Persian - 1st Maccabees

Page 1


‫فصل‪1‬‬ ‫‪1‬و بعد از آن واقع شد که اسکندر پسر فیلیپ مقدونی که از سرزمین چتییم بیرون آمد ‪،‬داریوش پادشاه پارسها و ماد را زد و او به جای او ‪،‬اولین بر‬ ‫یونان ‪،‬سلطنت کرد‪.‬‬ ‫‪2‬و جنگهای زیادی به پا کرد و دژهای مستحکم زیادی به دست آورد و پادشاهان زمین را کشت‪.‬‬ ‫‪3‬و تا اقصای زمین رفت و اقوام بسیاری را غنایم کرد ‪،‬به طوری که زمین در برابر او ساکت شد ‪.‬پس از آن او را تعالی بخشید و قلب او را بلند کرد‪.‬‬ ‫‪4‬و لشکر نیرومندی گرد آورد و بر کشورها و ملتها و پادشاهان حکومت کرد که خراجگزار او شدند‪.‬‬ ‫‪5‬و بعد از این چیزها بیمار شد و فهمید که باید بمیرد‪.‬‬ ‫‪6‬از این رو بندگان خود را که شرافتمند بودند و از جوانی با او بزرگ شده بودند فراخواند و در حالی که هنوز زنده بود پادشاهی خود را بین آنها تقسیم‬ ‫کرد‪.‬‬ ‫‪7‬پس اسکندر دوازده سال سلطنت کرد و سپس مرد‪.‬‬ ‫‪8‬و خادمان او هر کس را به جای خود حکومت کردند‪.‬‬ ‫‪9‬و پس از مرگ او ‪،‬همه بر خود تاج گذاشتند ‪.‬پس از سالها پسرانشان نیز چنین کردند و بدیها در زمین زیاد شد‪.‬‬ ‫‪10‬و از آنها ریشه بدیعی آنتیوخوس به نام اپیفانس پسر آنتیوخوس پادشاه بیرون آمد که در روم گروگان بود و در سال صد و سی و هفتم پادشاهی‬ ‫یونانیان سلطنت کرد‪.‬‬ ‫‪11‬در آن روزها مردان شریر از اسرائیل بیرون آمدند و بسیاری را متقاعد کردند و گفتند ‪:‬بیایید برویم و با امتهایی که در اطراف ما هستند عهد ببندیم‬ ‫زیرا از زمانی که از آنها دور شدیم بسیار اندوه داشتیم‪.‬‬ ‫‪12‬پس این وسیله آنها را به خوبی خشنود کرد‪.‬‬ ‫‪13‬آنگاه برخی از قوم در اینجا چنان پیشروی کردند که نزد پادشاه رفتند و او به آنها اجازه داد تا طبق احکام امتها عمل کنند‪.‬‬ ‫‪14‬و در اورشلیم بنا به رسوم امتها محل تمرین ساختند‪.‬‬ ‫‪15‬و خود را ختنه نکردند و عهد مقدس را ترک کردند و به امتها پیوستند و برای فساد فروخته شدند‪.‬‬ ‫‪16‬و هنگامی که پادشاهی قبل از آنتیوخوس مستقر شد ‪،‬او فکر کرد که بر مصر سلطنت کند تا بتواند بر دو قلمرو فرمانروایی کند‪.‬‬ ‫‪17‬پس با انبوهی از ارابهها و فیلها و سواران و نیروی دریایی عظیم وارد مصر شد‪.‬‬ ‫‪18‬و با بطلمیوس پادشاه مصر جنگید ‪،‬اما بطلمیوس از او ترسید و گریخت ‪.‬و تعداد زیادی زخمی شدند و جان باختند‪.‬‬ ‫‪19‬و بدین ترتیب شهرهای مستحکم در زمین مصر به دست آوردند و او غنایم آن را گرفت‪.‬‬ ‫‪20‬و پس از آنکه انطاکوس مصر را شکست داد ‪،‬در سال صد و چهل و سوم دوباره بازگشت و با جماعتی عظیم بر اسرائیل و اورشلیم رفت‪.‬‬ ‫‪21‬و با غرور وارد محراب شد و مذبح طلیی و شمعدان نور و تمامی ظروف آن را برداشتند‪.‬‬ ‫‪22‬و سفره نان و ظروف ریختن و ویالها ‪.‬و مشعلهای طل و پرده و تاج و زیورآلت طلیی که در جلوی معبد بود و همه آنها را کشید‪.‬‬ ‫‪23‬او نقره و طل و ظروف گرانبها را نیز گرفت و گنجهای پنهانی را که یافت‪.‬‬ ‫‪24‬و چون همه را از بین برد ‪،‬به سرزمین خود رفت و قتل عام بزرگی انجام داد و با افتخار سخن گفت‪.‬‬ ‫‪25‬از این رو ‪،‬در اسرائیل ‪،‬در هر مکانی که بودند ‪،‬ماتم بزرگی برپا شد‪.‬‬ ‫‪26‬به طوری که شاهزادگان و بزرگان سوگوار شدند ‪،‬باکره ها و مردان جوان ضعیف شدند و زیبایی زنان دگرگون شد‪.‬‬ ‫‪27‬هر دامادی زاری میکرد و آن زن که در مجلس عقد مینشست ‪،‬در سختی بود‪.‬‬ ‫‪28‬زمین نیز برای ساکنان آن جابجا شد و تمام خاندان یعقوب از سردرگمی پوشیده شد‪.‬‬ ‫‪29‬و پس از دو سال انقضای کامل ‪،‬پادشاه رئیس خراجگیر خود را به شهرهای یهودا فرستاد که با انبوهی به اورشلیم آمد‪.‬‬ ‫‪30‬و سخنان صلح آمیز به آنها گفت ‪،‬اما همه فریب بود ‪،‬زیرا هنگامی که آنها به او اعتماد کردند ‪،‬ناگهان بر شهر افتاد ‪،‬و آن را بسیار سخت زد ‪،‬و‬ ‫بسیاری از مردم اسرائیل را هلک کرد‪.‬‬ ‫‪31‬و چون غنائم شهر را گرفت ‪،‬آن را آتش زد و خانه ها و دیوارهای آن را از هر طرف خراب کرد‪.‬‬ ‫‪32‬اما زنان و بچهها اسیر شدند و چهارپایان را تصرف کردند‪.‬‬ ‫‪33‬آنگاه شهر داوود را با دیواری عظیم و مستحکم و با برجهای نیرومند ساختند و آن را برای خود محکم ساختند‪.‬‬ ‫‪34‬و در آن قوم گناهکار ‪،‬مردان شریر قرار دادند و در آن استحکام یافتند‪.‬‬ ‫‪35‬و آن را با زره و آذوقه انبار كردند ‪،‬و چون غنائم اورشلیم را جمع كردند ‪،‬در آنجا گذاشتند ‪،‬و به این ترتیب به دام دردناکی تبدیل شدند‪.‬‬ ‫‪36‬زیرا که در مقابل قدس مکانی برای کمین و دشمنی شریر برای اسرائیل بود‪.‬‬ ‫‪37‬به این ترتیب خون بیگناه را در هر طرف قدس ریختند و آن را نجس کردند‪.‬‬ ‫‪38‬تا آنجا که ساکنان اورشلیم به خاطر ایشان گریختند و شهر محل سکونت بیگانگان شد و برای متولدانش غریب شد ‪.‬و فرزندان خود او را ترک‬ ‫کردند‪.‬‬ ‫‪39‬مقدس او مانند بیابان ویران شد ‪،‬اعیاد او به ماتم و سبتهایش به سرزنش او به تحقیر تبدیل شد‪.‬‬ ‫‪40‬همانطور که جلل او بود ‪،‬رسواییاش بیشتر شد و عظمت او به ماتم تبدیل شد‪.‬‬ ‫‪۴۱‬و آنتیوخوس پادشاه به تمام پادشاهی خود نوشت که همه یک قوم باشند‪.‬‬ ‫‪42‬و هر کس باید قوانین خود را ترک کند ‪،‬پس همه امتها بر اساس فرمان پادشاه موافقت کردند‪.‬‬ ‫‪43‬آری ‪،‬بسیاری از بنیاسرائیل نیز به دین او رضایت دادند ‪،‬و برای بتها قربانی کردند ‪،‬و سبت را بیحرمت کردند‪.‬‬ ‫‪44‬زیرا پادشاه به وسیله قاصدهایی به اورشلیم و شهرهای یهودا نامه فرستاده بود تا از قوانین عجیب این سرزمین پیروی کنند‪.‬‬ ‫‪45‬و قربانیهای سوختنی و قربانیها و هدایای نوشیدنی را در معبد منع کنید ‪.‬و اینکه سبت ها و روزهای عید را بی حرمتی کنند‪.‬‬ ‫‪46‬و حرم و قوم مقددس را آلوده کن‪.‬‬ ‫‪47‬قربانگاهها و نخلستانها و نمازخانههای بتها برپا کنید و گوشت خوک و حیوانات ناپاک را قربانی کنید‪.‬‬ ‫‪48‬تا فرزندان خود را نیز ختنه نشده رها کنند و جان خود را با هر گونه ناپاکی و بیحرمتی مکروه سازند‪.‬‬ ‫‪49‬تا آخر ممکن است شریعت را فراموش کنند و همه احکام را تغییر دهند‪.‬‬ ‫‪50‬و هر کس به فرمان پادشاه عمل نکند ‪،‬گفت باید بمیرد‪.‬‬ ‫‪51‬و به همین ترتیب به تمام پادشاهی خود نوشت و ناظرانی را بر تمامی قوم گماشت و به شهرهای یهودا دستور داد تا شهر به شهر قربانی کنند‪.‬‬ ‫‪52‬آنگاه بسیاری از مردم نزد ایشان جمع شدند تا هر کس شریعت را ترک کند ‪.‬و به این ترتیب در زمین بدی کردند‪.‬‬


‫‪53‬و بنیاسرائیل را به مکانهای مخفی ‪،‬حتی از هر جایی که میتوانستند برای کمک فرار کنند ‪،‬راند‪.‬‬ ‫‪54‬و در روز پانزدهم ماه کاسلو ‪،‬در صد و چهل و پنجمین سال ‪،‬مکروه ویرانی را بر مذبح برپا کردند و در شهرهای یهودا از هر طرف قربانگاههای‬ ‫بت بنا کردند‪.‬‬ ‫‪55‬و بر درهای خانههایشان و در کوچهها بخور بسوزانند‪.‬‬ ‫‪56‬و چون کتابهای شریعت را که یافتند تکه تکه کردند ‪،‬آنها را به آتش سوزاندند‪.‬‬ ‫‪57‬و هر که با کتاب عهد یا اگر متعهد به شریعت بود ‪،‬فرمان پادشاه این بود که او را بکشند‪.‬‬ ‫‪58‬آنها با اختیار خود هر ماه با بنیاسرائیل به هر تعداد که در شهرها یافت میشدند ‪،‬چنین کردند‪.‬‬ ‫‪59‬و در روز بیست و پنجم ماه بر مذبح بت که بر مذبح خدا بود قربانی کردند‪.‬‬ ‫‪60‬در آن زمان ‪،‬طبق فرمان ‪،‬زنانی را که باعث ختنه شدن فرزندانشان شده بود ‪،‬کشتند‪.‬‬ ‫‪61‬و نوزادان را به گردنشان آویختند و خانه هایشان را تفنگ زدند و آنانی را که آنها را ختنه کرده بودند کشتند‪.‬‬ ‫‪62‬ا دما بسیاری در اسرائیل کاملل مصمم بودند و در خود تأیید کردند که هیچ چیز ناپاکی نخورند‪.‬‬ ‫‪63‬پس بهتر است بمیرند تا به غذاها آلوده نشوند و عهد مقدس را بیحرمت نسازند ‪،‬پس مردند‪.‬‬ ‫‪64‬و غضب بسیار بر اسرائیل برخاست‪.‬‬ ‫فصل‪2‬‬ ‫‪1‬در آن روزها متاتیا پسر یوحنا ‪،‬پسر شمعون ‪،‬کاهن پسران جواریب ‪،‬از اورشلیم برخاست و در مودین ساکن شد‪.‬‬ ‫‪2‬و پنج پسر به نام یوانان به نام کادیس داشت‪:‬‬ ‫‪3‬سیمون ;به نام تاسی‪:‬‬ ‫‪4‬یهودا که مکابی نام داشت‪:‬‬ ‫‪5‬العازار به نام آوران و یوناتان که اپفوس نام داشت‪.‬‬ ‫‪6‬و چون کفرهایی را دید که در یهودا و اورشلیم مرتکب شده بودند‪،‬‬ ‫‪7‬او گفت ‪:‬وای بر من !پس چرا به دنیا آمدم تا این بدبختی قوم خود و شهر مقدس را ببینم و در آنجا ساکن شوم ‪،‬هنگامی که به دست دشمن و پناهگاه به‬ ‫دست بیگانگان تسلیم شد؟‬ ‫‪8‬معبد او مانند انسان بیجلل شده است‪.‬‬ ‫‪۹‬ظروف با شکوه او به اسارت برده میشوند ‪،‬نوزادانش در کوچهها کشته میشوند ‪،‬و جوانانش با شمشیر دشمن کشته میشوند‪.‬‬ ‫‪10‬کدام قوم در پادشاهی او نقشی نداشته و از غنایم او به دست نیاورده است؟‬ ‫‪11‬تمام زیور آلت او برداشته میشود ‪.‬از یک زن آزاد ‪،‬او تبدیل به یک برده شده است‪.‬‬ ‫‪12‬و ‪،‬اینک ‪،‬قدس ما ‪،‬حتی زیبایی و جلل ما ‪،‬ویران شده ‪،‬و غیریهودیان آن را بیحرمت کردهاند‪.‬‬ ‫‪13‬پس به چه هدفی دیگر زنده خواهیم ماند؟‬ ‫‪14‬آنگاه متاتیا و پسرانش جامههای خود را دریده ‪،‬گونی پوشیدند و به شدت ماتم گرفتند‪.‬‬ ‫‪15‬در همین حین ‪،‬افسران پادشاه ‪،‬که مردم را به شورش وادار میکردند ‪،‬به شهر مدین آمدند تا آنها را قربانی کنند‪.‬‬ ‫‪16‬و چون بسیاری از اسرائیل نزد ایشان آمدند ‪،‬متیاس نیز و پسرانش گرد آمدند‪.‬‬ ‫‪17‬آنگاه افسران پادشاه پاسخ دادند و به متاطیاس گفتند ‪:‬تو در این شهر فرمانروا و مردی محترم و بزرگ هستی و با پسران و برادران نیرومندی‪.‬‬ ‫‪18‬پس اکنون تو اول بیا و فرمان پادشاه را به انجام برسان ‪،‬چنانکه همه امتها کردند ‪،‬آری ‪،‬و مردان یهودا نیز ‪،‬و کسانی که در اورشلیم می مانند ‪.‬‬ ‫دوستان ‪،‬و تو و فرزندانت به نقره و طل و ثوابهای بسیار مفتخر خواهید شد‪.‬‬ ‫‪19‬آنگاه ماتدیا پاسخ داد و با صدای بلند گفت« ‪:‬اگرچه جمیع امتهایی که تحت فرمانروایی پادشاه هستند از او اطاعت کنند و هر یک از دین پدران خود‬ ‫دور شوند و به اوامر او رضایت دهند‪.‬‬ ‫‪20‬اما من و پسرانم و برادرانم در عهد پدرانمان رفتار خواهیم کرد‪.‬‬ ‫‪21‬خدا نکند که ما شریعت و احکام را رها کنیم‪.‬‬ ‫‪22‬ما به سخنان پادشاه گوش نخواهیم داد که از دین خود برویم ‪،‬چه از طرف راست و چه از طرف چپ‪.‬‬ ‫‪23‬و چون گفتن این سخنان را ترک کرد ‪،‬یکی از یهودیان نزد همگان آمد تا بر طبق فرمان پادشاه ‪،‬بر قربانگاهی که در مودین بود ‪،‬قربانی کند‪.‬‬ ‫‪24‬و چون متدیاس این را دید ‪،‬از غیرت برافروخته شد ‪،‬و افسارش لرزید ‪،‬و نتوانست خشم خود را مطابق قضاوت نشان دهد ‪،‬از این رو دوید و او را‬ ‫بر قربانگاه کشت‪.‬‬ ‫‪۲۵‬همچنین مأمور پادشاه که مردان را مجبور به قربانی میکرد ‪،‬در آن زمان او را کشت و مذبح را ویران کرد‪.‬‬ ‫‪26‬او برای شریعت خدا چنان غیرت کرد که فینیس با زامبری پسر سالوم کرد‪.‬‬ ‫‪27‬و متاتیا در سراسر شهر با صدای بلند فریاد زده ‪،‬گفت ‪:‬هر که به شریعت غیرت دارد و عهد را نگه می دارد ‪،‬از من پیروی کند‪.‬‬ ‫‪28‬پس او و پسرانش به کوهها گریختند و هر چه در شهر داشتند باقی گذاشتند‪.‬‬ ‫‪۲۹‬آنگاه بسیاری از کسانی که در پی عدالت و داوری بودند به بیابان فرود آمدند تا در آنجا ساکن شوند‪.‬‬ ‫‪30‬آنها و فرزندان و زنانشان ‪.‬و گاوهایشان زیرا مصیبتها بر آنها شدید شد‪.‬‬ ‫‪31‬و چون به خادمان پادشاه و لشکریان که در اورشلیم در شهر داوود بودند خبر دادند که عدهای که فرمان پادشاه را شکسته بودند به مکانهای مخفی‬ ‫در بیابان فرود آمدند‪.‬‬ ‫‪32‬آنها عده زیادی را تعقیب کردند و پس از پیشی گرفتن بر ایشان اردو زدند و در روز سبت با ایشان جنگ کردند‪.‬‬ ‫‪33‬و آنها به آنها گفتند ‪:‬آنچه را که تاکنون انجام داده اید کافی باشد ‪.‬بیرون بیایید و طبق فرمان پادشاه عمل کنید و زنده خواهید ماند‪.‬‬ ‫‪34‬اما آنها گفتند" ‪:‬ما بیرون نمی آییم و فرمان پادشاه را انجام نمی دهیم تا روز سبت را بی حرمتی کنیم"‪.‬‬ ‫‪35‬پس با تمام سرعت به آنها نبرد کردند‪.‬‬ ‫‪36‬اما آنها به آنها پاسخ ندادند ‪،‬نه سنگی به سوی آنها پرتاب کردند و نه مکانهایی را که در آنجا پنهان شده بودند ‪،‬متوقف کردند‪.‬‬ ‫‪37‬ا دما گفت ‪:‬بیائید همه در بی گناهی خود بمیریم ‪،‬آسمان و زمین برای ما شهادت خواهند داد که شما ما را به ناحق میکشید‪.‬‬ ‫‪38‬پس در روز سبت به جنگ ایشان برخاستند و ایشان را با زنان و فرزندان و چهارپایان خود به تعداد هزار نفر کشتند‪.‬‬ ‫‪39‬و چون متداسی و دوستانش این را فهمیدند ‪،‬به شدت برای ایشان سوگواری کردند‪.‬‬


‫‪40‬و یکی از آنها به دیگری گفت" ‪:‬اگر همه ما مانند برادرانمان عمل کنیم و برای جان و قوانین خود با بتها نجنگیم ‪،‬اکنون به سرعت ما را از زمین‬ ‫ریشه کن خواهند کرد"‪.‬‬ ‫‪41‬پس در آن زمان حکم فرمودند ‪،‬هر که برای جنگ با ما در روز سبت بیاید ‪،‬با او می جنگیم ‪.‬ما همگی مانند برادرانمان که در مخفیگاه کشته شدند ‪،‬‬ ‫نخواهیم مرد‪.‬‬ ‫‪42‬آنگاه گروهی از آسیدیان که مردان نیرومند اسرائیل بودند ‪،‬نزد او آمدند ‪،‬حتی همه کسانی که داوطلبانه وقف شریعت بودند‪.‬‬ ‫‪43‬همچنین همه کسانی که برای آزار و شکنجه گریختند به آنها ملحق شدند و برای آنها اقامتگاه بودند‪.‬‬ ‫‪44‬پس آنها به نیروهای خود پیوستند و مردان گناهکار را در خشم خود و مردان شریر را در خشم خود زدند ‪،‬اما بقیه برای کمک به امتها گریختند‪.‬‬ ‫‪45‬آنگاه متاتیا و دوستانش به اطراف رفتند و مذبحها را فرو ریختند‪.‬‬ ‫‪46‬و فرزندانی را که در کرانههای اسرائیل ختنه نشده یافتند ‪،‬شجاعانه ختنه کردند‪.‬‬ ‫‪47‬آنها نیز به تعقیب مردان مغرور پرداختند و کار در دست آنها رونق یافت‪.‬‬ ‫‪48‬پس شریعت را از دست غیریهودیان و از دست پادشاهان پس گرفتند و اجازه ندادند که گناهکار پیروز شود‪.‬‬ ‫‪49‬و چون زمان مرگ متاتیا نزدیک شد ‪،‬به پسران خود گفت« ‪:‬اکنون غرور و سرزنش قوت یافته است و زمان هلکت و خشم غضب‪.‬‬ ‫‪50‬پس اکنون ‪،‬پسران من ‪،‬برای شریعت غیرت داشته باشید و جان خود را برای عهد پدران خود بدهید‪.‬‬ ‫‪51‬کارهایی را که پدران ما در زمان خود انجام دادند را به یاد آورید ‪.‬بنابراین شما افتخار بزرگ و نامی جاودان خواهید یافت‪.‬‬ ‫‪52‬آیا ابراهیم در وسوسه وسوسه وفادار نیافت و آن را برای عدالت به او نسبت دادند؟‬ ‫‪53‬یوسف در زمان سختیاش این فرمان را نگاه داشت و خداوند مصر شد‪.‬‬ ‫‪54‬پدر ما فینیس با غیرت و پرشور بودن عهد کشیشی ابدی را به دست آورد‪.‬‬ ‫‪55‬عیسی به دلیل تحقق کلم در اسرائیل قاضی شد‪.‬‬ ‫‪56‬کالیب برای شهادت در حضور جماعت میراث زمین را دریافت کرد‪.‬‬ ‫‪57‬داوود به دلیل مهربانی صاحب تاج و تخت پادشاهی ابدی شد‪.‬‬ ‫‪58‬الیاس به دلیل غیرت و تشیع شریعت به آسمان برده شد‪.‬‬ ‫‪59‬حنانیا ‪،‬آزاریا و میزائیل با ایمان از شعله نجات یافتند‪.‬‬ ‫‪60‬دانیال به دلیل بی گناهی خود از دهان شیرها نجات یافت‪.‬‬ ‫‪61‬و بدین ترتیب در تمام اعصار در نظر بگیرید که هیچ کس بر او اعتماد نخواهد کرد‪.‬‬ ‫‪62‬پس از سخنان انسان گناهکار نترسید زیرا جلل او سرگین و کرم خواهد بود‪.‬‬ ‫‪63‬امروز او را برافراشتند و فردا او را پیدا نخواهند کرد ‪،‬زیرا به خاک خود بازگردانده شده است و فکرش بیهوده است‪.‬‬ ‫‪64‬بنابراین ‪،‬ای پسران من ‪،‬دلیر باشید و از طرف شریعت مردانی را نشان دهید ‪.‬زیرا به وسیله آن جلل به دست خواهید آورد‪.‬‬ ‫‪65‬و اینک ‪،‬من می دانم که برادر شما شمعون مردی با مشورت است ‪،‬همیشه به او گوش فرا دهید ‪:‬او برای شما پدر خواهد بود‪.‬‬ ‫‪66‬و اما یهودا مکابی ‪،‬او حتی از جوانی قوی و نیرومند بوده است ‪.‬بگذارید فرمانده شما باشد و در جنگ قوم بجنگد‪.‬‬ ‫‪67‬همۀ کسانی را که شریعت را رعایت می کنند ‪،‬نزد خود ببرید و انتقام ظلم قوم خود را بگیرید‪.‬‬ ‫‪68‬بتها را به طور کامل پاداش دهید و به احکام شریعت توجه داشته باشید‪.‬‬ ‫‪69‬پس ایشان را برکت داد و نزد پدران خود جمع شد‪.‬‬ ‫‪70‬و در سال صد و چهل و ششم مرد و پسرانش او را در مقبرههای پدرانش در مدین دفن کردند و تمامی اسرائیل برای او مرثیه سر دادند‪.‬‬ ‫فصل‪3‬‬ ‫‪1‬سپس پسرش یهودا که مکابئوس نام داشت به جای او برخاست‪.‬‬ ‫‪2‬و جمیع برادرانش او را یاری کردند ‪،‬و همۀ کسانی که پدرش را نگه داشتند ‪،‬و با شادمانی در نبرد اسرائیل جنگیدند‪.‬‬ ‫‪3‬پس قوم خود را به افتخار عظیم دست یافت ‪،‬و سینهپوشی مانند غول بر تن كرد ‪،‬و بند جنگی خود را به دور خود گرفت ‪،‬و جنگ كرد و لشكر را با‬ ‫شمشیر خود محافظت كرد‪.‬‬ ‫‪4‬او در اعمال خود مانند شیر بود و مانند شیری بود که برای طعمه خود غرش می کند‪.‬‬ ‫‪5‬زیرا او شریران را تعقیب کرد و آنها را جستجو کرد و کسانی را که قوم او را آزار میداد سوزاند‪.‬‬ ‫‪6‬از این رو شریران از ترس او کوچک شدند ‪،‬و همه گناهکاران مضطرب شدند ‪،‬زیرا نجات در دست او کامیاب شد‪.‬‬ ‫‪7‬پادشاهان بسیاری را اندوهگین ساخت و یعقوب را با اعمال خود شاد کرد و یاد او تا ابدالباد مبارک باد‪.‬‬ ‫‪8‬و از شهرهای یهودا عبور کرد و ستمکاران را از آنها هلک کرد و خشم اسرائیل را دور ساخت‪.‬‬ ‫‪9‬به طوری که او تا اقصی نقاط زمین شهرت یافت ‪،‬و کسانی را که آماده هلکت بودند ‪،‬پذیرفت‪.‬‬ ‫‪10‬آنگاه آپولونیوس غیریهودیان و لشکری عظیم از سامره گرد آورد تا با اسرائیل بجنگند‪.‬‬ ‫‪11‬وقتی یهودا متوجه شد ‪،‬به استقبال او رفت و او را زد و او را کشت ‪.‬بسیاری نیز کشته شدند ‪،‬اما بقیه گریختند‪.‬‬ ‫‪12‬از این رو یهودا غنایم و شمشیر آپولونیوس را گرفت و تمام عمر خود را با آن جنگید‪.‬‬ ‫‪13‬و چون سرون ‪،‬یکی از شاهزادگان ارتش سوریه ‪،‬شنید که می گویند یهودا انبوهی از مؤمنان را نزد خود جمع کرده بود تا با او به جنگ بروند‪.‬‬ ‫‪14‬او گفت« ‪:‬من نام و افتخاری برای خود در پادشاهی خواهم یافت ‪.‬زیرا با یهودا و کسانی که با او هستند که فرمان پادشاه را تحقیر می کنند ‪،‬خواهم‬ ‫رفت‪.‬‬ ‫‪15‬پس او را آماده کرد تا برود و لشکر بزرگی از ستمکاران با او رفتند تا او را یاری کنند و از بنی اسرائیل انتقام بگیرند‪.‬‬ ‫‪16‬و چون به بال رفتن بیتحورون نزدیک شد ‪،‬یهودا با گروه کوچکی به استقبال او رفت‪.‬‬ ‫‪17‬که وقتی دیدند که لشکر به استقبال آنها می آید ‪،‬به یهودا گفت« ‪:‬چطور می توانیم با این همه کم ‪،‬با این همه جمعیت عظیم و نیرومند بجنگیم ‪،‬زیرا‬ ‫در تمام این روز آماده هستیم که با روزه داری غش کنیم؟‬ ‫‪18‬یهودا به او پاسخ داد« ‪:‬برای بسیاری سخت نیست که در دست عدهای معدود محبوس شوند ‪.‬و با خدای آسمان همه یکی است ‪،‬تا با انبوهی یا‬ ‫گروهی اندک رهایی بخشد‪.‬‬ ‫‪19‬زیرا پیروزی در نبرد در انبوه لشکر نیست ‪.‬اما قدرت از آسمان می آید‪.‬‬ ‫‪20‬با غرور و بیعدالتی بسیار بر ما میآیند تا ما و زنان و فرزندانمان را هلک کنند و غارت کنند‪.‬‬


