تلفني به خدا
حکایتی که مطالعه می فرماييد همگی توسط استاد محمد علی مجاهدی ) از شاگردان جناب شيخ جعفر مجتهدی ( و به نقل از جلد دوم کتاب در محضر لهوتيان آمده است که به دليل نکات برجسته اخلیقی تقدیم می گردد.
تلفني كه من به خدا زدم ! چينهاي عميق سالها یقبل ،در اتاق كار خود نشسته بودم كه مرد روحاني خوش چهرهاي وارد شد .از پيشانياش پيدا بود كه مردي دنيا ديده و سرد و گرم روزگار چشيدهاست .سر و وضع نسبتاً مرتبي داشت و ميرسيد و رفتار متين او انسان را به احترام وامي داشت. پنجاه ساله به نظر پس از سلم و احوال پرسي ،گفت: زادهايد و اصيل و درد آشنا .كتابي نوشتهام كه اگر مجوز چاپ آن را صادر كنيد براي شنيدهام كه روحاني كتابهايي كه در روي ميز كارم بر روي هم انباشته شده بود، هيمشه ممنون شما خواهم بود .نگاهي به انداختم و گفتم: نشستهاند تا پس از رسيدگي به دست چاپ سپرده كتابها به ترتيب در انتظار نوبت ميكنيد ،اين ملحظه شوند و مؤلفان آنها همه ،همين تقاضاي شما را دارند .شغل اصلي من دبيري است و با حفظ سمت آموزشي ،اين وظيفه سنگين اداري را نيز به من محول كردهاند تا در ساعات فراغت به بررسي كتاب بپردازم! و طبيعي است كه كار به روز نباشد .جانا! چه كند يك دل با اين همه دلبر؟! اگر شما به جاي من بوديد چه ميكرديد؟!
پدرانهاي گفت: با لحن ميفهميد! اين نميكنم در تشخيص خود اشتباه كرده باشم ،شما اهل درديد و درد مرا خوب فرزندم! فكر ميكنم كه مطالعه آن براي عموم مردم خصوصاً زدهام! و فكر كتاب ،ماجراي تلفني است كه من به خدا جوانان جوانان مفيد باشد .بركاتي كه اين تلفن به همراه داشته ،نه تنها زندگي من بلكه زندگي صدها نفر را ميانداختم و اجازه تا به امروز دگرگون ساخته است .اگر من به جاي شما بودم نگاه گذرايي به مطالب كتاب ميكردم! چاپ آن را صادر ميگذشت و طبعاً تشنه آن روز ،حدود هفت سال از آشنايي من با عزيز نادرالوجودي چون آیقاي مجتهدي شنيدن مطالبي از اين دست بودم ،خصوصاً كه سفارش اكيد آن مرد خدا را هميشه به خاطر سپرده بودم كه: » فرصتها را نبايد از دست داد«. گفتم: نيازي به بررسي كتاب نيست! دوست دارم فهرست وار مطالب كتاب را از زبان شما بشنوم. گفت: ميتوان گرفت. عبرتهاي بسياري كه از آن گذاشتهام به خاطر اسم كتاب را » :عبرتانگيز« زدهام! و بخش دوم آن مربوط به بركات اين كتاب دو بخش دارد ،بخش اول آن درباره تلفني است كه به خدا ميشود كه اين تلفن به همراه داشته .