بانوی زغل Banoye Gazal
دیوان زغلیات نوید اخگر
شارع :نوید اخگر
عنوان :بانوی زغل
تن طراح و ظم کننده ارث :کیا رادمهر
انشر :آزاد
توزعی :آزاد
سریال 978-91-979395-5-3 ISBN
چرا زن از شعر کالسیک ایران حذف شد و بجای آن شاهد بازی ( همخوابگی با پسران کم سن و سال بی ریش) ،غلمان بازی(پسران بی ریش که در قرآن به مردان مومن در بهشت وعده داده شده) و همجنس بازی و عشقبازی مرد با مرد جایگزین شد؟ تعریف غزل سکوالر کدام است؟ آیا نوشته های حافظ و شعرای اسالمی نظیر ایشان را غزل میدانیم اگر نه چرا؟ نقش زنان در غزل سکوالر امروز آیا باید نقش محوری باشد اگر آری چرا؟ جایگاه و منزلت زن در ایران باستان تا حدی بود که انواع نام های زیبای گل و عطر گلها و درختان و جان جهان را بر دختران می گذاشتند و این نشان دهنده احترامی بود که در اندیشه ایرانی برای دختران و زنان قائل بودند .حتی نوشته های دیوانی پارسی نشان می دهد که زن در دوران هخامنشی و قبل از اسالم از چنان مقامی برخوردار بود که در میان تمام مردمان جهان همتا نداشت اندیشه ایرانی برترین جایگاه را برای زن نهاده بود به طوری که زن پس از ازدواج در صف همسری شوهر قرار می گرفت نه در ردیف اموال و یا تابعین او به عبارت دیگر زن کنیز و برده نبود بلکه همسر و همدل و همراه مرد بود و در کلیه حقوق با مرد برابر و در تمامی امور با او شریک به حساب می آمد. پس از مرگ نیز به روان هر دوی آنها یکسان درود فرستاده می شد زن در قبل از اسالم از بیشترین حقوق برخوردار بود و یکی از درخشان ترین ادوار تاریخی خود را قبل از اسالم پشت سر گذاشت .زن موجودی پاک و الزمه حیات بود و از آزادی های اجتماعی و سیاسی برخوردار بود به طوری که «کریستن سن»؛ خاورشناس بزرگ دانمارکی می گويد « :رفتار مردان نسبت به زنان در ایران باستان همراه با نزاکت بود زنان چه در زندگی خصوصی و چه در زندگی اجتماعی از آزادی کامل برخوردار بودند. بعد از ورود اسالم جایگاه اجتماعی و سیاسی زن بسیار تغییر کرد و زن جزو مایملک مرد شد و جایگاهی بسیار نازل یافت .بر طبق آیات قرآنی زن کشتزار مرد لقب گرفت (سوره بقره آیه )223مرد میتوانست آنطوری که میخواهد بر روی زمین خود کشت و زرع کند .زن ستیزی گسترش یافت بسیاری از زنان و دختران ایرانی که در حمله حسین و حسن( پسران علی خلیفه مسلمانان)و نیز دست نشاندگان شخص علی و عمر در حمله به کرمان به عنوان برده و کنیز مورد تجاوز قرار گرفتند نشان از سقوط جایگاه زن از مواضع گذشته به درجه کنیز و برده جنسی است.
حسین حسن علی و عمر و اعراب ساالنه هزاران هزار زن و کودک و دخترکان و پسران ایرانی را بعنوان خراج از ایرانیان میگرفتند و برای بردگی و سوء استفاده های جنسی به عربستان می بردند. به نوشته تواریخ رقمی بالغ بر 620هزار زن و دختر ایرانی در حمله حسین و حسن به شمال ایران به عربستان کوچانده شدند و مورد تجاوز و بیرحمی های زاید الوصفی قرار گرفتند. خشونت و زور بر زنان بر طبق سوره های قرآنی رواج و گسترش چشمگیر پیدا کرده بود و مسلمانان با اسثتناد به آیات قرآنی عمل میکردند به طوری که در سوره نساء می خوانیم اگر زنی نسبت به شوهرش نافرمانی کرد شوهر اجازه دارد او را بزند. در جایی دیگر در این سوره می آید زنان باید مطیع شوهرانشان باشند وگرنه به دوزخ می روند و در جایی دیگر خود پیامبر در روایتی می گوید من هیچ کسی را به اندازه زنان که در عقل و دین ناقص باشند ندیده ام. سوره نساء آیه 34میگوید زن باید بداند که از مرد کمتر است و مرد بدلیل اینکه خرجش را میدهد مالک اوست .و طبق آیه 24سوره نساء وقتی مرد مسلمان زنی را بعنوان کاال و غنیمت جنگی گرفت با او نکاح میکند و زن راهی جز پذیرش ندارد .یعنی حق تجاوز برای مرد مسلمان مجاز و محترم است. در قرآن هیچ آیه ای وجود ندارد که دلیل بر رفتار این چنینی و متقابل زن در مقابل مرد و یا مردان باشد .در آیات دیگر می خوانیم اگر زنی به سکس و همخوابگی تمایل نداشته باشد توسط هللا و فرشتگان لعنت می شود و اینکه زنان برای مردان آفریده شدند و باید در مقابل شوهرانشان سجده کنند. بله زن از دید اسالم فقط در سه مثلث دیده می شود رختخواب ،آشپزخانه و زایمان .
اسالم با ورودش همه مالکیت سیاسی و اجتماعی اقتصادی را تقدیم مردان کرد و در آن دنیا نیز پاداشت های بهشتی از جمله غلمان ها(پسر بچه های 12ساله بی ریش) و حوریان را به آنها بخشید !!.در سوره واقعه آیه 22و 23می خوانیم که: در بهشت حوریان چشم درشتی وجود دارد ،این حوریان مانند مرواریدهایی که در صدف هستند نگه داری میشوند و هرگز به آنها دست نخورده است (باکره هستند) و همچنین در سوره طور آیه 24می خوانیم که دور و بر مردان غلمان ها می گردند که آنها نیز مانند حوریان همچون مرواریدی در صدف پنهان و دست نخورده هستند و در سوره کهف آیه 31و سوره دخان آیه 53می خوانیم که این حوریان لباس هایی سبز از سندس (ابریشم نازک)بر تن دارند و بر بالش هایی تکیه زده اند. زنان حتی مومن ترینشان از دید قرآن در بهشت از هیچ حقی که حتی بتواند نزدیک به حقوق مردان در بهشت در زمینه حوری ها و غلمان ها باشد و یا در نوشیدن شراب های بهشتی و غیرو ندارند .اشعار حافظ نظیر /پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست /در عشق بازی مرد با مرد است ،نه زن با مرد که در موردش بیشتر توضیح خواهم داد. مذهب اسالم تمام هستی و نیستی زن ایرانی را از او گرفت و تمامی مالکیت ها را به مردان بخشید .ورود اسالم نه تنها باعث ویرانی ساختار اجتماعی ،سیاسی ،اقتصادی و فرهنگی ....زنان شد بلکه در ادبیات پارسی نیز نفوذ کرد و آن را نیز به ویرانی کشید چرا که کلمه غزل در قبل از اسالم به معنای عشق بازی و تغزل و مغازله و داستان عشق و عاشقی زن و مرد بود در صورتی که در اسالم هیچ جایگاهی برای زن قائل نبودند زیرا در قرآن لغت و کلمه ای بنام عشق وجود خارجی ندارد .وقتی مردی رسما بر طبق آیات قرآنی چندین زن عقدی و چندین صیغه را یکجا تصاحب میکند صحبت از غزل و تغزل و مغازله و کلمات عاشقانه که باید بین یک جفت و دو نفر عاشق و معشوق رد و بدل شود جز یک فکاهی خنده دار نیست .و قرآن نمونه دستورات کامل و دستور العمل سکس گروهی است و نه هیچ چیز دیگری.
در واقع غزل و شعر های کالسیک نیز تحت تاثیر این شریعت و دیدگاه قرار گرفت و به همجنس بازی مرد با مرد کشیده شد .این شعرا با پیوستن به فلسفه اسالم و صیغه کشی و شاهد بازی و غلمان بازی و بچه بازی ،خود غزل و موجودیت تغزل عاشقانه را بزیز عالمت سئوال بردند و بر روی نوشته های خود که از محتوای مغازله عاشقانه به نفع سکس اسالمی تخلیه شده بود خط بطالن کشیدند. غزل پارسی دو دوران تحول را از سر گذرانیده و وارد دوران سوم و سکوالر خود شده است دوره نخستینی را که غزل پارسی پشت سر گذاشت در زمان مادها و هخامنشیان بود که در آن دوره تروبادورها که در واقع آوازه خوانهای پرسه زنی بودند ،اشعار غزل وارهء خود را در توصیف طبیعت و زیبائی ها آن میسرودند. دوره دوم غزل پارسی در واقع با ورود اسالم آغاز شد دوره ای که تصوف از یونان وارد فلسفه اسالمی شد و اسالم غزل پارسی را به انحصار خود در آورد و کم کم آن را زیر سلطه عروض و قافیه خود کشید .شاعران پارسی نویس اعم از حافظ ،سعدی ،موالنا و ......... غزل را با پیوستن به فلسفه اسالمی و یا عرفانی قرآنی و صیغه کشی و شاهد بازی و غلمان بازی از محتوای مغازله عاشق و معشوق خالی کردند و مدیحه سرای قرآن و سنت های اسالمی و دستورات قرآنی شدند. فصل سوم غزل پارسی با ورود غزل سکوالر به صحنه ادبیات ایران آغاز میشود و با پس زدن نوشته های مدیحه سرایانه قرآنی اسالمی عارفانه که به اصطالح غزل نامیده میشود به مدیحه سرائی اسالمی قرآنی عرفانی نقطه پایان میگذارد .به این نوع نوشته ها دینی اسالمی در سطور آینده بیشتر خواهم پرداخت. نماینده غزل سکوالر امروز ایران چهار دیوان اشعار نوید اخگر هر کدام 250صفحه یعنی هزار 1000صفحه غزل سکوالر است که بر روی اینترنت در اختیار عالقمندان قرار گرفته است.
غزل سرایی متافیزیکی اسالمی و صوفیگری از نیمه دوم قرن هجری رشد کرد غزل هایی که وابستگی شدید به قدرت ماورا طبیعی مذهبی داشت و همانطوری که در مذهب اسالم زن جایگاهی نازل یافت در اشعار نیز جایگاهش را از دست داد به طوری که ما در قرن پنجم و ششم کمتر شاعران و نویسندگانی را می بینیم که اثری از ادب عربی در گفتار آنها نباشد و غزل ها کامال اسالمی و مذهبی شد و غزل سوگوارانه رشد پیدا کرد. و فرهنگ شاهد بازی و غلمان بازی بچه بازی ادبیات کالسیک پر کرد .در آن نوع به اصطالح غزل اسالمی و یا عارفانه که شعرای متاخر نماینده آن بودند ،اعم از حافظ ،سعدی ،موالنا ،انوری و ...........کال ادبیات کالسیک فارسی و شعرای آن به مدح مردان پرداختند به جای اینکه زن محور شعر آنان و عشق ورزیدن قرار بگیرد مرد ها مورد ستایش قرار گرفتند. به این مثال ها توجه کنید: فرخی: فرخی در قصیده ای افسوس می خورد که معشوق او با آنکه پانزده سال بیش ندارد ریش در آورده آن سمن عارض من کرد بنا گوش سیاه /دو شب تیره برآورد ز دو گوشه ماه /سالش از پانزده و شانزده نگذشته هنوز /چون توان دید که آن عارض چو سیم سیاه /روزگار آنچه توانست بآن روی بکرد /به ستم جایگه بوسهء من کرد تباه /شب نخسبم ز غم حسرت آن عارض و روز /تا به شب از غم و از درد همی گویم آه.
حافظ: در کل دیوان حافظ حتی یک بار نام دختر را نمی شنویم پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست نیمه شب دوش به بالین من آمد بنشست سر فرا گوش من آورد و به آواز حزین گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست؟ معشوقی که نیمه شب آوازخوان و صراحی در دست و مست به خانه عاشق می آید مسلماً مرد است نه زن که در محیط شهرهای قرون وسطایی حتی غروب نیز نمی توانسته در معابر به راحتی آمد و شد کند. معاشقه چشمی و ایما اشارات معشوق با نگاه در دربار شاهان رواج داشته اگر کسی به غالم شاه نظر می انداخته به اصطالح امروز به رگ غیرت شاه بر می خورده و گاه خون آن خائن را می ریخته اند .وصف معشوق مذکر وصف شاه و ممدوح است چنانچه بسیاری از غزلیات به ظاهر عاشقانه حافظ در مدح شاه شجاع است. زبان فارسی از معدود زبان هایی ست که ضمیر مونث و مذکر در آن متمایز نیست به همین دلیل بسیاری از مخاطبان نمی دانند که اشعار لطیف و با سوز و گدازی را که می خوانند در مورد معشوق مرد است .کجا در جامعه بسته آن روزها زن عربده جو یا مست بوده و یا حق درشتی و عتاب با مرد را داشته .یا نیمه شب از خانه می توانسته بیرون بیاید .یا می رقصد و در بزم ها شرکت میکند این وصف ها کجا و زن مظلوم ایرانی کجا.
