Iranians Monthly November 2011

Page 1

‫ﻣ ﺎ ﻨﺎ‬

‫ﯽ‪-‬ا ﻤﺎ ﯽ ا ا ﯿﺎن اد ﻮ ﻮن‬

‫ﭘ‬ ‫ﺳﺎل ﻢ ‪ -‬ﻤﺎره ‪ 2‬آ‬

‫‪1390‬دﺳﺎ‬

‫‪42‬‬ ‫ﺮ ‪2011‬‬

‫درگذشت تاسف بار ھموطن عزيز آقای دکتر عباس نژاد را به خانواده ايشان و جامعه ايرانيان ادمونتون تسليت می گويد‪ .‬روحش شاد‪.‬‬ ‫‪ Mingay‬نشريه‬ ‫ايرانيان‪Photo‬‬ ‫‪by Maurice‬‬

‫ﻳﺎدداﺷﺖ ﺳﺮدﺑﻴﺮ‬

‫‪2‬‬

‫از ﻣﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮ ﻣﺎﺳﺖ‬

‫‪3‬‬

‫در ﺑﺎب ﻧﻈﺮ دادن‪ ،‬ﻗﻀﺎوت ﻛﺮدن‬

‫‪6‬‬

‫م سووليت تم ام مطال ب منت شره در ن شريه ب ه‬ ‫عھ ده نوي سنده و تھي ه کنن ده مطل ب ب وده و‬ ‫نشريه ايرانيان مسووليتی در قبال آن ندارد‪.‬‬

‫ﻓﺎرﺳﻲ ﺷﻜﺮ اﺳﺖ‬ ‫ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻧﺰدﻳﻜﺘﺮ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻬﺎي آﻣﺮﻳﻜﺎ ﺑﺎ‬

‫‪10‬‬

‫ﻋﺮاق و اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن‬

‫ﭘﮕﺎه ﺳﺎﻻري‬ ‫ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﮔﺎن اﻳﻦ ﺷﻤﺎره‪:‬‬

‫ﻋﻜﺲ اول‪ :‬ﺑﺮف ﭘﺎﻳﻴﺰي‬

‫ﭘﮕﺎه ﺳﺎﻻري‪ ،‬ﻓﺮزان ﻏﻼﻣﺮﺿﺎ‪ ،‬اﻣﻴﺮ ﺣﺴﻦ ﻧﺠﻔﻲ‬ ‫ﻋﻠﻲ ﺧﺎﻛﺒﺎزان ﻓﺮد‪ ،‬ﻣﺤﺴﻦ اﻧﻮاري‪ ،‬ﻧﻴﻤﺎ ﭘﻮر ﭘﺮﻫﻴﺰﮔﺎر‬ ‫آرش ﭘﻨﺎﻫﻲ ﻓﺮد‪ ،‬رﺿﺎ ﺟﻌﻔﺮي‪ ،‬ﺳﻔﺎﻧﻪ ﻣﺤﻘﻖ ﻧﻴﺸﺎﺑﻮري‬ ‫روﻳﺎ وﻗﺎر‬

‫ﻋﻜﺲ آﺧﺮ‪ :‬روز زﻣﺴﺘﺎﻧﻲ‬

‫ﻋﻜﺲ‪Maurice Mingay, Andreas Wonisch :‬‬

‫و ﻧﻈﺮﻳﻪ ﭘﺮدازي‬ ‫‪8‬‬

‫ﺳﺮدﺑﻴﺮ‪:‬‬

‫زﻧﺪﮔﻲ ﭘﺲ از ﻣﺮگ‬

‫‪12‬‬

‫از آرش ﻣﺤﻤﺪ ﭘﻮر و ﻧﺎﺻﺢ ﺧﺪاﻳﻲ‬

‫اﻧﺴﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﻧﺎم ” ﺗﻮ “‬

‫‪15‬‬

‫ﺻﻔﺤﻪﺑﻨﺪي‪ :‬ﻣﻮﻧﺎ ﺳﺎﻋﺪي‬

‫ﻧﺎﮔﻔﺘﻨﻲ‬

‫‪16‬‬

‫ﻳﺎد ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻳﻢ از ﺳﻨﺠﺎب ﻫﺎ‪...‬‬

‫‪18‬‬

‫ﺷﻌﺮ‬

‫‪19‬‬

‫ﻣﻬﻠﺖ ارﺳﺎل ﻣﻘﺎﻻت ﺗﺎرﻳﺦ ﭘﺎﻧﺰدﻫﻢ ﻫﺮ ﻣﺎه ﻣﻲﺑﺎﺷﺪ‪.‬‬

‫ﻫﻴﺄت اﺟﺮاﻳﻲ‪ :‬ﻧﻴﻤﺎ ﻳﻮﺳﻔﻲ‪ ،‬ﺧﺴﺮو ﻧﺎدري‬

‫ﭘﻴﺸﻨﻬﺎدات و ﻣﻘﺎﻻت ارﺳﺎلﺷﺪه ﭘﺲ از اﻳـﻦ ﺗﺎرﻳـﺦ‬

‫ﻣﺤﺴﻦ ﻧﻴﻚﺳﻴﺮ‪ ،‬ﻣﺤﻤﺪ ﻋﻠﻲ ﻓﺎﺧﺮي‪ ،‬ﺣﺴﺎم ﻳﺰدان ﭘﻨﺎﻫﻲ‬ ‫ﻋﻠﻲ ﺧﺎﻛﺒﺎزان ﻓﺮد‬

‫در ﺷﻤﺎرهي ﺑﻌﺪي ﻣﻨﻌﻜﺲ ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ‪.‬‬ ‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫"گرﯾه" کردن و اشک رﯾختن بـرای اﯾـن دوچـرخـه ھـا‬ ‫سوارھا از راھی برای تخليه مقـطـعـی درد و تشـوﯾـش‪،‬‬

‫ﻳﺎدداﺷﺖ ﺳﺮدﺑﻴﺮ‬

‫تبدﯾل به روضه خوانی تمام نشدنی مصائب ِ تحمل ناپذﯾر ِ‬

‫ﻗﺮﺑﺎﻧﻲ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ!‬

‫زندگيشان شده اسـت‪ .‬مـی خـواھـم دربـاره دوچـرخـه‬

‫ﭘﮕﺎه ﺳﺎﻻري‬

‫سوارھای "ھميشه قربانی" بنوﯾسم‪.‬‬

‫زﯾر بار زور ِ زندگی گاھی نباﯾد رفت‪ .‬ﯾعنـی ھـيـچ وقـت‬ ‫نباﯾد رفت‪ .‬فقط چون از واژه ھای مطلقی مثل "ھيچ وقت"‬ ‫ھم بھتر است اجتناب کرد می گوﯾم "گـاھـی"‪ .‬شـبـيـه ِ‬ ‫دوچرخه سواری در ﯾک جادۀ کوھستانی پر از چالـه ھـای‬ ‫کوچک و بزرگ است‪ .‬آدم ھا متناسب با بزرگی چرخ ھای‬ ‫دوچرخه ھاﯾشـان‪ ،‬مـھـارتشـان در دوچـرخـه سـواری و‬ ‫انتخاب ِ مسير ِ رکاب زدن‪ ،‬با چاله ھای مختلفـی مـواجـه‬ ‫شده‪ ،‬به درون آنھا سقوط و ﯾا از روی آنھا عبور می کننـد‪.‬‬

‫تمام بد بياری ھای زندگی ﯾک "قربانی" تقصيـر فـرد ﯾـا‬ ‫افراد دﯾگری است‪ .‬ھميشه اگر "چنان طـور" نشـده بـود‬ ‫"چنين طور" ھم نمی شد‪ .‬به ندرت عـبـارت "تـقـصـيـر از‬ ‫خودم بود" ﯾا "اﯾکاش جور دﯾگری عـمـل کـرده بـودم" در‬ ‫ترکيب جمله بندی ھای ﯾک "قربانی" شنيده مـی شـود‪.‬‬ ‫تمام نا کارآمدی ھای شخصی ِ فـرد قـربـانـی بـه دلـيـل‬ ‫وابسته بودن به خطای سرزده از دﯾگری‪ ،‬ھميشه نـادﯾـده‬ ‫گرفته می شود‪.‬‬

‫سوخت و سوزی ھم در کار نيست‪ .‬ھر قدر ھـم مـاھـر و‬

‫"قربانی" شاﯾد به طور موقت چنـد نـفـری ھـم درد و‬

‫جاده ھر چه قدر به نظر صاف و چرخھای دوچرخه ھر چـه‬

‫غمخواربرای کاستی ھای زندگی اش پيدا کـنـد ولـی بـه‬

‫قدر ھم که بزرگ‪ ،‬ھر دوچرخه سواری باالخـره ﯾـک روزی‬

‫زودی در تک تک غمخواران امروز ھم مشکلی‪ ،‬خـطـاﯾـی‪،‬‬

‫ﯾک جاﯾی در ﯾک چاله ای ﯾا گـاھـی حـتـی چـاھـی فـرو‬

‫قصوری‪ ،‬چيزی پيدا می کـنـد و بـاز بـه انـزوای زنـدگـی‬

‫می افتد! درست مثل بدبياری ھای زندگی‪ .‬مثل تمـام آن‬

‫ھميشه زندان گونه اش بر می گردد‪ .‬برای "قربانـی"‪ ،‬بـه‬

‫مواردی که برای ھر کدام از ما در زندگی الاقل ھزار بـاری‬

‫ازای تک تک احساسات منفی ای که در طول شبـانـه روز‬

‫پيش آمده است‪ .‬زندگی ھمان جاده کوھستـانـی و فـرد‬

‫تجربه می کند‪ ،‬در دنيای بيرون از خودش "مـقـصـر" وجـود‬

‫فرد ِ ما دوچرخه سوارﯾم‪ .‬وقتی چرخ ھای جلو در چاله ای‬

‫دارد‪ .‬ھميشه از زندگی و سرنوشت‪ ،‬سوال ِ تکراری ِ "آخر‬

‫گير می کنند وکنترل دوچرخه از دست خارج می شـود و‬

‫چرا برای من؟" را می پرسند و بی شـک بـه نـدرت ھـم‬

‫برای لحظاتـی جـای زمـيـن و آسـمـان بـا ھـم عـوض‬

‫پاسخی براﯾش درﯾافت می کنند‪" .‬قربانی" به طور آگاھانه‬

‫می شوند چه کار می کنيم؟‬

‫انتخاب می کند که به جای بيرون آمدن از "چالـه" و پـيـدا‬

‫زﯾر بار زور ِ زندگی نباﯾد رفـت‪ .‬مـی خـواھـم دربـاره آن‬ ‫دسته ای از دوچرخه سوارھا بنوﯾسم که سـقـوط در ھـر‬ ‫چاله براﯾشان فرصتی است بـرای عـزاداری ھـای تـمـام‬ ‫نشدنی‪ ،‬جلب ترحم اطرافيان و به کار گرفتن اﯾـن تـرحـم‬ ‫برای اﯾجاد ارتباط با ساﯾر دوچرخه سوارھا‪ .‬آن گروھی که‬ ‫غالبا مدت ھـای مـدﯾـد تـه ھـر چـالـه ای در تـارﯾـکـی‬ ‫می نشينند‪ ،‬دست ھمکاری رھگذران غرﯾبه ﯾا آشنا را رد‬ ‫می کنند و تمام تمرکز و نيروﯾشان صرف شرح و تـفـصـيـل‬ ‫دادن به بدبختی ھا و بد شانسی ھاﯾشان می شود‪.‬‬

‫کردی راھی برای پر کردن آن و جلوگيری از رخ دادن تجربه‬ ‫مشابه برای دوچرخه سواران دﯾگر‪ ،‬ته چاله بنشيند و بـر‬ ‫حال زار خود اشک برﯾزد و دوچرخه سوار قبلی که از کـنـار‬ ‫چاله بی توجه عبور کرده بوده را "لعنت" کنـد‪" .‬قـربـانـی"‬ ‫ھربار که کسی حالی از احوالش می پرسد بـا خـالقـيـت‬ ‫بيشتری به شرح مصائبش می پردازد‪ ،‬جزئيات بـيـشـتـری‬ ‫به حادثه اضافه می کند و تصوﯾر ذھنی اش را از آن واقعـه‬ ‫دقيق تر‪ ،‬شفاف تر و زنده تر می کند‪ .‬شگفت انگيز اسـت‬ ‫که ذھن آدمی چه تواناﯾی عجيبی در بـازسـازی تـجـربـه‬ ‫ھای مثبت ﯾا منفی زندگی دارد و با ھـر بـار بـازسـازی ِ‬ ‫"درد"‪ ،‬آن تجربه را دوباره با ھمان شدت روز اول احسـاس‬ ‫می کند‪.‬‬

‫‪2‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫"قربانی" بودن اصال کار سختی نـيـسـت‪ .‬و ھـمـه مـا‬ ‫دوچرخه سوارھا خواسته ﯾا نا خواسته تا حدی در نـقـش‬ ‫"قربانی" ظاھر می شوﯾم‪ .‬اصوال ﯾک "قربانی" ِ پنـھـان در‬

‫از ﻣﺎﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺮ ﻣﺎﺳﺖ‬

‫درون ھمﮥ ما ھست که کـم ﯾـا زﯾـاد در رفـتـار مـا بـروز‬ ‫می کند‪.‬‬

‫ﻓﺮزان ﻏﻼﻣﺮﺿﺎ‬

‫واقعيت اﯾنجاست که "اشک" ھـای مـا تـوانـاﯾـی حـل‬ ‫مشکالت ما را ندارند‪ .‬و ھيچ رھگذری ھم تا ابد بـه شـرح‬ ‫پرﯾشانی ما گوش نمی کند‪ .‬واقعيت اﯾنجاست که مـا بـر‬

‫"حرف را بايد زد‬ ‫درد را بايد گفت‬

‫عملکرد افراد و بر موقعيت ھای محيط بيرونمان کوچکترﯾـن‬ ‫تسلطی ندارﯾم‪ .‬ولی بر "برداشت" مان از عملکرد آن ھـا‬ ‫چرا!‬

‫سخن از مھر من و جور تو نيست‬ ‫سخن از تو‬

‫ما نمی توانيم کسی را مجبور کنيم کـه نـژادپـرسـتـانـه‬ ‫رفتار نکند‪ ،‬ولی می توانيم نادﯾده گرفتن رفتار منفی او را‬ ‫تمرﯾن کنيم‪ .‬ما نمی توانيم به تک تـک آدم ھـا سـيـلـی‬

‫متالشي شدن دوستي است‬ ‫و عبث بودن پندار سرورآور مھر"‬

‫بزنيم‪ ،‬از تک تک آدم ھا شکاﯾت کنيم‪ ،‬ھمه را به باد انتقاد‬ ‫بگيرﯾم‪ ،‬ولی می توانيم نادﯾده گرفتن ِ آن ھـا را تـمـرﯾـن‬ ‫کنيم‪ .‬ذھن آدم ھا را نمی شود عوض کرد‪ .‬ذھن "خود" را‬ ‫چرا‪ .‬اگر ھمه دارند ھر روز حق شما را زﯾر پا می گـذارنـد‪،‬‬ ‫اگر ھمه ھميشه نگاه بدی نسبت بـه شـمـا دارنـد‪ ،‬اگـر‬ ‫ھميشه دليلی برای لذت نبردن از ميھمانی ھاﯾی که بـه‬ ‫آن ھا دعوت می شوﯾد دارﯾد‪ ،‬اگر ھمـه بـدبـخـتـی ھـای‬ ‫زندگی شما زﯾر سر ِ کس ِ دﯾگری اسـت‪ ،‬اگـر ھـمـه بـد‬ ‫ھستند‪ ،‬ﯾعنی شما "قربانی" ِ پـنـھـانـی دارﯾـد کـه دارد‬ ‫آزادانه درونتان زندگی می کند!‬

‫)حميد مصدق(‬ ‫سالم ﯾار دبستانی‪ .‬ﯾه چند قدمی با من بيا باھات حرف‬ ‫دارم‪ .‬ﯾه ذره حاشيه داره‪ ،‬ولی تلخيش تو حاشـيـه شـه‪.‬‬ ‫تکرار مکرراته‪ ،‬اما ﯾه خورده بيشتر روشنت مـيـکـنـه‪ .‬اگـر‬ ‫روشن ھم ھستی که دﯾگه ھيـچـی! شـاﯾـد ﯾـه خـورده‬ ‫گُربگيری ولی برای آﯾندمون خـوبـه‪ .‬حـداقـل بـرای نسـل‬ ‫آﯾندمون‪.‬‬ ‫داستان از اﯾنجا شروع شد‪" :‬آی خـانـم‪ ،‬آی آقـا اجـازه‬

