Deevaan-e-Shaikh Abdul Qadir Gilani (Farsi)

Page 1

‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫و آخر دعوانا ان الحمد و اهلل رب العالمين وصلوات و السالم علي سيدنا و نبينا‬ ‫محمدمصطفي و علي آله وسلم‬

‫پايان‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫توجزگل وماجزدوست چيزي چونمي بينيم‬ ‫ازغير حبــيــب خــويش بـيگانه توئي يا ما‬

‫تو زخم خوري از خار مارا بكشد بردار‬ ‫آيا به زبان خلق افــســانه تــوئــي ياما‬

‫تو عاشق وما عاشق دم درکش وحاضرباش‬ ‫ورنه به خــدا امــروز در خــانه توئي يا ما‬

‫گويند که گنجي هست اندر دل هر سرمست‬ ‫از بــهــر چــنــيـن گـنجي ويرانه توئي يا ما‬

‫محيي به گــلــسـتـان شد با بلبل ناالن شد‬ ‫کاي بلبل نالــنـده جــانـانـه تـــــوئي يا ما‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫اي بلبل شـــوريده ديوانه توئي يا ما‬ ‫جوياي رخ خوب جانانه توئي يا ما‬

‫تو عاشق گلزاري من عاشق ديدارم‬ ‫در درد فـــراق او مردانه توئي يا ما‬

‫تو در قـفــسي و ما در خلوت خود تنها‬ ‫اي گوشه نشين مست ديوانه توئي يا ما‬

‫در فصل بهار ودي از عشق جمال وي‬ ‫با نــعــره و فريادي مستانه توئي يا ما‬

‫عشق توبه ما‪-‬بلبل‪-‬اندر رگ وپي رفته‬ ‫آن باده خونـيــن را پـيـمـانه توئي يا ما‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫بردلــم باري حــــوالت کن غم اندوه خود‬ ‫چون توان کردن که کردي غمگساردل مرا‬

‫ماهي اي کو برکنار افتدز دريا چون بود‬ ‫هــمـچـنان باشد بال دور ازکنار دل مرا‬

‫آنكه روزم شدسيه باشد زبي صبري دل‬ ‫چــون تو بودي و فراق يار کار دل مرا‬

‫باز آمد روز هجران ناله کن باري زدل‬ ‫تــيــره تر بادا ز روزم روزگار دل مرا‬

‫چند چون محيي کشد دل در ره تو انتظار‬ ‫سوخت همچون سايه بر ره انتظار دل مرا‬

‫«بلبل شوريده»‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫گذارد هر زمان حجّي کسي کو عاشق زار است‬

‫طواف کعبه کن حاجي مرا بگذار در کويش‬ ‫که حجّ اکبر عاشق طواف کوي دلدار است‬

‫شـهـيـــدان را نمي شويند شهيد دون مشو محيي‬ ‫که اندر مذهب رندان کسي کو مُرد مردار است‬

‫«روزگار دل»‬

‫در غم عشق تو زان بگذشت کاردل مرا‬ ‫کــز وفايت کم شود يک لحظه باردل مرا‬

‫فارغم از گشت گلشن کزغم تو هرزمان‬ ‫بشكفدصد گونه گل از خارخار دل مرا‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫خدا مي گويد اي بنده من آن سـلـطان با لطفم‬ ‫آه بر درگاه من هر گه که مي آيي ترا بار است‬

‫برخ گر زرد شد عاشق نه يرقان باشد ونه دق‬ ‫طبيب عاشقان داند که از بهر چه بيمار است‬

‫شراب عشق چــنــدان خور که سرازپاي نشناسي‬ ‫که سرمستان حضرت را زهشياري بسي عار است‬

‫شتر چون مست مي گردد دهانش از علف بندد‬ ‫اگر مست خدائي تو چرا حرص توبا خاراست‬

‫اگـــر مــســتــي تو پاکوبان همي پرّي بيابان را‬ ‫اگر هوشيار مي ترسي که راه کعبه پر خاراست‬

‫تــرا يــک حج بـود ســـالي ولي در کوي يار ما‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫چو سلطان يار دزدان شد بشارت ده تو دزدان را‬ ‫نه دست و پاي مي برند نه زندانست ونه داراست‬

‫بشارت دادآن سلطان مـتـرسيد اي تهي دستان‬ ‫آه گنجِ رحمتِ رحمان نثار هر گنه کار است‬

‫شب اندرخورکه چون سلطان به جاسوسي همي گردد‬ ‫کسي واقف شود زين ســـرکه او شبـگــرد عيار است‬

‫به محشر چون شوي حاضر گناهانت شود ظاهر‬ ‫نترسي زان تو اي عاصي خداوند تو ستار است‬

‫چرائي بنده غمگين چو از لطف و آرم آخر‬ ‫ترا با عيب هاي تو خداي تو خـــريدار است‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫قعرجهيم= قعرجهنم‬ ‫ياليتني کنت تراب=اي کاش خاک بودم‬

‫«مي صافي»‬

‫مي صافي طلب جانا که دردي کش گرانخوار است‬ ‫تو از ساقي نشاني گو که ايــنــجـا مست بسيار است‬

‫از اين سوداي عــشــق آخـــر سرت بر باد خواهي داد‬ ‫سرت چون مي رود خواجه چه جاي فكر دستار است‬

‫ز پر کــيــســه ترا نقدي برون مــي بايد آوردن‬ ‫چنين کار آيد از دزد سبكدستي که طرّار است‬

‫در دکان هـــر مـــردي مــنــادي کــرد شــبـگردي‬ ‫که شب غافل مشو خواجه‪ ،‬عَسَس با دزد هميار است‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫هرکه شدکوته نظرگوسوي اين ها مي شتاب‬

‫عاشقان نه حورخواهند نه بهشت ازبهـرآن‬ ‫فارغند ازکدخدايي خانمان کرده خـراب‬

‫قاصــرات الطرف عين باشند حوران بهشت‬ ‫خيمه هاي عاشقان بيني طناب اندر طــناب‬

‫پرده محشر بــدرند عــاشــقــان چون از لحد‬ ‫سربرون آرند دل پــرآتــش وچـشـم پرآب‬

‫بادل مجروح مي گريندو مـــــي گويندکو‬ ‫آن که کرده وعده ديدار خـود روز حساب‬

‫بي تماشاي جمالت محيي گـويد روز حشر‬ ‫درصف بيگانگان ياليتني کنت تراب‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫به نــعـمـت هاي جـنــت پروري مغز‬ ‫ترا بر استخوان گر خشک شد پوست‬

‫چو رحـمن بر تو نيكو هست ‪،‬غم نيست‬ ‫اگــر شــيطان بد است و با تو بد خوست‬

‫نــمــيــرد مــاهي دل محيي هرگز‬ ‫زالل رحمت حق تا در اين جوست‬

‫«وعده ديدار»‬

‫ازجــمــال اليزالي بــرنــداري گــرنقاب‬ ‫عــاشــقــان الابالــي رابــمــاند دل کباب‬

‫صدرجنت گربود بي دوست گو قعرجـهـيم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫که بعد از کـار بد اين توبه نيكوست‬

‫گنه کردن اگرچه خوي توگشت‬ ‫ولي عفو گناهت هم مرا خوست‬

‫توشب بر خاک ‪ ،‬رو مي مال ‪،‬مـي نال‬ ‫کــه آن نالــيــدنــت داريــم ما دوست‬

‫نــفــس هــاي گــنــه کــاران تائب‬ ‫مرا خوشبوي تراز مُشک خوشبوست‬

‫چــوفـضــل ماست پشتيبانت اي پير‬ ‫چه غم داري اگر پشت تو دو توست‬

‫کسي کــز وي بتر نبود به عـالـم‬ ‫مــرا التـقـنـطـوا در بـاره اوسـت‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫جامه جان چاک شد در وادي عشق وهنوز‬ ‫هــرطـرف صد خارغم بگرفته دامــان مرا‬

‫همچو من يارب که گردد بي نصيب از وصل يار‬ ‫اي کـه دور انــداخــتــي از صــحـبت جانان مرا‬

‫اين که با مردم مدارا مي کنم از بهر توست‬ ‫ورنه کــي پــروا بود ازقــول بدگويان مرا‬

‫خانه مــن گلخن وفرش من از خاکستر است‬ ‫تاکه چون محيي بخواني بي سروسامان مرا‬

‫«زالل رحمت حق»‬

‫گنه کـردي بگو کرديم اي دوسـت‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫غم مخوري که حق ترا بنده خويش خوانده است‬ ‫بــنــدگــي خـــدا ترا؛ محيي نشان دولت است‬

‫«پيرکنعان»‬

‫گرندادي آرزوي وصل جانان ‪،‬جان مرا‬ ‫زندگي نگذاشـتـي بي او غم هجران مرا‬

‫سرومن آغشته دراشک جگرخون من است‬ ‫فارغم گـربـاغـبــان نگذاشت در بستان مرا‬

‫نيست فرقــي درميان شخص من با سايه ام‬ ‫بس که در آتش فكنده اين دل سوزان مرا‬

‫حال من چون پير کنعان شد کنون چون بينمت‬ ‫بــس کــه آمـد سيل اشک از ديده گريان مرا‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫غم مخوري که روزوشب سيصدوشصت لطف حق‬ ‫در تــوهــمــي نظرکند اينهمه از مــحــبــت است‬

‫غم مخوري که هر کجا که تويي خداي توست‬ ‫درطلب خدا ترا بنده بگو چه زحـمـت است‬

‫غم مخوري که عشق خود با گل تو به هم سرشت‬ ‫عشق خداي تو به تــو هـمــدم اصل خلقت است‬

‫غم مخوري که با تو هست آن دگري به غير تو‬ ‫او نه تو هست ؛نه تـو او گفتن او به رحمت است‬

‫غم مخوري که بي شراب مست وخراب گشته اي‬ ‫مــحــتـسـبـان شـهـررا گو که شراب جنت است‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫بيوفائي همه از جانب توست اي محيي‬ ‫ورنه از ما که خدائيم همه مهر و وفاست‬

‫«غم مخوري»‬

‫غم مخوري که عاقبت جاي تو صدر جنت است‬ ‫روي دل تو تا ابد سوي رضاي حـضـرت است‬

‫غم مخوري که مرغ جان چون زتنت همي پرد‬ ‫مــنــزل آشــيــان او مـقــعدصـــدق نيت است‬

‫غم مخوري که اين تنت چون به لحد فرو رود‬ ‫خاک تن تو تا به حشرغرقه آب رحمت است‬

‫غم مخوري کــه حق تو را از همه خلق برگزيد‬ ‫ايـن زجـمــال لطف او نه زکمال خدمت است‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫نار دوزخ چه کند با تو چرا ترسي از او‬ ‫ظاهروباطن تو چون همه از نور خداست‬

‫هرچه خواهي بطلب تو زمن و شرم مدار‬ ‫برمن اي بنده اجابت بود و بر تو وفاست‬

‫تو زمن هيزم و شيرو نمک و ديگ بخواه‬ ‫من وکيل توام از من بطلب هر چه سزاست‬

‫من عطا کرده ام ايمان عطا کرده خويش‬ ‫کي ستانم زگدائي که بر او صدقه رواست‬

‫با توام من همه جا ‪،‬ترسِ تو از شيطان چيست‬ ‫چون پناهت منم ‪ ،‬ابليس بيا گو که صالست‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫بنده را مرتبه بنگرزکجا تا به کجاست‬

‫بــيوفائي مــكــن و ازدرِ مــا دور مرو‬ ‫زانكه ما را ز ازل تا به ابد باتوصفاست‬

‫روي ناشـسـتـه چرکـين شده از چرک گناه‬ ‫آبِ گرمي کاز او شسته شود رحمت ماست‬

‫هــم بـدســت تـو دهــم نامـه تو روزحساب‬ ‫تا نداند کسِ ديگر که در اين نامه چه هاست‬

‫يــک نـكـوئـــي تــو را دَه بدهـــم در دنيا‬ ‫باز در آخرت آن هفصد و هــفـــتاد تراست‬

‫گــر بـَدي از تــو بــر آيــد به کــرم عــفــو کنم‬ ‫اين چنين لطف و کرم غيرِ من اي بنده که راست‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫در دلِ ســنــگــيـنِ بـدکـاران اميد فضل ماست‬ ‫جــاي جوهرهاي سنگين جز ميان سنگ نيست‬

‫عاصــيــان دارند نــظر بر مــا ومــا بر عــاصيان‬ ‫ما چو کرديم آشتي؛کس ر مجال جنگ نيست‬

‫پــشّــه لـنـگــي که بار او گران افتاده است‬ ‫ميرود افتان و خيزان گرچه پيشاهنگ نيست‬

‫نيک مردان جهان گر چنگ در طاعت زنند‬ ‫محيي مفلس ترا جز فضل حق در چنگ نيست‬

‫«هرچه خواهي بطلب»‬

‫سيصد و شصت نظر راتبه بنده ماست‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫«اهلل گو»‬

‫باتو اي عاصي مرا صلح است هرگز جنگ نيست‬ ‫زانكه غــيـر از غــم تو را انــدر دل تنگ نيسـت‬

‫روي زرد خود به ما کن زانكه بر درگاه ما‬ ‫هيچ روئي بِه ز روي زعفراني رنگ نيسـت‬

‫در دل شب ها رسن در گردن افكن توبه کن‬ ‫بنده را پيش خدا از توبه کردن ننگ نيــست‬

‫گر شراب و بنگ خوردي توبه کن «اهلل» گو‬ ‫ياد ماکن چون دهانت پر شراب و بنگ نيست‬

‫ما بدي ها را به نـيكوئي بدل خواهيم ساخت‬ ‫کار ما با بــنـدگان بد به جز اين رنگ نيست‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫فيل محمودي فرو ماند اگـر بيند به خواب‬ ‫بارسنگيني که از درد تو ما را بر دل است‬

‫اي دل آواره آخــرچـند مـيــگــوئــي مـگو‬ ‫اندران کوئي که پاي صدهزاران در گل است‬

‫هــمــدمــم آه اســت‪ ،‬مـحــرم غم در ايام شباب‬ ‫وقت عيش و نوجواني وچه ناخوش حاصل است‬

