ع س ی گ س " ل و" دیوان زغلیات نوید اخگر طراحی و دیزاین :مهندس کیا...
1
سابقه تاریخی غزل و شعر پارسی سابقه ی چامه گويي و غزل خواني به فرهنگ هاي باستاني باز مي رسد ،ما در فرهنگ هاي آريايي ،نشانه هايي از سخنوران خنياگر را مي يابيم .از آن ميان ،مي توان از داستان هاي دلفريب و افسونگر اورفئوس ياد كرد كه سراينده اي رامشگر بود .همچنين در سده هائی چامه گوياني پرسه زن بوده اند كه « تروبادور» نام داشته اند ،این ها در سرزمين هاي اروپا ،زيبايي هاي گيتي را در بهاران ،و نيز دلدادگي و مهرورزي را در چامه هاي خويش مي سروده اند .اين نوازندگان آواز خوان و پرسه زن را مي توان بازمانده از خنياگران باستاني كه «گوسان» ناميده مي شده اند ،شمرد .گوسان كه گمان مي رود واژه اي پهلوانيك است در پهلوي اشكاني به کار می رفته است و نامي است كه چامه گويان كهن را بدان مي ناميده اند .اين خنياگران روزگار ساساني كردارهاي قهرمانانهء پادشاهان و پهلوانان را در ترانه هاي خويش مي سروده اند ،پاره اي از آنان چون باربد ارجي بسيار يافته اند و از گوسانان پارتي مي توانند به يادگار مانده باشند .بدانسان مي توان فهميد كه اين گوسانان از روزگار اشكانيان بوده و بازمانده از خنياگران هخامنشي و مادي باشند با ورود اسالم به ایران و با ورود تصوف در نيمه دوم قرن هجری و ظهور نو افالطونيان رسوخ تصوف و عرفان در غزل تا جائی پيش رفت که غزل را در خدمت اسالميون و شعب مختلف این دین در آورد،گروه های مختلف مردمی اگ ر روز سنی بودند و شيعه ميشدند و از سکتی به سکت دیگر مذهبی اسالمی نظير حنفی و حنبلی و شافعی و شيخی وشيعه و سنی و صوفی و عرفانی و غيرو در ميغلطيدند فکر ميکردند با تعویض گروه اعتقادی خود و پيوستن به گروهی دیگر آزادی های انسانيشان بيشتر خواهد شد .برای این امر جنگها ميکردند و غزلها ميسرودند که همه ریشه متافيزیکی اسالمی و گروه گرایانه داشت .اشعار عرفانی که از باده و می معشوق و ميخانه و پيمانه سخن ميراند کُد هائی بود که عارفان آنرا ميشناختند و در ارتباط با عالم باال و تفکرات متافيزیکی سروده ميشد .اکثرا شعرای نامدار غزلسرا و قصيده گو .مثنوی نویس ما مسلمان هستند و به یکی از شاخه های نامبرده باال متعلق هستند.
2
نيما بنيانگذار شعر نو ایران شعر پارسی را از قيد قافيه ها رها کرد و بر آیندگان بود که بند ناف غزل و شعر کالسيک ایران را از مذهب از اسالم از عرفان و تصوف ببرند و همان انقالبی را که نيما در فرم ایجاد کرد اینها در جوهر ایجاد کنند و اجازه ندهند که شاعران شيعه و سنی ،صوفی و عرفانی و ......که غزل و شعر پارسی را که در ید قدرت مذهب و تفکرات متافيزیکی و ضد سکوالر خود قرنها قبضه کرده بودند قبضه کرده و به این انحصارگری تاریخی ادامه دهند . نگاهی به ادبيات کالسيک ایران بدون تعصب آغاز رها شدن غزل پارسی از مذهب اسالم و سکوالر شدن غزل شاعر غزلسرای سکوالر بر عليه آنچه که وابستگی غزل است به اسالم بپا ميخيزد زیرا غزل را سکوالر و گلوبال و جهانی و برای تمامی مردم جهان از هر نوع تفکری ميخواهد نه در ید قدرت یک سکت اسالمی خاص با تفکرات ضد زن و شاهد بازی های مذهبی قرآنی با پسران کم سن و سال بی ریش که در قرآن و بهشت از آنان با نام غلمان نام برده ميشود و در کنار حوریان در اختيار حظ جنسی مردان بهشتی قرار دارند.اغلب شعرای کالسيک ما متاسفانه از یکطرف ضد زن هستند و از طرفی شاهد باز و غلمان دوست .پایان این دوره تاریخی غزل پارسی با پای گذاشتن غزل سکوالر به جامعه آغاز ميشود. یعنی دوران اول ادبيات ایران از ماده ها و هخامنشيان قبل از اسالم با تروبادروهای عاشق و پرسه زن .دوره دوم اشعار کالسيک با وابستگی های شدید مذهبی صوفی گری عرفانی اسالمی با صفتهای ضد زن بودن شاهد بازی غلمان پرستی قرآنی ،دوره سوم ادبيات مدرن که با نيما و شعر نو آغاز ميشود و امروز دوران چهارم تاریخ ادبيات و شعر مدرن سکوالری است که در بطن و جوهر خود نه تنها ضد زن نيست و به روابط پدوفيلی و غلمان بازی و شاهد بازی تن در نميدهد که اتفاقا زن را در محور احترامات و برابری های انسانی با مرد در تمام زمينه های اجتماعی سياسی و اقتصادی بر آورد ميکند و نافی هر گونه وابستگی مذهبی ایدئولوژیک است.
3
ميون باغ اندیشه بخوابی خوش عسل گيسو لبای مست تو باشه رو لبهایم عسل گيسو بذار دستامو تو دستات نفس جونم عسل گيسو نگفتم عاشقت ميشم تو شعرامی عسل گيسو دل و دلبر فدای خاک پاهایت عسل گيسو تو چشمونت دو شمع دل درخشونه عسل گيسو رو ماه صورتت ماهتاب داغونه عسل گيسو تو و حست کنار حس شعرامه عسل گيسو چراغ خونهء دل در کنار حس شبهامه عسل گيسو خودت گفتی نميشه عاشقت باشم عسل گيسو چو مجنونی فدای حس ليال شم عسل گيسو تو خود حس منو بردی بروی دل عسل گيسو ميون اخگرشعرم چه ميسوزم نميبينی عسل گيسو
4
ارغنون ساز را با می بزن. ریشه بيداد را از پی بزن. گر که مجنونی پی ليلی بزن. بوسه را با جان روحت بر لب شيدا بزن عشق را با عاشقی یا واله ای رسوا بزن روح خود را بر تر از ماه شب یلدا بزن شعر اخگر را تو با آوای بی پروا بزن. ناز نی را با سالح گرم با همرزم بی پروا بزن رقص و ساز عاشقی را با من تنها بزن. بوسه را برجان عاشق دم بدم یکدم بز
5
گفتم که لبهایت چو تب در جان من غوغا کند گفتی که دریا چون کند غوغا در این ساحل کند گفتم که چشمم هر دو شب خونين دلی رسوا کند گفتی که ابر دیده ام سامانه بی سامان کند گفتم اگر آئی بگو تا جان شيدا آن کند گفتی چه بيتابم کنون شيرین چنين سودا کند گفتم که ناز سينه ات در شعر اخگر این کند گفتی که مال خود بدان شکر به کندو آن کند گفتم که تب در جان من جانانه با من آن کند گفتی تب عشقش بدان بی عشق شعرم چون کند گفتم چرا رفتی سفر با خون دل دل چون کند گفتا اگر رفتی سفر گو اخگرت همره کند دیشبم را من چه حالی داشتم
6
بی تو بودم با تو حالی داشتم گاه در یک بوسه ات نازک دلی را داشتم گاه با پستان تو حالی به حالی داشتم جان من وقت سحر بی تو چه جانی داشتم عشق را با ناز آوازت به دل بی وقفه شعری داشتم گوئيا در هر ندا با جان تو پيمان مهری داشتم من بسان شبنمی بر چهره ات گل پونه هائی داشتم اخگرش را گر ندیدی گو که او را در درون شعله هائی داشتم شعله را هم گر ندیدی بين که آتش زیر خاکستر چه حالی داشتم
7
گر نبودی پيش من حست که بود هم نفسهایت بروی جان لبهایم که بود گرم پستانهای تو در نفس اشعارم که بود هم دلت هم پيکرت جانان جانانم که بود گر نبودی پيش من عشقت که بود حس هر لحظه در آغوشت که بود جاری چشمانم من بر ابر چشمانت که بود درد جان پرداز عشقی آتشين در جان که بود سيل آه و سوز و هرمان و فغان عاشقی ها هم که بود درد عشقی از نویدی یا ندائی از دل جانسوز تنهائی که بود من که ميدانم در این دوران که حسم با که بود اخگر جانم کنار قلب شيدائی که بود بر خاک سرد بوسه زد و ارغوان شگفت
8
ابر دلم به هستی رازش چنين شگفت گل بود در بهار دلم این چنين شگفت از درد و دلهره پر بود با جان دل شگفت من در نسيم صبح بدیدم که او شگفت چون یک شگفتن ساده که گل شگفت بيدار مانده بود به شب بيکران شگفت در زیر شبنم اشکم ببين شگفت اخگر اگر شگفت ببين شعله چون شگفت چون آن انار نو رسيده به گرمای دل شگفت
9
چرا رفتی صراحی را شکستی شراب عشق را در جان پيمانه شکستی دل من را تن جان را شکستی به ساغر لب زدی پيمانهء جان را شکستی به خاک ارغوان عطر بهاران را شکستی نسيم دلفریب صبح رویا را شکستی به پرواز بلند آسمانی بال مرغان را شکستی دل دیوانهء ما را ميان سينه بی پروا شکستی چرا در حين خواندن شعر اخگر را شکستی غزل را ناز نارنج و دل سودائی من را شکستی
11
روح من در جان من آتش گرفت لحظه های بی تو بودن در دلم غوغا گرفت ارمغان روی تو چون حس بی پایان گرفت نقطهء اوجی که در شب نور بی پایان گرفت من نگفتم قصه های عاشقی را لحظه هم پایان گرفت درد بی تو در دلم چون درد بی درمان گرفت خواب آرام دالرامی کنارم عشقت اینسان جان گرفت بال سيمرغ دلم تا قاف وصلت پر گرفت اخگر آمد باز گوید درد هجران را چگونه پا گرفت دید آتش را که از سر تا به پاهایش گرفت
11
یکنفر حس تو را در دل و آواز خوشش ميخواند یک نفس جان تو را وصل به جان و دل خود ميداند جان به جان هر نفسش به ز نفس می خواند همه آواز تو را روح و دلش جان و تنش می خواند با قلمکار همه صورت تو صوت زمان بر تنشی می خواند از دلش نقش رخت گاه تنی را ز جهان ميخواهد دل عاشق نه چنان است که او در دل من ميخواند کون و مکان ميداند جان جانان منش شعبده از ُ اخگر اما نتواند که بگوید ز چه رو ميخواند گاه با شعلهء شمعی پر پروانه چنين ميخواند
12
بدون نام خورشيد حياتم زندگی نيست جهان بی نام و گرمای وجودش با صفا نيست بنفشه جایگاهش در کنار فصل بيداد خزان نيست بدون عاشقی جانی ميان جسم ما نيست دل عاشق گرفتار بالی بی بال نيست ستاره در شب تاریک دلها ماه ما نيست پلنگ سينه در آن ماه قله مبتال نيست جهان بی نام آزادی محيط امن ما نيست خرامان آهوی باغ مصفای دلم بی خانمان نيست به ناز ناز دارانش بگو شوریده ای در شهر ما نيست اگر اشعار اخگر بند زندان و بالی جاودان نيست چرا دیر آمدی امشب که می هم اندرون ساغری نيست به آگاهی بيابی خویش را این کار ما نيست بيفروزش چون خورشيدی که نورش از برون نيست بگو گرمای دل جز منطقی از اندرون نيست
13
لب به لبهایم زدی هستی عاشق گُر گرفت لحظه در هر لحظهء این خانه شد شادان گرفت شور از قعر فلک آمد و شعر عاشقی آوا گرفت جان هر ویرانه در این خانه از نو حال هر سامان گرفت دست بر هر گل زدی بوی گالیول در گرفت حال من با عشق تو افسانه شد سودا گرفت گر هراسان بودم و خاطر پریشانی گرفت گلرخ اندیشه هایت سر زد و جانم به شيدائی گرفت من کجا بودم که عشقم این چنين پروا گرفت در کنارت حس پروانه بروی صورت گل جان جاویدان گرفت اخگر از هستی آتش زاده شد پيمانه ها در هم گرفت بوی گل از دامنت برخاست مرغ جان من ماوا گرفت 14
اگر گویم که عشقت سر بسر خاکسترم کرد مثال سينه سوز آه اخگر چنين همبسترم کرد به گردا گرد جانم ماه من شد رویتم کردبه دل پروانه آسا نقش زد زیبا ببين زیبا ترم کرد چو آزادی سرودی شد به نت تن زد چنين افسونگرم کرد برقصی عاشقانه روی عرش دل شهابی تيز تک شد برترم کرد به شبهای سياه خستگی های ستاره عزیز دل شد و روشن ترم کرد درون حرمت جانم شرابی شد
15
و مست ساغر اندر ساغرم کرد در این دیوانگی ها در کنارت روح تو عاشق ترم کرد بگو گر حس زیبایت نبود و شوق دلها چگونه شعر اخگر این چنين شيدا ترت کرد؟
16
تو بيا دل بمن عاشق و دیوانه بده عشق خود را به کف شاعر آزاده بده به همه پشت بکن لب به لب ساغر و پيمانه بده روی چشمان خود و صورت دل پرتو ماهانه بده اگرش در پی معشوق شوی شوکت جانانه بده به یکی بوسه دو تا شعر و کمی گلشن پر سبزه بده چون بهاران ز دل ابر ببار و همه آتش برخ الله بده الله را فخر رخ شورش و هر حرکت مستانه بده قد بيافراز چو مشعل به شب تيره چنان شعله بده که جهان برشکفد ،جان تو به خورشيد پر آوازه بده به جهانی که هوایش نه هوائيست دم تازه بده مست می باش به اخگر همه شب شعر تر و تازه بده
17
چون ناله کند مرغ سحر از پی خورشيد بيدار شود گل به گلستان پی خورشيد آن شبنم دیروز چه حالی شده از دیدن خورشيد بر روشنی برگ و دل غنچه و یادش همه خورشيد من ساز دل گل ز نوازش که شنيدم بر خورشيد هر قطعه به حالی زترنم شده ایثار چو خورشيد ناميست به آزادگی و گرم چو خورشيد چون زن که ندایش شده ایمان به خورشيد قطعا به یکی ناز از این گل به گلستان چو خورشيد هر روز زند نقش زنان گل به ردا و تن خورشيد بر دور جهان دور زمان دور فلک ماه بگردد بر خورشيد چون واله و شيدای تن و حس دل و روی چو خورشيد گو اخگر حسنش ببرد پرتو نوری ز تمنای تو خورشيد کو اخگرو آن آتش و آن شعله ور مشتعل جان چو خورشيد
18
به ناز نازداران گفتم و از هوش جان رفتم که رفتم به دلبر تا بيامد بامدادان گفتم و رفتم که رفتم به عشقی ناله کردم سوز کردم با دلم رفتم که رفتم به اعماقی کز آنجا چون دلی خونين صفت رفتم که رفتم نشد ابر دلم بارانی اما چو سيالبی لب رودی شدم رفتم که رفتم تو گفتی عاشقان پيمانه خوارند لب پيمانه را برلب که سودم مست رفتم به شبهای ستاره نور و مهتاب به دل ناگه شهابی آمد و رفتم که رفتم تو گفتی گاه شب پرهيز ميباید نمودن طلب را جام من کردی و من رفتم که رفتم به شنگی اخگری گفتا که چونی من آن آتش بدل را چونکه دیدم شنگ رفتم
19
مست شعر و غزلم جامهء سرخ آبی تو دست رقص و دل عاشق همه در گردن تو باد خاور که زند معرکه بر هستی تو جان خود را به بهاران سپرد عاشق دلخستهء تو خوش قدم بودی و مهر دل تو شعلهء تو اخگر افروخت به دل شعر تو و گرمی تو جان من مست رخ دیدن و بوئيدن تو همه شب نالهء مستانهء دل در پی تو پرتو ماه منی جان ستاره تن تو دم بدم الله برافروخت بدل اخگر تو
21
من هميشه نان شب را با تو قسمت ميکنم یا که سهم بی تو بودن را ميان سينه قسمت ميکنم حس دیدار تو را در سفره قسمت ميکنم لحظه های با تو بودن را ميان خانه قسمت ميکنم من تن چائی گرم ميل را با نقل شيرین ميکنم از برایت جای خوابی چون حریر ماه بستر ميکنم بوسه هایم را ميان سينه هایت خوب قسمت ميکنم بر لبانت عطر گل از باغ احساس سراسر ميکنم صبحدم صبحانه را در تختخوابت من مهيا ميکنم عطر آغوش تو را تا شب ميان شعر اخگر ميکنم
21
یاس سبز و دل ما نو بهاران تو ببين پيدا شد گل به گلشن شرف عشق به جان و دل ما پيدا شد مرغ دریا به بهار دل ما آمد و پرواز به شعر من و تو پيدا شد آسمان آبی روشن دل صحرا خونين الله زاری که به دشت دل ما پيدا شد جان هستی نتوان شست به ُمرداب کدر ابر چشمان تو گر ریزد و این ُدر و گُوهر پيدا شد من در آن صحنه بدیدم همه مردم گفتند ناز چشمان خمارت که ز ساغر سر شد جان یاران بدر ميکده هر شب تن خونين بر شد چه عجب گر تن یاری ز خم خنجر دشمن تن خون پاال شد
22
درد تو در چشم تو ساغر شده جامم شده در رگم پيوسته با احساس من حالی شده من تو را در جان خود در جان تب ميخواستم روح تو اینک درون جان من در من چنين جانی شده عاشقی یک قصهء یک روزه نيست درد عشقت در دلم بدتر ز احوالی شده جام پيرامون من پر شد ز اشک دیشبم این زمان اشکم به ابر دل چه بارانی شده کاش ميخوردم دمی آتش ز جام سينه ات اخگر اما این زمان جانش چنان جامی شده
23
دلدار من ز سر شوق آمده است بر جان ببخش که شنگ خراباتم آمده است شيدای عشق به ميخانه آمده است با ساغری پر از می ُدردانه آمده است با بوسه های نرگس فتانه آمده است با اشگهای ابر بهارانم آمده است بر سينه اش هزار گل آالله آمده است با چشم جان ببين که مستی پيمانه آمده است از بهر عشق چه جانانه آمده است چون لذتی که از پی اعصار آمده است اخگر به مهر گفت که دل عاشق آمده است
24
چون روح تازه ای که به این پيکر آمده است راز این دلمردگی های تو را در جان خود حل می کنم در حریر ماه ،آسان خواب را در روح خود جان می کنم رنگ بی رنگی چه رنگی بود کز جانت به جانان ميکنم بر دل آشفته بی شک رنگ را تصویر باطل می کنم دل اگر عاشق شود آنرا ميان سينه رسوا ميکنم د ر نبود عشق رسوائی بدل ،این گونه پر پر می کنم گل ز گلدان وجود جان خود را همسر خار بيایان می کنم من چرا در ذهن خود کمبود عشق یار را در جان باور می کنم اشک از چشمان ابرم را ميان باغ سينه نبض باران ميکنم شام تاریک دلی را در دلم افتان و خيران می کنم درد را در پيکرم در لحظهء بود و نبودت حس دلبر می کنم
25
