حجاب سکوت نویسندهHenri Castiau :
مترجم :فاطمه صولت ویراستار :اختر اعتمادی
1
یادداشت مترجم به فارسی مبارزه زن و مرد نمی شناسد .زن و مرد برای احقاق حق ،رسیدن به شرایط زندگی بهتر و آزادی تل ش می کنند .این میان زنان به دلیل آنکه علوه بر شرایط اجتماعی که برای مردان هم مشابه است ،با مشکلتی روبرو هستند که زاییده بستر اجتماعی است ولی به وسیله حاکمان و روسا که عموما مرد هستند ،به صورت اجرایی درمی آید ،بار مبارزه بیشتری را برای دستیابی به شرایط بهتر زندگی به دو ش دارند .مردان عموما از این مساله غافل هستند که جامعه از زنان هم تشکیل شده است و به ویژه جامعه آینده به وسیله زنان ساخته و پرورده می شود و اگر می خواهند جامعه بهتر و سالم تر و آزادتر داشته باشند و به ویژه کودکانشان در شرایط انسانی تری زندگی کنند ،لزم است تا به آزادی و شکوفایی زنان جامعه نیز بیاندیشند .زن باسواد و بافرهنگ و آزاد ،کودکان سالم تری می پرورد. اما مساله ازدواج اجباری دختران در جوامع سنتی از جمله مسایلی است که خاص زنان است و از قدیم و همچنان گریبانگیر بسیاری دختران است و قربانیان بی شماری می گیرد که اغلب به دلیل مسایل فرهنگی این جوامع ،آمار درستی از میزان آن در دست نیست .این مساله در سکوت و ناشناختگی قربانی می گیرد و به طور جدی بدان پرداخته نمی شود .آمار نگران کننده خودکشی و خودسوزی دختران جوان گویای بخشی از این صحنه رقت انگیز است. حکایت زندگی جورا زن مهاجر الجزایری که قربانی شرایط و آداب و رسوم کهنه جامعه خود، از جمله حکم به ازدواج اجباری است ،تا حدودی سختی هایی را که زن مبارز باید تحمل کند تا پیچ و خم های این مسیر را طی کرده و بتواند مسیر خود را ادامه دهد ,نشان میدهد .اما این بار این زن تصمیم می گیرد تا به جای خودکشی یا خودسوزی ،در برابر اجبارهای تحمیلی خانواده و جامعه ،از هنر خود برای بیان مساله و فراخوانی برای حل آن اقدام کند . مسلما آن شرایط و این مبارزات تقلید کردنی و تکرار کردنی نیست ،بلکه خواندنی است تا به ویژه زنان بدانند که در مسیر مبارزات خود تنها نیستند. درد مشترک ،از شدت درد می کاهد ولی خوشی مشترک بر شدت آن می افزاید .از این جنبه، دردها و خوشی ها را با دیگران به اشتراک گذاشتن ,لزم است. نویسنده کتابی که در دست دارید ،با هنر خود قصد داشته تا پیامش را به تعداد بیشتری از انسانها برساند .مترجم این اثر از زبان فراسوی به اسپرانتو نیز در مقدمه خود بر همین نکته اشاره کرده است .خوشحالم که زبان اسپرانتو به من که زبان فرانسوی نمی دانم کمک کرد تا من هم بتوانم این سرگذشت خواندنی را بخوانم وبا ترجمه آن به فارسی به سهم خودم به هدف نویسنده ومترجم کمک کنم. ترجمه کتاب اصلی به زبان اسپرانتو از طرف دوستم Didier Izacardدر فاصله زمانی که به مناسبت برگزاری نمایشگاهی در آلمان بودم ,در اختیار من قرار گرفت که بعدها هم آن را به من 2
هدیه کرد .با خواندن کتاب به فکر ترجمه آن افتادم که بالخره به کمک ویراستاری دوست اسپرانتیست دیگرم ,خانم اختر اعتمادی ,ترجمه انجام شد ولی دوست ناشرم با سابقه نشر در بازار نشر ایران ,مرا از فکر انتشار آن در ایران ,منصرف کرد .ولیکن همواره دلم میخواست این کتاب را به نوعی منتشر کنم. اکنون که امکان نشر و خواندن اینترنتی برای تقریبا همه فراهم شده است ,مایلم این رویا را به عمل درآورم و ترجمه این اثر که در زمان خود ,کتاب پر فروشی در فرانسه بوده است را در اختیار فارسی زبانان قرار دهم. با امید آنکه روزی امکان چاپ آن در کشورم فراهم شود. مهندس فاطمه صولت
3
پیش گفتار خوانندگان عزيز، احتمال بدتان نمی آيد کمی در مورد تاريخچه کتابی که در اختيارداريد بدانيد: در سال 1991هنري کاستيا) ،(Henri Castiauاهل بلژيک کتاب Le voile du Silenceرا به زبان فرانسوی مطالعه کرد وهمان زمان تصميم گرفت آن را به زبان اسپرانتو ترجمه کند. با توجه به اينکه او هنوز اسپرانتو دان نسبتا نو آموزي )در آن زمان .م ( بود ،از من خواست تا ضمن کمک به او ،در مورد ترجمه نيز نظر خود را اعلم کنم ،هرچند که من نه زبان فرانسوی مي دانستم و نه اصل کتاب را در اختيار داشتم. بدين ترتيب طي چند ماه ترجمه را مورد بررسي دقيق قرار داديم ؛ او ترجمه مي کرد ،همسرش آن ها را تايپ مي کرد و من به ارائه نظر در مورد قسمت هايي که مي توانستند روان تر ارائه شوند و يا قابل حذف بودند، مي پرداختم . پس از تلش هاي دراز مدت و بسيار فشرده و پس از آنکه او برای آخرين بارقلمش را بر زمين گذاشت ،و ما در مورد ملقات بعدي برای بررسي دقيق تر کار توافق کرديم ،آخرين ساعات عمر او فرا رسيد؛ اواکتبر 1992در گذشت! با درنظر گرفتن ابتکار او در مورد اين کتاب و نيز از خود گذشتگي خستگي ناپذيرش ،ساعات بيشمار تايپ ترجمه کتاب که همسرش ژوليا ) ( Juliaبه عهده داشت ،و بالخره همکاري شخصي من در اين کار ،نمي خواستم نسخه پيش نويس موجود را کنار بگذارم .در نتيجه تصميم گرفتم شخصا قدم هاي بعدي را بردارم تا خوانندگان بيشتری و در سرزمين هاي ديگر ،پيام کتاب را دريابند. پس از تلش وصرف وقت بسيار -در زمان ما هيچکس معمولوقت ندارد -بالخره ژرژ لگرانژ ) ،( George Lagrangeآمادگي خود را براي ويرايش متن ترجمه و انجام ساير کارهاي لزم ابراز کرد . تشکرات قلبي ويژه براي او که صبورانه پيشنهادات بسيار با ارزشي ارائه کرد .بدون کمک او اين کتاب اينگونه نبود. همچنين من از مسئولن * SATکه از پيشنهاد چاپ کتاب حمايت کردند ،صميمانه متشکرم. نيز از موسسه انتشارات Michael Lafenکه بدون ترديد به چاپ کتاب اجازه داد ،متشکرم. اکنون ديگر روياي ديرينه من به تحقق پيوسته است ....پرده پوشاننده وحشيگري ها را کنار بزنيد! Nora Caragea پاييز 1995 * Sennacieca Asocio Tutmonda
4
قدرداني و تشکر از دوستانم در هردو سوي دريای مديترانه ،و همه کساني که با د وستي و همراهي خود مرا کمک کردند، از استاد Isabelle Theryکه صميمانه به من کمک کرد و بدون او اين کتاب هرگز اينگونه چاپ نمي شد، و به ويژه از Huguette Maureکه ضمن قدرداني ،با نکته سنجي هوشمندانه متن را پردازش نهايي کرد ،صميمانه متشکرم.
5
حکايتي که مي خوانيد ،سرگذشت من است .اگر پيشامدها به صورتی اتفاق نمي افتادند که کاسه صبرم لبريز شود ،اصل به صرافت نوشتن داستان زندگی ام نمی افتادم . . تاکنون ،پرده حجب و حيا با ظرافت ،ناراحتي ها و رنج هاي تحميل شده به مرا پوشانده بود .در ترانه هايم ،فقط اميد به شر ايط بهتربراي زنان بيشتر در سراسر جهان را آرزو کرده ام .زناني که هنوز به دليل آداب و رسوم ابتدايي جوامع ،تحقير می شوند. حوادثي که براي من اتفاق افتاد ،و نامه هايی که پس از پايان ماجراي خود دريافت کردم ،مرا آگاه کرد که سرنوشت من ،هرچند شايد کامل استثنايي به نظر آيد ،ولي در حقيقت ،سرنوشت هزاران دختر ،خواهر ،يا زني است که از ترس خاموشند ولي در آرزوي شرايط بهتر به سر مي برند وحق زندگي از آنان گرفته شده است. با بيان سرگذشت خود ،می خواستم مهر سکوت را بشکنم تا شايداين بازی ،دمي متوقف شود. بازی نمايشي که حق حياتش را از آداب و رسوم بدوی ،به دست می آورد ولي اکنون ازديدگاه مسايل انساني ،ديگرجايگاهی ندارد.
6
I 29ژوئن سال ، 1987ساعت يک بعد از ظهر .گرماي سوزاني ست و بندر سن خالي . معمول قايقرانان موقعی که هوا خوب است ،قايق هايشان را رنگ مي زنند .ولي امروز هيچکس جرات نکرده حتي به بدنه داغ قايقش دست بزند .قايق )بارج( که ما به عنوان محل سکونت انتخاب کرده ايم ،تکان نمی خورد .همه چيز آرام است.هروه خيلي گرسنه نيست ،من هم همينطور .مخلوط سالد و نيمي از غازي که در سرداب بارج سرخ کرده ايم ،برايمان کافی است .به تازگي در اين بارج به سبک سال هاي د هه سي ،نوعي بار -آشپزخانه ساخته ايم . ميز پذيرايي بسيار زيبايي از ماهوت که در بازار دست دوم پيدا کرده ايم ،نيمکت آبي رنگ و دو ميز بار ،مبلمان بارج ما هستند .من پيراهن گلداري پوشيده ام که سبک است وبراي حاملگي ام مناسب .ماه هفتم بارداري را می گذرانم .حس مي کنم بچه توی شکمم تکان مي خورد و از اين لحظات لذت مي برم؛ ولي نمي توانم آن را باور کنم؛ به دنيا آوردن بچه از مردي که دوستش دارم! براي بسياري زنان اين مساله مي تواند بسيار ساده به نظر آيد؛ ولي براي من پايان موفقيت آميز يک مبارزه است ،به تحقق پيوستن يک رويا ،رويايي که حتي امروز هم معتقدم غير قابل دستيابي است. بعد از سونوگرافي ،دکتر گفت " کودک شما مرد کوچکي است" .پدرش ومن خنديديم... پس از نهار ،از روي عرشه کشتي صداي پايی می شنويم .فرصت عکس العمل نداريم .در ناگهان باز شده ومرد مسلحي به زور وارد می شود .هنوز او را نشناخته ام که رولورش شکمم را نشانه می گيرد. درحاليکه به شدت مرا مي زند ،هلم می دهد به طوري که به ميز می خورم .بعد خودش را به سمت هروه میاندازد و با قنداق تفنگ اورا می زند .بعد دخترجوانی وارد می شود و به سمت من يورش می آورد .با مشت و لگد به جانم می افتد ،به من توهين مي کند و در حالي که موهايم را مي کشد ،به شدت و وحشيانه شکمم را نشانه می گيرد .سعي می کنم تا جايی که مي توانم شکمم را بپوشانم و حفظ کنم .فرياد می زنم : " من حامله ام". " راستي؟"پوزخند می زند و همچنان بي وقفه مرا مي زند. بهت زده وگيج ،وحشت از دست دادن کودکم مرا نااميد مي کند .عليرغم بدن سنگينم سعي می کنم خود را به پلکان سمت خارج برسانم ولي دختر ديوانه با بي رحمي جلوي مرا می گيرد. ناگهان صداي شليکي می شنوم .انگارآن مرد در حالی که هروه را که به سمت بال می رود تعقيب مي کند ،به او شليک می کند. در حالي که مي ترسم ،دوباره تقل می کنم تا از خن قايق بال روم وبا فرياد زدن کمک بخواهم. ولي دختر به شدت مرا هل می دهد و روي پلکان می اندازد. نمی توانم بلند شوم .مرد پايين می آيد و همدستش را صدا می کند: 7
" سابينا ،سريع بيا! زود باش !"آنها با قدم هاي بلند از پلکان بال می روند .مرد کت چرمي سياه پوشيده و دخترهم سر تا پا مشکي است .بعدا از خودم پرسيدم چرا آنها در آن هواي گرم ،لباس مشکي پوشيده بودند .آيا براي پنهان کردن قطره های خون که به آنها پاشيده می شد؟ خون روي رنگ تيره ديده نمی شود. می ترسم از جايم بلند شوم .تصور مي کنم با بلند شدنم وضع حمل خواهم کرد .در حالي که با دو دست شکمم را نگه داشته ام ،به زور خودم را به سمت تلفن می کشم و شماره پليس را می گيرم. بعد بلند می شوم و از خن قايق بال می روم .منظره وحشتناکي در انتظارم است :هروه خونين و زخمي با قدم های لرزان خودش را روي عرشه مي کشد؛ انگارخونی در بدن ندارد و به زودي خواهد مرد. درمی يابم که حتي اگر موفق شوم کودکم را نجات دهم ،چيز ي در من به طور مطلق مرده است. زندگي من در 29ژوئن 1987ناگهان درهم ريخت ،روي سن ،ساعت يک بعد ازظهر .آنهايي که براي حمله به من آمده بودند ،کسانی جز برادرم جامل و برادرزاده ام سابينا نبودند و مي دانم که آنهابه حکم و فرمان خانواده اينکار را کردند. روزبعد در بيمارستان بيدار شدم درحالي که تمام بدنم کوفته بود؛ صورتم ،بازوانم ،ساق پايم. گردنم به سنگيني يک تن بود .درد داشتم و مي ترسيدم .پليس سريع آمد و بارج غرقه به خون را پيدا کرد.مرا از آنجا بردند و به من مسکن دادند. حال من مبارزه مي کنم .مونيتورتخت بيمارستان کشش هاي زهدان مرا به طور مرتب و قوی نشان مي دهد .کودکم ! کودکم در خطر است .من انگارکه کودکم به دنيا آمده با اوحرف می زنم: " مقاومت کن و قوي باش کودکم". اورا از روي پوست شکمم نوازش مي کنم و اولين سونوگرافي را به ياد مي آورم؛ هنگامي که دست هاي کوچکش رابا پنج انگشت باز ديدم؛ گويی داشت به ما سلم مي کرد. آن زمان تصورمي کردم زندگي جديدي را عليه انتقام جويي هاي بدوي شروع کرده ام . حال کوچولوي من درخطر بود .هروه آنقدر خون از دست داده بود که من از بدترين چيز! مي ترسيدم .تلطم زندگي من جايش را به باران اشک داده بود. دکتر داروي ضد اسپاسم و استراحت کامل تجويز کرد .بايد تا پايان بارداري استراحت کامل مي کردم .او اصرار داشت من در بيمارستان بمانم ،چون مي دانست جاي امن تري نخواهم داشت. با آشفتگی گفتم: " ولي اينجا که خونه من نيست ،نمي تونم تا ابد خودم رو پنهان کنم".او با ناراحتي تبسمي کرد: " زن الجزايري باشي و درضمن خواننده! مطمئنا آسان نيست ،نه؟ ...وقتي تورو در تلويزيونمی بينم ،منو به فکر ميندازی". اين دلداري به من شجاعت بخشيد .او اولين کسي بود که از ابتداي اين ماجراي دردناک با من همدردي مي کرد .ولي من گريه کردم ،بدون وقفه ،به خاطر نامعقول بودن همه چيز! نامعقول بودن شرايط زندگي قرون وسطايي که زنان درکشورهاي شرقي داشتند ،درحالي که خود را براي هزاره دوم * آماده مي کردند ،نامعقول بودن آداب و رسومي که به موسيقی و ترانه هاي 8
من جان مي دهند ،ولی من سعي کردم آنها را امروزی کنم ،در حالي که آن رسوم لجوج و سرسخت به نوعی " حس غرور " زنانه مجرمانه و عقب مانده چسبيده بوند ،رسومی که من تا حد به خطر افتادن زندگی ام قرباني آن بودم ،مثل بسياري دختران ديگر هم تبارم. زندگي من ...سرزمين دوست داشتني من .گل هاي جورجورا ،خانواده ناز پرورده ولي درعين حال دشمن من که نمي توانستند عشقم به هنر ،و نياز ساده مرا به آزادانه زيستن بفهمند .زندگي من ....روي آن تخت بيمارستان ،جايي که براي نجات کودکم مي جنگيدم .نمي خواستم او هم قرباني ديگري باشد .زندگي من سراسردرخاطراتی تيره ازاشک و زور که لجوجانه و سرسختانه با لبخند ها واميدها روشن شده ،سپری شده بود.
* در حقيقت نه هزاره دوم ،بلکه هزاره سوم )مترجم به اسپرانتو( 9
II درشعري ازسرزمين من گفته شده " :وقتي خدا عطسه مي کند ،گلهاي نرگس را مي فرستد". هر بهار خدا اينگونه روستاي زادگاه من ايفيقا را که مثل خوشه اي بر بالي کوه کوچکي در دامنه کوهستان جورجورا قرار گرفته ،انگار که با عطسه هاي خود مي شويد و پراز نرگس مي کند. جورجورا! يا آنگونه که رومي ها آن را مي ناميدند ،کوهستان آهني .گويا اين نام را به دليل فخر وافاده ،شجاعت و مقاومت سرسختانه اي که آن صخره ها پنهان مي کنند ،بدان داده اند.آن منطقه ،فقر خود را با مناظربسيار زيبا تزيين مي کند .پشت تپه ماهورها ،دره ها ،رودخانه ها، مزرعه هاي انجيرو دشت هايش ،جايي که درخت صلح مي رويد؛ درخت زيتون با برگ هاي سبز روشنش ،قوميت ،خود را پنهان کرده است .قومي که تسليم نمي شود ،پيش هيچکس سر خم نمي کند .بربرها ،کابيلي ها... آنها درزيرپوششی ازادب و مهمان دوستي ،با غرور ،اساس و ريشه خود را پنهان مي کنند:شان وشخصيت غير قابل تخريب ،احترام تغيير ناپذير براي ارزش هاي سنتي و عشق ريشه اي به سرزمين پدري .بربرها مدعي نژاد خالص هستند .در حالي که در واقع آنها آميخته اي از يوناني ها ،سيليسي ها ،اندلسي ها ،آفريقايي ها ،پروانس ها ،ترک ها و ديگر اقوام حاشيه مديترانه هستند .اين اقوام طي قرون متمادي از کناره هاي دريا آمدند و با زنان آنجا ازدواج کردند يا همان گونه که رسم آن زمان پيروزمندان بود ،آنها را مورد تجاوز قرار دادند .اينجا مي توان سالمندان چشم آبي ،کودکان چشم قهوه اي ،کوچ نشين ها وروستاييان ،آداب ورسوم قديم و جديد ،غرب و شرق را ديد .جايگيري سلسله وار غير مذهبي ها ،مسيحيان و مسلمانان ،اين ناحيه را به يک ساختار موزاييک مانند از يک مجموعه بهم پيوسته و متحد در برابر هرچيزي که از خارج وارد مي شود ،تبديل کرده است . بربر وياغی ،سرزمين من اينگونه است: بربر وياغی ،دختربچه ،آنگونه که من بودم ،انساني بالغ ،آنگونه که من شدم ،يک زن ،که من هستم. بربر وياغی مثل ملکه کاهيناکه سرگذشت او بازتابی شگفت در من دارد. در تاريخ آمده است که پدرش شاه تبت ،با کاهيناي کوچک ،زماني که نامش دهيا بود رفتاری خصمانه و وحشيانه داشت .زيرا همسرش بيرزيل پسري به دنيا نياورده بود تا پس از او رييس قبايل بربر شود. براي به دست آوردن عشق پدري ،دهيا هر روز نزد گاونر مقدس دعا مي کرد که اورا به پسری تبديل کند ،چه بيهوده ! سپس تصميم گرفت مشابه مردان رفتار کند .پس ،استفاده از جنگ افزارهاي آن زمان را آموخت. دوستش ،يوناني جواني به نام زنون تيراندازي با کمان را به اوآموخت .به زودي او چنان شور وعلقه و شجاعتي در جنگ ها نشان داد که مردم پس از شاه تبت ،او را ملکه ناميدند. 10
کابيلي ها در آن زمان مي توانستند از تمام لذت های زندگي استفاده کنند .شرم از مسايل جنسي، سخت گيري قوانين مربوط به زنان ،در قرن نوزدهم ودر واکنش به غرب و استعماربه وجود آمدند .در زمان شاه تبت ،رسوم آزادتر بود و دختران اجازه داشتند کامل آزادانه زندگي جنسي داشته باشند .آنها به تعداد عشاق خود ،به دور پايشان حلقه می انداختند .محبوب ترها و زيباترها آنها ،بيشترين تعدادحلقه را به دور پايشان داشتند.تعداد حلقه ها نشان مي داد که آنها چند دوستدار يا عاشق را به خود جذب کرده بودند. دهيا چندين حلقه به دورپا داشت و نيز فرزندی ،که حاصل زندگی او با زنون بود. ملکه جديد به جز يادگيري فنون جنگاوري ،ارتش اسب سواران زن را تربيت کرده بودکه آماده بودند به فرماندهي او بدون ضعف در برابر حملت اعراب بجنگند .بصيرت و بينش و هوش در گمانه زني به او کمک کرد تا بردشمنان خود که بدو نام کاهينا ،به معني پيامبر زن يا به تحقير، ساحره وجادوگرداده بودند ،پيروز شود. ابتدا مردم بربربه اوعشق مي ورزيدند .بعدها ظاهرا درآرزوي حاکم واقعي مرد اورا مجبور به ازدواج کردند .کاهينا هم با ازدواج با پيرترين ،زشت ترين و ظالم ترين عشاقش از خود انتقام گرفت. " رئيس مرد مي خواستيد؟ خوب اينم رئيس مرد!" آنگاه همسر او با زور و ظلم حکومتش را شر وع کرد و سبب بدبختي و تحقيرمردم شد .مردم خيلی زود خواستار بازگشت ملکه شدند .منزجر از اقدامات شوهرش ،کاهينا در مل ء عام اورا تنبيه کرد .متاسفانه از او پسري به دنيا آورد که کامل مثل پدرش بود؛ خائن ،ظالم و خطرناک .با وجود اين ملکه دوباره رهبر ارتش شد و از پيروزي به پيروزي ديگر دست يافت .ولی از بخت بدعاشق اسير جواني شد که به منظور حفاظت ،به فرزندی پذيرفته بود. مطابق رسم آن زمان ،او در بالي پلکان شاهي ،پيراهنش را چاک داد و در حضور ديگران سينه خود را به مرد جوان نشان داد ،و بدينوسيله مقام و مرتبتش را تا سطح فرزندان خودش بال برد .ولي آن مرد جوان کسي نبود مگر برادرزاده اکبا رئيس و فرمانده ارتش اعراب .با وجودي که او از کاهینا که نجاتش داده بود سپاسگزار بود ،ولی عزم کرده بود تا بربرها و ساحره محبوب آنها را قتل عام کند. پسر قانوني ملکه ،اين وظيفه را با انتقال تمام اسرار نظامي مادرش ،آسان کرد.کاهيناهم با به آتش کشيدن سرزمينش ،به جاي ترک کردن آن در شرايط خوب براي مهاجمين ،عرصه را خالي کرد .کم کم جنگجويانش اورا ترک کردند و زير پرچم فرماندهي لشکراعراب رفتند .فقط ارتش زنان همچنان از او حمايت مي کرد تا زماني که کشته شد و راه را براي دشمنان باز گذاشت. بدين ترتيب همانطور که سرزمين بربر متعلق به رومي ها بود وسرزمين پادشاهي Massinissa متعلق به Jugurthaو پس ازآن متعلق به کاهينا Ifriqiya ،هم متعلق به عرب ها شد.اين نام از ريشه "فرق" مي آيد که براساس گفته هاي خليفه عمر ،به معني تقسيم شدن ،جدا شدن و متلشي شدن است. ظاهرا عرب ها طبيعت دوگانه آن مردم را مي شناختند؛ شجاع و متحد در کارهاي مهم ولي متفرق در اثر کشمکش هاي قبيله اي ،دعواهاي داخلي و دشمني هاي خانوادگي .تاکنون نيز اين وضعيت تغييري نکرده است ،عليرغم وجود کاهيناي ياغی که من به دليل سرسختي هايش اورا 11
ستايش مي کنم .کسي که الگوي من بود هربارکه منهم مثل او مجبور بودم راهم را ،بر خلف خيانت هاي خانواد ه ام که قصد داشتم خوشبختشان کنم ،ادامه دهم .کاهينا هم مثل من از زمان به دنيا آمدن سبب از بين رفتن خيالت خوش خانواده اش شد ،چرا که دختر بود... * * * من هم دخترکي بودم که درروستاي زادگاهم ازبه دنيا آمدنم کسی خرسند نشد وجشن نگرفت. برج و باروی روستای من مانند بسياري ديگر در سرزمين کابيل ،پشت به دنيای خارج کرده است .روستاي من با سقف هاي شيرواني ،سنگ هاي درزگرفته شده با گل ،کوره راه هاي کوهستاني و... به سرزمينم نگاه می کنم ،آنگونه که در بچگي ام ،در پانزده سالگي ،آن را ديدم .با بيش از دويست کيلومترفاصله از جنوب شرق الجزيره ،ميان جنگل معروف ياکورن) ،( Jakurenدر ارتفاع تقريبی 1000متري ؛ ايفيقا مثل يک رازاست؛ راه هاي اصلي از کنار آن مي گذرند . بندرت غريبه ای را به خود مي بيند .کوره راه پهني بين دو رديف اوکاليپتوس به ميداني مي رسد ،آن را به خوبي به ياد دارم... سمت چپ ،ساختمان ارتش فرانسه قرار داشت که امروزاداره پست است .سمت راست ،قهوه خانه است .مرداني را به خاطردارم که بيشتر اوقات تمامي روز با ليوان چاي در پيش رونشسته اند ،برنوس يا ردايي بر دوش ،با يک دست سيبيل هايشان را تاب مي دهند و با دست ديگر، ) Shemaقوطي تنباکو جويدني ( را گرفته اند .آنها در مورد شايعات بي شمار کوهستان گپ مي زنند .بعضي مشغول بازي ) rundنوعي کارت بازي اسپانيايي( هستند که در الجزاير بسيار محبوب است ،بقيه نيزبه بازي شيطان مشغولند.جلوي قهوه خانه پيرمردان عگال به سردر حالی که عصاي چوپاني به دست دارند ،عصايي که مانند پيري آنان پر از گره است ،چمباتمه زده در سايه درخت يا تکيه داده به ديوار ،تقدير گرايي بهت زده خود را با جملت کوتاه کمابيش بيهوده ابراز مي کنند " :در کتاب ها آمده است :اين پايان قرن وحشتناک خواهد بود"؛ "آه! ازجوانان امروز"؛ يا به سادگي" تقديرچنين است". نزديکي قهوه خانه ،فروشنده اي که همه چيز مي فروشد ،با صورت آفتاب سوخته و دشداشه سفيد ،بر چهارپايه کوتاه جلوي درمغازه خود تکيه زده است .سطل ،کاسه و کفش هاي پلستيکي گلدارکنار پياده رو خيابان پخش شده است .روي ديوار هاي بيرونی و در ويترين مغازه ،جارو، پارو ،فرش ،ظرف قوسقوس ) خوراک عربي( ،ظروفي از حلب ميناکاري شده ،همراه با بشقاب های وارداتي از چين ،يا کشورهاي اروپاي شرقي ،يا حتي قابلمه هاي محلي ،آويزان شده اند. اينجا همه جور کاليي يافت مي شود ،از بسته بزرگ حاوي تنزيب تا بلغور جو ،ادويه غذا ، صيفي جات ،ميوه ،کبريت و آب نبات .خانواده آن فروشنده ،سنگ آسياب و دستگاه روغن گيري از زيتون داشتند .او يکي از افراد مهم روستا بود.
12
به اين طرف روستا معمول فقط مردان می آمدند .زنان به سرعت از کنار آن رد مي شدند و سرشان را از قهوه خانه بر مي گرداندند .چهارشنبه ها در آن محل آفتابی نمی شدند ،چون روز بازار بود و براي زنان ممنوع. در آن هنگام ميدان قرق انبوه کشاورزانی بود که براي خريد و فروش ،مبادله کال و گپ و گفتگومي آمدند. ثروتمند ترها گوشت مي خريدند و از روي نوعي فخرفروشي خام ،به عمد آن را روي سبد خريدشان در معرض ديد همه قرار مي دادند.بدين ترتيب آنها نشان مي دادند که به تازگي حواله پول از طريق پست فرانسه دريافت کرده اند و نيز آن سوي مديترانه ،پسر يا برادرشان آنها را فراموش نکرده است.بسياري از کابيلي ها روستا را ترک کرده اند .حتي ايفيقا را براي تقدير از کسانی که برای کار و کسب درآمد آن را ترک کرده ومهاجرت کرده اند ،پاريس کوچک مي نامند .وقتي نامه اي از آن عزيزان تبعيدي مي رسيد ،با خوشحالي دنبال کسي مي گشتند تا بتواند رمزگشايي کرده و نکات مهم نامه را ترجمه کند ،نکاتي که هميشه هم يکسان بودند" :اميدوارم نامه ام در حال خوب و خوش به شما برسه .حواله پولي براي شما پست کردم .حالم خوبه ،براي من نگران نباشين". مردان دوباره در پاکت نامه را مي بستند و به سمت خانه مي رفتند تا آن را به همسر ،خواهران و خواهرزادگانشان ،به محض بازگشت آنها از بيگاري آبي ،نشان دهند. در آن ناحيه ،سبزيجات بندرت پيدا مي شود ،فقط درختان زيتون و انجير ،کشت مي شوند. براي خوردن ميوه وصيفي جات لزم است باغ صيفي جات هر روز آبياري شود و براي اين منظور لزم است از چشمه نزديک روستا آب آورد ه شود .اينکار منحصرا وظيفه زنان است .من هنوز زنان زحمت کشی را بياد دارم که با گرد ن هاي کشيده وبدون کمک دست ،ظروف بزرگ پرازآب را روي سر حمل مي کردند .آن زنان کوهستان ،موجودات زيبايي بودند ،حداقل درزمان جواني شان و پيش از آنکه به دليل کار ،بيش از حد پژمرده شوند. پيراهن هاي بلند و گلدار کابيلي شان به نام" تيکسوين") ، ( Tiksiwinمنظره را مثل نرگس و اوکاليپتوس ،رنگ آميزي مي کرد. آن لباس ها از جنس کتان يا ساتن به وسيله يراق هاي گران قيمت ،روي شانه ها ،مفاصل و بازوها ،قلبدوزي شده بود .کشاورزان براي حفاظت خودشان ،هنگام انجام وظايف خانه داري و کارهاي کشاورزي ،خود رابا دامن قرمز مي پوشاندند Futa :روي سرشان می انداختند، ، amendilکه روسري سنتي است ،مي پوشيدند و روي آن نرگس گره مي زدند؛ هم براي عطر آن و هم براي سفيدي آن که نگاه شرقي وبه رنگ عقيق تيره آنها را ارزشمندتر مي ساخت .آنها به شاد ي در ميدان چشمه ،بازار زنانه ،همديگر را مي ديدند ،جواهراتشان را مبادله مي کردند و مثل دختر بچه ها جر و بحث مي کردند؛ مباحثات وسط دعواي بچه هاي روستا ،بدگويي .آنها به صداي بلند صحبت مي کردند چون عادت داشتنداز يک کوه به کوه ديگر يکديگررا صدا بزنند. مثل من که وقتی خيلی جوان بودم ،دوستم فاروجا را به صدای بلند صدا مي کردم وبدون اينکه بدانم اولين تمرينات آوازم را انجام مي دادم؛ آاااااافااااااروووووووجاااااااااا!
