شق رازاهی عا ی
راز های عاشقی نوید اخگر Författaren : Nawid Akhgar
Titel : راز های عاشقی Utgivare : آزاد Distribution : آزاد ISBN: 978-91-979395-4-6 Design och inställning: کیا رادمهر
عشق که از ترس زاده نمیشود دیشب وقتی از روی پل رد میشدم پائین را نگاه کردم رودخانه با شادی بهارانه ای غلت میخورد و جلو میرفت یکی از ماهی ها سرش را از آب بیرون آورد و چشمک زد و آن دیگری گفت بپر بالهایت پر پرواز میگیرد ودلت جرئت رفتن من روی پل لحظه ها و ثانیه ها را میشمردم و ناگهان شهابی که از جانت گذشت و پرندهء خیال بالهای پرواز را رها کرد و من ماهی دریای عشق تو شدم
شوقم از تو جانم از تو روح اشعار هم از تو بوسه هایم اشکهایم خنده هایم باشد از تو صد صدا را می شنیدم باز دنبال صدایت بودم و تو جان بی تو حال بی تو ناله هایم اشکهایم باشد از تو گاه می گفتم که بودی در برم هر سوز بی آرامم از تو جانم از تو روحم از تو بوسه هایم باشد از تو سینه های مستت امشب با منش اما منم بی تاب بی تو عشقم از تو قلبم از تو ناب باران وجودم باشد از تو
من از اینجا که گذر کردم دیدم قد هر پنجره آرامش بود پرده ها پلک افق را میدید تن خورشید بروی صدف حرف تللو میکرد من از اینجا که گذر کردم دیدم آب از لب پونه مقطر میخورد و دل اردک رفتن ز دل من میبرد گاه آهنگ قدمهای تو را من از اینجا که گذر کردم دیدم دل اخگر هر شب خواب دیدار تو و شبنم و رویا میدید
من به میعاد گل و غنچه که رفتم همه چی سوخته بود دل باغ و تن پیچک هدف گل سر هر شاخه دلی سوخته بود ناز آالله بروی صدف رنگ برنگ دل یاس همگی سوخته بود گل باور تن یاور اشکهای دل باران همگی سوخته بود من به ویرانهء دلهای پر از مذهب و درد ناز یک بذر محبت دادم و بدل های سیاهی که نگاهم میکرد اشک مهتاب و رخ جان دادم و به جانهای تباهی که به هر باور صبح پردهء شب می بست دل پروانه تمنا دادم قطعه شعری که دلم را می برد و تن ماه شبم را به صراحت دادم و به آشفتگی هر هدفی سنگ چخماق و یکی حس درایت دادم در گریز از همهء نادانی من به منطق نه دلی پر ز حسادت دادم در کنار شرف دانائی جو و گندم به کناری بدل مزرعه من آب و باران دادم اگرش پیچک و یاسی سر این دیوار است من همه شوکت خورشید به رستن دادم
هر وقت از این کوچه میگذرم طمع لبهایت در جانم میریزد و عطر تنت هماغوش گلهای یاس آویز از دیوار باغ خانهء دوست.
هر وقت از این کوچه میگذرم صدایت به ترنم جویبار های حسی در من جاری میشود که پاهایت در زالل آبش تا معبد عشق غلطان رفت.
نگاهم در نگاهت پیچک آرزوست و دوست داشتن تنها کالمی است که دست در گردن عشق رویائی ترین شعر های روزانه ام را مینویسد عشق در وجودم ترنم شعری است که میخوانی
وقتی از کنارش رد میشدم از من پرسید خیال میکنی این چشمها برای چیست؟ بر گونه هایش دو قطره باران جاری بود گفتم من از جان تب میآیم چشمهایم را برای حس آنچه دیدنی نیست بکار میگیریم در لمس فضائی که چشم نمی بیند و دیده حس میکند و انتقال حس را به شعور عاشق ممکن گفت چشمهایم را بشمار هزار چشم در دیدگانش حرکت میکردند و تنها یک حس به جانم سرازیر میشد حس دو قطره باران بر گونه هایش حس عاشقی
بر آسمان خاطراتم رنگی از الجورد میپاشم تا روح عاشقم را نیز آبی ببینی این درهای باز این دریچه های گشاده مرا به تو میرساند هر روز نزدیکترم میشوی تکه ای از ابر طوفانزده ای که همیشه در قلبم میبارید در آغوش آسمان تو پناه میگیرد سکوت همه جا را فرا گرفته است و عریان ساقهایت در زیر حریر بادهای صبحگاهی عطش پنجره را در بلعیدن هوای تازه گسترده تر میکند هرم بوسه های لذت خنده هایت و ُ در دستان خواهش پستانهای هماغوشی صبح را در آسمان آبی باغ ترسیم میکند
این حجم آتش را دیگر نمی شود پنهان کرد این حجم از بوسه و آغوش را در کجا ؟
صبحها که در آئینه دلم مینگرم تصویر دختری را می بینم که دستهای زیبایش بموهایم چنگ میزند و قهقهء خنده هایش گل زندگی را در دلم میرویاند
شب و تمام شب با طعم بوسه و آغوش ماه را تا طلوع خورشید بدرقه میکند و حس بیداری میان پستانهای لذت آفتاب را به بستر صبحی هدیه میکند که تمامی فضای خانه از عطر وجودش پر شده است
صدای پارس سگها در دهکده میپیچد و باد صبحگاهی به لذتی عاشقانه به درون پنجره اندیشه اطاق نفوذ میکند
هرم حضورش را احساس میکنم هنوز به باغ نیامده ُ و کوچ عطر وجودش در مشامم حس بهار را در کلبه می پراکند از این کوچه احساس کمتر کسی گذر کرده است تنها یک تن سار سیاه احساس شعرم که بر روی پنجره دلم النه کرده است آوازه های هر صبح و شامش گوشواره گوش باغی است که در رستن همیشهء گل مفتون و بیقرار شکفتن هاست آه سار نوک قرمز سیاه من او را میشناسی؟ وقتی دل میان رفتن و ماندن هلهله میزد خواست ماندن در میان دل النه او النه کرده بود بی هیچ تردید و با هر تهدید و باران که مجال یک نگاه از چشمهایم را نیز از من ربوده بود چقدر دوستت میدارم وقتی که پرواز به بالهای پرندگانم میبخشی تا من شعر هستی را این چنین زمزمه کنم و عشق در النه سار سیاهم قوت جوجکان فردا باشد
گاه در گاه همیشه چمن باغ من و تو چه سر سبزی داشت شعر ها را خواندم نبض بیداری دل را ز سر شوق بروی دل پروانهء جان نکته بر نکته چو عاشق دیدم از درون صدف پلک ستاره که به شبنم میخورد ماهتاب دل تو پیدا بود من و بازوی تو پیچیده به رویای دلم از کنار پر پرچین خیال هر شبش ره به جان تب و دلبر میبرد به کنار دل دریائی تو ماهی زورق اندیشه چه جستن میکرد ماه اگر بود صفایش به تمنا بر پستان تو بود و من و حافظ اندیشه من قمری آن قفس باغ و دل و سینهء پر حست بود به کالمی دیگر عاشقت بودم من
ارزشهایم را با زنی تقسیم میکنم که دهان خونین انار شکافته وجودم در ساغر نهفته جانش شرابی مستانه بسازد رقص ارزش بر سراچه خانه ای بر طبل خرد میکوبد که فرهنگ شعرم بیت بیت آواز هایش را می سازد آه زنی بر ساغر هستی عشق لب میگشاید که آهنگ طبل حرکت در جانش صدای عاشقانه ترین شعر های روحم را در باد های وحشی پرواز میدهد عاشقانه های زنی که صافی خون فکرش بلوراشکهایم را یاد آور باشد نگاه کن بصافی تبلور عشقم این چنین میرقصم وقتی که صدف اشک مجالم نمیدهد
میگوید همین جا در این اطاق مینشینم تا عشق باز گردد دامن سپید بلندش تبلور شکوه حرکت قوی سپید در آبهای خاطره هاست و نگاهش سروده شعری است نانوشته که قلبهای عاشق را به آهنگی موزون مینوازد
از پیچ کوچه ستارگان که بگذری کنار ماه دلم خانه ای ساخته ام که آبشارهایش از ابر دیدگانت قطره میگیرند و گلهایش طبیعت تو را به نمایش میگذارند من راز سر به ُمهر عشق را از جنگلهایش آورده ام شبها وقتی بوسه در بوسه ماهتاب می ریزی شبتابهای خانه مان بر برگ شبو ها میرقصند شباهنگام که بستر سینه ام را بر روی تو میگشایم آغوش از عطر وجود تو مهر میگیرد از پیچ کوچه مهتاب که بگذری دفتر باغ آرزوهایم در زیر گامهای عشق تو ورق میخورد از پیچ کوچه مهتاب که بگذری میبینی که اخگر گلهای باغ به شعر نشسته اند
گاهی که به صنوبر ها را نگاه میکنم و چشمک های ماه دلت را از میان شاخسار حست به عشقی که در کنارت آرمیده به خاطر میآورم با خودم میگویم تنها یک غمزه برای عاشق شدن کافی است دیروز که از کنار حجم بوسه های تو به آئینه نگاه آنکه دوستت میدارد میگذشتم دیدم ستاره های چشمانت بر صورتش میرزند با خود گفتم تنها یک غمزه برای عاشق شدن کافی است و گاه یک چشم بر هم زدن برای فراموشی در ثانیه هائی که گم میشوند
جان تو درخاطر واقعیت تبلور بلور هسته نور است و ماه خاطرت نور باران شبهای تنهائیم بخود آمدم وقتی که خودم را در کنارت جا گذاشته بودم در زمهریر گدازان زخمهای کهنه و خوشبختی پرنده ای که بال پروازش را باز میآبد به چشمانم نگاه کن و بگو پرش تا جانم به پرواز در آید به چشمانم نگاه کن و صبح سیراب را از لبانم بنوش تا وجودت را از خویش انباشته کنم من در لحظه های همیشه تو را میخواهم نرم پستانهایت در البالی دفترم سخن میگویند و لبانت که اشعارم را همیشه با لبخندی شیرین بدرقه میکنند جان تو در خاطر واقعیت تراوش نور ماه است بر چهره آبی آسمان دورانی خورشید در جان حسم و عشقت گداختهء ُ چون آبشاری همیشه از شعر و شعور بر من ببار
غرض از مزاحمت این بود که بیایم و بگویم چقدر عاشقت هستم در همین جا پا بر جا ایستاده ام و بیتابی هایم را قطره قطره به بارانی می بخشم که بر گونه هایم می لغزد و سو سوی چشمانم تا اعماق دشت خاطره عاشقانه ترین شعر هایم را برایت زمزمه میکند
اگر روی دلم رنگین کمان ماه پاشی و ناز ماهتاب را در شبی که رویای بوسه هایت عطش شبانه ام را سیراب میکند بر لبان آب های لرزان خاطرم نقش کنی و هزار خاطره را از یاد های قدیمی در جانم چون شمعی بیفروزی تا باز گشت دوباره خاطره به انتظار خواهم ماند زیرا زمان ما هنوز پا برجاست
تمام تابستانم در آغوش رویای ماهتابی گذشت که با سر پنچه هایش لطافت آبشار شعر را در وجودم نت میکرد و خورشید بوسه هایش تب گرم خواستن را در جام عشق فرو میبرد لحظه ها از احساس آکنده بود و یگانگی وجود در تمنائی ممتد غوطه میخورد چه کسی عشق را به انسان آموخت؟ و چه کسی حرکت مرجان در صدف دریائی را؟ چه کسی آه از این جوجه کبوتران باغ رویاهای من که سر از تخم در نیاورده رمز پرواز را میدانند و ماهی های حوض دلم که در تداوم شنا آب را معنا میکنند چه کسی گفت که زندگی با بوسه های حریر شبنم بر گلبرگ لبان یاسمن ادغام عطر حیات در قاموس زندگی نیست چه کسی عشق را چه کسی زندگی را چه کسی تو را معنا کرد؟ همیشه در انتظار رویشی است که جوانه عشق را بتوان رنگ چشمهایت معنا میکند و میگوید دوستت دارم
وقتی می گفتم دوستت دارم دستهای کوچکش را در قلب خویش تکان میداد کنار رودی که زمان را میبرد و بادی که معطر گیسوانش را در مشامم مینشاند کبوتری را دوست میداشتم که بال پرواز را بر شانه های دو ستاره انداخته بود و با رقص مهتاب و چوقاب آفتاب بر لبان بوسه تصویری از شبنم میکشید میگفتم به اینجا کی میآئی؟ و از این رود کی گذر خواهی کرد تا زمان را به اخگری هدیه کنم که ستارگان آسمانش تنها بر دیدگان تو نور میپاشند از این رودخانه با کدام ماهی ها به دریا خواهی رفت با کدام حجم زمان؟