بعد آمار مفصلي را ارايه كرد كه تا آن روز توفيق انجام چه بيشماري خدماتي را خداوند نصيب او كرده است؛ از یقبيل :احداث چند باب داراليتام ،دبستان ،دبيرستان ،مسجد و ... و گفت :آمار اين خدمات به تفكيك سال ،دیقيقاً در اين كتاب آمده است. از توفيق بزرگي كه خداوند سبحان نصيب اين روحاني خدوم كرده بود ،دچار حيرت شده بودم و از او خواستم ماجراي تلفن خود را به خدا برايم بازگو كند ،و او در حالي كه اشك در چشمانش حلقه زده بود ،گفت: طلبه جواني بودم كه در زمان مرجعيت آيت ا بروجردي از اراك به یقم آمدم ،و با آنكه بيش از 25سال ميگرفتم، ميكردم ،و شهريه ناچيزي كه هر ماه از حوزه نداشتم بايستي هزينه يك خانواده 5نفري را تأمين ميساخت ولي اغلب ناچار زندگيام نبود ،و با آنكه همسرم با فقر و نداري من پاسخگوي اجاره و هزينههاي ميشدم براي امرار معاش از اين و آن یقرض كنم. دو سه سال به اين روال گذشت و كار من به جايي رسيد كه به تمامي كسبه محله گذرخان از نانوا گرفته تا ميكردم كه براي تهيه مايحتاج زندگي به آنها مراجعه كنم . بقال و یقصاب بدهكار شده بودم و شرم ميكرد در اين شرايط دشوار و كمرشكن ،صاحبخانه نيز با اصرار ،اجارههاي عقب افتاده را يك جا از من طلب
اثاثيهات را از خانه بيرون و بار آخر كه به سراغم آمد ،گفت :اگر تا دور روز ديگر بدهي خود را پرداخت نكني، ميدهم كه توان پرداخت اين مال الجاره را داشته باشد ! خانهام را به مستأجري ميريزم و ميكردم! زيرا ديگر ديگر كارد به استخوانم رسيده بود ،سحرگاه از خانه بيرون زدم .بايستي خود را گم و گور بيفروغ فرزندانم نگاه كنم ،و نگاه طلبكارانه نميتوانستم به چشمان تحمل آن همه سختي را نداشتم و ميريزند ! كسبه محل را ناديده بگيرم ،و از همه بدتر شاهد لحظهاي باشم كه اثاثيه مرا از خانه بيرون عليهاالسلم افتاد، از محله گذرخان كه بيرون آمدم ،چششم به گنبد و گلدسته حرم مطهر حضرت معصومه بي اختيار دلم شكست و یقطرات اشك بر گونهام نشست ،و با زبان بي زباني ،ناگفتههاي دلم را براي آن بانوي بزرگوار گفتم .نماز صبح را در حرم بيبي خواندم ،و از صحن بيرون آمدم : چند اتوبوس در كنار » سه راه موزه « سرگرم پركردن مسافر بودند .دلم از غصه پر بود و جيبم خالي! بسيار كاويدم و سرانجام يك اسكناس 50ريالي را در گوشه جيب بغلم پيدا كردم! سوار اتوبوسي شدم كه به تهران ميرفت و یقرار بود مسافرهاي خود را در ميدان شوش پياده كند . ميسوختم .التهاب عجيبي ميريختم و نميشد .مدام اشك لحظهاي ارتباط یقلبيام با خدا یقطع در طول راه، تمام وجودم را فرا گرفته بود ،انگار بر سر آتش نشستهام! ناگهان با صداي راننده اتوبوس به خود آمدم كه ميگفت : آیقا! آخر خط است .ميدان شوش همين جاست ! ميرفتم؟ پاسخي براي اين سؤال ميگذشت .