ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
و آخر دعوانا ان الحمد و اهلل رب العالمين وصلوات و السالم علي سيدنا و نبينا محمدمصطفي و علي آله وسلم
پايان
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
توجزگل وماجزدوست چيزي چونمي بينيم ازغير حبــيــب خــويش بـيگانه توئي يا ما
تو زخم خوري از خار مارا بكشد بردار آيا به زبان خلق افــســانه تــوئــي ياما
تو عاشق وما عاشق دم درکش وحاضرباش ورنه به خــدا امــروز در خــانه توئي يا ما
گويند که گنجي هست اندر دل هر سرمست از بــهــر چــنــيـن گـنجي ويرانه توئي يا ما
محيي به گــلــسـتـان شد با بلبل ناالن شد کاي بلبل نالــنـده جــانـانـه تـــــوئي يا ما
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
اي بلبل شـــوريده ديوانه توئي يا ما جوياي رخ خوب جانانه توئي يا ما
تو عاشق گلزاري من عاشق ديدارم در درد فـــراق او مردانه توئي يا ما
تو در قـفــسي و ما در خلوت خود تنها اي گوشه نشين مست ديوانه توئي يا ما
در فصل بهار ودي از عشق جمال وي با نــعــره و فريادي مستانه توئي يا ما
عشق توبه ما-بلبل-اندر رگ وپي رفته آن باده خونـيــن را پـيـمـانه توئي يا ما
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
بردلــم باري حــــوالت کن غم اندوه خود چون توان کردن که کردي غمگساردل مرا
ماهي اي کو برکنار افتدز دريا چون بود هــمـچـنان باشد بال دور ازکنار دل مرا
آنكه روزم شدسيه باشد زبي صبري دل چــون تو بودي و فراق يار کار دل مرا
باز آمد روز هجران ناله کن باري زدل تــيــره تر بادا ز روزم روزگار دل مرا
چند چون محيي کشد دل در ره تو انتظار سوخت همچون سايه بر ره انتظار دل مرا
«بلبل شوريده»
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
گذارد هر زمان حجّي کسي کو عاشق زار است
طواف کعبه کن حاجي مرا بگذار در کويش که حجّ اکبر عاشق طواف کوي دلدار است
شـهـيـــدان را نمي شويند شهيد دون مشو محيي که اندر مذهب رندان کسي کو مُرد مردار است
«روزگار دل»
در غم عشق تو زان بگذشت کاردل مرا کــز وفايت کم شود يک لحظه باردل مرا
فارغم از گشت گلشن کزغم تو هرزمان بشكفدصد گونه گل از خارخار دل مرا
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
خدا مي گويد اي بنده من آن سـلـطان با لطفم آه بر درگاه من هر گه که مي آيي ترا بار است
برخ گر زرد شد عاشق نه يرقان باشد ونه دق طبيب عاشقان داند که از بهر چه بيمار است
شراب عشق چــنــدان خور که سرازپاي نشناسي که سرمستان حضرت را زهشياري بسي عار است
شتر چون مست مي گردد دهانش از علف بندد اگر مست خدائي تو چرا حرص توبا خاراست
اگـــر مــســتــي تو پاکوبان همي پرّي بيابان را اگر هوشيار مي ترسي که راه کعبه پر خاراست
تــرا يــک حج بـود ســـالي ولي در کوي يار ما
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
چو سلطان يار دزدان شد بشارت ده تو دزدان را نه دست و پاي مي برند نه زندانست ونه داراست
بشارت دادآن سلطان مـتـرسيد اي تهي دستان آه گنجِ رحمتِ رحمان نثار هر گنه کار است
شب اندرخورکه چون سلطان به جاسوسي همي گردد کسي واقف شود زين ســـرکه او شبـگــرد عيار است
به محشر چون شوي حاضر گناهانت شود ظاهر نترسي زان تو اي عاصي خداوند تو ستار است
چرائي بنده غمگين چو از لطف و آرم آخر ترا با عيب هاي تو خداي تو خـــريدار است
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
قعرجهيم= قعرجهنم ياليتني کنت تراب=اي کاش خاک بودم
«مي صافي»
مي صافي طلب جانا که دردي کش گرانخوار است تو از ساقي نشاني گو که ايــنــجـا مست بسيار است
از اين سوداي عــشــق آخـــر سرت بر باد خواهي داد سرت چون مي رود خواجه چه جاي فكر دستار است
ز پر کــيــســه ترا نقدي برون مــي بايد آوردن چنين کار آيد از دزد سبكدستي که طرّار است
در دکان هـــر مـــردي مــنــادي کــرد شــبـگردي که شب غافل مشو خواجه ،عَسَس با دزد هميار است
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
هرکه شدکوته نظرگوسوي اين ها مي شتاب
عاشقان نه حورخواهند نه بهشت ازبهـرآن فارغند ازکدخدايي خانمان کرده خـراب
قاصــرات الطرف عين باشند حوران بهشت خيمه هاي عاشقان بيني طناب اندر طــناب
پرده محشر بــدرند عــاشــقــان چون از لحد سربرون آرند دل پــرآتــش وچـشـم پرآب
بادل مجروح مي گريندو مـــــي گويندکو آن که کرده وعده ديدار خـود روز حساب
بي تماشاي جمالت محيي گـويد روز حشر درصف بيگانگان ياليتني کنت تراب
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
به نــعـمـت هاي جـنــت پروري مغز ترا بر استخوان گر خشک شد پوست
چو رحـمن بر تو نيكو هست ،غم نيست اگــر شــيطان بد است و با تو بد خوست
نــمــيــرد مــاهي دل محيي هرگز زالل رحمت حق تا در اين جوست
«وعده ديدار»
ازجــمــال اليزالي بــرنــداري گــرنقاب عــاشــقــان الابالــي رابــمــاند دل کباب
صدرجنت گربود بي دوست گو قعرجـهـيم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
که بعد از کـار بد اين توبه نيكوست
گنه کردن اگرچه خوي توگشت ولي عفو گناهت هم مرا خوست
توشب بر خاک ،رو مي مال ،مـي نال کــه آن نالــيــدنــت داريــم ما دوست
نــفــس هــاي گــنــه کــاران تائب مرا خوشبوي تراز مُشک خوشبوست
چــوفـضــل ماست پشتيبانت اي پير چه غم داري اگر پشت تو دو توست
کسي کــز وي بتر نبود به عـالـم مــرا التـقـنـطـوا در بـاره اوسـت
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
جامه جان چاک شد در وادي عشق وهنوز هــرطـرف صد خارغم بگرفته دامــان مرا
همچو من يارب که گردد بي نصيب از وصل يار اي کـه دور انــداخــتــي از صــحـبت جانان مرا
اين که با مردم مدارا مي کنم از بهر توست ورنه کــي پــروا بود ازقــول بدگويان مرا
خانه مــن گلخن وفرش من از خاکستر است تاکه چون محيي بخواني بي سروسامان مرا
«زالل رحمت حق»
گنه کـردي بگو کرديم اي دوسـت
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
غم مخوري که حق ترا بنده خويش خوانده است بــنــدگــي خـــدا ترا؛ محيي نشان دولت است
«پيرکنعان»
گرندادي آرزوي وصل جانان ،جان مرا زندگي نگذاشـتـي بي او غم هجران مرا
سرومن آغشته دراشک جگرخون من است فارغم گـربـاغـبــان نگذاشت در بستان مرا
نيست فرقــي درميان شخص من با سايه ام بس که در آتش فكنده اين دل سوزان مرا
حال من چون پير کنعان شد کنون چون بينمت بــس کــه آمـد سيل اشک از ديده گريان مرا
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
غم مخوري که روزوشب سيصدوشصت لطف حق در تــوهــمــي نظرکند اينهمه از مــحــبــت است
غم مخوري که هر کجا که تويي خداي توست درطلب خدا ترا بنده بگو چه زحـمـت است
غم مخوري که عشق خود با گل تو به هم سرشت عشق خداي تو به تــو هـمــدم اصل خلقت است
غم مخوري که با تو هست آن دگري به غير تو او نه تو هست ؛نه تـو او گفتن او به رحمت است
غم مخوري که بي شراب مست وخراب گشته اي مــحــتـسـبـان شـهـررا گو که شراب جنت است
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
بيوفائي همه از جانب توست اي محيي ورنه از ما که خدائيم همه مهر و وفاست
«غم مخوري»
غم مخوري که عاقبت جاي تو صدر جنت است روي دل تو تا ابد سوي رضاي حـضـرت است
غم مخوري که مرغ جان چون زتنت همي پرد مــنــزل آشــيــان او مـقــعدصـــدق نيت است
غم مخوري که اين تنت چون به لحد فرو رود خاک تن تو تا به حشرغرقه آب رحمت است
غم مخوري کــه حق تو را از همه خلق برگزيد ايـن زجـمــال لطف او نه زکمال خدمت است
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
نار دوزخ چه کند با تو چرا ترسي از او ظاهروباطن تو چون همه از نور خداست
هرچه خواهي بطلب تو زمن و شرم مدار برمن اي بنده اجابت بود و بر تو وفاست
تو زمن هيزم و شيرو نمک و ديگ بخواه من وکيل توام از من بطلب هر چه سزاست
من عطا کرده ام ايمان عطا کرده خويش کي ستانم زگدائي که بر او صدقه رواست
با توام من همه جا ،ترسِ تو از شيطان چيست چون پناهت منم ،ابليس بيا گو که صالست
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
بنده را مرتبه بنگرزکجا تا به کجاست
بــيوفائي مــكــن و ازدرِ مــا دور مرو زانكه ما را ز ازل تا به ابد باتوصفاست
روي ناشـسـتـه چرکـين شده از چرک گناه آبِ گرمي کاز او شسته شود رحمت ماست
هــم بـدســت تـو دهــم نامـه تو روزحساب تا نداند کسِ ديگر که در اين نامه چه هاست
يــک نـكـوئـــي تــو را دَه بدهـــم در دنيا باز در آخرت آن هفصد و هــفـــتاد تراست
گــر بـَدي از تــو بــر آيــد به کــرم عــفــو کنم اين چنين لطف و کرم غيرِ من اي بنده که راست
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
در دلِ ســنــگــيـنِ بـدکـاران اميد فضل ماست جــاي جوهرهاي سنگين جز ميان سنگ نيست
عاصــيــان دارند نــظر بر مــا ومــا بر عــاصيان ما چو کرديم آشتي؛کس ر مجال جنگ نيست
پــشّــه لـنـگــي که بار او گران افتاده است ميرود افتان و خيزان گرچه پيشاهنگ نيست
نيک مردان جهان گر چنگ در طاعت زنند محيي مفلس ترا جز فضل حق در چنگ نيست
«هرچه خواهي بطلب»
سيصد و شصت نظر راتبه بنده ماست
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
«اهلل گو»
باتو اي عاصي مرا صلح است هرگز جنگ نيست زانكه غــيـر از غــم تو را انــدر دل تنگ نيسـت
روي زرد خود به ما کن زانكه بر درگاه ما هيچ روئي بِه ز روي زعفراني رنگ نيسـت
در دل شب ها رسن در گردن افكن توبه کن بنده را پيش خدا از توبه کردن ننگ نيــست
گر شراب و بنگ خوردي توبه کن «اهلل» گو ياد ماکن چون دهانت پر شراب و بنگ نيست
ما بدي ها را به نـيكوئي بدل خواهيم ساخت کار ما با بــنـدگان بد به جز اين رنگ نيست
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
فيل محمودي فرو ماند اگـر بيند به خواب بارسنگيني که از درد تو ما را بر دل است
اي دل آواره آخــرچـند مـيــگــوئــي مـگو اندران کوئي که پاي صدهزاران در گل است
هــمــدمــم آه اســت ،مـحــرم غم در ايام شباب وقت عيش و نوجواني وچه ناخوش حاصل است
