1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
www.nuroddin.de
www.nuroddin.de
1
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
دوقرن مقاومت
بخش دوم
از
سیطره ء هزار و چهارصد سالهء اعراب بر افغانستان
نویسنده :سلیمان راوش
پیش گفتار
چه باید کرد؟
2
سوال چه بايد کرد ؟ همزاد با انسان در دستگاه فکری انسان زاده می شود ،يا به عبارت ديگر سوال چه با يد کرد؟ موازی با زايش انسان ،در مغز زايش می يابد .مثأل همين که طفل تولد می يابد در اولين فرصتی که به دشواری گرسنه گی و يا تشنگی مواجه می شود بی گمان در دستگاه کوچک فکريش سوال چه با يد کرد ؟ برای رفع مشکل گرسنه گی ايجاد می شود .راهی را که طفل برای نجات از اين مشکل سراغ ميدارد ،فرا خواستن مادر است ،اما او به تکلم آشنا نيست و قدرت تکلم را ندارد ،باز هم در ذهن کودک سوال چه بايد کرد ؟ خلق می شود ،چه بايد کرد ؟ که مادر را از حال خويش آگاه نمايد تابه کمک او برسد و او را نجات بدهد .او برای دعوت مادر و آگاه ساختن او از حال خويش پاسخ چه بايد کرد ؟ را گريه تشخيص می دهد . تشخيصی که موافق عقـل و توان کودک است و اين تشخيص را در عين حال می توان ذاتی گفت .به همين لحاظ است که مادر در اثر گريه کودک در می يابد که طفل گرسنه است .گريه تنها وسيله ييست که عقل طفل آنرا تعيين و تشخيص می دهد .اينجا يک مسأله ديگر نيز کشف می گردد و آن اين که گريه و دست پا زدن و ناله های محزون همه يا ناشی از نطفه يی بودن عقل و شعوراست و يا از نهايت بيچاره گی به عمل می آيد .مالحظه ميگردد که هرچه طفل بزرگتر می گردد ،موازی با رشد مکانيزم وجودش پاسخ هايش در برابر سوال چه بايد کرد ؟ ها تفاوت می نمايد .زمانی فرا می رسد که طفل ديگر الزم نمی داند که گريه نمايد و مادرش را زحمت بدهد که برای او غذا آماده کند ،خود ميرود غذا را در خانه جستجو می نمايد و بر ميدارد .و زمانی فرا می رسد که تشخيص می دهد که خود بايد غذا به خانه بياورد و غذای خانواده خويش را تهيه نمايد .او در اين مرحله وقتی که گرسنگی احساس می نمايد ،برای پاسخ چه بايد کرد؟ به تالش و کوشش خويش متوسل می شود و راه برون رفت آنرا در وجود خويش تعين می نمايد ،يعنی بايد کار کرد ،مزد گرفت ،غذا خريد و آورد و خورد .اين مرحله ايست که طفل به مرحله
بالغت فهم نا يل آمده و صالحيت مستقالنه زيستن و انديشيدن را پيدا می نمايد .بنابراين به طور قطع ميتوان گفت که پرسش چه بايد کرد؟ از آغاز زنده گی تا دم مرگ با انسان همراه است .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
الزمهء هـمه چه با يد کرد ؟ ها مسالهء تعيين و تشخيص ميباشد به مثابه ء اهرم حل يک مشکل .و کامله ها ی اين اهرم را همان شش اساس کار ژورناليستيک ،يعنی سه «چه » ،و سه« که » تشکيل می دهد ( چه ؟ چطور؟ چرا ؟ کی ؟ کَََ ََ ََ یَ ؟ کجا؟) . برای اين که مساله تعيين و تشخيص و کامله های آنرا در برابر يک مشکل و يا يک مانع پس از طرح سوال « چه بايد کرد ؟ » توضيح کرده باشيم به يک مثال می پردازيم . مثال امروز ( تروريزم) نه تنها زندگی و امنيت و آسايش مردم افغانستان را بل امنيت و آسايش بشريت راتهديد می نما يد. اکنون همه برای دفع و رفع اين هيوالی خون آشام می انديشند ودر دستگاه فکری همه ،سوال چه بايد کرد؟ مطرح است . هيچ فردی از جامعه بشری نمی تواند در باره اين بالی زمينی نيانديشد و نپرسد که :چه بايد کرد؟ مثأل نيرو های امنيتی در يک کشور پس از ارائه سوال چه با يد کرد ؟ پاسخ ميدهند که بايد جلو تخريبات تروريستان را بگيرند .آنها فقط همين کار را کرده می توانند و کاری به بررسی ماهيت تروريزم و بر خورد فلسفی يا تحقيقی با پديده تروريزم ندارند .آنها وظيفه دارند که جلو انجام عمل تروريستی را بگيرند .بنابراين صرف در همين مورد از کامله های تعيين و تشخيص استفاده می برند تا به تشخيص و تعين کارآ و موثر نايل آيند ،به همين گونه هر فرد از جوامع بگونهء عمل کرد های خويش را با ارائه سوال چه بايد کرد؟ در برابر تروريزم تعيين می نما يند .در واقعيت کاری را که ديگران انجام می دهند ،مثل نيرو های امنيتی ،کار بنيادی يا مبارزه بنيادی با تروريزم نيست .يعنی در جهت ريشه کن کردن تروريزم نمی باشد .بل در جهت مهار کردن اقدامات تروريزم ،يا نجات بخشيدن و دورساختن جامعه از چنگال و حوزه فعاليت تروريستان به شمار ميرود . اما سوال چه بايد کرد ؟ بطور خاص در همين موضوع مشخص در برابر يک قشر معين ديگر جامعه پاسخی متفاوت با ديگران پيدا می نمايد .اين قشر عبارت اند از اهل قلم و تفکر مانند :پژوهشگران ،نويسنده گان ،تاريخنگاران ،شاعران و در يک کلمه انديشمندان. وقتی اين بخش از جامعه ،سوال چه بايد کرد ؟ را در برابرهر پديده و يا مساله يی از جمله مثأل بر عليه تروريزم قرار می دهد ،نمی تواند سطحی بر خورد نمايد .مثأل يک پژوهشگر يا محقق ،نمی تواند وظيفه يک مامور امنيتی را انجام بدهد .يا مثأل حساب های بانکی باند های تروريستی را کشف نمايد .اين کار او نيست ،کار او تحقيق است .يا از يک نويسنده کارش نوشتن يک موضوع است شايد يک داستان در مورد تروريزم .اکنون مثأل سوال چه بايد ؟ را در برابر يک پژوهشگر که نمی تواند سطحی بنويسد به بررسی می گيريم يک نويسنده انديشمند وقتی مشاهده می کند که تروريزم جان خودش ،خانواده ،جامعه و سرانجام جامعه بشری را تهديد می کند ،نمی تواند فارغ بال بنشيند و داستان يوسف زليخا را از نظم به نثر و يا از نثر به نظم درآورد .و يا چم و خم های يک رقاصه را از آئينه ء خياالت خويش روی کاغذ بريزد ،و يا برای اين که به درد سر گرفتار نيايد پناه ببرد به قرص های مسکن و آرامش اعصاب بنام مصلحت انديشی ،بی تفاوتی ،و خسپيدن در سايه های درخت . نويسنده ء انديشمند ،کسی که تعهدی با جامعه دارد و مسئوليت در قبال جامعه و انسان را احساس می نمايد ،پناه آوردن به قرص ها را شرمگين و ننگين ميداند .پس پاسخ اين نويسنده يا محقق و شاعر در برابر چه بايد کرد ؟ در برابر مثأل تروريزم چيست ؟ يک انديشمند همين که در می يابد که تروريم جامعه و جهان را تهديد می کند ،و خود را در موضع چه بايد کرد ؟ با آن قرار می دهد،پيش از هر چيزی ديگر احتياج به دو پرسش از کامله های اهرم تشخيص و تعيين پيدا می نمايد و آن عبارت است از سوالي ( کي؟) و ( چرا ؟) .انديشمند با پيش کشيدن نخستين پرسش (کی؟ ) ميخواهد مشخص بسازد که تروريست کی يا کی ها هستند؟ .او پس از مطالعه ،از خالل گزارشات رسانه يی و مطبوعات پاسخ خود را می يابد .و در می يابد که تروريستان ( ايديالوژيک) از لحاظ تبار اکثرأ مسلمين عرب تبار و کسانی که به نوعی با ايشان تعلقات خاص فکری دارند ،ميباشند ،يعنی مسلمانان تند رو اسالمی .پس از اين تشخيص باز هم سوال چه بايد کرد ؟ در برابرش قرار می گيرد ،اين بار مرحله دشواری را پيش رو دارد ،پاسخ به اين چه بايد کرد ؟ ،ايجاب پرسش ديگری با عالمه ( آيا ) و ( چرا) های بيشماری را در ذهنش می نمايد .او با يد پاسخ های همه ء اين آيا ها را تهيه نمايد تا تحقيقاتش علمی و بنيادی باشد و در امر نجات از تروريزم موثر واقع گردد .مثال :
3
1ـ چرا اعراب و مسلمانان تندرو ،تروريستان اند؟
2ـ آيا ترور های اينان متکی بر کدام قانون و يا ايديولوژی است ؟
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
3ـ آيا در پس اين ترور ها مقاصد سياسی اقتصادی نهفته است؟ 4ـ اگر است آيا اين مقاصد ضامن منافع کدام بحش از جامعه ميگردد ؟ 5ـ آيا اين ها گروه آدم کشان حرفه يی هستند؟ 6ـ آيا مجوز برای کشتن انسانها دارند؟ آيا اعمال تروريستی اينها ريشه در تايخ دارد ؟ ازين قبيل پرسش ها ی بسياری را يک انديشمند وقتی بخواهد تحليل ريشه يی از پديده تروريزم به عمل آورد ،بايد بدهد پس بازهم چه بايد کرد؟ چون که اکثر از تروريستان اعراب مسلم اند يعنی مسلمانان .منطق تحقيق حکم می کند که برود به سراغ منابع و قوانين و اساسات که اصول اسالم را بيان می کند ،زيرا که عاملين ترور را از طريق تحقيقات رسانه يی و مطبوعات در می يابد که مسلمانان و آنهم اعراب مسلمان اند. پس چه بايد کرد؟ اساس فکری اسالم را در کجا و کدام منابع ميتوان پيدا نمود ؟ .محقق در می يابد که اساس فکری اسالم را قرآن تشکيل می دهد ،يا به عبارت ديگر مانيفست اسالم قرآن است .پس بايد قرآن را خواند که آيا موارد دال بر انجام اعمال تروريستی در مانيفست اسالم درج است ،که مسلمانان را به انجام اعمال تروريستی ترغيب و تشويق نموده مکلف بسازد. انديشمند پس از اين دريافت ها به سراغ قرآن به مثابه ء زير بنا و مانيفست اسالم می رود ،امااين بار او قرآن را می گشايد نه به منظور ثواب و رفتن به جنت ،بلکه ميخواهد تروريستان را در آيه های آن پيدا نما يد ،برای يابش ريشه های تروريزم مانيفست اسالم را می گشايد .او اگرهم مسلمان است ،در هنگام که موظف به تحقيق و تدقيق است ،باور هاي دينی خود را کنار می گذارد ،زيرا او ميخواهد تحقيق کند ،او می خواهد به بشريت اگر ممکن باشد خدمت نمايد .تا جامعه و جهان خويش را از بالی عظيمی که موقتا نمی داند ريشه در چه و در کجا دارد نجات بدهد .او به اين منظور کتاب مسلمانان را می گشايد .گفتيم که اينبار برای تحقيق می گشايد پس او به شکل خوانش قرآن توجه ندارد ،او به معنی دقيق می شود .محقق روی هر آيه مکث می نمايد و پيش ميرود تا می رسد به آيه ء 22از سورهء توبه که : « قـاتـلوا الذين ال يومنون باهلل و ال با ليوم اال خر» . ..يعنی ( بکشيد کسانی را که به هللا و روز بازپسين ايمان نمی آورند). محقق که احساساتی و خون گرم باشد به همين يک آيت بسنده می نمايد و سند محکوميت اسالم را در رابطه به تروريزم می نويسد .اما برای محقق ژرف انديش اين يک آيت کفايت نمی کند بايد پيش برود تا ببيند کار به کجا می انجامد.و چندين آيت ديگر را بايد پيدا نمايد تا اثبات هويت امرمتکی به اشارات بسيار باشد که جای سوال باقی نماند .بنأ به ادامه کار می پردازد تا می رسد به آيه ای 123سوره توبه که می گويد «:يا ايها الذين امنو قاتلوا الذين يلونکم من الکفار و ليجد وافيکم غلظة» يعنی ( ای مومنان بکشيد کافران را يکی پس از ديگری« هر که نزديک تر و بيشتر در دسترس است» آنان بايد سختگيری و عدم گذشت و مال يمت را در شما احساس کنند) و بعد اين ديگر را ميخواند « :وقتلوا فی سبيل هللا و اعلموا ان هللا سميع عليم » يعنی ( جنگ کنيد در راه هللا« بکشيد» و بدانيد که هللا شنوا و دانا ست) آيه ای 244سوره ء بقره .و در سوره نساء در آيه ای 66ميخواند که « :الذين يقـــتلون فی سبيل هللا» يعنی ( مومنان در راه هللا می کشند) و در آيه ء 44همين سوره ميخواند که « :فقتل فی سبيل هللا ال تکلف اال نفسک و حرض المومنين عسی هللا ان يکف باس الذين کفروا و هللا اشد با سا و اشد تنکيال ».يعنی ( بکش در راه خدا ،تو عهدار کسی جز خود نيستی و مومنان را را نيز [ به جنگ] تشويق کن ،چه بسا هللا بالی کافران را [ از شما] بگرداند و هللا سخت ستيز تر و سختگير تر است ).و باز آيه ای 32از سوره ء انفال را ميخواند که می گويد « :وقــــتلوهم حتی ال تکون فتنة و يکون الذين کله هلل ».. .يعنی (بکشيد تا آنکه فتنه باقی نماند و دين ،سراسر دين هللا باشد ).و در همين سوره آيه [ ء 65را ميخواند که « :يا يها النبی حرض المومنين علی القــتال» يعنی ( ای پيغمبر مومنان را به قـتال بر انگيز تشويق و ترغيب کن] ) ,و به دنبال اين آيت در سوره توبه آيت 5را ميخواند که نوشته شده است « :فاذا انسلخ اال شهرالحرم فاقـتلوا المشرکين حيث و جد تموهم و خذوهم واحصروهم و اقعد و الهم کل مرصد » . . .يعنی ( پس چون ماههای حرام به سر آمد ،مشرکان را هر جا که يافتيد بکشيد و به اسارت بگيريد شان و محاصره شان کنيد و همه جا در کمين شان بنشينيد ؛) . . .
4
و بدين گونه هر باري که قر آن را می گشايد به فرامين مختلفی از سوی هللا در رابطه به قتل کافران به وسيلهء مسلمين بر می خورد .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
اصوأل برای يک مسلمان کافی است يک مرتبه در قرآن حکمی آمده باشد ،اما محقق تالش می نمايد که اسناد و منابع بيشتر را در اثر تحقيقی خويش نشان دهد تا قناعت پژوهنده و خواننده ء اثر خويش را بدون دغدغه های فکری فراهم نموده باشد .به همين خاطر به سراغ احاديث تاريخی بر می آيد .گفته شد که محقق بايد بنياد و نطفه ها را ميبايست پيدا نمايد .مثال اولين ترور ها را.. و اکنون که موضوع مورد تحقيش ترور دراسالم است ،محقق ناگزير است ريشه های ترور در اسالم را در تاريخ پيدا کند. کار محقق و پژوهنده اينبار روی تاريخ آغاز می يابد .او پس از مطالعه ،اولين ترور را در رابطه به واقعه ء سرية الـنخله در منابعی از جمله « :روضة الصفا ،فسم دوم تايف محمد بن خاوند شاه بلخی ،در تاريخ يعقوبی ،در تاريخ مفصل اسالم ، نگارش عمادين اصفهانی ،در تاريخ طبری جلد سوم » 1می خواند ،اما فشرده ی همه را در بيست و سه سال رسالت اثر علی دشتی در می يابد .که نوشته شده است « :از دير باز ميان قبايل عرب اين عادت متداول بود که برای رسيدن به مال و دولت به قبـيله ضعيف تر هجوم برند و مال و خواسته آنها را به چنگ آ ورند .برای مسلمين يثرب در آن زمان جز اين راه راه ديگری وجود نداشت ( .يعنی ترور). از اين جاه غزوه های اسالمی شروع شد .غزوه يعنی حمله ناگهانی به کاروان ياقبيله ديگر و تصاحب اموال و زنان آنها .ساده ترين شکل تنازع بقا در شبه جزيره عربستان [2 ».اما بايد گفت که غزوه به معنی جنگ است ،که انواع و اقسام گونا گون دارد ،که يکی از انواع آن ترور نيز می باشد .همچنان اين نکته را نيز بايد به گفتار شادروان علی دشتی افزود که حمله ناگهانی که معنی امروزی آن همانا ترور است نه تنها به کاروان ها يا قبيله هامختص ميشود -- ،گرچه اين تعريف خاص قبايل اعراب د رهزار چند صد سال پيش است ، --اما به مفهوم امروزين شامل کشور ها ،تاسيسات اجتماعی ،اقتصادی ،سياسی ،مکاتب ،مدارس ،انجمن ها ،اجتماعات ،تفريحگاها و هر آنجايی که بتواند وحشت ايجاد نمايد و خسارات ببار بياورد و همچنان اشخاص منفرد است .منظور شادروان علی دشتی از غزوه البته همانا تعريف متداول آن است که در فرهنگ ها آمده است يعنی « :تاخت و تاز کردن ،در ديار دشمن ،جنگ کردن در راه دين .جهاد در اسالم جنگ هايی را گفته اند که حضرت رسول شخصآ همراه سپاهيان بوده است » .می باشد ]، 3تشريح بيشتر ترور ها را در اسالم محقق ژرفکاو در کتاب [ اسالم و مسلمانی ابن وراق ] بهتر از هر منبع ديگر پيدا مينمايد که صورت بسيار از اين ترور ها را با پژوهش های همه جانبه به عمل آورده است ،به نظر محقق مورد نظر ما اين پژوهش همه ترديد ها را زايل ساخته بر شرعی بودن ترور يزم در اسالم مهر تائيد می زند .ابن وراق زير عنوان ( کشتار های سياسی ،قتل عام يهوديان ) می نويسد : « در سال 622ميالدی ،چندين طايفه يهود در مد ينه سکونت اختيار کرده بودند که مهمترين آنها عبارت بود ند از طايفه ( بنی نضير) ( ،بنی قريظ) و ( بنی قينقاع) همچنين در اين سال دو طايفه مشرک در مدينه سکونت داشتند يکی ( اوس) و ديگری ( خزرج) .طايفه های يهود ی ( بنی نضير ) و (بنی قريظ ) با طايفه ( اوس ] و طايفه يهودی ( بنی قينقاع) با طايفه ( خزرج ) دوستی و اتحاد بسته بودند .طوايف گونا گون ساکن مدينه سالها در آش کينه و دشمنی با يک ديگر نبرد می کردند و از اينرو نهايت ناتوان شده بودند .زمانی که محمد در سال 622ميالدی وارد مدينه شد ،بين طوايف گوناگون ساکن مدينه و افرادی که همراه او از مکه به مدينه مهاجرت کرده بودند ،فدراسيونی به وجود آورد که قانون اساسی مدينه ناميده شد (.ابن اسحاق) در اين باره می نويسد:
هنگامی که پيامبر هللا وارد مدينه شد ،بين مهاجرين [ يعنی مسلمانان پيرو محمد که اسالم اختيتار کرده بودند] و يهود های ساکن مدينه ،پيمان نامه ای به وجود آورد که به موجب آن حقوق و وظايف يهودی ها تعين گرديد و قرار شد ،آنها دين و آئين خود را نگهداری کنند و آنچه را که در مالکيت خود داشتند ،بر پايه پيمان نامه ياد شده ،اموال و دارايی آنها شناخته شد . بر پايه نوشتار های چندين دانشمند بر جسـته محمد قانون اساسی مدينه را به گونه يی تنظيم کرد که از همان آغاز کار بتواند بر ضد يهودی ها وارد عمل شود ( .ولهوسن ) نوشته است ،مفهوم قانون اساسی مدينه حاکی بود که ( يهودی ها ساکن مد ينه شايسته اعتماد نبودند ) و « و نسينک» باور دارد که « ،محمد متن قانون اساسی را به گونه يی تنظيم کرده بود تا بتواند بوسيله آن نفوذ سياسی يهود را در مدينه خنثی نمايد »،و از اينرو محمد در پی فرصتی بود تا مدينه را زير فرمان خود آورد « .موشه گيل» ehsoM gilدر اين باره می نويسد :
5
هنگامی که محمد با طوايف غرب مدينه متحد شد ،توان و اختيار کافی پيدا کرد تا بر خالف ميل آنها بتدريج روش ضد يهودی را در مدينه به مورد اجرا بگذارد . . ..در واقع ميتوان گفت . . .قانون اساسی مدينه ،پيمان نامه با يهودی ها نبود ؛ بلکه بر عکس ،متن آن به گونه يی تنظيم شده بود که طايفه های عرب مدينه را از طايفه های يهودی همسايه خود که تا آن زمان در کنار يکديگر زندگی می کرند جدا سازد .در آغاز کار ،محمد مجبور بود با سنجيده گی و هوشياری عمل کند ،زيرا هنوز تمام ساکنان مدينه با ورود او به اين شهر موافقت نکرده بودند و افزون بر آن از نظر مالی هم ناتوان بود .از ديگر سو .محمد متوجه
شد که طايفه های يهودی مدينه ،ادعای پيغمبری او را رد کرده اند .محمد ،در اين زمان به پيروان خود دستور ميداد ،به ديگران دستبرد بزنند و به جای اين که با روش شرافتمندانه يی به وضع مالی اش سر و صورت بدهد ،پيروانش را مجاز کرده بود ،به اموال و دارايی ها ی ديگران تجاوز کنند . . .محمد خود سه مرتبه به کاروان های تجارتی که بين مکه و سوريه رفت و آمد می کردند ،حمله کرد ،ولی با شکست روبرو شد .نخستين پيروزی پيروان محمد در کاروان زنی که بدون خود او انجام گرفت ،در نخله به ثمر رسيد .در اين حمله پيروان محمد به کاروان که از شام به مکه می رفت ،در ماه محرم که يکی از ماههای حرام بود که بر پايه سنت های اعراب ،خون ريزی در آن ماهها حرام شده بود ،حمله کردند ،کاروان ساالر آ نرا کشتند ،دونفر آنها را اسير کردند و غـنايم و اموال انها را که ثروت قابل توجه به شمار می رفت ،با خود به مدينه بردند .ولی بازتاب شديد و منفی بسيار از اعراب مدينه از عمل محمد ،يعنی حمله او در يکی از ماههای حرام به کاروان ياد شده و خونريزی در اين ماه ،محمد را شگفت زده کرد .با اين وجود ،محمد يک پنجم اموال غارت شده کاروان را برای خود برداشت و برای اينکه وجدانش را از ارتکاب اين گناه آرام سازد ،آيه يی از آسمان آورد که « عمل خونريزی ياد شده را حتی در ماههای حرام مجاز می دانست و حاکی بود که گناه خونريزی در ماههای حرام کمتر از دشمنی با اسالم است » آيه 216سوره بقره در اين باره می گويد « :از تو در باره جنگ در ماههای حرام پرسش می کنند ،بگو گناهی است بزرگ ،ولی باز داشتن مردم از راه هللا و کفر به هللا و پا يمال کردن حرمت هللا و بيرون کردن اهل حرم گناهی بزرگتر از قتل است »پس از رويد اد ياد شده باال ،محمد برای آزاد کردن هر يک از ان دو اسير 44اونس نقره فديه گرفت و انها را آزاد کرد .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
. . .هنگامی که محمد اطمينان يافت که قدرتش در مدينه در حال افزايش است ،بر آن شد که حساب دشمنانش را يکی پس از ديگری تصفيه کند و برای رسيدن به اين هدف ،دستور ترور مخالفانش را صادر کرد و با سنگدلی و بيرحمی قدرتش را در مدينه استوار نمود .نخستين اقدام او در اين جهت ،ترور « ندر بن حارث» بود .
ترور ندر بن حارث : هنگامی که محمد در مکه سکونت داشت « ،ندر بن حارث» با او به رقابت بر خاسته ،وی را مسخره می کرد ،و به مراتب بهتر از او برای مردم وعظ و داستان سرايی می نمود و در نتيجه گروهی دور او گرد آمده بودند .اين شخص در جنگ بدر دستگير شد و محمد دستور داد ،او را اعدام کردند « .موير» در باره يک ديگر از مخالفان محمد بنام « عقيبه بن معيط » که در جنگ بدر دستگير شده بود چنين می نويسد :
ترور عقيبه بن معيط: دو روز بعد . . .محمد دستور داد «،عقـيبه بن معيط » را اعدام کنند .وی جرأت کرد از محمد پرسش کند که چرا با يد با او سختر ار ساير اسيران رفتار کنند ؟ محمد باسخ داد « :دليل دشمنی تو با هللا و پيامبر اوست ».عقيبه بن معيط با گريه و زاری اظهار داشت «:پس تکليف دختر خرد سال من چه می شود و چه کسی پس از من از او نگهداری خواهد کرد ؟ » محمد پاسخ داد « :آتش جهنم» و در همان لحظه سر او « عقـيبه» را از پيکرش جدا کردند و روی زمين افتاد .تکته جالب انست که اين ترور ها و کشتار ها هللا بوسيله الهاماتی که به محمد نموده تاکيد کرده است .چنانکه آيه 64سوره انفال می گويد « :هيچ پيمبری در روی زمين نتوانسته است ،بدون خونريزی اسير بگيرد » . از اين زمان به بعد ،محمد کوشش کرد خود را از دست مخالفان خطرناکش نجات دهد .
ترور شاعرۀ به نام عصما
:
شخص ديگری که محمد قصد جانش را کرد ،زن شاعره پی بود به نام « عصـما دختر مروان » از طايفه « اوس» اين زن هرگز نفرتش را از اسالم پنهان نکرد و چکامه هايی بر ضد محمد سروده بود که مفهوم آنها اين بود که براستی مردم بايد بسيار نا بخرد با شند تا به فرد بيگانه يی که بر ضد طايفه خودش وارد جنگ شده اعتماد کنند . هنگامی که محمد چکامه های « عصـما دختر مروان » را شنيد ،به پيروانش رو کرد و گفت « :آيا بين شما کسی وجود ندارد که مرا از دست دختر مروان نجات دهد ؟ » يکی از مسلمانان متعصب به نام « عمير بن ادی » داوطلب اجرای دستور محمد شد و هـمان شب در حالي که فرزندان « عصـما دختر مروان» در کنارش خوابيده و حتی يکی از آنها از پستانش شير می نوشيد وارد خوابگاه او شد ...فرزند شير خوارش را از او دور کرد و دشنه خود را در بدن او فرو برد « .بامداد روز بعد که محمد از کشته شدن زن چکامه سرا آگاه شد ،در هنگام نماز در مسجد به عمير گفت :
6
« آيا تو دختر مروان را کشتی ؟ » عمير بن ادی باسخ داد « :آری من اين عمل را مرتکب شدم و اکنون به من بگو که آيا بدکاری کرده ام ؟ » محمد پاسخ داد « :نه به هيچوجه ،حتی دو بزغاله نيز به خاطر مرگ او با يکديگر سر شاخ نخواهند شد . »
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
پس از آن نوبت « ابو عفک» مردی سالخورده چکامه سرائی فرا رسيد که عضو طايفه « خزرج » بود ،بيش از يک صد سال از عمر اين مرد سپری می شد و در چکامه هايش از محمد انتقاد می کرد « ابو عفک» نيز در خواب بود که بوسيله فرستادگان محمد کشته شد .
ترور کعب بن اشرف شاعر: . . .ترور و کشتار مخالفان محمد همچنان ادامه داشت .يکی از ترور هايی که با نهايت و حشيگری انجام گرفت ،کشتن بيرحمانه يکی از مخالفان محمد به نام « کعب بن اشرف» بود که پس از پايان جنگ بدر به مکه رفت و با سرودن چکامه هايی در ستايش جان باخته گان بدر کوشش کرد تا مردم مکه را به انتقام گيری از کشته شدگان شان در جنگ بدر ترغيب کند ؛ ولی پس از آن به عمل نابخردانه دست زد يعنی به مد ينه بازگشت کرد .هنگامي که کعب بن اشرف وارد مدينه شد ،محمد با صدای بلند دست به دعا بر داشت و اظهار داشت « :الهی ،از راهی که نيک ميدانی ،مرا از دست پسر اشرف و چکامه ها و فتنه های او نجات بده » ولی در آن زمان طايفه « بنی نضير » از توان کافی برخوردار بود و می توانست از جان« کعب» در برابر محمد نگهداری کند .به همين جهت مسلمانانی که داوطلب کشتن « کعب بن اشرف» شدند ،به وی اظهار داشتند که کشتن او کار آسانی نيست و آنها بايد با حيله و تزوير او را از بين ببرند .به هر روی آنها طرح تهيه کردند که ابتدا با کعب دوستی کنند و پس از اين که اعتمادش را جلب کردند ،او را از بين بردارند .مقدمات اجرای طرح آماده گرديد و شبی که قرار بود ، کعب کشته شود ،توطئه کننده گان به خانه محمد رفتند و وی برای پيروزی آنها دعا کرد .آنها به خانه « کعب» رفتند و او را برای گردش در خارج از خانه فرا خواندند « .کعب بن اشرف » همراه آنها به خارج رفت و آنها در نزديک آبشاری به وی حمله کردند و او را از پای در آوردند .سپس سر او را برای محمد بردند و بپای او انداختند .محمد ،آنها را مورد مهر قرار داد و کشتاری را که آنها در راه رضای هللا انجام داده بودند ،ستايش کرد . بامداد پس از کشته شدن کعب بن اشرف محمد به پيروانش اعالم داشت « :هر فرد يهودی که دستتان به او رسيد ،بکشيد» » . 4
ترور های که محمد دستور آنها را داده است : محقق فهرست ترور های فردی را از سوی پيغمبر اسالم در تاريخ يعقوبی باز می يابد که چنين نوشته شده است « :و مردانی از ياران خويش را برای کشتن مردمی از مشرکان فرستاد ،پس عمرو ابن اميه ء ضمری را برای کشتن ابوسفيان بن حرب ( پدر معاويه) فرستاد لکين او را نکشت ،و محمد بن مسلمه و ابو [ نائله] سلکان بن سالمه و عباد بن بشر و ابو عبس بن جبر و حارث بن اوس را برای کشتن کعب بن اشرف يهودی فرستاد پس او را در ميان بنی نضير کشتند . و عبدهللا بن رواحه را بسوی يسير بن رزام يهودی خيبری فرستاد و او را کشت .و عبدهللا ابن عتيک و ابو قتادة بن ربعی و خزاعی بن اسود و مسعود بن سنان را به امارت ابن عتيک به کشتن سالم بن ابی الحقيق فرستاد و او را در خيبر کشتند و برای کشتن ابن ابی جذعه کسی فرستاد و بفرستاده گفت :ان اصبته حيا فا قتله و احرقه بالنار ( اگر او را زنده بدست آوردی پس او را بکش و به آتش بسوزان ) ،و عبدهللا بن ابی حدرد را برای کشتن رفاعة بن قيس جشمی فرستاد تا او را کشت ،وعلی بن ابيطالب را برای کشتن معاوية بن مغيرة بن ابی عاص بن اميه فرستاد و او را کشت 5». همچنان محقق ضمن يابشگريی های خود از تواريخ در می يابد که بر عالوهء مردان ،زنان بسياری هم طرف ترور قرار گرفته اند .در تاريخ الرسل والملوک محمد بن جرير طبری نوشته شده است که «:ابن اسحاق گويد :چنان بود که پيمبر به سران سپاه خويش تنی چند را نام برد و گفت که اگر انهارا زير پرده های کعبه يافتند خونشان را بريزند از جمله عبدهللا بن خطل بود . . .که دو کنيز آواز خوان داشت که يکی شان « فرتنا» نام داشت که هجای پيمبر می خواندند و او صلی هللا عليه وسلم گفته بود که دو کنيز را نيز با وی بکشند6 ». در تاريخ يعقوبی محقق عين مطلب را چنين می خواند « :پيغمبر همه را امان داد مگر پنچ نفر مرد که فرمود آنهارا ،اگر چه بپرده های کعبه آويخته باشند بکشند و چهار زن را .
7
زنان ،اينها اند :
ساره کنيز بنی عبدالمطلب که نام رسول هللا را به زشتی می برد ،و هند دختر عتبه ،و قريبه و فرتنا دو کنيز ابن خطل که به دشنام و بد گوئی رسول هللا خواننده گی می کردند 6».
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
در تاريخ يعقوبی از «ام قرفه» هم نام برده شده که دو پايش را به دو شتر بسته کردند و دونيمش نمودند4 . پس از اين بررسی ها و پژوهش ها ست که محقق اصل مشروعيت تروريزم در اسالم را در می يابد ،و تائيد اين مشروعيت را از سوی امام زمان ميخواند که « :قرآن می گو يد :بکشید ،بزنید ،حبس کنید .شما فقط همان طرفش را گرفته اید که رحمت است .اینها رحمت نیست ،مخالفت با هللا است . امیر المومنین اگر بنا بود مسامحه کند شمشیر نمی کشید تا 077نفر را یکدفعه بکشد . . . .مذهب که جنگ در آن نیست ناقص است .امام های ما همه جندی ( سرباز ) بودند ،با لباس سربازی به جنگ می رفتند ،همه آدم می کشتند ،آنهایکه می گویند اسالم دین جنگ نیست و اسالم نباید آدمکشی بکند اسالم را نمی فهمند .قرآن می گوید جنگ جنگ ،یعنی کسانیکه تبعیت از قرآن می کنند باید آنقدر به جنگ ادامه دهند تا فتنه از عالم برداشته شود . جنگ ی ک رحمت است برای تمام عالم و یک رحمتی است از جانب خداوند برای هر ملتی در هر محیطی که هست .شما چرا هی آیات رحمت را در قرآن می خوانید و آیات قتال را نمی خوانید ؟» ( روح هللا خمینی در مراسم دهه فجر 41بهمن 4131و 17آذر 9 » )4131 يک محقق نمی تواند ضمن بررسی های تحقيقيی که به عمل می آورد تا پاسخ چه بايد کرد ؟ را در يک موضوع مشخص علمی و بنيادی بدهد ،به تاريخ رجوع نکند ،به ويژه ،اگر وقتی به واقعيتهای تاريخی بر می خورد که سوال بر انگيز است و کسی نمی تواند بدون ارائه اسناد و مدارک باور نمايد مسلمأ مکلف است آن نکات را توضيح بدهد و مدارک انکار ناپذير بياورد .مثال چگونه يک مسلمان می تواند باور نمايد که امير المومنين علی 644نفررا در يک مرتبه ترور علنی يعنی گردن زده باشد .نزد يک انديشمند شکاک بدون ترديد اين گمان پيدا می شود که شايد امام خمينی که به هر حال خود از پيروان علی است دچار اشتباه گرديده باشد .پس بازهم چه بايد کرد ؟ مسلمأ ،بايد بدنبال يافتن اسناد و مدارک در اين زمينه رفت .تا واقعيت آشکار گردد. سرانجام محقق که می خواهد سخنانش ميان خالی و همانند فضل فروشی های مدعيان روشنفکری نباشد ،با پشت کار شبا نه روزی اسناد را در همين زمينه پيدا می کند .از جمله مثأل در تاريخ محمد بن جرير طبری ،جلد ،سوم ،1442 ٌ ،در تاريخ کامل عزالدين ابن اثير جلد سوم ،ص ، 1424 ،در تاريخ يعقوبی جلد اول ،ص 411 ،و تقريبأ در تمام تواريخ ديگر می يابد که سخن ا زا ين واقعه هولناک و تراژيدی جامعه بشری بنام جنگ ( بنی قريظه) به ميان آمده است .که در آن نه تنها تصاوير از وحشت و ظلم غير قابل بيان را ميتوان يافت .که همچنان جوانمردی و استقامت و تسليم ناپذير به بهای خون خويش را نيز از سوی زن و مرد ميتوان مشاهده نمود .اين حادثه هول انگيز را محمد بن جرير طبری مفصلتر از ديگران تحرير نموده است که اينجا به اختصار بيان می گردد .
جنگ بنی قريظه: محمد بن جرير طبری به نقل از عايشه همسر محمد پيغمبر اسالم می نويسد . . . « :هنگام باز گشت از جنگ خندق پيمبر برای سعد خيمه يی در مسجد به پا کرد و سالح بنهاد و مسلمانان نيز سالح نهادند و جبرئيل عليه السالم بيامد وگفت ( :شما سالح نهاديد ! به خدا هنوز فرشتگان سالح ننهاده اند ،سوی بنی قريظ رو و با آنها جنگ کن) و پيمبر زره خواست و به تن کرد و برون شد و مسلمانان نيز برون شدند . .. پيمبر در بنی قريظه فرود آمد و سعد همچنان در خيمه يی که پيمبر برای او در مسجد به پا کرده بود جای داشت . مدت يکماه يا بيست و پنچ روز يهوديان در محاصره بودند و چون کار بر آنها سخت شد گفتند به حکم پيمبر تسليم شويد ،و ابولبابة بن عبدالمنذر اشاره کرد که حکم پيمبر کشتن است. يهودان گفتند :به حکم سعد بن معاذ تسليم می شويم . پيمبر اين را پذيرفت ،و چون يهودان تسليم شدند پيمبر خری که پاالنی از برگ خرما داشت بفرستاد که سعد را بياورند . عايشه گويد :زخم سعد بسته شده بود و جز خراشی پيدا نبود .
8
. . .و چون کار حکميت در باره ء بنی قريظه با سعد واگذار شد ،قومش بيامدند و در راه بدو گفتند « :ای عمرو ،با بستگان خويش نيکی کن که پيمبر اين کاررا به تو واگذار کرد تا به آنها نيکی کنی » .
ابو جعفر گويد وقتی سعد پيش پيمبر و مسلمانان رسيد ،پيمبر گفت :برای ساالر خويش به پا خيزيد .و قوم بپا خاستند و گفتند ای ابو عمرو پيمبر حکميت در باره بستگانت را بتو واگذار کرده .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
سعد گفت :به قيد سوگند پيمان می کنيد که به حکم من رضايت دهيد ؟ گفتند :آری سعد گفت حکم من اين است که مردان را بکشند و اموال تقسيم شود و زن و فرزند را اسير کنند . پيمبر گفت :حکم تودر بارهء يهودان همان است که هللا از فراز هفت آسمان می کند . ابن اسحاق گويد .آنگاه يهودان را از قلعه ها فرود آوردند و پيمبر آنها را در خانه ء دختر حارث يکی از زنان بنی نجار محبوس کرد ،پس از آن به بازار مدينه که هم اکنون به جاست رفت و گفت تا چند گودالی بکندند و يهودان را بياوردند و در آن گودال ها گردنشان را زدند .شمار يهودان ششصد يا هفتصد بود و آنکه بيشتر گويد هشتصد تا نهصد گويد .حيی بن اخطب و کعب بن اسد ساالر قوم نيز در آن ميان بودند .و چون حيی بن اخطب را بياوردند حله يی فاخر به تن داشت که همه جای آنرا دريده بود که از تن وی بر نگيرند و دستان وی را با ريسمان به گردن بسته بودند و چون پيمبررا بديد گفت « :به خدا هرگز از دشمنی با تو پيشمان نيستم ،ولی هر که شکست خورد شکست خورد» آنگاه بنشست و گردنش زدند . عايشه گويد :يک زن از بنی قريظه که کشته شد ،پيش من بود سخن می کرد و می خنديد و پيمبر در بازار مردان بنی قريظه را می کشت و چون نام او را بگفتند گفت « :بخدا منم» گفتم :چه کارت دارند ؟ گفت :می خواهند بکشندم گفتم :چرا؟ گفت :برای کاری که کردم. عايشه می گفت :هرگز او را از ياد نمی برم که ميدانست او را می کشند اما خوشدل و خندان بود. ابن شهاب زهری گويد ثابت بن قيس شماس پيش زبير بن باطا رفت که کنيه او ابو عبدالرحمن بود ( از اين نام بر می آيد که زبير و الرحمن نام های يهودی است م) و چنان بود که به روزگار جاهليت ،زبير بر ثابت بن قيس منت نهاده بود ( نيکی کرده بود ) و در جنگ بعاث او را گرفته بود و پيشانيش را تراش کرده بود و او رارها کرده بود و چون ثابت پيش وی رفت ِپير فرتوت بود و بدو گفت :ای ابو عبدالرحمن ،مرا می شناسی ؟ گفت :چطور ممکن است ترا نشناسم . ثابت گفت :می خواهی منتی را که برمن داری عوض کنم ( پاداش نيکی ترا بدهم ). زبير گفت :جوانمرد جوانمرد را عوض می دهد . آنگاه ثابت پيش پيمبر آمد و گفت :ای پيمبر خدای ،زبير را بر من منتی هست دوست دارم او را عوض بدهم و خون او را به من ببخشی. پيمبر گفت :او را بتو بخشيدم ثابت پيش زبير رفت و گفت ،پيمبر خون ترا به من بخشيد. زبير گفت :پير فرتوت بی زن و فرزند با زندگی چه کند؟ . ثابت پيش پيمبر رفت و گفت :ای پيمبر خدای ! زن و فرزند او را هم به من ببخش . گفت :آنها را نيز بتو بخشيدم
9
و باز پيش زبير رفت و گفت :پيمبر خدا زن و فرزند ترا نيز به من بخشيد که به تو می بخشم .
زبير گفت :خاندانی در حجاز بی مال برای چه بمانند ؟
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
ثابت پيش پيمبر رفت و گفت :ای پيمبر خدای مال او را نيز به من ببخش . پيمير گفت :مال او را نيز بتو بخشيدم پيش زبير رفت و گفت :پيمبر مال ترا نيز به من بخشيد که به تو می بخشم. گفت ای ثابت ! آنکه چهره اش چون آينه چينی بود که صورت خود را در آن می ديدم چه شد ؟ منظورش کعب بن اسد بود . ثابت گفت کشته شد. گفت :ساالر شهری و مدنی حيی بن اخطب چه شد ؟ ثابت گفت :کشته شد . گفت :پيش آهنگ و حامی ما عزال بن شمويل چه شد؟ ثابت گفت کشته شد . گفت :پسران کعب بن قريظه و عمرو بن قريظه چه شدند ؟ ثابت گفت :همگی کشته شدند . گفت ای ثابت به حق همان منتی که بر تو دارم مرا به دنبال آنها بفرست که پس از آنها زنده گی خوش نيست ،می خواهم هر چه زود تر با دوستان ديدار کنم . گويد و ثابت او را پيش آورد و گردنش بزد . گويد پيمبر گفته بود هر کی از آنها را که بالغ شده بود بکشند پيمبر از زنان اسير قوم (،ريحانه) دختر عمرو بن جنانه که از طايفه بنی عمرو بن قريظه بود برای خويشتن برگزيده بود ». 14 يعقوبی در تاريخ يعقوبی می نويسد که . . . « :سپس آنان را ده ده پيش داشت و گردن زد و شمار شان هفتصد و پنجاه نفر بود ،پس رسول هللا بازگشت و از آنها شش دخترک بر گزيد و بر بينوايان بنی هاشم بخش کرد و برای خويش هم يکی از آنان برگرفت که که نامش ريحانه بود .خواسته ها ی بنی قريظه و زنان شان بخش شد 11 ». ابن وراق در کتاب اسالم و مسلمانی در همين رابطه می نويسد . . . « :شب هنگام ،خند قی بوسيله پيروان محمد در کنار بازار شهر کنده شد که گنجايش دفن همه مردان يهودی را طايفه ن بنی قريظ » را داشته باشد ،بامداد روز بعد ،محمد خود به محل آمد و دستور داد ،يهودی ها را در دسته های 5يا 6نفری برای اعدام بياورند و خود اين منظره هولناک را از ابتدا تا انتها نظارت و سر پرستی کرد .مردان يهود طايفه ياد شده را دسته دسته به کنار خندق می آوردند و آنها را در رديف های چند نفری در لبه خندق می نشاند ند و سپس سر ها را جدا می کردند و بدن شان را به داخل خندق می انداختند . . .اين عمليات قصابی در آغاز بامداد شروع شد و چون پس از پايان روز هنوز همه يهودی ها کشته نشده بودند ،مشعلها يی روشن کردند و در نور آنها کشتار را به پايان رساندند .پس از پايان کار محمد دستور داد ،بازار شهر را که به خون 644تا 444انسان آلوده شده بود تميز کنند .
تجاوزات جنسی:
10
پس از انجام برنامه ،محمد برای اينکه از خسته گی تماشای قصابی يهوديان ياد شده در بيايد ،ريحانه زن زيبا يی که شوهر و همه خويشاوندان مرد او در قتل عام طاةفه نابود گرديده بودند با خود به رختخواب برد 12 ».داکتر مسعود انصاری نيز در کتاب کورش بزرگ و محمد بن عبدهللا ،اين موضوع را تائيد می کند که محمد بال فاصله پس از ختم کشتار ريحانه را به بستر می َبرد 13 .در اسالم جماع با زنانی که اسير می شوند و کنيزان زنا نيست بلکه حالل است .و سراسر تاريخ اسالم مملو از ميليون ها موارد جماع با کنيزان و اسيران که به اصطالح امروزه آن را تجاوز جنسی می گويند می باشد .چنانچه بگونه نمونه
که هم موضوع ترور و هم تجاوز جنسی را آشکار می کند ،قتل مالک بن نويره به وسيله خالد بن وليد است .در تاريخ يعقوبی نوشته شده است که مالک بن نويره که از جمله مسلمانان بود در مورد تعيين ذکات قبيله اش ميخواست که با خالد بن وليد که نماينده جمع آوری ذکات از سوی ابوبکر تعين شده بود به بحث و گفتگو بپردازد زن مالک که هم در زيبايی و هم در فهم سر آمد زنان بوده خواست در اين مذاکره اشتراک نمايد و همراه با شوهر آمد .وقتی خالد زن مالک را می بيند نمی تواند جلو شهوت خويش را بگيرد ،بنأ همه چيز را فراموش نموده رو به مالک می کند و می گويد « بخدا قسم با آنچه در دست داری نمی رسم تا تو را نکشم .پس نگاهی به مالک کرد و گردن او را زد 14 ».و هنوز خون از گردن مالک جا ری بوده که با زنش همخوابگی می کند .همانگونه که گفته شد محقق در می يابد که مثأل زن هم در اسالم انسان به شمار نمی رود ورنه چگونه است که از زنی شوهر و همه اقارب او را جلو چشمانش گردن بزنند و بعد او را به جهت اطفای شهوت خويش به بستر بکشانند ،آيا عاطفه و احساس يک زن مد نظر است.؟ آخر او حيوان است يا انسان؟ به هر حال اين بحث ديگری است و چه با يد کرد ؟.
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
بدينگونه محقق و پژوهشگر که می خواهد علت اين را که چرا اسالميست ها دست به ترور ميزنند ،و امروزه همين گروه جهان را نا امن نموده اند ،به يکسری از يافته هايی ريشه يی صرفأ در رابطه با دين دست می يابد و در می يابد که ترور امر خالف شريعت اسالم نبوده است و موافق دين اسالم است .حتی کسانی که هر جه بيشتر آدم بکشند از هر عذاب آسمانی نجات می يابند .چنانکه سعد بن معاذ چون دوست داشت که بسيار بکشد از هر عذابی معاف بود .در اين رابطه محمد بن جرير طبری در تاريخ طبری از قول محمد بن اسحاق می نويسد « :وقتی آيهء ماکان لنبی نازل شد پيمبر فرمود : ( اگر از آسمان عذاب نازل می شد هيکس جز سعد بن معاذ از آن نجات نمی يافت برای اين سخن که گفت :ای پيغمبر افراط در کشتار را بيشتر از نگهداشتن کسان دوست داشيم 15 » ) . پس از اين بررسی ها و يافته ها باز هم محقق که ريشه هارا به نمايش می خواهد بگذارد ،به چه بايد کرد ؟ ديگری مواجه می شود . کمتر پژوهشگری را می توان يافت که پديده ها را مجرد از جامعه شناسی مورد مطالعه قرار بدهد و از جامعه شناسی آگاهی نداشته باشد ،پديده تروريزم به ويژه بگونه که هم در عرصه دين و هم در تاريخ مورد بررسی قرار گرفت نمی تواند زمينه های پيدايی و رشد در جامعه نداشته باشد .بنابراين بازهم سوال چه بايد کرد؟ مطرح می گردد .اين بار محقق و پژوهشگر به سراغ جامعه ميرود .زيرا تروريستان موجودات آسمانی نيستند ،از جامعه بر خاسته اند ،عضوی از يک جامعه اند ،وقتی محقق به مطالعه جامعه می پردازد ،شوربختانه زير بنای فکری جامعه را عين آنچه که بدان تروريست ها استناد دارند می يابد .جامعه مسلمان است و بگفته ء امام خمينی ( آيات قـتال) راهر روز می خوانند و به آن ايمان آورده اند و به کسانی که در چند صد سال پيش با ترور و قتال زنان سرزمين شان را به کنيزی برده اند و مردان شان را به غالمی و هست بود نيا کانش را زير عنوان انفال چور و چپاول کرده اند درود و دعا می خوانند و چنان در آنچه که به باور شان تبديل يافته غرق اند که هرگز حاضر نمی شوند بيان هيچ حقيقت را در باره باور های خود بشنوند. اينجاست که کار محقق برای ريشه کن کردن مثأل تروريزم به بن بست می کشد ،و اين مشکل در برابرش قد می افرازد که، جامعه نمی داند و غيرآگاهانه به مشهودات تروريزم ايمان دارد ،و تروريستان آگاهانه به مشهودات که ايمان آورده اند عمل می نمايند ،واز جامعه مطابق آيات و حديث و روايات و کار نامه های مسلمين سربازی گيری می نمايند. اينجاست که پاسخ چه بايد کرد؟ برای محقق با وجود آن که تمام زمينه های تروريزم را هم دريافته است ،مشکل می شود و با يک چه بايد کرد ديگر روبرو می گردد ،و اين چه بايد کرد ؟ با جامعه طرح می گردد ،يعنی با جامعه چه بايد کرد؟ .يک انديشمند و يامحقق در مورد خود ميتواند تصميم بگيرد ،حتی تا سرحد تغير عقيده و مذهب .و هيچ کسی هم نمی تواند که حکم ارتداد را بر او صادر نمايد .زيرا امروز روحانيون بلند پايه اين اصل را تائيد می نمايند .چنانکه آيت هللا منتظری يکی از مراجع معتبر مذهبی می گويد « :حکم ارتداد شامل کسانی که پس از تحقيق تغير عقيده می دهند نمی شود .اگر کسی ضروری دين بودن بعضی از احکام ضروری دين برای او ثابت نشده باشد و بر اساس وجود شبهه آن را انکار نمايد مرتد نيست ،نمی شود و حکم ارتداد در مورد او جاری نميگردد . در نوع دوم او به اشخاصی اشاره می کند که اصوأل از دين اسالم خارج می شوند « :حکم ارتداد در مورد کسی که در مسير تحقيق از براهين عقلی استفاده می کند و احيانأ به نتايج ديگری دست می يابد جاری نمی شود » 16 احمد قابل يکی ديگر از روحانيون مذهبی نيز عين گفته های منتظری را تائيد می کند 16.
11
حاال مشکل در کجاست که چه بايد کرد آخر پس از حل بسياری از چه بايد کرد های نخست به پاسخ مشکل دچار می گردد . مشکل اينست که جامعه محقق نيست ،و کوچکترين حق فکر نمودن و تحقيق را در اين زمينه برای خود نمی دهد .بازهم ،پس چه بايد کرد؟
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
برای پژوهشگر اگاه چه در اين مورد و چه درموارد ديگری که منجر به اشکالت اين چنينی می شود ،يک راه باقی می ماند ،و آن اينکه در جهت آگاهی بخشی جامعه بايد عمل نمود .و جامعه را بايد از چنگال دجال جهالت و بی خبری با حوصله مندی و تهيه مدارک مستند و معتبر نجات داد .يعنی جامعه را اگر خود تحقيق نمی کند ،معتقد به تحقيق محقق ساخت .کاريکه جوامع پيشرفته امروزی از همِـن راه به قله ء های بلند افتخارات نايل آمده اند. .
زن و اسالم :
گفتيم انسان انديشمند و محقق نمی تواند مانند ساير بخش های ديگر جامعه با مسايل و پديده ها ،قشری و يا سطحی بر خورد داشته باشد ،ويا در پی حل موقت و نا موثر مشکالت اقدام نمايد .کار محقق و انديشمندان عرصه های اجتماعی ،اقتصادی ، فرهنگی و ديگر هيکل های معنويت اين است که کالبد ها را در دستگاه تحقيقاتی روند هايی فلسفی ،عـقيدتی و فرهنگی و تاريخ ،همه جانبه تجزيه و تحليل نمايد تا علت نا هنجاری های ساختاری هيکل ها را در يابد. مثأل يکی از نابهنجاری های ساختاری اجتماعی ،ستم بر حقوق انسانی زنان و حتی ناديده انگاشتن زن به مثابه ء انسان است و اگر انسان هم به شمار می آيد ،انسان دست دوم است و فاقد ارزش های مساوی با مردان. برای کسی که معتقـد به آفرينش زن و مرد به مثابه دو انسان نامتجانس ودر عين حال مساوی و مکمل يکد گر است ،اين پرسش خلق می شود که :چه بايد کرد؟ که تفکراستبداد بر زنان را از بين برد تا جامعه معتقـد به ارزش های انسانی زنان شوند.آنهايکه سطحی انديشند ،حل مسأله را در به ميان آوردن ريفرمها دانسته و يک سر ی از قوانين برای حقوق زنان مثل حق تحصيل ، آزادی کار ،حق انتخاب و حق رأی ،و غيره را مطالبه می کنند و يا مهربانانه اعطا می فرمايند .اين نوع بذل و بخشش ها عمومأ از سوی دولتمداران و صاحبان صنايع سياسی که در پی سود و قدرت و شهرت اند به عمل می آيد ،تا بدين وسيله بازار يا بی کرده باشند واز فروش امتعه های تقلبی ،از اکت دفاع از حقوق و آزادی های زنان سودها برده باشند .اما آيا اين ريفرمها و بذل و بخشش ها می تواند در جهت تامين آزادی و برابری مرد وزن در جامعه کمک کند .تجارب تاريخی و واقعيت های عينی جوامع مسلمان که در آن حقوق زن از لحاظ عقـيدتی به شکل بسيار ظالمانه پايمال است ،نشان داده و می دهد که اين ريفرمها و منبر گرفتن ها برای جلب ترحم بر زنان و خيرات جمع نمودن چيزهايی به نام آزادی حق آزادی زن نه تنها حقوق زنان را تامين نميدارد ،بلکه در اثر جمع آوری خيرات ها زنان را از ماهيت آزادی بی خبر نگهميدارد ،و آنها گمان می کنند که همين صدقات و خيرات ها در حقيقت بدست آوردن آزادی هاست .زيرا زنان از روز پيدايش خويش مطابق اديان سامی عنصر محکوم و تابع مرد و برای مرد آفريده شده است و زنان که از قرنها تا به امروزبا تفکر محکوميت زيسته اند نمی توانند مفهوم آزادی راجدا از فرامين دينی و عقيدتی که به آن ايمان دارند باور کنند ،بنابراين برای آن عده از زنان که اندکی چشم و گوش شان با تمدن آشنا شده است در چوکات حفظ باور های عقـيدتی خويش اين صدقات و خيرات ها را رسيدن به معراج آزادی تلقی می دارند .اکنون برای يک انديشمند اين سوال پيش می آيد که :چه بايد کرد؟ تا زنان جامعه پی به آزادی واقعی خويش ببرند .اينجاست که محقق انديشمند نخست به پرسش های که در بخش اول اين مقال از آن ياد گرديد ،متوسل می شود .مثل :چرا؟ زن بايد محکوم باشد . در کجا بيشترين زنان را محکوم می شمارند؟ .کی ها؟ زنان را محکوم داشته اند ؟ .کی ؟ اين محکوميت آغاز يافته است ؟ .با پيش کشيد اين پرسش هاست که پژوهشگر که در پی آزادی زنان و آشنايی زنان به حق و حقوق شان است ،در قدم اول به رد يابی های محکوميت زنان می پردازد و کار را از پيدايش انسان می آغازد و در اين پروسه حقيقت پيداش زن را می خواهد بررسی نمايد .
خدا اول زن را آفريد :
12
انديشمند در روند آغاز کار خويش و قبل از آن از جريان رويداد ها ومطالعات عمومی در حافظه دارد که بيشترين ظلم بر زنان از سوی مذهبيون بوده و در جوامع اسالمی ،به خصوص زن مقام انسانی خود را از دست می دهد .اگر يک محقق ،زاده يک چنين جامعه يی است مسلمأ از جامعه خويش می آغازد و در پی حل يافت ها برميآيد .زيرا او معتقد است که اگر کسی ادعای
خدمت به بشريت را دارد .نخست او بايد خدمت به خود نمايد ،بعد به خانواده خود ،به جامعه ء خود ،تا برسد به جامعه بشری .کسی که به خود رسيده نتواند ،مشکل خانواده و جامعه خود را حل نتواند ،به نظر می رسد ادعای خدمت و حل مشکالت جهانی از سوی چنين کسی بايد کذب باشد .بنابراين ،اينجا محقق و انديشمند که می خواهد ستم بر زن را ريشه يابی کند ،در جامعه مسلمان و عقب ماندۀ مانند افغانستان زنده گی می کند ،به ويژه امر مهم برای او اينست که زنان سر زمينش درطی قرنها بنا به دستورات دينی به ظلم ها و ستم ها گير مانده است .اينجاست که محقق می پرسد که چه بايد کرد؟ بايد مقام و منزلت زن و هدف خلقت زن را در اديان مطالعه نمود يعنی در کتاب های آسمانی .و ديگر اديان که متکی به خرد اند و خدا را از طريق خرد و استدالل های عقلی باورمند هستند و به آفرئنش انسان برخورد عقلی دارند ،به علم معتقد اند و دانش بشری را در کشف رازهای پيدايش انسان و جهان قبول نموده و از افسانه ها و ترفند های باوری در اتکا به علم و خرد فاصله می گيرند.
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
محقق آگاه و دارای وسعت نظر چون موضوع تحقيقش ريشه يابی ستم بر زنان مسلمان است ،بر خود واجب می داند که که چگونه گی پيدايش زن و حقوق و مقام زن را در کتاب مسلمانان يعنی در قرآن جستجو نمايد .او الزم نمی بيند که از تورات و انجيل آغاز نمايد به ويژه به تورات کتاب يهوديان مراجعه نمايد .زيرا کتاب مسلمانان کاپی تورات به ويژه در ارتباط به نوع آفر ينش انسان است و انجيل عيسی که در ساير مقررات شرعی با تورات و قرآن تفاوت های حتی می توان گفت ماهوی دارد با آنکه گويا از يک منبع نزول يافته است .اما در زمينه خلقت انسان و آنهم انسان زن پيروی از تورات نموده است ،و قرآن عينأ مانند ساير احکام دينی اين موضوع را نيز از دو کتاب ذکر شده کاپی کرده است . زن در تورات و قرآن موجود نفرین شده از سوی هللا به شمار می آيد .محقق و پژوهشگر اين موضوع را يعنی خلقت زن را در روايات اسالمی چنين می خواند . . . « :و هللا آدم را در بهشت مقر داد که در آن تنها همی رفت و همسری نداشت که بدو آرام گيرد و لحظه يی بخفت و چون بيدار شد زنی را باالی سر خود نشسته ديد که هللا از دنده ء او خلق کرده بود و از او پرسيد ( :کيستی ؟ ) گفت :زنی هستم. گفت برای چه خلق شدی ؟ گفت :تا به من آرام گيری . و فرشتکان که مقدار علم آدم را دانسته بودند پرسيدند :ای آدم نام او چه باشد؟ گفت ( :حوا) گفتند :چرا حوا گفت :از آنرو که از زنده يی آفريده شده . از ابن اسحاق روايت شده است که وقتی هللا عزو جل با ابليس عتاب کرد و نامها را به آدم بياموخت به گفته ء اهل تورات و ديگر مطلعان خوابی بر او انداخت انگاه يک دنده ء او را از طرف چپ بگرفت و جای آن گوشت پر نمود و آدم همچنان به خواب بود تا بيدار شد تا خدا از دنده ء وی حوا را بيافريد و زنی شد که بدو آرام گيرد و چون خواب از او برفت و بر خاست وی را پهلوی خويش ديد وچنانکه گفته اند و هللا بهتر داند گفت ( :گوشت و خون و همسرم) و بدو آرام گرفت ( يعنی که آميزش کرد .م ) و چون هللا وی را همسری داد که بدو آرام گرفت گفت ( :ای آدم تو وهمسرت در بهشت مقـر گيرد 14 ». برای پژوهشگری که مسايل را می خواهد موشکافانه بررسی نمايد به وضاحت مشاهده می کند که توطئه عليه زنان از افسانه پيدايش آدم وحوا آغاز می يابد .چطور؟ به خاطر اينکه اولين خلقت انسان را به وسيله خدا خالف تمام نورم های عقل مرد را ،که همانا آدم باشد بر شمره اند .برای يک لحظه محقق ،در اينجا نظريه علمی و منطقی ( داروين ) را کنار می گذارد ،که بنا بر اين نظريه . . . «:انسان از تکامل حيوانات پديد آمده و يکی از شاخه های ميمون های قديمی است ،بدين معنی که يکی از پستانداران در پيدا کردن غذا و پناهگاه مهارت پيشتری نشان داد و در گرفتن شکار پاهای جلو خود را بکار برد و تدريجأ پای خود را مبدل به نوعی دست کرد و پس از تمرين های متمادی توانست بدن خود را روی ران های عقبی راست نگهدارد .اين کار به حدی دشوار است که هنوز اطفال کوچک بايد مدتی آنرا تمرين کنند .اين ،موجود شکارچی ماهری بود ،به طوری دسته جمعی حرکت می کرد و هنگام بروز خطر ،اصوات عجيبی از خود در می آورد .اين حيوان که نيمه حيوان وانسان بوده نخستين جد ماست12 ».
13
ا ز طرف ديگر دانشمندان مراحل تکامل زمين و آنچه در اوست و انسان را اين گونه بيان می دارند . . . « :دانشمندان به کمک دو علم زمين شناسی و ديرين شناسی ،نشان داده اند که سطح زمين شاهد تغييرات و تحوالت فراوان بوده است و تاريخ اين تحوالت را چنين می نويسند :
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
1ـ قديم ترين دوران که ( آر کئو زو ئيک) نام دارد ،دو هزار مليون سال طول کشده و فاقد آثار جانداران است . 2ـ دوران بعدی ( پرو ترو زو ئيک ) است که هزار مليون سال طول کشيده و دارای آثار گياهها و جانوران ساده دريايی است . 3ـ دوران بعد ( پالئوزوئيک ) نام دارد که 364ميلون سال طول کشيد و داراي آثاری بسياری از انواع جانوران بی مهره و ماهی ها و سپس دو زيستان و بدن خزنده گان است . 4ـ دوران ( مزو زوئيک) است که 154ميليون سال طول کشيده و درايی آثار انواع خزنده گان و آثار نخستين پستانداران ،و پرنده گان تخم گذار و بالخره نخستين پستانداران دارايی رحم است . 5ـ دوران ( سنو زوئيک) که 65مليون سال طول کشيده و اکنون نيز ادامه دارد و دارای آثاری همه گونه پستاندار و انسان نما ها ست .در حدود يک ميليون سال آخر دوران سنوزوئيک آثار نوع آدمی يافت شده است 24». و اين را هم ناديده می انگارد که امروز علم به کشف ژنتيک مهاجهرت انسان ها در جغرافيايی مختلف در ادوار پيشتر از هزاران سال قبل از خلق آدم و حوا مذهبيون نايل آمده اند ،کاری هم به کشفيات استخوانهای انسان و حيوانات که قدامت آنها به ميليون سال می رسد ،يعنی به دوران که هزار پشت آدم و حوا در زمين تولد نيافته بود ،وشايد هزاران سال پيش از روزي که آدم را از سرزمين هند به صحرای سينا تعبيد نموده بودند ،ندارد .زيرا به يک محقق معلوم است که بر اساس نوشته تورات ، آدم و حوا 5444سال پيش از باغ عدن که در سرزمين شوش واقع بوده است به صحرای سينا تعبيد شده اند در حالي که کشفيات باستانشناسی در افغانستان ،تاجيکستان ،و ايران ،هند و چين را بجايش می گذاريم که از تمدن تا ده هزار سال پيش خبر می دهد ،يعنی از پنج هزار سال پيش از ساختن آدم و حوا از سوی هللا .محقق همه اينها را کنار می گذارد و فقط بحث خويش را روی چرنديات خنده آور مقوالت دين ساالران در مورد زنان ادامه داده و آنرا تحليل می نمايد تا ريشه ستم بر زن را در دين يافته باشد . با ناديده گرفتن دانش های عصر و کشفيات عينی ،صرف در حدود مالحظات دينی محقق به خود حق می دهد که بپرسد چرا بايد هللا اول مرد را خلق کرده باشد ،در حاليکه بايد زن را خلق کرده باشد و از دامن زن مرد را می آفريد .و اين امر می توانست منطقی هم باشد .چنان که از دامن مريم عيسی را خلق کرد .و گذشته از آن مالحظه ميگردد که در نباتات و حيوانات هم همين پروسه وجود داشته است که جنس مادينه افتخاری مادر بودن را دارد. چرا اينجا تقلب به بيان آمده و توطئه ننگ آلودی البته صرف برای مرد صورت گرفته است .بخاطر اينکه هميشه کتاب نويسان دين مرد ها بودند ،پيغمبران ،آنها برای اينکه زن را زبون و خلقت آن را برای ارضای شهوات و خواسته های خود توجيه کرده باشند به هر حال حتی از زاييدن هم دريغ نکرده اند ،اما برای آنکه از اين شرمنده گی کاسته باشند ،بجای " آنجايی" خود قبرغه را مجرای زايش نام برده اند ،در حالي که حداقل يک شکاف برابر به نوک سوزن هم در قبرغه شان هللا برای اين اثبات باقی نگذاشته است .آنهم از قبرغه چپ نه راست تا بتوانند بگويند که «:ـ زن از دنده يی خلق شده که راستی پذير نيست ،پس اگر با کجی او بسازی ،ساخته ای ،و اگر خواهی به راستييش باز آوری او را می شکنی ،و چاره اش طالق است »21 اينجاست که کتاب سازان نرينه طی قرون ها توانستند فارغباالن عقل وانديشه رادر دستگاه توليدات فکری خويش مزد بگير استخدام نمايند. افسانه پيدايش انسان را محقق از لحاظ دين ادامه می دهد تا باز يابد که ديگر چه دسته گلی به آب داده شده است .پژوهشگر در خالل تحقیق ،پاسخ ها و پرسش هایی را که درهنگام بررسی و مطالعه ء منابع و متون در نزدش پیدا می شود ،که قابل رد و یا تائید است و یا سوال بر انگیز می باشد ،جهت افشای ماهیت احادیث و احکام و روشن نمودن آن برای قضاوت ها با خط درشت اما بسیار خالصه یاد داشت بر می دارد و درمتن بررسی های خويش می گنجاند .اين امر باعث خواهد شد که خواننده ء يک اثر تحقيقی خود در باره حق و باطل روايات آسمانی و زمينی بيانديشد و قضاوت نمايد و تصميم بگيرد .و اکنون محقق کار خود را در رابطه به افسانه پيدايش انسان ادامه می دهد.تا ادعای لعنت زن از سوی هللا را در يابد .
14
زن از سوی هللا لعنت شده است :
در کتب اربعه گناه خوردن ميوه ء ممنوع جنت نيز به گردن زن افتاده و زن از سوی هللا وتعالی لعنت شده است .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
مهم تر آن که هللا تعالی مرد را بندهء خود خطاب می کند و زن را مثل اين که در نزد هللا تعالی موجود ديگری باشد مانند آدم خطاب نمی دارد .محقق در تاريخ طبری و تاريخ ابن اثير چنين می خواند . . . «:از وهب بن منبه روايت کرده اند که :وقتی هللا عزوجل آدم و همسرش را در بهشت مقر داد و گفت از ميوهء اين درخت نخوريد ،شاخه های درخت ممنوع در هم پيچيد ه بود و فرشته گان از ميوه ء آن می خوردند (( آیا وهب بن منبه از جنت آمده و یا ایشان در آنجا تشریف داشتند !!!)) و همان ميوه بود که هللا آدم و حوا را از خورد آن منع کرده بود .و چون ابليس خواست که آنها را به گناه افگند به دهان مار رفت و مار چهار پا داشت و چون يک تختی تنومند بود ( این مار در کجا بود در جنت یا در دوزخ یا در عرش پس جنت هم مار داشته ) ،وقتی مار به بهشت در آمد ابليس از درون آن بر آمد و از ميوهء اين درخت ممنوع بر گرفت و پيش حوا برد و گفت « :ببين ميوهء اين درخت چه خوش بو و خوشمزه و خوشرنگ است» و حوا بخورد و آدم نيز از آن بخورد و عورتهای شان نمايان شد و آدم به دل درخت پناه برد و پروردگارش ندا داد : آدم کجايی ؟ گفت :پرورد گارا من اينجا يم گفت :چرا بيرون نيايی ؟ پاسخ داد :پروردگارا از تو شرم دارم . ( آدم از کجا می فهمید که عریانی عورت شرم است کی برای او گفته بود که عورت انسان شرم است .و هنگامی که ا بلیس از دهن مار برآمد اینقدر مالئک کجا بودند و هللا چه مصروفیت داشت که مانع ابلیس نشد ) خداوند گفت :ملعون باد زمينی که از آن آفريده شدی و درخت را نيز لعنت کرد و ميوهء آن خار شد . (چرا زمین لعنت شد و درخت بی زبان چه گناه کرده بود ) و هللا عزوجل فرمود :ای حوا تو که بنده ء مرا فريب دادی با کراهت آبستن شوی و به هنگام وضع پيوسته در خطر مرگ باشی ( .اگر آدم بنده هللا است پس حوا بنده هللا نیست .دوم :ایا ابستن شدن یک زن عمل ناپسند و زشت است؟ سوم :آیا سایر پستانداران هم بنده هللا را فریب داده اند که هنگام وضع حمل درد می کشند ) و به مار گفت :تو که ملعون به شکمت در آمد و بنده مرا فريب داد ملعون خواهی بود و پاهايت شکمت شود و روزيت در خاک ب اشد ،دشمن بنی آدم باشی و آنها نيز دشمن تو باشند هر جا يکيشان را ببينی پاشنه ء او را بگزی و هر جا ترا ببينند سرت را بکوبند 22 ». ( بسیار خوب مار گناه کرد و پاهایش شکمش شد .اما دیگر کرم ها و خزندگان که به شکم می خزند چه گناه کرده اند . کدام ملعون در شکم اینها در آمده است ) . عين مطلب را طبری از قول جمعی از اصحاب پيغمبر و ابن مسعود و محمد بن قيس نيز روايت کرده است .در روايت محمد بن قيس چنين آمده است که گويا هللا باالی بنده خود آدم بانگ ميزند که « :چرا ميوهء را که منع کرده بودم خوردی؟ آدم گفت :خدايا حوا به من خورانيد . هللا به حوا گفت :چرا به او خورانيدی ؟ گفت مار به من فرمان داد. به مار گفت چرا به او فرمان دادی ؟ گفت ابليس به من فرمان داد . هللا گفت :معلعون و مطرود باد و تو ای حوا که درخت را خونين کردی با هر هالل خونين شوی 23» . . . .
15
( اگر زنان جزا ًءًً هر ماه حیض می بینند .پس چرا دیگر پستاندران هم هر ماه حیض می شوند ؟)
از افسانه پيدايش آدم مطابق روايات اديان سامی ،محقق روی چند مساله بايد انگشت بگذارد تا بتواند حقايق رابرای ديگران از جمله برای خود زنان روشن بسازد .اول :زايش زن از قبرغه مرد که نمی تواند هيچ عقلی و منطقی آنرا باور کند اما چرا اين افسانه به يک حقيقت آسمانی تبديل يافته با يد واضح شود.
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
دوم اينکه برای محقق خيلی مهم است که زنان بايد بدانند که مطابق دين اين موصوفه ها در پهلوی مار و ابليس به لعنت هللا آفريده شده و بنده هللا تنها گرفتار اند و ديگران که ادعای آزادی را در مذهب و دين می دانند ،بايد بخوانند که زن برای مرد ِ مرد است . چارم اينکه مادر شدن هم در دين عمل زشت و ناپسند است ،چون که هللا به حوا گفته که ( با کراهت آبستن شوی و پيوسته در خطر مرگ باشی). اينجاست که محقق ريشه اين ظلم بر زن ،موجود ي که دوام زندگی و حيات وابسته به وجود اوست که اگر او نمی بود نه آدم بودو نه حيوان ونه گياه ،را بايد کشف کند و آشکار سازد .پس چه بايد کرد ؟ پژوهشگر به ادامه ء تحقيق خود درمی يابد که اين ستم و ظلم بر زن تنها در دين اسالم يا از سوی هللا مسلمانان نيست و تنها هللا نيست که بر زن ظلم را حالل ساخته است .بل که در تمام اديان به ويژه اديان سامی زن محکوم است .اما در هردين ،شکل ستم زن بگونه ء متفاوت به عمل آمده است ،مثأل در اديان سامی فقط در عسيويت است که آنهم در گفتار شخصی عيسی که بر زن ستم را روا نميدارد؛ اما پيروان بعدی او که انجيل راتوراتی ساخته اند ستم بر زن را مطابق تورات خالف نظرات عيسی روا دانسته اند .مثأل عيسی حتی زانيه را مبرا از نکوهش می داند و مانند موسی و محمد قابل سنگسار نمی شمرد ،چنانچه که در انجيل امده است که « :کاتبان فريسيان زنی را که در زنا گرفته شده بود پيش او ( عيسی) آوردند و به او گفتند :موسی در تورات به ما حکم کرده است که چنين زنان سنگسار شوند تو چه می گويی ؟ و عيسی گفت :در اين صورت شما هم چنين کنيد ، به شرط اين که سنگ اول را کسی بر او اندازد که خود زنا نکرده باشد و آنان تا به آخر يکی يکی بيرون رفتند 24 » . در اديان سامی ،تنها شيوه ء ستم بر زن در دين اسالم و يهود يکسان است و اين از برای آن است که اسالم کاپی از يهوديت است يعنی موسی و محمد در رابطه به قضايا يکسان می انديشيدند .چنانچه که محقق اين تشابه را در تاريخ کامل عزالدين ابن اثير به نقل از تورات و قرآن چنين می خواند « :خدای بزر گ می گويد :پس فروهشت ايشان را از باالی بهشت به زمين با فرهيب ( اعراف : )22 / 6 /اثرپذ يری حوا از فريبنده گی ابليس بيشتر بود .يک بار آدم او را به همآغوشی با خود خواند ، حوا گفت :نه ،مگر اين که به اينجا آيی .چون به آنجا آمد ،گفت :نه ،تا از اين درخت ــ بته ء گندم ــ بخوری .آندو از آن بخوردند و پس و پيش ايشان برای شان آشکار گرديد .جامه ايشان همگی ناخن بود .که فرو ريخت و همين اندازه که روی انگشتان دست و پا است ،بر جای ماند [ .اماسوال اینجاست که در دست و پای حیوانات هم ناخن است ].پس آندو آغاز به نهادن برگ های درختان بهشت بر پيکر های برهنه ء خود کردند ( اعراف 22 / 6 /؛ طه . )121 / 24 /گويند آن برگها برگ درخت انجير بودند .درخت که آدم و حوا از آن خوردند ،چونان بود که هر کس از آن می خورد ،می زيست .آنگاه آدم رو به گريز نهاد .پرورد گارش او را آواز داد که :ای آدم ،آيا از من می گريزی؟ گفت :نه ،پروردگارا ،ولی از شرم تو همی گريزم .خدا گفت :ای آدم از کجا آسيب خوردی ؟ گفت :از حوا پروردگارم .خدا گفت :از او بر من باد که هر ماه وی را گرفتار خونريزی سازم و او را نابخرد گردانم گرچه از آغاز او را خرد مند آفريده بودم .او را چنان سازم که با دشواری بار دار گردد و به سختی بزايد و بار ها بر لبه پردگاه مرگ جای گيرد . من از آغاز او را چنان آفريده بودم که به آسانی بار دار گردد و به آسانی بزايد .اگر آزموده شدن او نبود ،زنان چنان می بودند که خون ريزی ماهانه نداشته باشند و همواره به آسانی بار دار می شدند و به آسانی می زائيد ند ( اما یا هللا سایر حیوانات ماده چه گناه کرده اند ؟ که خون ریزی ماهانه دارند و دوران بارداری شان مشکل است) و خرد مند و فرزانه می بودند ( .مگر همین اکنون بسیاری از زنان نسبت به بسیاری از مردان خردمند و فرزانه نیستند ؟ ) . خدای بزرگ فرمود بی هيچ گمان زمين را که زن از آن آفريده شد ،چنان به سختی نفرين کنم که همه ميوه های آن خار گردند . ( یا جل هللا ،ت و که در اول گفتی که زن را از قبرغه ء چپ مرد آفریدی ،پس این زمین که زن از آن آفریده شده در کجاست ؟ همین اکنون در زمین انقدر گل و میوه درخت است که در جنت شاید نباشد و خار هم ندارد ).در آن هنگام در بهشت و در زمين از درخت که کنار و درخت خار نيکو تر و بهتر نبود .
16
خدا به مار گفت :آن ديو نکوهيده ء نفريده به ميان تو در آمد و بنده ء مرا بفريفت .تو نفريده ای نفرينی که دست و پايت را به سوی شکمت بر گرداند و ترا جز خاک خوراکی نباشد .تو دشمن آدمی زادگانی و آنان دشمنان تو هستند .هرگاه يکی از ايشان را بيابی ،پاشنه ء او را خواهی گزيد و هر يک از ايشان ترا بيابد سرت خواهد کوفد ( .یا جل هللا ،کژدم ،غندل و دیگر گزندگان
هم پاچه آدم را می گیرند و آدمیزاده گان سر هر یک را می کوبند این ها را چرا از عرش به زمین فرو اوردی) فرو رويد که برخی از شما دشمنی برخی ديگر باشد ( همگی دشمنان همديگر خواهيد بود :بقره 36 / 2 /؛ اعراف ( : )24 / 6 /پس مسبب این دشمنی هللا بوده است) آدم ،ابليس و مار پس خدا ايشان را به زمين فرو آورد و همه ء کرامت و نعمتی که به آدم و حوا ارزانی داشته بود ،از آنان باز گرفت.
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
اکنون به نقل از تورات: « و مار از همه ء حيوانات صحرا که خداوند خدا خواسته بود ،هوشيار تر بود ( کدام صحرا؟ ) و به زن گفت :آيا خدا حقيقتأ گفته است از همه ء درختان باغ نخوريد ؟ زن به مارگفت :از ميوه ء درخت باغ می خورم .ليکن از ميوه ء درختی که در وسط باغ است ،خدا گفت از آن مخوريد و آن را لمس مکنيد ،مبادا بميريد .مار به زن گفت :هر آينه نخواهيد مرد .بلکه خدا می داند در روزی که از آن بخوريد ،چشمان شما باز می شود و مانند خدا عارف نيک و بد خواهيد بود .و چون زن ديد که آن درخت برای خوراک نيکوست و به نظر خوشنما و درختی دلپذير ،دانش افزا ،پس از ميوه اش گرفته بخورد و به شوهرخود نيز داد و او بخورد .آنگاه چشمان هر دوی شان باز شد و فهميدند که عريان اند ( .اما هنگامیکه هللا زن را از پهلوی چب آدم خلق کرد و آدم بدون مقدمه با او امیزش نمود نمی فهمیدند که عریان اند و تنبان در جان شان نیست که بکشند و بپوشند ) . پس برگ های انجير به هم دوخته ستر ها برای خويش ساختند ( .تار و سوزن از کجا کردند) و آواز خداوند را شنيدند که در هنگام وزيدن نسيم بهار در باغ می خراميد . ( یعنی که در جنت هم بهار و تابستان و خزان و زمستان بوده است ).و آدم و زنش خويشتن را از حضور خداوند خدا در ميان درختان باغ پهنان کردند .وخدا وند خدا آدم را ندا داد و گفت :کجاستی ؟ گفت :چون آواز ترا در باغ شنيدم ،ترسان شدم زيرا عريانم پس خود را پنهان کردم .گفت :کی ترا آگاهانيد که عريانی ؟ آيا از آن درختی که تو را قدغن کردم که از آن نخوری، خوردی؟ ( چطور مگر هللا نمیدانست که آدم چه کرده ؟ هللا که از همه چیز باخبر است ) .آدم گفت اين زنی که قرين من ساختی ،وی از ميوه درخت به من داد که خوردم .پس خداوند خدا به زن گفت :اين چه کار است که کردی ؟ زن گفت :مار مرا اغوا کرد که خوردم .پس خداوند خدا به مار گفت :چون که اين کار کردی ،از جميع بهايم و از همه حيوانات صحرا ملعون ترهستی .بر شکمت راه روی و تمام ايام عمرت خاک خوری .و عداوت ميان تو و زن و در ميان ذريت و ذريت وی می گذارم .او سر تورا خواهد کوبيد و تو پاشنهء وی را خواهی کوبيد .و به زن گفت :الم وحمل تو را بسيار افزون کنم .با الم فرزندان خواهی زائيد و اشتياق تو به شوهرت خواهد بود و او بر تو حکم رانی خواهد کرد ( .جان مطلب همین جاست که زن باید مشتاق مرد باشد و مرد بر زن حکم رانی نماید ،اگر چه امروزه مرد مشتاق زن است ،بر عکس آنچه که هللا اراده نموده است ،و لی به هر حال حکمرانی مرد بر زن امر مطلق به شمار می رود 25 » ). در اين جا الزم است که تذکر داده شود که بر عاله توطئه مذهبيون و پيغمبران مذکر عليه زنان از افسانه پيداش آدم و حوا ، محقق ژرفنگر يک چيزی ديگر را نيز کشف می کند و آن اين که هللا مسلمانان که نام توراتی انجيل آن يهوه است ،نمی خواسته که انسان صاحب عقل و معرفت شود و خوب را از بد تميز بدهد ،با يد در جنت مثل حيوان می چريد و خواب می کرد و همخوابه گی .اين کشف را محقق از خوانش تورات پيدا می نمايد .به قول ( اليارد) مستشرق انگليسی همين عمل حوا يعنی خوردن ميوه درخت معرفت که باعث پيدايش معرفت در انسان شد مورد تقدير مردم بين النهرين شده است « :از مطا لعاتی ( اليارد ) که قصه آدم و حوا نخست در ميان اکد يها و سومری ها شهرت داشته و از آنان به کلدانيها و آشوری ها رسيده است . در کتيبه سنگی مکشوفه ( که اکنون در موزهء بريتانيا است ) درخت معرفت در وسط قرار گرفته و آدم و حوا در دو طرف آن به روی چاريايه نشسته اند و مار که موجب گمراهی حوا شده و او را به خوردن ميوه ،ترغيب کرده است در پشت سر حوا ايستاده است .اين درخت چون به آدمی امتياز عقل و معرفت را بخشيده و انسان را از اين جهت شريک و نظير خداوندان ساخته است مورد احترام مردم بين النهرين قرار گرفته بود و در برخی از کتيبه ها سالطين وشخصيت ها را در برابر اين درخت مقدس ترسيم کرده بودند .اين عقيده و فکر مذهبی بعد ها در کتاب تورات ،سفر تکوين ،باب سوم ،به اين صورت معکس شده است . « آدم را خداوند از خاک زمين آفريد و حوا را نيز از دنده آدم خلق کرد و هر دو در باغ عدن به خوبی و خوشی می زيستند . در اين باغ انواع و اقسام درخت ميوه و آب گوارا و همه نوع آشاميدنی و خوردنی وجود داشت .در وسط باغ دو درخت بود يکی بنام درخت معرفت ،ديگری بنام درخت حيات .آدم و حوا را خداوند اجازه داد هرچه مايل باشند از ميوه درختان تناول نمايند مگر از دو درخت معرفت و حيات و از خوردن ميوه اين دو درخت ممنوع شدند . . .خوردن اين ميوه سبب شد که آدم وحوا عقل و معرفت پيدا کردند و نيک و بد را از هم تشخيص دادند26» . . . ( پس هللا یا بگفته یهودیان یهوه ،نمی خواسته که انسان صاحب عقل باشد ،و اگر حوااز این میوه نمی خورد انسان هم مانند حیوان در هر جایی که می بود زندگی می داشت ،پس مرحبا زن که باعث عقلل انسان شده است).
17
محقيقن و انديشمندان می دانند چنانکه عوام الناس هم اعتراف ميکنند که تورات و انجيل از سوی هللا که نام آن در تورات و انجيل يهوه است نازل شده و احکام آسمانی اند .و قرآن مکمل اين احکام يا به عبارت ديگر کاپی آن به شمار می رود گرچه تناقضات بسيار در کالم هللا را در هر سه کتاب ميتوان مشاهده نمود .در تورات که يک دين آسمانی است در مورد حق و حقوق زنان ميخوانيم که «:زنان بايد در سکوت و کمال فروتنی تعليم بيگرند .من به زنی اجازه نمی دهم که تعليم دهد و يا بر مردان حکومت کند .زنان بايد ساکت باشند .زيرا اول ادم آفريده شده و بعد حوا و آدم نبود که فريب خورد بلکه زن فريب خورد و قانون الهی را شکست .اما اگر زنان با فروتنی در ايمان و محبت و پاکی جد و جهد کنند ،با آوردن فرزندان به اين دنيا ،نجات خواهند يافت 26 ».
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
( از این آیت تورات به خوبی بر می آید که چرا مذهبیون و پیغمبران مذکر سعی نمودند که بگویند که مرد زن را نه از جای دیگر که از قبرغه چب زائیده است ،چرا گناه خوردن میوه درخت را به گردن زن انداخته اند ،تا همیشه خود را گناهکار بداند ، فروتن باشد و هیچگاه هم قصد حکومت کردن بر مرد را نداشته باشد .نباید کاری بکند که مرد را زیر دست داشته باشد) . محققين و پژوهشگران ضمن دريافت خويش متوجه می شوند که پاپ های توراتی همه معتعقد اند که اين زن است که آدم را به گناه آلوده نموده است .مثأل « :بد نيست ببينيم که تر تولين [ مرد کليسايی 424ـ 346که لقب قديس هم داشت ] در اين مورد چه می انديشيده است [ :زن ! تو دروازهء شيطان هستی .تو آنرا که شيطان يارای آنرا نداشت که از روبر روی حمله ور گردد متقاعد گرداندی .به سبب تو بود که پسر خدا نا گزير به مردن شد .تو بايد پيوسته جامه سوگ و ژنده به تن داشته باشی ] تر تولين همچنين زن را معبد بنا شده برفراز فاضالب ميخواند 24 » . محقق نمی تواند همه آنچه را که است باز گو نمايد و يا ياد داشت دهد .پس بازهم چه بايد کرد ؟ الزم است که منابع را برای اثبات قول خويش نشان دهد تا نا باوران پس از مراجعه بر آن منابع به باور آيند .مثأل آيه های که ستم بر زن را در دين يهود و نصاری حالل می شمارد ،برای ناباوران بهترين منبع قناعت همانا تورات است .و کتب عيسويان توراتی .اين بهترين راه است بر اصل بيان و هدف .زيرا مثأل محقق خواسته که ريشه ظلم و ستم را در اسالم پيدا نمايد الزم نيست که که بسيار مشرح تحقيق در زمينه ريشه يابی احکام قرآن در اديان مشابه آن نمايد ،که اين خود بحث ديگری می شود .بهتر است پس ذکر چند نمونه و ياد آوری منبع به اصل تحقيق خويش بپردازد . افسانه ء زايش زن ازمرد با تمام غير عقالنی بودن و ننگ آلوده گيش براين هدف بوده که زن را به بهايی هر بی ننگی و چرنديات خنده آوری که است بايد مردان و به ويژه بيضه داران دين تابع خويش قلمداد کنند و بخاطري که اين تابعيت را مهر هميشه گی زده باشند حرفها و مقاصد خويش را به گردن ارادهء خدا انداخته اند . محقق از بررسی های اوليه خود در يافت که « :تيوری توطئه گرانه ء خلقت زن و مرد بسيار قديمی است و ريشه در عهد عتيق و تورات و حتی قبل از آن در اساطير جوامع پيشن و اوليه مانند سومردارد . به باور محقق ترک (مريچ دد اوغلی ) ،قرآن هم اين داستان را رد نمی کند ،بلکه از طريق آيه اول سوره ی النسا که [ :ای مردم . . .همو که شما را از يک تن يگانه آفريد و همسر او ( شما) را پديد آورد و . . .حتی آنرا تا ئيد هم می کند .به نظر يک محقق ديگر ترک ،پروفيسور ( آريف تکين ) آيه 142از سوره ی االعراف ،مبنی بر اين که ( :او کسی است که شما (مردان) را از تن يگانه ( آدم) آفريد و همسرش را از او ( مردان) پديد آورد . . .و آيه ی 21از سورۀ الروم ،مبنی بر اينکه [ :و از جمله آيات او اينست که برای شما ( مردان ) از نوع خودتان همسرانی آفريد که با آنان آرام گيريد ] . . .بر داستان تورات در مورد خلقت زنان از مردان تأکيد می کنند به نظر وی ،اين آيات در ضمن با داستان های دينی باقی مانده از دوره ی سومر ،دين يهود و مسيحت در مورد علت خلقت زنان همخوانی دارند و ريشه هايش به دوره های پيش از زايش يکتا پرستی می رسد .به نظر دد اوغلو آن دسته از آيات قرآنی ،که به صحت محتوای کتاب تورات صحه می گذارد ،نيز ،ناظر بر اين ادعا هستند ، شايد حديث های نبوی زير نيز در اين راستا باشند [ :در مورد زنان به خير رفتار کنيد .آنان از دنده ء کج خلق شده اند .اگر بخواهی دنده را راست کنی می شکنی ] يا [ زن از دنده ء خلق شده که به هيچ وجه راستی پذير نيست ] يا [ زن از دنده يی خلق شده اگر بخواهی دنده را راست کنی می شکنی 22 ].
مقام زن در اسالم :
18
پس از آ شکار شدن توطئه پيدايش زن ،اکنون چه بايد کرد ؟ در بخش اول اين مقال گفته شد که بايد بر بنياد ها و اساس ها مراجعه نمود .بنياد اسالم بر قرآن و حديث استوار است ،به ويژه قرآن که انکار و تغيير آن باعث گناه و کفر است.
پس چه بايدکرد ؟ ناگزير قرآن را بايد گشود تا چه آمده باشد درآن اندرباب زنان و حق و حقوق و مقام شان .اما پيش از آن احاديث و روايات اسالمی را که انعکاسی از قرآن است يا به عبارت ديگر تفسير و تاويل آيات به شمار می آيد ،بايد مورد بررسی قرار داد ،زيرا قرآن حکم است و حکم در قضاوت پس از دعوی صادر می گردد .از اين لحاظ نخست بايد دعوی اسالم را بر عليه زن مالحظه نمود .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
محقق در نخستين کام ارزيابی های خويش از مقام زن در اسالم در می يابد که زن در اسالم بنده مرد است .مرتضی راوندی به نقل از کتاب آفرينش و تاريخ اثر مقدسی .کتاب منتخب التواريخ حاج محمد هاشم خراسانی ،از قول محمد پيغامر اسالم می نويسد که [ . . .«:اين نکاح بنده گی است ،بنگريد تا فرزند خود را بندهء کی می گردانيد ] اين جمالت مبين ارزش و مقامی است که تازيان در حدود 14قرن پيش برای دختران و زنان قايل بودند .ناگفته نگذاريم که پيشوای اسالم با اين که عثمان مردی پير وعنود و کج خلق بود بنابه مصلحت دختر خود ( رقيه) را به عثمان داد ولی زنده گی زنا شويی اين دو مقرون به صفا و صميميت نبود و ظاهرا رقيه در اثر ضربه تازيانه عثمان جان می سپرد .حضرت با سعه صدری که داشت اين گناه را ناديده می گيرد و دومين دختر خود ( ام کلثوم) را به نکاح وی در می آورد .در احاديث آمده است که حضرت رسول گفت :اگر دختر سومی داشتم ،او را هم به همسری عثمان در می آوردم 34 » . در همين باره امام محمد غزالی در کتاب کيميای سعادت می نويسد . . . « :آخرين خبری که به وقت وفات رسول شنيدند اين بود که در زير زبان می گفت . . . :وهللا هللا در حديث زنان که ايشان اسيرانند در دست شما31 ». ( بنا بر این روایت پیغمبر اسالم زن را بنده مرد می داند ،و مرد آزاد است .دوم چون پیغمبر ارزش به زن قایل نبوده ،قتل حتی دخترش هم برایش ارزش نداشته است ،سوم پیغمبر وقتی می گوید اگر دختر سومی می داشتم هم به او می دادم ،معلوم است که رضایت زن در امر ازدواج شرط نیست ،او را مانند حیوان به هرکی [ ولی مرد او] خواهد به جهت منافع خویش میتواند قربانی کند ) . و پيغامبر اسالم در حج الوداع نيز تأکيد بر برده بودن زن نموده است .در تاريخ يعقوبی نوشته شده است که . . . « :پس پيغمبر گفت اوصيکم بالنسا ء خيرا فانما عوارت عندکم اليملکن ال نفسهن شيئاو . . .يعنی شما را به نيکی با زنان و صيت می نمايم ،آنان را به شما سپرده اند و چيزی از امر خويش را بدست ندارند 32». . . در همين مورد در کتاب زن در گرداب شريعت نوشته شده است که « :امام غزالی در مورد تبعيت زن از شوهر تا به حد برده گی در کتاب علوم الدين می نويسد [ :نکاح برای زنان نوعی بردگی و اسارت است .زن از آن پس تمامأ در اختيار اوامر ارباب خود است ] . به نظر محقق ترک الهان آرسل اين نظر در زمان خود نيز تازه نبوده است و تکرار حديثی بود که ابو عمر التکوانی در کتاب خود از عايشه نقل ميکند که [ :نکاح برای زنان نوع بردگی است .نکاح برای زنان کنيزی است ] به نظر وی سخنان پيغمبر اسالم در حج الوداع نيز تأ کيد بر اين نظر است که [ :به آنان ( زنان ) به نيکی امر کنيد ،زيرا آنان محبوسان ( بردگان) شما هستند و صاحب شخصيت خود نيستند ( يا فاقد حق اداره ی خويش اند ) »33 بر عاله اين که زن در اسالم برده و کنيز مرد به شمار می آيد او را شيطان و بد تر از شيطان نيز خوانده اند. اکنون محقق در پی دريافت احاديث که زن را شيطان می شمارد ،ميرود ،و می خواند که « :منابع مختلف اسالمی در مورد وسوسه شيطانی زنان و اين که زنان نقش شيطانی بازی می کنند و به همين علت گناه اغفال مردان را به گردن دارند ،هم نظرند .در اين زمينه آيات قرآنی و آحاديثی نبوی نيز است نقل می شوند که از آن جمله اند «:فلمار ء اقميصه قد من دبر قال انه من کيد کن ان کيدکن عيظم» يعنی . . .گفت اين از مکر شما [ زنان] است که مکر تان بزرگ است .و احاديث از يپغبر است که می گويد : ـ محکم ترين سالح شيطان زنان اند ـ زنان دام شيطانند ـ جوانی شعبه يی از ديوانه گی است و زنان دام شيطانند
19
ـ اگر زنان نمی بودند خدا آن چنان که شايستهء پرستش اوست پرستيده می شد ( .اگر زنان نمی بود مرد از کجا پیدا می شدی که خدا را پرستش کند )
ـ اگدر زن نبود مرد به بهشت می رفت ( .اگر زن نمی بود مرد از کجا پیدا می شد که به بهشت رود )
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
ـ از هيچ فتنه يی که خطر ناک تر از زن و شراب باشد بر امت خويش بيم ندارم ( .شراب درست ،اما زن مادر است ،خواهر است ،و همسر است و سرانجام انسانی مثل مرد ها ،چه جای بیم دارد ). ـ پس از من برای مردان فتنه ء زيان انگيز تر از زنان نخواهد بود ( .در مورد این حدیث خواننده خوب دقت نموده قضاوت نماید 34 » ) . محقق که در پی يافتن بنياد های دينی و مذهبی ستم بر زنان است ،در جای ديگری می خواند که در اسالم و مذاهب اسالمی : « زن جزضعيفه ناقص عقل و انسان درجه دوم به شمار نيامده ،و و ظيفه ای مهمتر از اين نداشته است که خواه بصورت زن عقدی ،و خواه در مقام متعه {متعه :زنی که جهت تمتع زنا شويی برای مدت معينی گرفته شود } يا کنيز ،وسيله ارضاء غريزه جنسی مرد قرار گيرد . احاديث و احکام غالظ و شدادی نيز که در باره واجبات و مستحبات و مکروهات و محرمات مربوط به زنان وضع شده ، غالبأ اين هدف را داشته است که [ ضعيفه] به صورتی اطمينان بخش و بی دغدغه ،سرمايه [ جماع ] باقی بماند و پيش از آن اظهار وجودی نکند .اگر از چند بانوی استثنايی قرآن و عالم اسالم که مذهبيون[ قطيفه برشانه .يا نکتايی وااليی ريشدار] وجود آنها را برای گرمی بازار خود الزم داشته صرفنظر شود ،در تمام آثار اين مکتب بر داشتی جز اين ،در مورد زن و { مقام واالی او } نخواهد يافت . چنين بر داشتی در همه روايات و احاديث محدثان اعظم و غير اعظم اين مکتب ريا ،منعکس بوده است ،و از همان زمان پيدايش اين مکتب ،در { کتب اربعه} به صورت احاديث منقول از رسول اکرم به چشم می خورد : ــ درجهنم نگريستم و بيشتر اهل آن را از زنان يافتم . ــ مجالست با ارازل و گفت و شنود با زن ها دل را بميراند . ــ اگر زنان نبودند خدا چنان که شا يسته پرستش اوست پرستيده می شد . ــ زن بصورت شيطان می آيد و بصورت شيطان می رود . ــ از زنان بد به خدا پناه ببريد و از نيکان شان نيز بپرهيزيد. ــ بد ترين دشمن تو همسر تو است که همخوابه تو و مايملک تو است . ــ زنی که خود را معطر کند تا مردمان بوی عطرش را بشنوند آن زن زنا کار است { شنيدن :به معنی درک کردن بوی چيزی را هم گويند} . ــ زن از دنده ي ی خلق شده که راستی پذير نيست ،پس اگر با کجی او بسازی ساخته ای ،و اگر خواهی به راستيش باز آوری او را می شکنی ،و چاره اش طالق است 14 » . محقق برای برای اثبات احکام و احاديث باز هم به پرسش چه بايدکرد ؟ روبرو می شود ،بايد به سراغ روايات ائمه رفت تا شرح مستند اين احاديث در گفتار ها را در يافت .پس او گفتار ائمه را در کتاب هايی که نه از سوی يهود ،نه از سوی نصارا و نه از سوی کمونيست و کافر نوشته شده بلکه از سوی خود پيشوايان اسالم تحرير يافته و قرنها هم است که کسی به رد و يا قلب آن نپرداخته ،مراجعه می کند { :اصول کافی .کتاب العشره باب من تکره مجالسته و مرافقته .در مجمع المعارف و مخزنالعوارف ،عين نهم در عقبت زناکاران و الطيان .در حلية المتقين ،باب چهارم فصل ششم باب ششم فصل ،فصل دوم ـ باب سيزدهم ،فصل سيزدهم ـ باب خاتمه .و در جامع عباسی باب يازدهم ،مخصوصات ابکار .و مفاتيح الجان ،باب سوم ريا، فصل اول } که نوشته شده است : ــ « يکی از اصحاب ،از احمد بن محمد و او از موسی بن القاسم روايت کند که شنيدم محاربی از حضرت جعفر صادق عليه السالم نقل می کرد که آنحضرت از پدرانش و آنان از رسول خدا صلی هللا عليه و آله شنيده بودند که فرموده بود :سه دسته اند که همنشينی با آنها دل مرد را بميراند :نشستن با اغنيا ء ،مجالست با ارازل و فرومايه گان ،و گفت
20
ــ در حديث معتبر از حضرت محمد با قر ( ع) منقول است که رسول هللا ( ص) فرمود بال و پر زنان را کوتاه کنيد به ترک لباس تا از خانه بيرون نروند و هر که راضی باشد به زينت و بيرون رفتن زنش از خانه ،پس او ديوث است و بنا می شود
برای او هر قدمی که بر دارد خانه يی درجهنم .و فرمود که هرکه اطاعت زنش کند خدا اورا به جهنم اندازد .پرسيدند :غرض ( از این حدیث بر می آید که از اطاعت چيست ؟ فرمود مثأل اذن می طلبد که به حمام يا عروسی رود ،و مرد قبول کند » . اتکای طالبان به مثابه متکاملترین شکل مجاهدین اسالمی و طرفداران پر و پا قرص شریعت غرای محمدی همین روایت بوده که حمام ها را به روی زنان بستند و رفتن به حمام و بیرون برآمدن زنان را منع نموده بودند .بر عالوۀ این به نسبت این حدیث چند انسان غیر مسلمان دیوث خطاب گردیده است ،زیرا امروز نه تنها در افغانستان بلکه در سراسر جهان همه زنان کار می کنند ،آرایش که ویژه انسانیت است به عمل می آورند و حمام می روند .آیا شوهران همه این زنان به گفتهء ...است؟ .اما جالب اینست که وقتی حرفهای ضد بشری خود شان ،برای شان آورده شود خجالت می کشند و همراه با کشید ن خجالت شمشیر هم بیرون می کشند و کافر و ملحد گفته می کشند تا اراجیف شان پنهان و ناگفته بماند و ناپیدا مورد قبول قرار گیرد ) .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
ــ« و نيز حضرت رسول خدا ( ص ) فرمودند که پدر بايد دختر خود را سوره نور ياد بدهد و سوره يوسف ياد ندهد ،و او را در باال خانه ها جا ندهد» ( .در باره سوره نور در همین مقال بحث مفصلی خواهیم داشت .طالبان بمثابه مسلمانان واقعی و آگاه از دین به همین خاطر بود که شیشه های بلند منزل هارا گفته بودند سیاه رنگ کنند تا زنان نتوانند بیرون را ببینند) . ــ « ونيز حضرت رسول اکرم (ص) فرمود که در نيکی اطاعت زنان مکنيد تا به طمع نيفتند در امر کردن شما به بدی ،و از بدان ايشان ببريد و از نيکان شان نيز بر حذر با شيد ». ــ « و نيز از آن حضرت ( ص ) منقول است که هر زنی که خود را خوشبو کند و از خانه بيرون آيد لعنت الهی بر او باشد تا به خانه باز گردد ،مالئکه و همه جنيان نيز به او لعنت فرستند35» . ( در تاریخ یعقوبی نوشته شده است که « حضرت محمد چنان خوشبو می کرد که عطر عبایش را از جای سرش رنگ می کرد و برق مشک از فرقش دیده می شد و پیش از آنکه خودش دیده شود به بوی خوشی که داشت آمدنش از دور شناخته می شد ، و می گفت :اطیب الطیب المسک یعنی از هر عطری خوشبو تر مشک است و هر گاه از خانه اش بیرون رود شانه می زد و سرش را درست می کرد و موی خود را مرتب می نمود و می گفت :ان هللا یحب من عبده ان یکون له حسن الهیئة ،همانا هللا ازبنده اش دوست می دارد که خود را آراسته کند 13» . اما زنان که باید خشبو باشند و اراسته ،در صورت این خشبویی و اراسته گی موجب لعنت هللا می گردد .چون زن در نزد هللا مسلمانان بنده او به شمار نمی آید .زیرا هللا از بنده اش دوست می دارد که خود را آراسته دارد ،نه از زن) . ــ و نيز از آن حضرت ( ص) منقول است که چون اراده جنگ می کردند با زنان خود مشورت می نمودند تا آنچه ايشان گويند خالف آن عمل نمايند . ــ « و آن حضرت ( ص) نهی فرمودند از آن که زن جز برای شوهر خود زينت کند ،و اگر بکند بر خدا الزم است تا او را در آتش جهنم بسوزاند و نهی فرمود از آن که زن نزد غير شوهر و محارم خود زياده از پنچ کلمه ضروری بگويد .و نهی فرمود ( همه این احادیث را از آن که زنان زين سوار شوند .و نهی فرمود از آنکه کسی زنان خود را به حمام فرستد » . مگر طالبان به مثابه کامل ترین گروه مجاهدین اسالمی مراعات نمی کردند ؟ پس چرا آنهارا محکوم می کردند و می کنند و این ها را نه ؟ ) ــ « از حضرت امام محمد باقر( ع) و حضرت امام جعفر صادق ( ع) منقول است که حق تعالی برای زنان غيرت جائز نداشته است و فقط از برای مردان غيرت قرار داده است ،زيرا که از برای مردان چهار زن و از برای زن به غير از يک شوهر حالل نکرده است و اگر شوهر ديگر طلب کند نزد هللا زنا کار است ،و غيرت و رشگ نمی برند مگر زنان بد » ( از این روایت چنین استنباط می شود که اگر زنان می خواهند بد نباشند و خوب باشند باید شوهران خود را تشویق کنند که چند زن بگیرد ). ــ « به روايت معتبر از حضرت صادق ( ع ) منقول است که از عالمات بدی که در آخرالزمان ظاهر شود آن است که زنان سوار بر زين شوند .و فرمود که زين مرکب ملعونی است برای زنان» . ( گویند گروهی از اسال میست ها در یکی از شهر های افغانستان زنی را که بر مرکب نشسته بود دو صد تازیانه زدند و شوهرش را مجبور ساختند که دم مرکب را دو ساعت در دهن داشته باشد .اما خوبست که امام صادق امروز زنده نبود ورنه همه فابریکه های بایسکل سازی را هم آتش می زد )
21
ــ در احاديث معتبر وارد شده است که وظيفه مرد در برابر زنش اين است که او را سير کند و بدنش را بپوشاند و يکروز در ميان روغن برای ماليدن به او بدهد ،و هر سه روز يک مرتبه گوشت برای او بياورد ،و رنگ مانند حنا و وسمه هرششماه يکـبار به او بدهد ،و درهرسال چهار جامه اش بدهد دو تا از برای تابستان و دو تا از برای زمستان» ( از دیگرانش اگر صرف نظر شود ،فقط این تعیین نگردید که هر سه روز بعد گوشت گوسفند آرد یا از گاو و یا شتر ).ــ « اگر جامه يی مثأل به بول نجس شده باشد و خواهند که آنرا به قليل طهارت دهند ،پس اگر به بول شير خواره نجس شده باشد با ريختن آب بر آن طاهر می شود و احتياج به فشردن نيست ،اما به شرط آن که طفل پسر باشد نه دختر » 36
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
( این دیگر انتهاي زن ستیزی و دشمنی با زن را نشان می دهد ،البته این ستیزش با زن به خاطر رد زن نیست بل به خاطری اسیر ساختن او و تابعیت او از مرد است تا مرد هر گونه که بخواهد با اسیر خویش رفتار نماید .ورنه هرکدام این آقایون به ده هاو صد ها زن داشتند و می گفتند که { :خوشم نمی آید که دنیا و جهان و آنچه را در آن است داشته باشم ،اما یک شب بی زن بخوابم 13»}. به هر حال بحث زنباره گی و سکس در اسالم مساله جداگانه و از حوصله اين مقال بيرون است زيرا کمترين دين و يا حتی ميتوان گفت که در هيچ دين سکس به اين بی پرده گی مطرح نشده است .اما در اسالم مطرح شده است و بسيار برهنه هم مطرح است . پس از احاديث يک محقق موظف است که پيش از پرداختن به قرآن به مثابه ء حکام نهايی ،از علمای دين هم روايات داشته باشد تا بيبيند که انها چه در فشانی هايی نموده اند .پس چه بايد کرد ؟ بايد به سراغ اين فقها رفت . امام محمد غزالی در کتاب کيميای سعادت زير عنوان {حق شوی بر زن} می نويسد « :حق مرد عظيم تر است بر زن ،که وی به حقيقت بندهء مرد است .در خبر آمده است که « :اگر سجود جزخدای را روا بودی زنان را سجود فرمودندی برای مردان» حق مرد بر زن آنست که :در خانه بنشيند ،و بی دستور وی بيرون نشود ،و به در و بام نشود ،و با همسايگان مخالطت و حدطث بسيار نکند ،وبی ضرورت در نزيک ايشان نشود ،واز شوی خويش جز نکويی نگويد ،و استاخی که ميان ايشان باشد ـ در معاشرت و صحبت ـ حکايت نکنند ،و بر همه کار بر مراد و شادی وی حريص باشد ـ و در مال وی خيانت نکند و شفقت نگاه دارد ،و چون دوست شوی وی در بکوبد چنان جواب گويد که وی را نشناسد ،.و روی از جمله آشنايان شوی خويش پوشيده دارد تا وی را باز ندانند ،و با شوی بدان چه بود قناعت کند و زيادتی طلب نکند و حق وی را از ق خويشاوندان مقدم دارد و هميشه خويشتن پاکيزه دارد ـ چنانکه صحبت و معاشرت را بشايد ،و هر خدمتی که به دست خويش بتواند کرد بکند و با شوی به جمال خويش فخر نکند و بر نيکويی که از وی ديده باشد ناسپاسی نکند و نگويد که من از تو چه ديده ام ؟ و هر چه زمانی بی سببی طلب خريد و فروخت نکند و طالق نخواهد ،که رسول می گويد ( ص) :در دوزخ نگريستم بيشتر زنان را ديدم ،گفتم چرا چنين است ؟ گفتند زيرا که لعنت بسيار کنند و از شوی خويش ناسپاسی و گله کنند 32 » . در بحث ديگری زيرعنوان { در آداب زنده گانی کردن با زنان از اول نکاح تا به آخر } می نويسد . . . « :در خبر است که زنان را از ضعف و عورت آفريده اند .داوری ضعف ايشان خاموشی بودنست ،و داوری عورت ايشان خانه بر ايشان زندان کردن است » و در جای ديگر می گويد « الرجال قوامون علی النساء» بايد که مرد بر زن مستولی باشد رسول ( ص) گفت « تعس عبدالزوجه» نگونسار است کسی که بنده ء زن باشد .چه زن بايد که بنده ء مرد بود 44 » . به هر حال اين حرفها و احاديث را محقق توانسته در پيش از بيان امام غزالی ياد داشت نمايد اما چيزيکه بسيار مشمئز کننده و تهوع آور است روايت همين امام محمد غزالی است در کتاب نصيحت الملوک در صفحات 264ـ 263و 265که می نويسد :و نيز بدان که جمله گی خوی زنان بر ده گونه است و خوی هر يک به صفت چيزی از حيوانات مانند است :يک ـ چون خوک ، دوم چون کپی « ميمون» ،سه ـ چون سگ ،چهارم ـ چون مار ،پنجم چون استر « قاطر» ،ششم چون کژدم ،هفتم چون موش ،هشتم چون کبوتر ،نهم چون روبا ،دهم چون گوسفند .و زنيکه خوی گوسفند دارد مبارک بود ،همچون گوسفند که اندر همه چيز های وی منفعت يابی ،زن نيک هم چنين با منفعت بود 41 » . . .
22
در تشخيص مبارک بودن زنی که خوی گوسفند دارد که همه چيز آن منفعت دار است اين معنی نهفته است که صفت گوسفند معلوم است و گوسفندی بودن يکی از ضرب المثل های معروف است .زنی که خوی گوسفندی داشته باشد به اين معنی است که مرد ميتواند اگر بخواهد زن را چون گوسفند قربانی نما يد ،خواهد بفروشد ،خواهد بخشش بدهد ،و خواهد انگونه که می خواهد از هر عضو و جايش لذت ببرد ،اين تشخيص و تعيين ،تشخيص و تعيين امام غزالی نيست ،اين تشخيص و تعيين از آيات قرآن و تفاسير که از آن به عمل آمده است باز تاب يافته است .البته نه با ذکر کلمه گوسفند ولی بد تر از آن يعنی برده ،بنده ، کنيز .مثأل در قرآن بنا بر تفسير که از آن به عمل آمده ،زن حتی از حق دفاع از حقوق زنانه گی شان محروم شده اند .مثأل
درآيهء 223سورهء بقره که می گويد { :نسآوکم حرث لکم فأ توا حرثکم انی شئتم }.يعنی :زنان شما ( در حکم ) کشتزار شما هستند ،پس هر گونه که خواستيد به کشتزار خويش در آييد 42 ».
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
مرحوم علی دشتی که خود يکی از اسالم شناسان روزگار خويش به شمار می آيد و [ سالها خود از طالب مدارس دينی نجف و کربال بوده و آشنايی بسِ ار عميق به علوم اسالمی داشته] به نقل از تفسير جاللين در رابط به اين آيه می نويسد « :جاللين در تفسير جمله ان ٌی شئتم بهر سوی مزرعه می نويسد : {منَ قيام و قـعـود و اضطجاع و اقـبال و ادبار} يعنی نشسته ،ايستاده ،خوابيده از پيش { قــبـل}و از پس { د بر}. پس از آن می نويسد که اين آيه در رد عقيده جهودان نازل شده است که می گفتند اگر از پشت به پيش زن روی آورند بچه او چب خواهد شد . سيوطی معتقد است که آيه 223صريحأ می فرمايد نزد زنان خود از آن سويی روی آوريد که خداوند امر فرموده است ،بنا بر اعتراض عمر و جمعی از صحابه نسخ شده است ،زيرا اهل کتاب پهلوی زنان خود می خوابيدند و طبعأ انصار که اهل مدينه بودند اين روش را با حجب و مستوری تر بود پذيرفته بودند .اما مهاجران بنا به عادت قريش و اهل مکه زن را به انواع مختلفه دستمالی کرده و از هر طرف او را می غلطانيدند و لذتی می بردند از اين که آنها را بر پشت بيفگنند و دمر بيندازند { دمر : کسی که روی سينه و شکم دراز کشيده باشد } و يا با پس و پيش او ،هر دو سر و کار داشته باشند . يکی از مهاجران زنی از انصاررا بره بود و می خواست با وی چنان کند ،زن تن در نداد و گفت :ما به يک پهلو می خوابيم . خبر به حضرت رسول رسيد و بدين جهت اين آيه نازل شد که { زن مال مرد است و هر گونه دلخواه اوست می تواند با او بر آيد } احمد بن حنبل و ترمذی از ابن عباس نقل می کنند که که عمر با مدادی نزد پيغمبر آمد و گفت :يا رسول هللا هلکت .ای پيغمبر خدا از دستم رفت .پيغمبر فرمود :ما اهلکت يا عمر ؟ عرض کرد :حولت رحلی الليلة فلم يرد عليه شيئأ :يعنی کاری خواستم انجام دهم و نشد .آن وقت اين آيه نازل شد و معنی انی شئتم اين است { مقبالت ،مدبرات و مستلقيات .يعنی :به پشت خوابيده ،از جلو از عقب طاق باز و د مر}» 43 محققی که می خواهد بنياد های ستم بر زنان را بر تابد در می يابد که در آيه ديگر از قرآن ،زن ارزش انسانی خود را از دست می دهد و صاحب هيچگونه اراده نيست ،چنانکه امام غزالی فرمود :مانند گوسفند است .همچنانکه اگر کسی قوت خريد گوسفند را داشته باشد می تواند هر چقدر که بخواهد بخرد ممانعت نيست به شرط که طويله کالن داشته باشد و علف تهيه نموده بتواند .زنان هم در همين رديف قرار داده شده اند .اگر کسی در باره ايشان عدالت بتواند مانع وجود ندارد هر چقدر می خواهد بگيرد چنانکه در قرآن آمده است « :از زنان هرچه خوش داريد ،دو تا دوتا و سه تا سه تا و چهار تا چهار تا بگيريد »44 در اين رابطه يک محقق بايد قناعت آن عده از پژوهشگران را فراهم نمايد که صرف به خاطر عقيده وارثتی بدون مالحظات تاريخ وانمود ميدارند که تعدد زوجات در اسالم بنا بر مصلحت های سياسی و يا اهداف تاکتيکی بوده و به ويژه ازدواج های پيغمبر اسالم را ازاين نوع می شمارند که همه اين ها از نظرات محمد حسين هيکل پيروی می کنند .گويا که کتاب ( حيات محمد ) او را مطالعه فرموده باشند يا شايد شنيده باشند ..برای قناعت ايشان بازهم ،چه بايد کرد ؟ بايد به تاريخ مراجعه نمود تا نشان داده شود که شخص ِپغمبر مانند بسياری از انسانهای ديگر خواهان بدست آوردن نعمت های بسيار ارزان و خوب بود . مثأل نمی توانست جلو خواست های نفسانی خويش را بگيرد .چنانچه که از قول ام المومنين حضرت عايشه همسر محمد پيغمبر اسالم ،در تاريخ الرسل و الملوک محمد بن جرير طبری نوشته شده است که : « در جنگ بنی المصطلق از آنها بسيار کشته شد .از جمله علی بن ابی طالب مالک و پسر وی را بکشت و پيمبر از آنها اسيران بسيار گرفت و ميان مسلمانان تقسيم کرد و جویریه دختر حارث بن ضرار از جمله آنها بود . عايشه گويد [ :وقتی پيمبر اسيران بنی المصطلق را تقسيم می نمود جويريه دختر حارث جزو سهم بن قيس يا پسر عموی وی شد ،و دخترنمکين و شيرين حرکات بود و هر کس او را می ديد مجذوب می شد ،او با صاحب خود قرار مکاتبه نهاد و خواستار آن شد که مالی بدهد و آزاد شود ،و پيش پيغمبر آمد تا در کار پرداخت مال از او کمک بخواهد .
23
عايشه گويد :چون وی را بر در اطاق خود ديدم از او بيزار شدم که دانستم پيمبر دلبستهء او می شود و چون به نزد پيمبر آمد گفت ( :ای پيمبر خدای ،من جويريه دختر حارث بن ابی ضرار ساالر قوم هستم و به بليه ای افتاده ام که دانی و در سهم ثابت بن قيس شماس يا پسر عموی وی افتاده ام و قرار مکاتبه نهادم و آمده ام که در پرداخت مال مکاتبه با من کمک کنی ؟ )
پيغمبر گفت :می خواهی که کاری بهتر از اين کنم ؟
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
گفت :ای پيغمبر خدا بهتر از اين چيست ؟ گفت :مال مکاتبه را بدهم و ترا زن خويش کنم جويريه گفت :آری پيمبر گفت :چنين کردم » 45
محمد پيغمبر و زينب : مالحظه می گردد که محمد هم مانند ديگرا ن مجذوب زيبايی می گرديد و حتی قصه عاشق شدن پيغمبر بر زینب زن پسر خوانده اش زيد بن حارث در قرآن آمده است .که با مداخله هللا وتعالی و نزول فرمان يعنی آيه 36سورهء احزاب اين رسوايی عشقی پايان می پذيرد .ترجمه فارسی آيه چنين است « :و چنين بود که به کسی که هم خداوند و هم خود تو در حق او نيکی کرده بوديد ،گفتی که همسرت را نزد خويش نگهدار واز خداوند پروا کن و چيزی را در دل پنهان می داشتی که خداوند آشکار کننده آن بود و از مردم بيم داشتی ،حال آنکه خداوند سزاوار تر است به اينکه از او بيم داشته باشی .آنگاه چون زيد از او حاجت خويش بر آورد ،او را به همسری تو در آورديم ،تا برای مومنان در مورد همسران پسر خواندگانشان ــ به ويژه آنگاه که از اينان حاجت خويش را برآورده باشند ــ محظوری نباشد ؛ و امر الهی انجام يافتنی است 46 » . تفسير اين آيه را محقق برای توضيح ادعای خويش در بيان علی دشتی می يابد که می نويسد « :آيه خيلی روشن است و نيازی به تفسير ندارد .پيغمبر از زينب خوشش می آيد ولی وقتی زيد به حضورش رسيده اجازه می خواهد او را طالق دهد به وی می فرمايد طالقش مده و برای خود نگاهدار .با اين بيان روی خواهش درونی پا گذاشته به زيد پند می دهد که زن خود را نگاه دارد .اما خداوند به او می گويد تو از ترس زبان بد گويان ميل باطنی خود را که طالق زينب باشد ظاهر نساختی در صورتی که تو فقط بايد از خدا بترسی .چون زيد حاجت خود را انجام داد ،او را به زنی تو می دهم ( وای به حال زن بیجاره ،حاجت سر حاجت است که باید بر آورده سازد ).تا بر مومنان قيد و بندی در ازدواج با پسر خوانده شان نباشد 46 » . در تفسير کمبريج در رابط به عشق محمد نسبت به زينب آمده است که « :روزی رسول (ص ) به خانه زينب آمد و زيد را می جسته .زينب را ديد ايستاده در سماخچه [ سا ما کچه ،سماچه يعنی پستان بند ،سينه بند .احتماأل زينب عريان و تنها سينه بند به سينه داشته است ] داروی بوی خوش می کوفت .خوشش آمد و در دلش افتاد اگر او زن او بودی .چون زينب رسول را بديد دست به روی نهاد [ .پيغمبر ] گفت لبساقة و حسنأ [ يعنی ] هم شرينی و هم زيبايی .ای زينب سبحان هللا مقلب القـلوب . اين واقعيت آشکار می سازد که ازدواج ها نه مصلحتی و سياسی بلکه بيشتر ناشی از عالقمندی به لذت بوده است .تأييد اين حقيقت را محقق در[ روش پيامبر در انتخاب همسر ] در يابد .چنانکه در کتاب طب المومنين رهنمود های چهارده معصوم تاليف محمد ابراهيم اوازه « رضوی» که در سال 1342در تهران اسالمی چاب و نوشته شده است درمی يابد که نوشته شده است « :از امام صادق ( ع ) نقل شده است که فرمود [ :پيغمبر (ص ) وقتی می خواست زن بگيرد ،يکی را می فرستاد او را ببيند و می فرمود :گردنش را بوی کن که خوشبو باشد ،بويش خوب و طيب است و نيز اگر غوزک پايش پر گوشت باشد ، فرجش هم پرگوشت خواهد بود 44». اما اين حق که زن ارباب آينده ء خود را از لحاظ های ويژه معلوم بدارد ،برايش داده نشده است ،و اگر در اين مورد زبان بشوراند فتواي بی حيايی بر او صادر می شود .زيرا اعتراض بر امر مسلط ،مستلزم تسليط است ،و زن بنا بر حکم آسمانی فاقد نيروی تسليط باز نگهداشته شده است و در تسلط مرد گير افتاده است .احاديث و روايات دينی همه اين نا بهنجاری ها را چنان که از بحر قطره يی بيان گرديد صراحت می دهد ،اما برای اينکه نتيجه تحقيق يک محقق مورد قبول واقع گردد ،بايد بگفته پژوهشگر عزيز کشور ما که « :هر آنچه را ما بنام حديث می شناسيم نخست اينکه بايد در يکی از کتب حديث آمده باشد ،دوم اينکه از نظر سند و متن صحيح و معتبر باشد و سوم اينکه تعارضی با قرآن نداشته باشد 42 » .
24
انچه در کتب حديث آمده بود گفته شد اکنون چه بايد کرد ؟ بايد اکنون عدم تعارض با قرآن را بر مال ساخت .مثأل تسلط مرد بر زن را همانگونه که احاديث و روايات فقها و امامان و اصحاب دين و ساير قبيله ساالران مذاهب اديان توحيدی پيروان کتب اربعه ،در مانيفست ايشان پيدا نمود .آيه 34سوره نساء مبين اين واقعيت تلخ است يعنی حکم مطلقه يی تسلط مرد بر زن چنانکه نوشته است « :الرجال قومون علی النساء بما فضل هللا بعضهم علی بعض » :يعنی مردان بايد بر زنان مسلط باشد چرا که هللا بعضی از انسان ها را بر بعضی ديگر برتری بخشيده است .هر گونه تعريف و يا تفسير ديگر از اين آيت نمی تواند
موجه باشد زيرا از قرون متمادی تا به امروز شخصيت های مانند محمد بن جرير طبری که تفسير بزرگ رابه عمل آورده و يا امام محمد غزالی و صد ها مفسر ديگر که زبان عربی مادری داشند و به علم قرآن سر آمد روزگار بوده اند ،و در تراجم مختلفه مترجمين قرآن به همين گونه که در باال ذکر گرديده نوشته شده است .و اين امر بيان مطلق تسلط مرد بر زن را در دين اسالم نشان می دهد .که همه احاديث و روايات بر همين ستون استوار شده است.
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
بر عالوه چنانکه گفته شد ک در باره سوره ء نور صحبت خواهد شد و رسول هللا هم سفارش نمود که به دختران تان سوره نور بياموزانيد و سوره يوسف را نی .اکنون بايد ديد که چه چيز در سوره نور جالب است . در سوره نور مساله حجاب مطرح است .حجاب اسالمی چيزيکه يکی از دست آورد بزرگ و بنيادی انقالب اسالمی در ايران و پيروزی مجاهدين را در افغانستان تشکيل می دهد .ياد آوری اين نکته را يک محقق که می خواهد بنياد ستم بر زنان را از سوی اسالميست بر مال بسازد ،نبايد ناگفته بگذارد که ،همين که آخند ها در ايران و مال ها و چلی ها در افغانستان قدرت را غضب کردند اولين کاری که کردند زنان را در جوالی به نام حجاب اسالمی انداختند ،حتی بدون ترديد فقط همين امر گويا که استراتيژی انقالب اسالمی و جهاد مجاهدين را تشکيل ميداده است و واقعيت هم چنين بود دگر همه چيز به روال سابق گذاشت. فقط هدف انقالب اسالمی عليه زنان بود وبس .و اين امر مسلمأ ناشی از تطبيق آيه 31از سوره ء نور است که البته طالبان به مثابه ء نيروی اجرايی مـتعهد به شريعت غـرای محمدی چندگامی حتی از امر قرآن هم به جلو تاختند .در اين آيه گفته شده است که ترجمه فارسی آن چنين است « :به زنان مومن بگو ديده گان شانرا فرو گذارند( یعنی فقط پیش پای خود را ببینند) و ناموسشان را محفوظ بدارند ( منظور از ناموس چنانکه طبری ترجمه نموده عبارت از فرج می باشد ،که در عربی آن درخود آیت هم «فروجهم» ذکر شده .مالحظات تاریخ نشان می دهد که جز حوا که در جنت برهنه بوده آنهم در هنگام که بگفته خود این جنابان دیدگانش کور بود ه ،دگر حتی در دوره بربریت تاریخ هم زنان ناموس شان را پوشیده نگهداشته است ،اگر منظور از عرضه کردن باشد ،چرا متقاضیان منع نشده اند ،عرضه در اثر تقاضا صورت می پذیرد و قتی تقاضا نباشد عرضه نیست .اما برای متقاضیان گرچه یک آیه باال یعنی در آیه 17منع به عمل آمده اما اگر اشتهای مردان تحریک گردد ،دروازه های حالل دیگر گشوده است .بدین معنی که حتی زناني که ناموس کسی دیگری است و به کسی دیگری تعلق دارد بر اساس عشق رضایت و توافق دوجانبه ازدواج کرده اند .به متقاضی مومن روا است .در این مورد از ابوسعید الهودری نقل شده است که { :محمد در جنگ حنین یک گروه از اصحابش را به نقطه ء [ اوتاس ] فرستاد .آنان بر ساکنان اوتاس پیروز شدند و زنان شان را برای ما آوردند .در آن موقع اشتهای ما ( مومنین ــ مجاهد ین) برای زنان شدیدأ تحریک شده بود .محمد این زنان را بین مسلمانان تقسیم کرد ؛ اما برخی از مسلمان به این عنوان که اینان زنان مشرکین اند ( شوهر دارند ) از همخوابه گی با آنان خوداری کردند .در همان موقع این آیه --همبستری با زنان شوهر دار ممنوع است ،ولی زنان اسیر جنگی از این دستور مستثی هستند --نازل شد .به بدین معنی اگر این نوع زنان صاحب همسر هم باشند قابل همبستری اند .با نزول این آیه اعتراضات و خود داری ها به پایان رسید و از آن پس زنان اسیر شوهر دار نیز مورد استفاده ء جنسی مسلمانان قرار گرفتند 07} . متن آیه چنین است .ترجمه فارسی آن [ :و همچنین زنان شوهر دار ،مگر ملک یمین« کنیز» تان ،این فریضه الهی است که برشما مقرر گردیده است ،و فراتر از این بر شما حالل گردیده است51}. . . {ادامه آيه }31و زينت شان را جز آنچه از آن آشکار است ،آشکار نکنند ،و رو سری های شان را بر گريبان های شان بياندازند ،و زينت شان را آشکار نکنند مگر به شوهر شان يا پدر شان ،يا پدر شوهر شان يا پسران شان يا پسران شوهر شان ، يا برادر شان يا پسران برادر شان ،يا پسران خواهر شان زنان { همکيش} شان ،يا ملک يمين های شان ،يا غالمان که نياز مند { به زن } نيستند ،يا کودکان که بر نهانی های زنان آگاه نيستند .و { بگوکه } چنان پای نکوبند تا زينت که پنهان داشته اند ، معلوم شود »52
25
در مورد اين آيه برخی از مفسرين امروز به منظور کاستن از تلخی های اوامر باب شکر ريزی ها را گشوده اند چنانکه می گويند منظور از زينت همان قسمت های از وجود زنان است که نبايد نامحرم ببيند ،مثأل از زانو به به باال تا زير گلو .در حاليکه آيه به صراحت اعالم می دارد که سراپای زن بايد پوشيده باشد مثأل هيچ زنی حتی روسپی بی حيا هم اگر باشد در برابر پدر يا پدر کالن از زانو به باالی خود را تا به سينه برهنه نمی سازد که اگر منظور آيت اين باشد که مگر در نزد پسر و برادر و پدر و غيره .منظور اين نيست منظور از زينت :چشم و ابرو دهن تا به ناخن زن است ،منظور اين است که روی خود را ميتواند در نژد کسان ذکر شده نپوشاند .يک عالم دين اين را می داند ،رهبران مجاهدين و طالبان معنی اين آيه را می دانستند فقط اين ماموران مزد بگير منفعت جو هستند که می خواهند بين عقل و دين نوع آشتی برقرار نمايند يا به عبارت ديگر دموکراسی اسالمی به بار بياورند چيزي که ممکن نيست .اين کاری است که در طول قرنها به نام عرفان و صوفيگری و غيره صورت گرفته اما سر انجام از همان گودالی که بر آمده بودند دوباره به همان گودال خود را دفن يافتند ،به استثای چند تنی که
فرار را بر قرار ترجيح دادند و عقل وفلسفه و استدالل را تاييد نمودند و افتخار تکفيراز سوی مفتيان دين نصيب شان گرديد،و همچون ابن سينای بلخی فرياد زدند که :
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
با این دو سه نا د ان که چـنان می دانـنـد ـــ از جـهـل که د ا نـای جهـا ن آنانـنـد خر باش که این جماعت از فـرط خری ــــ هرکو نه خر است ،کافرش می خوانند ابو علی سينا بلخی اما برای يک محقق در سوره نورغير قابل قبول قسمتی از آيه 33است که به هيچوجه نمی تواند انسان عاقل جرأت انديشيدن آنرا که چنين حرفی شامل يک دين باشد ،به خود راه دهد .آيه چنين است . . . « :وال تکرهوا فيتکم علی البغا ان اردن تحصنالبغوا عرض الحيوة الدنيا و من يکرههن فان هللا من بعد اکرههن غفور رحيم » ترجمه اين آيه در قرآن که بهاء الدين خرمشاهی ترجمه نموده چنين است {:و کنيزان تان را اگر عزم پاک دامنی دارند ،به فحشا وادار مکنيد که بهره دنيوی بدست آوريد ؛ و هر کس ايشان را اجبار کند ،بداند که خداوند با توجه به اکراهشان ،آمرزگار ومهر بان است} .و در قرآن که ابوالقاسم پاينده مترجم تاريخ طبری با مقدمه ی بلند آنرا ترجمه نموده با اندکی تفاوت چنين است { :کنيزان تان را به طلب مال دنيا بزنا کاری وادار مکنيد و چون وادار شدند خدا [ نسبت بايشان ] آمرزگار و رحيم است }» 53 داکتر رضا آيرملو استاد دانشگاه کوتنبرگ در رابطه به اين آيت می نويسد «:زنان برده { کنيزان } عمومأ به عنوان ابزار کار جنسی شناخته می شوند .صاحبان زنان برده می توانند و حق دارند که زنان برده را به اندازه مردان برده مورد بهره کشی قرار بدهند :بخرند ،بفروشند ،اجاره دهند ،به کسی ببخشند ،يا آزاد سازند و از حق واليت آنان بهرمند شوند .اضافه بر آن ، صاحبان برده حق دارند از جنسيت زنان برده نيز هرگونه که خواستند بهره ببرند ،يا حتی بهره مندی جنسی آنان را به ديگران ببخشند .آنان حق دارند که هروقت خواستند با زنان بره رابطهء جنسی بر قرار کنند و همخوابه گی داشته با شند .در اين صورت ،نه مراسمی الزم است ،نه جلب موافقتی و نه حتی پرسشی .البته در قرآن مجبور کردن آن بخش از زنان برده که عزم پاکدامنی دارند به فحشا و خود فروشی ممنوع شده است : . . .و کنيزانتان را ،اگر عزم پاکدامنی دارند ،به فحشا وادار نکنيد که بهره ء دنيوی بدست آوريد ،و هرکس ايشان را { برای اين کار } اجبار کند ،بداند که خداوند با توجه به اکراه شان ،آمرزگار مهربان است 54 » . نزد يک محقق روشن است که در طول چند دهه جهاد درافغانستان گروه مجاهدين هزارها تن از دختران و زنان را در پاکستان به عرب ها و پاکستانی و ديگر دالالن زن داللی نموده بفروش رسانده اند ،و تا به امروز دختران را می ربايند و بفروش می رسانند .چنانچه که رسانه ها از برخی اين زن ربايی ها خبر داده اند .چيزي که مسلم است اينست که اين کاررا در ايران افغانستان و پاکستان و يا مثأل اندونيزيا و ديگر کشور های اسالمی ،کافران انجام نمی دهند ،دختران که در دوران جهاد به عربها و پاکستانی ها فروخته می شدند از سوی کافران فروخته نمی شدند يعنی ازسوی کسانی فروخته می شدند که مدعی تامين اسالم و مسلمانی در افغانستان بودند ،و آنها اين امر را مطابق آيه 33سوره نور گناه هم نمی شمردند .زيرا از روال اين آيه بر می آيد که داللی زنان گناه کبيره نيست و هيچ جزا ولعنتی هم در پی ندارد و مانند ديگر موارد نه از آتش جهنم و نه از آب جوش خبری است ،بلکه در اين کار گفته شده {نکنيد} ،و اگر کسی به جبر باالی آنها اين کاررا می قبوالند ،هللا در مورد{ آنها } آمرزگار و رحيم است .سوال اينست که چه گناه آنها کرده اند که هللا گناه آنها را بيامرزد؟ گناه بزرگی از لحاظ دين انجام دادند و آن (اکراه) است .اکراه در لغت به معنی آن است که کسی خالف ميل او به کاری مجبور شود و او انکار کند .بدين لحاظ اگر زنان خالف ميل و امر ارباب خويش سر پيچی کنند ،با توجه به اکراه شان هللا امرزگار است ،و شايد ببخشد .چنان که می گويد { :هر کسی ايشان را اجبار کند بداند که هللا با توجه به اکراه شان رحيم است }فاعل از سوال و جواب هللا فارغ است ،مفعول است که با وجود انجام مجبرانه ء فعل ،طرف آمرزش هللا قرار می گيرد و از طرف ديگر زن در اسالم چنان که قبأل بسيار نمونه آورده شد برده است ،به ويژه کنيز حق انکار از امر ارباب را ندارد .سراسر تاريخ اسالم پر است از ظلم بر زنان که چگونه کنيز گرفته می شدند .بهر حال بحث کنيز گيری در اسالم و ستم بر آنها بحث ديگری است .اما حرف اينست که در هر حال زن در اديان سامی در اثر تحقيق که محقق به عمل می آورد فاقد همه ارزش های انسانی است .اگر جا جايی هم از زن به نيکويی ياد شده { آللويی} پيش نيست .
26
در اينجا مسالۀ يی که مطرح می شود انيست که زنان خود از بنياد های ستم بر خويش آگاهی ندارند و اگر برای شان گفته شود، نيز چنان از عقوبت هايی که برای شان درعدم فرمانبرداری ذکرشده بيم می کنند که هرگز حاضر به شنيدن آن نمی شوند .زيرا ترساندن يا { بيم رسانی} سنگ پايه اسالم را تشکيل داده و ميدهد .در زمينه ترساندن زنان ،شجاع الدين شفا مطلبی دارد بدين شرح « :ترساندن ( ضيعفه) از عواقب اخروی عدم اطاعت هميشه از مؤثر ترين ابزار مکتب آخوند بوده ،و در اين زمينه آنقدر احاديث موثق است که مجموع آنها به تنهايی از چندين برابر گنجايش کتاب حاضر [ کتاب توضيح المسايل شامل 264
صفحه] تجاوز می کند .به عنوان نمونه ،فقط از آنها يکی را برايتان نقل می کنيم که امتياز خاص آن ،روايت حديث توسط آية هللا فقيد ،دستغيب شيرازی ،شهيد محراب ،از بزرگترين شخصيتهای جمهوری اسالمی می باشد { :روايت است از امير ( عليها السالم) وارد شديم بر حبيب خدا محمد ( ص ) و المومنين عليه السالم که فرمود :يک روز من و فاطمه زهرا رسول هللا را گريان ديديم ،فاطمه زهرا ( ع ) از پدرش علت گريه را سوال کرد .حضرت فرمود متأثر شدم آنچه را که در ليلة المعراج از عذاب زن ها نشانم دادند .حضرت زهرا (ع) به پدر عرض کرد مگر راجع به عذاب زن ها چه ديدی ؟
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
خالصه روايت شريفه آن که حضرت فرمود :ديدم زنی را که به مويش آويزانش کرده اند در حاليکه مغزش می جوشد و ديدم زنی را که به زبانش آويزان شده و در حلقـش حميم جهنم می ريزند .و ديدم زنی را که دست و پايش را بسته و مار ها بدان می پيچند .و ديدم زنی را که سرش خنزير ( خوک ) و بدنش شکل االغ است .حضرت زهرا منقلب شد و عرض کرد مگر چه کار کرده اند که چنين می شوند؟ حضرت فرمود :اما آن زنی که به مويش آويزان کرده اند و مغزش می جوشد زنی است که مويش را نامحرم ببيند { .توضيح آيت هللا دست غيب :جای که حرام است پيدا بودن موی زن ،پس وای اگر برجسته گی های محرک شهوت را نپوشاند } و فرمود :اما آن زنی را که به زبانش آويزان کرده بودند و در گلوی او از حميم جهنم می ريختند ،زنی است که به شوهرش جسارت کند و بی ادبی کند { تذکر آيت هللا دستغيب :پس شما متوجه باشيد هر کدام دختر داريد سفارش کنيد زبانش را نگهدارد ،و اال اگر کلمه ء درشتی بگويد اينست عقوبتش } و فرمود :اما آنکه به پستانش آويزان کرده بودند زنی است که بدون علت شوهرش را از همبستری خود مانع شود و بهانه بياورد .و فرمود :اما آن زنی که به پا هايش آويزان شده بود ، زنی است که بدون اجازه شوهرش از خانه بيرون رود . ونيز حضرت رسول اکرم ( ص ) فرمودند :زنی را ديدم که گوشت های بدنش را با مقراض می چکيدند و مجبورش می کردند که بخورد .و اين زنی است که برای بيرون رفتن از خانه آرايش کند { تذکر آيت هللا دستغيب :بی حيايی بی شرم ! معلوم نيست کجا خواهد برود .لباسی را که برای شوهرش بايد ببوشد ،زينتی را که برای شوهرش بايد بنمايد برای مردم می کند .غيرت کجا رفته است ؟ حيثيت چه شده ؟ مثلی اينکه رکی بوده خشک شده است ! } و نيز آن حضرت ( ص ) فرمود :زنی را ديدم که سر تا پايش شکل سگ بود و آتش از مقـعدش داخل و از حلقش خارج می شد .اين زن آوازه خوان است { .کتاب معراج ،فصل اول }. تصور می کنيد اين طرز فکر دربارۀ « مقام واالی زن » منحصر به دوره های گذشته مکتب ريا بوده است ؟ خير ! در يک مکتب اصيل ،ممکن است فروع تغيير کند ،و لی اصول تغيير نمی کند .استدالل های فلسفی و الهی بزرگان مکتب نيز ،چون غالبأ از « الهامات غيبی) مايه می گيرد ،امروز همان قدر محکم و ايراد ناپذير است که در گذشته بوده است .و نمونه های از اين استدالل ها در همين عصر « مقام واالی زن » در همين جمهوری روحانيت مبارز ،نقل از طرف بزرگان همين روحانيت چنين ا ست 55 » . . و با چنين تهديد ها و تخويف ها است که زن نمی تواند جرأت نمايد که از آزادی و حقوق خويش حرفی به ميان بياورد و امروز هم اگرعده يی اززنان که جرأت می کنند و آزادی از اسارت مرد را طلب می نمايند در تأکيد به اصول اسالم می خواهند چيزي که به هيچوجه مبين آزادی شان از اسارت نيست به دست آورند .در حقيقت زنان درس خوانده و آشنا به مدنيت امروزی وقتی حقوق خويش را با حفظ معتقدات مذهبی مطرح می نمايند ،در حقيقت در پی آزاديهای بنيادی خويش نيستند بل درپی حداقل { رهايی} خويش اند ،زيرا رهايی چيزی و آزادی چيزی ديگری است رهايی قسمتی از آزادی است نه کل آزادی .مثأل برای زن اجازه داده می شود که از خانه بيرون رود .در حقيقت امررهاييش بخشيده شده است و او دراثر مجادله های بسيارامر رهايی از زندانی بودن در خانه را بدست آورده است و اجازه يافته که ميتواند بدون محرم شرعی از خانه برآيد ،آيا او با اين اجازت يافتن آزادی خويش را بدست اورده است ؟ .مثأل :بسيار ساده آيا او ميتواند آن گونه که ميخواهد لباس ببوشد و برآيد و يا روايات اسالمی را درپوشيدن لباس بايد مدنظر داشته باشد؟ .اگر گفته می شود که چون دريک جامعه اسالمی زنده گی می کند ،بايد مراعات نمايد ،پس آزاد نيست ،تنها رهايی حاصل يافته است .دراين مورد مثال های فراوان وجود دارد ،که اينجا از ساده ترين آن ياد شد .همين نکته است که زن را به خود اسارتی می کشاند ،زيرا او در طی هزار و چند سال قبول نموده است که مرد به اوحاکم است و زن بايد فرمانبردار مرد باشد ، .اين امر اکنون ايمان اورا تشکيل می دهد.و از طرف ديگر سيلی از احکام تخويفی و تهديدی که در قرآن که او آن را قبول نموده است که از آسمان آمده است و خروار ها حديث و جوال جوال روايات امامان و فقها و منافقين ،آنهم در طی هزار و چند صد سال باعث شده است که تن بر خواری و ذلت بدهد .مهمتر از آن که در طی پس از استيالی اسالم به زن ديگر مجال آن داده نشد که به خود بيانديشد؛ جز اين که دست بين و دست نگر مرد باشد . و مرد هم انقدر بر سرش کوفت که ديگر به آن عادت نموده است و آنرا داروی رفتن به بهشت در آخرت می داند . اينجاست که يک محقق به پاسخ خيلی ها بغرنج در برابر پرسش چه بايد کرد؟ مواجه می شود.
27
زيرا بنياد هايی اسارت و ستم بر زن ،باور و عقيده ء زن را تشکيل می دهد و زن به آيه آيه آن ايمان دارد .
در جامعه يی که % 25آن را به طور کل بيسواد تشکيل می دهد و زن که نيمی از نفوس اين جامعه است بر عالوۀ بيسوادی عام جامعه ،اين جنس از قرنها به اين طرف در چهار ديواری خانه و تفکرات ظالمانۀ باور حاکم بر جامعه زندانی بوده است و از هرگونه تماس و مباشرت های اجتماعی دور نگهداشته شده است ،چگونه بايد نخست در امر رهايی و بعد آزادی او اقدام به عمل آيد؟ .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
از اين آيا ها و چگونه ها بسيار موجود است که يکی پشت ديگر صف می بندند .اما يک نکته برای حل اين مصائب الويت پيدا می نمايد و آن اينکه می بايد در پی تغيير تفکر جامعه از باور به خرافات بر آمد و هر چه که زن و يا مرد را در بند و زنجير و معاد انديشی نگهداشته و نگهميدار آزاد نمود و مقوالت ستمگرانه را افشا و از هاله تقدس کاذب بيرون کشيد و سعی نکرد که به اطر حفظ موقف در چراگاه مصلحت انديشی چريد و دم را غنيمت شمرد .و از باز گويی حقيقت انکار نمود ،قول معروف
است که « اگر کسی حقيقتی را نداند نادان است ؛ اما اگر کسی بداند و دانايی خود را انکار کند جنايتکار است ». به هر حال آنچه که بنياد ستم برزنان شمرده می شود در جوامع مانند افغانستان اسالمی ،باور های دينی است و ربطی به مسايل اقتصادی و سياسی ندارد ،مسا يل سياسی و اقتصادی در يک جامعه شامل عام می شود و تفريق جنسيتی را شامل نمی شود ،در تمام برنامه های سياسی و اقتصادی در تمام جهان زن و مرد نفع و ضرر مشترک دارند ،جز در ممالک اسالمی که تابع قوانين اسالم اند و تفريق بين زن و مرد در دين اسالم موجود است .و قتی در يک جامعه قانون دين و شريعت حاکم باشد هرگز نمی شود که از تساوی حقوق زن و مرد حرفی به ميان آورد .به همين خاطر است که مذهبيون سعی می دارند جامعه را با وجود فشار های الزم با نام اسالمی نگهدارند .مثلی که در افغانستان همين حاال دو قانون برقرار است .يکی قانون قرآن است که محاکم قضايی از آن پيروی می کند و دوم قوانين به اصطالح مدنی انهم با محتوای اسالمی .مطابق قانون قرانی مرد بر زن حاکم است ،حق طالق دارد ،حق زدن و کشتن و سنگسار دارد و بسيار حق های ديگر که بخشی ازآن گفته شد .مثأل همين چندی پيش شما تصويری از شالق زدن يک زن را در سوات ،از سوی پيروان سنت غرای محمدی ديديد و از سنگسار کردن و سر بريدن زن به وسيلۀ مرد ها هرروز اطالع می يابيد .کی می تواند بر ضد اين سنگسار اقامهء دعوا کند؟ زيرا اگرچنين کاری کند ،بر ضد اسالم عمل نموده و ملحد است .و يا کی می تواند بگويد که ميانه زن و مرد بايد برابر باشد ،اگر بگويد پس کفر گفته است و بسيار چيز های ديگر . بنا بر اين در برابر يک محقق يک مشکل ديگر نيز قد بر می افرازد ،و آن اين که افشای ناروايی ها در متون دينی به سبب باور های مردم قهر ها و غضب های" کوزه يی" را بر می انگيزد ،البته اين قهر های کوزه يی از سوی رهبران آگاه دين نيست حرف آنها روشن است و در دفاع ازهر آنچه در متون دينی می باشد شمشير هم می کشند .پس مشکل در کجاست ؟ مشکل در وجود کسانی است که هم به نعل ميزنند و هم به ميخ .نه حاضرند که بدی دين را قبول نمايند نه حاضراند که تطبيق احکام دين را باالی خود و باالی ديگران بپذيرند به نسبت ظالمانه بودنش .اينان آنچه را که از دين ميدانند بنا برمصلحت های ذهنی خويش انکار می کنند ،بی خبر از آن که با اين کار گناه عظيم را مرتکب می شوند . قول معروف است که می گويد «:اگر کسی حقيقتی را نداند نادان است ؛ اما اگر کسی بداند و دانايی خود را انکار کند جنايتکار است ».و گاهی هم بخاطر از دست ندادن بهشت احتمالی اسالم که در آن حورهای باکره ،روی تخت های رديف شده در کنار جويهای عسل و شيرو بره های بريان انتظار شان را می کشد دايهء مهربان تر از مادر شده هر کسی که زبان در مورد دين بشوراند ،می فرمايند اين بهتان است بر دين . پس بازهم چه بايد کرد؟ بايد گفت اين حرفهايی که باعث بد نامی دين می شود و قهر و شرم بر می انگيزد .نه يهود گفته ،نه نصاری ،نه هندو ،نه کمونيست و نه ساير کافران .اين در قرآن است ،در حديث است ،در کالم امامان است ،گفتار و روايات پيشوايان دين است .اگر ازشنيدن اين حرف ها شرم می داری انکار کن ،اگر نمی داری مثل آنها در دفاع برآی ،و بگو هر چه است قبول دارم . پس راه اينست که مشت دين ساالران را در جامعه باز کرد و مکان آنان را مشخص ساخت و به جايگاه مطلوب حال شان نشاند ،اين کار فقط پس از افشای جنايات شان وتفکرات جنايی شان می تواند صورت پذيرد و بس .
28
فصل اول
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
تجاوز اعراب بر خراسان:
در مجلد اول اين کتاب ازحمله و ايلغار تازيان بر بخش سيستان افغانستان و مقاومت جانبازانه مردم در برابر اعراب وتجاوز ايشان ياد گرديد و معلوم شد که خالف ادعای برخی از تاريخنگاران ،افغانستان نه در زمان خالفت عثمان بن عفان فتح گرديده است و نه مردم آن به ميل و رغبت خويش اسالم و فرهنگ عرب را قبول نموده اند .همچنان پيدا گشت که مردم خراسان در اتکا و باور به حاکمان محلی خويش غافلگيرانه مواجه با حمله اعراب مسلمان شدند و حاکمان محلی جبونانه خالف ميل و اراده مرم بنا بر خاصيت ذاتی و طبقاتی خود جهت حفظ منافع شخصی شان ،با قبول و امضای شرطنامه های ننگين مبنی بر دوام و قبول حاکميت شان از سوی اعراب اشغالگر بر ناحيه ها ،سر تسليم فرود آوردند و سجدهء اعراب نمودند .و از پی آن کليد قفل خزاين و ثروت های ملی و فرهنگی کشور را مانند عزت و آبروی خويش تسليم متجاوزين نمودند .ولی بر عکس پاسخ مردم در برابر متجاوزين تازی و تصا ميم کشور فروشانه حاکمان محلی روشن بود ،و آن عبارت بود از :مقاومت جانبازانه در راه حفظ ناموس ملی ،آئينی ،و فرهنگ شان. اسناد و مدارک معتبر تاريخی نشان می دهد که مردم خراسان يا افغانستان امروزی ،نيز چون مردم بخش سيستان آن در برابر حيل و تجاوز اعراب مسلمان فريب خوردند. اعراب به بهانهء تعقيب و دستگيری يزد گرد ،شاه فارس که به سوی کشور افغانستان يعنی( خراسان) فرار نموده بود ،وارد اين سر زمين شدند .هيچ منبع و مدرک تاريخی وجود ندارد که به غير از بهانه ء تعقيب يزدگرد به منظور ترويج دين به اصطالح اعراب وارد جنگ مقدس شده باشند .فقط تقيب و دستگير ی يزد گرد را بهانه تجاوز خويش قرار دادند و بس. به کار گيری حيل و نيرنگ اعراب به منظور تجاوز بر سر زمين خراسان ( افغانستان ) از آن جهت بود که تازيان در راهزنی و ويرانگری و تجاوز و حمله تجربه کافی داشتند ،آنها بر اساس مهارت ذاتی درچپاول و راهگيری پيش از حمالت خويش، د قيقأ اراضی و امکانات دفاعی مردم و نيروی مقاومت را همه جانبه مطالعه می نمودند ،و پس از آشنايی با خصوصِ ات جغرافيايی و ويژه گی های تاريخی سر زمين مورد نظر ،اقدام به تجاوز و جنگ مينمودند .و مطالعه امکان و عدم امکان پيرو زی در خراسان در مدتی که اعراب مصروف تجاوز وغارت درفارس بودند ،ضروری می پنداشتند .زيرا در مدت که مصروف غارت فارس بودند به خوبی دريافتند که منبع تغذيه جالل شاهان ساسانی و پارسيان ،بهره های خراسان( افغانستان) است .همچنان اين واقعيت را نيز از نظر دور نداشتند که سيروس يا کورش کبير هخامشيان با تمام صالبتی که داشت در تجاوز به اين سر زمين جان باخت و در اثر تجاوز خود به اين سر زمين به قتل رسيد.. پای اسکندر مقدونی آن متجاوز نام آور و شکست ناپذير تاريخ در اين سر زمين لنگيد و در برابر سردار نامی بلخ ( ،بسوس) ميدان باخت و بيچاره مانده بود .تا جايی که اگر ده ها شاه و سلطان بوسه بر رکاب اسنکندر ميزد ،او به پای( رکسانه ) زيبا روی سغديانه يی زانو زد و با بيان اين که « :الزم است که مقدونی ها و بومی ها با هم مزاوجت کنند تا محفوظ گردند» 56
ننگ شکست های خود را جبران نموده و سر انجام فرار را بر قرار بسوی هند ترجيح ميدهد .
29
واعراب متجاوز هر گز از اين رويداد و دالوری های مردم سرزمين ما غافل نبودند ،ولی ثروت های هنگفت و گنجينه های سر شار مادی و معنوی اين سر زمين چيزی نبود که اعراب را مانع تجاوز از تجاوز به اين سر زمين شود و از نعمات آن چشم بپوشند به همين لحاظ بود که وقتی احنف بن قيس ا زقصد تجاوز به خراسان ،به عمر بن خطاب نامه می نويسد ،و اجازت پيشروی بسوی خراسان می خواهد .عمر در پاسخ می نويسد که «:بدين سوی رود بسنده کن و از
آن درنگذر" 54و چنان از تجاوز به خراسان و حشت داشت که گفته بود .« :دوست دارم ميان ما با آنجا دريايی از آتش می بود » .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
وقتی علی ابن ابيطالب که مشوق اصلی جنگ با مردمان فارس و خراسان به شمار می آيد از عمرعلت وحشتش را می پرسد او پاسخ می دهد « :زيرا مردم آن سه بار از آنجا بيرون می ريزند و در سومين بار نابود می شوند و اين به نزديک من دوست داشته تر است از آن که بر مسلمانان آيد ( يا بر دست مسلمانان انجام گيرد 52). با اين هم همين عمر بود که در اثر تشويق علی به منظور بر آورده شدن آرزو های محمد پيغمبر اعراب يکسره تازيان را ترغيب به تجاوز وغارت اموال و ثروت های عجميان می نمود .چنان که ابوالحيسن مسعودی می نويسد « :واقدی در کتاب فتوح االمصار نقل کرده که عمر در مسجد بپا خاست و حمد و ثنای هللا گفت آنگاه کسان را بجهاد خواند و ترغيب کرده گفت : ديگر حجاز جای ماندن شما نيست و پيغمبر فتح قلمرو کسری و قيصر را به شما وعده داده است به طرف سر زمين ايران حرکت کنيد 64). گرچه درتاريخ طبری از قول پيغمبر گفته شده که ( کاخهای کسری و قيصر نه قلمرو) که ما آن را مفصأل در جلد اول کتاب شرح داده ايم .اما به هر حال به نظر می آيد که عمر بن خطاب فالبين و منجم ماهر بوده است چنانچه پيشگويش در مورد خراسان با اندکی تفاوت درست از آب در آمد ،مردم بخش خراسان واقعأ سه بار بر اعراب متجاوز بيرون آمدند .بار اول به رهبری قارن هراتی .بار دوم به رهبری نيزک بادغيسی يا تخاری ،و بار سوم جنبش های متداوم و تسلسلی سنباد تا حکيم مقنع خراسانی .بعد از اين سه بار است که واقعأ به سوی نابودی ميروند .تا جائي که پسانها با آنکه شورش ها يی وجود دارد اما با آنهم سير نابودی تدريجی هويت ملی فرهنگی و آئينی آنها به وسيله شمشير خون چکان اعراب تند تر تحقق می يابد ،که يکی ازعلل اين تيزی شمشير و فرود آمدن آن بر پيکر مردم افغانستان همانا خود فروشی و خود با خته گی حکام بومی به ويژه فيوداالن و اربابان زور و زر بنا بر منافع و مصلحت های طبقاتی شان بوده است که اين گونه معامله های ناجوانمردانه درطی هزار و چهار صد سال پس از ظهور اسالم در تاريخ کشور ما بسيار به وقوع پيوسته ،که در پسينه سالها و امروز همان تفکر و دين عربی هزار و چهار صد سال پيش و با اشتراک و رهبری اعراب در وجود خود با خته گان و خود فروشان بومی مستعربه يعنی مجاهد ين اسالمی که در خدمت امپرياليز م کافر بودند و هستند تکرار شد ،هرچند اين مکررات بارها از سوی نيرو های مختلف العنوان در هيئت چب و راست تکرار گرديده است .اما فاجعه بار ترين همه بدون ترديد کارروايی اسالميست های بومی خادم تازی ( مجاهدين اسالمی) به شمار می آيد. پارس و خراسان:
پس از آن که کشور پارس شکست ميخورد و تسليم اعراب متجاوز می شود ،يزد گرد شاه پارس بزدالنه و نا جوانمردانه با صد ها آرايشگر ،خنينا گر ،آشبز ،کيسه مال و کنيز و غالم همراه با صندوق های ذخيره شده ء طال و زيورات ،روستا به روستا و شهر به شهر فرار می نمايد ،تا وارد خراسان می شود .وارد کشور ی که بارها با مردم آن عهد و پيمان شکسته بودند و همين که فرصت برای شان دست داده از هيچگونه جنگ و جفا دريغ نکرده اند . برای اينکه روشن شده باشد چرا مردم ( ايرانويچ ،آريانا ،خراسان ) يعنی افغانستان امروزی شاه پناهنده پارس رادستگيری نکردند ،و در اثر آن خود به مصيبت تجاوزات اعراب دچار آمدند الزم است معلومات مختصری از روابط تاريخی ميان مردم افغانستان و پارسيان انداخته شود. همانگونه که در جلد اول اشاره شد کشور افغانستان قبل از اسالم و قبل از ميالد در مجموع بنام های ( آر يا ورته) ، (ايرياناويچه) و ( آريانا ) ياد می گرديده که حدود جغرافيايی آنرا احمد علی کهزاد در کتاب تاريخ افغانستان از قول استرابو چنين بيان می کند « :سرحد شرقی رود اندوس ( سند ) سرحد جنبوبی اقيانوس بزرگ ( بحر هند ) ،خط شمالی آن پارو پاميزوس و يک سلسله کوهستان بود که از شمال هند تا در بند خزر امتداد داشت ،قسمت غربی آنرا خط معين می کرد که پارتيا را از مد يا و کرمان را از فارس و پاره تا کنه etetataMaMجدا می ساخت .استرابو در نظريات خود اين جمله را هم عالوه می کند که آريانا بعضی حصص فارس ،مديا ،بکتريا و سغديان را هم در بر می گرفت .زيرا باشنده گان اين نقاط تقريبأبه يک زبان متکلم اند« اپو لودوروس» هم اين جمله اخير « استرابو» را تائيد و تکرار نموده می گويد که آريانا بعضی حصص فارس و مديا و مناطق شمال باختر و سغديان را در بر می گرفت 61» . برای معلومات بيشتر روجوع شود به کتاب تاريخ افغانستان تاليف احمد علی کهزاد.
30
بر طبق پزوهش های کامأل مستند و مشرح روان شاد کهزاد که با استفاده از منابع و مأخذ محقيقين اروپايی و يونان و التين انجام يافته است .کشور فارس ( ايران امروزی) هيمشه کشور کوچک و جز در زمان هخامنشی ها و ساسانيان ديگر منجمله مستعمره بوده است .شجاع الدين شفا پژوهشگر نامدار ايرانی اين واقعيت را انکار نمی کند که فارس فقط در زمان هخامنشی ها و ساسانيان که مجموعأ شايد چند قرن شود داراي استقالل بوده است و از اين مدت هم تقريبأ يک قرن آنرا ميتوان گفت که در جغرافيايی قدرت خسروان آريانا ،خراسان ( افغانستان) امروزی به سر می برده است و پس از حمله اعراب به کشور پارس ساسانی و فتح کامل آن حتی بگفته ء آقای شفا از حاکميت ساده ،اين کشور هم در تاريخ خبری نيست .شجاع الدين شفا می نويسد « :هنگامی که عرب در موج جهانگشايی خود به ايران ( پارس) ساسانی حمله آورد ،چهارده قرن بر آغاز تاريخ مدون ايران می گذشت .امروز نيز چهارده قرن بر دوران اسالمی اين تاريخ می گذرد .در کارنامه تاريخ ،اين دو کفه ء ماقبل اسالمی و اسالمی امروز در سطحی کمتر از يک ديگر قرار دارند و بر اين مبنا آسان تر ميتوان سود ها و زيان های آنها را در ترازوی سنجش گذاشت آسان تر می توان دريافت که ايران در جابجايی دورانها چه از دست داده و چه بدست آورده است .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
ولی اين حساب رسی تنها وقتی می تواند معتبر و بنا بر اين پذيرفتنی باشد که در آن با تاريخ تقلب نشده باشد ،يعنی آنچه مالک حساب رسی قرار می گيرد واقعيت ها و شواهد مسلم باشد نه پيشداوريها و موضعگيرهای پيش ساخته يی که مارک تعصب مذهبی و يا مارک تعصب مليگرايانه داشته باشند . در هزار و چهارصد ساله نخستين اين تاريخ ( يعنی پيش از اسالم ،م ) به استثنای يک دوره کوتاه هفتاد ساله ـ ايران به طور دايم يک ابر قدرت باستان بود ،و در دو قرن از اين مدت اصوأل ابر قدرت منحصر به فرد بود .در هزار و چهار صد ساله ء دوم ،نه تنها نشانی از اين ابر قدرتی بر جای نماند ،بلکه در پيش از نيمی از اين مدت ايران حتی حاکميت ساده يی نداشت و تنها بخشی از امپراطوريهای عرب و مغول و غزنوی و سلجوقی و ترک و تاتار بود 62 » . همين اکنون هم يعنی سال 1344شمسی ،حاکميت مردم پارس يا ايران بدست خود شان نيست ،بلکه اين اعراب اند که باالی شان حکومت می دارد ،زيرا خمينی و خامنه يی و خاتمی ،سادات اند و سادات خويشاوندان محمد بن عبدهللا پيغمبر مسلمانان را گويند که مسلمأ عرب بود .بدين لحاظ حاکم پارسيان امروز هم عرب است . روانشاد احمد علی کهزاد در کتاب (تاريخ افغانستان) در جلد اول فصل دوم در باره قبايل پارس و چگونه گی تشکيل حکومت شان روشنی مفصل انداخته است و عهد شکنی هايی را که ساسا نيان در برابر خسروان کيانی نژاد افغانستان نموده اند مفصأل شرح داده است .يکی از اين موارد عهد شکنی و ناسپاسی ساسانيان بگونهء مختصر اينجا نقل می گردد هر گاه خواننده خواسته با شد ،مفصل آنرا بداند رجوع کند به تاريخ افغانستان جلد دوم ازص 42به بعد تاليف کهزاد . گقته شد که ساسانيان در برابر خسروان آريانا ( افغانستان) عهد شکنی های بسيار نموده است از جمله ،کهزاد مينويسد: « يزد گرد دوم طوريکه ديده شد تا آخر عمر از تهديد و حمالت يفتلی ها آرام ننشست تا در سال 456وفات نمود ,و پسرانش هرمزد سوم و فيروز هرکدام مدعی سلطنت پدر شدند .اگر چه هرمزد سوم برادر بزرگ از دوری فيروز که گويند در ری بود استفاده نمود ه اعالن پادشاهی نمود ولی برادرش قانع نشد ه و بعد از دو سال در سال 452به حمايت مغان و بزرگان به شاهی رسيد .در زمانی که شهزاده گان ساسانی بين خود بر سر تخت و تاج می رزميدند در آريانا آخشنور بصير ترين پادشاه يفتلی ها سلطنت داشت . . .
آخشنور یفـتـلی و فیروز ساسانی : جنگ اول آخشنور و فيروز که سومين جنگ دولت يفتلی و ساسانی می باشد ،از دو جنگ سابق به مراتب سخت تر بود . . . آنچه نزد مورخين و واقعه نگاران شرق و غرب مسلم است ،اينست که در نتيجه جنگ بزرگی که ميان آخشنور و فيروز به عمل آمد قشون ساسانی سخت منهزم شد و شاه ايشان و پسرش قباد با جمعی از سران ساسانی که در جمله بعضی از زنان و منجمله دختر فيـروز بود اسير گرديد.