بايد به كجا از ماشين پياده شدم ،ساعتي از طلوع آفتاب نداشتم! ميماندم كه جايي براي رفتن آوارهاي ميشد ،و من در ميانه آنها به آدم مغازهها يكي پس از ديگري باز ميكند تا كسي پي به رازش نبرد! ندارد ،ولي سعي ميگفت در خيابان شمالي منتهي به اين ميدان ،نمايشگاه فرش دارد، ناگهان به خاطرم خطور كرد كه برادرم و تابلوي بزرگي به چند رنگ سردر نمايشگاه او را زينت داده است . تصميم گرفتم كه از او ديدن كنم ،هر چند او تمايلي به ديدن من نداشت . محل كارش را پيدا كردم ،نمايشگاهي بود چهار در و بسيار بزرگ ،پيدا بود كه تازه درها را باز كرده ،و يادش ميخواست از مغازه چيزي بردارد ! رفته كه در ماشين بنز خود را ببندد ،و شايد عازم محلي بود و وارد نمايشگاه شدم و سلم كردم .همين كه نگاهش به من افتاد به طعنه گفت :عليكم! امروز آفتاب از كجا كردهاي؟! سرزده كه ياد فقيران
شما كجا؟ اينجا كجا؟ نميگذارد نديدهايم؟ ولي نه ،تو تقصيري نداري! آدم عایقل كه یقم را ميداني چند سال است كه همديگر را به تهران بيايد! هر چه باشد شما در یقم برو و بيايي داريد ،حق داريد ! باشد ما هم خدايي داريم ! نميكشد ! گفت :اگر كاري نداري ،همين جا باش! من بايد تا بازار بروم و برگردم ،يك ساعت بيشتر طول ميكنيم ! شاگردم امروز مرخصي گرفته ،ویقتي كه برگشتم بيشتر با هم صحبت یقاليچههاي ابريشمي گرانبها انباشته شده بود . او رفت و من ماندم و آن نمايشگاه بزرگ كه از ديدن آن همه مال و منال ،بغضي شد و راه گلويم را گرفت! رو به آسمان كردم و گفتم : ميكني .او در نهايت آسايش آ خدا ! ما هر دو بنده توايم و هر دو برادر هم ،و اين تويي كه روزي ما را مقدر لحظهاي نيست كه با فقر و است و توانگري ،و من كه جواني خود را صرف آموختن علوم ديني كردهام، عزتات و جلل ربوبيات كه بيش از اين شرمسار اين و آنم تنگدستي دست و پنجه نرم نكنم! تو را به مگردان ،و از مال دنيا چنان بي نيازم كن كه پناه بندگان نيازمند تو باشم كه براي مرد ،دردي بدتر از تنگدستي نيست كه :من ل معاش له ،ل معاد له . ميزند! و حسي غريب از درون بهمن نهيب در اين اثنا نگاهم به تلفن روي ميز برادرم افتاد كه انگار مرا صدا كلمهاي درد دل كن ! ميزد كه گوشي را بردار و با خدا دو سه گوشي را برداشتم ،چشمان خود را بستم ،و پشت سر هم چند شماره را گرفتم ،صدايي در گوشي تلفن پيچيد كه :الو! بفرماييد! نميزنيد؟ الو! الو ! چرا حرف ميگفت : از كاري كه كرده بودم ،پشيمان شدم ،خواستم گوشي را یقطع كنم ،كه شنيدم صدايي ملتمسانه
ميپرستي ،تماس خود را با ما یقطع نكن! تو را به آنكه ما منتظر تلفن شما بوديم! و به كمك شما احتياج داريم! لطفاً نشاني خود را بگو و ما را از اين انتظار بيرون بيار! نميخواستي با خدا درد دل كني؟ مگر ناخواسته نشاني مغازه برادرم را دادم و بعد ،از كاري كه كرده بودم به یقدري پشيمان شدم كه از مغازه بيرون زدم و به انتظار آمدن برادرم نشستم!