خــودبــخــود گويم سخنها بگريم زار زار مــحــرم راز غريبان البد اشک سائل است
محيي با اين زندگاني گر گمان داري که تو راه حق رفـتي يقين ميدان نه ،فكر باطل است
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
گفتا چگونه بي من گفتم که نيم بِسمِل گفتا چه چيز داري گــفـتم همه غرامت
گفتا چرا گدازي گــفـتـم زبــيــم هجرت گفتا که با که سازي گفتم به يک سالمت
گفتا که کيست محيي گفتم همان که داني گفتا نشان چه داري گفتم که صد عالمت
«پاي دل»
پاي دل در کوي عشقت تا به زانو در گِل است همّتي داريد با من زانكه کاري مشكل است
من ندانم کين دل ديوانه را مقصود چيست کو هميشه سوي سرگرداني من مايل است
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
گفتا کيي توبا ماگفتم کمين غـــالمت گفتا مگر تومستي گفتم بلي زجــــامت
گفتا چه پيشه داري گفتم که عــشــقبازي گفتا که حالتت چيست گفتم غم و مالمت
گفتا که چيست حالت گفتم که حــال شاکر گفتا کــجـــا فــتـــادي گــفــتـم ميان دامت
گفتا زمن چه خواهي گفتم که درد بي حدّ گفتا کــه درد تا کـــي گــفــتــم تا قيامت
گفتا چه مي پرستي گفتم جمال رويت گفتا چه داري با من گفتم بسي ندامت
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
هرچه ازسنگين دالن بر جان ما آيدخوش است گروفا آيدخوش وگرهم جفا آيدخوش است
بــشـنــوم تا چـنـد بــــوي گل زباد صبحدم بــــوي او گر همره باد صبا آيدخوش است
راضيم از هرچه پيـش آيد به درد عـشـق تو گرهمه برجان من دردوبال آيد خوش است
روز ابر اينچنين داري چــو ســر در کاســه اي گربه جاي قطره ها سنگ ازهوا آيدخوش است
عشق زيبا مينمايد محيي هرکس را که هست بوي گل گر همره باد صبا آيد خوش است
«درد بي حدّ»
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
کـآسمـان فيروزه اي ازطاق ايوان من است
عشق ورزيدم نهان اي واي بر من کين زمان نقل هرمـجـلس حديث عشق پنهان من است
گرفلک خـواهد که سازد خــانه مــردم خراب گو مكش زحمت که کار چشم گريان من است
آنچه در "دم" بگذرد باشد شبي وصل حبيب وآنچه را پايان نباشد روز هــجــران مـن است
مــرد مــحــيي و ســيـه پوشيد بهر ماتمش هرکجا ورقي بود ز اوراق ديوان من است
«همره بادصبا»
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
گــربــخــاکم بگذري يا بگذرم بر خاطرت اين دعا مي کن که يا رب گور او پر نور باد
رحــم خـواهد کرد بر من خواهــد آمرزيدنم روي زرد خود چو بر خاک لحد خواهم نهاد
محيي گر چه بس بدي کرده ندارد نيكوئي ليک ميدارد به جان درحــق نـيــكان اعتماد
«شب وصل حبيب»
آن که آتــش افــكـنـد درخــلـق جانان من است وانكه مي سوزد از آن رويش همين جان من است
تا شــدم ديوانه پيــشــم قـصر شه ويرانه است
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
وقت مردن جان نمي دانيم چون خواهيم داد
آه از آن ساعت که عزرائيل قصد جان کند جان شيرين را ببايد داد ولــــب نتوان گشاد
تا دم آخــــر چه خواهد کـــرد با ما آه ،آه اي خوشا وقت کسي کز مادرش هرگز نزاد
نامه مي خوانند و مي گويند کرام الكاتبين درجميع عمر اين بنده نياورد خــوف ياد
پيش تابوتم منادي کن بگو اين بنده اي است کو گنه بسيار کــرده بــرخـــدا کـرد اعتماد
يا رب آن کس را بيمرزي که بعد از مرگ ما روح مــا را او به تـكــبـيـري کند گهگاه ياد
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
نامه نيكان شده برطاعت آيا چون کنم نامه هاي ما بدان چيزي ندارد جزسواد
اينچنين کاالي پرعيبي که گردد روز ماست گرنبودش روز بازارش بنامت جــز کساد
عيد شد عيدي به رحمت ده خداوندا به ما ورتــو نــدهـي ازکه جويند بندگان نامراد
ردمكن يا رب تو ما را چون به بازار الست عـيـبـهـــــاي ما همه ديدي وکردي نامراد
شب رســن در گردن اندازم بگريم زار زار از غم عــمـر عزيز خــود که بر دادم به باد
اين زمان از بس که بي او زنــدگانـي مي کنم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
بهرِ هر ذره زتــو فـضل خدا دارم اميد
دمبدم بد گفته ام بد مانده ام بد کرده ام با وجــود ايـن خطاها من عطا دارم اميد
روشني چشم من از گريه کم شد اي حبيب اين زمان از خــاک کويت توتيا دارم اميد
محيي مي گويد که خون من حبيب من بريخت بعد از اين کشـتـن از او من لطف ها دارم اميد
«آه از آن ساعت»
يا رب آن ساعت که خلق از ما نيارد هيچ ياد رحــمــت خود کن قرين ما الــي يوم التّناد
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
زيستم عمر بسي چون دشمنان ،دشمن مگير بي وفــائي کــرده ام از تــو وفــا دارم امـيد
هم فقيرم هم غريبم ،بيكس و بيمار و زار يک قدح زان شربت دار الشّفا دارم اميد
منتهاي کارتــو دانــم چـــو آمرزيدنست زان سبب من رحمت بي منتها دارم اميد
هرکــســي امــّيــد دارد از خــدا وجــز خدا ليک عمري شد که از تو ،من تو را دارم اميد
هم تو ديدي من چه ها کردم وپوشيدي زلطف هم تو مـيـداني کـه از تـــو من چرا دارم اميد
ذره ذره چون جدا گرداندم خاک لحد
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
وفائي نيست چنداني و صــحــبـت مــغـتـنم باشد
خوش است از خوبرويان گه جفا گاهي وفا ليكن زمـــن مهر و وفا از تــو هــمــــه جور و الم باشد
دم آب از ســفــال ســگ بــكــوي يار نوشيدن مرا خوش تر بود زان باده کان در جام جم باشد
خالصي گر زهستي بايدت عاشق شو اي محيي که اوّل گام در عـشـق پــري رويان عــدم باشد
«دارم اميد»
تا ابد يا رب زتو من لطف ها دارم اميد از تو گـــر امـّيـد بُرَّم از کـجا دارم اميد
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
مــكــن اي مــدّعــي عـيـبم اگر نالم جدا از يار که من در هجر مي سازم و ليكن دل نمي سازد
کــجــا پــروا کـنـد محيي که در عالم بود عاري چنان مشغول کار است او که با خود هم نپردازد
«حضور درد»
زســر تا پا ي مــن گــر هــمه اندوه و غم باشد هنوز از اينچنين دردي که دارم از تو کم باشم
چگونه سر بسائي بـر فلک کز غايت عزّت به هر جا پا نهي ســرها ترا زير قدم باشــد
غنيمت دان حضور درد و غم اي دل که دوران را
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
نكرد آن نامسلمان هيــچ رحــمــي و مـي دانم که بر من سوزدش دل گرسوي من کافري بيند
خوش آن ساعت که در کوي بتان محيي رود سرخوش به دســتــي شــيـشه در دستـي پر از مي ســاغــري بيند
«چون برقع بر اندازد»
تعالي اهلل چه حسنست اين که چون برقع براندازد اگرباشد دل از آهن که هــمـچــون مـوم بگدازد
هــمــه خــوبان به حــســن خـويش مي نازند چنان باشد که حسن او به روي خوب مي نازد
بود رســم پــري رويـان کــه با ديــوانگان سازند شدم ديوانه آن تندخو ياري که او با من نمي سازد
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
همـچو محيي سوزش جــان فــكارم مي کشد
«خاکستري»
کسي کو يار خود دارد چرا بر ديگـــري بندد حرامش باد عشق آنكس که هم بر ديگري بيند
از اين آتش که من دارم زشوق او عجب نبود که آن مه چون به بالين آيدم خــاکـسـتري بيند
هـمــه عــالــم زتاب مــهــر سـوزنده شده عمري که مهر از رشک اين سوزد که از خود بهتري بيند
اگر عاشق زدل نالد زگريه نيست پروايش اگر بر جاي هر مو برتن خود نـشـتري بـيند
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
دور از او بي طاقتي باشد که روزي چند بار مـحـنـت و دردي و داغ انـتـظارم مي کشد
من نهاني عشق ورزم با دل آن تندخو از براي عبرت خلق آشكارم مي کشد
در روم در کوچه اي بازيچه طفالن شوم ور نشينم گوشه اي فكر تو زارم مي کشد
شب گذارم در خيالت روزگارم چون شود روز،فــكــرِ ناله شــبــهــاي تارم مي کشد
شوق ديدارت مرا زين پيش و کنون آرزوي بــوسـه اميد کنارم مي کشد
مي کشد زحمت طبيبي غافل است از اينكه او
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
بي رخت هرگز چراغ مهر ومه روشن مباد
جنّت عاشــق چــو باشد بعد مردن کوي يار مرغ جانم را جز آن ديـوار و در مـسكن مباد
آرزو دارم کــه در عــشقت تن بـيـمار من خالي از افغان وزاري فارغ از شـيـون مباد
تاج شاهي چون شود با خاک يكسان عاقبت افــسـر مــحـيــي به جز خاکستر گلخن مباد
«طعنه بدخواه»
من نمي گويم که جور روزگارم ميكشد طــعــنـه بدخواه و بد عهدي يارم ميكشد
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
جان شيرين سوزدم چون شعر محيي بشنوم زانكه شــيــريـنــي آن گفتار يادم مي دهد
«آرزو دارم»
روزني جز زخـم تيرش در سراي تن مباد غـيـر داغ حــسرتش تا بام آن روزن مباد
عــاشــق روي بتان يا رب مبادا هيچكس ورکسـي عاشق شود يارا به سان من مباد
کرده از تيرجفا هــر لحظه چاکــي در دلم آنكه از خاريش هرگز چاک در دامن مباد
مهرومه را روشني از پرتو رخـســار توست
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
برگ گل زان گلرخ رخسار يادم مي دهـد
چــون روم درکـــوه تا از ياد او فـارغ شوم مي خرامد کبک و زان رفتار يادم مي دهد
هر کجا بينم گلي با خار مـيسوزم که آن هــمـدمــيّ يـار با اغــيـار يادم مي دهد
داســتــان تــيــشه فرهاد و کوه بيستون خار خار ســيــنـه افــكار يادم مي دهد
چون روم درگلستان کز خويش آسايم دمي بانــگ بلــبل نـالــه هــاي زار يادم مي دهد
رسته بودم از جفايـش وه که جور روزگار باز خونريزي آن خــونـخوار يادم مي دهد
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
مكن بهر خدا عزم گلستان با چــنـيـن روئي که دانم باغبان شرمنـده از گلزار خواهد شد
مَيــَفــشــان دســت چــنـــدي اي ســرو ناز من که هوش جان زدست دست تو افگار خواهد شد
چه گويم شرح جور يار و درد خويــش با مردم که بي تسكين مرا گويند " با تو يار خواهد شد"
زانــدوه دل چـــاک و جــگـــر تا کـــي برد محيي که اين عشق است و اينها هر زمان بسيار خواهد شد
«فرهاد و بيستون»
شــــاخِ گــل از نازکــيّ يار يادم مي دهـد
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
حكايت هاي حـسن او به غير من نبايد گفت حـــديــث شــيـوه شيرين بر فرهاد بايد کرد