13
"مرد و زن مثل خورشيد و ماه هستند .آنها يکديگر را مي بينند ولي هرگز يکديگر را ملقات نمي کنند ". مطابق اين ضرب المثل ،مردان به بازار زنان نمي رفتند ،همينطور زنان روستا هم هرگز به قهوه خانه ،يا مسجدي که روبروي چشمه بود ،نمي رفتند. ولي اين مانع دختران نمي شد تا دم در مکان مقدس از ديدن مردان کارگر لذت ببرند .گاهي يکي از آن پسران با قصد ازدواج دختري را انتخاب مي کرد .همه چيز کامل طبيعي به نظر مي رسيد ومن در ابتدا فقط درآن جنبه هاي فرهنگ بومی و شادي مي ديدم .ولي جدايي جنسي ،سخت گيري رسومات ،حجب و حياي بي معني ،نگاه برتري جوي مرد ،بر نگاه نگون بخت آن زنان سنگيني مي کرد .شايد به اين دليل که چيزي را ابرازمي کردند که دهانشان حق بيان آن را نداشت؛ فشار نابرابري تحميلي از زمان تولد. تولد من صبح زود روزسوم آور يل اتفاق افتاد .يکي گفته بود :تولد صبح زود خيلي خوب است. اوسخت کوش و زرنگ خواهد شد .ولی مادرم از تولد من ناراحت شد چون او دلش نوزاد پسر می خواست.تمام زنان حامله اميدوارند پسر به دنيا آورند ،همينطور پدران ،عموها ،تمامي روستا! مردم منتظر صداي YUYUهستند که بيانگر تولد پسر است .صدای YUYUشادی که بلند شود ،اين اتفاق خوش يمن را در غروب همانروز با زدن تنبور ،reita ،موسيقي anchoکه صداي آن شبيه ساز بادي است ،جشن مي گيرند و قوسقوس مخصوص شادي پخش مي کنند. صداي YUYUکه بلند نشد ،بدين معنا بودکه دختري به دنيا آمده که حتي ماما را هم کمي عصباني کرد . پدرم دزدانه سری به قهوه خانه زد تا ضمن شنيدن اظهار نظرهاي آنها ،خود را دلداري دهد؛ " نااميد نباش ،اونکه دختري ميده ،يه روزی هم پسر ميده ...".اينها نظرات آن مردان قهوه خانه بود. مادر جوان در خانه ماند ،مثل خاکستر سرد بر جا مانده ،از اينکه ورثه پسر به دنيا نياورده ترسيده بود؛ چون هميشه در خطر طلق قرار داشت .مادرم نبايد آنقدر مي ترسيد چون قبل پسري به دنيا آورده بود؛ برادر بزرگتر من "ممد" )مخفف محمد*( نام داشت .اگر بچه اول پسر باشد ،زن خودش را بسيار مورد علقه حس مي کند و آن پسرکوچک ناز پرورده خواهدشد و شيرمادر را تا پنج سالگي و حتي بيشتر خواهد خورد .با به دنيا آمدن من ،مادرم هنوزبرادرم را که سه سال و نيمه بود ،شير مي داد .آيا او ازاين بهانه براي شير ندادن من استفاده مي کرد؟ من تنها فرزند او بودم که او از دادن شير بدو خودداري کرد .من بلفاصله از صبح روز به دنيا آمدنم دور انداخته شدم .مي بايد اين مساله را بعدها وقتي که آن گونه قرباني شدم ،به اميد به دست آوردن عشق ومحبتش ،به ياد مي داشتم. با اين وجود من شير مادر خوردم! و روستاييان برايم جشن گرفتند؛ براي جورای کوچک که بي ارزش بود تا هنگامي که معجزه اي رخ داد. در آن زمان پدر و مادر من با ستسي فاطيما زندگي مي کردند؛ مادربزرگ فاطيما همسر پدربزرگ پدري من .اودر جواني اش واقعا بسيار زيبا بود؛ قامتي شاهانه ،راه رفتني غزال وار 14
*نويسنده از مخفف نام محمد آنگونه که در آن سرزمين مرسوم بوده استفاده کرده است وچون مخفف محمد در زبان فارسي ممد است بدين ترتيب انتخاب شده است).م .به فارسی( و موهاي بافته تاکمر داشت .جواهراتي که بر گوش ،بازوان و گردن داشت ،کمتر از چشمان فيروزه اي اش مي درخشيدند.پوست سفيدش باعث جلوه بيشتر خالکوبي هايش مي شد .او سلمت کامل داشت و اشراف زاده و هوشمند بود و تمناي بسيار قوي را درپشت سيماي آرام خود پنهان مي کرد. ولي او نازا بود؛ مهمترين و بدترين عيب درجامعه ما! پيشترها چندين بار ازدواج کرده بود و به دليل امتيازاتش بسيارمورد علقه شوهرانش بود ،ولي با وجود اين به دليل نازايي طلقش داده بودند .فقط پدربزرگ من اورا ترک نکرد .پدربزرگ من سرباز ارتش فرانسه بود و مثل بسياري از مردان ديگر براي جنگ عليه آلمان ها روانه جبهه شد .وقتي از جنگ برگشت همسر اولش مرده بودو دو بچه کوچک برايش بر جا گذاشته بود؛ پدر من سعيد و عمويم هامو .پدربزرگ من در واقع به دنبال پرستار زن براي دو پسرش بود تا اينکه دنبال همسر جديدي باشد .به همين دليل رضايت داد تا با ستسي فاطيما ازدواج کند و او سعيد و هامو را بزرگ کند. همه ستسي فاطيما را دوست داشتند و به زودي همه ديدند و تاييد کردند که با وجود عدم باروري ،او قادر است بسياری کارهاي مفيد انجام دهد که از عهده هرکسي برنمي آمد؛ او مي توانست بيماري هاي کوچک بچه هاي روستا را درمان کند .آيا اين يک هديه آسماني بود؟ در هر حال او با انگشتانش ،تکه اي طناب ،مقداري نمک و البته ايمان وتوکل درمان مي کرد .از همه جا فداکاري ،مهارت وعشق مادري اورا مي خواستند .او بند ناف نوزادان را مي بريد ،از آنان پرستاري مي کرد وبراي آنان بازي و سرگرمي خلق مي کرد .بچه ها او را جيدا که نام ديگري براي مادربزرگ بود ،صدا مي کردند. وقتي او فهميد که من به دنيا آمده ام -طبعا دربرابرناراحتي همه -بزرگترين شادي زندگيش را به دست آورد؛ آيا معجزه اي ازعشق مادري بي مصرف مانده اوبود؟ درکمال تعجب سينه هاي او از شير لبريز شد! و مرا با شيرکه مادرم از من دريغ کرده بود ،سيراب کرد.او شيرش را به صورت من پاشيد و همانگونه که نزد ما رسم بود ،صورت مرا با شير تميزکرد. پس از آنکه شايعات و خبر حيرت انگيز به همه رسيد ،همه از اطراف با پاي پياده يا با الغ همراه هدايا و قرباني هاي فراوان براي شکرگزاري از خداوند به خاطر اين مساعدت مي آمدند. آنها با تعجب فاطيما را مي ديدند که سينه ا ش را باز مي کند و شير خود را مي دوشد .در چشم آنان او فرد مقدسي شده بود؛ پرستش کنان در برابرش زانو مي زدند واز او مي خواستند که بيماري هايشان را ،و به ويژه نازايي زنان را درمان کند .سپس به دور گهواره من مي آمدند تا علت آن معجزه را ببينند. از آن سال به بعد من دختر فاطيما شدم .او هم مادرانه از من حمايت می کرد و تا پنج سال ما در کنار هم مانديم. 15
ما به شکل خانوادگی درخانه اي بزرگ که دربلندترين نقطه ايفيقا قرار داشت ،زندگي مي کرديم .اين خانه از تعدادي ساختمان به روش معماری اسپانيايي ساخته شده بود .حياط اندرونی داشت که اجساد مردگان را نيزهمانجا دفن مي کردند .اينجا اعتقاد داشتند که براي آرامش بايد مردگان در جايي که به دنيا آمده اند ،دفن شوند. همه خانه هاي دور حياط ،اتاق هاي تکي بودند .والدين من در يکي از آنها زندگي مي کردند .من و فاطيما در بزرگترين آنها که درعين حال اتاق مشترک همگي بود ،مي خوابيديم.اين اتاق واقعا مشترک بود؛ دريک طرف اصطبل قرار داشت که درآن يک گاو و گوساله اش مي خوابيدند. طرف ديگرکه با سه پله وديوارکوتاهي جدا مي شد ،محل اقامت ما بود .درقفسه بندي بالي آغل، صندوقي پر از لباس و غذا قرارداشت .پايين که قسمت ما آدم ها بود ،درساعات مختلف روز، کارکردهاي گوناگوني داشت؛ آشپزخانه ،خياطخانه ،اتاق نشيمن و اتاق خواب .غروب ها کف اتاق را با چند ليه روکش ضخيم پشمی که روي هم پهن مي کردند ،مي پوشاندند .اين پارچه هاي ضخيم که با طرح هاي هندسي رگه دار تزيين شده بود ،به وسيله زنان خانواده بافته شده بودند .ما از آنها به عنوان رختخواب استفاده مي کرديم و صبح آنها را روي بند کنار اتاق مي انداختيم تا ديگران بتوانندخانه داري کنند و آزادانه کارهاي مختلف انجام دهند. ستسي فاطيما زنی توانمند بود؛ صبح زود براي پرکردن ظرف بزرگ آب و انجام بيگاري با چوب ،بيرون مي رفت و در تابستان ها انجيرهاي تازه را قبل از طلوع آفتاب مي چيد .من ديرتر بيدار مي شدم و با روشن شدن روز ،اغلب با صداي پرندگان که از پشت در بسته به گوشم مي رسيد ،چشمانم را باز مي کردم .پس از آن ديگرشانه هاي فاطيما را ترک نمي کردم. او عادت داشت ،برخلف همه رسوم ،مرا برپشت خود حمل کند .معمول در اينجا بچه ها را تا -7 8ماهگي در جاهاي عمومي نشان نمي دهند ،چون مي ترسند که حسودان ،چشم بد به آنها داشته باشند .برعکس ،او مرا از اولين روز در معرض ديد مردم قرارداد .ولي چرا ديگر ادامه نداد؟ او به زودي دريافت که من پس از پياده روي با سردرد شديدي باز مي گشتم .بنابراين تصميم گرفت دور گردن من چند نظر قرباني آويزان کند. باری من شاهزاده کوچک عزيز دردانه اي شدم ؛ با من چرب زباني مي شد و غرق هدايا بودم.ستسي فاطيما برايم لباسي از ساتن سفيد تزيين شده با گل هاي نارنجي و پروانه هاي بسيار کوچک مزين به يراق هاي رنگارنگ دوخت. طبق رسم ازمن خواست تا قبل از قراردادن آن تزيينات ،آنها را زير پا له کنم.چون اهالي کابيلعقيده داشتند" آنها را فرسوده کن قبل از آنکه آنها ترا فرسوده کنند ".من هنوزاز لباس هاي کابيلي استفاده مي کنم و به مناسبت مراسم خصوصي و عمومي آنها را مي پوشم و خودم هم از آن لباس ها مي دوزم. غروب ها کنار آتشدان ) شبهاي زمستان بسيار سرد بود( فاطيما برايم افسانه هاي محلی تعريف مي کرد.افسانه هايی که اندرزشان اين بود " :اگر عاقل نباشي جادوگرخواهد آمد و ترا باخود خواهد برد ،بعد ترا در کيسه اي خواهد انداخت و به دريا پرتاب خواهد کرد ". من باور کرده بودم که جادوگر واقعي در روستا وجود داشت و يا حداقل اورا چنين مي ناميدند: سريل !آن زن پس ازديدن مرگ پسرش در برابر چشمانش ديوانه شده بود .از آن هنگام به بعد اوهذيان مي گفت ،اغلب دربرابر جعبه گل جلوي مسجد مي ايستاد ،لباسهايش را در مي آورد و 16
زوزه مي کشيد .کسی کاری به کار او نداشت .چون کارمعمولي بود .ديوانه خانه اي وجود نداشت؛ آدم هاي مريض رواني ،کم شعورها ،مريض هاي فکري و رواني از هرنوعي ،ازجامعه جدا نمي شدند .مردم حتي آنها را دوست داشتند؛" ديوانه هاي آواره " محبوب خدا انگاشته مي شدند. ولي من از سريل مي ترسيدم .از وقتي توانستم روي پاهايم بايستم ،راهم را دور می کردم تا با او روبرو نشوم .اما او وفاطيما به خوبي با هم سازش داشتند .روزي هنگامي که روي شانه هاي مادربزرگ بودم سريل به من انگور تعارف کرد که من جرات چشيدن آن را نداشتم چون مي ترسيدم سمي باشد .روز ديگری دوستانه به طرف من آمد ،درحالي که جواهراتش از همه جا آويزان بودند ،سنجاق هاي محافظ به لباسش وصل کرده بود وجعبه هاي فلزي که مثل جواهر می درخشيدند داشت .خواهش کرد يک تخم مرغ به او بدهم تا آينده مرا پيشگويي کند؛ قاعدتا اشتباه کرد :آينده من هموار و روشن بود ! درحقيقت ،اولين تماس هايم با صحنه اعجاب آوردنيا ،که به لطف وجود ستسي فاطيما برايم امکان پذير شد ،بسيار خوب و روشن بود .اواز چهار سالگي ام تقريبا مرا به صحنه کشيد ،نه به صحنه تئاتربلکه به صحنه هاي طبيعي ،به جشن هاي کابيلي .در آن زمان راديو و تلويزيون وجود نداشت .با وجود اين هرکس فضاي دلخواه خودش را با خواندن ،رقصيدن و نواختن با وسايل فلزي ايجاد مي کرد .ستسي فاطيما حس جشن را به من منتقل کرد .اينجا همه چيز بهانه اي براي جشن گرفتن بود و همه فعالنه همکاري مي کردند ،به عنوان هنرپيشه ،خواننده، رقاص .و ما بچه ها اداي زناني را در مي آورديم که مثل زنان امپراتور لباس مي پوشيدند ،حتي اگر زندگي فقيرانه اي داشتند. مراسم عروسي يکي ازخاله هايم برايم فراموش نشدني است؛ مراسم عروسي ريتا؛ زيبا مثل قول و قرارولی خائن مثل آينده همسر جوان .روز قبل از عروسي ،عروس آينده به وسيله آرايشگران روستا آرايش شد .پوستش را مثل ابريشم ،دستها و پاهايش را مثل نقاشي مينياتور رنگ کردند. روزعروسي ،صورتش را آرايش کردند ،دور چشم هايش را کشيدند ،روي گونه هايش سرخاب ماليدند وابروهايش را به شکل حرفه اي طراحي کردند .لثه وگونه هايش را با پوست سوخته گردو سائيدند تا صورت جذاب و شهوت انگيزش به رنگ قهوه اي -قرمز درآيد. بعدا اورا لباس سفيد سنتي پوشاندند که بيش از معمول قلبدوزي شده بود ،و با جليقه بدون آستينی که به طرز لوکسي پيش سينه کتاني آن تزيين شده بود ،تکميل کردند .جواهراتي از مينا و نقره، دست ،گوش و قوزک پايش را مزين کرده بودند .درنهايت گردنبند ازدواج ساخته شده از دانه هاي زرد ،سبز ،طليي و نقره اي که سه يا چهار رديف در آن کار گذاشته شده بود ،دور گردن او انداختند .بين دانه ها ،غنچه هاي ميخک درختي که به روشی ماهرانه به نخ کشيده شده بودند، عطر مسحورکننده آفروديت ،مخصوص عروس هاي جوان را می پراکندند .روي سر ،سنجاق سر کلفتي amendil،منگوله دار مشکي را نگه داشته بود و روي آن دومين سرانداز را انداختند که صورت را مي پوشاند و فقط هنگامي که زن به خانه شوهرش وارد مي شد ،آن را برمي داشت. شوهر ،به وسيله زن انتخاب نشده بود ،والدينش در مورد آينده او تصميم گرفته بودند .مثل والدين من که بعدهامي خواستند در مورد ازدواج من تصميم بگيرند. 17
در راه عروس به خانه انبوهي از مردم اورا همراهي مي کردند؛ آقايان در زيباترين برنوس ) باشلق يا لباس عربي مردانه .م( ،خانم ها با لوکس ترين جواهراتشان ،گروه موزيک با لوازم مختلف موسيقي محلي .همه جا صداي خشک شليک اسلحه) بارود( مي آمد .مثل اروپا ،مردم برنجک و شکرپاره مي ريختند و تخم مرغ سفت شده به هوا پرتاب مي کردند. مردم ضمن همراهی عروس آنها را در هوا مي گرفتند و طی مسيرمزه مزه مي کردند.آخر صف الغ هايي بودند که بارشان تشک ،لباس ،ملحفه ،روکش و فرش دست بافت بود .اينها جهيزيه دختر جوان بودند. قبل از ورود به خانه شوهرش ،در واقع خانه فاميل سببي اش ،تازه عروس بايد از روي عصاي قرار داده شده در درگاه خانه قدم برمی داشت .بعدا پدر شوهرش آن را به پشت بام پرتاب کرد. اگر به جايي قلب می شد ،خوش يمن بود و همسر آينده کامل مطيع و تحت سلطه خواهدبود .اما اگر دوباره می افتاد ،همه بلفاصله با نامهرباني به اونگاه مي کردند؛ يعنی نبايد به او اعتماد کرد. بعد جشن شروع شد .غذا و نوشيدني بين مردم توزيع شد.مداح يا شاعر مردمي ،شوهر و همسر را با گزافه گويي و گويش هاي تئاتري مدح و ستايش مي کرد و زنان با فريادهاي شادي به صورت آهنگين ،آنها را تاييد مي کردند.مردم بي وقفه رقصيدند و خواندند.از آن زمان من حسرت زناني با صداي نافذ ،آوازهاي مسحورکننده ،ريتم هاي محرک وحرکات سمبليک را حفظ کردم و سعي کردم روي صحنه آنها را دوباره خلق کنم تا ،به آنها يي که از رقص هنري مغرب، فقط رقص شکم که برای توريست ها اجرا می شود را به ياد دارند ،چيزي ياد دهم . جشن هفت روز و هفت شب ادامه داشت .همه مواظب عروس جوان بودند .اولين بيگاري آب او با تشريفات انجام شد وساير زنان روستا به او کمک کردند .اوروزی يک لباس مي پوشيد ،هر روز زيباتراز روز قبل تا براي شوهرش خوشايند باشد. بعد زندگي زناشويي واقعي او شروع شد .روز به روزکمتر و کمتر والدينش را مي ديد.او بايد خود را قادر به انجام هرکاري که ديگران از او انتظار داشتند ،نشان مي داد وبراي بي ارزش ترين کارها ،از ملکه -مادرشوهراجازه مي گرفت. گاهي مدام لبخند مي زد وآدم هاي فهميده متوجه می شدند که او خوشبخت است ،ولي بعضي اوقات نگاهش تيره مي شد و پنهاني والدينش را که بدون نظرخواهي از او ،وی را به جمع نا آشنايی فرستاده بودند ،لعنت مي کرد. آن زمان من 4يا 5ساله بودم و در آن مراسم تسليم رسمي ،فقط سرگرمي اولين روزها را مي ديدم. * * * من متوجه مشکلتي که والدينم متحمل می شدند ،نبودم .هردو از خانواده هاي محترم " مزرعه دار" آمده بودند .اين عنوان اگردر مورد چند مزرعه درختان زيتون و انجير صحبت کنيم ،گزافه گويي است ولي بيانگر اشراف زادگي آنان در آن موقعيت بود .پدر من حتي شانس خوب رفتن به مدرسه فرانسوی زبان را داشت که در آن موقعيت امتيازبه شمار مي آمد ،چون 18
فقط %10اهالي الجزاير در سن و سال اواين شانس را داشتند.ولي همين هم به او کمک نکرد که کار جنبي پيدا کند. درآمد مزارع هم براي تامين تغذيه ما کافي نبود .مادرم بلفاصله دختر ديگري به دنيا آورد؛ خواهرم فاطيما .مادرم رضايت داد به او شير بدهد چون برادرم ممد ،ديگرپنج سال و نيمه بود .ممد بچه اي سرکش ،عزيز دردانه و حريص شده بود .عادت داشت که همه از او تمکين کنند .حال سه بچه بوديم ...پدرم بی نتيجه دنبال کار مي گشت و کم کم فکر مهاجرت به فرانسه به سرش زد. در سال های شروع دهه پنجاه ،کشورهای اروپايی مورد توجه مهاجرين بودند و درنتيجه نيروی کار کارگران ارزان قيمت در بازارشان فراوان می شد .کابيليها که فقيربودند به صورت انبوه مهاجرت مي کردند .کافی بود پسرعمو يا برادري در فرانسه زندگي کند .به سراغ او مي رفتند و همسر و بچه ها را در خانه باقي مي گذاشتند تا زماني که آنقدر پول داشته باشند که آنها را پيش خود بياورند .زنان در کابيل ازتنهايي ضجه مي زدند و گريه مي کردند و فرانسه را "مردخوار" مي خواندند .آنها منتظر حواله پستي پول ،نامه يا يادداشتي حاوي عباراتي از قبيل": نگران نباش ،اينجا همه چيز خوب پيش ميره "...بودند .درآن سو فرد مهاجرکه قبل مزرعه دار بوده به همه گونه حقارتي رضايت می داد :بازارکارغير قانوني ،محل اقامت نامطمئن ،عدم ايمني و نيز تنهايي .پدر من پسرعموهايي داشت که در پاريس در رستوران ها وکافه هتل ها کارمي کردند .آنها اورا به گذشتن از مرز تشويق مي کردند تا اينکه يک روز او رفت ...از روز پس از رفتنش ما انتظار را شروع کرديم ...درهر غذا خوردني ،قاشق او در ظرف بزرگ قوسقوس قرارداشت .ولي او نمي آمد ...و ما ناراحت و آرام غذا مي خورديم. راستش من کمتر از بقيه ناراحت بودم .من ستسي فاطيما را داشتم ،راه پيمايي هاي اورا، آوازهايش را ،خنده هايش را .اولين انجير صبحگاهي را او به من داد درحالي که مي گفت: بيا بخور تا خوب رشد کني ،گل نوراني من.من دختري کوچک با پوست قهوه اي ،چهره اي روشن و موهايي فردار ،چشماني تيره ،پر از شيطنت و مليمت بودم .ستسي فاطيما مرا با الفاظ محبت آميزصدا مي کرد .تصور مي کنم همه چيز را او به من آموخت :جرات ،سرسختي ،وهمچنين ،شايد متاسفانه ،نوعي تقدير گرايي و گرايش به از خود گذشتگي و فداکاري که تقريبا سبب نابوديم شدند. سه سال گذشت وطی اين مدت پدرم فقط يک بار به ديدن ما آمد .او مرتب براي ما پول مي فرستاد ،نامه مي نوشت .ناراحت بود -مثل بقيه مهاجرين -زيرا او رشد بچه هايش را نمي ديد. اين يک دور تسلسل بود؛ مردان به الجزاير برمي گشتند براي تعطيلت کوتاه مدت ،بچه هاي ديگري توليد مي کردند ،دوباره به فرانسه باز مي گشتند براي تامين زندگي خانواده شان که روز به روز تعدادشان بيشتر مي شد و تقريبا پدر و بچه ها يکديگر را نمي شناختند.پدر من ديگراين جدايي را تحمل نکرد .علوه براين نوامبر 1954صداي گوشخراش اولين شليک اسلحه هاي ارتش الجزايردر کوه هاي Auresبه گوش رسيد .تعداد زيادي از پارتيزانها به کوه هاي جورجورا رفته بودند و راه کاهينا را دنبال مي کردند .ما ديگر در امنيت زندگي نمي کرديم .به 19
همين دليل ،پدرم عزمش را جزم کرد تا ما را سريع به پاريس بياورد ،هرچندکه جا افتادن وتثبيت او در آن جامعه مشکل بود. دسامبر ... 1954من اندوه ترک ستسي فاطيما رابه ياد دارم .آنقدربزرگ شده بودم که بتوانم آنچه را که از دست مي دادم ارزيابي کنم؛ من هرچيزي را که به من امنيت مي بخشيد ،از دست مي دادم .مي دانستم که مادرمن ،برادرم و خواهر کوچکترم را از من بيشتر دوست دارد .در مورد پدرم ،آنقدر بندرت او را مي ديدم که در واقع به سختي او را مي شناختم .با تاسف رفتم، بدون اينکه سهمي در خوشحالي مادرم داشته باشم. مثل همه زنان که براي بازيافتن شوهرانشان به فرانسه مي رفتند ،او هم خيلي خوشحال بود، تصور می کرد وارد بهشت خواهدشد. بقيه داستان را مهاجرين؛ آنهايي که در تعطيلتشان ،چمدان هاي پر از هداياي بي ارزش مي آوردند ،وآنان که در توهم به سر می بردند ،خيلی خوب می دانند .دختران ايفيقا حتي لباس هاي ساتن با شکوه خود را با لباس هاي ابريشم مصنوعي پاريسي و جواهرات سنتي خود را با جواهرات بدلي وپر رزق وبرق که از سرزمين ثروتمند آمده بودند ،عوض کردند. آن سرزمين لوکس اصل مرا جذب نکرد ،من غريب بودم؛ مي ترسيدم و رنج مي بردم .رنج مي بردم ،چون خوبم ،فرشته ام ،مادر واقعي ام را از دست داده بودم .هنوز زمانی را که از بازوان او کنده مي شدم ،به ياد دارم ،درحالي که او با چشمان اشکباراين کلمات پرازاميد آينده را به من مي گفت: " به اميد ديدار بعد دخترم ،برو به سوي سرنوشت خودت!"
20
III براي اولين بار دريا را ديدم .دريا را تجربه کردم که اتفاقا خيلي ناآرام بود.ما با يک کشتي سفر مي کرديم که درآن مسافران را مثل گله حيوان روی هم چپانده بودند .همه کف کشتي ولو شده بودند .مسافران دريازده استفراغ مي کردند ،مثل من .سفر در فضايي از بدن ها منقبض شده که در استفراغ ها سينه خيز مي شدند ،انجام شد .بوي بد تهوع آور وغير قابل تحملي همه جا به مشام می رسيد.رسيدن به مارسي با آسمان خاکستري ،آزادي واقعي بود .پدرم براي مادر پيراهنی سياه و سفيد خريده بود؛ دوست داشت همسرش با لباسي مانند زنان فرانسوي از کشتي پياده شود.اين تجربه جديدي براي مادرم بود چون تا آن موقع فقط لباس کابيلي پوشيده بود .مطمئنا اودر آن دامن راسته و آن کت بي سليقه که فقط تا کمرش را می پوشاند ،احساس راحتی نمی کرد وخود را محکم بسته شده حس مي کرد .مادر را وقتي که از تشريفات اداري مربوط به خروج از کشتي و ورود به ايستگاه قطار پاريس مي گذشتيم ،ديدم و زيبا يافتمش .اورا دوست داشتم و مي خواستم که او هم مرا دوست بدارد .من معتقدم... درپاريس با مترو از ايستگاه ليون به محله بلويل درهتل کوچکي در Faubarg-du-Temple که پدرم در آن زندگي مي کرد ،رفتيم .تقريبا دو سال آنجا زندگي کرديم .جا خيلي تنگ بود و از پنجره اي کوچک نور می گرفت ،آنقدر کوچک که به نظرم پنجره سقفي پشت بام بود .در آن اتاق هيچ پرنده اي براي بيدار کردنم به سراغم نمي آمد و فقط ديوارهاي بسيار بلند را مي ديدم که همه جا بودند.جهان خارج مرا آشفته کرد .کجاست کشتزارهاي وسيعي که از ميان آنها می دويدم تا به رودخانه برسم و همراه ستسي فاطيما لباس بشويم؟ منظره آنجا به نظرم مثل دکور بد طراحي شده بود .خيابان هزاران خطر را درخود پنهان کرده بود .قبل اينهمه اتومبيل ،اينهمه آدم شتاب زده نديده بودم. در دوران اقامت ما در Faubarg-du-Templeمادرم تقريبا هيچگاه به تنهايی بيرون نرفت. چون يک کلمه هم زبان فرانسوی نمي دانست و حتي براي خريد هم خارج نمي شد .برای اين کار خانم همسايه همراه با "کلی "به ما کمک می کرد. کلي ماده سگ ترسناکی بود که همه يونيفرم پوش ها ازنامه رسان ،پاسبان ،راننده اتوبوس و همينطور بقيه که در ميان آنها برادر و خواهر من هم بودند ،را گاز مي گرفت .شانس آوردم که به من کاری نداشت و از من گذشت کرد. مادر بعد از مدت کوتاهي پسر ديگري به دنيا آوردکه می بايست به اين دليل بسيار سرفراز باشد. خانواده بزرگ می شد و اتاق ما کوچک تر .مادرم را ناراحت ،بی رويا و تسليم می يافتم .پدرم باخشونت با او رفتار مي کرد .به ياد دارم اولين باري که مادرم را کتک زد چون که شام سر وقت آماده نشده بود .اين واقعه مرا تکان داد ،هرچند که در کابيل ،مردان اغلب همسرانشان را 21
به خاطر نارضايتي هاي بسيار کوچک مي زدند .ولي آنجا در خانه هاي کوچک دور از هم ،اين اتفاقات براي بچه ها آنچنان قابل ديدن نبود .برعکس اينجا با وجود شش نفر در يک اتاق ،اين گونه اتفاقات نمي توانست از چشم هيچکس پوشيده بماند .مادرم " زندگي سختی داشت" .در آن چند متر مربع؛ برنامه ريزي ،کارهای بچه ها ،پارچه هاي قنداق بچه ،شستشو ،پخت و پز ،خانه داري ،رختخواب هاي پهن شده روي زمين .مثل الجزاير بود ولي در فضايی بسيار کوچک تر و در محيطي بسيار نازيباتر .درايفيقا هيچگاه نمي توانستم تصور کنم که زماني بايد در چنين شرايطي زندگي کنم .خوشبختانه پدر ،من و ممد را درمدرسه ثبت نام کرد .اين مساله باعث شد که ما سوراخ محل زندگي مان را ترک کنيم .من زبان فرانسوی ياد گرفتم و نيز متوجه اختلف بين خودم و بچه هاي پاريس شدم .خودم را جدا شده حس مي کردم .غروب ها سعي مي کردم به مادرم نزديک شوم ،کسي که کارهاي مهم تری به جز گوش کردن به من يا حرف زدن با مرا داشت. با کمک کارمند موسسه خدمات اجتماعي ،پدرم درخواست محل اقامت بزرگتري کرد.دو سال بعد به ما پيشنهاد شد به ناحيه سيزدهم نقل مکان کنيم.شماره 57بلوار ماسنا در مجتمعی از خانه هاي ساخته شده با آجرها ي خيس و بيمار کننده .کارمند خدمات اجتماعي به ما توضيح داد اين مجتمع ساختماني ،کمک هاي سريع جهت اسکان موقت هستند تا اوضاع بهتر شود .هشت سال در اين خانه هاي موقتي زندگي کرديم .ولي ما حق شکايت نداشتيم چون مهاجرين ديگر در موقعيت هاي بسيار فقيرانه تري زندگي مي کردند .ماآب لوله کشی ،برق و دو اتاق بزرگ داشتيم؛ شرايط لوکس. آلونک ها سه رديف بناي موازی بودند که به وسيله سيم خاردار از هم جدا مي شدند ،مثل باغ وحش .نزديک ترين همسايه هاي ما از سمت راست زن و مرد سياه پوست مسلمان خونگرم و بي آزاري بودند ،سمت چپ هم مديرمحبوب ساختمانها ،زن فرانسوي با شوهر ودو بچه اش . فرانسوي هاي زحمتکش ديگري نيز در اين محل اسکان مهاجرين اقامت داشتند .خانواده نانوکه کابين جداگانه اي از حلبي وچوب براي بزرگ تر کردن محل اقامتشان وتهيه سرپناه برای بچه هاي متعددشان بنا کرده بودند ،لولو و مي مي که وقتشان را با نوشيدن شراب قرمز می گذراندند .خانه آنها هميشه پر از همپالکي هاي شرابخوارشان بود و شب ها صداي دعواهاي شديدشان به گوش مي رسيد .بنابراين ما درو پنجره هارا مي بستيم ،چون بطري ها وبشقاب ها و هرچه در آنها بود ،به خارج پرتاب مي شدند.آنها مثل سگ وگربه باهم دعوا مي کردند ولي صبح دوباره با هم دوست مي شدند و دوباره نوشيدن را شروع مي کردند .لولو دختري داشت به نام میکي ،دختر زيباي موبور با لب هاي قرمز تند که مثل مريلين مونرو دامن هاي تنگ بي پروايي مي پوشيد .به نظر من قديمي ترين مدهاي دنيا را مي پوشيد .همسايه های روس رفتاربسيار شايسته تری داشتند؛ کمي جداتر در انتهاي رديف سوم ساختمان ها زندگي مي کردند.آنها پدر و دو کودک بودند که به موسيقي کلسيک علقه داشتند و نسبتا بافرهنگ بودند. چرا در اينجا بودند ،نمي دانم! با اين همه دراين خانه ها عمدتا مغربی ها )مهاجرين الجزاير( سکونت داشتند :حلیمه اهل شهر اورانو تنها زني بود که برخانه اش فرمانروايي مي کرد ،چون شوهرش جرات نافرماني نداشت. دوست من فاني از خيابان اول که راه رفتن مادرش مثل ستاره هاي سينما بود ،هميشه آرايش 22
کرده بود و موهايش به زيبايي کوپ و آرايش شده بود.همه معتقد بودند که او اهل پاريس و از محله شيکي است .به خصوص که زبان فرانسوی را به طورکامل وبدون لهجه صحبت مي کرد. درواقع بيش از سي سال بود که در فرانسه زندگي مي کرد .در نظر من فاني و زنان خانواده اش افراد برجسته اي در دنياي کوچک ما بودند .بقيه مسلمانان چنين نظري نداشتند و آن زنها را غيرعادي می پنداشتند ،عشوه گري و زيبايي آنها برايشان معناي عياشي و هرزگي داشت. در حقيقت اخلقيات تغيير چنداني نکرده بود و زنان تحت حکومت کمابيش سختگيرانه مردان قرار داشتند؛ همسايه فاني که اهل تونس بود ،خيلي راحت به همسرش اجازه نمي داد که حتي بينی اش را )از حجابش.م( بيرون بگذارد .بارها اين زن ترحم انگيز پشت پنجره اتاقش ديده مي شد که مثل يک زنداني در رويا بسر مي برد .عبداله ،پدرخليمه -دوست ديگرمن -پس از مرگ همسرش ،خلیمه را به الجزاير باز گردانيد واورا که دختري جوان و هيجده ساله بود ،شوهر داد. شوهرش نزديک شصت سال سن داشت .بشير پسر شوهرش از زن اولش ،همسن زن دومش بود و همه در مورد آن دختر تودار در بستر مردي از نسل ديگر خيلي حرف ها مي زدند .از اين گذشته ،عبداله به نظر من کامل ديوانه بود.هر صبح به عنوان سلم ،ران دخترش را به زور ولي با نوازش گاز مي گرفت تا مثل برای او صبح خوبی آرزو کند .عيسا کابيلي بيکارو الکلي همسرش را مي زد و همسرش جيغ کشان از خانه فرار مي کرد .او با کارد بزرگی ،زنش را دنبال مي کرد و فرياد مي زد .بالخره هم سر زنش را شکست .موکران هم خيلي نسبت به خانواده اش مهربان نبود.ولي ابزار او کمربند بود و هرشب صداي فريادهای دردناکی از خانه اش شنيده مي شد. درواقع تقريبا همه بچه هاي مغربي به اقتدار زورمدارانه پدري عادت کرده بود ند .زندگی من استثنايي برآن قاعده نبود ،جزاينکه من بدان عادت نکردم .ما از خانواده هاي محترم آن مجتمع بوديم .پدرومادرمان ،ما را به بهترين شکل پرورش داده بودند .آنها با مراقبت به تعليمات پايه ما توجه مي کردند؛ هم دخترها و هم پسرها ...ولي به کوچکترين بهانه ای ،به شدت تنبيه مي شديم. واکنش پدرم مرا به وحشت مي انداخت .وقتي نتايج کلسم نيمه خوب مي شد ،اتفاق افتاده بود که از ترس شلوارم را خيس کرده بود م . ولي من اعتقاد دارم که او مرا دوست داشت .چندين باربا هداياي بسيار زيبا براي من و خواهرم به خانه آمد .مثل به مناسبت جشن گوسفند ،به من لباس بسيار زيبايي از پارچه چهارخانه اسکاتلندي داد و فاطيما لباس اروپايي به رنگ پرتقالي -قرمزگرفت .ولي به جزاينها که گفتم، لحظه های محبت آميز بندرت پيش مي آمد .به اين دليل که ما تعداد زيادي بوديم .من فقط دو خاطره ازنشانه های دوست داشتن اورا به ياد مي آورم؛ دوشي که پدرم يک روز صبح همراه با خنده هاي فراوان دريک لگن بزرگ پر از آب که روي دستشويي مسطح قرارداشت روي من گرفت ،وآب نبات هايي که يک غروب براي فراموش کردن درد دندان که مرا در رختخواب نگه داشته بود ،به من داد .من تقريبا آرزو کردم که هر روز صبح درد دندان داشته باشم. مادرم مثل همه زنان الجزايري هم نسل خود ،بنا بر تعليمات ودستوري که دريافت کرده بود، تحمل مي کرد .او همسرش را خودش انتخاب نکرده بود ،حتي چندين باردر زمان جواني از خانه فرار کردکه به زور به خانه باز گردانده شد .ولی پس از تولد ممد ديگر عصيان نکرد .او پشت سرهم باردار بود.در ، 1956پنجمين بارداريش را داشت .در کل او نه بچه به دنيا آورد؛ 5پسرو 23
4دختر.ما همه خانواده هاي با فرزندان زياد؛ هشت ،ده يا حتي پانزده بچه بوديم .وقتي کسي از ما که در مجتمع زندگي مي کرديم ،مي پرسيد که چند تا خواهر و برادر داريد ،ما از جواب دادن طفره مي رفتيم .چون بلفاصله پس از آنکه ما تعداد بچه هارا برمل مي کرديم ،موذيانه به ما مي گفتند: " مادران شما ماده خرگوش هاي واقعي اند! مدام بچه به دنيا ميارن ولی نمي تونن اونا رو تغذيهکنن". ولي آن ماده خرگوش ها چه چاره ای داشتند؟ داروي ضد بارداري نبود .و حتي اگر هم وجود داشت ،حتما شوهران اجازه نمي دادند زنانشان استفاده کنند .بچه ها سرمايه آنها بودند .معتقد بودند که بعدها ،بچه ها برايشان کار خواهندکرد ،چون خودشان هميشه از والدينشان حمايت کرده بودند .براساس سنت ما ،بچه هديه خداوند است؛ قضا و قدر خداوندي ،همچنين سرمايه دوران پيري.ولی چگونه فرانسوي ها مي توانستند اين مساله را درک کنند؟ درهرحال فرانسوي ها لزومی برای درک هيچ چيزندارند .ما فقير ،بدبخت و حاشيه نشين هستيم که شايسته ارتباط نيستيم .بسيار زشت ،کثيف و موذي و همانطور که در فيلم Ettore Scola نشان داده مي شود ،ما انسان هاي غير محترم غربتی هستيم ،وحشي هاي بد. ساکنين خانه بزرگ پاريسي که به مجتمع ما مشرف بود ،مدام محوطه پر از اتفاقات عجيب و غريب ما را مي ديدند .به همين دليل نام " سينماي مجاني" بدان داده بودند و از فکر نمايش هاي آينده پيشاپيش لذت مي بردند با اطمينان از اينکه ما عرب ها ،موش هاي صحرايي ،با يکديگر مي جنگيم. بدين ترتيب من فهميدم که طبقه بندي اجتماعي چيست .آن مساله مرا ناراحت نمي کرد زيرا من نمي توانستم از آنجايي که بودم ،پايين ترقراربگيرم. اين تفاوت تحقيرآميز ،بين ما همبستگي واقعي به وجود آورد .ما که از وطن خود جدا افتاده بوديم ،به رغم اختلفاتمان هم سرنوشت بوديم .ما يکديگر را می ديديم ؛ روزهاي جشن دورهم جمع مي شديم و هرکسي باخود شيريني يا ماده غذايي ديگري مي آورد .زندگي به ما ياد داد که از خود فرار نکنيم ،خنگ نباشيم و سرخود را خم نکنيم ،تسليم نشويم؛ ما سربلند بوديم و سرفراز، ولی نمي دانستيم چرا .ما عليرغم فرهنگ بومی مان ،شان خود را حفظ مي کرديم .جنگ الجزاير ما را قوي تر به هم پيوند داده بود .در مهاجران اميد کوچکي بيدار کرده بودکه گويي شرايط زندگي شان به طور معجزه آسايي ،روزي که به استقلل برسند ،بهتر خواهدشد. در تخيلت کودکانه من ،آن جنگ معنايی جز شورش غريزي عليه ظلم ،بدبختي و جداافتادگي ما نداشت .من دختر هفت ساله ،نا خودآگاه برای استقلل خودم مبارزه مي کردم و گروه همقطاران خودمان را تاسيس کردم که همبستگي خوبي با هم داشتند .آنها قوي بودند و رئيسشان خودم بودم. ما در بين خودمان مثل آدم هاي بزرگ ،به طور دست و پا شکسته به زبان هاي عربي ،کابيلي و فرانسوي حرف مي زديم .من هيچ بازي موذيانه اي را رهبري نمي کردم و هميشه به نقش زندگی کاهينا توجه مي کردم که زندگيش را ستسي فاطيما برايم حکايت کرده بود .خيابان قلمرو ما بود .هنوز خيلي بچه بودم که پدر و مادرم اجازه دادند بيرون خانه کمي شيطنت کنم .اين مساله سبب می شد خانه کمی خلوت شود .ولی اين مساله به اين معنا نبود که مرا کامل تحت کنترل نداشتند؛ بزرگترين برادرم اين وظيفه را به عهده گرفته بود .حتي پسران کوچک تراز من هم حق 24
داشتند به ما دختران امرونهی کنند .مادراني بودند که به کوچک ترين پسر خود ترکه ای می دادند تا بزرگترين دخترخانه را تنبيه کند و بقيه درحالي که برادر ،با حق داوري ،وظيفه تنبيه را انجام مي داد ،دختر را زانو زده نگه مي داشتند. آن زنان ،رسم و سنتي را که خود از آن رنج برده بودند ،ادامه مي دادند و به پسران خود مي آموختند که جنس زن را بترسانند و مردانگي خود را رشد دهند؛ تا مرد شوند ،براي اينکه " پسرم شيره" ... ممد از حق بزرگتر بودن خود به وفوراستفاده مي کرد .مرا جلوي چشمان بچه های گروهم کتک زد که به شدت مرا حقير کرد .يکباربا زور مرا به خانه فرستاد ،در حالي که به دنبالم مي دويد و مرا لگد مي زد .يک شب کم مانده بود از پنجره فرار کنم وبيرون خانه پنهان شوم :ممد در حالي که عنان اختيار از دست داده بود ،مي خواست بطري شيشه اي را روي سرم خرد کند .ولي نه پدرم و نه مادرم جلوي اورا نگرفتند ،برعکس من تنبيه شدم! ما را طوری تربيت می کردند که به بزرگترين برادر احترام بگذاريم ،هميشه حق با او بود، هراتفاقي که مي افتاد .حتي بدون هيچ ژست و حرکتي برادرم مرا مي ترساند .کافي بود که با چشمان سياهش مرا نگاه کند تا من ساکت شوم يا فرار کنم. مجبور بودم در جاي ديگري توانايي ام را اثبات کنم و اعتماد به نفسم را به دست آورم؛ پيش بچه های گروه خودم! به جز ممد هيچ پسري مرا نمي ترساند ،نه لوس بازي هاي بچه های گروه ،نه بچه مدرسه ای های پاريسی که جنگ الجزاير را دم در کلس تقليد مي کردند .آنها ما را نشان مي دادند و داد می زدند: "ايناهاشن! الجزايري فرانسوي".ما ژست مخالف مي گرفتيم و می گفتيم: "ما الجزايري الجزيره اي هستيم".بعد يورش مي برديم و می ريختيم توبچه ها؛ متقابل حساب همديگر را مي رسيديم با تظاهر به سياسي بازی که در واقع چيزي نبود جزآزاد کردن انرژي ها وعصيان عليه فقر. با اين حال کم کم زبان عربي يا کابيلي را کامل کنار گذاشتيم .فيلم هاي پرحادثه وبه اصطلح بزن بزن فرانسوي را در خانه تنها زن همسايه که تلويزيون داشت ،نگاه مي کرديم .وقتي ما، خرگوش هاي کوچک که شمشيرها را با تکه ای چوب جايگزين کرده بوديم بين خودمان مي جنگيديم ،از اسامي قهرمانان فيلم هاي فرانسوي استفاده مي کرديم. خداحافظ کاهينا ،جادوگر کوه هاي کابيل ،افسانه اي از جورجورا .ما ديگر قهرمانان ديگري انتخاب کرده بوديم.پدران ما فرانسه را به خاطرالجزايري مستقل رد مي کردند و با آن می جنگيدند ،ولی ما بچه هايي که از الجزاير آمده بوديم و در فرانسه زندگي مي کرديم ،بيشتر و بيشتر فرانسوي مي شديم. در پاريس والدين ما درگير جنگ بودند .پدر من ،مثل بسياري ازمردان مهاجرديگر ،عضو ، FLNجبهه آزادي بخش ملي الجزاير ،و فعال وفادار آن بود .اين مساله باعث شد تا ما از سال 1957جستجوي خانه ؛ دستگيري دسته جمعي "،شکار خرگوش" وعدم امنيت مداوم را تجربه کنيم . 25
تا آن زمان پدرم با پسر عموهايش در قهوه خانه هاي الجزايري جمع مي شدند .ولي چون اين گونه مکان هابه عنوان مراکز جنبش مقاومت شناخته شده بودند ،ترجيح داد براي اينکه شک برانگيز نباشد ،دور شود و به عنوان کارگر در ماشين سازي رنو مشغول کار شد .او بيشترو بيشتر فعاليت مي کرد ،مثل عموهايم که ديگر با ما زندگي مي کردند .ما بي صبرانه منتظر غروب مي مانديم و مي ترسيديم که برنگردند .اعضاي FLNشديدا تحت کنترل بودند وبازداشت و زنداني مي شدند .خيلي ها ناگهان ناپديد مي شدند و مي گفتند که جسد آنها را در رود سن انداخته بودند. در 1959پدرم درکنار ميز زنجيره کار کارخانه رنو به خاطر خبر چيني دوستانش دستگيرشد، او را دستبند زدند و مدت چندين ماه را در زندان فرسنس گذراند .بعد او را به لرزاک منتقل کردند و ما او را که با اتوبوس مي بردند ،ديديم .ماموران هنگام ملقات او در بازداشتگاه ،ما و همه چيزهايي را که باخود برده بوديم بازرسی می کردند .به شدت همه چيز را کنترل مي کردند .حق نداشتيم مواد خوراکي به داخل بازداشتگاه ببريم .ديدن پدرم در آن محل اندوهناک، مرا نااميد کرد ،بخصوص وقتي فهميدم که ديگر اورا نخواهم ديد ،چون ممنوع الملقات بود. چند ماه بعد فهميديم او را به الجزاير فرستاده اند ،به سرزمين خودش .اقامتگاه او مثل ساير زندانيان سياسي تحت کنترل بود.سه سال آنجا ماند .مادر م از FLNمقداري پول براي مخارج ما دريافت کرد .عموهايم ساير کمک هاي لزم را مطابق قانون نانوشته کمک خانوادگي اهدا مي کردند .اين قانون در قبايل بزرگ مورد احترام است .دوری پدر زندگي مادرم را به کلی تغيير داد و بالخره تا حدودي مستقل شد .روز به روز زبان فرانسوی را بيشتر ياد گرفت و براي خريد با ساير زنان مجتمع به بازار مي رفت .موقع انجام کارهاي اداري ،من برای کمک مي رفتم ، چون او لغات حقوقي را نمي دانست و هميشه برگه اي اشتباها پر شده بود يا کم بود .اين کوشش ها براي امنيت اجتماعي ،کمک هاي خانوادگي و سايرخدمات عمومي ،بسيار مشکل ايجاد کرده بود .قاعدتا من مسوول تمام اين مدارک نوشتنی بودم ،حتي از طريق امضاي اين مدارک .چون مادرمن نوشتن نمي دانست .مسولين به جاي آماده کردن نهايي همه مدارک به يکباره ،بارها مارا مي بردند و مي آوردند و ما در صف انتظارتا صدا کردن شماره مان يک روز تمام بايد منتظر مي مانديم .وقتي هم نوبت ما مي شد ،مسوول گيشه ما را به سردي مي پذيرفت و بابت جزييات ناچيز خرده گيري مي کرد .طي اين مدت من ازمدرسه غيبت می کردم .پدرم مرتب نامه مي داد و همسرش را اندرز مي داد که وفادار بماند .آيا حسودي مي کرد؟ هيچکس نمي توانست حتي تصور کند او با مرد ديگري رابطه داشته باشد .برعکس پسرعموها و دوستان پدرم مي گفتند که پدر به سهم خودش در کشور خويش ماجراهاي عشقي را ترک نکرده است! در مورد همه چيز به صورت ناروشن صحبت هايي مي شد و من به دليل سن کم ،کامل گيج شده بودم. ولي با بازگشت پدرم به پاريس پس از پايان جنگ در الجزاير هيچگونه شکي باقي نماند.آيا به دليل زنداني و تبعيد شدنش بود ،يا به دليل دوري طولني مدت ،يا به دليل از زير سلطه خارج شدن مادرم؟ او مهاجم و زورگوتر از قبل شده بود ،به همسرش شک داشت و دست آخر اينکه او دائم الخمر شده بود وماجراهاي ما شروع شد.... وقتي که پدرم مست بود ،به شدت عصباني مي شد و مادرم را شديدا مي زد .در اين حالت هيچکس اورا باز نمي شناخت .با وجودي که او هميشه آدم خشنی بود ،ولي قبل از مست کردن، 26
آدم خوب و قابل احترامی بود .به محض آنکه مست مي کرد ،ازهربهانه اي براي حمله به مادرم استفاده مي کرد .ولي من از مادرم دفاع مي کردم؛ مادري که به رغم اينکه من بيست سال داشتم محبت کمي به من نشان مي داد .در نتيجه من به سهم خودم تنبيه سختي دريافت مي کردم و برادرم ممد و بچه هاي کوچکتر از او مورد گذشت قرار می گرفتند .ما در طول روز راحت بوديم چون او در ايستگاه راه آهن کار مي کرد .ولي من هر روز قبل ،بعد و حتي در طول ساعات تحصيل مجبور بودم به مادرم کمک کنم .باز هم او حامله بود .ناسازگاري آنها با هم، تغييري در روند حاملگي ها ايجاد نکرده بود ،به جز زماني که پدرم در کابيل بود .من سرنوشت همه دختران بزرگتري که در مجتمع زندگي مي کردند را تجربه می کردم؛ مادران رنجوراز بارداري هاي مکرر ،از انجام وظايف خود سر باز می زدند .من در ظرفشويي کمک مي کردم، خياطي و اتو کشيدن ياد گرفتم ،لباس ها را در تشت بزرگ پر از آب و صابون مي جوشاندم .بايد خيلي مواظب بودم ،چون به دليل سن و تجربه کم به آساني ممکن بود خودم را بسوزانم .ولي من عادت کرده بودم که هوشيار باشم .فرش هارابا صابون زدن و لگد کردن مطابق روش کابيلي ها می شستم ،لباس ها را مي شستم و با کمک خواهرم فاطيما مثل طناب آنها را مي پيچانديم تا آبشان گرفته شود. مثل بقيه دختران بزرگترهمسايه ،هميشه شيشه شير را آماده مي کردم ،کهنه بچه ها را عوض مي کردم و آروغ همه بچه هاي کوچکتر خانواده را مي گرفتم .مادران ما بچه ها را به دنيا مي آوردند و دايگي آنها به عهده ما بود .از آنجا که هرکس بيشتر محبت کند ،بيشتر دوست خواهد داشت ،من خواهران و برادران کوچکترم را مثل بچه هاي خودم خيلي دوست داشتم .درواقع همه را دوست داشتم؛ شايد به دليل عواطف و نياز سيراب نشده خودم به عشق بود .پدرم را به دليل زورگويي سرزنش مي کردم ولي دوستش داشتم .به ممد تا حدودي اطمينان داشتم .با وجود روش هاي مادرم ،اورا مي پرستيدم ونمي توانستم باور کنم که او مرا دوست ندارد .من عليه سرنوشت او طغيان کرده بودم و مي خواستم از او حمايت کنم و بعد ها کار کنم تا او را از آن سرنوشت بيرون بکشم .من آن زمان تازه سيزده ساله شده بودم و اين نقشه ها در مغز من می چرخيدند. سخت ترين زمان سال ماه رمضان بودکه در طول آن ،روزه گرفتن خستگي مرا زيادتر مي کرد. من از 10سالگي روزه مي گرفتم ،در ابتدا فقط دو روز در هفته ،پنجشنبه ها و جمعه ها که به مدرسه نمي رفتم و بعدها هر روز ماه رمضان .والدين ما تا جاي ممکن به قوانين اسلم پايبند بودند .تمام برادران من ختنه شده بودند ،مادران و زنان کامل بدون حق و حقوق بودند .ولي ما گوشت خوک مي خورديم چون در غذا خوري بندرت گوشت ديگري پيدا مي شد و قاعدتا هرگز گوشت ذبح شده شرعي اسلمي پيدا نمي شد.من با ناراحتي بين اديان مختلف قرار داشتم .مدت کوتاهي در آسايشگاه مسلولين در کن ،به دليل مشکل کوچکي )بيماری سل( و نياز به استراحت و نور آفتاب ،بستري بودم .آن آسايشگاه را راهبه هاي کاتوليک اداره مي کردند و پدرم اکيدا توصيه کرده بود که مرا از تعليمات مسيحي معاف دارند .آنها موافقت کردند ولي اين مساله باعث نشد که من صداي ديگر پانسيون شده ها را که تمام مدت روزدعاهای "پدر ما" و " به تو سلم مي کنيم ،ماريا" را تکرار مي کردند نشنوم ،من هم آنها را ازبرشده بودم. 27
بعدها شب قبل از خواب موقع دعا براي بهتر شدن زند گي مان ،به سوي ا يا عيسی رو مي آوردم .من از آن عرفان کودکانه ،ايمان قلبي ام را حفظ کرده ام ولي با نوعي فاصله نسبت به آيين ها و مراسم مذهبي. با اين وجود ،از يک رسم خيلي خوشم مي آمد؛ جشن عيد قربان .چهل روز بعد از آخر رمضان، با قرباني کردن گوسفند ،ياد اهداي قرباني به وسيله ابراهيم جشن گرفته مي شد .بدون شک آن جشن تنها نقطه روشن در آسمان طوفان زده زندگي ما بود .زنان شيريني مي پختند ،همه مي خواندند و مي رقصيدند .مادرم را مي ديدم که خنده هاي قبلي اش را باز يافته بود ،آن خنده هاي کنار چشمه ايفيقا ،هنگام مبادله اخبار با دخترخاله هايش در باره سرزمين پدری ،يا وراجي در مورد زندگی در مجتمع .آن روز پدرم اخلقش بهتر بود وکمتر مشروب می خورد .مادختران نوبالغ ،هفته ها براي تهيه لباس مراسم وقت صرف مي کرديم .من لباس های شيک دوست داشتم. يکي از دخترخاله هاي ما که خياط بود ،با دوختن لباس هاي مد روز براي من و خواهرانم ،به ما کمک مي کرد. غير از آن روزهاي جشن ،خيلي دوست داشتم که پنهاني از پدر و مادرماسک بزنم و خودم را آرايش کنم .وقتي مادرم بيرون از خانه بود ،به سراغ صندوق پر از لباس هاي زشت و شيفون که از بازار دست دوم جمع آوري شده بود ،می رفتم و زشت يا زيبا خودم را با آنها می آراستم.از لباس هاي ساتن آبی قديمي ارزان قيمت ،چين هايي مطابق مد ، Katrina de Mediciواز لباس هاي مارکيز قديمي کامل کهنه ،آراسته شده با روبان هاي ابريشم و تورهاي سفيد لذت مي بردم .بيش از هر چيزي از کله ،کفش ،دنباله هاي بلند و روسري خوشم مي آمد .پيش خواهر و برادرانم که طبق سفارش مادرم ،بايد براي آنها دايگي مي کردم ،نقش ملکه را بازي مي کردم. بعد ها ديگر وقت اين کار را نداشتم .چون مادر بسيار وسواسي بود و با وجود همه تلش ها و فداکاري هايم ،هرگز از کارم راضي نبود. قابل گفتن است که به دليل زندگي بدي که مادرم گذرانده بود ،روز به روز شخصيتش نامليم تر مي شد .براي ما هيچ چيز تغيير نکرده بود .اوه ،چرا! الجزاير ديگر مستقل شده بود ...آزادي مان را در 5ژوئن 1962با شادي غير قابل توصيفي جشن گرفتيم.ما همه لباس هاي سبز ،سفيد، و قرمز پوشيده بوديم ) مطابق رنگ هايی که درپرچم الجزايروجود دارد( .صداي yuyuهاي شادي از تمامي مجتمع به گوش مي رسيد .من تمام آن روز را دوباره در فضاي جشن هاي کابيلي بچگي ام گذراندم .ولي بلفاصله پس از آن طوفان هاي معمول دوباره ظاهر شدند .بين والدين دعواها بيشتر شد ،تا حدی که مادرم با ناتواني ،اندکی عصيانگري کرد .حتي به گمانم او بي نتيجه سعي کرد بي اعتنايي کند .هرکاری کرده بود پدرم موهاي او را گرفت واورا روي زمين کشيد .خودم را بين پاهاي آنها پرت کردم تا آنها را از هم جدا کنم و در نتيجه اشتباها ضرباتی به من خورد و من هم کتک خوردم.روز بعد روي نيمکت کلس ،آن تصاوير وحشتناک را دوباره مي ديدم و تمام روز در مدت زنگ تفريح ،گوشه حياط نشسته بودم وگريه مي کردم. با اين همه من در مدرسه ابتدايي محله ايوري ،شاگرد درس خوانی بودم.خواننده تک خوان گروه کر بودم و بهترين نمرات را در همه درس ها گرفتم .معلمان مرا به عنوان شاگرد نمونه به هم کلسي ها نشان مي دادند .من تمام معلم هايم را دوست داشتم ،به جز معلم تاريخ .يک واقعه 28
تاريخی برای من تکان دهنده بود؛ معلم به ما گفت که در سال ،732فرانسوي ها عرب ها را در محلي به نام Poitiersشکست دادند و او لزم مي دانست اضافه کند که : "خوشبختانه چارلز مارتل پيروز شد ،وگرنه امروز ما هم حجاب داشتيم".من ،که عليه تحقيرو ظلم زنان خانواده ام عصيان کرده بودم ،مي بايست ازآن گفته طنز آميز خوشم می آمد .ولي نه اينطور نبود ،به من توهين شده بود؛ چون مطمئن بودم که آن خانم ما را دشمن موروثي در نظر مي گرفت؛ دنباله هاي اشغالگراني که تحت فرماندهي عبدالرحمان بودند. با اين وجود تاريخ و ديگر دروس را به سرعت ياد مي گرفتم و يک سال زودتر به کلس ششم رسيدم .به همين دليل مي بايست براي اين مساله اجازه مخصوص درخواست مي کردم. ديگر در دبيرستان درس مي خواندم واحساس غرورو سبکبالی مي کردم.هر چه بيشتر درس مي خواندم ،بيشتر از خانه که اکنون واقعا به جهنمي تبديل شده بود ،دور مي شدم. حالديگردختر بزرگي بودم وبا بزرگ شدنم ،بالغ و مورد سو ء ظن بودم.