ميگفتم :كه خود كرده را تدبير نيست! بايد تاوان اين گستاخي خود را بدهي. با خودم آخر كدام آدم عایقلي تا به حال تلفني با خدا تماس گرفته است؟ اين چه اشتباه بزرگي بود كه امروز مرتكب شدي؟ از يك روحاني وایقعي اين كار بعيد است ! ميخواستم با خدا درد دل كنم؟ ميدانست كه من از اينها گذشته ،كسي كه گوشي را برداشته بود از كجا ميكرد كه گوشي را یقطع نكنم؟ و... ثانياً چرا التماس ميبست ،ولي پاسخي براي آنها نداشتم! ناگهان سواري مدل اينها سؤالتي بود كه مرتباً در ذهن من نقش باليي جلوي نمايشگاه تویقف كرد ،و راننده آن با لباس فرم نوار دوزي شده با عجله از ماشين بيرون پريد و در عقب سواري را با احترام باز كرد ،و چند لحظه بعد پيرمرد مویقري بيرون آمد .از وضع لباس فاستوني اطو كرده و كله فرنگي و عصاي دسته استخواني او پيدا بود كه از طبقه مرفه و اشراف است . پس از آنكه راننده با نشان دادن تابلوي مغازه به او اطمينان داد كه آدرس را درست آمده است ،پيرمرد از جلو گامهاي شمرده به طرف مغازه حركت كردند . و او از عقب با نميدانستم چه بايد بكنم؟ در آن لحظات با سر درگمي عجيبي دست به گريبان بودم و آنها داخل مغازه شدند ،و من در كنار در ورودي ايستادم .پيرمرد همين كه چشمش به من افتاد ،گفت : اين مغازه از شماست؟! گفتم :نه! تشريف داشته باشيد ،صاحب مغازه تا دیقايقي ديگر خواهدآمد ! از لحن پيرمرد و شيوه صبحت كردن او فهميدم كه همان كسي است كه گوشي را برداشت و با من صحبت كرد! ميكردم كه مبادا در اين حال برادرم برسد و از ماجراي تلفن مطلع شود و بهانه ی در آن لحظه خدا خدا تازهاي براي تحقير كردن من به دست او بيفتد ! پيرمرد كه از پريشاني حال من به وایقعيت امر پي برده بود ،با مهرباني پرسيد : شما نبوديد كه حدود نيم ساعت پيش به خانه ما زنگ زديد؟! صداي شما براي من كامل ً آشناست ! خواستم عذري بياورم ،و از مزاحمتي كه ناخواسته براي او فراهم آورده بودم ،پوزش بطلبم ،ولي با درنگي كه از خود نشان دادم ،پيرمرد آنچه را بايد بفهمد ،فهميد .جلو آمد و در آغوشم گرفت و گفت : خدا را شكر كه گمشده » بانو« را پيدا كردم! و بعد به راننده خود تشر زد كه چرا ايستادهاي و ما را تماشا ميكني؟! آیقا را راهنمايي كن! بايد زودتر خود را به » بانو« برسانيم ! ميشد و در همين اثنا برادرم از راه رسيد و ديد كه آن مرد هرچه از رفتن خودداري كردم ،اصرار پيرمرد بيشتر
ميكنم! ميخواهد كه براي چند ساعتي مهمان او باشم و من استنكاف اشرافي با چه اصراري به من سرانجام تصميم گرفتم خود را به دست سرنوشت بسپارم و پيش از آنكه برادرم از ماجراي تلفن آگاه شود، به همراه پيرمرد بروم ! ميخواستم سوار ماشين شوم و آن پيرمرد مویقر به احترام من شخصاً در نميكنم هنگامي كه فراموش نميكرد كه برادر طلبه او از عقب سواري مدل بالي خود را باز كرده بود ،برادرم كه در عالم خيال حتي تصور چنان مویقعيتي برخوردار باشد به هنگام خداحافظي در بيخ گوشم گفت : ميگرفت و در عوض يك مريد پر و پا نميگرفتي! كاش خدا تمام ثروت مرا ميفهمم كه چرا ما را تحويل حال ميكرد ! یقرصي