‫ھر چه زودتر تکليفش را مشخص کنيد‪ ،‬زنـدگـی زودتـر‬ ‫زﯾبا می شود‪ .‬چاله ھا زودتر پـر مـی شـونـد‪ ،‬دوچـرخـه‬ ‫سواری زودتر جذابيت خود را بـه دسـت مـی آورد‪ ،‬درد ِ‬ ‫کمتری می کشيد‪ .‬و "انتخاب" ﯾعنی ھمين‪.‬‬

‫بده‪ ...،‬بحث نکن‪...‬ای بابا‪...‬صبر کن‪ ،‬ﯾک کالم‪ ،‬ختم کـالم‬ ‫جانم "از ماست که بر ماست"‪ .‬اﯾن آخرﯾن نظری بـود کـه‬ ‫می تونست تموم کننده بحثی باشه که ﯾکی از دوستـام‪،‬‬ ‫با دﯾدن صحنه ای تو دانشگاه‪ ،‬تو فيس بوک راه انـداخـتـه‬ ‫بود‪" :‬دوستان عزﯾزی که در دنيای واقعی بربر به آدم نـگـاه‬ ‫میکنيد ولی ادب سالم کردن و ﯾا حتی جواب سالم دادن‬

‫زمستان بر شما مبارک‪ .‬گرم باشيد‪.‬‬

‫را ندارﯾد! با عرض پوزش میخواھم از لـيـسـت دوسـتـانِ‬ ‫فيسبوکی پاکتان کنم‪ .‬ﯾک ساعت وقت دارﯾد که خـودتـان‬ ‫بساطتان را جمع کنيد و بروﯾد که بعدا با خـيـال راحـت بـا‬ ‫خودتان بگوﯾيد‪:‬دختره پرروی تازه به دوران رسيـده از خـود‬ ‫متشکر بی فرھنگ‪ ،‬خيال میکنه کی ھست؟"‪.‬‬

‫‪3‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫ﯾکی دﯾگه ھم در جوابش نوشته بود‪ " :‬من ھنوز بعد از‬

‫ﯾادش بخير قدﯾما‪ ،‬اﯾرانو ميگم‪ .‬خاطرات زﯾـاده‪ .‬خـوبـاش‬

‫دو سال در اﯾن دانشگاه از قواعد سالم کردن اﯾرانی ھا به‬

‫بيشتر از بداش‪ .‬مشکالت بيشتر بود ولی بـيـن بـچـه ھـا‬

‫ھم سر در نياوردم!" اون موقع بود که فھمـيـدم اوضـاع از‬

‫صميميت ھم بيشتر‪ .‬ميدونی چی ميگـم‪ .‬وقـتـای نـاھـار‬

‫اﯾن خرابتره! پس فقط سالم ھای من نيست که تـو دﯾـوار‬

‫ﯾادته؟ ﯾار دبستـانـی خـونـدن ھـا جـلـوی سـلـف و‪. ...‬‬

‫می خوره و اشکال از عينک ﯾا لنزطبی طرف ھم نـيـسـت‬

‫خوب بودا ولی ﯾه وقتاﯾـيـش ھـم )خـيـلـی وقـتـاش( ﯾـه‬

‫که بربر تو چشمات نگاه ميکنه و روشو ميکنه اون طرف‪.‬‬

‫جاھاﯾيش )خيلی جاھاش( اﯾراد داشـت‪ .‬بـذار ﯾـه مـثـال‬

‫ھمش ھم سالم نکردن نبود‪ .‬ﯾک وقت دﯾـگـه ھـم بـه‬ ‫حال خراب جناب اوضاع پی برده بودم‪ .‬اون وقتی بـود کـه‬ ‫برای مجله اﯾرانيان ادمونتون از اﯾران و گردشگری و تمدن و‬ ‫معماری و از اﯾن جورچـيـزا مـيـنـوشـتـم‪ .‬زمـانـی کـه بـا‬ ‫ھزارگرفتاری )اوناﯾی که خودتم داری( و کار و تـز دکـتـری‪،‬‬ ‫ميشستم و با انرژی راجع به مملکتم و زﯾـبـاﯾـی ھـاش و‬ ‫دھات کوره ھاش و قدمتش و جاھاﯾـی کـه خـودم تـوش‬ ‫زندگی کردم و رو خاکش قدم گذاشتـم و حسـش کـرده‬ ‫بودم مينوشتم و عکسـاﯾـی کـه گـرفـتـه بـودم را بـرای‬ ‫دوستای اﯾنورﯾم به اشتراک می گذاشتـم‪ ،‬و ﯾـکـی دوتـا‬ ‫الﯾک تحوﯾل ميگرفتم‪ .‬ميگفتم شاﯾد اشکال از قـلـم مـنـه‪.‬‬ ‫ولی دﯾدم نه‪ ،‬دورو برﯾام بچه شيراز و مشھد و اصفھـان و‬ ‫ﯾزد و رشت و اردبيل و ﯾه چندتاﯾی ھم تھران و علی آباد و‬ ‫ﯾا شھرستانھای اطرافشون ھستند ولی ﯾه عکس درست‬ ‫حسابی از والﯾتشون تو پروفاﯾلشون پيدا نمی شه‪ .‬ولـی‬ ‫وقتی از کشورشون فرار ميکنن‪ ،‬البته به نام فرار مغزھا ﯾـا‬ ‫به نام نَموندن اُسکُل ھا )لغت نامه دھخدا‪" :‬اسـکـل نـام‬ ‫نوعی پرنده که گوﯾند با خروج از النه آنرا گـم مـی کـنـد‪.‬‬

‫ساده بزنم که دوباره برگردﯾم تو باغ‪ .‬با من ھستی دﯾگه ؟‬ ‫خوبه‪ .‬استادا رو ﯾادته؟ بعضيھاشون سرشون ھمش پاﯾين‬ ‫بود ﯾا وقتی از کنارت رد می شدن سعی می کردن بـھـت‬ ‫نگاه نکنن‪ .‬با خودم فکر می کردم خـب ﯾـه جـواب سـالم‬ ‫دادن ﯾا ﯾه کله تکون دادن ﯾا ﯾه ِاھِم ﯾا اوھوم در پاسخ ﯾـک‬ ‫سالم مگه چقدر انرژی ازشون ميگيره؟ وقـتـی پـذﯾـرشـم‬ ‫اومد‪ ،‬گفتم‪" :‬اﯾول‪ ،‬ميرﯾم تو ﯾه محيـط آکـادمـيـک دﯾـگـه‪،‬‬ ‫اوضاع درست ميشه‪ .‬درست شدھا‪ ،...‬ولی نشد!!! جای‬ ‫استادا با دانشجو ھا عوض شد‪ .‬استاداﯾی که تو اﯾران اگر‬ ‫بھشون جناب آقای دکتر )اسم فاميل( رو نمی گفتی باﯾـد‬ ‫منتظر ﯾک خبر ناگوار تو آخر ترم می شدی‪ ،‬حاال اﯾنجا ازت‬ ‫می خوان که با اسم کوچيک صداشون کنی و ھی سـالم‬ ‫و احوالپرسی و نوکرم چاکرم تحوﯾلشون بدی‪ .‬اون اواﯾل ﯾه‬ ‫دو سه ماھی طول کشيد تا خودمو راضـی کـنـم کـه بـه‬ ‫ﯾکی از استادا که اسمش داگالس ھسـت بـگـم "داگ"‪.‬‬ ‫اما چشمتون روز بد نبينه‪ ،‬از اون طرف‪ ،‬بـه بـه‪ ،‬بـرو بـچ‬ ‫اﯾرانی‪ ،‬که خدا روز بروز داره زﯾادترشون ميکنه‪ ،‬راه و رسم‬ ‫استادای تو اﯾرانشونو سوغاتی آوردن کانادا ‪.‬‬

‫اسکل در زبان مردم کنـاﯾـه از کـودن و احـمـق اسـت و‬

‫شاﯾد فکر می کنن اﯾنجا کشتی نوحه و اونا ھم از دماغ‬

‫پيشينه کاربردش به صدھا سال پيش می رسـد‪ (".‬و ﯾـا‬

‫فيل افتادن )امثال و حکم ‪ -‬علی اکبر دھخدا(! ﯾا شاﯾد ھم‬

‫ميرن ﯾه کشور اروپاﯾی‪ ،‬عکس ھا شون با در و دﯾوار و بـرج‬

‫فکر ميکنن وقتی تو دانشگاه راه ميرن‪ ،‬ھمه ھالک خـفـن‬

‫و باروھای اﯾنجاھا آپلود ميشه‪ .‬البته ناگفـتـه نـمـونـه کـه‬

‫بودنشونن‪ .‬بازم دم چاﯾنيز ھا گرم! سـالم کـه بـھـشـون‬

‫دوستان به مکزﯾک و کـوبـا و امـارات عـربـی ھـم رحـم‬

‫ميکنی‪ ،‬ﯾه صداﯾی ازشون در مياد‪ .‬آقا‪ ،‬خانم‪ ،‬حـاال بـگـرد‬

‫نمی کنن‪ .‬چی بگم واال‪ .‬ای سا ﯾو ِای و داسـتـان ھـاش‬

‫دنبال دليلش؟؟؟ دنبال اﯾن قضيه بـودم کـه چـرا ھـرچـی‬

‫ھم که بماند‪ .‬اﯾن ھمه تالش و وقت و انرژی بذازی‪ ،‬بـعـد‬

‫تحصيالتمون باالتر ميره و جمع ھا کوچکتـر مـيـشـه ﯾـا از‬

‫ھم فحش بخوری ﯾا جای تقدﯾـر از زحـمـاتـت‪ ،‬تـا چـوبـه‬

‫کشورمون بيشتر دور ميشيم‪ ،‬قلب ھامون از ھـم دورتـر‬

‫انتقادھای کشنده بری‪ .‬نمی خوام از بـحـث اصـلـيـم دور‬

‫ميشه‪ .‬فکر کنم دنبال جواب اﯾن قضيه روباﯾد تو ھيچستان‬

‫شم‪ .‬کال‪ ،‬داستان‪ ،‬داستان عسل و گازگـرفـتـنـه‪ .‬اﯾـن تـا‬

‫بگردﯾم که ميگه‪" :‬گشتم نبود‪ ،‬نگرد نيست‪ ".‬فرھنـگـمـون‬

‫اﯾنجاش‪ .‬با من ھستی دﯾگه! خوب خوبه‪ ،‬ﯾـه سـر بـرﯾـم‬

‫که قربونش برم مال باالشھر و اﯾناست )باال شھر ھـمـون‬

‫اﯾران تا حاشيه اش بيشتر شه‪.‬‬

‫آخـر‬ ‫شھرھاﯾی که تو پاراگراف قبلی گفتم(‪ .‬ھممونم کـه‬ ‫ِ‬ ‫اعتماد به نفس و تحصيالت و کالس و دماغھای سر باال و‬

‫‪4‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫تيرﯾپ خفن و خالصه آخر ﯾه وجب مونده برسی بـه خـدا‪.‬‬

‫با چه معياری می خواﯾم آﯾـنـدمـون رو تـخـمـيـن بـزنـيـم‪.‬‬

‫ناز شستت کوروش‪ .‬چی کاشتی‪ ،‬چی شد!‬

‫با وحدت نداشته مون ﯾـا غـيـرت قـيـصـرﯾـمـون کـه داره‬

‫اصال رفيق سالم کردن و اﯾنا رو داشته باش ﯾه گـوشـه‪،‬‬ ‫جلوتر کارش دارﯾم دوباره‪ .‬می خوام ﯾه جور دﯾـگـه بـاھـات‬ ‫اختالط کنم‪ .‬بيا تقصيرھا رو بندازﯾم گردن اﯾن انگليس بـی‬ ‫ھمه چيز‪ .‬با ﯾه داستان کوتاه ادامه ميدم‪ .‬ﯾه روزی‪ ،‬ھمين‬

‫گاوچرونی ميشه؟ مسلما اولين قدم رو خوب برداشـتـيـم‪،‬‬ ‫سالم ندادن به ھمدﯾگه‪ .‬خيلی سادست نه؟ حتی تو ﯾـه‬ ‫جامعه کوچک اﯾرانی اﯾن سر دنيا "سالم" زورکی بـه ھـم‬ ‫می کنيم‪ .‬عاليه! معرکست!‬

‫طور که داشتم دنبال درستی نتاﯾج تحقيقاتم تو درسھـای‬

‫بياﯾن مثل قدﯾما با ھم دوست باشيم‪ .‬جيم جمالتو ميـم‬

‫آماری که پاس کردم ميگشتم و ھِی با خودم تکرار ميکردم‬

‫مرامتو کاف کمالتو عشق است اﯾرانی‪ .‬می خوام ﯾه جای‬

‫که‪ " :‬خدا پدر و مادر" تاد راجرز" )استاد آمارم( و بـيـامـرزه‬

‫با صفا ببرمت‪ .‬اشعار حميد مصدق‪ .‬بذار ﯾه چند بيتی ھـم‬

‫که من و حسابی از لحاظ آماری ردﯾف کـرد‪ "،‬ﯾـک دفـعـه‬

‫اون برای من و تو بگه‪ .‬منتھا اگر دخـتـر ﯾـا پسـر خـوبـی‬

‫رفتم تو حال و ھوای کالسش و حرفھاش که مـی گـفـت‪:‬‬

‫باشی و سالم کنی! مثل من به ھمتون‪" :‬سالم ھموطن‪،‬‬

‫" تمام اوناﯾی که سياست مـی دونـن‪ ،‬آمـارشـنـاسـن و‬

‫ھم شھری ھم دانشگاھی‪...‬درود و دوصـد بـدرود‪ ،‬مـن‬

‫اوناﯾی که نميدونن سياستمدار نيـسـتـن‪ "،‬و وقـتـی مـا‬

‫ھمون ﯾار دبستانيتم‪".‬‬

‫اذﯾتش ميکردﯾم که ای بابا بازار گرمی بسه و داری زﯾـادی‬ ‫از آمار تعرﯾف ميکنی ميگفت‪" :‬ﯾه روزی به حرف اﯾن پيرمرد‬ ‫ميرسين‪ ".‬خالصه‪ ،‬از اونجاﯾی که بگی سياست‪ ،‬مـيـگـم‬

‫چه كسي مي خواھد…‬ ‫من و تو ما نشويم‬

‫برﯾتانيای کبير و ﯾاد مصاحبه معروف اون انگليسيه با آخرﯾن‬ ‫شاه اﯾران تو دھه ھفتاد ميالدی )کـه کـمـتـر اﯾـرانـی تـو‬ ‫ﯾوتيوب ندﯾده( ميافتم‪ .‬به مصاحـبـه کـنـنـده انـگـلـيـسـی‬ ‫می گفت‪ " :‬در ده سال آﯾنده ما به جاﯾی مـيـرسـيـم کـه‬ ‫شما ھستيد و در بيست و پنج سال آﯾنده )ﯾـعـنـی دھـه‬

‫خانه اش ويران باد‬ ‫من اگر ما نشوم ‪ ،‬تنھايم‬ ‫تو اگر ما نشوي‬

‫پيش( ما )اﯾران( جزو کشورھای مـرفـه جـھـان خـواھـيـم‬ ‫شد!" با خودم گفتم ﯾا اﯾـن بـابـا آمـارتـوپ بـلـده ﯾـا اون‬ ‫انگليسی رو خر گير آورده‪ .‬شوخی که نيست‪ ،‬انگليـسـه‪.‬‬ ‫از قدﯾم ندﯾما صاحب دنـيـا و اﯾـن کشـورھـای مشـتـرک‬

‫خويشتني‬ ‫…‬

‫المنافع )کانادا و استراليا( بوده و ھسـت‪ .‬در ھـر صـورت‬ ‫ميدونستم تاد راجرز دروغ نميگه‪ .‬دوباره با خـودم گـفـتـم‪:‬‬ ‫" عجب تخمينی زد خدا وکيلی‪ .‬حتـمـا اون بـابـا مـعـنـی‬ ‫ھمسانی وارﯾانس ھا و ﯾا به تعبير من "وحدت مـلـی" رو‬ ‫بلد بوده ولی اون ﯾکی انگليسيه روی انحراف نتاﯾج آمـاری‬ ‫اون بابا بيشتر حساب کرده بوده‪ .‬بذار اﯾنجوری برات بـگـم‪.‬‬ ‫ندارﯾم فدات شم‪ ،‬ندارﯾم‪ .‬وحدت ملی ندارﯾم‪ .‬اﯾنم اضـافـه‬ ‫کن به جھل افيونی از نوع مارکسی و جک ھای نـژادی و‬ ‫قومی‪ .‬معجون پرمالتی که غرب برای ما درسـت کـرد تـا‬ ‫باھاش نسل سازی کنيم! خودمونيم‪ ،‬ھمش ھم تـقـصـيـر‬ ‫اﯾن و اون نيست دﯾگه‪ .‬از ماست که بر ماست‪ .‬حـواسـت‬ ‫به من ھست؟ حاال بيا تو گود ببينم چند مـرده حـالجـيـم!‬