ریزه ریزه خون خود را چون می ساغر درون چشم اخگر می کنم حس آرزمی اگر باشد به صبح و روز روشن می کنم پردهء تار دلم را در ميان ساز بی آهنگ مضرابی به زندان می کنم کهکشان حس دل را در ميان شعر اخگر من نکوهش ميکنم
26
تکرار و تکرارش صد شعله به جانم زد گاهی نگهش گاهی بر جان لبم ميزد گفتم که پدیداری گفتا که منش آنم گفتم ز چه هوشياری گفتا که منش اینم گفتم نرو از پيشم جانت شده چون خویشم گفتا که توئی خویشم جانم شده از پيشم گفتم که ز ابر دل باران دالویزم گفتا که ببارم من چون دل دل تو ریشم گفتم که به شب تب را بر جان و تن خویشم گفتا تب عشق یار به وقفه زند نيشم گفتم که به عشقم گو تا مرگ شود پيشم گفتا که به جان عشق صد مرگ بتر پيشم گفتم بکُش این جان را چون اخگر دل ریشم گفتا به دلت بر کش چون شعلهء در خویشم
27
وای نگاهش به نگاهم چه بالئی زده موج خوش باد صبا فتنه به جانم زده گل به چمن بوسه به لبهای همين عاشق زارم زده فتنه نگو توطئه در توطئه بر ریشه جانم زده زورق این دل به ميان دل بحرش زده موج ز طوفان بال گشته به عمرم زده حرف دلم در پی دیدار او ،نقش به رویای جهانم زده روز و شبم وصف جمالش به خيالم زده تشنگی اخگر حسنش لب چشمه به نهادم زده شاهد آزادی انسان پر پرواز به اوجی زده شاعر دلداده دلش در پی دیدار به دامی زده
28
جور زمان اگر چه مصيبت کشيده ام در لحظه ها بدان که طعم وصالت چشيده ام گویند در زمانه بناز آمدی نرو زیرا به شعر ،ناز واله و شيدا کشيده ام مست است این زمانه صبوحی کشيده ام هم می ز ساغر مستت چشيده ام دیری است در خراب دلی خانه کرده ام در باز کن که سوز دلم ناله کرده ام گر عاشقی به پهنهء ایثار دل ببند خست نکن که حس نثارت چشيده ام رو اخگر آمده بر در نگو چرا در باز کن که ناز عاشق و شيدا کشيده ام
29
اشکهایم سر بسر دریا شده غصه های قصه بی پروا شده ابر باران ساز چشمم ساز بارانی شده آفتاب از روی ابری ناز آهنگی شده رقص عشقش در تنم گویا که طوفانی شده دختری در کلبه ام دنيای شيرینی شده ساقهایش محشر شعرم چنان گامی به اشعارم شده بوسه در بوسه بروی برگ گل هر غنچه دنيائی شده عاشقی در پرتو حسنش چنان جانی شده ناز پستانهای او در شعر من حالی شده عشق در اندیشهء شعرم چنان ماهی شده جان اخگر با تن او جان جانانی شده
31
دیشب به خواب من و مژده آمدی با مژده ای خوش و مستانه آمدی گوئی که عشق بودی و در جانم آمدی چون حس شعر به اشعارم آمدی ميخواستی مرا و به همراهم آمدی از قله های صعب به دیدارم آمدی گر خون دل بریخت نگفتم چرا ولی چون اشک دیده به چشمانم آمدی اخگر اگر بسوزد و خاکستر آمدی گو جان چنين به محفل جانانه آمدی
31
جان عزیز کمانگر چنين شود چون ماهی سياه کوچک دل غرق خون شود گویند صمد به ارس غرقه شد ولی دیدم که سربدار به دوران ما شود جالد خون بریزد و مذهب چنين شود خون ارس بجان ماهی آزاده ميشود وقتی صمد سالح بر کف این خلق ميشود همچون شهاب در دل تاریک ما شود آنگاه بروید از ارسش تا خليج فارس هر روز یک کمانگر دل یار ما شود روز صمد و روز معلم اگر شود با زاد روز خون کمانگر یکی شود اخگر ببين که سرخ شفق خون ما شود
32
گاهی کمان بگيرد و گاهی فدا شود ملت بپا بخيزد و کشور رها شود آن ماهی سياه کوچک دل جان ما شود
33
به دستان نوازش گل ز باغ دیده می چينم چه رنگی بر دلم افتاد از باغ گل اشکت که می چينم ز ایران دور بودم نام ایران رنگ هر روزم نه سبزم ،زرد ،آبی ،ارغوانی گاه عشقت خرده رنگی از دلت آهسته می چينم به من با جان یک بوسه به لبهایم سرایت کن که من رنگی ز حسم را ز لبهای تو می چينم از این نقطه که می بينی بدل رنگين کمان جان هر رنگی که می چينم به جز رنگی ز حست جان آغوشت گلی را من نمی چينم
34
اگر گفتی که من رنگم بدان بی رنگ بی رنگم گهی شعرم گهی حسم ولی در جمع یاران با شمایان رنگ در رنگم
35
عشق ميورزم بتو بر کارهایت حس من را باد برد روی گونه قطرهء اشکی چکيد و حسرتم را باد برد شر باران که ميبارید شر ُ ُ ابر دیده ام را باد برد عشق در حسرت بماند و جان من را باد برد زندگی را دولت جور و جفا چون جان بی آزرم برد در شکنجه قبلهء عالم شد این مال و دینش باد برد
36
هوش من را قلب و دل را هستی ام را باد برد ناز هر پيمانه را با شور شيدائی عاشق باد برد کار آمد کار آمد عشق من را حس من را باد برد در زمان عاشقی پيمان من را با دلم از یاد برد اخگری سر بر دل کاری اگر بگذاشت سر را باد برد سر که در کف شد و دل عاشق بدان اهریمنان را باد برد
37
وای از این دل که چه بيهوده به بيراهه زده است آسمان قرعهء تدبير به نام من آواره زده است هر ستاره ز دل چشمک جان گونه بر این خاک زده است ماه رسوای دلم حال به حال من دیوانه زده است شعله ور گشتم و چشمم به تعدی ره سيالب زده است اخگر فطرت دل بين که چه بيهوده سرانجام زده است ناله بر نالهء هر شب ره ميخانه زده است جام و پيمانهء معشوق به وصفی ره افسانه زده است گوئيا کون و مکان در طلب حسرت ما سکه زده است نام شيدائی ما را چه به اغراق بر این حرکت بی پرده زده است
38
من به ویرانهء دل گوشه چشمی زده ام ابر آوارهء عشقم دل باران به چه حالی زده ام صبح در شط سرودی پر پروانه به بادی زده ام شب ميان دل گمگشته چه بی دل ،لب ساغر بر یاری زده ام شيوه نقد دل عاشق شيدا به تفالی زده ام غزلی از بر دلدار بر این گنبد مينا زده ام دل آزردهء نمی بينی و من خون برخ عاشق شيدا زده ام گونه گون گشتم و بيدار دلی را به وصالی زده ام اخگرش گفت که من حال دلم را بر حالی زده ام معتمد دید که من آتش سوزنده به جانی زده ام
39
فکر این دلداده را با فکر خود قسمت بکن قلب راز آلوده را با مهربانی های خود قسمت بکن جان تبدار سپيدار بلند روح تو هستی این الله را با ناله ام قسمت بکن مردم شهرم گرفتارند در دین ولی داد این آشفتگان را با دل و جانت بيا قسمت بکن شيشه های دل شکست و جان بيمقدار ما جان جانان را بيا با جان و دل قسمت بکن سر بروی دار می رقصد به حکم شرع و دین جان سرداری بيا تا سر به سر تا پای جان قسمت بکن روز آزادی اخگر شعله را با قلب من قسمت بکن تکه ای بر خاک من نه آتش شعر دلم را با دلت قسمت بکن رقص آزادی تن را سخت و چسبان در ورای کفر و دین در کشاکش از ميان بوسه ات با جان لبهایم بيا قسمت بکن
41
روی گونه اشک من بودی تو را بيداد برد قطرهء باران که ميبارید سيل آمد و آنرا نيز برد عشق در حسرت بماند و عمر من را جان من را باد ُبرد مهر را با دولت دل جان بی آزرم ُبرد سر بروی سينه ات بگذاشتم دیدی که حسم نيز برد ناله کردم در شب هجران یاری هجر من را یاد برد عشق را در ساحل جانم نشاندی موج برد شوق دریا را شنيدم غرق در رویای خوابی آب برد من تهيدستی شدم با دل به کف چون هستيم را باد برد آنچه با دلداده ای گفتم نگفتم یاد برد اخگر آمد با دل و جان شعله ور دیدم که هم خاکسترش را باد برد گاه گاهی قطعهء شعری سرود و حس او را در غزل هيهات برد
41
آسمان رنگ جهنم بگرفت و دل هر توطئه بار آور شد شب و خنجر به تن ماه نشست و دل خون آور شد من به عشقی دل خوش داشتم اما تن خون پاال شد شعر های سحرم مرغ عروسی شد و در حين عزا پر پر شد قاصد حادثه انگار ندانست که در مکتب عشق جان شاعر ز چه رو دولت رو گردان شد من از این ورطه برون جستم و دل بی من شد کس ندانست چرا جان ز دلم رفت برون آخر شد شيخ ُپر کينه فرستاد دمی قاصد و کُشت جان آزاده و آزادگی از زهر جفا بی جان شد چشم ميخواهد و یک دم شرف شعر و شعور جان اخگر به طنابی سر این دار چنين باال شد
42
فکر زیبائی کزو بر جان من تب ميرسيد تکهء ابری کزو باران ممتد ميرسيد جان آوازم کزو بر این صفا آن ميرسيد کز تو بود آن ناز دلداری کزو بيوقه سودا ميرسيد سفرهء دل را بروی ماه رخ بگشا ببين ماهتاب از پشت بيتاب صنوبر ميرسيد فکر را در دام یاری من رها کردم وزان عشق و آهنگ دالویزی که بر هر شعر اخگر ميرسيد
43
من از این پنجره هر صبح به چشمان رفيقانهء تو مينگرم من از این پنجره با جرعه نگاهی به تمنای وجودت چون عطشناک کویری به لب ابر و باران دلت مينگرم جان یک غمزه مرا تا دل هر دلهره پس ميراند من به یک ناز نگاه تو به رویای شبم مينگرم عاشقت بودم و هستم به شب و روزم باز این عطش تشنه کویری است که بر روز و شبم ميگذرد من وفادار تو هستم به غم حادثه کی بندم بال بال سيمرغ که بسته است چو بال و پر مرغان پرواز جان آتش اگرش باز بسوزد تن اخگر هيهات مژده بر ده ز دل خلق که ققنوس ز آتش برخاست یک ستاره جان شعرم شد از آن پهنای دور ماه آوازم حدیث یک ترنم شد در این صحرای دور
44
من به عشقت سر سپردم جان من خوارم نکن چون سرشکی بر رخ آئينهء دل ریختم دورم نکن صبح و شامم بستهء زلف دالرام تو بود با همه دیر آشنائی ها تو محشورم نکن غافل از خود بودم و هر ناله ام در دل به سودای تو بود یک جهان شعرم به جان حس زیبایت تو مغمومم نکن اخگر ار گوید که با غمنامه محشورم نکن چونکه گاه رقص و شادی آمد و با غم تو همسویم نکن
بی تو دلتنگم من و قلبم چنين پر ميزند با پر دل جان خود را بر در و دیوار پيکر ميزند
45
چشمایم بسته از دور افق بر شاخه ای گاه آرامش درون سينه ام دل ميزند پر ميزند وقت هم در هر گذار ثانيه تک ميزند تک ميزند هر دقيقه پيکر خود را چو پروانه بروی شعلهء دل ميزند در نبودت جان من در پشت در بر کوبه ای سر ميزند وقت در بگشادنت با هر چه در لب دارد او تب ميزند
46
بنياد دین و مذهبش با خاک من یکسان کنم سرمست و دست افشان چنين با آن تبرداران کنم سر گر بروی دار شد بنياد دارش برکنم بر جان مردم مرهمی بر زخم خون آجين کنم خون خالیق بر دلم شمشير را بران کنم با ناکسان من این چنين یک کار بار آور کنم ارابه ها و اسبها را من در این محشر کنم با انقالبی این چنين من شعر را تزئين کنم با اخگر حسم کنون عشق تو را در خون کنم خون تنم را یک زمان در پای این مردم کنم
47
غزل را با تو قسمت ميکنم امشب به بيتی با تو عاشق ميشوم امشب به یک غمزه به نازی من نصيبت ميشوم امشب به یک بوسه به آغوش و نگاهی ذوب در دل ميشوم امشب بيا پيمانه را با هستی پستان خود پر کن که من مست لبانت ،ناب جانت ميشوم امشب به جان حس دلداری به مجنونی به رسوائی من از جانم به جانت وه چه یکدل ميشوم امشب نگو اخگز ز حسش شعله ميسازد و ميسوزد ببين این آتش دل را که تا عقد ثریا ميرود امشب
48
من سزاوار تو بودم تب و تنهائی رفت سوزش جان من و درد فروزانت رفت سينه از آه تهی شد غم هجرانت رفت عشق آمد دل شاد و تن بيمارت رفت گفته بودی که بدل گر طلب جامی رفت مستی عشق بيامد غم پنهانت رفت از دل ما بدل غرش آزادی رفت درس تاریخ در آن مدرسه بر دلها رفت اخگری شعله زدو جوشش مردم پی آزادی رفت
49
من از این پنجره هر صبح به چشمان رفيقانهء تو مينگرم من از این پنجره با جرعه نگاهی به تمنای وجودت چون عطشناک کویری به لب ابر و باران دلت مينگرم جان یک غمزه مرا تا دل هر دلهره پس ميراند من به یک ناز نگاه تو به رویای شبم مينگرم عاشقت بودم و هستم به شب و روزم باز این عطش تشنه کویری است که بر روز و شبم ميگذرد من وفادار تو هستم به غم حادثه کی بندم بال بال سيمرغ که بسته است چو بال و پر مرغان پرواز جان آتش اگرش باز بسوزد تن اخگر هيهات مژده بر ده ز دل خلق که ققنوس ز آتش برخاست
51
اگر دلدادگی رنگی است در وآدی آزادی من اما رنگ این رنگين کمان آسمان و ابر باران خورده را خواهم اگر آزادگی بختی است در این کوچهء دلبند من اما جان دنيا دیدهء آزاده را خواهم اگر بر هر گل صد پر ره شبنم سرود فصل خورشيد است من اما در جهان گلخانه ای از جنس ناز شبنم اشک تو را خواهم اگر شب با دل تبدار و قلب خاطر ماهم همآغوش است من از آغوش و پستان ترنم شعلهء مستانه را خواهم اگر دیدار رویت در دل شب با ستاره جان پيمان است من از دیدار روی این ستاره مستی پيمان هر پيمانه را خواهم اگر اخگر به شعری ميسراید ناله های عشق را هر روز من از روز و شبش با شعر تر صد نالهء شوریده را خواهم
51
زمهریر دل به تابستان حسنت ره زده مهر تابانت بروی خوشهء گندم تللو ها زده مينویسم بيت بيت شعر دل را من کنون نغمهء ای از جان مردم بر دل شيدا زده مشق شب را گر بروزی خوش نوشتی یاد کن اخگر اندیشه را بر حسن ابياتش زده عاشقی گر خاطر ما را به رسوائی کشيد گو برویان از صدف جانی که مرجانش زده مردمان در شهر آزادی سرودی خوانده اند سرو را همچون درختی بر نهال جان آزادش زده ناز از آن آزادگان و وای از این دلخسته گان صور اسرافيل را در صبح پنهانش زده شعر اخگر لحظه لحظه در نيستان ُرسته است گر نی شادی بدست آری بزن نائی که بيدادش زده
52
نان آزادیء دل را با تو و روح تو قسمت ميکنم لقمه ای از حس دل را بهر این شام مکدر ميکنم عشق را در کوچه باغ مهربانی با تو قسمت ميکنم هر چه از جور و جفای عصر دیدی وصل دولت ميکنم مهر را آئين مردم از جدائی ها حکایت ميکنم ناز یک پروانه را با جان تو یکسان یکسان ميکنم این افق را در دل عاشق غریو شور دیگر ميکنم جان و دل را شعر خود را من فدای روز بهتر ميکنم نغمهء جان را اگر بر لب زدی من حال دیگر ميکنم حال لبهای تو را من در درون شعر اخگر ميکنم
53
روی پلک شب و این چشم چسان باریدی روی لب شعبده کردی و بدل باریدی محضر چشم تو و نور ستاره به شبم از کنار دل این رود توبا همهمهء شور به دریای دلم باریدی من در این رهگذر دل و تو بر شوکت جان باریدی اگرش ابر نبودی تو بسان دل باران برخم باریدی جان من زیر فشار و تب دین بود تو رگبار بجان و دل شب باریدی نفس آزادی روح بشری چونکه به آفاق چو خون باریدی اخگر شعله اگر خواب نما بود تو بر جور و جفا باریدی بر دو صد توطئه بر حرکت این دولت خونخوار چنين باریدی
54
حدیث قلعه و زندان نه در فراموشی است که جان به لب رسيده و عمر زندانی است نگاه کن که کُرد و فارس و ترک و بلوچ زندانی است کنون بزیر شکنجه و اعدام جان ایرانی است اگر جدا شدم از سر و همسر چه باک آزادی است رها ز دست تو جالد و شيخ و روحانی است اگر چه دل همه شب غرق اندوه است و ویرانی است ولی خدنگ دل عاشقان آرش است ایرانی است حدیث عشق مگر جز زبان بهروزی است شنيده شد سخنت نام آسمان آبی است ببين سالح و قلم روی دوش مردم افتاده است به پاس اخگر دلها که رو به پيروزی است
55
صبح ها من حال خوبی داشتم از من گرفت دلبر مستانه ای بر روی لبها داشتم از من گرفت مست می بودم و ناز دلستانی داشتم از من گرفت نغمه ای شعری برای لعبتی من داشتم از من گرفت در ميان جنگل اندیشه هایم سرو نازی داشتم از من گرفت های و هوی و شادی هر روز را از من گرفت دست در ذهنی زد و ابعاد افکارم گرفت شيخ و استبداد دین در مغز مردم ریشه زد جانم گرفت در رهائی بال بودم حال پروازم گرفت مرغ این اندیشه را در بند و زندان کرد و هم جانش گرفت راه را باید مجدد از سرآغازی ز نو از سر گرفت مرغ و ماه و جوشش دل را از آن ابتر گرفت اخگری را گر تو دیدی دامنش را دین گرفت از درون آتشش بيرون کش و گو این ستاره در گرفت
56
دوست همراهم تو هستی ماه شبهایم بتاب در درون هر ستاره نور شبهایم تو هستی بر شب تارم بتاب چون زمين از شبنم اشکت بوجد آمد بتاب بر رخ هر سبزه یا گل از درون ابر چشمانت بتاب آسمان آبی شد از این بارشت یکبار دیگر هم بتاب چون تللو های خورشيد درخشان بر دل مردم بتاب تير دشمن بر دلت جاری خون شد ناز دلدارت بتاب شعلهء آزادگی بر تن رها شد جان جانانم بتاب گر که اخگر آتشش خاموش شد یکشب تو با یادش بتاب از برای نفس آزادی چو احساس دل دیوانه بر قبرش بتاب
57