زن ها را تنها برای تولید مثل می خواستند و با نحوی بسیار تحقیر آمیز با آن ها رفتار می شده ..حتی مخاطب قرار دادن زن را دور از مردانگی می دانستند .مردان حتی برای صدا زدن همسرانشان از نام فرزندان خود استفاده میکردند و یا از واژه خانه برای نامیدن زنانشان بهره میبردند .در جای دیگری حافظ در وصف بچه شاهد ها و غلمان ها میگوید: بیرون جهیم سرخوش و از بزم صوفیان /غارت کنیم باده و شاهد ببر کشیم/ یا در بیت دیگری میگوید: فردا اگر نه روضه رضوان بما دهند /غلمان ز روضه حور ز جنت به در کشیم. وحشی بافقی: وحشی بافقی که اشعارش با نوای خوش موسیقائی هم در ایران خوانده شده است میگوید دوستان شرح پریشانی من گوش کنید / قصه بی سر و سامانی من گوش کنید / ......نرگس غمزده اش اینهمه بیمار نداشت ......این همه مشتری و گرمی بازار نداشت .......یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت /اول آنکس که خریدار شدش ........ اساساً ادبیات غنایی ما ادبیات همجنس گرایی است در سیر و سلوک های عارفانه از جهتی برای رسیدن به خداست و از جهتی در وصف معشوق مرد است تا جایی که سعدی می گوید "دل عارفان ببردند و قرار پارسایان همه شاهدان به صورت" . اَم َرد بازی به وفور میان صوفیان رواج داشته است از جمله ابن عربی ،شهاب الدین سهروردی ،بهاء الدین ولد پدر موالنا ،شمس تبریزی و موالنا
این همجنس بازی عارفانه و شاعرانه در موالنا و شمس بوضوح علنی میشود هر چند که واعظان اسالمی برای جلوگیری از افتضاحات مذهبی دامنگیرشان در تعریف ،عشق این دو را عشق روحانی و افالطونی و غیرو تعبیر میکنند که درست نیست زیرا زمینه تاریخی این گرایش در کل ادبیات و شعر کالسیک فارسی رسوخ کرده و بوده و این دو نفر نمیتوانند از این فرهنگ غلمان بازی و همجنس بازی مستثنی بوده باشند مخصوصا با ایمانی که به قرآن و نوشته های آن دارند و آنرا بدینسان مدح میکنند موالنا قرآن را چنین مدح میکند حرف قرآن را بدان که ظاهریست زیر ظاهر باطنی بس قاهریست زیر آن باطن یکی بطن سوم که درو گردد خردها جمله گم بطن چارم از نبی خود کس ندید جز خدای بینظیر بیندید تو ز قرآن ای پسر ظاهر مبین دیو آدم را نبیند جز که طین ظاهر قرآن چو شخص آدمیست که نقوشش ظاهر و جانش خفیست مرد را صد سال عم و خال او یک سر مویی نبیند حال او
به کالم ساده ایران از قید مذهب و سرکوب مذهبی و کثافاتی که دامن مردم ایران اعم از زن و مرد را گرفته آزاد نخواهد شد اگر روشنفکران و شعرا و نویسندگان عمیقا و انقالبی به یک پاالیش عمقی در ادبیات و نوع نگرش فرهنگی سیاسی خویش دست نزنند. رایت ربی المعراج علی صور امرد ( خدای خود را درشب معراج به صورت جوان امردی دیدم) در کتب صوفیه حدیث عجیبی است " : ُ حدیث ناظر به روایت هللا جمیل و یحب الجمال و مذهب جمال پرستان که معتقد بودن خدا را باید در جمال خوب رویان جست سعدی: سعدی از شاعران شاهد باز و غلمان باز است که به صراحت در جای جای اشعار خود از معشوق مذکر و مرد سخن میگوید در باب پنجم گلستان حکایات فراوانی از عشق بازی های مرد با مرد ذکر شده است یا در کتاب بیهقی از عشق سلطان محمود غزنوی به ایاز .و یا از عشق برادر سلطان محمود به غالم ترکش طغرل سخن رفته است عشق مرد به مرد به اسم ها و اصطالحات مختلفی مطرح شده شاهد بازی ،نظر بازی،جمال پرستی ،لواط ،اغالم ،بچه بازی،کار،به شخص مفعول ،امرد ،مابون ،شاهد ،منظور ،مفعول . به شخص فاعل :غالمباز ،جمال پرست ،صورت پرست ،بچه باز ،موزون ...گفته شده است ورود این مسئله در ایران از سرزمین یونان و ترک بود و در جامعه یونان ازدواج قانونی بود در متون عربی نیز به وفور حکایاتی از شاهد بازی می توان جست کنیز و غالم جزو اموال ناطق محسوب میشود.صاحب برده حق داشت با اموال خود هر کاری که میخواهد انجام دهد خرید و فروش برده به حدی رواج دارد که در فقه اسالمی هم احکامی دارد در فقه هم در مورد مجامعت با کنیزان و هم در مورد مجامعت با غالمان صحبت شده .
عبید زاکانی: یکی از عادات گذشتگان تجاوز به کودکان بود به طوری که عبید در جواب صوفی که گفته" :از کودکان نابالغ به میان پای قانع شوید تا شفقت ها به جای آورده باشید "و از آنجایی که قرآن جزو مواعید بهشتی از غلمان سخن گفته عبید به طنز می گوید: از جماع نوخطان بهره تمام حاصل کنید که این نعمت در بهشت نیابید"" از دالیل این پدیده شاید یکی این باشد که ترکان مهاجم معموال زندگی نظامی داشتند و شب و روز در اردوگاه های نظامی به سر می مالیان و آخوند ها و شیخ ها که در مدارس طالب علوم دینی به این کار اشتغال داشته اند و لذا بین این گروه ها امکان چنین بردند همانند ا حشر ونشرهایی فراوان بوده از برخی حکایات عبید معلوم میشود که اساسا ترکان به قفا میل داشتند و با زنان نیز همین معامله را می کردند با آنکه عمل لواط شیوع فراوان داشت و مباحثی را که امروز دارد نزد قدما نداشت اما مابون بودن (مفعول واقع شدن)حکم بی آبرویی را داشت در دوره صفویه افشاریه و زندیه این جریان ادامه داشت و تا دوره قاجار به طول انجامید به طوری که یکی از مضحک ترین شغل های دربار زندیه لعاب چی بود کسانی که در دربار بر پشت امردان(شخص مفعول)لعاب می زدند تا نزدیکی راحتر صورت گیرد ایرج میرزا در یکی از اشعار خود این مسئله را بیان می کند. بدینجا چون رسید اشعار مخلص پریشان شد همه افکار مخلص که یارب بچه بازی خود چه کارست که آن عارف و عامی هم دچار است چرا این رسم جز در ملک ما نیست وگر باشد بدین سان بر مال نیست اروپایی بدان گردن فرازی ،نداند راه و رسم بچه بازی عجابند که تا این قوم در بند حجابند گرفتار همین شیء ِ حجاب دختران ماه غبغب پسر ها را کند همخوابه شب
تو بینی آن پسر شوخ است وشنگ است برای عشق ورزیدن قشنگ است نبینی خواهر بی معجرش را که تا دیوانه گردی خواهرش را همانطور که گفته شد با ورود اسالم حقوق و مالکیت ها از زنان گرفته شد و نه تنها جایگاه زنان را در مسائل اجتماعی و سیاسی تحت تاثیر قرار داد بلکه در ادبیات پارسی نیز نفوذ کرد و آن را نیز تحت تاثیر قرار داد و نه تنها زنان را در محور شعر پارسی خط زد بلکه عشق مرد به مرد را در اشعار و سرودها گسترش داد. به قرن 21بر می گردیم در زمانی که زن های دنیا در پارلمان ها نفوذ کردند و از آزادی های سیاسی اجتماعی اقتصادی برخوردارند ولی در کشور ما زن را همچنان به حکم شرع اسالمی بخاطر عشق آزادش سنگسار میکنند ،آزادی را برایش ابتذال می نامند و در قوانین مذهبی زن را نیمی از بیضه مرد می دانند و صیغه و تن فروشی را زیر چادرها گسترش می دهند و از طرفی زنان و دختران کشور را برای تن فروشی به کشورهای عربی و خلیج و چین و ...صادر می کنند در چنین فضایی که خشونت و سرکوب و تبعیض بر زن گسترش پیدا کرده است تبعیضی که قانون گذار برعلیه او با تکیه بر شریعت اسالمی وضع می کند و خشونت های مالی ،قانونی ،جنسی ،اجتماعی و سیاسی و فرهنگی را بر او تحمیل می کند . در چنین شرایطی وظیفه شاعر و غزلسرای امروزی چیست؟ وظیفه شاعر معاصر این است که غزل سکوالر بسراید و بیافریند و زن را به غزل پارسی باز گرداند ،غزلی که با متافیزیک ارتباطی ندارد و به هیچ مذهبی و قدرتی ماوراءالطبیعه وابسته نیست و شاعر خودش را هم در گیر و قید و بند نظم و قافیه و عروض عرب نمی بیند. این غزل میتواند از هر فرمهای آهنگین استفاده کند حتی فرمهائی که قبل از اسالم رایج بود و نیز خود را ملزم به اجرای عروض و قافیه عرب چنانچه در اشعار متاخرین بوده نمی داند.
شاعر غزل سرای سکوالر زن را بر خالف اشعار کالسیک در محور شعری خود قرار میدهد و او و زیبایی هایش را توصیف میکند و می ستاید و به توصیف صحنه های عاشقانه با او میپردازد در حالی که در کنار آن در همان غزل غافل از مسائل اجتماعی و سیاسی روزش نیز نیست . ساختارهای گذشته غزل را که وارد مسائل اجتماعی و سیاسی نمی شد را می شکند .شاعر سکوالر هیچ گونه وابستگی مذهبی نه در فرم شعری و نه در ذهن و جوهر ادبی ندارد .شاعر سکوالر بر خالف غزلسرای کالسیک که جوهرا همنفس آواز سوگوارانه بود و در مصادیق غم و اندوه سوگوارانه و توصیف عشق خدائی و آسمانی (که در صورت مردان خوش سیما تجسم میافت) و رسیدن به ماورای طبیعت میسرود ریتم شادی و نشاط ایرانی پارسی را در غزلش میریزد و به نوشته های سوگوارانه ای که در دوره اسالم به اصطالح بنام غزل رواج پیدا کرد و آن را محدود و در قید و بند عروض و قافیه عرب کرد اعتنایی نمیکند و آنرا رد میکند و خود را مقید به آن نه به لحاظ فرم و نه محتوا نمیداند و با ریختن انرژی مثبت و شور و نشاط عاشقانه در شعر و غزل نه تنها به مغازله با معشوق می نشیند بلکه غزلش را در مسائل اجتماعی و سیاسی نیز وارد میکند. نگارنده و تنظیم کننده مقدمه :مینا ابراهیمی
بوس این دختر برایم مرهم قلب و شفاست از برای قلب مومن بوسه نذر کبریاست روی گونه روی لب یا روی سینه پر بالست حالتش گوئی تو یکسان با خود آن کربالست خون ز هر جانب بروی حظ اسالمی جهید خون نباشد کار اسالم و همین دین پر خطاست من خودم را در بهشت حور و غلمان دیده ام با لباسی از حریر سبز و جانش بی بالست دختران هشت یا نوه ساله چون حور و پری شاهد و غلمان پسرها لخت آن کار خداست هلو را برکنم دست میبردم بزیر هر درختی تا ُ هل هل و ایحال ما اسالمیان خود مدعاست جان من در نزد جانان پیش غلمان پر صفاست چونکه غلمان در میان شعر شاعر های ماست اخگر بی دین که بر اسالم و ریشم تف نمود گفته میسوزانمت با شاعرانت حرف آخر حرف ماست الف 1
من که گفتم بوسه از غلمان و از لبهای جادو میکنم شیرهء قرآنی غلمان عسل را من فراهم میکنم من اگر حوری برم باشد نه پنهان میکنم مثل سعدی حظ غلمان را نه با دنیا برابر میکنم گر غزل گوئی ز بهر شاهد و شاهد پرستی های من شاهد و شاهد پرستی را چنین ُدردانه برپا میکنم من اگر شیخم اگر شاعر مثال شاعران مذهبی چونکه قرآن داد غلمان را برم او را ستایش میکنم زن نباشد در بهشت آن خدای مهربان نشنیده ام جای حور و جای غلمان را نه با زن من برابر میکنم تنگ سوراخ دهانش را به لبهایم گذار و جان بخواه ننگ مذهب را اگر گفتند من بر جان او تف میکتم شاعر کافر اگر در ذم اسالمم سرود و نوحه خواند من سر ببریده اش را روی دار دین مهیا میکنم حظ غلمان حظ دین با حظ حوریها برابر نیست نیست چونکه حافظ کرد یا سعدی و موالنا نه من آن کار دیگر میکنم عزم آتش پنجه در این شبچراغ شب شکن در شعر نو روی بحر این غزل افتاد و دیدم وه چه آن سامانه ویران میکنم اخگر بی دین به نقش و صورت اسالم اینان بس لجن پاشید و رفت او سرود ای ننگ بر دین شما من این غزل را باز از نو میکنم الف 2
من مست تو و عشقت هوشیار نخواهم شد افتاده چو از پایم بر پای نخواهم شد چشمان تو بر رویم چون ابر که میبارد دیدم مه و باران را سیالب نخواهم شد در جام می ات صدها شور من و شوق تو گر سر نرود از آن افسانه نخواهم شد آنشب که تو میگفتی عاشق ترکم یا تو دامن که کشد مهتاب بی صبر نخواهم شد عشق تو و چشم تو روی دل من افتاد گر عشوه کنی یا نه آوار نخواهم شد من دیده بودم در شب گرگان سیه دل را گر طعمه بدرانند همراه نخواهم شد سودابه سیاوش را در آتش جان افکند اخگر به غزل گفتا بی شعله نخواهم شد الف 3
