Chapar 136

Page 1











2018

Spieltag 10

2019

Spieltag 11

Spieltag 12

54


‫حمل بار به تمام نقاط‬ ‫‪Tel. : 0152-18 67 78 82‬‬















































‫هرلحظه ممکن است به کاخ برسند!‬ ‫شاه لیدیه با وحشت از جا برخاسته و به سمت‬ ‫پنجره دوید و به نبردی که در فاصله ای نه چندان‬ ‫دور در جریان بود خیره گشت! پس ازآن برگشت و‬ ‫به نگهبانان و مالزم که در اتاق منتظر بودند که شاه‬ ‫را از سارد فراری دهند نگاهی کرد و گفت از کدام‬ ‫سو باید فرار کنیم؟! آنها همه جا هستند‪ ،‬بهتر است‬ ‫بجای فرار به جنگ برویم شاید هنوز فرصتی برای‬ ‫نجات شهر باشد‪ .‬کروزوس به همراه همراهانش از‬ ‫کاخ خارج شد و سوار بر اسب به سوی دروازه جنوبی‬ ‫حرکت کرد‪ ،‬هنوز مسافت زیادی نرفته بودند که با‬ ‫دستهای از سربازان ایرانی برخورد کردند‪ ،‬سردسته‬ ‫گروه ایرانی فورا دستور حمله داد و با محافظان‬ ‫کروزوس درگیر شدند همراهان شاه لیدیه بیست نفر‬ ‫بیشتر نبودند و دسته سربازان ایرانی که با آنها روبرو‬ ‫شده بودند حدود ده نفر‪ ،‬اما هر دو گروه با رشادت‬ ‫بینظیری می جنگیدند گروهی برای نجات خود و‬ ‫گروهی برا ی پیروزی در جنگ مبارزه می کردند‪.‬‬ ‫هرلحظه از هر دو گروه تعداد بیشتری از جوانان بر‬ ‫زمین میغلتیدند‪ ،‬در همان اثنا یکی از محافظان‬ ‫فریاد زد از شاه مراقبت کنید! ایرانیان با شنیدن این‬ ‫حرف متوجه حضور شاه کروزوس در چند قدمی‬ ‫خود شدند و بر شدت تالش خود برای دست یافتن‬ ‫به کروزوس افزودند‪ ،‬اما هرلحظه تعدادشان کمتر‬ ‫میشد‪ ،‬یکی از سربازان ایرانی که زخمی در صورتش‬ ‫ایجادشده بود وقتی موقعیت را اینچنین دید و چون‬ ‫نمیخواست کروزوس از این مهلکه بدر رود سوار بر‬ ‫اسبش شده به سرعت به سوی دروازه جنوبی تاخت‪.‬‬ ‫به دروازه که نزدیک شد همه آن حوالی پرشده بود‬ ‫از جنازه و زخمی های دو طرف‪ ،‬از گوشه کنار‬ ‫کوچه ها صدای ناله زخمی ها بلند بود و زخمی‬ ‫ها بدون اینکه بفهمند چه کسی از نزدیکشان عبور‬ ‫میکند و آیا از سربازان لیدیه است یا ایران تقاضای‬ ‫کمک میکردند‪ .‬سرباز فریاد کشید به کمک بشتابید‬ ‫کروزوس را یافتهایم اگر دیر شود ممکن است فرار‬ ‫کند خبر فورا به کوروش رسید و او به همراه تعدادی‬ ‫از سواران پاسگان شاهی که همراهش بودند خود‬ ‫را به مکانی که آن سرباز نشان می داد رساند‪ ،‬شاه‬ ‫کروزوس هنوز در حال نبرد بود که با دیدن کوروش‬ ‫لحظه ای همه دست از جنگ کشیدند‪ ،‬کوروش‬ ‫سوار بر اسب بهآرامی به آنها نزدیک شد ابهت او بر‬ ‫روی اسب آن چنان بود که هرکسی را وادار به احترام‬ ‫میکرد‪ ،‬سربازان ایرانی سر فرود آوردند و محافظان‬ ‫کروزوس درحالیکه حالت دفاعی به خود گرفته بودند‬ ‫به شاه لیدیه نگاهی انداخته و بااحتیاط سر فرود‬ ‫آوردند‪ .‬کوروش دستش را به عالمت آنکه سربازانش‬ ‫حمله نکنند بال برد و گفت کروزوس دست از جنگ‬ ‫بردار من قصد کشتن تو را ندارم‪ ،‬اگر به جنگ ادامه‬ ‫دهی هیچچیز عوض نخواهد شد‪ ،‬جز آنکه تو و‬ ‫سربازان بیشتری کشته می شوند تو چه بخواهی چه‬ ‫نه لیدیه سقوط کرده است‪ .‬کروزوس درحالیکه در‬ ‫بین چهار محافظ ایستاده بود گفت می خواهی با‬ ‫من و سارد چه کنی؟ کوروش گفت این به تو مربوط‬ ‫میشود‪ ،‬اگر تسلیم شوی با تو به احترام رفتار خواهد‬ ‫شد و همه مردم سارد و لیدیه در امان خواهند بود‪.‬‬