‫‪5‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫در مکالمات صوری باال‪ ،‬چند عنصر قابل بحث بـه چشـم‬ ‫ميخورد‪ :‬نظر دادن‪ ،‬قضاوت کردن ‪ ،‬نظرﯾه پردازی و الـبـتـه‬

‫در ﺑﺎب ﻧﻈﺮ دادن‪ ،‬ﻗﻀﺎوت ﻛﺮدن و‬ ‫ﻧﻈﺮﻳﻪ ﭘﺮدازي‬

‫پرخاش جوئی )خشونت گفتاری( که در لفافه بيـان شـده‬ ‫است‪ .‬اﯾن نوشتار سعی دارد که در مورد مکالمـات بـاال و‬ ‫اجزای پنھان گفتاری در آنھا "ارائه نظری" داشتـه بـاشـد‪.‬‬

‫اﻣﻴﺮ ﺣﺴﻦ ﻧﺠﻔﻲ‬

‫در اﯾن راستا‪ ،‬صحت و سقم اﯾن گفتارھا )در مکان‪ ،‬زمان و‬ ‫نوشتار زﯾر به ھيچ عنوان قصد ارزش گـذاری اخـالقـی‬ ‫نداشته‪ ،‬بلکه صرفا در راستای تفکيک چند مفھـوم اسـت‬ ‫که به کرات ممکن است در مـکـالـمـات عـادی و روزمـره‬ ‫وھمچنين در مکالمات جدی استفاده شود‪ .‬در ابتدا‪ ،‬چـنـد‬ ‫مکالمه خيالی بين شخـصـيـت ھـای غـيـر واقـعـی ‪ ،‬در‬ ‫راستای ملموس تر شدن موارد مورد بحث آمده است ‪:‬‬

‫بستری که استفاده شده اند( مورد نظر نيست‪ .‬در ادامه‪،‬‬ ‫به چند نکته که شامل تفاوت نظر و قضاوت‪ ،‬لزوم پرھيز از‬ ‫نظرﯾه پردازی بی بنيه‪ ،‬مسئوليت پذﯾری متناسب با حوزه‬ ‫انتشار نظر ﯾا نظرﯾه‪ ،‬و دوری گزﯾدن از پرخاش گری کالمی‬ ‫است‪ ،‬به اجمال پرداخته می شود‪.‬‬ ‫نکته ‪ :١‬مرز بين نظر دادن و قضاوت کردن‪ ،‬مـرز بسـيـار‬ ‫بارﯾکی است‪ .‬در مورد مسائلی که تعداد پارامترھای موثـر‬

‫مورد ‪:١‬‬

‫در آن زﯾاد و بعضا ناشناخته است )مانند علوم انسـانـی و‬ ‫‪-‬فالنی رو دﯾدی چقدر چاق شده؟‬

‫اجتماعی(‪ ،‬تشخيص اﯾن مرز اھـمـيـت بـيـشـتـری پـيـدا‬

‫ آره‪ ،‬حتما خيلی غذا ميخوره‪ ،‬بھش ميخوره آدم تنبلـی‬‫ھم باشه‪ ،‬تا حاال ﯾکبار ھم تو جيم ندﯾدمش‪...‬‬

‫می کند‪ .‬ميتوان گفت که ھنگامی که شخص از تجربـيـات‬ ‫فردی و مقاﯾسه اخالقی خود استفاده می کنـد‪ ،‬از نـظـر‬ ‫دادن به قضاوت کردن سوق پيدا کرده است‪ .‬از آنـجـا کـه‬ ‫تجربيات فردی محدود و اخالق نسبی است وبا توجـه بـه‬

‫مورد ‪:٢‬‬

‫اﯾنکه ھردو تحت تاثيرعوامل محيطی فـراوانـی ھسـتـنـد‪،‬‬ ‫‪-‬فالنی رو ميشناسی؟‬

‫قضاوت ھا متفاوت و غير قابل تعميم ميشوند‪ .‬شاﯾان ذکـر‬

‫ نه چندان‪ ،‬خيلی باھاش برخورد نداشتم‪ .‬ولـی انـگـار‬‫بچه ھا خيلی خوششون نمياد ازش‪ ،‬ملت اﯾنجا که مـيـان‬ ‫بيشترشون قاطی ميکنن‪ ،‬تازه "فالن" دپارتمان ھـم درس‬ ‫ميخونه‪ ،‬مثله بقيشونه‪ ،‬آدمای عجيب غرﯾبين‪...‬‬

‫است که قضاوت کردن ھمچون نظر دادن‪ ،‬بسته به زمـان‪،‬‬ ‫مکان و بستری که در آن اعمال می شوند ‪ -‬حـوزه فـردی‬ ‫)مثل بالگ(‪ ،‬حلقه دوستان‪ ،‬جمع دوسـتـان و آشـنـاﯾـان‬ ‫)مثل فيسبوک(‪ ،‬حوزه عمومی )مانند نشرﯾه و روزنامه(‪...‬‬ ‫ ) ‪ (١‬قابليت توجيه ﯾا رد شدن دارند و به خودی خود عمل‬‫منفی ﯾا مثبتی محسوب نمی شوند‪.‬‬

‫مورد ‪:٣‬‬ ‫‪ -‬اﯾن اخبار اﯾران فقط اعصاب آدم رو خورد ميکنه‪.‬‬

‫نکته ‪ :٢‬نکته بسيار مھمتر‪ ،‬گذار از نظر و قضـاوت بـه‬ ‫سوی نظرﯾه پردازی است‪ .‬در علوم طبـيـعـی و رﯾـاضـی‪،‬‬

‫‪ -‬مسخرست دﯾگه بابا‪ ،‬ملت نشستن تو خونه صداشون‬

‫مراحل اﯾجاد ﯾک نظرﯾه‪ ،‬از مشاھده تا رسيدن به نـظـرﯾـه‪،‬‬

‫ھم در نمياد‪ ،‬فقط ھم ادعان‪ ...‬تونس و مصـر و لـيـبـی و‬

‫تعرﯾف شده و به ترتيب طی می شوند‪ .‬مساله مھم اﯾـن‬

‫سورﯾه رو نگا کن‪ ،‬ملت جونشون رو گرفتن کف دستشـون‬

‫است که ﯾک ذھن رﯾاضی وار )‪ ،(٢‬در صدد نظرﯾـه پـردازی‬

‫و رفتن تو خيابون‪ ،‬بعد تو اﯾران چـی؟ ھـيـچـی‪....‬انـتـظـار‬

‫در مواردی بر آﯾد که به ذات خود‪ ،‬نظرﯾـه پـردازی در آنـھـا‬

‫اوضاع بھتر از اﯾن رو داشتی؟‪...‬‬

‫مشکل و ھمراه با عدم قطعيت باشد‪ .‬از جمله اﯾن مـوارد‪،‬‬ ‫علوم اجتمائی و انسانی است که در برخی از مـوارد )بـه‬ ‫مانند علم اقتصاد ﯾا ھـواشـنـاسـی(‪ ،‬از نـظـرﯾـه آشـوب‪،‬‬

‫‪6‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫سيستم ‪ ،‬و ﯾا بازﯾھا در تحلـيـل مـوردی آنـھـا اسـتـفـاده‬

‫نکته ھنگامی اھميت بيشتری مييابـد کـه در ﯾـابـيـم در‬

‫ميشود )‪. (٣‬‬

‫بسياری از موارد‪ ،‬اعمال خشونت گفتاری در نـظـر دادن‪،‬‬

‫نظرﯾه پردازی در اﯾن علوم‪ ،‬نياز به مطالـعـه گسـتـرده و‬ ‫تحقيق علمی و مفصل چند جانبه دارد و نميتوان فقـط بـر‬ ‫حسب تجربيات شخصی به توليد آن دست زد‪ .‬دادن ﯾـک‬

‫قضاوت کردن و ﯾا نظرﯾه پردازی‪ ،‬جدای از درست ﯾـا غـلـط‬ ‫بودن مفھومی آن‪ ،‬مقبوليت ﯾا مردودﯾت آنھا را بـه شـدت‬ ‫تحت تاثير قرار می دھد‪.‬‬

‫حکم کلی در بسياری از اﯾـن مـوارد )ھـمـچـون مسـائـل‬

‫ھمانطور که در ابتدای نوشته آمد‪ ،‬ھدف از اﯾن مـطـلـب‬

‫سياسی‪ ،‬تعامالت اجتماعی و روابط انسـانـی‪ ،‬مسـائـل‬

‫تفکيک موضوعی نظر‪ ،‬قضاوت و نظرﯾه پردازی بـه عـنـوان‬

‫اقتصادی و ‪ ، (...‬به دليل پارامترھای موثـر بسـيـار زﯾـاد و‬

‫چند پدﯾده بـوده اسـت‪ .‬در اﯾـن راسـتـا‪ ،‬دﯾـد اخـالقـی‬

‫ناشناخته بودن تعداد دﯾگری از پارامترھای دخـيـل‪،‬و عـدم‬

‫و نگرﯾستن به موارد گفته شده از مـنـظـرگـاه "بـاﯾـدی و‬

‫اطالع از شراﯾط دقيق مساله دارای درصد خطای باال بوده‪،‬‬

‫نباﯾدی" مد نظر نبوده است‪ .‬در پاﯾان شاﯾسته اسـت کـه‬

‫نظرﯾه دادن را به امری مشکل تبدﯾل می کند‪.‬‬

‫گفته شود که دقت به موضوعات گفته شده‪ ،‬شاﯾـد آنـجـا‬

‫نکته ‪ :٣‬موارد گفته شده باال‪ ،‬به ھيچ عـنـوان بـه اﯾـن‬ ‫معنی نيست که قضاوت کردن و نظـرﯾـه پـردازی عـمـلـی‬ ‫مذموم است که فرد باﯾد از آن پرھيز کند‪ .‬نکته قابل توجه‪،‬‬ ‫خود‪-‬ارزﯾابی فرد از وقوف به موضوع مورد بحث‪ ،‬و بسـتـری‬ ‫است که اﯾن اعمال در آن واقع می شـونـد‪ .‬ھـمـچـنـيـن‪،‬‬ ‫مسئوليت پذﯾری که به تبع آن متوجه فرد می گردد نـکـتـه‬ ‫مھم دﯾگرﯾست که باﯾد به آن توجه کرد‪ .‬به عنوان مثال در‬ ‫ﯾک جمع دوستانه‪ ،‬نزدﯾکی فکری از عنـاصـری اسـت کـه‬

‫اھميت خود را نشان دھد که درﯾابيم‪ ،‬نظرات و قضـاوتـی‬ ‫که می کنيم و در پی آن جمع بندی که ممکن است خواه‬ ‫و ناخواه انجام دھيم‪ ،‬در عمل می تواند تاثير مستـقـيـم و‬ ‫غير مستقيم در زندگی خودمان‪ ،‬اطرافيانمان و تعامـالتـی‬ ‫که با ﯾکدﯾگر دارﯾم داشته باشد‪ .‬مھمتـر از ھـمـه‪ ،‬حـوزه‬ ‫انتشار آنھا و مسئوليتی که به فراخور آن متوجه خود مـی‬ ‫کنيم ‪،‬اﯾن تاثير را می تواند مضاعف کند‪ .‬اﯾن تاثير‪ ،‬بخوبـی‬ ‫در شعر )‪ (۵‬زﯾر توصيف شده است‪:‬‬

‫سبب تداوم دوستی شده و معموال مشاھده مـی گـردد‪.‬‬ ‫در نتيجه‪ ،‬احتمال ھم نظر بودن و قضاوت ﯾکسان در امـور‬ ‫متفاوت در اﯾن گونه جمع ھا بيشتر است‪ .‬در اﯾن بسـتـر‪،‬‬

‫“ ‪Watch your thoughts, they become words‬‬

‫تبادل نظر‪ ،‬قضاوت و حتی نظرﯾه پردازی ممکن اسـت بـه‬

‫‪Watch your words, they become actions‬‬

‫دفعات اتفاق افتاد‪ .‬اما ھنگامی کـه فـرد در حـوزه ھـای‬ ‫‪Watch your actions, they become habits‬‬

‫عمومی تر )مانند نشرﯾات( ‪ ،‬سعی در عموميت بخشيـدن‬ ‫به نظر و قضاوت خود ميکند‪ ،‬باﯾد متوجه اﯾن نکته باشد که‬

‫‪Watch your habits, they become your character‬‬

‫مسئوليت به مراتب بزرگتری در قبال نظر و قضـاوت خـود‬ ‫پذﯾرفته است‪ .‬در اﯾن بستر‪ ،‬احتياط بيشـتـر و پـرھـيـز از‬

‫‪"Watch your character, it becomes your destiny‬‬

‫عموميت بخشيدن به حدس و گمانه زنـی ھـای فـردی‪،‬‬ ‫امری منطقی به نظر می رسد‪.‬‬ ‫نکته ‪ :۴‬نکته آخر‪ ،‬توجه به پرخـاشـگـری و خشـونـت‬

‫پی نوشت و منابع ‪:‬‬

‫گفتاری )‪ (۴‬است‪ .‬از انواع مختلف خشونت گفتـاری‪ ،‬فـرم‬

‫‪ .١‬مثال ھای گفته شده صرفآ نظر نوﯾسنده بوده و افـراد‬

‫پنھان آن‪ ،‬چه در ﯾک مکالمه دوستانه ساده گرفته تا نـظـر‬

‫مختلف ممکن است دﯾد متفاوتی به ھـر کـدام از حـوزه‬

‫دادن و نظرﯾه پردازی عمومی‪ ،‬اھميت وﯾژه ای دارد‪ .‬در اﯾن‬

‫ھای گفته شده داشته باشند‪.‬‬

‫راستا‪ ،‬توجه به کارکرد ھای گفتاری زبان و توجه به معانی‬ ‫دقيق و تلوﯾحی کلمات‪ ،‬حاﯾز اھميت است‪ .‬توجه بـه اﯾـن‬

‫‪7‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫‪ .٢‬در اﯾنجا ‪ ،‬منظور ذھنی است که به دليل سـر و کـار‬ ‫داشتن زﯾاد با علوم طبيعی و رﯾـاضـی‪ ،‬روابـط عـلـت و‬ ‫معلولی را در موضوعات مختلـف بـه آن طـرﯾـق تـحـلـيـل‬

‫ﻓﺎرﺳﻲ ﺷﻜﺮ اﺳﺖ‬

‫ميکند‪ .‬به عنوان مثال‪ ،‬اﯾن رفتار در افرادی کـه در رشـتـه‬ ‫ھای رﯾاضی و مھندسی تحصيل کرده اند بـيـشـتـر دﯾـده‬

‫ﻋﻠﻲ ﺧﺎﻛﺒﺎزان ﻓﺮد‬

‫می شود‪.‬‬ ‫‪ .٣‬در اﯾن زمينه منابع فراوانی وجود دارد‪ ،‬به عنوان مثـال‬ ‫به منابع زﯾر ميتوان اشاره کرد ‪:‬‬

‫حرفاش اصال ميک سنس نميکنه!‪ ...‬پس خودت دﯾتش‬ ‫رو با اکزﯾوتيو منيجر کانفرم کن!‪...‬اصال کر نميکنيا!‪...‬اﯾدﯾا رو‬ ‫بگير خودت دوالپش کن!‬

‫ ‪“Chaos Theory in the Social Sciences:‬‬‫‪Foundations and Applications”, Kiel, L. D., Elliott,‬‬ ‫‪E.W‬‬

‫اﯾن جمالت قصار گوشهای از ادبيات به کار رفتـه تـوسـط‬ ‫برخی از دوستان عزﯾز خود بنده در اﯾن چند وقت بوده! بـه‬ ‫عبارت صحيح تر‪،‬اﯾن جمالت به ھيچ وجه مـخـلـوق ذھـن‬

‫‪- “Sociology and the new systems theory: toward‬‬

‫خالق نوﯾسنده نيست!! بلکه حاصل مشـاھـدات عـيـنـی‬ ‫نگارنده است!‬

‫‪a theoretical synthesis”, Bailey, K. D.‬‬ ‫‪- “Game theory in the social sciences: concepts‬‬