‫خــودبــخــود گويم سخنها بگريم زار زار‬ ‫مــحــرم راز غريبان البد اشک سائل است‬

‫محيي با اين زندگاني گر گمان داري که تو‬ ‫راه حق رفـتي يقين ميدان نه ‪ ،‬فكر باطل است‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫گفتا چگونه بي من گفتم که نيم بِسمِل‬ ‫گفتا چه چيز داري گــفـتم همه غرامت‬

‫گفتا چرا گدازي گــفـتـم زبــيــم هجرت‬ ‫گفتا که با که سازي گفتم به يک سالمت‬

‫گفتا که کيست محيي گفتم همان که داني‬ ‫گفتا نشان چه داري گفتم که صد عالمت‬

‫«پاي دل»‬

‫پاي دل در کوي عشقت تا به زانو در گِل است‬ ‫همّتي داريد با من زانكه کاري مشكل است‬

‫من ندانم کين دل ديوانه را مقصود چيست‬ ‫کو هميشه سوي سرگرداني من مايل است‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫گفتا کيي توبا ماگفتم کمين غـــالمت‬ ‫گفتا مگر تومستي گفتم بلي زجــــامت‬

‫گفتا چه پيشه داري گفتم که عــشــقبازي‬ ‫گفتا که حالتت چيست گفتم غم و مالمت‬

‫گفتا که چيست حالت گفتم که حــال شاکر‬ ‫گفتا کــجـــا فــتـــادي گــفــتـم ميان دامت‬

‫گفتا زمن چه خواهي گفتم که درد بي حدّ‬ ‫گفتا کــه درد تا کـــي گــفــتــم تا قيامت‬

‫گفتا چه مي پرستي گفتم جمال رويت‬ ‫گفتا چه داري با من گفتم بسي ندامت‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫هرچه ازسنگين دالن بر جان ما آيدخوش است‬ ‫گروفا آيدخوش وگرهم جفا آيدخوش است‬

‫بــشـنــوم تا چـنـد بــــوي گل زباد صبحدم‬ ‫بــــوي او گر همره باد صبا آيدخوش است‬

‫راضيم از هرچه پيـش آيد به درد عـشـق تو‬ ‫گرهمه برجان من دردوبال آيد خوش است‬

‫روز ابر اينچنين داري چــو ســر در کاســه اي‬ ‫گربه جاي قطره ها سنگ ازهوا آيدخوش است‬

‫عشق زيبا مينمايد محيي هرکس را که هست‬ ‫بوي گل گر همره باد صبا آيد خوش است‬

‫«درد بي حدّ»‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫کـآسمـان فيروزه اي ازطاق ايوان من است‬

‫عشق ورزيدم نهان اي واي بر من کين زمان‬ ‫نقل هرمـجـلس حديث عشق پنهان من است‬

‫گرفلک خـواهد که سازد خــانه مــردم خراب‬ ‫گو مكش زحمت که کار چشم گريان من است‬

‫آنچه در "دم" بگذرد باشد شبي وصل حبيب‬ ‫وآنچه را پايان نباشد روز هــجــران مـن است‬

‫مــرد مــحــيي و ســيـه پوشيد بهر ماتمش‬ ‫هرکجا ورقي بود ز اوراق ديوان من است‬

‫«همره بادصبا»‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫گــربــخــاکم بگذري يا بگذرم بر خاطرت‬ ‫اين دعا مي کن که يا رب گور او پر نور باد‬

‫رحــم خـواهد کرد بر من خواهــد آمرزيدنم‬ ‫روي زرد خود چو بر خاک لحد خواهم نهاد‬

‫محيي گر چه بس بدي کرده ندارد نيكوئي‬ ‫ليک ميدارد به جان درحــق نـيــكان اعتماد‬

‫«شب وصل حبيب»‬

‫آن که آتــش افــكـنـد درخــلـق جانان من است‬ ‫وانكه مي سوزد از آن رويش همين جان من است‬

‫تا شــدم ديوانه پيــشــم قـصر شه ويرانه است‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫وقت مردن جان نمي دانيم چون خواهيم داد‬

‫آه از آن ساعت که عزرائيل قصد جان کند‬ ‫جان شيرين را ببايد داد ولــــب نتوان گشاد‬

‫تا دم آخــــر چه خواهد کـــرد با ما آه ‪،‬آه‬ ‫اي خوشا وقت کسي کز مادرش هرگز نزاد‬

‫نامه مي خوانند و مي گويند کرام الكاتبين‬ ‫درجميع عمر اين بنده نياورد خــوف ياد‬

‫پيش تابوتم منادي کن بگو اين بنده اي است‬ ‫کو گنه بسيار کــرده بــرخـــدا کـرد اعتماد‬

‫يا رب آن کس را بيمرزي که بعد از مرگ ما‬ ‫روح مــا را او به تـكــبـيـري کند گهگاه ياد‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫نامه نيكان شده برطاعت آيا چون کنم‬ ‫نامه هاي ما بدان چيزي ندارد جزسواد‬

‫اينچنين کاالي پرعيبي که گردد روز ماست‬ ‫گرنبودش روز بازارش بنامت جــز کساد‬

‫عيد شد عيدي به رحمت ده خداوندا به ما‬ ‫ورتــو نــدهـي ازکه جويند بندگان نامراد‬

‫ردمكن يا رب تو ما را چون به بازار الست‬ ‫عـيـبـهـــــاي ما همه ديدي وکردي نامراد‬

‫شب رســن در گردن اندازم بگريم زار زار‬ ‫از غم عــمـر عزيز خــود که بر دادم به باد‬

‫اين زمان از بس که بي او زنــدگانـي مي کنم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫بهرِ هر ذره زتــو فـضل خدا دارم اميد‬

‫دمبدم بد گفته ام بد مانده ام بد کرده ام‬ ‫با وجــود ايـن خطاها من عطا دارم اميد‬

‫روشني چشم من از گريه کم شد اي حبيب‬ ‫اين زمان از خــاک کويت توتيا دارم اميد‬

‫محيي مي گويد که خون من حبيب من بريخت‬ ‫بعد از اين کشـتـن از او من لطف ها دارم اميد‬

‫«آه از آن ساعت»‬

‫يا رب آن ساعت که خلق از ما نيارد هيچ ياد‬ ‫رحــمــت خود کن قرين ما الــي يوم التّناد‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫زيستم عمر بسي چون دشمنان ‪،‬دشمن مگير‬ ‫بي وفــائي کــرده ام از تــو وفــا دارم امـيد‬

‫هم فقيرم هم غريبم ‪،‬بيكس و بيمار و زار‬ ‫يک قدح زان شربت دار الشّفا دارم اميد‬

‫منتهاي کارتــو دانــم چـــو آمرزيدنست‬ ‫زان سبب من رحمت بي منتها دارم اميد‬

‫هرکــســي امــّيــد دارد از خــدا وجــز خدا‬ ‫ليک عمري شد که از تو ‪،‬من تو را دارم اميد‬

‫هم تو ديدي من چه ها کردم وپوشيدي زلطف‬ ‫هم تو مـيـداني کـه از تـــو من چرا دارم اميد‬

‫ذره ذره چون جدا گرداندم خاک لحد‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫وفائي نيست چنداني و صــحــبـت مــغـتـنم باشد‬

‫خوش است از خوبرويان گه جفا گاهي وفا ليكن‬ ‫زمـــن مهر و وفا از تــو هــمــــه جور و الم باشد‬

‫دم آب از ســفــال ســگ بــكــوي يار نوشيدن‬ ‫مرا خوش تر بود زان باده کان در جام جم باشد‬

‫خالصي گر زهستي بايدت عاشق شو اي محيي‬ ‫که اوّل گام در عـشـق پــري رويان عــدم باشد‬

‫«دارم اميد»‬

‫تا ابد يا رب زتو من لطف ها دارم اميد‬ ‫از تو گـــر امـّيـد بُرَّم از کـجا دارم اميد‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫مــكــن اي مــدّعــي عـيـبم اگر نالم جدا از يار‬ ‫که من در هجر مي سازم و ليكن دل نمي سازد‬

‫کــجــا پــروا کـنـد محيي که در عالم بود عاري‬ ‫چنان مشغول کار است او که با خود هم نپردازد‬

‫«حضور درد»‬

‫زســر تا پا ي مــن گــر هــمه اندوه و غم باشد‬ ‫هنوز از اينچنين دردي که دارم از تو کم باشم‬

‫چگونه سر بسائي بـر فلک کز غايت عزّت‬ ‫به هر جا پا نهي ســرها ترا زير قدم باشــد‬

‫غنيمت دان حضور درد و غم اي دل که دوران را‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫نكرد آن نامسلمان هيــچ رحــمــي و مـي دانم‬ ‫که بر من سوزدش دل گرسوي من کافري بيند‬

‫خوش آن ساعت که در کوي بتان محيي رود سرخوش‬ ‫به دســتــي شــيـشه در دستـي پر از مي ســاغــري بيند‬

‫«چون برقع بر اندازد»‬

‫تعالي اهلل چه حسنست اين که چون برقع براندازد‬ ‫اگرباشد دل از آهن که هــمـچــون مـوم بگدازد‬

‫هــمــه خــوبان به حــســن خـويش مي نازند‬ ‫چنان باشد که حسن او به روي خوب مي نازد‬

‫بود رســم پــري رويـان کــه با ديــوانگان سازند‬ ‫شدم ديوانه آن تندخو ياري که او با من نمي سازد‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫همـچو محيي سوزش جــان فــكارم مي کشد‬

‫«خاکستري»‬

‫کسي کو يار خود دارد چرا بر ديگـــري بندد‬ ‫حرامش باد عشق آنكس که هم بر ديگري بيند‬

‫از اين آتش که من دارم زشوق او عجب نبود‬ ‫که آن مه چون به بالين آيدم خــاکـسـتري بيند‬

‫هـمــه عــالــم زتاب مــهــر سـوزنده شده عمري‬ ‫که مهر از رشک اين سوزد که از خود بهتري بيند‬

‫اگر عاشق زدل نالد زگريه نيست پروايش‬ ‫اگر بر جاي هر مو برتن خود نـشـتري بـيند‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫دور از او بي طاقتي باشد که روزي چند بار‬ ‫مـحـنـت و دردي و داغ انـتـظارم مي کشد‬

‫من نهاني عشق ورزم با دل آن تندخو‬ ‫از براي عبرت خلق آشكارم مي کشد‬

‫در روم در کوچه اي بازيچه طفالن شوم‬ ‫ور نشينم گوشه اي فكر تو زارم مي کشد‬

‫شب گذارم در خيالت روزگارم چون شود‬ ‫روز‪،‬فــكــرِ ناله شــبــهــاي تارم مي کشد‬

‫شوق ديدارت مرا زين پيش و کنون‬ ‫آرزوي بــوسـه اميد کنارم مي کشد‬

‫مي کشد زحمت طبيبي غافل است از اينكه او‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫بي رخت هرگز چراغ مهر ومه روشن مباد‬

‫جنّت عاشــق چــو باشد بعد مردن کوي يار‬ ‫مرغ جانم را جز آن ديـوار و در مـسكن مباد‬

‫آرزو دارم کــه در عــشقت تن بـيـمار من‬ ‫خالي از افغان وزاري فارغ از شـيـون مباد‬

‫تاج شاهي چون شود با خاک يكسان عاقبت‬ ‫افــسـر مــحـيــي به جز خاکستر گلخن مباد‬

‫«طعنه بدخواه»‬

‫من نمي گويم که جور روزگارم ميكشد‬ ‫طــعــنـه بدخواه و بد عهدي يارم ميكشد‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫جان شيرين سوزدم چون شعر محيي بشنوم‬ ‫زانكه شــيــريـنــي آن گفتار يادم مي دهد‬

‫«آرزو دارم»‬

‫روزني جز زخـم تيرش در سراي تن مباد‬ ‫غـيـر داغ حــسرتش تا بام آن روزن مباد‬

‫عــاشــق روي بتان يا رب مبادا هيچكس‬ ‫ورکسـي عاشق شود يارا به سان من مباد‬

‫کرده از تيرجفا هــر لحظه چاکــي در دلم‬ ‫آنكه از خاريش هرگز چاک در دامن مباد‬

‫مهرومه را روشني از پرتو رخـســار توست‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫برگ گل زان گلرخ رخسار يادم مي دهـد‬

‫چــون روم درکـــوه تا از ياد او فـارغ شوم‬ ‫مي خرامد کبک و زان رفتار يادم مي دهد‬

‫هر کجا بينم گلي با خار مـيسوزم که آن‬ ‫هــمـدمــيّ يـار با اغــيـار يادم مي دهد‬

‫داســتــان تــيــشه فرهاد و کوه بيستون‬ ‫خار خار ســيــنـه افــكار يادم مي دهد‬

‫چون روم درگلستان کز خويش آسايم دمي‬ ‫بانــگ بلــبل نـالــه هــاي زار يادم مي دهد‬

‫رسته بودم از جفايـش وه که جور روزگار‬ ‫باز خونريزي آن خــونـخوار يادم مي دهد‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫مكن بهر خدا عزم گلستان با چــنـيـن روئي‬ ‫که دانم باغبان شرمنـده از گلزار خواهد شد‬

‫مَيــَفــشــان دســت چــنـــدي اي ســرو ناز من‬ ‫که هوش جان زدست دست تو افگار خواهد شد‬

‫چه گويم شرح جور يار و درد خويــش با مردم‬ ‫که بي تسكين مرا گويند " با تو يار خواهد شد"‬

‫زانــدوه دل چـــاک و جــگـــر تا کـــي برد محيي‬ ‫که اين عشق است و اينها هر زمان بسيار خواهد شد‬

‫«فرهاد و بيستون»‬

‫شــــاخِ گــل از نازکــيّ يار يادم مي دهـد‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫حكايت هاي حـسن او به غير من نبايد گفت‬ ‫حـــديــث شــيـوه شيرين بر فرهاد بايد کرد‬

‫چه عمرست اين که درشبها بودهرکس به خواب خوش‬ ‫مــرا تا روز از دســت غــمـت فــرياد بايــدکرد‬