در این ميانه اگر گل بروی رقص تو تصویر ميکشد پرواز در حریر رقص و حرکت دل ناز ميکشد سرخ است جامه رقصی که بر تن معشوق ميکشد آتش اگر زبانه کشد گو که تا دل آفاق ميکشد در خون نشست این دل من ،آه که بيتاب ميکشد چون عشق وامقی که در پی عذراست ميکشد هم رعشه های دل ساز به تکرار و باز ميکشد اینجا ميانه سينه رقصنده تاب چه بيتاب ميکشد می بينی اش ،این راز اوست که فریاد ميکشد درد است مبتالی دوست که کمياب ميکشد اخگر به جان و رقص خودش باز به تکرار ميکشد
58
ماندنی هایت ميان دل گرفتار آمده است پای رفتن نيست اینجا بهر ماندن آمده است با تو رفتن تا عروج سرخ خورشيد دلم قامت هر شعله از پا تا سر اشعار اخگر آمده است گر بباری بر رخم گویم که این ابر دل شعری است اینجا آمده است گر که خورشيدی شوی گویم که این گرمای طبع اوست عاشق آمده است
59
به جان روشن ماهی که بر شبم تابيد و ناز روشن چشمک که از ستاره ميبارید کنار چشمه و آبشار دیدگان هر ابری به چشمهء چشمان باز آهوان گفتم که عاشق دل سودائی تو ميمانم کنار بستر خورشيد رود ارغوانی شد و سنبل و ریحان کنار جوی شادمان رقصيد من از طراوات یک خاطره به شعر پيوستم و بوسه های تو که در صبح جان شيدا شد
61
شکفته شد گل خورشيد و مهر تو اینجا ز باغ یوشج گل جاودان بلوغ اینجا شکسته شاخهء سرو دلی به باغ اینجا به مرهم دل هر گل سرشک ابر اینجا به رویش چمن و رود و چشمه سار اینجا زبان بلبل آواز ،تار و دف اینجا به خوانش آمده آواز شعر تو اینجا به ناز ناز دل عاشقان صنم اینجا به شب اگر چه رسيده است جان به لب اینجا حسن خلُق خوشت مهر و ماه اینجا به ُ
61
بسردی شب هر دهکده ز یوشج تا دل من بصوت کبک خوش آواز ناله ها اینجا ببين که شعله شعرت کنون ز آبادی کشيده دامن خود تا به قطب تا اینجا صال اگر چه می کشد او از برای آزادی تمام پيکر شعرم و من ُدشنه ها اینجا ببين که شيخ ميکشدم بهر لقمه ای اینجا بده بدست دليران و تيغ و کف اینجا شکوفه ميزند از شاخه های نيمائی به اخگری که زند شعله جاودان اینجا
62
ميان شعله و شب یک پرنده خواهد سوخت ميان تب و لب عشق شعر خواهد سوخت ميان سينه ببين هر هراس خواهد سوخت هوای ابر دلهره در زیر رعد خواهد سوخت به برگ برگ درختان قسم بهار خواهد سوخت اگر نروید از چشم ترت چشمه خواهد سوخت دلم ميان تنم بی شکيب خواهد سوخت هزاره در تب پرواز شعله خواهد سوخت ندیدن رخت هر روز هر نگاه خواهد سوخت به جان اخگر حسم که شعر خواهد سوخت
63
در ميخونه اگه بسته باشه بيدل و حيرون نميشم خم هيچ کس و اون کس نميشم مثل یک شاخه انگور تو ُ من اگه شراب آزادی ميخوام زار و پریشون نميشم اگه تشنه ام واسه هر قطرهء بارون توی ناودون نميشم مثل آبی که تو روده از کنار شيخ و مفتیء محل رد نميشم اگه این ناخن و دندون رو نداشتم بدون تير نگاهم بدلش رد نميشم صبح عاشقی رو با هر کسی من همسر و بستر نميشم لبای تو رو ميخوام بی تو نه من با شعرا اخگر نميشم
64
گویدم ترس دل از فاصله هاست گر نویسم به دو خط شعر که عشق گویدم ترس من از خاتمه هاست گر که تصویر ز شمعی به سرائی بکشم گویدم آتش سوزنده بگيرد چو پر شاپرکاست مهر مه را چو ُرخش لرزه به دریاچه کنم گویدم عاطفه ابریست پر از حادثه هاست من ندانم که چه گویم که نگوید چکنم حرف این اخگر دل حرف من و حرف شماست
65
مستانه ميان در این خانه بيا در هدفم ریز صد دانهء شادی بده و لوء لوء مرجان به ميان صدفم ریز چون شام شود گوهر جان را به دلم ریز از آتش جام دولبت مستی می را به سرم ریز با شعر بخوان روح جهان را به تنم ریز با شاخهء انگور و رطب بوسه زنان نان به شبم ریز چون آتش افروخته صد شعله درون نظرم ریز گه ماه بشو گاه ستاره به رخم ریز سر خوش ز وصال تن خود جان به برم ریز ُرستن اگرش خواهی چون قطرهء باران بسر سبز علف ریز
66
مست و رقصان در نمودی سرخوش از پندار نيک جان گفتاری چنان در پود کرداری چه نيک دادخواهان سراسر در سراسر فکر نيک در شروعی در طلوعی بيش از رخشان نيک ميسرایم من تو را چون عشق در انفاس نيک بيت بيت مصرع شعرم چو در ابيات نيک سر خوش و افرا و آگه در وجودی جمله نيک حسنی ميان سایه سار روح نيک پرتو ُ نی غریزی خواندمش عشقی در این وادی نيک آگه از آگاهی هر حرکت دنيای نيک اخگر جامی به جامم زد چنين مستانه نيک
67
گفتم شتاب هر شهاب پای من است ز روی بحر پریدن هوای مرغ من است به آشيانهء عشقم شباب حس من است به هر درخشش چشمت نگاه دید من است نگفته بودم اگر پيش من نيائی باز حساب کار من و روزگار درد من است خم ببين به جوش شراب کهنه در دل ُ هزار مستی رسوای عاشقانه حرف من است هجوم لشگر عاشق به دیو استبداد
68
نشان عزم به خون در طپيده دین من است به دیده اگر نيک بنگری بينی سالح مردم آزاده تار و پود من است اگر که شعله بسوزد مرا ميانه خود هميشه اخگر شعرم نوای ساز من است
69
وقتی بال پریا تو لونه ای سوخته باشه غم و ویرونی دردی تو دلت ریخته باشه شبها ماه دل خونه زیر ابری رفته و مونده باشه صبح که از خواب پا ميشی خروس دل خونده باشه ناز نازدارای حست اگه با چشمای دریا کمی بيگانه باشه من بازم برای تو شعرای خندون ميآرم از ميون باغ دل گلهای افسون ميآرم ماه رویائی شبهای ستاره رو رو دستام ميآرم واسهء دغدغه های دل گنجشک خونت دون ميارم خودمو با لحظه های عاشقی با دل حيرون ميآرم
71
باید امشب بروم از دل ویرانهء خود رخت بربندم و تا خانه جانان بروم باید امشب ز سرائی که سرا نيست بروم عزم برگيرم و با دلبر زیبا بروم این زمين آتش قهر است اگر پنداری من از این آتش بی پرده گریزان برم ساز دل نفی تو و خاک و هوا نيست ولی من چنين ناله کنان تا دل شيدا بروم گه به آهنگ دلم گاه به سوز دل تو از نت عاشق شاعر به سر پنچه شتابان بروم گر که پرسد که چه رنگی به جهانم زده ای
71
گویمش شعر نوید است چه الوان بروم گر نظر بازی عشاق جوان منظر توست من به کام دل خورشيد چه شادان بروم باید امشب بروم ،باید امشب بروم
72
به شب آهسته مينالم که عشقش کرده مدهوشم ستاره بر لب حسم و ماهش نقش آغوشم نمی دانم کرا دیدم که از خود ميرود هوشم جنون آهسته ميگوید مبارک باد در گوشم هزاران شعلهء اخگر بسوزد جان و مدهوشم به مجنون رشک ميورزم که ليالی خيالش کرده مدهوشم در این شيدائی آغوش رویائی او مستانه مدهوشم چنين گفته است یک یاری مبارک باد در گوشم به حس عاشقی مستانه ميگویم که مدهوشم نگو عاشق نميداند هوا و حس مستان را که مدهوشم
73
روز مرگم نکند شيون و یا اشک بر دیدهء خونبار کنيد شهد شربت بگذارید و به آه و تب دل ناله کنيد بنوازید به بزمی سر این خاک و به تدبير دلم شاد کنيد با نی و مطرب و آواز و دف و چنگ به حال تن جان چاره کنيد حافظ دین نبی را نپذیرید و ز خود دور کنيد جمله شيخان سيه دل همه را بور کنيد حرف قرآن و مسلمانی و دین را همه را نفی کنيد بنویسد و بگوئيد و برزميد و تن جامه خود چاک کنيد با سگانم به عوض مهر و محبت به دل عاشق بيگانه کنيد با غزل آتش می را بدرون تن پيمانه کنيد
74
شوکت رقص فلک را پی آغوش به هم واله کنيد شامگه آتش دل را به سر خاک چنان زنده کنيد که رخ خویشتنش همچو رخ ماه شب افروز کنيد شعر را با نفسی گرم بخوانيد و به یاران نفسی تازه کنيد رزم و فکر من و این آتش دل را به تن اخگر این خانه کنيد
75
دستهات تو دست من حال من و تو خوش بود چون ماه در آغوشم حال من و تو خوش بود یک ماهی کوچک را در برکه جان دیدم پرسيد و من گفتم حال من و تو خوش بود حال من و تو خوش بود
یک برگ بروی آب می رفت و من دیدم 76
حال من و تو خوش بود مرغی به هوا گاهی تا قلهء قاف عشق پرواز ز دل ميکرد بالی زد و او هم گفت حال من و تو خوش بود حال من و تو خوش بود
باران ز سر ابری بارید و هر قطره ميخواند چه رویائی
77
حال من و تو خوش بود وقتی که بهار آمد عشقی به دلم آمد با تو نفسم آمد دیدم که توئی عمرم حال من و تو خوش بود حال من و تو خوش بود
78
سال نو آمد و من با دل مجنون پی ليلی زده ام بوسه بر بوسهء لبهای تن عاشق زیبا زده ام فال نيک آمد و بخت خوش و ایام سرور من به شکرانهء هر روز به عيدم لب خندان زده ام دوستان وصل دل اند و غم این جان اندک زین رهائی چه عجب گر پر پروانه به هجران زده ام روز و شب دست تو دلبند به گردن دارم وصل حس تو و لبهای می و شعر که بر دفتر مينا زده ام شيخ شهر ار چه به تيری زده جانم فرسود من به صد مرثيه عشقی نگران دل هر دوست به سامان زده ام اخگر حادثه گر آتش دل را به همه تخت سليمان نفروخت گوئيا شعر دلم حرمت او داشت که این آتش جانانه به دلها زده ام
79
گر جهنم ميروی آزاده با پيمانه و پيمان برو پيش روی هر خدائی با دلی یا حالتی مستانه و زیبا برو چشمها را در خماری وام از عذرا بگير و با تنی شيدا برو در دالرائی به طبع مونس مجنون سرگردان برو پيش ایوان الهی شعله ای چون آتش پيدا برو شعلهء جان جهنم را به جان این دل رسوا برو نغض اشعار مرا بر خوان و با چنگ دل و ویران برو در ميان آسمان عشق خود در رقص با ماه شبم تنها برو سفره گر گسترده شد با نان بی چيزی تو بی پروا برو نقش دارائی دل را بر تن انسان بزن بی نام و با پيمان برو من نميگویم که گر موجی نميآید بيا بی موج و بی دریا برو گر بروی زورق هستی نشستی گاه بی دریا گهی با اخگر تنها برو
81
گر که دریا جوشش با جان شود چون حال عشق موج ها بر جان بی آرام ما جانان شود چون حرف عشق ميسرایم از برایت قطعه ای با شور عشق لب به لبهایت و جانم هم فدای جان عشق شعر عاشق ميسراید قطعه ای در باب عشق چون سالحی در کف مردان زنان با شور عشق حرف رگبار است شعرناب عشق یا سالحی در کف آزاد عشق دشمن غدار گوید چون هجوم فتنه ای در کار عشق پنچه در پنچه در افکنده است اسالم شما با نور عشق با لبانم عشق و حسم با نگاهم با سرانگشتان عشق من مسلمان نيستم چون شاعرم در کار عشق عشق ليلی عشق مجنون گاه همچون وامقم در نظم عشق
81
حرف هللا و محمد یا که عرفان نيست چون پرگار عشق دور باید کرد این مجهور افکار فقاهت هر زمان از حس عشق سمبل خيزش بدست مردمان باید شود رگبار عشق سازمانی در پی افکار ال مذهب بباید ساخت در وادی عشق چونکه سنگ مذهبش را ميزند اسالم در هر روز و شب بر جان عشق شعله بر کش رزم را بنياد کن در بحر عشق تا که از شاخی بروید نسل فردا چون گلی یا اخگری در کار عشق
82
به دلبر گفته ام زیبا نگاری شکوه ماهی و نازک جمالی به رویاهای شعرم برترینی از این دل تا دلت جانان جانی به عشق آب با باران چنينی چو رودی در خروشی آن چنانی چو جریانی که در رگها روانی اگر مرغی به پروازت همانی به کام اخگری چون دلستانی نه انکاری که در جان جاودانی
83
نامت پدر به گوش دل ارغوان شگفت در هر بهار که هر غنچه می شگفت یادت ميان خاطر باغ زمان شگفت اشکم به جوی خواب شبم در برت شگفت سودای ناز عاشقی در شعر من شگفت بر جان تب لب شيرین به لب شگفت گفتی بخوان و شعر در دل شاعر چنين شگفت راز حکيم طوس نگفتم که جان شگفت روز تنعم و عيش و طرب شگفت بر شب گالیه نکردم ز درس و مشق
84
جانمایه بر طرب شعر من شگفت دیدی که بوسه ميزند این لب به سنگ تو گفتی که نام من به بوسهء لب اخگر چنين شگفت من نامدم که بگویم که عاشقم گفتی که عشق نویدم ز من شگفت دیدم که طوس غرق چراغان شد از سحر گفتی به کاظمين و عراقش همين شگفت آن خواجه آن نصير بدل اخگری شگفت آری پدر تو بودی و نامت چنين شگفت
85
ماهم آمد سر ایوان به سالمی روشن در در خانه به دل زد به چراغی روشن روح امواج ستاره به رخ ماه تللو روشن سایه سار شب و آن صورت یارم روشن دل مست تو و آن صورت جانان روشن شب هميشه سيه است و دل مردم روشن در سياهی نتوان زیست که مشعل روشن حس یارم به درون دل من چون روشن پرتو عشق به الفاظ لطيفش روشن حفظ آن سکه که زر زد به جهانی روشن دل ما سوخت نگه کن به زمانی روشن دل اگر خاموش و من خاموش و یاران روشن اخگری در طلب عشق به اعماق ضميرت روشن
86
ناز و آواز دلی در روح من بيدار شد جان یک قطعه بهارک در دلم پرواز شد چون که پائيز و خزان دختری را دیده بود شوکت گل در بهار دل به خواب یار من بيدار شد گفت من عاشق شدم در فصل تو برگریز و هم خزان در جان تو رویش ابری ز چشمانم بر چشمان تو بارش باران ُبود و برگی ز برگستان تو روح من فصل بهار عاشقی بيدار شد از دل پائيز برخيزد بهار و جان من دمساز شد عشق آمد در بهار زندگانی قصه ام آغاز شد جان من با جان تو در بستری همراز شد من چه خرسندم ز حس بودنت ،هر لحظه ام بيدار شد پيش جانم آمدی چون جان من با جان تو دلباز شد
87
راز آواز دلم را لب خونابه که دید دل فواره به دل تا دل معشوق جهيد بودن ار بود کنار دل خونين شمعی بال پروانه چرا تا دل هر شعله پرید افق ار سرخ نمایش شده در عرصهء تن عمق دریای دل و اخگر جان را که ندید مست بودم و ندیدم که چرا پرده درید در پس حادثه گویا که تبی بود پرید جز وفا شعر منش یاد ندادی به جهان یار ما خرقه به بيگانه چرا داد نوید؟ من ازین در عجبم کين سر سودائی من ز چه رو دل به کسی بست که دلدار ندید
88
چشمه را آتش زد چشم خوبنار مرا دید و بر قطرهء باران دلم آتش زد تن جنگل تب عشق و لب و دریا همه را آتش زد خوی تاریک بدیدار من آمد دل هر عاطفه را آتش زد دست در گردن دل کرد و مرگی به ميان تن این باور زد بودندم که ز حيران بگریز از ازل گفته ُ
89
سهو کردم من و این درد و خطا بر دل من آتش زد نگران دل حسرت زده بودم که به عشقش تابيد بر دل و جان ستاره شب و شب خنجر زد ساده لوحی که بدیدار جهنم ميرفت یار و دلدار نبود و به عتابی و به سنگی برخ اخگر زد
91
این همه باران دل را در کجا پنهان کنم اشکهای دل بروی گونه را من در کجا پنهان کنم شر باران که می ریزد ز ابر دیده ام شر ُ ُ من غم تنهائيت را در کجا پنهان کنم رخت تابستان همه سبز است صحرا را ببين رنگ خون الله را من در کجا پنهان کنم در دلم عالم همه آزاد و من در قيد و بند این همه سرکوب استبداد دین را در کجا پنهان کنم شعله ميبارد ز ابر دیدهء این مردمان نام آزادی دل را زیر اعدام جوانان من کجا پنهان کنم اخگر آمد تا بگوید بر جهانی "های" همکاری نکن دید دزدی را که می دزد و ميگوید کجا پنهان کنم
91
داد از آن بيداد ،کز او ،آتش پيدا شود شعله های انقالبی کز دل مجنون پی ليلی شود بيش و کم گفتند با یاران چرا هر سينه خونپاال شود نام آزادی بروی سنگ هر سردار چون گل وا شود روزگاری کز پی اش صاحبدالن در جنگ بی پروا شود با غریو مردمان آه از دل دریا چو موجی بر تن ساحل شود من کجا گویم که این موج است با جان آن شود خود بياندیش و ببين این بحر طوفانی چرا اینسان شود اخگری بر زد به کوی عاشقان هر مشعلی روشن شود روشن مشعل بدست ما بروی جان استبداد گویا آن شود
92
این بوسه این کنار ز دل وا نميشود آتش بگيرد این دل و رسوا نميشود از هر طرف که شوق پریدن به دل نشست دیدم که بال و پر عشق ،از دل ما وا نميشود گفتند بر حسب شور و دغدغه دیدم که شور و دغدغه بی دل و عاشق نميشود در هر کنار گوشهء این شهر دسته ای رفتند به مسلخ و زندان نميشود بر چوبه های دار خون جوانان به گُل نشست بی این گال چه گل که شهر نجابت نميشود اخگر بسوز و بخوان تا دل سحر این شعر در کجای جهان دل نميشود؟
93
این شاخه نباتت که بدل ره زده امشب شهد است که دل بر دل آن شاخه نباتت زده امشب بردی دل ما را مشتاق اگر بودی و ُ کندوی عسل شد همه شهدت که بر این دل زدی امشب بيدار که بوده است در این دور مکافات وقتی که جهانی ز همه ظلم مکدر شده امشب صد مرتبه گفتم و به تکرار به شيرینی هر شعر سرودم شهد و عسلت بر لب شيرین زده امشب بر خيز و بياویز تو در صبح دالرام بر پيکر هر گل زنبور عسل کی به بدل خواب و سستی زده امشب کو عمر گرانمایه که چون باد گذر کرد بر اخگر و بر جان چو قندت به هزاران زده امشب
94