مثل اين پير مرد اشرافي نصيب من اين خدا بود كه آبروي مرا خريد و آن یقدر مرا در چشم برادرم بزرگ جلوه داد كه حال به مویقعيت من حسرت ميخواست زير بال او را هم بگيرم ! ميخورد و از من نميكردم! انگار سوار ميگذشت ولي من ابداً حركتي احساس ماشين سواري با سرعت از خيابانها ميبرد ! شدهام و امواج كوهپيكر دريا ما را آرام آرام به پيش كشتي اتوبوس از رده خارج امروز صبح كجا ،و اين سواري بنز مدل بالي خوش ركاب كجا؟! وایقعاً انسان در كار خدا در ميكند . ميماند و در برابر عظمت او با تمام وجود احساس كوچكي و ناچيزي از پيچ شميران هم گذشتيم ،و راننده پس از عبور از يك خيابان طولني و مشجر ،سواري را به سمت خانه ويليي بسيار بزرگي كه دو نگهبان در سمت راست و چپ در ورودي آن با لباس فرم ايستاده بودند ،هدايت كرد . نگهبانان به محض ديدن سواري ،در ورودي را باز كرده و دست خود را به رسم سلم بال بردند ،و پير مرد با اشاره دست به احترام آنان پاسخ گفت و با نواختن عصا به شانه راننده از او خواست تا به حركت خود ادامه دهد و تویقف نكند ! ميكردند گذشتيم. باغچههاي زيبا و گلكاري شده در دو طرف آن خود نمايي از خيابان نسبتاً عريضي كه محوطهاي ساختمان با شكوهي كه توسط پرچينهاي سرسبز از سايه یقسمتها مجزا شده بود و در وسط چمنكاري شده یقرار داشت . ما پس از پياده شدن از ماشين با راهنمايي آن پير مرد از پلههايي كه دايره وارد ساختمان را احاطه كرده بود، بال رفتيم و از در شمالي وارد ساختمان شديم . فرشهاي عتيقه و ...براي من و امثال من چلچراغهاي نفيس ،و تماشاي سرسرايي بسيار بزرگ و مجلل ،با
اين پيام را به همراه داشت كه آدمي موجودي است طبعاً سيري ناپذير و آزمند! كه هر چه از خداي خود ميبندد و سرانجام از سراب عطشخيز دنيا در نهايت ميشود ،به مال و منال دنيا بيشتر دل بيشتر دور ميكند در حالي كه جز كفني از مال دنيا به همراه ندارد و بايد ناكامي و عطشناكي به وادي برزخ كوچ ميكند ! پاسخگوي وزر و وبالي باشد كه بر دوش او سنگيني ميكردم كه اين نمايشنامه هر به خاطر دارم كه در آن لحظات ،از فرط حيرت یقادر به سخن گفتن نبودم ،و آرزو چه زودتر به پايان برسد! ميكرد با كمك خدمتكار مخصوص پيرمرد كه دیقايقي پيش مرا تنها گذاشته بود به اتفاق خانمي كه سعي خود سر و روي خود را با چادر بپوشاند! وارد سرسرا شد . آن خانم ،همين كه به چند یقدمي من رسيد ،با ديدن من فريادي كشيد و از حال رفت ! خدمتكاران دويدند و آب یقند و گلب آوردند دیقايقي بعد كه خانم حال طبيعي خود را پيدا كرد ،رو به پيرمرد كرد و گفت : به روح پدرم یقسم همين آیقا را با همين شكل و شمايل ديشب در خواب به من نشان دادند! كسي كه بايد اين گره كور را از كلف سر در گم زندگي من باز كند همين آیقا است ! به پيرمرد گفتم : آيا ویقت آن نرسيده كه ماجراي خود را براي من بگوييد و مرا از اين همه دلهره و حيرت بيرون بياوريد؟ ! گفت : اين خانم ،همسر من هستند .