وقتی از این کوچه میگذرم احساس آبی آب و رویش سبز جنگل را در جانم احساس میکنم یادت هست وقتی برگهای زرد و سرخ پائیزی را بر روی سینه میگرفتی و پروانه خنده هایت را پرواز میدادی آه وقتی از این کوچه میگذرم تنهائی ماهی دریائی تو در جانم میریزد وقتی از این کوچه میگذرم پروانه روحم بر گرد چراغی میچرخد که بر درگاه تو نور میپاشید وقتی از این کوچه میگذرم حس بوسه هائی که بمن بخشیدی و حس دستانت وقتی چنگ لذت را در مشتم به انجماد لحظه همیشه با خویش میخواندی بر جانم میریزد وقتی از این کوچه میگذرم
مهمان بی چراغ از کدام جاده سربی به شعر هایم قدم میگذارد؟ آه طاول پایت را مرهمی میگذارم تا خروسخوان فردا ......... و از این ابر که بر پنجرهء اطاقت میبارد و نگاه های خسته را نمباره ای میپوشاند پنجرهء دلم را برویت میگشایم تا بذر شادی در صحرائی که ابیات شعرش ترنم زندگی است برویند تا دلواپسی هایت تراکم تنهائی را پاسخگو باشند بر طاول پاهایت مرهمی مینهم و اشکهای ابر را بر گونه هایم حس میکنم وقتی که باران از دل ابر جاری میشود دستت را در دستم بگذار
من برایت خواندم به همه شعرعطش عطر تن صاعقه را و به گلبرگ زدم شبنم میالد دل صبحدم و ناز شقایق ها را من برایت گفتم که از این گردنه با گردن افراز سفر باید کرد و دل اطلسی خانه من به چه وصفی ز دل باغ تمنا نگران خواهد شد روز آزادی این شاپرکا من کجا خواهم بود؟ اگر اینجا نبودم خواهی گفت شعر این شاعر خوش ذوق به میعاد زمان رفت و چه دید؟ طاق ها را بستم سد صد توطئه را با دهن شعر مرصع کردم یک جهان دغدغه از افتادن تب کردم من برایت خواندم زهر این مار چرا در رگ این شهر چنین می پوید؟ طاق این شعر ببین تن به ثریا به چسان میکوبد
چه کسی از رفتن تن زد وقتی که بهار با نفس شبنم بوسه بر گلبرگ بنفشه های کنار پرچین های باغ میکشد سارا جان خنده های تمام جهان را خریده ام آنرا با واژه های غریب و گریه های تو طاق زده ام عیاران شهر بر ناز دانه های شعرم قیمت گذاشتند نفروختم آنرا با یک شاخه نبات طاق زدم فرستادم تا در شعرت بکاری برای روزی که برگردم
من گذشتم و گذشت نه که از چشمانت جان نگاهی که به اعماق تنم خیس گذشت گاه شب بود گذشت نه از آن بوسه که آثارش را دل دیوانه درو کرد ز روی لب تو و منم ماندم و تو گاه شب بود در کنارت لب و اندیشه مستی تنت نوبت خاطره ها بر جا ماند تن من خیس تو بود دل دلتنگ تو بود در کنار دل من
این بارانهای سیل آسا را می بینی که بر گونه ام میبارند این رعد و برقهای آسمان وجودم را ؟ که فضای روحم را روشن میکنند آه این علفهای باغ در رشد سریع خویش با من سخن میگویند و الک پشتی که حرکت زمان را تنها به بال پرندگانم میبخشد و پاهای رفتن در حرکت پا های قورباغه ای در آبگیر باغمان ادغام میشود از لحظه عاشقی نمی دانم چند گام آمده ام گاه با حرکت زمان گاه با پاهای الک پشتی که در دل دارم و گاه به آهنگ ساز دل تو راستی تا کلبه عشق چند گام دیگر مانده است؟
به آئینه گفتم وقتی قدم به دیدار باز می گشایم و سینه شفاف تو را می بینم بجای تصویری از چهره ام خیال رویائی اوست که امواج نگاه آئینه را می شکند و لبهایم چه موقرانه نامش را تکرار میکنند. به آئینه گفتم در دیدار با صیقل خوردهء سینه ات جای من خالی است وقتی لبان عطش شباهنگام طعم عسل و هلو را در دهان شعر هایم میرزند باو گفت در اعماق دریای خیالم به جستجویش برخاستم و او پستانهایش را در میان رویاهایم نهاد زنی که بسیار دوستش میدارم بانوی عشق های من
در کوچه و پس کوچه های فالسفه ای که حس عاشقی در شعر شاعرانشان ناپیدای نهان است اعتماد در درازنای تاریخ گم میشود و ندای پرندگان مهاجر از اعماق روح ارواح متحرکی به گوش میرسد که بر مرگ عدالت و زندگی خویش مارش عزا مینوازند خلق دوبارهء زیبائی در زورق زمان می بایست شعف شعور را بر لبان شعر خنده گرداند به دیدار عدالت بیا نفس در نفسش بریز لب بر لبانش بدوز زیرا که مرگ این واژه حتی در کالم سادهء تو حتی در لحظه ای که کالمت و نگاهت را از من دریغ میکنی تصویری از فوران خون خداست تا ارتفاع شقیقه های من زیرا که بلوغ انسان نافی خویش و عشق میشود
آه ،از لحظه ای که عدالت می میرد و شکوهمندی عشق هراسان واژه در شعر میشود مرگ عدالت را هیچگاه باور نکن نگاه کن خورشید عشق از برهوت رنگین کمان ابدیت بر بستر شعر هایم فواره ای از نور می پاشد مرگ عدالت را هرگز باور نکن
مگه میشه یه نفر عاشق نباشه مگه میشه عشقتو جا بذاری رو قلب خود پا بذاری نه مگه میشه چشای دریا رو نادیده بگیری اشگ ماهی ها رو با موجای دریا مگه میشه دل من عاشق اون زلف سیاه تو نباشه مگه میشه از دم صبح تا غروب یه ریز هوای تو رو کردن مگه میشه دل من از تو سینم بیرون بریزه مگه میشه بری و حس دلت رو رو دلم جا بذاری نه مگه میشه نه نمیشه دل من خونه خرابت شده دیگه نه نمیشه
وقتی شب از راه میرسد آغوش مهتاب خیالم در برویت میگشاید و ستارباران لحظه های هماغوشی در کنار شاپرک های رقصان دور چراغ بر شادی ثانیه ها پای میکوبند پستانهایت آرامش جنگلی است که صنوبر ها و کاج هایش سر بر آسمان حس میسایند و ساقهایت پذیرش خلسه ای که مهربانی را در کام لذت پاسخ میگویند این دستهای من آه این دستهای من چقدر کوتاه و تنهاست تا بسویت برکشم و تمنای با تو بودن را در کفم چون چشمه ای نوشان بر عطش تشنگی ات بپاشانم آه این دستهای من چقدر کوتاهند و حس تنهائی من و حس تنهائی من که بر دوام ثانیه ها هرگز دقیقه نمیشوند
راز عشق که سر به ُمهر نمی ماند کبوتری که در قلبم النه کرده بود در میان بالهای باز شکاری گم شد من کبوتر ها را خوب میشناسم دوستان قدیمی من هستند روزی سینه سرخی بمن میگفت دوست داشتن تنها در عبور از گدار های صعب محک میخورد و عشق تبلور شکوفائی ملموس فکر لحظه را به تمنای رها شدن از خود با یار میبخشد روزی که بازهای شکاری به جفتش حمله ور شدند سینه سرخ به قلب حادثه شتافت و امروز قطرات اشک یارش در اعماق دل پرواز تبلور مروارید میگردد
از این راه که میروی همیشه به بن بست میخوری در این جاده های دور افتاده جنگلی حس باران در چشمانم فریاد میکشد و خاطرهء تخم کبوترانی که در کف داشتم و میالد شگفتن ها در نطفه تو را فریاد میکشند چرا از این راه میروی؟ به سرسرای خانه نگاه کن حس غریب خواستن در تمنای برگها در بهار جوانه زده به ایوان خانه که آمدی سار سیاهی که در کنار قلبم النه داشت بمن گفت النه ام را دوست دارم و جوجکانم که سر از تخم بیرون آورده اند و رفت و آمد های تو دیگرمرا نمی لرزاند زیرا که حرمت خانه ام را با چراغ مهربانی های تو روشن نگاه میدارم آه از این سوز لعنتی که در زیر پوست بهار خانه کرده است و گنجشکهای باغ دلم را هراسان میکند
گل باور در صبح روشنی که خورشید بر بسترم میپاشید جوانه زد و آواز های خفته جنگل در رگ پرستو های دلم النه کرد و من باور عشق را در شعر هایم تنیدم در شبی که ابر دیگر بارانی نداشت و قلبهای سنگ شده از پشت روزنهء خورشید بهار دل را باور نداشتند از اینجا تا آنطرف رودی که خشک شده راه چندانی نیست و باور من در بستر رفتن و تنهائی رقم میخورد زیرا که رود حضور جریان آب را در بهاری که میآمد سخره گرفته بود به ُ و تاب من بر تحمل حضور خود لنگ میزد آه از این سیالبهای چشم تو که واقعیتی که دوست میداشتی را انکار میکردند من از کنار رودخانهء دل تو تا انتهای حس دلم خواهم رفت زیرا که در انتهای این مسیر خفتهء عشق بیدار میشود من را باور کن عشق بر تو روی خواهد نمود و کوالک و سیالب و طوفان پذیرایت خواهند بود
نه بال به انتظار پرواز میماند نه بهار به انتظار شکوفه سنگ برتابی در دست به انتظار نمی ماند و طوفان عشق به انتظار بسته شده دریچه های قلب من وقتی حس بر درب حیاط میکوبد پاها به انتظار کفش باقی نمی مانند و خواهش به انتظار میل کدام دل به انتظار شهامت میشکند و کدام ترس وجود انتظار را هجه میکند کدام انتظار به انتظارت بگو
دیشب تو خوابم اومدی وای که چه حالی داشتی بوسه به لبهام میزدی وای که چه حالی داشتی میگفتی عاشق منی وای که چه حالی داشتی جون و دل من میشدی وای که چه حالی داشتی دستای خوشگلت رو تو دست من میذاشتی وای که چه حالی داشتی آتیش به جونم میزدی تب توی خونم می زدی وای که چه حالی داشتی با اون همه خوشگلیات ناز و ادا دلبریات هیچ چیزی کم نداشتی
خ توی بیداری اگه بشه مال من بشی چی میشی مثل گله عطر تنت نازک پوست بدنت دلم میخواد لب بذارم رو لب مثل عسلت کاشکی تو امشبم بیای بازدوباره تو خوابم دلم میخواد ایندفعه من رو سینه هات بخوابم
عطر یاس خانه مان هم بوی دلبر میدهد غنچه های گل که می بازد دل خود را به صبح روشن رویت چرا این گونه آوا میدهد؟
سارا جان آمدم باز مثل همیشه خانه نبودی همسایه بغلی گفت وسط هفته برای خرید به بازار شمیران میروی کلید را از زیر گلدان کنار در برداشتم همه خانه مثل گل تمیز و مرتب بود گلها را برایت در گلدان گذاشتم عطر گالیول را میدانم دوست داری و یک قاب عکس کوچک از خاطرات گذشته را هم کنارش گذاشتم و آن قطعه شعر هر که رفت پاره ای از دل ما را برد کنار پنجره هر چه منتظر شدم نیامدی شاید باز هم بیایم
من به تو دل بستم به دلی کز دل چشمای تو با روشن آب در گذر از لب تو تا لب من ساز باران میزد من به تو دلبستم مثل یک گل که به خاک دل این باغچه دل می بندد تا نمیرد دل تو من به تو دلبستم
آه از این دریچه وقتی که بروی دلی بسته میشود تمام عشق در پس شیشه آن بخار حسرت میشود و آنگاه که دریچهء پلکهای تو بر روی ستاره ای در کهکشانی دیگر میگشاید خندهء خورشید بر لبهای شیشه بوسه میزند
نابودم صد سال با کس ُ طوطی شکر خوار را بر هر سر شاخی ُبودم گردن فراز راز را تنهای تنها کش ُبودم دل پرتو فریاد را آزاده را در جان ُبودم پیرایش بیداد را یکروز من سنگر ُبودم جانی به جان پرداز را چون مست با دلبر ُبودم لبهای شکر خوای را
میگوئی دسته کلید عالقه که گم شد باید همهء قفل ها را عوض کنی باشد بکن ولی یادت باشد کلید را زیر گلدان دم در بگذار که اگر عشق جدیدت آمد نبودی پشت در نماند