‫‪21‬اما ما برای زندگی و قوانین خود می جنگیم‪.‬‬ ‫‪22‬از این رو خداوند خود آنها را در برابر ما نابود خواهد کرد و شما از آنها نترسید‪.‬‬ ‫‪23‬و به محض اینکه سخنش را ترک کرد ‪،‬ناگهان بر آنها پرید و به این ترتیب سرون و لشکرش از حضور او سرنگون شدند‪.‬‬ ‫‪24‬و ایشان را از پایین بیتحورون تا دشت تعقیب کردند و در آنجا حدود هشتصد نفر از ایشان کشته شدند ‪.‬و باقیمانده به سرزمین فلسطینیان گریخت‪.‬‬ ‫‪25‬آنگاه ترس یهودا و برادرانش و وحشتی بسیار عظیم بر امتهای اطرافشان شروع شد‪.‬‬ ‫‪26‬به طوری که شهرت او به پادشاه رسید و همه امتها از جنگهای یهودا صحبت کردند‪.‬‬ ‫‪27‬و چون انطاکوس پادشاه این چیزها را شنید ‪،‬خشمگین شد ‪،‬از این رو او فرستاده و تمام قوای قلمرو خود را جمع کرد ‪،‬حتی یک لشکر بسیار‬ ‫نیرومند‪.‬‬ ‫‪28‬او گنجینه خود را گشود و به سربازان خود دستمزد یک سال داد و به آنها دستور داد تا هر زمان که به آنها نیاز دارد آماده باشند‪.‬‬ ‫‪29‬با این وجود ‪،‬چون دید که پول خزانههایش شکست خورده و خراجها در کشور ناچیز است ‪،‬به دلیل اختلف و طاعون که با برداشتن قوانین قدیم بر‬ ‫زمین آورده بود‪.‬‬ ‫‪30‬او میترسید که دیگر نتواند این اتهامات را تحمل کند ‪،‬و مانند قبل هدایایی را نداشته باشد که به سخاوتمندانه ببخشد ‪،‬زیرا از پادشاهانی که قبل از او‬ ‫بودند بسیار زیاد بود‪.‬‬ ‫‪31‬از این رو ‪،‬چون در ذهن خود بسیار متحیر شده بود ‪،‬تصمیم گرفت که به ایران برود و در آنجا خراج کشورها را بگیرد و پول بسیار جمع کند‪.‬‬ ‫‪32‬پس لیسیاس را که نجیبزادهای بود و از پادشاهان خون بود ‪،‬گذاشت تا بر امور پادشاه از رود فرات تا مرزهای مصر نظارت کند‪.‬‬ ‫‪33‬و پسرش آنتیوخوس را بزرگ کند تا اینکه دوباره بیاید‪.‬‬ ‫‪34‬و نیمی از لشکر خود و فیلها را به او سپرد و او را بر هر کاری که میخواست بکند ‪،‬و همچنین درباره ساکنان یهودا و اورشلیم ‪،‬سرپرستی کرد‪.‬‬ ‫‪35‬تا لشکری بر ضد ایشان بفرستد تا قوت اسرائیل و بقایای اورشلیم را نابود و ریشه کن کند و یادبود ایشان را از آن مکان بردارد‪.‬‬ ‫‪36‬و او باید غریبه ها را در همه محله های آنها قرار دهد و زمین آنها را به قرعه تقسیم کند‪.‬‬ ‫‪37‬پس پادشاه نصف لشکر باقیمانده را گرفت و در سال صد چهل و هفتم از انطاکیه ‪،‬شهر سلطنتی خود ‪،‬رفت ‪.‬و پس از گذشتن از رود فرات ‪،‬از‬ ‫کشورهای مرتفع عبور کرد‪.‬‬ ‫‪38‬پس لیسیاس ‪،‬بطلمیوس ‪،‬پسر دوریمنس ‪،‬نیکانور ‪،‬و گورجیاس ‪،‬مردان نیرومند از دوستان پادشاه را برگزید‪.‬‬ ‫‪39‬و با ایشان چهل هزار پیاده و هفت هزار سوار فرستاد تا به سرزمین یهودا بروند و آن را چنانکه پادشاه امر فرموده بود نابود سازند‪.‬‬ ‫‪40‬پس با تمام قدرت خود بیرون آمدند و آمدند و نزد ‪ Emaus‬در سرزمین دشت اردو زدند‪.‬‬ ‫‪41‬و بازرگانان کشور چون آوازه ایشان را شنیدند ‪،‬نقره و طل را با غلمان بسیار گرفتند و به اردوگاه آمدند تا بنیاسرائیل را برای بردگان بخرند ‪.‬‬ ‫قدرتی نیز از سوریه و سرزمین فلسطینیان خود را به آنها ملحق کردند‪.‬‬ ‫‪42‬و چون یهودا و برادرانش دیدند که بدبختیها زیاد شده ‪،‬و قوا در مرزهای ایشان اردو زدهاند ‪،‬زیرا میدانستند که چگونه پادشاه دستور داده بود که‬ ‫قوم را نابود کنند و آنها را کاملل نابود کنند‪.‬‬ ‫‪43‬آنها به یکدیگر گفتند ‪:‬بیایید ثروت فاسد قوم خود را بازگردانیم و برای قوم و حرم خود بجنگیم‪.‬‬ ‫‪44‬آنگاه جماعت گرد آمدند تا برای جنگ آماده شوند و دعا کنند و رحمت و شفقت بخواهند‪.‬‬ ‫‪45‬و اورشلیم مانند یک بیابان خالی بود ‪،‬هیچ یک از فرزندان او نبودند که داخل یا خارج شوند ‪.‬بتها در آن مکان سکونت داشتند ‪.‬و شادی از یعقوب‬ ‫گرفته شد و نواختن چنگ قطع شد‪.‬‬ ‫‪46‬بنابراین بنیاسرائیل گرد آمدند و به مصفا در مقابل اورشلیم آمدند ‪.‬زیرا در مصفا مکانی بود که قبلل در اسرائیل در آنجا دعا می کردند‪.‬‬ ‫‪47‬سپس آن روز را روزه گرفتند و گونی پوشیدند و خاکستر بر سر خود ریختند و لباسهای خود را دریدند‪.‬‬ ‫‪48‬و کتاب شریعت را که در آن امتها میخواستند شبیه تصاویر خود را ترسیم کنند ‪،‬باز کردند‪.‬‬ ‫‪49‬و جامههای کاهنان و اولین میوهها و عشر را نیز آوردند و ناصریان را که روزهای خود را به پایان رسانده بودند ‪،‬برانگیختند‪.‬‬ ‫‪50‬آنگاه با صدای بلند به سوی آسمان فریاد زدند که با اینها چه کنیم و به کجا ببریم؟‬ ‫‪51‬زیرا که مقددس تو پایمال شده و بیحرمت است و کاهنان تو مضطرب و پست شدهاند‪.‬‬ ‫‪52‬و اینک امتها علیه ما گرد آمده اند تا ما را هلک کنند‪.‬‬ ‫‪53‬چگونه میتوانیم در برابر آنها بایستیم ‪،‬مگر اینکه ای خدا ‪،‬تو یاور ما باشی؟‬ ‫‪54‬آنگاه شیپور به صدا درآوردند و با صدای بلند فریاد زدند‪.‬‬ ‫‪55‬و پس از این ‪،‬یهودا سردارانی را بر مردم منصوب کرد ‪،‬حتی سردارانی بر هزاران ‪،‬و صدها ‪،‬و بیش از پنجاه و ده ها‪.‬‬ ‫‪56‬ا دما کسانی را که خانهها میساختند ‪،‬یا زنانی نامزد داشتند ‪،‬یا تاکستانها می کاشتند ‪،‬یا میترسیدند ‪،‬دستور داد که برحسب شریعت ‪،‬هرکس به خانهی‬ ‫خود بازگردد‪.‬‬ ‫‪57‬پس اردوگاه برخاسته ‪،‬در سمت جنوب عماوس مستقر شد‪.‬‬ ‫‪58‬و یهودا گفت ‪،‬خود را مسلح کنید و مردان دلیر باشید و ببینید که در برابر صبح آماده باشید تا با این قومها که برای نابودی ما و قدس ما گرد آمده‬ ‫اند ‪،‬بجنگید‪.‬‬ ‫‪59‬زیرا برای ما بهتر است که در جنگ بمیریم تا مصیبتهای قوم خود و مقدس خود را ببینیم‪.‬‬ ‫‪60‬با این وجود ‪،‬همانطور که اراده خدا در بهشت است ‪،‬او نیز چنین کند‪.‬‬ ‫فصل‪4‬‬ ‫‪1‬سپس گرگیاس پنج هزار پیاده و هزار سوار از بهترین سواران را گرفت و شبانه از اردوگاه بیرون رفت‪.‬‬ ‫‪2‬تا آخر ممکن است به اردوگاه یهودیان هجوم آورد و ناگهان آنها را بزند ‪.‬و مردان قلعه راهنمای او بودند‪.‬‬ ‫‪3‬و چون یهودا این را شنید ‪،‬خود و مردان دلیر را که همراه او بودند ‪،‬بیرون کرد تا لشکر پادشاه را که در عماوس بود ‪،‬بزند‪.‬‬ ‫‪4‬در حالی که هنوز نیروها از اردوگاه متفرق شده بودند‪.‬‬ ‫‪5‬در اواسط فصل ‪،‬گورجیا شبانه به اردوگاه یهودا آمد و چون کسی را در آنجا نیافت ‪،‬آنها را در کوهها جستجو کرد ‪،‬زیرا گفت ‪:‬این یاران از ما فرار‬ ‫میکنند‪.‬‬ ‫‪6‬اما به محض اینکه روز شد ‪،‬یهودا خود را با سه هزار مرد در دشت نشان داد که با این وجود نه زره و نه شمشیر در ذهن داشتند‪.‬‬ ‫‪7‬و لشکر امتها را دیدند که قوی و محکم بود و سواران در اطراف آن احاطه داشتند ‪.‬و اینها متخصص جنگ بودند‪.‬‬


‫‪8‬پس یهودا به مردانی که با او بودند گفت« ‪:‬از جماعت ایشان نترسید و از حمله ایشان نترسید‪.‬‬ ‫‪9‬به یاد بیاورید که چگونه پدران ما در دریای سرخ نجات یافتند ‪،‬هنگامی که فرعون با لشکری آنها را تعقیب کرد‪.‬‬ ‫‪10‬پس اکنون به آسمان فریاد بزنیم ‪،‬اگر خداوند به ما رحم کند ‪،‬و عهد پدرانمان را به خاطر بیاورد ‪،‬و این لشکر را در حضور ما امروز هلک کند‪.‬‬ ‫‪11‬تا تمامی امتها بدانند که کسی هست که اسرائیل را نجات داده و نجات میدهد‪.‬‬ ‫‪12‬آنگاه غریبان چشمان خود را بلند کرده ‪،‬دیدند که به مقابل خود می آیند‪.‬‬ ‫‪13‬از این رو آنها برای جنگ از اردوگاه بیرون رفتند ‪.‬اما کسانی که با یهودا بودند بوق خود را به صدا در آوردند‪.‬‬ ‫‪14‬پس آنها به جنگ پیوستند و بتها که مضطرب شده بودند به دشت گریختند‪.‬‬ ‫‪15‬ا دما همه عقبنشینان ایشان به شمشیر کشته شدند ‪،‬زیرا ایشان را تا غازره و تا دشتهای ادومیه و آزوتوس و جمنیا تعقیب کردند ‪،‬به طوری که بر سه‬ ‫هزار نفر از ایشان کشته شدند‪.‬‬ ‫‪۱۶‬و یهودا با لشکر خود از تعقیب آنها بازگشت‪.‬‬ ‫‪17‬و به مردم گفت ‪:‬از غنیمت حریص نباشید ‪،‬زیرا جنگی پیش روی ماست‪.‬‬ ‫‪18‬و گورجیا و لشکر او اینجا در کنار ما در کوه هستند ‪،‬اما شما اکنون در برابر دشمنان ما بایستید و بر آنها غلبه کنید و پس از آن میتوانید با شجاعت‬ ‫غنائم را تصاحب کنید‪.‬‬ ‫‪19‬در حالی که یهودا هنوز این سخنان را می گفت ‪،‬بخشی از آنها ظاهر شد که از کوه نگاه می کرد‪:‬‬ ‫‪20‬که چون دریافتند یهودیان میزبان خود را فراری داده و خیمه ها را آتش زده اند ‪.‬زیرا دودی که دیده شد ‪،‬بیان کرد که چه کاری انجام شده است‪:‬‬ ‫‪21‬پس چون این چیزها را فهمیدند ‪،‬بشدت ترسیدند و لشکر یهودا را نیز در دشت دیدند که آماده جنگ بودند‪.‬‬ ‫‪۲۲‬همه به سرزمین غریبان گریختند‪.‬‬ ‫‪23‬آنگاه یهودا برگشت تا خیمهها را غارت کند ‪،‬جایی که طل و نقره و ابریشم آبی و ارغوانی دریا و ثروت فراوان به دست آوردند‪.‬‬ ‫‪24‬پس از آن به خانه رفتند و سرود شکر خواندند و خداوند را در آسمان ستایش کردند ‪،‬زیرا نیکو است ‪،‬زیرا رحمت او تا ابدالباد است‪.‬‬ ‫‪25‬بدین ترتیب اسرائیل در آن روز رهایی عظیم یافت‪.‬‬ ‫‪26‬و تمام غریبانی که فرار کرده بودند آمدند و آنچه را که رخ داده بود به لیسیاس گفتند‪:‬‬ ‫‪27‬که چون آن را شنید ‪،‬مایوس و مأیوس شد ‪،‬زیرا نه چیزهایی که او میخواست با اسرائیل انجام میشد ‪،‬و نه چیزهایی که پادشاه به او دستور داده بود‪.‬‬ ‫‪28‬پس سال بعد ‪،‬پس از لیسیاس ‪،‬شصت هزار پیاده برگزیده و پنج هزار سوار گرد آورد تا ایشان را تسخیر کند‪.‬‬ ‫‪29‬پس به اادومیه آمدند و خیمههای خود را در بیتسوره افراشتند و یهودا با ده هزار مرد با ایشان روبرو شد‪.‬‬ ‫‪30‬و چون آن لشکر نیرومند را دید ‪،‬دعا کرد و گفت« ‪:‬خوشا به حال تو ای نجاتدهندهی اسرائیل ‪،‬که به دست خادمت داوود خشونت مرد قدرتمند را‬ ‫فرو نشاندی و لشکر بیگانگان را به دستان او سپردی ‪.‬یوناتان پسر شائول و اسلحهدار او‪.‬‬ ‫‪31‬این لشکر را در دست قوم خود اسرائیل ببند و در قدرت و سواران خود شرمنده شوند‪.‬‬ ‫‪32‬آنها را دلیر گردان ‪،‬و شهامت قوتشان را از بین ببر ‪،‬و در هلکتشان بلرزند‪.‬‬ ‫‪33‬آنها را به شمشیر دوستداران خود بیانداز ‪،‬و همه کسانی که نام تو را میشناسند به شکرانه تو را ستایش کنند‪.‬‬ ‫‪34‬پس به جنگ پیوستند ‪.‬و از لشکر لیسیاس حدود پنج هزار نفر کشته شدند ‪،‬حتی قبل از آنها کشته شدند‪.‬‬ ‫‪35‬و چون لیسیاس لشکر خود را فراری داد و مردانگی سربازان یهودا را دید و اینکه چگونه حاضرند شجاعانه زندگی کنند یا بمیرند ‪،‬به انطاکیه رفت‬ ‫و گروهی از بیگانگان را گرد آورد و لشکر خود را بزرگتر ساخت ‪.‬پس از آن ‪،‬او قصد داشت دوباره به یهودیه بیاید‪.‬‬ ‫‪36‬آنگاه یهودا و برادرانش گفتند« ‪:‬اینک ‪،‬دشمنان ما مضطرب شدهاند ‪.‬بیایید برای پاکسازی و تقدیم قدس بال برویم‪.‬‬ ‫‪37‬پس از آن ‪،‬تمام لشکر جمع شده ‪،‬به کوه سیون رفتند‪.‬‬ ‫‪38‬و چون عبادتگاه را ویران و مذبح را بیحرمت دیدند و دروازهها را سوخته و درختچههایی را که در صحنها مانند جنگل یا در یکی از کوهها‬ ‫روییده بودند ‪،‬آری ‪،‬و اتاقهای کاهنان فرو ریخت‪.‬‬ ‫‪39‬و جامههای خود را دریدند و مرثیهای عظیم کردند و بر سرهای ایشان خاکستر ریختند‪.‬‬ ‫‪40‬و با صورتهای ایشان به زمین افتادند و با شیپورها زنگ خطر دمیدند و به سوی آسمان فریاد زدند‪.‬‬ ‫‪41‬آنگاه یهودا عدهای را برگزید تا با کسانی که در قلعه بودند بجنگند تا اینکه قدس را پاک کند‪.‬‬ ‫‪42‬پس او کاهنانی را برگزید که از شریعت لذت میبرند ‪،‬سخنی بیعیب و بیعیب کنند‪.‬‬ ‫‪43‬که عبادتگاه را پاک کرد و سنگهای آلوده را به مکانی ناپاک بیرون آورد‪.‬‬ ‫‪44‬و چون مشورت میکردند که با مذبح قربانیهای سوختنی که بیحرمت شده بود ‪،‬چه کنند‪.‬‬ ‫‪45‬آنها فکر کردند که بهتر است آن را پایین بیاورند ‪،‬مبادا برای آنها سرزنش شود ‪،‬زیرا امتها آن را نجس کرده بودند ‪،‬بنابراین آن را پایین کشیدند‪.‬‬ ‫‪46‬و سنگها را در كوه معبد در مكان مناسب بگذارید تا نبي بیاید كه با آنها چه كرد‪.‬‬ ‫‪47‬آنگاه سنگهای کامل را برحسب شریعت برداشتند ‪،‬و مذبح جدیدی بر اساس اولی ساختند‪.‬‬ ‫‪48‬و محراب و چیزهایی را که در معبد بود ساخت و صحنها را مقدس ساخت‪.‬‬ ‫‪49‬و ظروف مقدس جدید ساختند و شمعدان و مذبح قربانیهای سوختنی و بخور و میز را به معبد آوردند‪.‬‬ ‫‪50‬و بر مذبح بخور سوزاندند و چراغهایی را که بر شمعدان بود روشن کردند تا در معبد روشنایی دهند‪.‬‬ ‫‪51‬و نانها را بر میز گذاشتند و حجابها را پهن کردند و تمام کارهایی را که شروع کرده بودند به پایان رساندند‪.‬‬ ‫‪52‬و در روز بیست و پنجم ماه نهم ‪،‬که ماه کاسلو نامیده میشود ‪،‬در سال صد چهل و هشتم ‪،‬صبح زود برخاستند‪.‬‬ ‫‪53‬و طبق شریعت بر مذبح جدید قربانیهای سوختنی که ساخته بودند قربانی کردند‪.‬‬ ‫‪54‬بنگرید ‪،‬در چه زمانی و چه روزی امتها آن را بیحرمت کرده بودند ‪،‬حتی در آن روز با سرودها و چنگها و چنگها و سنج تقدیم شده بود‪.‬‬ ‫‪55‬آنگاه تمام قوم به روی خود افتادند و خدای بهشت را که به آنها توفیق داده بود عبادت و ستایش کردند‪.‬‬ ‫‪56‬و به این ترتیب تقدیم مذبح را هشت روز نگاه داشتند و قربانیهای سوختنی را با شادی تقدیم کردند و قربانی نجات و ستایش را قربانی کردند‪.‬‬ ‫‪57‬و جلوی معبد را با تاجهای طلیی و سپر تزئین کردند ‪.‬و دروازهها و حجرهها را بازسازی کردند و درها را بر آنها آویختند‪.‬‬ ‫‪58‬بدینسان در میان قوم شادی بسیار بود ‪،‬زیرا که ننگ امتها از بین رفت‪.‬‬ ‫‪59‬و یهودا و برادرانش با تمام جماعت اسرائیل مقرر کردند که روزهای تقدیم مذبح در فصل خود از سال به سال به فاصله هشت روز ‪،‬از روز بیست‬ ‫و پنجم ماه کاسلو ‪،‬حفظ شود ‪. ،‬با شادی و سرور‪.‬‬ ‫‪60‬در آن زمان کوه سیون را با دیوارهای بلند و برجهای مستحکم در اطراف بنا کردند تا مبادا غیریهودیان بیایند و آن را زیر پا بگذارند ‪،‬همانطور که‬ ‫قبلل کرده بودند‪.‬‬