‫کروزوس لحظه ای سرش را پایین انداخت‪ ،‬فکری‬ ‫کرد و گفت چطور باید اعتماد کنم؟‬ ‫کوروش گفت به دو دلیل باید اعتماد کنی نخست‬ ‫اینکه راه ی جز این نداری همه چیزتمام شده و‬ ‫من میتوانم دستور دهم تو را بکشند پس پیشنهادم‬ ‫صادقانه است دوم اینکه کوروش شاهنشاه ایران از‬ ‫دروغ و نیرنگ نفرت دارد و هرگز دست به نیرنگ‬ ‫نمیزند و دروغ بر زبان نمیراند‪ .‬کروزوس پس از کمی‬ ‫تأمل و فکر کردن شمشیرش را روی زمین انداخت‬ ‫و به آرامی سر فرود آورد‪ ،‬فورا محافظان کروزوس‬ ‫شمشیرها را زمین گذاشته و زانو زدند‪ .‬کوروش‬ ‫دستور داد اسب کروزوس را آوردند و او سوار بر اسب‬ ‫به همراه کوروش به دیگر نقاط شهر حرکت کرد تا‬ ‫سربازان لیدیه را از جنگ بازدارد‪ .‬تا غروب آفتاب‬ ‫شهر آرام شد‪ ،‬جارچیان در شهر به راه افتادند و جار‬ ‫می زدند‪ ،‬ای مردم سارد به گوش باشید‪ ،‬ای مردم‬ ‫سارد به گوش باشید که جنگ با پیروزی ایرانیان‬ ‫و تسلیم شاه کروزوس به پایان رسید‪ .‬کروزوس و‬ ‫خانوادهاش در امان هستند‪ ،‬او هماکنون در کاخ‬ ‫خود به همراه کوروش شاه‪ ،‬شاه پارس‪ ،‬شاه ماد‬ ‫و شاهنشاه ایرانزمین در امنیت و احترام کامل‬ ‫است‪ ،‬شاهنشاه ایران دستور داده اند همه مردم‬ ‫لیدیه و سارد در امان هستند و هیچکس حق ندارد‬ ‫مزاحمتی برای مردم ایجاد کند همه آزادند در امنیت‬ ‫زندگی کنند‪ .‬مردم سارد با شنیدن این خبر کمکم از‬ ‫خانه های خود خارج میشدند تا واقعیت و وضعیت را‬ ‫با چشمان خود ببینند آنها تا آن روز نشنیده و ندیده‬ ‫بودند ارتشی شهر و کشوری را به تصرف خود درآورد‬ ‫و به مردم و اموال آنها کاری نداشته باشد و کشتار‬ ‫وحشیانه به راه نیندازد‪ .‬هنوز پرتو آفتاب صبحگاهان‬ ‫بر شهر زیبای هگمتانه نتابیده بود که خبر پیروزی‬ ‫آرتش ایران بر لیدیه توسط پیک تیزپای ایران به ملکه‬ ‫کاساندان رسید‪ .‬ملکه اولین پرسشش جویا شدن از‬ ‫سالمت ی شاهنشاه بود‪ ،‬پیک با خوشحالی گفت‬ ‫شاهنشاه در سالمت کامل هستند و هماکنون در‬ ‫کاخ کروزوس بسر میبرند نگران نباشید بانو‪...‬‬ ‫ملکه نفس عمیقی با آسودگی کشید و به یکی از‬ ‫وزرا گفت خبر را به سراسر ایران بفرستید و در همه‬ ‫شهرها جشن برپا کنید‪.‬‬ ‫در سارد کم کم همه چیز به حالت طبیعی‬ ‫بازمیگشت و مردم به کسب وکار و کارهای روزمره‬ ‫خود برمیگشتند‪ ،‬آنها با وجود اینکه ایرانیان را‬ ‫نیرویی غاصب می دانستند اما چندان ناراضی هم‬ ‫به نظر نمیرسیدند زیرا خود را از بند حکومت ستمگر‬ ‫کروزوس رها می دیدند‪ .‬کوروش چند روز پس از آرام‬ ‫شدن لیدیه و تثبیت فرمانروایی خود بر آن سرزمین‬ ‫کروزوس را به سمت مشاورت خود برگزید و با این‬ ‫کار یکبار دیگر مورد اعتراض بعضی از مقامات ایران‬ ‫قرار گرفت و باز هم خوی جوانمردی خود را به رخ‬ ‫دشمنان سابق خود کشید‪ .‬شاهنشاه ایران یکی از‬ ‫مقامات لیدیه را به عنوان فرماندار آنجا برگزید تا مردم‬ ‫احساس بدی نسبت به حاکم خود نداشته باشند‪،‬‬ ‫سپس به همراه فرماندهان و نیمی از آرتش خود به‬ ‫هگمتانه بازگشت و نیمی دیگر از آرتش را برای ثبات‬