لعل لبت به جان شعر دلم شعله میکشید میخانه کوش مستی من ناله میکشید در این کویر خشک که باران به آه ماست حست چنانکه شعر بر دل این تفته میکشد در طول عمر رفته دلم بی تو هر شبش خود را کنون بروی معدن احساس میکشد لبخند ناز تو در خاطرم چنین مانده است نازی که صبح بوسه از تن خورشید میکشد در فتنه و سیاهی این شهر و اهرمن هر روز سربدار را به سر دار میکشد اما به عشق روی اخگر تو رو به ماه دل دیدم که شهر در تب تو شعله میشکد الف 4
در میان نرم پستانهای او شب میگذشت روی هر بوسه هزاران حس برتر میگذشت ناز ناز حال او بر جان عاشق پیشگی روی سینه روی دل از روی جانم میگذشت مرغ دل بر روی سطح آبی آرام رفت عطر گلها دم بدم از باغ جانش میگذشت من کنار قلب او او در کنار قلب من آبشار این غزل بر روی حسم میگذشت صبحدم با همنفس بر روی پستانهای او دیدم احوال خوشم بر جان یارم میگذشت قطعه ای نان و کمی از بوسه های دیشبش تازه تز ار تازه بر هر صبحگاهم میگذشت اخگر شاعر به سرمستی احساس دلش گفت عشق جان من بر جان یارم میگذشت الف 5
دست بردم دف زنم دف زار زاری گریه کرد روی هر نت تار دل با زخمه اش بس ناله کرد گفتم از احوال موسیقی بگو در این زمان گفت زخم جان هر آوا به جانم ضجه کرد هر قلم دیدم خمیده قامت سروش بتر نیم قوس این قلم بر جان شاعر ها چه کرد روی دل بردم کتاب و شعر و آواز خوشم پاسدار مذهب آمد روی الفاظم چه کرد جان فرهنگ مرا در دست خود توجیه کرد دف نزن تارت خموش و وای با شعرم چه کرد گر چه او اعدام کرد و کشت و غارت ها نمود لیک با ساز و ُدهل گوئید این جانی چه کرد کُرد کردستان و آن یار بلوچ و ترک شیرازی من جمله ایران را به خون مردمان آغشته کرد من گریزان از تو و فرهنگ استبداد دین هیچ دانی اخگر سوزنده با شعرش چه کرد الف 6
اینجا دلم برای بودن تو تنگ میشود هر لحظه ام برای نبودن تو سنگ میشود هر دم به خونی دل صد پاره ام قسم جان بوسه های لب همه آونگ میشود عطر تنت میان بستر من بوی آرزوست باغ دلم ز حس سینهء تو منگ میشود قطران لحظه را تو به این لب فشانده ای لبهای تو کنارحس لبم رنگ میشود جالد شهر ما که تو را کشت و خون بریخت تاریخ بودنش ورق به ورق ننگ میشود اخگر میان جان غزل چهره ات بدید شعرش میان بوسه هماهنگ میشود الف 7
شیر جانم کنده شد از حظ ناز و حال تو غرشش از عمق جانم روی پستانهای تو شوکت حس و سرود عشقهای آتشین روی لبهای قشنگت روی ساق پای تو لب به دندان میگزی از داغ حسی جانگداز من که مستم از رخ زیبا و از چشمان تو از تب بتخانه تا آشوب این میخانه ره پیموده ام از تب بتخانه میآیم برای حس افسونکار تو شیخ و شحنه میزنندم تیغ و من غافل نیم جنگ شعر و جنگ شاعر از برای روز تو اخگر اما خون چکان میآید از این راه دور جنگ عشق و جنگ عاشق جنگ آن لبهای تو الف 8
اگر که سنگ ببارد ز آسمان و ابر بال اگر که خشک شود گُل کویر و باد بال اگر که غرقه شدی در میان فتنه درد و بال بگو که عاشق و مستی بزن به هول و بال به شب به تب و به حس دلت کنار دلبندت به بوسه و لب ساغر به ساز و جان بال ندیده ام به جهان به ز عاشقی هنری هنر اگر نبود و نشد زندگیت دست بال طبیب حس مشترکم گفت عاشقی آموز بدون عشق نکن زندگی میان درد و بال اگر چه میزندم تیغ دشمن مردم ببین که سرو دالراست روی دار بال من آن حقیقت عاشق به عام میگفتم به اخگری و به حالی به عشق و جام بال الف 9
خودم را در میان آن شر و شورش فکندم بروی حس ضربش حال جانسوزش فکندم گهی بر روی لب گه روی سینه یکی جان از تنم کندم و بر حالش فکندم به عشقم وعده دادم عشق با عشق دلم را بهر حسش روی احساسش فکندم اگر مالی دین کشتار میکرد من این سر را فرو ناورده بردارش فکندم به عهد قلب بیتاب دلیران غبطه خوردم من این قلب و جگر را روی آمالش فکندم شراب سرخ میدادند در جامی به حالم من آنرا هم به اخگر شعلهء نقشش فکندم الف 10
این جهان گاهی خمیده میرود بدتر از این حال زارم میرود روی پایم نه ،عصایم مانده ام بین که عمرم یاد ها بی یادگارم میرود سرو قامت را دویدم روز و شب لیک جانم بین چه افتان میرود سوگل باران که میبارید روی حال من ابر دل غرید انسان آه تنها میرود بر سرم کوبیده این شبهای تار ظلم آئین شما بر عمق جانم میرود این من افتاده را اکنون نمیبیند کسی اخگری بودم ولی امروز این سان میرود الف 11
از این نگاه تا به نگاهم چه میکنی؟ روی نگاه چشم ودلم چاره میکنی؟ یک لحظه بی تو و بی آن نگاه تو من را میان آتش سوزنده میکنی؟ دلدادهء نگاه تو و روی ماه تو پرواز را میان شعله هماهنگ میکنی؟ هرم آه من مانده ام چه بگویم ز ُ آهم که سوخت جان مرا گو چه میکنی؟ صد فتنه میرود ز دل آن نگاه تو آشوبگر چرا بدلم ناله میکنی؟ روی بساط عشق اگر شعله افکنی صد شعله از غزل به دل ساده میکنی با این غزل که نوشتم برای تو با اخگر دلم تو هماغوش میکنی؟ الف 12
من میروم که فرنچی دگر کنم مو ناخن و همه حالم دگر کنم حسن مرا کور میکنی گر آفتاب ُ من میروم برنزه را به همه رنگ رو کنم گر پاسدار ظلم در همه جا پرسه میزند من میروم که خون دلش صد چنان کنم اینجا حجاب و لچک و اسالم و زهد تو بر خاک دین بریزیم و با آن وداع کنم من یک زنم که به گُل کرده ام سالم در باغ دل بشینم و با عشق آن کنم اینک امام مفلس سرکوب و ظلم و جور من میروم که خاک بر سر آئین او کنم من یک زنم مرا بگیر و ببند و به سنگ کوب با انقالب من چو در افتی چنان کنم آتش به ریش و ریشه و سامانه میکشم من اخگرم میان شعله تو را واژگون کنم الف 13
ساق پایت را بده من گل برایش میخرم بوی عطر نسترن را از برایش میخرم بوته آبی به بندش میزنم در هر گره ناز گام و هر قدم را بهر حسم میخرم گر که سودای تو شد برتر از این شعر دلم شعر را من میفروشم کفش آبی میخرم چون که پا کردی برو در کوچه های عاشقی پاسداران والیت را ز دین برگشته ایمان میخرم صبح ها با ناز خود پر کن تو حال شهر را شهر ها را با تمام ناز تو من سکه با زر میخرم شهر بیدادی اگر دیدی که بند ساق و موست موی را افشان کن آنگه ساق را بر روی چشمم میخرم اخگر شاعر میان شعر خود پر پر زنان در هر غزل گفته من آن انقالبت را برای حرمت زن میخرم الف 14
کاشکی نازنین من بودی مثل همسایه روبرو بودی شب مهتاب در میان قاب دلم توی آئین دل چنین بودی وقت باران صبح روی چمن روی دیدار گل غزل بودی گاه بوسه میان پنجره ها آه من روی شیشه ها بودی در کنارم به شب به لب و به تب همه احساس جان من بودی مثل باران ز آسمان آبی دل روی باغ دلم ثمر بودی در زمستان سرد و طوفانی روی جان شعله اخگرم بودی الف 16
من آمدم به کنار دری که بسته نبود کلید قلب من اینجا به قفل بسته نبود تمام اطلسی آن نگاه و خنده تو حدیث قلب پر از عشق بود و بسته نبود هزار سال که شد آسمان شرر بارید شرار عاشقی اما به سنگ بسته نبود تمام روح من اینجا درون قلب غزل به شعر گفت که عشق بود و ساده نبود اگر چه خواب تو را دیده ام هزار سال تمام من و شهاب مالقات بود و خسته نبود اگر چه کُشت مرا این ستمگر تاریخ ولی شعور شعر دلم جز به عشق بسته نبود از آن کنار دلت پا به پا میان شهر دلم میان دست تو جز دست اخگرم بهانه نبود الف 17
وقت عاشق بودنم جانم میان شعر پر پر میزند روی لبهای تو را با بوسه رنگی ،باز رنگی میزند لحظه ها را میشمارد تک به تک با بوسه اش روی ماهش یک ستاره شب به شب دل میزند گاه گاهی ابر تاریکی اگر پیدا شود در آسمان رعد دل میغرد و باران سیل آسا به ساحل میزند گر چه میگویند عاشق رفته از یاد جهان عاشق مشو لیک این دل دم به دم سر را به طاق سینهء من میزند دوستش دارم چو ماه من که عریان میشود در پشت ابر شب میان خواب من میآید و رویای او در میزند روی تخت این دلم خوابیده احساس خوشش بر روی برگ چون نسیمی برگ را از شاخسار تن گرفته باز بر تن میزند توی جانم میدود با حس بیتاب غزل چون شعر من شعله را هر دم به جان اخگر شیدای رسوا میزند الف 18
اینجا میان چشم تر شاعر چه غوغا میکند فواره میسازد گهی با چشمه سودا میکند ابر گران را روی دل با ناز میآرد زمین در بازی دلدادگان دریای احمر میکند رفتم میان کهکشان تا آبی هفت آسمان دیدم که شیخ بد گوهر در ُملک من خون میکند با شاعران گفتم سخن با آن دلیران وطن دیدم که وحدت بین ما بس کار آسان میکند گفتم به عشاق جوان در لب و تب پر پر زنان مشعل بیفروزید هان چون بوسه آتش میکند هر روز و شب با یار خود در جان آن دلدار خود روی لب و آن سینه اش آتش فروزان میکند گر اخگر آمد پیش تو با غمزه و با ناز تو بفروش ناز و دل بده این کار غوغا میکند الف 19
میان بستر عشقم گل آالله روئیده است میان حال شعرم پرتو افسانه روئیده است اگر گفتم غزل با سادگی دیدی کنار دل شقایق روی احساس دلی با ناز روئیده است صدای باد پائیزی اگر برخاست روی شهر ویرانی بدان خیز زمستان است از بیداد استبداد روئیده است بزن آتش به مشعل روی بام هر دلیری سرفراز آور که عاشق گر چه سر را باخت حسش در تو روئیده است من و دلبر کنار بوسه ها هر چند مدهوش رخ ساغر بده بازم به پیمانه که از بنیاد مستی شعله روئیده است میان آن لبان مست تو با آن نگاه سرکش شعرت هزاران آه از جانان من بر روی جان آن نگاه ژرف روئیده است اگر اخگر چنین افتاده اینجا با تب شعری که میآید ببین جان غزل هر روز اینجا از لب پیمانه روئیده است الف 21
آنکه سگ را دوست دارد گو که آن انسان تر است با صفایش عهد می بندد بروی عهد خود زیبا تر است نغمه خوان دوستی از عهد دیداری کهن با مهربان سگ بدلداری وفایش از جهانی بر تر است آنکه میگوید نجس است سگ و او را میکشد بطن قرآنش نجس و نام اسالمش بسی بد گوهر است آنکه تیرش میزند یا سنگ پرتابی به جان این عزیز دشمن فرهنگ و آداب است آری اهرمن نیکو تر است مهر سگ را گر بدل آری به عاشق پیشگی در یک کالم حال ماه خانه ات در شب هزاران بار هم روشن تر است اخگر شاعر میان سگ دالن با وفا هر روز و شب با غزل گوید که سگ رجحان جانش صد برابر بهتر است الف 22
باغ من خشک آمد و این پای کوتاه آمده ضرب دشمن روی پایم جان به فریاد آمده مرغ امیدی میان قلب من پر پر زنان میخواند که عمر استبداد دین و حرف اسالمش دگر سر آمد بیل من در کشت و زرع حال آبادی و شهر و کشورم میزند بر ریشه های ننگ این مذهب که در کار آمده گر چه من بی پا شدم با ظلم خونخواران دین با دو دستم میکنم جان زمین را جان که در کار آمده درد های اجتماعی را که میریزد به جان بیل من درد من دردی که از جان دگر دردان بسی سر آمده آتش هز شعله را بر جان آتشدان حسم میکشم اخگر مشعل میان جان بیلم وه چه با حال آمده الف 23
حدیث عاشقی دل نهان که نتوان کرد میان برق نگاهت نگاه نتوان کرد سیاه چشم تو را خواب دیده ام هر شب بگو میان قلب تو با شعر هم نفوذ نتوان کرد؟ ز روز اول دیدار عشق من بودی خیال بوسه ،کم از صد هزار نتوان کرد تمام حس من و این غزل برای تو بود به مهر گفتی و گفتم که دیر نتواند کرد آغوش من باز و شعر دل پیدا تمام ُ بیا کنار دلم باش چونکه ناز نتواند کرد بگو که عاشق و مستی به کلبه گر آئی بروی تشنهء لب ،بوسه با گناه نتوان کرد اگر که اخگر تو جان فدای شعر و تو بود بگو که عاشقانهء رازش به قلب نتوان کرد؟ الف 24
میان بستر هر عشق معرفت آرید به جان معرفت عشق بس بیفزائید به باد شرزه بگوئید خسته از بادم ثبات ضابطه را روی صحنه باز آرید اگر کسی بدلت تیغ میزند اینجا درون ساغر او با شراب حال آرید اگر ز شاخ محبت پرید مونس دل ز نغمه و چنگ و چغانه یاد آرید برقص و حال دلی روی حال دلم ز بوسه روی لب جانگداز یاد آرید به حرمت غزل جان عاشقم امروز میان شعله و شب اخگرانه باز آرید الف 25
