این نوشته به زبان محاوره ای است. براساس الگوی نوشتاری مونولوگ های واژن نوشتم).البته الگوی ترجمه فارسی دیگه!( نمایش قابل اجرا!!! حوصله ام سر رفته بود...خسته شده بودم...استاد همینطور داشت حرف می زد و بچه ها هم همزمان با اون حرف میزدند)...لبخند تمسخر آمیز( پا شدم اومدم بیرون....هوا تاریک بود....زمستونا معمول زودتر از انتظار هوا تاریک میشه....اومدم بیرون و یه نفس عمیق کشیدم...دستم یه کیسه پر از لباس بود و کیفم پر از کتاب...سنگین بودن...خب چاره ای هم نبود!!! از در دانشگاه رفتم بیرون....سر بالیی بود ....داشتم فکر میکردم ...به آینده...به تموم شدن درسام و اینکه چی کار باید بکنم...یا اصل چی کار میشه کرد ....تو همین فکرا بودم که رسیدم به خیابون اصلی...هنوز یه پل مونده بود رد کنم تا برسم به خیابونی که قرار بود سوار ماشین بشم....داشتم به این فکر میکردم که کدوم راه آسونتره و نزدیکتره....همینطور داشتم میرفتم آروم آروم و فکر میکردم که یهو یه نفر و از دور دیدم...و نمی دونم چه جوری و با چه منطقی حدس زدم شاید آدم درستی نباشه....پیش خودم گفتم باید خودمو آماده کنم و حواسم جمع باشه برای دفاع کردن)....با خشم( ببببله حدسم درست بود ....سعی کرد دست کثیفشو به من بزنه که من زودتر با دستم محکم زدم رو دستش و گفتم:آشغال عوضی...قلبم شروع کرد به تند تند زدن....همینطور میزد ومیزد...خودمو نمیدیدم ولی حتم دارم سرخ شده بودم...دستام میلرزید.....یه نگاه اونور کردم بزرگراه بود و ماشینایی که با سرعت رد میشدند...اینور نگاه کردم....بخش خرابه ای از دانشگاه که سالها همینطور مونده بود....به پشت سرم نگاه کردم...اون کثافتو دیدم که داشت سلنه سلنه می رفت ...شایدم داشت خودشو سرزنش میکرد که به هدفش نرسیده!!!....ربرومو نگاه کردم دیدم یه ددختر و پسر دارن از پله های پل پایین میان و میگن و میخندن....بازم نمی دونم چه جوری و با جه منطقی خوشحال شدم و سرعتمو زیاد کردمتا رسیدم به پل ...پله ها رو رفتم بال انگار خیالم راحت شده بود ....ولی به وسط پل که رسیدم یهو سکوت عجیبی همراه با قیژ هراز گاهی ماشینا برام سنگین شد ..یه حسی بهم می گفت که به عقب برگردم...برگشتم.....بله)..با وحشت( اووون یارو پشت سرم بود...با اون هیکل گنده و قدم های بزرگ هی داشت بهم نزدیک و نزدیکتر می شد)....تند تند( قلبم شروع کرد دوباره به تند تند زدن....انگار داشت می افتاد زمین...سرم سرم که داشت منفجر میشد...همه جور فکر تو چند ثانیه به ذهنم رسید...باید فرار کنم ...اولی پاهام...پاهام انگار مال من نبود......پاهم سست شده بود....داشت ولو میشد رو زمین .......باید داد میزدم و کمک میخواستم ...ولی دهنم ....دهنم خشک شده بود......تازه من روی پلی وسط بزرگراه بودم....این یعنی اینکه اگه با شیپور هم داد میزدی کسی نمیشنید... )با بغض و آه( وایییی خدای من باید چی کار میکردم........یه آن دیدم)تصورش( به من نزدیک شده و دستشو گذاشته رو دهنمو به زور داره.......نه نه نه نه..........برگشتم نگاه کردم...دیدم داره سرعتش بیشتر و بیشتر میشه.....به جلو نگاه کردم.....بخش دوم پل دراز شده بود....دراز اندازه یه خیابون دراز).........سرعت ادای کلمات بیشتر میشه( نمی دونستم من باید چی کار کنم....هان .چی کار باید میکردم........ترم آخر دانشگاهمو وعده های خوبی برای کار و درآمد.....و رویای شیرین برای پیشرفت..........نباید اینطوری .......اینطوری روی پل تموم .....همه چی تموم بشه.......نه....پاهام هی سستر و سستر میشد.دهنم هی خشک تر وخشک تر ........وایییییی این پل لعنتی کی میخواد تموم بشه..........دیگه پاهام جلوتر نمیره.....