پدرشان كه از خاندان سرشناس یقاجار بود ،سال گذشته عمر خود را به شما داد و هنگام مرگ به همسرم كه تنها فرزند او بود ،وصيتي كرد كه بايد از زبان خود او بشنويد . ميكرد آرامش خود را حفظ كند ،گفت : همسر او كه سعي پدرم در دیقايق واپسين عمر گفت : تو تنها وارث مني و تمام ثروت كلن من از اين پس متعلق به تو خواهد بود ،من در اين لحظات آخر در یقبال مال ميگذارم ،از تو فقط يك تقاضا دارم و بايد به من یقول بدهي كه در اولين فرصت و منال هنگفتي كه براي تو تقاضاي مرا برآورده سازي . گفتم :تقاضاي شما هر چه باشد انجام خواهم داد . پدرم گفت : كردهام و از ثروت بي حسابي كه خدا نصيبم متأسفانه در طول عمر خود ،توفيق خدمت به مردم را كمتر پيدا
نتوانستهام براي رضاي خدا گام مؤثري بردارم .چند روز پيش نشستم و بدهي خود را به خدا كرده است مشخص كردم. نيمي از بدهي خود را تسويه كردم ،ولي به خاطر بيماري نتوانستم بقيه بدهي خود را پاك كنم .صندوق در زير تخت من است ،پس از مرگ من آن را بردار و در ميان افراد نيازمند یقسمت كن .تقاضاي من از تو همين است و بس ! من هم به پدرم یقول دادم كه در اولين فرصت به وصيت او عمل كنم .ولي متأسفانه پس از مرگ پدرم ،به خاطر آمد و رفتها و مراسمي كه بود وصيت پدر را فراموش كردم ! ديشب در عالم خواب ،صحنه دلخراشي را به من نشان دادند كه تا آخر عمر از ياد من نخواهد رفت ! ميكند كه من تقصيري ندارم! ميكنند و او مرتب التماس در عالم رؤيا ديدم كه به حساب پدرم رسيدگي دخترم كوتاهي كرده است! در آن اثنا نگاه پدرم به من افتاد و با تندي به من گفت : ديدي چه به روز من آوردي؟ مگر به من یقول نداده بودي كه در اولين فرصت به تنها تقاضايي كه از تو داشتم عمل كني؟ چرا محتويات صندوق را به نيازمندان ندادي؟ نميتوانستم به چشم ميبعليد! از شدت شرم ميكرد و مرا ميكردم كه زمين دهان باز در آن لحظات آرزو پدرم نگاه كنم ! ميتوانم كوتاهي خود را جبران كنم؟ گفتم :چگونه ميخواستند او را با خود ببرند به من گفت : و پدرم در حالي كه دو مأمور عذاب دخترم! به اين آیقا خوب نگاه كن! اين آیقا فردا صبح درست سر ساعت 9از شدت فقر و درماندگي و نااميدي ميدارد تا با خدا دو سه كلمه درد و دل كند! گوشي تلفن را بر ميگيرد ،شماره خانه شماست! تو بايد گوش به زنگ شمارهاي كه ميشود و لطف خدا شامل حال من باشي و اين فرصت را از دست ندهي! آن صندوق متعلق به اين آیقاست! دخترم! اين آخرين فرصت است! مبادا آن را از دست بدهي ! به طرفي كه پدرم اشاره كرده بود ،نگاه كردم .ديدم شما با همين لباس و با همين شكل و یقيافه آنجا ميكنيد ! ايستادهايد و به من نگاه و امروز درست ساعت 9صبح بود كه تلفن زنگ زد و شوهرم به سفارش من ملتمسانه از شما خواست كه ميدانيد ! تلفن را یقطع نكنيد و بقيه ماجرا را كه خود بهتر