‫راستش را بخواھيد ‪ ۵-۶‬سال پيش زمانی کـه ھـنـوز از‬ ‫اﯾن فضاھا خيلی دور بودم و عمده شناخـتـم از اﯾـرانـيـان‬

‫‪and solution”, Shubik, Martin.‬‬ ‫‪- “Chaos, Complexity, and Sociology: Myths,‬‬ ‫‪Models, and Theories”, Eve, R. A.‬‬

‫خارج نشين محدود به تماشای چـھـرهھـای بـزک دوزک‬ ‫کرده مجرﯾان شبکهھای ماھوارهای اﯾرانی بود‪ ،‬آنقدر فـرم‬ ‫سخن گفتنشان و اصطالحات انگلـيـسـی کـه در مـيـان‬

‫‪- http://www.sociosite.net/topics/theory.php‬‬

‫کلمات فارسی به کار ميبردند براﯾم لوس و نچسب بود که‬ ‫گمان نميبردم روزی ھمين نحوه گوﯾش ) لنگ در ھوا بـيـن‬

‫‪ .۴‬تعرﯾف خشونت گفتاری و انواع آن ‪ :‬منبع وﯾکيپدﯾا‪.‬‬

‫فارسی و انگـلـيـسـی( را از دوسـتـان دور و ور خـودم‬ ‫بشنوم‪.‬گذشت اﯾن سالھا و تجربه چنـد صـبـاحـی رحـل‬

‫‪ .۵‬شاعر نامعلوم است ‪.‬‬

‫اقامت افکندن در اﯾن سوی دنيـا‪ ،‬الـبـتـه دﯾـدگـاه مـن را‬ ‫نسبت به اﯾن موضوع تغيير داد‪ .‬آن زمان بر اﯾن بـاور بـودم‬ ‫که تمام خارج نشينانی که اﯾنگونه سخن میگوﯾند تـالش‬ ‫دارند تا تسلط خودشان بر زبان انگليسی و فرنـگـی مـآب‬ ‫بودنشان را ثابت کنند ‪ .‬حال آنکه اﯾن ارزﯾـابـی امـروز بـه‬ ‫باورم قدری شتاب زده است‪.‬‬ ‫بر اساس آن چه که در طـی اﯾـن مـدت دﯾـدهام فـکـر‬ ‫میکنم اﯾن جماعت را به ‪ ٣‬دسته تقسيم کرد‪ :‬نـخـسـت‬ ‫گروھی ھستند که دﯾرزمانيست گرد و غبار مـھـاجـرت بـر‬ ‫سيماﯾشان نشسته‪.‬با اﯾنجاﯾیھا اخـتـالط کـرده انـد و‬ ‫حشر و نشر دارند و به باور من نه از سر جلوه گری کـه از‬ ‫سر عادت اﯾنگونه سخن میگوﯾند‪.‬‬

‫‪8‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫به عبارتی دﯾگر دنيای ذھنیشان آنقدر درگـيـر زنـدگـی‬

‫بگذراند با داشتن پدرو مادری کـه حـتـی خـودشـان ھـم‬

‫اﯾنجاست که کم کم کلمات روزمره اﯾنجاﯾی جای کـلـمـات‬

‫اصراری به پيراسته پارسی سخن گفتن ندارند مطمئنـا از‬

‫فارسی را در ناخود آگاه ذھنشان گرفته است‪.‬‬

‫ھوﯾت اﯾرانی جز نام شناسـنـامـهای )تـازه اگـر پـارسـی‬ ‫باشد!( نصيبی نخواھد برد‪.‬و اﯾن تـازه بـخـشـی از قصّـه‬

‫دسته دوم قدری تازه وارد ترند و اﯾن گـوﯾـش بـراﯾشـان‬

‫است بخش دﯾگرش که شاﯾد کمتر متوجه آن باشيم تغيير‬

‫سوغات ترس است‪.‬ترس از فراموشی کلمات انگلـيـسـی‬

‫نگاه آشناﯾان و دوستان به ماست‪.‬ھمـانـطـور کـه گـفـتـم‬

‫که باﯾد در روزمرگی به کار ببرند‪.‬پس آنھا را وارد مکالـمـات‬

‫خيلی از ماھا شاﯾد ناخوداگاه کلمـات انـگـلـيـسـی را در‬

‫روزمره ميکنند تا ﯾادشان نرود! و صد البته حشر و نشر بـا‬

‫مکالماتمان به کار میبرﯾم اما ھمين عادت در مواجھـه بـا‬

‫دسته اول ھم در تسرﯾع اﯾن امر بی تاثير نيست‪.‬‬

‫ھم وطنی که درون اﯾران زندگی مـیکـنـد جـز بـه فـخـر‬

‫و دسته آخر که به باورم حداقل در اﯾنـجـاﯾـی کـه بـنـده‬

‫فروشی و جلوه گری تعبير نخواھد شد‪.‬‬

‫ھستم در اقليت ھستند‪،‬از قماش ھمان جماعت جلوه گر‬

‫ناگفته نماند که وقتی از پيراستگی زبان سخن ميگوئيم‪،‬‬

‫و فرنگی مآب ھستند‪ .‬کسانی که اگر بگـوﯾـی خـالـص و‬

‫منظور ممنوع ساختن داد و ستادھای زبانی نيست‪ .‬ھمه‬

‫پيراسته چند دقيقه به زبان فرنگی جماعت سخن بگو ‪ ،‬از‬

‫زبانھای زنده جھان با ھم بده بستان دارند و اﯾـن عـيـن‬

‫ھر ‪ ٢‬جمله ﯾکی زمانش اشتباه ھست و دومی فـعـلـش‬

‫پوﯾاﯾی زبان است‪ .‬از طرفی ھر زبانی ظرف الزم برای ارائه‬

‫اما وقت فارسی سخن گفتن اﯾـن قـرﯾـحـه انـگـلـيـسـی‬

‫دادن کلمه مناسب برای ھر مفھومی را ندارد‪.‬وجه تسميه‬

‫پراکنیشان گل میکند!‬

‫خيلی از لغات‪ ،‬بخصوص در حوزه تکنولوژی از زبان اصـلـی‬

‫حالای کاش داستان به استفاده از مـعـدودی کـلـمـات‬ ‫انگليسی در مکالمات روزمره ختم ميشد‪ .‬آن چه کـه اﯾـن‬ ‫روزھا بسيار در شبکه اجتماعی فـيـسـبـوک بـاب شـده‬ ‫است مکاتبه انگليسی ‪ ٢‬اﯾرانی برای ﯾکدﯾگـر اسـت‪ .‬بـه‬ ‫کرات دﯾدهام که دوستی مطلبی را که اسـاسـا فـارسـی‬ ‫است و مخاطبی جز اﯾرانی ندارد به اشتراک مـیگـذرد و‬ ‫در قسمت نظرات دو دوست اﯾرانی دﯾگر بـه انـگـلـيـسـی‬ ‫مشغول پيغام و پسغام صادر کردن ھستند! باور کنيد ھـر‬ ‫چقدر که به مغز ناقص خود فشار آوردم دليلی بـرای اﯾـن‬ ‫کار نيافتم!و اﯾن ﯾکی از قضـا آفـتـيـسـت خـطـرنـاکـتـر و‬ ‫زھرﯾست کشنده تر!و ادامه ﯾافتن و اشاعه ﯾافتنش معلوم‬ ‫نيست ما را به کدامين ناکجا آبادی خواھد برد!‬ ‫بنده اﯾنجا نه خود را در مقام مصلح اجتماعی ميبيـنـم و‬ ‫نه در مقام بازپرس جناﯾی! اما حقـيـقـت را بـاﯾـد گـفـت‪.‬‬ ‫مشکل پا گرفتن اﯾن فرھنگ در بين خارج نشينان )به وﯾژه‬ ‫ما دانشجوﯾان( صرفا مشکل زمان حال نيست‪ .‬شاﯾد چنـد‬ ‫سال بعد وقتی گرد و خـاک غـربـت بـر تـن ﯾـکـاﯾـکـمـان‬ ‫ن صـاحـب‬ ‫نشست‪ ،‬وقتی خيلی از ماھا بـه فـراخـور سـ ّ‬ ‫فرزندی شدﯾم بيشتر نمود پيدا خواھد کرد‪.‬کودکی کـه از‬

‫مخترعان و مبدع آن آن دﯾار مياﯾد و اساسا معادل سـازی‬ ‫فارسی برای آنھا امری بيھوده است‪ .‬بد نيست حـال کـه‬ ‫سخن به اﯾنجا رسيد حکاﯾت جالبی را که ﯾکی از دبـيـران‬ ‫دوران دبيرستان براﯾمان تعرﯾف کرد و ھنوز در خاطرم مانده‬ ‫براﯾتان بگوﯾم‪.‬اﯾن دبير رﯾاضی خوش ذوق ما تعرﯾف ميـکـرد‬ ‫که در زمان رضا خان جنبشی در ميان ادب دوستان اﯾرانی‬ ‫در ميان افتاد که زبان فارسی را از ھـر چـه لـغـات غـيـر‬ ‫پارسی است بپاالﯾند ) به وﯾژه لغات عربی ( و ميگفت کار‬ ‫به جاﯾی رسيده بود که عبارت رﯾاضی ساده ) وقـتـی کـه‬ ‫خطی از نقطهای بر داﯾرهای مماس شود ‪ ( ...‬را به 'چـون‬ ‫سيخکی از ھيچکی بر گردکی بوسان شود' ترجمه کـرده‬ ‫بودند!!‬ ‫ھمه اﯾنھا را گفتم تا بگوﯾم برای آن که فارسی سـخـن‬ ‫گفتنمان پيراسته باشد نيازی نيست که به دنبـال ﯾـافـتـن‬ ‫معادل برای ھر کلمهای در زبان بيگانه بگردﯾم! ھمـيـنـقـدر‬ ‫که برای ھر لغتی که جاﯾگزﯾن پرکاربردی در زبان پـارسـی‬ ‫دارند جاﯾگزﯾن پارسی آن را به کار ببرﯾم کفاﯾت ميکـنـد تـا‬ ‫رسالت خودمان در باب حفظ و پيراﯾش اﯾن زبان را انـجـام‬ ‫داده باشيم‪.‬‬

‫بام تا شام با ھم بازی و ھم کـالـسـی کـانـادائـی وقـت‬

‫‪9‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫سخن را با کلمات پاﯾانی سخنرانی معروف احمد شاملـو‬ ‫در جمع اﯾرانيان لوس آنجلـس در سـال ‪ ١٣۶٩‬بـه پـاﯾـان‬ ‫ميبرم‪:‬‬

‫ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻧﺰدﻳﻜﺘﺮ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻬﺎي آﻣﺮﻳﻜﺎ ﺑﺎ‬ ‫ﻋﺮاق و اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن‬ ‫ﻣﺤﺴﻦ اﻧﻮاري‬

‫"زبان فارسی حتی در جرﯾان اﯾلغارھای گـونـاگـون و دراز‬ ‫مدت عرب‪،‬مغول ھا‪،‬ترک ھا‪،‬ترکمنھا و‪ ...‬ھرگز خم به ابرو‬

‫در روزھای اخير که موضوع جنگ احتمالـی اسـرائـيـل و‬

‫نياورد و اقوام غير فارسی زبان محدوده جغرافـيـاﯾـی اﯾـران‬

‫آمرﯾکا عليه اﯾران بر سـر زبـانھـا افـتـاده‪ ،‬در اسـتـدالل‬

‫مثل لرھا‪،‬کرد ھا‪ ،‬آذری ھا‪ ،‬بلوچ ھا‪ ،‬گيـلـکـیھـا و ‪ ...‬و‬

‫موافقين جنگ جملهای کليشـهای بـه کـرات بـه چشـم‬

‫حتی کوچيدگان و کوچيده شدگان ارمنـی و آسـوری کـه‬

‫میخورد‪” :‬حضور آمرﯾکا در عراق و افغانستان بـيـشـتـر از‬

‫تحت فشار حکومت مرکزی از سرودن و نوشـتـن بـه زبـان‬

‫خسارت برکت در پی داشته و موجب رضاﯾـت مـردم اﯾـن‬

‫مادری ممنوع شده بودند توانستند با چنگ و دنـدان زبـان‬

‫کشورھا شد“ ‪.‬صرف نظر از اﯾن که شراﯾط فعلی اﯾـران بـا‬

‫خود را حفظ کنند اما با کمال سرگشتگی و خـجـلـت بـاﯾـد‬

‫شراﯾط عراق و افغانستان قبل از جنگ مـتـفـاوت اسـت و‬

‫اعتراف کنيم که نسل دوم مھاجران دھه حاضر حتی قـادر‬

‫شاﯾد به کلی اﯾن مقاﯾسه نامربوط باشد‪ ،‬باﯾستـی ابـتـدا‬

‫به تکلم به زبان مادرﯾشان نيستنـد‪ .‬اگـر اقـدام عـاجـلـی‬

‫درستی چنين مدعاﯾی مورد پرسش قرار بگيرد‪.‬‬

‫صورت نگيرد با اﯾن سرعتی که بحران ھوﯾت گرﯾبانگير اﯾـن‬ ‫نسل بی شناسنامه شده‪،‬اﯾران باﯾـد مـيـلـيـونھـا تـن از‬ ‫فرزندان خود را از دست رفته تلقی کند‪.‬‬

‫در اﯾن نوشتار کـوتـاه سـعـی شـده شـراﯾـط عـراق و‬ ‫افغانستان پس از جنگ با اعداد و ارقام بيان شود‪ .‬الـبـتـه‬ ‫گفتنی است حتی اگر اعداد و ارقام به نـفـع جـنـگ رای‬

‫ھمين جا بگوﯾم که در اﯾن فاجعه نسل دوم ھيچ تقصيری‬

‫دھند اﯾن کار ﯾک انتقاد بزرگ به دنبال دارد‪ :‬صرف اﯾـن کـه‬

‫ندارند‪.‬گناھکار اصلی پدر و مادرھا ھسـتـنـد کـه قـبـل از‬

‫کشور الف در جنگ ھزار نفر از مردمش را از دست داد امـا‬

‫بچهھا باﯾد فکری به حال ھوﯾتشان بکننـد‪.‬آنـھـا حـتـی در‬

‫کيفيت زندگی ده ميليون نفر باقیمانده پس از جـنـگ ده‬

‫محيط خانه ھم فارگليسی سخن میگوﯾند‪ ...‬من نميدانـم‬

‫برابر شد باعث نمیشود بتوان نتيجه گرفت که جـنـگ در‬

‫بدون زبان و فرھنگ و ھوﯾت ملـی چـطـور اصـال مـيـشـود‬

‫کشور الف سودبخش بوده‪ .‬چرا که بسياری معتقدند جـان‬

‫زندگی کرد و سر خود را باال گرفت و در چشم ھـمـسـاﯾـه‬

‫آن ھزار نفربسيار ارزشمندتر از افزاﯾش کـيـفـيـت زنـدگـی‬

‫نگرﯾست و گفت من وجود دارم؟مگر ميـشـود بـه ھـمـيـن‬

‫ساﯾرﯾن است و به کل جنگ از ھـر نـوعـی مضـر تـلـقـی‬

‫سادگی ﯾک ھوﯾت عميق چند ھزار ساله را که اﯾن ھـمـه‬

‫میشود‪ .‬اما به ھر حال اﯾن نوشتـه فـارغ از بـحـثھـای‬

‫نام درخشان پشتش خوابـيـده در عـرض چـنـد سـال تـا‬

‫اخالقی نگاھی آماری به ادعای مذکور خواھد داشت‪.‬‬

‫پاپاسی آخر باخت؟‪"...‬‬

‫الف‪ .‬آمار تلفات‬

‫پی نوشت ‪:‬قسمت عمده سخنرانی شـامـلـو شـامـل‬ ‫روخوانی سفرنامه طنزی است کـه بـا الـھـام از ھـمـيـن‬ ‫موضوع آلودگی زبان فارسی در غـربـت نـوشـتـه شـده و‬ ‫بسيار زﯾبا و شنيدنيست‪.‬‬

‫با وجود گذشت ‪ ٨‬سال از آغـاز اشـغـال عـراق تـوسـط‬ ‫نيروھای آمرﯾکاﯾی‪ ،‬اﯾن کشور ھمچنان در سال ‪ ٢٠١١‬بـا‬ ‫تلفات انسانی روبروست‪ .‬مطابق آمـار اخـيـر مـوسـسـه‬ ‫بروکينگز ميزان تلفات غيرنظاميان عراقی تاکنون ‪ ١١۵‬ھـزار‬ ‫نفر گزارش شده است‪ .‬بسياری معتـقـدنـد آمـار واقـعـی‬ ‫بسيار بيشتر ازﯾن است‪ .‬موسسه انگليسی او‪.‬آر‪.‬بـی در‬ ‫گزارش سال ‪ ٢٠٠٨‬خود آمار تلفات غيرنظاميـان در عـراق‬