31
آخشنور با دشمن مغلوب خيلی جوانمردانه پيش آمد و شاه فارس و بعضی از دود مان شاهی و سران ساسانی را به اعزاز و احترام زياد نگاه می داشت .برای اينکه اين فتح نه فتح شخصی بلکه فتح کشور آريانا بر کشور فارس ساسانی تلقی شود ،باب مذاکره را برای فيروز بازگذاشت .فـيروز از مخالفت با دولت يفتلی آريانا عفو خواست و قسم کرد که اگر بخشيده شود و سالمت به کشور خود و تخت و تاج خود برسد از خط معين سرحدی مملکتين تجاوز نخواهد نمود و به عنوان خساره جنگ و باج يک مبلغ پول به دولت آريانا خواهد پرداخت و تا هنگام رسيدن پول پسر خود قباد را به قسم گروگان و يرغمل به دربار يفتلی خواهد گذاشت .و قباد دوسال طوری يرغمل در دربار آخشنور بود تا پول رسيد و آزاد شد » . ..
کهزاد روايت ديگر اين واقعه را پس از آن که قشون فيروز در بيابانی راه گم می کند و نزديکانش به او مشورت می دهد که قاصدی نزد آخشنور بفرستد و معذرت بخواهد تا از مرگ نجات يابند ،به نقل از تاريخ طبری در ادامه چنين بيان می نمايد« : . . .فيروز گفت صواب است پس رسول فرستاد ند و گناه خويش پيدا کردند و عذر و تقصير و زنهار خواستند .آخشنور مالمت کرد و چنين گفت که من به جان تو چنين نيکويی کردم و چون سوی من آمدی ترا بداشتم و سپه دادمت و با امداد خود ترا کسی کردم تا بر برادرت غلبه کردی و مملکت ازاو بستدی پس حق من نشناختی و سوی من سپاه آوردی و مردمان چند از من بگرختندی و تو غره شدی و حرمت مرا دست باز داشتی تا خدايت بگرفت . . .تا ترا به گناه تو گرفتار کند ،به ناسپاسی کردن نعمت و نا شناختن حرمت من امروز که به گناه خويش مقر آمدی ترا عفو کردم و زنهار دادمت و ترا به فرزندان و ملک باز فرستم به آن شرط که با من عهد کن و سو گند خور که هرگز ديگر به حرب من نيايی و سپه نفرستی و هيچ دشمن مرا ياری ندهی نه به مزد و نه به سالح و ميان پادشاهی ما و ميان پادشاهی تو مناره کرديم تا حد ميان ما و تو پديد آيد و ترا بر آن مناره برم و سوگند خوری که هرگز نه تو و نه سپاه تو بدين جانب بيآيد و اگر غدر و بی وفايی کنی خود و سپاه تو از تو روی بگردانند و خدای عزوجل ترا خری کند که به لعنت خدا مبتال باشی و رسول او را به نيکويی باز گردانيد و پيش وی طعام و خواسته فرستاد و از آنچيزی ها که از آن ناحيت خيزد از معنی ستور و فرش و ادانی و بفرمودش که هم آنجا هستی که می باشی تا من کسی بيرون کنم تا آن مناره تمام کند و ترا آنجا برند و سوگند دهند و با تو عهد کنند .و رسول فيروز باز آمد و هديه ها آورد ،سخت شاد شد بدان که جان و آن سپاه او بخشيد.
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
پس سوگند را اجابت کرد و سپاس داشت و آخشنور بفرمود تا از آن کوه سنگ را ببر يدند و بر سر آن چاه يک مناره ساختند که جاويدانه همی بود از سنگ و ششماه اندر بيابان روز بشد و آن مناره را تمام کردند ،و فيروز با اندک لشکر که داشت ششماه آنجا بماند از در اين ششماه آخشنور هر يک ماه از او نيکويی و تربيت نو نيک فرستادش چون مناره تمام شد ،آخشنور حاکم و دبيران و مهران سپاه و رعيت آنجا فرستاد و دانشمندان هـيا طله و آن طخارستان همه را بفرستاد ،تا فيروز را به مناره و پيش مردم وی سوگند داد ،چنانکه اول ياد کرديم پس عهد نامه نوشتند و آن همه مردمان که آنجا حاضر بودند گواه کردند و عهد های خويش بر آن عهد نهادند ،پس آخشنور فيروز را بسيار خواست داد و به نيکويی باز گردانيد و ليکن روی او را ننمود و با وی ديدار نکرد و فيروز بازگشت .
فيروز چون از او دور شد و بر تخت خويش باز گشت ،فقط دو سال خساره جنگ فرستاد و پسر خود قباد را از گروگان دولت يفتل خالص کرد به عهد و ميثاق خويش وفادار ماند .حين که پسرش به مراجعت کرد عهد و قسم را شکسته و قشون برای جنگ و تجاوز از سر حدات که در معاهده معين شده بود حاضر نمود . ( . . .کرستين سن) در اين باره می نويسد :چندی بعد فيروز علی الرغم مخالفت سپهبد « بهرام» مجددأ محاربه را عليه پادشاه يفتلی شروع کرد .در اين قشون کشی به بدبختی های زيادی مواجه شد .در 444قشون فارس که در اراضی صحرايی وارد شده بود از دست دشمن کامأل معدوم شد .خود فيروز هم کشته شد و نعش او را نيافتند .بعضی از مورخين عرب و فارس گويند که فيروز و همراهانش در خندقی افتادند که پادشاه يفتلی ها کنده بود 63 » .
همسویی ها و ناهمسویی ها :
خسروان آريانا ( افغانستان ) با شاهان فارس ( ايران ) هميشه در گيريهای داشته اند .با آن که مردم سر زمين ما افغانستان امروزی ،مردم پارس را برادران همخون و هم ريشهء خويش دانسته که در ابتدای تاريخ در اثر تنگی اراضی و جستجوی منابع حياتی و علفچرها از سرزمين اصلی شان يعنی باختر ،بخدی ،آريانا ( افغانستان ) به سوی غرب اين کشور کوچ نموده اند . چنانچه در توار يخ نوشته شده است « :همان طوري که آريا ها از بخدی به جنوب هندوکش منتشر شده و شاخه های شان به طرف شرق در خاک های هند پراگنده شد ،بعداز 2444ق م ،که آنرا مبداء حرکت و مهاجرت ها از بخدی ميدانند ،شاخه ها يا موج های هم مجرای رود خانه های هيرمند وهيرود و فراه رود را که از کوهپايه های آريانا به طرف غرب و جنوب غرب سير می کنند ،تعقيب نموده و به ماورای غربی دشت لوط حاليه پراگنده شدند .مهمترين قبايل آريايی که از آريانا به طرف غرب مهاجرت نمودند ،قبايل ( امادی) و ( پارسوا ) يعنی مادها و فارسی ها بودند که با عشاير متعلقه و حيوانات خود از کوه پايه های ( مهد آريايی ) يعنی آريانا به تجسس علفچر و چراگاه به طرف غرب رفتند .
32
. . .در حوالی 3444ق م مهاجمينی از حوالی بين النهرين به اراضی جنوب خزر پيدا شده و مدنيتی با خود آوردند که ( پروتوعيالمی) گويند .به همين ترتيب سامی ها از بين النهرين به طرف شرق پيش آمده و به خاکهای فارس جای گرفتند .عالوه بر اين در سواحل خليج فارس سياهپوستان هم زنده گانی داشتند که اصليت آنها چندان معلوم نيست .آشوری ها که از نژاد سامی بودند در خاکهايی که پسان بنام مديا و فارس شهرت يافت ،مستقر شده و قرنها در آن قطعات حاکميت مدنی و سلطه سياسی
داشتند .اين وضيعت يعنی زنده گانی اقوام عناصر سامی در اين عالقه ها دوام داشت تا اين که شاخه های آريايی از طرف مشرق يعنی از آريانا در حوالی 244ق م بنای مهاجرت را به طرف غرب گذاشتند و با عناصر نژاد سامی مقابل شدند . . .قرار تحقيقاتی که در زمينه قبل التاريخ در حوالی کاشان و ديگر نقاط فارس به عمل آمده ،عاليم ظهور قوم جديد که غالبأ آريا باشند در حوالی 1444ق م در آن ديارپديدار شده است .اين آريا ها از کانون سامی يعنی بين النهرين و اراضی متصل شبه جزيره عربستان نيامدند بلکه قراري که آئين و عقايد و زبان و عادات و غيره وانمود می کند ،از کتلهء آريا های باختر ی شاخه هايی در حوالی 2444ق م جدا شده و امتداد راه های طبيعی يعنی مجرای رود خانه ها يی که از آريانا به طرف غرب می رود به حرکت آمدند و آهسته آهسته به اراضی ماورای دشت لوط پراگنده شدند 64» .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
با وجود اين کوچ ،و تشکيل قبيله و دولت ،و با وجود آنکه با سامی ها آميخته گی هايی پيدا نمودند ،اما هرگز پارسيان خود را از ميراث های فرهنگی آريايی های بخدی يا افغانستان امروزی محروم نگردانيدند ،چنانکه امروز که امروز است پيوسته با آن ميراث زندگی دارند ،با آن ميراث ها افتخار می کنند تا جائيکه مبد أ و مبدع خويش ،مکان خويشتن را می شمارند و فراموش می نمايند که که پرورده ء فرهنگ و آئين های سر زمين آريانا ،يا به عبارت دقيق ( ايران شرقی ) يعنی سرزمين خراسان يا افغانستان امروزی اند .در همين زمينه گفتگوی چند پژوهشگر نامی ايران را به نقل می گيريم که از تاثير پذيری مردمان پارس از فرهنگ و آيين سرزمين افغانستان و چگونه گی تأئيد اين امر که افغانستان امروزی مهد دانش ،دين و فرهنگ شکوهمند مردمان دو کشور است ،روشنی انداخته شده است .البته اين نقل با اختصار از مجله ( ماهنامهء فرهنگی و هنری کلک ،شماره ، 64شهريور )1363به عمل امده است .گفت و شنيد چنين آغاز می يابد : « مهر داد بها :اين مجموعه های حماسی که ما داريم ،چه در شاهنامه و چه در غير شاهنامه عمدأ در شرق ايران شکل گرفته باشد ،چنانچه داستانهای رستم محققأ در شرق ايران شکل گرفته ،چون محلش سيستان است . دليل ديگر اينکه جای جغرافيايی اتفاقات حماسه های ما شرق ايران است ،متعلق به دو طرف جيحون است ،آنسوی توران است و اين سوی ايران .يک نکته بسيار جالب برايتان بگويم و آن اينکه در شاهنامه آمده که پايتخت کاووس در پارس بود در حالي که در حماسه های کهنه که نگاه می کنيم پارس در اين حماسه ها اصأل دخيل نبوده است .اين نبرد ها بر گرد رود جيحون است . می شود و p´ lsپس چرا ياد از پارس کرده است ؟ جالب اينست که واژه پارت ،در امالی پهلوی پارس به صورت امالی در ضمن مطالب جغرافيايی بندهش آمده که از هرات به شرق افغانستان امروزی پارس است .يعنی از هرات تا برسی به باميان و برسی به کوههای پامير در شرق ،يعنی منطقه يی که بلخ هم جز آن است ،پارت حساب می شود ،و بلخ پا يتخت کاووس بوده .ضمنأ من در ياد داشت های شما ( داکتر مزدا پور) بود که می خواندم که بلخ پايتخت کاووس بوده ،توی متن آمده ،اشتباه در قرائت ،دريافت غلط شکل اسطوره را عوض کرده پا يتخت کاووس که در بلخ بوده ( که ظاهرأ از عصر اشکانی بخش از پارس خوانده می شد ) جزو ء پارس به شمار می آمده ،جزو ی از پارس خوانده شده و سرزمين و پايتخت کاووس را در فارس شمرده اند .البته شگفت آور است که حتی منطقه شمال افغانستان را پارس بخوانند ،ولی چنين آمده است .کتاب بندهشن رود ها و کوههای بلخ اطراف بلخ را می شمارد و می گويد که همه در پارس شمال هندوکش فعلی است .باید دانست که تمام حماسه سرایی ما که در شاهنامه شکل گرفته و فردوسی آنها را جمع کرده در شرق اتفاق افتاده است .
33
بحث را عوض کنيم ،آيا فردوسی همهء روايات شاهنامه را از ميان مردم خراسان گرد آورده و ربط زيادی با خداينامه ندارد ،يا جز آن است ،و شاهنامه باز نويسی فارسی خداينامه است؟ به گمان من مطالب شاهنامه ملهم از روايات مردم شرق ايران است . به همين دليل هم شما کاراکتر های شبيه قهرمانان دره ء سند را در شاهنامه می توانيد پيدا کنيد .از جمله( کريشنه) است که با( رستم) بی ارتباط نيست .من فکر می کنم يک مقدار از شخصيت رستم تم های اسطوری رايج در افغانستان و دره ء سند است که اين ها اصأل چه در دوره ء يونانی ها و چه در دوره ء کوشانی ها با هم مربوط اند .به دنيا آمدن کريشنه و بدنيا آمدن زال و حتا طرد شدن آغازين زال ،نزد سيمرغ ،به طرد شدن کريشنه می ماند .محبوب زنان بودن کريشنه و محبوب زنان بودن زال و عالقمندی به کريشنه و جذب او بسوی خود در برابر عالقه رودابه به زال و جذب او تا آنجا که از ديوار قلعه به ياری گيسوی رودابه باال ميرود .کريشنه هم محبوب خويش ،شهزاده خانم را با سفارش های قبلی خود خانم می دزدد .حاال ما در ايران مسلمان نمی توانيم بگويم زال رفت زنش را دزديد ،يا رستم تهمينه را ،بلکه پيوند ازدواج به ميان می آيد .ولی پيوند زن و مرد ميان بعضی اقوام به شکلی است که زنها به سراغ مرد می آيند و مرد پهلوانی ها می کند .در داستان مهابهارات کريشنه به صورت خدای پهلوان ديده می شود ما اين را در نقش زال و رستم در شاهنامه می بينيم که سخت غير طبيعی است .مرگ هردوی شان نيزدرشکار گاه است البته علت ها يک مقدار با هم فرق می کنند ،ولی رستم و کريشنه در شکار گاه کشته می شوند .اين ها تم های رايج دره ء سند و جنوب افغانستان است .اين مسأله هم مال منطقه ء ری نيست ،مال منطقه ء اصفهان هم نيست .اين اسطوره ها مال شرق ايران ( افغانستان) است هم ايرانی ها اين ها را گرفتند هم در هند به صورت کريشنه در آمده که خدا است .
. . .شکل قديمی داستانهای آنها حتا تا اوايل زمانی ساسانيان در روايات حماسی شرق ايران ادامه داشت .تا زمانی
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
سلوکيان و يونانيان ،بلخ مرکز دين و فرهنگ زرتشتی بود و با آمدن و اقامت يونانيان مرکز دينی ظاهرأ به پارس منتقل می شود .شما در حماسه های زرتشتی توجه خاصی به اساطير بعد از اين عـصر نمی بينيد ،يا بين شاهنامه و مطالب حماسی زرتشتی اختالف است .عدم توجه به داستان نبرد رستم و اسفند يار ،تفاوت شخصيت گشتاسب در شاهنامه و مطالب زرتشتی ،می رساند که زرتشتی ها با رفتن به پارس ،تماس خود را با حرکت و تحول حماسه سازی در زمين بلخ از دست داده اند .البته ذکری از رستم در متون پهلوی می آيد ،در يادگار زريران می آيد و در درخت آسوری می آيد ،در ادبيات پهلوی ،به خصوص در بندهشن يک ،فصلی در باره حماسه سرايی دارد ،از خانواده ء زال در سيستان صحبت می کند که سام بود ونريمان بود و زال بود و رستم .در اين متن دينی ،که اين فصلش بايد ملهم از خداينامه باشد ،چون زرتشتيان خداينامه را تا اوايل اسالم دقيقأ می شناختند .ولی از اين فصل بندهشن بر می آيد که زرتشتی ها اهميت به شخصيت زال و رستم نمی دهند ،بر عکس در حماسه سرايی شرق ايران ،معنکس در شاهنامه ،گرشاسب ،اين پهلوان زرتشتی بزرگ اهميت و ارزش جدی خود را از دست می دهد . . . .من به اين عقيده ام هيچ چيزی از هيچ چيزی سبز نمی شود .وقتی دنبال اين مسأله را می گيريم ،می بينيم که از حدود سيصد سال پيش از مسيح تا حود دويست و پنجاه ،سيصد سال پس از مسيح ،يعنی نزديک به ششصد سال ،حکومتی با فرهنگ تلفيقی يونانی و ايرانی ،هندی در منطقه شرق ايران ( افغانستان ،م) حاکم است .و اين امر بر جنبه های مختلف هنری معماری آنجا اثر گذاشته است ،ناگزير به اين نتيجه می رسيم که ذکر شد .مثأل شما به کشفيات ( آی خانم ) نگاه کنيد برويد آثارش را ببينيد ( آی خانم) بندرگاه بلخ است کنار رود جيحون .اصأل باور نمی کنيد تلفيق فرهنگی را در آنجا .هنرمند به ساختن ماهی های دلفين پرداخته که محبوب هنر يونان بوده است ولی از آنجايی که در رود خانهء جيحون ماهی های فلسدار وجود ندارد ماهی بی فلس ساخته .يا زن ساخته ،قيافه اش مثل يونانی ،لباس يونانی هم بر تن دارد ،اما تزئيناتش همه ايرانی ( آريايی) است .توجه می کنيد اين همه توی ( آی خانم ) به دست آمده از طريق کشفيات که در آنجا شده .يا باز شما به معبد آريايی) بر می خوريد که با تزئينات يونانی قشنگ و بودايی در آنجا بر می خوريد که تزيينات ايرانی دارد .به معبد ايرانی ( ِ ظريف تزئين شده اند ،با نقش خدايان يونان است .جام های شراب داريم آنجا ،که از شاخ جانور است ،با نقش و ترئينات ايران ( اريايی) .آن جام ها مال يونان است ولی تژئينات ايرانی ( آريايی ) دارد .کشفيات باستانشناسی پر است از اين قبيل نمونه ها .بعد کوشانی ها می آيند و جای يونانی ها را می گيرند .کوشاننها دنباله رو يونانی های بلخ هستند .کافی است آدم برود باميان و آنجا را از نزديک ببيند تا تاثير هند را بر شرق نجد ايران بشناسد .
داريوش شايگان : بلی ،همين نقاشی های سغدی و پنجکنت ،خيلی عجيب بود برای اينکه هم فرمهای يونانی و هم فرمهای بودايی ،هم عناصر ايرانی ( آريايی) در آنها بود و اتفاقأ در باره کار نشده »56 به نظر می رسد که در پهلوی اين چنين داوری های متکی به خرد و بدون تعصب ،شوربختانه در زمينه همسويی و تلفيقات فرهنگی و آئينی و ريشه های وجودی آن در مرز های معين بدون تعصب کار صورت نگرفته است ،بلکه در مورد تاريخ تشکل ،يکجايی و جدايی و جدا شدن آريايی ها و جنگ ها و جدل هايی فيمابين ايشان هم بدون موضعگيريهای خود بزرگ بينانه و حسابگريهايی تقلبی و بدون پررويی های ناشی از تعصبات ملی گرايانه و مذهی کمترتحقيق به عمل آمده است .که بيان و تحقيق اين مسئله ها را به پژوهشگران خرد گرايی عرصه تحقيق وامی گداريم .
فرار یزد گرد شاه پارس:
34
علت اين که مردم خراسان ( افغانستان ) شاه فراری پارسيان را پناه ندادند ،نيز ناشی از موضعگيری خود بزرگ بينانه و تعصبات نا آگاهانه ء ملی و حسابگری های تقلبی شاه ساسانی پارس بود که به شوم ترين سر نوشت ،خود و کشورش را دچار کرد .شاه فراری پارس در گام نخست پس از فرار به ری با طعن و تحقير مردم ری مواجه می شود .ابن اثير در تاريخ کامل می نويسد «:يزد گرد پس از شکست جلوال به ری آمد و بدان جا رسيد ،ابان بن جادويه که فرمانروای انجا بود ،بر او شوريد و او را دستگير کرد .يزگرد گفت :ای ابان به من خيانت ميورزی ؟ ابان گفت :نه ،ولی تو شاهی خود را فروهشتی که بدست ديگران افتاد و من خواستم که آنچه را که نزد من است ،فهرست برداری کنم .او مهر يزدگرد را گرفت و دبير را فرمود که همه آنچه را که خوش می داشت ،فهرست برداری کرد و بر آن مهر نهاد و مهر را به بدو باز گرداند آنگاه به نزد سعد رفت و همه آنچه را که در آن سياه بود به وی پرداخت » 66
يزدگرد پس از ری به اصفهان می آيد آنجا نيز عزتی نمی يابد ،به کرمان فرار می نمايد ،در آنجا هم آبروی از دست داده ء خويش را نمی تواند باز يابد ،سرانجام خود را به خراسان زمين می رساند ،به اميد اينکه از مهمان نوازی و غيرت اين مردم استفاده برد .اما مردم خراسان عهد شکنی و جفا های شاهان پارس را بياد داشتند ،ولی باآنهم بنا به غيرت ذاتی خويش خواستند کمک کنند اما نه پيش از يک آزمون .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
نیزک و یزدگرد:
نيزک ساالر دلير يکی از يخش های خراسان زمين با وجودی که به تحريک ماهويه سپهبد مرو برای از بين بردن شاه ساسانی بسوی مرو حرکت کرده بود تا يزدگرد را با همرانش يکجا به قتل برساند؛ اما حيفش آمد که شاه پناهنده را به قتل برساند. بنابراين تصميم گرفت تا باری اورا بيازمايد تا مگر ازمرکب برتری طلبی و قومگرايی خويش فرود آمده باشد .چنانچه که اگر از اين آزمون شاه ساسانی موفق بدر می آمد ممکن بود که نيزک با او يکجا با اعراب متجاوز وارد نبرد می شد . در تاريخ طبری اين واقعه چنين نوشته شده است . . . « :آنگاه نيزک به محلی ميان دو مرو آمد که حلسدان نام داشت و يزد گرد مصمم شد برود و او را ببيند . . .و چون نزديک همد يگر شدند نيزک پياده به پيشواز يزدگرد رفت .يزدگرد بر اسبی بود و بگفت تا نيزک بريکی از اسب های يدک وی بنشيند و او بر نشست و چون به ميدان اردوگاه رسيدند توقف کردند و چنانکه گويند نيزک بدو گفت ( :يکی از دخترانت را به من به زنی بده که نيخواه توباشم و همراه تو با دشمنت بجنگم).
يزد گرد گفت ( :ای سگ ! با من جسارت می کنی ؟) نيزک او را با شمشير بزد .و يزدگرد بانگ بر آورد 66 » . در باره قتل يزدگرد نوشته ها بسيار است که ما از تکرار آن پرهيز می کنيم ،زيرا آنچه الزم بود گفته شد و آن اينکه چگونه خود بزرگسازی و خود بزرگ بينی های کاذبانه عواقب بد را به بار می آورد .يزد گرد فراموش کرده بود که مهد پرورش ذات و نياکان او همين خراسان بود و او وتمام نژادش فرهنگ و آئين و زبان را از همين مردم ميراث برده است ،و از دامن همين سرزمين کوچيده و پارس و پارسيان را تشکيل داده است .
نمی توان انکار کرد که که يکی از علت های اساسی و مهم پيروزی تجاوز اعراب بر افغانستان بنا بر شهادت تاريخ همانا عدم مقاومت پارسيان پس از شکست نهاوند است مرتضی راوندی در اين موردمی نويسد :
35
« استاد فقيد محمد قزوينی ،ضمن انتقاد بر مقاله ء يکی از فضال در شفق سرخ ،به بعضی از علل و عوامل تسلط اعراب بر ايران اشاره می کند و از شاعر و نويسنده ء بيچاره يی که جز قلم و کاغذ و دوات ،سالحی ندارد و به حکم ضرورت ،ناچار است لغات عربی را در محاورت و مکاتبات معمولی به کار می برد ،تا حدی دفاع می نمايد و مينويسد ( :اگر تقصير در ترجيع زبان عربی بر زبان فارسی بر کسی متوجه است ،می دانيد بر گردن گيست ؟ اول بر گردن خليفه عمر بن خطاب است که قانون عرب به طرف ايران سوق داد ؛ دوم به گردن يزدگرد سوم و سرداران او که با آن همه قدرت و قوت و جاه و جالل و جبروت و تمدن و ثروت که براق اسب شان از نقره بود و نيزه های شان از طال و يا بر عکس ،نتوانستند سدی در مقابل خروج آن عربهای فقير سر و پا برهنه ببندند ؛ سوم به گردن بعضی ايرانيان خاين و عرب مأبان آنوقت ( شبيه به فرنگی مأبان روس و انگليس پرستان امروزه که بال شک نسبت اين ها به خط مستقيم ،به آنها منتهی می شود ) از اوليای امورو حکام واليات و مرزبانان اطراف که به محض اين که حس کردند که در ارکان دولت ساسانی تزلزل روی داده وقشون ايران در دو سه واقعه از قشون عرب شکست خورده اند خود را فوری به دامان عرب ها انداختند و نه فقط انها را در فتوحات شان کمک کردند و راه و چاه را به آنها نمودند بلکه سرداران عرب را به تسخير ساير اراضی که در قلمرو آنها بود و هنوز قشون عرب به آنجا حمله نکرده بود ،دعوت کردند و کليد قالع و خزاين را دودستی تسليم آنها نمودند به شرط آنکه عرب آنها را به حکومت آن نواحی باقی بگذارند .کتب تواريخ ،بخصوص فتوح البلدان بالذری ،از اسامی شوم آنها پر است و يکی از معروف ترين آنها ماهويه سوری مرزبان مرو ،قاتل يزدگرد است که بعد در زمان حضرت امير ( علی بن ابيطالب ،م ) به کوفه آمد . . .وحضرت امير به دهاقين اساوره خراسان حکمی نوشت که جميعأ بايد جزيه و ماليات قلمرو خود را به او بپردازند .و همچنين بعضی از ايرانی های ديگر که در بسط نفوذ عرب و زبان عرب فوق العاده مساعدت کردند ،مثل آن ايرانی بی حميت که برای تقرب به حجاج بن يوسف ،دواوين ادارات حکومتی را که تا آنوقت به فارسی بود به عربی تبديل کرد ،يا مثل ( خواجه بزرگ شيخ جليل شمس الکفاة ) احمد بن الحسن الميمندی ،وزير سلطان محمود ،که پس از چهارصد سال از هجرت و خاموش شدن دولت عرب در خراسان ونواحی شرقی ايران ،چنان اقدام کرد .تازه آقای کافی الکفاة از کفايت های که به خرچ داد ،يکی اين بود که دواين
ادارات دولت غزنوی را که وزير قبل از ابو العباس فضل بن احمد اسفراينی به فارسی تبديل نموده بود ،دوباره به عربی تبديل کرد .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
فی الواقع پاره يی ازايرانيان به محض قبول دين اسالم گويا از تمام وجدانيات انسانی و عواطف طبيعی که منافات با هيچ دين هم ندارد ،منسلخ شدند 64 » .
يا مثأل در همين مورد ميتوان گفت که پس از چند صد سال سقوط حاکميت مسقيم اعراب بر افغانستان آقای صبغت هللا مجددی که ميراث همان اعراب متجاوز مسلمان در افغانستان به شمار می آيد در لويه جرگه ( 2831خورشيدی ) نام کشور افغانستان را با نام فرهنگ اعراب يعنی اسالم تازيان پيوند داد و دولت اسالمی افغانستان ساخت . در پی اين انسالخ مادی و معنوی پارسيان بود که اعراب راه را بسوی خراسان عالمتگذاری گردند .اين عالمتگذاری زمينه های ديگر هم داشت که منجر به تجاوز تازيان گرديد .يکی اينکه :مردم افغانستان ( خراسان ) می پنداشتند که هدف اعراب جز تعقيب يزدگرد و دستگيری و يا قتل او چيزی ديگر نيست .زيرا مردم هنوز از اسالم و اصول اساسی رسالت ،يعنی قتل و غارت و وحشی گری و جهالت گستری آن آگاه نبودند .دوم اينکه :در خراسان دولت مرکزی وجود نداشت .وبه اصطالح امروز نوع فدراليزم بدون مرکزيت حاکم بود .مثأل همين که خراسان می گويم اين عنوان بعد ها از سوی اعراب شامل جغرافيای نيشاپورتا رود سند وسيستان و قسمت بزرگی از نواحی آسيای ميانه وما ورالنهر گرديد ،.در حاليکه بسياری از اين مناطق با وجود معنويات ريشه يی مشترک ،جغرافيای مستقل داشتند ،مثأل خراسان ،تخارستان ،کابلستان و سيستان که در مجموع همه اين بخش ها را سرزمين آريانا می گفتند .هر بخش آريانا از خود استان ها و مراکز واحد داشت . استان ها يا واليات خراسان را احمد بن ابی يعقوب در تاريخ يعقوبی شامل اين جغرافيا می داند «:نيشاپور ،هرات ،مرو، مرورود ،فارياب ،تالقان ،بلخ ،بخارا ،بادغيس ،باورد ( ابيورد ) ،گرجستان ،طوس ،سرخس و گرگان» 62به قول يعقوبی هريک از اين استانها را حاکمی بود که بنام ( سپهبد) خراسان ياد می شدند .اما چنانکه گفته شد بعد از تجاوز اعراب ، جغرافيليی آريانا که شامل شهرهای ياد شده بود به نام واحد خراسان تبديل يافت .با آن که در بعضی از دوره های تاريخ پس از تجاوز اعراب سيستان و خراسان از هم جدا بوده است و حکام علحيده داشته است ،مثأل کابلستان چنانچه در جلد اول اين کتاب آمده تا به دوره غزنويان مستقل بود و عليه اعراب می جنگيد . چون مالحظات اين کتاب بررسی جنايات اعراب در خراسان است ،بنابران تمام بخش های آريانا که بعد از قرن پنجم نام خراسان به خود گرفت مدنظر است ،قابل ياد اوری است که عنوان خراسان طوريکه مير غالم محمد غبار می نويسد : « بعد از قرن سوم ميالدی کلمه ء خراسان که در معنی مشرق و مطلع آفتاب است پيدا شد و از قرن پنجم ميالدی تا قرن 12 عيسوی در طی يکنيم هزار سال نام مملکت افغانستان به شمار می رفت . . .که قبل از اين يعنی هزار سال قبل از ميالد تا قرن پنجم نام آريانا داشت 64 ». بررسی نهايت مختصر جغرافيايی و مدنی خراسان يا همان آريانای قديم به خاطر اين ضروری پنداشته شد که برخی از تاريخنگاران و پژوهشگران پارس ( ايران امروز ) سعی نموده اند تمام افتخارات ملی و فرهنگی ،جغرافيای آريانا ( خراسان و افغانستان امروز ) را شامل حوزه پارس بسازند .در حاليکه غرب خراسان ،پارس ( ايران امروزی) در طول تاريخ پس از کوچ شان از سرزمين خراسان ( افغانستان ) کشور های جداگانه يی بوده اند ،و با آنکه هخامنشی ها و ساسانيان پارس مدتی بر خراسان هجوم آورده که البته تجاوزات شان نمک ناشناسانه ،و مانند اعراب نبوده زيرا فرهنگ و آئين بيگانه نداشتند که آنرا بخواهند تحميل کنند .و فقط می خواستند که خراسان را جز قلمرو خويش بياورند که با آنهم بگونه قطعی نايل نيامدند و همشيه با مقاومت مردم خراسان روبرو بودند ،که قبأل از آن ياد شد . در رابطه به اين دستبرد های پژوهشگران پارس ،بايد خاطر نشان ساخت که آيا موجه است که در روند تاريخ و در فرصت های معين از مراحل تاريخ ،اگر کشوری بر کشوری تجاوز نموده باشد و مدتی آنرا در استيالی خويش گرفته باشد و پعد آن کشور آزادی و استقالل خويش را دوباره در يافته باشد و پس ازآن همان کشور متجاوز برای چندين قرن جز قلمرو و حاکميت به اصطالح مستعمره ء خويش شده باشد ،و بعد دو باره آزادی يابد ،اما به خاطری اشتراک فرهنگ و آئين و سنت های تاريخی که داشته اند تمام افتخارات آنکشور را از آن خود قلمداد نمايند ،آنهم صرف به خاطر اينکه در اثرغفلت و برخی از تعصبات جاهالنهء مقامات دولتی کشور اولی کشور دومی نام تاريخی آنرا پس از قرنها به خود بگذارد .نام ايران بر کشور پارس پس از موافقه دولت وقت افغانستان در 1314شمسی مطابق اول دسمبر 1235ميالدی گذاشته شد و قبل از آن پارس بود و همان گونه که آقای شجاع الدين شفا پژو هشگر ايرانی گفته « :در هزار و چهارصدساله دوم ،
36
( يعنی پس از تسليم شدن به اعراب و به ويژه در خدمت علی قرار گرفتند ،م) نه تنها نشانی از اين ابر قدرت بر جای نماند بلکه در نيمی از اين مدت ايران حتی حاکميت ساده يی نيز نداشت و تنها بخشی از امپراتوری های عرب ومغول و غزنوی و سلجوقی و ترک و تاتار بود ) 61
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
آيا با اين وصف می شود دقيقی بلخی يا پور سينای بلخی را و يا هزار ها شاعر و نويسنده و فيلسوف و عارف خراسانی را از قلمرو فعلی خود شمرد؟ بهتر نخواهد بود که به جای ايرانی بلخی و سمرقند و بخارايی لصفهانی و شيرازی گفت ،مثل حافظ شيرازی و يا سنايی غزنوی ؟ بنابراين نبايد در تاريخ تقلب کرد و نبايد از اين که کشور و مردم افغانستان در اثر عوامل معين تاريخی در گرداب بيسوادی ، جهالت و غفلت غرق شدند و نتوانستند تاريخ مدون هويت ملی ،فرهنگی ،آئينی و اجتماعی خويش را بار بياورند ،بر غنايم هويتی آنها شبيخون زد و از سکوت ،مدارا و نرمخويی آنها سوء استفاده کرد .اما اين هم گفتنی است که مردمان افغانستان ، تاجکستان و تمام پارسی دانان ممنون بخش بزرگ از دانشمندان پارس ( ايران) می باشند ،زيرا با وجود خودبزرگ سازی ها و خود ستايی های تقلبی ،فداکارانه و رسالتمندانه ،روی تاريخ هويت ملی ،آئينی ، ،فرهنگی و اجتماعی کار های قابل ستايش و فوق العاده با ارزش و سزاوار را نموده اند که درود بر ايشان .
گفته شد که اعراب به تعقيب يزدگرد برآمد و يزدگرد به خراسان گريخت .عمر بن خطاب به اعراب که پارس را در تصرف خود آورده بودند ،دستور فرستاد که « :در ژرفای ايران فرو روند 21 ». منظور عمر از ژرفای ايران همانا خراسان است .به يقين ميتوان گفت که در اصل متن عربی کتاب کلمه ايران ،پارس و عجم بوده باشد و مترجمين گرامی پارس را ايران ترجمه کرده اند ،زير ا در آن دوران نام کشور ايران پارس بود نه ايران .پس از دستورعمر چنانکه ابن اثير می نويسد « :احنف به خراسان شد و از طبسين به درون ان رفت و هرات را به زور گشود و صحار بن بهمان عبدی را به جانشينی خود بر گماشت63 » . عين مطلب را طبری نيز در جلد پنجم ،ص 1224 ،تائيد می دارد .در فتح خراسان وقتی احنف بن قيس به عمر نامه فتح نوشت بيشتر از عمر ،علی بن ابيطالب خوش گرديد .در تاريخ طبری آمده است که « :علی بن ابی طالب گويد :وقتی خبر فتح خراسان به عمر رسيد گفت ( :خوش داشتم ميان ما و آنها دريا يی از آتش بود ) .گفتم :چرا از فتح آنها آزرده ای که اينک وقت خرسندی است ؟ »64 در ارتباط به جرأت يافتن اعراب در تجاوز بر افغانستان و علل آن چنان که بر شمرده شد بر عالوه ء تسليم شدن و فرار شاه فارس ،وجود واليان بيگانه که همه از خويش و تبار ساسانيان بودند نقش برازنده داشته است ،زيرا سپهبد ها يا واليت داران در نزد مردم ،حاکمان بيگانه به شمار می آمدند و اين حاکمان چون پيوند ملی با مردم نداشتند برای آنها حفظ منافع شخصی مقدم تر از منافع ملی بود .و با در نظر داشت اين تقدم برای انها بی تفاوت بود که خراسان در قلمرو عرب باشد و يا ساسانی ،مهم اين بود که هر کی باشد تداوم سپهبدی ( والی) بودن آنرا بر والياتی که بودند تضمين نمايند .اين که باج و ماليه يی که از مردم به ستم حصول می داشتند ،بی تفاوت بود که به خزانه ء کی می رود ،آنها تحصيلدارانی بيش نبودند که حتی از ناموس و شرف خويش در برابر ثروت و قدرت دريغ نمی کردند .چنانکه وقتی عبدهللا ابن عامر ،عبدهللا ابن خازم رابه سرخس می فرستد ، مردم سرخس جنگ نمودند ؛ اما ذادويه مرزبان سرخس به خاطر حفظ منافع خويش و اقوام خود ازعبدهللا امان می خواهد .او برای صد نفر از اقوام خويش امان می طلبد و حاضر می گردد که به عوض اين صد نفر صد دختر سرخسی را به کنيزی اعراب بدهد ،حتی از دختر خود نيز دريغ نمی کند بالذری در فتوح البلدان می نويسد « :ابن عامر عبدهللا را به سرخس فرستاد .وی با اهالی آن بجنگيد تا زادويه مرزبان سر خس طلب صلح کرد و خواست که صد تن از ايشان را امان بدهد تا او نيز زنان را به کنيزی مسلمين فرستد .دختر اين مرزبان خود در شمار کنيزکان ابن خازم درآمد 65 » .
تسلیم شدن مرزبانان به اعراب در خراسان :
37
در تسليمی خراسان به اعراب متجاوز ،همانگونه که گفته شد مرزبانان و سپهبد های ساسانی حاکم بر واليات خراسان بر خالف اراده مردم اين سرزمين نقش بازی نموده اند .برای روشن شدن اين نقش ،و مهم تر از ان برای بيان ماهيت هداف تجاوزات اعراب که آنرا شرمنده گان تاريخ اعاشه دين و خدا پرستی توجيه می دارند ،بهتر دانسته شد تا اسناد و روايات تاريخی از خود تاريخنگاران اسالم آورده شود .تا اين واقعيت آشکار شود که در پس هجوم بسيار وحشيانه ء اعراب متجاوز هيچگونه انگيزه
يی دينی و[ یا هدف غیر اسالمی ]وجود نداشته است .هدف تجاوز تازيان کامأل اسالمی و مخالف با اصول همه اديان خداپرستانه بوده است .يعنی اهدافی که مبتنی بر قتل ،غارت ،ويرانی ،کنيز گيری ،غالم ستانی ،چور و چپاول دارايی های مردم ،از بين بردن مدنيت ،علم ،و در يک کلمه آنچه مايه رفاه و اسايش بشر و ازادگی و بالندگی در دنيا و عقبی است ،می باشد .در ارقام که در زير از منابع تاريخی ذکر می شود ،خواننده به روشنی در می يابد که در حمله بر خراسان يا افغانستان امروزی از سوی اعراب در هيچ جای کلمه ِ از گرويدن به خدا يا دين که مقبول خدا و انسان باشد از سوی فاتحان اسالم ذکر به عمل نيامده است جز تحميل اهداف معينی زير نام دين و اسالم يعنی تحميل مقدار و نوع جزيه ياحاکم شدن بر خراسان.
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
تجاوز بر مرو و خیانت مرزبان آن : با آنکه اعراب مسلمان زير دين و اسالم تجاوز نمودند ،اما هيچگاهی اتفاق نيافتاده که هنگام هجوم و تجاوز و ورود بر شهری دعوت به خدا پرستی ظاهر نموده باشند يا نام از دين بنام اسالم ببرند و حتی عمر بن خطاب خليفه دوم که در نزد مسلمانان پرهيزگار ترين به شمار می آيد ،وقتی غنايم بی شماری را احنف بن قيس به او می فرستد و خبر فتح را ميرساند ،عمر به جای آن که دم از انتشار دين بزند و مژده گسترش به اصطالح اسالم را به ياران خود بدهد ،برعکس خرسندی و خواست باطنيش براو غلبه می کند و واقعيت امر را بيان نموده می گويد « :بدانيد که هللا سرزمين و واليت و اموال و فرزندان آنها را به شما داد 66 » . در تاريخ فتوح البلدان بالذری ،نقش منفی سپهبدان ساسانی و ماهيت و اهداف جنايتکارانه ء اعراب متجاوز را به روشنی می توان دريافت .به ويژه اين نکته را خواننده مدنظر داشته باشد که در حمله ء اعراب به شهر ها ،چنانکه تواريخ به وضاحت اشاره مينمايد ،مردم بر ضد متجاوزين عرب جنگيده اند ،اما مرزبانان که از سوی دولت ساسانی تعيين شده بودند ،تسليم شدند . در تاريخ طبری می خوانيم که « :ابن سرين گويد :ابن عامر احنف بن قيس را سوی مرورود فرستاد که آنجا را محاصره کرد ،آنها ( مردم ) برون شدند و جنگ نمودند و مسلمانان هزيمت شان کرد ند و سوی قلعه پس راندند که در باالی قلعه گفتند ( : ای گروه عربان ! شما به نزد ما چنان نبوديد که اکنون می بينيم اگر می دانستيم که شما چنينيد که می بينيم ما و شما وضع ديگری داشتيم ،امروز را به ما مهلت دهيد که در کار خويش بنگريم و به اردوگاه پيشين باز رويد .احنف باز گشت و صحبگاهان سوی آنها حمله برد آنها نيز برای جنگ وی آماده شده بودند و يکی از عجمان در آمد که از شهر با وی بود ،گفت ( :من فرستاده ام امانم دهيد ) امانش دادند و معلوم شد فرستاده ء مرزبان مرو است و برادر زاده و ترجمان اوست .نامه ی مرزبان به احنف بود که نامه را بخواند .
گويد نامه چنين بود : نامه مرزبان مرو به احنف بن قیس: ( به ساالر سپاه ما حمد خدای ميکنيم که نوبت ها بدست اوست هر ملکی را که خواهد دگر کند و هر خواهد از پی زبونی بر دارد و هر خواهد از پس وااليی فرو نهد مسلمانی جد من و بزرگواری حرمتی که از ديار شما ديده بود مرا به صلح و مسالمت شما وا ميدارد ،خوش آمديد و خوش دل باشيد ،من شما را به صلح دعوت می کنم که ميان ما صلح باشد و ششصد هزار درهم خراج به شما می دهم و تيولهای که خسرو شاه شاهان به وقت کشتن ماری که مردم می خورد و راه زمين و دهکده ها را بريده بود به حد پدرم داده بود با مردان آن بدست من واگذاريد و از هيچ کس از خاندان من خراج نگيريد و مرزبانی از خاندانم به ديگران انتقال نيابد .اگر اين را برايم مقرر کنی سوی تو آيم اينک برادر زاده ام ماهک را سوی تو فرستادم که بر آنچه خواسته ام از تو قول و قرار گيرد 66» ). احنف که جز اخذ خراج هدفی ديگر نداشت بالفاصله خواست های مرزبان ساسانی بر مرو را می پذيرد .و می نويسد « . . . ماهک پيش من آمد و به نيک خواهی تو کوشيد و پيام ترا آورد و من با مسلمانان که با من اند در ميان نهادم و من و آنها در باره آن هم سخنيم و آنچه را خواسته ای می پذيرم .پيشنهاد کرده بودی که بابت مزدوران و کشاورزان و زمين های خود شصت هزار درهم به من و امير مسلمانان که پس از من می آيد بدهی به جز زمين های که خسرو ستمگر خويش ،به سبب کشتن ماری که در زمين تباهی کرده بود و راه ها را بريده بود تيول جد پدر تو کرده است ،زمين از آن خداست و از آن پيغمبر او که بر کس از بنده گان خويش خواهد دهد ،به شرط آنکه مسلمانان را ياری دهی و اگر خواستن همراه چابک سواران که پيش تو اند با دشمن شان جنگ کنی مسلمانان نيز ترا برضد کسانی که به جنگ هم کيشان مجاور تو آيند کمک کنند و بر اين مکتوبی از من به تو داده شود که از من حجت تو باشد و بر تو هيچ کس از خاندانت و خويشاوندانت خراج نباشد 64 » .
38
نامه احنف به مرزبان مرو ،و کرنش مرزبان مرو در برابر اعراب وزن دوسوی تراوز را کامأل نشان می دهد که چگونه برای بر داشت محصول از مردم بگونهء مساوی و همانند عمل می نمايند و در يک معامله متشابه قرار می گيرند ،هدف اعراب
استخراج جزيه بود و هدف حاکم شهر هم دوام حکومت بر شهربه هر بهايی که باشد حتی به قيمت ناموس .در اين باره ميخوانيم که .:
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
« . . .ابن عامر ،خود با سپاه عظيم به هرات رفت .نخست با اهل آن بجنگيد ،سپس مرزبانان آن به هزار هزار درم بر هرات و فوشنگ و بادغيس با وی صلح کرد . اما مروشاه جان ،مرزبان آنجا نيز کس نزد او فرستاد و صلح خواست .ابن عامر ،حاتم بن نعمان باهلی را بدان جای روانه کرد و به دو هزار هزار درم و دويست هزار با او صلح کرد .در صلحنامه چنان آمده بود که بايستی ايشان مسلمانان را در خانه های خويش جای بدهند و خود خراج را ميان اهل شهر سرشکن کنند .و مسلمانان را واجبی جز قبض اين مال ذکر نشده بود . مرو سراسر به صلح فتح شد جز ديه سنج که آنرا به جنگ گشودند ». ابوعبيده گويد :صلح مرو به کنيز و غالم و چار پا و متاع انجام شد .چه اين اقوام را در آن روزگار متاع نبود .خراج را نيز بدانسان می پرداختند .چون يزيد بن معاويه به خالفت رسيد ،خراج را به مال نقد گرفت . پس از فتح مرو ،ابن عامر ،احنف بن قيس را روانه تخارستان کرد. تجاوز اعراب مسلمان بر مرورود: سپس احنف به مرورود شد .اهل آن را در محاصره گرفت ،مردم مرورود جنگ عظيم بکردند تا سر انجام از مسلمين شکست خوردند و ناگزير ،به حصار خويش پناه بردند .مرزبان آنجای که از فرزندان يا خويشان بازان فرمانروايی يمن بود ،نامه به احنف نوشت که ( :اسالم بازان مرا به صلح دعوت می کند ).و احنف با شصت هزار درم با ايشان صلح کرد . ابو عبيده گويد احنف ،چندين بار با اهل مروالرود جنگيد و پيروز نشد ،تا روزی بر مردی گذشت که به پختن طعام مشغول بود .وی را شنيد که می گفت ( :روا باشد که امير در داخل گذرگاه ،تنها از يک سوی با دشمنان نبرد کند ) .احنف چنان کرد و موفق شد 62 » . .
بیسج مردم خراسان علیه اعراب متجاوز : به قول احمد بن يحيی بالذری پس از تجاوز و حمله ء اعراب به مروالرود ،مردمان تخارستان ،جوزجان ،تالقان ،و فارياب و ساير بالد خراسان تصميم گرفتند که بر عليه اعراب متجاوز نبرد نمايند که مجموعأ سی هزار نفر گرد هم آمدند .در اين نبرد که قيام خود جوش مردم خراسان بر عليه اعراب بود ،اگر خيانت و جاسوسی و راهنمايی صورت نمی گرفت ،کار متجاوزين عرب ساخته شده بود .ولی واقعيت امر چنان بود که در اين نبرد نه تنها عرب مقابل مردم خراسان قرار داشت ،بلکه بیشتر از هزار تن از پارسیان کشور پارس نیز دوشادوش چهار هزار تن از مسلمین عرب بر ضد مردم خراسان می جنگیدند . بالذری در فتوح البلدان می نويسد « :کسی جز ابو عبيده گويد :اهل تخارستان مهيای جنگ با مسلمين شدند .اهل جوزجان و تالقان و فارياب و اهل بالد اطراف هم فراهم آمدند .سپاه آنان سی هزار مرد شد .اهل چغانيان نيز به آن سپاه پيوستند و اينان در جانب شرقی رود مرغاب جای داشتند .پس احنف به منزل گاه خويش باز گشت .اهل آن دژ ،به پيمان خود وفادار مانده بودند شبی احنف از سرای خود بيرون شده بود .ساکنان چادری را شنيد که با يک ديگر سخن می راندند .مردی از ايشان گفت ( صالح کار امير در آنست که به سوی دشمن روان شود و هر جای که به ايشان رسد به جنگ پردازد ).مردی ديگری که در زير طعامش آتش می افروخت يا به خمير کردن آردی مشغول بود گفت ( :رأی رأی تو نيست .ليکن صواب آنست که در ميان رود مرغاب و کوه فرود آيد و چنان کند که مرغاب در جانب راست افتد و کوه در جانب چپ .بدين سان از سپاه دشمن جز گروهی که از سپاه فزون نباشد جنگ نتوانند کرد ) .احنف رأی او را به صواب مقرون ديد و چنان کرد که او گفته بود .لشکريان وی پنج هزار مسلمان بودند ،چهار هزار تن از مسلمين عرب و هزار تن از پارسیان نو مسلمان .آنگاه دو لشکر در برابر يک ديگر صف آراستند ،احنف رايت خويش به جنبش آورد و حمله آورد .سپاه نيز از پی وی در آمد .شهريار چغانيان آهنگ احنف کرد و نيزه به سوی او فرود آورد .احنف نيزه از کف او بيرون کرد و سخت بجنگيد و به طبالن حمله برد و سه تن از ايشان را بکشت .او را کار چنين بود که آهنگ طبال می کرد و او را می کشت .آنگاه هللا ،کافران را زبون گردانيده ،مسلمين ،به سرعت تمام کشتار می کردند و بر هر جای و هر کس که می خواستند شمشير می کوفتند .
39
پس از آن نبرد ،احنف به مروالرود بازگشت .گروهی از اين دشمنان به جوزجان شدند .احنف ،اقرع بن حابس تميمی را با سورانی به آنجای فرستاد و گفت ( :ای قوم بنوتميم با يکديگر دوستی و بخشنده گی روا داريد تا در امور تان اعتدالی حاصل شود .نخست با شکم ها و فرج های خود جهاد کنيد تا دين تان راست آيد و ( در غنايم ) غل و غش مکنيد تا بر جهاد شما گزند نرسد [ » .تفسير اين خطابه ء احنف در جلد اول نوشته شده است ].
آنگاه اقرع بيامد و در جوزجان به سپاه دشمن رسيد .سپاهيان مسلمان ،نخست به جنگ و گريز پرداختند .سپس هجوم آوردند و سپاه کافران را بشکستند و جوزجان را به جنگ فتح کردند .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
پس اخنف ،تالقان را به صلح فتح کرد .فارياب را نيز گشود .آنگاه به بلخ شد .بلخ پايتخت تخارستان است 44 ». خواننده مالحظه می فرمايد که در حمله ء اعراب اصوأل هيچگونه حرفی مبنی بر انتشار دين اسالم در ميان نيست .هرچه است موضوع تعيين خراج و جزيه است .وهيچکاری با دين ندارند .و هيچ حرفی هم از الهللا محمد رسول هللا نمی زنند .فقط تعيين درم می کنند و اگر درم نباشد بايد زن و فرزند خويش را به کنيزی غالمی اعراب به عوض نقدينه بدهند تا از قتل عام نجات يابند . عبدهللا ابن عامر پس از اين همه جنايات در خراسان به قصد شکر گذاری احرام می پوشد و روانه ء مکه می گردد تا غنايم را به خليفه سوم عثمان بن عفان که پس از مرگ عمر بن خطاب تازه بر اريکه باج ستانی اسالم تکيه زده بود ،تسليم نمايد . بالذری می نويسد «:ابن عامر هرچه را که در فرا سوی رود خانه بود فتح کرد .چون خبر او به نزديک اهل ماورالهنر رسيد صلح خواستند و ابن عامر نيز پذيرفت و ابن عامر کس فرستاد که وجه صلح را بستانند .چون ان اموال رسيد همه چهار پا بود و کنيز وغالم و ابريشم ولباس .پس ابن عامر بهر سپاس هللا احرام پوشيد و به خدمت عثمان شد 41».همين که ابن عامر برای رساندن غنايم از خراسان دور می شود با آنکه احنف هنوز مشغول جمع آوری غنايم می باشد ،مردم خراسان بر ضد اعراب در حال قيام اند .اين شورش مردمی است زيرا واليان ديگر به طور قطع تابع عرب شده و به طرف کشور خود پارس حرکت کرده اند .طبری می نويسد : « به روزگار عثمان مردم خراسان کافر شدند و پارسيان پيش احنف آمدند و با وی صلح کردند و پيمان بستند و گنجينه ها و اموال مذکور را بدو دادند وبه سوی ديار و اموال خويش باز رفتند ،بهتر از آنچه در ايام خسروان بوده بودند 42».به تائيد طبری ،ابن اثير هم در تاريخ کامل اين واقعه را چنين می نويسد « :آنگاه پارسيان ،پس از کوچيدن يزدگرد ،به نزد احنف روی آوردند و آن گنج خانه ها و دارايی ها را بدو سپردند و به کشور خود باز گشتند و ديدند که دارايی های ايشان ازهرزمانی ديگری به روزگار خسروان بهتر است .ايرانيان ( پارسيان ) شيفتهء فرمانروايی مسلمانان گشتند 43 » . چنانکه از تاريخ يعقوبی بر می آيد ،عثمان ،فرمانداری خراسان را بين ابن عامر و سعيد بن عاص چور انداخت . يعقوبی می نويسد « :و چون عثمان ابن عامر را فرماندار بصره و سعيد بن عاص را فرماندار کوفه ساخت به آن دو نوشت : که هرکدام شما دو نفر به خراسان پيش دستی کند ،همو امير خراسان خواهد بود 44 » . در همين کتاب نوشته شده است که وقتی ابن عامر را عثمان دو باره به خراسان می فرستد ،ابن عامر امير بن احمر يشکری را به مرو که عليه اعراب قيام نموده بودند مامور می سازد ،احمر يشکری در مرو چنان قتل و کشتار می کند که حتی عثمان خليفه را به وحشت می اندازد ،يشکری وقتی برای تقديم غنايم به نزد خليفه می آيد ضمن سپاس از غنايم به توبيخ او نيز می پردازد . يعقوبی می نويسد « :پس چون عثمان او ( ابن عامر ) را بازگردانيد ،احمر بن يشکری را به خراسان فرستاد و او به مرو آمد و آنجا بماند و سپس زمستان او را دريافت و مردم مرو او را در آوردند و خبر يافت که در نظر دارند بر او بتازند ،پس شمشير در ميان ايشان گذاشت تا انان را از ميان برد وسپس نزد عثمان باز آمد و عثمان او را ديد بيمش داد ،پس خشمناک از پيش او بر گشت و عثمان او را به کشتن اهل مرو توبيخ کرده بود 45» .
تقسیم شهر های خراسان میان اعراب : عثمان خليفه اعراب مسلمان به ابن عامر دستور داد که شهر های خراسان را در ميان گروهی اعراب تقسيم نمايد .ابن عامر به دستور عثمان « ،احنف بن قيس را بر دو مرو گمارد ،حبيب بن قره ء ير بوعی را بر بلخ ،خالد بن عبدهللا بن زهير را بر هرات ،امير بن احمر را بر توس و قيس هبيره ء سلمی را بر نيشاپور گماشت .در اين شهر بود که عبدهللا بن خازم پسر عموی وی بزرگ شد و به بار آمد .آنگاه عثمان پيش از مرگ خود همه را به زير فرمان قيس بن هبيره در آورد و امير بن احمر را بر سيستان گماشت .سپس عبدهللا بن سمره را فرماندار آن ساخت » 46
40
چنانکه از تاريخ بر می آيد عثمان شهر های خراسان را بيشتر ميان اقوام و اقارب خويش تقسيم نموده بود ،ابن عامر هم دست کوتاه تر از عثمان نداشت .زيرا همانگونه که ياد گرديد عثمان خراسان را چور انداخته بود .
قيس بن هبيره پس از ابن عامر کسی بود که بنا به دستور عثمان بر ساير واليان دستور می راند « .قيس بن هبيره در زمان عثمان عبدهللا بن خازم را به نزد عبدهللا بن عامر فرستاد ،بن عامر او را گرامی داشت .او به ابن عامر گفت :برای من فرمان بنويس که اگر قيس بن هبيره از خراسان بيرون رود ،من فرماندار آن باشم .او چنان کرد .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
وی به خراسان بازگشت چون عثمان کشته شد و دشمن ( خراسانيان) بر شوريدند ،ابن خازم به قيس گفت :بهتر انست که مرا جانشين خود سازی و رهسپار شوی 32 » . . . خراسان در آستانه ءقیام قاران هراتی :
جنبش و قيام خراسانيان بر رهبری دلير مردی بنام قارن هراتی دومين قيام سازمان يافته ء مردم خراسان عليه اعراب متجاوز به شمار می آيد ،از قيام اول ياد گرديد که بر عليه اعراب و متحدين پارسيان آن ،مردم تخارستان ،جوزجان ،تالقان و فارياب به رهبری شهر يار چغانيان که شهر يار نه دست نشانده ساسانيان بود به عمل آمد. قيام مردمی قارن هراتی همزمان است با قتل عثمان ،اما قتل او هيچگونه تاثيری درکار تداوم تجاوز اعراب در خراسان به عمل نمی آورد ،تنها چيزيکه پس از قتل عثمان با عث می گردد در خراسان جويهای خون بيشتر جاری می شود ،زيرا جنگ های ذات البينی اعراب برای حکومت کردن در خراسان آغاز می گردد .و اغازگر آن ابن خازم است چرا ؟ برای اينکه عثمان همه اقارب و خويشاوندان خود را در همه سرزمين های مفتوحه اعراب از لحاظ مادی و معنوی ثروتمند گردانيده بود ،که اين مسأله ساير اقوام عرب را که کمتر از بنی اميه تشنهء غارت وچپاول و خون ريزی نبودند بی نصيب گردانيده بود .مخصوصأ اهل بيت را .دراين رابطه می نويسند « :عثمان خويشان خود را نوازش می کرد . . .مسعودی نقل می کند در ايام خالفت عثمان صحابه دارای همه چيز شده بودند و خود عثمان در روزی که کشته شد ،يکصد هزار دينار طال و يک ميليون درم وجه نقد داشت که در نزد صندوق دار مخصوص او بود امالک او در وادی القری و حنين و جا های ديگر صد هزار دينار ارزش داشت و اسب و شتر های زياد از خود بجا گذاشته است . . .عثمان در پيش از اسالم يکی از بزرگترين بازرگانان و مالداران بو د » . 44 از زراندوزی ،حرص و آز و شهوت پرستی های اصحاب و عشره مبشره در جلد اول ياداشت های الزم به عمل آمده است . در اينجا فقط تذکر اين نکته الزمی است که بيشترين دارايی ها و کنيزان را اعراب از سرزمين خراسان به يغما برده اند .و خراسان را همانطوری که ترکان افراسيابی ،هخامنشيان و ساسانيان پارس و اسکندر رومی ،مادر چشمهء همه گنج های مادی و معنوی يافته بودند و شيره ء جان اين مادر چشمه را بی دريغانه مکيدند ،اعراب باديه نشين سوسمار خوار که چشمان آز و حرص و شهوت شان بزرگتر و دريده تر از ديگران بود ،از گنجخانهء مادی و معنوی جهان يعنی خراسان ولو به قيمت جان شان هم اگر تمام می شد دريغ نمی نمودند.
41
اعراب باديه پس از آن که شغال گونه وارد سرزمين خراسان شدند به واقعيت در يافتند که اگر يک گز بساط ( فرش) 64بر 64 گزهء قصر شاه پارس بيست هزار دينار ارزش داشت ،يک پا جوراب خاتون ،شاه يک واليت خراسان ( بخارا) دوصد هزار دينار ارزش دارد .در باره بساط ياد شاه ساسانی از مولف حبيب السير آمده است که « :چون سعد بن وقاص از فرار يزدگرد وقوف يافت ،به دل جمع و خاطر مطمين به مداين در آمده نظر به آن قصور منقش و منيع و ايوان های دلکش رفيع انداخت و آن اموال ال تعد وال تحصی و اجناس بی حد و قياس ديد ،زبان به حمد مهيمن منان ،گردان ساخت و ضبط غنايم را به عهدهء عمر بن مقرن مزنی کرده آن مقدار اشيای نفيسه و اقمشه ء ظريفه و اوانی نقره و طال و فرش و بساط های گرانبها بدست آمد که وصف آن با مداد و قلم و بنان تفيسر پذير نيست ،و از آن جمله بساطی بود ابريشمی شصت گز در شصت گز که اطراف آن به زمرد ترصيع يافته بود .به روايتی هژده ارش از آن فرش به جوهر غير مکرر تزئين داشت ،چنانچه ده ارش از زمرد سبز بود و ده ارش از بلور سفيد و ده ارش از ياقوت سرخ و ده ارش از ياقوت کبود و ده ارش از ياقوت زرد .و در حواشی و جوانبش ، اصناف رياحين و ازهار و انواع اشجار و اسمار از جواهر آبدارو اللی شاهوار بافته بود و آن را بهار ستان نام نهاده و مملوک عجم در فصل شتا آن بساط را مبسوط ساخته ،مجلس عشرت می آراست و ميان زمستان را اولين ايام بهار می پنداشتند .القصه سعد از ان غنايم خمس جدا کرد .نهصد شتر جهت حمل آن ترتيب نموده به مدينه فرستاد و نيمه ء غنايم را بر شصت هزار سوار تقسيم نمود .به دست هر سواری دوازده هزار دينار آمد و چون اموال خمس و خبرفتح مداين به مدينه رسيد ،امير المومنين عمر مبتهج ومسرور گشته آن اموال را بخش کرد و بساط مذکور که مجرد روئت آن موجب نشاط و انبساط می شد ،قطعه قطعه ساخته و يک وصله را از آن پيش شاه مردان ( علی ) ،عليه رحمته و الرضوان ،فرستاد و انجانب آن را به بيست هزار درم ، و به قولی بيست هزار دينار ،فروخت 42 » .
در رابط به ارزش يک پا جوراب خاتون شاه بخارا طبری می نويسد « :عبيد هللا در بخارا با ترکان تالقی کرد .قبج خاتون زن شاهنشاه همراه وی بود ،وقتی هللا هزيمت شان کرد فرصت نشد که هر دو پاپوش خويش را به پا کند ،يکی را بپا کرد و ديگری به جا ماند که به دست مسلمانان افتاد و جوراب را به دوصد هزار درهم قيمت کردند 24 » .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
گذشته از اين « فرهنگ و تربيت سپاهيان عرب و حتی سرداران بزرگ ايشان به قدری نازل بود که از درک ارزش اشيايی که با چنان هنرمندی و چيره دستی ساخته شده بود عاجز بودندو طبق سوره ء مربوط به غنايم ،غنيمت ها را تقسيم کردند بدين سبب بود که ظروف زيبا ی طال و نقره را که از لحاظ هنری بی بديل بودند ذوب کردند و به شمش مبدل ساخته و پارچه های زربفت و زيبا را قطعه قطعه کردند21 » . زمانی که اعراب در 632ميالدی تجاوز برافغانستان را آغاز نمودند و قدم ناميمون خويش را به خاک اين سرزمين گذاشتند خالف انتظار ناگهان خود را در سرزمينی يافتند که محمد بن عبدهللا پيغمبر شان در قرآن باغی را بنام بهشت برای شان ترسيم و توصيف نموده بود ،درختان بسيار ،آبشاران و چشمه ها ،گلها و بته های رنگين ،شهد و شير فراوان ،جامه های زربفت و کانهای طال و نقره ،و اقسام پرندگان ،اسب ها و ديگر چهارپايان و مهمتر از همه حور و غلمان بسيار بود . ( حور بنا بر توصيف قرآن ،دختران سفيد پوست سياه چشم را گويند و غلمان پسران خوش قيافه و خوش اندام را .م) به همين لحاظ بود که اوالد آدم و حوای برهنه پيکری رانده شده از بهشت ،باری ديگر به بهشت راه يافتند .در اوايل تجاوز شان مردم خراسان که چون قدرت انتظامی را مربوط به سپهبد های ساسانی می دانستند ،در حالت انتظار و اعالم تصمميم به سر می بردند ؛ اما خالف انتظار شان سپهبد های ساسانی که بيشتر آنها در شهر های مرزی افغانستان مانند نيشاپور و مرو وهرات و سيستان بودند ،خاينانه و خايفانه به بهای حفظ منافع خويش ،خود و شهر هارا در بدل پرداخت جزيه و قبول اشتراک اعراب در قدرت تسليم نمودند و مردم را غافل گير کردند .وقتی مردم در پی آ ن شدند که از ناموس وطن ،آئين و فرهنک و هويت ملی و اجتماعی خويش دفاع نمايند ،خيلی دير شده بود .زيرا در افغانستان ان روز دولت مرکزی وجود نداشت .چنانکه گفته شد به قول امروزی ها بگونه فدرالی زنده گی داشتند ،بدون مرکزيت واحد .گرچه شاه پارس خودرا قدرت مرکزی به شمار می آورد ؛ اما مردم خراسان بنا بر خصايل ذاتی خويش از پارسيان ساسانی تابعيت نمی کردند و فارس هم راضی بود که به وسيله اعمال دستنشانده ء خويش خراج و ماليات اخذ نمايد و بس ،ديگر کاری به کاری به کار مردم نداشتند .
آئین های پیش از اسالم در افغانستان : زمانيکه اعراب به کشور خراسان تجاوز را آغاز نمودند در اين سرزمين آئين های ميترايی ،زرتشتی ،بودايی ،عيسوی و جود داشت ،حتی ازموجوديت دين يهوديت در افغانستان سخن رفته به دليل ان که در تواريخ از بازرگانان يهود اشاره هايی شده است .از روزگاران بسيار قديم تا تجاوز اسالم « اديان و عقايد متعد د مورد احترام بود ارباب النواع يونان و دين زرتشتی و بودايی ، اناهيتا ،اپولون و بودا ،با معابد مختلفه آنها در جوار همديگر می زيستند 22 ». اصطخری و ابن اقول متفق القول اند که باالی کوه هرات آتشکده معمور بنام { سرشک} موجود است که بين آن معبد و شهر کليسايی ترسائيان وقوع داشت .به قول البيرونی در خراسان کليسا های هردو فرقه ء معروف مسيحيان وجود داشت 23 .
42
وجود تمام اديان را در افغانستان تواريخ تأ ييد می نمايد ،تنها هيچگونه نشانه يی از اينکه بت پرست بوده باشند در تاريخها نيست .قبل از آئين يکتا پرستی و خدا گرايانه زرتشتی مردم افغانستان نماد هايی از طبيعت را مظهر رابطه با خداوند شمرده آن را ستايش می کردند يعنی پرستش می نمودند .پرستش از مصدر پرستيدن است که معنی ستايش کردن را می دهد و هم معنی خدمت نمودن را دارد که در فارسی پرستار می گويند .مراقبت کننده و حفاظت کننده هم معنی می دهد .مردم افغانستان بنا به باور های ابتدايی حوزه تکامل ذهنی خويش که بهر حال پيشرفته تر نسبت به برخی از جوامع همروزگار خويش بوده اند ،اين عناصری طبيعت را ستايش ( پرستش ) و از سمبول ها پرستاری ( حفاظت ) می نمودند .اين پرستش و پستاری را اديان مغرض که از تفکر بت پرستانه ناشی شده بود ،تعبير به نا خداوند گرايی نمودند ،در حاليکه ادعای هللا پرستی خودشان مظهر روشن از نا خداگرايی و تداوم همان انديشه های بت ستانه ء شان بوده که تا به امروز يکی از نمود های آن سجده کردن به سنگ سياه است که قرنها در پای 364بت که در خانه کعبه مورد پرستش قرار داشت موجود بود و از جمله يکی از بت های ناتراشيده و بی شکل به شمار می رفت .در حاليکه مردم افغانستان برعکس اعراب عناصر طبيعت را که نيروی حيات و مايه ء تکامل طبيعت به شمار می آيد ستايش نموده از آن حمايت و پرستاری می نمودند .مانند آفتاب ،آب ،آتش و غيره که اين ها پس از تکامل جامعه از دوره ويدی به مرحله اوستايی بمثابه عناصر و شخصيت های مهم تکاملی همچنان باقی ماند .در تاريخ افغانستان اثر استاد احمد علی کهزاد ميخوانيم که :
« آئين اوستايی با وجودی که به خود شکل و خواص معينی گرفت و از پرستش عناصر طبيعی که در عصر ويدی وجود داشت يک قلم مجزا شد و تحت نظام جديد ی در آمد ،معذالک احترام عناصر طبيعی به حيث عوامل مفيد و ارباب انواع فرعی در آن ديده می شود و حتی بعضی از اين عناصر مثل آتش و آب شخصيت های بنام اشأ و هيشته و هرواتات در قطار شش ( امشته سپنته هم داشتند) .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
آتش : اگر چه آتش در اوستا به نام ( اتار) ياد شده ولی قراری که پيشتر شرح داديم در ميان « امشه سپنته » از آن نماينده گی می کرد و لی واضح معلوم نمی شود که مقصد از نماينده گی ،شخصيتی است که برای آتش قايل شده بودند يا مفهوم مادی به مفهوم مادی آن .بهر حال وظيفه اساسی پيروان ( زراتشترا سپنتمان ) مقابله با ارواح خبيثه و ستيز با خواهشات نفسانی و عناصر تاريک و مضر بود . آتش با روشنايی و حرارت خود و فايده يی که به حيات بشريت رسانيد از روز کشف خود در ميان همه اقوام جهان به حيث يک عنصر مفيد تلقی گرديده است و کشف و استعمال آن يکی از عواملی بود که در هر گوشه ،جهان بشريت را به مرتبه ء جديد تمدن واصل گردانيده است . با شنده گان آريانا در عصر اوستايی با سابقه يی که قبل برين در عصر ويدی در تشخيص عناصر نورانی طبيعی داشتند نسبت به ساير ملل جهان برای آتش مقام مهمتری قايل شده بودند .و آن را بنام (آگنی) می شناختند و نسبت به ارباب النوع برای او سرود های بيشتر ساخته بودند .اوستا آتش را مقدس و پاک ترين همه عناصر محسوب می داشت و آن را انعکاس نور ( اهورا مزدا ) قلمداد می کرد .عالوه بر اين آتش عالمه ء صفای اخالق و بزرگترين حربه در مقابل ارواح خبيثه و ديو ها شمرده می شد ،چنانچه عقيده داشتند که شب هنگام ،هنگامی که سياهی فرا می رسد و ارواح خبيثه ( ديو ها و شياطين ) مشغول فتنه انگيزی می کردند ،تنها روشنی آتش عامل ترس و فرار آن ها می شود .از اين رو آتش را نور عالمه ( اهورا مزدا) تصور می کردند .ازهمين رهگذر به آن احترام می کردند .روشن کردن آتش در کانون خانواده در عصر ويدی در آريانا رواج داشت و چون آتش در عصری اوستايی مقام بلند تری پيدا نمود ،طبيعی روشن کردن آن نه تنها در کانون خانواده و حفافظت« پرستار ی» آن به طور هميشه گی عموميت يافت ،بل که در اتشکده ها رواج پيدا نمود .نا گفته نماند که نگهداری آتش در کانون خانواده گی يکی از عادت قديم اکثر اقوام هند و اروپايی است .اين کار در عصر ويدی و اوستايی در آريانا منحصر نبود .جرمن ها و رومن ها هم در زمانه های نستبأ جديد (همين امروز هم ) به آتش خانواده گی احترام می کردند و می کنند .به هر حال در عصر اوستايی باشنده گان آريانا چنين عقيده داشتند که بهترين حربه اضمالل عناصر مضره آتش است ،بنابرآن روشن کردن ان را در کانون خانواده و حفاظت آن را شب و روزيکی از وظايف مذهبی خود می شمردند و معتقد بودند که در روشنی آتش (سپنته مينو) يا خرد مقدس محافظ ايشان و خانواده است و عناصر مضره کاری ساخته نمی توانند .به اساس همين رويه و عقيده آتشکده هايی خارج کانون خانواده هم ساخته شد و آتشکده هايی مخصوص موبدان و شاهان عرض و جود کرد .و آتش و آتشکده به اندازه يی در ديانت اوستايی صا حب مقام بزرگ شد که ديانت مذکور را آتش پرستی هم گفتند» 24 حتی عرفای جهان اسالم که به اشراق همسويی داشتند از شکوه نور و يا آتش انکار نمی کنند .چنانکه عارف نور و شيخ اشراق شهاب الدين سهروردی :می گويد « اگر در جهان هستی چيزی باشد که نيازی به تعريف و شرح آن نباشد به ناچار بايد خود ظاهر و بالذات باشد و در عالم وجود چيزی اظهر و روشن تر از نور نيست .پس بنا برين چيزی از نور بی نياز تر از تعريف نيست » 25 بدين معنی بود که مردم افغانستان پيش از اسالم ،هنگامی که دين خداگرايانه داشتند ،عبادت و شکر نعمات و مراتب سپاس خويش را از خداوند يا در چمن های پر گل و عطر در پرتو خورشيد ويا درمکان های روشن در فروغ عنبر آگين آتش عود بجا می آوردند .به اين باور که اگر کسی برای عبادت خدا می ايستد بايد باحضور دل و ذهن بايستدو نبايد وسوسه های شيطانی از قبيل ترس از گوشه های تاريک باعث پراگنده گی ذهن شود و يا برآمدن خزنده های مضره و گزنده ها حضور ذهن و قلب را به خود مشغول نمايد و عبادت را ناقض گرداند .همين عقيده را امروزعلم هم ثابت نموده که در مکانی که آتش روشن است هيچ خزنده يی نمی تواند پيدا گردد .خزنده ها و گزنده ها که اجسام مضره اند فقط در تاريکی ها می توانند نيش بزنند ،نه درگرمی و فروغ آتش .و از جانب ديگر آتش يگانه وسيله موثر کشنده انواع و اقسام ميکروب ها به شمار می رود .در خانه يی که روشنايی حاکم است دزد را راهی نيست .با تکيه با اين دانش و بينش های خداگرايانه و خرد گرايانه بود که مردم افغانستان به آتش ارج می گذاشتند و آن را پرستش يعنی پرستاری می کردند .در هيچ تاريخ نيامده است که مردم افغانستان آتش را به جای خدا عبادت کنند ،اعراب کلمه پرستش را عبادت معنی نمودند و با تحريف معنی ،اتهام بستند و آئين زرتشتی را دين آتش پرستی وانمود کردند .در حالی که مردم افغانستان از آتش پرستاری می کردند که بر عکس اعراب جاهل حتی تا به امروز
43
خالف عقل و شعور هللا خود را در تاريکی ها ،در غار ها ،در چله خانه ها ،در دل تاريکی ها شب و در يک کلمه در ظلمت که يکی از مظاهر اهريمنی است به عبادت می گيرند .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
يکی ديگر از مظاهر زنده گی آفرين طبيعت که مورد ستايش وطرف پرستش يعنی پرستاری و حفاظت مردم افغانستان بود آب است .روان شاد احمد علی کهزاد در خصوص پرستش اب و چگونگی قدسيت آن در جامعه پيش از اسالم در افغانستان می نويسد : آب : « آب هم در اوستا صاحب شخصيت بود و از خود رب النوعی داشت که او را ( اپام نپات) می گفتند .اينجا متذکر می شويم که اين رب النوع در دوره ،اوستايی کشور ما عرض وجود نکرده ،بلکه در عصر ويدی تاريخ ما هم به همين نام ياد شده و بال شک خاطره يی از عقايد دوره های ما قبل تاريخ التاريخ مملکت ما هم در آن نهفته است ( .اپام نپات) به صورت تحت الفظی ( پسر آب ) معنی دارد ،نام «ويدی» او هم همين است .اصأل اين کلمه چه در اوستا و چه در ويد به زبانه ء برقی اطالق ميشد که در ابر ها نهفته است و چون آب باران هم از ابر ها ميريزد مسکن و مقر او را در ابر ها پنداشتند . آب با قوهء ناميه يی که در خود نهفته داشت خيلی ها پيشتراز عصر اوستايی و ويدی در دوره های قبل التاريخ کشور ما ستايش و احترام می شد .از روی خود اوستا معلوم می شود که پيش از اين که زرتشت عرض وجود کند ،آريا ها در اوستا رب النوع بنام ديگر ( اردويسورا اناهيتا ) هم ياد شده و حتی ميتوان گفت که نام اصلی او همين است وبه صفت رب النوع خوانده شده .اين رب النوع پيش از عصر زوراستر در کشور ما معروف بود .گايگر به اين عقيده است که ( اردوی سورا ) اصأل نام رود خانه بزرگ اکسوس ( آمو دريا ) بود و برای اثبات نظريه خود پارچه يی از متن اوستا را آورده که ترجمه ء آن چنين است { :ما ( ارودی سورا اناهيتا ) را که از تمام رود خانه های روی زمين عريض تر است و با شدت تمام از کوهء ( هوکريا) پائين شده و به دريايچه ( ورو کاشا) می ريزد ستايش می کنيم وقتی که ( اردوی سورا اناهيتا ) داخل اين دريايچه می شود و به آن می ريزد ،تمام سواحل و وسط آن راموج فرا می گيرد .اين رود خانه هزار بازو و هزار شاخه دارد وهر يک از بازو های آن برابر چهل روز راه سوکاری خوبی طول دارد } . گايگر اين پارچه را از متن اوستا از فقره ء سه و چهار اپان يشت يا يشت پنج نقل کرده است و در اطراف آن تبصره کرده می گويد { :آنچه درباال ذکر شد تصوير رود خانه بزرگ و پر آبی است که دارای معاونين متعدد می باشد و اگر به اصل مسکن ملت اوستايی ،آنطوريکه از خالل معلومات جغرافيا يی اوستا بر می آيد نگاه کنيم ،بالترديد ملتفت می شويم که ( اردوی سورا) عبارت از رود خانه اکسوس ( امو دريا) است وکسانی که مسکن اوستايی را به طرف غرب قرار می دهند ،برای تعين رود خانه ( اردوی سورا) مدرکی ندارند . . .} .همين ( اناهيتا اوستايی باختری رب النوع آب و رود خانه امو دريا قراری که بعضی ها می گويند رب النوع سر چشمه آمو بدان شکل زيبای دختر جوان و قشنگی که در ابان يشت اوستا تعريف شده ،در ادبيات عربی و فارسی شکل ( ناهيد) به خود گرفت و نام ستاره ( وئنوس) هم شد و هم عالمه فارقه زيبايی زن هم گرديد. چنانچه ناهيد در مورد زنهای اطالق می شد که سينه های زيبا و برجسته می داشتند 26 . از نظر آئين زرتشتی که پيش از اسالم دين مردم افغانستان بود آب به مثابه عنصر اساسی زنده گی از مقام خاصی بر خوردار است چنانچه « :به موجب اوستا ،توامان يا همزاد نيايش مادر زنده گی ،نيايش آب زنده گی است .بدان جهت که زرتشت در نگرش های انديشه يی خود در يافت که آب به عنوان عامل زنده گی ،از خاک کم اهميت تر نمی باشد و خاک فقط در مجاورت و با حضور رطوبت است که حمل بر ميدارد و ثمر می دهد .رطوبت عنصر سحر آميز است که خاک راقادر ميسازد تا توليد شکل اوليه ء همه مظاهر زنده گی را به منصه ظهور رساند .بنا بر انديشه ها و ياد کرد های زرتشت ،رطوبت است که در شکل گرفتن و جوانه زدن و شگفتن دانه ها و تخم ها و در اسپرم جانوران نقش داشته و وجود دارد .همين عنصر در جريان زمينی در جويبار ها ،رود ها ،اقيانوس ها و باران ،شکل دهنده و به ثمر رسانده ء زنده گی گياهی ،جانوری و انسانی است . برابر با آنچه که از سرود های اوستايی در باره نيايش ( آب زنده گی) بر می آيد ،جلوه های گوناگون گردش آب در طبيعت توصيف شده و اين چنين جريان در مقياسی کوچکتر و به گونهء گردش خون در ساختمان همهء موجودات زنده وجود دارد 26 . آفتاب یا (میترا)
44
آفتاب که منبع حيات و آفريننده همه پديده های فراز و فرود خويش وزمان است .در دوره های معين حتی مورد عبادت نه تنها مردم افغانستان بلکه مردمان ساير جوامع بشری قرار داشته است که تا به امروز هم داليل بر رد عبادت خورشيد ضعيف به نظر می آيد .آفتاب گرايی يا ميترايسم امروز پس از قرنها سکوت در باره آن دو باره مورد بحث و تحقيق فلسفی خرد ورزان است . احمد علی کهزاد در اين رابطه می نويسد « :در جمله عناصر طبيعی که در عصر و دئانت اوستايی مقام بزرگ داشت يکی هم ( ميتهرا) يعنی مهر و آفتاب بود .ميتهرا دفعتأ در عصر اوستايی در آريانا معروف نشد بلکه قبل بر اين ،عصر ويديی تاريخ ما
به همين نام ( ميترا) سرودی دارد و يکی از ارباب النواع است که مانند ( اناهيتا ) از عصر کلکولی تيک به بعد در آريانا و آسيای غربی معروف بوده است ...اصأل کلمه ميترا را مخصوصأ به شکل تلفظ ويدی آن« دوست» ترجمه می کنند و به زبان اوستايی ان را « قرار داد) معاهده و موافقه تعبير کرده اند و لی معنی اولی را درست تر ميدانند و از همين اسم که در زمانه های نسبتأ جديد کلمه « مهر» در زبان دری برای آفتاب به ميان آمده است .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
( يازتا) در سرود های ويدی « ميترا» يا « وارونا» و « اندرا» بيشتر متصل و پيوست ذکر شده است.در اوستا در جمله آمده و چنين ذکر رفته که « هورا مزدا » باالی کوه ( هرابرزتی) « پامير» که آفتاب فراز آن بر می خيزد ،برای ميترا مسکنی ساخته بود .چون روشنی عالمه ( راستی ) است ،ميتهرا ژنی يا رب النوع آافتاب و راستی و عدالت تلقی شده بود .چيزی مهمی که از نقطه نظر تاريخ صنعت برای کشور ما مهم است يک پارچه مختصر اوستا است که در آن تذکار رفته که ميترا روی عراده يی حرکت می کرد و چهار اسب سفيد آن را می کشيد .ميترا و يا رب النوع آفتاب با عراده چهار اسب سفيد مذکور در سقف طاق هيکل 35ميتری باميان نمايش يافته و تا حال موجود است . { بدبختانه پيکر سروران با ميان به وسيله ء پيروان شريعت ناب محمد عربی به خاک و خاکستر مبدل شده است .م } همانطوری که پرستش « اناهيتا » از آريانا به خاک های مديا و فارس و ديگر نقاط آسيايی غربی و سواحل بحر مديترانه و غيره جا ها انتشار يافت ،پرستش ميترا هم قدم به قدم اين راه را تعقيب کرد .در اين شک نيست که ميترا مانند انا هيتا به نام و مفهوم کلی مختلف مثأل در حوزه اندوس بنام شيوا و همرای ( نرگاو) در عصر کلکولتی تيک معروف بود و به نام های ديگر در بعضی نقاط غرب آسيا هم آنرا می شناختند و در کتيبه های هيت ( بوغاس کوی) در پانزده قبل از ميالد نام او با ( اندرا) و ( وارونا) ارباب النوع ويدی يکجا برده شده ،معذالک اين قدر ميتوان گفت که عصر ويدی و اوستايی نام و مقام و ستايش او را پيش از بيش در آريانا تثبيت کرده اند .در کتبيه های داريوش اول 445ــ 521ق م سيروس اول ( خشايار شاه) 462ــ 445ق م اسم او ذکر نشده ولی آرتاکگزرس دوم ( اردشير دوم ) بار امل بعد از هورا مزدا از انا هيتا و ميترا ياد کرده و از اين بر می آيد که اين رب النوع ويدی و اوستايی در دوره های نسبتأ تازه تر در خاک پارس معروف شده است 24 » . چنا نکه گفته شد مردم افغانستان از زمانه های قديم تا سده های پنجم هجری محمدی دين خداگرايانه ء زرتشتی داشتند ،به ويژه مناطق غربی ،شمالی و جنوبی کشور پهناور ما ،اما در مناطق مرکزی و شرقی دين بوديسم همچنان رواج داشت .پرستش و يا پرستاری از ارباب االنواع قبل از ظهور آئين خداگرايانه زرتشتی مانند ميتراييسم به هيچ وجه معنی اين را نداشته که ارباب االنواع خدا بوده باشد ،بلکه ارباب االنواع به مثابه ء تجلی خدا و فرشته های مقدس تامين کننده رابطه ميان خالق و مخلوق مورد ستايش بوده اند و برخی از ارباب االنواع وسيله تقرب به خدا از طريق پيوستن و نيايش او به شمار می رفت ،مانند ميترا . ولی بسياری از نمود های طبيعی فقط مورد نيايش و ستايش قرار گرفته و از اين طريق مراتب سپاس و شکر از خداوند به عمل می آمد .بعد از آنکه حضرت زرتشت از سوی هورا مزدا وحی رسالت می يابد ،تمام آن تجليات خداوندی که مورد احترام و پرستش مردم بود هچنان به مثابه شخصيت های مقدس و فرشته صورت در آئين خداگرايانهء زرتشتی مقام بلند خويش را حفظ داشته و مورد نيايش اند . اوستا مجموعه يی از نيايش ها است اما نيايش های آفتاب ،آب ،خاک ،آتش ،گياهان ،هوا ،نفس ،زمان و انسان مقام ويژه ِ دارد .در بيان چرايی و چگونه گی نيايش ها ( رجوع شود به کتاب اوستا تاليف هاشم رضی) با اين مالحظه اززمان های ماقبل التاريخ تا تجاوز اعراب مسلم ،اديان مختلف درافغانستان در پهلوی هم ميزيسته اند و تاريخ شهادت می دهد که مردم افغانستان با هيچ يک از اديان مخالفت و مقابله نکرده اند ،تنها با دين اسالم است که پنج صد سال مبارزه و مقابله نمودند .يعنی تا اواخر سلطنت غزنويان و حتی بعد از آن تا به امروز .مثأل در قسمت های از بدخشان و نورستان مردمانی اند که با آئين های قبل از اسالم موجود اند ( .رجوع شود به کتاب تاريخ افغانستان جلد دوم تاليف احمد علی کهزاد) علتی که مردم افغانستان با اسالم قرنها جنگيده اند ،اين است که در افغانستان همه اديان خداگرايانه بوده است ،مثل زرتشتی و بوديسم .حتی دين يهود و نصاری که بهر حال اديان ابراهيمی به شمار می رفت در دين بودايی و زرتشتی رنگ باخته و با سنت ها و فرهنگ بودايی و زرتشتی زنده گی می کردند .مثأل از نوروز و سده و مهرگان و يلدا و نيسان و ديوالی و غيره تجليل به عمل می آوردند و شريک غم و شاد ی هم بودند .هيچ نشانه در تاريخ کشور ما وجود ندارد که دين و آئينی بجای منطق و اثبات با زور شمشير و سوته وارد افغانستان شده باشد و برای قبوالندن دين شهر هارا ويران و مردمان را قتل و زنان و دختران و فرزندان مردم را به کنيری و غالمی برده باشند و هستی و ثروت مردم راپس از قتل و کشتار صاحبانش ،به غنيمت گرفته باشند ،جز دين اسالم که بدين شيوه وارد افغانستان شد.
45
تداوم اعمال جنايت کارانه اعراب مسلمان متجاوز سرانجام باعث می شود که مردم شر اين اشرار را از جان و مال و ناموس خويش کوتاه سازند و با قوای متجاوز در آويزند .اينجاست که مردمان سراسر خراسان گرد می آيند و شخصيت دلير و نام آور
خراسانی را فرمانده خويش بر ضد اعراب متجاوز مسلمان تعين ميدارند .جنبش قارن هراتی را ميتوان سرآغاز قيام های سازمان يافته ء ضد متجاوزين عرب در خراسان به حساب آورد .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
قیام قارن هراتی : در رابطه به خويش و تبار قارن در منابع تاريخی چيزی گفته نشده است ،ولی عمل انسان می تواند مبين انديشه و هويت ملی و فکری انسان باشد .قارن بر ضد اعراب متجاوز در رهبری قيام مردم قرار گرفت .مردم خراسان در آن روزگار خدا پرست بودند و دين زرتشتی داشتند .پس قارن نيز بايد زرتشتی بوده باشد .قيام بر ضد متجاوز ين اجنبی بود ،بنابراين قارن شخصيت ملی بوده که در راس يکچنين نبرد ملی قرار داشته است . تاريخنگاران پارس ( ايران امروزی ) جنبش قارن را کمرنگ بيان داشته اند .طوری که امير حسين خنجی در کتاب فروپاشی ساسانيان زير عنوان سقوط خراسان توام با اين اشتباه که قيام قارن را ( آخرين تالش سازمان يافته ) در برابر تجاوز اعراب ذکر می نمايد و پار س را بنام امروزيش ايران ناميده تفريق بين پارس و خراسان نمی گذارد ،می نويسد « :آخرين تالش سازمان يافته ء ايران (!) برای مقابله با عربها در خراسان به سال 32توسط سپهداری که در منابع عربی با نام قارن از او ياد شده و ما نامش را نميدانيم ،و متوجه می شويم که سپهداری خاندان کارن بوده است ،صورت گرفت .اين همان سال است که خاندان يزد گرد سوم در مرو توسط خاندان سورن به قتل رسيد .ما نمی دانيم که قيام کارن در حيات يزد گرد بوده است يا پس از کشته شدن او .ولی ميتوان تصور کرد که بعد از يزدگرد بوده باشد و او در صدد تشکيل سلطنت برای خودش بوده است ،زيرا که ماهويه سورن که مرو و نيشاپور را در دست داشته هيچ همکاری با او نداشته و چه بس که بر ضد او توطئه نيز می کرده است و اين همه داستان مصيبت هايی است که رقابت قدرت بر سر ايرانيان می آورده و به سقوط تکه تکه کشور به دست عرب کمک می کرده است .می دانيم که دو خاندان کارن و سورن از دير باز بر سر مقام فرماندهی ارتش ايران با هم در رقابت و ستيز بوده اند و چه بسا که اکنون اين رقابت ،در ميان پيشروی های سيل آسای عربها ،به شکل رقابت بر سر تشکيل سلطنت موهوم بوده است .کارن در اين سال در يک سپاه چهل هزار نفری از مردم طبسين و بادغيس و هرات و کهستان گرگان برای بيرون راندن عربها از خراسان دست بکار شد .گزارش عربان در باره قيام قارن ــ مثل همهء موارد مشابه اش بسيار کوتاه است ،و چون منابع شان همان عربان هستند که همراه عبدهللا خازم بوده اند ،به اختصار می گويند که قارن با اسالم در جنگ شد ،و عبدهللا خازم در شبيخونی که در لحظاتی که قارن و جنگجويانش در خواب بودند بر آنان وارد شد ،قارن را به قتل رساندند و مردانش را کشتار کردند و ايرانيان را به سختی شکست دادند .اين گزارش بازگويی اقدام مدبرانه عبدهللا توسط عبدهللا خازم است .حقيقت امر ميتواند چنين بوده باشد که عبدهللا خازم به قارن پيشنهاد صلح داده و در واقع هم با او قرارداد صلح منعقد کرده و به ظاهر برآن بوده که منطقه را ترک کند .وقتی به اين ترتيب قارن را کامأل در غفلت نگهداشته و بر او شبيخون زده و به شکست قطعی کشانده است 22 » . در گزارش و تحقيق جناب خنجی قارن هراتی از خاندان کارن طبرستانی امده است که نمی تواند موجه باشد .زيرا اگر اين سردار نامی خراسان از خانواده کارن طبرستانی می بود دليل نداشت که در خراسان بيايد و جنگ عليه اعراب را آغاز نمايد ، زيرا پيش از خراسان طبرستان مورد تجاوز اعراب قرار گرفته بود ،و ميباست در آنجا عليه اعراب قيام مينمود که گذشته از آنکه خانواده اش در آنجا بوده ،مردم طبرستان نيز مانند مردم خراسان بر ضد اعراب مسلمان هميشه اماده قيام بودند .دوم ، اينکه آقای خنجی قيام قارن را آخرين تالش سازمان يافته ء مردم ايران عليه اعراب می داند .از نظر تاريخ تحقيق ايشان اگر به جای کلمه ايران ( فارس ) می گفتند درست بود و يا اگر منظورش را از ايران همان فارس ديروزی بوده است توضيح می داد، باز هم درست می بود .اما در خراسان قيام قارن را نمی توان آخرين تالش سازمان يافته عليه متجاوزين اعراب گفت ،بلکه اين قيام آغاز گر قيامها و جنبش های مردمی سازمان يافته و ملی و بومی در خراسان يا افغانستان امروز به شمار می آيد . ابن اثير در تاريخ کامل می نويسد « :آنگاه قارن لشکر انبوه از پهنهء طبسين و مردم بادغيس و هرات و کوهستان فراهم آورد و همراهی چهل هزار مردی جنگی فراز آمد .قيس به ابن خازم گفت :چه می بينی ؟ گفت :چنين می بينم که شهر تهی سازی زيرا من فرماندار انم ومرا از ابن عامر فرمانی است که چون جنگ خراسان درگير شود ،من فرماندار آن باشم .او نوشته يی بيرون آورد که آنرا به دروغ بساخته بود .و قيس نخواست که با او به کشمکش بر خيزد و از اينرو ان سرزمين ها را به وی گذاشت .پس ابن خازم همراه با چهارهزار مرد جنگی رهسپار جنگ با قارن شد و مردم را فرمود که نوک نيزه ها را آتش زنند ،پيشاهنگان او نيمه شب بر لشکر گاه قارن رسيدند و بر ايشان تاختند و قارن کشته شد .بت پرستان شکست يافتند و اينان سر در پی آنان گذاشتند و به هر گونه که خواستند ،کشتار کردند و اسيران بسيار بدست آوردند 144» .
46
در رابطه به جنبش قارن اکثريت تاريخ نويسان افغانستان هم سکوت نموده اند .اما شاد روان عبدالحی حبيبی در کتاب افغانستان بعد از اسالم ارزيابی روشن داشته و می نويسد « :مردم خراسان بعد از قتل يزدگرد و عقب نشينی قوای فرماندهان ماورالنهر چاره يی جز اين نديدند که با قوای متجاوز در آويزند ،و سرزمين خود را از تاخت تازيان نووارد حفظ کنند ,زيرا اکثر اين
مردم در عصر های قبل از اسالم دارای مراکز اداری محلی و فرماندهان بومی بوده و به کلی تحت سيطره شاهنشاهان سرزمين های غربی و شرقی نرفته اند .در سنه 32هه چون عبدهللا بن عامر از خراسان بدربار خالفت رفت ؛ مردم ناحيت های طبسين و بادغيس و هرات و قهستان به قيادت يکی از سرداران اين سرزمين که قارن نام داشت بر تازيان مقيم خراسان شوريدند و قيس که تا سمنگان پيش رفته بود با سراسيمه گی بر گشت .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
چون در اين وقت عبدهللا بن خازم ،سندی را به امير خراسان از ابن عامر حاصل داشته بود ،بنا برآن قيس به بهانه ء آن از مقابله با قارن منصرف شد و پيش ابن عامر رفت .اما عبدهللا ابن خازم را که مرد آزموده و دالوری بود ،با چهار هزار لشکريان خويش که هر يکی بر سر نيزه های خود پارچه روغندار افروخته يی داشتند ،شبانگاهان بر لشکر قارن شبيخون زدند و عده ء از آنان را بکشتند که در جمله خود قارن هم در ميدان نبرد سر بداد ،و قوای عرب اسيران فراوانی را گرفتند 141 » . اکنون برای آنهايی که ادعای غيرت می کنند و گلو می درند که با اجنبييان سر سازش ندارند چگونه می توانند شبيخون های اعراب مسلمان را بر هموطنان خويش توجيه نمايند .چگونه می توانند که قبول نمايند که به همان عربها يی صلوات بفرستند که آمده بودند و امير کشور شان بودند و زن و دختر و فرزندان ملت شان را به کنيزی و غالمی برده اند .در تاريخ طبری می خوانيم که . . . « :و قتی مقدمه سپاه وی ( خازم ) به اردوگاه قارن رسيد . . .ابن خازم با مسلمانان دررسيد و قارن کشته شد و دشمن هزيمت شد که تعقيب شان کردند و چنانکه می خواستند کشتار کردند و اسیر گرفتند .بگفته ء يکی از پيران بنی تميم مادر صلت بن حريث از اسيران سپاه قاران بود و نيز مادر زياد بن ربيع و مادر عبدهللا عون بن فقيه ،از آنها بودند .ابن خازم خبر فتح را برای ابن عامر نوشت و ابن عامر او را در خراسان نگهداشت و مردم بصره پيوسته با آن کسان از مردم خراسان که صلح نکرده بودند ،غزا می کردند و چون باز می گشتند چهار هزار عقبدار بجا می گذاشتند 142» . قیام پیژن خراسانی :
و بدين گونه اعراب مسلمان نامردانه مردم سرزمين مارا قتل عام کردند و زنان و دختران را به کنيزی و گناه بردند .پس از شکست قيام قارن و کشتار بيرحمانه و اسالمی اعراب ،موقتأ قيامهای سازمان يافته و منظم مردم کشور ما قطع ميگردد . گرچه در شاهنامه فردوسی بزرگ از قيام پيژن يکی از سرداران خراسان نام برده شده است .اما بنا بر روايت شاهنامه فردوسی اين قيام بيشتر از آنکه عليه اعراب باشد عليه مستعربه يی به نام ماهويه سوری است که خود حاکم تعيين شده ء يزدگرد ساسانی در مرو بود و تسليم اعراب گرديده بود .همين که ابن عامر قصد اشغال مرو را می کند ،اين مرزبان دست نشانده بيشرمانه برای حفظ مقام و منافع خود حاضر می شود که دختران خراسانی رابه اعراب به عوض مال نقد جزيه بدهد و قدرت خويش را حفظ نمايد .بالذری در تاريخ فتوح البلدان می نويسد : « صلح مرو به کنيز و غالم و چار پا و متاع انجام شد .چه اين قوم را در آن روزگار نقدی نبود 143» . بعد از اين معامله ء ننگ آلود ،همين که عثمان بن عفان داماد پيغمبر اعراب و خليفه سوم به قتل می رسد و داماد ديگر همين پيغمبر علی بن ابی طالب زمام قدرت را به دست می گيرد ،ماهويه سوری سراپا کنده خود را به کوفه می رساند واظهار بنده گی خويش را با خليفه عرب علی تجديد مينمايد ،از فحوای تاريخ در اين رابطه بر می آيد که ماهويه نزد علی از آن رفته است که فرمان نه تنها مرو را بلکه از همه خراسان را بگيرد .احمد بن يحيی بالذری می نويسد : « هنگامی که علی بن ابيطالب به روزگار خالفت خويش در کوفه بود ،ماهويه مرزبان مرو به خدمت وی شد ،علی به دهقانان و اسواران و دهساالران نامه نوشت که جزيه بدو پردازند .اهل خراسان سر باز زدند » 144 اين امر به اضافه معامله ننگين که با ابن عامر به بهای ناموس مردم بسته بود ،خشم مردم را بر می انگيزد و عليه او تحت قيادت پيژن خراسانی قيام می نمايد .گزارش اين قيام غرور آفرين را فردوسی بزرگ شاهکارانه در شاهنامه نوشته است که اينجا به اختصار نقل می شود : ............ کسی آمد به ماهوی سوری بگفت ــــ که شاه جهان گشت با خاک جفت
47
.....................
به هرسو فرستاد مهر نگين ــــــ همی رام گردد برو بر زمين
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
کنون سوی جيحون نهاده ست روی ــــــ به برخاش با لشکر جنگجوی بپرسيد بيژن که تاجش که داد ـــــ بر او کرد گوينده آن کار ياد ......... چو بشنيد بيژن سپه گرد کرد ــــــ زترکان سواران روزنبرد زقچقار باشی بيامد دمان ـــــــ نجست ايچ گونه بره بر زمان چو نزديک شهر بخارا رسيد ــــ همه دشت نخشب سپه گستريد از آن پس بپرسيد کز نامدار ــــ که ماند ايچ فرزند کايد بکار جهاندار شه را برادر بدست ـــــ پسر گر نبود دختر بدست که او را را بياريم ياری دهيم ـــــ به ماهوی بر کامگاری دهيم بدو گفت برسام کای شهريار ـــ سر آمد برين تخمه بر روزگار بر آن شهر ها تازيان راست دست ـــ که نه شاه ماند نه يزدان پرست ........ چو بيژن سپه را همه راست کرد ــــ با يرانيان بر کمين خواست کرد ببر سام فرمود کز قلبگاه ـــــ بيکسو گذار آنک داری سپاه نبايد که ماهوی سوری زجنگ ــــ بترسد بجيحون کشد بيدرنگ ........ همانگه زببژن رسيد آگهی ـــــ که آمد بدست آن نهانی رهی گنهکار چون روی بيژن بديد ـــ خرد شد ز مغز سرش نا پديد بدو گفت بيژند که ای بد نژاد ـــ که چون توپرستار کس را مباد 145 . پيژن ،ماهويه ِ سورا به محکمه می کشاند و يکايک گناه او را به او باز می گويد ،ماهويه سوری نيز به جنايات خود اعتراف ميدارد ،اما از ترس اين که زنده پوستش کنند خايفانه می گويد : بدين بد کنون گردن من بزن ـــ بيانداز در پيش اين انجمن و پيژن پاسخ می دهد : چنين داد پاسخ ايدون کنم ــــ که کين از دل خويش بيرون کنم به شمشير دستش ببريد گفت ــــ که اين دست را در بدی نيست جفت چو دستش ببريد گفتا دو پا ــــ ببريدند تا ماند ايدر بجا بفرمود تا گوش و بينيش پست ــ بريدند و خود بارگی بر نشست
48
سه پور جوانش به لشکر بدند ـــ همان هرسه با تخت و افسر بدند
همان جايگه آتشی بر فروخت ـــ پدر را و هرسه پسر را بسوخت
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
از آن تخمه کس در زمانه نماند ـــ وگرماند هر کو بديدش براند که نفرين برو باد وهرگز مباد ــــ که اورا نه نفرين فرستد بداد کنون زين سپس دور عمر بود ــــ چو دين آورد تخت منبر بود 146. از قيام دليرانه قارن هراتی عليه اعراب و نبرد انتقامجويانهء پيژن خراسانی بر عليه ماهويه سوری اين نتيجه حاصل می شود که خراسانيان هرگز حاضر نبوده اند که سلطه اعراب را بپذيرند و آنها به قيمت جان خويش از ناموس دين و شرف ملی خويش پاسداری می نمودند و به آنهاييکه با بيگانه گان جهت منافع شخصی خويش منافع ملی را زير پا می گذاشتند چنان می کردند که پيژن با ماهويه کرد و انتقام صد ها مرد و زن خراسانی را که به برده گی و کنيزی به اعراب داده بود مردانه وار گرفت. بررسی های تاريخی چنان که گفته شد به وضاحت نشان می دهد که اعراب قصد هيچگونه اشاعه دين را نداشته اند ،جز چپاول سرزمين ها به بهانه دين که خود از آن دين نه تنها که آگاهی نداشتند که معتقد هم نبودند که اين دين همانا اسالم است .اکنون اوراق تاريخ را جهت اثبات اين ادعا ورق می زنيم تا معلوم گردد که آيا مسلمين جز اخذ جزيه و چپاول هدفی ديگری داشتند که امروز آنهارا مردم ما مقدس می شمرند ؟ تعیین جزیه از سوی اعراب مسلمان باالی مردم ما : در فتوح البلدان بالذری آمده است که «:گويند ابوموسی اشعری ،عبدهللا بن بديل بن ورقا ء خزاعی را روانه جنگ کرد . عبدهللا به کرمان رفت و از آنجای به طبسين شد .طبسين ،دو باروست که يکی را طبس گويند و ديگری را کرين .انجای گرم سير است و دارای نخلستان ها و آن دو دژ دروازه های خراسان اند .عبدهللا غنيمتی از آنجا بدست آورد .سپس گروهی از مردمان طبسين نزد عمر بن خطاب شدند و در مقابل شصت هزار درم ،يا به قولی هفتاد وپنچ هزار ،صلح کردند عمر ايشان را صلحنامه بداد. توجه کنيد که عمر خليفه حرفی از اسالم به ميان نمی آورد فقط تعيين جزيه می کند ،و کاری به دين و آئين مردم ندارد. ابن عامر سپاهی به فرماندهی اوس بن ثعلبه بن رقی ،يا به قولی خلی بن عبدهللا حنفی ،روانه ءهرات کرد ،چون خبر به مهتر هرات رسيد ،نزد ابن عامر شد و بربادغيس و پوشنگ با وی صلح کرد ،اما طاغون و باغون که در پيمان صلح ذکر نشده بود به جنگ گشوده شد .و اين صلحنامه يی است که ابن عامر نوشت : صلحنامه ابن عامر: { بسم هللا الرحمن و الرحيم ! اين فرمان است که عبدهللا بن عامر به سوی مهتر هرات و پوشنگ و بادغيس فرستد .وی را فرمان دهد که از خدای بتر سد و مسلمانان را ياور و رهنمون باشد و سرزمين هايی را که در دست خويش دارد آبادان کند « .عبدهللا» بر هرات ،چه دشت ها و چه کوههای ان با وی صلح کرد تا وی جزيه يی را که صلح بدان انجام شده است ادا نمايد و خود آن مال را به تناسب مقدار زمين ها از مردمان بستاند .و هر کس از آنچه بر عهده دارد سر باز زند ،او را عهد و ذمه يی نباشد . اين صلح نامه را ربيع بن نهشل نگاشت و ابن عامر بر ان مهر نهاد }.و نيز گويند که ابن عامر خود با سپاهی عظيم به هرات رفت .نخست با اهل آن بجنگيد ،سپس مرزبانان به هزار هزار درهم بر هرات و پوشنگ و بادغيس با وی صلح کردند » . 146 به ظر ميرسد که بند دوم نقل بالذری درست تر باشد که هرات را ابن عامر به جنگ وادار به جزيه نموده است ،زيرا طبری هم در جلد پنجم صفحه 2156می نويسد که ( . . .هبطاليان که مردم هرات بودند به مقابلهء وی آمدند که احنف با آنها جنگ کرد و هزيمتشان کرد ،آنگاه ابن عامر به نيشاپور آمد ) .نامه ء ابن عامر ،ماهيت نيات اعراب را بازهم آشکار می سازد که آن عبارت بوده از اين که هللا وقتی ديگران را نمی ترساند که با اعراب ياور باشند و در چپاول و جنگ و جزيه بپردازند ،ضرور نيست که هللا را به خدايی قبول نمايند .
49
بالذری در ادامه می نويسد « :پس از فتح مرو ،ابن عامر ،احنف بن قيس را روانه ء تخارستان کرد .احنف بيامد تا به موضع رسيد که آنرا قصر احنف گويند .و ان بارويی است در مروالرود که روستای بزرگ دارد مشهور به رستاق احنف .و آن را شق الجرد نيز گويند .احنف آن دژ را محاصره کرد تا اهل آن به سه صد هزار درم صلح خواستند .احنف فقط مقصد سه صد هزار درم را داشت او به به منظور اشاعه دين وظيفه نداشت.
سپس احنف به مروالرود شد .اهل آنرا به محاصره گرفت .مردمان مرالرود جنگ عظيم بکردند تا سر انجام از مسلمين شکست خوردند و نا گزير به حصار پناه بردند .مرزبان آنجايی که ازفرزندان يا از خويشان باذام فرمان روای يمن بود ،نامه به احنف نوشت که { اسالم باذام مرا به صلح دعوت می کند }.و احنف به شصت هزار درم با ايشان صلح کرد .مدائنی گويد :گروهی گويند صلح به ششصد هزار درهم انجام شد و گويد احنف را سپاهی از سوران بود آن سپاهيان ،نخست روستای بلخ را گرفتند و ازآن مواشی بسيارآوردند و صلح پس از اين واقعه انجام شد .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
خواننده خود قضاوت کند که ايا اين عرب ها برای پياده نمودن دين آمده بودند ؟ اهل تخارستان ،مهيای جنگ با مسلمين شدند .اهل جوزجان و تالقان و فارياب و اهل بالد اطراف همه فراهم آمدند ،سپاه آنان ، سی هزار مرد شد .اهل چغانيان نيز به آن سپا ه پيوستند و اينان در جانب شرقی رود مرغاب جای داشتند .پس احنف به منزلگاه خويش باز گشت .اهل آن دژ به پيمان خود وفادار مانده بودند . . .لشکريان احنف پنچهزار مسلمان بودند .چهار تن عرب و هزار تن از پارسیان نومسلمان .مسلمين به سرعت تمام کشتار می کردند و به هر جای و هر کس که می خواستند شمشير می کوفتند .پس از آن نبرد احنف به مروالرود بازگشت .گروهی از دشمنان ،به جوزجان شدند .احنف ،اقرع بن حابس تميمی را با سوران به آنجای فرستاد . . .انگاه اقرع بيامد و در جوزجان به سپاه دشمن رسيد .سپاهيان مسلمان ،نخست به جنگ و گريز پرداختند .سپس هجوم آوردند و سپاه کافران را بشکستند و جوزجان را فتح کردند 144 . مالحظه می کنيد که مسلمين مانند گرگ درنده يی مردم جوزجان فارياب تالقان و فارياب را می دريدند و به قتل می رساندند . زن و فرزندان شان را به کنيزی و غالمی به عربستان می فرستادند و چه ناجوانمردانه است اگر امروز مردم اين سرزمين ها خون نياکان خويش را فراموش نموده نماز عرب بخوانند و به سوی خاک عرب سر بنده گی به خاک سايند . ابن اثير در تاريخ کامل جلد چارم ص 1655کشتار مردم فارياب و جوزجان و تالقان رابه دست عربهای مسلمان نيز تاييد می نمايد .در همين تاريخ دونقل جالبی است که يکی بيانگر خونخواره گی ،و ديگری مبين جهالت عرب ميباشد که ما اين دو گزارش را اينجا نقل می نمايم : « ابن عامر لشکری ديگری به فرماندهی عبدهللا بن خازم سلمی به سرخس فرستاد .سپاهيان با مردم آن جنگيدند وآنگاه سرخسيان بر پايه ء زينهار دادن صد مرد خواستار آشتی شدند .خواسته های او را پذيرفتند .مرزبان آنجا بر اين پايه با ايشان پيمان اشتی بست وصد مرد را نام برد و خود را نام نبرد .عبدهللا او را کشت و به زور به سرخس در آمد 142» .ريختن خون انسان يکی از شيوه های عمل مسلمين به ويژه اعراب مسلم برای تحميل کردن خويش بر مردم به شمار می آيد و اين يگانه امکان بود که با تکيه بدان مردمان ساير جوامع را برده و بنده می ساختند .حمله اعراب بر خراسان و هچنين ساير کشور ها نمونه کامل از فاشيزم اسالمی را در تاريخ به نمايش گذاشته است .و همچنان جهل و ترفند های دين آنان مدتی برعقل و قلب مردم سنگينی می نمود .نمونه يی از جهالت و بی خبری آنان را ميتوان از اين گزارش ابن اثير که محمد بن جرير طبری نيز در تاريخ طبری جلد بنجم ص 2164هم نقل نموده است ،دريافت . جشن مهرگان و اعراب : ابن اثير می نويسد : « احنف بسوی بلخ بازگشت و ديد که اسيد ان را به آشتی گرفته است .هنگامی که او همسازی خويش را با آشتی ايشان آگهی می کرد ،جشن فرخنده ء مهرگان اين مردم فرارسيده بود ،ايشان ارمغان های فراوانی از درم و دينار و دام و ستور و اوند رخت و جز آن برای وی آوردند .او گفت :اين هارا در پيمان آشتی خود نگجانده بوديم ! گفتند :راست است ،ولی اين کاری است که در اين روز با فرمانروايان خود می کنيم . گفت :اين چه روزی است ؟ گفتند :مهرگان. گفت>.نمی دانم که اين چيست ،اما خوش ندارم آنرا رد کنم شايد جزو حق من است ،آنرا می گيرم و جداگانه نگاه ميدارم تا بيبينم
50
انرا گرفت تا احنف آمد و اسيد آنچه رفته بود به وی گزارش داد .احنف از بلخيان پرسش کرد و ايشان همان را گفتند که به اسيد گفته بودند .او آن ارمغانها را نزد ابن عامر برد و گزارش داد .ابن عامر گفت :ای ابی بحر آنها را برگير 114 » .
اين جای تعجب ندارد ،زيرا پيغمبر اعراب که مدعی آن بود که به معراج رفته و از هفت آسمان ديدن کرده و به تمام رازهای کائنات پی برده از نوروز که در همسايه گی اش با شکوه خاص بر گزارمی شد آگاه نبود و نمی دانست که نوروز چيست . چنانچه ابوريحان البيرونی در کتاب آثارالباقيه در صفحه 35می نويسد :
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
« عبدالصمد بن علی در روايتی که آنرا به جد خود ابن عباس ميرساند نقل می کند که در نوروز جامی سيمين پر از حلوا برای پيغمبر آوردند و آنحضرت پرسيد :که اين چيست ؟ گفتند امروز نوروز است .پرسيد که نوروز چيست ؟ گفتند عيد بزرگ ايرانيان است ». اين ها همه واقعيت های تاريخ اند که اندکی توجه به آنها انسان را به اصل و ماهيت اسالم اعراب آشنا ميسازد. چنانکه مالحظه گرديد در زمان عثمان بن عفان خليفه سوم مسلمين درحمله به خراسان لشکريان متجاوز عرب که امروز ادعا می شود که برای ترويج دين آمده بودند هيچگونه نامی از دين نمی برند ،آنچه است مسأله اخذ جزيه و تعيين باج و خراج ،و کنيز گيری و غالم ستانی است و در يک کلمه کشور گشايی و غارت کشور هاست . خالفت علی ابن ِابیطالب .: پس از آن که عثمان خليفه مسلمين بدست خود مسلمين بی آنکه در نظر داشته باشند که داماد دومرتبه يی پيغمبر و خليفت المسلمين را به قتل می رسانند وآاتش دوزخ را نصيب می شوند به قتل می رسد که اين عمل در ذات خويش نشان می دهد که ترفند های جنت و دوزخ اسالم در نزد اعراب مسلم بی معنی بوده است ،نوبت به داماد ديگر پيغمبرعلی بن ابی طالب می رسد .فرا رسيدن نوبت خالفت به علی اغاز مرحله ء اختالفات سازمان يافته قبايل عرب ميتواند به شمار رفت .به ويژه اختالف قبيله و قوم محمد ،بنی هاشم و قوم وقبيله ابوسفيان ،بنی اميه .اينجا قصد بر اين نيست که شمشير زنی های گروه علی و معاويه را بررسی کنيم .گرچه که مکث روی اين اختالفات و جنگ های اين دو قبيله ميتواند مبين بهترين اسناد و مدارک منطقی و تاريخی دال بر افشای اسالم باشد .زيرا نشان ميدهد که مسأله تکيه به يک دين يعنی اسالم فقط بهانه بوده و قتی پای منافع مطرح می شود نه کسی زن پيغمبر عايشه يا ام المومنين را می شناسد نه داماد او را و نه عشره مبشره را .همه يکديگررا می کشند تا به قدرت دست يابند .چنانچه که حمدهللا مستوفی در تاريخ گزيده نقل می کند « :طلحة بن عبيدهللا بن عثمان بن عمر{ عم زاده پدر} ابوبکر ،و منکوحه ء او حمنه بنت جحش ،دختر اميه ،عمه رسول هللا بود و خواهر زينب ،حرم رسول هللا در حرب جمل کشته شد» 111 اکنون گفتگوی دو عشره مبشره را در جنگ جمل از تاريخ کامل به خوانش می نشينيم « :سعيد بن العاص با زبير و طلحه گوشه کرد و گفت :با من راست بگوييد ،اگر پيروز شويد ،فرمانروايی را بدست کی می دهيد ؟ گفتند :به هريک از ما دو تن که مردم او را برگزيند .گفت :بايد به پسران عثمان دهيد که شما به خون خواهی او بر آمديد . گفتند :پيران مهاجران را رها کنيم .فرمانرانی را به بی پدران بدهيم 112 » . مالحظه ميشود که دفاع از عثمان هم بهانه بوده است و طرفداران عثمان خود در پی رسيدن به قدرت ،قتل عثمان را وسيله ساخته و عليه علی که طرف ديگر مدعی قدرت بود بپا خاستند .سوال اين است که اين دو عضو عشره مبشره که محمد برايشان بهشت را قطعی وعده داده بود پس از خصومت شان با علی و عثمان بازهم جنتی خواهند بود يانه ؟. علی با وجود جنگ های ذات البينی قبيله يی در داخل جزيرةالعرب از مسألهء تداوم غارت خراسان غافل نبود .بالذری می نويسد «:علی بن ابيطالب در روزگار خالفت خويش در کوفه بود ،ماهويه مرزبان مرو به خدمت وی شد .علی به دهقانان و اسوران و دهساالران نامه نوشت که جزيه بدو پردازند .اهل خراسان ،سر باز زدند .پس علی جعده بن هبيره مخزومی را که پسر ام هانی دختر ابو طالب بود بدانجای فرستاد .اما فتحی دست نداد و آمر خراسان همچنان پريشان بود تاعلی کشته شد » 113 در مورد قتل وکشتار مردم خراسان به دست جعده منابع کافی در دست نيست .اما از روايت تاريخ طبری بر می آيد که که در مرو جنايت بسياری را مرتکب گرديده است .چنانچه وقتی عربی ديگری بعدآ موظف کشتار مردم می شود دودختر از شاهدخت های خراسان را به کنيزی گرفته و نزد علی می فرستد .اين قضيه نشان می دهد که مردم با جعده نيز بايد نبرد های بسيار کرده باشند .در تاريخ طبری نوشته شده است که «:وقتی علی از صفين باز گشت ،جعده بن هبيره مخزومی را سوی خراسان فرستاد که تا ابر شهر رفت که مردم آن کافر شده بودند و مقاومت می کردند .جعده پيش علی باز آمد که خليده بن يربوعی را فرستاد .خليدة مردم نيشابور را محاصره کرد تا به صلح آمدند .مردم مرو نيز با وی صلح کردند .دودختر از شاهزاده گان به دست وی افتاد که به امان تسليم شده بودند وآنها را پيش علی فرستاد که گفت مسلمان شوند و شوهرشان دهد .
51
گفتند :دو پسر خود را شوهر ما کن .
اما علی نپذيرفت .يکی از دهقانان گفت « :آنها را به من ده که اين حرمتی است که با من می کنی »
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
علی دو دختر را به او داد که پيش وی بودند و ديبا برای شان می گسترد و در ظرف طال غذا می داد .پس از آن سوی خراسان باز گشتند 114 » . ازراويت طبری و بالذری بر می آيد که مردم خراسان تاقتل علی همچنان بر عليه اعراب به قيام های ناسازمان يافته می پرداختند .عامالن علی به دستور وی بايد در خراسان قتلها و کشتار های بسياری کرده باشد که اسارت دو شاهدخت بلخ مبين صحت اين گفتار می تواند باشد .اما چه با ناموس مردی بوده آن دهقان خراسانی که نگذاشت ناموس سرزمينش در بازارکنيز فروشان کوفه به دست اعراب افتد و نماز عرب خوانند .وايکاش دهقان زاده های امروزه نيز ميراث آن پدر پيررا از گنجينه های تاريخ پيدا کرده و به ارث ببرند وطوق غالمی دين و فرهنگ عرب را بدور اندازند . باوجودی که از تجاوزات ساالران علی در خراسان گزارشهای اندک باقی مانده که اين غيبت گزارش ها را در اثر يک سلسله عوامل و گرايشهای مذهبی و جانبداری فرقه يی می توان پنداشت ،با آنهم در فتوح البلدان بالذری از جناياتی که در اين دوره در قيقان سند ،ساالران علی مرتکب شده اند تذکر به عمل آمده است .چنانکه نوشته شده است « :حارث بن مره عبدی ،به فرمان علی لشکر به سند کشيد و پيروز شد ،غنيمت بسيار و برده گان بی شمار به دست آورد .تنها در يک روز ،هزار برده ميان ياران خويش بخش کرد 115 » . اين است نمونه کارهای مرتضی علی .او نيز نه به دين می انديشيد ونه به خدا ،هدف او هم پر کردن خزانه ء عرب از راه اخذ جزيه و گرفتن برده و کنيز بنا به شعار دين اسالم بود .در تداوم شعار اسالم به وسيله اعراب مسلمان ،بالذری در ادامه به عهد معاويه بن ابی سفيان که بعداز قتل علی به خالفت رسيد و خسربره پيغمبر مسلمانان می شد می پردازد . خالفت معاویه بن ابی سفیان: معاويه بن ابی سفيان بن حرب بن امية بن عبد شمس ،مادرش هند دختر عتبة بن ربيعة بن عبد شمس بود .هند مادر معاويه همان زنی است که در جنگ احد گوش و بينی حمزه کاکای محمدرا مثله کرده و گردن آويزخويش ساخته بود .چنانچه در تاريخ طبری جلد سوم ص 1434نوشته شده است « :صالح بن کيسان گويد :هند دختر عتبه و زنانی که همراه وی بودند به مثله کردن مسلمانان مقتول پرداختند و گوش و بينی بريدند و هند از گوش و بينی مقتوالن خلخال و گردن بند ساخت و خلخال و گوشوار خويش را به به وحشی غالم جبير بن مطعم بخشيد ،و کبد حمزه را در آورد و به دندان بخاييد و نتوانست خورد و انرا بينداخت ».و شوهر هند که ابوسفيان پدر معاويه بود از اين عمل بدش نيامد و گفت که « :کشته گان شما را مثله کرده اند ،من نگفته بودم ،اما بدم نيامد ».بعد ها محمد بنا بر تامين منافع خويش خانه اوسفيان را مانند کعبه پناه گاه قرار می دهد .و هند که مانند شوهر ش با اسالم دشمنی داشت مادر امير المومنين می شود .معاويه را تا آخر عمر اطرافيانش به حيث مسلمان نمی شناسند با انکه امير المومنين هم بود .و معاويه هر گز کسانی را که بنا بر ملحوظات پيروی محمد می نمودند در قدرت شامل نمی کرد ، بهترين ياور او عمرو بن عاص بود که به وسيله همين عمرو بن عاص به خالفت هم رسيد .معاويه عمرو را به پاس خدمتش حکومت مصرداد .در باره عمرو در کتاب مروج ذهب مسعودی در جلد دوم ص 26نوشته شده است که « پدر ش از آنهايی بود که پيمبر را ريشخند کرده بود و آيه { ان شانئک هو االبتر } يعنی عيب جويی تو بی دنباله است ،در حق او آمده است . . . عمرو بعد از مرگ سيصد و بيست و پنچ هزار دينار طال و هزار درهم نقره به جای نهاد و مستغالت او د مصر دويست هزار دينار در آمد داشت و ملک معروف او که وهی نام داشت ده ميليون درم ميارزيد ». معاويه در زمان خالفت خويش عبدهللا بن عامر بن کربز را والی بصره ساخت .يعقوبی در جلد دوم تاريخ خويش در ص 145 می نويسد ( « :معاويه ) عبدهللا بن عامر بن کربز را والی خراسان کرد و چون به آنجارسيد ، ،عبدالرحمن بن سمره را به خراسان فرستاد و او همراه عبدهللا بن خازم سلمی به بلخ و کابل لشکر کشيد ،پس بلخ را به جنگی سخت گشود و رهسپار کابل شد و چند شب آنرا محاصره داشت ،سپس دروازه بان شهر نزد وی آمد ،پس برای او چيزی معين کرد تا دروازه را گشود و جنگ بداخل شهر کشيده شد ،سپس خواستار صلح شدند ،پسر سمره با آنها صلح کرد و باز گشت و پسر خازم را در خراسان به جای گذاشت ». بالذری در فتوح البلدان می نويسد :معاويه بن ابی سفيان قيس بن هثيم سلمی رابر خراسان گماشت .اهل بادغيس و هرات و فوشنگ و بلخ ،هنوز دست از شورش بر نداشته بودند .قيس ،به بلخ شد و نوبهار آن را ويران کرد .اين کار به دست عطا ء بن صائب موالی بنو ليث انجام شد 116 ».
52
محمد بن جرير طبری در تاريخ طبری جلد هفتم ،ص 2624و ابن اثير در تاريخ کامل جلد هفتم ،ص ، 2433از امارت قيس بن هثيم در خراسان و ويرانی نوبهار بلخ خبر می دهند .از روی گزارشات مستند تاريخی ،اين جنايت يعنی ويرانی بلخ درزمان خالفت معاويه صورت گرفته است ونمی توان اين جنايت را در تاريخ کشور مان دست کم گرفت.
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
نوبهار بلخ : يکی از جنايات بزرگ تاريخ که نبايد فراموش بشريت شود همانا ويران نمودن نوبهار بلخ در زمان امارت قيس بن هثيم بدست عطاء بن صاحب ،در زمان خالفت معاويه است .که از ان روز تا به حال چه ناجوانمردانه و جبونانه از آن عمل غير انسانی و نابخردانه اعراب کوچکترين نکوهش به عمل نيامده است و به مثابه ء غارت و ويرانی تمدن وفرهنگ چندين هزار سالهء ما بدست اعراب مسلملن تقبيع نگريده است .در حالی که وقتی پای منافع و سياست های مزورانه در ميان کشيده می شود آنگاه است که بياد افتخارت ملی می افتند و يکسره حتی هللا پرستان بت پرست می شوند و به ويرانی بت های باميان اشک تمساح می ريزند؛ در حالی که ويرانی بت های باميان درزمان گروه طالبان تدوام همان جناياتی بوده است که هزار و چند صد سال پيش اعراب مسلمان در کشور ما مرتکب گرديده اند .بدون هيچ ترديد ميتوان گفت که اگر زمانی فرا رسد که مردم به تاريخ خود رجوع نمايند و از جناياتی که اعراب نسبت به ايشان روا داشته آگاه گردند و بدانند که به چه قيمت اسالم بر آنها تحميل گرديده ، آن بها را با نثار نفرت و انزجار به اعراب مسلمان باز پس خواهند فرستاد .اما افسوس که مجال انديشدن و فرصت بيرون شدن از قفس تنگ را با تهديدشمشير برای مردم نمی دهند .به همين لحاظ است که از مجموع جامعه ء ما همين اکنون %22مردم افغانستان نمی دانند که پيش از اسالم چه دين داشتند و چه فرهنگی .از هويت ملی آئينی و فرهنگی خويش در پيش از اسالم بی خبر اند ،اما آنچه می دانند تاويل و تفاسير اعراب است که به خورد شان داده شده تا طوطی وار آن را باز خوانی و باز گويی کنند .يکی از اين موارد همانا معبد نوبهار است که بنا بر تفاسير عرب و مستعربه ها اين معبد را معبد بودايی می خوانند ،تا بدين طريق توانسته باشند مسير هويت ما را به کژراهه برده باشند .حقيقت امر اين است که بنا بر مالحظات تاريخی آئين و کيش مردم ما در پيش از اسالم ،معبد نوبهار نمی تواند که معبد بودايی بوده باشد .اين فتنه اعراب است که اين عبادتگاه زرتشتيان را معبد بودايی قلمداد کرده اند .اعراب پس از آنکه همه منابع و موخذ ها و نشانه های بازتاب دهنده ء تاريخ و هويت مردم ما را نابود کردند آنچه خود می خواستند ساختند و با زور شمشير باالی مردم ما قبوالندند ،حتی پسانتر هم اگر حرفی که حقايق را بيان می نمود آنرا واژگونه می ساختند ،بگونه مثال ،چنانچه که اين کار در مورد شاهنامه ء فردوسی هم کرده اند .مثأل اين بيت شاهنامه را که می گويد : « کنون نو شود در جهان داوری ــــ چو موسی آيد به پيغمبری پديد آيد آنکس زخاور زمين ــــ نگر تا نباشی با او به کين بدو بگرو آن دين يزدان بود ــــ نگه کن ز سر تا چه پيمان بود آشکار است که مصرع دوم بيت نخسين چنين است : چه زرتشت آيد به پيغمبری . که بی گمان از زبان فردوسی و در سرودن حماسه ملی ايران اشاره به پيغمبر ايران زمين ( آريانا) می شود ،ورنه ـ نه موسی در خاور زمين بوده که فردوسی از آن محدوده ء جغرافـيايی سخن می گويد و نه هيچ ارتباط و پيوندی با عصر و زمان منوچهر داشته است116 » . از اين نوع تقلب ها و نيرنگ بازی ها به خاطر مغشوش کردن تاريخ سرزمين ما بسيار از سوی اعراب و متعربه های مزدور شان صورت گرفته است . گفته شد که بلخ زادگاه آئين و فرهنگ زرتشتی است .زرتشت بزرگ در بلخ دعوت به آئين خدا پرستی راآغاز نمود و مردم به آن دين خداگرايانه پيوستند .اين آئين خرد گرايانه و خدا پرستانه بعد ها در اثر پاکی و درستی نه تنها دين مردم افغانستان را تشکيل ميداد ،بلکه گرويده ء اين آئين بخش های بزرگی از هندو چين ،جنوب ،غرب ،شرق و شمال خراسان نيز گرديد .اين آئين چنان ريشه در قلب ها و اذهان مردم افغانستان داشت که تا پنجصد سال مردم با خون خويش از آن دفاع کردند يعنی شش نسل بعد از تجاوز اعراب با وجود شمشير کشی ها ی اعراب ،مردم از دين خويش در برابر اعراب دفاع می نمودند که ذکرآن در جلد اول اين کتاب رفته است .
53
نکته يی که اينجا نا گفته نبايد گذاشت اينست که در افغانستان جز اسالم ديگر هيچ دينی به زور شمشير وارد نشده است ،فقط اسالم است که زير اين عنوان به قتل و غارت و و حشت وو يرانی پرداخت تا بر مردم که به خاطر زنده ماندن راه ديگری سراغ نداشتند خود را تحميل نمود ،و بعد اين دين به عادت مردم تبديل گشت يعنی مردم ناخواسته به ان معتاد شدند .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
اشاعه دروغ پراگنی و تحريف حقايق يکی از خصوصيات بارز و حيل ذاتی اعراب مسلمان و مستعربه های بومی در طول تاريخ ظهور اين دين بوده است ،و اين صرف به منظورآن است تا توانسته باشند قامت های بيروح و بی خون دروغ و ريای خويش را با روح و رنگ حقيقت جلوه گر ساخته باشند.بدين منوال ديده می شود که بهجای نام زرتشت موسی می نهند و آتشکده را بتکده می سازند . چنان که گفتيم نوبهار بلخ اولين عبادتگاه يزدان پرستان در بلخ بوده است .مردم افغانستان در اين عبادتگاه خدا را در روشنی خورشيد وآتش به پرستش می نشستند و خورشيد و نور را تجليی از ذات يزدان بر می شمردند .به وسيله نور به خدا تقرب می جستند .چنانکه مسلمانان امروز هم به و سيله (سنگ سياه ) که در کعبه است هللا خويش را پرستش می کنند که اين پرستش ادامه همان عقايد بت پرستانهء اعراب می باشد .اما خدا پرستان واقعی را در پيش از اسالم عقيده بر اين بود که خورشيد شب و روز و در همه جا پيداست .چنانکه نور خورشيد را شب در ماهتاب و ستاره ها ميتوان ديد و زمين به پرستش خورشيد در حرکت هميشه گی قرار دارد .بنابرين خورشيد تجلی خدا است و خدا خانه و يا مکان خاصی برای پرستش خويش تعيين نکرده است .اگر او مکان مشخصی در سر زمين مشخصی تعين نمايد پس او مربوط همان يک مکان می شود و از صفت خدای همه عالم بودن عاری می شود . آئينی که خورشيد را مظهر تجلی خدا ميدانست به نام آئين ميترايی در افغانستان بود .که در باره آن صحبت نموديم .دقيقی بلخی و فر دوسی طوسی هم به اين مسأله پرداخته اند .دقيقی بلخی اشارت روشنی بر نوبهار بلخ و رواج آئين ميترايی در بلخ که پيش از به قدرت رسيدن ساسانيان پايتخت آريانا بود و هنوز فارس يا ايران امروزی يکی از واليت های کوچک ان به شمار می رفت ،دارد .دقيقی بلخی بزرگ می گويد : چو گشتاسب را داد لهراسب تخت فرود آمد از تخت و بر بست رخت ببلخ گزين شد برآن نوبهار که يزدان پرستان بدان روزگار مر آن جای را داشتندی چنان که مر مکه را تازيان اين زمان بدان خانه شد شاه يزدان پرست فرود آمد از جايگاه نشست بست آن در آفرين خانه را نماند اندرو خويش و بيگانه را بپوشيد جامهء پرستش پالس خرد را چنان کرد بايد سپاس بيفگند ياره فروهشت موی سوی روشن دادگر کرد روی همی بود سی سال پيش به پای
54
برينسان پرستيد بايد خدای
نيايش همی کرد خورشيد را
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
چنان بوده بود راه جمشيد را114 . با اين شهادت و کالم انکار ناپذير حضرت دقيقی جای برای بحث بيشتر باقی نمی ماند . در زمان لهراسب ،حضرت زرتشت به پيغبری معبوث می شود و با حفظ قدسيت آئين ميترايی ،نوبهار بلخ به معبد زرتشتی تبديل می يابد .اين معبد با وجود آنکه بدست اعراب تخريب گرديد با آنهم تا بيشتر از يک قرن ديگر بعد از تجاوز اعراب همچنان عبادتگاه مردم خدا پرستی که به هللا پرستان تسليم نشده بودند ،بود .در افغانستان تجاوزات زيادی صورت گرفته است اما نشانه از آن وجود ندارد که تجاوزات به بهانه دين صورت گرفته باشد ،همه اديان در هر نقطه از جهان و در همه دوره های تاريخ که انتشار حاصل نموده بر اساس منطق و برهان مردم را مجذوب خويش نموده اند نه به وسيله شمشير و ارعاب .با شيوه شمشير و ارعاب تنها اسالم است که خود را وارد جوامع نموده است .مثأل وقتی پيروان آئين بودا و نصاری حتی يهود که وجه مشترک انديشه يی و عملی با اسالم دارد به کشور ما می آيند به هيچوجه با زور شمشير افراد و اشخاص راوادار نکرده اند که به دين آنها بگرايند و يا به خاطر قبوالندن عقيده خود قتل عام مردمان نکرده اند .مثال وقتی بوديست ها وارد شدند ،آتشکده و يا عبادتگاه های ساير اديان را ويران نکرده اند و به جای آن معابد بودايی وکليسای عيسايی نساخته اند .بنابراين نوبهار بلخ که عبادتگاه زرتشيان بود تا به حمله و تجاوز اعراب آتشکده بود و اين که آن را بتکده معرفی داشته اند توطئه اعراب مسلمان است . در مورد نوبهار بلخ عبدالحی حبيبی مينويسد « « :در عصر افسانوی که قبايل اريايی در وادی جنوب آمو نخستين بار ساکن می شدند پادشاهی که يما نام داشت و ما او را به نام جمشيد يا جم می شناسيم ،از طرف خداوند مامور گشت که در بخدی بنای نخسين مدنيت و عمران و آبادی را بگذارد 112» . بعد حبيبی به نقل از چچ نامه يا تاريخ سند از يک مولف مسلمان به نام علی بن حامد کوفی می نويسد که « :پس از ريعان آئين مزديسنا بخدی را دين بودا فرا گرفت 124». در حالی که در زمان عباسيان بنا بر شهادت تاريخ وقتی فضل بن يحيی برمکی بنا به دستور خليفه عباسی موظف می شود که به خراسان آمده و مردم اين سرزمين را نيز مانند خود در خدمت خلفای عرب قرار بدهد و در صورت عدم اطاعت بايد جزيه بپردازند وتا او بايد خزانه بغداد را از چور و چپاول مردم خراسان پر سازد به بلخ به حيث واليتدار يا والی می آيد و بسيار ننگين مردم را بر دروازه نوبهار در بلخ جمع نموده ضمن فرا خوانی مردم به اطاعت از يک دولت متجاوز و اجنبی از دين و آئين خدا پرستانه و فرهنگ نيايی خويش انکار نموده و بر عالوه آنکه اين فرهنگ و آئين را خالف ادعای آنانکه برمکيان را احياکننده ء سنت های نيايی می شمرند ،برعکس در جمع مردم بلخ از همه آنچه در گذشته اين خاندان به آن تعلق داشت آن را موجب ننگ و عار دانسته می گويد « :جد من بدين مشهور است که نوبهار که قبله مغان است بنا کرده ء اوست ،مرا کاری فرمايد که از آن عار بيرون آيم » 121 بدينگونه مالحظه می شود که نوبهار بلخ معبد بودايی نبوده بلکه محل عبادت خدا پرستان زرتشتی بوده است و آتشکده .ابن شوذب که يکی از محدثان سنت عرب به شمار می رفته است :می گويد « :ابليس را خانه در خراسان است که آن را نوبهار خوانند ،و هر سال احرام گيرند و حج آن خانه گذارند . . .چون سال شمسی نوگشتی ،از تخارستان و هندوستان و ترکستان و از بالد عراق و شام و شامات ،اکابر و اشراف آن بالد بدين شهر آمدندی و هفت روز عيد کردندی به موضع نوبهار 122 » .
55
منظور شوذب از ( چون سال شمسی نو گشتی )نوروز است و نوروز فرخنده روز مرمان سرزمين ما از يادگار های جمشيدی است و يکی از سنت های بزرگ و ارجمند زرتشتی به شمار می آيد .با آنکه اعراب مسلمان آن را تحريم کردند و مردم را مستوجب باج دهی به اعراب از طريق فرض گشتاندن زيارت کعبه نمودند ،با آنهم تا به امروز چون اين سنت بر پايه منطق و خرد استوار بود حفظ گرديد .گرچه مانند بسياری از سنت های ديگر زرتشتی رنگ اسالمی به آن بخشيده شده است .حرف اساسی اينست که نوبهار بلخ عبادتگاه زرتشتيان بوده و از مقام معنويت در تکيه بر خرد بر خوردار بوده است ،نه مانند کعبه اعراب که صرف بر بن مايه اقتصادی فرض گردانيده شده است .اما عنوان کردن نو بهاررا به بتکده بايد از توطئه اعراب مسلمان دانست که خواسته بودند با اين تفتين آگاهی نسل های بعدی مردم سرزمين مارا به کژراهه بکشانند و آئين پيش از اسالم ما را بت پرستی نشان بدهند که در اين توطئه موفق هم شدند ؛ در حالی که درتاريخ افغانستان هيچ نشانه يی از بت پرستی وجود ندارد .در کشور ما معابد بودايی و پيکره های حضرت بودا وجود داشته ،اما بتخانه و بت هايی که مثألدر کعبه پرستش می شد در کشور ما نبوده است .قزوينی در آثارالبالد می گويد که نوبهار « :بزرگترين خانه از بت خانه هاست که با ديبا و حرير و جوهرات گرنبها تزئين يافته و در اطراف آن بت ها نصب شده بود ه ،و فارس و ترک بر آن احترام می گذاشتند و حج بر آن بر قرار ميداند 123 » .
يااگر ياقوت در معجم البلدان می نويسد که « :بتکده نوبهار را مردم در مقابل خانهء خدا عبادت می کردند و گرداگرد آن بته بر افراشته بودند و اطراف آن را با ديبا و حرير آراسته بودند 124 » .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
واقعيت اين است که آگاهانه و يا غير آگاهانه در پی به بيراهه کشاندن هويت آئينی و فرهنگی مردم کشور ما بودند و آب در آسياب اعراب می ريختند تا مسير چشمه های شفاف تاريخ ما را به آسياب ادعای پوچ اعراب تغير جهت بدهند .مثأل بعيد به نظر می آيد که قزوينی نداند که نوبهار آتشکده بوده ،اما بسيار ماهرانه معبد بودايی نواسنگهارامه را نوبهار معرفی ميدارد و يکی را به جای ديگری قرار می دهد ،تا توانسته باشد که ادعای عرب را که گويا مردم افغانستان بت پرست بوده اند توجيه نموده باشد .در حالی که اوأل بوديست بودن با بت پرستی تفاوت دارد و بت پرستی نيست و دوم اينکه معبد نواسنگهارامه در جنب معبد نوبهار قرارداشته و جدا از هم بوده اند اگر مرحوم عبدالحی حبيبی هم که به نقل از کتاب اول سی ـ يو ـ کی ميگويد که در معبد نوبهار لگن و دندان و جاروب بودا بوده است .منظورش به طور قطع بايد معبد نواسنگهارامه بايد باشد .چنانکه در باره معبد نواسنگهارامه نوشته شده است که « :معبد نواسنگهارامه در خارج شهر در جنوب شرقی واقع بوده و به قول هيون تسنگ ،اين معبد به زبان چينی نا ـ فو ـ کيا ـ الن ،يا نا پوسنگ کياالن خوانده ميشد .در تاالر بزرگی با طرز با شکوهی آراسته شده بود ، تنديسی از بودا ديده می شد که آن را با احجار گرانبها ساخته بودند .چند سال پيش از هيون تسنگ ،تنديسی از خدای موسوم به پی چا من ( واچورانا) ديده می شد ،.و اين خدا حافظ و نگهبان اين معبد عظيم به شمار می رفت .هيون تسنگ می نويسد که در معبد ( نواسنگهارامه ) ميان تاالر جنوبی طشت کوچکی بود که در آن بودا خود را شستشو می کرد .اين طشت از يک پارچه سنگ فلز بود که آنرا کسی نمی شناخت و دارای الوان درخشان بود .در اين معبد جاروب بودا را که از گياه گياچه بود ، نگاهداشته بودند و نيز دندان بودا در اين صومعه قرار داشت .هر شش روز يک بار مومنان روزه دار و غيرروزه دار می آمدند و اين اشيای مقدس را زيارت می کردند 125 : . اما ياقوت حموی در معجم البلدان می گويد که « :بتکده ء نوبهار را مردم در مقابل خانه خدا عبادت می کردند » .در واقعيت ياقوت يا انکار تاريخ می نمايد ،يا اينکه از تاريخ آگاهی نداشته است .حتی از تاريخ عرب .زيرا زمانی که نوبهار را جمشيد به امر پروردگار در حدود هزار سال پيش از ميالد ساخته باشد که ذکر آن در اوستا فرگرد 2فقره 21تا 43بيان شده است .در آن زمان بيت هللا کجا بود ؟ اگر منظور از کعبه امروزين است کعبه هيچگاه در پيش از اسالم به نام بيت هللا نبوده و نه ساختن آنرا هللا فرمايش داده است و اقعيت کعبه کامأل چيزی غيراز ترفند های اعراب مسلمان است .ابوالحسن علی بن حسين مسعودی در کتاب مروج الذهب زير عنوان ( خانه های معروف و معبد های بزرگ و آتشکده ها و بتخانه ها ) . . .بررسی و اشاراتی دارد که بر خالف ادعا های دين پروران سامی به ويژه يهود و اسالميست ها می با شد ،بررسی مسعودی را ميتوان قرين به منطق و سير مرا حل تکاملی معنويات در جوامع مورد بحث او خواند .گزارش مسعودی همچنان بر ادعا های يهود و اسالم خط بطالن قاطع ميزند که مدعی اند که کعبه را هللا برای خود به روسای قبايل ( پيغمبران) خانه فرمايش داده است .مسعودی از هفت خانه مقدس نام می برد که به نام ستاگان ساخته شده است .او کعبه را نيز از جمله همين هفت خانه به شمار آورده می نويسد « :بيت الحرام از جمله هفت خانه بزرگ بود که به نام ستاره گان يعنی خورشيد و ماه و پنچ ستاره ديگر به پا شده بود ، بيت الحرام خانه زحل بوده است .خانهء دوم در اصفهان است باالی کوهی و مارس نام دارد ،در آنجا بت هايی نيز بوده که يستاسف پادشاه وقت مجوس شد ،و آنجا را اتشکده کرد و بت ها را بيرون ريخت اين خانه در سه فرسخی اصفهان است و تا کنون به نزد مجوسان محترم است . خانه سوم هندوستان نام دارد و به واليت هند است و به نزد هندوان محترم است و در آنجا مراسم قربانی انجام می شود و سنگهای مقناطيسی جاذب و دافع آنجا است ،به ترتيبی که فرصت ذکر آن نداريم . خانه چهارم نوبهار است که منوچهر در شهر بلخ خراسان به نام (ماه) بنياد کرد و کسی که پرده داری اين خانه را به عهده داشت به نزد ملوک آن ناحيه محترم بود و دستور وی را می پذيرفتند و حکم او را گردن می نهادند و مال فراوان می دادند . خانه نيز وقف ها داشت و پرده دار آن برمک نام داشت و اين عنوان هرکسی بود که عهده دار پرده داری می شد و بر مکيان نيز نام از اين جا داشتند .زيرا خالد برمک از فرزندان متولی اين خانه بود ،بنای اين آتشکده از جمله بنا های بسيار بلند بود و باالی آن نيزه ها نصب کرده بودند که قوت باد پارچه حريران به هر سو صد ذرع کمتر طول داشت و برای آويختن آن نيزه ها چوب ها نصب کرده بودند که قوت باد پارچه حريرآن به هر سو می کشانيد . . .قصه ارتفاع ديواری اين بنا و عرض آن سخت معروف است .
56
خانه پنجم خانهء غمدان بود که در صعنای يمن بود و ضحاک آنرا به نام زهره ساخته بود .خانه ششم کاوسان بود که کاوس شاه آن را در فرغانه خراسان به نام مدبر اعظم اجسام سماوی يعنی خورشيد به وضع شگفت انگيزی بنا کرد و خانه هفتم در عليای چين و مايه جلب روشنی به چين بود که عامور بن سوبل بن يافث بن نوح آن را خاص ( علت اولی) بنا کرده زيرا منشأ ملک ِ سوی آن علت اولی بوده است 126 » .
تاريخ عرب نيز تائيد ميدارد که بتهای مظاهر از ستاره گان بوده است .و جالب اينست که { هللا } خود نام يکی از بت های بسيار معروف بوده است .در کتاب تاريخ عرب که آن را مترجم تاريخ طبری و مروج الذهب مسعودی ،ابوالقاسم پاينده ترجمه نموده است نوشته شده است که :معتقدات بدويان ،در قسمت که به ستاره گان مرتبط می شد ،بيشتر متوجه مهتاب بوده که در پرتوی آن گله های خود را می چرانيدند .ماه پرستی خاص جماعات چوپانی است ،در صورتی که آفتاب پرستی نمودار از مرحله ء پس از آن يعنی جماعات کشاورزی است .به روزگار ما ،بدويان ( روله که مسلمان نيز هستند ،گمان دارند که زنده گی شان را ماه منظم می کند ،و آبی را که در بخار است متراکم کرده رطوبت کافی به کشتزار داده و رشد گياه را ميسر می کند .وهم ايشان معتقد اند که آفتاب که زنده گی حيوان و گيا ه را نابود می کند به تباهی بدويان نيز کوشا است .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
در همه عقايد دينی آثار يک خاصيت نمودار است و آن ميل است که ثبات و دوام دارند و در مرحله ء تکاملی بعدی باقی می مانند .باقی ماندن اين گونه عقايد و عناصر دينی از يک مرحله در مرحله ديگر نشان سازش و اختالط آن دو مرحله تکامل دينی است .چنانکه می بينيم که خدای ود ( قرآن ) 22 : 16يعنی خدای ماه ،ساالر انجمن خدايان معينه است .ابن هشام و طبری از نخل مقدسی که در نجران بوده و نذر ها را به صورت سالح و لباس و پارچه بدان می آويختند سخن آورده اند .شايد ذات انواط ( يعنی آنکه چيز ها را بدو آويزند ) که مکيان سااليانه به زيارت آن می شتافتند ،نمونه ء ديگری از درخت عزی در نخله بوده است .الت طايف به صورت سنگ چار گوش بوده ،و زوالشری در پترا به صورت توده ء از سنگها ی ناتراشيده ء سياه و چارگوش به ارتفاع چهار پا و عرض دو پا بوده است .بيشترين اين خدايان چراگاه های خاص برای خود داشته اند که ( حمی ) ناميده می شده است . دختران هللا : شهريان حجازی که شمار هفده در صد از مردم آن سرزمين بودند ،در بت پرستی خود خيلی زود به مرحلهء پرستش ستاره گان رسيدند .عزی و الت و منات ،دختران سه گانه ء خدا ،در سرزمينی که بعد ها زادگاه اسالم شد ،معابدی داشتند .محمد يکتا پرست در يکی از لح ظات ضعف بر دلش گذشت که از همه ء خدايان مکه و مدينه به نيروی اين سه خدا اعتراف کنند و به فضل آنان مقر شوند ،ولی بعد از آن بازگشت و گفته شد که وحی به همان صورت که در سورهء 12 :53ـ 24هست مقرر شده است .بدوران بعدعلمای مذهب اين قصه را مطابق اصل ناسخ و منسوخ که به موجب آن اظهار اراده خويش را محو يا تبديل می کند ، توجيه کرده اند و نتيجه چنان است که بعضی آيه ها لغو شود و آيه ء ديگری به جای آن بيآيد ( قرآن سوره ء .)144 : 2الت که از خدايان مقدس بود ،به نزديک طايف چراگاه قرق و حرم داشت و مکيان و ديگران برای زيارت و قربانی بدانجا می شدند . قطع درخت و شکار و خون ريزی در قلمرو آن روا نبود و حيوان و گياه از آرامش اين منطقه ء مقدس خدايان بهرور می شدند . شهر هايی که بنی اسرايل بدانها پناهنده می شدند نيز در آغاز چنين بوده است .هرودوت ضمن خدايان نبطی اين خدا را بنام اليالت ياد کرده است . عزی ( :يعنی کامله عزيز ،که معادل زهره ستاره ء صبحگاهی است ) در نخمه فبه شرق مکه ،پرستيده ميشد ،و بگفته ء کلبی اعتبار و احترام آن به مکيان بيشتر از بتان ديگر بود و محمد ( ص ) ،به هنگام جوانی برای آن قربانی کرده بود .حرم عزی از سه درخت تشکيل می شد و امتيازش اين بود که قربانی انسان به آن پيشکش می کردند و اين همان خدای مونث ( عزی ـ ان ) بود که يکی از عربان جنوب از جانب دختر مريض خود ( امت عزا ) { يعنی کنيز عزی} مجسمه ء طاليی بدان هديه کرده بود .هنگام ظهور اسالم عبدالعزی از نام های مورد پسند عموم بود . منات : ( منية به معنی سرنوشت ) خدای قضا و قدر بود و به اين جهت از قديم ترين مظاهر زنده گی دينی به شمار می رفت .معبد اصلی منات سنگی سياه بود در قديد ،براه مکه به يثرب ( که بعدأ مدينه شد ) ،و پرستش آن مخصوصأ ميان اوس و خزرج ،که هنگام هجرت از مکه به ياری پيغمبر فراهم آمدند رواج داشت .منات با زو اشری پيوستهگی داشت و نام وی به صورت خدای مستقيم در الواح نبطی حجر آمده است .هنوز هم موزون سازان عرب هنگام بدبختی از ( نايا و دهر ) گله آغاز می کنند . چون به نزد سامييان نسب مادری در رابطه ء خويشاوندی مهمتر از نسب پدری بود و اساس خانواده در آغاز کار به مادر شاهی قرار داشت ،طبعأ خدايان مونث از خدايان مذکر ،در مرحله مبوت شدن جلو تر بوده اند . کعبه ء مکی :
57
بی گفتگو هبل ( از کلمهء آرامی به معنی بخار يا روح ) معروف ترين خدايان کعبه بود که به شکل آدمی می نمود و تير های مقدس را که کاهن برای فال زدن بکار می برد ،جلو آن نهاده بودند ( کاهن نيز از ريشه آرامی است ) .ممکن است روايت ابن هشام که گويد :عمرو بن لحی اين صنم را از مواب ( عراق ) آورده ،از صحت بی نصيب نباشد .زيرا يادگار اصل آرامی هبل
را منعکس می کند .وقتی که مکه به دست محمد فتح شد سرنوشت هبل نيز مانند ديگر بتان در شکستن بود .کعبه که دژ اسالم شد ،يک بنای معمولی به شکل مکعب ( و نام کعبه از همين جاست ) و به ساده گی بدوی بود .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
هللا کیست و چطور پیدا شد: هللا ( اال له) تنها معبود مکيان نبود ،بلکه خدای اصلی به شمار می رفت .اين نام قديم است و در دو لوح عربی جنوب که يکی ( معينی) است و به نزديک عال يافته شده و ديگری سبئ است ،ذکر آن آمده است و هم بصورت هه ـ ل هه در الواح لحيانی مربوط به قرن ششم پيش از ميالد مکرر ديده می شود .و لحيان که مسلم است که پرستش هللا را از شام آورده بود نخستين محل پرستش آن در عربستان شد .در الواح صفا که مربوط به پنج قرن پيش از اسالم است همين نام به صورت هل الهه آمده است ، و دريک لوح مسيحی مربوط به دوران قبل از اسالم که در ام الجمال به دست آمده و تاريخ آن به قرن ششم می رسد نيز است . نام پدر محمد عبدهللا بود ( و معنی عبدهللا ،بنده يا عابد هللا است ) .اين مطلب که مکيان پيش از اسالم هللا را به عنوان خالق و معطی بزرگ و يکتا که به وقت خطر پناه بدو بايد برد می شناخته اند از آيات قران نيز استنباط تواند شد :سوره ء ، 24 : 31 142 ، 136 : 6 . 31و ، 23 : 14و مسلم است که هللا معبود سابق قريش بوده است . خدايان ديگر نيز مانند نسر ( کرکس ) و عوف( پرنده بزرگ ) بوده اند که نام حيوانات داشته اند . بدويان که برای مبادله کاالی خويش خاصه در چهار ماه حرام به حجاز آمد وشد داشتند ،طبعآ بعضی معتقدات مردم شهری را که مترقی تر از آنها بودند فرا می گرفتند .و بدين سان بدويان بنا کردند که بعد رسوم کعبه و از جمله قربان کردن را عمل کنند و شتر و گوسفند در مکه و در کنار انصاب ( سنگها ) مختلف ديگر که بت يا قربانگاه به شمار می رفتند ،قربان می شد » . 126 با اين مالحظات می بينيم که اعراب مسلمان بسيار با مهارت تمام رسم و سنت های بت پرستانه خود را با تغيرات اندکی در محتوی و تغير کلی در نام ( يعنی بنام اسالم ) به زور شمشير باالی مردم قبوالندند .و چنان که مالحظه شد هللا نام يکی از بت ها بود و آنهم بت مربوط به قريش .محمد نيز به قريش تعلق داشت و آن بت را که هللا نام داشت به آسمان برد و پرستش آن را فرض گردانيد .و معبد منات را که سنگ سياه بود نيز در مکه زيارت آن را يکی از فرايض دين اسالم ساخت .از اينجا از تفسير و تبصره صرف نظر می نمايم و خواننده را خود به تفکر و تحليل آنچه که از تاريخ عرب نقل شد دعوت می کنيم که خود به قضاوت بنشيند و به نتيجه برسد و دين و فرهنگ پيش از اسالم خود را با اسالم مقايسه نمايد تا با تکليف خود دريابد که نياکان شان هرگز مانند اعراب بت پرست نبودند ؛ بلکه خدا پرستان بودند که به وسيله بت برستان به قتل رسيدند . و اما دليل ديگر که نوبهار بلخ بتکده نبوده اينست که متوليان آن همه زرتشتی بوده اند و اين امر را تمام تواريخ تا ئيد می نمايد که از اين موضوع قبأل ياد آوری بعمل آمد .و در مورد خانواده برمک و اسالم آوردن ،و شان قصور شان را در برابر همتباران وهموطنان شان که به نفع اعراب مرتکب شدند ،در جای ديگری خواهيم گفت .تنها ذکر اين نکته الزم است که گفته شود ،شاد روان عبدالحی حبيبی می نويسد که « :در نوبهار بلخ بت پرستی بوده است و بعد از آن زرتشت مزدا پرستی و آتش مقدس را رواج داد » 124 حبيبی به استناد ،اين بيت دقيقی بزرگ در شاهنامه فردوسی اتکا دارد : پديد آمد آن فرهء ايزدی ـــ برفت از دل بد سگا الن بدی ره بت پرستی پراگنده شد ـــ به يزدان پرستی پر ،آگنده شد پر از نورايزد ببَد تخمها ــــ و زآلوده گی پاک شد دخمه ها . به نظر می آيد که بيت « :ره بت پرستی پراگنده شد » را از جای ديگر شاهنامه نقل نموده باشد زيرا در اصل گفتار دقيقی چنين است : پديد آمد آن فره آيزدی ــــ برفت از دل بد سگاالن بدی پر از نور مينو ببد دخمه ها ـــ وز الودگی پاک شد تخمه ها پس آزاده گشتاسب بر بگاه ــ فرستاد هر سو بکشور سپاه
58
پراگند اندر جهان موبدان ــ نهاد از بر آذران کنبدان
نخست آذر مهر برزين نهاد ــ بکشمر نگر تا چه آئين نهاد . . .الخ
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
و هم دقيقی در اول سخن وقتی از پادشاهی گشتاسب سخن می آورد می گويد ،قبل از آئين زرتشتی آئين ميترايی يا نيايش آفتاب به مثابه تجلی خدا رواج داشت ،اين چنين : نيايش همی کرد خورشيد را ـــ چنان بوده بد راه جمشيد را 122 .شاد روان احمد علی کهزاد نيز در کتاب تاريخ افغانستان اين مسأله را تائيد می کند که قبل از آئين زرتشتی آئين مينرايی در افغانستان رواج داشته است .که در مجموع همه آن ارباب النواع مظاهری از تجلی خدا بوده اند ،و نشانه يی از بت پرستی در افغانستان ديده نمی شود . عناصر از تجليات خدا با عقيده ی هللا پرستان عرب در تضاد بود .آنها بايد پرستش هللا را که از شخصيت آن قبأل تذکر به عمل آمد ميبايست رواج ميدادند و انسانها را وقتله فی سبيل هللا می کردند .قيس بن هيثم به دستور خليفه عرب ها اين رسالت را مانند اسالف و اخالف خويش به خوبی و مطابق ميل پيشوايان اسالمی انجام داد او است که نوبهار بلخ را که در جوار معابد بودايی قرار داشت ويران می کند و تمام اشيا و جواهرات و مجسمه ها را به غارت برده به شام می فرستد .با وجود غارت های بسيار که قيس ابن هيثم در بلخ و ساير مناطق افغانستان انجام داد و به دمشق می فرستد خلفای عرب از او اظهار نارضايتی می نمايند .تا جايی که به خاطر غارت نکردن بيشتر مردم خراسان او را تازيانه می زنند .ابن اثير در تاريخ کامل می نويسد که « :عبدهللا بن عامر ،قيس بن هيثم را از فرمانداری خراسان بر کنار کرد و عبدهللا بن خازم را به جای او بر گماشت .انگيزه اين کار چنان بود که قيس در فرستادن باج و ارمغان { از راه چپاول مردم } سستی کرد .عبدهللا بن خازم به عبدهللا بن عامر گفت :مرا به خراسان بگمار تا همه کاريت به سامان آيد و او برايش فرمانی نوشت .گزارش به قيس رسيد و او از ابن خازم و نيرنگ ها و بد سگاليش ترسيد .خراسان رها کرد و رو به راه نهاد .ابن عامر بيش تر خشمگين شده بود که آن مرز را خرد انگاشته است ( يعنی به قدر بزرگی خراسان باژ نفرستاده است) وی را به زندان افگند و بزد و مردی ديگری از لشکر بر خراسان گماشت و برخی گويند نخست اسلم بن زرعه کالبی را گماشت و سپس ابن خازم را 134 ». واقعيت تاريخی کامأل آشکار می سازد همانگونه که گفتيم که حمله اعراب هيچگونه پايه و زمينه برای انتشار دين نداشته است وهرگز هم در پی استقرار دين به نام اسالم نبوده اند و آنها صرف در پی استقرار و تحميل باژ و جزيه ،دينی را به نام اسالم بهانه آورده اند .و گاهی که حتی يکی از ساالران مسلمان مثل قيس بن هيثم کوتاهی در غارت و قتل مردم می نمايد ،بدون در نظر داشت موقف اسالمی او تازيانه می خورد و به زندان افگنده می شود وهر کسی ديگر که وعده غارت بيشتر بدهد به جای او مقرر می گردد .در کار تبدل و تقرر امرای مسلمين عرب از سوی خلفای شان در خراسان در هيچ تاريخ نيامده است که به منظور اشاعه و تبليغ به اصطالح دين به نام اسالم صورت گرفته باشد و از کار آنها در ترويج دين در مناطق مفتوحه گزارش حاصل شده باشد .بلکه برعکس محاسبه بر روی ارسال باژ( باج) و جزيه بود ،هر کی بيشتر می کشت و مال و منال مردم را همراه با زنان و فرزندان شان به کنيزی و غالمی به شام و بغداد می فرستاد ،آن کس مسلمان صادق بود ،و مورد حمايت خلفای اسالم . چنانکه گفته شد بلخ به وسيلهء قيس بن هثيم به غارت رفت و لشکريان عرب نوبهار آن را ويران نمودند .و اين در سال چهل سوم هجری بود .در اين سال معاويه بن ابی سفيان خليفه دستگاه مسلمان سازی در عربستان بود . همانگونه که گفته آمديم معاويه بر عالوه بنياد نهادن مکتب فاشيزم عربی در قوم و قبيله گرايی نسبت به خلفای چهار ،سختگير تر بود و بيشتر به فکر اهل بيت و خانواده خود و اقارب خويش بوده و در پی ذخيره ثروت برای آنها می انديشد .ابن اثير در تاريخ کامل می نويسد « :چون بيماری معاويه به سختی کشيد ،دخترش رمله سرش را در دامان گرفت و به کاويدن مو های سرش پرداخت .معاويه گفت :سر مردی کاردان و پر بينش و کار آزموده يی را می جويی که از کودکی تا کهنسالی برای شما دارايی اندوخت ايکاش به آتش دوزخ در نمی افتاد ؛ سپس اين سروده بر خواند :برای شما کوشش بسيار کردم و رنج بسيار بردم و راه کوچيدن و پوييدن و جهان گردی را از پيش پای شما بر داشتم 131 ». سرود دم مرگ معاويه در واقعيت سند معتبر از نيات و مقاصد همه پيشوايان اسالم را آشکار می گرداند که آنها جز دارايی اندوختن برای خود و خانواده های خويش و در نهايت قبايل عرب هدفی ديگری نداشتند . امویها به اسالم معتقد نبودند ؟ .:
59
پيش از آنکه به جنايات عمال اموی در خراسان پرداخته شود الزم است يک نظر اجمالی به دوره صدساله حکومت امويان بياندازيم .زيرا امويان بانی اسالم در در افغانستان به شمار می روند و جباريت امويها بهر حال باالتر از ساير خاندانهای عربی مانند عباسيان است .با اين بررسی اجمالی خواهيم ديد که آيا اموی ها که چهار اسپه اسالم را به سوی هدف قمچين می کردند ، خود به اسالم عقيده داشتند ؟
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
در تاريخ تمدن اسالم از جرجی زيدان می خوانيم که . . . « :نخستين خليفه آنان معاويه پسر ابوسفيان است .از مميزات اين خالفت آنکه بر عکس دوره خلفای راشده اساسش بر حکومت دنيوی بود و مرد با هوش و تدبيری آن را اداره می کرد .از طرفی مردم را ميتر ساند و از طرف ديگر بذل و بخشش مينمود و شايد اگر آن همه ثروت و نعمت در شامات نبود نمی توانست چنان بخشش هايی بکند و در هر حال موسس دولت اموی کاری به آخرت نداشت و هر چه می کرد برای دنيا بود و همينکه بر خالفت دست يافت شروع بانفاق کرد و پيش از هر کسی به بنی هاشم می بخشيد تا بدان وسيله از خشم آنان بکاهد. . . معاويه از دستگاه سلطنتی روميان تقليد کرده ،برای خود وسايل تجمل و نگهبانان مسلح فراهم ساخت و به خوشگذرانی مشغول گشت و هر گاه که برای نماز يا کاری ديگری بيرون می آمد نگهبان مسلح همرای او بودند ،معاويه برای خود کاخی بنا کرده و تختی ساخت و دربان در کاخ خويش قرار داد . . .با اين همه عامل اصلی و موثری که معاويه و ساير امويان برای پيشرفت سياست خود به کار بردند بذل و بخشش اموال و امالک بود . . .چنانکه مردم کوفه به خاطر جاه و مال بيعتی را که با حسين بن علی کرده بودند درهم شکستند و با اين نيز اکتفا نکرده او را کشتند و همين عمل با عبدهللا بن زبير انجام شد چه اگر عبدهللا پول خرچ می کرد خالفت در خاندان او می ماند و به بنی اميه نمی رسيد . . .مصعب برادر عبدهللا برعکس عبدهللا بسيار سخاوتمند بود برای خود و کسانش اموال زيادی مصرف می کرد .مثأل در عروسی سکينه دختر امام حسين يک ميليون درهم خرج کرد و همان موقع سپاهيان پول می خواستند و مصعب از پرداخت پول به سپاهيان دريغ می کرد .عبدهللا همام بدان مناسبت اين ابيات را برای عبدهللا بن زبير فرستاد . ترجمه اشعار : ای امير مومنان از روی نصيحت ميگويم سزاوار نيست که برادر تو يک ميليون درهم برای مهريهء زنی بدهد و سرداران و سپاهيان تو شکم گرسنه بخوابند . عبدالملک سخی ترين پادشاهان بنی اميه بود و در راه سياست بازی و پيشرفت سلطنت خويش اموال بسياری صرف می کرد . مثأل موقعی که عبدهللا زبير به خانه کعبه پناه برد حجاج بن يوسف ثقفی عامل عبدالملک کعبه را محاصره کرده و فرمان داد حرم کعبه را با منجنيق ويران سازند .در ابتدا ء تير اندازان از اجرای اين دستور اباء داشتند ولی حجاج به آنان گفت { :ای ياران! کعبه را تير باران کنيد و از هدايا ی عبدالملک بهرمند شويد} تير اندازان که سخاوت عبدالملک را می دانستند فوری دست به کار شدند 132» . کعبه تا به امروز خانه ء مقدس يا به عبارت ديگر خانه هللا به شمار می رود .آن هم به اساس باور عقايد خود اعراب مسلمان و هر سال آن را زيارت می کنند .اما همين که پای منافع شان در ميان می آيد بدون آنکه متوجه دروغ هايی که گفته بودند شوند، مقدس و غير مقدس را با منجنيق ها ويران می نمايند .ولی جالب اينجاست که بار ها چنين اعمال که مبين بی پايه و بی مايه ساختن احکام اسالمی بوده از سوی خود اعراب مسلمان به عمل آمده است ،ولی بعد از مدتی داغ تر از اعراب غير اعراب بدون هيچگونه تاملی بر رويداد ها ،ترفند های اسالميست های عرب را دو باره مقدس شمرده اند و به آن عقيده پيدا نموده اند مثل خانه کعبه که چه بال هايی باالی آن نازل نشد و چندين مرتبه ويران شد ،سوختانده شد و يکبار هم سنگ به اصطالح از آسمان افتاده اش را برای بيست سال از جا برکندند و بردند ،و هيچکس نگفت که چه شد آن هللا که از خانه خود دفاع مينمود که يکبار گويا که در مقابل ابرهه دفاع کرده بود و چرا مسلمانان که خود می گفتند کعبه خانه خدا است و مقدس است آن را به دست خود ويران می کنند و يا آتش زده سوختاندند .آنهم به وسيله امير المومنين و مهم تر به فرمان حجاج بن يوسف که به نام اسالم و مسلمانی کشور ما را به خاک و خون يکی نموده بود. خلفای بنی امیه:
60
درباره ساير خلفای بنی اميه جرجی زيدان می نويسد « :گفتيم که معاويه خالفت را در خاندان خود موروثی نمود اما جز يزيد که در زمان زنده گی برای آن بيعت گرفته بود ،کسی ديگر از نسل معاويه به حکومت نرسيد ،مدت خالفت يزيد دوسه سال پيش نشد و در ظرف آن مدت کارهای ناهنجاری از او سر زد ،پس از مرگ يزيد پسرش معاويه به خالفت رسيد اما او خالفت را حق خود ندانسته کنار رفت و پس از چندی در گذشت .بنی اميه پس از آنان با پير مردی ازامويان که همان مروان بن حکم است بيعت نمودند .مروان پس از چند ماه مرد و حکومت در خاندان او باقی ماند .