‫«شرح جور يار»‬

‫نمي دانم که او تا کي پي آزار خواهد شد‬ ‫نگويد اين دلم آخــر از او بيزار خواهد شد‬

‫بــديــن خــو چــندروزي گر بماند ازجفاي او‬ ‫تنم بيمار خواهد گشت وجان افگار خواهد شد‬

‫به خــواب مـرگ شد بخت من وگويند يارانم‬ ‫که توفــرياد وافغان کن که او بيدار خواهد شد‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫همانجا خون شود در چشم خونريزم روان گردد‬

‫غم محيي بخور زان پيش کز سوداي زلف تو‬ ‫بــرآرد ســــر به شيدائي و رسواي جهان گردد‬

‫«شيوه شيرين»‬

‫مراکشتي و گوئي خاک اين بر باد بايدکرد‬ ‫چــرا بـردردمنـدي ايـن همه بيداد بايد کرد‬

‫همه کس از تو دلشادند غير از من که غمگينم‬ ‫نمي گـوئي دل اين هم زمـانــي شاد بايد کرد‬

‫شدم پير از غم تو کز جوانــي بنده ام از جان‬ ‫نه آخر بنده پــــير اي پـســر آزاد بايد کرد‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫دل ناشــاد من شايد که روزي شادمان گردد‬ ‫ولي مشكل که آن نامهر هرگز مهربان گردد‬

‫مــرا گر شادي اي در دل رسد ناگه بدان ماند‬ ‫که درشهري غــريبــي آيدوبي خانمان گردد‬

‫چنين که امــروز زان بدخو بال انگيز ميبينم‬ ‫عجب نبود که روزي فتنه آخر زمان گردد‬

‫گــر ايــن بار دل مــن آسمان خواهد که بردارد‬ ‫نجنبد هيچگه از جاي خود چون من ناتوان گردد‬

‫بــرآن بــودم کــه دل را مرهم بهبود خواهد شد‬ ‫چــه دانـســتــم که جانم را بالي ناگهان گردد‬

‫اگـــر جــامـي جدا از لعل مي گون تو مي نوشم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫عاشقان در جهان نمي گنجند‬ ‫اين قفس چون تــرا مكان آمد‬

‫عشق با تو گل است روزي چند‬ ‫عــشــق مــا عـشـق جاودان آمد‬

‫خانه آب و گل به خود زاري‬ ‫اين روش راه نازکـــــان آمد‬

‫محيي آثار قــدرت حق ديد‬ ‫چون بهار آمدو خــزان آمد‬

‫صبغت اهلل =اشاره به آيه قراني ‪،‬يعني رنگ آميزي خدا‪،‬رنگ خدا که بيرنگي است‬

‫«بالي ناگهان»‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫چشم تو برگل جهان و مرا‬ ‫ديده بــر خـالق جهان آمد‬

‫رو بــازاري و بـه آزاري‬ ‫جاي بازاريان دکان آمد‬

‫باش تا مــن بـنالم اي بلبل‬ ‫کاين همه خلق درفغان آمد‬

‫دم مزن پيش ما که ناله تواست‬ ‫ناله اي گــر ســـر زبــان آمــد‬

‫ناله ما شنو که بر در دوست‬ ‫کو بسوز از ميـان جان آمد‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫«سرمست صبغت اهلل»‬

‫وقــت مــســتــي بـلـبـالن آمد‬ ‫گـوئـيـا گــل بـه بـــوسـتـان آمد‬

‫بلبل آنجا خموش و حـاضر باش‬ ‫بـشـنـو اين سـِر که در ميان آمد‬

‫مــجــلـسِ عاشقانِ مستِ خدا‬ ‫ســرخــوش آنـجا نمي توان آمد‬

‫عاشق رنگ و بوئي اي بلبل‬ ‫پاي گل جاي تو از آن آمد‬

‫ما که سرمست صبغــت اللّهيم‬ ‫جــاي مــا بــاغ المــكان آمد‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫اي باطن و ظاهـرت همه نور‬

‫اي ســيــّد انــبــيـاي مـرســل‬ ‫اي ســرور اولــيــاي مـنـصـور‬

‫گُل از عــرق تــو يـافــتـه بـوي‬ ‫شــد شــَهــد در انــدرون زنبور‬

‫هرکس به جهان گناهكار است‬ ‫گــشــتـه به شــفــاعتِ تو مغفور‬

‫محيي به غالمي تو زد الف‬ ‫از راه کــرم بــدار مــعـذور‬

‫فغفور = پاکر‪،‬پادشاه اشكاني که در تمام جنگهايش پيروز شد‪.‬‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫درجــمــلــه کــائـنـات گويند‬ ‫صــلــواتِ تـو تا دمـيدن صور‬

‫مــعــراج تــو تا به قـاب قوسين‬ ‫جـبــرئـيـل بـه ره بــمـاند از دور‬

‫هم حلقه به گوش توست غلمان‬ ‫هــم بــنــده کــمــترين تو حور‬

‫بنوشته خـداي پيش از آدم(ع)‬ ‫از بــهــر رســالـت تو منشور‬

‫از هــيـبت غـيرت تو موسي(ع)‬ ‫ديــدار خــدا نــديــد بر طور‬

‫روشن ز وجود توست کونَين‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫خلق مسكين را زگريه ديده ها گردد غبار‬

‫وعــده ديــدار گــر در قـعر دوزخ مي کني‬ ‫مي کشد در چشم‪،‬آتش را‪ ،‬خالئق سرمه وار‬

‫محيي گر ديدار رحمت بايدت از عزّوجل‬ ‫دامــن مــردان بـگـير و صبر کن تا روز بار‬

‫«سيّد انبياء»‬

‫اي قــصر رســالــت تو معمور‬ ‫مــنــشـورِ رسالت ازتو مشهور‬

‫خـــدّام تــرا غـــالم گــشـته‬ ‫کــيـخـسـرو کـيـقباد و فغفور‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫گــر بـيـفـتــد در جـهـنم يک تـجلّي جمال‬ ‫بشكفد گل هاي رنگارنگ در وي صدهزار‬

‫روي زرد عاشقان رنگين کند در روز حشر‬ ‫تــخــت زرّيــن بــهـشت و خـانهاي زرنگار‬

‫سايه طوبي وجنّت حوض کوثر راکجاست‬ ‫از حــالوتــهـا که باشد در وصال کردگار‬

‫اندرآن خلوت که آنجا ره نيابد جبرئيل‬ ‫مــيرود از فارس سلمان و بالل از زنگبار‬

‫تن به نعمتهاي جنّت ميشود پرورده ليک‬ ‫جــان بـبــايد پرورش از ديدن پروردگار‬

‫گر برانگيزي ز خاک گور بنمائي جمال‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫گويم اي محيي چه خوش برکوفتي اين راه دور‬

‫«تجلّي جمال»‬

‫گرنخواهدبود اندر صدرجنّت وصل يار‬ ‫قعر دوزخ عاشقان خواهند کــردن اختيار‬

‫حورعين هر چند مي دارد جمال با کمال‬ ‫تــو بــرابــر با تــجــلــّي جــمال حق مدار‬

‫عابدان نظّاره نتوان کرد يک حور بهشت‬ ‫گــر نــدارد عاشــقـان مست را در انتظار‬

‫جامِ ماالمال در ده اي خدا خمرِ طهور‬ ‫اندروني لغو باشد ني صداع و نِي خمار‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫نــور ايــمــان در دل و دل بارگــاه نـور حق‬ ‫خوش چراغي کاو دهد در پيش نورالنور نور‬

‫اي گنه کاران شما را بي شــک آمرزد خدا‬ ‫به بود از پوستين کيش چو سـنجاب و سمور‬

‫دارد از نــور خــدائـي چــهـره تو آگهي‬ ‫زردي روي تو باشد سرخي رخسار جور‬

‫حــور عــيـن خال سيه زد بر رخ از رنگ بالل‬ ‫از حبش بنگر چه خوش مشّاطه اي کرده ظهور‬

‫درتــجــلّــي ايــن نــدا آمــد که خواهد ديدنم‬ ‫هرکه بر من خاطر خود داشت شب را در حضور‬

‫چــــون بــرون آئــي زدنيا پــيــشــواز آيم ترا‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫خـلـق و عالم هم بـپـاي ميروند هـم پـايدار‬

‫«نورايمان»‬

‫دوسـت مي گويد که اي عاشق اگر داري صبور‬ ‫ازفـــراق مـــا مـنــال وصــبـر کـــن تا نفخ صور‬

‫انــدر آن مجلس که بـيــنـد خـلـق ديدار خدا‬ ‫ازجــگــرهــاي کـــبـاب عــاشـقـان باشد بخور‬

‫آن که از خواب خوشـت بيدار مي ســازد منم‬ ‫چــون بــگــوئي تو گناهانم بيامرز اي غــفـور‬

‫گور گهوار است ‪،‬تو طـفـلي ودايه لطف دوست‬ ‫خــوش بــخوابايند وخوابت داد تا يــوم الـنّشور‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫خاک آدم را خــدا تخمير مي کرده هنوز‬ ‫که فــتـاده بر سر مستان حضرت اين خمار‬

‫بــرســر هر موي مشتاقان زبان ديگر است‬ ‫کــز خــدا ديدار مــي جويند هر ليل و نهار‬

‫گـــرتـمـاشاي جــمال حــق تـعـالي بايدت‬ ‫درمـيــان عـاشــقــان انــداز خود را روز بار‬

‫در دل شب ها بگريم گــويــم آن دلــدار را‬ ‫يا دلــي ده يا دل کــز بــيــدالن بــر وي بيار‬

‫گر رسم روزي به دوزخ قصه خود گـويمش‬ ‫تا بـگــريــد بــر مــن بـيـچاره آتش زار زار‬

‫تا قيامت محيي خواهد خواند اين ابيات را‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫روح تو مرغي است کز نزد خدا آمد به تن‬ ‫بـي خــدا مـرغ خــدائـي را کجا گيرد قرار‬

‫ساقيا زان مي که گفتي مي دهم در آخرت‬ ‫کم نخواهد شد که در دنيا کـنـي جامي نثار‬

‫کاروان ها در بيابان ها هالک انداز عطش‬ ‫ابـر رحمت را بـيـــار وقـطــره چندي ببار‬

‫باردارد شيشه هاي مي ‪ ،‬صراحــي هاي شاه‬ ‫اشــتــر مــســتـي که نه افسار دارد نه مهار‬

‫شــاه ميگــوئي تــو ما را حاضر قنديل باش‬ ‫عاشق و مجنون و مستم آه دست از من بدار‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫مــيـكـنــد او بهرِدوست هرنفــسي ماتمي‬ ‫محيي مـاتم زده کي کند اي دوست شور‬

‫«آرزوي يار»‬

‫عشق و بدنامي ودرد وغم به ما شد يارغار‬ ‫تا محمّد(ص) وار باشـد عاشقان را چاريار‬

‫آرزوي يـــار داري يــار مــيــگــويد بيا‬ ‫تا کــنـــد دلداري تو در دل شب هاي تار‬

‫گرم تر يک نيمه شب گو اي خدا در من نگر‬ ‫پس شبان روزي نظر را شصت وسيصد ميشمار‬

‫يارگفت هرجا که باشي با توام يادت کنم‬ ‫از چنين ياري فرامش کرده اي تو‪ ،‬ياد دار‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫هرکه به نزديکِ اوست دولتِ جاويد يافت‬ ‫رويِ ســعـادت نديد آنكه از او ماند دور‬

‫مــژده وصــل خدا گر به لحد بشنويم‬ ‫زنده شود جان و تن پيشتر از نفخِ صور‬

‫حــور چــو آرا کــنـند رو به سوي ما کنند‬ ‫چـشـم نگه دار از آن ‪،‬دوست بود بس غيور‬

‫مــســت تو قـصـر بهشت کرده به زيرو زبر‬ ‫چون نكند زانـكـه نيست هستيِ او بي قصور‬

‫گرچه تو قصر بهشت کرده اي عنبر سرشت‬ ‫از جــگــر ســوخــتــه ‪ ،‬مـي برم آنجا بخور‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫بي خدا اندر لــحـــد چند نباشم صبور‬

‫ازسرشوق ونشاط پـاي نـهم بر صراط‬ ‫تا زدم گــرمِ ما گــرم شود آن نشور‬

‫اي که ندادي تو مال درطلبِ آن جمال‬ ‫ما به تو بـگــذاشــتـيم ديدن ديدارِ حور‬

‫مـسـت خـدائيـم ما ‪ ،‬کِي به خود آئيم ما‬ ‫ساقي ما چون خداست باده شراب طهور‬

‫نورخــدا در نــظــرگــاه تـجلّي حق‬ ‫با تو کند آنچه کرد با حجر کوه طور‬

‫وقــت تــجــلّي از اوديــده بـيـنا مجوي‬ ‫اوچو نمايد جمال‪ ،‬چشمِ تورا زوست نور‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫بردوخت دل و ديده از ديدن غير حق‬ ‫نبود دلِ مجنون را جز اين هنري ديگر‬

‫هرکس که درِحق زد رو از هـمـه درها تافت‬ ‫زان در نــتــوان رفــتــن هـرگز به دري ديگر‬

‫در آئينه دل ديد محيي رخ يار و گفت‬ ‫اي ذکر تو را در دل هر دم اثـري ديگر‬

‫«خيمه به محشر»‬

‫طبل قيامت بكوفت آن ملک نفخ صور‬ ‫کاتب منشور ماست مالک يـوم النّشور‬

‫سر زلحد برزديم خيمه به محشر زديم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫هردم اگـرش سوي تو در مقري ديگر‬

‫زان مي که به او دادي درروز الست اي دوست‬ ‫لـطـفـي کن وما را ده جامـــي ‪ ،‬قَـــدَري ديگر‬

‫درخدمت حق گــرتو مردانه کمر بندي‬ ‫بخشد به تو هرلحظه تاج وکمري ديگر‬

‫درخــانــه بــي روزن يـعــني لَحَدِ تاريک‬ ‫برجانِ تو خواهد تافت شمس وقمري ديگر‬

‫يا رب تو به مشتي خاک از بس که نظر داري‬ ‫پــيـدا شــده هــر لـحظـه صاحب نظري ديگر‬