بعضی وقتها فکر میکنم که جاده خوشبختی از کنار گذشت زمان میگذرد یا از دل مرکب هائی که اشعارم را با آن مینویسم؟ کسی از آنطرف برکه صدایم میزند صدائی که رویائی ترین شعر هایم از دل شکوه نگاهش میروید من باید تا آنطرف برکه را شنا کنم و شعر هایم که به انتظار آهنگ قدمهای اوست در برکه ریزش قطرات نور بر لبانش بکارم تا لغات عاشقانه راه خانه را گم نکنند
اگر که هستیم اونگ دل نباشد و تو شاید بدون دغدغه در سایه سار آرامش به گونه ای که وهن مرکب به جامه ای پاشد از ترس سر در جبین کنم و شعر را دفن دلم شاید اگر که جار زمان در پی فراموشی به بنگ و دود بپیوندد و الکل ندیم بهروزی سالح مردم عاصی که دفن باغچه دل ماست هرگز نروید و قلب تبدار باغچه منفجر گردد اگر که زاهد طماع در طمع باشد و قدر شعر بهای دالر و پوند و یورو شاید چراغ اخگر شعرم به مرگ بگریزد شاید اگر که دوست یار من باشد و شعر رهنمای خونشعله به باغ هستی دل غنچه ها بروید باز و من سر زند از من بروی سینهء ناز
نمیدانم از کدامین در وارد میشوم از کدامین دروازه که کبوتر احساس ابر از کویر عشق شعرهایم عبور نمیکند و در پروازش مقیم این خانه نیست تمنای آب را می بویم و آتش گداخته دل را در شبهای سرد اخگر را در النه می افروزم تا سپید حس نازک بلورش از فشار قطر برفهای قطب ترک نکند فردا که به بازار رفتم برایش یک جفت کفش خواهم خرید و عطر گلهای النه را در آن میریزم تا در بازگشت راه خانه را گم نکند
کالم گاهی شاخص دردی است برآمده از تیرکش شهابی که از ابتدا تا انتهای جانت را مینوردد و آسمان شعر من را به آتش میکشد درخشش ستاره آزادی زن اما گواه پرتو کهکشانی فکری است که در آسمان ذهن تو میگذرد تا شبهای سیاه مذهب و خرافه را در هم پیچد و عشق را عریان در بستر همیشه عشاق همچون جویباری روان در بستر تاریخ بگستراند
از کنارم رفتی و از این گوشه که تنهائی باغ تن خود را میبرد تا پر شاپرکا پر پرواز کبوتر های باغ دلت در کنار دل پروازی من ناپیداست من تو را صبح ها از دل این باغ تماشا کردم هوس کوچ ولی به پر شاپرکا وهم بیداد و دل حسرت شد تو نترسیدی زیرا که نمیدانستی قلب این عشق بزرگ در کنار پر هر بیت چه سوخت تو نترسیدی از عشق نترسیدی
وقتی آسمون رو قسمت میکنی بده سهم منو رو دوش ستاره بیاره وقتی تو دریا رو قسمت میکنی بده سهم منو موجا بیارن وقتی عکس دل رو قسمت میکنی سهم من رو بده رویا بیاره اما هرگز نده سهم عشقتو باد بیاره عشق تو سهم منه بده به حسم بیاره وقتی بارون رو تو قسمت میکنی بده سهم منو اون چشمای نازت بیاره غنچهء خنده ها رو باز اگه قسمت میکنی بده سهم منو ُپر بوسه ز لبهات بیاره وقتی احساس پرنده ها رو قسمت میکنی بذار سهم منو رو بال فرشته بیاره اما هرگز نده سهم عشقتو باد بیاره عشق تو سهم منه بده به حسم بیاره
عاشقی یعنی تو و با تو شدن غرق بوسه غرق زیبائی شدن عاشقی یعنی اگر دل داده ای بی دل و رسوا همه جان داده ای منتظر باشی که یارت سر رسد با دل و انبوه شادی ها رسد لب به لب با بوسه از دریا رسد کشتی حسش ُپر از رویا رسد عاشقی یعنی که گلها سر رسد هم بهار آید و هم بلبل میان جان هر آوا رسد عاشقی یعنی دلی از ره رسد از درون پرتو عشقش پر از سودا رسد عاشقی یعنی که دل بی اندوه و پروا رسد گر رسد بی غم ولی بی پرده و رسوا رسد عاشقی یعنی که شب با بوسه هایت سر رسد صبح باز از بوسه تا هر بوسه تا رویا رسد
در حصار قلب من هزار کبوتر سپید زندانی است و البه های عطر شبوهای باغمان هر روز به صورت الله های ترنم احساسم سرخ ترین رنگ شفق را نقاشی میکنند این درخت انار سرخ را سال 67کاشتم و این کوکب پر ریخته در کنار حوض که مرا تا یاد زیباترین لحظاتم با تو میکشاند بیاد خنده هائی که هرگز نشکفت و آرزو هائی که هرگز پر پرواز نگرفت بیاد 30هزار کبوتر سپید که در حصار قلب من زندانی است
به آئینه گفتم وقتی قدم به دیدارت باز میگشایم بجای تصویری از چهره ام خیال رویائی اوست که حزین پرده ابهام آئینه را میشکند و روحش را با روحم پیوند میزند آه از این امواج خیال که بی محابا به ساحل جانم می نشینند امواجی که به پشت آئینه ذهن راه می برند و یاد بوسه های ملتهبش را در شعر هایم تصویر میکنند بوسه باران لبهائی که خود خود شعرند
رنگها بر تن باغ گلبرگ امید میرویانند و کلبه جنگلی خالی از توست دیوار ها با من سخن میگویند و سکوت تنهائی را در هنجار های فضای خانه نقش میکند اینجا ایستاده ام و صنوبر ها را مینگرم شاخه های گیالس طراوات لبان تو را با خواهشی جادوئی در من زنده میکنند آنگاه که شبانگاهان آوازم میدهی سخت در آغوشم بگیر صدای چک چک بال کبوتران در جانم می نشیند و حس بودنت در رویائی ترین لحظهء خواستن تو فواره های جستن را از چشمان باران میرویانند آه این شعر های من میان پستانهای تو و صدای دلفریبی که مرا به خویش میخواند سخت در آغوشم بگیر
مرد مهمانی که از یک دور دست ناشناس اینجا تن است دستهایش را بسویم میکشد و سالمی که نه از حس دل است سر بسر خالی ز احساس تن است چشمهایش در کجا یا ناکجا آباد یک گم گشته است میدود بحران بی حسی درون سینه اش چشمهای مرد میدوزد بمن حس خشکی را که از بیزاری است جمله های سربی اش بی موطن است زن تو را بر خاک سرد این زمین خواهد کشید مرد باید از زنان آزاد باشد چون منش جوهر آزادگی مرد بی زن محشر است جرعه ای کنیاک مینوشد ولی حس گس در جوهرش یک نوبر است خون داغ تب درون سینه ام در میزند سر بسر با سر به پیکر میزند آه این انسان چرا در مانده است؟ از خودش از جان رویا این چنین وا مانده است؟ کو کمی رویا و حس عاشقی در پیکرش؟ زندگی بی عشق مرگ پیکر است مرد باز میگوید که آزادی نه احساس زن است هر چه میگوید درون سینه ام غم میشود هیبتش چون جان کاهی در درون فکر ابتر میشود
تو که از یادم نرفتی تو فراموشی شبها بی بهونه نتونستم آخه هر چی که نباشه عشق تو بهونه ام بود مهتاب شبهای غربت حس شاعرانه ام بود وقتی رفتی نتونستم یاد تو پروانه کردم ساغر و پیمونه کردم توی آتشکده دل حسمو میخونه کردم بی بهمونه نتونستم میدونستم که میآئی منو تنها نمیذاری همیشه یاد تو بودم تا ابد یاد تو هستم تو رو تنها نمیذارم
بر ریشه گذر کردم حال من و تو خوش بود چون رود گذر کردم حال من و تو خوش بود یک ماهی کوچک را در برکه جان دیدم پرسید و من گفتم حال من و تو خوش بود حال من و تو خوش بود --------------------------دستات تو دست من دلبر دل و آغوشم جان و دل من بودی حال من تو خوش بود حال من و تو خوش بود ------------------------یک برگ بروی آب می رفت و غلطان گفت حال من و تو خوش بود حال من و تو خوش بود
اگر حافظ که در خاک گران خفته است می دانست ساغر چیست و چشمان تو با مهرش چسان نوش است در شیراز ز خاک خفته برمیخاست و می در ساغرش میکرد و دست رقص را با تو به پیمانی چنان می بست
در سیاه شب خفقان و سکوت ستارهء دلت را بر طاق آسمان عشق بکوب دستت را بمن بده عریان ماه را به خوابگاهت ببر ساغر هستی را محشور لبالب لبانت و نور شهالی دیدگانت را بر پیکرم بریز تا سیاوش از آتش بگذرد زیرا به ستارگان گفته ام که ماه بانوی منی و من عاشق کهکشان نگاهت هستم پس آهنگ نور را بر صورتم بپاش و مشعل عاشقی را در قلبت با آتش مانوس شعله ور کن
از این سکوت تا آن سکوت از جام می به دل ارغوان دوست یک لحظه یک قدم شاید نمانده است هر حرف عشق با تو به آغاز میرسد آری دل ترانه به آهنگ میرسد
چینی قلب من توئی ُبرد پیام صبح را مرغ سحر به نغمه گفت عشق تو ماندگار را گر دل عاشقم نخفت شب به شب فراغ را عطر تو در مشام من ُدر گرانبهای را خردیم مهر تو وقت ُ بر تب جان عاشقی شعله به شعله میزند مست می و شراب را
من اگه کنار این دل بشینم آروم بشم توی چشمای قشنگت تن آفتابی بشم برم اون دور ها واسهء ستاره هات رویا بشم تن ماه رو بیارم وسط دلت دریا بشم واسه من چی میخونی توی اون برق نگاهت واسه من چی میشونی اگه خواستی توی یک نامه واسه شعرای ساده ام بنویس
شاید این شوق همان شوق رهائی باشد و به مضمونی چند راه تا قلب و دل تو ببرد شاید این شوق همان شوق دلی با دل دوست شوق هر خندهء گلبرگ ز دیدار بهار...... مقصدم هست که این ریشهء عشق آب از چشم خالیق نوشد شایدم اشک که در چشم من است شوق دیدار تو با روح لطیفت باشد شایدم این زن پیوستهء عاشق که بمن میبالد ظهر تابستانی است که چو پیچک به تنم می پیچد
تو خیال کن که دل ماهی ها رو قایم کنند واسه موجهای بلند دل من دل عاشقا رو پنهون بکنند مگه میشه من و تو همدیگه رو جا بذاریم تو نبینی دلمو رو پوست شب پا بذاری نه نمیشه جون من ما دو تا هر دوتامون از دل دریا اومدیم شعرامون اونجائیند ز قعر دریا اومدیم حس شعر من و تو تو دست شب مهتابیه روز روشن میشه خورشید همه جا آفتابیه اگه حس شعر نبود من نمیدونم چی میشد گم شدن تو قعر دریا وقتی حس زندونیه
یک سبد کاسه خریدم که توشو پر گل کنی یک سبد هم واسه پیک نیک که توشو پر نون کنی اگه دوست داشتی یه کم پنیر بلغاری بذار نون سنگک یک کمی حلوای اونجائی بذار واسه دل حس خودت رو با کمی دریا بذار يه علف بوسه دو تا صحبت اينجوري بذار
اینجا که هوا خیلی سرده اونجا چی؟ میدونستم که تو هم از بوی دریا خوشت میآد یک ساک بردار اسبابات رو بریز توش امروز بریم دریا تا بخوای از ماهی ها و جلبک های دریائی برات شعر مینویسم میخوام یک تابلوی خوشگل از خودت بکشم اسمش رو بذارم آفتاب
سارا جان میدانی وقتی تو گریه میکنی من همهء شعر هایم رو میبازم اگر دلت میخواهد گریه کن ولی بذار لبهایت را ببوسم و بگویم که عاشقت هستم شاید گریه ات بند بیاد من همه شعر هایم را آورده ام که اگر خواستی پشت قباله ات کنم مادرم میگفت این چیز ها رو برای خواستگاری نبر قبول نمیکنند باید طال جواهرات ببری گفتم ندارم چکار کنم بجایش شعر هایم را میبرم میدانم وقتی سارا گریه میکند شعر های مرا میخواند
تو میفهمی وقتی میگویم لبهایت در خواب شبم هم مرا میبوسد و گرمای تنت که حس تابستان و بهار نارنج را میدهد آخر چگونه بگویم که عاشقت هستم بیخود که مادرم را با انگشتری به خانه ات نفرستادم پیر زن همیشه میگفت آرزو داشتم پسرم زنی داشته باشد مثل سارا اصال سارا جان خودت جوابش را بده