پس از او عبدالملک بن مروان به خالفت رسيد133 » .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
سعی امویها در بی هویت ساختن عجم : پيش از انکه به کار ها و ناروايی های اين خليفه اموی در جايش بپردازيم اين مسأله مهم است که دانسته شود که همين خليفه سعی به عمل آورد که غير اعراب يعنی عجم رادر کشور های مفتوحهء خود عرب زبان ساخته و سعی به عمل آورد که عجم مليت خويش را فراموش نمايند .به سبب همين عمل فاشيستی اوست که اين خليفه در ميان اعراب از محبوبيت بر خوردار است .اين واقعيت در تاريخ تمدن اسالم بدين گونه ذکر گرديده است « :عبدالملک در تاريخ تمدن اسالم نام نيکی دارد ،چه که تا زمان او دفاتر اسالمی به خط و زبان مردم محل نوشته می شد ،مثأل مصری ها به قبطی و شامی ها به يونانی و عراقی ها به فارسی دفتر های دولتی را می انگاشتند و طبعأ متصديان دفاتر هم مردمان محلی يعنی مسِ حيان سام و قبطيان مصر و ايرانيان عراق بودند .عبدالملک اين رسم را بر انداخت و دفاتر دولتی را از زبانهای مختلف به عربی بر گردانيد و آن را بدست اعراب سپرد و با اين اقدام زبان عربی را زبان رسمی دولتی قرار داد و طبعأ اهالی کشور های اسالمی زبان خود را فراموش کرده عربی آموختند و زبان عرب که زبان دين بود زبان دولت هم شد و رفته رفته مسلمانان عرب مأب شده و نژاد و مليت خود را از دست دادند و جرء گروه اعراب شدند .از اقدامات ديگر اواين است که سکه های طالی عربی رايج ساخت و شعار ( طراز) های رومی را به عربی تبديل نمود و مهم تر آنکه حجاج بن يوسف ثقفی از سرداران نامی عبدالملک بود که با تدبير و سياست حجاج عبدهللا بن زبير مدعی خالفت نابود شد و خالفت برای عبدالملک مسلم گشت همين حجاج بود که کعبه را با منجنيق ويران ساخت و عبدهللا را که در آنجا پناه برده بود دستگير ساخته وبکشت . حبابه ،کنیزک که امپراتوری اسالم را اداره می کرد : عمر بن عبدالعزيز هم از خلفای نامی بنی اميه می باشد .پس از عمر ،عمويش يزيد بن عبدالملک به به خالفت رسيد و به کاری جز باده پيمايی و زن بازی توجه نداشت .شب و روز بزم عيش و نوش بر پا ميساخت و با دو کنيزک ماهروی به نام سالمه و حبابه خويش ميزيست .سر انجام حبابه رقيب خود سالمه را بر کنار ساخته ،عقل و جان خليفه را در اختيار خويش گرفت و در واقع فرمانروای سراسر امپراطوری بزرگ اسالم حبابه شد .هر کس را ميخواست به کار می گماشت و يا از کار می انداخت و خليفهء بی خبر از همه جا در کنار حبابه می نشست .مسيلمه برادر يزيد که وضع را چنين ديد نزد خليفه امده گفت : بدبختانه پس از عمر بن عبدالعزيز ،تو خليفه شدی که جز باده گساری و شهوت رانی کاری ديگری انجام نمی دهی و امور کشور را به دست حبابه سپرده ای ،ستمديدگان فرياد می کشند و جمعيت ها از اطراف آمده در استان تو منتظر ايستاده اند و تو از همه جا غافل نشسته ای .يزيد از اين گفته ها به خود آمده حرفهای برادر را تصديق کرده ازآميزش با حبابه دست کشيد و تصميم گرفت از آن پس به کار ها برسد .حبابه از اين جدايی بر آشفت و همين که روزآدينه رسيد به کنيزان خود سفارش کرد هنگامی که خليفه برای نماز به مسجد می رود او راآگاه سازند .کنيزان چنان کردند حبابه عود بدست گرفته در برابر خليفه آمد و با آواز دلکش خويش اين شعر خواند : ترجمه ( :اگر عقل و هوش از سر دلداده رفته او را مالمت مکن ـ بيچاره از شدت اندوه صبور شده است ) خليفه که دلبر خود را با آن حال ديد و نوای دل نواز را شنيد دست خود را مقابل صورت گرفته گفت بس است حبابه چنين نکن اما حبابه به ساز و اواز خود ادامه داده اين بيت را خواند . ترجمه ( :زندهگانی جز خوشگزرانی و کام گرفتن چيزی ديگری نيست ـ گرچه مردم ترا سر زنش و توبيخ کنند ). يزيد پيش از اين تاب نياورده فرياد زد ( :ای جان جانان درست گفتی خدا نابود کند انکه مرا در مهر تو سر زنش کرد ای غالم برو به برادرم مسلمه بگو بجای من مسجد برود و نماز بخواند ) .حبابه و يزيد فوری به عيشگاه خود رفتند و جريان سابق را ادامه دادند و سرانجام هم يزيد وهم حبابه در کنار هم جان دادند ،مختصر آن تفصيل اين که هر دوی آنها برای خوشگزرانی به محل موسوم به بيت الراس رفتند و يزيد به مالزمان خود چنين گفت :که مردم پنداشته اند هيچ عيش و نوش بی رنج و نيش نخواهد ماند من ميخواهم دروغ پندار آنان را آشکار سازم و از اين رو به بيت الراس می روم وبا حبابه در آنجا می مانم و تا من آنجا هستم هيچ نامه و خبری بمن نرسانيد تا نوش من بی نيش باشد 134 » . .. اين امير مومنان که در مسلمان سازی مردم رسالت آسمانی داشت و سايه هللا در زمين به حساب می آمد سرانجام پس از آنکه دانه اناری به گلوی حبابه می پرد و ميميرد خليفه هم پس از پانزده روز در حالی که جسد آماسيده حبابه را چند روز در کنار داشت و نمی گذاشت که دفنش کنند ،خود نيز از غم عشق حبابه جان می دهد .
61
شايد از لحاظ عاطفه های انسانی و رابطه های عشقی يزيد بن عبدالملک را در کار عشق و عاشقی نتوان مالمت نمود ،اما اينجا مسأله بر اين است که دستور های قرآن ومهم تر ازهمه انجام فريضه نماز را اميرالمومنين در برابر شهوات رانی خويش کمرنگ می گرداند و اين واقعيت را آشکار می گرداند که آنها لذايذ دنيا را مدنظر داشتند و مسايل دينی ترفندی بيش نبوده است .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
ولید بن یزید بن عبدالملک: جرجی زيدان مينوسد که بعد از يزيد بن عبدالملک هشام برادرش به خالفت نشست .و پس از آن : « وليد بن يزيد به خالفت رسيد ،اين خليفه هم مثل پدر ،باده پيما و عياش و خوشگذران بود و از آن گذشته شعر هم می سرود و در ستايش باده پيمايی و خوشگذرانی اشعاری بسياری سروده است .اين خليفه عياش در ايام خالفت هم به رويه ء ديرين ادامه داد و کار مملکت را رها کرده مجلس بزم و عيش و طرب را پی در پی مرتب ساخت و به قدری در عياشی کوشيد که کسانش بر وی تاخته کارش را ساختند و يزيد بن وليد بن عبدالملک را به خالفت بر داشتند. تعصبات اعراب اموی . در زمان خلفای راشدين حکومت اسالمی حکومت کامأل مذهبی بوده و در زمان بنی اميه به سلطنت سياسی تبديل يافت و فرق دولت بنی اميه با حکومت عباسيان آنکه امويان يک حکومت عربی متعصب ( در عربيت ) تشکيل دادند و غير عرب را از هرجهت پست و زبون ساختند .در نتيجه چه اهل ذمه و چه تازه مسلمانان از امويان و مامورين آنان ستم فراوان کشيدند ؛ چه با آنان مانند بنده گان رفتار می کردند و آنها را موالی می خواندند و خود را نجات دهنده آنان می دانستند ( يعنی ؛ از کفر نجات شان داده اند و مسلمان ساخته اند ) و اگر در مسجد با تازه مسلمانان نماز می خواندند اين عمل را تواضع نسبت به حکام الهی منسوب می داشتند و هر گاه بعضی از اعراب به جنازه يی بر می خوردند می پرسيدند اين مرده کی بوده است ؟ اگر گفته می شد از قريش بوده می گفتند ( :واقوماه ـ آه خويشانم مردند) و اگر گفته می شد عرب بوده فرياد می زدند (:وابلدتاه ـ همشهری ما رفت ) اما اگر خبر می رسيد که از موالی بوده می گفتند ( :باکی نيست جز اموال الهی است هر چه را ميخواهد می برد و هر چه را ميخواهد می گذارد ).جاحظ در کتاب خود موسوم به موالی می گويد :همين که حجاج ،ابن اشعث را شکست داد آن دسته از موالی را که پای رکاب ابن اشعث می جنگيدند دستگير ساخت و برای آن که ،آنان را به اطراف پراگنده سازد و از اجتماع مجدد انان جلوگيری کند دستور داد به دست هريک از آنان نام سرزمينی که به انجا تعبيد می شود خال کوبی کرده داغ بزنند . دگر از تعصب امويان نسبت به پست و زبون داشتن ساير ملت ها آنکه هر کجا گشوده می شد ان سرزمين و مردم آن و هر چه داشتند روزی پاک و پاکيزهء فرمانروايان عرب به شما ر می امد و دليل بر آن گفتهء سعيد بن عاص والی عراق است که می گويد ( :سراسر عراق بوستان ما مردم قريش است ،هر چه بخواهيم می گيريم و هر چه بخواهيم وا می گذاريم ) . امويها ؛ برای به دست آوردن پول همين وسايل را بکار می بردند هر چه ميخواستند بااسامی و عنوان های مختلف از مردم می گرفتند .و البته معاويه آنان را در بيداد گری بيباک « جری» ساخت ،چه که پاره شهرستانها را رايگان به ياران خود واگذاشت و از پاره شهرستانها به تقديم کمی راضی شده اختيار آن را به دست دوستان خود می سپرد ،تا از وی پشتيبانی کنند و با او دم ساز شوند ؛ پس از معاويه نيز اين وضع دوام يافت چه که عده از بنی هاشم و خوارج وغيره با بنی اميه سر جنگ و ستيز داشتند و خلفای بنی اميه از همان سياست معاويه پيروی کرده با پول و ملک و مال و منصب برای خود پشتيبان و کمک جمع می کردند و طبعأ پول از راه ماليات و جزيه و امثال آن بدست می آيد و خلفای اموی برای اجرای اين منظور کسانی را بر سر کار می گماشتند که از قدرت و لياقت آنان در تحصيل و جمع آوری مال اطمينان داشتند و بدترين ظالم تر ين اين عمال حجاج بن يوسف است که در زمان عبدالملک بن مروان والی عراق بود .بیداد مامورین بنی امیه : مامورين بنی اميه برای دريافت ماليات زمين از اهل ذمه بيداد می کردند و آنچه ميخواستند ازآنان می گرفتند ،خواه چيزی برای زمين دار می ماند يا نمی ماند .خواه درآن زمين کشت انجام يافته يا نيافته باشد و يکی از شرايط باج ستانی آن بود که مبلغی برای زمين داران مساعده می گذاشتند که صرف حوايج الزم و اتفاقات غير مترقبه بکنند ،عجب آنکه حجاج نامه به عبدالملک نگاشته اجازه خواست همان مختصر مساعده باقی مانده را از زمين داران بستاند .ولی اين پيشنهاد به قدری ظالمانه بود که عبدالملک آنرا رد کرده به حجاج چنين نوشت { :با آنچه گرفته ای قانع باش و به باقی مانده چشم مدوز ،برای اين بينوايان گوشت و استخوانی باقی بگذار تا اطراف آن چربی جمع شود } .
62
ظاهرأ همين فشارها پاره يی از زمينداران و روستائيان را برآن داشت که اسالم آوردند تا درپناه دين از بيداد گری رها شوند ولی اين کار هم آنان را از پرداخت جزيه و خراج آزاد نساخت .و با آنکه از دهات گريختند و کشتزار های خود را به کسان خويش واگذارده و به شهر ها رو آوردند بازهم آسوده نماندند .چه که حجاج دستور داد آنان را به روستا ها بازاورند و ازآنان
خراج بستانند .درآن هنگام مسلمانان در شهرهايی که خود ساخته بودند ( مانند کوفه ،بصره ،فسطاط ) می زيستند و مردم بومی کشورهای تازه گشوده به دهات می رفتند و به کشت و کار می پرداختند و اگر کسی ازآنان اسالم می آورد کشت زار و بستان خود را به کسان نا مسلمان خود می داد و خود به شهر های اسالمی پناه می برد تا از پرداخت باج و جزيه رها شود .ولی چنان که گفته شد حجاج اين تازه مسلمان ها را دنبال می کرد و به فرمانروايان شهر های اسالمی دستور ميداد تا هر تازه مسلمانی که در ده کشت و کار دارد بايد به روستا برگردد و جزيه و خراج را بپردازد » 135
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
يکی از علت هايی که مردم به مسلمانی روی آوردند در حقيقت فرار از ستم اسالم بود تا در پوشش دين اعراب خود را از بيداد آنها نجات داده باشند که ما علت و چگونه گی مسلمان شدن مردم خراسان را در فصل جداگانه ء به بررسی خواهيم گرفت .اما اينجا برای نمونه بررسی جرجی زيدان را از تاريخ تمدن اسالم در رابطه بيداد های بنی اميه ادامه می دهيم که می گويد . : « اين بيدادگريها تنها به دست حجاج انجام نمی گرفت يزيد بن ابی مسلم والی يزيد بن عبدالملک در افريقه و جراح در خراسان و ديگران در بالد ماوراءالنهر نيز چنان و بدتر از آن می کردند تا آنجا که مردم سمرقند برای گريز از پرداخت جزيه اسالم آوردند و چون ديدند اسالمشان سود ندارد و جزيه ء آنان گرفته می شود دو باره به دين پيشين خود بر گشتند .اگر بخواهيم از حال و روز مسيحيان و سايرين که اسالم نياوردند خبردار شويم بايد حال و روز همکيشان آنان را ( که در باال ذکر شد ) که اسالم اوردند در نظر بياوريم و بدانيم بر آنان چه می گذشته است ،خالصه اينکه برای جزيه گرفتن آنان را به سختی آزار می دادند و شکنجه می کردند و همين که دانستند اسالم آوردن هم آنها را از رنج و آزار رها نمی سازد به لباس رهبانان در آمدند ،چه که رهبانان جزيه نميدادند .مامورين خلفا که اين را دانستند بر رهبان نيز جزيه تحميل کردند و نخستين کسی که به آن کار نا پسند دست زد عبدالعزيز بن مروان والی مصر بود که ابتدا راهب را سر شماری کرد و برای هر يک سال يک دينار جزيه مقرر داشت .و امثال اين ستمگريها در تاريخ بنی اميه بسيار می باشد . بنی اميه تنها از اين راه پول جمع نميکردند بلکه برای تحصيل مال مقدار ماليات را نيز افزودند ،به قسمی که ابتدا معاويه به وردان گماشته ء عمرو عاص نامه نگاشته دستور داد يک قيراط بر ماليات قبطی های مصر بيافزايند ،اما عمرو عاص ير پاسخ معاويه نوشت که :اجرای اين دستور امکان ندارد زيرا بر خالف عهد و پيمان است که با انها بسته ايم و شايد عمرو عاص برای آن از اين دستور سرباز زد که مصر طعمهء او بوده و نمی خواسته است چيزی از طعمه خودش کسر شود .در هر حال پس از عمرو عاص خلفای اموی آنچه خواستند بر ماليات مصر افزودند .نامی ترين آن بيداد گرها عبيدهللا بن حجاب مامور ستاندن خراج در زمان هشام بن عبدالملک بود که به هريک دينار ماليات قبطی ها يک قيراط افزود .قبطيان زير بار اين بيداد گری نمی رفتند و چون شمارهء آنها بسيار بود بر مسلمانان شوريدند و مسلمانان گروه بسياری از قبطيان را کشتند. خالصه اينکه عامالن اموی بر اهل ذمه و موالی مسلمانان غير عرب جور و ستم بی حد روا می داشتند .ديگر از نمونه های ستمگری امويان اين که تا زمان عبدالملک مروان جزيه ذميان عراق سال يک دينار نقد ،و دو مد گندم ،دو قسط روغن ،دو قسط سرکه بود .عبدالملک اين مبلغ و مقدار را اندک دانست و دستور داد سرشماری کنند و درآمد و هزينه آنان را مانند يک کارگر حساب کنند و روزهای تعطيل عيد و جمعه را کسر نمايند و آنچه برای آنان درآخر سال باقی می ماند به عنوان جزيه دريافت دارند . از گفته قاضی ابو يوسف در ضمن صحبت با هرون معلوم می شود که تحصيلداران از چه راههايی پول در می آوردند. ابويوسف می گويد { به قرار مسموع در اطراف واليان و عامالن دسته از اقوام و آشنايان گرد می آيند که هيچکدام مردمان نيک و درستکاری نيستند .والی از انان کمک می گيرد و آنها را برای حصول باج و خراج مامور می سازد ،آنها هم جز جمع آوری مال برای خود فکری ندارند و آنچه بتوانند از مردم می ستانند چه باج و خراج باشد چه اموال خود مردم و انچه را می ستانند برای بيت المال نگاه نميدارند .و نيز اطالع يافتم که ماليات را با ظلم و زور می ستانند ،به اين قسم که موديان ماليات را در گرمای سوزان آفتاب نگاه می دارند و به سختی کتک ميزنند و خمره های سنگين بر آنان می اويزند و دست و پای شان را کند و زنجير می بندند . جراح بن عبدهللا والی خراسان هيئت مرکب از دو عرب و يک غير عرب ( از موالی ) نزد عمربن عبدالعزيز به دمشق فرستاد. آن دو که عرب بودند سخنان خود را گفتند وآن ديگری خاموش ماند .عمر از وی پرسيد مگر تو جزء اين هيت نيستی و اگر هستی چرا سخن نمی گويی ؟ ان مرد به زبان آمده گفت :ای خليفه بيست هزار نفر از موالی بدون مقرری جزء لشکريان اسالم به جنگ می روند ،اينان ذمی بودند و مسلمان شدند و هم اکنون جزيه می پردازند و جای تاسف است که والی ما با شمشيری از شمشير های حجاج به ما ستم روا می دارد .
63
وعمرنامه يی به جراح نگاشت ( که هر کس با تو نماز می خواند از پرداخت جزيه معاف است ) .اين فرمان عادالنه سبب شد که گروهی انبوه اسالم آوردند و حاشيه نشينان به والی ياد آورشدند که اسالم اينان برای نپرداختن جزيه است ،چه بهتر که آنها را با ختنه آزمايش کنی .جراح اين پيشنهاد را برای خليفه فرستاده اضافه کرد که با اسالم اينان مقدار جزيه رو به کمی گذارده و
بيم آن ميرود که بازهم جزيه از اين هم کمتر گردد ،پس چه بهتر که موضوع ختنه را عملی سازيم .عمر در پاسخ وی نوشت که ( خداوند محمد را برای هدايت خلق فرستاده نه برای ختنه کردن آنها ) .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
همين جريان در مصر پيش آمد و حيان بن شريح والی مصر به عمر گزارش داد که عده زيادی برای گريز از پرداخت جزيه مسلمان شده اند .هر قدر که بيداد و جور عمال افزوده می گشت عيش و نوش و خوشگذرانی خلفا نيز فزونی می يافت و نخستين کسی که پيش از ديگران به می گساری و شهوت رانی پرداخت يزيد بن عبدالملک خليفه اموی بود که امور خالفت و سلطنت را به عمال ستم پيشه واگذار کرده و با دو کنيزک ماهروی بنام سالمه و حبابه تا پايان زنده گی خوش می گذراند و داستان عشق بازی او با کنيزکان را درصفحات پيشين به صورت فشرده بيان کرديم. رشوت دادن اعراب برای والی شدن بر خراسان: به طوريکه مالحظه شد بنی اميه غالبأ به باده پيمايی و زن بازی و شهوت رانی پرداخته به امور کشور نمی رسيدند ،و حتی به نگهداری وضع سلطنتی خويش توجه نداشتند و در تعيين و انتخاب واليان و مامورين عالی رتبه دولتی دقت نمی کردند و چه بسا که به خواهش کنيزک و يا در نتيجه دريافت پول بزرگترين ايالت را به اشخاص نااليق و يا ستمکار می سپردند .مثأل در زمان خالفت هشام بن عبدالملک ،جنيد بن عبدالرحمان برای همسر هشام گردن بند جواهر نشان هديه برد ،هشام از آن گردن بند خوشش آمد .جنيد گردن بند ديگری برای هشام فرستاد .هشام در ازای اين تقديمی ها سراسر خراسان را به جنيد واگذارد. همچنان در ايام خالفت امويان بهای کنيزک به نام زلفا تا ده ميليون درهم رسيد .عامالن که اين اوضاع هرج و مرج را مشاهده می کردند تمام مساعی خود را برای تحصيل مال و گرد آوردن غالم بچه و کنيز صرف می کردند و اشخاص درست کار و با ايمان از قبول مشاغل مهم دولتی امتناع می جستند چه که می دانستند خليفه به هر عنوان باشد از آنان پول می خواهد . از طرف ديگر عامالن که می دانستند که مقام و منصب آنان موقت و ناپايدار است تا می توانستند در روز های حکومت پول و ملک و دارايی بهم می زدند به قسمی که در آمد خالد بن عبدهللا قسری والی عراق ( در زمان هشام ) به سيزده ميليون درهم يعنی يک ميليون دينار رسيد 136 » . .اکنون که شمه يی ازکار کرد های وحشيانه و غير انسانی امويها بر شمرده شد .بايد ديد که اين بيضه داران اسالم ناب محمدی چه جناياتی را در افغانستان مرتکب شدند .اما فراموش نگردد بياد داشته باشيم که اين ها به نام مسلمان ساختن تجاوزات خويش را آغاز نموده اند که وقتی اعمال ايشان بررسی ميشود کوچکترين نام از خدا و دين در زبانهای آنان نيست .هدف اساسی هم روشن کردن همين اصل است که اعراب به منظور اشاعه دين حمله نکرده اند جز به منظور قتل و غارت .اگر هر چند گاهی به اين منظور اعراب اشاره های تاکيدی صورت می گيرد صرف به منظور آن است که خواننده هدف را از ياد نبرد . پس از قيس بن هيثم عبدهللا بن عامر در زمان معاويه زياد بن ( امية) ابی سفيان را به واليتداری خراسان می فرستد .زياد اولين کسی است که اعراب را بر مرو جای می دهد .و از آنها دعوت می نمايد که به خراسان زمين مسکن گزين شوند . بالذری می نويسد . . . « :در سال چهل و پنچ ،زياد بن ابی سفيان واليت بصره يافت .زياد ،امير بن احمر را بر مرو گمارد وخليد بن عبدهللا حنفی را بر ابر شهر و قيس بن الهيثم را بر مروالرود و تالقان و فارياب ،و نافع بن خالد طاعی ازآزد را بر هرات و بادغيس و پوشنگ و قادس در انواران .اميرنخستين کسی بو د که عرب را در مرو مسکن داد 136. در تاريخ طبری نوشته شده است که زياد خراسان را چهار قسمت کرد. «امير بن احمر يشکری را عامل مرو کرد .خليد بن عبدهللا حنفی را عامل ابر شهر نمود .قيس بن هيثم را عامل مروالرود .و فارياب و تالقان کرد و نافع بن خالد طاعی را عامل هرات و بادغيس و قادس و پوشنگ کرد134». ستمگری عمرو غفاری در خراسان :
64
در تاريخ الکامل ابن اثير و تاريخ طبری و يعقوبی نوشته شده است که در زمان َزياد عمرو غفاری واليت خراسان يافت. عمرو غفاری را اکثر تاريخنگاران عرب از ياران پيغمبر می دانند و به توصيف وی پرداخته اند .وصف او به خاطری است که در چپاول خراسان از جان و دل کوشش نموده است .انتصاب وی به واليت خراسان تصادفی و يا بنا به کالم مسلمانان از سوی هللا بوده است چنانچه که ابن اثير می نويسد . . . « :همچنين حکم بن عمرو غفاری را به فرمانداری بر گماشت .او را ديدار با پيمبر بود َ .زياد به دربان خود گفته بود :حکم را نزد من بياور .خواسته اش حکم بن ابی العاص ثقفی بود که او را به فرمانروايی خراسان بر گمارد .در بان بيرون رفت و حکم بن عمرو غفاری را ديد و او را فراخواند .چون زياد او را ديد ،به وی گفت :من ترا نخواستم که هللا خواست ! پس او را بر گماشت و مردانی برای گرفتن باژ(باج ) همراه او کرد .او ( غفاری) به جنگ تخارستان شد و غينمت های فراوان بدست آورد 132 » .
چنانکه از تاريخ گرديزی بر می آيد اين پير فرتوت نه تنها بر مردم خراسان تازيده و به چور و چپاول پرداخته است بل درهرات نير مرتکب جنايت عليه مردم کشور ما شده است و پس از او با مهلب بن ابی صفره به کوهستانهای خراسان به جنايت ادامه داده و باالخره خود را به مرو رسانده است که هم در آنجا مرگ به سراغش رسيده و مرده است .توجه به اين نکته الزم است که بازهم مسأله باالی باژ و جزيه است ،حتی وقتی رفيقی از رفقای پيغمبر را هم اگر به قدرت می اوردند ،فقط از تجارب آنها در اخذ باژ و جزيه گرفتن و قتل مردمان استفاده می کردند و ازان جای که اين شيخان پير فرتوت بودند چند کسی را با او همراه می ساختند که حساب جزيه را برسند.
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
عبدالحی بن ضحاک گرديزی مينويسد که « :زياد حکم بن عمرو غفاری را به خراسان فرستاد و حکم به هرات آمد و از انجا به کوههای خراسان بيرون شد ،و مهلب بن ابی صفره با وی بود بر ساقه لشکر . . ..و حکم بن عمرو به شهر مرو بمرد ،و آنجا بگورکردندش ،و او نخستين اميری بود از مسلمانان که به خراسان بمرد و نخستين اميری او بود که از رود بلخ ( امو دريا) آب خورد 144». طبری از غنايم بسياری که به وسيله عمرو غفاری از تخارستان گرفته شده ياد نموده می نويسد . . . « :وی به غزای تخارستان رفته بود و غنايم بسيار گرفته بود 141 ». در تاريخ گرديزی آمده است که زياد پس ازعمروغفاری يکی ديگر از ياران پيغمبر را برای سرکوبی مردم خراسان می فرستد: . « از پس او ( عمرو غفاری ) زياد ،مر عبدهللا الليثی را به خراسان فرستاد ،او از ياران پيغمبر بود .و از پس او ربيع بن زياد حارثی را داد 142». سرکوبی مردم خراسان به وسیله ربیع بن حارث : طبری در تاريخ طبری می نويسد که ربيع بن زياد حارثی با پنجاه هزار عرب وارد خراسان شده است . .بيشتر اين در تخارستان ،بادغيس و رستاق که آنرا کنج رستاق می ناميدند جابجا ميشدند زيرا مردمان اين سر زمين ها مانند ساير مناطق همين که فرصت می يافتند دو باره اسالم را نفرين می نمودند و آئين خداپرستانه خويش را که از ترس مخفی می داشتند ظاهر می نمودند وبر ضد دين جزيه که اعراب بر آنها با شمشير تحميل نموده بودند می شوريدند .اين شورش ها هميشه و پيوسته بود و در نقاط مخلف کشور ما به عمل می آمد .بدين لحاظ بود که اعراب متجاوز مسلمان پيهم اعراب خويش را از جزيرةالعرب دعوت می نمودند .در زين الخبار گرديزی نوشته شده است که « :ربيع به خراسان آمد و به مرو ،و هيطاله را هزيمت کرد { يعنی به قتل رساند } و مردمان بادغيس و گنج رستاق مرتد شدند .پس شداد بن خالد االسدی بر ايشان تاختن آورد ،و قومی چند را بکشت و تنی چند را برده گرفت 143 » . طبری در خصوص لشکر اعراب می نويسد « :پس ازآن ربيع بن زياد حارثی را با پنجاه هزار کس به خراسان فرستاد ،بيست وپنجهزار از بصره و بيست وپنجهزار کس از کوفه 144 » . اعراب به همان مقدار که از عربستان عرب های خود را دعوت مينمودند به همان پيمانه از کشور ما بر عاله دختران جوان را که به کنيزی می بردند مردان جوان را نيز به غالمی و برده گی به عربستان می فرستادند که جای آنها را به اعراب خويش ميدادند .پيران را به قتل می رساندند زيرا اکثر موسفيدان حاضر نمی شدند که تسليم اعراب گردند و به اين لحاظ مقاومت می نمودند. عبیدهللا بن زیاد و تجاوز بر بخارا . .پس از مرگ زياد معاويه امارت خراسان را به پسر او عبيدهللا زياد بخشيد .عبيدهللا هم مانند اسالف خويش در پی غارت چپاول شد و هيچ نشانه يی در تاريخ ديده نمی شود که گويا او به منظور ترويج دين اقدام نموده باشد . عبيدهللا را ميتوان قاتل مردم بخار خواند ،زيرا اگر اسالف مسلمان او مردم را در دسته صدنفری و يا پيشتر از آن به قتل می رساند عبيدهللا به قتل دسته جمعی مردم بخارا دست برد .در زين االخبار گرديزی ميخوانيم که « :معاويه خراسان را به عبيدهللا بن زياد داد و عبيدهللا به خراسان آمد و از رود بگذشت { رود آمو} با شانزده هزار سوار .و مهلب بن ابی صفره را به بخارا فرستاد با چهار هزار مرد ،تا بخارا راغارت کرد و بخارا جدهء بخار خداة داشت خاتون .و پسرش هنوز کودک بود ،و همه عجم به نزد خاتون گرد آمدند .عبيدهللا همه را هزيمت کرد { يعنی کشت } و خواستهای ايشان { يعنی مال و دارايی و دختران و زنان ايشان }به غنيمت گرفت و از بخارا چهار هزار برده گرفت
65
و به بصره باز شد 145 ».
در تاريخ الکامل ابن اثير از حمله اعراب بر بخارا و غارت اين شهر چنين ياد می شود . . . « :عبيدهللا بيست و پنج سال داشت که او به خراسان شد و رود را ببريد و به کوهستان های بخارا رسيد .اين راه را سوار به شتر پيمود .نخستين کسی بود که با سپاه ازکوهستانهای بخاراگذر کرد .رامنی و نسف و بيکند را که از شهر های بخارا بود ند .بگرفت .از اينجا بر بخارايان چيره شد و غنيمت های بسيار گران و سنگين از ايشان به دست آورد146 » .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
در باره اين قاتل مردم بخارا روايت جالبی است که طبری در تاريخ طبری نقل نموده می نويسد « :گويند عبيدهللا در بخارا با ترکان تالقی کرد .قبج خاتون زن شاهشان همرای وی بود ،وقتی خدا هزيمتشان کرد فرصت نشد که هر دو پاپوش خود را به پا کند ،يکی را به پا کرد و يگری به جا ماند که به دست مسلمانان افتاد و جوراب را به دويست هزار درم قيمت کردند .عباد بن حصن گويد :هيچکس را دلير تر از عبيدهللا نديدم جمعی از ترکان در خراسان به ما حمله می کردند ،ديدمش که می جنگيد و به آنها حمله می برد و ضربت می زد و از ديد ما پنهان می شد ،آنگاه پرچم خويش را بلند می کرد که خون از آن می چکيد . مسلمه گويد :بخاريه را عبيدهللا به بصره شان آوردند .دو هزار کس بودند 146 » . وای به حال مردمی که تاريخ خويش را نداند و بی خبر از قساوت دشمنان خويش با ميل و رضا نماز قاتلين را بر خويش فرض شمارند . بالذری در فتوح البلدان از ويرانی بی حد و حصر بخارا و آتش زدن آن شهر به دست اعراب ياد نموده می نويسد :
.
« . . .چون َزياد بمرد ،معاويه عبيدهللا بن َزياد را که بيست و پنج ساله بود امارات خراسان داد .عبيدهللا ،با بيست هزار مرد جنگی از رود ( بلخ) گذشت و به بيکند شد .خاتون ،در شهر بخارا بود .نامه به ترکان نوشته ياری خواست ،و سپاه عظيم از ايشان بدو پيوست .مسلمانان فرارسيدند و آنان را شکست دادند و بر لشکرگاه شان چيره شدند .سپس پيش تاخته ويران می کردند و آتش می زدند تا خاتون طلب صلح کرد و زينهار خواست .عبيدهللا ،به هزار هزار درهم با وی صلح کرد و به شهر اندر شد . گويند که :عبيدهللا چغانيان را نيز فتح نمود و پس ازآن باگروهی از مردمان بخارا ( اسيران ،غالم و کنيز) به بصره بازگشت و آنان را وظيفه مقرر فرمود 144». با آنکه اداره بخارا بدست يک زن بود يعنی شاه بخارا خاتونی بود ،اما همين زن تمام سعی خويش را به خرچ داد تا مگر بتواند دفع تجاوز اعراب را بنمايد ،اين زن به مثابهء يک راد خاتون خراسانی از هيچ هشياری و غافل ساختن دشمن برای امر پيروزی دريغ نورزيده است ،ابوبکر محمد بن جعفر النرشخی مولف تاريخ بخارا می نويسد « :محمد بن جعفر چنين آورده است که چون عبيدهللا زياد را معاويه به خراسان فرستاد ،وی از آب جيحون بگذشت و به بخارا آمد .و پادشاه بخارا خاتونی بود ،از بهر او طغشاده خرد بود .پس عبيدهللا زياد بيکند بگشاد و( راميتن) ،و بسيار برده کرد .وچهار هزار بنده بخاری خويشتن را گرفت ،و اين به آخر سال 53و اول سال 54بود .چون به شهر بخارا رسيد صفها بر کشيد ،و منجنيقها راست کرد .خاتون کس به ترکان فرستاد و از ايشان ياری خواست .و کس به عبيدهللا زياد فرستاد و هفت روز مهلت خواست و گفت من در طاعت توام ، و هديه ها بسيار فرستاد .چون دراين هفت روز مدد نرسيد ديگر باره هديه ها فرستاد ،و هفت روز ديگر زمان خواست .لشکر ترک برسيد و ديگران جمع شدند ،و لشکر بسيار گشت ،و حربها بسيار کردند ،و به آخر کافران به هزيمت شدند و مسلمانان در پی ايشان رفتند و بسيار بکشتند ،و خاتون به حصار اندر آمد ( و ان لشکر ها به واليت خويش باز گشتند ) [ .و مسلمانان بسيار غنيمت يافتند ] از سالح و جامه زرينه و سيمينه و برده گرفتند و يک پای موزه خاتون با جوراب گرفتند و جوراب و موزه از زر بود مرصع به جواهر .چنانکه قيمت کردند دويست هزار درهم آمد .عبيدهللا زياد فرمود تا درختان می کندند ،د ه ها را خراب می کردند ،و شهر را نيز خطر بود .خاتون کس فرستاد ،و امان خواست ،صلح افتاد بر هزار بار هزار درهم .و مال بفرستاد ،و مال بگرفت ،و باز گشت .و آن چهار هزار برده با خويشتن برد 142 » . با وجود جناياتی که عيله مردم بخارا اعراب متجاوز انجام ميدادند ،اعراب به فتح کامل نايل نمی امدند ،تنها خواست خويش را که عبارت از تعيين جزيه بود بر آن مردم ميتوانستند تحميل نمايند .چنانچه که اين امر را خاتون بخارا درست درک نموده بود و هر باری که ميخواست عبيد هللا تازی را را غافل بسازد تا نيروی کمکی برسد به اين تازی آنچه را که در پی شکار آن آمده برايش می انداخت تا خاموش شود .اما امروز فرزندان همان دلير زنان و دليرمردان از لحاظ معنوی به بنده گان آئين همان اعراب تبديل يافته اند. ستمگری عبدالرحمان بن زیاد:
66
اخرين نفير که ازخانواده ء آل زياد را معاويه در زمان خالفت خويش برای چپاول و غارت خراسان تعيين می نمايد عبدالرحمان بن زياد است .او چنان به چپاول در خراسان می پردازد که به گفته خودش اگر به قرار هرروز در سال هزار درهم مصرف نمايد کفايتش می کند .يعقوبی در تاريخ يعقوبی مينويسد:
« عبدالرحمان بن زياد مال فراوانی آورد و گفته شده که می گفت :باندازه يی با خودم مال آورد ام که صد سال مرا به قراری روزی هزار درهم بس است 154 » :.
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
ستمگری سعید بن عثمان بن عفان در خراسان و انتقام گدفتن از او : به گزارش تاريخ بالذری « :پيش از عبدالرحمان بن زياد ،معاويه مصلحتأ ،سعيد بن عثمان بن عفان ( پسر خليفه سوم ) را يک چند برای تمويل او ،واليت خراسان را داد .سعيد از رود بلخ گذشت .او نخستين کس بود که لشکر را به انسوی رود برد .چون خبر گذشتن سعيد از رود به خاتون رسيد وجوه صلح را نزد او برد .ليکن اهل سغد و ترکستان و کش ونسف يعنی نخشب ـ که صد و بيست هزار تن بودند ،اماده نبرد شدند .دو سپاه در نزديک بخارا به هم بر آمدند .خاتون نيز از پرداختن باج پيشمان شد و عهد خويش بشکست .در آن هنگام ،در سپاه دشمن ( مردم بخارا) برده يی بود که به کسی از ايشان تعلق داشت ،او جمعی را که با وی بودند بر گرفت و برفت .ديگران نيز پريشان شدند .خاتون چون اين بديد ،سعيد را گروگان داد و پيمان صلح باز بست و سعيد به شهر بخارا در آمد .پس ازآن به جنگ سمر قند شد .سعيد بر در سمرقند فرود آمد و سوگند خورد که تاشهر را فتح نکند از جای نجنبد .با منجيق بسوی کهن دژ ( قلعه) شهر سنگ می افگند .سه روز با اهل آن نبرد کرد .جنگ سوم روز از جنگ های ديگر شديد تر بود .درآن کار زار چشم او ( سعيد) و چشم مهلب بن صفره از کاسه بدرآمد .سرانجام مردی ( شايد هم نامردی ) نزد سعيد آمد و او را به کوشکی که منزلگاهی شهزاده گان و بزرگان ايشان بود رهنمون شد .سعيد بدان جای رفت و ان کوشک را در محاصره گرفت .مردم ازآن بيمناک شدند که سعيد کوشک را به جنگ بگشايد و هر کس را که درآن است بکشت .پس طلب صلح کردند .سعيد به هفصد هزار درم با او صلح کرد . گويند :سعيد آنانی را که در سغد به گروگان گرفته بود به مدينه آورد .جامه ها و کمر بند های ايشان بستد و به موالی خود داد و آنان را ردای پشمی بپوشانيد .و به کار آبياری زمين ها ،يا آب کشيدن به دلوهای کالن و يا به اعمال دشوار گمارد .تا اينکه روزی ايشان به مجلس او اندر شدند و بکشتندش ،سپس خود را نيز به قتل رسانيدند » .151 در تاريخ بخارا تجاوزبچه ء خليفه سوم بدينگونه نوشته شده است « :در سال پنجاه و شش ،سعيد بن عثمان امير خراسان شد . از جيحون بگذشت و به بخارا آمد .خاتون کس فرستاد و گفت بر همان صلحم که با عبيدهللا زياد کرده ام .و از آن مال بعضی فرستاد که ناگهان لشکر سغد و کش و نخشب رسيدند .و عدد ايشان يکصد و بيست هزار مرد بود .خاتون از ان صلح و از آنچه فرستاده بود پشيمان شد .سعيد گفت بر همان قولم ،و آن مال باز فرستاد .خاتون گفت ما را صلح نيست .آنگاه لشکر ها جمع شدند و در مقابله يکديگر ايستادند و صفها بر کشيدند .خدای تعالی رعب در دل کافران انداخت تا آن همه لشکر های کافران بازگشتندند بی حرب و خاتون تنها ماند .باز کس فرستاد ( ،صلح خواست ،و مال زيادت کرد ،و به تمامی فرستاد ) . سعيد گفت من اکنون به سغد و سمر قند می روم و تو به راه منی ،واز تو گروی بايد ،تا راه بر من نگيری ،ومن را نرجانی . خاتون هشاد تن از ملک زاده گان و دهقانان بخارا به گرو به سعيد داد و سعيد از در بخارا بازگشت . و چون سعيد از کار های بخارا فارغ شد به سمرقند و سغد رفت ،و حرب های بسيار کرد و ظفر او را بود .و ان روز سمرقند را پادشاهی نبود ،و از سمرقند سی هزار تن برده کرد و مال بسيار آورد .چون به بخارا رسيد ،خاتون کس فرستاد و گفت : چون به سالمت باز گشتی آن گرو به ما باز بده .سعيد گفت من هنوز از تو ايمن نشده ام .گروها با من باشد تا من از جيحون بگذرم .چون از جيحون بگذشت خاتون باز کس فرستاد .گفت باش تا به مرو برسم .چون به مرو رسيد باز کس فرستاد .گفت : تا به نيشاپور رسم .چون به نيشاپور رسيد ،گفت تا به کوفه رسم ،و از آنجا به مدينه .چون به مدينه رسيد ،غالمان را بفرمود تا شمشير ها و کمر ها از ايشان بکشادند ،و هر چه با ايشان بود از جامهء ديبا و زر و سيم همه را از ايشان بگرفتند ،و ايشان را گليم ها عوض دادند ،و به کشاورزی مشغول شان کردند .ايشان به غايت دلتنگ شدند ،و گفتند اين مرد را چه خواری ماند که با ما نکرد ،و ما را به بنده گی گرفت و کار سخت می فرمايد ،چون در استخفاف خواهيم هالک شدن باری به فايده هالک شويم .به سرای سعيد اندر آمدند ،و درها بر بستند و سعيد را بکشتند ,و خويشتن را نيز به کشتن دادند . 152 ». معاويه از ان بيم داشت که سعيد بن عثمان او را از خالفت خلع کند .بدين سبب در عزل او شتاب تمام کردو پس از او عبدالرحمن بن زياد را بر خراسان گماشت .عبدالرحمن تا هنگام مرگ معاويه واليت خراسان داشت .
67
پس از مرگ معاويه يزيد بن معاويه به خالفت می رسد .يزيد را مسلمانان به ويژه اهل تشيع و سنی ها هم به خاطر آنکه حسين بن علی را به قتل رسانيده است محکوم می کند و ازش نفرت دارند .از ديدگاه معنويت اسالمی اين درست است ،و هم اگرقوم و قبيله قريش او را نفرين ميدارد کامأل به جا است ،زيرا دشمنی قريش با بنی اميه ذاتی و ديرينه بوده است .اما اگر يک عرب ,عربی ديگری که با هم اودرزاده هم هستند و گذشته از آن که حسين نامزذ يزيد را ربوده و برای خود نکاح نموده ، به خاطر دست يافتن به قدرت می کشند ،عجم چرا بايد مگس گونه بر فرق و سر سينه ء خود مشت و لکد بکوبد و در عزاداری مرگ يک عرب سر و روی خود را به خاک و خون آلوده بسازد؟ ،به ويژه آنکه همين آقا حسين بوده که خود دشمن شماره يک پارسيان و در مجموع همهء عجمان بوده است و در جنگ های بسيار بر ضد مردمان عجم شرکت نموده تا جايی که گفته است :
« ما از تبار قریشیم و پیروان ما عرب و دشمنان ما عجم هستند .روشن است که هر عرب بهتر از هر عجم و هر عجم فرومایه تر از هر عرب است و فرمود که با ید عجمان را به مدینه آورد و زنان شان را باید فروخت و مردان شان را به بنده گی عرب گماشت 153».
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
واقعأ برای هر فردی که از عقل سليم بر خوردار باشد ننگ است که برای دشمنان اجداد خويش فاتحه بخوانند و سوگ بگيرند و اين گونه آدم ها يا در ژرفای جهالت و بی خبری غرق اند و يا سخت بی ننگ به شمار می آيند .يزيد را نبا يد به خاطر قتل حسين محکوم نمود بلکه به خاطر آنکه حتی زنان سرداران سپاهش در هنگام تجاوز و بر خراسان از دزدی و راهزانی و خيانت دريغ نورزيده اند ،سرزنش کرد. ستمگری سلم بن زیاد بن و دزدی ام محمد زیورات را : بالذری می نويسد « :يزيد بن معاويه ،سلم بن زياد را امارت خراسان داد .اهل خوارزم به چهار صد هزار درهم با وی صلح کردند و آنان را نزد وی آوردند .پس ازآن ،سلم از رود( جيحون ) گذشت .وی باخويش ام محمد دختر عبدهللا بن عثمان را نيز به همراه داشت و او نخستين زن عرب بود که از آن رود گذشت .پس سلم به سمرقند شد .اهل آن ،بوی خونبهای هزار تن بداند ،در آنجا او را پسری زاده شد که سغدی اش نام نهادند .زن او زيور های زن صاحب سغد را به عاريت خواست و چيزی از آنها را در ربوده و باز پس نداد . سلم ،زمانی که در سغد بود ،سپاهی به خجند فرستاد ( .اما شکست خورد ) پس ازآن ،سلم به مرو بازگشت و از آنجای به اطراف حمله برد .پس از چندی ،از رود گذشت و با اهل سغد که مهيای نبرد شده بودند جنگيد و بندون سغدی را بکشت » 154 در زمانی که يزيد بن معاويه سلم را بر خراسان تعيين ميکند ،در ميان اعراب مسلمان آمدن به خراسان به واسطه و وسيله صورت می گرفت ،زيرا بيشترين اعراب چه سردار و چه سپاهی اعراب مسلمان از جنگ و جهاد با مردم کشور ما صاحب زر وزن و غالم و کنيز شدند ،آنها مردمان سرزمين ما را می کشتند و و دارايی ها و زنان و دختران رابه کنيزی و جوانان و نوجوانان را به غالمی و برده گی با خود می بردند و اين کار ادامه همان عملی بود که از زمان عمر بن خطاب در حمله به پارس آغاز گرديده بود .پس از آنان که شاه ساسانی راه فرار پيش گرفتند چنانکه هومر آبراميان در سخنرانی در اروپا راجع به آغاز تجاوز اعراب گفت « :فاتحان گريخته گان پی گرفتند ،کشتار بی شمار کردند و تاراجگيری به اندازه يی بود که تنها سيصد هزارزن و دختر به بند کشيده شدند .شصت هزار تن از آنان به همرای نهصد بار شتر زر و سيم با بت خمس به دارالخالفه فرستاده شدند و دربازار های برده فروشی اسالمی به فروش رسيدند .با زنان در بند به نوبت همخوابه شدند و قرزندان پدر ناشناخته ء بسيار بر جای نهادند .هنگامی که اين خبر به گوش عمر رسيد دست ها را به هم کوفت و گفت :از اين بچه های پدر ناشناخته به خدا پناه می برم . به راستی ننگ بر ايرانيان تازی پرست باد که در خوار داشت ملت خود تا بدين پايه می کوشند و از تازيان پافند می کنند ،اين ها تخم و ترکه ء همان بچه های پدر ناشناخته يی هستند که عمر با همه سفاکی خويش از دست آنان به خدا پناه می برند !!»155 وقتی سلم می خواست جانب خراسان حرکت نمايد به قول تاريخ طبری « :کسان با سلم سخن می کردند و از او می خواستند که آنها را جز همراهان خويش به قلم آورد . گويد :و چنان بود که صلهة بن اشيم عدوی به ديوان می آمد و نويسنده بدو می گفت ( :ای ابو الصهبا ،نامت را بنويسم که در اين سفر جهاد و غنيمت است» 156
68
در تاريخ يعقوبی نوشته شده است که « :يزيد ،مسلم بن زياد را والی خراسان کرد و عده يی از بزرگان رابه همراهی وی فرستاد ،از جمله طلحه الطلحاة ( طلحة طلحه ها) و مهلب بن ابی صفره ،عمر بن عبيدهللا بن معمر تميمی ،عبدهللا بنام خازم سلمی .پس رهسپار خراسان گشت و در نيشاپور اقامت گزيد و سپس به خوارزم روی نهاد و آنرا فتح کرد و سپس راه بخارا را ( طرخون پادشاه سغد در پيش گرفت و پادشاه آن ( خاتون ) بود چون فزونی سپاه مسلم را ديد ،او را بيم گرفت و به نوشت که من با تو ازدواج می کنم پس نزد من آی تا بخارا را زير دست آوری .او هم با صد و بيست هزار به کمک وی شتافت و مسلم که از رسيدن طرخون با خبر شد مهلب بن ابی صفره را گشتی شناسايی فرستاد و خود بيرون رفت و مردم به دنبال او شتافتند و چون با سپاه طرخون روبرو شدند ،سپاهيان طرخون بر ايشان حمله بردند و جنگ به سختی در گرفت و مسلمين آنانرا تير باران کردند و سرانجام طرخون کشته شد .و همراهانش با شکست روبر شدند و بسياری از آنان کشته شدند .پس سهم مسلمانان در آن جنگ ،برای سوار به دوهزار و چهارصد و برای پياده به هزار دويست رسيد 156» .
در تاريخ بخارا نوشته شده است که « :سلم بن زياد بن ابيه امير خراسان شد ،و به خراسان آمد ،و از آنجا لشکر ها ساخته به بخارا رسيد .خاتون آن لشکر و ساخته گی را بديد ،دانست که با اين لشکر بخارا نتواند مقاومت کردن .کس فرستاد به نزد طرخون ملک سغد ،و( گفت من ترا به زنی باشم ،و بخارا شهر تو است بايد که بيا يی و دست عرب از اين ملک کوتاه سازی .طرخون بيامد با صد و بيست هزار مرد و بيدون نيز از ترکستان با لشکر بسيار بيامد ،خاتون با سلم صلح کرده بود و دروازه ها گشاده و در های کوشک که در بيرون بود هم کشاده .بيدون برسيد و از آن روی خرقان رود فرود آمد .خبر آوردند سلم را سلم بن زياد کس به نزد مهلب فرستاد ،و گفت که بيدون رسيد و خاتون به وی بيعت کرد ،دروازه های شهر بستند . بگوی تا برود واين لشکر را ببيند که به چه اندازه است .و آنچه شرطه طاليه گی باشد بجای آرد .مهلب جواب داد چون منی را کس بدين کار نفرستد .من مردی مشهورم ،کسی را فرست که اگر به سالمت باز آيد ترا خبر درست بيارد و اگر هالک شود در لشکر تو شکستی پديد نيايد .سلم گفت هر آينه ترابايد رفتن .مهلب گفت که اگر هر ائينه مرا بايد رفتن از هر علمی مردی با من بفرست و از رفتن من کسی را آگاه مکن ! همچنان کرد و پسر عم خويش را با او فرستاد و ايشان شب با او رفتند و معلوم کردند ،بی آنکه سپاه دشمن را خبر بودی .چون روز شد سلم بن زياد رو به مردمان کرد و گفت من دوش مهلب را به طاليه گی فرستادم .خبر در لشکر فاش شد ،و عرب بشنود و گفتند امیر مهلب را بدان فرستاده است که تا پیش از ما غنیمت بگیرد .و اگر عرب بودی ما را با وی فرستادی .زود جمعی سوار شدند و بر اثر مهلب رفتند تا به لب رود .مهلب چون ايشان را بديد گفت خطا کرديد که بيامديد .من پنهان بودم ،و ايشان آشکارا همی آمدند ،هم اکنون کافران همه را بگيرند .مهلب بشمرد، مسلمانان نهصد نفر بودند .گفت وهللا که پشيمان شويد از آنچه کرده ايد .انگاه صف بر کشيدند و طاليهء لشکر بيدون ( يندون ) ايشان را بديدند .مسلمانان زود بوق زدند ،و همه به يکبار سوار شدند و صفها بر کشيدند .و ملک ترک بر ايشان تاخت و عرب در ماندند .مهلب گفت من دانستم که همين شود .گفتند تدبير چيست ؟ گفت پيش رويد ،باز گشتند .وبيدون ايشان را اندر يافت ،و چارصد تن را از مسلمانان بکشت و باقی بگريختند تا لشکرگاه .بامداد ديگر شد ،و بيدون از آب بگذشت ،و نزديک امير ختن شد ،که ميان ايشان نيم فرسنگ بود .جنگ در پيوست ،مهلب بانگ کرد که مرا اندر يابيد . . .سلم گفت اکنون تدبير چيست .گفت سواران را بگوی که پياده شوند و به حرب گاه بروند .همچنين کردند .عبدهللا حوذان به تاخت به نزديک مهلب رسيد و مهلب سخت در ميان مانده بود .گفت :پيش نگيريد .چون نگاه کردند مردان را ديدند که مدد ايشان می آيند .قوی دل شدند و بر جستن گرفتند و کارزار سخت کردند .در اين ميانه بيدون کشته شد .مسلمانان تکبير گفتند .کافران به يکبار هزيمت شدند و مسلمانان بر اثر کافران همی رفتند و می کشتند ،تا دمار از نهاد کافران بر آوردند و بسيار غنيمت گرفتند وآن روز قسمت کردند و هر سواری را دو هزار و چهار صد درم رسيد .خاتون کس فرستاد و صلح کرد ،سلم با وی صلح کرد ،و مال عظيم بستد 154 » .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
واقعيت های تاريخ به وضاحت بيان می دارد که هدف اعراب چيزی نبوده جز راهزنی .چنان که خوانده شد که وقتی سلم ، مهلب را به جاسوسی می فرستد ،اعراب فکر می کنند که سلم مهلب را به خاطری فرستاده که غنيمت ها را تنها بگيرد و بنأ بدون هيچ دستوری حرکت می کنند تا غنيمت از دست شان نرود .اين است دينی که اعراب پيش گرفته بودند و شهر ها را به خاطر آن به خاک و خون می کشاندند و مهمتر اين که يک زن خراسانی با و جود شأن وو قار پادشاهی حاضر می شود که با يک عجمی يعنی طرخون شاه سغد به نکاح در آيد و نمی خواهد که عرب را در سرزمين خود قبول نمايد .اين بود رويه مادران خراسانی در مقابل اعراب ،زيرا مردم می دانستند که اعراب مسلمان فاقد همه ارزش های انسانی هستند و و به بهای نفس خويش از هيچ جنايت دريغ نميدارند . . مردم خراسان در هر لحظه منتظر فرصت می بودند .همين که فرصت يا خاليی دست می داد سر به شورش می گذاشتند و بر اعراب مسلمان می شوريدند .چنانچه همين که يزيد بن معاويه می ميمرد و اعراب مصروف خويش می شوند مردم بر سلم حاکم عربی می شورند و او را مجبور به فرار می نمايند .بال ذری در اين باره می گويد. : « چون يزيد بن معاويه در گذشت ،مردم بر سلم شوريدند .پس سلم از خراسان بيرون شد و نزد عبدهللا بن زبير رفت .عبدهللا از او چهار هزار درهم به غرامت گرفت و به زندانش افگند152» . انجام امارت سلم بر خراسان يعنی پايان عمارت آل زياد بر کشور ما ،در حقيقت آغاز جنگ های خونين ذات البينی اعراب برای تسلط بر خراسان زمين است .اينجا پيش از آنکه تبصره بر اوضاع و احوال مردم خويش نموده باشيم ،الزم است که از جنگ های جنايتی و ذات البينی اعراب آگاه گرديم ،تا بعد قضاوت نماييم که بر مردم ما در چنين اوضاع چه بايد گذشته باشد . شرح مفصل اين جنگهای جنايتی وذات البينی اعراب در تاريخ طبری مفصأل ذکر گرديده ،اما نخست مختصری از ابن اثير را ميخوانيم که می نويسد : آغاز جنگ های جنایتی و ذات البینی اعراب در خراسان:
69
« چون گزار ش مرگ يزيد در خراسان به سلم بن زياد رسيد ،آن را پنهان کرد .در اين هنگام ابن عراده سرود :ترجمه شعر :هان ای پادشاهی که در ها را به روی خويش و بيگانه بسته ای ،کار هايی پيش آمده است که بايد بهای گران پرداخت . کشتگانی در حره اند و ديگران در کابل و يزيد { . . .در کابل در اين وقت مردم دلير ان سر زمين بر برادر سلم که شوريدند و اعراب مسلمان متجاوز را به سزای اعمال شان رساندند .در تاريخ سيستان می خوانيم که « :يزيد به سيستان ببود ،پس مردمان کابل سر بر تافتند ،يزيد با سپاه آنجا شد و آنجا سپاه بسيار جمع شده بود و حربی صعب کردند و مسلمانان بسيار کشته شدند و اسير کرده شدند و بعضی برستند ،و بوعبيده اسير ماند ؛ و يزيد و صلم بن اشيم العدوی ابو الصهبا پسر وی و زيد بن جدعان پدر علی بن زيد و بدئل بن نعيم العدوی و عثمان بن االدهم العدوی و جماعتی بزرگ از عباد و بزرگان آنجا 164» . . .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
گورهای اکثر اين متجاوزين که بدست رادمردان با همت و با غيرت مردمان کابل درآن زمان کشته شدند ،اکنون با دريغ و درد خالف غيرت آن رادمردان نيايی ما از سوی نسلهای آنان زيارت می شود و خاک قاتلين پدران خويش را به چشم می مالند و ذکر خير قاتلين می کنند که به اين چه بايد گفت ،نمی شود بيان کرد . . .} .بن معاويه ،کاری نهانش آشکار گرديد .مرگ به شب هنگام در بر او کوفت و در آن دم در کنار بالش وی تخته نرد و خيکی پر از باده بود که می ازآن می تراويد و بوی خوش آن بوينده اش را سر مست می کرد .بسا زن شيون گری که بر مستی او دريغ می خورد و اشک می ريخت و پگاه زود از آسيمه گی بر می خاست و می نشست . و چون او سرودهء خود آشکار کرد ،سلم مرگ يزيد بن معاويه را و پسرش معاويه بن يزيد را آگهی داد ومردم را به بيعت بر پايه ء فرمانبری خواند تا هنگامی که خليفه يی پديدار گردد و کار ها سامان يابد 161 ».
مختصری را در اين باره از بالذری هم نقل می کنيم تا تائيدی با شد بر اينکه اعراب جنايت پيشه مسلمان جز تامين منافع خويش هيچ نظری ديگری از تجاوز بر افغانستان نداشته اند ،اسالم يک رويکرد بوده برای غارت مردمان .و اين . مطلب را جنگ های جنايتی و ذات البينی اعراب در خراسان به خوبی نمايان می سازد .بالذری می نويسد : « هنگامی که سلم از خراسان بازمی گشت .عبدهللا بن خازم در نيشاپور به اورسيد .سلم عهد نامهء واليت خراسان را با صد هزار درهم بدو داد .پس از گروهی بسيار از قوم های بکر بن وايل و ديگر قبايل فراهم آمدند و گفتند ( :چه باشد که اينان مال خراسان بخورد و ما را چيزی ندهند ).پس به کاروان بار و بنهء ابن خازم حمله آوردند .اما نگهبانان جنگ دفاع کردند تا آن گروه بازگشتند . مردی از طايفهء بنو سعيد بن مالک بنام سليمان بن مرثد ،پيک نزد ابن خازم فرستاد که ( :آن کس که ترا اين عهد نامه داده است ،اگر به خراسان می توانست ماندن ،از آنجای بيرون نمی شد و ترا بر آن نمی گمارد ).سپس خود به جانب او روان شد و در مشرعهء سليمان فرود آمد .ابن خازم ،در مرو بود .سرانجام برآن اتفاق کردند که بر ابن زبير نامه نويسند تا هر کس که او را بر گزيند امير خراسان شود .ابن زبير ،عبدهللا بن خازم را بر گزيد .وپس از شش ماه ،عروة بن قطبه ،عهد نامه ء او را بياورد .ليک سليمان قبول نکرد و گفت :ابن زبير خليفه نيست ،ليک مردی است که به خانهء ( خدا پناه برده است ) پس ابن خازم با شش هزار سپاهی به جنگ وی شد .سليمان را پانزده هزار مرد جنگی بود .در آن کار زار ،قيس بن عاصم سلمی ، سليمان را بکشت و سر او را بر گرفت . سپاهيان شکست خوردهء سليمان ،به سوی تالقان شدند و درآنجای به عمر بن مصعب پيوستند.ابن خارم ،لشکر به تالقان کشيد و عمر را نيز بکشت .قوم ربيعه ( يعنی طا يفهء سليمان و عمر ) به هرات ،نزد اوس بن ثعلبه شدند .
ابن خازم کار ها به فرزند خود موسی سپرد و روانهء هرات شد .
70
اما بين سپاهيان آندو ،جنگ هايی رخ داد .لشکريان ترک ،فرصت را غنيمت شمردند و آمدند و تا به نيشاپور رسيدند ليکن ابن خازم به دسيسه کس فرستاد و اوس را زهر خورانيد .پس از آن ،دو سپاه بر هم در آمدند .ابن خازم ،ياران خويش را به جنگ بر می انگيخت ،انگاه جنگ سخت بکردند .اوس در گذشت ابن خازم فرزند خود محمد را بر هرات گماشت و بدين سان همهء خراسان او را صافی شد .دير نپايد که در هرات ،بنو تميم سر به شورش بر داشتند و محمد را بکشتند .ابن خازم ،عثمان بن بشر را گرفت و دست بسته و بی سالح بکشت و مردی از بنو تميم را نيز بکشت .پس قوم بنو تميم ،گرد هم آمدند و در کار خويش انديشه کردند و گفتند ( :نمی بينيم که اين مرد دست از ما بدارد بباييد که جمع از ما به طوس روند .وچون ابن خازم به سوی شان تازد ،ياران ما در مرو او را خلع کنند ) .پس بجير بن وقاء صريمی از طايفهء بنی تميم ،با گروهی به طوس رفتند و همه در حصار آن جای گرفتند و بعد از آنجای به ابر شهر رفتند .سپس ابن خازم را خلع کردند .ابن خازم ،بار و بنهء خويش را همراهی فرزندش موسی به ترمذ فرستاد .اما از تميميانی که در مرو ميزيستند در امان نبود .آنگاه نامه يی ازعبدالملک بيامد .وی ابن خازم را واليت خراسان داده بود .ابن خازم ،انکار می کند .پس عبدالملک بکير بن وشاع را بر خراسان گمارد . بجير به دنبال ابن خازم به ترمذ می رود .بجير بن وقاء بر ابن خازم حمله آورد و به نيزه او را فرو افگند .وکيع بر سينه او نشست و گفت ( :هان ،بخون خواهی دويله بيايد ).دويله ،از مادر با وکيع برادر بود و موالی بنو قريع بود بدست ابن خازم کشته شده بود .
ابن خازم تف بر روی او افگند و گفت ( :نفرين خدای بر تو باد ،سرور مضر را چسان به خونخواهی برادر خود می کشی که گبر عجم به مشت هسته ء خرما هم نيارزد ).پس وکيع گفت :ای ابن عجلی ،بنوش آن شربت را که به ما نوشاندی .هان ، هرگز مپندار که من از آن غافل بوده ام .سپس سرابن خازم را نزد بکير آوردند و او سر را نزد عبدالملک بن مروان فرستاد. عبدالملک ،امية بن عبدهللا بن خالد را به خراسان گماشت و امية ،بکير بن وشاع را به تخارستان فرستاد و سپس او را روانه ماوراءالنهر کرد .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
پس از آن ،امية عزم آن کرد که به جنگ بخارا و نيز به جنگ موسی بن عبدهللا بن خازم در ترمذ رود ،پس بکير به مرو شد و فرزند امية را گرفته به زندان انداخت .چون خبر به امية رسيد به مال اندک با اهل بخارا صلح کرد و موسی بن عبدهللا بن خازم را رها کرد و بکير را بکشت .امية ختل را نيز فتح کرد .چه ،اهل آن پيمان صلح را که سعيد بن عثمان بسته بود شکسته بودند. » 162
مفصل اين جنگ های جنايتی را که بر سينه مردمان کشور ما همهء آنها شمشير فرود می آوردند و سم ستوران بيداد خويش را بر فرق مردم ما می کوفتند ،در تاريخ طبری چنين آمده است : « مسلمة بن محارب گويد :سلم بن زياد از تحفه های سمرقند و خوارزم که بدست آورده بود همراه عبدهللا بن خازم برای يزيد بن معاويه فرستاد و سلم همچنان واليتدار خراسان بود تا يزيد بن معاويه بمرد و از پس وی معاويه بن يزيد نيز بمرد و خبر مرگ وی به سلم رسيد و نيز از کشته شدن يزيد بن زياد در سيستان و اسارت ابی عبيده بن زياد خبر يافت اما خبر ها را نهان داشت . ابن عراده شعری گفت و وی را مالمت کرد و چون شعر ابن عراده رواج يافت ،سلم مرگ يزيد بن معاويه و معاويه بن يزيد را علنی کرد و مردم را دعوت کرد به دلخواه بيعت کنند تا وقتی که کار مردم بر خليفه يی قرار گيرد که با وی بيعت کردند و دو حفص ازدی به نقل ماه بر اين قرار ببودند آنگاه مخالفت وی کردند . عموی خويش گويد :وقتی مردم خراسان مخالفت آغاز کردند و بيعت سلم را شکستند ،سلم از خراسان بر آمد و مهلب بن ابی صفره را نائب خويش کرد و چون به سرخس رسيد سليمان بن مرثد يکی از بنی قيس بن ثعلبه او را بديد و گفت ( :کی را در گفت ( :مهلب را ) خراسان نهادی ؟ ) گفت ( :از مردم نزار کسی را نيافتی که يکی از يمنيان را واليتدار کردی ؟ ) .گويد :پس سلم واليت مروالرود و فارياب و تالقان و گوزگان بدو داد .او س بن ثعلبه صاحب قصر اوس بصره را بر هرات گماشت و برفت و چون به نيشابور رسيد عبدهللا بن خازم او را بديد و گفت ( :کی را واليتدار خراسان کردی ؟) که با وی بگفت که ( :در ميان مضر کسی را نيافتی که خراسان را ميان مردم بکر بن وايل و يمن و عمان تقسيم کردی؟ ) آنگاه بدو گفت ( :فرمان خراسان را بنام من بنويس).
گفت ( :مگر من واليت دار خراسانم ) گفت ( :فرمان بنام من بنويس و کارت نباشد )
گويد ( :پس فرمان خراسان را بنام وی نوشت .ابن خازم گفت ( :اکنون يکصد هزار درم به من کمک کن ) سلم بگفت تا يکصد هزار درم بدو دادند و او سوی مرو رفت. گويد :مهلب بن ابی صفره خبر يافت و بيامد و يکی از مردم بن جشم را جانشين خويش کرد .
محمد ضبی گويد :وقتی عبدهللا بن خازم با فرمان سلم بن زياد سوی مرو رفت جشمی مانع او شد و ميان شان زد و خوردی شد و سنگی به پيشانی چشمی خورد و از هم جدا شدند و چشمی مروالرود را به دست وی رها کرد و ابن خازم وارد مروالرود شد . رشيد گوزگانی گويد :وقتی يزيد بن معاويه بمرد و پس از او معاويه بن يزيد نيز بمرد مردم خراسان بر عمال خويش تاختند و آنها را بيرون کردند .و ابن خازم بر خراسان چيره شد و جنگ رخ داد . ابو جعفر گويد " در روايت ابو نعامه چنين آمده که عبدهللا بن خازم بيامد و بر مرو تسلط يافت .آنگاه سوی سليمان بن مرثد رفت و در مروالرود با وی مقابل شد و چند روز جنگ کرد و سليمان بن مرثد کشته شد .پس از آن عبدهللا بن خازم با هفتصد کس سوی عمروی بن مرثد رفت که به تالقان بود ،عمرو از آمدن عباهلل و کشته شدن برادرش خبر يافت و به مقابلهء وی رفت و پيش از آنکه کسانی ابن خازم به او برسند بر کناری رودی تالقی کردند ،ومدت دراز بجنگيدند که عمرو بن مرثد کشته شد و يارانش هزيمت شدند و در هرات به اوس بن ثعلبه پيوستند و عبدهللا بن خازم به مرو باز گشت. به اوس بن ثعلبه گفتند :با تو بيعت می کنيم که به مقابله ابن خازم روی و مضريان را از همهء خراسان بيرون کنی .
71
گفت :اين طغيان است و مردم طغيان گر زبون می شوند .به جای خويش باشيد اگر ابن خازم شما را وا گذاشت و گمان ندارم چنين کند ،به همين ناحيه رضايت دهيد و او را به حال خود واگذاريد .
بنی صهيب که وابسته گان بنی جحدر بودند گفتند :نه ،بخدا هرگز رضايت ندهيم که ما و مضريان در يک واليت باشيم که آنها دو پسر مرثد را کشته اند .اگر جنگ کردن را می پذيری که بهتر و گرنه ديگری را ساالر خويش کنيم .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
گفت :من يکی از شما هستم ،هرچه ميخواهيد بکنيد . گويد :پس با وی بيعت کردند .ابن خازم سوی آنها آمد و پسرش موسی را نائب خويش کرد و بيامد تا به درهء مابين اردوگاه خويش و هرات جای گرفت . گويد :بکريان به او گفتند :برون شو وخندقی مقابل شهر بزن و در آنجا با آنها جنگ کن که شهر پشت سر ما باشد. اوس گفت :در شهر بمانيد و ابن خازم را همانجا که است واگذاريد که اگر دير بماند خسته شود و رضای شما را حاصل کند و اگر ناچار شديد بجنگيد. گويد اما نپذيرفتند و از شهر بيرون شدند و خندقی مقابل آن زدند و ابن خازم در حدود يک سال به آنها جنگ کرد . زهير بن هنيد گويد :ابن خازم سوی هر ات رفت که جمع انبوهی از مردم بکر بن وائل آنجا بودند و خندقی زده بودند و پيمان کرده بودند که اگر بر خراسان تسلط يافتند مضريان را بيرون کنند . گويد :ابن خازم مقابل آنها فرود آمد .هالل ضبی يکی از مردم بن ذهل بن اوس بدو گفت :با برادرانت و فرزندان پدرت جنگ می کنی ؟ بخدا اگر بر آنها ظفر يافتی زنده گی پس از آنها خوش نباشد .در مروالرود از آنها کشته ای چه شود اگر رضايت شان را حاصل کنی و اين کار به اصالح بری .گفت :اگر همه خراسان را به آنها واگذارم راضی نشوند و اگر توانند که شما را از دنيا بيرون کنند دريغ نکنند . گفت :نه ،بخدا نه من و نه يکی از مردم خندف که اطاعت من می کنند همراه تو يک تير نمی اندازيم تا با آنها اتمام حجت کنيم . گفت" تو فرستاده ء من پيش انها باش و رضايت شان را حاصل کن .گويد :هالل پيش اوس بن ثعلبه رفت و او را به خدا و خويشاوندی قسم داد و گفت :ترا به خدا خون نزاريان را مريز و آنها را به جان هم ميانداز .گفت :بنی صهيب را ديده ای ؟ گفت :بخدا نه . گفت انها را ببين گويد :هالل برفت و ارقم بن مطرف حنفی و ضمضم بن يزيد و عاصم بن صلت ،همگان حنفی ،را با جماعتی از بکر بن وائل بديد و با انها سخن کرد و سخنانی همانند آنچه با اوس گفته با انها بگفت که گفتند :اگر فرستاده نبودی ترا می کشتيم گفت :به چيزی رضا نمی دهيد ؟ گفتند :یکی از دو چیز ،یا شما از خراسان بروید و کس از مضریان نماند یا بمانید و همه مرکب و سالح و طال ونقره را به ما واگذارید . گفت به جز اين سخنی نداريد ؟ گفتند نه
گفت :خدا ما را بس که تکيه گاه است . گويد آنگاه هالل پيش ابن خازم باز گشت که گفت :چه خبر ؟ گفت :برادران مان را ديدم که رعايت خويشاوندی نمی کنند . گفت :بتو گفته بودم که از وقتی هللا پيغمبر را از مردم مضر معبوث کرده مردم ربيعه همچنان نسبت به هللا خويش خشمگين اند . ابو جعفر گويد :در روايت ابی حماد بن سلمی است که ابن خازم در هرات بيشتر از يک سال بماند و با اوس بن ثعلبه جنگ می کرد .روزی به ياران خويش گفت :ماندن ما در مقابل اينان دير بپاييد .بانگ شان زنيد و بگوييد :ای مردم ربيعه در خندق خويش مانده ايد مگر از همه ء خراسان به اين خندق بس کرده ايد؟
72
گويد :از اين سخن خشمگين شدند و همديگررا برای جنگ خواندند .اوس بن ثعلبه گفت :در خندق خويش بمانيد و چونان که تا کنون جنگ می کرده ايد با انها جنگ کنيد و به جمع ،مقابل آنها مرويد .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
گويد :اما اطاعت وی نکردند و بيرون شدند و دو گروه مقابل شدند ،ابن خازم به ياران خويش گفت : این را روز سرنوشت شمارید که ملک از آن کسی است که غالب شود ،اگر من کشته شدم ساالر تان شماس بن دثار عطاردی است .اگر او نيز کشته شد ساالر تان بکير بن وشاح ثقفی است. يکی از مردم ظفر يافت ،اوس فرار کرد ابن خازم بر هرات تسلط يافت و پسر خويش محمد را آنجا گذاشت .شماس بن دثای عطاردی نيز به او پيوست .بکير بن وشاح را بر نگهبانان وی گماشت و يکی از مردم خراسان بنام تميمی به نقل از يکی از غالمان خازم گويد :ابن خازم در هرات با اوس بن ثعلبه جنگ کرد و گفت :وی را بپروريد که خواهر زادهء شماست .که مادرش از بنی سعيد بود و صفيه نام داشت .آنگاه ابن خازم به مرو بازگشت 163 » . تا اينجا مالحظه می گردد که اعراب که ظاهرأ به نام دين به افغانستان تجاوز نموده بودند خبری از دين نسيت و همين مسلمان سازان يکی يکدگر می کشند و در پی غارت مردم هستند ،در دوران صد سال خالفت امويان تاريخ فقط شاهد جنگ ذات البنی اعراب برای تسلط بر خراسان است .و خليفه مسلمين در بغداد و دمشق يکی را پشت ديگر امارت خراسان می بخشد ،و به خراسان می فرستد که هم خود را سير نمايد و هم خليفه مسلمين را .هر چی گوشه و کنار تاريخ جستجو گرديد پيدا نشد که يکی از امير ها آمده باشد و تيغ برای اشاعه دين کشيده باشد ،واقعيت اين است که اصأل وقتی به خراسان می آمدند حرف دين يا به عبارت ديگر هللا و قرآن خود را فراموش می کردند ،گرچه اين هم حکم دقيق نمی تواند باشد ،زيرا انها مطابق آيه های قرآن عمل می کردند و می کشتند ،اما دقيق به خاطر اين ميتوان گفت که اعراب به اصطالح خودشان تنها کفار يعنی مردم افغانستان را نمی کشتند بلکه يک ديگر خود را هم به قتل می رساندند ،يعنی از کفر کشی کرده مسلمان کشی زياد بوده است وهيچکس هم سوال نميکرد که مسأله ء جنت و دوزخ چه می شود ،تا امروز هم اين سوال باقی است .هر امير نو که از سوی مسلمين مقرر می گرديد ،امير سلف را کافر می خواند .امير که برای گويا مسلمان ساختن مردم افغانستان آمده بود همين که بر کنار می گرديد از سوی خود اعراب کفار خوانده می شد .خواننده اين مطلب را به وضاحت ميتواند در يابد .از اين معلوم می گردد که اعراب در خراسان تجاوز کردند اگر شوخی تلقی نشود که يک ديگررا مسلمان بسازند و يا به عبارت ديگر کفر و اسالم خويش را معلوم کنند .اما واقعيت اينست که همه مسلمان بودند و هيچکس در ميان ايشان کافر نبود زيرا هر کافری ننگ داشت از آنچه اين مسلمانان می نمودند .کافران يعنی غير مسلمانان انسان بودند و دارای فرهنگ و پيش آمد های انسانی ،ولی اين مسلمانان جز به زر و زن و اين دو را به دستور دين شان از راه بدست آوردن غنيمت دگر فکر و ذکری نداشتند . جنگ اعراب جنگ برای غنيمت بوده و تاريخ سندی جز اين ارائه نميدارد .اين امررا ،به ويژه پس از آنکه حجاج بن يوسف ثقفی را عبدالملک بن مروان به خراسان مقرر می نمايدمشاهده نمود .چيزيکه ذکر آن در اينجا ضروری پنداشته می شود اينست که بعضی از تاريخنگاران عرب و متعربه در گزارشات خود ( مردم خراسان يا مسلمان مرو يا نيشابور و يا بلخ نوشته اند ) که منظور شان همان اعراب می باشد که در اين مناطق بوده اند نه مردم بومی آن سرزمين اما رت خونین حجاج بن یوسف ثقفی بر خراسان : خراسان يا افغانستان امروز زمانی به حمام خون تبديل می يابد که خليفه عبدالملک بن مروان حجاج بن يوسف ثقفی را به امارت خراسان تعين ميدارد .حجاج بن يوسف ثقفی به معنی واقعی کلمه يک مسلمان بود ،او را ميتوان آگاه ترين فرد در اسالم در بين عربهايی که امارات خراسان داشتند خواند .او اسالم راستين را به نمايش گذاشت ،چنانکه هزار وچند صد سال بعد از او طالبان به مثابهء مظهر اسالم واقعی و شريعت ناب محمدی ظهور نمودند .اگر ساير اميرها ی عرب مانند ديگر گروه های مجاهدين امروزی در افغانستان می کشتند و می بردند و ويران می نمودند گاهی هم به ظاهرمراعات های مصلحت انديشانه هم داشتند .اما حجاج بن يوسف مانند طالبان امروز اصول ذاتی اسالم را مدنظر داشت و می دانست که هدف اسالم چيست و چه بايد بکند ، ،چون ازمقاصد نهايی دين اسالم آگاه بود و راست و دروغ برايش روشن بود ،دريغ نداشت که حداقل برای مصلحت بيت هللا را که ا سالم ان را مقدس ساخته بود ويران نسازد ،چون او می دانست که ويران کردن يا آتش زدن کعبه عقوبت ندارد و می دانست که چرا کعبه در اسالم مکان مقدس خوانده شده است .به همين خاطر بدون دغدغه ء سزای دوزخ و پاداش جنت کعبه را برای سر کوب حريف به سنگ بست و ويران نمود .در تاريخ يعقوبی نوشته شده است که « :چون عبدالملک بن مروان ، مصعب بن زبير را کشت ،مردم را برای بيرون رفتن به جنگ عبدهللا بن زبير فرا خواند ،پس حجاج بن يوسف ثقفی پيش او بر خاست و گفت :ای امير مومنان مرا به جنگ وی گسيل دار چه در خواب ديدم که گويی او را سر بريده ام و بر سينهء او نشستم و او را پوست کندم .گفت تو خود اين کاره ای .
73
و آنگاه او را با بيست هزار از مردم شام و جز آنان فرستاد .حجاج رسيد و با آنان نبردی سختی کرد و عبد هللا به خانهء کعبه پناه برد ،پس حجاج منجنيقها بر آن نهاد و صاعقه ها آنان را می گرفت و او به مردم شام می گفت :از اين صاعقه ها بيم مداريد چه اين ها صاعقه های تهامه است وپيوسته خانه را با منجنيق هدف می ساخت تا انکه خانه را خراب کرد164 ».
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
کسی را که حجاج در خواب می بيند که سرش را می برد و پوستش را می کند ،کافر نيست ،عبدهللا بن زبير است خواهرزاده عايشه زن پيغمبر و نواسه ابوبکر يار غاری پيغمبر ،و خود زبير از جمله عشره مبشره است .گرچه همين عبدهللا بن زبير هم چون از ماهيت دين اسالم و پيغمبر خويش آگاه بود درود بر محمد را از خطبه در هنگام خالفت خويش بر انداخته بود و خود نيز خانه کعبه را ويران کرده بود .يعقوبی می نويسد :ابن زبير در جمادی االخر سال 64کعبه را خراب کرد . . .عبدهللا بن زبير با بنی هاشم سخت بنای تعدی گذاشت و دشمنی و کينه ورزی با ايشان راآشکار ساخت ،تا جايی که درود بر محمد را در خطبه اش ترک کرد و چون به او گفته شد :چرا درود بر پيامبر را ترک کردی ؟ گفت :او را خاندان بدی است که هرگاه ذکر او به ميان آيد گردن کشند ،و هرگاه نامش را بشنوند سر های خود را بر افرازند165» . . .. اما برخالف تشخيص اهل جنت ،مردم ما بر اين خاندان بد درود می فرستند .اگر يک امير مسلمين به خاندان پيغمبر خويش توهين را روا می دارد ،ديگرش يعنی حجاج بن يوسف اصحاب پيغمبر خود را ذليل می گرداند چنانکه يعقوبی به نقل از تاريخ طبری می نويسد « :حجاج گردن جمعی از صحابهء پيامبر را مهر کرد تا آنان را بدين وسيله خوار گرداند؛ از آن جمله بود ،جابر بن عبدهللا و انس بن مالک و سهل بن سعد ساعدی و جماعتی همراه ايشان و مهرها قلعی بود166» . گويند حجاج بن يوسف که به حق ميتوان او را مسلمان کامل خواند به ويژه که اسالم در افغانستان مرهون شمشير زنی های او است از مادر خونخواره تولد يافته بود .ابوالحسن علی بن حسين مسعودی در مروج الذهب می نويسد که :مادر ،حجاج زن حارث بن کلده بود.سحرگاهی به نزد وی رفت و ديد که مسواک می زند و او را طالق داد .گفت ( چرا طالقم دادی مگر چيزی نا مناسبی ازمن ديدی ؟) گفت :بلی ،سحرگاه آمدم و تو را ديدم که مسواک ميزدی اگر به آن زودی غذا خورده بودی شکمويی ،و اگر شب خفته بودی و دندانها را از غذا ی شب پاک نکرده بودی ،کثيفی . ، گفت ( :هيچک از اينها نبود بقايای مسواک را بيرون می کشيدم) پس از حارث ،يوسف ابن عقيل ثقفی پدر حجاج او را بگرفت و حجاج بن يوسف از او بدنيا آمد که ناقص الخلقه بود و سوراخ { دبر} نداشت و سوراخی برای او پديد آوردند .پستان مادر و غير مادر نمی گرفت و در کار او فرو ماندند .گويند شيطان به صورت حارث بن کلده نمودار شد واز کار او پنهان پرسيد ،گفتند ( :فارعه « نام مادر حجاج بود » پسری از يوسف آورده و پستان مادر و غير مادر را نمی گيرد ) گفت :يک بزغاله ء سياه را بکشيد و سق او را با خون بزغاله بياالييد .روز دوم نيز چنين کنيد و روز سوم بز سياهی را بکشيد و سق او را با خون آن بيا الييد .پس از ان گوسفندی سياهی را بکشيد و سق و يرا با خون آن بياالييد ،و صورتش را خون آلود کنيد که به روز چهارم پستان خواهد گرفت .گويد چنين کردند .بهمين جهت پيوسته در کار خونريزی بی اختيار بود و می گفت که بهترين لذت های او خونريزی است و انجام اعمالی که ديگران از ارتکاب آن دريغ دارند166 » . خواننده فراموش نکند که مردم افغانستان در زمان همين ادم مجبور شدند که دين اسالم را قبول نمايند ،و لی ازآنجايی که اين خونخواره تاريخ در پی تحقق مضمون اسالم بود ،يعنی کسب غنايم و اخذ جزيه و باژ گيری و کنيز و غالم ،در خراسان ،اگر کسی اسالم می آورد که از اين قساوت اعراب نجات يابد ،بر خالف ديگر اعراب حجاج اسالم آوردن شان را قبول نمی کرد و سعی مينمود که غير مسلمان باشند .در اين مورد روايت است که وقتی اسيران جنگی را که به دفاع از ابن اشعث که برای خلع حجاج در سيستان اقدام نموده بودند نزد حجاج می آوردند او فرمان می داد که چگونه اسيررا به قتل برسانند .در کتاب مروج الذهب نوشته است که :که « پس از آن همچنان اسيران را يکايک می آوردند تا يکی از بن عامر را بياوردند که با ابن اشعث در جنگ جماجم بوده بود .بدو گفت :بخدا ترا به بدترين وضعی می کشم . گفت :حق نداری. گفت چرا ؟ گفت :برای آن که خدا در کتاب عزيز خود می گويد { :وقتی با کافران برخورد کرديد گردنها را بزنيد و چون بسيار از آنها بکشتيد ،بند ها را محکم کنيد .پس از آن يا منت نهيد يا فديه گيريد تا جنگ سنگينی خويش را فرو نهد }.و تو کشته ای و بسيار کشته ای و اسير گرفته و به بند کرده ای اکنون بايد بر ما منت نهی تا قبايل ما فديه ء ما را بدهند . حجاج گفت :مگر تو کافری ؟
74
گفت :بلی و دين خدا را تغيير داده ام .
گفت :بگزاريد برود
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
پس از آن يکی از مردم ثقيف را آوردند حجاج بدو گفت :تو هم کافری؟ گفت :بلی حجاج بدو گفت اينکه در پشت سر تست کافر نيست . پشت سر او مردی از طايفه سکون بود ،سکونی گفت :مرا در باره خودم فريب می دهی ،به خدا اگر چيزی از کفر سخت تر بود بدان بر می گشتم .و هر دو را آزاد کردند164» . در کتاب االغانی تاليف ابوالفرج اصفهانی آمده است که . . . « :از سوی خلفای اموی توجه خاصی به احيای قوميت عربی مبذول گرديد .قريشی ها خود را از ديگر قبايل عرب و عربها خود را از ساير ملل برتر شمردند به غرور قدرت وثروتی که از فتوحات اسالمی بدست آورده بودند اصالت و شرف را مخصوص نژاد عرب می دانستند و ساير اقوام از جمله ايرانيان را کهتر و برده می شمردند { توجه شود که منظور از ايرانيان تنها مردم پارس که امروزه ايران ناميده می شود نيست .منظور از آريايی ها و يا به عبارت خود اعراب عجمی ها است .مترجمين پارسی هميشه دغلکارانه عجم را ايرانی ترجمه نموده اند .م} و آنان را موالی می خواندند .يک مولی در جنگ حق سوار شدن نداشت و از غنايم جنگی بهره يی نمی برد .هر ايرانی نژاد و هر غير عرب برای مصئون بودن از تعرض ناگزير بود خود را به فرد يا قبيله يی از عرب بچسباند و در کار حتی ازدواج فرزندان از آنان اجازه بخواهد .وضع مسلمانان غير عرب از کافران ذمی بدتر بود چون ذميان جزيه می دادند اما موالی چيزی به بيت المال نمی پرداختند .يک بار از سوی حجاج بن يوسف ثقفی امير عراق ايرانيانی را که مسلمان شده بودند به زور شکنجه به کيش قبلی شان بر گرداندند و براينکه مبادا اين کار را تکرار کنند بر تنشان داغ زدند162 » . اين سند تاريخی ديگر سوالی باقی نمی گذارد مبنی بر اين که کسی نداند که هدف دين اسالم چه بوده و است ،و اگر با وجود ارائه چنين اسناد کسی نداند ،ديگر مقصر مغز و عقل او خواهد بود. خونخواره گی حجاج بن يوسف سردار اسالم در بسياری از تواريخ که به و سيله اعراب و غير اعراب نوشته شده است بی پرده بيان گرديده است و اين مبين اين حقيقت است که حجاج در پيشبرد اصول اسالم هر گونه مصلحتی را منتفی می دانست . مقصد او فقط اصل اساسی اسالم يعنی اخذ جزيه و گرفتن کنيز و غالم بود و بس و قبول نمی کرد که کسی دين اسالم را قبول نمايد و به اين وسيله جزيه ندهد .او می دانست که دين يک دروغ محض است ،مقصد غارت کشور ها و مردمان است .حجاج به حد خوانخواره بوده که به هيچکس در تطبيق اين اصول رحم نمی کرده ,حتی به زنان و کودکان .در کتاب( اسالم در ايران) نوشته شده است که « :در مدت حکومت حجاج 134هزارنفر به دست دژخميان هالک شدند و به هنگام مرگ وی 54هزار مرد و 34هزار زن در زندانها محبوس بودند 164 » . .همين مطلب را مسعودی در مروج الذهب چنين بيان می کند « :حجاج به سال نود در پنجاه و چهار ساله گی در واسط عراق بمرد .مدت بيست سال بر مردم حکومت کرده بود و کسانی را که گردن زده بود جز آنها که در سپاهها و جنگهای وی کشته بودند يکصد و بيست هزار کس به شمار آوردند .وقتی بمرد پنجاه هزار مرد و سی هزار زن در محبس وی بودند که شانزده هزار کس از زنان برهنه بودند .محبس زنان و مردان يکی بود و زندان حفاظی نداشت که مردم را ازآفتاب تابستان و باران و سرمای زمستان محفوظ دارد .جز اين شکنجه های ديگر داشت که وصف آنرا در کتاب اوسط آورده ايم .گويند روزی که سوار بود و به قصد نماز جمعه می رفت ضجه يی شنيد گفت :اين چيست ؟ گفتند :زندانيان صجه و شکايت می کنند .به سوی آنها نگريست و گفت :پست شويد و دم نزنيد 161». جنايکاری های حجاج به مثابه يک مسلم واقعی را نمی توان همه بازنوشت ،زيرا کتب جداگانه را درخصوص جنايا ت وی ميبايست اختصاص داد .اما جالب خواهد بود که دانسته شود ،خليفه که اين جنايتکاررا برای تحقق برنامه های اسالمی يا به عبارت شيخين مسلمان ساختن مردم موظف کرده بود و جزيه های باد آورده يی به همين بهانه در بغداد و شام جمع آورده بود به چه کاريهای مصروف بود وثروتی را که به بهای خون مردم به نام اسالم جمع می نمود چه ميکرد و در چه راه به مصرف می رسانذ ،يعنی کار اميرالمومنين چه بود. آل مروان :
75
حجاج را گفتيم عبدالملک بن مروان به امارت خراسان گماشت .اين شقی تاريخ تا زمان وليد بن عبدالملک همچنان بر خراسان حکم می راند .در مورد عبدالملک بن مروان و وليد بن عبدالملک می نويسند « :وی (عبدالملک )شعر و مفاخره و تقريظ و
مدح را دوست داشت .بخل بر او چيره بود و به خونريزی بی باک بود .حکام وی نيز چون او بودند مانند حجاج بن يوسف ،و مهلب در خراسان ،حجاج از همه ستمگر تر و خونخوار تر بود » 162
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
عبدالملک بن مروان و ( قصه باد وعاتکه ): خليفه مسلمين ثروتی را که به و سيله خوانخواره گی يعنی ترويج دين اسالم بدست می آورد به (باد) می داد .حکايت اين به باد دادن را مسعودی چنين می آورد « :وقتی سپر ها ی در و ياقوت نشان را برای عبدالملک بن مروان هديه آورده بودند که آن را پسنديد .در آنوقت جماعتی از خاصان و اهل خلوت وی حاضر بودند و به يکی ازمصاحبان خويش که خالد نام داشت گفت ( :يکی از اين سپر ها را با دست بتاب ) ميخواست بدينوسيله استحکام آنرا بيازمايد .آن شخص بر خاست و سپر بتافت و بادی رها کرد .عبدالملک بخنديد و حضار نيز بخنديدند .عبدالملک گفت ( :غرامت . .گوز چند است ؟ ) يکی از آن ميانه گفت ( چهار صد درم و يک قطيفه ).بگفت تا چهارصد درم و قطيفه يی بدان شخص دادند .يکی از حاضران اشعاری بدين مضمون آيا خالد از تابيدن سپری باد رها می کند و امير در مقابل او کيسه می بخشد ..چه بادی بود که مايه گشاده دستی شد و گفت فقيری را غنی کرد .مردم نيز دوست دارند که باد ها رها کنند و يک دهم پولی را که بدو رسيد بگيرند .اگر ميدانستم که باد مايهء گشاده دستی است ما نيز -خدا امير را بر صالح دارد -باد ها رها می کرديم ) عبدالملک گفت :چهارصد درهم به او بدهيد163 ». وقتی خانم امير المومنين قهر می کند ،جناب پيشوای اسالم برای کسی که زمينه اشتی زن او را فراهم می کند،تمام خانواده آن کس را از دارايی های بيت المال غنی می سازد .اين حکايت جالبی است که بايد خواند تا فهميد که مردم افغانستان را چرا می کشتند و زنان و دختران شان را به کنيزی و غالمی می برند و غنيمت جنگی بدست می آوردند ،آن غنيمت های جنگی را چگونه به پای هوس های خود می ريختند .مسعودی نقل می کند که :عاتکه دختر يزيد بن معاويه که مادرش ام کلثوم دختر عبدهللا بن عامر بود ،همسر عبدالملک بن مروان بود .وقتی عاتکه با شوهرش قهر می کند ,عبدالملک از اهل در بار برای آشتی دادن عاتکه با خويش مدد ميخواهد .کسی به نام عمرو بن بالل حاضر می شود که اين کاررا با نير نگ انجام بدهد .که می دهد و عاتکه با شوهر آشتی می کند پس عبدالملک پيشوای مسلمين جهان در بارگاه خويش بالل را می خواهد و می گويد ( : اکنون چه ميخواهی ؟) .می گويد ( :ای امير المومنين هزار دينار با يک مزرعه با همه ابزار و برده که در آن هست) گفت : بتو بخشيدم ) گفت :مستمريهايی هم برای فرزندان و خاندانم .گفت :آنرا هم ميدهم 164». شراب پرستی ،امرد بازی و زنباره گی اعراب مسلمان : جرجی زيدان در تاريخ تمدن اسالم می نويسد که « :پاره يی از خلفای اموی مانند يزيد بن معاويه ،عبدالملک بن مروان ،يزيد بن عبدالملک ،وليد بن يزيد بن عبدالملک عالقه زياد به مسکرات داشتند .وليد بن يزيد نخستين خليفه ء اسالم است که در باره ء شراب غزل های عالی سروده و به قدری در تعريف و تمجيد مسکرات افراط کرده که پس از وی شاعران الفاظ و معانی شعر های او را دزديده و در اشعار خود جا زده اند .وليد آنقدر به باده پيمايی و ميگساری اشتياق داشت که روزی با ياران خود تصمييم گرفت که از دمشق به مکه رود و روی پشت بام کعبه بزم ميگساری داير کنند واگر پند و اندرز بعضی از بزرگان خليفه مانع نمی شد ،وليد اين رسوايی عظيم را به بار می آورد و باالی پشت بام کعبه باده پيمايی می کرد . . .کتب تاريخ و ادبيات اسالمی بسياری از اين وقايع را ذکر کرده و کمتر خليفه و يا وزير و اميری بوده که بزم باده پيمايی نداشته ،و طبعأ بزم می گساری با سازنده و خواننده برگزار می گشته و همه وسايل عيش و عشرت فراهم می شده است 165 ». زمانی که ثروتهای های خراسان و هند همراه با هزاران زن و دختر ماهروی اين سر زمين ها به مثابه کنيز به حرم سراهای خلفای مسلمين از برکت دينی که محمد برای رفاه و خوشی آنها ساخته بود ،سرازير می گرديد فحشا و بی ناموسی را به معراج می کشاندند که حيوانی با حيوانی از چنين اعمال ننگ دارد .باز هم جرجی زيدان در تاريخ تمدن اسالمی زير عنوان ( بی ناموسی و بی عفتی و اعمال شنيع ) می نويسد « :اين طبيعی است که آسايش و ثروت و تن پروری فحشاء و بی ناموسی بار می آمورد . . .همين که عربها شهر نشين شدند و به نوشابه های الکلی و ساز و آواز آشنا گشتند و همه قسم وسيله ء عيش و عشرت برای خود آماده ديدند ،به هر نوع فساد و عمل منافی عفت و اخالق دست زدند و در دوره تمدن اسالمی شهر های بغداد و قرطبه و قاهره و فسطاط ،مرکز اين کار های زشت شد ،تا آنجا که از طرف دولت داروغهء مخصوصی برای زناکاران تعيين گرديد ،تا در موقع الزم به او مراجعه کنند و کار های خود را روبراه سازند {.در اصطالح مردم افغانستان اين گونه داروغه هارا( مرده گاو) می گويند که در عربی ديوث هم گفته شده است .م }و برای اينکه مردان را به اين کار ها تشويق کنند ، تصوير زنان برهنه را بر ديوار گرمابه نقاشی می کردند و بزرگان و فرمانرويان مانند ابن طولون و غيره تصوير همخوابه و محبوبه های خويش را بر ديوار سالونها ی پذيرايی ترسيم می نمودند . . .مالياتی هم بر منافی عفت وضع کرده و آنرا مانند کسب های ديگر آزاد گذاردند .
76
بدترين بی ناموسی و بی عفتی که در آن دوره از تمدن اسالم پديد آمد ،امرد بازی و همخوابه شدن با جوانان بود ( بچه بازی ـ لواط ) بخصوص در ايام امين و متوکل ( امير المومنين عباسی ) اين عمل شنيع در شهر های اسالمی رواج گرفت ،زيرا جوانان و پسران ماهروی رومی و ترک در آن روز ها زياد شدند .دسته يی به خريد و دسته يی به اسيری از اطراف آمده ،ميان مسلمانان متفرق گشتند و مسلمانان هم اززنان چشم پوشيده رو به مردان رفتندو هر کس امردی را مانند زن برای خود بر می گزيد ( امرد ـ جوانی که هنوز صورتش موی د ر نياورده باشد .فرهنگ عميد ) و او را آرايش می کرد و برای اينکه آزادانه اين جوانان رابه حرمسرا ببرند ،آنها را ( اخته) می کردند .در مصر و ساير ممالک اسالمی عشقبازی با زنان منسوخ شده و عشقبازی با امردان معمول گشت و شعرهايی که سابقأ در وصف زيبايی و دلبری زنان می گفتند ،برای امردان سرودند تا آنجا که زنان بينوا از نا چاری به لباس مردانه درآمدند ،خود را شبيه امردان ساختند .همينکه مردان به امردان پرداختند و زنان را در حرمسرا واگذاردند ،آنان نيز برای رفع حاجت خويش با خود مشغول شدند و يا اينکه امردان خواجه را( خواجه ـ مردی خصی ) به جای شوهر برگزيدند ،چنانکه کنيزان حرمسرای خمارويه فرمانروای مصر به همين عمليات فاسد مشغول بودند و در اثر سر گرمی مردان با امردان حتی زنان محترم و شرافتمند نيز از اين قبيل مفاسد بر کنار نماندند166 » .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
گرچه در قران از امردان جنت توصيف به عمل آمده است که آنان را غلمان می گويد و در وصف غلمان آيات متعدد است چنانکه درآيه 24از سوره طور آمده است { :و يطو ف عليهم غلمان لهم کانهم لولو مکنون } .يعنی :و خادمان شان که چون مرواريد نهفته اند اطرافشان بگردند166 ». اما از حالل بودن لواط چيزی گفته نشده است .در حالی که از وادار ساختن زنان به فواحشی جهت کسب درآمد و به عبارت ديگر ( مرد ه گاوی ) در قرآن آمده و روا است ..تنها گفته شده که زنانی که نمی خواهند روسپيگری کنند آنها را وادار نکنيد و اگر وادار شدند هللا می بخشد .زيرا کنيز حق ندارد که در مقابل ارباب خود اکراه نشان بدهد و با يد هر امری که ارباب می کند بايد انجام بدهد .اما مردان که زنان را به اين کار راضی می سازند و زنان می خواهند منع نگرديده است .در قرآن در باره داروغه گی زنان يا ( مرده گاوی ) در سوره نور آيه ، 33اين چنين آمده است که « و کنيزانتان را اگرعزم پاکدامنی دارند ،به فحشا وادار مکنيد که بهره ء دنيوی به دست آوريد ؛ و هر کس ايشان را اجبار کند ،بداند که خداوند با توجه به اکراهشان ، آمرزگار و مهربان است »164 و حتی هللا برای مسلمانان در بهشت هم خروار خروار حور يعنی ( سفيد پوستان سياه چشم ) را وعده داده است ،چنانچه در ده ها آيت از جمله در سوره طور آيه 24خطاب به مسلمين می گويد « :بر تختهای رديف شده تکيه زده اند و سفيد پوستان سياه چشم را جفت های شا ن کرده ايم 162 ». گويند که تخت های رديف شده به الهام از تخت هايی که در کنار سواحل يونان برای کسانی که به تفريح می آمدند الهام گرفته شده است که تا هنوز هم موجود است در غير صورت برای همه مجاهدين دين و مسلمان تخت رديف شده در جنت اگر بگذارند پناه به خدا که فاصله تخت ها تا کجا بايد برسد .زيرا نه آنجا طياره است و نه موتر .و از طرف ديگر تکليف زنان اين مومنين معلوم نشد که چه بايد بکنند. زنای امیر المومنین با دخترش . ولی خلفای مسلمين پا را از حد بيرون کشيده بودند .از جمله با دختر خود هم زنا را روا داشته و آن را دليری پنداشته اند .ابو الفرج اصفهانی در کتاب االغانی در باره اين عمل شينع امير المومنين يزيد بن وليد بن عبدالملک بن مروان زير عنوان ( وليد از دختر خود ازالهء بکارت بر داشت )می نويسد که « :احمد بن عبيدهللا بن عمار از يعقوب بن شريک ،از عمش علی بن عمرو قرقاره از انيف بن هشام بن کلبی ،از پدرش مرا روايت کرد که :وليد روزی از اتاقی بيرون آمد تا به اتاقی ديگری رود . در اين بين يکی از دخترانش را ديد که با پرستارش ايستاده بود .وقتی او را ديد بر جست و دختر را بر زمين افگند و مهر دوشيزهگی او را بر گرفت .پرستار دختر گفت :کاری که کردی عمل مجوسان است! وليد گفت :ساکت باش و اين بيت را خواند : من راقب الناس مات هما ــــــ و فاز باللذه اجسور
77
يعنی } هرکس پروای مردم را داشته باشد از غصه می ميرد ؛ کسی به لذت کامياب می شود که جسور است }144 حجاج بن يوسف ثقفی از طرف اين چنين خلفای مسلمين بر افغانستان تعيين شده بود که جهاد اسالمی را به راه بياندازد ،و ثروت مردم را به نام اسالم به غارت گيرد .حجاج هم برای تامين منافع اعراب مسلمان ،از خود بدتر خونخوارترين کسان را به خراسان تعيين نمود تا در قتل و کشتار و دزدی و غارت های اسالمی از هيچ جنايت دريغ نورزند .زيرا عمر خليفه دوم گفته بود که( « :مسلمانان ،ملل مغلوب را تا زنده اند می خورند ،وقتی که ما و آنها مرديم ،کودکان ما کودکان آنها را تا زنده اند می خورند ) .اين سخنان تفسير الزم ندارد .هدف فتوحات ،اين بود که سران عرب در دولت خلفا بتوانند به حساب ملل مغلوب :
قبطيان و سوريان و ايرانيان و سغديان و خوارزميان و ارمنيان و ديگران زنده گی کنند و از لذايذ دنيوی بهره مند گردند . . .که در زمان جنگ اين ثروت ها را غنيمت می بردند.
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
چون « سياست کلی اعراب در کشور گشايی غير از تحميل عقايد و نظريات مذهبی خود ،بهره کشی و استثمار ملل مغلوب بود 141 » . حجاج بن يوسف ثقفی برای بر آورده ساختن اين سياست مردان خونخواره يی چون ابن اشعث را به سيستان تعيين کرد که ما از اودر جلد اول اين کتاب ياد نموديم ،و مهلب و بعدأ قتيبه بن مسلم با هلی را به خراسان گماشت. ال مهلب بن ابی صفره : .بالذری مينويسد. : « چون حجاج بن يوسف بر خراسان و عراق والی گرديد ،مهلب بن ابی صفره را در سال 22بر خراسان فرستاد ،نام مهلب ، ظالم بن سراق بن صبح بن عتيک ازدی بود . مهلب جنگ های بسيار کرد .ختل را که شوريده بود باز گشود .خجند را نيز فتح کرد .اهل سغد ،غنيمت و باج نزد وی فرستادند .با اهل کش و نسف نيز جنگ کرد .سرانجام خود در زاغول ،نزديک مروالرود وفات يافت . . . زمانی که مهلب به خراسان تعيين می گردد ،مردم ختالن بر ضد اعراب مسلمان قيام نموده بودند ،ما قبآل ياد آوری نموديم که مردم خراسان از کوچکترين امکان استفاده مينمودند و عليه اعراب می رزميدند .پس از آنکه مهلب با مردم خجند هم که بر عليه اعراب قيام نموده بودند ،جنگ نمود و قتال بسيار کرد و از سغد غنيمت ها بسيار گرفت در زاغول به علت نامعلومی بمرد ،اما قبل از مرگ او فرزند خود يزيد بن مهلب را جانشين خود ساخته بود .يزيد جناياتی را که پدرش به انجام آن موفق نشده بود به سر رساند .تفصيل آن جنايات را بالذری در ادامه می نويسد : ستمگری یزید بن مهلب بر خراسان: . . .مهلب فرزند خود يزيد بن مهلب را بر جای خويش بر گماشت .يزيد هم جنگ های بسيار کرد و بثم را به دست مخلد بن يزيد بن مهلب بگشود .چون حجاج يزيد بن مهلب را امارات خراسان داد ،عبدالرحمن بن عباس بن عبدالمطلب که با ابن االشعث عصيان کرده بود ،همرای سپاهيان شکست خورده وی و نيز با گروهی ديگر به هرات رفت .درآنجا ،رقاد عتکی را بکشت و خراج آن ديار بستد .يزيد به سوی او شتافت و سپاهش را درهم شکست .لکن به تعقيب گريزنده گان بر نيامد ،و عبدالرحمن به سند شد يزيد به جنگ خوارزم نيز برفت و برده بسيار گرفت .سپاهيان وی ،جامهء بردگان گرفتند و خود پوشيدند ،اما از سرما هالک شدند .يکی از خونبار ترين جنايتی که يزيد بن مهلب انجام داده است در گرگان است .
پس از آن ،حجاج ،مفضل بن مهلب بن ابی صفره را امارت آن ديار داد .مفضل ،بادغيس را که شوريده بود و نيز شومان و اخرون را بگشود و غنايم نيز بدست آورد و ميان سپاهيان بخش کرد . تپه یی از اجساد ترمذیان ،کشتار به وسیله موسی بن خازم مسلمان : در هنگامی که آل مهلب در ادامه جنايت عليه مردم مشغول بود بالذری همزمان با آن از موسی بن خازم در ترمذ ياد می نمايد که چگونه از اجساد کشته گان کوشک ساخته بود به خاطر اينکه ترمذ را در تصرف خويش داشته باشد .بالذری در ادامه می نويسد. :
78
گويند " موسی بن عبدهللا بن خازم سلمی در ترمذ بو د .پس به سمرقند شد .طرخون ،شهريار سمرقند ،وی را احترام کرد . روزی يکی از ياران وی بر مردی از هالی سغد حمله آورد و او را بکشت .طرخون ،موسی و يارانش را از شهر براند . موسی نزد صاحب کش رفت و ازآنجای به ترمذ که خود دژ استوار شد و نزد دهقان آن فرود آمد .دهقان ،وی را طعام بياورد . چون طعام خورد ،آهنگ خواب کرد .دهقان ،وی را گفت ( :از شهر ما بيرون شو ) .گفت ( :منزل نيکو تر از اين جای نشناسم ).سپس با ترمذيان نبرد کرد و بر شهر شان چيره شد .دهقان با اهل ترمذ به تر کستان گريخت و از اهل آن ياری خواست .ليکن ترکان از ياری شان سر باز زدند و گفتند ( :خدايتان لعنت کناد ،اميد خير از چه داريد ؟ مردی با صد تن بيامد ،شما را براند و بر شهر تان چيره شد ).و اما صاحب تر مذ و گروهی از همراهان وی همچنان متوصل به تر کان بودند ،تا سر انجام تر کان به ياری وی شدند .آنگاه به تر مذ آمدند و گرداگرد موسی و لشکر او را بگرفتند .موسی به ايشان شبيخون زد و لشکر گاه شان را بگرفت .در آن کار زار 16تن از مسلمين به قتل رسيدند .ثابت و حريث خزاعی ،دو پسر قطبه نيز با موسی بودند .
ايشان از طرخون شهريار سمرقند خواستند که سپاهی به ياری موسی فرستد .و طرخون سپاهی عظيم روانه تر مذ کرد .از آنجای ،ثابت و حريث در نظر موسی ارج تمام يافتند و در سپاه وی امر و نهی می کردند .روزی کسی موسی را گفت ( :از فرماندهی ترا جز نامی نمانده است لشکر و فرمان بدست اين دو مرد است ).آنگاه هياطله و ترکان ترمذ فراهم آمدند و به جنگ موسی شدند .کار زار عظيم در گرفت و سپاه مسلمين پيروز گرديد .چون خبر به حجاج رسيد گفت ( :سپاس مر خدايی را که منافقان را بر مشرکان چيره گردانيد ).
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
موسی از سر بريده دشمنان دو کوشک بلند بساخت .و در اين جنگ ،حريث به تيرکشته شد .ياران موسی ،وی را گفتند ( : خداوند ما را از شر حريث آسوده گردانيد ،و از جانب ثابت نيز ما را آسوده خاطر کن که با او زنده گانی به کام ما خوش نيايد . ) خبر به گوش ثابت رسيد .و چون به آن ماجرا يقين حاصل کرد ،از طر خون ياری طلبيد .طرخون ،وی را سپاهی فرستاد موسی به سوی شان تاخت و بر حوالی شهر غالب آمد .ليکن سپاهيان که از سغد به مدد ثابت می آمدند کثرت يافتند .موسی ، ناچار به حصار ترمذ باز گشت و در آن جای گرفت .از کش و نسف و بخارا همه ،سپاه به ياری وی می آمد و ثابت با هشتاد هزار سپاهی موسی را در محاصره گرفت. در آن هنگام ،زيادالقصی خزاعی را در سپاه ثابت مصيبت وارد آمد .موسی ،يزيد بن هزيل را فرستاد که وی را تسلی دهد . يزيد ،در کمين بود تا فرصت به دست آورد و با شمشير ضربت بر ثابت زد .ثابت بعد از هفت روز بيماری در گذشت .يزيد ،خود را بر رود چعانيان افگند و نجات يافت . طرخون ،فرماندهی سپاه ثابت را به عهده گرفت .آنگاه موسی بر آنان شبيخون زد و عجمان همه بديار خويش باز گشتند » 142 .قتل عام مردم گرگان بدست یزید بن مهلب یا بزرگترین جنایتی اسالمی : اما جنايات آل مهلب به ويژه يزيد بن مهلب کسی که در گرگان يکی از خونبار ترين صفحه تظلم اسالم را در تاريخ بشريت به وجود آورد در خراسان و گرگان ادامه داشت .در تاريخ طبری در مورد اين ظلم اسالم و مسلمانان عرب به وسيلهء يزيد بن مهلب در گرگان نوشته شده است که . . . « :و همه گی به قلعه ها پناه بردند و مسلمانان بر آنها غلبه يافت که تسليم شدند و به حکم يزيد تن در دادند که زن و فرزند شان را اسير گرفت و جنگاوران را بکشت و در طول دو فرسنگ از راست و چب جاده بياويخت و دوازده هزار کس از آنها را به اندر هز برد که دره ء گرگان بود و گفت :هر کی انتقامی از آنها می جويد کشتار کند .و چنان شد که يکی از مسلمانان چهار يا پنچ کس را می کشت گويد :آنگاه يزيد روی خونها آب به دره روان کرد که در آنجا آسياب ها بود ،تا با خون آنها گندم آرد کند و قسم خويش را عملی کند { يزيد بن مهلب قسم ياد کرده بود که آنقدر بکشد تا آسياب را به خون کشته گان بگرداند و گندم را آرد ،و بپزند تا او از آن نان بخورد} پس آرد کردند و نان کرد و بخورد بعضی ها گويند يزيد چهل هزار کس از مردم گرگان را بکشت و سپس سوی خراسان بازگشت .آنگاه نامه به سليمان بن عبدالملک نوشتت که . . .هللا اين فتح را نصيب امير مومنان کرد که مزيد کرامت و نعمت هللا در باره وی بود ،از خمس غنايمی که که هللا به مسلمانان داد ،از آن پس که هر حقداری حق خويش را از غنيمت ببرد ،شش هزار هزار پيش من است که آنرا پيش امير مومنان می فرستم ان شاءهللا143 » . مالحظه شد که مهلب که از سوی خليفه مسلمين آمده بود که گويا مردم را ميباسيت به اسالم دعوت کند بر عکس با آنکه مردمان تسليم هم شدند چهل هزار نفری را که تسليم هم شده بودند دست بسته آنها را کشت تا بتواند بر عالوه ثروت های آن ها زن و فرزندان شان را اسير کنند و به دمشق و بغداد بفرستند .تاريخنگاران مانند گرديزی ،ابن اثير و يعقوبی و ديگران غير از اين واقعيت هيچ سند مبنی بر دعوت به سوی اسالم از سوی مهلب در گرگان ارائه نمی دهند ،و اين خود بيانگر نفس اسالم و اعراب را نشان می دهد.
79
و اما در باره مهلب ابن صفره پدر اين جانی .پس از آنکه حجاج بن يوسف وی را به خراسان گماشت ،در تاريخ ابن اثير می خوانيم که « :در اين سال مهلب از رود بلخ گذر کرد و در ( کش ) فرود آمد فرمانده پيشاهنگان وی سه هزار مردی جنگی ابو االدهم زمانی بود .هنگامی که مهلب بر کرانه کش بود پسر ديگر خويش حبيب را با چهار هزار رزمنده به جنگ فرمانروای بخارا فرستاد گروهی از دشمنان ( مدافعين وطن خويش م) در دهکده يی فرود آمدند حبيب با چهار هزار لشکر به سوی ايشان راند و ايشان را کشت و دهکده را آتش زد .پس از آن ،آنرا روستای سوخته خواندند .حبيب به نزد پدرش باز گشت 144 » .
بعد از آن که مهلب در مرو می ميرد پسرش يزيد بن مهلب را حجاج به فرمانروايی خراسان برمی گزيند .از جنايات او در گروگان ياد شد .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
شبیخون اعراب بر قلعه نیزک یکی از سرداران خراسان : و کاری ديگری که کرد شبيخون زدن بر قلعه ( نيزک ) و قتل و غارت در آن قلعه در بادغيس بود .به قول ابن اثير در تاريخ کامل « :يزيد بن مهلب دژ نيزک را گشود .وی گزارشگران ير اين پهنه گمارده بود که گزارش های آن را برای او بياورند . چون شنيد که نيزک از قلعه بيرون رفته است به سوی آن روان شد و آن را در ميان گرفت و برآن چنگ انداخت و هرچه دارايی و اندوخته بود ،به تاراج برد اين قلعه از استوار ترين و شکوهمند ترين دژ ها بود . . .چون آن را گشود گزارش گشودن ان را به حجاج نوشت که :ما با دشمنان ديدار کرديم و خدا دست های ما را بر شانه های ايشان گشاد کرد .گروهی را کشتيم و گروهی را در بند بر نهاديم و گروهی به فراز کوهستان ها و نشيب دره ها و درون بيشه ها و کرانه های رود ها گريختند» . 145 در باره شکوه اين دژ چکامه های بسيار است که از جمله کعب بن معدان اشقری گفته که اينجا ترجمه آنرا به فارسی به نقل می آوريم « :دژ نيزک در چنان پايگاه است که پادشاهان از گشودن آن به ستوه آمدند .در ميان زمين و آسمان آويخته است ،که گويی پارهء ابری است که ميغ آن از آن زدوده گشته است .بز کوهی به چکاد آن بر نتواند آمد و پرنده گان بر ستيغ پرواز نتوانند کرد مگر کرکس و عقاب .فرزندان خاندانهای آن را از تازش گرگ هراسی نيست و سگان آن جز بر ستاره گان زوزه نکشيدند » 146 در باره نيزک اين شايسته مرد قهرمان و مدافع دين و آئين مردمان خراسان در همين کتاب سخن خواهد آمد . پس از چندی که يزيد بن مهلب افغانستان يا خراسان آن روزرا غارت کرد و تا توانست کشت و کنيز و غالم گرفت .حجاج بن يوسف ثقفی او را از کار خراسان بر کنار کرد .علت بر کناری او چيزی خالف ميل عرب نبود ،بلکه حجاج بنا به پيشگوی يکی از راهبين نصاری او را بر طرف نمود .در مورد علت بر کناری او در تاريخ طبری و ابن اثير چنين نوشته شده است : « مفضل بن محمد گويد :حجاج پيش عبدالملک بن مروان رفت ،هنگام بازگشت به ديری رسيد و آنجا فرود آمد ،بدو گفتند ( : پيری دانشور از اهل کتب در اين دير است ). گويد :حجاج پير را پيش خواند و گفت ( :ای پير احوال خودتان و مارا در کتاب های خويش می يابيد ؟ ) گفت :آری ! گذشته ،حال و آينده شما را می يابم گفت به نام يا به وصف ؟ گفت :همه چيز به وصف است و بی نام ،يا نام است و بی وصف . گفت :مرا می شناسی ؟ گفت :خبر ترا به من داده اند گفت :ميدانی واليتدار کجايم ؟ گفت :آری گفت :از پس من کی واليتدار آن می شود ؟ گفت :يکی به نام يزيد گفت :در زنده گی من يا پس از مرگ من ؟ .گفت :نميدانم گفت :وصف او را ميدانی ؟
80
.گفت :خيانتی خواهد کرد و جز اين نمی دانم
گويد :يزيد بن مهلب در دل وی افتاد ،آنگاه حرکت کرد و هفت منزل برفت و از گفتار پير بيمناک بود و چون به مقصد رسيد به عبدالملک نامه نوشت و يزيد و خاندان مهلب را نکوهش کرد که زبيری بوده اند .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
عبدالملک بدو نوشت ( :اطاعت خاندان زبير را مايه نقص خاندان مهلب نميدانم بلکه با آنها وفا کرده اند و وفاداری ايشان با خاندان زبير سبب می شود که به من نيز و فادار باشند . گويد :باز حجاج به عبدالملک نامه نوشت و وی را از خيانت آنها بيم داد به سبب خبری که پير گفته بود عبدالملک بدو نوشت ( :در بارهء يزيد و آل مهلب بسيار سخن کردی ،يکی را برای من نام ببر که شايستهء خراسان باشد . . .). حجاج قتيبهء ابن مسلم را نام برد ،وعبدالملک نوشت که :وی را واليتدار کن146 » .
قتیبه بن مسلم باهلی یا شقی ترین عرب مسلمان : زمانی که قتيبه به امارت خراسان از سوی حجاج بن يوسف ثقفی تعيين گرديد ،افغانستان به سالخ خانه ء اسالم و مسلمين عرب تبديل يافت که در آن فقط انسان می کشتند و پوست و گوشت جمع می نمودند .تنها سوالی که هر وجدان آگاه را تکان می دهد اينست که چرا از قساوت چنگيز ديوانها نوشته می شود و امروز از هيتلر و فاشيزم و تروريزم با نفرت کتابها به تحرير در می آيد؛ ولی چرا هيچکسی پيدا نشد که جنايات اعراب را بر شمارد .در حالی که اگر چنگيز و امثالهم درافغانستان آمدند و کشتند و ويران کردن و بردند ؛ اما رفتند و نپايدند در حاليکه اعراب تا به امروز هست مردم ما را مانند گوسفند ذبح اسالمی نمودند و می نمايند و اين ذبح تا امروز نه تنها برای ديگران که برای خود شان بر اساس آن قوانين خوردن گوشت يکديگر شان حالل ميباشد .از دوران قصابت قتيبه بن مسلم باهلی در تمام تواريخ نشانه های آشکار موجود است . بالذری در فتوح البلدان می نويسد که . : « پس از آن که موسی بن عبدهللا بن خازم به دست واصل کشته می شود .حجاج بن يوسف قتيبه بن مسلم را امارت خراسان می دهد. هنگامی که قتيبه به اخرون می رفت ،دهقانان بلخ در تالقان به خدمت وی شدند و در رکاب او از رود گذشتند .چون به آن سوی رود رسيدند ،شهريار ،چغانيان ،با ارمغانهای فراوان و کليد زرين به خدمت وی شد اطاعت و فرمانبری عرضه کرد و از او خواست که در دياری وی فرود آيد 144 » . اما در تاريخ طبری آمدن قتيبه به اين مضمون نقل گرديده است « :باهليان گويد که قتيبه به سال 45به خراسان آمد و سپاه را سان ديد و همه زره هاراا که در سپاه خراسان بود شمار کردند 354زره بود .قتبيه به غزا ی اخرون و شومان رفت پس ازآن باز گشت و به کشتی نشست و سوی امل سر ازير شد و سپاه را به جای گذاشت که از راه بلخ آهنگ مرو کردند و چون خبر به حجاج رسيد بدو نامه نوشت و مالمتش کرد و کار وی را ناصواب شمرد و نوشت ( :وقتی به غزا می روی پيش روی سپاه باش و چون باز آمدی پس از همه باش و در دنباله سپاه ) به قولی قتيبه پيش از آن که از نهر عبور کند اين سال را در بلخ بود که قسمتی ازآنها پيمان شکسته بودند و بامسلمانان مقاومت می کردند که با مردم آنجا نبرد کرد .و از جمله اسيران که گرفت زن برمک پدر خالد بن برمک بود ،برمک متولی نوبهار بود ،زن ازآن عبدهللا بن مسلم شد که او را فقير می گفتند و برادر قتيبه بود و مبتالی خوره بود .عبدهللا با زن در آميخت .مردم بلخ روز بعد از نبرد با قتيبه به صلح آمدند و قتيبه گفت ( :اسيران را پس بدهند ) .زن برمک به عبدهللا گفت ( :ای تازی ! من از تو بار گرفته ام ) گويد :عبدهللا بن مسلم را مرگ در رسيد و وصيت کرد مولود زن را بدو انتساب دهند و زن را به برمک پس داد. گويند :در ايام مهدی که خالد به ری آمده بود فرزندان عبدهللا بن مسلم پيش وی آمدند و دعوی نسب وی کردند ،مسلم بن قتيبه به آنها گفت ( :اگر به نسب وی پيوستيد وپذيرفتيد ميبا يد با او برويد ) 142 » .
81
بالذری در فتوح البلدان می نويسد که . :
« .در سال 46هجری ،قتيبه ،روانه جنگ بيکند شد و در زم ،از رود جيحون گذشت .بيکند ،نزديک ترين شهر های بخارا به اين رود است .اهل آن ،سر پيچی آغاز کردند و از سغديان ياری خواستند .قتيبه بر ايشان تاخت و در محاصره شان گرفت .مرمان طلب صلح کردند .ليکن قتيبه آنجای را به جنگ فتح کرد» 124
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
اما در تاريخ طبری آمده است که در جنگ بيکند . . . « :مسلمانان چنان که میخواستند از آن ها کشتند و اسیر گرفتند .علی مير فطروس به نقل از تاريخ بخارا می نويسد که « :در حمله قتيبه به بيکند ( تاشکند ) مردم شهر ،مقاومت در خشانی کردند به طوريکه ( مدت پنجاه روز مسلمانان بيچاره شدند و رنج ديدند) .پس از دوماه محاصره ،سرانجام ،مردم شهر تقاضای صلح کردند .اما پس از پيمان صلح ،حاکم عرب آنجا ( ورقا بن نصر باهلی) ساالر نگهبانان قتيبه در خراسان را کشتند و لذا قتيبه دستور داد تا بيکند را غارت کنند . . .و خون و مال مردم بيکند را مباح گردانيد . ..و هر که در بيکند اهل حرب بود همه را کشت و هر که باقی ماند برده ساخت چنانکه اندر بيکند کس نماند وخراب شد . . .به قول نرشخی در اين زمان ( 44هه 646م ) بيکند را زيادت از هزار رباط بوده است به عدد ديهای بخارا » 121 طفیل بن مرداس گوید :وقتی قتیبه بیکند را گشود چندان ظروف طال و نقره بدست آوردند که به شمار نبود ،ظرفها و بت ها را ذوب کردند و پیش قتیبه بردند ،ته ماندهء ذوب شده ها را نیز پیش وی بردند که به آنها بخشید که چهل هزار می خریدند و بدو خبر دادند که از رأی خویش بگشت و گفت انها را ذوب کنند و چون ذوب کردند یکصد وپنجاه هزار ،یا پنجاه هزار ،مثقال از آن به دست آمد گوید :در بیکند بسیار چیز گرفتند و چندان چیز از بیکند به دست مسلمانان افتاد که نظیر آن را در خراسان به دست نیاورده بودند » . 491 پس از کشتار بيرحمانه در بيکند و قتيبه به نومشکت و راميثنه حمله می برد ،در اين هنگام است که مردم سغد و فرغانه جمع می شوند تا بر ضد اعراب متجاوز بجنگند .و عامل قتيبه عبدالرحمن را محاصره نمودند .فتح قريب بود که ناگهان اعراب ديگر به سرکرده گی قتيبه فرا می رسد و دو هزار نفر از مردمان سغد و فرغانه به قتل می رسند .طبر ی --پس از آنکه قتيبه نومشکت .راميثنه اشغال می کند ، --می نويسد که ... « :گفته اند قتيبه وقتی را ميثنه را گشود از راه بلخ بازگشت و چون به فارياب رسيد نامه حجاج بدورسيد که سوی وردان خداه رو ،و قتيبه به سال هشتادو نهم باز گشت و از نهر عبور کرد .سغديان و مردم کش و نسف در راه بيابان با وی مقابل شدند و نبرد کردند که بر آنها ظفر يافت و سوی بخارا رفت »123 جنگ قتيبه و حمله بر بخارا بر اساس دستور حجاج بن يوسف بود .قتيبه پس از اشغال نومشکت و راميثنه به قصد بخارا ميرود و در جنگ با شاه بخارا شکست می خورد و به مرو باز می گردد در اين هنگام است که نامه حجاج ميرسد که « :به جوالنگاه خويش ( يعنی بخارا ) باز گرد و به پيشگاه هللا از عمل خويش توبه کن و از فالن و فالنجا حمله کن .کش را بشکن و نسف را بکوب و وارد وردان شو ،از محاصره بپرهيز و از راههای نامأنوس حذر کن»124 حجاج ديگر چنان از غنايم جنگی بلخ و بخارا و سمر قند و خوارزم مست ثروت شده بود که به هيچ قيمت حاضر نمی شد که اعراب در اين ديار شکست بخورند و يا عقب نشينی نمايند .ديگر جنتی را که محمد در تازينامه ازسوی هللا وعده داده بود اعراب به واقعيت در خراسان بدست آورده بود بدون آن که درد مرگ را بکشند .از طرف ديگر باز هم فراموش محقق و يا خواننده عزيز نشود که که مردم افغانستان .در زمان همين حجاج و قتيبه است که ناگزير می گردند که تظاهر به اسالم بکنند و اين ها با خشونتی که روا داشتند در حقيقت بانی اسالم در افغانستان به شمار ميروند .زيرا حجاج به يک مسأله می انديشد و آن اين که بکش ،بشکن و بکوب تا هر عربی حاکم گردد . تجاوز اعراب برهر شهر از خراسان چندين بار صورت گرفته است هر باری که مردم امکان می يافتند که بر اعراب متجاوز پاسخ بدهند ،پاسخ تجاوزآ نها را می دادند ،يعنی گذشته از آنکه بر آنها می شوريدند و به جزای اعمال شان می رساندند ،دو باره دين و آئين خود را همچنان اشکار می نمودند. حیله گری قتیبه مسلمان در بخارا : بالذری در فتوح البلدان می نو يسد « . :قيبه به جنگ بخارا شد و آنجای را به صلح فتح کرد .
82
ابوعبيده معمر بن مثنی گويد :قتيبه به بخارا شد اهل آن به شهر اندر شدند و دروازه ها را بستند .قتيبه گفت ( :بگذاريد به شهر اندر شوم و دو رکعت نماز گذارم ).مردمان بخارا وی را اجازت دادند .قتيبه ،گروهی را در کمين نهاده بود .آن چند تن که با وی به درون شهر شده بودند بر نگهبانان دروازه تاختند و آن را بگشودند .لشکر ،به شهر در آمد .قتيبه ،از آنجا مال عظيم به دست آورد و با مردمان حيله و نقض عهد کرد» . 125
تجاوز و قتل عام مردمان بیکند بدست اعراب :
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
ابوبکر محمد بن جعفر النرشخی در تاريخ بخارا زير عنوان ( ذکر واليت قتيبه بن مسلم و فتح بخارا و قسمت ماوراالنهر ميان عرب و عجم ) می نويسد :چون قتيبه بن مسلم امير خراسان شد از دست حجاج ،به خراسان آمد .و جمله ء خراسان را راست کرد و فتح تخارستان بر دست او بر آمد و از جيحون بگذشت در سال هشاد و هشت .اهل بيکند خبر يافتند ،بيکند را حصارکردند .به غايت استوار بود و بيکند را در قديم شارستان گويند .و شارستان روئين خوانده اند از استواری ورا. قتيبه حربهای بسيار سخت کرد و مدت پنجاه روز مسلمانان بيچاره شدند و رنج ديدند و حيله کردند و قومی در زير ديوار حفره کردند بر برج ،و اندرون حصار به ستورگاهی بر آمدند و ديوار حفر کردند ،،و رخنه انداختند و هنوز مسلمانان يه حصار نمی رسيدند از رخنه در آمدند .قتيبه آواز بر آورد که هر که بر اين رخنه بر آيد ديت وی می دهم ،و اگر کشته شود به فرزندان وی می دهم تا هر کسی رغبت کردن بدر آمدن { ببينيد که که اعراب به خاطر عقيده و کدام ايمانی نمی جنگيدند ،فقط در بدل پول و بدست آوردن غنيمت بود که خود را به کشتن هم می دادند .کسی حاضر نبود رايگان به اصطالح در راه هللا داخل رخنه شود و جنت کمايی کند مگر اينکه مزد پرداخته شود } و حصار را بگرفتند .ومردمان بيکند امان خواستند .قتيبه صلح کرد و مال بستد { .قتيبه کسی را به اسالم دعوت نمی کند ،او مال می خواهد و در بدل صلح می کند } و ورقا بن نصر باهلی را بر ايشان امير کرد ،و خود روی به بخارا آورد. چون به جيحون رسيد به او خبر دادند که اهل حصار خالف کردند و امير را کشتند .قتيبه فرمود لشکر را که برويد و بيکند را غارت کنيد و خون مال ايشان مباح کردم { .قبأل تذکر رفت که مردم خراسان همين که موقع می يافتند بر اعراب می شوريدند و انتقام می گرفتند ،اما شورش مردم بيکند علت ديگری هم داشت که در تاريخ بخارا به ادامه چنين آمده است } و سبب آن بود که اندر بيکند مردی بود که او را دو دختر بود با جمال ....ورقاء بن نصر هر دورا بيرون آورد ،اين مرد گفت بيکند شهر بزرگی است ،چرا ازهمهء شهر دو دختر من را می گيری ،ورقا ء جواب نداد ،مردی بجست و کاردی بزد ورقا را به ناف اندر آمد ، و ليکن کاری نيامد و کشته نشد . چون خبر به قتيبه رسيد ،بازگشت هرکه در بيکند اهل حرب بود همه را بکشت و آنچه باقی مانده بود برده کرد و بيکند را خراب نمود {.کسانی که از ناموس خود و شرف خود دفاع می نمودند اعراب مسلمان بايد آنها را می کشت زيرا دفاع از ناموس و شرف در مقابل مسلمانان روا نيست هر مسلمانی حق دارد مطابق آيه های قران زن و مال مردم را بگيرد و ومردم را به قتل برساند }چون قتيبه بيکند را بگشاد ،در بتخانه يکی بتی يافت سيمين به وزن چهار هزار درم ،و سميين جامها يافت ،جمله گی را گرد کرد و بر کشيد صد و پنجاه هزار مثقال بر آمد .و دودانه مرواريد يافت هر يکی چون بيضه ء کبوتر .قتيبه گفت اين مرواريد ها بدين بزرگی از کجا آورده ايد ،گفتند دو مرغ آورده است به دهان گرفته و بدين بتخانه انداخته ،پس قتيبه ظرايفها جمع کرد و با آن دو دانه مرورايد به نزديک حجاج فرستاد ،و نامه نوشت به فتح بيکند و قصه اين دانه مرواريد در نامه ياد کرد { .توجه کنيد که حجاج چه جواب نوشته می کنيد و از چه به قتيبه آفرينی می دهد } حجاج جواب نوشت که آنچه ياد کردی معلوم شد ،و عجب آمد مرا از اين دو دانه مرواريد بزرگ و از آن مرغانی که آورده اند ،و از اين عجب تر سخاوت تو که چنين چيزی فاخر به دست آوردی ،و به نزديک ما فرستادی .بارک هللا عليک. پس بيکند سالهای بسيار خراب بماند .چون قتيبه از کار بيکند فارغ شد ،به خنبون رفت و حربها کرد .و خنبون وتاراب و بسيار ديهای خرد بگرفت و به وردانه رفت و آنجا پادشاهی بود وردان خدات نام ،و با وی حربهای بسيار کرد و عاقبت وردان خدای بمرد .و وردانه و بسيار ديها بگرفت ،و اندر ميان روستا های بخارا ميان تاراب و خنبون و رامتين لشکر ها گرد آمدند بسيار ،و قتيبه را در ميان گرفتند 126 ». .
83
.با وجود يکه شکست قتبيه قرين بود اما بزدلی بعضی از سران و فيودالها که جز به منافع خويش نمی انديشتند ،امکان داد که قتيبه به صلح راضی شود و پس از آنجا بار چهارم به بخارا حمله نمايد .که ما از آن بعد تر ياد خواهيم کرد .اما نکته يی که اينجا اشاره به آن الزم است اينست که مردم بخارا همه زرتشتی بودند و اکثری از تاريخنگاران عرب و مستعربه ها آتشکده ها را هم برای آنکه ادعای اعراب را مبنی بر بت پرستی مردم خراسان موجه ساخته باشند بت خانه ناميده اند .وقتی نرشخی در تاريخ بخارا تفصيل حمله چهارمين بار اعراب را بر بخارا می نويسد از رسم راه گبر ( زرتشتی) نام برده می نويسد « :خاتون ،مادر طغشاده را شوهر مرده بود ،بخار خدات پادشاه زاده پسر وی خرد بود ،و ملک اين خاتون می داشت و ذکر آن کرده شد که با عبيدهللا بن زياد ،با سعيد بن عثمان بن عفان .و هر باری که لشکر اسالم به بخارا آمدی ،و غزا کردی تابستان و زمستان باز رفتی .و اين خاتون با هر که بيامدی لختی حرب کردی و باز صلح کردی .و چون پسر وی خرد بود هر کسی از اهالن بدين ملک طمع کردندی » و به جنگ بخار خدات بخارا را گرفته بود .هر باری اهل بخارا مسلمان شدندی ،و باز چون عرب باز گشتندی ردت ( برگشتن از دين ) آوردندی ،و قتيبه بن مسلم سه بار ايشان را مسلمان کرده بود ،باز ردت آورده کافر شده بودند .اين بار چهارم قتيبه حرب کرده شهر بگرفت .و از بعد رنج بسيار اسالم آشکار کرد و مسلمانی اندر دل شان بنشاند به هر طريقی کار به ايشان سخت کرد ،و ايشان اسالم پذيرفتند به ظاهر و به با طن بت پرستی ! می کردند .قتيبه چنان صواب
ديد که اهل بخارا را فرمود يک نيمه از خانه های خويش به عرب دادند تا عرب با ايشان باشند .و از احوال ايشان با خبر باشند .تا به ضرورت مسلمان باشند بدين طريق مسلمانی آشکار کرد .و احکام شريعت بر ايشان الزم گردانيد ،و مسجد ها بنا کرد ، و آثار کفر و رسم گبری بر داشت (( » .تاريخ بخارا اضافه شده است ص 65ــ 66توجه شود )) .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
در تاريخ طبری نوشته شده است که قتيبه در جنگ بخارا بانگ ميزد که « :هرکه سری بیاورد یکصد بگیرد» 126 قتيبه اگر قصد مسلمان سازی را می داشت که ميبايد بانگ ميزد که هر که کسی را مسلمان سازد يکصد بگيرد اما برخالف چون او قصد نابودی مردم خراسان را داشت و از پی اين نابودی چشم بر مال و ناموس مردم دوخته بود فقط تشنه سر های بريده مردم بود و بس و مالحظه شد که چگونه مردم بخارا را وادار نموده است که تابع اعراب کردند ،و هر عربی وحشی را در پهلوی ناموس مردم در خانه جا داد تا از مردم مراقبت نمايند که مردم مجبور شوند که به خاطر حفظ ننگ و ناموس خويش بگويند که مسلمان اند ،تا عرب را از خانه خود کشيده باشند ..
در تاريخ بالذری امده است که . : « گويند :قتيبه به سغد نيز حمله برد .در تخارستان ،نيزک را کشت و به دارآويخت .بعد ،کش و نسف ــ نخشب ـ را به صلح فتح کرد293 » . جنايات قتيبه بن مسلم در شهر های خراسان به ويژه تخارستان و بخارا و سغد و بلخ ،در تاريخ طبری و تاريخ کامل ابن اثير به تفصيل آمده است .اکنون پيش از آنکه به ن تفاصيل پرداخته شود .از کارنامه يک قهرمان ملی و آزاديخواه خراسان به اسم { نيزک } بايد ياد نمود که چگونه پس از مشاهده جنايات قتيبه در بيکند و بخارا ،همين که فرصت را مساعد می يابد بر عليه او اقدام به نبرد می نمايد قــیـام نــیـزک خراسانی بر ضد اعراب مسلمان: .در باره نيزک شادروان عبدالحی حبيبی در کتاب تاريخ افغانستان بعد از اسالم تحقيق مفصل به عمل آورده است . پس از مطالعه ء تاريخ طبری ،تاريخ کامل ابن اثير و تاريخ يعقوبی ،مولف برآن شده که بنا بر اهميت و ضرورت موضوع ، تحقيق روان شاد عبدالحی حبيبی را در اين کتاب عينأ نقل نمايد .اهميت نبرد نيزک البته در آن است که امروز کمتر افغانی با اين قهرمان راستين کشور خويش آشنا است و ضرورت آن به خاطری است که دانسته شود که نياکان ما چه مردانه عليه اعراب و آئين شان پيکار نموده و امروز فرزندان همان نياکان چه نا آگانانه سر تسليم به آستان آن اعراب ميسايند و در دفاع آئين قاتلين نياکان خويش شمشير از نيام بر می دارند. به هرحال کالم نخستين نيزک را در باره قتيبه از تاريخ طبری نقل ميکنن که به ياران خويش می گويد « :این ( یعنی قتیبه) به من بد گمان است ،من نیز از او در امان نیستم به سبب آن که مرد عرب همانند سگ است ،وقتی ن را بزنی عوعو کند و چون غذایش دهم دم تکان دهد و از پی تو بیاید و چون با وی جنگ کنی آنگاه چیزی بدو دهی خشنود شود و رفتاری را که نسبت به وی کرده ای فراموش کند ،طرخون بار ها با وی جنگ کرده و چون فدیه به او داد پذیرفت و خشنودی کرد ،این مردی پر سطوت و بد کاره است ،اگر از اوجازه گیرم و باز گردم ثواب باشد 122 » . و اما شاد روان عبدالحی حبيبی در باره نيزک و اين اسم در تاريخ کشور ما چنين می نويسد : « در اوايل فتوحات اسالمی در صفحات شمال افغانستان نام از نيزک يا نيزک طرخان نيز برده می شود ،در تواريخ عربی بار اول در جايی او را ذکر می کنند ،که در سنه 31هه ،يزد گرد بن شهريار آخرين پادشاه ساسانی ،از حمله آوران عرب شکست خورده ،و به مرو گريخته بود .
در اين اوقات مرزبان مرو ،ماهويه بن مافنا ه بن فيد نام داشت که پسر ش براز وکيل وی بود . بقول کريستن سين در اين وقت در تخارستان يبغو ( در عربی جيغويه) که لقب قديم شاهان کوشانی بود حکم می راند ،و امير زير دست داشت که او را راشاذ ( مشتق از خشا يثشا ـپادشاه ) گفتندی ،و نيزک طرخان که در بادغيس مقام داشت ،همين شاذ را بادار خويش شناختی .
84
چنين به نظر می آيد ،که نيزک نام يک نفر نباشد ،بلکه حمکرانان باشند که زير دست يبغو ی تخارستان به سر زمين جنوبی مجرای امويه حکم می راندند .زيرا ما در تاريخ اين دوره بار اول نام نيزک طرخان را در سنه 31در داستان کشتن يزدگرد می شنويم که ماهويه مرزبان مرو اين شاه را به دستياری نيزک طرخان کشته بود و موخر ترين ذکر او در تاريخ همان است که در سنه 21خ در تخارستان به امر قتيبه بن مسلم باهلی حکمران عربی کشته شد .
بين سنه 31تا 21شصت سال فاصله است و اگر در سنه 31خ نيزک را حکمران فعال و مقدری بشماريم ،البد بايد 25ساله باشد ،که در حين قتل او را در اشکمش بدخشان در سنه 21خ عمر ش به 45سالگی می رسد ،و مشکل به نظر می آيد که يک نفر بيش از هفتاد سال حکمرانی کند ،و در آخر عمر به سن 45ساله گی هم آنقدر فعال و جنگی و زور آزما باشد ،که با لشکريان نيرو مند عرب مدت ها صف ارايی کند ،و بالخره هم ماه ها در يک گوشه کهسار
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
( کرز) با فاقه و جوع مقاومت نمايد .پس به احتمال قوی توان گفت که نيزک نيز لقب است ،برای يک دودمان يا سلسله ء حکمرانان که در اوايل عهد اسالمی از تخارستان تا مرو تسلط داشتند ،و ابن خرداد به در جملهء القاب ملوک کوچک ترک نيزک را هم نام می برد .نيزک معاصر يزدگرد ( حدود 31خ ) که مورخان عرب لشکريان او را ترک ( عناصر کوشانی هفتلی) شمرده اند از يزدگرد دخترش را به زنی خود خواست ،ولی شهزاده ساسانی او را در نامه يی از بنده گان خويش خواند ، و به اين امر تن نداد ،بنا برآن نيزک در کناباد بر او حمله برد و يزدگرد به مرو گريخته در آسيابی درآمد و به دست آسيابان به قتل رسيد. بعد از اين ذکر نيزک در سنه 44خ ديده می شود که يزيد بن مهلب قلعه نيزک را در بادغيس فتح کرد و نيزک خزاين آن قلعه را به او سپرد ،و با لشکر عرب صلح نمود {.اما چيزی که در اينجا اشتباه افتاده اين است که نيزک خزاين قلعه را خود تسليم ننموده است بلکه يزيد بن مهلب ،هنگامی که پس از مراقبت های بسيار خبر می شود که نيزک از قلعه بر آمده و به سفر رفته است ،به همان قلعه شبيخون ميزند و قلعه را غارت می نمايد .و پس از آن که نيزک بر می گردد جمع از اعراب دزد و غارتگر مسلمان را اسير خود می سازد} در سنه 46خ هنگاميکه قتيبه بن مسلم باهلی از طرف وليد بن عبدالملک اموی بر خراسان والی شد ،نيزک که جمعی از اسيران مسلمان را در دست داشت ،آنها را رها نموده ،و نزد قتيبه فرستاد ،وی سليم ناصح را نزد نيزک گماشت که او را به اطاعت فراخواند ،و نيزک بعد از تحکيم پيمان با قتيبه به شرطی صلح نمود ،که بادغيس را آزاد گذارد ،و به آنجا نيايد بعد از اين نيزک را در سنه 44هه در جنگ های صفحات شمال آمو با قتيبه همراه می يايبم که دراين جنگ ها قتيبه با طرخون پادشاه سغد به اخذ فديه و گروگان صلح نمود ،ولی نيزک که ميخواست رقيب شمالی خود را به وسيله قوای عرب در هم شکند از اين واقعه رنجيد و به قول طبری به ياران خود گفت :اين مرد تازی مانند سگ است که اگر بزنی فرياد می کند ،و اگر نان دهی اطاعت می نمايد ،و اگر با وی بجنگی و باز چيزی دهی ،خوش می شود ،و همه را فراموش می سازد ،بهتر است او را پدرود گويم . نيزک در امل از قتيبه اجازت گرفت ،و با سرعت روی به تخارستان نهاد ،و چون به معبد نوبهار بلخ رسيد درآنجا به تقديم نيايش و پرستش پرداخت ؛ ولی به همراهان خويش از ندامت قتيبه فراگفت و پيشگويی نمود که او را تعقيب می کند .اين سخن راست بر آمد و مغيره بن عبدهللا که از طرف قتيبه به گرفتاری نيزک گماشته شده بود ،به بروقان بلخ رسيد .اما نيزک به سرعت خود را به دره خلم رسانيده و بر قتيبه و لشکريان عرب خروج کرد . نيزک زير دست الشذ جيغويهء کهن سال تخارستان بود ،چون در اين جنبش او را مانع خويش می ديد ،بنا بر آن اولتر الشذ را بگرفت ،و در زنجير سيمينش کشيد و عامل قتيبه ،محمد بن سليم ناصح را از تخارستان برا ند .و برای اينکه تمام قوای ملی را در مقابل عرب مجهز و متحد سازد ،در اين طرف دره خلم ( تاشقرغان ) مرکز گرفت ،و به تمام امرا و سرداران آن وقت که در شمال مملکت حکمرانی داشتند نامه ها نوشت و ايشان را به تمرکز قوای ملی در دفع قتيبه دعوت نمود .چون موسم زمستان بود ،تمام سرداران ملی موسم بهار را برای مقابلت و پيکار مناسب داستند ،و اين سرداران عبارت بودند از : 1ـ اسپهبد بلخ ( در اين وقت حکمران بلخ با اين لقب مشهور بود ) 2ـ باذام دهقان مرورود ( دهقان لقب سردار ملی بود ) 3ـ سهرک دهقان تالقان 4ـ ترسل ،دهقان فارياب 5ـ جوزجانی ،دهقان جوزجان اما در اين طرف هندوکش که کابل شاه حکمرانی داشت نيزک او را نيز به شمول در اين اتحاديهء ملی فراخواند و وعده گرفت که اگر قوای ملی در شمال هندوکش از پيش قوای عرب پس نشينند ،بايد کابل شاه در سرزمين خويش به وی پناه دهد .
85
کابل شاه تمام اين شروط را پذيرفت و نيزک اموال گرانباری خود را به کابل فرستاد .قتيبه چون از اين تجاويز آگهی يافت ، زمستان سخت فرا رسيده بود ،بنا برآن اتمام کار را به بهار آينده باز گذاشت و علی العجاله عبدالرحمان برادر خود را با دوازده هزار لشکر در بروقان دو فرسخی بلخ تمرکز داد ،و خود وی در سنه 97هه با ملک تالقان که وعده شمول اتحادیه عسکری نیزک را داده بود در آویخت ،و کشتار عظیم بکرد و در طول چهار فرسخ اجساد مصلوبین را بیاویخت
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
چون موسم سرما گذشت در سنه 21ة قتيبه مرزبانان مرورود و فارياب و جوزجان و تالقان را مطيع گردانيده و با قوای فروان که از نيشاپور و غيره رسيده بودند روی به بلخ نهاد و اسپهبد بلخ نيز مقاومت کرده نتوانست . باری قوای نيزک در دره خلم پيکارهای سخت نمودند ،و شهر خلم ( تاشقرغان ) که به اين طرف دره واقع است ,قرارگاه قوای مدافع نيزک بود .چون قوای قتيبه گذرگاهی جز اين مدخل نداشتند ،و از اوضاع جغرافی و راه های اين سرزمين نيز آگاه نبودند ،مدتی در اين جا باقی ماندند از سوء حظ يکی از خانان اين سرزمين که او را ( روب خان) گفتندی ،و در روب و سمنگان سرداری داشت ،به اميد نجات خويش پيش قتيبه آمد ،و بعد از آنکه پيمان امن گرفت ،مدخل قلعه لشکری را که در ماورای دره بودنشان داد. بدين صورت در نيتجه فرومايه گی خان روب نخستين سنگر دفاعی نيزک و درهء خلم درهم شکست و قوای عرب بر سمنگان تاختند و نيزک در پنج چاه بغالن مقاومت می کرد .چون حريف را نيرومند ديد ،اثقال احمال خود را به کابل شاه فرستاد و خود وی به کوهسار کرز پناه برد ،در حالی که عبدالرحمن برادر قتيبه او را تعقيب می کرد ،خود قتيبه در اشکميت ( اشکمش کنونی تالقان ) نزول نمود و چون دره کرز جز يک راه مدخلی ديگر نداشت ،مدت دوماه حمله آوران عرب را يارای فتح آن نبود . در اين مدت قلت خوردنی ها و شيوع مرض چيچک ،لشکريان و همراهان نيزک را در کرز تهديد می کرد و حتی جبغويه کهنسال نيز دانه های چچيک کشيد .بنا بر اين قتيبه حيلتی انديشد .سليم ناصح را پيش نيزک ارسال داشت و تهديدش نمود که اگر نيزک را نياورد او را به دار خواهد آويخت .در اين وقت قرارگاه قتيبه دو فرسخ از لشکرگاه برادرش عبدالرحمن دور بود ، وسليم ناصح با سفارش قتيبه نزد عبدالرحمن رفت ،و از آنجا نان و حلوای فراوان برداشت ،و گماشتگان عبدالرحمن را در مدخل دره کرز گماشت و گفت : هرگاه نيزک را با من يکجا ببينيد ،فورأ بين ما و مدخل دره حايل آييد و لشکريان را به نان و حلوا مشغول گردانيد ! سليم با چنين نقشه کار پيش نيزک رفت و او را به اميد امان و حفظ جان به اطاعت قتيبه خواند .نيزک تسليم شد و با او از دره بر آمد و سليم را گفت : هيچکس نميداند که کجا می ميرد ؟ ولی من ميدانم که قتيبه مرا می کشد . به هرصورت قوای مقاومت حصاريان دره کرز به پايان رسيده بود و کاروان آخرين نيزک با يبغوی پير وصول و عثمان برادر زاده گان نيزک وصول طرخان نايب يبغو و خنس و طرخان منصبداران امنيت نيزک از دره کرز بر آمد و چون به مقر عبدالرحمن رسيدند تمام ايشان را در غل و زنجير کشيدند و قتيبه ،معاويه بن عامر عليمی را به تصاحب اموال نيزک در کرز گماشت ،و نامهء را به حجاج نوشت که بعد از چهل روز پاسخ آن با امر قتل نيزک رسيد .قتيبه با وجود وعده های امان و پيمانی که با نيزک داده بود و رجال لشکر وی آنرا فراموش نمی کردند ،و در مجلس مشوره عسکری ياد آوری می نمودند ، تمام اين نيزکيان را در حدود دوازده هزار نفر بکشت و نیزک را با دو برادر زادهء او در چشمه وخش خاشان اشکمش به دار آویخته و سر نیزک به در بار حجاج فرستاده شد ،و مغيره بن حبناء اين داستان را در قصيده طويلی گفت که اين بيت از آنجا است: لعمری لنعمت غزوة الجند غزوة ــــ قضت نجها من نيزک و تعلت تمام اموال عقار نيزک بدست قثيبه افتاد و در موزه اش نگينی بود گرانبها تر از همه که آن هم به قتيبه رسيد و يبغو را رها کردند و در شام به در بار وليد فرستادند .داستان جنبش نيزک که آخرين فرد مدافع تخارستان بود ،چنين به انجام رسيد .نام نيزک از اسمای مقام زبان تخاری به نظر می آيد که در آن سرزمين رواج داشت .مثأل در 121هه که نصر بن سيار در ماورءالنهر به سوقيات لشکری می پرداخت ،بر شاش ( تاشکند کنونی ) شخصی را به نام نيزک بن صالح مولی عمرو العاص گماشته بود .
86
چنين به نظر می آيد که اين نيزک مقتول سنه 21هه دين اسالم را نپذيرفته باشد ،زيرا وقتی که از لشکرگاه قتيبه جدا گرديد و به نوبهار بلخ رسيد ،در اينجا مراسم پرستش را به جا آورد » 244
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
در تاريخ يعقوبی هم ذکر شده که « :چون قتيبه بخارا و تالقان را فتح کرد ،نيزک از وی اذن خواست تا به سرزمين خويش باز گردد و نيزک اسالم آورده و عبدهللا ناميده شده بود .قتيبه او را اذان داد تا به تخارستان بازگشت پس نافرمان شد و با عجم ها مکاتبه کرد و لشکر ها فراهم ساخت .قتيبه جنگ با وی را آماده شد و سليم ناصح را که دوست وی بود نزد او فرستاد و پيوسته با او خدعه می کرد و از طرف قتيبه هر چه خواستار می شد با وی می بخشيد تا به شرط امان نزد قتيبه آمد و چند روزی نزد وی بماند .سپس قتيبه خود و خواهرزاده اش را گردن زد و سر های آندو را نزد حجاج فرستاد و زن نيزک را گرفت و چون با او خلوت نمود گفت :چقدر تو نادانی ! آيا گمان می کنی با آنکه شوهرم راکشته و پادشاهی من را ربوده ای ،با تو خو خواهم گرفت ؟ پس او را رها کرد و گفت :به هر کجا خواهی رهسپار شو 241 » . . در تاريخ طبری توطئه خاينانه قتيبه بر عليه نيزک مفصأل نوشته شده است که چگونه قيتبه جالد و مسلمان يکی از ياران نيزک ( سليم ناصح ) که از عجمان بوده و برده عبيدهللا پسر ابوبکربود را وادار می سازد که نيزک را بفربيد و نزد او بياورد .طبری می نويسد .. . «:گويد :نيزک در کرز حصاری شد و جز از يک سو به طرف وی راه نبود که سخت بود و اسب از آن عبور نمی کرد .قتيبه دو ماه او را محاصره کرد تا آذوقه يی که به دست نيزک بود کاستی گرفت و آبله در انها افتاد و جيبغويه آبله گرفت .قتيبه نيز از زمستان بيمناک بود ،پس سليمان ناصح را پيش خواند و گفت ( :پيش نيزک رو و تدبير کن که او را بی امان پيش من آ وری ،اگر مقاومت کردو امتناع ورزيد امانش ده و بدان که اگر ببينمت و او با تو نباشد بر دارت می کنم ،برای جان خويش کار کن ) .سليمان گفت :برای من به عبدالرحمن نامه بنويس که مخالفت من نکند. گفت :خوب ،و برای وی نامه نوشت . سليم برفت ،خوردنيهايی همراه داشت که چند روزی می ماند با بارهای نان وقتی به نزد نيزک رسيد بدو گفت :ای سليم مرا رها کردی ؟ سليم گفت :آمده بودم بگويم چنين کنی که اميدوارم به سالمت مانی و منزلت تو به نزد وی به حال اول باز گردد ،نمی پذيری می روم . گفت پس غذا بخوريم . گفت چنان پندارم که گرفتاريد و به تهيه غذا نمی توانيد پرداخت و ما غذا بسيار داريم . گويد که سليم غذا خواست که غذای بسيار بياوردند . سليم بدو گفت :ای ابو الهياج من نيکخواه توام می بينم که يارانت به سختی افتاده .اگر محاصره شان طوالنی شود و بدين حال بمانی اطميان ندارم که که با تسليم کردن تو امان نگيرند .حرکت کن و پيش قتيبه بيا . گفت :من از وی به جان خويش در امان نيستم و بی امان پيش وی نمی آيم که پندارم اگر امانم بدهد می کشدم ،ولی امان گرفتن دستاويز و مايه ء اميد است. گفت وی ترا امان داده است از من بد گمانی؟ گفت نه گفت پس با من بيا ياران نيزک نيز گفتند :کار سليم را بپذير که وی کسی نيست که نادرست بگويد . پس نيزک اسبان خود را خواست و با سليم برون شد .جيعويه نيز که از آبله بهی يافته بود باصول و عثمان برادر زاده گان نيزک و صول و طرخون خليفه جيغ.يه و خنس طرخون ساالر نگهبان نيزک همراه وی بود ند
87
گويد سليم با نيزک و کسانی که همراه وی بودند برفتند تا پيش عبدالرحمن بن مسلم رسيدند ،عبدالرحمن آنها را پيش قتيبه برد که ياران نيزک را بداشت و نيزک را به ابن بسام ليسی سپرد و به حجاج نامه نوشت و اجازه خواست نيزک را بکشد .ابن بسام
نيزک را به سراپردهء خويش برد و بدور سراپرده خندقی زد و نگهبانان بر آن گماشت .قتبيه معاويه بن عامر عليمی را فرستاد که هر چه کاال در کرز بود با کسانی که آنجا بودند بگرفت و پيش قتيب آورد که آنها را بداشت و در انتظار نامه حجاج بود . نامهء حجاج پس از چهل روز بيامد که دستور داده بود نيزک را بکشد.
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
گويد :پس قتيبه نيزک را پيش خواند و گفت ( :ترا به نزد من و يا به عبدالرحمن و يا سليم قراری است ؟ ) گفت :به نزد سليم قراری دارم گفت :دروغ می گويی و برخاست و بدرون رفت .نيزک را به بازداشتگاهش بردند و قتيبه سه روز بر کسان ظاهر نشد . گويند :به روز چارم قتيبه برون شد و به مجلس نشست و کسان را اجازه داد و گفت ( :در باره کشتن نيزک چه می گوييد ؟ ) که اختالف کردند يکی گفت :او را بکش ،يکی گفت :با وی پيمان کردی او را مکش ،يکی گفت :برای مسلمانان مايه خطر است .گويد در اين وقت ضرار بن حصين ضبی بيامد که بدو گفت :ضرار تو چه می گويی ؟ گفت :می گويند که از تو شنيندم که می گفتی با هللا پيمان کرده ای که اگر دار بر او تسلط داد خونش بريزی ،اگر چنين نکنی دگر ترا بر او تسلط نمی دهد. گويد :قتيبه دير بيانديشيد ،پس از آن گفت :بخدا اگر از عمر من پيش از آن نمانده باشد که سه کلمه بگويم می گويم :بکشیدش بکشیدش بکشیدش ،و نيزک را پيش خواند و دستور داد او را با يارانش بکشند که با هفتصد کس کشته شد . گويد :ولی باهليان گويد :قتيبه نيزک را امان نداد ،سليم نيز او را امان نداده بود .و چون می خواست او را بکشد وی را پيش خواند و يک شمشير خنفی بخواست و از نيام بر کشيد و آستين های خويش را کشيد و بدست خويش گردن او را بزد .به عبدالرحمن نيز بگفت تا گردن وصول را بزد .صالح را نيز بگفت تا عثمان و به قول شقران برادر زادهء نيزک را بکشت .به بکر بن حبيب تيمی که از مردم با هله بود گفت :آيا نيرو داری ؟ گفت آری و مايلم ،بکر خوی بدوی داشت قتيبه گفت :اين تو و اين دهقانان گويد وقتی کسی را پيش وی می آوردند گردنش را می زد و می گفت :بياريد و نبريد . بگفتهء با هليان کسانی که آن روز کشته شدند دوازده هزار کس بودند .نيزک و دو برادر زاده اش را بر چشمهء به نام وخش خاشان در اشکميشت بياويختند 242 » . در تاريخ ابن اثير ضمن شرح مفصل کشتار مردم خراسان يعنی قوای مقاومت عليه اعراب متجاوز به سرداری نيزک که نوشته شده است که : « مردمان می گفتند :نیزک با دغل کاری قتیبه کشته شد .یکی از آن میان سرود . ترجمه شعر ( :هرگز دغل را دور اندیشی مپندار ،زیرا چه بس که کام ها بر پایهء آن باال روند و از فراز به نشیب در غلتند ) »171
88
.قتيبه دوازده هزار مرد جنگی خراسان را با نامردی ودغلی قتل نمود .او پس از کشتار دوازده هزار مرد خراسانی ،همهء دارايی ها و زنان و دختران شان را نيز به کنيزی و غالمی گرفت .اکنون معلوم نيست که مردم تخار و کابل و بلخ و جوزجان و تخارو همه افغانستان ،چگونه غيرت ان خواهران و مادران هموطن خويش رابجا می آورند و بر قاتلين نياکان خويش چه خواهند گفت .اما چه نامردانه است اگر همه ناروايی های که بر ناموس اين ملت ،اعراب مسلمان روا داشته است سکوت گردد و ندانيم که چرا و چگونه مجبور به قبول اسالم شديم و اعراب بر ما حاکم گرديد .به هرحال اين بحثی است در يک فصل جدا در همين کتاب .اما فقط يک اشاره الزم است و آن اين که وقتی دوازده هزار فرزند ،يا پدر کشته شد و مادران و همسران آن جانبازان مقاومت ،برای حفظ جان کودکان و يا پيران و خرد ساالن ديگر از ترس شمشير جالدان عرب کلمه شهادت عرب می خواندند تا حداقل زنده ماندند و با آنکه کنيزی و بردهگی در انتظار شان بود .چنانکه در همين سالهای اخير مردم به بهای زنده ماندن از کشتار مجاهدين اسالمی حافظ دين و منافع مادی و معنوی اعراب در افغانستان ناگزير شده بودند شلوار های خود بکشند و تنبان بپوشند و بروت ها را بتراشند و ريش بگدارند و زنان زنده در کفن ها خود را بپوشانند .عين همين حالت زمانی که اعراب بر افغانستان تجاوز نمود بر مردم تحميل گرديد که از روی ناگزيری اسالم را قبول نمايند .
به هر حال اين تحميل جنايت از سوی اعراب و تسلم شدن مردم ا از روی ناگزيری ادامه داشت.