29
IV کابيلي ها اعتقاد دارند که دختر خاري در پا يا در پشت پدر و برادرانش است .به طور کلي دخترمدام سرچشمه ناراحتي است و مادرش بايد اورا آموزش دهد وبا بزرگتر شدنش بايد بيشتر مراقب او بود .اگر به دليل امر ونهی های زياد،اشکش در بيايد ،نبايد ازاو دلجويی کرد.دختر بايد ياد بگيرد که اطاعت کند ،تابع باشد و مراقب خود باشد. بايد اول از همه بر بدن خود تسلط يابد ،بدون دويدن قدم بردارد ،لباس هاي بلند بپوشد که پاهايش را بپوشاند .با حفظ عفت ،هنگام نشستن دامنش را روي پاهايش قرار دهد ،هيچوقت نبايد جلوي مرد بنشيند ،بايد بازوها و موهايش را بپوشاند زيرا مورد توجه مردان است .نبايد موهايش را جلوي جنس مخالف باز و شانه کند ،بايد بر شور و شوق و هوس هايش تسلط داشته باشد ،بايد به آرامي صحبت کند ،کم بخورد و بخصوص اولين نفرسرميز غذا نباشد که شروع به خوردن مي کند ،بايد بر تنبلي خود غلبه کند ،از هنگام کودکي تمام وظايف خانه داري را بياموزد ،به آرامي کار کند ،جارو بکشد ،هنگام راه رفتن به آقايان پشت نکند ،انتظار نداشته باشد کسی از او به خاطر انجام وظايفش تشکر کند ،حتي اگر وظايف سختي داشته باشد ،برعکس بايد ازوالدينش که به او وظايف آينده اش را می آموزند ابراز امتنان داشته باشد .بخصوص بايداز عشوه گری پرهيز کند ،نبايد چشم در چشم پسران و مردان بدوزد ،نبايد به روي آنها بخندد يا با آنها صحبت کند.بايد هميشه پشت سر مردان قدم بردارد ،راه را به آنان واگذار کند و سمت بهتر راه را براي آنان بگذارد. از شروع دوران بلوغ ،مادر بايد برايش روشن کند که ديگرهمواره در خطر مردان قرار دارد.بزرگتر که می شود ،بايد بيشتربا احساسات و نيازهاي احساسي خود بجنگد و همه احساسات جسمی را از خود دور کند.دختربه دنيا آمده است تا براساس انتخاب والدينش ازدواج کند و به سهم خود بچه هايي به دنيا بياورد .اگر فرد منتخب والدينش ،مورد دلخواهش نباشد ،حق نه گفتن و مخالفت کردن ندارد .دختر ماندن و ازدواج نکردن غيرممکن است ".براي دختر فقط عروس شدن يا رفتن به قبرستان امکان پذير است ".اين يک ضرب المثل است .دختربايد براي شب عقد باکره باشد .در غير اين صورت شوهر حق دارد او را به والدينش باز گرداند و آنها هم که بي آبرو شده اند حق دارند او را بکشند؛ با خفه کردن يا سم دادن و يا هر وسيله ديگر. برای دختر سيزده ساله ای مثل من که درفرانسه بزرگ شده بودم قابل تصور نبود که منهم از اين عرف تا به آخر يا تقريبا تا به آخررنج خواهم برد؟چون در حقيقت اين اصول ،متعلق به کابيلي هاي بدوی بود .در پاريس آن قواعد عرفی قابليت اجرايی نداشت .ما بايد با مردان صحبت می 30
کرديم ،مثل براي خريد يا براي سوار شدن به اتوبوس .در خيابان هم هيچ دختري وقتی که با مردي راه می رفت ،سر به زير نبود ،پشت سرش راه نمی رفت و راه را به او واگذار نمي کرد. در خانه مي بايست بدون سرکشي با پدرم رفتار مي کردم وهمينطوربا ممد که بيشتر وبيشتربه من مشکوک می شد .او هفده ساله و من سيزده سال نيمه بودم .من دختر بودم و فکر مي کنم که همين مساله او را به طور عجيبي آشفته کرده بود يا او اين را توهين به خود حس مي کرد .با حسادت مرا کنترل مي کرد و به من اجازه نمي داد که به جز رفت و آمد به دبيرستان به جاي ديگر بروم .بدون هيچ ملحظه ای هر وقت دير به خانه مي آمدم ،مرا مي زد .اجازه نمي داد که با بچه هاي هم گروه خودم بازي کنم يا لباس هاي مطابق مد بپوشم .گاهي از روی مهرباني غير منتظره ،نقش برادر بزرگتر خوب را بازي مي کرد؛ با لبخند با من صحبت مي کرد ،به من کادوي کوچکي مي داد وهمراه من به سينما مي آمد که هرگز تنهايي حق نداشتم بروم .ولي کافي بود که پسري به من نزديک شود تا او ديوانه و انتقامجو شود؛ گويي او مسوول تمام تقواي اسلم بود. ولي خدا گواه است که آن زمان ،روح من در خطر نبود .نه فقط به اين دليل که من براي فکر کردن به کوچکترين تماس و حتي لس زدن با مردان ،بسيار جوان بودم ،بلکه به اين دليل که من فکر مي کردم هرگز ازدواج نخواهم کرد و فراموش کرده بودم که اين نيز غيرمجاز است .به عقيده من ،همه مردان ظالم بودند و من مطلقا تصميم قطعي گرفته بودم که پس از پدرم و ممد هيچ مرد ديگري مرا نخواهد زد .گذشته از اين من با مسايلي مهم تراز خوش گذراني هاي جواني روبرو بودم؛ شب هاي بيخوابي براي آرام کردن خواهران و برادرانم وقتي که مادرم از خانه مان به خانه همسايه گريخته بود ،زورگويي پدرم ،که به دليل فرار مادرم بدمستی هايش را سر من خالی می کرد ،تمام انواع وظايف خانه ،دبيرستان که مي خواستم در آنجا بيشتر ياد بگيرم... ولي در دبيرستان ،من امکان مقايسه سرنوشت دختران سرزمينم با دختران فرانسوي که کمتر تحت فشار بودند را داشتم؛ آنها بيشتر رشد کرده بودند ،آزادتر بودند .هرچند که در آن سال ها، بازيگوشي هاي غيرهوسرانه مخصوص دوره نوجوانی را داشتند ،اما بيش از ما مورد احترام بودند و به عنوان انسان با آنان برخورد مي شد .در مقايسه با آنها خود را بي ارزش ،غير آزاد و قرون وسطايي حس مي کردم. در من عصيان مي جوشيد ،مثل تقريبا تمام مغربي هاي ديگر.حال مي دانم که ما حق نداريم والدين مان را سرزنش کنيم چون آنها سنتي بودند و همان آموزه ها را به ما تحميل مي کردند. ايده آل آنها آموزش کار خوب به پسرانشان ،شوهر دادن دخترانشان براساس سنت وبعد هم گذراندن آخرين روزهاي زندگي در وطن بود .انگارآنها سستی پيوندشان با گذشته را به صورت مبهم حس مي کردند .ظاهرارنج مي بردند که دنياي آنها در حال فرو ريختن بود .احتمال به همين دليل پدر من ديوانه وار خود را الکل غرق کرده بود .حداقل با اين تصوراو را که اکنون درگذشته است ،سعي مي کنم ببخشم .ولي ما دختران جوان دهه شصت الگوهاي جذاب تري نسبت به زندگي والدين مان داشتيم که مثل مغناطيس مارا جذب مي کردند .بدين ترتيب ما ناآگاهانه ، خودمان را براي تناقض و برخورد تمدن ها و نسل ها آماده مي کرديم؛ برخوردهايي که قربانياني بسيار بيش از تصور فرانسوي ها داشت. 31
با اين همه ،حتي اگر من خود را کاهيناي طغيانگر هم مي پنداشتم ،باز هم در خانه دست از پا خطا نمي کردم چون خيلي مي ترسيدم وهمه روحيه و انرژی تهاجمی خود را براي دبيرستان نگاه داشته بودم. " ذاتا شورشيه" .اين را معلم زبان فرانسوی من مي گفت .در تمام درس ها من از اخلق صفر مي گرفتم به جز درس زبان انگليسي خانم فيلئول .چون همان قدرکه من عاصی بودم ،خانم فيلئول کم توان وتدبيربود وهمه از اين مساله سو ء استفاده مي کردند .ساعات درس او گويي زنگ تفريح عمومي و بازی بود و هيچکس به او گوش نمي کرد .از او بايد دفاع مي شد ومن که ذاتا مدير بودم ،با مديريت کلس را نظم می دادم وسکوت را به همه تحميل مي کردم .در ازای کمک با ارزش من، مرتب او نمره اخلق مرا بيست مي داد .اين مساله مديرمدرسه را گيج کرده بود و متعجب بود. "ظاهرا تو مغز متناقضي داری ،جورا! تو در درس هايی با استعداد نشون ميدی که بقيهبازيگوشي مي کنن ،و کامل بي نظم هستي در جايي که بقيه همکلسي هات ساکتن .چرا؟ " چون من نه از بي عدالتي که با خانم فيلئول مي شد ،خوشم مي آمد و نه ازسختگيری معلمان جدي .نمي توانستم همه جا اطاعت کنم؛ اطاعت درخانه برايم بس بود.احتياج به آزادی داشتم .مثل يک روز در مدرسه معلمی از من پرسيدقصد داري چکاره شوي ،با ذهني پراز تصاوير مضحک و اندوهناک از خانه هاي موقتي ،با طعنه و گستاخي پاسخ دادم: "می خوام دوره گرد بشم".خانم معلم که عصباني شده بود ،پدرم را خواست و در مورد رفتار من به او شکايت کرد.پدرم گفت: " نمي فهمم!تو خونه دختر من نه نمی گه ،هرکاري لزمه انجام بده تا همه جا يک جور باشي!"کمي بعد من و دوستم مارتين اخراج شديم... مارتين همدست من و فرد مورد اعتماد من بود ،مثل من بود .من که حق صحبت کردن با پسرها را نداشتم ،چندين دوست دختر خوب داشتم .مارتين فرانسوي بود و در ساختماني نزديک مجتمع ما زندگي مي کرد .معمول او به ديدن من مي آمد بدون اينکه به پدر و مادرش اطلع دهد که طبعا آنها از اين ارتباط خوششان نمي آمد.من معتقدم که او هم واقعا خوشبخت نبود.خيلي سريع ما دوستان جدا نشدني شديم وناراحتي هايمان را تقسيم مي کرديم و همينطور شادی هايمان را .شادی هاي کمي نيرنگ آميز ،خنده هاي افسار گسيخته براي و بر عليه همه چيز .به همين دليل ما بسياري مواقع ،اخراج از کلس و ساير تنبيهات را متحمل مي شديم.حتي اگر معلم ها مارا در کلس از هم جدا مي کردند ويکي را ته کلس و ديگري را جلوي کلس مي نشاندند ،ما زيرجلکی می خنديديم ،حتي اگر پشتمان به همديگر بود.ما را از کلس بيرون مي کردند و ما مي خنديدم ،با وجودي که مي دانستيم وقتي به خانه برسيم نمره هاي بد براي ما گران تمام خواهد شد .اين لحظه هاي همدلي خوش را من با دوستم فاني هم تقسيم می کردم که مادر زيبايش به تازگي ازسرطان مرده بود .وقتي والدين مان بيرون از خانه بودند ،بلفاصله به خانه همديگر می رفتيم تا نمايش کمدي بازي کنيم .فاطيما ،خواهر کوچکترم هم بود .ما نمايش دکتر " "Cardelierرا اجرا کرديم ،فيلم تلويزيوني که بازيگر آن ) Barrault Jean Louisژان لويی بارو( بود.آن فيلم ما را ترسانده بود و ما سعي کرديم با لذت ،آن فضاي ترس آور را خلق کنيم. 32
فاني کله آبي گذاشته بود و باتوم دستش بود و لب هايش را به هم مي فشرد .ما چراغ ها را خاموش کرده بوديم و فاني دو يا سه بار با باتوم خود روي مبل ها )براي ايجاد فضای ترس آور( مي زد و ما از ترس جيغ مي زديم .بعد چراغ را روشن کرديم و ديوانه وار خنديديم .بعد دوباره شروع کرديم و هر يک از ما به نوبت نقش خود را ايفا کرد.معمول با هم مي رقصيديم؛ سنتي يا مدرن .يکبار من آهنگي هم ساختم .فاني در روياي کار کردن در صحنه نمايش بود.در جايي يک مدير نمايش پيدا کردکه کمابيش به ما قول نمايش داد.او آهنگي به فاني داد -به نام شبدر کاليفرنيا -CaliforniaTrifolioکه ما بايد باهدف نمايش آزمايشي ،تمرين خواندن مي کرديم.ما هيجان زده ولي بی اطمينان بوديم .واقعا قابل باور نبود و ما انصراف داديم .مطمئنا والدين ما هرگز اجازه شرکت درنمايش به ما نمي دادند؛ خواننده زن!؟ بي آبرويي.... پس خود را با خيالبافي راضي مي کرديم ،مثل تمامي بچه هاي فقير ،با هنرپيشه هاي معروف آن زمان؛ مريلين مونرو ،آوا گاردنر ،بريژیت باردو .آن زنان مرا افسون مي کردند .فکر مي کردم آن مخلوقات رويايي مطمئنا بسيار خوشبخت بودند .بعدا که فهميدم بسياري از آنان دائم الخمرشده يا از نااميدي خودکشي کرده اند ،به خلف آن معتقد شدم .بعدها فهميدم که آن زنان تصوير خيلي مثبتي از زن ارائه نمي کنند ودر دنياي ديگري غير از دنياي من زندگی می کردند و در واقع جزو قربانيان سيستم اجتماعي ما بودند .با وجود اين من ازآنان متشکرم ،چون آن ها به رنگ خاکستري زندگی روزمره من در آن سال هاي بلوغ ،کمي روشني دادند .دوراني که دورنماي خانوادگي ام تيره تر و تيره تر مي شد. ولي ما اوضاع بهتری را هم تجربه کرديم .در 1964پدرو مادر من خانه اي در Courneuve در Quatre-Mille-do-mareگرفتند وپدرم با درمان در آسايشگاه ترک اعتياد ،سم زدايي شد. مطمئن بودم که زندگي ما عوض خواهدشد .متاسفانه فضاي دروني حفره هاي خرگوش در Courneuveافسرده کننده تر از ظاهرروستايي خانه هاي موقتي مان بود .پدرم دوباره در دام مشروب افتاد .حال شبها در کارخانه رنو کار مي کرد که او را استخدام کرده بود .جنگ تمام شده بود .تمام روز مي خوابيد و انتظار داشت همه ساکت باشند .با وجود بچه هاي کوچکي که از من و مادرم آويزان بودند ،اين کار ساده اي نبود .برادرم ممد در ناحيه سيزده در خانه يکي ازدايی ها سکونت داشت .اين مساله نيز مانع اودرکنترل کردن من هنگام خروج از مدرسه فني که من و مارتين پس از اخراج از مدرسه مي رفتيم ،نمي شد .من دلم مي خواست که او براي مواجهه با دعواهاي پدر و مادرم ،حداقل آخر هفته ها به من کمک کند .درطول هفته ،پدر به دليل برنامه کاريش کمابيش مناسب رفتار مي کرد .ولي شنبه ها شيطان دروني اش ،اورا به کافه هاي محله مي کشاند و شب دير وقت ،مست ليعقل به خانه برمي گشت .درآن شب ها خودم را مجبور مي کردم که بيدار بمانم چون از بازگشت او مي ترسيدم .اول شب به خواندن پناه مي بردم ،شعر دکلمه مي کردم ،موزيک گوش مي کردم ،خودم را دلداری مي کردم که روزي هنرمند خواهم شد ،آزاد خواهم بود... بعد ساعات طولني ،بازگشت پدر را انتظار مي کشيدم در حالي که بيني ام را به پنجره اتاقم در طبقه سيزدهم چسبانده بودم .مادرم هم در اتاق خواب خود با ناراحتي انتظار مي کشيد .به محض اينکه پدرم را از دورمی ديدم که افتان وخيزان به طرف خانه مي آمد ،به رختخواب مي رفتم و وانمود مي کردم که خوابيده ام ،با اميد اينکه او رعايت خواب بودن ما را بکند.ولي بيشتر اوقات 33
هنوز نيامده ،دررا که باز می کرد ،فرياد مادرم بلند مي شد .آن موقع من طبق معمول براي جدا کردن آنها مي دويدم .مي ترسيدم که مادرم را از پنجره به بيرون پرتاب کند؛ پس از اينکه همسايه ما در طبقه سوم اينکاررا کرده بود ،چندين بار مادرم را تهديد کرده بود .من طبق معمول سهم خودم از ضربات را دريافت مي کردم وخواهر وبرادرانم گريان و ترسان بيدارمي شدند ،مادرم به خانه فاميل ها فرار مي کرد يا گاهي تا صبح به سمت برادرش در محله ایوری مي دويد و تمام روز بعد را همانجا مي ماند .باز هم من کلس هاي صبح را حاضر نمي شدم تا موقع استراحت پدر ،کارهاي خانه را انجام دهم. بااينکه هميشه و درهمه حال بااشتياق آينده بهتري را آرزو مي کردم ،بارها نا اميد شدم .يک روز که مارتين هم افسرده بود ،ما دو تايي تصميم به خودکشي گرفتيم .عملي از سوي بچه هاي فراموش شده که مي توانست پاياني تراژيک داشته باشد ،ولي به صورت يک طنز تمام شد؛ ما هر دو از خانه هايمان همه چيزهاي مشابه دارو و قرص خواب را برداشتيم .بعد از کلس ،تمام قرص ها را بلعيديم .اينکار را در ميدان ايتاليا ،در محله قبلي مان انجام داديم .محل انتخاب شده، قهوه خانه اي جلوي يک بيمارستان – نوانخانه بود. مسلما اين نداي ذهن ناخودآگاه ما بود؛ فکر مي کنم ما در حقيقت مي خواستيم که نجات پيدا کنيم و برايمان دلسوزي شود .يک ،دو ،تقريبا سه ساعت در آن قهوه خانه منتظر مانديم و هيچ اتفاقي نيافتاد ،حتي کوچکترين اتفاق غير عادي .از ناراحتي ديوانه شده بوديم .ما به مرگ رضايت داده بوديم تا شايد اتفاقا نجات پيدا کنيم .ولي روبروشدن با والدين عصباني مان به دليل آن همه ديرکرد ،بدترين اتفاق ممکن بود ...بالخره تصميم گرفتيم با چشمان گريان به خانه برگرديم. خوشبختانه پدرم سر کارش بودو مادرم کمابيش قبول کرد و من ديگر توضيحي ندادم .توضيح بيشتری ندادم و به رختخواب رفتم. نيمه هاي شب شروع به "مردن" کردم... در سرم صداي سنج مي شنيدم .حس مي کردم سنگين تر مي شوم ،از درد ناله مي کردم .آنقدر ترسيده بودم که خواهرم فاطيما را که در اتاق مشترکمان مي خوابيد ،بيدار کردم .به او درمورد تصميم به خودکشي گفتم ولي اجازه ندادم به مادر اطلع دهد ،مي خواست زود او را بيدار کند چون خيلي ترسيده بود و بالخره مرا مجبور به نوشيدن شيرکرد. بعد ها دانستم که شير هميشه براي مسموميت خوب نيست ولي در آن مورد براي من مناسب بود. با چندين بار استفراغ خوب شدم ولي سرم گيج بود .آن شب خواب ديدم که دارم در مسابقه اسب سواري شرط بندي مي کنم روي شماره های 3 ،17و . 1در خواب من ،اين ها شماره هاي قرص هاي مختلفی بودند که من در حالي که سعي مي کردم بشمارمشان ،مي بلعيدم .باور مي کنيد يا نه ،ولي واقعيت اين است که روز بعد مسابقه معروف "جايزه آمريکا" برگزار شد که اسب هاي برنده ،به ترتيب 3 ،17و 1بود ند .ولي من پيشگو نبودم! کمي بعد ،شانس کوچکي به من رو کرد.من هنوزارتباط صميمانه اي با دوستم فاني داشتم.او برآرزوي خود براي بازي در تئاتريا سينما پافشاري مي کرد و موفق شد در مدرسه تئاتر Yussieuدر خيابان Cardinal_ Lemoireثبت نام کند .نمايش! من هم تصميم خودم را خيلي عقب نينداختم .من هم ثبت نام کردم .در کمال تعجب ،پدر و مادرم مانع نشدند .باوجود اين اقرار مي کنم که کمي تقلب کردم .خيلي ساده اعلم کردم " :منم مي خوام به مدرسه اي که فاني 34
ميره ،برم" .از موقعي که پدرم وابسته به الکل شده بود ديگر به درس من اهميت نمي داد .فقط به ارتباطم با پسرها اهميت مي داد .به آن ترتيب ،اين مدرسه يا ديگري ،اهميتي نداشت .او موافقت کرد .سال بعد خواهرم فاطيماهم با من به Yussieuآمد .آن مدرسه اصل مشابه مدرسه های ديگر نبود .من هم همين را مي خواستم .صبح ها درس هاي عمومي را ياد مي گرفتيم و بعداز ظهرها هنر ،پيانو ،رقص ،تئاتر .اگر پدرو مادرم تصور مي کردند که اين رشته ها چقدر براي من جذاب است ،حتما شک مي کردند .ولي من حواسم بود و رازم را برمل نمي کردم .هرچندکه در خانه ،فرصتی برای باز گشودن آنچه در قلبم مي گذشت را نداشتم. دراولين تمرين تئاتر ،معلم به من نقش آنتيگون درتئاتر ) Jean Anouilhژان آنوی( را داد، آنتيگون؛ زن عصيانگر و مبارز . . .نقش ،مناسب من بود و جايزه دوم را بردم .در واقع من شايسته جايزه اول بودم ،ولي از دوستم مارتين خواسته بودم که برگردان جواب هاي مرا بدهد. به محض بال رفتن پرده ،چشمم که به او افتاد ،زدم زيرخنده .در نتيجه بايد دوباره شروع مي کردم و به همين دليل جايزه اول را از دست دادم .با اين وجود من تبريکات هيات داوري را دريافت کردم که باعث ارضاي حس جاه طلبي من شد .من با علقه کار مي کردم .محيط Yussieuبراي من نسيم آزاد کننده بود .سعي می کردم مانند ساير دانش آموزان برازنده باشم. به دليل فقر بخصوص از فانتزي استفاده مي کردم وتخيلم را به کار می گرفتم .با ظرافت لباس مي پوشيدم ؛ مثل دامن خاکستري پليسه با ژاکت و کله آبي که از عمويم در سمساري زايران Emousخريده بودم . صبح خيلي زود بيدار مي شدم تا فر موي طبيعي ام را با تاب موي مد پاريس عوض کنم .در حقيقت سعي مي کردم اروپايي تر از آنچه واقعا بودم ،باشم .نه به دليل خيانت به اصل و ريشه خودم؛ به دليل اينکه وقتي در بلوک سيزدهم سکونت داشتيم ،از نژاد پرستي عليه عرب ها خيلي رنج برده بودم؛ آن عرب هاي خنجر به دست ،آن زن هاي عرب با مو هاي حنايي فر دار ،زنان حقه باز ،گدا و حتي دزد...حتي در مدرسه بازيگري ،محبوب ترين معلمم به من گفت که پوست من خيلي قهوه اي است و تيپي دارم که به درد نقش هاي معمول نمی خورد ،تقريبا تمام بازيگران بلوند بودند .بنابراين هر روز صبح خودم را به شکل پاريسي ها درمي آوردم؛ با کوتاه کردن موهايم ،با فر دادن موها و آرايش مناسب .بلفاصله بعد از آرايش از خانه خارج مي شدم ،پيش از آن که بقيه از خواب بيدار شوند .چون واضح است که کمترين آرايشي غير مجاز بود .من با همکلسي هايم خيلي نزديک بودم .بين کلسها به کافه نزديک مدرسه مي رفتيم و ساعت ها بحث مي کرديم .آن مکان ،خانه جوانان ما بود .به نظر من آنجا هميشه پر از دود بود ،چون من استفاده از تنباکو را ممنوع کرده بودم .ولي هنوز هم طعم آن قهوه ای که درکافه مي نوشيديم را به ياد دارم. غروب قبل از بازگشت به خانه ،به دقت صورتم را دردستشويي کافه مي شستم .بعد در آسانسور جوراب ها و دستبند هايم را در مي آوردم .چند بار برادرم به طور غير منتظره جلوی در مدرسه وقتي هنوزآرايش داشتم ،به من برخورد کرد و مثل هميشه مرا تنبيه کرد .چند بار هم تظاهر کرد که هيچ چيزي نديده و مرا تا کلوپ سينما يا نمايشگاه همراهي کرد.او می خواست عکاس شود و تمايل به هنر ،متقابل ما را به هم نزديک مي کرد .اميدوار بودم که او بتواند پدرم را تشويق کند تا من بتوانم محيط دلخواهم را آزادانه انتخاب و تجربه کنم. 35
*** من دچار توهم بودم .پاسخ پدرم غير قابل بحث بود .وقتي شانزده ساله بودم از من دعوت شد تا نقش اصلي يک مجموعه تلويزيوني به نام Pich ,Poyبازي کنم که قرار بود درچند کشور اروپايي فيلمبرداري شود .دورشدن ،سفر ،بازي کردن!!! درهاي بهشت به رويم باز شده بود. گروه تلويزيونی به والدين من پيشنهاد مالي جالبي کرده بود .حتي موافقت کردند تا هزينه سفر فرد همراه مرا هم بپردازند .راي پدر من مثل تيغه گيوتين روي گردنم افتاد: " دختر من هرگز پا به صحنه نمايش نمی ذاره".کامل نااميد شدم ،چرا که متوجه شدم هميشه با تمايلت هنري من مخالفت خواهد شد .او به من فهماند که کم سن بودن من تنها دليل مخالفت او نيست .پس از دو يا چهار سال باز هم شرايط همان خواهد بود .ولي من منصرف نشدم .باز هم به مدرسه نمايش رفتم با اين توجيه که هنوز چيزهاي بسياري براي ياد گيري وجود دارد و من بايد از شرايط استفاده کنم .کلس ها تنها زمان خوشی من بودند وحتي ساعاتی شگفت انگيز .ما را به عنوان سياهي لشکر به Les-Bultes- Chaemontيا Boulgreفرستادند تا در آنجا با جنبه هاي فني کار آشنا شويم .سر صحنه فيلمبرداري ،فرصت ديدن هنرپيشه هاي مشهوري چون رومی شنایدر ،سوفیا لورن ،و حتی الیزابت تایلور را پيدا کردم .نمي خواستم براي عکس گدايي کنم و جرات صحبت کردن با آن "اعجوبه هاي مقدس" را هم نداشتم .فقط ديدن آن ها مرا مسحور مي کرد .يک روز در ورودي استوديو فيلم ،با ریچارد برتون مواجه شدم که از رولز رويس خود پياده مي شد .اوايستاد و به من گفت " :ببخشيد" .درست حال کشاورزي از قرن هفدهم را داشتم که پادشاه لودويک چهاردهم از او عذرخواهي مي کرد. در پايان کلس دوم دانشکده تئاتر ،بيهوده تلش کردم همفکري پدرم را با پيشنهاد ديگري به دست آورم " :باشه ،روي صحنه نخواهم رفت ،قبول .ولي مي شه در مدرسه عالي مطالعات سينما ثبت نام کنم که نويسنده فيلم بشم؟ جلوي دوربين نميرم ،خودمونمايش نميدم ،کامل پوشيده و محدود خواهم بود ،مث دخترخدا :پدرم اصل ناراحت نباش! " ولي مگرهنر سينما همه چيز را به هم ارتباط نخواهد داد ،همان چيزي که من بسيار خوشم مي آمد :احساس زيبايي ،متون زيبا ،موزيک ،شعر و حتي رقص.... هيچ چيز امکان پذير نبود .هر چيزي که به هنرپيشگي مربوط مي شد ،اورا دور مي کرد و تابو بود ،بخصوص براي دختر .تنها رشته اي که او موافقت کرد ،مطالعه حقوق بود.هميشه دلش می خواست يکي از بچه هايش وکيل شود .از آنجا که برادر بزرگ من از انتخاب اين رشته امتناع کرده بود و من هم نشان داده بودم که استعداد دارم ،پس او به من اين " شانس" را داد؛ " يا حقوق بخون و يا توخونه بمون ،مثل بقيه دخترای هموطنت". اطاعت کردم ،بدون شور وعلقه .من که هفده سال داشتم ،در کلس سال اول دانشکده حاضر شدم و در مورد امکانات مختلف فکر مي کردم .قصد داشتم حقوق را ادامه دهم ولي سال بعد در دانشکده روزنامه نگاري ثبت نام کنم تا منتقد هنري شوم .با آن ترتيب خواهم توانست در فضاي مورد علقه ام بمانم .مطمئنا تلش زيادي بايد مي کردم .چون در کنار دانشگاه ،دو روز در هفته در فروشگاه )Prisunic de Champs-Elyseesشانزه ليزه( براي کمک به تامين بودجه خانواده کار مي کردم .پدرم فيش هاي حقوق مرا می گرفت و تا آخرين قران پول را خرج مي 36
کرد .من اهميتي نمي دادم .حس مي کردم مي توانم از کوه بال بروم .منتظر بودم هيجده ساله شوم و به سن قانوني برسم .برنامه هايي که داشتم مرا تهييج مي کردند و به من دلگرمي مي دادند. درست در همان زمان آسمان بر سرم فروريخت :با فراموش کردن حرفه وکالت ،پدرم تصميم گرفت مرا شوهر بدهد!مطابق رسوم الجزاير ،يعني بدون نظرخواهي از من. او تاکيد کرد که از پانزده سالگي ام چندين خواستگار را به دليل تحصيل من رد کرده ،ولي تصميم گرفته بود که آن انتظار بيش از حد طول کشيده و بايد تمام شود " .اگه امسال ازدواج نکني ،هيچوقت ازدواج نخواهي کرد!" با فرياد و عصبانيت پدران سرزمين ما ،آنهايي که مي ترسند پير دختري روي دستشان بماند ،اين کلمات را ادا کرد و برايم روشن کرد که به يک پسر عموي دورم که اورا اصل نمي شناختم ،قول مرا داده است .پسر او موقعيت مالي خوبي داشت و مي خواست با من ازدواج کند. تمام کار مثل يک دستور غير قابل بحث ارائه شد. از ترس ديوانه شدم و تصميم گرفتم بميرم -اين بار به طورجدی ونه شوخی – تا به برنامه بربرها تن دهم .واقعيت اين است که من اولين دختر مغربي نبودم که به دليل امتناع از ازدواج اجباري خودکشي مي کرد .زماني خانمي درراديوي دولتي الجزاير ،در مورد اين مساله برنامه اي ساخت.اوبا چند دخترکه عليرغم ميلشان نامزد شده بودند ،به طور مستقيم صحبت کرد.آن برنامه خيلی سروصدا کرد.از تمام نواحي کشور به او تلفن می کردند ومی گفتند : " پدرم مي خواد منو شوهر بده .ولي اصل امکان نداره ،چون من قبل از اون خودمو می کشم". آنها اعلم مي کردند که خود را مسموم کرده وبه دريا خواهند انداخت ....،اين برنامه خيلي زود متوقف شدومجری برنامه اخراج! اين پيشامد در فرانسه بدون انعکاس باقي ماند .در اينجا تصور مي کنند که اين مسايل مرتبا فقط در الجزاير اتفاق مي افتد ونه در فرانسه .ولي حال در پاريس هم اتفاق افتاده است .من آن را تجربه کردم و برنامه اي براي خودکشي واقعي خودم طرح کردم .ولی نهايتا به اين نتيجه رسيدم که خيلي احمقانه است که کسی به دليل اينکه مي خواهد مستقل زندگي کند ،خودش را بکشد.بهتر نيست فرار کنم؟ شک داشتم .فرار کردن در آن شرايط ،طبق رسوم ما تحقير خانواده بود.اگر پدر خودم پيدايم مي کرد ،به جاي اينکه خودم ،خودم را بکشم ،پدرم مرا می کشت . ولي شايد ممد قبول مي کرد به من کمک کند ،هرچندکه به نظر بسيارعجيب بود .در واقع او تنها کسي بود که مي توانست به من کمک کند .چون به تازگي با دوست من مارتين ازدواج کرده بود!که اين مساله خيلي عجيب نبود.او که ازمدت ها قبل مراقب من بود ،تمام هم کلسي هاي من، بخصوص مارتين را مي شناخت -کسي که تقريبا هيچگاه مرا ترک نکرد .او مرد جذاب وتودل برويی بود .و از آنجا که مارتين فرانسوي بود ،در مورد ش ترديدي نداشت ،در صورتي که در مورد دختران هم وطن خودش ترديد داشت! دوست من باردارشد .اين مساله فاجعه اي برای هر دو خانواده بود ،ولي بسيار کمتر از آن موقعي که "دختر بي آبروشده" الجزايري مي بود .والدين مارتين خواه ناخواه ترجيح دادند " اوضاع را مرتب کنند" تا اينکه به خاطر مادر بدون شوهرخجالت بکشند .در مورد والدين من ،ممدآنها را از کودکي عادت داده بود که بنا به دلخواه او رفتار کنند .او حتي نظر آنها را نپرسيد .تازه 21 37
ساله شده بود ،بزرگسال بود و حق داشت در مورد سرنوشت خود تصميم بگيرد .هيچکس موافق حضور در مراسم ازدواج آنها نبود ،به جز من که برايم رويايي بود که مارتين زن برادر من شده بود و اين مساله ما را به هم نزديکترمی کرد .ما خيلي يکديگر را متقابل دوست داشتيم.آيا من مي توانستم پيش بيني کنم که دختر او ،سابينا ،روزي براي کتک زدن کودک من بيايد؟ ممد واقعا ديگر نمي توانست کمکش را از من دريغ کند وبا خوش اخلقی رفتار کرد .من از او نخواسته بودم تا با ازدواج مخفيانه من از پدر و مادرم موافقت کند .فقط از او خواهش کردم مرا به کسي که نمي شناسم ،شوهر ندهند.او به اندازه کافي رشد کرده بود تا خودداري مرا بفهمد. مارتين هم به سهم خود اصرار زيادی کردکه در مورد اين مساله با پدرم صحبت کند. ممداينکار را کرد ،ولي کامل بي فايده . بعد فکر کردم همراه ممد و زن برادرم به الجزاير فرار کنم .به اين ترتيب من از عصبانيت پدرم دور خواهم بود .گمان می کردم که در آنجا خواهم توانست کار مورد علقه ام را پيدا کنم. الجزاير تازه استقلل يافته بود و به افراد جوان و باشورو حرارت که آمادگي ساختن کشور جديد روبه پيشرفت را داشته باشند ،نياز داشت.حداقل من اينطور فکر مي کردم .ما در پايتخت شروع به کار خواهيم کرد ،محل اقامتي پيدا خواهيم کردو بعد تمام خانواده را مجبور به بازگشت به کشورمان خواهيم کرد ،والدين مان هماهنگي جديدي با کشورمان پيدا خواهند کرد .حتي اميدوار بودم که با هم آشتي کنند.من در رويا بودم ...ما سه تايي در اين رويا بوديم ،چون ممد و مارتين خيلي زود بامن موافقت کردند. ولي ما واقع گرا هم بوديم؛ براي سفرپول احتياج داشتيم .بنابراين تصميم گرفتيم هر کاري را قبول کنيم؛ شبانه ،روزانه ...برادرم مغرور از مسووليت جديدش ،ذخيره پولي مان را افزايش داد.خيلي کم مي خورديم ،هيچ لباسي نمي خريديم .تنها هد ف ما اين بود که اتومبيل دست دومي براي سفربه سمت الجزاير بخريم و با رسيدن به آنجا امکان حرکت آزاد داشته باشيم .آنقدرتلش کرديم که پس از چند ماه پول کافي و اتو مبيل داشتيم .اما من هنوز به سن قانونی نرسيده بودم و پدرم سرسختانه با رفتن من مخالفت مي کرد .ممد ،وقتي که اراده مي کرد ،هوش و سماجت داشت .او جمع شوراي خانوادگي متشکل از عموها و پسرعموها را جمع کرد و آنها در نهايت ،بر سماجت پدر پيروز شدند .برادرم در حضور شاهدان ،با تشريفات مخصوص مسووليت مرا قبول کرد .آه! آن زمان نمي توانستم تصور کنم که آن مساله به منزله انتقال قدرت بود.آن موقع فقط خيلي خوشحال بودم .کمي بعد در ژانويه 1968سواربر پژو 403قديمي خاکستري به سمت مارسي حرکت کرديم .ما و اتومبيل وارد کشتي شديم تا به سرزمين پدري مان سفر کنيم .من حتي در مورد طنز شرايط ،هوشيار نبودم؛ من داشتم فرانسه را در حال انقلب فمينيستي ،درست قبل از جنبش سال ،68براي گريز از فشارهاي مرسوم وقديمي الجزاير ترک مي کردم و به الجزاير، سرزمين پدري ام ،براي يافتن آزادي و زندگي جديد مي گريختم! کشتي که مارا به شهری -براي من پر اميد -مي برد ،نامش ) L’Aveniبه معني آينده ( بود.آيا اين خوش يمن نبود؟
38
V مسافرت با کشتي اين بارخوشايند بودو مرا با دريا آشتي داد.فرانسوي هاي زيادي در کشتي بودند .بيشتر آنها مهاجريني بودند که از فرانسه اخراج شده بودند .برعکس زماني که ما در سال 1954در ميان وقايع وحشتناک ،در ميان انبوهي از کابيلي هايي که براي کار دعوت شده بودند ،داشتيم الجزاير را ترک مي کرديم .مارتين و من تنها مسافران زن کشتي بوديم.ملوان بسيار مهربان اجازه داد که ما ازقسمت ارزان کشتي همراه ممد به قسمت توريست ها برويم. سابينا ،دختر مارتين همراه ما نبود .مادرم قبول کرده بودتا از او نگهداري کند تا ما شرايط مناسب زندگي را در الجزاير پيدا کنيم .ممد هم اخلق خوبي داشت.رسيدن به خليج کوچک الجزاير شگفت انگيز بود .ما وجود آن همه زيبايي و فضاي گسترده را فراموش کرده بوديم .پس از انجام تشريفات معمول اداري از کشتي پياده و سوار اتومبيل شديم و خيابان هاي شهر سفيد را با توده سفيد مردان دشداشه پوش و زنان عبا پوش سرگردان پشت سر گذاشتيم .ممد نمي خواست ذره اي از مناظر را از دست بدهد .يک باراز چراغ قرمز رد شديم و پليس ما را متوقف کرد .ممد اظهار کرد که اين خطا به دليل اشتياق ناشي از دوباره ديدن سرزمين پدري اش بوده ؛ پليس هم ما را بخشيد ورها کرد! دلم مي خواست از اتومبيل پياده شوم و در خيابان هايي پرسه بزنم که در واقع آنها را نمي شناختم.ولي اول ما مي خواستيم ايفيقا را دوباره ببينيم که محل تولد مان بود و من در آرزوي بوسيدن ستسي فاطيما بودم ،بعدا به الجزيره برخواهيم گشت .محله هاي پايين شهر ،ما را متعجب کرد؛ ساختما ن هاي جديد بدون سبک و زيبايي ،همه جا مثل قارچ روييده بود ند .ولي وقتي ما از راه کنار دريا که می گذشتيم ،زيبايي شگفت انگيز مناظر توجهمان را جلب کرد .زمان طولني به رغم خستگي مان درحرکت بوديم.پس از Tizi- Uzuکشاورزان را با لباس هاي رنگارنگ ديدم که در مزارع زيتون کار مي کردند .آنها روسري به سر داشتند ولي صورت هايشان را نپوشانيده بودند .بعد به سمت کوهستان رفتيم؛ به جستجوي ايفيقا در ميان دهکده هاي چسبيده به دامنه کوه .ظاهرا ما راه را فراموش کرده بوديم .مرد پيري راه را به مانشان داد و بالخره به روستايمان رسيديم .به آرامي در جاده سنگي حرکت مي کرديم درحالی که انبوهي از بچه ها دنبال ماشين می آمدند .ماشين را در ميدان گذاشتيم چون فقط پياده مي شد به خانه مان برسيم .اهالی دوره مان کرده بودند و ما را سوال پيچ کردند: " -از کجا ميا ين؟از فرانسه؟ جدی؟ شما نوه های ستسي فاطيما هستين؟ پيش اون برين. امروز روزخوشحالی اونه! " روستاييان دنبال ما راه افتادند .زنان ،مارتين و مرا با تعجب نگاه مي کردند؛ چون ما شلوارهاي تنگ ،کفش هاي پاشنه بلند و مانتوهاي بدون آستين آبي رنگ پوشيده بوديم .موهاي فرزده من مثل آنجل ديويس بود .اما اين زنان آن موقع در مورد لباس پوشيدن ما بلفاصله چيزي نگفتند، فقط بلند بلند مي گفتند: 39
