Share Public Profile
Nima Ghasemy
تا جایی که به یاددارم وقتی نوبت به او میرسید دستپاچه میشد. میتوانگفت اینطور دستپاچهگی را به ارث بردهبود. خونی نمیدانم از کجا، میآمد و در رگهایش میدوید. هرچه بیشتر تلاش میکرد بر لرزشهایش فائق آید؛ خون بیشتری در رگهایش میدوید و نشانههایش آشکارتر: چهرهای سرختر، واژههایی تکهتکه و از نفسافتادهتر، و آشفتگیِ زبانی که حرفزدن را پیوسته رو به افول میبُرد. نوشتن برایش شد آغاز ادبیات: دیگر سخنی در کار نیست، با ترجیح سکوت؛ نه چهرهای گلگونمیشود و نه واژهای پارهپاره.