‫‪10‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫پس از جنگ را نزدﯾک به ﯾک ميـلـيـون نـفـر تـخـمـيـن زد‪.‬‬

‫جنگ بين ‪ ۴‬تا ‪ ٨‬ساعت بوده که در مارچ ‪ ٢٠١٠‬بـه ‪١٨٫۴‬‬

‫تحقيقی که توسط دانشگاهھای جان ھاپکينز و ام‪.‬آی‪.‬تی‬

‫ساعت رسيده است‪ .‬سرانه توليد ناخـالـص مـلـی ‪(Per‬‬

‫در ‪ ٢٠٠۶‬انجام شد نشان دھندهی آن بود که ميزان تلفات‬

‫)‪capita GDP‬در سال ‪ ٢٠٠٢‬حدود ‪ ٨٠٢‬دالر بـوده کـه در‬

‫بين سالھای ‪ ٢٠٠٢‬تا ‪ ٢٠٠۶‬در عراق ‪ ۶٠٠‬ھزار نفر بـوده‬

‫‪ ٢٠١١‬به ‪ ٣٣٠١‬دالر رسيده است‪ .‬ميـزان تـورم در ‪٢٠٠٢‬‬

‫است‪ .‬اﯾن تحقيق ھمچنان نشان داد که در حالی که قبل‬

‫نوزده درصد بوده که در ‪ ٢٠١١‬به ‪ ۵‬درصد کـاھـش ﯾـافـتـه‬

‫از اشغال ‪ ٩٨‬درصد مرگ و مير اﯾن کشـور در اثـر حـوادث‬

‫است‪ .‬قبل از جنگ حدود ‪ ٣۴‬ھزار پزشک در کشـور ثـبـت‬

‫غيرعمد بوده‪ ،‬در سال ‪ ٢٠٠۶‬در حالی کـه سـه سـال از‬

‫شده بودند که اﯾن عدد تـا ‪ ٢٠٠٨‬بـه ‪ ١۶‬ھـزار پـزشـک‬

‫جنگ میگذشت ميزان مرگ و مير بر اثر حوادث غيـرعـمـد‬

‫کاھش ﯾافت )‪ ١٨‬ھزار پزشک از کشور مھـاجـرت کـرده و‬

‫‪ ٣٩‬درصد بوده و ‪ ۶٢‬درصد مابقی در اثر جـنـاﯾـات جـنـگـی‬

‫‪ ٢٠٠٠‬پزشک کشته شدهاند(‪.‬‬

‫حاصل شده‪.‬‬

‫افغانستان‪ :‬ميزان تورم در سالھای پس از جنگ دائـم‬

‫گزارش بروکينگز در مورد افغانستان تلفات غيرنـظـامـيـان‬

‫در حال نوسان بوده )‪ ٢۴ :٢٠٠٣‬درصد‪ ۵ :٢٠٠۶ ،‬درصـد‪،‬‬

‫افغان را شامل نمیشود‪ .‬اما مطابق آمار ارائـه شـده در‬

‫‪ ٢٩ :٢٠٠٨‬درصد‪ -١٢ :٢٠٠٩ ،‬درصد!‪ ١٠ :٢٠١١ ،‬درصـد(‪.‬‬

‫وﯾکیپدﯾا ميزان تلفات غيرنظاميان افغان از سال ‪ ٢٠٠١‬تـا‬

‫ھمين وضعيت بر رشد توليد ناخالص ملی ھم حاکم بـوده‬

‫کنون بين ‪ ١٧‬تا ‪ ٣٧‬ھزار نفر برآورد شده است‪.‬‬

‫)‪ ١۵ :٢٠٠٣‬درصد‪ ٣ :٢٠٠٨ ،‬درصـد‪ ٢٠ :٢٠٠٩ ،‬درصـد‪،‬‬ ‫‪ ٨ :٢٠١١‬درصد(‪ .‬ميزان صادرات و واردات اﯾـن کشـور در‬

‫ب‪ .‬آمار آوارگان جنگی‬

‫سالھای پس از جنگ رشد تصاعدی چشـمگـيـر داشـتـه‬

‫اتفاق ناگوار دﯾـگـری کـه پـس از جـنـگ رخ مـیدھـد‬ ‫جابجاﯾی ناخواسته مردم از مناطق ناامن به مناطق امنتر‬ ‫است که ھمواره برای مردم ھر دو منطقه مشـکـلآفـرﯾـن‬ ‫خواھد بود‪ .‬در عراق از ابتدای جنگ تا سـال ‪ ٢٠١٠‬حـدود‬ ‫‪ ٢،٧٠٠،٠٠٠‬نفر مجبور به جابجاﯾی داخلی شـدهانـد‪ .‬اﯾـن‬ ‫عدد تا سال ‪ ٢٠١٠‬در افغانستان ‪ ٣۵٢،٠٠٠‬نفر تخمين زده‬ ‫شده است‪ .‬در عراق رشد اﯾن عدد متوقف شـده امـا در‬

‫است‪ .‬نيروھای اشغالگر در مھار کشت خشخاش در اﯾـن‬ ‫کشور موفق نبودهانـد و در حـالـی کـه در سـال ‪٢٠٠٠‬‬ ‫نودھزار ھکتار از اراضی اﯾن کشور زﯾر کشـت خشـخـاش‬ ‫بوده اﯾن عدد در سال ‪ ٢٠١١‬صد و سی و ﯾک ھزار ھکـتـار‬ ‫گزارش شده است‪.‬‬ ‫ت‪ .‬نظر مردم‬

‫افغانستان ھمچنان ادامه دارد‪ .‬ھم چـنـيـن گـزارشـی از‬

‫مطابق نظرسنجی موسسه آی‪.‬آر‪.‬آی که در جون ‪٢٠١١‬‬

‫نيوﯾورک تاﯾمز در ‪ ٢٠١٠‬نشان مـیدھـد کـه بسـيـاری از‬

‫انجام شده‪ ۵٢ ،‬درصد مردم عراق معتقدند اﯾن کشـور در‬

‫پناھندگان عراقی کـه پـس از سـالھـا بـه کشـورشـان‬

‫مسير درست گام بر نمیدارد‪ .‬نظرسنجی مشـابـھـی در‬

‫برگشتهاند به دليل عدم امنيت جانی وشغلی پشـيـمـان‬

‫نوامبر ‪ ٢٠١٠‬در افغانستان اﯾن عدد را ‪ ٢٨‬نشان مـیدھـد‪.‬‬

‫شده و دوباره قصد ترک کشور را دارند‪.‬‬

‫ھر دو اﯾن اعداد در سال ‪ ٢٠٠٩‬برای عراق و سـال ‪٢٠٠۴‬‬

‫پ‪ .‬شاخصھای اقتصادی و کيفيت زندگی‬ ‫عراق‪ :‬ميزان توليد نفت خام در عراق قبل از جنـگ ‪٢٫۵‬‬ ‫ميليون بشکه در روز و در سال ‪ ٢٠١١‬بين ‪ ٢٫٣٧‬تـا ‪٢٫۶٣‬‬ ‫ميليون بشکه در روز گزارش شدهاست‪ .‬ميانـگـيـن تـعـداد‬ ‫ساعت برق در روز قبل از جنگ در بغداد بـيـن ‪ ١۶‬تـا ‪٢۴‬‬ ‫ساعت و در مارچ ‪ ٢٠١٠‬اﯾن عدد نـوزده و نـيـم سـاعـت‬ ‫گزارش شده است‪ .‬اﯾن عدد در کل کشور عـراق قـبـل از‬

‫برای افغانستان مـيـزان نـارضـاﯾـتـی کـمـتـری را نشـان‬ ‫میدادند‪ .‬ھمچنين در حالی که در سال ‪ ٢٠٠٩‬بيـسـت و‬ ‫پنج درصد مردم عراق دولت شان را قبول نـداشـتـنـد اﯾـن‬ ‫مقدار سالھای ‪ ٢٠١٠‬و ‪ ٢٠١١‬روند صعودی داشته است‪.‬‬ ‫روند نزولی محبوبيت دولت افغانستان در نـظـر سـنـجـی‬ ‫مشابھی مشاھده شده و در حالی کـه در سـال ‪٢٠٠۵‬‬ ‫ھشتاد درصد معتقد بودهاند عملکرد دولـت قـابـل قـبـول‬ ‫است اﯾن ميزان در ‪ ٢٠١٠‬به ‪ ۵٨‬درصد کاھش ﯾافته است‪.‬‬ ‫در نظرسنجی انجام شده در افغانستان در حالـی کـه در‬

‫‪11‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫سال ‪ ٢٠٠۵‬شصت و ھشـت درصـد مـردم اﯾـن کشـور‬ ‫عملکرد آمرﯾکا را خوب ارزﯾابی میکـردنـد اﯾـن مـقـدار در‬ ‫‪ ٢٠١٠‬به ‪ ٣٢‬درصد کاھش ﯾافته است‪.‬‬ ‫جمعبندی‪ :‬حتی اگر بحثھای اخالقی پيرامون جـنـگ‬

‫زﻧﺪﮔﻲ ﭘﺲ از ﻣﺮگ‬ ‫ﻧﻴﻤﺎ ﭘﻮر ﭘﺮﻫﻴﺰﻛﺎر‬

‫را در نظر نگيرﯾم‪ ،‬آمار ذکر شده نشان میدھد عـلـیرغـم‬ ‫آن که شراﯾط اﯾن کشورھا پس از جنگ از دور خـوشآﯾـنـد‬ ‫ھستند و برخی شراﯾط اقـتـصـادی عـراق و تـا حـدودی‬ ‫افغانستان روند رو به رشد داشته است اما ميزان تلفات و‬ ‫بیخانمانی در اﯾن کشورھا بسيار فراتر از آن است که در‬ ‫رسانهھا بازگو میشود )بين ‪ ١٠٠‬ھزار نفر تا ‪ ١‬مـيـلـيـون‬ ‫نفر در عراق کشته و نزدﯾک به ‪ ٣‬ميليون نفر در اﯾن کشور‬ ‫جابجا شده اند(‪ .‬با وجود گذشت حدود ﯾک دھـه از آغـاز‬ ‫جنگ ھنوز کشتار‪ ،‬ناامنی‪ ،‬مھاجرت و جابـجـاﯾـی در اﯾـن‬ ‫کشورھا پاﯾان نيافته و بسـيـاری از پـنـاھـنـدگـانـی کـه‬ ‫برگشتهاند ھم دوباره قصد مھاجرت دارند‪ .‬معاﯾب دﯾـگـری‬ ‫که در اﯾن آمار قابل مشاھده نبود اثرات و ضـربـات روانـی‬ ‫طوالنی مدتی است که مردم اﯾن سرزميـنھـا حـتـی بـا‬ ‫وجود بھبود شراﯾط اقتصادی باﯾستی با آن دست و پـنـجـه‬ ‫نرم کنند‪ .‬و در نھاﯾت اﯾن که نظرسنجیھای اخيـر صـورت‬ ‫گرفته افزاﯾش ميزان نارضاﯾتی مردم اﯾـن کشـورھـا را از‬ ‫شراﯾط نشان میدھد‪ .‬بنابراﯾن اوضاع ھميشه آن چـنـان‬ ‫که از دور به نظر میرسد زﯾبا نيست حتی اگر ده سال از‬ ‫جنگ گذشته باشد!‬

‫ھميشه فکر می کردم اﯾن اتفاق برای دﯾگران می افتـد‪.‬‬ ‫عادت کرده بودم که فقط به عنوان ناظر به اﯾن قضيه نـگـاه‬ ‫کنم‪ .‬اما اﯾن بار بازﯾگر نقش اول تئاتر خودم بودم‪ .‬بـاالخـره‬ ‫نوبت من رسيده بود‪.‬اول فکر کردم خوبيش اﯾن اسـت کـه‬ ‫راحت ترﯾن نقش را به من داده اند و نباﯾد نگـران مـراسـم‬ ‫تدفين و تشرﯾفات احمقانه آن باشم‪ .‬اما بعد نوعـی تـرس‬ ‫آميخته با حس کنجکاوی سراسر وجـودم را فـرا گـرفـت‪.‬‬ ‫درست مثل حسی که در ھنگام دﯾدن ﯾک فيلم ترسـنـاک‬ ‫به انسان دست می دھد و در حالی که از شـدت تـرس‬ ‫سعی می کند چشمش به تصاوﯾر نيافتد‪ ،‬در عـيـن حـال‬ ‫حاضر به خاموش کردن تلوﯾزﯾون ھم نيست‪.‬‬ ‫بر خالف تصورم مرگ به طور ناگھانی و ﯾکجا کل بدنم را‬ ‫فرا نگرفت‪ .‬بـلـکـه بـه آرامـی و از سـرم شـروع شـد‪.‬‬ ‫کرختی خوشاﯾندی سـراسـر‬ ‫کم کم ترسم رﯾخت و حالت‬ ‫ِ‬ ‫وجودم را در بر گرفت‪ .‬مدتی به ھمـيـن مـنـوال گـذشـت‪.‬‬ ‫نزدﯾک صبح بود‪.‬با خود اندﯾشيدم فرآﯾند مرگ تـا بـه حـال‬ ‫می باﯾد تمام می شد‪.‬اما اگر من کامال مـرده بـودم پـس‬ ‫چرا ھنوز دست و پاھاﯾم حرکت می کردنـد؟ چـرا حـواس‬ ‫پنجگانه ام ھنوز فعال بودنـد؟ اصـال چـرا ھـنـوز قـادر بـه‬ ‫اندﯾشيدن بودم؟ ناگھان صدای زنگ ساعت کـه رسـيـدن‬ ‫صبح را خبر می داد بلند شد‪ .‬معموال اﯾـنـطـور مـواقـع بـا‬ ‫عجله از جاﯾم بلند می شدم تا از مترو جا نمانم‪ .‬اما آنـروز‬ ‫ھيچ حرکتی نکردم‪.‬‬ ‫می دانيد که مرده ھا حرکت نمی کنند‪ .‬ﯾا دسـت کـم‬ ‫زﯾاد حرکت نمی کنند‪ .‬مدتی به ھمين مـنـوال گـذشـت‪.‬‬ ‫بر خالف تصـورم اصـال احسـاس نـگـرانـی درونـم وجـود‬ ‫نداشت‪.‬باالخره در اتاقم باز شد‪ .‬مادرم در حـالـی کـه بـا‬ ‫قيافه خواب آلود و در عين حال متعجب به صـورتـم خـيـره‬ ‫شده بود پرسيد‪:‬‬

‫‪12‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫به ظرف عسل خيره شدم‪ .‬به ھر حال تا فرآﯾند مرگ کامل‬

‫ ھنوز خوابی؟ نکنه مرﯾض شدی؟‬‫وجــلــوتــر آمــد و نــبــض دســتــم را در دســت گــرفــت‪.‬‬ ‫پيش خودم فکر کردم االن متوجه مرگم می شود‪ .‬براﯾـم‬ ‫جالب بود که ببينم چه عـکـس الـعـمـلـی نشـان مـی‬ ‫دھد‪.‬اما بعد از مدتی گفت‪:‬‬

‫شود نياز به انرژی خواھم داشت‪ .‬بعد از خوردن صـبـحـانـه‬ ‫لباسھاﯾم را عوض کردم و از خانه خـارج شـدم‪ .‬تصـمـيـم‬ ‫گرفتم پياده مسير خانه تا محل کارم را طی کنم‪ .‬در طـول‬ ‫مسير به چھره آدمھا نگاه می کردم ‪.‬اکثر آنھا اخم آلـود و‬ ‫تا حدی مضطرب بودند‪ .‬و ھمه با عجله راه مـی رفـتـنـد‪.‬‬

‫ نبضت که عادی می زند‪ .‬فقـط دسـتـت چـرا اﯾـنـقـدر‬‫سرده؟ حتما ضعـف داری‪ .‬زودتـر بـيـا آشـپـز خـانـه و‬

‫ﯾکی دو بار نگاھشان با نگاه من تالقی کرد‪ .‬سعی کـردم‬ ‫لبخند بزنم‪ ،‬اما ماھيچه ھای صورتم فرمان مغـزم را اجـرا‬ ‫نمی کرد‪.‬فکر کردم خيلی ھم اھميتی ندارد‪ .‬به ھـر حـال‬