چه عمرست اين که درشبها بودهرکس به خواب خوش مــرا تا روز از دســت غــمـت فــرياد بايــدکرد
«شرح جور يار»
نمي دانم که او تا کي پي آزار خواهد شد نگويد اين دلم آخــر از او بيزار خواهد شد
بــديــن خــو چــندروزي گر بماند ازجفاي او تنم بيمار خواهد گشت وجان افگار خواهد شد
به خــواب مـرگ شد بخت من وگويند يارانم که توفــرياد وافغان کن که او بيدار خواهد شد
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
همانجا خون شود در چشم خونريزم روان گردد
غم محيي بخور زان پيش کز سوداي زلف تو بــرآرد ســــر به شيدائي و رسواي جهان گردد
«شيوه شيرين»
مراکشتي و گوئي خاک اين بر باد بايدکرد چــرا بـردردمنـدي ايـن همه بيداد بايد کرد
همه کس از تو دلشادند غير از من که غمگينم نمي گـوئي دل اين هم زمـانــي شاد بايد کرد
شدم پير از غم تو کز جوانــي بنده ام از جان نه آخر بنده پــــير اي پـســر آزاد بايد کرد
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
دل ناشــاد من شايد که روزي شادمان گردد ولي مشكل که آن نامهر هرگز مهربان گردد
مــرا گر شادي اي در دل رسد ناگه بدان ماند که درشهري غــريبــي آيدوبي خانمان گردد
چنين که امــروز زان بدخو بال انگيز ميبينم عجب نبود که روزي فتنه آخر زمان گردد
گــر ايــن بار دل مــن آسمان خواهد که بردارد نجنبد هيچگه از جاي خود چون من ناتوان گردد
بــرآن بــودم کــه دل را مرهم بهبود خواهد شد چــه دانـســتــم که جانم را بالي ناگهان گردد
اگـــر جــامـي جدا از لعل مي گون تو مي نوشم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
عاشقان در جهان نمي گنجند اين قفس چون تــرا مكان آمد
عشق با تو گل است روزي چند عــشــق مــا عـشـق جاودان آمد
خانه آب و گل به خود زاري اين روش راه نازکـــــان آمد
محيي آثار قــدرت حق ديد چون بهار آمدو خــزان آمد
صبغت اهلل =اشاره به آيه قراني ،يعني رنگ آميزي خدا،رنگ خدا که بيرنگي است
«بالي ناگهان»
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
چشم تو برگل جهان و مرا ديده بــر خـالق جهان آمد
رو بــازاري و بـه آزاري جاي بازاريان دکان آمد
باش تا مــن بـنالم اي بلبل کاين همه خلق درفغان آمد
دم مزن پيش ما که ناله تواست ناله اي گــر ســـر زبــان آمــد
ناله ما شنو که بر در دوست کو بسوز از ميـان جان آمد
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
«سرمست صبغت اهلل»
وقــت مــســتــي بـلـبـالن آمد گـوئـيـا گــل بـه بـــوسـتـان آمد
بلبل آنجا خموش و حـاضر باش بـشـنـو اين سـِر که در ميان آمد
مــجــلـسِ عاشقانِ مستِ خدا ســرخــوش آنـجا نمي توان آمد
عاشق رنگ و بوئي اي بلبل پاي گل جاي تو از آن آمد
ما که سرمست صبغــت اللّهيم جــاي مــا بــاغ المــكان آمد
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
اي باطن و ظاهـرت همه نور
اي ســيــّد انــبــيـاي مـرســل اي ســرور اولــيــاي مـنـصـور
گُل از عــرق تــو يـافــتـه بـوي شــد شــَهــد در انــدرون زنبور
هرکس به جهان گناهكار است گــشــتـه به شــفــاعتِ تو مغفور
محيي به غالمي تو زد الف از راه کــرم بــدار مــعـذور
فغفور = پاکر،پادشاه اشكاني که در تمام جنگهايش پيروز شد.
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
درجــمــلــه کــائـنـات گويند صــلــواتِ تـو تا دمـيدن صور
مــعــراج تــو تا به قـاب قوسين جـبــرئـيـل بـه ره بــمـاند از دور
هم حلقه به گوش توست غلمان هــم بــنــده کــمــترين تو حور
بنوشته خـداي پيش از آدم(ع) از بــهــر رســالـت تو منشور
از هــيـبت غـيرت تو موسي(ع) ديــدار خــدا نــديــد بر طور
روشن ز وجود توست کونَين
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
خلق مسكين را زگريه ديده ها گردد غبار
وعــده ديــدار گــر در قـعر دوزخ مي کني مي کشد در چشم،آتش را ،خالئق سرمه وار
محيي گر ديدار رحمت بايدت از عزّوجل دامــن مــردان بـگـير و صبر کن تا روز بار
«سيّد انبياء»
اي قــصر رســالــت تو معمور مــنــشـورِ رسالت ازتو مشهور
خـــدّام تــرا غـــالم گــشـته کــيـخـسـرو کـيـقباد و فغفور
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
گــر بـيـفـتــد در جـهـنم يک تـجلّي جمال بشكفد گل هاي رنگارنگ در وي صدهزار
روي زرد عاشقان رنگين کند در روز حشر تــخــت زرّيــن بــهـشت و خـانهاي زرنگار
سايه طوبي وجنّت حوض کوثر راکجاست از حــالوتــهـا که باشد در وصال کردگار
اندرآن خلوت که آنجا ره نيابد جبرئيل مــيرود از فارس سلمان و بالل از زنگبار
تن به نعمتهاي جنّت ميشود پرورده ليک جــان بـبــايد پرورش از ديدن پروردگار
گر برانگيزي ز خاک گور بنمائي جمال
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
گويم اي محيي چه خوش برکوفتي اين راه دور
«تجلّي جمال»
گرنخواهدبود اندر صدرجنّت وصل يار قعر دوزخ عاشقان خواهند کــردن اختيار
حورعين هر چند مي دارد جمال با کمال تــو بــرابــر با تــجــلــّي جــمال حق مدار
عابدان نظّاره نتوان کرد يک حور بهشت گــر نــدارد عاشــقـان مست را در انتظار
جامِ ماالمال در ده اي خدا خمرِ طهور اندروني لغو باشد ني صداع و نِي خمار
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
نــور ايــمــان در دل و دل بارگــاه نـور حق خوش چراغي کاو دهد در پيش نورالنور نور
اي گنه کاران شما را بي شــک آمرزد خدا به بود از پوستين کيش چو سـنجاب و سمور
دارد از نــور خــدائـي چــهـره تو آگهي زردي روي تو باشد سرخي رخسار جور
حــور عــيـن خال سيه زد بر رخ از رنگ بالل از حبش بنگر چه خوش مشّاطه اي کرده ظهور
درتــجــلّــي ايــن نــدا آمــد که خواهد ديدنم هرکه بر من خاطر خود داشت شب را در حضور
چــــون بــرون آئــي زدنيا پــيــشــواز آيم ترا
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
خـلـق و عالم هم بـپـاي ميروند هـم پـايدار
«نورايمان»
دوسـت مي گويد که اي عاشق اگر داري صبور ازفـــراق مـــا مـنــال وصــبـر کـــن تا نفخ صور
انــدر آن مجلس که بـيــنـد خـلـق ديدار خدا ازجــگــرهــاي کـــبـاب عــاشـقـان باشد بخور
آن که از خواب خوشـت بيدار مي ســازد منم چــون بــگــوئي تو گناهانم بيامرز اي غــفـور
گور گهوار است ،تو طـفـلي ودايه لطف دوست خــوش بــخوابايند وخوابت داد تا يــوم الـنّشور
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
خاک آدم را خــدا تخمير مي کرده هنوز که فــتـاده بر سر مستان حضرت اين خمار
بــرســر هر موي مشتاقان زبان ديگر است کــز خــدا ديدار مــي جويند هر ليل و نهار
گـــرتـمـاشاي جــمال حــق تـعـالي بايدت درمـيــان عـاشــقــان انــداز خود را روز بار
در دل شب ها بگريم گــويــم آن دلــدار را يا دلــي ده يا دل کــز بــيــدالن بــر وي بيار
گر رسم روزي به دوزخ قصه خود گـويمش تا بـگــريــد بــر مــن بـيـچاره آتش زار زار
تا قيامت محيي خواهد خواند اين ابيات را
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
روح تو مرغي است کز نزد خدا آمد به تن بـي خــدا مـرغ خــدائـي را کجا گيرد قرار
ساقيا زان مي که گفتي مي دهم در آخرت کم نخواهد شد که در دنيا کـنـي جامي نثار
کاروان ها در بيابان ها هالک انداز عطش ابـر رحمت را بـيـــار وقـطــره چندي ببار
باردارد شيشه هاي مي ،صراحــي هاي شاه اشــتــر مــســتـي که نه افسار دارد نه مهار
شــاه ميگــوئي تــو ما را حاضر قنديل باش عاشق و مجنون و مستم آه دست از من بدار
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
مــيـكـنــد او بهرِدوست هرنفــسي ماتمي محيي مـاتم زده کي کند اي دوست شور
«آرزوي يار»
عشق و بدنامي ودرد وغم به ما شد يارغار تا محمّد(ص) وار باشـد عاشقان را چاريار
آرزوي يـــار داري يــار مــيــگــويد بيا تا کــنـــد دلداري تو در دل شب هاي تار
گرم تر يک نيمه شب گو اي خدا در من نگر پس شبان روزي نظر را شصت وسيصد ميشمار
يارگفت هرجا که باشي با توام يادت کنم از چنين ياري فرامش کرده اي تو ،ياد دار
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
هرکه به نزديکِ اوست دولتِ جاويد يافت رويِ ســعـادت نديد آنكه از او ماند دور
مــژده وصــل خدا گر به لحد بشنويم زنده شود جان و تن پيشتر از نفخِ صور
حــور چــو آرا کــنـند رو به سوي ما کنند چـشـم نگه دار از آن ،دوست بود بس غيور
مــســت تو قـصـر بهشت کرده به زيرو زبر چون نكند زانـكـه نيست هستيِ او بي قصور
گرچه تو قصر بهشت کرده اي عنبر سرشت از جــگــر ســوخــتــه ،مـي برم آنجا بخور
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
بي خدا اندر لــحـــد چند نباشم صبور
ازسرشوق ونشاط پـاي نـهم بر صراط تا زدم گــرمِ ما گــرم شود آن نشور
اي که ندادي تو مال درطلبِ آن جمال ما به تو بـگــذاشــتـيم ديدن ديدارِ حور
مـسـت خـدائيـم ما ،کِي به خود آئيم ما ساقي ما چون خداست باده شراب طهور
نورخــدا در نــظــرگــاه تـجلّي حق با تو کند آنچه کرد با حجر کوه طور
وقــت تــجــلّي از اوديــده بـيـنا مجوي اوچو نمايد جمال ،چشمِ تورا زوست نور
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
بردوخت دل و ديده از ديدن غير حق نبود دلِ مجنون را جز اين هنري ديگر
هرکس که درِحق زد رو از هـمـه درها تافت زان در نــتــوان رفــتــن هـرگز به دري ديگر
در آئينه دل ديد محيي رخ يار و گفت اي ذکر تو را در دل هر دم اثـري ديگر
«خيمه به محشر»
طبل قيامت بكوفت آن ملک نفخ صور کاتب منشور ماست مالک يـوم النّشور
سر زلحد برزديم خيمه به محشر زديم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
هردم اگـرش سوي تو در مقري ديگر
زان مي که به او دادي درروز الست اي دوست لـطـفـي کن وما را ده جامـــي ،قَـــدَري ديگر
درخدمت حق گــرتو مردانه کمر بندي بخشد به تو هرلحظه تاج وکمري ديگر
درخــانــه بــي روزن يـعــني لَحَدِ تاريک برجانِ تو خواهد تافت شمس وقمري ديگر
يا رب تو به مشتي خاک از بس که نظر داري پــيـدا شــده هــر لـحظـه صاحب نظري ديگر