‫عـيـش تن و جان و دل از رهگذر عشقت‬ ‫عــشـرت نـتــوان کردن از رهگذري ديگر‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫شكر کن محيي که در راه تو خاري بيش نيست‬ ‫هــرطــرف صــد کــوه غم در رهگذار من نگر‬

‫دل مجروح‬

‫اي ذکر تو را در دل ‪ ،‬هـر دم اثري ديگر‬ ‫واي از تو به ملک جان دارم خبري ديگر‬

‫از تــيــر مــالمــت ها داريم دلِ مجروح‬ ‫جز لطف تو ما را نيست واهلل سري ديگر‬

‫سلطان جمال تو تا جلوه دهد خود را‬ ‫برساخته از هردل ‪ ،‬آئـيـنـه گري ديگر‬

‫درمــعــرکـه مــحشر آهي نزند عاشق‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫جانب گلشن مروکان‪ ،‬يک دو روزي بيش نيست‬ ‫پر ز اشــک الله گـــون دائــم کــنــار مــن نگر‬

‫اي که ميگوئي ندادم دل به خوبان هيچگه‬ ‫ســوي مــيــدان آي و شــهــسوارِ من نگر‬

‫سينه ام پرداغ و چهره گل گل از خوناب اشک‬ ‫يک زمان ســويِ مــن آ ‪ ،‬باغ و بــهـار مــن نگر‬

‫باشدت رحمي فتد در دل بيائي سوي من‬ ‫حال زار مــن بــبــين شخص نزارِ من نگر‬

‫گرتو داري ميل خوبان ديده عبرت گشاي‬ ‫ســيــنــه پــرســوزو چــشم اشكبارِ من نگر‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫جوش ‪-‬مِي‪ -‬مي زد و مي گفت که چون مست شوم‬ ‫هــيــچ هــم صــحــبت خـــود را نــگــذارم هـشـيار‬

‫عــشــق حق مي رود اندر دل هر عاشقِ زار‬ ‫بـاده انــدر رگ و پِــي پــيــش نــدارد رفتار‬

‫در همه مذهب و ملت مِيِ عشق است حالل‬ ‫زانــكــه بــي او نــتــوان کرد خدا را ديدار‬

‫هـمدم ما مشو اي محيي که در آخر کار‬ ‫بـي گنه کشتن و آويختن است بر سرِ دار‬

‫«جانب گلشن»‬

‫اي آنكه مي نالي زدوران ‪،‬جورِ يار من نگر‬ ‫اضــطــراب از مــن نـگر صبرو قرار من نگر‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫هــرکـــه شــد عـاشق ديدارتو او بشناسد‬ ‫دوزخ از جنّت و شادي زغم و مِي ز خمار‬

‫ديده بگشاي که محبوب کريم افتاده است‬ ‫مــي نــمــايـد به تـو هردم زکمين او ديدار‬

‫عاشق آنست که سوزند و دهندش بر باد‬ ‫بــس کــه خاکستر او جوش کند دريا بار‬

‫شمّه اي گوي تو از لطف خدا بر در دير‬ ‫تا که کــافــر بــگــشــايد زمــيــانش زنّار‬

‫گوش تو کر شده اي خواجه وگرنه به خداي‬ ‫مــيــكنــد بــت به خــدائـيّ خــداوند اـقرار‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫تو نيـاز آور براي من که نيست‬ ‫طــاعــت شــايــسته تو جز نياز‬

‫محيي گر کاري نكردي غم مخور‬ ‫مــن تــو را هم کارم و هم کارساز‬

‫«عشق حق»‬

‫هرکه درپيش توبرخاک بمالد رخسار‬ ‫ملک کونين مـسـخــّر بودش ليل و نهار‬

‫دگــران گـربه قدم برسرکوي تو روند‬ ‫مـن به سر برسرکوي تو روم مجنون وار‬

‫سلطنت غيرتو کس را نسزد زانكه به لطف‬ ‫هــيــچ ديّــار نــنــالد زتــودر هــيــچ ديار‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫محيـي نبود يک دم بي ياد خدا هرگز‬

‫«همه شب»‬

‫شب همه شـب باتو مي گوئيم راز‬ ‫تــوبه غــفــلـت پاي ها کرده دراز‬

‫اي زمــا کــرده فــراموش گوئيا‬ ‫سوي ما هرگز نخواهي گشت باز‬

‫خيز وترک خواب کن تا نيمه شب‬ ‫مــا و تــو با يــكــدگــر گوئيم راز‬

‫بـــي نـيـازم از تو و طاعات تو‬ ‫با نماز و روزه ات چندين مناز‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫هــرچـنـد که رو از مــا برتافتي و رفتي‬ ‫رو از تو نمي تابد خود رحمت ما هرگز‬

‫از درد فراق ما يک شب چو به روز آري‬ ‫ديـــدار نــپــوشــانــــم در روز لقـا هرگز‬

‫گربر دل خود ما را روزي گذراني تو‬ ‫در دوزخ پــر آتــش ‪،‬ناريــم ترا هرگز‬

‫اي بنده گناه خود تو ديدي و تو داني‬ ‫بر روت نـيـارم هم در روز جزا هرگز‬

‫اي جمع تهي دستان حقّا که نخواهم بست‬ ‫مــن ايــن درِ رحمت را بر روي شما هرگز‬

‫از بـيـم جدا بودن از دولت جاويدان‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫آني به پيش محيي از لــطـف يار ما پرس‬

‫«نوميد مشو»‬

‫نومــيــد مــشـــو بنده از رحمت ما هرگز‬ ‫زيرا که به غير از ما کس نيست تورا هرگز‬

‫خواهم که در اين عالم تو پاک شوي از جرم‬ ‫ورنه به تــو نــفــرســتـــم ‪ ،‬اي بنده‪،‬بال هرگز‬

‫چــون سوخته اي امروز از درد فراق ما‬ ‫در سوختنت فردا ‪،‬نــدهــيـم رضا هرگز‬

‫مــن بـا تــوام اي عــاشق ‪،‬تو نيز به ما مي باش‬ ‫هرگز چو نشايد دوست ‪،‬از دوست جدا هرگز‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫هرشب زلطف پرسم احوال تو چگونه است‬ ‫ذوق خــطــاب مــا را از دل نـگار مـا پرس‬

‫بــرتــربــت خـراب عشاق ما نظر کن‬ ‫واز ذرّه ذرّه خاکش تو انتظار ما پرس‬

‫عــاشــق نــِئــي چه دانـي درد فراق ما را‬ ‫رو رو تو اين مصيبت از سوگوار ما پرس‬

‫عاشق که از غم من کاهيده گشت و جان داد‬ ‫ايـــن مــرغـــزار او را از مــرغــزار مـا پرس‬

‫تو صاف دل چه داني ناليدن سحرگه‬ ‫آئين دردمندي از درد خارمــا پـرس‬

‫دل از غم دو عالم فارغ کن و پس آنگه‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫پـيـرو ايـن نـفــس بي پروا مباش‬

‫«شام بشارت»‬

‫تو لذت عمل را از کارزار ما پرس‬ ‫آئين سلطنت را از حال زار ما پرس‬

‫آن لذّتي که باشد از اشـتـهـاد صادق‬ ‫شام بشارت وصل از روزگار ما پرس‬

‫مجنون عشق ما را از باغ و راغ کم گوي‬ ‫از وي تو سور جوي و بوي بهار ما پرس‬

‫از خان و مان وهرکس ‪ ،‬کردم خراب او را‬ ‫مــنـبـعـد اگر بخواهي اندر ديار ما پرس‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫دل بــســي در جنّت و اخري مبند‬ ‫بي هـــواي جــنـّت المـأوي مباش‬

‫کار درويشـان و مـسـكينان برآر‬ ‫يادکن از مرگ و دردافزامباش‬

‫نيكوئي مي کن ‪،‬نيكو نام شو‬ ‫بد مكن مشهــور در ايذا مباش‬

‫دادخواهي را چو بيني داد ده‬ ‫در دکان و جاه بي سودا مباش‬

‫زيردستان را تو از پا درميار‬ ‫غرّه اين فرق فرقد سا مباش‬

‫خلق را محيي تو ناصح گشته اي‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫بار ترا مي کشم محيي ز گيالن خويش‬

‫«غافل از احوال مظلومان»‬

‫درجــهــان امــروز بــي پروا مباش‬ ‫فـــــارغ از انــــديــشــه فـردا مباش‬

‫کشــتــي اي پيداکن و بنشين در او‬ ‫ايــمــن از غــــرقاب اين دريا مباش‬

‫غافل از احوال مظلومان مـشـو‬ ‫بي خــبــر از ناله شــبـها مباش‬

‫درپي خود کن دعاگويان نيک‬ ‫بد مــكــن با مــردمان تنها مباش‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫ور نهد دسـت رد‪ ،‬بر رخ تـو نيک و بد‬ ‫رد نكنم من ترا‪ ،‬خوانم خاصّان خويش‬

‫درلــحــد تـنگ تو صلح کنم جنگ تو‬ ‫پيش تو روشن کنم‪ ،‬شعله تابان خويش‬

‫خانه زندان گــور ‪،‬پـر بود از مار و مور‬ ‫من بنمايم در او روضه رضوان خويش‬

‫خانه زندان تــن روي نهد سوي من‬ ‫بر سر کيوان زنم خيمه ايوان خويش‬

‫کردمت اي بوالفضول نام ظلوم و جهول‬ ‫تا نفروشم به کـس بـنـده نـادان خـويش‬

‫با امــانـت گــران ‪ ،‬بـنــده توئي ناتوان‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫درود سـرور کــونـيـن در مناجاتم‬

‫«باده جان»‬

‫داد مرا جان تو باده اي از جان خويش‬ ‫کــفــر مــرا کـرد گوهر ايمان خويش‬

‫حضرت او نيم شب گويد کاي بوالعجب‬ ‫هــيــچ مــكــن آشــكار ‪،‬پنـهان خويش‬

‫گرچه تو آلوده اي ‪،‬بنده ما بوده اي‬ ‫بنده ندارد پناه جز در سلطان خويش‬

‫گر تو بگويد کسي ‪،‬کرده اي عصيان بسي‬ ‫رحمت بـسـيار مــن ‪،‬گــويد برهان خويش‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫کــمـيـنه خـادم خـدّام خاندان توام‬ ‫ز خــادمـي تـو دائـم بـود مـبـاهاتم‬

‫سالم گويم و صلوات با تو هر نفسي‬ ‫قبول کن به کرم اين سالم و صلواتم‬

‫گناه بي حدّ من بين تو يا رسول اهلل‬ ‫شـفـاعـتي بكن و محو کن خياناتم‬

‫هرآنكه بدتر از اونيست من از او بترم‬ ‫نـدانـم اين که بتو چون شود مالقاتم‬

‫زنيک و بد همه دانند من محمّديم‬ ‫خـالئـقـي که کند گوش بر مقاالتم‬

‫بگوي محيي که بهر نجات ميگويم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫غالم حلـقـه بـگـوش رسـول سـاداتم‬ ‫ره نــجـــات نـمــوده حـبــيــب آياتم‬

‫کفايت است ز روح رسول و اوالدش‬ ‫هـمـيـشه در دو جهان جمله مهمّاتم‬

‫زغـيـر آل نـبي اگـر حـاجتي طلبم‬ ‫روا مـبـاد يـكي از هـزار حـاجـاتم‬

‫دلم ز حبّ محمّد پر است و آل مجيد او‬ ‫گـواه حـال من اسـت ايـن همه حكاياتم‬

‫چو ذرّه ذرّه شود اين تنم به خاک لحد‬ ‫تـو بـشـنـوي صـلـوات از جــميع ذرّاتم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫چونكه يوسف نيست با من ‪،‬پيرهن گو هم مباش‬

‫گـــــر بـــمــيـرم الشه من همچنان دور افكنيد‬ ‫چاک شد چون جامه جانم‪ ،‬کفن گو هم مباش‬

‫چون مرا راني ز کوي خود‪ ،‬مخوان يارا رقيب‬ ‫ازگلـسـتان گـر رود بلبل‪ ،‬زغن گو هم مباش‬

‫مرگ «باهلل» بـهـتـر است از زندگاني دور از او‬ ‫گــر نـبـينم يارخود ‪ ،‬اين زيستن گــو هم مباش‬

‫يک سر مـويت مـبـادا کم شود ‪ ،‬هم گفته اي‬ ‫گــرنباشــد محيي را افــكار مــن گو هم مباش‬

‫«من محمّديم»‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫دربرون پرده باشد اين هـمــه خــوف و رجا‬ ‫در درون پـرده رو کانجا اميد است و نه بيم‬

‫پاي گـــدايان بــر در او «شــئ هلل» بــرزنيد‬ ‫تا شــمــا را بخشد آنچه دارد آن شاه کريم‬

‫دولت ديدار حق محيي چو يابي در بهشت‬ ‫نور آن در طالــعِ تو ‪ ،‬باشد از لـطف عميم‬

‫شئ هلل = لفظ مرسوم سائالن هنگام گدائي در زمان قديم‬ ‫به معناي چيزي در راه خدا بدهيد‬

‫«چونكه يوسف نيست»‬

‫گــرمــرا جــان در بدن نبود ‪،‬بدن گـو هم مباش‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫بعد چندين قرن ‪،‬چون زنده شود عظم رميم‬

‫با تو عهدي بسته ام اي دوست در روز ازل‬ ‫تا ابد خــواهــيــم بـودن برهمان عهد قديم‬

‫چار جويِ آب و شهد و شير و خُمر اندر بهشت‬ ‫شـــربــت بــيــمــارِ ديـــدارِ تـو نبوَد اي حكيم‬

‫آب حــوض کــوثر اندر سايه طوبي عطش‬ ‫کِي نشاندي گر نبودي از سر کويت نسيم‬

‫برصـراط پل اگر دوزخ بود چون نگذرد‬ ‫بـي ســروپائـي که رفته برصراط مستقيم‬

‫دوست اندر گوش عاشق راز گويد روز وصل‬ ‫نيـسـت انـدر خـورد گوش هرکس اين درّ يتيم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫«اندر سايه طوبي»‬