" پس توجورايي ،دختر ستسي فاطيما .يادت نره که تو دختراوني.اون تورو شير داده .کسي که به تو شيرداده مادر ته ". بارسيدن به خانه مان ،چقدرازتصورات خودم احساس تاسف کردم ،من که براي دوباره ديدن روستای مادر بزرگ -مادرم -بسيار هيجان زده بودم؛ حال متوجه شدم که واقعيت با خاطرات بچگي من مطابقت نداشت .من همه چيزرا بسيار بزرگ تصور مي کردم؛ ميدان ،مسجد ودر بزرگ خانه مان را که عظيم و با ابهت تصور مي کردم ،در واقع دري مثل بقيه درها بود. ستسي فاطيما چگونه خواهد بود؟ اورا هم ديدم ،پيراهن کتان گلداری پوشيده بود وروسري که در جلو گره می خورد ،موهاي بافته شده بلند حنايی اش را که بر پشتش افتاده بود ،می پوشاند. لغر شده بود ،چين و چروک ،صورتش را خط انداخته بود .در زير لب هاي بسيار باريکش که باخنده باز شده بود ،فقط دو دندان ديده می شد .ولي هنوز نگاه آبي شفافش را حفظ کرده بود که مرا از خوشحالي به گريه انداخت .او هم درحالی که سرمرا با دو دستش گرفته بود و فشار می داد ،گريه کرد .دوباره مرا گرفت و به سينه خود فشرد و با لکنت زبان بين دو هق هق گفت: " دخترم ،دخترم ...الهی شکر که دوباره به من هديه شدي".بعد به برادرم و مارتين نگاه کرد وگفت: " چه خوشبختي ،چه خوشبختي!"بعد ما را ترک کرد. من ديوار هاي گچ کاري شده ،تيرک هاي کهنه ،روپوش هاي پشمي راه راه بچگي ام که حال روي صندوق هاي چوبي پهن بودند و ستسي فاطيما خودش آن ها را رنگ کرده بود دوباره ديدم .بعد براي تماشای کوهستان جورجورا با برف هميشگي اش به سمت در رفتم که هنوز باز بود.ديگر سوالت و حتي همهمه کنجکاوان اطراف را نمي شنيدم.در آخر ،از شوق بسيار از خودم سوال کردم پس ما چرا از اينجا رفتيم؟ در هر حال احساس خوبي داشتم که زندگي جديدی در پيش رو داشتم.شب ستسي فاطيما ،مارتين و ممد را در يکي از اتاق هاي کوچک که دور تا دور حياط داخلي قرار داشتند ،جا داد .خانه ،فرسوده به نظر مي رسيد و من با خودم قرارگذاشتم که زماني دوباره آن را خواهم ساخت .بعد به خانه خودمان رفتم ،مادر بزرگم و من با خوشحالی و در حالی که خودرا بسيار خوشبخت حس مي کرديم ،خانه را با دقت بررسي کرديم. دراصطبل ،نه گاو بود ونه گوساله .کمي قبل از ورود ما ،ستسي فاطيما آنها را فروخته بود؛ چون پول احتياج داشت .در عوض ديگر کف اتاق نمي خوابيد و روي تختخوابي از فرفورژه که من با او شريک شده بودم ،مي خوابيد .طبقه وسط ،هماني بود که من به ياد داشتم ،با تورفتگي هاي منظم ،پارچ هاي بزرگ پر از آرد ،انجيرو عدس .يادم بود که اتاق زير ،آشپزخانه بود و وسط آن ،آتش دان قرار داشت که در آن هيزم روشن می کردند و روی آن شيريني مي پختند وزمستان ها دور می نشستيم و ستسي فاطيما از سريل ساحره برايم حکايت تعريف مي کرد.... معماري داخل خانه را مادربزرگ انجام داده بود .اين را مي دانستم.رسم بود که در اينجا تزيين خانه به وسيله زنان انجام شود .آب جاري و برق هميشه نداشتيم .به همين دليل ستسي فاطيما پيش از خواب يکي از لمپ هاي نفتي را که خود ساخته بود ،و فتيله آن از روبان ها ي شيفون تابدار تهيه شده بود ،روشن کرد .با مهرباني گفت: 40
"پاهاي کوچکيتو نشون بده".مثل بچگي ها...و صميميت آن زمان ما زنده شد .همانطور که حرف می زد ،کفش هاي مرا درآورد .ظرف آب آورد و پاهايم را در آن خيساند .بعد مدت طولني نگاه کرد و با رضايت آنها را نوازش کرد .بد نيست بدانيد که پاهاي کوچک ،نقش مهمي درزيبايي زنان کابيل بازي مي کند .چون لباس هاي سنتي به زحمت امکان ديدن پايين پا را مي دهند ،نگاه ها به طور طبيعي متوجه پاها و قوزک پا مي شود وهرچه ظريف تر باشد ،آن زن خوشايند تر است... روز بعد مساله مهم من و مارتين اين بود :چگونه لباس بپوشيم؟ مطابق مد اروپا يا مطابق مد الجزاير؟ به ياد آوردم که زماني که مادرم در فرانسه از کشتي پياده مي شد ،پدرم از روي غرور و ادب ،از او درخواست کرد که مثل زنان فرانسه لباس بپوشد .بنابراين من و مارتين gandurرا انتخاب کرديم .مادر بزرگم که خوشش آمده بود ،زيباترين لباسش را که چندين سال به اميد بازگشت من نگهداري کرده بود ،بيرون آورد .ما دو لباس قلبدوزي شده بلند پوشيديم و شک نداشتيم که همسايه ها از آن قيافه خوششان خواهد آمد. در واقع آنها تا چند روز بعد ،اول خود را منتقد نشان دادند ،به ويژه زنها ،چون فقط زنها با ما صحبت مي کردند ،بعدا خرده گير شدند .تنها نکته فانتزي در لباس ما اين بود که ،کمربند نارنجي -قرمزرا کنار پهلوها گره زديم که خشم زنان روستا را برانگيخت و ما را مجبور کردند که گره را به سبک سنتي ،روي شکم ببنديم. سنت ...پس روسری ،سربند که موها را بپوشاند. در پاريس ،با وجودی که در ميان مغربي ها ،برخي رسوم مورد احترام بود ،ولی در سال هاي دهه 60جوانان دوست داشتند که سر برهنه باشند .ولي اينجا اين مساله تصور ناپذير بود.اما چگونه مي شد اين مساله را براي مارتين توضيح داد؛ کسي که هرگز پوشش سر نداشته است؟ در مورد من ،به دليل موهاي فردار ،روسري مرتب ليز مي خورد و مي افتاد .موهايم بيش از آن کوتاه بودند که مدت طولني سربند را ثابت نگه دارند. من مشکلت خودمان را براي ستسي فاطيما توضيح دادم و او فقط گفت "همينطورباش" .اين را گفت ولي چشمانش نشان از نارضايتي داشت .بعد از مدت کوتاهي مردم با سرزنش های بی وقفه او را منقلب کردند .بدگويان غروغر مي کردند: " نذار جورا با اون لباس ها بگرده ،.مردم بهش هرجايي ميگن .پدرش قطعا به اين منظوراونواينجا نفرستاده ،به زودي تمام مردم روستا تورو هو می کنن...". فکر مي کردم راه حلي پيدا کرده ام و از ستسي فاطيما خواستم اجازه دهد در خانه سرم بدون پوشش باشم ولي در خارج از خانه کله بگذارم .کله هم موها را مي پوشاند ،نه؟ واقعا چندش آوراست! از نظر آنها نداشتن روسري ناشايسته است ،ولي گذاشتن کله براي زنان عملی کامل شيطانی است .کله نمادی مردانه است ،وسيله ای انحصارا مردانه! چرا دشداشه نپوشيم اگر به اين ترتيب رفتار می کنيم؟ از اين گذشته بدگويان تاکيد مي کردند مگرآنها با دشداشه نيامدند؟ اوه بله ...مانتوهاي بدون آستين ما که اولين روز آنقدر مناسب به نظرم آمده بود، ما را مبارزه جو نشان داده بود. بعد دوستان آموزش مرا به عهده گرفتند ،وتا حدی از مارتين صرفنظر کردند ،احتمال به دليل آنکه او فرانسوي بود :آنها با خوش قلبي اشتباهاتم را بخشيدند؛ من بچه بودم که ايفيقا را ترک 41
کردم .ولي از حال بايد تسليم رسم و رسوم آنجا مي شدم ،زيادی لغر بودم و باسن نداشتم: مگردر فرانسه بد غذا مي خورديم؟ بايد چاق مي شدم.... درضمن نبايد چشمانم را آرايش کنم چون فقط زنان شوهردار ،حق دارند اين طورآرايش کنند.اگر هم در راه با مردي روبرو شدم نبايد فراموش کنم که نگاهم را بال نياورم و راه را به او بدهم. قاعدتا در پاريس در اين مورد اين اجبار شنيده بودم ولي در آنجا هيچکس از اين اجبار اطاعت نمي کرد .برعکس در اينجا اين اجبار قطعي بود. ابتدا تصميم گرفتم به همه اين دخالت ها روی خوش نشان دهم ،از روي ادب و براي اينکه مادر بزرگم ملمت نشود ،واحتمال به دليل روحيه رومانتيک "بازگشت به سرچشمه" .به گمانم مارتينهم به سهم خود اين مساله را درابتدا سنتی سرگرم کننده يافته بود .از آن گذشته من نمي خواستم مدت طولني در اينجا بمانم .برادرم براي ما محل سکونت و کار در الجزيره پيدا خواهد کرد .درپايتخت هرچند که زنان با عباهم ديده مي شدند ولي مي شد بسياري زنان سربرهنه را هم ديد .ظاهرا خيلي آزادتربودند يا حداقل من اينطور تصور مي کردم .در عين حال ما گويی با گذراندن تعطيلت ،به عادات کوهستان تسليم شده بوديم .حتي مي خواستيم بيگاري آب را براي کمک به مادر بزرگم که به دليل سال هاي پرکاري و نيز انجام کمک به همسايگان خسته شده بود، انجام دهيم .مادر بزرگ مثل هميشه صبح زود از خواب بيدار مي شد وبه زبان عربي نمازمي کرد ،زباني که مطلقا نمي فهميد .در طول قرن ها زبان عربي نتوانسته بود به هيچوجه در نفوذ به روستا موفق شود ،حتی نه بيشتراز آن مقداری که زبان فرانسوی درطول فقط 130سال استعمارنفوذ کرده بود .به جز معدود ساکنيني که مدرسه رفته بودند ،کسی زبان عربی نمی دانست. بعد از نماز ،مادر بزرگم آب مي آورد .ولي تعداد ما بيشتر شده بود و آب بيشتري احتياج داشتيم، خيلي بيشتر؛ چون ما بلد نبوديم درمصرف آب صرفه جويي کنيم .مادر بزرگ مي گفت: " توصحرا با يه ليوان آب خودشونو مي شورن".قلبم فشرده مي شد وقتي اورا نفس نفس زنان با قيافه اي فرتوت و ترحم برانگيز دم خانه مي ديدم در حالي که ظرف بزرگ آب روي سرش بود .زن برادرم و من که نمي توانستيم آن منظره را تحمل کنيم ،تصميم گرفتيم خودمان به چشمه برويم .بيهوده تلش کرديم ظرف بزرگ را روي سرحمل کنيم ،چون نتوانستيم آن مهارت شعبده گونه را در زير سنگيني نگاه تمسخر آميز زنان دهکده و مرداني که جلوي مسجد براي کنجکاوی ايستاده بودند ،انجام دهيم ،دو سطل آلومينيومي خريديم که به دست مي گرفتيم وچون سنگين بود چندين بارمي رفتيم و برميگشتيم تا يک ظرف بزرگ را پرکنيم .براي برخی بسيار خنده دار بود که زنان پاريسي از عهده کارهاي روزمره کابيلي ها بر نمی آمدند .برعکس ،برخي ديگرمتوجه بودند که ما به مادربزرگم تا آنجا که مي توانيم کمک مي کنيم و آنقدر شجاعت داريم که خنده هاي تمسخر آميز را تحمل کنيم .ولي خواه ناخواه موجودات عجيبي بوديم ،مخلوقاتي از آن سوي مديترانه؛ "دختران آزاد" .زنان دهکده براي ديدن آن آزادي ،گويي که به ملقات موجوداتي ازخارج از کره زمين ،مي آمدند .يعني با تعجب مي آمدند ولي نه مستقيما براي ما .از صبح به نوبت سروکله آنها درخانه مادر بزرگ من پيدا مي شد .من هنوز خوابيده بودم که آنها در اتاق قهوه مي خوردند .معمول با خود نان ،قارچ و آنهايي که مي توانستند ،شير وکره مي آوردند .مادربزرگ با خوشحالي آنها را مي پذيرفت چون 42
آدمی بسيار اجتماعي بود .حتي قبل از آمدن ما ،دختران و زنان عادت داشتند نزد مادر بزرگم بيايند .برادران و شوهرانشان مخالفت نمي کردند چون مي دانستند که مردي در آنجا زندگي نمي کند. بعد ازهشت روز ،خانه ما پر از شيريني و تنقلت بود .مهرباني بزرگي بود ولي بعد از هداياي معمول ،ملقات کنندگان خودشان را به من تحميل مي کردندو اجازه نمي دادند نفس بکشم .آنها به دقيق و با کنجکاوي به من نگاه مي کردند .يک روز يکي از آنهاحتي سينه مرا لمس کرد ،گويي من از جنس او نيستم.جوانترها درمورد سينه بند هايي که به آنها هديه کرده بودم يا در مورد اقلم کتاني زنانه سوال مي کردند ،در حالي که پير تر ها نصيحت هاي خود را تکرار مي کردند .بعد از آنها نوبت بچه ها بود که گريه مي کردند يا فرياد مي کشيدند .من فرار کردم ،بدون اينکه سرم را بلند کنم . بيرون از خانه هيجان جواني ام را باز يافتم .نرگس ها -هداياي خداوندي -مدام طبيعت را عطر افشاني مي کردند .من آنها را در سربند خودم )به هرحال بايد سربند می بستم( جمع می کردم، همانطور که دختران آنجا اينکار را مي کردند.همچنين دسته گل هاي بسيار بزرگي از گل هاي رز رنگارنگ معطرمی چيدم و آنها را همه جا در خانه ،روي قفسه ها ،اطراف تخت خواب ها و کف اتاق گذاشتم .متوجه شده بودم که آن گلها ،مارها را فراري مي دهند .يک گنجشک کوچک، در واقع به قيمت زندگيش ،به من امکان کشف لنه مار را در طبقه وسط خانه داد .تازه گنجشک را نجات داده بودم و چون در دست هاي من ناله مي کرد ،آن را روي يکي از طبقات گذاشتم. بلفاصله از ميان کوزه هاي گندم پريد .چون صدايش را نشنيدم ،سعي کردم دوباره بگيرمش .مار کلفتي ظاهر شد و خود را در سوراخ ديوار پنهان کرد .مطمئنا گنجشک بيچاره را با يک بلع خورده بود .جيغ کشيدم .مادر بزرگم که از خيلي پيش متوجه آن لنه مار شده بود ولي آن را اصل وحشتناک نمی دانست ،تعجب کرد .در حقيقت" بازگشت به خانه" بسياري چيزهاي عجيب براي من داشت .از آن زمان ،چون مي ترسيدم که آن حيوانات ترسناک از سوراخ خود خارج شوند ،خانه را با گل می انباشتم .اينکار همه را متعجب مي کرد .چون در روستا معمول گل را درمزرعه نگهداری می کنند وهرگزاز آن براي دکور استفاده نمي کنند .ولي من دلم مي خواست با خيال آسوده بخوابم ،به راحتي اشعار خيام بخوانم وبنشينم روی زمين وخياطي کنم و سبزي پاک کنم ،بدون اينکه با ترس ولرز مواظب پيدا شدن آن حيوانات تنفرانگيز باشم. بعد از ظهرطبق عادت بچگي ،همراه مادر بزرگم همه جا می رفتم؛ نوزادها را مي ديديم ،به عيادت بيماران مي رفتيم ويا در کشتزارها قدم مي زديم .ستسي فاطيما زمين های پدرم را به من نشان داد .همه قطعات را به من نشان داد و مي گفت فروش يک قطعه از زمين مثل فروش تکه اي از گوشت بدن است.گاهی به ديدارچادرنشين ها مي رفتيم که نام آنها برايم طنين صدای زنگوله داشت؛ تال گال ...اين نام زادگاه خانواده مادري من بود ،درتال گال ما همگی کمابيش فاميل بوديم و به عقيده من کمتراز ايفيقا سنتی بود. پيرزنان وقايع گذشته را برايم حکايت کردند .آنها می گفتند Si Mihيا Mhandشاعر بزرگ سرگردان ،زماني در آن روستاي کوچک زندگی کرده بود .من به گپ ها يا آوازهاي آنان گوش می کردم تا زبان کابيلي را که پدرو مادرم به آن صحبت مي کردند ولي من در پاريس زياد از 43
آن استفاده نمي کردم ،بيشتر بشناسم .دخترخاله هاي ساخورده من در تال گال از اينکه من به فرهنگ اصلي ام علقه مند شده ام بسيار خوشنود بودند. "تو ،مثل زنای ديگه نيستي که بدون خجالت ،قرميدن وحتي يک کلمه از زبون مادري شوننمي دونن و به بهونه اينکه از فرانسه اومدن فکر می کنن از زيبارويان پاريسن". " -تف تف ! " آنها از سر انزجار ،به زمين تف مي کردند .مدتی اميدوار بودم که توجه آنها به من ،امکان فهم صحبت هاي ناشي ازبند رستگي مرا برای آنها فراهم خواهد کرد .سعي کردم به آنها بفهمانم که جامعه آنها مردسالر است .موقعيت زنان برايشان فقط کار اجباري را به دنبال داشته و دربرابر، هيچ پيشرفتی نکرده اند. " -دخترم ،درسته ".آنها با نشان دادن بازوهايشان که فقط پوست و استخوان بودند ،نظر مرا تاييد مي کردند. " -درسته ".در حاليکه صورت چروکيده و انگشت زخمي و خونالود در اثربيگاري هاي کشاورزي و خانه داري خود را لمس مي کردند ،تکرار مي کردند. ما به خاطر سرنوشتمان اندوهگين بوديم و اشک می ريختيم .ولي اين فقط تصديق گفته هاي من بود.آنها تسليم سرنوشت بودند ،حتي اگر از برخي واقعيات شکايت مي کردند .واقعياتي که مو بر تن من سيخ مي کرد؛ مثل داستان دختر جواني که چندي پيش ناپديد شده بود و او را درچاهي پيدا پيدا کرده بودند .پس از تحقيقات رسمي ،والدينش اقرار کردند که خودشان او را غرق کرده بودند چون او از ازدواج با شوهري که مي خواستند به او تحميل کنند ،خودداري کرده بود و در ضمن در مورد باکرگي دخترشان مشکوک شده بودند. "خجالت آوره!" يکي از پيرزن ها اينگونه فرياد کشيد ولي هيچکس براينکه به اين اعمال زشت اجازه داده نشود ،تاکيدی نکرد . دختر جوان ديگري که باردار بود بيهوده سعي کرده بود با دارو و جادووجنبل ،بچه اش را سقط کند.وقتي مادر و خواهرهايش به وضعيت او پی بردند وخيلی راحت او را کشتند.با شنيدن آن اعمال منزجر کننده من احساس می کردم چقدرخوش شانس بودم که در فرانسه بزرگ شده ام، کامل بدور از وحشيگري هاي بدوي؛ من حق داشتم از خانه بيرون بروم ،درس بخوانم و حس کنم که مي توانم آينده ام را انتخاب کنم.حتي فکر اينکه زماني افراد خانواده ام بتوانند با خشونت مرا تنبيه کنند ،چرا که در انتظار کودک از مردي بودم که آنها برايم انتخاب نکرده بودند ،به ذهنم خطور نمي کرد.گذشته از اين در آن زمان من بر تصميم زمان دختر بچگی ام که اصل ازدواج نخواهم کرد ،پافشاري مي کردم . دختر بودن من ،مايه حيرت زنان پيرو جوانی بودکه به من اعتماد داشتند! " -چرا ازدواج نمي کني؟" دوستان دختر هم سن من از تال گال يا ايفيقا هم با تسليم ،ازدواج را انتظار مي کشيدند .برخي در خانه بودند و در کارهاي خانه کمک مي کردند ،برخي ديگر خوشبختانه درس می خواندند. ولي همگي در حال تهيه جهيزيه شان بودند؛ با افتخار روتختی هاي زيبايی را که شبها با دست بافته بودند ،نشان مي دادند .براي خوشايند ساختن آن کار دستي ،دور هم جمع مي شدند تا به طور مشترک ،بافتن يکي يا ديگري را انجام دهند. 44
به اين ترتيب کاردر فضاي خوش ،بهتر پيش مي رفت .به اين گونه کمک ها" قرض دادن بازو" نام داده بودند.آنها به نوبت بازوهايشان را قرض مي دادند ،ولي به هيچوجه در مورد عشق، رويايي در سر نداشتند .فقط آرزو مي کردند و اميدوار بودند که شوهري مهربان ،فهميده و مليم به آنها هديه شود.در ضمن دعا و نيايش مي کردند تا مادر شوهر بدجنس نصيبشان نشود.اقتدار مادر شوهر همچنان دست نخورده مانده بود .اگر از عروس خوشش نمي آمد و از او اطاعت نمي کرد ،مادر شوهر مي توانست پسرش را مجبور کند که اورا طلق دهد .من به هيچوجه نمي توانستم اين سماجت کريه را بفهمم که از طريق آن " ،مادران پسرها" بندگي زنان را جاودانه کرده بودند .در صورتي که آنان هم به نوبه خود در ابتداي ازدواجشان ،قربانيان آن تحقير بوده اند! آنها بايد آن روال جهنمي را از بين مي بردند و به سهم خود از تحقير و کوچک شمردن دختر وعروس هايشان خود داري مي کردند.ولي نه! عجيب بود ،انتظار نمي رود کسانی که زماني تحت فشار بوده اند ،با شادي کثيفي به سهم خود عامل فشار شوند؛ ولی آن زنان هم به محض اينکه فرصت پيدا می کردند ،نسخه بدبختي زنان را از نسلي به نسل ديگر انتقال مي دادند؛ اين مقدربود! سعي کردم تشويقشان کنم که ما مي توانيم رفتار ديگری داشته باشيم؛ من به سهم خودم از اينکه تحقير شده و وارد آن زنجيره بي انتهاي خنده آور شوم ،خودداري کردم واصرار داشتم که براي اجتناب از بندگي و برای خروج از اين دايره جادويي با هم يکي شويم .ولي گويي در بيابان موعظه مي کردم!...اميدوار بودم به ذره اي از همبستگي و همفکري زنان دست پيدا کنم ،ولي برعکس با ديواري از مقاومت روبرو شدم. تنفر من ازآن وضعيت ،نه هوشيارانه بلکه فقط در حد کلم بود .ولي دسيسه هاي ديرينه به زودي مرا در دام انداختند و حقايق مرا رودرروي واقعيتي تصورناکردني قرار دادند. * * * ديگر ماهها بود که در ايفيقا بوديم و کم کم من بي طاقت مي شدم .برادرم می گفت سعي دارد در الجزيره براي ما کاري پيدا کند ،ولي براي توضيحات بيشتر ،خست به خرج مي داد .او به مارتين خيلي اعتماد نداشت .در واقع از هنگام آمدن ما به کابيل او کامل عوض شده بود و با مطابق مدل حضرات آنجا مطابقت رفتار می کرد. او فقط براي دستور دادن با ما صحبت مي کرد .به الجزيره مي رفت و موقع بازگشت حتي يک کلم با ما حرف نمی زد .وقتي در ايفيقا بود ،دوباره دشداشه می پوشيد ،با دوستانش به شکار مي رفت وبه خانه بزرگي که براي مهمانانش آراسته شده بود ،بازگشته بود .من و زن برادرم براي آن آقایان غذا تهيه مي کرديم و مادربزرگم غذا را برايشان مي برد؛ چون ما زنان اجازه نداشتيم خودمان را به آن آقايان نشان دهيم .راستش را بخواهيد من اصل دلم نمي خواست با آنان ارتباط داشته باشم .زورگوياني مثل ممد؟ يکي برايم بس بود. او دوباره پرخاشگر و مهاجم شده بود ،با مادربزرگم مثل خدمتکار رفتار مي کرد و مرا به خاطر کوچکترين قدم اشتباهي کتک مي زد.هيچکس جرات اعتراض نداشت؛ او مرد است و مرد همه 45
حقي دارد!او به هيچوجه کتمان نمي کرد که من تحت قيموميت او قرار داشتم و به اين ترتيب، اتوريته خود را برمن محق نشان مي داد؛ من بلوکه شده بودم. در ارتباط با مارتين فکر مي کنم که حتي بدتر بود.او در پاريس عاشق ممد شده و بچه دارشده بودند .ولی آنها هيچوقت قبل با هم زندگي نکرده بودند؛ او زورگويي برادرم را تجربه نکرده بود.از اين گذشته ،در پيش بيني آينده شيرين رفتن به الجزاير ،ممدبه هر دوي ما تاکيد کرده بود: "اصل در مورد رسوم ابتدايي اونجا ناراحت نباشين .ما از فرانسه اومديم و نمی گذاريم کارهاياحمقانه رو به ما تحميل کنن". زن برادرم تصورش را نمی کرد که زماني شوهرش به او دستور بدهد ،اورا کتک خواهد زدو به او ظلم خواهد کرد.بعد ازاولين تنبيهات بدني متوجه شد که دنيا فرو ريخته است و به من گفت: "الجزاير به کلی اونو ديوونه کرده ".ولي مارتين مثل من عصيانگر نبود وممد از اين قضيه سو ء استفاده مي کرد.کمي بعد مارتین داشت دوبرابر من کتک می خورد؛" کتک هايی که در ازای فهميدن می خورد" .ما با هم همدردي متقابل داشتيم و دوباره مثل زمان مدرسه ،حمله هاي خنده عصبي می کرديم.اين تنها واکنش ما عليه افسردگي که کم کم دچارش مي شديم ،بود درحالی که براي خروج از آن بن بست ،امکان مالي وحقوقي نداشتيم. بالخره يک روز ،ممد با خبرهاي خوش از الجزيره آمد .دوست فرانسويش اوليور او راهمراهي مي کرد .اورا از پاريس مي شناخت و معمار بود .ممد حتي راضی شد او را به ما معرفي کند ،چون اوحاضر شده بود ما را درآپارتمان خود که در محله بسيار مناسب پايتخت قرار داشت ،اسکان دهد .در محل ما سه تايي مي توانستيم کوشش هايمان براي پيدا کردن کار را چند برابر کنيم .چند روز بعد چمدان ها را بستيم. من خيلی خوشحال بودم و کمي هم گيج .در همان مدت کم اقامت در ايفيقا من توانستم اوليوررا تحت نظر داشته باشم و در واقع بسيار متعجب بودم :پس مرد مودب هم وجود دارد که در ضمن جدي و مهربان هم باشد! او خيلي به من توجه داشت وظاهرا از من بدش نمي آمد .اين مساله برايم خوشايند بود به خصوص که او بسيار جذاب هم بود. از اينها که بگذريم ،من برنامه هاي مهم ديگري داشتم .کسي را در الجزيره نمي شناختم ،ولی به محض ورود به شهر ،شماره تلفن کساني را که مي توانستند برايم مفيد باشند ،فهرست کردم .به زودي امکان رفتن به کلس تئاتر را پيدا کردم .با رييس -RTAراديو تلويزيون الجزاير -و بسياري ديگر را که آماده بودند به من کمک کنند ،ملقات کردم .پيشنهاد هاي کار بسيار سريع تر از آنچه که فکر مي کردم ،به من رسيدند! من فقط بايد براي اولين حضور خودم ،انتخاب مي کردم؛ راديو يا تلويزيون که در آنجا شغل گويندگي يا خبرنگاري را پيشنهاد کرده بودند. بسيار خوشحال بودم و پس از بازگشت از آخرين ملقاتم ،خبرها را به برادرم دادم. "من اصل اجازه نميدم RTA .محيط مناسبي واسه تو نيست .کار ديگه اي پيدا کن!"با ترک پدرم ،با شرايط بدتري مواجه شده بودم! ممد دلش مي خواست من و مارتين به عنوان فروشنده در "گالري هاي الجزاير" کارکنيم .من اصل خوشم نمي آمدفروشنده باشم ،پس از آنهمه 46
تحصيل ،ايستادن پشت ميز فروشندگي در"گالري های الجزاير" ،واقعا به نظرم بيهوده مي آمد.باز هم من اختيار زندگی ام در دستم نبود! خوشبختانه در آن وضعيت براي خودم و زن برادرم دو کار در بيمارستان مصطفي پيدا کردم. آن را به کاردر"گالري های الجزاير" ترجيح مي دادم .برادرم خيلي مخالفت نکرد .حقوقمان بهتر بود و مجبور نبوديم پول پادو بدهيم .ولي او قاطعانه اعلم کرد : " نمي خوام شما ها هيچ جورارتباطي با همکارانتون داشته باشين .شهرت بد به سرعت دراينجا پخش ميشه .حتي حق ندارين با اونا گپ بزنين و موقع سلم و خداحافظي با هاشون دست بدين". طبعا منظور او آقايان بود ....بنابراين من تمام روز را در حاليکه سرم روي کاغذ هايم بود ،می گذراندم و بندرت به سوالت همکاران پاسخ مي دادم ،چون مي دانستم که اعمال حرف ها و رفتار ما را به ممد گزارش مي کنند. الجزيره همچنان روستا مانده بود! روشن است که همه ما را نمي شناختند ولي مي دانستند که ما از فرانسه آمده ايم و به همين دليل حواسشان به ما بود وپنهاني مارا تحت نظر داشتند .ما بازهم لباس هاي اروپايي مي پوشيديم ،هرچند ميني ژوپ نمي پوشيديم ولي مطابق مد پاريس مي گشتيم. بسيار شيک بوديم ،اگر نگويم ،زيبا .مردها در خيابان نگاهمان مي کردند واين مساله ممد را عصباني مي کرد .چطور جوانان جرات مي کردند مارا نگاه کنند ،در حاليکه او همراه مابود؟ در مورد خارج شدن از خانه بجز براي رفتن به بيمارستان او بيشتر و بيشترمخالفت مي کرد. برخانه فضايی يخزده حکمفرما بود ،بجز وقتي که برادرم عصباني مي شد .در ساير مواقع وقتيکه رئيس حضورداشت ،نه کلمي ،نه لبخندي ،نه هيچ ارتباطي .تنها لحظات بدون تنش وقتي بود که من و مارتين تنها بوديم.در اين مواقع به ياد زندگي در پاريس مي افتاديم؛ زندگی که به نظرمان آنقدر دردناک بود که سعي کرديم خودکشي کنيم .ولي در مورد شرايطمان هم نظر بوديم که زمان خوبي بود .ما اندوهگين بوديم و هر دو تاييد کرديم : "از اين بدتر نميشه ".* * * ولي به زودي شد.... يک بعد ازظهر دوستمان اوليور به ملقاتمان آمد.برادرم بيرون از خانه بود ،ولي از آنجا که اوليورخانه را موقتا به ما داده بود ،حداقل شايسته بود که او را به نوشيدن چاي دعوت کنيم. با خوشحالي با هم گپ می زديم که ممد به طور غير منتظره به خانه برگشت .ولي آيا اخلق خوش ما او را به خشم آورده بود؟ رنگ صورتش سفيد شده بود ،بدون هيچ کلمي با انگشت حمام را به من نشان داد .بدون اينکه بفهمم قصد او چيست به آنجا رفتم و در را بستم .به شدت مرا با مشت زد .شانه هايم را گرفت و کشان کشان از راهرو بيرون برد و به داخل اتومبيلش هل داد وفرياد زد: "چه اتفاقي بين تو و اوليورافتاده ؟" "هيچي !"47
هنوز من جواب نداده بودم که مشت ديگري به صورتم خورد .قسم خوردم که هيچ چيز خاصي اتفاق نيفتاده وزدم به گريه. برادرم اصرارکرد: "اون عاشق تو شده".تا جايي که امکان داشت به آرامی توضيح دادم که اينطور که پيداست او تمايل قلبي به من دارد و منهم از او بدم نمي آيد. بدون اينکه بدانم با اين حرفها حکم زندان خودم را امضا کردم. همان شب ممد مرا به محله حسن دي ،به خانه کوچکی که يکي از عموهايم قبل از آن استفاده مي کرد و در حال حاضر بدون استفاده مانده بود ،برد .آيا براي اين که اوليور رد پايم را گم کند؟ در واقع دل مشغولی برادرم فقط به آن مرد مربوط نمي شد ،بلکه هرمرد ديگري را هم شامل می شد .اجازه نداد بسياري از لباس هايم که آنها را خيلي کوتاه مي دانست با خود بردارم ،هرچند که آنها زانوهاي مرا هم مي پوشاندند.مي بايست تنها با يک دامن که فکر مي کرد مناسب است، سرکنم .ولي اول بايد حاشيه آن را مي شکافتم تا بلندتر شود .آن دامن مناسب بعدا باعث از دردسرمن شد... از آن به بعد ،هرروز صبح برادرم به خانه من می آمد تا مرا تا بيمارستان همراهی کند در حالي که من تا ساق پا مطابق ميل او ،پوشيده شده بودم.متاسفانه آن دامن ابريشمي سياه ،گشاد و شل بود .نيم تنه سفيد تنگي هم با کفش هاي واکس زده مي پوشيدم .اينها مرا به زني از سالهاي دهه 30که به دنبال جلب نظر ديگران است ،شبيه مي کرد!نتيجه اين تغيير شکل کامل مخالف نظر برادرم در آمد؛ طرز لباس پوشيدن غير عادي وجالب من تمام نگاه ها را جلب مي کرد. وقتي ممد ازاين مساله خبردار شد ،عقل از کله اش پريد وحکم کردکه بيمارستان را ترک کنم و اجبارا در خانه کوچکم بمانم.من با اينکه زنداني نشده بودم ،ولي کجا مي توانستم بروم؟ بيرون رفتن از آن خانه براي دختر جواني مثل من خطرناک بود .حسن دي محله امني نبود .بسياري اوقات آزارو اذيت های زنان اتفاق مي افتاد.از اين گذشته از چه کسي مي توانستم کمک بخواهم، من که کسي را در الجزيره نمي شناختم .آيا به پليس مراجعه کنم؟ من به سن بلوغ نرسيده بودم و هنوز تحت قيموميت برادرم بودم. تمام روز را در آن اتاقک مي ماندم به انتظار ممدتا برايم غذا بياورد ،غذايی که بيشتراوقات غذاي پسمانده بود. او به مارتين اجازه نمي داد به ديدن من بيايد ،چون مي خواست رابطه ما را که به نظرش بيش از حد صميمي بود ،قطع کند .بندرت دخترش سابينا راکه به تازگي همراه يکي از عموهايش از پاريس آمده بود با خود مي آورد .مارتين روزها کار مي کرد .پس در طول ساعات کاري بايد بچه را به همسايه ها يا خويشاوندان مي سپردند .من يکي از آنها بودم و اين مساله مرا خيلي خوشحال مي کرد.من آن بچه کوچک را نازو نوازش مي کردم با اين اميد که اوبا داشتن آن پدر ستمکار ،مثل من آزار وزجر نکشد . براي خودم هيچ راه حلی نمي ديدم .زنداني شده بودم ،نه براي اينکه مي خواستم افسار گسيخته باشم ،براي اينکه مي خواستم صرفا مطابق ايده های فرهنگی خودم زندگي کنم .به برادرم اعتماد 48
کرده بودم تا به من کمک کند روياهايم را تحقق ببخشم.در عوض او در برابرم ديواري از پيش داوري ها و بيش از آن سنگدلي برپاکرد. در مورد اوليور حتي اگر من عاشق او شده بودم ،مگراو مردي مثل بقيه مردان نيست؟ برادرم هرگز اجازه نداده بود من با يک فرانسوي يا فرد خارجي ديگر ازدواج کنم .مگر او خودش با يک فرانسوي ازدواج نکرده بود؟ نهايتا نتيجه گيری کردم که عکس العمل هاي ممدنه فقط نتيجه تمايل به حکمراني و نشان دادن تحکم برادرانه سنتي ،بلکه شايد ناشي از گونه اي عشق شديد و حسود بود. انگيزه او هرچه بود ،آن زندان 5ماه طول کشيد .پنج ماهي که من نتوانستم حتي يک کلمه با کسي حرف بزنم و کسي را به جز سابينا و برادرم ،آن هم بندرت ،ببينم! ساعات طولني به ديوار بالکن خيره مي شدم .چندين بار تصميم گرفتم خودم را از پنجره به بيرون بيندازم .اما عشق به زندگي قوي تر بود ،مي خواستم قوي تر باشد ،هرچند که اغلب حس مي کردم دارم ديوانه می شوم . دو سی دی موسيقي که به طور معجزه آسا در آن مکان کوچک نيمه خالي جا مانده و فراموش شده بودند ،به من کمک کردند تا بر نااميدي و احتمال ديوانه شدنم غلبه کنم":چهار فصل " ويوالدي و "امپراطور" سمفونی پنجم بتهون .با آن موزيک ها سرمست می کردم و روي قطعات کاغذ رنگها و حرکاتي را که به نظرم مي آمد مي کشيدم. به جز گوش کردن به آن سی دی ها ،ديگر نمي توانستم سکوت را تحمل کنم؛ کتاب هم نداشتم . کم کم شروع کردم به نوشتن شعر و خواندن آنها ،فقط براي شنيدن نواي يک صدا؛ صداي خودم! درآن خلوت اجباری درکنار مديترانه جوانه های تبديل شدن من به نويسنده ،آفريننده و مفسر، رشد کرد. گاهي متوجه مي شدم که فقط شاعره ای تنها نيستم ،بلکه زن هم هستم! با شگفتی بدنم را در آينه نگاه مي کردم .داشتم فراموش مي کردم که بدني هم دارم؛ بدني زنانه .ولي از نظر روحي به شدت پيرشده از رنج. باز هم اميدوار شدم ...اميد به معجزه .پيشگويي درويشي را به ياد آوردم که همراه مادر بزرگ چند ماه پيش ديده بوديم؛ دورش را گرفته بوديم و او به هرکس جمله کوتاهی می گفت .سپس نگاهی به من انداخت و گفت: "ناراحت نباش! هواپيماها تابستون ميان و پايان رنجت ميرسه .هواپيماها"...آيا معني اش آن بود که من زماني آن سوي مديترانه خواهم بود و کمتر از اينجا با من بدرفتاري خواهدشد؟ با اين انگيزه ،نامه پشت نامه براي پدرو مادرم نوشتم .با ترس و لرز و دزدانه براي پست کردن نامه ها می رفتم .هرچند که ترجيح مي دادم درآن محله کثيف از خانه خارج نشوم. پدرومادرم را آماده مي کردم که بيايند و مرا با خود ببرند... بعدها فهميدم که با نامه ها چگونه برخورد مي شده است .مثل قبل مادرم اصل حق نداشت نظری ابرازکند ،چون رابطه او وپدرم به هيچوجه بهتر نشده بود .ولی پدرم خيلي خوشحال شده بود: " خوبه ،حقشه! مي خواست فرار کنه ،حال متوجه شده".
49
در حقيقت او خيلي راضي بود که برادرم آنقدر مرا آزار داده بود و مرا از نگاه هاي ناشايسته حفظ کرده بود.همين ثابت می کرد که او به طور موثر نقش خود را ايفا کرده و به خوبي به من حکمراني کرده است. چندين بار نامه نوشتم و از پدرم خواهش کردم که مدارکي که به من اجازه مي دادند سفرکنم و به خانه آنها در پاريس برگردم را امضا کند ولي اوخودداری کرد... با وجود اين يک روز صبح در خانه من در ساعتي که معمول ممد نمی آمد ،باز شد ،پدرم بود! با شوق او را پذيرفتم ،با تشکرخودم را به ميان بازوانش پرتاب کردم.بالخره براي کمک به من آمده بود... چقدر ساده بودم! او فقط داشت تعطيلتش را مي گذراند و مي خواست با چشمان خودش ببيند من چگونه زندگي مي کنم .نه برای همدردي ،براي کنترل! به هر ترتيب ما سه روز را با هم گذرانديم بدون اينکه صحبت زيادي با هم بکنيم.ارتباط ما به طور معمول در سکوت مي گذشت و حال او فقط نگاه مي کرد. با وجود اين مطمئن بودم که آن نگاه کردن ها اورا به ترحم کشانده بود؛ هيچکس به ديدن من نمي آمد ،پول نداشتم ،فقط غذاي پس مانده مي خوردم ،هيچگاه از خانه بيرون نمی رفتم ،درآن محله خطرناک سکونت کرده بودم.... روز سوم متفکرانه سوال کرد: " تواينجا کامل تنها يي؟"اندکي عصبانيت در آن صدابود .با خوش خيالی تصورکردم که او ممد را شماتت خواهدکرد که آنطور مرا رها کرده است .پاسخ دادم: " بله تنهام .مگه بارها برات ننوشتم" .لحظه ای چيزي نگفته و چندبار رفت و آمد .تصور مي کردم حتمابا من همدردي خواهد کرد .در حقيقت من به طرز درمان ناپذيري خوشبين بودم ،چون او ناگهان ديوانه وار ،گويي که مساله تازه اي را کشف کرده ،اعلم کرد: " پس هرکسي مي تونه اينجا بياد و بره! برادرت اصل مسووليت سرش نميشه .مواظب تونيس.تو حتی مي توني اينجا مردا رو بياري!" از ترس يخ زده بودم .به جاي همدردي ،به من مشکوک بود که روسپيگري مي کنم ،خانه مرا با با روسپي خانه مقايسه می کرد! روزبعد مرا به ايفيقا برد... برادرم جرات نداشت سراغ ما بيايد .چون او عصبانيت پدر را در الجزيره به دليل " توجه نا هوشمندانه" تجربه کرده بود .نمي دانم چرا ،ولی پدرم از من بيشترعصباني شده بود و محبتي نشان نداد .با اينهمه اقامت در آنجا بی تاثيرنبود .بعد از تفکر طولني و به دليل آنکه ارزيابي او نشان مي داد که من به خوبي مورد توجه و مراقبت قرار نگرفته ام تصميم گرفت مرا به فرانسه بازگرداند. بی صبرانه انتظار می کشيدم.دو هفته اقامت در روستا به نظرم يک قرن آمد .احساس آرامش نمي کردم تا وقتي که سوارهواپيما شدم .ستسي فاطيما نيازي به سوال براي گمانه زني در مورد 50
رنج هايي که مي بايد تحمل مي کردم نداشت :کافي بود به من نگاه کند .مثل من مي دانست که بازگشت به پاريس زير فشار زياد پدرم راه حل ايده آلي نيست .موقع حرکت گفت: " با وجود اين رفتن واسه تو بهتره .اينجا هيچ آينده ای برای تو وجود نداره.نگا کن به چه روزیافتادی ،چقد لغر شدی ،يه ذره شدی ،کمرت باريکتر از شاخه نهال شده .برودخترم .شجاع باش .خدا نگهدارت باشه". پس دوباره او را ترک کردم ترسخورده از اينکه اين بار براي هميشه باشد.