مثل اينكه از يك خواب دراز بيدار شده باشم ،نفس عميقي كشيدم و نگاهي به اطراف خود انداختم .شرايط نميتوانستم اندازهاي خارقالعاده و غافلگير كننده بود كه ميافتاد به تازهاي كه داشت در زندگي من اتفاق ميشود زندگي يك انسان در كمتر از چند ساعت اينیقدر دستخوش دگرگوني شود؟! باور كنم! مگر طلبهاي كه از ترس آبرو و بيم طلبكاران ،همسر و فرزندانم را در شهر یقم به امان خدا رها كرده و به من ، خانوادههاي اشرافي تهران عاجزانه از تهران آمده بودم ،الن در مویقعيتي یقرار داشتم كه يكي از ثروتمندترين نميتوانستند آن را در ميخواستند كه به كمك آنها بشتابم و صندوق پول و جواهري را از آنان بپذيرم كه من جاي خود به مصرف برسانند؟ ! راستي از ديشب در من چه تغيير شگرفي رخ داده بود كه اين دگرگوني اساسي را به دنبال داشت؟! جز روي آوردن به خدا و از ژرفاي دل خدا را صدا زدن؟! عليهاالسلم سر ساييدن و ارتباط یقلبي خود را با عوالم مارورايي بریقرار كردن؟! بر درگاه كريمه اهل بيت و سفره دل خود را در پيشگاه خداوند مهربان گشودن واز او استمداد كردن؟ ! به دستور بانوي خانه ،كليد صندوق را آوردند و او از من خواست تا یقفل آن را باز كنم ،و من پس از دو ركعت نماز و عرض سپاس از الطاف خداوند چاره ساز ،در صندوق را باز كردم .محتويات صندوق از اين یقرار بود : الف -يكصد هزار تومان پول نقد ! ب – يكصد و پنجاه عدد سكه طل ! ج – پنجاه یقطعه الماس و جواهر ! د -سند مالكيت یقطعه زمين مرغوبي به مساحت بيست هكتار در شمال تهران . هـ -و نوزده یقطعه اشياء عتيقه و یقيمتي ! فيالمجلس مالكيت زمين ياد شده را به نام من تغيير دادند و پس از صرف سردفتري را به آنجا احضار كردند و ناهار و ساعتي استراحت به همراه راننده به طرف یقم حركت كرديم . هنگامي كه به یقم رسيديم ،به راننده گفتم : در نزديكي ميدان آستانه تویقف كند ،و من پس از تشرف به حرم مطهر كريمه اهل بيت ،حضرت معصومه زندگيام، عليهاالسلم عرض نيايش به درگاه خدا و سپاس از مراحم كريمانه آن حضرت در گشودن گره كور بيحسابي كه نصيب من شده ،در بر طرف كردن در آن مكان مقدس با خداي خود پيمان بستم كه از ثروت نيازهاي اساسي نيازمندان جامعه استفاده كنم و آن را در اموري كه خشنودي خدا و خلق خدا در آنست، مصرف نمايم .
ميبردم ،و بعد خانه بدهيهايي بود كه از آن رنج اولين كاري كه پس از مراجعت به خانه انجام دادم ،پرداخت سالها خانه به دوشي نقلي كوچكي را به مبلغ سي و پنج هزار تومان خريدم و همسر و فرزندانم را پس از خانهاي كه متعلق به خودم بود سكونت دادم . در سرمايهگذاري كردم كه منافع با مشورت با افراد خدوم و كاردان نيمي از آن ثروت هنگفت را در امور مشروعي ملحظهاي داشت و با نيم ديگر آن چندين باب داراليتام ،دبستان ،دبيرستان ،مسجد و درمانگاه و یقابل شبانهروزي احداث ،و آب آشاميدني و بهداشتي اهالي چندين روستا را با صدها متر لولهكشي داروخانه تأمين كردم. بيسرپرست را از دوره دهها كودك كردهام هزينه تحصيلي گذاريهايي كه سرمايه از آن روز تاكنون از منافع ميكنم و آمار دیقيق عامالمنفعه را پرداخت هزينههای جاري چندين مؤسسه دبستان تا تحصيلت عالي و نيز ميكنم افراد نيكوكاري كه اين كتاب كردهام و آرزو ميكنيد ذكر اين خدمات را به تفكيك در كتابي كه ملحظه نيازمنديهاي آنان ،اهتمام بيشتري از خود ميكنند ،در گره گشايي از كار بندگان خدا و تأمين را مطالعه نشان دهند. * ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری soheila_hk110 : a