‫‪61‬و در آنجا پادگانی قرار دادند تا آن را حفظ کند و بثسورا را برای حفظ آن مستحکم کردند ‪.‬تا مردم بتوانند در مقابل ایدومه دفاع کنند‪.‬‬ ‫فصل‪5‬‬ ‫‪1‬و چون ا دمتهای اطراف شنیدند که مذبح ساخته شده و عبادتگاه مثل سابق تجدید شده است ‪،‬بسیار خشمگین شدند‪.‬‬ ‫‪2‬از این رو آنها فکر کردند که نسل یعقوب را که در میان آنها بود نابود کنند ‪،‬و پس از آن شروع به کشتن و هلکت مردم کردند‪.‬‬ ‫‪3‬آنگاه یهودا با بنی عیسو در اادومیا در عرباطین جنگید ‪،‬زیرا که جائیل را محاصره کردند ‪،‬و ایشان را شکست بزرگی داد و شجاعت ایشان را کم کرد‬ ‫و غنایم ایشان را گرفت‪.‬‬ ‫‪4‬و همچنین جراحت فرزندان بین را به یاد آورد که برای مردم دام و آزار بودند ‪،‬زیرا در راهها برای آنها کمین کرده بودند‪.‬‬ ‫‪5‬پس ایشان را در برجها بست و در برابر ایشان اردو زد و ایشان را به کلی ویران کرد و برجهای آن مکان و هر چه در آن بود را به آتش سوزاند‪.‬‬ ‫‪6‬پس از آن به نزد بنی عمون رفت و در آنجا قدرتی نیرومند و مردم بسیار با فرمانده تیموتئوس یافت‪.‬‬ ‫‪7‬پس با ایشان جنگهای زیادی کرد تا اینکه در مدتی طولنی از حضور او ناراحت شدند ‪.‬و آنها را زد‪.‬‬ ‫‪۸‬و چون یازار را با شهرهای متعلق به آن گرفت ‪،‬به یهودیه بازگشت‪.‬‬ ‫‪9‬آنگاه امتهایی که در جلعاد بودند ‪،‬علیه بنیاسرائیل که در محله ایشان بودند جمع شدند تا ایشان را هلک کنند ‪.‬اما آنها به قلعه ‪ Dathema‬فرار کردند‪.‬‬ ‫‪10‬و نامهها را به یهودا و برادرانش فرستاد که امتهایی که در اطراف ما هستند بر ضد ما جمع شدهاند تا ما را هلک کنند‪.‬‬ ‫‪11‬و آنها آماده میشوند تا بیایند و قلعهای را که تیموتئوس فرمانده لشکرشان بود ‪،‬بگیرند‪.‬‬ ‫‪12‬پس اکنون بیایید و ما را از دست ایشان رهایی بخشید ‪،‬زیرا بسیاری از ما کشته شدهایم‪.‬‬ ‫‪13‬آری ‪،‬تمامی برادران ما که در مکانهای توبی بودند کشته شدند ‪.‬و در آنجا حدود هزار نفر را هلک کردند‪.‬‬ ‫‪14‬در حالی که این نامهها هنوز خوانده میشد ‪،‬اینک رسولن دیگری از جلیل آمدند که لباسهای خود را دریده بودند و این را گزارش کردند‪.‬‬ ‫‪15‬و گفت ‪:‬آنها از بطلمیوس و تیروس و صیدون و جمیع جلیل از غیریهودیان بر ضد ما جمع شده اند تا ما را هلک کنند‪.‬‬ ‫‪16‬و چون یهودا و قوم این سخنان را شنیدند ‪،‬جماعت عظیمی گرد آمدند تا مشورت کنند که برای برادران خود که در تنگنا بودند و به آنها حمله کردند ‪،‬‬ ‫چه کنند‪.‬‬ ‫‪17‬آنگاه یهودا به برادرش شمعون گفت« ‪:‬مردانی را انتخاب کن و برو و برادرانت را که در جلیل هستند رهایی بخش ‪،‬زیرا من و برادرم یوناتان به‬ ‫سرزمین جلعاد خواهیم رفت‪.‬‬ ‫‪18‬پس یوسف پسر زکریا و عزاریا را که سرداران قوم بودند ‪،‬نزد بقیه لشکر در یهودیه گذاشت تا آن را نگه دارند‪.‬‬ ‫‪19‬او به او فرمان داد و گفت« ‪:‬شما مسئولیت این قوم را برعهده بگیرید و مراقب باشید که تا زمانی که ما دوباره بیاییم ‪،‬با امتها جنگ نکنید‪.‬‬ ‫‪20‬و به شمعون سه هزار مرد داده شد تا به جلیل بروند و به یهودا هشت هزار مرد برای کشور جلعاد‪.‬‬ ‫‪21‬سپس شمعون به جلیل رفت و در آنجا با امتها جنگهای زیادی کرد ‪،‬به طوری که امتها از او ناراحت شدند‪.‬‬ ‫‪22‬و ایشان را تا دروازه بطلمیاس تعقیب کرد ‪.‬و حدود سه هزار نفر از امتها کشته شدند که غنایم آنها را گرفت‪.‬‬ ‫‪23‬و کسانی که در جلیل و در آرباتیس با زنان و فرزندان خود و هر چه داشتند ‪،‬با خود برد و با شادی فراوان به یهودیه آورد‪.‬‬ ‫‪۲۴‬یهودا مکابی و برادرش یوناتان از اردن رفتند و سه روز در بیابان پیمودند‪.‬‬ ‫‪25‬و در آنجا با نبطیان ملقات کردند که به شیوهای صلحآمیز نزد ایشان آمدند و هر آنچه را که بر برادرانشان در زمین جلعاد اتفاق افتاده بود به ایشان‬ ‫گفتند‪:‬‬ ‫‪26‬و چگونه بسیاری از آنها در بوسورا و بوسور و آلمه و کافر و ماکد و کارنیم محبوس شدند ‪.‬همه این شهرها قوی و عالی هستند‪:‬‬ ‫‪27‬و آنها را در بقیه شهرهای کشور جلعاد محبوس کردند و فردا را مقرر کرده بودند که لشکر خود را بر قلعه ها بیاورند و آنها را بگیرند و همه را‬ ‫در یک روز ویران کنند‪.‬‬ ‫‪28‬و یهودا و لشکر او ناگهان از راه بیابان به بوسورا برگشتند ‪.‬و چون شهر را به دست آورد ‪،‬همه نرها را با دم شمشیر کشت و همه غنایم آنها را‬ ‫گرفت و شهر را به آتش سوزاند‪.‬‬ ‫‪29‬شبانه از آنجا رفت و رفت تا به قلعه رسید‪.‬‬ ‫‪30‬و در وقت صبح نگاه میکردند ‪،‬و اینک مردم بیشماری بودند که نردبانها و سایر موتورهای جنگی را حمل میکردند تا قلعه را بگیرند ‪،‬زیرا به آنها‬ ‫حمله کردند‪.‬‬ ‫‪31‬پس چون یهودا دید که جنگ آغاز شده است و فریاد شهر با شیپورها و صدای بلند به آسمان بال می رود‪.‬‬ ‫‪32‬او به لشکر خود گفت« ‪:‬امروز برای برادران خود بجنگید‪.‬‬ ‫‪33‬پس او در سه دسته پشت سر ایشان بیرون رفت و شیپورهای خود را به صدا درآوردند و با دعا گریه کردند‪.‬‬ ‫‪34‬سپس لشکر تیموتائوس که میدانست مکابئوس است ‪،‬از او گریختند ‪.‬به طوری که در آن روز حدود هشت هزار نفر از آنها کشته شدند‪.‬‬ ‫‪35‬یهودا به این کار روی آورد و به مسفا روی آورد ‪.‬و پس از حمله به آن ‪،‬همه نرهای موجود در آن را گرفت و کشت و غنائم آن را به دست آورد و‬ ‫آن را با آتش سوزاند‪.‬‬ ‫‪36‬و از آنجا رفت و کافون و مجد و بوسور و شهرهای دیگر کشور جلعاد را گرفت‪.‬‬ ‫‪37‬پس از این امور تیموتائوس لشکر دیگری را جمع کرد و در مقابل رافون آن سوی نهر اردو زد‪.‬‬ ‫‪38‬پس یهودا مردانی را برای جاسوسی لشکر فرستاد که به او خبر دادند و گفت« ‪:‬تمامی امتهایی که در اطراف ما هستند ‪،‬حتی یک لشکر بسیار‬ ‫بزرگ نزد آنها جمع شدهاند‪.‬‬ ‫‪39‬او عربها را نیز اجیر کرده است تا به آنها کمک کنند و آنها خیمههای خود را در آن سوی نهر برافراشتهاند تا بیایند و با تو بجنگند ‪.‬در این هنگام‬ ‫یهودا به استقبال آنها رفت‪.‬‬ ‫‪40‬آنگاه تیموتائوس به فرماندهان لشکر خود گفت« ‪:‬وقتی یهودا و لشکر او به نهر نزدیک شوند ‪،‬اگر او ابتدا نزد ما بگذرد ‪،‬ما نمی توانیم با او مقابله‬ ‫کنیم ‪.‬زیرا او به شدت بر ما پیروز خواهد شد‪:‬‬ ‫‪41‬اما اگر بترسد و در آنسوی رودخانه اردو بزند ‪،‬نزد او رفته ‪،‬بر او پیروز خواهیم شد‪.‬‬ ‫‪42‬و چون یهودا نزدیک نهر آمد ‪،‬کاتبان قوم را در کنار نهر قرار داد و به آنها امر کرد و گفت ‪:‬به هیچکس اجازه ندهید در اردوگاه بماند ‪،‬بلکه همه به‬ ‫جنگ بیایند‪.‬‬ ‫‪43‬پس او ابتدا نزد ایشان رفت و تمامی قوم پس از او ‪،‬پس تمامی امتها که از حضور او مضطرب شده بودند ‪،‬سلحهای خود را دور انداخته ‪،‬به‬ ‫معبدی که در کارنائیم بود گریختند‪.‬‬


‫‪44‬اما آنها شهر را گرفتند و معبد را با تمام کسانی که در آن بودند سوزاندند ‪.‬بدین ترتیب کارنائیم رام شد و دیگر نتوانستند در برابر یهودا بایستند‪.‬‬ ‫‪45‬آنگاه یهودا جمیع بنیاسرائیل را که در سرزمین جلعاد بودند ‪،‬از کوچکترین تا بزرگتر ‪،‬حتی زنان و فرزندانشان ‪،‬و اموالشان را جمع کرد ‪،‬لشگری‬ ‫بسیار بزرگ تا به پایان رسید تا به سرزمین جلد بیایند ‪.‬یهودیه‬ ‫‪46‬و هنگامی که به افرون رسیدند( ‪،‬این شهر بزرگی بود در راه که باید می رفتند ‪،‬بسیار مستحکم )آنها نمی توانستند از آن برگردند ‪،‬چه در سمت‬ ‫راست و نه از چپ ‪،‬بلکه باید از وسط عبور کنند ‪.‬آی تی‪.‬‬ ‫‪47‬آنگاه اهل شهر ایشان را بستند و دروازهها را با سنگ بستند‪.‬‬ ‫‪48‬پس یهودا به شیوهای صلحآمیز نزد ایشان فرستاد و گفت« ‪:‬از سرزمین شما بگذریم تا به کشور خود برویم و هیچکس به شما آسیبی نرساند ‪.‬ما فقط‬ ‫با پای پیاده از آنجا عبور خواهیم کرد ‪،‬اما آنها به روی او باز نمیشوند‪.‬‬ ‫‪49‬بنابراین یهودا دستور داد که در سرتاسر لشکر اعلن شود که هر کس باید خیمه خود را در مکانی که در آن بود برپا کند‪.‬‬ ‫‪50‬پس سربازان اردو زدند و در تمام آن روز و تمام آن شب به شهر حمله کردند تا آنجا که شهر به دست او تسلیم شد‪.‬‬ ‫‪51‬و آنگاه همه نرها را با دم شمشیر کشت و شهر را برافراشت و غنایم آن را گرفت و از شهر بر کشته شدگان گذشت‪.‬‬ ‫‪52‬پس از آن از اردن به دشت بزرگ در مقابل بیتسان رفتند‪.‬‬ ‫‪53‬و یهودا کسانی را که پشت سر میآمدند جمع کرد و قوم را در تمام مسیر تا آمدن به سرزمین یهوده تشویق کرد‪.‬‬ ‫‪54‬پس با شادی و سرور به کوه سیون رفتند و در آنجا قربانیهای سوختنی تقدیم کردند ‪،‬زیرا تا زمانی که با سلمتی بازنگشتند ‪،‬یکی از آنها کشته نشد‪.‬‬ ‫‪55‬و در آن زمان که یهودا و یوناتان در زمین جلعاد و برادرش شمعون در جلیل قبل از بطلمیاس بودند‪،‬‬ ‫‪56‬یوسف پسر زکریا و عزاریا ‪،‬فرماندهان پادگانها ‪،‬از دلوریها و کارهای جنگی که انجام داده بودند ‪،‬شنیدند‪.‬‬ ‫‪57‬پس گفتند« ‪:‬ما نیز نامی برای خود بیاوریم و برویم با امتهایی که در اطراف ما هستند بجنگیم‪.‬‬ ‫‪58‬پس چون به پادگانی که با ایشان بود فرمان دادند ‪،‬به سوی جمنیه رفتند‪.‬‬ ‫‪59‬آنگاه گرگیاس و افرادش از شهر بیرون آمدند تا با آنها بجنگند‪.‬‬ ‫‪60‬و چنین شد که یوسف و آزاراس را فراری دادند و تا مرزهای یهودیه تعقیب کردند و در آن روز از قوم اسرائیل حدود دو هزار نفر کشته شدند‪.‬‬ ‫‪61‬به این ترتیب ‪،‬در میان بنیاسرائیل سرنگونی بزرگی رخ داد ‪،‬زیرا آنها از یهودا و برادرانش اطاعت نکردند ‪،‬بلکه فکر میکردند که عمل شجاعانه‬ ‫انجام دهند‪.‬‬ ‫‪62‬علوه بر این ‪،‬این مردان از نسل کسانی که به دست آنها نجات به اسرائیل داده شد ‪،‬نیامدند‪.‬‬ ‫‪63‬ا دما یهودا و برادرانش در نظر تمامی اسرائیل و تمامی امتها ‪،‬هرجا که نام ایشان شنیده میشد ‪،‬بسیار مشهور بودند‪.‬‬ ‫‪64‬به طوری که مردم با تمجیدهای شادی آور نزد آنها گرد آمدند‪.‬‬ ‫‪65‬پس از آن یهودا با برادران خود بیرون آمد و با بنی عیسو در زمین به سمت جنوب جنگید و در آنجا حبرون و شهرهای آن را شکست و قلعه آن را‬ ‫ویران کرد و برج های آن را در اطراف سوزاند‪.‬‬ ‫‪66‬از آنجا رفت تا به سرزمین فلسطینیان برود و از سامره گذشت‪.‬‬ ‫‪67‬در آن زمان برخی از کاهنان که می خواستند شجاعت خود را نشان دهند ‪،‬در جنگ کشته شدند ‪،‬زیرا آنها ناخواسته برای جنگ بیرون رفتند‪.‬‬ ‫‪68‬پس یهودا به آزوتوس در زمین فلسطینیان روی آورد و چون مذبحهای ایشان را فرو ریخت و بتهای حک شده آنها را به آتش سوزاند و شهرهایشان‬ ‫را غارت کرد ‪،‬به سرزمین یهوده بازگشت‪.‬‬ ‫فصل‪6‬‬ ‫‪1‬در آن زمان آنتیوخوس پادشاه در سفر به کشورهای مرتفع شنید که می گویند الیمایس در ایران شهری است که از نظر ثروت ‪،‬نقره و طل بسیار‬ ‫مشهور است‪.‬‬ ‫‪2‬و در آن معبدی بسیار غنی بود که در آن پوششهایی از طل و سینهپوشها و سپرها بود که اسکندر پسر فیلیپ ‪،‬پادشاه مقدونی ‪،‬که اولین پادشاه یونانیان‬ ‫بود ‪،‬در آنجا گذاشته بود‪.‬‬ ‫‪3‬از این رو او آمد و به دنبال تصرف شهر و غارت آن بود ‪.‬اما او نتوانست ‪،‬زیرا آنها از شهر که در مورد آن هشدار داده بودند‪،‬‬ ‫‪4‬در جنگ با او برخاست ‪،‬پس گریخت و با سختی فراوان از آنجا رفت و به بابل بازگشت‪.‬‬ ‫‪5‬و یکی آمد که او را به پارس مژده داد که لشکرهایی که به سرزمین یهودیه رفتند فرار کردند‪.‬‬ ‫‪6‬و لیسیاس که اول با قدرتی عظیم بیرون آمد ‪،‬از یهودیان رانده شد ‪.‬و اینکه آنها به وسیله زره و قدرت و ذخیره غنایمی که از لشکرهایی که آنها را‬ ‫نابود کرده بودند ‪،‬قوی کردند‪.‬‬ ‫‪7‬و همچنین آنچه را که مکروهی را که او در قربانگاه اورشلیم برپا کرده بود ‪،‬فرو ریختند ‪،‬و اطراف عبادتگاه را با دیوارهای بلند ‪،‬مانند قبل ‪،‬و شهر‬ ‫او بتسورا را احاطه کردند‪.‬‬ ‫‪8‬و چون پادشاه این سخنان را شنید ‪،‬متحیر شد و به شدت متاثر شد ‪،‬پس او را بر بالین خود خواباند و از اندوه بیمار شد ‪،‬زیرا آنطور که میخواست به‬ ‫او نرسیده بود‪.‬‬ ‫‪9‬و در آنجا روزهای زیادی ادامه داد ‪،‬زیرا اندوه او روز به روز بیشتر میشد و حساب میکرد که باید بمیرد‪.‬‬ ‫‪10‬از این رو او همه دوستان خود را فراخواند و به آنها گفت" ‪:‬خواب از چشمانم گذشته است و قلب من از مراقبت بسیار ناتوان می شود"‪.‬‬ ‫‪۱۱‬و با خود فکر کردم که به چه مصیبت وارد شدهام و چه سیل بدبختی عظیمی است که اکنون در آن هستم !زیرا من در قدرت خود بخشنده و محبوب‬ ‫بودم‪.‬‬ ‫‪12‬اما اکنون بدیهایی را که در اورشلیم انجام دادم ‪،‬به یاد میآورم ‪،‬و اینکه تمام ظروف طل و نقره را که در آن بود ‪،‬برداشتم ‪،‬و فرستادم تا ساکنان یهوده‬ ‫را بی دلیل نابود سازند‪.‬‬ ‫‪13‬بنابراین میدانم که به همین دلیل این مصیبتها بر من وارد شده است ‪،‬و اینک ‪،‬در غم و اندوه بزرگ در سرزمین غریب هلک میشوم‪.‬‬ ‫‪14‬آنگاه فیلیپ را که یکی از دوستان خود بود ‪،‬خواند و او را بر تمام قلمرو خود حاکم ساخت‪.‬‬ ‫‪15‬و تاج و جامه و مهر خود را به او داد تا پسرش آنتیوخوس را به پایان برساند و او را برای پادشاهی پرورش دهد‪.‬‬ ‫‪16‬پس آنتیوخوس پادشاه در سال صد و چهل و نهم در آنجا درگذشت‪.‬‬ ‫‪17‬و چون لیسیاس فهمید که پادشاه مرده است ‪،‬پسر خود آنتیوخوس را که در جوانی بزرگ کرده بود ‪،‬به جای او سلطنت کرد و نام او را اوپاتور نامید‪.‬‬ ‫‪18‬در این زمان ‪،‬کسانی که در برج بودند ‪،‬بنیاسرائیل را در اطراف عبادتگاه محبوس کردند ‪،‬و همیشه به دنبال صدمه و تقویت امتها بودند‪.‬‬ ‫‪19‬بنابراین یهودا که قصد نابودی آنها را داشت ‪،‬تمام قوم را برای محاصره آنها فراخواند‪.‬‬


‫‪20‬پس آنها گرد هم آمدند و در سال صد و پنجاهم آنها را محاصره کردند و او برای تیراندازی و موتورهای دیگر آنها را ساخت‪.‬‬ ‫‪21‬ا دما برخی از محاصرهشدگان بیرون آمدند و برخی از مردان نابکار اسرائیل به آنها پیوستند‪.‬‬ ‫‪22‬و آنها نزد پادشاه رفتند و گفتند" ‪:‬تا کی می خواهی داوری کنی و انتقام برادران ما را بگیری؟"‬ ‫‪23‬ما مایل بودهایم که پدرت را خدمت کنیم و هر چه او میخواهد عمل کنیم و از اوامر او اطاعت کنیم‪.‬‬ ‫‪24‬به همین دلیل آنها از قوم ما برج را محاصره می کنند و از ما بیگانه می شوند و به همین دلیل هر تعداد از ما را که می توانستند روشن کنند ‪،‬کشتند‬ ‫و میراث ما را غارت کردند‪.‬‬ ‫‪۲۵‬و دست خود را فقط بر ما دراز نکردهاند ‪،‬بلکه بر سر مرزهای خود نیز دراز کردهاند‪.‬‬ ‫‪26‬و اینک ‪،‬امروز برج اورشلیم را محاصره میکنند تا آن را بگیرند ‪.‬عبادتگاه و بیتسوره را نیز مستحکم کردهاند‪.‬‬ ‫‪27‬بنابراین ‪،‬اگر به سرعت جلوی آنها را نگیری ‪،‬کارهای بزرگتر از اینها را انجام خواهند داد ‪،‬و تو نخواهی توانست بر آنها حکومت کنی‪.‬‬ ‫‪28‬و چون پادشاه این را شنید ‪،‬خشمگین شد و جمیع دوستان خود و فرماندهان لشکر خود و صاحبان اسب را گرد آورد‪.‬‬ ‫‪29‬همچنین از پادشاهیهای دیگر و از جزایر دریا ‪،‬گروههایی از سربازان مزدور نزد او آمدند‪.‬‬ ‫‪30‬به طوری که تعداد لشکر او صد هزار پیاده و بیست هزار سوار و دو و سی فیل در جنگ بود‪.‬‬ ‫‪31‬اینها از عدومه عبور کردند و در مقابل بثسوره به جنگ پرداختند و روزها به آن حمله کردند و موتورهای جنگی ساختند ‪.‬اما اهل بیتسوره بیرون‬ ‫آمدند و آنها را به آتش سوزاندند و دلیرانه جنگیدند‪.‬‬ ‫‪32‬در این هنگام یهودا از برج خارج شد و در بزتزز کریا در مقابل لشکرگاه پادشاه قرار گرفت‪.‬‬ ‫‪33‬آنگاه پادشاه که خیلی زود برخاست ‪،‬با لشکر خود به شدت به سوی بزتزز کریا لشکر کشید ‪،‬جایی که لشکریانش آنها را برای جنگ آماده کردند و‬ ‫شیپورها را به صدا درآوردند‪.‬‬ ‫‪34‬و تا پایان ممکن است فیل ها را به جنگ تحریک کنند ‪،‬خون انگور و توت را به آنها نشان دادند‪.‬‬ ‫‪35‬و حیوانات را بین لشکرها تقسیم کردند و به ازای هر فیل ‪،‬هزار مرد ‪،‬مسلح به غلف و کله برنجی بر سر ‪،‬تعیین کردند ‪.‬و در کنار این ‪،‬برای هر‬ ‫جانور پانصد سوار از بهترین ها مقرر شد‪.‬‬ ‫‪36‬اینها در هر موقعیتی آماده بودند ‪:‬هر جا وحش بود و هر جا که وحش می رفت ‪،‬آنها نیز می رفتند و از او جدا نشدند‪.‬‬ ‫‪37‬و بر وحشها برجهای چوبی محکمی بود که هر یک از آنها را میپوشاند و با ابزارها به آنها بسته میشد ‪:‬همچنین بر هر یک دو و سی مرد قوی بود‬ ‫که با آنها میجنگیدند ‪،‬در کنار هندی که حکومت میکرد ‪.‬به او‪.‬‬ ‫‪38‬و باقیمانده سواران ‪،‬آنها را به این طرف و آن طرف در دو قسمت میزبان نشاندند و به آنها نشانههایی دادند که چه کنند ‪،‬و همه در میان صفوف‬ ‫مهار شدند‪.‬‬ ‫‪39‬و هنگامی که خورشید بر سپرهای طل و برنج میدرخشید ‪،‬کوهها با آن میدرخشیدند و مانند چراغهای آتش میدرخشیدند‪.‬‬ ‫‪40‬بنابراین ‪،‬بخشی از لشکر پادشاه که در کوههای مرتفع و بخشی در درههای پایین پراکنده شده بود ‪،‬به سلمت و نظم به پیش رفتند‪.‬‬ ‫‪41‬از این رو ‪،‬همه کسانی که سر و صدای انبوه آنها ‪،‬و لشکر لشکر و جغجغه تسمه را شنیدند ‪،‬متاثر شدند ‪،‬زیرا لشکر بسیار بزرگ و نیرومند بود‪.‬‬ ‫‪42‬آنگاه یهودا و لشکر او نزدیک شدند و وارد جنگ شدند و ششصد نفر از لشکر پادشاه کشته شدند‪.‬‬ ‫‪43‬الزار نیز که ساواران نام داشت ‪،‬چون دریافت که یکی از جانوران مسلح به تسمه سلطنتی از بقیه بالتر است و گمان برد که پادشاه بر اوست‪.‬‬ ‫‪44‬خود را به خطر بیندازد تا بتواند قوم خود را نجات دهد و نامی جاودان برای او به ارمغان بیاورد‪.‬‬ ‫‪45‬از این رو در میان جنگ با شجاعت بر او دوید و از طرف راست و چپ به قتل رساند ‪،‬به طوری که از هر دو طرف از او جدا شدند‪.‬‬ ‫‪46‬و این کار را انجام داد ‪،‬زیر فیل خزید و او را به زیر انداخت و او را کشت و فیل بر او افتاد و در آنجا مرد‪.‬‬ ‫‪47‬ا دما بقیه یهودیان چون قدرت پادشاه و خشونت لشکریان او را دیدند ‪،‬از ایشان روی گردانیدند‪.‬‬ ‫‪48‬سپس لشکر پادشاه به اورشلیم رفت تا آنها را ملقات کند و پادشاه خیمه های خود را در مقابل یهودیه و در مقابل کوه سیون برپا کرد‪.‬‬ ‫‪49‬اما با آنانی که در بیتسوره بودند صلح کرد ‪،‬زیرا از شهر بیرون آمدند ‪،‬زیرا در آنجا آذوقهای نداشتند تا محاصره را تحمل کنند ‪،‬زیرا سال استراحت‬ ‫زمین بود‪.‬‬ ‫‪50‬پس پادشاه بیت سوره را گرفت و در آنجا پادگانی قرار داد تا آن را نگه دارد‪.‬‬ ‫‪51‬و اماکن مقدس را روزها محاصره کرد و در آنجا توپخانه با موتورها و آلت برای پرتاب آتش و سنگ و قطعات برای پرتاب تیر و تسمه در آنجا‬ ‫قرار داد‪.‬‬ ‫‪52‬و در نتیجه آنها نیز موتورها را بر خلف موتورهای خود ساختند و آنها را برای مدت طولنی به نبرد پرداختند‪.‬‬ ‫‪53‬ا دما سرانجام ظروف آنها بدون آذوقه بود( زیرا سال هفتم بود و آنها در یهودیه که از دست غیریهودیان رهایی یافته بودند ‪،‬باقیمانده انبار را خورده‬ ‫بودند)‪.‬‬ ‫‪54‬فقط عدهای در عبادتگاه باقی نمانده بودند ‪،‬زیرا قحطی بر ایشان غالب شده بود و هر کس به جای خود پراکنده نشدند‪.‬‬ ‫‪55‬در آن زمان لیسیاس شنید که میگویند فیلیپ ‪،‬که انطاکوس پادشاه در زمان حیات خود او را گماشته بود تا پسر خود آنتیوخوس را تربیت کند تا او‬ ‫پادشاه شود‪.‬‬ ‫‪56‬از ایران و ماد بازگردانده شد و لشکر پادشاه نیز که با او رفت و در پی آن بود که حکومت امور را نزد او بگیرد‪.‬‬ ‫‪57‬از این رو او با عجله رفت و به پادشاه و فرماندهان لشکر و گروه گفت" ‪:‬ما هر روز پوسیده میشویم ‪،‬و آذوقه ما اندک است ‪،‬و محلی که ما آن را‬ ‫محاصره کردهایم ‪،‬قوی است ‪،‬و امور پادشاهی ‪.‬بر ما دروغ بگو‪:‬‬ ‫‪58‬پس بیایید با این مردان دوست باشیم و با آنها و با تمام قومشان صلح کنیم‪.‬‬ ‫‪59‬و با آنها عهد کنید که طبق قوانین خود زندگی کنند ‪،‬همانطور که قبلل می کردند ‪،‬زیرا آنها ناراضی هستند و همه این کارها را انجام داده اند ‪،‬زیرا‬ ‫ما قوانین آنها را لغو کردیم‪.‬‬ ‫‪60‬پس پادشاه و شاهزادگان راضی بودند ‪.‬و آنها آن را پذیرفتند‪.‬‬ ‫‪61‬همچنین پادشاه و شاهزادگان به آنها سوگند یاد کردند و آنها از قلعه بیرون رفتند‪.‬‬ ‫‪62‬آنگاه پادشاه به کوه سیون وارد شد ‪.‬اما چون قوت آن مکان را دید ‪،‬سوگند خود را شکست و دستور داد که دیوار را در اطراف فرو بریزند‪.‬‬ ‫‪63‬پس از آن با عجله رفت و به انطاکیه بازگشت و در آنجا فیلیپس را صاحب شهر یافت و با او جنگید و شهر را به زور گرفت‪.‬‬ ‫فصل‪7‬‬ ‫‪1‬در سال صد و یک و پنجاه دمتریوس پسر سلوکوس از روم خارج شد و با چند نفر به شهری در ساحل دریا آمد و در آنجا سلطنت کرد‪.‬‬