عـيـش تن و جان و دل از رهگذر عشقت عــشـرت نـتــوان کردن از رهگذري ديگر
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
شكر کن محيي که در راه تو خاري بيش نيست هــرطــرف صــد کــوه غم در رهگذار من نگر
دل مجروح
اي ذکر تو را در دل ،هـر دم اثري ديگر واي از تو به ملک جان دارم خبري ديگر
از تــيــر مــالمــت ها داريم دلِ مجروح جز لطف تو ما را نيست واهلل سري ديگر
سلطان جمال تو تا جلوه دهد خود را برساخته از هردل ،آئـيـنـه گري ديگر
درمــعــرکـه مــحشر آهي نزند عاشق
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
جانب گلشن مروکان ،يک دو روزي بيش نيست پر ز اشــک الله گـــون دائــم کــنــار مــن نگر
اي که ميگوئي ندادم دل به خوبان هيچگه ســوي مــيــدان آي و شــهــسوارِ من نگر
سينه ام پرداغ و چهره گل گل از خوناب اشک يک زمان ســويِ مــن آ ،باغ و بــهـار مــن نگر
باشدت رحمي فتد در دل بيائي سوي من حال زار مــن بــبــين شخص نزارِ من نگر
گرتو داري ميل خوبان ديده عبرت گشاي ســيــنــه پــرســوزو چــشم اشكبارِ من نگر
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
جوش -مِي -مي زد و مي گفت که چون مست شوم هــيــچ هــم صــحــبت خـــود را نــگــذارم هـشـيار
عــشــق حق مي رود اندر دل هر عاشقِ زار بـاده انــدر رگ و پِــي پــيــش نــدارد رفتار
در همه مذهب و ملت مِيِ عشق است حالل زانــكــه بــي او نــتــوان کرد خدا را ديدار
هـمدم ما مشو اي محيي که در آخر کار بـي گنه کشتن و آويختن است بر سرِ دار
«جانب گلشن»
اي آنكه مي نالي زدوران ،جورِ يار من نگر اضــطــراب از مــن نـگر صبرو قرار من نگر
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
هــرکـــه شــد عـاشق ديدارتو او بشناسد دوزخ از جنّت و شادي زغم و مِي ز خمار
ديده بگشاي که محبوب کريم افتاده است مــي نــمــايـد به تـو هردم زکمين او ديدار
عاشق آنست که سوزند و دهندش بر باد بــس کــه خاکستر او جوش کند دريا بار
شمّه اي گوي تو از لطف خدا بر در دير تا که کــافــر بــگــشــايد زمــيــانش زنّار
گوش تو کر شده اي خواجه وگرنه به خداي مــيــكنــد بــت به خــدائـيّ خــداوند اـقرار
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
تو نيـاز آور براي من که نيست طــاعــت شــايــسته تو جز نياز
محيي گر کاري نكردي غم مخور مــن تــو را هم کارم و هم کارساز
«عشق حق»
هرکه درپيش توبرخاک بمالد رخسار ملک کونين مـسـخــّر بودش ليل و نهار
دگــران گـربه قدم برسرکوي تو روند مـن به سر برسرکوي تو روم مجنون وار
سلطنت غيرتو کس را نسزد زانكه به لطف هــيــچ ديّــار نــنــالد زتــودر هــيــچ ديار
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
محيـي نبود يک دم بي ياد خدا هرگز
«همه شب»
شب همه شـب باتو مي گوئيم راز تــوبه غــفــلـت پاي ها کرده دراز
اي زمــا کــرده فــراموش گوئيا سوي ما هرگز نخواهي گشت باز
خيز وترک خواب کن تا نيمه شب مــا و تــو با يــكــدگــر گوئيم راز
بـــي نـيـازم از تو و طاعات تو با نماز و روزه ات چندين مناز
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
هــرچـنـد که رو از مــا برتافتي و رفتي رو از تو نمي تابد خود رحمت ما هرگز
از درد فراق ما يک شب چو به روز آري ديـــدار نــپــوشــانــــم در روز لقـا هرگز
گربر دل خود ما را روزي گذراني تو در دوزخ پــر آتــش ،ناريــم ترا هرگز
اي بنده گناه خود تو ديدي و تو داني بر روت نـيـارم هم در روز جزا هرگز
اي جمع تهي دستان حقّا که نخواهم بست مــن ايــن درِ رحمت را بر روي شما هرگز
از بـيـم جدا بودن از دولت جاويدان
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
آني به پيش محيي از لــطـف يار ما پرس
«نوميد مشو»
نومــيــد مــشـــو بنده از رحمت ما هرگز زيرا که به غير از ما کس نيست تورا هرگز
خواهم که در اين عالم تو پاک شوي از جرم ورنه به تــو نــفــرســتـــم ،اي بنده،بال هرگز
چــون سوخته اي امروز از درد فراق ما در سوختنت فردا ،نــدهــيـم رضا هرگز
مــن بـا تــوام اي عــاشق ،تو نيز به ما مي باش هرگز چو نشايد دوست ،از دوست جدا هرگز
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
هرشب زلطف پرسم احوال تو چگونه است ذوق خــطــاب مــا را از دل نـگار مـا پرس
بــرتــربــت خـراب عشاق ما نظر کن واز ذرّه ذرّه خاکش تو انتظار ما پرس
عــاشــق نــِئــي چه دانـي درد فراق ما را رو رو تو اين مصيبت از سوگوار ما پرس
عاشق که از غم من کاهيده گشت و جان داد ايـــن مــرغـــزار او را از مــرغــزار مـا پرس
تو صاف دل چه داني ناليدن سحرگه آئين دردمندي از درد خارمــا پـرس
دل از غم دو عالم فارغ کن و پس آنگه
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
پـيـرو ايـن نـفــس بي پروا مباش
«شام بشارت»
تو لذت عمل را از کارزار ما پرس آئين سلطنت را از حال زار ما پرس
آن لذّتي که باشد از اشـتـهـاد صادق شام بشارت وصل از روزگار ما پرس
مجنون عشق ما را از باغ و راغ کم گوي از وي تو سور جوي و بوي بهار ما پرس
از خان و مان وهرکس ،کردم خراب او را مــنـبـعـد اگر بخواهي اندر ديار ما پرس
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
دل بــســي در جنّت و اخري مبند بي هـــواي جــنـّت المـأوي مباش
کار درويشـان و مـسـكينان برآر يادکن از مرگ و دردافزامباش
نيكوئي مي کن ،نيكو نام شو بد مكن مشهــور در ايذا مباش
دادخواهي را چو بيني داد ده در دکان و جاه بي سودا مباش
زيردستان را تو از پا درميار غرّه اين فرق فرقد سا مباش
خلق را محيي تو ناصح گشته اي
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
بار ترا مي کشم محيي ز گيالن خويش
«غافل از احوال مظلومان»
درجــهــان امــروز بــي پروا مباش فـــــارغ از انــــديــشــه فـردا مباش
کشــتــي اي پيداکن و بنشين در او ايــمــن از غــــرقاب اين دريا مباش
غافل از احوال مظلومان مـشـو بي خــبــر از ناله شــبـها مباش
درپي خود کن دعاگويان نيک بد مــكــن با مــردمان تنها مباش
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
ور نهد دسـت رد ،بر رخ تـو نيک و بد رد نكنم من ترا ،خوانم خاصّان خويش
درلــحــد تـنگ تو صلح کنم جنگ تو پيش تو روشن کنم ،شعله تابان خويش
خانه زندان گــور ،پـر بود از مار و مور من بنمايم در او روضه رضوان خويش
خانه زندان تــن روي نهد سوي من بر سر کيوان زنم خيمه ايوان خويش
کردمت اي بوالفضول نام ظلوم و جهول تا نفروشم به کـس بـنـده نـادان خـويش
با امــانـت گــران ،بـنــده توئي ناتوان
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
درود سـرور کــونـيـن در مناجاتم
«باده جان»
داد مرا جان تو باده اي از جان خويش کــفــر مــرا کـرد گوهر ايمان خويش
حضرت او نيم شب گويد کاي بوالعجب هــيــچ مــكــن آشــكار ،پنـهان خويش
گرچه تو آلوده اي ،بنده ما بوده اي بنده ندارد پناه جز در سلطان خويش
گر تو بگويد کسي ،کرده اي عصيان بسي رحمت بـسـيار مــن ،گــويد برهان خويش
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
کــمـيـنه خـادم خـدّام خاندان توام ز خــادمـي تـو دائـم بـود مـبـاهاتم
سالم گويم و صلوات با تو هر نفسي قبول کن به کرم اين سالم و صلواتم
گناه بي حدّ من بين تو يا رسول اهلل شـفـاعـتي بكن و محو کن خياناتم
هرآنكه بدتر از اونيست من از او بترم نـدانـم اين که بتو چون شود مالقاتم
زنيک و بد همه دانند من محمّديم خـالئـقـي که کند گوش بر مقاالتم
بگوي محيي که بهر نجات ميگويم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
غالم حلـقـه بـگـوش رسـول سـاداتم ره نــجـــات نـمــوده حـبــيــب آياتم
کفايت است ز روح رسول و اوالدش هـمـيـشه در دو جهان جمله مهمّاتم
زغـيـر آل نـبي اگـر حـاجتي طلبم روا مـبـاد يـكي از هـزار حـاجـاتم
دلم ز حبّ محمّد پر است و آل مجيد او گـواه حـال من اسـت ايـن همه حكاياتم
چو ذرّه ذرّه شود اين تنم به خاک لحد تـو بـشـنـوي صـلـوات از جــميع ذرّاتم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
چونكه يوسف نيست با من ،پيرهن گو هم مباش
گـــــر بـــمــيـرم الشه من همچنان دور افكنيد چاک شد چون جامه جانم ،کفن گو هم مباش
چون مرا راني ز کوي خود ،مخوان يارا رقيب ازگلـسـتان گـر رود بلبل ،زغن گو هم مباش
مرگ «باهلل» بـهـتـر است از زندگاني دور از او گــر نـبـينم يارخود ،اين زيستن گــو هم مباش
يک سر مـويت مـبـادا کم شود ،هم گفته اي گــرنباشــد محيي را افــكار مــن گو هم مباش
«من محمّديم»
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
دربرون پرده باشد اين هـمــه خــوف و رجا در درون پـرده رو کانجا اميد است و نه بيم
پاي گـــدايان بــر در او «شــئ هلل» بــرزنيد تا شــمــا را بخشد آنچه دارد آن شاه کريم
دولت ديدار حق محيي چو يابي در بهشت نور آن در طالــعِ تو ،باشد از لـطف عميم
شئ هلل = لفظ مرسوم سائالن هنگام گدائي در زمان قديم به معناي چيزي در راه خدا بدهيد
«چونكه يوسف نيست»
گــرمــرا جــان در بدن نبود ،بدن گـو هم مباش
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
بعد چندين قرن ،چون زنده شود عظم رميم
با تو عهدي بسته ام اي دوست در روز ازل تا ابد خــواهــيــم بـودن برهمان عهد قديم
چار جويِ آب و شهد و شير و خُمر اندر بهشت شـــربــت بــيــمــارِ ديـــدارِ تـو نبوَد اي حكيم
آب حــوض کــوثر اندر سايه طوبي عطش کِي نشاندي گر نبودي از سر کويت نسيم
برصـراط پل اگر دوزخ بود چون نگذرد بـي ســروپائـي که رفته برصراط مستقيم
دوست اندر گوش عاشق راز گويد روز وصل نيـسـت انـدر خـورد گوش هرکس اين درّ يتيم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
«اندر سايه طوبي»
اشک سرخ و روي زرد من گواه است اي کريم بــرکــمــال عــشــق ديـــدار تـــو «باهلل العظيم»
بــي هــواي تو هوادار تو کي خرّم شود درهــواي غــرفه هاي قصر جنّات النّعيم
آتش عشق تو را اي دوست نتواند نشاند تا ابد در دل اگــر شـعـلــه زند نار جحيم