دیشب آمدم خانه ات رفته بودم بازار یک نان سنگک تازه و مقداری پنیر بلغار خریدم و یک هندوانه گفتم با هم میخوریم دلتنگت بودم یک سبد گلبرگ هم از باغچه مان برایت جمع کردم میدانستم دوست داری دلتنگ چشمهایت شفافت بودم و حست که مثل حس دریاست و مثل مرجان های کنار ساحل راستی وقتی به گردنبد مرجانی که برایت خریدم فکر میکنم دلم میخواهد سرم را روی سینه ات بگذارم تا صدای دریا را بشنوم خوب در زدم نبودی ولی بوی دریا و بوی مرجان میآمد
تو هی قول میدی که شب باران و بوسه نزدیک است دیروز برایت نامه نوشتم جوهر نداشتم لیقه نداشتم با اشک چشم و خون جگر نوشتم پرسیدم مرا دوست داری؟ حلقه ای را که برایت خریدم به انگشت داری من دم در همین داالن سیاه و تاریک هر روز مینشینم تا شاید باران بیاید تا شاید بوسه بیاید بگو کی میآئی؟
وقتی گفتی سالم یاد شعر های عاشقانه ای افتادم که بعد از ظهر ها برایت در دفترم مینوشتم تبسم چهره ات در ابیاتش موج میزد میپرسیدی اهل کجائی؟ میگفتم دهکدهء مهر میخندیدی میگفتی دهکدهء مهر دیگر کجاست؟ دستت را روی قلبم میگذاشتم میگفتم اینجا و بعد سرخی گونه هایت که به شعر قوت حرکت میداد اون ُرز های سرخ را که بشکل قلب بود همون هائی رو که برام فرستادی بخاطر داری؟ عطر جان بستر رویاهائی خواهد شد که دختر دهکدهء صبوری برایم آورد اگر باران این ابرها بر جانم نبارند به دختر دهکده صبوری بگو اگر باران نبارد مشتعل شعرهای اخگر جانم را خواهد سوخت اگر باران نبارد
اسبهای وحشی هر صبح از اینجا رد میشدند از این دشت گُر گرفته طوفانی از کنار رودخانه و درختان آلبالوی باغ شما همیشه به من میگفتی سیاه ترین آلبالو ها را بچین خوش طعم تر است من سرخترینش را که رنگ لبهای تو بود دوست میداشتم یاد خنده ها و گوشواره های آلبالویت بخیر یاد لحظه هائی که سر بر شانه ام میگذاشتی و میپرسیدی: تا کی دوستم خواهی داشت؟ و من هرگز برایت پاسخی نداشتم زیرا هنوز هم دوستت دارم ولی تو را دیگر ندارم هنوز اسبهای وحشی از این مسیر میگذرند یکی میگفت: هشت اسب وحشی هنگام عبور از رودخانه غرق شدند دیشب بیاد گوشواره های آلبالویت و یاد اسبهای وحشی تا صبح گریستم
من گاه بیگاهم هنوز آن گاه بیگاهم توئی من گاه پیدایم هنوز آگاه و پنهانم توئی لبهای مستت روز و شب پیچیده در لبهای من حس تن و جانم توئی آوای فردایم توئی تب میکشد بر جان من اخگر شده همراز من هم تب و هم اخگر توئی
من مانده ام با عشق تو روئیده چون گیسوی تو عشقت بدل مهرت به جان پرواز رویا میکنم این خاک کردستان من گاهی بلوچستان من یا فارس یا بحر خزر شوریده غوغا میکنم این عشق رسوا را ببین این شعر غوغا را ببین من ضرب هر آواز را در خون اخگر میکنم کوه است بر بنیاد ما این مردمان آوای ما این جان شاعر را کنون قربان راهت میکنم
بگو عشق من از دردهایت بگو همانهائی که میشناسی همانهائی که نمیسناسم سنگ صبورت میشوم از داغ بوسه هایم بر لبانت گفتی و من از عطر حس بودن تنت در کنارم که در لحظه هایم جاریست از پرواز بگو از خانهء کوچکمان در آنسوی جنگلهای دور از گلهای شعری که با اشک درد هایت آبیاری میشوند از بالش ها و مالفه هائی که بوی تو را میدهند و مستی من که در زیر چتر گیسوان مواجت اوج میگیرد بگو از پرواز بگو از کی از کجا بگو از تو از من ار رسیدن بگو از خانهء کوچکمان در آنسوی جنگلهای دور
از این جاده های تبدار که عبور میکنی حس پرندهء شعر را با خودت ببر چون در سه کنجی کوچه دیدار همیشه یک حس قریب به انتظار ایستاده و مرا صدا میکند و تو را حسی که بوی نم و جاده های خلوت و طوالنی را میدهد و حس الک پشت سواری های این ستاره تنها بروی ماه خاطر تو این الک پشت سواریهای زمان به حس دل تو و من میماند که راه شیری آسمان را در قرنهای گذشته وقتی بطرف خورشید میرفت گم کرده است. در آخرین قهوه خانهء سر راه منتظرت میمانم تا یک چای تازه دم با هم بخوریم راستی دفتر شعرم را با خودم میآورم تا شعر های جدیدم را برای حس آبیت بخوانم شعر های بوسه باران سالهای قبلت را بانوی شعر های روشن احساس آبی من بوسه هایت را همراه بیاور
چه خواستنی چه خواستنی که حس غربت را در لحظه های حتی با تو بودن در روحم ترسیم میکند عطر استشمام نفسهایت در بوسه های همیشه و بودن در لحظه هائی که لحظه با تو به لحظه تبدیل میشود تصویری را در جانم مینشاند که گاه از عشق فراتر میرود خویش نمی دانم این فراز تا کجا خواهد رفت
صد و هشتاد نفر گفت که ما میدانیم یکصد و بیست نفر گفت که ما در غم بلبل ز چه رو میخوانیم لیک یک مرد ندیدم که در این دشت بگیرد یکبار گل بابونه چرا ساقه اش این بار کنار دل تنهائی آب این چنین سخت کمر خم کرده است من ندیدم یک مرد
نمیدانم چگونه باید از زیر باران خارج شوم نمیدانم به چشمهایم چه بگویم که خیس تن ابر را تحمل کند نمیدانم این احساس از کجا میآید بگو خوب من این ساز دل را چه کسی کوک میکند چه کسی و بر کدامین سیم تار وجود زخمه میزند تا حس من با حس تو در هم آمیزد بگو چگونه باید از زیر باران خارج شوم
وقتی از این جاده میگذرم بوی غریبی و نم و باران بیداد میکند سر در گریبان در جاده هائی به درازای بی حوصلگی روحم تو را فریاد میکشد و عشقم آمیختهء لحظه های تنهائیست یک تنهائی قریب تر از پوست تنم که حرکت گامهایم را از سرعت الک پشتها کند تر میکند آه از این جاده ها و غم نداشتن تو
یک نگاه از اون نگاهت تو نگام با دل و احساس رویائی میخوام از لبونت یه هوس بوسه اگه داشته باشی با یه حس خوب سودائی میخوام گاهی ام تو خلوت رویای تو قطعه ای از تن شیدائی میخوام
از فاصله مهتابی خانه تو تا آفتابی خانه مرا برای ورودت روبیدم و بالش ها را در گوشهء سه کنجی راحت گذاشتم وقتی به خانه رسیدی حریر عطر تنت را در آغوشم رها کن و لبان شعرت را بر نرم غزلهایم بسای وقتی به خانه رسیدی ماه را به بسترت دعوت کن و ستارگان را در اطراف آن بیفروز
از بوسه گاه ستاره تا بوسه های نگاه تو امشب ستاره چین بوسهء گلبرگ بوده ام از تاول چشمان ابر تا مژگان چشمان تو از بوسه گاه لبت تا سرسرای سینه های ماه لب چین حس نفس هات بوده ام
این اعتماد به کابوس در دلم زهر هزار افعی جانکاه در تنم حزن هر دم میان جاذبهء آشکار ُ یا در میان قهوه و فنجان پیره زن تقتیل میشوم اینجا صعود مجسمه اندام واره ها البرز در هوای بی غش صحرا از نیل تا ارس سر سبز میشود من اعتماد خودم را به ذهن تو با شعور شعر همآواز میکنم
دیشب تو خوابم بودی محرم و یارم بودی میگفتی عاشقم من چه خوب کنارم بودی دستای خوشگلت رو تو دست من گذاشتی لبهای قرمزت رو تو رویاهام میکاشتی میگفتی عید امسال موقع کاره امسال شادی توی خونه هاست عشق و سروده امسال
کنار با غچهء دلم دخترکی خانه داشت که هر روز چشمهایش را در زالل رودخانهء قلبم جاری میکرد و لبهایش را در نت های شعرم به بستر التهاب میسپرد کنار باغچهء دلم دخترکی خانه داشت که میگفت عاشقم ولی دستهایش و افکارش بوی غربت و تنهائی میداد و مرا یاد بادبانهائی میانداخت که در دریا رها شده بودند بی هیچ سرنشین و آن روز باد پائیزی میوزید و پرندگان مهاجر در زیر بارش باران اشکهایشان گم میشد و باد آنان را به سرزمین های دور میبرد قلب باغچه ورم کرده بود و اشکهای عشق من در زیر باران مداوم به قطراتی تبدیل میشد که تنها چهرهء ابر ها را می شست کنار ابرهای بارانی دلم دخترکی خانه داشت که هر روز چون پرنده ای خودش را در حوض شعر های من میشست کنار ابرهای بارانی دلم و لغت های عاشقی را زیر بالهایش می چسباند کنار باغچهء دلم دخترکی خانه داشت که باو عاشق بودم
اسبها همیشه میدانهای سنگی را دور میزنند و کجاوه های قدیمی از مسیر آسمان تا بیتوتهء شبهای سکوت میگذرند دروازهء سحر را میگشائیم و احساس قطره قطره جاری میشود و رود شعر از فضای سینه میگذرد شک نکن که طلوع همیشه نفس آزادگی را روشن میکند و عاشق تر از گل آفتابگردان در بیقرار تابش خورشید گلی نیست جز در چرخش مداوم لحظه و شک نکن که عشق با دانهء کبوتران مخلوط میشود و اسبها آسیابهای سنگی را رها میکنند شک نکن که بلور نگاه تو درخشش ماه شبانگاه من است و طعم لبانت مزهء تمامی جنگل را در خود دارد آنگاه که پستانهایت تمامی لطافت دریچه را در جان شعر من میریزد شک نکن
عشق من در بیقراری های شبانه ام خنده هایت و فرو رفتن در آغوشم رویا های عاشقی و لبها و گونه هایت را بر شعرم میسایم و نگاه براقت به زندگی روحم را با تو جفت میکند خوشه های انگور خواهش را در جامی می ریزم که از آن شراب عشق زاده شود و لبهایت را به شعرم که عشق را روزانه غنای دیگری بخشد دوستت میدارم بیش از آنچه تصور کنی
زیبائی نگاهت رو به دریا دادم دریا به من دل مواج داد آبی حست رو به آسمون دادم آسمون به من بال پرواز داد وقتی که زلفت رو به باد دادم باد به من رویای طوفان داد وقتیکه لبهات رو به شعرم دادم شعر به من یک سالح برای آزادی زن داد
امواج وحشی را به شب واگذار صخره ها را به ابرهای مالیم خاطره رنگ چشمهایت را به شعر های من از حوالی تاریکی از جاده شعر های من که گذر کردی پژواک نفسهایت را بشمار و ماتم سکوت را بشکن در اعماق دریاچه حست شاعرانی به انتظار نشسته اند از پس شکافها و سنگها نور را پرتاب کن رنگین کمان پلکهایت را به رویاهای عاشقی بسپار و بگو اگر شعرم دلتنگ آوازهایت صدایت شد آواز کدام پرنده را در جانش بریزم
این ستاره هر شب در همخوابگی با ماه گُر میگیرد و در اشتعال عاشقی شهاب میشود به ماه نگاه کن و بال اسب تمنا را از چهره ات برگیر و به تاخت از لحظه ها گذر کن زیرا که در سیاه ترین شبها برق نگاهت چراغ حس را در جانم می افروزد تا خسته ترین مرغان راه را تا کلبه عشق با شعله های شعر به مقصد رهنمون شود به ماه نگاه کن! در ستیغ قله تنهائی همیشه کسی هست