‫‪2‬و چون به کاخ اجداد خود وارد شد ‪،‬چنان شد که نیروهایش آنتیوخوس و لیسیاس را گرفتند تا آنها را نزد او بیاورند‪.‬‬ ‫‪3‬پس چون آن را دانست ‪،‬گفت« ‪:‬اجازه دهید چهره ایشان را نبینم‪.‬‬ ‫‪4‬پس لشکر او آنها را کشت ‪.‬اکنون هنگامی که دیمیتریوس بر تخت پادشاهی خود نشست‪،‬‬ ‫‪5‬جمیع مردان شریر و ستمکار اسرائیل نزد او آمدند و الکیموس را که میخواست کاهن اعظم شود ‪،‬به فرماندهی خود داشتند‪.‬‬ ‫‪۶‬و قوم را نزد پادشاه متهم کردند و گفتند ‪:‬یهودا و برادرانش همه دوستان تو را کشتند و ما را از سرزمین خود بیرون کردند‪.‬‬ ‫‪7‬پس اکنون شخصی را که به او اعتماد داری بفرست و بگذار برود و ببیند که در میان ما و در سرزمین پادشاه چه بلهایی آورده است و آنها را با همه‬ ‫کسانی که به آنها کمک می کنند مجازات کند‪.‬‬ ‫‪8‬پس پادشاه باکیدس را برگزید ‪،‬دوست پادشاه ‪،‬که فراتر از طوفان حکومت میکرد ‪،‬و مردی بزرگ در پادشاهی و وفادار به پادشاه بود‪.‬‬ ‫‪9‬و او را با الکیموس شریر که او را کاهن اعظم کرد فرستاد و دستور داد که از بنی اسرائیل انتقام بگیرد‪.‬‬ ‫‪10‬پس رفتند و با قدرتی عظیم به سرزمین یهودا آمدند و در آنجا قاصدانی نزد یهودا و برادرانش با سخنان صلح آمیز فریبکارانه فرستادند‪.‬‬ ‫‪11‬اما آنها به سخنان خود توجهی نکردند ‪.‬زیرا دیدند که با قدرتی عظیم آمده اند‪.‬‬ ‫‪12‬آنگاه گروهی از کاتبان برای الکیموس و باکیدس گرد آمدند تا عدالت را طلب کنند‪.‬‬ ‫‪13‬و در میان بنیاسرائیل ‪،‬آسیدیان اولین کسانی بودند که از ایشان صلح خواستند‪.‬‬ ‫‪14‬زیرا گفتند ‪:‬یکی از کاهنان ذریت هارون با این لشکر آمده است و هیچ ظلمی به ما نخواهد کرد‪.‬‬ ‫‪15‬پس با آنها با صلح صحبت کرد و به آنها سوگند یاد کرد و گفت ‪:‬نه شما و نه دوستانتان ضرری را به دست نمی آوریم‪.‬‬ ‫‪16‬پس به او ایمان آوردند ‪،‬ا دما او از میان آنان شصت مرد را گرفت و برحسب آنچه نوشته بود ‪،‬در یک روز آنان را کشت‪.‬‬ ‫‪17‬بدن مقدسین تو را بیرون ریختند و خونشان را در اطراف اورشلیم ریختند و کسی نبود که آنها را دفن کند‪.‬‬ ‫‪18‬از این رو ‪،‬ترس و هراس از آنها بر همه قوم فرود آمد که گفتند« ‪:‬در آنها نه راستی است و نه عدالت ‪.‬زیرا آنها عهد و عهدی را که بسته بودند‬ ‫شکستند‪.‬‬ ‫‪19‬پس از آن ‪،‬باکیدس را از اورشلیم بیرون کرد و خیمه های خود را در بزث برپا کرد و در آنجا فرستاد و بسیاری از مردانی را که او را ترک کرده‬ ‫بودند و برخی از مردم را نیز گرفت و چون آنها را کشت ‪،‬آنها را در بزرگ انداخت ‪.‬گودال‬ ‫‪20‬آنگاه کشور را به آلکیموس سپرد و با او قدرتی باقی گذاشت تا او را یاری کند ‪،‬پس باکیدس نزد پادشاه رفت‪.‬‬ ‫‪۲۱‬اما الکیموس برای کاهن اعظم مبارزه کرد‪.‬‬ ‫‪22‬و همه کسانی که مردم مضطرب بودند به سوی او متوسل شدند ‪،‬که پس از اینکه سرزمین یهودا را به قدرت خود درآوردند ‪،‬در اسرائیل صدمات‬ ‫زیادی کردند‪.‬‬ ‫‪23‬و چون یهودا همه شرارتهایی را که الکیموس و گروهش در میان بنی اسرائیل ‪،‬حتی بالتر از امتها انجام داده بودند ‪،‬دید‪،‬‬ ‫‪24‬او به تمام سواحل یهوده در اطراف بیرون رفت و از کسانی که از او قیام کرده بودند انتقام گرفت ‪،‬به طوری که دیگر جرأت نکردند به دیار بروند‪.‬‬ ‫‪25‬از طرف دیگر ‪،‬چون آلکیموس دید که یهودا و گروهش برتری یافتهاند و میدانست که او نمیتواند از قوای آنها اطاعت کند ‪،‬دوباره نزد پادشاه رفت‬ ‫و بدترینها را که میتوانست گفت‪.‬‬ ‫‪26‬آنگاه پادشاه نیکانور ‪،‬یکی از امیران محترم خود ‪،‬مردی را که نفرت مهلکی برای اسرائیل داشت ‪،‬فرستاد تا دستور دهد که قوم را نابود کند‪.‬‬ ‫‪27‬پس نیکانور با نیروی عظیمی به اورشلیم آمد ‪.‬و با فریبکارانه نزد یهودا و برادرانش با سخنان دوستانه فرستاد و گفت‪:‬‬ ‫‪28‬نبرد بین من و تو نباشد ‪.‬من با چند مرد می آیم تا تو را در آرامش ببینم‪.‬‬ ‫‪29‬پس نزد یهودا آمد و آنها با صلح به یکدیگر سلم کردند ‪.‬اما دشمنان آماده بودند که یهودا را با خشونت ببرند‪.‬‬ ‫‪30‬چیزی که بعد از اینکه یهودا فهمید که با فریب نزد او آمد ‪،‬سخت از او ترسید و دیگر چهره او را نمی دید‪.‬‬ ‫‪31‬نیکانور نیز چون دید که نصیحت او کشف شد ‪،‬برای جنگ با یهودا در کنار کفرسلما بیرون رفت‪.‬‬ ‫‪32‬در آنجا حدود پنج هزار نفر از جانب نیکانور کشته شدند و بقیه به شهر داوود گریختند‪.‬‬ ‫‪33‬پس از آن نیکانور به کوه سیون رفت و عدهای از کاهنان و برخی از مشایخ قوم از محراب بیرون آمدند تا به او سلم کنند و قربانی سوختنی را که‬ ‫برای پادشاه تقدیم شده بود به او نشان دهند‪.‬‬ ‫‪34‬اما او آنها را مسخره کرده ‪،‬به آنها خندید ‪،‬و آنها را شرم آور کرد ‪،‬و با غرور سخن گفت‪.‬‬ ‫‪35‬و در غضب خود سوگند یاد کرد و گفت« ‪:‬اگر یهودا و لشکر او اکنون به دست من تسلیم نشوند ‪،‬اگر دوباره سالم بیایم ‪،‬این خانه را خواهم سوزاند و‬ ‫با آن خشم شدید بیرون رفت‪.‬‬ ‫‪36‬آنگاه کاهنان داخل شده ‪،‬در مقابل مذبح و معبد ایستاده ‪،‬گریه کرده ‪،‬گفتند‪:‬‬ ‫‪37‬ای خداوند ‪،‬تو این خانه را برگزید تا به نام تو خوانده شود و خانه دعا و درخواست برای قوم تو باشد‪.‬‬ ‫‪38‬از این مرد و لشکر او انتقام بگیرید و به شمشیر بیفتند ‪.‬کفرهای ایشان را به یاد آورید و اجازه دهید که دیگر ادامه ندهند‪.‬‬ ‫‪39‬پس نیکانور از اورشلیم بیرون آمد و خیمههای خود را در بیتحورون برپا کرد ‪،‬جایی که لشکری از شام با او روبرو شد‪.‬‬ ‫‪40‬اما یهودا با سه هزار مرد در آداسا اردو زد و در آنجا دعا کرد و گفت‪:‬‬ ‫‪41‬خداوندا ‪،‬چون فرستادگان پادشاه آشور ناسزا گفتند ‪،‬فرشته تو بیرون رفت و صد و هشتاد و پنج هزار تن از آنان را زد‪.‬‬ ‫‪42‬همینطور امروز این لشکر را در حضور ما هلک کن تا بقیه بدانند که او به مقدسات تو کفرآمیز گفته است و بر حسب شرارت او را داوری کن‪.‬‬ ‫‪43‬پس لشکریان در روز سیزدهم ماه آدار به نبرد پیوستند ‪،‬اما لشکر نیکانور مضطرب شد و خود او ابتدا در جنگ کشته شد‪.‬‬ ‫‪44‬و چون لشکر نیکانور دید که او کشته شده است ‪،‬سلحهای خود را دور انداخته ‪،‬فرار کردند‪.‬‬ ‫‪45‬آنگاه به تعقیب ایشان راه یک روزه را از آداسا تا غزرا تعقیب کردند و با شیپورهای خود زنگ خطر را به صدا درآوردند‪.‬‬ ‫‪46‬پس از آن از تمام شهرهای یهودیه در اطراف بیرون آمدند و آنها را بستند ‪.‬به طوری که آنها به دنبال کسانی که آنها را تعقیب کردند ‪،‬برگشتند ‪،‬همه‬ ‫با شمشیر کشته شدند و یکی از آنها باقی نماند‪.‬‬ ‫‪47‬پس از آن غنایم و طعمه را گرفتند و سر نیکانورس و دست راست او را که با غرور دراز کرده بود ‪،‬زدند و آنها را آوردند و به سوی اورشلیم به‬ ‫دار آویختند‪.‬‬ ‫‪48‬از این جهت قوم بسیار شادی کردند و آن روز را روز شادی عظیم سپری کردند‪.‬‬ ‫‪49‬و مقرر کردند که هر سال این روز را که سیزدهم آدار است ‪،‬برگزار کنند‪.‬‬ ‫‪50‬بنابراین سرزمین یهودا برای مدتی آرام بود‪.‬‬


‫فصل‪8‬‬ ‫‪1‬اکنون یهودا در مورد رومیان شنیده بود که آنها مردانی نیرومند و دلیر بودند ‪،‬و کسانی بودند که با محبت همه کسانی را که به آنها ملحق شدند می‬ ‫پذیرفتند و با همه کسانی که به آنها می آمدند رفاقت می کردند‪.‬‬ ‫‪2‬و اینکه آنها مردان شجاعی بودند ‪.‬همچنین از جنگها و اعمال شرافتمندانهای که در میان غلطیان انجام دادهاند و اینکه چگونه آنها را فتح کردهاند و‬ ‫آنها را تحت خراج قرار دادهاند ‪،‬به او گفته شد‪.‬‬ ‫‪3‬و آنچه در کشور اسپانیا انجام داده بودند ‪،‬برای به دست آوردن معادن نقره و طل که در آنجا است‪.‬‬ ‫‪4‬و اینکه با سیاست و شکیبایی خود همه مکان را فتح کرده بودند ‪،‬اگرچه از آنها بسیار دور بود ‪.‬و پادشاهان نیز که از اقصی نقاط زمین بر ضد آنها‬ ‫آمدند تا اینکه آنها را ناراحت کردند و به آنها سرنگونی بزرگی دادند ‪،‬به طوری که بقیه هر سال به آنها خراج می دادند‪.‬‬ ‫‪5‬علوه بر این ‪،‬چگونه در جنگ فیلیپ و پرسئوس ‪،‬پادشاه سیتیمها ‪،‬با دیگرانی که بر ضد ایشان ایستاده بودند و بر آنها غلبه کرده بودند ‪،‬ناراحت شدند‪.‬‬ ‫‪6‬و چگونه آنتیوخوس ‪،‬پادشاه بزرگ آسیا ‪،‬که با صد و بیست فیل ‪،‬با سواران و ارابهها و لشکری بسیار بزرگ ‪،‬در جنگ به مقابله آنها آمد‪.‬‬ ‫‪7‬و چگونه او را زنده گرفتند و عهد بستند که او و امثال او بعد از او خراج بزرگی بپردازند و گروگانها و آنچه بر آن توافق شده است بدهند‪.‬‬ ‫‪8‬و کشور هند و ماد و لیدیه و از نیکوترین کشورها که از او گرفتند و به پادشاه یومنس دادند‪.‬‬ ‫‪9‬علوه بر این ‪،‬یونانیان چگونه تصمیم گرفته بودند که بیایند و آنها را نابود کنند‪.‬‬ ‫‪10‬و اینکه آنها با علم به آن ‪،‬ناخدای خاصی را بر ضد آنها فرستادند و با آنها جنگیدند ‪،‬بسیاری از آنها را کشتند ‪،‬و زنان و فرزندانشان را به اسیری‬ ‫بردند ‪،‬و غارت کردند ‪،‬و زمینهای آنها را تصرف کردند ‪،‬و نیروهایشان را به زیر کشیدند ‪.‬نگه می دارد و آنها را تا امروز خدمتگزار آنها می کند‪:‬‬ ‫‪11‬بهعلوه ‪،‬به او گفته شد که چگونه همه پادشاهیها و جزایر دیگری را که در هر زمان با آنها مقاومت میکردند ‪،‬ویران کردند و تحت سلطه خود‬ ‫درآوردند‪.‬‬ ‫‪12‬اما با دوستان خود و کسانی که بر آنها تکیه میکردند ‪،‬دوستی داشتند و این که پادشاهیهای دور و نزدیک را فتح کرده بودند ‪،‬به طوری که همه‬ ‫کسانی که نام آنها را میشنیدند از آنها میترسیدند‪.‬‬ ‫‪13‬و همچنین آنهایی که میخواهند در یک پادشاهی کمک کنند ‪،‬آنها سلطنت کنند ‪.‬و هر کس را دوباره بخواهند ‪،‬آواره می کنند ‪:‬سرانجام ‪،‬که بسیار‬ ‫تعالی یافتند‪.‬‬ ‫‪14‬با این حال ‪،‬هیچ یک از آنها تاجی نپوشیدند یا لباس ارغوانی نپوشیدند تا بدین وسیله بزرگ شوند‪.‬‬ ‫‪15‬و همچنین چگونه برای خود مجلس سنا ساخته بودند که در آن روزانه سیصد و بیست مرد در شورا مینشستند و همیشه برای مردم مشورت‬ ‫میکردند تا نهایتا ل به آنها دستور داده شود‪.‬‬ ‫‪16‬و اینکه آنها هر سال حکومت خود را به یک نفر واگذار می کردند که بر تمام کشور آنها حکومت می کرد و همه از او اطاعت می کردند و در‬ ‫میان آنها نه حسادت وجود داشت و نه تقلید‪.‬‬ ‫‪17‬یهودا با توجه به این چیزها ‪،‬یوپلموس پسر یوحنا ‪،‬پسر آکوس ‪،‬و یاسون پسر الزار را برگزید و آنها را به روم فرستاد تا با آنها رفاقت و ائتلف‬ ‫کنند‪.‬‬ ‫‪18‬و به ایشان التماس کند که یوغ را از ایشان بگیرند ‪.‬زیرا آنها دیدند که پادشاهی یونانیان با بندگی بر اسرائیل ظلم کرد‪.‬‬ ‫‪19‬پس به روم رفتند که سفر بسیار بزرگی بود و به مجلس سنا آمدند و در آنجا صحبت کردند و گفتند‪.‬‬ ‫‪20‬یهودا مکابی با برادرانش و قوم یهود ما را نزد شما فرستادند تا با شما هم پیمانی و صلح بسازیم و هم پیمانان و دوستان شما ثبت شویم‪.‬‬ ‫‪21‬پس این امر رومیان را خشنود کرد‪.‬‬ ‫‪۲۲‬و این نسخهای است از رسالهای که مجلس سنا دوباره آن را در جداول برنجی نوشت و به اورشلیم فرستاد تا در آنجا یادگاری از صلح و اتحاد‬ ‫داشته باشند‪.‬‬ ‫‪23‬برای رومیان و قوم یهود ‪،‬از دریا و خشکی تا ابد موفقیت باد ‪،‬شمشیر و دشمن از ایشان دور باشند‬ ‫‪24‬اگر ابتدا جنگی علیه رومیان یا هر یک از متحدان آنها در سراسر سلطنت آنها رخ دهد‪،‬‬ ‫‪25‬قوم یهود با تمام وجودشان در زمان مقرر به آنها کمک خواهند کرد‪.‬‬ ‫‪26‬و به کسانی که با آنها جنگ می کنند ‪،‬یا به آنها کمک می کنند ‪،‬چیزی نخواهند داد ‪،‬همانطور که برای رومیان خوب به نظر می رسید ‪.‬اما آنها به‬ ‫عهد خود وفا خواهند کرد بدون اینکه چیزی را بگیرند‪.‬‬ ‫‪27‬به همین ترتیب ‪،‬اگر جنگ ابتدا بر قوم یهود رخ دهد ‪،‬رومیان با تمام دل به آنها کمک خواهند کرد ‪،‬مطابق با زمان مقرر‪.‬‬ ‫‪28‬به کسانی که در برابر آنها شرکت میکنند ‪،‬خواربار و اسلحه ‪،‬یا پول ‪،‬یا کشتی داده نخواهد شد ‪،‬چنانکه برای رومیان خوب به نظر میرسد ‪.‬اما آنها‬ ‫به عهد خود وفادار خواهند بود و آن هم بدون فریب‪.‬‬ ‫‪29‬طبق این مقالت ‪،‬رومیان با قوم یهود عهد بستند‪.‬‬ ‫‪30‬ا دما اگر از این پس یکی از طرفین یا طرف دیگر برای کم کردن یا افزودن چیزی به دیدار یکدیگر بیاندیشند ‪،‬میتوانند آن را به دلخواه خود انجام‬ ‫دهند ‪،‬و هر چه اضافه کنند یا بردارند ‪،‬تصویب خواهد شد‪.‬‬ ‫‪31‬و در مورد بدیهایی که دیمیتریوس به یهودیان میکند ‪،‬به او نوشتیم که ‪،‬چرا یوغ خود را بر دوستان ما سنگین کردی و یهودیان را متحد کردی؟‬ ‫‪32‬پس اگر دیگر از تو شکایت کنند ‪،‬عدالتشان را به جا میآوریم و با تو از راه دریا و خشکی میجنگیم‪.‬‬ ‫فصل‪9‬‬ ‫‪1‬بعلوه ‪،‬چون دیمیتریوس شنید که نیکانور و لشکر او در جنگ کشته شدهاند ‪،‬باکیدس و آلسیموس را برای بار دوم به سرزمین یهودیه فرستاد و‬ ‫نیروی اصلی لشکر خود را با آنها فرستاد‪.‬‬ ‫‪2‬که از راهی که به جلجله منتهی میشود بیرون رفتند و خیمههای خود را در مقابل ماسالوت که در اربله است برپا کردند و پس از پیروزی در آن ‪،‬‬ ‫مردم زیادی را کشتند‪.‬‬ ‫‪3‬و در ماه اول سال صد و پنجاه و دوم در مقابل اورشلیم اردو زدند‪.‬‬ ‫‪4‬از آنجا رفتند و با بیست هزار پیاده و دو هزار سوار به بریا رفتند‪.‬‬ ‫‪5‬و یهودا خیمههای خود را در الیاسا برپا کرده بود و سه هزار مرد برگزیده همراه او بودند‪.‬‬ ‫‪6‬که با دیدن انبوه لشکر دیگر برای او بسیار ترسیدند ‪.‬پس از آن بسیاری خود را به خارج از میزبان رساندند ‪،‬به طوری که بیش از هشتصد نفر در‬ ‫آنها اقامت نداشتند‪.‬‬