VI سفر در هواپيما در سکوت کامل گذشت .پدرم به سمتي و من به سمت ديگر نگاه مي کرديم... وقتي پايم را در فرودگاه اورلی روي زمين گذاشتم ،حس کردم سبک شده ام. 51
ظاهرا مادرم از ديدن من خوشحال بود ،بدون اينکه تمايل زيادی نشان بدهد ...بعد که پدرم به سر کاررفت ،مادرم گفت که بين آن دو هيچ چيز تغيير نکرده است .پدرم مدام مي نوشد و او را مي زند .خواهرها و برادرانم هم در مورد مي 1968صحبت مي کردند.من هيچ چيز در مورد آن تغييرات نمي دانستم .مي 1968را من در لنه اي در حسن دي مي گذراندم. من غروب رسيدنم به پاريس اصل نمي دانستم که زنداني را براي ورود به زندان ديگر ترک کرده ام .می دانستم که همه چيز خوب پيش نخواهد رفت ولي تصور مي کردم که زندگي قبليم را دوباره پيدا خواهم کرد؛ جستجوي کار وشروع دوباره تحصيلتم. بلفاصله روز بعد پدرم به مادرم چنين گفت و تکليف مرا مشخص کرد: "اون اينجا مي مونه .به هيچوجه از خونه خارج نميشه ".من حتي حق بيرون رفتن از خانه براي خريد نان نداشتم .جرات دزدانه و پنهاني بيرون رفتن را هم نداشتم .پدرم دوباره شب ها کار مي کرد و تمام روز خانه بود.قاعدتا مي خوابيد ولي ممکن بود از خواب بيدار شود.تمام شبانه روزرا در طبقه سيزدهم بلوک بتوني مي گذراندم .همانطور زنداني مثل الجزيره ،فقط پنجره ام عوض شده بود.روزها پس ازروزها ،ماهها پشت ماهها. به مادرم کمک مي کردم و خودم را در مطالعه غرق کردم :خوشبختانه کتاب ممنوع نشده بود. جرات ترانه خواندن نداشتم ،به زحمت هنوز صحبت مي کردم.گاهي در مورد اوليور فکر مي کردم .معمار زيباي من! کسي که ظاهرا ديگرمرا فراموش کرده بود. در اين فاصله اوليور آسمان و زمين را به هم دوخته بود تا مرا پيدا کند .نمي دانم چگونه مطلع شد که من دوباره به فرانسه بازگشته ام .از آنجا که او هم در پاريس بود بلفاصله به من نامه نوشت .شکر خدا من اولين کسي بود م که نامه را ديدم و بدين ترتيب مجبور نبودم به سوالت پدرم پاسخ دهم. محرمانه مادرم را مطلع کردم و با التماس از او خواستم که اجازه دهد اوراببينم.اگر پدرم بيدار مي شد ،تمام عواقب آن به عهده خودم. به اين ترتيب اوليور و من ماهها مخفيانه يکديگر را ملقات مي کرديم .عشق من حتي يک ثانيه هم نه مي توانست تصورکند که من در حسن دي زندگي مي کردم ونه اينکه اکنون در پاريس هستم .او خود را بسيار با توجه و صبور نشان مي داد و موافقت کرد که ملقات هاي مخفيانه ما در قهوه خانه ها يا بيشتر مواقع در اتومبيل او ،نه خيلي دور از خانه من اتفاق بيفتد تا من بتوانم سريع به خانه برگردم .او بايد همچنين با حجاب من مطابقت مي يافت :اين عشقي افلطوني بود. عليرغم همه چيزمن به اصول سنتي پابند بودم :نبايد با پسري قبل از ازدواج "رابطه" داشته باشم. ازدواج ...اوليور مخالفت نداشت و اين فکر درخشانی برای من بود :راه خروج برای من پيدا شده بود .اگر کسي از من مي پرسيد و حتي اکنون هم اگر بپرسند که تا چه حد استراتژي و تا چه حد عشق در تمايل من به ازدواج وجود داشت ،نمي توانم جواب دهم. من عاشق اوليور شده بودم ،شيفته راه و روش و محبت او .ولي من بيش از يک سال و نيم در زندان بودم .تعجبی نداشت که آرزوي اصلي من خروج از آن زندان به هر ترتيبی باشد .اين روش نه فقط جذاب ترين ،بلکه در عين حال تنها راه بود. من در مورد اين پروژه با مادرم صحبت کردم و در خواست مشاوره کردم که چه کنم .او اشاره کرد: 52
" اون فرانسويه". " بله ولي اون دوست ممد هم هست .از خانواده اي غير ثروتمند ولي خوش اخلقه ،معمارهمهست .علوه بر اين پدرهيچوقت به من نگفته که با فرانسوي ازدواج نکنم" . مادرم با ناراحتي گفت: " با وجود اين امتحان کن .اون پسر بياد خواستگاری"من خيلي سورپريز شدم که پدرم نه با نامهرباني او را پذيرفت. " گوش کن پسرم .اساسا من مخالف نيستم که تو با دختر من ازدواج کني ...ولي من برادريدارم و اين گونه تصميمات را ما طبق رسم با هم مي گيريم .پس اگر موافقي بايد عموي جورا روهم ملقات کني تا اجازه اونم بگيري". اوليوردوباره بايد پرواز مي کرد چون عموي من در کابيل زندگي مي کرد! "ببين ما در جامعه اي در حال رشد زندگي مي کنيم.اگر برادر من و جورا موافقن ،باشه منمموافقم". اوليور بلفاصله نامه ای به پدرم فرستاد که مادرم و من با بخار فورا چسب در آن را باز کرديم، چون بي صبرنه مي خواستيم بدانيم نظر عموچه بوده است .ما آنقدر خوشحال شديم که نامه را به همه فاميل نشان داديم .بعد دوباره پاکت را بستيم و آن را به پدر داديم. او براي خواندن نامه به اتاق خودش رفت و هيچي نگفت .حتي يک کلمه! چنان رفتار کرد گويي آن نامه ای از طرف اوليور نيامده و او هرگز نامه ای دريافت نکرده است .فقط خودش را همچنان مشکوک نسبت به من نشان مي داد وشب و روز پنهاني مرا کنترل مي کرد . آن وقت فهميدم که او به من کلک زده و اوليور را مسخره کرده است! واينکه او هرگز با ازدواج من با يک فرانسوي موافقت نخواهد کرد .فهميدم که براي هميشه زنداني شده ام . تصميم به فرار گرفتم ولي فرار خطرمهي داشت؛ پدرم که " بی آبرو" می شد مسلما تصميم به کشتن من می گرفت .به زودي من از نظر قانوني بالغ مي شدم .ولي من الجزايري بودم و بر اساس قوانين الجزاير ،زنان هيچگاه حق ندارند خود را بالغ بپندارند .ولي من ديگر براي هر خطري حاضر بودم .هرچيزي بر ادامه آن گونه زندگي ترجيح داشت. نقشه خود را به مادرم گفتم با اين اميد که او بتواند اگر چيزي اتفاق افتاد در برابر پدرم از من دفاع کند. " ببين من فرار نمي کنم که مردي پيدا کنم ،فرار مي کنم که مستقل زندگي کنم .اول پيش دوستدخترم زندگي ميکنم". اين واقعيت داشت .دوست دختر قديمي من از مدرسه نمايش که توانستم مخفيانه با او تماس بگيرم موافقت کرد که شبي بيايد و مرا با اتومبيل بردارد... مادرم که تا آن موقع همکاري مي کرد ،راه را بست ،مرا کتک زد و سعي کرد جلوي فرار مرا بگيرد.احتمال او از انتقام پدرم ترسيده بود. حق داشت .صبح روز بعد ،وقتي پدرم به خانه بازگشت با آگاه شدن از غيبت من ،رولور خود را برداشته و بيرون رفته بود ،در حالي که ديوانه وار فرياد مي کشيده":مي کشمش! مي کشمش!" بعد از آنجا که نمي دانسته کجا مرا پيداکند ،برگشته بود تا از همسرش به اتهام اينکه مرا بد تربيت کرده انتقام بگيرد و او را بزند. 53
اين جزئيات را من بعدها وقتي مادرم و خواهرم فاطیما را در قهوه خانه يا دم درخانه ملقات مي کردم ،فهميدم. در آن زمان من به عنوان مسوول پذيرش کار مي کردم و هم زمان درس هنر سينما را در دانشگاه وينسنس می خواندم .محل زندگی من اتاقکی زير شيروانی بود.اين مساله اوليور را که هميشه مشوق من بود سخت متعجب کرد. " چرا به خانه والدين من نميای ؟ اونا تورو دوس دارن و حاضرن تورو بپذيرن".والدين او انسان هاي دوست داشتني بودند و مايل بودند مرا هم بپذيرند .ولي من بر خلف عصيانگري هميشگي ام با اصول قديمي خودم مشکل داشتم .دلم نمي خواست بگويند که او "بامردي" فرار کرد .مي خواستم به پدرو مادرم ثابت کنم که دختر"قابل احترامي" مانده ام. اين لجاجتم اولين شب عشقبازي با "نامزدم" را سمبل کرد .به هرصورت من نمي توانستم مدام از آن پسر دوري کنم .شبي موافقت کردم که شب را با او نزد پدر و مادرش بگذرانم. من خودم را رها شده از سلطه پدري مي دانستم :ولی در واقع به آن ارتباط نزديک در حالي قدم مي گذاشتم که با تمام تابوهايم انباشته بودم؛ من باکرگي ام را خارج از روابط زناشويي از دست خواهم داد. به نظرم می آيدکه اين واکنش امر بسيارنامتجانسي از نظر عرف و عادات زمان ماست ،ولي آن زمان اينگونه بود .مساله باکرگي ،دختران را از زماني که بالغ مي شوند دنبال مي کند؛ روز پس از ازدواج ،روتختي لکه دار شده به وسيله خون باکرگي ،از پنجره نمايش داده مي شود تا ثابت کند که تازه عروس ،باکره بوده است.در ارتباط با گناه عشقبازي قبل از مراسم عقد ،در ايفيقا توضيحات کافي به من داده شده بود که چنين فردي شايسته حداکثر مجازات است ،حتي اگر دختر مورد تجاوز قرار گرفته باشد! ناخود آگاه تمام آن رسوم را به ياد می آوردم ،ولي اينها برايم مشکل زا نبودند ،مشکل من اين بود که ديگرهيچگاه نمي توانستم به پدرم ثابت کنم که پاکدامن بوده ام و او مي تواند به من اعتماد کند. بيشترآشفته شدم وقتي متوجه شدم که اوليور اثبات باکرگي را که نزد ما تا بدان حد ارزشمند شمرده مي شد ،بي ارزش مي دانست! من بسيار زود در غرايض شهواني ام رشد کردم .تنها چيزي که مي توانست جلوي مرا بگيرد، زور بود .هرگز خودم را در آغوش مرداني که مثل پدرم ،برادرم يا مردان ديگري که روزها با رفتارشان شکنجه مي کردند و شبها زنان را باردار ،احساس راحتي نمي کردم .اوليور جفتي مليم ،مهربان ،مودب و عاشق بود .اومدت 5سال فرصت داشت تا مرا رام کند. * * * به همين ترتيب من تا سال 1970زندگي کردم ،درحالي که فکر ديدن پدرم هرگز مرا ترک نکرد ...همه جا تصور مي کردم اورا مي بينم؛ درخيابان مرتب پشت سرم را نگاه مي کردم، وقتي صداي پايي از پشت در اتاقم مي شنيدم ،زود به لرزه مي افتادم. 54
بيشتر وقتها ديروقت شب مادرم را مي ديدم .بخش زيادي از درآمدم را به او مي دادم تا به پس انداز او کمک کنم.آيا فرار من اورا تحريک کرده بود؟ او هم قصد داشت خانه شوهرش را همراه بچه هايش يا حداقل باچند تا از آنها ترک کند.به دليل آرزويم براي آزاد کردن همه ،به او قول دادم هر موقع که آماده باشد ،تامين زندگي اش را به عهده خواهم گرفت. " -مواظب خودت باش.پدرت دنبالته و مسلحه". اين چيزي بود که او مرتب تکرار مي کرد. آن وحشت هرروزه بالخره برايم تحمل ناپذير شد .آيا تا آخر عمرمی بايست مثل يک محکوم فراري زندگي کنم؟ يک روز صبح با شجاعت ،خطر همه چيز را پذيرفتم و تصميم گرفتم پدرم را ببينم. به ايستگاه شمالي که او هر روز صبح خيلي زود در آنجا سوار قطار مي شد رفتم .به محض رسيدن به سالن ،از وحشت تقريبا منصرف شدم .ولي نمي توانستم باور کنم که او بتواند در يک محل عمومي به من شليک کند ومرا بکشد .بنابراين بالي پله ها ايستادم که حتما اورا ببينم .کم کم اورا از دور ديدم که کيف دستي به دست داشت و به نظر مي رسيد عبوس و مراقب است. حس کردم خون در رگهايم منجمد شده و دستهايم عرق کرده اند ،به زحمت مي توانستم نفس بکشم. وقتي مرا ديد ،به نظرم نيامد که متعجب شده ،گويي منتظرم بود!هيچ اسلحه اي ،هيچ قطره خوني! دلم مي خواست اورا ببوسم ولي جرات نداشتم. " -صبح بخير ،پدر".. لبخندي زد و مرا در آغوش گرفت.مثل اينکه مي خواست مرا روي خيابان بکشد. " بريم خونه!"صدايش تهديد آميز بود .به اين ترتيب هيچي نفهميده بود ،به سادگي تصور مي کرد که من براي درخواست بخشش قبل از بازگشت به خانه به ديدنش رفته بودم .با احساس برتري ،مستقيما و با شجاعت سوال کردم: " ميگن مي خواي منو بکشی "." زود باش بيا".او اصرار مي کرد و بدون زور مرا مي کشيد. " الن ممکن نيست چون بايد يک ساعت ديگه کلس برم .ولي مي تونيم توي يک قهوه خونهحرف بزنيم" . تعجب کرد. " توقهوه خانه؟"رفتن به قهوه خانه براي دختران غيرمجاز بود .با او ،پدرم؟ با اين وجود موافقت کرد ،چون مطمئن بود که من آنجا هستم ،چون من تسليم شده بودم. پس دوتايي روي نيمکتي در قهوه خانه اي نشستيم .در مورد خواهرها و برادرانم ،مادرم و تمام فاميل سوال کردم.غرغرکنان گفت: "همه خوبن .ولي گوش کن .مادرت و عموهات اصرار مي کنن تورو بکشم .ولي اگه تو بهخونه برگردي ،هيچ اتفاق بدي برات نمی افته" . 55
با قول گذشت همراه با تهديد آشکاردر قيافه فاتح ،خوشحال بود که غنيمت خود را خواهد داشت. من کامل متوجه شدم که هرگز ما نخواهيم توانست کمترين هماهنگي داشته باشيم .اول ،چون او دروغ مي گفت؛ مادرم و عموهايم هرگز در آرزوي انتقام ،اورا تحريک نمي کردند .از آن گذشته من حس کردم که او هرگز نقطه نظر خودرا تغيير نخواهد داد .من بايد به خانه برمي گشتم و آنجا مي ماندم .نقطه تمام. اما من هم به سهم خودم دروغ گفتم .قول دادم روز بعد به Courneuveخواهم رفت .بلند شدم، هردوگونه اش را بوسيدم و گفتم: " -تا به زودي پدر عزيزم". شانزده سال بعد او را در بستر مرگ ديدم. * * * پدر و مادرم خيلي زود پس از ديدار ما از هم جدا شدند.دقيق تر بگويم مادرم ،مثل من شب هنگام، همراه پنج تا از بچه هايش تغيير محل سکونت داد .ازآنجا که آپارتماني که من وا وليور براي هشت نفرپيدا کرده بوديم برايشان بسيار کوچک بود ،تصميم گرفتيم فاطيما و بليد به ترتيب 20 و 17ساله در خانه بمانند و بعدا خارج شوند؛ فاطيما بسيار هوشمندانه با پدرم رفتار مي کرد و بليد هم که پسر بود ومشکلت زيادي با پدر نداشت. ما به سرعت لباس ها و کتاب هاي درسي را در کاميون کوچکي که اوليور اجاره کرده بود ،بار زديم و مثل دزدها فرار کرديم .مادرم درتمام عمرش هيچگاه کار نکرده بود .بچه هايي هم که با خودش آورده بود ،از 4تا 13سال داشتند و نيازمند مراقبت اوبودند .او مي توانست به عنوان نظافت چی ،کار کند ولي من دلم نمي خواست .دلم مي خواست با او مدارا کنم و به دليل رنج هايي که برده بود ،با اوهمدردي نشان دهم .بنابراين من رئيس خانواده شدم. من ديوانه وار هم در محل کار وهم در خانه کارمي کردم .هدف من تعليم برادرها و خواهرهايم تا سن بلوغ و مراقبت از مادرم تا پايان عمرش بود .من به خوبي از سنگيني اين تصميم براي شانه هاي جوانم آگاه نبودم .من اجاره آپارتماني را که به نام اوليور گرفته بوديم ،مي پرداختم .چون گروهي بچه به همراه مادري بيسواد و بيکار براي هيچکس قابل اعتماد نبودند .براي صرفه جويي در خوراک ،صبح خيلي زود به بازار اصلي پاريس مي رفتم و خريد مي کردم .لباس ها را ازحراجي مي خريدم که مادرم با بزرگتر شدن بچه ها ،آنها را اندازه شان مي کرد. بايد همچنين وضعيت مدرسه و رشد رواني بچه ها را کنترل مي کردم .مادرم خوشبختانه از حکم زن و شوهري خلص شده بود ،ولي نشان داد که نمي تواند مدرسه و مسايل اجتماعي بچه ها را هدايت کند .من براي بچه هاي او مادر دوم و همزمان پدر شدم. اين کارراحتي نبود .عمار يکي از برادرهايم مراقبت هاي بيشترمرا می طلبيد .در خانه پدري که بود ،نامرتب درس مي خواند و با جوانان خلفکاردوست شده بود و همچنان هم به انحرافات خود ادامه مي داد.بارها بايد در قرار گاه پليس دنبال او مي گشتم که به دليل دزدي چتر و چيزهاي بي ارزش ديگر دستگير شده بود.بعد فرارازخانه را آغاز کرد واز مدرسه اخراج شد .به دليل سوابق 56
بد تحصيلي ،هيچ مدرسه دولتي او را نمي پذبرفت .مجبور بودم او را در مدرسه خصوصي ثبت نام کنم که مرا بيشتر بي پول کرد. خواهرم ملحه بي وقفه عليه مادرم عصيان مي کرد.حکيم و جامل و حتي جميله که آخرازهمه به دنيا آمده بود ،نتايج گذراندن کودکي در خيابان هاي مجموعه خانه ها ،پدر مست و مادر مظلوم و کتک خورده را تجربه می کردند. با اين همه من اميد ساختن افرادي بالغ ،خوشبخت با رفتاري خوب را حفظ کرده بودم .هيچ چيز برايم غيرممکن نبود ،فقط اگرسالم مي ماندم. من سلمت کامل و قلبی مهربان داشتم.اصل نسبت به بيست سالگي ام عوض نشده بودم .آنقدر خواهر و برادرانم را دوست داشتم که گويي من آنها را به دنيا آورده بود م.از ترس مي لرزيدم وقتي يکي از آنها مريض مي شد .براي آنها بي حد کار مي کردم.مادرم فريبکارانه مرا در اين ارتباط جرات مي بخشيد. " -جورا برام مثل 10تا مرده ". من به هيچ چيز ديگري نياز نداشتم .مطمئن بودم که محبت کسي را که زماني شيرش را از من دريغ کرده بود ،به دست آورده بودم .بعد ها فهميدم که آن عشق ديررس چيزي جز تمايل به راحتي نبوده است. تنها عشقي که من با اطمينان مي توانستم بدان اعتماد کنم ،از سوي اوليور به من ابراز مي شد .او شرايط مرا درک مي کرد ،مرا از نظر روحي حمايت مي کرد و خواه ناخواه فرهنگ خانواده ام را پذيرفته بود ،بي دريغ پرداخت هزينه اجاره آپارتمان هايي را ما پي در پي برايشان اجاره مي کرديم ،ضمانت مي کرد؛ از آنجا که پدرم بی وقفه ما را تعقيب مي کرد ،ما مجبور بوديم مرتب تغيير مکان دهيم.او ما را تعقيب مي کرد با اين تصميم قطعي که پاسخ فرار ما را به من و مادرم بدهد .فاميل مادرم بلفاصله وقتي او ردمان را پيدا مي کرد به ما خبر مي دادند و بلفاصله هم ما با راهنمايي همراهم که هنوز شوهر من نبود ،فرار مي کرديم .مادرم با اين ازدواج موافق نبود.آيا از بدگويي ها مي ترسيد؟ " -ببين اگه تو الن ازدواج کني ،مردم ميگن که چون من از شوهرم جدا شدم به تو اجازه ازدواج با فرانسوي رو دادم". فرانسوي ...او حتي متوجه نژاد پرستي شخصي و تهاجم ضمني اش نسبت به اوليور نبود .کسي که اغلب به ما براي رسيدن به آخر ماه کمک مي کرد ،هرچند که اوخودش در حالي که به عنوان کارمند در دفتر معماري استخدام بود ،آنقدرها پول به دست نمي آورد. فقط هنگامي مادرم ازدواج ما را پذيرفت که من واوليور مدتی بود با هم زندگي مي کرديم. "به شرط اونکه کسي نفهمه". پس ما با هم زندگي کرديم .ابتدا نزد پدر ومادر اوليور و بعد هم در آپارتماني کوچک ،در حالي که مدام مواظب محل اقامت مادر وبچه ها بوديم. در اين زمان برادرم ممد براي نصيحت پدرو مادرم و پيوند مجدد آنها بازگشت .من اورا در خانه خودم نپذيرفتم وهيچکس آدرس مرا به او نداد .من اورا نزد مادرم ملقات کردم .قاعدتا او بلفاصله ازفرصت استفاده کرد تا مرا بزند. 57
پس از آن به مدت سه ماه پدر و مادرم دوباره با هم زندگي کردند و درگيری ها دوباره شروع شدند .دوباره تغيير مکان با کمک من ،تعليمات بچه ها و ساير چيزها....ولي اين بار مادرم براي طلق گرفتن اقدام کرد .پدرم که تازه بيکار شده بود ،بيشتر مشروب مي خورد .مستي مدام ،او را به نوعي بي تفاوت کرده بود .به همين دليل کمتر با علقه دنبال من مي گشت ،هرچند که تهديداتش را متوقف نکرده بود. تنها نقطه روشن اين بود که من وقت پيدا کرده بودم که همراه اوليور شبها به دانشگاه وينسنس بروم .به جز کار معماري ،اوليورهم مثل من به هنر سينما علقه مند بود .وينسنس در آن زمان درحال گذرانيدن انقلب نوسازي آن زمان بود .من در مبارزه عليه نژادپرستي ،براي برابري، اجتماعي عادلنه ترو بهبود شرايط زندگي براي زنان مبارزه مي کردم.من عضوهيچ حزب سياسي نشدم ولي براي عدالت و آزادي همه چيز فعاليت مي کردم. خوشبختانه ما استادان مشهوري مثل Jean-Francois Lyotardو Gilles Deleuzeداشتيم. آنها راهنما هاي روحي -رواني ما بودند .همچنين در رابطه با هنر سينما اوليور و من کلس هاي يکسان داشتيم؛ فوق العاده بود تقسيم شور و عشق فراوان يکسان ،جاه طلبي هاي يکسان ،و اميدهای يکسان . اولين پروژه مشترک ما ،تهيه گزارش عکس در مورد استفاده ازرنگ درمعماري الجزايربود. هدف ما آن بود که نشان دهيم آن معماري به گفته اي ابتدايي ،مدرن ترين هنرمندان ،مثل لوکوربزيه ،را تحت تاثير قرار داده بود .براي انجام اين کار واضح است که مي بايست در الجزاير مسافرت کنيم و مدارک کافي جمع آوري کنيم وپس از مونتاژ فيلم کوتاه ،عکس هاي مختلفي نشان دهيم .ما توافق کرديم که آن کار را در تعطيلت انجام دهيم. تعطيلت ما ،قاعدتا خطرناک هم بود .چون واقعيت آن بودکه برادر بزرگ من ممد درالجزيره بود .آيا ما مي توانستيم از مشت هاي بزرگ او فرار کنيم؟ اوليورمعتقد بودکه بهتر است با او روبرو شويم .از آنجا که قراربودکارم را فقط يک ماه پس از تعطيلت اولیور ترک کنم ،اوتصميم گرفت زودتر برود تا از قبل جستجو کند .او حتما ارتباط مناسبي با برادرم ايجاد کرد .برادرم حتي کتابي در مورد درون خانه کابيلي ها تهيه کرد .آيا شباهت اهداف ما مي توانست دوباره ما را به هم نزديک کند؟ اوليور لوازمش را در اتومبيل کهنه اش گذاشت ورفت. اولين ملقات او با ممد بود که اورا بسيار دوستانه پذيرفته و تعجب کرده بود از اينکه من همراه اونيستم .بلفاصله اوليور نامه اي براي من فرستاد تا خيال مرا راحت کند.ظاهرا ممد ديگر با هم بودن ما را رسما پذيرفته بود .زمان گذشته بود و او ديگر انتقامجويي بر عليه من حس نمي کرد .او حتي اوليور را در حسن دي درهمان خاطره ناراحت کننده اي که آن را به لبراتوار عکاسي بدل کرده بود ،اسکان داد.من به سختي مي توانستم نامه هاي مسافر عزيزم را باور کنم. آيا من برادرم را دوباره خواهم داشت؟ و همينطور دوستم مارتين را؟ اوليور و من آيا خواهيم توانست اولين گزارش را تهيه کنيم و اولين تجربه را در الجزاير محبوب من خواهيم داشت؟ * * * 58
برادرم واوليور در فرودگاه منتظر من بودند.اول از همه من دنبال نگاه ممد گشتم .خنده گشاده اي به من کرد که گناهانش را از يادم برد .يکديگر را بوسيديم و ممد ما را براي شام به آپارتمانش دعوت کرد .آنجا مارتين را دوباره باز يافتم و نيز دايی ام را که در الجزيره زندگي مي کرد و من اورا خيلي دوست داشتم .او هم مي بايست ازفرودگاه خواهرش را بر می داشت.خاله هم از پاريس مي آمد وچون نمي توانست آن شب در کابيل بماند ،قرار شده بودکه پيش برادرم بماند و ما در آپارتمان واقع درحسن دي که اوليور سکونت داشت ،بمانيم .ممد از اوليورپرسيد: " مي توني دايی رو بعد از شام تا فرودگاه همراهي کني؟ سرراه جورا ومنو نزديک خونه بذار.من از فرصت استفاده مي کنم تا لبراتوارمو به جورا نشون دهم.اونجا منتظرتم.بعدا تو خاله ودايی ومنو برسون .باشه؟ " پس ما همگي با اتومبيل اوليور خارج شديم .سفر ايده آلي درالجزيره بود در آن غروب تابستان زيبا .برادرم در راه دوباره محله هاي مختلف را به ما نشان داد .او کتابي را که در مورد خانه هاي کابيل نوشته بود ،به ما داد و نظر ما را در مورد معماري آنجا سوال کرد .من خود را خوشبخت و آزاد از تنش هاي قبلي حس مي کردم . وقتي من وممد پايين ساختمان واقع در حسن دي از ماشين پياده شديم ،و وقتي دور شدن اوليور و دايی را ديدم ،تمام بدنم شروع به لرزيدن کرد .آيا به دليل خاطره ماه هاي وحشتناکي بود که در آنجا گذرانده بودم؟ آيا به دليل ترس سمجی بود که نا آگاهانه در برابر برادرم داشتم؟ هيچ چيزي آن ترس پيشاپيش را محق نمي کرد .ولي وقتي به بالي پله ها رسيديم ،ناآرامي من آنقدر زياد شد که تقريبا فرار کردم .ولي خيلي ديرشده بود ...ممد که در را تازه باز کرده بود ،آن را بست و چاقورا از جيبش بيرون کشيد وبه سردي گفت : " حال به زودي می ميری !"بدون اينکه فرصت بيان يک کلمه داشته باشم ،مرا روی تخت انداخت ،با شدت هرچه تمام تر مرا مي زد وتقريبا بيني مرا خرد کرد .بلوز سفيدم و دامن آبي روشن من از خون ،قرمز شدند. صورتم را با دستمال گردن سفيدم که آن هم خوني شد ،پاک کردم. با لکنت گفتم: " خب ،ولي تو اوليورو قبول کردي ،موقعيتو مي دونستي .بهش گفته بودي"....کتک مرا خاموش کرد .ممد نزديک من روي تخت نشسته بود و به گونه اي که قابل ديدن بود، چاقويش را دست مي کشيد و از وحشت من لذت مي برد. "اون مردو دوست داري؟ حال به همين دليل می ميری"...خيلي عجيب بود که اولين فکرم به طرف مادرم رفت ....چه بر سرش خواهد آمد؟ بدون پول... تحقير شده به دليل اينکه دخترش به وسيله پسرش کشته شده....؟ آن موقع در فضايي مبهم متوجه شدم چقدر ابتدايي هستم .من هرگز از آن وضعيت رهايي نخواهم داشت .هرقدر مثل يک برده عرق ريختم و کار کردم و با گشاده دستي پولم را پخش کردم ،هميشه به نقطه اول برگشتم :پدرم ،برادرم ،دو مردي که مي خواستند مرا بکشند .آنها واقعا چه مي خواستند جز مرگ من؟ چيزی غير ممکن...که من ازدواج کنم ولي نه با خارجي ! که من کارکنم 59
ولي همه پولم را به آنها بدهم بدون اينکه خودم هيچ آزادي داشته باشم! که من هيچ تصميمي نگيرم ،بخصوص در مورد بدنم ... ممد با حرکاتی ديوانه وار عکس هايي را که اوليوراز من باپيراهن دکولته گرفته بود ،نشان داد وگفت: " به خاطر اينا هم تو می ميری!"او همچنان در وسايل اوليور مي گشت .همه چيز از قبل پيش بيني شده و آماده بود و من دوباره به دام او افتاده بودم .در حقيقت اين بار او به اوج رياکاري رسيده بود .خنده کنان خودم را دست او داده بودم و حال گريه مي کردم .ولي آن اشک ها از عصبانيت نبودند ،حتي نه از درد! بلکه به دليل نا اميدي ،خستگي ،تحقير ...حتي نمي توانستم حرف بزنم .بدون توجه ،فريادهاي برادرم را مي شنيدم .به او حتي نگاه نمي کردم .ترجيح مي دادم ندانم کي و کجا ضربه چاقو فرود خواهد آمد .اجازه دادم از وحشت من لذت ببرد ،از تحقيرمن ،از انصراف من... بعد سعي کردم خودم را محق نشان دهم ،بدون اينکه توهمی داشته باشم ،مي خواستم فرصتي بدست آورم تا بقيه برسند. ولي کسي نيامد .بعدا دانستم که دايی و اوليور منتظر دومين هواپيما بودند؛ چون خاله پروازش را از دست داده بود و دايی و اوليورمنتظر رسيدن پرواز بعدي شده بودند .آنها به پاريس تلفن کرده بودند تا نهايتا باخبر شدند که خاله روز ديگري خواهد آمد .تمام اين مدت من در خشم و عصبانيت بودم . ناگهان صداي پايي از راهرو شنيدم .به سمت در پريدم .برادرم وحشيانه بازوي مرا گرفت با اين جمله عجيب و مضحک: " بدون حتي يک کلمه !"ولي احتياجي به صحبت نبود .من صحنه نمايش کامل واضحی بودم ...دايی متعجب نشد .در شرايط ما برادري که خواهرش را مي زند و بيني اش را خون مي اندازد ،استثنايي نيست. اولیور خيره شده بود .بعدا به من اعتراف کرد که جرات هيچ کاري نداشته و منتظرحرکتي از سوي من بوده است.ولي برادرم زمانی براي توضيح دادن برايم نگذاشت و با خنده نمايشي معصومانه اي گفت: "حال بريم بيرون!"مرا از بازويم گرفت و مودبانه از اوليور خواهش کرد تا اوودايی را به خانه هايشان برساند. سفر در سکوت سنگيني گذشت .اوليور رانندگي مي کرد .دايی پهلويش نشسته بود .ممدومن در صندلي عقب نشسته بوديم .پس اول دايی پياده شد که به سرعت خداحافظي کرد .بعد اوليور ماشينش را جلوي خانه ممد نگه داشت و صبرکردتا او هم خداحافظي کند. ولي ناگهان او در سمت مرا باز کرد و فرياد زد: "از ماشين پياده شو و بروخونه!"پدرم! ....همان کلما ت پدرم چند ماه پيش ...همان آينده :چهارديواري ،تحقير ،خفقان ،اسارت، ترس.... بدون اينکه فکر کنم فرياد کشيدم: 60
" نه من نميرم!"ممد دوباره چاقويش را تکان داد و لب زيرين مرا شکاف داد .من در ديگر را براي فرار باز کردم .برادرم به دنبال من دويد تا مرا بگيرد .ما دور ماشين مي چرخيديم .اوليورسعي کرد دخالت کند .برادرم فرياد زد: "تو دخالت نکن! تو باکرگي خواهر منواز بين بردي! اون زن کثيف! اون بدکاره!"او همه گونه مرا تحقيرکرد .اوليورهر کاري مي توانست کرد ولي او کاراته باز نبود و ماهم فيلم بازي نمي کرديم.من ديوانه وار از خودم دفاع مي کردم. "من نميرم .پليسو خبر مي کنم".گويي پليس مي توانست به من کمک کند ،در سرزمينی که دختر طغيانگر حتما مقصراست ! نگهبان خانه بزرگ که با سروصداي ما خبردار شده بود ،بلفاصله آمد. برادرم به سادگي گفت: "اون خواهرمه".همين کافي بود! بدون پرسش علت دعوا يا بدون جويا شدن علت خون آلود شدن لباس من ،نگهبان هم شانه مرا گرفت و به سهم خود فرياد زد: " -بروخونه!" گويا مردان در اينجا فقط همين کلمات را مي شناسند .من در برابر اين نگهبان قدرتمند که سعی مي کرد تا مانع سوار شدن من به اتوميبل شود مقاومت مي کردم . ناگهان برادرم حرکتي کرد تا اودست بکشد!آيا تهديد من به صدا کردن پليس موثر بود؟ با صداي بلند گفت: "-بريد! در هر صورت من شماها رو پيدا می کنم". بعد رو به من گفت: " -مي شنوي؟ هرجا که باشي ،هر جا که بری ،حتي در آمريکا ،حتي بعد از ده سال يا بيشتر پيدات مي کنم و مي کشمت !" اوليور به سرعت برق راه افتاد. * * * بعد از چند کيلومتر اولیور ماشين را نگه داشت و مرا درآغوش گرفت .تا آن موقع حتي يک کلمه هم بين ما ردوبدل نشده بود. با ناراحتي فراوان سوال کرد: " تو متاسفي با من آشنا شدي.نه؟"در حالي که گريه مي کردم با سرجواب دادم نه! " نه ،مث اينکه من راه سختي رو انتخاب کردم .فقط همين!"ما به سرعت به خانه رفتيم تا لوازم عکاسی را برداريم .من لباسم را عوض کردم ،صورتم را شستم ،لبم را که هنوز خون مي آمد پانسمان کردم.چشمانم ورم کرده بود ،لبم پاره شده بود. 61
بيني ام بزرگ شده بود؛ اصل قابل شناسايي نبودم .روتختي بزرگي پهن کرديم وهمه چيزرا جمع آوري کرديم؛ دوربين عکاسي ،فيلمبرداري ،مدارک ،لباسها...شبانه به سرعت فرار کرديم .مثل هميشه.... مدت طولني بدون حتي يک کلم رفتيم .بعد اوليور گفت: " مي خواي به فرانسه برگرديم؟"با افسردگي تاييد کردم.اوليورماشين را نگه داشت.هردو کامل خسته بوديم و چند ساعت به خواب رفتيم. وقتي از خواب بيدار شدم فکر کردم خواب ديده بودم ولي رويايي در کار نبود :شواهد آنجا بودند؛ روتختي با لوازم انباشته شده در آن ،من که در اثر کتک ورم کرده وغير قابل شناسايي شده بودم.... چرا سرنوشت عليه من سرسختي مي کرد؟ من همه چيز داشتم ؛ جواني ،سلمتي ،زيبايي، شجاعت ،شور و شوق... من مي خواستم فقط آزادانه بگردم ،مناظر را ستايش کنم ،هروقت خواستم عکس بگيرم ،و اولين گزارش هنري خودم را با تجليل از الجزاير تهيه کنم .آيا اين غيرممکن بود؟ نه ،نه ،نه... ،هراتفاقي بيفتد من منصرف نخواهم شد.از آنجا که من مثل گوسفند نر هستم باز هم حمله خواهم کرد .ما به زحمت پول لزم براي سفر را جمع کرده بوديم و اجازه تهيه فيلم وعکس گرفته بوديم .آيا حال منصرف شويم فقط به دليل اينکه يک انسان ،برادرم ،در برابر ماجراجويي ما ايستاده است؟ " ما به فرانسه نميريم ،بدون نتيجه برنمی گرديم ،اينجوری؛ بدون عکس روي فيلم هامون .ادامهبديم". اين کلمات را من به اوليور گفتم. اوليور لبخند زد و با محبت مرا بوسيد واتومبيل کهنه مان را به حرکت درآورد.
* * * بدون مبالغه مي توان گفت که سرزمين من زيباست ...من اين مساله را در حالي که مفتون شده بودم درجيجل ساحل La Calle ,Collo,Bougieتا جنوب کشف کردم .مسير ما چنين بود: ,,Biskra,Bou Saadaهفت شهر ,Mzabصحرا.Toghurt ,El Ued، ما سفرمي کرديم و با حد اکثر سرعت ممکن عکس مي گرفتيم .چون مي دانستيم که برادرم به دنبال ماست .قاعدتا ما از کابيل اجتناب کرديم و من اجبارا از بوسيدن ستسي فاطيماصرفنظر کردم .حتمادرايفيقا مي توانست ما را پيدا کند .ولي ما مناظر ديگر و معماري هاي ديگري را 62
ديديم که به طرز اعجاب آوري زيبا بودند .ما در زيرآسمان مي خوابيديم که در ماه آگوست بسيار خوشايند بود ،به جز چند حمله و کوشش براي دزدي که از همه آنها به سلمت خلصي پيدا کرديم.لزم است بگويم که چيزهاي زشتي هم تجربه کرديم. روستائيان که مهمان دوست نشان مي دادند بارها تعجب مي کردند که من با يک خارجي همراه هستم .يک بار آدم ساده اي از من پرسيد: " بگو ببينم! خانمشي؟"ما از سوالت بي مورد صرفنظر مي کرديم و در مورد کارهايمان صحبت مي کرديم .دوربين ها از دوشمان آويزان بودند و ما به نظر "گزارشگر" مي رسيديم .ساکنين بخصوص در کشتزارها، از اينکه از آنها عکس گرفته شود ،خيلی خوششان نمي آمد .ولي چون سوژه هاي ما ترجيحا اشيا و اماکن بودند ،آنها ما را راحت گذاشتند .به اين ترتيب ما انبوهي عکس از خانه هاي قديمي، پنجره هاي قديمي ،پنجره مغازه ها ،در هاي آرايش شده ،فوراه ها ،مساجد و همه چيزهاي زيبا تهيه کرديم .ما همچنين به روش هاي بسيار فانتزي غذا مي خورديم.از اينجا شيريني ،از آنجا ظرف بزرگي بلغور .من هنوز طعم شيريني هاي عسلي که در kashahoدر Constantine پختم به ياد دارم ،طعم بستنی های ، Colloيکي از زيباترين شهرهاي الجزاير که در آنجا کوهستان صخره ای به دريا مي رسد. در El Qedما سرزمين هزار گنبد را ستايش کرديم .در جايي که به نظر مي رسيد گويي از زمين مجسمه مي روئيد .پيش پاي ما صحرا گسترده مي شد. صحرا...کيلومتر های تمام نشدنی ،آميخته ای از پايان جهان و پيمان جاودانگي .آيا انعکاسي از وضعيت روحي من بود؟ هراعجاب وهيجانی در آن سرزمين اعجاب آورتجربه کردم ،ولی همه جا احساس خرابي غير قابل ترميمي را با خود مي کشيدم ،سنگيني نقطه پايان ،وقتي همه چيز خيلي دور مي شود .از حال به بعد هيچگونه آشتي با ممد امکان پذير نبود .چرا اين کار را کرد؟ بعد باز هم دوباره به پدرم فکر کردم .او هم بخاطر لجبازي از زندگي من بيرون شده بود .خدا مي داند چقدرخيزش قلبي نسبت به اين دو مرد در خودم احساس مي کردم ،بدون اينکه به اين خيزش ها اجازه بروز بدهم .آيا آنها چنين حسي نداشتند؟ آيا عشق پدري يا برادري براي آنها معني نداشت؟ من به بي نهايت صحرا ،يکنواختي ،اضطراب ودر عين حال زيبايي آن نگاه مي کردم و احساس احترام وآرامش مي کردم.تصور مي کردم جواب سوالتم يا دقيق تر بگويم راه حل مشکلت من، احتمال در آنجا بودند.در شعر اجسام و راهي که مي رفتيم .من در برابريک انتخاب قرار داشتم، گويي دو کفه ترازو را نگاه مي کردم .در يک سمت سنگيني دشمني ،حسادت ،پستي و کشمکش هاي بدوي ،وسمت ديگر ،شجاعت ،گشادگي به ديگران ،فداکاري ،صلح .من به دومي تمايل داشتم .با محبت به اوليور نگاه کردم .به نظر خوشبخت ولي بسيار خسته مي آمد .گفتني است که ما به سرعت برق حرکت مي کرديم .با وجود تمايلمان به کشف کردن و شور خلقانه در کارمان، حس مي کردم به دليل رفتن مداوم خسته شده ايم .از اينکه تعقيب شويم مي ترسيدم .واقعا همه چيز بسيار زيبا و به سبک روستايی بود! ولي هر قدر ما سريع تر به فرانسه برمي گشتيم ،زودتر ازخطر خلص مي شديم .حداقل از خطر فوري .دريا ما را ازممد جدا خواهد کرد .سعي کردم آخرين تهديد ش را فراموش کنم .تهديدي که هر مرز و اقيانوسي را نديده مي گرفت. 63
بسيار خسته به پاريس رسيديم.هنوز من در شرايط قابل ترحمي بودم .زخم لبم کم کم خشک شده بود .ولي در تمام بدنم آلرژی حس مي کردم .به دليل شوک غير قابل تصوري که برادرم مسبب آن بود ،صورتم پوشيده از آکنه شده بود وتا سرانگشت خارش داشتم .دکتر خبر کرديم که هر دوي ما را معاينه کرد و خبر مهمي را اعلم کرد: " بيماري جرب گرفته ايد ،ولي نگران نباشيد .دو روز بعد تمام مي شود".من به زمين نگاه کردم و زدم زيرخنده .طوري که خيلي وقت بود نخنديده بودم. اوليوربا مهرباني گفت: "-بايد فيلم ها رو مونتاژ کنيم".
VII دوباره کاررا شروع کردم در حالي که از بيماري جرب بهبود پيدا مي کردم ،ولي نه ازترس! ترسي مدام که سالها مرا ترک نکرد .ترسي که بخشي از من شده بود .حرف هاي ممد در سرم مانده بود" :هر جايي که بري ،حتي بعد از ده سال ،پيدات می کنم ومي کشمت ".در واقع از او بيشتراز پدرم مي ترسيدم .هرچند که او بيش از هزار کيلومتر از من دوربود .در حالي که پدرم در پاريس بود. 64
در خيابان ،درهرقدم تصور مي کردم او را مي بينم .تعداد آدم هايي که تصور مي کردم در آنها، او را مي بينم ،غير قابل شمارشند .مادرم با اصرار عجيبي از آن ترس حفاظت مي کرد .پس از سفرما ،هردفعه که اوازتعطيلت الجزيره باز مي گشت ،با خود ذخيره اي از توصيه هاي حفاظتي مي آورد .در آنجا من تابوشده بودم .ممد ديگر تحمل نمي کرد که کسي در حضوراو در مورد من صحبت کند .او بر عکس بدون مضايقه قول خود را تکرار مي کرد که بالخره با چاقومرا خواهد کشت .بدتر از همه اين بود که نمي توانستم در مراسم عزاداري ستسي فاطيما شرکت کنم .من بايد از رفتن به ايفيقا درطول گزارش دهي مان اجتناب مي کردم .ولي حاضر بودم با خطر مواجه شوم تا آخرين بار مادربزرگم را ببينم.همه افراد خانواه به من توصيه کردند که اينکار را نکنم .هرگز برادرم اجازه نخواهد دادکه بدون مجازات پايم را در روستاي محل تولدم بگذارم .زني که آنهمه خوشبختي به من داده بود ،رفت بدون اينکه من بتوانم آخرين بار با او تجديد ديدار کنم .ولي روح او هيچگاه مرا ترک نخواهد کرد. خوشبختانه فعاليت های زياد من در پاريس باعث شد ،تا وحشت زيرپوستی مدام من ،به صورت اختلل روا نی در نيايد.من با ترسم زندگی می کردم ،ولی به شدت زنده بودم ....ما ،الیورو من، فيلم کوتاهمان را تمام کرديم.نام آن "الجزيره -رنگ ها" بود وبرای جشنواره مانهایم آلمان انتخاب شد .بلفاصله بعد ما Cine-Citeرا شروع کرديم .مدرکی در مورد " شهر" که با استفاده از صنعت فيلم بازبينی وتصحيح شده بود .سه سال بعد ،ساختن فيلم بلندی در مورد شرايط زندگی کارگران مهمان در فرانسه را شروع کرديم .نام آن " علی در سرزمين عجايب" بود و مستلزم مصاحبه های طولنی ،جستجوها ی محلی فراوان وهزاران کار مفصل با مغربی هايی بود که در فرانسه زندگی می کردند تا بتوانيم فيلمی واقعی تر ،بدون تغيير شکل واقعيت تهيه کنيم. مسلما فيلم های "الجزاير -رنگ ها" و Cine-Citeپول کافی برای ما به همراه نياورده بود تا من بتوانم کار در اداره را متوقف کنم .حقوقم خيلی زياد نبود و روزها برای من بی انتها به نظر می رسيد .ولی شب ها جبران واقعی بودند .چندين بار در طول هفته به دانشگاه وینسنس برای تمام کردن تحصيلم در رشته هنر سينما می رفتم .فضای دانشگاه و ظاهر شدن من به عنوان فيلم ساز به من کمک کرد تا بر سنگين ترين وظايفم پيروز شوم؛ حمايت از مادرم و خواهر ها و برادرانم. بچه ها مشکل بسيار بزرگی شده بودند .من وقت آزادم را -صبح ها ،شب هايی که درس دانشگاهی نداشتم ،آخر هفته ها -صرف می کردم تا آنها را اخلقا آموزش دهم و نگذارم فرار کنند يا کارهای احمقانه ديگر انجام دهند .تشويقشان می کردم ورزش کنند ،نام چند تا از آنها را در مدرسه موسيقی محلی نوشتم تا آنها را از دام هايی که در جنوب شهر ها فراوان وجود داشت و محل زندگی ما در آن قرار داشت ،دور سازم .به ويژه جامل مواظبت زيادی از من طلب می کرد .چون او علقه ويژه ای برای هر کار غير قانونی داشت. در 1974به آپارتمان کمی راحت تری نقل مکان کرديم ولی مادرم راضی نبود .او ويل دلش می خواست .من به او قول دادم به محض اينکه پول کافی داشته باشم ،خانه ای پيدا خواهم کرد .ولی او اخم کرد.