در انحنای همین چشم مست تو بی تاب کنار نهر پر از آب چشمه ای بی خواب عطش به لب زده جانت فرشته ای کمیاب چنان چو غرقه باران و حس تو دلتاب سحر کنار باد خنک بود و یاس خانه من بروی سینه یارم کشیده عطر و گالب اگر چه دورم از او با گالیه ای سنگین ولی به حس دلم بسته آرزوی مجاب بگو به اخگر هر شعله در میان کالم غزل غزل سخن عاشقانه بوسهء ناب الف 26
سرخ اشک غم بروی جامه ام خون بسته است راه دوری رفته یارم کو نمیآید به جانم بسته است سرخ پوشان بال میدان به میدان انتظار جانگداز گفته من از راه میآیم دو چشمم روی راهش بسته است درد و ویرانی نباشد گر نصیب خانه ای چون خانه ام اندرون خانهء پر عشق جانم وه به جانش بسته است ضرب دشمن روی نقش دل نشسته روز و شب حس بانوئی به سرخ جامه بر احساس جانم بسته است سرخ پوشان وطن هر روز در میدان فردوسی چرا با نگاهی داغ دل را روی اخگر شعله هائی بسته است الف 27
شهر کابل گرفته در تن خویش مرغ آواز را که پرواز است همه تن سوخت در میان قفس که رهائی ز ظلم پرواز است به قفس عادتش نده جانا که پرنده به بال پرواز است شهر ویرانی و خراب آباد همه در بند و بال پرواز است گر گره میزنی به قفس ،تو بدان بند کار صیاد است این خرابی و ظلم کو برماست روی بالی ز نفی پرواز است چه رها آن پرند خوش آواز که درون قفس به فریاد است نفی کن هموطن که دلم ،پای بند شدید بیداد است کبک و تیهو قناری و کنجشک اندرون قفس به فریاد است باز گوید که اخگرانه بساز النهء مرغ را که بیداد است الف 29
ناز خاتون دلوم برات تنگه توی این کوچه ها پر از سنگه شم مو به قربون پای تو ُ نکنه اون دلت یه جا بنده هر شو از کوچتان که میگذروم بوی عطرت میاد و سرمسته یادته دزدکی یه بوس دادی بوس تو چون عسل پر از شهده عشق مو هستی و همش میگوم اخگری عاشقی چه بد درده الف 30
من هم ز روی مذهب منحوس خسته ام از ظلم شیخ و مفتی و اسالم خسته ام در محضر گرانی و چرس و حشیش و بنگ از دیدن هزار هزار سر بسر دار خسته ام زن را به پول میدهد این شیخ نابکار از خواندن کثیف آیه و احکام خسته ام در سورهء نساء میزند او ترکه بر سرش زن را بزن نخواب در بغلش وای خسته ام از حرف مفت مذهب اسالم و خون دل از دین برده ساز نگونبخت خسته ام از دیدن ستم به هموطنم ناله میکنم از دیدن هزار حیله و سالوس خسته ام هر شب میان کوچه ما داد میزند فریاد من دیده ام ز جان پر اندوه خسته ام گاهی به حکم عارف و روزی به حکم شرع از کودتا درون شعر خوش احوال خسته ام اخگر میان دلش شعله میکشد هر روز من از سکوت ممتد غزل و شعر خسته ام الف 31
عطر لباس تو بر روی بند دل در باغ صد کبوتر و در بند بند دل پرواز شد ندیم من و شعر شعر دل دائم ز عشق گفتن و از های های دل حس نبودن تو گاه به گاهی کنار دل گوئی که درد درد من و تو نوای دل آن تیغ تشنه که بر ما و جان دل فواره میکشد به فلک خون ما و دل پرواز میکند اکنون به سوی دل جان وطن اگر چه بریزد ز خون دل من عاشق تو شدم باد پای دل هر لحظه با دو لبت یا صفای دل عشق است آیه هستی برای دل با شعله ای ز اخگر و با شعر های دل الف 32
از کنج لبم بوسه نکردی که تو کردی روی دل من خانه نکردی که تو کردی آغوش من و حس نگاهت به نگاهم از ساغر مستت به نگاهم تو چه کردی میسوزم و میسازم و هر آن ز خیالت پر کرده تن از خامه و ابریشم احساس تو کردی روی تن من حس همان سینه مستت چون جان غزل روی غزل باز چه کردی اخگر به قدای تو و آن شوق دل تو جانم بفدایت تو بگو با دل این شعر چه کردی الف 33
گاهی بهائی میکشی گاهی یهودی میکشی یکروز بر دار بلند ظلم خود یک تن نصارا میکشی کافر کشی شد دین تو یکروز من را میکشی زن را درون چادر و لچک تو بدتر میکشی در بند و زندان اوین آری دالور میکشی یا آن رفیق سوسیالیست یا شعر من را میکشی از روی قرآنت بخوان هر دم تو کافر میکشی جز سکت منحط خودت حتی تو او را میکشی با سنگسارت روز و شب جان هزاران میکشی یا آن بلوچ شرزه را با کُرد یکجا میکشی گر ترک برخیزد ز جا با تیر و ترکش میکشی آن فارس را در مملکت با تیر بهتان میکشی آدم کشی آئین تو دختر و زن را میکشی یا در خفایت میکشی یا در خیابان میکشی ما خسته از آدم کشی از دست این انسان کشی آی ای جهان بشنو کنون بس کن تو این عاشق کشی اخگر به سامانش غزل برخواند گفتی میکشی شاعر که بر پای ایستد حتمن تو او را میکشی الف 34
مست تو بودم از این پیکر تراشی های تو روی دستانت هزاران بوسه بر لبهای تو غرقهء شد اینجا نگاهم روی عکس ماه تو بوی عطرت پخش اشعارم همه رویای تو مست میخوانم ز دیدار رخ چون ماه تو عکس تو روی غزلهایم همیشه یاد تو محشر دلها شدی عاشق کشی بنیاد تو جان که کم باشد کنم آنرا فدای جان تو اخگر شاعر کنون بر حسب عاشق پیشگی میکشد عطر تنت را با هزاران بوسه روی حال تو الف 35
یک پرنده آمد و بر روی انگشتم نشست نرم بالی زد و آنجا روی احساسم نشست گفت با آهنگ رازی جانگداز از بهر من گشنگی کشتار کرد و داغ بر احوال جانانم نشست شرمسار این پرنده هیچ در مشتم نبود خالی آن سفره ام را دید اشک در چشمش نشست گفتمش غارتگری دیوانه در این خانه بود نان من را برد و ضرب دست او بر جان ویرانم نشست کودکانم را به این دنیای نامردان فروخت یا درون این قفس ها کشت یا در توی زندانش نشست دیدم اشک او چو سیالبی خروشان تاب خورد کند بنیاد شقاوت را و آن آهش که بر جانم نشست گفتم امشب رعد میگردم و میغرم به سطح آسمان اخگر شعرم شرار آتشی شد روی سامانش نشست الف 36
شم اال دختر اگر مهمون تو ُ شم میون سینه هات حیرون تو ُ بگو شبها به لبهام بوسه میدی؟ بگو دل را کنار اون دل دیونه میدی؟ عزیز جونوم جیگر جونوم نفس جونونم میشم اگه یک شب نباشی ذله ُ میشم میون شهر دلتنگی تو آواره ُ اگر چشم هزارون ماه تابون روم بباره میشم مو بی تو توی زندون غمت دیونه ُ اال دختر مو که عاشق نبودم میون سینه سرگردون نبودم همینکه چشم مو بر چشمت افتاد مث مجنون دیگه از خود نبودم اال دختر شبا تبدارم هر شو میون سینه آتیش دارم هر شو اگر اخگر بسوزه شهر بدونه میون شعر هاش آتیشه هر شو الف 40
از این ده چونکه رفتی خون بپا شد میون مردمان ده چه غوغائی بپا شد همه مردان ده چشمان تر قلب شکسته چه جنگی بین سنگ و شیشهء دلها بپا شد تو گفتی ناز بانو برمیگردوم چند روزه بسالی شد که آتیش توی این دلها بپا شد حکومت توی آبادی دو تا مال فرستاد نمیدونی چه آشوبی میون ده بپا شد زدند و ریختند و دربدر شد شیخ و مال همون بهتر که آتیش توی میدونها بپا شد دلوم تنگت شده دست خودوم نیست مث ابر بهاری سیل از چشمم بپا شد تو شاید یادته اون گوشهء باغ هرم بوسه هات شعروم بپا شد ز ُ نگو اخگر فراموشش شده لبهای نازت که آتیش غزلهام از لبون تو بپا شد الف 41
گویا از اینجا تا کجا یک دل برات پر میزنه در لحظه های عاشقی پروانه پر پر میزنه بر روی شمعی دلربا این مستی ساغر چنین پیوسته با حس تو بر ،هر شعله پر پر میزنه اینجا نشسته جان من آسوده در رویای تو پیش دل هر ارغوان باران چه پر پر میزنه شب بو کنار رازقی در باغ دل تنها شده اما دل این باغبان هر روز بر در میزنه گفتم بیا اینجا برم چون جان من پر میزنه از بهر دیدارت کنون اخگر چه پر پر میزنه الف 42
در زیر این برقع بگو با ما چرا این میکنید این دست رنجور مرا تا نزد دلها میکنید من یک زنم با کودکم در رهگذار بی کسی هان عالمان دین چرا بر من چنین بد میکنید از عارفان تا طالبان دین پیشگان بد مذهبان از خاک ایران کهن تا ُملک افغان میکنید افتاده ام با کودکم در رهگذار بی کسی نان مرا ببریده اید با من چرا این میکنید ملیون به ملیون میدهید بر آن که دارد میدهید ای ناکسان نان مرا در خون من تر میکنید من یک زنم افتاده ام خنجر بروحم میکشید جسم مرا با سنگسار اینک پر از خون میکنید لعنت به این دین شما بر روزه آئین شما هر روز را من روزه ام برقع به این سرمیکنید؟ روزی که اخگر شعله اش بر جان نامردان وزد من یاور او میشوم چون شعله بر جان میکنید الف 43
کودکانی در خیابان کودکان در کوچه ها بی پدر یا خانمان بی مادران در کوچه ها با نگاهی از عمیق حادثه برگشته اند توی ویرانی و این آوره گی کوچه ها خسته از بیداد معتادان میان خانه ها درد بدر با درد جانی در میان کوچه ها این والیت پیشگان با پخش زهر اعتیاد میکنندش در بدر اندر میان کوچه ها پاسداران جنون و جهل و سرکوب و ریا عامالن فقر و اسالمند در این کوچه ها میخورند این روزه داران نان استبداد دین کودکانی گرسنه اندر میان کوچه ها روزه داران مسلمان ننگ بر دین شما پر خوردید از سفر این کودکان در کوچه ها آنچنان استبداد مذهب دامن کودک گرفت کین والیت گشته چون زالوی او در کوچه ها اخگر شاعر اگر پرچم ز بهر حق کودک باز کرد دید مالی شکمباره سر سفره میان کوچه ها الف 46
هوس کردم بیایم جان لبهایت ببوسم سر و آن سینهء پر التهابت را ببوسم به هر لبخند کو آید به چشم یک ستاره بپیچم روی جانت پیکر نازت ببوسم به عاشق پیشگی گویم که مجنونم سراپا اگر مجنون آن افسانه آید روی ماهش را ببوسم همین اسالم کوته فکر مالیان قاتل کشته او را من انگشتی که لغزد روی ماشه بهر مال را ببوسم اگر آید زنی شیر اوژنی از کنج بیشه روی دشمن بدستش قبضهء شمیشر باشد قبضه ها را من ببوسم حدیث زندگانی جز شراب بوسه ات با اخگری نیست من از آن ساغر لب درس گیرم انقالبی را ببوسم الف 47
تو میدونی دلوم آتیشفشونه برای با تو بودن جونفشونه تموم شو توی خوابوم میآئی میون خونهء دل ،دل کشونه همین دیروز توی کوچه مو دیدوم تموم شهر ما مثل فرنگه چراغونی و پول و نون اعال همش مرغ و پلو بود و قشنگه تموم عاشقا در خونه بیدن چرا میگی که مال اهل جنگه؟ تو خلتش جیب او قبچ فشنگه؟ چرا زیر عباش تزویر و ننگه؟ چرا زندون شهروم پر ز خونه؟ سر دارا چرا سر مال مرده؟ نگفتی کی میائی تا بمیروم شووم میدون جنگه توی خواب ُ بگو اخگر بیا دل رفته از دست تو خوابوم دیدومش وای دل چه تنگه الف 48
روی ماهت را که دیدم با ستاره دلخوشم جان مهتاب کالمت را که خواندم دلخوشم گه صدای ناز تو در گوش من بی انتهاست گاه ویگن گاه ژاکلین بود با آواز اینان دلخوشم اخگر شاعر میان هر غزل آواز آزادی سرود چون صدایی ناز را بشنید گفت آری دلخوشم ژاکلین جونم عزیزمی بسیار دوستت میدارم و این شعر با الهام از خود تو و تصویر زیبای خود تو بود و با یاد ویگن عزیزمان Jaklin Vigen II NAVID AZIZ , KEH HAR KALAAMAT OMIDEH DOBAAREH AST .... ROSHANO PAAK SHERAT SETAAREH AST ....BOUDANAT ARZESHMAND CHON ZENDEGIST ,,,,HARFEH TO , BONYAADEH HAR SAAZANDEGIST , EHTERAAMAT VAAJEBO BI ENTEHA DOUSTAM MISPAARAMAT DASTEH ... KHODA .... MERCI .... NAVID AZIZ , DASTANDAR KAAR ...... AZ TO CREDIT GEREFTAN BESYAAR BA ARZESH AST .MAMNOUNETAM ..... JAKLIN 49 الف
میان مخمل دل هر سه بودید میان چشم عاشق هر سه بودید پسر ها صف بصف تا پشت اون کوه برای دلبری از دلبران هم هر سه بودید یکی سرمایه دار و پول دار و بورس میزد شما ها عاشق و ُدردانه تر از بوسه بودید یکی آقا ز ُملک چین یکی از ُملک ماچین شما ها هر سه تان دستان رد بر سینه بودید یکی میگفت من اهل و نجیبم خانه دارم در احساس هاتان را برایش بسته بودید یکی آمد ز دولت گفت وزیرم من وکیلم شما ها از برایش روزن دل بسته بودید شبی با اخگر مهتاب گفتید هر سه تان بروی شعر دل با جان و دل دلبسته بودید الف 50