‫اشک سرخ و روي زرد من گواه است اي کريم‬ ‫بــرکــمــال عــشــق ديـــدار تـــو «باهلل العظيم»‬

‫بــي هــواي تو هوادار تو کي خرّم شود‬ ‫درهــواي غــرفه هاي قصر جنّات النّعيم‬

‫آتش عشق تو را اي دوست نتواند نشاند‬ ‫تا ابد در دل اگــر شـعـلــه زند نار جحيم‬

‫گــر بيـندازي تو بر دوزخ تجلّي جمال‬ ‫نيک و بد دارند منّت تا ابد باشد مقيم‬

‫گــرنــبــودي وصـل تو باشد قرين وصل تو‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫پس چه باک از دشمن ديـگر ز شـيـطان رجيم‬

‫او به سوي تخت ميخواباندت در گور تنگ‬ ‫مـيـوزاند مـر تــرا از روضــه رضــوان نسيم‬

‫دربهشت خلد زرّين خـشـت دادت در بـهـا‬ ‫پس خريد از تو پشيز قلب دائم ترس و بيم‬

‫چون زبان قال گردد در سئوال گور الل‬ ‫داردت ثابت قدم في الحال بر عهد قديم‬

‫دوستيها کرد با تو از ازل تا اين زمان‬ ‫درمـقــام دوسـتـي او نمي باشي مقيم‬

‫نــعـمــت بـسـيار خواهد داد در عمر ابد‬ ‫تا به نعمت ها کند محيي به جنّات النّعيم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫چون تمام عمر نيكي کرد با تو آن کريم‬ ‫از بـدي خود چرا ترسي تو آخـر اي لئيم‬

‫تو يتيمي با تو او هرگز نخواهد کرد قهر‬ ‫زانكه او خود کرد نهي قهر کردن با يتيم‬

‫هرچه ميخواهي تو ازوي ميدهد بيشک تورا‬ ‫دست خالي کـي رود سـائل ز درگاه کريم‬

‫حق تعالي قادرست کو همچوموئي از خمير‬ ‫خـلــق عــاصــي را بــرآرد از نار جـهـيـم‬

‫لــطــف او بي شـک برابر ـمي بود با نيک و بد‬ ‫راست مي ماند بدان سيبي که سازندش دو نيم‬

‫آن که رحمن و رحيم است دوست ميدارد ترا‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫گويم به خود افسانه اي از دست عشق از دست عشق‬

‫ايـن سـو و آن ســو مـيـخــزم سوداي خامي مي پزم‬ ‫انگشت به دندان ميگزم از دست عشق از دست عشق‬

‫اي خــواجــه ما را چون شما صد فكر بُد در کارها‬ ‫شد راست کار و بار ما از دست عشق از دست عشق‬

‫با کــس نــگــيــرم الفتي از خــلــق دارم وحـشـتي‬ ‫جويم ز هر کس تهمتي از دست عشق از دست عشق‬

‫محيي خدا را خوان و بس اين غم مگو با هيچ کس‬ ‫نعره مزن تو زين سپس از دست عشق از دست عشق‬

‫«نسيم رضوان»‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫«ازدست عشق»‬

‫از خان و مان آواره ام از دست عشق از دست عشق‬ ‫سرگشته و بـيـچـاره ام از دست عشق از دست عشق‬

‫اي کاشــكـي بـودي عــدم تـا بازرســتـــي از عدم‬ ‫من سوزم از سر تا قدم از دست عشق از دست عشق‬

‫پرورده کـــردم خان و مان ســرگشته ام گرد جهان‬ ‫گشتم ضعيف و ناتوان از دست عشق از دست عشق‬

‫هــرنــيـمـه شـب از گـلـخنـي تا روز سازم مسكني‬ ‫چون گلخني شد اين دلم از دست عشق از دست عشق‬

‫هــر روز و شـب ديـوانـه اي در گــوشـــه ويرانه اي‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫در نـجـات عـاصـيان امّــت تــو نيـست شک‬

‫تا ملک بشنوده است صلوات تو از امّتت‬ ‫عــذر خــواه از گـنـاه امّت تو شد ملک‬

‫گــر نـبـودي روي تو مـيـبود در کتم عدم‬ ‫هم وليّ و هم نبيّ وهم سماوات و سمک‬

‫مـرغ جانها را بـود پـر از صلوة لطف تو‬ ‫بـي پر تـو ايـنـچنين نتوان پريدن بر فلک‬

‫نامـهـاي عـاصــيـان امـّت خـود را ببين‬ ‫پس بفرما تا گناهانرا کنند از نامه حک‬

‫محيي صلوات آن شفيع و آن نبي بسيار گو‬ ‫زانكه داري تو بدي بسيار و نيكوئي کمک‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫اي غـبـار خــاک کــويت سرمه چشم فلک‬ ‫اي به تو محتاج خلق هر دو عالم يک به يک‬

‫يا «رســـول اهلل» تـوئـي کان مالحت پرکمال‬ ‫کــزتــو بايــد بــرد خــوبان دو عالم را نمک‬

‫هــرکه او امـروز مالد روي بر خاک درت‬ ‫آن مبارک روي فردا کي درآيد در فلک‬

‫شام سبحان الذي اسري بعبده شد سوار‬ ‫بر بُراق راهــوار برق همچون تيـز تک‬

‫در مقام قاب قوسينت خدا کــــرده سـالم‬ ‫تو رسانيدي سالم حق به امّت يک به يک‬

‫از خدايت رحمت و از تو شفاعت روز حشر‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫زانكه هر مردي نيايد پيش صف در روز جنگ‬

‫چــيــز ديــگــر هــســت با هــر روز اندر کائنات‬ ‫آن به دست کيست بنگر اندر آنكس زن تو چنگ‬

‫مــــن زبان قــــال دارم او زبــان حــــال را‬ ‫از دل مجروح ني بشنو تو ني از ناي و چنگ‬

‫خورده ام مي چشم مخمورم ببين و سر در آر‬ ‫کــو خـــمـار باده دارد نيست او مخمور بنگ‬

‫ريخت ساقي جام باده در دهان جان محيي‬ ‫کم نـشـد مستيّ آن مي از دل او هيچ رنگ‬

‫«سرمه چشم فلک»‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫آن چــه نــوري بــود آيــا کـــو به کوه طور تافت‬ ‫رفت از او موسي ز هوش و پاره پاره گشت سنگ‬

‫هيچ دانستي که با يونس در اين دريا چه کرد‬ ‫کاو رفـيـق و مـونـس او بـود در بـطـن نهنگ‬

‫حسن يوسف ازکجا بوده است کو دل مي ربود‬ ‫از مــســلــمــانان شـهـر مـصـر و کـفـار فرنگ‬

‫هــسـت باغ او درخـت مـيـوه در وي صـدهزار‬ ‫يک طرف آن ميوه ها را چيده اندر تنگ تنگ‬

‫گـرجـمـال حـق تـعـالي آرزو دارد کسي‬ ‫گــو برو آئـيـنـه دل را بـزن صيقل ز زنگ‬

‫مـشـتـري از لـطـف تـو بـسـيـارو از قهر تو کم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫بر من بيچاره رحمت کن خدايا بي درنگ‬

‫اي خدا از لطف خود کن تو سپرداري مرا‬ ‫زانكه نيكان مر بدان را ميزنند تير خدنگ‬

‫محيي چون در مو سفيدي ديد گفت آه و دريغ‬ ‫نامــه اي دارم ســيـه تر از شـب تاريـک رنگ‬

‫«حسن يوسف»‬

‫مــونـسـم يـار اســت انــدر تــنــگـنـاي گور تنگ‬ ‫عاشقان ‪ ،‬در دوجهان ما را بس است اين نام و ننگ‬

‫آتــش دوزخ بــســوزد از حــرارتــهـاي عشق‬ ‫عاشق سوزان کند در دوزخ ار يک دم درنگ‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫يا رب اين بار امانت بس گران است چون کنم‬ ‫مرکبم از حد فزون بيطاقت و زار است و لنگ‬

‫اي مسلمانان بدين کردار گر آيم پديد‬ ‫بت پرستان از مسلمانان همي دارند ننگ‬

‫گرخدا گويد چه آوردي براي ما ز خاک‬ ‫روي گردآلود خود بنمايم اندر گور تنگ‬

‫صلح کن يارب به من آندم که در خاکم کنند‬ ‫با گداي عاجزي سلطان کجا کرده است جنگ‬

‫رحمتت باغيــســت پر نعمت منم طوّاف او‬ ‫از چنان باغي تهي بيرون نخواهم برد چنگ‬

‫کــوري آنـهـا که نوميدم کنند از رحمتت‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫گربود آنجا به جز درد تو هم زانوي دل‬

‫اي پــري رويان دل محـيي بـدسـت آريد باز‬ ‫ورنه تا محشر نخواهد کرد ‪،‬گفت و گوي دل‬

‫«دل زنگار خورده»‬

‫نامه اي دارم از شب ســيـه تاريک رنگ‬ ‫با وجود از تو نيم نوميد يارب هيچ رنگ‬

‫از ســيــه روئــي مــحــشـر يادم آمد نيمه شب‬ ‫روي زرد خويش را کردم به اشک سرخ رنگ‬

‫يک نظر سوي مس قلب پليدي کار من‬ ‫تا نماند در دل زنگار خورده هيچ رنگ‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫«پهلوي دل»‬

‫تير او پيوسته ميخواهم که آيد سوي دل‬ ‫ليک ميـنـرسم شود پيوسته در پهلوي دل‬

‫دل ز من گم گشت اکنون روزگاري شد که غم‬ ‫گرد کـويش دربدر گردد به جست و جوي دل‬

‫گـل رخـان را بـايـد از غـنـچـه وفــا آموختن‬ ‫کــو بـه بـلـبـل تا دم آخــر نـمـايـد روي دل‬

‫گـــر سگ کويش کند ديوانگي نبود عجب‬ ‫چون دل من همدمش بود و گرفته خوي دل‬

‫آتش از غيرت زنم خلوت سراي سينه را‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫ذره ذره خـاک آدم بـعـد چندين ماه و سال‬

‫عشق و مستي و جنون در طالع ما ديده اند‬ ‫چون ز مادر زاده گشتيم و پدر بگشاد فال‬

‫اوّل و آخـــر تــــوئـي و ظاهــر و باطــن توئي‬ ‫کيست ديگر غير تو و چيست چندين قيل و قال‬

‫تو زما و ما ز بوي تو چنين گشتيم مست‬ ‫ورنه مسـتـي چنين ‪ ،‬بي مي ندارد احتمال‬

‫بوي يار آمد به ما آري بيايد بوي دوست‬ ‫در مشام آن که دارد او به آن يار اتصال‬

‫بـعد چـنـديـن قــرن گـويند «رحمت اهلل عليه»‬ ‫چون بخوانند خلق شعر محيي صاحب کمال‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫گر سر موئي شود فردوس اعلي اشک او‬ ‫گـنـجد اندر خانه عشق ‪ ،‬بود امـري مـحال‬

‫خون خلقي ريخت بيكين هيچ داني کيست آن‬ ‫ور تو نام او نــگــوئــي بـگــذرانــش در خيال‬

‫کشتگان نعره زنانند هيچ داني کيست آن‬ ‫برکـشـنـده هـيچ نه ور کشته را باشد وبال‬

‫از سر دنيا براي دوست بگذشتن چه سود‬ ‫سهل باشد در گـذشتن از شريک پير زال‬

‫سايه طوبي و حوض کوثر و باغ بهشت‬ ‫خوش مقامي باشد اما با جمال ذوالجالل‬

‫کي شود بي جذب مغناطيس وصلش متصل‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫زنده گردند ماهيان مرده از آب زالل‬

‫درقياما حشر را حاجت به نفخ صور نيست‬ ‫بگذرد بر کوي خلقي مژده کوي وصال‬

‫در جــهــنـم خــوش توان بودن اگر يكبار تو‬ ‫در همه عمر آئي و پرسي و گوئي چيست حال‬

‫گر در اين زندان تو با مائي ‪،‬نگشتم من ملول‬ ‫گر در آن زنـدان به ما باشــي کجا باشد مالل‬

‫خانه عشق ‪،‬دلست و آنــچـنــان پر شد ز دوست‬ ‫کانچه غير دوست است ‪ ،‬در وي نمي يابد مجال‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫آب دارد اي بـهـشـتـي کـوثر و طوباي تو‬ ‫من به يكدم کار و بار هر دو را يكسو کنم‬

‫گرنه در فردوس باشد ديدن ديدار دوست‬ ‫زاويه در هاويه بگزيده ديـده خــون کنم‬

‫ايهاالعشّاق اگــر مـعـشـوق بـردارد نقاب‬ ‫ديده ما در خور او نيست ‪،‬آيا چون کنم‬

‫محيي با ما دار خود را بي رياضت تا تو را‬ ‫چون جنيد و شبلي و بايزيد و ذوالنّون کنم‬

‫«خانه عشق»‬

‫کي بود آيا که بنمائي جمال با کمال‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫سـوگند خور تو همچون ما نيز بـر همينيم‬

‫مـحـيـي بـِبُــر بكلّي زين دوستان فاني‬ ‫پيوند خود به ما کن ‪ ،‬ما يار مستقيميم‬

‫«حضرت بيچون»‬

‫بي تماشاي جمالت روضه را هامون کنم‬ ‫حـور عيـن را از درون قصرها بيرون کنم‬

‫حور زيبا روي را خواهيم دادن سه طالق‬ ‫گرنه رو در نور روي حضرت بيچون کنم‬

‫روضه را جـلـوه مده رضوان که باهلل العظيم‬ ‫من به يک آهش بسوزانم تو را مجنون کنم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫گــر دل دهـي به مـا ده عـاشـق کـه ما امينيم‬ ‫با آن که دل به ما داد ‪ ،‬ما روز و شب قرينيم‬

‫گــرمــا دل تو يـابـيـم تـسـكـيـن تو بسازيم‬ ‫تاوان يــک دل تــو صــد دل بــيــافــرينيم‬