65
او بيشتر و بيشتر بد اخلق می شد ،اگر نگويم کامل افسرده .هر ماه او را دکتر می بردم، متخصصی بعد از ديگری ،چندين بار انجام آزما يش های مختلف .هيچيک از آزمايشات نتيجه ای نشان نمی دادند .چون تمام بيماری های جديد او فقط ريشه روانی داشتند. ولی از 1974او بايد بهتر می شد؛ طلق او حال ديگررسمی شده بود .پدر به الجزاير برگشته و دوباره ازدواج کرده بود .بچه های بيشتری داشت و کامل ما را فراموش کرده بود .ديگر مادرم نبايد از چيزی می ترسيد و من هم از بخشی از ترسم آزاد شده بودم؛ بخشی که مربوط به پدرم بود. از آن گذشته ،چون پدرم هميشه فراموش می کرد نفقه وخرجی ناچيز مادرم را بپردازد ،همه هزينه ها به دوش من بود .کمک های دولتی حتی برای کوچک ترين بچه هم به هيچ وجه کافی نبود.حقوق کم من به اين ترتيب تمام می شد ...همينطور انرژی من .من در مرزهای توانم بودم؛ برای دوام آوردن ،ويتامين و برای خوابيدن ،آرام بخش مصرف می کردم .ناآرام بودم و تحت تنش مداوم....بندرت با اولیور بودم و با هم بودنمان بيشتر به زمانی که با هم کار تخصصی می کرديم محدود می شد .آن تمايل ديوانه وار به بخشيدن همه چيز با اولويت دادن به خانواده ام، چون آنها به من وابسته بودند ،بالخره رابطه عشقی مرا به شکست کشاند .دسامبر 1974تصميم گرفتيم جدا شويم ولی همچنان به ساختن فيلم "علی در سرزمين عجايب" ادامه دهيم. بعد من به نزد مادرم ،در آپارتمانی که هزينه آن رامی پرداختم ولی هيچگاه تصور نمی کردم که خانه من است ،نقل مکان کردم .اين کار بهترين راه حل برای صرفه جويی در پول و بهترين فرصت برای نقش معلمی من بود .اتاقم را با خواهرم فاطیما تقسيم کردم .خواهرم پس از آنکه مدتها تنها زندگی می کرد ،به خانه مادری بازگشته بود .من خيلی او را دوست داشتم و احساس می کردم او ضعيف است .متاسف بودم که او آنقدر کم به درس خواندن علقه نشان می دهد. سعی کردم او را همراه خودم به دانشگاه ببرم .بيهوده بود .نمی توان شخصيت کسی را به او تحميل کرد .برعکس وقتی روزنامه نگار جوانی را که می شناختم به اومعرفی کردم ،خيلی زود علقه مند شد .آنها با هم ازدواج کردند و همه به او تبريک گفتند .مادرم ازتحسين دامادش دست بر نمی داشت؛ گفتن اينکه " اون پسر تحصيل کرده ايه" ،کمتراز بقيه تحسين ها مهم بود .مهم اين بود که " الجزايريه" و از همه مهم تراينکه " کابیلیه ".بالخره مادرم موفق شده بود يکی از دخترانش را مطابق رسم شوهر دهد؛ با مرد عرب! و مهمتر از همه با يک نفر بربر ،بنابراين وظيفه خود را انجام داده بود .وقتی ازاو می پرسيدند ،بخصوص مردم ایفیقا : " چرا جورا شوهر نمی کنه؟"او فقط پاسخ می داد: " اون خواهر و برادراشو درس ميده".او اميداوار بود که به اين ترتيب آنها دختر بودن طولنی ...يا ظاهری مرا خواهند بخشيد. آمر هم با يک دخترفرانسوی ازدواج کرد ...و هيچکس بدگويی نکرد! گويی نزد ما رسوم فقط در مورد زنان با وسواس مورد اطاعت قرار می گيرند .حتی از من خواستند سالن رستوران زيبايی روبروی کازينو را برای اجرای مراسم اجاره کنم .فرصتی برای سرافراز کردن برادرم و خانواده عروس بود .من اصل دلم نمی خواست خواهرها و برادرانم مشکلت گذشته مرا تجربه کنند. 66
بلید هم کمی بعد به جنوب شرقی فرانسه رفت ،همرا ه زنی مسن تر از خودش که او هم فرانسوی بود و بچه هم داشت .او برای زنش چند بچه ديگر هم آورد. مادرم ديگر بايد با ديدن اينکه بچه هايش يکی يکی مستقل می شوند ،لذت می برد .ولی او افسرده تر می شد!هنوز 4فرزندش در حال رشد بودند که من خرج زندگيشان را می پرداختم. زن وشوهرهای جوان خرج خانه خودشان را می پرداختند ولی هيچگاه پولی برا ی کمک به من نمی دادند .در نهايت ،فقط من که به عقيده پدر و برادرم از آداب و رسوم جامعه مان تبعيت نکرده بودم ،هنوز به سنت کمک به خانواده احترام می گذاشتم. من در اين مورد به هيچوحه احساس ناراحتی نمی کردم ،آنچه راکه فکر می کردم وظيفه من است ،انجام می دادم و حتی باعشق انجام می دادم .همچنين خوشم می آمد که چون ديپلم داشتم، می توانستم محيط را آن طور که دوست داشتم ،بسازم .من با همراه و دوست گذشته ام مثل .دوستان خوب ،ساخت فيلم خود را تمام کرديم * * * علی در سرزمين عجايب يا جورا"؟ من خيلی خوشبخت بودم .الجزاير از من دعوت " 1976، کرده بودآن فيلم رادر جشنواره کل آفريقا که در آن تمامی فيلم سازان آفريقايی شرکت می کردند، ارائه کنم .من پس از نمايش فيلم می بايست اولين حضورم را دوست داشته باشم .مغرور بودم که :می توانم به سهم خودم آنچه را که زمانی افراد مشهوری مثل Robbert- Grillet ،Godardو Fassbinderانجام داده بودند ،انجام دهم. نمايش فيلم در فيلم الجزاير که به دليل مردم پرتوقع ،مشهورشده بود ! الجزايرمرا خوانده بود ،در حالی که من تصور می کردم ناشناس هستم! طبعا آن خوشی با کدورت هايی همراه بود؛ در درجه اول باعث شد که دوستی من و اولیور تمام شود .اولیور که همکار نويسنده در آن فيلم بود ،عميقا حس می کرد که به او توهين شده ،چرا که به آن همايش دعوت نشده بود .هرچند به اوتوضيح دادم که به دليل آنکه جشنواره مربوط به فيلم سازان آفريقايی بود ،طبيعی است از من که آفريقايی بودم دعوت شود .با وجود اين ،نتوانست آن .مساله را به خوبی بپذيرد و رابط ما به گونه ای خراب شد بيش از آن و مهم تر از آن ،پيدا شدن دوباره ترس من بود؛الجزاير ،ممد ،تهديد مرگ ...اگر من جرات بازگشت به سرزمين مادری ام داشتم! آيا می بايست تمام عمر اين ترس راتحمل می کردم؟ خطر را پذيرفتم و به الجزيره رفتم .از شجاعتم خيلی راضی بودم ولی کمی هم خجالت کشيدم .من .اين شجاعت را زمان مرگ مادربزرگم نداشتم! موقع نيايش از او خواستم مرا ببخشد من اين بار نه به ایفیقا بلکه به پايتخت ،الجزيره می رفتم .توهين حضور من درایفیقا که روستای زادگاه من بود ،برای برادرم غيرقابل تحمل تر بود. با اين وجود درطول نمايش "علی در سرزمين عجايب" عميقا در سالن تاريک جستجو می کردم. معمول فيلم سازان اينکار را برای دريافت واکنش مردم می کنند ،ولی من برای اينکه ببينم آيا ممد.... 67
دوست و فرد معتمد الجزايری من که منتقد فيلم هم بود ،کنارم نشسته بود تا به من آرامش دهد. ولی چه کسی می توانست مرا آرام کند؟چه کسی می توانست به طور موثر در برابر برادرم از من حفاظت کند؟ در حقيقت هيچکس از آشنايان من در حرفه فيلم سازی و حتی مردم از تهديد عليه من چيزی نمی دانستند. ناگهان ته سالن صورتی ديدم که شبيه ممد بود! شروع به لرزيدن کردم ....افکار نامعقولی به سرم زد؛ آيا قبل از پايان فيلم فرارکنم؟ ولی سازمان دهندگان آن برنامه در مورد فيلم سازی که پيش از بحث در مورد فيلم که می بايست به وسيله خودش هدايت شود ،فرار کند ،چه خواهند گفت؟ آيا خودم مسبب رسوايی شوم؟ آيا به روی صحنه بدوم و اعلم کنم که من نويسنده فيلم هستم ولی در سالن کسی هست که می خواهد مرا از بين ببرد؟ می خواهد مرا بکشد ،به دليل عليقم ،به دليل عقايدی که از آنها دفاع می کنم! آيا شخصيت های حاضر در سالن را بخوانم و برايشان روشن کنم که آنها می بايست در مورد شرايط زندگی زنان در سرزمين خودشان تحقيق کنند؟ حيف از " علی در سرزمين عجايب" ؛ حال به نظر من مشکلت زنان ،مهم تر از مشکلت زندگی مهاجرين است .بعد با انگشت برادرم را نشان دهم و همه خواهند ديد که او چه پاسخی می تواند بدهد يا چه کار می تواند بکند... سپس در حالی که کامل کنترل خود را ازدست داده بودم ،به شرايط حال بازگشتم :فرار ...دزدانه و درحالی که خم شده بودم در راهروی وسط به سمت خروجی رفتم .در راه ،فيلم ساز الجزايری را ديدم که او را می شناختم و او از رفتار من تعجب کرد .در مورد ترسم به اوگفتم .او با اقتدار ايستاد و با صدای بلند گفت: " از هيچکس نترس".بعد با مهربانی بازويم را گرفت و مرا به صحنه برد .فيلم تازه تمام شده بود .چراغ ها دوباره روشن شده بودند و "محافظ شخصی ام" مرا به مردم معرفی کرد. کف زدن رعد آسا ی مردم در سالن منفجر شد .من با سری بلند و قيافه ای مصمم به مردم نگاه می کردم ،دوباره شجاعانه! من بخصوص به جايی که تصورکرده بودم ممد را ديده بودم نگاه کردم ،آيا او رفته بود؟ آيا اشتباه کرده بودم؟ نفسی بلند کشيدم .سبک شده بودم ،وقتی مصاحبه شروع شد... بلفاصله مرد مسنی با عمامه بلند شد ...من مومو را شناختم که يکی از برجستگان فيلم سازی بودو نقدهای او به ويژه ترساننده بود. مومو بر خلف اصليتش ،مرد عجيبی بود.او مورد احترام همه و شاعر بود .برای خواندن نوشته هايش خود را روی صحنه معرفی کرد .نوشته هببايی کببه در سبببدی از پرتقببال حمببل مببی کببرد .بببا وجود اين ،او فيلم سازان حاضر را بسيار ترسانيده بود؛ چون او هميشه نظرياتش را اول از همه اعلم می کرد که معمول خيلی مليم نبودند .مومو معمول هرچه را می خواست سريع و دقيق می گفت و می رفت .سرنوشت فيلم مورد داوری از بيان همان چند جمله معلوم می شببد ،چببرا کببه اغلب مردم نظريات او را دنبال می کردند. پس وقتی او شروع به صحبت کرد ،وضعيت من قابل تصوراست: 68
" فيلم خواهر جورا اثری قابل توجه از مهاجرت است .تصوير آخر بسيار خوب ،بسيار سمبليکاست .کسانی را می بينيد که صدف می خورنببد ،کسببانی را کببه صببدف هببا رابببازمی کننببد و روی سينی می گذارند ،و نيز کسانی را که آنها را از زببباله هببا جمببع مببی کننببد .مببن ازايببن فيلببم خوشببم آمده". اورفببت وديگرکسببی اورا نديببد ولببی مببن او را درآغببوش خببواهم گرفببت!اوازآن پببس فببرش قرمببز موفقيت را جلوی پای من گسترد. بقيه بحث بسيار پر رونق بود ،حتی کمی هم در فاصله کوتاهی بين گروه هببای مخببالف کببه عببادت دارند اغتشاش ايجاد کنند ،بحث بال گرفت. بسياری از دوستان مرا تا هتلم همراهی کردند .در سالن هنوزمن اطراف را می پاييدم تا بازرسببی کنم.حتی دلم می خواست به همکارانم که دور مرا برای خداحافظی گرفته بودند ،اعتماد کنببم .ولببی دلم نمی خواست درمورد خودم صحبت کنم... فقط دوستم که منتقد فيلم بود ،زندگی غم انگيز مرا می دانست و هميشه به من می گفت: " -تو چرا به دنبال سناريو می گردی؟ جالب ترين سناريويی که من می شناسم ،سرگذشت زنببدگی توست .حتما بايد آن را به صورت فيلم در بياوری". ولی آن زمان من اصل قصد نداشتم کتاب يا فيلمی در مورد زنببدگی شخصببی ام بسببازم .گويببا مببی بايست بدترين اتفاق می افتاد تا در نهايت من بتوانم گذشته ام را بيرون بکشم.
VIII
69
عجيب است؛ "علی در سرزمين عجببايب" ،اوليببن فيلببم بلنببد مببن ،حرفببه آينببده مببرا تعييببن کببرد... خوانند گی و همينطورزندگی زنانه مرا... زمانی که مونتاژ فيلم را با اولیور تمام کرده بودم ،ديگر مدتها بود که ما ارتباط دوستانه نداشتيم، با اين وجود بايد دنبال يک موزيک مناسب می گشتيم که تصاوير ما را با هماهنگی همراهی کنببد. قاعدتا اين موضوع قبل از سفر من به الجزيره اتفاق افتاد ،چون کار هنوز تمام نشده بود. ناگهان من به ياد Gamel Allamافتادم؛ خواننده کابیلی .با کمال ميل او اجازه استفاده از نوار آهنگ هايش را به من داد و همچنين آدرس مدير هنری اش به نببام Herve Lacroixرا کببه مببی توانست آن نوارها را در اختيار من قرار دهد .پس من به آن مرد تلفن کردم و او پيشنهاد کببرد کببه من اگر مايل هستم ،همان شب حوالی ساعت 7برای گرفتن نوارآهنگ بببه خببانه اش بببروم .او در جزيره سنت لویی زندگی می کرد. آن روز متاسفانه من قطار Epinayرا از دست دادم و حدود يک ساعت دير به جزيببره رسببيدم... هرچند ممکن است عجيب به نظر برسد ،ولی من آن مکان سحر آميز را نمی شببناختم .نمببی تببوان ازوینسنس تا Epinayدويد ،مکان های فيلمبرداری درحلبی آبادهای عرب ها يا پايين شهررا جستجو کرد و در ضمن ديدنی های پاريس را هم ديد. ناگهان اين احساس را داشتم که در جهان ديگری هستم .تازه شب شده بود ،چراغ هببای روشببن بببه خيابان ،نمايی از "جشن روستايی" داده بودند؛ بله جشن بود :مراسم نمايشی بسببيارمهمی کببه تببوده ای ازانسان های شيک ،با شخصيت ،از هر جنس و طبقه را جببذب کببرده بببود .همببه گببالری هببای نقاشی روشن بودند .من هم دلم می خواست گشتی در جزيره بزنم ...ولی اصل امکان نداشببت؛ بببه اندازه کافی ازاينکه سراغ يک نفر غريبه سر ساعت شام می رسيدم ،خجالت می کشيدم. بالخره شماره 55خيابان سنت لویی جزيره را پيدا کردم .هروه طبقه همکف ،ته راهرو زندگی می کرد .زنگ زدم .کسی جواب نداد .کرکره ها بسته بودند ولی روشببنايی از داخببل ديببدم. بايد می رفتم ولی ازراه دوری آمده بودم .پس اصرارکردم ودرزدم .بالخره مبردی خببوش قيبافه ، جوان ،با پوستی آفتاب سوخته ،در را باز کرد .من کمی تعجب کردم؛ تصورمی کردم مردی پنجاه سبباله ،در قببالب "رئيببس" محببترم و کمببی هببم دارای حببالت پببدرانه نسبببت بببه خببودم ،خببواهم ديببد. برعکس ،روبروی من مردی ايستاده بود که هم سن خودم بود ،با لببباس جيببن سببفيد ،خنببدان و بببی آزار .خواهش کرد داخل شوم. تازه از در خانه اش رد شده بببودم کببه جزيبره ببه دليببل رفتبن ببرق ،کبه يببک اتفباق نبادر بببود ،در تاريکی فرو رفت .ما دو قدمی اقامتگاه رئيس جمهور سابق فرانسه ،پمپیدو ،بوديم که اطرافش از ژنراتور های کمکی استفاده می شد. " پس شما حتی وسايل ايمنی سربی رو هم ذوب می کنيد".اين حرف رابا خنده گفت. " صبر کن شمع پيدا کنم"...عليرغم زندگی با اولیور ،من با اخلقيات پاريسی وزندگی خانوادگی مردانه آشنا نبودم. ما در تاريکی تنها بوديم و من احساس راحببتی نمببی کببردم.بببه هميببن دليببل وقببتی روشببن شببد ،مببی خواستم فرار کنم و تقريبا با بی ادبی گفتم: " خوب نوارا رو بده ،من برم".70
"هروه" چيزی نگفت و به سادگی پيشنهاد کرد: " می خوای بيرون بريم ،چيزی بنوشيم؟ "بيرون ؟ موافقت کردم...به قهوه خانه نزديک رفتيم .او توضيح داد که چون مببن ديببر کببرده بببودم، ترجيح داده بود ،در را قفل کند .او تقريبببا همببه را در جزيببره مببی شببناخت ولببی از وقببت گببذرانی خوشش نمی آمد.آن غروب مطمئن بود که به خاطر جو موجببود ،بسببياری ازدوسببتان بببه سببراغش خواهند آمد و او را دلتنگ خواهند کرد. ما با هم آشنا شديم ،جاذبه ای متقابل صحبت های ما را هدايت می کرد .ايببن جبباذبه سببطحی نبببود، بلکه توافقی بسيار عميق بود که هيچگاه ازبين نرفت .ما تصميم گرفتيم يکديگر را باز هم ببببينيم و ارتباط دوستانه ای آغاز شد که به زودی رومانتيک و حتی بيشتر شد. هروه همه چيزهايی که مرا جذب می کرد را داشت؛ هنرمند بود ،هنرمند واقعی ودر جستجوی افراد مستعد بود .کسی که به هيچوجه شبيه مدير اماکن تفريحی بنادر که به دنبال گرفتن درصببد و بلوف زدن هستند ،نبود .اگر به چيزی اعتماد می کرد ،تا آخببر پيببش مببی رفببت ،پببول برايببش مهببم نبود ،مثل من .هرچه به دست می آورد ،دوباره در کارش سرمايه گبذاری مبی کبرد .وقببتی بيسببت سال داشت ،درتئاتر Ranelaghبا " ويروس نمايش" مواجه شده بود. او فرهنگ عمومی وسيعی داشت که مرا مسحورمی کرد .به کارهای زيادی علقه مند بود و ...به الجزايرعلقه ای آتشين داشت .جالب توجه است که هر دو مردی که من با آنها زندگی کببردم ،بببه يک اندازه به سرزمين من علقه مند بودند :اولیور به عنوان معمار و فيلم ساز ،و هروه با علقه به تاريخ و فرهنگ ،به طور وسيع تر و عميق تر. اولين سفر مشترک مببا سبببب برخببورد مببن بببا وقببايع عجيبببی شببد؛ احتمببال تصببادفی ،اگببر اصببول تصادف وجود داشته باشد! هروه اهل ايالت برتون است .نمی توان اظهارنظر قطعی کرد که حمله عرب ها تا چه حد بر گذشبته آن ايبالت تباثير گذاشبته اسبت .ببا ايبن وجبود ،وقبتی مبرا ببه سبرزمين پبدری اش ببرد ،ببا سورپريز بزرگی برخورد کردم. ابتدا بببه روسببتای مببادری اش رفببتيم؛ ،Saint Quay-Portrieuxنزديببک ...Cotes-du-Nord کامل بی خبراز زيبايی آن ناحيه فرانسه ،من از برتون فقط يک چيز انتظار داشتم؛ ديدن کنگر فرنگی ،بهترين سبزی مورد علقه من .کيلومترها هيچ چيز...و ناگهان : " من يکی ديدم ،من يکی ديدم!"هروه پرسيد: " در مورد چی صحبت می کنی؟"" در مورد کنگر فرنگی .بالخره ! ما در سرزمين کنگر فرنگی هستيم؛ نه؟او با خنده جواب داد: " -خيلی ديدنی های ديگه هم هست!" در واقع دريا بود ،دريای برتون ،وحشی و عصيانی ،مشکل ،متغير ،ديدنی....،بعد خانه مادربزرگش بود .مادر بزرگ او هم مثل مادربزرگ من ،بخشی از تربيت او را بببه عهببده داشببته است .اين اولين نقطه مشترک دوران کودکی ما بود .جلوی آن خانه ،قلعه سبک شرقی قرارداشببت با مناره ها ،درهای عربی و پنجره های کامل آراسته .هروه برای من توضيح داد: 71
"آدم عجيبی در شروع قرن ،اين قلعه را برای کسی که ديوانه واردوسبت داشبته ،سباخته .علوهبراين ،به آن جزيره نگا ه کن ،درست روبروی ما :اونو جزيره Grafinميگن .قلعه رو هم قلعببه . "Calan قلعه Calanازشدت هيجان مرا بی حرکت کرد .پيدا کردن چيزی از سببرزمين مببن در اينجببا! بببه نظر من اين علمتی از سرنوشت بود.... برايم توضيح دادند که قلعه فروختنی است .مبا پببول کبافی بببرای خريببد آن نداشبتيم ،حبتی در قبببال "تقريبا هيچ " که دلل زمين می گفت .من اميدوار شدم که زمانی آن قلعببه متعلببق بببه مببن شببود يببا هروه آن را بخرد تا ما... درحقيقت چند سال بعد آن قلعه را به يک متخصص امور مالی فروختنببد کببه او هببم آن را بببه هتببل رستوران تبديل کرد .کمی اطراف را زشت کرده بودند تا کلبه های مدرن با پنجببره هببای بببزرگ بسازند ولی قلعه بدون تغيير مانده ببود .مالببک جديببد ببا مهربببانی از مببن دعببوت کببرد تبا از سببالن بزرگ آن ديدن کنم .فقط کاشيکاری آن هر پادشاه عببرب را بببه حسببادت مببی انببداخت .بخبباری تببو ديواری آن که موزائيک طليی داشت با مجموعه ای بسيارلوکس برابری می کرد. ولی ،به سختی قابل باور بود :هروه با نشان دادن ريشه های خودش ،به من امکان می داد تا ريشه های خودم را پيدا کنم.... معتقدند که بسياری رومانتيسيسم ساده در آن اشاره ها وجود دارد ،مثل هميشه بببرای عشببق .کمببی بعد وقتی ديسک موسيقی را با Alan Stivellثبت کردم و بببا Gills Servatخوانببدم)،هببر دو برتونی خالص واصيل( ،می توانستم به طورمحسوس تاييد کنم که بسياری شباهت ها بين موسيقی برتون و کابیل وجود دارد؛ در تيزی صداها ،در رزونانس آلت موسيقی ،در تکرار افسون کننده ملودی ها. در آن نخستين بيرون رفتن ما در تعطيلت ،من که کامل عاشق شده بودم ،فکر می کببردم کببه در هرحال تعجب انگيز نيست که يک برتونی چشم آبی بلوند ،زنی بربرچشم سياه را ملقات کند. حتی اگر فقط پياده روی تفريحی در کنار مناره های سرزمين سلت ،در جزيره Grafinباشد. به جز دليل بسيار برای همدلی ،چيز ديگری در شخصيت هروه مرا مسحور می کرد؛ سخاوتش .همه چيزش را قبرض داده ببود؛ گيتبارش ،آپارتمبانش ،لبباس هبايش .ببه هميبن دليبل او فداکاری مرا برای خبانواده ام درک کبرد .او خوشبش آمبد کبه آن مسبووليت ببزرگ را ببر گبردن گرفته ام .حتی تصور می کنم به من افتخار می کرد .الیور هم به سهم خود آن شرايط را با مهربانی و بيشترين تفاهم ،تحمل کرد .هروه کمی بعد به طور عينی کمک کرد .مادرم را و خواهرها وبرادرانم را می ديد و راضی بود که در خانواده باشد .آنهببا را دوسببت داشببت و برنببامه ريزی می کرد که مشترکا به آنها کمک کنيم .دقيقا همين خوش قلبی بعدا يکببی از دليببل هلک مببا شد ،ولی ما در سال 1976هنوز آن را نمی دانستيم... * * *
72
کمی بعد ازاولين ملقات ما ،هروه به ايده خواندن من رسيد .او اشعاری را که من در حسن دی نوشته بودم ،خواند .من دخترجوان شادی بودم که خيلی دوست داشتم بخوانم :او حس می کرد که اگر برای مردم بخوانم ،موفق خواهم شد. در ابتدا پيشنهاد او را جدی نگرفتم و اعتراف می کنم که خيلی برايم جذاب نبببود.آيببا ايببن تببه مانببده سيستم تعليم و تربيت پدر -برادرمن بود؟ من حس نمی کردم که با اين ايبده ارزشبی پيبدا مبی کنبم. احتمال ،خوانندگی اپرا می توانست امکان پذير باشد ،ولی اين اصل دربرنامه من نبود .هروه خاطر نشان کببرد کببه Billie Holiday, Montand,Brassensهببم هنرمنببدان برجسببته ای در شاخه هنری خودشان هستند .همچنين Oum Kalsoumو .Taos Amroucheولی در مببورد هنر سينما؟ من به اندازه کافی خوب ظاهر شده بودم ،آيببا از آن چشببم پوشببی کنببم؟ تصببميم گرفتببه بودم فيلمی در مورد شرايط زندگی زنان در سرزمين خودم بسازم؛ برنامه ای گسترده....و کببوهی از مشکلت .از کجا پول مورد نياز را فراهم کنببم؟ و چببه کسبی بببه آن مببدارک تحريبک آميزنگباه خواهد انداخت؟ مسلما زنان الجزايری که مستقيما به آن فيلم مربوط بودند ولببی بببه هميببن مناسبببت در خانه زندانی می شببدند ،نمببی توانسببتند بيننببده آن فيلببم باشببند .از آن گذشببته،آن فيلببم در الجزايببر ممنوع خواهد شد .در فرانسه هم ،آن اثر احتمال در محيط های غير تجاری ارائه خواهد شببد و بببه عنوان فيلم موضوعی -هنری شناخته خواهد شد و به اين ترتيب آن را به کسانی که طرز فکرشان را تغيير داده اند ،توصيه خواهند کرد ،و نه به عموم مردم. من برای هميشه آن پروژه را رد نکرده بودم ولی هروه به من ثابت کرد که به دليل مشکلت قابل پيش بينی در ارتباط با به واقعيت در آمدن آن فيلم ،خواندن ،وسيله ای خواهد بودمناسب تببر، سريع تر و آسان تر برای بيان آنچه که من دلم می خواست بگويم. اين نکته مرا قانع کرد ومببن مببوافقت کببردم بخببوانم...هنگببامی کببه بببرای فيلببم "علببی در سببرزمين عجايب" در جستجوی ملودی بودم ،بل فاصله سراغ هروه رفته بودم تا صدايی پيدا کنم :من صدای خودم را پيدا کرده بودم. صدا و راه را....راه نفس کشيدن من کامل آماده بود .تکببه هببای زنجيببر زنببدگی نببا خببوش مببن بببا منطق عجيبی به هم گره خورده بودند .من زن جوان الجزايری بودم که از فرهنگ بربرها خوشببم می آمد ولی در عين حال نگران شرايط زنان در جوامع مدرن بودم .مانند تمببام زنببان هببم وطنببم ، علی رغم پيشرفت ها ،از فشببارهای اجتمبباعی ،سياسببی و خببانوادگی کببه در برابببرم مقبباومت مببی کردند ،رنج می بردم .هميشه دلم می خواست آداب و رسوم را گسترش دهم ،حتی وقتی سعی می کردم نطفه همبستگی زنان را نزد دختران تال گال ايجاد کنم . حال حضببورم را گسببترش خببواهم داد و سببعی خببواهم کببرد در مبببارزه ام همببه زنببان الجزايببری، مغربی ،آفريقايی ،عرب های ساير کشورها و حتی چند کشور غربی هنوز تحت فشار را بببا خببود همراه کنم.من از کاهینا تقليد خواهم کرد؛ با آوازهايم ارتشی حقيقی ايجاد خواهم کرد ،متکی و وفاداربر غنای فرهنگی سرزمين هايمان ،ولی با وجببود ايببن طغيببانگر بببر عليببه " پببدر سببالری" منسوخ ... تئوری زيبايی بود ،ولی ما ديگر در زمان شاه تبت زندگی نمی کرديم و مببن تنهببا بببودم .مببن نمببی خواستم نقش خواننده تنهای متعهد را بازی کنببم .مببی خواسببتم گروهببی تشببکيل دهببم؛ در قببدم اول 73
گروهی کوچک ،ولی باز هم گروه .من بايد پيغام مشترکی را می رساندم و نه اينکببه نقببش سببتاره زن را بازی کنم. زمانی به هروه اعلم کردم : " نامش جورجورا خواهد بود".درپاسخ گفت: " خوش آهنگ است".آن نام هزاران خاطره کودکی و همهمببه زد وخوردهببای اوليببه بببرای اسببتقلل الجزايببر را در مببن طنين انداز می کرد .زد و خوردهايی کببه زنببان بببه شببکل تببوده ای و شببجا عببانه در آنهببا شببرکت داشتند .جمیله بو پاشا ،Gamila Buhired ،مادران و مادر بزرگ های ما که مشت هايشان را در کبوچه هببا و خيابببان هبا بلنببد کردنبد و فريباد زنببان " زنببده بباد الجزايببر" را فريبباد کشبيدند: .yuyuحالچه شدند آن زنببان انقلبببی؟ آن قهرمانببان فرامببوش شببدند و بببه خبانه فرسببتاده شببدند و شببرايط زندگيشببان هيببچ تغييببری نکببرد .امببا ،زنببانی کببه در انقلب فرانسببه شببرکت کردنببد تقريبببا سرنوشت مشابهی را تجربه کردند ،بببا ايببن اختلف کببه " شببرايط " آنببان در مقايسببه بببا مببا بسببيار راحت تربود ولی همچنان وابستگی و عدم استقلل بود. درغرب ،ماه می 1968و جنبش فمينيسم تازه اتفاق افتاده بود ،همراه با زيبباده روی هببايی کببه در تمام تغييرات اجتماعی اتفاق می افتد ،ولی همچنين همراه با شکوفايی زنببان کببه ديگببر کسببی نمببی توانست در مورد آن مجادله کند .خوشبختانه من در سببرزمين غربببی آمببوزش ديببده بببودم :مببن در تقاطع دو فرهنگ قرار داشتم و می توانستم با استفاده از اين دو ،خلقيت هايم را غنببی سببازم .نببه برای نفی گذشته و اساس خودم ،بلکه برای روشن ساختن آنها با آينده ای تابناک. برای اين هدف ،ارائه گروه و نمايش" فولکلور " روی صحنه کافی نبود؛ لزم بود تصنيف هببايی جديببد ملهببم از گذشببته ولببی همچنيببن دارای پيشببنهادات تببازه و دوربينببی ،تهيببه شببود .پببس مببن بببه سرچشمه ام باز خواهم گشت و درارتباط با آينده ،سلح خودم را شليک خواهم کرد. من با شورو شوق کار می کردم ،همچنان که ساير فعاليت های "طبيعی" ام برای حمايت خببانواده ام را ادامه می دادم .چقدر لذت می بردم ازاينکه -در -1968در ایفیقا و تالگالاقامت کرده بودم ،چرا که سبب شده بود به زبان مادری ام بيشتر مسلط شوم ! چون ما نمی توانسببتيم بببه جزبببا زبان کابیلی ،حداقل در بيشترتصنيف هايم ،خودمان را بيان کنيم. چقدر متشکر بودم از پسر خاله های سالخورده ام در تال گال ،که ترانه خواندند و به من تمام بازخوانی ها و گنجينه رقص سرزمينم را آموختند .من مجموعه مببدارکی کببه در وقببت آزادم جمببع آوری شده بود را با جستجو در کتابخانه ملی تکميل کردم .در آنجا بسياری از اشعار بربری را که به وسيله Letourneuxو Hanoteauدر زمان استعما ر جمع آوری شده بودند ،يافتم. آوازهای شادی ،جنگ ،غم يا دکلمه های طنز آميز؛ اغلب آنها فرياد های عصيان بودند کببه زنببان برعليه شرايط خودشبان مبی خواندنبد ":متشبکرم پبدر عزيبز کبه مبرا مجببور ببه ازدواج ببا جغبد کردی "....آنها آثار زنان بودند .برخی آوازهببا را مببن همچنببان در الجزايببر مببی شببنيدم ،دقيببق تببر بگويم آن فرياد ها رازنان در زمان انجام کارهای خانه داری ،وقتی که با خودشان تنها بودند و ببه دور از مردان زمزمه می کردند... 74
خوب ،شعار جورجورا چنين خواهد بود ":من با صدای بلند می خوانم ،آنچه را مادران ما به آهستگی زمزمه می کردند ".به اين ترتيب هر مردی دراشعار من کمابيش طغيان هببای مببا درش، همسرش ،دخترش و سرنوشتشان را خواهد شناخت. با اين همه من نمبی خواسبتم فقببط ببذر طغيبان بپاشببم ،بلکبه مبی خواسببتم همچنيبن جبذابيت سبنتی سرزمين زيبايمان را بيان کنم .من تا آنجا که می توانستم ،غنای ميبراث خبود را بببا تبوان خلقيبت موزيک بين المللی مخلوط کردم .از بدو تولد ،در من احساس ملببودی و ريتببم هببای سببرزمين مببان وجود داشت .مادرم بسيار تعجب کرد که در آوازهبا و رقبص هبايی کبه سباختم ،تمبامی خباطرات خانوادگی مان از زمان جوانی اش را باز يافت. اگر بگويم که او با ديدن من که به روی صحنه می روم ،خيلی خوشحال شد ،دروغ محض خواهد بود .هميشه او ذکريکسانی را تکرار می کرد: " مردم ایفیقا چی فکر می کنن اگه بفهمن؟ من ديگه هيچوقت جرات نشون دادن خودمو توروستا نخواهم داشت"... مببن ازدواج اجببباری او ،فببرار او ،رنببج هببای او ،بببارداری هببای پببی در پببی اوو کتببک هببايش را يادآوری کردم .اورا مجبور کردم اقرارکنببد کببه اگببر او هببم سببن مببن بببود ،او هببم مببی خواسببت آن شرايط دردآور رابه بسياری کسانی که در بين ما رنج می بردند ،بشناساند .برای او روشببن کببردم که خواندن من ،رنج های اورا شهادت خواهد داد. سپس بااضافه کردن اين که تا رسيدن آوازه ما به کابیل زمان زيادی لزم است ،او را آرام کردم. پس اول امتحان می کنيم ،اگر شکست خورديم ،هيچکس در آنجببا نخواهببد فهميببد .اگببر هببم صببدای پيروزی ما از دريا گذشت ...،مسلما کسی کببه دخببترش موفببق شببده ،هببدف خنببده و مسبخره اهببالی روستا نخواهد بود. جورجورا تشکيل شد و من احتياج به همراه داشتم ....به اين ترتيب خواهرم فاطیما رابه ماجرا کشاندم .در ابتدا او به شوخی خودش رادر ماجرا انداخت ،ولی بعدا می بايست واقعببا کببار کنببد .او به خوبی زبان کابیلی را نمی دانست .بنابراين من به او ملودی جملت ،متون و تلفظ را ياد دادم. سپس از مادرم اجازه گرفتم که خاله ام را تشويق کنم؛ جوان ترين خواهرش را کببه کمببی بزرگببتر از من بود .او ازدواج کرده بود ولی شوهرش يک هفته بعد از ازدواج ،اورا طلق داده بود .سببال ها روستا را ترک نکرد و سپس ناگهان به بهانه معالجه دندان هايش به فرانسه آمد؛ نببزد مببا بببرای اجازه سفردادن به زن بدون شوهر ،بهانه ای لزم است. خاله برای سه ماه به پاريس آمد و پنج سال بعد ...همچنببان از درد دنببدان رنببج مببی بببرد! او زنببی فوق العاده بودکه با هر شرايطی مطابقت پيدا می کرد .ايده آوازها بسيار اورا خوشحال کرد .زبان ما را کاملمسلط صحبت می کرد و براساس ريتم های بسيار متنوع ما آن چنان مببی رقصببيد ،کببه گويی هميشه در مراسم جشن عروسی روستايی مشغول رقص بوده است .در واقع اوويژگی تاييببد مردمی را با خود آورد و من کبه " زن پاريسبی " بببودم ،خيلبی ازاو آمببوختم .مبا هرسببه سبربند و futaسنتی وتکه ای از روبنده قرمز -طليی می پوشيديم که به صورت نمادی از مبارزه من در آمد. هروه به سهم خود برای پيدا کردن موزيسين ها کمک کرد .من به تنبوريست های مشخصی نياز داشتم که derbuka, bendirو همچنين دگمه شستی دستگاه های موزيک برقببی ،فلببوت ،طبببل، 75
گيتاربرقی و باس را بشناسند .بنابراين حداقل 5يا 6موزيسين احتياج داشتم که به راحتی قابل پيدا کردن نبودند. هروه برای محل برگزاری برنامه هم جستجو می کرد و سعی می کرد جورجورا را بدون اتلف وقت بشناساند .بالخره يک شب بدون مقدمه اعلم کرد که قببراردادی بببرای نمببايش در 15 مه 1977در Tombeنزديکی Montereauامضا کرده است .وحشتناک بود! به سببختی دو مبباه برای آمادگی نهايی نمايش باقی مانده بود. نمايش اوليه سه ربع ساعت طول می کشيد .آنقدر که تصور مبی کبردم از صبحنه نترسبيدم ،چبون جشن مردمی در فضای باز در محيط و جوخانوادگی ،چيزی شبيه جشن های ما در ایفیقا بود، فقط کمی بزرگبتر .همبه چيببز آمباده ببود؛ وسببايل موزيبک ،موزيسبين هبا ،خواننببدگان ،لباسببها ،و "صحبت های زنانه" .من نصايح جديد مادرم را که يک روز قبل به من گفت ،نشنيده گرفتم: " -مواظب باش! تواينجوراجتماعات ،بسياری از مهاجرين هم پيدا می شببن .اونببا چببه کببارميخوان بکنن؟ ...اونا مردهستن! ممکنه يه چيببزی پببرت کنببن رو صببحنه يببا يببه بطببری پببرت کنببن بخببوره توسرت". به خاطر داشته باشيم که در 1977پدرخانواده مهاجرعادت نداشت لعن ونفرين مربوط به زنببدگی خانواده اش ،خواهرش و همسرش را بشنود .ولی مگردرست برای تغيير دادن هميببن مسببايل آنجببا نبوديم؟ ...به ما بطری پرتبباب نشببد و پيببروزی اتفبباق افتبباد ،هببم بببرای مببا و هببم بببرای مببردم فرانسببه کببه جورجورا را سورپريز يافتند .تشويق ها باعث شدند من شب های بی خوابی پيش از واقعه را فراموش کنم .من کامل به خاطرآن وسيله جديد بيان افکار و نظراتم ،شببکوفا شببدم .دوسببتم بببه مببن گفت: " همه فکر می کردند که توتمام عمرت همين کاررو می کردی .تببوجه داشببته ببباش کببه خيلببی هببم تعجب برانگيز نيست؛ به خاطر مادربزرگت تببواز بببدو تولببدت روی صببحنه بببودی ،همونطببورکه خودت حکايت کردی" . با شوق من به ستسی فاطیما فکر می کردم.... * * * هروهاجازه نداد پس از آن موفقيت ،استراحت کنم .او تصميم داشت نمببايش هببای جديببدی ترتيببب بدهد و ارکستر نمايش را ازنظرنحوه اجرابهبود دهد .موزيک دان هببای جببدی در زمينببه موسببيقی سنتی مغرب کم بودند .از آن گذشته آنها مرد بودند .همراهی با متببون "طغيببانگر" مببن بببرای همببه خوشايند نبود .سه چهارم آنهاآماتوربودند ،برای تمرينات منظم نمی آمدند و حتی گاهی -در بدترين شرايط -فراموش می کردند برای تمرين بيايند! اين وضعيت قابل دوام نبود . خوشبختانه آن سال هروه با همکاری وزارت فرهنگ ،مسوول چند هنرمند الجزايری بود.همچنين رهبر موسيقی راديبو -تلويزيبون الجزايرکبه کمبی بعبد در پباريس تاسبيس شبد ،يعنبی Bujemia Merzekرا ملقات کرد. 76
او و هروه دوست بودند .ما مشکلت مربوط به موزيک رابه او گفتيم Merzek .به خوبی محيط موسيقی دانان الجزايری را که در فرانسه بودند ،می شناخت و با مشکلتی که ايجبباد کبرده بودند ،آشنايی داشت....او پيشنهاد کرد که اساسا فقط ازميان موزيسين های آفريقای شمالی انتخاب نکنيم و ترجيحا به موسيقی دانان مليت هببای ديگببر رو بيبباوريم ،بببه شببرط آنکببه آنهببا متخصصببين واقعی باشند و او خودش می توانست موسيقی ما را به آنها ياد بدهد. دست آخر تنها دوست الجزايری قابل اعتماد که ارکسببتر را تببرک نکببرد Rabah Khalfa ،بببود؛ بهترين نوازنده سازکوبه ای مغرب .بقيه تيم موزيک ،فرانسوی ،برتونی ) که دلشان می خواسبت به اين مساله دقت شود( و آمريکايی های علقه مند به هدف ما بودند و هنوز هم هستند .اينها همببه در حال حاضر متخصص موزيک بربری ،پر از استعداد ،دقيق و بسيار دوست داشتنی اند. هروه که به خاطر اين گروه جديد تشويق شده بود ،و درواقع از تجربيات پرخطر لذت می برد، نمايشی را با جورجورا و خواننده کابيلی به نام Idirدر 23ژانويه 1978درسالن المپيا سازماندهی کرد .تا آن موقع هيچ هنرمند مغربی روی آن صحنه معروف ظاهر نشده بود و عمببوم مهبباجرين هرگببز فرصببت ورود بببه آن سببالن بببزرگ را نداشببتند .اهببالی مغببرب عببادت داشببتند خوانندگان خود را در خانه های " فرهنگی" که برايشان تعييببن شببده بببود ،تشببويق کننببد؛ در خببانه های فرهنگ ) مراکز مخصوص کارگران مهمان(. نگران شدم .من ازخطرکردن خوشم می آمد ولی فکر می کردم برای المپيا هنببوزخيلی زود بببود. هروه مرا آرام کرد؛ همه چيز آماده است. همه چيز به جز يک مورد غير قابل پيش بينی؛ آن اتفاق خوش به نظر مادر من يک فاجعه بود ،و او به هيچوجه به خواهرش اجببازه نمببی داد کببه در آن محببل بسببيار معببروف نمببايش داده شببود .او خودش را در مورد شهرت خاله ام مسوول می دانست .نمايش های غير مهم مببن تببا آن موقببع -بببه نظراو -مورد توجه نبودند .ولی در مورد معروف ترين واريته -تئاترپاريس صدق نمی کند؛ " دايی ها ،خاله ها ،پسرخاله ها ،اونايی که تو پاريس زندگی می کنن ،ميببان واونببومی شناسببن".مادر و برادرانش در زادگاهش خواهند فهميد و هرگز آن بی آبرويی را نخواهند بخشيد ،همينطور مرا! شروع شد ....خاله ام بيش از سی سال داشت ولببی هنببوز تحببت قيمببوميت بببود؛ عليرغببم آنکببه مببن بحث و پيشنهاد کردم که او برای حفظ شخصيتش با ماسک بخواند؛ اصل امکان نداشت ،بلفاصله بايد از او جدا می شديم؛ برای هميشه! و من بايد به سرعت او را جايگزين می کبردم ببا کسبی کبه هنبوز هبم اورا "سبتاره پبروازم" مبی خوانم .من باچندين جوان الجزايری تماس گرفتم ولی والدينشان پيشنهاد مرا رد کردند .آن موقع از مادرم درخواست کردم که به خواهر جوان ترم ملحهاجازه دهد به من کمک کند .ملحه بيست ساله بود و در فرانسه به دنيا آمده بود ،کابیلی را می فهميد ولی نمی توانست صحبت کند .من بايد همه چيز را به او ياد می دادم ؛ شعرها ،موزيک و روش لباس پوشيدن .ملحه اصل به ظاهر خود اهميت نمی داد؛ تمام روز با شلوار و کفش ورزشی بيرون می رفت .گرفتببن مببوافقت او برای آرايش ،پيراهن بلند futaو جواهرات ،مشکل بزرگی بود .علوه بر اين او تمام روز در دبيرستان بود و وقت زيادی برای تمرين نمی گذاشت. به رغم همه چيز 23 ،ژانويه پس از خروج از دبيرستان ،با شجاعت به سمت المپيا آمد.... 77
هروه به محل اقامت من آمد تا به من اطلع دهد که تماشاچيان زيادی جلوی گيشه هستند .من شانه هايم را بال انداختم: " -مطمئنا اونا برای من نيومدن .اونا برای آزناوور که هفته آينده برنامه خواهد داشت ،جا رزرو می کنن". هروه زمزمه کرد: " -روزی که اون سالن برای تو پر شه ،تو ديگه به من احتياجی نخواهی داشت". من می دانستم که همواره به او به عنوان همراه زنببدگی و همببراه هببدايت کننببده در امببورحرفه ايببم نياز خواهم داشت. از اينها گذشته او کامل حق داشت؛ مردم منتظر در خارج سالن کم کم وارد سالن شببدند کببه پببر از افراد فرانسوی و مهاجرين بود. من پشت پرده اين طرف و آن طرف می رفتم و می آمدم با معده ای که تحت استرس بود .آنچه که تا آن موقع برايم آسان بود ،حال مشکلی ترسناک شده بود .ما تا آن موقع در فضای ببباز ،درمحيببط جشن بازی کرده بوديم که خيلی ازآن خوشم می آمد و با آن محيط از بچگی آشنا بودم .درآن گببونه جشن ها ،به دليل احساس سرخوشی و فضای پرسروصدا ،کمبودهبا احسباس نمبی شبد .برعکبس، دراينجا که پرواز پشه هم شنيده می شد ،کوچکترين انحراف صدا را همه متوجه می شدند .ما مثل ستاره ها روشن خبواهيم بببود ،مببورد آزمبايش قرارخببواهيم گرفببت و درموردمببان داوری خواهنبد کرد .اگر همه چيز فرو ريزد؟ اگربه ما گوجه فرنگی پرتاب کنند؟ اگر..... " -حال نوبت تست!" پروژکتورهای نور از سمت چپ به ما تابيدند و تا وسط صحنه ما را دنبال کردند .ناگهببان صببدای تشويق رعد مانندی شنيده شد .من به سختی براوضاع مسلط شدم ،ولی خببودم را آبديببده ،سببربلند، مغرور و گويی "ساکن خورشيد" حس می کردم .موزيسين هببا آرام بودنببد .خببواهرانم بببا هببم ازدو سمت وارد شدند .به آنها گفتم : " نترسين! هراتفاقی افتاد ،منو دنبال کنين".من همچنان که برنامه پيش می رفت بببه آنهببا نگبباه هببای حباکی از احسبباس مشببترک مببی انببداختم. همکاری کامل بود و نمايش -المپيا موفق !