بر غیبت هر سئوال یک بوسه میکارم بر دانه های خونرنگ اناری که پیراهن سپیدت را رنگین کرده یک شعر عاشقانه بر سرخی لبهایت که بر آماسیدهء حجم فریاد است در حضور عقربه های ساعت دلتنگی حس بلور با تو بودن را وقتی از این مدار دورانی گذر کردی و در صحنهء درگیری عشق و استبداد گلوگاه حادثه را درنوردیدی و فریاد انقالب را در تقاطع چشمان شهر و قلبت حس کردی بگو که شاعران شهر در خانه نخوابیده بودند و حس خوش عاشقی را بر غیبت هر سئوال یک بوسه میکارم و در بستر آمادهء عشق با تو به خیابان میدوم
قصد رفتن نکند این دل دیوانهء من عشق تو صبر دلم شد که زمینگیر شده است گو به شکرانهء این مثنوی گر باد بسویت آرد گر چه ابریست همه چشم فلک خندهء جان منش باز به زنجیر شده است من نگویم که بیا بادهء مستانه بنوش حرمت عشق تقاضا به دلم هیچ شده است ماه منظر و دوچشمت همه شب شعر من است گر نبینیش که این جان به چه حالی به به تو تن گیر شده است
من با ماه سفر نکرده ام من از ستاره گذر نکرده ام آه چه کسی سرخی سیب غزلهایم را با خود برد و این ماه آواره را در این کهکشان رها کرد ماهی که تمنای بستر خورشید را آتش است و جانش در دل ستارهء عشق اندک آه از این آسمان ولنگار و این ماه آواره میگوید: من بر شاخهء انتظار همین جا تا آمدنت خواهم نشست میپرسم راستی چه کسی سرخی سیب غزلهایم را با خود برد
دیشب که بهار نبود همه جا برف بود و تاریکی میگفتی زود بر خواهی گشت و حس من به رویائی فریفت که آسمانش را ستاره های چشمانت رنگ میزدند آه از این ابر تکه پارهء پر پر که نفسم را میگیرد و ماه خاطرم که در لمس پستانهایت دکمه چین پیراهنت میشود دیشب غریب ترین حس عاشقی در تنم میسوخت و برهنهء رویاهای برف بر آتش پنجره ذوب میشد آه از این تب آه از این ابر های فاصله نفسم در نفست جان هزار شعر شده است ذستی دراز کن و فاصله ها را بشکن قبل از اینکه فاصله جانم را بشکند
آغوش های گرم و قلبهائی که میطپند و لبخندهائی که حس شعر را در فضا می پراکنند از خیابانهای پر شعله میگذرد از جاده های پر از برف با خود عشق و امید حمل میکند به تو که میرسد لبهایش بر لبهایت قفل میشود و زندگی با دوست داشتن و حس عاشقی آغاز میشود
در اینجا برف باریده است هوای سرد تا عمق تنت راهی است و بیرحمی درون کشورم جاریست ولی اما درون کلبهء دل روزها بر شعله گرم عشق با احساس تو آمیخته هر پیچک حسش دل من در کنار تب گرفته عشق تو سرمای بیرون را که میبندد به شعله میکشد آتش که اخگر را برافروزد چرا چون سال من پیش از طنین ساعت شماته دار خانهء همسایه اما تب افسانه را در کار عشقی آنچنان ریزد صدای زنگ ساعت میسراید نغمهء سالی دگر پر بار و با احساس تو آمیخته هر پیچک حسش کنار من کنار تب کار لب
تهاجم لباس شخصی ها را از خیابان جمع کرد تهاجم بسیج و سپاه را در کنار خیابان عریان کرد تهاجم تانکها و زره پوشها را با کوکتل گرم کرد آخرین حرکتهای شطرنج جهان را مات کرد دنیا سکوت را خواهد شکست و صدای با ایران همچون آفریقای جنوبی زمان آپارتهاید رفتار کنید را خواهد شنید دنیا سکوت را خواهد شکست انقالب مرز های سرخش را برای همه ترسیم میکند این است نظم نوین مردم با قوای استبداد
سفر که بهانهء فرار عشق نیست این کوله بار را اینجا بگذار کنار همین گلهای سرخی که در رویاهایت حمل میکنی دستم را بگیر و لبهایت را به لبهایم بدوز بگو سالم تا کوله بار عاشقی بهانهء سفر را در عطر گلهای آغوشت حل کند سفر که بهانهء فرار عشق نیست بانوی رویاهای عاشقیم دوستت دارم در پنهان ضمیر عشقم واژهء شرمی است کنار تب عشقی که نبود تو در جانش عطش کویر را در من زنده میکند سفر که بهانهء فرار عشق نیست عشقم هستی بانوی فراز های شعرم
به انگشتان خونریز من نگاه کن این عالمت پیروزی است که از پیکرم جستن میکند این خون توست که فردا باروت خواهد شد
پا های خستهء تو میدانم که خونچکان است و حس گذشتن از کوچه و پس کوچه های انقالب بر ساعت شماته دار پدر بزرگ ضربه میزند اما برای رسیدن به میدان آزادی باید از خبابان انقالب گذشت و در تهاجم مردم که فردا آتش خواهد گرفت باروت مهیا شد آنکه در تهاجم واپسین آتش در کف نداشته باشد به شیخ اصالحات خواهد پیوست چهار چرخ از کار افتاده ای که قژ و قژش گوش تاریخ را می آزارد به انگشتان خونریز من نگاه کن این خون توست که فردا باروت میشود
تو وقتی از این کوچه میگذری دلم هوای گل یاس و نسترن دارد تو وقتی از این لحظه میگذری دلم هوای لبت را چرا چنین دارد
درست روز شانزده آذر بود کفشهای کتانی اش را پوشید گفتم مواظب لباس شخصی ها باش میگفت گل باران خورده است گل ماهور نیست که با شنیدن نوعی موسیقی برگهایش بریزد پرسیدم سازت را نمیبری گفت سرود بچه ها رساتر است دختر همسایه در کنارش میرفت خندید و گفت تکه ای از از ماه و آزادی را به خانه خواهیم آورد گوئی کبوتری بود پر کشید هنوز فرم بال زدنهایش در جلو چشمهایم حرکت میکند امروز یکسال از رفتنش میگذرد درست شانزدهم آذر بود
من همیشه روی آب این ساحل دنبال تصویر تو میگردم تصویری که لبانت را به نرمی آب در ذهنم جاری کند تصویری که عمق اقیانوس وجودت را با بوسه ای عمیق تر از آن در روحم متجلی کند من هر گاه به کنار این ساحل میآیم تصویر تو را در آب میبینم که با ماهی های حسم بازی میکند نازنینم به خانه برگرد
فکر نکن وقتی خانه نیستم پشت در خانهء من تمام میشوی دیشب که آمدی نبودم تا انتهای کوچه دیدار دویدم عطر تنت را در پیچ کوچه عشق جا گذاشته بودی سنبل میداد بوی زعفران و گالب و ُ راستی اگر دنبالش بفرستی از بس دوستش دارم میگویم ندیدمش شاعرم دروغ هم نمیگویم یک شمع روشن کن و نورش را با نگاهت به چشمان من بریز شاید چراغ دلم روشن شود
وقتی از جلو خانه ات عبور میکردم صدایم زدی یک سبد سیب داشتم که میفروختم و چند تا هلو و دوتا شعر و یک گل ُرز خوش بو من نمیدانم که قیمت یک کیلو احساس چند است ولی اگر خواستی با شعر ها و گلم طاق میزنم
مرا به خانهء دل نازت ببر عزیز دلبندم مرا به خانهء عطر تنت به طعم لبت دل شکسته بدرد کدام عاشق دلخسته خورده است من امشب آمده ام میهمان دل باشم من آمده ام درون چشم تو از بلور و آئینه مامنی سازم چه خوب که ابر نگاهت به خانه میریزد بگو به ابر ببارد که جایگاه گل ُرسته از دلم اینجاست چرا سکوت میکنی آخر مگر سزای عطش هجوم خشک یک صحراست مگر جواب تب عشق رفتن از دل ماست مگر حساب بودن با هم به جبر و اتفاق اینجاست بگو که عشق نه دخل و خرج و نه زورق شکستهء دریاست
چه بیقرار از این همه نگاه در بین عابران محله در بدر بدنبال فهم نگاه میگردی این سایه سار بیقرار خودت را بیاور جائی که خانهء قدیمیمان بود با هم رسد کنیم سهم من از نگاه عاشقانهء تو هر چه که باشد من فهم نگاه قلبم را با تو نصف میکنم همین امروز این قلب ترک خوردهء پس پشتت را در ازدحام غربت در لهجهء شیرین نگاهت محلول میکنم
امروز رفته بودم برای پرنده ها دون بخرم "آورای" توهم با من مثل سایه دنبالم میآمد هر چی ورمیداشتم اون هم یکی اضافه میکرد از حست که پرنده ها را دوست میداری خوشم میآید چون وقتی برف میآید باید بفکر دون پرنده ها بود باید براشون دون گذاشت سرما مثل دیکتاتوری میمونه توی دیکتاتوری باید خیلی شعر خوند روحیه ها را باال برد همینطور که میرفتم تو ناگهان ایستادی پرسیدی کدام پرنده رو بیشتر از همه دوست داری توی چشمهای من خیره شدی به چشمهایت نگاه کردم و گفتم من عاشق پرندهء چشمهای پر آوازهء آزاد تو هستم دیدم ستاره های چشمهات روی گونه هایت لغزیدند
هر چه که باشد مهم حضور تو است لحظه ای در کنار من بنشین دست بگذار بر صدای قلب طپش لب بروی لب ستارهء مانوس و بگو تا کجای جهان حس تو با من و عشق خواهد ماند هر چه باشد مهم حضور تو است
دلم برای تو تنگ است دلم برای گذار نگاهت از جانم و خنده های مستت در شعرم دلم برای تو تنگ است گونه هایت را بر گونه ام بگذار میخواهم حس با تو بودن را در خونم جاری کنم دلم برای لبانت جانت دلم برای هوایت تنگ است
از کجای زمان آمده ای که این چنین به کاوش حسم برخاسته ای چشمهایت صورتت لبانت و عطر گیسوانت را میشناسم بارها عمیق ترین بوسه ها را در جاده هم آغوشی با تو تا عمق احساسم پیموده ام ولی اینبار تو در عمقی رخته کرده ای که حتی شعر میگوید ناآشنای من است راستی میدانی اگر حس را به کنترل در آوری دیگر حس نیست من میخواهم برای عشق تنها ابزار حسم باشم این بار اینگونه حس میکنم این گونه پرواز میکنم
وقتی از کنار خانه ات میگذشتم حسم جا خوش میکرد آه آن درخت های بلند و جویبار های پر آب یادت هست درخت ها را میشناختم به نهال ها هر صبح سالم میکردم کنار آن کوچه قدیمی شهد لبانت را در جانم ریختی کام تو در کامم آمیزش عشق شد هنوز تصویر تو در روان آبهای خیالم جاریست هنوز برق نگاهت بر برگ درختان بازیگوش بمن چشمک میزنند روزانه بر من ببار با نگاهت با شعرت باحست تا عشق را در باال بلند آنچه نامی برای آن نمی یابی ثبت کنیم زیرا که عاشقت هستم بانوی عشق های ماندگار
باشد شعر هایم را بردار من همین جا به انتظارت میمانم راستی مگر نگفتی میخواهی با شمعی برافروخته در دست از پیچ کوچه موجها گذر کنی و مرجان اصل را برای فروش به بازار ببریم من شاعری را میشناسم که حس عاشقانه را با مرجان دریائی طاق میزند معامله خوبی است سودش به جیب باران میرزید سودش را که جمع کردیم با هم میرویم شنا توی دریای قلب تو شاید من همانجا غرق شوم و حسم در فلب تو ته نشین شود و تو بتوانی شعر های مرا برای دیگران از حفظ بخوانی مثل یک پری دریائی
من خوابهایم را خیلی دوست دارم وقتی تو با منی توی خوابهایم تنها نیستم تابستان که به خوابم میآمدی زیر درخت گیالس با آن دامن سپید بلندت و بوسه های طعم گیالس من شاعر بهتری میشدم و پائیز صدای خش خش پاهایت بروی برگها وسوسه همیشه با تو بودن را در من زنده میکرد نگاه کن به رقص ترانه هایم و طعم گیالس را به جانم بریز و قصهء آبشار را در تکرار جاری کن
این جاده را تا کوچه دیدار گلباران کرده اند محله به محله چراغ کشیده اند وقتی از اینجا رفتم تو خواب بودی کنارت نشستم و حس لبانت در لبانم ریخت بیدار نشدی فکر میکردی خواب میبینی دستت دور گردنم تاب خورده بود بیرون باران میبارید به خیابان بردمت مردم تماشا میکردند به بوسه باران عشق میورزیدند راستی اگر خواستی تلفن بزن صدایت را بشنوم امشب در خانه میمانم
