روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ
خاطرات يونس حيدرى هديه به روان او كه مظلومانه جان داد! كمپ 2اردوگاه! سفيد سنگ ……………………………………………………………
فصل اول
"اردوگاه سفيد سنگ" پنج شنبه 4/6/8731 اتوبوس با سر نشينان خسته و گرسنه خود در برابر درب بزرگى ايستاده می شود ،كه بر سر دروازه ورودی آن که با قدرت برق اينسو و آنسوی می رود ،نوشته شده است " اردوگاه سفيد سنگ" 11سر نشين موتر را از موتر پياده مىكنند؛ تعدادى مامورمسلح از داخل اردوگاه همانند دشمنان قسم خورده از دروازه اردوگاه بيرون می آيند ،به سرعت اطراف اتوبوس و سر نشينان آن را محاصره می کنند ،و ناخنهای شان بر روی ماشه کالشينکوفهای اسالمی شان بازی بازی می کند ،مامور مستقربر روی برجك نگهبانى که بر فراز درب کالن برقی استقرار دارد ،به خود حالت آماده باش می گيرد ،و سربازی که از قم تا اينجا همراه مهاجرين آمده بود ،به پشت پاشنه پاه هر يک از اسيران مهاجر با يك لگد به قوزك پاهاى مهاجرين شايد به رسم خدا حافظی می کوبد ،و همه را در جاى مخصوص هدايت مىكند تا بتواند تحويل مقامات اردوگاه بدهد!! در برابر درب برقی ،همه را در صفهاى منظم مىنشاند ،ابتداء با مامورهاى اردوگاه مشتركا آمار مىگيرند ،بعد از طريق فرمى كه از يگان ويژه شهر قم به همراه خود دارد ،همه را يکی يکی با نام می خواند و به مقامات اردوگاه تحويل می دهند.
1
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ گويا 11نفر كامل مىباشد ،درب برقى باز مىشود همه وارد اردوگاه می شوند ،درب برقی بسته می شود، موتر حامل ما و آزادی در وحشت پشت دروازه های آهنی می ماند ،و صدای به هم خوردن دروازه تا اعماق وجود انسان فرو می رود .بازهم همه را شمارش می کنند و تعداد كامل مىباشد ؛ رسيد 11نفر را به پاسدارانی که ما را اينجا آورده اند ميدهند و آنها منطقه را ترک می کنند . يکی از مأمورين بچه هارا به طرف درختى دورتر از درب برقى می کشاند و اعالم مىكند؛ هركس وسائل همراه خود دارد به کناری بگذارند و آماده باشند براى بازرسى؛ اما كسى به همراه خود چيزى ندارد، تعدادى از دستگير شده گان ،به همراه خود لباس كار دارند ،زيرا آنان را از فلكه (مکانی در ايران برای آنانی که برای سر کار رفتن می روند) گرفتهاند و بقيه را هم كه از بازار! يکی از عساکر با خشم و تحقيرمی گويد؛ ناس -سيگار -و ...هرچه داريد کنار آن درخت بريزيد! باز با دهان خودش شکلک در آوده و ادامه می دهد، اگه توى بازرسى گير بيارييم نگوئيد نگفتيد!كسانيكه سيگار و ناس داشتند همه را ريختند كنار درخت ،وبعد بازرسى شروع شد؛ يكى يكى بچه هارا بازرسى كردند و بعد از بازرسی همه را در کنار ديوارى باسيمهاى طورى قطار ايستاد نمودند ،و بعد همه را به ترتيب ،به سوی درب قرمز رنگى فرا خواندند ،که گويا آنجا ديگر پايان خط است، برای من بسيار جالب بود ،اردوگاه برای سرزمينی که در آن به گفته رهبر معظم بزرگشان که می گفت، اسالم مرز ندارد ،اما هيچ کس نفهميده بود که در چنين اسالمی حتما اردوگاه دارد ! مردی هيکلی که گويا يکی از مقامات عالی رتبه اردوگاه می باشد ،پشت به دروازه قرار می گيرد و خطاب به اسيران افغانی می گويد؛ هر نفر مبلغ 10دتومان حاضر كنيد براى تراشيدن موی سرتان و بعد دستور می دهد ،يك نفراز ميانخودتان بلند شود واين پول را جمع آوری كند . اين در حالی بود که بسياری از مهاجرين را از سر کار با لباس کار گرفته بودند و حتا يک ده تومانی هم در جيب شان کف سائی نمی زد ،به همين خاطر هم بود که از ميان جمعيت صداهائی بلند شد که می گفتند؛ نداريم!!مرد اردوگاه بان خطاب به مهاجرين گفت :آنهائيكه دارند بايد به جاى آنهائيكه ندارند پول بدهند وگرنه... 2
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ اين در حالی بود که تعدادی هم مقدار پول کمی که در جيب داشتند ،سربازان با نام يگان ويژه سپاه پاسداران شب گذشته در داخل اتوبوس گرفته بودند تا برای خود غذا خريداری کنند !! به هر حال اين حرفها به گوش نمايندگان مسلمان جمهوری اسالمی ايران در ايران نمی رفت ،به شدت آن مرد اردوگاه بان می گفت 11 ،نفر هستيد ،و بايد 010تومان آماده کنيد ،آنها که داشتند دادند ،و آنهائی که اين پول را نداشتند از پهلو فيلهای خودشان کمک گرفتند وسر انجام مبلغ را تکميل کردند و به آنها تحويل دادند . همه را به سوی دهليزی کالن رهنمائی کردند ،که در آنجا چندين اتوبوس آدم ديگر را که گفته می شد تنها از تهران 8اتوبوس همان روز آورده بودند به عالوه ديگر شهرهای ايران همه شان پيش از ما در نوبت قرار داشتند ،تا سرهای شان تراشيده شود. انبوه مهاجرين با لباسهای گوناگون ،لباسهای کار ،لباسهای روغنی ،لباسهای پرگچ و ...در صفهای طويل در انتظار هستند تا سرهايشان با دستان يکديگر شان تراشيده شود .در حاليكه همه اش يك عدد قيچى فرسوده و دو عدد ماشين سر دستى كه گويا از سازمان ميراث فرهنگى " به امانت گرفته شده بودند" تا سرهای افغانها را به تراشند و هر باری كه دسته های ماشين را فشار می دادی تعداد کثيری از موهای سر آدم را با خود از ريشه بر می داشت ،به همين سبب ازدهام بر سر قيچى بيشتر بود ،با اينكه کسانيکه با قيچى موی سرهای خود را کم می کردند ،همانند بدن گوسفندان در زمانی که پشم تن شان را قيچی می کردند ،شيار شيارمی شد و يک ديزاين خاص به سر ها می داد ،با اين حال همه ترجيح می دادند که با آن ماشينهاى دستى سرهای شان تراشيده شود! پس از اصالح سرها وارد قرنطينه يك مىشويم -سالن بزرگى مىباشد كه طولش حدود 13متر مىباشد ودر عرض 12متر و اگر بخواهيم اين اعداد را محاسبه کنيم حتما عددی اين چنين به دست خواهد آمد؛ ( )212=12*13متر اين سالن دارای ديوارهاى با ارتفاع بلند می باشد که سقف آن را با ايرانيت پوشانيدهاند و در زير سقف تعدادى هم پنجره وجود دارد كه از آن آسمان آبى و برگهاى درختان بيرون از قرنطينه پيداست .و دو عدد هواكش وجود دارد ،كه به جز صداهای ناهنجارش هيچ سودى براى تعويض هواندارد .در انتهاى اين سالن بزرگ راه روى وجود دارد در عرض يك متر و طول تقريبا سه متر كه در آن 2توالت موجود است و از ميان اين چهار توالت؛ فقط دو عدد آن قابل استفاده مىباشد و دو عدد ديگر آن تبديل به زباله دانى شده
1
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ است ،زيرا سنگ توالت ندارد و فقط از اين دو توالت هم يكى از آنها آفتابه دارد و ديگرى فقط براى تخليه سر پائى قابل استفاده مىباشد و بس! در همين راه رو تنگ ،يک دستشوئی طولی با سيمان ساخته اند ،يك لوله از روى كار آمده است و يك عدد شير آب دارد و در انتهاى لوله هم شير ندارد و از خود لوله به مقدار بسيار كمى به طور هميشه گى آب جريان دارد .ولى به يقين می توان گفت ،هرگز اين مقدار آب که می آيد براى تعداد کثيری از انسانها که در اين دهليز کالن محبوس و محصورند،کفايت نمی کند .زيرا از همين دو شير آب بايد آفتابه توالت را آب كنند( ،زيرا اكثر مواقع از شير توالت آب نمىآيد) و براى خوردن نيز بايد از ان استفاده كنند . هر روز وقتی نز ديك ظهر می شود ،درب هواخورى باز مىشود ،همه مىيروند در داخل محوطه هوا خورى ،مكانى محدود كه دور تا دورش را ديوارى از جنس سيمهاى تورى كشيده است و باالى آن را با چند رديف سيم خاردار زينت داده اند! كه حائلى محسوب مىشود ميان هواخورى قرنطينه و ساير محوطه اردوگاه ! در داخل محوطه هواخورى ،يك شير آب نصب شده است كه در زير آن يك حوضچه سيمانى ساختهاند ،اين حوضچه؛ آب ضايعات را به سوى زير درختان محوطه اردوگاه هدايت مىنمايد! كسانيكه در مسير راه توانستهاند برای مامورين پول بدهند تا براى شان نوشابه خانواده از بازار خريداری کنند ،چه روز خوبی دارند ،زيرا بوتل های شان حاال همانند لنگ کفش در بيابان و قطره آبی در کوير برای شان نقش آفرين است .و آن بوتل ها را می روند ،در زير شير آب هواخورى ،پر از آب مىكنند( ،اگر نوبت برايشان بيايد!!) آبی که همه احساس می کنند ،به تناسب آب داخل سالن بسيار خنكتر مىباشد. وقتی به اطراف خود نگاه می کنی ،و قادر می شوی نگاه خود را از ميان جمعيت متراکم ،اما محصور در پشت ديوارهای سيمی به بيرون می رسانی می بينی ،آن سوى سيمهاى خاردار جادهاى مىباشد كه دو طرفش را درختهاى سر سبز پوشانده است وتا واحد ادارى اردوگاه ادامه مىيابد! اتومبيل پاترول سفيد رنگى از درب برقى وارد محوطه اردوگاه مىشود و از کنار جمعيت بی توجه عبور می کند ،کسانيکه سابقا هم شرف حضور در اين اردوگاه را داشته اند ،می گويند؛ آقاى امينى رئيس اردوگاه بود .ماشين به سرعت از ميان جاده ای که دو طرف آن را درختهای سپيدار پوشانيده است عبور می کند و در برابر ساختمان ادارى در ميان درختان زيبا پارك مىكند و از اتومبيل پياده می شود ،در حاليكه در
2
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ دستش تعدادی روزنامه و مجله قرار دارد و آدم به راحتی می تواند ،نام روزنامه كيهان که بر روی ساير روزنامه ها قرار دارد را بخواند! كمكمک شب از راه مىرسد همه گرسنهاند از روز گذشته كه به ما مهاجرين مقيم "قم " هر نفر يك نان لواش دادهاند ،تا اين لحظه هيچ چيز ديگرى کسی برای خوردن نيافته اند .سنت حسنه ای هست که می گويند ،هميشه در اردوگاهها شبها نان را تقسيم می فرمايند ،بر همين اساس مقامات اردوگاه اسالمی سفيد سنگ ،هم از اين سنت ال يتغير پيروی نموده و نان را ميانمهاجرين شب هنگام تقسيم ميكنند و جيره هر نفر در اين اردوگاه 1عدد نان مىباشد؛ که هرنان 180تا 210گرم وزن دارد .يك گارى پر از نان از راه مىرسد ،همه را از داخل قرنطينه بيرون مىكنند ،در داخل هواخورى ،داخل هوا خوری هوا تاريک است، تک ستاره هايی بر فراز اردوگاه چشمک می زند ،عسکری در کنار دروازه می ايستد ،يکی يکی مهاجرين محصور را از دم درب ورودى فرا می خواند و هر نفر سه عدد نان به دست شان ميدهد ،و به داخل قرنطينه مىفرستد. بچهها دو عدد نان خودشان را ميان پالستييك و يا پارچهاىپنهان مىكنند ،و يك نان ديگر خود را كه جيره شب شان هست دو لقمه نموده و مى خورند ،و ازبوتل های کسانی که در نزديكشان قرار دارند ،يك قورت آب هم مىنوشند و درازمىكشند ؛ اين شام شب اول شان هست! درب قرنطينه را مىبندد ،در حاليكه امروز بيش از ده اتوبوس مهاجردستگير شده آوردهاند ،اين تعداد وقتی به افرادی که از روزها قبل در اين قرنطينه بوده اند ،افزوده شود ،نشان می دهد که چه تراکم جمعيتی می تواند باشد .بچهها پتوهاى را كه در داخل قرنطينه مىباشد را پهن ميكنند و كفشهاى خودشان را در زير سرهاى شان به شکل بالشت مىگذارند ،و دراز مىكشند ،بعضی ديگر با همان خاكهاى كف سيمانها و پتوها تيمم مىكنند و شروع مىكنند به اقامه نماز مغرب و عشاء. صدای باز شدن قفل کالن درب آهنی توجه همه را به سوی خود جلب می کند ،ساعت قريب 10شب مىباشد ،با باز شدن درب آهنی سه نفر عسکر وارد می شود ،دو نفر شالق بر دست ،يک نفر کتابچه در دست و اعالم می کند ،جهت آمار گرفتن آماده باشيد .پس از اعالم چند نفر ديگر هم وارد می شود و بچهها راپشت به پشت هم روی دو زانو به صف مىكنند و يكى با شالق ميان بچه ها مىگردد ،وكسانى كه خسته ميشوند و زانواهايشان درد مىگيرد و احيانا مىنشينند با شالق بر پشت شان مىكوبد .عمليه شمارش يا آمار گيری چند مرتبه صورت می گيرد ،و گويا تعداد آمار از 200نفر هم عبور کرده است .
5
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ
جمعه 5/6/8731اردو گاه سفيد سنگ قرنطينه يك آفتاب از پشت پنجره به سوى سالن بزرگى كه بيشتر شباهت به ساالنهاى مرغدارى دارد؛ مىتابد و آدمها كه فشرده تر از مرغها در مرغداريها بر روى هم ريخته شدهاند؛ در هم می لولند و بعضى ها دايرههاى چند نفرى ای را تشکيل داده اند که باهم صحبت مىكنند و بعضى ديگر براى خود شان سر گرميهاى آفريدهاند از قبيل گل يا پوچ و ... بعضی ديگر در داخل دهليز از ميان راهى نيم مترى كه تا پيش توالت امتداديافته است ،مشغول راه رفتن مىباشد و در اين راه تنگ هر قدمى كه بر ميدارد بايد خود را يك طرفه كند تا جانب مقابل بتواند از کنارش عبور نمايد ،در حاليکه هر آن ممکن است ،پای آدم بر روی پای يکی از آدمهايی که در هر طرف نشسته است ،برود و فرياد و آه و ناله او را بلند نمايد ،و بعض ديگر در نوبت توالت ايستادهاند ،كه قطار نوبت های شان از كنار ديوار امتداد يافته است و تقريبا تا وسط سالن ادامه پيدا كرده است! هواى نا مطبوع ،فضاى سالن را فرا گرفته است ،درب و رودى را از پشت با يك قفل بزرگ بستهاند، پنجرهها هم هيچ كدام باز نيستند و هيچ راه ورودى و خروجی هوا وجود ندارد ،وفقط دو هواكش پر سر و صدا كار مىكنند ،که بيشتر از کارائی آنها برای شکنجه کردن روانی آدم می تواند نقش ايفا کند . در ميان انبوه جمعيت حلقه ای کالنی به وجود آمده است که ،جمعيتى زيادى را دور خود جمع نموده است، مردم دور مردى با سيماى چروكيده جمع شده است ،و او يك سره شعر مىخواند و شعر هائى با مضامين غم و اندوه و دورى و جدائى كه بر دل يك يك مهاجرين مىنشيند كسانيكه چهره اورا نديده است ،در آغاز هنگاميكه صدايش را مىشنوند احساس مىكنند: يكى از قلب تهرون اومده ؛ واسه شون جوك ميگه تا بخندونه و شعر مىخونه تا ابراز همدردى كنه... ولى وقتى نزديك تر شوى و به سيماى زيبايش بنگرى ؛ پيداست كه از هزارههاى ناب و اصيل مىباشد! وقتی از او راز اين را می پرسی که چرا اين چنين با لهجه بيگانه شعر ميخواند و صحبت مىكند؟ او آهی جگر سوز می کشد و می گويد؛ من هديه آقاى آيت هللا العظمی خلخالى به افغانستان هستم!3
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ همه در حيرت فرو می روند ،که او چه می خواهد بگويد ،ذهن مرا نيز اين کلمه که هديه خلخالی به افغانستان است به خود جلب می کند ،بيشتر و دقيق تر می شوم ،او ادامه ميدهد؛ -بگذاريد قصه را از اولش برايتان بگويم تا وقت بگذرد ،همه ما و شما اينجا اسير هستيم ،هيچ كداممان به غير از صف توالت رفتن كار ديگرى اينجا نداريم ،من در كابل بودم ،برادرم دانشجوی پل تخنيک کابل بود ،پدرم نيمه آخوند بود؛ خانه و زندگى خوبى داشتيم ،روزگارمان بسيار خوب بود ،ولى زمانيكه انقالب ثور شد؛ همه چيز به هم ريخته شد ،انقالب شده بود ،تا ميان انسانها برابری ايجاد کنند ،اما شعار برابری آمد و خيلی حوادث ديگر هم رخ داد و سر انجام پدر و برادرم را گرفتند ،بردند وبردند وديگر هيچ اطالعى از آنها تا امروز نيافتم؛ مردم ميگفتند كه کودتا چيان همه كسانى را كه گرفته اند؛ كشته اند و "جنازه "هاى شان را در شوروى بردهاند تا داكترهاى روس بر سرشان داكترى ياد بگيرند و ...ما چند ماهى صبر كرديم هيچ خبرى نشد ،به همين خاطر بود که ديديم اوضاع هر روز خراب تر می شود ،آدم كشى وخيم تر شده روان است؛ خانه و كاشانه را به اجاره داديم و ديگر وسايل و امکانات خود را فروختيم و راهى ايران شديم - ايران تهران -وقتى من و مادرم به ايران آمديم من سيزده سال يا چهارده سال داشتم در تهران در مغازهاى مشغول كار شدم ،همانجا كار مىكردم ،خوب بود ،روزگارم مىچليد ،نان خود و مادرم را در مىآوردم ،يك روز كه مغازه را بسته كردم و مىخواستم بروم خانه ،كيف صاحب مغازه در دست من بود ،ناگهان مأمورها ريختند ،و اوستايم را گرفتند ،اورا بازرسى كردند ،هيچ چيز نيافتند ،وقتى کيف را بازرسى كردند، داخل کيف مقدارى هروئين پيدا كردند ،او را دستگير کردند ،و مرا هم به خاطر اينکه کيف در پيشم بود، گرفتند ،بعد بردند زندان ،اوستايم را اعدام كردند ،و مرا چون سن و سالم به بلوغ نرسيده بود زنده نگه داشتند و حكم ابد را برايم صادر کردند .پس از 17سال فرستادهاند تا در اينجا در خدمت شما با هم سفيد سنگ را به عنوان آخرين ارمغان ايران زيارت کنيم و بعد برويم به افغانستان ،تا آنجا از نو لهجه وطنى را ياد بگيرم و... قصه زندگى او بيش تر از شعرهاى حزن انگيزش ،اطرافيان را تحت تأثير قرارداد ،از آن روز به بعد بود که همه بچه ها او را مىشناختند ،خبر مثل باد در ميان همه جماعت پيچيد كه آن مرد ،همانی كه هميشه دستمال ابريشمى بر دست دارد ،شلوار كردى مشكى بر تن و دمپائىهاى دست ساخته زيبا بر پاى دارد؛ نامش هست آقارضا! هفده سال در زندان تهران بوده است و... ♦♦♦
7
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ روز از نيمه خود گذشته است ،همه آخرين جيره نانهاى سوخته و خمير خودشان را خوردهاند ،ولى همه به شدت احساس گرسنگی و ضعف می کنند ،آنچه که برای من جالب بود اين بود که همه حتى سوختگى هاي نان را هم خوردهاند ،و خميرهايش را نيز ولى هيچكس دلدردهم نشده است .با اين حال اكثر بچه ها رفته اند در هوا خورى ،و همين چند لحظه را هم غنيمت مى شمارند در هواى باز! هرچند كه در هوا خورى افتاب به طور مستقيم مى تابد و هيچ اثری از سايه و سايه بانی وجود ندارد ،چند عدد درختی که وجود دارد آنها هم متاسفانه دور از حريم حواخوری هستند ،تا همه با ديدن سايه درخت و شرشر برگ درختان هميشه احساس حسرت آن را داشته باشند و... تعدادی از مامورين اردوگاه مىآيند ،اعالم مىكنند؛ کسانيکه با ماشينهاى شمارههاى 3-7-8 -ورامين و يك قم آمده اند ،جهت تكميل پرونده آماده شوند تا بهدفتر انتقال دهند. کسانيکه هنوز موفق نشده اند تا فرم ها و پرونده های خودشان را تکميل کنند همه آماده مىشويم ،در جلو نگهبانى قرنطينه مىايستيم ،بر اساس نمره ماشينها خارج مى کنند ،و به همان ترتيب همه را در بيرون به صف مىکنند ،سپس همه را مىبرند در برابر واحد اطالعات و پذيرش كه در كنار درب برقى قرار دارد، در آنجا يكى يكى برای هرکس دوسيه ای تشکيل می دهند ،و در اين دوسيه ها اکثرا فقط اسامى را مىپرسند ،و مابقى پرسشها يی را که در آن وجود دارد ،خودشان طبق خواست و ميل خود عالمت گزارى مىكنند ،در فرصتى كه او عالمت گزارى مىكرد ،من بخشى از پرسشها را به سرعت مرور می کنم و مىخوانم ،اكثرا از دو جنبه آمارى و امنيتى تنظيم شده است ،ولى همه شانرا خود سربازها پرميكنند ،بدون اينكه چيزى از مهاجرين پرسيده شود ،پس از تكميل دوسيه ،همه را در كنار همان درخت روز گذشته جهت بازرسى بازهم در صفهای طوالنی ايستاده می کنند .تا پس از تالشی به درون قرنطينه بازگردانند.