روی ماهت را که دیدم جان میان پرتو یک شعله شد عاشق و دلداده شد روی دلش یک شعله شد برق چشمان تو و حس لبانت روی لبهای غزل مزه در هر مزهء اشعار و ساغر در کنار شعله شد رنگ میگیرد غزل از ناز آن چشمان آتشبار تو غمزه در آن غمزه اندام هم بر روی جانم شعله شد از زمین و آسمان آتش ببارد بهر یک زن چونکه او عاشق رنگ و دلی شاد و رخ زیبا که شد آن شعله شد شعله شد بر جان و اندام ظریفش سوخت سوخت مرتجع آن شیخ بد کردار بر سامان این زن شعله شد من برای عاشقان با هر غزل بس خوانده ام اخگر آتش نباشد روی دشمن جان میان شعله شد الف 51
میون این دلوم حیرون شدوم مو مثال عاشقا مجنون شدوم مو همه گفتندکه اخگر تیر و تیر انداز نداره نمیدونند که صید تیر مژگونت شدوم مو هزاران آه مردم روز و شب سر ریز کرده میون کوه و دره مردما بی دل تر از مو سر تیرش بروی جون دشمن تیز کرده بقربون همون یاغی که بهتر بود از مو بروی اسب سرکش در دل صحرا ی طوفان به تیر خشم میتازه به دینش بهتر از مو نگو اخگر به مال حرف باالتر نداره تیر نداره نگا کن شعر او تیره نگو تیر بهتر از مو الف 52
نگفتم چشم بر روی دلم بگذار و بردار نگاهت را بروی صورتم بگذار و بردار نگفتم بوسه را از روی لبهایم به تکرار نه چند تا بل هزاران بار بگذار و تو بردار نگفتم حس جانت را بزن بر روی جانم مثال عاشقا قلب مرا از سینه بردار در این گلزار زیبائی اگر رفتی تو تنها مرا از آن درخت دل بچین از شاخه بردار چه زیبا کرده ام خود را برای حس شعرت بخوان ابیات من را تک به تک از دل تو بردار ببین اسالم کشت و زد تمام بانوان را ولی بر او زدم با فرم خود این را تو بردار به اخگر گو که من عاشق ترینم در همیشه بروی هر غزل یک دل گذار و باز بردار الف 53
این دل از دل اگه میگه نکنه رفته و باز شیفته شده روی بند مهربونی دل و بند کرده و باز شیفته شده مرغا رو تو مزرع جون خودش نشونده و شیفته شده پر پرواز رو گذاشته رو دوش ستاره ها شیفته شده نکنه ماه دلت پیش دلشه مهتابی هاش شیفته شده خورشید و آورده اینجا رو تن بهار دل شیفته شده حرف زن رو میزنه رهائی تو حس دلش شیفته شده جون هر چی عاشقو برده تو حس سکوالر شیفته شده مردما تو کوچه ها تب رو لباشون همگی شیفته شده میگن ایران پر ظلمه دستهای بسته مگه شیفته شده زندونا خیابونا پر از شعاره شعراشون شیفته شده مذهب و کنار گذاشتن خون آوارگی ها شیفته شده غزل شعله تو شعراش آتیش جون من و شیفته شده حرف آزادی مردم میون اخگر دل رفته و باز شیفته شده الف 54
بر سر این سفره با جانان جان بنشسته ام گرسنه از وادی اسالم بر این خوان دین بنشسته ام هان ببینیدم که با مهر همین کافر کسان سفت و سخت و محکم اینجا بهر دین بنشسته ام خنده بر لب میز پر از اطعمه یا اشربه روی مرغ و برهء بریان و میزی این چنین بنشسته ام گر که اسالم عزیز آمد و داد انعام ما من ز بهر مردم آواره و بی خانمان اینجا چنین بنشسته ام گر چه بر هر سفره دانم نان خشکی هم نبود من برای روزه داران مسلمان روی جان مردم ایران چنین بنشسته ام گر که با نان و نمک خو کرده این اسالم ما بر سر خوان نعم از بهر فقر مردمان بنشسته ام گر چه میگوید ولی امر ما بس ساده زی حب هارون الرشیدش این چنین بنشسته ام من برای ُ هر که گستاخی کند من سنگسارش میکنم من ز بهر چادر و لچک که زن بر سر کند اینجا چنین بنشسته ام گفتگو ها میکنم بر روی ران گوسفند و جان مرغ لیک در اصل مثل من از برای بمب و موشک این چنین بنشسته ام هر که آمد از اتم کم کرد و بر امنیت ما لطمه زد من برای زهر دادن توی بشقابش کنارش این چنین بنشسته ام گر چه کهریزک برای مردم ایران چنین خوانی نداشت من برای حفظ اسالم عزیز و بیضهء دین خدا بر خوان جان بنشسته ام هر که با نقدی بسوی ما رود سر را سر دارش کنیم من برای کشتن و نابودی این اخگر کافر چنین بر خوان دین بنشسته ام الف 55
چون صیغه شوی لذت بیحد به همه جان منی چون حضرت زهرا تو خودت فاطمه و مال منی با سکه و دینار خریدم همه امیال تو را در یک شب تا که وقت سحری پیش منی بعد تو بیرون ز دل و حس منی یک لتهء مستعمل گندیده از آغوش به آغوش دگر چون حضرت زهرا و سکینه خود آن فاطمه اسالم منی در سفر یا که عمل دختر پیغمبری و صیغهء کوته مدت تو نه آن ام منی بل همه آن شهوت و امیال منی بس چشیده است همان حضرت زهرا همهء شهد مرا نه چو یک فاحشه بل چون تن یک صیغه گرفتار منی ُمهر کرده است به دین تو همین حضرت زهرا تن را تن و آغوش خریدم تو همان بردهء امیال منی زهد نفروش و ببر امت اسالم و خدا را بفروش شهر ویرانی اخگر تو گرفتار همان آتش الفاظ منی الف 56
صد فتنه به پا روی دلم باز تو کردی بیچارهء دل را چه هراسان که تو کردی گه مونس جان بودی و گاهی تن شعله گه سوختی و گاه چو پروانه تو کردی گاهی که دلم تنگ تو شد باز نکردی یک روزنه از بهر دلم روی دلت باز نکردی گفتی که بیایم و برایت گل امید بکارم چشمم بدر خانه امید که شد باز نکردی زیبائی رخسار تو را ماه منور که ندانست با ماه دلم روی دلت آمدم و حال نکردی گفتی به سالمت ره این خاطره تا کی هر شعلهء اخگر به غزل خواند تو همیار نکردی الف 57
با غزل گفتم که چشمانت به آتش میکشد جان ساغر را غزل را شعله بر جان میکشد آتشی افتاده در سامانهء دین خدا گوئی که مست از دو چشمان عسل ساغر به مستان میکشد مست تو افتاد از میخانه ها در ساغر مستانه ای شاعر پیمانه دار ما ببین آتش چه بر جان میکشد گر نمیدانی بدان سوزنده میآید براه عاشقی این نگاهت روی هر پیمانه و مستی که بر ما میکشد تنگ این دل توی قاب سینه می پرد چو مرغ اخگر دلداده آتش بر دل و جان غزل ها میکشد الف 58
به شعر ناب و یک غزل سالم و بوسه میدهی؟ کنار قلب پاره ام به دل جواب میدهی؟ بدست گرم عاشقی به حس ناب شاعری بجان هر ترانه ام تو حس و حال میدهی؟ بگو بخوان به نغمه ها سروده ها نوشته ها تو زیر بال و پر کمی هوای بال میدهی؟ اگر چه انقالب ما هدر شد و فسانه شد از آن کمان ابرویت بگو تو تیر میدهی؟ به سینه میکشم تبت به جان عاشقی دمی بگو به اخگر دلم تو یک نگاه میدهی؟ الف 59
عروس ناز من شاید تو هستی دل و دلدار من شاید تو هستی تمام خاطرات خوب آن شبهای رویا کنار تب به جان تاب لبهایم تو هستی بسان نالهء باران که از ابری ببارد بروی جان گلبرگ تنم شاید تو هستی سپید نو عروسان جهان بنشسته در دل بگو شاید نشاط لحظه ،آرامم تو هستی به هر بوسه اگر دادی بگو دلداده ام من فدای دلبریهایت شدم لیلی جانانم تو هستی؟ اگر الماس انگشتر خریدم بهر دستت نگینی بر دل انگشترم شاید تو هستی من و آن لحظهء تنهائی و احساس جانت بروی جان اخگر شعله گر باشد تو هستی الف 60
شنیده ای که جان من کنار جان دیدنت چه بیقرار میرود به بیقراری غزل بروی حس عاشقی چنان چو ابر میرود به حس خالصانه ای که از لبت به لب رسید و شعله زد نگاه من به چشم تو به آرزوی لحظه ات چه جانگداز میرود تمام شب سیاهیش به پای این ستاره از ستاره ریخت ببین که ماه دل چنین درون تک ترانه ای چه جاودانه میرود به تیر قهر مذهبش سرای مان به خون نشست ببین که مردم وطن میان تن میان جان نه از کناره میرود به کفش پای تو به جان تو به ناز تو به هر قدم که میزنی شکفته جان عاشقم غزل بگو نگفته ام چه با فسانه میرود ز غمز چشم مست تو گرفت و شعله زد به جان به شعله شعله اخگرم به جان چو شعله میرود الف 61
ذوق جانان مست بود و این صراحی دست در دستان مست چون شرابی کهنه میجوشید شعری در میان جان مست قلب پاک آن صرامی در کنار این صراحی گاه چون مستانه مست میکشید اشعار جادوئی کنار جان هر مستانه مست پایکوبان دست ورزان روی دلها واژه اندر واژه میزد جان مست عشق ورزان شاد خواران شهد میآورد روی حال مست در شبی گفتم که دورم از کنار می پرستان این چنین دلداده مست دیدم آنگه صد ستاره ریخت پر دامن ماهش روی مست دست مهتابی کشید و گفت از شب تا میان صبح با این جان مست با سپهر اخگر و با آن شهاب و یک صراحی با صرامی دست مست الف 64
برای آخرین بارم بذار اینجا پدر را من ببینم نه اعدامش نکن بگذار او را من ببینم گرفتم دامنش شاید که زورم فائق آید بداری سر بلند آمد اگر جان پدر را من ببینم گروه پاسداران حکومت جانیان حکم هللا والیت بی پدر گردد بذار این را ببینم به مادر گفته ام تنها ترینم توی دنیا بذارید الاقل با مادر تنها شوم او را ببینم بدل ها اخگر هر شعله میسوزد چنین سخت بروزی شعله های انقالبم را درون کشور ایران ببینم الف 66
غزال و ماه گردون را ببینید غزل را روی احساسم ببینید کنار شعر زیبای عزیزم آه عزیزم تمام ناز ساغر را کنار من ببینید چنین خواندم برای مردم ایران زمینم که زیبائی ما را جان جانان را ببینید سرودی از دل دریا و کوهساران ایران ارس تا آن خلیج فارس را با من ببینید دل افتادگان مست را از سینه بردار شما سرو سهی را در کنار من ببینید هزاران بار گفتم قصه های عاشقی را به عشق شعر هایم جوهر آن را ببینید اگر خونم میان سینه میجوشد هنوزم به درد سربدارانم شما احساس جانم را ببینید امیر عشق بودم روی ابیاتی که دل بود کنار این صدایم واژه های شعر اخگر را ببنید الف 67
میرود با پای تو روی دلی از برگ گل با عطر گل آبی آرام دریا روی موج و بحر گل با حس گل برق الماسی به کفشت میزنم تا راه را در شبان تار روشن سازدش چون روز گل حظ جانم را کنار ساق آهو میدهم روی دلی کو تمام راه را او میرود با ناز آن طاووس گل جستن از گرداب ها بیغوله های بیکسی روی عزم هر پرش با آن غزال و روی گل گه زمرد گاه یاقوت و برلیان گاه با فیروزه ای میزنم بر هر قدم روی تالطم های گل هم ظریف و هم پر از اغوای جادوئی گل در کنار اخگر شاعر میان بوسه بارانهای گل الف 69
چون مقام رهبری گوید شما خوارش کنید صیغه را از بهر مردان خدا هر روز آسانش کنید زن فروشید و به افطاری خود بازش کنید صیغه را چون نفت و کاال توی بازارش کنید ای تو قواد بزرگ این والیت جاکشان شهر شوم نطفهء هر هرزگی و برده داری را برویانید آبادش کنید ننگ بر دین شما ای ظالمان دین فروش و زن فروش حیله هاتان را بزیر آن عبای شوم پنهانش کنید گر رسد آن انقالب مردمی چون سیل بر روی شما من نمی دانم شما خود را کجا باید که پنهانش کنید؟ کشته شد زن سنگسارش کرده زندانی و بردارش کنید وای او را میفروشیدش به بیگانه نه در خوابش کنید خوب میبینم که آتش شعله هایش تا کجا ها میکشد انقالبی را که زن با اخگر جانش بپا دارد چکارش می کنید؟ الف 70
چتر دستت کوش باز باران بی مهابا می چکد روی تنهائی کندوی عسل هر قطره تنها می چکد هر ستاره در کنار ماه ،تنها تر زمن روی هوا شهد بر روی زبان عاشقی گوئی که تنها می چکد ماه دل در هر گذارش از دو ُبعد چشم من یا قلب تو گاه تنها گاه خسته گاه بر جان شهابی می چکد من نمیگویم هزاران سال بگذشت از سرم آخر چرا این هزاران هم برای خود چه بر تن های تنها می چکد حزن این تنهائی بی جفت روحم زیر بارانهای ابر روی حالم روی شعرم روی دل چون اشک تنها می چکد نسل انسان زیر تیغ ظلم تنهائی نمرد و باز تنها می چکد آتشی بر جان این اخگر گرفته روی جان این غزلها می چکد الف 71
دل میان تب و اندوه گرانسنگ شکست خبری داد که جان در دل اشعار شکست خمخانه شکست تن پیمانه بدستم نرسیده دل ُ صحبت آن لب پر طعنه به جانم شد و احوال شکست میرمد آهوی ُملک ختن و سیرهء آواز از شهر چون حریفی که به اغیار وفا کرد و دل شیشه دلدار شکست مست می بودم و از صومعه ها رانده به میخانه شدم شیخ و مفتی در میخانه ببستند و فریاد شکست گر چه این کلبهء ویرانهء ما خانهء اغیار نبود در و آن پنجره اش در تن طوفان بال سخت شکست ارزش ار بود به نیکی به میان دل هر انسانی خرد شد ارزش انسانی و من در من آواره شکست ُ آتش درد که بر جان من و شعر و غزل ریخت شبی شعله شد بر تن اخگر به فدای دل دیوانه شکست الف 72