‫نفرين خويش ميگو تا گم شود وجودت‬ ‫چــون با تو بعد از آن ما گوياي آفرينيم‬

‫شـيطان هزار فرسنگ از گرد تو گريزد‬ ‫سيصد نظر چو هر روز اندر دل تو بينيم‬

‫گر صدهزار شيطان انـدر کمـين نشيند‬ ‫بـرتو ظـفـر نـيابد مـا هـمچو در کمينيم‬

‫اي بنده "توبه" آنگه ‪ ،‬بر تو کنيم رحمت‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫بي عصا و خرقه و کجكول و لنگر مي رويم‬

‫زَهــره مــا را مــبــر از قــهـــرهـا با نيكوئي‬ ‫ما اگر نيكيم و گر بد هم بدان در مي رويم‬

‫برکفن ما را تو اي غسّال بوي خوش مسا‬ ‫ما به گور از بهر آن دلبر‪،‬معطّر مي رويم‬

‫دولت ديدار مي خواهيم در جنّات عدن‬ ‫ما نه آنجا از براي زيور و زر مي رويم‬

‫محيي مــا را هـمـچـو کـوه افـسـرده ميبيني ولي‬ ‫ما به سر چون ابر خوش بي پا و بي سر مي رويم‬

‫«يارمستقيم»‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫مقصد ما حسن يوسف باش اندر شهر مصر‬ ‫ما در مصر از براي قند وشكـّــر مي رويم‬

‫اندر آن خلوت که در وي ره نيابد جبرئيل‬ ‫بي سروپا ما به پيش دوست اکثر مي رويم‬

‫مــيــگـريزند زاهدان خشک از تردامني‬ ‫ما بر خورشيد خود با دامن تر مي رويم‬

‫پارسـا گــويـد بـكــوي مـا بـيـا شو نام نيک‬ ‫ما در آن کوچه خدا داناست کمتر مي رويم‬

‫مــا ز دنــيــا کــو قلندر خانه عشق خداست‬ ‫سوي عقبي عاشق و مست و قلندر مي رويم‬

‫شيخ مــا عــشــق است ما پي در پي او تا ابد‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫هــر نـفسي از عال ميرسدم اين صال‬ ‫وارهـــم وزيــن بال بر در دلبر روم‬

‫پــيرخرابات جان گر کشدم مو کشان‬ ‫بنده کجائي بيا ‪ ،‬پيش شه از سر روم‬

‫قـبـلـه حـاجـات دل کـوي خرابات ما‬ ‫وقت مناجات دل محيي بر آن در روم‬

‫«قلندرخانه عشق»‬

‫ما به جنّت از براي کارديگر مي رويم‬ ‫نه تفرّج کردن طوبي و کوثر مي رويم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫سينه بسي تنگ است دل از غير مي سازم تهي‬ ‫مهمان غم آمــد مرا در جان سرا مي بايدم‬

‫بيگانه ام با مردمان وز خويشتن بيگانه تر‬ ‫تا چـنـد اين بيگانگي دل آشنا مي بايدم‬

‫محيي بسي لذّت بود در عشق ورزيدن ولي‬ ‫هجران مرا مشكل بود صبر و رضا مي بايدم‬

‫«قلعه روحانيان»‬

‫بازکشم لشكر وتا به فلک بر روم‬ ‫قلـعــه روحانيان گيرم و برتر روم‬

‫من مـلـک مـقـبلم ليک در اين منزلم‬ ‫صفدر و بس پردلم جانب لشكر روم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫به هر جا سايه اي افتاده از بــــوي تـو ميديدم‬

‫«مرغ آتش خواره»‬

‫زان بي وفاي سـنـگـدل جور وجفا مي بايدم‬ ‫از کس نمي خواهم وفا زان بي وفا مي بايدم‬

‫من مرغ آتش خواره ام با دانه و دامم چه کار‬ ‫آخــر به جاي دانه ها در گور جاي مي بايدم‬

‫دل هاي مردم باد خوش از شادي عيش و طرب‬ ‫مــن خو به مـحـنت کرده ام درد و بال مي بايدم‬

‫پيراهن يوسف اگر بوئي ببخشد فارغم‬ ‫مژده بسوي دل از آن بند قبا مي بايدم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫خوش آن غوغا که من خود را به پهلوي تو ميديدم‬ ‫تـوسـوي خـلـق مـي ديدي ومـن سوي تو مي ديدم‬

‫نـمـي دانــم مــرا مــي آزمـائـي يا شدي بدخو‬ ‫که آن حالت نمي بينم که از خوي تو مي ديدم‬

‫اگر در باغ رضوان خــــويش را بينــــم چنان نبود‬ ‫که شب در خواب خود را برسر کوي تو مي ديدم‬

‫فدايت اين زبان‪-‬جانم‪ -‬بيادت هسـت پيش از آن‬ ‫که صد دشنام مي دادي چو بر روي تو مي ديدم‬

‫عجب نبود اگر با عاشق خود سرگران بودي‬ ‫که صيد بسته با هر موي گيسوي تو ميديدم‬

‫بيادم آمد اي محيي که چون بر خاک افتادي‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫چون دست من به جام مرصّع نمي رسد‬ ‫قــلّاش وار "دِرَمـي" از او آرزو کـنم‬

‫آن سـال و مـه مـباد که بي ماه روي تو‬ ‫يـک لـحـظـه زندگانـي خود آرزو کنم‬

‫خود را به دار برکشم از دست جور او‬ ‫وز آه جـان گـداز رسـن در گلو کنم‬

‫محيي اگر به کـعـبه کـنـم روي در نماز‬ ‫شرمم شود که روي دگر سوي او کنم‬

‫«درباغ رضوان»‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫آتـش عـشـق تو سـرتا پا زليخا را بسوخت‬

‫نـو بـهـاران اشـک ريزان جانب صحرا شدم‬ ‫آه گرمم سبزه هاي کوه و صحرا رابسوخت‬

‫محيي نادان است کان ياران به غفلت مي روند‬ ‫خـرقه و تـسـبـيح و مسواک و مـصلّا را بسوخت‬

‫«بي ماه روي تو»‬

‫هـرگـز مـبـاد آنكه بهشت آرزو کنم‬ ‫خود را به هيچ ‪ ،‬بهر چه بي آبرو کنم‬

‫چـنـدين هـزار جان گرا ميشود به باد‬ ‫گـر مـن حـديـث طرّه او مو به موکنم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫چنان شدکشتي محيـي که گريكدم شود غائب‬ ‫هـمـان سـاعـت نـشـان او ز پاي دار مي جويم‬

‫«آه مردم»‬

‫آه دردآلــود مـردم جـان جانها را بسوخت‬ ‫سينه مجروح هر مجنون و شيدا را بسوخت‬

‫درجـگـرهاي کـبـاب ايـن آه من زد آتشي‬ ‫آه زين آه جگرسوزي که دلها را بسوخت‬

‫بامدرّس گفتم از سوز دل خـود شـمّـه اي‬ ‫آتـشـي افـتـاده درجـانش سراپا را بسوخت‬

‫پيش يوسف گر رسي روزي بگو اي عزيز‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫بخودمشغول مي گردم که از خود يار مي جويم‬ ‫گـهـي در دل گـهـي درسـيـنـه افـگار مي جويم‬

‫دمـي کو هست پيشم تا نگردد هيچكس آگه‬ ‫هـمي گويم نـشانش از در و ديوار مي جويم‬

‫ببين در سـر چه ها دارم زهـي فكر محال من‬ ‫ره و رسم وفا زان کافر خونخوار مي جويم‬

‫ترا از من همي جستند مردم پيش از اين اکنون‬ ‫همي گردم به هر جانب ترا ز اغيار مي جويم‬

‫به بـوي تـو دل صـد پاره مـن مـاند در بستان‬ ‫کنون هـر پاره آن از سـر هـر خار مي جويم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫کور بادا ديده بختم خوش آن روزي که من‬ ‫ديده بـر راه سـمــنــد شــهــسـواري داشتم‬

‫باز رو گرداني از مـن چــونكه آيم سوي تو‬ ‫آخــر اي پـيـمـان شكن با تو قراري داشتم‬

‫شـكــر گــر ناله بــرون شد از دلم يكبارگي‬ ‫گر هم از خوف و خطر ‪،‬خاطر غباري داشتم‬

‫نا اميدم کردي از خود اي خوش آن روزي که من‬ ‫آرزوي بـــــــوس و امـــــّيــــــد کــنــاري داشتم‬

‫گرکسي پرسد چه مي گوئي تو محيي در جواب‬ ‫گـويم آنـجـا با کـسي يــک لــحظه کاري داشتم‬

‫«نشان يار مي جويم»‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫به ياد مجلس عيش تو برگ عشرتم اين بس‬ ‫که افتدلخت لختي خونِ دل از چشم خونبارم‬

‫چه حالست اين که هرگه وعده وصلش رسدمحيي‬ ‫هـمـانـدم مـانـعي پـيـش آيـد از بـخـت نـگونسارم‬

‫«اي خوش آن روز»‬

‫اي خوش آن روزي که در دل مهر ياري داشتم‬ ‫سـيـنـه اي پــرســوز چـشـم اشـكــبـاري داشتم‬

‫يادباد آنــگـه کــه فــارغ بـــودم از باغ و بهار‬ ‫درکـنـار از اشـک گـلـگـون الله زاري داشتم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫غـذاي مـحـيي در دنـيـا بـجـز خـون جگر نبود‬ ‫که دارد ضعف دل او را کباب خونچكان دادن‬

‫«مكن از خواب بيدارم»‬

‫بخواب مرگ خواهم شد مكن اي بخت بيدارم‬ ‫که من دور از درش امشب زعمر خويش بيزارم‬

‫خالفـست اينكه مي گويند باشـد آرزو در دل‬ ‫مـرا در دل بـود بد خوي و چندين آرزو دارم‬

‫نه آخــر عـاشـقـان باري زخـوبان رحمتي بينند‬ ‫توهم رحمي بكن با من که درعشقت گرفتارم‬

‫به روز وعده از هرجا که آوازي ز در آيد‬ ‫زشادي برجهم از جا که باز آمد ز در يارم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫سرخاکم گواهي ده به نيكي کز نكوئي هاست‬ ‫پـس از مـردن به نيكوئي گواهي بر بدان دادن‬

‫نـمي بـيـنـم تـرا ‪،‬از تـو هـمي بينم من عاصي‬ ‫خالصي از عذاب اين جهان وآن جهان دادن‬

‫از آن برکنده ام دل را زهر چه غيرتوست اي دوست‬ ‫کـه جـان را وقـت جـان دادن به آسـانـي توان دادن‬

‫منم مفلس ترين خلق و تو وعده کرده اي يا رب‬ ‫که خواهم گنج رحمت را به دست مفلسان دادن‬

‫به قـعـر دوزخـم جـا ده به چندان کـز گنه باهلل‬ ‫مـن بـد را دريـغـست جاي در صدر جنان دادن‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫«طلب آمرزش»‬

‫نه چنداني گنه کارم که شرح آن توان دادن‬ ‫خـداونـدا بـروي مـن نـيـاري وقت جان دادن‬

‫خـداوندا مـرا بـسـتـان ز شـيـطان هواي نفس‬ ‫چه حاصل نامرادي را به دست دشمنان دادن‬

‫دم آخر من ايمان را بتو خواهـم سپرد از دل‬ ‫که کارتست مرا از غارت شيطان امان دادن‬

‫خدايا دوستان را چو به فضل خود کني مهمان‬ ‫به کلب کوي خود آندم توان يک استخوان دادن‬

‫بـيـامــرز آخـرعـمـرم که از لـطـف و کـرم باشد‬ ‫که در آخــر دمـي آب لـبـت با تـشـنـگان دادن‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫مگرآن مايه شادي بود غمگين که بي موجب‬ ‫دل شـوريـده خـود را دگـر خـرّم نـمي يابم‬

‫مرا حدّ شكايت نيست ليكن اينقدر گويم‬ ‫که از تو حالتي مي ديدم و ايندم نمي يابم‬

‫ندانم عشق من گمگشته شديا بي خودي افزون‬ ‫کـه آن خـوشـبـختي اوّل ز درد و غم نمي يابم‬

‫منم عـاشق مرا دل ريـش بايد نـيش ني مرهم‬ ‫که ذوقي کز جراحت بينم از مرهم نمي يابم‬

‫مگردر عاشقي محيي کم از فرهاد و مجنون است‬ ‫اگـر زيـشـان نـبـاشـد بـيـش بـاري کـم نمي يابم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫به نخواهد گشت عالم زانكه گر گريم بسي‬ ‫بخت من باشد همان بد مهـري دوران همان‬

‫هـر زمـانـش شربـتـي ديـگر مفرما اي طبيب‬ ‫چونكه باشد محيي دل افگار را درمان همان‬

‫«شرح عاشقي»‬

‫به غير از سايه در کويت کسي محرم نمي يابم‬ ‫کنون روزم سيه شد آنچنان کان هم نمي يابم‬

‫چومجنون آهوي صحرااز آن رودوست ميدارم‬ ‫کـه بـوي مـردمـي از مــردم عـالـم نـمي يابم‬

‫برو ايـن مـاتـم و شـيـون بـر ارباب عشرت کن‬ ‫که غير از لذّت و شادي من از ماتم نمي يابم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫آب شد در چشمه سنگ و سنگ شد در کوه آب‬ ‫خـوي عــاشــق هـمـچنان ‪ ،‬دل سختي خوبان همان‬

‫کافر از آتـش پـرسـتـي رفـت و آتـش را نـشاند‬ ‫بــت پـرســتـيّ مــن و ســوز دل بــريـان هـمان‬

‫گـر تـرا نـسـبـت کـنـم بـا مـهـرو مه باشد خطا‬ ‫چـون تـو افـزوني ز مـهـرو از مــه تابان هـمان‬

‫گل ز بستان رفت و بلبل از فغان خاموش شد‬ ‫عـاشـق رويـت هـمـان و نـالـه و افغان همان‬

‫دل زجور او خراب و او ز حالـش بي خبر‬ ‫مملكت ويران شد و بيغوري سلطان همان‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫نخواهم ديده روشن که بر غيري فتد ناگه‬ ‫همان بهتر که از نور رخش ديـدار او بينم‬