شنبه 6/6/8731قرنطينه يك حال بازهم يک هفته ديگر گذشت ،باز هم شنبه آمده است ،يعنی يک آغاز نو ،در اين آغاز نو همه اميدوارند كه کسانی را که قبل از ما به قرنطيه آورده اند ،را به داخل كمپ انتقال دهند ،و قرنطينه شايد اندكى خلوت شود؛ همه در همين انتظار به سر می برند و ساعت نيز حوالی 0صبح را به نمايش می نهد، مردان نگهبان درب کوچک آهنی را باز می کند و بعد هم درب هواخورى را! تا بچهها بروند داخل صحن 8
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ هواخورى! همه از داخل قرنطيه خارج می شوند ،آفتاب نيمروز منطقه سخت سوزاننده است ،بعضی داخل هوا خوری اقدام به راه رفتن می کنند و بعض ديگر بر می گردند داخل قرنطينه تا حد اقل از شر آفتاب در امان باشند ،در همين هنگام بود که از طرف انتظامات اعالم شد ،وروديهاى روز پنج شنبه و جمعه جهت عكس گرفتن در داخل هواخورى جمع شوند ،همه وروديهاى روزهاى فوق در داخل هواخورى جمع ميشوند. طبق معمول حاال در اينجا شماره های اتوبوسهای که از شهرستان ها آمده است ،برای همه شده است نوعی هويت ،جديد به همين خاطر است که همه بر اساس اتوبوس شماره فالن از فالن شهر شناخته می شوند. عكاس در حاليکه دوربينى برگردنش آويزان است وارد می شود و بعد مىگويد: هرنفر 150تومان جمع كنيد بابت عكسهايتان ،تا پرونده تكميل شود و خود صحنه را ترک می کند.يك مامور با شالق دم درب ايستاده است ،يكى از مهاجرين بلند ميشود و مىگويد من را از سر كار بنائى آورده اند و هيچ پولى هم همراه ندارم مقدارى كه در جيبم بود ،در اردوگاه ورامين خرج شد و حتى نفر پنج هزار تومانى را كه بابت كرايه اتوبوس از ما جمع كردند ،را نداشتم و مهاجرين نفرى صد تومان كمك كردند و به مقامات اردوگاه تحويل دادند . مامور در حالی که شالق خودش را در دست خودش چرخ می دهد ،ميگويد: خوب زبان صاف دارى افغانی کثيف! حاال هم برو از هموطنات بگير ،اونا که نمردند و......با شالق چند ضربه محكم بر او ميكوبد و ادامه می دهد: هر كس پول دارد ،بايد به آنهايى كه ندارند بدهند ،و گرنه اين شالق همه تان را زيارت مىكند و...بر همين اساس است که حاال هر اتوبوس به عالوه يک هويت ،يک هويت آماری هم پيدا کرده است و فرمان صادر می شود که هر کس از اتوبوس خودش پولهايش را جمع آوری نمايد ،به همين خاطر هست که مشخصا ليست اتوبوس ها را می خواند و بعد آمار هر يک از آنها را نيز اعالم می نمايد که هر آمار چه مبغل پول بايد بياورند و تحويل بدهند . اين يک فرمان عمومی صادر می شود و ما مهاجرينی که از قم گرفتار شده ايم ،تعداد مان 11نفر می باشد ،که مبلغ قابل پرداخت 2350تومان می شود ،که الزاما همه را جمع آوری می کنند ،و هرکس ندارد
0
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ ديگران به جايشان انداز می کنند ،و يکی از دوستان همه آنها را برده تحويل می دهند و مامور صاحب، زير ليست عالمت مىزند که اينها پول خودشان را رسانده اند . پس از اينکه پولها را دقيق شمردند و تحويل گرفتند ،بار ديگر در سالن بزرگی که چند روز پيش سرهای مان را در انجا تراشيده بودند ،بردند و بعد همه را به صف ايستاده کردند به ترتيب ،پروندههايى كه تشكيل داده بودند ،را با برگه هايى تحويل بچه ها دادند ،تا از روی آن ،شماره سلاير زده شده را ،بر روی سينه بچه ها آويزان نمايد و بعد از آنها عکس بگيرند .در اينجا باز بر اساس همان شماره سلاير بود که صف ها را منظم نمود و بعد به ترتيب همه را عکاس باشی به پيش خود فرا می خواند و پالکی را با نمره های خاص دوسيه تنظيم می نمود و بر گردن آدمها آويزان می نمود تا عکس بگيرد . عکاس يک پالک دارد که هر بار هرکس که می رود فقط همان دو عدد آخر را تعويض می کند و بعد بر گردن آدم آويزان می کند ،و بعد بر روى صندلى مىنشاند و عكس ميگيرد ،آن روز نوبت به ما نرسيد، تعداد زيادی آن روز از عکس گرفتن بازماندند و عکاس باشی همه را برای يک روز بعد وعده داد تا بيايد عکس های شان را بگيرد.و در پايان او اعالم می کند که من در دفتر ياد داشت خود ياد داشت کرده ام ،که چه كسانى پول داده اند!!
يكشنبه 3/6/8731 صبح که همه از خواب برخواستند و بسياری ها با شپشهای سفيد سنگی سر و صورت خود را متبرک کردند ،نگهبانها آمدند و گفتند؛ كسانيكه از وروديهاى روز 5شنبه و جمعه پول داده اند و روز گذشته عکاس موفق نگرديد تا عکس آنها را بگيرد ،جهت گرفتن عکس ،در داخل سالن بزرگ كنار قرنطينه يك، به نوبت رديف شوند ،ونوبت بر اساس همان فرمهاى پرونده شان تنظيم خواهد گرديد .و من هم با همان دست شكستهام که به شدت دردش افزايش يافته بود ،رفتم و در نوبت قرار گرفتم . دستم بر گردنم آويزان است ،چوبهائى را كه بر گرد دستم شکسته بند بسته است ،دستم را آزار مىدهد و سخت احساس نا خوش آيندى مىكنم ،ولى هيچكس در اين قرنطينه از شكسته بندى چيزى نمىفهمد و روز گذشته با اينكه درد سختى مىنمود وچند مرتبه اقدام به رفتن به بهدارى نمودم ،ولى من را نبردند؛ ولی چيزی که حاال سخت ذهنم را مشغول کرده است اين است که راستی چگونه اين پالك را بر گردن خود
10
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ آويزان نگه دارم .زيرا همه آن را با دو دست خويش نگه می دارند ،اما من که دستم به جای پالک بر گردنم آويزان هست !! باالخره انتظار به پايان رسيد و نوبت به من هم رسيد؛ به درون خيمه كوچكى كه ،در آن يك صندلى كوچك و گرد گذاشته شده بود،رفتم ؛ عكاس دوربينش را تنظيم کرد و بعد آمد به سراغ من ،عكاس نگاهى به طرف دست شکسته و آويزان بر گردنم نمود و گفت؛ مىتونى اين دستد را باال بيارى؟ يك مقدارى همان كافى هست!نمره های پالك را تنظيم كرد و بر گردنم آويزان نمود ،يك طرف آن را بر روى پارچه سفيدى كه با آن دستم را بستهاند تكيه داد ،و سمت چپ پالك را با دست چپم گرفتم ،و عكاس يك عكس از سرکچلم گرفت، درحاليكه پالك همانند جنايت کاران بر روی دست شكستهام ايستاده بود!! از سالن دراز و بی قواره بيرون می آيم و به داخل هوا خورى مىروم ،بيرون از هواخورى درامتداد خيابانى كه از پيش واحد ادارى مىگذرد يكی از مامورين را مشاهده می کنم ،كه با شالقى بر پشت کسی می کوبد ،که در حال کالق پر رفتن است! به شدت متاثر می شوم ،يک بار ديگر سخنان فريبنده رهبر فقيد ايران از برابر ديدگانم عبور می کند، "اسالم مرز ندارد" ما خواهان وحدت همه مسلمين جهان عليه استکبار جهانی هستيم و "...اما حال با چشمان خود شاهد مجازات يک مسلمان هستم و مهم تر از آن يک مسلمان! در حاليكه دستهايش بر پشت گردنش كالف شده است و كالغ پر مىرود و هر چند قدمى را كه او بر ميدارد ،افسر هم يك شالق بر پشت او مىكوبد.و او همچنان راه مىپيمايد ،وقتى عميقتر نگاه مىكنم ،می بينم او همان مرد ريزه ميزه دستمال ابريشمی هست که روزهای اول با سرودهای زيبايش در قرنطينه حال و هوای ديگری بخشيده بود ،رضا زندانی و ... باورم نمی شود ،از کسانی که در آنجا ايستاده اند سوال می کنم؛ آن مرد كيست؟ آقا رضا هست!11
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ چرا كالغ مىبرند؟آخر او رفته به نگه بانها گفته است كه اين چه وضعى هست كه شما در اينجا ايجاد كردهايد ؛ نه آب هست، كه بخوريم و نه هم وضعيت نظافت و توالت اينجا درست است چرا؟ آخر شما كه مسلمانيد! اين انسانها هم مسلمان مىباشند؛ اينها هم نمازمىخوانند و خداوند را عبادت مىكنند وحتا اگر هم مسلمان نباشند ال اقل انسان كه هستند ...چرا اين مردم به خاطر فقدان آب ،بر خاكهاى پر از ميكروب و چرك روى بتونها و پتوها تيمم كنند ،تا خدايشان را عبادت نمايند ،آيا اين صحيح مىباشد كه يک نفر براى نوشيدن يك جرعه آب حد اقل نيم ساعت در نوبت باشند و... حال او را بردهاند وشكنجه مىكنند ،آقا رضا از انتهای خيابان در حال بر گشت مى باشد و در مسير برگشت او را مجبور مىكند تا پاى مرغى راه برود ،يعنى دستهاى خود را از مچ پا هايش بگيرد و با نوك پنجه راه برود واو هر باري كه كف پايش بر زمين اثابت مىكند يك ضربه شالق بر پشتش اثابت مىكند.
سه شنبه9/6/8731 ورود به كمپ باالخره مرحله دوم تحويل دهی بر گههاى شناسائى آغاز شد ،اسامى را مىخوانند ،من هم مىروم برگههاى شناسائى خود را كه برروى آن عكس با پالك چسپانده شده است را مىگيرم و بر می گردم ،در داخل هواخورى تا مرحله دوم انتقال به داخل كمپ آغاز شود ،پس از انتقال مرحله نخست انتقال به داخل کمپ ها اندكى وضعيت قرنطينه بهتر شده است ،زيرا چند شب پيش آمار حتا از سقف 500نفر هم گذشته بود ،ولى روز گذشته بخشى از وروديهاى پنجشنبه را به داخل قرنطينه انتقال دادند ،و امروز هم برگههاى ورود به اردوگاه را برای ما هم تحويل دادهاند ،انتظار می رود ،تا ساعت ديگر،اعالم خروج از قرنطينه و دخول در کمپ را صادر فرمايند. همه بچه ها در حالتی از انتظار قرار دارند ،خسته و سرگردان ،مأيوس و نا اميد قدم می زنند ،در همين حال يكى از ماموران مىآيد و مى گويد : وروديهاى پنج شنبه و جمعه كه برگههاى شان را تحويل گرفتهاند ،جهت انتقال به كمپ آماده شوند ،همهمىروند حاضر ميشوند و با دوستانی که تازه در داخل قرنطينه آشنا شده اند ،و در داخل قرنطينه مىمانند؛
12
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ خدا حافظى مىكنند و قرنطينه را برای آنهائی که در آنجا هستند و سر انجام برای ايرانی هايی که ستمگرانه آن را با دستان افغانهای اسير ساخته اند ،ترک می کنند . همه بچه ها را در صف های 15نفرى منظم می کنند ،و سپس برگه هاى شان كنترل مىگردد و بعد همه به سوى كمپ رهسپار می شوند ،در مسير راه از جلو واحد ادارى عبور مىكنند ،خيابان به سوى دشتى سر سبز ادامه پيدا مىكند ،كه بخشى از زمينهاى وسيع محوطه اردوگاه را زراعت كردهاند ،ومامور همراه ما به سمت راست مى پيچد از مقابل تابلو بهدارى اردوگاه عبور مىكنيم و در برابر عمارتى که نسبتا لوکس ساخته شده است ،همه را وادار می کنند تا بر سر پای خودشان بنشينند ،و بر فراز ساختمان لوحه ای کوچک نوشته شده است "انبار ،در مقابل "انبار"؛ عمارت ديگرى وجود دارد كه بر روى آن نوشته شده است؛ واحد فرهنگى ،كه ازاين سالن واحد فرهنگی پيداست که به حيث سالن غذاخورى مامورين استفاده مىكنن ،و ما بقى خاك گرفته است و گويا اگر بازرسى به آن طرفها عبور ننمايد خاكروبى هم نمىشود! در برابر "انبار" مردى هيكلمند وناموزون وبا دماغى نا متناسب از بچه ها پزيرائى مىكند ،اين مرد كه مسئول "انبار" مىباشد در قبال مهاجرين موظف استتا موارد ذيل را انجام دهد: .1تفكيك نوجوآنها از ميان ديگر مهاجرين .2صدور كارت آذوقه .1ارائه ظروف .2ارائه پتو و... اين مرد چاق و با اندام نا متناسب ،در هنگام تفكيك و دسته بندى مهاجرين وصدور كارت و ...كه مجخز به يك كابل سياه برقی بود ،به دست مشغول انجام وظيفه بود از جمالتى از قبيل: .1مادر سگها -مادر سگ .2پدر سگ -پدر سگها .1حروم زاده .2آشغال .5انگار دنبال مال باباشون اومده و ...استفاده می کرد. " انبار" دار پس از تفكيك نوجوآنها اقدام به تنظيم صفهاى جديد مىكند كه هر صف 15نفر در خود جای می دهد وسپس اقدام به صدور كارت آذوقه مىكند ،كه هرچند در آن کارت ليست بلند و باالئی از مواد 11
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ خوراکه وجود دارد ،اما به گفته آنهائی که بارها در اينجا گرفتار شده اند ،تا ده روز قبل از آمدن کدام هيئت خارجی هميشه فقط ميتوان جيره نان دريافت نمود وبس! اين کارتها را از ميان 15نفر به يکی از مهاجرين به عنوان نماينده آمار آنها تحويل مىدهد ،ونام آن فرد را بر پيشانى كارت مىنويسد .بعد از عمليات صدور كارت آذوقه اعالم مىكند كه تمام نمايندگان آمارها به عالوه يك نفر ديگر بيايند ،در كنار ديوار صف بگيرند . وقتی نمايندگان هر آمار به عالوه يک نفر کمکی می روند ،در صف جديد قرار می گيرند ،به ترتيب هر نفر: .1يک عدد كترىسياه (تمام ظروف سياه مىباشد) وكج و معوج .2يك عدد ديگ بى سر .1
ده عدد ليوان روى
.2يك يا دو عدد قاشق دسته شكسته پنج عدد كاسه وپيش دستى ويك چراغ بالر تحويل ميدهد ،كه همه آنها را بر روى كارت آذوقه يادداشت مىنمايد تا روز آخر باز بر همان اساس تحويل بگيرند ،و بعد اعالم مىكند كه جهت دريافت پتو متعاقبا از طريق بلند گوهای بند اعالم می شود و بيائيد . همه بچه ها به ترتيب آمارها ،به سوى كمپ فرستاده می شوند؛ نو جوانان را به سوى كمپ يك (كه در مقابل كمپ دو قرار دارد) مىفرستند و ديگران را به سوى كمپ 2راهنمائی مىكنند. وقتی آدم از کنار کمپ يک عبور می کند ،درآنجا فقط تعدادى معدود چادر به چشم مىخورد و انبوهی از آدمهای افغانی که از سطح کشور ايران دستگير شده اند ،و تنها ويژگی شان خرد سال بودن همه آنهاست ،که توجه آدم را به خود جلب می کند ،و اين سوال در ذهن آدم نقش می بندد ،که راستی خانواده های اين اطفال اينک در کجا به دنبال آنها می گردند؟ و آنها پس از اخراج از ايران به دام چه کسانی در آنسوی مرز خواهد افتاد؟ پرسشهايی که هيچ پاسخی را آدم برايش نمی يابد! ما به داخل كمپ دو وارد مىشويم ،مهاجرين براى استقبال ازما و شناسائى دوستان و آشنآيان احتمالى خود، ديوار انسانىاى را ايجاد كردهاند كه ما ناچار هستيم از ميان آنها عبور كنيم .ما از ميان اين ديوار انسانی عبور می کنيم و از پس ديوار انسانى ،عمارتی به چشم می خورد که چشم انسان را به خود مجذوب می نمايد ،اما لحظاتی دوام نمی کند که اين تنها عمارت لوکس سرويس توالت مىباشد!! وقتی همچنان از ميان اين ديوار انسانى پيش می رويم ،تعدادى خانههاى به چشم مىخورد كه سقف آن دايره مانند ساخته شده است 12
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ اول تصور می کنم که ما را در يکی از اين اتاقها جای خواهند داد ،اما اين تصور ديری دوام نمی کند ،که ما وقتی از ميان اين ديوار انسانی خارج می شويم ،تازه بر روی سکوهايی می رسيم که همه وسايل خود را بر روی آن قرار می دهند و به همان شکل آمار 15نفری در کنار هم جای می گيرند ،زيرا اين آمار است که در اينجا سرنوشت مشترک دارند ،رزق و روزی مشترک ،زندگی مشترک ،و آزادی مشترک !! در کمپ 2اردوگاه وکيل آباد تعداد120عدد آلونک وجود دارد كه نه درب دارد و نه پنجرهاى که بتواند محافظ گرما و سرما باشد ،صرفا دو عدد ديوار که سقفی گنبدی در خود دارد ،و يک سوراخ يک متری که به آن درب می گويند ،و نام آن را اطاق ياد مىكنند در عصرتجدد و مدرنيته!! و همچنين تعداد 10عدد سكوی سيمانی ساخته شده است از بتون كه بايد بر روى آنها خيمه زده شود ،اما هيچ اثری از خيمه نيست. همچنين؛ تعداد آمارهاى موجود به 127آمار ميرسد (قابل ياد آوری است که اين آمار صرفا تا تاريخ فوق بود ،در حاليکه خروجی های اردوگاه مدتها بود که متوقف بود ،و همچنان ورودی رو به افزايش!!)
جمع كل آمارها 147*15=2205 127*15=2205 ظرفيت كلاطاقها 1800=15*120 كسانيكه بر روى سكومىمانند
205=15*27
عقربههاى ساعت از 2بعد از ظهر هم گذشته است ،من به دنبال فروشگاه مىگردم تا دفترى تهيه كنم و کار باز نويسى خاطراتم را از روى كاغذهاى سيگار که در داخل قرنطينه نوشته بودم ،را آغاز نمايم ،ولى هرچقدر می گردم ،اثری از فروشگاه پيدا نمی کنم ،اما در کنار جدول مىبينم تعدادى از مهاجرين دست فروشى مىكنند؛ چاى خشك دارند ،خربزههاى كال و گنديده دارند -كشك دارند و بعضىهاى شان قلم و دفتر هم دارند ،به سرعت پول خود را آماده می کنم ،و مىروم يك عدد خودكار و يك عدد دفتر 20برگ خريداری می کنم ،تا بتوانم به طور روزانه هم خاطراتم را بنويسم ،و هم آن مجموعه کاغذ پاره های که در داخل قرنطينه تنظيم نموده بودم را باز نويسی کنم ،در همين زمان است که صداى بلند گوها بلند مىشود و از مسئولين آمارهاى كه امروز وارد كمپها شدهاند مىخواهد جهت در يافت پتو به "انبار" مراجعه كنند!