IX جورجورا ،آن طورکه دوستانم می گفتند "راه افتاده بود" .ولی من با آن گفته دچار اوهام نشدم. اين بدان معنی بود که ما سطح آماتور را برای رسيدن به مببوقعيت حرفببه ای کببه قضبباوت سببخت 78
تری را ايجاب می کرد ،ترک کرده بوديم .ما حق نداشتيم به فی البداهه سازی ،کارهای تقريبی و در يک کلم کيفيت بد راضی شويم. حاضر بودم برای رسيدن به هدفی که به وسيله خاطرات روشن سرزمين پدری ام ،کابیل ،و آرزوی اهدای آزادی کمی بيشتربه کسانی که با من هم سرنوشت بودند ،برانگيخته شده بببود ،همببه چيز بدهم.علوه براين ،من ديگر برای مبارزه تنها نبودم .آيا من بببه وسببيله خبواهرانم کببه بببه آنهببا هنرمان را آموخته بودم ،و به وسيله الجزايری که فرهنگش را به وسيله کارهببايم شناسببانده بببودم، حمايت نمی شدم؟ با وجود اين ،دقيقا اين دو "کمک" مرا تنها گذاشتند و بعدها سعی کردند سابقه مرا خراب کنند. * * * بلفاصله روز پس از نمايشمان در المپيا ،فاطیما و ملحه را آوردم تا برای آنها روشن کنم که از حال به بعد بايد هميشه برای نمايش های مختلفی که ازقرارمعلوم به دنبببال خواهنببد آمببد ،آمبباده باشيم .و بخصوص هر فعاليت جنبی ديگری هم داريم ،بايد بيشتر تمرين کنيم .کامل بدون شببورو شوق مرا نگاه کردند؛ نمايش ،صحنه ،بله :سرگرم کننده است .ولی کارکردن... بلفاصله مشکلت شروع شدند؛ خواهرانم درتمريناتی که خوششان می آمببد ،شببرکت مببی کردنببد. هروه انجمنی برای توليد ديسک های ما پايه گذاری کرد .محل نشست آن انجمن ،انبار علوفه لرزان و کهنه ای بود که مثل سمساری مبلمان شده بود و من و هروه هم درآن زندگی می کرديم .به خاطر آن خريد ،ما اجاره نشينی می کرديم .درعيببن حببال مببا مجبببور بببوديم همببه گببونه هزينه را تقبل کرده و مبارزه کنيم تا دستمزد مناسبی به خواهرانم و موزيسين ها بپردازيم .هرگببز موزيسين ها ناراضی نشدند ،ولی خواهرانم که بچببه هببای نببازپرورده بودنببد ،ناگهببان بببدون هيببچ دليلی صحنه را ترک می کردند .بعد با بغض باز گشته ،با ناراحتی و تهديد سعی می کردند امتياز بگيرند و به اين ترتيب اغلب مرا تسليم می کردند .آن فضا هروه را عصبانی کرد .او تقريبا همه جا در فرانسه قرارداد امضا کرده بود ولی مطمئن نبود آيا آن "کوچولوها" حاضر خواهنببد شببد يببا نه .جرات نمی کرد در مورد پروژه های جسورانه تر برنامه ريزی کنببد؛ مثل تورهببای خببارج از کشور .هميشه به وسيله بحران های بلوغ که آينده جورجورا و موزيسين های آن را در خطر قرار داده بود ،تهديد می شديم . من به خواهرانم جذابيت کارمان وشببکوه جمعمببان را نشببان داده بببودم .در مببورد ايببن مسببايل آنهببا سوت می کشيدند .در حقيقت آنها مزايای آن حرفه را می خواستند ،بدون پببذيرش نظببم و ديسببيپلين آن .خيلی خوششان می آمد که شناخته شوند ،سبتايش شبوند ،برايشبان کبف بزننبد ،يبا گبل دريبافت کنند .ولی مسافرت های خسته کننده ،مصاحبه های صبببح زود ،شبببهای بسببيارکوتاه در هتببل هببای غيرلوکس به نظر آنها خسببته کننببده و انجببام وظيفببه ای بببدون شببکوه و جببذابيت بببود .بببدون اينکببه بخواهند تحت تاثير کارهايی بودند که هروه يا من می بايد انجام می داديم .آنها آرزو داشتند " به راحببتی در حرفببه ای غيبر راحبت جابگيرنبد " ،مطبابق شببعار معبروف ،Louis Jouvetماننببد بسياری ازکسانی که بار اول در صحنه ظاهر می شوند و اطمينان واقعی ندارند که اولين مببوفقيت يا اولين ديسکی که به خوبی به فروش رسيده قول و تضمين خوشبختی بی نهايت است. 79
ظهور جورجورا به صورت تنش دائمی برای من وهروه در آمد .چند روز قبل از ارائه نمايش ما در تئاتر Villeدر مارس ،1979همزمان با عرضه اولين ديسک دونفريمان ،ملحه تصميم گرفت بدون خبر ،ما را ترک کند .بلفاصله بايد جايگزينی پيدا می کرديم کببه خوشبببختانه اسببتعداد داشت و من درطول شب با او تمرين کردم .هروه هم به سهم خود به دليل آن جدايی ،مشکلتی با توليد کننده پيدا کرد .به علوه او می بايست با هزينه خببود و در دقببايق آخرآفيببش هببای تبليغبباتی چاپ کند و مدارک روزنامه ها ،عکس و ديگر مدارک تبليغاتی را فراهم کند. فاطیما کمی خردمندی بيشتری نشان داد ،با وجود اين نه با انگيزه واقعی .او ترجيح می داد به جای کارکردن در دفتر ،بخواند و بدون شک اميدوار بود پول زيادی دراين حرفه بببه دسببت آورد. ولی او کامل خود را وقف کار نمی کرد .ممکن است که به دليل تمايل قلبببی بببه مببن ،مببا را تببرک نکرد و پيش ما باقی ماند .حداقل من اينطور فکر می کردم.... من خيلی او را دوست داشتم .او دوست داشتنی ترين خواهر من بود که بيش از همه با هم احساس مشترک داشتيم .طی دوران بلوغ ،پرتنش ترين لحظات زندگی خانوادگی را با هم تجربه کرديم ،با هم رنج می برديم ،هرچند من بيشتر از او کشمکش هببای ديببوانه وار خببانواده ام را تجربببه کببردم. اميدوار بودم که از حال به بعد ما با هم خوشبخت شويم .ما از لحظات خوشبببختی خيلببی لببذت مببی برديم ،بخصوص که نزديک يکديگر سکونت می کرديببم .مببن او را در مببورد توجهببات خببودم بببه خواهرها وبرادرانم آگاه کردم ،بخصوص در مورد جوانترين برادرانم که حال در سن بلوغ بودنببد وخيلی به کار تمايلی نداشتند .فاطیما فقط به من گفت که من خيلی فداکار هستم و بايد بيشتر به خودم فکر کنم .فکر می کنم او واقعا مرا مسخره کرد وقتی در 1980دوباره ملحه که با پشيمانی به طرف من برگشت را قبول کردم. حق داشت! ملحه قول داد و قسم خورد که ديگر هرگز ما را ترک نخواهد کرد ،چرا که فکر می کند ديگر بزرگ شده وهدف ما را انتخاب کرده است .ولی بدون خببر چنببد مبباه بعببد دوببباره مببا را ترک کرد! و ...دوباره بايببد گببروه بببازيگران را تشببکيل مببی داديببم .از 1977تببا 1985مببن وقببت زيببادی را بيشتربرای جايگزين کردن افراد ،صرف کردم تببا بببرای بهبببود اسبباس کببار .بببا آن شببرايط کبباری جورجورا کم کم می بايست از بين می رفت .ولی نياز به خواندن ،خواست ارتباط به وسيله شعر و موزيک در من قوی تبر از سباير چيزهبا ببود .کبم کبم صبحنه و مبردم ،زنبدگی مبرا تغييبر داد. احساسم برای بيان خود ،راهی پيدا کرده بود .من در خودم قفل نشده بودم ،من با آشنايی با ديگران پيش می رفتم و خودم را مفيد حس می کردم .آن مساله به نظر مبن ،ارزش تلش ببرای پيبروزی بر همه موانع را داشت. بعد از رفتن ملحه ،من وهروه مشغول شکل دادن جوانترين خواهرم ،جمیله ،شديم .او خيلی راحت موافقت کرد که به گروه ما بپيوندد ،چون خوشحال بود که مدرسه را که از آن نفرت داشت ،ترک می کرد.علوه براين او آرزو داشت از محيط خانه که در آن دائما با مادرم و برادرانم برخورد داشت ،دور شود.او 16سال داشت و به طورمسحور کننده ای زيبا بود .علوه بر اين بسيار مستعد بود .به محض اينکه سنش به انداره کافی رسيد ،نام او را در مدرسه موزيک ورقص Epinayنوشتم .علقه شديدی به رقص داشت و من معتقد بودم که طی مدت زمان کوتاهی در آن برنامه تواناخواهد شد .ولی به دليل تزلزل ،آن را کنار گذاشت .فکر می کردم که 80
علت آن ،شرايط مشکل او در زمان کودکی بود؛ تنهايی او درآن خانه پر از بچه ،عليرغم اخطار های پيشاپيش من. اکنون وظيفه ما تشويق او بود وبببه او اعتمبباد کرديببم .موزيسببين هببا او را مثببل يببک بببت کوچببک حفاظت می کردند .من آوازها و زبان کابیلی را همانطور که به بقيه ياد داده بودم ،به او هم ياد دادم .روزهای بسياری را صرف صحبت کردن به زبان کابیلی با او کردم و باز هم برای کلس های آواز ،پيانو و سولفژ پرداخت کردم .او و فاطیما را با خود به کلس های تئاتر کلسيک، آفريقايی و حتی رقص هندی می بببردم تببا سببه تببايی فرهنببگ هنريمببان را تقببويت کنيببم و همزمببان الهامات درونی خودم را . پس از چند ماه پرشور وشوق ،جمیله از رفتن به کلس ها خودداری کردو مثل برادارنم شروع کرد به ايستادگی در برابر من و گاهی از مادرم هم کمک می گرفت .بقيه ،به جز فاطیما، کوشش هايم برای زندگی آنان را وظيفه بديهی می پنداشتند ،طبيعی بود! مببن از سببال هببا پيببش بببه خاطر انجام قول هايی که داده بودم ،کامل تخليه شده بودم؛ هدايت خواهرها و برادرانم تببا بببزرگ شدنشان ،مواظبت از مادرم ،که مثل هميشه افسرده بود و مثل قبل نسبت به من بی تفاوت. خوشبختانه هروه وجادوی صحنه وجود داشتند .همانقدرکه از ترس صحنه در پشت دکورصحنه جان می دادم همانقدر احساس می کردم زير نور پروژکتورها زنده می شوم. از نمايش Lilleتا Kartagoدر فرانسه و خببارج از کشببور ،همببه جببا مببردم بودنببد .از 1980تببا ،1982ب جورجورا پيشرفت کرد .سفر پشت سفر ،وسايل ارتباط جمعی به فراوانی در مورد نمايش های ما گزارش می کردند .زنان و دختران مغرببی و غيبر مغرببی ،بيشبتر و بيشبتر ببرای ديدن نمايش حاضر می شدند ،ترجمه آوازهای من برای آنان که زبان مببا را نمببی فهميدنببد ،پخببش می شد و پيام من به آنها می رسيد. قلب من با ريتم تشويق ها می زد .من تبسم ها ،خوشی ها و حيرت های حاضرين و نيز دسببته گببل ها را می چيدم .بسياری مردان با ستايش مرا نگاه می کردند .روزی ،مهبباجری حببدود 50سبباله، کاغذ کوچکی را روی صحنه آورد .با دستخط بدون مهارتی نوشته شده بببود" :زنببده ببباد زن آزاده الجزايببر!" مببن بلفاصببله آن يادداشببت را پشببت ميکروفببون خوانببدم؛ مببردم بسببيار ببا شوروشببوق واکنش نشان دادند .من در برابر آن توده مببردم ،مغببرور و مقببدس ايسببتاده بببودم ،گبويی ازطريبق من ،فرهنگ و زن مغربی ،باشکوه خواهد شد. ولی درعمق قلبم ،در برابر انسان هايی که مرا حمايت می کردنببد و بببا آغببوش ببباز مببی پذيرفتنببد، زانومی زدم .من در دوران کودکيم هيچگاه خود را مورد علقه نديدم و ناگهان من عشببق همببه را داشتم .برای پاسخگويی به آن عشق ،عميقا خودم را اهدا می کردم؛ می رقصيدم ،مببی خوانببدم ،بببا صدای derbukدست می زدم ،بازوهايم را به بدنم می کوبيدم تا جببايی کببه کبببود مببی شببد .جشببن بود ...مردم -از هرنژاد و سن -آن را احساس می کردنببد و در خوشببحالی عمببومی بببا دسببت زدن شرکت می کردند .اغلب کودکان می آمدند و می نشستند روی صحنه ،گامهببا را مببی زدنببد و آخببر نمايش ما را می بوسيدند .روزنامه نگاران چنين نوشتند ":هميشه چيزی بين جورجورا و تماشا چيان آن مبادله می شود".
81
چيزی که اساسا مبادله می شد ،هيجان بود؛ يگانه چيزی کببه بببه طببور قطببع ازهببر هنرمنببدی قابببل انتقال است ،حقيقت يگانه؛ تاثيری منحصر به فرد که سبب می شد مبارزه من از مرزهای محدوده محل نمايش بگذرد. * * * مبارزه ام....من مببی جنگيببدم تببا زنببان الجزايببری ،خببواهران هببم سرنوشببت مببن بتواننببد حبباکم بببر سرنوشت خود باشند و از پدر سالری پدران ،برادران و شوهران خود آزاد شوند .بببه آنهببايی کببه مدام ،گويی که درس اخلق می دهند ،تکرار می کردند که زن بايد حافظ و احترام گذار سببنت هببا بماند ،پاسببخ مببی دادم کببه ايببن غلببط اسببت؛ زن حببافظ فرهنببگ مببردم اسببت .ايببن دو يکببی نيسببتند. فرهنگ ،زينت گرانبهای مردم و ارثيه آنهاست .فرهنگ با رشببد تاريببخ غنببی مببی شببود ولببی بايببد هرلحظه از بدو شکل گيری اش ،زنده بماند. گرامشی می گويد ":کسی که نمی داند از کجا می آيد ،نمی تواند بداند به کجا می رود". برعکس ،سنت ها مجموعه ای از عادات خوب و بد هستند که نياز بببه تبازه شببدن دارنبد ،اگبر کبه پيشرفت را بپذيريم. هنگامی که در مورد آن نياز می خواندم ،به درستی ابعاد سياسببی متببون را ارزيببابی مببی کببردم و اميدوار بودم که مببردم مببن ،سياسببتمداران واقعببی ،راه مببرا در الجزايببر محبببوب مببن دنبببال کننببد. فکرمی کردم با گوش کردن به ترانه های ما ،تابوها به سرعت از بين می رفتند ،نه برای توصببيه به ساده انگاری های اخلقی بلکه برای خلق هماهنگی قدرت زنان و مببردان کببه جببامعه مببا را بببه پيش خواهد برد. آن هدف با ارزش ،ظاهرا به مذاق مقامات الجزايری خوش نيامببد ".علببی در سببرزمين عجببايب" کمی خوشايندتر بود .ولی جورجورا علقه آنها را نه به عنوان مهاجر و نه به عنوان الجزايری در سرزمين پدری ،جلب نکرد .از زمان قببرارداد ،1976زنببان حقببوق برابببر بببا مببردان را روی کاغذ به دست آوردند .ولی اينها همه درحرف بود .زندگی زنان به همان شکلی باقی ماند که ما آن را روی صحنه به مسخره می گرفتيم. بنابراين آنها بدون هيچ زحمتی در محيط هبای رسببمی تبليغببات مبا را ببايکوت مبی کردنبد ،يببا ببا صدای بلند عدم رضايت خود را نسبت به متون ما اعلم مبی کردنببد ،متببونی کببه جبرات تکيبه ببر تناقضات خام اين سياست را داشت :سياست برابری اجتماعی در تئوری که در آن ،نيمه زنان نا ديده گرفته شده وحذف شده بودند. لزم به گفتن نيست که هيچکس جورجورا رابه الجزاير دعوت نکرد .هيچ نمايشی از آن در الجزاير مجاز نبود و ديسک های آن نيز غيرمجاز بودند. ولی اين عدم اجازه ،خواست مببردم را منعکببس نمببی کببرد .مببردم پنهببانی ديسببک هببای مببا را مببی خريدند .برخی توليدکنندگان سودجو که جامعه نويسبندگان الجزايرچشبمهايش را در مبورد فعباليت آنها بسته بود ،از دزدی فرهنگی سود می بردند .حيف از حق تاليف من؛ ولی حداقل ما شنيده می شديم. برای ترساندن علقه مندان ،شايعاتی را منتشر می کردند مبنی بر اينکببه جورجورامخببالف رژيببم است .در حالی که ما هيچگاه کاری به اين مساله نداشتيم ،نه خواهرانم و نه من. 82
عليرغم آن ،من نمی توانستم جلببوی خببودم را بببرای اينکببه شخصببا مببوازنه ای از نببتيجه 25سببال استقلل را تنظيم کنم ،بگيرم .ميدانم کبه دولببت هببای جديببد يبا تببازه تشببکيل شبده ،ببرای بازسببازی احتياج ببه زمبان دارنبد .ولبی بازسبازی عجيببی ببود؛ قحطبی عمبومی ،بيکباری ،کمببود مسبکن، گسترش جرم و جنايت ،رشد درصد طلق ،رشد بالی تولد و همچنين درصد چشببمگير خودکشببی زنان %60 .جمعيت برای آينده آماده نبودند ،هرچند که به کشور خود عشق مببی ورزيدنببد .علوه براين زيرفشارهمه گونه نماد تفکرات نا همگبون بودنبد FLN .تنهبا حبزب موجبود ،کبه ببا هسبته مستحکمی هدايت و با ارتش توانايی حمايت می شد ،روسای دولببت را مببی آفريببد و قببانونی بببودن قدرت را تعيين می کرد .هرچند که کسی نمی خواست " سياست بازی" کند ولی همببانطورکه مببی گويند ،کسی نمی تواند جلوی فکر کردن خودش را بگيرد. ولی باز هم ،کسی حق تبليغ تفکرات خود را ندارد! چيزی که مرا عصبانی مببی کببرد و هنببوز هببم عصبانی می کند ،عدم اجازه به هرگونه انتقاد بود؛ " آنهايی که از آفتاب خوب الجزاير ما راضببی نيستند ،بروند جای ديگر!" اين را زمانی رئيس جمهور ما "بومدين" گفته بود. آن موقع بسياری از الجزايری ها به خبارج رفتنبد .چنبد نفبر از آنهبا مبی خواسبتند هسبته مقباومت تشکيل دهند .آنها بلفاصله متهم شدند که کشورهای مخرب دشمن ،آنها را حمايت مالی مببی کننببد. با اين همه آنها فقببط عببدم وجببود مطلببق گفتگببوی داخلببی را شناسببانده بودنببد؛ دردمنببدترين آنهببا بببه مطبوعات يک جانبه ،راديوی يک جانبه ،تلويزيبون در خبدمت قبدرت ،کبه مبردم را فقبط مطبابق هدف خود يا الزامات خود پرورش می دهد ،اعتراض داشتند. آنان که تبعيد شده بودند مشکلتی را نشان دادند که مذهب دولتی اسلم ايجبباد کببرده بببود؛ اسببلمی که با دگم های سوسياليستی به سختی توافق داشت .من مسلمان هستم .ولی آيا نبايد دوباره قبرآن را خواند ،همچنين هريک از انجيل هارا؟ وقتی کببه درانجيببل نوشببته شببده کببه زن بايببد خببود را فببدای شوهرش کند ،همينطور اضافه شده که شوهر بايد خود را فدای همسرش کند .اين عبارت قببرن هببا ناديده گرفته شده است!* در هرحال ،در الجزاير ،زنان مطابق قانون قرآن همانگونه که از ابتدای اسلم تفسببير شببده اسببت، قرار دارند .مجموعه قوانينی که بدون در نظر گرفتن مسايل مذهبی تدوين شده باشد ،وجود نببدارد و فقط حکم اسلمی در دادگاه ها ،قانونی است .قانونی که بببی چببون و چببرا ،حکمرانببی مببردان را قبول دارد ،حق او را برای اجازه ندادن به همسرش برای کار خارج از خانه می پذيرد ،می پذيرد که همسرش را طلق دهد ،دخترش را بدون رضايت او شوهر دهببد ،و درصببورت تمايببل آنهببا را تنبيه کند وحق دارد هنوز هم چند همسر باشد. *نويسنده اشتباه ذکر کرده است :متن انجيل چنين است: در نامه دوم Apostolo Pauloبه :Korintan, Kolosean , 3 : 18زنان تحت فرمان شوهران خويش باشيد ،همانطور که شا يسته "آقا" است. :19مردان ،همسران خود را دوسببت بداريببد ،و بببا آنهببا نامهربببان نباشببيد ).يادداشببت مببترجم بببه اسپرانتو(.
83
در چنين شرايطی ،به راحتی دسته بنبدی آوازهبای مبن ببه عنبوان افکبار ضبد ديبن بسبيار راحبت بود.اين واقعيت که آوازهای من فرهنگ بربری را نشان می دادند ،خيلی خوشايندتر و مقبول تراز" فمينيسم" من نبود :از ديد حکومت ،بربريت به عنوا ن مخالفت ،ديده می شد .به بسببياری از هنرمندان هيچوقت اجازه نمی دادند فعاليت کننببد ،چببون آنهببا از ميببراث بربريببت مغروردفبباع مببی کردند .مگرسلیمان عظیم ،پدر آوازهای کنونی کابيل -مخلوط ظريفی از Lafantaineو - George Brassensتمام عمر در تبعيد نبود؟ نزديک تر به دوره ما مولود مامری ،شاعر معروف که راز ورمزهای زبان ما را در دست داشت ،بببه سببهم خببود تحببت تعقيببب قببرار گرفببت. روزی ،هنگامی که برای سخنرانی بببرای محصببلين Tizi-Uzuمببی رفببت ،ممببانعت پليببس او را مجبور به بازگشت کرد .آن مساله سبب اولين اعتراضات تحت عنوان "بهار بربر" در 1980شد. محصلن ،وارثان Jugurthaوکاهینای عصيانگر ،که فقط آرزوی تثبيت حق خود برای ديگرگونه بودن را داشتند ،تحببت فشببار قبرار گرفتنبد.بسببياری شباعران ،نويسبندگان و خواننبدگان کابیلی هم تبعيد شدند. دشمنی قديمی بين عرب ها و بربرها کامل درالجزاير جديد بی معنا بود .به نظر من ،اين واقعيببت که من در کوه های جورجورا به دنيا آمدم ،مرا به زن بربرغيرپيشرو تبديل نکرده بود .برعکس، من متببوجه شببدم کببه دوزبببان ودوفرهنببگ توانسببت برانگيببزش هببای شخصببی و هنببری مببن تباثير بگذارد .بربریسم بسته شده در برابرهرتاثير خارجی ،به نظر من متزلزل و ناپايدار بود و نمی توانست دوام داشته باشد .با اين وجود عرب زبان ها مجاز نيستند با ندادن اجازه بيان آزادانه به ما سعی کنند غنای فرهنگی ما را از بين ببرند. به همين دليل به خواست خودم موافقت کردم تا خارج از مرزهای الجزاير ،نببايب رئيببس انجمنببی شوم که هدف آن اتحاد هنرمندان کابیلی Shaui ،و Tuaregونيزعرب زبانان بود .آن انجمن * ACIMAنام داشت .ما دو سال به طور کببامل مببوثر کبار کرديببم .بعببد بسببياری اعضببا ،ديگببر علقه مند کوشش برای وحدت نبودند ،وحدتی کببه در عيببن حببال بببه فرديببت هرکسببی احببترام مببی گذاشت و بالخره ACIMAاز بين رفت. ولی من دفاع ازديگرعقايدم را کنار نگذاشتم .من علئببق سياسببی نداشببتم و همينطببور گرايشببی بببه قدرت .ولی هر گونه کوشش برای خدمت به برابری و عدالت مرا بی تفبباوت ببباقی نمببی گذاشببت؛ دفاع از زنان و دختران درمانده ،زخمی ،تحقير شده يا تحت فشاردر کشور ،دفاع از بچه هايی که به خاطر کمبود غذا و مراقبت می مردند ،مبارزه عليه نژادپرستی ،دفاع از انسان هببايی کببه تحببت شکنجه قرارداشتند يا درزنببدان بودنببد ،کسببانی کببه هرجببايی دردنيببا بازيببافت عببزت نفببس خببود را جستجو می کردند .من در گردهمايی هايی که به وسببيله "اتحبباد ببرای حقبوق بشببر"** ،MRAP کميته های حمايت کننده سياستمداران زندانی الجزايری و بسببياری جوامببع ديگببر ترتيببب داده مببی شد ،شرکت می کردم .آنها از من می خواستند در جشن های خيريه شرکت کنم و من هيچگاه * جنبش ضد نژاد پرستی ** جنبش عليه نژاد پرستی و antisemistismبين مردم امتناع نمی کردم. 84
اين مساله خواهرانم را عصبببانی کببرد ،چببون واضببح اسببت کببه مببا ازدريببافت دسببتمزد بببرای ايببن مناسبت ها چشم پوشی می کرديم ،ولی آنهببا عببدم حببرص و آزمببرا خنببده دار مببی يافتنببد .پببس مببن دوباره بايد خواننده های ديگری پيدا می کردم.مردم عبادت کبرده بودنبد مبرا ببيننبد کبه ببه تنهبايی پرچم خواسته هايم را بلند کببرده ام و زنببان هنرمنببد اطرافببم عببوض مببی شببوند .ايببن مسبباله ببباعث حسادت خواهرانم شد .آنها مرا مقصر می دانستند که می خواهم موفقيت را فقط برای خودم داشته باشم .در حالی که واقعا آن تيم افتان وخيزان را هميشه من می کشيدم ،تيمی که تنها موتببورش مببن بودم .آرزوی آنها برای ستاره شدن ،قطعا خببواهران کوچببک مببرا بببه سببمت انتقادهببايی در مببورد محتوای نمايشات سوق می داد .جمیله موذيانه به من گفت " :نه با بازخوانی در مورد زنان و مهاجران ،ما زمانی ستاره خواهيم شد" . آن " بازخوانی ها " که به نظر من اشعار زيبايی بودند ،زندگی او را هم به طرز دلپذيری تغيير داده بودند .او محيط ديگری غير از بلوک های مسکونی ما پيدا کرده وبا انسان های جالبی آشنا شده بود .لباس های بسيار زيبايی می پوشيد ،شامپانی می نوشببيد و عکببس هببای خببودش را پخببش می کرد .او فراموش می کرد که امکان آن آزادی رفتار را ،مببن بببا ايسببتادگی در برابببر ديببوانگی مردان خانواده ،در برابر قبول خطر برای زندگی خودم ايجاد کرده بودم .او فراموش کببرده بببود، هرچه که اومی توانست روی صحنه انجام دهد ،هروه ومن به او ياد داده بوديم .او با اصل ومنشا خود صميمی نبود و خودش را در قله نمايش می ديد. فاطیما چنين تمايلی نداشت .ولی تمايل شديد من به اينکه بارتمام ناراحتی های دنيا و پس از آن ناراحتی های خانواده را به دوش خببودم بگببذارم ،او را بببه خشببم آورد و بببه هيچببوجه تمايببل او را جلب نکرد. تمام آن نا هماهنگی ها فضای پرتنشی را ايجباد کببرده بببود کببه بسببيار ناخوشبايند بببود .امببا مببن در برابر روزنامه نگاران ،مردم و دوستان با چنان قيببافه ای ظبباهر مببی شببدم کببه گببويی هيببچ اتفبباقی نيفتاده است ،حتی اگر آن کشمکش های داخلی ،مثل مين در درون من درحال فعاليت بودند .در مورد آن مشکلت من با هيچکس صحبت نکردم .اصل کار اين بود که جورجورا ادامه پيدا کند و رساندن پيام آن به گوشه وکنار دچار وقفه نشود.
85
X "خانه خوشبختی" ....مببن در 1981آن خبانه را از طريببق حقببوق هبای نويسببندگی خببودم ،اوليبن منافع انجمن توليدی خودمان و اعتبار ببانکی زيباد خريبدم و ببه قبول خبودم وفبا کبردم :ببالخره مادرم توانست دور از بلوک های مسکونی ،در خانه ای مستقل و بزرگ زندگی کند. هروه و من بارج خودمان را روی رود سن ترتيب داديم و درآن محل اسکان غير عادی وجذاب بسيار خوشبخت بوديم . در واقع خانه مستقل ،ويليی بسيار زيبا با هفت اتبباق ،زيرزميببن ،گبباراژ ،بببالکن ،ببباغ بببه اضببافه آرامش بود و در Lardyدر بخش Essonneقرارداشت. مادرم گفت: " متاسفانه شومينه نداره".من اعتراف می کنم که از آن روش تشکر بهت زده شدم ،ولببی عليرغببم همببه چيزمببادر راضببی و خوشبين به نظر می رسيد ،به طوری که من مدتها بود اورا اين چنين خوشحال نديده بودم .جامل و حکیم برادران جوان من ،به آنجا آمدند تا با او و به دور از "باندهای مجرم" بلوک های مسکونی زندگی کنند .بعد خواهند توانست برای يافتن کببار بببه طببور جببدی سببعی کننببد و همزمببان مقداری تعادل به دست آورند. دقيقا برعکس شد؛ برادران من کمی راحت تر در بيکاری زندانی شببدند ،بببدون اينکببه تغييببری در دوستان خود به وجود بياورند .جامل که جوان تر بود و تازه 18سالش شده بود ،متکبر وزورگو شده بود ،و به عنوان رهبر گروه ،مادر و مرا تهديد می کرد ،هرگونه پيشنهاد کاررا ردمببی کببرد، حتی آموزش های تخصصی و کلس های بازآموزی که من بببه اوپيشببنهاد کببردم .شببرايط آن قببدر جهنمی شد که مادر و من تصميم گرفتيم او را نزد برادرم عمار که همسر داشت بفرستيم تا شايد موفق شود او را سرعقل آورد .عمار به سرعت از انجام آن کار انصراف داد و به سهم خود جامل را نزد بلید درجنوب شرقی فرانسه واو هم وی را نزد ممد به الجزاير فرستاد. در اين زمان ممد که ديگروضعيت خوبی داشت ،تصميم گرفت برای مادرم در کابیل خانه ای بسازد .هرگز نفهميدم که آيا ايببن حرکببت ناشببی از عشببق پسببری ديرهنگببام بببود ،يببا اينکببه او مببی خواست با من رقابت کند. از آن هنگام به بعد مادرم فقط در مورد خانه جديد صحبت می کرد وبه زودی تصميم گرفت برای کنترل کار ساخت خانه به الجزايربرود .او هر سه ماه يکبار به فرانسه باز مببی گشببت ،سببپس هببر شش ماه يکبار و بعد ها بندرت . وقتی به Lardyآمد ،شروع به تحسين زندگی اش در الجزايبر و عبدم امسباک بزرگببترين پسبرش کرد .آن چيزی که برادرم به تازگی به او داده بود ،زيباترو بهتراز آن چيزی بود کببه مببن درطببول بيست سال به او داده بودم .مثل :امکان زندگی برای اووبچه هايش .من از اينکه هر بببار بببه دليببل ناسپاسی او قلبم شکسته شود ،جلوگيری کردم .خوشحال بودم که او خوشبخت و سالم بين پاريس و ایفیقا ،نزد ممد که ظاهرا او را بيش از همه ما دوست داشت ،زندگی می کرد.
86
از آن هنگام ،خانه Lardyکه حواله ها وهزينه های آن را من پرداخت می کببردم ،بببه خببانه گببذار مبدل شد؛ محلی که همه چيز براساس هوس و يا حوادث ناشببی از آن بببه وجببود مببی آمببد .از ابتببدا جمیله در آن زندگی می کرد .اين مساله به او اجازه داد تا هزينه اجاره راپس انداز کند وتمامی حقوق خود را نگه دارد .حکیم در بيکاری راحت بود و به اين ترتيب عمدتا به خرج من زندگی می کرد .من هميشه به حساب تعيين شده بببرای بخشببی از مخببارج خببانواده پببول واريزمببی کببردم. مادرم هم به سهم خود هروقت در الجزاير بود ،تلفن می کرد تبا از خبرهبا مطلبع شبود و همزمبان بخواهد که من اين يا آن مقدار پول را به کسی از دوسببتانش کببه از پبباريس گببذرمی کردنببد ،بببدهم. چون او می بايست مخارجی را که درکابیل انجام شده بود ،بازپرداخت کند. همه آن چيزها به اضافه بارج و هزينه های انجمن توليدی ،به سنگينی بر دوش من و هروه بودند .ولی هيچکس اهميتی به آن نمی داد وحتی کامل عادی بود. بله ،همه چيز برای خانواده من طبيعی بود ،حتی کثيف ترين اخاذی ها .اول آوريل 1982جامل تلفنی به من خبرداد که ازالجزاير بازگشته است .مببن پاسببخ دادم کببه در خببانه Lardyبببه روی او باز است. " مسلمه که من اونجا اقامت خواهم کرد".او به گونه ای صحبت کرد که اين مساله کامل واضح است .اين مشکلی نبود. " من پول ميخوام .تو خواننده ای و پولداری .پس 50هزار فرانک به صببورت اسببکناس فراهببمکن و فردا اونو به Lardyبيار .منتظرتم". من تصورکردم که دروغ آوريل است ،ولبی ايبن نقطبه شبروع تهديببدات بببود .درواقببع او در خبانه Essoneاقامت کرد گويی که خانه خود ش بود و با قيافه ای غير دوستانه منتظر من بود. " يا پولو به من ميدی يا ما تو رو می کشيم"."ما" چه کسانی بودند؟ آيا او فرستاده بلید بود يا فرستاده بزرگترين برادر در الجزايرکه نفرت غيرقابل درمانی نسبت به من داشت؟ يا از طرف هردو؟ نمی دانم ...فقط می دانم که هروه موفق شد مرا از آن تهديد مالی به کمک بازرس پليس نجات دهد و جامل خانه را ترک کرد .گويی اتفاقا به جنوب شرقی فرانسه و بعد به الجزاير رفت .ظاهرا برای ملقات بلید و بعد هم ممد که به نظرمن همدستان او بودند. مادرم که آن موقع در الجزاير بود و من به وسيله نامه وقايع را برايش گفتم ،اينطور که مببی گفتنببد هيچ اعتراضی به جامل نکرد. آيا ترس تمام نشدنی اش در مورد بدگويی ها باعث شد که موضوع را خفه کند؟ آيببا درعيببن حببال خيلببی مغببرور نبببود کببه نببه فقببط يکببی بلکببه دو پسببرش را نببزد خببود دارد؟ وآن مسبباله ممکببن بودخوشبختی اورا کمرنگ کند؟ برای خوشبختی سالمندان ،دختران مهم نيستند .آنهببا درسببت شببده اند برای خانه های ديگر تا به سهم خود پسرانی به دنيا بياورند که بعدا از آنهببا مراقبببت کننببد .مببن خانه و پسر رسمی نداشتم .تصور می کنم من موجود جداگانه ای بودم ؛ "خجببالت خببانواده" ،ولببی با اين همه چه کسی مراقب همه چيز بود؟ خواهران من آزادانه زندگی می کردند و هيچگاه تنبيهاتی را که من تحمل کردم به بهببانه اينکببه از ازدواج با مرد عربی که نمی شناختم خودداری کردم و با يک فرانسببوی زنببدگی مشببترک داشببتم، تحمل نکردند .فاطیما ابتدای 18سالگی از شوهرش جدا شد و کابیل را به قصد يک آلمانی 87
ترک کرد ودر 1982از او بچه ای به دنيا آورد .آن موقع او گروه ما را ترک کرد و من می بايببد خواننده کر ديگری پيدا می کردم. در آن زمان جمیله هنوز عضو جورجورا بود و در Lardyزندگی می کرد .ولی حکیم وجمیله ،خانه را به محل عياشی و يا حداقل ،با قبول هرکسی در گردهمايی های رقص پرسر وصدا ،به ديسکوتک دائمی تبديل کرده بودند و همه چيز در داخل خانه خراب شده بود .بببا تببوجه به جمعی که در آن مکان بودند ،وقتی که يک روز صبح فهميدم خانه مورد دسببتبرد قببرار گرفتببه تعجب نکردم . با مادرم صحبت کردم .وقتی او توانست زيان های وارده را تصديق کند ،ما باهم تصببميم گرفببتيم که ويل را بفروشيم و من مکان کوچکتری را برای اقامت مادرم در فرانسه ،که مببدت آن کمببترو کمتر می شد ،پيدا کنم .پس با دوآژانس برای فروش خانه وارد مذاکره شدم .اين قضيه در 1985 اتفاق افتاد .تا پيدا شدن خريدار خانه ،جمیله و حکیم در آنجا خواهند ماند ومن قبول مسووليت آنان را موردآزمايش قرارخواهم داد. درست همان موقع ملحه که من اورا ازهنگام خروجش از گروه در سال 1980نديده بودم ،پس از 5سال سکوت پيدا شد در حالی که گريه کنبان عبذرخواهی مبی کبرد....توضبيح داد کبه او هبم شوهر کابیلی خود را ترک کرده است و اکنون با يک فرانسوی زندگی می کند که توانسته است تعببادلش را بببه وی بازگردانببد .او اضببافه کببرد کببه حببال بهتراسببت و مببی خواهببد ازصفرشببروع کند...اگر من او را دوباره در جورجورا بپذيرم. احساسات "مادری" من بار ديگر به جوش آمد .حال ديگر خواهرها و برادران من آنقببدر مببرا از توهم خارج کرده بودند که محبت ظاهری ملحه کمی مرا تشويق کرد .تمام وقايعی را که طی آن سال ها اتفاق افتاده بود ،برايش گفتم؛ رفتن فاطیما ،تهديد مالی جامل ،خرابکاری حکیم و جمیله ،مادر که در الجزاير زندگی می کرد و بدون هيچگونه ملحظه ای مثل هميشه تمام هزينه ها را به دوش من می انداخت .ملحه برای سرنوشت من گريست ،با تاکيد بر اينکه از حال به بعد ديگر می توانم روی او حساب کنم. بايد ساعت ها با جمیله صحبت می کردم تا او با بازگشت خواهرش به گروه موافقت کند. "بعد از اون همه مشکلت که برا ت به وجود آورده ،تو بازم آغوشتو به روش باز می کنی؟"من توضيح دادم که ما خواهريم واو هم عذرخواهی کرده است .جمیله هم شانه هايش را بال انداخت.... من جمیله را ترجيح می دادم؛ آخرين خواهرم .مگر من او را قنداق نکرده بودم ،تا خوابيدنش او را تکان تکان نداده بودم ،مثل بچه خودم به او شير نداده بودم؟ با وجود ايببن او بزرگببترين دشببمنی را با من کرد! آيا می خواست مرا رنج بدهد؟ رنجی که نمی توانست به مادرش بدهببد کببه حببال در کابیل بود؟ پس از مدتی او مرا "مامان" ناميد...ابتدا تصور می کردم که مربوط به گرايش قلبی اش می شود. ولی اصرار او که مرا بخصوص در برابر مردم "مامان" بخواند ،بببه سببرعت مببرا قببانع کببرد کببه برعکس است .او می خواست به اختلف سن ما تاکيد کند و مرا آشفته سببازد .مببن بببرای او سببايه ای بودم و آن حسادت سبب شد او سعی کند به روش هايی که مببن نمببی تببوانم بببه خببوبی گببزارش کنم ،هروه را اغوا کند. 88
با اين وجود او حق داشت که بببه قببول ملحهاعتمبباد نداشببت .پببس از چنببد مبباه ،روز قبببل از پخببش تلويزيونی مهمی ،در آخرين لحظات اعلم کرد که برای گذراندن تعطيلت در جزيره موریس پرواز خواهد کرد. " بليط پرواز هديه است و شانسی است که نبايد از دست داد .من بايد زود برم .چببون بعببدا ديگببهنمی تونم مسافرت کنم :حامله ام". من با تسلط به خودم پاسخ دادم: " چه روش عجيبی بود برای اعلم چنين خبرخوبی به من"." ولی من دليل مناسبی برای شرکت نکردن در پخش تلويزيببونی نمببی بينببم .مببی تببونی مسببافرتخودتوبرای يک روز عقب بيندازی ،نه؟ ببين ،هرکاری دلت می خواد بکببن .اگببر نيببای ،مببن مثببل هميشه کوتاه ميام". اوبا حالتی توهين آميزروی صحنه آمد ،بدون اينکه چيزی بگويد .سببپس بببه تعطيلت رفببت و پببس از بازگشت ،دوباره روی صحنه لبخند زنان ظاهر شد و شگفت آنکه با جمیله همدست شد... برای اينکه به طور موثر با من مقابله کند ،به گونه ای که من پس از مدت کوتاهی متوجه شدم. يک روی صبح جمیله تلفنی مرا به روی بارج خواند تا با ملحه ملقاتی داشته باشم و "صحبت کنيم" ،در مورد چی؟ آيا لباس های جديد می خواستند؟ حقوق بيشتر؟ تازه پيش ملحه رسيده بودم که هردو تصميم مشترکشان را برای ترک فوری و دائمی جورجورا به من اعلم کردند .جمیله با بی ادبی دليل تصميمشان را توضيح داد: " ما بيش از حد داريم ،می فهمی؟ ومی خوايم تورو توکثافت ترک کنيم...اينجوری تو نمبی تبونیسيرک خودتوادامه بدی .آوازای تو بی ارزشند .تو هيچی ،صفری ،هروه صفره .و نه به خاطرنمايش های بی ارزش تو ،ما زمانی ستاره های معروفی ميشيم!" بعد از گردن مرا گرفت و شروع به کتک زدن من کرد .آن بچه ای که مببن در آغببوش خببودم مببی خواباندمش ،داشت مرا کتک می زد! غير قابل تحمل بود .به محکمی دست اورا از خود دور کردم و با آرامشی کببه تصببور نمببی کببردم بتوانم داشته باشم ،به هردو گفتم: " می خواين برين؟ بريد .برای هر دوتون خوشبختی آرزو می کنم".با قلب پاره پاره و چشما نی اشکبار رفتم ،ولی تقريبا سبک شده بودم.بايد همينطور تمببام مببی شببد. برای من غير قابل تحمل بود که با گريه و زاری از آنها خواهش کنم کببه کببار کننببد ،دقيببق باشببند، باصداقت وظائفشان را انجام دهند .خواننده های ديگری هم بودند که بسته بببه مببوقعيت کمکببم مببی کردند؛ من از آنها خلص شدم. در نهايت ،من دوباره خواننده ای را که زمانی خواننده کمکی گروه بود ملقات کردم ،ترانه هببای جديد را به او ياد دادم و همه چيز به خوبی پيش رفت .فضا کامل تغيير کرد؛ بسيار کم تنببش تببر و بسيار تخصصی تر .حتی موزيسين ها از آن تغيير لذت می بردند .تمرينات ما ،ديگر کببار تنبببيهی نبود ،بلکه کوششی بود واقعاهنری .چرا من سالها زندگی خودم را مسموم ساخته بودم؛ فقط چون می خواستم خانواده ام را به کار بکشم و خواهرانم را به عرصه بکشانم.