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
قیام مردم شومان علیه اعراب مسلمان : پس از قتل نيروی مقاومت نيزک ،قتيبه که بنا به دستور خلفای اسالم قصد داشت همه خراسان را از مردمان بومی به وسيله کشتار و به برده کشاندن خالی سازد و اعراب را جاگزين ايشان بسازد ،از تخارستان بسوی کش و نسف( نخشب ) روانه شد وآنجا را اشغال کرد .علت بار دوم حمله قتيبه به شومان کش و نخشب برای آن بود که مردم دوباره به عدم اطاعت و برداخت جزيه برای اعراب اقدام و تصميم اتخاذ نموده بودند .چنانکه بار ها گفته شد هر باری که مردم امکان می يافتند برعليه اعراب می شوريدند ولو به پيروزی خويش اميد اندکی هم می داشتند .در تاريخ ابن اثير در همين مورد نوشته شده است که : « در اين سال قتيبه به شومان رفت و آن را در ميان گرفت .انگيزه اين کار آن بود که پادشاه آن کار گزار قتيبه را از نزد خود بيرون راند ،قتيبه دو فرستاده به نزد او گسيل کرد که پادشاه شومان را فراخوانند تا آنچه را در پيمان آشتی گرفته است بپردازد. اين دو نفر نزد شومان رفتند .مردم آن به سوی اين دو بيرون آمدند و تيرباران کردند .قتيبه به خويشتن خويش به سوی ايشان رفت شاه شومان تمام دارايی و زر و زيورهای شومان را به چاهی انداخت که به دست اعراب نيفتد و خود با سپاه خود شخصأ به جنگ با قتيبه برآمد .او آنقدر جنگيد تا کشته شد .قتيبه آن دژ را گشود و تمام رزم آوران را به قتل رسانید و زنان و کودکان ایشان را به اسیری گرفت » 244 محمد بن جرير طبری می نويسد که « :قتيبه از بلخ برفت و از نهر گذشت و سوی شومان رفت که شاه آنجا حصاری شده بود و منجنيقها نصب کرد و قلعهء وی را هدف کرد و درهم کوفت و چون شاه شومان از غلبهء قتيبه بيمناک شد و آنچه را بر او می گذشت بديد هرچه مال و جواهر داشت فراهم آورد و درچاهی در ميان قلعه افگند که کس به عمق آن نمی رسيد. قتيبه قلعه را بگشود وشومان با آنها جنگيد تا کشته شد و قتيبه قلعه را به زور گشود و جنگاوران را بکشت و زن وفرزند اسير گرفت « آنگاه سوی باب الحديد بازگشت و از آنجا سوی کش و نسف رفت و حجاج برايش نوشت که ( :کش را بکوب و نسف را ویران کن ).
سوختاندن شهر فاریاب و قتل و کشتار در کش و نخشب : قتيبه کش و نسف را بگرفت ،فاریاب در مقابل وی مقاومت کرد که آنجا را بسوخت و سوخته نام گرفت پس ازآن قتيبه برادر خويش عبدالرحمن را از کش و نسف برای مقابله ء طرخون سوی سغد فرستاد » 245 يعقوبی در تاريخ يعقوبی می نويسد که « :قتیبه از شومان صد هزار اسیر گرفت و با غنیمت های که مانند آن شنیده نشده بود » 246 .قتيبه که در جالدی شهره شرق شده بود به خاطر تحقق آرمان های استراتيژيک اعراب که در زمان محمد بن عبدهللا طرح اين استراتيژی تصويب يافته بود ودر کتابی به نام قرآن تدوين گرديد از هيچگونه خشونت و بی عاطفه گی رو گردان نبود ، او ميخواست شرق را يکسره مدغم به جزيرةالعرب بسازد و باديه نشينان عرب را شهر نشين و شهر نشينان عجم را به مثابهء نوکر و غالم اعراب در باديه سرگردان بسازد که ساخت و به آروزی پيغمبر خويش که به قوم خود که گفته بود « :می خواهم کلمهء بگويند که عربان مطيع شان و بر عجم تسلط يابند » 246نايل هم آمد .جنایت بی مانند ساالر اسالم ،قتیبه در تاریخ بشری در خوارزم : قتيبه بعد از آن که شهر فارياب را سراسر با همه مردمش آتش می زند و می سوزاند ازآنجا بنا به جاه طلبی شاه خوارزم که در پی رقابت با برادرش از قتيبهء جالد عرب خواهان استمداد می گردد روانه ء آن شهر می شود .در تاريخ طبری و تاريخ کامل ابن اثير شرح رويداد خوارزم به وسيله قتيبه يکسان آمده است .بالذری هم بسيار خالصه از اين حادثه ياد نموده می نويسد : . « گويند :شهريار خوارزم ناتوان بود .برادرش خرزاد به مخالفت بر خاسته بر وی غالب گرديد .پس نزد قتيبه کس فرستاد که ترا چنين و چنان خواهم داد و کليد های شهر به تو خواهم سپرد ؛ بدان شرط که کشور را بدون دخالت برادرم به من باز دهی .
89
خوارزم ،سه شهر است که با پارگينی به پيروان آنها ساخته اند .شهر فيل ،استوار ترين آنها ست .علی بن مجاهد گويد :شهر فيل ،همان سمرقند است .پس شهريار خوارزم ،در استوار ترين اين شهر ها فرود آمد .مال را که به آن صلح کرده بودند ،و
نيز کليد ها را نزد قتيبه فرستاد .قتيبه ،برادر خويش عبدالرحمن بن مسلم را روانه جنگ خرزاد کرد .عبدالرحمن با او نبرد کرد و سپاهش را در هم شکست .چهار هزار تن اسير شده بودند .آنهارا نيز بکشت .سپس سرزمين خوارزم را ،چنان که شرط کرده بودند ،به شهرياری نخستين باز دادند .ليکن اهل مملکت گفتند ( :وی مردی ناتوان است ) پس بر او حمله آوردند و آنگاه قتيبه ،برادر خويش عبيدهللا بن مسلم بکشتندش را بر خوارزم گماشت » .244
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
اما در تاريخ طبری جزئيات اين واقعه به طور مفصل بيان گرديده که آگاهی از آن مايه عبرت هاست .طبری چنين می نويسد : « . . .شاه خوارزم با قتيبه صلح کرد که ده هزار سر و مقداری طال و کاال بدهد به شرط آنکه وی را بر ضد شاه خام گرد ياری کند و آنچه را در نامهء خويش بدو نوشته انجام بدهد ،قتيبه اين را پذيرفت و انجام داد . قتيبه برادر خويش را سوی شاه جام گرد فرستاد که دشمن خوارزمشاه بود .عبدالرحمن با شاه جام گرد نبرد کرد و او را بکشت و بر زمين وی تسلط يافت و چهار هزار اسير ازآنها پيش قتيبه آوردند که آنها را بکشت . وقتی عبدالرحمان اسیران را بیاورد ،قتیبه بگفت تا تخت وی را برون آورند و میان کسان جای گرفت و بگفت تا هزار نفر کس از از اسیران را پیش روی او بکشتند و هزار کس را طرف راست وی و هزار کس را طرف چپ وی و هزار کس را پشت سر وی . قتیبه برادر خوارزم شخوارزم شاه را و مخالفان وی را بدو تسلیم کرد که آنها را بکشت و اموال شان را مصادره کرد و پیش قتیبه فرستاد .قتیبه وارد شهر فیل شد و چیزی را که بر سر آن صلح کرده بود پذیرفت و سوی هزار اسپ بازگشت . باهليان گويد قتيبه از خوارزم یکصد هزار اسیر بدست آورد :242 ».
سغدیان باری دیگر در میان آتش و خون : پس ازجنايتی که اعراب به رهبری قتيبه در خوارزم مرتکب شدند ،قتيبه تصميم انجام جنايت را در سمر قند گرفت و متوجه سمر قند شد .بالذری می نويسد . : « قتيبه ،پس از آن به جنگ سمر قند رفت .پيش ازآن شهرياران سغد در آن فرود می آمدند .پس ازآن ،همه به اشتيخن می شدند .قتيبه ،شهر را در محاصره گرفت .چندين بار جنگ کرد تا سرانجام شهريار سغد به ملک چاچ که در طار بند مقيم بود نامه نوشت و او با خلقی از سپاهيانش بدو پيوست .مسلمين ،به مقابله ايشان رفتند .جنگ سخت در گرفت .در آخر قتيبه پيروز آمد و لشکرآنان را بشکست .غوزک ،بر دو هزار و دويست هزار درهم در سال با وی صلح کرد و پذيرفت که قتيبه به شهر شده نماز گزارد .پس وی به درون شهر رفت .غوزک وی را طعام بياورد .قتيبه ،طعام بخورد و نماز گزارد .چندی بعد ، مسجدی نيز به پا کرد .آنگاه جمع از مسلمانان را در انجای منزل داد .ازآن جمله بود ضحاک بن مزاحم صاحب تفسيرگو يند : صلح غوزک به هفتصد هزاردرهم و سه روز مهمانی مسليمين بود .بتکده ها ،آتشکده ها نيز در صلح نامه ذکر شده بود . مسلمين ،بت ها را بيرون می آوردند ،زيور ازآنها بر می گرفتند و می سوزاندند » 214 يکی از اعراب وقتی خانه و کاشانه سغديان را گرفته و در سايه های در ختان آراميد نتوانست که مراتب سپاس خود را از قتيبه دريغ دارد ،شعری سرود که آن شعر در فتوح البلدان بالذری چنين آمده است « مختار بن کعب جعفی ،در مدح قتيبه گفت :قبايل عرب را در درون شهر سغد بياورد و سغديان را تنها در دشت ها رها کرد 211 ». .قتيبه بن مسلم در انجام جنايات خويش در برابر مردمان هميشه متکی به آيات قران می شد و بر اساس آيه های قرآن اعراب مسلمان را به چور و غارت شهرها وا می داشت .قتيبه پس از آنکه مرتکب جنايت با دستياری پادشاه خرفت شده و وطن فروش خوارزم چهار هزار مردم خوارزم ( جام گرد ) را وحشيانه در چهار سوی خود به قتل می رساند .چنانچه در فتح سمرقند متکی به آيه های قران عمل نموده است ،در سغد نيز مطابق آيه های قرآن عمل می نمايد در تاريخ طبری نوشته شده است : «وقتی قتيبه مال الصلح خوارزم را بگرفت مجشر بن مزاحم سلمی پيش وی رفت و گفت ( :مرا حاجتی است ،به خلوت شويم ) و چون خلوت کرد بدوگفت ( :اگر روزی آهنگ سغد خواهی کرد ،هم اکنون بکن که آنها اطمينان دارند که اين سال سوی آنها نخواهی رفت .اينک ميان تو و آنها ده روز راه است ) .
90
گفت :کسی اين را به تو گفته ؟
گفت :نه
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
گفت :به کسی گفته ای ؟ گفت نه گفت :اگر کسی ازاين ،سخن کند ،گردنت را ميزنم . قتيبه آن روز را به سر کرد و صبحگاه روز بعد عبدالرحمن را پيش خواند و گفت ( :با سواران و تير اندازان حرکت کن و بنه ها را از پيش سوی مرو فرست ) پيش بنه ها را سوی مرو فرستاد و عبدالرحمن را از پی بنه به آهنگ مرو همه روز راه پيمود و چون شب در آمد بدو نوشت ) : صبحگاهان بنه ها را سوی مرو روان کن و با سواران و تير اندازان سوی سغد روان شو و خبر ها را مکتوم دار که من از پی می رسم ) . و چون خبر به عبدالرحمن رسيد بنه داران را بگفت تا سوی مرو روند و سوی آنجا که قتيبه گفته بود روان شد . قتيبه با کسان سخن کرد و گفت ) :خدای اين واليت را به وقتی که غزا يکسر بود برای شما گشود ،اينک سغد بی پشتيبان مانده و مردمش پيمانی را که در ميانه بود شکسته اند و آنچه را با طرخون بر سر آن صلح کرده بوديم نداده اند و با آن چنان کرده اند که خبر داريد و خدای تعالی فرموده است :من نکث فانما ينکث علی نفسه { سوره فتح 44آيه ( }14هرکی نقض بيعت کند به ضرر خويش می کند )! به برکت خدای حرکت کنيد که خوارزم و سغد همانند نضیر و قریظه باشد و خدای عزو جل فرموده :واخری لم تقدر و اعلها قدا حاط هللا بها ،يعنی { :سوره فتح آيه ( }21و غنيمت های ديگر که بدان دست نيافته ايد و خدا بدان احاطه دارد) . قتيبه وقتی به سغد رسيد که عبدالرحمن با بيست هزار کس پيش از وی آنجا رسيده بود و قتيبه با مردم خوارزم و بخارا پس از سه انااذا انزلنا بساحة قوم فساء صباح المنذرين { سوره صافات آيه يا چهار روز از فرود آمدن عبدالرحمن آنجا رسيد و گفت : ( } 166و چون به ساحت قومی در آيم با بامداد بيم يافته گان چه بد است ).يکماه آنها را محاصره کرد و بارها در حصار شان از يک سوی با آنها نبرد کردند .مردم سغد که از طول محاصره بيمناک بودند به شاه چاچ و اخشاذ فرغانه نوشتند که اگر عربان بر ما ظفر يابند با شما نيز چنان کنند که با ما می کنند ،در انديشهء کار خويش باشيد .مردم آنجاها هم سخن شدند که سوی سغديان آيند و پيغام دادند که گروهی را بفزستيد تا عربان را مشغول دارند تا ما به اردوی شان شبيخون بريم . سواران از ابنای مرزبانان و يکه سواران و دليران بر گزيدند و روانه کردند و گفتند شان که به اردوی عربان شبيخون بزنند . خبر گيران مسلمانان بيامدند و به آنها خبر دادند که همان شب به وی می رسند مشرکان شبانگاه بيامدند ،از حضور صالح خبر نداشتند و ناگهان به صالح رسيدند و به آنها حمله بردند . گويند :يکی از بر جميان می گفت ( :در انجا حضور داشتم ،مردم جنگی تر و با ثبات تر ازفرزندان اين پادشاهان نديده بودم .آنها را بکشتيم و جز تن چند از آنها جان بدر نبردند .اسلحه ء آنها را به تصرف آورديم و سر ای شان را بريديم و اسيران گرفتيم و ازآنها در باره کشته گان پرسش کرديم گفتند :هر کی را کشته اید پسر شاهی بوده یا بزرگی از بزرگان یا دلیری از دلیران قوم ،مردمانی را کشته اید که یکی شان برابر صد مرد بوده ) .پس نام آنها را نوشتيم و صبحگاهان وارد اردو گاه شديم و هر کدام مان سری را همراه داشتيم که به نام معروف بود ،سالح خوب و کاالی نفيس و کمر بند طال و اسبان نيکو گرفته بوديم که قتيبه همه را به ما بخشيد .
91
مردم سغد از اين حادثه شکسته شدند .قتيبه منجنيق ها را در مقابل آنها نهاد و سنگ باران شان کرد و همچنان در کار نبر شان بود .مردم بخارا و خوارزم نيز که با وی بودند همدلی کردند و نبرد سخت کردند و جان بازی کردند .غوزک کس پيش قتيبه فرستاد که به کمک برادرانم و اهل خاندانم از مردم عجم با من جنگ می کنی ،عربان را سوی من بفرست .قتيبه شجاعان و ميان حاالن سالح و اسقاط داد و با اين به جمع ترکان حمله برد و با سواره و پياده با آنها نبرد کرد و شهر را با منجنيق ها بزد و شکاف در آن پديد آورد که آن را با جوال های ارزن مسدود کردند . . .قتيبه گفت ( :برده گان بيمناک شده اند ،اکنون که ظفر يافته ايد باز گرديد ) پس کسان باز گشتند وروز بعد با آنها به هزار هزار و دويست هزار صلح کرد که هر ساله بدهند و آن سال سی هزار سر بدهند که کودک و پير و عليل در آن ميان نباشد .شهر نيز خالی کنند که مرد جنگی در آن نباشد و درآنجا مسجدی برای قتيبه بسازند که در آيد و نماز کند و برای وی منبر در مسجد نهند که سخن کند ،سپس غذا بخورد و بيرون شود .
وقتی صلح شد قتيبه ده کس را فرستاد ،از هر گروه سپاه دوکس ،که مال الصلح را بگرفتند .قتيبه گفت ( اينک زبون شدند که برادران و فرزان شان به دست شما افتاد ) .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
اما به گفتهء باهليان ،قتيبه با سغديان بر سر يکصد هزار سر و آتشکده ها و زيور بتان صلح کرد و چيزی را که بر سر آن صلح کرده بود بگرفت بتان را پيش وی آوردند که زيور از آنها بر گرفتند و بتان را پيش وی نهادند چون فراهم آمد همانند قصر بزرگ بود و بگفت تا آن را بسوزند. قتيبه گفت ( :من آن را به بدست خود می سوزانم ). غوزک بيامد و مقابل قتيبه زانو زد و گفت ( :ای امير سپاس داری تو بر من واجب است متعرض اين بتان مشو ) ،اما قتيبه آتش خواست و شعله ء بر گرفت و بيرون شد و تکبير گفت ،آنگاه آتش در بتان زد که بيفرو خت و از بقيهء ميخ های طال و نقره که در بتان بود پنجاه هزار مثقال بدست آوردند . آنگاه قتيبه حرکت کرد و جانب مرو روان شد و عبدهللا بن مسلم را بر سمرقند گماشت .و سپاه انبوه پيش وی نهاد و با لوازم جنگ بسيار و گفت ( :نگذار مشرکی از يکی از درهای سمرقند در آيد مگر انکه مهر به دستش خورده باشد .و اگر پيش از آن که باز آيد گل مهر خشکيده بود او را بکش و اگر شب در را ببستی و کسی ازآنها را داخل شهر يافتی او را بکش ) { .قتيبه تمام مرم سمرقند را بيرون شهر کشيده بود و به جای آنها ،به خانه و کاشانهء آنها اعراب را جا داده بود و هرکی که می آمد بايد مهر بنده گی اعراب ميداشت ،در غير آن او را می کشتند .مالحظه کنيد که چگونه مردم را واداشته اند که دين عرب يعنی اسالم را قبول کنند . کعب اشقری ،به قول يکی از مردم جعفی ،شعری گفت به اين مضمون هرروز قتيبه غارتی به تصرف می آورد ومال تازه بر اموال می افزايد اين با هلی که تاج بدو دادند وسر ها که سياه بود از بيم وی سفيد شد سغد را با دسته های سوار بکوفت و سغديان را در بيابان رها کرد که فرزند بر فقدان پدر می گريد و پدر غمين ،بر فرزند اشک می ريزد بهر شهری جای گيرد يا سوی آن رود سوارانش در آنجا گودال به جا نهد212 » . حتی وقتی عمر بن عبدالعزيز خليفه می شود که در نزد مسلمانان به عدالت مشهور است مردم سمرقند نزد او می روند و شکايت می کنند ،مالحظه فرمايد که اين خليفه به ا صطالح عادل چگونه تدبير می کند .در فتوح البلدان بالذری نوشته شده است که . : « چون عمر بن عبدالعزيزبه خالفت رسيد ،گروهی از اهل سمر قند نزد وی شدند و شکايت کردند که قتيبه به شهرايشان اندر شده است و مسلمين رابه حيله و ستم درآن جای داده است .عمر ،عامل خويش را نامه نوشت و فرمان داد قاضی برگزيند تا در کار ايشان نظر کند .اگر قاضی به اخراج مسلمين حکم کند آنان را بيرون بايد کرد .عامل خليفه ،جميع بن حاضر ناجی را به قضاوت بر گزيد .وی حکم به اخراج مسلمانان کرد ،مشروط برآن که سپاه از ايشان با سپاه متساوی آن از مسلمين به هم برآيند .مردمان سمر قند ،ماندن ايشان را به جنگ ترجيح دادند مسلمين در ميان آنها مقيم شدند ».213
92
در تاريخ فتوح البلدان بالذری حرکت های تجاوزی قتيبه در خراسان به گونه مختصر چنين نوشته شده است .هيثم بن عدی گفت :شنودم ابن عياش همدانی را که می گفت :قتيبه ،سراسر چاچ را فتح کرد و به آسبيجا ب رسيد .بعضی گويند :پيش ازآن
،دژ آسبيجاب را فتح کرده بود ليکن باز ترکان با گروهی از اهل چاچ بر آن چيره شدند تا به روز گار امير المومنين المعتصم باهلل ،نوح بن اسد آن را باز گشود و چنان ديوار بر گرد آن نهاد که همهء تاکستان ها و کشتزار های آن را در بر گرفت .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
ابو عبيده معمر بن مثنی گويد :قتيبه خوارزم را گشود و سمرقند را به جنگ فتح کرد .پيش از او ،سعيد بن عثمان آنجای را به صلح فتح کرده بود و خوارزميان نيز عهد خود نشکسته بودند .ليکن قتيبه ،مال را که از بهر صلح می پرداختند پسنده نديد و دگر باره آن جای را فتح کرد . گويد :قتيبه ،بيکند و کش و نسف و چاچ را فتح کرد .در فرغانه نيز جنگ کرد و بخشی ازآن را گشود .به سغد و اشروسنه نيز لشکر کشيد .گويند قتيبه از سليمان بن عبدالملک بيمناک بود .زيرا در زمان بعيت با عبدالعزيز الوليد ،بر آن همت بسته بود که با عبدالعزيز بيعت کند و مردم را از مبايعت سليمان باز دارد .چون وليد وفات يافت سليمان به خالفت رسيد ،قتيبه خطبه يی خواند و گفت ( :ای مردم ،هبنقة عائشی خليفهء شما شده است ) .زيرا سليمان ،با اهل نعمت و قدرت بخش بسيار و سازگاری تمام داشت و از ديگران روی می گردانيد .و هبنقه ـ يعنی يزيد بن مروان ـ اشتران فربهی به علفزار و چراگاه می فرستاد ( و اشتران الغر را هچنان رها می کرد ).و می گفت ( :آنچه را که خدای فاسد گردانيده است من اصالح نکنم 214). قتل قتیبه به وسیله وکیع : چنان که مالحظه شد ،اعراب مسلمان يکی ديگری را به خاطر حکومت کردن و چپاول خراسان به قتل می رساندند و عليه يکدگر توطئه می کردند .بدون آنکه جنت و دوزخی را مدنظر داشته باشند .بالذری در رابطه به قتل جالد بيمانند عرب قتيبه بدست وکيع يک عرب مسلمان ديگر می نويسد « : :قتيبه مردم را به خلع کردن سليمان دعوت می کرد .ليکن کس دعوت وی را اجابت نکرد ،و او بنو تميم را ناسزا گفت و به غدر نسبت داد و گفت ( :شما نه بنو تميم ايد که بنو ذميم ايد ).و بنو بکربن وائل را دشنام داد و گفت ( :ای برادران مسيلمه کذاب ).قوم آزد را نيز سرزنش کرد و گفت ( :نيزه های آهنين را به دور انداخته نيزه قايق رانان بدست گرفته ايد ،از اسبان فرود آمده بر کشتی ها نشسته ايد ) .و نيز گفت ( :ای اهل سافله ـ نمی گويم اهل عايله ـ شما را به همان جای که خدا فرموده است فرو خواهم نشانيد ). گويد :سليمان ،نامه نوشت و قتيبه را فرمان داد که واليت آن ديار را به عهده گيرد ،و نيز فرمان داد که هر کس را که به زندان افگنده است رها کند وعطا های مردمان بپردازد و کسانی را که آهنگ باز گشت به موطن خود کرده اند مانع نشود . قتيبه گفت ( :سليمان ،اين تدبير ها همه از بهر من کرده است ) .و آنگاه بر خاست و چنين گفت (:هان ای مردم ،سليمان شما را وعده داده است که مغز استخوان پشه تان دهد .پس از آن از شما طلب خواهد کرد که با جوانی موی در ناکرده بيعت کنيد که ذبيحهء وی حالل نباشد ) .ليکن مردم ازآن دشنام ها يی که وی به ايشان داده بود کينه در دل داشتند .مردمان با يکديگر کنکاش کردند و گفتند :بهترآن است که قتيبه ما را اجازه رفتن دهد .ليکن اگر ما را از رفتن باز داشت نبايد که پس ازآن کسی جز خويشتن را مالمت کند . خبر به گوش قتيبه رسيد .بر خاسته خطبه خواند .نيکويی های را که با ايشان کرده بود يک يک بر شمرد .ايشان را به بی وفايی و مخا لفت با وی سرزنش کرد و از عجمان که خود به ياری ايشان برآنان پيروز شده بود بترسانيد .اما ايشان وی را پاسخی نگفتند و آهنگ جنگ کردند .و از حصين بن منذر خواستند که آمری ايشان را به عهده گيرد .حصين ،خود سر باز زد و اشارت کرد که نزد وکيع بن حسان بن قيس تميمی روند .و گفت :اين کار را کسی جز او نشايد که او مردی است اعرابی و جفا پيشه و قوم او بنو تميم همه اطاعت او کنند .قتيبه بنو االهتم را کشته است و تميميان به خونخواهی آنان برآيند . پس ايشان نزد وکيع شتافتند .وکيع ،دست به ايشان داد و همه با او بيعت کردند .پيش ازآن ،سفير ميان ايشان و وکيع ،حيان موالی مصقله بود .درآن هنگام ،چهل تن از جنگجويان بصره و هفت هزار تن از اهل موفه ،و هفت هزار تن از موالی در خراسان بودند . وکيع گفت :به خدا که تا سر او نياورم نزديک وی نخواهم شد .پس به سرا پرده قتيبه روان گرديد و بدو رسيد .قتيبه ،در ميان اهل بيت خويش و گروهی که به او وفادار مانده بودند جای داشت ،برادرش صالح ،غالم خويش را گفت :کمانم را بياور ، مردی همراه وی بود .به ريشخند گفت :امروز روز کمانگيری نباشد .سپس مردی از بنو ضبه تير بسوی او افگند که به سينه اش نشست .صالح به زمين افتاد .وی را به درون چادر بردند و همانجای در گذشت .در آن هنگام برادرش قتيبه بر بالين او نشسته بود .قتيبه ،با حيان که فرمانده سپاه عجم بود گفت :حمله کن حيان پاسخ داد :هنوز وقت اين کار نيست .
93
و چون سپاه عجم بر عرب تاخت ،حيان بانگ بر آورد که ( :ای لشکر عجم ،چرا برای قتیبه ،خود را به کشتن دهید ؟ آیا بدان سبب که با شما نیک جنگیده است ؟ ) پس به همراهی آنان به بنو تميم پيوست .انگاه سپاهيان بهم برآمدند .برادران و خويشان قتيبه ،رها کردن قتيبه را روا نداشتند و درکنارش پايداری می کردند تا سرانجام بند چادر و سايه بان بگسليد و به روی قتيبه افتاد و ستون سايه بان بر سرش فرود آمد و او را بکشت .و عبدهللا بن غلوان سر از پيکرش جدا ساخت .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
گويند :گروهی از برادران و خويشان او ،و نيز کنيز پسر زائيده اش صماء به قتل رسيدند ،آنگاه قوم ازد ،سر و خاتم قتيبه را بر گرفتند و سر او را نزد وکيع آوردند .و کيع سر اورا همراهی سليط بن عطيه حنفی نزد سليمان فرستاد» . چون وکيع بن ابی سود به خراسان آمد و پس از جنگ و دليری آنجای را به تصرف خويش درآورد ،سليمان خواست امارات آنجای بدو سپرد ».215 در تاريخ طبری نوشته است که لشکريان مسلمان قتيبه شهر کاشان يکی از شهر های معتبر فرغانه را کامأل سوختاندند طبری می نويسد :قتيبه به سال نود و چارم غزا کرد و چون از رود گذشت بيست هزار مرد جنگی به مردم بخارا و کش و نسف و خوارزم مقرر کرد .پس اينان با وی به سغد رفتند که آنها سوی چاچ فرستاد و خود او سوی فرغانه روان شد و برفت تا به خنجند رسيد .و مردم آنجا بر ضد وی فراهم شدند و به مقابله آمدند و بارها نبرد کردند که پيوسته ظفر با مسلمانان بود .پس ازآن قتيبه به کاشان رفت که شهر معتبر فرغانه بود و سپاهيانی که سوی چاچ فرستاده بود پيش وی باز آمدند که آنجا را گشوده بودند و بيشتر شهررا سوزانيد بودند 216 ». حرفی که اکنون بايد مطرح کرد اينست که چرا از قتل و غارت و شهر هايی را که چنگيزيان سوختانده و ويران نموده در کتب تواريخ و غير تواريخ به شدت مورد نکوهش قرار گرفته و از شهرهايی که مانند فارياب و کاشان و غيره را اعراب آتش زده اند و هزاران انسان هموطن ما را نابود کرده اند نکوهش به عمل نمی آيد و جنايات اعراب خوانده نمی شود ؟ مگر جنايت هم اسالمی و غير اسالمی دارد که مسلمانان در برابر آن سکوت می نمايند .اکنون که نام از چنگيز به عمل آمد ،بيجا نخواهد بود که که از حمله و نيت اسالمی قتيبه در چين ياد شود تا مکررأ به خاطر آيد که مسلمانان چه هدفی را در حمله شان به کشور ها دنبال می کردند .اکنون گزارشی را که جرير طبری در تاريخ طبری نقل می نمايد که :ن قتيبه ،کثير بن فالن را به کاشغر فرستاد که آنجا اسيران گرفت و به گردن شان مهر نهاد که اين را خدا غنيمت قتيبه کرد 216 » . کاشغر ،از قلمرو چين بود .ازگزارش معلوم می شود که هللا منقسم غنيمت ها ست و شريک جنايات اعراب .خوب بايد باشد چرا که مسلمانان هر کاری که انجام می دهند چنين می گويند که اراده هللا درآن نهفته است و بدون بردن نام هللا حتی شکم هم خالی نمی کنند چه رسد به کشتن و بردن و دزديدن و ديگر کار های نا روای بسيار. تجاوز به چین.: وقتی قتيبه کاشغر ميسوزاند و مردان آن را مهر به گردن ميزند و زنان و دختران کنيز و غالم می گيرد ،ميخواهد که به سرزمين جادويی چين نيز حمله برد و به غارت اين شهر گنجينه جهان بپردازد .از اين نيت پليد قتيبه شاه چين آگاه می گردد ومی داند که اگر اعراب نتوانند هم بگشايند قتل و ويرانی زياد به بار خواهند آورد .بنابراين چنانکه در تاريخ طبری نوشته شده است شاه چين مصلحت در آن ديد که با گروه غارتگر عرب به مصاحبت بپردازد و هدف آنان را معلوم دارد که آيا واقعآ در پی استقرار دين خود هستند و يا غارتگری ؟ گرچه از اعمال آنها با خبر هم بود و برای توجيه مصلحت خويش الزم ديد که چنين بکند ،بنابراين پيام فرستاد که از جانب مسلمانان چند نفری بيايند تا صحبت نمايند .صورت کامل اين واقعه در تاريخ طبری مفصأل نوشته شده است که اگر خواننده دقت نمايد پی به مقصد و هدف اعراب يکبار ديگر خواهند برد .طبری می نويسد « : حکم بن عثمان به نقل از پيری از مردم خراسان گويد :قتيبه پيش پيش رفت تا نزديک چين رسيد پس شاه چين بدو نوشت که يکی از سران قوم همراه خويش را پيش ما فرست که ما را در باره شما مطلع کند و از دين شما پرسش کنيم . قتيبه دوزاده کس را بر گزيد .هبيرة بن مشمج کالبی زبان آور گشاده زبان بود ،قتيبه بدو گفت :ای هبيره چه خواهی کرد؟ گفت :خدا امير را قرين صالح بدارد ،به حد کافی ادب آموخته ام . گفت به برکت هللا برويد و توفيق از هللا است ،عمامه ها را برمداريد تا بدان واليت رسيد و چون پيش وی رسيديد ،يدو بگوييد که من سوگند خورده ام که باز نگردم تا بر واليتشان پای نهم و مهر بر شاها نشان نهم و خراجشان را بگيرم.
94
پس آن گروه برفتند ،هبيره بن مشمج ساالر شان بود و چون به مقصد رسيدند شاه چين کس فرستاد و آنها را پيش خواند . . . شاه از هبيره پرسيد :يار( قتيبه) تو چگونه راضی می شود ؟ { شاه گمان برده بود که شايد تصادفی بگويند که در قبول دين
چيزی که از عرب مسلمان هرگز شنيده نشده است ) هبيره پاسخ می دهد که :او ( قتيبه) سوگند ياد کرده که باز نگردد تا پای به سرزمين شما نهد و شاهان تان را مهر زند و باج بگيرد
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
گفت ( :شاه چين) ما وی را از سوگندش رها می کنيم .چيزی از خاک سرزمين خويش را پيش وی می فرستيم که پای بر آن نهد .تنی از فرزندان خويش را پيش می فرستيم که بر آنها مهر نهد و باجی می فرستيم که از آن خشنود شود . بگفت تا سينی طاليی بياورند که خاک درآن بود ،مقداری حرير و طال و چند نو جوان از فرزندان ملوکشان را همراه کرد .به آنها هم جايزه های نکو داد که روان شدند و با آنچه همراه داشتند پيش قتيبه رفتند که باج را پذيرفت و نو جوانان را مهر نهاد و پس فرستاد و پای بر خاک نهاد 214 » . شاه چين واقعأ با اين عمل خويش که انعکاسی از شناخت اعراب مسلمان بود به حق متوصل به امری نيکويی گرديد ،و توانست مردم خويش را از قتل و شهر را از ويرانی نجات بدهد ،اما مهم اين نيست مهم آن است که نيات اعراب را بايد در تجاوز شان بررسی نمود ،که آنها جز باج و خود خواهی وآدم کشی و زبون نمودن انسانها هيچ مرام ديگری نداشته اند .و اکنون بايد پرسيد که شخصيت هايی که به ناموس وطن خويش و سرزمين خويش عشق و عالقه داشتند ،می توانند اين همه ظلم و ستم را بر مردم خويش و بر کشور خويش فراموش نمايند؟ آيا نبرد چنگيز عليه مسلمانان و ويران نمودن مساجد و مناره های اسالم به دست چنگيزيان عکس العمل خشما گين عليه مسلمانان به حساب نمی آيد؟ اين پاسخ بايد هميشه مطرح باشد .و اما بايد گفت که فقط آدمهای خرفتی ميتوانند به آئين قاتلين زنان دختران و جوانان و پيرمردان اجدادی خويش نماز بخوانند و توهين ها را فراموش کنند و انتقام ننگ و ناموس وطن را از دشمن نگيرند .واجب آنست که اگر از انتقام می گذرند حداقل آنچه را که نياکان در آن جان باخته فراموش ننمايند ،يعنی آزادی حفظ فرهنگ و آيين های پاک . بنابراين می توان گفت که مردمان غيرتمند قاتل پدررا نمی بخشند و متجاوز به ناموس را به سوی دار می کشانند .هر کنيز که اعراب از چين برده ،مادر و يا خواهر و يا همسر ی از مردمان آن سرزمين بوده و مردانی که به قتل رسيده اند جز پدران و برادران آبايی شان کسی ديگر نبوده ،بناءَ حق داشتند که انتقام بگيرند .تجاوز بر چين بعد از قتيبه نيزادامه يافت .در تاريخ يعقوبی می خوانيم « :جنيد ابن عبدالرحمان هم به چين تجاوز کرد و هزران نفر را به قتل رسانيده و هزاران نفر را کنيز و غالم گرفته است » . 212 اما آنها تا به آخر مقاومت نموده و به حفظ کشور و فرهنگ خويش نايل آمدند .چون اسالم نتوانست به چين راه يابد ،به همين خاطر ويران نشد و فرهنگ و تمدن آن حفظ ماند .جنيد بن عبدالرحمن نه تنها در چين که در سند هم بر عالوه خراسان در زمان هشام بن عبدالملک مرتکب جنايات قبيع شده است.در تاريخ يعقوبی جنايت جنيد در هند بدينگونه نوشته شده است . . . « :جنيد به کيرج لشکر کشيد و آن را فتح کرد و اسير و غنيمت گرفت و کار های او رو به راه شد ،آنگاه عمال خود را به سوی حرمذ و مندل و دهنج و بروص وسرست و بيلمان و مالبه و ديگر بالد گسيل داشت و هشام خبری را که از مردم رسيده بود بوی نوشت و او را مژده داد که مسلمانان عده يی را اسير گرفته و خران و گاوانی را غنيمت برده اند .پس جنيد به او نوشت که من در دفترم نگريستم و ديدم از روزی که از بالد سند بيرون آمده ام ،هللا ششصد و پنجاه هزار اسير عايد من کرده و هشاد ميليون درهم فرستاده و چنيدن برابر آن را بار ها در ميان سپاه تقسيم کرده ام 224 ». اينست آنچه که امروز بی خبران مدعی اند که اعراب بنام دين و خدا پرستی آمده بوده اند .جالب است که اعراب خود بر نيت های خود در حمله و تجاوز بر شهرها و قتل و قتال مردمان اعتراف دارند .حتی و قتی يکی بر ديگری خشمگين می شوند واز افشای ذاتی شان نيز دريغ نمی دارند چنانچه وقتی قتيبه بن مسلم بر سران لشکر خويش می تازد ،آنها را آنچه هستند و بودند افشا می نمايد که ما از خطابهء او به نقل از بالذری يادکرديم اما مفصل تر در تاريخ طبری نوشته است وقتی قتيبه بر خالف خواست ساالران جنگی عرب خويش به سخنرانی برای خلع سليمان بن عبدالملک بر آمد .خطاب به اعراب که مخالف اين خلع بودند گفت « :شما را از عين التمر و اطراف آن فراهم آوردم و برادر را به برادر پيوستم و فرزند را به پدرش پيوستم و غنيمت شما را ميان تان تقسيم کردم و مقرری های تان را بی تاخير و زحمت بدادم و اليتدران پيش از مرا آزموده ايد ،اميه بيامد و به امير المومنان نوشت که خراج خراسان برای مطبخ من بس نيست .پس ازآن اوسعيد آمد و سه سال شما را بازيچه کرد که نمی دانستيد در کار اطاعت هستيد يا مخالفت .نه غنيمتی گرفت نه دشمنی را مغلوب کرد .پس از او فرزندش يزيد آمد که ،نری بود که زنان بر سر وی رقابت داشتند .
95
اما کسی بدو پاسخ نداد ،قتيبه خشمگين شد و گفت :هللا کسی را که شما ياريش کنيد نيرو ندهد .به خدا اگر بر ضد بزی فراهم آيد شاخ آنرا نمی شکنيد .ای مردم سافله ــ و نمی گويم عاليه { مردم قبايل کوفه و بصره را عاليه می گفتند } ای اوباش ؛ شما را از هر سوی جمع فراهم آوردم چنان که شتر زکات را فراهم می آورند ؛ ای مردم يکر بن وايل ،ای اهل دروغ و غرور و بخل ،به کدام روز تان می باليد ،به روز جنگتان يا به روز صلح تان ،به خدا من از شما نيرومند ترم ،ای ياران مسليمه ! ای بنی ذميم و نمی گويم بنی تميم ــ ای اهل سستی و شکمپاره گی و خيانت ! شما به روزگار جاهليت خيانت را زرنگی می ناميديد
داری به اسب سواری رو کرديد .،ای گرو ازد ،طنابهای .ای ياران سجاع ! ای گروه عبدالقيس ! ای سنگدالن به جای زنبور کشتی را به مهار اسبان خوب بدل کرديد که اين بدعتی در اسالم بود .بدويان ،بدويان کيانند ،لعنت خدای بر بدويان ! ای زبا له گان کوفه و بصره شما را از علفزار های صحرا فراهم آوردم که در جزيرهء اين گاوان بر گاو و خر می نشستيد تا وقتی که چون خرده برگها ی پاييز فراهمتان آورده ام و گنده گويی آغاز کرديد 221».
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
مالحظه می گردد که اعراب که آمدند و مردم با فرهنگ و با دئانت افغانستان را کشتند و زنان و فرزاندان شان را به کنيزی و غالمی بردند بنا به اعتراف خودشان چه کسانی بوده اند و چه مرامی را تعقيب می کردند .ببينيد وقتی عرصه را يک عرب بر عرب ديگر به خاطر چپاول مال و ناموس خراسان تنگ می نمايد چه گونه ماهيت دينی خويش را آشکار می سازند .چنانچه که قتيبه وقتی می بيند که عرب هايش با او مخالفت می ورزند به مردم خراسان رو آورده و با اعتراف به دين خود می گويد « : ای مردم خراسان نسب مر ا بگویید می بینید که مادرم عراقی است ،پدرم عراقی است ،مولدم به عراق بوده ،رأی و تمایل و دین عراقی دارم 222 » . در حالی که همين قتيبه است که هزارها انسان را دسته جمعی در راه دين مکه و مدينه به قتل رسانيده و ده هاهزار دختر و پسر را برای اعراب به دمشق و مکه و مدينه کنيز و غالم فرستاده است و به قول اکثر از تاريخ نگاران در زمان همين جالد مسلمان است که مردم خراسان موقتأ مجبور می شوند برای حفظ جان و ناموس کلمه شهادت عرب را ياد بگيرند و بخوانند .در جنگ ذات البينی قتيبه با ديگر مخالفين اعراب خويش ،اعتراف ديگر از جناح مخالف قتيبه را نيز تاريخ ثبت نموده است که مبنی بر بی دينی مسلمان اعراب که زير شعار دين آمده بودند می باشد .در تاريخ طبری و تاريخ کامل ابن اثير در واقعهء نبرد ذات البينی اعراب در خراسان هنگامی که عليه قتيبه موضعگيری می نمايند از شخصی به نام حيان نبطی نام برده می شود ،اين حيان شخصی عجمی يعنی غير عرب است که با اعراب دست يکی نموده تا به مال و منال از طريق غنيمت های جنگی برسد .حيان ساالر غالمان آزاده شده يی که بنا به قول طبری از مردم ديلم بوده اند که تعداد انها به هفت هزار می رسيده ،بود .در اين زمان بر عليه مردم خراسان و غارت اين کشور از اعراب بصره نه هزار ،از بکريان هفت هزار ،تميميان ده هزار ،ازدديان ده هزار و از کوفه هفت هزار نفر جمع آمده بودند که همه در تحت رهبری قتيبه بن مسلم می جنگيدند .اما وقتی اختالف پيش می آيد و اعراب جانب وکيع را می گيرند بر عليه قتيبه ،حيان که جز منافع خويش به چيزی نمی انديشد نزد وکيع ميرود و می گويد « :اگر کسانی را از قتيبه بدارم و ياريت کنم آ ن سوی نهر بلخ را مادام که زنده ام و مادام که تو واليت داری به من وا می گذاری؟» 223 پس از آنکه وکيع پاسخ مثبت می دهد حيان به لشکريان خود که غالمان آزاده عجمی هستند می گويد « اينان بدون توجه به دين نبرد می کنند ،بگذاريد همديگر خود را بکشند » 224 در تاريخ کامل ابن اثير هم نوشته شده است که حيان گفت « :اینان از روی بی دینی باهمدگر پیکار می کنند ؛ بگذارید همدگر را کشتار کنند » 110 اعراب خود واقعيت ها را می دانستند ازآنچه می نمودند آگاه بودند که در کار شان نه امر دينی است و ناظر اعمال شان هللا يی . آنچه می کنند به منفعت خويش و اقوام و قبايل خويش است ،.اصوأل چنانکه بارها ياد آور شديم در تجاوزات اعراب هيچگونه نشانه يی از دعوت به دين مشاهده نمی شود .برای درک اين موضوع تنها الزم است انسان تاريخ رابه دقت مطالعه نمايد تا بتواند به وفجايع و جنايات اعراب پی برده باشد که اين دزدان آدمکش به بهانه يک امر کاذب به نام دين اسالم چه باليا وحشتی نبوده که باالی ملل جهان نياورده اند .که تا امروز مردمان نمی توانند خود را از حوزه آن باليا و وحشت نجات بخشند . پس از آنکه که قتيبه مسلمان به وسيله ء وکيع مسلمان به قتل می رسد سر او همراه با سر های بريده خاندانش را نزد امير مومنان سليمان فرستاد .سليان به پاس اين خدمت وکيع وی را به خراسان گماشت که بگفته مسلمان امر اسالم را در خراسان تامين نمايد .مالحظ فرماييد که اين خليفه خراسان که می بايد مردم را به دين اسالم دعوت نمايد چه می فرمايد ! « :ابو القيظان گويد :وقتی قتيبه کشته شد عمار بن جننيه رياحی باالی منبر رفت و سخن و بسيار گفت .وکيع بدو گفت از اين کثافت و ياوه گويی بگذر ،آنگاه وکيع سخن کرد به اين مضمون ( هر که شتر را بگايد گاينده يی را می گايد قتيبه می خواست مرا بکشد اما من آدم کشم به خدا بسيار می کشم ،و باز بسيار می کشم سپس بسيار می آويزم و باز بسيار می آويزم من خونخواره ام ،اين مرزبان شما ، روسپی زاده ،قيمت ها را گران کرده ،به خدا فردا در بازار يک قفيز به چهار می شود ،يا او را مياويزم بر پيمبر تان صلوات گويد ).آنگاه از منبر فرود آمد» 226
96
جالدی و ظلم و بی رحمی و غارت و چپاول مايه اساسی تفکر اعراب مسلمان را تشکيل می داد .بعد از آنکه اعرابی به وسيله اعرابی ديگری کشته می شد به هيچهوجهی در اصل و اساس تفکر اعراب تغير وارد نمی آمد بلکه مردم افغانستان آن روز يعنی خراسان مجبور بودند که از نو لشکريان اين جالد نو را با خون و گوشت خويش تامين نمايند و اين حاکم نو وارد از نو می بايست آدم می کشت و مال و ناموس مردم در جهت ارضای خليفه مسلمين به دمشق و يا بغداد و مکه می فرستاد در غير آن ار امارت کنار زده می شد و از غارت بی نصيب.
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
بعد از قتيبه وکيع می آيد و امارت خراسان را می گيرد در تاريخ زين الخبار گرديزی نوشته شده است که « :پس سليمان عهد خراسان ،به نزديک وکيع بن اسود اعذابی فرستاد ،و وکيع سياست هول فرو نهاد .هر کسی که از حد خود تجاوز می کردی و يا اندک مايه خيانت بکردی ،در وقت بکشتی تا بدان جا رسيدی که :که روزی مستی را پيش او آوردند بفرمود تا آن مست را گردن بزدند .گفتند :بر مست کشتن واجب نبايد ،بلکه حد تازيانه واجب شود .گفت :عقوبت من تازيانه چوب نبود ،اال به شمشير . . . .تا آخر روزگار او هم بر آن جمله بود 226 ». بالذری در فتوح البلدان می نويسد که « :وکيع را عادت چنان بود طشتی می طلبيد و در آن بول می کرد و مردمان همه به او می نگريستند .وی نه ماه در آنجای بود تا يزيد بن مهلب از عراق بيامد سليمان ،وی را نامه نوشت که به خراسان رود و عهد نامه امارت نيز نزد او فرستاد .يزيد فرزندش مخلد را پيش از خويش سوی وکيع فرستاد .مخلد حساب او بخواست و به زندانش افگند .وی را گفتند { :مال خدای را باز ده } گفت { :مگر من خزانه دار خدایم ؟ } 224 مخلط ،بتم را فتح کرد .ليکن اهل آن بشوريدند .ملخط ،آنان را رها کرد وعنان از آنجای بگردانيد مردم شهر از بازگشتن او گستاخ شدند .اما مخلط ناگهان حمله آورد و شهر را بگشود . . جهم بن زهر به درون شهر شد .مال بسيار و بت های زرين به چنگ آورد .اهل بتم ،به والی منسوب اند چنانکه در تاريخ گرديزی نوشته است بعد از آن که مخلط وکيع را به زندان می افگند ،يزيد بن مهلب فرامی رسد .از ستم و خونخواره گی يزيد بن مهلب در گرگان قبأل ياد نموديم .او بعد از قتيبه در قتل و کشتار و غارت مردمان يکه تاز اعراب به شمار می آيد .يزيد بن مهلب به منظور چنان ثروت از خراسان اندوخته بود که به منظور ارضای شهوت خويش برای کنيز دلخواه خود اندازه سهم هزار مرد را تحفه ميداد 222 . مهلب به منظور آنکه تمام ثروت های خراسان را خود دراختيار داشته باشد ،پس ازآنکه به خراسان از طرف سليمان امارت می يابد اکثری از واليات خراسان ميان برادران و اقوام خويش تقسيم می دارد .در تاريخ يعقوبی نوشته شده است « :يزيد برادران خود را بدين ترتيب بر شهر ها امارت داد :مخلد را بر سمر قند ،و مدرک بن مهلب را بر بلخ ،و محمد بن مهلب را بر مرو ؛ و کار يزيد بر خراسان باال گرفت ،حبيب بن مهلب را به سند فرستاد » 234 سليمان بن عبدالملک که امير المومنين بود خود به خون ريزی و قتل انسانها عشق می ورزيد .در تاريخ طبری نوشته است که وقتی سليمان از حج بر می گردد برای ارضای خود مراسم آدم کشی را بر پا می دارد .چنانچه طبری می نويسد « :روبة بن عجه گويئ :سليمان بن عبالملک به حج رفت ،شاعران نيز با وی به حج آمده بودند ،من نيز با آنها بودم و چون به هنگام بازگشت به مدينه رسيد نزديک چهار صد اسير رومی را پيش وی آوردند ،سليمان بنشست ،عبدهللا بن حسن بن علی صلولت هللا عليهم نزديکتر از همه نشسته بود ،به طريق آنها را پيش آوردند .سليمان گفت :عبدهللا گردنش بزن . گويند کسی به او شمشير نداد تا يکی از کشيکبانان شمشير خويش را به او داد که ضربتی زد و سر او را جدا کرد و بازو قسمتی از بند آهنين را بيفگند .سليمان گفت :به خدا نکويی ضربت از نکويی شمشير نبود به حکم وراثت بود . گويند :بقيه را به سران و به کسان ميداد که آنها را می کشتند .يکی از آنها را نيز به جرير داد .بنی عسيس شمشيری بدو داد که در نيامی سفيد بود که ضربتی زد و سر او را جدا کرد .يک اسير نيز به فرزدق دادند ،اما شمشير نيافت .مردم بنی عبس شمشير کند و کجی بدو دادند که نمی بريد ،فرزق با آن چند ضربت به اسير زد که کاری نشد .سليمان و قوم بخنديدند231 ». در مروج الذهب مسعودی نوشته شده است « :سليمان مردی پرخوری بود .حکايت کنند که وی ظرفهای حلوا اطراف خوابگاه خود می گذاشت و همين که از خواب بيدار می شد دست دراز می کرد و حلوا ميخورد . .وقتی آشپز ظرف مرغ بريان را نزد وی می برد و جبه از پارچه ء مزين به تن داشت از فرط حرص و بيطاقتی دست را در آستين می کرد تا مرغ گرم را بگيرد و پاره کند232 » .
97
می بينيم که امير مومنان به چه چيزی می خنديد و شاد می گرديد ،برای يک لحظه هم اگر شده انسان نمی تواند قبول نمايد که صحنه يی را به تماشا بياورد که انسانی را با شمشير کند سر می برند.
در زين الخبار گرديزی کسانيکه بعد از يزيد بن مهلب از سوی خلفای اموی امير خراسان بوده اند به ترتيب اجرای نقش اين ها می باشند :در زمان خليفه عرب عمر بن عبدالعزيز:
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
1ـ جراح بن عبدهللا الحکمی 2ـ عبدالرحمن بن نعيم الغامدی در زمان خليفه عرب يزيد بن عبدالملک 1ـ سعيد بن عبدالعزيز 2ـ عمر بن هبيره در زمان خليفه عرب هشام بن عبدالملک 1ـ خالد بن عبدهللا القسری 2ـ اشرس بن عبدهللا 3ـ جنيد بن عبالرحمان 4ـ خالد بن عبدهللا القسری 5ـ نصر بن سيار در حقيقت نصر بن سيار آخرين امير امويان در خراسان به شمار می آيد .همه ء اين يازده امير که بعد از يزيد بن مهلب به خراسان آمده اند ،در اجرای جنايت عليه مردم خراسان دست کوتاه تر از اسالف خويش نداشتند .مثأل در باره جراح بن عبدهللا گفته شده است که به قدری باالی مردم ظلم می کرده که مردی عربی ناگزير شده به عمر بن عبالعزيز شکايت نمايد . در تاريخ طبری نوشته شده است که باجناق ( در فارسی دومردی که دو خواهر گرفته باشند) جراح از ختالن غنايم بسيار بدست آورد .و جراح اين غنايم را با سه مردی عربی نزد عبالملک فرستاد و قتی نزد عبدالملک رسيدند « :دو مرد عرب سخن کردند و آن ديگری نشسته بود ،عمر بدو گفت :مگر تو از جمله فرستاده گان نيستی ؟ گفت چرا گفت پس چرا سخن نمی کنی ؟ گفت ای امير مومنان بيست هزار کس از وابسته گان ،بی مقرری و روزی غزا می کنند ،معادل آنها از اهل ذمه هستند که مسلمان شده اند اما جزيه ازآنها می گيرند ،امير ما مردی خشن است که بر منبر ما می ايستد و می گويد پا برهنه سوی شما آمده ام و اکنون تعصب قبيله دارم .به خدا يکی از قوم خويش را بيش از صد کس ديگران دوست دارم .خشنوت وی چنان است که آستين زره اش به نيمه زره اش می رسد وی از جمله عمال حجاج بوده که ظلم وتعدی بسيار کرده 233 » . بعد از آن است که عمر بن عبدالعزيز که به عدالتگری مشهور است بی آنکه جزايی برای جراح تعين نمايد ،به او مينويسد « : هرکه در قلمرو تو به سوی قبله نماز می برد جزيه از او بردار » . پس از حکم خليفه عمر مردم برای نجات از جزيه خود را مسلمان می گفتند تا جاييکه خزانه خالی شد زيرا خزانه اعراب از پول جزيه و غنيمت انباشته می گرديد .در چنين حالی اطرافيان جراح به وی گفتند « :مردم به اسالم روی آورد ه اند و اين از سبب نفرت از جزيه دادن است ،آنها را امتحان کن که ختنه کرده اند يا نه ؟ » 234
98
و سعيد بن عبدالعزيز چنانکه در تواريخ نوشته شده است مردمان سغد را بيرحمانه به قتل رسانيده است .طبری و ابن اثری نقل می دارند که علت اين کشتار باز گشت مردم سغد به آيين اجدايی شان بوده و انکار اسالم .چند بار اشاره هم گرديد که همين مردم افغانستان که خراسانيان ديروزی بودند ،همين که فرصت می يافتند و شمشير اعراب را از سر خود و ناموس خويش دور می ديدند ،اقدام به بازگشت به فرهنگ و آيين نيايی خود می نموده و دين و فرهنگ عرب را مغاير همه شعاير انسانی شمرده نفرين می نمودند.
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
ارتکاب جنايات اعراب در زمان امارت سعيد بن عبدالعزيز و مقاومت مردم سغد در برابر لشکريان اعراب و تداوم قتل و کشتار به وسيله سعيد حرشی مردم خراسان را اگر باز گويی نمايم بايد که چندين جلد نوشت .اما هيچگاه با آن هم مردم زير بار اعراب نمی رفتند حتی وقتی موقع می يافتند با دستان خالی با عرب شمشير زن ! به مقابله بر می خواستند .چنانکه در تاريخ طبری نوشته شده است که « :سغديان به دفاع بر خاستند اما سالح نداشتند ،با چوبها نبرد می کردند و همگيشان کشته شدند235» . ستمگری اسد بن عبدهللا بر خراسان و هجو کودکان بلخ اورا به شعر پارسی: خالد بن عبدهللا برادر خود اسد بن عبدهللا را بر خراسان گمارد .او با مردم خراسان جنگيد و بيشترين آنها را به قتل رساند و بقيه را اسير و برده ساخت و گفت « :ما بر کشور شان تاخت آورديم و بر کشور شان چنگ انداخته ايشان را برده خود ساختيم » 236 اعراب در نزد مردم کشور به دزدان و جنايت کاران معرفی بود به ويژه آنها را غارتگران می شناختند ..وقتی مردم غور خبر می يابند که عرب ها به سرکرده گی اسد به طرف غور حرکت نموده تمام اموال و دارايی های خود را در چاه می اندازند تا از غارت اعراب در امان باشد .در تاريخ طبری و ابن اثير نوشته شده است که « :اسد به جنگ غور ( کوهستان های هرات ) شد و مردم آن دارايی ها و گنج و زر و سيم و باربنه های خود را به درون کاوی بردند که بدان راهی نبود .اسد گنجه ها ساخت و مردان در درون آنها نهاد و با زنجيرها به فراز کوهستان ها فرستاد که آنچه را توانستند بيرون کشيدند236» . ابن اثير نقل می کند که اسد در جنگ غور بسيار کشت و مينويسد « :بت پرستان شکست خوردند و مسلمانان بر لشکر گاه ايشان چيره شدند و اسير گرفتند و غنيمت بردند و تاراج کردند 234 ». يکی از وقايع مهمی که اسد را رسوا نمود ،مقاومت مردم ختالن در برابر او بود که شکست يافت و نتوانست که بر مردم ختالن که چندمين بار بود که عليه اعراب می جگنيدند و از دين اعراب سر پيچی می کردند ،فايق آيد .اين حکايت معروف است که ذکر آن اين جا خالی از فايده نيست .داکتر حسين زرين کوب در کتاب دوقرن سکوت رسوايی و شکست اعراب را در ختالن چنين بيان ميدارد « : .اسد بن عبدهللا قسری از خراسان به جنگ ختالن رفت .اما کاری از پيش نبرد و پس از رنجهای بسيار که ديد ،شکسته و ناکام بازگشت و چون در اين بازگشت به بلخ رسيد ،مردمان بلخ در حق او سرود ها گفتند طعنه آميز و تلخ ، به فارسی که کودکان شهر می خواندند و اين از کهنه ترين سرود های کودکان است که درتاريخ ها آ مده است : از ختالن آمديه برو تباه آمديه خشک و نزار آمديه »232 پيش از آنکه اين سرود شيرين کودکان بلخ را از تاريخ طبری نقل نمايم ،قابل ذکر است که روان شاد زرين کوب هم مانند ساير پارسيان يا ايرانی های امروز نمی خواهد که بگويد خراسان يعنی بلخ و ختالن و مرو نيشاپور و بخارا و سمرقند و بسيارشهر های ديگر که قبأل حدود جغرافيای آنرا ذکر نموديم .بر عکس می خواهد وانمود سازد که اسد در خراسان که امروز نام يکی از واليت های ايران امروزه است و پارسيان اين نام را هشيارانه بر اين شهر ،خراسان گذاشته اند ،بود و گويا که خراسان همين است .اوأل که اسد در بلخ حاکم بود و از بلخ به طرف قواديان که در فاصله چند کيلومتری بلخ قرار داشت حرکت کرد .دوم ختالن هم خراسان ناميده می شد که شاه جداگانه داشت مثل هر شهر ديگر خراسان .به هر حال طبری در تاريخ طبری می نويسد « :خاقان به مقابله ء اسد آمد که سوی قواديان رفته بود و از نهر گذر کرد .ولی در ميان نبردی نرفت . اما بگفته ابوعبيده ،اسد را هزيمت کردند و رسوا کردند و کودکان در باره ء او می خواندند که : از ختالن آمدی برو تبا آمدی بعضی گفته اند که اسد به سال صد و هفتم فراری از ختالن باز آمد و مردم خراسان می گفتند :
99
از ختالن آمدی
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
برو تباه آمدی بيدل فراز آمدی » 244 مالحظه می گردد که بلخ در آن زمان مرکز خراسان بوده است .دوستان ايرانی امروزی ما بايد اعتراف نمايند که پارس هميشه پس از شکست نهاوند در حاشيه بوده و هيچ نقشی در ضديت با اعراب بازی نکرده است جز شيعه گری و گاهی هم در موارد اندک،و برعکس بسيار مواقع حتی همرزم و همسنگر اعراب بر عليه مردم خراسان زمين به مثابهء سپاهيان اعراب جنگيده اند. هشام بن عبدالملک خليفهء اعراب ،موقتأ اسد بن عبدهللا را از خراسان فرا می خواند تا بار دوم گماشتن او و اشرس بن عبدهللا سلمی را به جای او بر خراسان می گمارد. ستمگری اشترس بن عبدهللا در خراسان : اشرس را در تواريخ يگانه کسی ميتوان يا فت که در پهلوی غارت و چپاول به فکر مسلمان ساختن هم شده است .اما اين نيت او از آنجايکه به ضرر اعراب تمام می شد به موانعی بر خورد که باعث قتل و فتالهای بسيار گرديد .اين واقعه را محمد بن جرير طبری در تارخ طبری مفصأل نوشته است که باز خوانی و باز نوشتی آن در اينجا به حقايق چند خواننده ء حقيقتجو را راه می گشايد .يکی اينکه بر خالف ادعای آنهايی که مدعی اند افغانستان يا خراسان ديروز در زمان عثمان بن عفان خليفه سوم مسلمان شده است ،در حاليکه تاريخ شهادت می دهد که چنين امری واقعيت ندارد .مخصوصأ اشترس حاکم عرب وقتی به خراسان می آيد تازه به فکر آن می افتد که مردم خراسان را دعوت به اسالم بکند .اين دعوت در سال يکصد و دهم هجری است يعنی صد و ده سال از پيدايش اسالم می گذرد.ولی مردم خراسان يا افغانستان امروز هنوزدر اين سال اسالم را قبول نکرده اند و بر عکس عليه اعراب با شدت هر چه تمام تر می جنگند .اسالمی راکه برخی از تاريخنگاران و يا محقين می فرمايند ، شامل حال مردم سر زمين ما نمی شود بلکه شايد منظور شان از همان عرب هايی است که به عنوان اسالم به افغانستان تجاوز نموده و توانستند که در خراسان مسکن گزين شوند .وقتی در اين مقطع تاريخ کشور ما سخن از اسالم می آيد نمی تواند جز خود اعراب کسی ديگری باشد. دو ،اينکه يکبار ديگر با نقل اين واقعه خواننده حقيقت جو به نيات اعراب و اهدافی که بر مبنای آن بر کشور ما افغانستان تجاوز نموده اند پی خواهد برد .در تاريخ طبری و ابن اثير نقل اين واقعيت تاريخ بگونه مشابه آمده است که اينجا مختصرأ بيان می گردد « .اشترس هنگام واليتداری خراسان گفت :يکی را بجوييد که متقی باشد و فاضل که او را سوی ماوراءالنهر فرستم که آنها را به اسالم بخوانند .ابو اصيدا ء صالح بن طريف را بدو نشان دادند .اما ابو الصيداء گفت من در زبان فارسی مهارت ندارم .پس ربيع بن عمران تميمی را بدو پيوستند .ابو اصيداءبه ياران خويش گفت :ميروم به شرط ا«که هر که اسالم بيارد جزيه از او گرفته نشود . اشترس گفت چنين باشد . پس ابواصيداء سوی سمرقند رفت و مردم سمرقند و اطراف آنرا به اسالم خواند به شرط آنکه جزيه از آنها بر داشته شود. کسانی با شتاب به مسلمانی روی آوردند .غوزک به اشترس نوشت که خراج کاستی گرفته ،اشترس به ابی العمر نوشت که خراج مایه قوت مسلمانان است شنيده ام که مردم سغد و امثال آنها از روی دلبسته گی اسالم نياورده اند بلکه برای فرار از جزیه به مسلمانی رو آورده اند ،بنگر هر که ختنه کرده و فرايض را به پا داشته و اسالمش نکو شده و سوره يی از قران را آموخته ،خراج را از بر دار . هانی بدو نوشت که کسانی مسلمان شده اند و مسجد ها ساخته اند .پس دهقانان بخارا پيش اشترس آمدند و گفتند : { خراج از کی می گیری که همه کسان عرب شده اند ؟ } اشترس به عامالن نوشت که از هر کس سابقأ خراج می گرفته ايد ، بگيريد. هانی و عامالن ،جزيه را بر مسلمان شدهگان پس آوردند که آنها مقاومت کردند و هفت هزار نفر از مردم سغد کناره گرفتند و در هفت فرسخی سمرقند جای گرفتند اشترس ابن ابی العمرط را از کار جنگ بر داشت و مجشر بن مزاحم سلمی را به جايش نهاد و عميرة بن سعد شيبانی را بدو پيوست .وقتی مجشر بيامد به ابو الصيدآء نوشت و خواست که با ياران خويش به نزد وی رود .ابو الصيداء گفت { :نامردی کردید و از گفتهء خویش باز گشتید} .
100
هانی بدو گفت ( :هر کاری که حفظ خون مسلمان در آن باشد نامردی نیست )
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
پس به اشترس نوشتند و اشترس نوشت که خراج بر آنها نهيد . هانی و عامالن خراج در کار گرفتن جزیه اصرار ورزیدند و بزرگان عجم را را تحقیر کردند .مجشر ،عمیرة بن سعد را بر دهقانان ( مردم غیر عرب ) مسلط کرد که متوقفشان کردند و جامه های شان را پاره کردند و کمر بند های شان را به گردنهای شان افگندند و از مردم ضعیف که مسلمان شده بودند جزیه گرفتند » 241 اکنون برای آنهايی که می خواهند اسالم را بشناسند و نبايد جای سوالی در شناخت اسالم باقی مانده باشد ،و نبايد فراموش کنند که چه عوامل باعث شده بود و چه ستم هايی روا می داشتند که پدران مردم مجبور می شدند ظاهرأ اسالم را قبول نمايند و خود را از شر اعراب نجات بدهند .و نبايد از ياد ببرند که وقتی اعراب ميخواهند کاری نيک انجام بدهند چون اين کار نيک با منافع شان در تضاد واقع می گردد ،بنا بر آن از اصل و اصول اسالم و برنامه های تاکتيکی اسالم نمی توانند سر موی تخلف نمايند .و قتی مردم ما می بينند که از اعراب مسلمان و دين شان نمی توانند اميد نيکی و رفاه ببرند .دوباره به مقاومت و نفی اسالم می پردازند .چنانچه وقتی غداری مسلمانان را ديدند ،دو باره رد دين اسالم کردند و يابگفته طبری « از اين رو مردم سغد و يخارا کافر شدند و ترکان را به جنبش آوردند» 242 کافر در اصطالح اعراب بی دين معنی می دهد در حالی که مردم خراسان خدا پرست واقعی بودند و از خود دين و آئين آسمانی وخردگرايانهء داشتند در حاليکه اعراب خود هللا پرست ( بت پرست) بودند که ما تاريخ و اينکه هللا کی بود پيشتر از اين شرح داديم . در تاريخ تمدن اسالم از جزيه ستانی خلفای بنی اميه و بگونه نمونه از جزيه ستانی اشترس از مردم خراسان چنين ذکر به عمل آمده است « :بنی اميه که برای فريفتن رجال و خشنودی طرفداران خويش و ساختن شهرها به پول احتياج داشتند مامورينی به کار می گماشتند که مانند خودشان به دين و احکام دين اهميت ندهند و برای پيشرفت مقاصد سياسی به هر وسيله يی متشبث شوند .زياد بن ابيه والی معاويه و عبيدهللا پسر زياد والی يزيد و حجاج والی عبدالملک بن مروان و خالد قصری والی هشام بن عبدالملک و عيره از همان مامورينی بودند که فقط به درد بنی اميه می خوردند .خليفه به والی خود دستور ميداد از هر جا و هر طوری شده پول بفرست .والی هم از هرجا و هر طوری بود پول زيادی به دمشق ميفرستا د .معاويه به زياد دستور داده بود تا ميتوانی زر و سيم بفرست .زياد هم به مامورين زير دست خود دستور ميداد به هيچکس هيچ نوع پول ندهند و هر چه جمع می شود برای خليفه بفرستند .از طرف ديگر مامورين همه قسم آزادی عمل داشتند و کسی به حساب آنان نمی رسيد و قسمتی از درآمد ها را برای خود بر می داشتند تا آنجا که در آمد يکی از اعمال بنی اميه به سالی ده ميليون ( درهم ) رسيد و ثروتش از صد ميليون زياد تر گشت و به قدری دستگاه پيدا کردند که حقوق دولتی به هيچ جای آنها نمی رسيد تا حدی که اميه بن عبدهللا به عبدالملک بن مروان نوشت که تمام در آمد خراسان کفاف مخارج آشپز خانهء مرا نمی دهد .خلفا ء که از ثروتمند ی مامورين خود آگاه می شدند دارايی آنها را مصادره می کردند و ما مورين ديگری به جای آنها می گماشتند و همين قسم بيت المال بغارت می رفت عمال بنی اميه هر چه می خواستند از مردم می گرفتند ،چه به عقيده ء آنان کشور های فتح شده و هر چه در آنست ملک آنان می باشد و چنان که قبأل گفتيم يکی از مامورين بنی اميه می گفت :عراق بوستان قريش است ،هر چه بخواهيم از آن بر ميداريم و هر چه بخواهيم وا می گذاريم . نظر به جهات فوق مامورين بنی اميه تا می توانستند از مردم پول در می آوردند .منبع اين در آمد ها جزيه و ماليات و زکوة و صدقه و ده يک بود و در آغاز اسالم در آمد جزيه از همه زياد تر می شد چون ذميان بسيار بودند .مامورين بنی اميه به ذميان سخت می گرفتند و آنها ناچار مسلمان می شدند ولی باز از شر مامورين خليفه رهايی نمی يافتند زيرا به عقيده ء آنان اين اسالم از روی اجبار بوده و از آن رو موجب معافيت از جزيه نمی شود .حجاج بن يوسف برای نخستين بار از تازه مسلمانها جزيه گرفت و سايرين نيز باو اقتدا کردند و در خراسان و ماوراء النهر و افريقه بخصوص مردم خراسان و ماوراء النهر که تا اواخر حکومت بنی اميه به دين سابق خود باقی ماندند ،زيرا در هر صورت مجبور به پرداخت جزيه بودند .در سال 114 شخصی به نام اشرس والی خراسان شد و کسی را به نام ابوالصيدا ء به سمرقند فرستاد تا مردم آنجا را باسالم دعوت کند و در صورت مسلمان شدن جزيه ء آنها را ساقط سازد .ابوالصيدا ء هم همانطور کرد و مردم سمرقند دسته دسته اسالم آوردند ،اما فرماندار سمرقند شرحی به والی خراسان نوشت که با اين اقدام در آمد نقصان يافته است .والی به فرماندار خود پاسخ داد که چون ظاهرأ اسالم اهل سمرقند برای ندادن جزيه بوده بنا بر اين بايد دقت شود هر کس ختنه و نماز و روزه بجا آورده و سوره يی از قرآن دانسته از پرداخت جزيه معاف باشد و گرنه جزيه بدهد .مردم انچه را که والی ميخواست انجام دادند و به ساختمان مساجد دست زدند و طبعأ در آمد رو به نقصان گذارد .والی طمع کار که اين را دانست به خشم آمد ،به فرماندار دستور داد هر کس پيش از مسلمان شدن جزيه ميداده حاال هم بايد بدهد .در نتيجه ء اين حکم زوراهالی سغد و بخارا شورش کردند و يک عدهء هفت هزار نفری در اطراف سمرقند قيام نمودند و تا سال 121با اين وضع باقی ماندند .در آنموقع نصر بن سيار والی خراسان
101
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
شد و اعالم داشت که از هيچ مسلمانی جزيه نمی خواهد و متعاقب آن اعالميه ،سی هزار تازه مسلمان نزد او آمدند که تا ان موقع جزيه می پرداختند 243 » . قیام مردم خراسان عیله اشترس: وقتی اشترس در می يابد که بر اثر خيانت و دروغگويی او و اعراب مسلمان ،مردم بر اعراب شوريده اند ،تصميم می گيرد که خود برای غزا ( جنگ اسالمی ــ يا به عبارت درست تر جنگ به خاطر اخذ جزيه ) حرکت می کند .چيزيکه در اين جنگ مورد توجه واقع می شود حرکت های خشمگيانه مردم خراسان عليه اعراب مسلمان است که واقعأ غرور می آفريند .در تاريخ کامل ابن اثير نوشته شده است که «:اشتر س به جنگ بيرو ن برآمد و به آمل شد و سه ماه در آن ماند .او قطن بن قتيبة بن مسام ( پسر قتيبه جالد) را با ده هزار کس پيشاپيش خود گسيل کرد که از رود گذشت .سغديان و مردم بخارا با خاقان و ترکان فراز آمدند و قطن را در کنده اش( سنگر ) در ميان گرفتند .اشترس عبدهللا بن بسطام را روانه کرد .با ترکان در آمل رزميدند ،آنگاه دسته ء رزمنده را به سرکرده گی مسعود از بنی حيان گسيل داشت که با ايشان کارزار کردند و مردانی از مسلمانان کشته شدند و مسعود شکست خورد و به نزد اشترس باز آمد .اشترس مردم خود را گرفت و برد در بيکند فرود آمد .فرمانده قطن بن قتيبه بود دشمنان با ايشان ديدار کرد و به رزم ايستادند و مسلمانان از تشنه گی بی تاب شدند و هفتصد کس از ايشان فرو مرد و از کار زار واماندند قطن با سواران بن تميم يورش آوردند و عبدالملک بن دثار باهلی نيز يورش آورد که کشته شد و با او گروهی از مسلمانان را نيز کشتند .قطن و اسحاق گروهی از مسلمانان را گرد آورد و بر مردم خراسان تاختند و با ايشان جنگيدند و دست به کشتار يازيدند و تا شب ميان ايشان پرده کشيد و اشترس روانه بخارا شد و مردم آنجا را در محاصره گرفت . اشترس نزديک شهر بخارا فرود آمد ،به فاصلهء قريب يک فرسخ .اين منزلگاه را مسجد می گفتند .سپس از آنجا سوی مرغزار رفت که آنجا را بوادره می گفتند .سبابه يا شبابه ،وابستهء قيس بن عبدهللا باهلی وقتی پيش آنها آمد که در کمرجه بودند .کمرجه از معتبر ترين و مهمترين نبرد های خراسان بود که در ايام اشترس رخ داد .در اين جنگ خاقان به جنگ اعراب آماده گی گرفت .در اين جنگ به قول طبری خسرو پسر يزد گرد نيز با خاقان بود .وقتی جنگ ميان اعراب و مردم بخارا در گرفت، اعراب به شکست های فاحش دچار آمدند ؛ ولی با وجود آن نمی خواستند از ماهيت و سرشت عقيده و ايمان خود تخطی نمايند. چنانچه تاريخ طبری نقل می کند که خاقان چين که به دفاع مردم سمرقند و بخارا و سغد بر عليه اعراب نبرد می کرد ،به اعراب پيشنهاد می کند مقرری های آنها زياد خواهدشد و با آنها به نيکی رفتار خواهد شد به شرطی که دست از جنگ بردارند. اما يکی از اعراب به پاسخ اين پيشنهاد می گويد ( اين کار سر نمی گيرد ،چگونه عربان که گرگانند با ترکان که چگونه توانند بود که گوسفندانند ،ميان ما و شما صلح نخواهد بود ) به قول طبری محاصره کمرجه پنجاه و هشت روز بود که بر اعراب تلفات زياد داد .اما بنا به دستور دين خود حاضر به تسليمی نبودند و می گفتند ( دين ما چنين است که تسليم نمی شويم تا کشته شويم). مفصل اين جنايات اشترس مسلمان را ميتوان در تاريخ طبری جلد نهم و تاريخ کامل ابن اثير جلد هفتم مطالعه نمود » 245 اعراب مسلمان ماه ها صد ها فرسخ راه پيموده بودند تا صاحب مال و ثروت از راه بدست آوردن غنيمت های اسالمی شوند. مسلمأ نمی توانستند تا سرحد مرگ دست از دستورات دين خويش بردارند و بدون کنيز و غالم و زر برگردند .دزد تا زمان مرگ خويش می دزدد و راهی جز دزدی ندارد .او برای تامين معشيت خويش فقط همين يک راه را انتخاب نموده است و مرگ برای دزد در راه دزدی افتخار است و در بين ساير دزدان فخر کمايی ميدارد. اعراب مسلمان چنانکه گفته شد افغانستان يا خراسان ديروزی را منبع تمام عوايد خويش يافته بودند .ثروت های خراسان برای آنها بی پايان بود و زنان و دختران اين سرزمين مقبول شان هم برای تجارت و هم ارضای شهوت آنها .در تاريخ مالحظه می شود که چگونه اعراب مسلمان زر پرست حريص سعی می کنند که به هر وسيله شده فرمان فرمانداری خراسان را از امير المومنين بگيرند .و امروز هم هيچ کس ننگ نمی آورد که کشور شان را اعراب می بلعيد و سرنوشت ننگ و ناموس شان را اعراب مسلمان تعيين می کرد .جالب تر اين است برخی از به اصطالح وطن پرستان و هوا خواهان وطن و ملت و مردم ،دم از تجاوزات انگليس و روس و امريکا و پاکستان و ايران و غيره و غيره ميزنند و در دفاع از آزادی و استقالل در می افشانند . اما وقتی پای تجاوز اعراب مسلمان به ميان می آيد و در جهت افشای سيطره هزار و چهارصد ساله اعراب مسلمان و جنايت آنها سخن گفته می شودهمين آقايون و خانمها سر به زمين می گذارند و سرين به آسمان بلند می کنند و استغفرهللا گويان تعويذ تکفير افشاگران را با تف هللا تر نموده به چاه الحکم خويش می فرستند .همين موضعگيری اسالم پرستانه ء آنها است که انسان را به شک می اندازد که نکند اينها هم نسلی از همان متجاوزين باشند که بر اساس فلسفه تناسخ ارواح باقی مانده اند و هويت کاذب يافته اند .در غير صورت چگونه ممکن است که آدمی که عقل سليم دارد به دين و آئين قاتلين پدران و مادران و خواهران و برادران خويش تسليم گردد و نداند که اعراب مسلمان چه فجايع را بر ايشان تحميل نموده بودند .يانداند که مايه تمام بدبختی های امروزه ء شان چيزی غير از احکام شريعت ناب محمدی نيست .و نداند که خراسان کشور زيبای شان به کدام مصائب و
102
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
آالم و ويرانی های بوده که از سوی اعراب مسلمان نازل نشده است .اين سرزمين چنان غنی و ثروتمند و شايسته زيست بوده که هريک از اعراب مسلمان به هر وسيله شده بود ميخواسته که بر اين کشور حکومت نمايد و خون مردم ما را بمکد . ستمگری جنید بن عبدالرحمن در خراسان : چنانچه که پس از اشتر بن عبدهللا جنيد بن عبدالرحمن را امير المومنين هشام بن عبدالملک به امارت خراسان تعيين می دارد . در تاريخ طبری و تمام تواريخ معتبر ذکر شده است که جنيد به هشام و زن هشام رشوه گرانبها داد تا امارات خراسان را دريافت نمود .در تاريخ طبری نوشته شده است که « :هشام از آن رو جنيد را عامل خراسان نمود که وی گردن آويزی به ام حکيم زن هشام هديه کرده بود که گوهری بر آن بود که هشام از آن شگفتی کرد و جنيد گردن آويزی ديگری نيز به هشام هديه کرد که او را عامل خراسان کرد و هشت اسب بريد برای رفتن بدو داد 246 » . جنيد که رشوت گزاف به خليفه برای دستيابی به ثروت ها و مال و ناموس خراسان هديه داده بود ،جهت باز يافت بهای آن هديه ،جهاد و جنگ های غارت گرانه اسالمی را از سر گرفت .گفته شد که همين که مردم فرصت می يافتند از دين و آئين اعراب مسلمان نفرت می کردند و به امور خويش و آيين ودين خداپرستانه خويش بر می گشتند و يا اگر آن آئين و دين را بنابر ملحوظات امنيتی پنهان می داشتند ،در صورت فراهم آمدن شرايط آشکارا می کردند .در زمانی که اشترس سردار جالد پيشه عرب مصروف جنگ با خاقان بود و از مرزهای تخارستان دور شده بود مردم تخارستان دو باره از بعيت اسالم و اعراب مسلمان برون شدند .جنيد بن عبدالرحمن که در آرزوی بهانه اين چنين بود به مجرد رسيدن آماده تجاوز به تخارستان شد . چنانچه که تاريخ می نويسد « :جنيد بن عبدالرحمن به سال صد و دوازدهم به غزا برون شد ،آهنگ تخارستان داشت ،بر کنار رود بلخ فرود آمد و عمارة بن حريم را با هيجده هزار کس سوی تخارستان فرستاد .ابراهيم بن بسام را نيز باده ده هزار کس از سمت ديگر فرستاد ».246 امارت جنيد در خراسان پس از امارت قتيبه بن مسلم خونين ترين دوره به شمار می آيد .اما با اين تفاوت که نبرد عليه اعراب در اين زمان سازمان دهی شده و منظم بود و رهبری و سازمان دهی را خاقان چين که به کمک مردم خراسان عليه اعراب مسلمان متجاوز می رزميدند به عهده داشت .بنا بر مالحظاتی که از تاريخ طبری و ابن اثير بر می آيد در نبردی که در دوران امارت جنيد مردم خراسان به همکاری خاقان چين انجام دادند ،پيشترين اعراب متجاوز به سزای اعمال تجاوزکارانه خويش رسيدند و هيچگونه موفقيتی اعراب متجاوز نداشتند .با آنکه هشام بن عبدالملک پيهم اعراب تازه نفس به خراسان می فرستاد چنانچه که در يک نوبت « :هشام به جنيد نوشت که بيست هزار کس به کمک تو فرستادم :ده هزار کس از مردم بصره به ساالری عمرو بن مسلم و ده هزار کس از مردم کوفه .به ساالری عبدالرحمن بن نعيم ،اسلحه نيز سی هزار نيزه و همين مقدار سپر ،مقرری معين کن مانعی نيست که برای پانزده هزار کس مقرری معين کنی244 ». با وجود همه اين لشکريان کمکی جنيد ،نتوانست که بر مردم خراسان که تحت رهبری خاقان چين عليه اعراب مسلمان متحد شده بودند به موفقعيت دست يابد .پيشترين سران اعراب کشته شدند و به سزای اعمال شان رسانيده شدند .در اين نبرد طوری که در تاريخ طبری از زبان يک شاعر عرب که خود در تجاوزات شرکت داشته گفته شده که پنجاه هزار عرب متجاوز به دست دليرمردان خراسان زمين نابود شدند242 . در نبرد عليه جنيد و لشکريان متجاوز عرب وی بنا به روايت تاريخ همه مردم خراسان و پيشتر مردم سمرقند ،بخارا ،سغد کش ،نسف ،بلخ ،جوزجان و تخارستان متحد شده بودند .جنيد نه تنها عليه مردم خراسان درگير نبرد غارتگرانه بود ،بلکه دزدان ديگری که دعوی امامت چپاولگری را پس از مرگ محمد داشتند و به ويژه در زمان اختالفات علی و معاويه بر سر اين کرسی دشمنی های شان باال گرفته بود نيز در خراسان بايد می جنگيدند ،و اين چپاولگران مدعی امامت دعوتگران بنی عباس بودند که که مکان مساعد را برای رسيدن به امامت چپاول خراسان را تشخيص داده بودند و ميخواستند از نفرت مردم خراسان برعليه ظلم و بيداد امويها سو استفاده نمايند .که بسياری ازآنها در خراسان به دست جنيد به قتل رسيد و و جنيد اعالم داشت که « : دفاع مردم خراسان و جنگ هايی که اين مردم به خاطر هرکس ازآ نها به دست آيد خونش هدر است 254 » . حفظ ننگ و ناموس خويش در برابر اعراب نموده اند شرح مفصل دارد که خوانندهء خواهان دريافت واقعيت ها ميتواند به تاريخ طبری وتاريخ کامل ابن اثير و همه تواريخ معتبر و متقدم مراجعه نمايد .آنگاه خواهيد دريافت که چه بهای سنگينی نياکان مردمان امروز کشورما پرداخته اند ،تا مگر خود و سرزمين خويش را از فتنه اعراب مسلمان نجات داده باشند .اماچه ننگين است که نسل آن مردان و زنان با ننگ و غيرت ،امروز همه چيزرا فراموش نموده اند و چنان شده اند که گويی اسالم نه ازآن اعراب بلکه به پدر و پدرکالنهای اين ها تعلق داشته است . جنيد بن عبدالرحمن پس از جنايات بی شمار و قتل و غارت مردم خراسان در اثر آنکه با فاضله دختر ابن مهلب که يکی از مخالفان هشام بن عبدالملک بود ازدواج نمود و اين ازدواج خشم هشام را بر می انگيزد و او را خلع نموده و به جای او عاصم بن عبدهللا را به واليتداری خراسان بر می گمارد و هشام به عاصم می گويد » :که اگر به جنيد رسيدی و رمقی داشت جانش را
103
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
قتل و کشتن چنان که بگير » 251 امروز ادعا می شود که گويا در اسالم گناه است ،بر عکس تاريخ نشان می دهد که پيشترين بيضه داران اسالم به قتل يکديگر صرف به منظور های شخصی و يا عداوت های گروهی دست يازيدند و هر گز هم کدام هراس از انجام آن نداشته اند ،نه دنيوی و نه اخروی .سراسر تاريخ سيطره اعراب بر افغانستان را وقتی مطالعه شود ديده می شود که برابر بر قتل مردم خراسان اعراب مسلمان خود يک ديگر را به خاطر رسيدن به قدرت و اخذ غنايم به قتل رسانيده اند که اين امر مهم نشاندهنده اين واقعيت است که اعراب مسلمان قصد اشاعه دين نداشتند بلکه هدف بدست آوردن زر و زن زمین در خراسان بوده است و بس جنيد طبق روايت تواريخ به مرض آبله شکم در مرو بدون آنکه عاصم بدو برسد و او را بکشد می ميرد از يکی از جالب ترين حکاياتی که در تاريخ کامل ابن اثير نوشته شده است چنين استنباط می شود که وقتی مسلمانان از غنايم جنگی و دريافت دختران زيباروی خراسان نااميد می شدند و دل به وعده کتاب محمد می بستند که اگر کسی در اين دنيا در جهاد اسالمی کشته شود و غنايم بدست نياورد به خصوص کنيزکان ماهروی درآن دنيا حورعين ( يعنی سفيد پوستان سياه چشم ) را هللا برای شان پيکش خواهد کرد .اگرچه اين حکايت در تاريخ طبری نيز ذکر گرديده ،اما اينجا حکايت را از ابن اثير نقل می نمايم که ضمن مقاومت مردم خراسان و سر به نيست شدن متجاوزين عرب حکايت نصر بن راشد عبدی را می نويسد که . . .« :مردم چنان پايداری ورزيدند که به ستوه آمدند و شمشير ها از بريدن وا ماندند . آنگاه جنگاوران تن به تن با هم گالويز گشتند و سپس جدا شدند از ازديان اينان کشته شد . . .ونصر بن راشد عبدی نيز کشته شد او بر زنش در آمده بود با اينکه مردم در اين هنگام گرفتار کار زار بودند به زن خود گفت :چون ابو ضمره را در پارچه ء پشمين با پيکر سر تا پای خونين به نزد تو آورند ،چون باشی ؟ زن گريبان دريد و شيون آغاز نهاد .مرد گفت :بس کن ؛ از بس دلباخته ء فراخ چشمان بهشتی ام( حورعين) ،اگر تمام زنان جهان برمن زاری کنند و در دامنم آويزند از ايشان رخ بر نتابم ! بازگشت و کشته شد و جان در راه جانان باخت » 252 مالحظه می شود که جانان اعراب در جهاد رسيدن به آغوش زنان بسيار چيزی ديگری نبوده است .و محمد بن عبدهللا پيغمبر شان نيز شناخت درست از طايفه خودداشته بود که حتی در تازينامه يعنی قرآن شرمجا های اندام زنان را نيز جهت ترغيب اعراب به جهاد و جنگ و مرگ وصف نموده است و چپاولگران را پرهيزگاران ناميده است ،مثل سوره نازعات آيه 31تا . 34 پس از مرگ جنيد ،هشام بن عبدالملک عاصم بن يزيد هاللی را بر امارت خراسان مقرر نمود. ستمگری عاصم بن یزید هاللی بر خراسان و تشدید دوباره جنگ های ذات البینی اعراب : دوران امارت عاصم بن عبدهللا دوران اوج گيری دوم جنگ های های ذات البينی اعراب متجاوز است .گرچه هميشه اين جنگ ها ادامه داشته اما درزمان عبدهللا بن خازم و عاصم بن عبدهللا شدت هرچه تمام تر داشته است .قصد اين قلم بر آن است که دوران عاصم را به نقل از تاريخ طبری و ابن اثير مفصل برای خواننده گان بنويسد تا اين مساله يکبار ديگر روشن شود و خواننده خود پاسخ بدهد که اگر اين ها برای اشاعه دين به اصطالح خدا پرستانه آمده بود ند چرا يک مسلمان ،مسلمان ديگر را آنهم به طورفجيعانه می کشت ؟ کجا بود مساله باز خواست های آخرت و جنت و دوزخ ؟ و اين مساله باز هم تکرار گردد که اعراب مسلمان نه دين داشتند و نه آئينی .هدف آنها زير نام دين اسالم زر و زن زمين بود که تازينامه شان آن را به نام غنيمت برای شان روا داشته بود . شرح مفصل دوران امارت اسالمی عاصم بن عبدهللا بر خراسان را تواريخ چنين نقل می نگارند « :وقتی عاصم به واليتداری خراسان آمد حارث بن سريج از نخد بيامد تا به فارياب رسيد و بشر بن جرموز را از پيش فرستاد . عاصم خ طاب بن محرز و منصور بن عمر بن ابی الخرقاء هردوان سلمی و هالل بن عليم تميمی و اشهب حنظلی و جرير بن هميان سدوسی و مقاتل بن حيان نبطی وابستهء مصقله را سوی حارث فرستاد و چون در فارياب پيش وی رسيدند ،آنها را به بند کرد و به زندان افگند و يکی را بر آنها گماشت که نگاهشان دارد .اما آنها نگهبان را در بند کردند و از زندان گريختند و بر اسبان خويش نشستند و از تالقان گذشتند و به نزد عاصم رفتند و از حارث سخن آوردند و زشتی و بد رفتاری وی را ياد کردند. پس از آن حارث سوی بلخ رفت که نصر عامل آنجا بود و با وی نبرد کرد که مردم بلخ هزيمت شدند و نصر سوی مرو رفت . در بلخ حارث به پل اعطا رسيد که بر نهر بلخ بود و دو فرسخی شهر .آنجا با نصر بن سيار مقابل شد که ده هزار کس بود و حارث با چهار هزار نفر آنها را به کتاب و سنت و بيعت با شخص مورد رضايت دعوت می کرد .قطن بن عبدالرحمن حری باهلی گفت ( :ای حارث تو ما را به کتاب و سنت دعوت می کنی ! به خدا اگر جبرئیل سمت راست تو باشد و میکائیل سمت چپت باشد اجابت تو نمی کنم ) سپس با آنها نبرد کرد .مردم بلخ ( اعراب که در بلخ بودند )به طرف شهر گريختند .حارث به تعقيب آنها رفت تا وارد شهر شد ،نصر از در ديگر برون شد .حارث گفت دست از ايشان بر داريد .يکی از ياران حارث
104
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
گويد در يکی از کوچه های بلخ می رفتم ،بر زنانی گذشتم که می گريستند .زنی می گفت :ای پدرکم ،کاش می دانستم ترا کی کشت ؟ گويد يک عرب بدوی پهلوی من راه می رفت و گفت :اين که گريه می کند کيست ؟ بدو گفتند دختر قطن بن عبدالرحمان جزی است بدوی گفت :من پدرت را کشتم . حارث بر بلخ مردی از تبار عبدهللا بن خازم گماشت و روانه جوزجان گشت و بر آن چنگال گسترد و بر تالقان مرورود چيره شد .چون به جوزجان شد ،با ياران خود به کنکاش نشست که آهنگ کدام شهر کند .گفتند مرو پايگاه خراسان است .آنگاه حارث سوی مرو آمد . عاصم خبر يافت که مردم مرو با حارث مکاتبه دارند .پس عاصم مصمم شد حرکت کند و گفت ای مردم خراسان ( منظور از لشکريان عرب است) شما با حارث بن سريج بيعت کرده ايد که به هر شهری می رسد ،آنرا برای وی خالی می کنيد ،من به سرزمين قوم خويش ،ابر شهر می روم و از آنجا به امير مومنان می نويسم تا ده هزار کس از مردم شام را به کمک من فرستد . مثل اينکه عاصم آدم خسيس بوده و اموال غنيمت را به اعراب فروان توزيع نمی کرده است ،چنانچه وقتی عاصم خواهان کمک از امير مومنان می شود ،سر دسته های جنگی اعراب خالد هريم وابو محارب ،هالل ابن عليم او را مانع شده می گويند :به خدا نمی گذاريم بروی که نزد امير مومنان مسووليت تو بر ما بار شود .اگر مال خرج کنی ما با تو ايم تا ببميريم گفت چنين کنم حارث بن سريج با شصت هزار مرد جنگی آهنگ مرو کرد .عاصم با لشکريانی که با خود داشت بيرون شد و لشکرگاه زد و پل ها را بريد محمد بن مثنی عراهيدی با دو هزار کس جنگاور ازدی به عاصم پيوست و حمار به نزد حارث شد و رو به سوی بنی تميم نهاد .جنگ سختی در گرفت و ياران گريختند و بسياری از ايشان در رود های مرو و مهين خفه شدند و خازم بن عبدهللا بن خازم نيز در رود خفه شد و ياران حارث به سختی کشتار شدند و حارث در دره مرو عقب نشينی کرد و نزديک به سه هزار کس به نزد حارث فراهم آمد .ولی عاصم از تعقيب حارث دست برداشت و به مصالحه موقت روی آوردند در اين فرصت است که هشام بن عبدالملک عاصم را از خراسان بر داشت و آن را به خالد بن عبدهللا داد که خالد برادر خويش اسد بن عبدهللا را واليتدار تعيين کرد ستمگری خونین اسد بن عبدهللا بر خراسان : سبب بر کناری عاصم آ ن بود که عاصم بن عبدهللا به هشام ابن عبدالملک نوشت :ای امير مومنان ،پيشتاز با کسان خويش دروغ نمی گويند .کار امير مومنان با من چنان بوده که نيکخواهی وی بر من فرض است .خراسان سامان نمی گيرد مگر آنکه به فرمانروای عراق پيوسته شود و به هنگام حادثات و بليات لوازم آذوقه و معاونت آن نزديک باشد که امير مومنان از آنجا دور است و کمک وی دير می رسد . در اين هنگام که هنوز اسد نرسيده بود عاصم بن عبدهللا در دهکده يی بود در ناحيه باالی مرو که از آن کنده بود ،حارث نيز در دهکده يی از آن بنی عنبر جای گرفته بود .يکی از بنی عبس با پانصد کس از مردم شام با عاصم بود ،منادی عاصم ندا داد که هر کی سری بیاورد سیصد درهم جایزه دارد .یکی از عامالن وی سری بیاورد که بینی آنرا به دندان گرفته بود .پس از آن یکی از بنی لیث به نام لیث پسر عبدهللا سری بیاورد ،پس از آن دیگری سری بیاورد . اين سر را که لشکريان عرب می بريدند و برای دريافت سيصد درهم جايزه می آوردند ،همه سر های مردم بی دفاع و مظلوم مرو و خراسان بود .که اعراب شهر های آنان را از خود می شمردند و زن و فرزندان شان را به غارت می بردند و هرگاه هم تعيين ميشد که سری بياوردند و سر های آنها را مانند گوسفند می بريدند و جايزه می گرفتند .اينست آن روزو حالی که مردم خراسان يعنی نياکان ما از دست اعراب به آن دچار آمده بودند و نسل امروز همه چيزی را فراموش نموده به آن قاتلين صلوات می فرستند . در پی اين بيداد بود که به عاصم گفتند ( :اگر مردم در این طمع کنند سرهمه مالحان و بومیان را پیش تو آرند ) .آنگاه منادی وی ندا داد که کسی سر پيش ما نيارد ).
105
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
گويد ياران حارث منهزم شدند و کسانی از آنها به اسارت افتادند ،اسيران هشتاد کس بودند که پيشتر شان تميمی بودند و عاصم آنها را بر لب نهر دندانقان بکشت . .حارث سرانجام فرار کرد .واليتداری عاصم کمتر از يک ماه بود و قتی اسد بيامد حارث رفته بود و اسد عاصم را به زندان کرد و در باره آنچه خرچ کرده بود پرسش کرد و به حساب کشيد و صد هزار درهم از او مطالبه کرد و گفت تو غزا نکرده ای و از مرو بيرون نشده ای .وقتی هشام بن عبدالملک از قضيه حارث ابن سريج خبر يافت به خالد بن عبدهللا نوشت :برادرت را بفرست که آنچه را به تباهی افتاده سامان دهد و اگر مايه ء اميد بود آنجا بباشد . پس خالد برادر خويش اسد راسوی خراسان فرستاد وقتی اسد آمد عاصم از خراسان به جز مرو و ناحيه ابر شهر چيزی نداشت . حارث در مرورود بود و خالد بن عبيد هللا هجری در آمل بود ،اسد بيم داشت که اگربه آهنگ حارث سوی مرورود رود خالد بن عبدهللا ازجانب آمل وارد مرو شود و اگر آهنگ خالد کند حارث از جانب مرو رود وارد آن شود .عاقبت مصمم شد که عبدالرحمان ابن نعيم را با مردم کوفه و مردم شام از پی حارث به جانب مرو رود فرستد .خود اسد با کسان سوی آمل رفت و حوثرة بن يزيد را بر مردم تميم گماشت .سپاه مردم آمل به ساالری زياد قريشی و ابسته ء حيان نبطی به نزد چاههای عثمان به مقابله آنها آمد که هزيمت شان کرد و تا در شهر برفتند ،آنگاه به کسان حمله آوردند و غالم از آن اسد بن عبدهللا به نام جبله که پرچم دار وی بود کشته شد و مردم آمل در سه شهر خودشان حصاری شدند . اسد مقابل آنها فرود آمد و منجنيق ها نصب کرد .ساالر امليان خالد بن عبيدهللا هجری بود از ياران حارث .عاقبت امان خواستند .رويت بن طارق قطعی که از وابسته گانهای آ نهابود به نزد شان رفت و گفت :چه ميخواهيد ؟ گفتند :کتاب خدا و سنت پيمبر او ص گفت اين تعهد می شود گفتند :اين که مردم اين شهر هارا به گناه ما نگيرند .اين را نيز تعهد کرد و يحيی بن نعيم شيبانی را يکی از مردم بنی ثعلبه بود بر آنها گماشت . پس از آن اسد از راه زم بيامد که آهنگ بلخ داشت .وابسته از آن مسلم بن عبدالرحمان پيشواز وی آمد و بدو خبر داد که مردم بلخ با سليمان بن عبدهللا خازم بعيت کرده اند .پس اسد سوی بلخ رفت و کشتی ها گرفت و از آنجا سوی ترمذ رفت و ديد که حارث ،سنان اعرابی سلمی را محاصره کرده است .بنی حجاج بن هارون و بنی زره و خاندان نذری و مردم ترمذ با سنان بودند .اسد آنسوی نهر منزل گرفت و نتوانست سوی آنها رود .مردم ترمذ بيرون شدند و با حارث نبرد سخت کردند .حارث از مقابل آنها پس نشسته بود .سپس حمله برد که هزيمت شدند و يزيد بن هيثم با يکصد سی نفر از مردم شام کشته شدند . پس ازآ ن اسد سوی بلخ رفت و از راه زم سوی سمرقند روان شد و چون به زم رسيد کس پيش هثيم فرستاد که در (باذکر) جای داشت و از ياران حارث بود و بدو گفت ( :شما به روش بد قوم تان اعتراض داشته ايد در صورتی که به کار زنان و روا داشتند ناموس و غلبه مشرکان بر جای همانند سمرقند نرسيده بوديد .من آهنگ سمر قند دارم ،پيمان و عهده خدا بر گردن من ،که بدی از من به تو نرسد و مشمول ياری و لطف و حرمتی و امان برای خودت و همراهانت .و اگر اين دعوت مرا سبک ديدی ،پيمان و عهده ء خدا و عهدهء امير مومنان و عهده امير خالد به گردن من که اگر يک تير بياندازی از آن امانت ندهم و اگر هزار امان برای تو مقرر شود بدان عمل نکنم ). پس اسد از سمر قند در بلخ منزل گرفت و اين در سال صد وهژدهم بود . اسد در بلخ جدئع کرمانی به دژ فرستاد که خاندان و ياران حارث در آن به سر می بردند و نام آن تبوشکان بود و از شارستان های تخارستان باال شمرده می شد .کرمانی ايشان را در ميان گرفت و دژ را گشود و بنی برزی را کشت و همه مردم آن از تازيان و وابستگان و زنان و کودکان را به اسيری گرفت و برده ساخت و با افزون سازی بها در بازار بلخ بفروخت .و در اين زمان چهارصد و پنچاه تن از ياران حارث بر وی شوريدند .حارث به ايشان گفت اگر به ناچار از من می خواهيد جدا شويد ، برای خود زينهار بخواهيد که من گواهم و ايشان به شما زينهار خواهند داد .اگر پيش از آن بکوچم ،به شما زينهار ندهند .گفتند :تو از ميان ما بکوچ و ما را به خود واگذار .کس فرستادند و خواهان زينهار شدند .به اسد گزارش دادند که اين مردم آب و خواراک ندارند .او کرمانی را با شش هزار مرد جنگی بر سر ايشان فرستاد که ايشان را در دژ در ميان گرفت .مردم دچار گرسنه گی و تشنه گی شدند و خواستار گشتند که بر پايه فرمان او به زير آيند و زنان و کودکان شان را به ايشان واگذارند .او پذيرفت و ايشان به فرمان اسد فرود آمدند و او کرمانی رافرستاد و فرمان داد که پنجاه تن از مهتر شان به نزد او برند .او ايشان را روانه کرد و اسد برای کرمانی نامه نوشت و فرمود بازمانده گان را سه دسته کند :یک سوم را بکشد ،یک سوم را دست و پا ببرد ،و یک سوم را دستان از پیکر جدا سازد که همه چهار صد کس بودند .کرمانی چنان کرد و بنهء ايشان بيرون کشيد و
106
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
فروخت .اسد شهر بلخ را پايتخت ساخت و دفتر و ديوان را بدانجا فرا برد و به جنگ تخارستان و سپس پهنهء جيغويه شد و غنيمت و اسيران بر گرفت 253 ». اسد چنان در چور و چپاول غرق بود که پيهم و چند بار به شهر های خراسان حمله می برد .اسد در سال صد و نوزدهم يکبار ديگر به ختالن حمله برد تا غنايم بدست آورد .اما در اين حمله خاقان چين به کمک مردم ختالن می شتابد .اسد با هفت هزار تازی وارد ختالن گرديد .خاقان در مرتبه اول به پاسخ حمله اسد پرداخت که بيشترين تازيان مسلمان کشته شدند .اسد به بلخ فرار نمود .مردم بومی بلخ وقتی از شکست اسد در ختالن اطالع يافتند با شادی و سرور نيشخند گونه اين شعر را برای اسد ساخته اند که اين شعر اولين سرود مردم بلخ به زبان پارسی در تاريخ ادبيات هم ثبت گرديده است .واقعه و اين سروده در تاريخ طبری چنين بيان شده است « : .اسد برفت و تا به نزدتبه ها فرود آمد .روز بعد ترکان به اسد حمله آورد و اين روز فطر بود و نزديک بودآنها را از نماز باز مانند سپس برفتند ،اسد نيز سوی بلخ رفت و در مرغزار آنجا اردو زد تا زمستان بيامد ، آنگاه کسان در خانه ها پراگنده شدند و او وارد شهر شد .در باره اين غزا خطاب به وی شعری گفتند به پارسی: ازختالن آمذيه
:
برو تباه آمذيه ابار باز آمذيه خشک و نزار آمذيه » 254 در اين جنگ عليه لشکريان تازی به رهبری اسد ،مردم تخارستان خلم ،سغد ختالن و ما وراءالنهر در حدود سی هزار نفر با خاقان يکی شده بودند ،همچنان حارث بن سريج که رقيب امارت اسد بود با خاقان يکجا شده بود .تنها در اين نبرد است که اعراب از دست پاچه گی بسيار به لشکريان خود دستور می دهند که با خود زنان را به همراه نگيرند .معموال لشکريان اعراب در تجاوز خويش به شهر ها زنان را که به کنيزی گرفته بود در غزوات نيز با خود می بردند ،برای انها بی تفاوت بود که اگر شکست می خوردند و يا زنان به قتل می رسيدند ،زيرا آنها کنيز بودند و فقط هنگام توقف های جنگ ميبايست مساله زير شکم آنها حل می شد .طيری در تارخ طبری می نويسد . . . « :گويد :پس ازآن منادی اسد ندا داد :هر کس از سپاهيان که زنی همراه بياورد حرمت از او بر داشته می شود . اسد به فرار بيرون شده بود و ام بکر کنيز فرزند دار خود را با فرزندش به جا نهاده بود ،کنيزی ديگری را ديد که بر شتری بود ،گفت :بپرسيد اين کنيز از آن کيست ؟ يکی از سواران برفت و پرسيد و آمد و گفت ،از زياد بن حارث .زياد آنجا نشسته بود زياد انکار کرد و گفت :اگر کنيز از آن منست آزاد باشد ،نه بخدای ای امير ،زنی همراه من نيست 255 » . با وجودی که چند بار اسد تازی در اين جنگ ها شکست ميخورد ،اما دست از چپاول و غارت دهات و قصبات سر راه خويش بر نمی داشت چنانچه که در حمله ناگهانی بر يک اردوگاه خاقان چنانکه طبری می نويسد « :مسلمانان به اندازه سه فرسنگ به تعقیب شان رفتند و هر که را به دست آوردند کشتند تا به گوسفندان آنها رسید ند و صد و پنجاه و پنج هزار گوسفند رباندند با اسب های بسیار . . .اردوگاه ترک از همه چیز از ظروف نقره و سنج های ترکی پر بود .که همه را گرفتند ». 256 در گرما گرم نبرد خاقان در منزلگاه خويش بساط نرد بازی را با کور صول گشاد ،ميان شان نزاع افتاد و کور صول دست خاقان را شکست و و خاقان هم سوگند ياد کرد که دست کور صول خواهد شکست .خبر به کور صول رسيد که ترسيد و گرو هی از ياران خود را را فراهم آورد و به خاقان شبيخون زد و او را کشت 256 . تحفه های جشن مهرگان برای اسد تازی : پس از قتل خاقان اسد تاخت و تاز های تازه به ختالن می نمايد وبه غارت چپاول می پردازد .اسد چون امير خراسان بود واليان شهر های ديگر در مراسم عيد برای اسد از غارت آن شهر ها تحايف گرانبهايی می فرستادند و دل امير خويش خوش نگهميداشتند .چنان که وقتی اسد از دملی که در اندرون خويش داشت و در آستانه مرگ قرار گرفته بود .جشن مهرگان فرا رسيده بود ،اعراب گرچه جشن مهرگان را نمی شناختند و نمی فهميدند و حتی آن را انکار می نمودند؛ اما چون مردم خراسان که به آئين های خود وفامند بودند آيين خود را تجليل می نمودند و ساده لوحانه بر اساس باور های پاک خويش به حاکمان شهر های خويش تحفه تهيه ديده و تقديم می کردند و نا گفته نبايد گذاشت که برخی از حکام عجمی هم برای تقويت و اعتبار خويش کاسه ليس اعراب می شدند و بر مردم خويش ظلم و بيداد می نمودند و از اين موارد در تاريخ کشور ما کم نيست .اما مردم پس از چندی به اشتباه خود پی برده و از تقديم تحايف به حاکمان عرب خودداری نمودند؛ اما اعراب که اين آئين را دانسته بودند ،
107
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
ديگر به زور و جبر مردم را در ايام نوروز و مهرگان به تقديم تحفه وا می داشتند .و اميران عرب نصف از آن تحايف را به امير بزرگ و يا امير المومنين می فرستادند .در حکايتی که طبری و ابن اثير آورده اند خواننده گذشته از آن که خون مردم را در کف حاکمان و عامالن ديد از چاپلوسی و بی غيرتی دهقان هرات در برابر اعراب متجاوز نيز آگاه می شوند ،بايد گفت که منظور از دهقان ،ارباب يک منطقه است و نقش ارباب و فيودال در تاريخ بر ضد مردم و توده ها کامأل روشن است که جای منافع خودش تامين باشد سراسر ملک را هم به باد فنا می دهد .در آن روز هايی که اسد در بلخ در حالت مرگ بود ،در تواريخ نوشته شده است که « :اميران و دهقانان با هديه هايی پيش وی آمدند ابراهيم بن عبدالرحمان حنفی عامل هرات بود وبا دهقان هرات و هديه يی آورده بودند که يک هزار هزار می ارزيد ،از جمله چيزهای که آورده بودند ،دو قصر بود :يکی از نقره و يکی از طال و جامهايی از طال و نقره و سينی هايی از طال و سينی های از نقره .وقتی آمدند اسد بر تخت بود و بزرگان خراسان بر کرسی ها بودند .دو قصره را بنهادند و جامها و سينی ها را با ديبای مروی و قهستانی و هراتی و چيزی های ديگر پشت آن نهادند چنانکه صف پر شد . . ..دهقان هرات (با بی همتی و چابلوسانه به اسد گفت ) هيچکس را نمی شناسيم که به کدخدايی از تو کاملتر باشد .از فرخنده فالی تو بود که با خاقان مقابل شدی و به وقتی که صد هزار سپاه داشت و حارث بن سريج نيز با وی بود ،اما او را هزيمت کردی و يارانش را بکشتی و اردوگاهش را غارت کردی . اسد بخنديد و گفت :تو بهترين دهقان خراسانی و هديه تو از همه آنها بهتر است و سيبی را که دردست داشت بدو داد ،دهقان هرات بر او سجده برد .اسد خاموش بود و هديه ها را می نگريست .به طرف راست خود نگريست و گفت ای غدافر پسر يزيد بگو يکی اين قصر طال را ببرد .سپس گفت :ای فالن يک جام بر گير .سينی ها را نيز بداد تا دوسينی بماند و گفت :ای پسر صيدا برخيز و يک سينی بر گير .سر دسته گان مردم سخت کوش را نيز چيزی داد. گويند اسد درهمين ماه مهرگان در اثر خوردن گالبی به کام مرگ رفت .و آنچه که به وسيله اعراب و دهقانان بومی خويش از خون مردم تهيه ديده بود به ديگر تازيان به ميراث گذاشت ،زيرا آنچه که عامالن و اميران آورده بودند ثروت های مردم سرزمين بود و مال مردم ما . امارت نصر بن سیار عرب ،و فصلی از قیامهای دیگری مردم خراسان : بعد از مرگ اسد هشام بن عبدالملک نصر بن سيار را واليتدار خراسان مقرر می کند .نصر بالفاصله خويشاوندان و اعراب نزديک به خود را در واليات کشور ما تعيين و مقرر ميدارد .طبری می نويسد که « :مسلم بن عبدالرحمن را به بلخ ،وشاح بن بکير را در مرورود ،حارث بن عبدهللا حشرج را در هرات ،زياد ابن عبدالرحمان قيشری را در ابر شهر ،ابو حفص بن علی پدر زن خويش را در خوارزم و قطن بن قتيبه را در سغد جانشين تعيين نمود 254 ». از فوت اسد تا دريافت فرمان از سوی عبدالملک به نرای نصر ،اعراب مشغول احوال خويش می گردند و اين فرصتی است که مردم کشور ما دوباره به رسم و آئين خويش بر می گردند و از تابيعت اعراب سر باز می زنند .اما همينکه نصر فرمان حاصل می دارد ،از بلخ به جنگ ماورءالنهر می شتابد او به مرو می آيد از جانب باب الحديد و در مرو به اعراب خطابه داده می گويد « :بدانيد که بهراميس بخشندهء گبران ( يزدان پرستان ) بود که چيزی شان می داد و از آنها دفاع می کرد و بارهايشان به مسلمانان می نهاد .بدانيد که اشبداد پسر گريگور بخشنده ء نصاری بود .بدانيد که عقيبه يهود بود .چنين می کرد ،بدانيد که من مسلمانم چيزی شان می دهم و ازآنها دفاع می کنم و بارهای شان را بر مشرکان می نهم اما بنا چار بايد خراج به حدی که رقم رفته برسد و کامل شود .من منصور بن عمرو را بر شما گماشتم و دستورش دادم که ميان شما عدالت کند .هر يک از مسلمانان که سرانه از او گرفته می شود يا خراجش سنگين شده و بر عکس از مشرکان سبک شده به منصور بن عمرو خبر دهد تا آن را از مسلمانان به مشرک انتقال دهد ،جمعه بعد سی هزار ازمسلمانان پيش وی آمدند که سرانه می داند و معلوم شد که سرانه ازهشتاد هزار کس از مشرکان بر داشته شده است ،که سرانه بر مشرکان نهاد و از مسلمانان بر داشت 252 » . در اين جا ميبايست خاطر نشان کرد که منظور از مسلمانان اعرابی است که که مسکن گزين شده اند و صاحب زمين و آسياب گرديده اند و می بايست ماليات می پرداختند و مشرکين همان هايی اند که دين خويش حفظ نموده و جزيه می پرداختند ،چون جزيه می دادند از ماليات معاف شده بودند ،و نصر سيار ماليات را از اعراب خويش بر داشت و بر عالوه جزيه به دوش مردم بومی انداخت . نصر از مرو به قصد سمرقند حمله برد و کور صول با بيست و پنج هزار مرد جنگی مانع وی در حمله به چاچ سمرقند شد . طبق روايت طبری و ابن اثير حارث بن سريج هم با لشکريان کورصول بود و عليه نصر می جنگيد .با نصر اعراب بخارا و سمرقند و کش و اشروسنه که بيست هزار می شدند يکجا شده بود .که در نهايت جنگ در گرفت و کور صول به طور ناگهانی در يک شبيخون اسير شد و نصر آن را گردن زد و کشت و جسد ش آويخت وپس از آن برای آنکه جسدش به دست لشکريانش نيفتد او را سوختاند . .بعد نصر سوی چاچ رفت و چون به اشتروسنه رسيد ،اباراخره ،دهقان آنجا مالی پيکش کرد و بعد به ختالن لشکر فرستاد که از آنجا با مجسمه های بسيار بازگشتند
108
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
در تاريخ ابن اثير آمده است که يوسف بن عمر به برای نصر نوشت که :که به سوی اين مردی شو که خود را در چاچ دراز کرده است ؛ خواسته اش حارث بن سريج می بود ،اگر بروی و بر چاچیان پیروز شدی شارستان ایشان ویران کن و زنان و کودکانشان را به اسیری گیر . نصر هم چنان کرد به جنگ چاچ چاچيان شد .پادشاه شان با آشتی و ارمغان و گروگان به پيشواز او آمد .نصر از او پيمان گرفت که حارث را بيرون راند و او پادشاه او را به فارياب راند . نصر پس از آن جهت اخد غنايم و چپاول تدارک حمله به فرغانه را ديد ،وقتی مردم فرغانه از آماده گی تجاوز نصر اطالع يافتند .طبری و ابن اثير می نويسد که :مردم آن آوازه آمدن او را شنيدند و هر گياه و روييدنيی که بود ،به آتش کشيدند و راه رساندن خوارک و مايه های زنده گی را بريدند .نصر سپاهيان بر سر اورنگ زيب ( ولی عهد ) خداوندگار فرغانه فرستاد و او را در يکی از دژ ها در ميان گرفت .طبری می نويسد که نصر کسانی از بنی تميم را همراه محمد بن مثنی که سوار ماهر بود سويشان فرستاد ،مسلمانان با آنها حيله کردند .اسبان خويش را رها کردند و در کمين نشستند و چون بيامدند و قسمتی از اسبان را براندند مسلمانان به طرف آنها رفتند و هزيمت شان کردند و دهقان را بکشتند و از آنها اسيرانی گرفتند .پسر دهقان مقتول را که جوان ريش نياورده بود ابن مثنی با خدعه اسير کرد که او را نزد نصر آوردند که گردنش را زد . .آنگاه نصر برای بدست آوردن غنيمت و ثروت نامه به شاه فرغانه نوشت .و شاه فرغانه گنيجه را به فرستاده گان نصر نشان داد که از تعجب جا مانده بودن وهمه را بر داشتند . طبق روايت تاريخ طبری و ابن اثير و دديگر تواريخ ،نصر بن سيار پس از قرغانه چند مرتبه به سغد و ديگر شهر های خراسان حمله آورد و غنايم بسيار جمع نمود ،او مصروف جمع آوری و فرستادن غنايم به دربار خليفه بود که هشام بن عبدالملک فوت نمود و برادرش وليد بن يزيد بن عبدالملک به خالفت نشست 264 » . دوران ولید بن یزید بن عبدالملک: درميان خلفای اسالمی چند خليفه از ميان امويان و عباسيان در تاريخ موجود است که آشکارا با اعمال و کردار و گفتار خويش آگاهانه يا غير آگاهانه واضح ساخته اند که اسالم چيزی نيست جز سياست و تدبيرهای شخص محمد برای تشکيل و استقرار يک دولت عربی .اين خلفاء همه آنچه را که به نام مقدسات و يا کالم آسمانی به خورد مردم داده شده بود يکسره به استهزا و مسخره گی ميگرفتند و معتقد به تدبيرهای سياسی بودند و اصل سياست را بر رابطه های مذهبی مقدم شمرده و دين را تاکتيک و ترفندی برای متقاعد ساختن مردم به جنگ و جهاد و کشور گشايی در پس يک سری از مواعيد دنيوی و اخروی از نام هللا که زمانی بتی از بت های بزرگ مردم عرب به ويژه مردم قريش بود می دانستند .به همين خاطر همه آنچه که به مقدسات بدل يافته بود آنرا توهين ميکردند و گاهی هم اين توهينات آشکارا و در مالی عام صورت می گرفت .مثأل به دستور وليد است که نصر بن سيارکسی را که دعوی گويا حقوق خاندان محمد پيغمر را داشت می کشت .اين شخص يحيی بن زيد بن علی بن حسين بن علی بن ابی طالب است که در جوزجان بر عليه سلطنت اموی ها و گرفتن قدرت فعاليت می کرد که « نصر بن سيار سلم بن احوزمازنی را به مقابل او فرستاد و او را در دهکده يی به نام ارعونه کشتند .سرش را بريدند و به وليد فرستادند .جسدش را به دار کردند که تا زمان به قدرت رسيدن ابومسلم خراسانی همچنان در جوزجان بر دار بود »261 در تا ابومسلم که موسس خاندان عباسی ها بود او از دار پايين کرد و زير خاکش نمود . مروج الذهب مسعودی در باره وليد نوشته شده است که « :وليد بن يزيد شرابخواره و عياش بود و به طرب و سماع دلبسته بود و اول کسی بود که آواز خوانها را از شهرها پيش وی فرستادند و با مطربان نشست و شرابخواره گی و عياشی و موسيقی را چنانچه از رواج داد 262 » . مالحظه تاريخ مسعودی بر می آيد نبايد که وليد بن يزيد بن عبدالملک اولين کسی باشد که شرابخواره گی و زنباره گی را رواج داده باشد .قبل ازاو مسعودی از اميرالمومنين يزيد بن عبدالملک در خصوص اين صفت ياد نموده می نويسد که « :مسلمة بن عبدالملک ،يزيد را مالمت کرد که مردم ستم می کشند و او از مردم روی پوشيده و به شراب و عياشی سر گرم است ». 263 اما مسعودی در ادامه در باره وليد بن يزيد می نويسد که « :ابن سريج نغمه گر و معبد و غريض و ابن عايشه و ابن محرزو . . .به روزگار وی بودند علقه به آواز و ساز بر او همه مردم دوران او غلبه يافته بود ،وی کنيزکان بسيار داشت و بی پروا و دريده و بی آزرم بود .از سخنان بی شرمانه ء وی اشعاری بود که هنگام مرگ هشام و قتی خبر رسان آمد و به عنوان خالفت به او سالم کرد به زبان آورد ،که مضمون آن اينست ( :دوست من ! از رصافه ناله يی شنيدم .بيامدم ودنباله خود را می کشيدم و می گفتم احوال زن ها چطور است ! ديدم که دختران هشام بر پدر شان گريه و ناله وزجه می کنند و بدبختی آنها را گرفته است حقا که مخنثم اگر همه آنها را 264 ) ...
109
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
ابن اثير در باره يزيد می نوسيد . . . « :هشام خواست که او را از همنشينانش جدا کند .از در سال 116ـ هه او را فرمان برگزار کردن آئين حج داد .او درميان صندوق ها ،برای خود سگانی برگرفت و گنبدی به اندازه کعبه ساخت که آنرا بر کعبه گذارد .با خود باده بر داشت و برآن شد که آن گنبد را بر فراز کعبه گذارد و در زير آن می گسارد .يارانش او را ترساندند و گفتند :آسوده نيستيم که مردمان بر ما تازند و ترا بر اندازند .او از آن انديشه دست کشيد 265».در باره وليد بن يزيد بن عبدالملک قضاوت مشکل است ،وليد را افشاگر ترفند های دينی هم ميتوان گفت .او بسياری از آنچه راکه مايه بقای سيطره اعراب به شمار می رقت با نشان کار های خويش از پوشش قدسيت به بيرون انداخته است .در تاريخ ابن اثير و مروج الذهب مسعودی نوشته است که « :از داستان هايی که در باره ء او همه جا درگير است اين است که قرآن را گشود و فال گرفت .اين آيه آمد ( :گشايش جستند و هرگردن کش ستمکاری به نابودی گراييد ) ابراهيم ـ 14ـ 15قرآن را افگند و تير بر آن زد و گفت مرا گردن کش ستمکار می خوانی ؛ اينک همان گردن کش ستمکارم .چون روز رستاخيز به نزد پروردگارت شدی بگو : پروردگارا ،وليد مرا پاره پاره کرد266 » . همچنان در مروج الذهب انچه را که در باره محمد گفته است اين طور نقل شده است « :وليد ضمن شعری که پيغمبر ص سخن داشت ،کفر گفته بود که از پروردگار وحی بدو نيامده بود از آن جمله اين شعر است ( يک هاشمی بدون وحی و کتاب خالفت را بازيچه کرد ،خدا را بگو غذا به من ندهد ،خدا را بگو نوشيدنی به من ندهد ) » 266 حکايت جالبی هم در همين کتاب از اميرالمومنين وليد است بدين شرح « :برای وليد جامی از بلور و به قولی از سنگ يشب آورده بودند ،جمعی از فالسفه بر اين رفته اند که هر کس در جام يشب شراب بنوشد مست نشود و ما خاصيت آنرا در کتاب القضايا و التجارب آورده ايم و گفته ايم که هر که پاره يی از آن را زير سر نهد يا نگين انگشتر سازد همه خواب های خوب بيند .وليد بگفت تا جام را از شراب پر کردند ،ماهتاب بر آمده بود و او شراب ميخورد و نديمانش حاضر بودند ،گفت ( :امشب ماه در کجاست ؟ ) يکی ازآنها گفت در فالن برج است ديگری گفت :در جام است که پرتوی ماه در شراب جان نمودار بود . وليد گفت :من نيز همين را بخاطر داشتم و سخت به طرب آمد و گفت ( هفت هفته صبوحی خواهم کرد ) و کلمه هفت هفته را به فارسی گفت .يکی از خاصان نزد وی آمد و گفت :ای امير مومنان جمعی از وردان عرب و قريش بر درند و شأن خالفت اين نيست .گفت شرابش بدهيد و او نخواست ،اما قيفی بر دهانش گذاشتند و آنقدر شرابش داند که از فرط مستی از پا در آمد » 264 خصوصيات ذاتی عرب را سه چيز تشخيص داده اند { زن ــ زر و جنگ } .به همين خاطر بوده است که تازينامه هم پر از وعده های حوران بهشتی ،وچه بهشت که برگهای درختانش از زر و ياقوت الماس و زمرد است .به همين لحاظ بوده که در جنگ ها بسيج می شدند و از طرفی ديگر چون اسالم تجاوز بر زنان را روا دانست به مثابه کنيز و غنيمت جنگی برای اعراب سوالی باقی نماند که به مراد دل نرسند .اگر کشته می شدند حور های بهشتی در انتظار شان در سايه های درختان که برگهايش از زر و سيم است بودند و اگر شهر را فتح می کردند تمام زنان و دختران آن را مطابق قوانين اسالمی به کنيزی گرفته و زر و زيور و زمين و مال هم از آن خودشان می شد . وليد هم عرب بود ،ولی او به وعده تازينامه باور نداشت به نقد توجه داشت تا به نسيه .حکايت شيرينی ديگريست در مروج الذهب مسعودی از وليد آورده می نويسد « :ابو خليفه فضل بن حباب جمحی قاضی به نقل از محمد بن سالم جمحی گويد :يکی از شيوخ اهل شام از پدرش نقل می کرد که من همصحبت وليد بودم ،ابن عايشه ء قريشی را نزد او ديدم وليد به ابن عايشه گفت :برای من آواز بخوان .و او اشعاری خواند بدين مضمون ( :صحبگاه روز قربان سياه چشمانی ديدم که صبر را ببرد . مانند ستاره گان که شبانگاه به دور ماه طواف ميبرند .به اميد پاداش خدا بيرون شده بودم اما سنگين بار ،از گناه باز گشتم ) وليد بدو گفت به خدا امير من ! نکو خواندی ترا به حق عبدشمس ( جد محمد ) تکرار کن .و او تکرار کرد .به نام هر يک از پدران خود او را به تکرار وادار می کرد تا به خودش رسيد و گفت :به جان من تکرار کن .و او تکرار کرد .آنگاه وليد برخاست و روی ابن عايشه افتاد و اعضای او را يکايک ببوسيد و گفت :چه طربناکم چه طربناکم .آنگاه لباس خويش را بيرون کرده روی ابن عايشه انداخت و همچنان برهنه بود تا لباس ديگری برای او آوردند و بگفت تا هزار دينار بدو دادند و او را بر استری سوار کردو گفت :از روی فرش من سوار شو و برو که مرا آتش زدی 262 » . گفتنی است که عياشی و عشرت و شهوترانی های وليد و امثال وليد ،همه استوار بود بر مال و ناموس ديگران .بر مال و ناموسی که به عنوان غنيمت جنگی بدست می آوردند .و خانه های شان اززنان و دختران سپيد اندام سياه چشم فارس و خراسان و سند به مثايه کنيز پر بود .وليد در يک قطعه شعر خويش خود اعتراف دارد مبنی بر ظلم و ستمی که اين ها بر مردم روا داشته اند .اين اشعار معترفه ء اميرالمومنين را ابن اثير در تاريخ کامل درج نموده و چنين می نويسد « :آيا به شور نيامدی که روزگار هماغوشی را به ياد آوری ؟ و رشته يی را که پيوسته بود و گسسته گشت .آری ،نيک بياد می آوری چه باران
110
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
اشک از ديدگانت فرو همی باريد و بسان ابری گرانبار که يکدم از ريزش فرو نايستد ولی اکنون ياد خاندان سعدی را فرو هل که ما از نگاه آمار و دارايی بيشتريم .ماییم که به زور بر مردم فرمان می رانیم و خواری و زبونی به ایشان همی چشانیم .با شکوه قیسیان ،پا بر سر اشعریان گذاردیم و این کامی بود که هرگز وابس رانده نتواند شد .اينک خالد است که در ميان ما اسير است ؛ اگر مرد بودند چرا او را پاس نداشتند ؟ بزرگ شان و رهبر شان بود و ما سايبانی از خواری بر سر او افرشتيم . اگر قبيله های گرامی بودند ،پروردگان شان به گمراهی نمی گراييدند .نيز او را چنين گرفتار و برهنه از جنگ افزار و جامه فرو نمی هشتند که زنجير های ما بر گردن و دستان و پايش فشار همی آورند .سکون و کنده هم از جای نجنبيدند و اسبان شان همچنان ميخ کوبيده در ستورگاهان فرو ماندند.ما با اسبان تیز تک و چاالک،همه ء مردم را خوار ساختیم .شرنگ جانگزای به ایشان چشاندیم ،چاپیدیم و دشت و کوه را زیر و زبر کردیم .ولی جنگ های سخت ایشان را درهم شکست و بدنبال شان راند و مردم به دست و پای شان بر جای ماند .همواره برده گان ما ماندند و ما جام خواری و زبونی بر ایشان پیمودیم 264 ». در اوضاع و احوالی که امير المومنين ها غرق در عياشی ناشی از داده های اسالمی خويش بودند ،عامالن شان شمشير برگرفته بودند که منابع مالی آنها را در خراسان تامين نمايند .در تاريخ طبری نوشته شده است که يوسف بن عمر به نصر نامه نوشت که به نزد خليفه آيد با هديه های فراوان .طبری مينويسد « :وقتی نامهء وی به نصر رسيد بر مردم خراسان( منظور تازيان مقيم در خراسان است) و عامالن خويش هديه ها مقرر کرد و کنيز و غالم واسب خوبی در خراسان نبود که آماده نکرد . يکهزار غالم گرفت و سالحشان داد و بر اسب نشانيد گويند به قولی پانصد خادمه ( کنيز ) آماده کرد و بگفت تا کاسه ها و مجسمه های ء آهوان و سردرنده گان و قوچ وحشی و چيزهای ديگر از طال و نقره بسازند و چون از اين کار فراغت يافت وليد بدو نوشت که شتاب کند .گويد :پس نصر هديه ها را فرستاد و قسمتی ازآن به بيهق رسيد که وليد بدو نوشت که چند بربط و طنبور برای وی بفرستد 261 » . اين هديه که به زور و جبر از مردم کشور اخذ گرديده و دختران و زنان سرزمين ها را اعراب به کنيزی گرفته بود ،چنان زياد و پرتجمل بود که يکی از شاعران متملق تازی شعری در بيان اين هدايای برای وليد سرود و گفت . : « ای اين خدای ،بشارت به شترانی که مال ها بر آن باراست به مقدار انبار ها و استرانی که شراب بر آن بار است که مشکهای آن چون طنبور ها است و عشوه کنيزان بربر و زدن دفها و دميدن در مزمار ها و اين را در دينا داری و در بهشت شادمانيهاست »262 امارت نصر بن سيار را ميتوان پايان کار خالفت مسلمانان عرب بنی اميه خواند .در زمان نصر بن سيار طايفهء ديگری از اعراب که از شهوت قدرت به وسيله ء اودر زاده ء خود يعنی بنی اميه محروم شده بودند و از سالها بود که در پی توطئه و تفتين عليه بنی اميه بودند ،پس از گذشت سالها سرانجام اين گروه مفتن مراقب ،در يافتند که ظلم و بيداد اعراب به رهبری خلفای بنی اميه و عامالن شان در خراسان به اوج خود رسيده است و خراسان آبستن يک قيام فرا گير عليه اعراب تازی است. مرتضی راوندی در تاريخ اجتماعی ايران در رابطه به آغاز اين جنبش در کشور ما خراسان می نويسد « :در اين ايام ،هر روز دامنه ،انفالب و عدم رضايت عمومی وسعت می گرفت .نصر بن سيار ،که از جانب مروان حکمران خراسان بود ،مرتبأ اوضاع ناگوار محل ماموريت خويش را به مروان گزارش می داد و از او استعانت می جست ؛ ولی خليفه و درباريان نااليق او به حقيقت اوضاع توجه نمی کردند .نصر گفت " 244هزار تن به ابو مسلم سوگند وفاداری ياد کرده اند و ضمن نامه يی به آخرين خليفهء اموی از تکوين نطفه انقالب سخن گفت و تاثرخود را از بيقيدی و عدم توجه خليفه در اشعار زير آشکار کرد که ترجمه آن اين است ( :می بينم که پاره های آتش در ميان خاکستر ها می درخشد و نزديک است پاره های آتش مشتعل گردد . آتش با دوپارهء چوب افروخته می شود و هميشه حرف مقدمه ء عمل است من با تعجب می گويم کاش می دانستم که بنی اميه بيدارند يا خواب ! )
111
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
مسعودی می نويسد :کار ابو مسلم قوت گرفت و بر بيشتر خراسان تسلط يافت .کار نصر بن سيار از نرسيدن کمک سستی گرفت و از خراسان برون شد و به سوی ری رفت و در ساوه مابين ری و همدان فرود آمد و همانجا از غصه بمرد .نصر وقتی مابين ری و خراسان بود ،نامه يی به مروان نوشت و بدو خبر داد که از خراسان برون شده است و حوادث خراسان بزرگ می شود تا همه جا را بگيرد .و ضمن نامه خود اشعاری نوشت که مضمون آن چنين است : ( کارها و خبرها يی که پوشيده می داريم چون گاوی است که به سالخ نزديکش کنند يا چون دختری که کسانش او را دوشيزه پندارند و نه ماهه آبستن است .ما او را رفو ميزنيم ،اما دريده شده و دريدگی وسعت گرفته است ) . مسعودی در جای ديگری می نويسد ( :از يکی از شيوخ بنی اميه سبب سقوط و زوال آن حکومت را پرسيدند .گفت : به لذتهای خودمان مشغول شديم و ازرسيده گی به کارهای الزم باز مانديم .با رعيت ستم کرديم تا از عدل ما مايوس شدند و آرزو کردند از دست ما آسوده شوند .بار خراج پردازان ما سنگين شد و از ما ببريدند .امالک ما ويران شد و بيت المال خالی ماند .به وزيران خويش اعتماد کرديم که مقاصد خود را بر منافع ما ترجيع دادند و کارها را بدون اطالع ما سامان دادند . مستمری سپاه ما عقب افتاد و ازاطاعت ما بدر رفتند و دشمنان ما آنهارا دعوت و با ما به جنگ ما همدست شدند .از مقابلهء ايشان ناتوان مانديم که ياران ما اندک بودند .اخبار از ما نهان می ماند و اين مهمترين سبب زوال ملک ما بود ) 263».
فصل دوم
قیام مردم خراسان زوال بنی امیه: ونقش ابو مسلم خراسانی :
مردم افغانستان يا خراسان قديم يکصد سال در نبرد های گاه خاموش و گاه غريو آفرين اما متداوم بر عليه اعراب متجاوز دست و پنجه نرم کردند .درطی اين يکصد سال هزاران تن فدای حفظ ناموس وشرف خويش گرديدند ،هزاران زن و دختر و جوان و نوجوان در ميدانهای نبرد عليه اعراب در شکست ها ،به کنيزی و غالمی برده شدند و ثروت های ملی و شخصی به غارت رفت و از سوی اعراب چور و چپاول شد و ،آنهايی که باقی ماندند نيز مطابق آيات تازينامه اعراب مسلمان مجبور به پرداخت جزيه شدند و حتی با وجودی که ظاهرأ بنا به ستم جباران اعراب مسلمان دين آنها را هم به خاطررهايی از ستم قبول می کردند با آنهم اعراب مسلمان به خاطر تامين بودجه های جنگی و پر نمودن خزانه امير المومنين ها از مسلمان شده گان هم جزيه می گرفتند ،اعراب مردمان کشور ما را موالی می ناميدند و سزاوار توهين و تحقير .چنانکه حتی « :عربها از اقتداء ( در نماز ) به موالی اکراه داشتند ،عرب ها چنان پس از پيروزی خود بر شهر های خراسان مغرور شده بودند که می گقتند :سه چيز نماز را درهم می شکند ،سگ ،االغ و مولی .در يک صف با آنان حرکت نمی کردند .هيچگاه آنان را پيش نمی انداختند .در هر خوانی باالی سر آنان می ايستادند و اگر مولی را برای رعايت سن و فضل و تقوی به مهمانی می خواندند او را در سر راه می نشاندند تا مردم بدانند که او عرب نيست . عرب خود را آقا می دانست و معتقد بود که او برای آقايی و ديگران برای بندگی خلق شده اند در زمان معاويه ،موالی ( مسلمان غيرعرب) زياد شده بود .معاويه از کثرت آنان به هراس افتاد که مبادا توليد زحمت کنند و به نظر ش رسيد که تمام موالی يا بعضی از آنان را يکشد ؛ اما پيش از آنکه فکر خود را عملی سازد با ياران خود مشورت کرد و به آنان چنين گفت .می بينم که شماره موالی فزونی يافته و بيم آن می رود که بر عرب بتازند ،اينک پندارم ،که بهتر است بخشی از آنان را بکشم و بخشی را برای راهسازی و خريد و فروش در بازار نگاهدارم . سمره بن جندب اين رأی معاويه راپسنديد و اجازه خواست خود اين وظيفه اخالقی را انجام دهد .اما احنف بن قيس برخالف آن نظر اظهار عقيده کرد .معاويه فکر احنف را پذيرفت و از کشتن انها چشم پوشيد .از اين جريان ميتوان نظر اعراب را نسبت به ديگران دانست که خليفه مسلمين ناگهان به فکر می افتد تا هزاران مردم مسلمان رابه گناه عرب نبودن مانند گوسفند سر ببرد و هيچ عيبی در اين عمل نمی بيند 264 » .
112
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
در اين چنين صورت بود که موالی قلبأ دشمن عرب بود .گرچه جرجی زيدان به جای کلمه عرب بنی اميه را می آورد و می نويسد « موالی بطور کلی دشمنان بنی اميه بودند ،چه از آنها همه جور خفت و اهانت می ديدند و زجر و شکنجه می کشيدند . » 265 با آنکه جرجی زيدان هم درست می گويد زيرا در خراسان تجاوز گسترده در زمان عثمان بن عفان شروع شد و رهبری تجاوزات اعراب را در صد سال نخست بنی اميه به عهده داشت و در اين صد سال نخست « موالی به قدری مقيد و محدود بودند که بدون اجازه ء اربان عرب خويش نمی توانستند دختران خود را شوهر بدهند و اگر کسی دختر آنها را ميخواست نزد موالی آنان رفته خواستگاری می کرد و اگر مولی اجازه ميداد آن ازدواج عملی می شد و اگر بدون اجازه مولی چنين وصلتی واقع می شد آن عمل را عمل نا مشروع ميدانستند و عقد نکاح خود به خود فسخ می شد 266 ». تاريخ نشان ميدهد که انگليس و روس و امريکا در افغانستان وقتی تجاوز کردند مرتکب چنين جنايتی اجتماعی نشدند .اما همين مردم افغانستان به عنوان اينکه مقدرات امور شان را متجاوزين در اختيار دارند و بر سرنوشت مردم خارجی ها حاکم شدند بر عليه آنها مبارزه نمودند ؛ اما چرا وقتی از تجاوزات وحشيانه اعراب سخن به ميان می آيد ازآن تجاوزات دفاع می نمايند و آن را می پذيرند .در حاليکه اعراب مسلمان بر عالوهء آنکه مقدرات و سرنوشت حتی ناموس مردم را در داخل کشور خودشان تعيين می نمودند به هزارها هزار دختر و زن و پسران جوان را به کنيزی و غالمی می بردند .بگونه نمونه « :موسی بن نصير از اندلس سی هزار دوشيزه از دختران بزرگان و اعيان را با خود آورد و جرجی زيدان مينويسد که البته از ترکستان و ساير نقاطی که در زمان بنی اميه فتح ميشد به همين ميزان اسير می آوردند . ابراهيم فرمانروای غزنين در سال 462هجری از يک قلعه هند صد هزار اسير آورد » 266 جرجی زيدان می نويسد که « با اين وصف عجيب نيست که در ميان مسلمانان بنده و اسير و زرخريد زياد باشد تاآنجا که يک مسلمان گاه گاهی از ده تا صد و تا هزار بنده داشته است .حتی در صدر اسالم که خلفا با آن زهد و تقوی زنده گی می کردند از نگهداری بنده و زر خريد خود داری نداشتند تا آنجا که عثمان هزار بنده داشت و البته در زمان بنی اميه که دوره تجمل و شکوه بود بنده داری بيشتر رواج يافت و همبن که يک اميری سوار می شد صد يا پانصد و يا هزار بنده در رکاب او راه می افتاد و شماره بنده گان رافع بن هرثمه والی خراسان به چهار هزار می رسيد .شماره غالم بچه های سفيد المقدر از يازده هزار می گذشت ،غالم بچه های سفيد معموأل ايرانی ،ديلمی ،ترک و طبری بودند .در تاريخ تمدن اسالم نوشته شده است که بسياری از اين بچه هار اخته می کردند يعنی (خصی ) .چنانکه می نويسد :پسرا ن را به جهات بسياری اخته می کردند ،از آن جمله تا آزادانه در حرمسرا بمانند و رابطه ميان مردان و زنان باشند .پس از شيوع حجاب استخدام خواجه ها رواج يافت ( خواجه مرد اخته شده را گويند ) .اولين خليفهء مسلمان که خواجه در حرمسرای خود نگهداشت يزيد بن معاويه بود .پس از يزيد ساير خلفا و بزرگان خواجه ها به حرمسرای آوردند 264 » . اين سفيد بچگان را بر عالوه ديگر کشور ها از خراسان نيز می بردند ،و بسيار برده اند که در صفحات پيش از آن ياد گرديده است .اما در رابط به زنان و دختران بايد گفت که يکی از اهداف اساسی اعراب متجاوز را در همه کشورها به ويژه خراسان و هند پس از غنيمت های مثل طال و نقره و جواهرات و اشيای قيمتی زن و دختر بود و بنا بر آنکه زن و دختر خراسانی از نعمت سيرت و صورت بر خوردار بود بيشترين دختران و زنان را اعراب از اين سرزمين پس از قتل و کشتار خانواده های شان به يغما می بردند و آنان را کنيز خود می ساختند .در تمام تواريخ گزارش اين که اعراب به چه پيمانه زنان و دختران خراسان را به کنيزی برده اند يکسان ثبت است که ما نقل آنرا ضمن جنايات بنی اميه در خراسان بر شمرده ايم .جرجی زيدان هم در تاريخ تمدن اسالم می نويسد « :کنيزکان نيزدرتاريخ تمدن اسالم مقام مهمی دارند و کمتر ازموالی و بنده گان نيستند و جواری يا کنيزکان ( جاريه ) زنان و دخترانی بودند که در جنگ ها به دست مسلمانان اسير می شدند ،اين کنيزان مسلمانان می گشتند ،گرچه دختر پادشاه و يا اعيان و اشراف بودند .مسلمانان آنانرا مانند زرخريد داشتند .با آنان همبستر می شدند و يا به خدمت گذاری می گرفتند و يا اينکه آنان را مانند کاال های بی جان می فروختند و همينکه مسلمانان به زنده گانی تجملی آشنا شدند کنيزان را مثل جواهرات و زينت آالت به يکديگر هديه می دادند و هرکس ميخواست نزد بزرگی تقرب جويد ،هنری را که آن شخص دوست داشت به کنيز مياموخت و آن کنيز را به آن بزرگ هديه ميداد .اگر ميفهميد که بزرگی هوا خواه روی نيکو است کنيزی ماهرويی می خريد و برايش می فرستاد »262 چنانچه که در تاريخ طبری نوشته است « :مقوس فرمانروای اسکندريه ( ماريه ) قبطی را به پيغمبر هديه داد که ابراهيم از او آورد244 » . در تاريخ يعقوبی قصه والدت ابراهيم از ماريه کنيز ماهرويی که مقومس از اسکندريه برای محمد فرستاد ،بگونه طنز شيرينی حکايت گرديده است که چاشنی اين بحث تقديم می کنيم .عايشه زن دوم محمد که دختر هفت ساله يی بود و محمد و او را به قيد نکاح خويش آورد از جمله زنانی است که در افشای اسالم محمد و احکام دين و شخصيت شوهرش بگونه طنز گفتارها و
113
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
کردارهای جالبی دارد که اگر دقيق به آن گفتار ها و کردار ها نگريسته شود بسياری ازدروغ هايی را که در هالهء تقدس پيچانده شده است آشکار می گرداند .محمد از هيچ چند زن خود و چندين کنيز جز خديجه که او قبأل از شوهران ديگر خود پسران به دنيا آورده بود طفل نياورد .اما ماريه برايش طفل آورد بنام ابراهيم .روزی محمد ابراهيم را گرفته نزد عايشه می بر د. يعقوبی اين صحنه و پرسش و باسخ محمد و عايشه را بسيار ظريف و شيرين حکايت نموده که خواننده زيرک پی به آن ظرافت خواهد برد .يعقوبی می نويسد « :زهری از عروه از عايشه روايت کرده است که :رسول خدا در حالی که فرزند خود ابراهيم را همراه بر داشته بود بر من در آمد و گفت ان ظری الی شبهه بی ( شباهتش را به من بنگر ). عايشه گفت شباهت مادرش را می بينم. (محمد ) گفت :مگر سفيدی و گوشتش را نمی بينی ؟ عايشه گفت :کسی که آبستنی او کوتاه باشد سفيد و فربه می شود » 241 محمد خود برای دوستان و نزديکان خويش کنيز هديه می داد و گويا رواج هديه دادن کنيز يکی ازروش های پيغمبر بوده است . حتی از پيشکش کردن زنان به داماد های خويش دريغ نداشته است .در تاريخ طبری نوشته شده است « :پيمبر خدا کنيزی از اسيران حنين بنام ريطه دختر هالل را به علی بن ابی طالب داد وکنيزی بنام زينب دختر حيان بن عمرو را به عثمان بن عفان داد و کنيزی به عمربن خطاب داد که به عبدهللا بن عمر بخشيد 242 ». ولی ظلم و ستمی را که امويان به ويژه در خراسان به راه اندخته بودند کارد را به استخوان مردم رسانده بودند و استخوانها را نيز شکستانده بودند .که ما جنايات آنها را يک به يک در هر دوره از زمانداران مختلف اموی در خراسان گفته آمديم . بنا بر آن مردم خراسان در طول يکصد سال حاکميت اموی ها نه تنها که به ماهيت واقعی اسالم پی بردند و بلکه شديدأ بر عليه ان بودند و کينه سختی بر داشته بودند .آنان از هرفرصتی و از هر زمانی استفاده می بردند تا حداقل و در قدم اول شر ظلم حاکمان بنی اميه را از از خود بدور بسازند ،تا فرصت انتقام ها فراهم آيد و اعراب را در مجموع به موضع سزاوار شان بنشانند. . اين مساله باريک را يعنی کينه مردم خراسان و حس انتقام آنها را از اعراب بنی اميه ،برخی از تاريخ نگاران توجيهات مذهبی دادند .به خصوص برادران اهل تشيع ما مثآل داکتر حسين زرينکوب در کتاب تاريخ ايران بعد از اسالم بر رد اين گفته تئوفانس که نوشته است { در خراسان به تحريک سردار سياه جامه گان ،بنده گان بر خداوندان خويش شوريده اند و در يک شب همه آنها را کشته اند و اسب سالح و خواسته شان را بر گرفته اند } .می نويسد که « :اين روايات بدين گونه در طبری نيامده است ؛ اما دور نيست که دشمنی با عرب ـ خاصه در روز هايی که هنوز خون يحيی بن زيد در جوزجان می جوشيده است و مردهء او بر دار بوده است ـ موالی و غالمان را بدينگونه به شورش سخت و کينه کشی خونين واداشته باشد 243» . در حاليکه مردم خراسان به شهادت تمام تواريخ هنوز دين اسالم را قبول نکرده بودند ،چه رسد به اين که شيعه و سنی باشند وبه نفع اين و يان آن امام برزمند و يا از ال محمد دفاع نمايند .در نزد مردم خراسان اموی و عباسی و شيعه و سنی همه آل محمد بودند و سر کالوه همه به يک چرخ بند ميرسيد .اما با وجود اين همه چون اعراب اموی بر ايشان حکومت می کرد ووطن شان را مورد تجاوز قرار داده بود و زن و مرد شان قتل ويا به کنيزی و غالمی برده بودند ،موقتأ به شدت از هر جنبش ولو از طرف خود اعراب بر اساس اختالفات ذات البينی شان و يا بر سر تقسيم قدرت و رسيدن به خالفت صورت می گرفت اشتراک می ورزيدتد .اين جنبش ها اگر در داخل عربستان بود ،برده ها و موالی و اگر در داخل کشور شان بود تمام مردم يا به عبارت ديگر اهل ذمه و موالی جانب يکی را می گرفتند و بيشتر بر عليه اموی ها که خونخوار ترين همه بودند و حکومت سفاکانه يی را در خراسان پيش انداخته بودند می رزميدند .همين عمل کرد های موالی و اهل ذمه را برخی از تاريخنگاران به عقيده و بينش های مذهبی خود رنگ مذهبی و دينی بخشيده اند .به ويژه فارسيان و اعراب طرفدار خاندان علی شيعه و علوی . چنانکه فارسيان که منظور از مردم ايران امروزی است چون بنا بر خصلت ملی خود هميشه همانگونه که علی دشتی می گويد که « ايرانيان مطابق شيوه ملی خود در مقام نزديک شدن به قوم فاتح بر آمدند و از اطاعت و خدمت وارد شدند » 244 به نفع اربابان خود تبليغات راآغاز نمودند و به نوع از انحا در خدمت اعراب قرار گرفته اند .مثأل اهل تشيع از جنگ مختار بن ابوعبيده ثقفی که به بهانه قتل حسين به خاطر رسيدن يک قبيله ديگر اعراب عليه بنی اميه قيام کرد .اهل تشيع و علويان اشتراک موالی و برده يعنی عجم را رنگ مذهبی بخشيده و وانمود کردند که گويا اشتراک مردم عجم در لشکر مختار ناشی از پشتيبانی از خاندان علی بوده است .در حاليکه دليل مسخره تر از اين نمی تواند باشد .به مردم خراسان و يا عجم چه فرق است ميان علی و معاويه ؟ يا چرا بايد وقتی دو عرب می جنگند و يکی ديگری رامی کشت ،اين ها به ماتم بنشينند و ادعای خونخواهی بکنند؟ يزيد پسر عموی حسين بود و دو پسر عمو باالی قدرت جنگ نمودند ،مگر اگر حسين به خالفت می رسيد
114
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
به حال مردم ما يا همين فارسيان دل می سوختاند؟ مگر او نگفته بود که « :ما از تبار قريشيم و پيروان ما عرب اند و دشمنان ما عجم .پس هر عربی برتر از ايرانی است و هر ايرانی بد تر از دشمنان ما هستند .پس زنان ايرانيان را اسير کنيد و به مدينه بياوريد و به فروش برسانيد و مردان آن را به غالمی به اعراب بسپاريد { .توجه شود که در متن عربی آن به جای ايرانی عجم نوشته شده است } » ا پس آنانکه واقعيت های ملی و مردمی را با ريختن رنگ های مذهبی تحريف می نمايند ،در حقيقت با فرهنگ و حساسات ملی خود بازی نموده اند .اين واقعيت آشکار است که اعراب هرگز باعجم سر سازش و يا دلسوزی نداشت .مثأل همين مختار که شيعيان از آن به نيکويی ياد می نمايند وقتی موالی در لشکر او بر عليه بنی اميه می جنگيد ،اعراب به او گفتند چرا موالی را امکان بخيشده ای که اعراب را بکشت و مختار می گويد اگر از سوی شما مطمين بودم چنين کاری را نمی کردم .از کجا معلوم که اگر مختار از سوی اعراب مطمين ميشد ،موالی را قتل عام نمی کرد .جرجی زيدان در تاريخ تمدن اسالم زيرعنوان { موالی از عرب انتقام می کشند } اشاره دارد به همه اين واقعيت ها .او می نويسد « :بنی اميه نسبت به موالی بسيار سخت می گرفتند و موقع جنگ آنها را پای پباده با شکم گرسنه به ميدان جنگ می کشيدند و کمترين سهمی از غنيمت ها به آنان نميداند و درهر مورد همه جور آنان را اهانت کرده آزار ميرساندند ،لذا آنان ازاين بيداد گری به ستوه آمده به شورش بر خاستند و هرجا که کسی از علويان يا غير آنان بر ضد امويان قيام می کرد ،موالی يار او بودند و اين گروه ستمديده طيعآ دشمنان ستمگران بودند و همينکه مختار بن ابو عبيدهء ثقفی در سال 56به خونخواهی حسين بن علی بر خاست و بنام محمد حنيفه قيام کرد موالی و عببيد ( برده گان و آزاد شده گان) با او همدست شدند .مختار به آنان اجازه داد سوار اسب شوند وصف به صف با سپاهيان وی کار زار کنند و با اين تدبيرعده يی از بنده گان گريز پا و موالی دور مختار جمع شدند و بعضی از آنها چنان از بنی اميه خشمناک بودند که اصأل از اسالم دست کشيدند .شمار بنده گان در سپاهيان مختار بيش از آزاده گان بود و بهتر ازآزاده گان جنگ می کردند .زيرا از صميم قلب با بنی اميه مخالف بودند .عدهء کشته گان سپاه مختار در سال 66به شش هزار رسيد که فقط هفصد نفر آنان اعراب ( ازادگان ) بودند و بقيه پنج هزار و سيصد کشته ء ديگر از موالی به قتل رسيدند .مختار با کمک و همت موالی پيروز شد و تمام قاتالن حسين را کشت .اهل کوفه از اين رفتار مختار رنجيده به وی پيام دادند که چرا موالی را با ما برابر کردی و انان راسواره به ميدان بردی ؟ و ازغنيمت های جنگی به آنها سهم دادی ؟ .مختار به آنان پاسخ داد که اگر من آنان را رها کنم آيا قول می دهيد که تا دم آخر همراه من باشيد و با امويان و عبدهللا بن زبير جنگ کنيد ؟ »245 مالحظه گرديد که بسياری از موالی و برده گان در جنگ مختار با بنی اميه به خاطر دفاع از حسين حسن و محسن عرب نبوده است .حتی اآان در گرما گرم جنگ با آنکه ظاهرآ اسالم آورده بودند از ظاهر داری خود به اسالم هم انکار کردند .پس چگونه ميتوان آنان را طرفداران آل علی يا شيعه و سنی خواند . در خراسان هم وضع چنين پيش آمد .گفتيم که ستم و خونخواره گی و ددمنشی اعراب در هيئت بنی اميه کشور ما خراسان را جهنم گردانيده بود که زن و مرد و پير و جوان در آتشی که اعراب افروخته بودند می سوختند و دود ستم و ظلم و وحشی گری اعراب آسمان را پيراهن سياه ماتم پوشانيده بود .در چنين احوال و اوضاع ،مردم ستم ديده ما منتظر بودند ،منتظر کوچکترين اشاره يی در جهت رهايی از بند ستم و آزار . گروهی از اعراب به خصوص عياسيان از آماده گی مردم خراسان به اين چنين يک اشاره آگاه گرديده بودند .وهم می دانستند که مردم خراسان سخت دشمن و بدخواه اعراب که دين اسالم دارند می باشند .مردم از اسالم و دين اعراب نفرت دارند . عباسيان بگفتهء جرجی زيدان « از جريان حوادث آموخته بودند که هيچ دولتی با دين و تقوا پايدار نمی ماند .از آن رو عباسيان هم از کليه ء اصول اخالقی صرفنظر کرده به تمام معنی سياستمدار شدند. 246 » . البته منظور زيدان تقوا های کاذبانه اسالمی است .در برابرعباسيان يک سوال مطرح بود و آن اينکه چگونه مردم کشور ما خراسان را به ياری خويش عليه رقبای عرب خود متحد سازند واز کينه و نفرت آنها نسبت به اسالم و اعراب مسلمان استفاده برند .عباسيان در اين زمينه تجربه از کار روايی های محمد پيغمبر خويش داشتند که چگونه در نخست با يهود و نصاری عليه قوم و قبيله خويش يعنی قريش عهد و پيمان ها بست و بعد از آنکه قريش بدور اوحلقه زد همه قبايل يهود و نصاری را به بهانه مختلف به نفع قوم و قبيله خود گردن زد و نابود کرد .اين تاکتيک محمد پيغمبر اعراب موثر ترين تاکتيک بود که عباسيان تا به آخر از آن استفاده برد .و آن بدين معنی که با استفاده از وجود عناصر خراسانی با مردم خراسان معامله را آغاز نمودند چه به منظور دريافت کمک و چه در جنگ با مردم خراسان .سراسر تاريخ دوره عباسيان در استفاده از همين تاکتيک بر عليه مردم خراسان استوار است .نخستين استفاده عباسيان از وجود ابومسلم خراسانی ميباشد . ابومسلم کی بود : عبدالحی حبيبی در تاريخ افغانستان بعد از اسالم به نقل از منابع معتبر تاريخی می نويسد که « :در حدود سنه 144هه در يکی از روستا های مرو خراسان ،که ما خان يا فريدين ( زندين ) نامداشت ،و در سه فرسخی مرو واقع بوده مردی به نام (بنداد
115
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
هرمزد) می زيست که روستا دار آنجا شمرده ميشد و گاهی هم تجارت مواشی را با کوفه می کرد ،و گمان غالب است که پيش از قبول اسالم نام و کيش زردشتی داشت .وی آزاد مرد مهتر زاده يی بود که نسبش را مورخان چنين نگاشته اند :مجمل به حوالت حمزه بن حسن در کتاب اصفهان :نسبش را به شيدوش پسر گودرز کشواد همی رساند . ابن خلکان :مسلم وقيل عثمان الخراسانی بن يسار بن سدوس بن جود رزلز پسران پسران بزرجمهر بن البختگان ابن اثير :عثمان بن بشار بن سدوس بن جودرزمن ولد بزجمهر ماوخی :ابو مسلم من ولدرهام بن جودرز و قيل من ولد شيدوس بن جودرز. اين نسب نامه اگر صحت هم نداشته باشد همين روشن می سازد که خانواده ء بومسلم از مهتر زاده گان دارای نژاد عالی بوده است در مرو خراسان . باری پدر ابومسلم بنداد هرمزد مروی خراسانی بعد از قبول اسالم نام عربی عثمان و لقب مسلم را برگزيده است و در اواخرعمرش دررستاق فايق آزربايجان ميزيسته و هم در آنجا از جهان رفته است . مادر ابومسلم به قول ابن خلکان ( وشيکه ) نام داشت که در مجمل ( وسيکه ) و در البلدوالتاريخ مقدسی ( وشيله ) ضبط گرديده است .اين زن در خانواده آذين بنداد بن وسيحان در کوفه بود که قبل از 144هه در حباله پدر بو مسلم آمد و چون پدرش از اين سال به يکی از رجال مشهور و کاردان نامدار اواخر عصر اموی عيسی بن معقل عجلی پيوست بود و پيش از سنه 144هه در آزربيجان بمرد .مادر ابومسلم در همين دودمان بود ،تا که در همين سال در عصر خالفت عمر بن عبدالعزيز ابو مسلم نزد عيسی بزاد و بزرگ شد .نام اين کودک خراسانی نژاد را مادرش مطابق رسوم خراسانی خود ( بهزادان ) گذاشت که بعد از آن به نام اسالمی ابراهيم بن مسلم ناميده شد و بقول ابن اثيرو ابن خلکان به اصرار ابراهيم االمام نام خود را عبدالرحمن تبديل کرد و کنيت او ابو اسحاق بود و شهرتش ابو مسلم است و به قول بارتولد مسکوکاتی که از او در دست است ،نيز بنام ابو مسلم عبدالرحمن بن مسلم ضرب شده است246. ذبيح هللا صفا در کتاب دليران جانباز می نويسد که « :ابو مسلم در کودکی نزد عيسی بن معقل در اصفهان زنده گی می کرد . در اين زمان چند تن از مبلغين ابراهيم بن محمد ،امام بنی عباس ،نزد عيسی رفتند و چون استعداد و هوش ابومسلم را مشاهده کردند او را پيش ابراهيم امام در مکه بردند و ابو مسلم در نزد امام به خدمت پرداخت تا سر انجام در سال 124هه هنگامی که جوان نوزده ساله بود از جانب ابراهيم امام مامور خراسان گشت تا در آنجا که در آن زمان از مراکز تشيع بود به تبليغ شيعه عباس بپردازد .از جمله سفارش های ابراهيم به ابو مسلم بود که (:اگر بتوانی در خراسان هيچکس را که به عربی تکلم کند باقی مگذار ).و از اين فرمان به خوبی معلوم می شود که بنی عباس پيشرفت خود را تنها در جانبداری از ايرانيان می دانسته و ابو مسلم نيزدرعين تظاهر به تشيع خالی از تعصب ملی نبود . در اين مدت دعوت شيعه بنی عباس مخفيانه انجام می شد اما در سال 122هه هنگامی که ابومسلم همراه با هفتاد تن از روسای شيعه عازم مکه بود در کومش ( نام قديم ناحيه سمنا و دامغان ) نامه يی از ابراهيم دريافت کرد که فرمان آن نامه چنين بود { : از هر کجا که نامه را يافتی باز گرد و به دعوت آشکار شيعه آل عباس بپرداز}244 در مورد قيام مردم خراسان که در راس آن بنی عباس هشيارانه ابومسلم را که تربيه يافته دست خودشان بود قرار داد می نويسد « :نهضت سياه جامه گان از خشم و نفرت نسبت به مروايان و عربان مايه می گرفت .اگر شور ستمکاران عرب در اين نهضت و خروج ،سببی قوی به شمار می آمد و آل عباس ،که از اواخر دوران بنی اميه آرزوی خالف در سر می پروردند از اين حس بدبينی و کينه توزی که خراسانيان نسبت به عرب داشتند ،استفاده کردند و آنها را برضد خالفت مروانيان برانگيختند. از همين راه بود که گويند ابراهيم امام وقتی ابو مسلم را به خراسان جهت نشر دعوت خويش فرستاد بدو نوشت که در خراسان اگر بتوانی ،هر کسی را که بتازی سخن می گويد بکش و از اعراب مضری کس بر جای مگذار .از اين سخن پيداست که محرک عمدهء اين سياه جامه گان ابومسلم ،دشمنی با ستمکاران عرب بوده است و ابراهيم امام و ساير آل عباس نيز از همين راه آنان را به ياری خويش واداشته اند .اما اينکه در اين نهضت داعيه مذهبی اثری قوی داشته باشد به نظر مشکل می آيد 242 » . در اين مباحث که آيا در نهضت سياه جامه گان ،داعيه مذهبی اثری داشته يا خير بايد مکث نمود و اين واقعيت را گفت که اين قيام متشکل از دو گروه بوده است . الف :گروهی که مانند همه اعراب ديگر نقاب دين و مذهب به رخ زده بودند و مدعی خالفت برای خويش بنام ال محمد و آل علی و حسين و عباس بودند .اينان گروه هايی از قبايلی ازاعراب مستقردرخراسان بودند که با هم تضاد های ذات البينی و قبيله يی داشتند .مثآل از جمله است اعراب اذدی و يمانی که به دور خديع بن عيسی کرمانی جمع آمده بودند و عليه نصر بن
116
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
سيارحکمران اموی می جگنيد که سر انجام کشته می شود و سر کرمانی را سيار به نزد مروان می فرستد .و پسران کرمانی علی و عثمان با ابومسلم اتحاد می کنند تا انتقام پدر را از امويها بگيرند .از طرف ديگر گفتيم که عباسيان نفرات بی شماری را به خراسان فرستاده بود که به نفع آنها دعوت نمايد و اين نفرات بيشتر در ميان اعراب کار دعوت را پيش می بردند وعده ای ازاعراب را با وعده ها طرفدار خويش گردانيد ه بودند .همچنان آن عده از اعراب که بدور نصر بن سيار بودند و پس از فرار او باقی مانده و چاره جز پيوستن با ابومسلم را نداشتند .اينها همه يکدست مانند هميشه پوشش دين و مذهب را داشتند . دوم :مردم بومی خراسان است که دشمن اعراب و دين آنها بودند ،به ويژه در نخست ميخواستند انتقام خويش را از بنی اميه و کارگزاران جبار آن بکشند .اين ها نيرو های ملی و ميهنی بودند که هيچگونه پيوسته گی با دين و مذهب اعراب نداشتند .واسالم اعراب را به رسميت نمی شناختند ،با آنکه عده يی از آنها شايد برای گريز از ظلم اعراب خود را مسلمان جا زده بودند ولی در باطن نبودند .اگر بودند هم موالی بودند و طرف تحقير و توهين اعراب .و اعراب مسلمان هم می دانستند که موالی اسالم آنها را قبول ندارند چنانکه عبدالحی حبيبی به نقل از ابن اثير و اخبارالطوال ابوحنيفه دينوری می نويسد که « :در چنين حال بنيان دولت اموی متزلزل گشت ،خراسانيان در پايان مبارزه های عنيف خود که در مدت يک قرن برای حفظ شئون ملی و استقالل خود انجام داده بودند از اوضاع جاريه استفاده ميکردند .سياست ملی اين مردم چنين بود که مخالفان دستگاه بنی اميه را که ازخود تازيان و عشيره هاشمی و غيره بودند تقويه کنند .چنانچه در طول همين قرن خراسان پناهگاه و مرجع تمام مدعيان خالفت و امارت بود و قيام های مخالفان سلطه اموی خواه از آل ابو طالب و خواه از آل عباس در خراسان صورت می گرفت . شعار خراسانيان در اين حرکت آزادی خواهی برای جلب همدردی تمام مسلمانان ظاهرآ { کتاب هللا و اطاعت الرضا من آل محمد بود } ولی آنچه در حقيقت مطلوب ايشان بود خلع سلطه ء عربی و بازيابی استقالل است و همين مقصد بزرگ را تازيان از اعمال و کردار موالی ( مردم بومی خراسان ) که در مرو و ديگر واليات خراسان مرکز داشتند دريافته بودند .چنانچه شاعر تازی نژاد به اعراب بنی ربيعه مرو و ساير شهر های خراسان اعالم خطر می کند ،که :اين موالی خراسان ولو که به نسب های عربی منسوب هم شده باشند کيش مالحده دارند و به قتل اعراب کمر بسته اند :قوم یدینون دینا ماسمعت له ــــــــــ عن الرسول و الجائت به الکتب فمن یکن سائلی عن اصل دینهم ــــــــ فان
دینهم ان تقتل العرب
ترجمه { (اين موالی خراسان) گروهی اند و دينی دارند که از پيامبر و کتب سماوی نيامده ،اگر کسی از من اصل دين ايشان را بپرسد خواهم گفت ؛ دينی غير از کشتار عرب ندارند 224 . } . ابومسلم شخصیت انتصابی از سوی اعراب : اما در ميان اين دو گروه يک نفر بود که مورد قبول هر دو طرف واقع بود و آن ابو مسلم خراسانی است .ابو مسلم خراسانی شخصيت انتخابی ملت نبود .يعنی او قهرمانی نبود که بر اساس احساس ملی در بين مردم پس از حماسه آفرينی و انجام رسالت های ملی مورد قبول مردم واقع شده باشد و مردم او را به رهبری خويش برگزيده باشد .ابومسلم شخصيت انتصابی است .آنهم نه از سوی مردم خراسان بلکه از سوی اعراب .و از سوی ابراهيم امام عباسی .جرجی زيدان می نويسد . . . « :همينکه ابو هاشم بن محمد ابن حنيفه علوی بامحمد بن علی عباسی بيعت کرد خالفت را از علويان گرفته و از خود ( عباسيان) دانستند و پس از مرگ محمد پسرش ابراهيم امام ،خود را خليفه خواند و موفق به همکاری با ابومسلم خراسانی شده و چون ابومسلم را مرد سخت گير و با تدبيری ديد ويرا فرمانده نقيبان و داعيان خويش قرار داد و دستوری برای ابومسلم نگاشت که آينده محور سياست عباسيان همان دستور بود . واينک متن ( ترجمه ) ان دستور { :ای ابو مسلم تو اينک از خاندان ما هستی ،دستور مرا نگهدار و آنرا به کار بند قبيله های عرب يمن را در دست داشته باش .ميان آنها اقامت نما .چون بدون ياری آنها کاری از پيش نمی رود و کار قبيله ربيعه را در کار يمنی ها متهم ساز ،اما قبيله مضر دشمن خانه گی هستند هر کس ازآنان که مورد بدگمانی شد او را بکش .اگر ممکن باشد يک عرب زبان در خراسان نگذار .هر جوانی که قدش به پنج وجب رسيد و متهم بدشمنی شد او را بکش } . . . ابو مسلم با اين دستور از پيش ابراهيم امام بيرون آمد و کامآل با آن دستور عمل کرد و اساس کار را بر آن دستور استوار ساخت ،هر کس که متهم می شد يا به او بد گمانی ميرفت کشته می شد .تا انکه ابومسلم برای تاسيس خالفت عباسيان در ظرف چند سال شش هزار نفررا بدون انکه با او جنگ کند به قتل رساند که از آنجمله ابو سلمه خالل از ياران ديرين عباسيان بود .ابو سلمه به قدری نزد عباسيان تقرب داشت که او را وزير آل محمد می گفتند .همانطوری که ابو مسلم را امير آل محمد ميخواندند .