‫‪7‬پس چون یهودا دید که لشکر او از بین رفت و جنگ بر او فشار آورد ‪،‬در ذهنش سخت مضطرب و بسیار مضطرب شد ‪،‬زیرا وقت نداشت آنها را‬ ‫جمع کند‪.‬‬ ‫‪8‬ا دما به کسانی که باقی مانده بودند گفت« ‪:‬برخیزیم و بر دشمنان خود برویم ‪،‬اگر ممکن است بتوانیم با آنها بجنگیم‪.‬‬ ‫‪9‬اما آنها او را بیزاری کردند و گفتند" ‪:‬ما هرگز نمی توانیم ‪،‬اکنون بهتر است جان خود را نجات دهیم ‪،‬و از این پس با برادران خود باز خواهیم گشت‬ ‫و با آنها مبارزه خواهیم کرد ‪،‬زیرا ما اندک هستیم"‪.‬‬ ‫‪10‬و یهودا گفت« ‪:‬خدایا نگذار که این کار را بکنم و از آنها فرار کنم‪.‬‬ ‫‪11‬پس از آن لشکر باکیدها از خیمههای خود بیرون آمدند و در مقابل آنها ایستادند ‪،‬سواران آنها به دو لشکر تقسیم شدند ‪،‬و تیرباران و تیراندازان آنها‬ ‫به پیشاپیش لشکر میرفتند و آنها که در جلو حرکت میکردند ‪،‬همه مردانی نیرومند بودند‪.‬‬ ‫‪12‬و اما باکیدس در جناح راست بود ‪،‬پس لشکر از دو طرف نزدیک شد و شیپورهای آنها را به صدا درآورد‪.‬‬ ‫‪13‬آنها نیز از طرف یهودا ‪،‬حتی شیپورهای خود را نیز به صدا درآوردند ‪،‬به طوری که زمین از سر و صدای لشکرها می لرزید و جنگ از صبح تا‬ ‫شب ادامه یافت‪.‬‬ ‫‪14‬و چون یهودا دریافت که باکیدس و نیروی لشکر او در سمت راست قرار دارند ‪،‬همه مردان سرسخت را با خود برد‪.‬‬ ‫‪15‬که جناح راست را ناراحت کرد و آنها را تا کوه آزوتوس تعقیب کرد‪.‬‬ ‫‪16‬اما وقتی جناح چپ دیدند که جناح راست ناراحتند ‪،‬از پشت به سختی به دنبال یهودا و کسانی که با او بودند رفتند‪.‬‬ ‫‪17‬پس از آن نبرد شدیدی رخ داد ‪،‬به طوری که بسیاری از هر دو طرف کشته شدند‪.‬‬ ‫‪18‬یهودا نیز کشته شد و بقیه فرار کردند‪.‬‬ ‫‪۱۹‬آنگاه یوناتان و شمعون برادر خود یهودا را گرفتند و در قبر پدرانش در مدین دفن کردند‪.‬‬ ‫‪20‬و بر او زاری کردند و تمامی اسرائیل برای او مرثیه سرایی کردند و روزها بسیار ماتم گرفتند و گفتند‪:‬‬ ‫‪21‬مرد دلوری که اسرائیل را نجات داد ‪،‬چگونه سقوط کرد؟‬ ‫‪22‬و اما چیزهای دیگر در مورد یهودا و جنگهای او و اعمال شریفی که انجام داد و عظمت او مکتوب نیست زیرا بسیار بود‪.‬‬ ‫‪۲۳‬و پس از مرگ یهودا ‪،‬شریران سرهای خود را در تمام سواحل اسرائیل برافراشتند ‪،‬و همه کسانی که مرتکب گناه شدند ‪،‬برخاستند‪.‬‬ ‫‪24‬در آن روزها قحطی بسیار بزرگی نیز رخ داد که به سبب آن کشور قیام کرد و با آنها رفت‪.‬‬ ‫‪25‬آنگاه باکیدس مردان شریر را برگزید و آنها را صاحبان کشور ساخت‪.‬‬ ‫‪26‬و آنها دوستان یهودا را جستجو و جستجو کردند ‪،‬و آنها را نزد باکیدس آوردند که از آنها انتقام گرفت و آنها را به ستوه آورد‪.‬‬ ‫‪27‬و در اسرائیل مصیبت بزرگی رخ داد که مانند آن از زمانی که پیامبری در میان ایشان دیده نشد وجود داشت‪.‬‬ ‫‪28‬به همین دلیل همه دوستان یهودا گرد آمدند و به یوناتان گفتند‪:‬‬ ‫‪29‬از زمانی که برادرت یهودا ممرد ‪،‬ما مردی مانند او نداریم که بر ضد دشمنان ما و باکیدها و بر ضد قوم ما که با ما دشمن هستند بیرون بیاید‪.‬‬ ‫‪30‬پس اکنون تو را انتخاب کردهایم که به جای او امیر و فرمانده خود باشی تا بتوانی در جنگهای ما بجنگی‪.‬‬ ‫‪31‬بر این اساس یوناتان در آن زمان بر او حکومت کرد و به جای برادرش یهودا قیام کرد‪.‬‬ ‫‪32‬اما چون باکیدس از آن آگاه شد ‪،‬در صدد کشتن او برآمد‬ ‫‪33‬آنگاه یوناتان و برادرش شمعون و جمیع کسانی که با او بودند که این را فهمیدند به بیابان تکو گریختند و خیمههای خود را در کنار آب حوض آسفار‬ ‫برپا کردند‪.‬‬ ‫‪34‬و چون باکیدس فهمید ‪،‬با تمام لشکر خود در روز سبت به اردن نزدیک شد‪.‬‬ ‫‪35‬و یوناتان برادر خود یحیی را که سردار قوم بود فرستاده بود تا از دوستان خود نبطی دعا کند تا کالسکه خود را که بسیار زیاد بود ‪،‬با ایشان‬ ‫بگذارند‪.‬‬ ‫‪36‬اما بنی جمبری از مدابا بیرون آمدند و یحیی و هر چه داشت را گرفتند و با آن رفتند‪.‬‬ ‫‪37‬پس از آن به یوناتان و برادرش شمعون خبر رسید که فرزندان جمبری ازدواج بزرگی کردند و عروس را با قطار بزرگ از ناداباتا میآورند ‪،‬زیرا‬ ‫دختر یکی از امیران بزرگ کنعان است‪.‬‬ ‫‪38‬پس برادر خود یحیی را به یاد آوردند ‪،‬بال رفتند و خود را زیر سرپوش کوه پنهان کردند‪.‬‬ ‫‪39‬در آنجا که چشمان خود را بلند کرده ‪،‬نگریستند ‪،‬و اینک غوغای بسیار و کالسکه بزرگ بود ‪،‬و داماد با دوستان و برادرانش بیرون آمدند تا با طبل‬ ‫و آلت موسیقی و اسلحههای بسیار به استقبال آنها بروند‪.‬‬ ‫‪40‬آنگاه یوناتان و کسانی که با او بودند از محلی که در کمین بودند بر ضد آنها برخاستند و آنها را به گونهای قتل عام کردند ‪،‬زیرا بسیاری مرده به‬ ‫زمین افتادند و بقیه به کوه گریختند و همه را گرفتند ‪.‬غنایم آنها‬ ‫‪41‬بدین ترتیب ازدواج به ماتم و سروصدای آهنگ آنان به نوحه تبدیل شد‪.‬‬ ‫‪42‬پس چون انتقام خون برادر خود را به طور کامل گرفتند ‪،‬دوباره به باتلق اردن روی آوردند‪.‬‬ ‫‪43‬و چون باکیدس این را شنید ‪،‬در روز سبت با قدرتی عظیم به سواحل اردن آمد‪.‬‬ ‫‪44‬آنگاه یوناتان به گروه خود گفت« ‪:‬الن برویم و برای جان خود بجنگیم ‪،‬زیرا امروز مانند گذشته با ما نیست‪.‬‬ ‫‪45‬زیرا ‪،‬اینک ‪،‬جنگ پیش روی ما و پشت سر ما است ‪،‬و آب اردن از این طرف و آن طرف ‪،‬مرداب و چوب ‪،‬و جایی برای ما وجود ندارد که روی‬ ‫گردان شویم‪.‬‬ ‫‪46‬بنابراین شما اکنون به آسمان فریاد بزنید تا از دست دشمنان خود رهایی یابید‪.‬‬ ‫‪47‬و با آن به نبرد پیوستند و یوناتان دست خود را دراز کرد تا باکیدس را بزند ‪،‬اما او از او برگشت‪.‬‬ ‫‪48‬آنگاه یوناتان و کسانی که با او بودند به اردن پریدند و به ساحل دیگر شنا کردند ‪،‬اما دیگری از اردن برای آنها عبور نکرد‪.‬‬ ‫‪49‬پس در آن روز حدود هزار نفر از پهلوی باکیدس کشته شدند‪.‬‬ ‫‪50‬سپس باکیدس را به اورشلیم بازگرداند و شهرهای مستحکم یهودیه را تعمیر کرد ‪.‬قلعه اریحا و عماوس و بثحورون و بیتئیل و ثمناتا و فراتونی و‬ ‫تافون را با دیوارهای بلند و دروازهها و میلهها محکم کرد‪.‬‬ ‫‪51‬و در آنها پادگانی قرار داد تا بر اسرائیل بدخواهی کنند‪.‬‬ ‫‪52‬و شهر بثسوره و غزرا و برج را نیز مستحکم کرد و در آنها نیروها و آذوقه تهیه کرد‪.‬‬ ‫‪53‬و پسران سران را در آن کشور به گروگان گرفت و در برج اورشلیم گذاشت تا نگه دارند‪.‬‬ ‫‪54‬و در سال صد و پنجاه و سوم ‪،‬در ماه دوم ‪،‬آلکیموس دستور داد که دیوار صحن داخلی محراب را خراب کنند ‪.‬او آثار انبیا را نیز به زیر کشید‬


‫‪55‬و چون شروع به پایین کشیدن کرد ‪،‬حتی در آن زمان آلسیموس گرفتار شد و کارش مانع شد ‪،‬زیرا دهانش بسته شده بود و فلج شده بود ‪،‬به طوری‬ ‫که دیگر نمی توانست چیزی بگوید و در مورد آن دستور بدهد ‪.‬خانه اش‪.‬‬ ‫‪56‬پس آلکیموس در آن زمان با عذاب بسیار درگذشت‪.‬‬ ‫‪57‬و چون باکیدس دید که آلکیموس مرده است ‪،‬نزد پادشاه بازگشت و سرزمین یهودیه دو سال در آرامش بود‪.‬‬ ‫‪58‬آنگاه جمیع مردان نابکار مجلسی تشکیل دادند و گفتند« ‪:‬اینک ‪،‬یوناتان و گروهش آسوده هستند و بی خیال زندگی میکنند‪.‬‬ ‫‪59‬پس رفتند و با او مشورت کردند‪.‬‬ ‫‪60‬پس او را برداشته ‪،‬با لشکر بزرگی آمد و نامههای مخفیانه برای پیروان خود در یهودیه فرستاد تا یوناتان و کسانی را که با او بودند بگیرند ‪،‬اما‬ ‫نتوانستند ‪،‬زیرا نصیحت ایشان برای ایشان شناخته شده بود‪.‬‬ ‫‪61‬از این رو ‪،‬از مردان این دیار که عاملن آن شرارت بودند ‪،‬حدود پنجاه نفر را گرفتند و کشتند‪.‬‬ ‫‪62‬پس از آن ‪،‬یوناتان و شمعون و کسانی که با او بودند ‪،‬آنها را به بیت باسی که در بیابان است بردند ‪،‬و پوسیدگیهای آن را اصلح کرده ‪،‬آن را‬ ‫مستحکم ساختند‪.‬‬ ‫‪63‬و چون باکیدس از این موضوع آگاه شد ‪،‬تمام لشکر خود را جمع کرد و به آنانی که از یهودیه بودند خبر فرستاد‪.‬‬ ‫‪64‬پس رفت و بیت باسی را محاصره کرد ‪.‬و یک فصل طولنی با آن جنگیدند و موتورهای جنگی ساختند‪.‬‬ ‫‪65‬اما یوناتان برادر خود شمعون را در شهر گذاشت و خود به دهکده رفت و با عدهای بیرون رفت‪.‬‬ ‫‪66‬و اودونارکس و برادرانش و بنی فاسیرون را در چادر ایشان زد‪.‬‬ ‫‪67‬و چون شروع به زدن آنها کرد و با نیروهای خود آمد ‪،‬شمعون و گروهش از شهر بیرون رفتند و موتورهای جنگ را سوزاندند‪.‬‬ ‫‪68‬و با باکیدس که از آنها ناراحت شده بود جنگیدند و او را سخت آزار دادند زیرا که نصیحت و زحمات او بیهوده بود‪.‬‬ ‫‪69‬از این رو او بر مردان شریری که به او توصیه کردند به کشور بیاید بسیار خشمگین بود ‪،‬زیرا او بسیاری از آنها را کشت و قصد بازگشت به‬ ‫کشور خود را داشت‪.‬‬ ‫‪70‬و چون یوناتان از آن آگاه شد ‪،‬سفیران نزد او فرستاد تا با او صلح کند و اسیران را به آنها تحویل دهد‪.‬‬ ‫‪71‬چیزی که او پذیرفت ‪،‬و مطابق خواستههایش عمل کرد ‪،‬و به او سوگند یاد کرد که هرگز در تمام روزهای زندگیاش به او آسیب نرساند‪.‬‬ ‫‪72‬پس چون اسیران را که قبلل از سرزمین یهودا گرفته بود به او بازگرداند ‪،‬بازگشت و به سرزمین خود رفت و دیگر به مرزهای آنها نرسید‪.‬‬ ‫‪73‬به این ترتیب شمشیر از اسرائیل قطع شد ‪،‬اما یوناتان در زمخماس ساکن شد و بر مردم حکومت کرد ‪.‬و او مردان بی خدا را از اسرائیل هلک کرد‪.‬‬ ‫فصل‪10‬‬ ‫‪1‬در سال صد و شصت ‪،‬اسکندر ‪،‬پسر آنتیوخوس ‪،‬ملقب به اپیفانس ‪،‬برآمد و بطلمیاس را گرفت ‪،‬زیرا مردم او را پذیرفته بودند و به وسیله آن در آنجا‬ ‫سلطنت کرد‪.‬‬ ‫‪2‬و چون دیمیتریوس پادشاه این موضوع را شنید ‪،‬لشکری بسیار عظیم گرد آورد و برای جنگ با او بیرون آمد‪.‬‬ ‫‪3‬و دیمیتریوس نامههایی با کلمات محبتآمیز برای یوناتان فرستاد ‪،‬چنانکه او را بزرگ میداشت‪.‬‬ ‫‪4‬زیرا گفت« ‪:‬بیایید ابتدا با او صلح کنیم ‪،‬قبل از اینکه او با اسکندر علیه ما بپیوندد‪.‬‬ ‫‪5‬وگرنه تمام بدیهایی را که ما در حق او و برادرانش و قومش کردهایم به یاد خواهد آورد‪.‬‬ ‫‪6‬از این رو او به او اختیار داد تا لشکری جمع کند و اسلحه تهیه کند تا بتواند در جنگ به او کمک کند ‪:‬همچنین دستور داد که گروگان هایی که در‬ ‫برج بودند او را تحویل دهند‪.‬‬ ‫‪7‬سپس یوناتان به اورشلیم آمد و نامهها را در حضور همه قوم و کسانی که در برج بودند خواند‪:‬‬ ‫‪8‬که چون شنیدند پادشاه به او اختیار داده است تا لشکری جمع کند ‪،‬بشدت ترسیدند‪.‬‬ ‫‪9‬پس از آن ‪،‬آنها از برج ‪،‬گروگان های خود را به یوناتان تحویل دادند ‪،‬و او آنها را به پدر و مادرشان سپرد‪.‬‬ ‫‪10‬یوناتان با انجام این کار ‪،‬در اورشلیم ساکن شد و شروع به ساختن و تعمیر شهر کرد‪.‬‬ ‫‪11‬و به کارگران دستور داد که دیوارها و کوه سیون و اطراف آن را با سنگهای مربع برای استحکام بسازند ‪.‬و آنها این کار را کردند‪.‬‬ ‫‪12‬سپس غریبانی که در قلعههایی بودند که باکیدس ساخته بود ‪،‬فرار کردند‪.‬‬ ‫‪13‬به طوری که هر کس جای خود را ترک کرد و به کشور خود رفت‪.‬‬ ‫‪14‬فقط در بیتسوره ‪،‬عدهای از کسانی که شریعت و احکام را ترک کرده بودند ‪،‬ساکن ماندند ‪،‬زیرا این مکان پناهگاه آنها بود‪.‬‬ ‫‪15‬و هنگامی که اسکندر پادشاه شنید که دیمیتریوس چه وعدههایی برای یوناتان فرستاده بود ‪،‬هنگامی که از جنگها و کارهای بزرگی که او و‬ ‫برادرانش انجام داده بودند و از دردهایی که متحمل شده بودند به او اطلع دادند‪.‬‬ ‫‪16‬او گفت ‪:‬آیا چنین مرد دیگری را پیدا کنیم؟ پس اکنون او را دوست و متحد خود خواهیم کرد‪.‬‬ ‫‪17‬بر این اساس نامه ای نوشت و بر اساس این سخنان برای او فرستاد و گفت‪:‬‬ ‫‪18‬اسکندر پادشاه به برادرش یوناتان سلم میفرستد‪:‬‬ ‫‪19‬ما از تو شنیدهایم که تو مردی قدرتمند هستی و دوست ما هستی‪.‬‬ ‫‪20‬از این رو اکنون تو را به عنوان کاهن اعظم قوم خود منصوب می کنیم و دوست پادشاه خوانده می شوی( ‪.‬و پس از آن جامه ارغوانی و تاجی از‬ ‫طل برای او فرستاد )‪:‬و از تو بخواهم که سهم ما را داشته باشی و با ما دوستی داشته باشی‪.‬‬ ‫‪21‬پس در ماه هفتم سال صد و شصت در عید خیمهها ‪،‬یوناتان جامه مقدس را پوشید و نیروها را جمع کرد و اسلحه بسیار فراهم آورد‪.‬‬ ‫‪22‬چون دیمیتریوس شنید ‪،‬بسیار پشیمان شد و گفت‪:‬‬ ‫‪23‬ما چه کردهایم که اسکندر ما را از دوستی با یهودیان برای تقویت خود باز داشته است؟‬ ‫‪24‬همچنین برای آنها سخنان دلگرم کننده خواهم نوشت و به آنها وقار و هدایایی قول خواهم داد تا از کمک آنها برخوردار شوم‪.‬‬ ‫‪25‬پس به این جهت نزد ایشان فرستاد ‪:‬دیمیتریوس پادشاه به قوم یهود درود می فرستد‪.‬‬ ‫‪26‬در حالی که شما با ما عهدها را حفظ کردهاید و به دوستی ما ادامه دادهاید و به دشمنان ما نپیوستید ‪،‬ما این را شنیدهایم و خوشحالیم‪.‬‬ ‫‪27‬بنابراین اکنون همچنان به ما وفادار هستید و ما به خاطر کارهایی که به نفع ما انجام می دهید به شما پاداش خواهیم داد‪.‬‬ ‫‪28‬و به شما مصونیتهای بسیار میبخشد و به شما پاداش میدهد‪.‬‬ ‫‪۲۹‬و اکنون شما را آزاد میکنم و به خاطر شما همه یهودیان را از خراج و رسوم نمک و مالیات تاج آزاد میکنم‪.‬‬