دل گمگشته ات صد سال ميگردد بدور و طول آزادی کجا گمگشته ای از خویش ميپرسد ز حال و روز آزادی اگر گمگشته ای خود را بجو کو نفس آزادی است به ضرب هر نفس از جان خود فریاد برکش از برای روز آزادی در این دنيای ارزق نان ارزق ميخورد مالی استبداد بزن بر طبل و شيپور مکرر از برای شعر آزادی بپا گشتند مردان شرف زیرا که جان زن ميان بند و آزادی است و شوریدند انبوه زنان برجهل و هم خواندند آوازی که آزادی است ببين اخگر دل خونگرم خویشت ناله ميدارد صدائی کز دل انبوه ميآید و ميگوید که مردم روح آزادی است
95
کاشکی یکبار دیگر ابرها باران شوند دیده چون آبی دریا دل دل ليلی شوند جوهر خواهش از احساسش همه سودا شوند خاک راهش در کف لوطی چو شمش زر شوند دشمن ار آرد به شمشيری به قصد جان شوند آتش سوزنده بر جان سياوش صبح آرامش شوند عشق را در هستی چرخ اندر آور تا که جانان جان شوند روز و شب را در پی تحصيل مهری کن که اینان دل شوند اخگرش را شعله ور کن تا که شعرم یک غزل آوا شوند بهره از بی بهره گی ناید دلی ده تا دال دلبر شوند
96
شعلهء بيداد دین را گر به جانم ميکشی سوختن را در می و جامی به روحم ميکشی گر چه با بيداد بی بنياد مذهب جان و عمرم را به آتش ميکشی جوشش آواز دل را قطعهء شعری به سازم ميکشی آه و فریاد اسيران را به بام قهر دنيا ميکشی نای هر آزاده را بر تيغ بيرحمی بخون در ميکشی ليک اینسان خویش را تا قعر ذلت ميکشی از ورای تاج و تختت تا افول هستی شب ميکشی تير آرش را به قلب ظلمت اهریمن و دین ميکشی گاه اخگر گاه هر آزاده را چون شعله بر جان ميکشی از نهاد مردمان بس انقالبی را به ایران سراسر ميکشی این چنين فرجام کار خویش را بر لوح هر دفتر مکدر ميکشی
97
گفتمش با مهربانی جان به مهرت داده ام هستی دل را به آسانی نصيبت داده ام از شرابی کهنه در جام لبانم مستی می داده ام بوسه های گل به بلبل از دل باغ تمنا داده ام از ستاره چشمک و از ماه مهتابی برویت داده ام لرزه های ماه دل را در شبی بر روی دریای حضورت داده ام عشق را هر لحظه چون شمعی به شامت داده ام قطرهء باران به ابری بر دل صحرای بی برگ درختان داده ام جان اخگر را ميان دلبرائی های تو من وه چه رقصان داده ام تا دل هر لحظهء فریاد لذت من به جانت روح دیگر داده ام
98
عشق و دلدادگی ار با دل شيدا نشود خواهد ُمرد گر که مجنون پی ليلی نشود خواهد ُمرد هر دقيقه به لب ثانيه ها خواهد ُمرد ابر باران به دل دشت کویر یا که مهتاب به شبهای دراز شب دل خواهد ُمرد من نميگویم چون سبزه بزن بر تن تبدار درخت کش ببين این همه سبزی به تن سرد خزان خواهد ُمرد گر که پروانه ميان دل پرواز نجوید خود را همهء شمع وجودش به سراپردهء دل خواهد ُمرد من چسان ناله کنان با دل پر سوز به اخگر گویم اگرش شعله شعر تو نباشد همه ابيات دلم خواهد ُمرد
99
بيت بيت شعر دل در دفترم آتش گرفت آتش سوزنده بر دامان این سامان گرفت اشکهای هر ستاره از دل دریا ،چه بی پروا گرفت رودهائی شد خروشان تا دل مجنون این صحرا گرفت لحظهء آرامش ماه دلم در شعلهء سوزنده ای آتش گرفت هر پر پرواز مرغ دل ميان سينه پر آوازه شد آتش گرفت نور خورشيد و ستاره در شبی در بودنش آتش گرفت سرخی رنگ کبوتر های حسم در ميان روح من آتش گرفت گفته بودندم که گر عاشق شوی سودا جنون خواهد گرفت هستی مجنون پی ليالی دل بس پيچ و خم خواهد گرفت آتش سوزنده با خاکستری در ذهن جان خواهد گرفت جان احسان سوخت تا هر بند شمعی در دلی روشن گرفت
111
بيقراری را ببين از بيقراران یاد کن باد پائيزی و این برف زمستان را ببين از عمر و بيداد ستمکاران دمی فریاد کن گر قراری از دلی بردی نرو از پيش آن بر قرار هر قراری بيقراری را چنين آغاز کن گفته بودندم که هر پيمان یکی پيمانه نيست این یکی را بيقرارش باش و آن را نوش کن جام پيمان گر که زد سرخی به سرخ گونه ات چهرهء گلگون خود را جوشش فریاد کن سينهء مردم به خون آغشته شد از دست دین
111
خاک ایران را به جفت دیده بنشان دشمنش ناکار کن رو به کوه دل برو بر نفس بيدادی چنين شيخ و شحنه ،مفتی اسالم و دین را خوار کن گر به احسان ميرسی با شعر حسی آتشين لب به لبهاب سحر بگذار و جام عاشقی را نوش کن
112
با رفقات ميشود دنيای تاریک دلی را شاد کرد مهربانی را ميان سينه چون گل کاشت باران سار کرد با هزاران قلب خون آلوده گاهی همنوا شد راز کرد گر سگی چوپان خود را در ميان باد و طوفان گم نمود ميتوان پشميه باال پوش خود را در کنارش پهن کرد پای در زنجير زندانی اگر در رهگذاری دیده شد ميتوان آه دلی را تيشهء حسی بروی ریشه جالد کرد گر که اشکی دیده شد بر دیدهء شيرین بخت ميتوان با تيشهء فرهاد بر کوه دلی شد راه کرد گر که بخت ارغوان در دست باد شرزه بی سامانه شد ميتوان با بخت خورشيد بهاران رستن گلخانه را آغاز کرد
113
گر که استبداد دین با شيخ ومفتی خون به جام توده کرد ميتوان با قهر مردم انقالبی را بروی دین وی آوار کرد با فقاهت جز به قهر و آتش یکریز مشعل ها نباید چاره کرد چارهء آزادگی را ميتوان با سرنگونی از پی این دیو استبداد کرد بال این پروانگان گر سوخت در تاب دلی یا نور شمع گو به ماه خانهء عاشق که این شب را چنين آباد کرد گر که عاشق بودی و شعری سرودی با دم مستانه ای یادی از احسان اگر کردی بگو افسانهء هر دلستانی راچنين فریاد کرد
114
حس تو حس غریبی است چه ميدانستم بر تنم روح و روانم چه عزیزی است چه ميدانستم عاشقی در دل این بوتهء سر بستهء جان چو گياهی که بروید ز دل خاک چه ميدانستم من چه ميدانستم که اگر عشق بروید ز دل و جان و تنم شعلهء روح منش در گروه روح تو در لحظهء خورشيد چه ميدانستم من تب اخگر هر حادثه را در تن خورشيد نميدانستم بر لب حادثه انگار ز آتش نه ز ماه سخنت هيچ نمی دانستم من نميدانستم که اگر جام لبت عهد به شکر بندد نی شکر وصل دل طوطی این شعر چه ميدانستم قاصدک گفت بيا با دل آوارهء من عاشقی را به کنار دل پروانهء حست نه نميدانستم
115
نازنين عشق را من از کجا پيدا کنم زیر باران قلب عاشق را کجا پيدا کنم گر ستاره خاموش است و مه ميان صخره هاست ماه رویت را در این تاریکی شب از کجا پيدا کنم گر نریزد اشک باران از دو چشمان بهار من وجود چشمه های بوسه را در جام عمرم از کجا پيدا کنم ناز را آالله کن بر سرخ رنگ گل بریز عشوهء این الله زار پر حالوت را کجا پيدا کنم ميدرخشد نور آزادی ميان سينه آزادگان گو از این ابليس بدتر از خود دین را کجا پيدا کنم
116
همه پلهای پشت سر شکسته ز تب جانهای انسانها شکسته غریو سوسن و مرغ است و ماهی دل باران تن یاران عزیز جان رویا هم شکسته تن کودک سر مادر ميان دست این مال شکسته ندای دل به آزادی هر انسان شکسته از آغاز حکومت نام مذهب حرمت ما را شکسته مریدان دلير سر زمين پاک ایران را شکسته اگر ره جوی این حرفی بده دست که قلب قهرمانان در ميان تير جالدان شکسته بيفروز آتشی کز پشتهء انبوه اخگر کمر بر مذهب مال و مفتی های اسالمی شکسته
117
سينه ميسوزد ولی خاکستری در کار نيست نبض هر آرامشی تشویش ميگردد و دیگر حال نيست روح من جای دگر رفته است و او هم یار نيست در پی دلداده ای گمگشته بی سامان در این سامانه نيست من نه آن بازیچه ام در دست بيداد زمان حين مستی بلبل افکار عاشق ساقی مکار نيست گر تن اخگر ميان دل گواه شعله از خاکستر است عاشقی را جان یک معشوق ميباید که جانش آب نيست
118
عاشقان با عشق خود این صحنه را گردان کنند رقص را در چرخ و این افالک دیگر گون کنند گر ستاره در کنار ماه من جایش نباشد اندکی جملهء صاحبدالن بر جان و دل چون ابر پر باران کنند من نميگویم که گر عاشق فتاد اینجا برو دستش بگير گر گرفتی می ز دست عاشقی ساغر بده جامش بگير اخگر ار افتان و خيزان ميرود با یک تفنگ یا پای لنگ صحنهء این جبهه را بشناس دستی زن و افکارش بگير
119
گل روی تو و ماه من و این غنچهء باز دست پائيز و همه برگ و این دشت دراز غصه های غم و هر قصه و این جان و نياز پر پروانه و شمع و دل و هر بوسهء ناز عشق و آغوش و تن یار وفادار و آن دلبر ساز ندهم بر گذر عمر دلی را که نمی سوزد باز اخگر اینبار نگوئی که به پرواز نمی بيند باز آسمان نگهش صيد دلی را که نميپرد باز
111
تو که جادوی خواب آلوده را مانی به چشمم آب چشم چشمه را مانی در این محضر عزیزی جان آن ُدردانه را مانی ز مستی از درون کاسهء این آسمان پيمانه را مانی به زندان یا حصار دین و مذهب خندهء مستانه را مانی به تيغ هر چه جالد است سرو قامت دلداده را مانی به آزادی به دشت سينه مردم چو پرواز دل پروانه را مانی به هر آتش به هر اخگر به هر باور شرار شعله را در شعله ای مانی بگو با عشق تو چون سر کنم زیرا که چون شيدای هر افسانه را مانی
111
گر که عاشق شد دل دیوانه ای از هنر انگيخت در جان آتش افسانه ای سينه را بگشا به ابعاد دل دیوانه ای بر صدا،آهنگ بر شعری بزن تا عمق پرواز دل پروانه ای بينش افکار آزادی چو شد ُدردانه ای ميتوان بر هر هنر آویخت جان و روح هر دلداده ای با نگاه مردمی چون جور شد آتش بر سامانه ای شعله ها بر جان هر انسان بزن تا عرش بيتاب تن جانانه ای آنزمان باید که دستی بر تن آزاد آزادی کشيد چون هنر را ُبعد انسانی زدی بر نای این دریا کشيد اخگر اما آتشی در زیر خاکستر نماند چون هنر بر شد به جانش هستی آتش بر این آوا کشيد
112
در ميان یک بيابان تشنگی ميشد که باران بود یا یک چشمه بود یا ميان بال پرواز فراموشی چو مرغی یا که جانی تازه بود در یکی کوه بلند صعب چون پائی درون بال هر پروانه بود یا که در زندان جالدی چو تویا شمع یا ماهی بروی شانه بود گر چه ميریزد شرار خون ز قلب عاشقان هنگام اعدام گلی کو بود ميشود بر روی استبداد دین یا مذهبی قهقاه بود و خنده ای مستانه بود آری آری ميشود در ظلمت شب در ظالم سرد همچون آتشی جانانه بود گاه عشقی ميتوان مجنون حسی یا که ليالئی به یک افسانه بود از تراویدن بروی گونهء گل ميتوان چون جان شبنم پاک بود و ناب بود یا که در ضلع جنوب شهر سرکوب و کنش پروانه ای یا شير بود ميشود در فصل عيدی کز دل آن ناکسان جنگ واتم یا یک عزا در گير بود با سرودی یا که شعری نغمه ای را پایکوبان جامهء یک رقص بود گر که اخگر آتشش خاموش شد روزی وجایش در درون حفره ای تاریک بود گو که مشعل های فکرش در درون دست شعری اخگری در کيش بود
113
رنگ دلم و خون جگر چون انار سرخ جامی چو چشم من و آن وفای سرخ بر مردم ار نگری در حدیث سرخ قلبی است در دل پرواز و عزم سرخ گر شعله ميکشد ز دلم آه های سرخ بر گو شفق چو نقش زند آسمان سرخ ناز دلم به عشق بگوش و به ناز سرخ زیرا که سرخ می شگفد گل بجان سرخ بر هستی دل عاشق به شعر سرخ اخگر زند هزار سایه ولی رنگ و بوم سرخ
114
گفتی که گپی با دل دیوانه بگویم فردا اگرش باز بياید چه بگویم چون بی دل و بيتاب بياید چه بگویم گر بر در این خانه بکوبد چه بگویم گر قصه برای دل بيمار بگوید بر بار گران و دل تبدار بگوید گر گفت که من عاشق زارم چه بگویم گر لب به لب ساغر جان زد چه بگویم بر ناز دل بلبل شيدا چه بگویم گر اخگر اشکش برخم ریخت چه گویم گر شعله عشقش به دلم ریخت چه گویم؟
115
شيخ بر منبر همی شد آستين باال زده کف دهانش را پر از انبوه کرده حال ما بر هم زده گاه ميگوید محمد کار زهدش آنچنان عنبر زده کو بروی دختر نوه ساله ای چادر و یا چنبر زده از علی یا از حسين و از حسن در کار دین برتر زده با دم شمشير اسالمی سر ایران و ایرانی زده زهر اسالم است چونان زلزله بر شهر و این سامان زده نی که از آن بد حجابی سينهء عریان زنها ضربه بر قرآن زده شيخ ميکوبد دو پا را بر زمين گوئی که جان بر کف زده سينهء عریان زنها را بروی دست همچون علت غالی زده
116
گر که کار زلزله بر روی پستان زنان چادر و یا چنبر زده من نميدانم چرا واال محمد! حال اسالمش بر این لرزان زده حال این دروان لرزان بين نگو پستان به این مذهب زده از همان حوای لرزان تا همين امروز لرزانش به این دلها زده گر که دلها اندرون سينهء انسان به لرزیدن و یا لرزش زده جان اسالمت برو قرآن خود بردار چون پس لرزه ها بدتر زده شهر ها ميلرزد و گوئی که بمبی بر دل این خانه و سامان زده از اتم تا اعتصاب و اعتراض و مشت ها بر جان این مذهب زده لرزش مرگ است دانی روز و شب بر هستی اینان زده شيخ و مفتی و مفتش را کنار دین و قرآن جا به جا یکجا زده
117
اشک بارون رو شمردم جيک جيک پرنده های باغمون رو دونه دونه تو سبد واست آوردم از همه ماهی های آبگير خونه عشق آب رو تو چشمام برات نشوندم روی لبهای گالی خونمون عطر شبنم رو چيدم واست آوردم کنارش برگ درختا رو گذاشتم همهء شعرهامو چيدم واسهء دلت نوشتم حس ماه و نور هر ستاره رو واست آوردم
118
دل شنيدم که ميگفت عاشقتم کاش تو رو داشتم به شوق دیدن این باغ و الله زار آمده ام چرا که مشرق اندیشه از خطا پاک است به هر کرانه اگر باد ميوزد و شدید ولی دلم چو همه آسمان جان پاک است اگر که دار به هر کوچه ای گرفتار است سالح رزم بدست زمانه پر بار است بگو به مهر که یکبار عاشقيست حرف دلت به جان تو که جان خرد در این کار است
119
مهتاب و قافله ساالر بوده ای در هر نگاه شوق پر و بال بوده ای عشق و غزل گالیه نميآیدش بکار زیرا زالل حس نفسهام بوده ای اینجا بشين کنار سردی این برف بی امان چون اخگری اجاق حوصله را گرم بوده ای بوی تو ميدهد این شعر چون تنت بوئيدنت زالل همه شعر بوده ای با من برقص در تب این حس عاشقی چون انحنای پيچک اندام بوده ای
121
جان سوده شد به عشقی کز او بسر در آمد جانان عاشقی هم از سوی اخگر آمد دیوار بود و دیوار ارزش بروی ارزش اما دلم چه ميگفت عاشق به صحنه آمد یک لحظه بردميدم چون آتش مجلل آتشگهی مهيا بر قلب اخگر آمد عشقی چنان فروزان چون شعله های آتش گوئی بروی تفتان صد شعله اخگر آمد گلبرگ بود و گلبرگ در باغ این مهيا گلبرگ صد گل آمد با گلعذار فردا فریاد من شنيدی بر ذات خلق هر شعر
121
عطری ز بوی حست گلبرگ و عنبر آمد ابر به باران رسيد موج به دریا رسيد قطره ز مژگان من رود شد و تب رسيد شوق تن و روی تو هلهلهء صبح من صبح شب و تار من آه به دلها رسيد گفت خراب توام چشم بروی توام کب کبهء بی دالن جان به لب ما رسيد حافظ این شمع کو سرخ رخ ما کجاست پر پر پروانگان سوخت بدل آن رسيد اخگر آزادگی شعله زد و جان رسيد بر دل این شعله ور وامق و عذار رسيد
122
به پریسای دلم گفته که حالی ببرم قلب من بی تو بسر برده که نازی ببرم من همه شب به تب عشق تو آغشته تنم روز عشاق دلم را به سرائی ببرم جان من حس تو و قلب تو و مهر تو بود کو در این خانه به جان تو دلم ره به صفائی ببرم این عجب نيست اگر اخگر سوزنده بدل زد ببرم عشق گوید که اگر سوخت من آن شعلهء جان را ببرم
123
آنچه این عشق در این مدت هجران دیده است چمن و گل به گلستان همه از رفتن بلبل دیده است گر وصال تو بدست آید و عشقم باشی بکنم کوه چو فرهاد که یارم باشی نغمه زن غلغله در غلغله هر لحظه کنارم باشی شوکت حادثه را بين که تو پيدا و نهانم باشی
124
من که ميدانم اگر آن بوزد این بوزد باد آگاهی مردم پی طوفان بوزد وه چه خوشبختم اگر باد به آزادی ایران بوزد انقالبی به دل مردم آنجا بوزد شوق اورنگ دل شاد به ایران بوزد سرنگونی بر دلهای به همه خاک سراسر بوزد حرف آزادی ایران ز بر قلهء البرز به مردم بوزد عشق مردم همه بر مهر و رهائی بوزد بوسه ها بر لب و بر گونهء عاشق بوزد خود تو ميدانی اگر باد به آنجا بوزد سرخ هر الله برنگ دل اخگر بوزد
125
در هر سپيده اگر نغمه سر دهی من جان و دل به سپيده دهم تو را هر آرزو که بدل کرده ای بکن من صورت سپيده و اخگر دهم تو را این بوی مشک بيز مشامم ز جان توست من باغ گل و روضهء رضوان دهم تو را گر حکمتی بدل مبتال رسيد هم ماه و مه همه یکجا دهم تو را انگشتر سپيد برليان خریده ام یا لعل ناب سليمان دهم تو را رسوای عالمم من از این شور عاشقی رسواتر از هميشه ،دل ترسا دلم تو را من اخگرم اگرش آتشم زنی چون شمع شعله ای به پيکر این شب دهم تو را