15
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ همه مسئولين آمارها باكارت آذوقه مىروند جلو درب کمپ منظم در صف قرار می گيرند تا درب کمپ را باز کنند و آنها را تا "انبار" ببرند ،و برای شان بدهند ،اما برای کسانيکه در صدر صف بودند ،تعدادى پتوى كهنه دادند ،و بعد اعالم می شود ،تمام پتوها تمام شد؛ مسئول امار ما با لجاجت مىرود تمام "انبار" را مىگردد فقط 5عدد پتوى سوراخ ،سوراخ پيدا مىكند و به همراه خود مىآورد براى 85نفر! در جمع 15نفره ما 2نفر از برادران "هراتى "هستند كه تازه از "زندان وكيلآباد" آزاد شدهاند و آوردنشان اينجا ،آنهاهركدام 5و 7سال به جرم قاچاق مواد مخدر در زندان بوده اند ،اين در حالی است که به گفته خودشان بدون اينكه جنسى از آنها گرفته باشند آنها را به چنين مجازاتهايی محکوم کرده اند .و در اينجا امتيازى كه دارند اين هست كه از نظر كمپل شخصى و لباس هيچگونه کمبودی ندارند . هوا کم کم در حال تاريک شدن است ،که باز هم صدای السپيکرها بلند می شود و اعالم مىكند وروديهاى امروز جهت دريافت نفت به "انبار" مراجعهكنند؛ هر آمار در هفته يك گالن20ليترى نفت سهميه دارند ،يكى از برادران مىرود ،گالن نفت را مىگيرد ،و می آيد و سپس ازهمه مقدارى پول جمع مىكند و مى رود يك پاكت چاى هم مىخرد و مقدارى هم آب را در قابلمه بار مىگذارد تا جوش بيايد،پس از جوش آمدن آب در ديگ ،اولين چاى را در اردوگاه خورده باشيم!! آب در داخل ديگ مىجوشد و مقدارى هم چاى خشك در داخل ديگ مىريزند تا دم بكشد و بعد از چند دقيقهاى چاى دم مىكشد و شروع مىكنيم به ريختن چای در داخل گيالسهای رويی و گيالسها چنان داغ می شود ،که نمی شود دست خود را به آن نزديک کنيم ،هنوز يک قورت چای نخورده ايم که رگبار باران شروع به باريدن مىكند اين بارش تا حدود 10دقيقهاى ادامه پيدا می کند ،که در نتيجه همه منطقه را خيس ومرطوب مى نمايد. محوطه كمپ ساكت و آرام مىشود زيرا همه كسانيكه داراى آلونك بودند پناه بردند به داخل آلونكهايشان و بقيه نيز در كنار و گوشهاى پناه گرفته اند تا باران پايان پذيرد ،پس از باران باد شديدى وزيدن مىگيرد ،که همين باد شديد باعث می شود تا حدود ساعت 11شب همه سكوها خشك گردد (،سكوها از سطح زمين تقريبا 50سانت بلندتر مىباشند) ولى شب به قول مهدی اخوان ثالث "بسی ناجوانمردانه سرد است" ،دوستان لطف مىكنند به خاطر دست شكسستهام يك عدد از آن 5پتو را به من مىدهند ،به خاطر دست شكستهام كه سرما نخورم و تعدادى از هم اتاقی ها هم توانستهاند از دوستانى كه در آلونك ها يافتهاند ،يك يا دو عدد پتو قرض تهيه كنند ،و دو پير مرد آمار ما را هم دونفر از وطن پرستان گفتهاند كه شب بيايد دراطاق آنها سر كنند ،تا از گزند سرما در امان بمانند. 13
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ پاسی از شب گذشته است ،اطاقها چراغهاى موشى خودشان را خاموش كردهاند ،بعضى ها هم روشن گذاشتهاند ولى همه خوابيدهاند هيچكس بيدارنيست ،انسانهائى كه بر روى سكوها هستند و هيچ خيمه و پناهگاهى ندارند؛ بعضىها چند نفر بر زير يك يا دو پتو چفت خوابيدهاند ،و همديگر را بغل كردهاند تا سرما نخورند ،ولى سرما همچنان مقتدرانه تر از ميان سوراخهاى پتو نفوذ مىكند و گرماى بدنشان را به تحليل می برد!! هوا ناجوانمردانه سرد است ،باد سردی هم می وزد ،بعضيها ناچار ميشود بگريزند،اما در کجا؟ ناچار هستند ،در ميان فا صله سكوها شروع می کنند به راه رفتن ،ميان سکوها برای خود شكل كوچههاى چند متری را دارد ،و بعضا شروع به دويدن و نرمش ميكنند. من هم با آن دست شکسته ام ديگر تاب سرما را ندارم از جايم حرکت می کنم ،به طرف دستشوئی ها می روم ،داخل سرويس توالت پر از آدم هست ،آدمهائى كه از هجوم سرما گريختهاند و كسانيكه واقعا توالت نياز دارند هم در آنجا برای رفع ضرورت آمده اند ،اما تو گوئی همه اردوگاهيان در انجا جمع هستند!! باز می گردم ،در کنار ساير دوستانی که باقی مانده اند ،پتوهاى زندانيان را باز مىكنيم ،و برروى خود مىاندازيم و هرنفر از گوشهاى پاهاى خود را در زير پتوها دراز مىكنيم و به يکديگر مىچسپيم تا گرم بيائيم ولى باد از باال و سرماى بتون مرتوب از پائين يكى يكى بچهها را فرارى ميدهد ،من هم پتوى خودم را مىگيرم و مىروم با يكى از هم آماريها كه ازقم باهم تا اينجا رسيده ايم ،هردو در زير يك پتو مىرويم در برابر درب ورودى يكى از اطاقها اتراق مىكنيم. آنجا باد نمىايد ،همانجا مىنشينيم و بعد رفيقم مىرود و من همانجا پتو را بر گرد خود مىپيچم ،و در پناه ديوار دراز مىكشم و خوابم مىبرد! پس از ساعتى از خواب بيدار مىشوم ،احساس مىكنم تمام اندامم را سرما فرا گرفته است ،دست و پايم كرخت شده است ،بى احساس شده ،و گويا ديگر اسير سرما شده ام، احساس مىكنم سرما تا اعماق وجودم نفوذ نموده ،بر خود مىلرزم ،سعى مىكنم از جايم بر خيزم؛ اما نمى توانم از جايم بر خيزم ،سرما همه وجودم را فرا گرفته است ،پاهايم ديگر از خودم نيست ،در وجودم احساس زيادی می کنمش ،دستهايم که هميشه وسيله ای برای همه کارهايم بوده است ،ديگر به دردم نمی خورد ،تالش می کنم تا اندك اندك بدنم را با ماليدن به حرکت در آورم ،حركتهاى آرام را شروع مىكنم و بدنم كم كم گرم مىشود ،از جايم بر مىخيزم ،آرام و آهسته ،از ميان کوچه های ساکت و آرام کمپ به سوی دوستان مىروم و دوستان بر روی همان سکو تنها دو نفر مانده اند و تمام پتوها را به گرد خودشان پيچانده اند و ديگر هيچ اثری از ديگران وجود ندارد . 17
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ شايد بد نباشد که ياد آوری کنم اين سرما بار ديگر در تاريخ يكشنبه 12/3/1178نيز تكرار شد.
اردوگاه سفيد سنگ ،كمپ يك 8731/6/86 تشييع جنازه باميانی غروب افسرده و غمگين همه جا را فرا گرفته است ،روزهای قبل ،بعد از ظهر که می شد ،بسياری از بچه ها می رفتند ،فوتبال بازی می کردند ،ولى امروز برای هيچ کس ديگر حال فوتبالبازى کردن نيست ،در سطح کمپ ديگر از آن هياهو و داد و غال ،هيچ خبری نيست ،از سپيده دم صبح که خبر مرگ باميانی در سطح کمپ پيچيد ،و همان زمان من و تعدادی از بچه ها رفتيم جنازه اش را از اطاق 107كه گويا از آمار 107هم بود ،برداشتيم ودر داخل يک کمپل سوراخ سوراخ پر از شپش تا دروازه کمپ تشييع کرديم ،و از دروازه کمپ ما را اجازه خروج ندادند ،فقط به چهار نفر اجازه داد تا جنازه را تا نزديکی اداره ببرند و آنها هم با چهره های گرفته و غم دار جنازه را تا پيش دروازه يکی از بخشهای اداری برده بودند .بعد از آن ديگر هيچ حال و حوصله ای برای هيچ يک از بچه ها نمانده بود ،تا بازی کند ،يا با کسی سخن بگويد، سرنوشت باميانی می توانست سرنوشت هريک از بچه هايی افغانيی ای باشد که اينک در اردوگاه سفيد سنگ اسالمی حضور داشتند !! بعد از تحويل دهی جنازه به مقامات اردوگاه ديگر هيچ کس از او هيچ خبرى نداشتند و همه در برابر خود با اين پرسش مواجه بودند که؛ براستى با اين "جنازه "ها چه مىكنند؟ همه مىدانستند ،آنهائيكه فاقد مدرك بودند ،واحيانا خانوادهشان در ايران بودند؛ از ترس اينكه مبادا خانواده هايشان را به اردوگاه انتقال دهند حتى آدرس خانه هايشان را هم دروغ گفته بودند! هرچند که همه می دانند ،مقامات نظام جمهوری اسالمی ايران آنقدر از جوانمردی و مسلمانی بر خوردار هستند که هرگز به دنبال يک جنازه انسان فقير افغانی نگردند ،يا اورا در بهترين حالت در همان کنار و گوشه های اردوگاه چال می کنند و يا در پيش حيوانات گرسنه می اندازند ،تا استفاده بهينه از همه چيز شده باشد !! اما با اين حال همه خوشباورانه ،به نظام اسالمی ايران باور دارند که آنها حتما جنازه های شان را همانند تشيع جنازه خمينی در يک مراسم با شکوه به عنوان سند جنايت بعضی از افراطيون شان با حضور خانواده هايشان به خاک خواهند سپرد ،اما براستی برای پيدا کردن خانواده های اين اسيران چه خواهند کرد؟
18
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ براستی اگر هر يک از ما همانند باميانی در اين قفس بميريم ،آياخانواده هايمان خواهند فهميد كه ما مردهايم ! يا مثل بسيارى از مهاجرين كه بستگان و فرزندانشان ناپديد شدهاند و هر روز وقتی صبح سپيده خورشيد بيرون می آيد آنها در انتظار بازگشت آنان ميباشند! شايد بسيارى از آنانيكه مفقود شدهاند و امروز خانواده هايشان در انتظار بازگشت آنان هستند ،در همين اردوگاهها مردهاند و هيچکس از او خبرى نيافتند و تا آخر نيز خبری نخواهند يافت! در ميان ساکنان اردوگاه يکی از کسانی که مدتهای زيادی هست در داخل اردوگاه می باشد ،و هنوز من نفهميده ام که او چرا اين همه مدت مانده است و در بخشی از اردوگاه مشغول چراغ سازی می باشد و همه او را بنام چراغ ساز می شناسند و بسيار آدم مرموزمی باشد و برايم در داخل اردوگاه هميشه يک عنصر قابل تأمل و مشکوک جلوه کرده است ،هرچند که ريش سياه دراز ،لباسهايی هميشه چتل ،و به شدت با لهجه هراتی هم صحبت می کند ،و به قول خودش كه زد و بندهاى فراوانى با نگهبانى و شخص آقاى امينى (رياست اردوگاه) دارد ،كه بيش از 3ماه مىباشد ،در اين اردوگاه قرار دارد، گاهی در داخل كمپ زيست ميكند و گاهى در "انبار" مشغول چراغ سازى هست ،شبها را هم در آنجا مىماند و به گفته خودش "تاجيك " تبار مىباشد ،با اين حال گاهی که می آيد و از هر دری سخن می گويد، شايد در آخرين صحبت که داشتيم می گفت: همه كسانيكه در اردوگاه مىميرند در انتهاى اين اردوگاه در گوشه آن ديوار بلند 6مترى ،يك راه پلهآهنى وجود دارد ،كه "جنازه "ها را از آنجا در پشت ديوار كه عمقى بسيار دارد پرتاب مىكنند و شب هنگام سگها و ديگر جانوران از كوهها و بيابانها سرازير ميشوند و همه را مىخورند! من خود يك شب كه در "انبار" بودم با چشم خود ديدم که آنها مشغول اين كار بودند ،آنها را تعقيب نمودم و خود را در داخل جوى آبى پنهان نمودم و آنها كه "جنازه " را پرتاب كردند و برگشتند من رفتم از پلههاى آهنى باال و ديدم كه چقدر حيوان مشغول خوردن "جنازه " آن انسان هست و... چراغ ساز سرشار از خاطرات تلخى هست ،که به شدت مدعی هست همه آنها را خود ديده است و اگر روزی کسی قلم بگيرد و همه آنها را به تبديل به کلماتی کنند که برای همگان قابل دسترس باشد ،يقينا يک تراژدى وحشت ناکی خواهد بود ،که بايد روزی اگر در افغانستان حکومتی مبتنی بر اراده مردم بر سر کار بيايد ،و استقالليت کافی داشته باشد ،بايد نسبت به همه روابط ديپلماتيک خويش با اين کشور تجديد نظر
10
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ نمايد! و اگر همه اين ادعا های که او می کند اثبات گردد يقينا يك فاجعه انسانى از رخ داده است که متاسفانه همچنان سرپوشيده مانده است! او مىگويد: بسيارى از مريضهائى كه از داخل كمپ به بهدارى انتقال داده مىشود؛ مىميرند و همين عمل را با آنهاانجام ميدهند! او از وجود ارواح سخن مىگويد كه در داخل اردوگاه مىباشد و در قالب گربههاى وحشى و مارها و... ظاهر ميشوند؛ او می افزايد: يك شب وقتى در "انبار" نفت استراحت نموده بودم ،تنهای تنها بودم ،ابتداء چند عدد گربه را در اطراف خودم ديدم بعد وقتى آن گربه ها را فرارى دادم خود را با انبوهى از گربهها مواجه ديدم كه در اطرافم جمع شده بودند ،و بر روى طاقچهها و ديگر وسايل ايستاده بودند ،گوئى بگونهاى مسخره آميز با هم مىخنديدند! و به من مىنگريستند و هر چقدر پيشت پيشت كردم محل نگذاشتند و در يك اقدام هماهنگ به سويم حمله ور شدند و من وقتى فرياد كشيدم و از "انبار" نفت گريختم ديگر هيچ چيز را نديدم! او مىگويد؛ اين ارواح بعضى شبها در قالب مارها نيز ظاهرميشود و خود با دو چشم خويش ديده است. دليل وجود اين ارواح را گورهاى دسته جمعىاى ميداند كه در سال شورشاهالى اردوگاه در چند سال پيش ايجاد شده است .اين شورش بزرگ و تاريخی در تاريخ 11/2/1178در "اردوگاه سفيد سنگ "بر اثر ضربه شديد يك افسر سپاهی اردوگاه به تخمكهاى يك مهاجر افغانى ،رخ داد که اوبه همين دليل در جای جان داد و از اين دنيا رخت بر بست؛ مقتول كه خود يك افغان وپشتون زبان بوده است به همين علت ساير پشتون زبانها به دنبال آن افسر مىگردند كه انتقام مقتول را از او بگيرند گويا آن افسر را از اردوگاه هم فراری می دهند ،وقتى او را نمىيابند شروع مىكنند به لت وكوب هزارهها! به دليل اينكه شما هزارهها شيعه هستيد واين حكومت شيعى تان اينچنين انسان مىكشد و جنايت می کند . زمانيكه درگيرى اوج مىگيرد نيروى انتظامى وارد عمل ميشود ،ابتداء با گاز اشك آور اقدام به متفرق نمودن مردم می کنند ،اما وقتى يكى از نزديكان مقتول ،يكى از مأموران را هم مىزند آنان اقدام به تير اندازى مىكنند و درگيرى بين مهاجرين افغانى ونيروى انتظامى شدت مىگيرد ،كه در ان زمان در 2كمپ بيش از 10هزار انسان زيست مىکردند ،اين درگيرى تبديل به يك شورش عمومى مىشود ،كه سر انجام همه از اردوگاه موفق به فرار می شوند ،و فراريان در كوههاى اطراف اردوگاه پراكنده مىگردند؛ پس از
20
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ پراكندگى مهاجرين نيروى انتظامى از طريق هلى كوپتر وارد عمل ميشود ،از هوا بسيارى از مهاجرين را مورد اثابت گلوله قرار ميدهند و بقيه را هم از فرار متوقف مىكنند واين گشت هوائى به مدت سه روز در بيابانها وكوههاى اطراف ادامه پيدا مىكند ،كه پس از سه روز بيش از 80فى صد فراريان دستگير و به اردوگاه بازگردانده می شود كه در ان زمان گويا مدير كل اردوگاه نيز شخصی بنام آقاى برومند بوده است . از آمار تلفات ومجروحين اين حادثه هيچ اطالع دقيقى وجود ندارد ،هرچند روايتهاى متعددى وجود دارد كه از بيان آن در اين نوشتار خود دارى مىنمايم ! چراغ ساز مشخصا از دو گور دسته جمعى نام مىبرد ،كه يكى در پشت "انبار" نفت مىباشد جايی که او خود در کنار آن اکثرا اقامت دارد و ديگرى در زير يكى از سكوهاى بزرگ كمپ دو مىباشد كه برادران مؤمن بر روى آن اقامه نماز مىكنند و... ♦♦♦ باالخره روز به پايان خود نزديک می شود و هنگامه اذان فرا می رسد ،بر خالف همه شبها صفهاى نماز طوالنىتر ميشود ،جماعت همه به سوى نماز مىشتابد .در هردو نماز جماعت برادران شيعه و سنى ،بر خالف شبهای پيش که به جز تعدادی اندک کسی ديگر اشتراک نمی کدند آن شب انبوهى از انسانها به اقامه نماز با جماعت پرداختند .نماز گزاران با چشمهاى اشك آلود و قلبهاى شكسته به سوى خدا دست نياز دراز کردند! وقتی نمازبه پايان رسيد هر دو جماعت مشغول ختم فاتحه شدند ،اولين شام نبود يک هموطن خويش را همه گرامی داشتند و هديه به روان او ختم سورههاى كوچك قران نمودند ،چون هيچ قران در اردوگاه پيدا نمىشود که مردم بتوانند بخوانند ،ناگزير هر كس هر چقدر سورههاى كوچك از حفظ داشتند ،به ياد آن مرحوم ختم کردند ،به ياد آن عزيز از دست رفته در "اردوگاه سفيدسنگ!" در ادامه همين مراسم بود که هر دو مال امام به وعظ پرداختند ،جناب مولوى از انسان مىگويد و از حيات بعد ازمرگ مىگويد و... و در محفل ديگر آقاى اخالقى يكى از روحانيون مهاجر و اسير در اردوگاه به ياد آن عزيز از دست رفته سخن مىگويد و ياد آور ميشود كه :وقتى يك جوان با سن و سال کمتر از 10سال ،در اينجا مريض ميشود و بهدارى او را نمىپذيرد ،و هيچگونه دارو و درمان برايش يافت نمىشود و او اين چنين مظلومانه به دور
21
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ از وطن جان را به جانان مىسپارد ،من يقين دارم كه او "مهاجراالىهلل" بوده و آيا كسيكه براىرضاى خدا خانه و كاشانه خود را ترك كرده است؛ شهيد نيست؟
"اردوگاه سفيد سنگ" 78/6/8731 روزها با همه مشقات و سختی اش باز می گذرند ،حال من در سوگ بيست و هفتمين روز خود در اين دخمه ،در اين زندان و در اين اردوگاه است كه به سر مىبرم؛ هنوز هم از رفتن و از آزادى و از رسيدن به سرزمين خودم هيچ خبرى نيست؛ هنوز بايد شاهد شالق خوردن هموطنانم باشم و هنوز هم بايد مرگ و بيمارى ديگر عزيزان هم وطن خودرا نظاره گرباشم! اين سرنوشتى هست كه براى من و صدها انسان ديگر چون من كه دراين بيابان و دراين صحرا و در اين دل سوزناك گرماى روزانه و سرماى شبانهاش اسير هستيم ،می باشد! آرى برادر و خواهری که شايد روزی اين دست نوشته ها به دست تو هم برسد ،شايد روزی تو هم بيايی و اين ياد داشت ها را مرور کنی ،تا بدانی وقتی تو با برادر خودت در سرزمينت تحمل يک ديگر را نداشته باشی! در سرزمين بيگانه توهم بيگانه ای و با بيگانگان می دانی چگونه رفتار می شود! باتوام! باتو كه در عافيت هستى و باتو كه موهاى سرت را هرصبح در پيشگاه آئينه شانه ميكنى وادكلن بربدن مىزنى و در كوچهها ،پاركها و سينماها و پيش مغازههاى شيك به وقت گذرانى مشغول هستى! آرى تو برادر! و خواهر! آيا مىدانى كه ديگربرادرانت در همين زمين خدا چه مىكشند؟ و چگونه هر روز صبح که از خواب بيدار می شوند ،جنازه متحرکی را در وجود خويش مشاهده می کنند ،اين جنازه متحرک را با همه وجود لمسش می کنند ،و شامگاه که شد اين جنازه متحرک باز در اتاقکی ،يا بر روی سکويی بدون آب و غذا می ميرد، باز صبحی ديگر به حرکت می افتد؟ باورت نمىشود چون حق دارى! هنوز شاهد نبودهاى كه انسانى گرسنه باشد؛ اما با چشمان خود در مسير حمام ببيند که برنج پخته شده را در پيش گوسفندان بريزد! 22
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ باورت نمی شود ،اما اين رسم ساليان متمادی سربازانی هست که بنام اسالم ،همواره جهان اسالم را به وحدت فرا خوانده است ،اما مسلمانان پناه جويی که آنجا به پناه آمده اند را به ضرب گرسنگی شکنجه می کنند . در آستانه هزاره سوم ميالدى آغوش گشودهاى كه عصر ،عصر ارتباطات هست ،عصر تكنولوژى و فن آورى و... امادر همين زمان و در همين زمين و در همين عصر! در گوشهاى از زمين پهناور خدا نقطهاى هست، نامش بر پيشانهاش حك شده است "-اردوگاه سفيد سنگ " -نقطهاى كه من و تو را از هر كوچه و برزن اين سرزمين بيگانه جمع کرده اند و در آن بر روى هم ريخته اند ،تا همه حقارت و کوچکی و پستی خويش را برای من و توی افغان در قالب فحش های رکيک و بر خورد های غير انسانی به نمايش بگذارند!!
"اردوگاه سفيد سنگ" خراسان 1378-7-1 حال در پايان يک هفته ديگر قرار گرفته ايم ،يعنی پنجشنبه است ،يعنى پايان يك هفته ،اينك يك هفته ديگر از عمر انسان سپرى شد و تو در اين يك هفته چه كردهاى؟ اين پرسشی هست که الاقل من از خودم ميکنم! اما من هفته ديگر را در اردوگاه سپرى کردم و اينك در پايان يك روز پر از باد و غبار و وزش نرمههاى شن و خاك است كه قرار دارم و درسكوهاى بى چادر و بى خيمه هموطنانم را مىبينم كه پتوهاى پاره پاره را به گرد خويش پيچاندهاند و در برابر اين باد سرد و وزش خاكهاى روآن داخل اردوگاه ازخود مقاومت نشان ميدهند! و من در سوگ مرگ انسانيت در اندوه چندباره مىسوزم! و از ميان باد و سرما پناه ميبرم به آلونك گنبدىاى كه در آن 15انسان ساکن هستند و اينك در همين تاريخ است كه دو انسان بيماراست ،يكى از آنها قريب هفتهاى مىشود كه در ميان سوز درد مىسوزد؛ او ديگر از پاى ماندهاست ،پير مرد كه سناش از کوچه30سال هم عبور كرده است ،يك هفته است كه اسهال خونى دارد و آنچه كه در اين اردوگاه قرون وسطائى ازآن خبرى نيست پزشك -دارو -و درمان است!! و يکی ديگر از اين هم اتاقی هايم بيش ازدو روز است كه اسهال خونى دارد! اما بى تآب است ،رنگ خود را بدتر از آن پير مرد باخته است و او هم در ميان درد مىسوزد! اما آنچه كه شگفت انگيز است در اين 21
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ ميان سيماى شادمان و مسرور يکی از هم اتاقی های ديگرم هست که روزگارى از قوماندانهاى شيخ آصف كندهارى بوده است ،او هنوز در حسرت آنروز هاست ،همانروزها كه ميرفت چور مىكرد ،گردنه مىگرفت ،و به نواميس مردم تجاوز مىكرد بنام جهادگر!! او هنوز كسى را به جز خود انسان نمىداند ،و هنوز باورش نشدهاست كه او هم همچون ديگران يك انسان است و همچون ديگران در روز فقط سه عدد نان خام و سوخته جيره دارد حتى اگر نامش هم سيد نجف باشد!!!