گــر بيـندازي تو بر دوزخ تجلّي جمال نيک و بد دارند منّت تا ابد باشد مقيم
گــرنــبــودي وصـل تو باشد قرين وصل تو
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
پس چه باک از دشمن ديـگر ز شـيـطان رجيم
او به سوي تخت ميخواباندت در گور تنگ مـيـوزاند مـر تــرا از روضــه رضــوان نسيم
دربهشت خلد زرّين خـشـت دادت در بـهـا پس خريد از تو پشيز قلب دائم ترس و بيم
چون زبان قال گردد در سئوال گور الل داردت ثابت قدم في الحال بر عهد قديم
دوستيها کرد با تو از ازل تا اين زمان درمـقــام دوسـتـي او نمي باشي مقيم
نــعـمــت بـسـيار خواهد داد در عمر ابد تا به نعمت ها کند محيي به جنّات النّعيم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
چون تمام عمر نيكي کرد با تو آن کريم از بـدي خود چرا ترسي تو آخـر اي لئيم
تو يتيمي با تو او هرگز نخواهد کرد قهر زانكه او خود کرد نهي قهر کردن با يتيم
هرچه ميخواهي تو ازوي ميدهد بيشک تورا دست خالي کـي رود سـائل ز درگاه کريم
حق تعالي قادرست کو همچوموئي از خمير خـلــق عــاصــي را بــرآرد از نار جـهـيـم
لــطــف او بي شـک برابر ـمي بود با نيک و بد راست مي ماند بدان سيبي که سازندش دو نيم
آن که رحمن و رحيم است دوست ميدارد ترا
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
گويم به خود افسانه اي از دست عشق از دست عشق
ايـن سـو و آن ســو مـيـخــزم سوداي خامي مي پزم انگشت به دندان ميگزم از دست عشق از دست عشق
اي خــواجــه ما را چون شما صد فكر بُد در کارها شد راست کار و بار ما از دست عشق از دست عشق
با کــس نــگــيــرم الفتي از خــلــق دارم وحـشـتي جويم ز هر کس تهمتي از دست عشق از دست عشق
محيي خدا را خوان و بس اين غم مگو با هيچ کس نعره مزن تو زين سپس از دست عشق از دست عشق
«نسيم رضوان»
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
«ازدست عشق»
از خان و مان آواره ام از دست عشق از دست عشق سرگشته و بـيـچـاره ام از دست عشق از دست عشق
اي کاشــكـي بـودي عــدم تـا بازرســتـــي از عدم من سوزم از سر تا قدم از دست عشق از دست عشق
پرورده کـــردم خان و مان ســرگشته ام گرد جهان گشتم ضعيف و ناتوان از دست عشق از دست عشق
هــرنــيـمـه شـب از گـلـخنـي تا روز سازم مسكني چون گلخني شد اين دلم از دست عشق از دست عشق
هــر روز و شـب ديـوانـه اي در گــوشـــه ويرانه اي
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
در نـجـات عـاصـيان امّــت تــو نيـست شک
تا ملک بشنوده است صلوات تو از امّتت عــذر خــواه از گـنـاه امّت تو شد ملک
گــر نـبـودي روي تو مـيـبود در کتم عدم هم وليّ و هم نبيّ وهم سماوات و سمک
مـرغ جانها را بـود پـر از صلوة لطف تو بـي پر تـو ايـنـچنين نتوان پريدن بر فلک
نامـهـاي عـاصــيـان امـّت خـود را ببين پس بفرما تا گناهانرا کنند از نامه حک
محيي صلوات آن شفيع و آن نبي بسيار گو زانكه داري تو بدي بسيار و نيكوئي کمک
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
اي غـبـار خــاک کــويت سرمه چشم فلک اي به تو محتاج خلق هر دو عالم يک به يک
يا «رســـول اهلل» تـوئـي کان مالحت پرکمال کــزتــو بايــد بــرد خــوبان دو عالم را نمک
هــرکه او امـروز مالد روي بر خاک درت آن مبارک روي فردا کي درآيد در فلک
شام سبحان الذي اسري بعبده شد سوار بر بُراق راهــوار برق همچون تيـز تک
در مقام قاب قوسينت خدا کــــرده سـالم تو رسانيدي سالم حق به امّت يک به يک
از خدايت رحمت و از تو شفاعت روز حشر
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
زانكه هر مردي نيايد پيش صف در روز جنگ
چــيــز ديــگــر هــســت با هــر روز اندر کائنات آن به دست کيست بنگر اندر آنكس زن تو چنگ
مــــن زبان قــــال دارم او زبــان حــــال را از دل مجروح ني بشنو تو ني از ناي و چنگ
خورده ام مي چشم مخمورم ببين و سر در آر کــو خـــمـار باده دارد نيست او مخمور بنگ
ريخت ساقي جام باده در دهان جان محيي کم نـشـد مستيّ آن مي از دل او هيچ رنگ
«سرمه چشم فلک»
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
آن چــه نــوري بــود آيــا کـــو به کوه طور تافت رفت از او موسي ز هوش و پاره پاره گشت سنگ
هيچ دانستي که با يونس در اين دريا چه کرد کاو رفـيـق و مـونـس او بـود در بـطـن نهنگ
حسن يوسف ازکجا بوده است کو دل مي ربود از مــســلــمــانان شـهـر مـصـر و کـفـار فرنگ
هــسـت باغ او درخـت مـيـوه در وي صـدهزار يک طرف آن ميوه ها را چيده اندر تنگ تنگ
گـرجـمـال حـق تـعـالي آرزو دارد کسي گــو برو آئـيـنـه دل را بـزن صيقل ز زنگ
مـشـتـري از لـطـف تـو بـسـيـارو از قهر تو کم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
بر من بيچاره رحمت کن خدايا بي درنگ
اي خدا از لطف خود کن تو سپرداري مرا زانكه نيكان مر بدان را ميزنند تير خدنگ
محيي چون در مو سفيدي ديد گفت آه و دريغ نامــه اي دارم ســيـه تر از شـب تاريـک رنگ
«حسن يوسف»
مــونـسـم يـار اســت انــدر تــنــگـنـاي گور تنگ عاشقان ،در دوجهان ما را بس است اين نام و ننگ
آتــش دوزخ بــســوزد از حــرارتــهـاي عشق عاشق سوزان کند در دوزخ ار يک دم درنگ
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
يا رب اين بار امانت بس گران است چون کنم مرکبم از حد فزون بيطاقت و زار است و لنگ
اي مسلمانان بدين کردار گر آيم پديد بت پرستان از مسلمانان همي دارند ننگ
گرخدا گويد چه آوردي براي ما ز خاک روي گردآلود خود بنمايم اندر گور تنگ
صلح کن يارب به من آندم که در خاکم کنند با گداي عاجزي سلطان کجا کرده است جنگ
رحمتت باغيــســت پر نعمت منم طوّاف او از چنان باغي تهي بيرون نخواهم برد چنگ
کــوري آنـهـا که نوميدم کنند از رحمتت
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
گربود آنجا به جز درد تو هم زانوي دل
اي پــري رويان دل محـيي بـدسـت آريد باز ورنه تا محشر نخواهد کرد ،گفت و گوي دل
«دل زنگار خورده»
نامه اي دارم از شب ســيـه تاريک رنگ با وجود از تو نيم نوميد يارب هيچ رنگ
از ســيــه روئــي مــحــشـر يادم آمد نيمه شب روي زرد خويش را کردم به اشک سرخ رنگ
يک نظر سوي مس قلب پليدي کار من تا نماند در دل زنگار خورده هيچ رنگ
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
«پهلوي دل»
تير او پيوسته ميخواهم که آيد سوي دل ليک ميـنـرسم شود پيوسته در پهلوي دل
دل ز من گم گشت اکنون روزگاري شد که غم گرد کـويش دربدر گردد به جست و جوي دل
گـل رخـان را بـايـد از غـنـچـه وفــا آموختن کــو بـه بـلـبـل تا دم آخــر نـمـايـد روي دل
گـــر سگ کويش کند ديوانگي نبود عجب چون دل من همدمش بود و گرفته خوي دل
آتش از غيرت زنم خلوت سراي سينه را
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
ذره ذره خـاک آدم بـعـد چندين ماه و سال
عشق و مستي و جنون در طالع ما ديده اند چون ز مادر زاده گشتيم و پدر بگشاد فال
اوّل و آخـــر تــــوئـي و ظاهــر و باطــن توئي کيست ديگر غير تو و چيست چندين قيل و قال
تو زما و ما ز بوي تو چنين گشتيم مست ورنه مسـتـي چنين ،بي مي ندارد احتمال
بوي يار آمد به ما آري بيايد بوي دوست در مشام آن که دارد او به آن يار اتصال
بـعد چـنـديـن قــرن گـويند «رحمت اهلل عليه» چون بخوانند خلق شعر محيي صاحب کمال
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
گر سر موئي شود فردوس اعلي اشک او گـنـجد اندر خانه عشق ،بود امـري مـحال
خون خلقي ريخت بيكين هيچ داني کيست آن ور تو نام او نــگــوئــي بـگــذرانــش در خيال
کشتگان نعره زنانند هيچ داني کيست آن برکـشـنـده هـيچ نه ور کشته را باشد وبال
از سر دنيا براي دوست بگذشتن چه سود سهل باشد در گـذشتن از شريک پير زال
سايه طوبي و حوض کوثر و باغ بهشت خوش مقامي باشد اما با جمال ذوالجالل
کي شود بي جذب مغناطيس وصلش متصل
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
زنده گردند ماهيان مرده از آب زالل
درقياما حشر را حاجت به نفخ صور نيست بگذرد بر کوي خلقي مژده کوي وصال
در جــهــنـم خــوش توان بودن اگر يكبار تو در همه عمر آئي و پرسي و گوئي چيست حال
گر در اين زندان تو با مائي ،نگشتم من ملول گر در آن زنـدان به ما باشــي کجا باشد مالل
خانه عشق ،دلست و آنــچـنــان پر شد ز دوست کانچه غير دوست است ،در وي نمي يابد مجال
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
آب دارد اي بـهـشـتـي کـوثر و طوباي تو من به يكدم کار و بار هر دو را يكسو کنم
گرنه در فردوس باشد ديدن ديدار دوست زاويه در هاويه بگزيده ديـده خــون کنم
ايهاالعشّاق اگــر مـعـشـوق بـردارد نقاب ديده ما در خور او نيست ،آيا چون کنم
محيي با ما دار خود را بي رياضت تا تو را چون جنيد و شبلي و بايزيد و ذوالنّون کنم
«خانه عشق»
کي بود آيا که بنمائي جمال با کمال
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
سـوگند خور تو همچون ما نيز بـر همينيم
مـحـيـي بـِبُــر بكلّي زين دوستان فاني پيوند خود به ما کن ،ما يار مستقيميم
«حضرت بيچون»
بي تماشاي جمالت روضه را هامون کنم حـور عيـن را از درون قصرها بيرون کنم
حور زيبا روي را خواهيم دادن سه طالق گرنه رو در نور روي حضرت بيچون کنم
روضه را جـلـوه مده رضوان که باهلل العظيم من به يک آهش بسوزانم تو را مجنون کنم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
گــر دل دهـي به مـا ده عـاشـق کـه ما امينيم با آن که دل به ما داد ،ما روز و شب قرينيم
گــرمــا دل تو يـابـيـم تـسـكـيـن تو بسازيم تاوان يــک دل تــو صــد دل بــيــافــرينيم
نفرين خويش ميگو تا گم شود وجودت چــون با تو بعد از آن ما گوياي آفرينيم
شـيطان هزار فرسنگ از گرد تو گريزد سيصد نظر چو هر روز اندر دل تو بينيم
گر صدهزار شيطان انـدر کمـين نشيند بـرتو ظـفـر نـيابد مـا هـمچو در کمينيم
اي بنده "توبه" آنگه ،بر تو کنيم رحمت
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
بي عصا و خرقه و کجكول و لنگر مي رويم
زَهــره مــا را مــبــر از قــهـــرهـا با نيكوئي ما اگر نيكيم و گر بد هم بدان در مي رويم