126
به دل ميریزد و با یار ميآید سراپا شنگ گه با شور ميایدبه کوی عاشقان با ناز ميآید چو سالی کز دلش بوی بسی پرواز ميآید مقيم راه چشمانش پرنده باز ميآید چو شبنم تب بروی لب و با پيغام ميآید سرشک گل لب پروانه با زنبور ميآید عسل در کام تو گفتم که با احساس ميآید نشسته هستهء عشقی ميان قلب ميآید در این سال مکرر بر دلم بيتاب ميآید بگو چشمان مستت در کجای شعر ميآید که چون اخگر نویسم تب درون عشق ميآید
127
از این قرار دل عاشقم به بيقرار دلت صد هزار بوسه دميد از این تطاول وحشی به باغ ایرانم دو صد هزار الله دميد از این همه جوش می اندر این ساغر بگو به 61آذر که در کنام پليد چگونه عزم دليران به صد کرشمه دميد نگو ز خود امروز و گوی با دل من که خون مردم ایران ز خشک خشک خيابان به شعر و نثر و دو صد آه و ناله دميد
128
وه چه سبزی که به سر سبزی افرای دلت سخن دوست به وصلی است که دلها دارد پشت سرخی لبان تو مگر خون دل است که یکی بوسه به لبهای شفق نام تمنا دارد حيرتم من که در این فرضيه بين من و تو گر چه این فاصله عمری است که ماوا دارد همه احساس دلم سبز و کنار چمن و جان و دلت جا دارد
129
اگر که آمدی ای یار عاشقانه بيا اگر که ميروی از گرد یار عاشقانه برو اگر مرا به صبح سعادت رساندی و رفتی برو ز کوی دوست اگر مایلی ولی تو عاشقانه برو هزار بليه جوی اگر بسر بارد تو آمدی به عشق برو ليک عاشقانه برو به عشق سرو خرامان چو آمدی به چمن به ناز دل نو بهار اجر بنه 131
عاشقانه برو نگو که قصهء ما قصهء هویدا هاست چو مخفی آمدی ای جان تو عاشقانه برو اگر به دیر خرابات عشق ورزیدی به خانهء آباد دل که رسيدی تو عاشقانه برو نگو که مبتالی دل عاشقم نبودی و نشدی چو عاشق آمدی ای دوست عاشقانه برو حسن را بشناس جمال آفتاب دالرای ُ چو ماه منور به کهکشان که رسيدی تو عاشقانه برو
131
من چه خوشبختم اگر باد به سامان بوزد خوشه را لمس کند بر رخ جانان بوزد وقت گلبانگ سحر بر تن گلها بوزد بر تن و موی تو و قامت رعنا بوزد وه چه خوشبختم اگر باد به دلها بوزد مهر را لمس کند بر تن جانها بوزد وقت بوسه چو لب شمع به پروانهء لبها بوزد بر تن عاشق و شيدای تو و اخگر دلها بوزد
132
روی دیوار دلم لحظه به لحظه همه تصویر تو هستی به دلم نقش رخت لحظه به لحظه همه احساس تو هستی من و شبهای فراقت غم دیدار تو هستی من همان عاشق و ناز دل من باز تو هستی آهوی خاطر جانم چمن سبز تو هستی عقل ویرانگر من کی بتواند که همه عاشق و دیوانه تو هستی از ازل نقطه به نقطه سخن از عشق تو هستی دل دیوانهء من بين نتواند که همه عاشق و محشور تو هستی مدعی خواست بگوید غم دیرین که نظر باز تو هستی من همه دل به تو دادم دل بيدار تو هستی
133
هر چی لبخند قشنگ بود واسه تو جمع کردم همهء بوسه ها رو روی لبام تب کردم تاپ تاپ قلبو نشوندم تو سينه قفل کردم اشک دلتنگی هامو با بارونا تر کردم عطر خواستن تو رو من با گال حل کردم من بخواب شاپرک ها که رسيدم خودمو بال کردم وقتی شعرام رو برات خوندم و از بر کردم همهء عشقمو با جون و دلت سر کردم
134
از این عبور سرد گذر کن که غم بدل ننشيند رواق منظر دل را به عهد وفا کن که غم بدل ننشيند بگو به ساقی مجلس که جام باده بساز دوای راز بنوشان که غم بدل ننشيند من ار چه آتش دیر است صبح و شام دلم تو با دل خراب من اینجا نسوز که غم بدل ننشيند گزینه بر گزینهءهستی رواق منظر ماست تو با گزین و گزینش بساز که غم بدل ننشيند شبی مراد دل خویش با خدا گفتم بگفت با دل اخگر بگو که غم بدل ننشيند
135
در اینجا آسمان عاشقی رنگی است آنجا را نمی دانم و اینجا دل ميان باغ خوشرنگی است آنجا را نميدانم در اینجا هر کبوتر بال پروازی است آنجا را نمی دانم و ماهی های حوض خانمان رنگی است آنجا را نمی دانم در اینجا گاه شبها حس لبهایت ميان خون من جاریست آنجا را نميدانم در اینجا حس تو در روح من جاریست آنجا را نميدانم در اینجا عشق تو پر شور شر در شعر من جاریست آنجا را نميدانم
136
بشکف اینجا و تن طاق بلند دل پرواز از تو عشق و احساس دلم چون یه کبوتر از تو به من اندیشه بکن جان جهانم از تو یک پریدن به پر هر چه کبوتر از تو باغ گل غنجه و گلبرگ دل شاد از تو قول آزادی ایران و همهء شوق پریدن از تو صبح عاشق همهء خنده به لبها از تو بوسه باران لب جام و وجودم از تو
137
من در نبود تو شاید به سالها بر هر فراز شعر به بيتی سروده ام گاهی ز چشم و لبت نام برده ام گاهی به یاد پيکر تو خواب رفته ام گاهی به ناز های غریب سخن کنون من ابریشمی ز حس دلت را ربوده ام گاهی که چشم ترت شعله ميکشيد من اخگری ز چشم خمارت ربوده ام
138
عشق درد دل من با تو که نيست عشق پندار من است و دم شاهانه که نيست روح احساس من و تو که دلی تنها نيست کی کجا عشق بجوید دم قدرتها نيست دوست ای یار چو آئينه دل خوش صحبت پس بپرداز که این عشق نه بحث من و هر سودا نيست ناز عشق تو و این داغ دل عاشق ما حسن که ویرانه دلی از ما نيست جان آن ُ
139
دیریست گرفتار غم آئن خویشم از مذهب دیرینهء خود رنجه و ریشم ای آئينه داری که به این خانه رسيدی این آئينه بردار که خود آئن خویشم گویند که در آینه آن کو که گذارد دل ریشم آن چهره که در اوست شود وارث کيشم هر چند که من غرق گناهم تو ببخشای کين دلبر دلداده شود ساقی و خویشم اخگر که چو آتش ز دلم از دل آئينه بپاخاست بر دامن مذهب بگرفته و تن دیرینهء کيشم
141
رنگ چشمای قشنگت گل و جادو ميکنه رنگ موهاتو نگفتم دل و افسون ميکنه از تو اون شعر های نابت یکی رو گير ميآرم ميذارم توی سينه حست و جارو ميکنم واسه دشت عاشقی بذر محبت ميکارم تو بهاری که بياد اگر بخوای جونم و تقدیم ميکنم
141
با بودن این دلبر این خانه پر از گل شد چون جان که لبالب از اندیشه و سنبل شد خواهم که زنم سازی با نغمهء جانانه یک جرعه می لعلش شد مستی روزانه می خور که بسی شبها با خاک توانی خورد بگذر ز غم هجران این یار و دل افسانه با اخگر و آتش کو آن شادی مستانه ُدردانه چو پروانه بشکسته چو آئينه
142
تن ما خسته و آواره و زار غم توست دل ما در گرو عشق پر آوازهء توست ستدم از پی خسته دالن جام شرابی ُ می بزن شاعر ما مست و خراب دل توست در نظر بازی این دور و فلک همچو منی دست ما خالی و این شعر فدای دل توست اخگر اما چو گذر کرد از این کوچه عشق دیداشعار نهانش همه آغشتهء عشق من و توست
143
با مهر خلق زنده شو در کار دوستی کين دوست درد جاودان تو باشد به دوستی با روز و شب مبند عهد که پيمان جاودان در کار چرخ کس نگذارد به دوستی تزویر ميکند این دشمن تو باز بر دوست هيچ دریغ نکن جز به دوستی جانا که مهر خلق زنده شد از کار دوستی چون نيک بنگری نشوی گم به دوستی چون شبنم سحر به لب جام گل بزن صد بوسه با غزل و می به پيمان دوستی
144
من سرخوش از نگاهی او با گالیول آمد این سينه چون صبوحی او با عطش در آمد گفتم شرر بياور دیدم که شربت آورد گفتم که قطره ای عشق دیدم که از در آمد گفتم که جام خنده دیدم که او زر آورد گفتم به اندوهانم دیدم که اخگر آمد گفتم به قصد قربت دیدم که شمع آمد گفتم به جان پریدن دیدم که شعله آورد افتان و خيزان ميروم بی تو هراسان ميروم
145
بی عشق ماه روی تو صد راه حيران ميروم من عاشقم من عاشقم شادان شادان ميروم چون گمراهان عشق من مجنون به صحرا ميروم باده بده مستم کند از خویش بی خویشم کند یک شعر ناب آتشين چون جام در نوشم کند یا چون شهاب آسمان یک نور در شعرم کند بی پرده با هر ماه دل آغوش و معشوقم کند یا چون سياوشی کزو آتش فراسویم کند در بحر هجران اخگری چون روح در جانم کند
146
در یک گذار از سر این شاخه تا گذر من هم گذشتم و تو در گذر گذشت مال و دین و جهل و خرافه که بگذرد تا چشمه های پاک گوارا گذر گذشت ما عاشقيم و خرابيم و مست در گذر بيکس نبوده ایم چو نجوای در گذرد با ماه در گذر و به شبهای در گذار با هر کرشمه ما صد کرشمه فروشيم در گذر
147
من اگر این شده ام آن شده ام یا به دلهای شما آن شده ام بذر مهر دلتان را بدلم کاشته ام نور اميد شمایان به سرم داشته ام مهر و اميد به دلهای شما کاشته ام بوسه بر پينهء دستان شما داشته ام من اگر چون شده ام این شده ام جز به عشق همه عشاق نپرداخته ام حرمت مهر به آزادگيت را به دلم داشته ام عشق را پرچم این کلبه برافراشته ام
148
در جهان رویش هر پونه کنار گل یاس تو بگو اجباریست؟ تو بگو با من دلخسته دلم در کنار دل تو رویشش اجباریست اگر عشقی به جهان آمد و دستی بسر زلف وفا زد تو بگو اجباریست بوسه باران شب مهتابی روی دشت گلگون تو بگو تابشش اجباریست ناز یک بوسه به لبهای تو بر لعل لب جام بگو اجباریست شعر اخگر ز بر دلشدگان لب دریا تو بگو اجباریست
149
یک نفر عکس تو را آتش زد زد بریش و همه بنياد تو را آتش زد در دلش مهر تو را آتش زد زد به اسالم و همه دین تو را آتش زد روح هللا و علی هر دو در این آتش زد عکس نوکر صفتان ،اهرمنان آتش زد جان مردم به لب آمد سر و جان آتش زد کام مردم همگی تلخ شد آنگاه به تو آتش زد مبتال را چه بگویم که به تو آتش زد آتش دست خالیق به جهان آتش زد راز گوی من عاشق که به تو آتش زد اخگری بود که آتش بدل اخگر زد
151
گر آه کشی سوزد هم جان و تنم را چون شعله که پروانه بسوزد همهء بال و پرش را عهدی که وفاداران با عهد ببستند هر آه به سينه بسزدتا که بسوزد همه جان را ما آه دل عاشق رسوا نخریدیم او گفت که آه دل من مفت سزاوار دل ما در دور فلک آه بدل عاشق و دیوانهء روئيم روی خوش و مستانه دلی چون که دل ما فتانه بيا با من از این آه گذر کن اخگر بشناسد دل بی آه و یا آه دل ما
151
آن دل اگر شکست که دیگر نميشود با آن دل شکسته که عاشق نميشود بی عاشقی کسی درون خطهء سودا نميشود بی آن هوا که ليلی و مجنون نميشود دل بایدش اگر نه بی دل و رسوا نميشود بی هر بهار که دل وا نميشود بلبل که واله و شيدا نميشود جان گر نشد ميان کفی آن نميشود این سرزمين رها ز بندگی دد نميشود آب از دل زمين نه چشمه نه رودی نميشود شعر دلم اگر تو نباشی نميشود بی مردم ار چه رها جان نميشود این رقص آتش از سر ما وا نميشود گر جامه پر ز خون نکنی نه نميشود
152
گفته بودی در کشاکش های شب موج عشق و ارغوان خواهی نوشت در کنار ابرهای تيره در شبهای تار ماه روشن بر دلم خواهی نوشت شعرهایت را برای حس زیبای دلم روی ابر دیده ام خواهی نوشت گفته بودی اشگ هایت را ز باران های دل روی گونه روی چهره بر دلم خواهی نوشت من به شب گفتم نميخواهم که اینجا باشد او چون که روی ماه و چشمان تو را در جام دل خواهم نوشت
153
شاعر دریا که قبرش سنگ نيست موج دریای خروشان آیت بی درد نيست دوستی گر یاد دریا را ببرد از خاطرش خاطر دریا خروشد جاودان در پيکرش حرف اخگر را شنو از بهر این دریای دل کو کجا دریا بسوزد موج صد باران به دل رشته ها بگسست از ابر دلم نام باران نام دریا نقش شد در پيکرم گر نبارد ابر دیده کو کجا سودا شود آنکه شاعر را بسوزد کو کجا عاشق شود
154
عقل افالطون کجا و شور عشق ما کجا با غمت حيران و سرگردان ميان دل کجا عمر رفت و وقت طی شد عاشق و شيدا کجا ليلی و مجنون کجا کو وامق و عذرا کجا بغض من ترکيد جاری شد ز مژگان ابر دل اشک و آه من کجا سيالب ویرانگر کجا گو که تو فرزانهء اول ولی من آخرین دیوانه ام شعر اخگر شعله اش بر جان من کو آتش پيدا کجا رفت دل در دام عشقت کو خریداری کجا رفته دل هر بار در دامی بگو اینجا کجا
155
در پی تاریکی شب نور در شهر گرفت شعله بر شعله زد و غلغله در شهر گرفت بود ناله گرفت جان مردم که به تنگ آمده ُ ناله ها در پی هم شد خود طوفان که به سامانه گرفت شعله زد آتش و بر خرمن دل شعله گرفت شور مردم ز بر عيد چه جانانه گرفت منبر و مسجد و مال همگی شعله گرفت چهارشنبه پی آتش زدن شيخ به سامانه گرفت کوچه ها در خم هر پيچ پر از شعله گرفت درد مردم به نوای شب سوری بر هر شعله گرفت شعله ها در پی سامانهء این شيخ چه جانانه گرفت
156
سرخ سوری پرچم مردم سراسر خاک ایران را گرفت چهارشنبه روز آتش هم سرا هم کوچهء جان را گرفت سزخ سوری شعله ور هم حال مال را گرفت سرخ یعنی سوری اندر جان و تن هر دیو و هر دد را گرفت مرد و زن پير و جوان در کوچه ها سوری شدند شعلهء آتش ببين رنگ توهم را گرفت سرخ خاک کشورم از خون مستان وطن شعلهء آتش شد و هم خاک ایران را گرفت شعله زد هر سرخ سوری پهنهء جان را گرفت شعله ها بر منبر و مسجد تو گوئی جان مذهب را گرفت من کوچه بهر کوچه که آتش زده ام
157
بر شيخک و عمامه و منبر زده ام دل سوری و جان سوری و بر پرچم مردم زده ام سرخ است برنگ خون مردم زده ام بر صورت مذهب که یکی سيلی جانان زده ام تيپا به همانجای همين دشمن بيگانه و مال زده ام من شاد و غزلخوان دل دیوانه به ميدان زده ام با آتش دل ره به دل ليلی و مجنون زده ام من سرخی جان را به تن زردی دولت زده ام با سرخ تنان آتش سوری به همه نقد زمستان زده ام من اخگر سرخم نه توهم ببر رنگ جمالت زده ام این شعر من سوری سرخ است که آتش به جهانی زده ام
158
از ُبعد عاشقی گر دور جهان بگردد عاشق مثال بذری در سبزه ای بگردد ابر از هوای دانش بر جان من بگردد رویش چنانکه روید بر این زمين بگردد آشوب ها برآید دردی که چاره گردد از قفل ها در آید بر قله ها بگردد نوروز فصل گلهاست با جان و تن بگردد نقش زمين و انسان در فصل ما بگردد گاهی سياه ابری بر ماه تن بگردد اما بروز نوروز خورشيد ما بگردد در گشتنی که گردید جان دور تن بگردد
159
با عاشقان بگوئيد عاشق چنين بگردد با اخگر وجودم گردیده ام که گردش بر دور او بگردد گاهی زمين بگردد گاهی زمان بگردد چون آرزوی دیرین این کاروان بگردد دور سرای ایران آزاد جان بگردد
161
اینک بهار مقدم گل را گشوده است ابر بهار گونه گل را ستوده است نوروز شادی دل را ستوده است عيد وزین نگر که عالم و آدم ستوده است آن عندليب دیدهء گل را ستوده است پرواز مرغ دلم را ستوده است شعرم ببين که دلبر من را ستوده است
161
شانه ام را پيش کش کردم بگير ناودان گریه ات را بر سر ابرا بگير خانه ام را چون دلم دادم بگير غربت چشمان من را پس بده دل را بگير حال من را در ميان حال دل با دل بگير اخگر اندیشه را با شعلهء آتش بگير
162
صفای روی تو ای گل به ارمغان دلم فضا فضای بهار است ارمغان دلم از آبشار وجودم که حس سرازیر است صدای پای بهار است ارمغان دلم اگر شکفته شد گل هستی در این رواق دلم به ارمغان روئيت خورشيد ارمغان دلم چه محشری است به مجرای حس یار و دلم که ميدهدبه صبا صد هزار باده دلم به شوق آب و سبزه و دانه کنار جوی دلم به ارمغان که شکفته است ارمغان دلم
163
ميگوید او که دلی تنگ ميشود انگار پای ثانيه ها لنگ ميشود در عشق نام تو تکرار ميشود گویا هميشه حس تو در یاد ميشود با آذر هزار شعله به جانم چه ميشود این آذر تو با هزار شعلهء آذر چه ميشود من سوختم به آذر عشقت که ميشود گو آذرت به جان دلم وه چه ميشود از پشت پنجره گاهی نميشود بيرون بيا که فصل بهار است ميشود اخگر نگو که عشق تو هرگز نميشود این آذر کشيده بجان بين که ميشود
164
وقتی که آمده بودی بهار بود بر زلف یاس روشن ما بوی یار بود وقتی که آمدی همه گلها شکفته شد آن نرگس و بنفشه و سوسن بگو چه شد من آه ميکشم که رفت بهار و خزان رسيد کو یاد من درون ذهن تو با گل چگونه شد
165
گفتم اگر تو دلبر جانانه ميشدی در کوی دوست ليلی آواره ميشدی مجنون براه بند وفا سر نميگذاشت فرهاد راه را به کوه دلش وا نمی گذاشت گفتم اگر تو دلبر مستانه ميشدی در توش راه شربت ُدردانه ميشدی هيچش عطش به نای عاشق شيدا نميرسيد هوشياری شراب به لعبت جانانه ميرسيد گفتم اگر که آه از دل عاشق نميرسيد شاید دلم به خواهش جانانه ميرسيد