‫صبحانه ات را بخور‪.‬‬

‫اﯾن آخرﯾن باری است که آنھا را می بينم‪ .‬در ھميـن حـال‬ ‫سپس از اتاق خارج شد و در را پشت سر خـود بسـت‪.‬‬

‫چشمم به گداﯾی افتاد که بار ھا و بار ھا او را دﯾده بـودم‪.‬‬

‫خواستم بلند فرﯾاد بزنم ھی من فقط ﯾک جنازه ھسـتـم؛‬

‫کنار پياده رو در حالی که قوز کرده بود به خواب عـمـيـقـی‬

‫اما انگار راه گلوﯾم بسته شده بود‪ .‬اصال چه فرقی داشـت‬

‫فرو رفته بود‪.‬احتماال شب سردی را پشت سـر گـذاشـتـه‬

‫که کسی از مرگ من ناراحت شود ﯾا نه؟ به ھر حـال مـن‬

‫بود‪ .‬لحظه ای اﯾستادم‪ .‬پـالـتـوﯾـم را در آوردم و روﯾـش‬

‫دﯾگر با اﯾن دنيا کاری نداشتم ‪.‬باالخره با کراھت زﯾاد تختـم‬

‫انداختم‪ .‬دﯾگر نيازی به آن نداشتم؛ به عالوه حسـاسـيـت‬

‫را ترک کردم‪ .‬باﯾد کاری می کردم که ھرچه زودتر مـرا بـه‬

‫بدنم رفته رفته نسبت به سرما و گـرمـا کـمـتـر و کـمـتـر‬

‫خاک بسپارند‪ .‬وقتی که می خواستم از در بـيـرون بـروم‬

‫می شد‪ .‬به ﯾاد دقتی که در ھنگام انتخاب پالتو بـه خـرج‬

‫چشمم به آﯾينه افتاد و بی اختيار بـه صـورت بـی روح و‬

‫داده بودم افتادم‪ .‬چندﯾن بار پالتوھای مختلف را امـتـحـان‬

‫خسته خود خيره شدم‪ .‬به موھای سرم که دﯾگر فـرصـت‬

‫کرده بودم تا اﯾن ﯾکی را ھر دوﯾـمـان پسـنـدﯾـده بـودﯾـم‪.‬‬

‫سفيد شدن پيدا نمی کردند‪.‬به چشمان گود افتاده ام کـه‬

‫من و دختری که سالھا پيش او را دوسـت مـی داشـتـم‪.‬‬

‫به زودی و برای ھميشه بسته می شدند‪.‬به بينيم که بـه‬

‫عشقی که به ھمراه پوسيدن سلولھای مغـزم نـابـاورانـه‬

‫زودی تجزﯾه می شد و دﯾگـر نـيـازی بـه عـمـل زﯾـبـاﯾـی‬

‫درحال از بين رفتن بود‪ .‬و حاال تمامی اﯾن خاطـرات چـقـدر‬

‫نداشت‪ .‬و دھانم که دﯾگر الزم نبود به عنوان ﯾک واسـطـه‬

‫عجيب به نظر می آمد‪ .‬دوباره خم شدم تا پالتو را کـمـی‬

‫بين من و دنيای بيرون خودش را به زحمت بياندازد‪ .‬چـقـدر‬

‫جابجا کنم طوری که تمامی بدن گدا را بپوشاند‪ .‬امـا ھـر‬

‫خسته بودم‪ .‬نياز به ﯾـک خـواب عـمـيـق را بـا تـک تـک‬

‫چه تالش کردم در نھاﯾت پاھای ﯾخ زده اش از پالتو بـيـرون‬

‫سلولھاﯾم که دﯾگر دست از تکثير جنون آميزشان برداشته‬

‫ماند‪ .‬نگاه سنگين عابران را بر روی خود حس مـی کـردم‪.‬‬

‫بودند حس می کردم‪.‬‬

‫اما دﯾگر ھيچ اھميتی نداشت‪ .‬بعد از مدتی که به مرد گدا‬

‫باصدای فرﯾادھای مادرم چشم از آﯾنه بر داشـتـم و بـه‬ ‫آشپز خانه رفتم‪ .‬مادر مشغول شستن ظرفـھـای دﯾشـب‬ ‫بود‪ .‬نگاھی به من کرد‪ .‬در چشـمـھـاﯾـش نـگـرانـی مـوج‬ ‫مــی زد‪ .‬بــه مــيــز صــبــحــانــه اشــاره کــرد و گــفــت‪:‬‬ ‫ حتما عسل بخور‪ .‬برات خوبه‪ .‬چشمات چرا اﯾن قدر قرمز‬‫شده؟ بازم شب نخوابيدی؟‬

‫و پالتوﯾی که اصال با بقيه لباسھاﯾش ھمخوانـی نـداشـت‬ ‫نگاه کردم‪ .‬خواستم از جا بلند شوم تا به راھم ادامه دھم‬ ‫که ناگھان با مردی که از روبرو مـی آمـد بـرخـورد کـردم‪.‬‬ ‫کيفش محکم به صورتم خـورد و بـه روی زمـيـن افـتـاد‪.‬‬ ‫منتظر عکس العمل شدﯾد مرد بودم‪ .‬امـا او بـدون آنـکـه‬ ‫کلمه ای به زبان بياورد و ﯾا حتی تغييری در خطوط چـھـره‬ ‫اش حاصل شود کيفش را برداشت و به راھش ادامه داد‪.‬‬

‫و بعد ھمراه با آھی سرش را به اطراف تکـان داد‪ .‬دلـم‬ ‫براﯾش خيلی سوخت‪ .‬حتما از مرگ من خـيـلـی نـاراحـت‬ ‫خواھد شد‪ .‬بعد از اندکی مکث روی صندلی نشـسـتـم و‬

‫تنھا فکری که آن لحظه به ذھنم خطور کرد اﯾـن بـود کـه‬ ‫حتما او ھم مثل من در انتظار کامل شدن مرگـش اسـت‪.‬‬ ‫در صورتم دردی حس نمی کردم‪ ،‬اما طبق عادت قدﯾـم بـا‬ ‫دست اجزای صورتم را لمس کردم‪ .‬وقتی به دستم نـگـاه‬

‫‪13‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫کردم آغشته به خون شده بود‪ .‬اما نه مثل ھميشه قـرمـز‬

‫حرفھاﯾشان را نمی شنيدم‪ .‬قدرت شنواﯾيم در حال از بيـن‬

‫رنگ‪ .‬بلکه خونی سياه رنگ و غليظ‪.‬حدس زدم کـه وقـت‬

‫رفتن بود‪ .‬فقط ھياھوی مبھمی را می شنيدم‪ .‬البته زﯾـاد‬

‫زﯾادی ندارم‪ .‬بدنم شروع به تجزﯾه شدن کرده بود‪.‬بـاالخـره‬

‫ھم مھم نبود‪ .‬به ھر حال می توانستم حـرفـھـاﯾشـان را‬

‫به راه افتادم‪ .‬ظاھرا کسی به جراحت رو ی صورتم تـوجـه‬

‫حدس بزنم‪ .‬احتماال حس بوﯾاﯾيم ھم زﯾاد درست کار نمی‬

‫نمی کرد‪ .‬و باالخره به ساختمان محل کارم رسيدم‪ .‬وقتی‬

‫کرد‪ .‬چون بعضی از ھمکـارانـم دسـتـھـاﯾشـان را جـلـوی‬

‫داخل شدم اولين کسی که با او مواجه شدم رﯾيس اداره‬

‫بينيشان گرفته بودند‪ .‬می دانستم که از بوی تـعـفـن مـن‬

‫بود‪ .‬در حالی که به ساعتش نگاه می کرد بـا پـوزخـنـدی‬

‫است‪ .‬می توانستم حدس بزنم چه بوی تھوع آوری دارم‪.‬‬

‫گفت‪:‬‬

‫مثل بوی الشه سگی که سالھا پيـش در جـنـگـل دﯾـده‬ ‫بودم‪ .‬دوباره به ﯾاد خاک افتادم‪ .‬باﯾد ھرچه سرﯾع تر از اﯾـن‬

‫‪ -‬صبح بخير‪.‬‬

‫شراﯾط خالص می شدم‪ .‬دم در که رسـيـدم حـس کـردم‬

‫تقرﯾبا نزدﯾک ظھر بود‪ .‬اما حوصله نگاه کردن به سـاعـتـم‬ ‫را نداشتم‪ .‬ﯾک راست به اتاق کارم رفتـم‪ .‬مـی دانسـتـم‬ ‫آقای رﯾيس حسابی از دستم عصبانی شده اما چون ھيچ‬ ‫کس دﯾگری را نمی توانست پيدا کند که به اندازه مـن در‬ ‫کارش وارد و وظيفه شناس باشد مجبور بـود کـه چشـم‬ ‫پوشی کند‪ .‬ناگھان ﯾادم افتاد که اﯾن مسئله چـنـدان ھـم‬ ‫مھم نيست؛ چون من در حال مرگ بودم‪ .‬وقتی خواسـتـم‬ ‫در اتاق را باز کنم مـتـوجـه شـدم کـه ﯾـک آدامـس بـه‬ ‫دستگيره آن چسبيده‪ .‬بدون توجه به آن در را بـاز کـردم ‪.‬‬ ‫تصميم گرفتم برای اﯾنکه گذشت زمان را کمتر حس کـنـم‬ ‫به کارھای معمولی روزانه ام بپـردازم‪ .‬بـرای ھـمـيـن بـه‬ ‫سراغ کامپيوترم رفـتـم و آن را روشـن کـردم‪ .‬سـپـس‬ ‫خواستم کلمه رمز را وارد کنم اما ھر بار ﯾک حـرف را کـم‬ ‫وارد می کردم‪ .‬وقتی به انگشتانم نگاه کردم دﯾدم ﯾکی از‬ ‫آنھا کنده شده‪.‬اما ھيچ خونی در کار نبود‪ .‬احتماال ضـربـان‬ ‫قلبم ھم از کار افتاده بود‪ .‬من واقعا در حال تجـزﯾـه شـدن‬ ‫بودم‪ .‬باﯾد زودتر جاﯾی برای مردن پيدا می کردم‪ .‬دوباره از‬ ‫اتاق خارج شدم‪ .‬وقتی خواستم در را ببندم دﯾدم انگشتم‬ ‫به آدامس روی دستگيره در چسبيده‪ .‬با دقـت آن را جـدا‬ ‫کردم و در جيبم گذاشتم‪ .‬به ھر حال آن انگشت در طـول‬ ‫زندگيم خدمات زﯾادی براﯾم کرده بود و حق داشـت مـثـل‬ ‫من به آرامش برسد‪ .‬از اﯾنکه انگشتم را بـه طـور جـدا از‬ ‫خودم و به عنوان ﯾک موجود مستقل در نظر گرفـتـه بـودم‬ ‫خنده ام گرفت؛ اما باز ھم نتوانستم بخندم‪ .‬در دھانم مزه‬ ‫تلخی را حس می کردم‪ .‬به راھروی اصلـی کـه رسـيـدم‬ ‫جمعی از ھمکارانم را دﯾدم‪ .‬بدون توجه به حرفھـای آنـھـا‬

‫حرکت پاھاﯾم در اختيار خودم نيست‪.‬اگر آنھا ھم کنده می‬ ‫شدند حسابی دچار دردسر می شـدم‪ .‬در اﯾـن ھـنـگـام‬ ‫چشمم به ماشينی افتاد که کنـار خـيـابـان پـارک بـود و‬ ‫صاحب آن در حال برداشتن چيزی از صندوق عـقـب بـود‪.‬‬ ‫اتومبيل روشن بود‪ .‬بدون کوچکترﯾن درنگی سوار شـدم و‬ ‫به راه افتادم‪ .‬خوشبختانه قادر به شـنـيـدن داد و فـرﯾـاد‬ ‫صاحب اتومبيل نبودم‪ .‬حتی نمی توانستم اورا ببينم؛ چون‬ ‫در صندوق عقب باز مانده بود‪ .‬بعد از حدود ﯾک ساعت‪ ،‬از‬ ‫شھر خارج شدم‪ .‬قدرت بيناﯾيم خيلی ضعيف شده بود‪ .‬بـا‬ ‫تالش فراوان سعی می کردم تابلوھا را بـخـوانـم‪ .‬بـعـد از‬ ‫مدتی به ﯾک راه فرعی رسيدم‪ .‬تقرﯾبا بـدون اخـتـيـار بـه‬ ‫سمت آن پيچيدم‪ .‬آنجا براﯾم آشنا بود‪ .‬سـالـھـا پـيـش بـا‬ ‫ھمان دختری که روزگـاری دوسـت مـی داشـتـم بـرای‬ ‫دوچرخه سواری به اﯾن محل می آمدم‪ .‬بدون شـک جـای‬ ‫خوبی برای مردن بود‪ .‬کمی که جلوتر رفتـم ‪،‬کـنـار جـاده‬ ‫اﯾستادم و از اتومبيل پياده شدم‪.‬خسته و لنگ لنـگـان بـه‬ ‫داخل جنگل رفتم‪ .‬ناگھان پاﯾم به شاخه ای گـيـر کـرد و‬ ‫نقش بر زمين شدم‪ .‬سعی کردم از جاﯾم بلند شـوم‪ ،‬امـا‬ ‫دﯾگر توانی براﯾم باقی نمانده بود‪ .‬بنابر اﯾن تصميم گرفـتـم‬ ‫ھمانجا روی سبزه ھا منتظر بمـانـم تـا بـدنـم وتـمـامـی‬ ‫احساساتم به عناصر تشکيل دھنده شان تبدﯾل شونـد و‬ ‫به خاک برگردند‪ .‬عناصری مثل آھن‪ ،‬کربن‪ ،‬فسفر و ‪. ...‬‬ ‫به ﯾاد کالس شيمی و جدول مندليف افتادم‪ ،‬اما بـاز ھـم‬ ‫نتوانستم بخندم‪ .‬با زحمت فراوان صورتم را که روی زميـن‬ ‫چسبيده بود به پھلو چرخاندم‪ .‬نمی دانستم در آن لحـظـه‬ ‫به چه چيزی ميتوانستم فکر کنم‪.‬‬

‫سعی کردم از ميانشان عبـور کـنـم‪ .‬در حـقـيـقـت اصـال‬

‫‪14‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫برای اولين بار در زندگی مغزم از ھر اندﯾشه ای خـالـی‬

‫کاغذ ھای گـزارش ھـفـتـگـی اش مـی تـوان درﯾـافـت‪.‬‬

‫شده بود‪.‬چشمانم را بستم‪ ،‬کم کم حـس خـوبـی پـيـدا‬

‫تو می تواند ﯾک غرﯾبه باشد در خيابان در نـيـمـه شـبـی‬

‫کردم‪ .‬ﯾک جور حس آزادی‪ .‬بوی گياھان و علفھا شامه ام‬

‫بارانی‪ .‬ﯾا حتی می تواند عـاشـقـی بـاشـد کـه بـر لـب‬

‫را نوازش می داد‪.‬از اﯾن که حس بوﯾاﯾيم دوبـاره بـرگشـتـه‬

‫معشوقش بوسه می زند و با اﯾن کار زمان را از گردش بـاز‬

‫بود تعجب کردم‪ .‬کمی که دقت کردم حـس کـردم بـا آن‬

‫می دارد‪ .‬تو می تواند پدر باشد ﯾا مادر ﯾا برادر ﯾا خـواھـر‪.‬‬

‫گوشم که به روی زمين چسبيده بود صـداھـاﯾـی را مـی‬

‫تو می تواند از ھر مليتی باشد‪ .‬ھر روز که مـی گـذرد تـو‬

‫شنوم‪ .‬صدای حشراتی که داخل علفھـا در رفـت و آمـد‬

‫موقعيت ھا و شخصيت ھای بيشتر و بيشتری خواھد بود‪.‬‬

‫بودند‪ .‬صدای تنفس زمين‪ .‬چشمانم را گشودم‪ .‬تقرﯾبـا در‬

‫گوﯾی که ھر بار که ليـوان چـای بـدسـت و لـم داده بـر‬

‫فاصله چند سانتيمتری از چشمان دو کفشدوزک فـارغ از‬

‫صندلی در حال تفکر ھستی‪ ،‬تو را می بينی که در کنارت‬

‫ھرگونه اخالقی مشغول جفتگيری بودند‪ .‬مدتـی بـه اﯾـن‬

‫است‪ .‬و تو تنھا با دانستن اﯾنکه "تو" در کـنـارت اسـت بـا‬

‫صحنه خيره شدم واشکھاﯾم که حاال می توانستم گرمـای‬

‫اطمينان خاطر بيشتری نتيجه می گيری از تفکراتت‪ ،‬و ﯾـا‬

‫آن را روی گونه ھاﯾم حس کنم ازچشمانم سرازﯾر شدنـد‪.‬‬

‫احساساتت را آن گاه که باﯾد ھرس می کنی تا در فصل و‬

‫دوباره حس می کردم سرشار از ميل به زندگی ھسـتـم‪.‬‬

‫زمان مناسب رشد ﯾابد‪ .‬تو حرف نمی زند‪ ،‬تو شـاﯾـد ﯾـک‬

‫دستم را در جيبم بردم‪ .‬انگشتم ھنوز آنجا بود‪ .‬آن را بيرون‬

‫فرمول شيمياﯾی باشد که با ترشح شدنش در فضا به تـو‬

‫آوردم‪ .‬باﯾد فکری به حالش می کردم‪ .‬باﯾد دوباره با کـمـک‬

‫می گوﯾد که آﯾا نيازی به تفکر بيشتر ھست ﯾا نـه‪ .‬بـودن‬

‫آن می نوشتم‪.‬‬

‫"تو" گاھی اوقات شدﯾد تر می شود و آن زمانی است که‬ ‫تو در شراﯾط جدﯾدی ھستی که تـا کـنـون نـبـوده ای و‬ ‫تصميم گيری در آن شراﯾط دشوار است‪ .‬تو می تـوانـد در‬