برکفن ما را تو اي غسّال بوي خوش مسا ما به گور از بهر آن دلبر،معطّر مي رويم
دولت ديدار مي خواهيم در جنّات عدن ما نه آنجا از براي زيور و زر مي رويم
محيي مــا را هـمـچـو کـوه افـسـرده ميبيني ولي ما به سر چون ابر خوش بي پا و بي سر مي رويم
«يارمستقيم»
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
مقصد ما حسن يوسف باش اندر شهر مصر ما در مصر از براي قند وشكـّــر مي رويم
اندر آن خلوت که در وي ره نيابد جبرئيل بي سروپا ما به پيش دوست اکثر مي رويم
مــيــگـريزند زاهدان خشک از تردامني ما بر خورشيد خود با دامن تر مي رويم
پارسـا گــويـد بـكــوي مـا بـيـا شو نام نيک ما در آن کوچه خدا داناست کمتر مي رويم
مــا ز دنــيــا کــو قلندر خانه عشق خداست سوي عقبي عاشق و مست و قلندر مي رويم
شيخ مــا عــشــق است ما پي در پي او تا ابد
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
هــر نـفسي از عال ميرسدم اين صال وارهـــم وزيــن بال بر در دلبر روم
پــيرخرابات جان گر کشدم مو کشان بنده کجائي بيا ،پيش شه از سر روم
قـبـلـه حـاجـات دل کـوي خرابات ما وقت مناجات دل محيي بر آن در روم
«قلندرخانه عشق»
ما به جنّت از براي کارديگر مي رويم نه تفرّج کردن طوبي و کوثر مي رويم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
سينه بسي تنگ است دل از غير مي سازم تهي مهمان غم آمــد مرا در جان سرا مي بايدم
بيگانه ام با مردمان وز خويشتن بيگانه تر تا چـنـد اين بيگانگي دل آشنا مي بايدم
محيي بسي لذّت بود در عشق ورزيدن ولي هجران مرا مشكل بود صبر و رضا مي بايدم
«قلعه روحانيان»
بازکشم لشكر وتا به فلک بر روم قلـعــه روحانيان گيرم و برتر روم
من مـلـک مـقـبلم ليک در اين منزلم صفدر و بس پردلم جانب لشكر روم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
به هر جا سايه اي افتاده از بــــوي تـو ميديدم
«مرغ آتش خواره»
زان بي وفاي سـنـگـدل جور وجفا مي بايدم از کس نمي خواهم وفا زان بي وفا مي بايدم
من مرغ آتش خواره ام با دانه و دامم چه کار آخــر به جاي دانه ها در گور جاي مي بايدم
دل هاي مردم باد خوش از شادي عيش و طرب مــن خو به مـحـنت کرده ام درد و بال مي بايدم
پيراهن يوسف اگر بوئي ببخشد فارغم مژده بسوي دل از آن بند قبا مي بايدم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
خوش آن غوغا که من خود را به پهلوي تو ميديدم تـوسـوي خـلـق مـي ديدي ومـن سوي تو مي ديدم
نـمـي دانــم مــرا مــي آزمـائـي يا شدي بدخو که آن حالت نمي بينم که از خوي تو مي ديدم
اگر در باغ رضوان خــــويش را بينــــم چنان نبود که شب در خواب خود را برسر کوي تو مي ديدم
فدايت اين زبان-جانم -بيادت هسـت پيش از آن که صد دشنام مي دادي چو بر روي تو مي ديدم
عجب نبود اگر با عاشق خود سرگران بودي که صيد بسته با هر موي گيسوي تو ميديدم
بيادم آمد اي محيي که چون بر خاک افتادي
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
چون دست من به جام مرصّع نمي رسد قــلّاش وار "دِرَمـي" از او آرزو کـنم
آن سـال و مـه مـباد که بي ماه روي تو يـک لـحـظـه زندگانـي خود آرزو کنم
خود را به دار برکشم از دست جور او وز آه جـان گـداز رسـن در گلو کنم
محيي اگر به کـعـبه کـنـم روي در نماز شرمم شود که روي دگر سوي او کنم
«درباغ رضوان»
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
آتـش عـشـق تو سـرتا پا زليخا را بسوخت
نـو بـهـاران اشـک ريزان جانب صحرا شدم آه گرمم سبزه هاي کوه و صحرا رابسوخت
محيي نادان است کان ياران به غفلت مي روند خـرقه و تـسـبـيح و مسواک و مـصلّا را بسوخت
«بي ماه روي تو»
هـرگـز مـبـاد آنكه بهشت آرزو کنم خود را به هيچ ،بهر چه بي آبرو کنم
چـنـدين هـزار جان گرا ميشود به باد گـر مـن حـديـث طرّه او مو به موکنم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
چنان شدکشتي محيـي که گريكدم شود غائب هـمـان سـاعـت نـشـان او ز پاي دار مي جويم
«آه مردم»
آه دردآلــود مـردم جـان جانها را بسوخت سينه مجروح هر مجنون و شيدا را بسوخت
درجـگـرهاي کـبـاب ايـن آه من زد آتشي آه زين آه جگرسوزي که دلها را بسوخت
بامدرّس گفتم از سوز دل خـود شـمّـه اي آتـشـي افـتـاده درجـانش سراپا را بسوخت
پيش يوسف گر رسي روزي بگو اي عزيز
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
بخودمشغول مي گردم که از خود يار مي جويم گـهـي در دل گـهـي درسـيـنـه افـگار مي جويم
دمـي کو هست پيشم تا نگردد هيچكس آگه هـمي گويم نـشانش از در و ديوار مي جويم
ببين در سـر چه ها دارم زهـي فكر محال من ره و رسم وفا زان کافر خونخوار مي جويم
ترا از من همي جستند مردم پيش از اين اکنون همي گردم به هر جانب ترا ز اغيار مي جويم
به بـوي تـو دل صـد پاره مـن مـاند در بستان کنون هـر پاره آن از سـر هـر خار مي جويم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
کور بادا ديده بختم خوش آن روزي که من ديده بـر راه سـمــنــد شــهــسـواري داشتم
باز رو گرداني از مـن چــونكه آيم سوي تو آخــر اي پـيـمـان شكن با تو قراري داشتم
شـكــر گــر ناله بــرون شد از دلم يكبارگي گر هم از خوف و خطر ،خاطر غباري داشتم
نا اميدم کردي از خود اي خوش آن روزي که من آرزوي بـــــــوس و امـــــّيــــــد کــنــاري داشتم
گرکسي پرسد چه مي گوئي تو محيي در جواب گـويم آنـجـا با کـسي يــک لــحظه کاري داشتم
«نشان يار مي جويم»
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
به ياد مجلس عيش تو برگ عشرتم اين بس که افتدلخت لختي خونِ دل از چشم خونبارم
چه حالست اين که هرگه وعده وصلش رسدمحيي هـمـانـدم مـانـعي پـيـش آيـد از بـخـت نـگونسارم
«اي خوش آن روز»
اي خوش آن روزي که در دل مهر ياري داشتم سـيـنـه اي پــرســوز چـشـم اشـكــبـاري داشتم
يادباد آنــگـه کــه فــارغ بـــودم از باغ و بهار درکـنـار از اشـک گـلـگـون الله زاري داشتم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
غـذاي مـحـيي در دنـيـا بـجـز خـون جگر نبود که دارد ضعف دل او را کباب خونچكان دادن
«مكن از خواب بيدارم»
بخواب مرگ خواهم شد مكن اي بخت بيدارم که من دور از درش امشب زعمر خويش بيزارم
خالفـست اينكه مي گويند باشـد آرزو در دل مـرا در دل بـود بد خوي و چندين آرزو دارم
نه آخــر عـاشـقـان باري زخـوبان رحمتي بينند توهم رحمي بكن با من که درعشقت گرفتارم
به روز وعده از هرجا که آوازي ز در آيد زشادي برجهم از جا که باز آمد ز در يارم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
سرخاکم گواهي ده به نيكي کز نكوئي هاست پـس از مـردن به نيكوئي گواهي بر بدان دادن
نـمي بـيـنـم تـرا ،از تـو هـمي بينم من عاصي خالصي از عذاب اين جهان وآن جهان دادن
از آن برکنده ام دل را زهر چه غيرتوست اي دوست کـه جـان را وقـت جـان دادن به آسـانـي توان دادن
منم مفلس ترين خلق و تو وعده کرده اي يا رب که خواهم گنج رحمت را به دست مفلسان دادن
به قـعـر دوزخـم جـا ده به چندان کـز گنه باهلل مـن بـد را دريـغـست جاي در صدر جنان دادن
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
«طلب آمرزش»
نه چنداني گنه کارم که شرح آن توان دادن خـداونـدا بـروي مـن نـيـاري وقت جان دادن
خـداوندا مـرا بـسـتـان ز شـيـطان هواي نفس چه حاصل نامرادي را به دست دشمنان دادن
دم آخر من ايمان را بتو خواهـم سپرد از دل که کارتست مرا از غارت شيطان امان دادن
خدايا دوستان را چو به فضل خود کني مهمان به کلب کوي خود آندم توان يک استخوان دادن
بـيـامــرز آخـرعـمـرم که از لـطـف و کـرم باشد که در آخــر دمـي آب لـبـت با تـشـنـگان دادن
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
مگرآن مايه شادي بود غمگين که بي موجب دل شـوريـده خـود را دگـر خـرّم نـمي يابم
مرا حدّ شكايت نيست ليكن اينقدر گويم که از تو حالتي مي ديدم و ايندم نمي يابم
ندانم عشق من گمگشته شديا بي خودي افزون کـه آن خـوشـبـختي اوّل ز درد و غم نمي يابم
منم عـاشق مرا دل ريـش بايد نـيش ني مرهم که ذوقي کز جراحت بينم از مرهم نمي يابم
مگردر عاشقي محيي کم از فرهاد و مجنون است اگـر زيـشـان نـبـاشـد بـيـش بـاري کـم نمي يابم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
به نخواهد گشت عالم زانكه گر گريم بسي بخت من باشد همان بد مهـري دوران همان
هـر زمـانـش شربـتـي ديـگر مفرما اي طبيب چونكه باشد محيي دل افگار را درمان همان
«شرح عاشقي»
به غير از سايه در کويت کسي محرم نمي يابم کنون روزم سيه شد آنچنان کان هم نمي يابم
چومجنون آهوي صحرااز آن رودوست ميدارم کـه بـوي مـردمـي از مــردم عـالـم نـمي يابم
برو ايـن مـاتـم و شـيـون بـر ارباب عشرت کن که غير از لذّت و شادي من از ماتم نمي يابم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
آب شد در چشمه سنگ و سنگ شد در کوه آب خـوي عــاشــق هـمـچنان ،دل سختي خوبان همان
کافر از آتـش پـرسـتـي رفـت و آتـش را نـشاند بــت پـرســتـيّ مــن و ســوز دل بــريـان هـمان
گـر تـرا نـسـبـت کـنـم بـا مـهـرو مه باشد خطا چـون تـو افـزوني ز مـهـرو از مــه تابان هـمان
گل ز بستان رفت و بلبل از فغان خاموش شد عـاشـق رويـت هـمـان و نـالـه و افغان همان
دل زجور او خراب و او ز حالـش بي خبر مملكت ويران شد و بيغوري سلطان همان
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
نخواهم ديده روشن که بر غيري فتد ناگه همان بهتر که از نور رخش ديـدار او بينم
چو مجنون آهوي صحرا ازآن رو دوست ميدارم که با وي حــالــتــي از نــرگــس بـيـمار او بينم
ز رَشکِ آنكه خواندي ازسگانِ کوي خود محيي همه کـس سـنـگ کين بر کف پي آزار او بينم
«محي دل افگار»
کاسه ســر شـد سـفـال و ديده گريان همان تن به کويت خاک گشته ناله و افغان همان
دل نــمــانــد ز آتــشــي جـان شيرينم هنوز جامه جان چاک گشته اشک در دامان همان
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
که از شيرين حكايت خوش بود با کوهكن گفتن