"اردوگاه سفيد سنگ" خراسان
2-3- 8731
جمعه است و سيد عباس درميان درد مىسوزد و تا صبح فقط توالت رفته است و بازگشته به اتاق ،ولى همچنان اسهال خونىاش دوام دارد و سيد نجف حسينى مست سرور و خوشهالى است و به ريش همه ريشخند مىزند! سيد عباس از زندگى نا اميد شدهاست و چهره مرگ را در برابر ديدگان خود مشاهده مىكند و به همين دليل است كه كسى را به دنبال آقاى اخالقى مىفرستد تا بيايدبرايش وصيت نامه شرعى تنظيم نمايد! سيد نجف هنوز اميد وار است كه طالبان درهم کوبيده شود ،او بار ديگر قومندان شيخ كندهارى شود درهرات تا بازهم گردنه بگيرد و چوركند و مشغول عيش و نوش شود تا باشد خود پادشه خويش باشد! و من در اين ميان در اندوهى جانكاه فرو مىروم و با خود مىگويم؛ خدايا! تا ديروز اين سيد فالنها بود كه در جامعه هزاره رخنه كرده بودند و بعد خيانت نمودند ،به نفع ديگران ! و امروز همانها را چون خود بنام افغانى در اينجا اسير مىبينم ،من كه هيچگاه زير علم بيگانگان نبودهام و آنهاكه سينه چاكشان بودهاست، هردو بنام افغانی اينجا اسيريم و صرف هر نفر سه عدد نان جيره داريم واينك يكى از آنها در حال مردن است ولى بادارشان حتى يك داروى اسهال برايشان نمىدهد ! خدايا! 22
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ اين چه حكمتى است؟ و اين چه نمايشی از قدرت و عظمت توست که می خواهی به همه بفهمانی که تو اگر پشتونی ،تاجيکی ،هزاره ای ،ازبکی و ...در اينجا همه يک افغانی و به قول ايرانيها يک آشغال!! +++ جمعه در اسارت بسيار خسته کننده است ،به خصوص برای آنهائی که هنوز اطاقك هم نصيب شان نشده است ،سوز آفتاب ،نبود هيچ سايهاى در نيم روز هر روز ،سخت دشوار و طاقت فرساست ولى ساير روزها هفته ،به باور بسيارى از کسانيکه در اردوگاه هستند ،روزهايش زود تر می گذرد ،چون با همه سختی هايش نوعی شور و هيجان وجود دارد و با همه نا اميدی هايش ،روزنه های اميد و انتظار وجود دارد که شايد امروز کسی و شايد آن کس هم او باشد برايش گشايشی ديده شود ،بسياری كسانى که پول دارند و پارتى نيز به کرات مشاهده شده است ،برايشان نامه آزادى بخرند و فكس آزاديشان يا از دفاتر اتباع خارجى و يا قرارگاه انصار سپاه پاسداران رسيده است به مديريت اردوگاه ،و آنها را از طريق بلندگوهاى كه در سه طرف كمپ نصب شده است احضار و آن را انگشت كردهاند و اينك در انتظار رسيدن نامه آزادى است تا بال فاصله آزاد شوند. و كسان ديگر هستند كه هم فكسشان رسيده است و هم نامه آزادى شان ولى همچنان بال تكليف باقی مانده اند ،بعضا از 10و 15روز هم تجاوز كردهاند و هر لحظه كه صوت بلند گوها بلند ميشود ،با تمام اميد و وجود قيام مىكنند و به جايگاههاى صوتى نزديكتر ميشود كه شايد همينک نام او را اعالم كنند فالنيها ترخيص!! ولى بعد از پايان اعالنات بلند گوها نااميد برجاى خود مىنشيند و سرغم بر زانوآن مىگزارند و شكم گرسنه خودرا مىفشارند كه بازهم از آزادى خبرى نبود!! با اين حال ساير اهالی اردوگاه در انتظار هستند ،گوشهايشان به بلندگوها شايد اعالن كنند وروديهاى تاريخ ...جهت تنظيم شماره ماشينهاى "طرد مرز" برگههاى شناسائى خودرا به انتظامات تحويل دهند تا براى طرد مرز مشخص شوند. اين اميدى هست كه بسيارى از هموطنانم بيش از 10تا 50روز است كه درانتظار آن هستند... اما در روز جمعه هيچ يك ازاين اميدواريها جای ندارد چون جمعه مىباشد و روز جمعه روز تعطيل هفته است ،در روز تعطيل حتا اميد و ا انتظار هم تعطيل است ،و زمانيکه "اميد" و "انتظار" نباشد ،معلوم است که بر انسان چه می گذرد؟ انسان در يک محوطه بسته ،در يک دايره تنگ سرگردان است ،اما هر 25
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ چقدر که می چرخد باز هم در همان نقطه نخست خويش قرار دارد ،جايی که در آنجا ديگر هيچ چيز وجود ندارد! در چنين حالتی انسان وامانده ای هست که بايد صرفا در اندرون خويش فرو رود ،شايد اين همه شکنجه برای همين فرو رفتن در خود و دور ماندن از خويشتن خويش است که از سوی مقامات جمهوری اسالمی ايران ،اين همسايه کشورم طرح ريزی شده است ،تا اين کشور برای هميشه دارای انسانهايی معلول و وامانده بماند !! اين است كه در همه جا جمعه كه مىرسد مسرت و شادابى از راه مىرسد ولى در اردوگاه؛ جمعه با بارى از غم واندوه فرامىرسد و همه مىگويند: باز هم مانديم!!.....در جمعه افسرده وقتى در ميان فاصله سكوهاى ساخته شده براى خيمه ولى بدون خيمه قدم مىزنى احساس خاصى به انسان دست مىدهد ،احساسى كه انسافن توصيفش باقلم متصور نيست! ...هرگامى كه در انبوه انسانهاى افسرده برميدارى چشم انسان به ديده كسى مى نشيند ،كه از خود مىپرسى ترحم انسانی كجاست؟! وقتی هر قدم بر می داری می بينی كسى را ،و وقتی دقيق به او می نگری می بينی يكى از پاهاى خودرا در سالهاى جنگ از دست داده است و آن ديگرى را مىبينی كه تازه از بيمارستان مرخص شده است و گوشش را عمل جراهى كرده است و هنوز هم باندهاى گوشش راكسى پيدا نشدهاست تا بازكند و در ديگر سوى كامل مردى را مىبينى كه شكمش را جراحى كرده و هنوز تارهاى بخيه بر روى شكمش نمآيان است، با خود می گوئى: خدايا!اينجاكجاست؟!در همين روياها غرق هستم که چشمم به پير مرد بيمار می افتد كه دو نفر از زير بازوانش گرفته و به سوى كناراب ( توالت) مىبرند و آنسوى در ميان خاكها دو كودك (اين دو كودك كه باهم نبايد تفاوت سنى بيش از يك سال داشته باشند به همراه پدر شان از مشهد آورده شده اند كه نمىدانم به چه دليل براى آنهاپرونده تنظيم نموده بودند و كسانى كه دركمپ فاقد پرونده باشند از جيره نان هم بهرهمند نمىشوند و به همين خاطر ايشان موضوع را به اطالع معاونت اردوگاه رسانيدند و ايشان گفته بود كه :من شفاها به نانوائى مىگويم كه جيره اين دو كودك را بدهند و شما هم در وقت نان تحويل گرفتن ياد آورى نمائيد و بعد از آن مرتبا هر روز جيره نانشان را مىدادند) پنج و شش ساله را مىيابم كه يكى موى سر هم ندارد و 23
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ ديگرى با چهره زرد اما هردو ميان خاكها نشستهاند و مشغول خاك بازى هستند! و لباسهاى پر چركشان به رنگ خاك شده است؛ رنگ خدا! تو گوئى كه جامه رنگين بر تن كردهاست ،دل انسان به درد مىآيد و انسان درنخستين نگاه با اين پرسش مواجه مىشودكه چرا؟! روز به پايان خود نزديك ميشود و خورشيد كم كم غزل خدا حافظى را مىخواند و غروب جمعه چه سنگين است ،برادرآن اهل سنت براى نماز آماده مىشوند وديگران كه اهل نماز و بندگى خدا نيستند ،با بار سخت غروب در حالهاى از اندوه فرو رفتهاند ،و در سكوتى تامل برانگيز جاده بن بست ميان دو سيم خاردار را مىپيمايند .غروب از راه مىرسد ،ستارهها هم غمانگيز بر اين حصارى از ديوارهاى قامت كشيده و سيمهاى خاردار نور مىافكنند .در اين محله تاريك ،در دل تاريكى در انتهاى اتاقكها چراغهاى موشى است كه سوسو مىزند!! چراغهاى موشى كه ساخت دست بچههاى مهاجر است که با شيشههاى كشك و با پتوهاى دولتى برای شان فتيله ساختهاند ،تا همچون خود مهاجران در دل اين تاريكى تا دل شب بسوزند!! در شبهاى تاريك اردوگاه ،فقط دو عدد ال مپ در دو راه رو سرويستوالت و دستشوئى روشن است ولى امشب كه مىروم تا وضو بگيرم در سالن اول چيزى بنام روشنائى نمىبينم و ناچار به سالن ديگر مىروم كه المپش روشن است و انبوهى از آدميان در آن به انتظار نشستهاند ،جائىكه فقط هشت عدد توالت و دو عدد شيرآب (البته جاى شيرهاى آب بيشترى هم وجود دارد ولى شيرهايشان را بر داشتهاند و به جايش در پوش گذاشتهاند) وجود دارد و ناچار به خاطر نرسيدن نوبت به آلونك 20بر ميگردم و مىبينم كه هنوز سيدعباس در آتش درد مىسوزد؛ و سيد نجف بر سر ديگ اشكنه نشسته و چه چه ميزند!! من جيره نان خودرا مىگيرم و مى روم تا بر سر سكوئى بنشينم و در زير نور ستارهها بدون آب نوشجان كنم!!
شنبه 7-3-8731كمپ 2 از خواب بعد از نماز صبح بر مىخيزم و در اولين نگاه باز چشمم به سيد عباس مىماند كه هنوز مىنالد و به بچه های اتاق مىگويد كه شب گذشته بيش از 12مرتبه به توالت رفتهاست ولى هنوز هم شكمش پيچ مىدهد و هنوز هم بر سر سنگ توالت خون مىنشيند!
27
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ از جاى خود بر مىخيزم و دو عدد پتوى دولتى پر -خسك -و -شپش را جمع ميكنم ،قاط ميكنم و مىروم تا داخل كمپ گشتى بزنم...
بچهها در همه اتاقها شور و هيجان خاصى دارند؛ آنهائيكه نمرههاى اول ماشينهاى طرد مرز هستند ،عجله دارند تا چاى هايشان را بخورند و آنهائيكه پول نداشتهاند چاى خشك بخرند نان و آب را ميل ميكنند كه مبادا گرسنه رهسپار سفر شوند ،و آنهائيكه بر سر سكوها نشسته اند در انتظاراند تاكه طرد مرزيها اعالم شوند تا آنها به اطاق دست يابند (کسانی را كه تازه از بيرون مىاورند ،ابتداء به قر نطينه برده و پس از تشكيل پرونده که يك هفته طول مىكشد ،داخل كمپها مىفرستند ،در داخل کمپ ها بايد همان طور بىپناه بدون هيچ خيمه و سر پناهى باشند تا طرد مرزىها شروع شوند و خيمهها و يا آلونكها خالى شوند) .تا از اين گرماى روزانه و سرماى شبانه نجاتيابند!! عقربه ساعت 5/7صبح را نشان ميدهد ،تضاد يأس و اميد چهره خاص به آدميان دادهاست ،بعضىها هنوز اميد وار هستندكه طرد مرزيها اعالم ميشوند چون نمىتوانند باور كنند كه بازهم آقاى شيخ "تقوى نيا" نماينده رهبر ايران (به گفته خودشان نماينده ولی امر مسلمين جهان!!!!!!!!) دروغ گفته باشد ،چون ايشان در هر دو روز پنجشنبه و جمعه تأكيد داشتند كه روز شنبه حتما برنامه طرد مرزيها از نو آغاز می گردد!! ولى بسيارى از مهاجرين بر اين باور هستند كه ايشان همچون گذشته دروغ مىفرمايند ! چون اولين روزى كه ايشان وارد كمپ گرديد و همه را به صف كردند تا به صحبتهاى ايشان گوش فرا دهند ايشان اعالم نمود كه: "( هر كسيكه داراى مدارك معتبر هستند ،آزاد خواهند شد ،وى حتى تصريح نموده بود که؛ كسانيكه داراى كارت سبز موقت و غير موقت و حتى كارت احزاب جبهه متحد ضد طالبان باشند ،نيز آزاد خواهند شد ،به همين خاطر از همه خواسته بود که بيايند کارتهای خود را به مقامات تحويل دهند" بسيارى از مهاجرين كه همراه خودشان كارت سبز و يا موقت و احزاب ضد طالبان داشتند ،تحويل دادند ،كه بعدا معلوم شد همه مدارك از دم قيچى گذشته و به داخل سطل زباله دانی در واحد ادارى اردوگاه شرفياب شدهاند) ! عقربههاى ساعت از مرز 8صبح تجاوز كردهاست و همه در كنار و گوشه سكوها و لبه جدولها نااميد و مايوس نشستهاند!!
28
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ صداى خش خش بلند گوها شور و هيجان در بين همه بچه ها ايجاد می کند و بعضيها از شدت شادى صوت مىكشند و بعض ديگر فرياد ميكشد كه زنده باد "تقوى نيا " و... اما صدائى كه از ميان بلند گو خارج می شود ،به همه شاديها خاتمه ميدهد و مىگويد: آمارهاى ...تا ...جهت رفتن به حمام با كارت نان و برگههاى ورودى در پيش كمپ مراجعه كنند!!! درليست اتاقهايی که بايد حمام بروند مجموعه اتاق ما نيز شامل است ،من هم به همراه ديگر هم اتاقی ها به حمام می رويم ،در داخل اردوگاه فقط يک حمام وجود دارد ،اين حمام عمومى می باشد ،و همه بايد محرمات خود را از ديد ديگران بايد محفوظ نگاه کنند ،و بسيارى مردم فقط يك شلوار دارند و بعضی ها يک زيرشلواری هم به تن دارند ،به همين دليل بسياری آدمها با شلوار به داخل حمام می روند! داخل حمام که می شوی بير و بار زياد می باشد ،بعضىها با شلوار و بعض ديگر با شورت آمده اند ،و جمعيت آنقدر زياد است ،كه سالن حمام به هيچوجه قادر به جواب گوئى آن نمی باشد ،به همين دليل هست كه گاه بر سر نوبت (دوش ) جدال صورت می گيرد ،كسانيكه در زير دوش ،انهم دوش آب سرد بيش از چند دقيقه طول می دهند) می بينيم که دعوا و جدل لفظى صورت مىگيرد و بعضيها كه بسيار عصبى هستند، كارشان به جدال فيزيكى هم كشيده می شود!! در حمام آب در اول صبح تقريبا در حدود نيم ساعت به گفته کسانيکه اول صبح نوبت شان بوده اند ،گرم می باشد اما پس از ان به تدريج آنقدر سرد مىشود كه بسيارى از مردم مىترسند ،زير دوش بروند ،چراكه احتمال سرايت سرما خوردگى زياد است و اگر کسی مبتال به مرض سرما خوردگی شود ،ديگر چيزی به نام داکتر و دارو اينجا مفهوم ندارد ،و همه می دانند که بسياری از بيماری های ال عالج نيز ريشه در همين سرماخوردگی ابتدائی دارد! چيزی که به شدت برای من جالب است ،اين است وقتيکه داخل حمام مىشوى با اينكه همه برهنه هستند اما تضاد طبقاتى همچنان مشهود مىباشد ،تضاد طبقاتی در قالب صابون داشتند و نداشتن ،شامپو داشتن و نداشتن ،رخ نمايی می کند ،زيرا آنهائيكه مرفه و ثروتمند هستند ،مىتوانند صابون دانه صدتومان و شامپو هردانه 200تومان از داخل اردوگاه بخرند ،در حاليکه همانها در داخل شهرهای ايران 20تا 00تومان می باشد ،ولى آنهائيكه پول ندارند ،آنهائيکه پولهايشان بر سر کارفرمايان ايرانی مانده اند ،خالصه آنهائيکه اينجا به هر حال فقيرند ،فقط زير آب ميروند و اندکی هم دست بر سر و جان خود مىمالند تا شايد چرکهای ايران کنده شود ،اما كسانيكه بدنهايشان پر از شيارهاى شالق مامورين مىباشد ،ديگر طاقت دستکشيدن خالی را هم بر بدن ندارند ،و دست خود را هم بر بخش اعظم بدنشان نمىتوانند بكشند و فقط به زير دوش 20
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ مىروند و خود را آبكش ميكنند و برميگردند ،با همان وضعيت ،بدنی پر شيار و در حاليکه آب از تمام اندامشان می چکد ،بدون هيچ خشك كنندهاى ،لباسهاي چركين خودرا دوباره به تن ميكنند!! و در انتظار مىمانند تا درب حمام را بگشايند و از داخل حمام به بيرون بيايند ،و تا رسيدن به كمپ در زير آفتاب با لباسهاى خيس خود ،اندكى گرم شوند . همه حمام رفته گان وقتی به داخل کمپ باز می گردند ،همه شان به دنبال سكوئى می گردند ،تا بلکه سيمانهايش در زير آفتاب داغ امده باشد ،و خودرا بر روى ان دراز كنند تا در دل افتاب ،خشك شوند، خودشان به همراه لباسهاى شان!! وقتی وارد کمپ شدم ،همان زير شلوارىاى كه به زير دوش رفته بودم و از آن هنوز آب می چکيد ،بر روى دستم آويزان بود ،و به دنبال جائی می گشتم که آن را پهن کنم تا خشک شود ،متوجه شدم که در وسط کمپ تعدادى ازبچه ها تجمع كردهاند ،و حلقه زدهاند ،جلوتر مىروم جناب آقاى "تقوى نيا " را مىبينم كه بسيار عصبى مىباشند و با عصبانيت شديد در حاليكه رنگ چهرهاش از هميشه سياهتر شده است مىگويد!: اين چه حرفهائى هست كه شما مىزنيد ،هر بار كه من مىآيم اينجا مرتب مىبينم عدهاى اينجا كنايه مىگويند ،و بسيارى چيزهاى ديگر را بر زبان می آورند ،آيا می دانيد شما که اين حرفها به ضرر شما تمام می شود؟ چنانكه تا حاال هم به ضرر شما تمام شده است ،آيا مىدانيد در اينجا همه تان تر و خشك باهم خواهيد سوخت!!... در حيرت مىمانم؛ خدايا باز چه شده است ،در جستجو ميشوم خود را از ميان انبوه مهاجرين بيرون ميكشم واز بچه ها سوال می کنم که چی شده است؟ دوستان توضيح می دهند كه ،يكى از بچه ها از آقا پرسيده است كه حاج آقا! مارا كى از اين طويله بيرون ميكنيد؟ و اين کلمه حضرت آقا را عصبانی کرده است ،و آن را توهين به واليت پنداشته است!! ♦♦♦ مثل همه شبها بازهم شب از راه رسيده است ،من به شدت احساس خستگی می کنم ،حاال ديگر احساس گرسنگی نمی کنم ،چون به شدت با همان يک لقمه نان و آب اينجا عادت کرده ام ،شايد معده ام به شدت جمع شده باشد و احتماال هم کوچک! به همين خاطر از اتاق بيرون می زنم ،در ميان کوچه های کمپ قدم می زنم ،از بعضى از اطاقها بوى ترياك به مشام آدم ميرسد و در بعض ديگر از اطاقها قمار بازان مشغول بازى هستند ،البته چيزی که بايد برای تان بگويم در اينجا همه چيز با اجازه نماينده مقام معظم رهبری مجاز
10
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ و مشروع می باشد ،کشيدن مواد مخدر که از سوی مقامات در بدل پول توضيع می شود ،قماربازی کردن و ...که همه شان با اجازه مقامات مسئول صورت می گيرد و از قمار خانه ها شبانه مبلغ هنگفتی را به عنوان مشروعيت بخشی از بچه ها می گيرند و اين يک روندی کامال حساب شده است ،تا از اين طريق جيب همه بچه ها را خالی کنند .تنها قمار خانه هايی می توانند در آنجا قمار صورت بگيرد که قبال مبلغ منظوره را پيشاپيش تقديم کرده باشد .و به همين دليل است که هر قمار خانه ای که پيش پرداخت نکرده باشد ،به سرعت از سوی نگهبانی اردوگاه جمع آوری شده و به شدت مورد ضرب و شتم قرار می گيرند!! همچنان که قدم می زنم از ميان اتاقها خارج می شوم و به نزديکی سکوها می رسم ،جائی که شبهايی سخت و سردی را در آن سپری نموديم و امروز بازهم تعدادی بيش از 100نفر را بازهم آورده اند ،بر همان سر سکوها مثل شبی که ما را آورده بودند و همه شان در انديشه آن هستند كه شب را چگونه بااين هواى سرد و پتوهاى سوراخ سوراخ مانده از جنگ جهانى ،صبح كنند!! و لطيف در گوشه يكى از اين سكوها نشسته است ،و با اينکه پاسی از شب گذشته است ،هنوز قلوه سنگ سياه خود را بر گوشه يکی از سکوها مىساياند تا يك لوزى زيبا براى گردن و يا سر تسبيح در بياورد .و من همچنان قدم زنان به سوی دستشوئی ها نزديک می شوم و می بينم که يكى از سالنهاى دستشوئى براى چندمين شب بازهم المپ ندارد ،و تاريك تاريك است مثل ظلمات! از راه رفتن در شب هم خسته می شوم ،به اطاقم باز مىگردم ،در آغوش خسكها ،که شب هنگام از سوراخهاى ديوارهای اتاق ،سرازير ميشود ،و من باز می گردم ،تا هر چند که من گرسنه ام ،ولی برای او غذاى لذيذى باشم! و بازهم مى بينم كه هنوز سيد عباس در چمبره درد فرو رفته است ،مى سوزد و هركس به نوبه خود برايش طبابتى ياد داده است ،يكى گفته است كه نو شابه سياه تهيه كند و بخورد ،اسهالش بند می شود و کس ديگر گفته است چاى خشك را كپه كند و بخورد خوب ميشود ،نماينده رهبر ايران آقاى "تقوى نيا " فرمودهاند » - :از بيرون كمپ برايش برگ درخت كنجد بياوريد اسهالش بند مياد«!! و بعضيها هم گفته است كه كشك بخورد و ...همه اين ها را او با همه مشقاتی که دارد تهيه کردنش ،انجام داده است ،و حتى از راه حمام يك شاخه برگ درخت كنجد به سفارش نماينده مقام معظم رهبری ايران! هم بچهها آوردند ،و او با تمام ميكربهايش خورد ،ولى آنچه كه از پاى در نيامدهاست درد است و هنوز هم بر سر سنگ توالت خون مىنشيند! و در گوشه ای از اتاق سيد نجف و رفقايش از شبهاى پاكستان ميگويد ،شبهايی که ده كيلو گوشت خريد می کرده اند و با رفقايش ميله داشته است و!!... 11
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ
" اردوگاه سفيد سنگ " يك شنبه 4-3-8731كمپ2 بازهم يكشنبه است مثل همه يكشنبههاى ديگر كه روز مالقات نام دارد ،در اين روز آنهائيكه آرزوى رسيدن به وطن را دارند ،راحت مىخوابند ،و يا مشغول ورزش ميشوند ،چون از طرد مرز خبرى نيست! ولى آنهائيكه در انتظار مالقات خانواده شان هستند و آنهائيكه فكس و نامه آزادى شان رسيده است و فقط منتظر اعالم هستند ،گوش به ال سپيكرها مىدهند!! در اطاقى كه من هستم اينك 12نفر آمار دارد واز اين 12نفر دو نفر آنها را فقط در وقت آمار گرفتن بر سر صف مىبينم كه از ترس شالقهاى ماموران واليت فقيه ،هميشه سر وقت حاضر مىشوند ،و تا زمانيکه زمان توزيع نان فرا نرسيده است چشم آدم از ديدار جمال شان محروم است! يکی از آنها را که اهل نماز است و عبادت هميشه می توان بر روی سکويی سيمانی يافت و يک ديگراش را در قمارخانههاى مجاز كه هماهنگ با مديريت اردوگاه مىباشد ،می توان ديد . در اين ميان دو چهره غمزده را مىبينم كه يكى آقاى عبدهللا كابلى هست كه او از باشندگان دهمزنگ كابل مىباشد و به گفته خودش از جانب پدر"تاجيك" واز جانب مادر پشتون مىباشد ،در تهران كار مىكرده است و عازم بازگشت به کابل بوده و به همراه چهار نفر از دوستانش كه همه وسائل سفر را برای بازگشت آماده کرده بودند ،و راهى مشهد بوده اند ،در حاليكه نامه خروج از مرز را هم چهارنفرى باهم از دفتر اتباع خارجى وزارت كشور دريافت كرده بودند ،ولى مهلت نامه وى را يك روز كمتر داده اند و بقيه را يك روز بيشتر ،به همين دليل آنها را از مسير راه دستگير می کنند ،با اينکه نامه شان سه روز وقت داشته است ،و تمام وسائلش هم در داخل ماشين جامى ماند! او به شدت افسرده و غمگين است ،هميشه در سکوتی درد آميزی فرو رفته است .او نگران است كه اگر اثاثيهاش را رفقايش به افغانستان برده باشد بسيار خوب مىباشد ،ولى اگر نبر ده باشد بسيار سخت خواهد بود ،او بيشتر از همه دلش براى مقدارى طال مىسوزد كه براى نامزدش خريد کرده بود؛ تا در پايان اين سفر و رسيدن به كابل جشن عروسى را برگزار نمايد ،و به همين دليل ساكتترين ،آرامترين و گوشه گيرترين چهره اطاق محسوب مىشود! بلند گوها اسامى مالقات كنندگان را مي خواند ولى كمپ يك كه متاسفانه از آن به عنوان كمپ "كره"ها ياد می کنند،اجازه ندارند به مال قات بروند ،چون همه شان در حال شكنجه مىباشد ،همه را به صف كردهاند تا كالغ پر ببرند ،و هركس كه عقب مىماند ،آنچه مىبيند شالق است ،كه بربدن شان فرود مىآيد و شيارى سرخ از خود بر جای می گذارد ،و سيلىهاى آبداركه به صورت هر کدامشان فرود مى آيد ،اين روزها 12
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ سيلى زدن مثل آب خوردن يک امر طبيعى شده است و از اين سيلى ها بيشتر به عنوان نوازش ياد مىكنند و اگر احيانا به گوش كسى اصابت نمايد و گوشش كر شود فقط خواهند گفت نوازش بود اما اندكى خشن! پشت سيم خاردار انبوه آدميان است كه هم گوش به بلند گوها دارند و هم صحنه رقتانگيز سينه خيز بردن و كالغ پر بردن جوانان خودشانرا با چشمانى اشک آلود و دلهائى خونين به تماشا نشسته اند و غالم حيدر كه شاهد اين وضعيت مىباشد ،در حاليكه فرزند برادرش درآن كمپ نوجوانان مىباشد و برايش مال قات آمدهاست ناگزير خودرا به جاى برادر زادهاش معرفى ميكند و به مالقات ميرود! دومين چهره غمزده اطاقمان همين غالم حيدراست ،كه هزاره مىباشد و از ساكنان كهن هرات زمين؛ او را از مشهد گرفته اند و خود و خانوادهاش كارت و چند هفته اول را خانمش با كارت سبز خواهر غالم حيدر به عنوان خواهرش به مالقات مىآمد ولى در يكى از همين روزهاى مالقات او دچار يك اشتباه مىشود و به جاى نام كارت نام خود رابه انتظامات ميگويد و به همين دليل كارت را ديگه پس نمىدهند و اورا هم به مالقات راه نمىدهند و از آن روز ديگر غالم حيدر به مالقات راه داده نشد و هفته ديكر توسط برادر زادهاش كه دركمپ 1مىباشد به بچه های هم اطاق اطالع داد كه نيروى انتظامى به خانه ايشان هجوم برده و خانواده ايشان را به اردوگاه تربت جام انتقال دادهاند و امروز وقتى غالم حيدر به جاى برادرزادهاش به مالقات رفته بود خانم برادرش به وى گفته بود كه خانوادهاش را به اردوگاه تربت جام موسوم به اردوگاه محمدرسول هللا بردهاند ! عقربه های ساعت همچنان می چرخد ،يعنی با همه مشکالت اين زندگی است که جريان دارد ،عقربه های ساعت حدود 1بعد از ظهر را نشان ميدهد ،بازهم ماموران می آيد و همه را به صف می نشانند ،محمدزاده كه يكى از بدترين چهرههاى نگهبانى است با سوت هميشه همراه خود اعالم آمار مىكند ،ولى آمارگيری نيست ،فقط براى كتك زدن بچه هاست و عدهاى را جدا ميكند و با شالق مىزند و دادخواه فرا مىرسد بعضى ها را بر روى زمين مىخواباند و با پوتينپاسدارى اش بر پشت شان راه مىرود!! فقير احمد كه شكمش عمل جراحى شده است ،در کنارم به شدت ترسيده است ،که اگر اين داد خواه بيايد در صف ما و با پوتين های خودش بر پشت او بر روی زمين بکوبد حتما بخيه هايش پاره خواهد شد و ...
"اردوگاه سفيد سنگ "8731/3/5 سپيده دم صبح است و همه در ميان محوطه مشغول راه رفتن مىباشند ولى درانتظار! 11
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ انتظار پس از مدتها باالخره مىشكند عقربههاى ساعت از 8صبح عبور مىكند ياس واميد دو نيرويی که در وجود همه بچه ها در جدال است ،اميدواران مىگويند ،امروز طرد مرزيها "آغاز" مىشود ولى ديگران كه نااميد و مايوس هستند مىگويند بازهم دروغ ميگويند!! صداى بلند گوها بلند ميشود :مهاجرين توجه داشته باشند ماشينهاى رده بندى امروز 13و 17و 18و 10و 20و 1كارگرى....صداى هل هله بچهها دل اسمان را مىشكافد و ديگر مجال آن را نمىدهد كه به ادامه صحبتهاى انتظامات گوش دهيم و... به گوشهاى ميروم بر سر سكوئى مىنشينم و مشغول تماشاى شور و هيجان آنهائى مىشوم كه آماده مىشوند براى بازگشت به وطن و به قول ايرانيها امروز طرد مرز ميشويد! همه خوشهال هستند ،آنهائيكه مىروند خوشهال هستند ،از اين جهت كه به آزادى اين وديعه بزرگ الهى بازهم دست مىيابند و از اسارت آنانيکه خود را نماينده گان خدا بر روی زمين می دانند ،و از اسارت آنانيکه کشور خود را امل القراء جهان اسالم می پندارند ،و رهبر خود را به حيث ولی امر مسلمين عالم تصور می کنند ،آسوده می شوند ،آزاد می شوند و ديگران هم خوشهال هستند كه باالخره رد مرزيها شروع شد و تا چند هفته ديگر نوبت آنها نيز فرا خواهد رسيد . به گذشته مىانديشم و به آينده و به مظلوميت انسان! انسان وقتى وجدان انسانى خود را از دست داد ،ديگر با يك موجود درنده هيچ تفاوتى ندارد ،مگر تفاوت انسان با يك موجود درنده در چيست؟ بسيارى ازاين مردانى كه امروز با تكيه بر همنوع خويش كمپ راترك مىكنند ،روزى كه آمده بودند ،يعنى حدود چهل يا پنجاه روز قبل ،با پاهاى خودشان وارد اين اردوگاه شده بودند ،ولى امروز پس از تحمل شكنجهها و تحمل بيماريها؛ توان بازگشت را ندارند ،توان راه رفتن را ندارند درحال مردن هستند ولى نمردهاند ،شايد از جناب عزرائيل اجازه گرفته باشند كه الاقل در آزادى بميرند!! خروج و آزادی اسيران مهاجر را انبوه ديگری از اسيران با شادى بدرقه ميكنند ،و اين صحنه ای بس تماشايی می باشد ،و من در گوشه ای مىنشينم و همچنانکه رفتن آنها را تماشا می کنم ،يك بار ديگر از ورود تا خروج از اردوگاه در برابر ديدگانم مجسممىشود ! و با خود ميگويم خدايا اين دنيا چقدر كوچك است گويا همين ديروز بود كه وارد اردوگاه شديم و در قرنطينه بوديم ،در قرنطينه براى بيش از 100تا 500نفر فقط يك عدد توالت سالم و يك عدد شير آب كه آنهم با فشار بسيار كم مىآمد را گذرانديم ،و شاهد بودم كه بسيارى از عزيزان به جاى خاك با همان چركهاى روى سيمانها براى عبادت خدايشان تيمم نمودند، چون آب كفاف تشنگى بچه ها را هم نمىكرد ،تا چه رسد به وضوگرفتن! از قرنطينه خارج شدند پروندههاى 12
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ شان تكميل گرديد ،و به سوى كمپها رهسپار شدند ،پيش از رسيدن به كمپ كه آن مرد چاق هيكلمند ،مانند ديو با آن دماغ بد نمادش هر آنچه كه اهانت شايسته خود و تبارش بود ،را به همراه چند عدد پتو و كاسه و بشقاب نثارمان كرد ،كه خداوند نثارش كند ،گذشت! و در داخل كمپ هرچند كه جناب آقاى دادخواه با پوتين بر پشت بچهها راه رفت و هرچند که آقاى محمدزاده هميشه با كبل بلند خودش بر پشت ،پير و جوان كوبيد و گفت "گاوميش" گذشت! و با اين همه خوبى آقا "رضا" بردلها ماند چراك ه اورا نمىتوان صرفا يك مسلمان دانست ؛ كه در اينجا همه خودرامسلمان ميدانند حتى" ميش مست"!! بلكه اورا انسان بايد گفت! نماد بيدارى، وجدان انسانى! باشد تا "ميش مست" همه را كتك بزند و به قول خودش بدون استثناء ،و باشد تا آقاى عسكرى معاون آقاى امينى رئيساردوگاه هميشه با بدزبانى حكومت كند ولى آنچه كه اينك من شاهد آن هستم اين هست كه زمان مىگذرد و اين مهاجرين مىروند حتى اگر تكيه بر دوش هموطن خود زند؛ اينجا را ترك خواهند كرد ،اما انچه که مىماند ،تصوير يك تمدن هست؛ بنام تمدن ايرانى!!
فصل دوم اذان ظهر از ال سپيكرها پخش مىشود ،مىروم وضو ميگيرم و بر سر سکوئی مشغول اداء فريضه نماز می شوم ،در کنارم كامل مردى را مىيابم ،كه با لباسهاى چروك و چركينش به نماز ايستاده است ،و راز و نياز با خدايش دارد ،وقتی از نماز فارغ مىشود با هم بيشتر آشنا مىشويم و از او سوال می کنم که چه مدت هست که در اين اردوگاه می باشد؟ او می گويد :بيش از 75روز است در اين اردوگاه ماندهاست ،و حداقل يك ماه از تعيين نمره ماشينهاى طرد مرزی اش گذشته است ،و به قول خودش حاال از شانس بدش پروگرام طرد مرز هم تعطيل شدهاست، و او اينجا بالتكليف مانده است ،در حاليكه خانوادهاش بدون سر پرست در مشهد ! او در خانه كه فقط سه دختر قد و نيم قد دارد ،به همراه خانمش ،ديگرهيچ گونه كسى را براى سر پرستى خانوادهاش ندارد! در سكوى مقابل ما شيخ "تقوى نيا " نماينده مقام رهبريت مذهبی ايران ،آمده است با پنج تن از برادران سادات نماز جماعت را برپا داشته است ،از دوست تازه آشنايم سوال مىكنم كه چرا شما در نماز جماعت به
15
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ امامت نماينده رهبر ايران اشتراك نمىورزيد؟ در حاليكه سن و سالى از شما گذشتهاست؟ او عصبى ميشود اما خود را كنترل ميكند ولى با اين حال ميگويد : مالئى كه ظلم را برايش يزار (شلوار) اسالمى جور كنه او مال نيست!!صدايی از پشت سرم مرا به سوی خود جلب می کند ،گوش می گيرم که صدای سه پير مرد هست که از آقای تقوی نيا مىگويند : روز اول كه آمد گفتم حاجى آغا تكليف نماز ما چه مىشود او گفت خوب معلوم هست ،شما اينجا مسافرگفته مىشويد و نمازتان شكسته مىباشد ولى روز پيش آمده مىگويد ،نه نه حكم شما شامل حكم سربازها مىشود و چون در اختيار خود نمىباشيد بايد نمازتان را كامل بخوانيد ! پير مرد ديگر مىگويد: من ازو فالن مسئله را سوال كردم او گفت به فتواى فالن مراجع چنين است وديگرى مىگويد : خو ازو سؤال مىكردى كه آيا فتواى آية هللاالعظمىمحقق كابلى هم همين هست؟ ازى خاطر كه كلهزارهها مقلد امىمرجع تقليداس!! و ديگرى مىگويد: اى پدر! چقه ساده هستى؟ او براى تو آمده فتواى كابلى ره مىگه! او از رنگ ما و شما بدش مىيايه !او تاب داره كه بشنوه غير ايرانى هم مجتهد شده و اىهمه مخلوق مريد و مقلدش هست! بهترانيمى هست كه بال دپسشى ،دپس همىتر آدما نگرديد ،همىتورى كه اونه مينگريد فقط چند سيد دپس شى رافته نماز مىخوانه بس بس شى هسته و... از جايم بر مىخيزم ،در انسوى بچهها محفل چكك زدن به راه انداختهاند و خوش صداها اواز مىخوانند و ديگران چك چك مىزنند، ما در ره عشق تو اسيران بالئيم /كس نيست چنين عاشق بيچاره كه مائيم بر ما نظرى كن كه دراين شهر غريبيم /بر ما كرمى كن كه در اين شهر گدائيم
13
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ تر سيدن ما چونكه هم از بيم بال بود /اكنون زچه ترسيم كه در عين بالئيم ما را به تو سرى هست كه كس محرم آن نيست /گر سر برود سر تو با كس نگشائيم ما را نه غم دوزخ نه حرص بهشت است /بر دار زرخ پرده كه مشتاقلقائيم. و ديگرى يكى از زيباترين اجراهاى داوود سر خوش را مىخواند كه به دل همه مىچسپد: د اى مولكاى مردم تبسم بى تبسم اى دستاى خالى ؛ خيالى بى خيالى نه قولى ،نه قرارى نه پارك زرنگارى نه باغ و نه كوچه باغى نه ميلى و نه دماغى د اى مولكاى مردم ،تبسم بى تبسم با اى دستاى خالى؛ خيالى بى خيالى اگر يك دانه و دور دانه هستى اگر چشم و چراغ خانه هستى د ملك ديگران بيگانه هستى كسى مهر تو را در دل ندارد كسى نام تورا بر لب نيارد كسى دست تو را نمىفشارد به شهر بى محبت رفاقت بى رفاقت بهاى مولكاى مردم تبسم بى تبسم با اى دستاى خالى خيالى بى خيالى 17
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ نهيار با وفا و مهربانى نه از يارى و عيارى نشانى به ياد گل صورى صبورى بى صبورى بهاى ملكاى مردم تبسم بى تبسم وديگرى نوبت را مىگيرد ومى خواند: يا موالعلى ميهنم ديگه طاقت جفا ندارد درد اين وطن از بيگانگان است اين چون وچرا ندارد يا موالعلى خسته ،خستهام صورتم نگر دل شكستهام يا موال على مردا را نشرمان رخ از جانب مردا بر مگردان جمعيت چنان متراكم شده است كه صدا به آن آدمهايی که در انتهای جمعيت ايستاده شده اند ،نمىرسد و جوان ديگر ميدان دار بلند آواز مىشود كه همه را به شور و هيجان مىاورد : بى آشيانه گشتم خانه به خانه گشتم بى تو هميشه با غم شانه به شانه گشتم عشق يگانه من از تو نشانه من بى تو نمك نداره شعر و ترانه من
18
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ پير مردی با آوازی محزون شروع به خواندن سرزمين من می کند و می خواند؛ سرزمين من ! خسته خسته از جفائى سرزمين من ! بى سرود و بى صدائى سرزمين من! دردمند و بى دوائى سرزمين من كى غم تو را سروده سرزمين من كى به تو وفا نموده و... و ديگرى شروع مىكند و مى گويد دلهاى مردم آزار بسوزد بسوزد، ♦♦♦ هنوز بيت اول خودشرا تمام نكرده كه صداى بلند گوها محفل را تعطيل مىكند ،و اعالم مىكند؛ همه توجه داشته باشند ،كه جهت گرفتن آمار در جايهاى خود در صف های منظم استقرار يافته تا مامورين به و ظائف خود عمل نمايند ! همه ميدانند كه هنوز بسيار زودتر از آن مىباشد كه وقت آمار گيری فرا رسيده باشد ،زيرا هميشه آمارها را زمانى مىگيرند كه به غروب افتاب نزديك مىشود ،ولى حاال كو تا غروب آفتاب! همين چند دقيقه پيش بود كه شيخ "تقوى نيا "با تعداد محدودى مشغول اقامه نماز بودند و به همين سبب همگان احساس بدى كردهاند ،با اين حال همه خيلى سريع صفهاى خود را منظم کردند ،وقتی در صفهای منظم خويش قرار
10
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ گرفتند ،تعدادى از ماموران در اطراف مهاجرين با شلنگ و كابلهاي برق بر دست ،مستقر شدند و اقاى عسكرى معاون رياست اردوگاه هم با بيسيم خودش آمده بود! سكوت بر همه جا سايه افکنده بود ،و اين سكوت را اقاى عسكرى با صحبتهاى نا منظم خودش شکست و گفت : همه تان ميدانيد كه شب گذشته چه اتفاقی افتاده است؟ گرفتهايد همه آفتابه ها را خورد و خمير نمودهايد!!من آمدهام تا امروز بگويم اين كارها به نفع شما نيست و من آمدهام به خاطر اينكه خسارت اين عمل شما را از خودتان بگيرم تا ديگه به خود جرأت چنين اعمال گستاخانه و جسورانه را ندهيد ،و ما مىتوانيم همان طوريكه صدام بر روى اسراى ما آب را مىبستند ،ما هم بر روى شما آب را ببنديم!! و بعد اعالم کرد که حاال همه تان بايد خسارت اين عمل خود را بپردازيد . شور و ول وله همه جارا فرا مىگيرد هيچ كس حاضر نيست كه بابت اين ادعای معاونت اردوگاه پولى بدهند ،زيرا همه ميدانند كه چه مقدار امكانات از سازمان ملل به خاطر مهاجرين ،و اردوگاهها مىگيرند و به همين خاطر هركس چيزى مىگويد: ما كه آفتابه هارا ميده نكديم از چى خاطر ما پيسه بيتيم ! همو كس كه خورد كده پيسه بيته همو ديوانهاى را كه آوردهايد ازش خسارت بگيريد امكانات سازمان ملل كه دپيش شمااس از چى خاطر ما خسارت بتيم حاجى آغا كل مفتوه ها خو ميده بود از قديم!هر كس چيزى مىگويد ،ولى هيچكس حاضر نيست كه پولى بابت آفتابههای شکسته شده ،بدهند ولى مامورين اين عمل مهاجرين را تحمل نکرده و تعدادى از كسانى را كه صحبت كردند را از ميان جمعيت جدا نموده و در برابر چشم سايرين مىاورد و در برابر ديدگان مهاجرين ،هر كدام را چند ضربه شالق مىزنند ،و تعدادى را هم سينه خيز ميبرند و بعد همه شان در صف با فاصله تقريبا 10سانتيمتر بر روی زمين می خواباند و اقاى دادخواه با پوتينهاى پاسدارى خودش بر پشت بچهها راه مىرود و بعد همان افراد را مامور مىكند كه از هموطنانش پولها را جمع كنند!! 20
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ بچهها نا چار مىشوند هر كدام مبلغى را بپر دازند و همه پولهاى در يافتى را محترمانه خدمت اقاى عسكرى تقديم مىنمايند!! بدينسان برنامه آمار گيری تمام مىشود ،و من تازه فهميدم که کلمه " آمار" در فرهنگ لغات واليت فقيه به معنای جمع آوری "پول" می باشد ! در حاليكه ديوانهاى را كه شب گذشته اقدام به خورد کردن افتاوه ها نموده بود ،صبح برده است در مکانی نا معلوم ،ولی بعضى ها مىگويند در باز داشتگاهى كه كنارساختمان حمام در زير زمين مىباشد بردهاند و تا زانو داخل ان آب مىباشد ،به خاطر شكنجه آنجا مىبرند و بعض ديگر هم مىگويند در قرنطينه 2برده است . (قرنطينه 2را اولين بار از زبان اميدى شنيدم كه اورا در پيش بهدارى ديدم؛ اميدی را اولين بار در زندان با سر و صورت زخمی در سال 1172ديدم؛ ايشان از كاسبان كوچه عباسقلى خان بود ،كه به علت شركت در معامالت ارزى به زندان افتاد و در انجا از وى به زور مجبور به اعتراف جرائم منكراتى گرديد كه از سوى دادگاه ويژه روحانيت محكوم به سنگسار شد و اين حكم را در بهشت رضا اجرا کردند ،ولى ايشان كه در حال خواندن دعا بودهاست ،وبه قول خودش در مسير راه هم سوره يس مىخواندهاست ،پس از اثابت سنگ چهارم يا پنجم به طور معجزه آسائى از زير خاك بيرون پرتاب گرديده و از مراسم رجم او جان به سالمت برده است ،او می مىگفت كه دوباره مشغول زندگى شده بودم ،كه از سوى دفتر اتباع اعالم شد كه كسانيكه سابقه زندان دارند بايد طرد مرز شوند ،و به همين خاطر من را بدون هيچ فرصتى طرد مرز كردند و من در هرات خانواده را بردم و خانه و زندگى را سر و سامان دادم ،و بازگشتم به ايران تا مبلغ چند ميليون تومانى را كه از مردم و كاسبها مىخواستم ،را جمع آوری کنم ،و همچنين كسانى كه از من پول مى خواستند ،با آنها نيز تصفيه حساب نمايم ،و شب اول را در هتل ماندم و به چند نفر زنگ زدم كه از آنها پول مىخواستم و تقاضاى پولهايم را نمودم و فردايش تعدادى از مامورها به هتل سراغم آمدند ،و مرا آوردند يك راست در قر نطينه 2واالن بيش از 2ماه مىباشد كه اينجا هستم بدون اينكه بتوانم به خا نوادهام اطالع بدهم و يا كسى برايم پولى بياورد ،در حاليكه مقدارى لباس وامكاناتم در هتل مانده است وپس از 2 ماه امروز به خاطر شدت مريضى تا بهدارى اجازهدادهاند كه بيايم).