شاعر بود و یگانه سخن و سالحش را با خود حمل میکرد سرکارش گفتند دستش کردی؟ گفت آره گفتند اسالمی نیست گفت نه گفتند ابرو گفت آره گفتند برداشتی گفت آره گفتند برو آمد بیرون کنار در خروجی خشاب گذاری کرد باروت شعر دیشبش را اضافش کرد شلیک کرد برداشتش آبرو هم ابرو
به سهولت نگاهت دریافته بودم که دروازه ها را باید گشود ومیخک احساس را بر شاخه صداقت آویخت و انارهای سرخ عطش را دانه کرد تا پرندگان تشنهء احساس از آن دانه برچینند میگوئی از هیچ کوچه ای با من عبور نکرده ای؟ همین دیروز پشت پیچ کوچه احساس تمشک بوسه می چیدی دیروز صبح در ایستگاه قطار خودت را بمن چسباندی و مهرت را در قلبم فرو کردی دختر همسایه پرسید چرا با این حرارت تو را می بوسد گفتم شاید فردا هوا بارانی باشد و تو نیائی ولی آمدی مثل همیشه اینبار برایم انار سرخ دانه کرده آورده بودی
آن شعر را خوندم میگوئی شعلهء شعر بود که بر جانت گرفت؟ میگویم شعر تو چشمهء جوشان عشقی است که فورانش از مخزن انبوه حست می نوشد دیدم که گلها را از جویبار کوچه اقاقیا گرفته ای راستی بمن بگو چشم ماه را میشناسی؟ و پستانهای ابر را در دستان لطافت شعر؟ بگو روزی که گنجشکها از کفت دانه برچیدند را بخاطر میآوری؟ دستت را بر گونه ام بگذار تا بوسه های عاشقانه ام راه النه را گم نکنند
میگویم رفتم سر کوچه اقاقیا آب از کویر عطش میجوشید و در قلب مردم بازار جاری بود میگویم رویاهایت را بمن ببخش از آن دست که شبنم به گلبرگ میبخشد و آب به ماهی و بال به پرنده رویاهایت را بمن ببخش از آن دست که چشمانت در آئینهء آب قلبت را بمن ببخش از آن دست که شوق غزلهایت در جانم و احساس لبهایت طعم تمشک های تابستان خانه مان باشد پستانهایت را به شعر هایم ببخش تا آبشار شعرهایم سرازیر دریای وجودت نازت را به من ببخش تا باز شدن ناز دانهء گلبرگها را تک تک ثانیه در جانم بکارند آه اینجا سرکوچهء اقاقیا
و کار من این بود که صبح و شام و عصر و غروب و بر نشسته به حس دوام موج بلور به ناز ناز شبانه و عشق جاودان به سحر بگویمت که من اینبار عاشقت هستم
رفته بودم خیابان تو را ببینم اون طرف کوچه خودمون وسط چهار راه حادثه سبد پر از شعری رو که برات آورده بودم از دستم در رفت ریخت توی جوی آب که پر آب و پر خروش میرفت نرسیدم بهش جمعش کنم شعر ها روی آب مثل گنجشک جست و خیز میکردند فریاد زدم از جلو خونش که رد شدید هنوز جمله ام تموم نشده بود که از چشمم ناپدید شدند راستی اگه گذارت سر کوچهء اقاقیا افتاد نگاه کن شاید پیداشون کردی
ساعت 7.30دقیقه صبح قطار آماده حرکت بود تبسم ملیحت در جانم میریخت میگفتی اون تجربهء گذشته رو دوستان بیادم میآورند حس زیبائی کنارم راه میرفت مفتش ها در جانم اضطراب میآفریدند آهسته چرخی زدی خودت را بمن چسباندی باز تبسم هایت تا عمق ریشه درخت عشقم را آبیاری میکرد دستم را محکم در دست داشتی و عطر تمشک های کوهی در جانم می نشست خونی که از آستین پیراهن سپیدت بر دستم میریخت چون مذاب سرب مینمود لباس شخص ها نزدیک میشدند و تو بهت زده من در میان چشمان ُ و مردمی که پیرامونمان را گرفته بودند بر زمین غلطیدی ساعت 7.30دقیقه صبح بود
اینجا که پر از صخره است من شاعرم دنبال سهولت میکردم این پیچ های نامرعی به شعر هایم پشت پا میزنند دویدم تا برسم نفسم با نفس پونه ها گره خورده بود گفتند اگر عشق را کنار این پونه ها جا بگذاری پای دامنه با سهولت تحویلت میدهیم دیدم درخت صنوبر خندید و گفت عشقت را الی برگهای قلبت پنهان کن و طعم لبهای عشقت را به تمشک های کوهی بسپار پائین دره که رسیدم دیدم تو روبرویم ایستاده ای و در کفت تمشک های کوهی در زیر نور خورشید برق میزدند
خورشید را دوست میدارم زیرا که در سرد ترین سرزمینها ندای رویش و گرماست و رستن الدن و قد کشیدن عشق شعر را دوست میدارم زیرا زبان من است با حس عاشقانهء تو ماه را دوست میدارم زیرا آغوش مهتابیت شبهای تنهائیم را از حجمش سیراب می کند و ستاره را دوست میدارم زیرا در سیاه ترین شبها از چشمک زدن در عرصهء تاریک آسمان شعرم باز نمی ایستد و تو را دوست میدارم زیرا که عاشقانه های طپش قلبت در قلبم احساس میشود
باور به طلوع را چه خوش در فصلی کنیم که غروب حزن در همه جا دامن گسترده است کیست که پرچم بیفرازد در سراشیب سقوط و زنده دالنی را آواز دهد که شکست را نمی شناسند و عشق را پاس میدارند تا سیالن مواج برگ در لحظهء کشیده شدن بر خاک باری در نو بهار دشتهای تمنا تو را میخواهم و عشقت را که فروزنده شعله های زندگی است زیرا به طلوع باور
شاعرانی که گذر کرده اند از استوانه های عطش برگهای تقویم دروغ را باور ندارند راستی بهای ایستادن چه بود؟ کسی گفت این دو مثقال زعفرانت چکی به چند؟ آه که در مکتب عشق درس جان را با تدبیر نمیآموزند به برگ درختان همیشه رو کردم و شبنم لبان زیباترین معشوق را بر عطش روئیدن نشاندم تا شیرهء جانش سپیدار سرو قامت فردایت باشد راستی دیشب در خواب دیدم کبوتر سپیدی از دستهای زمان رها شد
لباس سپید دالرایت مرا به میالد شعر میکشاند آه که خنده هایت ،بوسه هایت حتی در زمستانی ترین روز ها خاطرهء عطر یاس های قدیمی خانه است که در هجوم صبح و پنجره حجم بهار آغوشت را به جانم می ریزد بر تختگاه عطش عشق همیشه بعد از لحظهء آخر و آخرین بوسه باز دلتنگ با تو بودنها میشوم پیشم بیا و با من بمان زیرا که عاشقانه ترین لحظه ها را در جانم کاشته ای بانوی زیبا ترین لحظات تنم پیشم بیا و تنها نام مرا تکرار کن
این آبشار را که می بینی از جان کوهی روئیده که تهمتن پایداری پس از ریزشی سهمگین در دشتها روان میکند این عشق را که می بینی از قلب عاشقی روئیده که تگنای گسستن را به پیوندی آگاهانه برخاسته است و این بوسه ها که رویائی ترین لحظه ها را میسازد از لبانی تکرار میشود که در کویری ترین شرایط مرطوب شبنم شورانگیز عشق را بر طراوت خویش می پذیرد تنها طراوت نام تو را
اگر آب این دریاچه اینقدر شور نبود ماهی ها اینهمه نمی مردند میپرسی این کالسگه نصف شب با این اسبهای چوبی کجا میره؟ میگم دختر همسایه اینقدر عاشق شعر بود که شبیه پروانه شد من هر وقت شمع روشن میکنم بدنم از شعله اش میسوزه دخترک میگفت تو عاشقی چرا نمیگی؟ امروز باید یک شعر جدید بنویسم این اسبهای چوبی دولتی مرا به خنده وا میدارند
وقتی از سفر برگردم ترانه هایم را خواهم شمرد و سیب های باغ را اگر خوب بخرند برای عشقی که به شعر هایت داری یک دفترچه خواهم خرید راستی تا یادم نرفته اون پیراهن نارنجی که دوست میداشتی ولی هرگز نداشتی را نیز قیمت کرده ام آه کاش شعرها و سیب هایم را خوب بخرند
وقتی به خونه رسیدی یه پرنده وارد شعرم شد و یک پروانه بطرف خورشید پرواز کرد شمعی رو که شب قبل برات روشن کرده بودم با آخرین رمقهاش میسوخت و پر پر میزد و نور میداد هر چی انرژی مثبت داشتم شبش برات فرستاده بودم میگفتند اثری ممتاز داره از آواز های ابر تا چکه های بارون رو روی پنجره شمردم وقتی به خونه اومدی رنگین کمان توی مزرعه دلش رو به خورشید سپرد
در تک و تای پرواز کدام پرنده پنجره پروازی را بسویت بگشایم که عروس رویاهای شبانه ام را شعر بتواند در جامه آزادی ترسیم کند برایت خانه ای خواهم ساخت از تابش خورشید و ماهتاب تا ستاره ها در حسرت شبانه شان لحظه ای از دلبری باز نمانند زیرا که عشق در تصویر جاودانهء ستاره در قلب ماه در شبان سیاه پای می کوبد
وقتی که میآئی صدای پای شعر در کوچه های احساسم می پیچد آنطرف آسمان میبارد و این طرف رنگین کمان آفتاب و باران در ذهنم تصویر تو را میسازد و حس تو در رگم به تراکم حجم عشق تبدیل میشود
راز در کنارم از صخره های اعتماد باال میرفت تپه ماهور های حس سر راهش سبز میشدند تورم قلب خودش را کشان کشان به قلهء البرز رسانده بود توی گردنه های صعب دیدم سهولت پری شعر را در آغوش گرفته بود از قله که پائین آمدم چشمهء چشمهام پر از آب بود دیدم دو تا بلدرچین توی چشمهای من شنا میکردند
از کنار این خانه که رد میشدم دیدم در باز است سهولت ورود به خانهء تو ضرب آهنگ قلبم شده بود تا اینجا مسافت زیاد بود در کوله بارم یک انار داشتم و یک کیلو شعر شکاف سرخ لبان انار مرا به عطش میانداخت نخوردم فکر کردم تو تشنه تری و در احساسم یک بوسه و یک پروانه داشتم انار را در همان کاسه لعابی مادر بزرگ گذاشتم و پروانه دل را در اطاق رها کردم و گفتم سالم
میپرسد این هوای گرفتهء دلم کی باز میشود؟ میگویم دیروز چراغ خانهء دلم را روشن کردم و فانوس قدیمی را بر سرسرای خانه افروختم میگوید چرا دلم دارد از سینه بیرون میافتد؟ میگویم شعر هایم را نوشتم این کاسه لعابی مادر بزرگ را نفروختم گفتم روزی که برگشتی در همین کاسه با هم غذا میخوریم میپرسد کی برمیگردی؟
در لحظه های همیشه از ماه خاطرت تا حس خاطرم بیدار مانده ام و چهره ات در آئینهءکفم جلوهء عشق است زیبای چشمانت از صافی قلبم میگذرد و لبانت قُطر فاصله ها را می شکند و هوس خواستن تو در پیکرم تب میشود دستت را بمن بده و آغوشت را از جاودانگی عشق انبوه کن ماه را در شباهنگام با خود به خانه بیاور
بمن نگاه کن و تا ساحل عشق را با من بیا تا عمق جنگلهای دور آنجا که ماه سد میان ظلمت و نور را با دست دخت خویش میشکند با من بیا بمن نگاه کن و عطر موهایت را در شعرم بپاشان و نگاهت را از قلبم نگیر و لبهایت را به شبهای تبدارم بسپار آغوش ماه در زیر مهتاب شبانه حس تو را در من می رویاند با من بیا
اگر چه آسمانت اندکی ابری است بیا خورشید باغ آرزوهایم فدای تو و ماه شبچراغ شعر هایم اختر راهت از آنجا تا به اینجا شعلهء هر اخگر شعرم فدای خاک پای تو اگر چه آسمانت اندکی ابری است بیا در ساحل اندیشه های عاشقی جانم فدای تو
پستانهایت در تورم اشتیاق حجم دیدار را فریاد میکشید و لبانت آبستن بوسه هائی بود که شبان عطش بر بستر رویا می افشانند هماغوشی ماه با ستاره باران با خورشید ساختار رنگین کمان آغوشت شد با تب کرخت لذت که حس گل یاس را با شبنم و بوسه های تو را با احساس من برای شعر هایم متبلور میکرد