نبايد گفت با بي درد هرگز وصف حسن تو که بي حاصل بود بسيار از گل با زغن گفتن
غـم تـو از دل مـحـيي نخواهد شد به آساني که نتواند مقيد بي جهـت ترک وطن گفتن
«همي خواهم کاو بينم»
دوچشم از بهر آن خواهم که در رخسار او بينم وگــــر آن دولـــتــم نـبـود در و ديـوار او بينم
کند جان در تنم آمد شد ويابد ضياء چشمم چــوبـاالي بـلـنـد و شــيــوه رفــتـار او بينم
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
غير محيي کو خود از بهر تو خواهد در جهان هر که مي خواهد تو را خواهد براي خويشتن
«مجال صحبت در خلوت»
مـجـالي کـي بـــود با تو حديث خويشتن گفتن که پيش چون تو بدخوئي نمي آرم سخن گفتن
زماني خلوتي خواهم که گويم حال خود با تو که نـتـوان شرح حال خويشتن در انجمن گفتن
قــد و روي ترا چون هر کسي سرو سمن گويد توان خاروخس کويت به از سرو و سمن گفتن
به جان کندن نهاني يک سخن گويند از او با من
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
گر برفتم مي کشد بازم به جاي خويشتن
نه مرا در خانه کس راه و نه در مسكني مي توانم بود يـكـدم در سراي خويشتن
اي که مـي نـالـي ز عشق يار و جور روزگار سوي من مي بين و کن شكر خداي خويشتن
گــر ز عشق افزون نبودي در دل پاياي من فكر مي کردم به جان گرد هواي خويشتن
تا نـهـادم بـر سـر کـويـت قـدم بـي اختيار تـوتـيـاي ديـده سـازم خـاکـپاي خويشتن
بس که زاري مي کنم بيهوش گردم هر زمان باز مي آيم به هــوش از ناله هـاي خــويشتن
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
من اوّل و من آخر ،من ظاهر و من باطن جمله منم و جز من ،يكذرّه تـو بنما کو
از غـايـت پـيـدائي پـنـهان بـُوَم اين دانم پيداي چنان پنهان ،مي گو که تو آيه کو
ذات و صفت اسمم چون خلق به ظاهر کرد هــرآن تـو بـدان بنـگـر ،کان مُظهِر اشيا کو
اي دوست ،محيي الدّين ،مي گفت که اي عاشق گــر تــو طلـبــي داري ،بــيــداري شــبـهــا کو
«ناله هاي من»
من که هستم زنده دور از دلرباي خويشتن
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
در مشرق و در مغرب ،يک ديـده بـيـنـا کو
هـرچـيـز کزو جُـستي ،بهر تو مهيا کرد تـو هـيـچ نمي گوئي کان خالق اشياء کو
بـسـيار گـنـه کردي از حق تو نترسيدي از تـرس عـذاب حـق ،ناليدن شبها کو
چون گـوئي تو يا اهلل ،گوئيم به تو لبّيک ايـن بـنده نوازيها ،جز حضرت ما را کو
برخود نكني رحم و من بر تو کنم رحمت دسـتـگـيـر گـنـه کاران غير از کرم ما کو
بيننده و شنونده ،جز من کـس ديـگر نِه بي سمع و بصر چون من ،بيننده شِنوا کو
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
به مالک* گويم اي مالک ،چنان اهلل خواهم گفت کــه از « اهلل» مـن ســوزد جــهــنـم با ســگال تو
جـگـرهـاي کـبـاب ما نگردد تا ابد سيراب مگرساقي شود ما را ،خداي ذوالجالل تو
بدوزخ گر زمن پرسي ،که چوني محيي در آتش شـوم مـن تا ابد مـسـت و کنم رقص از سئوال تو
«گرتو طلبي داري»
گرتو طلبي داري ،بيداري شبـها کو با ذکر خدا بودن در خلوت تنها کو
آن دوست ،زِ هر ذرّه ،خود را به شما بنمود
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
که بـس باشـد مـرا آنـجـا ،تـمـنـّاي وصال تو
مـن ديـوانه در دوزخ به زنجير تو خوش باشم اگر يكبار پرسي تو ،که مجنون چيست حال تو
چو بوي عشق تو آيد ز مغز استخوان من نـسـوزاند مرا آتش ،ز عشق آن جمال تو
تو شربت هاي جنّت را ،به ما تا کي دهي رضوان نـشـد کـم تـشـنـگـي مـا را از ايــن آب زالل تو
ميارا روي ،حورعين ،که سرمستان آن حضرت جـمال حق همي بينند ز زلف و خـط و خـال تو
مــگـر پــرده بـرانـدازي ز پـيـش چشم مشتاقان وگـرنـه کــي تـوان ديـدن ،جـمـال با کـمال تو
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
وصل او دشوار و بي او زندگي دشوارتر مردن بي زخم هم ننگست و پاي دار کو
اي خوش آن عاشق که عشق خويش بشناسد ز يار وصـل و هـجـر آنـجـا نـگـنـجد يار کــو اغيار کو
جان فدايت اي که آوردي خبر زان تندخو باز پـرسـيـد از رقـيـبـان محـيي دل افگار کو
«جمال يار»
ندارم گرچه آن ديده که بيـنم درجمال تو نيم نوميد چون عمرم گذشت اندرخيال تو
تو جنّت را به نيكان ده ،منِ بد را به دوزخ بَر
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
گفته اي محيي که باشـد تا دم از عـشـقم زند در طـلـب فـرزانـه و در عـاشـقــي فـرزانه اي
«يارکو؟»
افسر شاهي نـخـواهم خاک پاي يارکو بال گــو بشكن هما ،آن سايه ديوار کو
سـرو را گـيـرم که دارد با قـد او نـسـبتي آن گـل رخـسـاره وآن شـيـوه رفتار کو
ورهمان گيرم که گل بار آرد وجنبد ز باد آن تـبـسّم گـرد آن شيرين لب و گفتارکو
ديده آهـو اگــر چـه دلـفــريـب آمد ولي آن کرشمه کردن و آن غمزه خونخوار کو
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
من کيم رسواي شـهروعاشق ديوانه اي آشنا با هـر غـمي وز خويشتن بيگانه اي
هم شوم شاد از غمش کو در دلم منزل گرفت هم شوم غمـگـيـن که او جا کرد در ويرانه اي
ترک شهرآشوب من در کشوري منزل نكرد تا نكرد اوّلش غمش صد رخنه در هر خانه اي
گه گـيـاه درد رويـد از دلـم گـه خـار غم من به حيرت کاين همه گل چون دمد از دانه اي
ميخورم خون دل و خود را به مستي مي دهم تا کـنـم گـسـتـاخ پـيـشـش نالـه مـسـتـانـه اي
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
مـكـن قـصد چو من در ره فتاده از براي تو ز حد بگذشت مشتاقي نيائي سوي ما تا کي
دلم طاقت نـمـي آرد تو هم انصاف پيش آور زتو جور و جفا چندين ز من مهر و وفا تا کي
برو اي جان از آن گلزار بوئي سوي من آور کـشـيـدن مـنـّت بـســيـار از باد صـبـا تا کي
گـشـايـنـدم قـبـا تا مـن بياسايم زعمر خود گـره در دل مـرا باشـد از آن بند قبا تا کي
گر او را کشتني باشد بكش ور نه کن آزادش بـود در دسـت تـو مـحـيي اسير و مبتال تا کي
«من که ام»
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
گر نه آن بودي که از رشک تو خاري داشتي
نسبتي ميداشت با من شمع در سوز و گداز گــر دل بـريان و چـشــم اشـكـبـاري داشتي
يار مـحـيـي گـر گشودي رخ ميان مردمان ترک يار خويش کردي هر که ياري داشتي
«دل زار»
بگو با اين دل زارم کشد جور و جفا تا کي کجـائي لـذت شادي ،غم و درد و بال تا کي
شدم بيگانه از خويش و نگشت او آشنا با من کـنـد بيگانگي چندين به من آن آشنا تا کي
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
شـيـون و زاري مكن محيي دگر کان سنگدل جـور افـزون مـي کـنـد هر چند تو زاري کني
«دل پرغم»
گر دل غم پرور ما غمگـسـاري داشتي با بال خوش بودي و در غم قرار داشتي
نام مجنون در جهان هـرگز نبوده اين چنين گرچنان بودي که چون من يادگاري داشتي
هردو عالم را ز يک پرتو سراسر سوختي آفتاب از آتـش من گـر شـراري داشـتي
گـل چـرا غرق عرق گشتي ز خجلت پيش تو
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
«بي وفا»
بـي وفــا يارا چـنـيـن تا کي جفا کاري کني نيست وقت آنكه به يک خنده وفاداري کني؟
اين چه قسمت باشد اي بي رحم انصافي بده بـر مـن مـسـكـيـن ستم با ديگران ياري کني
با وجــود مـردم ديـگـر نـمـي دانـم چـرا مـيـل دائـم جــانـب رنـدان بـازاري کـني
وقـت آن آمـد کـه دسـتـي بـر دل زارم نـهي خون شدازدست تودل تا چند خونخواري کني
خـانه دل گر فرو ريزد ز ياد روي توست سهل باشد هر عمارت کش تو سرداري کني
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
دوســت مـــي گفت زهي همت پروانه ما
«برون آ شهسوارا»
بــرون آ شـهـسـوار من تعلّل بيش از اين تا کي ز حد بگذشت مشتاقي تحمّل بيش از اين تا کي
تو حال مـن هـمي دانـي و مي دانـم که مـي داني چو خودرا دور ميكردي تغافل بيش از اين تا کي
بطــرف گلـستان يک ره در آ و قدر گل بشكن کشيدن دردسر چندين ز بلبل بيش از اين تا کي
اگـــر مــيــل غــزا داري بيا و قــتــل محيي کن بكار ايــنــچــنــيـن نيكو تأمّل بيش از اين تا کي
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
مرغ باغ ملكوتيم ودراين ديرخراب مــي شــود نور تجلّاي خدا دانه ما
بااحـد درلحدتنگ بگوئيم که دوست آشــنـايــم تــوئي و غـيـر تو بيگانه ما
گرنكيرآيدوپرسدکه بگوربّ توکيست گويم آنكس که ربود اين دل ديوانه ما
منكرنعره ماکوکه به ما عربده کرد تا به مـحـشـر شـنود نعره مستانه ما
شكر«لِلَه»که نمرديم ورسيديم به دوست آفــريـن باد بـر ايــن هـمـت مردانه ما
محيي بر شمع تجالي جمالش مي سوخت
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
اشعار حضرت غوث عبدالقارد گيالني (قدس سره) ها ج ج ّل الهل» َو هلل« َ «همت مردانه»
بـــي حــجــابــانه درآ ازدر کاشانه ما که کسي نيست به جزوردِ تودرخانه ما
گــر بـيـائـي به سـرتربت ويرانه ما بيني از خون جگر آب زده خانه ما
فتنه انگيزمشوکاکل مشكين مگشاي تاب زنـجــيـر نـدارد دل ديـوانه ما
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
سعدي (عليه الرحمه ) در گلستان مي فرمايد : عبدالقادرگيالني رادرحرم كعبه ديدند روي برحصبا(سنگريزه)نهاده همي گفت اي خداوند ببخشاي واگر هر آينه مستوجب عقوبتم در روز قيامتم نا بينا بر انگيز تا در روي نــيكان شرمسار نباشم "
عارف نامي حضرت عبد الرحمن جامي قدس سره در كتاب شواهد النبّوه در اتمام احـوال دوازده امام نوشته است”:مي بايد كه فضايل وكماالت اهل بيت را مختصر در اين دوازده تن ننمائي زيراكه اهل فضيلت از اهل بيت بسيار بوده اند چنانكه حضرت سلـطان االوليا غوث االرض والسماء محبوب سبحاني برگزيده يزداني شيخ عبد القادرگيالني رضـي اهلل عنه بوده است "
به قلم اين حقير: بنده ي حقير ف.پ(خادِم)سالياني ست كه شب را با ذكر حق و روز را در پي حقيقت سر مي كنم.ازكودكي بسياردرمورد كرامات شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني
(قدس سره)
شنيده بودم و در جست و جوي ديوان اين عالم رباني بودم تا آنكه به حمد و رحـمــت الهي(جل جالله) نسخه اي از ديوان اين بزرگوار بدستم رسيد پس آن رادر فـضـاي مجازي قرار مي دهم تا ديگر دوستان نيز از اين اثر گرانبها بهره برند.