اردوگاه سفيد سنگ " 5شنبه 1/3/8731خروج از اردوگاه
21
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ گوش شيطان كر ،تا به گوش آقاى امينى رئيس اردوگاه نرسد ،امروز قرار هست انشاءهللا مارا طرد مرز كنند ،بااينكه در اينجا تا زمانيكه اتوبوس از درب برقى خارج نشده است ،هيچ چيز اعتبار ندارد ،و هر آن ممكن است ،كه آقاى امينى به مسافرت تشريف ببرند و برگه خروجى اتوبوس امضاء نشود ،و يا ممكن هست پشيمان شود ،و شايد هم بخواهد كه هنوز هم مهاجرين؛ اين بيگاران خوب و زحمت كش همچنان مشغول كار در شهركهاى صنعتى در داخل اردوگاه باقی بمانند. در داخل اردوگاه يک پروگرام ،اصال يک قانون داشتند که كسانيكه مايل بودند تا زودتر از روال معمولی از اردوگاه طرد مرز شوند بايد 7روز كامل در كارهاى گوناگونى كه در اطراف اردوگاه وجود داشت ،به حيث بيگار اشتراك ورزد ،بدون هيچگونه حق العملى ودست مزدى؛ پس از انجام کار با نخستين طرد مرزيها طرد مرز خواهند شد ،و ثانيا اينكه روز سه قرص نان برای شان اضافه مىدهند بابت كار كردن!! ولى بازهم در نااميدى بسی اميد هست ؛ نمىتوان چنين زود نااميد شد از آمار ما فقط غالم حيدر ماندنى مىباشد ،گرچه كه تاريخ ورود همه ما در داخل اردوگاه يک روز می باشد ،هرچند که در برگههاى شناسائىاش نمره ماشين خوردهاست ،ولى از آنجائيكه خانوادهاش را مهاجمان نيروى انتظامى از مشهد به اردوگاه موسوم به "اردوگاه محمد رسوهلل" تربت جام انتقال دادهاند ،لذا اميد وار است تا بتواند نظر موافقت رياست اردوگاه را بگيرد و خود را به اردوگاه خانواده گی "محمد رسول هللا" انتقال دهد .گرچه تا كنون چندين نامه عنوانى رئيس اردوگاه نوشته است و خواستار انتقالش به اردوگاه خانوادگى شدهاست و هم چنين كارى را خانوادهشان در اردوگاه خانوادگى نموده ولى تا كنون هيچ گونه پاسخى در يافت نكردهاند ! ساير بچه ها همه آماده خروج از اردوگاه می باشند ،هر باركه طرد مرز ميكنند ،معموال قريب 100 نفرطرد مرز می شود .طبق معمول قبل از ترک اردوگاه بايد همه وسايلی که در روز اول دخول در کمپ بنام آمار ثبت کرده اند ،بايد به انبار تحويل داد ،يعنی يک بار ديگر آن مرد بد زبان را بايد ديد ،و بايد همه خاطرات تلخ آمدن به داخل کمپ از برابر ديده گان آدم همانند تصويری زندگی عبور نمايد ،بايد کارت به اصطالح ارتزاقی را برای آنها پس داد . لذا همه چيز بايد آماده باشد ،هرکس چيزی را به همراه گرفته است تا ببرد در انبار تحويل دهد ،يکی از بچه ها می گويد :،دقت کنيد که شپش های همراه با کمپل های جمهوری اسالمی کم نشده باشد ،که از همه تان طبق نظر فقه واليت فقيه؛ ديه يک جاندار را خواهد گرفت !! كاسههاى كج و كهنه و چراغهاى كه نمىسوختند ،و خالصه همه وسايل را بر اساس كارت آمار كه بر رويش نوشته شده است.: 22
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ يك عدد چراغ يك عدد قابلمه ويكعدد گالن 20ليترى نفت و ...همه را می برند تحويل انبار می دهند . دقايقی نمی گذرد ،که همه وسايل را بچه ها تحويل داده اند ،حاال همه شده اند فاقد وسايل کهنه و از رده خارج شده ،گرچند از روز ناچاری از آنها می شد استفاده کرد ،ولی چيزی که مقداری بچه ها را نگران کرده است ،اين است که اگر طرد مرز كنسل شود ،چی خواهد شد؟ پس از اين همه مدت باز اين ما خواهيم بود كه بدتر از تازه واردين بدون كمپل ،اتاق و...سرگردان در داخل کمپ در ميان بيش از دو هزار نفر! بچه ها در همين سرگردانی فکری قرار داشتند که صداى بلند گوها بلند شد و اعالم نمود که؛ شماره ماشين های طرد مرزی امروز از اين قرار است ...آمادگی خروج را داشته باشيد!! سرور و خوشحالی همه بچهها را فرا می گيرد ،آنهائيكه در اين مدت توانستهاند لباسهاى تميزتر و خوبتر برای خود تهيه کنند ،می روند و آنها را از داخل کيف و پالستيک خويش خارج می کنند و مىپوشند تا از اين زندان قرون وسطايی بنام اردوگاه نجات يابند . درب كمپ گشوده مىشود ،بچهها هجوم مىاورند ،هجوم به سوى آزادى! هجوم به سوى وطن ! حاال زمان آن فرا رسيده است که يك بار ديگر ،بايد چهره مردى را ديد كه مثل روز اول ورود به كمپ ديده بودند؛ دماغ نا موزون و بلند؛ قيافهاى بد تركيب و شكمى بر آمده با قامتى دراز و زبانى ركيك كه نثار تبارش باد ،يعنی مسئول "انبار"!! مردی که حاال بايد تمام پتوهاى پر شپش را از هر نفر تحويل بگيرد! پس از مراسم تحويل دهی پتوها همه در قسمت كنار پاسگاه داخل محوطهاى كه اطرافآن را سيمهاى طورى گرفته است مستقر ميشوند ،مأمورين نيروى انتظامى به همه اعالم مىكنند كه ماشينهاى طرد مرزی ،شمارههاى ...در اين صفوف مجزا بنشينند. و ادامه می دهد؛ آدمهاى متعلق به هر شماره ماشين خاص در يك مكان خاص ،مىنشيند و بعد از هر مجموعه يك نفر تقاضا مىكند كه كرايههاى ماشين را به مبلغ هرنفر 1500لاير جمع آورى كنند ،و كسانيكه هيچگونه پولى به همراه خودشان ندارد ،بايد كرايه ماشينهاى خود را از هموطنانشان بگيرند! چنانچه اين همكارى صورت نگيرد همه تان همين جا خواهيد ماند.
21
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ چيزى بيش از يك سوم جمعيت پول ندارد ديگران هم حاضر نيستند كه کمک نمايند ،ولى يكى از ما مورين با شالق مىايد به سراغ همه آنانيكه پول ندادهاند و بر پشت و صورت آنها مىكوبد ،بايد از هموطنان خود كرايه ماشين خويش را جمع كنند . کتک زدن بچه ها را هيچ کس تحمل نمىتواند و هركس به قدر توان مالى خودش كمك مىكند تا كرايه ماشين ديگر هموطنانش كامل شود .تا بيش از اين شالقهاى اسالم ناب را تحمل نكنند ،به جرم نداشتن پول!! مامورين پولهای جمع آوری شده را ،چند مرتبه مىشمارند ،تعداد مهاجرينی که در ليست هست معلوم می باشد ،و كرايه را محاسبه مىكنند ،و مقدارى از آن پولها را به يكى از رانندگان مىدهد ،كه گويا طرف حساب ساير رانندگان نيز مىباشد! الباقى را خود مامور لباس شخصى بى سيم به دست كه گويا از بسيجيان مىباشد به جيب محترم و مبارك خود مىگذارد! مامورها در اطراف مهاجرين مستقر شدهاند و همه را ورانداز ميكنند ؛ از ميان مهاجرين يكى را بلند مىكند او لباسهايش از همه تميزتر هست ،پيراهن و شلوار نوافغانى را بر تن كرده است "اوركت ناب آمريكائى" بر تن ولنگى پهلوى بر سر دارد ،او مىايستد ،مامورين يكى يكى به او نگاه مىكنند ،و هيچ نمىگويند بين مامورين تبسم هائى رد و بدل مىشود ،تبسم هائى كه حكايت از يك جنايت دارد! حراس در دل مرد جوان از نگاههاى سربازان می افتد ،لنگى خودرا از سر بر ميدارد ،و بر روى ساك دستى خود مىگذارد! سربازهای اردوگاه به طور سيستماتيک هجوم مىآورند به سوی مرد جوان و از می پرسند که چرا برداشتى؟ زود بگذار سرت! او دوباره لنگى خودرا بر سر مىگذارد ،او را از ميان مهاجرين فرا مىخواند ،هموطنم به سوى آنها در كنار اتوبوس مىرود ،تعدادى از مامورين جمع هستند و دو نفر از ابلق پوشها كه به او نگاه مىكردند به طور سيستماتيك به جان او مىريزند ،لنگى اش از سرش بر زمين مىغلطد ،و خود مثل مار دور خود مىپيچد . "اوركتآمريكائى" بر روی زمين پر خاك مىشود ،و جوان مهاجر حتى نفسش هم بند آمده است و فقط دهانش باز است ،پيداست که می خواهد فرياد بزند ،اما هيچ صدائى از دهانش خارج نمی شود ،و مثل مار به دور خود مىپيچد ،دو تن از ماموران او را كشان كشان به پشت اتوبوس انتقال می دهند ،در هنگام کشال کردن از روی زمين اوركت آمريكائى خاكهاى زمين را با خود تا پشت ماشين می برد و...
22
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ گويا نفسش به جريان افتادهاست و صداى اثابت پوتينهاى سربازان اسالم ناب محمدى كه بر بدن مهاجر مىكوبند به گوش مىرسد! و او يك ريز وپى در پى فرياد مىزند يا ح ح ح سين يآ يا يا يا ا ا اخ و... ×=× اتوبوسها قطار ايستاده شده اند ،مامورين اسامى رامىخوانند ،بچهها يكىيكى مىروند دم دروازه اتوبوس و برگه ورود به اردوگاه خود را تحويل ميدهد و يكى از مامورين كه در جلو درب اتوبوس ايستاده است هنگام سوار شدن در اتوبوس بعضى ها را با پوتين سربازىاش مىزند و بعض ديگر را با كبل ! دو عدد از ما موران ،يکی از بچه ها را از پشت اتوبوس می آورند و اورا به سوى بچه ها همانند کهنه پارچه ای فرسوده و دور انداختنی مىاندازد ،مرد نعش زمين مىشود ،دو نفر از هم رديفهايش بر مىخيزد و اورا به داخل بچهها در رديف مىآورد ،سرباز نام او را مىخواند ،و همان دو نفر اورا تا پيش درب اتوبوس مىبرد ،مرد با ضعف تمام ،دستان بی احساس و خسته خود را در جيبش می کند ،از جيبش برگه ورد به اردوگاه خود را در مىاورد و تحويل مامورين مىدهد ،و مامورين كابل به دست يك كابل محكم بر پشت او ميزند و از وركت آمريكائى اش غبارى تيره بلند ميشود ،که فضا کامال خاکی می شود ،خود سرباز ناگزير به فرار مىشود تا غبارهاي بر خاسته از کت او به گلويش نزند! مرد همراه با خاکباد با تکيه بر جداره های ماشين سوار ماشين می شود. از ميان درختان پيداست که درب برقى باز باز شدهاست؛ با باز شدن درب برقی صداى طپش قلبها به گوش مىرسد ،صداى زمزمه صلوات بچهها در داخل ماشين قابل فهم است -اميد ونگرانى در فاصلهاى بسيار كم قرار گرفته اند ،و احتمال بسته شدن درب برقی هر لحظه بر وجود بچه ها سايه شوم خودش را بيشتر می گستراند ،و اين احتمال که اگر درب برقی بازهم بسته شود ،مثل چند روز پيش كه تعدادى سوار
25
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ ماشين شده بودند ولى از جلو درب برقى برگردانيده شدند،چرا که آقاى امينى تماس گرفته بود ،فعال طرد مرزيها را متوقف نمائيد!! ميان دلهره و اميد آدمها به خود قواره خاصی می گيرد ،حرکت آرام اتوبوسها به سوی دروازه برقی ،هر لحظه فاصله بچه ها را از نا اميدی کمتر می نمود ،اتوبوس به آرامی به سوی درب برقی در حرکت بود، اما نفسها در سينه ها حبس مانده بودند ،همه منتظر شايد يک اتفاق بود ،شايد هم آزادی ولی ... چند متری تا درب برقی فاصله نمانده است ،شايد بسياری از بچه در اين فکر بودند که براستی اين ماشين از اين درب برقی امروز عبور خواهد کرد ،حرکت آرام ماشين بر اين طرديد به شدت می افزايد ،هر چه فاصله كمتر ميشود ؛ دلهره ها فشرده تر ميگردد نفسها بند آمدهاست! رنگه شايد پريده بود ،شايد هم ساکن شده بود و ... مامورين اتوبوس رابازرسى مينمايد؛ سر نشينها را يک بار ديگر شمار می کنند ،تعداد كامل هست صندوقهاى ماشين کنترل می شود و زيرشکم ماشين هم کامال کنترل می شود ،بازهم حركت آرام اتوبوس به سوى درب برقى ادامه پيدا می کند ،فاصلهها اكنون به كمتر از 5متر رسيدهاست! ولى نفسها بند ماندهاست نه باال مىرود و نه پائين! چرخهاى پيش روی اتوبوس از درب برقى عبور مىكند و رانندهپاى خود را بر پالن گاز محكم مىفشارد ،و با عبور چرخهای عقب ماشين از درب برقی ،مسافران نفسهاى خودرا با ذكر صلواتى بيرون ميدهند و گلواژه هاى لبخند بر روى لبان بچه ها نقش مىبندد ،جلوه های آزادی کم کم در چهره ها رخ نما می گردند .
فصل سوم "اردوگاه سفيد سنگ "در يک نگاه
" اردوگاه سفيد سنگ" يكى از چندين اردوگاه مهم جمهورى اسالمى ايران در امور آوارگان افغانستان مىباشد ،که از زوايای گوناگون و به داليل مختلف از اهميت و ويژگی های خاصی بر خوردار می باشد، اما اين به آن معنا نيست که ديگر اردوگاه ها از جايگاه خاص برخوردار نيست ،هرچند در اين نوشتار صرفا از اردوگاه سفيد سنگ بحث شده است ،دليل اش آن بوده است که نگارنده خود شاهد حوادث آن بوده
23
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ است ،و انتظار می رود که روزی ساير مهاجرين نيز اقدام به نشر چشم ديد های خويش در ساير اردوگاهها نمايند .اما تصور می کنم که خالی از فايده نخواهد بود که در همين نوشتار ال اقل فهرستی از اردوگاههای موجود در اين کشور را ارائه بدهيم . " .1اردوگاه سفيد سنگ" فريمان .2اردوگاه خانوادگى محمد رسول هللا تربت جام .1اردوگاه نياتك زابل .2اردوگاهتل سياه زاهدان .5اردوگاه ورامين
هرچند که در کنار و گوشه ايران اسالمی ديگر اردوگاههای کامال اسالمی ،اما با مساحت کوچک تر نيز وجود داشته و دارد که در اين فهرست به داليل متعدد جای نگرفته است .اما در اين ميان " اردوگاه سفيد سنگ " در ميان همه اردوگاهها به تصور نگارنده ،از جايگاه و موقعيت خاصی بر خوردار می باشد ،زيرا می توان ادعا نمود که اين اردوگاه يکی از محوری ترين اردوگاههای است که در طول ساليان دراز در آن طرحها و برنامه های خاص خويش را عملی نموده است ،در اين اردوگاه حداقل يک بار انسان های افغانی قتل عام شده است! حداقل در آن ده ها هزار آواره افغانی آمده و بعضا جنازه هايشان نيز از دست رفته است .و هيچ کس از مرگ و زندگی آنها تا اين لحظه اطالعی ندارد .و ... با اين حال در اين نوشتار تالش می شود که اين اردوگاه از زوايای زير حد اقل مورد بررسی و سنجش قرار گيرد . .1وضعيت بهداشت و درمان .2بررسى وضعيت معيشتى گرچه که فاكتورهاى ديگرى هم قابل بررسى مىباشد ،از قبيل تأثير دراز مدت اين گونه برخوردها بر روى جامعه افغانستانى ،بيان اهداف و انگيزه های دولت مردان ايرانی از چنين برخوردهايی با مهاجرين افغانی ،ريشه يابی برخوردهای اهانت بار ايرانيها در طول تاريخ با ملت و دولت افغانستان ،ضعف دولتمردان افغانی در دفاع از حقوق شهروندان افغانی ،بررسی تأثيرات سياسى مثبت يا منفى آن در روابط
27
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ دو ملت افغانستان و ايران و ...از جمله موضوعاتی هست که می توان گفت بايد روزی روی همه آنها قلم به دستان مطالب عميق را نوشته و پخش نمايد . اما فعال ما به بررسی همين موضوعات می پردازيم : 8ـ بهداشت و درمان همه می دانند که انسان امروز بر خالف آدميان قرون گذشته ،از نظر جسمى يك موجودى ضعيف و آسيب پذير بار آمدهاست زيرا درمحيط هائى كه امروز آدميان رشد و نمو و تكامل جسمانى مىيابند با پنجاه و يا صد سال پيش به داليل مختلف متفاوت مىباشد ! به همان ميزانى كه تكنولوژى و علم پيشرفت و تكامل نمودهاست ،به همان نسبت و جود آدمى در برابر انواع ميكربها و امراض آسيب پذيرتر شدهاست و... اما آنچه كه براى ما اهميت دارد تذكار اين مطلب است كه انسان امروز اگر بهداشت و محيط سالم بهداشتى نداشته باشد ،اگر دارو و درمان در دسترسش نباشد ،سخت آسيب پذير خواهد بود! اين در حالی است که در سطح شعار ،نظام جمهوری اسالمی ايران ،گوش فلک را کر کرده است که طی ساليان متمادی آنها چقدر اقدامات بشر دوستانه و اسالمی!! در حق مهاجرين افغانی نموده اند ،اين در حالی است که اگر يک هيئت عالی رتبه بين الملل روزی بتواند به طور نامترقبه و بدون برنامه ريزی و تعيين زمانی از قبل وارد همين اردوگاه سفيد سنگ شود خواهد ديد که چه وضعيت نامناسب و تأسف برانگيز از نگاه بهداشت و درمان در "اردوگاه سفيدسنگ " موجود می باشد! اين اهميت زمانی مضاعف و چند برابر می گردد ،که آدمی به ياد فتاوای روح هللا خمينی می افتد ،که می گفت ،اسالم مرز ندارد ،او با شعار فقدان مرز اسالمی ميان مسلمين ،می خواست تا خود يک منادی وحدت بخش ميان مسلمين باشد ،اين در حالی است که در زمان حيات همين رهبر به اصطالح خودشان مسلمين جهان!! ،از رفتن فرزندان افغانی به مکاتب به شدت جلوگيری به عمل می آمد .که نگارنده خود يکی از اين قربانيان اخراج از مکتب با نمرات 20و معدل 20می باشد !! همين نظام اسالمی که به شدت شعار می دهد ،حقوق اسالمی از منظر آنها باالتر از حقوق قرار دادی ميان انسانی در قالب "حقوق بشر" می باشد ،می بينيم که ؛ انسانهاى مهاجر را از سر كارها و خيابانها؛ شهرها و مسيرهاى راه دستگير می کنند و مىآورند در داخل محلى بنام اردوگاه و در آغاز آنها را جهت تشكيل پرونده در يك محيط سر بسته بنام قرنطينه جای می دهند،که در اين محيط سر بسته که 733تا 28
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ 753متر مربع وسعت دارد و در اين مكان به طور متوسط 733تا 533نفر انسان را جاى ميدهد ،كه نگارنده اين سطور درحدود يك هفته درآنجا بوده و خود شاهد اين وضعيت و رفتار غير انسانی مسئولين آن با مهاجرين بوده است .و آنچه كه قابل بيان مىباشد اين است كه براى اين تعداد انسان فقط برای رفع ضرورت خويش يك توالت سالم داشتند ،و با يك آفتابه شكسته!! و در کنار آن يك توالت ناقص كه فقط براى تخليه سر پائى ممكن بوده و بس! که شرح آن در صفحات قبلی به صورت تفصيلی بيان شده است . من نمى خواهم اينجا محاسبه كنم كه اگر يك انسان در شبانه روز متوسط سه مرتبه توالت برود و هر نفر 1دقيقه طول بكشد كه بعضا مريض هستند وبيش از اين زمان برای رفع ضرورت زمان نياز دارند،و اگر 1 دقيقه را ضرب 500کنيم ،معلوم خواهد شد که برای اين تعداد چند عدد توالت نياز هست ،اما آيا يک توالت جوابگوى اين همه انسان هست؟ پاسخ اين سوال را بايد مجامع حقوق بشر بدهد ،و آنها از مقامات ايران بخواهند که بر اساس کدام معاهده ،کدام قانون بشری و به قوال دولت مردان ايران کدام قانون اسالمی چنين برخوردی با انسانها صورت می گيرد؟ گذشته از آن ،چنين مكان سر پوشيده با يك و يا دو عدد هواكش متوسط براى يک چنين کثرت انسانی ای آيا از منظر بهداشتی ،از سوی نهادهای زيستی و بهداشتی مورد تأييد قرار می گيرد؟ زمانيکه شب هنگام تا صبح حتى درب ورودى را قفل مىاندازد ،براى تهويه هواء هيچ منفذى باقى مىماند؟ و آيا در اين مدت همه تنفسها باهم مخلوط مىشود ياخير؟ و آيا در چنين وضعيتى صدها ويروس بيمارى زا از سوی انسانهای مريض به ديگران منتقل نمی گردند؟ و آيا براى درمان انسانهاى بيمار اكماالت تداوى وجود دارد؟ و...