166
چش شعر مرا با موی خود سودا بگير دل لب و دلبر همه با ناز خود یکجا بگير وقت رفتن با سه حالت دل براه جان بگير بوسه را با اشک چشم و لذت ماوا بگير آه را در دل هميشه تازه تر از ها بگير جان جان را لب به لب با صورت دلبر بگير چو برقص آمد همه حس جهان دستش بگير پایکوبان با همه رعنائی رعنا بگير وقت شب چون حالت حالش به حالستان بگير حال او را در کنار حال دل چون حال این شاعر بگير اخگری از شاخهء شعرم بده نازش بگير ناز را با حس دل سودا کن و عشقش بگير گر که دلبر گفت من یک بوسه ميخواهم بده جانش بگير از برای عشق رسوای خودت با این دل رسوا بگير
167
دلم گرفته اگر ناله ميکنم سر در کنار پنجرهء دل که مينهم ابر سياه آسمان وجودم چه ميکنم صبح سپيد آمد و جان رفت از برش تا شب نيامده اینجا چه ميکنم گاهی بسر نکرده زمان را بسر کنم با رسم این زمان و زمانه چه ميکنم خون ریخت ولی مسلمان در این زمان من با دین و مذهب اینان چه ميکنم وقت است که در آئيد و بشگفيد من با بهار نو شگفته هستی چه ميکنم
168
از این باران دل و دلبر بروید گل صد پر به این بستر بروید بگو باران ببارد بر دل من از این باران دل و بی دل بروید اگر رفتی از اینجا گو به یارم اگر دل دل نشد بيدل بروید نخواهم جان دهم بی حس یارم از آن حس گر ببارد جان بروید به اخگر گفته بودم آتشش گو چو دیدم آتشی کز زیر خاکستر بروید
169
در درون چشمهایت من تماشا ميکنم قطرهء شفاف اشگی گاه پيدا ميکنم ابر و باران سایهء یک پنجره با نگاه یک ستاره من تورا در خویش پيدا ميکنم صبح آغوش تو را در جان خود جا ميکنم شب به شب با بوسه هایم من تو را تب ميکنم ساغر جان تو را در خویش پيمان ميکنم جان آن پيمانه را با جان می چون جان جانان ميکنم در فراغت گر نيائی من به جان خویش اخگر ميکنم اخگر حس تو را با اخگرم چون شعله ای در جان اخگر ميکنم
171
از آتش عشقت در و دیوار بسوزد این آئينهء دل به ميان تن این قاب بسوزد آتش به لبش شعله جانانه بسوزد گر بوسه نباشد همهء عمر بسوزد بر دور جهان بی تب و بيتاب بسوزد گر عشق نباشد تن جاندار بسوزد صد شعله بدامان بال باز بسوزد هستی ز نبود تن بيمار بسوزد اخگر ز نگاه تو و آن عطر فرحناز بسوزد جانش به ميان همه آفاق بسوزد
171
بگو دریا!از این دریا به دریای دل من چند فرسنگ است سوار کشتی جان تا لب دلدادگی گو چند آهنگ است من اینجا منتظر هستم که لنگرگاه قلبم در برت گيرد بگو با کشتی دل عزم ره داری و یا با موج اشعارم که در بند است اگر ابری رسيده بر دو چشمانم ببين آبی و خوش رنگ است اگر دردی دميده بر نگاهم گو که ناپيدای خرسند است ولی این را بدان کو جان من با جان تو یکرنگ یکرنگ است از این آتش رميده دل ولی دلداده در بند است بگو طوفان شعله در بهار این دل دریا مثال ضرب آهنگ است اگر اخگر بروید در کنار موج این دریا بدان خوشبخت خوشبخت است بزن دل را بدریا عاشق زارت کنار موج حست سخت دلتنگ است
172
این زمان این حرف چون روحم ببين آتش گرفت وقت رفتن هر دو پای رفتنم آتش گرفت شامگاهان در کنارت بودم و جانم چنين آتش گرفت دل به دلداری تو آمد ولی ناخواسته آتش گرفت گر که مذهب اندرون خانه ای شد خانه را آتش گرفت جان هر دلداده و دلبر در آن آتش گرفت بوسه ام بر لب به تب با جان من آتش گرفت لب به لبهای تو ننهادم ولی آتش گرفت من که بودم در کنارت روز و شب آتش گرفت روح تو در جان من بی وقفه در آتش گرفت عشق را من دیده بودم در دلم آتش گرفت
173
گفت حست را ندیدم روح من آتش گرفت جان مذهب هایل ما شد و او آتش گرفت رقص سرخ آتشين کردم برایش جامه ام آتش گرفت گاه رقص و شادی و شورم ببين آتش گرفت وقت آتش بازی افسانه آمد قصه ام آتش گرفت نام تو در دفتر شعرم چو اخگر سر بسر آتش گرفت
174
وقتی که باران ميزند بر جان من تب ميزند گویم که هر لحظه ولی شاید که او در ميزند من خانه را آراستم دل را همه پيراستم در باغ دل ُرز کاشتم او را چو ماه انگاشتم گویم که هر لحظه ولی شاید که او در ميزند
175
این همه ناز مکن جان دل آزارم نيست وین عجب از تو و مهر تو که دلدارم نيست هر شب این دل بکنارم چو تن ماهی نيست جان مهتاب کنار دل این رسوا نيست ميکشم قطره ز چشمان فلک اشکم نيست ابر سودا زدهء شوکت بازانت نيست راز آمد که بگوید دل سودا زده ای اینجا نيست اگرش هست کنار دل شيدایم نيست جان من محو شد از کوی تو و یارم نيست پشت آن پردهء حست مگرش یاری نيست صبح آن نغمهء جان پرور تو نزدم نيست شب که ميسوزد و پروانه دلی شمعم نيست شعر اخگر همه سودای دل شيدا نيست اگرش بود چرا جان ندیمی به کنار دل شيدایش نيست
176
جان من تشنهء یک بوسه ز لبهای تو بود کاش جان تو گرفتار دل رسوا بود عشق من چون شرری بر دل بی پروا بود ابر باران زدهء چشم جهانی ز بهاری پر بود جان جان پرور گل در لب آن شيرین بود حس شيرین همه بند تن فرهادی بود عطر گيسوی تو و جان تو در روحم بود لحظهء بيخبری لحظهء آغوش تو در جانم بود من از آن کوچه گذشتم که دلی شيدا بود لحظه هایم همگی مشتعلی پيدا بود اخگر آن لحظهء آغوش تو را مجنون بود دل دیوانهء عاشق همه خونين بر یود
177
به فال دل اگر رندی بيا با ما به ميخانه بزن فالی بگو اخگر بده جامی و پيمانه هزاران دل برآشفته هزاران دلبر افتاده به حال عاشقی گویا ز دستش ساغر افتاده خویش اگر مهتاب افتاده فلک خو کرده با ُ اگر خورشيد تابان هم بروز روشن افتاده من و این عاشقی حرفی است با این دل در افتاده به جنگ و دشمنی با پيکر این شاعر افتاده ستایش چون سزد آنرا که با عرشی در افتاده نشاید کو رود بر ارتفاع کوتهی گوید که با دشمن در افتاده شبان مردمان گر بر دل آواره افتاده چه بااخگر چه بی اخگر طلسمی کو در افتاده نباید حرف رندی رو شود گویا که با دنيا در افتاده مگر عاشق چو پروانه بروی شمع افتاده
178
یکی در خواب ميبخشد یکی شهر و ده ما را یکی بر خال آن هندو یکی دست و یکی پا را چه ميدانم کدامين ترک شيرازی است من و افتان و خيزان را یکی بخشد شراب عهد کسرا را و آن دیگر همه ميخانه داران را در ميخانه ها بستند و شيراز و اصفهان را به خون شستند و ترکان را به هر کوئی به تيغ قهر بشکستند کدامين مست ميبخشد به ترکان حکومت این دل ما را
179
شعله ای بر پيکرم آویخته جان من با جان او آميخته هر سرودی قطعه ای با حس تن آميخته اخگری بر جان من آویخته گر توئی پروانه بالت در کنارم سوخته گر که شمعی با دلم آميخته عشق را در پرتو نوری بهم آویخته عشق و رسوائی بهم آميخته گر ندانی رمز حس اخگری با جان و دل آميخته کو بدان حست به جانم ریخته
181
کجای آشيان من چنين رسوا رها گشته است کجای این شب انبار در جانم به بيتابی رها گشته است نميخواهم بدانم کی کجا اما و با تو دل رها گشته است از این بيحاصلی رنجيده بودم جان رها گشته است اگر با قصد کشتن آمدی جانم فدا گشته است اگر با قصد ماندن آمدی حسم رها گشته است به جان جان جانانم که این دل مبتال گشته است اگر جانان نميدانی بدان کز عالم و دنيا رها گشته است
181
این غزل رو واسهء دلبریات نوشتمش توی هر بيت اونم سر رو دلت نوشتمش اگه گفتم ميخوامت با سوز دل نوشتمش تو که با سوز دلم مهربونی نوشتمش گفته بودم منو ميخوای واسهء دلم یه نامه بنویس بگو روزهات شب شده از بيقراری بنویس چشای آبی دریا توی ابرا بنویس بنویس دلت همش بارونيه با اشک چشمات بنویس اگه هر اخگر شب ستاره شد توی هوا تو بيا خونهء دل ماه و از اول بنویس
182
به باغ محضر تو التفات یک گل بود و بذر گل به گلستان هزار محضر بود من آمدم به باغ وصالت رها شدم از خویش به این رها شدن امشب تو التفات بکن شتاب عشق را به سينه بردم و آه چنان چو شعلهء اخگر تو التفات بکن نگاه کردم و رنگ عنایتت بر دل تو یک نگاه به رنگين کمان دل التفات بکن منم به مجلس اُنست به روز و شب هر دم به غير عشق توام نيست در دل التفات بکن به یاس خو نکند این دل هزار آوا به سينهء عاشق درآی عشق من التفات بکن
183
تا کی از حسرت بدل خون ميکنی صورتت از سيلی همچون لعل گلگون ميکنی چارهء دل را بدست عشق بسپار و برو دل دلی از بهر چه با عشق سودا ميکنی عشق ليلی را به مجنون بس تو حيران ميکنی با دل مجنون بگودر آخرش چون ميکنی اخگر دل را اگر پنهان به زیر بحر خاکستر کنی در شبی تاریک گوئی ماه دل را زیر ابر جهل پنهان ميکنی
184
این دل که گرفته بود در نزد تو بود دلبسته افکار و گهی بغض تو بود خورشيد بروی ماه تو تابيده است این پرتو عشق است نگو خوابيده است بر نرگس زیبای تو مه سایه زده است بنگر که چسان بغض دلت ببریده است گاهی صدفی در کف دریای نگاهت دیده است چون بوسهء مهتاب به لبهای شبم تابيده است گه اخگری از ستاره بر دشت وجودم شعله است گاهی هدفی چون شرر خوشه انگور به می مستانه است
185
جلوه کرد آن رخ و پيغام به پيغام که دل عاشق زار تو و کُشته به پيمانه شده است بس که ماه و فلک تو رخ زیبا بنمود هر ستاره به دل شب چو شهابی به دل زار شده است هر چه بيداد در این شهر رسيد از بر شيخ قرعه را بين که به بخت من آواره شده است گفت آسان بنمود ارچه دلی شاد نشد گوئيا عزم جهانی ره آزادی آزاده شده است بر همه نکبت این دولت و این شيخ ببين چون من و دل و جهانی پی آزادی دلداده شده است جلوه کن ای رخ زیبا که سحر مست شده است مست یار و رخ ماه و دل آزاده شده است
186
بوسه را بر هر نگاهت کاشتم بوسه را بر قطرهء زیبای اشک بر دلت بر جان شعرت کاشتم بوسه را یکبار بر برگ گلی بار دیگر بر شقایق کاشتم بوسه را در عمق خاک کشورم همچو بذری از برای جان شيدا کاشتم بوسه را بر دست مينای وجود روی ساغر جام گلگون کاشتم وقت شب در زیر مهتاب دلت بوسه را بر لب برویت کاشتم
187
بوسه باران کرد خورشيد وجود بذر عشقی را ميان دلبرانت کاشتم لب به لب گویای اسرار دلم عشق خود را لب به لب بر عمق اميال وجودت کاشتم دیدی از طبع منش جان لب به لب اخگری را لب به لب بر آتش دل کاشتم
188
گفتم که گفتارت چنين بی موج دریا ميشوم گفتی اگر دریا توئی بی موج آبت ميشوم گفتم خرابم من ببين در کوی رندان ميشوم گفتی خراب اندر خراب آباد کویت ميشوم گفتم که دل دادی بمن با جان و دل دل ميشوم گفتی که من جان توام جانان جانان ميشوم گفتم که از کویت دگر افتان و خيزان ميشوم گفتی اگر رفتی برو با جان و دل ره ميشوم گفتم فراموشم نشو من گه به دریا ميشوم گفتی که من دریائی ام ماهی بحرت ميشوم گفتم اگر مشعل شدی گو اخگر جان ميشوم گفتی که من اخگر نيم ليکن چو اخگر ميشوم
189
گفته بودند اگر تب ز سر شاخهء احساس بيفتد بزمين اسب حيران بهار دل و این قافله کی ميآید گفته بودند در این غایت ميخانه نه مست از می ناب بلکه از عشق تو بر بستر هر مستی دل ميآید هر کجا دل به کسی داده دلی در ره عشق گوهر از اشک سحر گيرد و رنگ از رخ گل ميآید من چنان عاشق رویت شده ام دلبر من که سپهر دلم از قافلهء جان چه جوان ميآید فاش گویم که به ميخانه یکی جرعهء می نوشيدم جرعه چون جرعهء می مست چنين ميآید رخت از تن بفکن جان به تن جانان زن تو ببين جان و من و یار چنين شنگ چرا ميآید نقشی از روی تو من بر زده ام بر دل و این آب روان کين عجب نيست که نقش رخت از پيش به دل ميآید
191
غم من بی تو بسر بردن و چشم تر جان بود که از سر نرود دل سراسيمه به ميدان تنم آمده بود چون نبودی غم تو بود که از جان نرود من نرفتم و همين جا به غمت خو کردم این غم و جان تو و جان من ارزان نرود نرود گر نرود جان ز تنم دلبر من رویت آئينه جان شد که به آسان نرود عشق آئينه روح است که آسان نرود گر رود با تن تب در دل و با جان برود اخگر اندیشه کند در دل خاکستر و شب شعله بر جان سياوش نه به آسان نرود
191
تيشه به این ریشه به فریاد زدند ریشه در این بيشه ز بنياد زدند سرب گدازان بدل مردم آزاده زدند بر تن مادر و زنی سنگ ز بهر دل اسالم زدند آتش آبادبه ميخانه به فرهنگ زدند ننگ و جهالت همه بر پيکر تاریخ زدند شاد دل مردم ایران به غم اندود زدند کرد و یا فارس زدند تسمه به پشت هدف ُ خلق سلحشور به زنجير به هر بند زدند ترک و بلوچ و دگران را به سر دار زدند
192
خون تو را چون تن سهراب بر این خاک زدند آه که بنياد جفا بر می و ميخانهء آزاد زدند چون نگری خوب یکی آتش جانانه زدند بر نظر و فکر خود و دولت دیوانه زدند مردم بيدار ندا تا دل فواره زدند آه که آزادی ایران همه فریاد چه مستانه زدند
193
یا دته بهت ميگفتم چشای آبی دریا رو تو شعرام ميذارم یا لبات رو روی لبهای دلم جا ميذارم یادته بهت ميگفتم تير ابروهات منو ميترسونه تو ميگفتی تير عاشق دل امنه بچه رو ميلرزونه حاال امروز اومدم توی نگات شنا کنم حسمو توی کمون ابروهات پيدا کنم با یه جمله بگم و دل رو واست رسوا کنم اخگر احساسمو بریزمش آتش عاشقی رو پا برجا کنم
194
خویش ميدانی که من عاشق ترم بهر دریا جان و سر را ميدهم آه از این دریای پر موج و خروش آه از آن دلهای پر جوش و سروش گر که عاشق گشته ای دل را بسوز جان دریا حسرت جان را بکوش رنگ دریا رخت یک آزاده است سينه اش امواج موج و ساحل است گو نبر سر در درون موج او وه که غافل گشته ای از خوی او خوی دریا خوی امواج دل است
195
دل اگر داری دلت دریائی است بی دل و دریا اگر رفتی برو نی به دریا نی به دل جائی برو کندر آن جا دل دل و یک همسر است نام دریا نام نيک اخگر است
196
حس اخگر در ميان جان من آتش گرفت لحظه های عاشقی هم در دلم سودا گرفت من کجا دانسته بودم حس دیدارت چنين شعله ها بر دامن هر شعلهء جانم گرفت من صدا کردم تو را چون جان من آتش گرفت هستی ام در هستی ات چون شعله در روحم گرفت مينویسم شعر تب را چون تو در من جان گرفت جان من در جان تو چون حس آن جانان گرفت عشق را دریاب چون این هستيم آتش گرفت لحظه های بی تو بودن سر بسر آتش گرفت اخگر امروز ارچه بی تو شعرهایش در گرفت ليک شمع جان او در شب برایت نور بی پایان گرفت
197
بيا با من کمی همبستگی کن بده دل را کمی وابستگی کن بنوشان جام می از آن لبانت کمی من را و این دل را وفا کن اگر آتش گرفتی اخگر دل را صدا کن اگر آتشگهی بر جان ما کن بگو من یک زنم پرچم هوا کن به مردان توی صحنه ادعا کن بسوزان قامت جهل مرکب بگو آزاد آزادی و دل را مبتال کن
198
نامه ات بر جان من آتش کشيد این دلت بر جان من سودا کشيد در جواب نامه ات گفتم که من یک قطره بارانم بيا گاه سبزه گاه جنگل چون که حيرانم بيا الیق حس منی با من و با این دل بيا در حریم عاشقی تنهای تنهایم بيا آتش پيمانه را در جام لبهایت بيا با لبان اخگر حسم به سر مستی بيا
199
تو بارگه عشقی چون خار برویانی در دست بهارانی چون نغمهء بارانی از ابر ببارانی ،آهسته برویانی صد نغمهء جان افروز در لحظه برویانی من واله و شيدایم بی وقفه و پيدایم از هر سخنت امروز تا بلبل شيدایم سودای مرا داری گر حال مرا داری روینده رویش باش گر قصد مرا داری نزدیک به نوری شو دلبسته چو روحی شو با هر سخنت امشب گو عشق مرا داری
211
چون نوش کنی جرعه جانت به سخن آید گر گوش کنی با جان عشقت به زبان آید با واژه دل بر گو چون دل دل و دریا گو این موج به جان تو تا قلهء عشق آید من واله شدم بنگر دلداده شدم بنگر در دشت تن و جانم بينم که بهار آید در دام لب و رویت روزم و شبم طی شد گویند که دام عشق چون جام بال آید آتش شده بر جانش مشعل شده در راهش صد شعله جانانه با اخگر دل آید
211