حرمت این زخم پاهای تو در قلبم چنین خون میکند حال تو با اشک چشمانت میان تن چه غوغا میکند دل میان سینه چون پروانه ای محبوس در کنج قفس روی آتش کز زمین خیزد بروی پای جانت وای پر پر میکند نان و کفشت را ربودند و تو بی نان و غذا با پای لنگ مانده ام من شرمساری در کنارت هان جهان چون میکند؟ قد مردان خم نباشد لیک در نزد همین سرو قدت انحنای پشت هر مردانگی را خم تر از خم میکند گر چه میگویند انسان ُمرد و در خاک گرانی خفته است اخگر شاعر که می بیند چنین پشتی بسی بر دار سرور میکند الف 73
ترانه در ترانه زد چو ناز هر ترانه ای اگر که شب سیه شود تو ماه هر ترانه ای سفر کجا رود دلی که خود تو آن ترانه ای به شعر دل نوشته شد که جان آن ترانه ای بگو غزل که بشنوم تو حس آن ترانه ای به عاشقان به شاعران که شعر آن ترانه ای سخن ز رنگ و بوی تو که برکشد ترانه ای پر از شراره میشود جهان هر ترانه ای بزن به جان این لبم ز بوسه و ترانه ای که شب سحر شود ولی ز خون هر ترانه ای به جان من اگر کشد تب تو با ترانه ای به اخگرانه میدهد ز بوسه ات ترانه ای الف 74
از کنارم رد نشو اینجا تمام باغ غرق خاطره است ابر باران روی چشمم پر ز عطر خاطره است درد سختی رو حسم میدود هر لحظه با آن یاد تو شاید اما درد هم گویای نوعی خاطره است بوسه اندر بوسه غرقم هر نگاهت خاطره است رعد و باران را به جان دارم که آنهم خاطره است در زمین پندار های عاشقی گاهی میان خاطره است درک راز زندگی از روی بیداری خودش یک خاطره است آنکه عاشق میشود جانش چو جان خاطره است پر ز احساس شبان و روزهای خاطره است حقهء نامردمان را گر که بشناسی تمامش خاطره است آتش سوزندهء اخگر به جان این غزل هم خاطره است الف 75
در کنار شهردارم در مالرد ،آتشی افتاده بر این پیکرم هرم بی غذائی درد در این پیکرم جان عاشقها چه میسوزد ز ُ شهر تهران شهر مشهد هم صفهان یا که فارس شهر میتابد ز آتشهای مال دین اسالم شما بر پیکرم خسته از نامردمی هائی که این دین والیت میکند میکشد آتش به فرزندان من بهتر که سوزد شعله ها این پیکرم نان ندارم بهر خواهر های خود چون هر کورند و کرند دست این دین والیت شعله میسازد بروی جان او یا پیکرم عاشقم من عاشق یک زندگی در این دیار بیکسی ننگ دین ظلم و جور شیخ و مذهب پاک میسوزد تمام پیکرم ای جهان بیدار شو از خواب غفلت چون که مال گفته است با اتم با موشک و بمب خودش آتش مهیا کرده بر این پیکرم جان میان شعله میسوزد چنان چون جان اخگرهای شعر پر پر پروانگان ،سرتاسر ایران ،چه میسوزد بروی پیکرم الف 76
ماه رویت را بیاور روی طاق خانه ام روی دل شاید یکی فانوس پیدا میشود از برای جنگل مویت خریدم شانه ای دلنواز دست یاری از برای شانه پیدا میشود گر بکاوی توی معدن از برای قیمتی روی انگشتر بدان الماس پیدا میشود توی بازار لباس و کفش و کیفت رفته ام بهر تو انگشتری دیدم طال انبوه پیدا میشود روی یک ابری نوشتم تشنهء عشقت شدم دیدم آنجا حس بارانی چنان از چشم جاری میشود یک غزل گفتم نشان اخگر شاعر که دادم خنده کرد گفت آری روی قلب شاعرم یک عشق پیدا میشود الف 77
من که مجنون شدم و دیدی و گفتی که خودت خوش باشی شرط اول که قبول است بگو شعر دل من باشی فتنه ها میچکد از چشم تو و خنده و لبهای تو باز همه آن خنده نازت چو تن باغ برای غزل من باشی راز گوی من عاشق که نمی داند و ناخوانده سرود تو همان یار و همسادهء این حال دگر گون باشی گر که دل ناله کند بهر تو و لیلی من در شبها تو بگو سوسن گل هستی و بهر دل اخگر باشی الف 78
من از کجا رمیده ام که دل چنین گرفته است به درد عاشقانه ای شرر چنین گرفته است مگر که دل رها شود ز غصه های عاشقی بگو مگر ندیده ای که تب چنین گرفته است شرار آتشی کنون به خانه شعله میکشد نگار مست من چرا چنین بدل گرفته است به لحظه لحظه ام کنون سراب آب میشود چرا رها نمیکند دلی که غم گرفته است نه خانه ای مرا بود نه سرپناه عاشقی کنار کوچه خاکها بروی نان گرفته است به این دهان خشک من نه لقمه ای نه قطره ای ببین چگونه پول و زر مرا میان گرفته است عدالتی شنیده ام که دست کودکم کنون سالح و قبضه را چنین بدست دل گرفته است اگر شبی به خواب خود ندیده ای مرا بگو که اخگری به شعله اش تو را میان گرفته است الف 79
معرفت بر خاک دل نقشی ز یک گلواژه است نطفهء بی معرفت رفتار یک دیوانه است سرسرای عاشقی نقشی پر از ابهام نیست معرفت همچون پر طاووس بر بال همان ُدردانه است اکتسابی گر که باشد معرفت دل با وفاست روی خاک حس بهتر ریشه با دلداده است نقش مستوری و مستی را چه میداند دگر آنکه جان معرفت دارد بسی جانانه است سنگ را بردار بر جانم بزن تا خون جهد جستن خون از تنم گویای آن افسانه است چشم مست و آن لب لعل و نگاه عاشقی روی ابیات دلم همچون غزل مستانه است گر نمیبیند کسی با معرفت گویم که دل در حریم عاشقی همچون پر پروانه است گر که سوزد روی آتش خاک و خاکستر شود اخگر شاعر کنار شعله ای سوزنده است الف 80
واعظان منقرض آونگ این دارند هنوز شیخ فضل هللا هم منفور این خلق است هنوز صدر مشروطیت و آوای آزادی چنین روی فریاد دلیری های ایران است هنوز آن عبای پر ز تزویر و ریا در یک شبی میرود با دست مردم تا سر داری هنوز گفته ام من با غزل بر روی ابعاد دلیری های خلق من مخالف با همه احکام اعدامم هنوز گر که قهر مردمی بر پا شود هر شعله اش سخت میسوزد تمام دین و بنیادش هنوز شیخ و مفتی کشته است آحاد مردم را چنین لیک اخگر های دوران نی چنین از بهر اعدامند هنوز الف 81
کنار دلبرانه ای که می چکد ز روی تو نگاه عاشقانه ام غزل غزل برای تو به هستی ترانه ای که جان کشد ز کوی تو مرا به حجله میبرد قدم قدم نشان تو ببین که عطر و بوی تو کنار بسترم نشست تمام خواب امشبم فدای عطر و بوی تو بدف اگر زند دلی به شب به ناز جان من سرشک غم به پنجره به ابر های و هوی تو تمام خون عاشقان به پای حس عاشقی فلک اگر بریزدش چه باک از آن هوای تو بگو به شیخ شهر ما که عاشقان بپاشدند چو سر بدار خونچکان قدم نهم براه تو جوانیم فنا شود چو رفته ای ز پیش من ببین که سرو قد من خمیده در فراغ تو به آتشم کشیده ای ز چشم مست و آن لبت چو اخگری که میدمد نفس به حال حال تو الف 82
آسمان آبی تر رخ ماهت برتر در کنار طپش قلب تو و آئینه ناز هر بوسه بروی لب یارم خوشتر راز آواز و صدای غم دستان هر روز روی هر پرده به هر پرده نوائی بهتر عطش خلق به آزادی میهن تا کی شوق گامت بتن شعر رهائی جان تر مهر جانان که به جان هنرت شد الهام شاهد حادثه گفتا چه نگاهی برتر من فدای تو و چشمان قشنگت شده ام دل چنین گفت که عشقت به دلم افزون تر اخگر شعر چو آتش بسرای دل یاران میبرد گفتمش ساغر مستی بکفت دانا تر الف 84
من برده نیستم تو چرا میزنی مرا؟ دستبند بدست میکنی و میکشی مرا اسالم و دین تو عمریست مرده است من گرمم است چرا میزنی مرا؟ اینجا وطن همه از دست دین تو آلوده جان مرا در لجن چرا؟ من گرمم است چرا میزنی مرا ننگ است چادر و لچک برای زن پاسدار ظلم پخته تنم میزنی مرا؟ سردرد و استخوان کجم زیر سایه ها پوسیده این بدن تو چرا میزنی مرا؟ ننگ والیت و دین و شقاوتید صد ماشه به گر بچکد روی تن مرا روزی که اخگر آتش بپا شود سوزد تو را و لچک و این چادر مرا الف 86
انگار در نگاه تو من ذوب میشوم یک قطره ام میان چشمه پدیدار میشوم گه ابر میشوی و گهی ماهتاب من گاهی نگه که میکنی ام آب میشوم عریان تن میان حس دلم ُپر ز حال توست گه گاه نصیب شعلهء کمیاب میشوم دانائی و دلیری و احوال خوش کجاست وقتی کنارمی همه احوال میشوم شب در میان ساغر لب غوطه میخورم هر صبح هم نصیب لذت جانبخش میشوم گوئی بیا میان تشنهء لبهای من بشین گاهی که در میان هستیت ادغام میشوم هر لحظه با نگاه تشنه و لبهای ناز تو روی حریر سینه ات آورام میشوم خوش لحظه های مرا شیخ و دین ببرد اینک به جان مذهب او تیر میشوم گر سرخ آن شقایق دل را ندیده اید بینید اخگرانه چنین سرخ میشوم الف 87
گرچه رویای دلم هر شب همیشه با تو بود هر غزل با مهر تو آمیخته از آن زیبای تو بود میروی روی تمام حس من با این غزل کاش اینجا حس من در جان شیدای تو بود لحظه های با تو بودن روی جان خاطرات کی شود پنهان که احساسم همه مال تو بود چون بمن گفتی برو قلب تمام ماه من آمد امشب روی ماهت را ببیند حال هم حال تو بود این نسیم شرق پر خون شد ز بیداد امام کاش آزادی ایرانم همین امروز در نزد تو بود من عجب دارم که عشقی اینچنین رسوا شود اخگر سودائی حالم بتر از حال و احوال تو بود الف 88
من تیر میزنم به مخچهء هر ضد انقالب من پاک میکنم تمام صحنهء اسالم و انقالب اینک امام خالصانه گفته که از ریشه برکنید از بن بزن به ریشهء هر ضد انقالب گر بی حجاب دیدی و کافر کسان مست با سنگ و تیغ بزن بر تن آن ضد انقالب من انقالبیم و جهان پر ز ظلم و جور با دین خود به جنگ میروم از بهر انقالب آنگه که مهدی موعود میرسد با تیغ خونها بپا شود بتر ز همین عکس انقالب گویند که خون تا کمر اسب او شود با بمب و موشک و اتم از بهر انقالب قرآن چو داده است به فتوای کافران من خون بریزم از جهت حال انقالب گوید که اخگر ملحد ندیده ام از شیخ جز دزدی و خباثت و بیداد انقالب این شیخ شهر را به عهد شقاوت ندیده اید هر چند که دیده اید به ایام انقالب روزی که شعله شعلهء اخگر بپا شود گیرد به دامنت همه ابعاد انقالب الف 89
بشکنید این بازوان ضربه زن را بشکنید بشکنید اهریمنان زشت خو را بشکنید آنکه باتوم و چماقش روی سر ها تو سری است بایدش دستان او را بی مهابا بشکنید ای زنان خوب ایران این همان حق شماست؟ نام اسالم و چماقش ،جملهء نامردمان را بشکنید ننگ شد مذهب بروی کشور ایران زمین در قرنها جمله برخیزید و این دین و امامش را تماما بشکنید دین منفور والیت پاسدار ظلم و جورش را ببین میزند زنهای ما را روز و شب دستان او را بشکنید نام زن بر تارک آزادگان همراز هر پروانه است روی شمع دل تمام هستی این جانیان را بشکنید شعله های اخگر جان را به میدانها خیابانها کشید نکبت دین و ولی امر او را بی تامل بشکنید الف 90
من یک زنم که در مدار بسته فقط بار میبرم چون مادیان خسته در این کوه و با زور میبرم گفتند که دین خدا رحمت است و حق حق را ندیده ام ولی میان کوه و کمر بار میبرم من یک گلم که از دل این سنگ ُرسته ام گه گاه عشق بودم و هیبت تاریخ میبرم مردم علیل و کودک دلبسته ام مریض این حس دولت است که بر سر بیدار میبرم من ره که میروم کمرم داد میکشد هر روز این درد را ز دست تو این جور میبرم ای عالمان مذهب و ای نوکران دین چون غارتم نموده اید چنین بار میبرم کو حق من که بیاید به دیدنم یکبار تا گویمش که من چگونه چنین رنج میبرم عکسم بگیر و ببر تا سرای ظلم بر گو به عامالن کنج و طال درد میبرم سفته همه جان اخگران آن آتشی که ُ من روی دوش خسته چنین شعله میبرم الف 92