‫‪30‬و از آنچه که برای من برای دریافت یک سوم یا دانه ‪،‬و نیمی از میوه درختان است ‪،‬از امروز آزاد می کنم ‪،‬به طوری که آنها از سرزمین یهودیه‬ ‫گرفته نخواهند شد ‪،‬و نه از سه حکومتی که از کشور سامره و جلیل به آن اضافه میشوند ‪،‬از امروز تا ابدالباد‪.‬‬ ‫‪31‬اورشلیم نیز با حدود آن از عشر و خراج مقدس و آزاد باشد‪.‬‬ ‫‪32‬و در مورد برجی که در اورشلیم است ‪،‬بر آن اقتدار میدهم و به کاهن اعظم میدهم تا افرادی را که برای حفظ آن انتخاب میکند در آن قرار دهد‪.‬‬ ‫‪33‬بعلوه ‪،‬من هر یک از یهودیان را که از سرزمین یهودیه به هر قسمتی از پادشاهی من اسیر شده بودند آزاد میکنم ‪،‬و میخواهم که تمام افسران من‬ ‫خراج حتی احشامشان را ببخشند‪.‬‬ ‫‪34‬بهعلوه ‪،‬من میخواهم که همه اعیاد ‪،‬و سبتها ‪،‬و ماههای نو ‪،‬و روزهای رسمی ‪،‬و سه روز قبل از عید ‪،‬و سه روز پس از عید ‪،‬برای همه یهودیان‬ ‫قلمرو من مصونیت و آزادی باشد‪.‬‬ ‫‪35‬همچنین هیچ کس نباید اختیار داشته باشد که با هر یک از آنها در هر موضوعی مداخله کند یا آزار دهد‪.‬‬ ‫‪36‬و همچنین میخواهم که در میان لشکر پادشاه حدود سی هزار نفر از یهودیان ثبت نام کنند که به آنها حقوقی داده خواهد شد که متعلق به تمام قوای‬ ‫پادشاه است‪.‬‬ ‫‪37‬و برخی از آنها در سنگرهای پادشاه قرار خواهند گرفت و برخی از آنها نیز بر امور پادشاهی که مورد اعتماد است گماشته خواهند شد و من می‬ ‫خواهم که سرپرستان و فرمانداران آنها از خودشان باشند و پس از آن زندگی کنند ‪.‬قوانین خود را ‪،‬همانطور که پادشاه در سرزمین یهودیه امر کرده‬ ‫است‪.‬‬ ‫‪38‬و در مورد سه حکومتی که از سرزمین سامره به یهودیه اضافه میشوند ‪،‬آنها را به یهودیه ملحق کنید تا تحت یکی حساب شوند و به غیر از قدرت‬ ‫کاهن اعظم ملزم به اطاعت شوند‪.‬‬ ‫‪39‬در مورد بطلمیاس و زمین مربوط به آن ‪،‬من آن را به عنوان هدیه رایگان به قدس در اورشلیم برای مخارج ضروری قدس می دهم‪.‬‬ ‫‪40‬و من هر سال پانزده هزار مثقال نقره از حسابهای پادشاه از مکانهای مربوط میدهم‪.‬‬ ‫‪41‬و تمام مازادی که مأموران مانند زمان گذشته پرداخت نکردند ‪،‬از این پس به کارهای معبد داده خواهد شد‪.‬‬ ‫‪42‬و علوه بر این ‪،‬پنج هزار مثقال نقره که سال به سال از مصارف معبد از حسابها بیرون میآوردند ‪،‬حتی آن چیزها نیز آزاد خواهد شد ‪،‬زیرا مربوط‬ ‫به کاهنانی است که خدمت میکنند‪.‬‬ ‫‪43‬و هر کس که به معبد اورشلیم میگریزد ‪،‬یا در آزادیهای اینجاست ‪،‬مدیون پادشاه یا برای هر موضوع دیگری است ‪،‬باید آزاد باشد ‪،‬و هر چه در‬ ‫قلمرو من دارد‪.‬‬ ‫‪44‬برای ساختن و تعمیر کارهای عبادتگاه نیز مخارج از حساب پادشاه داده شود‪.‬‬ ‫‪45‬آری ‪،‬و برای ساختن دیوارهای اورشلیم و استحکام بخشیدن به اطراف آن ‪،‬از حساب پادشاه مخارج داده خواهد شد ‪،‬و همچنین برای ساختن دیوارها‬ ‫در یهودیه‪.‬‬ ‫‪46‬و چون یوناتان و قوم این سخنان را شنیدند ‪،‬هیچ اعتباری به ایشان ندادند و آنها را نپذیرفتند ‪،‬زیرا بدی بزرگی را که او در اسرائیل انجام داده بود‬ ‫به یاد آوردند ‪.‬زیرا او آنها را بسیار دردناک کرده بود‪.‬‬ ‫‪47‬اما آنها از اسکندر خشنود بودند ‪،‬زیرا او اولین کسی بود که با آنها صلح واقعی داشت و آنها همیشه با او همدست بودند‪.‬‬ ‫‪48‬آنگاه اسکندر پادشاه ‪،‬قوای بزرگ را جمع کرد و در مقابل دیمیتریوس اردو زد‪.‬‬ ‫‪49‬و پس از اینکه دو پادشاه به نبرد پیوستند ‪،‬لشکر دیمیتریوس گریخت ‪،‬اما اسکندر به دنبال او رفت و بر آنها پیروز شد‪.‬‬ ‫‪50‬و او جنگ را بسیار شدید ادامه داد تا اینکه خورشید غروب کرد و در آن روز دیمیتریوس کشته شد‪.‬‬ ‫‪51‬پس از آن اسکندر سفیران بطلمیوس پادشاه مصر را با این پیام فرستاد‪:‬‬ ‫‪52‬از آنجا که من دوباره به قلمرو خود آمدم و بر تخت اجداد خود قرار گرفتم و سلطنت را بدست آوردم و دیمیتریوس را سرنگون کردم و کشور خود‬ ‫را بازپس گرفتم‪.‬‬ ‫‪53‬زیرا پس از اینکه من با او جنگیدم ‪،‬هم او و هم لشکرش از ما ناراحت شدند تا بر تخت پادشاهی او بنشینیم‪.‬‬ ‫‪54‬پس اکنون بیایید با هم پیمان دوستی ببندیم و دخترت را به من زن بده‪.‬‬ ‫‪55‬آنگاه بطلمیوس پادشاه پاسخ داد و گفت ‪:‬مبارک باد روزی که به سرزمین پدران خود بازگشتی و بر تخت پادشاهی ایشان نشستی‪.‬‬ ‫‪56‬و اکنون همانطور که نوشتهای با تو خواهم کرد ‪:‬پس مرا در بطلمیاس ملقات کن تا یکدیگر را ببینیم ‪.‬زیرا من دخترم را مطابق میل تو به عقد تو‬ ‫در خواهم آورد‪.‬‬ ‫‪57‬پس بطلمیوس با دخترش کلئوپاترا از مصر خارج شد و در صد و شصت و دومین سال به بطلمیاس آمدند‪.‬‬ ‫‪58‬در جایی که اسکندر پادشاه او را ملقات کرد ‪،‬دخترش کلئوپاترا را به او داد و ازدواج او را در بطلمیاس با شکوه فراوان ‪،‬مانند روش پادشاهان‬ ‫جشن گرفت‪.‬‬ ‫‪59‬و اسکندر پادشاه به یوناتان نوشته بود که بیاید و او را ملقات کند‪.‬‬ ‫‪60‬که پس از آن با افتخار به بطلمیاس رفت و در آنجا با دو پادشاه ملقات کرد و به آنها و دوستانشان نقره و طل و هدایای بسیار داد و در نظر آنها‬ ‫لطف یافت‪.‬‬ ‫‪61‬در آن زمان برخی از افراد طاعون اسرائیل که از زندگی شریر بودند ‪،‬علیه او جمع شدند تا او را متهم کنند ‪،‬اما پادشاه آنها را نشنید‪.‬‬ ‫‪62‬آری بیشتر از آن ‪،‬پادشاه دستور داد که جامههای او را درآورند و لباس ارغوانی به او بپوشانند و آنها چنین کردند‪.‬‬ ‫‪63‬و او را به تنهایی نشاند و به امیرانش گفت ‪:‬با او به وسط شهر بروید و اعلم کنید که هیچ کس از او شکایت نکند و هیچ کس او را به هیچ دلیلی‬ ‫اذیت نکند‪. .‬‬ ‫‪64‬و چون شاکیان او دیدند که او طبق اعلمیه مورد احترام قرار گرفت و لباس ارغوانی پوشید ‪،‬همه فرار کردند‪.‬‬ ‫‪65‬پس پادشاه او را گرامی داشت و او را در میان دوستان اصلی خود نوشت و او را دوک و شریک سلطنت خود قرار داد‪.‬‬ ‫‪66‬پس از آن یوناتان با آرامش و شادی به اورشلیم بازگشت‪.‬‬ ‫‪67‬بعلوه در ;صد و شصت و پنجمین سال دمتریوس پسر دیمیتریوس از کرت به سرزمین پدران خود آمد‪.‬‬ ‫‪68‬وقتی اسکندر پادشاه این خبر را شنید ‪،‬به حق متأسف شد و به انطاکیه بازگشت‪.‬‬ ‫‪69‬آنگاه دیمیتریوس آپولونیوس را فرماندار کلوسیریه کرد که لشکری عظیم گرد آورد و در جمنیا اردو زد و نزد یوناتان کاهن اعظم فرستاد و گفت‪:‬‬ ‫‪70‬تو تنها خودت را بر ضد ما بلند میکنی و من به خاطر تو مورد تمسخر قرار میگیرم و سرزنش میشوم‪.‬‬ ‫‪71‬پس اکنون ‪،‬اگر به قوت خود اعتماد داری ‪،‬نزد ما به دشت فرود آی ‪،‬و در آنجا موضوع را با هم بررسی کنیم ‪،‬زیرا قدرت شهرها با من است‪.‬‬ ‫‪72‬بپرس و بیاموز که من و بقیه کسانی که سهم ما را دارند ‪،‬کیستم ‪،‬و به تو خواهند گفت که پای تو قادر به پرواز در سرزمین خودشان نیست‪.‬‬


‫‪73‬از این رو ‪،‬اکنون نخواهی توانست در دشتی که نه سنگ است ‪،‬نه سنگ چخماق ‪،‬و نه مکانی برای فرار ‪،‬سوار سواران و چنین قدرت عظیمی‬ ‫بمانی‪.‬‬ ‫‪74‬پس چون یوناتان این سخنان آپولونیوس را شنید ‪،‬در ذهن خود متاثر شد و ده هزار مرد را برگزید و از اورشلیم بیرون رفت ‪،‬جایی که برادرش‬ ‫شمعون برای کمک به او ملقات کرد‪.‬‬ ‫‪75‬و خیمه های خود را در مقابل یافا برپا کرد ‪.‬اهالی یاپا او را از شهر بیرون کردند ‪،‬زیرا آپولونیوس در آنجا پادگان داشت‪.‬‬ ‫‪76‬آنگاه یوناتان آن را محاصره کرد و مردم شهر از ترس او را داخل کردند و یوناتان یافا را به دست آورد‪.‬‬ ‫‪77‬و چون آپولونیوس این را شنید ‪،‬سه هزار سوار با لشکر پیادهروی زیادی گرفت و بهعنوان مسافر به آزوتوس رفت و او را به دشت کشید ‪.‬زیرا او‬ ‫سواران زیادی داشت که به آنها اعتماد می کرد‪.‬‬ ‫‪78‬سپس یوناتان به دنبال او به آزوتوس رفت و در آنجا لشکریان به نبرد پیوستند‪.‬‬ ‫‪۷۹‬اکنون آپولونیوس هزار سوار را در کمین گذاشته بود‪.‬‬ ‫‪80‬و یوناتان دانست که پشت سر او کمینی وجود دارد ‪.‬زیرا آنها در لشکر او محاصره کرده بودند و از صبح تا شام به سوی مردم تیراندازی کرده‬ ‫بودند‪.‬‬ ‫‪81‬ا دما قوم چنانکه یوناتان به ایشان امر فرموده بود ایستادند و اسبهای دشمن خسته شدند‪.‬‬ ‫‪82‬سپس شمعون لشکر خود را بیرون آورد و آنها را در برابر پیادهها قرار داد( زیرا سواران از دست او ناراحت شدند )و فرار کردند‪.‬‬ ‫‪83‬سواران نیز که در مزرعه پراکنده شده بودند ‪،‬به آزوتوس گریختند و برای ایمنی به بتداگون ‪،‬معبد بت خود رفتند‪.‬‬ ‫‪84‬اما یوناتان آزوتوس و شهرهای اطراف آن را آتش زد و غنایم آنها را گرفت ‪.‬و معبد داگون با کسانی که به آن فرار کرده بودند در آتش سوخت‪.‬‬ ‫‪85‬به این ترتیب نزدیک به هشت هزار نفر با شمشیر سوختند و کشته شدند‪.‬‬ ‫‪86‬و یوناتان از آنجا لشکر خود را برداشته ‪،‬در مقابل عسکالون اردو زد ‪،‬جایی که مردان شهر بیرون آمدند ‪،‬و با شکوه فراوان با او روبرو شدند‪.‬‬ ‫‪87‬پس از آن یوناتان و لشکرش را با داشتن غنایم به اورشلیم بازگرداند‪.‬‬ ‫‪88‬و چون اسکندر پادشاه این چیزها را شنید ‪،‬یوناتان را بیشتر گرامی داشت‪.‬‬ ‫‪89‬و برای او یک سگک طل فرستاد تا از خون پادشاه استفاده شود‪.‬‬ ‫فصل‪11‬‬ ‫‪1‬و پادشاه مصر لشکر عظیمی مانند ماسهای که بر ساحل دریا مینشیند و کشتیهای بسیار دور هم جمع کرد و از طریق فریب به پادشاهی اسکندر رفت‬ ‫و آن را به پادشاهی خود ملحق کرد‪.‬‬ ‫‪2‬پس او با صلح به اسپانیا سفر کرد ‪،‬چنانکه شهرها به روی او گشودند و او را ملقات کردند ‪،‬زیرا اسکندر پادشاه به آنها دستور داده بود که این کار‬ ‫را انجام دهند ‪،‬زیرا او برادر شوهرش بود‪.‬‬ ‫‪3‬و چون بطلمیوس وارد شهرها شد ‪،‬در هر یک از آنها پادگانی از سربازان قرار داد تا آن را نگه دارند‪.‬‬ ‫‪4‬و چون به آزوتوس نزدیک شد ‪،‬معبد داگون را که سوخته بود ‪،‬و آزوتوس و حومه آن را که ویران شده بود ‪،‬و اجساد را که به بیرون انداخته بودند و‬ ‫آنها را که در جنگ سوزانده بود به او نشان دادند ‪.‬زیرا از آنها انبوهی ساخته بودند که باید از آنجا عبور کند‪.‬‬ ‫‪۵‬و هر چه یوناتان کرده بود به پادشاه گفتند تا او را سرزنش کند ‪،‬اما پادشاه سکوت کرد‪.‬‬ ‫‪۶‬آنگاه یوناتان در یافا با شکوه فراوان پادشاه را ملقات کرد و در آنجا به یکدیگر سلم کردند و اقامت کردند‪.‬‬ ‫‪7‬پس از آن ‪،‬یوناتان ‪،‬هنگامی که با پادشاه به رودخانه ای به نام الوتروس رفت ‪،‬دوباره به اورشلیم بازگشت‪.‬‬ ‫‪8‬بطلمیوس پادشاه ‪،‬پس از آنکه فرمانروایی شهرها را در کنار دریا تا سلوکیه در ساحل دریا بدست آورده بود ‪،‬نصیحتهای بدی را علیه اسکندر در نظر‬ ‫گرفت‪.‬‬ ‫‪9‬پس سفیران نزد دیمیتریوس پادشاه فرستاد و گفت ‪:‬بیا تا بین خود عهد ببندیم و دخترم را که اسکندر دارد به تو خواهم داد و تو در پادشاهی پدرت‬ ‫سلطنت خواهی کرد‪.‬‬ ‫‪10‬زیرا از اینکه دخترم را به او دادم ‪،‬توبه میکنم ‪،‬زیرا او به دنبال کشتن من بود‪.‬‬ ‫‪11‬او به او تهمت زد ‪،‬زیرا او به پادشاهی خود میخواست‪.‬‬ ‫‪12‬پس دخترش را از او گرفت و به دیمیتریوس داد و اسکندر را ترک کرد تا کینه آنها آشکارا معلوم شود‪.‬‬ ‫‪13‬سپس بطلمیوس به انطاکیه وارد شد و در آنجا دو تاج بر سر خود نهاد ‪،‬تاج آسیا و مصر‪.‬‬ ‫‪14‬در آن زمان اسکندر پادشاه در کیلیکیه بود ‪،‬زیرا ساکنان آن نواحی از او قیام کرده بودند‪.‬‬ ‫‪15‬اما چون اسکندر این را شنید ‪،‬با او به جنگ آمد و بطلمیوس پادشاه لشکر خود را بیرون آورد و با قدرتی عظیم با او روبرو شد و او را فراری داد‪.‬‬ ‫‪16‬پس اسکندر برای دفاع در آنجا به عربستان گریخت ‪.‬اما پادشاه بطلمیوس تجلیل شد‪:‬‬ ‫‪17‬زیرا زبدئیل عرب سر اسکندر را برداشت و نزد بطلمیوس فرستاد‪.‬‬ ‫‪18‬بطلمیوس پادشاه نیز روز سوم مرد ‪،‬و کسانی که در دژها بودند یکی از دیگری کشته شدند‪.‬‬ ‫‪19‬به این ترتیب دیمیتریوس در صد و شصت و هفتمین سال سلطنت کرد‪.‬‬ ‫‪20‬در همان زمان یوناتان کسانی را که در یهوده بودند جمع کرد تا برجی را که در اورشلیم بود تصاحب کنند و موتورهای جنگی زیادی با آن ساخت‪.‬‬ ‫‪۲۱‬آنگاه افراد نابکار که از قوم خود متنفر بودند نزد پادشاه آمدند و به او گفتند که یوناتان برج را محاصره کرده است‪.‬‬ ‫‪22‬و چون شنید ‪،‬خشمگین شد ‪،‬و فورا ل بیرون آمد ‪،‬به بطلمیاس آمد و به یوناتان نوشت که برج را محاصره نکند ‪،‬بلکه بیا و با عجله با او در بطلمیاس‬ ‫صحبت کند‪.‬‬ ‫‪23‬اما یوناتان چون این را شنید دستور داد که همچنان آن را محاصره کنند‪.‬‬ ‫‪24‬و نقره و طل و لباس و هدایای غواصی را برگرفت و نزد بطلمیاس نزد پادشاه رفت و در آنجا در نظر او لطف یافت‪.‬‬ ‫‪25‬و با این که برخی از مردم نابکار از او شکایت کرده بودند‪،‬‬ ‫‪26‬ا دما پادشاه مانند پیشینیانش از او التماس کرد و او را در نظر همه دوستانش ارتقا داد‪.‬‬ ‫‪27‬و او را در کاهن اعظم و در تمام افتخاراتی که قبلل داشت تأیید کرد و او را در میان دوستان ارشدش برتری داد‪.‬‬ ‫‪28‬آنگاه یوناتان از پادشاه خواست که یهودیه را مانند سه دولت با کشور سامره از خراج آزاد کند ‪.‬و سیصد استعداد به او وعده داد‪.‬‬ ‫‪29‬پس پادشاه رضایت داد و نامههایی به یوناتان در مورد همه این چیزها به این ترتیب نوشت‪:‬‬ ‫‪30‬دیمیتریوس پادشاه به برادرش یوناتان و قوم یهود درود می فرستد‪.‬‬


‫‪31‬ما در اینجا نسخهای از نامهای را برای شما میفرستیم که به پسر عموی خود لستنس در مورد شما نوشتیم تا آن را ببینید‪.‬‬ ‫‪32‬دیمیتریوس پادشاه به پدرش لستنس سلم میفرستد‪:‬‬ ‫‪33‬ما مصمم هستیم که به قوم یهود که دوستان ما هستند نیکی کنیم و به خاطر حسن نیتشان نسبت به ما عهدها را حفظ کنیم‪.‬‬ ‫‪34‬از این رو ما حدود یهودیه را با سه دولت آفرما و لیدا و راماتم که از سرزمین سامره به یهودیه اضافه شدهاند و همه چیزهای مربوط به آنها را‬ ‫برای همه کسانی که در اورشلیم قربانی میکنند ‪،‬تصدیق کردیم ‪.‬بهجای حقوقی که پادشاه سالنه از میوههای زمین و درختان از آنها دریافت میکرد‪.‬‬ ‫‪35‬و در مورد چیزهای دیگری که به ما تعلق دارد ‪،‬از دهک ها و آداب و رسوم مربوط به ما ‪،‬مانند نمکزارها ‪،‬و مالیات تاج ‪،‬که به ما تعلق می گیرد ‪،‬‬ ‫ما از همه آنها برای تسکین آنها می پردازیم‪.‬‬ ‫‪36‬و هیچ چیز از این زمان به بعد برای همیشه لغو نخواهد شد‪.‬‬ ‫‪37‬پس اکنون ببین که نسخهای از این چیزها بسازی ‪،‬و آن را به یوناتان تسلیم کن ‪،‬و بر کوه مقدس در مکانی آشکار قرار ده‪.‬‬ ‫‪38‬پس از این ‪،‬هنگامی که دیمیتریوس پادشاه دید که زمین در برابر او آرام است ‪،‬و هیچ مقاومتی در برابر او صورت نگرفت ‪،‬تمام نیروهای خود را ‪،‬‬ ‫هر یک به جای خود فرستاد ‪،‬به جز گروههایی از غریبهها که از آنها جمع کرده بود ‪.‬جزایر بتها ‪:‬به همین دلیل تمام نیروهای پدرانش از او متنفر بودند‪.‬‬ ‫‪39‬و یکی از تریفون که قبلل از جانب اسکندر بود ‪،‬بود که چون دید همه لشکر بر علیه دیمیتریوس زمزمه میکنند ‪،‬نزد سیمالکیو عرب رفت که‬ ‫آنتیوخوس پسر کوچک اسکندر را تربیت کرد‪.‬‬ ‫‪40‬و بر او سخت گرفت تا این آنتیوخوس جوان را به او تحویل دهد تا به جای پدرش سلطنت کند ‪.‬پس به او گفت هر چه دیمیتریوس کرده بود و اینکه‬ ‫جنگجویانش چگونه با او دشمنی کردند و او مدت زیادی در آنجا ماند ‪.‬فصل‬ ‫‪41‬در آن زمان یوناتان نزد دیمیتریوس پادشاه فرستاد تا کسانی را که در برج بودند از اورشلیم بیرون کند و کسانی را که در دژها بودند ‪،‬زیرا آنها با‬ ‫اسرائیل جنگیدند‪.‬‬ ‫‪42‬پس دیمیتریوس نزد یوناتان فرستاد و گفت« ‪:‬من نه تنها این کار را برای تو و قوم تو انجام خواهم داد ‪،‬بلکه اگر فرصتی فراهم شود ‪،‬تو و قوم تو را‬ ‫بسیار گرامی خواهم داشت‪.‬‬ ‫‪43‬پس اگر مردانی را برای کمک به من بفرستید ‪،‬خوب عمل خواهید کرد ‪.‬زیرا تمام نیروهایم از من رفته اند‪.‬‬ ‫‪44‬پس یوناتان او را سه هزار مرد نیرومند به انطاکیه فرستاد و چون نزد پادشاه آمدند ‪،‬پادشاه از آمدن آنان بسیار خرسند شد‪.‬‬ ‫‪45‬ا دما آنانی که اهل شهر بودند به تعداد صد و بیست هزار نفر در وسط شهر جمع شدند و می خواستند پادشاه را بکشند‪.‬‬ ‫‪46‬از این رو پادشاه به دربار گریخت ‪،‬اما مردم شهر معابر شهر را حفظ کردند و شروع به جنگ کردند‪.‬‬ ‫‪47‬آنگاه پادشاه یهودیان را به یاری طلبید که بی درنگ نزد او آمدند و در شهر پراکنده شدند و در آن روز به تعداد صد هزار نفر در شهر کشتند‪.‬‬ ‫‪48‬و در آن روز شهر را آتش زدند و غنایم بسیار کردند و پادشاه را نجات دادند‪.‬‬ ‫‪49‬پس چون اهالی شهر دیدند که یهودیان شهر را آنطور که میخواستند به دست آوردهاند ‪،‬از شجاعتشان کاسته شد ‪،‬از این رو به پادشاه دعا کردند و‬ ‫فریاد زدند و گفتند‪:‬‬ ‫‪50‬به ما صلح عطا کن و بگذار یهودیان از تعرض به ما و شهر دست بردارند‪.‬‬ ‫‪51‬با آن اسلحه خود را دور انداخته ‪،‬صلح کردند ‪.‬و یهودیان در نظر پادشاه و در نظر همه کسانی که در قلمرو او بودند مورد احترام بودند ‪.‬و با غنایم‬ ‫فراوان به اورشلیم بازگشتند‪.‬‬ ‫‪52‬پس دیمیتریوس پادشاه بر تخت پادشاهی خود نشست و زمین در برابر او ساکت بود‪.‬‬ ‫‪53‬با این حال ‪،‬در هر آنچه که میگفت ‪،‬تخطئه کرد ‪،‬و از یوناتان بیگانه شد ‪،‬و او را برحسب منافعی که از او دریافت کرده بود ‪،‬پاداش نداد ‪،‬بلکه او را‬ ‫بسیار آزار داد‪.‬‬ ‫‪54‬پس از آن تریفون و با او پسر خردسال آنتیوخوس که سلطنت کرد و تاجگذاری کرد بازگشت‪.‬‬ ‫‪55‬آنگاه جمیع مردان جنگی که دیمیتریوس آنها را کنار گذاشته بود ‪،‬نزد او جمع شدند و با دیمیتریوس جنگیدند که پشت کرده و فرار کرد‪.‬‬ ‫‪56‬و تریفون فیلها را گرفت و انطاکیه را برد‪.‬‬ ‫‪57‬در آن زمان آنتیوخوس جوان به یوناتان نوشت و گفت ‪:‬من تو را در کاهن اعظم تأیید می کنم و تو را حاکم بر چهار دولت منصوب می کنم تا یکی‬ ‫از دوستان پادشاه باشی‪.‬‬ ‫‪58‬پس ظروف طلیی را برای او فرستاد تا در آن خدمت کنند و به او اجازه داد تا طل بنوشد و لباس ارغوانی بپوشد و سگکی طلیی بپوشد‪.‬‬ ‫‪59‬و برادرش شمعون را نیز از محلی که نردبان تیروس نامیده میشود تا مرزهای مصر فرماندهی کرد‪.‬‬ ‫‪60‬پس یوناتان بیرون آمد و از شهرهای آن سوی آب گذشت و تمامی نیروهای شام نزد او گرد آمدند تا او را یاری کنند‪.‬‬ ‫‪61‬او از آنجا به غزه رفت ‪،‬اما غزه او را بستند ‪.‬از این رو او آن را محاصره کرد و حومه آن را با آتش سوزاند و آنها را غارت کرد‪.‬‬ ‫‪62‬پس از آن ‪،‬هنگامی که غزه به یوناتان دعا کردند ‪،‬او با آنها صلح کرد و پسران سران آنها را به گروگان گرفت و آنها را به اورشلیم فرستاد و از آن‬ ‫سرزمین به دمشق گذشت‪.‬‬ ‫‪63‬چون یوناتان شنید که امیران دیمیتریوس با قدرتی عظیم به کادس که در جلیل است آمدهاند تا او را از دیار بیرون کنند‪.‬‬ ‫‪64‬او به استقبال آنها رفت و برادرش شمعون را در دیار گذاشت‪.‬‬ ‫‪65‬سپس شمعون در مقابل بیتسوره اردو زد و مدت طولنی با آن جنگید و آن را بست‪.‬‬ ‫‪66‬اما آنها می خواستند با او صلح کنند که او به آنها عطا کرد و سپس آنها را از آنجا بیرون کرد و شهر را گرفتند و پادگانی در آن قرار دادند‪.‬‬ ‫‪67‬و یوناتان و لشکرش در آب اجنیصار اردو زدند و از آنجا بامداد آنها را به دشت ناسور رساندند‪.‬‬ ‫‪68‬و اینک ‪،‬لشکر بیگانگان با آنها در دشت روبرو شدند ‪،‬که در کوهستانها برای او کمین کرده بودند ‪،‬به مقابل او آمدند‪.‬‬ ‫‪69‬پس چون کمینکنندگان از مکانهای خود برخاستند و به جنگ پیوستند ‪،‬همه کسانی که از طرف یوناتان بودند گریختند‪.‬‬ ‫‪70‬تا آنجا که هیچ یک از آنها باقی نمانده بود ‪،‬جز متاتیا پسر ابشالوم ‪،‬و یهودا پسر کالفی ‪،‬فرماندهان لشکر‪.‬‬ ‫‪۷۱‬آنگاه یوناتان جامههای خود را درید و زمین را بر سر او انداخت و دعا کرد‪.‬‬ ‫‪72‬پس از آن دوباره به جنگ برگشت و آنها را فراری داد و آنها فرار کردند‪.‬‬ ‫‪73‬و چون مردان فراری او این را دیدند ‪،‬دوباره به سوی او برگشتند ‪،‬و با او آنها را تا قادس ‪،‬حتی تا خیمه های خود تعقیب کردند ‪،‬و در آنجا اردو‬ ‫زدند‪.‬‬ ‫‪74‬پس در آن روز حدود سه هزار نفر از امتها کشته شدند ‪،‬اما یوناتان به اورشلیم بازگشت‪.‬‬