117
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
حقيقت مطلب اين است که شمشير ابو مسلم و پول ابو سلمه کارعباسيان را رو براه کرد .با اين همه چون از ابو سلمه بدگمان شدند او را به دست ابو مسلم کشتند . . .ابومسلم به قدری در اجرای دستور ابراهيم امام مبالغه می ورزيد که تا سفاح امام به وی گفت :ظاهرآابو سلمه در صدد انتقال خالفت از عباسيان به علويان است .ابومسلم فوری قتل ابوسلمه را تصويب کرد و نه تنها خود او را کشت بلکه تمام همدستان و نزديکان ابوسلمه که در اطرافش بودند به قتل رساند .وگزارشهايی مربوط به ابوسلمه راجع به سليمان بن کثير نزد ابومسلم آوردند ،ابو مسلم سليمان را خواسته گفت :آيا دستور ابراهيم را در نظر داری که به من گفت هر متهمی را بکش ؟ سليمان گفت آری در نظرم هست . ابو مسلم گفت :من ترا متهم ميدانم ،سليمان به وحشت افتاد بانگ بر آورد که ای ابو مسلم ترا بخدا . . . ابو مسلم پاسخ داد بيجهت سوگند مده ،تو متهم هستی و فوری گردنش را زد .بسياری از امراء و سرداران غير شيعه و علوی نيز به شمشير ابو مسلم به مجرد اتهام ازتيغ در آمدند .بعضی ازآنها را به مکرو حيله و بعضی ازآنها را با حمله ناگهانی به قتل رسانيد و به قدری در خونريزی افراط کرد که مردم از بيم ترور وی آرام نداشتند و هر کس را ابو مسلم احضار می کرد فوری کفن خود را آماده ميساخت و وصيت می کرد و نزد وی می رفت ،چه اميد به بازگشت نداشت .سرانجام عده يی از اميران به صدا در آمدند و گفتند :ما آل محمد ياری کرديم که از ستم و خونريزی بنی اميه بکاهيم و اکنون ابو مسلم بدتر از انان شده است و قريب سی هزار نفر بر ضد ابو مسلم قيام کردند ،ابو مسلم سپاهيان انبوهی به جنگ آنان فرستاده آنها را مغلوب ساخت آری ابو مسلم با اجرای اين نقشه خونين سلطنت ( خالفت ) را از دست بنی اميه گرفت و به عباسيان سپرد 221 » . در تاريخ طبری نوشته شده است که « :ابو مسلم در ايام سلطه خويش و در نبرد ها ششصد هزار کس را دست بسته کشته بود . » 222 از مطالعه تاريخ بر می آيد که اين ششصدهزار کس دشمنان مردم افغانستان يعنی اعراب متجاوز مسلمان نبوده است ،و آنهايی را هم که درنتيجه اتهام کشته صرف عناصر تازی نبوده اند ،بلکه هرکی را که مخالف عباسيان يافته کشته است .و بدون شک در اين کشتار بايد بيشتر ازمردم خراسان بوده باشد .زيرا اين مردم هيچگونه عالقه نداشتند تا بازهم تحت سيطره اعراب زندگی کنند و دختران و زنان خود را به کنيزی و پسران خود را به غالمی اعراب بدهند .مردم کشور ما در آن روزگار مانند امروز بيگانه پرست نبودند .آنان از شرف و عزت خود دفاع می کردند و از آيين و فرهنگ خويش دفاع می نمودند .از استقالل و آزاد ی خويش دفاع می نمودند ،آنها به ماهيت دين اسالم که اعراب آن را بهانه ساخته بود به خوبی آشنا بودند ،زيرا آنها خود خدا پرست بودند .آنها کورکورانه دروغهای دينی اعراب را قبول نداشتند . مردم ما وقتی ابو مسلم آغاز به دعوت کرد ،به فکر اينکه اين فرد از اهل خراسان است و به تاريخ آيين و فرهنگ اين کشور حتمآ عالقه دارد و شايد در جهت آزادی اين ملت از ستم اعراب اقدامات بعدی خواهد داشت با او پيوستند. . اگر نويسنده گان و پژوهشگران صرف به منظور آنکه کاری تهيجی کرده باشند و ابو مسلم هايی را نمونه و تنديس مبارزه بر عليه اعراب متجاوز مسلمان ارائه کرده اند و از اشتباهات آنها چشم پوشيده اند در ماهيت امر خود اشتباه نموده اند .بدين معنی که به اشتباهاتی که بايد درس عبرت برای ديگران باشد ،تا تکرار نکنند خاک پاشيده اند .در برجسته ساختن اشتباه است که خطا را انسان از صواب تفريق می کند. و هم برخی ها که از ابو مسلم قهرمان آزادی ملت خراسان ساخته اند و او را به مثابه سمبول آزادی ملت ما جلوه داده و جلوه می دهند مگر بر قارن ،و پيژن و سنباد و استادسيس و مقنع و بابک خرم دين جفا صورت روا نداشته اند .در حاليکه اين ديگران که بر عليه اعراب متجاوز نبرد کرده اند متکی بر آئين و فرهنگ خويش بودند و جانبازانه در اين امر مقدس سر سپردند .اما ابومسلم بر خالف وقتی شمشير می کشد احساسات و نيت پاک مردم کشور ما را به استفاده گرفته و اين احساسات و نيت را در خدمت يک گروه شياد ديگرمسلمين عرب قرار می دهد و به جای گرگ همزاد گرگ را به سلطنت می رساند .بسياری از تواريخ ابومسلم را عنصر ضد عرب معرفی ميدارد در حاليکه او کامأل در خدمت عربها بوده است و به هيچ صورت نمی توان ابومسلم را با مثأل بابک همسنگ خواند .برای تثبيت اين مساله بيايد صحنه قتل اين هر دو را به دست دو خليفه مسلمين از يک خاندان يعنی عباسی ها به بررسی بگيريم و آنگاه قضاوت کنيم که کی را بايد قهرمان حماسه آفرين تاريخ گفت و شخصيت مليی که بر ضد متجازين اعراب ايستاده گی کرده کی بايد باشد .در تاريخ طبری ابن اثير و تاريخ يعقوبی و مروج الذهب مسعودی ،زمانی که خليفه مسلمين قصد ترور آشکار ابومسلم را می کند ،صحنه گفت و گفتگوی آنها تقريبأ به يک شکل گزارش شده است که اينجا از مروج الذهب مسعود آن صحنه را نقل می کنيم که می نويسد . . . « :ابو مسلم به اردوگاه منصور رفت که بر ساحل دجله در روميه ء مداين بود و داخل شد و زير سايبان و به قولی در ايوان بنشست .بدو گفتند منصور برای نماز وضو می گيرد .منصور از پيش به رئيس نگهبان خود عثمان بن نهيک و عده ء ديگر که شبيب بن رواح مرورودی و ابو خنيفه حرب بن قيس نيز از آن جمله بودند گفته بود پشت تختی که عقب سر ابو مسلم بود بايستند و دستور داده بود تا وقتی
118
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
با ابومسلم عتاب می کند با سخن بلند نمودار نشوند ،و همين که دست به دست زد نمودار شوند و گردن و هر جای او را که به دسترس بود با شمشير بزنند . منصور بنشست ،ابو مسلم از جای خود بر خاست و درون رفت و بدو سالم گفت .منصور جواب سالم گفت وا جازه نشستن بدو داد و ساعتی با وی سخن گفت .آنگاه عتاب آغاز نمود و گفت ( :فالن و بهمان کردی ) ابو مسلم گفت پس از آن همه کوشش و خدمت با من بديسان سخن نبايد گفت . گفت ( :ای نابکار زاده هر چه کردی به کمک بخت و اقبال ما کردی .اگر يک کنيز سياه نيز به جای تو می بود اين کار ها را انجام توانست داد ،مگر تو نبودی که نامه به من نوشتی و از آسيه دختر علی خواستگاری کردی؟ مگر تو نبودی که مدعی شدی که پسر سليط بن عبدهللا بن عباس هستی ؟ ای بی مادر کارت خيلی باال گرفته است ) ابومسلم دست او را گرفت بود و مينواخت و می بوسيد و عذر می خواست .آخرين سخن که منصور با وی گفت اين بود که (: خدا مرا بکشد که اگر ترا نکشم ) و قضيهء قتل سليمان بن کثيررا به ياد او آورد ،آنگاه دست خود را بدست ديگر زد و اين گروه بيرون آمدند عثمان بن نهيک زودتر از همه ضربت سبکی با شمشير بدو زد که بند شمشير ابو مسلم را بريد .شبيب بن رواح نيز ضربتی زد و پای او را قطع کرد ،ضربتهای مکرر بدو رسيد و اعضايش در هم آميخت .منصور بانگ می زد ( بزنيد خدا دستهای تان را نبرد ) هنگام ضربت نخستين ابو مسلم گفت { :ای امير المومنين مرا برای دشمن خود نگهدار } گفت : اگر ترا زنده نگهدارم ،خدا مرا زنده نگذارد ،کدام دشمن بزرگتر از تو دارم .جثهء ابو مسلم را در فرش پيچيدند 223 . و اما هنگاميکه بابک رامعتصم در حضورش ترور می نمايد ،بابک دست نمی بوسد و بر عکس چنانکه داستان قتل بابک را ( خواجه نظام الملک ) که خود از مخالفان بابک بود نقل می نمايد ( :چون معصم را چشم بر بابک افتاد گفت :ای سگ ! چرا در جهان چنين فتنه افگندی ؟ هيچ جواب نداد .تا هر چهار دست و پايش را بريدند .و چون يک دستش بريدند .دست ديگر در معتصم گفت : خون زد و روی خود ماليد و همه روی خود سرخ کرد گفت :در اين ای سگ ! اين چه عمليست ؟ حکمتی است ،شما هر دو دست و پای مرا خواهيد بريد و گويند روی مردم از خون سرخ باشد .چون خون از روی رود رو زرد شود ،من روی خود از خون سرخ کردم تا چون خون از تنم رود نگويند که رويش از بيم زرد شد و . ) . . . شخصيت ابو مسلم را نبايد جدا از فرمانبرداری وی از خاندان عباسی مورد مطالعه قرار داد .وقتی کار کرد ها و فداکاری های ابومسلم در جهت استقرار عباسيان به بررسی گرفته می شود ،او در حقيقت نه به مردم خراسان و نه برای آزادی مردم خراسان از سلطه اعراب خدمت نموده ،بلکه يکسره در خدمت اعراب و استقرار حاکميت يک گروه ديگر عرب بنام عباسيان بوده است. چون عباسيان پيوند با آل محمد داشت ،چون ابومسلم را سر سپرده دو آتشه تر از خويش دريافتند ،به او لقب { امين آل محمد} را دادند و اين امين حال محمد به جای آنکه امين آرمان های مردم سرزمين خويش باشد که اگر انتقام تجاوز اعراب رابر مرد و زن هموطن خويش را نمی گيريد حداقل شر تجاوزات بعدی آن را کوتاه بکند .که مردم کشور ما خراسان به همين اميد بود که « از هر طرف گروه گروه به ابومسلم پيوستند ؛ از هرات ،پوشنج ،مرورود ،طالقان ،مرو ،نيشابور ،سرخس ،بلخ ، چغانيان ،طخارستان ،کش ،نسف و از هر سو به ياری او می آمدند » 224 و اين مردم چنان با شور و شعف پس از صد سال رنج به فکر اينکه ناجی خويش را يافته اند که به کمک هم اعراب را به سزای اعمال تجاوزکارانه شان برسانند که همه اگر شمشير نداشتند چوب و چماق بر داشته بودند و جالب آن که اين چوب چماقی که در دست داشتند آن را کافر کش می ناميدند .ازنظر مردم ما اعراب مسلمان کافرانی پيش نبودند ،يعنی هر مسلمانی را کافر می گفتند .مرتضی راوندی در تاريخ اجتماعی ايران می نويسد « :همه سياه پوشيده بودند و چماق نيمه سياه به دست داشتند که می گفتند کافر کوب است .پياده و سوار ،بعضی اسب سوار ،برخی ديگر خرسوار وارد می شدند .به دراز گوش های خود بانگ ميزدند و مروان خطاب می کردند { مروان نام خليفه بود و مروان ثانی الحمار لقب داشت که معنی خر را می دهد } عده آنها يکصد هزار تن بودند225 » . و اما ابو مسلم چه کرد ؟ اجازه حج از خليفه خواست و خالف آيين وفرهنگ مردم به حج رفت و شرمنده به دست خليفه کشته شد و تا آخرين لحظه هم دست خليفه می بوسيد و می گفت مرا برای دشمنت زنده نگهدار ! سوال اينست که دشمن اعراب مسلمان کی بود جز مردم خدا پرست و با فرهنگ خراسان. با آنهم نمی توان از يک مساله انکار کرد و آن اينکه ابومسلم راهی را برای آينده گان خويش آموختاند که اگر بخواهند و متحد شوند بنياد های ظلم و ستم را ميتوانند نابود نمايند .
119
و اين آموزش بعد از مرگ ابومسلم چراغ راه مردم گرديد .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
به نظر می يايد که اين اشتباه خواهد بود که ما قيام مردم خراسان را به نام جنبش ابومسلم ياد کنيم .ابو مسلم در واقعيت امر باعث شکست اين قيام مردمی گرديد .و اين گقته هم نادرست به نظر می آيد که دانشمند گرامی مرتضی راوندی در نتيجه گيری خود پس از آنکه خليفه مسلمين ابومنصور ابومسلم را به حيل به قتل می رساند می نويسد که « :اين بود پايان سر گذشت مردی که دولت عباسيان را بنيان نهاد و بر اثر قيام او ايرانيان از خواری به بزرگی رسيدند » 226 سوال اساسی هم همين است که آيا واقعأ ايرانيان از خواری به بزرگی رسيدند ؟ به نظر می رسد مقصود آقای راوندی همان فارس باشد که امروزه ايرانش می گويند که شايد به بزرگی رسيده باشند .اما اين گفته آقای راوندی به هيچوجه در مورد کشور ما خراسان که با استقرار حکومت عباسی از خواری به بزرگی رسيده باشد صدق نمی کند .جز دوسه خاندان ،مثل آل برمک که از بلخ بودند و آل طاهر که از پوشنج هرات بودند ،که به مدت کمی توانستند صاحب بزرگی شوند .و پس از اندکی از سوی همان هايی که بزرگ شان داشته بودند ،خوارو ذليل شدند که اين مساله ديگريست که در اين کتاب به آن پرداخته خواهد شد چيزيکه بايد گفت برخی از پژوهشگران عرصه تاريخ مقاومت های مردم در مبارزه عليه سيطره اعراب را بسيار رنگ مذهبی بخشيده اند و نيرو های مقاومت ملی را قربانی بينش های مذهبی که خود به آن معتقد اند نموده اند .و از سوی ديگر يک حادثه و رويداد معين را در عين زمان گاهی نيکو و گاهی هم نکوهش نموده اند که با اين شيوه ،دريافت واقعيت ها را در و جود رويداد های معيين مغشوش کرده اند .به ويژه که تعصبات مذهبی و يا خوشبينی های دينی هميشه درکار برخی از محققان نقش اساسی داشته است و آنها را از بررسی واقعبيانه به دور نگهداشته است .در حاليکه تاريخ به وضاحت نشان ميدهد که نيرو های مقاومت در خراسان بر عليه سيطره ء اعراب را جنبش های ملی تشکيل ميداده است که هيچگونه پيوند با مذهب نداشته اند و جز به آيين و فرهنگ بومی خويش نمی انديشدند و نهضت های مذهبی به ويژه شيعه و علوی که نويسنده گان ارجمند پارس يا ايران امروزی به آنها با ديده پيشآهنگان جنبش های مقاومت يا به عبارت ديگر کسانی که در پی احيا فرهنگ ازدست رفته خويش بوده اند می نگرند ،اشتباه سختی را مرتکب ميشوند ،اين نهضت ها را ميتوان در يک محدوده خاص فکری و در حوزه رواجهای فرهنگ تاييد کرد و مبارزه آنها را ستود .اما به هيچوجه نمی توان آنها را همسنگ جنبش های ملی که به رهبری سنباد ،استادسيس ،بابک خرم دين و غيره راه افتاده است ،دانست .نهضت های مذهبی مانند شيعه و علوی و معتزله و شعوبيه وغيره و غيره به هر حال نواقص عمده يی داشت و آن اينکه اگر آن ها را به جويباری تشبيه نمود ،سرچشمه همه اش همان اسالم بود .و بسياری از آنها به خصوص شيعه و علوی فقط در پی کسب قدرت و احيا سلطنت به خانواده علی و فاطمه بودند که هيچگونه ارتباط با آزادی و فرهنگ ملت ما نداشته و ندارد ،به خصوص در خراسان .و به ويژه که شيعه و علوی بيشتر از هر چيزی ديگر به منافع شخصی خود می انديشيدند .جرجی زيدان در تاريخ تمدن اسالمی در رابطه به زد وبند های علويان و شيعان و عباسيان بحثی دارد که بدون شک اين امر را کامأل تاييد می نمايد .زيدان مينويسد : « هاشميان يعنی عباسيان و علويان که سقوط امويان را نزديک می ديدند در مکه گرد آمدند تا کسی را از ميان خود برای خالفت بر گزينند .ابوالعباس سفاح و برادرش عبدهللا بن محمد بن علی بن عبدهللا بن عباس نيز جزء عباسيان در آن جا حاضر شدند و اين عبدهللا بن محمد همان ابو جعفر منصور است که بعد ها خليفه شد .عباسيان و علويان پس از مشورت و بررسی سر انجام با محمد بن عبدهللا بن حسن مثنی بن حسن بن علی ابی طالب ملقب به نفس ذکيه بيعت کردند چه که وی در آن موقع از هر جهت بر ساير علويان امتياز داشت و ابو جعفر منصور نيز جز بيعت کننده گان بود و همين بيعت با نفس ذکيه سبب شد که پيروان عباسی و علوی با يک ديگر متفق شوند چه تا آن موقع هم صحبت از خالفت آل محمد بود و تصور می رفت علويان و عباسيان با هم خالفت می کنند ولی عباسيان ،علويان را کنار زده خود مستقأل خالفت را عهده دار گشتند . شيعيان علی در عراق و فارس و خراسان که بنام علويان دعوت می کردند خواه ناخواه از انتقال خالفت به عباسيان اظهار رضايت کرده تسليم شدند .از آن جمله ابوسلمه خالل ازرجال نامی ايران که در حمام اعين نزديک کوفه مقيم بود و از حقوق خاندان علی با جديت دفاع می کرد همينکه از مکر عباسيان خبر دار شد خشم خويش را پنهان ساخته منتظر پيش آمد ها گشت که به وی خبر رسيد ابو ابراهيم امام ،ابو مسلم را به خراسان فرستاده و به وی دستور داده که هر کس را متهم به مخالفت دانستی بکش .ابو سلمه صالح خود را درآن ديد که بر خالف ميل قلبی خويش با ابومسلم و عبا سيان همراه گردد ولی بازهم اميد داشت که پس از اتمام کار بنی اميه علويان و عباسيان در موضوع بيعت با يک ديگر مشورت می کنند .در اين ميان ابراهيم امام بدست مروان بن محمد آخرين خليفه اموی کشته می شد و ابو سلمه به فکر افتاد که مجدأ برای علويان دعوت کند ؛ ولی در اين اثناء ابو العباس سفاح و ابوجعفر منصور برادران و کسان ابراهيم امام نزد ابو سلمه آمدند و به نام ابوالعباس سفاح از مردم بيعت گرفتند .ابو سلمه هم وضع را نا مناسب ديده ساکت ماند و با عباسيان همراه گشت .در همين موقع ابو مسلم و ساير نقيبان در خراسان و فارس و عراق با طرفداران بنی اميه جنگ می کردند و همينکه آنان را از پا در آوردند به عراق آمدند و با ابوالعباس سفاح بيعت کردند و علویان که این پیشرفت و قوت عباسیان را دید ند بر جان خود ترسیدند ساکت ماندند ولی همچنان امید داشتند که کار خالفت بشوری بکشد و به آنان نیز سهمی برسد .
120
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
عباسيان که از تمايل ابوسلمه به علويان خبردار شدند از ابو مسلم دفع شر او را خواستند .ابو مسلم هم کسی پنهانی به کوفه فرستاد و آن شخص ناگهانی ابوسلمه را کشت و اشخاص ديگر نيز که نسبت به عباسيان اخالص نداشتند به همان وضع کشته شدند و در همين حال شهرت يافت که اينان را خوارج کشته اند . خالصه اينکه در سال 132خالفت عباسيان رسمأ بدست ابوالعباس سفاح مستقر گشت و آل حسن بن علی که با محمد بن علی ( نفس ذکيه) بيعت کرده بودند به کوفه نزد ابوالعباس آمده ياد آورشدند که خود ابوالعباس و برادرش ابو جعفر منصور مانند آنان با نفس زکيه از خاندان حسن بن علی بيعت کرده است و اکنون چه شده که آن عهد و پيمان را شکسته است ؟ ابوالعباس اموال و نقدينه و امالک خالصه بسيار به آنان واگذارد و آنها را خاموش کرد .اتفاقأ عبدهللا بن حسن مثنی پدر محمد ( نفس زکيه ) نيز جز خاندان حسن بن علی به کوفه آمده بود و بیش از هر چیز پول میخواست .ابوالعباس سفاح به وی گفت چقدر ميخواهی که از حق پسرت صرفنظر کنی .عبدهللا گفت يک ميليون درهم به من بده چون تا کنون چنان پول زياد را درعمرم نديده ام ،ابوالعباس يک ميليون درهم موجود نداشت ولی از صرافی بنام ابی مقرن قرض گرفت و به عبدهللا دادو عبدهللا پولها را گرفت از پيش ابوالعباس نرفت تا آنکه سپاهيان عباسی پس از شکست دادن مروان آخرين خليفه اموی با اموال و جواهرات بسيار نزد ابوالعباس آمدند و همانطور که ابوالعباس جواهرات را زير و رو می کرد ،عبدهللا بن حسن زار زار ميگريست .ابوالعباس از وی پرسيد چرا ميگريی ما يک ميليون درهم بتو داده ايم ؟ عبدهللا گفت گريه ام برای آنست که تو در ميان جواهر ها غوطه ميخوری و دخترعموهايت در مدينه در حسرت يک جامه ء نو هستند و چنين چيز هايی را نديده اند .ابوالعباس آن جواهرات را بدو بخشيد ولی صرافی را نزد او فرستاد و همه آن جواهرات را به هشتاد هزار دينار ( قريب يک ميليون درهم ) خريد و با اين حال عبدهللا از کوفه نمی رفت و ابو العباس با احترام و مهربانی از وی پذرايی می کرد .در ضمن جاسوسان بر وی گماشته بود و همينکه دانست عبدهللا مردی طمعکارو پول دوست است مبالغی ديگری پول داد و آقدر بارش را از پول سنگين ساخت که عبدهللا راضی شده چندين بار طال و نقره برداشته از کوفه به مدينه آمد و ميان علويان که بسيار تنگ دست بودند تقسيم کرد و آنها هم البته بسيار خشنود شدند . با اين همه عبدهللا به خالفت پسر خود اميد داشت و عباسيان اين را دانسته در بيم و هراس بودند و سفاح چنان که ديديم خاندان او را با پول آرام ساخت تا اينکه سفاح به سال 126درگذشت و برادرش ابوجعفر منصور خليفه شد .منصور مردی بيباکی بود وبرای سر کوب مدعيان از هيچ عملی دريغ نداشت و پيش از همه به فکر خاندان حسن افتاد چه منصور با سر خاندان آنها بيعت کرده بود .منصور جاسوسانی در مدينه برای تحقيق عمليات آل حسن تعيين کرد .سپس به عادت معمول مبالغی برای اهل مدينه فرستاده و به عامل خود چنين نوشت ( :همين که اين پولها بدستت رسيد مردم را خبرکن که بيايند و مقرری خود را بگيرند و برای کسی پول نفرست تا خودش بيايد و بگيرد ،مخصوصأ مراقب هاشيميان باش و به خصوص محمد و ابراهيم ،پسران عبدهللا بن حسن مثی را زير نظر بگير ) والی مدينه مطابق دستور عمل کرد و همه بنی هاشم به جز محمد و ابراهيم آمدند و مقرری خود را گرفتند .والی مدينه شرح واقعه را به منصور گزارش داد او هم يقين دانست که محمد و ابراهيم قصد مخالفت دارند و در نظر به بذل و بخشش سفاح از آن کار خودداری داشتند در صورتبکه خود منصور قصد نداشت که با آن ها مثل سفاح رفتار کند .محمد و ابراهيم به زودی قصد خود را عملی کردند و کسانی به خراسان و جا های ديگر فرستادند تا مردم را به نام آنان دعوت کنند .منصور از جريان آگاه شد و اشخاصی را به دنبال مبليغين ابراهيم و محمد فرستاد و نامه ها و اسرارآنان را ضبط کرد و در صدد جلب آن ها برآمد .عبدهللا بن حسن از محل اقامت پسران خويش اظهار بی اطالعی کرد .منصور به والی مدينه فرمان داد سران علوی را که مدعی خالفت هستند به خصوص سران خاندان حسن را با کند و زنجير به عراق بفرستد .والی مدينه قريب بيست نفرآنها را با زنجير و بند سوار شتر برهنه کرده نزد منصور فرستاد و منصور بيشتر آنها را کشت . اما محمد و ابراهيم گرفتار منصور نشدند و هم چنان پنهان ميزيستند و منصور به سختی آنان را دنبال می کرد .محمد که اين سختگيری را از منصور ديد از محل پنهانی بر آمد و خود را خليفه خواند .مردم مدينه هم به او بيعت کردند و از ماللک بن انس سر دستهء سنيان مالکی استفتاء کرده گفتند :ما که با منصور بيعت کرده ايم چگونه بيعت او را بشکنيم ،مالک گفت مانعی ندارد چون شما قبأل از روی ميل و رغبت با محمد بيعت کرديد اين بيعت دومی با منصور از روی اجبار بوده است .ابوحنيفه نيز فتوی داده محمد را برحق دانست .منصور پس از کوشش بسيار ،محمد ملقب به نفس زکيه را مغلوب نموده کشت ( 145هه ) چون از مالک و ابو حنيفه به واسته ء فتوای آنان کينه در دل داشت ،اولی را به بهانه فتوا دادن در باره طالق مکره تازيانه زد وابو حنيفه را به عذر تمرد از قبول منصب قضا به زندان انداخت . بيعت شکستن منصور به آل علی بسيار گران آمد تا حدی که ازمخالفت خود با بنی اميه پيشيمان شدند و به روزگار امويان حسرت خورده باز گشت آن را آرزو کردند .می گويند هنگامی که محمد بر منصور خروج می کرد ،اشعار شاعری به گوشش رسيد که بر قتل و مرگ و زوال بنی اميه مرثيه می گفت .محمد از آن اشعار به گريه افتاد و عمويش به وی گفت :چگونه است که بر امويان می گريی و با عباسيان می جنگی ؟
121
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
محمد گفت ( :عمو جان ما بر امويان تاختيم و عباسيان را کمک کرديم ولی افسوس که بنی اميه بيش از عباسيان خدا ترس بودند و داليل ما بر ضد عباسيان محکمتر است ،بنی اميه اخالق و فضايلی داشتند که منصور فاقد آنست 226 » . مطالبی را که در باال مالحظه نموديد به خوبی بايد نشان داده باشد که تشکيل فرقه های مذهبی به نام اين و آن پيغمبر ويا امام و امير چيزی نيست و فقط حداقل با يک ميليون درهم ميتوان آنها را خريد وبه خود ملحق داشت و اگر پای طمع را از گليم آز دراز تر کردند بايد با خاک سير شوند .اما نقش پارسيان در اين گير و دار ها واضح بود .آن ها شيعه شده بودند و پيروی علی و برخالف مردم کشور ما يعنی خراسان تمام عزت خودرا در دفاع امامان عرب ريختند تا از کاسه های خمس که به آنان ميرسيد چيزی به اينان نيز برسد .جرجی زيدان می نويسد : « پس ازآنکه عباسيان به ياری ايرانيان به روی کار آمدند وزرای ايرانی برگزيدند .ايرانيان به فکر بلند پروازی افتادند تا مگر دوران کسری را برگردانند .آنان به خوبی می دانستند تا مسلمان نشوند و در دستگاه اسالم نيايند کاری از پيش نمی برند و تا زير پرچم خالفت اسالمی گرد نيايند ،پيروز نمی شوند و چه بسا که همين آروز آنان را در روزگار امويان به ياری علويان وادار می کرد .اما همينکه عباسيان ،علويان را راندند و منصور عباسی کار آنها را يکسره ساخت و با ال حسن جنگيد ه آنها را کشت و ابو مسلم و ساير شيعيان را از پا در آورد ،ايرانيان از بيم خشم منصور ،فرمانبردار وی شدند .ولی در پنهان شيعه ماندند و انتظار فرصت داشتند که کی سلطنت را به خودشان برگرانند و يا دست کم يک حکومت شيعی درست کنند 224 » .
*** .
فصل سوم
سیطره ء اعراب عباسی بر افغانستان تقريبأ در همه تواريخ از دوران عباسی ها گزارشهای به عمل آمده است که اگر کسانی که تاريخ را درست نخوانده باشند و قدرت تحليل مسايل و وقايع تاريخ برای شان دشوار باشد ،ازدريافت حقيقت عاجز می مانند .بسياری ها به ويژه تاريخنگاران ايران بنا بر مصلحت های بسيار بی بنياد و يک جانبه خوشبيانه به اين دوره برخورد نموده اند .مثأل مرتضی راوندی در تاريخ اجتماعی ايران می نويسد که « با روی کار آمدن عباسيان ،مقدمات مداخله ايرانيان در امور مختلف فراهم گرديد و فرهنگ و
122
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
تمدن قديم ايرانيان در ممالک اسالمی رواج يافت . . .در دوره عباسيان ،اشراف و بزرگان ايران و ماورالنهر در امور و شوون مختلف نفوذ کردند و مشاغل مهمی در دستگاه خالفت به دست آوردند 222 » . اما سوالی که باقی می ماند اينست که اينهايی که در دستگاه خلفای عرب نفوذ کردند ،نقوذ ايشان چگونه بوده است ؟ مگر نه اينکه با غارت زر وزنان سرزمين آبايی خويش به ارضای شهوت خلفای مسلمين در بغداد و دمشق پرداخته اند و نيازهای مادی آنها را از ثروت های خراسان مرفوع داشته اند .؟ از فرهنگ و تمدن ايران چه چيزی رواج دادند .به نظر ميرسد آنچه که ايرانيان رواج دادند چنانکه مرتضی راوندی می نويسد « :به عقيده فن کرمر ،از عهد عباسيان نه تنها تشکيالت دينی و دولتی در قالب ايرانی ريخته شد ،بلکه حتی شکل لباس ،انواع غذا و سبک موسقی و امثال آن نيز تحت تاثير نفوذ ايرانی بود344 » . در حاليکه فارسيان اعراب را با نغمه و چنگ و رقص می مست ميکردند و به گفته علی دشتی {هوش و فکر و معلومات خود را در اختيار ارباب جديد خود گذاشتند . . .و به اين که موالی فالن قبيله و کاسه ليس سفره فالن امير باشند اکتفا کردند و افتخار می کردند که عرب دختر شان را بگيرد و معرفت شان در فقه و حديث و کالم و ادب عرب به کار افتاد و هفتاد در صد معارف اسالمی را ببار می آوردند }.در خراسان مردم آماده گی قيام ها يکی پی ديگر را بر عليه اعراب مسلمان متجاوز می گرفتند و برای اسقالل وآزادی خويش شمشير از نيام کشيده بودند و عرب متجاوز مسلمان می جستند . اولين خليفه عباسی ابوالعباس ،عبدهللا بن محمد بن علی بن عبدهللا بن عباس بود .در ترجمه تاريخ کامل ابن اثير نوشته شده است { پايه گزاری فرمانرانی عباسيان ــــ بيعت با ابوعباس دژخيم } اين عنوان بدان معنی است که او را ابوالعباس سفاح می ناميدند .چنانچه که مسعودی در مروج الذهب می نويسد ( بيعت ابوالعباس سفاح ) .سفاح در لغت سفاک ،خون ريز و دژخيم معنی ميدهد وهم زناکار را سفاح گويند .در همين کتاب مترجم پايان عنوان بيعت با ابو عباس دژخيم شعری از ( م آزرم ) نوشته بدين بيت : { بعد از هزار ماه که صد نسل سینه زن
از جوهر هر یزید خروشید :یا حسین ! عباسیان؛ این وارثان خون خالیق ،به جور و جهل ، کردند فتنه ای که به یک ساله مرد وزن از حسرت گذشته خروشید :یا یزید ! » 341 عباسيان آغاز حکومت خويش را با قتل و کشتار و خونريزی آغاز نمودند و در پی انتقام های خونين بر آمدند .عباسيان در اين قتل و ک شتار ها بيشتر روی اختالفات و انتقام گيری ها ی قبيلوی و شخصی تاکيد داشتند تا احکام و اوامر قرآنی و يا احاديث . مثآل در قرآن از جمله صدها آيت ديگر در سوره توبه آيه 22گفته شده است که { :قاتلوا الذين اليومنون} يعنی (بکشيد غير مسلمانان را) اما عباسيان برای استحکام خالفت خويش و انتقام از حريفان خود : { قاتلوتلواالذين ال کافرون} می کردند .زيرا امر کرده بودند که بکشيد هر جا که بنی اميه را يافتيد و حتی به اومسلم امر کرند که که بکش هر کی به عربی سخن می گويد .در حاليکه بنی اميه بانی اسالم هر چند به ظاهر هم اگر بوده ،مدافع اسالم در مماللک غير عربی به شمار ميرود .تمام تواريخ شهادت می دهند که اسالم در زمان بنی اميه در ايران و خراسان انتشار يافت و عرب ها در زمان بنی اميه جبارانه داخل اين مما لک زير شعار دين شدند و غارت و آدم کشی را به راه انداختند .سوال اينست که اين اسالم کشی های های اعراب ثابت نمی سازد که دين يک ترفند و بهانه يی در دست اعراب بوده است که تا به امروز ازآن بهره گيری می شود؟ . مرتضی راوندی مينويسد « :بنی عباس ،پس از پيروزی به قتل مروان اکتفا نکردند ،بلکه بازمانده گان خاندان اموی را هرجا يافتند کشتند . . .عده زيادی از آنان را به خدعه به مهمانی دعوت کردند و يکجا به قتل رساندند .عبدهللا ،عموی خليفه بفرمود ( تا جمله . . .بنی اميه را جمع کردند از مشايخ و کودک و جوان ،به جايی که آن را نهر آبی فطرس خوانند به شام اندر . . .و عم عباس گروهی ديگر را بکشت ،به فرمان او به زار تر کشتنی ،چنانکه دست و پهلو و ساقهای ايشان بفرمود تا به عمود بشکستند و بر سر يک ديگر فگندند و پس باالی ايشان نطع فرمود بر افگندند و بر آن جای نشست با حاضران و خوان بياوردند و آنجا نان همی خوردند و ايشان در زيرجان همی کندند با ناله و خروش تا بمردند و تعداد هشتاد تن بودند کمابيش ) .عالو بر اين ،قبرخلفای اموی از قبيل معاويه و پسرش يزيد و ديگران را شگافتند و کالبد هشام بن عبالملک را که نسبتآ مصوون مانده بود از
123
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
گور بيرون آوردند و پس ازآنکه تازيانه اش زدند و به دار کشيدند ،سوزاندند و خاکسترش را بر باد دادند .جسد بعضی ديگر را درراه افگندند و سگها آنها را خوردند 342 ». عباسيان حتی در مورد زنان مسلمانان خويش هم رحم نکردند .تصميم آنها در مورد زنان بنی اميه که دختران عموی شان ميشد حاکی از برخورد بسيار انتقام جويانه مناسبات قبيلوی آنها است .وقتی مسعودی در مروج الذهب سر نوشت اين زنان را حکايت می کند معلوم می گردد که اين بيضه داران اسالم اصآل هيچکدام نه اموی و نه عباسی حتی دروغهای دين خود را که عبارت بوده که{ مسلمان مسلمان را نبايد بکشد ،و اگر بکشد به جهنم ميرود و اهل وبيت پيغمبر اهل بهشت است و بسيار چيزی های ديگر } هيچکدام وقتی پای منافع شان درميان باشد مدار اعتبار نيست .در باال گفتيم که عباسيان چگونه حتی مرده های امويان مسلمان را از قبر بيرون کردند و سوختاندند و تازيانه زدند .اکنون مالحظ فرماييد که امويان با زنان چه کرده اند .مسعودی می نويسد « :عامر دختران و کنيزان مروان را با اسيران پيش صالح بن علی فرستاد .وقتی به نزد وی رفتند ،دختر بزرگ مروان به سخن آمد و گفت ( :ای عموی امير مومنان ! ما دختران تو و دختران برادر و پسر عموی تو هستيم ،همانقدريکه ما به شما ستم کرده ايم در باره ما گذشت کنيد ) صالح گفت :هيچيک از مرد و زن شما را باقی نخواهم گذاشت .مگر ديروز پدرت برادر زادهء من ابراهيم امام بن محمد بن علی بن عبدهللا عباس را در محبس حران نکشت؟ مگر هشام بن عبدالملک زيد بن علی بن حسين را نکشت و در کناسهء کوفه نياويخت؟ مگر زن زيد در حيره به دست يوسف بن عمرو ثقفی کشته نشد ؟ مگر عبيدهللا بن زياد بی پدر مسلم بن عقيل بن ابی طالب را در کوفه نکشت ؟ مگر وليد بن يزيد يحيی بن زيد را در خراسان نکشت و نياويخت ؟ مگر يزيد بن معاويه ،حسين بن علی را با خاندانش به دست عمر بن سعد نکشت ؟ مگر حرم پيغمبر را به اسيری پيش يزيد نبردند و پيش از آنها سر حسين را نبرده بودند که مغز سرش را با نيزه سوراخ کرده بودند و بر نيزه در شهر ها و نواحی شام بگردانيدند تا پيش يزيد رسيد و گويی سريکی از کفار بود ؟ مگر حرم پيغمبر را در مقام اسيران نگه نداشتند و سپاهيان خشن و بی سر و پای شامی به تماشای آنها نايستادند و از يزيد تقاضا نکردند که حرم پيغمبر را به کنيزی ايشان دهد ؟ گفت :ای عموی امير مومنان ما را ببخشيد . گفت :بخشش ممکن است اگر بخواهی ترا به فضل بن صالح بن علی به زنی ميدهم و خواهرت را به برادرش عبدهللا صالح . گفت :ای عموی امير مومنان حاال چه وقت عروسی کردن است 343 » . معلوم بوده که دوخواهر از زيبايی و ثروت کافی بر خوردار بوده اند که ايشان را به پسر خود پيشنهاد نموده است .اما سوال اين نيست ،سوال اينست که با مالحظهء تمام اين شواهد حاکی از ترفند های اعراب از صدر اسالم تا به امروز که به وسيله خود اعراب مسلمان آشکار گرديده و تا امروز يک مسلمان ،مسلمان ديگری را با استفاده از دين اسالم کافر ميخواند و به قتل ميرساند و جنايات بيشمار اسالميست ها جهان را متعفن گردانيده است چگونه ازچند قرن بدين سو دين و فرهنگ اعراب با وجود همهء اين نا بهنجاری ها وجدان مردم کشور های غير عربی و عربی را تسخير کرده است ،و هنوز هم باورمند هستند .سعی خواهيم کرد که اگر از خالل حوادث تاريخ که بر وطن ما خراسان گذشت پاسخ اين پرسش را کسی نيافته باشد که حتمآ بايد يافته است ، اما با آنهم در فصل جداگانه به پاسخ اين پرسش پرداخته شود. وقتی اعراب ،سفاح را به خليفه گی در کوفه بر داشتند و بيعت می نمودند ابو مسلم در کوفه نبود و در خراسان بود .سفاح پس از چندی ابوجعفر منصور را به خراسان فرستاد تا بيعت ابومسلم را بگيرد .در زين الخبار گرديزی نوشته شده است که « :و چون ابو اعباس ( ) 133به خالفت بنشست ،برادر خويش منصور را به خراسان فرستاد تا بيعت ابو مسلم ازآن همه اهل خراسان بستد 344 » . پس از صد سال که از استيالی اعراب بر افغانستان ( خراسان) می گذشت ،بار اول از سوی اعراب يکنفر خراسانی در راس حاکميت قرار گرفت و به اصطالح آن روز واليتدار خراسان از سوی خليفه تعيين گرديد. امارت ابوسلم بر خراسان: چنانچه در باال گفتم ابوابراهيم امام بومسلم را بر خراسان برای دعوت عباسيان تعيين کرد و ابومسلم فداکارانه در جهت تعيين وظيفه خويش به نفع عباسيان کوشيد تا اين خانواده ءغدار را به خالفت رساند .و تذکر داديم که وقتی مردم خراسان ديدند که يکی از همتباران شان بر ضد دژخيمان اموی سعی دارد ،بدون هر گونه مالحظه يی دسته دسته و از شهر و ده و قريه چنانکه گفته شد با بيل و داس و چوب و چماق های که آنان را کافر کوب می ناميدند ،ابومسلم را ياری نمودند و به دورش حلقه زدند . اما همين که ابومسلم قوت يافت ،و ابو سفاح به قدرت رسيد ابو مسلم مانند يک سر باز فداکار و از جان گذشته سرا پا در خدمت عباسيان در آمد واز هر کی که اشاره يی را درک ميکرد و يا آواز مرغی هم اگر به گوشش مبنی بر مخالفت با عباسيان می رسيد ،بالدرنگ سرش را از گردنش جدا می کرد .او نه تنها که امويان را همه به قتل رساند بلکه بسياری از مردم خراسان
124
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
را نيز به قتل رساند ،زيرا مردم خراسان پس از چندی درک کردند که ابومسلم بر خالف آنچه آنان فکرمی کردند که پرچم استقالل و آزادی خراسان را بلند خواهد کرد ،نکرد و بر عکس به مجری جبار عباسيان تبديل گرديد .و اين ننگ را مردم خراسان قبول نکرده بودند و نمی کردند ..بنآ همزمان با آغاز امارت ابومسلم ،قيام ها عليه او آغاز گرديد. يکی از اين قيام ها ،قيام مردم بخارا بود که در نخست با همرزم ابومسلم عليه امويها گرديده بودند ،چون ابو مسلم نتوانست آنچنانکه مردم خراسان ميخواستند که طوق بنده گی عرب را از گردن بياندازد ،و تنها طوق را تبديل نمود وبه جای بنی اميه ، عباسی و ال محمد نوشت مردم شوريدند. قیام مردم بخارا به رهبری شریک بن شیخ مهری علیه ابو مسلم : اين قيام را گرچه برخی از تاريخ نگاران و پژوهشگران رنگ مذهبی بخشيده اند که گويا شريک به طرفداری ال علی بر عليه ابومسلم قيام نموده است و شيعه بود .اما واقعيت امر اين است که مردم بخارا هيچگونه عالقه و وابسته گی به اسالم نداشتند ،چه رسد به تفرقه های مذهبی آن .مردم بخارا هنوز مسلمان نشده بودند و چنانکه در تاريخ بخارا نوشته شده است که در سال 166ه نصر بن سيار و شاه بخارا با هم در قصر يکجا صحبت داشتند و نصر وقتی ميخواهد نماز بخواند شاه بخارا نماز نمی خواند و در اين بار نوشته شده است « : :در سال صد وشصت وشش . . .نصر سيار به نماز بر خاست و اقامت کرد و امامی کرد ،و نماز بگذارد ،و بخار خدات بر کرسی نشسته بود ،نماز نگذارد از آنکه هنوز در سر کافر بود 345 » . وقتی شاه بخارا هنوز مسلمان نشده بود چگونه رعيت آن را ميتوان مسلمان خواند .ما گفتيم که مسلمانی مردم خراسان فقط بنا بر مجبوريت هايی بوده که آنهم در ظاهر اظهار مسلمانی می نمودند و همين که آن بالی مجبوريت دفع می شد حتی از ظاهرداری هم پرهيز می نمودند .بنآ قيام مردم خراسان را به رهبری شريک مهری نمی توان به هيچ صورت رنگ مذهبی داد ،ولو اگر شيخ مهری مذهبی هم بوده باشد ؛ اما موضعگيری مردم جدا از انديشه او بوده است .شعاری را که شريک فرزند مهری هنگام قيام خويش به زبان می آورد نشاندهنده اين حقيقت است که شيخ هم از روی مجبوريت و برای رهايی از ستم بنی اميه بود ،نه چيزی ديگری .در تاريخ يعقوبی آمده است « :شريک بن شيخ مهری در بخارا خروج کرد و گفت [ :ما با آل محمد بیعت نکردیم که خون ها را بریزیم و به غیر حق عمل کنیم ] .پس ابو مسلم ،زياد بن صالح خزاعی را بر سر وی فرستاد تا با او نبرد کرد و او را کشت 346 » . در تاريخ بخارا نوشته شده است که . . . « :شريک بن مهری گفتی ما از رنج مروانيان اکنون خالص يافتبم ،ما را رنج آل عباس نمی بايد .خلقی عظيم به وی گرد آمد و امير بخارا عبدالجبار بن شعيب بود ،و با وی بيعت کرد و امير خوارزم ، عبدالملک بن هرثمه با وی بيعت کرد . . .اين خبر به ابومسلم رسيد ،و او زياد بن صالح را با ده هزار مرد به بخارا فرستاد. زياد به بخارا آمد ،و لشکرگاه زد و شريک بن شيخ با لشکری عظيم بر در بخارا لشکرگاه زد .و جمله اهل بخارا با وی اتفاق کردند به حرب زياد بن صالح و ابومسلم .و مدت سی روز حرب کردند و هيج روز نبود اال ظفر مر شيخ را بودی ،و هر روز بسياری از لشکر زياد بن صالح کشته شدی ،و اسير گشتی تا سليمان قريشی موالی حيان نبطی با پانصد مرد به در شهر رفت . وحمزه الهمدانی از شهر بخارا بيرون آمد در مقابلهء او .شيخ که صاحب الدعوت آن قوم بود از اسب بيفتاد و کشته شد . . .. زياد بن صالح اندر لب رود و بفرمود تا آتش اندر شهر زدند و سه شبانه روز شهر بسوخت و منادی فرمود که هر که از شهر بيرون آيد امان دهند و پسر شريک و يکی از کالنتران لشکرش در اين شب بر در شهر رسيدند .هر دو را بگرفتند و به نزديک زياد بردند و فرمود تا هردو را بر دار کردند .و ديگربار مردم شهر بد دل گشتند و بدين منادی بيرون نيامدند .از بعد سه روز زياد بر در شهر آمد و به کوشک بخار خدات که بر در حصار بود به ريگستان فرود آمد .و فرمود تا لشکر به در شهر رفتند و بازبه حرب در پيوستند ،حرب سخت شد و بسيار از اهل کشته شد .و زياد بفرمود تا هر که را از شهر بگرفتند ،بر در شهر بر دار کردند .و چون زياد از کار بخارا دل فارغ کرد به جانب سمرقند رفت وآنجا او را حربها افتاد و بازبه جانب خراسان رفت 346 » . و بدين گونه ابومسلم يک قيام مردمی ضد عربی را به دست اعراب که در اطراف خويش به نفع عباسيان جمع کرده بود مانند زياد بن صالح و سليمان قريشی همراه باشهر شان به خاک و خون يکسان کرد .به جرم اينکه عباسيان را نمی خواستند . کمی پيش از اين ابومسلم به نفع خالفت اعراب مسلمان عباسی ،يک جنبش فکری خالص خراسانی را که کامآل در اتکا به فرهنگ و آئين مردم کشور ما خراسان در پی احيا ی ارزش ملی و فرهنگی و آئينی مردم سرزمين ما بود و عليه دين و فرهنگ اعراب مسلمان راه افتاده بود از بين برد .
125
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
جنبش فکری به آفرید پسرماه فروردین و سرکوب آن توسط ابومسلم : .در باره به آفريد محققين نظريات گوناگون ابراز داشته اند .که خالی از اغراق و بعضا تهمت جهت بدنام کردن اين جنبش است ،زيرا اين جنبش يک جنبش خالص خراسانی و به منظور احيای آيين و فرهنگ اصيل زرتشتی بود .به همين خاطر اين جنبش از سوی حتی زرتشتيان زمان نيز تهديد گرديد و از ابومسلم خواستند که به آفريد و پيروان او را به قتل برسانند .زيرا موبدان دوره ساسانی که خود مجری شقاوت های بسيار بودند .نمی توانستند که منافع خود را که طی ساليان دراز به کمک شاهان عياش ساسانی تامين کرده بودند با اصل پندار و گفتار و کردار نيک حضرت زرتشت سازش داشته باشند .ابوريحان البيرونی در اثارالباقيه می نويسد « :سپس در ايام ابو مسلم صاحب دعوت عباسی مردی داعيه نبوت پيدا کرد که نام او بهافريد بن ماه فروردين است و او در روستای خواف که از دههای اطراف نيشابور است در قصبه يی به نام سيرواند پيدا شد و خود او ازاهل زوزن بود . . .او با مجوس در اکثر امور مخالفت کرده زرتشت را تصديق نمود و بر اهل نحله خود گفت که آنچه زرتشت بياورده است من تصديق می کنم و بر امت خود هفت نماز واجب گردانيد ،يکی در يگانه گی خدا و يکی در آفرينش آسمانها و زمين و يکی در خلق حيوان و روزيهای آنها و يکی ديگر درمرگ و يکی هم در بعث و حساب و يک نماز هم راجع به جنت و دوزخ و چيزهايی که برای ايشان آماده شده و يک نماز ستايش اهل جنت و کتابی به فارسی برای امت خود ترتيب داد و امر شان نمود که بر يک زانو به سوی چشمه خورشيد نماز بخوانند و در هر جايی که باشند توجه به سوی آفتاب کنند و موهای خود را رها نمايند و در موقع طعام زمزمه نکنند و چهار پايان را نکشند مگرآنچه را پير شده باشد ولی شرب و خمر وخوردن مردارو زنا شويی با مادر و خواهر و دختر وبرادر زاده را حالل ندانست و در مهربر چهارصد درهم اقتصار کرد و پيروان خود را امر کرد که راهها را تعمير کنند و پل ها را اصالح نمايند و اين هزينه ها بايد از هفت يک اموال و کسب اعمال ياشد .و چون ابومسلم به نيشابور آمد موبذان و هربدان به پيرامون وی گرد آمدند و گفتند اين مرد اسالم و دين ما را تباه کرده .پس ابو مسلم عبدهللا بن شعبه را برای گرفتن او بفرستاد و او را در جبال بادغيس بيافتند و ابو مسلم وی را با هر که از پيروانش يافت بکشت 344 ». انچه که بيرونی از به آفريد گزارش ميدهد معلوم است که به آفريد در پی احيای همان آيين و فرهنگی بوده است که زرتشت در بلخ بنياد نهاد و مردم را به راستی و درستی و خدا پرستی دعوت نمود .تمام آنها نمازهايی که به فرآفريد واجب گردانيده است همه در اوستا ذکر است .کلمه نماز کلمه عربی است و پژوهشگرانی که عربی می نوشتند به جای کلمه نيايش نماز آورده اند در اوستا 2نيايش است که به آفريد دو آن را باهفت ديگر يکجا نموده است .در کتاب اوستا که ترجه و پژوهش آقای هاشم رضی دانشمند ايرانی است چنين نوشته شده است « :اوستا مجموعآ در بر دارنده ء بخش های جداگانه يی است که هر بخش به تکه هايی و يژه گی دارد که هر تکه نيايش است و ترکيب اين نيايش ها اوستا را به گونه ء يک روش دايرةالمعارفی در آورده است . سپس از اين نيايش ها نام می برد :نيايش مادر زنده گی ( خاک ) ـ نيايش آب زنده گی ( آب) ـ نيايش پدر زنده گی ( افناب ) ـ نيايش نفس زنده گی ( هوا ،جو) نيايش آتش زنده گی ( آتش) ـ نيايش برادر درخت ( اشجار و گياهان مثمر) ـ نيايش دارندهء زنده گی ( انسان) ـ نيايش نور زنده گی ( فرهنگ ) ـ نيايش جاودان ( سيارات ،اوقيانوس کيهان) » 342 به تفسير و منطق اين نيايش در موخذ 251رجوع شود .بر عالوه بايد گفت که نمازها ی پنچگانه در آيين زرتشتی جدا از نيايش ها وجود داشته که ازآن ياد نموديم .و گفتيم که اين نماز ها را اسالم از آيين زرتشتی کاپی نموده است . داکتر حسين زرينکوب می نويسد « :بها فريد ،در پی آن بوده است که آيين مجوس را اصالح کند314 ». اسماعيل وفا يغمايی در باره به آفريد می نويسد که « :اساس آيين به آفريد همان آيين زرتشت با گرايشاتی به سوی مزدکی گری ،گرايش به محرومان جامعه و تعديل ثروت بود 311 » . به نظر می آيد که به آفريد بر عالوه آنکه بر اساس انديشه های مزدک ،پيغمبر عدالت اجتماعی برنامه رفاه همگانی را مطرح کرده است ،از لحاظ بينش آيينی به ميتراييزم که مورد تاييد حضرت زرتشت نيزبود پيوند داشته است .زيرا توجه به خورشيد يکی از اصول مقدس آيين ميتراييزم می باشد که ما در باره اين آيين که درزمان نخسين شاه دربلخ يايتخت آريانا يعنی جمشد بزرگ در کشور ما رواج داشت در پيش ياد نموده ايم اسماعيل وفايی همچنان در کتاب خويش می نويسد که چون به آفريد گرايشات خالص وطنی و غير عربی داشته است ابو مسلم را که صاحب دعوت عباسيان بود عليه او بر اشفت .
126
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
پروفيسور ادوارد برون در کتاب تاريخ ادبی ايران در فصل نهم زير عنوان روسای فرق بزرگ ايران از اولين کسی که ياد می نمايد از به آفريداست .که تقريبآ گفته های ابوريحان بيرونی را نقل می نمايد و چيزی از خود نمی افزايد . به هر حال ابومسلم که در خدمت اعراب عباسی قرار داشت توانست مردی را که مانند مجوسان ساسانی رياکار نبود ،و با عرب نمی خواست سازش داشته باشد و يا حاکميت اعراب بر مردم و سرزمين خويش را بپذيرد ،بی رحمانه و خونين از بين برد .ابومسلم به نقع عباسيان دريغ نکرد که مردم کش وسغد و بخارا و سمرقند و بلخ را نيز نکشد .او پس از به قدرت رسيدن وتامين منافع عباسيان ،مردم خراسان را که نمی خواستند اعراب را قبول نمايند و تصميم داشتند کار عباسيان را نيز يک طرفه سازند سرکوب ساخت .در تاريخ طبری نوشته شده است که ابوداود به غزای مردم کش رفت .غزا دراصطالح اعراب مسلمان جنگ را گويند که با غير مسلمان و يعنی کافران صورت گيرد .ازاين بيان که در تاريخ ابن اثير و گرديزی آمده است معلوم می گردد که مردمان واليات مختلف کشور به گمان اينکه با سقوط امويها شر اعراب مسلمان از دامن کشور شان برچيده شده به دين و آيين و رسوم وسنت های خدا پرستانه خود بازگشتند بی خبر از آنکه واقعيت های پشت پرده چيزی ديگر بود و اعراب همچنان در هئيت ديگری بر سيطره خود بر افغانستان پا می قشردند .طبری می نويسد « :در اين سال ( )133ابو داود ،خالد بن ابراهيم ،به غزای مردم کش رفت و اخريد پادشاه آنجا را بکشت .وی مردی شنوا و ميطع بود .ابوداود وقتی آخريد و ياران وی را می کشت مقداری فراون ظروف چينی نقش دار مطالی بی مانند و زيد های چينی و ديگر کاالی چين از ديبا و غيره و تحفه های چينی از آنها گرفت و همه را پيش ابومسلم فرستاد که به سمرقند بود . ابومسلم از آن پس که از مردم سغد و بخارا کشتار کرد و بگفت تا ديوار سمرقند را بنيان کنند و زياد بن صالح را بر سغد و بر مردم بخارا گماشت و آنگاه به مرو بازگشت .ابو داود نيز به بلخ بازگشت. و هم در اين سال ابو داود خالد بن ابراهيم ،از وخش سوی ختالن رفت و وارد آنجا ،حنش بن سبل شاه آنجا مقاومت نياورد اما کسانی از دهقانان ختالن به نزد وی رفتند و با وی حصاری شدند و بعضی شان در تنگه ها و گردنه ها و قلعه ها مقاومت آغاز کردند و چون ابوداود با حنش سخت گرفت ،وی شبانگاه با دهقانان و خدمه ء خويش از قلعه بيرون شد که تا سر زمين فرغانه برفتند و از آنجا به سرزمين ترکان برفت تا پيش شاه چين رسيد .ابو داود کسانی از آنها را که به دست آورده بود بگرفت و به بلخ آورد سپس پيش ابو مسلم فرستاد 312 » . قتل ابو مسلم : قوت گرفتن روز افزون ابومسلم سفاح و منصور خليفه عباسی را به وحشت انداخته بود و گمان داشتند که شايد ابومسلم اعالن استقالل نمايد .طبری می نويسد « :وقتی ابو مسلم به نزد ابوالعباس رفت ابو جعفر منصور به ابوالعباس گفت :ای امير مومنان؛ از من بشنو و ابو مسلم را بکش که به خدا خيانت در سر دارد . گفت :برادر تالش وی و اعمالی را که انجام داده ميدانی . ابو العباس گفت چگونه بايد کشت؟ گفت وقتی به نزد تو آمد و با وی سخن کردی و رو سوی تو دارد من وارد می شوم و غافلگيرش می کنم و از پشت سر ضربتی می زنم و او را می کشم .ابو العباس گفت يارانش که او را بر دين و دنيای خويش مرجع می دارند چه می شوند ؟ گفت :همه اين چيز ها چنان می شود که خواهی ،وقتی بدانند که وی کشته شده پراگنده می شوند و به ذلت می افتند . قسم ميدهم که از اين کار بازمانی
گفت
گفت بيم دارم که امروز او را چاشت نکنی فردا وی ترا شام کند گفت بکن تو بهتر دانی113 ». خليفه مسلمين همين که پای منافع خودش در ميان می آيد بدون آنکه هيچ چيزی را در نظر بگيرد فورآ راضی ميشود که دست به قتل بزند .سراسر عمل کرد های مسلمين هم چنين است و غير از اين هيچ مصلحت ديگر نبوده است .می کشتند و غارت ميکردند و همه را چاشت می کردند تا خود شام نشوند و سفره ء چاشت و شام خود را از خون مردم رنگين می ساختند برای زنده گی ننگين خويش . طبری می نويسد که که ابوالعباس با آنکه حکم قتل را به منصور داده بود اما وقتی ابو مسلم نزد عباس در آمد کس نزد ابومنصور فرستاد که موقتآ دست از اين کار بکشد .
127
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
در تاريخ کامل نوشته شده است که وقتی ابو العباس سفاح مرد ،منصور و ابومسلم به حج رفته بودند .همين که خبر مرگ سفاح بخش می شود عبدهللا بن علی که مشغول جنگ تابستانی بود خود را کانديد خالفت نمود .ابو مسلم و نصور در راه بازگشت از حج بودند وقتی اين خبر به ايشان رسيد ،ابو مسلم رو به منصور نموده گفت « :اگر خواهی ،دامن به کمر بندم و چاکری تو کنم و اگر خواهی ،به خراسان شوم وسپاهیان به یاری تو فرستم و اگر خواهی ،روانه جنگ با عبدهللا بن علی شوم .منصور او را فرمود که با سپاهیان روانهء جنگ با عبدهللا بن علی شود 314» . در سپاه علی که به امر سفاح مشغول جنگ تابستانی بود ،عده يی از مردم خراسان نيز وجود داشتند ،زيرا ابومسلم لشکر سفاح عباسی را با مردم خراسان تقويت نموده بود .وقتی ابومسلم به امر منصور بر عليه عبدهللا به جنگ بر آمد و عبدهللا از اين واقه آگاه گرديد ابن اثير می نويسد که « :عبدهللا بن علی ترسيد که خراسيان تا پايان کار با او همدل و هم زبان نباشند .از اين رو هفده هزار تن را از ايشان راکشت 315 » . عبدهللا بن علی از ابومسلم شکست خورد و گريخت « .چون عبدهللا شکست خورد ،ابومسلم دارايی های تاراج گشته را از لشکرگاه گرد آورد .ابو منصور برده اش ابو خصيب را به نزد ابو مسلم فرستاد که از دارايی ها سياهه بر دارد .ابو مسلم خواست ابو خصيب را بکشد ،ميانجيگران با او در اين زمينه سخن گفتند و او رهايش کرد .ابو مسلم گفت [ :من درخون ها امینم و در دارایی ها خاین ] منصور ترسيد که ابو مسلم به خراسان رود برای او نوشت :من ترا بر مصر و شام گماردم که برای تو بهتر از خراسان است ،هرکی را ميخواهی ،به مصر گسيل دار و خود در شام بمان که در نزديکی اميرالمومنين باشی تا اگر خواهان ديدار تو گردد ،از راه نزديک به نزد او آيی . چون نامه منصور بدستش رسيد بر آشفت و گفت :مرا بر مصر و شام گمارد و خراسان از من دريغ دارد ! فرستاده گزارش اين کار برای منصور نوشت .ابومسلم از جزيره فراز آمد و آهنگ استوار کرد که از در ناسازگاری در آيد .از آنجا بيرون شد و آهنگ خراسان کرد . منصور از انباربه سوی مداين رفت و برای ابو مسلم نامه نگاشت و او را به نزد خود خواند .ابومسلم از شارسان زاب برای او نوشت :برای امير المومنين ( خدا گراميش بدارد) ،هيچ دشمنی نمانده جز اينکه خدا بر وی پيروزش ساخته است .ما همواره از پادشاهان ساسانی گزارش می شنيديم که آسيب ناک ترين هنگام برای وزيران ،اينست که آشوب آرام بوده .اينک ما از نزديکی تو می رميم و سخت می کوشیم که پایبند فرمان تو باشیم و اين تا هنگامی است که تو بدان پايبند باشی .سخت گرايش داريم که فرمانبر و شنوا باشيم و اين از راه دور باشد که تن درستی در آن است .اگر بدين خرسند باشی ،من به سان بهترين برده گان توباشم و اگر تو بکوشی که بی چون و چرا خواستهء دلت را به کار بندی ،آنچه را با تو به استواری پيمان بستم ،فرو شکنم زيرا خواهان تن درستی خويشم و همی خواهم که جان خويش را وارهانم . چون اين نامه به منصور رسيد ،برای ابو مسلم نوشت :نامه ترا خواندم و خواستهء ترا دريافتم .نشان تو نشان آن وزيران خاين در برابر پادشاهان بيداد گر شان نيست که از بس بزهکاری ،آروزی آشفته گی کار و گسسته شدن رشته دولت خود را در سر همی پرورانند زيرا آسوده گی ايشان در آشفته گی کار های مردمان است .چرا خود را همسان ايشان ساختی ؟ تو در فرمانبری و نيک خواهی و تن سپاری به اين همه رنج ها در بردن بارهای گران اين دولت ،در آن پايگاه که خود ميدانی ،با آن شرط که در ميان گذاشتی ،فرمانبری و شنوايی نمی ماند . . برخی گويند نه چنين بود بلکه ابو مسلم برای وی نوشت :پس از درود ،من مردی را به رهبری و راهنمايی خود بر گزيدم و بر پايهء بايسته گی های خدا که بر گردن بنده گان و آفريدگانش گذارده است رفتار کردم .او در برزن دانش ماندگار و در نزديکی به پيامبر خدا استوار بود ولی مرا نا آگاه از قرآن پنداشت چه فرمان های آن را از جايگاههای آن بگردانيد و اين کار را برای رسيدن به توشه ء اندکی از اين گيتی کرد که خدا خود گزارش نابودی آن را به آفريده گانش داده است .او مانند آنکس بود که در چاهی فريفته گی فرو رفت .مرا فرمود که شمشير بر دارم و دلسوزی و مهربانی فرو گذارم و پوزش نه پذيرم و لغزش نببخشايم .من همهء اين کار ها را برای استواری پادشاهی شما انجام دادم تا خدا آنان را که از شما روی گرداندند پاس شما را نا ديده گيران بودند ،به شما شناساند و مرا با بازگشت به درگاه خود وارهاند .اگر از من درگذرد ،از دير باز چنين بوده است و با اين ستايش ستوده .و اگر مرا کيفر کند ،بر پايهء بدی هايی باشد که خود کرده ام .و خدا بر بندگانش ستمکار نيست 316 » . داکتر محمد حسين روحانی برگردان تاريخ کامل ابن اثير در حايشه تبصره يی دارد مربوط به همين نامه ابومسلم که به جهت ارزش تو ضيحيی که دارد آن را اينجا نقل می کنيم .روحانی می نويسد « :از تک تک همه رفتار و واژه به واژه سراسر نوشتدار ابو مسلم چنين بر می آيد که او از همان نخستين روز پيروزی انقالب ضد اموی و از لحظهء رويکار آمدن دژخيمان عباسی ،از کردهء خود پشيمان شده است .او دريافته بود که دزدان انقالب مردم ،همه چيز را به باد داده اند .هيچ بويه يی به جز چپاولگری و زنباره گی و زر اندوزی ندارند واز هيچ گونه خون ريزی ( از شنا کردن در هرچند و چندين دريای خونی که می بايست ) ،روی گردان نيستند و آنچه را برای هميشه فروهشته اند ،ياد قرآن و اسالم و دين و پيغمبر و امام و خدا است .از
128
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
اين رو آرزوی بازگشت امويان کرد و بيداد آنان را از داد اينان بهتر شمرد و باطل آنان را از حق اينان گرامی تر انگاشت و پشت دست به دندان همی خاييد .اما ( با يک جهان افسوس ) چرخ بيداد گر به سود ايشان چرخيد و نا آگاهی مردم و سربکوگری اينان ،راه را برای شان هموار ساخت و دولت اين بيدينان 524سال به درازا کشيد . آن روز که پسران عباس در برزن های عراق و خراسان گدايی می کردند ،شيعيان از هر گران برای ايشان سيم و زر می آوردند و در گلو های گشاد ايشان می ريختند و مهمانی ايشان می دادند و پاس ايشان می داشتند و از پی گرد پنهان شان می ساختند و براه ايشان جا ن می باختند .چون امروز بر سر کار آمدند ،پيش از بيش از همه ،به جان ايشان افتادند و کشتار همگانی شان کردند » . سرانجام در اثر تبادل نامه ها بين ابو مسلم و ابو جعفر ،ابو مسلم به گفته ابن اثير ترسناک شد و با وجود اصرار دوستانش از جمله نيزک روانه بارگاه خلفه شد و ابومنصور که گفته بود « :بخدا اگر ديده گان از او پر سازم ،بيدرنگ خونش بريزم » 314 و خونش را ريخت .که ما حکايت صحنه ترور او را به وسيله ابومنصور قبال نوشتيم . و بدينگونه ابومسلم خراسانی گناهی را که دربرابر مردم خراسان در جهت قدرت رساندن گناهکاران مرتکب شده بود خود به جرم اين گناه به وسيله همان گناهکاران به قتل رسيد . ترور ابومسلم به وسيله اميرالمومنين منصور تکانه شديدبود که يکبار ديگر مردم خراسان را به اين حقيقت متقاعد ساخت که اعراب مسلمان به هيچ اصول وارزش های انسانی پايبند نيستند .وقتی پای منافع شان در ميان آيد ديگر نه هللا خود را می شناسند و نه موالی خود را .آنان آنچه را که صدريان شان گفته بود که بايد ثروت ها و قصرها ی کسری و قيصررا بخورند بايد ميخوردند و هيچگونه رحمی هم نبايد بکنند .بدين لحاظ بود که مردم کشور ما مصمم تر از پيش شدند که بايد برعليه اعراب مسلمان از هيچ اقدامی دريع نورزند .زيرا دانستند که اينها حتی برای مزدوران خود ديده ندارند که لقمه چربی بدهند بايد همه چيز ازآن خودشان باشد و بس . ستمگری ابوداوود خالد بن ابراهیم در خراسان : پس از قتل ابو مسلم نبرد های رهايی بخش مردم افغانستان از ستم اعراب آغاز می يابد .وقتی ابومسلم به قتل می رسد ، منصور عربی را به نام ابوداوود خالد بن ابراهيم الذهلی راکه يکی از ياران ابومسلم در جنگ به نفع عباسيان عليه امويان بود به به خراسان مقرر ميدارد .ابو داوود کسی بود که ابومنصور وقتی قصد ترور ابومسلم را داشت و او را به نزد خود برای کشتن دعوت کرد از ابوداوود خواست که او را به آمدن تشويق نمايد .و ابو داوود وقتی نمی خواست برود ابومسلم را تشويق کرد که برود .چنانچه که ابن اثير در تاريخ الکامل می نويسد « :ابو جعفر منصور پيش از اين برای ابوداوود ،نمايندهء ابو مسلم در خراسان نامه نوشته بود و فرموده بود :تا من زنده باشم فرمانداری خراسان را در دست تو بدارم .ابو داوود برای ابو مسلم نوشت :ما را برای نا فرمانی جانيشان هللا و سر پيچی از فرمان خاندان وی نيافريده اند .با رهبرت از در ناسازگاری در نيای و جز با دستور وی باز مگرد 312 » . و ابوداوود بر فرمانداری خراسان تعين گرديد .وقتی خبر قتل ابومسلم در خراسان می رسد .و شايد قبل از آن نيروی های مردمی در سراسر خراسان در حال نضج و نسج بر عليه اعراب بودند ،زيرا خواسته های استقالل طلبانه انها به وسيله ابومسلم بر آورده نشد .به ويژه که ابومسلم بر ضد عقايد مردم خراسان قرار گرفته بود و دين عرب را شديد تر از خود اعراب پذيرفته بود .چنانکه در تاريخ ابن اثير و تاريخ طبری نوشته شده است ابومسلم وقتی روانه حج می شود بيشترين راهها و ورباط ها را در راه مکه برای زايران حج اعمار می نمايد .گذشته ازآنکه در خود خراسان مردم را که عليه دولت عربی عباسيان می شوريدند به قتل می رساند .اما قتل او به دست مسلمين اعراب بهانه خوبی برای مردم خراسان داد که در تحريک توده های مردم موثر افتاد و تحريکات ملی را به وجود آورد .جنبش های بعد از قتل اومسلم کامآل ملی و با انگيزه احيای هويت ملی و فرهنگی و آيينی به وجود آمد وحتی با وجود نارضايتی از ابومسلم ،برای تحقق آرمان های ملی خود از ابومسلم به مثابه بهانه موجه در ظاهر تنديس مقدسه ساختند که همه برای پيشبرد مرام مردمی خوشان بود . همين که ابوداوود را ابومنصور خليفه در خراسان تعيين می کند اين جنبش ها بر عليه اعراب مسلمان پرچم بر می افرازند . « پس از در رابطه به اين جنبش ها می نويسند : ابــــــــومســــــــلم شورش های خونخواهانه قتل ابو مسلم در ميان سرداران و بزرگان عكس العملي بر نيانگيخت .كيسه هاي زر ودادن مقام و ابالغ حكومت اين شهر يا آن سرزمين مساله را حل كرد .به جز اين ،قتل بزرگترين داعيه دار بالقوه خالفت با آن نيروي عظيم و محبوبيت فوق العاده به معني تثبيت خالفت عباسي بود و اين مساله يي بود كه طرفداران تعادل قوا آن را ميفهميدند
129
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
.اما قتل ابو مسلم آن هم به آن شيوه در ميان دوستان او و توده هاي مردم به ويژه مردم خراسان انعكاس وسيعي داشت و خشم و نفرت آنها را عليه حكومت به شدت بر انگيخت و اگر خاطره تلخي هم از اعمال و رفتار او در سركوب به آفريديان و سركوب جنبش بخارادر اذهان مانده بود كم رنگ كرد .واقعيت اين است كه ما پس از هزار و سيصد سال و در روزگاري كه بسياري معيارها درزمينه هاي مختلف در روشنايي قرار دارند ابو مسلم را به تماشا نشسته ايم .براي ايرانيان و به ويژه خراسانيان آن روزگار ابو مسلم يك اسطوره زنده ملي و قهرمان و جنگاور افسانه يي بود كه به دنياي واقعيت ها آمده بود .در جاذبه هاي كاريسماتيك ،آن چنان كه نوشته اند بسياري براي ابو مسلم مقام مهدويت و حتي در پاره ء موارد الوهيت قايل بودند .گروههايي از مسلمانان درخراسان او را آشكارا امام واقعي خود ميدانستند و پس از قتل او به شهرها و روستاها روانه شدند و به مثابه داعيان ابو مسلم مردم را به او دعوت كردند و ندا در دادند كه ابو مسلم در كوه هاي ري پنهانست ودوباره باز خواهد گشت و پرچم مبارزه را بر خواهد افراشت .خاطره ابو مسلم گردن آويز ملت زخم خورده بود كه پس از ساليان دراز اسارت و كوشش براي استقالل مجدد ،بزرگترين سردارش را ناجوانمردانه كشته اند و غرور او را زير پا له كرده اند از درون همين زخم خون افشان بود كه زبانه تند شورشها درخشيد .در ايران آن روزگار و نيز ساير سرزمينهاي تحت سلطه خالفت جديد ،زبانه های انواع و اقسام شورشهابا رنگ ملي يامذهبي بعد از قتل ابو مسلم قابل رؤيت است ،ولي سه شورش از زمره شورشهاييست كه .بنام ابو مسلم و به خونخواهي اووبا رنگ ملي ــ مذهبي شكل گرفت
قیام سنباد علیه تازیان:
نخستين قيام به خونخواهي ابو مسلم ،قيام اسپهبد پيروز ( سنباد ) از زرتشتيان خراسان واز دوستان نزديك ابو مسلم بود .دوستي سنباد و ابو مسلم به دوران آغاز كار ابو مسلم باز ميگشت .سنباد از زرتشتيان متمكن و ميهن دوست بود و در قريه آهن يا اهروانه در نيشابور ساكن بود و چون از قصد ابومسلم براي بر پايي قيام آگاه شد از او حمايت كرد .نوشته اند ابو مسلم نيز چون در خراسان به قدرت رسيد به سنباد وبرادرش كمك كرد كه انتقام خون فرزندش را كه به دست اعراب كشته شده بودند بگيرد ودو هزار تن سپاهي در اختيار آنان گذاشت و سنباد و برادرش در محله بوي آباد نيشابور 444تن را كشتار كردند .در كتابهاي مختلف از جمله زبده التواريخ اشاره شده است كه سنباد وبرادرش بعدها طي جنگها زره ميپوشيدند و با آنكه زرتشتي .بودند پشت سر ابو مسلم و در زمره سرداران او ميجنگيد ندوازاو محافظت ميكرد ند سنباد از زاويه اعتقادي شورش خود را بر پايه يي از پايه هاي اصلي اعتقادي ايرانيان قديم بنياد كرد.در قرن دوم و در هنگام قتل ابو مسلم شمار زيادي از زرتشتيان در خراسان ميزيستند ونوشته اند بيشتر مردم نيشابور و ري و قومس وطبرستان زرتشتي بوده اند .چون خبر قتل ابو مسلم به سنباد رسيد اوبي محابا با همراهانش شورش عليه خالفت را آغاز كرد .نيروي عظيمي به ويژه از مردم كوه نشين به او پيوستند .نيروي او متشكل از زرتشتيان ،مزدكيان ،شيعيان وبرخي فرقه ها و گروههاي ديگر بود .او ميگفت ابو مسلم نمرده است و چون خواستند او را بكشند با خواندن اسم اعظم الهي به صورت كبوتري در آمد و پرواز كرد و باز خواهد گشت .مقوله بازگشت منجي و بر پايي جهاني از عدل و داد قرنها پيش از آن از زمره اعتقادات ايرانيان و اززمره پايه هاي آيين ميترايي بود .ايرانيان قرنها اعتقاد داشتند «ميترا ،نجات دهنده کون و مکانها روزی خواهد آمد ،وآتشي خواهد افروخت كه تمام كثافات و پليدي ها را خواهد سوخت و اهريمن و تاريكي را نابود خواهد كرد » اين اعتقاد قويا در آيين زرتشت نيز وجود داشت و ايرانيان معتقد بودند در هزاره سوم سوشيانت ظهور خواهد كرد اين اعتقاد با اكثر آيين هاي ايراني قبل از اسالم آميخته بود و در دوران قيام سنباد ،در ميان انبوه زرتشتيان خراسان كه ابو مسلم را دوست داشتند پراگنده بود .سنباد با استفاده از اين اعتقاد به بسيج مردم خشمگين عليه خالفت عباسي پرداخت و ندا سر داد كه ابو مسلم بازخواهد گشت.سنباد ري ونيشابور و قومس را تسخير كرد ووالي ري ابو عبيده را كشت .در جريان تسخير ري جمعي از سپاهيان ابو عبيده با او همراهي كردند .شمار نيروهاي سنباد در اين هنگام به صد هزار تن رسيده بود .در اين هنگام منصور نيرويي گران به فرماندهي جمهور دو لشكر درحوالي ساوه به هم رسيده جنگ را آغاز كردند .در اين جنگ شكست در نيروي ابن مرار عجلي به مقابله او فرستاد سنباد افتاد و شصت هزار تن از نيروهاي سنباد كشته شدند .سنباد خزاين ابو مسلم را كه با او بود برداشته و به طبرستان عقب نشيني كرد و سرانجام به دست شخصي به نام لونان طبري كشته شد .سر او رابا پيكي بنام فيروز به درگاه خالفت فرستاده و فرزندانش را به غالمي فروختند .نوشته اند اسپهبد خورشيد شاهزاده طبرستان كه در آن روزگار استقالل داشت از قتل سنباد بسيار غمگين شد .آخرين جنگ سنباد و نيروهاي خليفه آنقدر شديد و خونين بود كه تا سال 344هجري آثار كشته گان و استخوانهاي مقتولين جنگ اينجا و آن جا قابل رؤيت بود».324 داکتر حسين زرين کوب در کتاب دو قرن سکوت می نويسد که « :سنباد کی بود ؟ اگر آنچه مورخان مسلمان ،که در همه حال از تعصب خالی نيستند ،در باره او نوشته اند درست باشد در قيام او جز يک طغيان تند بر ضد خليفه تازی و جز يک حس
130
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
انتقام جويی از آدم کشان عرب چيزی نمی توان يافت .اما امعان نظر در علل و نتايج حوادث ،اين نکته آشکار می گردد که قيام او خيلی بزرگتر از آنچه در تاريخها نوشته اند بوده است .نفرت از جور وعصيان بر ضد جباران بيشتر از حس انتقام و کينه جويی روح اين پهلوان را گرم می کرده است .نهضت خون آلود و گرم او که بيش از هفتاد روز طول نکشيد برای کسانی که پس از او بر ضد ستمکاران تازی قيام کردند سرمشق زنده يی بود . .در باره کيفيت آشنايی او با ابو مسلم نوشته اند { :چون ابومسلم را ابراهيم امام به خراسان فرستاد از نيشابور می گذشت ،به خان سنباد فرود آمد ناگاه ابو مسلم به مهمی بيرون رفت و چهار پای خود را بر در محکم بسته بود چهار پای آواز کرد و در خان بکند چون ابومسلم بازگشت مردم خانش بگرفتند که در خان را نيک کن و اين غوغا به سنباد رسيد ،چون در ابو مسلم نگاه کرد و آن شکل را ديد در يافت که اورا شأنی خواهد بود . ايشان را زجر کرد و ابو مسلم را به خانه برد و چند روز مهمان کرد .بعد از آن حال پرسيد ،ابو مسلم اظهار نمی کرد ،سنباد گفت با من بگوی که من راز تو نگاه دارم ،لبو مسلم شمه يی بگفت .سنباد گفت فراست اقتضای آن می کند که تو اين عالم بهم زنی و عرب را از بيخ بر اندازی } منابع قديم ،همه از سابقه دوستی سنباد با ابومسلم ياد کرده اند ،طبری و ديگران او را از پرورده گان و برکشيده گان ابو مسلم خوانده اند و خواجه نظام الملک در سياستنامه نيز در اين باب نوشته است { رئيسی بود در نيشابور گبر سنباد و با ابومسلم حق صحبت قديم داشت او را بر کشيد ه بود و سپهساالری داده } . . .و در همه حال از کتبها ، بخوبی بر می آيد که سنباد قبل از آنکه به خونخواهی ابو مسلم قيام کند سابقهء دوستی با او داشته است .با اين همه انتفام ابو مسلم در اين نهضت بهانه بود و سنباد می کوشيد خاطره دالوران قديم را در دل ايرانيان ستم کشيده و کينه جوی زنده نگهدارد و نقرت و دشمنی با تازيان را در مردم خراسان تازه تر کند. چون خبر ظهور سنباد به سمع ابو جعفر رسيد ،جمهور بن مرار را با لشکری سنگين در دفع او نامزد کرد .نوشته اند که در اين نبرد از ياران سنباد چندان کشته شده که تاسال سيصد هجری آثار کشته گان در آن مکان باقی مانده بود .بدينگونه بود که با خشونت کم نظيری نهضت سنباد را فرونشاندند . . . .قيام خونين و کوتاه او به زودی فرو نشست اما شعله يی که او بر افروخت به زودی آتش سوزانی گشت و زبانه های آن کاخ بيداد خلفا را قرنها فرو ميسوخت 321 » . مرتضی راوندی در تاريخ اجتماعی ايران می نويسد : « ياران سنباد بيشتر ازفرق مترقی مذهبی و کسانی بودند که با افکار مزدک و خرم دينان آشنايی داشتند . خرم دينان دارای پرچم سرخ بودند و دامنهء قيام آنها خراسان و طبرستان را فراگرفت .بنی عباس با زحمت زياد موفق شدند اين قيام ها را بخوابانند .در طی اين مبارزات سنباد شکست خورد و شصت هزار تن کشته داد و خود او در شهر ری مقتول گرديد و بچه هايش را به غالمی فروختند .پس از شکست او پيروانش آرام ننشستند بلکه به طور مخفی ،کار او را ادامه دادند322 » . يکی ديگر از جنبش هايی که در خراسان به گمان اغلب در زمان امارت ابوداوود ،پس از مرگ ابومسلم به وقوع پيوست و عليه سيطره اعراب درفش بر افراخت جنبش اسحاق ترک است .در منابع چون ابن اثير و طبری ،تفصيل از اين جنبش داده نشده است .داکتر زرين کوب درکتاب تاريخ ايران بعد از اسلالم هم اشاره به اين جنبش دارد .دانشمند ايرانی آقای اسماعيل وفای .يغمايی می نويسد . :
جنبش اسحاق علیه اعراب : از ديگر كساني كه پس از قتل ابو مسلم به خونخواهي او پرچم شورش برافراشت يكي از ياران ابو مسلم به نام اسحاق است كه به نوشته ابن نديم در الفهرست از نسل زيد ابن علي بود و پس از قتل ابو مسلم به ماوراالنهر رفت و در آن ديار مردم را به خونخواهي ابومسلم خواند .متاسفانه در كشاكش حوادث و شورشهاي آن روزگار از شورش اسحاق و سرنوشت اواطالعات دقيقي در دست نيست .نوشته اند بدين علت او را ترك ميناميده اند كه در دوران ابومسلم پيك مخصوص او در رابطه با تركان بوده است .شورش اسحاق رنگ ملي و مذهبي داشت واز لحاظ جهان بيني در وجه غالب به آيين زرتشت اتكا داشت .اسحاق با توجه به كثرت زرتشتيان مي گفت :ابو مسلم از فرستاده گان زرتشت بود و زرتشت نمرده است و بار ديگردرنمودي ديگر ظهور خواهد كرد و ايران را نجات خواهد داد .از آنچه كه در باره او گفته اند و نوشته اند اين نتيجه به دست ميآيد كه اسحاق كوشش ميكرده است با هر گروه و دسته يي بر مبناي اعتقادات خودشان صحبت كند و آنها را بر انگيزاند و همين باعث شده است .در گروهها و فرقه هاي مختلف رنگ ببازد و حكايت شورش او با افسانه هايي كه پيرامون او ساخته اند در آميزد» 323
131
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
« اين اسحاق ترک که بعضی او را از نسل زيد بن علی و مدعی امامت پنداشته اند ،ظاهرآ مردی بود عامی و از ياران ابومسلم .ابو مسلم او را به ماورالنهر فرستاده بود و او چون يک چند در بين ترکان آنحدودزيسته بود لقب ترک يافته بود .وی بعد از کشته شدن ابو مسلم باز به ماورالنهر رفت .در آنجا رزاميه و بو مسلميه را که از هواداران ابو مسلم بودند و ظاهرآ خالفت را بعد از سفاح حق ابومسلم می شمردند و او را نيز زنده می دانستند گرد آورد .حتی بعضی از مزديسنان نيز که در آن حدود بودند به وی پيوستند .گويند اسحق نزد اينان چنان فرا می نمود که فرستادهء زرتشت نيز هست .در هر حال روايات در مورد او سخت آشفته است .اما پيداست که ياران او بيشتر مسلميه ء ماوالنهر بودند و در اين شورش می خواستند خشم و نارضايتی خود را از واقعه ابومسلم نشان دهند .چنانکه راونديه نيز که چند سال بعد بر منصور شوريدند . 324».
شورش راوندیان راونديان گروهی از مردم خراسان بودند که به بهانه قتل ابو مسلم تاکتيکی را به کار بردند تا توانستند خود را به قصر ابومنصور برسانند که او را به انتقام خون هزاران خراسانی بکشند . ..اسماعيل وفا يمغمايی مينويسد : « راونديان از كساني بودند كه در جريان شورش عليه امويان از ياران ابو مسلم بودند .در تاريخ تحوالت اجتماعي تاليف مرتضي راوندي اشاره شده است كه فرقه راونديه از فرقه هاي شيعه عباسي بود كه در نقاط شرقي ايران ريشه گسترده بود . اينان اكثرا از نجيب زاده گان و دهقانان خراساني بودند كه پس از قيام زيد در شمار ياران ابومسلم در آمدند .راونديان نخستين كساني بودندكه جامه سياه پوشيدند و به نام مسوده معروف شدند .راونديان پس از قتل ابومسلم در صدد بر آمدند انتقام خون ابو مسلم را بگيرند .براي اينكار نقشه ء شگفت طرح كردند وبه هاشميه مقر خليفه آمدند و ندا در ندا افگندند كه خليفه خداي ماست و گردا گرد قصر او شروع به طواف كردند .اين نوع عقايد در آن روزگار با و جود غاله ومكاتب عجيب و غريبشان چندان تعجب آور نبود .راونديان ندا در دادند كه خليفه خداي ماست و بايد او را سجده كنيم .كارهاي راونديان شهر را دچار آشفته گي كرد .خليفه دستور داد شماري از راونديا ن را دستگير كنند و به زندان افگنند .در جريان زد و خورد دويست تن از راونديان كشته شدند وشماري دستگير گرديدند .كار شورش باال گرفت و شورشيان به بهانه دفن مرده تابوتي بر دوش گرفتند و چون به مقابل زندان رسيدند تابوت را به زمين كنده با انبوه مشايعين به زندان و سپس قصر خليفه حمله ور شدند .اوضاع چنان آشفته بود و خليفه چنان در محاصره ششصد تن از شورشيان قرار گرفته بود كه نزديك بود كشته شود .در گرماگرم جنگ شورشيان ــ به نقل طبري ــ عثمان ابن نهيك قاتل ابو مسلم را آماج تير كردند و كشتند .در لحظاتي كه كار بر خليفه سخت شده بود سپاهيان كمكي رسيده و با كشتار سخبت خليفه را نجات دادند .راونديان بعد ها از شکل يک نيروی مبارز در آمده و به يک نحله و مکتب اعتقادی صرف تبديل شدند و به کار تبليغی عليه دستگاه خالفت پرداختند .اعتقادات آنان ترکيبی بود از آراء مزدک و اعتقاد به قبول تناسخ .راونديان به تصريح طبری تا آغاز قرت چهارم ه وجود داشتند و به عنوان ملحد و زنديق تحت تعقيب و آزار قرار داشتند325 » . .در تاريخ طبری نوشته شده است که راونديان « قومی از خراسان بودند » تفسير چگونه گی حمله اين رادمردان خراسانی بر دژ دژخيم اعراب ابومنصور ،در تاريخ طبری و الکامل ابن اثير مفصل ذکر است .داکتر حسين زرين کوب در کتاب دو قرن سکوت به نقل از تجارب السلف تاليف هندوشاه ابن سنجر بن عبدهللا نخجوانی می نويسد : « شگفت تر از همه ء اين جنبش ها نهضت راونديان است که در ظاهر از عالقه به منصور دم می زدند اما در واقع مخصوصآ بعد از واقعهء ابو مسلم قصد هالک منصور داشته اند .در حقيقت ابن جنبش کوششی بوده است برای آنکه منصور را غافلگير کنند و همانگونه که خود ابومسلم به خدعه و فريب هالک شد ،آنها نيز او را به تدبير و نيرنگ هالک کنند .داستان اين واقعه را در تاريخها آورده اند و بدينگونه که اين جماعت از اهل خراسان بوده اند 326 » . . .به نظر می آيد که از اين چند جنبشی که نام برديم همه در زمان امارت ابوداوود و عبدالجبار بن عبدالرحمن بر خراسان اتفاق افتاده باشد .در تاريخ طبری و الکامل ابن اثير و ديگر تواريخ نوشته شده است که ابوداوود که از سوی خليفه منصور به امارت خراسان تعيين گرديد ،پس از مدتی که تازه جنبش سپيد جامه گان (قيام المقنع) در حال شکل گيری و آماده گی بود اولين کاری که کردند ابو داوود را به قتل رساندند .در تاريخ طبری آمده است که « :در خراسان کسانی از سپاهيان بر ابو داوود ،خالد بن ابراهيم ،که از جانب ابو جعفر عامل آنجا بود تاختند326 » .
132
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
ابن اثير هم عين گزارش را می دهد ،اما در زين الخبار گرديزی نوشته شده است که « :او را سپيدجامه گان بکشتند ،و آن طبقه که مر او را بکشتند از قوم سعيد جواله بودند ،آخر قوم ابوداوود ( اعراب) آن همه بگرفتند و بکشتند ،و سعيد جواله که رئيس آن قوم بود ،نيز گرفته شد ،و او را با ايشان بکشتند324 » . پس از ابو داوود ،خليفه اعراب ابو منصور ،عبالجبار را به فرنانداری خراسان تعيين ميدارد . ستمگری عبدالجبار بن عبدالرحمن : پس از آنکه مردم خراسان عوامل بيگانه يعنی اعراب مسلمان را به سزای اعمالش می رسانند ،خليفه اعراب مسلمان ابو منصور يکی از رجال برجسته دربار خويش عبدالجبار را به خراسان می فرستد .اين عبدالجبار بگونهء که يعقوبی می تويسد رئيس پليس سفاح بود .او همين که پای به خراسان می گذارد ،شروع می کند به قتل و کشتار مردم و غارت و چپاولگری .در تاريخ الکامل ابن اثير نوشته شده است که « :چون منصور او را بر خراسان گماشت ،آهنگ جان فرماندهان کرد و برخی را کشت و برخی را به زندان افگند »322 .در تاريخ يعقوبی نوشته شده است که « :ابو جعفر ،عبدالجبار بن عبدالرحمان را حکومت خراسان داد ،پس برادر خود عمر بن عبدالرحمان را به جای خويش رئيس پليس گذاشت و مغيرة بن سليمان و مجاشع بن حريث را کشت و در تعقيب شيعيان بنی هاشم بر آمد و از آنان کشتاری عظيم کرد و در تعقيب آنان اصرار ورزيد و آنها را مثله می کرد ( دست و پا و گوش و بينی ) و می بريد ) » 334 در زين الخبار گرديزی از ستم او و لشکريان عربش بر مردم کشور ما خراسان چنين ياد گرديده است « :عبدالجبار به مرو آمد با چهل استربريد و دبيرش معاويه نام داشت ،با او بود .پس عبدالجبار به خويشتن غره شد و به منصور نامه نوشت تا عيال و فرزندان او را به خراسان فرستند و منصور بفرستاد .و عبدالجبار قصد خالف کرد و خراج مرو بلخ و بسيار از شهر های خراسان زيادت کرد و نشابور مر خواهر زادهء خويش خطلب بن يزيد را داد .خطاب سيرت بد گرفت و ستمها کرد بر مردمان .و رعايا پيش منصور از وی شکايت کردند و منصور سوی عبدالجبار نامه نوشت تا خطاب را پيش او فرستد ،نفرستاد و عذر آورد و خالف کرد 331 ». .عبدالحی حبيبی در حاشيه زين الخبار گرديزی به نقل از ( اال عالم ) می نويسد «:که اين عبدالرحمان بسا از خراسانيان را به تهمت طرفداری آل علی بکشت »332 به نوشته طبری و ابن اثير سرانجام عبدالرحمن پس ازکشتار بيدريغ مردمان و دريافت غنايم بسيار و ثروت هنگفت نخواست که اطاعت خليفه نمايد و به نزد او رود و خمس بدهد ،بنآء اعالم استقالل کرد وبر عليه خليفه برخاست .ابو منصور پسرخويش را برای سرکوبی عبدالرحمن به خراسان فرستاد و فرمانداری خراسان را نيز به وی داد .آن گونه که از تاريخ طبری بر می آيد که عبدالرحمن جبار را در اثر ظلم و ستم که بر مردم خراسان نموده بود ،همين که مردم دريافتند که برخی از اعراب طرفدار خليفه نيز بااو آماده جنگ اند پيش از آنکه لشکريان خليفه به او دست يابند ،مردم او را به سزای اعمال اسالميش ميرسانند .در تاريخ طبری نوشته شده است که « :محمد مهدی سوی عبدالجبار روان شد و خازم بن خزيمه را پيشاپيش فرستاد .وقتی خازم سوی عبدالجبار روان شد و خبر به مردم مرورود رسيد از ناحيه خويش سوی عبدالجبار رفتند و با وی نبرد آغاز کردند و نبرد سخت کردند که عبدالجبار هزيمت شد333 » . بدينگونه مالحظه می شود که مردم کشور ما از کوچکترين روزنه يی برای گرفتن انتقام خويش از اعراب مسلمان استفاده می بردند و چنانکه از تواريخ برمی آيد نمی خواستند دين خدا پرستانهء خود را با دين اسالم عوض کنند ،و جبونانه سيطره اعراب مسلمان متجاوز را قبول دارند .در تاريخ يعقوبی نوشته است که در زمان مهدی « :مردم طالقان شورش نمود ،پس عمر بن عالء را بر سر آنان فرستاد و او طالقان و دنباوند وديلمان را فتح کرد و از ديلم اسيرانی بسيار گرفت سپس رهسپار طبرستان شد . منصور موالی اميرالمومنين ليث را به سوی فرغانه فرستاد و پادشاهش در آن روز ( فران بن افراکفرن) بود و در شهری به نام کاشغر منزل داشت .پس با آنان سخت جنگيد تا آنکه پادشاه فرغانه خواستار صلح شد و ليث بر مال بسيار با او صلح کرد . پادشاه فرغانه مردی را از اصحاب خود به نام ( باتيجور ) نماينده فرستاد و ليث اسالم را بر او عرضه کرد ،ليکن از پذيرفتن اسالم امتناع ورزيد و تا مهدی پيوسته به زندان بود و گفت :با پادشاهی که مرا فرستاده است خيانت نمی کنم 334 ». مردم کشور ما خراسان نه تنها که در داخل کشور بلکه در هرجايی که بودند و در هر کشوری ديگری که بودند ،از ستم که اعراب بر زن ومرد هموطن شان رواميداشتند ،غافل نبودند ،و هر آن مانند پلنگ زخم خورده يی در کمين بودند که صياد
133
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
نابکاررا در کجا خون بريزند ،و انتقام همتباران و همکيشان خود را بگيرند .چنانچه در تاريخ يعقوبی گزارشی از مردم خراسان را که در قيروان بودند چنين ميخوانيم . . . « :محمد بن اشعث رهسپار قيروان شد و جز اندک زمانی آرام نگرفت که هاشم ين اشتاخنج خراسانی بروی خروج کرد و کسانی از سپاهيان و مردم خراسان که آنجا بودند با وی همراه شدند تا محمد را از شهربيرون کردند و مردی را به نام عيسی بن موسی خراسانی بر خويش حکومت دادند 335 » .از مال حظه تاريخ بر می آيد که در زمانی که مهدی پسر جعفر منصور امارت خراسان داشت ،مردم هرات و تالقان و بلخ بر عليه اعراب مسلمان به پا خاسته بودند .در زين الخبار گرديزی نوشته شده است خازم که از طرف مهدی برای جنگ عليه عبدالجبار تعيين شده يود پس از پيروزی بر لشکر عبدالجبار « :حرب بن زياد را به هرات و تالقان فرستاد و حسن بن حمران را به بلخ و زم و آموی فرستاد» . 336 ابو منصور پس ازآن که مهدی پسر خود را به وليعهدی بر می گزيند ،خراسان را به ابوعون عبدالملک بن يزيد می دهد . عبدالملک بن يزيد چنانکه گرديزی می نويسد هفت سال بر خراسان حکومت راند و آنچه توانست به نفع عباسيان و تمويل خزاين اعراب مسلمان سعی نمود .در تاريخ ها نوشته نشده است که علت چه بوده است که جعفر منصور او را از زمامداری خراسان معزول ميدارد و به جای آن اسيد بن عبدهللا را بر می گزيند. ستمگری اسید بن عبدهللا در خراسان: به نوشته زين الخبار گرديزی « به روزگار امارت او به خراسان استادسيس بادغيسی بيرون آمد » . قيام دليرانه مردم خراسان به رهبری استادسيس زمانی آغاز می گردد که هنوز خون هزاران شهيد راه مقاومت بر عليه تازيان متجاوز مسلمان بر زمين خراسان نخشکيده است .در تمام تواريخ از قيام استادسيس ياد به عمل آمده است .در تاريخ الکامل ابن اثير و طبری مفصل اين رويداد عظيم ملی که بر پايه احيای فرهنگ و آيين مردم افغانستان مانند جنبش سنباد به راه افتاده بود ، ذکر به عمل آمده است .ما دراين جا پژوهش روان شاد عبدالحی حبيبی را که جامع همه ء آن گزارشها است به نقل می گيريم که می نويسد : قیام استادسیس هراتی بر ضد اعراب : « خليفه منصور عباسی که دستش به خون خراسانيان آلوده بود ،رجال کاری و بسيار معتمد دربار را بار ها به اين سرزمين فرستاد ولی برخی کشته و جمعی فراری شدند ،شورش های آزادی طلبی مردم دوام کرد و در سلسله اين شورش ها جنبش استادسيس از نظر فکری و انقالبی مهم و بی نظير بود . استادسيس از اهل بادغيس هرات بود و در اين حرکت رفقی بنام ( حريش سيستانی) هم داشت و از مردم هرات و بادغيس و سيستان و ديگر واليات خراسان سه صد هزار مرد جنگی به دور ايشان فراهم آمدند و در سنه 154ه بر تمام خراسان مسلط شدند ،و اجثم ( نماينده اعراب) را با جمعی از سرهنگان لشکری بکشتند . چون خبر اين شورش خطر ناک به خليفه منصور رسيد ،خازم بن خزيمه را که پيش پسرش المهدی در نشابور خراسان بود به سر کوبی استادسيس فرستاد .در اين وقت والی خراسان اسيد بن عبدهللا در سنه هه بمرد و چون خازم به حواشی خراسان رسيد ،از جمله 22هزار لشکريان خويش ،شش هزار مرد جنگی نخبه را بر گزيد و با ايشان دوازده هزار مرد کاری ديگر را هم ضم ساخت که قيادت ايشان را بکار بن مسلم عقيلی داشت و در ميمنه هثيم بن شعبه و در مسير ه نهار بن حصين شعدی و ترار خدايکی از فرزندان ملوک خراسان در ساقهء لشکر واقع بود و پرچم داران ايشان هم زبرقان و بسام بودند . تعبيه عسکری و استحکام خندق و اسلحه و ديگر ترتيبات لشکر عرب در نهايت مهارت بود و عالوه برين به تبليغات لشکری هم توسل جستند و در هنگاميکه حريش سيستانی سر گرم تدابير دفاعی بود ،آوازه ء ورود لشکريان تازه دم تخارستانی را هم به گوش جنگاوران استادسيس رسانيدند مقاومت خراسانيان در نهايت مردانه گی بود و جنگی صعب در گرفت و در حاليکه در حدود هفتاد هزار نفر در ميدان جنگ سر داده و 14هزار هم اسير شده بودند لشکريان استادسيس شکست خورد ند و خازم چهار هزار اسير را گردن زد و خود استادسيس با کمی از همراهان به کوهی پناه جستند ،تا که باالخره با فرزندان و خويشاوندان خود گرفتار آمد .و اين شورش در سنه 151هه خاتمه يافت .کاروان از خويشاوندانش به بغداد فرستاده شد واو را در بغداد بکشتند و لی دودمانش در آنجا باقی ماند و دخترش مراجل يا مرجيله را هارون رشيد به زنی گرفت که اين زن بادغيسی مادر مامون خليفه عباسی باشد 336 » . مردم با شهامت کشور ما خراسان با چنين شهامت و مردانه گی در تقابل با اعراب مسلمان متجاوز قرار داشتند و سر و جان می باختند و از شرف ملی و آيينی و فرهنگ خويش دفاع می نمودند و هرگز هم دروغها و ترفند های دينی اعراب تا چندين
134
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
قرن پس از تجاوز ايشان با وجود تسلطی که داشتند ،نتوانسته بودند مردم کشور خراسان را زبون بسازند ودين فرهنگ شان را از ايشان بگيرند. جعفر منصور خليفه تازی چنانکه در تاريخ گرديزی نوشته شده است ،بعد از اسيد بن عبدهللا ،عبده بن قديه و پس از هفت ماه حميد بن قحطبه را فرمانداری خراسان بخشيد . ستمگری حمید بن قحطبه :
در زمان حميد بن قحطبه است که ابو منصور می ميرد و مهدی پسر او به خالفت می نشيند .مهدی نيز امارات خراسان را به حميد قحطبه واميگذارد .مهدی از جمله خلفايی بود که دشمنی سخت با زنادقه می ورزيد .قبآل ما راجع به زنديقان معلومات دايم . پيروان مانی و مزدک و هر آن کسی که دين و آيين و هرکسی را که خدا پرست بودند و بر راستی و درستی عقيده داشتند و از دين و فرهنگ خويش در مقابل ترفند های اعراب دفاع می کردند زنديق گفته به قتل می رساندند .شيوه يی که تا به امروز هم از سوی اعراب مسلم و مزدوران دين و فرهنگ اعراب متجاوز مسلمان در کشور ما ادامه دارد. مهدی به وسيله مزدوران خويش و خود نيز در کشتار به ويژه فرهنگيان آن زمان دريغ نمی داشت که از جمله يکی هم قتل صالح بن عبدالقدوس بود .در تاريخ يعقوبی نوشته شده است که « :مهدی در تعقيب زنديقان و کشتن آنها اصرار ورزيد تا آنکه مردم بسياری را کشت .صالح بن عبدالقدوس را نيز نزد وی آوردند و از او توبه خواست و توبه کرد .اما چون از نزد مهدی بيرون شد اين گفتار او را به مهدی رساندند : واشيخ ال يتراخالقه ــــ حتی بواری فی ثری و مسه { پير مرد خو های خود را رها نمی کند تا آنکه در زير خاک نمناک گورش پنهان کرده شود } پس مهدی او را باز خواست و گفت :بازهم چنين می گويی ؟ و گردنش را زد و از وی توبه نخواست 334 » . در کتب تواريخ از تبار صالح بن عبدالقدوس تذکرات روشن به عمل نيامده ،اما به گمان نزديک به يقين او بايد از موالی خراسان بوده باشد .يکی ديگر از کسانی که در زمان مهدی به جرم آزاد انديشی و نيک آيينی به قتل می رسد مردی شاعر و اديبی است از تخارستان .که از او جا دارد به گونه جداگانه ياد نمود .
بشار بن ُبرد تخارستانی:
سخن از آفتابينه ذات مردی است که نابينا زاده شد ؛ ولی بر بلندای زمان ديدبان همهء مردمی ها و نامردمی ها بود و رخش سواران را تا پياده گان از دور ها می شمرد و به خاطر ميداشت. و يا به ستايش ديگرسخن ازمردی ستاويز نشين واژه های موزون است که به گفتهء نجم بن النطاح در کتاب هارون بن علی بن يحيی « :در بصره هيچ مرد و زن غزلخوان و عاشق پيشه يی نبود مگر اينکه شعر بشار را زمزمه می کرد و هيچ زن نوحه گر يا خواننده يی نبود جز اينکه با شعر بشار نان می خورد و هيچ محتشم و صاحبمقامی نبود که از هجاء او نمی شکوهيد و بيمناک نبود332 » . و هم سوگوارانه و درد آلوده ،سخن از تخارستانی مردی ستايشگر تخارستان است که نه در تخارستان زاده شده و نه در تخارستان بود و نه در تخارستان اززنده گی پياده شد و نه تخارستانی های امروزين او را می ستايند و نه می شناسند .و ای داد و بيداد که بر عکس نواده گان تبار آن ستايندهء تخار و تخاريان امروز بر گور جالدن آن نياکان فـلک همت خويش گل می پاشند و نذر روايی حاجت می دهند .بر گور آنهايی که امکان آوردند تا به دستور اميرالمومنين مهدی عباسی جالدان او بشار را « آنقدر تازيانه زدند که زير شکنجه در گذشت و بعد هم جنازه اش را به شط انداختند .تن بی جانش را امواج به ساحل بصره افگند و کسانش آن را از آب گرفتند به خاک سپردند .در جنازه او هيچ کس نبود تنها يک کنيزک سياه سندی او که عربی هم درست نمی دانست پشت تابوت زاری می کرد و می گفت :واسيدا ! واسيدا ! » 344 در باره نام و نسب بشار « حسن بن علی از محمد بن قاسم بن مهرويه از غيالن شعوبی روايت کرده است که نسب بشار به گشتاسب بن لهراسب می رسد .جد او يرجوخ را مهلب بن ابی صفره از تخارستان به اسارت گرفته بود ،کنيت بشار ابو معاذ و در قرن دوم هجری به سالهای 25يا 26هه در بصره تولد يافته است » 341
135
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
زمانی که خانواده بشار در اسارت اعراب در می آيد ،امارت خراسان را حجاج بن يوسف ثقفی از سوی عبدالملک بن مروان به عهده داشت و اين زمانی است که ماهيان سبز دريای جيحون و سيحون به خون مردمان خراسان که با شمشير اعراب ريخته می شد شنا می نمودند .دوران حجاج بن يوسف دوران شقاوت تاريخ و دوران آغاز ضاللت نا خواسته و نا سگاليده مردمان اين آن روزگارانی خراسان زمين است. است که اعرا ب باديه به جان و مال مردم خراسان در افيده بودند و برای آنکه مال و ناموس مردم را حالل خويش ساخته باشند ، تا می توانستند مردمان را قتل می کردند که اموال آنها را به نام غنيمت صاحب شوند و دختران و زنان و پسران شان را به کنيزی و غالمی بگيرند و ببرند و بفروشند .نه تنها اين ،بلکه می کشتند و می بردند تا شهر را از بوميان خالی بسازند و خود به خانه و ديار آنها جاگزين شوند .با اين فتنه گری جنايتکارانه بود که امروز کسی بشار بن برد تخارستانی را نمی شناسد ؛ ولی بدبختانه امام قتيبه و امام يحيی تازی را در تخارستان بزرگ همه می شناسند . ناببنا به دنيا آمد ،شگرف اينکه نابينا زاده گی او جادويی بوده برای آنکه کاج بلند جان و تن او از بشار بن برد تخارستانی ِ طعنه ء تبر برده گی زخم بر ندارد و در باغستان آزادی تناورانه قد بر افرازد . همه روايان که در مورد زايش بشار حکايه می آورند بر اين اند که چون بشار نابينا بدنيا آمد خداوندان عربش او را آزاد نمودند. « يحيی بن علی منجم روايت کرد که بشار از تبار و جماعت ادريوس بن لهراسپ شاه بود و ابو معاذ کنيت داشت .وی و پدرش بردهء خيريه ء قشيريه زوجه مهلب بن ابی صفره بودند و در يکی از امالک او در بصره سکونت داشتند که خيرتان خوانده می شد و با ساير غالمان و کنيزان به سر می بردند .خيره زنی را از بنی عقيل که از نزديکان او بود به برد داد و او را به وی بخشيد .آن زن بشار را بزاد و آزاد کرد .ليکن برد همچنان مملوک او باقی ماند 342 » . از روايت چنين بر می آيد که بايد زوجه مهلب ،برد را به يکی از زنان بنی عقيل بخشيده باشد و آن زن پس از آنکه بشار را بدنيا می آورد آزادش می کند و خود برد را همچنان برای خود برده نگهميدارد ،چنانکه دو پسر ديگر نيز از برد بنام بشر و بشير را نيز بدنيا می آورد .معموأل زنان نازيبا و زشتروی و( غير قابل قبول) امرای عرب چنين می کردند و برای خود يکی از برده ها را می پسنديد ند و ازاو نسل گيری می نمودند .چنانکه مردان عرب وقتی در اثر تجاوزات خويش به کشور های ديگر ،زنان و دختران را مطابق به اصول اسالم به غنيمت جنگی می گرفتند از ده تا هزار ها دختر را کنيز خويش می ساختند و با ايشان همخوابه گی مينمودند ..چنانچه که اميرالمومنين المتوکل علی هللا عباسی« چهار هزار کنيز داشت که با همه گی خفته بود » 343 در حاليکه او چهار هزار کنيز هم داشته عبدهللا بن طاهر فوشنجی در زمان حکمرانی خود در خراسان « :چهار صد دوشيزه نوجوان را به خليفه بغداد از خراسان فرستاد » 344 و بنا به روايت تاريخ« مامون رشيد خليفه مسلمين دوهزار جاريه داشت » 345 القاهر باهلل خليفه عباسی و اميرالمومنين « يک هنگ کنيز تشکيل داد . . .در حرمسرای الحاکم بامرهللا خليفهء فاطمی بيش از ده هزار کنيزو غالم خدمت می کرد و خواهر الحاکم اسيده الشريفه ،ست الملک هشت هزار کنيز که 1544آنان دوشيزه بودند و همينکه صالح الدين کاخ های خلفای فاطمی را تصرف کرد دوازده هزار زن در آن کاخ ها بودند که جز خليفه و فرزندانش مرد ديگری نداشت346 ». از مطالعه تاريخ بر می آيد که بيشترين کنيزان اعراب ازکشور فارس (ايران امروزی) و خراسان ( افغانستان امروزی) وسند بوده اند .چون زنان اين سرزمينها صورت وسيرت فرشته را د اشتند .و اما امروز کسی نيست که بر ماتم آن مادران و خواهران پاکيزه نهاد و مهتابينه صورت سرزمين خويش که به کنيزی اعراب کشانده شدند ،کالم نفرين برمتجاوزين ناموس وطن به زبان آورند و يا حداقل صلوات آن جنايتکاران را به پاس حفظ غيرت و حرمت و مهابت ناموس به زبان نياورند. روايت های ديگری هم در رابطه به آزادی بشار پس از تولد از سوی اعراب نقل گرديده است .چنانچه گويند : « . . .بشار و مادرش مملوک مردی از بنی ازد بودند .او با زنی از بنی عقيل ازدواج کرد و بشار و مادرش را جزمهريه به او بخشيد .بشار کور متولد شده بود و آن زن عقيلی وی را آزاد نمود 346 » . اما بنا به قول داکتر ذبيح هللا صفا در تاريخ ادبيات در ايران بشار بن برد از شاهزاده گان تخارستان بوده است مولف تاريخ ادبيات در ايران می نويسد « ازجمله بزرگترين شعراي ايرانی که در تغير سبک شعر عربی اثر بين و آشکاری دارد بشار بن برد از شاهزاده گان تخارستان است که در کودکی به اسارت بميان بنی عقيل بن کعب آمد و در ميان آنان تربيت شد .وی که
136
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
پيشرو شعرای محدثين شمرده می شود ،در تفاخر به نسب خود و تحقير عرب و جواری و کنيزکان و اظهار به زندقه و هجو و آوردن تشبيهات و استعارات دقيق و حکم و امثال مشهوراست344 » . اگر اين روايات درست باشد که به يقين درست هم به نظر می آيد ،زيرا اعراب همه را در شهر و ديارشان به قتل می رساندند و اشخاص سر شناس را جهت ذليل گردانيدن و خوار ساختن با خود به برده گی می آوردند .چنانچه که اين شهزاده تخارستانی را نيز وادار به گلِکاری و خشت مالی می نمايند .در صحفه 225و 226جلد دوم کتاب االغانی در رابطه به توهين کردن اين شهزاده تخارستانی از سوی اعراب آمده است که « :حسن بن علی خفاف از بدر بن مزاحم مرا حديث کرد که پدر بشار مردی گلکار و خشتمال بود .پدرم دو خانه را به به من نشان داد که خشت آنها را او زده بود .وقتی حماد عجرد اين سخن را شنيد ابيات ذيل را در هجای بشار سرود : ای پسر ُبرد ! برو گمشو ،چخه ،تو در بین مردم مثل سگی ،انسان نیستی
بلکه به جان خودم سوگند از سگ هم بد ترو از او به ذلت و خواری سزاوار تری همانا بوی خوک از بوی تو بیشتر قابل تحمل است ،ای پسر گلکار تنبان پوش».
و با اين حال وای به غيرت خراسانيان و به ويژه تخارستانيان که امروز هم به قبله آن بی تنبانان پابرهنه سر سجود می گذارندو در راه دين آنان سر و جان می دهند . روايات گونا گونی که از زنده گی بشار به عمل آمده است ،می شود که تعبير های گوناگون نمود ،ولی آنچه مسلم می آيد اين است که خانواده بشار برده شده بوده و اعراب آنچه می خواستند با ايشان می کردند و هر چه ميخواستند به ايشان می گفتند. چنانکه يک هجاء و توهين يک عرب چنان روح آن بزرگ مرد تخاری را منقلب گردانيد که تا آخر عمر خويش را سر افگنده در برابر اعراب احساس می کرد .و اين توهين را ابوهاشم باهلی چنين خطاب به بشار گفته بود « :وقتی در رحم بودی . . . بردهء من چشمانت را ترکاند ،پس به دنیا آمدی در حالی که نمی دانستی چه کسی چشما نت را ترکانده است . آیا مادر تو ـ ای بشار ! زنی پاکدامن بود ؟ اگر اینطور بود بر گردن من است که به خانه خدا پا برهنه بروم » 342 ابو دلف از اصمعی آورده است که بشار بعد از شنيدن اين هجا پيوسته احساس سر شگسته گی می نمود 354 . بشار حق داشت که احساس شرم و سر افگنده گی نمايد .زيرا اين توهين رانمی توانست کسی باور نکند .اعراب اين حق را داشت که با کنيزان خود همخوابه شوند و اين حق را حتی قرآن هم در آيه 24سوره النسا برای شان داده است ،او می دانست که هزار ها دختر و زن خراسانی را اعراب از خراسان ،به مثابهء غنيمت جهاد آورده اند و کنيزخود و در خدمت شهوت قرار داده اند .او ميدانست که اعراب مسلمان در هنگام تجاوز و يا به عبارت ديگر جهاد در خراسان شوهران و برادران و پدران هزاران دختر و زن را به قتل رسانيده و به ناموس شان در خانه و کاشانه ايشان و حتی جلو چشمان فرزندان و برادران و پدران و شوهران شان تجاوز نموده اند .وتجاوز به ناموس ديگران امرباالمعروف اسالم ومسلمين به شمار می آيد . گفتيم بشار نا بينا تولد يافته بود ،ولی همه چيزی را با گوش جان و تن می ديد و احساس می کرد و آنچه را که ديگران با چشم می ديدند او با گوش می ديد .بشار خود در اين باره می گويد . « :االذن کالعين توفی القلب ما کانا. ( يعنی :گوش هم مثل چشم هر چه هست به دل می رساند ) 351 » .
بشار بن برد تخارستانی برعالوه اينکه باچشم جان می ديد که دسته دسته از دختران و پسرکان نو جوان را اعراب مسلمان بر اساس اصول جهاد اسالمی خويش به دمشق و بغداد و مکه و مدينه می آوردند و به ناروا ترين اعمال ايشان را می گماردند و در بازارهای برده فروشان مکه و مدينه می کشاند شان ،بی خبر نبود از اين هم که چگونه اعراب مسلمان برای بدست آوردن دختران و زنان هموطنش و زر و زيور آنها مردان وطنش را قتل عام نموده بودند چنانکه : « قتبيه در خراسان با مردم تالقان نبرد کرد و بسيار کس از آنها را بکشت و در دو صف چهار فرسنگی از آنها را بياوخت861 ». و بی خبر نبود که چگونه دوازده هزار از مردم تخار ،بلخ ،جوزجان و خلم را که به سرداری سردار ملی خراسان ( نیزک) بر عليه اعراب متجاوز گرد آمده بودند و نبرد می کردند تا از ننگ و ناموس مادی و معنوی کشور خويش دفاع نمايند ،اعراب فتنه گر با فتنه و نيرنگ اسالمی به بهانه صلح دوازده هزار مرد جنگی را که برای بستن پيمان صلح گرد آمده بودند به قتل رساندند و مال و منال و نواميس آنهارا به غنيمت گرفتند 353 .
137
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
بشار همه جنايات اعراب را در خراسان درک می کرد و سرنوشت اسيران جنگی خراسان را که به جزيرةالعرب آورده می شدند با گوش جان می ديد .اما او با چشمان نابينای خويش چه می توانست بکند .تنها يک چيز از او ساخته بود و بس .نفرت وا نزجار ازعرب و آئين عرب . بدين لحاظ بود که هشيارانه سعی داشت ماهيت اصلی اعراب را هنگاميکه ميخواستند بر اسيران عجمی فخر فروشی کنند بر ايشان بگويد و خود را راضی بسازد و اين نبردی بود بی امان از سوی او. در االغانی نوشته شده است که « :احمد بن عباس عسکری به اسناد خويش از ابو عبدهللا مقری جحدری که در مسجد جامع بصره قرآن می خواند چنين روايت کرد که :مردی اعرابی نزد مجزأة بن سدوسی وارد شد و بشار نيز با جامه و هيأت شاعران در مجلس او بود .آن مرد که بشار را نمی شناخت پرسيد اين کيست ؟ گفتند :شاعر است . گفت :عرب است يا از موالی *؟ گفتند :موالی است . اعرابی گفت موالی را چه به شعر ؟ بشار از اين سخن به خشم آمد و زمان کمی خاموش ماند .بعد رو به ابو ثور آورده گفت :آيا اجازت می دهی ؟ گفت هر چه ميخواهی بگوی ای ابو معاذ . پس بشار به انشاد ابيات ذيل پرداخت : خلیلی ال أ نام علی اقسار ـــــ وال آبی علی مولی و جار سأخبر فاخر االعراب عنی ــــــ والخ . . . . . ترجمه : { ای دو دوست من در برابر ستم و زور بی تفاوت نمی مانم و تن به برده گی و پناهنده گی نمی دهم آن وقت که اجازه ء مفاخرت بدهی به این اعرابی فخر فروش از پیشینهء خود و او خبر خواهم داد آیا اکنون که بعد از برهنه گی بر تنت جامهء خز پوشانده اند و در مجلس شراب با بزرگان همنشین وهم پیاله شده ای به فرزندان مردان آزاده فخر فروشی می کنی ؟ ای پسر زن و مرد شترچران ! بس کن از این فخر فروشی
138
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
تو وقتی تشنه بودی و به دنبال آب صاف می گشتی ، با سگ درآبهای آلودهء دور چادر ها شرکت می نمودی ! می خواهی با خطبه یی مقام موالی را بشکنی ؟ یاد شکار موش باید فکربزرگی را از سرت بیرون کند و تو بودی که به دنبال خارپشتها می گشتی که شکار کنی ونمی فهمیدی که دراج در دنیا چه چیز است ! خود را با پوشیدن چوخا در برابر چوخا پوشان می آراستی و در بیابانهای بی آب و علف گوسفند می چراندی بودن تو بین ما لکهء چرکی است بر ما ای کاش در شعله آتش پنهان بودی
افتخار تو که همیشه بین خوک وسگ بوده ای بر مثل من فاجعه ء بزرگ است } پس مجزأة به اعرابی گفت :خدای رويت را زشت کناد ؛ تو اين شر را برای خود و امثال خود کسب کردی 354 ». بشار بن برد يکی از اعضای فعال نهضت شعوبيه به شمار می آمد .شعوبيه خردمندانی بودند که برتری اعراب را رد می کردند .آنها معتقد بودند که « :عرب را نه همان هيچ مزيت بر ديگر اقوام نيست بلکه خود ازهر مزيتی عاری است .هرگز نه دولتی داشته است و نه قدرتی نه صعنت و هنری به جهان هديه کرده است .نه دانش و حکمتی .جز غارتگری و مردم کشی هنری نداشته است . . .قائلين ،به تفضيل عجم بر عرب بيشتر و نزديک به تمام از ايرانيان ( منظور مولف از کلمه ايران همانا سرزمين آريانا که مرکزآن بلخ بود و بعد خراسان نام گرفت می باشد که فارس يا ايران امروزی جز ان بود) بودند و برای اثبات عقيده خود داليلی چند اظهار می کردند .اساس فکر شان تحقير عرب بود و می گفتند هر قوم و ملتی اگر چه پست باشد بر عرب ترجيع دارد .اينان معموأل يا اصأل اسالم نياوردند و يا با قبول اسالم در ظاهر به مذهب اصلی خويش باقی بودند و يا اصوأل به سائقهء مليت ووطن پرستی و مخالفت با اعراب چيره و قاهر بر اين فکر بودند. » 355 اکثريت ازرهبران شعوبی را خردمندان خراسان زمين تشکيل می دادند مانند ،خريمی شاعر سغدی و ابراهيم ممشاد متوکلی و اسماعيل بن يسار و بسيار ديگر .به قول داکتر زرين کوب در ميان شعوبی ها «بشار بن برد آشکارا عرب را می نکوهيد » االغانی می نويسد که : « بشار در شعوبيت تعصب داشت . . .و از عرب و انتساب به ايشان بيزاری می جست و می گفت : { من بندهء خدایم نه موالی این عربکان} . و يا در شعری گفته :
139
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
{ تو امروز بندهء خدای ذوالجاللی ، اما بعضی ها هستند که بنده عربکانند356 » }. .سخن مسلم اينست که بشار بن برد نه فقط به خاطر احساسات ملی عليه اعراب موضع گرفته بود ،بلکه او آگاهانه دريافته بود که ايديالوژی عرب که به نام دين مسما شده بود و درخوف شمشير اصول آن ،جهان به خاک و خون کشيده می شود ،بايد افشا گردد. به همين خاطر است که بشار بن برد را در پهلوی ساير خرد مندان و دانشمندان زمانه های مختلف عنوان زنديق داده اند .کلمه زنديق و زندقه از سوی مسلمانان در تاريخ سر زمين ما خراسان ( افغانستان امروزی ) بسيار مورد استعمال داشته است و به گفته مرتضی راوندی « :همراه با آن خاطره های تلخ و ناگواری همچون طرد و نابود کردن دانشمندان و سوختن کتابهای علمی و بستن مراکز دانش به ياد می آيد . . .در تاريخ به مردان بسياری بر خورد می کنيم که متهم به زندقه و الحاد بوده اند ،از آنجمله عبدهللا بن مقفع ،که می نويسند باب برزويهء طبيب را از خود ،بر کليله و دمنه افزوده تا خلق را با فکر فلسفی آشنا و عقيده مردم را به اسالم سست کند .و عبدالکريم بن ابی العوجا ء و بشار بن برد تخارستانی که صريحأ آتش را شايسته پرستش دانسته و ابان بن عبدالحميد الحقی و زکريای رازی که مقام پيغمبری را انکار می کرده است 356 » . .داکتر عبدالحسين زرين کوب ،در مورد بشار که افکار او را جنبه ظرافت و شوخی داده است به نظر می آيد که دچار اشتباه شده باشد .زرين کوب می نويسد « :باری زهاد و نساک دنيا جويان را در لب ورطه ء سقوط ابدی می گذاشتند و با خشم و نفرت و گاه با عتاب و مالمت از کنارآنها می گذشتند .اما صدای ضعيف خشمگين و گريه آلودآنها را غلغلهء مستی و هياهوی شاد خواری ظرفا و ملحدان که اهل شک بودند خاموش می کرد و اعتراض آنها مثل صدايی ( ندا دهنده يی در بيابان ) محو می گشت .در واقع شک و مجون اين ظرفا و ملحدان که زائيدهء فسق و عياشی رايج در آن ايام بود با زندقه واقعی تفاوت داشت و چيز ديگر بود ليکن رواج و شيوع آن سبب می شد تازندقه واقعی به بهانه ظرافت و مجون شک و الحاد واقعی بين مردم منتشر کند و از اين روست که در تاريخ اين روزگاران زنادقه به ظرافت منسوب شده اند و اخبارآنها با اخبار ظرفا به هم آميخته است . در واقع آنچه در تاريخ اين روزگاران به نام زندقه و الحاد خوانده می شود دو صورت متمايز دارد :يکی آنکه جنبه ظرافت و شوخی و رندی دارد و بی اعتقاديی که در آن است برای رهايی از قيد تکاليف شرعی است .ديگر آنکه جنبه عقلی و فلسفی دارد و بی اعتقادی که در آن است به سبب حيرت و ترديد در مبداء و غايت وجودست .آن زندقه که از نوع اول است در بين مسلمانان ـ مخصوصأ در عهد اموی ـ رواج داشته است .بعضی از خلفاء آن سلسله مثل يزيد بن معاويه و وليد بن يزيد اموی و برخی شعراء اوايل عهد عباسی نيز مثل ابو نواس و بشار بدان فکر تمايل ميداشته اند و آن در حقيقت بازگشت بوده است به عقايد دهريه و معطله ء عهد جاهليت عرب .اما آن نوع زندقه که جنبه عقلی و فلسفی داشته است تا حدی از مواريث مانويه و شايد از نفوذ فالسفه يونان هم بر کنار نمی مانده است .زندقه منسوب به ابن مقفع و وراق و ابن الراوندی و ابوالعالء معری از اين گونه بوده است و در مطالعهء احوال زندقه در بين مسلمين بايد به اين تفاوت توجه خاص داشت 354 » . در حاليکه بر خالف نظر زرين کوب بشار بن برد همرزم و همسنگر خردمندان بزرگ که از سوی مسلمانان زنديق خوانده می شدند بوده است ،مانند عبدالکريم ابن ابی العوجا ء . مرتضی راوندی می نويسد « :ابن ابی العوجا ( وفات 155هه،ق ) از مشاهير زنادقه ء اسالم و از منتسبان به ثنويت و مانويت بود .گويند وی خال معن ابن زايد بود ،و با بشار بن برد و صالح بن عبدالقدوس و ساير ادبا و ظرفای آن عصر که متهم به زندقه بودند دوستی و ارتباط داشت »352 از کسانی که نام برده شد مثل العوجا ء که « :از زنادقهء پرشور روزگارش بود که با عقايد خرافی و معتقدات دينی به شدت مبارزه می کرد 364 » . ابی العوجا در ابراز و اظهار عقايد خود از هر گونه مصلحت انديشی و زنده ماندن به بهای تقيه بدور بوده است .چنانچه که از او آورده اند که « :روزی اشاره به [کعبه] نمود و خطاب به ( امام جعفر صادق ) گفت : { تا کی اين کشتزار را لگد می کنيد و به اين سنگ و گل سياه ( حجراالسود) پناه می بريد ؟ و مانند شتری فراری پيرامون آن می دويد ؟ هان ! براستی هر که در اين باره بينديشد ،خواهد دانست که اين کار افراد نادان و ديوانه می باشد «نه کار مرد انديشمند و صاحب عقل361 » . و يکی ديگر از ياران بشار بن برد تخارستانی صالح بن عبدالقدوس است « .صالح از منتسبين به مانويت و ثنويت است گو يند وی از ياران ابن العوجا ء و حماد عجرد و بشار بن برد بود 362 » .
140
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
علی ميرفطروس دانشمند ايرانی می نو يسد که « :صالح عبدالقدوس نيز از زنادقه دوره عباسی بود که کتابی به نام ( کتاب الشکوک ) نوشت و در آن به اصول و مبانی دينی و آيات و احاديث ،شک و اعتراض کرد . عبدالقدوس معتقد بود که تمام کتابهای آسمانی ساخته و پرداخته ء ذهن بشر است .او به اتهام زندقه تحت تعقيب قرار گرفت و به دمشق گريخت اما بعد از مدتی دستگير و محبوس شد و سرانجام به خاطر پافشاری و تاکيد بر عقايد و افکار خود به فتوای شريعتمداران به قتل رسيد363 » . مرتضی راوندی در سبب قتل صالح می نويسد که . . . « :مهدی خليفه ،او را به اتهام زندقه کشت و بر جسر [ پل] بغداد بر دار زد ،در باب قتل او قول ديگر آنست که مهدی او را به سبب قطعه يی که در آن به پيغمبر در باب تزويج او با زن زيد ، تعريض و مالمت کرده بود به قتل آورد .و بر جسر بغداد مصلوب نمود . صالح مردی اديب و شاعری با قريحه بود 364 » . تزويج پيغمبر با زن پسر خوانده اش زيد بن حارث داستان عاشقانهء محمد است که در قرآن نيز آمده است .و باعث سرو صدا های بسيار در مدينه شد که سرانجام با ميانجگری هللا قسمأ به نفع پيغمبرحل گرديد .ولی اعتراضات تا به امروز جريان دارد . به هر حال بشار بن برد را نمی توان تنها از جملهء ظرفا خواند ،او مردی عميقأ فلسفی و وارد در ادب و مذهب بوده است. چنانچه که ابوالفرج اصفهانی در االغانی از قول جاحظ در البيان والتبين آورده است که « بشار شاعر و خطيب و مزدوج [مثنوی ] سرا و سجع گو و نويسنده ء رسائل بود .طيع بلند و قريحهء خداداد داشت و در فنون شعر صاحب ابداع و اختراح بود . او در بيشتر انواع و اقسام شعر طبع آزمايی کرده و شاعری را از کودکی و وقتی که هنوز جرير زنده بود آغاز نموده است » . 365 بگفتهء ابن وراق « :شرح معتقدات مذهبی بشار بن برد ،کاری ساده يی نيست ،زيرا او پيوسته عقايد مذهبی اش را پنهان نگه می داشت .به گونه يی که [ ودجا] نوشته است ،بشار بن برد به فرقه شيعه کماليه وابسته گی داشت و به گونه کلی تمام جامعه اسالمی را لعنت می کرد .دليل اينکه او را زنديق می دانند ،آنست که از اصول رايج مذهبی پيروی نمی کرد و افزون بر آن ، در هنگام مستی ادای اذان گو ( موذن) را در می آورد . يکی از حکايت های جالبی را که از بشار بن برد ابن وراق نقل می نمايند اين است که می گويد :بشار بن برد همچنين متهم شده که با زيارت خانه کعبه مخالفت می ورزيده است .ولی زمانی تنها برای اينکه خود راازعنوان و اتهام زنديق بودن رها سازد بر آن شد که خانه کعبه را زيارت کند .اما در راه به مکه در زوراره توقف کرد و به آشاميدن شراب مشغول شد .هنگامی که زيارت کننده گان خانه کعبه از مکه بازگشت می کردند به آنها پيوست و وانمود کرد که مراسم زيارت خانه کعبه را به گونه کامل انجام داده است . يکی از اتهاماتی که پيوسته به زنديق ها و بشار بن برد وارد شده ،آن است که آنها قرآن را معجزه نمی دانستند و باور داشتند که نه تنها مانند آن ،بلکه بهتر از آن را نيز ميتوان نوشت ( .گلد زيهر) در باره عقايد و معتقدات زنديق ها و بی احترامی آن ها نسبت به مقدسات مذهبی اسالم می نويسد : گفته شده است ،در بصره همايشی از آزاد انديشان ،مسلمانان و غير مسلمانان بدعت گزار تشکيل گرديد .يشار بن برد در باره چکامه هايی که به اين گردهمايی تنظيم شده بود ،چنين گفت ( :چکامه های شما هم از اين آيه و هم از آن آيه قرآن و غيره بهتر و زيبا تر است ).بشار بن برد يکی از چکامه های خود را که به وسيله يکی از دختران خواننده در بغداد ،خوانده می شد تمجيد می کرد و اظهار داشت که اين چکامه به راستی ازآيه های سوره حشر زيبا تر است .در اين همايش چگونه گی متنون قرآن مورد انتقاد قرار گرفت و گفته شد که قرآن تشبيهاتی را به کار برده که غير واقعی و درک ناشدنی است .يکی از بدعت گزاران ،آيه 63سوره ضافات را که می گويد ،در خت زقوم در جهنم مانند سر های ديو ها می باشد مورد تمسخر و ريشخند قرار داد . انتقاد کننده گان اين آيه می گويند ( :آيه ياد شده ،يک عامل قابل مشاهده را با چيز ناديده يی که هيچ کس آن را نديده است ، مقايسه می کند .هيچ کس تا کنون سر ديوی را نديده است ،اين چگونه مقايسه يی است که قرآن به کار برده است ؟ ) بشار بن برد ،معاد و روز قيامت را در برخی از چکامه های خود انکار کرده است .به نظر می رسد که او به دگر ديسی روح [ انتقال روح از انسان به حيوان و يا بر عکس ] اعتقاد داشته است .در يکی ديگر از چکامه هايش ،بشار نسبت به مانی و زرتشت نيز بی ايمان نبوده است 366 » .
141
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
.چکامه يی که بشار بهتر از سورهء حشر دانسته است .ابوالفرج اصفهانی در کتاب االغانی مفصل اين چکامه و حکايه را نقل نموده است .بدين سان : ومخضب رخص البنا ــــ ن بکی علی و ما یکیت َه . . .والخ ترجمه : همانا خلیفه رد کرده است
وقتی او چیزی را رد کند من هم نمی پذیرم بسا خضاب کردهء نازک انگشت که برمن گریست اما من براو نگریستم آه از آن دیدار نیکو که در روی آن دوشیزهء جوان دیدم فدای آن منظر شوم
سوی من فرستاد
و جامهء جوانی را عرضه نمود اما من جوانی را پشت سر گذاشته ام.
بشار از شنِدن اين آواز به طرب آمد و گفت ای ابو عبدهللا ! بهخدا که اين آواز از سوره حشر خوشتر است . راويان ديگر هم اين سخن را از بشار نقل کرده و آورده اند که وی گفته :به خدا اين آواز از سوره حشر زيبا تر و بهتر است ». 366 و اما آن عده از پژوهشگرانی که بشار را به مانويت نسبت می دهند ،فکر ميکنم اشتباه کرده باشند ،زيراهيچگونه وجه مشترک ميان عقايد بشار و مانويت وجود ندارد .در اين مورد ابن وراق از قول ودجا می نويسد که [ « :ودجا] شکاک بودن بشار را تآييدکرده و می گويد ،به هيچوجه نمی توان باور کرد که کسی مانند بشار با اينهمه آزاد انديشی و بدبينی نسبت به مذهب ،به رياضت سرشتی مانند مانی گری ايمان بياورد» 364 بر عکس چنانچه که از يک چکامه او بر می آيد بشار به آيين خرد گرايانه زردشتی تمايل داشته است ،و حتی با مطالعه اين چکامه ء او که می گويد : « االرض مظلمة ُ والنار مشرقة ـــــــ والنار معبودة مذکانت النار ترجمه:
142
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
زمین تیره وآتش تابنده است و آتش تا بوده معبود و مورد پرستش بوده است » 362 بر می گردد به معرفت خردگريانه آيين زردتشتی ،البته به اصول پاک که قبل از انحطاط موبدان در فارس ساساني آيين مردمان بود .در مورد آتش که مورد نظر بشار است بايد گفت که « :اين آتش ،اين نور ،اين لهيب و زبانه ،فر است .فر دانش ،بزرگی ،سعادت ،شکوه و عظمتی است که از سوی خداوند بخشيده می شود ،به آنانی که شايسته و در خورند . اشاره بسيار مهم و شايان توجه در اوستا ،اين بيان است که پيروان دين هرروز بايد آتش زنده گی را با خالص ترين عناصر ( کردار نيک ،دريافت شناخت و دانش و آگاهی ) روشن و فروزان نگاه دارند .هر گاه می خواهند شعله بيافروزند چوب ها ی خشک و خوشبو ـ که بی دود می سوزند استفاده کنند .به مزديسنا يان تکليف است که بايد هرروزه آتش زنده گی را با هشياری و خلوص ،خوش سوز ،روشن و بر قرار دارند .در مورد انواع آتشها ،واالترين آن که بدون دود می سوزد و خوشبو ومعطر است ،بنا بر اوستا اتشی است که دردرون آدمی می سوزد و زنده گی را تعالی می بخشد .همان آتشی که زرتشت می گويد در طالع من روشن شد و به درونم رسوخ يافت .منظور زرتشت از آتش زنده گی ،نيروی زيست بوده نه يک ماده خارجی يعنی آتش .هنگامی که در اوستا می خوانيم آتش زنده گی را با چوب های پاک بر پادارـ به اين معنی است که ما بايد جريان های حياتی تن را فقط با خوراک های طبيعي که پيش از آن برای نيروی زيست انسانی مناسبت داشته و شايسته بوده بپروريم ( و ذهن و انديشه و دريافت های واالي فکری را ،چنان که زرتشت خود به وضوح می گويد از نور خالص و آتش بی غش بارور سازيم .هرگاه کسی به کژ انديشی و بيراهه گی اندر شود ،فر يزدانی يا نور و فروغ االهی ،وی را ترک می کند ).آتش کنايه ، نماد و نشانواره پاکی و روحانيت آدمی است. عالوه بر بازگشايی روشن ،نماد آتش و نور و روشنايی ،در اين مورد به نکته بر می خوريم که دانش ،اشراق و شهود ،ثمره تجارب و اندوزش نسل های فراوان است .دانش و تجربهء نيک و کار ساز ملت ها ،از نسلی به نسل ديگر منتقل می شود و اين نور زنده گی است .اين نور ،تجربه ،دانش و بينش ،که منشأ و خواستگاه ايزدی دارد ،از پس چند نسل به زرتشت می رسد . آنکه زنگار از دل بزدايد و روانش صيقل خورده و مستعد باشد ،اين نور و آتش و لهيب ايزدی به خوبی و کار سازی درش منعکس می شود .همان مطلبی است که از زبان زردتشت در بند سوم و ششم از قلم شهرزوری منعکس شده که نور درمن در آمد . . .و نفس من اقتدار پيدا کرد بر مناجات نور خالص . . . زرتشت می گويد {:اين نور پيوسته از دور ترين روزگار به ما تاخته و درخشش آن برای ما ممکن می سازد که همه ء دانايی و تجارب نسل های گذشته را در اختيار داشته و از آن برخوردار شويم .بدون نياز به اينکه آنچه را که آنها پيش از اين در طول هزاران سال ،کوشش کرده و ثابت نموده اند مجددأ با صرف زمان و نيرو وتفکر تجربه نماييم . به موجب آموزش هايی که از اوستا مستفاد می شود ،به همه ضرور است که به نور زنده گی که نماينده ء کل ارزش های تمام آثار بزرگ همهء اعصار و ملل و اقوام است احترام بگذارند .و اين کار را می توان به وسيله مطالعه و انتشار و دريافت و تفکر و ترجمه ء آثار و آموزش انجام داد .از ديدگاه زرتشت بزرگترين و نابخشوده ترين گناه که به خاطر آن می توان مقصر بود غفلت است .غفلت از نور زنده گی و محدود کردن آن تنها به چند شعاع نور ،در صورتيکه بايد در فرا گيری و اشاعه کل آن کوشش شود . . . شهرزوری به نيکی بيان حقيقت را بازگو کرده است که زرتشت گفته است {:و سوختم } اين سوختن ،يا سوزاندن خود ، گداخته شدن در پرتو انوار االهی است .وجودش ازآتش جاودانی رسا کسب معرفت کرده است .در اين مصراع مشهور" خام بدم ،پخته شدم ،سوختم" آيا منظور از سوختن با آتش مادی و ظاهری است .يا شاعر می گويد به معرفت رسيدم ؟ در اين مصراع آتش که نميرد هميشه در دل ماست سخن از کدام آتش است .نه آن آتش که زرتشت در آن تجلی می کند ؟ آن آتشی که به وی نمايان می شود ،در آن اتشی که افگنده می شود آن اتشی را ستايش می کند ،و از پس سده هاي دراز ،هنوز در اين سرزمين فرزانه گان بدان سخن می گويند؟ آری همان آتش است ،همان آتشی است که موالنا جالل الدين بلخی نيز از آن ياد کرده و بسا بزرگان ديگر : آتش است اين بانگ نای و نيست باد ــــــ هرکه اين آتش ندارد نيست باد
143
سخن در اين زمينه ،يک مثنوی را بايست .اما هميشه چنين بوده و از اين پس نيز چنين خواهد بود 364 » .
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
بدين گونه در می يابيم که بشار هم به ستايش آنچنان آتشی که از آن زرتشت بزرگ مفهوم بيان داشته پرداخته است و در اتکای آن واقعيت ،بشار بيان ميدارد که کسی که معرفت ندارد و از گذشته و حال خويش بی خبر است به بيان حضرت موالنا نيست باد. بشار بن برد تخارستانی چنانکه گفته آمديم نابينا تولد يافته بود .اين معيوبيت يکی ازعلت هايی بود که بشار را وا می داشت تا در اظهار عقيده خويش جانب احتياط را نگهدارد .چه او نمی دانست که در هنگام تکلم چه کسانی دور و بر او قرار گرفته اند . گاهی می شد پس از جرو بحث بسِ ار نا گهان عنان احتياط را کش نمايد ،اما با آنهم بسيار ظريفانه وغمگينانه به بيان آنچه که در درون داشت در اشعار خويش انعکاس می داد .اندرين باب حکايه يی است بدينگونه : « حسن بن علی از محمد بن قاسم بن مهرويه مرا خبر داد که احمد بن حالد گفته است :با بشار بحث می نمودم و بد مذهبی او را در ميل به الحاد رد می کردم .او می گفت من چيزی را جز آنکه عينأ و يا مثل آن را به چشم ديده باشم نمی شناسم و گفتگو بين ما به درازا کشيد .بعد مرا گفت ای ابو خالد ؛ گمان می کنم واقعيت همان است که تو می گويی و آنچه ما می انديشم خواری و گمراهی است از اين رو گفته ام : طبعت علی ما فی غیر مخیر ــــــ هوای ولو خیرت کنت المهذ با . . .الخ ترجمه : بر آنچه در وجود من است سرشته شده ام بدون اینکه میل و خواست من در آن دخالت داشته باشد اگر مخیر بودم منزه و پاک می شدم می خواهم اما نمی دهند و می دهند آنچه را نخواسته ام و دانشم از دست یافتن به اسرار غیب کوتاه است از مقصود خود برگردانده می شوم در حالی که علمم از دانستن موجب آن کوتاه است و روز را به به شب می رسانم در حالیکه جز تعجب چیزی به دنبال ندارم » 361
144
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
در باره بشار بن برد بايد بسيار نوشت ،اما اين قلم بر آنست که جفا کارانه است هر گاه همه ننويسند .زيرا ناستوده است که راد مردان سرزمين خويش را با خود نداشته باشيم و ياد شان را گرامی نداريم .به هر بهانه که باشد . .از بشار بن برد تخارستانی آثار اندکی به جا مانده است ،زيرا پس از آنکه او را به حکم خليفه مهدی عباسی تازيانه می زنند و در زير تازيانه به قتلش رسانده وبه دجله اش می افگنند ،خانه او را نيز تالشی نموده و آنچه که او داشته و بر ضد اعراب و آيين ايشان نوشته بوده از بين برده اند .صرف ابيات محدودی از او باقی است در حاليکه بررسی ها نشان می دهد که او صاحب تأليفاتی هم بوده است .اينک چند نمونه از کالم آسمانی او : گويند بشار ازهر اقدام و حادثهء که درآن شکوه عجم بر عرب را سراغ می نمود به خود می باليد و نمی توانست که اين بالنده گی را در شعر خويش انعکاس ندهد .در االغانی نوشته شده است که : « علی بن يحيی روايت کرده است که وقتی محمد [ امين] مامون را خلع نمود و علی بن عيسی بن ماهان را مامور جنگ با او کرد ،مامون طاهر بن حسين پوشنجی را برای مبارزه برگزيد و در ميدانی نشسته از او و سپاهيانش رژه گرفت .وقتی طاهر از برابر او می گذشت اين بيت را انشاد نمود : روید تصاهل بالعراق جیادنا ــــ کانک بالضحاک قدقام نادیه ترجمه: کمی صبر کن تا اسب های نجیب ما در عراق شیهه بکشند گویی ضحاک را می بینی که نوحه گران بر جنازه اش زاری می کند » 362 به گزارش االغانی مامون اين شعررا به فال نيک گرفت و طاهر پوشنجی را نزد خود خواند و خواست بار ديگر طاهر اين شعررا بخواند که خواند .شعر از بشار بن برد بود که چون ديد مردی خراسانی با غرور و طنطنه ساالر لشکر تازيان گرديده است به وجد و شور افتاد بود.
نمونه های مختصری از اشعار بن برد : « تن آسایی را برای ناتوان ضعیف بگذار و بسیار مخواب که هوشمندی با خواب سازگار نیست و مرد دور اندیش نمی خوابد وقتی جز ستم چیزی به تو نمی دهند بجنگ تیزی شمشیر جنگـاوران بهتر و گوارا تر از قبول ستم است »
145
+++
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
يحيی بن علی از يحيی بن الجون راويه روايت کرد که بشار می گفت :چون نزد مهدی عباسی بار يافتم مرا گفت :ای بشار تو از چه قوم و نژادی ؟ گفتم ؛ زبان و جامه ام عربی ليکن نژادم ايرانی { آريايی} است .ای امير المومنين ! همانطوريکه در اين ابيات گفته ام: ترجمه: « و مرا خبر داند از قومی که گرفتار جنونند ، می گویند :این کیست؟ در حالی که من چون کوه سر فراز و معروفم
ای آنکه در بارهء من سوال می کنی و می کوشی تا مرا بشناسی من بینی کرم و شرفم. +++ با ماهیهای دریا بازی می کند
و بسا می بینی که جانهای مرمان هم در جریان آن روان می شود +++
اندوهها را تحمل کن
تا به کامیابی برسی وشب را صبح در پس است پایان شب سیه سپید است سخن سختی که از پرده نشینی ،می شنوی نباید ترا مأیوس کند گرچه آن سخن دلخراش باشد سختگیری زنان به آسانی و نرمی می انجامد و شتر سرکش بعد از
نافرمانی زیر بار می رود » 373 . اما آنچه که در زمان فرمانداری حميد بن قحطبه در دوران خالفت مهدی مهم است رويداد عظيم تاريخی است که به وسيله مردم کشور ما خراسان عليه اعراب متجاوز مسلمان به راه افتاده است .اين رويداد مهم قيام سپيد جامه گان و مقنع خراسانی است .
قیام سپید جامه گان :
146
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
يکی از قيام های ملی با محتوای آيينی و فرهنگی کشور ما خراسان جنبش مقنع يا سيپد جامه گان است .اين قيام ملی ونهضت انديشه يی زمانی در کشور ما خراسان در حال نسج و برپايی است که در آنسوی مرز ما يعنی در فارس يا ايران امروزی اشراف زاده گان ساساسانی ديگر کامآل در خدمت اعراب در آمده اند و سنگ علی و حسين را به سينه ميزنند و افتخار می کنند که عرب از دختر شاه شان ،زين العابدين آورده است .بنابراين مشغوليت و مبارزه شان در حوزه های مذهبی و تکميل امر بالمعروف و نهی ازمنکر اعراب چند به نام امام هستند .اما اين سوی مرز فارس در خراسان بزرگ از هرات تا به سند و چين ،مردم شمشيرها از نيام برکشيده اند تا از شرف آيين و فرهنگ و هويت ملی خود دفاع نمايند و اعراب را از سرزمين خود با همه دروغها و ترفند های دينی شان بيرون سازند .اين امر هم قابل انکار نيست که اشراف زاده گان خراسان که پيشتر آنها ميراث دوران شاهان ساسانی بودند ،در خراسان نيزدر پی مزدوری و خوش خدمتی اعراب برآمده بودند تا بتوانند خون مردم خراسان را شمشير اعراب بمکند ،اينها در خراسان همان پاسداران منافع اشغالگران ساسانيان بودند که با روحيه بيگانه پرستی عادت نموده بودند و جز به قدرت و ثروت به هيچ چيزی ديگری نمی انديشتند و از آنجاييکه مزدور ارباب اجنبی بودند منطقآ برای آنها بی تفاوت بود که اين ارباب کيست از عرب يا از فارس ؟ آنها در پی منبع دريافت مزد خويش بودند و بس .اما موضع مردم و انسان هايی که از مشاهده زوال آيين و فرهنگ و عزت و غرور ملی خويش به دست اعراب و مزدوران بومی وی رنج می بردند ،موضع ديگری بود که نمی توانستند خاموش باشند و تن به ذلت و خواری بدهند . در رابطه به اين اوضاع و احوال استاد مرتضی راوندی گفتار نيکو دارند بد ين گونه . . . « :يکی از علل اساسی موفقيت اعراب ،عدم رضايت عمومی از حکومت ساسانيان بود .ايرانيان و ساير ملل شرق تصور می کردند اگر پای مجاهدين عرب به ايران برسد و بساط حکومت ساسانی برچيده شود ،نه تنها مساوات سياسی بر قرار خواهد شد بلکه اختالفات شديد طبقاتی نيز از بين خواهد رفت .به همين اميد پس ازغلبهء اعراب ،تودهء مردم که از حکومت سابق دل خوشی نداشتند ،در برابر تازيان مقاومت موثری نکردند و در مدتی کوتاه ،اعراب به پيروزی های بزرگی نايل آمدند. با گذشت زمان و استقرار حکومت عرب ،يطالن انديشه های پيشين مردم آشکار شده اکثريت مردم در يافتند که اگر در گذشته به دست ستمگران داخلی ( ! ) استثمار می شدند اکنون به دست غارتگران عرب مورد تعدی و تجاوز قرار می گيرند .به همين مناسبت جنبشهای مذهبی چندی برای مبارزه با اسالم و احيای راه و رسم مزدکی و اجرای عدالت اجتماعی تحت رهبری سنباد ،استادسيس ،مقنع و بابک به ظهور رسيد .بيرونی ،ابن نديم ،خواجه نظام الملک ،شهرستانی و عده يی از مستشرقين خارجی نيز اين نهضت ها را درحکم بازگشت و ظهور مجدد آيين مزدک می شمارند ابو ريحان بيرونی می نويسد { :المقنع حکم کرد که پيروی از کليه قوانين و احکام مزدک بر آنها ( يعنی پيروانش) فرض و اجب است } شهرستانی نيز عقيده دارد که کلملت مزدکی ،سنبادی ،خرمی و مبيضه ( سفيد پوشان ) و محمره يا سرخ پوشان الفاظ مترادف است . . . .مزدک و پيروان او ،چه قبل از اسالم وچه بعد از اسالم ،هدفی جز تعديل و بهبود زندگی اقتصادی و اجتماعی مردم نداشتند. . . .مهمترين قيام های ملی پس از از جنبش سنباد و اتادسيس ،قيام مقنع است .علت اين جنبش را نيز بايد از عدم رضايت عمومی مردم دانست . روی کار آمدن عباسيان برای طبقات باالی اجتماع مفيد بود ولی در اين دوره وضع توده های کثير ملت سخت تر از دوران بنی اميه بود و مالياتها و عوارضی که بر دوش اکثريت مردم تحميل می شد ،پيش از دوره قبل بود .اززمينها ی ديمی کار ،نصف محصول به عنوان ماليات اخذ می شد و از زمينهای که از باران و هم از آب دستی مشروب می شد يک بر دو و يک بر چهار ماليات می گرفتند .عالوه بر اين ،مامورين اخذ ماليات با استفاده از اينکه تقويم قمری اعراب با تقويم شمسی بومی تفاوت داشت ،دو بار از دهقانان ماليات می گرفتند .يعنی يکبار با تقويم عربی و يک بار با تقويم فارسی .اين طرز ماليات گيری که بيشتر رنگ غارتگری داشت ،بيش از پيش بر عدم رضايت عمومی افزود . ..در نتيجه عدم رضايت عمومی جنبش وسيعی در سال 664ميالدی سراسر ماوراءالنهر را فرا گرفت .رهبر اين جنبش شخصی بود به نام مقنع .ابو ريحان بيرونی در باره او می نويسد [ :هاشم بن حکيم معروف به المقنع در دهکده يی از قراء مرو ظهور کرد .اين شخص چون از يک چشم نا بينا بود نقابی از حرير سبز بر چهره می افگند . . .فرقهء سپيد جامه گان و وترکان گرد وی جمع شدند .او اموال و زنان را مباح کرد و هر که با وی به مخالفت بر خاست به قتل رساند .کليه قوانين و احکام مزدک را واجب شمرد و سپاهيان المهدی را پراگنده ساخت و چهارده سال حکومت کرد ] در تاريخ بخارا در باره مقنع چنين نوشته شده است [ :مردی بود از روستای مرو ،نخست گازری ( رختشويی) می کرد ،پس از آن به علم آموختن پرداخت و از هر دانش بهره برد .به غايت زيرک بود و کتب بسيار از علوم پيشنيان خوانده بود 363 ] . در جای ديگر راجع به مذهب آنها می گويد [ :مذهب ايشان آن بود که نماز نمی گذاردند و روزه نمی داشتند و غسل از جنابت نمی کردند و ليکن به امانت می بودند واين همه احوال از مسلمانان نهان می داشتند و دعوی مسلمانی می کردند 364 ] .
147
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
آنچه از مطالعه ء منابع گوناگون بر می آيد ،مقنع يکی از سرداران ابومسلم بود و در جنبشی که عليه خلفای اموی صورت گرفت شرکت عملی داشت .وی از جمله کسانی است که تحت تاثير افکار مزدک قرار گرفته و همين که نيرويی به دست آورد ، به تبليغ آراء مزدک پرداخته است .پيروان مقنع بدون اينکه به اجرای احکام مذهبی توجهی داشته باشند به رعايت اصول اخالقی ،راستگويی ،امانت و رازداری پای بند بودند .چون مقنع و ياران او يعنی سپيد جامه گان عليه نظام عصر خود قيام کردند و حمايت از طبقات محروم را وجههء همت خويش قرار دادند ،مورد بی مهری و عناد طبقات حاکم واقع شدند و مورخين و نويسندگان وابسته به اشراف ،طعن و لعن ها و اتهامات ناروا به ايشان وارد کردند موقعی که اعراب متوجه شدند که مقنع به تبليغات دامنه داری دست زده او را دستگير کردند و مانند يک قيام کننده عليه دولت برای محاکمه به مرکز خالفت يعنی بغداد فرستادند .اما مقنع از سياهچال زندان فرار کرد به مرو رسيد و در آنجا ياران خود را جمع کرد و در سال 666ميالدی ( 164 هه ) آنها را به نواحی آسيای ميانه گسيل داشت تا مردم آن سامان را به مبارزه عليه مظالم اعراب دعوت کنند. اين تبليغات مخصوصآ در ناحيه ء نسف و حدود شهر سبز که در آن زمان بيشتر اهالی آنجارا سغدی ها تشکيل می دادند با استقبال گرمی روبرو شد .دست نشانده گان خليفه مساعی فراوانی برای دستگيری مقنع به خرج دادند .آنها در ساحل سيحون و آمو دريا دسته های مسلح سوار به اندازهء کافی متمرکز کردند و سر بازان را مکلف ساختند که شب و روز پاسداری کنند وازعبورمقنع از مرو به جانب سغد جلو گيری نمايند ،زيرا در شهر اخير روزبه روز شماره ء طرفداران او افزونی می گرفت . در آن زمان به طوريکه نرشخی می نويسد :اکثريت اهالی دهات پيرو مکتب مقنع می شوند و از اسالم روی می گردانند .قيام دامندار می شود و برای مسلمانان روزگار سختی فرا می رسد .نرشخی ضمن بحث راجع به جنبش مقنع صريحآ نظر خصمانهء خود را نسبت به رهبر قيام کننده گان اظهار می کند .اين طرز اظهار نظر در باره مقنع از طرف تمام مورخين دورهء فئوداليته يک امر طبيعی است .نرشخی تنها اربابانی را مسلمان می داند که اموالشان توسط قيام کننده گان ضبط و بين اهالی تقسيم شده است .و برای نرشخی ،مسلمان فقط آن اعراب و اشراف محلی هستند که از نظام جابرانهء عرب و فرمانروايی آنان دفاع کرده اند و در پناه اسالم به اتفاق اربابان عرب خود با کمال شقاوت ،صنعتگران و دهقانان را استثمار می کنند .سپس نرشخی می گويد که طبقات پايين به اسالم خيانت کرده دسته دسته به مکتب مقنع پيوستند .علت اصلی اين موضوع که چرا توده ها به اين مکتب می پيوستند اين است که مقنع ميخواست به عدم مساوات در اموال و غارتگری اقليت پايان بدهد .او در ضمن تعليمات خود به مردم می گفت به آقايی و سيادت اعراب خاتمه دهيد .جنبش مقنع به زودی رشد و توسعه يافت و در مدتی کوتاه تمام ماوراءالنهر را فراگرفت . ستاد قيام کننده گان در دهکده نرشخ نزديک بخارا ،واقع شده بود .حاکم بخارا ،حسين بن معاذ ،نيرو ها ی جنگی خود را بسيج کرد .اين نيروها مرکب بودند ازاعراب و واحدهايی که فئودالها و اشراف به آنها ملحق کرده بودند .در نخستين جنگ که بين قوای طرفين به وقوع پيوست ،هفصد تن از طرفداران مقنع کشته شدند و اعراب پيروزی يافتند ولی اين پيروزی به حال آنها سودمند نبود .قيام کننده گان محل فعاليت خود را تغير دادند و به گرد آوری قوای تازه مشغول شدند .مهدی ،خليفهء عباسی ، سخت به هراس افتاد .از بغداد به سوی نيشابور حرکت کرد .در تاريخ بخارا اين جريان چنين ياد شده است . . . [ :سپيد جامه گان بسيار شدند و مسلمانان اندر کار ايشان ناتوان ماندند و نفير به بغداد رسيد و خليفه مهدی بود .در آن روزگار تنگدل شد و بسيار لشکر ها فرستاد به جنگ وی و به آخر ،خود آمد به نيشابور به دفع آن فتنه ،و بيم آن بود که اسالم تباه گردد و ابن مقنع همهء جهان بگيرد365 ] . مهدی خليفه به حاکم خراسان فرمان داد که فورآ برای حاکم بخارا قوای امدادی بفرستد .رئيس دستجات اعزامی جبرئيل بن يحيی بود .او پس از آن که به استحکامات نرشخ رسيد به جنگ با قيام کننده گان مشغول گرديد ،ولی در نتيجه ء حمالت پياپی آنها جبرئيل خسته و ناتوان شد .در اين موقع از بلخ هفت هزار نفر به ياری او آمدند ولی او که به نيروی نهضت واقف بود ،به جنگ تن نداد و منتظر ماند تا نيروی کمکی هنگفتی برای کمک به امير خراسان رسيد .قسمتی از قوای کمکی در ضمن راه در نتيجه ء برخورد با طرفداران مقنع از بين رفتند و قسمت ديگر پس از رسيدن به محل ،کاری از پيش نبردند .به اين ترتيب ، سپاهيان عرب شکست خوردند و موقعيت جبرئيل خطرناک شد و ارتباط بين بلخ و مرو قطع گرديد .در اين موقع جبرئيل تمام قوای خود را برای مبارزه ء قطعی با قيام کننده گان جمع آوری می کند و چهار بار نرشخ را محاصره می کند .ولی اين عمل به حال اعراب مفيد نيفتاد ،طرفين از جنگ های بی حاصل خسته شدند .مذاکرات صلح آغاز شد و لی اعراب می خواستند در جريان مذاکرات از راه نيرنگ و خيانت رهبر قيام را دستگير و به قتل رسانند ؛ ولی کوشش آنها به جايی نرسيد و استقامت قيام کننده گان را فزونی بخشيد. منابع تاريخی عرب می گويد ،قيام کننده گان سر انجام در نرشخ شکست خوردند ،اما قيام در همان زمان نواحی تازه يی را در آسيای ميانه فراگرفت و مرحلهء دوم جنگ آغاز گرديد .