من روزه بوده ام و هالک از گرسنگی درد شدید جان و دلم از گرسنگی هر روز برای مسلمان که روزه است یک ماه کامل رمضان است گرسنگی گر کم خورم به نعش منش سنگ میزنند آنان مالئک مقرب من در گرسنگی آن یک به شانه ای دگری روی شانه ای هر جفت مواظب من در گرسنگی گاهی به زن گرسنه ام و گاه بر غذا این را که داد یاد مسلمان گرسنگی؟ هر دم به آیه و قران نوشته اند بر زن بزن نه بر شکمت یا گرسنگی زن باره ام و مسلمان و پر خوراک همچون امام و مذهب و حال گرسنگی بد میخورم کثیف و پر از لقمه های چرب از کیسه خلیفه ز جان گرسنگی اکنون زهوش جان شده ام نعش من ببین صد بار گفته ام رمضان و گرسنگی اخگر هزار بار به فریاد گفته است ننگ بشر بود رمضان و گرسنگی الف 93
یک غزل گفتم برای آن شب و لبهای تو یک غزل گفتم برای بوسه های ناب تو یک غزل از جان شاعر روی پستانهای ماه بوسه باران از لبت تا ساق و آن زیبای تو غرق لذت غرق بوسه از شراب حس تو مست و افتان در رهت یا در کنار جان تو من تمنای کجا دارم بجز جان تو و احوال تو روی مست پیکرت من خانه دارم بهر تو عشقبازی میکنم چون حال بی همتای تو شرشر باران احساسم چو ابری پر ز باران روی تو روی هر دینی بریزم شوق دریا های تو غرق گردد هیچ دینی عشق را باور ندارد بهر تو عشق هر دینی که هللا است باشد بهر تو ؟ اخگرانه ماهرانه آتشی بر جان باور های تو الف 94
غزل غزل ترانه ام میان اشتیاق تو چه اشتیاق سرکشی به روی تو به موی تو کنار دل نبوده ای که سرکشم شبی تو را چو جام باده ای و خوش که مستیم شراب تو به یک غزل سروده ام که جانمی کنارمی به ناز ناز فاصله جهان شعله سوز تو بیا کنار من دمی بگو که حس جانمی به مستی غزل بگو که عشق من و روی تو نمانده ام که سر کنم بدون تو به لحظه ای اگر چه میزند مرا به تیر ابروان تو میان شعله گفته ام که شیخ میکشد مرا به تیر خود به جان من که نشنوم صدای تو ولی ببین که شعله ام ز اخگری برون شود که جان او برای تو نفس نفس فدای تو الف 95
هیس! آهسته گو که دلم در هوای توست روی لبم همه داغ لبای توست دشمن کنار کوچه کمین کرده است ببین مخفی کنش و نگو حس من به توست پاسدار جهل و جنون است و تیغ دار دستور شرع و داغ و درفشش برای توست هیس! وقتی که از کنار دلت رد شود بگو هر کینه ام به مذهب و شیخ و بالی توست آنگه بمن که رسیدی بگو به تب فریاد جانم و لحظه لحظه نفسهام بهر توست این اشک ابر بر رخ این سینه دل است کل تمام آسمان دلم مبتالی توست برق نگاه تو بر جان من شبی چونان شهاب رفت به قلبم که جای توست اخگر میان فتنهء مذهب گره نخورد زیرا که جان و دلش مبتالی توست الف 96
بیا آغوش خود را ُپر ز من کن بوقت بی کسی همراه من کن تمام شهر ویران شد به ناگاه تو جان عاشقم را زیر و رو کن تمام شهر میگوید که اینها آزمودند اتم را منفجر روی گسل کن تمام خانه و کاشانه ام رفت تمام ضجه هایم را هدر کن نمیسازد چرا دولت پناهی بهر مردم پناه بمب و موشک را تو ول کن به لبنان خانه میسازی و سوری تمام جسم ما را زیر گل کن به غزه خانه های سفت و نوساز سرای پر گل ما را چنین کن اگر اسالم گوید خانه ای را رو بنا کن نه در ایران که در لبنان و شهر دیگران کن به غم در چهره ام فریاد درد است تمام مردم ایران ما را رو صدا کن به جان شیخ پر سالوس و تزویر بزن شمشیر ،سالحم را تو پر کن بگو با اخگران آتش آفروز و دلیران بشورید و بپا خیزید ایران را رها کن الف 97
خانه ام ویران شد و این کودکانم را گرفتی سید علی همسرم را کشتی و آوار کردی بر سرم ویرانه ها را سید علی خانه ها آباد کردی از برای غزه و لبنان تو در هر روز و شب حقنه کردی سیبد علی دم بدم حق مسلم گفتی و بمب اتم را ُ از برای بمب و موشکهای خود سنگر شکن افسانه شد خانه از بهر اتم کردی ولی آن کوخ ما ویرانه کردی سید علی پول نفت و ثروت ملی ما بر باد شد یا تحفهء بشار شد از برای قتل عام مردم سوری چه کوشش ها نکردی سید علی دین و مذهب را میان کشور ایران به سر ها کوفتی با بمب خود رو سری را تو سری را حق زن را مرد را ویرانه کردی سید علی ننگ بر دینت که استبداد مذهب ارتجاعت جان مردم را گرفت روی خون مردم ایران نشستی با غم مردم چه کردی سید علی روز موعود سراسر خشم مردم شعله های انقالبی بس عظیم دامنت گیرد بسوزاند شعاع خشم اخگر های دوران خاندانت سید علی الف 98
اینجا نشسته ام و شام میخورم از ران مرغ و برهء کمیاب میخورم اسالم که رحمت و دین عنایت است گوید بخور ز ران مرغ و من ناب میخورم گه زعفران پلو و کمی از خورشت و گوشت با دولت شریفهء فرنگی بیتاب میخورم گاهی که تب به کشور اسالم در رسد از خون خاوران وفادار میخورم در اصل تشنهء جگرم حالتم ببین از سینهء زنان نگونسار میخورم گاهی ز خون کودک بی خانمان و لخت گه از دالر و نفت به افراط میخورم اینجا کالم معتبری گویمت بدان من میخورم ز سفرهء خلیفهء بیداد میخورم ترسم شدید که حال کشور اسالم بد شود فردا ز شعله های اخگر و آن تیر میخورم الف 99
ناز آن چشمان نازت قهرمان زلزله جان فدای آن نگاهت قهرمان زلزله اشک از چشمان این مردم چو ابر نوبهار ریخت وقتی دید چشمان تو را ای قهرمان زلزله خانه ها ویران شدند و کوخ ها ویرانه تر لیک جان آن نگاهت ساخت خانه قهرمان زلزله مردم ایران بجر خود هرگزش حامی نداشت عزم کردند عاشقان رویت ببوسند قهرمان زلزله مردم ایران سرازیرند سویت قوت زانوی من لقمه ای نان پوششی یا خانه ای ای قهرمان زلزله دست من را سخت در دستت بگیر و ناله کن ناله کن بهر پدر یا مادرت ای قهرمان زلزله اخگر شاعر که دورا دور میگیرید به پهنای رخش دید رخسار تو را فریاد زد چشمم عزیزم قهرمان زلزله الف 100
اینهمه نیروی سرکوبت کجا شد سید علی؟ آن لباس شخصی و آن پاسدارت سید علی؟ وقت سرکوب ارچه می آئی خیابان سید علی کو چرا امروز را در خانه ماندی سید علی؟ مردم ایران بزیر خاک و آوارند در هرکوچه ای کاش پاسداری بسیجی یا سپاهی سید علی در خبر ها گفته ای در پشم شیشه روز و شب وضع سوری ها بهشته ،زلزله کو سید علی ؟ من اگر راهی شوم در کوچه های انقالب در بدر دنبال من با آن سپاهت سید علی کشته ای این مردمان را روز و شب بر دارها حال گوئی زلزله از بد حجابی سید علی؟ این همه آوراگی و گشته ها شد پشته ها بانوان قهرمانم را زدی یا ُمثله کردی سید علی جان مردم شد تبه از دست دین مبتذل ننگ ایران هستی و پر از شقاوت سید علی هان همین مردم ببارند در زمانی بعد از این اخگر آتش بروی جان و مالت سید علی الف 101
سالم ای سوگواران شریف شهر آتش به تار دل زدیم و نقش شد بر شهر آتش فدای خاک پای شهرهاتان داغ آتش چو میگیرند و میگرئیم روی جان آتش به جان آذر آبادی که خونین جان ما شد ندارد لحظه ها آرام چون پرهای آتش به باقر خان خبر دادم که آتش سوخت ما را به یپرم خان که گفتم شعله زد جانان آتش به میرزا کوچک جنگل که گفتم تیز برداشت چنان تیزی به شفافی آن الماس آتش به قصد دیو استبداد آری خیز برداشت به قصد یاری یاران و سرداران آتش از آن کوه بلند و سرسرای قصر خورشید پیامی داد ستارت به این احوال آتش بگفتا از قشون تا یک قشون گرد هم آئید بسوزانید آن بنیاد استبداد را با دست آتش حقنه کرده شیخ شیاد بنام مذهب و دین ُ نه فرصت ده به او برخیز با سودای آتش تمام هستی ما را چون ویران کرد این شیخ ندارم چاره ای جز اخگری و حرف آتش الف 102
نکش دست مرا شاید در آغوش عزیزم خفته باشم ز دار بی وفائی از حریر نازک دل رسته باشم ببین دستان یارم حلقه گشته روی دوشم نکش پای مرا از یار دلبندم نمی باید جدا شم بروزی عاشقش بودم چو مجنون در کنارش اگر امروز در خاک آرمیده من نمی باید جداشم هزاران بوسه میکردم ز رویش در شب و روز چنین خوابیده است امروز من باید جدا شم؟ بروزی گفت این ویرانه بر سر خواهدش ریخت ندانستم چرا باید بدون حق انسانی فناشم تمام کودکانم زیر این آوار رفتند و نفس قطع نکش من جان ندارم آه میخواهم رهاشم اگر اخگر به یاد عشق خود صد ها غزل گفت بخوانیدش چرا چو من نمی باید جدا شم الف 103
بزن قارداش تو بر تارت تو بر حس زمونه که خون میریزد از دلهای ما در این زمونه زدند با تیر و برنو توی سینه خون بپا شد به جان این زنان هم رحم نامد توی غوغای زمونه زنان را کشته اند و مرد ها را بر سر دار میون خانهء مردم چه پر خون شد ز بیداد زمونه تمام طاق ها ویران بروی صورت این کودکان شد برای رهبران مذهبی شد کاخ ها برپا میون این زمونه زمین لرزید خاکی جان بسر شد روی اجساد ولی دستی نیامد بهر یاری و کمک در این زمونه به دل آتش به جان آتش به هر آن خانمان آتش چنان چون اخگران باید بسازی آتشی در این زمونه برن قارداش تو بر تارت تو بر حس زمونه که خون میریزد از دلهای ما در این زمونه الف 104
در کنار چشمه مهر نگاری ماندگار روی لبهایش طلسمی ماندگار چون تب احساس و نقشی ماندگار خنده هایش روی جانی ماندگار چون سحر آید به نازی ماندگار در شبانش بوسه هائی ماندگار قصه عشقی بروی شعر های ماندگار عکس تصویری که ماند روی حالی ماندگار گر که آید با دلش روزی نگار ماندگار آتش اخگر بسوزاند فراغ ماندگار الف105
در میان شهر دل تنها شدم تنها نشستم روی انبوه خرابی های دل بیدل نشستم مادرم خفته در آغوش پدر در زیر آوار همین ده من که تنها تر شدم با خود چنین تنها نشستم آفتاب شهر آتش روی داغ چهرهء خون داغ من شد میدود بر جان من با خون دل تنها تر از تنها نشستم من دلم بهر دلی لرزید در میعاد دلهای بهاری لیک او هم رفته من بی او چنین تنها نشستم هیچکس از سرزمین من به من با یک نگاه عاشقانه گرمی حس نگاهی را ندارد آه من بیکس نشستم مردمان ُمردند و عاشق ها همه در خاک مانده بهر یاری هرگزش دستی نیامد همچنین تنها نشستم آه باران سعادت روی کوخ ما نمیبارد ز ابری روی انبوه در و دیوار و طاق و پنجره تنها نشستم من به اخگر گفته ام اینجا دلت دریای غم شد آه من هم روی اشک شعر خود تنها نشستم الف 106
من نمیگیریم که مادر در میان باغ این دل زنده است زیر خاک است ار چه او با آن پدر لیکن برایم زنده است من در اینجا میکنم شاید بیابم مهر و ماه مادری کاش مردم قدرتی آرند ،شاید مادر من زنده است گر چه کودک هستم و دستان من کم قدرت است لیک آوای پدر را میشنیدم زیر خاک هم زنده است میکنم با جان خود قلب زمین را تا بیابم گوهرم مادر من زیر این خاک و گل انبوه حتمن زنده است ای خالیق یاریم کن ریشه این جانیان را برکنید دین او مرده است در قبر و کفن لیکن که مادر زنده است من نمیگیرم دگر زیرا که باید شخم زد با جان خود شعر اخگر زیر آوار همین استبداد دین هم زنده است الف 107
بقصد قربت پول و مقام و حفظ قدرت روی ملت بسازم مسجدی از پول و هم از خون ملت تمام مسجدم تیر آهن و سفت و سمنتی کنار مسجدم انبوه ویران کوخ ها هم مال ملت همه با گل به ویرانی و لرزانی بید و درد و بیداد ولی ننگین سرائی بهر آزار خدائی روی ملت من این ننگین سرا را دوست دارم چون مقامم والیت چون بود هر خانه اش با خون ملت به هر شهر و دهی یا روی کول و جان مردم هزاران مسجد ننگ آوری را من بسازم بهر قدرت نه هرگزحرف دکتر خانه ای از بهر بیماران کشور نمیسازم مطبی یا پزشکی را برای حال ملت اگر روزی رسد دستان اخگر آتش قهرش به اینجا بسوزاند همه بنیاد مذهب جان تو با جان قدرت الف108
زمین دهان گشود و دلم را میان دلها ُبرد چو خواب بود همسر من مرگ را ز یادش ُبرد عزیز کودک نوزاد من کنار بستر او تمام سقف فرو ریخت درد من را ُبرد چرا چنین فلک از ماست رو گردان که بمب میکند این سقف را و جان را برد نگاه کن به کاخ های همین دولت شریفهء ما و نیم نگاهی به کوخ های خرابی که جان ما را برد گهی به یاد حلب گه بیاد لبنانند برد گهی به چاوز پر حیله آه مرگ ما را ُ ز کشته پشته ساخت شیخ و دین برای دالر کجاست دولت مردم؟ که درد ما را برد تمام پیکر شعرم به تب چه میسوزد نگاه کن تو به اخگر که شعله ها می برد الف 109