2ـ معيشت دنياى مدرن بر پايه احترام انسان بنا نهاده شده است و اسالم نيز براى انسان حرمت و جايگاه ويژه قائل مى باشد ،حتى اگر اين انسان يك موجود جانى بوده باشد ،مرتکب جنايت هم شده باشد ،براى جنايتش به ميزان جرمش حدود الهى مشخص شده است! هرچند که تعيين اين مجازات در مذاهب مختلفه اسالمی و از منظر علماء دين ،مورد مناقشه قرار می گيرد ،اما در هر صورت تا ميزان بااليی از شفافيت کامل بر
20
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ خوردار است .گرچه که روی تعيين مصاديق و مراجع تعيين و تثبيت آن از سوی علماء مختلفه اسالمی مباحث و مناقشات متعددی وجود دارد . اما در دنياى مدرن مجازات هر نوع جنايت را قانون تعيين مىنمايد واصوال قانون را انسانها براى حفظ حقوق ديگر آدميان بر مبناى يك تفاهم مشترك تدوين نموده اند! كه اجراى چنين قوانينى از سوى هيچ يك از آدميان مورد تعرض قرارنمىگيرد .چرا که اين قوانی خود عامل نظم مندی جامعه ،و آسايش همه انسانها می باشد .و به همين دليل است که همه انسانهای جوامع مترقی تالش می ورزند که ميزان پای بندی خويش را به آن افزايش دهند و چنانچه از آن چهارچوبه مقرارت خارج شوند با جان و دل مجازاتهاى تنبيهى را مىپزيرند. مىخواهم اين موضوع را اينجا بيان كرده باشم كه در مجازاتهاى اسالمى و چه درمجازاتهاى قانونىاى كه توسط آدميان در سر تاسر دنيا تنظيم شدهاست ،در هيچ جاىگرسنگى و شكنجه از طريق غذا ندادن و آب ندادن و ايجاد محيط آلوده براى آدميان مجرم پيش بينى نشدهاست که هيچ و حتا اگر چنين رفتارهايی از سوی هر حکومت و هر نظام و جمع و جمعيتی صورت بگيرد ،آنان مرتکب جرم شده اند !! اينجا صحبت از جرم است و مجازات؛ كه براى انسانهاى مجرم در نظر گرفته ميشود توسط قانون يا شرع و در بعض از كشورها تلفيقى از قانون و شرع ! اما در قبال مهاجرين افغانى موضوع ماهيتا فرق مىكند بر خالف شيخ "تقوى نيا " نماينده مقام رهبری ايران در اردوگاه سفيد سنگ اسالمی ،اينجانب معتقد هستم كه افغانستانيها هيچ تجاوزى در حريم اسالم وايران نكرده اند !! اين سخن را از آن جهت اينجا بيان کردم که خود شاهد روزی بودم که ازوى يكى از مهاجرين سوال کرد؛ تا كى مارا دراين طويله نگه مىداريد؟ وچرا بيرون نمىكنيد او در پاسخفرمودند كه بيخود كرديد كه به اسالم و ايران تجاوز كرديد ! و بايد باز هم در جواب اين نماينده رهبری ايران بگويم که جناب آقای تقوی نيا! فکر نمی کنم که با اين سن و سالی که داريد از ياد برده باشيد زمانيکه شوروى در افغانستان تجاوز کردند؛ رهبر فقيد شما آقای خمينی اعالم فرمودند كه اسالم مرز ندارد! و عمال تمام مرزهاى كشورشان را به روى افغانستانيها باز گذاشتند ! گرچه اين عمل را به مراتب پاكستانيها با سعه صدر و متانت و نوع دوستانه تر انجام دادند! در صورتيکه رهبريت زمان شما اذن دخول به ايران داده است؟ بر اساس کدام يک از قوانين شما خطاب به مهاجرين می گوئيد که به ايران تجاوز کرده ايد؟ ! 50
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ ثانيا در تمام اين سالها دولت ايران به عنوان يك جانب ذينفع در افغانستان همانند ساير كشورهاى ذى دخل در اين کشور ،دخالت نمودهاند و از يك جناح خاص جانب منازعه حمايت سياسى و اكماالتى نموده است ،بناء مبرهن است كه يكى ازعوامل تداوم بحران در افغانستان خود جمهورى اسالمى ايران بوده و می باشد ! و بايد در نظر داشت كه تداوم هرگونه بحران وايجاد هرنوع بحران جديد ،مهاجرتهاى جديد را نيز در پى خواهد داشت ،كه بايد بار اين مهاجرت رابه عنوان كمترين هزينه تداوم مداخله خويش پزيراباشيد! مبرهن و آشكار مىباشد كه براى افغانستانيهاى مهاجر در ايران چه انهائيكه در زمان اشغال افغانستان به اذن رهبر فقيد انقالب ايران وارد ايران شده اند و چه كسانيكه در زمان دولت ربانى وامارت اسالمى طالبان وارد ايران شدهاند به هيچ عنوان نمىتوان به ديده عناصر تجاوز مرز نگريست ،زيرا درهر دو مرحلهاى كه مهاجرت از افغانستان به كشورهاى همسايه اوج گرفته است ،هر دو قانونى بوده ،زيرا در مرحله نخست رهبر وقت کشورتان اجازه داده بودند مبنى بر اينكه اسالم مرز ندارد ،و در عمل تمامی مرزهای کشور را برای ورود افغانها باز گذاشته بوديد ،و در مرحله دوم تداوم بحران ازسوى كشورهاى منطقه من جمله جمهورى اسالمى ايران كه ازپان تاجيكسم حمايت مىنمود ،خود دليل ديگر بر مشروعيت ورود مهاجرين بوده می تواند . با نفى هرگونه جرمى ،اينك ،اين سوال پديد مىايد كه چرا مقامات جمهورى اسالمى ايران مهاجرين را از سطح شهرها جمع آورى كرده و مى برند در اردوگاهها و با دهها نوع شكنجه جسمى و روانى و حتى با ندادن غذا -به غير ازنان و آب ،آنهم به مقدارى ناكافى -جسم اين انسانها را دچار اختالل مىنمايند! بيان اين امر بسى دشوار مىباشد كه يك انسان حداقل در مدت 30يا 70روز فقط در روز با سه قرص نان 210گرامى و آنهم يا سوخته و يا خمير و با آب بسيار محدود زندگى كند! من نمىدانم اين رفتارها را با كداميك از استانداردهاى حقوق انسانى و بشرى و اسالمى می توان تطبيق نمود؟!!! مىخواهم اين موضوع را ياد آور شده باشم که گيريم؛ همه اين عزيزان مهاجر تجاوز مرز باشند و به قول شيخ "تقوى نيا " به اسالم و ايران تجاوز كردهباشند؛ يعنى مرتكب يك عمل نا بهنجار شدهاند كه با هنجارهاى مدنى جامعه ايران تطابق ندارد آيا نبايد آنها در يك محكمه صالح محاكمه شوند؟ و از آنها پرسيده شود كه چرا شمامرتكب چنين عمل شنيع تجاوز مرز شدهايد؟
51
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ و آيا نبايد آنهابيان كنند دالئل اين عمل شنيع خود را!! واينكه چرا آنان به ديار ديگر به پناه آمدهاند و ديگران چگونه كشورشانرا به ميدان تاخت و تازتبديل كردهاند؟ و حق حيات را از آنان گرفتهاند؛ چنانكه امروز در مهاجرت نيزازآنان گرفتهاند!! تا در صورت مجرم شناخته شدن آن افراد توسط قاضى عادل محكوم شوند به هر نوع مجازات شرعى و ياقانونىاى كه در نزد اسالم و جامعه انسانى پسنديده مىباشد! و بر فرض محكوميت ؛ اين گونه بايد با يک انسان مجرم برخورد صورت بگيرد؟ كه به آنها آب و غذا ندهند؟ و در محيطهاى آلوده و غير بهداشتى كه سرشار از انواع جانورهای خسك و شپش و كييك و...مىباشد نگهدارى كنند و يا از آنها بيگارى بكشند ! موضوع ديگر كه بازهم ضرورت دارد مطرح شود اين است كه افرادى از مهاجرين افغانى در چهارچوب و ضوابط حاكم بر ايران دچار بزه شدهاند و عمل بزه كارانهاى را مرتكب شدهاند ،كه توسط دستگاه قضائی محاكمه شده و به كيفر اعمال خويش هم رسيدهاند؛ سوال اين است كه چرا چنين افراد خطاكارى پس از تحمل دوران محكوميت به اردوگاه تحويلداده مىشوند كه براى مدتى ديگربازهم روزگارى بدتر از دوران زندان را سپرى كنند! و پرسش اين است که اين هنجارها و رفتارهاى غير عقالنى و نا بخردانه با كجاى شريعت و قوانين انسانى و مدنيت امروزين سازگارى دارد؟! به هر حال اين وضعيتی هست که در اردوگاه های کشور ايران در قبال مهاجرين افغانستانی وجود دارد، اما آنچه که اينجا بيش از همه جای شکوه و شکايت دارد اين است ،که هنوز مردم افغانستان تبديل به يک ملت نشده اند ،و در جايی که ما فاقد يک ملت واحد باشيم ،و در جامعه ای که ما فاقد يک رهبريت سالم و و ملی باشيم و در اجتماعی که هنوز روح ملی برای خود شکل نگرفته باشد ،بناء روح دفاع ملی ،روح دفاع از هم نوع ،و نوع گرايی وجود ندارد .و زمانيکه اين ويژگی ها در يک جامعه وجود نداشته باشد، هر کشوری دندان طمع برای هر نوع بهره برداری و توهين و تهيقر تيز می کنند ،اينجاست که بايد به همه افغانها اين نکته را گوش زد کرد که بر خيزيد!! تا کی خواب گران!! بر خيزيد و بسازيد و قوی شويد و روزی همه اين جنايات را در پی ميز محاکمه در سطح جهانی بکشيد !
52
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ و بايد همه آنهائی که در اين سالها در کشور ايران دچار مشقت های متعدد شده اند ،اسناد خود و چشم ديد های خويش را آماده کنند ،تا روزی که حتما در راه است ،در همين نزديکی ها رسيده است ،در پای ميز محاکمه بخوانند .و از مقام دادگاه بين المللی تقاضای غرامت نمايند . ♦♦♦ چو پيراهن در باد گپ بزن چى شده؟از گپ زدن مانده است خنده و گريه در او گم شده؛ گوشههاى چادرش از اشك ديدگانش ترگشته؛ گاه خوش ميشه گاهى گريان ميشه ؛ همه حيران ماندهاند كه چى گپ شدهاس ؛ ديوانه شده؛ يا جنى در او رخنه نموده ، همه را در غم خود گرفتار كرده ؛ با صداى بلند مىخندد و يكباره خندهها تبديل به گريه مىشود و گريهها تبديل به خنده و... گاهى خدا را شكر مىكند و گاهى از دربار خدا شكوه مىسازد و باز مىخندد و مىگريد و... رسول رو به سوى فرشته مىكند و مىگويد : تو نمىدانى مادرت را چى شدهاس؟فرشته در حاليكه مات و مبهوت َد مادر سيل مىكنه مىگويد: نمىدانم امىمادرم كه دَ خانه جافر زوار رفت جور و تيار بود ،از اونجى كه پس آمد يك دفعه شروع كردبا كفش دَسر خود كوفتن و باز شروع كرد به وضو گرفتن و رو به قبله ايستاد شد؛ دعا كرد و گريست و خنده كرد و... رسول سراسيمه لباس خود را تبديل نمود و حركت كرد به سوى خانه جافر زوار سالم عليكم ! عليك السالم بفرمائيد خانه! جافر زوار خانه است ؟ -بله بفرمائيد خانه!
51
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ رسول به داخل خانه ميرود ،پير مرد بر سر دسترخان نشسته است ؛ رسول سالم مىكند و پير مرد نيم خيز ميشود و رسول سوال ميكند : مادر فرشته امروز دخانه شما آمده بود؟ بله آمده بود ،چطور؛ خيريت اس؟ خو بريش چى گفتيد؟ هيچ گپى نگفتيم فقط پرسان كرد كه احوال از بچيم داريد؟ از او پيشترك هم يك نفر احوال آورده بود كهدخانه كربالئى زوار يك نفر احوال باچه رسول ره آورده ؛ از همى خاطر مه گفتم كه برو دخانه كربالئى زوار و... مگم خود شمو هيچ گپى نگفتيد؟ نى به خدا مو خبر نداشتيم هموقدر خبر داشتيم كه احوال آمده است از بچه شى ! حاال هم خبر نداريد كه چى خبر بوده؟ باچه دكجا مىباشه و... نه به خدا هيچ خبر نداريم ؛ شمو هم بوريد دخانه كربالئى زوار!رسول سراسيمه بدون اينكه به يادش بيايد خدا حافظى كند منزل جافر زوار را ترك مىكند و به سوى خانه كربالئى زوار حركت مىكند .در تاريكى شب بدون هيچ ترس ازمأموران نيروى انتظامى كه در هر كوچه و پس كوچهاى يا افغانىها را جمع مىكند و يا از آنها باج مىگيرند به خاطر نداشتن كارت سبز! راه خانه كربالئى زوار را مىپيمايد! كربالئى زوار را در پيش چشم خود مجسم مىكند كه خندان مىباشد نه نه كربالئى زوار را در برابر خود افسرده مىبيند كه سرش پائين است و ناراحت مىباشد نه نه اصالكربالئى زوار ازكجا مىتواند از يگانه فرزند پسر او خبر داشته باشد؟ آخرين پسرى راكه او با خون جگر از قربان گاهها نجات داده است تا عصاى پيرىاش باشد حاال در اين سرزمين بيگانه ؛ در اين غربت و تنهائى او را گم كردهاست ،در جستجوى او بايد اين زمين سخت و بى عاطفه انسانى را در اين دل شب بگردد تا بلكه از او خبرى بيابد و... حال بايد برود به خانه كربالئى زوار ؛ آيا كربالئى زوار از او خبرى خواهد داشت؟ آيا كربالئى زوار خبرهايش راست خواهد بود؟ از كجا معلوم كه افواهات نباشد! ذهن رسول در ميان همه بود و نبودها و راست و دروغها مىچرخد و به كلى مادر فرشته و فرشته از يادش رفته است و پيشتر از همه چشمش را 52
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ نيمه ماه به خود جلب مىكند و در كنار سرک بر لب جدول مىنشيند يكى از سرنشينهاى موتر برايش اشپالق مىزند و موتر به سرعت از پيش او عبور مىكند؛ صداى اشپالق مثلاشپالق جوانىهاى سخى بود! آه بيخى خود سخى بود كه به سوى پدر خنده كنان اشپالق مىزد !مگر ميشه مگر ممكن است كه سخى باشد؟ پس از 17سال او را ديده باشد؟ او باز گشته باشد او از درون قبر برآمده باشد و در اينجا رسيده باشد نى نى محال است!! پير مرد از پى موتر دوان دوان مىرود و موتر دور مىشود و يك موتر نظامى در پيش روى رسول مىايستد موتر نيروى انتظامى است ،يكى از مأموران از موتر پياده مىشود و رو به رسول مىكند اينوقت شب توى خيابون چه مىكنى؟ مه مه.... .ت تو بده! افغانى هم كه هستى ياال ٌ كار ِ مه كارت ندروم! پدر سوخته افغونى كارت هم نداره اونوقت اين وقت شب تو خيابون ول مىگرده!يكى از مأمورها از داخل موترمىگويد: بازرسى كن ! چشم قربان! همه جيبهاى رسول را مىگردد حتى جورابهاى او راهم مىگردد ولى چيزى پيدا نمىكند و رو مىكند بهمأمور داخل ماشين: قربان پول و مول همراش نيست!. خوب خوبه اين يكى رو با خود مون ميبريم تحويل مىدهيم!درب عقب موتر را باز مىكند و رسول را داخل موتر با زور مىاندازند!