یهو دیدم راس راسی وایسادم به کیسه ای که دستم بود نگاه کردم و تا میتونستم دور دستم پیچیدمش و نمی دونم چه جوری به این نتیجه رسیدم که ....من باید برم به سمتش.......و همین کار و کردم.........با تمام سرعتی که میتونستم به سمتش دویدم با کیسه محکم زدم تو صورتش.......هیچی نگفت...و سرعتشو بیشتر کرد و دوید به سمت پله ها و از جلوی چشمم دور شد........من همونطور افتادم رو کف پل.......و یه نفس عمیقی کشیدم.....برای چند دقیقه نشستم....بعد که پا شدم نمیتونستم ازترسم از پله ها برم پایین ترس اینکه مبادا اون پایین منتظرم باشه...مبادا دوستاشم باشن......فکر اینکه من که نمی تونم حریف چند نفر بشم.......نمیدونم چقد ولی واسه من 24ساعت گذشت تا شجاعتمو دوباره به دست اوردمو رفتم پایین.....همه چی خیلی سریع اتفاق اوفتاد اما برای من یه چند سالی گذشت...و تقریبا ماهها هر شب خواب پل و تجاوز و میدیدم.......... قسمت دوم آ:خودمو چسبونده بودم به در ماشین..میترسیدم اگه حرفی بزنم راننده و بقیه وا چه زن بی حیایی حتما مشکل از خودشه... ب:خواب بودم یه چیزی مثل میله میخورد به پشتم...اول فکر کردم دارم خواب میبینم...ضربه ها بیشتر وبیشتر میشد.دیگه کامل بیدار شدم و برگشتم دیدم یه پسرجوونه..منم بهش لبخند زدم و اونم لبخند زد....یه سنجاق وصله کیفم بود ...دستمو آروم بردم پشتم دستش اومد تو دستم...با نوکه سنجاق چنان فرو کردم تو دستش که خون اومد...سعی داشت دستشو بکشه ولی تسلط من بیشتر بود من دودست بودم اون یه دستش بود)نیشخند( ایستگاه پیاده شد... پ:عزیزم گلم تو تو مثل فرشته ها میمونی...نباید بلند بلند بخندی یا لباسای تنگ بپوشی تا کسی نگاهت نکنه ...گناهه....... ت :خیلی خسته بودم ومترو مثل همیشه شلوغ بود تا رسیدم قطار اومد نتونستم برم قسمت بانوان...تو اولین واگنی تونستم سوار شدم..قیامت بود ایستادم روبروی صندلی ها...تا قطار حرکت کرد آقای روبروم پا شدو جاشو داد به من...آقای خوبی بنظر میرسید...
ث :تولد نه سالگیم بود ..مامانم یه هدیه داد بهم...گفت این روسری هم هدیه تولد دختر گلم که دیگه بزرگ شده و باید حجابشو رعایت کنه دیگه ام با پسرا بازی نکنه...تو که نمی خوای گناه کنی عزیزم... ج :بابام میگه تو خوبی ...تو پاکی ...من شک ندارم...ولی بیرون عین جنگله...همه گرگن...آخه تو که مردا رو نمیشناسی... چ:برادر بزرگم خودش باید هر روز منو ببره کلس زبان و بیاره...امروز نرفتم...چون برادرم خونه نبود.... ح:هندس فری رو از تو گوشم در اوردم و داد زدم هی آقا درست بشین...دستاتم بیار بال بزار رو کیفت...شنیدم زیر لب می گفت:آش نخورده و دهن سوخته... خ :هوا سرد بود....داشتم بیرون نگاه میکرد و فکر میکردم الن بچه هام هل ک شدن....یهو بغل دستیم با آرنج زد بهم...نگاش کردم...تو موبایلش نوشته بود...جا دارم 50تومن...ترسیدم...کیفمو گذاشتم بینمون و جمع تر نشستم...موقع پیاده شدن از جیبش یه عالمه تراول 50تومنی در اورد و زیر لب می گفت...باشه صد تومن...بریم؟...از ترس به خودم میلرزیدم که مبادا کسی ببینه راه خونمو یاد بگیره.......سرعتمو زیاد کردم و از کوچه پس کوچه ها رفتم... د :پسر همسایه مون خیلی وقت بود منو میخواست و من جواب رد میدادم...تازگی ها مزاحمم میشد هی تهدیدم میکرد....نمی تونستم به خونه بگم ...اگه میگفتم دیگه نمیزاشتن برم دانشگاه....یه روز بد جوری تهدیدم کرد و دنبالم راه اوفتاد ...منم ترسیدمو می دویدم...تا اینکه رسیدم به یه پلیسه...خیلم راحتتر شد...رفتم گفتم آقای پلیس این پسره از کجا ست که دنبلم...پسر خیلی راحت از کنرمون رد شدو چشم غره ای رفت و پلیس به من گفت ...دخترم شما اون موهاتو بکن تو ...سر و وضعتو درست کن...کسی مزاحمت نشه... هنوز ادامه داره........