‫اﻧﺴﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﻧﺎم ” ﺗﻮ “‬

‫قالب شراﯾط و ﯾا انسان ھا مانند آﯾنه رفتار کند‪.‬‬ ‫شاﯾد ھدف از آفرﯾنش ھر انسان عالوه بر دﯾـدن طـلـوع‬

‫آرش ﭘﻨﺎﻫﻲ ﻓﺮ‬

‫ھر باره ی خورشيد پس از سياھی شب اﯾن باشد که من‬ ‫روزی تبدﯾل به "تو" شود‪...‬تبدﯾل به ادراک‪.‬‬ ‫انسانی را می شناسم که نام ندارد‪ .‬لب نـدارد‪ ،‬چشـم‬ ‫ندارد و به ھمين ترتيب ھيچ کدام دﯾگر از اعضـای بـدن را‬

‫‪ 3‬سپتامبر ‪2011‬‬

‫ندارد‪ .‬ولی انسان است چون احسـاس دارد و مـنـطـق‪.‬‬ ‫اسمش را "تو" نام گذاری کرده ام‪ .‬چند ساليسـت تـو بـا‬ ‫من زندگی می کند‪ .‬ﯾک روز پرسه زنـان در کـوچـه ھـای‬ ‫ذھنم بودم که با تو آشنا شدم‪ .‬ﯾادم نمی آﯾد چه زمـانـی‬ ‫بود که البته اھميتی ھم ندارد‪ .‬آن زمان تو از من کوچک تر‬ ‫بود‪ .‬آنچه من را مجذوب تو کرد آن است که تو مکان نـدارد‬ ‫و حتی زمان ھم ندارد‪ .‬تو گاھی مـی تـوانـد ﯾـک کـودکِ‬ ‫بادبادک بدست باشد سرخوش و خرم با اﯾن خيال کـه بـا‬ ‫بادبادکش می تواند به آسمان برود و خدا را ببينـد‪ .‬تـو در‬ ‫عين حال می تواند ﯾک پيرمرد خردمند ھفتادساله باشد با‬ ‫کوله باری از تجربه و داناﯾی‪ .‬تو گـاھـی مـی تـوانـد ﯾـک‬ ‫ھمکار باشد در محيط کار که خسـتـه اسـت از زنـدگـی‬ ‫روزانه اش به طوری که اﯾن را حتی از نوع مـنـگـنـه کـردن‬

‫‪15‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫ھاشم در دل خنده ای کرد‪ .‬فکر کرد چـقـدر اﯾـن حـرف‬ ‫براش آشناست‪ .‬اگر چه تا حاال جاﯾـی نشـنـيـده بـودش‪.‬‬

‫ﻧﺎﮔﻔﺘﻨﻲ‬

‫گفت"اﯾن چھار تاش‪ .‬ده مليون بـرات مـونـد!" آبـی پـوش‬ ‫سعی کرد توی ھوای ﯾخ زده چند حلقه دود درست کـنـد‪.‬‬

‫رﺿﺎ ﺟﻌﻔﺮي‬

‫چــنــد بــار چشــمــھــاﯾــش را بــه ھــم زد و گــفــت‪:‬‬ ‫"خود کامپنی گفت ده مليون به شرطيه کـه تـو بـيـسـت‬

‫"خالصه تو ھمون خر تو خری من پلـی تـکـنـيـک قـبـول‬ ‫شدم‪ .‬ولی بت بگم که ﯾادت نره! نظام جدﯾد پدر ھـمـه رو‬ ‫در آورد‪ ".‬مرد آبی پوش سيگار خاموش را مـيـان دو لـب‬ ‫گذاشت و پلکھاﯾش را چند بار محکم به ھم زد‪ .‬ھمان طور‬ ‫که به تابلوی بزرگ اورژانس خيره بود‪ ،‬سرش را خم کرد و‬ ‫با انتھای جارو شقيقه اش را خاراند‪ .‬ھاشم دوباره گـفـت‪:‬‬ ‫"چند تا سيگار بھت بدم که ھمه اش رو برام بگی؟" آبـی‬ ‫پوش چشمھاش را تنگ کرد و گفت‪" :‬گفتنی نيست"‬

‫سال بھت بدﯾم‪ .‬اگه ھمه اش رو ﯾه جـا بـخـوای مـيـشـه‬ ‫شــيــش مــلــيــون‪ .‬چــھــار تــاش ھــم اﯾــنــجــا پــرﯾــد‪ .‬اس‬ ‫ھول ھا! بھشون گفتم اگه بھم ندﯾد ازتون شکاﯾـت مـی‬ ‫کنم‪ .‬من ھمچين قـراردادی امضـا نـکـردم‪ .‬ھـمـيـن کـه‬ ‫رو تيکت نوشته‪ .‬باﯾد ھمه اش رو بھم بدﯾـد‪ .‬از ادورتـاﯾـزد‪.‬‬ ‫زنگ زدم ﯾه وکيل کاناداﯾی گرفتم‪ .‬نه از اﯾـن اﯾـرونـی ھـا!‬ ‫ھمه شون چتر بازن‪ .‬وکيله اومد پيشم قرارداد رو بستيـم‪.‬‬ ‫گفت می کشونمشون دادگاه‪ .‬غرامت ھم می گيرم بـرات‬ ‫ميذارم روش‪ .‬بـعـد از سـه روز زنـگ زد و گـفـت مـن‬

‫ھاشم نگاھی به مامور پليس کنار دسـتـش کـرد و بـا‬

‫تھدﯾدشون کردم‪ .‬قرار شده پولتو تا قرون آخر بـھـت بـدن‪.‬‬

‫احتياط پاکتی سيگار از جيب کناری پيراھنش در آورد "اﯾن‬

‫من ھم خوشحال رفتم دفترش‪ .‬ﯾارو دست کـرد بـھـم ﯾـه‬

‫پاکت مال تو‪ .‬اﯾن موقع شب کسی تو بيمارستان کاری بـا‬

‫چک شيش مليونی داد‪ .‬گفتم من ده مـلـيـون خـواسـتـه‬

‫تو نداره‪ .‬ھمين جا بشين و تعرﯾف کن "آبی پوش محکم و‬

‫بودم‪ .‬ميدونی وکيله چی گفت؟ اخمھاش رو تو ھم کرد و‬

‫سرﯾع پلک زد‪ ،‬به آرامی ﯾک نخ برداشت و بـا تـه مـانـده‬

‫انگار چيز خيلی عجيبی شنيده باشه گفت ولـی حـق بـا‬

‫سيگار قبلی گيراند‪ .‬ھاشم کمی منتظر مانـد‪ .‬خـواسـت‬

‫اونھاست‪ .‬ھيچ کاری نمی شه کرد! مرتـيـکـه اس ھـول"‬

‫پاکت سيگار را توی جيبش بگذارد‪ ،‬اما پشيمان شد‪ .‬کمی‬

‫سيگار نيمه را رو زمين انداخت و با پا له کرد "بعد از ﯾه ماه‬

‫فکر کرد‪ .‬گفت "من اگه چھارده مليون پول داشتـم‪ ،‬تـمـام‬

‫صورتحساب فرستاد در خونه‪ .‬پونصد ھزار تا!" ھاشم پتو را‬

‫زنــدگــی ام رو عشــق مــی کــردم‪ .‬ھــمــه اش رو‬

‫روی خودش جابجا کرد و تو خـزﯾـد‪ .‬کـمـی دور تـر چـراغ‬

‫می بردم وگاس می رﯾختم توی جک پات" و به صورت مرد‬

‫آمبوالنسی را دﯾد که به طـرف بـيـمـارسـتـان مـی آمـد‪.‬‬

‫خيره شد‪ .‬آبی پوش بينی اش را باال کشيد‪ .‬گـفـت‪" :‬ﯾـه‬

‫آمبوالنس از کنارشان رد شد وکنار در اورژانس توقف کـرد‪.‬‬

‫چيزی بھت ميگم ﯾادت نره‪ .‬اﯾنجا خوشبختـی بـيـشـتـر از‬

‫چند نفر با عجله تختی را که احتماال بيماری روی آن بـود‬

‫اﯾنکه به تعداد اسکناس ھای توی مشتت بستگی داشته‬

‫بيرون آوردند‪ .‬زن بلند قدی با لباسی نازک‪ ،‬لرزان و گـرﯾـه‬

‫باشه به تعداد اس ھول ھای دور و برت بسـتـگـی داره‪".‬‬

‫کنان پشت سر تخت راه افتاد‪ .‬آبی پوش رو کرد به ھاشم‬

‫ھاشم سرﯾع پرسيد‪" :‬چند تا تو زندگی تو بوده؟"‬

‫و گفت‪" :‬ﯾه چيزی بت بگم‪ .‬ھيچ وقت زن بلند تر از خـودت‬

‫ آبی پوش کمی مکث کرد‪ .‬ھمان طور که به آسمـان‬‫خيره بود گفت‪" :‬چـھـار مـلـيـونـش رو تـکـس گـرفـتـن‪.‬‬ ‫دومين اس ھول بزرگ دنيا‪ :‬گاورنمنت آو کانادا‪".‬‬

‫نــگــيــر‪ .‬بــاالخــره ﯾــه روز ﯾــه چــيــزی تــو زنــدگــی کــم‬ ‫مياری" ھاشم گـفـت‪ " :‬واقـعـا کـه! عـجـب نـامـردی!‬ ‫باﯾد ازش شکاﯾت می کردی؟" آبی پوش پوزخندی زد و به‬ ‫رد خونی که از ماشين قرمز رنگی تا در بيمارسـتـان‪ ،‬روی‬ ‫برفِ لگد خورده کشيده شده بود خيره شد‪ .‬سه تا سيگار‬

‫‪ -‬اوليش کيه؟‬

‫دﯾگر را ھم تمام کرد تا صدای آمبوالنـس قـطـع شـد‪ .‬ابـر‬ ‫‪ -‬ھمون ھاﯾی که از دستشون فرار کردﯾم کانادا‪.‬‬

‫غليظی بيرون داد و گفت‪" :‬منھای بيست پاﯾين تره‪ .‬شـب‬ ‫دوباره برف شروع ميشه‪ .‬تا صبح ھمين جوره‪ ".‬و بـا جـارو‬

‫‪16‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫چروک ھای کنار گوشش را خـارانـد‪ .‬ھـاشـم انـگـار کـه‬