148
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
نکته يی که تذکر آن ضروری است اينکه در مرحلهء اول جنبش مقنع ،بعضی از قشر های اشراف سغد ی عليه اعراب با او همدستان شدند ،ولی در مرحلهء دوم ،اين طبقه از مزدکيسم مقنع به هراس افتادند و برای حفظ منافع طبقاتی شان به طرف اعراب گرويدند { .گفتنی است که دين اسالم که بعد ها به وسيله شاهان و امرای خراسان مورد تاييد قرار گرفت و روی قبول اين دين پافشاری نمودند ،اين است که اين دين به منافع آنها بود و به وسيله اسالم ميتوانستند بدزدند وبکشند و غارت کنند و زنان و دختران مردم راکنيز و غالم خود بسازند و در نتيجه بگويند که همه چيز از سوی هللا رقم زده شده است و مردمان بايد منتظر حسابدهی در روز آخرت باشند } .اما قشرهای عظيم دهقانان سغدی ،يا سپيد جامه گان همچنان به طرف مقنع می شتافتند و جنبش او را تقويت می کردند .در نتيجه مبارزه دالورانه آنان ،سر زمين ماوراءالنهر و مرکز قدرت اعراب از دست آنها خارج شد .مهدی خليفه که از اين جريان نگران بود ،حاکم سغد را تغير داد و او را به عدم کفايت متهم کرد و به جای او معاذ بن مسلم را تعين کرد .معاذ در سال 161هجری ( 666م ) .در ناحيه بين بخارا و مرو سپاه عظيمی گرد آورد ،ضمنآ سپاهيان امير هرات و کليه قوای نظامی اشراف و سران محلی را به اين نيرو ملحق کرد و پس ازآن به کمک اعراب شکست خورده يی که در نزديکی سمرقند متمرکز شده بودند شتافت .اما لشکر کشی معاذ با ناکامی مفتضحی رويرو شد ،قيام کننده گان در سرزمين مسطحی نزديک بيکند با سپاهيان معاذ رو يرو شدند و چندين ضربت کاری بر آنها وارد آوردند .در نتيجه معاذ نتوانست لشکر خود را به طرف سمرقند ادامه دهد ،ناچار به طرف بخارا راند .فقط يک سال بعد ،اعراب با کوشش بسيار و دادن تلفات سنگينی به تسخير بخارا توفيق يافتند .از اين پس مرحلهء سوم يا مرحلهء نهايی نبرد آغاز گرديد .در آن زمان نيروی اصلی قيام کننده گان در يک قلعهء کوهستانی به نام سنام نزديک کش متمرکز شده بود .معاذ اين قلعه را محاصره کرد ولی بدون حصول نتيجه عقب نشست و در نتيجه از نماينده گی خليفه در خراسان معزول شد .به طوری که نرشخی می گويد ،معاذ بن مسلم مدت دو سال عليه مقنع جنگيد و جانشين جديد او مسيب بن زهير ،نيز چندين سال به جنگ های خونين با او ادمه داد . سر انجام در اثر افزايش روز افزون قوای عرب ،مقاومت مردم محکوم به شکست شد و اعراب با استفاده از نيروهای تازه يی که از لحاظ نفرات و مهمات و تجيهزات بر قوای قيام کننده گان برتری داشت ،در سال 166هجری قلعه يی را که مقنع در آن بود فتح کردند و تمام مدافعين قلعه را به قتل رساندند و مقنع که مايل نبود به دست اعراب بيفتد ،خود کشی کرد . با مرگ مقنع اين جنبش پايان نيافت ،بلکه همچنان طغيانها يی در نقاط مختلف عليه اعراب صورت می گرفت .366 » .قيام مقنع يا سپيد جامه گان را تاريخنگاران عرب بسيار خواسته اند که به گونه يی از لحاظ دينی محکوم کنند و محتوای را که استوار بود بر احيای آيين و فرهنگ خراسان زمين مغشوش گردانند .زيرا اين قيام و همه قيام هايی که در زمان بنی عباس چه در عرصه نظامی و چه در عرصه فرهنگی صورت گرفته بود ،با قيام های دوران بنی اميه عليه اعراب تفاوت داشت .مرتضی راوندی به حق اين مساله را چنين بيان کرده جاييکه می نويسد . . . « :قيامهای ملی در زمان بنی عباس ،از نظر ماهيت ،با قيامهايی که در زمان بنی اميه صورت گرفته ،تفاوت اصولی دارد .در قيامهای عصر امويان ،نظر اساسی ،مبارزه با متجاوزين و اشغالگران عرب بود و رهبران آن غالبآ اشراف و سران محلی بودند و لی در مرحله دوم ،قيام رنگ محلی و توده يی داشت و هدف قيام کننده گان تنها مبارزه با بنی عباس نبود بلکه نظر قيام کننده گان مبارزه با اشراف و اريستوکراتهای محلی بود که با اعراب در دوشيدن خون مردم همکاری می کردند366 » ... .اما اين مساله که در رايطه به پارسيان و نقش آنها در خالل اين جنبش های ضد عربی مردم خراسان چه بوده است ؟ بايد گفت که داکتر حسين زرين کوب با عنوان دادن کتاب بسيار ارجمند خويش به اين پرسش پاسخ داده است { .دو قرن سکوت } چنانکه قبآل هم اشاره کرديم مردم فارس يا ايران امروزی در سکوت مطلق عليه اعراب به سر می بردند و در خدمت امامان عرب منشيگری می کردند و واقعآ آنها درطی دو قرنی که مردم سرزمين ما افغانستان امروزی ياخراسان آن روزگار عليه اعراب می جنگيدند ،مردم فارس يا ايران امروزی سکوت کرده بودند و اين سکوت نه نتها که دو قرن بوده که تا به امروز هم ادامه دارد ،سکوتی که پس از مدتی مردم خراسان يا افغانستان امروزی نيز بدان پيوست ،تا جاييکه که اگر ايرانی نام خويش را علی گذاشت مردم افغانستان ( غالم علی و غالم محمد ،غالم خالد و غالم عمر) گذاشتند و همه اظهار غالمی کردند. پر یش اندیشی ها در بیان واقعیتهای تاریخی : در بسياری از تواريخی که به ويژه دوستان اهل پارس و شيعه نوشته اند و هم چنان تاريخنگاران کشور خود مان ،چنين ياد می کنند که پس از سقوط امويان و روی کار آمدن عباسيان و امارت ابو مسلم خراسانی بر خراسان ،ديگر سيطره اعراب بر کشور ما خراسان خاتمه يافته است .به خصوص که عباسيان چند وزير را از ميان مردمان خراسان برای پيشبر مقاصد سياسی و نظامی خويش برگزيده اند .به پنداشت برخی ها اين جاگزينی ها گويا که آرزو ها برای استقالل را بر آورده کرده است . گذشته از اين در منابع تاريخی عربی و عجمی از خاندانهای مانند برامکه و طاهريان و صفاريان به مثابه بنيانگذاران استقالل و آزادی از اسارت اعراب ،و هم دايه گان مهربان تر از مادر برای مردم خراسان ياد کرده اند.
149
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
يکی از مظاهر اين پريش انديشی ها اين است که در تمام گزارشهای تاريخی و نقد و نوشته های تاريخی به گونه يی از همه اين خاندان ها منظور برامکه و طاهريان و صفاريان است به نوعی از هرکدام ستايش به عمل آمده است در حاليکه همين خاندانها به خصوص طاهريان و صفاريان در تقابل و دشمنی باهم به مشورت اعراب يا خلفای بغداد قرار داشتند و يکی در پی از بين بردن ديگری به دستور خلفای عرب بودند و گذشته از آن هر دو خانواده به نفع اعراب برای سرکوب جنبش های ملی و مذهبی خراسانيان شمشير کشيده اند و شهر هايی را مانند کابلستان و سند به دستور خلفا و به نفع اسالم ويران کرده اند و مردمانش را کافر گفته به قتل رسانده اند و ثروت ملی شان را به بغداد به نزد خليفه فرستاده اند . اکنون سوال اينست که کدام اين ها نسبت به ديگر بهتر بودند ويا در خدمت مردم خراسان .بايد پاسخ داد که حتمآ يکی از اينها نسبت به ديگری بهتر بود و يا هر دو در خدمت اعراب قرار داشتند .مانند برامکه .نبايد صرف به خاطر آنکه ريشه در سرزمين ما داشته اند و فقط به همين لحاظ آنها را ستود ولو به منافع ملی کشور خويش خيانت کرده باشند .واقعيت ها را نبايد دوگانه به تصوير کشيد و همنژادی ،هم قومی ،هم قبيله يی ويک محلی و هم منطقه يی و يک دينی و يک مذهبی را مالک قضاوت های تاريخی قرار داد .اين امر باعث به کژراهه کشاندن نسل های بعدی خواهد شد و در بلند مدت پس از کشف حقايق موجب سر افگنده گی متقـلبين.اين پريش انديشی ها بدبختانه چنان عميق است که امروز در اثر آن کشور ما افغانستان را سخت آشفته گردانيده و عده يی برای همين پريش انديشی ها بود که با تغير دادن نام کشور از خراسان به افغانستان تمام هويت ملی ، فرهنگی و آيين ما را نيز بر باد دادند .و در ديگر عرصه ها نيز يهترين دانسته ها و مکتب خوانده های ما به خاطر گرايش به اين و يا آن قوم و قبيله و منطقه مذهب و فرقه در خدمت جنايتکارترين عناصردرآمده و به مداحان ايشان تبديل يافته اند . تاريخ شاهد است که پس از سر کوبی جنبش مقنع ،عباسيان شرايطی را بر خراسان تحميل نمودند که در زمان امويها تحميل گرديده بود و هيچگاه پس از قتل ابو مسلم به ددست منصور تا چيزی کم يک قرن ديگر يعنی از سال 654ميالدی تا به 424 ميالدی که مامون طاهر را بر خراسان می گمارد ،در خراسان همه اعراب حکومت کرده است و مسلمآ در آن روزگار که فارس يا ايران امروزی يکی از واليت های خراسان به شمار ميرفت هم چنان در تسلط اعراب مسلمان متجاوز قرار داشت . درزين الخبار گرديزی اعراب که بعد از قتل ابومسلم به غارت خراسان از سوی خلفای عباسی گماشته شده اند اينها اند :ازحميد بن قحطبه که نام برده ايم بعد از او : « ابوعون بن عبدالملک بن يزيد 142هه معاذ بن مسلم 163هه مسيب بن زهير 164هه ابوالعباس الفضل بن سليما 166هه جعفر بن محمد بن االشعث 163هه عباس بن جعفر 163هه خالد غطريف بن عطا 164هه حمزه بن مالک خزاعی 166هه فضل بن يحيی برمکی 166هه منصور بن يزيد حميری 162هه علی بن عيسی بن ماهان 144ــ121هه جعفر بن يحيی برمکی 24روز 144هرثمه بن اعين 121هه المامونعبدهللا بن رشيد 123ــ 124 حسن بن سهل 124هه
150
غسان بن عباد 244ــ 364 » 245
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
در طول اين مدت چنانکه در تاريخ طبری و الکامل ابن اثير و ديگر تواريخ آمده است ،اميران اعراب مانند سابق گذشته از آنکه ،بنا بر شرارت ها و دشمنی های ذات البينی خويش که مشغول جنگ و جدال و کشتار يک ديگر بودند در غارت و کنيز گيری و غالم ستانی نيز نه تنها که دست کم از حاکمان بنی اميه داشتند ،بلکه به شدت غارت و قتل و کشتار خويش افزوده بودند .اما اين بار قتل و کشتار های آنها در اثر مقاومت مردم وشورشهايی بود که مردمان کشور ما خراسان به راه انداخته بودند واين قيامها هم همه بار احيای فرهنگ و آيين را داشت و در دفاع از ناموس هويت ملی فرهنگی و آيينی بود .شورشها و قيام هايی که در دوران عباسيان به عمل آمد بسيار خونين و وحشيانه تر نسبت به قيام های مردم ما در زمان اموی ها ازسوی اعراب سرکوب می گرديد و اعراب اين بار بدون در نظر داشت اختالفات ذات البينی خود همه در مقابل مردم ما و آيين و فرهنگ شان متحد شده بودند .زيرا می دانستند که با از دست دادن خراسان و پيروزی مردم خراسان ،اعراب دوباره به باديه خواهند رفت و دوباره به شکار سوسمار خواهد پرداخت وآن نعمتهايی را که طبق وعده تازينامه ء شان يعنی خفتن در آغوش دختران سفيد پوست سياه چشم ( حور) در کنار نهر های آب و در سايه درختان ميوه دار و سفرهء هموار پر از بره های بريان و هزاران خوراک و پوشاک های ستبر و ابريشمی و گنجينه های زر و زيور همه را از دست خواهند داد .آنها می دانستند که در صورت شکست شان ديگر يک عرب نخواهد توانست که در آن سرزمين باقی بماند .اعراب اين تجربه را از طبرستان آموخته بودند که در وقت قيام بر عليه آنها حتی زنان ازريش اعراب گرفتند و به بيرونش راندند .داکتر حسين زرين کوب به نقل از تاريخ طبرستان در رابطه به اين حادثه می نويسد « :در طبرستان ،مردم نسبت به تازيان نفرت خاصی ميورزيدند .چنانکه در سال 164هجری ،مردم ايمدوار کوه ،از بيداد کارگزاران خليفه به ستوه آمدند .فرمانروايان آنها که ونداد هرمز ،و سپهبد شروين و مصمغان و الش بودند آنها را بر ضد تازيان شورانيدند و بدان سبب در اندک زمان شورش و آشوب بزرگی پديد آمد .در يک روز مردم سراسر طبرستان برعربان بيرون آمدند وآنان را به بادکشتار گرفتند .گذشته از اعراب ايرانيانی که مسلمان شده بودند طعمهء نفرت و کينه مردم شدند .اين نفرت و کينه چندان بود که حتی زن هايی از ايرانيان که به عقد زنا شويی عربان در آمده بودند ،ريش شوهران خودراگرفته از خانه بر می آوردند و به دست مردان می سپردند تا آنها را بکشند .چنان شد که در همه طبرستان عربان و مسلمانان يکسره بر افتادند 362 » . اين موضوع را اعراب به خوبی می دانستند و به همين خاطر است که گفته اند خاين خايف است .و اعراب از خوف خيانت و جنايت که در تجاوز خود بر مردم خراسان روا داشته بودند تا دم مرگ ايستاده بودند که به جزای خيانت خويش از سوی مردم خراسان گرفتار نيايند. اگر چنان پنداشته شود که با نفوذ چند خانواده خراسانی در حاکميت عباسيان گويا که مردم فارس و خراسان به آرزو های خود رسيدند و کسب به اصطالح استقالل کردندف اشتباه محض است .مخصوصآ اگر خاندان برامکه و طاهری و صفاری را اثبات ادعا آورند .حضور اين خاندان ها در صحنه سياست حاکميت عباسيان ناشی از دور انديشی و فتنه گری عباسيان جهت تداوم حاکميت شان بر خراسان به شمار ميرود نه داشتن شور و احساس ملی اين خاندانها برای خدمت به مردم خراسان. تغیر سیاست اعراب در خراسان برای تداوم سیطرهء خویش: چنانکه گفته شد پس از ترور ابومسلم زمينه شورشها و قيام ها در افغانستان يا خراسان آن روز فراهم آمد .ابومسلم همانگونه که ياد گرديد با آنکه خود در خدمت اعراب بود .اما درس بزرگ برای آينده گان خويش گذاشت .يعنی فهماند که اگر مردم قيام منسجم ،هدفمند و رهبری شده نمايند به پيروزی می رسند .مردم خراسان نيز با درک اين واقعيت قتل ابومسلم را ابتدا شعار ساخته زير نام همين شعار قيام ها يی که ماهيتآ خالف انديشه اسالمی ابومسلم بود ،به راه اندختند که اين قيامهای ضد عرب و اسالم عرب به شمار می آمد .هر چند که خلفای عرب ظالم ترين و جالد ترين کسان را امارت خراسان ميداد ،با آنهم نمی توانستند کاری را از پيش ببرند .اگر موفق به سرکوبی اين شورش می شدند فردای آن شورش و قيام ديگری از شهر ديگر درفش بر می افراشت و گفتنی است که ازهرگوشه زيرعناوين مختلف بر عليه اعراب متجاوز مسلمان جنبش ها اوج می گرفت و به ويژه که خوارج هم در خراسان آمده بودند و برخی از خراسانيان نيززيرنام خوارج برعليه اعراب می جنگيدندکه ما از جنبش های خوارج در افغانستان در جلد اول اين کتاب يادداشت های ضروری نقل نموده ايم . بناء اعراب برای تدوام چپاول و غارت خود متوسل به نيرنگ خيلی موثر گرديدند .اين نيرنگ عبارت بود از سرکوب و غارت مردم خراسان به وسيله ء هم تباران خودشان .نيرنگی که پس از چنين قرن انگليس و روس نيز بدان در کشورما متوسل شدند. چنانچه اگر تاريخ قرن نوزده در افغانستان به بررسی واقعبيانه گرفته شود ،ديده ميشود که انگليس ها به وسيله خود افغانها به کشورما تسلط يافتند .چنانچه که امروز هم که سال 2446ميالدی است نماينده گان انگيس افغانی االصل بر مردم حکومت می نمايند .منظور همان مجاهدين اسالمی هستند و روسها هم به وسيله افغانها توانست که بر افغانستان حکومت نمايند .اين همان
151
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
نيرنگی بود که اعراب در زمان عباسيان به کار بردند .چون جنبش ها به اوج خود رسيدند و يکی پی ديگر آشکار می گرديدند ، عباسيان دست به دامن موالی دست پرورده ء خويش بردند .بيش از ديگران به فکر آن افتادند که از کسانی استفاده نمايند که اجداد شان از شهرت نيک در ميان مردم خراسان برخوردار بوده و مورد احترام اند .اينجاست که اعراب متوجه آل برمک می شوند . برمکیان بلخی : برمکيان ازبلخ بودند .اين خاندان پس از آنکه جعفر برمک اول در سنه 34بدين اسالم می در آيد ،چنانکه از پژوهش گسترده ء عبدالحی حبيبی بر می آيد « مورد کينه و تطاول طرخان نيزک حکمران آنجا گشت و برمک با ده تن از فرزندانش کشته و تاراج گرديد .و فقط ابو خالد جعفر برمک از اين معرکه جان به سالمت برد و با مادرش به کشمير فراری شد و درآنجا کسب معرفت نمود که پسرانش حسن و خالد و عمر از بطن اويند .مورخان زنده گانی جعفر را در عصر وليد بن عبدالملک ( 46 ـ 26هه ) ميدانند .به نقل از طبری آمده است که در سنه 146هه اسد بن عبدهللا حکمران اموی خراسان لشکرگاه خود را از بروقان به دو فرسخی بلخ به اين شهر نقل داد و ابوخالد را برمک بن برمک را امر کرد که شهر بلخ را بسازد و تمام لشکريان اموی را که در بروقان منزلی داشتند در بلخ همانطور مسکن داد ،و کسانی که مسکن نداشتند به ايشان منزل داد .از اين روايت طبری و ابن اثير پديد می آيد که در سنه 146هه پدر خالد برمک در بلخ بود .چون به موجب روايات سابقه در حدود 24هه در دمشق به دربار وليد و در حدود 26هه وزير سليمان بن عبدالملک ودر 115هه به دربار هشام بن عبدالملک بوده است . . .از دودمان برمکيان شخصی که نخستين باروجود و هويت او نزد مورخان ثابت است و متفق القول اورا مورث اعالی اين خاندان بزرگ می شناسند همين خالد برمکی است. ابن طقطقی گويد :خالد بن برمک ازرجال دانشمند و بزرگ و بخشنده و بيدار و دور انديش دولت عباسی بود ،که سفاع او را به وزارت برگزيد344 » . به هر حال اين خاندان در تاريخ کشور ما از شهرت بسيار برخوردار اند که الزم به شرح و تفسير نيست .چيزی که اين جا الزم است که گفته شود ،اينست که جد جعفر اول برمک و اجداد اين خانواده خالف آنچه که تاريخنگاران می نويسند بوديست نبوده است ،بلکه اجداد اين خانواده به آيين زرتشتی تعلق داشتند و زرتشتی بوده اند .اين خانواده از چندين پشت ميراث متواليگری پرستشگاه نوبهار بلخ را داشتند و نو بهار بلخ اولين آتشکده ييست که حضرت زرتشت در زمان گشتاسب آن را بنياد نهاد .آقای زرين کوب مدعی است که دين برامکه بودايی بوده است و بسيار مطمين بدون آنکه موخذ ارائه بدهد می نويسد « : باری خاندان برامکه دردولت عباسيان ،قدرت و حشمت بسيار داشته اند و شايد به همين سبب بدسگاالن و حسودان بسيار هم ، به طعن و دق و هجو و نسب آنها می پرداخته اند .از اين روست که آنها را به زندقه وبد دينی متهم کرده اند و به کفر و مجوسيت منسوب .در اينکه نياکان آنها آئين بودا داشته اند جای شک نيست اما تمايل به مجوسان زرتشتی و عالقه به احيايی آتش پرستی که به آنها نسبت داده اند ،قطعآ ،مردودست 341 » . چنين يک گفتارازدانشمندی مانند آقای زرين کوب خالف توقع است که نخست آيين زرتشتی را به معنی آتش پرستی بياورد و دوم اينکه مجوس و زنديق را به نوعی محکوم نمايد .در حاليکه خود در چند جای ديگر از نوشته های خويش داليلی می آورد که دال به زرتشتی بودن اين خاندان می کند ( رجوع شود به نوشته های زرين کوب در باره خاندان برامکه در دو قرن سکوت و تاريخ ايران بعد از اسالم ) .اين نوع برخورد از آنجا سبب است که فارسيان --پس از آنکه نام کشور شان فارس را در سال 1235ميالدی به ايران در اثر موافقت خيانت آميز دولت وقت افغانستان به ايران تبديل کردند --خواستند با اين امتياز تمام افتخارات ملت ما را نيز از خود بسازند و آنچه را که نداشته اند کاذبانه از ديگران را از آن خود بسازند با اين گفته ها ميخواهند از اولين آتشکده زرتشت در بلخ انکار کنند در حاليکه مثآل در( فارس نامه) ابن البلخی به وضاحت گفته شده است که: « اولين آتشکده که ساخت ،به بلخ و دوم آتشکده بآذربيجان و سوم به اصطخر پارس بود» . 342 در تمام اسناد و مدارک تاريخی منظور ازنام ايران ،افغانستان امروزی است که آريانا نام داشت و بعد خراسان نام گرفت .بلخ که در آن حضرت زرتشت پيغمبر آيين زرتشتی را رواج داد ،پايتخت شاهان کيانی بود .که ما تفصيل اين بحث رادر بخش های نخست اين کتاب گفته آمديم و آنجايی که در باره دقيقی بلخی سخن خواهيم گفت مکررآ تماس خواهيم گرفت .ولی با تاکيد بايد گفت که اجداد برامکه در بلخ بودند و متولی آتشکده نوبهار و دين زرتشتی داشتند ،ومعبد نوبهار بلخ آتشکده بوده نه معبد بودايی .چنانچه جرجی زيدان نيز به اين واقعيت اشاره نموده می نويسد « :برمک پدر خالد از زرتشتيان بلخ و از متصديان آتشکدهء نوبهار ( بلخ ) و از بزرگان ايران به شمار می آمد 343 ». حضور اين خاندان بلخی در دولت عباسيان ،آيا ميتواند مايه افتخار مردمان کشور ما خراسان باشد ؟
152
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
تاريخ نشان می دهد که اين خاندان چه در زمان امويان و چه در زمان عباسيان خدمتگزار آنها بوده اند .اگر مردمان صاحب علم و فضل بودند و ذکاوت و دانش را از نياکان خويش به ارث برده بودند همه اين علم وفضل و دانش و ذکاوت شان در خدمت خلفای اعراب و مسلمين بغداد بوده است نه در خدمت مردم خراسان .آنها دستگاه سياسی و اقتصادی خالفت اعراب را تنظيم کرده اند و حتی اگر برای خود قصر و کاخ هم آباد کرده اند در خراسان نبوده بلکه در بغداد بوده است .در حقيقت کاری که اينها نموده اند ،فرهنگ و دانشی را که از نياکان بلخی و شاهان بلخ که آن زمان آريانا ياد می گرديد به ارث برده بودند در خدمت اعراب قرار دادند و دم و دستگاه آنان رابه رنگ فرهنگ و دولتمداری خسروان آريانا و خراسان آراستند .اگرآنها به مقامات بلند دولت عباسی دست يافتند ،دو مسأله در ميان بود يک :به خاطر آن که برمکيان خدمات فداکارانه برای عباسيان می نمودند ،با آنکه منصور عباسی ابومسلم را به قتل رسانده بود اما ميدانست که هستند خانواده هايی که با وجود تعلقيت تباری خويش به مردم خراسان می توانند در خدمت اعراب قرار بگيرند .اعراب به اين خانواده ها کامآل متکی و از ايشان مطمين بودند وميدانستند که اينها چنان به دين و آين اسالم و عرب پيوسته اند وحلقه غالمی بر گردن دارند که ارباب عرب شان هر لحظه که بخواهد ايشان را با اهل و عيال شان نابود کرده ميتوانند .چنانکه وقتی هارون رشيد ميخواست جعفربرمک را به قتل برساند و سرش را نزد او بياورند به ياسر غالم خود امر کرد که برود و او را بکشد .روايتی را که مسعودی از چگونه گی قتل جعفر برمکی مينمايد نشان ميدهد که اين خانواده تا چه حد زبون و فرمانبردار اعراب بوده اند .مسعودی می نويسد « . . .ياسر برفت و وارد مجلس جعفر شد و او در حال طرب بود ،بدو گفت ( :امير مومنان در باره تو چنين و چنان فرمان داده است ) . جعفر گفت ( :امير مومنان با من همه جور شوخی می کند گمان ميکنم اين هم يک جور شوخی است ) گفت به خدا سخن او را جدی ديدم گفت :اگر اينطور باشد که می گويی پس مست بوده است . گفت :نه بخدا عقلش سرجا بود . گفت :من حقوقی به گردن تو دارم که فقط امروز فرصت تالفی آن را خواهی داشت . گفت :به هر کاری جز مخالفت امير مومنان حاضرم گفت :پيش او برو و بگو دستور او را اجرا کرده ای .اگر پيشمان شد زنده گی من به دست تو نجات يافته است و پيش من نعمت تازه داری و اگر به رأی خود باقی بود دستوری که به تو داده است فردا اجرا می کنی گفت :اين کار شدنی نيست . گفت :من با تو به خيمه گاه امير مومنان ميآيم و جايی مياستم که گفتکوی تو و سخن او را بشنوم اگر عذری آوردی و او جز به بريدن سرمن قانع نشد باز می گردی و سر مرا ميبری. گفت :اينکار ميکنم . انگاه با هم سوی خيمه گاه رشيد رفتند ،ياسر پيش او رفت وگفت :ای امير مومنان سرش را آوردم همين جا حاضر است گفت: زودبيار و گرنه به خدا پيش از او ترا خواهم کشت . ياسر برون شد و گفت :شنيدی چه گفت ؟ گفت :بيا و کار خود را انجام ده جعفر دستمال کوچکی از آستين در آورد و چشمان خود بست و گردن خود را بکشيد که ياسر سرش ببريد و سرش را پيش رشيد برد 344 » . مهربانيی که عباسيان نسبت به برخی از خانواده های خراسان زمين مانند برمکيان می نمودند ،به نوشته جرجی زيدان بی جهت نبود ،چه آنان در راه عباسيان فداکاری بسيار کردند و از همه چيزی خود گذشتند 345 . اما در خراسان چه کردند ؟ وقتی به مدت کوتاهی فضل بن يحيی برمکی درزمان رشيد واليت خراسان يافت جز از خون مردم به عياشی و عشرت نمی پرداخت .نوشته اند « :يک روز يحيی بن خالد پيش رشيد بود ،نامه صاحب بريد خراسان را پيش وی آوردند که نوشته بود ( :فضل بن يحيی به شکار و عياشی از کاررعيت باز مانده است» 346
153
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
همين فضل بن يحيی وقتی به شهر آبايی خود می آيد از آيين و فرهنگ خسروانی و خرد گرايانه اجدادی خويش برای رضای اعراب اظهار شرم می کند .ابوبکرعبدهللا بن عمرواعظ بلخی در کتاب فضايل بلخ می نويسد : « فضل بن يحيی که از آل برمک است ،علمای بلخ ( البته مفتيان و قضات تازی ) را بردروازه نوبهار طلب کرد ،و فرموده که جد من بدين مشهور است که نوبهار که قبله ء مغان است ،بنا کردهء اوست ،مرا کاری فرماييد که از آن عار بيرون آييم » 346 حتی اين خانواده از سرکوب مردم خراسان به نفع اعراب دريغ نورزيده اند .مردم خراسان چنانکه گفته شد دست از قيام عليه اعراب بر نمی داشتند ،هنگامی که فضل بن يحيی برمکی را رشيد به خراسان فرستاده بود ،مردم تالقان قيام کرده بودند . يعقوبی می نويسد « :هارون الرشيد ،فضل بن يحيی را والی خراسان کرد و فضل رهسپار خراسان گرديد و تالقان را که مردم آن سر به مخالفت بر داشته بودند فتح کرد و خاقان ترک نيز با سپاهی عظيم به جنگ وی شتافت و با سپاه فضل روبرو شد و جنگ ميان ايشان به سختی در گرفت .پس ضربتی برخاقان ترک وارد شد و تسليم گرديد و فضل لشکرش را مستأصل نمود و اموالش را غنيمت گرفت 344 » . به نقل ازتاريخ طبرستان نوشته شده است که « :هارون الرشيد واليت طبرستان به محمد بن يحيی بن خالد برمکی و برادر او موسی داد .آنها ملکهای دهقانان را به زور می خريدند و ستمها و نارواييها می کردند .هر جا دختری خوبروی نشان می يافتند به قهر و ستم می خواستند و از خوف فضل و جعفر کسی را زهره ء آن نبود که ظلم ايشان به هارون عرضه دارد 342 » . آل برمک در کنار خدمتگزاری به اعراب و به ويژه عباسيان که تمام دانش و نيروی خود را به کار گرفته بودند تا به اعراب خدمت نمايند از خود نيز غافل نبودند .می نويسند « :خاندان برمکی که از خوش نام ترين وزراء عهد عباسی هستند مثل ديگر وزراء اين دوران تجاوز به حقوق ديگران و سوء استفاده از بيت المال را عمل مباح می شمردند .اينان نيز مانند حسن بن فرات ،مادانی ،ابن کلس ،افضل ابن شهيد ثروت کالنی اندوختند . عايدات يحيی و پسرش جعفر ،از تيولها و خالصه ها در سال به بيست ميليون دينار می رسيد .پس از آنکه هارون آنها را از پا در آورد و اموال شان را مصادره کرد عالوه بر خانه ها و مزرعه ها و امالک و اپالث 444،666،34دينار نقد از اموال آنها به دست آمد324 ». مسعودی در مروج الذهب می نويسد که تنها «عباده خواهر جعفر بن يحيی برمکی را در يک روز عيد چهار صد کنيز آمادهء خدمت بود » 321 بعيد نيست که اين کنيزان از اسيران خراسان نبوده باشند .فضل برمک برای خوش خدمتی عباسيان پنجاه هزار جوان خراسانی را از شهر های مخلف کشورمان به بغداد انتقال داد تا پاسداری عباسيان را نمايند .طبری در تاريخ طبری می نويسد « :فضل بن يحيی در خراسان سپاهی از عجمان گرفت که آنها را عباسيه نام نهاد و وابستهء عباسيان کرد .شمار شان پانصد هزار مرد شد که بيست هزار شان يه بغداد آمدند و در بغداد کرنبيان عنوان يافتند» . 322 آنچه از کرم و سخاوت برمکيان بيان گرديده ،اين کرم و سخاوت شان به هيچوجه شامل خراسانيان نبوده است ،بلکه به کسانی تعلق می گرفت که به عباسيان تعلق داشتند و از طريق برمکيان به عباسيان خدمت می نمودند و بر مکيان از مال و منال مردم کشور ما آنها را سير و معمور می ساختند .به طور مثال درتاريخ طبری می خوانيم « :ابراهيم نگهبان و کشيکبان فضل بود که وی را سوی کابل فرستاد که آنجا را گشود و غنيمتهای بسيار گرفت .گويند :در اين سفر هفت هزار هزار به ابراهيم رسيد ،از مال خراج نيز چهار هزار هزار درهم به نزد وی بود .وقتی به بغداد آمد و خانهء خويش را در محلهء بغيان بنيان کرد ،فضل را به خانهء خويش دعوت کرد تا نعمتی را که از او يافته بود بدو بنمايد .هديه ها و تحفه ها و ظروف طال و نقره برای وی آماده کرد و بگفت تا چهار هزار هزار درم را به يکسوی خانه نهند .چون فضل بنشست ،هديه ها و تحفه ها را بدو پيشکش کرد اما چيزی از آن نپذيرفت و گفت فقط برای آن آمدم که ترا دلخوش کنم 323 ». پس ازغارت کابل از سوی فضل برمکی ،شاعر عرب که طمع کرم و سخاوت فضل را می برد شعری گفت و مستحق انعام ار سوی قضل شد .اين شعر که از مروان بن ابی حفصه است در تاريخ طبری چنين نوشته است که با اختصار آن را اينجا نقل می کنيم تا چگونهگی غارت کابليان از سوی برامکه هويدا گردد .طبری می نويسد : « وقتی فضل يحيی از خراسان بازگشت ،بنی هاشم و کسان ديگر از سرداران و دبيران و بزرگان از او ديدار کردند و کسان را هزار هزار و پانصد هزار ميداد .مروان بن ايب حفصه به ستايش وی گفت :
154
عمل پسر يحيی را ستايش می کنم
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
برای اهل دين مايه قوت شد پيروی بيعت مصطفی را که بيعت خليفه همنام پيمبر فاتح خاتم که همه نيکی از او بود به برکت آن پيوسته است تاييد کرد کوهستان کابل را به غارت دادی و در آنجا برای آتش ضالل آتشدانی به جای نگذاشتی سواران بدانجا بردی که جماعت شان را مقتول و اسيرو فراری کردند 324» . همانگونه که فبآل گفته شد هيچگونه نشانه يی در تاريخ وجود ندارد که بيان نمايد که برمکيان مصدر خدمتی در خراسان يعنی افغانستان امروزی شده باشند .آنها اگر به خراسان هم آمده و امارت نموده اند در حقيقت سفير اعراب در خراسان بوده و اين امر نمی تواند باعث آن گردد که مردم به وجود اين چنين سفيران افتخار نمايند و يا فهم و دانش آنهارا مورد تقدير قرار بدهند ، زيرا اين ها و مانند اين ها هرگز در خدمت مردم خراسان قرار نداشتند .بر عکس تحصيلداران منافع اعراب در خراسان به شمار می آمدند . .مثأل زمانی که جورج دبليو بوش رئيس جمهوری امريکا ،آقای زلمی خليل زاد را به حيث سفير امريکا و نماينده خاص خود در افغانستان تعيين می نمايد ،آيا مردم افغانستان افتخار نمايند که سفير امريکا افغانستانی است و يا اين انتخاب را مايه مباهات خويش بدانند؟ ،واقعآ خنده دار و مسخره خواهد بود .زلمی خليل زاد درست است که از تبار افغانستانی ها است ،اما سفير امريکا بود ،نماينده گی از منافع دولت امريکا می نمود ،دستور از امريکا می گرفت و در کار های خويش تابع دولت امريکا بود و هيچگونه تعلقی به مردم افغانستان نداشت ،جز هم تباری .او اگر در زمان تصدی خويش مشورت هايی به دولت امريکا ميداد در قدم نخست مد نظرش منافع ايريکا بوده است و به همين سبب است که اورا دولت بوش به سفيری برگزيد ،زيرا او زبان و فرهنگ و مناسبات مردم را بهتر از يک امريکايی در حالتی که افغانستان در بحران قرار داشت می دانست ،و ميتوانست بر اساس اين شناخت ها مسير حرکت سياست امريکا در افغانستان را سمت و سو بدهد .در اين صورت شايد خليل زاد شخصيت برجسته و صاحب الکمال بوده باشد ،اما چه افتخار برای مردم ما دارد .عين وضعيت را در مورد برمکيان و طاهريان وسايرين ميتوان بيان نمود .حضور آنها در صحنه سياسی و نظامی در دوران عباسيان ،حضور سفيران عباسی در خراسان بود و ناشی از تغير سياست که اعراب در اثر قيامها و شورش های پيهم مردم خراسان اتخاذ نموده بودند.هرگاه اعراب تشخيص می دادند که اين سفيران نمی توانند منافع شان را تامين نمايند ،به فوريت يا نابود شان می ساختند و يا اگر مصلحت هايی در نظر می بود موقتا دست شان را از کار می گرفتند .چنانکه وقتی فضل برمکی را با وجود توصيه يحيی برمک ،هارون الرشيد به خراسان می فرستد ،وقتی هارون می بيند که فضل جز به عياشی و گرد آوری ثروت برای خود مشغول نيست ،و کمتر از غنيمت های خراسان را نصيب می گرداند ،فورآ هارون با وجود مخالفت يحيی برمک ،به عوض فضل ،علی بن عيسی بن ماهان را در خراسان تعيين ميدارد . ستمگری علی بن عیسی بن ماهان برخراسان: پس ازآنکه هارون الرشيد ،فضل برمک را از خراسان خلع کرد ،نخست امارت خراسان را به منصور بن يزيد که مامای مهدی خليفه می شد داد .چون ديگر اوضاع در خراسان به حال عادی نبود و جنبش ها و قيام های ضد عربی در هر گوشه و کنار سر بر ميداشت ،اعراب ديگر نمی توانستند چنانکه گفتيم مستقيمآ حکومت نمايند .وقتی منصور بن يزيد به خراسان رسيد قيام های مردم خراسان به ويژه زير نام خوارج به رهبری حمزه آذرک و ابوالخصيب و چند شورش ديگر عرصه را برای اعراب و خاندان آل عباس تنگ کرده بودند .هارون الرشيد که از قبل مشی جديد را در رابطه به خراسان اتخاذ نموده بود ،يعنی سرکوب مردم خراسان به وسيله همتباران خودشان ،فورآ پس از به نتيجه نرسيدن از آخرين امتحان يعنی فرستادن ابومنصور بن زيد ،بال فاصله او را خلع و به جای او يکی از سرداران دست پرورده خود را ه بنام علی بن عيسی بن ماهان که از مردم فارس بود بر خراسان تعيين نمود ،و اين انتخاب از روی نهايت احتياط و هشياری صورت گرفته بود .از روی احتياط به خاطر آنکه ،عباسيان سخت از مردم خراسان در هراس بودند ،حتی باالی دست پروردگان خويش هم نمی توانستند اعتماد کنند . چنانکه جرجی زيدان نيز بر اين حقيقت مهر تاييد گذاشته می نويسد « :عباسيان از مردم خراسان بيم داشتند ،چه از نيرومندی آنان با خبر بودند و سايرين نيز از خراسانيان حساب می بردند .زيرا به چشم خود ديده بودند که خراسانيان خالفت را از امويان گرفته به عباسيان سپردند 325 » .
155
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
و اما از روی هوشياری از آن سبب بود که که مردم فارس شيعه و طرفداران علی بودند و مردم خراسان هنوز اسالم نياورده بودند و اگر هم به ظاهر مسلمانی ابراز می کردند ،در باطن به ريش شيعه و سنی می خنديدند .و اما بيشترين اعراب که در خراسان بودند سنی مذهب بودند .بناء علی بن عيسی بن ماهان ميتوانست بر اثر تعلقات مذهبی و محلی خويش بر مردم خراسان نظارت و حکومت جبارانه را بر قرار نمايد .که اين تصور اعراب را مردم خراسان با شهامتی که از خويش در برابر اعراب نشان ميداند نيز نقش بر آب نمودند .گرچه که اگر امويان قطعآ در باطن به اسالم باور نداشتند ،عباسيان برضد آل علی و علويان و تظاهر به ال محمد می نمودند ،تنها از ميان خلفای عباسی مامون است که با آل علی مسامحه نموده است .بلکه به خاطر همين مسامحه وی است که پارسيان خالفت وی را می ستايند .خراسانيان نيز مامون را به خاطر مادرش مراجل يا مرجيله که دختر استادسيس قهرمان ملی شان بود به نظر حرمت می نگريستند .و در زمان مامون واقعآ که خراسانيان البته خدمتگذاران صادق و تحصيلداران منافع خالفت عربی مورد استفاده عباسيان بوده است ،که اين امر جدا از تفکر مردم خراسان در باره اعراب مسلمان ميتواند باشد . هارون الرشيد دو مرتبه علی بن عيسی بن ماهان را به خراسان تعيين نمود .زيرا يحيی برمکی که دوست داشت فضل دوباره به خراسان فرستاده شود با فرستادن علی بن عيسی بن ماهان مخالفت می نمود .اما هارون به اين مخالفت وی توجه نکرد و علی را فرستاد که ميتوان اين تعيين راآزمونگونه خواند . .علی بن عيسی در بار اول چنان با قوت بر مردمان خراسان ستم روا می دارد که هارون رشيد در بهای اين ستم باردوم مکافات گونه او را بر خراسان می گمارد .شرح اين حادثه در تاريخ بيهقی چنين نوشته شده است « :ابو علی بلعمی در ترجمهء تاريخ طبری در باره حکمرانی علی بن عيسی در خراسان در حوادث 142چنين آورده است ،که چون هارون الرشيد از روم بازآمد .اندرين سال اميری خراسان علی بن عيسی را داد و آنجا فرستادش .يکسال آنجا ببود ،پس نامه کرد که آنجا خليفه ای کن و خود بدخول بيای .خواست او را بيازاميد پس علی يحيی بن علی را بر خويش خليفه کرد و خود بدخول بيامد و هديه بسيار پيش آورد .رشيد را خوش آمد و او را باز به خراسان فرستاد326». و بعد راجع به مقدار جزيه و امواليکه که علی بن عيسی از خراسان برای خليفه عرب هارون جمع آوری نموده بود می نويسد : « علی بن عيسی در آن سال ستم های بسيار کرد به خراسان و در مجمل التواريخ و القصص در اين باره اشاراتی است : نخست در باره حکمرانی علی بن عيسی چنين آمده است « . . .هارون عزم خراسان کرد و فضل باز آمده بود و علی بن عيسی بن هاهان امير بود .پس او بيامد و او را چندان مال آورد ،از غالم و کنيزکان و اسبان و جامها و زر و سيم و نافهای مشک و عنبر و ميوه های گونا گون و از قاقم و سمور و انواع آن که انرا قياس نبود و به ميدان اندر جمع آورد و همه ميدان پر بود و همه باز گشاد و به ترتيب نهاد و هارون را خبر داد ،تا به نظاره آمد به ميدان و چشمش خيره شد از آن مال .يحيی (برمک) را گفت :آنست که تو گفتی که :او را به خراسان مفرست و من خالف کردم و سخت مبارک آمد آن خالف تو . يحيی گفت :هر چند من چيزی برای خويش گويم ،اميرالمومنين را رای بهتر و صواب تر بود و اين خواسته سخت نيکو ست ، اگر از پس اين درد سر نبود .رشيد گفت چه درد سر بود ؟ گفت :وی اين خواسته اينجا نفرستاده تا ده چنين برای خويش ننهاده و خويشان را و هم چندين برين روزگار نفقه نکرد و بر خويشتن و بر اين گونه چندين خواسته به سه سال از عدل گرد نيايد .او اندرين ستمها فراوان کرده است و اين خواسته ها به قهر بستده است و اگر ستم روا باشد من اندر سه روز سه چنين خواسته امير المومنين را گرد کن ،هم از بغداد که به خراسان نبايد شدن و اندر بغداد ده تن ندانند و بانگ نخيزد326 » . علی بن عيسی بن ماهان به قول ابن اثير ده سال در خراسان حکومت نمود .تمام مدت ده سال را علی بن عيسی بر مردم خراسان ستم روا ميداشت و خراسانيان عليه او می جنگيدند .پسرش عيسی بن علی را که به سرکوبی مردم سمرقند فرستاده بود ،درآن ديار سمرقنديان را کشتند وضيعت چنان وخيم شده بود که علی بن عيسی ناگزير شد که به رشيد نامه بنويسد و کمک طلب کند .در تاريخ بيهقی نوشته شده است « :و رشيد به تدبير اندر ايستاد تا کی را فرستد به خراسان به ياری علی بن عيسی و نامه علی بن عيسی آمد که :به مرو آمد به هزيمت و همه ماوراءالنهر با سمرقند يکی شدند و در وی عاصی شدند و چون علی به مرو آمد به بلخ خليفه يی بر گماشت و بلخ بروی شوريده شد و خلقی را با او بکشتند و خانهء علی بن عيسی و آن پسرش غارت کردند و به بسرای علی بن عيسی درهم يافتند که پنهان کرده بود ،مقدار سی بار هزار هزار درهم همه غارت کردند و خراسان فتنه گرفت و مردمان مخالف شدند » 324 در تاريخ طبری نوشته شده است که مردم بلخ همه ء آن درهم ها راميان مردم تفسيم کردند. وقتی هارون از شورش مردمان خراسان آگاه گرديد ناگزير شد که علی بن عيسی را باز خواند و به جای او کسی ديگر را تعيين نمايد .اما مشکل اين بود که علی را ميبايد با خدعه خلع می نمود زيرا علی لشکر بسياری به دور خود جمع کرده بود و امکان داشت که بر عليه هارون هم داخل جنگ شود .بناء هارون هرثمه بن اعين را تعيين کرد که با نيرنگ علی را در بند اندازد و به او نامهء خطاب به علی داد که مضمونش اين بود « :بسم هللا الرحمان الرحيم ــ يا علی بن عيسی ؛ يا ابن الزانيه ،آنکه من به
156
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
جای تو کردم و به خراسان فرستادمت و از حرس به سرهنگی آوردمت و از سرهنگی باميری رساندمت و از اميری به اميری خراسان رساندمت ،پاداش شکر نعمت اين بود که بر مسلمان ستم کردی و رعيت را بر من تباه ساختی ؟ اکنون هرثمه را فرستادم تا ترا در بند کند و همه خواسته ء سلطان که برده ای از تو باز ستاند » 322 هرثمه با نيرنگ هايی خاص اسالمی ،علی بن عيسی را ضمن دعوتی گرفتار نمود .چنانکه در تاريخ بيهقی آمده است در اين هنگام « :رشيد به جرجان اندر بود که علی بن عيسی را با بند بياوردند ،با همه خواستهء وی و جمله مال علی بن عيسی همه هشتاد هزار هزار درم بود و از آلت و فرش و آوانی و زرينه و سيمينه و آنچه بدين ماند هزار و پانصد شتر وار بود و رشيد ، علی بن عيسی را با بند به بغداد فرستاد و محمد امين را پيغام فرستاد که او را باز دار .چون رشيد بمرد محمد امين او را يله کرد » . پيشترين مدت امارت علی بن عيسی را گذشته از چپاولگری در خراسان ،جنگ با خوارج سيستان بود .که ما شرح آن را در جلد اول بيان نموده ايم ودر جنگ با خوارج سيستان علی بن عيسی را طاهر بن حسين فوشنجی کمک می نمود و طاهر فوشنجی يکی از فرمانبران علی بن عيسی در هرات بوده است .گرچه علی بن عيسی با پدر طاهر بن حسين دشمن بود و قصد کشتن او داشت .چنانکه در تاريخ ابن اثير و طبری آمده است « :روزی حسين بن مصعب پدر طاهر بن حسين { کشندهء امين خليفه} و هشام پور فرخسرو بر علی بن عيسی در آمدند و بر او درود فرستادند .او به حسين گفت درودت مباد ای ملحد ملحد زاده ! به خدا سوگند که دشمنی ترا با اسالم ميدانم و می دانم که آهنگ آسيب رسانی به دين داری .برای کشتنت تنها فرمان خليفه را می بوسم .آيا تو در همين خانه می نگساردی و سيه مستی نکردی و آوازه در نيافگندی که نامه هايی در يافته ای که بر پايه آن ها من بر کنار شده ام ؟ حسين پوزش خواست و علی بن عيسی پوزش او پذيرفته ندانست و فرمود تا بيرونش فگنند . حسين به درگاه رشيد رفت و از او پناه خواست و رشيد پناهش داد444 » . از اين واقعه بر می آيد که خاندان طاهر فوشنجی از اشرافيان فوشنج بوده است زيرا هر کسی به خليفه پناه نمی برد . پس از آنکه هرثمه بن اعين را هارون به امارت خراسان تعيين ميدارد .او با جنگ های شديد با خوارج در خراسان و سيستان مشغول شد و در زمان امارت اوست که حمزه سيستانی به قتل می رسد و هم اوست که رافع شورشی را در سمرقند نابود می سازد .و در زمان اوست که وقتی هارون رشيد از اوضاع خراسان هراسان می شود و ميخواهد خود به خراسان آيد ،در طوس می ميرد . خراسان و مامون رشید : دربارهء هارون الرشيد بايد گفت که او قبل از مرگش ميدان رقابت دو گروه گرديده بود .در رهبری هردو گروه زنان و پسران هارون قرار داشتند .در يک سو فارسيان و اعراب مانند محمد امين و مادرش زبيده زن هارون الرشيد که دختر ابوجعفر منصور ميشد ،و در طرف ديگر خراسانيان وفادار به خالفت عباسيان مانند برمکيان ،خاندان سهل و طاهر در کنار مامون و خيزران در عرصه نظامی ساالر مادر هارون واقع بودند. جنگی دسته امين پسر زبيده زن هارون ،علی بن عيسی بن ماهان از مردم فارس بود .در کتاب تاريخ ايران پژوهش دانشگاه کمبريج نوشته شده است که . . . « :علی بن عيسی بن ماهان والی قاهر خراسان که به جای جعفر بن يحيی برمکی بدين منصب گماشته شده بود ،خليفه را از محبتی که خراسانيان به خاندان برمکيان می ورزيد ند ،بد گمان ساخت . . .اما داليل سقوط برمکيان هرچه بوده ،حاصل آن معلوم کرد که حتی قدرتمندترين ديوانساالران تنها خادم خليفه بوده نه چيزی بيشتر .بارتولد عقيده داشت که نقش برمکيان در حکومت مرکزی نشانه ،همکاری زمينداران ايرانی با خاندان حاکم و بر افتادن برمکيان حاکی از پايان اين همکاری بوده است ..وجود دودسته مخالف در دربار خليفه ،يعنی دستهء خيزران ،مادر خليفه ،که يکسال پيش از بر افتادن برمکيان در گذشته بود در اين دسته بود ،و دشمنان آنان که زبيده ،زوجه هارون الرشيد رهبريشان می کرد . . .در گروه زبیده ایرانیان مانند علی بن عیسی بن ماهان نیز بوده اند .با اين همه برمکيان نماينده ء منافع خاص خراسانيان در دربار خالفت بوده و بی اعتنايی خليفه رشيد به حمايت آنها از اعتراضهای مردم خراسان از حکومت بی اندازه فاسد علی بن عيسی بن ماهان بخشی از تالش عباسيان در جهت کاهش وابسته گی آنها به خراسان بوده است . ..شورش خراسانيان در سال 121هه به رشيد ثابت کرد که حکومت ظالمانهء علی و نيز احتماآل سقوط برمکيان تا چه اندازه اهل خراسان را از عباسيان بيزار کرده است » 441 بعد از مرگ هارون ميان دوپسرش ،محمدامين بنت زبيده عرب و مامون بنت مرجيله خراسانی برای تصاحب خالفت که هريک خود را وارث خالفت می شمردند جنگ در گرفت ،هارون در زمان حيات خود « عراق و شام را تا به افريقه به محمد امين واگذارد و قسمت شرق را تا خراسان به مامون .و تمام اين تقسيم بندی ها با نظر يحيی برمک انجام می گرفت و البته فضل بن سهل خراسانی نيز در اين موارد با يحيی همدست بود442 » .
157
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
پس از مرگ هارون امين در بغداد به کمک فضل بن ربيع تازی و مامون در خراسان به کمک فضل بن سهل خراسانی اعالم خالفت نمودند .در تاريخ تمدن اسالم نوشته شده است که « :فضل بن سهل که پيشرفت مامون را پيشرفت ملت و وطن خود می ديد با تمام قوا برای خالفت مامون به تالش افتاد و مردم را استمالت کرده به طرف مامون می کشانيد و سرحدات را به نام او متصرف می شد .کم کم دشمنی دو برادر فزونی گرفت ،روابط آنها قطع شد و اسم يکديگر را در بغداد و خراسان از خطبه انداختند و بر ضد هم لشکر آراستند و به جنگ پرداختند 443 ». لشکری که مامون بر ضد امين آراست همه خراسانيان بودند و سپه ساالر شان طاهر بن حسين فوشنجی بود و لشکری که امين تجهيز نمود متشکل از اعراب و فارسيان بود که ساالر شان هم همان علی بن عيسی بن ماهان پارسی بود .مشاورين هر دو طرف هم از امين فضل بن ربيع عرب و از مامون فضل بن سهل خراسانی بود .ميشود گفت که اين جنگ در حقيقت جنگ ميان خراسانيان واعراب بود .در تاريخ ايران پژوهش دانشگاه کمبريج با اندکی تفصيل چنين نوشته شده است « :در سال 124ق \ 414م امين برادرش مامون را از فرمانروايی بر واليتش برکنار کرد .مامون باشنيدن اين خبر بريد خراسان به بغداد را موقوف کرد .سرانجام خواستار نظارت مستقيم بر واليات مامون شد .امين علی بن عيسی بن ماهان را در راس سپاهی بر خراسان فرستاد .مامون در برابر خصومت برادرش ،طبقات دينی خراسان را به مجلسی فرا خواند و يک چهارم از خراج را واليات کاست . .امين نيز سعی کرد تا به تقليد برادرش با کاستن يک چهارم از خراج خراسان ،مردم آن واليت را به سوی خود بکشاند .اما امين که فرماندهی سپاهيان مرکزی خالفت را در دست داشت و سپاهيانی که همراه رشيد به طوس رفته بودند از آن جمله به شمار می آمدند ،ابلهانه علی بن عيسی بن ماهان منفور را به مقابله ء طاهر ،فرمانده نامدار خراسانی مامون فرستاد که طاهر ،هم علی و هم سپاهی ديگر را که عبدالرحمن بن جبله ساالری آن را داشت بشکست ,چنانکه طاهر بی دشواری زياد بغداد را تصرف کرد. فتح دوم عراق بر دست خراسانيان را سپاهيانی به انجام بردند که کامآل پيش از سپاه ابومسلم ايرانی بودند .چون مامون بر آن شد که در مشرق بماند ،و حسن برادر فضل بن سهل را والی بغداد کرد ،اهل عراق حتی بيشتر احساس کردند که در اشغال سپاهی بيگانه در آمدند .هرثمه بن اعين ،سپاهساالر عرب پس از آنکه شورشيان شيعه را در جنوب عراق و حجاز سرکوب کرد ،رهسپار خراسان شد تا خليفه را از نفرتی که مردم واليت مرکزی خالفت از حکومت حسن می ورزيدند ،آگاه کند .اما فضل خليفه را بر انگيخت تا با ورود هرثمه بی درنگ وی را در بند کند .در سال 241ق که اخبار اين واقعه به بغداد رسيد لشکريانی که نواده گان سابق خراسانيان بودند و در زمانی که از آن سخن می رود ،بيشتر عراقی بودند تا خراسانی با مردم همدستان شدند و حسن را از شهر بيرون راندند ،اما عاقبت طرفين صلح کردند و حسن دوباره به شهر بازگشت 444 ». . در سال 245مامون پس از فرو کوبيدن فضل بن سهل ،غسان بن عباد پسر کاکای فضل را که واليت جبال و خراسان را عهده داشت از کار بر کنار و به جايش طاهر را تعيين نمود « :شايد مامون که پس از فرو گرفتن فضل بن سهل سپاهيانش تهديد به شورش کرده بودند از آن جهت طاهر را واليت خراسان داد که در مدتی که خود دست بقيه افراد خاندان سهل را از حکومت کوتاه می کند ،وی سپاهيان خراسانی را وفا دار به خليفه نگاه دارد 445» . اما واقعيت اين مساله را خالف پژوهشگران شيعه مذهب که ميخواهند آب در آسياب امام شيعيان علی بن موسی بريزند .جرجی زيدان واقعبيانه می نويسد . جرجی زيدان در تاريخ تمدن اسالمی تعيين طاهر به امارت خراسان و قتل قضل بن سهل را اينگونه تفسير مينمايد که با گزارش طبری و ابن اثير هم موافق می باشد. .جرجی زيدان می نويسد « :سپاهيان مامون که همه ايرانی بودند ( شايد در متن ايرانی نه بلکه خراسانی بوده باشد و مترجم محترم به جای خراسانی ايرانی نوشته است و يا هم شايد منظور جرجی زيدان همان آريايی بوده است ،زيرا روزگاری که اين کتاب را زيدان نوشته کرده است کشور فارس هنوز نام ايران به خود نگذاشته بو د و کشوری به نام ايران وجود نداشت ،فارس بود و خراسان .خواننده گان ميبايست اين مهم را در تمام نوشتار و تراجم ايرانيان امروزی در نظر داشته باشند .م ) به سر داری طاهر بن طاهربن حسين رو به بغداد آوردند و در سال 124هجری امين را کشته سرش را از بغداد برای برادرش به خراسان فرستادند و همينکه مامون صدق گفتار قضل را ديد و برادرش را مغلوب يافت کامآل تسليم فضل گشت ( فضل بن سهل به مامون گفته بود :ماندن تو در بغداد صالح نيست ،چه پدرت بيمار است و شايد در راه بميرد و پس از مرگ او برادرت پسر زبيده با هاشميان بر تو بتازند و کمترين کاری که پس از مرگ پدرت با تو بکند آنست که ترا از وليعهدی خلع مينمايد ).فضل هم ديکتاتور سراسرممالک اسالمی شده بود و برادر خود حسن بن سهل را به فرمانروايی عراق عجم و عراق عرب و فارس و حجاز و يمن گماشت و مرکز حکمرانی او را در بغداد تعيين کرد .سپس به فکر افتاد که خالفت را به علويان منتقل بسازد و علی بن موسی الرضا را که در خراسان مريدان بسيار داشت نامزد واليت عهد ساخت و مامون را به آن کار تشويق نمود و شايد قبآل با مامون شرط کرده بود که در صورت قبول اين پيشنهاد باوی کمک کند
158
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
واگر هم قبآل اين شرط نشده بود بعدآ مامون را به آن عمل تشويق کرد .مامون هم يا از روی ميل و يا از روی ناچاری حرف فضل را قبول کرد و در سال 241علی بن موسی الرضا را وليعهد ساخت .اين خبر به بغداد رسيد عباسيان به هيجان آمدند و از بيعت با علی بن موسی سر باز زده گفتند ،خالفت بايد در خاندان عباسی باشد و چون دانستند اين کار در اثر دسيسه فضل انجام گرفته از اطاعت برادرش حسن بن سهل سر پيچی کردند.فضل بن سهل تمام اين وقايع را پنهان می کرد .آنگاه مامون دانست که فضل با وی خدعه کرده ،لذا مردی را به سر خس قرستاد تا فضل را در حمام کشتند .بعد از فضل به فکر علی افتاد و با انگور زهر آلود امام موسی را به قتل رساند 446 » . در تواريخی که اعراب و فارسيان نوشته اند مامون را مورد ستايش قرار ميدهند و چنانکه ذبيح هللا صفا مينويسد ( مردی روشن بين ،آزاده فکر و علم دوست) بوده است و اين ناشی از آن بوده که مامون در خراسان و در نزد خراسانيان تربيت يافته بود . در کتاب تاريخ علوم عقلی آقای داکتر ذبيح هللا صفا می نويسد که « . . .مامون با اين وسعت مشرب و آزادی فکر و رغبت به قياس عقلی طبعآ متمايل به فلسفه و حامی فالسفه و علما و ناقالن فلسفه و علوم بود446» . همين مولف بيان ميدارد که مامون چگونه کتابهای زياد را از روم و اسکندريه به بغداد خواست و مترجمان را موظف ساخت که به ترجمه کتب آورده شده يپردازند .چنانکه می نويسد « :در نتيجه ء نهضتی که به همت مامون در تمدن اسالمی ايجاد شد ،کتب متعدی در منطق و فلسفه و نجوم و رياضيات و طب و سياست از يونانی و پهلوی و هندی و سريانی و نبطی به زبان عربی نقل شد و مبداء تمام تحقيقات مسلمين در علوم مختلف قرار گرفت 444 » . آيا تمجيد مامون خليفه عباسی از سوی غير اعراب مگر به مفهوم تاييد قبول تازيان بر سر نوشت دينی و آيينی و فرهنگی عجمان نمی تواند باشد؟ ويا به گونه غير مستقيم تاييد تجاوز اعراب از يک سوو از طرف ديگر قبول اجنبی پرستی و وايمان به ترفند های استعماری اعراب نيست؟ مامون هر کاری اگر کرده است به نفع اعراب نموده است ،کتابها يی را اگر به زبان عربی خواسته که ترجمه شود برای بلند مردن سطح دانش تازيان نموده است ،کتابخانه ها را اگر از روم يونان و ساير بالد به بغداد آورده است ؛ قصر و کاخ که ساخته ودر بغداد اعمار نموده است ،مناظره دينی و شرعی و فلسفی را که در دربار خود اجازه ميداده ،برای آن بوده که خود و تازيانش از آن بهره بگيرند ،اما بيايند بگويند که مامون در خراسان و کشور فارس و يا هند چه کرده است ؟. گذشته از اينها يک مطلب که اساسی و مهم است اينست که در دوره عباسيان نيز مالحظه می گردد که اعراب و امير المومنين ها هرگز معتقد به دين نبودند واسالم همانگونه که از نخست برای جهانگشايی و تشکيل يک دولت عربی از سوی محمد بن عبدهللا پيغمبر اعراب به مثابه يک مانيفست طرح گرديد در نزد اعراب و به ويژه خلفا و فقها و شيوخ شان همچنان با تقيه عدم اعتقاد خودشان مورد اجرايی باالی ساير مردمان داشت .فقط زير نام دين که خود به آن اعتقاد نداشتند ،هرچه عمل ناروا بود روا می ساختند .يکی از مسايل مهم و کليدی برای اعراب حفظ اشغال خراسان بود ،اعراب چنانکه مالحظه گرديد به هيچ قيمتی حاضر نبودند که خراسان را از دست بدهند و سراسر کشتار های ذات البينی اعراب هم همانطوريکه از گزارشات تاريخی بر می آيد تصرف خراسان بود و حکومت کردن در خراسان .اما خراسانيان هم کسانی نبودند که طوق بنده گی و برده گی بر گردن اندازند و هويت آيينی و فرهنگی خويش را عوض داشته تابع دين و فرهنگ اعراب شوند .اين مساله را اعراب طی تسلط يک قرنه ء امويها خوب درک نموده بودند .به همين لحاظ بود که عباسيان در جهت تغير سياست در مورد خراسان بر آمدند و اين تغير سياست هم کامآل موفقانه بود البته در دراز مدت. اين تغير سياست همانگونه که گفتيم تداوم اشغال و سرکوب مردم خراسان به وسيله مزدوران بومی بود و استفاده از وجود آنها . و اين عناصر بومی که ستايشگران بومی شان بدون توجه به ريشه های مسايل و کارکرد ايشان آنها را مورد تقدير قرار داده يا می دهند ،هيچگاه خدمتی به جامعه خراسان نکرده اند .اگر ابومسلم بود راهها و رباط در مسير مکه و مدينه ساخت و چاهها ی بر آورد و اگر برامکه بود کتاب ها را به عربی ترجمه نمودند و وقتی به وطن خويش آمدند ،نوبهار بلخ را باعث شرم خويش دانسته دستور ويرانی آن را دادند و شاه بهار کابل را از بيخ بر کندند .و يا طاهريان چه کردند ؟ امارت طاهر بن حسین بر خراسان: در اين کتاب هرچند موضوع بحث روی جنايات اعراب در زمان سيطره شان بر خراسان کشور افغانستان امروزی ما است ؛ اما نبايد خانواده های خراسانی را که در خدمت اعراب بوده اند و برای تداوم سيطره اعراب بر خراسان شمشير برعليه مردم خود کشيده اند ناديده انگاشت و آنها را جزء اعراب نشمرد .بايد ثابت شود که اينها جز برای تازيان کاری به نفع ملت خويش نکرده اند و چنين اشخاصی نبايد در تاريخ برائت داده شوند که اين درس و عبرت بزرگی خواهد بود برای آينده دگان . آنگونه که در تواريخی که فارسيان و يا خراسانيان نوشته اند که طاهريان بانی استقالل کشور ما خراسان هستند و در راه آزادی کشور ما خراسان از سيطره اعراب سعی به عمل آورده اند به نظر می رسد بايددچار اشتباهات ناسيوناليستی و عرب گرايی و
159
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
مذهب بازی شده باشند .به ويژه فارسيان يا ايرانی ها دراين موارد مانند همه مسايل ديگر بر عالوه که هر محصول را با نشان از فابريکه نا معلوم خويش بيرون می کشند ذهنيگری های بسياری هم تحويل می دهند .مثآل داکتر حسين زرين کوب در کتاب تاريخ ايران بعد از اسالم می نويسد « :تاريخ طاهريان سر گذشت شروع استقالل و رستاخيز ايران است » 442 اول بايد گفت که کدام ايران ؟ از اين پررويی که بگذريم کدام استقالل؟ در صورتيکه طاهر بن حسين و خانواده او تا به آخرين فرد به خلفای عباسی وفادار بودند و از سوی خليفه بغداد فرمان تقرر شان صادر می شد و تعيين می گرديدند .جای ديگر نيز داکتر زرين کوب اشتباه می کند وقتی در همان کتاب می نويسد « :اين طاهر ذواليمنين سردار بزرگ مامون و فاتح بغداد بود .به ياری او لشکريان خراسان خالفت را از امين به برادرش مامون منتقل کرده بود و امين را کشته بود .قدرت و نفوذ او در آغازخالفت مامون به درجه يی بود که نفوذ وقدرت ابومسلم را در عهد سفاح به خاطر می آورد .هر چند خليفه مخلوع را کشته بود ليکن نسبت به مامون اطاعت و اکرام تمام نشان می داد .فرزندان و برادران و اعمام او نيز در دستگاه خالفت نفوذی کسب کرده بودند و به مقامات و مناصب مختلف رسيده بودند .با اين همه ،مامون که ظاهرآ ديگر نمی توانست قاتل برادر را هر روز بر درگاه خويش و آن هم با چنان حشمت و قدرت ببيند برای آنکه او را از پيش چشم خويش دور کند او را به امارت خراسان فرستاد 414 » . اين مامون نبود که اورا به امارت خراسان فرستاده باشد بلکه طاهر با دادن رشوت ،فرمان تقرر خود را از مامون دريافت کرد .او با اين کار اول اينکه خود را از چشم خليفه مامون دور کرد و دو ديگر اينکه طاهر به حيث يک خراسانی و به قصد خدمت به مردم خراسان خود در انتخاب خراسان نقش نداشته است ،بلکه تقرر او به خراسان تصادفی بوده است .طاهر فقط خواست که از چشم خليفه دور شود و بس .اما کجا تعيين گردد برايش مهم نبود . .در تاريخ طبری نوشته شده است که روزی طاهر نزد مامون بار يافت و قتی طاهر در آمد به مامون . . . « :سالم گفت که پاسخ سالم وی را بداد و گفت :رطلی بدو بنوشانيد و بدو گفت بنشين .گفت ای امير مومنان ساالر نگهبانی را نرسد که پيش روی سرور خود بنشيد . گويد مامون گفت :اين در مجلس عام است ،اما در مجلس خاص رواست . طاهر :آنگاه مامون بگريست و چشمانش اشکبار شد . بدو گفت :ای امير مومنان چرا می گريی ،خدا ديده گانت را نگرياند ،به خدا واليت ها تسليم تو شده و مردمان به اطاعت تو گفت :برای آمده اند و همه کارت به دلخواه است . چيزی می گريم که گفتنش ،زبونی است و نهفتنش مايه غم ، گويد طاهر باز رفت و اين بار هارون بن جيغويه را خواست و گفت :دبيران را مناسبت هاست و مردم خراسان نسبت به هم ديگر حميت دارند .سيصد هزار درهم با خويشتن برگير ،دويست هزار به حسين خادم بده ،يکصد هزار نيز به دبيرش محمد او چنان کرد . بن هارون بده و از او بخواه که از مامون بپرسد برای چه گريست ؟ چون مامون چاشت می کرد گفت :حسين بنوشانم گفت :به خدا نه نوشانمت ،مگر به من بگويی و قتی طاهر آمد برای چه گريستی؟ گفت :اين چيزيست که اگر از سرت بيرون شود ،می کشمت . گفت :سرور من کی راز ترا برون داده ام ؟ گفت :محمد برادرم را ياد آوردم و آن زبونی که بدو رسيد و اشکم گلو گير شد و با گريستن آسوده شدم گويد حسين اين را به طاهر گفت .طاهر بر نشست و پيش احمد بن ابی خالد رفت و گفت :سپاسداری من کم بها نباشد و نيکی به تو نزد من کم نشود ،مرا از ديد او ( مامون ) دور کن . گفت می کنم فردا زود وقت نزد من آی. ابن خالد بر نشست و به نزد مامون رفت و چون به نزد وی وارد شد گفت :ديشب نخفتم. گفت :وای تو چرا ؟
160
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
گفت :برای آنکه غسان را واليتدار خراسان کرده ای که او و همراهانش خورنده گان يک سر اند ،بيم دارم يکی از ترکان بر ضد او بر خيزند و در همش بکوبد. گفت :من نيز در اين انديشه ء تو انديشده ام .آنگاه گفت رای تو به کيست ؟ گفت :طاهر بن حسين .گفت :روانش کن پس هماندم طاهررا پيش خواند و فرمان وی را داد که هماندم روان شد و در بستان خليل بن هاشم جای گرفت و تا وقتی آنجا ببود هر روز يکصد هزار سوی او فرستاد شد. 411 » . ابن اثير نيز عين مطلب را در تاريخ الکامل بيان ميدارد .و يدين گونه مالحظه می گردد که خانواده های مانند طاهريان برای مردم کشورما افغانستان يا خراسان ديروزی قصد خدمت نداشتند .و برای خراسانيان اين گونه عناصر کاری نکرده اند ،که از مردم خراسان بودند و فارس که در آن روزگار يکی از واليت های کشورما خراسان به شمار می آمده معلوم نيست که چگونه « . . .اين امراء اولين سلسله يی بودند که برای فارس استقالل و آزادی آورده است .داکتر حسين زرين کوب می نويسد : در ايران حوزهء امارت خود را از تبعيت مستقيم خليفه بيرون آوردند412 ». بدبختانه در تاريخنامه ها هيچگونه نشانی از تمدن دوره ء طاهريان وجود ندارد .در بيان آزاديخواهی شان فقط همين قدر آمده است که در يکی از نماز های آدينه ،نام خليفه را از خطبه انداخت و گويا که اعالم استقالل نمود .که اين امر به هيچوجه نمی تواند دال بر بينش اسقالل طلبی آنها باشد ،زيرا اگر وی قصد يک چنين خير را ميداشت اعالم قصد می کرد و آشکار از قصد خويش سخن می گفت ،که چنين کاری را نکرده و اين حدس وگمانهای مفسيرين است که گويا او با اين کار به خلع خليفه اقدام نموده است .طاهر بن حسين يعنی سر سلسله طاهريان از لحاظ تفکر و بينش آدم سخت متعلق به عرب و دين عرب بود و مانند يک معتصب دو آتشه با آيين های خدا پرستانه مردم خويش برخورد داشته است .مهمترين ثبوت اين واقعيت نامه ييست که طاهر برای پسر خود عبدهللا می نويسد .اين نامه چنان اعراب و به ويژه اميرالمومنين مامون را پس از آنکه بدستش ميرسد خوشحال می کند که دستور می دهد اين نامه را نقل کنند و به همه واليتداران بفرستند که سرمشق کردار شان باشد .متن نامه تمامآ منافع اعراب را منعکس مينمايد و در راستای خدمت به دين و فرهنگ تازيان انشاء می يابد .وقتی کسی اين نامه را بخواند گمان می کند پای ارشادات يکی از رهبران جهاد ی افغانستان و يا حضرت روح هللا خمينی نشسته است . اين نامه در چند صفحه تحرير يافته است که متن کامل آن را طبری و ابن اثير نوشته اند .برای آنکه از محتوای کلی اين نامه آگاهی حاصل شده باشد پاراگراف های چندی از آن را که بيانگر فکر و انديشه طاهر فوشنجی می باشد از تاريخ طبری و ابن اثير به نقل می آوريم . . . « :می بايد نخستين چيزيکه خويشتن را بدان وامی داری و کار های خويش را بدان منسوب ميداری مواظب نماز های پنچگانه باشد .که با مردم خويش به جماعت کنی و در اوقات نماز مطابق سنت های آن از اکمال وضو و آغاز از ياد خدا و قرائت آرام و انجام رکوع و سجود و تشهد عمل کنی .جماعتی را که همراه تو وزير تسلط تو اند به نماز ترغيب کن و به انجام آن وادار کن که نماز چنانکه خدای فرموده به نيکی فرمان می کند و از منکر منع می کند از پی اين سنت پيغمبر ص پا بند باش و پيرو خلقيات {.اين عين همان چيز های است که طالبان به مثابه نيرويی اجرائيوی ديگر اسالميست های افغانستان در زمان قدرت خويش بر مردم ارشاد می فرمودند} .و ادامه می دهد :فقه و فقيهان و دين و حامالن دين و کتاب خدا را و آنها را که بدان عمل می کنند بر گزين که بهترين زينت مرد فقاهت در دين است و طلب آن و ترويج آن و معرفت آن قسمت از فقه که مايهء تقرب خدا می شود که فقه راهنمای همه نيکيهاست . . .حدود خدای را در باره مجرمان به مقدار جرمشان و استحقاق شان به دار و آن را معطل مدار و در بارهء آن سستی ميار . ..در بارهء کار های خويش پای بند سنتهای روان باش و از شبهت ها و بدعتها بر کنار باش که دينت به سالمت ماند . . .پس می بايد گنج خزينه های تو پخش مال در عمران اسالم و مسلمانان باشد .حق دوستان امير مومنان را که نزد تواند به کفايت بده . . .وقتی چنين کردی نعمت بر تو بماند و از جانب خدای مستحق فزونی شوی و در کار گرفتن خراج و فراهم آوردن مال از رعيت و قلمرو خويش توانا تر باشی . . .اين خراج را که رعيت بر آن استقرار گرفته و خدای آنرا مايه عزت و رفعت اسالم و وسعت و مناعت مسلمانان و سر کوب و خشم دشمن خويش و مسلمانان و ذلت و حقارت کافران معاهده کرده .با زنهاريان و آن ها که آيين ديگر دارند { اهل ذمه} رای مزن و سخنشان منيوش که زيان آن ها فزون بر سود آن هاست 413 ». اهل ذمه در خراسان پيشتر مردمانی بودند که به آيين خدا پرستانه زرتشتی بودند .به هر حال متن نامه ضرورت به تفسير ندارد .چيزی است که امروز مال ها در افغانستان و آخند ها در ايران بيدرنگ هر روز وهر لحظه برای تطبيق آن شمشير از نيام برکشيده و برهنه در دست دارند و سر می برند و تکفير می کنند .و چنانکه طاهر بن حسين فوشنجی حکم کرده ( معطل نمی دارند و سستی نمی آورند) .همين طاهر بن حسين فوشنجی وقتی از جانب مامون به خراسان مامور ميشود و فرمان دريافت می کند که عليه حمزه بن آذرک که بر خالف سيطره اعراب بر خراسان و سيستان قيام نموده بود بجنگند ،در يک ديه طاهر قيام کننده گان حمزه را و کسانی را که با حمزه ياری رسانده بودند همه را هالک ساخت .بگونه ء که در زين الخبار گرديزی نوشته
161
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
شده است « :اندر دهی قعديان بودند ،که حرب نکردندی و به خانه نشسته بودند .چون سيصد مرد و زن بکشتند و خواسته های شان بر داشت ،و ايشان بياوردند و دو شاخ قوی از درخت به رسنها قوی فراز يک ديگر کشيدندی ،و دوپای قعدی را بر آن دو شاخ ببستندی ،و پس رسن بکشادندی ،تا آن دو شاخ به قوت خويش مرد را دوپاره کردندی 414 » . بعد از مرگ طاهر فوشنجی مامون ،امارات خراسان را به پسرش طلحه بن طاهر داد .اين ادعا که طاهر امارت را در « مامون خراسان در خاندان خويش موروثی کرد نادرست است .در تاريخ الکامل ابن اثير نوشته شده است که : احمد بن ابی خالد را فرا خواند و گزارش مرگ طاهر بدو داد و گفت :چه کسی را به جانيشنی او نيکوتر می بينی ؟ او گفت : پسرش طلحه .مامون گفت :فرمان فرمانروايش را بنويس و احمد فرمان را نوشت .طلحه به روزگار مامون هفت سال فرمانروای خراسان بود و آنگاه بمرد و برادرش عبدهللا بر خراسان گمارده شد415 » . علت اينکه چرا مامون پسررا جانشين پدر ساخت ،ناشی از اعتماد خليفه در تامين منافع خالفت از سوی اين خاندان بود . اوضاع خراسان ديگر نمی توانست جز با نيرنگ و تغير سياست اداره شود .مردم همه جا بر عليه اعراب قيام نموده بودند . در شرق و يک جنبش سراسری ضد عربی و ضد اسالم عرب به وجود آمده بود . جنوب کشور ما خراسان حمزه آذرک در هئيت خوارج تا به شمال و غرب دست يافته بود و بنياد اعراب بر می کند و ستم های های دينی مانند پرداختن باج و جزيه بر اعراب را ناروا اعالم ميداشت و در ناحيه غرب کشور ما خراسان در آزربايجان ،راد مردی ديگری بنام بابک خرم دين لرزه بر پيکر ديو آيين اعراب انداخته بود .گرچه اين ناحيه از خراسان دور بود اما مردم کشور ما خراسان در همه قيام هايی که بر ضد اعراب در هر گوشه ء از شرق راه می افتاد اشتراک نموده و به نوعی از آن پشتيبانی می نمودند .آيين بابک خرم دين ،آيين متکی بر اساسات زرتشتی و مزدکی بود و پيروان زياد در خراسان داشت ، زيرا اين آيين بر خاسته از فرهنگ خودشان بود و مهم اينکه برضد استيالی دين عرب پرچم برافراشته بود .چيزيکه خواست مردم ما را تشکيل می داد و تشنه انتقام از اجنبيان عرب بودند .ما از جنبش خوارج و قهرمانی های حمزه و حريش درناحيه شرق و جنوب کشور ما خراسان يعنی سيستان در مجلد اول صحبت نموديم .اکنون الزم می آيد که از قيام بابک خرم دين که بر ضد سيطره اعراب متجاوز مسلمان در آزربايجان و سراسر ناحيه خراسان بزرگ به راه افتاده بود ،ياد کنيم تا مالحظه گردد که کی ها در راه استقالل و آزادی از يوغ و ستم اعراب مبارزه نموده و شايسته تجليل در تاريخ اند. قیام بزرگ بابک خرمدین بر ضد سیطره اعراب : داکتر حسين زرين کوب نابه جا و خالف واقعيت های تاريخی کتاب بسيار ارزشمند خويش را عنوان ( دو قرن سکوت) داده است .وقتی تاريخ به بررسی گرفته می شود مالحظه می گردد که دوقرن اول اسالمی دوقرن قيامها و شورشها بوده است ،نه سکوت .در اين دوقرن است که مردم دست به قيام و شورش و مقاومت ها عليه اعراب متجاوز مسلمان زده اند و وپس از بيشتر از دو قرن يعنی در اواخر سلطنت غزنويان است که سکوت ناروا عليه اعراب متجاوز مسلمان بر قرار می گردد .تمام جنبش ها و قيام ها عليه اعراب در دوران امويها و عباسی ها اتفاق افتاده است که به يک عبارت قيام خرمدينان را ميتوان آخرين قيام بزرگ پيش از آغاز سکوت خواند .در باره قيام بابک تقزيبآ در همه تواريخ سخن رفته است .اما در تاريخهايی که به وسيله تاريخنگاران کشور ما افغانستان امروزی نوشته شده است تقريبآ در باره بابک خرمدين سکوت اختيار گرديده است . عبدالحی حبيبی جاييکه در باره زنده گی خانواده گی ابومسلم معلومات می دهد به نقل از اخبارالطول ابوحنيفه دينوری می نويسد « :بابک خرمی ( مقتول 223هه ) که به انتقام خون بومسلم بر خاست از اوالد مطهر بن فاطمه بنت بومسلم بود ،که خرميان خود را به اين فاطمه بنت بومسلم منسوب دارند 416» .اگر گفته اوحنيفه دينوری را قبول نمايم چنانچه که اکثر مورخين بر آن تکيه دارند بابک از پدر و مادر خراسانی بوده است .فرزانهء در باره بابک خرمدين چنين می نويسند . . . « : باز سازی چهره های تاريخی مانند بابک با استفاده از نوشته های مورخين ،به تمامی ميسر نيست زيرا برخی مورخين چهره او را مخدوش کرده اند و از او يک فتنه انگيز و ياغی و فاسد ساخته اند .در باره تولد بابک بين مورخين اختالف نظر است ابو حنيفه دينوری « :اورا از نواده گان ابومسلم خراسانی ميداند .ابن نديم که نوشته های او در باره بابک آگنده از غرض و کينه است او را فرزند نا مشروع مردی روغن فروش و زنی يک چشم می داند .وابسته گی های مورخان دستگاه قدرت و تعصبات دينی آنان ،نوشته های آنان را مشحون از اضافه سازی ها و داستان های بی اساس در جهت تخريب چهره های رهبران ضد خالفت عباسی نشان می دهد .بابک در جوانب تبريز و کوهستان های آن به پيشه وری و شبانی مشغول بود و از اين رهگذر با انديشه های خرمدينان آشنا شده و با آنان و رهبر آنها جاويدان بن سهل ( شهرک ) پيوند يافت .جاويدان بن سهل در زمان خالفت هارون رشيد عباسی رهبری و هدايت گروهی از طرفداران نهضت و تعاليم مزدک و بقای ياران ابومسلم و ناراضيانی بودند که از مدت ها قبل در آذربايجان ،طبرستان ،ری ،همدان و اصفهان فعاليت می کردند .بعد از مرگ جاويدان ،بابک به رهبری خرم دينان رسيد و به روزگار خالفت مامون عباسی حدود سال 244هجری در آذربيجان سر به شورش بر داشت .گفته می شود حاتم بن هرثمه والی عباسی ارمنستان که پدرش به تحريک وزير مامون ـ فضل بن سهل ـ به قتل رسيده بود ،از شورش بابک اطالع داشت و او را تحريک و حمايت می کرده است .شورش بابک بر بنياد ضديت و دشمنی با عربيت شکل گرفت .اين نهضت ضد فيودالی بود اراضی و زمين های آذربايجان در اين زمان به صورت اطالعاتی تحت حاکميت فئودال ها و زمينداران
162
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
و اشراف عرب در آمده بود .روستائيان و دهقانان خرده پا که سال های سال از برتری جويی و سنگينی جزيه و خراج و تحقير ها و تعبيض های نژادی حاکميت عربی رنج و مرارت کشيده بودند ،دسته دسته به بابک پيوستند .بدينسان يک مقاومت ملی گسترده در آذربايجان عليه خالفت عباسی شکل گرفت .گسترش نهضت بابک و کشته شدن مالکان و صاحبان زمين و مصادره شدن اموال آنان و برهم خوردن اقتدار و حاکميت خالفت در آذربايجان ،خليفه مامون را به چاره انديشی در دفع شورش بابک ناگزير ساخت. مامون عباسی اين قيام را خطر بزرگی برای خالفت می دانست .چندين بار سپاهيان خود را برای دفع و سرکوب خرم دينان فرستاد .اما بابک توانست چندين شکست بر سرداران عرب وترک خليفه وارد نمايد و حتی سردار بزرگ محمد بن احمد طوسی در 214در مصاف بابک کشته شد .با اين پيروزی ها ،شورش خرمدينان گسترده تر شد و اصفهان را نيز در بر گرفت .بابک توانست مناطق وسيعی در آذربايجان و آران را تحت سلطه خويش در آورد 414 » . بر اساس تحقيق مرتضی راوندی مامون همچنان « محمد بن حميد طايی را که پيروزی های بسياری به دست آورده بود و شهر های قزوين و مراغه و بيشتر آذربيجان را گشوده بود ،به جنگ بابک فرستاد .ولی پس از شش جنگ که بين آنها روی داد محمد بن حميد کشته شد 412 » . اين بار مامون سرکوبگر خراسانی خويش را که حلقه غالمی اعراب و مزدوری دين عرب را بر گردن افگنده بود ،عبدهللا بن طاهر فوشنجی را « :به جلو گيری بابک گسيل داشت و تمام واليات ری ،همدان و اصفهان و آذربايجان را به او بخشيد؛ اما بابک به دژی پناه برد و لشکريانش پراکنده شدند .عبدهللا طاهر نيز نتوانست کاری از پيش برد . 424».ولی برای خليفه مامون مهم تر از جنبش بابک اوضاع خراسان بود و نگرانی از به استقالل رسيدن خراسان .بناء برای سرکوب جنبش های آزادی خواهی و رهايی بخش خراسان عبدهللا بن طاهر را بدون آنکه بتواند بر بابک پيروز شود ،از آذربايجان فرا خواند و به خراسان به جای برادرش طلحه که وفات نموده بود فرمان امارت داد .که ما از آن بعدآ ياد خواهيم کرد . « مامون عباسی قبل از آنکه بتواند اين شورش را سرکوب بسازد به سال 214در گذشت و معتصم به جای او بر تخت خالفت جلوس نمود .هدف نخستين و اصلی معتصم دفع شورش بابک بود .و قلعه ( بذ) به نماد مقاومت ملی در برابر خالفت عربی تبيل شده بود .با باال گرفتن کار بابک ،معتصم که خالفت را در معرض خطر و اضمالل می ديد ،سردار ايرانی و ظاهرآ مسلمان خويش ( افشين) از شاهزاده گان اشترسنه را در 221با سپاهی انبوه به سر کوبی بابک فرستاد 421» . در تاريخ راوندی نوشته شده است که « :حيدر پسر کاوس ،با عنوان خانواده گی افشين امير زاده اشترسنه بود که با پدر و برادرانش به دست خليفه اسير افتاد و در بغداد بزرگ شده و در آن جا به سرداری رسيده بود422 » . تاريخنگاران ايرانی بسيار خواسته اند که اگر بتوانند روی خيانت افشين به جنبش ملی و آيينی بابک خاک بپاشند ،که اين واقعآ از نهايت خفت و محل گرايی های سخيفانه است و جفا در باره آنچه که واقعيت است در تاريخ .برخی از اين پژوهشگران ايرانی به گفته خود شان چنان ( تو در تو) و ضد ونقيض يک حقيقت تاريخی را بنا بر مصلحت ها ی نژادی و دينی و مذهبی و محلی بيان ميدارند که مبديان ،واقعيت موضوع را به مشکل ميتوانند دريابند .مثآل جناب مرتضی راوندی که يکی از پژوهشگران بنام عرصه تاريخ است ،برای اينکه گناه افشين را کم رنگ جلوه داده باشد می نويسد « :با اينکه دل افشين با ايرانيان بود و باالخره به جرم همدستی با مازيار دوست بابک که پس از بابک در مازندران سر به طغيان برداشت کشته شد ، معلوم نيست چرا افشين به جنگ با بابک رضا داد و چرا پس از گرفتاری ،او را به دربار خليفه آورد .شايد او چنين می پنداشت که خليفه بابک را خواهد بخشود . . .و در ادامه مينويسد :معتصم با وی ( افشين قرار گذاشته بود که هر روز که او بر اسب نشيند و به جنگ بر نشيند ده هزار درهم به او بدهد و هر روز که بر اسب نشيند و به جنگ بيرون نرود ،پنجهزار درهم پاسخ اين اينکه چرا افشين به جنگ بابک رضا داد ،داکتر حسين بدو بخشد423 » . زرينکوب بسيار خردمندانه ارائه داشته می نويسد « :اينان جنگجويان مزدوری بودند که جالدت و شجاعت خود را با عطايا و غنايم معامله می کردند .تيغ و بازوی خود را مثل آزاده گی و خرد خويش به صاحبان قدرت می فروختند و برای به دست آوردن طال از ريختن خون هيچکس حتی خون خود دريغ نداشتند .غنايم و اموالی که در اين جنگها از باروبنهء دشمن و گاه از مردم زبون بيدست و پای شهر ها و دهات غارت می کردند برای آنها عايد سر شاری بود .از اين رو جنگ را همواره با گشاده رويی پذيره می شدند .برای افشين که مانند همه امرای مزدور خليفه ،خود را خدمتگزار مرگ و نيستی و پايدار قدرت و عظمت ميدانست هيچ آسانتر و مطبوع تر از قبول چنين ماموريتی نبود 432 » . افشين در مدت سه سال جنگ و گريز نتوانست کاری از پيش ببرد .در نهايت افشين در صدد بر آمد با نيرنگ و خدعه بر بابک دست يابد .اين شيوه کار ساز افتاد و بابک قلعه را ترک کرده و به ارمنستان پناهنده شد .بابک از شاهزاده ارمنی ( سهل بن تراژيدی مرگ بابک سنباط ) انتظار ياری داشت .اما سهل به اصرار فرستاده گان خليفه ،بابک را تحويل افشين داد.
163
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
حماسه يی از استواری و پايداری و مردانه گی را خلق کرد .داستان قتل بابک را ( خواجه نظام الملک ) که خود از مخالفان بابک بود چنين آورده است ( :چون معتصم را چشم بر بابک افتاد گفت :ای سگ ! چرا در جهان چنين فتنه افگندی ؟ هيچ جواب نداد .تا هر چهار دست و پايش را بريدند .و چون يک دستش بريدند .دست ديگر در خون زد و روی خود ماليد و همه معتصم گفت :ای سگ ! اين چه عمليست ؟ روی خود سرخ کرد گفت :در اين حکمتی است ،شما هر دو دست و پای مرا خواهيد بريد و گويند روی مردم از خون سرخ باشد .چون خون از روی رود رو زرد شود ،من روی خود از خون سرخ کردم تا چون خون از تنم رود نگويند که رويش از بيم زرد شد و ) . . .چون بابک به قتل رسيد ،دستگاه خالفت عباسی خود را از تهديد و خطر بزرگی که 23سال لرزه به اندام خالفت انداخته بود ،رها ساخت 425 » . همانگونه که گفته شد گذشته از آنکه بابک از پدر و مادر خراسانی بوده ،پيشترين پيروان قيام بابک را خراسانيان تشکيل ميد ادند ،به همين لحاظ بوده که سر اورا پس از آنکه مدتی به مدينة السالم می آويزند ،سپس يه خراسان می فرستند تا پيروان او را در خراسان ترسانده باشند .در مروج الذهب مسعودی در تاييد اين واقعيت چنين نوشته شده است « . . .معتصم به شمشير دار گفت شمشير را ميان دو دنده اش زير قلب فرو کند تا بيشتر زجر بکشد .شمشير دار نيز چنين کرد .آنگاه بگفت تا زبان او را ببريدند و اعضای بريده ء او را با پيکرش بياوختند .سر او را نيز به مدينة السالم فرستادند و روی پل نصب کردند و پس از آن به خراسان فرستادند و در همه شهر ها و واليتهای آنجا بگردانيدند زيرا اهميت عظمت کار وی و کثرت سپاهش که نزديک بود خالفت را از پيش بر دارد و مسلمانی را تغير دهد در دلها سخت نفوذ کرده بود426 » . اما ببينيم که اين خليفه ء مومنان خود چه می کرده است . آنچه خليفه به ويژه پس ازبه قتل رساندن بابک در حق ناموس اين راد مرد ملی کشور ما انجام داده است ،نشايد خراسانی را که بازهم نماز اسالم بخواند .خواجه نظام الملک در سياستنامه خود می نويسد . . :و معتصم خلیفه به مجلس شراب بر خاست و در حجره یی شد .زمانی درآنجا بود ،پس بیرون آمد و شرابی یخورد و باز بر خاست و در حجره دیگر شد ،و باز بیرون آمد و شرابی بخورد ،و بارسوم در حجره شد ،و پس بیرون آمد و در گرمابه شد و غسل بکرد ،و بر مصلی شد و دو رکعت نماز بگذاشت و به مجلس باز آمد ،و گفت قاضی یحیی را که دانی این چه نماز بود ؟ گفت نه .گفت نماز شکر نعمتی از نعمتی خدای عزوجل امروز مرا ارزانی داشت که این ساعت از سه دختر بکارت بر داشتم که هر سه دختر ان دشمنان من بودند یکی دختر بابک ،دیگری دختر افشین و سومی دختر مازیار گبر 426 » . زمانی که طاهر بن عبدهللا فوشنجی سر گرم جنگ با نيرو های بابک بود ،در خراسان خوارج سرگرم جنگ با اعمال تازيان بودند .چون برای اعراب اهميت خراسان به مثابه گنجنيه حيات شان مهم و اساسی بود .همينکه طلحه برادر طاهر می ميرد و خوارج فرصت پيدا می کنند که شورش های خود را گسترده تر انجام دهند ،مامون عبدهللا بن طاهر را از گرما گرم جنگ با بابک فرا ميخواند و به امارت خراسان منصوبش ميدارد . نکته که اين جا قابل ذکر است اينست که چرا در حاليکه عنوان کتاب سيطره اعراب بر افغانستان داده شده است ،از خانواده های غير عربی بر افغانستان يا خراسان ديروزی ذکر به عمل می آيد ؟ پاسخ اينست که با تغير سياست اعراب در خراسان مجری سيطره اعراب همين خانواده هابودند و در حقيقت اسالم نه به وسيله امويان و عباسيان ،بلکه ناقل اين انفلونزای عربی در کشور ما کار گزاران خراسانی از طويله های اعراب بودند .بناء جدا کردن اين ها از اعراب به معنی برائت اين مجرمين از تقصير شان در برابر تاريخ و ملت کشور ما خراسان خواهد بود و جفا بر حق کسانی که مردانه عليه اعراب سنگر گرفته بودند که نبايد زر را با مس دريک ترازو به پيمانه گرفت . امارت عبدهللا بن طاهر فوشنجی بر خراسان: در زين الخبار گرديزی نوشته شده است که « :وچون مامون خبر مرگ طلحه بشنيد ،خراسان مر عبدهللا بن طاهر را داد . عبدهللا بن طاهر مر علی بن طاهر را به خليفتی خويش به خراسان فرستاد .عبدهللا به دينور بود ،و لشکر ها همی فرستاد به حرب بابک خرم دين .و خوارج تاختن کردند بدهی از نيشايورو مردم بسيار بکشتند ،و چون خبر به مامون رسيد عبدهللا را در همين زمان است فرمود که به نيشابور رود ،و آن حال تدارک کند 424». که مامون ميميرد و به جای آن معتصم به خالفت می رسد .گرچه بنا به گزارش تاريخ طبری و ابن اثير مناسبات شخصی ميان معتصم و طاهر در زمان مامون خوب نبود ،اما بنا بر ضرورت منافع ،معتصم نتوانست که طاهر را از خراسان بر گيرد . بنآ او را همچنان به امارات خراسان گماشت .زيرا وضيعت خراسان آرام نبود و خوارج قيامهای پی در پی داشتند .و از طرف ديگر قيام مازيار در طبرستان آغاز يافته بود .گرچه مشکل است که شورش مازيار را قيام مردمی خواند ،چرا که تمرد مازيار در حقيقيت ناشی از اختالفات بر سر قدرت و منافع بين طاهر و افشين و مازيار بود که هر کدام می خواست از سوی خليفه فرمان امارت خراسان را داشته باشند .چون اين درگيری ها مربوط به خراسان است نمی توان ناگفته آن را گذاشت .با بيان اين واقعه يکبار ديگر اهميت و نقشی که کشور ما افغانستان يا خراسان ديروزی برای عرب و متعربه ها داشت در تاريخ بر مال می گردد ،که با چه افسون ها و رياکاری های دينی و سياسی خون مردم بيچاره ما را می مکيدند.
164
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
مازیار ،افشین و عبدهللا بن طاهر: ابن اثير در تاريخ الکامل می نويسد ک . . . « :مازيار عبدهللا بن طاهر را خوش نداشت و باژ سوی ايشان نمی فرستاد . معتصم او را می فرمود که باژ خود به عبدهللا پردازد ،ليک مازيار پاسخ ميداد :جز به تو به کسی باژ نپردازم .معتصم پيک می فرستاد و باژ را از ياران مازيار در همدان می ستاند و آن را به پيشکار عبدهللا بن طاهر می داد تا او آن را به خراسان باز فرستد .ناسازگاری ميان مازيار و عبدهللا ژرفا يافت و عبدهللا به معتصم نامه می انگاشت تا به هراس او از مازيار دامن زند .چون افشين بر بابک پيروزی يافت و جايگاهش نزد معتصم فزونی گرفت آز و حرص فرمانروايی خراسان در دل پروراند و نامه يی به مازيار نگاشت و درخت مهر در دل او کاشت و دوستی خود برای او آشکار بداشت و او را آگاهاند که معتصم نويد فرمانروايی خراسان بدو ( افشين) داده .افشين اميد می برد که اگر عبدهللا با مازيار ناهمسازی در پيش گيرد در فرجام ، فرمانروايی خراسان بدو رسد ،و از همين روی مازيار را بر ناسازگاری بر انگيخت ،او هم فرمانبری کنار نهاد و راه طبرستان به روی همگان بست .معتصم به عبدهللا بن طاهر نامه يی نوشت او را به جنگ با مازيار فرمان داد ،از سويی افشين نامه يی به مازيار نوشت و او را به جنگ با عبدهللا بر انگيخت و بدو گفت که آنچه خواهد او خود نزد معتصم فراهم آورد .افشين باور داشت که مازيار در نبرد با ابن طاهر گوی سبقت را خواهد ربود و معتصم نيازمند آن خواهد شد که وی و سر بازنش را برای ياری ابن طاهر گسيل دارد422» . سرانجام چنانکه طبری و ابن اثير مينويسند مازيار در اثر جبن و خيانت برادرش کوهيار و دوستانش از لشکر عبدهللا بن طاهر شکست ميخورد و خود را به حسن بن حسين بن مصعب کاکای طاهر که سردار لشکر است تسليم می کند .ابن اثير می نويسد : « . . .مازيار و کوهيار هر دو از اسب فرود آمدند .مازيار پيش آمد و بر حسن سالم و درود فرستاد ،ليک حسن پاسخی نداد و به دو تن يارانش گفت :اين دو را بگيريد و ببريد .آنها هم اين دو را گرفتند و بردند چون بامداد رسيد حسن خود رو به راه هرمز آباد نهاد و کاخ مازيار را خوارک آتش ساخت و دارايی او به يغما برد و راهی خرم آباد شد برادران مازيار نيز دستگير شدند .محمد بن ابراهيم بن مصعب نزد حسن بن حسين آمد تا پيرامون دارايی و خاندان مازيار با وی سخن کند .اين را به عبدهللا بن طاهر نوشتند .نامه عبدهللا به حسن رسيد که که مازيار و برادران و خاندانش را به به محمد بن ابراهيم سپرند تا آنها را سوی خليفه معتصم برد و نيز فرمود تا همه دارايی مازيار را ارزيابی کند و بستاند 434 » . چنان که از گزارش تاريخ طبری بر می آيد ،مازيار ،همه دارايی های خود را حاضر ميشود که به حسن بن حسين رشوت بدهد و به بهايی آن حسن از خليفه عفو او را تقاضا نمايد .طبری می نويسد : « . . .مازيار گفت :شاهد باشيد که آنچه از اموالم بر داشته ام و همراه دارم نود ششهزار دينار است و هفده پاره زمرد و شانزده پاره ياقوت سرخ و هشت بار سبد های پوست گرفته که در آن اقسام جامه است و تاجی و شمشيری از طال و گوهر و خنجری از طالی گوهرنشان و جعبه ء بزرگ پر از گوهر . . .مازيار اين همه را پيش حسن بن حسين آورده بود تا بگويد که با امان به نزد وی آمده و او را به جان و مال و فرزندان ايمنی داده و کوهستان پدرش را به او داده ،اما حسن بن حسين از اين خود داری وقتی مازيار کرد و از آن چشم پوشيد 431». اسير عبدهللا بن طاهر می شود ازاو خواست که نامه هايی را که افشين برای او نوشته است به او بدهد ،که در بدل آن او ( طاهر) از خليفه معتصم خواهد خواست که او را عفو نمايد .مازيار نامه را نداد زيرا به عبدهللا اعتماد نداشت .اما اقرار کرد که تبادل نامه بين او وافشين به عمل آمده است .طبری می نويسد « :مازيار بدين اقرار کرد ،نامه را جستند و يافتند که چند نامه بود .عبدهللا بن طاهر نامه را گرفت و با مازيار به نزد اسحاق بن ابراهيم فرستاد و دستورش داد که نه نامه ها و نه مازيار را از دست بدهد .مگر به دست امير مومنان که در باره ء نامه ها ،مازيار حيله نکند .اسحاق چنين کرد و آن را با دست خويش به دست امير مومنان رسانيد .معتصم از مازيار در باره ء نامه ها پرسش کرد که بدان مقر نشد ،بگفت تا مازيار را تازيانه زدند چندان که جان داد و پهلوی بابک آويخته شد 432 » . .در واقعيت شورش مازيار همانگونه که مالحظه گرديد يک حرکت رقابتی بين اشراف زاده گان خراسان ،فارس و آزربايجان ،که طوق مزدوری اعراب را بر گردن داشتند بوده است .هدف نهايی هر سه کسب رضايت خليفه اعراب به منظور رسيدن به حکومت بر خراسان را تشکيل می داد .اما در اين توطئه گوی سبقت را عبدهللا بن طاهر خراسانی می برد .و دوی ديگر قربانی حرص و آز خويش می شوند .در حاليکه اگر اين سه نيرو ميخواستند و انديشه استقالل و آزادی از ستم و تجاوز اعراب مسلمان را می داشتند ،بدون شک در همکاری باهم بنياد اعراب متجاوز مسلمان را از کشور های خود بر می کندند و جهان را برای هميشه از جهالت وستمکاران دينی نجات داده بودند و هر کدام کشور مستقل خود را بدون تسلط و ستم دينی و فرهنگی حکومت طاهريان نزديک به نيم قرن دوام يافت .در اعراب می داشتند. طی اين نيم قرن طاهريان جز آن که در خدمت خليفه بوده باشند و فرماندهی لشکريان اعراب را در تجاوز از طريق جهاد و غزوات به عهده داشته باشند کاری نيکو برای مردم خراسان انجام نداده اند .اگر برخی از نويسنده گان از ايشان تمجيد به عمل می آورند صرف جنبه ناسيوناليستی و محل گرايی دارد .زيرا در زمان طاهريان واقعآ کشور پارس يا ايران امروز و طبرستان و ماواءالنهروترکستان چين و بخش هايی از عراق عجم که بخش های فارس نيز شامل ان ميشد در تابيعت کشور ما خراسان يا
165
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
افغانستان امروزی بود و اين ناحيه ها يکی از واليت های خراسان به حساب می آمد که باج خود را اوآل به خراسان و امير خراسان آن را به امير مومنان می فرستاد .اما طاهريان خود از لحاظ رابطه های سياسی و نظامی و عقيدتی وابسته به اعراب بودند .و فرمان از اميرالمومنين ها می گرفتند و تا آخرين فرد خانواده خدمتکاران صادق اعراب بودند و در راه اشاعه و گسترش فرهنگ عرب کمر بسته بودند که تمام فرهنگ و آيين سرزمين آبايی خويش را به نفع فرهنگ تازيان نابود کنند .چنانچه می نويسند که « :در باب عبدهللا بن طاهر نقل کرده اند که وقتی کسی نسخه يی از داستان وامق و عذرا نزد او برد .او چون دريافت که آن کتاب فارسی است آن را به آب افگند و گفت در قلمرو من هر جا کتابی از آثار عجم و مغان ببينيد آنرا بسوزانيد ايشان اگر » 433 قصر و کاخ هم آباد نمودند مانند برمکيان همه در بغداد بوده است به ويژه « :در غرب بغداد کنار دجله قصر های رفيع داشتند اين همه فراهم آوری نعمت که حريم طاهری خوانده می شد و پناهگاه و بست به شمار می آمد » 434 و حشمت به خاطر آن بود که طاهريان وفاداران صديق خليفه اعراب بودند .وهمين طاهريان است که به گفته بالذری« شهر های را به نفع خالفت اعراب فتح کردند که پيش از آن پای مسلمانان در آنجا نرسيده بود 435». به نوشته ک.ا .پاسورث ،يکی از کار های مهم طاهريان در خراسان تجارت برده بود .پاسورث می نويسد « :تجارت برده هم به رونق اقتصادی ماوراءالنهر .خراسان کمک می کرد وهم به ثروت خصوصی عظيم طاهريان .اين برده گان بخشی از خراجی را تشکيل ميدادند که طاهريان به بغداد می فرستادند .مثآل متوکل به هنگام جلوسش بر مسند خالفت در سال 232ق ،دويست غالم و دويست کنيز از طاهريان هديه گرفت. مسعودی می نويسد که « :وی ( متوکل) چهار هزار کنيز داشت که با همه خفته بود » 436 عبدالحی حبيبی مينويسد که « :عبدهللا بن طاهر پوشنگی 444دوشيزه نو جوان را به خليفه »436 بغداد از خراسان فرستاد در حاليکه او 444هزار جاريه مدخوله هم داشت » 434 خلفا يا به عبارت بهتر اميرالمومنين ها بر عالوه زناکاری از بچه بازی ها هم دريغ نمی کردند .و امراء آنها اين نياز شان را هرگاه خود قصد اين گناه را نمی داشتند غالم بچه گان را به خليفه مسلمانان می فرستادند .چنانکه در زين الخبار گرديزی نوشته شده است « :ابوالحسن شعرنی چنين گفت :طاهر بن عبدهللا خادمی داشت سپيد پوست و نيکو روی ،به من داد که اين را بفروش ! و خادم بسيار زاری کرد و بگريست .من توقف کردم ،که بس خوب خادمی بود ،و به امير رجوع کردم ،که اين خادم را چرا می فروشی ؟ گفت :شبی اندر سرای خفته بود ،و باد جامه از او باز افگند ،من او را ديدم ، به چشمم خوب آمد .همی بترسم که مبادا ديو مرا وسواسه کند .پس بفرمود تا هدايا بساختند ،و او را با هديه های ديگر نزد به هر حال اگر از متوکل بفرستادند432 » . تمام آنچه که طاهريان برای استقالل مردم خراسان نکردند بگذريم ،کاری که نمودند آن بود که نشان دادند که خراسان راجز خراسانی هيچ اجنبی ولو مانندعرب متوسل به جادوگريها دينی هم اگر باشند نمی توانند اداره کند. آخرين فرد خانواده طاهری محمد بن طاهر بود که به نوشته زين الخبار گرديزی « :غافل و بی عاقبت بود ،سر فرود برد به شراب خوردن و به طرب و شادی مشغول گشت . . .و طبرستان و گرگان بشوريده بود ،و پسرا عم محمد بن طاهر ،از محمد حسد کردند و با يعقوب ليث يار شدند و او را دلير کردند تا قصد خراسان کرد ،و بيرون آمد و محمد را بگرفت ،و خود بنشست به خراسان444 » . زوال طاهریان : زوال طاهريان را درواقعيت ميتوان به چند مساله مربوط دانست .يک اينکه محمد بن طاهر چنان که در تاريخ گرديزی خوانديم آدم عياش و بی کفايت بود و اين سبب شده بود که هر کسی که در خراسان خوب شمشير می زد دعوی اميری بکند .دوم اينکه خالفت در بغداد به دست ترکان افتاده بود و مجال آن نبود که اعراب متجاوز مسلمان متوجه حال خراسان شوند . نقش ترکان را در کوتاه کردن دست خلفای تازی از خراسان نبايد کم اهميت شمرد .برخی از پژوهشگران به ويژه ايرانی در پژوهش های خويش به محکوميت ترکان در دربار خلفای عباسی به غلو می پردازند .مثآل دانشمند ارجمند ی مانند داکتر حسين زرينکوب می نويسد : « خليفه که از نفوذ و سلطه ايرانيان بيم داشت ،چون حمايت و دوستی اعراب را از دست داده بود سعی می کرد ،نيروی ترکان را تکيه گاه خويش سازد .برای راضی نگهداشتن ترکان نيز الزم بود که دست آنها را بر مال و جان مردم باز گذارند .الزم بود که با بذل جوايز و صرف اموال اين بنده گان نورسيده را راضی و مطيع نگهدارند .نتيجه اين وضع را ميتوان تصور کرد : شيوع فساد و رشوه و رواج ظلم و نا امنی در چنين حال اجتناب ناپذير خواهد بود .در بغداد اندک اندک کار چنان شد که هيکس بر جان و مال خويش ايمنی نداشت و ترکان مردم را هزار گونه آزار می رساندند و خليفه نمی توانست آنانرا از اين کار گفتار آقای زرينکوب بسيار يکسو يی و دلسوزانه به حال تازيان است و اندکی هم خيالی ميتواند ها منع کند 441 » . باشد .خيالی به خاطريکه ايرانيان که البته منظور شان همان فارسيان قديم است نفوذ در دربار نداشتند مگر اينکه گاهگاه پشت اين امام و گاه پشت آن امام می دويدند و حسن و حسين می گفتند .و اگر منظور داکتر عزيز خراسانيان است که مانند طاهريان و صفاريان خلفای تازی متکی به اين ها بودند و ساحه نفوذ شان هم تثبيت بود و اگر منظور از ايرانيان افشين است که سخت
166
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
در دام توطئه خود گير ماند و نابود شد .دوم ديگر چرا نژاد پرستانه بايد طعنه داد که اين بنده گان نورسيده ،مگر کهنه بنده بودن افتخار دارد ؟ و يا مگر اعراب در شيوع فساد و ظلم بر ترک و پارسی و خراسانی کوتاهی نموده بود .مگر در زمان حمله وتجاوز و اعراب متجاوز مسلمان کسی حتی در پارس که به هر حال دنبال امامان می دويدند بر جان و مال خويش ايمنی داشتند ؟ آيا اعراب متجاوز مسلمان از هزار گونه آزار بر مردم دريغ مينمودند ؟ مگر قتيبه بن مسلم در يک روز پيش از سه هزار ترک را در سه سوی خود گردن نزد که در سوی ديگر آن خراسانيان بود که گردن زده شدند .مگر هزاران دختر ترک را به کنيزی به دمشق و بغداد و مکه و مدينه نياوردند و همين اعراب نفروختند و هزاران پسر ترک را به غالمی نياوردند و خصی نکردند ؟ اگر پاسخ مثبت است ،مگر انتقام حق مسلم انسانها نيست ؟ يا اينکه ترک و تتار و افريقايی و غيره چون از نژاد ساسان نيستند نبايد حق داشته باشند که نفوذ کنند ؟ در حاليکه تاريخ به وضاحت نشان می دهد که به جای ايرانی که منظور همان پارسيان ديروز است همين ترک ها در پهلوی مردم خراسان ايستاده بودند و بر عليه اعراب متجاوز مسلمان ميجنگيدند. چرا بايد به خاطر بزرگ منشی های کاذبانه از واقعيت ها انکار کنيم ،ترکها اگر در تضعيف خالفت تازيان نقش بازی نمودند بايد موردستايش قرار گيرند ،چه با تضعيف خالفت اعراب مسلمان زمينه تقويت و امکان يه استقالل و آزادی مردمان فارس و خراسان در دراز مدت فراهم گرديد و دست تجاوزات مستقيم اعراب از کشور های فارس و خراسان کوتاه شد .زمينه فراهم گرديد که مثآل يعقوب ليث صفاری از موقع استفاده نمايد و اعراب و دارودسته مزدور طاهری را خلع کند هر چند که خود نيز به نوع هم از لحاظ عقيدتی و هم از لحاظ سياسی وابسته اعراب بود .اما به هر حال نقش در روند آزادی انديشی ها برای جامعه بازی نمود.که در باره صفاريان و نقش و کارکرد های ايشان در مجلد اول اين کتاب بحث مفصل نموده ايم .مجموعه اين عوامل بود که طاهريان سقوط نمايند و بعد صفاريان مضمحل گردند و همانگونه که گفته شد شرايط برای آزادی کامل مردم خراسان از سيطره مستقيم اعراب متجاوز مسلمان و فرماندهان بومی آنها فراهم آيد و برکشور ما خراسان مردم کشور ما حاکميت و قدرت را در وجود سامانيان بلخی در اختيار خويش بگيرند . سامانیان بلخی : در تواريخ سامانيان را بلخی گفته اند و نسب ايشان را به کيومرث اولين پادشا زمين که در بلخ بوده می رسانند .اين خانواده قبل از اسالم آيين خدا پرستانه زردشتی داشته و در اثر تجاوز اعراب متجاوز مسلمان بر کشور ما به ظاهر مانند بسياری از ديگران نام مسلمان را بر خود نهادند .ابوسعيد عبدالحی بن ضحاک ابن محمود گرديزی در زين الخبار می نويسد « :سامان خداه بن خامتا که اين همه را بدو باز خوانند مغ بود ،دين زرتشتی داشت .او سامان خداه بن خامتا بن نوش بن طمغاسب شادل بن بهرام چوبين بن بهرام حسيس بن کوزک بن اثفيان بن کردار بن دير کار بن جم بن جير بن بستار بن حداد بن رنجهان بن فير بن فراول بن سيم بن بهرام بن شاسب بن کوزک بن جرداد بن سفر سب بن کرکين بن ميالد بن مرس مرزوان بن مهران بن فاذان بن کشراد بن ساد ساد بن بشداد بن اخشين بن فردين بن ومام بن ارسطين بن دوسر منوچهر بن کوزک بن ايرج بن افريدون بن اثفيان بيک من بيک بن سور کاوبن بن اخشين کاوا بن رسد کاو بن دير کاو بن ريمنکاو بن بيفروش بن جمشيد بن ويونکهان بن اسکهد بن هم شنگ بن فراوک بن منشی بن کيومرث پادشاه نخستين که بر زمين بود 442». کيومرث چنانکه از اوستا و تاريخ سلطنت اوالده ء او در خداينامه و شاهنامه ها بر می آيد از بلخ بوده و سلطنت در بلخ داشته است « .بلخ زيبا ،بلخ درخشان ،بلخ الحسنا ،بلخ گزين که کانون مدنيت و تهذيب و آيين و زبان و ادبيات ،و همه افتخارات آريايی از آنجا نشأت گرفته بود ،مرکز سياسی و اداری و کانون مملکت داری و جهانبانی هم گرديد و فر ايرانی يا { اريانم هورينو } از اينجا طلوع کرد و بار اول يامای اول جمشيد پيشدادی پرچم سلطنت و فرپادشاهی را بر فراز گنگره های قصر { ور} بلند کرد و ( بخديم سريرام ) دارای اردو و درفشام يعنی بيرقهای بلند شد و اين صريحترين شهادتی است که مرکزيت بلخ سامانيان تداوم همان نسل کی و جمشيد در بلخ به را ثابت می سازد443 » . شمار می آمدند که در دوره شهنشاهی خويش بر آن بودند که آن فر وشکوه اهورايی را خردمندانه احياء نمايند. . دوره ء سامانيان بلخی را در تاريخ کشور ما گذشته از دوره کسب استقالل و آزادی از سيطره دو قرنه اعراب ،بايد دوره رنسانس هم ناميد .در اين دوره است که خراسان بار ديگر تجديد حيات دوره جمشيد و کيان و خسروان خويش را می نمايد . دوره يی که بار ديگر پندار نيک ،گفتار نيک و کردار نيک ميخواهد گرد باد دروغها و ترفند های تحميلی آيين و فرهنگ عرب را که روح و روان مردم رامکدر نموده بود بزدايد و قامت های ايشان را در برابر آيينهء جهان نمايی که يادگار جم بود بر افرازد تا فر و شکوه روزگاران از ياد رفته را به ياد ايشان بياورد و از جام جم شراب فر يزيدی و شکوه خسروانی به ايشان بنوشاند که تا باشد اهريمن بد کنش و بد منش تازيان را در زندان ابدی انداخته باشند. دوره سامانيان از سوی همه اهل تحقيق ،چه عرب و چه غير عرب و اروپايی ها هم دوره شکوه و آزادی و نصرت ودوره احيای علوم و تاريخ و فلسفه و ادب در کشور ما خراسان به شمار می آيد .و هرگز « کتاب و يا مقاله در بارهء اين روزگار نخوانده ايم که زبان به مذمت اينان يکی ديگر از افتخارات اين دور آن است که به گشوده باشند » . 444 نوشتۀ ب .فرای و ريچارد نلسون « :هيچ سندی در دست نيست که معلوم دارد او ( اسماعيل سامانی ) يا هر يکی از اميران
167
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
بر عالوه اين قلم نيز درآثار و منابع تاريخی هيچ سندی را ت به بغداد فرستاده باشند 445 » . سامانی خراج و يا ماليا ِ نيافته است که حکايت از آن داشته باشد که سامانيان مانند بر مکيان به تخريب معابد و مراکز آيينی مردم مثل معبد نوبهار بلخ و شاه بهار کابل که به دست فضل برمکی به نفع دين و فرهنگ اعراب و ِيران گرديد .و يا مانند طاهريان دختران زيبا روی و پسران رشيد ميهن مارا به کنيزی و غالمی جهت اطفای شهوت و رضايت اعراب به بغداد بفرستند ،و يا همچون صفاريان نشانه هايی از تمدن و آيين مقدس مردمان ما را چنان که بتان زرين را از کابل بر کندند و به مکه فرستادند تا بر راه مکه فرش شود و اعراب آن را لکدمال نمايد و يا هيچ سند درآورده نشده است که سامانيان مانند ابو مسلم و برامکه و طاهريان و صفاريان به حکم خلفای اعراب متجاوز مسلمان شمشير بر جان وناموس و مال مردم از نيام بر کشيده باشند تا سيطره سياسی و آيينی و فرهنگی اعراب را بر مردم کشور خراسان و اقصای ديگر تحميل نموده باشند. در اين دوره اساس زنده گی را خرد تشکيل می داده است و سعی بر آن بوده که با خرد و فهم سيطره دينی و فرهنگی اعراب متجاوز مسلمان را که در طی دوقرن خشونت و نيرنگ با وجود مقاومت های شديد مردم ما ،اشاعه يافته بود مدبرانه مضمحل « . . .مولف احسن سازند .به ويژه در اين دوره نقش فرهنگيان و و خردمندان از برجسته گی خاص بر خوردار است . التقاسيم که خود طی سفری به خراسان ،از نزديک اوضاع دولت و دولتمردان سامانی را مشاهده کرد ،با توصيف بی بديلی اشاره می کند { :در قلمرو سامانيان مميزه های خاصی به چشم می خورد که در جای ديگری نديده است و آن اين که در فرهنگ اين خاندان چنان است که دانشمندان را در برابر شاه مجبور به زمين بوسی نمی کنند و دربار آنان ،هيچ گاه از پيران ابو ريحان البيرونی نيز می نويسد که بی تکلفی و به بزرگوار خالی نمی شود 446 » . کار گيری عناوين ساده و تنها کنيه از سوی سامانيان تکيه دارد و همچنين اينکه در استفاده از القاب رغبت نکردند446» . اصطخری نيز يه مردانه گی در امر فرمانروايی و داشتن اقليمی آباد و کامآل استوار و داشتن پيکره ء نظامی ـ سياسی و غيرقابل مقايسه با قدرت های معاصر صحه می گذارد 444. داکتر جواد هروی می نويسد « :صاحب صورت االرض هم به وجاهت واالی سامانيان اذعان کرده و اينکه اين خاندان متمايز از تمام پادشاهان عجم و کريم االصل اند و از قول ثعالبی می نويسد :وی اميران سامانی را مملو از دانشمندان صاحب خرد بر شمرده است که در مواقع لزوم از آرا و نظرات آنان جهت پيشبرد صحيح امور و رفع مشکالت جامعه استفاده می شد 442». آغاز برتولد اشبولر می نويسد « :حيات فرهنگی در واقع با روی کار آمدن سامانيان بود که آغاز شد 454 » . حيات فرهنگی در دوره سامانيان بازتاب اين واقعيت است که سامانيان خردمندانه معتقد بودند که سيطره دينی اعراب که طی دوقرن برخی ها را در دام انداخته بود ميتواند بدون رويارويی ها از طريق اشاعه خرد و باز آفرينی ها تجديد حيات يابد .زيرا هنوز سيطره دينی اعراب به وجدان مردم خراسان زمين تبديل نيافته بود و بسياری از حصه هايی جغرافيايی کشور ما به دين و آيين نيايی خويش معتقد بودند و اگر در بعضی مناطق اسالم و آيين اسالمی رواج داشت ،يا مهاجرين ومهاجمين اعراب بودند که در خراسان باقی مانده بودند و يا نسل جوانی بود که در طی دو قرن بنا بر فشارها و ناگزيری های معيين بدون آنکه بدانند اسالم چيست و قبآل چه دينی داشتند و متعلق به کدام فرهنگی بودند اسمآ خود را مسلمان می گفتند .چنانچه اين نوع پذيرش نا آگاهانه تا به امروز هم ادامه دارد و اکثريت از مردم ما از حقيقت اسالم بی خبر اند و اعتقاد شان به اسالم جنبهء ميراثی از چند قرن محدود را دارد .بناء سامانيان مطمين بودند که بدون آنکه رويارويی نظامی در کار باشد ،از آنجاييکه اسالم يک دين و آيين بيگانه و متکی بر هيچ منطق و استدالل عقلی وعلمی نيست با براه اندازی و پشتبانی نهضت و جنبش فرهنگی در جامعه ، اجتماع بر بی بنيادی و کذب دين و سياست اعراب که ماهيت مطلقآ تجاوزی داشت پی خواهند برد وبه احيای خود جوش فرهنگ و آيين خرد موفق می گردند .زمينه مادی و معنوی يک چنين جنبش و نهضت به واقعيت در کشور ما افغانستان يا خراسان ديروزی بيش از هر جای ديگر فراهم تر بود زيرا بر خالف مثآل پارس يا ايران امروزی مردم کشور ما خراسان مراحل مقاومت مسلحانه را عليه تجاوز اعراب مسلمان در هئيت قيامهای سنباد و استادسيس و بابک خرم دين و پيش از آنها در زمان امويها ،قارن و پيژن و نيزک و دهها ی ديگر را گذشتانده بودند. اشپولر مجموع از سرزمين های غيرعربی را که تازيان آن را به نام ( عجم ) ياد می کردند ،ايران به مفهوم آريانا ياد نموده به صراحت تصريح ميدارد که زمينه احيای فرهنگ آريايی در زمان سامانيان در کشور ما افغانستان يا خراسان ديروزی والدت يافت .وی مينويسد « :اوضاع و احوال قسمت غربی ايران هنوز برای رشد و نموی يک تمدن تازه نا مساعد بود و اين واقعه کامآل تصادفی نبود که والدت مجدد فرهنگ ايرانی ،در قلمرو سامانيان در خراسان و ماورالنهر آغاز گشت 451 » . داکتر جواد هروی می نويسد که « :خراسان در عصر سامانيان جايگاه امن تمام مشربهای فکری و دينی است .تضارب حکيمانهء آرا ،توسط صاحيان افکار نه تنها جدالها و ستيزه های سياسی و نظامی را موجب نمی شود بلکه بستر مناسبی را برای ظهور انديشه های خالق و آفرينشگر فراهم می ريچارد نلسون فرای در تاييد نظريه اشپولر می نويسد « :آسيای ميانه در کند 452 » . دوره پيش از اسالم زير سلطه نظام در بستهء کاستوار ساسانيان نبود ،و دبيران ،روحانيون ( مانوی ،عيسوی بودايی و زرتشتی ) و اهل قلم از حيث نفوذ در جامعه برابری بيشتری داشتند ؛ زيرا جامعه ء ماوراءالنهر بيشتر جامعه ءسودا گری و ستد و داد بود ؛ بر خالف جامعه ايران که دارای سلسله مراتب اجتماعی و طبقات منفصل بود ،بنا بر اين ماوراءالنهر بيش از
168
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
ايران برای پيدايی يک جامعه ء تساوی خواه زمينه داشت و به همين خاطر بود که ( رنسانس ايرانی ) { آريايی } معروف در ماورءالنهر آغاز گرديد نه در خود ايران ،اما اگر رنسانس را به معنی نوزايی گذشته انگاريم ممکن است ما را به بيراه بگشاند ،زيرا اين رنسانس ايرانی ،رنسانس اسالمی ـ ايرانی بود که در ايام دولت سامانی نشو نما کرد .سامانيان اسالم را از زمينه تنگ و شعاير عرب بدوی رهانيدند و به فرهنگ و جامعه جهانی مبدل نمودند .آنها هچنين نشان دادند که اسالم می تواند مقيد به زبان عرب نباشد و از اين حيث پايگاه شامخی در تاريخ جهان به دست آوردند . ماوراء النهر پيش از فتوح عرب سرزمين مرکب از دولت های کوچک واحه يی بود که ميتوان آن را به سه ناحيه زبانی و فرهنگی تقسيم کرد :نخست ناحيه خوارزم در بخش سفالی رود جيحون و اطراف درياچه ارال که زبا ن نوشتارگويشی رسمی آن زبان خوارزمی بود و تاريخی محلی و بومی داشت که مبداء آن آغاز سده اول ميالدی بود .ديگر سغديا نای بزرگ که نه تنها شامل سمر قند و بخارا می گرديد ،بلکه مناطقی که در مشرق زير نفوذ و يا کوچ نشين سغديا بودند ؛ نظير فرغانه و شاش را نيز در بر می گرفت .زبان سغد و فرهنگ مبتنی بر سوداگری که تا چين می رسيد و زمين داريهای اشراف محلی يا دهقانان بر اين ناحيه بسيار پهناور حکمفرا بود .ياالخره ،سومی ناحيه ماوراءالنهر باکتر ( باختر) بود که مشتمل بود بر چغانيان ،بيشتر تاجيکستان کنونی و شمال افغانستان .در اين ناحيه زبان کوشانی ـ باکتريايی به کار می رفت ،و خط مردم آن در سده اول هجری 6ميالدی خط يونانی بود که اندکی اصالحات نيز در آن وارد شده بود .سر انجام در جنوب ماوراء النهردر کوههای هندوکش ،دره رود کابل ،عزنه و زمين داور رستاخيزی هندو گرايانه به تثبيت مجدد نفوذ هندی آغاز کرده بود .اگر چند در روزگار اسماعيل بن احمد سامانی بيشتر مناطق سغديانا اسالم اختيار کرده بودند و خوارزم نيز وضع نظير سغديانا داشت ،اما بخش عمده ء بکتریا و تقریبآ تمام هندوکش و نواحی جنوب افغانستان هنوز اسالم نپذیرفته بودند .به هر حال در تمام اين نواحی جدا از هر گونه تغيرات آيينی ،آداب و سنن باستانی و شيوه های حکومت به حيات خود ادامه ميداند 453 » . مستند بر پژوهشهای همه محققين و دانشمندان دوره سامانيان دورهء باز آفرينی تثبيت هويت ملی و فرهنگی و آيينی مردم کشور ما به شمار می آيد .در اين دوره در تمام عرصه های علمی فلسفی و ادبی رستاخيزی احياگری و مبارزه عليه بيداد سيطره دينی و فرهنگی استعماری اعراب مسلمان متجاوز بر پا گرديد .مثآل در عرصه فلسفه در اين دوره با نام محمد بن ذکريای رازی اشنا می شويم. محمد بن زکریای رازی: دريازده سده پيش از امروز در نگارستان تاريخ کشور ما ن نگاره ء ابر مردی را می نگريم که از ستيغ فرازين خرد بر هرچه پستی و نامردمی وپلشتی است نفير نفرين می فرستد ،و در پی رهايی بنديان از مغاک اهريمنان آدم رو است ،تا زندانيان همزاد خويش را به فرازينه های فر زنده گی فرابخواند. سخن از ابرمردی درمانگر ،فيلسوف و نابغهء علوم در سدهء چهارم هجری ،ابوبکر محمد بن زکريای بن يحيی الرازی است رازی در دوره سامانيان بلخی می زيسته است ،دوره هاييکه به حق پس از سيصد سال قتال و تمدن ويرانی و علم زدايی و خردمند به دار آويزی از سوی متجاوزين عرب مجال زيستن فراهم آمد و زمينه انديشيدن و بيان انديشه ها پيدا گشت. پيش از آنکه به پای عروس خرد رازی زانو بزنيم و از عطر گلهای دامانش مشام جان و تن را فرحت ببخشيم. الزم می آيد تا از زمان و مکان حجله يی که در آن عروس خرد او به آرايش نشست و قامت از دريچه آن حجله بيرون آورد تا از جام زرينه زاد برای گمراهان به ماتم نشسته و اسيران تشنه کام آب زنده گی بنوشاند و راهيان نا سگاليده دهليزهای تنگ و تاريک را که به مقصود رسيدن به نشاط ستان جادويی ،به سوی خموش ستان معاد براه کشانده شده بودند چراغ بدست بدهد و راه بنماياند ،سخن بگوييم. محمد بن زکرياء رازی در شهر (ری) از توابع شاهان سامانی بلخی در سنه 251هـ بدنيا آمده است. دوره سامانيان بلخی در ويرانه به خون آلوده سيصد ساله تاريخ کشور ما پس از تجاوز سوسه يان ويرانگر عرب ،بنای بلندی است .برجهايی فراز آن درفش خرد و ادب خسروانی افراشته و در حال برافراشتن بود ،تا آنکه با تبر غلمان باره گان مستعربه غزنويان ويران گشت. در بارهء سامانيان بلخی و درخشنده گی های اين دوره می نويسند ...« :جد اين سلسله سامان خدا در عهد امويان بر بلخ تسلط داشت ...سامان خدا در آغاز امر آئين زرتشتی داشت»
169
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
مردمان سرزمين بلخ را در آن زمان ايرانيان می گفتند و کلمه ايرانی در تواريخ داللت به قوم آريايی ها دارد و منظور آن از حدود جغرافيايی امروزين کشور فارس آن روزگار که در سال 1314شمسی مطابق او دستمبر 1235عيسوی نام ايران بر خود گذاشت نيست. مرتضی راوندی در تاريخ اجتماعی ايران مينويسد ...« :سالطين سامانی در دوران قدرت خود بسياری از آداب و رسوم ديرين ايرانيان را( ،آريايی ها) که در خراسان و ماورالنهر باقی مانده بود ،بار ديگر احياء کردند به زبان فارسی و نظم و نثر عالقهء فراوان نشان دادند و کتب گرانبها و سودمندی نظير تاريخ طبری و کليله و دمنه عبدهللا بن المقفع به دستور آنان ترجمه شد .عالوه بر اين ،سران حکومت با آزاد منشی و تسامح به ملل و مذاهب مختلف می نگريستند: چنانکه دردربار آنان پيروان اديان و مذاهب با آزادی زنده گی و کار می کردند و هيچکس در دوران سامانيان با تضييقاتی که در دوره غزنويان و سلجوقيان پديد آمد روبرو نگرديد و اين روش آزاد منشانه سران سامانی به رواج علم و ادب ،فلسفه در آن روزگار کمک شايانی کرد »454 با اين وصف دوران سامانيان بلخی را درتاريخ سياسی اجتماعی و ادبی افغانستان می توان دوران استحاله به اصل يعنی بازگشت به کيش و فلسفه وعلوم غيرعربی بشمار آورد و دوران احيايی عقل واختياربرجهل و جبر ناميد. درجو بازيابی فرصت ها در اين دوران است که موج غريونده دريای خرد می خروشد تا ظالل ضاللت سه سده قبل را ازپيکرهء زخمين وبه خون آلوده عروس فرتاريخ سرزمين ما بزدايد و از نو در انارستان سوده و پژمرده هويت ملی و فرهنگی و آيينی ما درخت گشن سبز گرداند. آری همينکه امکان گشايش پنجره به سوی نور فرا دست می آيد ،تک آوران فروزينه زاد و فروزشگر ما بيدريغ فرا می آيند و هرگونه مصلحتی را درافشای پلشت انديشان آنروزگار و نکوبيدن مشت بر تارک اهريمنان وحی آور غارت فرهنگ و کيش و هويت سرزمين ما گناه نابخشودنی ميدانند. از کسانيکه دراين دوره درخشان از تاريخ کشور ما سرفرازانه زيسته اند و رسالتمندانه در برابر تاريخ عمل نموده اند بيشتر از صدها شاعر و محقق و فيلسوف و خردمندان بسيار ديگر را در ساير عرصه های علم و دانش می توان نام برد که يکی از جمله صد ها تن حضرت زکريای رازی است. زکريای رازی در ميان صدها دانشمند روزگار خويش سرآمد صراحت کالم و بيان به شمار می آمد .تفاوت رازی با ديگران تفاوت شهاب و شمع را داشت .ديگران برای روشن کردن و گفتن حقيقت ،به اشاره به حقيقت اکتفا می نمودند ،و آن اشارت را نيز در حاشيه و کناره با پوشش های مروج فکری سعی می نمودند به عمل بياورند .اما رازی مانند شهابی برحقيقت می تابيد و برهنه آنرا به نمايش می آورد و بيان می نمود .همين تابش ظالل سوز او باعث گرديده بود که چشمان عده يی را که جز به ظلمت نمی نگريستند خيره نمايد و بدرد آورد .با آنهم تا زمانيکه ستاره عمر رازی می درخشيد ( ديوانگان امت ) نتوانستند در برابر آن بايستند و ايرادی ابراز نمايند ،تنها پس از آنکه رازی به جاودانه گی می پيوندد ،متعصبين و قشريون جرأت اعتراض می يابند. تاثير و تصوير بينش و خرد زکريای رازی ،به همان پيمانه که بر تفکر و جهان بينی ستاوندنشينی ديگری عقل و خرد منصور حالج به روشنی مشاهده ميشود ،به همان مقدار در عرصهء فلسفه و جهان بينی نقش و تاثير ابوالحسن احمد ابن راوندی در تفکر فلسفهء زکريای رازی مالحظه می گردد .از مالقات اين دو ابرمرد دانش و بينش در مأخذ که در دسترس اين فقير قرار داشته چيزی گفته نشده است .اما آنچه مسلم می نمايد اينست که حضرت زکريای رازی از افاضهء ابو زيد بن سهل البلخی بی بهره نبوده است .ابو زيد بلخی يکی از نام آوران علوم عقليه و جغرافيا در عصر سامانيان به شمار می آيد که بنا بر تشويق و انعامات ابو عبدهللا محمد بن احمد الجيهانی يکی از وزرای اهل سامانيان که خود از دانشمندان بنام عصر بشمار می آمد و گفته شده که به ثنويت متمايل بوده ،به خلق آثار فلسفی و جغرافيا مبادرت نموده است ،اما دعوت الجيهانی را ابوزيد به بخارا نپذيرفته ،بلخ را ترک نکرده است. با اين حال به نظر می آيد که زکريای رازی مدتی را در بلخ گذشتانده باشد .زيرا بلخ و بخارا از جمله مراکز بهم پيوسته و مهم آن روزگار به شمار می آمد .تنها در مورد بخارا می نويسند ...« :ابوعلی سينا که دوران کودکی خود را درپايان فرمانروايی سامانيان دربخارا گذرانيد مينويسد( .که بازار کتابفروشان بخارا بی نظير بود ...احتماال اغلب کتابفروشان آن دوره افراد باسوادی بودند ،دکاکين آنها مرکز تجمع شعرا ،فالسفه ،اطبا ،منجمين ،و افراد ديگری بود که برای بحث در آنجا گرد می آمدند ).شايسته است اينجا ترجمهء عبارتی را از کتاب يتيمة الدهر ثعالبی که بار ها در کتب ديگر نقل شده است بياوريم( :بخارا در دولت آل سامان بمثابهء مجد و کعبه ملک و مجمع افراد زمان و مطلع نجوم ادباء ارض و موسم فضالء دهر بود .سپس از قول پدر ابوجفر می نويسد که بخارا مرکز علما و دانشمندان بود و گمان نکنم با گذشت ايام ،اجتماعی متشکل از افرادی نظير آنان توان
170
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
ديد و چنين نيز شد ،زيرا پس از آن چشم من هرگز به جمال چنان جمعی روشن نگرديد ).گوهر دربار سامانيان ،رودکی و بزرگترين شخصيتی که در اين محيط رشد و تکامل يافت فردوسی طوسی بود که اکثر محققان از جمله (فرای) يادآور شده است، شاهنامه در واقع برای امرای سامانی سروده شده بود ،اما پيش از آن که فردوسی نظم شاهنامه را به پايان برساند سلطنت سامانيان منقرض شد455 »... همانگونه که گفته شد دوران پرشکوه سامانيان برخالف امارت طاهريان و صفاريان که تحصيلدار مخارج عرب و تحميل کننده دين و فرهنگ ايشان در خراسان بشمار می رفتند اين دوره برای مردم خراسان زمان و فرصت استحاله به اصل فروخرد نيايی شان بود .و کمتر شخصيتی را دراين دروه می توان سراغ گرفت که مانند زکريای رازی نه گفته باشد « :اديان و مذاهب علت اساسی جنگ ها و مخالفت با انديشه های فلسفی و تحقيقات علمی هستند .کتابهايی که به نام مقدس آسمانی معروف اند ،کتب خالی از ارزش و اعتبار اند و آثار کسانی از قدما مانند افالتون وارسطو و سقراط خدمت مهم تر و مفيد تری به بشر کرده است). اين نکته قابل ذکر است که زکريای رازی اولين ستيزشگر عليه تفکرات خرد ستيز و ظلمانی نيست ،پيکار های فرهنگی عليه ظلمت و ظلمت انديشی ريشه در مبدا و خاستگاه موازی با ظهور اسالم در جزيرت العرب دارد .و مردمان بزرگی بوده اند که عليه گسترش ايقان به تفکر خشونت و ترفند با سالح خرد و منطق جانبازی نموده اند که اشارات زياد از اين راد مردان در تواريخ بعمل آمده است .نخستين کسي که در دوران بنی اميه بحيث روشنفکر به امر خليفه هشام و به دست خلدالقسی کشته شد جعد بن درهم است و يا مثال در دوران خالفت عباسيان می توان از ابوشاکر ،ابن ابی العوجا ،صالح بن عبدالقدوس از اهل بصره ،ابو عيسی وراق نام برد .چنانکه ( در شرح حال ابو عيسی می نويسند که :ابوعيسی از مولفينی است که از يکسو در تاييد مذهب مانوی و ثنويه کتاب می نوشته و از طرفی به شيعه اظهار تمايل می نموده و از بعضی عقايد ايشان دفاع می کرده است .معتزله می گفتند که ابو عيسی وراق در عين اينکه از امامت امير ( علی ع ) دفاع می کرده در خلوت می گفته که :من به ياری کسی دچار شده ام که از تمام مردم بيشتر مرتکب قتل شده است و من از او بيشتر از هرکس تنفر دارم .برعالوه معتزله می گفته که ابو عيسی چون مانوی بوده قتل هيچ چيز و تلف کردن موجودات حيه را جايز نمی شمرده است .از مولفات وراق از همه مشهور تر کتاب مقاالت اوست ).همچنان می توان از ابوحفص حداد نيشاپوری و بسيار کسان ديگر نام برد. اما بيشتر از همه همانگونه که ياد شد نفوذ بينش و فلسفهء احمد بن يحيی راوندی را به وضاحت در تفکرات فلسفی و انديشه های رازی در ميابيم .پيش از پرداختن به انديشه های رازی بی فايده نيست نخست راوندی را بنشاسيم. به قول مرتضی راوندی ،ابوالحسن احمد بن يحيی اهل راوند از روستا های کاشان ،متولد در حدود 245هـ و متوفی به سال 224 ميباشد456. ابن راوندی را در تواريخ نوشته شده به وسيله اعراب و يا مسلمانان متعربه (زنديق) ميخوانند .مرتضی رواندی دانشمند ايرانی در مورد کلمهء زنديق و چگونگی کاربرد آن در تاريخ اسالم و غيراسالم و هم در بارهء احمد بن راوندی می نويسد « :کلمه زنديق و زندقه در تاريخ اسالم و ايران بسيار ديده می شود و همراه با آن خاطره های تلخ ،و ناگواری همچون طرد و نابود کردن دانشمندان ،سوختن کتاب های علمی و بستن مراکز دانش به ياد می آيد ،ما نخست در بارهء اصل اين کلمه و موارد استعمال آن و سپس در بارهء ابن راوندی که به اين عنوان ملقب و موصوف شده است سخن می رانيم .برخی از لغت نويسان عرب نوشته اند زنديق معرب زن دين (ای دين المراة) است ...بعضی ديگر گفته اند معرب (زندی) می باشد يعنی کسی که منسوب به (زند) است و زند را برخی کتاب مانی (ابن اثير) و برخی ديگر کتاب (مزدک) دانسته اند ...در تاريخ به مردان بسياری برخورد می کنيم که متهم به زندقه و الحاد بوده اند ،از آنجمله عبدهللا بن مقفع ،که می نويسند باب برزويه را از خود ،بر کليله و دمنه افزود تا خلق را با فکر فلسفی آشنا وعقيده مردم را به اسالم سست کند. ابن نديم در کتاب (الفهرست) از عده ای نام برده که به ظاهر مسلمان ،ولی در باطن زنديق بوده اند و در همانجا گويد" :برخی گفته اند که برمکيان نيز به جز محمد بن خالد بن برمک از زنادقه بوده اند ...اگر صفحات تاريخ را روق بزنيم موارد بسياری را می يابيم که از فيلسوفان و اهل منطق به زشتی ياد شده و به فلسفه و منطق ،کفر و زندقه اطالق کرده اند .سيوطی رساله يی دارد به نام (القول المشرق فی تحريم االشتغال بالمنطق) و در آنجا منطق و فلسفه را با زندقه برابر می داند و همو در کتابی (بغية الوعاة) که در شرح حال صوفيان و نحويان و لغويان است از اديبانی که آشنا به فلسفه و منطق بوده اند به زشتی ياد می کند و شگفت نيست که می بينيم جملهء (من تمنطق تزندق) از کثرت شيوع جز امثال سائره گرديده است ...حتی اشکال هندسی و دواير فلکی دايره های عروضی هم کفر و زندقه به شمار آمده است. مفهوم زندقه و زنديق يک امر ثابتی نبوده بلکه در زمان ها و مکان های مختلف مفهوم آن تغيير می کرده ،نه تنها مانويان و مزدکيان و فيلسوفان و منطقيان زنديق خوانده شده اند بلکه روافض و اهل اعتزال نيز از اين نسبت بی بهرده نمانده و گاه گاه چنين عنوان يافته اند456 ».
171
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
اين نکته قابل ذکر است که بر مبنای خرد ستيزی دکانداران و سالوسان شريعت که در پناه شمشير خون چکان اميرالمومنين ها فتوای به دار آويختن و يا سربريدن هر خرد انديش و نابودی خود را صادر می نمودند و جامعه را در ژرفای ضاللت می کشانيدند در اثر همين ظلم ضاللت بود که حتی امروز هم در هزاره سوم دانايان و فرزانه گان عرصه بيان حقيقت از سوی مضله های جامعه ما نه تنها زنديق بل در پهلوی آن خنزير عالوه می دارند که اين امر موخذ هزار و چهارصد سال عقب مانده گی جامعه را آشکار می گرداند .باوجوديکه در هر يک از دوره های تاريخ سعی بعمل آمده که جامعه از ضاللت و افالس علم و دانش نجات يافته به غنايی معنوی نايل آيند .مثال همين راوندی پيش از ابوبکر رازی کتب زياد نوشته کرده است .چنانچه او( ... کتاب التاج ) را در رد بر موحدان و ( بحث الحکمت ) را در تاييد مثويت ( و الدامغ ) در رد بر قرآن و( الفريد ) در رد بر انبيا تاليف کرد و کتاب ( الطبايع ) و ( الزمرد ) و ( االمات ) نيز از او می باشد. او در کتاب زمرد ( شريعت شريفه را ابطال و نبوت را تحقير نموده است ) .دراين کتاب گفته است ما در سخنان اکثم صد يفی می توانيم بهتر از( انااعطينا ک الکوثر) بيابيم ....و در کتاب (الدامغ) گفته :هللا که همچون دشمنی خشمگين دارويی جز کشتن برای او نيست پس چه نيازی به کتاب و رسول دارد المويد فی الدين در مجلس های 516تا 522برخی از گفته های ابن راوندی را در کتاب الزمرد نقل می کند که گفته است ( : عقل از بزرگترين نعمت های خداوند است بربندگانش ،اگر فرستاده خدا مورد تحسين و تقبيح عقل را تاکيد می کند ،پس اجابت دعوت او مفيد واقع نخواهد بود و اگر به خالف عقل حکم صادر ميکند نبوت او قابل قبول نيست). در مجلس 514از قول ابن راوندی می خوانيم ( :پيغمبر کار هايی را به مردم دستور داده که با عقل منافات و منافرت دارد ، مانند نماز و غسل جنابت و رمی جمره و طواف گرد خانه يی که نه می بيند و نه می شنود و دويدن ميان دو کوهی که سود و زيانی ندارد .اين ها همه چيز هايی است که عقل آنرا صواب نمی شمارد ،زيرا چه فرق است ميان خانه کعبه با ديگر خانه ها که فقط در آنجا بايد طواف کرد. همچنين ابن راوندی گفته است که جسد آدمی است که احساس می کند و روح عرضی است که باطل شده و از بين رفته است). 454 گرچه از ديدار و آشنايی رواندی با ابوبکر بن زکريای رازی اشارهء در جايی پيدا نيست ،اما يک جوهر انديشه و بينش شان نشانهء از رابطه های ملموس شان از طريق کتابهای گرانسنگ شان مينمايد. اما چيزی که زکريای رازی را بر ستاوند بلند تر از صدرنشينان و فرزانه گان همروزگارش در عرصه بيان منطق فلسفی و منطق عقل قرار ميدهد اينست که او در کارگاه دانش طب کيميا می انديشيد و همراه با اين دو علم مثبته به عمق گشايش رازهای فلسفی پديده های طبيعی و اجتماعی می پرداخت و بر مبنای آن رد مجاهل می نمود .زکريای رازی را کاشف گوگرد ،الکل و بعضی اسيد های ديگر دانسته می نويسند ...« :رازی با انکار خرافات و تفسير باطنی اشياء جنبه های رمزی کيميا را نيز حذف کرده و از آن علمی بر جای گذاشته است که تنها با خواص خارجی اشيا کار دارد و اين همان عمل شيمی است( ».کتاب االسرار) رازی در واقع کتاب شيمی است که با مصطلحات کيميا ،بيان شده است ،در اين کتاب ذکر فرايند ها و آزمايشهايی از شيمی آمده که خود رازی آنها را انجام داده است که می توان کوشش های او را با اشکال معادل آن اعمال ،در شيمی جديد، همچون تقطير و تکليس و تبلور و غيره مطابق دانست452» . اما از لحاظ فلسفه و جهان بينی و انديشه ،رازی را می توان از اصحاب هيولی شمرد .علی مير فطروس دانشمند ايرانی زکريای رازی را ـ يکی از مبارزان راستين تفکر علمی دانسته می نويسد « :رازی را ميتوان پيشوای (پوزيتيوريسم) دانست ،او نخستين کسی بود که قبل از (بيکن) به اهميت تجربه و مشاهده در علوم پی برد. از نظر فلسفی او را می توان جزو (ماده گرايان مکانيستی) به شمار آورد ،در عقايد او عناصری از فلسفهء (دمکريت) و (ايپکور) را می توان يافت .او جهان را مرکب از پنج (هيولی) (ماده قديم) می دانست و معتقد بود (هيولی) دارای اجزای بسيط و با بعد هستند( .رازی) در کتاب (فی المدة فی الزمان و فی الخال و المال و هی المکان) می گويد " :عقل نمی پذيرد که ماده و مکان آن ،ناگهان ـ بدون اينکه سابقا ماده يا مکان موجود باشد ،به وجود آيد چون هميشه هر چيز از چيز ديگری به وجود می آيد و ابداع (خلق) محال است" .او در کتابی که در بارهء (هيولی) (ماده قديم) نوشته تأکيد می کند که :جسم را حرکتی است ذاتی464». داکتر ذيح هللا صفا در کتاب تاريخ ادبيات در ايران مينويسد« :اهميت رازی در فلسفه بيشتر از آن جهت است که او خالف بسياری از معاصران خود در فلسفه عقايد خاصی که غالبا مخالف با آراء ارسطو بود ،داشته است .قاضی صاعد اندلسی ميگويد: "جماعتی از متاخران کتبی بر مذهب فيثاغورث و پيروان او نگاشته و در آنها فلسفهء طبيعية قديم را تأئيد کرده اند و از کسانيکه
172
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
در اين باب تاليف دارد ابوبکر محمد بن زکريای الرازی است که از رأی اسطاطاليس شديدا منحرف بود و او را به سبب جدا شدن از غالب آرأ معلم خود افالطون و ديگر فلسفهء مقدم بر او را عيب می کرد و می پنداشت که او فلسفه را تباه کرده و بسياری از اصول آنرا تغيير داده است ".ابوريحان بيرونی می گويد" :من کتاب محمد بن زکريای الرازی را در علم الهی خوانده ام و او در آن تحت تاثير کتاب هايی مدنی و خاصه کتاب او موسوم به سفر االسرار است461 ». در اينجا الزم می آيد پيش از آنکه نظريات فلسفی و عقيدتی زکريای رازی را بازگويم ،روی قول ابوريحان بيرونی مبنی بر وجود عناصر مانويت در کالبد انديشه رازی مکث گردد. بنا بر روايت اکثر از پژوهشگران شرقی و غربی و مورخين مسلمان ،آيئن مانی مجموعه و ترکيبی بود از همهء اديان روزگارش ،او از بودا و حضرت زرتشت به نيکی ياد می کند ،تنها شريعت موسی را رد مينمايد که با رد اين شريعت از سوی مانی ميتوان گفت که يکی از باعث های که اسالميست ها نيز هر دانشمند و خردمندی را که خواستند تکفير نمايند ،آنرا زنديق و پيرو مانی عنوان ميکردند .در باب اين روايت رجوع شود به کتاب تاريخ ايران بعد از اسالم اثر داکتر عبدالحسين زرين کوب. در همين موخذ نوشته شده است که « :در واقع اصل ثنويت را مانی از زرتشت گرفت و از تعليم بودا در امر اخالق و نصوک نکته ها آموخت و آنهمه را با تعليم عيسوی و گنوسی درآويخت و همين نکته سبب رواج دين او در دنيای آن روز شد .آيئن مانی ديانتی است مبتنی بر ثنويت و مبشر به نجات»462 اتکا بر اصل ثنويت يکی از هنجار های خردزاد همهء اديان به جز اديان سامی و يا توحيدی می باشد .در اديان سامی يا توحيدی و متضادالعمل را حتی در قرون پسين انديشمندان اسالمی هم مبدأ خير و شر و نور و ظلمت يکی است ،چنين يک مبدأ واحد را به باد انتقاد گرفتند ،که به هر حال موجب بستن پای شان به زنجير تکفير متعصبين دين هم گرديده و جان های خود را در راه بيان حقيقت از دست داده اند .مثال عين القضات همدانی با رنگ اسالمی به نوعی منطقی بودن تفکر ثنويت را بازگويی می کند و اين نظر يحيی بن بشير نهاوندی را که عقيده ثنويان را بيان نموده ميگويد« :نمی شود که از اصل واحد دو رشته چيز های مختلف پيدا شده باشد هم چنان که از آتش سرد کردن و گرم کردن نيايد463 ».. در اين مثل موضوع را چنين واضح می سازد( :حکمت آن باشد که هرچه است و بود و شايد بودن نشايستی که با خالف آن بودی ،سپيدی بی سياهی نشايستی ،و آسمان بی زمين اليق نبودی ،جوهر بی عرض مصور نشدی)464 هم چنان عزيزالدين نسفی (نخشب) يکی از عارفان نامی قرن هفتم هجری افغانستان در کتاب انسان الکامل بر صحت انديشهء دوگانه گی معتقد بوده می نويسد« :ری درويش عالم دو چيز است :نور و ظلمت ،يعنی دريای نور است و دريای ظلمت ،اين دو دريا در يک ديگر درآميخته است ،نور را از ظلمت جدا بايد کرد. ای درويش ،انسان کامل اين اکسير را به کمال رسانيد و اين نور را تمام از ظلمت جدا گردانيد ،از آن جهت آن نور که هيچ جای خود را کماهی ندانست و نديد و در انسان کامل خود را کماهی ديد. ای درويش ،اين نور را از ظلمت به کلی جدا نتوان کردن ،که نور بی ظلمت نتواند بود و ظلمت بی نور هم نتوان بود .چون نور از جهتی وقايه ء ظلمت است ،و ظلمت از جهتی وقايه ء نور ،هر دو با يکديگرند و با يکديگر بودند و با يکديگر خواهند بود». 465 وجود دوگانه گی يا ثنويت مورد تأييد همه علما و عرفاي خردگرا است ،تنها چيزی که ايجاد بغرنجی مينمايد ،در رابطه به مبدأ و صانع است ،علمای متشرع و مذهبيون اديان سامی آفريننده خير و شر و نور و ظلمت را يکی ميدانند .چنانچه ابولفرج ابن جوزی از علمای قرن ششم هجری مدعی است که« :ثنويان گويند جهان را دو صانع است ،يکی نور که آفريننده ء خير است، ديگر ظلمت که آفريننده ء شر است ،و اين دو ازلی و ابدی و حساس و سميع و بصيرند و در نفس و صورت مختلف و در فعل و تدبير متضادند .جوهر نور ،برين و زيبا و روشن و صافی و پاکيزه و خوش بوی و نيکو منظر است و نفس نور ،نيک خواه و بزرگ منش و دانا و سودرسان است ،و از آن خوبی و لذت و شادمانی و دوستی برآيد و زيان و تباهی نزايد ،و برعکس آن جوهر ظلمت بدکار و بخيل و نادان و گندناک و زيان بار است و از آن شر و فساد برآيد466». بايد گفت که در رابطه به ثنويت در آيئن زرتشتی و ثنويت در آيئن مانی تقاوت های ملموس وجود دارد ،که گاهی اين تفاوت ها بنيادی است .همانگونه که اشاره رفت مانويت ترکيبی از اديان گوناگون مروج روزگارش ميباشد .در حاليکه آيئن زرتشت (که اينجا منظور از آيئن زرتشتی قبل از موبدان زرتشتی حکومتگرايی ساسانی است) شفاف و نيايشگر خرد و چکيده خرد و خردمندان مانند زرتشت ،جاماسب و فرشادور و بوذرجمهر و ديگران ميباشد.
173
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
مردان فرح اورمزدذاتان ،که ظاهرا در اواسط قرن نهم ميالدی ،نيمهء اول قرون سوم هجری ميزيسته است ـ وی در کتاب (شکند گمانيک ويچار) که خود مولف وی است بسياری از مسايل فلسفی را مطرح کرده و پاسخ داده است و قصد او از اين کار اثبات آيئن زرتشتی بوده است و به همين سبب کتاب او نموداريست ازين که کالم زرتشتيان چگونه برای مبارزه با صاحبان اديان آماده شده و اين آماده گی با سالح فلسفه به نحو صورت گرفته بود .عالوه برين از روی اين کتاب به بسياری از اصول معتقدات ايرانيان در مسايل فلسفی پی ميبريم466. چنانکه در رابطه به ثنويت در آيين زرتشتی در بخش هشتم اين کتاب آمده است که « :دليل ديگر برای آن که اصل و بن متضادی وجود دارد ،آن است که خوب و بد در جهان وجود دارد و قابل رويت است و بگونه خاص تر ،از آنجا که رفتار نيک و بد هر دو بدين ـ يعنی بد و خوب تعريف می شود و همچنان که تاريکی و روشنی است دانشی و دژدانشی ،بوی خوش و بوی گند، زندگی و مرگ ،بيماری و تندرستی ،داد و بيداد و بنده گی و آزادی ،و همه ء کنش های متضاد ديگری که وجود دارد و در هر کشوری و هر سرزمينی در همه اوقات به چشم می خورد ،زيرا هيچ کشور و سرزمينی وجود نداشته است ووجود نخواهد داشت، که در آن نام خوب و بد و اينکه اين نام بر چه داللت می کند ،وجود نداشته باشد ،نيز زمان و جايی نخواهد بود که خوب و بد طبيعت شان را از بنياد تغير دهند. چيز های متضاد ديگری نيز هست که تضاد و هميستاری آنها به ذات و گوهر شان وابسته نيست ،بلکه از کار جنس يا از طبيعت آنهاست .مانند نر و ماده ،رنگ ها و مزه های مختلف ،خورشيد ،ماه و ستاره گان که ناهماننديشان از جوهر آنها نيست ،بلکه از خويشکاری ،طبيعت و ساختمان آنهاست که هريک با کار ويژه ء خود سازواری يافته اند .اما ناهمانندی :خوب و بد ـ تاريکی و روشنايی و ديگر جوهر های متضاد ،از خويشکاری نيست ،از جوهر آنهاست ....از اين جا می توانيم نتيجه بگيريم که آنچه کامل است و در نيکی تام و تمام است نميتواند بدی به وجود آورد .اگر می توانست ،پس کامل نمی بود ،زيرا وقتی چيزی را به کامل بودن وصف می کنيم ،جايی برای چيز ديگری در آن باقی نمی ماند و وقتی جايی برای چيز ديگری نباشد ،چيز ديگر از آن صادر نتواند شد .اگر خداوند از حيث خوبی و علم کامل است ،واضح است که بدی و جهل نمی تواند از او صادر شود و اگر بتواند شدپس کامل نيست ،و اگر کامل نباشد ،پس او را به خدايی و به عنوان خير و نيکی کامل نبايد پرستيد464».... برخی از پژوهشگران امروزی آيين زرتشتی سعی (شايد مصلحت انديشانه) دارند که تفکر خردگرايانه و منطقی دو بن آفرينشی يا ثنويت را در آفرينش پديده ها رد نمايند .و مبدا خير و شر را مانند علمای متشرع واحد شمارند .در حاليکه در قرآن هم از دوگانه گی سخن رفته است و بنا بر آيه 62از سورهء النساء هللا تعالی صادر کننده شر نيست (ما اصابک من حسنه فمن هللا و ما اصابک من سيئته فمن نفسک) يعنی :هر خيری که بتو رسد از سوی خداوند است و هر شری که به تو رسد از خود توست .که در اين صورت منبع شر جدا از خير می باشد. اين آيه به وضاحت بيانگر تائيد منطق زرتشتی در فلسفه ثنويت است .در فلسفه زرتشتی نيکی و بدی مربوط به شخص است و خداوند انسان را در پهلوی آن که مختار آفريده خرد نيز اعطا نموده است .پيوستن و يا فرار از خرد و عقل مربوط به انسان است .آنهاييکه سعی داشته و دارند که مبدأ خير و شر را واحد نشان بدهند و اين مبدأ خدا را می شمارند ،در حقيقت جهل و گناه و پلشتی های خود را ميخواهند مشروع سازند .چنانچه شمشير به قتال مردمان از نيام بر می کشند و يا شهر هايی می سوزانند و بکارت نواميس می درند و در توجيه همه مظالم خويش حجت می آورند که (اين خواست و رضای هللا بوده است ).همه چيز را به گردن خدا می اندازند ،و پيش از هر جنايتی هم هللا اکبر می گويند و ماموران فرهنگی شان هم در تثبيت اينکه هللا در پهلوی اينکه رحمان است و رحيم ،الجبار ،المتکبر و القهار است و هر بال و بليه که بر مردم نازل ميشود اگر زنان شان به کنيزی گرفته می شوند،اگر فرزندان شان به برده گی کشانده می شوند ،اگر شهر های شان سوختانده ميشود و مال و منال شان به غنيمت گرفته ميشود ـ آی مردم رضا بدهيد و صلوات بگوييد که در اين امر رضای هللا است و او است که شر و خير بدست اوست و من هللا توفيق. درچنين برهه از تاريخ کشور ماست که برخالف دلقکان بی خاصيت بوقلمونی زيست ديروزين ها و امروزينه ها که از پی باال رفتن بر منبر قدرت و شهوت و رسيدن به مقام پيش نمازی و شهرت و مکنت ،به هر ناموسی پشت پا کرده اند .بودند شخصيت های مانند زکريای رازی که بر ستاوند بلند خرد ايستادند و ناهراسناک از آن ستاويز بلند با شمشير پوالدين عقل و منطق و فلسفه بر تارک فرومايه گان کوبيدند و در پی آن شدند تا هويتی ملی و فرهنگی تاريخی جامعه را از فرورفتن و اغراق در ژرفايی ابتذال و هزاکی نجات بخشند. متهم نمودن رازی به مانويت مطلق اشتباه محض است گرچه مانويت در روزگار ظهور خويش ضربه خورد کننده يی بود بر پيکره فرسوده روحانيون حکومتگرايی آن عصر ولی در مضمون فلسفی و عقيدتی خويش نفی زنده گی و لذات آن را در تکيه به زهد و ترک دنيا وا مينمود .در حاليکه زکريای رازی تاکيد اکيد بر زنده گی و خردانديشی به جای زهد و دريوزه گی و معادانديشی دارد.
174
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
رازی برخالف برخی از انديشمندان پيرو ارسطو و معتقد به اسالم که سعی می ورزيدند تا بين دين و فلسفه نوع آشتی برقرار نمايند ،تلفيق دين و فلسفه و يا به عبارت ديگر تلفيق دين و خرد را کار عبث دانسته و آنرا نفی می کرد .رازی بزرگ اين شعار خردستيزان را در مقابل علم و عقل به ياد داشته بود که می گفتند ( :از علم به هر شکلش بگريز که از شير)462 مرتضی راوندی در تاريخ فلسفه در ايران ،در رابطه به احساسات ضد عقلی سنت گرايان می نويسد که ( :احساسات ايشان را يک حديث يا گفتار کينه توزانه منسوب به امام شافعی آشکار می سازد که می گويد « :به نظر من بايد مردمان علم کالم را با تازيانه و کفش زد به دور انجمنها و قبيله ها گردانيد و جار کشيد که اين است کيفر کسانی که دانش های قرآن و سنت را کنار نهاده به علم کالم می پردازند» چنانکه در « العقيده الحموبه الکبری » ازابن تيميه ،در مجموعه الرسايل الکبری ! 464 :آمده است :مومن پاک دين نبايد در برابر ( خرد) سرفرود آورد .برای شناخت مسايل مذهبی نيازی به خرد نيست اينها در قرآن و سنت آمده است ،ميان علم کالم و ارسطو فرق نيست ،هر دو به انحراف و زنديقت می انجامد464 ). گفتنی است که علم کالم آغازين مرحله توسل به عقل است ،که آنرا از جمله علوم حکميهء فلسفيه می توان گفت که :انسان از راه فکر و مدارک بشری از موضوعات و مسايل و براهين آن اطالع حاصل می کندو مقابل علوم نقليه وضيعه که متکی است به خبر از واضح شرع و عقل را در آن مجالی نيست می باشد461. در تعريف علم الکالم آمده است که« :علم الکالم علميست که متضمن بيان داليل و حجج عقليه در باب عقايد ايمانيه و رد بر مبتدعه و اهل کفر و ضاللت است اين علم مخلوق بحث ها و مناقشاتی است که از اواخر قرن اول ميان مسلمانان در بارهء مسايل اعتقادی اسالم از قبيل توحيد و تجسيم و جبر و اختيار و حدود ايمان و کفر و امثال اين مسايل درگرفت و چون طرفداران هر يک از اين مباحث محتاج داليلی برای اثبات عقايد خود بودند و هر استداللی نتيجهء بحث های عقالنی است از اين راه برای هر دسته اصول و مباحثی فراهم آمد که علم الکالم از آنها تشکيل شد .از جلمه اسباب و عللی که از خارج به محيط اسالمی راه يافت و در ايجاد علم کالم موثر واقع شد اين هاست: 1ـ غالب کسانی که بعد از فتوحات اسالمی به دين اسالم درآمدند و از ديانات قديم مانند اديان يهودی و نصرانی و مانوی و زرتشتی و صائبی و غيره بوده و با تعليم اين ديانات تربيت يافته اند ،بعد از قبول (مجبرانه ،م) دين جديد به عادت قديم متوجه مسايل مختلفی از اصول ديانات شده و با آنها لباس اسالمی پوشانده اند .به همين سبب است که در کتب بعضی از فرق اقوالی می يابيم که از مقصود شارع بی نهايت دور است ليکن آنها را با نحاء مختلف رنگ اسالمی داده اند462. نخستين گروه و يا فرقه اسالمی که به گونه نسبی به عقل و فلسفه روی آورد ،فرقهء معتزله بود که خود را (اهل العدل و التوحيد) ميخواندند .اهل توحيد از آنجهت که نفی صفات می کردند و اهل عدل از آنروی که می گفتند خداوند اگر خلق را به ارتکاب گناه مجبور و آنگاه در پاداش عقاب کند مرتکب ظلم شده و حال آنکه او عادل است ....معتزله عقيده داشت که :خداوند افعال مخلوق را از خوب و بد خلق نمی کند بلکه اراده انسان در انتخاب آنها آزاد و در حقيقت آدمی خالق افعال خويش است و به همين سبب هم مثاب به خير و معاقب به شر ميباشد .و ديگر ،از مبانی مهم معتقدات معتزله قول به سلطهء عقل و قدرت آن در معرفت نيک از بد هست ،معتزله می گفتند از صفات و خواص هر چيز خوبی و بدی آن در نزد عقل آشکار است و اين تميز خطا از صواب برای همه ميسر ميباشد پس مالک خوبی و بدی فقط امر و نهی شرعی نيست ....معتزله به حدود بيست فرقه منقسم گرديده اند که اينان مردم روشن بين بودند و غالبا دور از تعصبات دينی و خشکی و تقشف ...به جای توسل به احاديث و سنن ،عقل را وسيله تحقيق ميدانستند و اساس کار آنها استدالل و منطق استوار بود نه بر تعبد)463. با اين حساب پس از اينکه نهضت های فکری که به هرحال همه گی به انحائی در برابر تفکرات غير عقلی مذهبی اشارات (آفتاب بارانک) داشتند و سعی می نمودند که به يک کشف غير ممکن يعنی خردينه ساختن مذهب نايل آيند ،زکريای رازی بی هيچ مجامله يی بر ستيغ بلند خرد فراز آمد و چنانکه کنفوسيوس در سده های پيش از ميالد گفته بود که( :کسی که بداند حقيقت چيست و کدام است ،آنرا نگويد و بدان عمل ننمايد بزدل ترين است ).به بيان حقيقت پرداخت و خود را از ظالم زندان دين و فلسفه روم و يونان برهانيد .اما اين نکته را نبايد فراموش نمود که برخی از عناصر مثبته فالسفهء يونان و روم و از اديان حتی دين اسالم را ميتوان در دستگاه فلسفی زکريای رازی به حيث پيچ و مهره های کوچک مشاهده نمود و اين امر هم ناشی از آنست که زکريای راضی بنا به گفته ابن النديم در الفهرست مدتی در بلخ در جوار دانش ابوزيد احمد بن سهل البلخی فيلسوف بزرگ خراسان روزگاری آموزنده گی گذرانده بود464 . اما زکريای رازی در آرای کلی فلسفی خويش برخالف اسالف و اخالف و معاصرين خويش که اکثرا مشائيان يعنی پيروان ارسطو بوده اند ،هيچ انديشهء را بنا بر تقليد و تعبد نپذيرفته و اساس انديشه و جهان بينی او استوار است بر سنگ بنای عقل و استدالل .از ضديت او با متوليان فلسفهء ارسطو و اسالم ،قاضی صاعد اندلسی ( 424تا 462هـ.ق) می گويد« :جماعتی از متأخرين کتبی بر مذهب فيثاغورس و پيروان او نگاشته و در آنها فلسفهء طبيعيةء قديم را تأييد کرده اند و از کسانی که در اين
175
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
باب تأليفی دارد ابوبکر محمد بن زکريای رازی است که از رأی ارسطاطاليس شديدا منحرف بوده و او را به سبب جدا شدن از غالب آراء معلم خود افالطون و ديگر فالسفهء مقدم بر او عيب ميکرد و می پنداشت که او فلسفه را تباه کرده و بسياری از اصول آنرا تغيير داده است465»... ايرادات جماعت تعبديه و مقلدين بر رازی قابل سوال نيست .اما آنچه که سوال بر می انگيزد نقادی کسانی بر رازی است که خود از ذات حقايق و اقف بودند و نقادی ايشان ،داستان شبلی و منصور حالج را به ياد می آورد .به روايت از تذکرة االوليای عطار نيشاپوری که وقتی سردارالشهدا حضرت منصور حالج را بر دار ميزنند « :عدهء از شريعتمداران را جمع کردند تا به عنوان نماينده گان شايستهء امت اسالمی ـ نزديک دار ،بر گرد (ابن مکرم) جمع شوند و فرياد کنند :کشتن حالج به صالح مسلمين است، بکشيد! او را بکشيد! خونش به گردن ما .می گويند (شبلی) دوست گذشتهء حالج را نيز به هنگام قتل او ،در پای دار حاضر کردند تا به انکار عقايد حالج بپردازد و او را متهم به کفر و بی دينی نمايد :شبلی که زمانی والی دماوند و صاحب ثروت بسيار بود بخاطر ماهيت طبقاتی خود به پشيمانی و سازش تن در داد و به انکار عقايد حالج پرداخت :پس هر کسی سنگی می انداخت، شبلی موافقت را بر گلی انداخت ،حسين بن منصور آهی کرد ،گفتند :از اين همه سنگ چرا هيچ آه نکردی؟ از گلی آه کردن چه سر است؟ حالج گفت :از آنکه آنها نمی دانند ،معذورند ،از او سختم می آيد که می داند که نمی بايد انداخت»466 افسوس تاريخ هم از آنست که بسياری از برگزيده گان علم و عقل در جهت حفظ منافع و مصالح کامال شخصی خويش بر حقيقت سنگ می زنند و بر خويش رنگ می اندازند .به همين خاطر است که« :بسياری از نوشته های فلسفی رازی را از ميان برده اند، زيرا همروزگارانش و فيلسوفانی ديگر که پس از او زاده شده اند و شمار آنان اندک نيست ،افزون بر سرزنش و نکوهش ،در بارهء او به دشنام گويی نيز پرداخته و به گمان خود نوشته های فلسفی او را بی ارزش گردانده اند .فارابی يکی از آن دشمنان است که کتاب (فی الرد علی الرازی فی علم االلهی) را نوشته ،ناصر خسرو قباديانی نيز در بستان العقل ،نهاده های رازی را درست ندانسته ،پور سينا در پاسخ بيرونی که در پرسشی از رازی گواه آورده ،نوشته است« :گويی تو اين اعتراض را از محمد بن زکريای رازی آن متکلف فضول گرفته ای که بر الهيات شرح نوشت و از حد خود تجاوز کرد و نظر در شيشه های بول بيماران را فروگذاشت و الجرم خود را رسوا و نادانی خود را آشکار کرد» انگيزهء اين دشمنی ها آشکار است .نخستين فيلسوفان ما پس از اسالم ،کامبرداران (مشاييان) ناميده ميشوند زيرا پای در جای پای فيلسوفان يونان و روم نهاده اند و در ديد آنان شگفت می نموده که مردی بر سوی ديگر رودخانه شنا کند .اين دست کم گرفتن انديشه های فلسفی رازی کار را به جايی رسانيده است که در برخی از کارنامه های فلسفی ،نامی از رازی به ميان نيامده و افزوده بر آن دشمنی ها که دراز زمان چهره رازی را با ابر فراموشی پوشانده و از ردهء فيلسوفان کنارش گذاشته اند466».