‫چو مجنون آهوي صحرا ازآن رو دوست ميدارم‬ ‫که با وي حــالــتــي از نــرگــس بـيـمار او بينم‬

‫ز رَشکِ آنكه خواندي ازسگانِ کوي خود محيي‬ ‫همه کـس سـنـگ کين بر کف پي آزار او بينم‬

‫«محي دل افگار»‬

‫کاسه ســر شـد سـفـال و ديده گريان همان‬ ‫تن به کويت خاک گشته ناله و افغان همان‬

‫دل نــمــانــد ز آتــشــي جـان شيرينم هنوز‬ ‫جامه جان چاک گشته اشک در دامان همان‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫که از شيرين حكايت خوش بود با کوهكن گفتن‬

‫نبايد گفت با بي درد هرگز وصف حسن تو‬ ‫که بي حاصل بود بسيار از گل با زغن گفتن‬

‫غـم تـو از دل مـحـيي نخواهد شد به آساني‬ ‫که نتواند مقيد بي جهـت ترک وطن گفتن‬

‫«همي خواهم کاو بينم»‬

‫دوچشم از بهر آن خواهم که در رخسار او بينم‬ ‫وگــــر آن دولـــتــم نـبـود در و ديـوار او بينم‬

‫کند جان در تنم آمد شد ويابد ضياء چشمم‬ ‫چــوبـاالي بـلـنـد و شــيــوه رفــتـار او بينم‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫غير محيي کو خود از بهر تو خواهد در جهان‬ ‫هر که مي خواهد تو را خواهد براي خويشتن‬

‫«مجال صحبت در خلوت»‬

‫مـجـالي کـي بـــود با تو حديث خويشتن گفتن‬ ‫که پيش چون تو بدخوئي نمي آرم سخن گفتن‬

‫زماني خلوتي خواهم که گويم حال خود با تو‬ ‫که نـتـوان شرح حال خويشتن در انجمن گفتن‬

‫قــد و روي ترا چون هر کسي سرو سمن گويد‬ ‫توان خاروخس کويت به از سرو و سمن گفتن‬

‫به جان کندن نهاني يک سخن گويند از او با من‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫گر برفتم مي کشد بازم به جاي خويشتن‬

‫نه مرا در خانه کس راه و نه در مسكني‬ ‫مي توانم بود يـكـدم در سراي خويشتن‬

‫اي که مـي نـالـي ز عشق يار و جور روزگار‬ ‫سوي من مي بين و کن شكر خداي خويشتن‬

‫گــر ز عشق افزون نبودي در دل پاياي من‬ ‫فكر مي کردم به جان گرد هواي خويشتن‬

‫تا نـهـادم بـر سـر کـويـت قـدم بـي اختيار‬ ‫تـوتـيـاي ديـده سـازم خـاکـپاي خويشتن‬

‫بس که زاري مي کنم بيهوش گردم هر زمان‬ ‫باز مي آيم به هــوش از ناله هـاي خــويشتن‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫من اوّل و من آخر ‪،‬من ظاهر و من باطن‬ ‫جمله منم و جز من‪ ،‬يكذرّه تـو بنما کو‬

‫از غـايـت پـيـدائي پـنـهان بـُوَم اين دانم‬ ‫پيداي چنان پنهان ‪ ،‬مي گو که تو آيه کو‬

‫ذات و صفت اسمم چون خلق به ظاهر کرد‬ ‫هــرآن تـو بـدان بنـگـر ‪،‬کان مُظهِر اشيا کو‬

‫اي دوست ‪ ،‬محيي الدّين ‪ ،‬مي گفت که اي عاشق‬ ‫گــر تــو طلـبــي داري ‪ ،‬بــيــداري شــبـهــا کو‬

‫«ناله هاي من»‬

‫من که هستم زنده دور از دلرباي خويشتن‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫در مشرق و در مغرب‪ ،‬يک ديـده بـيـنـا کو‬

‫هـرچـيـز کزو جُـستي ‪ ،‬بهر تو مهيا کرد‬ ‫تـو هـيـچ نمي گوئي کان خالق اشياء کو‬

‫بـسـيار گـنـه کردي از حق تو نترسيدي‬ ‫از تـرس عـذاب حـق ‪ ،‬ناليدن شبها کو‬

‫چون گـوئي تو يا اهلل ‪ ،‬گوئيم به تو لبّيک‬ ‫ايـن بـنده نوازيها ‪ ،‬جز حضرت ما را کو‬

‫برخود نكني رحم و من بر تو کنم رحمت‬ ‫دسـتـگـيـر گـنـه کاران غير از کرم ما کو‬

‫بيننده و شنونده ‪،‬جز من کـس ديـگر نِه‬ ‫بي سمع و بصر چون من ‪،‬بيننده شِنوا کو‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫به مالک* گويم اي مالک ‪،‬چنان اهلل خواهم گفت‬ ‫کــه از « اهلل» مـن ســوزد جــهــنـم با ســگال تو‬

‫جـگـرهـاي کـبـاب ما نگردد تا ابد سيراب‬ ‫مگرساقي شود ما را ‪ ،‬خداي ذوالجالل تو‬

‫بدوزخ گر زمن پرسي ‪،‬که چوني محيي در آتش‬ ‫شـوم مـن تا ابد مـسـت و کنم رقص از سئوال تو‬

‫«گرتو طلبي داري»‬

‫گرتو طلبي داري ‪ ،‬بيداري شبـها کو‬ ‫با ذکر خدا بودن در خلوت تنها کو‬

‫آن دوست ‪ ،‬زِ هر ذرّه‪ ،‬خود را به شما بنمود‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫که بـس باشـد مـرا آنـجـا ‪،‬تـمـنـّاي وصال تو‬

‫مـن ديـوانه در دوزخ به زنجير تو خوش باشم‬ ‫اگر يكبار پرسي تو ‪،‬که مجنون چيست حال تو‬

‫چو بوي عشق تو آيد ز مغز استخوان من‬ ‫نـسـوزاند مرا آتش ‪،‬ز عشق آن جمال تو‬

‫تو شربت هاي جنّت را ‪،‬به ما تا کي دهي رضوان‬ ‫نـشـد کـم تـشـنـگـي مـا را از ايــن آب زالل تو‬

‫ميارا روي ‪،‬حورعين‪ ،‬که سرمستان آن حضرت‬ ‫جـمال حق همي بينند ز زلف و خـط و خـال تو‬

‫مــگـر پــرده بـرانـدازي ز پـيـش چشم مشتاقان‬ ‫وگـرنـه کــي تـوان ديـدن ‪،‬جـمـال با کـمال تو‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫وصل او دشوار و بي او زندگي دشوارتر‬ ‫مردن بي زخم هم ننگست و پاي دار کو‬

‫اي خوش آن عاشق که عشق خويش بشناسد ز يار‬ ‫وصـل و هـجـر آنـجـا نـگـنـجد يار کــو اغيار کو‬

‫جان فدايت اي که آوردي خبر زان تندخو‬ ‫باز پـرسـيـد از رقـيـبـان محـيي دل افگار کو‬

‫«جمال يار»‬

‫ندارم گرچه آن ديده که بيـنم درجمال تو‬ ‫نيم نوميد چون عمرم گذشت اندرخيال تو‬

‫تو جنّت را به نيكان ده ‪،‬منِ بد را به دوزخ بَر‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫گفته اي محيي که باشـد تا دم از عـشـقم زند‬ ‫در طـلـب فـرزانـه و در عـاشـقــي فـرزانه اي‬

‫«يارکو؟»‬

‫افسر شاهي نـخـواهم خاک پاي يارکو‬ ‫بال گــو بشكن هما ‪ ،‬آن سايه ديوار کو‬

‫سـرو را گـيـرم که دارد با قـد او نـسـبتي‬ ‫آن گـل رخـسـاره وآن شـيـوه رفتار کو‬

‫ورهمان گيرم که گل بار آرد وجنبد ز باد‬ ‫آن تـبـسّم گـرد آن شيرين لب و گفتارکو‬

‫ديده آهـو اگــر چـه دلـفــريـب آمد ولي‬ ‫آن کرشمه کردن و آن غمزه خونخوار کو‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫من کيم رسواي شـهروعاشق ديوانه اي‬ ‫آشنا با هـر غـمي وز خويشتن بيگانه اي‬

‫هم شوم شاد از غمش کو در دلم منزل گرفت‬ ‫هم شوم غمـگـيـن که او جا کرد در ويرانه اي‬

‫ترک شهرآشوب من در کشوري منزل نكرد‬ ‫تا نكرد اوّلش غمش صد رخنه در هر خانه اي‬

‫گه گـيـاه درد رويـد از دلـم گـه خـار غم‬ ‫من به حيرت کاين همه گل چون دمد از دانه اي‬

‫ميخورم خون دل و خود را به مستي مي دهم‬ ‫تا کـنـم گـسـتـاخ پـيـشـش نالـه مـسـتـانـه اي‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫مـكـن قـصد چو من در ره فتاده از براي تو‬ ‫ز حد بگذشت مشتاقي نيائي سوي ما تا کي‬

‫دلم طاقت نـمـي آرد تو هم انصاف پيش آور‬ ‫زتو جور و جفا چندين ز من مهر و وفا تا کي‬

‫برو اي جان از آن گلزار بوئي سوي من آور‬ ‫کـشـيـدن مـنـّت بـســيـار از باد صـبـا تا کي‬

‫گـشـايـنـدم قـبـا تا مـن بياسايم زعمر خود‬ ‫گـره در دل مـرا باشـد از آن بند قبا تا کي‬

‫گر او را کشتني باشد بكش ور نه کن آزادش‬ ‫بـود در دسـت تـو مـحـيي اسير و مبتال تا کي‬

‫«من که ام»‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫گر نه آن بودي که از رشک تو خاري داشتي‬

‫نسبتي ميداشت با من شمع در سوز و گداز‬ ‫گــر دل بـريان و چـشــم اشـكـبـاري داشتي‬

‫يار مـحـيـي گـر گشودي رخ ميان مردمان‬ ‫ترک يار خويش کردي هر که ياري داشتي‬

‫«دل زار»‬

‫بگو با اين دل زارم کشد جور و جفا تا کي‬ ‫کجـائي لـذت شادي ‪،‬غم و درد و بال تا کي‬

‫شدم بيگانه از خويش و نگشت او آشنا با من‬ ‫کـنـد بيگانگي چندين به من آن آشنا تا کي‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫شـيـون و زاري مكن محيي دگر کان سنگدل‬ ‫جـور افـزون مـي کـنـد هر چند تو زاري کني‬

‫«دل پرغم»‬

‫گر دل غم پرور ما غمگـسـاري داشتي‬ ‫با بال خوش بودي و در غم قرار داشتي‬

‫نام مجنون در جهان هـرگز نبوده اين چنين‬ ‫گرچنان بودي که چون من يادگاري داشتي‬

‫هردو عالم را ز يک پرتو سراسر سوختي‬ ‫آفتاب از آتـش من گـر شـراري داشـتي‬

‫گـل چـرا غرق عرق گشتي ز خجلت پيش تو‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫«بي وفا»‬

‫بـي وفــا يارا چـنـيـن تا کي جفا کاري کني‬ ‫نيست وقت آنكه به يک خنده وفاداري کني؟‬

‫اين چه قسمت باشد اي بي رحم انصافي بده‬ ‫بـر مـن مـسـكـيـن ستم با ديگران ياري کني‬

‫با وجــود مـردم ديـگـر نـمـي دانـم چـرا‬ ‫مـيـل دائـم جــانـب رنـدان بـازاري کـني‬

‫وقـت آن آمـد کـه دسـتـي بـر دل زارم نـهي‬ ‫خون شدازدست تودل تا چند خونخواري کني‬

‫خـانه دل گر فرو ريزد ز ياد روي توست‬ ‫سهل باشد هر عمارت کش تو سرداري کني‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫دوســت مـــي گفت زهي همت پروانه ما‬

‫«برون آ شهسوارا»‬

‫بــرون آ شـهـسـوار من تعلّل بيش از اين تا کي‬ ‫ز حد بگذشت مشتاقي تحمّل بيش از اين تا کي‬

‫تو حال مـن هـمي دانـي و مي دانـم که مـي داني‬ ‫چو خودرا دور ميكردي تغافل بيش از اين تا کي‬

‫بطــرف گلـستان يک ره در آ و قدر گل بشكن‬ ‫کشيدن دردسر چندين ز بلبل بيش از اين تا کي‬

‫اگـــر مــيــل غــزا داري بيا و قــتــل محيي کن‬ ‫بكار ايــنــچــنــيـن نيكو تأمّل بيش از اين تا کي‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫مرغ باغ ملكوتيم ودراين ديرخراب‬ ‫مــي شــود نور تجلّاي خدا دانه ما‬

‫بااحـد درلحدتنگ بگوئيم که دوست‬ ‫آشــنـايــم تــوئي و غـيـر تو بيگانه ما‬

‫گرنكيرآيدوپرسدکه بگوربّ توکيست‬ ‫گويم آنكس که ربود اين دل ديوانه ما‬

‫منكرنعره ماکوکه به ما عربده کرد‬ ‫تا به مـحـشـر شـنود نعره مستانه ما‬

‫شكر«لِلَه»که نمرديم ورسيديم به دوست‬ ‫آفــريـن باد بـر ايــن هـمـت مردانه ما‬

‫محيي بر شمع تجالي جمالش مي سوخت‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫اشعار حضرت غوث عبدالقارد گيالني (قدس سره)‬ ‫ها ج‬ ‫ج‬ ‫ّل الهل»‬ ‫َو هلل« َ‬ ‫«همت مردانه»‬

‫بـــي حــجــابــانه درآ ازدر کاشانه ما‬ ‫که کسي نيست به جزوردِ تودرخانه ما‬

‫گــر بـيـائـي به سـرتربت ويرانه ما‬ ‫بيني از خون جگر آب زده خانه ما‬

‫فتنه انگيزمشوکاکل مشكين مگشاي‬ ‫تاب زنـجــيـر نـدارد دل ديـوانه ما‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫سعدي (عليه الرحمه ) در گلستان مي فرمايد ‪:‬‬ ‫عبدالقادرگيالني رادرحرم كعبه ديدند روي برحصبا(سنگريزه)نهاده همي گفت اي خداوند‬ ‫ببخشاي واگر هر آينه مستوجب عقوبتم در روز قيامتم نا بينا بر انگيز تا در روي نــيكان‬ ‫شرمسار نباشم "‬