مرا به حافظ جانت به عمق روح و تنت مرا ببر به حافظ شعرت که سوخت جان و تنم مرا ببر به تمنا به عشق دلبستن به خانهء خوش بوسه به خنده سرمستی بذار نقد من و شعر و حس مرا بگیر جام دلم ریز شهد در هستی
تصویر پلنگ خیالت را در آئینهء آبی دلت ببین و آنرا به قله ای ببر که ماه تنها لبهایش را با غمزه ماهتاب بر لبان تو می نشاند در کوچه پس کوچه های عشق آنگاه که معشوق را در کنج خیال دیواری بوسه باران کردی پلنگ ماه در جانت به ابدیتی تبدیل میشود که گذار از آن درد ناهنجار زایش است و تو در پرش دوبارهء خیال لب بر لبان ماه به ابدیت عشق عبودیتی را بر پا خواهی داشت که ماه عاشق از میان تمامی ستارگان لب بر لبان تو بگذارد
زیباترین اسبها در نگاه تو میدوند و زیباترین ماهی ها در ماه چهرت ات خانه کرده اند آبگیر های عشق را از ماهی های حادثه انباشته اند و رام نشدهء اسبهای شعر من در تک دیدارت گرد ماه را در شبهای مهتابی از قطب شمال تا جنوب می دوند
عکسهایت زیباست چشماهایت زیباست لبهایت تب پیکرم و نگاهت شعرهایم گونه هایت را بر احساسم بسای و عشقت را به خانه بیاور جوجکان عشقم در بیتابی برای دیدنت پر پر میزنند باید از این دریا گذر کرد
هنوز به اینجا نرسیده بود که جنگل سپیده پوش برف عروس زمستان را به ماه دلم سپرد دختر همسایه میگفت چراغ این کوچهء قدیمی سوخته است و پرنده های مهاجر کنار النه گنجشکها اطراق میکنند بوی تب عشق سرخ انار حسم را بارور میکند و سایه تو از روی شعر هایم عبور میکند به برفها که خیره شدم رد قدمهایت را شناختم و برف شعر هایم بود که در حضور تو آب میشدند
از که می پرسی که رویاهای پروانه با همراهی بالهای پرواز از گدازه کدامین آتش میگذرند که شعر حاصل آن است؟ ساده بپرس! چگونه میل به زندگی در علف جوهر آتش را از پیکر خورشید می مکد؟ ساده بپرس! آیا قلب طپندهء عشق همنوای آتشی نیست که پیکر عاشق را در تبی هولناک میسوزاند؟ آری ساده بپرس وقتی لبانت را از حسم می چینی چگونه پرندگان مهاجر در تب نبودنت در پیکر سردی النه کنند که درختان تاب نگاهداشتن برگهایشان نیز نیست آری ساده بپرس
تصویر لبهای تو شعر های من است و قطرات باران از گونه های ابری فرو میریزد که شقاوت و مذهب تیغ آهختهء تزویر را بر گردن عشق آشنا میکند های مالی شهر! در تمامی دقایق حیات عشق را با سرانگشتان ثانیه به عبور ازدحام انقالب ره خواهیم نمود و قلب را برافراشته تر از پرچم پیروزی بر خواهیم افراشت
وقتی به تختخوابت رفتی شعر های عاشقانمو رو با خودت ببر لبهاتو روی برگ گلهای اطلسی بذار تا پروانه های شهد لبات رو به لونه ببرند وقتی از خواب بیدار شدی جلو آئینهء تمام نمای دلت بایست توی چشمهای دریا نگاه کن ماه رو توی آغوشت بگیر و بگو و بگو چقدر عاشق ماهتاب هستی
صبح با بوسه های ناز خورشید میدمد و عطر یاس خود رابه پرده های حریر پنجره میساید اینجا کجاست که اشک تو التهاب آب سم بر زمین میکوبد و اسب حادثه ُ اینجا کجاست؟ در شبانگاهی که ستارگان نمیدرخشند و شهاب های تیز تک خطوط مکرر را بر آسمان نقش میکنند؟ اینجا کجاست؟ که ُبعد مسافت چشمانت تا دریا قطره ایست و مذهب شمشیری بر گلوی احساست اینجا کجاست؟ که خورشید با بوسه های تو از خواب بیدار میشود و شب با دلربائی های ماه در آغوشت می خزد؟ اینجا کجاست؟
ای غمت اکنون فراتر از توانم شهر تاریکی کجا اکنون بیاساید روانم محنت پیر کهنسال از پی من من کجا از محنت تو سال و ماهم بگذر از جانم برو آئینه بردار این روانم محنتم این سال و ماهم
وقتی از سفر برگشتی و پرنده بلند پرواز آرزوهایت روی بستر احساس نشست بمن بگو عشق باران را به سبزه چطور دیدی؟ عشق ماهی را به آب چطور حس کردی؟ بمن بگو وقتی پائیز میآید و مرغها از اینجا میروند آسمان بغض نداشتن پرواز را چطوری تحمل میکند؟ وقتی برگشتی یک مشت از رنگ چشمهایت را توی شعر هایم بریز و عطر لبهایت را توی خاطرات شبانه ام رها کن
تو میگی امشب نتونستم بخوابم میخواستم بدونم کی؟ کجا؟ من میگم با عشق که کر و کور و بی زمانه این حرفها؟ تو میگی من شمردم و بردم من میگم عشق همیشه بازنده است تو میگی من باده نیستم که مرا نوش کنی من میگم تو شور مستی صد ترانه ای باور نمیکنی؟ تو میگی من هر عشقی رو که بخوام بدستش میآرم من میگم عشق مثل شعر بدست آوردنی نیست خودش میآد
در هجا های آبگیر قدیمی خانه ماهی سرخی خانه دارد شبها که ماه آرام و برهنه خویش را به آب می افکند ماهی سرخ تا عرش عشق را شنا میکند ولی هر شب ستاره ای بر آب میزند و ماه را تا آنسوی سیاه جنگل با خود از دیده ها نهان میبرد ماهی پنهان غصه های شبانه خویش در زیر تخته سنگ پهن دلم پنهان میشود
مسافری با کوله بار خاطره ها ایستاده بر سرسرای اطاقی که دیوار هاش حس غریب بی تو بودن را از آنسوی کویر فریاد میزند بیا از این خانه نقل مکان کنیم به خانهء خودمان آنجا حداقل بالش های ترمه اش به بوی غربت آغشته نیست و انار سرخ لبان شکفته اش را بر عطش تشنگیمان میساید بیا از این کوچه سفر کنیم
تو منی بی تو منم با من توئی من نسیم جان و جانانم توئی
وحشتناکترین لحظه وقتی است که احساس در روان عشق تعدیل میشود و حس آبدانهای کبوترانم تشنگی پرواز را له له نمیزند زیبا ترین لحظه وقتی است که شعر من در میان پستانهایت سر در گم نمیگردد و لبان عاشق آفتاب حس نوشیدن را از کاسه سفالین زمان با لبان تو معیار میزند
کوچه حرف دل عاشقای در گذر رو که به یاس گفت گلهای یاس عطر خودشون رو از کوچه دریغ کردند کوچه وقتی حرف دل ابر ها رو به دریا برد همه گریه ماهی ها رو میدیدند کوچه وقتی حرف دل تو رو به مروارید اشک ماهی ها گفت همشون جمع شدند و برات یک گردنبند مروارید ساختند اون رو به شاعر دادند که با نخ شعرهاش تزئینش کنه در بین راه کسی گردنبد رو از دستش کشید همه مروارید ها توی کوچه پراکنده شدند من تو رو دیدم که از اون کوچه رفتی و پری دریائی شدی
وقتی که شعر در مقابل احساس کم میآورد چه میکنی؟ من نقاش میشوم و تصویر تو گل و قلب و ستاره را یک کاسه میکشم وقتی که شعر در مقابل احساس کم میآورد من نام تو را هر لحظه تکرار میکنم وقتی که شعر در مقابل احساس کم میآورد کبوتر بلند پروازم مرا بر بالهای خود مینشاند و من از زمان و مکان حذف میشوم و این چنین با تو همساز میشوم
وقتی به شهر اومدی سر پیچ قرار مون نبش کوچه پیچک پوش دریا که طعم لبهای آسمان و علفهای صحرا رو با خودش حمل میکنه شروع خیابون بوسه سر چهار راه آغوش اشکهاتو پاک کن دلتو توی دستهای دل من رها کن وقتی به شهر اومدی تنها اسم منو صدا کن
وقتی از راه رسید تنش بوی جنگل میداد بوی درخت اقاقیا و آرزو های نرسیدهء نهال های کوچک وقتی از راه رسید باور عشق در جویبار باریکی غوطه میخورد و حس اعتماد بادبان زورق احساس را برافراشته نگه میداشت وقتی از راه رسید من تب داشتم و قلبم کف دستم دل دل میزد و کاسهء لب لعابی مادر بزرگ را دختر همسایه برده بود وقتی از راه رسید تمام آئینه ها و کبوتر ها در دلم جا گرفتند وقتی از راه رسید
اضطراب دانه کبوتر را به ترک تخم ها به پشت بام خانه پراند و قرقی حادثه چنگال در تاریکی فرو برد تخم کبوتر در دستان من به جوجه تبدیل شد می پرسد: اشک ابر چه شد؟ میگویم بر گونه های من غلطید و کاسه سفال مادر بزرگ از حجم آب وحشت کرد میگوید: رقص تو با کبوتر حسم را دوست میدارم میگویم: پرده حریر رازت را امشب به نام من با آغوش ستاره ام بسپار
میان تمام آئینه های دنیا تصویر دریا و نقش ماه را می بینم و تصویر کبوترانم که در آبگیر قدیمی خانه غوطه میخورند و از نگاه های تو از روی چمن دانه بر می چینند آه از این دامن سپید بلند تو و این چمنهای سبز بدیدنم بیا و آغوشم را بدست بدرچین باد نسپار بلدرچینی که در کوچ پائیزیش گم میشود
چقدر بی عدالتی است که من در همیشه ئ تب تا انتهای اه باال روم و طعم و حس لبان تو روی طاقچه اطاق کنار حافظ قدیمی نباشد
وقتی تو آمدی یاس قدیمی خانه جاده را برایت معطر میکرد و نوای غزل هایم لطیف ابر را فرش زیر پایت کرده بود رستن پر بود وقتی تو آمدی تمام باغ از شبنم و ُ و من احساس میکردم شعر کاسهء لب لعابی چشمانت را دوست میدارم وقتی تو آمدی سینه سرخ بلند پروازم داشت بالهایش را در باران اشک عشقهائی که راه خانهء دل را گم میکنند میشست وقتی تو آمدی کنار درب کلبه قدیمیم در دورافتاده ترین جنگلهای تنهائی در باغچه دلم برایت پونه و ریحان کاشته بودم تا باد آنرا به استشمام ظهر های داغ تابستان سفرهای رنگین ببرد وقتی تو آمدی طعم گیالسها و تمشک های وحشی مزه لبان پرندگان عاشق باغ شد وقتی که تو آمدی
صورتش را به پنجره بارانی اطاقم وام داده بود و قلب شکسته اش را به آئینهء کهنه ای که هرگز نداشت دستش را در کفم نهاد تا حس پروانهء آزاد را با خون خود بیامیزد و پیکرم را برای همآغوشی در فاصلهء اضطراب و فراموشی برای شنا با ماهی های رودخانهء دور شعرم با صدائی بلند میخواند آنگاه که در بهشت حوا سیب کال آگاهی خدا را گاز زد من عشقم را در تحول نافرمانی انسان از خدا یافتم
روزی که عاشق شدی شعر هایم را با خود به بستر ببر روی هر ویرگول تامل کن و بگو دوستت دارم وقتی سرخط رسیدی بگو لحظه هایم در تب تو میسوزد وقتی به نقطه رسیدی اشکهایت را پاک نکن آنرا با اشکهای شعرم پیوند بزن اینجا صدای باران پر از غربت است و دستهای من نگران دستهای تو
دیشب میان این دل پر پر و نقش تو آسمان نیمه خواب آرامشم در واپسین انتظار تا صبح به خواب مشکوک فریفته نشد در رویائی حقیقی تصویر شعر های تو بود و تنهائی من دکمه های پیراهن آسمان و من ستاره چین پیراهنت بودم و برهنهء ماه که از عشق حرف میزد در نبود و نداشتنت دیشب حس غریبی فریاد میکشید و ستاره رویاهایم که خود را به پنجره اطاق می کوبید
دیشب تمام شب میان خوابم و رویای شب چراغ چون یک ستارهء افتاده از فلک گه گاه پرسه و گه بوسه می زدی گاهی بزیر گوشم و گه گاه التهاب می گفتی و به خنده به آغوش میزدی
من میگم قبل از اینکه بارون بیاد به خونه برگرد تو میگی بارون کی میآد؟ من میگم آئینهء باغ منتظر بارونه تو میگی یه قلب میتونه بشکنه یه دوست میتونه بیاد یه عشق میتونه بره من میگم قبل از اینکه بارون بیاد به خونه برگرد تو میگی حقیقت آدم رو در حال زخمی میکنه ولی دروغ تمام زندگی رو خونی میکنه من میگم قبل از اینکه بارون گونه های من رو خیس کنه به خونه برگرد