اما دراين رابطه نبايد برخی از دانايان روزگار را زياد مالمت کرد مثال اگر پور سينا بر رازی نمی تاخت نمی توانست برائت انديشه های خود را بعد رازی از سوی متوليان دين بگيرد .آنها سعی داشتند با انتقاد از کسانی مانند رازی که قله نشين خرد بودند ،خود را موافق نشان بدهند و هرچند با رنگ اسالمی حقيقت ماوراء آن بيان نمايند .زيرا آنها ميدانستند که به هر حال حقيقت را نميشود که با دو انگشت پنهان کرد يعنی که با ايرادات آنها بر رازی انديشه های خرد گرايانه رازی صدمه نمی بينند بلکه اين انتقاد کمک می کند که آنها عنان معترضين فلسفه و عقل را به سوی ديگری کشانند و زاويه ديد آنها را منحرف به حوزه فکری خود شان معطوف بدارند که البته عده يی اين اوااللباب اندک بشمار می آمد و اکثريت تابع اولواالمر بودند .اين نکته هم قابل تذکر است که تا زمانی که حضرت رازی در قيد حيات بود کسی را جرأت انتقاد نبود .ايرادات و خرده گيری ها عموما پس از درگذشت آنحضرت در آوردگاه بدون حريف آغاز می يابد به رسم ناجوان مردان. همانگونه که گفته آمد زکريای رازی از اصحاب هيولی است و معتقد است که هيولی دارای اجزاء بسيط ذی ابعاد است و ميگويد عقل نمی پذيرد که ماده و مکان آن ،ناگهان بدون اينکه سابقا ماده يا مکان وجود داشته باشد پديد آيد .او بر خمسه قدم ( پنج قديم ) بود و جهان را مرکب از همين پنج گوهر ازلی می دانست که عبارت است از :عقل فعال ،روح ،ماده ،مکان و زمان ،به عقيده او زمان و مکان و حرکت و جسم بی نهايت قديم است و زمان جوهری است دونده و بی قرار464. داکتر ذبيح هللا صفا دراين باره می نويسد :رازی در مابعد الطبيعه معتقد به وجود پنج قديم بود يعنی :خالق ،نفس کلی ،هيولی اولی ،مکان مطلق يا خالء ،زمان مطلق يا دهر و ظاهرا رازی اين عقيده را از ايرانيان گرفته بود زيرا حکمای ايران هم پنج قديم را معتقد بودند462 . چيزيکه دراين بيان استاد ذبيح هللا صفا به اشتباه آمده است ،اينست که زکريای رازی عرب نبود که عقيده خويش را با خرد آريايی ( ايرانی ) ها آراسته باشد .او خود اهل ری بود و عجم ،يعنی از زادگاه حضرت زرتشت پيغمبر.
176
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
چنانکه قاضی صاعد اندلسی مينويسد « :تعاليم زرتشت عبارت بود از احترام به آتش و نور های ديگر ،اعتقاد به ترکيب جهان از روشنايی و تاريکی ،و عقيده بر پنج ذات قديم که عبارت است از :خالق متعال ( اهوارا مزدا ) ،ابليس ( اهريمن ) ،هيوال ( ماده بی شکل نخستين ) ،زمان و مکان444». ناصر خسرو قباديانی از قول رازی می نويسد «:هيولی قديم است ،و روانيست که چيزی پديد آيد نه از چيزی ( .زادالمسافرين ،ص . ) 65ازاين نقل قولها کامال روشن است که رازی به ابدی بودن ماده و محال بودن خلق از عدم ،يا به اصطالح فلسفی « ابداع » معتقد بوده441 ». مرتضی راوندی در کتاب تاريخ فلسفه در ايران می نويسد « :برعالوه بر هيولی که رازی آنرا قديم می شمارد ،قديم بودن زمان و مکان که از صفات الينفک ماده اند پس از قبول قديم بودن ماده ( هيولی ) حکمی است احتراز ناپذير ،اما نفس کلی را رازی وسيله ارتباط مبدأ الهی و هيولی قرار ميدهد ،قدامت هيولی در زمان و مکان عمال برای مبدأ الهی وظيفه و عملی باقی نمی گذرارد ،زيرا سلب وظيفه خلقت برای خالق در حکم نفی آن است .رازی به قول زادالمسافرين جهان را مرکب از اجزای اليتجزی می دانست که فراز آمدن ( انقباض) و گشاده شدن « انبساط » آن اجزای اليتجزی موجب بروز و تنوع کيفيت در جهان است يعنی تنوع کيفی ناشی از تنوع در کميت است442 » .... اين بينش متعالی حضرت زکريای رازی خالف نظريات مشائيان چون ابونصر فارابی و ابن سينا بود .با آنکه نمی توان فرابی و ابن سينا بلخی را کامال ناموفق با انديشه های فلسفی و مادی قلمداد نمود .مثال « در آراء فارابی گاه تمايلی به ماديگری ديده می شود :ابونصر معتقد است عقايد فلسفی در موضوع ابتدايی آفرينش از اخبار مذهبی دقيقتر و به توحيد نرديکتر است ،زيرا عقايد ارباب ملل و نحل مستلزم قدم ماده است443 ». اما چيزيکه نمی شود آنرا پنهان نمود اينست که در جامعه يی که ابر سيآه استبداد دينی بر آسمان آن حاکم است ،از آفتابينه های خرد نور و گرمی الزم نبايد توقع کرد و کم پيدا ميشوند کسانی مانند زکريا رازی که در ظلمتکده آنچنانی بی هراس از گردباد ديو و دد ،چراغ خورشيد خرد را بيافروزند. برخالف مذهبيون و دين ساالران متحجر که بر تغيير ناپذيری و جاويدانه گی پنداشت ها و احکام مورد قبول خويش سم بر زمين می کوبند ،حضرت زکريای رازی « :معتقد بود که اطالعات علمی و فلسفی در ترقی است .برطبق مقاله دايره المعارف اسالم ،در باب رازی :وی ( رازی ) مدعی است که از اغلب فلسفه قديم پيشتر رفته است و حتی خود را برتر از ارسطو و افالطون می شمارد .در طب همپايه بقراط است و در فلسفه مقامش نزديک سقراط ولی پس از وی مسلما دانشمندانی خواهد آمد که بعضی از نتايجی را که او به آنها رسيده است طرد خواهند کرد ،چنانکه او کوشيده است که تعاليم خود را ،جايگزين نظريات پيشينيان قرار دهد444 ». اين اظهارگذشته از آنکه مبين وسعت نظر رازی بزرگوار است اين نکته را نيز تاکيد می نمايد ،که دعوای ابديت هرگونه احکام و قوانين و اوامر چيزی بيش از يک سفسطه نيست .بويژه در تاکيد رد ابديت .حضرت رازی می خواهد بگويد که يک پديده از پديده ديگری به وجود می آيد ،فرزند بدون مادر و يا بدون تخمه مرد و زن اصال عقل پذير نيست ،با اين حساب رازی خواسته ثابت نمايد که ابداع محال است ... ( ،چون همواره هر چيز از چيز ديگری به وجود می آيد ) 445 دراينجاست که می توان گفت اساس گذار نظريه علمی تقدم ماده برروح چند سده قبل از فيلسوفان غرب ،حضرت زکريای رازی در خراسان در شرق است ،گرچه پيش از وی در تواريخ از خردمند ديگری به نام ( ايرانشهری ) نامبرده می شود که به گفته ناصر خسرو قباديانی در کتاب زادالمسافرين سمت استادی رازی را داشته است446 . مادی نگری رازی ،به هيچوجه رد (خالق کل) يا ( عقل معانی ) و يا ( اهوارا مزدا ) نيست .بلکه منظور از پديده های جدا از خالق کل وواجب الوجود است ،چنانکه به عقيده رازی مقصود از خلقت بشر از سوی خالق کل يا اهوارا مزدا ( :کسب علم و بکار بردن عدل است و بشر بايد به قدر طاقت ،به خداوند شبيه شود ،و چون خداوند عادل است ف رحيم و عالم است ما بايد نسبت به مردم و خودمان عادل و رحيم باشيم و در راه کسب علم کوشا باشيم در امور از عقل مدد جوييم .عيوب خود را بشناسيم ،از تکبر ،حسد ،غضب ،دروغ ،بخل و غم بپرهيزيم و از افراط در همخوابه گی و شراب خوری خود داری کنيم446 ) . بسياری از مقاصد که انسان را به خدا شبيه می سازد که در صورت تکميل اين صفات انسان می تواند خود را همزاد صفات خدا دانسته و چون منصور حالج اناالحق بگويد .مخالف عقيده و باور مذهبيون و شريعت انديشان بوده است مثل کسب علم ،امداد جستن از عقل به جای احکام اعتقادی ،پرهيز از علم ،عدم افراط در همخوابه گی و عدالت نمودند .اگر بحث را به درازا نکشانيم ،و فقط روی يکی دو مورد از صفاتی را که خدای پسند و انسانی است و منشرعين باآن مخالفت می ورزند مکث نماييم تضاد آنچه را که رازی با ترفنديان دين داشت آشکار نموده ايم .مثال چنانکه درباال گفته شد حضرت زکريای رازی مخالف افراط
177
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
در همخوابه گی با زنان است که منظور از زنا و چندين زن را به نکاح در آوردن و کنيز گيری می باشد .اين صفت انسانی و خداپسندانه در تقابل با تفکردين بازان است .زيرا در شريعت و دين زن وسيله تعيش مرد است .به همين لحاظ است که زنباره گان مذهب در اجرا و دفاع اينکه ( از زنان هرچند که خوش داريد ) 444بگيريد ،نمی توانند جهاد بر عليه مخالفين اين نعمتی هللا داده نکنند و منکران آنرا زنديق و کافر خوانده سر نزنند .زيرا از من البد والی الفتم که بر چهار تا برچهارده و چهل و چهارصد هم قناعت شان فراهم نگرديده است. چنانکه در تاريخ ثبت است (امير المومنين معتصم باهللا هشت هزار کنيز داشت و يکی ديگر از اميران اسالم چهار هزار جاريه مدخوله داشت که يک عجمی عبدهللا طاهر پوشنگی برای ماندن در قدرت و ارضای شوق و ذوق امير مومنان دين چهارصد دختر جوان خراسانی را از خانواده های شان به زور گرفته به امير مسلمانان به بغداد می فرستد) 442 ودر زمان همين امير المومنين ها معتصم و بعد المتوکل باهللا است که فشار بر نيروهای نطفه يی و در حال نضج راسيوناليزم ( عقلی ) در چوکات انديشه های مذهبی وارد می شود و راه برکوچه های باريک خرد گرفته می شود .که يکی از اين مسايل بحث بر مخلوق و غير مخلوق بودن قرآن است که عناصر هرچند مذهبی اما عقلگرای معتزله بر مخلوق بودن قرآن باور داشتند و می گفتند ( :اگر قرآن از طرف خداوند خلق نشده بود و از ازل مانند خداوند وجود داشته پس قرآن هم مانند خداوند ابدی و غير مخلوق است و نتيجه چنين می شود که قرآن خود ،خداوند گونه دومی است .اين شرک است و می گفتند که فقط خداوند اليزال و غير مخلوق است و قرآن اليزال نيست. در پی اوجگيری اين بحث بود که المتوکل اميرالمونين بحث و دعوا را بر سر متون قرآن منع کرد و اصل مخلوقيت قرآن را به منزله ارتداد اعالم نمود ...و زنديقيان يعنی خرم دينان و مانويان و بيدينان ( دهريان ) مورد فشار و زجر و آزار واقع شدند). 424 بحث بر متون قرآن اگر منع نمی گرديد ،مسلما مسايل زياد مذهبی از سوی محققين و علما به ميان کشيده می شد که هر کدام آن منافع شخصی بوريابافان دين را در خطر می انداخت و اصول که دعوت به آوردن به آن را می نمودند زير سوال نفی کامل ميرفت. مثال يکی از مسايل تعدد زوجات ووديعه ء کنيز داشتن و گرفتن و در همين مورد مساله عدالت الهی و عدالت جانشينان زمينی او بود. از نظر خرد گرايان و خداپرستان ،چگونه می توان اين امر را عادالنه خواند که زن و مرد اگر انسان شمرده می شوند يکی حق گرفتن هرچند که خوشش بيايد و طالق آنها را دارد و ديگری حق جدا شدن را مگر بنابر داليل قوی ندارد. آيا اين امر می تواند حکم خدای عادل باشد در مورد دو نمود يک انسان؟ دوم :اگر انسان آفريده خداست و همه انسانها در نزد خدا پاداش و کيفر همسان دارند ،چرا کنيز و برده ولو مسلمان باشد از نعمت آزادی الهی محروم گردانيده شده است و چرا اگر زنا گناه است با کنيز روا است؟ زيرا همخوابی با کنيز ( مشمول اصطالح قرآن ) « ما ملکت ايمانکم » بوده هيچگونه مراسم وتشريفاتی را ايجاب نمی کند421 ). مانند خواندن خطبه نکاح وايجاب و قبول و حضور شهادتين و رضائيت زن و يا ولی او .عمدتا در وقت غزوه و جهاد ،مردان يک شهر و قبيله را که می کشند ،زنان را اسير گرفته و آنها را کنيز خود می سازند و گاهی هم در برابر چشمان شوهر و يا اطفالشان با زنان همخوابه گی می کردند. مگر زنا و همخوابه گی با زن محرم و نامحرم و کنيز يکی نيست؟ آيا اين امر می تواند حکم خدای عادل باشد که يک عمل نامشروع با يک بخش از زنان گناه و با بخش ديگری روا باشد؟ مگر کنيز آفريده خدا نيست و يا جماع با کنيز فرق دارد نسبت به آزاد؟ وامادر مورد عدالت نماينده گان زمينی ،يعنی امير المونين ها بيضه داران مذهب! ابوالحسن علی بنن حسين مسعودی در کتاب مروج الذهب در باره المتوکل باهللا امير المسلمين می گويد « ...وی چهار هزار کنيز داشت که با همه گی خفته بود ».به اين حساب او برعالوه زنانی که در قيد نکاح داشت در مدت چهارده سال خالفت خويش هر روز با يک کنيز نو همخوابی می نمود و برای کنيز اولی چهارده سال بعد نوبت می رسيد که عمر مهلتش نداد .اينست عدالت اميرالمومنين که چهارهزار دختر جوان را در قفسی به نام حرمسرا می اندازد ،به نوبت چهارده سال بعد برای هريک .کيها می
178
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
توانند چنين کسانی باشند؟ امير المومنين ها يا امير المجانين ها ؟ و چرا بايد از چنين وديعه يی دفاع نکنند؟ و منع عقل و خرد ننمايند. اما با وجود منع جابرانه متوکل و سرکوب عقلگرايان ،روند گرايش به سوی خرد در وجود دارنده گان عقل سليم هرچند پنهانی و به دور از چشم ساطور به دستان شريعت ،در حال نضج و نسج بود ،که سرانجام در قرن چهارم تا اوايل قرن پنجم تخم های بذر شده و اما ناشگفته باغبان باغستانهای عقل قرون اول تا اواخر قرن سوم هجری سرانجام می شگفند و ميوه های پخته و شيرين بار می آورند ،در پهلوی آنکه ( :حکمای تمدن اسالمی تا اواخر قرن چهارم در تطبيق بسی از اصول حکمت يونانی بر مبنای اسالمی کوشش کرده بودند که از مشاهير آنها يکی يعقوب ابن اسحق الکندی و ديگر ابوزيد البلخی و ديگر ابونصر الفارابی و ديگر اخوان الصفا و ديگر ابوعلی سينا بوده اند .در سده چهارم هجری و دوره پر درخشش سامانيان که زمان اوج مباحث علمی و فلسفی بشمار می آيد ،اگر دسته يی در تطبيق برخی از اصول حکمت يونانی بر مبنای اسالمی بودند ( .دسته ديگری از آشنايان با فلسفه يونانی هم تا اوايل قرن پنجم مشغول استفاده از ترجمه های آثار فالسفه بودند و آنان معتزله اند که که غايت مقصود شان در آوردن اصول دين به يک صورت علمی و منطقی و بحث در ذات و صفات واجب الوجود و احوال ممکنات از مبدا و معاد بر وفق شريعت اسالم بود 422).کاري که امروز برخی از روشنفکران تازه بعد از چندين قرن جرأت آنرا پيدا نموده اند .اما چندين سده پيش محمد بن زکريا مانند پيکر شکست ناپذير يک کوه خرد ايستاد و نه تنها کوشش هايی در زمينه آشتی دادن دين با فلسفه را ناممکن خوانده رد نمود ،بلکه برالف معتزله و مشاييان اسالمی که بر مخلوق بودن و نا مخلوق بودن قرآن داليل فلسفی می جستند اصل نبوت را زير سوال برد و گفت ( :خداوند همه بنده گان را مساوی خلق کرده هيچ کس را بر ديگری برتری نداده است و اگر بگوييم که برای رهنمايی آنان حاجت به انتخاب کسی داشت ،حکمت بالغه وی می بايست چنين اقتضا کند که همه را به منافع و مضار آنی و آتی شان آگاه سازد و کسی را از ميان ايشان برديگری برتری ندهد و مايه اختالف و نزاع آنان نگردد و با انتخاب امام و پيشوا ،باعث آن نشود که هر فرقه تنها از پيشوای خود پيروی و ديگران را تکذيب کند و با نظر بغض به آنان و جماعات برزگی بر سراين اختالف از ميان بروند423 ). رازی هر حقيقتی را واحد می دانست و معتقد بود که يک حقيقت چند گونه شده نمی تواند .مثال شب يک حقيقت است و رنگ شب سياه است ،آيا می توان تعريف ديگری برای رنگ شب تعيين نمود؟ ويا چگونه ممکن است که در رابطه به يک حقيقت ،چند حکم متضاد را از يک منبع صادر شود و هرکدام آن حکم خود به عين حقيقت ناپذير تبديل گرداند. مثال ( :در باره قصاص در تورات آمده است که :چشم به جای چشم و دندان به جای دندان ،دست ه جای دست و پا به جای پا و داغ به جای داغ .و اگر کسی چشم غالم و يا کنيز خود را کور کند او را به عوض چشمش آزاد کند ( .سفر خروج ،باب بيست و يکم 24 ،ــ .) 34و در همين زمينه در قرآن آمده است که :مرد آزاد را در مقابل مرد آزاد ،و بنده را در مقابل بنده و زن را در مقابل زن بکشيد « .بقره » 164 ،چشم به جای چشم و بينی به جای بينی و گوش به جای گوش و دندان به جای دندان « مايده » 45 ،ولی در همين مورد در انجيل آمده است ... :و عيسی فرمود :شنيده ايد که گفته شده است چشم به جای چشم و دندان به جای دندان اما من بشما می گويم که انتقامجويی فقط حق خداوند است و اوست که می بايد سزای گناهگاران را بدهد ( لوقا ،باب بيست و ششم 26ـ ) 22و يا مثال در مورد مجازات زنا ،در تورات مقرر کرده است که :اگر زنی با مردی نامزد شود ولی ديگری او را در شهر يافته با او همبستر شود پس هر دوی ايشان را به دروازه شهر ببرند و با سنگ ها سنگسار کنند تا بميرند ( :سفر تثنيه باب ييست و دوم 23و ) 24و در قرآن تصريح می کند که زن زناکار و مرد زناکار هرکدام را صد ضربه شالق بزنند و هيچگونه ترحمی بدانان روا مداريد و اين مجازات در حضور گروهی از مومنان انجام گيرد ( .نور ) 2 ، ولی در همين مورد در انجيل آمده است که :کاتبان و فريسيان زنی را که در زنا گرفته شده بود پيش عيسی آوردند و به او گفتند : موسی در تورات به ما حکم کرده است که چنين زنان سنگسار شوند .تو چه می گويی؟ و عيسی گفت :در اينصورت شما هم چنين کنيد ،به شرط آنکه سنگ اولی را کسی بر اندازد که خود زنا نکرده باشد و آنان تا به آخر يکی يکی بيرون رفتند ( يوحنا ،باب هشتم 3 ،ـ 424 ) 14 حضرت زکريای رازی پس از دريافت اين تناقض گويی ها است که ضديت خود را با مذاهب و اديان در اتکا با موارد عقلی اعالم ميدارد. ابن وراق در کتاب اسالم و مسلمانی اعالم اين ضديت را از سوی رازی چنين به بررسی گرفته می نويسد « :رازی در اثر ديگر خود که چون يک نويسنده اسماعيلی از آن انتقاد بعمل آورد و آنرا رد کرده ،برجای مانده به گونه ء ( کراوس ) و ( پينز ) و ( گابری يللی) بررسی کرده اند ،گستاخی و بی پروايی خود را در اثبات باور هايش آشکار می سازد.
179
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
رازی می نويسد « :تمام افراد بشر در سرشت مساوی بوده و به گونه برابر از موهبت خرد برخوردار اند و ايمان کورکورانه برای آنها اهانت بار خواری آوراست .افزون برآن خرد افراد بشر را قادر ميکند تا حقايق علمی را خيلی زود درک کنند( . پيشوايان مذاهب ) ،اين بزهای نر با ريش های دراز نمی توانند ادعا کنند که از کوچکترين برتری معنوی يا خردگرايانه بهره يی داشته اند .اين بزهای نر وانمود ميکنند که از سوی خدا برای بشريت پيام آورده اند و زنده گی خود را در راه برتر بينی خود نسبت به ديگران می گذرانند و کوشش ميکنند ،توده های مردم راه به فرمان برداری از سخنان هللا که به راستی در بردارنده سود و فايده خود آنهاست ،فراخوانند .معجزه های پيامبران ،شيادی و حيله گری و شرح داستان های دروغی است .بزرگترين دليل پوچی و بيهوده گی سخنان پيامبران آنست که آنها نسبت به يکديگر سخنان ضد و نقيض و ناهمگون ميگويند .آنچه را که يکی از آنها حقيقت بدون چون و چرا ميدانند ،پيامبر ديگر آنرا انکار و رد ميکند ،با اين وجود هريک از آنها ادعا ميکنند که تنها او راست و درست می گويد .بدين ترتيب ،دورنمايه عهد جديد با تورات تناقض دارد و قرآن درونمايه انجيل را نادرست می خواند .قرآن ،ترکيب ناهمجوری ( افسانه های پوچ و متناقضی ميباشد ) که به گونه خنده داری الف ميزند که غير قابل تقليد است در حاليکه در واقع ،ماهيت زبان و نگارش آن همه مسخره و بيهوده است ،دليل پيروی افراد مردم از رهبران مذهبی را بايد در رسم و عادت سنت و تنبلی آنها در کاربرد هوش و خرد شان جستجو کرد .اديان و مذاهب يگانه سبب جنگ های خونينی شده اند که افراد بشر را به روز سياه نشانده است .اديان و مذاهب ،همچنين با تمام وجود با انديشه گريهای فلسفی و پژوهش های علمی دشمنی ميورزند ،زيرا تنها همين عوامل اند که ميتوانند سرشت فاسد و زيان آور واپسگری آنها را آشکار سازند .نوشتار های به اصطالح مقدس بی ارزش و پوچ بوده و پيش از آنکه برای بشر فايده داشته باشند به آنها زيان رسانيده اند ؛ ( درحاليکه نوشتار های باستانی مانند آثار افالطون ،ارسطو ،اقليدوس و بقراط ،خدمات شايانی به بشريت کرده اند425 ). انديشه و آرای حضرت رازی را که ابن وراق بی پرده و بدون مصلحت انديشی های جبونانه بيان نموده است ،به بيان اندک ماليم تر آن ساير محقيقين و پژوهشگران هم تاييد نموده اند .مثال مرتضی راوندی در کتاب تاريخ فلسفه در ايران به نقل از دايرة المعارف فارسی ،و پژوهش ( هانری کربن ) دانشمند فرانسوی در باره رازی می نويسد « :به نظر رازی تعاليم گوناگون و متناقض پيغمبران ،خالف حقيقت است زيرا حقيقت واحد است. درحاليکه مذاهب با يکديگر متناقضند ،اعتماد مردم به سران مذهبی ناشی از عادت و تنبلی است .مذاهب يکی از علل جنگهايی است که بشر را به نيستی می کشاند .مذاهب دشمن تفکر فلسفی و تحقيق علمی هستند...... هانری کربن دانشمند فرانسوی در باره رازی می نويسد « :رازی انبياء را فرستاده خدا نمی دانست و معتقد بود که بيدار کردن مردم وظيفه فيلسوفان است ،ولی اسماعيليه برانگيختن و بيدار ساختن نفوس بشری را فقط کار انبيا می شمرند .رازی با اين انديشه مخالفت می کرد و می گفت تمام افراد بشر مساوی و برابر اند و قابل قبول نيست که خداوند يکی از افراد بشر را برگزيند ووظيفه نبوت و هدايت ديگران را به او واگذارد .اين وظيفه نبوت جز آنکه نتايج شومی ببار آورد چه حاصلی دارد ؟ جز جنگهای خونين و باور های پوچ چه ثمری ببار می آورد .اسماعيليه می گويند منظور از فرستادن انبيا هدايت انسانها به حقيقت يعنی به باطن اديان است ....و انگهی آيا فيلسوفان بين خود اختالف ندارند و مرتکب خبط و خطايی نشده اند؟ رازی در پاسخ می گويد :اين نکته نه به دروغ مربوط است و نه به خطا ،هر يک از فالسفه کوششها کرده اند و براثر آن به جاده صواب راه يافته اند426». برعالوه ( ابوالقاسم پرتو ) در کتاب انديشه های فلسفی ايرانی ،زير عنوان رازی و رهايش از خيره گی می نويسد « :رازی باور دارد که خدا دادگر است .بايستهء اين دادگری آنست که در آفرينش آدميان همه گی را ( برابر ) بيافريند و يکی را بر ديگران برتری ننهد .پيامبران خود را بر گزيده گان خدا می نامند که برای آموزش و راهنمايی آدميان برانگيخته شده اند. خدا برای رهنمايی آفريده گانش نيازی به ميانجی و فرستاده ندارد ،اگر اورا توانايی آن است که پيامبری را با راه راست آشنا گرداند ،ناگزير اين توانايی نيز در اوست که همگی آفريده گان خود را به راه راست رهنمايی کند ( .پيامبری ) و فراخوانی مردم به سوی خدا نيز کار بيهوده يی است زيرا در باور های دينی ،خداست که بنده گانش را به هرگونه که بخواهد می سازد و بدی و نيکی را در نهاد آنان می کارد ( .از ميان ده ها آيه به طور نمونه آيه 122سوره عمران و آيه 44سوره زنان مبين تاييد بيان رازی ميتواند باشد .م ) هم چنين خرد نمی پذيرد که خدای دادگر به يکی از آفريده گانش مهر بورزد و او را به پايگاه پيامبری برکشد .اگر بپذيريم که برانگيختن پيامبران از سوی خداست ،ناگزير بايد در مهربانی و دوستی او به بنده گانش نيز دو دل گرديم. بدينگونه ( پيامبری ) نه تنها باپيشينهء فروز های خدايی چون دادگری و مهربانی ناسازگار است که خود ميوه دشمنی و کينه توزی با آفريده گان خداست .زيرا پيامبران هر يک دين و باور داشته و ايمان ويژه يی را بنياد می گذارند و پيروان دين ها و باو ها با يکديگر به نبرد و ستيز می پردازند ،زيرا هيچ يک دين ديگری را باور ندارد426 » . عنقای بلند پرواز درستی پيش بينی ها و نظريات حضرت زکريای رازی را امروز در نهصد سال بعد از او نيز ميتوان به واقعيت مشاهده نمود که چگونه تقابل اديان و مذاهب از يک سو و دين به حيث کل در مقابله با عقل و آزادی و عدالت و ترقی و
180
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
تمدن ازسوی ديگردنيا را درخاک و خون کشانيده است و آرامش و زنده گی را ازمردم گرفته است .به طور نمونه افغانستان ، ايران ،پاکستان ،تاجکستان ،عراق ،هندوستان وهمه کشورهای آسيا و افريقا و اروپا و امريکا ،مسلمان ،کافر ،شيعه ، عيسوی ،يهود ،وهابی ،بهايی ،اسماعيليه و احزاب اينها که به صدها می رسند ،و همه در جنگ اند ،همه می کشند ،ويران می کنند و می سوزانند ،که نسل امروز همه شاهد اند .بناء حضرت زکريای رازی به ماهيت اين همه ناراوايی ها و پلشتی ها علما پی برده و سير اين حوادث خونين و مردم گزايی ( انسان آزاری ) را چه در مقطع زمانی که خود می زيسته و قبل از آن را در تواريخ مطالعه کرده بوده است .که سرانجام به نتيجه يی ميرسد که مضمون آن نفی ترفند هاست. مساله رد نبوت از سوی حضرت رازی را داکتر ذبيح هللا صفا هم در تاريخ ادبيات آورده می نويسد ( :رازی راجع به نبوت می گفت چون خداوند عادل است همه بندگان خويش را مساوی خلق کرده و هيچکس را بر ديگری برتری نداده است و حکمت بالغه او برای رهنمايی خلق همه را به منافع و مضار خود آشنا کند دراين باب به ميانجی حاجت ندارد و حنی اعتدال او اقتضا نمی کند که ازاين طريق ايجاد تفرقه ميان خلق نمايد و پيروان هر پيامبری را با ديگران به جنگ و ستيز وادار سازد و معجزات و مدعيان نبوت را نيز خدعه و نيرنگ ميدانست424 » . يکی ديگر از اصول تعليمات اخالق حضرت رازی که ناشی از جهان بينی مادی و مترقی او به شمار می آيد ،تاکيد بر ( لذت دايم ) است ،دراين رابطه پژوهشی است از علی ميرفطروس که می نويسد « :تعليمات اخالقی رازی از تفکر مادی و مترقی او ناشی می شود ،اينکه شريعتمداران و ايديا ليست ها کوشش کرده اند تا تعليمات رازی را ضد اخالق و لذت جويی محض جلوه گر سازند ،صحيح نيست .او در کتاب ( سيرت الفلسفيه) اگر چه بر ( لذت دايم ) تاکيد می کند ،اما بايد دانست که اين اصول اخالقی در برابر آيين اخالقی عرفا و الهيون که ( لذت های طبيعی را حقير ميداشتند و برای رسيدن به ( لذت مطلق ) از نياز ها و نعمت های طبيعی ( پرهيز ) ميکردند)) قدعلم می کند. رازی تاکيد می کند (( ..ليکن اختيار اين سيرت ،مستلزم آن نيست که انسان شيوه مرتاضين هند و يا روش ( نصاری ) را در رهبانيت و انزوا در صومعه ها و يا طريقه جمعی از مسلمين را در اعتکاف ( ماندن ) مساجد و ترک مکاسب و اقتصاد ( کوتاهی ) در خوردن و پوشيدن ،پيشه خود کند و از لذت فعلی ( اين جهان ) چشم بپوشد .بلکه بايد به ديده عقل در لذايذ ببينند و آنهآيی را پيشه کند که عواقب وخيم و دردناک نداشته باشد. بناء ،اين اخالق رازی مترقی تر از علم اخالق ( اپيکور) است زيرا اخالق اپيکور برخالف اخالق رازی ،انسان را به مبارزه برای تامين خوشبختی برنمی انگيزد ،اخالق اپيکور اخالق ( تأمل ) است نه (تحرک )) 422 تعليمات اخالق رازی عين تعليمات اخالقی مزدک که او را (پيغمبر دنيا ساز و مبلغ شادی ) می نامند ،می باشد .امير حسين خنجی نويسنده ايرانی يکی از اصول اخالقی ( مزدک پيغمبر دنيا ساز و مبلغ شادی ) را چنين می نويسد « :هدف غايی حيات بشری در تفکر مزدک هم سعادت اين جهانی بود و هم سعادت اخروی بود که وسايلش را انسان می توانست دراين جهان فراهم سازد .برخالف مانی که می پنداشت با زهد و دنياستيزی و دوری از لذت های مادی و مهار زدن بر نياز های جنسی و سختی کشی و محروميت چشی ميتوان به خدا رسيد .در تفکر مزدک برآوردن اميال انسانی نفسانی و شاد زيستن و از نعمت ها بهره مند شدن وسيله پيمودن طريق کمال روحی تلقی می شد. با مطالعه همين مقدار از مسايلی که در متون سنتی ( کالسيک ) راجع به عقايد مزدک مورد گفتگو قرار گرفته ،ما متوجه می شويم که او عقيده داشت که فقر و محروميت انسان را به فساد می کشاند وبرآوردن نياز های فطری سبب اصالح او می گردد ، لذا بايد وسايل انگيخته شود تا همه مردم بتوانند نياز های فطری شان را برآورده سازند ،و در عين حال بايد مانع زياد روی آزمندان شد تا زن و مال را در انحصار خود شان در نياورند و ديگران را در فقر و محروميت نگاه ندارند544 ». با توجه به تعليمات اخالقی رازی که در باال از آن ذکر بعمل آمد و تفکرات مزدک گفته می توانيم که هر دو رادمرد خرد در يک حرکت همکيشانه ،همسوی و موازی بسوی تامين يک آرمان با تفاوت های زمانی ،مسير پيموده اند و هر دو از يک پنجره به نور خرد نوريان گرديده بودند .پنجره يی که حضرت زرتشت بروی انسانها گشود .چنانکه می دانيم خرد زرتشتی نيز « :با رهبانيت و ترک دنيا ،ازدواج نکردن و رياضت ،مخالف است .آرمان زنده گی شادی و خوشبختی است که با کوشش در اين جهان با رسايی مينوی ( کمال معنوی ) ،از راه سازنده گی و دهشمندی به دست می آيد .برای شادی بايد کوشيد تا برابر به قانون اشا ،بين تن و روان از يک سو و بين فرد و اجتماع از سوی ديگر هم آهنگی به وجود آورد541 ». باور های فلسفی و اخالقی رازی با وجود آنکه تقريبا بسياری از آثار گرانسنگ اين بزرگ مرد همه زمان ها را متشرعين و خشک انديشان مذهبی در اتکا به جهل و جفا از بين برده اند باآنهم در آثار انديشمندان و فيلسوفان شرق و غرب تاثير آنرا ميتوان مشاهده نمود .گفته شده که در سده 13ميالدی اولين دانشمند غربی که از آثار ترجمه شده ،زکريای رازی استفاده برده ( آلبرت
181
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
لی گرانت ) آلمانی است .آلبرت را درآن دوره به نسبت مقام بلندش آلبرت بزرگ می گفتند و او به ارسطوی قرون وسطی مشهور است542 ». برعالوه بسياری از اجزای تعليمات اخالقی و فلسفی حضرت زکريای رازی را در فلسفه و اصول اخالق اسپينوزا فيلسوف نامی قرن 16اروپا در يابيم .با حفظ اين نکته که اسپينوزا برخالف زکريای رازی که از اصحاب هيولی می باشد ،او در « زمره اصحاب تسميه ذکر گرديده است ....اما فلسفه اش کامال استداللی است و هيچ امری را ( مانند زکريای رازی ) جز تعقل در تاسيس فلسفه مدخليت نداده است ،هرچند او هم اعلی مرتبه علم را وجدان و شهود ميداند اما وجدان و شهود او مانند پاسکال و عرفا ،کار دل نيست و فقط ناشی از عقل است بعبارت ديگر حکمتش اشراق و روشش روش مشايی است543 ». مثال در مورد نعمات زنده گی و استفاده از لذايز زنده گی حضرت رازی می فرمايد « :اختيار اين سيرت مستتلزم اين نيست که مردم شيوه مرتاضان هند را در سوختن جسم و افگندن بر آهن تفته و ياسيره مانويت را در ترک جماع و گرسنه گی و تشنه گی و پليد نگهداشتن خود ،و يا روش نصار را دررهبانيت و انزاوايی در صوامع و يا طريقه جمعی از مسلمين را در اعتکاف در مساجد و ترک مکاسب و اقتصار برکم خوراکی و درشت پوشاکی اختيار کنند و از لذات فعلی چشم بپوشند بلکه بايد به ديده عقل در لذايذ بنگرند و از آنها در حد اعتدال بهره بگيرند 544 ». در همين مضمون از اسپينوزا می خوانيم که می گويد « :از خود گذشتن و زنده گی خويش را باطل کردن و ترک دنيا گفتن فضيلت نيست ،فضيلت عمل کردن به مقتضای طبع و پافشاری در ابقای وجود خويش است و چون اندوه و منافی اين منظور و شادی مساعد آنست بايد هميشه شادمان بود از تمتعات نبايد خود را محروم کرد ،در حد اعتدال بايد خورد و نوشيد و بوی خوش بايد بوييد ،زيبايی و صفا بايد ديد ،آهنگ های موزون را بايد شنيد ،تفريح بايد کرد حتی از زينت و آرايش هم نبايد پرهيز داشت و اگر دراين امور افراط نکنند و حد معمول دارند که از توانايی وجود انسان نکاهد بلکه بيافزايد رسيدن به کمال را ياری می کند خصوصا اگر در لذايذی که در بدن موضع خاص دارد اسرار نورزد و بيشتر به تمتعاتی بگرايند که کليه طبع را خوش می کند و فرح و انبساط می آورد545 » . در يک دهه و چند سالی بعد از رازی می بينيم که سيرت ارايه شده او در کارگاه انديشه خرد گرايانه استاد ابومنصور محمد بن احمد دقيقی بلخی فحول الشعرا دوره سامانيان بگونهء فشرده در يک چار پاره شعری بيان ميگردد: دقيقی چـار خصلت برگزيدست
بگيتی از همــــــه خوبی و زشتی
لب ياقـــوت رنگ و ناله چنگ
می خون رنگ و کيش زردهشتی
با گزينش اين چار خصلت که حضرت دقيقی در پی آن شد تا سرايش شاهنامه درخت گشن خرد را که بوسيله تبرداران عرب خشکانده شده بود باغبانی نموده که نسل ها را به باغستان های سبز خرد فرا بخواند تا چشم های شان به نور آفتاب خرد روشن گردد زيرا کيش زرتشتی نه دين تعبدی بلکه آئين پيوستن به خرد است. حضرت زکريای رازی ستايشگر عقل و خرد است .و از آن پنج قديم که برآن باور دارد ،دوی آنرا حی و فاعل می داند .که اين دو خالق و نفس کلی می باشد .رازی در پويه هستی بدين باور است که « :خالق تام الحکمت و عقل تمام و محض است و سهو و غفلت براو راه نمی يابد546 ». اين مساله يعنی مبرا بودن واجب الوجود از سهو و خطا در ذات خويش بنياد تفکرات مذهبيون را لرزاند ،زيرا اين اصل ادعای پيشوايی و امامت را نفی می کند .زيرا اديان و مذاهب که هر کدام احکام و شرايع خويش را نزولی ميدانند و به مبدأ واحد هم مشترکا اشاره دارند ،در عين حال در تخالف و تضاد و ستيز هستند و احکام و شرايع آنها متضاد همديگر است و هر کدام چنانکه حضرت رازی تصريح داشته خود را برحق می شمارند ،که اين تضاد و تقابل اديان و مذاهب ،خود ناقض يک واحد مرکزی عقل می گردد ،زيرا عقل کامل و عقل کل نمی تواند مرتکب سهو و خطا شود ،خداوند همانگونه که زکريای رازی به وجود پاک و منزه او باور دارد از هر گونه سهو و خطا بری هست .ارايه شناخت خداوند برپايه عقل و خرد است که بوريا بافان مذهب را وادار به مخالفت با عقل و خرد می نمايد و فلسفه و علم را کفر می شمارند ،تا اصل پيشوايی و امامت را حفظ نموده باشند و مردم را در تعبد و برده گی برون از حوزه خرد و آزادی نگهدارند. به قول معروف « :عالمان دين همواره در هر دينی که بوده اند جدال منطقی در امر دين را تحريم کرده و از مردم می خواستند که هر چه رهبران دينی می گويند ،تعبدأ ( برده وار ) گردن نهند و در امر دين چون و چرا نکنند و با مجادالت کالمی شان دينداران را نسبت به دين خدايی به شک و ترديد نيندازند ،برای آن بوده که مردم به اين نکات منفی پی نبرند و از ارزش های
182
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
دين روگردان نشوند ».و ازينرو با خرد و عقل دشمنی می ورزند به طوريکه گفته آمد ،ابن تيميه ،در العقيدت الحمويت الکبری نوشت :مومن پاک دين نبايد در برابر خرد سرفرود آورد. درحاليکه خردمندان مانند زکريای رازی به اين ايمان داشتند ،که خداوند را جز از راه خرد نمی توان شناخت و معتقد بودند که خرد ،خود پرتوی از نور اوست چنانکه حضرت رازی می فرمايند « :حيات ( انسان ) از او چون نور از خورشيد فيضان می کند ( .و در مورد نفس کلی حضرت رازی می گويد ) :از نفس کلی نيز حيات مانند نور پراگنده می شود و او بنا به خواست صانع بهيولی تعلق جست و براثر اين تعلق به صورتهای گوناگون با او ترکيب شد و از اين انواع تراکيب سموات و عناصر و اجسام حيوانات به وجه اکمل پديد آمدند .سپس خالق برنفس افاضه ،عقل کرد و عقل را از جوهر الهيت خود سوی مردم عالم فرستاد تا نفس را درهيکل آدمی از خواب گران برانگيزد و بدو بنمايد که اين عالم جای او نيست و تا در عالم هيوالنی است رهايی از آالم متصور نمی باشد و چون نفس از اين حقيقت آگهی يافت و دانست که در عالم خاص خويش يعنی عالم علوی به راحت باز رسد بدان مشتاق و از جهان برحذر خواهد شد و بعد از مفارقت سوی آن جهان عروج خواهد کرد و ابداالبد در آن باقی خواهد ماند .اما نفس بدين مقام نرسد مگر از طريق فلسفه و هر کس فلسفه بياموزد و عالم خويش را بشناسد و کم آزار باشد و دانش آموزد از اين شدت رهايی يابد و ديگر نفوس درين عالم چندان باقی می مانند تا هر نفی در هيکل مردی فلسفی سمت تهذيب يابد و قصد عالم خويش کند و چون تمام نفوس بشر بدين مرحله رسيدند و همه به نفس کلی باز شدند عالم امکان راه نيستی گيرد و هيولی از بند صورت گشاده شود و بدان حال باز گردد که در روز ازل بوده است546 ». وبدينگونه چنانکه گفته شد حضرت رازی انفعال هيولی اولی از خالق و نفس کلی که حی و فاعل اند و موقعيت زمان و مکان را نه حی و نی فاعل و نه منفعل اند ،به اثبات رسانيده و درک اين موضوع را متکی بر عقل و خرد که از آن به عنوان فلسفه نام می برد مربوط می داند .ابن رشد ( ابوالوليد محمد بن احمد بن رشد ) که مانند حضرت رازی طبيب و فيلسوف در قرن پنجم هجری بود در تاييد عقيده رازی می گويد « :دين فيلسوف و متفکر ،دين عقل و برهان است که به وسيله آن ميتوان به مدارج عالی رسيد و سرانجام در زنده گی و ازليت عقل فعال شرکت جست ،ابن رشد هم مانند رازی با فقهای قشری موافق نبود. همانطوريکه آنان نيز دشمن بی امان او بودند544». اين نکته قابل ياد آوری است که در باب فضيلت نفس و فضيلت جسم بين حضرت رازی و حضرت ابوالحسن شهيد بلخی مناظراتی بوده است که عقيده شهيد بلخی در کتاب صوان الحکمت ابوسليمان منطقی بوده که از آن اختصاری به دست است و آن اختصار را داکتر ذبيح هللا صفا به نقل از رساله فلسفيت البی بکر محمد بن زکريای رازی گردآورنده ( پول کراوس ) در تاريخ ادبيات در ايران نقل نموده است و هم بنابر منابع تحقيقی ،حضرت رازی نيز بر رد نظريات شهيد بلخی کتبی نوشته است. شهيد بلخی تاکيد بر لذت نفس دارد در حاليکه به عقيده حضرت رازی « :لذت امری وجودی نيست و عبارت است از بازگشت به حالت طبيعی بعد از خروج از آن و يا رهايی از الم .رازی معتقد است که بايد از لذات جسمانی بيش از آنکه حاجت جسم بدان هاست چشم ببوشيم و بايد هم خود را مصروف تشبه به خداوند از طريق علم و عدل کنيم 542 » . به نظر رازی کمال مطلوب که در پی آن رهسپاريم ،تحصيل لذت جسمانی نيست بلکه طلب علم به کار داشتن عدل است ... خواهش نفس سرکش و طبع حريص ما را به دنبال لذات آنی می کشد ،ليکن عدل ،برخالف ما را از طی اين طريق نهی می کند و به اموری شريفتر می خواند514 ». عدل در لذت زندگی همان انديشه حضرت زرتشت بوده که بعد بوسيله مزدک اين انديشه زير شعار عدم انحصار لذايذ از سوی زورمندان و حريصان شمشير به دست ،و همه خوبی های لذايذ برای همه و مال همه مطرح گرديد .که تنها در مورد زن به مثابه بهترين لذت و زيباترين نعمت خداوندی که اربابان حريص که برای بدست آوردن و انحصار آن هزاران ترفند مذهبی ساخته بودند ،به خروش آمدند و مدعی شدند که مزدک زن را هم اشتراکی می خواهد .در حاليکه مزدک بزرگ می گفت نبايد اوال زن را کنيز شمرد و ثانيا در تصرف آن بی عدالتی نمود که يکی صاحب دهها و صدها و هزارها کنيز باشد و ديگری نتواند به يک زن دسترسی پيدا نمايد .به جای غضب جابرانهء اين موجود انسانی و لذت آفرين بايد به آنها اختيار و آزادی داد تا هر کدام مرد زنده گی خود را داشته باشد و هر مردی صاحب زن گردد .اما اين مرد شريف در تقابل با اديان قرار داشت .به همين لحاظ است که حضرت زکريای رازی روی عدل تاکيد می ورزد و عدل را زمانی ممکن می شمارد که خرد به سراغ انسان آيد و ارشادات پيشوايان و امامان را خالف عدل و عقل می شمارد .تاکيدی که « ابوالعالی معری فيلسوف و شاعر نابينای عرب يک قرن و نيم پس از رازی در اشعار خود اشاره می کند که « :عقل بهترين پيشوا است و با وجود اين ،نيازی به امام نيست و می گويد احکام مختلف پيغمبران موجب بروزعداوت های فراوان شده است511 ». بايد اعتراف نمود که کاوش و دريافت ژرفای بينش فلسفی رازی و نمايش و بيان آن به گونه سزاوار از حد و صالحيت اين قلمنبوده بل کار فيلسوفان وپژوهشگران مسايل فلسفی است.
183
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
حضرت رازی پانزده سال شب و روز را صرف تاليف جامع کبير ( همان حاوی ) نموده است « .ابن نديم در الفهرست در شرح حال رازی از قول يکی از مشايخ ری می نويسد « :مردی است کريم و نيکوکار ،نسبت به مردم و به فقيران و بيماران به اندازه مهربان و با رأفت است که مقرری کالنی برايشان برقرار داشته و به پرستاری و عيادت آنان می رود و باز می گردد. هيچ وقت از کتاب و نسخه برداری ،رازی جدايی نداشت ،کمتر وقتی بود که بروی درآيم و وی را مشغول باستنساح يا مسوده ويا پاکنويسی نبينم ».رازی عاشق بی قرار دانش بود چنانکه در سرگذشت او می نويسند :از فرط علم دوستی چراغ خود را بروی ديوار می نهاد و کتاب خود را به روی آن ديوار تکيه می داد و به خواندن می پرداخت تا اگر خواب او را درربايد ،کتاب از دستش بيفتد ،بيدار شود و به مطالعه خود ادامه دهد512 » ... داکتر مهدی محقق در کتاب فيلسوف ری از رساالت او در دو صفحه و نيم نام می برد513 » . حضرت زکريای رازی وقتی در رد ( ابوبکر حسين تمار ) که کتاب الطب الروحانی را به نقد و نفض ميگيرد .حضرت رازی به پاسخ او کتاب ( فی نفض الطلب الروحانی علی بن التمار ) را می نويسد که فصل نخست کتاب را در فضيلت و ستايش عقل و خرد اختصاص می دهد ،کاريکه چند سال بعد حضرت فردوسی بزرگ وقتی می خواهد قرآن عجم يعنی شاهنامه را بعد از شهادت دقيقی خردمند ادامه داده و به انجام برساند ،آغاز را مانند رازی با ستايش خرد قرار ميدهد .وقتی ستايش خرد را از سوی رازی و بعد در شاهنامه به بازخوانی می گرفتم به ياد آن ( سرود کهن جاميکايی ) افتادم که چه سوگمندانه گفته بود : « دو درخت تناور در دو کرانه رود دست نيايش برآسمان بلند کرده اند هردو از يک رود بار آب می نوشند مرغان مهاجر گاهی برشاخهء اين و گاهی برشاخه يی از آن می نشينند. ريشه های آنها درژرفای رود در آغوش هم فرورفته اند اما خدايا! چرا آنها روياروی با هم سخن نمی زنند؟ » 514
پس از خواندن سرود با خويش گفتم : ای خردمند شاعر جاميکايی ! مخاطبت در سرزمين من می تواند ،پور سينا ،ابونصر فارابی ،شهيد بلخی ،ناصر خسرو يمگانی و فخر رازی باشد .اما زکريای رازی و فردوسی برابر هم از سکوی خرد سخن گفته اند. برای اينکه همگونی بينش اين دو ستاوند نشين خرد و هم روزگار را به يقين گفته باشيم نخست ستايش خرد را از حضرت زکريا رازی به اختصار به خوانش می گيريم که آنحضرت خرد را در فصل اول کتاب فی افض الطب الروحانی علی بن التمار چنين به ستايش می گيرد « .آفريدگاری که نامش بزرگ باد ،خرد را از آن به ما ارزانی داشت که به مددش بتوانيم در اين دنيا و آن ديگر ،از همه بهره هآيی که وصول حصولش در طبع چون مايی و ديعت نهاده شده است بهرمند گرديم .خرد بزرگترين مواهب خدا برماست و هيچ چيزی نيست که در سود رسانی و بهره بخشی برآن سرآيد .با خرد برچارپايان برتری يافته ايم ...باخرد بدانچه ما را برتر می سازد و زنده گانی ما را شيرين و گوارا می کند دست می يابيم و برخواست و آرزوی خود می رسيم .به وساطت خرد است که ساختن و به کار بردن کشتی ها را دريافته ايم .چنانکه برسرزمين های دورمانده که به وسيله دريا ها از يکديگر جدا شده اند واصل گشته ايم .پزشکی با همه سودهايی که برای تن دارد و تمام فنون ديگر که برای ما فايده می رساند ، در پرتو خرد ما را حال آمده است .با خرد به امور غامض و چيز هايی که از ما نهان و پوشيده بود پی می برده ايم .به شکل زمين و آسمان ،عظمت خورشيد و ماه و ديگر اختران و ابعاد جنبشهای آنان دانسته ايم ...به روی همين خرد چيزی است که بی آن وضع ما همانا وضع چار پايآن و کودکان و ديوانه گان خواهد بود .خرد است که به وسيله آن افعال عقلی خود را پيش از آنکه بر حواس آشکار شوند تصور می کنيم و ازاين رهگذر آنان را چنان در می يابيم که گويی احساس شان کرده ايم ،سپس اين صورت ها را در افعال حسی خود نمايان می کنيم و مطابقت آنها را با آنچه پيشتر تخيل و صورتگری کرده بوديم پديدار می سازيم.
184
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
چون خرد را چنين ارج و پايه و مايه و شکوهی است سزواراست که مقامش را به پستی نکشانيم ،از پايگاهش فرود نياوريم و آنرا که فرمان رواست ،فرمان بر نگردانيم .سرور را بنده و فردست را فرودست نسازيم بلکه همواره به آن تکيه زنيم .کار های خود را موافق آن تدبير کنيم ...هيچگاه نبايد هوی را بر آن چيره گی دهيم ...بايد هوی و هوس را رياضت دهيم ...و مجبور ووادارش کنيم که از امر و نهی خرد فرمان برد اگر چنين کنيم مقام و ارزش خرد برما هويدا می شود و با تمام روشانايی خود ما را نوريان می کند515». جاييکه حضرت رازی خرد را فرمانروا می ستايد و گويد نبايد آنرا فرمانبر سازيم ،توجه به اين امر است که مذهبيون و متشرعين در طول تاريخ سعی نموده اند که از خرد و عقل بپرهيزند و دين را بر عقل و خرد حاکم بگردانند .چنانکه قبال هم گفته شد ابن تيميه در العقيده الحمويت الکبری ذکر کرده :مومن پاک دین نباید در برابر ( خرد ) سر فرود آورد516». ويا امام ابومنصور ماترديدی که از کبار ائمه حنيفيه ماورالنهر بود که موسس مذهب ماتريدی که شاخه از مذهب اشعری به شمار می رود ،تمام توجه خود را بر رد عقل و خرد معطوف نموده بود وسعی کرد تا عقل را محکوم شرع در باور مردم درجا بزند. ماتريدی « ...که قسمت بزرگ از کتاب خود را اختصاص به اثبات نبوت و رد منکران آن داده است می گويد منکران نبوت سه گروه اند :گروهی که صانع را منکران اند ،و گروهی که به صانع مقرند ولی امر و نهی او را انکارمی کنند و گروه سوم که به صانع و امر و نهی او اقرار دارند ولی می پندارند عقل آدمی را از پيغمبر ،بی نياز می سازد ( .که اينجا هدف زکريای رازی و ديگر خردمندان آن روزگار می باشد.م ) او پس از رد دو گروه اول به رد گروه سوم می پردازد و به تفصيل مواردی را که مخالفان او به رهنمايی عقل نسبت می دهند ذکر و به اشارت و تعليم رسول مستند ميدارد ،از جمله تدبير امور کشاورزی ،انواع حرفه ها ،حفظ از گرما و سرما ...او سپس گويد همه آنچه که ياد شد اززبانها و نام ها و حرفه ها و طب و صناعات و راههای بالد و پرورش چارپايان و چگونه گی به کاربردن آنها ،دليل آشکار است براين که اصول اين امور ،وابسته به تعلیم و اشارات است نه به استخراج عقول این امر اختصاص به مذهب اسالم ندارد بلکه در مذاهب دیگر نیز عقول محکوم شرع شناخته شده 516 »... اما برخالف خرد ستيزان فرود انديش ،عقابان فراز آشيان در بلندای ستيغ خرد و هم روزگار و هم ناروزگار با حضرت زکريای رازی موافق انديشه های او ( رازی ) بودند ،چنانکه از فردوسی بزرگ اشاره کرديم اکنون می خوانيم از او که قرآن عجم را با نام خدای خرد وستايش خرد می آغازد چنان رازی ــ چنين :
کنون ای خردمـــــــــــند وصف خرد
بدين جايــــــــگه گفتن اندر خورد
کـــــــــــنون تا چه داری بيار از خرد
که گـــــــوش نيوشنده زوبرخورد
خردبهتر ازهرچه ايزد بــــــــــــــــداد
ستايش کـــــــــرد را به از راه داد
خرد رهنمای و خرد دلـــــــــــگشای
خرد دست گيرد بهــــر دو سرای
ازو شادمــــــــــــانی و زويت غميست
وزويت فزونی و زويت کميســت
خرد تيره و مرد روشـــــــــــن روان
نباشد همی شادمان يــــــک زمان
چه گفت آن خردمند مرد خـــــــــــرد
که دانا ز گفتار او برخـــــــــورد
کسی کو خرد ندارد ز پـــــــــــــــيش
دلش گردد از کرده خويش ريش
هشيوار ديوانه خـــــــــــــــواند و را
همـــــــان خويش بيگانه داند ورا
ازويی بهر دو ســـــــــــرای ارجمند
گسسته خـــــــــــرد پای دارد ببند
خرد چشم جانست چـــــــــون بنگری
توبی چشم شادی جهـــان نسپری
نخســـــــــــت آفرينش خرد را شناس
نگهبان جان است و آن سه سپاس
سه پاس تو چشم است وگوش و زبان
کزين سه رسد نيک و بد بی گم
185
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
حکيما چو کس نيست گفتن چــه سود
ازين پس نگو نافرينش چه بـــود
تويی کرده کردگــــــــــــــــار جهان
ببينی همی آشکار و نهــــــــــان
بگـــــــــــــــفتار دانندگان راه جوی
بگيتی بپوی و به هرکس بگوی
زهردانشی چــــــــون سخن بشنوی
از آمــــوختن يک زمان نغنوی
چـــــــــــــو ديدار يابی بشاخ سخن
بـــــــــــدانی که دانش نيايد ببن
مالحظه می شود که هر دو صدر نشين ستاينده ء خرد را مفاهيم و مقوالت و برداشت ها چنان همگونی و هم پيمانه گی است ،که بدون شک گويی شراب زنده گی بخش خرد را يکی از جام بلورين نثر در کام تشنه گان چون آب حيات می ريزد و ديگری از ساغر زمرد سايی نظم .برای تصديق اين قول از کل به يک جز اکتفا می نمايم بدينگونه که حضرت راضی می گويد :آفريدگار که نامش بزرگ باد .خرد را از آن به ما ارزانی داشت که به مددش در اين دنيا و ديگر ...از همه بهره های آن بهره مند گرديم. و در همين معنی حضرت فردوسی ميگويد : خرد راهنمای و خرد دلگشای خرد دست گيرد بهر دو سرای
و بدين گونه همگونی بينش هر دو فرزانه گان را يکسان در می يآبيم که هر دو به يک روش استدالل دارند .که اين خود نمود از تاثير مقدم بر موجز از يک سو و از طرف ديگر پرواز عقابان با عقابان و زاغان با زاغان را در مسير تاريخ نشان ميدهد. حضرت رازی بگونه که همه محققين اعتراف دارند بسيار ترين کتب ورسايل و نوشته ها را دارا بوده است .و هرگز جز تحقيق و نوشتن و مداوای مردمان به فکر بدست آوردن آفتابه لگن زرين و يافتن کنيز تن سيمين به بهای بوسيدن پای اميرالمومنين نبوده است .به طوريکه خود در کتاب ( سيرت فلسفی ) خويش در شرح حال خود می نويسد « :هيچگاه به عنوان مرد لشکری يا عاملی کشوری به خدمتی سلطانی نه پيوسته ام و اگر در صحبت او بوده ام از وظيفه طبابت و منادمت قدم فراتر نگذاشته ،هنگام ناخوشی به پرستاری و اصالح امر جسمی او مشغول بوده ،و در وقت تندرستی به موانست و مشاورت او ساخته ام و خدا آگاه است که در اين طريقه ،جز صالح او و رعيت ،قصد ديگری نداشته ام ،در جمع مال دستخوش حرص و آز نبوده و مالی را که به کف آورده ام بيهوده برباد نداده ام .با مردم هيچوقت به منازعه و مخاصمه برنخاسته و ستم در حق کسی روا نداشته ام بلکه آنچه از من سرزده خالف اين بوده ،حتی غالب اوقات از استيفای بسياری از حقوق خود نيز گذشته ام ...اما عالقه من به دانش و حرص و اجتهادی را که در اندوختن آن داشته ام ،آنان که معاشر من بوده اند ميدانند و ديده اند که چگونه از ايام جوانی تا کنون عمر خود را وقف آن کرده ام .تا آنجا که اگر چنين اتفاقی می افتاد که کتابی را نخوانده و يا دانشمندی را مالقات نکرده بودم تا از اين کار فراغت نمی يافتم به امر ديگری نمی پرداختم و اگر هم در اين مرحله ضروری عظيم در پيش بود تا آن کتاب را نمی خواندم و از آن دانشمند استفاده نمی بردم از پای نمی نشستم و حوصله و جهد من در طلب دانش تا آن حد بود که دريک فن به خصوص به خط تعويذ ( يعنی خط مقرمط و ريز ) بيش از بيست هزار ورقه چيزی نوشته و 15سال از عمر خود را شب و روز در تاليف جامع کبير ( همان حاوی ) صرف کرده ام514 ». از مهمترين کتاب های حضرت رازی ،سيرت الفلسفيه ،نفض االديان ،مخاريق االنبيا ،الطب روحانی ،القوانين الطبيعيت فی الحکمتت الفلسفيه ،مقالت فی ما بعد الطبيعه و قطاعاتی از کتاب اللذت ،العلم االلهی ،القول فی القدما ،الخمست ،القول فی الهيولی ،القول فی الزمان و المکان ،القول فی النفس والعالم 512 » . می توان نام برد که قسما باقی مانده است اما بيشترين آثار اين خردمند بزرگ جامعه بشری را خردستيزان عرب و متعربه ها از بين برده اند. بيشترين معارضان زکريای رازی را اهل تشيع و اسماعيليه تشکيل ميدادند .زيرا حضرت رازی در کتاب مخاريق االنبيا به رد مساله نبوت پرداخته است و چون با تصنيف مساله نبوت مساله امامت نيز سست می شود 524 »،
186
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
اهل تشيع و اسماعيليه بيشتر از ديگر فرق مذهبی در مقابله با رازی قرار گرفتند .از جمله حميدالدين کرمانی مشهور به حجت العراقين که از بزرگان دعات اسماعيليه بود ،و بعد ها هم ناصر خسرو و قباديانی است که تقريبا بيشترين موضوع کتاب زادالمسافرين خويش را در رد نظريات خردگريانه رازی بنابر تمايل که بر فاطميه داشت نوشته است .اما ،با خوانش زاد المسافرين ،جوينده گان حقيقت می توانند بسياری از فريضه های علمی رازی را دريابند ،زيرا ناصر خسرو برای رد نظريات آن مرد خرد نقل و قول هايی از کتاب او جمع آوری و ذکر نموده است که همين مسئله ارزش کتاب زادالمسافرين او را باال برده است. آنگونه که مرتضی راوندی می نويسد « :با مرگ رازی حرکت الحادی يعنی دوره رونق و کمال آن خاتمه می يابد521 ». دراينجا منظور از حرکت الحادی عبارت از بينش های علمی و فلسفی برپايه جهان بينی های مادی است .حضرت ابوبکر محمد بن زکريای رازی آنگونه که از قول رسالت البيرونی در ( فی فهرست کتاب محمد زکريای الرازی ) می نويسد ( « :در شهر ری پنج روز گذشته از شعبان ) 313پدرود حيات می گويد که ( عمرش دراين وقت به تاريخ قمری شصت و دوسال و پنج روز و به تاريخ شمسی شصت سال و دو ماه بود .اکثری از تاريخ نگاران می نويسند که ( رازی اواخر عمر از کثرت مطالعه و تحرير و تجارب کيمياوی با آبريزی چشم و سپس به کوری دچار شد اما محققين و پژوهشگران معاصر علت نابينايی اين مرد سترگ تاريخ بشری را برعالوه کثرت مطالعه و تحرير ناشی از ستمگری خليفه مسلمين در حق اين راد مرد ميدانند .ابن وراق در کتاب اسالم و مسلمانی می نويسد « :فلسفه سياسی رازی آن بود که اگر افراد انسان از ترور شدن به وسيله قوانين و مقرارت مذهبی و يا فشار های نا به جای ( خلفا ) در امان باشند ،می توانند در يک جامعه امن و آسوده بسر برند ....بنا به باور رازی ،افراد بشر تنها از راه فلسفه و خرد می تواند به زنده گی آسوده و مطلوب دست يابند و نه مذهب . رازی باور داشت که علم و دانش نسل به نسل پيشرفت بيشتری خواهدد داشت .اگرچه پيروزی های رازی در پيشرفت های علمی ،نقش کار سازی داشت و او در فرگشت های علمی زمان خود ،از مرز های موجود ،با گشاده مغزی قابل ستايش معتقد بود ه ، روزی فراخواهد آمد که مغز های علمی واال تری ،تمام دست آورد های علمی آن زمان را پشت سر خواهد گذاشت و به پيشرفت های علمی مهمتری دست خواهند يافت .با توجه به آنچه که در باال نسبت به معتقدات رازی گفته شد ،ترديدی نيست که او در تمام سده های ميانه از همه اروپائيان و مسلمانان سخت تر به دين و مذهب انتقاد وارد کرد است .بخش مهمی از آثار دين ستيز رازی يا از بين رفته و يا کمتر برای خواندن مردم در دسترس بوده ،با اين وجود با توجه به ماهيت آنها می توان گفت که در زمان رازی ،نرمش پذيری در برابر دين ستيزی و آزاد انديشی های مذهبی بيشتر از ساير دوره ها و مکان ها بوده است. سرانجام ،رازی اين بزرگ انديشمند همه زمان ها نتوانست از دست خشک انديشان و خليفه ستمگر زمان ( المقتدر باهللا ) جان سالم بدر ببرد .او را به دستور خليفه عباسی دستگير کردند و نزد وی بردند .خليفه نابخرد و کوته انديش ،دستور داد آنقدر کتابش را برسرش بکوبند تا يا سرش شکسته شود يا کتاب .ماموران خليفه ،آنقدر کتاب اين بزرگ انديش مرد را به سرش کوبيدند تا وی نابينا شد .و پس از آنکه رازی نيروی بينايش را از دست داد ،چشم پزشکی حاضر شد ،چشمان وی را درمان کند .ولی رازی از پذيرش پيشنهاد او خود داری کرد و گفت :من از اين دنيا به اندازه کافی ديده ام و نيازی ندارم که آنرا بيشتر به بينم. رازی پس از مدت کوتاهی از جنايت که خليفه عباسی در باره اش مرتکب شد بود ،جان سپرد522 ». جنايت خليفه عباسی را در مورد رازی بزرگ پژوهشگر نامی ايران شجاع الدين شفا نيز تاييد نموده می نويسد « :رفتار ی که با دو تن از نوابغ دانش ايران و دنيای اسالمی و تاريخ بشريت ،يعنی زکريای رازی و ابوعلی سينا صورت گرفت نمودار گويايی از تضاد هميشه گی دانش و تعصب مذهبی است .زکريای رازی ،اين بزرگترين پزشک تاريخ اسالم ،به روايت برخی از تاريخ نگاران در سنين پيری بر اثر آنکه کتابهای او را بر سرش کوبيدند بينايی خود را از دست داد523 ». « رازی در باره زنده گی پس از مرگ سکوت کرده و مانند اپيکور کوشش می کند ،ترس از مرگ را به وسيله نيروی خرد کاهش بدهد .عقيده رازی درباره مرگ در چکامهء که او در سن سالخورده گی سروده به شرح زير کوتاه شده است : براستی که من بدون اينکه بدانم ـ نابود می شوم. زمانی که مرگ دستش را روی قلبم می گذارد ، و در گوشهايم زمزمه می کند که بايد بروم من نمی دانم به کجا خواهم رفت
187
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
من نمی دانم ،هنگامی که روحم از خانه تباه شده گوشتی اش خارج می شود ،کجا خواهد خفت524 ».
در عرصه تاريخ و در رابطه به احيای تاريخ چندين هزار ساله کشور ما خراسان و در مجموع سرزمين های بلخ يا بخدی باختر و آريانا ،سامانيان توجه عميق مبذول داشتند و آنها ميخواستند که دين ،فرهنگ و سنت های عربی را دوباره به ياد مردم بياورند و تاريخ سرزمين خويش را زنده سازند .ريچارد نلسون می نويسد که « :نوح دوم ،پسر امير منصور ،ابو منصور بن احمد دقيقی را به دربار بخارا دعوت نمود و شاعر را مامور ساخت تا تاريخ حماسی از ايران پيش از اسالم به رشته تحرير در آورد 525 » .
ابومنصور محمد بن احمد دقیقی بلخی . : اگر به پای لوح محفوظ عرش ادب خراسان به نياش خرد و ستايش ادب زانو بزنيم در بلندای پروينه های فرينه ذات فلسفه و عرفان ،در پهنهء پهناور شعر به نگاره زراندوده مردی برميخوريم که تاج شهنشاهی خرد گستری و باز آفرينی قصر و کاخ بلند هويت ملی ،آينی و ادبی خراسان زمين را به سر دارد وبلور چشمه خرد را چون ساغری به دست گرفته وبه کام تشنه گان آن شراب جانبخش ميريزد. از ابو منصور محمد بن احمد دقيقی بلخی ابر مردی که در سالهای بيست و يا سی سده چهارم هجری چشم به دنيا گشود و در جوانی بلخ را به نور خرد آذين بست سخن می گويم. دقيقی بلخی را از آن بايستی خداوندگار راستين بلخ خواند که هرگز به گفتهء ناصر خسرو يمنگانی « به پای خوکان نريخته در دری را » و هنگامی که می خواسته بر تارک اهريمن شقاوت مشتی مرگ بکوبد تا عروس خرد و فر و شکوه اهورايی را دو باره بر سرير سلطنت زمان به جلوه آورد ،کالم را از ژرفای گذشته های بلخ ميآغازد ويادواره های خرد را در اين سرزمين در قامت های گوهرينه ء نقش ها وچهره ها فرا روی تاريخ با درخشنده گی سيمای خورشيد در نگارستان شعر به نگارگری می گيرد . اين ستاوند نشين مرد ستايشگر خرد که سراپا در سوگ هزاران جان باخته يی مرد وزن خراسانی در راه حفظ و شکوه و هيبت و صالبت ها دفاع ازفرهنگ و آئين وخاک خراسان زمين در مقاومت عليه دژانديشان و دژمنشان اعراب ،و فراموشی ويرانی برج وباره های فره ی تاناتا ( )atatatيا انائيتس( اناهيتا) ،ميترا و ( وهران) آتشکده يی که اسفنديار در بلخ بنا نهاد و نوبهار معبد بزرگ که جمشيد آنرا ساخته بود و هزاران نگاره های ديگر ،با روان آزرده از ستم تاريخ بر پيکر آسمان سايی سرزمينش می زيست ،همينکه فرصت نفس کشيدن را به دور از سيطرهء دجال همه زمانه ها يعنی طوارق تازيان پيدا مينمايد ،به بخشيدن جان و درمان پيکره بلند و به خون آغشته و بخاک افتاده مادر شهر ها ،مهين خود { بلخ گزين}که زمان های درازی فرازگاه جالل و شکوه خسروانی و خاستگاه خرد و آئين اهورايی بوده ،می پردازد. دقيقی بلخی را بدون هرگونه ترديد و پنداری ميتوان بنياد گذارکاخ فلک سای شاهنامه که بلندی ديواره های زرينهء آن به وسيله فردوسی بزرگ انجام گرفت ،دانست .و چه شايسته و ارجگذارانه می بود که اگر شاهنامه فردوسی را بنام شاهنامه {دقيقی فردوسی} می ستائيدند . دقيقی بلخی ،اين ستايشگر فرزانه خرد ،بی گمان ميخواسته است که تاريخ سر زمين( آريانا) ( خراسان) ــ افغانستان امروزی را آنگونه که سزاوار است بنويسد تا چشم ها با خوانش آن همچنان بينا ماند و گوش ها ندای حقيقت هويت ملی آئينی و فرهنگی را در منادمت مناديان دروغ و ريا گم ندارند .به همين منظور است که او از بازتاب کامل فروزه های حقايق اسطوره يی که به هر حال انعکاس از واقعيت های تاريخ کشورما به شمارمی آيند ،کوتا ه اما استادانه در نگارۀ زيبا سرايی با واژه گان نگارخانه شعر به نگارش می گيرد . دقيقی بلخی اين فروهيده مرد کيان آئين و ستيزشگر آئين ديو و دد ،کالم را نخست از خاستگاه خرد و آنگاه از نبرد فرزانگان با اهر يمن انديشان می آغازد .
188
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
بلخ : همانگونه که( اوستا) و ( وند يداد) ،سروده های ويدی و تمام خداينامه هاو شاهنامه ها اشاره دارند ،بلخ تا زمان آغاز ويرانی خويش به دست اعراب متجاوزدر زمان خالفت عثمان بن عفان خاستگاه خرد و تمدن بوده است و مرکز شاهان و فروهيدگان . دقيقی بلخی به بلخ صفت {گزين} قايل می شود .گزين معنی برگزيده ،بسنديده شده و انتخاب شده را می دهد .برگزيده گی بلخ بنا به روايت اوستا و ويدی از سوی اهورامزدا يعنی خداوند است . الهامهءمفتاح در رابط به بنای اوليه بلخ می نويسد : « در اوستا چه بسيار از «( جم) سخن رفته است و يم ( ييم ) به معنی جم و در پاره يی از قسمتهای اوستا کلمهء خشئت به آن افزوده و جمشيد ؛ از جم و شيد به معنی در خشان است .جمشيد در اوستا پسر ويونگهونت ( ويونگهان ) خوانده شده است .بنا بر روايت اوستا ,هنگامی که جمشيد به سلطنت رسيد ،اهورا مزدا امر کرد که تا وی شروع به بنای پناهنگاهی موسوم به ( ور) { باغ} يا ارگ شاهی نمايد {{ .در اديان ابراهيمی يهوه يا هللا به جای آنکه برای بی پناه های زمين دستور ساختن پناهگاه را بدهد برای خويش داده است که عبارت از کعبه باشد .م }} در فر گرد دوم ونديداد از روزگار جمشيد صحبت می شود ،جزئيات اين قصه بيان می گردد .شاهنامه نيز در خصوص منزل ساختن جمشيد می گويد : بفـــــــــــرمود ديوان نا پاک را
به آب انـــدر آميختن خاک را
هر آنچ از گل آمد چو بشناختند
سبک خشت را کالبد ساختند
سطور مسطور در اوستا ,عالوه بر اينکه معلومات همه جانبه راجع به عمارت مرکزی قصر و اتاقهای داخلی و خارجی و تقسيمات سه گانهء عليا و و سطی و سفلی و بازار ،تعداد خيابانهای هر بخش و تعداد خانواده هايی که در هر بخش و خيابان جای گرفته بودند می دهد ،همانند يک مهندس ،پالن و نقشه قصر شاهی و عمارات ملحقه و خيابانهای شهر مربوط را طرح می نمايد .اين ( ور) اولين پايگاه بزرگ آريايی پيشدايان بلخی بود و در اثر وجود آن ،آبادی های ديگری در اطراف وسعت يافت . به سوی اين ( ور) آب نيز کشيده شده بود .در اطراف اين نهر و انهار منشعب از آن چراگاههای وسيعی احداث شده بود که به شهادت اوستا ,علف آن تمامی نداشت و اين صفت چراگاههای صفحات باختر بود .بهترين و لذيذ ترين ميوه ها و خوشبو ترين گياهان و نباتات و قشنگترين پرنده گان و زيبا ترين انسا نها در اين شهر گرد آورده شد و بدين سان در اطراف اين قصر بود که بخدی عرض وجود کرد و از اين رو اوستا ،اين شهر را به اسم و صفت « بخديم سريرام » يعنی {بلخ زيبا} ياد کرده و ادبيات پهلوی آن را بلخ باميک يعنی بلخ درخشان خوانده است .کلمه ( ور) که اوستا ذکر کرده ،هيچگاه از بخدی و بلخ جدايی نداشته و اين ( ور ) اصأل{ پناهگاه} معنی داشته و به تدريج در مورد خانه و قصر و معبد استعمال شده است .بلخ زيبا ،بلخ درخشان ، بلخ الحسنا ،و بلخ گزين که کانون مدنيت و تهذيب و آئين و زبان و ادبيات ،و همه افتخارات آريايی از آنجا نشأت گرفته بود ، مرکز سياسی و اداری و کانون مملکت داری و جهانبانی هم گرديد و فر ايرانی يا « آريانم هورينو » از اين جا طلوع کرد و بار اول يامای اول ( بزرگ ) جمشيد پيشدادی پرچم سلطنت و فر پادشاهی خويش را بر فراز کنگره های قصر َورَ بلند کرد و ( بخديم سرير ام) دارای (اردو و در فش فشام ) يعنی بيرق های بلند گرديد .و اين صريح ترين شهادتی است که مرکزيت بخدی را ثابت می سازد .از طرف ديگر گفته شد که ايران ويج { افغانستان امروزی}نخسيتن سر زمين و اقامتگاه ايرانيان { اريايی ها} است 526» . . . بنفشه آويزه فرازين پله های ادبيات کشور ما با نام بلخ زينت ارايی داشته است ،وستوده مردان بلندای شعر و ادب دريغ نداشته اند که به پای اين عروس شهر ها بهترين گل واژه های بهارستان ستايش را بريزند .بگونه يی کهه در او ستا بلخ را (بخديم سرير ام) يعنی { بلخ زيبا} و در ادب پهلوی بلخ باميک آمده است يعنی { بلخ درخشان} ،فرخی سيستانی بلخ بامی می گويد ومسعودی در مروج الذهب بلخ را بلخ الحسنا می ستايد .و چنانکه الها مهء مفتاح مينويسد اعراب در دوره پيش از اسالم بلخ را( معشوقه) نام نهاده بودند .سيد ابوالقاسم سمرقندی در کتاب تاريخ بلخ اين مادر شهررا چنين وصف می کند « بلخ در اول وضع برخ بوده است و برخ بهره و نصيب باشد و بامی منسوب بود به بام و بام مکان مرتفع باشد .يعنی مملکت و پادشاهی بلخ از رفيع ترين انحاء ملک است 526 » . مسعودی در مروج الذهب از بلخ چنين ياد می نمايد « :هفت خانه در مقابل بيت الحرام شناخته شده که خانهء چهارم ،نو بهار است که منوچهر در بلخ به نام (ماه) بنا کرد524». . . اعراب که بلخ به وسيله آنان ويران شده است گاهی نتوانستند حقايقی را در مورد بلخ بيان نکنند ،و شايد خواسته يا نا خواسته بر رد باور های تازيان بعد از اسالم می پردازند .مثأل در باره بانی بلخ واعظ بلخی از قول ابوذرغفاری نقل می کند که « :دو شهر اند که جبرئيل بر پر مبارک خويش بر دارد ،آن شهر ها را با اهالی وی و اين دوشهررا به بيت المقدس بر ساند . . .و آن دو
189
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
شهر يکی به مشرق است و ديگری به مغرب است ،آنکه به مغرب است طرابلس است ،و آنکه به مشرق است ،شهر بلخ است 522». . . با اين گفته ابوذرغفاری بساری از شهر هايی را که در تورات و فرقان از سوی هللا با اهالی آن مقدس شمرده است ،حتی قدسيت مکه را که هللا فرمايش خانهء خويش را در آن داده بود زير سوال می برد و تقدس را بر بلخ می گذارد . واعظ بلخی که در قرن هشت هجری می زيسته در کتاب فضايل بلخ می نويسد : « و گو يند که شهربلخ بنا کردهء قابيل کشنده هابيل است و مرقد و مشهد هابيل در موضعی است که آن را ميدان گشتاسب می خوانند که اگر شرف و بزرگی تربت پاک او نبود ،صاعقهء عذاب ازدير باز بر اين شهر نازل می گشت ،و ليکن خداوند اِن شهر را به برکت آن روضه بزرگ از بال دفع می گرداند » 534 بنا بر اين تحقيق آدم و حوا در بلخ بوده اند و نسل بشر از بلخ اند ،از سوی ديگر مطابق اسطوره های دينی مردم سرزمين ما اگر کيومرث رااولين بشر روی زمين می دانند پس او همان آدم يا ابوالبشر است .و اين حقيقت ديگريست که ادعای توراتيان و فرقانيان را رد می نمايد که می گويند « :آدم بر کوه ابو قبيس که در مکه بود فرود آمدند و آدم در غاری در آن کوه فرود آمد و آن غار را گنج ( مغارة الکنز) ناميد و از هللا خواست که آن را مقدس بدارد . . .ادم از پروردگارش کلمات را دريافت پس توبه اش را پذيرفت و او را بر گزيد و از بهشت که آدم در آن بود برای او حجر اال سود را فرو فرستاد و آدم را فرمود که تا آن را به مکه برد و برای او خانه يی بسازد پس آدم به مکه رفت و خانه را ساخت و گرد آن طواف کرد 531 » . . . از آنجايی که منش ادعا منشيان توراتي و فرقاني بر واژگونه گفتاری استوار است ،پيدايی حقيقت را سخت دشوار می گرداند ورنه همين منشيان خود مدعی اند که آدم از بهشت به سر زمين فرود آورده شد .چنانکه طبری از قول قتاده و ابن عباس و علی بن ابيطالب و ابن اسحاق می نويسد « :قتاده گويد خدا عزوجل آدم را به هند فرود آورد . ..و از ابن عباس روايت کرده اند که خدای عزوجل آدم را به صحرای سرزمين هند فرود آورد. از علی بن ابيطالب روايت کرده اند که خوشبو ترين زمينها ،سر زمين هند است که خدا آدم را در آنجا فرود آورد . . .ابن اسحاق گويد که :به گفته اهل تورات آدم در هند بر کوهی فرود آمد که( واسم) نام داشت و گويند که حوا در جده از سرزمين مکه فرود آمد532 » . همانگونه که گفيم واژگونه و کژگفتاری های دو دسته ياد شده بر کلوخ پايه های نا هنجاری ها متکی است ورنه چه لزوم دارد که خدا زن و شوهر ی را که در يک ساعت معين از آسمان به زمين فرودمي آورد ،يکی را در شرق و ديگری را در غرب اندازد. به باور تاريخ اين دستار داران منبر ترفند انگيزه های جانبی خويش را به اذان گرفته اند تا نسل ها را به نماز جماعت خويش دعوت نمايند .که اين تفسير از اين بحث خارج است .اما هرچه کرده اند با آنهم نتوانستند هويت مادر شهربلخ را انکار کنند . فخرالدين بنا کتی در تاريخ بنا کتی می نويسد : « به اتفاق ارباب تواريخ ،اول کسی که پادشاهی کرد و آئين شاهی به جهان آورد ،کيومرث بود و مغان گويند اوآدم است و گويند بنياد شهر ساختن ،او نهاد و شهر بنا کرد .هزار سال بزيست و در حيات خود پادشاهی به نبيره خود هوشنگ پسر سيامک داد که پادشاهی عادل بود و عجم گويند که پيغمبر بود .از سنگ ،آهن بيرون آورد و سالح ساخت و طريق زهد داشت . در حالت سجود ديوان او را هالک کردند .طهمورث پسر او آن ديوان را هالک کرد و در مقام ايشان شهری ساخت ،گويند آن شهر بلخ است 533». با در نظر داشت همه ستايش های همگون و نا همگون ولی حضرت دقيقی بلخی مجموعه يی از اين ستايش ها را در يک واژه بر گرفت و بلخ را بلخ ( گزين ) خواند چنين : چوگشتاسپ را داد لهــــــراسپ تخـت فــــرود آمد از تخت و بر بست رخت بــبــــلخ گــز يـن شـد بـرآن نـوبـهـا ر که يــزدان پـرســــتـان بـدان روزگـار
190
مــر آن جــای را داشـتــنـــدی چـنـان
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
که مــر مـکه را تــازيان ايــن زمـان534 . گزين معنی پسنديده و انتخاب شده را می دهد و بلخ بنا به روايات دينی ،اسطوره يی و تاريخی شهر مقبول و مورد پسند خدا و شاهان و مردمان بوده است. انگارهء ديگری که دقيقی بزرگ چراغ فرا راه راهيان خرد می گذارد ،آيت تقدس است برمدح بلخ ،و رابطه مقايسه يی دو مکان در دو فصل نا همگون و متضاد و گوارا و ناگوار در تاريخ که درخشش پر بار ديگری از ستايش بلخ در خرگاه مهتابينهء کالم خداوند گار راستين بلخ دقيقی بزرگ ميتواند باشد .آنجائيکه کعبه تازيان را با عبادتگاه خدا پرستا ن به تصويرکالم می آرايد ،کعبه يا مکه در نزد تازيان چه پيش از اسالم و چه بعد از آن مکان مقدس بوده است ،در پيش از اسالم اين مکان پرستشگاه بت پرستان بود که بنا به شهادت تاريخ سيصد و شصت بت که هر کدام متعلق به قبايل مختلفه اعراب ميشد ،قد بر افراشته بودند .و بلند پذير ترين آن ها چنانکه در تاريخ عرب آمده است عبارت بوده است از « :عزی ( يعنی کامأل عزيز) ، منات ( از منيت به معنی سرنوشت )و الت که از خدايان مقدس بود » 535 عزی و الت و منات زمانی که اعراب در پيش از اسالم به مرحله ستاره پرستی رشد نمودند به مثابه ء{ دختران سه گانهء خدا معابدی داشتند} 336 به قول مولف تاريخ عرب در ميان اين بلند پذير ترين ها نيز بت ديگری وجود داشت بنام هللا .در تاريخ عرب نوشته شده است که « :هللا ( اال له) تنها معبود مکيان نبوده بلکه خدای اصلی به شمار می رفت .اين نام قديم است و در دو لوح عربی جنوب که يکی ( معينی) است و به نزيک عال يافت شده،و ديگری ( سبئی) است که ذکر آن آمده است و هم به صورت ( هه ل هه ) در الواح ليحانی و مربوط به قرن ششم پيش از ميالد مکرر ديده می شود و لحيان که مسلم است که پرستش هللا را از شام آورده بود نخستين محل پرستش آن در عربستان شد .در الواح صفا که مربوط به پنج قرن پيش از از اسالم است همين نام به صورت otlltoآمده و در يک لوح مسيحی مربوط به دوران قبل از اسالم که در ام الجمال به دست آمده و تاريخ آن به قرن هلاله ششم می رسد نيز هست .نام پدر محمد عبدهللا ( و معنی بنده يا عابد هللا است )اين مطلب که مکيان پيش از اسالم هللا را به عنوان خالق و معطی بزرگ و يکتا که به وقت خطر پناه بدو بايد برد می شناخته اند از آيات قرآن نيز استنباط تواند شد :سورهء ، 24 : 31و 142 ، 136 : 6و ، 23 :14و مسلم است که هللا معبود سابق قريش بوده است 536 » . دقيقی بزرگ با آگاهی از فراز و فرود بتخانه ء کعبه خط تشخيص ميان خدا پرستی وبت پرستی می کشد .و می گويد : ببلخ گـــــزين شد برآن نوبهار
که يزدان پرستان بدان روزگار
مر آن جای را داشتندی چنان
که مر مکه را تازيان اين زمان
با خوانش اين آيه شعری دقيقی بزرگ ،هر خواننده يی پوينده به نتيجه تفريق ميان اصل خدا پرستی و بت برستی نائل می آيد به ويژه اگر فراز و فرود های دو مکان را مورد ارزيابی های تاريخ جهت پيداکردن و باز شناسی تاريخ هويت ملی ،فرهنگی و عـقيدتی خويش و مردمان سرزمين خويش داشته باشد .زيرا دقيقی بزرگ با به کار گرفتن کلمه يزدان پرستان و واژه ء روزگار ،جان در تن معنی بخشيده است به ويژه که آفتابی می فرمايد : بدان خانه شد شاه يزدان پرست اما درک روان معنی در تن کالم حضرت دقيقی بلخی ،دقت بر ريخته های آئينه تاريخ و پااليش زنگواره ها از سيمای آن ريخته ها را به دور ازبال گستری اهريمن به باور های شب می طلبد تا خدا پرستان را از نا خدا پرستان جدا نمود ،و به آنچه که دقيقی بزرگ خواسته تابر نسل های بعد از خويش يادواره گذارد ،رسيد .با آنکه در همين راستا گفتنی است ،چيزيکه خداوند گار بلخ دقيقی بلخی را بر ستاوند خرد و قدرت بيان آن بر نشانده است پيکره نگاري برهنه حقايق فارغ از کنايه های اسطوره يی وخلوت نشينی ها ی حاشيه يی است .بگونه يی که وقتی می خواهد شناخت و پرستش خدا را متکی بر خرد و عقل باز گويی کند و انگشت اشارت بر اشايی و مقبوليت معقـوليت آئين خدا پرستی در پيش از ايلغار تازيان بگذارد و نسل ها را به تفکر بکشاند ،در تمثيلی از شيوه عبادت خدا ،و سپاس خرد نماز لهراسب رابه نگاره گری گرفته ،بی پيرايه چنين می گويد:
1ـ ببــــــست آن در آفرين خانه را 2ـ نماند اندرو خويش و بيگانه را
191
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
3ـ بپوشيد جامــــهء پرستش پالس 4ـ بيفگند پاره فــــــروهشت موی 5ـ سـوی روشن داد گر کرد روی 6ـ همی بود سی سـال پيشش بپای 6ـ برينســــــان پرستيد بايد خدای 4ـ نيايش همـــی کرد خورشيد را 2ـ چنان بوده بد راه جمـــــشيد را534 . ستاوند نشين آسمان ادب بلخ از بند 1تا به 6تصوير چگونه گی عبادت پروردگار را در حرير کالم می آرايد ،ودر بند هفت ،طعنه گونه بر رواج عبادات ريا منشانه و بی حضور قلب که پس از چيرگی به خون آلوده آئين عرب دامنگير مردمان گشته بود ،برمنش عبادت راستين پيش ازسيطرهء تازيان بر کشور ما مهر رهگشايانه و تائيد نقش ميزند. و در پی آن شگرف تر بند 4و 2را بايد بر گرفت که در آن يک فصل هزاره سالهء تاريخ آئينی و فرهنگی پيش ازپيام آوری پيمبرخرد زرتشت رادر سرزمين کشور ما با چند گوهر ظريف و پر بهای کالم بر انگشتر تاريخ نگين می بندد ،و به معنی ديگر بحری را در کوزه می ريزد. نياش خورشيد دوران پر عظمت پيشدايان بخدی تا ظهور پيامبری زرتشت است ،که مردمان سرزمين ما به آئين و فرهنگ ميترايی می انديشيدند .در اين آئين خورشيد به مثابه ء مظهر و تجلی ذات خدا به نيايش گرفته می شد .نيايش خورشيد همانند خون درتاروپود هستی معنوی مردمان ما جا داشت که حتی پس از خونريزيها وخشکاندن خون در پيکره خرد ينه باور های مردم خراسان ،قلب ها هنوز آشکار و پنهان در پيکره ها در عشق آن آئين می تبيد .و گاهی هم جهت حفظ آن باور ،با نبوغ آن را بارنگ و بانگ اسالمی روان بخشيدند وعرفان اشراق را بنياد نهادند .چنانکه شيخ اشراق سهروردی در باره نور و هورخش که همانا خورشيد است نيايش دارد .به عنوان نيايش هورخش کبير ،که بيان منطقی باور مردم ما به خورشيد می تواند باشد .شيخ شهيد می گويد « :بدانکه عالقه نفس با بدن با اعتبار جسمی است که آن روح است ،و روح در دماغ نورانی است تا اگر نورش کم شود ،زنده گی او مضطرب شود و ماليخوليا حاصل شود و غير آن .پس او عالقه نفس با نور است و اول رفيقی از آن زنده گی نوراست .بينی ميل حيوانات به نور و فرو نشستن حواس و ساکن شدن حرکات در ظلمت شب ،پس شادی نفوس با نور سخت تراست از جمله چيزها . و چون در محسوسات ،و از همه شريف تر است نور است ،پس ازانوار آن چه تمام تر است ـ شريف تر است ،و شريف ترين جسم ها هورخش است که تاريکی را قهر می کند .ملک کواکب و رئيس آسمانها ست و کننده ی روز روشن با امر حق تعالی. کافل قوت ها ،خازن عجايب ،صاحب هيبت ،مستغنی به نورش از جمله کواکب .همه را نور می دهد و او از کسی نور نمی ستاند ،و همه را رونق و بها ء می پوشاند ،پاکا خدايا که او را آفريد و نورانی گردانيد .اوست مثل اعلی در آسمانها و زمين ها ،زيرا که او ست نور انوار اجسام ،چنانکه حق تعالی نور انوار است از آن عقول و نفوس .آيتی ديگر گفت :و هللا المثل االعلی ،و اين آيتی ديگری را مبين می گرداند از روی مثلی ،اوست آيتی بزرگ که ظاهر است به نورش ،خفی است شرفـش بر جاهالن .و آيت حق تعالی ظاهر ترين آيات است و ظاهر ترين آيات هورخش شديد است و اوست که آيت بزرگترين است و عالمه است و فاعل است با امر حق تعالی و پوشيده است ای ظاهر نگشت از بهر شرفش .و اوست که سبب روز است به ظهورش و سبب شب است از بهر خفايش و سبب فصول چهارگانه است از بهر ميلش به جنوب و شمال ،و او روشن کننده ء چشم سالکان است و سيلت ايشان است به حق تعالی پس اوست که حی ناطق است و ظاهر تر است ،و اوست که حجت است بر بنده گان خدا ،و اوست آيت توحيد ،زيرا که او يکی است در مرتبت ،او گواهی می دهد به يکی و اوست که وجهت بلند تر است از آن خدا بر زبان اشراق و او روی و چشم و دل عالم است 532 » . باور ميترايی يا خورشيد نيايش را حتا در اشعار موالنا جالل الدين که مذهب اشعری گاهی چون دماغه يی در بحر کالمش بستر می گستراند ،ميتوان دريافت جاييکه می گويد : نه شـــــــبم نه شب پرستم که حديث خواب گويم
192
چوغــال م آفــتــابـم هـمــه ز آفــتـاب گويــم .544.
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
کمتر شاعر و روشنفکر زمانه ها را تاريخ ادب سرزمين ما به ياد دارد که در ستايش و نيايش خورشيد گلدسته های کالم نياراسته باشد .اما همه گلدسته چيده اند ،ولی دقيقی بلخی ابر از چهره خورشيد بر کشيد تا جهان از گلهای هستی مارادر نور آن روشن بنماياند ،و « بدان را به دين خدای آورد». در پرتوی اين آرمان سترگ است که دقيقی بلخی پس ازبر خوانی سروده های روزگاران تابناکی مادر شهر خرد که به دست اهريمنان آدم روی تازی در حجله دودين به ماتم فصل های آفتابی خويش می گريست ،به تصوير شگفتن درخت گشن خرد در باغستان دامن ان مادر ،در آن روز گاران می پردازد : چو يکـــچند ساالن بر آمد بر ين
درختــــی پديد آمد اندر زمين
در ايوان گشتاسب بر سوی کاخ
درختی گشن بود بسيار شاخ
.دقيقی بزرگ با آوردن نام پاک زرتشت روزنه يی را به سوی گلستان رنگين اعتقادات اهورايی چند هزار ساله مردم ما می گشايد .گلستانی که در آن هزاران شاخه گل از راز و رمز خوشبختی ،زيبای ،لطف وسعادت همگانی انسان ها ،معطر با شبنم نماز يزدان ،شميم می افشاند و : همه بـرگ وی پند و بارش خرد
کسی کــو خرد پرورد کی مرد
خجسته پی و نام او زردهـشـت
که آهرمن بد کنش را بکـشـت
پيام ظهور حضرت زرتشت در اشعار دقيقی بلخی مرحله ی از نهادگاری باور ها و قانون زنده گی بر پايهء خرد است ،يا به بيان ديگر آغاز مرحلهء تدوين قانون زنده گی بر اصول و هنجار های خرد به شمار می آيد .با اين حال ،بنياد گذار و سرايشگر نهادينه های خرد اوستايی در شاهنامه ،حضرت دقيقی بلخی را بايد نام برد .اوست که کالم آسمانی اش را از زادگاه نزول فرهء يزدی {بلخ} آغاز مينمايد و آنگاه به شناسايی پيغمبر خرد و خردمندی رسالت او می پردازد ،اين چنين : به شـــاه کــيان گــفــت پـيغمبرم
سوی تو خرد رهنــــــــــمون آورم
جهان آفرين گـــــــــفت بپذير دين
نگه کن برين آسمــــــــــان و زمين
که بی خاک و آبـــش بر آورده ام
نگه بـــــــــــــده تاش چون کرده ام
نگر تا تواند چنــــــــين کرد کس
مگر من که هستم جهان دار و بس
گرايدونک دانی که من کردم اين
مرا خــــــــــــواند بايد جهان آفرين
زگــــــويـنـد ه بـپـذ ير ديــن اوی
بـيامــو ز ا زو راه و آئـيــــن اوی
نگـــر تا چه گـويد بر آن کار کن
خرد بر گـزين اين جهان خوار کن
بــيامــوز آئـــــيــن و ديـن بـهـی
که بی دين نا خوب باشـــــــد مهی
دقيقی بزرگ شاهنامه را قرآن گونه به سرايش می آغازد ،يعنی هر آيت مبارکه شعری آن ديوان از تفاسير رويداد های تاريخی و حقايق اسطوريی تاريخ کشور مارا در خويش نهفته دارد .که در اتکای چنين يک ضرورت بود ه که فردوسی بزرگ تفسير کبير تاريخ هويت ملی ،آئينی ،و فرهنگ عجميان را که امروز به قرآن عجم يا شاهنامه فردوسی مسما و آبشخور تشنه گان خردوخرد گزين بر تر انديشه بر نگذرد } آفريد. انديشی ميباشد{ ،بنام خداوند جان و خرد ابر مرد خرد دقيقی بلخی پس از پنجاه و دو آيت شعری که فرد گرد از خرد پذيری گشتاسپ يعنی آئين زرتشت پيغمبر است و اولين عبادتکده زرتشتيان در بلخ به نام { مهر برزين} و روشن نمودن آذر ،و نشاندن درخت کشمر که درآن گشتاسپ شاه شاهان يادگار گونه می نويسد { :که پذيرفت گشتاسپ دين بهی } ،که آن درخت کشمر که در جوار عبادتگاه خدا پرستدان بلخ قرارداشت به وسيله زرتشت و گشتاسپ بر شانده شد،که خود داراي سرگذشتی است که مانند هر بند از آيات شعر ديگر دقيقی بلخی الزمه ء نوشتن يک کتاب جداگانه را می خواهد .چنانچه اگر کوتاه مثأل از سرنوشت درخت کشمر ياد نماييم و جفايی را که اعراب در حمله خويش در پهلوی ديگر وحشيگری هاو نامردمی ها در حق اين درخت انجام داده اند بر شمريم می نويسند که « :اين
193
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
درخت که به درخت کاشمر نامور گشته به گفته ثعالبی در سايه آن زيادت از ده هزار گوسفند قرار گرفتی . . .و چندان مرغان گونان بر شاخه ها ماوا داشتند که عدد ايشان کس در ضبط نتواند آورد .البته ثعالبی کاشت درخت را به گشتاسب نسبت می دهد . اما آنچه اين سرو را نامدار تاريخ کرده است به گفته دقيقی بلخی آنست که : { يکی سرو آزاد را زردهشت
به پيش در آذر آن را بکشت }
سرو کهن و سيله شد تا جاييکه آوازه اش به گوش المتوکل عباسی برسيد .در اين هنگام ساختمان جعفريه را آغاز کرده بودند . متوکل نامه يی به خواجه ابوالطيب و امير طاهر ابن عبدهللا می نويسد که درخت را ببرند و به بغداد بفرستند ،آنچنانکه شاخه يی از آن کم نشود . با درخواست و دستور متوکل عباسی مردم بی تفاوت نماندند .چنانچه زرتشتيان يا بگفته کتاب گبرگان جمله جمع شدند و خواجه ابوالطيب را گفتند ،ما پنجاهزار زر نيشابوری خزانه خليفه را خدمت کنيم ،در خواه تا ازين بريدن درخت در گذرد ،چه هزار سال زيادت است تا اين درخت را کشته بودند . درخواست مردم پذيرفته نشد .حکم خليفه حکم خليفه بود ،اره يی بر تنه پر تنه درخت کار گر افتاد و در وحشت و نگرانی مردمان به زمين افتاد ،و چون بيفتاد در آن حدود زمين بلرزيد و کاريز ها و بنای بسيار خلل کرد .سر انجام با هزينهء پانصد درم بر هزار و سه صد اشتر گذاشتند تا به جعفريه بردند .نزديکی های جعفريه رسيدند ،غالمان ،متوکل را کشته بودند ،مردمان آنرا به حساب بريدن سرو کاشمر گذاشتند ».541 با دريخ و درد که به شمار انگشتان دست در افغانستان از احوال کاشمر کسی اگاهی نداده است. بعد از اين پنجاه و دو آيت که هريک از آيات فرگرد از تاريخ چندين هزار ساله آميزه با خرد مردمان سرزمين ما می باشد ، دقيقی بلخی ،پيوسته گی و غرور خرد را بر استوايی آزاده گی استوان می نماياند و آن را می ستايد. دقيقی به نقل از پيغمبر خرد حضرت زرتشت ،نخستين چالش با اهريمن را آزادی از زنجيره باژ دهی بر می تاباند .و اين پوالدينه شمشير تصادفی نبودکه ،دقيقی بر نيام دالوران آوردگاه نبرد با اهريمن می گذارد .از قامت اين شمشير آذر دفاع از خرد می درخشد .دقيقی بزرگ خواسته بيآموزاند که باژ و جزيه دادن ژرفای بنده گی و اسارت و پست زيستن انسان را می سازد .فقط انسانهای زبون و بيچاره است که تن به جزيه و باژ می دهند ،و اين ناپسند ترين چيزی است که آئين خرد با آن می بايد بستيزد .چنانکه می فرمايد : بشاه کيان گــفت زرتشت پير
که در دين ما اين نبــــــــاشد هژير
که تو باژ بدهی بساالر چين
نه اندر خور دين ما با شد اين 452.
چرا دقيقی بزرگ از ميان انبوهی از مسايل ،حماسه ء چالش با باژ و جزيه را آغازين می گرداند؟ پاسخ به اين پرسش بر ميگردد بر بازنگری انديشه و جهان بينی دقيقی و روزگارانی که آن ابرمرد خرد ميزيسته است .دوران زيست دقيقی بلخی عصر سامانيان است .روزگار سامانيان را ميتوان دورهء رنسانس در تاريخ بعد از ايلغار عرب بر سرزمين ما ناميد .اين دوره روزگاران احيای آئين ،فرهنگ ،علوم ،و ادبيات و صنايع گذشته ما بود که به دست اعراب جزيه ستان و غنيمت جو مسلمان يکسره با شالق دين جزيه يی شان بی نفس شده بود . دقيقی بزرگ با ناپسند خواندن جزيه و باژ ،پرده از چهره زشت( ديومردم )های سياه چرده يی بر می دارد که از چهارصد سال تا به روز حيات او ( دقيقی) خراسان را با لگد جزيه ستانی وباژگيری ،غنيمت ستانی و کنيز گيری خويش به خاک و خون کشانده بودند .که جز اين ،ديگر نشانه يی از شرف در کالبد انديشه شان سراغ نمی توان يافت .که تفسير آن ديو مردمان را فردوسی بزرگ چنين مينگارد : ازين مار خوار اهرمن چهــــــرگان زدانای و شــــــــــــــرم بی بهرگان نه گنــــــج و نه نام و نه تخت ونژاد هـــمی داد خواهــــــــنـد گـيتی بـبـاد
194
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
ازين زاغ ســــــاران بی آب و رنگ نه هوش ونه دانــش نه نام و نه ننگ شود خوار هر کس که هست ارجمند فــروما يـه را بـخـت گــرد د بـلنـد پــراگــنـده گـــــرد د بـدی در جهان گزند آشکارا و خـــــــــــــوبی نهان بهر کشوری در ستمـــــــــــگاريی پديد آيد و زشـــــــــــــت پتياره يی چو با تخت منـــــــــــبر برابر کنند همه نام بوبــــــــــــکر و عمر کنند زپيمان بکردند و ز راستـــــــــــی گرامی شود کـــــــــــژی و کاستی نه تخت و نه ديهـــيم بينی نه شهر ز اختر همــــــه تازيان راست بهر زيان کسان از پی ســــــود خويش بجويند و دين اندر آرند پيش . 543 دقيقی اين دانای بزرگ همانگونه که گفته شد ،نمی خواهد قفل های دروازه تاريخ را خود برای ديگران بگشايد ،بلکه کليـد می دهد تا پناهجويان رستگاری و آزادی خود درب های زندان بشکنند و از دهليز های تنگ و تاريک تاريخ عبور نموده به گشايش دروازه باغستان های خرد ،تفرجگاه های{ مهر برزين و نوبهار}و گلگشت های آزادی ،پاکی ،و ديگر آبادی های سزوار انسان و انسانيت برسند. هدف ديگر دقيقی بزرگ از به آغاز گرفتن چالش با باژ و جزيه در ابتدای آيات اشعارش ،هشداری آموزشگرانه يی است که به شاهان و خداوندان سامان می دهد ،تا مبادا چنان طاهريان و صفاريان با رنگ شرم وبی ننگی دامن در تاريخ آلوده سازند و چهارصد دختر نوجوان خراسانی را جهت ارضای شهوت خليفه اعراب مسلمان باج پيشکش نمايد .در تاريخ ها نوشته شده است که «:عبدهللا بن طاهر پوشنگی 444دوشيزه نوجوان را به خليفه بغداد ازخراسان فرستاد » 544 در حاليکه مسعود ی در مروج الذهب می نويسد که اين خليفه و پيشوای مسلمانان « :چهار هزار کنيز داشت که با همه خفته بود» 545 و يا ه بقول مولف ناشناخته تاريخ سيستان و مروج الذهب مسعودی مانند صفاريان که می نويسند يعقوب ليث« . . .رسولی فرستاد سوی معتمد ( خليفه عباسی) با هديه ها و پنجاه بت زرين و سيمين که از کابل آورده بود ،سوی معتمد فرستاد که به مکه فرستد تا به حرم به راه مردمان فرو برند رغم کفار را546 » . و برادرش عمرو ليث نيز چنانکه مسعودی می نويسد « به سال دويست و هشاد وسوم از جانب عمرو ليث صفار هديه ها رسيد که از جمله يکصد اسب مهاری خراسان بود با جمازه های بسيار و صندوق های فراوان و چهار ميليون درم پول نقد ،بتی روئين نيز همراه آن بود که بشکل زنی ساخته بودند و چهار دست داشت و دو حمايل نقرهء مرصع به جواهر سرخ و سپيد بر آن آويخته بود { اين مجسمه بدون شک پيکره ميترا بوده است .م }و در مقابل اين مجسمه بتان کوچک بود که دست و صورت داشت و زيور و جواهر بر آن بود .اين مجسمه بر گاوی بود که به اندازه ء طبيعی ساخته شده بود و جمازه ها آنرا می کشيدند ، اين همه را به خانه ء معتضد باهلل ( خليفه عباسی) بردند . . .عمرو ليث اين اين بت ها از شهر های هندوستان که گشوده بود و
195
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
از کوهستانهای مجاور بست و معبرو ديار داور که اکنون سال بسال سيصد وسی و دو در بند است گرفته بود که اقوام شهری و بدوی آنجاهست .شهريان کابل و باميان هستند که بديار زابلستان و رخج پيوسته است 546 » . . . حضرت دقيقی بلخی ميدانست که آل سامان نسبت به دين و سنت های عرب تفقدی ندارند .زيرا آل سامان از خانواده سامان خداد بلخ بودند که به آئين زرتشتی تعلق پاک داشتند .اما نمی توانستند پس از سيصد سال در حاليکه حضور سياه اعراب هنوز پيکر هستی سياسی ،اقتصادی ،فرهنگی و آئينی جامعه خراسان زمين رادر سايه تيره ء هول و وحشت اهريمنانه خود نگهداشته بود ،بيکباره گی به شکار شغاالن برآيند و از مصيبت اشغال آنها کشزار های خرد را بيااليند. با سری از کناره جويی ها ،در پی آن نبودند که ستيزشگران با اهريمن را در فراخستان نبرد به سرزنش بشينند .چنانکه در آئينه ء روزگاران سامانيان اگر ديده بر دوخته شود به نظارهء قامت های چشم بر می خورد که انوار افاضات خورشيد بينش و دانش شان چراغ رهيابانه ء پوينده گان خرد سده ها بوده است ،وظلمت پرستان تا به امروز نمی توانند در برابر آن انوار ،چشم به سوی روشنايی ها گشايند و همچنان از فرود ينه مغاک های انديشه ،آن گردونهء های تاريخ نور را نفی می دارند .فراهم گستری اين سفره فرهنگ و آئين در گستره ء ستاوند نشيانان خرد ،پر از فرآورده هايی کامل در جهت رشد جان و تن انسان شد و دوره باهمی و همسويی های مردم ما برگرد داشته های تاريخی شان که مظهری از يک دورهء تمدن عالی بود مهيا گرديد. ازهر گوشه و کنار نفير نفرت از استيالی فرهنگ بيگانه به گوش جان می رسيد ،در زمان سامانيا ن است .ابو بکر محمد بن ذکريای رازی امکان يافت که پيکان بر کمان نهد و جغد های فلسفه و جعل هاييک ه از سفهات خويش ديواره ها بلند نموده بودند ،فرو ريزاند544 . مانند ابوبکر رازی ده ها رخشسوار انديشه چون تکاور تيزه پويی درفشی برگشت به اصل هويت فرهنگی و آئينی و خرد را در کانون های روشن بر افراشتند .حتی زنان کشور ما که هر چند دست و پای شان بر زنجيره زندان سنت های اعراب بسته شده بودند ،زنجير ها بشکستند هر چند به بهايی جان شان هم اگر تمام شد از فرياد سکوت شکن وتعرضی خويش بر ضد خفاشان شب پرست دريغ نورزيدند .که يکی از آن ميان در آن دوران ،رابعه بلخی است .شاهدخت فر آئين بلخ وقتی به نظار هء ظهور بهار انديشان سرما ستيز می نشيند ،شاديانه به نسل های باغستان های بلخ هديه کالم و پيام خويش در سينی زرفام شعرهمانند زيبايی تن خويش ،بدين معنی چنين می آرايد: زبس گل که در باغ مأوی گرفت
چمن رنگ ارژنگ مانی گرفت
يمامهء بلخ رابعه ،بازشگفتن بنفشه های خرد را در بهشتينه های بلخ نه پيش آمد گونه و برهم قافيه کرد « تصادفی شعر بر کتاب ارژنگ مانی همانند کرده است بلکه کتاب مانی را به مثابهء از نمادی بر ضد تفکرات باديه يی اعراب که سه صدسال بر سرنوشت خراسان خشونتبارترين ناروای ها را روا داشته بودند مانند آورده است»542. واز اين دست بسيار بودند کسان ديگری که ذکر ايشان با سنگ ترازوی اين مقال گرانی می نمايد. اما عقاب معراج سايی خرد دقيقی بلخی پرواز خويش را شکوهنده در فصل شگفتن ها می آغازد و ابر های دودگين را با پيکانه های پرش خويش از چهره آفتاب تاريخ آسمان کشور می زدايد .او با اين پرواز نخست چنان که گفته آمديم دژ ستمگرانه ء پرداخت باژ و جزيه را می کوبد و بديگونه می نماياند که تن در دادن به پرداخت باژو جزيه نه آئين آزاده گيست و نه جزيه ستانان و باژگيران آئين داران انسانی. در آن روزگار با وجود آنکه سامانيان درختان سرو آزادی را بر جاده های کشور مان می نشاندند و عرض استقالل می نمودند ، با آنهم نمی توانستند يکسره به نفی کامل معروف اعراب سوره توبه آيه بيست ونه يعنی جزيه ستانی و ساوگيری شان بپردازند که از سه صد سال بدان سو برزنده گی اجتماعی مردم و جامعه نافذ شده بود و اصل اساسی و سبب اصلی حمله اعراب را بر سرزمين ما تشکيل می داد ،يعنی در پهلوی همه ناروايی های ديگر تعيين باژ يا ساو و جزيه از آنهايی که اسالم نمی آوردند و بر آئين و دين خويش می ماندند ،بود. ابر مرد خرد دقيقی بزرگ در تمثيل اسطوره يی ،به شاهان سامانی و دليران روزگار می آموزاند که برستم ستمگران تازی سر ننهند و خويشتن خويش و جامعه را از مجازات انها رها سازند ،تا تاج سر فرازی را هميشه بر سر داشته باشند .بناء به ونه ء امثال و حکم از سوی پيغمبر خرد حضرت زرتشت می فرمايد : نباشم برين نيز هــــــــــمدستان که شاهـــــــان ما در گه باستان
196
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
بتـــــــــرکان نداد ايچ باژو ساو برين روزگار گذشته بتاو 554 . بتا و ،کلمهء از مصدر بتاييدن است که معنی رها کردن و گذاردن را می دهد و دريا مرد خرد دقيقی بزرگ اين صيغه را بدان آورده است که بر نسل های بعد از خويش ،امر خرد را آشکار نموده باشد و از جانبی هم تظلمی را که از ايلغار اعراب ، مردمان سر زمين ما کشيده اند ياد واره نقش تاريخ گرداند .که همانند گشتاسپ بر بارگاه خرد و غرور انسانی بر عليه وحشيان آدم روی تکيه کنند ،اين چنين: پذيرفت گشــــــتاسپ گفتا که نيز نفرمايمش دادن اين باژ چيز 551. نه تنها ساو جزيه مادی که ميبايست بتاويد از پرداخت باژو جزيه معنوی ،که بدختانه مردم کشور پس از سقوط سامانيان يعنی شکست دورهء رنسانس در تاريخ کشور دوباره جامعهء ما به وسيله مستعربه های مانند محمود غزنوی در مغاک سيه امر و نهی اعراب زندانی شدند و تا کنون اسير هستند ،نيز حضرت دقيقی می خواست جامعه را آزاد سازد. تفسير آيات آسمانی و آرمانهای دقيقی بلخی را حضرت فردوسی بزرگ در يا مرد ديگر خراسان زمين چنان تکميل کرده است که بشريت امروز بر معبد کالم او سر تعظيم فرود می اورد . چيزی ديگری که دقيقی بلخی را بر ستاوند باالتر ار صدرنيشان خرد و ادب تاريخ کشور ما بر می نشاند ،همانا تابش آفتابينه عقيده و ايمانش بر خرد است . گفتنی است که کمتر شاعری است در تاريخ که به اصل{ تـقـيـه} اتکا نکرده باشد .تقيه اختفای عقالنی ايمان را گويند ،برای احتراز از هالکت خود و خويشاوندان و اهل تقيه اجازت دارند که با صدای بلند منکر ايمان خويش گردند 552 . حتی خداوند گار سخن فردوسی بزرگ که با نوشتن شاهنامهء کبير شيشهء ناموس خرد را در همه ء زمانه بدوش گرفت با آنهم چنان دقيقی بزرگ انکار از دين عرب نکرده و اعالم بازگشت خويش به آئين خرد را ننموده است .اما دقيقی بلخی دليرانه برکاه خرمن پندار تازيان آتش می زند ،و چنين از خويش آگاهی می دهد: دقيقی چار خصــــــلت بر گزيده ست بگيتی از همـــــــــــه خوبی و زشتی لب ياقــــــــــوت رنگ و نالهء چنگ می خون رنگ وکيش زردهشتی 553 داکتر ذبيح هللا صفا نيز بر اين نکته صحه می گذارد که به غير از دقيقی بزرگ بسيار از ديگران جهت حفظ نعمت تن اختفای عقالنی نموده اند .او می نويسد « :دقيقی بر آئين زرتشتی بوده و خود برين گفته داليلی دارد که ذکر خواهيم کرد .برخی به سب آنکه وی اسم و کنيهء مسلمانی دارد در زرتشتی بودن او ترديد کرده اند ،ليکن اين دليل قاطعی نيست زيرا ما کسانی را در سه چهار قرن اول داريم که اسم خود و پدر شان اسامی مسلمانی بوده ولی در زردتشتی بودن شان ترديدی نيست»554 اين امر به ويژه شامل شاعران و ادبيان و وفالسفه می گردد ،زيرا آنها جمعی به تعبير امروز از روشنفکران بوده اند. روشنفکرانی که اکثريت شان به زبان عربی تکلم و تعلم می نمودند ،بدين لحاظ مبانی اسالم را خوب می دانستند .بعيد به نظرمی آيد که کسی از ذات ناهنجار ها آگاه باشد و هنجار ها را قربانی ناهجاری ها نمايد ،اين فقط می تواند کار اغـبياء غـبين باشد . دقيقی بلخی چنان بر بنيادی بودن و حقيقت آئين زرتشتی در پرتوی خرد ايمان دارد که نا هراسناک از شمشير ياوگـيان تازی بر خالف نص عرب سوگند خورده می فرمايد : به يزدان که هرگز نبيند بهشت
197
کسی کاو ندارد ره زردهـشت
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
سوگند دقيقی بيان تار و پود اصل حقيقت در تقابل با دورغ هاست ،دروغهايی که ستم آن را امروز هم مردمان نه تنها کشور ما که جهان با پوست و گوشت خويش احساس می نمايند ،اما به گفته سعدی شيرازی : گوسفندی برد اين گرگ مزور همه روز گوسـفـندان ديگر خيره در او می نگرند . يکی از آرزو های دقيقی بلخی که بدون هيچ ترديد پند نامهء رهگشايانهء ميتواند بر نسل های همه زمانه در نبرد با اهريمن دروغ باشد .اين آرزو مندی او است : يکی زرتشـــــــت وارم آرزويـسـت که پيشت زند را بر خوانم از بر 555 ( زند) تفسير است که بر کتاب آسمانی اوستا نوشته شده است يعنی تفسير اوستا. در جای ديگر خداوندگار راستين بلخ آرزو ی خويش را بيان چنين می فرمايد: ببـــــينم آخر روزی بکام دل خود را گهی ايارده خوانم شها گهی خرده ايارده (:پا زند) را گويند چنانکه می نويسند . . . « :يکی دوسده پس از يورش تازيان و چيره گی اسالم ،استعمال زبان پهلوی متروک شد و مردمی که زرتشتی باقی مانده بودند ،قادر به فهميدن زبان پهلوی و معانی اوستا نبودند .اين بود که در آن هنگام، اوستا و تفسير هايی از پهلوی به فارسی ترجمه شد و تفسير های ديگر ،به فارسی بر آن نوشتند .اين مجموعه را پازند می خوانند . . .و خرده اوستا در بر دارنده تکه هايی است از بخش های مختلف اوستا و بخشی از آن به زبان فارسی است 556 » . داکتر ذبيح هللا صفا در کتاب تاريخ ادبيات ايران اين شعر را : بر خيز و بر افـــــروز هال قـبلهء زردشـت بـنـشـين وبر افـــگـن شکم قـاقـم بـر پـشت بس کـــس که ز زردشت بگرديد و دگر بار نـاچـار کـــنـد رو به ـسوی قـبـلـه ،زردشــت 556 از دقيقی بلخی می داند .اما متذکر می گردد که اين دو بيت با دو بيت ديگر در ديوان سنايی چاپ آقای مدرس رضوی ص 664 به اسم سنايی آمده است . به هر حال اگر از سنايی هم باشد ،چنانکه گفته شد روشنفکران گاهی نمی توانند نيات درونی خويش راپنهان داشته و حقيقت را بيان ندارند .
در دوره پرعظمت سامانيان نمی شود که اشاره نکرد که به همت شاهدخت بلخ رايعه ء بلخی خروش عشق و آزادی زن که اعراب متجاوز مسلمان بنا بر احکام دينی و فرهنگ صحرايی خويش او را از صفات انسانی مبرا ساخته بود ير نخاسته است و نمی توان جهان بينی و تفکر و نقش رابعه را ناديده انگاشت.
رابعه بلخی اولین شاعر زن بر خاسته بر ضد آیین عرب :
198
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
سخن از يمامه آزادهء بلخ ،رابعه است ،کبوتری بلند پرواز که ستيزشگران خرد و صيدان خونريز اهريمن خوی ،بال های ياقوتی جانش را با شمشير بريد ند و پيکر مهتابينه اش را در گرما به خونين به خون رنگين ساختند . از آن تاريخ تا به امروز که بيشتر از هزار سال ازآن ميگذرد ،رابعه را از حمام خون ستيزشگران خرد بيرون نياوردند، واقعيت انديشه وتفکر شاهد خت بلخ رابعه همچنان از سده ها بدين سو است که در زندان خشونت های فکری وباوری در بند و زنجير است .تنها در پسينه سالها است که از او چند نويسنده و شاعر امکان پيدا نمودند که فقط روی بعد آزاد انديشی رابعه در انتخاب و گزينش عشق بحث نمايند و در تکيه به سرنوشت جانگداز او قاتلين و منکران عشق را محکوم بدارندکه از جمله اين کسان در پسينه سالها برعالوه چند تن ازمتقدمين سده هايی پيش که از آنها نام خواهيم برد ،زنان چون مهريه آذرخش و ليلی رشتيا عنايت سراج و چند تن ديگررا ميتوان نام برد . اما سوال اساسيی که ميتواند مطرح گردد اينست که چرا در تاريخ ادبيات ما از رابطه های عاشقا نه افسانه يی مانند ،يوسف و زليخا ،ليلی و مجنون ،شيرين و فرهاد ،وامق و عذرا و ويس و رامين ،به ويژه از يوسف و زليخا و ليلی و مجنون ،داستان و ديوان های شعری داريم ؛ اما از رابعه بلخی که فداکارانه ترين و درعين حال سوگمندانه ترين حماسه عشق را با خون خويش در تاريخ عشق وحماسه در سر زمين ما رقم زده است ،نشانه يی فقط در حد اولين شاعر زن و سوانح مختصر آن چيزی بيش از اين نميتوان يافت. در حاليکه سراسر ديوان های شعری و ادبيات عاشقا نه ما از تمثيل ها و تصاوير ليلی و مجنون ويوسف و زليخا مشحون است ، تمثال ها وتند يس هايی که نه تنها رابطه يی با فرهنگ قبل از اسالم شدن ما ندارد ،بلکه آن تنديس ها خاص اعراب باديه نشين به شمار می آيد .مثال" يوسف و زليخا که قصه ء يهود يان است و اين قصه به نقل از تورات در قرآن هم نقل شده است ،قصه ء مرد عبريی به نام يوسف است که برادران نا مادريش بنا برعقده هايی که داشتند يوسف را طبق روايت تورات به تجار اسماعيليان به بيست پاره ء نقره فروختند554 . آن تجار يوسف را خريده به مصر می برد .در مصر فوطيفار که خواجه و سردارافواج فرعون بود او را از اسماعيليان خريده و به حيث غالم در خانه خويش می گمارد .در خانه فوطيفار است که باری بگفته تورات ،زن اربابش از او تقاضای همخوابه گی مينمايد .در اين تقاضا بنا بر روايت تورات هيچگونه نشانه يی از عشق و محبت نيست ،بعيد نيست که خواهش زليخا بالفرض اگرصحيح باشد ،در اثر ضرورت و نيازمندی های جنسی ناشی از بی ميلی ها و يا کمبود های مردانه گی شوهرش بوده باشد ،زيرا يکی از علت های به کژراهه رفتن ها فقر است .و يا هم شايد بر عکس ادعای تورات و قرآن زليخا بی گناه بوده با شد .که بايد هم چنين باشد ،زيرا اگر قصور از زليخا ميبود بدون ترديد شوهرش او را مطابق دستور شريعت يهوديان سنگسار ميکرد .گفتنی است که سنگسار نمودن زانی و زانيه شيوه ء عمل شريعت يهود يان است که بعد ها هللا تعالی در زمان عيسی اين فرمان خويش را منسوخ ميسازد ،اما دو باره مثل اينکه پيشمان شده باشد در زمان محمد آنرا نافذ ميگرداند .ولی مالحظه ميگردد که فوطيفار شوهر زليخا يوسف را مجرم دانسته به زندان می اندازد .در زندان اين جوان معبر مشغول تعبير نمودن خواب های زندانيان ميگردد ،تا آنکه کارش رونق ميگيرد وسر انجام پای تعبير خواب فرعون به آن بارگاه راه مييابد و زانو ميزند .در اثر فراستی که دارد کارش به جايی ميرسد که فرعون به او ميگويد « :بدانکه تو را بر تمامی زمين مصر گماشتم و فرعون انگشتر خود را از دست خويش بيرون کرده ،آن را بر دست يوسف گذاشت و او را به کتان نازک آراسته کرد و طوقی زرين بر گردنش انداخت ،و آسنات ،دختر فوطی فارع ،کاهن اون را بدو به زنی داد552 » . بدين گونه يوسف در اثر رحمت ولطف فرعون به مقام ومنزلت می رسد ،همين مقام وقدرت است که چاپلوسان وجيره خواران خوان کرم را وا ميدارد که برای به دست آوردن جاه و مقام بيشتر سعی نما يند تا شانه های ارباب خويش را از بارگناه سبکدوش سازند ودامن زليخا را آلودهء گنا ه گردانند .زيرا در اديان سامی زن هميشه محکوم بوده قتل و رسوايی زن شگفتی ندارد و آن را صفت ذاتی زن ميشمارند .چنانچه که در قرآن با استفاده از همين ترفند يهودان به محکوم نمودن زنان پرداخته شده است وزن را مکار و حيله گر ميداند و ميگويد « :فلمار اقميصه قد من دبر قال انه من کيد کن ان کيد کن عظيم» { ترجمه :وچون ديد پيراهنش دريده شده( حقيقت را دريافت و) گفت اين از مکر شما ( زنان) است که مکر تان عظيم است ] 564 گذشته از آنکه بنا بر آنچه در تورات مالحظه ميشود ،يوسف هرگز پيغمبر نيست بلکه بر عکس تا آخر عمر خدمگذار فرعون بوده است ،و پس از آنکه به دربار فرعون مقام پيدا مينمايد ،ديگر از زليخا خبری نيست .و زليخا هم خبريوسف را که به قول عشقنامه نويسان عاشقش شده بود نمی گيرد و يادی از او در زندان نمی کند. اينجاست که بايد پرسيد ،که اين شاعران و عشق نامه نويسان ،سوز وگداز عشق زليخا را از کدام منبع دريافت نموده اند و اين آقا يوسف وخانم زليخا چه حماسه عشقی آفريده اند که عاشقانه هايی پر سوز و گداز ما در هيئت آنها مطرح گرديده است.
199
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
يا مثال" اعرابی ديوانه يی به نام قيس که اعراب خود در جاهليت غرق بودن او را از خود جاهل تر يافته ،به نام مجنون يعنی ديوانه مسمی نمودند ،عاشق دخترعرب زاده ء ثرومندی ميشود و در اثر آن راه کوه وبيابان را می گيرد و با همان جنون و ديوانه گی در ريگستانها ميماند تا ميمرد .ليال اش هم در کنار شوهر آرام زنده گی دارد ،اين ها چه کرده اند ؟ ،کدام فداکاری در راه رسيدن به عشق خود انجام داده اند که با يد سرمشق عا شقان و عارفان باشند .چرا مردی معبر عبری که خواب به قدرت رسيد نش تصاتفا" به حقيقت پيوست و ازدريوزه گی به پادشاهی رسيد و گناه خويش نيز به گردن زن انداخت در ادبيات ما مظهر زيبايی وجالل ملکوتی است ،ويا ديوانهء عربی ( مجنون) مظهر وفا و استقامت و پايداری در عشق وارد ادبيات ما ميشود. مگر نه اينست که ما احساس ها ،عاطفه ها ،حماسه ها ،اسطوره ها و تاريخ خويش را فراموش نموده و دامن آويز اعراب شده ايم .اگر چنين نيست ،پس چرا ؟ رابعه که با خون خويش عاطفه وعشق خود را ثبت ديوار تاريخ نمود و معشوق او بکتاش مردانه وار انتقام قتل عشق خود را گرفت و معشوقه عزيز خود را حتی در سفر وادی جاودانه گی تنها نگذاشت و جان وتن به پايش فدا نمود ،در ادبيات و حماسه های عشقی ما آنگونه که يوسف و زليخا عبری و ليلی و مجنون عربی راه يافته ،جای ندارد. البته پاسخ با درنظر داشت آسيب ديده گی روان جامعه نا روشن نيست ،و اين عدم التفات منطقا" نبايد شگفت آور هم با شد زيرا در جامعه يی که افراد آن نتواند عشق خويش را بدون خواندن دعای سر اعراب بر خود حالل بسازد و يا کاری را بدون صلوات فرستادن بر اعراب انجام داده نتواند چگونه ميتواند در حاليکه خود تابع فرهنگ عرب باشد با فرهنگ خويش بيگانه نبا شد و فرهنگ عرب را جانشين داشته های بومی خويش نسازد ؟ اما به هر حال ،با وجود جو دينی و فرهنگ عربی حاکم بر جامعه ء ما ،بودند کسان زيادی مانند عا رفان چون شيخ فريدالدين عطاری ،ابو سعيد ابوالخير بلخی و عبدالرحمن جامی که ياد و کالم رابعه بلخی را زنده نگهداشته اند . اما رابعه در اشعار و آثار اين عارفان بزرگ کشور ما به مثابهء اولين عقاب بلند پرواز ماد ينه يی که آشيان بر ستيغ بلند خرد داشت و پروازش کالغان را به مرگ ميراند ،بنا بر ملحوظاتی بازتاب نيافته است .آنچه که اين راد مردان عارف نموده اند ، نجات رابعه است از بد نامی در جامعه عربی انديش و زن سيتيز. در شريعت عرب ،مرد حق لذت بردن وعشق وهمچنان حق به دست آوردن زن را تا سرحد تجاوز دارد که البته سرحد تجاوز در هنگام جهاد از صدر اسالم تا به امروز اليتناهی مشخص و معين است و اين همان مساله به کنيزی گرفتن زنان است .اما اگر زن عاشق شود و اظهار عشق نمايد ،فورا" متهم به روسپيگری ميشود .در فرهنگ و سنت و شريعت عرب هميشه مرد عاشق زن شده است ،مجنون عاشق ليلی است ،وامق عاشق عذرا ،ماجرای يوسف و زليخا را که گفتيم .در حاليکه در حوزه غير عرب معموال" در اسطوره ها ورابطه های تاريخی در اين مورد زن است که مرد دلخواه خويش را انتخاب نموده است. رودابه است که عاشق زال ميشود واين عشق چنان فداکارانه است که رودابه دريغ نمی دارد که گيسوان خود را از بام به پايين نياويزد که تا زال را به باال بياورد ،تهمينه در سمنگان عاشق رستم ميشود ،منيژه عاشق پيژن است ويا شرين عاشق خسرو است و ويس عاشق رامين و هم چنان رابعه که فکر و انديشه اش را از زندان تفکرات عرب رها سلخته ،در سرزمين الله زار بلخ در انتخاب همسر راه رودابه و تهمينه را بر می گزيند .راهی که در کتاب عرب مستلزم سنگسار است .بدين لحاظ است که عارفان و عاقالن سرزمين ما سعی ميدارند که حداقل روح معصوم و پاک و آزاده ء رابعه را در اجتماع مستغرقه شريعت عرب در آينده ها تبرئه نمايند .بدين لحاظ است که ابو سعيد ابوالخير عارف آزاده و آگاه بلخ چنانکه حضرت عبدالرحمن جامی در نفحات االنس از قول او مينويسد گفته است « :دختر کعب عاشق بود بر آن غالم .اما پيران همه اتقاق کردند که اين که او می گويد نه آن سخن باشدکه بر مخلوق توان گفت او را جای ديگر کار افتاده بود561 ». ستايشگر فرزانهء سيمرغ ،شيخ فريد الدين عطار هم در الهی نامه در تکيه بر سخن ابو سعيد ابو الخير ميفرمايد: زلفظ بو سعيد مهنه ديدم که او گفتست من آنجا رسيدم بپر سيدم ز حال دختر کعب که عارف گشته بود او عارف صعب چنين گفت او که معلومم چنان شد
200
که آن شعری که بر لفظش روان شد
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
ز سوز عشق معشوق مجازی نبگشايد چنين شعری به بازی نداشت ان شعر با مخلوق کاری که او را بود با حق روزگاری کمالی بود در معنی تمامش بهانه بود در راه آن غالمش 562 در نزد عارفان و صوفيان متکی برعقل و علم عشق معنی خاص خويش را دارد .ابن عربی ميگويد « :حرکتی که حتی هستی و وجود اين دنيا ست ،حرکتی است که (عشق) آن را بر انگيخته است ؛ اگر اين ( عشق) نبود دنيا همچنان در عدم بود ؛ از هر زاويه يی که بنگريم و از هر جنبه يی که مالحظه کنيم ،حرکتی است از استتار به کشف563». ودر جای ديگر کتاب فتوحات المکيه مينويسد « :و اگر موجودی را به خاطر جمالش دوست ميداری هيچ کسی جز خدا را دوست نميداری ،زيرا که وجود زيبا ست .به همين سان ،از همه وجوه ،موضوع عشق تنها خداست .افزون بر اين ، همچنانکه خدا خودش را می شنا سد و با شناختن خويشتن خويش است که دنيا را می شناسد ،آن را به اضافه ،شبيه تصوير خويش آ فريده است .بدين قرار دنيا برای او همچون آينه يی است که تصوير خود را در آن می بيند و به اين سبب است که خدا خويش خود را دوست می دارد 564 » . داريوش شايگان نويسنده کتاب آيين هندو و عرفان اسالمی در تشريع گفتار محی الدين عربی ميگويد« :به خاطر اين جمال متعالی است که خدا خود را به خويشتن می نماياند و تصوير خود را بر جوهر های صور نوعی که همچون آينه های تاباننده ء تجليات الهی هستند ،می افگند و خود را در آنها مشاهده و ستايش می کند .تصاوير منعکس شده روی اين آينه ها همان دنيا ست و چون تصوير تابانده شده ،شکل خدايی نما دينه شده را باز آفرينی می کند ،گفته شده که خدا دنيا را به شکل خويش خلق کرده است 565 ». د ر نظر عرفای غير متشرع عشق به دنيا در حقيقت ممنونيت از احسان خدا است ،نه عشق ورزيدن به خدا. مقوله ء عشق به خدا جز ترفندی بيش نميتواند باشد .وقتی نقاشی تصوير زيبايی می آفريند و آن را در معرض ديد قرار ميدهد ، پس از ديدن بيننده ميتواند عاشق تصوير گردد .مسخره است اگر تصوير ذهن و قلبش را تسخير نموده باشد ،ولی تصوير را کنار بگزارد و به عوض آن عاشق نقاش شود .نقاشی که نه آن را ديده و نه ميداند که در کجاست .اما همين تصوير دلخواه هرچه باشد ،از سوی نقاشی آفريده شده و عالقمند اين نقش به واسطه اين تصوير دلخواه خويش است که مرهون صانع ميشود ،نه عاشق آن ،و به ستايش نقاش و نيايش او می پردازد .يا مثال" پادشاهی عادل است و رعيت خود را در کمال رفاه و سعادت نگهداشته باشد .رعيت عاشق پادشاه نمی شود ،بلکه به تعريف و تمجيد او می پردازد و سعادت خود را مرهون عدل و انصاف و ارزانی نعمات او ميداند .در حقيقت وجود نعمات است که خدا را به انسان می شناساند ،يعنی تصوير است که موجوديت نقاش را ثابت ميکند و عشق و عالقه به تصوير است که انگيزه ء ستايش و نيايش صورتگر را در قلب و ذهن عاشق تصوير بار می آورد .تا جاييکه در اثر غلو ی عشق به صورت مورد عالقه ،تصوير جای صانع را ميگيرد و به عين صانع تبديل می يابد. چنين حالتی را در عرف عرفای خويش بسيار ميتوان مشاهده نمود .چنانچه که يکی ديگر از صدر نشينان عشق و عرفان مولوی بلخی را اين حالت بسيار پيش آمده است .مثال" وقتی که مراتب عشق و دلبسته گی خود را نسبت به شمس بيان نموده ميگويد : پير من و مراد من ،درد من و دوای من ــــــــ فاش بگفتم اين سخن شمس من و خدای من 566 با اين وصف است که نمی توان عشق رابعه را به بکتاش عشق ربانی خواند و مقام بلند عشق انسانی او را پست جلوه داده زاهدانه گفت .در زهد و زاهدی عشق نيست ،زهد و زاهدی مظهر ريا و سالوسی در عرفان است .در آثار عرفای ما « از خرقه پوشان و دراويش منحرف و روحانيان قشری و ريا کار ،چون مفتی ،زاهد ،محتسب ،مرشد و جز اين ها به بدی ياد شده است : زرهم ميفگن ای شيخ به دانه های تسبيح ــــــ که چو مرغ ،زيرک افتد نفتد به هيچ دامی
201
***
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
حافظا می خور ورندی کن وخوش باش ولی ــــــ دام تزوير مکن چون دگران قرآن را »566 *** در اشعار هر چند محدود که از رابعه به ياد گار مانده است .اين دوشيزه صدر نشين کرسی ادب و انديشه هرگز قرآن انديشی نکرده و در تکيه بر قرآن و حديث شعری نگفته است .اميال و خواهش های انسانی خود را بهر فريب خلق رياکارانه مانند مشتی بيشمار مال شاعران که « چون به خلوت ميروند آن کار ديگر می کنند» پهنان نکرده است .بلکه بسيار زنانه يعنی خداگونه ،اَ شا يی ،روشن و زيبا می گويد : اال ای باد شبگيری پيام من به دلبر بر ـــــــ بگو آن شاه خوبان را که دل با جان برابر بر
عشق او آنچنانکه داکتر مريم حسينی نويسندهء ايرانی ميگويد :عشق خاکساری و حب عذری است564. نيست . حب عذری عشقی است منسوب به قبيله بنی عذره که در ان قبيله ،عشاق به وصال نمی رسيدند و تعفف پيشه ميکردند562. رابعه عشق خود را پنهان ننموده می گويد: نعيم بيتو نخواهم جحيم با تو رواست ــــــ که بيتو شکر زهر است و با تو زهر عسل *** تو چون ماهی و من ماهی همی سوزم به تابه بر ـــــــ غم عشقت نه بس باشد جفا بنهادی از بر بر *** اين حقيقت رابر خالف خانم داکتر مريم حسينی ايرانی که شايد بر اثر فشار و اختناق شريعت اسالمی در ايران که همانند قرون اوليه اسالمی وارد است و نخواسته باشد که احساس و عاطفه وعشق انسانی به ويژه انسان زن را بيان نمايد .ليلی رشيتا عنايت سراج انديشمند زن آزاده افغانستانی با تمام صداقت زنانه بيان داشته می نويسد: « بر عکس آنچه که عرفا عشق او را به غالمش بکتاش ،حقيقی نه بل مجازی ميپنداشته اند ،اشعارش محض بازگوی احساساتش نسبت به بکتاش بوده است .از هفت قطعه شعر رابعه که به جا مانده است ،پنج تای آن در وصف عشق ناسوتی و دو تای آن در وصف زيبايی طبيعت سروده شده است 564 ». نبايد ناگفته گذاشت که عشق درک و يا جستجوی لذت مقبول در وجود شئی معين است .عشق بين دو انسان نا متجانس يعنی زن و مرد سنگپايه احساسی و خواستگاه جسمانی و نفسانی دارد .انکار اين حقيقت در واقع انکار هستی انسان به مثابه موجود زنده در فرايند زنده گی است .عشق مرحله متعالی احساس است و حواس اجزای ساختاری و ناسوتی انسان است .و نفس حقيقت انسان را تشکيل ميدهد .قناعت نفس از طريق حواس باعث تقويت جسم و جان ميگردد که مجموعهء اين ريشه ها در کالبد انسان باعث بقای بشر ميتواند باشد .قتل نفس و به تزکيه کشاندن آن از خواست های ناسوتی ،احساس ها و عواطف انسانی در وا قع نفی انسان وماندن در بی حسی هايی جمادی و نباتی است .همچنانکه قتل نفس و يا غارت نفس ديگران برای تقويت نفس خويش و انحصار لذايذ زنده گی وحشيانه و حيوانی ميباشد .انسان متکی بر عقل و خرد اتکابر نفس لوامه دارد .و در لذايذ قناعت بر اعتدال . عشق بيگمان لذت زنده گی و جزء سيرت انسان ميباشد .در مورد اين سيرت ابو بکر محمد بن زکريای رازی فيلسوف و درمانگر درد ها که در يازده سده پيش از امروز ميزيست می گويد « :اختيار اين سيرت مستلزم اين نيست که مردم شيوه مرتاضان هند را در سوختن جسم و افگندن بر آهن تفته و يا سيره مانويت را در ترک جماع و گرسنه گی و تشنه گی و پليد نگهداشتن خود ،و يا روش نصارا را در رهبانيت و انزوايی در صوامع و يا طريقه ء جمعی از مسليمن را در اعتکاف در مساجد و تر ک مکاسب و اقتصار بر کم خوراکی و درشت پوشاکی اختيار کنند و از لذات فعلی چشم بپوشند بلکه بايد بديده عقل در لذايذ بنگرند و از آنها در حد اعتدال بهره بگيرند 561».
202
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
همچنان بيجا نخواهد بود که به تاييد قول زکريای رازی نظر فيلسوف بزرگ اروپا پس از چندين قرن از رازی يعنی اسيپنوزا را نيز نقل نماييم « :از خود گذشتن و زنده گانی خويش را باطل کردن و ترک دنيا گفتن فضيلت نيست ،فضيلت عمل کردن به مقتضای طبع و پا فشاری در ابقای وجود خويش است و چون اندوه منافی اين منظور و شادی مساعد آنست بايد هميشه شادمان بود ،از تمتعات نبايد خود را محروم کرد در حد اعتدال بايد خورد و نوشيد و به وی خوش بايد بوييد زيبايی و صفا بايد ديد ، آهنگ های موزون بايد شنيد ،تفريح بايد کرد حتی از زينت و آرايش هم نبايد پرهيز داشت و اگر در اين امور افراط نکنند و حد معمول دارند که از توانايی وجود انسان نکاهد بلکه بيفزايد ،رسيد ن به کمال را ياری ميکند خصوصا" اگر در لذايذی که در بدن موضع خاص دارد اسرار نورزند و بيشتر به تمتعات بگرايند که کليه طبع را خوش می کند و فرح و انبساط می آورد 562 » . عشق اقتضای طبع است :رابعه وقتی بکتاش را می بيند ،لذت مقبول طبع خويش را در وجود او احساس ميکند . نفس اش خاستار ميگردد .او که نه بر جمادی و نه بر نباتی تعلق دارد بلکه انسان است به خواست و خواهش و قناعت ملزومی نفس می پردازد تا به کمبودی تن و جان اقدام کرده خود را به مثابهء انسان تکميل نمايد .قتل نفس و خوار داشتن جان و پرهيزگاری از نعمات هستی در حقيقت پيوستن به تفکر عدم اکمال انسان است .يعنی انسان که در اثر پرهيزگاری های دينی و زاهدانه ترک دنيا می نمايد در واقع انسان کامل نيست و صفت فضيلت را نمی توان بر او اطالق کرد .کودک نوازاد نه انسان کامل و نه دارای فضيلت است .زيرا در او نه نفس کامل است و نه جسم .در اين صورت اگر کسی بخواهد که نفس را در وجود خويش بکشد و جسم را خوار دارد و از الزمه های رشد جسم و جان پرهيز نمايد اين چنين آدمی اگر آدم باشد نوزادی پيش نيست ،يعنی او با انجام جراحی در وجود خويش خود را کودک ساخته است. اما مطلب جالب و خنده دار که در عين حال عصبيت بار می آورد اينست که امامان نفی نفس وجسم ،خود از جمله تقويت کننده گان نفس و جسم خويش به شمار می آيند .نه تنها برای خويش که دوستان و نزديکان خويش را نيز به تکليف تزکيه و قتل نفس سزاوار نمی دانند .به ويژه تقويت جسم و جان خويش را به وسيله[ زن] و[زر] .به خصوص زن که در تقويت جسم و جان دمی مسيحايی دارد وهسته اساسی حيات و عشق است .چنانکه حتی هللا تعالی نيزرسول خويش را وادار به نفی نفس و لذت نکرده و برعکس به ويژه در برخورداری از لذت زن به پيغمبر دوست داشتنی خويش ميفرمايد :يايها النبی انا احللنالک ازوّ جک التی ء اتيت اجوهن و ما ملکت يمينک مما افا هللا عليک و بنات عمک و بنات عمتک و بنات خالک وبنات خلّک التی هاجرن معک و امراة مومنة ان وهبت نفسها للنبی ان ارادالنبی ان يستنکحها خالصة لک من دون المومنين قد علمنا ما فرضنا عليهم فی ازوجهم و ما ملکت ايمنهم لکيال يکون عليک حرج و کان هللا غفورا رحيما [ .ترجمه :ای پيامبر ،ما همسرانت(يعنی) آنانی را که مهر شان را داده ای ،بر تو حالل داشته ايم و آنانی را که خداوند از طريق فئ و غنيمت به تو بخشيده است و ملک يمين تو هستند ،و هچنين دختران عمويت و دختران عمه ات و دختران دايی ات و دختران خاله ات که همراه با تو هجرت کرده اند ،و نيز زن مومنی را که خويشتن را به پيامبر ببخشد ـ به شرط آنکه پيامبر بخواهد او را به همسری خود در آورد ـ که اين خاص توونه ساير مومنان است ،خود به خوبی ميدانيم که برای ايشان در مورد همسرانشان و ملک يمينهايشان چه چيز هايی مقرر داشته ايم ،تا ( در نهايت) برای تو محظوری نباشد ،و خداوند آمرزگار و مهربان است563 ]. به نظر می آيد که بهترمی بود که مترجم محترم به جای کلمه محظور که ممنوع و حرام و ناروا معنی ميدهد که خود عربی است اصل کلمه ذکر شده در آيت را که ( حرج) است و معنی گناه و در عين حال تنگی و فشار را نيز ميدهد به کار ميبرد معنی و مقصود درست تر افاده می گرديد چنانکه در ترجمه ابوالقاسم پاينده حرج تکليف معنی شده است . به هر حال مالحظه ميگردد که هللا تعالی خود در تقويت خواهش های نفسانی دوستان خود کريم و رحيم است .چنانکه ام المومنين حضرت عايشه زن جوان ومقبول پيغمبر از اين عنايت هللا نسبت به پيغمبرش به خشم آمده خطاب به آنحضرت گفت « انی اری ربک يسارع فی هواک» يعنی ميبينم خدايت به انجام خواهش های نفسانی تو می شتابد 564 حتی باری تعالی در آيه های متعد د که شمار آن بيشمار است ارضای نفس مرد را به وسيله زن در آن دنيا نيز وعده داده است . بر عالوه يی که از حوريان که معنی ( سفيد پوست سياه چشم) را می دهد نام ميبرد حتی از ذکر سن و پستان های انارين سفيد پو ستکان سياه چشم ( حور) برای مومنين و پرهيزگاران در آن دنيا پرده به عمل نيامده است .چنانچه حق تعالی می فرمايد : ان للمتقين مفازا ـ حدائق واعنبا ـ وکواکب ا ئرابا ـ و کاسا دها قا .يعنی : بيگمان پرهيزگاران را رستگاری است . بوستانها و درختان انگور
203
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
و [حوريان] نارپستان همسا ل و جامهای سر شار565 . اين نکته نبايد نا گفته بماند که در اديان سامی زن وسيله تعيش مرد بوده و خود شامل امتيازات و برتری هايی که از سوی هللا تعالی برای مردان داده شده نمی باشد ،چنانکه در هيچ جای کتاب آسمانی ذکر به عمل نيامده که زنان پرهيزگار را ،با مردان کمر پر و دارای بازوان قوی و شانه های ستبر روی تخت ها ی رديف شده جفت همديگر گردانيم .در حاليکه هللا تعالی به مردان وعده ميدهد که : يبگمان پرهيز گاران در مقام امن هستند. در ميان باغها و چشمه ساران. جامه هايی از ابريشم نازک و ابريشم ستبر در بر کرده رو به روی يگديگرند. آری چنين است ،آنان را جفت حوريان درشت چشم گردانيم 566. به اين حساب حتی سرنوشت زنان که در اين دنيا شوهران داشتند معلوم نيست ،زيرا حق تعالی همه پرهيزگاران را جفت سفيد پوستان سياه چشم بهشتی ميسازد .کدام مردی پيدا خواهد شد که از اين رحمت انکار نمايد . بدينگونه است که زن فاقد ارزش های انسانی در اديان سامی تلقی ميگردد .و چون کاال و ابزار در دست و اختيار مرد است و برای تعيش مرد آفريده شده است .چنانکه در کتاب يهود در تورات آمده و از روی آن قرآن کتاب مسلمان ها نقل به عمل آورده است ميگويد . . . « :و خداوند خوابی گرانی بر آدم مستولی گردانيد تا بخفت ،و يکی از دنده هايش را گرفت و گوشت در جايش پر کرد .و خداوند آن دنده را که از آدم گرفته بود زنی بنا کرد و وی را به نزد آدم آورد ( ».تورات ،کتاب پيدايش ،باب )2 محمد بن جرير طبری که مفسر قرآن است و تفسير کبير از او ميباشد در جلد اول تاريخ الرسل و الملوک در رابطه به اينکه زن را هللا تعالی برای آرامش آدم خلق نموده مينويسد « :و خدا آدم را در بهشت مقر داد که در آن تنها همی رفت و همسری نداشت که بدو آرام گيرد و لحظه يی بخفت و چون بيدار شد زنی را باالی سر خود ديد که خدای از دنده ء او خلق کرده بود و از او پرسيد کيستی ؟ گفت :زنی هستم گفت :برای چی خلق شدی ؟ گفت تا به من آرام گيری566 » . گرچه به گمان نزديک به يقين و منطقی تر ،خداوند نخست بايد زن را آفريده باشد و از دامن زن مرد را آفريده باشد چنان که اين اصل تا به امروز تداوم دارد و مثال ديگر که حضرت عيسی را از دامن مريم آفريد و بدين گونه نوع خلقت انسان را نشان داد که ما در اين کتاب در چه بايد کرد ياد کرديم . اما به هر حال چون کاتبان کتب همه نرينه بوده اند و برای اينکه خود را بر تر از زن نشان داده باشند و گويند که زن برای معيشت آنها آفريده شده به واژگونه سازی متوسل گرديده اند .در اثراين واژگونه سازيها و تحريف ها بوده که مفتييان شرع و امامان ورع توانستند زن را نه تنها محکوم خويش بسازند ،بلکه به مثابه منبع نشاط و لذت و تقويت نفس و جسم ،قباله غارت و تجاوز بر آن را نيز بر خود حالل بسازند ،همزمان سعی نموده اند که ديگران را از تالش به اين منبع حيات در پهلوی ساير نعمات الزمه ء زندگی در دنيا محروم گردانيده تا اين محروميت را با صبر و حوصله و تقدير متقبل گردند .و اصل تزکيه نفس و خوار داشتن جسم را در دنيا به مثابه نردبان رسيدن به عشق واقعی که همانا منظور هللا است اشاعه داده اند .در حاليکه پايان آن عشق هم حور است و شراب است و بره های بريان .کاری که نموده اند اينست که قرض را به ديگران به وعده گذاشته اند و نقد را چار دست و پای خود گرفته اند و نه تنها اين بلکه ذات زن را تالش نموده اند بد جلوه داده و آن را مايه فساد و شرر دانسته و همزاد شيطان بخوانند در حاليکه خود يکشب را نمی توانستد و نمی توانند بدون اين شيطان بخوابند .در نظر اين مفتيان شرع زن آزاد نيست و در انسان اسير بنا برعدم ازادی و اختيار نفس زايل ميشود و جسم ضايع .و اين کار يعنی زندانی داشتن
204
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
زن عمدا" از سوی بيضه داران مذهب و حاکمان شرع بر جامعهء زن تحميل ميگردد تا خود صاحب نفس زنان باشند و زنان خود ،نفس خويش را بنا بر حکم شرع تابع آنها بدانند. در تاثير يک چنين بينش مذهبی است که حتی سکو نشينان عرفان در گفتار و اشعار خويش دريغ نکرده اند که به پيروی از ذؤيان خرد و عقل ،سگاليده و يا نا سگاليده به تحقير و انکار و تکفير زن نپردازند. حضرت موالنا جالل الدين بلخی يکی ازاين سکو نشينان است .او که عارف و شاعر چند بعدی نه که چندين بعدی است .با زنان از ديدگاه شرع واشعريت مينگريسته است .با حفظ ستايش شکل کالم و خردينه های حصه ازپندار موالنا ،بی ربط نخواهد بود تا در اينجا که در رابطه به باره حمامه ء بلخ رابعه بلخی که يک زن است ،بينش خداونگار بلخ را در باره زن از نويسنده ايرانی آقای دکتر اکرم جودی نعمتی با اختصار به خوانش بنشينيم .اقای جواد نعمتی مينويسد :. « موالنا معتقد است که زن در کنار سيم وزر از جاذبه های نيرومند طبيعت بشر است که خداوند آفريده و در ازمونی سخت ، مرد را در معرض اين جاذبه قرار داده است .او در اين آزمون ،گاه مجذوب خواسته های زمينی ميشود که زن مصداق بارز آن است ،گاه نور آسمانی جانش را می ربايد و در اين کشاکش پرطالطم ،کشتی وجودش را خود به سوی نجات يا نابودی نهايی می پيمايد : گاهی نهد در طبع تو سودای سيم و زر و زن گاهی نهد در جان تو نور خيال مصطفی اينسو کشان سوی خوشان وآن سو کشان با نا خوشان يا بگذرد يا بشکند کشتی در اين گرداب ها ... موالنا زر و زن را مظهر نفس و مالزم کافری ميداند و مخاطبان خود را از پرستش آنها باز داشته ،به مبارزه با نفس فرا می خواند : زر و زن را به جان مپرست زيرا برين دو ،دوخت يزدان کافری را جهاد نفس کن زيرا که اجريست برای اين دهد شه لشکری را گمراهی مرد از آنجا شدت می گيرد که افزارهای اغوا گری به طور کامل در زن قرار دارد .مو النا ميگويد ابليس در آغاز آفرينش و در ماجرای مهلت خواستن از پروردگار برای گمراه ساختن بنده گانش ،ابزار های چون خمر و باده و چنگ را ديد ، اما چون زيبايی زنان را مشاهده کرد از فرط شادی و شعف بشکن زد و به رقص افتاد که با اين ابزار ها زود تر ميتوان به مقصود رسيد .زيرا کيفيت و لطافت اين زيبايی ها بگونه يی است که فطرت زيبای خواه انسان را که در جستجوی تجلی خداوند است ،بدين پندار غلط می افگند که خداوند در پرده لطيف و نازک وجود زن جلوه کرده است .يعنی در جستجوی آب به آسانی در سراب می افتد : . . .چون که خوبی زنان با او نمود که زعقل و صبر مردان ميربود پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد که بده زود تر رسيدم در مراد چون بديد آن چشمهای پر خمار
205
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
که کند عقل و خرد را بی قرار وان صفای عارض آن دلبران که بسزد چون سپند ای دل بر آن رو و خال و ابرو لب چون عقيق گوييا حق تافت از پرده رقيق ميزان تاثير زيبايی زن بر مرد و مقايسه آن با ساير جاذبه های مادی از چشم انداز ديگری هم قابل بررسی است . شيفته گی انسان به ماديات ديگر يک طرفه است ،مثال" جاه ومال و مقام بی جان هستند و نمی توانند در بر انگيختن انسان فعا ليتی کنند ،اما زيبا موجود زنده است و مظاهر حيات را دارا است ،لذا ميزان مجذوبيت انسان به او بيش از پديده های ديگر است .موالنا می گويد « :هيچ دامی خلق را ماورای صورت خوب زنان جوان نيست .زيرا آرزوی زر و لقمه از يک طرف است :تو عاشق زری ،اما زر را حيات نيست که عاشق تو باشد .در حاليکه عشق صورت زنان جوان از هر دو سوی است . تو عاشق و طالب اويی و او عاشق و طالب توست .تو حيله می کنی تا او را بدزدی و او حيله می کند تا تو به وی راه يابی . . . . حال اگر زيبايی و عشوه و غمزه ء زن با صدای لطيف او نيز همراه شود ،فتنه انگيزی و اغوا گری صد برابر می گردد: هست فتنه غمزه ء غمازه زن ليک آن صد تو شود ز آواز زن
موالنا در جاي ديگر استدالل ميكند كه چون زن عقل و رأي روشني ندارد ،بايد خالف گفته و مشورت او عمل كني؛ در حاليكه زن جزوي از ش ّر است .پس نفس كه از زن بدتر و كل شر است ،به مخالفت اولي گفت گر کودک درايد يا زنی [پيغمبر] كو ندارد رأي و عقل روشني گفت با او مشورت كن و آنچه گفت تو خالف آن كن و در راه افت نفس خود را زن شناس از زن بتر زانكه زن جزوي است نفست كل شر مشورت با نفس خود گر ميكني هر چه گويد ،كن خالف آن دَني: مشورت را زنده اي بايد نكو كه ترا زنده كند و آن زنده كو؟
206
اي مسافر با مسافر راي زن
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
زانكه پايت لنگ دارد راي ِ زن از دَم حبّ الوطن بگذر مايست كه وطن آن سوست،جان اين سوي نيست گر وطن خواهي گذر زان سوي شط اين حديث راست را كم خوان غلط واما بايد دانست که عرفا و اهل نظر همه يکسان و يک گونه نمی انديشند .حضرت موالنا که پرورده آب و خاک بلخ بود ،از رابعه بلخی به حيث اولين شاعر شهيد واولين شاعر زن يادی نميکند در حاليکه يادی از زنان عرب و يهود دارد حتی آنها را بر خالف منفی نگری عقيدتی خويش ستايش هم کرده است .اما ستايشگر سيمرغ و بلند پرواز قاف عرفان عطار نيشابوری بر خالف حضرت موالنا نه تنها از رابعه فقط ياد می نمايد که به نوشته مهريه آذرخش « :شيخ فريدالدين عطار عارف ،شاعر و سخنور بی بديل سدهء هفتم هجری در مثنوی الهی نامهء خويش داستان عشق خونين اين شاهبانوی قلمرو شعر و عشق و شهادت را طی ( )422بيت و يا به روايتی ( )424بيت چنان سوزناک و عاشقانه بيان داشته است که کمتر داستان عاشقانه يی ميتواند با آن برابری نمايد 564 ». به جا خواهد بود که اگر در رابطه به عرفان و و تصوف عطار نظر صاحب نظر گرامی زرين کوب را اينجا مختصرا ياد نموده و بعد به اصل مضمون مقال در بارهء بی بی رابعه که ای کاش پدرش به عوض[ زين العرب] [ زين العجم] ميناميد ش ، بر می گرديم. « به نظر داکتر زرين [ تصوف عطار عرفان معتدلی است ،نه زهد خشک ،آن را مالل انگيز کرده است نه جاشنی ( کالم) حتی در مباحث الهی نامه و مصيبت نامه ،آنرا از مزه نينداخته ؛ در پروردن آن دل نيز به قدر سر تاثير داشته است و گويی با آنکه در اين طرز فکر انسان در پايان سلوک خويش عين حق ميشود ،و در سراسر راه پرسوز و درد خويش برای خود جايی و مقامی دارد شاعر نمی کوشد دنيا را به کلی همه جا از وجود او خالی کند تا برای خدا ،برای ذات نا محدود جايی باز کند ،در نظر وی وجود انسان ،آئينه وجلوه گاه حق است و بی آنکه در طی راه به کلی فانی و الشی شود ،در پايان سلوک روحانی خويش به (حق) واصل می گردد .از اين روست که تصوف عطار قطع نظر از منشآ آن ،چيزيست که خيلی بيش از عرفان ساير متصوفه ء ما ،با شعر و دل سر و کار دارد و عبث نيست که شعر عطار نيز مثل عرفان او لطافت و ساده گی بی مانند دارد .خيلی بيشتر از شعر سنايی و مولوی روح و ذوق را سيرآب و متاثر می دارد . . .بدين گونه تصوف عطار از آن گونه تصوف است که از راه شريعت جدا ميشود و با آنکه سراسر آن درد و اندوه است ،سوز و شر آن مايه نيست که عقل و دين را نيز يکسره بسوزد و نيست و نابود کند و اتصال مستقيم و ارتباط بی واسطه بين انسان و خدا را که بعضی از اهل سکر مدعی شده اند ،دعوی کند . . .ظاهرا" همين مزيت است که در سخن او دردی و تاثيری خاص نهاده است و تعليم اورا در مزاق کسانی که جرأت و داعيه ء بلند پروازی های تند روان گستاخ را ندارند ،تا اين حد مطلوب و دلپذ ير کرده است562 »] . . . ستاينده سميرغ ،عطار ،عشق را بعه را نسبت به بکتاش پنهان نکرده است ،و آن را جدا از نفس و خواهش تن نپنداشته و مانند برخی ازرياکاران که در پشت نام خدا گناه می آفرينند و انکار حقيقت ميدارند رابعه را نه عاشق خدا و مصطفی ،بلکه عاشق بکتاش ،و بکتاش را عاشق رابعه ميداند .از نظر عطار ،عشق زن بر خالف عقيده موالنا که ميگويد :تا چو زن عشوه خری ای بی خرد ــــ از دروغ و عشوه کی يابی مد د. عشق پاک ،واقعی و عاری از هرگونه هوس و ريا و دروغ ميتواند باشد .،چنانکه ميفرمايد : بيا ای مرد اگر با ما رفيقی بيا موز از زنی عشقی حقيقی 544 . بزرگ عارف سده هفتم خراسان زمين حضرت عطار ،بر خالف زهد فروشان قرآن به دست زن ستيز قرون ،حتی کيفيت ، لذت و زيبايی ،زبان يک شعر خوب را به عصاره از شراب مرد افگن ساغر لبان زن تشبيه مينمايد .او در باره شعر و شاعری رابعه می گويد : چنان در شعر گفتن خوش زبان بود
207
که گويی از لبش طعمی در آن بود
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
حضرت عطار ،عارفانه ضمن آنکه جهت غفلت کافران عشق ومنکران انسان شمردن زن و حفظ آبروی رابعه به نوعی عشق انسانی او را مطابق شريعت منکران عاطفه های انسانی عمدا" بيوند واژگونه به جای ديگری ميدهد .با آنهم نمی تواند که حقيقت را فدايی مصلحت انديشی نمايد و خاموشانه در گذرد .بنا" حقيقت عشق رابعه را بکتاش دانسته ميفرمايد : نمی دانست کاری آن دل افروز به جز بيت و غزل گفتن شب و روز روان می گفت و شعرو می فرستاد بخوانده بود گفتی آن بر استاد غالم انگه به هر شعری که خواندی شدی عاشق تر و حيران بماندی541 . حضرت عطار نيشابوری چنانکه ابو سعيد ابوالخير بلخی در حق رابعه الطاف نموده و با بهانه اين که رابعه نه عاشق بکتاش بل عاشق هللا بوده و بدينگونه جسد و مرقد مبارک رابعه را از شر تکفير تازيانه نوازی و ويرانی کا فران و منکران نجات داد ،با نقل گفتار ابو سعيد ابو الخير تکيه نمود که ما آن را در باال از زبان حضرت عطار ذکر کرديم. اما ذکر خير رابعه از سوی عارف بزرگ و نامی بلخ ابو سعيد ابو الخير هم در نهايت عارفانه و هشيارانه برای به سکوت واداشتن کافران عشق و منکران ارزش های انسانی زنان به عمل آمده است .و هم مبين واقعيتی است که تا به امروز از آن پرده بر نداشته شده است. حضرت موالنا عبدالرحمن جامی يکی ديگر از محدود کسانی است که ياد رابعه را گرامی داشته است .در کتاب نفحات االنس از قول ابو سعيد ابوالخير مينويسد « :دختر کعب عاشق بود بر آن غالم .اما پيران همه اتفاق کرده اند که اين سخن که او ميگويد ،نه آن سخن باشد که بر مخلوق توان گفت .او را جای ديگری کار افتاده است 542 ». کالم ابو سعيد ابو الخير را به دو معنی ميتوان تعبير کرد1 .ـ معنی کنايهء در فهم و روال شريعتی ها 2 .ـ اشاره برای محقين و صاحبان انديشه که در جستجوی حقايق رمزی تاريخ اند. از چند بيت محدود که از رابعه بلخی در دست است و ازچشم غارت ذؤيان خرد پنهان مانده است ،بر می آيد که به کالم ابوسعيد ابوالخير بلخی « او را کار جای ديگری افتاده » بود .که آن را بر مخلوق نمی شد که در آن روزگاران ميگفت. رابعه در اوايل سدهء چهارم هجری ميزيسته و بنا بر نقل تذکره ها همروزگار با رودکی سمرقندی در اوايل سلطنت سامانيان بوده است .دوران سامانيان در تاريخ پس از ايلغار و تجاوز و حاکميت دينی و فرهنگی اعراب بر سرزمين ما يکی از درخشان ترين دوره های زنده گی سياسی ،اجتماعی و فرهنگی کشور ما به شمار می آيد .اين دوره را به حق ميتوان دوران استحاله و بازگشت از کوير سوزان و خونين ذؤيان خرد( راهزنان عرب) به چشمه ساران آزادی و خرد به حساب آورد .وآن را دوره احيا شخصيت ،آيين ،و فرهنگ شکوهمند قبل از اسالم تواند گفت .داکتر حسين زرين کوب به نقل از تاريخ بيهقی و زين االخبار گرديزی در رابطه به سالله سامانيان مينويسد « :سالله آل سامان با آن که نسب خود را به بهرام چوبينه می رسانيد در کار فرمانروايی بر تدابير ملکداری کمتر از انگيزه های قومی اتکاه نداشت .اکثر امرای اين سلسله در کار ملکداری به سنتهای گذشته گان و تدبيرهای پيشينيان آشنا و عالقه مند بودند ،از جمله اسمعيل بن احمد ،در فتنهء اسپيجاب برای آن که وزير خود را متقاعد و با خود همدستان کند به وصايای اردشير استشهاد می کرد .نوادهء ِ او نصر بن احمد که ممدوح رودکی بود در همهء کارها بر وفق رسم پيشينيان به مشورت پيران کار می راند. نخستين امرای اين سلسله در تمهيد دولت و تحصيل استقالل مملکت ،طرح احيای فرهنگ گذشتهء ايران را ، وسيله يی برای مقصود کردند ،اما در در خطه يی مانند ماورالنهر که در آن از دير باز همواره اتباع ملل و اديان مختلف چون زرتشتی و مانوی و بودايی و مسيحی با هم می زيسته اند ،اجتناب از هر گونه تعصب دينی نيز ضرورت داشت .از اين رو سامانيان در عين آن که اهتمام به نشر فرهنگ و مآ ثر قديم ايران داشتند ،توجه به فرهنگ اسالم از قران و تفسير تا حديث و فقه را نيز از ياد نبردند و احيای فرهنگ ايران را مستلزم اظهار مخالفت با فرهنگ اسالم نشمردند543 ».