‫عارف نامي حضرت عبد الرحمن جامي قدس سره در كتاب شواهد النبّوه در اتمام احـوال‬ ‫دوازده امام نوشته است‪”:‬مي بايد كه فضايل وكماالت اهل بيت را مختصر در اين دوازده‬ ‫تن ننمائي زيراكه اهل فضيلت از اهل بيت بسيار بوده اند چنانكه حضرت سلـطان االوليا‬ ‫غوث االرض والسماء محبوب سبحاني برگزيده يزداني شيخ عبد القادرگيالني رضـي اهلل‬ ‫عنه بوده است "‬

‫به قلم اين حقير‪:‬‬ ‫بنده ي حقير ف‪.‬پ(خادِم)سالياني ست كه شب را با ذكر حق و روز را در پي حقيقت‬ ‫سر مي كنم‪.‬ازكودكي بسياردرمورد كرامات شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬

‫(قدس سره)‬

‫شنيده بودم و در جست و جوي ديوان اين عالم رباني بودم تا آنكه به حمد و رحـمــت‬ ‫الهي(جل جالله) نسخه اي از ديوان اين بزرگوار بدستم رسيد پس آن رادر فـضـاي مجازي‬ ‫قرار مي دهم تا ديگر دوستان نيز از اين اثر گرانبها بهره برند‪.‬‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫كرد ‪.‬آنگاه نفس تو به مرور از ميان مي رود و به جاي آن "امر " خدا و "قرب" به او مي آيد ‪.‬‬ ‫آنگاه جهل توبه آگاهي ‪,‬دوري ات به نزديكي و سكوت تو به ذكر و گريز تو به انس بدل ميشود ‪.‬‬

‫* َامِتْ نفسكَ حتّي تحيي ‪.‬‬

‫نفست را بميران تا زنده شوي ‪.‬‬

‫* اذا وجـدت فـي قلبك بـغـض شـخـص اوحبّه فـاعـرض اعـماله علـي الكتاب والـسّنه فان كانت فيهما‬ ‫مبغوضه فالبشر بموافقتك هلل و لرسوله وان كانت اعماله فيهما مـحبوبه وانـت تبغضه بهواك‪ .‬ظالـم‬ ‫وعاص للّه عزّوج ّل ولرسوله فتب الي اهلل تعالي من بغضك و اساله محبّت ذالك الشّخص وغيره من‬ ‫احباب اهلل واولياءه‪.‬‬

‫اگردرقلب خويش نفرت كسي رايافتي ويا محبّت اورا ‪ ,‬پس كارهايش را بر قرآن و روش پيامبر(ص)‬ ‫عرضه كن اگردر آنها مورد بغض و نفرت بود ‪,‬پس به خاطر موافقت خويش با خدا و پيامبر شادباش‬ ‫و اگر كارهايشان در آنجاها محبوب بود و توبه خاطر هواي نفس با او دشمن بودي ‪ ,‬ستمگرو عاصي‬ ‫از خدا و رسولش هستي ‪.‬پس به سوي خدا باز گرد و محبت آن شخص و ديگر دوستان خدا را بخواه‪.‬‬

‫حضرت شيخ از زبان ديگران ‪:‬‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫سعُوا لهم و تَادّبوا معهُم هيهنا َرحْمَه’‘ عظيمه‬ ‫فَاَ ْو َ‬ ‫بر ايشان جاباز كنيد در مقابلشان مودب باشيد ‪,‬در اينجا رحمتي بزرگ فرود آمده است‪.‬‬ ‫ي وَ عليكم ‪.‬‬ ‫هلل وَ بركاته غفراهلل لي وتابَ اهللُ عَل َ‬ ‫عليكم سالم’‘ وَ رَحمت ا ِ‬ ‫سالم خدا و رحمت و بركات او بر شما باد‪,‬خدا مرا بيامرزد و توبه من و شما را بپذيرد‬ ‫آنگاه گفت ‪:‬‬ ‫استنعتُ بال اِله اال اهلل سُبحانه و تعالي وَ الحَيّ الذي ال يَخشي الفَوْت ‪.‬‬ ‫از الاله اال اهلل ياري مي جويم ‪ .‬خداوند منزه و متعالي است و زنده اي است كه از مرگ‬ ‫نمي ترسد ‪ .‬و آنگاه ‪ 3‬بار از دهان مباركش شنيده شد ‪:‬‬

‫اهلل ‪ ...‬اهلل ‪ ...‬اهلل ‪...‬‬ ‫و صدايش خاموش گشت ‪ ,‬زبانش در كام آرام گرفت و روح بزرگوارش از جسم خارج گرديد‪.‬‬

‫شمه ای از فرمايشات وی‪:‬‬ ‫كــــن مع «اهلل عزّوجلّ »كانّ ال خلق و مع الخلق كانّ ال نفس فاذا كنـت مع الخلق بال نفس عدلت‬ ‫و اتـّقيت و من التّبعات سلمت و اتــرك الـكلّ علي باب خلوتك وادخـل وحدك ترمونسك في خلوتك‬ ‫بعين سّرك و تشاهد ماوراء العيان و تزول النّفس و ياتي مكانها امر اهلل و قربه فاذن جهلك علم‬ ‫و بعدك قرب و صمتك ذكر و وحشتك انس‬ ‫با خدا چنان باش كه گوئي خلق وجود ندارند و با خلق چنان باش كه گوئي نفس وجود ندارد‪.‬پس‬ ‫هنگامي كه بدون نفس با خلق بودي عدالت و تقوا خواهـي داـشت وديگرآن كه سالمت مـي ماني‬ ‫هنگامي كه بـدرگاه خلوت خود رسيدي همگان را ترك كن وخود تنها داخل شو‪.‬آنگاه مونس خود‬ ‫( خدا )را در خلوت خود خواهي ديد ‪ ,‬باچشم باطن خويش آن سوي پديدار ها را مشاهده خواهي‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫‪:2‬ديوان اشعار غوث اعظم‬ ‫‪:3‬مــلــفــوضــات قـــادريـه‬ ‫‪:0‬الــغــنــيــه لــطــالـــبــيـه‬ ‫‪:5‬مــلــفــوظـات گـــيــالني‬

‫وفات ‪:‬‬ ‫در شب هشتم ربيع االول سال ‪ 568‬هجري حضرت ابامحمدمحيي الدين شيخ عبدالقادر گيالني آخرين‬ ‫لحظات را در اين دنياي فاني مي گذراند ‪.‬‬ ‫هنگامي كه دربسترآرميده بودفرزندبزرگش عبدالوهاب گفت ‪:‬‬ ‫اوصيني يا سيّدي ‪...‬بما اعمل به‬ ‫اي آقاي من وصيتي كن تا پس از تو به آن عمل كنم‬ ‫شيخ فرمود ‪:‬‬ ‫هلل َوكُلّ الحوائج اِلي اهلل‬ ‫عليك بتقوَي اهلل وَ ال تخف احداً سوَي اهللِ وَ ال تَرج احدا سَوَي ا ِ‬ ‫بر تو باد تقوي خداوند و ايـن كه از كسي جز خدا نترسي ‪ ,‬به كسي جز خدا اميد نبنـدي‬ ‫و همه نيازها را تنها نزد خدا ببري ‪.‬‬

‫التّوحيد التّوحيد اِجماع الكُل َاصّح القلبُ مَعَ اهللِ ال يخلومنه شئ و بِما ال يخرج منه شي‬ ‫اَنا لبّ’‘بِال قشور‬ ‫توحيد ‪ ,‬توحيد را در نظر داشته باشيد كه همه در مــورد آن اجماع و اتفاق دارند تـنــهـا‬ ‫پاك ترين قلب ها با خداست ‪ ,‬ازآن چيزي خالي نمي ماند وچيزي از آن خارج نمي شود‬ ‫من مغزي بدون پوستم ‪.‬‬ ‫قَد حَصر عِندي غيركم‬ ‫كساني غير از شما دورم را گرفته اند‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫‪ :3‬ابوالحسن محمد بن القاضی بن يعلی‬ ‫‪:0‬ابوسعدمحمد بن عبدالکريم ابوالغنايم‬ ‫‪ :5‬ابو غالب محمد بن الحسن الباقالنی‬ ‫‪:6‬ابوعثمان اسماعيل بن محمداصفهانی‬ ‫‪ :7‬ابالــخــيـر حــمـــاد بن مسلم الدباس‬ ‫‪ :7‬قــاضـــی ابـــی ســعــيـد المخرمـی‬ ‫‪ :4‬مـــحــمــد بـــن عــلـــی بن ميمـون‬ ‫‪ :9‬يــحــيـــی بــــن عــلـــــی تـبريزی‬ ‫‪ :84‬ابـــوالــــوفــــاء بـــن عـــقـــيـــل‬ ‫‪ :88‬عــــلـــــی بــــــن زکـــــــريـــــا‬

‫از خلفاء‪:‬‬

‫‪ :8‬مـقـتـدي‬ ‫‪:2‬مستظهـر‬ ‫‪:3‬مسترشـد‬ ‫‪:0‬راشـــــد‬ ‫‪:5‬مقتضـي‬ ‫‪:6‬مستنجـد‬

‫تاليفات ‪:‬‬ ‫‪:8‬فتوح الغيب الفتح الرباني والفيض الرحماني‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫نسب شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‪:‬‬

‫نسب شيخ محی الدين ابو محمد عبدالقادر بن ابی صالح بن عـبـدا اهلل بــن يحيی زاهد بن محمد بن داود‬ ‫بن موسی بن عبداهلل بن موسی الجون بی عبداهلل محض بن حسن المثنی بن امير المومنين محمد الحسن‬ ‫بن امير المومنين علی بن ابيطالب ( رضوان اهلل تعالی عليهم اجمعين ) می باشد‪.‬‬

‫مادرش ام الخيرام الجبار فاطمه بنت ابی عبداهلل الصومعی بانوئی با تقوی وپرهيزکار بود که مدفنشـان‬ ‫هم اکنون در شهر صومعه سرای ايران واقع است و محل راز و نياز عاشقان می باشد‪.‬‬

‫مجالس وعظ ‪:‬‬

‫شـيـخ همواره در طلـب علم دين و رموز و فنون طريقت بود تا اينکه در اين راه چنان پيشرفتی کـرد‬ ‫که بر تمام اهل زمــان برتری حاصل نمود و از اقران درگذشت علم باطنش از قلبش به زبان رسيد و‬ ‫امارت و واليتش ظاهر گرديد‪.‬‬ ‫وقتی شيخ به بغداد رفت در مدرسه ابو سعيد االمخرمی تصدی تدريس و وعظ وخــطابه را به عـهــده‬ ‫گرفت هر روز مردم بسياری بر او جمع می شدند و از محضرش کسب فيض می کردند و هــمــواره‬ ‫عده زيادی ازفقها و صلحا به زيارت او می آمدند و از مجالس درس و وعظ ايشان بهره ها ميگرفتند‪.‬‬

‫از علماء و فقهاء و استادان شيخ ‪:‬‬

‫‪ :8‬ابو سعد المبارک بن علی مـخـزومی‬ ‫‪:2‬ابوالخطاب محفوظ بن احمد الکلوذانی‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫شرح حال مختصر‪:‬‬

‫تولّد وكودكي‪:‬‬

‫شب اول ماه مبارك رمضان عام‪ 074‬هجري بر آسمان سايه افكنده بود كــه خــبــر تـولد كودكي در‬ ‫صومعه سراي گيالن قلب خانواده اش را به هيجان در آورد ‪.‬‬ ‫اين كودك كه او را "عبدالقادر " ناميدند در آغوش خانواده اي كه در دينداري و زهد و تقوي سر آمد‬ ‫روزگـار بودنـد روز به روز بزرگ ترشد و اخالق و رفتار قرآني و توحيدي را از محيط خانوادگي‬ ‫خويش جذب كرد ‪.‬‬

‫در مورد تولّد حضرت عبدالقادر (قدس سر ه ) قطب يونيني رحمت اهلل عليه گفته است كه ‪:‬‬ ‫حضرت عبدالـقـادر در سال ‪ 074‬متولد شده است و پسرش عبدالر زاق گفته است ‪" :‬از پدرم سال‬ ‫تولدش را پرسيدم فرمود ‪ :‬حقيقتاً نمي دانم ولي سالي كه من به بغداد آمدم همان سالي بود كه تميمي‬ ‫( فقيه و دانشمند بـسـيـار معروف و محد ث نامدار ) وفات يافت در آن موقع من هجده ساله بودم و‬ ‫تميمي در سال ‪ 044‬فوت كرده است "‪.‬پس چنانكه گفتيم سال تولد ايشان ‪ 074‬يعني ‪ 84‬سال قبل از‬ ‫فوت تميمي بوده است ‪.‬‬ ‫عالمه شيخ شمس الّدين بن ناصر الّدين دمشقي رحمت اهلل عليه گويد ‪:‬‬ ‫"وي به سال ‪ 074‬در شهر جيل كه اسم بياباني بزرگ و هم شهري از شهر هاي ديلم است متولد شده‬ ‫و جيل كه محل تولد حضرت عبدالقادر است و آن را گيل نيز مي گويند ازهـمان شهرهاي كوچك ديلم‬ ‫است‪" .‬‬


‫ظمْ عالم رباني شيخ محي الدين عبدالقادر گيالني‬ ‫ديوان حَضرت غَوث االَع َ‬

‫ها ج‬ ‫ج‬ ‫َو هلل« ّلَ الهل»‬

‫شي مح‬ ‫عظمْ عالم رباني خ ي الدين عبدالقارد گيالني‬ ‫ديوان َحضرت غَوث االَ َ‬

‫تهيه و ميظنت‪:‬‬ ‫بنده ي حقير ف‪.‬پ(خادِم)‬


Turn static files into dynamic content formats.

Create a flipbook
Issuu converts static files into: digital portfolios, online yearbooks, online catalogs, digital photo albums and more. Sign up and create your flipbook.