‫فصل‪12‬‬ ‫‪1‬و چون یوناتان آن زمان را دید که به او خدمت میکند ‪،‬مردانی را برگزید و به روم فرستاد تا دوستیای را که با آنها داشتند ‪،‬تأیید و تجدید کنند‪.‬‬ ‫‪2‬او به همین منظور نامههایی را به لسدیمونیان و به جاهای دیگر فرستاد‪.‬‬ ‫‪3‬پس به روم رفتند و وارد مجلس سنا شدند و گفتند ‪:‬یوناتان کاهن اعظم و قوم یهود ما را نزد شما فرستادند تا پایان دوستی و رفاقتی را که با آنها داشتید‬ ‫تجدید کنید ‪. ،‬مانند زمان گذشته‬ ‫‪4‬بر این اساس رومیان به آنها نامههایی به فرمانداران هر مکان دادند تا آنها را با صلح به سرزمین یهودیه بیاورند‪.‬‬ ‫‪5‬و این رونوشت نامههایی است که یوناتان به لکدیمونیان نوشت‪:‬‬ ‫‪6‬یوناتان کاهن اعظم و مشایخ قوم و کاهنان و سایر یهودیان بر برادرانشان به لقدمونیان درود می فرستند‪.‬‬ ‫‪7‬در گذشته نامههایی برای اونیا ‪،‬کاهن اعظم از طرف داریوش که در آن زمان در میان شما سلطنت میکرد ‪،‬فرستاده شد تا نشان دهد که شما برادران‬ ‫ما هستید ‪،‬همانطور که نسخهای که در اینجا نوشته شده است مشخص میکند‪.‬‬ ‫‪8‬در آن زمان اونیاس از سفیری که با افتخار فرستاده شده بود التماس کرد و نامه هایی را دریافت کرد که در آن اعلمیه ای از اتحاد و دوستی داده‬ ‫شده بود‪.‬‬ ‫‪9‬پس ما نیز ‪،‬هر چند به هیچ یک از این چیزها نیاز نداریم ‪،‬که کتب مقدس کتاب مقدس را در دست داریم تا ما را تسلی دهند‪.‬‬ ‫‪10‬با این وجود سعی کردهایم برای تجدید برادری و دوستی نزد شما بفرستیم ‪،‬مبادا به کلی با شما غریبه شویم ‪،‬زیرا از زمانی که نزد ما فرستادهاید ‪،‬‬ ‫مدت زیادی میگذرد‪.‬‬ ‫‪11‬پس ما همیشه در اعیاد خود و سایر روزهای مناسب ‪،‬شما را در قربانیهایی که تقدیم میکنیم و در دعاهای خود ‪،‬آنچنان که عقل است ‪،‬یاد میکنیم ‪،‬و‬ ‫آنگونه که شایسته است به برادران خود فکر کنیم‪.‬‬ ‫‪12‬و ما از افتخار شما خوشحالیم‪.‬‬ ‫‪13‬و اما خود ما از هر طرف گرفتاریها و جنگهای بزرگی داشتهایم ‪،‬زیرا پادشاهان اطراف ما با ما جنگیدهاند‪.‬‬ ‫‪14‬اما ما در این جنگها نه برای شما و نه برای سایر متحدان و دوستانمان دردسرساز نمیشویم‪.‬‬ ‫‪15‬زیرا ما از آسمان یاری داریم که ما را یاری میکند ‪،‬چنانکه از دست دشمنانمان رهایی مییابیم و دشمنان ما زیر پا میشوند‪.‬‬ ‫‪16‬به همین دلیل ‪،‬نومنیوس پسر آنتیوخوس و آنتی پاتر پسر یاسون را برگزیدیم و آنها را نزد رومیان فرستادیم تا دوستی و رفاقتی که با آنها داشتیم و‬ ‫اتحاد سابق را تجدید کنند‪.‬‬ ‫‪17‬ما نیز به آنها دستور دادیم که نزد شما بروند و نامههای ما را در مورد تجدید برادری به شما سلم کنند و به شما برسانند‪.‬‬ ‫‪18‬بنابراین اکنون بهتر است به ما پاسخ دهید‪.‬‬ ‫‪19‬و این رونوشت نامه هایی است که اونیرس فرستاد‪.‬‬ ‫‪20‬آرئوس ‪،‬پادشاه لکدیمونیان ‪،‬به اونیا کاهن اعظم سلم میکند‪:‬‬ ‫‪21‬در مکتوب یافت میشود که لسدیمونیان و یهودیان با هم برادرند و از نسل ابراهیم هستند‪.‬‬ ‫‪22‬بنابراین ‪،‬از آنجایی که این امر به اطلع ما رسیده است ‪،‬بهتر است از سعادت خود برای ما بنویسید‪.‬‬ ‫‪23‬ما مجددا ل به شما می نویسیم که چهارپایان و کالهای شما مال ماست و مال ما از آن شماست ‪،‬بنابراین به سفیران خود دستور می دهیم که این‬ ‫موضوع را به شما گزارش دهند‪.‬‬ ‫‪24‬و چون یوناتان شنید که امیران دمبیوس با لشکری بزرگتر از قبل برای جنگ با او آمده اند‪،‬‬ ‫‪25‬او از اورشلیم بیرون آمد و در زمین آماتیس با آنها ملقات کرد ‪،‬زیرا به آنها مهلت نداد تا وارد سرزمین خود شوند‪.‬‬ ‫‪26‬او جاسوسانی را نیز به خیمههای ایشان فرستاد که باز آمدند و به او گفتند که مقرر شدهاند در فصل شب بر آنها بیایند‪.‬‬ ‫‪27‬بنابراین به محض غروب خورشید ‪،‬یوناتان به افراد خود دستور داد که مراقب باشند و در اسلحه باشند تا تمام شب آماده جنگ باشند‪.‬‬ ‫‪28‬اما چون دشمنان شنیدند که یوناتان و افرادش برای نبرد آماده هستند ‪،‬ترسیدند و در دل خود لرزیدند و در اردوگاه خود آتش افروختند‪.‬‬ ‫‪29‬اما یوناتان و گروهش تا صبح این را نمیدانستند ‪،‬زیرا چراغها را میساختند‪.‬‬ ‫‪30‬پس یوناتان آنها را تعقیب کرد ‪،‬اما به آنها نرسید ‪،‬زیرا از رودخانه الوتروس گذشته بودند‪.‬‬ ‫‪31‬پس یوناتان به اعراب که زبادی نامیده میشدند روی آورد و ایشان را زد و غنایم ایشان را گرفت‪.‬‬ ‫‪32‬و از آنجا بیرون آمد و به دمشق آمد و از تمام آن سرزمین گذشت‪.‬‬ ‫‪33‬شمعون نیز بیرون رفت و از آن سرزمین به عسكالون و دژهای مجاور آن گذشت و از آنجا به یافا روی آورد و آن را به دست آورد‪.‬‬ ‫‪34‬زیرا او شنیده بود که آنها قفسه را به کسانی که قسمت دیمیتریوس را گرفته بودند ‪،‬خواهند داد ‪.‬از این رو پادگانی را در آنجا قرار داد تا آن را نگه‬ ‫دارد‪.‬‬ ‫‪35‬پس از آن ‪،‬یوناتان دوباره به خانه آمد و مشایخ قوم را جمع کرد و با آنها در مورد ایجاد دژهای محکم در یهودیه مشورت کرد‪.‬‬ ‫‪36‬و دیوارهای اورشلیم را بلندتر ساخت و کوهی بزرگ بین برج و شهر برافراشت تا آن را از شهر جدا کند تا تنها بماند و مردم در آن نه بفروشند و‬ ‫نه بخرند‪.‬‬ ‫‪37‬پس آنها گرد هم آمدند تا شهر را بنا کنند ‪،‬زیرا قسمتی از دیوار به طرف نهر در سمت شرق فرو ریخت و آن را که کفناتا نام داشت تعمیر کردند‪.‬‬ ‫‪38‬شمعون نیز آدیدا را در سفل تأسیس کرد و آن را با دروازهها و میلهها مستحکم ساخت‪.‬‬ ‫‪39‬و تریفون رفت تا پادشاهی آسیا را بدست آورد و آنتیوخوس پادشاه را بکشد تا تاج را بر سر خود بگذارد‪.‬‬ ‫‪40‬اما او می ترسید که یوناتان او را رنج ندهد و با او بجنگد ‪.‬بنابراین او به دنبال راهی بود که چگونه جاناتان را بگیرد تا او را بکشد ‪.‬پس رفت و به‬ ‫بیتسان آمد‪.‬‬ ‫‪41‬آنگاه یوناتان با چهل هزار نفری که برای جنگ انتخاب شده بودند به استقبال او رفت و به بیتسان آمد‪.‬‬ ‫‪42‬و چون تریفون دید که یوناتان با چنان نیرویی می آید ‪،‬جرأت نکرد دست خود را بر او دراز کند‪.‬‬ ‫‪43‬اما او را محترمانه پذیرفت ‪،‬و او را به همه دوستانش تحسین کرد ‪،‬و به او هدایایی داد ‪،‬و به جنگجویانش دستور داد که از او اطاعت کنند ‪،‬مانند او‪.‬‬ ‫‪44‬به یوناتان نیز گفت« ‪:‬چرا این همه قوم را به این دردسر بزرگ آوردی ‪،‬زیرا جنگی بین ما نیست؟‬ ‫‪45‬پس اکنون آنها را دوباره به خانههای خود بفرست ‪،‬و چند نفر را انتخاب کن تا در انتظار تو باشند ‪،‬و با من به بطلمیاس بیا ‪،‬زیرا من آن را به تو‬ ‫خواهم داد ‪،‬و بقیه نیروهای مستحکم و نیروها و همه کسانی را که مسئولیت دارند ‪.‬و اما من برمی گردم و می روم زیرا این است علت آمدن من‪.‬‬ ‫‪46‬پس یوناتان که به او ایمان آورد ‪،‬همانطور که به او گفت عمل کرد و لشکر خود را که به سرزمین یهوده رفت ‪،‬فرستاد‪.‬‬ ‫‪47‬و او فقط سه هزار نفر را نزد خود نگه داشت که دو هزار نفر از آنها را به جلیل فرستاد و هزار نفر با او رفتند‪.‬‬


‫‪48‬و به محض ورود یوناتان به بطلمیاس ‪،‬بطلمیایی دروازهها را بستند و او را گرفتند و همه کسانی را که با او آمدند با شمشیر کشتند‪.‬‬ ‫‪49‬آنگاه تریفون لشکری از پیاده و سواران را به جلیل و به دشت بزرگ فرستاد تا تمامی گروهان یوناتان را نابود کنند‪.‬‬ ‫‪50‬اما چون دانستند که یوناتان و کسانی که با او بودند گرفته شده و کشته شدند ‪،‬یکدیگر را تشویق کردند ‪.‬و به هم نزدیک شدند و آماده جنگ شدند‪.‬‬ ‫‪51‬پس آنها که به دنبال آنها آمدند ‪،‬چون دریافتند که آماده جنگ برای جان خود هستند ‪،‬دوباره برگشتند‪.‬‬ ‫‪52‬پس همه با صلح به سرزمین یهودا آمدند و در آنجا یوناتان و کسانی که با او بودند گریه کردند و سخت ترسیدند ‪.‬از این رو تمامی اسرائیل مرثیه‬ ‫سرایی کردند‪.‬‬ ‫‪53‬آنگاه جمیع امتهایی که در آن اطراف بودند در صدد هلکت ایشان برآمدند ‪،‬زیرا گفتند ‪:‬نه فرماندهی دارند و نه کسی که ایشان را یاری کند‪.‬‬ ‫فصل‪13‬‬ ‫‪1‬چون شمعون شنید که تریفون لشکری عظیم گرد آورده تا به سرزمین یهودا حمله کرده و آن را ویران کند‪.‬‬ ‫‪2‬و دید که مردم در لرزه و ترس شدید هستند ‪،‬به اورشلیم رفت و مردم را جمع کرد‪.‬‬ ‫‪3‬و ایشان را نصیحت کرد و گفت« ‪:‬شما خودتان میدانید که من و برادرانم و خاندان پدرم چه کارهای بزرگی برای شریعت و قدس و جنگها و‬ ‫مشکلتی که دیدهایم انجام دادهایم‪.‬‬ ‫‪4‬به همین دلیل همه برادران من به خاطر اسرائیل کشته شدند و من تنها ماندم‪.‬‬ ‫‪5‬پس اکنون از من دور باشد که در هر مصیبت جان خود را ببخشم زیرا که بهتر از برادرانم نیستم‪.‬‬ ‫‪۶‬بیتردید من انتقام قوم و عبادتگاه و زنان و فرزندانمان را خواهم گرفت ‪،‬زیرا همه امتها جمع شدهاند تا ما را از بدخواهی بسیار هلک کنند‪.‬‬ ‫‪۷‬به محض شنیدن این سخنان ‪،‬روحشان زنده شد‪.‬‬ ‫‪8‬و آنها با صدای بلند پاسخ دادند و گفتند" ‪:‬به جای یهودا و برادرت یوناتان ‪،‬تو رهبر ما خواهی بود"‪.‬‬ ‫‪9‬در جنگهای ما بجنگید و هر چه به ما امر کنید ‪،‬انجام خواهیم داد‪.‬‬ ‫‪10‬پس جمیع مردان جنگی را گرد آورد و برای تکمیل حصارهای اورشلیم عجله کرد و آن را در اطراف مستحکم ساخت‪.‬‬ ‫‪11‬همچنین یوناتان پسر ابشالوم و با او قدرتی عظیم به یافا فرستاد که آنانی را که در آن بودند بیرون کردند در آنجا ماندند‪.‬‬ ‫‪12‬پس تریفون با قدرتی عظیم از بطلمیوس خارج شد تا به سرزمین یهودیه حمله کند و یوناتان با او در زندان بود‪.‬‬ ‫‪13‬اما شمعون خیمههای خود را در آدیدا در مقابل دشت برپا کرد‪.‬‬ ‫‪14‬و چون تریفون فهمید که شمعون به جای برادرش یوناتان برخاسته و میخواهد با او بجنگد ‪،‬رسولنی نزد او فرستاد و گفت‪:‬‬ ‫‪15‬در حالی که برادرت یوناتان را در قبضه داریم ‪،‬به خاطر پولی است که به خزانه پادشاه بدهکار است ‪،‬در مورد تجارتی که به او سپرده شده است‪.‬‬ ‫‪16‬پس اکنون صد تالنت نقره و دو تا از پسرانش را برای گروگان بفرست تا وقتی آزاد شد از ما قیام نکند و ما او را رها خواهیم کرد‪.‬‬ ‫‪17‬از این رو ‪،‬شمعون ‪،‬اگرچه متوجه شد که با فریبکارانه با او صحبت میکنند ‪،‬اما پول و فرزندان را فرستاد ‪،‬مبادا کینهای شدید از مردم برای خود‬ ‫ایجاد کند‪.‬‬ ‫‪18‬چه کسی میتوانست بگوید ‪،‬چون من پول و بچهها را برای او نفرستادم ‪،‬یوناتان مرده است‪.‬‬ ‫‪19‬پس فرزندان و صد قنطار را برای آنها فرستاد ‪،‬اما تریفون متلشی شد و یوناتان را رها نکرد‪.‬‬ ‫‪20‬و پس از آن ‪،‬تریفون آمد تا به زمین حمله کند ‪،‬و آن را ویران کند ‪،‬و از راهی که به آدورا منتهی میشود دور تا دور میگردد ‪،‬اما شمعون و لشکرش‬ ‫در هر مکان ‪،‬هر جا که میرفت ‪،‬بر ضد او لشکرکشی کردند‪.‬‬ ‫‪21‬و آنهایی که در برج بودند ‪،‬قاصدانی را نزد تریفون فرستادند تا او با عجله آمدن خود را در بیابان نزد آنها بیاورد و برای آنها غذا بفرستد‪.‬‬ ‫‪22‬از این رو تریفون تمام سواران خود را در آن شب آماده کرد تا بیایند ‪،‬اما برف بسیار بزرگی بارید ‪،‬زیرا او نیامد ‪.‬پس رفت و به سرزمین جلعاد‬ ‫آمد‪.‬‬ ‫‪23‬و چون به بسکامه نزدیک شد یوناتان را که در آنجا دفن شده بود کشت‪.‬‬ ‫‪24‬پس از آن تریفون بازگشت و به سرزمین خود رفت‪.‬‬ ‫‪25‬سپس شمعون را فرستاد و استخوانهای برادرش یوناتان را گرفت و در مدین شهر پدرانش دفن کرد‪.‬‬ ‫‪26‬و جمیع اسرائیل برای او مرثیه سرایی کردند و روزها بر او ناله کردند‪.‬‬ ‫‪27‬و شمعون نیز بنای یادبودی بر مقبره پدر و برادرانش ساخت و آن را با سنگ تراشیده در پشت و پیش از آن در معرض دید قرار داد‪.‬‬ ‫‪28‬و هفت هرم یکی در برابر دیگری برای پدر و مادر و چهار برادرش برپا کرد‪.‬‬ ‫‪29‬و در اینها وسایل حیلهگری ساخت که ستونهای بزرگی در مورد آنها قرار داد ‪،‬و تمام زرههای آنها را بر روی ستونها برای یادگاری جاودان‬ ‫ساخت ‪،‬و با کشتیهای زرهی تراشیدهشده ‪،‬تا از همه بادبانهای دریا دیده شوند‪. .‬‬ ‫‪30‬این مقبرهای است که در مدین ساخت و تا امروز پابرجاست‪.‬‬ ‫‪31‬و تریفون با انتیخوس پادشاه جوان به فریبکاری پرداخت و او را کشت‪.‬‬ ‫‪32‬و او به جای او سلطنت کرد و خود را پادشاه آسیا کرد و بلی بزرگی بر زمین آورد‪.‬‬ ‫‪33‬آنگاه شمعون دژهای محکم در یهودیه ساخت و آنها را با برجهای بلند و دیوارهای بزرگ و دروازهها و میلهها حصار کرد و آذوقهها را در آن‬ ‫ذخیره کرد‪.‬‬ ‫‪34‬بعلوه شمعون مردانی را برگزید و نزد دیمیتریوس پادشاه فرستاد تا این سرزمین را مصونیت بخشد ‪،‬زیرا هر کاری که تریفون کرد غارت بود‪.‬‬ ‫‪35‬دیمیتریوس پادشاه به او پاسخ داد و به این ترتیب نوشت‪:‬‬ ‫‪36‬دیمیتریوس پادشاه به شمعون کاهن اعظم و دوست پادشاهان و همچنین به مشایخ و قوم یهود درود می فرستد‪.‬‬ ‫‪37‬تاج طلیی و ردای قرمزی را که برای ما فرستادید ‪،‬دریافت کردیم ‪،‬و ما آمادهایم که با شما صلح محکمی ببندیم ‪،‬آری ‪،‬و به افسران خود بنویسیم تا‬ ‫مصونیتهایی را که اعطا کردهایم تأیید کنیم‪.‬‬ ‫‪38‬و هر عهد و پیمانی که با شما بستهایم ‪،‬باقی خواهد ماند ‪.‬و سنگرهای محکمی که ساخته اید ‪،‬متعلق به شما خواهد بود‪.‬‬ ‫‪39‬و هر گونه نظارت یا تقصیری که تا به امروز انجام شده است ‪،‬آن را میبخشیم و مالیات تاج را نیز که به ما مدیون هستید ‪،‬و اگر خراج دیگری در‬ ‫اورشلیم پرداخت شده باشد ‪،‬دیگر پرداخت نخواهد شد‪.‬‬ ‫‪40‬و بنگرید که چه کسانی در میان شما ملقات میکنند تا در دربار ما باشند ‪،‬سپس نام نویسی شوند و بین ما صلح باشد‪.‬‬ ‫‪41‬به این ترتیب یوغ امتها در صد و هفتادمین سال از اسرائیل برداشته شد‪.‬‬ ‫‪42‬آنگاه قوم اسرائیل در آلت و قراردادهای خود شروع کردند به نوشتن در سال اول شمعون کاهن اعظم ‪،‬فرماندار و رهبر یهودیان‪.‬‬