گر در این بند گرفتار شدی آزادی گر به عشقی تو سر سجده زدی آزادی گر توان از کف جان رفت و تو مست می اش پر توان تا دل خورشيد روی آزادی سينهء گرد تو و جان من و حال بهار همه از دولت هفتم تو بگو آزادی عشق لبهای تو دیشب زده تب بر دل من دل من مست دو چشمان تو و آزادی بی نصيب ار چه نيم از غم این دور جهان همچو منی با منی وقت سحر صبح شبت چون دل آن آزادی اخگر آمد که بپرسد ز دلت آزادی دید بند دل خود را که گرفتار تو بود و تن هر آزادی
212
دور فلک بر دل و دلها گذشت محبسه و قفل به جانها گذشت منبر و مسجد به جهانی گذشت گردن بلبل دم تيغش گذشت خون و غم یار به عالم گذشت دیدهء گریان و شب ما گذشت کودک ایران ز خيابان گذشت دختر نو باوه چه بدتر گذشت مادر عالم به دلش خون گذشت هر زن آزاده ز زندان گذشت حکم به سنگسار به ایران گذشت
213
درد دل هر پدری ناله به افغان گذشت ساقی مست از دل صحرا گذشت ابر ببارید و صدف از کف دریا گذشت اسب رشادت به تک از کشور ایران گذشت مظهر آزادی ملت چو پرندی گذشت این دل عاشق تو بگو در گذرش چون گذشت شعله به سامانهء این دولت نکبت گذشت
214
گفتی که گپی با دل دیوانه بگویم فردا اگرش باز بياید چه بگویم چون بيدل و بيتاب بياید چه بگویم گر بر در این خانه بکوبد چه بگویم صد غصهء قصه ز برای دل بيمار بگوید چه بگویم این بار گران را که به مقصد برساند چه بگویم گر گفت که من عاشق زارم چه بگویم گر لب به لب ساغر جان شست بگو من چه بگویم با ناز دل بلبل شيدا چو سخن گفت بگو من چه بگویم گر اخگر اشکش برخم ریخت بگو من چه بگویم آن شعلهء بدامان نهانم اگرش ریخت بگو من چه بگویم
215
زین فتنه برون آئيد زین جور فزون آئيد حسن و عشق با لشگر ُ بر ظلم فرود آئيد زیبا و خوش آوازیم با خلق هم آوازیم اسالم نمی خواهيم چون ابروی آن دلبر تير مژه اندازیم ما خيزش دورانيم زین جور فزون آئيم
216
این شيخ ملبس را همراه تو اندازیم با لچک و با چادر در گور تو اندازیم ما یکدل و یک سازیم بر رقص فلک صد بار ما شعبده اندازیم
217
سنگی اگر زدی تو به این شيشهء دلم قفل زمين و زمان بسته ميشود گر مهر آوری بسوی ارمغان دل گویا که مهر تو تثبيت ميشود ناز و کرشمه صد کند این چرخ روزگار گر ناز بر نکشی ناله ميشود زنهار اگر بهار درختان خزان شود بی سبزه این زمين نه چنان جای ما شود جانم فلج شد از این شيخ نابکار منبر بسوز که جان جهانی رها شود من شعله ميکشم بدل اهرمن صفت این شعله غير شعلهء دلها نمی شود اخگر بگو که جان جهانی بپا شود جانها که سوخت تو بگو مبتال شود
218
باران به ریشهء این خاک ميرسد خورشيد از ورای جهان گرم ميرسد ماه دلم به ماه دلت نيز ميرسد زیبای شعر من به دگر بار ميرسد اما به پای دلبر فتان نميرسد گر بوسه ای ز لب یار ميرسد یک حرف عاشقانه از بر دلدار ميرسد شعرم به پای ماه رخت نه نميرسد جان در درون جان تو انگار ميرسد حسم به هستی حست که ميرسد اخگر به دلبر و معشوق ميرسد شعرم به ناز چشم تو هرگز نميرسد
219
ما زندگی از سر بسر عشق نهادیم روح و دل و جان را سر پيمانه نهادیم پيمان نشکستيم چو پيمانه به پيمانه نهادیم در پای دل درد دالن همت جانانه نهادیم با یار وفادار به جان سلسله با دل بنهادیم بر سلسلهء مو و رخش شعر نهادیم حسی است که بر عاشق و معشوق نهادیم خمار تو و آن یار نهادیم بر چشم ُ ما بوسه به لبهای تو هر شب بنهادیم بر ظلمت بيداد یکی شيخ دو صد طعنه نهادیم بر عزم همين مردم آزاده چقدر ارج نهادیم
211
در وادی غربت به شبی آه نهادیم بر دل دل آن یار وفادار به ميعاد نهادیم با اخگر شعری به برش نظم نهادیم بر قصهء دلتنگی ما نام نهادیم بر ماه دل آزادی و مهتاب نهادیم بر رقص من و دلبرجانان دل عيار نهادیم آهنگ خوش و شاد و دلی گرم نهادیم
211
وه چه خوشحالم که تو برگشته ای امشب اینجا پيش رو بنشسته ای حس عالی را نوازش ميکنی جان مستت را سفارش ميکنی باز هم در خلوت آغوش مستم ميکنی جان خود را این چنين در کام دلبر ميکنی خرمن جان را به بزم خوب رویا ميکنی هدیهء هر بوسه ات را آتش جان ميکنی جان و آغوش مرا با تب تو رسوا ميکنی هرم مهرت را تو با هر بوسه در لب ميکنی ُ عاشقت هستم چو تو شيدای شيدا ميکنی نبض سودائی دل را با خودت اخگر تر از من ميکنی
212
چه کسی گفت که این دل تنگ است؟ تن دریا دل اخگر هوس سبز درختان تنگ است؟ چه کسی گفت دل موج خروشان تنگ است؟ دل دریائی مردم به خيابان تنگ است؟ چه کسی گفت که بر گيسوی آشفتهء ما جا تنگ است؟ گر که سر بر سر دوشت بگذارم ننگ است؟ من از این وادی تنگ گذرا رفتم باز که جهان دلتنگ است سطح صحرا تن دریا دل اخگر سرخ است دامن دشت و دل کشور ایران سرخ است عشق من با تو و لبهای تو اینک سرخ است وعده های من و دیدار تو همچون سرخ است
213
غنچهء گل که بروید به بهاران سرخ است قلب و عشقم به تو و مردم ایران سرخ است گر که روحم ز برای دل آزادهء انسان سرخ است رنگ خون چهرهء اعدام جوانان سرخ است رقص می نيز در این ساغر هستی سرخ است
214
آنجا که بهار سایه دارد گل در دل باغ خانه دارد بلبل به رواق النه دارد حسم بدل تو راه دارد باران دلم چه ابر دارد بر چشم ترم هزار دارد حال من بيقرار دارد ناز تو ببين که ناز دارد این اخگر دل چه حال دارد
215
مگه ميشه یه نفر عاشق نباشه مگه ميشه؟ مگه ميشه عشقتو جا بذاری رو قلب خود پا بذاری نه مگه ميشه؟ مگه ميشه چشای دریا رو نادیده بگيری مگه ميشه؟ اشک ماهی ها رو با بازی موجا مگه ميشه؟ مگه ميشه نفس پونه رو نادیده بگيری مگه ميشه؟ مگه ميشه دل من عاشق اون زلف سياه تو نباشه مگه ميشه؟ مگه ميشه دل عشق رو بشکونی عاشق نباشی مگه ميشه؟ از دم صبح تا غروب یه ریز هوای تو رو کردن مگه ميشه؟ مگه ميشه دل من از تو سينم بيرون بریزه مگه ميشه؟ مگه ميشه بری و حس دلت رو تو دلم جا بذاری نه مگه ميشه؟ نه نميشه دل من بد جوری حال تو رو داره نه نميشه نه نميشه دل من خونه خرابت شده دیگه نه نميشه
216
من در کنار دلت جان نهاده ام کاشانه ای ز شعر بوسعت یک دل نهاده ام دریای آبی روحم کنار تو یک چشمه در کف این حس نهاده ام وقتی که شام ميشود اینجا به نور دل من اخگری پی دلها نهاده ام حسن روی تو بر زد به ریشه ام چون ُ گه سوسن و بنفشه ریشه به ابری نهاده ام اخگر بگو که چشم ترت ناله ميکند من نالهء تو را به دل جان نهاده ام
217
همدلی ام در خزان زرد چو این برگ شد زرد دلت با منش سرخ به ایام شد موسم گل سرخ سرخ نغمه و پرواز شد سبز اگر شد چمن بعد که آمد بهار سرخ و گل اندام شد چشم چو رقصت بدید عاشق این رنگ شد ناز دلم قلب من اخگر هوشيار شد
218
اگر عيدی بدی عيدی برایت ميفرستم یه بوسه از لبانت را بدی من هم برایت ميفرستم نگاه گرم عاشق را بدی من هم برایت ميفرستم تو آغوشم ستاره ول کنی من هم برایت ميفرستم اگر ماه دلت را دل کنی من هم برایت ميفرستم اگر آتش به جان یک غزل ریزی منم اخگر برایت ميفرستم چو در این خانه با من سر کنی خورشيد جونم رو برایت ميفرستم
219
اگه تو درسهای عاشقی رو با من بخونی صبح که ميشه صبحتو با نغمه هات شروع کنی شب بيای ميون سينه عشوه هاتو رو کنی زیر بارون بوسه هاتو با لبام سودا کنی بگی عاشق شدی و عالم و اینطوری ميخوای رسوا کنی من ميشم مجنون تو ليلی جونم تو ميشی واسه هر ماه دلم خورشيد تابون تو ميشی
221
بر ُبهت شاعرانهء ما آرزو شکست آواز عاشقانهء دل در گلو شکست حق با سکوت نيست اگر جان ما شکست در عين هر شکست نگو روح ما شکست گر بغض در گلوی من و ما به غم شکست آن گریه های عاشقانهء رسوا چنين شکست بر های های گریه دلها دلی شکست جانی بساز بر دل هر شعر بی شکست رو در دل شب و گو پای بی شکست در رزم بی گسل همه جانم اگر شکست پروانه خو پر آتش اگر شکست ليکن به شمع نور رساندیم و شب شکست
221
بوی باروتش تمام دشت را پر کرده است الله زاران را ببين اینجا تمام دشت را گل کرده است پيشمرگه جان بکف در قعر آبی بالها گسترده است دشمن خوارش ببين از ترس اینان سر بزانو برده است نام آزادی برای کُرد گویا از کمرکش تا خيابان رفته است کرد دليرم را به خون افکنده است حاکم جبار با هر تيغ خود ُ گر که آزادی ما خاری ميان کوه ها روئيده است تير مژگان را برای کندن و آوردنش در کار دل آورده است اخگر اکنون وقت عشق و شادمانی گشته است کرد ما با شور و مستی نقد جان پروده است وین عجب این ُ
222
فراخ روز را از ما گرفتند دل ما را ز دلداری گرفتند می و ميخانه را یکجا گرفتند ز مستان ساغر و پيمانه را یکجا گرفتند دل شيراوژن دل را گرفتند چو روباهان به مکاری گرفتند به سامان بر شدند سامان گرفتند همه حس دل و شعر من و ما را گرفتند به قرآن و دعا بيچاره مردم را گرفتند چو آن عاشق ندا در داد ،آوا را گرفتند به قصد کشتن انسان اتم را هم گرفتند
223
ببين دنيای خارج را چگونه دست مال را گرفتند و مردم دل بدریا کوفتند دریا گرفتند به حيرت آتشی بر پيکر مال گرفتند برقص و پایکوبی جای مذهب را گرفتند به عشق و شور و مستی کشور خود را گرفتند
224
من و سپيده و گلبرگ در طلوع سحر هوس به بارش باران در این طلوع سحر به عشق بلبل خوشخوان در این طلوع سحر چه بوسه ها به لب گل در این طلوع سحر اگر که دلی بود در طلوع سحر بسوخت در پی آن یار در طلوع سحر به نقش هر بنفشه و سنبل در این طلوع سحر بهار زد به نام تو ای زن در این طلوع سحر زنان به صحنهء آزادگی در این طلوع سحر به بانک نای نی و صوت در طلوع سحر بگفت چادر جهل و خرافه در طلوع سحر
225
بسوخت پيکر زن را در این طلوع سحر بدست های مقاوم در این طلوع سحر به تيشه زد بریشهء مذهب در این طلوع سحر رها اگر چه نبودند در طلوع سحر به ذهن و مرتبت اما رها در این طلوع سحر
226
حرف آزادی زن بی مذهب است لجه های خون زن در مذهب است جان مذهب جان این زن را گرفت چوبک اعدام در هر کوی از بهر زن است سنگسارش کرد مذهب روز و شب چوب و سنگ و چادر و لچک همه بهر زن است بوی نفت و هيبت چادر تو گوئی یک تن است فکر استثمار زن هم حاصل این مذهب است گر که زن گردد رها از بوی نفت کل خاور بشکهء باروت آن شيراوژن است ميخورند و می برند و ميکشندش در عيان
227
زن کجا در بند نفت و پول و افکار دد است حس مردان رها با بانوان هم پيکر است حرف استثمار زن در بطن مذهب جوهر اهریمن است
228
گوئی که حریم قدمش نرگس جان بود چون آینه گوئی همه صافی و صفا بود آتش به دل شعر و ادب تحفهء جان بود چون دخترکی عاشق و شيدا به عيان بود شب در پی او تق تقه زن قاتل جان بود او عاشق و دیوانه و پيدا و نهان بود بر دست و دلش ماه چو مهتاب عيان بود چون دلشدگان قطره اشکی به جهان بود او حال دلش قصهء سودای نهان بود اخگر تو بگو حال دلش قصهء عشاق جوان بود؟
229
گوید که به لعل لب او حال به حال است حالی که به حال است چه حاجب به بيان است گر حال تو و من به دل افکار نهان است گر بادهء بی من خوری و مست شوی عين گناه است سر در بغلم نه که بدل حسرت جان است لب بر لب ساغر بگذاری تو بدان جام جهان است گفتم که اگر لب به لب من بنهی شعر تمام است من گویمت این بار که این عين حيات است مرجان که شودگم کف دریای نهان است غواص بداند که همه ُدر گران است
231
شاپرک جون من خودم رو توی احساس تو ول کردم و رفت دل و دلدادگی رو تو عشق نازت آره ول کردم و رفت تنگ دلت از توی حوض خونتون ماهی ُ در اومد مثل صمد تو رودخونه ول شد و رفت ساقهء سبز صنوبر که توی جون منه آب و از ناودونای چشم دلم گرفت و رفت شب یلدا اگه چه سياه و سرده هميشه ولی با جنبش بهرنگ دلم گرماشو پُر گرفت و رفت بچه ها دستاتون رو تو دستای من بذارین آخه قلبم عشقشو از توی قلب شما ها گرفت و رفت
231
این همه کرشمه رو با دل شيدا چه کنم تو رو اینجا ندارم با دل تنها چه کنم تو که گفتی برميگردی توی این شهر غریب تک و تنها بی تو با این دل رسوا چه کنم هر شبم واسهء دلت شعرای گلگون ميسازم با تو و شعر تو و چشمای گریون چه کنم روزی که رفتی به من قول داده بودی زود ميآی زود اومد پائيز عشقم با زمستون چه کنم روز آفتابی و بارون همشون تموم شدند توی این سرمای یخ بندون قطبی چه کنم
232
گل نازم اسير غم نباشی اسير باد و بارون هم نباشی به پنهون با دلت محزون نباشی ببين فصل دل عاشق رسيده والنتاین اومده از راه رسيده بيا این شاخه گل مال تو باشه که غم تو چهره ات هرگز نباشه
233
من از غمهای تو آگاهم ای دوست سرشک گرم تو بر جانم ای دوست بخوان شعری ز عشق و شادی و شور بزن دستی به چنگ و ساز و تنبور صنوبر را ببين هر ساله اینجاست زمستان را به پشت سر نهد جانانه اینجاست به مرغان هوا خو کن که پرواز به بال باد و طوفان ميدهد ساز
234
کی کجا عاشق تر از رسوا شدی دل بدست باد در رویا شدی دل ميان باد و طوفان خفته است کی کجا عشقی به سامانم شدی گر شدی بيتوته کن در جان من مهر خود را توشه کن در جان من حرف بيزاری نزن در گاه عشق جان به جان آئينه را در جان شدی
235
نکند پنجره هایم بسته است نکند مهر تو در این دل من آشفته است نکند کو دل تو با دل دیگر بسته است آه از این دل ،دل من چون دل تو گمگشته است این همه ریشهء تن کو به جمالت بسته است به همه عمق تنت جان و روانت بسته است نکند دل دل اگر دل به نگاری بسته است شوکت ساقی مجلس به شرابی بسته است جان فدای قدمت دیده و جان سرگشته است تو ببين ماه رخت با دل اخگر بسته است
236
دل پر غصه ام را غصه ات رنگين ترش کرد صدای بغض را در هر رگم پر خون ترش کرد شگفتا ناله هایت در سرم شوری بپا کرد تو ميدانی چرا هر دم سرودم با سرودت ناله ای کرد؟ به معيار همه عاشق شدن سودا بپا کرد چو عاشق را بدست بی وفائی ها رها کرد اگر امشب تبت بر جان نه اميدی به پا کرد بدان در ظهر تابستان جانم محشری کرد اگر رفتی بدان جانم فدایت جان فدا کرد ببين عشقت و ميراث غزل بيچاره ام کرد
237
از این راه آمدی لذت بياور به قصد خانهء دل آمدی شکر بياور از این راه آمدی یک قطعه شعر دو تا بوسه سه تا چشمک بياور بگو پروانه آسا عطر مویت نسيم عشق را یکجا بياور اگر دیدی که من در خانه بودم نزن در را به آغوشم دل و دلبر بياور
238
به اینجا قُطر باران را شکستند دل زیبای رویا را شکستند حریم زن و گردن را شکستند گل صحرائی دل را شکستند شکستند و شکستند و شکستند دل من را تو را ما را شکستند دل گل را رخ گل را تن زن را شکستند
239
دیدمش یار وفادار که دوش بادهء ميکده ميبرد به دوش گفتمش ساغر چشم تو به جامی بفروش گفت بر دوش بکش ساغر و می مال فروش گفتمش چند دهم قيمت این باده فروش گفت با جان و دلت طاق زنم باده فروش
241
هوای دیگری داری تو با این ساغر و می حالت افسونگری داری هوای دلبری داری؟ چه خوبی و صفا آرامشی داری چو خون در قلب و احساسم چه زیبا حرکتی داری دل من مال تو بردار تو ميدانی که امشب عاشقی داری
241
بوسهء مست و همه شهد و شکر ممنوع است بوسه محزون و تو محزون و عسل ممنوع است بوسهء عشق به دلدار وفادار زنی ممنوع است بوس زنبور عسل بر سر گل ممنوع است بوس پروانه بروی گل ُرز ممنوع است بوس یک زن به یکی شاعر آزاده چو من ممنوع است بوسه بر قبر امامان بزنی ممنوع است؟ بوسه بر درب طال آهن و چوب هم بزنی ممنوع است؟ بوسه بر قبه و بر مقبرهء زید بگو ممنوع است؟ بوس مال ببر گند لب شيخ بگو ممنوع است؟ بوسه بر خال رخ یار نزن ممنوع است
242
بوسه بر لب نزنی آن که ز بنياد بگو ممنوع است من ندانم که چرا مهر تو با دولت بيدار چنين ممنوع است مهر و جان را همه در جان بگذاریم و بگو ممنوع است اخگرا شعر تو آتش زده بر بوسه که لب ممنوع است اگرش چاره بخواهی و بگوئی چه کنم ممنوع است
243
با چوب و فلک حاصل نشود در رخت تنت ظاهر نشود تا عشق خدا بر دل بنهی عشق من و تو ظاهر نشود او شر تو است من شور توام او عربده است من عشق توام او خالق تو من والهء تو تا بهر دلت جامه ندری
244
در ذهن تو او جامه بشود من جنس توام من حس توام من شعر تو و من خوب توام او تنتنم است......