مرا بی مهابا تو از سر بگیر و همچون کتابی بخوان هر ورق ورق در ورق دست اخگر بگیر به هر کوششی کار و سنگر بگیر به هر سنگری کار از سر بگیر سراپا بخوان شعر و نثر صریح به ویرانی شیخ و مال بگیر
صدای خنده هایت در گوشم ترنم شعر های عاشقانهء همزاد است اگر از من سئوال میکنی عطر کجای باغ را بیشتر دوست میدارم سایهء درخت گیالس را نشانت خواهم داد و اگر از من بپرسی عطر یاس پیر چه؟ خواهم گفت عطر آغوشت در شبانگاهی که ماه بر چهره ات می تابد نزدیک درخت بهار نارنج
در خواب هایم جاری صدایت میگذرد صدائی که پرندگان از دور دستهای آواز سر میدهند ایستاده در کنار مزرعهء قدیمی که قطعه ای از احساس من شده انگور های یاقوتی را از شاخه می چینم تا برودت و سرما پیکرشان را نیازارد و به یادت پرندگان مهاجر را تا آنسوی افق نظاره میکنم بهار ثانیه ها که گفتی چه دیر هنگام میگذرد
در آواز های مستانهء جنگل سرود مرغانی میگذرد که درد غنچه های سبز را هنگام گذار عشق از تار و پودشان به شگفتن های آشنای سرخ تصویر میکنند دامن بلند خیال بر سبزه های خیس بوسه میزند و پروانهء عطر گیسوانت هنوز تصویر های قدیمی ذهنم را میآراید وقتی از این مسیر میگذرم ماه در رقصی بر سطح آب تنهائی نور را افسانه میکند به کنارم بیا و پهلویم بنشین بانوی بوسه های شبنم بر گلبرگهای نسترن ستاره شبهای شعرم عاشقت هستم بانوی خواستنی تر عشق
وقتی کوبه در را میکوبی چه کسی در را خواهد گشود؟ ساعت چهار بار نواخت وکسی چهار بار کوبه در را کوبید چه کسی در را برویت خواهد گشود؟ پیراهن سپیدت را بپوش با رویائی از باالپوش سرخ یک شعر عاشقانه و یک چمدان بوسه کافی است آنکه به کوبه در میکوبد به پیشباز عشق آمده است
به انتظارت بگو که ثانیه ها را خواهم فروخت تابلوئی خواهم خرید تا با قلم موئی که زمان را بیاد نمیآورد تصویر چشمانت را در آن نقش کنم و زیرش بنویسم ماه
ساعت چهار بار نواخت و فروغ پنجره ای را بروی تصویری گشود که سالیان اشتیاق خوابگاه پرندگان رویاهایم بود تصویری را که دوست میداشتم و زنی را که هرگز نداشتم زیرا که عشق آهسته قدم برمیداشت آنچنانکه احساس میکردم الک پشتهای کهنسال نیز بر من خرده میگیرند
کار از صدا و تصویر گذشته این شعر را به مالقات خودت ببر و بگو که هر پرنده در گذار از محور عشق حرف دل من را با قلم بال بر دفتر فضا می انگارد کار از صدا و تصویر گذشته حسم را در ملتهب قلبت حس کن
بر علتی فرود ای که عطر و احساس لبان تشنه بوسه ات را پاسخگو باشد و اشتیاق سینه های برآمده ات خواهش انارهای رسیده را از دستان تمنا بدامان گریز پای باد نسپارد علتی برای عشق که میان من و دیدار آهوان دیدگانت در زیر خرام اندام ماه وش ماه از چشمه ساران وجود بنوشند آنگاه که خواستار شنیدن کالم من باشی علتی برای عشق جستجو کن
کدام مذهب است این که عطر وجود تو را در بستر عشق بوحشت میافکند و مزهء لبانت را همراه گلپونه های جاده های همآغوشی با داس حکومت درو میکند کدام مذهب است این که رویا را بر دروازه های خیال گردن میزند و ستارگان چشمانت را از درخشش باز میدارد کدام مذهب است این
اگر چه از آن خانه رفتنی هستی از اینکه رهگذری تا به خانهء دل من هزار ناز و سرود و ترانه بدرقه ات
قلبت را فراتر از سینهء خود پرتاب کن و سپس به دنبال درکش بشتاب همانند دریا که موجهای خویش را به ساحل میریزد که باز دوباره آنان را در آغوش گرم خویش بفشارد پرندهء وجود را در اوج دیگری پرواز ده تا قدرت پرواز خویش را باز بشناسی آنگاه عقابی در ضمیرت ندا در خواهد داد که بالهایم را به عاریت بستان و شهاب های آسمان پر ستاره را بر جهان شجاعت و امیدت رها کن پیراهن سرخت را بپوش و کفشهائی که رنگ چشمهای شعر اخگرند
نه به خاطر لحظه ای که کبوتران آرزوهایم به پرواز در آیند نه به خاطر لحظه ای که قناریهای در قفس لبهای فرو بسته را بگشایند نه بخاطر لحظه ای که ابرهای چشمانم از باریدن باز ایستاده باشند نه به خاطر لحظه ای که رقص ماه را در پیچش اندامت نظاره کنم نه بخاطر لحظه ای که عشق بیمرز من به تو از پشت ابر ها سر برآورد تنها به این خاطر که چیزی به آن لحظه باقی نمانده است
در شهر ما که حادثه تکرار میشود یک شیخ پیر فتنهء آفاق میشود در شهر شب زده مذهب چون تیر غیب خونریز شعر و تنبک و تنبور میشود
در تقسیم آئینه های جهان آئینه ای را برگزیده ام که در کفم چهره ات را بنگرم و در دلم با احساس لطیف آب واره ات از هستی سنگالخها بگذرم و آئینه ای در چشمانم که موجهای دریای وجود را تا اوج پرواز باال روم و آنگاه دوان در ساحل آغوشت بیارامم
دختر به انتظار ایستاده است به انتظار ماهی که مشتعل پیکرش افروز جاده های تنگ و تاریک جنگل های دور باشد و شاعری که آتشفشان وجودش واقعیت روز در این سفر جز تصویر قوئی سپید که بر آبهای ساحل آرامش میخرامد و ماه را به رقص ستاره باران دعوت میکند توشه ای حمل نخواهم کرد نگاه کن ماهی های آزاد در کنار آبشار جستن میکنند تا لب بر لبان ستاره قطره ای از شهد زندگی را در کام خویش فرو برند نگاه کن
من شاعری را میشناسم که شبها مست از شراب عشق به باغ همسایه دستبرد میزند و عشق تو را در لحظه های همیشه فریاد می کند من شاعری را میشناسم که درد های مردم را مشتعل جان خود کرده در کوچه و پس کوچه های تاریک تنهائی هر شب شعله ای بر نهانخانهء قلبشان می افروزد من شاعری را میشناسم....
حریر بوسه های ماه مست از لطافت خیال اندامت و چشمان ستاره در چشمک زدنهای عاشقانهء قرنها به انتظار آمدنت هنوز سو سو میزند
در پیش فرض دوستت دارم که حکم عشق هنوز ثابت نیست فلسفهء با تو بودن در انحنای پیچ های سهمگین زندگی محتاج عاشقی است تا عاشقانه ترین رویاهای ماهی وجود اسیر خشک آب تابش خورشید نگردد
سم اسبان از دورترین ستاره به گوش میرسد صدای ُ فانوس شب بر سرسرای آوارگی سو سو میزند و تهمتن غرور نیزه بر پهلو به پیشباز عشق میآید کیست که مرا به نام میخواند اینجا ایستاده ام رو در روی حادثه وقتی ماه برهنه در آبگیر زمان در آغوش ستاره غوطه میخورد کیست که عشق را بنام میخواند؟ در هر ورق از شعر های من اینجا کالسکه ها چهار نعل نمی تازند و اسب های چوبی شیهه های مستانه را از یاد برده اند خنده دار نیست که بوسه های آشنا و غریب در میان قاب های زرین زندانی شده اند و خیابانها آه این خیابانهای سنگی که میبایست غرور کوه کن را فریاد کند نوحه خوان عزائم مذهب است خنده دار نیست ببینیدشان شاعران مجیز گوی را ببینیدشان
من ماهی دریائی برکه ای هستم که ماهش شباهنگام لبان هوس آلود خویش را بر سطح لطیف آب میساید تا جامه مهتابی دور ترین ستاره با رقص موزون نور در دستهای باد برهنه رها شود جوانه های بوسه ای که از لبان ماه میروید در قلب ماهتاب خانه میکند و از ریزش بارانهای شبانگاهی سیراب میشود آنگاه عشق در تصویری به ارتفاع ارزش انسان برای تو تصویر میشود
عزم را بایسته تر از آن یافتم که در پس پشت وحشت انگیز ترین کنارم هستی بیتوته کند و عشق را شایسته زیباترین زنان که لب بر لب بوسه دورترین رویاهای خویش را بر چهره ماه ترسیم میکند
من این خدای تو را در میان عشق و امید به یک جهان دل بینای ناثواب بخشیدم وزآن خدای دلی خواست همچو چهرگان نسیم که میوزد به دل ماه و مهر و یار و نوید
وقتی به شهر اومدی سر گذر خاطره هامون وسط همهمه عشق جاری رفتن آب صورتت رو به آئینهء دلم بسپار و احساس سرانگشتان گرمت رو توی دستهای آب بریز اگه کبوترهای عاطفهءشعرهامون رو دیدی یک مشت رنگ گونه هات رو جلوشون بپاش و قشنگ رنگهاشون رو به پیرهنت بدوز تا شادی های پرواز زیر پوستت بدوه
در کوچه و پس کوچه های خاطر ماه یک سایه میدود به غربت احساس یک نگاه بیدار میشود در امتداد تار و پود دلم یک مهر جانگداز که به غربت سپردمش
چیزی نطیر تابش و سو سوی یک رویا بر روی اشعار نوید اخگر موج میزند اشعار وی مرا بیاد اشعار ناظم حکمت در ترکیه و رمکو کامپتس در هلند میاندازد .الالئی قریبی در اشعار نوید اخگر موج میزند .بهتر از این به هیچ زبانی نمی توان شعر گفت. روزنامه نورتلیه تیدنینگ گونیال لیند پرسون نوید اخگر به یک آفرینش چندین وجهی دست زده است،نتیجهء این آفرینش اثری است هنری با کیفیت های مهم و قابل مالحظه .مثل این است که انسان در یک بهشت شرقی بسر میبرد.اخگر با اشعارش به یک اثر هنری متقاعد کننده دست یافته است .او شادی هایش را در پر باری و فراوانی باغها و طبیعت می یابد. روزنامه اُپساال نیا تیدنینگ رونوک سآبری(امریکا) در این مجموعه شعر نوید اخگر به انگیزه ها و تصاویر مطلوب و لذت بخشی نائل آمده است .در اشعار وی تمامی لغات با وزنی سنگین عمل میکنند .آواز عشق یعنی موضوع محوری اشعار با ندائی رمانتیک و اکزوتیک آوا داده میشود. خدمات کتابخانه های سوئد .اوال سیله هولم نوید اخگر نویسنده و شاعریست با کار خالقه و پر تولید وی تا بحال خالق ده ها اثر ادبی نظیر رمان ،داستانهای کوتاه و نیز مجموعه اشعار بوده است. روزنامه سید سونسکا داگ بالدت ره رو عشق که راهی جوید راه خود مقصد و مقصود به او بنماید….
از نوید اخگر تا بحال منتشر شده است Nawid Akhgar has published برگزیده اشعار نوید اخگر > مجموعه شعر فارسی شبدر > مجموعه شعر فارسی سیمرغ > رمان فارسی غالمعلی > رمان فارسی الله های سرخ انقالب > مجموعه شعر فارسی جن گیر > رمان فارسی منظومه همیشه خورشید > منظومه شعر فارسی الفبا > مجموعه شعر فارسی پرواز > رمان فارسی شعر نامه ایران > مجموعه شعر فارسی ادبیات مردمی > دانش فرهنگی حاج آقای بحرالعلوم > رمان فارسی استحاله گفتگوی انتقادی نقش هنرمندان و سیاسیون > دانش سیاسی فرهنگی عسل گیسو > دیوان غزلیان ساغر > دیوان غزلیات سوگل باران > دیوان غزلیات رازهای عاشقی > مجموعه اشعار نو و سپید کتابهای منتشره به زبان سوئدی )Tyst ropande låtar doftar violett (poesi )Till minnet av dig (Poesi )Svansjön och ballerinan (Poesi När hon går förbi (poesi