89
آن موقع تصميم گرفتم :ديگر اجازه ندهم که خانواده ام به هيچ ترتيبی به زندگی من صدمه بزننبد. من بيش از سی و شش سال داشتم .موقعيت زمانی اضطراری بود و من می بايست مراقب خبودم و هروه باشم .زمان آن بود که خودم بچه دارشوم که بتوانم او راتربيت کنم. خواهر ها وبرادرانم را آگاه کردم که ديگر به هيچکدام از آنها پول نخواهم داد؛ آنها جوان بودند و سلمت و بايد خودشان از خودشان مراقبت کنند.من از نظر مالی مادرم را حمايت خواهم کرد ،به شرط آنکه هبر کبدام از خواهرهبا و برادرهبا ،سبهم خبود را بپردازنبد .مبا نبه نفبر ببوديم و کبامل غيرمنطقی بود که فقط يکی از بچه ها ،هزينه های مادرمان را به دوش بکشد .همانطور که توافق کرده بوديم ،من خانه Essonneرا خواهم فروخت ،ديگر نمببی خواسببتم هزينببه هببای آن خببانه را بپردازم ،فقط برای اينکه آنها بتوانند آنجا خوشگذرانی کنند .من به حکیم و جمیله فرصت کافی خواهم داد تا تغيير مکان دهند ،ولی آنها هم بايد هرچه زودتر بروند. اميدوار بودم که ما همچنان رابطه عادی خودمان را داشته باشيم .تصور مببی کببردم ،ايببن واقعيببت که من ديگر آنها را تامين مالی نمی کردم و به آنها مکان زندگی نمی دادم ،احساس خانوادگی آنهببا را برهم نخواهدزد. * * * آنها احساس خانوادگی داشند؛ حرکت عمومی عليه دشمن مشترک :من! مادرم سريع به الجزاير بازگشت .او که همراه من تصميم به فروش ويل گرفتببه بببود ،حببال تاکيببد می کرد که هرگز ما در اين مورد توافق نکرده بوديم .يک روز بعد ،خانه به وسبيله تمبام خبانواده مورد حمله قرار گرفت؛ برادرها و خواهرها ،شبانه ببه شبانه ،تقريببا ببه صبورت جنگبی پبس از بستن درها به روی خريداران ،اعلم کردند که آن خانه فروشی نيست .آژانس ها از من روگببردان شدند و من برای روشن کردن واقعيت ،بايد مسيری را طی می کردم. آن شرايط تقريبا دو سال ادامه داشت ،دو سال تهديد مکرر ،تلفن های توهين آميببز کببه مببا را ،مببن وهروهرا ،شب ها در بارج خودمان از خواب بيدار می کردند. ممد ظاهرا اتفاقی تصميم گرفت به فرانسه بازگردد ،پس از 16سال اقامت در الجزاير که در آنجا کار تخصصی خود را انجام می داد.آيا او آمده بود تا عمليات را موثرتر هدايت کند؟ آيببا آمببده بود برای اينکه به من "وظايفم" را يادآوری کند؟ آنها چه مببی خواسببتند؟ شببايد اينکببه بگببذارم آنهببا هميشه به خرج من زندگی کنند ،يا جورجورا را ترک کنم چون خواهرانم آ ن را ترک کرده بودند ،يا بازهم به آنها پول بدهم؟ بيشتراز پولی که از بيست سالگی يا حتی از 14سالگی پرداخته بودم؟ همه اين چيزها وحتی بيشتر از اينها رامی خواستند .آنها تخريببب مببرا مببی خواسببتند ،کببه بببه دليببل مشکلت زيادی که برايم ايجاد کرده بودند ،با قدم های بلندی بدان نزديک شده بودم .آنهببا شکسببت کار تخصصی ام و شکست زندگی روحی مرا مببی خواسببتند .مسبباله انتقببامجويی بببود! خببواهرانم، مرا به دليل مشکلت ناشی از حسادت شخصبی و جباه طلببی هبای ارضبا نشبده شبان مقصبر مبی دانستند :اگر آن جاه طلبی ها می توانستند کامل به واقعيت در آيند ،واضح است که آنها کمترتهاجم می کردند .يکی از برادرانم سرزنش می کرد که من چرا ديگر به آنها اجازه تنبلی نمی دهبم ،بقيبه 90
شاکی بودند که من ديگر تسليم برتری جويی های آنها نبودم .ممد هم به سهم خود بغض و کينه دورنشدنی خود را بازيافته بود .مگربه من هشدار نداده بود ":هرجا که باشی ،حتی پس ازده سببال يا بيشتر ،پيدات می کنم و می کشمت". مادرم شايد ناخودآگاه ،به دليل رنج هايی که به خاطرشوهرش برده بود ،از من انتقببام مببی گرفببت. از آنجا که من جايگزين شوهرش در مورد مسايل خانوادگی و مسووليت مالی شده بببودم ،آنچببه را که يک فرد بايد ازشوهرش انتظار داشته باشد ،ازمن و فقط از من ،انتظار داشببت؛ امنيببت مببادی، حببتی زنببدگی تجملببی کببه او بببدان عببادت کببرده بببود .بنببابراين آمبباده بببود بببه پيشببنهادات برادرهببا وخواهرانم که می دانستند او نقطه ضعف زره دفاعی من است ،گوش کند و آنها هم او را تا نقطببه غير قابل ترميم ،عليه من تحريک کردند... يک روزصبح ،ناگهان روی اسکله ای کببه بببارج مببا لنگببر انببداخته بببود ،ظبباهر شببد و بببا تهديببد و بالبردن چتر خود فرياد زد: " تو می خوای منو بيرون کنی .خواهرها تو اخراج کردی .مسوول تمام اين چيزا اون فرانسويه.شما هردوتون تقاص کاراتونو پس می دين". فرانسوی! هروه که آن همه برای آنها زحمت کشيده بود! خواهران من حق داشتند با هرکسی زندگی کنند ،آلمانی يا هرمليبت ديگبر ،حبتی ببدون ازدواج .ولبی مبادرم مليبت تنهبا مبردی را کبه موافقت کرده بود واقعا به آنها کمک کند ،تحقيروسرزنش می کرد با ذکر اينکببه او مسببوول "همببه چيزا" ) چه چيزهايی؟( است. من سعی کردم آن زن عنببان از دسببت داده را کببه بببی وقفببه روی اسببکله فريبباد مببی زد ،آرام کنببم. توضيح دادم که فداکاری من به اندازه کافی ادامه داشته و من هم حق دارم زندگی خودم را بسازم. طوری مرا نگاه کرد گويی که من گستاخی غير قابل تحملببی نشبان داده ببودم .زنبدگی مبن؟ آيبا از نظراو ،من زندگی شخصی داشتم؟ پشتش را به من کرد و قسم خورد که به زودی همه چيز بببرای هر دوی ما بدتر خواهد شد .خواهيم ديد که چه پيش خواهد آمد. هروه رنگش پريده بود .هرگزباور نمی کرد چنان چيزی امکان پذير خواهد بود .به همين دليل چند روز مريض شد .من خودم را کامل از دست رفته حس می کردم .مادرم که من او را بيببش از هر چيزی در دنيا دوست داشتم ،درست مانند ممد ،که زمانی مرا در الجزاير تهديد کرده بود، تهديدم کرد .بايد حتما سعی می کردم شرايط را بهتر سازم .حتی اگر مطمئن بودم کببه روابببط بيببن من و او هرگز مثل قبل نخواهد شد .با اين همه نمی توانستم تحمل کنبم کبه ديگببران آن طبور او را دستکاری کنند .درمورد اين مساله که او مرا واقعا دوست ندارد ،مببن از درون مجبباب شببده بببودم، زمانی اين مساله را به خودم اعتراف کرده بودم ،ولی ا ينکه دشمن من شود.... به بهانه روز مادر ،سعی کردم اختلف را کمرنگ تر کنم .دسببته گببل بسببيار زيبببايی از گببل هببای رنگارنگ در يک گلدان فرستادم که روی آن نوشته شده بود ":برای مادر عزيببزم" .حتمببا او پيببام را درخواهد يافت. او پيام را دريافت کرده بود ،ولی به شيوه خود .من نشان داده بودم که هميشه او را دوست خببواهم داشت و او هنوز هم می تواند مرا تحت فشار قرار دهد ،و سنگدلنه بر مدارای من نسبت به خببود 91
پيروزشود .روز بعد گلدان تکه تکه شده و گلهای لگببد مببال شببده را روی پيبباده روی جلببوی انبببار قديمی مان ،محل نشست انجمن مان پيدا کردم؛ علمت.... آن اتفاق موجب درد جانکاهی برای من شد .درک کردم که تمام عمر ،درميان اجبارها و فداکاری هايی که به خود تحميل می کردم ،فقط در جستجوی عشق مببادری بببوده ام .حبال ديگببر بايببد از آن انصراف می دادم .من قلبا يتيم بودم. آن زمان ،من آنطور که می گويند" ،شکسته شدم" .بهتر بگويم کمرم شکست ...ما در حال تهيه ديسک بوديم ،ولی آن هم علقه مرا جلب نکرد .من در تنهايی ،سرخورده وبسته شده بودم. شروع کردم به لغرشدن؛ کيلوازپس کيلووزنم کم می شد ،در حالی که می دانستم حامله ام! سعی کردم اميدم را به خاطر آن کوچولو بازيابم ،کوچولويی که در بدبختی من دلداريم خواهد داد .ولی من خيلی شوکه شده بودم ،تمام شده بودم ،کامل شکسته شده بودم ،بچه ام را از دست دادم! آن تولد ناقص مرا غرق افسردگی کرد .همه چيز را از دست داده بودم :مادرم ،بچببه ام ،گذشببته ام و آينده ام را .چرا همچنان برای بازيابی سلمتم مبارزه کنم؟ با وجود اين ،من در ناخودآگاه خودم مبارزه می کردم .در طول شببب بببه خببودم مببی پيچيببدم ،و بببا شياطين می جنگيدم .صبح نزد ستسی فاطیما دعا کردم و از او خواستم به من کمک کند .من جورای کوچولو را دوباره ديدم ،مغرور ومتکی به خود ،نظم کاهینای جنگجورا .می گويند بچگی زادگاه روح هرکس است :ازخاطراتم در مورد ایفیقا خواست زندگی گذرا را بيرون کشيدم . مثل همان زمان که پدرم مرا ماه ها در Courneuveزندانی کرده بود ،به وسيله خوانببدن ،خببودم را درمان کردم .خوانبدن هميشبه ببه مبن کمبک کبرده تبا درامهبای وجبود را بفهمبم و قببول کنبم. مجموعه اشعار "ناظم حکمت" ،زندانی سياسی که چهل سال در زندان نگهداشته شده بود، کتاب کنار تخت من بود .با درد ،در مورد آخرين پيام ها ی او فکر می کردم: " در گرگ و ميش آخرين صبحم ،دوستانم و ترا خواهم ديد ،و به زير خاک ،فقط آوازتمام نشببدنی را با خود خواهم برد". "دوستانم و ترا"؟ هروه با توجه تزلزل ناپذير ،تمام نزديکان ما و موزيسين های اطرافم با چنان گرمی انسانی احاطه ام کرده بودند که مرده هببم زنبده مبی شببد .آنهبا مببرا مجبورکردنببد دوببباره در ضبط نواردر حالی که روی چهار پايه نشسته بودم ،شرکت کنم؛ چببون نمببی توانسببتم بايسببتم .بببه لطف آنها من نمردم و آوازم تمام نشد؛ چهارمين ديسک در نوامبر 1986منتشر شد. به دليل حرکت رو به جلو ،من آن ديسببک را "برتببری" ناميببدم؛ برتببری هنببری ،برتببری انسببانی، برتری نسبت به مرگ و نسبت به آنان که مببی خواسببتند مببرا بکشببند.ولببی برتببری لبخنببد زنببان در برابرزور آن ها ايستادگی کرد .من مقاومت و پايداری کردم :باز هم راهم را ادامه خواهم داد. همچنين خانواده ام راهشان را ادامه دادند ومساله اصل تمام نشببده بببود .روزی کببه ديسببک منتشببر شد ،خانواده ام هم "برتری" خود را برای من فرستادند؛ محل نشسببت انجمببن مببا ،آن انبببار قببديمی آراسته شده که جورجورا آنجا متولد شد ،به وسيله برادرانم مورد دستبرد قرار گرفت؛ به وسيله بزرگترينشان و جوانترينشان؛ ممد و جامل .به سخن ديگر ،آنکه لب مرا پاره کرده بود و آنکه سعی کرده بود از من به زور پول بگيرد .به دنبال آن نامه ممد رسيد با قول تعقيب های بيشتر. 92
بسياری چيزها به سرقت رفته بودند؛ پوشش ديوارها ،ديواره های جداکننببده ،و بسببياری چيزهببای کوچک ديگر .ولی با اين وجود بدترين چيزاينهببا نبببود :مببدارک اداری از بيببن رفتببه بببود .چنببد تببا ازآنها تکه تکه شده روی کف اتاق انداخته شده بودند .آنهببا دفبباتر کتابببداری ،لببباس هببای صببحنه، مجموعه نظريات انتقادی در مورد نمايشات ...،همه چيز را برده بودند. ما شکايت کرديم ...بازرس پليس چندين مدرک مالی را در زيرزمين خانه Lardyپيدا کرد .ولببی بقيه قابل يافتن نبودند.... خواهرها و برادرانم و مادرشان اشغال ويل را ادامه داده بودند و باپليس و مامورهببا مخببالفت مببی کردند و می گفتند: " ما اينکارو مطابق رسم و رسوم الجزايری ترتيب داديم" .من معتقدم که نه پليس و نه مامورها علمت واقعی آن اعمال را در نيافتند .همينطورنه هروه و نه من نمی توانستيم حتی يک دقيقه هم تصور کنيم که تا چه درجه ای آن " ترتيب" پيش خواهد رفت.
93
XI هرچند که تهديدات کمابيش به طورواضح ابراز شده بودند و به مببن سببنگينی مببی کردنببد ،تصببميم گرفتم که به تهديدات تمکين نکنم .بالخره تبانی جنايتکارانه خانواده ام ،چشم هببای مببرا ببباز کببرد. تمام عمر ،من وابسته به عشقی بودم که به والدينم داده بببودم :سببماجت ديببوانه واری کببه آنهببا مببرا تعقيب می کردند ،ناگهان مرا از آن وابستگی رها کرد .حال من بايد قوی باشم ،دوباره خانواده ام، خانواده آينده ام را بسازم؛ هروه و بچه؛ اگربه لطف خدا من باز هم بچه دار شوم .هيچگونه حس انتقامجويی در من ايجاد نشد .من می خواستم فراموش کنم و بخصوص فراموش شوم. ولی آنها مرا فراموش نکردند :من با وحشی ها محاصره شده بودم .آنها دورو بر بارج مببی گشببتند تا ثابت کنند که هميشه حضوردارند ،گاهی برادرم ،گاهی خببواهرم ،تلفببن مبی کردنبد -مبادرم هببم مثل بقيه – تهديد می کردند ،پوزخند می زدند ،ناگهان لنگر می انداختنببد .جنببگ اعصبباب راه مببی انداختند .من جرات خارج شدن نداشتم ،می ترسيدم .به پليس خبر داده بودم ولی به من گفتند که تببا هنگامی که هيچ تجاوز " مشخصی " صورت نگرفته باشد ،آنها حببق دخببالت ندارنببد .بايببد تجبباوز بدنی باشد .محافظت ما دربرابروحشت روانی که ما از آن رنج می برديببم ،در تببوان پليببس امنيببتی نبود. درچنين فضايی روح من زندگی می کرد .وقتی آوازهايی می نوشتم که زورگببويی ،فناتيسببم وسببتم مردان را در سرزمين ما برمل می کرد ،برای آن بود که عمليات انزجار آميز آنهبا متوقبف شبود. حال آن عمليات را بازهم تحمل می کردم ،شايد حببتی وحشببتناک تببر از دوران بلببوغم .گببويی کلم من ،فريادهای من ،اصل بببه اهببداف خببود نرسببيده بودنببد .ديگرچگببونه بببه ديگببران بببرای تلطيببف وتغييرآن رسوم بربری ،اميد دهم؟ ازکجا سماجت تازه و خوشبينی ام را باز يابم که از طريق انتقادهايم ،اشعارم را روح می بخشيدند؟ پاسخ آن سوالت چند ماه بعد ،پس از آنکه متوجه شدم که دوباره حامله هستم ،پيببدا شببد .درابتببدای سال 1987اين اتفاق زيباترين خيرمقدم به " سال نببو" بببود .بلفاصبله احسباس کببردم دوببباره مبی توانم بنويسم ،نمايش اجرا کنم ،برای تلويزيون بببازی کنببم ،بببرای اهببداف انسببانی و زنببانه بجنگببم. خوشحالی به خانه بازگشت عليرغم تلفن های نا شناس و تهديدات ديگر! سوم آوريل ،به مناسبت سالروز سی و هشت سالگی ام ،با گل و هديه بمباران شببدم .همببه دوسببتانم سعی کردند به اين ترتيب تمايل قلبی و محبت آميز خود را برای تولد آينده کببه بببرای سببپتامبرپيش بينی شده بود ،ابراز کنند. بعد از ظهرآن روز جشن ،در مورد مرگ پدرم خبردار شدم .پدری که 17سال پيش در اسببتاديوم شمالی ترکش کرده بودم... . اين مساله که او دقيقبا روز پيبش از سبالروز تولبد مبن درگذشبته ببود ،ببه شبدت مبرا آشبفته کبرد. همينطور اين واقعيت که ديگراو را زنده نخواهم ديد ،بسيار مرا غمگين ساخت. درمن چيزی از سنت ها باقی مانبده بببود؛ مببی خواسبتم پيبش از آخريبن سبفرش ،او را بببينم تببا از يکديگر عذرخواهی کنيم .اين کارنزد ما رسم است ورسم بسيار خوبی است .چون درواقع پدرم بببا سختی خشن خود ،جوانی مرا خراب کببرد ،ولببی بببدون شببک او هببم بببه سببهم خببود بببه خبباطر مببن خوشبخت نبود ،حتی اگر مسبب آن ،مسايل ناشی از عقب افتادگی بود. 94
بنابراين بايد بدون عذرخواهی او زندگی کنم ،ولی من در برابببر بببدن مببرده اوعببذرخواهی خببواهم کرد .تقريبا شرايطی پيش آمده بود که من حتی مرده اورا هم نمی توانستم ببينم... در مورد مرگ او ،افراد غريبه به من خبر دادند.همچنين بببه مببن توضببيح دادنببد کببه کالبببد پببدر در بيمارستانی در فرانسه بود .مادرم و خواهرها و برادرانم در مورد مببرگ او مببی دانسببتند ،هرچنببد که پدر پس از ازدواج دوباره اش تقريبا هر ارتباطی را با آنها قطع کرده بببود.آنهببا تصببميم گرفتببه بودند که به من خبر ندهند. وقتی مطلع شدند که کسی واقعه را به من خبر داده است ،می خواستند با تهديد به من اجازه ندهنببد تا به قبرستان بروم .با اين همه ،از آنجا که نمی توانسبتند دائمبا اطبراف محبل نگهبداری مبرده هبا حضور داشته باشند ،من موفق شدم به آنجا بروم .درحالی که هروه مراقب بود تا کسی از خانواده من در اطراف نباشد ودوستی هم مرا همراهی می کردتا مرا دلببداری دهببد ،مببن پببدرم را ديدم... آنجا دراز کشيده بود ،پشت شيشه ،خاکستری با چهره کشببيده شببده بببه دليببل آخريببن دردهببايش .بببه دوستم گفتم: " نگاه کن حتی حال هم منو می ترسونه .می ترسم بلند شه منو بزنه" .بعد من در برابر آن فرد قابل ترحم گريه کردم .کسی که حق نداشتم تا قبر ،بببدرقه اش کنببم .بببرای من خيلی خطرناک بود که در قبرستان حاضر شوم .گفتم :خداحافظ بابا ،خببداحافظ ،خببداحافظ62 . دفعه به ازای هريببک از سبال هببای زنببدگيش کببه ظبباهرا اورا راضببی نکببرده بببود ،اگببر براسبباس الکليسم نا اميدانه و زورگويی های اوقضاوت کنيم. ولی ديگر نمی خواستم در مورد تمام آن رنج ها فکر کنم .از او عذرخواهی کردم و با دعا بخشش او را در جهان گذار درخواست کردم و علوه برآن گفتم " :روحت آروم باشه ،بابا"...، و به بارج خودمان رفتم ،وبه زندگی که درون خودم حمل می کردم. * * * "جورا منتظر بچه ست "....اين خبر قطعا مثل بمبی در خانواده اثرکرد .به نحوی آنها خبردار شده بودند .من هنوز هم نمببايش اجببرا مببی کببردم ،درحبالی کببه ،4ب 5و بعببد 6مبباهه حبامله بببودم. وضعيت من قابل ديدن بود و همه می دانستند .تولد آينده بدون شک چاشببنی بمبببی بببود کببه آخريببن ديوانگی های آنها را منفجر ساخت :من کامل از آنها فرار می کردم ،آنها ديگبر نخواهنبد توانسبت ازمن استفاده کنند .من در جای ديگرعشق وفداکاری خود را عرضه خواهم کرد. در طول ماه آوريل و می ،آنها به تهديدات خببود ،تلفنببی ،در خيابببان يببا روی اسببکله ادامببه دادنببد؛ مارهای سمی ،مارهايی که من آنها را تغذيه کرده بودم ،چقدر دوستشان داشتم.....جنايتکارانی کببه متقابل از يکديگر متنفر بودند ،به يکديگرحرف های رکيک می زدند ،عصبانی می شدند ،تببوهين می کردند ولی بلفاصله می توانستند قبيله ای را با همديگر شکل دهند ،هنگامی که مساله دفاع از مالکيتشان ،از دوباره به دست آوردن ابزار کارشان ،يعنی من ،پيش می آمد. درآن انتقامجويی ديوانه وار ،هروه نقش بز طليسه ،که گناه ديگران را به دوش می کشد ،را بازی می کرد .به عقيده آنان ،او بود که مرا در راه های بد هدايت می کرد ،کسی بود کببه مببرا بببه تصميم گيری در مورد اينکه ديگر مخارج آنها را نپردازم ،مجبور کرده بود. 95
درحالی که اين کامل غير واقعی بود .آنها بعدا درطول ماجرا گفتند " او بنگاه معامله داشببت" .در هرحال من و همراهم از آن موقع از اينکه به خاطر آنها بی پول شويم اجتناب کرديببم و بببا جببرات دريافتی هايمان را برای فرزند آينده پس انداز کرديم. ما " می بايست تقاص پس می داديم" آن طور که مببادرم گفتببه بببود .مببا بببا اسببترس منتظببر بببوديم؛ منتظر سرقت های بيشتر ،تهديدات مالی بيشتر ،تخريب محل انجمببن مبان يببا محبل سببکونت مببان، ولی به هيچوجه نه آن چيزی که در 29ژوئن اتفاق افتاد! نفرت انگيز ...سپاه تنبيه ،از طرف جمع خانوادگی .فرستاده ها برادرم جامل و نوه ما سابینا بودند .من سابینا -دخترممد -را بعد از آن دوره ای که می بايست او را درزندان خودم در حسن دی ،نگهداری می کردم ،ديگر نديده بودم .فقط وقتی جامل رولور در دست او را روی پلکان صدا زد ،فهميدم که اوست .سابینا! بچه ديگری که من قنداقش کرده بودم ،مثل جامل که اکنبون او را در عمليبات انتقامجويبانه همراهبی مبی کبرد .مبن بعبدا دانسبتم کبه آن دو چنبدين ببار يکديگر را ملقات کرده بودند ،چون سابینا از چندی پيش در پاريس زندگی می کرد .آنها به گروه های مجرم بسيار خطرناک پيوسته بودند ،حشيش می کشببيدند و عمليببات کمببابيش نادرسببتی را سازماندهی می کردند. و حال من روی تخت بيمارستان دراز کشيده بودم و وحشت آخرين عمل کببثيف آنهببا را دوره مببی کردم ،هرچند که سعی می کردم آن خاطرات وحشتناک را از سرم بيرون کنم ،ولی مدام جامل را می ديدم که به بارج ما يورش می آورد ،اسلحه دستی اش را بببه شببکم مببن نشببانه گرفتببه و بعببد هروه را باچماق می زند .من صدای شليک را بالی سرم دوباره می شنيدم و قيافه دوستم را که زخمی شده بود ،در حال خونريزی بود ،و درهمان حال نگران من بببود ،مببی ديببدم .هنوزضببربات پای نوه مان را به شکمم که بچه مرا هم هدف گرفته بود ،حس می کردم. بلفاصله به فکر بچه ام افتادم ،کسی که آنها نتوانسته بودند بکشند ولی دائما در خطر قرار داشت. بعد نفس عميقی کشيدم و خودم را آرام کردم ،شجاعت جديدی پيدا کردم.... به هروه نگاه کردم ،خم شده بود به سمت من؛ رنگ پريده از ترس ،زخببم ديببده از ضببرب وجببرح روی جمجمه ،پيشانی ،بينی بخيه خورده و مجبور به حمل کلت. نمی توانستم بفهمم به دليل چه مدارايی دو مهاجم را آزاد کرده بودند .به دليل يک اتفاق غيرعببادی آنها دستگير شده بودند ؛ در آن بعد ازظهربسيار گرم ماه ژوئن ،اطراف اسکله کامل خلوت بود و تقريبا پس از آنکه جامل به هروه شليک کرد ،شاهدی او را ديد که فرار می کرده در حالی که به دنبال سابینا می دويد .يک شاهد بسيار خوب :بازپرس پليس در لباس شخصی که تنهايی روی اسکله قدم می زد. به نوعی او فرستاده آسمانی بود .چون در حقيقت من پليس اضطراری را خبرکردم ولی تببا وقببتی برسد ،هردو مقصر دور شده بودند و من هيچگاه نمی توانستم اثبات کنببم کببه مهبباجمين بببه مببا چببه کسانی بوده اند .بازپرسی که قدم می زد ،با ديدن آن دونفببر فببراری خببون آلببود ،بلفاصببله آنهببا را تعقيب کرد .او نتوانست برادرم جامل را دستگير کند که با تهديد اسلحه از دستان او در رفت ولی پليس توانست او را ببيند .علوه براين پليس توانست سابینا را دستگير کند و دستبند بزند. با گمان اينکه سابینا دير يا زود جامل را لوخواهد داد و به نظر من به دنبال مشورت های جمع خانوادگی ،جامل خودش را به پليس معرفی کرد ،مطمئن از اينکه آن حرکت ندامت گونه به نفع 96
او خواهد بود .نتيجه :پس از دو شب بازجويی ،دو مقصر بببه طببور مشببروط آزاد شببدند تببا منتظببر قضاوت دادگاه بمانند. بدون تاخير به ما تلفن کردند: " ما آزاديم! دادگاه جانب حقه ؛ تا به زودی!"آيا آنها خواهند توانست بدون مجازات هميشه قانون خودشان راتحميل کنند؟ قتلی اتفاق نيفتاده بود، ولی با اين همه آنها وحشيانه بر سر هروه زده و اورا زخمی کرده بودند ،مرا سخت کوبيده بودند وممکن بود بچه من نتواند آن وحشيگری را تحمل کند .آيا دادگاه آن "واقعيت" را بببه عنببوان "دعوای ساده خانوادگی " در نظر خواهد گرفت؟ علوه بر آن ،دادگاه هيچگاه ببه سببرعت تشببکيل نمببی شببد ،بخصببوص در تابسببتان .تببا زمببان صببدور رای دادگبباه ،آيببا آن وحشببی هببا مببرا راحببت خواهندگذاشت؟ هروهالتماس کرد که من آن طور در حدس وگمان ها پرسه نزنم .به بچه مان فکر کنم .ولببی مببن شوکه شده بودم .کوچکترين صدای رعد ،صدای ماشين يا موتورسببيکلت ببباعث مببی شببد از تببرس بلرزم.... خيلی زود ،وقتی امکان پذير شد ،هروه مرا به خارج از پاريس به محلی کامل سری برد و تا زمان زايمان از من پرستاری کرد .ولی در ضمن اصرار کرد که ازدواج کنيم .تا حال مببا هببردو با خنده می گفتيم که ما به يکديگر بسته شده ايم " ،با افتخار" .ولی شرايط عوض شده بود .او مببی گفت: " تصور کن جامل منو بکشه .بچه مون ازپدری ناشناس به دنيا اومده و خانواده ا ت به نحویاونوازتو دورخواهندکرد .ماحق اين ريسک رونداريم". يک روز صبح به سمت شهرداری رفتيم و بعد بببا مراقبببت از خببود بببه محببل اقامتمببان بازگشببتيم. هروه هيچگاه مرا ترک نکرد .سعی کرد مرا آرام کند .دائم لبخند می زد .گيتارش را گرفته بود و برای من آوازهای Georges Brassensرا می خواند: " خوشگله ،بکش پرده به روی دردهايت .حتی اگر درخارج باران می بارد ،باد مببی وزد ،هببوای بد ديگر سرنوشت تونيست". 4سپتامبر ، 1987هوا بسيار زيبا بود ،پسرم تازه به دنيا آمده بود .چندين مبباه ،مثببل همببه مببادران دنيا ،من زيبايی منحصر به فرد او و هبوش قاببل تبوجه او را در گهبواره سبتايش مبی کبردم و در دنيای ديگری بودم .بعد من بايد به سطح باز می گشتم .ما نمبی توانسبتيم هميشبه گمنبام و از تبرس پنهان شده بمانيم ،هيچ کاری نکنيم وفقط آخرين آفريده خودمان را ستايش کنيم .بايد کنسرت ترتيب می داديم و به زندگی " معمولی" باز مببی گشببتيم ،د رحببالی کببه خببود را در خطببر دائببم حببس مببی کرديم. بنابراين دوباره در بارج سکونت کرديم ،در حالی که می دانستيم "ديگران" هنوز وجود دارند .بببا اين وجود ،نزد شوهرم و من ،وحشت جايش را به دفاع ازخود داده بود .پليس به ما گفت: " ما قلبا از شما حمايت می کنيم .ولی نمی توانيم روز و شب ازشما حفاظت کنيم". مهم نيست .مطمئنا می توان روش های حفبباظتی ديگببری پيببدا کببرد .پيشببنهاد شببد محببافظ اسببتخدام کنيم ،درخواست حمل سلح کنيم .هروه به نظر من بعضی از مناسب ترين دفاع هارا انتخاب 97
کرد که من در باره آنها صحبتی نمی کنم کببه دليببل آن واضببح اسببت ،چببون اصببل مايببل نيسببتم در برابر دشمنان ديوانه مان برگ های برنده را رو کنم. در همين زمان جامل به 18ماه و سابینا به شش ماه زندان محکوم شدند .آنها درخواست استيناف کردند و مجازات به 10ماه زندان فوری و دوسال تعليقی بببه اضببافه صببد هببزار فرانببک جريمه نقدی ،ماهی 500فرانک ،کاهش يافت .سابینا به سهم خود چنان نقش " دختری راکه از خواست خود منحرفش ساخته اند" را خوب بازی کرد که به جريمه نقدی ده هزار فرانک محکببوم شد و شش ماه هم به زندان نرفت ،چون به عنوان گذشت ،تاخير در مجازات در خواست شد. برای آن خشونت ،خيلی جزای کمی بود .ولی آن پروسبه مزيبت هبای خببودش را داشببت .بببه دليبل نمايش انجام شده از مقاصد جمع خانوادگی ،دادگاه از آن موقع خانواده مرا تحببت نظببر گرفببت و در صورت تکرار ،مطمئنا آنها به شدت مجبازات مبی شبدند .تعقيبب کننبدگان مبن فهميدنبد :ديگبر حمله ای اتفاق نيفتاد. ولی اين مساله باعث نشد که آنها به روش ديگر عليه من با خشم عمل نکنند... آنها به بهانه های عجيب و غريب عليه من عمل می کردند .من که هيچگاه پيش از مساله جامل و سابینا در برابر دادگاه قرار نگرفته بودم ،بمباران شدم! از همه جا پروسه های دعوا شروع شد؛ مادرم ،خواهرها و برادرانم ازمن پول می خواستند ،حقببوق عقببب افتبباده ،بازنشسببتگی .از آن گذشته می خواستند اجازه ندهند من بخوانم ،با درخواست حق تاليف آهنگ هبباو متبن هبايی کببه ببه قول ايشان ،آنها نوشته بودند! آنها همگی نويسنده-آهنگ ساز شده بودند ،حتی جامل ادعا کرد که آوازهای مرا ازابتدای جورجورا ،هنگامی که فقط سيزده سال داشته ،نوشته است! خواهرانم نيز در برابر دادگاه تخصصی ،همواره با ايده ثابتی به مببن حملببه مببی کردنببد مبتنببی بببر اينکه من آنها را استخدام کرده بوده ام .همچنين مادرم سرگردان در تناقض گويی تهاجم انگيببزش، قسم خورد که شعرهای مرا سروده است .سپس به دليل "امضاهای تقلبی" حمله کببرد و ادعببا کببرد که من به جای او مدارک اداری اش را امضا کرده ام .قطعا من آن کار را کرده بودم! از زمببانی که 18ساله بودم ،برای بيمه های اجتمباعی ،ببرای اضبافه پرداخببت هبای خبانوادگی ،بببرای تمببام مسايل اداری .به دليل بی سوادی ،او نمی توانست خودش آن کارها را انجام دهد. بسياری از آن پروسه ها هنوز هم تمام نشده اند .در مورد بقيه من پيببروز شببدم و بببرای بببازگرفتن خانه در Lardyمحق شناخته شدم. ولی چقدر وقت و انرژی تلف شده ،چقدررنج در هر تقابل بيهوده! من مبی خواسبتم کبه همبه چيبز متوقببف شببود .مببن از اينکببه حببال را تحببت تاثيرگذشببته ام قببرار دهببم اجتنبباب کببردم ،وقببتی کببه ديگرپسرکی نزد من به آينده لبخند می زند .چگونه آزارهايم را پاک کنم؟ * * * از آنجا که اجازه ورود به الجزاير را نداشتم ،نمی توانستم ببرای بازيبافت ريشبه هبای خبودم وارد ایفیقا شوم .بنابراين در معبد Calanدر برتون برای مديتيشن رفتم .در آن بنای يادبود شرقی به نام -Ker Morويلی دريا -به ياد ستسی فاطیماافتادم که مرا " رز نورانی" من يا "اسباب 98
بازی محبت آميز" من صدا می کرد .آيا اجازه دهم که تاريکی خاطرات ناراحت کننببده ام بببه مببن حمله کنند و توانايی دوست داشتنم را از دست بدهم ؟ من همچنين تاهار را دوباره ديدم ،درويشی که من و مادر بزرگم ملقات کرديم و به من شاخه ای نعنا داد درحالی که به من می گفت " تو نورانی هستی جورا"! از آن دو خواستم روشنايی را به من بازگردانند ،معجزه ای کنند که از روح مببن بببدی را بشببويد، بدی که روح مرا کشته بود. از آنجا که مربوط به بدی بود :درد مثل زهری در من بود .نمببی خواسببتم آن زهربببه تلخببی منجببر شود ،به آرزوی انتقام بر عليه آنان که آن گونه وحشيانه مرا دنبال می کردند .می خواسببتم آن درد خارج شود ،کامل بيان شود و من از بار سنگينش خلص شوم. ستسی فاطیما و آن مرد شجاع سالمند ظاهرا تصميم گرفتند راه حل آزاد کننده را به من الهام کنند :با بال هايم ،شور و شبوقم را ببه مببن بباز گرداننبد ،اشبک هبايم را ،مبببارزاتم را ،و همچنيبن تفکراتم را در مورد جهان تخيلی پراز تاريخ و افسانه که من از آن آمده بودم. به سهم خودم اصل نمی خواستم حساب هايم را با اعضای خانواده ام تسويه کنم .من بدون مبببالغه، زندگی ام را حکايت کرده ام؛ بدون مجادله های انتقامجويانه قلمی ،ببدون اختصباص صبفحاتی ببه اسطوره سازی درمورد آنان که روسای من بودند ،شکنجه گران من بودند ،غول های مببن بودنببد، ولی من به آنها اجازه ندادم تا به اشباحی درزندگيم تبديل شوند .بغض و کينه و ناراحتی را از خود دور کردم ،ناسپاسی شبه جنايتکارانه ای که قربانی اش بودم را فراموش کردم. يک ضرب المثل عربی می گويد":خوبی کن و آن را فراموش کن" .من با نوشتن فراموش کردم. من هميشه مادرم را دوست دارم ،حتی اگببر هرگببز او عشببق مببرا جبببران نکنببد .و اگببر کسببی ايببن صفحات را برايش بخواند ،دلم ميخواهد بداند که در برابببر او هببم ،مثببل بقيببه ،مببن قلببب گريببانم را عريان کرده ام. برای تومادر عزيز ،و برای آنان که با تو هم سرنوشت هستند ،کسانی که بببه اجبببار ازدواج کببرده اند ،مجبور بوده اند عصبانيت و خشم همسرانشان را تحمل کنند ،همسرانی کببه بببه حيببوان صببفتی اوليه عادت داشته و در عين حال نيازهای طبيعی بدنشان را به شما تحميببل کببرده انببد .بببرای همببه نورا ها ،زهراها ،فاطیماها که وقتی فرار کردند ،ديگر آنها را نپذيرفتند يا کشته شدند .برای دختران جوانی که در فرانسه تربيت شده بودند ولی درسن ازدواج به بهانه تعطيلت ،برای شوهر دادن آنها مطابق انتخاب خانواده ،به الجزاير باز گردانده شدند ،و برای آنها که ديگر نمی توانستند بازگردند زيرا مدارکشان را توقيف کرده بودند. برای مهاجرينی که در پايان نمببايش هببا ،برايببم از بببدبختی هببای تاسببف آور يببا درام هببای زنببدگی مصيبت بارشان می گفتند .اينها معمول دل آزردگی را دو برابر تجربه مببی کننببد؛ ازيببک سببو بببه دليل وحشت ازفضای نژادپرستانه رنج می برند ،فضايی که ترس ازغربت زجردهنده را بببا جببرم و خلف ،مخلوط می کند .هرچند که ،اگردقيق تببر بگببويم ،خلفکبباران و مجرمببان هميشببه غريبببه نيستند .از سوی ديگر آنها بيش از آنچه که می توان تصورکرد ،بايد با جبر رسومات تحقيرکننببده، مواجه شوند ،رسوماتی که الهه های شعرای عرب را هم تقسيم بندی می کند .يکی می گويد: " حجابت را بال بزن ،آن را پاره کن و در گور بگذار ".ديگری فرياد می زد: 99
بخدا من از پيشرفتی که می خواهد چهره عفيف زن را بی حجاب کند ،حذر می کنم". گويی که عفت فقط به پاره پارچه ای وابسته است .حجاب مثل ايمان ،از ريشببه هببای عميببق تببری نشات می گيرد وازمسوولين پرتوقع تری تبعيبت مبی کنبد کبه ببه اخلق و عشبق تعلبق دارنبد .آيبا مردان ما اين را می دانند؟ من شجاعانه اين اميد را می پرورم که برخی مردان هم نژاد من ،هم مذهب من ،هم ميهن من ،اين خطوط را بخوانند بدون اينکه در آن گرايش به پسروی ،دشمنی يا هرزگی زنببان را ببيننببد و عليببه آن اعتراض کنند .ما از آنها متنفر نيستيم ،نمی خواهيم به آنهاخيانت کنيم .ولی بداننببد کببه اگببر مببی خواهند عزيز داشته شوند ،و دوست داشببته شببوند آنطببورکه آرزو دارنببد ،بايببد ابتببدا بببه مببا امکببان انتخاب آزادانه زندگی ،جامعه ،زندگی تخصصی و زندگی درونی مان را بدهند. من همچنين آرزو دارم که الجزاير پس از آنکه برای استقللش جنگيد ،در راه دمکراسی پيشببرفت کند .آن زمان من می توانم لذت ببرم و برای خواندن مورد علقه ترين آوازهايم به آنجا بازگردم: Tilleliکه در قلببب مببن مثببل پببرواز پرنببده Tilleliانعکبباس دارد ،آزادی .آزادی بيببان و مقايسببه افکار ،آزادی دوست شدن و عاشق شدن بر هرکسی که خارجی ناميده می شود ،خببارجی از نظببر مليتش وحتی از نظر مذهبش .هرکسی به آئينی که انتخاب می کند احترام بگذارد يا عمل کند ولببی آنان را که اعتقادات مشابه ندارند ،از دنيايش بيرون نکند. من اميبد قبوی ببرای انسبانيت را هميشبه ببرای پسبرم و نسبل او خبواهم خوانبد .ايبن کتباب سبنگ کوچکی از بنايی بسيار شکننده است ،ولی اميدوارم شهادتی که می دهد ،همراه با ساير پيام ها ،به بچه های هم سن کودک من کمک کند ،به بچه هايی که در فرانسه يببا هرجببای ديگببر بببه دنيببا آمببده اند ،با يک فرهنگ يا چند فرهنگ ،کمک کند که در ترس خطرناک" ديگرگببونه بببودن" پببرورش پيدا نکنند .چرا که اين ترس ،نفرت ايجاد می کند :ترس ازتفبباوت ،سرچشببمه ای غنببی ،کببه هنببوز انسان های زيادی را مورد خطر قرار داده است .و مانع می شود که آنها تفاهم را تجربه کنند و به دنبال آن يکديگررا به طورمتقابل دوست داشته باشند و يا حداقل همزيستی هماهنگی داشته باشند . پسر من Riwanنام دارد .در زبان بربری معنی آن " کودک موسيقی" است .درزبان برتونی، درسرزمين پادشاه Arturو ميز گرد ،معنی آن " پادشاه پيشرو" است. Riwanاهل بربر -برتون است.
پایان
100