245
پرندهء سپيد دلش در فضای آزادی از آن سرای کهنسال تا سرای وطن بروی آب و دل خاک و باد و باران خواند سرود نرکس مستانه را به آزادی و بر نشست بروی صدای اسرائيل و خواند ایرانی و بوسه زد به وطن و برجهيد ندا از صدای آزادی و عشق شد آواز و مهر شد خورشيد و جاودانه بپاخاست نام آزادی چنان چو پرچم پيوند در سرود آزادی
246
چون قایقی شکسته که در بحر بگذرد عمری به پای تو بگذشت بگذرد گر عمر بر جفای تو بگذشت بگذرد گر با وفای تو خو کرد بگذرد بی روی ناز تو نه هيچ نگذرد اما به جان من تب اخگر که بگذرد
247
ذوق تو ذوق زنی آزاده بود در حریم جان تو آماده بود بس خروشش قرنها در جان من هم شنيدم نعره ای مستانه بود بند ذهنت را بگو تاریخ زن از هم گسست عشق تو در جان من آوای آن دلداده بود
248
رویش سبزه اگر بود که بود ریزش ابر از این دیده اگر بود که بود تن بيتاب بهاران اگرش بود که بود چشم من در گرو چشمهء جان بود که بود حس عشقی همه شب در تن من بود که بود گر چه ميدیدم و چشمم به رخش بود که بود باز این تنگ دلم در پی او بود که بود
249
مدتی بود که این غوره به انگور رسيد ترشی از روی برفت شهد به مقصود رسيد این همه زخمه بدل از بر معشوق زدیم در فدای دل ما مهر به فرجام رسيد این دقایق که گذر ميکند از محضر عمر از پس حادثه ها لحظه به فریاد رسيد شيخ گر ميکشد آتش به تن مردم ما اخگر شعله سرانجام به بنياد رسيد
251
بس وفا کردی و انگار نگاهم به نگاهت نرسيد در نظر بازی دوران که دو چشمم به دو چشمت نرسيد بس جفا خفته در این چرخ جهانم به جهانت نرسيد عشق گلبرگ دلم ابر به باران دو چشمم که رسيد اگر احساس برآشفت و جهان را بگداخت خود نگه کرده به خود جان به حياتش نرسيد باز کن چشم دل و شوکت آخر را بين تن و جان حس تنم شعر به سامانه رسيد گفت برگوی که شوقت ببرد نای دلم من ننوشيده یکی جرعه ببين مست به ميخانه رسيد
251
اینبار نخواهم گفت بار دگرم بودی زیرا که تو بودی تو گر بار دگر بودی اینجا سخن عشق است احساس بدل بودی چون هر نظری بر تو استاد نظر بودی چون اشک به ابر دل گلبرگ دلم بودی در صبحگه عشرت شوق تن و جان بودی در شب دل بر سينه بالين سرم بودی لبهای تو گلگون بود عشق و عسلم بودی تو بار دگر هرگز چون حرف دلم بودی گر بار دگر بودی باز هم غزلم بودی
252
من از این بوسهء تو اگرم ُمرده ُبودم زنده شدم من از امواج دل عاشق تو اگرم ُمرده ُبودم زنده شدم من از آئينهء دیده و لب خندانت اگرم ُمرده ُبودم زنده شدم پا در این پله گذار و بدر عاشق کوب که اگر پله به پله به رهت دل ننهم ُمرده شوم
253
کاش ميگفتی که با من بوده ای از کجا تا نا کجا آباد این بيتوتهء مقهور با دل بوده ای تا دلی آنسوی راز و رمز نا محدود با تن بوده ای کاش ميگفتی که با من بوده ای پيچک حس را به جانت تا خود عطر تنت با یار یا من بوده ای گر که رفتی آنچه عزم دیدن است بی مهابت از تجرد تا دل بی منتها با راز با من بوده ای
254
گر چه از چشمان مردم رود خون جاری شده است شيشهء عمر ولی مسلمين را بر زمين کوبيده است گر چه ایران مادر ما جامه در خون شسته است شيشهء عمر ولی مسلمين را بر زمين کوبيده است گر چه هر دار و درفش و داغ بر ما رفته است شيشهء عمر ولی مسلمين را بر زمين کوبيده است گر چه هر آزادهء ایران به خون غلطيده است شيشهء عمر ولی مسلمين را بر زمين کوبيده است
255
در کشاکش های آزادی ميان مذهب و آزادگی مردم این بپا بر جهل و بر تزویر ها شوریده است گفتنی ها را به یک غمزه ميان آتش و خون گفته است این قد رعنا که بر اسالم و ظلم و جور او غریده است چون جهان سود باشد حامی اسالم و جور عزم مردم نقش آن رنگين کمان را چون کمند افکنده است آرش آزادگی با قوت مردم تو گوئی تير جهد افکنده است حاليا اخگر بسوزد همچو مردم تا که خاکستر شود اخگر این بار گویا آتشی بر پيکر کل جهان افکنده است
256
این شد که حدیث بلبالن از بر شد سامانهء رنج در نيستان آن شد عنقا ز سر کوه به پروازی چند بهر گذر از جان ره این دریا شد گویند که این قوم بپا خاسته با یاری چند از قلهء البرز چو بهمن به فرودی ره این دریا شد من قطره ز دریای توام خلق دلير گو قطره فدای ره موج و دل این دریا شد آن بانوی بنشسته بر این تخت که نامش وطن است چون عاشق ما بود دلش غوغا شد
257
تو بمن وقت بده با اجازه تا عاشق چشمات بمونم توی هر گردش حسش تو نگاهات بمونم روی طاقش واسه تو آینه و شمعدون بذارم بند دل رو با یه ابریشم نازک به دلت بند بزنم حس دلدادگی رو روی دلت جا بذارم من ميخوام غنچهء گل روی سينت پر وا کنه وقتی از هم واشدن بوسه به لبهاش بذارم من ميخوام پيش تو اینجا بمونم دلمو جا بذارم برات تا دنياست بخونم
258
در این افسانه سازیها دل افسانه خوش رنگ است ميان این سپيدی های اطلس رنگ وارنگ است بگو افسانه زیرا جان من با جان او یکرنگ یکرنگ است سرودی تازه ميآرم که با نازش هماهنگ است بزن بال و پر افسانه چون پروانه پر رنگ است شکوه بالها بر روی آتش جان فرهنگ است از این افسانه تا پروانهء دل چند فرسنگ است؟ که این شعرم ز نام این فسانه شنگ در شنگ است من و اوراق این دفتر تو گوئی چنگ در چنگ است ز بيداد زمان و شيخ و مال جنگ در جنگ است
259
ین رقص دلبرانه را تو بيا با دلم بزن رویای بوسه را یه نفس بر لبم بزن با این هوای عاشقی اینجا به تن بزن اشعار نغز را به دل مبتال بزن تير خدنگ شعر را به دل دیو و دد بزن یک دل به باغ و روشنی ارغوان بزن بر عمر دیو رسيدی تو تن بزن با سر و یا سپاه تندر دانا به شب بزن هر لحظه با سرود نی مبتال بزن چون مردم دلير خطهء ایران به تب بزن حالی بده به اخگر و رطل گران بزن آنگه به جام شعر من که رسيدی تو لب بزن
261
سودای بودنت همه بودن بُود و نبود آنجا که عشق از دل هستی برون نبود دشنه ميان قلب من و جان ما که بود ُ خون پرتو صراحت عشاق هم نبود؟ بر مردگان این همه آفاق جان شدیم جانی ميان این همه آفاق هم نبود؟ شاید که دل در دل اینان که دل نبود زخمی به عمق شقاوت به جان نبود؟ آیا که عشق در پی آن مبتال نبود؟ گيرم که تب در دل و در جان ما نبود این قطره اشک در پی دلداده ای نبود؟
261
بيا جام شراب عشق را پيمانه کن ساقی ارژنگ را مدهوش یا دیوانه کن پای کوب و دست را در گردن یاری بکن یار را با مهر اندر کسوت راهی بکن گر بشب باز آمدی تا صبح کار شعر کن صبح را در دست خورشيد جهان افزای کن قصد بوستان و بهار و شوق گلبرگی بکن تير آرش را کمين در چلهء جانت بسوی دشمن غدار کن گر بروز زن رسيدی نام او را پرچم آزاد کن در کنارش دوش بر دوشش برزمی با دل بيدار کن
262
سفرهء سبز چمن در سفر باد خزان رنگين شد چهرهء مردم ایران همه خون آجين شد قهر و سرکوب و ستم مسجد و مال همگی بستهء دار و دو صد بند و یکی زندان شد ما رهيم از ستم شيخ اگر برخيزیم خيزش شعر و سالح عاقبت کار بسی بهتر شد اخگر شعله به شب زد تن خون پاال شد جان آزادی جانان به خيابان زد و ایران تن یک پيمان شد
263
این شقایق کز دل اميد ها روئيد است روزگاری گلعذار خاوران را دیده است بر دو چشمان شفق خون دیده است با نی اميد کاران سر بسر ناليد است اندرین نی زار اکنون با گلستان همدم است نای نی با عطر گل آزادی این ميهن است دست و پای مردمان در بند و زنجير دد است شيخ و مال خود ز هر اهریمنی بد کين تر است گر سالحی دست این مردم نباشد بدتر است اخگر اندیشه گر ناید بکاری حرف آن خاکستر است
264
بهار پيراهنت را ميان زمزمه های عاشقی رها ميکنی و باد این باد هراسان در دامنت چه جوالن ميدهد در شعر های من ميوزد بر شانه ها و سينه هایت شتابان ميگذرد و عطر هوس بر ساقهایت ميپيچد آه من چکنم با بهاری که در راه است بهاری که هرم وجود عطش پرورده را در جانم مهيا ميکند. کنارت مينشينم و بر لبهایت بوسه ای ميکارم که داغش را در سينه ات حس کنی وقتی سرت را در نابهنگام شيدائی به عقب کشيده باشی. اگر کسی پرسيد بگو شاعر است و عاشق دل من. وقتی رنگ را بر چهره زمان ميپاشی نام من را تکرار کن تا سرخ عشق را بر دفتر عاشقی ترسيم کنم تا نقاشيهایت رنگ دلم را بگيرند و تا شعر هایم در گوشت زمزمه شوند تنها در گوش تو بانوی شبهای مهتابی بهار من
265
بهار آمد کنار بيشه های سبز مهتابی کجائی نو بهارم پرستو آمد و هر غنچه واشد در ميان جان مهتابی ماهم نوبهارم لبان گل به بلبل بوسه ميریزد به مهتاب شبانم نو بهارم دلم پر شد ز عشقت روی مهتاب تنت با ماه رویت نو بهارم سپيد جامه را در جان و آغوش همان رویا رها کن نو بهارم دو چشمان دلت را روی دل وا کن ببين عشق مرا ای نو بهارم اگر اخگر ميان شعله ميسوزد کنار ماه مهتابی حست نو بهارم بگو جانش پر است از حس مهتاب و همان ماه رخم من نو بهارم
266
بيخبر از در این خانه گذر ميکردم بی دل از فاصله ء عشق گذر ميکردم چون صبا جامه گل چاک گذر ميکردم نغمهء بلبل دستان به رگم باز گذر ميکردم دیدم اقبال خود و سوز دلم باز گذر ميکردم عطر گيسوی تو در جان کالمم و گذر ميکردم سرخ لبهای تو را دیدم و اینبار گذر ميکردم نه از آن خانه که از جان غمم باز گذر ميکردم ریخت صد شعله به شعرم و بگفتم که گذر ميکردم با تن شعله ور اخگر حسم ز کنار تن گلبرگ گذر ميکردم
267
چيزی نظ ير تابش و سو سوی یک رویا بر روی اشعار نوید اخگر موج ميزند اشعار وی مرا بياد اشعار ناظم حکمت در ترکيه و رمکو کامپتس در هلند مياندازد. الالئی قریبی در اشعار نوید اخگر موج ميزند .بهتر از این به هيچ زبانی نمی توان شعر گفت. روزنامه نورتليه تيدنينگ گونيال ليند پرسون نوید اخگر به یک آفرینش چندین وجهی دست زده است،نتيجهء این آفرینش اثری است هنری با کيفيت های مهم و قابل مالحظه .مثل این است که انسان در یک بهشت شرقی بسر ميبرد.اخگر با اشعارش به یک اثر هنری متقاعد کننده دست یافته است .او شادی هایش را در پر باری و فراوانی باغها و طبيعت می یابد. روزنامه اُپساال نيا تيدنينگ رونوک سآبری(امریکا) در این مجموعه شعر نوید اخگر به انگيزه ها و تصاویر مطلوب و لذت بخشی نائل آمده است .در اشعار وی تمامی لغات با وزنی سنگين عمل ميکنند .آواز عشق یعنی موضوع محوری اشعار با ندائی رمانتيک و اکزوتيک آوا داده ميشود. خدمات کتابخانه های سوئد .اوال سيله هولم نوید اخگر نویسنده و شاعریست با کار خالقه و پر توليد وی تا بحال خالق ده ها اثر ادبی نظير رمان ،داستانهای کوتاه و نيز مجموعه اشعار بوده است. روزنامه سيد سونسکا داگ بالدت
268
از نوید اخگر تا بحال منتشر شده است Nawid Akhgar has published سيمرغ(رمان) شبدر (شعر)برگزیده اشعار جن گير(رمان) الله های سرخ انقالب(شعر) غالمعلی (رمان)پرواز (رمان) الفبا (شعر) منظومه هميشه خورشيد (شعر) حاج آقای بحرالعلوم (نوول) ادبيات مردمی ( دانش فرهنگی) شعر نامه ایران (شعر) غزليات نوید اخگر ساغر(دیوان غزليات) استحاله گفتگوی انتقادی نقش هنرمندان(دانش فرهنگی) مجموعه اشعار سوئدی( فریاد های خاموش عطر بنفش ميدهند) مجموعه اشعار سوئدی(با خاطراتی از تو) مجموعه غزليات (ساغر) )Tyst ropande låtar doftar violett (poesi )till minnet av dig (Poesi تصویر قلمی نوید اخگر ترسيم شده توسط هنرمند نقاش خانم ساناز بهزادی
269