‫پشيمون می شی" سوز سردی ھمراه با برفِ رﯾز شروع‬

‫نشنيده باشد گفت‪” :‬پنج و نيم مليون موند‪ ".‬آبی پوش بـا‬

‫شده بود‪ .‬صورت ھاشم شروع کرد به سوختن‪ .‬آبی پـوش‬

‫حرکتی قولنج کمرش را شکست و گفت‪" :‬ﯾـه ﯾـارو اومـد‬

‫گفت‪ " :‬ﯾه مرد باﯾد ھميشه ﯾه قصه تو زندگيـش داشـتـه‬

‫بھم گفت تو که اﯾن ھمه پول داری‪ ،‬اسمت ھم تو روزنامه‬

‫باشه که وقتی پير شد برای بچه ھاش تعرﯾف کنه‪ ".‬پلـک‬

‫ھاس‪ ،‬ممکنه فردا برای پول جيگرت رو بيـارن بـيـرون‪ .‬ﯾـه‬

‫ھاش رو سرﯾع و محکم باز و بسته کرد‪ .‬بلند شد و کتـش‬

‫بادی گارد استخدام کن‪ .‬شماره شرکتش رو ھم بھم داد‪.‬‬

‫را تکاند‪ .‬جارو را برداشت و داخـل سـطـل کـرد‪ .‬ھـاشـم‬

‫زنگ زدم گفتم بھترﯾنش رو می خوام گفت سالی سيصـد‬

‫پرسيد "بقيه اش رو نگفتی‪ ".‬مرد به آرامی گفت "پـنـجـاه‬

‫ھزار تا خرجشه‪ .‬گفتم قبوله‪ .‬ﯾکی دو سال باشه تا آبھا از‬

‫ھزارتای آخرش رو دوباره تيکت خرﯾدم‪ .‬فقط بـيـسـت دالر‬

‫آسياب بيفته‪ .‬ﯾارو عين برج زھر مار دنـبـالـم بـود‪ .‬حـتـی‬

‫بردم‪ "...‬با اشاره سر به خاطر سيگار تشکر کرد‪ .‬صورتـش‬

‫جاھاﯾی که نباس می بود‪....‬‬

‫را با شال پوشاند و به طرف در اورژانس رفت‪...‬‬

‫سه ماه دنبالم اومد تا باالخره مـرخصـش کـردم‪ .‬ھـمـه‬

‫فرزاد سيگار را از دھان ھاشم بيـرون کشـيـد و روی‬

‫حقوق سه ماھش رو دادم‪ ،‬ده ھـزار تـا ھـم دسـتـی‬

‫زمين له کرد‪ .‬دستش را دوباره در پالتواش فرو برد و پشت‬

‫گذاشتم روش‪ .‬داشت با دمش گردو می شکست‪ .‬ھفتـه‬

‫به باد کرد‪ .‬بلند گفت‪":‬با دادستان صحبت کردم‪ .‬فعال مـی‬

‫بعد بھم زنگ زدن گفتن ﯾارو قراردادش دو ساله بـوده‪ .‬بـه‬

‫تونی تو بيمارستان بمونی‪ .‬من کار دﯾگه ای ازم بر نمـيـاد‪.‬‬

‫خاطر قانونِ نمی دونم چی باﯾد تمام حقوق دوسالش رو‬

‫ميرم خونه‪ ".‬ھاشم خود را بيشتـر بـه زﯾـر پـتـو کشـيـد‪.‬‬

‫بدی‪ .‬گفتم ما با ھم توافق کردﯾم‪ .‬از خـودش بـپـرسـيـد‪.‬‬

‫نگاھی به آسمان روشن از برف کرد و گفت‪ ":‬اون ﯾارو کـه‬

‫گفتن ھمينه که ھست‪ .‬دﯾدم اﯾنجـوری کـه نـمـی شـه‪.‬‬

‫آبی پوشيده بود رو دﯾدی؟ اﯾرانی بـود‪ .‬چـھـارده مـلـيـون‬

‫گفتم خوب بگو برگرده‪ .‬گفتن باﯾد قرارداد جـدﯾـد بـبـنـدی‪.‬‬

‫تو التاری برده‪ ،‬تو ﯾه سال ھمش رو بـر بـاد داده‪ ".‬فـرزاد‬

‫اﯾندفعه سالی چھارصد تا‪ .‬چون کردﯾت سکيورﯾتيت خـراب‬

‫در اتـومـاتـيـک اورژانـس‬ ‫برگشت و با تعجب نگـاھـی بـه ِ‬

‫شده! ﯾه چيزی بھت بـگـم؟ اﯾـنـجـا واسـه رﯾـدنـت ھـم‬

‫انداخت که با رفت و آمد سگی بـاز و بسـتـه مـی شـد‪.‬‬

‫باﯾد کردﯾت بسازی‪ .‬اس ھول ھا!" ھاشم ابرو ھـاﯾـش را‬

‫گفت‪ " :‬به نظر من که ھر کی نتونه اﯾن ھمه پـول رو ﯾـه‬

‫باال برد و ھمان طور نگه داشـت‪ .‬مـغـزش ھـنـوز داشـت‬

‫سال تو دستش نگه داره ﯾه اس ھـول واقـعـيـه!" ھـاشـم‬

‫حساب و کتاب می کرد‪" .‬عجب! ﯾک ملـيـون ھـم بـگـيـم‬

‫ھمان طور بھت زده به آسمان خيـره بـود‪ .‬بـرف درشـت‪،‬‬

‫ھمين جا رفت‪ .‬چار و نيم تای دﯾگه چی شد؟"آبـی پـوش‬

‫تمام آسمان را ھاشور می زد‪ .‬فرزاد با دستـش راسـتـش‬

‫از توی جيبش عکسی در آورد و به آن خيره شد‪ .‬عکس را‬

‫دستبند فلزی را که دست ھاشم را به ميله تخت بسـتـه‬

‫بوسيد و دوباره در جيـبـش گـذاشـت‪ .‬سـگ ولـگـردی از‬

‫بود تکانی داد و گفت "بھش گفتی واسه چی اﯾنجـاﯾـی؟"‬

‫جلوﯾشان رد شـد‪ .‬خـون را بـو کشـيـد و بـه طـرف در‬

‫فرزاد جوابی نداد‪ .‬مامور پليس به ساعتش نگاه کرد و بـا‬

‫بيمارستان رفت‪ .‬زن چاقی که روی صندلی چرخدار سـرم‬

‫سر اشاره ای به فرزاد کرد‪ .‬فرزاد گفت " ھواخوری تـمـوم‬

‫پيچ شده بود‪ ،‬دود سيگارش را فوت کرد توی صورت سـگ‪.‬‬

‫شد‪ .‬فردا می بينمت‪ ".‬ھاشم بيشتر زﯾر پتو خزﯾد‪ .‬گـفـت‪:‬‬

‫آبی پوش نگاھی به ھاشم کرد و جوابش را کـه گـرفـت‬

‫"ﯾه چيزی بھت بگم ﯾادت نره‪ .‬بعضی ھا تو زندگی ﯾه قصه‬

‫سيگار دﯾگری برداشت‪ " .‬ﯾه چيزی رو می دونسـتـی؟ از‬

‫ھاﯾی دارن که ھيچ وقت نمی تونن بـرای بـچـه ھـاشـون‬

‫نظر علمی گاز گرفتن انسان‪ ،‬خيلی خطرنـاک تـر از گـاز‬

‫تعرﯾف کنن‪ ".‬مامور پليس کتش را تـکـانـد‪ ،‬تـخـت را بـه‬

‫گرفتن سگه" ھاشم گفت‪" :‬چھار و نيم مليون دﯾـگـه اش‬

‫سختی روی برف ھل داد و وارد بيمارستان شد‪.‬‬

‫رو چی کار کردی؟" آبی پوش دستش را روی پـای چـپ‬ ‫ھاشم که تا لگن توی گچ بود گذاشت و گفت‪" :‬ﯾه چـيـزی‬ ‫بت ميگم ﯾادت نره‪ .‬ﯾه دوربين عـکـاسـی بـخـر" ھـاشـم‬ ‫متعجب پرسيد‪" :‬برای چی؟" مرد گفت‪" :‬چون اگه نـخـری‬

‫‪17‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫پنجره بشينی و ساعت ھا از آرامشی که برف بـه شـھـر‬ ‫می ده لذت ببری‪ .‬می شه عاشق ادمونتون شی وقـتـی‬

‫ﻳﺎد ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻳﻢ از ﺳﻨﺠﺎب ﻫﺎ‪...‬‬

‫از اتاق استراحت دانشکده ادبيات به منظره زﯾبای رودخانه‬ ‫ساسکچوان شمالی نگاه می کنـی‪ ،‬وقـتـی تـو مـخـزن‬

‫ﺳﻔﺎﻧﻪ ﻣﺤﻘﻖ ﻧﻴﺸﺎﺑﻮري‬

‫کتابخونه رادرفورت غرق می شی و نمی فھمی زمان چه‬ ‫طور گذشت‪ ،‬وقتی کتاب مورد نيازت رو سفارش مـی دی‬

‫وار‬ ‫زمستون‪ ،‬سرمای منفی سی درجه‪ ،‬زندگی مورچه‬ ‫ِ‬ ‫محيطی وابسته به راه ھای رفت و آمد سرپوشيـده‪،‬‬ ‫درون‬ ‫ِ‬ ‫زمينھاﯾی که به اندازه سطح آﯾنـه لـغـزنـد َه ن‪ ،‬تـنـھـاﯾـی‬ ‫خورنده روزھا و شب ھاﯾی که ھمه ی آدم ھاﯾی که مـی‬ ‫شناسی درگير امتحانات و دِالﯾن ھاشون ھستن و تو اون‬ ‫قدر مرﯾضی که حتی نمی تونی از تخت خوابت دربيای …‬ ‫از ادمونتون متنفری‪ ،‬از اون شبی که بعد از ﯾک روز سخت‬ ‫و طوالنی ساعت ‪ ١١:٣٠‬با تعوﯾض دو خط اتوبوس و مـتـرو‬ ‫می رسی خونه تا بفھمی کليدھاتو تو آفيس جا گذاشتی‬ ‫و موباﯾلتم شارژ نداره‪ .‬متنفری از اون شبی که پشـت در‬ ‫می مونی‪ ،‬کسی رو نمی شناسی و شب رو تو خونه ی‬ ‫تنھا آدمی می گذرونی که آدرسش رو بلدی‪ ،‬و تا صبح از‬ ‫خودت می پرسی که کار خوبی کردی ﯾا بھتر بـود پشـت‬ ‫خرد کننده ی تـحـوﯾـل‬ ‫در می خوابيدی؟ متنفری از لحظه ُ‬ ‫سال‪ ،‬لحظه ای که به ھمه چيـز شـک مـی کـنـی و از‬ ‫خودت می پرسی آﯾا انتخابت درست بود؟ آﯾا زندگـی آدم‬ ‫که اﯾن قدر کوتاھه‪ ،‬ارزش حـتـی ﯾـک لـحـظـه دوری از‬ ‫عزﯾزترﯾن ھات رو داره؟ لحظه ای که می دونی حضورت در‬ ‫کنارشون موثره و از تـرک کـردنشـون اونـقـدر احسـاس‬ ‫خودخواھی می کنی که از خودت بدت می آد‪ .‬متنفری از‬ ‫اﯾن که باﯾد به ھمه توضيح بدی که در اﯾران آدم ھـا تـوی‬ ‫خونه زندگی می کنن نه چادر! که تا حاال شتر دﯾدی ولـی‬ ‫توی باغ وحش! و قمه زدن تو عـزاداری عـاشـورا رو ھـم‬

‫و چند روز بعد از دانشگاھی تو آمرﯾکا برات می فـرسـتـن‪.‬‬ ‫وقتی سوار اتوبوس می شی‪ ،‬تو خيابون قدم می زنـی و‬ ‫کسی مزاحمت نمی شه‪ ،‬وقتـی سـرمـا مـی خـوری و‬ ‫بيست نفر بھت زنگ می زنن تا برات سوپ بيارن‪ .‬وقـتـی‬ ‫کارتون ھای دﯾزنی‪ ،‬کتاب ھای خوب‪ ،‬موسيقی‪ ،‬رسـم و‬ ‫رسوم مشابه و تجربه ھای مشترک تو رو به آدم ھاﯾی از‬ ‫جاھاﯾی که فکرش رو ھم نمی کردی نزدﯾـک مـی کـنـه‪.‬‬ ‫وقتی تعطيالت عيد شکرگزاری‪ ،‬کرﯾسمس و ﯾا ھـر چـيـز‬ ‫دﯾگه ای شروع ميشه و تو به اﯾن فکر می کنی که قـراره‬ ‫تنھا باشی اما اون قدر دوست و آشنـای اﯾـرانـی و غـيـر‬ ‫اﯾرانی چند روز مونده به تعطيلی باھات تماس می گيرن و‬ ‫دعوتت‬

‫می کنن که شـرمـنـده مـی شـی‪ .‬عـاشـق‬

‫ادمونتون ميشی وقتی تـو ھـوای دلـچـسـب تـابسـتـونِ‬ ‫کوتاھش تو واﯾت اَو قدم می زنی و ﯾک مغـازه عـجـيـب و‬ ‫غرﯾب تازه کشف می کنی‪ .‬وقتی تو پاﯾيزش سنجاب ھای‬ ‫زبل رو می بينی که تند تند آذوقه ی زمستونشـون رو تـو‬ ‫لپ ھای تُپلشون انباشته می کنن‪ .‬دوری ﯾـادت مـی ده‬ ‫قدر آدم ھا رو بيشتر بدونی‪ ،‬باعث می شه بـرات عـادی‬ ‫نشن‪ ،‬باعث می شه ھمه لحظه ھاﯾی که بـاھـاشـونـی‬ ‫عميق تر‪ ،‬پرمعنی تر و مھم تر بشن‪ .‬باعث می شـه ﯾـاد‬ ‫بگيری ﯾاد بگيری ﯾاد بگيری … ﯾاد بگيری که تو ھم باﯾـد از‬ ‫سنجاب ھا ﯾاد بگيری و زمان ھاﯾی رو که رو در رو‪ ،‬ﯾـا بـا‬ ‫تلفن ﯾا با اووو و اسکاﯾپ با خونوادت می گذرونی ذخـيـره‬ ‫کنی برای روزھای اندک تنھاﯾيت‪.‬‬

‫شنيدی ولی تا حاال با چشم خودت ندﯾدی‪.‬‬ ‫زمستون‪ ،‬زﯾباﯾی خيره کننده برفـی کـه ھـمـه جـا رو‬ ‫پوشونده‪ :‬سپيد‪ ،‬پاک‪ ،‬نورانی‪.‬‬ ‫برفِ رﯾزی که مثل دونه ھای الماس از آسمون می باره‪،‬‬ ‫روی ھمه چيز ميشينه و مثل ﯾک الﯾه ی عـاﯾـق صـدا رو‬ ‫جذب می کنه و باعث اﯾجاد سکوتی مسحـور کـنـنـده در‬ ‫فضا می شه‪ .‬می تونی با ﯾک فنجون قھوه در دست‪ ،‬کنار‬

‫‪18‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫ﺷﻌﺮ‬ ‫رؤﻳﺎ وﻗﺎر‬

‫پرســـه ی عاشقــانـــه ی شبانـــه کـــم نيــاوری‬ ‫بـرای اشـــک بی امان‪ ،‬بـــھانه کــم نياوری‬

‫سوخته پرگشوده ای‪ ،‬شعلـه به جان نھاده ای‬ ‫بســــوز تــا بســازدت‪ ،‬زبانه کــم نيـــاوری‬

‫دشت بالست پيــش رو‪ ،‬دعای مـن به راه تو‬ ‫ميان شک و حادثــــه‪ ،‬نشانه کــم نيـاوری‬

‫قصه تازه ای بگو‪ ،‬در اﯾن سکوت بی کران‬ ‫غزلســــــرای آرزو‪ ،‬ترانــــه کم نياوری‬

‫پاک ونجيب و ساده ای‪ ،‬بوی فرشته می دھی‬ ‫عطـر بھـشت را در اﯾــن زمانه کـم نياوری‬

‫‪19‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫ﮔﺰارش ﺗﺼﻮﻳﺮي از ﻣﺮاﺳﻢ اﻧﺘﺨﺎﺑﺎت ‪2011 – 2012 ISAUA‬‬

‫ﻋﻜﺲ ﻫﺎ از آرش ﻣﺤﻤﺪ ﭘﻮر و ﻧﺎﺻﺢ ﺧﺪاﻳﻲ‬

‫‪20‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


‫ﻣﺎﻫﻨﺎﻣﻪ اﻳﺮاﻧﻴﺎن‬

‫‪Email: editor@iraniansmonthly.com‬‬ ‫‪Website: http://iraniansmonthly.com‬‬ ‫ﺷﻤﺎ و اﻳﺮاﻧﻴﺎن‬ ‫وﺑﺴﺎﻳﺖ ﻧﺸﺮﻳﻪ اﻳﺮاﻧﻴﺎن ﺑﺎ ﻗﺎﺑﻠﻴﺖﻫﺎي ﻣﺘﻨﻮﻋﻲ از ﻗـﺒـﻴـﻞ ارﺳـﺎل‬

‫ﭘﺲ از ﻋﻀﻮﻳﺖ در ﭘﺎﻳﮕﺎه ﻧﺸﺮﻳﻪ‪ ،‬و در ﺻﻮرت ﺗﻤﺎﻳـﻞ ﺑـﻪ ارﺳـﺎل‬

‫آﻧﻼﻳﻦ ﻣﻄﺎﻟﺐ و اﻣﻜﺎﻧﺎت ﺑﻲ ﻧﻈﻴﺮ دﻳﮕﺮ در ﺧﺪﻣﺖ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪان ﺑﻪ‬

‫ﻣﻄﻠﺐ‪ ،‬ﺑﺎ ﻣﺎ ﺗﻤﺎس ﺑﮕﻴﺮﻳﺪ و درﺧﻮاﺳﺖ ارﺗﻘﺎي ﺳﻄﺢ‪ ،‬از ﻋﻀﻮ ﺑـﻪ‬

‫اﻳﻦ رﺳﺎﻧﻪ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻣﻲﺑﺎﺷﺪ‪.‬‬

‫ﻧـﻮﻳﺴـﻨــﺪه ﻧـﻤـﺎﻳــﻴـﺪ‪ .‬ﺑــﺎ ارﺗـﻘــﺎي ﺳـﻄـﺢ ﺑـﻪ ﻧــﻮﻳﺴـﻨــﺪه‪،‬‬

‫ﺑﺮاي ﻋﻀﻮﻳﺖ در ﭘﺎﻳﮕﺎه ﻧﺸﺮﻳﻪ ﻛﺎﻓﻲﺳﺖ ﺗﺎ ﺷﻨﺎﺳﻪ ﻛﺎرﺑﺮي و رﻣـﺰ‬

‫ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﺟﻤﻊ اﻋﻀﺎي ﻓﻌﺎل اﻳﺮاﻧﻴﺎن ﻣﻲ ﭘﻴﻮﻧﺪﻳﺪ‪ .‬اﻳﻦ اﻣﺮ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻟـﺔ‬

‫ورود ﺧﻮد را اﻳﺠﺎد و ﻧﺸﺎﻧﻲ اﻟﻜﺘﺮوﻧﻴﻚ ﺧﻮد را وارد ﻧﻤﺎﻳﻴﺪ ﺗـﺎ ﺑـﻪ‬

‫ﭘﺬﻳﺮﻓﺘﻦ اﺳﺎﺳﻨﺎﻣﻪ و ﻣﻠﺰوﻣﺎت آن ﺗﻠﻘﻲ ﻣﻲﮔﺮدد‪.‬‬

‫ﺧﺎﻧﻮاده اﻳﺮاﻧﻴﺎن ﺑﭙﻴﻮﻧﺪﻳﺪ‪.‬‬ ‫اﻳﺮاﻧﻴﺎن ﻣﺸـﺘـﺎﻗـﺎﻧـﻪ در‬ ‫اﻧـــﺘـــﻈـــﺎر‬ ‫ﻫــﻤــﻜــﺎري‬ ‫ﺷﻤﺎﺳﺖ‪.‬‬

‫‪21‬‬

‫ﺷﻤﺎرة ﭼﻬﻞ و دو ‪ -‬آذر‪1390‬‬


Iranians Social and Cultural Monthly of Iranians in Edmonton

December 2011 – Azar 1390

42 Year 5, No.2

Photo by Andreas Wonisch

Editor: Pegah Salari This issue’s writers: Pegah Salari, Farzan Gholamreza

Editor’s note We bring it all on ourselves making judgmental comments and theorizing The sweet Persian language  A closer look at the US war against Iraq and Afghanistan 

The Afterlife

 A human being named "You"

 Unspeakable

Poem

We'll learn from the squirrels

Amirhassan Najafi, Ali Khakbazan Fard, Mohsen Anvari Nima Pourparhizgar, Arash Panahifard Reza Jafari, Safaneh Neishabouri, Roya vaghar Page Designer: Mona Saedi

Photos: Maurice Mingay, Andreas Wonisch Arash Mohammadpour, Nasseh Khodaie Cover Photos: Snow Fall (F) - Winter Day (R) Executive Board: Nima Yousefi, Khosrow Naderi, Mohsen Nicksiar Mohammadali Fakheri, Hesam Yazdanpanahi, Ali Khakbazan Fard


Turn static files into dynamic content formats.

Create a flipbook
Issuu converts static files into: digital portfolios, online yearbooks, online catalogs, digital photo albums and more. Sign up and create your flipbook.