‫اوضاع در لیدیه باقی گذاشت‪ .‬در هگمتانه ملکه و‬ ‫مقامات دربار و مردم آماده استقبال از سردار بزرگ‬ ‫ایران بودند و همه شهر را آراسته بودند مردم در‬ ‫خیابانهای هگمتانه سعی می کردند جای مناسبی‬ ‫برای خود پیدا کنند تا بتوانند وقتی شاهنشاه به‬ ‫سمت کاخ می رود در مسیر حرکتش به راحتی او‬ ‫را ببینند‪ .‬شاه به همراه همراهانش به دروازه شهر‬ ‫نزدیک میشدند‪ ،‬هیاهوی استقبال کنندگان از دور‬ ‫به گوش می رسید‪ ،‬اجتماع مردم به بیرون دروازه‬ ‫هگمتانه کشیده شده بود‪ ،‬بیشتر مردم روستاها‬ ‫و شهرهای اطراف بیرون دروازه جمع شده بودند‬ ‫و منتظر دیدن شاهنشاه بودند‪ .‬کوروش به همراه‬ ‫فرماندهان خود پیشاپیش آرتش درحرکت همینکه‬ ‫مردم ‪ ،‬بود و به آرامی به دروازه شهر نزدیک میشدند‬ ‫از دور سواران را دیدند نفربه نفر خبر را به داخل شهر‬ ‫رساندند و صدای هیاهوی مردم بلند شد‪.‬‬ ‫کوروش به اتفاق افسران آرتش از میان مردم و دروازه‬ ‫شهر گذشت‪ ،‬هرگز تا آن روز اینهمه شوق و اشتیاق را‬ ‫در مردم ندیده بود‪ ،‬ایرانیان گل به دست در دو طرف‬ ‫خیابان اصلی شهر ایستاده بودند و گلها را با احترام‬ ‫زیر پای اسبان می ریختند آنقدر گل سر راه ریخته‬ ‫بودند که مانند جاده ای رنگارنگ بی انتها شده بود‬ ‫کوروش با لبخندی که همیشه بر لب داشت برای‬ ‫مردم دست تکان می داد و به ابراز احساساتشان‬ ‫پاسخ می گفت‪ .‬از دور برج و بارو کاخ نمایان میشد‬ ‫و سوارانی که به استقبال کوروش ایستاد و به‬ ‫انتهای خیابان خیره ‪ ،‬شاه میآمدند گشت‪ ،‬درست‬ ‫می دید سواری که جلوتر از باقی سواران حرکت‬ ‫می کرد بالباسی سپید و موهای سیاه که چون‬ ‫خرمنی ‪ ،‬مواج در باد به هر طرف می رفت ملکه‬ ‫ایران کاساندان بود کوروش با دیدن ملکه ایستاد و‬ ‫منتظر رسیدن او شد‪ ،‬لحظاتی بعد کاساندان به آنها‬ ‫رسید‪ ،‬از اسب پیاده شد و به شاهنشاه ادای احترام‬ ‫کرد‪ .‬کوروش هم از اسب پیاده شد و دست ملکه را‬ ‫گرفته و با تمام خستگی که از پیمودن راه طوالنی‬ ‫به تن داشت ‪ ،‬مقداری از مسیر را پیاده از بین مردم‬ ‫پیمودند و سپس هرکدام سوار بر اسب خود شده به‬ ‫سوی کاخ حرکت کردند‪.‬‬ ‫از زمانی که کوروش آنشان را به قصد لیدیه ترک‬ ‫کرده بود نزدیک به یک سال می گذشت و او در این‬ ‫مدت خیلی دلش برای فرزندانش کمبوجیه و بردیا‬ ‫تنگ شده بود‪ ،‬زمانی که آنها را ترک می کرد هنوز‬ ‫قادر به راه رفتن و صحبت کردن نبودن و امروز که‬ ‫آنها را می دید با لباسهای زیبا با آن اندام کوچک‬ ‫کنار ندیمه ها ایستاده بودند و ملکه به آنها دستور‬ ‫داد دستان پدر را ببوسید! آنها با خجالت و به آرامی‬ ‫به پدر نزدیک شدند اما کوروش گفت نیاز به این کار‬ ‫نیست و هردوی آنها را در آغوش گرفته و بوسید‪ ،‬حال‬ ‫آنها میتوانستند کمی صحبت کنند و پدر و شیرینی‬ ‫سخن گفتنشان خستگی از ت ن ‪،‬مادر را صدا بزنند‬ ‫سردار ایرانی زدود‪.‬‬ ‫ادامه در شماره بعدی چاپار‬

‫‪7‬‬






‫همکاران‬



Turn static files into dynamic content formats.

Create a flipbook
Issuu converts static files into: digital portfolios, online yearbooks, online catalogs, digital photo albums and more. Sign up and create your flipbook.