55
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ از براى خدا رحم كنيد،شما مسلمان هستيد اى از رويه مسلمانى دور است كه يك طفل مه با زن بيمارمهدر خانه بمانه بدون سر پرست و شما مرا به اردوگاه ببريد ؛ از براى خدا ترحم كنيد! واى خدا در اينجا يك مسلمان پيدانمىشه ؟ رسول با تمام قدرت به درب سلول مىكوبد اماكسى درب را باز نمىكند و بازفرياد مىزند آى خدا! اى چه بال بود كه بر سرمه آمد؟؛ فرشته مه كجا ميشه او زن بيمار مه كجا ميشه و سرنوشتفرزندم چى شد و...؟ مىگريد و مىگريد در حاليكه سر بر پشت درب سلول تكيه دادهاست به خواب مىرود يوسف و سخى و عبدالعلى هستند كه مىخندند و برلب جوى آب زالل در سايه درختان با نشاط نشستهاند و باهم مىخندند و مىخندند و قربان در حال دويدن تا در كنار برادران ديگرش جاى گيرد ولى عرق تمام اندامش را فرا گرفته است و نفس نفس زنان به جمع برادرانش ملحق مى شود ؛ آنها با ريختن چند كاسه آب زالل از او استقبال مىكنند و مىنشينند باهم به صحبت كردنمشغولميشوند سخى روى مىكند به طرف قربان و مىپرسد: چه دير آمدى ؟ قربان -گرفتار بودم! ميدانى چند سال است كه در انتظارتو بودم؟راستى چرا پدرمان را نياوردى؟ او هم خواهد آمد و...درب سلول باز ميشود افغونى كثيف پاشو بيا !رسول از جاى خودش در حاليكه چشمهاى خواب آلودش را مىمالد بلند ميشود و مامور دست او را مىگيرد و به اطاق افسر نگهبان مىبرد. نامت چيست؟ نامم رسول53
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ افغانى هستى؟ بله صايب كارت دارى؟ نه نداروممشخصاتش را بر روى يك فرم مى نويسد جهت معرفى كردن به اردوگاه سفيد سنگ و رسول شروع مىكند به التماس كردن و خواهش كردن و مىگويد: بيرادر جان! بچم گم شده ؛ دخانه يك طفل مه مانده با زنى كه نمىدانم دَ اين چند روز چى بال زده ،بيمارشده يا ج ٌنى شده است؛ رحم كن! ال اقل اگر در اردوگاه مىبريد؛ زن بيمار و طفلك مرا هم بياوريد و!... افسر نگهبان با خشم رو به طرف سرباز مىكند اين افغونى رو وردار ببر با اين برگه به يگان ويژه پاسداران تا ترتيب انتقالش را به اردوگاه بدهند ،بلكهشهرمون تميزشه ! سرباز دست رسول را مىگيرد مثل جنايت كارهاى بزرگ يك دست بند به دست او مىزند و يك حلقه دست بند را به دست خودش مىزند و به سوى اتومبيل حركت مىكند . درب كالن برقى گشوده ميشود اتومبيل داخل محوطه اردوگاه مىگردد و درب برقى بسته ميشود سربازى درب موتر را باز مىكند و افغانىها پياده ميشوند .همه را به ترتيب بازرسى مىكنند و موتراز همان درب برقى محوطه اردوگاه را به سوى بيرون ترك مىكند و آخرين كپه نسوار رسول را هم در بازرسى مأمورها مىگيرند ؛ و همه را به سوى محوطه سرپوشيدهاى بنام قرنطينه مىفرستند ! در بدو ورود به قرنطينه اولين كابل مأمورها بر پشت رسول مىنشيند و شيارى سرخ و دراز از خود بر روى پوست بدنش بر جاى مىگزارد .رسول داخل سالن بزرگى ميشود كه از آن به نام قرنطينه ياد مىكنند؛ هواكشها سرو صداى فراوانى ايجاد كرده است و هم همه جمعيت متراكم؛يك فضاى خاص به سالن بزرگ و پر از انسان بخشيده است چند قدمى در ميان جمعيت پيش ميرود و مقدارى جاى خالى مىيابد و بدانسوى مىرود -سالم عليكم
57
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ تعدادى از هموطنان كه باهم" شير و بز" بازى مىكنند سالم او را عليك مىكنند و كمى خودشان را جمع و جور مىكند تا رسول هم جائى بيابد و بنشيند! رسول در ميان دو پتو كه از هر دو طرف بر روى زمين گسترانده شدهاست و به هم نرسيده و در فاصلهاى در امتداد هر دو پتو ،بتون كف زمين پيداست؛ مىنشيند و بعد يكى از مهاجرين با او سر صحبت را باز مىكند خو وطندار اينجا جاى خوش آمد و پيش آمد نيست ولى ازاينكه در جمع ما آمدهايد بازهم عرض ميكنم ازسر نا چارى خوش آمديد ! اى برادر خوش باشى الهى! تا دنيا هست انمى ناخوشىهاهم است ! خو وطندار از كجاى وطن هستى!؟ مه از ارزگان هستم شما از كجا مىباشيد؟ اين برادر از شهرستان مىباشد آن برادر كه "شير و بز" بازى مىكند از باميان مىباشد و اين برادرديگر از بادغيس مىباشد و او برادر كه خواب است از ميدان شهر مىباشه شما را از كجا آوردهاند؟ اين برادران را هر كدام رااز يك مكان خاصى از ايران گرفته است من را از سر فلكه (مكانى كه براىسر كار رفتن؛كارگرها ايستاد ميشوند) گرفتند و آن برادر ديگر را از سر نوبت نانوائى گرفتهاند كه شايد خانوادهاش هنوز هم منتظر باشند كه ،كى با نان وارد خانه ميشود و اين برادر را از مابين حرم حضرت معصومه در قم در حال زيارت كردن خواهر امامرضا گرفتهاند و.... راستى خودت نگفتى از كجا هستى خيلى اشتياق دارى كه ديگران را معرفى كنى ! من نامم عباس رنجبر مىباشد و از ولسوالى سرجنگل مىباشم؛ مگم به گمانم نامتان از يادتان رفت ! مه نامم رسول مى باشهرسول پس از مكثى و نگاهى به اطراف خودش كه انبوه هموطنهايش را مىبيند يكى دراز خوابيده است و ديگرى زانو بر بغل نهاده و چنان مصيبت زده نشسته است كه فقط خدا داغ هاى دلش را ميداند و بس و بعضى ديگر هم در صف طوالنى كناراب (توالت) و شير آب ايستاده اند كه جرعهاى آب بنوشند.
58
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ و رسول از خود سؤال مىكند چه مدت در اين سالن سر بسته خواهم ماند و در اين ميان فرشته و مادرش در ديار غربت درشهر غريب و در سرزمين عارى از عاطفه چه خواهند كرد؟ راستى مادر فرشته ديوانه شده بود؟ آيا قربان بازگشته باشد؟ قربان پيدا شده است؟ اگر قربان پيدا شده باشه خو ديگه غم ندارم اگر پيدا نشده باشد و مادر فرشته هم مثل همه ديوانهها ديوانه شده باشد و از خانه خارج شود و در كوچه و برزن ساكن شود مثل همه ديوانهها آيا فرشته او هم طعمه.... نه نه خدا نكند دَ دل خود راه بد نشان نده خدا مهربان است! رسول تمام كلمات آخر را بلند تكرار مىكند نه نه خدا مهربان اس و ... رنجبر با تعجب مىپرسد با من بوديد؟ نى نى مه با شما چيزى نگفتم!؟ رسول از جاى خودش بر مىخيزد و در صف كناراب مىايستد در آخر صف پشت مردى كه صورتش را ريش انبوهى پوشانيده است نوبت مىگيرد از لهجهاش پيداست كه از ساكنان هرات است و تاجيك تبار ،رو به عقب بر مىگرداند و به رسول نگاهى مىافكند و مىگويد اى بُرادر نام تو چيست؟ نام مه رسول! كار و كاسبى ندارى اينجه آمدهاى وقت خود طلف مىكنى؟رسول هيچ نمىگويد و مرد ريش و پشم دار ادامه ميدهد مه خو بيكار هستم و ازى طرف هم سوزاك داروم و به همى دليل يك دفعه كه به كناراب مىروم و كارمهخالص ميشه باز پس ميايوم ؛ آخر صف ،نوبت مىگيروم تا بازهم نوبت مه ميشه يك چند قطره پيشاب بازهم تيار ميشه و... مرد ريش وپشم دار ادامه ميدهد و حوصله رسول سر ميرود و خنده و گريه مادر فرشته باز در پيش چشمانش رژه ميرود و مادر فرشته در حاليكه فرشته را با چادر بر پشت خود محكم بسته است از پى يك
50
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ كبوتر كه به سوى آسمان در پرواز مىباشد ميرود و هر گام كه بر ميدارد يك دفعه مىخندد و باز مىگريد و رسول فرياد مىزند ِن-ى ِن-ى فرشته مه و و و و....جماعت اطراف رسول را پركرده است يكى شانه هايش را مىمالد و ديگرى آب بر صورتش مىپاشد و ديگرى با سيلى به صورتش مىكوبد و يكى هم درب آهنى قرنطينه را با مشت مىكوبد و فرياد مىزند : هاى مُرد هاى مُرد و...هيچ نگهبانى شايد صداى درب را نمىشنود و يا باز نمىكند ولى پير مردهاى فنى مشغول به هوش آوردن رسول مىشوند .
كمكم غروب آفتاب نزديك ميشود ،هواى مطلوبى هست نه گرم هست و نه هم سرد و به همين دليل همه آنهائيكه در تمام مدت روز در داخل آلونكهاى شان بودهاند يكى يكى از آلونكها بيرون مىشوند ودر ميان جاده هاى خاكى ميان سكوها در انبوه آدمها گم ميشوند و هركس در پى آشنائى مىگردد و يا خداى ناكرده فاميلى رسول بر سر سكوى سيمانى نشسته است و راه رفتن جماعت را تماشا مىكند و از اينكه امروز از آن سالن سرپوشيده به يك فضاى بازترى رسيده است خرسند مىباشد و احساس مىكند دست مردى بر شانه هايش مىخورد جانب راست خود را نگاه ميكند احساس خوش آيندى در وجودش جان مىگيرد و از جاى خودش بر مىخيزد واه بچه رمضان تو هم اينجى هستى!رمضان با چهرهغم گرفته و اندوه بار مىگويد: رسول تو ره هم....بغض گلويش را ميگيرد ولى سعى مىكند كه هيچ نگويد و خود را آرام مىكند كه رسول چيزى از اندوه دل او نفهمد! رسول خوشحال مىباشد كه الاقل يك آشنا و يك كسى كه از خودش بهتر مىباشد را در اينجا ديده است ؛ شايد كه در اين راه پر از خوف و خطر به دردش بخورد ،شايد ديگر احساس تنهائى نكند ولى رمضان هر
30
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ چقدر كه چشمش به چشم رسول مىخورد احساس مىكند كه بارش سنگينتر شده است و بار غمى جانكاه كمرش را خم مىكند و... رمضان همه آشنايان خودش را كه در داخل اردوگاه بود جمع كرده است و با آنها به مشورت مىپردازد يكى مىگويد بايد خبرش كنيم ،بايد بداند آنچه اتفاق افتاده است! و ديگرى مىگويد نى نى غم بزرگى مىباشد تحملش در اين اردوگاه و در اين محيط نامساعد كه هيچگونه امكاناتى براى انسان نيست دشوار است و امكان خطر براى خود رسول هم به همراه دارد و ...هركس چيزى مىگويد به همين دليل تصميم گرفتن دشوار است گفتن يك سرى خطر دارد و نگفتن يك سرى خطرهاى ديگر ! و به همين دليل گفتگوها ادامه پيدا مىكند و آصف ديوانه از جاى خودش بر مىخيزد و بر روى سكوئى مىرود كه رسول در آنجا نشسته است! رو در روى رسول مىنشيند و مىگويد وطندار غم آخرتان باشه! خدا بيامرزه مگم خوب آدم بود!رسول هيچ نمىفهمد كه اين مرد ناشناس چى مىگويد ازاو پرسان مىكند كه برايش چى گفته است؟ و آصف ديوانه در حاليكه ريش انبوه خودش را باانگشتانش مىتاباند ،مىگويد : آدمى را خداوند براى مردن آفريده است ،هيچيك از ما و شما تا ابد زنده نخواهيم ماند ،همانند همىبيرادرى كه چند روز پيش در اينجا دار فانىره وداع گفت ! رسول هيچ نمىفهمد مردى با ريشهاى انبوه با او چه مىگويد برايش از چه كسى سخن مىگويد؛ اما چيزى در دلش گواهى بد ميدهد ،در دل احساس بدى پيدا كرده؛ اين احساس را چند بار تا كنون تجربه كرده است، خدا بخير بگذراند سراسيمه به سراغ رمضان مىرود در ميان انبوه آدمها پيدا كردن رمضان چه دشوار مىباشد! هميشه همينطور هست هر وقت هر چيز را كار ندارى در پيش تو هست و هر وقت هر كس را كار ندارى در پيش رويت هست همى كه با آن نفر نياز پيدا كردى ديگه پيدا نمىشه ! خدايا؟ اى رمضان د كجاستتمام كمپ را زير و رو مىكند تا باالخره رمضان را بر سر سكوئى تنهإ مىيابد شتابان به سويش ميرود، سالم مىكند و بعد بدون هيچ مقدمهاى سوال مىكند! -رمضان! تو ره به خدا قسم كه راستشه بگوى؛ كى مرده؟ چى شده كدام گپه از مه پنهان كردى؟
31
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ رمضان حيران شده است كه رسول چه مىگويد او از چى كسى سخن مىگويد ،نكند همه چيز را فهميده باشد اما چطور ممكن است كه او خبر دار شده باشد همين چند دقيقه پيش بود كه با تمامى دوستاناش فيصله كردند كه در برابر رسول چه رفتارى داشته باشند و چگونه برايش اين غم بزرگ و جان كاه را بگويد ولى ... رسول پيش پاى رمضان مىنشيند و خواهش مىكند كه بگويد چى گپ شده است و آن مرد ريش دراز خبر از مرگ كدام عزيزش در اين اردوگاه به او داده است .خم مىشود كه پاهاى رمضان را بوس كند و قول مىدهد كه هر غمى كه باشد همچون يك شير تحمل كند و... رمضان احساس مىكند در بدجايى گير افتاده است هر چقدر تالش مىكند كه او را آرام كند و برايش بقبوالند كه آن مرد ريش و پشم دار ديوانه است تالشش بى فايده مىماند و رسول يك ريز و پى در پى تمنى مىكند كه بگويد و سر انجام رمضان ناچار مىشود كه بگويد : مرد هيچ دوست نداشتم كه مه پيام آور غم برايت باشم بسيار دوست داشتم كه ده اينجى خبر نشوى ولىچى كنم كه همه چيز دَ كنترل مه نيست! در حاليكه بغض گلوى رمضان را مىفشارد و اشك بر گرد چشمش حلقه مىزند مىگويد : قربانت قربان تو!زبانش بند مىشود ولى چارهاى ندارد بايد بگويد رسول همه چيز را فهميده است ولى مىخواهد از زبان رمضان بشنود! رمضان گردن رسول را در آغوش مىگيرد و بر سر سكو مىنشيند و مىگويد قربانت به خدا رسيد! قربانت از همين اردوگاه تا خدا پرواز كرد و... جمعيت انبوهى گرد رسول و رمضان را فرا گرفته است رمضان در حاليكه مشغول مالش دادن بازوهاى رسول مىباشد و مرد ديگر پى در پى به صورت رسول آب مىزند و در ميان جمعيت هم همه عجيبى ايجاد شده است هر كس با ديگرى چيزى مىگويد يكى مىگويد: ميدانى بيچاره دلش ضعف رفته از خاطر ازى كه در اين اردوگاهاسالمى هيچچيز براى خوردن وجود ندارد به غير از سه قرص نان 210گرمى در تمام شبانه روز! -مىگويند اين پدر همان جوانى هست كه هفته پيش در اين اردوگاه مرد !
32
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ جوان خوبى بود ؛ بيچاره آنقدر درد كشيد تا مرد ! خدا ايته روزه بر سر هيچ يهودى نياورد!بر تعداد مردميكه بر گرد مرد از حال رفته اجتماع كردهاند؛ مرتبا افزوده مىگردد و به خاطر اطالع پيدا كردن از جوانب قضيه به سوى نقطهاى كه انسان مصدوم قرار دارد فشار وارد مىكنند و اين اجتماع وسيع انسانى باعث مىشود كه هواى كافى به انسان مصدوم نرسد و به همين خاطر رمضان از جاى خود بر مىخيزد و مىگويد! برادران اين پير مرد پدر قربان مىباشد ؛ قربانيكه در برابر ديدهگان ما و شما آنقدر درد و رنج كشيد كهباالخره اين دار فانى را مظلومانه ترك نمود! حال از همه شما تقاضامندم كه مقدارى اينجا را خلوت كنيد تا اين پير مرد هواى تازه برايش برسد ما و شما خوب ميدانيم بهدارى اردوگاه وقتى به قربان جوان ما و شما ترحم نكرد و هيچگونه تداوى ننمود اين پير مرد را هم هرگز تداوى نخواهد كرد چنانكه يكى از برادران مدتى هست كه رفته تا اجازه بگيرد به بهدارى ببريم هنوز اجازه ندادهاند اين ما و شما هستيم كه بايد رعايت حال هم ديگر را بكنيم. جمعيت با اندوه و تأسف به عقب ميرود و رمضان ادامه ميدهد: برادران اين برادر؛ رسول نام دارد داراى سه فرزند پسر بود كه اولين پسرش در همان سالهاى اولجنگ توسط نظام كمونيستى كشته شد و دومين پسرش را احمد شاه مسعود در افشار به جرم هزاره بودن كشت و قربان هم سومين پسرش بود كه در اردوگاه اسالمى ايران جان باخت و در حالى كه او را به اينجا آوردهاند يك دختر خردسال و زن بيمارش در يكى از شهرهاى ايران جا مانده است بدون هيچ ....
شور و هيجان همه اهالى اردوگاه را فرا گرفته است همه سعى دارند تا وسايل اردوگاه را تحويل دهند و به اتوبوسها سوار شوند براى طرد مرز شدن! رسول با كمرى خميده به سوى موتر حركت مىكند ؛ برگه شناسائى اردوگاهاش را مىگيرند و در صف يكى از ماشينها مىفرستد ،آنجا از او كرايه موتر تا مرز دغارون را مىگيرند و بعد مىفرستند تا به نوبت سوار اتوبوس شوند .رسول اولين پاى خودرا كه از پله كان موتر بلند مىكند مأمور پيش دروازهموتر يك لگد به باسن رسول مىكوبد و پيرمرد با سر خود به درون موتر پرتاب مىشود و سرش به آهن صندلى كمك راننده اثابت مىكند و خون جريان مىيابد ؛ 31
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ رسول با كالهش سرش را محكم مىفشارد تا خون بند بيايد و اتوبوس حركت مىكند و سر رسول همچنان در خون سرخ شده است؛ پس از چند ساعتى همه را در مرز دغارون پياده مىكنند ،رسول به اتفاق چند مهاجر ديگر سوار كابين يك تويوتا ميشوند به مقصد هرات! موتر از گمرگ حركت مىكند و در برابر اولين مقر طالبان مىايستد يك طالب مىآيد سر نشينان تويوتا را نگاه مىكند و بعد مىپرسد؟ از كجا مىآئيد؟ از ايران -از اردوگاه ! نامتان چيست؟ قيوم ! شما ! عبدالطيف شما!؟ رسولو.... وپس از اينكه همه سر نشينهاى موتر را نامهاى شان را پرسان كرد؛ يك فرم را از جيب واسكت خود بيرون مىكشد و بررسىمى كند و باز به چهرهها نگاهى مىكند و مىگويد: كل تان پياده شويد!همه سر نشينان تويوتا پياده مىشوند چند نفر طالب دور آنها را حلقه مىكند و به سوى يك امارت قديمى هدايت شان مى نمايد و بعد چند تن از طالبها مىآيند نامهاى كل افراد را نوشته مىكنند و دستهاى شان را بسته كرده و دو عدد داتسن با شيشههاى دودى مىآورند همه آنها را سوار مىكنند و در ميان گردو غبار باقى مانده از جاده خاكى گم مىشوند به مقصد هرات! همه را در مقر طالبان در كميته امنيت از موترها پياده مىكنند و مىبرند بر سر چوكيها مىنشانند!
32
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ پس از چند دقيقهاى يك طالب با ريشهاى انبوه خود وارد مىشود يك نگاهى به همه افراد مىكند و خود مىرود در پشت ميز خود مىنشيند و مىگويد: به ما راپور دادهاند كه شما براى خراب كارى وارد شهر هرات شدهايد .تعدادى ديگر از شما را گرفتهايمو آنها هم به گناه خودشان اقرار كردهاند! و همالى در بندى خانه مركزى هرات انتقالشان دادهايم و الزماس كه بريتان بگويم كه اگر خودتان اقرار كنيد و با ما همكارى كنيد مه ميتانوم اى قو َل َبريتان بتم كه در مجازات شما كاهش بته و هر كدامتان كه همكارى نكنيد جزايتان مرگ است! رو مىكند به سوى اولين نفر كه در جانب مقابلش نشسته است! خودته معرفى كن و بگو كه براى چى كارى به هرات آمدهايد؟ مه قيوم هستم مال صاحب! مگم اگر مه راست خوده بگويم شما مره آزار نمىدهيد؟ نى تو فقط راست خود بگو! كسى غرض دارت نخواهد بود! مال صاحب ما آمده بوديم ؛ نى نى ما را به زور راهى كردند كه بيائيمهرات و پس از نيمه شو امشب يك نفر به سراغ مه ميايه كه برايمان اكماالت برساند و همى شهر هراته ناامن كنيم! آيا شما حاضر هستيد كه بر سر قرار خود حاضر شويد تا رابط شما را ما شناسائى كنيم؟ بله صايب از جان و دل خود حاضر هستم كه براى وطن خود كاركنم! نفر بعدى خود معرفى كن! مه سيفالدين مىباشم از باشندگان شهر هرات براى چه كارى به هرات آمدى؟ مال صاحب مه به خاطر يك امر خالف قانون در ايران دستگير شدم و قريب بود كه قيد و بندى شوم كهيك نفر پيدا شد و گفت اگر با ما كار كنى از بندى خانه نجاتت مىدهيم و همى بود كه به ما مأموريت داد تا بيائيم به شهر هرات و ادامه مأموريت بعدا به ما ابالغ ميشه! -آيا آماده هستى براى گرفتار كردن ديگر خراب كارهاى ضد وطن با ما همكاری كنيد؟
35
روزهاى سربى در اردوگاه سفيد سنگ بله صاحب ! نفر بعدى ؛ هزاره سرميده! مه مال صاحب رسول هستم! براى چه به هرات آمدى! مال صاحب مه راگرفتند و به اردوگاه سفيد سنگ آوردند و بعد طرد مرز كردند ،زن و دخترم هم درايران مانده و... كلتان را از اردوگاه طرد مرز كردهاند -اى ره ما خو ميدانيم -و ميدانيم كه دولت ايران ازى خاطر كه مارا بتانه فريب بده يك تعداد اجير شدگان شان را مثل شما از طريق اردوگاه در داخل خاك وطن ما ميكند تا در اينجا صلح و امنيت ما و مردم ما را از بين ببرد! اى ره خوب مىفاميم آلى تو بگوى كه چى وظيفه دارى د اينجه و قرار هست چى كسى ره مالقات كنی؟ مال صاحب مه نى وظيفه دارم و نى هم قطى كسى قرار مالقات داروم!خو هزاره سر ميده در ميان ايقه آدم تو مىخواهى باز دروغ بگوئى و ما را گمراه كنى؟ نى مال به قران اينه راس مىگم كه نى قرار داروم و نى هيچ بالى ديگه! به خير صبا ميگم كه قران دگردن تو هزاره كافر بزنه كه ايقه نتانى دروغ بگوئى .باد تندى مىوزد از دور بر سر تير چراغ برق يك پيراهن آلوده به خون مىرقصد و آنسوى چراغ برق يك پارچه دراز كه بر رويش با خطى سرخ نوشته شده است آويزان است و گوئى هردم به شدت چيزى مثل پيراهنى آلوده به خون ميرقصد .انبوه مردم به سوى تير چراغ برق نزديك ميشود؛ بر روى پرده سفيد نوشته شده است: » اين است سزاى خائن به وطن ؛مزدور بيگانه«! باد پاهاى رسول راكه از ما بين تمبان سفيدش بيرون بر آمده است بر روى هوا شور مىدهد؛ شايد چيزى به رنگ سرخ بر روى پيراهن سفيدش نوشته است: رسول؛ آخرين نسل قربانى
33