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
كرد .آنگاه نفس تو به مرور از ميان مي رود و به جاي آن "امر " خدا و "قرب" به او مي آيد . آنگاه جهل توبه آگاهي ,دوري ات به نزديكي و سكوت تو به ذكر و گريز تو به انس بدل ميشود .
* َامِتْ نفسكَ حتّي تحيي .
نفست را بميران تا زنده شوي .
* اذا وجـدت فـي قلبك بـغـض شـخـص اوحبّه فـاعـرض اعـماله علـي الكتاب والـسّنه فان كانت فيهما مبغوضه فالبشر بموافقتك هلل و لرسوله وان كانت اعماله فيهما مـحبوبه وانـت تبغضه بهواك .ظالـم وعاص للّه عزّوج ّل ولرسوله فتب الي اهلل تعالي من بغضك و اساله محبّت ذالك الشّخص وغيره من احباب اهلل واولياءه.
اگردرقلب خويش نفرت كسي رايافتي ويا محبّت اورا ,پس كارهايش را بر قرآن و روش پيامبر(ص) عرضه كن اگردر آنها مورد بغض و نفرت بود ,پس به خاطر موافقت خويش با خدا و پيامبر شادباش و اگر كارهايشان در آنجاها محبوب بود و توبه خاطر هواي نفس با او دشمن بودي ,ستمگرو عاصي از خدا و رسولش هستي .پس به سوي خدا باز گرد و محبت آن شخص و ديگر دوستان خدا را بخواه.
حضرت شيخ از زبان ديگران :
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
سعُوا لهم و تَادّبوا معهُم هيهنا َرحْمَه’‘ عظيمه فَاَ ْو َ بر ايشان جاباز كنيد در مقابلشان مودب باشيد ,در اينجا رحمتي بزرگ فرود آمده است. ي وَ عليكم . هلل وَ بركاته غفراهلل لي وتابَ اهللُ عَل َ عليكم سالم’‘ وَ رَحمت ا ِ سالم خدا و رحمت و بركات او بر شما باد,خدا مرا بيامرزد و توبه من و شما را بپذيرد آنگاه گفت : استنعتُ بال اِله اال اهلل سُبحانه و تعالي وَ الحَيّ الذي ال يَخشي الفَوْت . از الاله اال اهلل ياري مي جويم .خداوند منزه و متعالي است و زنده اي است كه از مرگ نمي ترسد .و آنگاه 3بار از دهان مباركش شنيده شد :
اهلل ...اهلل ...اهلل ... و صدايش خاموش گشت ,زبانش در كام آرام گرفت و روح بزرگوارش از جسم خارج گرديد.
شمه ای از فرمايشات وی: كــــن مع «اهلل عزّوجلّ »كانّ ال خلق و مع الخلق كانّ ال نفس فاذا كنـت مع الخلق بال نفس عدلت و اتـّقيت و من التّبعات سلمت و اتــرك الـكلّ علي باب خلوتك وادخـل وحدك ترمونسك في خلوتك بعين سّرك و تشاهد ماوراء العيان و تزول النّفس و ياتي مكانها امر اهلل و قربه فاذن جهلك علم و بعدك قرب و صمتك ذكر و وحشتك انس با خدا چنان باش كه گوئي خلق وجود ندارند و با خلق چنان باش كه گوئي نفس وجود ندارد.پس هنگامي كه بدون نفس با خلق بودي عدالت و تقوا خواهـي داـشت وديگرآن كه سالمت مـي ماني هنگامي كه بـدرگاه خلوت خود رسيدي همگان را ترك كن وخود تنها داخل شو.آنگاه مونس خود ( خدا )را در خلوت خود خواهي ديد ,باچشم باطن خويش آن سوي پديدار ها را مشاهده خواهي
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
:2ديوان اشعار غوث اعظم :3مــلــفــوضــات قـــادريـه :0الــغــنــيــه لــطــالـــبــيـه :5مــلــفــوظـات گـــيــالني
وفات : در شب هشتم ربيع االول سال 568هجري حضرت ابامحمدمحيي الدين شيخ عبدالقادر گيالني آخرين لحظات را در اين دنياي فاني مي گذراند . هنگامي كه دربسترآرميده بودفرزندبزرگش عبدالوهاب گفت : اوصيني يا سيّدي ...بما اعمل به اي آقاي من وصيتي كن تا پس از تو به آن عمل كنم شيخ فرمود : هلل َوكُلّ الحوائج اِلي اهلل عليك بتقوَي اهلل وَ ال تخف احداً سوَي اهللِ وَ ال تَرج احدا سَوَي ا ِ بر تو باد تقوي خداوند و ايـن كه از كسي جز خدا نترسي ,به كسي جز خدا اميد نبنـدي و همه نيازها را تنها نزد خدا ببري .
التّوحيد التّوحيد اِجماع الكُل َاصّح القلبُ مَعَ اهللِ ال يخلومنه شئ و بِما ال يخرج منه شي اَنا لبّ’‘بِال قشور توحيد ,توحيد را در نظر داشته باشيد كه همه در مــورد آن اجماع و اتفاق دارند تـنــهـا پاك ترين قلب ها با خداست ,ازآن چيزي خالي نمي ماند وچيزي از آن خارج نمي شود من مغزي بدون پوستم . قَد حَصر عِندي غيركم كساني غير از شما دورم را گرفته اند
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
:3ابوالحسن محمد بن القاضی بن يعلی :0ابوسعدمحمد بن عبدالکريم ابوالغنايم :5ابو غالب محمد بن الحسن الباقالنی :6ابوعثمان اسماعيل بن محمداصفهانی :7ابالــخــيـر حــمـــاد بن مسلم الدباس :7قــاضـــی ابـــی ســعــيـد المخرمـی :4مـــحــمــد بـــن عــلـــی بن ميمـون :9يــحــيـــی بــــن عــلـــــی تـبريزی :84ابـــوالــــوفــــاء بـــن عـــقـــيـــل :88عــــلـــــی بــــــن زکـــــــريـــــا
از خلفاء:
:8مـقـتـدي :2مستظهـر :3مسترشـد :0راشـــــد :5مقتضـي :6مستنجـد
تاليفات : :8فتوح الغيب الفتح الرباني والفيض الرحماني
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
نسب شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني:
نسب شيخ محی الدين ابو محمد عبدالقادر بن ابی صالح بن عـبـدا اهلل بــن يحيی زاهد بن محمد بن داود بن موسی بن عبداهلل بن موسی الجون بی عبداهلل محض بن حسن المثنی بن امير المومنين محمد الحسن بن امير المومنين علی بن ابيطالب ( رضوان اهلل تعالی عليهم اجمعين ) می باشد.
مادرش ام الخيرام الجبار فاطمه بنت ابی عبداهلل الصومعی بانوئی با تقوی وپرهيزکار بود که مدفنشـان هم اکنون در شهر صومعه سرای ايران واقع است و محل راز و نياز عاشقان می باشد.
مجالس وعظ :
شـيـخ همواره در طلـب علم دين و رموز و فنون طريقت بود تا اينکه در اين راه چنان پيشرفتی کـرد که بر تمام اهل زمــان برتری حاصل نمود و از اقران درگذشت علم باطنش از قلبش به زبان رسيد و امارت و واليتش ظاهر گرديد. وقتی شيخ به بغداد رفت در مدرسه ابو سعيد االمخرمی تصدی تدريس و وعظ وخــطابه را به عـهــده گرفت هر روز مردم بسياری بر او جمع می شدند و از محضرش کسب فيض می کردند و هــمــواره عده زيادی ازفقها و صلحا به زيارت او می آمدند و از مجالس درس و وعظ ايشان بهره ها ميگرفتند.
از علماء و فقهاء و استادان شيخ :
:8ابو سعد المبارک بن علی مـخـزومی :2ابوالخطاب محفوظ بن احمد الکلوذانی
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
شرح حال مختصر:
تولّد وكودكي:
شب اول ماه مبارك رمضان عام 074هجري بر آسمان سايه افكنده بود كــه خــبــر تـولد كودكي در صومعه سراي گيالن قلب خانواده اش را به هيجان در آورد . اين كودك كه او را "عبدالقادر " ناميدند در آغوش خانواده اي كه در دينداري و زهد و تقوي سر آمد روزگـار بودنـد روز به روز بزرگ ترشد و اخالق و رفتار قرآني و توحيدي را از محيط خانوادگي خويش جذب كرد .
در مورد تولّد حضرت عبدالقادر (قدس سر ه ) قطب يونيني رحمت اهلل عليه گفته است كه : حضرت عبدالـقـادر در سال 074متولد شده است و پسرش عبدالر زاق گفته است " :از پدرم سال تولدش را پرسيدم فرمود :حقيقتاً نمي دانم ولي سالي كه من به بغداد آمدم همان سالي بود كه تميمي ( فقيه و دانشمند بـسـيـار معروف و محد ث نامدار ) وفات يافت در آن موقع من هجده ساله بودم و تميمي در سال 044فوت كرده است ".پس چنانكه گفتيم سال تولد ايشان 074يعني 84سال قبل از فوت تميمي بوده است . عالمه شيخ شمس الّدين بن ناصر الّدين دمشقي رحمت اهلل عليه گويد : "وي به سال 074در شهر جيل كه اسم بياباني بزرگ و هم شهري از شهر هاي ديلم است متولد شده و جيل كه محل تولد حضرت عبدالقادر است و آن را گيل نيز مي گويند ازهـمان شهرهاي كوچك ديلم است" .
ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني ديوان حَضرت غَوث االَع َ
ها ج ج َو هلل« ّلَ الهل»
شي مح عظمْ عالم رباني خ ي الدين عبدالقارد گيالني ديوان َحضرت غَوث االَ َ
تهيه و ميظنت: بنده ي حقير ف.پ(خادِم)