‫‪43‬در آن ایام شمعون در غزه اردو زد و آن را در اطراف محاصره کرد ‪.‬یک موتور جنگی نیز ساخت و در کنار شهر قرار داد و برج خاصی را زد‬ ‫و آن را گرفت‪.‬‬ ‫‪44‬و کسانی که در موتور بودند به داخل شهر پریدند ‪.‬در آن شهر غوغای بزرگی برپا شد‪:‬‬ ‫‪45‬تا آنجا که مردم شهر لباسهای خود را دریده و با زنان و فرزندان خود از دیوارها بال رفتند و با صدای بلند گریه کردند و از شمعون التماس کردند‬ ‫که به آنها آرامش دهد‪.‬‬ ‫‪46‬و گفتند« ‪:‬با ما برحسب شرارت ما رفتار مکن ‪،‬بلکه برحسب رحمت خود‪.‬‬ ‫‪47‬پس شمعون از ایشان دلجویی کرد و دیگر با ایشان جنگ نکرد ‪،‬بلکه ایشان را از شهر بیرون کرد و خانههایی را که بتها در آن بودند پاکسازی کرد‬ ‫و با سرود و شکر وارد آن شهر شد‪.‬‬ ‫‪48‬آری ‪،‬او تمام ناپاکیها را از آن دور کرد ‪،‬و مردانی را در آنجا قرار داد که شریعت را حفظ میکردند ‪،‬و آن را قویتر از قبل ساخت ‪،‬و در آنجا‬ ‫مسکنی برای خود ساخت‪.‬‬ ‫‪49‬آنها نیز در برج اورشلیم چنان تنگ نگاه داشتند که نه میتوانستند بیرون بیایند ‪،‬نه به دیار بروند ‪،‬نه بخرند و نه بفروشند ‪،‬از این رو به دلیل کمبود‬ ‫آذوقه در مضیقه بودند و تعداد زیادی از آنها هلک شدند ‪.‬از طریق قحطی‬ ‫‪50‬آنگاه نزد شمعون فریاد زدند و از او التماس کردند که با آنها همدل شود ‪.‬و چون آنها را از آنجا بیرون کرد ‪،‬برج را از آلودگی ها پاک کرد‪.‬‬ ‫‪51‬و در روز بیست و سه ماه دوم در صد و هفتاد و یکمین سال با شکرگزاری و شاخههای درخت خرما و با چنگ و سنج و با ویول و سرود و سرود‬ ‫وارد آن شد ‪.‬دشمن بزرگی از اسرائیل نابود شد‪.‬‬ ‫‪52‬همچنین مقرر کرد که آن روز هر سال با شادی برگزار شود ‪.‬و تپه معبد را که در کنار برج بود ‪،‬محکمتر از آنچه بود ساخت ‪،‬و با همراهی خود‬ ‫در آنجا ساکن شد‪.‬‬ ‫‪53‬و چون شمعون دید که پسرش یحیی مردی دلیر است ‪،‬او را فرمانده جمیع لشکریان کرد ‪.‬و در غازره ساکن شد‪.‬‬ ‫فصل‪14‬‬ ‫‪1‬و در سال صد و شصت و دوازدهم پادشاه دیمیتریوس نیروهای خود را جمع کرد و به ماد رفت تا از او برای جنگ با تریفون کمک بگیرد‪.‬‬ ‫‪2‬اما چون آرشاک ‪،‬پادشاه ایران و ماد ‪،‬شنید که دیمیتریوس به داخل مرزهای او وارد شده است ‪،‬یکی از امیران خود را فرستاد تا او را زنده بگیرد‪.‬‬ ‫‪3‬که رفت و لشکر دیمیتریوس را زد و او را گرفت و به ارشاک آورد و او را در بند انداخت‪.‬‬ ‫‪4‬اما سرزمین یهودا که در تمام ایام شمعون ساکت بود ‪.‬زیرا او خیر و صلح امت خود را به گونه ای می طلبید که اقتدار و عزت او همیشه آنها را‬ ‫خشنود می کرد‪.‬‬ ‫‪5‬و چنانکه در تمام اعمال خود محترم بود ‪،‬در این نیز ‪،‬یافا را به پناهگاه گرفت و به جزایر دریا راه یافت‪.‬‬ ‫‪6‬و حدود قوم خود را وسعت بخشید و کشور را بازیابی کرد‪،‬‬ ‫‪7‬و تعداد زیادی از اسیران را گرد آورد و بر غازره و بیتسوره و برج تسلط یافت و تمام ناپاکیها را از آن بیرون آورد و کسی نبود که با او مخالفت‬ ‫کند‪.‬‬ ‫‪8‬آنگاه زمین خود را با آرامش زراعت کردند و زمین به او نموید و درختان صحرا میوه خود را‪.‬‬ ‫‪9‬مردان باستانی همه در کوچهها مینشستند و از چیزهای خوب با هم صحبت میکردند و جوانان لباسهای باشکوه و جنگآور به تن میکردند‪.‬‬ ‫‪10‬او برای شهرها آذوقه تهیه کرد و انواع مهمات را در آنها قرار داد ‪،‬به طوری که نام شریف او تا پایان جهان مشهور شد‪.‬‬ ‫‪11‬او در زمین صلح برقرار کرد و اسرائیل با شادی فراوان شادی کرد‪.‬‬ ‫‪12‬زیرا هرکس زیر درخت انگور و درخت انجیر خود مینشست و کسی نبود که آنها را بشکند‪.‬‬ ‫‪13‬و کسی در زمین باقی نماند که با ایشان بجنگد ‪،‬آری ‪،‬خود پادشاهان در آن روزها سرنگون شدند‪.‬‬ ‫‪14‬و جمیع قوم خود را که پست شده بودند تقویت کرد ‪.‬و هر نادیده از شریعت و شریر را برد‪.‬‬ ‫‪15‬او عبادتگاه را زیبا کرد و ظروف معبد را زیاد کرد‪.‬‬ ‫‪۱۶‬و چون در روم و تا اسپارت شنیده شد که یوناتان مرده است ‪،‬بسیار متأسف شدند‪.‬‬ ‫‪17‬اما چون شنیدند که برادرش شمعون به جای او کاهن اعظم شد و بر کشور و شهرهای آن حکومت کرد‪.‬‬ ‫‪18‬و در جداول برنجی به او نوشتند تا دوستی و رفاقتی را که با برادرانش یهودا و یوناتان بسته بودند تجدید کنند‪.‬‬ ‫‪۱۹‬که این نوشتهها در حضور جماعت اورشلیم خوانده شد‪.‬‬ ‫‪20‬و این رونوشت نامههایی است که لسدیمونیان فرستادند ‪.‬حاکمان لکدمونیان با شهر به شمعون کاهن اعظم و مشایخ و کاهنان و باقیمانده قوم یهود ‪،‬‬ ‫برادران ما ‪،‬درود می فرستند‪.‬‬ ‫‪21‬سفیرانی که نزد قوم ما فرستاده شدند جلل و افتخار شما را به ما گواهی دادند ‪،‬از این رو از آمدن آنها خرسندیم‪.‬‬ ‫‪22‬و چیزهایی را که در شورای مردم به این طریق گفتند ثبت کردند ‪.‬نومنیوس پسر آنتیوخوس و آنتی پاتر پسر یاسون ‪،‬سفیران یهودیان ‪،‬نزد ما آمدند‬ ‫تا دوستی خود را با ما تجدید کنند‪.‬‬ ‫‪23‬و از مردم خوشایند بود که مردان را با افتخار پذیرایی کنند ‪،‬و رونوشت سفارت خود را در اسناد عمومی بگذارند ‪،‬تا مردم لکدمونیان بتوانند‬ ‫یادبودی از آن داشته باشند ‪:‬به علوه ‪،‬ما نسخه ای از آن را برای شمعون کاهن اعظم نوشتیم‪. .‬‬ ‫‪24‬پس از آن شمعون نومنیوس را با سپر بزرگی از طل به وزن هزار پوند به روم فرستاد تا لیگ را با آنها تأیید کند‪.‬‬ ‫‪25‬وقتی قوم شنیدند ‪،‬گفتند ‪:‬از شمعون و پسرانش چه سپاسگزاری کنیم؟‬ ‫‪26‬زیرا که او و برادرانش و خاندان پدرش اسرائیل را تأسیس کردند و دشمنان خود را از ایشان در جنگ بیرون کردند و آزادی ایشان را تأیید کردند‪.‬‬ ‫‪27‬پس آن را در جدولهای برنجی نوشتند که بر ستونهایی در کوه سیون قرار دادند ‪.‬روز هجدهم ماه ایلول ‪،‬در سال صد و شصت و دوازدهم ‪،‬سال سوم‬ ‫شمعون کاهن اعظم‪،‬‬ ‫‪28‬در سارامل در جماعت کاهنان و قوم و حاکمان قوم و مشایخ مملکت این چیزها به ما اطلع داده شد‪.‬‬ ‫‪29‬چون بارها در کشور جنگهایی رخ داده است که در آن برای حفظ حرم و شریعت ‪،‬شمعون پسر متاطیاس ‪،‬از نسل جاریب ‪،‬همراه با برادرانش ‪،‬خود‬ ‫را به خطر انداخته و در برابر دشمنان مقاومت می کنند ‪.‬ملت خود افتخار بزرگی برای ملت خود کردند‪:‬‬ ‫( ‪30‬زیرا بعد از آن یوناتان قوم خود را جمع کرد و کاهن اعظم ایشان بود به قوم خود اضافه شد‪.‬‬ ‫‪31‬دشمنان ایشان آماده شدند تا به کشور ایشان حمله کنند تا آن را ویران کنند و بر عبادتگاه دست بگذارند‪.‬‬ ‫‪32‬در آن زمان شمعون برخاست و برای قوم خود جنگید و بسیاری از اموال خود را خرج کرد و مردان دلیر قوم خود را مسلح کرد و به آنها مزد داد‪.‬‬


‫‪33‬و شهرهای یهودا را با بتسورا که در مرزهای یهودا قرار دارد ‪،‬که قبلل زره دشمنان در آنجا بود ‪،‬مستحکم کرد ‪.‬اما او پادگانی از یهودیان را در‬ ‫آنجا قرار داد‪:‬‬ ‫‪34‬و یافا را که بر دریا قرار دارد و غازره را که در مجاورت آزوتوس است ‪،‬جایی که دشمنان قبلل در آن ساکن بودند ‪،‬مستحکم ساخت ‪،‬اما یهودیان‬ ‫را در آنجا قرار داد و برای جبران آن همه چیز را برای آنها فراهم ساخت‪.‬‬ ‫‪35‬پس قوم اعمال شمعون را سرودند و او را به چه جلل میپندید که قوم خود را بیاورد ‪،‬او را فرماندار و اعظم کاهن خود ساختند ‪،‬زیرا او همه این‬ ‫کارها را انجام داده بود ‪،‬و به عدالت و ایمانی که برای قوم خود نگاه داشت ‪.‬و برای این کار او به هر طریقی به دنبال تعالی قوم خود بود‪.‬‬ ‫‪36‬زیرا در زمان او چیزها در دست او رونق یافت ‪،‬به طوری که امتها از سرزمین خود بیرون رفتند ‪،‬و آنها نیز که در شهر داوود در اورشلیم بودند ‪،‬‬ ‫که خود را برجی ساخته بودند ‪،‬که از آن بیرون آمدند ‪،‬و آنها را آلوده کردند ‪.‬همه چیز در مورد حرم ‪،‬و صدمات زیادی در مکان مقدس انجام داد‪:‬‬ ‫‪37‬اما او یهودیان را در آنجا قرار داد ‪.‬و آن را برای امنیت کشور و شهر مستحکم ساخت و دیوارهای اورشلیم را برافراشت‪.‬‬ ‫‪38‬دیمیتریوس پادشاه نیز بر اساس آن چیزها او را در کاهن اعظم تأیید کرد‪.‬‬ ‫‪39‬و او را از دوستان خود قرار داد و او را با عزت فراوان گرامی داشت‪.‬‬ ‫‪40‬زیرا شنیده بود که رومیان یهودیان را دوستان و متحدین و برادران خود خوانده بودند ‪.‬و اینکه آنها سفیران شمعون را محترمانه پذیرایی کرده بودند‪.‬‬ ‫‪41‬همچنین یهودیان و كاهنان از اینكه شمعون فرماندار و كاهن اعظم آنها برای همیشه باشد خشنود بودند تا زمانی كه نبی امینی ظهور كند‪.‬‬ ‫‪42‬بعلوه اینکه او فرمانده آنها باشد و سرپرستی مقدس را به عهده بگیرد تا آنها را بر کارهایشان و بر کشور و زره و بر قلعه ها بگذارد و من می‬ ‫گویم که او باید سرپرستی را به عهده بگیرد ‪.‬جایگاه مقدس؛‬ ‫‪43‬علوه بر این ‪،‬که از او اطاعت شود و همه نوشتههای کشور به نام او باشد ‪،‬و لباس ارغوانی بپوشد و طل بپوشد‪.‬‬ ‫‪44‬همچنین برای هیچ یک از مردم یا کاهنان نباید هیچ یک از این چیزها را بشکند ‪،‬یا سخنان او را نفی کند ‪،‬یا بدون او مجلسی در کشور گرد آورد ‪،‬یا‬ ‫لباس ارغوانی بپوشد ‪،‬یا سگکی بپوشد ‪.‬طل؛‬ ‫‪45‬و هر کس به گونه ای دیگر عمل کند یا یکی از این چیزها را بشکند ‪،‬باید مجازات شود‪.‬‬ ‫‪46‬بنابراین ‪،‬همه مردم دوست داشتند که با شمعون رفتار کنند و همانطور که گفته شد عمل کنند‪.‬‬ ‫‪47‬آنگاه شمعون این را پذیرفت و از اینکه کاهن اعظم و فرمانده و فرماندار یهودیان و کاهنان باشد و از همه آنها دفاع کند ‪،‬خشنود شد‪.‬‬ ‫‪48‬پس دستور دادند که این نوشته را در میزهای برنجی بگذارند و در پرگار عبادتگاه در مکانی آشکار نصب کنند‪.‬‬ ‫‪49‬همچنین تا نسخههای آن در خزانه ذخیره شود تا شمعون و پسرانش آنها را داشته باشند‪.‬‬ ‫فصل‪15‬‬ ‫‪1‬و انطاکوس پسر دیمیتریوس پادشاه نامههایی از جزایر دریا برای شمعون کاهن و امیر یهودیان و برای تمامی قوم فرستاد‪.‬‬ ‫‪2‬مطالب آن این بود ‪:‬انطاکوس پادشاه به شمعون کاهن اعظم و شاهزاده قوم خود و قوم یهود درود می فرستد‪.‬‬ ‫‪3‬از آنجا که برخی از افراد آفتکش ‪،‬پادشاهی پدران ما را غصب کردهاند ‪،‬و هدف من این است که دوباره آن را به چالش بکشم ‪،‬تا بتوانم آن را به‬ ‫ملک قدیمی بازگردانم ‪،‬و برای این منظور انبوهی از سربازان خارجی را گرد هم آوردهام ‪،‬و کشتیهایی را آماده کردهام ‪.‬جنگ؛‬ ‫‪4‬منظور من نیز این است که از آن کشور بگذرم تا از آنانی که آن را ویران کردهاند و بسیاری از شهرهای پادشاهی را ویران کردهاند انتقام بگیرم‪.‬‬ ‫‪5‬پس اکنون من تمام هدایایی را که پادشاهان قبل از من به تو دادهاند و هر هدایایی غیر از آنها را به تو تأیید میکنم‪.‬‬ ‫‪6‬به تو اجازه میدهم که با مهر خودت برای کشورت پول درآوری‪.‬‬ ‫‪7‬و در مورد اورشلیم و قدس ‪،‬آزاد باشند ‪.‬و تمام زرههایی که ساختهای و قلعههایی که ساختهای و در دست خود نگه میداری ‪،‬برای تو باقی بمانند‪.‬‬ ‫‪8‬و اگر چیزی به خاطر پادشاه باشد یا باشد ‪،‬از این زمان به بعد برای همیشه برای تو آمرزیده شود‪.‬‬ ‫‪9‬بهعلوه ‪،‬وقتی پادشاهی خود را به دست آوردیم ‪،‬تو و قوم تو و معبدت را با عزت فراوان گرامی خواهیم داشت تا عزت تو در سراسر جهان شناخته‬ ‫شود‪.‬‬ ‫‪10‬در سال صد و شصت و چهاردهم آنتیوخوس به سرزمین پدران خود رفت و در آن زمان تمام نیروها نزد او گرد آمدند ‪،‬به طوری که تعداد کمی از‬ ‫تریفون باقی ماندند‪.‬‬ ‫‪11‬از این رو آنتیوخوس پادشاه او را تعقیب کرد و به دورا که در کنار دریا قرار دارد گریخت‪.‬‬ ‫‪12‬زیرا دید که بلی ناگهانی بر او آمد و نیروهایش او را ترک کردند‪.‬‬ ‫‪13‬سپس آنتیوخوس را در مقابل دورا اردو زد و صد و بیست هزار مرد جنگی و هشت هزار سوار داشت‪.‬‬ ‫‪۱۴‬و چون شهر را در اطراف احاطه کرد و به کشتیهای نزدیک شهر در کنار دریا ملحق شد ‪،‬شهر را از راه خشکی و دریا آزار داد و اجازه نداد‬ ‫هیچکس بیرون برود و داخل شود‪.‬‬ ‫‪15‬در آن زمان نومنیوس و گروهش از روم آمدند و نامههایی به پادشاهان و کشورها داشتند ‪.‬که در آن این چیزها نوشته شده بود‪:‬‬ ‫‪۱۶‬لوسیوس ‪،‬کنسول رومیان نزد بطلمیوس ‪،‬درود میفرستد‪:‬‬ ‫‪17‬سفیران یهود ‪،‬دوستان و هم پیمانان ما ‪،‬نزد ما آمدند تا دوستی و رفاقت قدیمی را که از جانب شمعون کاهن اعظم و از قوم یهود فرستاده شده بودند ‪،‬‬ ‫تجدید کنند‪.‬‬ ‫‪18‬و سپر طلیی هزار لیره آوردند‪.‬‬ ‫‪19‬بنابراین ‪،‬ما خوب دانستیم که به پادشاهان و کشورها بنویسیم که به آنها آسیبی نرسانند ‪،‬با آنها ‪،‬شهرها یا کشورهایشان نجنگند ‪،‬و با این حال به‬ ‫دشمنان خود علیه آنها کمک نکنند‪.‬‬ ‫‪20‬برای ما نیز خوب به نظر می رسید که سپر آنها را دریافت کنیم‪.‬‬ ‫‪21‬پس اگر افراد آفتکشی هستند که از کشور خود نزد شما گریختهاند ‪،‬آنها را به شمعون کاهن اعظم بسپارید تا آنها را مطابق شریعت خود مجازات‬ ‫کند‪.‬‬ ‫‪22‬همین چیزها را به دیمیتریوس پادشاه و آتالوس و آریاراتس و آرشاس نیز نوشت‪.‬‬ ‫‪23‬و به تمام کشورها و به سامسامس ‪،‬و لکدمونیان ‪،‬و به دلوس ‪،‬و میندوس ‪،‬و سیکیون ‪،‬و کاریا ‪،‬و ساموس ‪،‬و پامفیلیا ‪،‬و لیکیا ‪،‬و هالیکارناسوس ‪،‬و‬ ‫رودوس ‪،‬و آرادوس ‪،‬و کوس ‪،‬و سیده و آرادوس و گورتینا و کنیدوس و قبرس و سیرنه‪.‬‬ ‫‪24‬و رونوشت آن را به شمعون کاهن اعظم نوشتند‪.‬‬ ‫‪25‬پس آنتیوخوس پادشاه در روز دوم بر ضد دورا اردو زد و پیوسته به آن حمله کرد و موتورهایی ساخت و به این وسیله تریفون را بست که نه می‬ ‫توانست بیرون برود و نه داخل‪.‬‬


‫‪26‬در آن زمان شمعون دو هزار مرد برگزیده برای او فرستاد تا او را یاری کنند ‪.‬نقره و طل و زره بسیار‪.‬‬ ‫‪27‬با این حال او آنها را نپذیرفت ‪،‬بلکه تمام عهدهایی را که قبلل با او بسته بود ‪،‬شکست و برای او غریب شد‪.‬‬ ‫‪28‬و آتنوبیوس ‪،‬یکی از دوستانش را نزد او فرستاد تا با او ارتباط برقرار کند و بگوید« ‪:‬یمفا و غازرا را دریغ میکنید ‪.‬با برجی که در اورشلیم است که‬ ‫شهرهای قلمرو من است‪.‬‬ ‫‪29‬شما مرزهای آن را ویران کردهاید و صدمات بزرگی در زمین وارد کردهاید و بر بسیاری از مکانهای پادشاهی من تسلط پیدا کردهاید‪.‬‬ ‫‪30‬پس اکنون شهرهایی را که گرفتهاید و خراجهای مکانهایی را که بدون حدود یهودیه بر آنها تسلط یافتهاید ‪،‬آزاد کنید‪.‬‬ ‫‪31‬وگرنه برای آنها پانصد قرطن نقره به من بده ‪.‬و برای ضرری که کردهاید و خراج شهرها پانصد استعداد دیگر‪.‬‬ ‫‪32‬پس آتنوبیوس دوست پادشاه به اورشلیم آمد و چون جلل شمعون و کمد بشقاب طل و نقره و حضور عظیم او را دید ‪،‬متحیر شد و پیام پادشاه را به‬ ‫او گفت‪.‬‬ ‫‪33‬آنگاه شمعون پاسخ داد و به او گفت« ‪:‬ما نه زمین دیگران را گرفتهایم و نه آنچه را که متعلق به دیگران است ‪،‬بلکه میراث پدرانمان را که دشمنان‬ ‫ما به ناحق در زمان معینی تصرف کرده بودند‪.‬‬ ‫‪34‬پس ما با داشتن فرصت ‪،‬میراث پدران خود را در اختیار داریم‪.‬‬ ‫‪35‬و در حالی که تو یافا و غزرا را میخواهی ‪،‬هر چند آنها به مردم کشور ما صدمه بزرگی زدند ‪،‬اما ما برای آنها صد استعداد به تو خواهیم داد ‪.‬در‬ ‫اینجا آتنوبیوس یک کلمه به او پاسخ نداد‪.‬‬ ‫‪36‬اما با خشم به نزد پادشاه بازگشت و از این سخنان و جلل شمعون و همه آنچه دیده بود به او گزارش داد‪.‬‬ ‫‪37‬در آن زمان تریفون با کشتی به اورتوسیاس گریخت‪.‬‬ ‫‪38‬آنگاه پادشاه قندبئوس را ناخدای ساحل دریا کرد و لشکری پیاده و سوار به او داد‪.‬‬ ‫‪39‬و به او دستور داد که لشکر خود را به سوی یهودیه بردارد ‪.‬همچنین به او دستور داد که سدرون را بنا کند و دروازهها را محکم کند و با مردم‬ ‫جنگ کند ‪.‬اما در مورد خود پادشاه ‪،‬تریفون را تعقیب کرد‪.‬‬ ‫‪40‬پس قندبئوس به جمنیه آمد و شروع به تحریک مردم کرد و به یهودیه حمله کرد و مردم را به اسیری گرفت و آنها را کشت‪.‬‬ ‫‪41‬و چون سدرو را بنا كرد ‪،‬سواران و لشگر پیاده را در آنجا قرار داد تا از راههاي یهودیه عبور كنند ‪،‬چنانكه پادشاه به او دستور داده بود‪.‬‬ ‫فصل‪16‬‬ ‫‪1‬سپس یحیی از غازره برآمد و به پدرش شمعون آنچه را که قندبئوس انجام داده بود گفت‪.‬‬ ‫‪2‬از این رو شمعون دو پسر بزرگ خود ‪،‬یهودا و یوحنا را فرا خواند و به آنها گفت ‪،‬من و برادرانم و خاندان پدرم از جوانی تا به امروز با دشمنان‬ ‫اسرائیل جنگیدهایم ‪.‬و همه چیز در دستان ما به قدری رونق یافته است که بارها اسرائیل را نجات داده ایم‪.‬‬ ‫‪3‬اما اکنون من پیر شدهام و شما به رحمت خدا به سن کافی رسیدهاید ‪:‬به جای من و برادر من باشید و بروید و برای ملت ما بجنگید و یاری از آسمان‬ ‫با شما باشد‪.‬‬ ‫‪4‬بنابراین بیست هزار مرد جنگی با سواران را از کشور برگزید که به سوی قندبئوس رفتند و در آن شب در مدین استراحت کردند‪.‬‬ ‫‪5‬و چون صبح برخاستند و به دشت رفتند ‪،‬اینک لشکر عظیمی از پیادهروان و سواران بر ایشان آمدند ‪،‬اما نهر آبی در میان آنها بود‪.‬‬ ‫‪6‬پس او و قومش مقابل آنها قیام کردند و چون دید که مردم از عبور از نهر آب می ترسند ‪،‬ابتدا بر خود رفت و آنگاه مردانی که او را دیدند از پس او‬ ‫گذشتند‪.‬‬ ‫‪7‬و با انجام این کار ‪،‬افراد خود را تقسیم کرد و سواران را در میان پیادهها قرار داد ‪،‬زیرا سواران دشمن بسیار زیاد بودند‪.‬‬ ‫‪8‬آنگاه شیپورهای مقدس را به صدا درآوردند و در نتیجه قندبئوس و لشکر او را فراری دادند ‪،‬به طوری که بسیاری از آنها کشته شدند و باقیمانده آنها‬ ‫را به دژ محکم رساندند‪.‬‬ ‫‪9‬در آن زمان برادر یهودا یوحنا مجروح شد ‪.‬اما یوحنا همچنان آنها را تعقیب کرد تا اینکه به سدرون که اسندبئوس ساخته بود رسید‪.‬‬ ‫‪10‬پس حتی به برجهای مزارع آزوتوس گریختند ‪.‬از این رو آن را با آتش سوزاند ‪،‬به طوری که حدود دو هزار نفر از آنها کشته شدند ‪.‬پس از آن با‬ ‫صلح به سرزمین یهودیه بازگشت‪.‬‬ ‫‪11‬بعلوه در دشت اریحا ‪،‬بطلمیوس ‪،‬پسر ابوبوس ‪،‬فرمانده شد ‪،‬و او نقره و طل فراوان داشت‪.‬‬ ‫‪12‬زیرا او داماد کاهن اعظم بود‪.‬‬ ‫‪13‬از این رو ‪،‬دل او بلند شد ‪،‬و به این فکر افتاد که کشور را به خود اختصاص دهد ‪،‬و پس از آن با حیله گری با شمعون و پسرانش مشورت کرد تا‬ ‫آنها را نابود کند‪.‬‬ ‫‪14‬و شمعون از شهرهایی که در دهکده بود بازدید میکرد و از نظم و ترتیب خوب آنها مراقبت میکرد ‪.‬در آن زمان با پسرانش متاتیا و یهودا در سال‬ ‫صد و شصت و هفدهم در ماه یازدهم به نام ساباط به اریحا فرود آمد‪.‬‬ ‫‪15‬در جایی که پسر ابوبوس با فریب آنها را در قفسه کوچکی به نام دوکوس که خود ساخته بود پذیرفت و برای آنها ضیافت بزرگی ترتیب داد ‪،‬اما در‬ ‫آنجا مردانی را پنهان کرده بود‪.‬‬ ‫‪۱۶‬پس چون شمعون و پسرانش مشروب زیادی خوردند ‪،‬بطلمیوس و مردانش برخاستند و اسلحههای خود را برداشتند و بر شمعون به ضیافتگاه آمدند‬ ‫و او و دو پسرش و برخی از خادمانش را کشتند‪.‬‬ ‫‪17‬او در این کار خیانت بزرگی مرتکب شد و بدی را به نیکی جبران کرد‪.‬‬ ‫‪18‬آنگاه بطلمیوس این مطالب را نوشت و نزد پادشاه فرستاد تا لشکری برای کمک به او بفرستد و کشور و شهرها را به او تسلیم کند‪.‬‬ ‫‪19‬و دیگران را نیز به غازره فرستاد تا یحیی را بکشند و به هیئتها نامههایی فرستاد تا نزد او بیایند تا نقره و طل و ثواب به آنها بدهد‪.‬‬ ‫‪20‬و دیگران را فرستاد تا اورشلیم و کوه معبد را بگیرند‪.‬‬ ‫‪21‬اکنون یکی به سوی غازرا فرار کرده بود و به یوحنا گفته بود که پدر و برادرانش کشته شده اند و بطلمیوس نیز فرستاده است تا تو را بکشد‪.‬‬ ‫‪22‬و چون این را شنید ‪،‬بشدت متحیر شد ‪.‬زیرا میدانست که میخواهند او را دور کنند‪.‬‬ ‫‪23‬در مورد بقیه اعمال یوحنا و جنگها و اعمال شایسته او و بنای دیوارهایی که ساخت و اعمال او‪،‬‬ ‫‪24‬اینک ‪،‬اینها در تواریخ کاهنیت او نوشته شده است ‪،‬از زمانی که او بعد از پدرش کاهن اعظم شد‪.‬‬


Turn static files into dynamic content formats.

Create a flipbook
Issuu converts static files into: digital portfolios, online yearbooks, online catalogs, digital photo albums and more. Sign up and create your flipbook.