208
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
در چنين يک شرايطی است که يمامهء بلخ ميخواهد بال و پر بگشايد و پرواز را به نام آزادی ،خرد و عشق آغاز نمايد. در زمان سامانيان عمال" اعراب نه تنها در عرصه قدرت که در عرصه آيين و فرهنگ نيز در ميدان باخت نشسته بودند ،اگر خانواده های مانند غزنويان در تکيه به اسالم منافع خويش را برجامعه آن روزگار تحميل نمی نمودند ،و به نام اسالم دوباره به رواج فرهنگ عرب نمی پرداخته اند و روشنفکر کشی را زير نام قرمطی و زنديق ببار نمی آوردند. سالمت آيينی و فرهنگی وهويتی جامعه ما از پس اقدامات و شيوه عمل که در دوران سامانيان اتخاذ گرديده بود تا امروز تامين شده بود. خراسان را اعراب از لحاظ مادی و معنوی به کوير اجساد آن تبديل نموده بودند ،با آن که هنوز هم بر کوشک آن اجساد بر نشسته بودند ،اما به جای عمل در انتظار فرصت و جستجوی عامل بودند .اما مردم در پی احيا دو بارهء آيين و فرهنگ خويش در آن کوير به باغبانی برخاسته بودند .کتب زرتشتی ،مزدکی ،مانی ،بودايی ،وعيسويی همراه با کارنامه ها و شاهنامه ها. خدای نامه ها در قلوب وذهن مردم در شگفتن بود و سراسر کشور با آدمهای نيکو سرشت به بستان تبديل مييافت . رابعه که پرورده آب و خاک بلخ بود و تربيت فرهنگ غير عربی يافته بود ،با مشاهده آن شورو حال نتوانست که حقيقت فکر و انديشه خويش را همراه باستايش باغبانان گلهای خرد به صدا در نياورده و مشت پوالدين بر تارک ذؤيان بد انديش و اهريمن خوی نکوبد و نگويد که: زبس گل که در باغ مأوی گرفت ـــــ چمن رنگ ارژنگ مانی گرفت. ارژنگ يا ارتنگ مانی ،که در اين بيت بنا بر ضرورت قافيه بايد ( مانا) خواند .کتاب حضرت مانی است .مانی چنانکه در تذکره ها نشر است ،شش کتاب نوشته است 1ـ کتاب گنجينهء زندگان يا کنز االحيا 2.ـ پراگماتيا 3 .ـ کتاب رازها يا سفر االسرار4 .ـ کتاب ديو ها يا سفرالجباره 5.ـ شاپورگان 6 .ـ انجيل زنده يا جاويدان يا انگليون که همراه يک جلد آلبوم تصاوير بنام ( ارژنگ) يا( ارتنگ ) يا ( ادهنگ) ميباشد. مانی از نژاد آريايی بوده از محل تولد او ذکر موثق شايد اين قلم در تذکره نيافته باشد تنها در کتاب ايران در زمان ساسانيان آمده است که فاتک پدر مانی از مردم همدان بود. يعقو بی نام پدر او را ( حماد) ميخواند ، 544. اما ابراهيم آيتی در حاشيهء همين کتاب به نقل از چند منبع از جمله ملل و نحل شهر ستانی مينويسد « :نام پدر مانی بابک) است 545.
( فتق
يعقوبی هم چنان بر عالوه ء شش کتاب که از مانی نام ميبرد ،مينويسد که « :مانی را کتاب ها و رساله های بسيار است». 546 آئين مانی در زمان شاپور اول در خراسان و فارس دريچه باز کرد و شاپور هم سر از اين دريچه بيرون آورد .اما روحانيون زرتشتی اين آئين را بدعت شمرده و موفق ميشوند که پس از مرگ شاپور به وسيلهء بهرام پسر هرمز که بگفتهء يعقوبی شيفتهء بنده گان و هوسرانی بود546 . ،مانی را به وسيله شاه به قتل رساندند و پيروان او را تار و مار ساختند « .در نتيجه سختگيريها ،پس از قتل مانی ،دسته يی از مانويان به آسيای ميانه رفتند و چون در آنجا موبدان زرتشتی قدرتی که در مرکز مملکت داشتند دارا نبودند و دينهای مختلف در اين ناحيه رواج داشت ،مانويان نسبتا" به آزادی به سر می بردند و به نشر آراء خود می کوشيدند .دين مانی قرنها در حيات دينی آسيای ميانه وشرقی عامل موثر بود. پيروان مانی را مسلمانان به نام زنديق می خواندند .در وجه تسميه اين کلمه آراء متفاوت ابراز شده است ،بعضی علما آن رااز صديقا که به ابدال اطالق می شد ،مشتق ميدانند .بعضی ديگرآن را از کلمه زنديک که صفت پهلوی است به معنی کسی که اززند يا تفسير پيروی می کند و آن را بر متن اوستا ترجيح می نهد ،می دانند و گويند مانويان را به جهت اين که ميل به تاويل کتب دينی دينهای ديگر داشتند ،چنين می نامند » 544 از مالحظات تاريخ بر می آيد که آئين مانی و مزدکی در خراسان و ماورالنهر تا بسيار دير بعد از اسالم در پهلوی ساير اديان وجود داشته است .چنانکه ([ :بار تولد) به سوابق مذهبی و فرهنگی مردم ماوارالنهراشاره می کند و با استناد به نوشته های ابن نديم ،صاحب الفهرست می نويسد « :ساکنان ماوراءالنهر و سمر قند در کتب خود خط مانوی به کار می بردند ،پيروان فرق
209
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
و مذاهب ثنوی هم از قرن سوم ميالدی در ايران ( پارس) و امپراطوری روم مورد ايذاء و تعقيب قرار گرفته بودند و اندک اندک به ماوراءالنهرهجرت می کردند ،در ميان اينان عدهء مانويان بيشتر بود . . .افکار مزدک بالنسبه تأ ثيری شديد و متمادی در مردم ماوراءالنهر داشته است . ..و تعليمات ثنويان نيز در ماوراءالنهر ريشه داشته و ايشان به نوع استواری در مقابل اعراب پايداری ميکردند ،اطفای نايرهء قيام های ايشان ،به زحمت و سختی ميسر بود 542 ] ». چنانکه در باال گفته شد ،احيای آئين و فرهنگ خرد گرايانه مردم کشور ما پس از سکوت سه قرن خونين ،در دوره سامانيان مجال باز آفرينی و نماياندن خويش را يافتند .رابعه بلخی اگر اولين کس نباشد اولين زنی است که در آن زمان بر ضد مجاهل فرهنگ عرب از شکوه و فرهنگ و آئين پيش از تجاوز و سيطره عرب در سرزمين خراسان ياد نموده و آن جامهء زربفت عروس تاريخ ما را در قامت يک غزل که آهنگ خنياگر فلک از واژه واژهء آن به گوش جان و دل ميرسد صورت بخشيده است .در بيت نخست او ازمانی که پيروان زيادی در سرزمين ما داشته و آئينش مخا لطهء از آئين زردشتی ،بودايی وعيسايی به شمار می آمد ه که بعد هاعناصری از سنت های پيغمبر مساوات و شادی (مزدک) نيز در او انعکاس يافته .کتاب ارژنگ او را به مثابه نماد آن آئين تصوير می نمايد. زبس گل که در باغ مأوی گرفت چمن رنگ ارژنگ مــانی گرفت در بيت دوم اين غزل رايعه استادانه و خردمندانه از شهر تبت نام ميبرد .تبت در آن روزگار يکی از شهر های مهم و نمادين شهر دين بودايی به شمار می آمده است ،بر عالوه که زرتشيان نيز انجا آتشکده های روشن داشتند. احمد بن ابی يعقوب (ابن واضع يعقوبی ) مينويسد « :تبت کشوری است وسيع از کشور چين بزرگتر ،اهل تبت مملکتی بزرگ دارند و نيرومند و با دانش اند و در صنعت مانند چين .در کشور آنها آهوانی است که نا فه هايشان مشک است ،کيش آنها بودايی و آتشکده ها دارند و چنان نيرومند هستند که کسی با آنها نمی جنگد524 » . بنا بر اشارات يعقوبی تبت در آن زمان مهد دانش های متداول آن روزگار نيز به شمار می آمده است .رابعه بلخی ،که زن خردمند و آگاه بود اين را ميدانسته است .و از تبت به مثابه يک نماد از آئين بودايی و شهر خرد در اين غزل استفاده نموده است .و ضمنا" خواننده را به تحقيق و تفکر در معنی اوضاع به وجود آمد ه دعوت نموده می گويد: صبا نافهء مشک تبت نداشت جهان بوی مشک از چه معنی گرفت؟ با طرح اين نماد است که خوانند ه غزل رابعه اگر خواسته باشد به معنی مقصود برسد ،ناگزير ميگردد که فراز و نشيب اوضاع و احوال روزگاران حال و ماضی سرايش غزل را مورد مطالعه قرار بدهد تا بتواند علت پيدايی دو باره عطر مشک تبت را در وزش صبای زنده گی در جهان پيدا نمايد. هميشه طراح و يا سازنده ء يک نماد به نوعی با نماد های مطرع کرده ِ خويش رابطه عقلی و منطقی و يا عاطفی و حساسی ميداشته باشد .شعر انعکاس از عاطفه ها ،احساس ها و همچنان بازتاب برداشت های شاعر از نماد های بيرونی است .که آن نماد ها پس از پااليش در دستگاه فکری شاعر در شعرش گاه مستقيم وگاه با اشارات و کنايات بسيار شاعرانه و ظريف بيان ميگردد .زمانی هم ارائه آن در اثر لزوم و شکل و ماهيت عارفانه به خود می گيرد و گاه رمزی و اسرار آميز بيان ميگردد که مغز های تنبل و يا بی عال قه از درک آن عاجز ميمانند. در غزل نمادين رابعه که مورد بحث ما است در بيت ديگری گفته شده است: سر نرگس تازه از زر و سيم نشان ســری تاج کسـری گرفت کی و کسری عبارت است از شاهان و خسروان پيش از اسالم در سرزمين ما.اعراب به ويژه شاهان و خسروان اريايی و عجمی را در تواريخ به ام کسری ياد کرده اند .از طرفی ديگر تاج کسری نمادی از شکوه و جالل سر زمين آريانا ،بلخ و بخدی و خراسان است .در شاهنامهء فردوسی تاج شاهان مظهر فرايزدی نيز آمده است .در واقعيت تاج کسری بيان سمبوليک از فر و شکوه ی قدرت ،آئين ،فرهنگ و پيشينه های تاريخ باعظمت ملت ما به شمار می آيد.
210
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
همچنان ميدانيم که سر يا کله ،گاهی در معنی مغز يعنی دستگاه تفکری و مرکز تصميم گيری انسان بيان ميگردد ،و نرگس کنايه شاعرانه از چشم است .سيم و زر نمادی از غنامندی .دراين بيت رابعه بلخی ،به وضاحت چشم های روشن و مغزهای غنی از انديشه و تفکر را در پی ( نشان) يا نماياند ن ،اثر و هدف احيايی فر و شکوه دو بارهء آئين و فرهنگ و سنت و قدرت خسروانی بر ضد مجاهل اعراب در آن روزگار با بلند ترين پرواز صور خيال در شعر بيان ميدارد. او بسيار مادرانه آنهايی را که جبونانه به بهای زنده ماندن وامرارمعاش به پستی و بنده گی و تابيعت تن در ميدهند و خود باخته گی و خود فروخته گی ميدارند و برای اين پلشتی های زنده گی خويش توجيهات مخنث هم ارائه ميدارند ،خطاب قرار داده آنها را به سرمستی و شور فراخوانده ميگويد: قدح گير چندی ودنيا مگير که بدبخت شد آنکه دنی گرفت. دنيا در معنی مجاز کلمه عبارت است از جهان ،و در حقيقت صفتی است مبنی بر ذليل ،پست و فرومايه گی. در مورد قدح نيز بايد گفت که قدح در فارسی بر عالوهء ساغر و پيمانه ،معنی کاسهء بزرگ را نيز ميدهد.که بدين صورت ميشود که در بيت باال به معنی خود بزرگی و بزرگ انديشی در برابر پستی منظور عقابينه دخت بلخ رابعه بوده باشد .همچنان نمی توان گفت که منظور شاهدخت بلخ عبارت از واداشتن مغزهای متفکر و روشن بينان آن روزگار در عيب کردن و طعن کردن قرابت و هميپوندی های فرا بومی با اعراب نبوده باشد .زيرا ( قدح) همچنان « :عيب کردن و طعن کردن در نسب کسی را گويند ،و نسب ،قرابت خويشی و خويشاوندی را گويند521» . بناء ام الشعراء حضرت رابعه ،بدبختی انسان را در پست زيستن و پلشت انديشيدن ودرتعلق و اسارت ديگران بودن عبارت ميداند. همچنان يمامهء بلخ رابعه همانگونه که گفته آمديم از آئين ها و فرهنگهای رايج در افغانستان آن روزگار با به کارگيری نماد های معين و مشخصی که بيانگر باطن هويت اجتماعی ،آئينی ،فرهنگی و ملی ما بوده است انگاره های فروزينه برنسل های پسينه ازخويش به يادگار گذاشته است .در اين انگاره آفرينی ،او خواسته اين واقعيت را ارمغان بخشد که موجوديت پديده های باهم متضاد در يک جغرافيای واحد با وجود تخالف می تواند در همپيوندی و تاثير گذاری در يکديگر زنده گی نموده و باعث پوينده گی و تکامل جامعه باشد . در پهلوی آئين های عجمی که در هئيت تاج کسری ،آيئن ميترايی ،زرتشتی و در نماد تبت آئين بودايی و با ارژنگ مانی ، مانويت را ،رابعه بازتاب داده ،از آئين ترسايی نيز غافل نمانده است .ما چنانکه گفته آمديم در خراسان يعنی افغانستان امروزی همه آئين ها و فرهنگ ها در هم پيوندی و تسامح و تسامع ميزيسته اند و يک بخش قابل مالحظه جامعه ما پيرو آئين عيسويت بودند .رنگ کبود يا الجوردی نمادی از آئين ترسايی است .چنانکه در کتاب مقدس خداوند بارها با اين رنگ عبادتگاه ها و جامه های روحانيون را سفارش نموده است .رابعه اين ستاوند نشين حجله شعر و خرد همه زمانه ها در آخرين آيه غزل آسمانی خويش اين پارهء جامعه ء ما را چنين شرين و شاعرانه و ظريف ارج می گذارد و می گويد چو رهبان شد اندر لباس کبود از اين آيت شعری رابعه بر می آيد که چنان زمينه آزادی و استحاله و احيا فراهم آمده بوده که راهبه های زياد ی دوباره پيدا گشتند که گفتی همه ديگران دين ترسايی گرفته باشند .او ديگران را به گل بنفشه تشبيه می آورد .بنفشه گلی است که دارای پنج گلبرگ ميباشد .در افغانستان به شهادت تاريخ پنج آئين و فرهنگ در قبل از اسالم رايج بوده است .ميترايی ،زرتشتی ،بودايی ،مانويت و عيسويت .از بت پرستی و يهوديت اشاره هايی به ندرت در تاريخ کشور ما پيدا است .جالب اينست که بنا بر شهادت تاريخ هميشه اين پنج آئين در مقابله با فرهنگ تازيان متحد بوده و قربانی داده اند . هم چنان رابعه به زيبايی و ظرافت جنس خويش می پرسد که : مگر چشم مجنون به ابر اندر است که گل رنگ رخسار ليلی گرفت
211
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
در اينجا مجنون نماد از ديوانه گی است که ديوانه گی خود بيان از جهل و بيابان نشينی ،و بيابان نشينی صفت خاصهء اعراب به شمار ميرود .و گل مظهر زيبايی و گلگونگی رخسار ليلی مظهر سعادت و آزادی ميتواند باشد .از طرف ديگر زن در آئين و فرهنگ عرب فاقد ارزش های انسانی و بنده و کنيز مرد است .و هر بنده و کنيز چهره پژمرده و بی خون و کمرنگ دارد . پس وقتی رخسار بنده و کنيز می شگفت و به رنگ گل در می آيد که از زندان آزاد گردد ،يعنی چشم عفريت جهل و خشونت در ماتم زوال خويش اشک بريزد .يعنی در پی زوال سرما است که گل بهار می شگفت و اشک به شراب نشاط و زنده گی در الله آزادی حيات تبديل می يابد .همانگونه که رابعه می گويد : بمی ماند اندر عقيقين قدح سرشکی که در الله مأوی گرفت. بدين گونه غزل مورد بحث که من خالف صالحيت خوش به آن عنوان (عقيقين قدح) را ميدهم .در هفت بيت ،هفت پرده از راز ها و اسرار های زمان خويش را بيان نموده است .راز ها و اسرار هايی که واقعا" آنگونه که ابو سعيد ابو الخير ميگويد « :نه آن سخن باشد که بر مخلوق توان گفت» به حق که رابعه را « جای ديگر کار افتاده بود» او به اصالت جامعه در تمام عرصه ها می انديشد ،او رسالت روشنگری و شيشه ناموس آئين ،فرهنگ و هويت را در بغل گرفته بود و مادرانه به دوش می کشيد ، چيزی که خالف عقيده و ايمان سردمداران و پاسداران شرع بوده واست .در روزگار رابعه ،بلخ مرکز تجمع اعراب بود ، اعرابی که در سپاه احنف بن قيس و قتيبه بن مسلم وارد بلخ شده و مسکن گزين گرديدند .وجود ناميمون اعراب بود که بلخ زيبا را عنوان قبةالسالم داد ند .پس ابوسعيد ابوالخير به جا گفته بود .که نمی شد زشتی های را که مخلوق زيبا ميدانستند و روا بر ايشان آشکار کرد .زيرا اکثريث مخلوق يا عرب بود يا مستعربه و حاکم ومفتی و قاضی را نيز همين ها تشکيل ميدادند ومردم اصلی بلخ موالی شمرده ميشدند .حتی کعب پدر رابعه را نيز عرب گفته اند .اين گفته ميتواند عين حقيقت باشد ،زيرا يک عرب ميتواند دختر خويش را ( زين العرب) لقب بدهد .پدر او بايد از اعراب قزدار باشد اين شهر بايد در تجاوز محمد بن قاسم ثقفی در تصرف اعراب در آمده باشد زيرا اين سرزمين را در آن روزگار جزئی از ايالت های سند می شمردند «.اصطخری در مسالک الممالک ،قزدار يا قصدار را جزو از بالد سند شمرده ومی گويد قصدار شهر طوران يعنی حاکم نشين آن ناحيه است .و در باره طوران می گويد: طوران حاکم نشين آن قصدار است و شهريست که روستا و حوالی دارد و در دست مردی است معروف به مغيربن احمد که تنها بنام خليفه عباسی خطبه می کند .ابن حوقل در صورة االرض و مقدسی هردو با اصطخری موافق اند522». از فضيلت و معرفت کعب پدر رابعه در تواريخ ذکری نرفته است .آنچه که در تذکره ها آمده ،گفته شده که کعب هنگام مرگ سرپرستی رابعه را به پسرش حارث می سپارد و از او ميخواهد که شوهر خوب برايش بيابد .اين هم معلوم نيست که حارث و رابعه خواهر و برادر تنی بوده اند يانه؟ زيرا حاکم های عرب بر عالوه کنيزان بسيار کمتر از چهار زن نداشته اند .اما به گمان نزديک به يقين مادر رابعه از دختران با فضيلت بلخ بوده و در تعيين رشد شخصيت وتربيت دخترش نقش مادرانه داشته است . زيرا پدران عرب کمتر مهربان با دختران خويش بودند و اکثرا" دختران و زنان در حرمسرا ها و يا در کنار مادران خويش بزرگ ميشدند و امروز که امروز است وضع به همان منوال است. اما آيا رابعه به جرم عشق به قتل رسانده شده است؟ رابعه خود پاسخ اين پرسش را منفی ميدهد و اتهام عشق را بر خود حيل و مکر و فريب برادر خود شمرده می گويد: مرا به عشق همی متهم کنی به حيل چه حجت آری پيش خدای عزو جل الهامهء مفتاح ،در کتاب جغرافيای تاريخی بلخ و جيحون ،مينوسد که « :حارث به سبب اين نسبت عاشقی ،تصميم به قتل خواهر می گيرد .ابتدا غالم را در چاه افگنده ،سپس رگزن را فرا خوانده که رگ رابعه را قطع کرده ،بگذارد تا آخرين قطرهء خون او بريزد .رگزن امر او را اطاعت می کند و رابعه را در حمام رگ می زند ،و در حمام را بر روی او با خشت و گچ می بندد .رابعه با خون خود بر ديوار می نويسد: مرا به عشق همی متهم کنی به حيل چه حجت آوری پيش خدای عزو جل»523
212
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
بدين گونه مالحظه ميگردد که نسبت عشق برای پيدا نمودن دستآويز شرعی قتل او تهمتی بوده که در اثر حيله گری مکر و فريب حارث برادرش عنوان گرديده است .و اين حيل و اتهام يگانه وسيله يی بود که حارث با تکيه برآن توانسته قتل رابعه را صبغهء شرعی بدهد .عشق مانند هر عمل نيک و زيبای ديگر چون شعر ،موسيقی ،رقص ،خنده و شادی ،و در يک کلمه زنده گی ،در دين عرب محکوم است .به ويژه عشق و آنهم از سوی زن .زيرا چنان که گفته آمديم زن در شريعت عرب فاقد ارزش های انسانی است .در حاليکه عشق عاليترين ارزش انسانی است .و اگر زنی ابراز عشقش پذيرفتنی باشد پس او دارای سجايايی انسانی ميگردد .و اين خالف مقوالت شرعی عرب است .در مقوالت شرعی عرب پيدايی عنصر عشق در وجود زن و يا اظهار عشق از سوی زن ،داللت بر روسپيگری زن ميکند .و اين امر باعث سنگسار زن است .رابعه اين حقيقت را بهتر از هر کسی ديگر ميدانست .به همين خاطر بوده که عشق خود را بگفته عطار پنهان داشته بود و جز دايه و يا هم شايد مادرش از اين عشق کسی ديگری خبر نداشت .اما حارث در برابر سوال ديگری قرار گرفته بود که بايد رابعه را به قتل ميرساند .سوالی که با آشکار کردن آن نمی توانست رابعه را محکوم به مرگ نمايد .حارث ميبايست حاکميت دين برعقل و خرد درخراسان را که پس از تجاوز اعراب استقرار يافته بود حفظ ميکرد و بنا بر شعار شارع ابن تيميه به مثابه مومن نمی بايست در برابرعقل و خرد سر فرود می آورد524. گرچه قتل و کشتار خردمندان در طول تاريخ بعد از اسالم برائت شرعی و بگفتهء مسلمانان آسمانی داشته ودارد و سراسر تاريخ وطن ما به خون خردمند زنان ومردان دوره های مختلف قرون و اعصار پس از ايلغار اعراب رنگين است ؛ اما در روزگار سامانيان برای اعراب که هنوز حاکم و مفتی باقی مانده بودند مشکل مينمود که کسی را به جرم (رده) [ از دين و سنت عرب برگشتن] گردن بزنند و يا به دار بياويزند و يا شاهرگ او را ببرند .زيرا چنانکه گفتيم اين دوره دوران مسامحه بود و به نوعی از انحا حتی از سوی امرای وقت از استحاله پشتيبانی محتاطانه به عمل می آمد. بناء حارث بن کعب چاره يی نداشت که رابعه را که عليه آئين و فرهنگ و حاکميت اعراب همآ واز زمان گرديده بود ،و خلق را در پی نشان تاج کسری فراميخواند ،به قتل نرساند و متوسل به حيل و تفتين در موجه نشان دادن اين قتل مطابق به اصول شريعت نشود . يگانه راهی همانا محکوم کردن رابعه به عشق بود که برائت شرعی برايش ميداد .در غير آن بنا بر جو حاکم دوران سامانيا ن اگر او را بر اثر گرايش به عقل و خرد محکوم مينمود ،خود محکوم ميگرديد .بنابراين از مقوالت دينی خويش استفاده به عمل آورده و خون رابعه را بريخت. اين نکته نيز قابل ياد آوری است که پس از قتل رابعه ،مفتيان فرهنگ عرب برای برائت حارث و حقير به شمار آوردن عشق بزرگ و انسانی رابعه سعی نموده اند مساله نژادی و طبقاتی را نيز در اين ماجرای خونين وارد نمايند. در تمام تذکره ها و به تأسی از تذکره ها در ساير پژوهشهای معاصرين هم بکتاش راغالمی از غالمان حارث ميخوانند در حاليکه اين مساله قابل تأمل است. در تذکره ها آمده است که «:بکتاش نيز به عشق رابعه مبتال شد .يک ماه بعد درجنگی که برای برادرش ( حارث) روی داد بکتاش زخمی شد و نزديک بود که اسير شود که ناگاه زنی رو بسته يی خود را به صف دشمن زد و تنی چند از آنان را کشت .و بکتاش را نجات داد و لشکر حارث پيروز شد525». از اين گزارش دو مسأله روشن ميگردد .يک اينکه سخن محمد عوفی را دقيق ميسازد که در لباب اال لباب بر تجليل از رابعه می گويد « :دختر کعب اگر چه زن بود اما به فضل بر مردان جهان بخنديدی .فارس ( رخش سوار جنگجو)هردو ميدان و والی ( فرمانروا) هر دو بيان بر نظم تازی قادر ودر شعر فارسی به غايت ماهر بود 526 ». رابعه نه تنها اولين شاعر زن ،او لين شاعر شهيد ،بلکه اولين زن است که پس از تجاوز و استقرار حاکميت زن ستيز اعراب در ميدان جنگ ظاهر ميشود و بر دشمن ميتازد .و اين يکی ديگر از ميراث های زنان خراسان زمين است که به او رسيده بود. دومی ديگر اينکه .بنا به گفته عطار وقتی آن زن که جز رابعه کسی ديگری نيست ،در ميدان جنگ زخم بکتاش را می بندد و بکتاش را نجات ميدهد و در اثرآن دوباره بکتاش به ميدان می آيد و اين بار بر دشمن پيروز ميگردد ،معلوم ميشود که بکتاش غالم نيست بلکه سردار جنگی است .دليل ديگر اينکه در بسياری از تذکره ها خواننده شايد خوانده باشد که گفته شده رابعه بکتاش را در يکی از مجالس بزرگی که حارث ترتيب داده بود می بيند و عاشق او ميشود .پس چنين بر می آيد که بکتاش غالمی نبوده که در مجالس شاهانه راه داشته است .گذشته از اين ها حارث نتوانسته بکتاش را بکشد ،و اين بايد از سببی باشد که قتل او به نسبت بزرگی مقامی که داشته برای حارث مقدور نبوده ،ورنه چگونه است که خون خواهر را می ريزد اما غالم را در چاهی زندانی ميکند ،مگر قتل يک غالم برای حارث مشکل بود؟ بر عالوه بکتاش چنان زور و نفوذ دارد که از چاه کشيده
213
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
ميشود و پس از آنکه از قتل عشق خود به وسيله حارث آگاه می گردد بال فاصله بدون هيچ ممانعتی وارد قصر شاهی می شود. و گردن قاتل را ميزند. عشق ،کنيز و غالم ،ترک و عرب نمی شناسد .اما اين در آن روزگار که اعراب خود را فاتح به شمار می آوردند از لحاظ نژادی نيز خود را بر تر می دانستند ،و اسناد بيشماری موجود است که اعراب ازدواج دختر عرب با عجمی را ممنوع قرار داده و آن را سبب ننگ خويش می شمردند زيرا آنها فاتح بودندو ديگران را همه مسلمان ساخته بودند يعنی تسليم خويش .و بر غير عرب موالی می گفتند يعنی بنده و غالم اما به هر حال رابعه حمامه يی از سرزمين بلخ بود .يمامه ای خرد که به دست ستيزشگران خرد به قتل رسيد. او را بايد در پهلوی اولين شاعر زن ،اولين شاعر شهيد بدست ستيزشگران خرد ،و اولين رخش سوار ميدان نبرد ونجات دهنده معشوق در آورگاه بر شمرد .رابعه را بايد بمثابه الهه عشق و جمال به ستايش گرفت و چون تنديس خرد نيايشش کرد و اديشه هايش را شگوفان داشت .
تقابل نیرو های خردگرا و بی خرد در روزگار سامانیان: به هر حال نمی توان انکار کرد که حتی در زمان سامانيان هم ازآنجايی که اعراب متجاوز مسلمان طی دوقرن مهر برده گی و سيطره دينی و نفوذ سياه وخونين خويش را بر پيکر جامعهء ما داغ زده بودند .در زدودن اين مهر از چهره جامعه موفقيت کامل به دست نيامد .اين شکست در پهلوی پيروزی های فرهنگی و باز آفرينی های آيين و فرهنگ خرد گرايی اهورايی سرزمين ما ،ناشی از آن بود که شيوخ و ملوک ديگر پی برده بودند که در صورت استقرار فرهنگ و آيين زرتشتی و به ويژه مزدکی دوباره پندار نيک و گفتار نيک و کردار نيک جامعه را فرا می گيرد و منافع طبقاتی آنها را در خطر می اندازد .مثآل در زمان امويها مردم بخارا که اسالم نياورده بودند و جزيه می دادند ،به نوشته تاريخ بخارا مردی بيرون آمد که مسلمان نبود اما به خاطر آن که از جزيه و خراج مردم بخارا را نجات داده باشد ،به مردم گفت ظاهرآ اسالم بياورند تا از جزيه معاف شوند و مردم چنين کردند و بنا بر آن از پرداختن جزيه خودداری ورزيدند .طغشاده ملک بخارا که از سوی اعراب تعيين و تحصيلدار منافع اعراب بود همين که منافع خود و اربابان عربی خويش را درخطر يافت به اسد بن عبدهللا القسری حاکم خراسان که در بلخ بود نامه نوشت که « :به بخارا مردی پديد آمده است و واليت بر ما شوريده ميدارد و قومی را به خالف ما بيرون آورده است و می گويند که اسالم آورديم و دروغ می گويند .اسالم به زبان آورده اند و به دل به همان کار خويش مشغول اند و بدين بهانه واليت و ملک شوريده ميدارند و خراج می شکنند .بدين سبب اسد بن عبدهللا نامه کرد و به عمال خويش شريک بن حريث و او را فرمود که آن قوم را بگيرد و به ملک بخارا تسليم نمايد تا هرچه بخواهد بکند .آورده اند که آن قوم در مسجد بوده اند و جمله به آواز بلند می گفتند اشهد ان الاله اال هللا و طغشاده ايشان را گردن ميزد تا چهار صد تن را گردن زد ،و به دار اويخت و باقی را به نزد اسد بن عبدهللا و به نزديک او فرستاد 526». بدين سان وقتی پايه منافع ملوک و شيوخ در ميان آيد تاريخ ثابت نموده است که مقتدر ترين شاهان عادل را نيز اينان از ميان برده اند .در زمان سامانيان اين شيوخ متوجه شدند که يگانه امکان ممکن تکيه بر شعاير اسالم است که ميتوانند منافع خود را تامين نمايند .در اواخر دوره سامانيان نقش مزدوران اعراب مسلمان و تالش های شان برای سيطره معنوی اعراب و استفاده از اين معنويت به نفع خويش کامآل به وضاحت مشاهده می شود .در اين زمينه بسياری از تاريخنگاران مساله نژادی را مطرح می نمايند که اين موضوع در مالحظات واقعبيانه سير حوادث در برابر جنگ های طبقاتی و ملوک الطوايفی بسيار کمرنگ و ناشی از برخورد های ناسيونالستی قومی و مذهبی است .چون قصد ما تاريخنگاری نيست نمی توان به نگارش حوادث تاريخی اين زمان پرداخت .رشته کتابهايی مانند پژوهش های ب .فرای ريچارد نلسون و ک .ا .باسورث در باره دوره سامانيان و غزنويان اگر دقيقآ مطالعه گردد به برخی حقايق متضاد با نگرشهای ناسيونالستی دست خواهيم يافت .با آنکه اين پژوهشگران نيز از تاثير ناسيوناليزم محقيقن ايرانی گاهی متاثر اند؛ اما به هر حال نقشی را که شيوخ و ملوک بومی در تکيه بر اسالم بر ضد آيين و فرهنگ سرزمين خويش بازی نموده اند و در فريب مردم با استفاده از نفوذ مادی و محلی خويش بازی کرده اند به خوبی ميتوان دريافت .مثآل نلسون می نويسد « :امير سامانی سعی کرد تا مردم قلمرو خويش را بر ضد مهاجمان بشوراند ، اما تالش وی بی نتيجه ماند و اهل بخارا به دعوت سامانيان اعتنايی نکردند ،خصوصآ هنگامی که رهبران دينی به آنها اطمينان دادند که قراخانيان مانند خودشان مسلمان مومنی می باشند و نيازی نيست که به خاطر سامانيان بی اعتقاد به ستيز با آنها برخاست 524 » . امر مهمی که در زمان سامانيان روی داد اين بودکه سامانيان سعی داشتند که در صورت شکست دراحيايی آيين و فرهنگ خرد گرايانهء اهورايی حداقل شعاير اسالم اعراب متجاوز مسلمان را که طی دو قرن رواج پيدا نموده بود و هنوز هم از سوی اعراب که در خراسان جاگزين شده بودند و تحت همين شعاير و مبانی می زيستند و از سوی مبلغين بومی و غير بومی ايشان
214
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
به شدت تبليغ می گرديد ،با استفاده از آيين و فرهنگ خرد گرايانه نيايی مردم خراسان از اين شعاير ( دين) بسازند .دينی که برخی از عناصری از آيين خدا پرستانه زرتشی و مانی و مزدکی را در خويش داشته باشد و سنت های فرهنگی خويش را حفظ حيا ت خود در واحهء بخارا ادامه دادند .مردم ناحيه نمايند .ريچارد نلسون می نويسد « :نواده گان دودمان سامانی به سخت بزرگ شان می داشتند و دولت هايی که در دوره های بعد بر سرير قدرت بودند جانب آنها را رعايت می کردند . خاطره ء سامانيان نه تنها به عنوان آخرين سلسله ء ايرانی آسيای ميانه ،بلکه بدين خاطر که اين سلسله منطقهء آسيای ميانه را تحت حکومت واحد متحد کرد و ميراث ايران باستان را از نابودی رهايی بخيشد ،سالهای دراز در منطقه باقی ماند .نوعی ( ابهام ) مشابه ابهام که ساسانيان و اردشير ،موسس سلسله ساسانيان را احاطه کرده بود ،در مورد دولت سامانی و امير اسماعيل ،بنيان گذار سالله مزبور شايع گرديد .در واقع سامانيان از بسياری جهات به ساسانيان شبهات داشتند .اتحاد عناصر گوناگون در ماوراءالنهر توسط سامانيان و تبديل آنها به ملت واحد از بسياری جهات به معجزه شباهت داشت .چنانکه گويی وحدت ايران و فرهنگ آن در آسيای ميانه صورت گرفت نه در ايران .از اين گذشته شالودهء اين وحدت اسالم بود و سامانيان نشان دادند که فرهنگ ايران باستان ميتواند با اسالم سازگار باشد و اين بزرگترين خدمت سامانيان به اسالم و البته ايران بوده است 522» . کشمکش های مذهبی در روزگار سامانیان : در حقيقت ميتوان گفت که درزمان سامانيان مبارزه و درگيری های مذهبی و فرهنگی موازی با تحرکات ملوک الطوايفی و قبيله يی جريان داشت که البته ظهور تحرکات نظامی ملوک الطوايفی در آواخر دوره سامانيان به وقوع می پيوندد .اما درگيريهای مذهبی عميق تر بود .چنانکه بررسی های تاريخی نشان ميدهد پس از مرگ محمد بن عبدهللا پيغمبر عرب ،اسالم او به شعب مختلف تقسيم گرديد ،به ويژه زمانی که عثمان به قتل می رسد و علی مدعی خالفت می شود .بيشترين رهبران اين فرقه های دينی اعراب بودند و در اختالف خونين با هم .همانگونه به مراتب ذکر گرديد کشور ما خراسان پناهگاه همه ء اين فرق گرديده بود .شيعه ،خوارج ،علوی ،و سنيان همه در خراسان و از خراسان فعاليت های خويش را آغاز نمودند و چنانکه مالحظه گرديد به کمک مردم کشور ها توانستند يکی بر ديگری غالب و مغلوب آيند .بر عالوه هريک از اين فرق اسالمی دارای شاخ و برگهايی بودند ،جدا از هم .اين فرق را در تاريخ ادبيات ايران چنين می خوانيم « :از مهم ترين فرق خوارج ازارقه ،النجدات ،االباضيه و الصفريه ؛ و از مهمترين فرق شيعه زيديه و اماميه است که حود اماميه تقسيم می شود به اثنی عشريه ،اسماعيليه ،کسانيه .و هم شاخه های مذهبی مانند قدريه ،مجبره ،معتزله » 644 از اهل سنت ميتوان از چهار فرقه مهم نام برد که عبارت اند از حنبلی ،حنفی ،شافعی و مالکی که هر کدام اينها هم دارای شاخ و برگهای مختلف اند .تمام اين فرق در خراسان جا داشتند و پناه آورده بودند .از آنجايی که سامانيان به اصول آزادی انديشه و بيان خود را متعهد می ديدند ،در کار بحث و مشاجره های اينان دخالت نمی کردند و آزادی يا به اصطالح امروزی دموکراسی واقعی در جامعه سامانيان حکمفرا بود .مسلمآ مشاجره و بحث های اين فرق مذهبی بدون هدف نبود .ادبيات و نوشتارهای فقهی کالمی و حتی فلسفی و سفسطی آنها القايی بود و در جهت جلب و جذب اجتماع به عمل می آمد و در يک چنين بازار داد و ستد عقيدتی سيطره جويانه است که عقيده و فرهنگ بومی که به زور شمشير دوکانداران اعراب مسلمان از بها افتيده بود دوباره به اثر سعی و التفات سامانيان وارد ميدان می گردد .چيزيکه نهضت احيايی آيين و فرهنگی را به مشکل مواجه ميسازد اين است که همه مذاهب ديگر که باهم در نبرد و تقابل ذات البينی قرار دارند ،اما در پيکار با واقعيت آيين و فرهنگ مردم خراسان اتحاد دارند و متحدانه می ستيزند .اتحاد آنها هم از پشتيبانی مادی و معنوی شيوخ اعراب و خالفت بغداد و هم از سوی متعربه های بومی که دنبال منافع خويش در اتکا به اسالم بودند برخوردار است .در حاليکه نهضت احياگرايانه ء آيين و فرهنگ اهورايی مردم ما تنها متکی به بيان حقيقت است .چيز ديگری که مهم است اينست که مبارزات نظامی ملوک الطوايفی هم که در ميانه دوره سامانيان به وجود می آيد همه زير شعار دين اسالم است و در پيوند با فتنه گريهای اعراب مسلمان متجاوز .که مسأله هم نقش تعيين کننده در گرايش توده های مردم به سوی قبول اسالم دارد .زيرا اشتراک شان را در رده های بااليی دولت ها در صورت پيروزی ممکن می ساخت و برای اينکه به اين آرزو نايل آيند می بايست از اسالم دفاع می نمودند و خود را مسلمان جا ميزدند .و يا مثآل در اواسط دوره سامانيان که مسألهء غزوه و جهاد اسالمی ديگر مطرح نبود ،دوکانداران دين توده های فقير و بی خاصيت را جمع آوری نموده و برای چپاول به ديگر کشور ها سوق می دادند چنانچه « :ابن مسکويه در تاريخ آل بويه می نويسد که در سال 353ق پنج هزار غازی از خراسان به قلمرو آل بويه آمدند و در سال 355ق سپاهی مرکب از بيست هزار غازی خراسانی اجازه خواستند که از سر زمين های آل بويه بگزرند و برای جنگ با دولت بيزانس به غرب بروند و غازيان با کفار به اين رباط ها می آمدند 641». در حاليکه هيچ سندی در تاريخ وجود ندارد که سامانيان در چنين جنگ هايی اشتراک نموده باشند يا اقدام به گسيل سرباز نموده باشند .اين فقط کار دوکانداران دين اسالم بايد بوده باشد .زيرا غازی به کسی می گويند که به نفع دين اسالم کفار را کشتار نموده باشند يعنی در غزوه اشتراک نموده باشد و سامانيان مشوقين غزوه نبوده اند و غزوه هم ننموده اند.
215
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
به هر حال در ميان کشمکش های قدرت طلبانه و اختالفات درونی ميان اهل بيت سامانيان و فتنه انگيزيهای که اعراب در داخل و از خارج بر آن ناظر بودند و آتش در هيزم اختالفات می ريختند ،سرانجام دوره شکوه و جالل سامانيان خاتمه پيدا می کند و چتر سياه سيطره معنويت اعراب متجاوز مسلمان به شدت هر چه تمام تر بر گستره سرزمين ما افغانستان يا خراسان ديروزی سايه می افگند .در ميان اين کشمکش های قدرتی در اتکا به دين اعراب که ضامن مشروع تجاوز به حقوق مردمان به شمار ميرود ،گوی سبقت را يکی از ساالران سامانی سبکتگين و بعدآ محمود غزنوی می ربايد .
سلطنت و ستمگری محمود غزنوی : در باره محمود غزنوی برخی از پژوهشگران تاريخ با تعصب و تنگ نظريهای مذهبی و تفوق طلبی های نژادی بر خورد نموده اند .مثآل دعوت های مجلل و برگزاری عروسی خواهر محمود و يا پذيرايی او از قدرخان و برای نشان دادن شأن و شکوه خويش و يا انبار نمودن زر وزيور و شکار و ترتيب محافل شراب عملی نيست که تنها محمود غزنوی به آن نپرداخته و ديگر شاهان و اميران و خلفا و حاکمان چه بعد از اسالم و چه پيش از آن ازاين هوس بازيهايی که از خون مردم و غارت جامعه به عمل می آمد مبرا نبوده اند .تاريخ شکوه دربار ساسانيان را به نمايش گذاشته است و از يک فرش يا پالس در بار ،که در زمان حمله تازيان به دست عمر بن خطاب رسيد ياد نموده است .از کنيزان و غالمانی که حتی وقتی يزد گرد فراری شده بود و مقدار کنيز وغالم و آشپز که در رکابش بود در تاريخ ها نوشته شده است در همين کتاب هم نقل گرديده است .و هم از دربار های خلفای اموی و عباسی و کنيز بازی و بيداد های آنها در همين کتاب ما نمونه ها آورده ايم و تما م تواريخ هم نوشته اند در مورد سالطين و امرای ايران و خراسان بعد از اسالم می نويسند { « :در ايران پادشاهان در اعمال خود آزاد بودند ،هر چه می خواستند می کردند ،در عزل و نسب وزرا و قضات و صاحب منصبان از هر قبيل ،و ضبط اموال و سلب آزادی رعايا مختار بودند .سالطين به خاندان نيز هر چه بخواهند می کندد گاه به فرزندان خود خدمتی رجوع می کنند گاه آنان رادر حرم خود نگاه ميدارند و زمانی از بيم طغيان به کشتن آنها اقدام می کنند .و گاه برای اينکه از خطر وجود آنها بکاهند ،به کندن چشمهای آنان اقدام می کنند .بعضی از سالطين ايران در حرم نشسته و کمتر به اموری کشوری رسيده گی می کردند .به طور کلی در ايران به قدری زنده گی سالطين با ظلم و شقاوت توام بوده است که عامه مردم مخصوصآ قبل از ظهور مشروطيت ، سلطنت را از ظلم و بيداد گری جدا نمی دانستند .يکی از مورخين می نويسد :اگر کسی با مردم ايران وضع ممالک را که در آنجا جان و مال شان محفوظ است بيان نمايد ،به دقت گوش می دهند مثل اينکه کسی برای مردم از لذت های آخرت گفتگو کند . } »642 با اين حال مالحظه می گردد که ظلم و بيداد يکی از خصوصيات مخصوص به خود همه شاهان و امراء در جوامع قرون وسطا و اعصار فئودالی و نيمه فئودالی و اشرافيت سرمايه وجود داشته است .و همين اکنون نيز مثآل در کاخ سفيد و يا کرملين و يا در بارگاه های رياست جمهوری کشور خودمان از اين ولخرجی ها و تعيشات که بار مصارف آن به دوش ملت است و مردم آن را می پردازد کم نيست .به اين خاطر محکوم کردن سلطان محمود غزنوی از اين ديدگاه يکسويی گری به شمار می آيد .يا مثآل سلطان محمود غزنوی را يه خاطر آن که چرا نسبت به فردوسی بزرگ و شاهنامه به نظر قدر ننگريسته و نسبت به آن التفات ننموده محکوم می نمايند که ادعای بسيار مسخره و خنده داری است .بر عکس بايد از سلطان محمود سپاس گزار بود که لشکريان خود را توظيف نکرد که خانواده حضرت فردوسی را همراه با هرکسی که با وی در تماس بوده ،يکجا با کتاب شاهنامه و همه منابع آن به آتش افگنند و و به دار بياويزند .آيا شاهنامه بعد از سلطان محمود تا به امروز مورد تاييد و تقدير امراء و احکام و شاهان و روساء قرار گرفته است؟ مثآل حتی رضا شاه که خود را آريايی لقب نهاده بود و يا اعليحضرت امان هللا شاه که هر دوی اينها مدعی آزادی و دموکراسی بودند نامی از شاهنامه و يا فردوسی برده اند؟ و امروز که امروز است ميتوان امراء را به مراعات آنچه در شاهنامه گفته شده است دعوت نمود و يا مردم را به ارزش های شاهنامه فرا خواند ؟ يا مثآل گفته شود که سلطان محمود غزنوی شعرای متملق و کاسه ليس را دور خود جمع نموده بود تا وی را بستايند و اعمال او را موجه بسازند .آيا امروز صد ها تلويزيون و نشريه ها و رسانه ها و غيره و سايل ارتباط جمعی همراه با خروار ها نويسنده و ژورنالست و شاعر و مداح در خدمت اشخاص و افراد معين برای تدوام قدرت و يا گرفتن قدرت کار نمی کنند و اين رايج نيست؟ نبايد ازاين زوايايی که بدون شک خود نوع تعلقيت را به يک مذهب و يا نژاد بيان ميدارد ،نگريست و غزنويان را محکوم کرد .چيزيکه سلطان محمود غزنوی را محکوم می نمايد ،تداوم جنايات اعراب متجاوز مسلمان در تکيه بر احکام دين است .لشکر کشی ها ،غارت شهر ها ،کنيز ستانی و برده گرفتن ها سراسر تاريخ بشريت را پر نموده است .اما هیچگاه جنایات به مثابه امر آسمانی از سوی شاهان غیر آل ابراهیم توجیه نگردیده است و به جنایات مهر آسمانی زده نشده است و از سوی خدا به انجام جنایات کسی مامور نشده است .آنچه که مورد بحث بايد قرار بگيرد ،اين است که جنايات در اجرای احکام دين نهفته است .اگر قبل از اسالم لشکر کشيها و کشور کشايی ها صورت می گرفت بر اساس فرمانهای هللا نبود .هللا در کشور کشايی ها و قتلها و خونريزيها ماليک نمی فرستاد و پاداش جنگ ها و غارتها جنت و دوزخ هللا نبود .مسأله کامآل دنيوی بود و وابسته به سياست ها و بينش های مربوط به مراحل و رشد جامعه .اما اعراب مسلمان جنايتی را که در قبال بشريت مرتکب گرديد اين بود که به زور شمشير احکام تروريستی و غارتگرانه خويش را زيرکانه با استفاده از تجربه موسی در بيان ده فرمان از سوی
216
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
يهوه يا هللا به عربی مربوط به اراده و تصميم هللا ساخت و هرگونه پرسش و شک را در اين باره باز هم از سوی هللا کفر اعالم داشت و سزای آن را گردن زدن و به دار اويختن تعيين نمود. محکوميت سلطان محمود غزنوی در آن است که يکبار ديگرو اين بار برای هميشه تا به امروز جباريت دينی دوره صدر اسالم و به ويژه امويان و عباسيان را در افغانستان يا خراسان ديروزی احيا نمود و بر اساس دين جنايات مشروع را به انجام رساند و تهداب عميق برای بنای دين در جامعه حفر نمود .سنگ پايه های اين تهداب همانا مانند دوره امويان ،قتل ،کشتار ،ويران نمودن شهر ها ،غارت مردمان ،کنيز گيری .برده ستانی بود که از سوی ائمهء دين وعمال شرع مبين مطابق آيات و احاديث نبوی پشتيبانی و به مجريان آن وعده جنت داده ميشد .دوره ء غزنويان تکرار دوره امويان است .اين بار به جای حجاج بن يوسف ثقفی عرب که شمشير از نيام بر کشيده بود و غير عرب می کشت ،سلطان محمود غزنوی عجمی است که انگشت در جهان نموده و قرمطی و زنديق می جويد و می کشد .بر خالف ادعای برخی پژوهشگران ايرانی که تعبيض طلبانه مسأله نژادی و يا بر اساس مذهب زده گی های شان مسأله شيعه و سنی رامطرح ميسازند ،درحاليکه پايه و اساس سلطنت غزنويان را تفکرقرآنی سياست های اسالمی تشکيل ميداد ،که شيعه و سنی پشت و روی همان سياست را ميسازند .شيعه و سنی بازتاب يک انديشه واحد مربوط به دو گروه قدرت طلب چيزی ديگری نبوده و نيست .اگر به يک مثال امروزی اتکا کنيم شيعه و سنی همانا تفريق ميان سياست چين و شوروی پس از مرگ استالين ميتواند باشد که هردو ادعای مارکسيسم را داشتند .به افغانستانی يا ايرانی چه فرق می کند که علی به خالفت ميرسيد و يا معاويه ؟ دو تا عرب بر سر قدرت با هم جنگيدند وسنی و شيعه هم هردو پيروی محمد رسول هللا بودند و مدعی اسالم و غارت کشور ها و کشتار مردمان به نفع خالفت عرب .اگر علی هم به قدرت باقی می ماند کاری را می کرد که معاويه کرد .مگر خاندان عباسی در خراسان و فاطمی در مصرکه خود از همان اهل بيت بودند پس از به قدرت رسيدن دود از دماغ مردم بر نياوردند ؟ و دست امويهارا از عقب درانجام جنايت نبسته بودند؟ محمود هم برای کشور گشايی های خود و تامين هزينه کشوری و لشکری و تشکيل يک امپراطوری بزرگ الگوی اسالم ناب محمدی را برگزيد و موفق هم شد. تاريخنگارانی که وابسته دستگاه مذهبی اند به خاطر آنکه برالشه گنديده جنايت اعراب متجاوز مسلمان خاک انداخته باشند و بروی آن سبزه بکارند ،به احتراق وآتش افروزی های نژادی و مذهبی پرداخته و آن را به دستور اربابان اسالمی خويش دامن ميزنند .حتی آقای احسان طبری که خود زمانی مدعی بود که « :هدف ما کمونيستها در آخرين مرحله و کاملترين شکل خود هدفی که جهان بينی مارکسيسم لينينسم صحت و ضرورت تاريخی آنرا عمآل موجه و مستدل ساخته ،عبارت است از ايجاد يک جامعه جهانی ،بدون مرز ،بدون دولت ،بدون طبقات و زمره ها ،رها از قيد محدوديتها و تعصبات تنگ نظرانه و نابرابری ها و امتيازات نژادی و ملی ،جنسی و صنفی ،آزاد از تار پود خرافی و مذهبی و انواع جهان بينی های سفسطه آميز و طرارانه ای که ميخواهند دروغ و سفسطه را جانشين واقعيت کنند 643 » . . . دري غا که نمی تواند خود پا از نژاد پرستی تعبيض طلبانه فرا تر بگذارد و حتی خواسته يا نا خواسته با نکوهش يک بخش از ( تار و پود خرافی و مذهبی) بخش ديگر آن را تاييد می نمايد .او در رابطه به و قايع تاريخی و سبب به قدرت رسيدن غزنويان می نويسد « :خليفه برای درهم شکستن بابک . . .اميران ترک را در ظاهر تحت نظارت افشين و در واقع برای نظارت بر افشين به نبرد بابک فرستاد .سياست تقويت اميران ترک که غالبآ حنفيان متعصب بودند و در دشمنی با ايرانيان با خالفت همدستان بعد ها از طرف خلفا ء ديگر عباسی و به ويژه المتوکل با مهارت دنبال شد و منجر به سرکوب سلسله ايرانی . . .و تسلط ترکان و سلجوقيان گرديد 644 » . سراپای آنچه را که احسان طبری به بررسی گرفته خالف واقعيت های تاريخی می باشد و ناشی از دامن زدن به کينه نژادی و و منحرف نمودن اذهان مردم از نقش اسالم در سرکوب مردم ايران و خراسان است .اوآل اينکه در زمان معتصم باهلل خليفه عباسی که بابک به دستور او توسط افشين ايرانی که آقای طبری ميخواهد به خاطری ايرانی بودنش او را برائت بدهد ،ترکان هنوزبه دربار خالفت پا نگشوده بودند و رتق و فتق امور سرکوب وتحصيلداری به دوش طاهريان بود و خود آقا افشين .دوم اينکه ( سرکوب سلسله ايرانی) بدون شک منظور استاد طبری سامانيان بلخی است ،يه وسيله غزنويان صورت نگرفته است و در تاريخ هيچ سند وجود ندارد که سلسله غزنويان بر عليه سامانيان جهت سرکوب آنها لشکر کشی نموده باشد .در حاليکه غزنويان که نژاد پرستان و متعصبين مذهبی ايشان را بدون ارائه هيچگونه سندی غالمان و ترکان می گويند که اين خود بحثی ديگری را می طلبد که مگر کسی که در اوضاع و احوال سيستم برده گی به برده گی کشانده شده باشد حق آزادی را ندارد و انسان شمرده نمی شود و اگر به آزادی رسيد بايد نسل اندر نسل او را بايد غالم و بنده نمايد .و اين غالم حق ندارد که به مثابه انسان وقتی شرايط برای آزاديش آماده می گردد خود را آزاد ساخته و با حقوق مساوی با همه افراد جامعه وارد اجتماع گردد؟ مگر در اثر تسلط جابرانه اعراب متجاوز مسلمان تا به امروز کسان بيشماری خود را ،غالم علی ،غالم رضا ،عبدالحسين غالم حسن و يا در جوامع سنی مذهب عبدالخالد ،غالم عثمان و عبدالمحمد و غالم عمر و ويا محمد قل عثمان قل ،نمی نامند ؟ در اين صورت در کشور های اسالمی مانند افغانستان و ايران کمتر آزاد را ميتوان سراغ کرد که در حقيقت از لحاظ تفکر
217
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
همينطور هم است .اما برای آنهاييکه از حقوق انسان دم ميزنند آيا جدا کردن انسانها بنام برده و آزاد آنهم در قرن 24و 21مايه تاسف و ناشی از خفته گی ذهن نيست؟ .به هر حال اين بحث ديگريست و چنين اظهارات از سوی افراد معين بدون شک يا دستوری است و يا از سر جهالت .در حالی که عصر غزنويان کامآل در اشتراک مردم ايران و خراسان بوده و هيچگونه تعبيض متکی به حاکميت ترک مشاهده نمی شود و بر عکس بيشتر در گيريهای داخلی محمود غزنوی با ترک ها بوده است . داکتر حسين زرين کوب خوشبختانه واقعيت ظهور غزنويان را در عرصه سياست و انقراض سامانيان را بيطرفانه بررسی نموده است که نقل آن در اينجا خال از فايده نيست .زرين کوب می نويسد : « قلمرو بالنسبه کوچکی که محمود بن سبکتکين مقارن عهد انحطاط و انحالل سامانيان ،با الحاق خراسان ( !!!) به آن ناگهان آن را صورت يک امارت وسيع و بزرگ در آورد و با جلب نظر خليفه استقالل به آن بخشيد و تمام آن را از تعرض احتمالی ترکان ايلک خان که بر بخارا مسلط شده بودند نجات داد .واليت کوهستانی غزنه که در دامنه کوههای سليمان در نواحی شرقی افغانستان کنونی قرار داشت و پدر او سبکتگين بن قرابجکم آن را از پدر زن خود البتگين به ميراث يافته بود .حکومت غزنه ،که هنگام وفات سبکتگين و بر اثر فتوحات او در نواحی مجاور ،واليت قصدار و بست و زابل و رخج و زمين داور و پيشاور و نواحی طخارستان و بدخشان را هم شامل می شد و در آن ايام بيش از هر چيز يک ( ثغر ) اسالمی در حاشيه ء دنيای هند بود و غزوه و جهاد دايم در نواحی غربی هند را هم ،که بعد ها شغل عمده محمود واقع شد به عنوان يک ميراث سياسی ،به اقتضای حکم خليفه ،دريافت داشته بود و از عهد امارات سبکتگين به صورت يک حکومت اسالمی فعال و يک مرکز رهبری غزوات ضد هند در آمده بود .با الحاق خراسان ( ! ) به آن دولت غزنه که در واقع به وسيله الپتگين بنياد شده بود ،وارث تمام قلمرو سامانيان در خراسان نيز شد و بدين گونه در مرز های غربی خويش با دولت های آل زيار و آل بويه هم که هيچکدام به اندازهء حکومت نوازد غزنه مورد تا ييد و اعتماد خليفه نبودند همسايه شد و سيف الدوله محمود با دريافت عنوان يمين الدوله ،بنيان قدرت و استقالل اين قلمرو بالنسبه وسيع در همان آغاز انحطاط سامانيان استوار ساخت . دولت بزرگ که بدين سان به وسيله يمين الدوله محمود در نواحی شرقی ايران ( خراسان )به وجود آمد و وارث قسمت از قلمرو آل سامان شد ( ! ) يک دولت فارسی زبان و نظامی و اسالمی بود که خاستگاه نژادی و ملی خاصی نداشت اما در تمام مدت اعتالء خود از نيم قرن تجاوز نکرد ،به عنوان مروج و مبلغ آيين اسالم در بين { کفار } هند يا به منزلهء مدافع مذهب تسنن در مقابل تمايالت شيعی و ضد خالفت مورد توجه و تاييد خليفه بغداد و تا حدی مقبول و محبوب متشرعهء اهل سنت در تمام خراسان و در اکثر بالد فارسی زبان اهل تسنن بود . تشويق و حمايت از شعر و ادب فارسی ـ و حتی عربی ـ هم بخشی از ميراث فرهنگ سامانيان بود که بر عهده اين دولت افتاد ـ هر چند وارثان ترک آن سالله در ماوراءالنهر هم ،برای اداره قلمرو خويش تقريبآ در تمام مدت فرمانروايی بر عناصر تاجيک متکی بودند و ترويج و تشويق شعر و ادب فارسی را در تمام حوزهء امارات خود اجتناب ناپذير يافتند .با انکه استقالل واقعی اين دولت به وسيلهء سبکتگين و پسرش محمود تامين شد بنيان گذار اصلی آن الپتگين بود که با بيرون آوردن غزنه از دست امراء محلی آن نواحی برای خود يک پايگاه امن ،که او را از تعرض سرکرده گان سپاه سامانيان در امان دارد ،به وجود آورد . اساس استقالل اين حکومت را در اين واليت کوهستانی بنا نهاد و به جای درگيری در منازعات مستمر امراء بخارا با سرکرده گان شورشی واليات ،در اين نواحی به بسط نفوذ در قلمرو هندوان پرداخت ـ که در نظر متشرعه بخارا غزو کفار منسوب می شد و حمايت باطنی و قلبی آنها را هم همراه داشت . در آغاز ايجاد اين پايگاه نظامی غزنه هم به سبب انتساب که الپتگين با دربار آل سامان داشت جزو قلمرو آنها به شمار می آمد اما تدريجا به دنبال رويداد هايی که سر انجام الپتگين را از دربار بخارا و از ارتباط با سامانيان دور ساخت غزنه پايگاه امارات مستقل گونه الپتگين واقع شد و رابطه آن با ديوان بخارا و حکومت سامانيان قطع گشت .بعد از وی حکومت اين نواحی به پسرش اسحاق رسيد و اما او که قدرت و کفايت پدر را فاقد بود دوباره با سامانيان در ساخت و ارتباط خود را با دربار بخارا تجديد کرد .حکومت او سه سال بيش نکشيد و بعد از مرگ او قدرت به دست غالمان ترک ( ! ) افتاد ـ که همراه پدرش را غزنه را از تصرف الوک هندوی محلی آن بيرون آورده بودند .از آن ميان بلکاتکين ده سال و پوری تکيکن ( پير ی تکين ) دوسال به عنوان والی يا امير تابع و دست نشانده بخارا در غزنه و توابع فرمان راندند .بوری تکين سالها در خدمت سامانيان به سر برده بود و يک چند نيز از جانب آنها در بلخ حکومت کرده بود .از اين رو بعد از اسحاق بن الپتگين در اظهار طاعت و تبعيت نسبت به سامانيان ترديد نکرد .بی کفايتی بوری تکين ،نه فقط الوک پادشاه سابق غزنه را به طمع بازگشت به امارات انداخت بلکه فرصت به سبکتگين داماد الپتگين داد که با وی درافتاد و با تحريک و توطئه سپاهيان غزنه را به خلع او وا داشت . بدين گونه قلمرو الپتگين به دامادش سبکتگين رسيد و غزنه تختگاه آل سبکتگين گشت 645 » .
218
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
در همين کتاب ميخوانيم که سبکتگين گرچه سکه به نام خود ميزند اما نام نوح بن منصور را هم بر آن رقم ميزند ،اين ناشی از آن است که غزنويان عليه سامانيان اقدام دشمنانه ء به عمل نياوردند و .پس از سبکتگين محمود هم جهت دفاع از منصور بن نوح که بدست شورشيان دربار کورشده بود و از امارت خلع گرديده بود به مقابله دشمنان آل سامان و قراختائيان که بر حکومت سامنايان حمله آورده بودند ،پرداخت ،اما وضع چنان شده بود که امکان برگشت سامانيان ديگر ممکن نبود و سلطان محمود غزنوی با درايت و شهامت که داشت خراسان را از چنگال فئودالهای که هر کدام طالب سلطنت بودند و توطئه گريهای بی وقفه را برای بی ثبات کردن اوضاع خراسان به نفع خويش راه انداخته بودند نجات داد . جنگ های محمود عليه شيعيان در مناطق که مانند ری روی داد ،در حقيقت تداوم سياستهای اعراب مسلمان ولی اين بار به وسيله عجميان است .مگر عباسيان برای دست يابی به خالفت و رسيدن به قدرت ،امويان راکافر و ملحد و ضد اهل بيت وانمود نساختند ؟ در حالی که اتکای امويان بر قرآن و حديث ميليون مرتبه بيشتر نسبت به عباسيان بود .و حتی برخی از آنها معتقد بودند به پيغمبری محمد ،در حاليکه عباسيان با وجودی که خود را اهل بيت می گفتند و با همين بهانه هم به قدرت رسيدند هرگز معتقد به دين محمد و اهل بيت او نبودند . چنانکه بر گفته شد ژست های علی را برای خنده به وسيله دلقکان خويش در می آوردند و می خنديند و اگر امويان سر حسين را بريد عباسيان حتی گور اورا نابود کردند و محل دفنش را لگد مال گاو و خر ساختند .چون هر دو هم امويان و هم عباسيان از واقعيت اسالم آگاه بودند و می دانستند که شعار اسالم تاکتيکی پيش نيست محمد با بصيرتی که داشت جهت تشکيل يک دولت عربی با استفاده از تجربه سلف خويش موسی پيغمبر يهود ،آن را به کار برد .سياست محمود را نيز بايد از اين روزنه بررسی کرد .از روزنه اسالم و دين و تاکتيک های مذهبی آن .بسته کردن اين روزنه و گشودن روزنه نژادی و قومی و طعنه و مدعی شدن عدم تساوی حقوق برای انسانها به نام برده و آزاد نه تنها خفت انديشه بلکه عمآل در جهت تاييد جنايات اعراب مسلمان متجاوز و پنهان کردن جنايات ايشان در قبال مردم خراسان و ايران است .سياست محمود در کشور گشايی ها و سر کوب مردمان محل اساس دينی داشت .فرخی در قطعه شعر خود بر اين حقيقت صحه می گذارد و قتی می سرايد « :ای ملک ملک ری از گيتی ،گيتی تراست ــ حکم تو بر هرچه تو گويی رواست آنچه به ری قرمطيان بستــدی ـــ ميل تو اکنون به منا و صفاست آنکه سقط گفت کردی هرگز که کرد ـــ يا به تمنا که توانست خواست هر که ازيشان به همی برمال ـــ اکنون از خون جگر او مال ست پس که ببينند و بگويند هوی کار کرد ــ بر سر چوبی خشک اندر هواست خانه بی دينان گيری همه کاين ــ دار فالن مهتر و بهمان کياست ــ راست خوی تو چو خوی انبياست » راوندی به نقل از مجمل التواريخ و القصص می نويسد « :سلطان پس از آنکه از ری خواسته و اموال فراوان گرد آورد و نزد خليفه القادر باهلل فرستاد ،دستور داد تا بزرگان ديلم را به دار آويختند .عده را در پوست گاو دوخت و به غزنين فرستاد . مقدار پنجاه خروار از دفتر روافض و باطينان و فالسفه از سرا های ايشان بيرون آورد و زير درختهای آويخته گان بفرمود سوختن . . .و اين معامله سلطان محمود آن وقت کرد که همهء علما و ائمهء شهر حاضر کردند و به بد مذهبی و بدسيرتی ايشان درست گشت و به زبان خود معترف شدند ؛ و دولت از خاندان بوئيان نقل کرد 646». . . اين همان کاری بود که چند قرن پيش عمر بن خطاب پس از آن که فارس را به و سيله ء سعد بن وقاص اشغال کرد ،نمود و قتيبه بن مسلم درزمان حجاج بن يوسف در خراسان نمود و صد ها اميراعراب متجاور مسلمان در نقاط مختلف و کشور های مختلف عين اعمال راانجام داده بودند و دستور خلفای راشده و مرشده هم چنين بود .نبايد که به سبب اسالم زده گی و گرايشهای سخيف مذهبی به جای علت معلول را بيان داشت و به جای معلول علت را .کارکرد های ستمگرانه محمود همه با شمشير اسالم عملی می گرديد .او شمشير خويش را با سنگ اسالم که در سينه بسته بود تيز می کرد .او جهت برائت از ظلم و ستم و انسان کشی ها و فرهنگ ستيزی هايی که در داخل قلمرو خراسان و فارس انجام داده است ،همه ضمن نامه به خليفه بغداد گزارش می کند .راوندی در رابطه به اين نامه می نويسد « :محمود در نامه يی که به سال 424به خليفه القادر باهلل می نويسد مظالم و بيداد گريهای خود را منسوب به نظر و عقيده ء فقهای عصر خود ميداند و می گويد طبق نظرعلمای دين ،اين قوم به خدا و مالئکه و کتب آسمانی و پيغمبران در روز قيامت معتقد نيستند و با اينکه به ظاهر دعوی مسلمانی می کنند ،در باطن نماز نمی خوانند ،روزه نمی گيرند ،زکات نمی دهند و در اموال و زنان چون مزدکيانند .و با ايراد اين اتهامات به خود اجازه می دهند که به غارت خزاين و سوزاندان کتب و در نامه محمود به کشتار و به دار آويختند آنان اقدام کند 646 » . القادر باهلل خليفه مسلمين ،بايد چند واقعيت در نظر گرفته شود . اول :ماهيت اسالم است که عبارت است از قتل و کشتار و غارت مردمان و ويرانی شهر ها و تمدن ها .که در اين مورد اسناد بيشماری در همين کتاب نيز آمده است .دوم اينکه به وسيله احکام اسالمی ميتوان برای هر جرم جنايتی استدالل شرعی آورد و به انجام آزادانه آن پرداخت ،مثآل کافی است که اتهام کفر بر مردم و يا کشوری زد و مطابق به ايات قرانی که می فرمايد :
219
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
« * با هرکه از اهل کتاب ( يهود و نصارا ) ايمان به خدا و روز قيامت نياورده . . .و به دين حق ( اسالم ) نمی گروند ،قتال و کارزار کنيد تا آنگاه که با ذلت و تواضع به اسالم جزيه دهند » .سوره توبه آيه 22 « ای اهل ايمان با کافران از هرکه با شما نزديک تر است شروع به جهاد کنيد و بايد کفار در شما درشتی و نيرومندی و قوت اگر محمود و پايداری حس کند » سوره توبه آيه . 123آن شهر و کشور را غارت کرد و مردم آن را قتل نمود . اينکار را جهاد و غزو نمی ناميد امکان آن بود که مطابق دستور هللا از سلطنت خلع شود و به جای او کس ديگری تعيين گردد . زيرا هللا فرموده است که « :بدانيد که اگر دراه دين هللا برای جهاد بيرون نشويد هللا شما را به عذابی درد ناک معذب خواهد به همبن خاطر بود که محمود بر کرد و قومی ديگر برای جهاد به جای شما بر می گزيند » .سوره توبه آيه 32 اساس حکم هللا و شريعت ناب محمدی هزاران انسان کودک و زن وپير و جوان را با دم تيغ بيدريغ گردن ميزد و می کشت . چون هللا فرموده بود که « شما مومنان چون با کافران روبرو شويد ،بايد آنها را گردن زنيد تا آنگاه که از خونريزی بسيار دشمن را از پای در آوريد » .سوره محمد آيه .4شهر های هند را با خاک و خون يکی ساخت قتل عام نمود و از پای در آورد. کشتار های سلطان محمود در هند را همه تواريخ و از جمله گرديزی در زين الخبار مفصآل حکايت کرده اند .راوندی به نقل از همين منابع و ديگر منابع معتبر حمله محمود به هندوستان را چنين می نگارد « :سلطان محمود در فاصله سالهای 322و 416يعنی در ضرف 24سال چندين سفر جنگی به هندوستان کرد که ظاهرا نيت او در اين جنگ ها جهاد با کفار هند بود ،ولی باطنآ هدف اصلی او غارت شهر ها و معابد و بتخانه های ايشان بود ومی خواست به نام دين ،االت و ادوات و اصناف سمين و زرين هندوستان را بربايد و با جنگ با راجه ها و حکام محلی هندوستان ثروت آنها و مردم عادی را غارت کند .در طی اين جنگها ،محمود ،کشمير ،پنجاب ،گجرات و مناطق وسيع ديگری از واليات شمال غربی و شمالی هندوستان را متصرف شد. چون هدف اساسی محمود غارتگری بود ،فقط به جاههای لشکر کشی می کرد که قبآل اطالعات کافی راجع به ثروت آن مناطق کسب کرده باشد .لشکر کشی های محمود برای مردم هندوستان خسارات و بدبختی های فراوان به بار آورد .محمود ضمن غارت هندوستان به دست سپاه خود ،بسياری از شهر ها را به خاک يکسان کرد و با مردم بومی با وحشی گری بسيار رفتار نمود .او وقتی که قلعه ملتان را تصرف کرد حاکم قلعه فرار کرد ،محمود به همين بهانه کليهء سکنهء آن قلعه را قتل عام نمود برای آن که هدف واقعی سلطلن . محمود و طرز غارتگری او روشن شود ،قسمتی از جريان فتح سومنات را از کتاب زين الخبار گرديزی عينآ نقل می کنيم { : پيش او ( محمود ) حکايت کردند که بر ساحل دريای محيط شهری است بزرگ و آن را سومنات گويند و آن شهر هندوان را چنان است که مر مسلمانان را مکه ،و اندر او بت بسيار است از زر و سيم ،و منات را که به روزگار سيد عالم ص از کعبه براه عدم گريزانيدند ،بدان جاست و آن را به زر گرفته اند و گوهر ها اندر او نشانده و مال عظيم اندر خزينه های آن بتخانه نهاده اند .اما راه او سخت پر خطر است و مخوف و با رنج بسيار و چون امير محمود رحمته هللا اين خبر بشنيد او را رغبت افتاد که بدان شهر شود .چون به شهر ( نهرهللا) رسيد ،شهر خالی کرده بودند و مردم آن همه بگريخته .لشکر را بفرمود تا علف بر داشتند و از آنجا روی سوی سومنات نهاد . . .کشتنی کردند هر چه منکر تر و بسيار کفار کشته شدند . . .آن بتان را همه بشکستند و بسوختند و ناچيز کردند و آن سنگ منات را از بيخ بر کندند و پاره پاره کردند و بعضی از او بر اشتر نهادند و به غزنين آوردند و گنجی بود اندر زير بتان ،آن گنج را بر داشت و مال عظيم از آنجا به حاصل برد ،چه بتان سيمين و جواهر نشان و چه گنج از ديگر غنيمت ها و از آنجا باز گشت 644 » } . مالحظه می گردد ،جنايتی راکه محمود غزنوی در هند انجام داده است ،عين عمل را قتيبه در بخارا مرتکب شده بود و در خوارزم مرتکب شده بود و سرداران اعراب متجاوز مسلمان در سراسر بالد خراسان و فارس و آزربايجان مرتکب گرديده بودند .ترک بودن و غالم زاده بودن محمود باعث اين اعمال نگرديده ،برامکه هم چنين کاری در بلخ و کابل نمودند .طاهريان هم کردند ،صفاريان هم نمودند .ما از همه آنچه که غير ترکان و به اصطالح آزاده گان انجام دادند ياد نموديم .اين نکته رابايد گفت که ملت ها تقصیر ندارند ،ملت ها خوب و بد ندارند ،خوب و بد فقط در بین انسان ها است و این انسانهای خوب بد ،در هر ملتی در هر قومی و درهر قبیله یی بدون شک وجود دارد .اما اين نکته هم قابل تذکر است که انسانها در ذات خويش بد نيستند .انديشه و عمل است که که از انسان ها خوب و بد ميسازد .بد و خوب هر دو صفت اند ،احمد انسان است ،اما همين انسان وقتی برای زنده گی کردن به انديشه غارت و چپاول و دزدی و آدم کشی می افتاد وبه آن عمل می نمايد ،به يک صفت بد موصوف می شود .يعنی به صفت دزد .ا حمد دزد ناميده می شود ،دزدی بد است نه احمد .مردم آلمان مردم نيک بودند ، اما همين که در خدمت ايديالوژی فاشستی قرار گرفتند وفاشيست شدند ،مورد نفرت جهانيان قرار گرفتند ؛ اما همين که آن انديشه و تفکر رارها ساختند امروز مردمان شريف هستند و در تاريخ آنهايی که به فاشيزم پيوسته بودند تا امروز منفور اند . سلطان محمود غزنوی را هم وقتی ميخواهيم محکوم نماييم ،عمل ناشی از انديشه وی را بايد مورد بررسی قرار دهيم .او تشکيل يک امپراطوری را با استفاده از اصول و سياست های فکری و ايديالوژيک اسالمی مورد استفاده قرار داد و وقتی مالحظه می شود آنچه محمود در هند می نمايد عين همان چيزی است که محمد بن قاسم ثقفی در زمان امارت حجاج بن يوسف در هند نموده بود ،که ما آن را در جلد اول اين کتاب ذکرنموده ايم .پس محمود مرتکب جنايت بر اساس يک انديشه شد ،او اسالم را برای تحقق اهداف غارتگرانه خويش بهانه ساخت .محمود غزنوی مانند همهء امراء ديگر اعراب و غير اعراب به اسالم معتقد نبود ،
220
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
همه می دانستند که دين اسالم چيست و برای چه اين دين از سوی محمد طرح ريزی شده است .و در طول تاريخ اسالم مشاهده می شود که به شمول خود پيغمبر که گفته می شود مسموم شد ،بيشتر نماينده گان هللا در زمين يا خليفه هللا های فی االرض قاتل يکديگرند .دراين باره رجوع شود به کتاب ( پس از هزار و چهارصد سال ) شجاع الدين شفا .و تمام اين قتلها پايه مادی داشتند و منافع اشخاص و افراد معين در کار بود .سراسر تاريخ اسالم قتل و غارتگری به دست مسلمانان استو هيچگونه مصالح و منافع دينی در آن مشاهده نمی شود .سلطان محمود همهء اين ترفند های دينی را ميدانست و بر خالف ادعا های تعصب آميز برخی از پژوهشگران آدم بيسواد نبود .به کار گيری سختگيرانه احکام اسالم و پايبندی متتعصبانه به مذهب تسنن خود يک مانور بزرگ اسالمی بود .مانوری که امويان در حمله بر خراسان و فارس بهانه گرفته بودند و مردمان را تباه کردند .و همچنان عباسيان چنين بودند .قرمطی کشی و زنديق کشی وتعقيب شيعه و علوی را آغاز نموده بود .و عين خشونت را عليه تسنن در زمان صفويها در می يابيم به ويژه شاه اسماعيل صفوی .سراسر تاريخ درون اسالمی تا به امروز تاريخ جنگ ها و خشونت های مسلمانان بر اساس قرآن و حديث است ،چرا ؟ برای اينکه تازينامه اسالم درهر مقطع از بيست و سه سال بنا بر ضرورت منافع احکام متفاوت و متضاد نوشته و احاديث نقل کرده است .سلطان محمود هم آدم معتقد نبود ،تعصب او در دين و تسنن همانگونه که گفته شد مانور بود و تحقق احکام اسالم که منافع امراء و غارتگران را تامين می نمايد .او در حاليکه خود را مجری دين خليفه هللا فی االرض می دانست دريغ نداشت که خود نماينده هللا را سرنگون کند .در حاليکه محمود از هر فتحی که می نمود به خليفه گزارش می داد و خليفه اعراب برای او در مقابل فتوحاتش خلعت ها می فرستاد و جشن ها می گرفت چنانکه مال احمد تتوری در تاريخ الفی می نويسد «:در سال چهارصدم از رحلت خيرالبشر . . .يمين الدوله سلطان محمود فتحنامه که مشتمل بر جميع فتوحاتی که او را روی نموده بوده در واليات هندوستان به بغداد فرستاد و خليفه قادر باهلل عباسی آن روز مجلسی عظيم ساخت و فرمود تا آن فتحنامه را بر رؤوس خاليق به آواز بلند بخواندند .آن روز در بغداد آنچنان سرور و خوشحالی انتشار يافت که بعينه گويا که يکی از عيد های مقرر اهل اسالم است »642 اما راوندی می نويسد « :با تمام تظاهراتی که محمود به نفع دستگاه خالفت می نمود ،قرائنی در دست است که وی پس از آنکه موقعيت سياسی و نظامی خود را استحکام بخشيد نه تنها از توجه ديرين خود به دستگاه خليفه کاست بلکه به عقيده محمد ناظم { چنين به نظر می رسد که سلطان در اواخر حکومتش مصمم شده بود خليفه را زير فرمان خود در آورد }.و از اشعار خليفه برمی آيد که محمود فکر تسخير بغداد و طرد خليفه را در سر می پروانيد : نپايد بسی تا به بغداد و بصره ـــــ غالمی به صدر امارت نشيند محمود و خليفه عباسی هر دو از يکديگر استفاده سياسی می کردند ،محمود به خليفه عباسی اعتقاد و ايمانی نداشت و از مفاسد دستگاه خالفت با خبر بود و القادر باهلل را ( خليفه ء خرف شده ).ياد می کرد614. عنصر المعالی در قابوسنامه ضمن حکايتی ،بی ايمانی محمود را نسبت به خالفت بر مال می کند و می نويسد :محمود از خليفه می خواهد که ماوراءالنهر را جز قلمرو او به شمار آورد .چون خليفه تعلل می ورزد ،محمود به خشم می آيد و خليفه را تهديد می کند و می گويد { :اينک آمدم با دو هزار پيل و دارالخالفه به پای پيالن ويران کنم و خاک وی بر پشت پيالن به غرنين آرم }614 .نه تنها خليفه به محمود و محمود به خليفه اعتقاد و صميميتی نداشتند بلکه اين دو را به آيين اسالم نيز اعتقاد راسخی نبود 611». واقعيت اينست که اگر محمود غارتگريهای اسالمی را شعار خود نمی ساخت و تکيه بر احکام دين نمی نمود ،و به قتل و کشتار هندوان وويرانی تمدن چندين هزار ساله هند نمی پرداخت ،او امروز مايه افتخار و بانی استقالل افغانستان از سيطره اعراب متجاوز مسلمان به شمار می رفت .اما کاری که محمود کرد اين بود که استقالل سياسی کشور ما خراسان يا افغانستان امروزی را با غرور و مردانه گی از سيطره اعراب نجات داد ،و دست خلفای عرب را از کشور ما کوتاه کرد .ولی بر عکس سيطره فکری و عقيدتی اعراب را بر افغانستان يا خراسان ديروزی اساس گذاشت و استحکام بخشيد . . دومین :واقعيت را که درابطه به نامه محمود به خليفه در نظر داشت همين است که سلطان محمود ،کاری را که اعراب در طی بيش تر از دوقرن نتوانستند بکند ،به جای اعراب متجاوز مسلمان به انجام آن موفق شد يعنی مردم ما را به قبول اسالم وادار ساخت تا زمان محمود مردم افغانستان اسالم را پيشه و راهنمای عمل خويش نساخته بودند چنانکه نامه محمود به خليفه حکايت از همين واقعيت دارد و محمود هم بر پايه همين دستاويز مخالفين سياسی خود را از بين می برد و قلمرو خويش را به يک امپراطوری تبديل می نمايد .محمود مانند اعراب مسلمان متجاوز برای کسب غنايم و ثروت مردمان به دين متکی شد و مطابق دساتير دين قتل کرد و غارت نمود .و خود نيز آنقدر حريص بود که از هيچ معامله يی دريغ نمی کرد و در مقابل به دست آوردن ثروت خون انسان رابدتراز اعراب و اسالمی تر می ريخت راوندی مينويسد « :حرص محمود به جمع مال به حدی بود که ثروتمندان از او امان نداشتند و گاه دست يافتن به زر و سيم و جواهرات دولتمندان ،آنان را به بيدنی و بد دينی متهم می کرد چنانکه در اواخر عمر شنيد که مردی در نيشابور ثروت فراوان دارد .وی را به حضور خود طلبيد و گفت :شنيده ام (
221
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
قرمطی شده ای ) آن مرد که از علت احضار خود با خبر بود ،به محمود گفت :قرمطی نيستم بلکه گناهم آن است که ثروت فراوان دارم ،هر چه دارم از من بگير و بد نامم مکن .محمود نيز چنين کرد و پس از ضبط تمام دارايی او صفای ايمانش را فردوسی بزرگ چه مقبول آنچه را که اعراب متجاوز مسلمان و پيروان ايشان بر مردم تحميل نمودند تصديق کرد612» . ترسيم نموده می گويد :زیان کسان از پی سود خویش ــ بجویند و دین اندر آرند پیش .
رستاخیز دینی :
بدين گونه بايد گفت که سيطره دين و فرهنگ عرب در افغانستان در زمان سلطان محمود غزنوی بر مردم تحميل گرديد . محمود غزنوی شارع دين و اسالم عرب متجاوز مسلمان به شمار می رود و اين مساله علت های بسيار داشت .که يکی آن در اثر ورشکسته گی اقتصاد بود .در زمان محمود گذشته از آنکه او بيرحمانه در اتکاء به اسالم در متصرفات خويش ارتداد و بددينی را بهانه ساخته آدم می کشت و غارت می نمود ،جنگ ها ی ملوک الطوايفی ،لشکر کشی های محمود به هند وضع اسفباری را برای مردم ببار آورده بود .مردم دار و ندار خود را ميبايست برای تهيه لشکر کشی های محمود می برداختند . نوشته شده است که « :سنگينی بار ماليات افزايش يافت زيرا تدارک مقدمات تهاجم به هندوستان دايما ماليتهای فوق العاده ماخوذ می گرديد .حتی وقايع نگاران درباری هم ناگزير نوشتند که هنگام اخذ ماليات { رعايا را مانند گوسفندان پوست می کندند} مورخان می نويسند که بسياری از روستا ها و حتی نواحی از سکنه خالی شده ،مجاری آبياری و يران و متروک گشت . سبب اين وقايع را فقط افزايش ميزان خراج و سواستفاده ها رشوه خواری ها و سختگيريهای که ماموران هنگام اصول آن معمول می داشتند می توان دانست » . 613اين همان حالت و وضعی بود که اعراب باالی مردم افغانستان آورده بودند ،مردم بايد جزيه ميپرداختند و دختر وپسر شان را به کنيزی و غالمی می بردند و می فروختند .دارايی های شان راغارت می کردند تا مقدمات تجاوزات مسلمانان بر شهرها و کشورهای ديگر مهيا شود .با اين حال مردم چاره يی نداشتند جز اينکه به لشکر محمود بپيوندند .يگانه راهی که باقی مانده بود برای مردم اشتراک در غزوات به حيث سپاهی اسالم بود .محمود هم به وسيله علما و شيوخ که پيشتر آن عرب و يا عربزده مسلمان کيش بودند ،در تشويق مردم بر اساس احکام اسالمی و وعده غنايم و بهشت آخرت نقش بازی می کردند .يکی از عللی که محمود همه علما و شعرای زر پرست و متملق و پله بين را به دور خود جمع کرده بود همين بود که مردم را به غارت و چپاول به نام اسالم مسلمانی جلب نمايد .مردم ناگزير بودند برای دريافت لقمهء نان برای خانواده های خويش کيش اسالم را قبول و وارد ميدان غزوات شوند تا ازغنايم از گاو غدود برای آنها هم برسد .به همين لحاظ بود که محمود دامنه اين غزوات رانه تنها در مرزهای هند کشاند که در داخل هم برای به دست آوردن غنايم و ثروت مردمان از راه غزوه اسالمی هر کی را که آيين و مذهب ديگر داشت در زمره کفار آورد و جان و مال آنها را مباح نمود و اين دست آويز ديگر بود برای کسانی که از پی سود خويش دين آورند پيش «.آ يو .کوبوسکی معلوم کرده است جلب عده کثيری از غازيان به نيرو های جنگی ،تنها جنبه نظامی نداشت بلکه در عين حال ،سياست اجتماعی معينی بود که محمود تعقيب می کرد .دولت محمود با جلب روستاييان بی زمين به صفوف غازيان ،و فريب ايشان به اميد کسب ثروت از غنايم جنگی هندوستان ،که در واقع امر جز مشتی از خروار آن نصيب آنان نميگشت ،می کوشيد تناقضات طبقاتی را محو و نارضايتی عامه مردم را تقليل دهد .غازيان پس از لشکر کشی در مرز های نواحی مسخره باقی می ماندند يا با اموال غارتی به به ميهن باز می گشتند و شريک و انباز دستبرد های مشروع می شدند .614».يکی از مسايلی که اقدامات تجاوز کارانه محمود و اخالف او ،مردم را چنانکه عليه اعراب بر می انگيخت ،بر نمی انگيزاند اين بود که احکام اسالمی اين بار نه به وسيله اجانب که به وسيله شاهان و علما و شعراء خودشان تحميل و تبليغ و ترتيب می يافت .دوره غزنويان را بسياری از مورخين دوره رشد زبان فارسی و ادبيات می دانند ،اين يک واقعيت است ،اما پرسيدنی است .در پروسه رشد زبان فارسی به مثابه شکل ، کدام مضمون نهفته بود ؟ اگر شکل گويش دری يا فارسی بود مضمون آنرا چه تشکيل ميداد؟ مگر نه احکام و امثله و حديث اعراب متجاوز مسلمان بود؟ در اين دوره به واقعيت يک رستاخيز ادبی فقهی وشرعی به راه افتاد .چنانچه درکتاب افغانستان در مسير تاريخ می خوانيم « :در افغانستان عهد غزنوی که دوره انکشاف ادبيات و هنر و صنايع زيبا و تقويه علوم منقول بود ديگر سير تکاملی علوم و فلسفه متوقف گرديد و آنچه وجود داشت حاصل دوره های گذشته ( سامانانيان) بود .به همين جهت بود که مشهور ترين دانشمند عصر ،ابن سينا و حتی ابو سهل مسيحی دعوت سلطان مقتدر افغانستان محمود غزنوی را رد کردند وعوض غزنه از خوارزم به دربار کوچک آل بويه شتافتند .اگر ابوريحان هم اين دعوت را پذيرفت تا زنده بود ـ با علم و اطالعی که از فلسفه اسالم و هند و يونان داشت ـ لب به سخن نگشاد .زيرا در مدارس افغانستان و حلقه های تدريسی آن سوای علوم دينی و ادبی و آنچه معارض با شريعت قلمداد نشده بود چيزی ديگری تدريس نمی شد .اين فقها بودند که امور علمی کشور را ـ بر عالوه امور قضايی ،در دست داشتند و بر ضد علوم عقلی مخصوصآ فلسفه و الهيات داد سخن ميدادند . تحصيالت عالی شامل زبان عربی وعلوم شرعی و ادبی و مقداری از حساب و نجوم و طب بود و تحصيالت ابتدايی منحصر تداوم يک چنين سياست و فرهنگ در خراسان پس از دوره به قرائت و عقايد و عبادات و شرح حالل و حرام بود ».614
222
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
غزنويان دنبال گرديد هر کی آمد اسالم را شعار ساخت و بر اساس احکام اسالمی کشت و زد و برد و در عرصه فرهنگ بر پايه اسالم اعراب متجاوز مسلمان فقط حالل و حرام و عبادت هللا عرب تدريس می گرديد .مردم به صبر و تسليم به سرنوشت واداشته می شدند و هر ظلمی که بر آنان تحميل می نمودند ناشی از تقدير شان بر اساس اراده هللا وانمود می ساختند وعکس العمل مردم در برابر ظلم و ستم ،بغاوت در برابر اراده هللا و مقدرات الهی به شمار رفته باعث تکفير می گرديد و سر شان از تن شان جدا می شد .اگر بگونه فشرده بيان شود اساس سيطره عصبيت دين و فرهنگ اعراب متجاوز مسلمان درکشور ما خراسان يا افغانستان امروزی ،در زمان سلطان محمود غزنوی گذاشته ميشود و سالطين و قدرتمندان اخالف او با تشخيص منافع خويش در حفظ اسالم به آن اتکا نموده ودر ترويج با شمشير فرامين و احکام آن اقدام به عمل آوردند و شيوخ و علما و مال ها را در کار حمايت از عصبيت عربی که در حقيقت حمايت از منافع سالطين و متشرعين بود بسيج گردانيدند .اين مروجين مزدوردر دوران سالجقه و به ويژه انشار عصبيت های عربی به اوج خود می رسد .به قول داکتر ذبيح هللا صفا :تنها در کنف اداره ء امام برهان الدين محمد معروف به صدر جهان از کبار ائمه و رؤساء آل مازهء بخارا و سلف او نزديک شش هزار فقيه بسر می بردند .همين مولف ارجمند در رابطه به اوضاع مذهبی و شيوع آن در بين عوام الناس می نويسد که اينجا به اختصار نقل می گردد « :نيمه دوم قرن پنجم و تمام قرن ششم تا آغاز قرن هفتم دوره تعصب و غلبه متعصبين ،شدت اختالفات دينی ، تعصباتی که به زد و خورد های خونين منجر شده است ،تخريب مدارس و کتابخانهای مذاهب و مختلف در ضمن زد و خورد های متعصبانه ،ترويخ علوم دينی و افزايش شمارهء علمای مذهبی و فقها ،قدرت علمای مذهبی و فساد آنان و دخالت شان در امور سياسی و حکومتی ،تحريم فلسفه و علوم عقلی است .دوره ييست که مبانی انحطاط تمدن اسالمی ( ! ) درآن گذاشته شده و جای حريت و آزادی افکار دوره قبل را ( سامانيان ) را خشکی و تعصب گرفته است .موضوع مهمی که در اين دوره قابل دقت و بحث است توجه شديد سالطين به سياست دينی و دخالت در عقايد وآراء مردم است .در دوره پيشين پادشاهان درعين آنکه ممکن بود شخصآ مردم ديندار عقايد ديگران را به ديدهء احترام می نگريستند و با آنان تعصب و دشمنی نمی ورزيدند و کسی را مجبور به داشتن عقيده يی يا ترک عقيده خود نمی کردند .غالبآ اتفاق می افتاد افرادی از مذاهب و حتی اديان مختلف از قبيل آيين های مسيحی و زرتشتی و مانوی در دستگاه های سالطين سامانی و بويی و امرای طبرستان بسر می بردند ،و هيچک را با ديگری اختالف و دشمنی نبود .پادشاهان از آنان خدمت می خواستند و اگر اهل علم بودند رعايت جانب آنان را بر خود واجب می شمردند و کاری بدان نداشتند که مسلمانند يا نا مسلمان و سنی يا شيعی هستند يا باطنی و معتزلی و کرامی و قدری و جبری و جز آن .اما از آغاز قرن پنجم وضع دگر گون شد و پادشاهان غزنوی روش ديگری که عبارت از تمسک بذيل ديانت و غالبآ تظاهر دروغين بدين بود پيش گرفتند .غزان سلجوقی اين سياست را دنبال کردند و بر سختی و شدت آن افزودند و کار بر مخالفان خود چنان سخت گرفتند که نظير آن را جز در دوره صفويه ،که آنهم از ادوار سخت تعصبات مذهبی و دوره مثله کردن و قطعه قطعه نمودن و پوست کندن مخالفان مذهبی سالطين است در ديگر ادوار تاريخ ايران نمی توان ديد .تقويت و تاييد خليفه بغداد هم از آغاز تسلط سالجقه بر مملکت اسالمی آغاز شد {.البته بايد گفت که تسلط خليفه بغداد فقط در زمان سامانيان و غزنويان از اهميت افتاده بود که سالجقه دوباره ان را بنا بر اتکای شان بر مذهب رواج دوباره داند } سالجقه در تعقيب اين سياست يعنی تاييد خالفت عباسی و مذاهب اهل سنت و مخالفت با فرقی که فقها و ائمهء اهل سنت و جماعت با آنان مخالفت می ورزيدند ـ مانند شيعه اثنی عشريه و قرامطه و باطنيه و معتزله ـ غلو می کردند و از قتل و آزار آنان مطلقآ ابايی نداشتند و حتی در اين مورد از قتل وزراء خود در صورتی که متوجه الحاد و زندقهء ايشان می شدند ،امتناع نداشتند . .. بحث در ترجيح يکی از دو مذهب حنفی و شافعی بر يک ديگر و يا ساير مذاهب ،و اختالف و مشاجره ء علمای آنها در تمام قرن پنجم و ششم داير بود ،و تقريبا ميتوان گفت کمتر شهری بود که از اين مشاجرات مذهبی خالی باشد .غالبآ مجالس در خدمت وزراء و امراء و سالطين برای بحث در مسايل مذهبی منعقد می شد و علما و ائمهء فرق مختلف و رجال ومعاريف در آن حضور می يافتند و اين بحث ها و مشاجرات ائمهء فرق طبعا مايه تحريک عوام الناس و بر افروختن نايره ء تعصب در آنان می شد و کار مشاجره و مناقشه را به مجادله و تخريب محالت و سوختن کتابخانه ها و کتب و نظاير اين سفاهت ها می کشانيد و اين سفيهان حتی در فتنه ها و مصادم سخت مانند حمله غزان و هجوم مغل نيز از اين اختالفات دست بر نمی داشتند . . .اين کشهاکشها به وضع بسيار بد و با خون ريزی های مستمر جريان داشتند و بسياری از خلق های خدا در گير و دار اين حوادث به قتل می رسيدند . . . .تعصبات مذهبی در اين دوره منحصر به بحثها و مشاجرات فقها يا جنگ و خونريزی دسته های مختلف نبود ،بلکه به صورت های گوناگون در تاريخ اواخر قرن پنجم و ششم و اوايل قرن هفتم مالحظه می شود . . .پيروان مذاهب سنت با يک ديگر و پيروان مذاهب شيعه با هم همين دشمنی و مناقشات لفظی و کشتار ها و آزار را معمول می داشتند و همه آنها با خوارج و خوارج با همهء آنها دشمنی و عناد سخت می ورزيد . . .علمای دينی تسلط و نفوذ تام و تمام در پيروان خود داشته و واقعآ آنها بودند که در شهر ها و قراء و قصبات بر مردم حکومت می کردند .به حکم و اشاره آنان مريدان از فدا کردن مال و خان خود ابا نداشتند . . .شايد يکی از علل فراوانی عدد فقها در اين دوره و وجود شماره ء بسياری ازآنان درهمه بالد و قراء و قصبات همين تشويق و بزرگ داشتی باشد که مقامات رسمی در بارهء آنان معمول ميداشتند و البته اين را نبايد تنها علت اين دانست بلکه علت های ديگر و از جمله ريشه دوانيدن دين در ميان مردم و شيوع تعصب و اعتقاد نيز بوده است . . .علت عمده ديگر ضعف علوم عقلی و يا متروک ماندن آن در بسياری از مراکز بوده است به خصوص که اين علت با ايجاد مدارس متعدد مذهبی و پديد آمدن موقوفات فراوان که صرف تعليم و تعلم طالب و تامين حوايج استادان و شاگران علوم دينی می گرديده است ،همراه بود615 » .
223
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
بدين گونه مالحظه می گردد که رستاخيزی دينيی را که محمود در کشور ما آغاز نمود تا به امروز ادامه دارد .از يک سو جلب مردم به لشکريان اسالمی به منظور جهاد بر عليه به اصطالح کفار ،بر پا داشتن طوفانی از فقها و مال ها ،و از جانب ديگرکشتار بيرحمانهء خرد مندان و دانشمندان که خواهان آزادی و دارای انديش های خردگريانه بودند ،جامعه ما را به فساد کشاند و جای عقل را دين گرفت .اين مال سازی و مال بازی ها تا به امروز ادامه دارد .در افغانستان فقط در سال 1243در زمان حبيب هللا خان اولين مکتب تاسيس شد به نام حبيبيه که در آن هم به قول ميرغالم محمد غبار مضامين دينيات پيشتر از ديگر مضامين تدريس می شد .پيش از آن همه در مدرسه بودند و درمسجد ،يعنی که درس خوانده گان ما خود مال بودند و به اين حساب امور دولت هم به وسيله مال ها اداره می شد .به اين حساب بود که جامعه ما بعد از استقرار سلطنت غزنويان به سوی اسالم سوق گرديد و راهی جز قبول اسالم برای شان باقی نماند .در اين ميان کتب و آثاری که از دوره های پيش از اسالم در کشورما پنهان از چشم اعراب باقی مانده بود در زمان غزنويان و اخالف او از بين رفت .آثار و مدارکی که در زمان سامانيان جهت احيای آيين و فرهنگ خردگريانه و خدا پرستانه اهورايی و نيايی نوشته شده بود به نوعی يا مورد تکفيرقرار گرفت و يا نابود شد .مثآل شاهنامه فردوسی تا سالهای دهه سی در افغانستان ناشناخته بود ،و پسانها اگر در باره شاهنامه هم چيزی نوشته سر انجام مالحظه می گردد که تا به امروز سيطره اعراب مسلمان بر شده فقط در حد تعارفات ادبی بوده .616 افغانستان باقی ماند .موضعگيری مجاهدان در افغانستان و در راس آنها طالبان بيانگر اين واقعيت است .امروز هم پس از شکست طالبان هم اسالميست ها در راس امور قرار دارند و با خون و گوشت خود از فرهنگ و انديشه تجاوز گرانه عرب دفاع می کنند .مردم در بی خبری مطلق از دين و آيين و فرهنگ خود به سر می برند ،امروز هم اگر کسی مانند سالهای اموی و عباسی و غزنوی و سلجوقی و خوارزمی به نفع فرهنگ ،خرد و ارزشهای انسانی و تمدن حرفی بزند و ازدين انتقاد نمايد و موارد آن را خالف ارزش های بشری بشمرد ،سرش را به دار می آويزند .در ساير جوامع گاهی در اثر تشابه وا قعات می گويند تکرار تاريخ روی داد .ولی در کشور هرگز تکرار تاريخ بعد از تجاوز اعراب روی نداده است وحوادث تاريخ پس از تجاوز اعراب مسلمان متجاوز چنانکه آنها رقم زدند به آنگونه تا به امروز باقی مانده است .چيزيکه متفاوت گشت ،اينست که پس از استقرار حکومت غزنويان و تاکيد بر اجرای احکام اسالمی از سوی آنها و قبول اسالم از سوی مردم کشور که علت های آن را بر شمرديم ،اگر تا ديروز يعنی پيش از غزنويان مورد تجاوز اعراب متجاوز مسلمان قرار گرفته بود ،در روزگار غزنويان ،خود به يک کشور متجاوز مبدل شد .اگر تا ديروز يعنی پيش از غزنويان اعراب متجاوز مسلمان ،آمدند وکشتند و غارت کردند و زن و فرزند مردم مارا به کنيزی و غالمی کشاندند و بردند ،در روزگار غزنويان عين کاررا مردم ما در هئيت سپاه غزنويان و سالجقه و خوارزميان تا به احمد شاه ابدالی ،به نام اسالم -چنانکه اعراب کردند -در هند و فارس نمودند . اگر تا ديروز يعنی پيش از غزنويان مردم ما را اعراب به نام دين غارت می کردند و می کشتند ،از روزگار غزنويان ،غارت مردمان ساير سرزمين ها به وسيله مردم ما شروع شد که کشتند و سوختاندند و ويران نمودند .اگر تا ديروز يعنی پيش از غزنويان اعراب متجاوز مسلمان تمدن چندين هزار ساله ما را ويران نمودند و کتابها و کتابخانه های ما را سوختاندند و دانشمندان و خردمندان ما را پوست کردند و سر بريدند و آويزان نمودند ،از روزگار غزنويان ،ما تمدن چندين هزار ساله هندرا به نام دين نابود کرديم و کتابخانه های ايشان را ويران نموديم و کتابهای ايشان را بسوختيم و غازی شديم و سپاه محمود بت شکن و ادامه داديم اين بت شکنی را تا که آخرين مظهر تمدن بشری را يعنی بت های باميان را هم شکستيم .اگر در پيش از غزنويان ،قبايل اعراب متجاوز مسلمان بر سر رسيدن به قدرت و چپاول کشور جنگ های خونين رابه راه می انداختند و در اين جنگها مردمان قربانی سم ستوران ايشان می گشت و از روزگار غزنويان تا به امروز اين سران مسلمان قبايل و اقوام ملت خود ماست که مردمان را می کشند و جهاد می نمايند تا بر کرسی قدرت برسند .اگر پيش از روزگار غزنويان اعراب متجاوز مسلمان به نام شيعه و سنی و شافعی و حنبلی مالکی و حنفی ،زيديه و اماميه واثنی عشريه و اسماعيله و کيسانيه و دهها و صد های ديگر مردم را در دامهای مختلف اسالم گير انداختند و از خون و گوشت آنها سود بردند از روزگار غزنويان ،تا به همين لحظه همان شيعه و سنی در کشور ما به نام مجاهدين شيعه و سنی مذهب در تقابل اند و برای رسيدن به قدرت احمق ترين انسانها جامعه مارا واميدارند تا نه تنها مخالفين مذهبی خود را بکشند که خون مردم را نيز بمکند تا يکی از سرانش به قدرت برسد و يا شريک قدرت شوند .و از اين گونه مثالها به صد ها و هزار ها داد که سياست و احکام غارتگرانهء اسالمی را که اعراب متجاوز مسلمان در خراسان يا افغانستان امروز با تجاوز خود پياده کرد و خود موفق نشد ،اما خود باخته گان و خود فروخته گان بومی که منافع خويش را در اين احکام و سياست دريافتند در کشور پياده کردند و تا به امروز ادامه دارد .بدين لحاظ نمی توان گفت که تاريخ در کشور ما تکرار می شود نه تاريخ قساوت ،بيرحمی ،جهالت و و بی خبری پس از دوقرن مجادله عليه اعراب متجاوز مسلمان همچنان ادامه دارد .کوشش هايی که هم در زمان سامانيان بلخی صورت گرفت ديديم که به وسيله کسانی که اسالم منافع شان تضمين می نمود ،به نوعی از انحا سرکوب گرديد .و روی ستاره ها را ابر پوشاند و تا به امروز آسمان وطن ما دود آلود است .
224
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
فصل پایانی اسالم پذیری مردم افغانستان : .بهتر بود عنوان عرب زده گی مردم افغانستان را براين فصل برمی گزيديم ،گرچه مردم افغانستان بعد از آنچه بر شمرديم نه اينکه عرب زده و عرب شدند بلکه غالم اعراب متجاوز مسلمان خود را ساختند ،غالم محمد ،غالم علی ،عبد عثمان ،عبد خالد و وليد و حسن و حسين رضا و مالک جعفر و منصور و هارون و مامون وغيره نام های خود را گذاشتند واظهار بنده گی و غالمی خويش را نمايان بر نام خود نهادند .به هر حال اين فصل را ميخواهم هرچند هم که شده کوتاه بنويسم ،زيرا همه اسناد تجاوز اعراب و علت های برده شدن مردم ما ،در خالل سطور اين کتاب پيداست .که هر پژوهنده يی ميتواند به آن دست يابد ، به شرط آنکه برای يک لحظه از آنچه به آن معتاد گشته ترک اعتياد نمايد و با وسعت نظر و عدم تعصب در پی حقايق راه پيمايد .اگر چنين کند به واقعيت در می يابد که مردم افغانستان آنگونه که می فرمايند ،با رضا و ميل و رغبت تسليم اعراب متجاوز مسلمان نشده اند .دو صد سال قيامهای بس خونين بر عليه اعراب مسلمان داشتند و يکصد سال در زمان سامانيان مبارزه فرهنگی نمودند و تا اواخر سلطنت غزنويان و سالجقه و خوارزميان بخش های شرقی کشور ما به شدت با غالمان فرهنگ و آيين اعراب متجاوز مسلمان می جنگيدند که تفصيل آن در جلد اول اين کتاب ذکر گرديده است . در دوره غزنويان برای متقاعد ساختن مردم به غزوات و غازی شدن و تابع نمودن ايشان به اوامر شريعت ناب محمدی جهت سرکوبگری ها ،دو جبهه باز گرديده بود يکی جبهه جهاد و غازيان يعنی جبهه نظامی و دوی ديگر جبهه ارشاد و تبليغات دينی و مذهبی .و هر دو جبهه در تفاهم و در تکيه با شمشير در تحقق اهدافی که از سوی سالطين و امراء تعيين می گرديد عمل می نمودند که اهداف کامآل مشخص و معين بود .يعنی غارت مردمان و کسب غنايم و گشايش حوزه قدرت سالطين .گرچه در دوره سامانيان هم جبههء ارشادات گشوده شده بود ؛ ولی در آن دوره جبهه فرهنگی بود ،دو فرهنگ يکی فرهنگ خشونتی اعراب متجاوز مسلمان بود و ديگر فرهنگ متکی به خرد و احيای آن .در حقيقت ميتوان گفت که در روزگار سامانيان مبارزه فرهنگی در مقابل فرهنگ خشونتی اعراب مبارزه استحاله يی بود ،يعنی برگشت به اصول خرد از بی خردی .در حوزه ارشادات دينی نيز در زمان سامانيان سعی در اين بود که بين عقل و دين نوع آشتی ايجاد شود و معيار های غير عقالنی دين را پوشش های عقالنی بدهند و برايش فلسفه و منطق بسازند که اين موارد دربحث زکريای رازی در همين کتاب باز گو شده است .پس از شکست سامانيان از دوره غزنويان به بعد تا امروز چنان که اشاره شد جبهه ارشاداتی کامآل به اصول و موازين خشونتی گراييد ،و جای علوم عقلی را کامآل دين گرفت .و ارشاد هم به جای منطق با شمشير آغاز شد و از لحاظ شرايط اقتصادی و معيشتی هم برای مردم راه باقی نماند مگر اين که يا مال باشند و صاحب موقوفات و يا غازی که از غنايم جنگی قوت واليموت نمايند . اوضاع ازهر لحاظ نظامی بود .دار ها بر افراشته بود شمشير ها از نيامها بر کشيده و جالد ها آماده ءيک اشاره .برای آن که چگونه گی قبول اسالم و شريعت ناب محمدی را بهتر مثال داده باشيم ،به يک مثال نه چندان دور می پردازيم تا همه چيز روشن شود و سوالی باقی نماند . زمانی که طالبان به قدرت رسيدند و امر کردند که همه بايد ريش بگذارند ،آيا در سراسر افغانستان کسی پيدا می شد که ريش نداشته باشد و نگذارد؟ مگر پدران و مادران ،پسران خود را که هنوز موی روی نياورده بودند به تراشيدن ريش تشويق نمی کردند که زودتر مو در روی شان بلند شود ؟ و وقتی امر کردند که همه بايد در نماز های پنجگانه در مساجد حاضر شوند ، آيا جرأتی بود که حاضر نشود ؟ ووقتی گفتند زنان از خانه بدون محرم بيرون نشوند زنی از خانه می بر آمد ؟ ووقتی گفتند حمام در زمان استيالی اعراب متجاوز بسته باد ،مگر کسی جرأت کرد که باز نمايد ؟ و يک هزار مثال ديگر. مسلمان هم وضع بدتر از اين بود .هر عربی حق قرآنی داشت که بکشد ،زنان را به کنيزی ببرد و پسران را به غالمی .در چنين حالتی کدام پدری باشد که به پسر خود نگويد که پسرم کلمه شهادت را ياد بگير که به برده گی نروی و کدام مادری باشد که دختر خود را شهادت نياموزاند تا به کنيزی نرود و خود نياموزاند برای حفظ جان ومال و ناموس خويش .و اکنون بايد انديشيد که کی بوديم و از ما چه ساختند و چه باید کرد ؟.
225
پايان
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
فهرست عناوین: پيشگفتار ـ 2 چه بايد کرد ؟ ـ 2 ترور ندر بن حارث ـ 5 ترور عقيبه بن معيط ـ 5 ترور شاعرهء بنام عصما ـ 5 ترور کعب بن اشرف ـ 5 ترور های که محمد دستور آنرا داده است ـ 6 جنگ بنی قريظه ـ 6 تجاوزات جنسی ـ 4 زن و اسالم ـ 1. 2 خدا اول زن را آفريده ـ 2. 14 زن از سوی هللا لعنت شده است ـ 12 مقام زن در اسالم ـ 3. 15 محمد پيغمبر و زينب ـ 4. 12 فصل دوم ـ
5.
تجاوز اعراب بر خراسان ـ 6. 24 پارس و خراسان ـ 7. 25 آخنشور يفتلی و فيروز ساسانی ـ 8. 26 همسويی ها و نا همسويها ـ 9. 26 فرار يزد گرد شاه پارس ـ 10. 22 نيزک و يزد گرد ـ 22
226
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
تسليم شدن مرزبانان به اعراب در خراسان ـ 31 تجاوز اعراب مسلمان بر مرو و خيانت مرزبان آن ـ 32 نامه ء مرزبان مرو به احنف بن قيس ـ 32 تجاوز اعراب مسلمان بر مرو رود ـ 33 بسيج مردم خراسان عليه اعراب ـ 34 تقسيم شهر های خراسان ميان اعراب ـ 34 خراسان در آستانه قيام قارن هراتی ـ 34 آيين های پيش از اسالم در افغانستان ـ 35 آتش ـ 36 آب ـ 36 آفتاب يا ميترا ـ 36 قيام قارن هراتی ـ 32 قيام پيژن خراسانی ـ 44 تعين جزيه از سوی اعراب باالی مسلمان مردم ما ـ 41 صلحنامهء ابن عامر ـ 41 جشن مهرگان و اعراب ـ .42 خالفت علی بن ابيطالب ـ 43 خالفت معاويه بن ابی سفيان ـ 44 نوبهار بلخ ـ 44 دختران هللا ـ 44 عزی ـ 44 منات ـ 44 هبل ( کعبه ،مکی ) 44 هللا کيست و چطور پيدا شد ـ 44 امويها به اسالم معتقد نبودند ـ 54 خلفای بنی اميه ـ 51
227
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
سعی امويها در بی هويت ساختن عجم ـ 51 حبابه کنيزک که امپراتوری اسالم را اداره می کرد ـ 51 وليد بن يزيد بن عبدالملک ـ 52 تعصبات امويها ـ 52 بيداد مامورين بنی اميه ـ 52 رشوه دادن اعراب برای والی شدن در خراسان ـ 53 ستمگری عمرو غفاری در خراسان ـ 54 سر کوبی مردم خراسان به وسيله ربيع بن حارث ـ 55 عبيدهللا بن زياد و تجاوز بر بخارا ـ 55 ستمگری عبدالرحمان بن زياد ـ 56 ستمگری سعيد بن عثمان بن عفان در خراسان و انتقام گرفتن از او ـ 56 ستمگری سلم بن زياد و دزدی کردن ام محمد زيورات را ـ 54 آغاز جنگهای جنايتی و ذات البينی اعراب در خراسان ـ 62 ستمگريهای خونين حجاج بن يوسف ثقفی در خراسان ـ 62 آل مروان ـ 64 ستمگری عبدالملک بن مروان و قصهء ( باد و عاتکه ) ـ 64 شراب پرستی ،زنبارگی و امرد بازی اعراب مسلمان ـ 64 زناء يک اميرالمومنين با دخترش ـ 65 آل مهلب بن ابی صفره ـ 66 ستمگری يزيد بن مهلب در خراسان ـ 66 تپهء از اجساد ترمذيان ،کشتار به وسيله موسی بن خازم مسلمان ـ66 قتل عام مردم گرگان بدست يزيد بن مهلب ،يا بزرگترين جنايتی اسالمی ـ 66 شبيخون زدن اعراب بر قلعه نيزک يکی از سرداران خراسان ـ 66 قتيبه بن مسلم باهلی يا شقی ترين عرب مسلمان ـ64 حيله گری قتيبه مسلمان در بخارا ـ 62 تجاوز و قتل عام مردم بيکند بدست اعراب مسلمان ـ 62
228
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
قيام نيزک بر ضد اعراب مسلمان ـ 61 قيام مردم شومان عليه اعراب مسلمان ـ 64 سوختاندن شهر فاريابو قتل و کشتار اعراب در کش و نخشب ـ 65 جنايت بی مانند ساالر اسالم قتيبه در خوارزم ـ 65 سغد يان باری ديگر در ميان اتش و خون ـ 65 قتل قتيبه به وسيله وکيع ـ 64 تجاوز به چين ـ 62 ستمگری اسد بن عبدهللا در خراسان و هجو کودکان بلخ او را به شعر پارسی ـ 42 ستمگری اشترس بن عبدهللا در خراسان ـ 43 قيام مردم خراسان عليه اشترس ـ 45 ستمگری جنيد بن عبدالرحمان در خراسان ـ 46 ستمگری عاصم بن يزيد هاللی در خراسان و تشديد دو باره جنگ های جنايتی و ذات البينی اعراب در خراسان ـ 46 ستمگری های اسد بن عبدهللا در خراسان ـ 44 تحفه های جشن مهرگان و برای اسد تازی ـ 24 ستمگريهای نصر بن سيار و فصلی از قيامهای ديگر مردم خراسان ـ 21 دوران وليد بن يزيد بن عبدالملک ـ 22 فصل سوم ـ 24 زوال بنيه اميه و نقش ابو مسلم خراسانی ـ 24 ابو مسلم کی بود ـ 26 ابو مسلم شخصيت انتصابی از سوی اعراب ـ 22 فصل چهارم ـ 143 سيطره اعراب عباسی بر افغانستان ( خراسان )ـ 143 امارت ابو مسلم در خراسان ـ 145 قيام مردم بخارا به رهبری شريک بن شيخ مهری عليه ابو مسلم ـ 145 جنبش فکری به آفريدو سرکوب آن توسط ابو مسلم ـ 146 قتل ابو مسلم ـ 146
229
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
ستمگری ابوداود خالد بن ابراهيم در خراسان ـ 142 قيام سنباد عليه تازيان ـ 114 جنبش اسحاق عليه اعراب ـ 111 شورش راونديان ـ 112 جباريت عبدالجبار بن عبدالرحمان در خراسان ـ 113 قيام استادسيس خراسانی بر ضد اعراب ـ 113 ستمگری اسد بن عبدهللا در خراسان ـ 114 بشار بن برد تخارستانی ـ 114 قيام سپيد جامگان ـ 123 پريش انديشها در بيان واقعيت های تاريخی ـ 125 تغير سياست اعراب در خراسان برای تداوم سيطره خويش ـ 126 برمکيان ـ 126 ستمگری علی بن عيسی بن ماهان در خراسان ـ 134 خراسان و مامون رشيد ـ 132 امارت طاهر بن حسين در خراسان ـ 134 قيام بزرگ بابک خرمدين بر ضد سيطره اعراب ـ 136 امارت عبدهللا بن طاهر فوشنجی در خراسان 134 مازيار ،افشين و عبدهللا بن طاهر ـ 132 زوال طاهريان ـ 141 سامانيان بلخی 141 محمد بن زکريای رازی ـ 143 ابو منصور محمد بن احمد دقيقی بلخی ـ 152 بلخ ـ 164 رابعه بلخی ،اولين شاعرزن بر خاسته بر ضد آيين اعراب ـ 166 تقابل نيرو های خرد گرا و بی خردی در روزگاز سامانيان ـ 144 کشمکش های مذهبی در روزگار سامانيان ـ 144
230
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
سلطنت و ستمگری محمود غزنوی ـ 141 رستاخيز دينی ـ 146 فصل پايانی ـ 124 اسالم پذيری مردم افغانستان ـ 124ـ
پی نوشتها : 1ـ سليمان راوش /سيطره 1444ساله اعراب بر افغانستان /نشر انديشه /جلد اول /ص 22 2ـ علی دشتی 23 /سال رسالت /بکوشش و ويرايش بهرام چوبينه /انتشارات مهر /سال 1222ع /ص 124 3ـ حسن عميد /فرهنگ فارسی عميد / 4ـ ابن وراق /اسالم و مسلمانی /برگردان داکتر مسعود انصاری /چاپ امريکاشمالی /سال / 1364ص 242ـ 214و احمد بن يعقوب يعقوبی /تاريخ يعقوبی /جلد اول /ص . 444و محمد بن جرير طبری /تاريخ طبری /جلد سوم ؟ ص 1443 5ـ احمد بن ابی يعقوب ( ابن واضح يعقوبی ) تاريخ يعقوبی /ترجمهء محمد آيتی /جلد اول /انتشارات علمی و ايران /ص 444
فرهنگی
6ـ محمد بن جرير طبری /تاريخ طبری /ترجمهء ابوالقاسم پاينده 15 /جلدی /جلد سوم /انتشارات اساطير /سال / 1365ص 1144 6ـ احمد بن ابی يعقوب /تاريخ يعقوبی /جلد اول /ص 424 4ـ شجاع الدين شفا /تولد ديگر /نشر فرزاد /سال 1364خورشيدی /ص 343 14ـ محمد بن جريرطبری /تاريخ طبری /جلد سوم /ص 1442ـ 1421 11ـ احمد بن ابی يعقوب /تاريخ يعقوبی /جلد اول /ص 412 12ـ ابن وراق /اسالم و مسلمانی /ص 214ـ 211 13ـ داکتر مسعود انصاری /کورش بزرگ و محمد بن عبدهللا /نشر نيما /سال /1364ص 142 14ـ اجمد بن ابی يعقوب /تاريخ يعقوبی /جلد دوم /ص 14 15ـ محمد بن جرير طبری /تاريخ طبری /جلد سوم /ص 225 16ـ سايت بی بی سی /بخش فارسی /چهارشنبه /دوم فوريه 2445 16ـ همانجا 14ـ محمد بن جرير طبری /تاريخ طبری /جلد اول /ص 64 12ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد اول /اتشارات سپهر /سال / 1352ص 12 24ـ همانجا /ص 15
231
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
21ـ مرتضی فريد تنکابنی /پيغمبر اسالم ـ کلمات قصار حضرت رسول و سير در نهج الفصاحه برگزيده از کتب اربعه صحاح سته و توضيح المسايل ،شجاع الدين شفا /ص 434
و
22ـ محمد بن جرير طبری /تاريخ طبری /جلد اول /ص 66 23ـ همانجا /ص 66 24ـ کتاب مقدس ؟ يوحنا /باب هشتم 3ـ 14 25ـ عزالدين ابن اثير /تاريخ کامل /برگردان داکتر محمد حسين زوحانی /جلد اول /انتشارت اساطير /ص 36ـ 36 وتورات /عهد عتيق /سفر پيداش /فصل سوم ،آيه 1ـ 43 26ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد اول /ص 64و تورات /سفر پيدايش ،باب سوم 26ـ کتاب مقدس /فصل سوم /تيموتاوس ،باب اول و دوم /آيه 11ـ 15 24ـ سايت عصر جديد /انتير نيت /مقام زنان در اديان سامی 22ـ کلمات قصور حضرت رسول و سيری در نهج افصاحه /ص 325حديث شماره 425ـ 424و کتاب زن زن در گرداب شرسعت /ص 61ـ 62 34ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد ششم /ص 222ـ 223و حاج محمد هاشم خراسانی /منتخب التواريخ /ص 24ببعد و مقدسی /آفرينش و تاريخ /جلد / 5ص 24 31ـ امام محمد غزالی /کيميای سعادت /به تصيحح احمد آرام /انتشارات گنجينه تهران /جلد دوم /ص 22 32ـ احمد بن ابی يعقوب /تاريخ يعقوبی /جلد اول /ص 545ـ 546 33ـ داکتر رضا آير ملو /زن در گرداب شريعت /انتشارات نيما /سال /1344ص 254ـ 251 34ـ همانجا /ص 146ـ 144 35ـ شجاع الدين شفا /توضيح المسايل /چاب پاريس /ص 522ـ 434 36ـ احمد بن ابی يعقوب /تاريخ يعقوبی /جلد اول /ص454 36ـ شجاع الدين شفا /توضيح المسايل /ص 422ـ ، 434بر گرفته شده از اصول کافی ،کتاب العشره ،حاية المتقين ، يازدهم چهارم ،فصل ششم ،باب ششم فصل دوم ،باب سيزدهم فصل سوم ،باب خاتمه .کتاب جامع عباسی /باب مخصوصات احتکار . 34ـ همانجا /ص / 624بر گرفته شده از حيلة المتقين ،باب چهارم فصل دوم 32ـ امام غزالی /کيميا سعادت /جلد اول /ص 345 44ـ همانجا /ص 226ـ 222 41ـ امام محمد غزالی /نصيحت الملوک /ص 264ـ 263ـ 265 42ـ قرآن /ترجمه بهاء الدين خرمشاهی /آيه / 223سوره بقره 43ـ علی دشتی 23 /سال رسالت /ص 254ـ 252 44ـ قرآن پارسی /با مقدمه ء ابوالقاسم پاينده /آيه / 3سوره النسا و قرآن ترجمه خرمشاهی
232
باب
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
45ـ محمد بن جرير طبری /تاريخ طبری /جلد سوم /ص 1142ـ 1143 46ـ قرآن /ترجمهء خرمشاهی /آيه / 36سوره احزاب 46ـ علی دشتی 23 /سال رسالت /ص 266 44ـ محمد ابراهيم آوازه ( رضوی ) /طب المومنين رهنمود های چهارده معصوم /چاب تهران سال / 1342ص 12 42ـ خواجه بشير احمد انصاری /ميان دوسنگ آسياب /سايت آريايی 54ـ داکتر رضا آير ملو /زن در گرداب شريعت /ص 261ـ 262 51ـ قرآن /ترجمهء خرمشاهی /آيه / 24سوره النسا 52ـ همانجا /آيه / 31سوره نور 53ـ همانجا /آيه / 33سوره نور و قرآن فارسی با مقدمه ابوالقاسم پاينده / 54ـ داکتر رضا آير ملو /زن در گرداب شريعت /ص 261ـ 262 55ـ شجاع الدين شفا /توضيح المسايل /ص 431ـ 433 56ـ احمد علی کهزاد /تاريخ افغانستان /جلد اول /چاب انجمن تاريخ افغانستان کابل /ص 365 56ـ عزالدين ابن اثير /تاريخ کامل /جلد چهارم /ص 1544 54ـ همانجا 52ـ همانجا 64ـ ابو الحسن علی بن حسين مسعودی /مروج الذهب و معادن اجواهر /ترجمه ابولقاسم پاينده /جلد اول /انتشارات علمی و فرهنگی ايران /سال / 1346ص 664 61ـ احمد علی کهزاد /تاريخ افغانستان /جلد اول /ص 44 62ـ شجاع الدين شفا /تولد ديگر /نشر فرزاد /سال / 1364ص 16ـ 16 63ـ عبدالحی حبيبی /تاريخ افغانستان بعد از اسالم /جلد اول و دوم /نشر ميوند /سال /1366ص 434ـ 434 64ـ همانجا /ص 162ـ 163 65ـ ماهنامه فرهنگی و هنری کـلک /شهريور / 1363شماره / 54ص 24ـ 22 66ـ عزالدين ابن اثير /تاريخ کامل /جلد چهارم /ص 1532 66ـ محمد بن جرير طبری /تاريخ طبری /جلد پنجم /ص 2151 64ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد دوم /ص 54 62ـ احمد بن ابی يعقوب /تاريخ يعقوبی /جلد اول /ص 214 64ـ مير غالم محمد غبار /افغانستان در مسير تاريخ /چاب مطبعه کابل /ص2 61ـ شجاع الدين شفا /تولد ديگر /ص16
233
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
62ـ عزالدين ابن اثير /تاريخ کامل /جلد چهارم /ص 1532 63ـ همانجا 64ـ محمد بن جرير طبری /تاريخ طبری /جلد پنجم /ص 1222 65ـ احمد بن يحيی البالذری /فتوح البلدان /بخش مربوط به ايران /ترجمه داکتر آذرتاش آذرنوش به تصحيح استاد عالمه محمد فرزان /اتشارات بنياد فرهنگ ايران /سال / 1346ص 65 66ـ محمد بن جرير طبری /تاريخ طبری /جلد پنجم /ص 2446 66ـ همانجا /ص 2166 64ـ همانجا /ص 2466ـ 266 62ـ احمد بن يحيی بالذری /فتوح البلدان /ص 164 44ـ همانجا /ص 162 41ـ همانجا /ص 163 42ـ محمد بن جرير طبری /تاريخ طبری /جلد پنجم /ص 2553 43ـ عزالدين ابن اثير /تاريخ کامل /جلد چهارم /ص 1542 44ـ احمد بن ابی يعقوب /تاريخ يعقوبی /جلد / 2ص 52 45ـ همانجا /ص 64ـ 61 46ـ عزالدين ابن اثير /تاريخ کامل /ص 1624 46ـ همانجا /ص 1624ـ 1622 44ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 2ص 64 42ـ همانجا /ص 42 24ـ محمد بن جرير طبری /تاريخ طبری /جلد / 6ص 2461 21ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 2ص 54 22ـ مير غالم محمد غبار /افغانستان در مسير تاريخ /ص 46 23ـ عبدالحی حبيبی /افغانستان بعد از اسالم /ص 646 24ـ احمد علی کهزاد /تاريخ افغانستان /جلد اول /ص 246ـ 246 25ـ حکمت االشراق /ترجمه و شرح از داکتر سيد جعفر سجادی /ص 126 26ـ احمد علی کهزاد /تاريخ افغانستان /جلد / 1ص 246 26ـ اوستا /ترجمه و پژوهش هاشم رضی /ص 53 24ـ احمد علی کهزاد /تاريخ افغانستان
234
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
22ـ امير حسين خنجی /تاريخ فروپاشی ساسانيان /ص 164ـ 162 144ـ عزالدين ابن اثير /تاريخ کامل /جلد / 4ص 1664 141ـ عبدالحی حبيبی /افغانستان بعد از اسالم /ص 152 142ـ محمد بن جرير طبری /تاريخ طبری /جلد / 5ص 2162ـ 2163 143ـ احمد بن يحيی بالذری /فتوح البلدان /ص 161 144ـ همانجا /ص 163 145ـ ابوالقاسم فردوسی /شاهنامه فردوسی /نشره قطره /ص 1362ـ 1363 146ـ همانجا 1362 /ـ 1365 146ـ احمد بن يحيی بالذری /فتوح البلدان /ص 164ـ 162 144ـ همانجا /ص 162تا 164 142ـ عزالدين ابن اثير /تاريخ کامل /جلد / 4ص 1646ـ 1646 114ـ عزالدين ابن اثير /تاريخ کامل /جلد /4ص 1642و تاريخ طبری /جلد 2164 / 5 111ـ حمدهللا مستوفی ،حمدهللا بن ابی بکر /تاريخ گزيده /باهتمام دکتر عبدالحسين نوايی /ص 244 112ـ عزالدين ابن اثير /تاريخ کامل /جلد چهارم /ص 1663 113ـ احمد بن يحيی بالذری /فتوح البلدان /ص 163 114ـ محمد بن جرير طبری /تاريخ طبری /جلد 2543 / 6 115ـ احمد بن يحيی بالذری /فتوح البلدان /ص 146 116ـ همانجا /ص 164 116ـ هاشم رضی /حکمت خسروانی /انتشارت بهجت /ص 26 114ـ شاهنامه فردوسی /ص 646 112ـ عبدالحی حبيبی /افغانستان بعد از اسالم /ص 363 124ـ همانجا 365 / 121ـ الهامهء مفتاح /جغراقيای تاريخی بلخ و جيحون و مضافات بلخ /پژو هشگاه علوم انسان و مطالعات فرهنگی ايران /ص 26 122ـ همانجا /ص 46ـ 26 123ـ همانجا /ص 24 124ـ همانجا /ص 44ـ 45 125ـ محمد جواد مشکور /تاريخ اجتماعی ايران در عهد باستان /ص 335
235
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
126ـ ابوالحسين علی بن حسين مسعودی /مروج الذهب /جلد / 1ص 544ـ 524 126ـ فليب حوری حتی /تاريخ عرب /ترجمه ابوالقاسم پاينده /بنگاه نشراتی شفق تبريز /ص 123ـ 122 124ـ عبدالحی حبيبی /تاريخ افغانستان بعد از اسالم /ص 366 122ـ ابوالقاسم فردوسی /شاهنامه فردوسی /ص 646ـ644 134ـ عزالدين ابن اثير /تاريخ کامل /جلد / 5ص 2454ـ 2452 131ـ همانجا /ص 2161 132ـ جرجی زيدان /تاريخ تمدن اسالمی /ترجمه علی جواهر کالم /انتشارات امير کبير /ص 62تا 65 133ـ همانجا /ص 66 134ـ همانجا /ص 66ـ 62 135ـ همانجا /ص 222ـ 234 136ـ همانجا /ص 222ـ 232 136ـ احمد بن يحيی بالذری /فتو.ح البلدان /ص 164 134ـ همانجا 132ـ محمد بن جرير طبری /تاريخ طبری /جلد هفتم /ص 2465 144ـ ابو سعيدعبدالحی بن ضحاک گرديزی /زين الخبار گرديزی /به تصيح و تحشيه عبدالحی حبيبی /بخش امرای خراسان /ص 236 141ـ محمد بن جرير طبری /تاريخ طبری /جلد / 6ص 2622 142ـ ابوسعيد عبدالحی گرديزی /زين الخبار گرديزی /ص236 143ـ همانجا /ص 236 144ـ محمد بن جرير طبری /تاريخ طبری /جلد / 6ص 2622 145ـ عبدالحی گرديزی /زين الخبار گرديزی 234 / 146ـ عزالدين ابن اثير /تاريخ کامل /جلد / 5ص 2133 146ـ محمد بن جرير طبری /تاريخ طبری /جلد / 6ص 2461 144ـ احمد بن يحيی بالذری /فتوح البلدان /ص 165 142ـ ابوبکر محمد بن جعفر نرشخی /تاريخ بخارا /تصيح و تحشيه مدرس رضوی /ص 52 154ـ احمد بن ابی يعقوب /تاريخ يعقوبی /جلد / 2ص 161 151ـ احمد بن يحيی بالذری /فتوح البلدان /ص 165ـ 164 152ـ نرشخی /تاريخ بخارا /ص 53ـ 56
236
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
153ـ داکتر مسعود انصاری /شيعه گری /به نقل سفينة البحار و مدينة االحکام و االثار تاليف حاج شيخ عباس قمی 154ـ احمد بن يحيی بالذری /فتوح البلدان /ص 164ـ162 155ـ هومر ابراميان /سايت بنياد فرهنگ ايران /چگونگی اسالم پذيری ايرانيان 156ـ محمد بن جرير طبری /تاريخ طبری جلد / 6ص 3544ـ 3542 156ـ احمد بن ابی يعقوب /تاريخ يعقوبی /جلد دوم /ص 122 154ـ نرشخی /تاريخ بخارا /ص 54ـ 64 152ـ بالذری /فتوح البلدان /ص 162 164ـ تاريخ سيستان /به تصيحح محمد تقی ملک الشعرا بهار /ص 124 161ـ ابن اثير /تاريخ کامل /جلد / 5ص 2342ـ 2343 162ـ بالذری /فتوح البلدان /ص 162 163ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 6ص 3162ـ 3162 164ـ يعقوبی /تاريخ يعقوبی /جلد دوم /ص 213 165ـ همانجا /ص 245 166ـ همانجا 222 / 166ـ مسعودی /مروج الذهب /جلد دوم /ص 122ـ 134 164ـ همانجا /ص 156 /ـ 154 162ـ ابوالفرج اصفهانی /اال غانی /ترجمه ء محمد حسين مشايخ فريدنی /جلد اول /ص 465 164ـ ايليا پاولويچ پطوشفسکی /اسالم در ايران /ترجمه کريم کشاورز /ص 63 161ـ مسعودی /مروج الذهب /جلد / 2ص 162 162ـ همانجا /ص 25 163ـ همانجا /ص 124ـ 125 164ـ همانجا /ص 122ـ 123 165ـ جرجی زيدان /تاريخ تمدن اسالمی /ص 226 166ـ همانجا /ص 224 166ـ قرآن /ترجمه بهاالدين خرمشاهی و قرآن فارسی /با ترجمه ابوالقاسم پاينده 164ـ قرآن /سوره نور /آيه 33 162ـ همانجا سوره طور /آيه 24 144ـ ابولفرج اصفهانی /االغانی /جلد اول /ص 633
237
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
141ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 2ص 114 142ـ بالذری /فتوح البلدان /ص 162ـ 164 143ـ محمد بن جرير طبری /تاريخ طبری /جلد / 2ص 3244 144ـ ابن اثير /تاريخ کامل /جلد / 6ص 2662 145ـ همانجا /ص 2621ـ 2622و تاريخ طبری /جلد / 4ص 3642 146ـ همانجا ها /ص 2622و طبری /ص 3642ـ 3645 146ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 2ص 3664تا 3666و تاريخ کامل /ص 2626ـ 2622 144ـ بالذری /فتوح البلدان /ص 164 142ـ طبری /تاريخ طبری /ص 3445ـ 3446 124ـ بالذری /فتوح البلدان 124 / 121علی مير فطروس /مالحظاتی در تاريخ ايران /نشر فرهنگ /ص 44ـ 45و تاريخ بخارا /ص 61ـ 62 122ـ طبری /تاريخ طبری جلد / 2ص 3411ـ 3412 123ـ همانجا /ص 3424و تاريخ کامل /ص 2654ـ 2652 124ـ همانجا ها /3424 /تاريخ کامل /ص 2616 125ـ بالذری /فتوح البلدان /ص 165 126ـ نرشخی /تاريخ بخارا /ص 65ـ 66 126ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 2ص 3424 124ـ بالذری /فتوح البلدان /ص 164 122ـ طبری /تاريخ طبری /ص 3426 244ـ حبيبی /تاريخ افغانستان بعد از اسالم /ص 114 241ـ يعقوبی /تاريخ يعقوبی /جلد /2ص 244ـ241 242ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 2ص 3444ـ 3441 243ابن اثير /تاريخ کامل /جلد / 6ص 2644 244ـ همانجا /ص 2641 245ـ طبری /تاريخ طبری /جلد /ص 3445 246ـ يعقوبی /تاريخ يعقوبی /جلد / 2ص241 246ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 3ص 462 244ـ بالذری /فتوح البلدان /ص 165تا 166
238
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
242ـ طبری /تاريخ طبری / 214ـ بالذری /فتوح البلدان /ص 166 211ـ همانجا 212ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 2ص 3455ـ 3465 213ـ بالذری /فتوح البلدان /ص 166 214ـ همانجا 215ـ همانجا /ص 166ـ 162 216ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 2ص 3462ـ 3464 216ـ همانجا /ص 3444 214ـ همانجا /ص 3424 212ـ يعقوبی /تاريخ يعقوبی /جلد / 2ص 244 224ـ همانجا 221ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 2ص 3424 222ـ همانجا 223ـ همانجا /ص 3244 224ـ همانجا 3241 / 225ـ ابن اثير /تاريخ کامل /جلد / 6ص 2434 226ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 2ص 3246ـ 3244 226ـ عبدالحيی گرديزی /زين الخبار گرديزی /ص 254 224ـ بالذری /فتوح البلدان /ص 162 222ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 2ص 3224 234ـ يعقوبی /تاريخ يعقوبی /جلد / 2ص 255 231ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 2ص 3245 232ـ مسعودی /مروج الذهب /جلد / 2ص 164ـ 162 233ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 2ص 3264و تاريخ کامل /جلد / 6ص 3465و تاريخ تمدن اسالم /ص 235 234ـ همانجا ها 235ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 2ص 4436 236ـ ابن اثير /تاريخ کامل /جلد / 6ص 2265
239
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
236ـ ابن اثير /تاريخ کامل /جلد / 6ص 2261و تاريخ طبری /جلد / 2ص 4464 234ـ همانجا /ص 2264 232ـ دکتر حسين زرين کوب /دو قرن سکوت /ص 126 244ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 2ص 4444ـ 4441 241ـ همانجا /ص 4423ـ 4424ـ 4425 242ـ ابن اثير /تاريخ کامل /جلد / 6ص 2243ـ 2245 242ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 2ص 4423 243ـ جرجی زيدان /تاريخ تمدن اسالم /ص 616 244ـ ابن اثير /تاريخ کامل /جلد / 6ص 2243 245ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 2ص 4423ـ 4142و تاريخ کامل /جلد / 6ص 2243ـ 2224 246ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 2ص 4114و تاريخ کامل /جلد / 6ص 2223 246ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 2ص 4114 244ـ همانجا /ص 4126 242ـ همانجا /ص 4135 254ـ همانجا /ص 4136 251ـ همانجا /ص 4132 252ـ ابن اثير /تاريخ کامل /جلد / 6ص 3443 253ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 2ص 4132ـ 4166و تاريخ کامل /جلد / 6ص 3424ـ 3424ـ 3444 254ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 14ص 4142ـ 4124 255ـ همانجا /ص 4122 256ـ همانجا 4126 / 256ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 14ص 4122و تاريخ کامل /جلد / 6ص 3442ـ 3451 254ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 14ص 4246 252ـ همانجا /ص 4264
152ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 22ص 0122ـ 0198 / 0125ـ 0195و تاريخ کامل /جلد / 2ص 8221 ـ 8228ـ 8238ـ 8235ـ 8299ـ 8228 261ـ مسعودی ـ مروج الذهب /جلد / 2ص 216 262ـ همانجا
240
263ـ همانجا /ص 122
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
264ـ همانجا /ص 216 265ـ ابن اثير /تاريخ کامل /جلد / 6ص 3115 266ـ همانجا /ص 3146و مروج الذهب /جلد / 2ص 212 266ـ مسعودی /مروج الذهب /جلد / 2ص 212ـ 224 264ـ همانجا /ص 224 262ـ همانجا 214 /ـ 212 264ـ ابن اثير /تاريخ کامل /جلد / 6ص 3136 261ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 14ص 4334ـ 4335 262ـ همانجا /ص 4335 263ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 2ص 126ـ 124به نقل از تاريخ يعقوبی و مروجالذهب مسعودی /ص 242ـ 244ـ 235ـ 246 / 246 264ـ جرجی زيدان /تاريخ تمدن اسالم /ص 624ـ 622 265ـ همانجا /ص 634 266ـ همانجا 631 / 266ـ همانجا /ص 444ـ 444 264ـ همانجا 262ـ همانجا /ص 424 244ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 4ص 1226 241ـ يعقوبی /تاريخ يعقوبی /جلد / 1ص 456 242ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 3ص 1212 243ـ داکتر عبدالحسين زرين کوب /تاريخ ايران بعد از اسالم /اتشارات امير کبير تهران /ص 322 244ـ علی دشتی 23 /سال رسالت /ص 442 245ـ جرجی زيدان /تاريخ تمدن اسالم /ص 622 246ـ همانجا /ص 655 246ـ عبدالحی حبيبی /تاريخ افغانستان بعد از اسالم /ص 246ـ 244 244ـ ذبيح هللا صفا /کتاب دليران جانباز /بر گرفته شده از سايت اينترنيت 242ـ حسين زرين کوب /دو قرن سکوت /ص 134ـ 131 224ـ حبيبی /تاريخ افغانستان بعد از اسالم /ص 243ـ 244
241
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
221ـ جرجی زيدان /تاريخ تمدن اسالم /ص 655ـ 656 222ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 11ص 4614 223ـ مسعودی /مروج الذهب /جلد / 2ص 224ـ 225 224ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 2ص 122 225ـ همانجا /ص 122 226ـ همانجا /ص 133 226ـ جرجی زيدان /تاريخ تمدن اسالم /ص 652ـ 254 224ـ همانجا / 222ـ مرتضی راوندی /جلد / 2تاريخ اجتماعی ايران /ص 134 344ـ همانجا /ص 136 341ـ ابن اثير /تاريخ کامل /جلد هفتم /ص 3264 342ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 2ص 134ـ 135 343ـ مسعودی مروج الذهب /جلد / 2ص 251ـ 252 344ـ عبدالحی گرديزی /زين الخبار /ص 264 345ـ نرشخی /تاريخ بخارا /ص 45 346ـ يعقوبی /تاريخ يعقوبی /جلد 336 / 2 346ـ نرشخی /تاريخ بخارا /ص 46ـ 42 344ـ ابو ريحان بيرونی /آثارالباقيه /ترجمه اکبر دانا سرشت /انشارات امير کبير تهران /ص 314ـ 315 342ـ اوستا /ترجه هاشم رضی /ص 52ـ 61 314ـ حسين زرين کوب /دو قرن سکوت /ص 142 311ـ سايت انتيرنتی سپيده دمان 312ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 11 /ص 4664ـ 4663 313ـ همانجا /ص 4664 314ـ ابن اثير /تاريخ کامل /جلد 3332 / 6 315ـ همانجا 316ـ همانجا /ص 3336ـ 3334 316ـ همانجا /حاشيه ص 3334ـ 3332 314ـ همانجا /ص 3342
242
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
312ـ همانجا /ص 3341 324ـ سايت سپيده دمان /تالش برای شناخت تاريخ مقدس در تشيع 321ـ حسين زرين کوب /دوقرن سکوت /ص 152ـ 152 322ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 2ص 162ـ 144 323ـ سايت سپيده دمان /اسماعيل وفايی يغمايی 324ـ داکتر حسين زرين کوب /تاريخ ايران بعد از اسالم /ص 445 325ـ سايت سپيده دمان /اسماعيل وفايی يغمايی 326ـ داکتر حسين زرين کوب /دو قرن سکوت /ص 151 326ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 11ص 4623 324ـ عبدالحی گرديزی /زين الخبار /ص 263 322ـ ابن اثير ـ تاريخ کامل /جلد / 4ص 3364 334ـ يعقوبی /تاريخ يعقوبی /جلد / 2ص 364ـ 361 331ـ عبدالحی گرديزی /زين الخبار /ص 264ـ 265 332ـ همانجا /ص 263 333ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 11ص 4634ـ 4631 334ـ يعقوبی /تاريخ يعقوبی /جلد 343 / 2 335ـ همانجا /ص 362 336ـ گرديزی /زين الخبار /ص 265 336ـ حبيبی /تاريخ افغانستان بعد از اسالم /ص 316ـ 312 334ـ يعقوبی /تاريخ يعقوبی /جلد / 2ص 443ـ 444 332ـ ابوالفرج اصفهانی /االغانی /جلد اول /ترجمه و تلخيص از محمد حسين مشايخ فريدنی /ص 314 344ـ همانجا /ص 224 341ـ همانجا /ص 223ـ 225 342ـ همانجا 225 / 343ـ مسعودی /مروج الذهب /جلد / 2/ص 534 344ـ حبيبی /تاريخ افغانستان بعد از اسالم /ص 616و تاريخ تمدن اسالم /ص 346 345ـ جرجی زيدان /تاريخ تمدن اسالم /ص 346 346ـ همانجا /ص 246
243
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
456ـ همانجا 344ـ داکتر ذبيح هللا صفا /تاريخ ادبيات در ايران /جلد / 2ص 3426ـ 3424 342ـ االغانی /جلد / 1ص 341 354ـ همانجا /ص 341 351ـ همانجا /ص 316 352ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 2ص 3426ـ 3424 353ـ همانجا /ص 3436ـ 3444 354ـ االغانی /ص 222ـ 234 355ـ داکتر حسين زرين کوب /دو قرن سکوت /ص 334 356ـ االغانی 224 / 356ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 14ص 166 354ـ داکتر حسين زرين کوب /تاريخ ايران بعد از اسالم /ص 424 352ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 14ص 154 364ـ علی مير فطروس /حالج /ص 115 361ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 14ص 154 362ـ همانجا /ص 42 363ـ علی مير فطروس /حالج ص 122 364ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد /14ص 42 365ـ االغانی /جلد / 1ص 342 366ـ ابن وراق اسالم و مسلمانی /ص 424 / 366ـ االغانی /جلد / 1ص 344 364ـ ابن وراق /اسالم و مسلمانی /ص 421 362ـ االغانی /جلد / 1ص 311 364ـ هاشم رضی /حکمت خسروانی حکمت اشراق و عرفاناز زرتشت تا سهروردی /ص 35ـ 41 361ـ االغانی /جلد / 1ص 314 362ـ همانجا /ص 345 363ـ نرشخی /تاريخ بخارا /ص 66ـ 143 364ـ همانجا /ص 42
244
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
365ـ همانجا /ص 66ـ 42 366ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 2ص 144ـ 144 366ـ همانجا 144 / 364ـ گرديزی /زين الخبار /ص 244ـ 226 362ـ زرين کوب /دو قرن سکوت /ص 231 344ـ حبيبی /تاريخ افغانستان بعد از اسالم /ص 341 341ـ زرين کوب /دوقرن سکوت /ص 122 342ـ ابن بلخی /فارس نامه /بسعی و اهتمام گای ليسترانج و رينولد آلن نيکلسون /ص 51 343ـ جرجی زيدان /تاريخ تمدن اسالم /ص 663 344ـ مسعودی /مروج الذهب /جلد / 2ص 344ـ 341 345ـ جرجی زيدان /تاريخ تمدن اسالم /ص 663 346ـ مسعودی /مروج الذهب /جلد /2ص 364 346ـ الهامه مفتاح /جغرافيای تاريخ بلخ و جيحون /ص 26 344ـ يعقوبی /تاريخ يعقوبی /جلد / 2ص 411 342ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 2ص 144 324ـ همانجا /ص 142 321ـ مسعودی /مروج الذهب /جلد / 2ص 344 322ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 12ص 5261 323ـ همانجا /ص 5265ـ 5266 324ـ همانجا /ص 5266ـ 5264 325ـ جرجی زيدان /تاريخ تمدن اسالم /ص 621 326ـ ابوالفضل محمد بن حسين کاتب بيهقی /با تصحيح تعليقات سعيد نفيسی /انتشارات سنايی /جلد / 2ص 621 326ـ همانجا /ص 462ـ 463 324ـ همانجا /ص 464 322ـ همانجا /ص 464 444ـ ابن اثير /تاريخ کامل /جلد / 4ص 64ـ 65 441ـ تاريخ ايران /از فرو پاشی دولت ساسانيان تا آمدن سلجوقيان /پژوهش دانشگاه کيمبريج /مترجم حسن انوشه / جلد چهارم /ص 64ـ 65
245
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
442ـ جرجی زيدان /تاريخ تمدن اسالم /ص 626 443ـ همانجا /ص 626 444ـ تاريخ ايران /پژوهش دانشگاه کيمبريج /ص 66 445ـ همانجا /ص 62 446ـ جرجی زيدان /تاريخ تمدن اسالم /ص 626ـ 624 446ـ داکتر ذبيح هللا صفا /تاريخ علوم عقلی /ص 42ـ 43 444ـ همانجا /ص 45 442ـ داکتر حسين زرين کوب /تاريخ ايران بعد از اسالم 421 / 414ـ همانجا /ص 425ـ 426 411ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 13ص 5646ـ 5644 412ـ زرين کوب /تاريخ ايران بعد از اسالم /ص 421 413ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 13ص 5623ـ 5644و ابن اثير /تاريخ کامل /جلد / 2ص 3242 414ـ عبدالحی گرديزی /زنين الخبار /ص 221ـ 222 415ـ ابن اثير /جلد / 2ص 3212 416ـ اعظم سيستانی /حماسه قيامها /ص 143 416ـ عبدالحی حبيبی /تاريخ افغانستان بعد از اسالم /ص 226 414ـ سايت اينترنت /صدای اروميه 412ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 2ص 146 424ـ همانجا /ص 146 421ـ صدايی اروميه 422ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 2ص 146 423ـ همانجا 424ـ زرين کوب /دو قرن سکوت /ص 246ـ 246 425ـ صدايی اروميه 426ـ مسعودی /مروج الذهب /جلد / 2ص 461 426ـ شجاع الدين شفا /پس از هزار و چهارصد سال /جلد اول /ص 464 424ـ گرديزی /زين الخبار /ص 222 422ـ ابن اثير /تاريخ کامل /جلد / 2ص 4422ـ 4434
246
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
434ـ همانجا /ص 4435 431ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 13ص 5212 432ـ همانجا 5216 / 433ـ زرين کوب /تاريخ ايران بعد از اسالم /ص 513 434ـ همانجا 435ـ بالذری ـ فتوح البلدان /ص 146 436ـ تاريخ ايران از فر پاشی ساسانيان / . . .دانشگاه کيمبريج /جلد / 4ص 44 436ـ مسعودی /مروج الذهب /جلد / 2ص 534 434ـ حبيبی /تاريخ افغانستان بعد از اسالم /ص 616 / 432گرديزی /زين الخبار /ص 343 444ـ همانجا344 / 441ـ داکتر زرين کوب /دوقرن سکوت /ص 346 442ـ گرديزی /زين الخبار /ص 321ـ 322 443ـ الهامه مفتاح /تاريخ بلخ و جيحون /ص 22 444ـ تاريخ ايران از فرو پاشی ساسانيان / . . .دانشگاه کيمبريج /ص 123 445ـ همانجا 446ـ همانجا 446ـ البيرونی /آثار الباقيه /ص 246 444ـ داکتر جواد هروی /تاريخ سامانيان /ص 52 442ـ سفر نامه ابن حوقل /ص 244ـ 241و آداب الملولک تبو منصور ثعالبی /ص 23ـ 24به نقل از کتاب تاريخ سامانيان /داکتر جواد هروی /ص 52 454ـ داکتر جواد هروی /تاريخ سامانيان /ص 54 451ـ همانجا 452همانجا / 453تاريخ ايران /پژوهش دانشگاه کيمبريج /ص 122 454ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 14ص 234ـ 231 455ـ همانجا /ص 234ـ 235 456ـ همانجا /ص 136
247
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
456ـ همانجا /ص 166 454ـ همانجا /ص 164ـ 161 452همانجا /ص334
464ـ علی مير فطروس /حالج /ص 116ـ 116 461ـ داکتر ذبيح هللا صفا /جلد / 1ص 224ـ 221 462ـ داکتر حسين زرين کوب /تاريخ ايران بعد از اسالم /ص 164ـ 165 463ـ هاشم رضی /حکمت خسروانی /ص 22 464ـ همانجا 465ـ همانجا 466ـ همانجا 466ـ ذبيح هللا صفا /تاريخ ادبيات در ايران /جلد / 1ص 145 464ـ هاشم رضی /حکمت خسروانی /ص 614 ا 462ـ مرتضی راوندی /تاريخ فلسفه ايران 242 / 464ـ همانجا 461ـ داکتر ذبيح هللا صفا /تاريخ ادبيات در ايران /جلد اول /ص 65ـ 66 462ـ همانجا /ص 41ـ 43 463ـ همانجا /ص 55ـ 54 464ـ همانجا /ص 242 465ـ همانجا /ص 224ـ 221 466ـ علی مير فطروس /حالج /ص 216 466ـ همانجا /ص 131 464ـ مرتضی راوندی /تاريخ فلسفه ايران /ص 133 462ـ داکتر ذبيح هللا صفا /تاريخ ادبيات در ايران /جلد / 1ص 221 444ـ هاشم رضی /حکمت خسروانی /ص 66 441ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 14ص 144 442ـ همانجا 142 /
248
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
443ـ همانجا 155 / 444ـ همانجا 134 / 445ـ همانجا 446ـ ذبيح هللا صفا /تاريخ ادبيات در ايران /جلد اول /ص 224 446ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد /14ص 135
442ـ شجاع الدين شفا /پس از هزار چهارصد سال /جلد 542 / 2 424ـ /ا ف ی پطروشفسکی /اسالم در ايران /ص 224ـ 225 421ـ علی دشتی 23 /سال رسالت /ص 534
422ـ ذبيح هللا صفا /تاريخ ادبيات در ايران /جلد / 1ص246 423ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 14ص 136 424ـ شجاع الدين شفا /ص 214ـ 215 425ـ ابن وراق /اسالم و مسلمانی /ص 514ـ 515 426ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 14ص 136ـ 134 426ـ ابوالقاسم پرتو /انديشه های ايرانی 424ـ ذبيح هللا صفا /تاريخ ادبيات در ايران /جلد / 1ص 222 422ـ علی مير فطروس /حالج /ص 116 544ـ حسين خنجی /تاريخ ايران زمين /ص 646ـ 646 541ـ داکتر فرهنگ مهر /فلسفه زرتشت /ص 62 542ـ محمد علی فروغی /سير حکمت در اروپا /جلد / 1ص 116 543ـ همانجا /جلد / 2ص 32ـ 36 544ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 14ص 134ـ 135 545ـ محمد علی فروغی /سير حکمت در اروپا /جلد / 2ص 63 546ـ ذبيح هللا صفا /تاريخ ادبيات در ايران /جلد / 1ص 221 546ـ همانجا /ص 222 544ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران جلد / 14ص 221 542ـ ذبيح هللا صفا /تاريخ ادبيات در ايران /جلد / 1ص 123
249
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
514ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجماعی ايران /جلد / 14ص 141ـ 142 511ـ همانجا /ص 143 512ـ همانجا / 513ـ همانجا 514ـ واصف باختری /نردبان اسمان /ص 21 515ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 14ص 134 516ـ همانجا /ص 65ـ 136ـ 132ـ 141 516ـ راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /ص 132 514ـ ابن وراق /اسالم و مسلمانی /ص 515ـ 516 512ـ ذبيح صفا /تاريخ ادبيات در ايران /جلد / 1ص 224 524ـ راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 14ص 136 521ـ همانجا 522ـ ابن وراق /ص 515ـ 516 523ـ شجاع الدين شفا /ص 414 524ـ ابن وراق /ص 516 525ـ تاريخ ايران از قرو پاشی ساسانيان / . . .دانشگاه کيمبريج 226ـ الهامه مفتاح /جغرافيای تاريخ بلخ و جيحون /ص 22 526ـ همانجا 64. / 524ـ مسعودی /مروج الذهب /جلد / 1ص 542 522ـ الهامه مفتاح /جغرافيای بلخ /ص 143 534ـ همانجا 531ـ يعقوبی /تاريخ يعقوبی /جلد / 1ص 4 532ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 1ص 62ـ . 63 533ـ الهامه مفتاح /جغرافيای بلخ و جيحون /ص 143 534ـ فردوسی /شاهنامه /نشر قطره /متن کامل /ص 646 535ـ فليب خوری حتی /تاريخ عرب /ترجمه ابوالقاسم پاينده /ص 125ـ 126 536ـ همانجا 536ـ همانجا /ص 124ـ 122
250
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
534ـ فردوسی /شاهنامه /ص 646 532ـ هاشم رضی /حکمت خسروانی /ص 342ـ 344 544ـ جالل الدين محمد بلخی /ديوان شمس 541ـ سايت بنياد فرهنگ ايران 542ـ فردوسی /شاهنامه /ص 644 543ـ همانجا 1345 /ـ 1253 544ـ عبدالحی حبيبی /افغانستان بعد از اسالم /ص 616 545ـ مسعودی /مروج الذهب /جلد دوم /ص 544 546ـ تاريخ سيستان /به تصيحح ملک الشعرا بهار /ص 224 546ـ مسعودی /مروج الذهب /جلد / 2ص 632 544ـ سليمان راوش /ابو بکر محمد بن ذکريای رازی /سيطره 1444ساله اعراب بر افغانستان /جلد 2 542ـ همانجا /رابعه بلخی 554ـ فردوسی /شاهنامه /ص 644 551ـ همانجا 552ـ پطروشفسکی /اسالم در ايران /ص 264 553ـ ذبيح هللا صفا /تاريخ ادبيات در ايران /ص 442 554ـ همانجا 555ـ همانجا 556ـ داکتر فرهنگ مهر /فلسفه زرتشت /ص 141 556ـ ذبيح هللا صفا /تاريخ ادبيات در ايران /ص 414 554ـ کتاب مقدس /فروش يوسف /سفر پيدايش /ص 36ـ 45 552ـ همانجا ـ /منصب واالی يوسف /پيدايش /ص 54 564ـ قرآن /ترجمه بهاالدين خرمشاهی /سوره يوسف /آيه 24 561ـ شيخ عبدالرحمن جامی /نفحات االنس /به تصيحح عابدی /ص 626 562ـ شيخ فريدالدين عطار نيشابوری /الهی نامه /ص 342 563ـ داريوش شايگان /آيين هندو و عرفان اسالمی /ترجمه ء جمشيد ارجمند /ص 52 564ـ همانجا 64 / 565ـ همانجا /ص 52ـ 64
251
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
566ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 2ص 412 566ـ همانجا 364 / 564ـ فصلنامه کتاب زنان /شماره /15مريم حسينی 1343 562ـ همانجا 564ـ فصلنامه ء آسمايی شماره سوم سال چهارم 1362م 561ـ سليمان راوش /همين کتاب /ابوبکر محمد بن زکريای رازی 562ـ همانجا 563ـ قرآن ـ ترجمه بهاالدين خرمشاهی /سوره احزاب /آيه 54 564ـ علی دشتی 23 /سال رسالت 565ـ قرآن /سوره ء النبا /آيه 31ـ 32ـ 33ـ 34 566ـ همانجا ـ سوره ء دخان /آيه 51ـ 54 566ـ طبری /تاريخ طبری /جلد / 1ص 64 564ـ فصلنامه کتاب زنان /شماره / 16سال / 1343مقاله داکتر اکرم جودی نعمتی 562ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 2ص / 343و کاروان حله /زرين کوب 241 / 544ـ شيخ عطار نيشابوری /الهی نامه /ص 51 541ـ همانجا /ص 344 542ـ جامی /نفحات االنس /ص 626 543ـ حسين زرين کوب /از گذشته ايران /ص 222ـ 223 544ـ يعقوبی /تاريخ يعقوبی /جلد / 1ص 126 545ـ همانجا 546ـ همانجا 546ـ همانجا 544ـ سهراب سپنتا مينو /اديان و مذاهب در ايران /سايت فرهر 542ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 2ص 26 / 26 524ـ يعقوبی /تاريخ يعقوبی /جلد / 1ص 221 521ـ عميد /فرهنگ دوجلدی عميد 522ـ سعيد نفسی /تعليقات و حواشی تاريخ بيهقی /جلد سوم /ص 1132 523ـ الهامه مفتاح /تاريخ بلخ و جيحون /ص 231
252
1 6 / 0 6 / 2 0 1 3
524ـ سليمان راوش /همين کتاب /در باره زکريای رازی 525ـ سايت فرهنگ سرا /ايران 526ـ همانجا 526ـ نرشخی /تاريخ بخارا /ص 42ـ 43 524ـ تاريخ ايران از فرپاشی ساسانيان / . .دانشگاه کيمبريج 522ـ همانجا /ص 144 644ـ ذبيح هللا صفا /تاريخ ادبيات ايران /جلد / 1ص 64 / 42 641ـ تاريخ ايران بعد از فروپاشی ساسانيان / . .ص 135 642ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد 4بخش / 1ص 64ـ 65 643ـ ياداشت و نوشته های فلسفی و اجتماعی /احسان طبری /ص 25 644ـ دالرام مشهوری /رگ تاک /جلد / 1ص 32 645ـ حسين زرين کوب /روزگاران /جلد / 2ص 142ـ 111 646ـ راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /جلد / 2ص 244ـ 242 646ـ همانجا /ص 254 644ـ همانجا /ص 246 642ـ همانجا /ص 253 614ـ ابوالفضل بيهقی /جلد / 1ص 143 611ـ عنصر المعالی کيکاوس بن اسکندر /قابوسنامه /ص 144 612ـ مرتضی راوندی /تاريخ اجتماعی ايران /ص 254ـ 255 613ـ همانجا /ص 255 614ـ همانجا /ص 264 615ـ همانجا /ص 252 616ـ مير غالم محمد غبار /افغانستان در مسير تاريخ /ص 124 616ـ ذبيح هللا صفا /تاريخ ادبيات در ايران /جلد دوم /ص 136ـ 152
www.nuroddin.de 253