کنار قایق رویای من بودی به خوابم بروی لب بروی تب تو بودی در کنارم تمام شب همینجا انتظارت بود و حالم تو میگفتی دلم میمیرد ار نائی کنارم شب احساس بود و من بروی حال جادو عزیز عاشقانه ماه تابانم و مهتابم کنارم ز ُتنگ می چنان خوردیم آنشب تا سحرگه که صبح دل به میدان آمد و دستان کنارم به هر نغمه میان بوسه های تر شکفتم میان ناز پستانهای شیرین تر ز نارم من و شوق تو و دیدار لبهای قشنگ ارغوانی تمام شعلهء اخگر بدیدارت بیامد توی خوابم الف 110
عطر یک غنچهء بوسه به لبت سیری چند؟ نقش رنگ دل من را بزنی روی رخت حالش چند؟ به کنار نفست هر نفسم روح نفسهایت چند؟ تب سنگین لب و بوسه جانانه بگو وزنش چند؟ پیچش عاشقی ی تاب تنم روی تنت پیچش چند؟ گره جان نگاهت به نگاهم تو بگو حسش چند؟ طُره گیسوی تو شد بند دلم دامش چند؟ صید جانانه شدم جان کمند سیهت نازش چند؟ روی دریا دل عاشق ،اگرش حال بلغزد تو بگو موجش چند؟ غلغل حس هوس روی تن و سینه بازت تو بگو جانش چند؟ در میخانه ببستند و دل خمره شکستند بگو مستی چند؟ بلبلی را به قفس دیدم و گفتم که تو پروازت چند؟ اخگر دلشده در راه دراز و همه عشاق جوان شعرش چند؟ قلب شاعر و تب عاشقی جان گدازان غزلهایت چند؟ الف 111
وای بر من بنگرید اینجا جگر خون و هراسان آمدم شیخ هستم لیک در دامی چنین آلوده و سخت آمدم لخت و عور حوریان را چون بدیدم پاک حیران آمدم فکر کردم در بهشتم زین سبب از بهر لذت آمدم عهد کردم تا نگیرم عکسی و بوسی ز احوال پری اشتر له له زنی زانو به خاکش آمدم آرزو ریزم به پایش ُ گه شنیدم عابری آهسته گفت و از کنار من گذشت شیخ شیاد و دغل من با سالحم روز بی انکار موعود آمدم بهر یک لچک چنین زن را به خاکش میکشی در کشورم حال میگوئی میان شهر دیگر مذهبان زانو به خاکش آمدم؟ من نمیخواهم بریزم خون امثال تو را جالد ،شیخ مسخره وای روزی آتش فریاد اخگر گویدت از بطن طوفان آمدم الف 112
این که میگویند تبدار تن صد شعله ای روی آتشگرد هستی مستی پروانه ای گاه بادی گاه باران یا که مهتاب شبی شب چو ماهی رویت جانی و هم جانانه ای قامت سروی و بس رنگین تر از سودای دل حرف خورشیدی و داغی برتر از افسانه ای شبچراغ کوچه ی بن بست مستان گذار در میان جمع یاران شاهکاری خلقت ُدردانه ای گه میان چشمه ای جوشان و گه جای دگر گاه گاهی روی چشم دل پر از اغوای جان قطره ای گر که نقاشم من و جانان جان را میبکشم روی نقش هر لغت تصویر تو افتاده بر هر پرده ای خویش میدانی که برتر بوده ای در شعر من شعلهء اخگر به سودای غزل های دل پر قصه ای الف 113
من نمیدانم کجا باید روم در بستری تنها بمیرم؟ روی سرد سنگفرش این خیابان آه من تنها بمیرم؟ تخت بیماران پر از اعراب سوری و فلسطینی ندیدی؟ من کجا باید روم در کوچه های شهر بی صاحب بمیرم؟ من ز پا افتاده ام ایرانیم در کوچه های فقر و محنت گر که بودم در میان غزه و لبنان چه با عزت بمیرم شیخ میگوید که مرغان هم حرامند حکم نوح است من کنار همسرم با این مریضی بی دوا اینجا بمیرم؟ کامیون ها پول از ترکیه تا لبنان و سوری تا به غزه درد در جانم چنین بی پول بایستی من تنها بمیرم؟ روز قُدسش را ببین وقتی تمام آذر آبادم پر از خون سینه کوب مردم لبنان و غزه من برای جان سوری ها بمیرم؟ دزد بر اموال ملت زد و روز ما ز روز بعد بد تر شد بهر رو رو سالح و مشعلم بردار میباید که با آن شعلهء اخگر بمیرم الف114
مرا بی یار و دلبر لخت و عریان آفریدند مرا دیوانه تر مجنون سودا آفریدند میان یک کویر خشک و سوزان به نزدیکی عاشق های رعنا آفریدند تمام حس من را روی دریای دو چشمت مرا عاشق تر از عشاق بینا آفریدند یکی دلدار اگر آمد بروی جان دلبر یکی ماهی به قعر آب دریا آفریدند به شبهائی که ماه آسمان آهسته میرفت مرا بی ماه رویت وای تنها آفریدند همینکه دیدم او را قلب من گفت تو را بهر همین دلدار زیبا آفریدند به تیر قهر میزد مرد و زن را شیخ شیاد سپر را روی بخت و سینهء ما آفریدند تمام اخگران بر خاک دل افتاده بودند ولی دیدم که مردم باز فریاد آفریدند الف115
ناز حست ناز رویت ناز ساق پای تو ناز لبخندی که گوئی جان من هم مال تو حس چشمان تو و آن بوسه های ناتمام جان هر شعرم توئی و ناز بی همتای تو گفته ام مست تو ام هر لحظه در دیدار ماه ماهتاب تشنگیهایم کنار جام آن لبهای تو ار تب میخانه با ساغر بدست و شعر خوان میامدم روی باد خاطره آرام و لغزش روی پستانهای تو اخگر شاعر به قصد غربت شعری میان حال تو مینویسد یک غزل را روی احساس تو و جانان تو الف 116
فغان مردم ایران سراسر خاک کشور را گرفته از این مالی اسالمی چه اندوهی مرا در بر گرفته چنان بر فرق ملت کوفته این شیخ شیاد نگونبخت تو گوئی ملُک ایران را میان پنچه های خون گرفته به نام دین و قرآن و محمد حکم رانده هر شب و روز ببین مرد وطن را توی محبس کرده جانش را گرفته بروز قدس با بمب اتم یا موشک زلزال میاید به بازار میان ملت و دولت ،عجب جنگی عجب جنگی گرفته ز کهریزک اوین هر روز فریاد خالیق بهر آزادی شنیدی؟ به تیر و ترکش خود جان ایرانی و ایران را چنین یکجا گرفته ز قرآن و نساء و سوره های عهد سنگی آیه دارد بزن زن را که دست هر زنی را دست شیطانی گرفته چنان بی حرمتش کرده که میگوید به زن کشتزار مرد است همو زن را میان چادر و لچک اسیر و برده قرآن گرفته نه حرمت دارد از قرآن نه از دین حق فریاد اعتراضی ز ایران و فغانستان بتر خاور جهانی را میان خون گرفته گهی صیغه از این آغوش تا آغوش دیگر میپراند ز قوادی به پول و زر رسیده بانوان کشور ما را گرفته به بند یک اسارت میفروشد برده ها را روز یا شب بتر از صیغه گاهی او خودش ارگان زنها را گرفته نگو حرمت که زن حرمت ندارد در فغانستان ایران همین قرآن و دین و شیخ و مال حرمت او را گرفته علی کشتار کرد ایرانیان را در همین کرمان پر خون حسین و آن حسن جان هزاران مرد ایرانی و زنها را گرفته برو تاریخ را برخوان نگو حرمت به اسالم و به این دین همین دین محمد حرمت ما ،کل ایران را میان خون گرفته اگر شرمی میان چشم و جانت مانده برگو حرمتم کو؟ همان خون حرمتی کین جا سراسر خاک ایران را گرفته فراموشش نخواهم کرد و هر دم جوهر خون قلم را پر ز فریاد ببین خون عزیزان وطن را این چنین اسالم از ملت گرفته اگر اسالم و قرآنی زحرمت کسر کرده جان زنها را گرفته بدان اخگر سالحی را بدست و این قلم را شعله ها در بر گرفته الف117
مرد مردان گر نباشی خاک هستی خاک عالم بر سرت روی هر گردن اگر با پا نباشی خاک عالم بر سرت هر کجا دیدی ضعیفه پا بنه بر گردنش با یک شتاب گر حجاب ملت اسالم را بر سر نکردی ،خاک عالم بر سرت دختر نوه ساله را هر جا تو دیدی عقد کن یا صیغه کن گر نبردی حظ اسالم و مسلمانی برو آن خاک عالم بر سرت گر تو دانی دختری را شیر خوار است و مسلمان عقد کن گر که آن مال حالوت را نبردی حجله گاهت خاک عالم بر سرت چو محمد بر نشان عایشه را بر روی زانوهای خود گر نزد مسواک دندان تو را با آن زبان رو خاک عالم بر سرت زن میان حجله گاه مرد مومن چون یکی مرغانه است گر نداد او حظ جانت را به هر لحظه بزن آن خاک عالم برسرت گر که قرآن را نیاموزی نکوبی بر سرش هر روزه تو میشود از حد تو خارج و آنگه خاک عالم بر سرت حد قرآنی زن سنگ است و سنگسارش کنید سنگ را محکم بزن چشم در نیاری خاک عالم بر سرت اخگر شاعر بروز و شب کند افشای این اسرار مرگ آمیز ما گر که نتوانی که اعدامش کنی پس خاک عالم بر سرت الف 118
به کناز دل غوغا زده ام بر سر این راه نشستی چه نشستی که شکستی تو که در راه نشستی من از آن راه دراز و غم تنهائی جانت که به جانم زده صد طعنه مستانه که افتاده چرا باز نشستی تو بفکر دل من بودی و جانانه در این راه نشستی تو بگو در دل این دشت چرا بی من و پیمانه نشستی اگر آینه رخت گشته هراسان ز همین باد نهایت تو بدان در دل من باز یکی بودی و یکدانه نشستی من و آن بوسه و ناز تو و یاد تو فراغ تو نهان نیست بدل این غزلم شعله اخگر شدی و بر پر پروانه نشستی الف 119
تو دل غمزده را با تب جانانهء قهار شکستی همه بیداد شدی ساغر و پیمانه شکستی همه من مست و خراب همه عالم تو ندیدی خمخانه شکستی خم می را تو زدی با دل ُ ُ شب و آن بوسه و آن سینهء نازت بکنارم همچو دریا به تن ساحل آرام زدی موج شکستی به فدای تو شدم من بکنار تن ساحل رخ پر نور شدی و تن آن ماه شکستی هر چه گفتم که شدم عاشق تو ،نه نشنیدی به سکوتت نه کالمی زدی و حس مرا باز شکستی من غزلخوان تو بودم که به تصویر نکنجد تو زدی قاب مرا در دل آئینه شکستی نتوانم که بگویم تو چرا ساده شکستی همهء اخگر دل را بمیان غزل عشق شکستی الف 120
کفشهایت را بزن زیر قبایت دزد اینجا پر شده دزدکی دیدم که چشمش روی کفش من شده ترس از جا ماندن کفشم دلم حیران شده من بخواب دیشبم دیدم که کفشم گم شده سید علی پا را میان کفش من چرخانده بود او خیالش کفش ،قالبندی پایش شده هر چه کوشش کرد و سعی از بهر کفش دید کفشم توی پایش تنگ تر بد تر شده رو بگردانید و ناگه از دل صندوق رای مفتضح هالهء نوری که آمد دید کارش باز هم بدتر شده جمله یاران امام و جملهء مردان مومن را گرفت من یکی را گفت شاید کفش من بهتر شده من در آوردم همین کفش و بسان گربه ای رفته ام روبه صفت دیدم که وضعم به شده گر جهان غرب پرسید از من و مخفی آن بمب اتم گفته ام مخفی نمودم لیک کفشم تنگ شده آنکه میخواهد نظام جهل اسالمی بماند آن منم آن ولی این فقاهت کفشهایش پاره تر بدتر شده ترس من صد بار بدتر از زمان آن امام راحل است خواب میبینم که اخگر نیزه تیزش بسی پران شده الف 121
من با تو و چشمانت بیگانه نخواهم شد روی لب و احساست بیگانه نخواهم شد بیگانه اگر گوید دست از دل خود بردار گویم به هزار آوا بیگانه نخواهم شد گر جان طلبی روزی آن را بفدا بردار زیرا که به عشق تو بیگانه نخواهم شد هوشیار ُبودم روزی گفتند برو مستی مستانه که برگشتم هوشیار نخواهم شد عشق تو و شعر من روی گُسل هستی صد زلزله گر آید ویرانه نخواهم شد در ماه شبم هر شب نقش تو و روی تو گویند که اخگر باش بی شعله نخواهم شد الف 122
میروم باال ز دیوار بلند این حجاب و هر حجاب چون یکی خفاش آویزم به جان این حجاب ریسمان پوسیده ،من از قعر اسالم عزیز میروم باال برای هتک آزادی مردم با حجاب چونکه قرآن گویدم اینجا حجابت گوهر است توی دریا روی دیوار بلند و توی بستر با حجاب من نمیدانم که اندر آن بهشت بعد از این حوریان هم با حجابند با حجاب یا بی حجاب؟ نص قرآن گفته است حوری همه لخت و پتی حوریان با تن حریر نازکی چون بی حجاب من که زن باشم ندارم جفتکی در آن بهشت همردیف حوریان از بهر آقایان مثالی بی حجاب اندکی باید تامل روی زنهائی که قد قامت کنان در حضور پاسداری لخت میخواند نماز بی حجاب من چنان دل بسته ام بر آن بهشت و حور و عین کین جهانم را نمیخواهم برای آن جهان بی حجاب چادر خفت بسوزانم بروزی از برای بی حجاب گر نسوزد ،اخگر آتش به جانش میکشم با بی حجاب الف 123
از این مستانه مستان خورده اند مست بنام زندگی فرهاد واری میخورد مست چو شیرین باشدش پس بایدش خورد بنام راستی آن ساغر مستانه سر مست لب و حس تو را با یک غزل فتانه میخورد همان هنگامه در شبهای سر مست به جان هر چه مست و می پرست است به هر هنگام باید جام ها با حال سرمست به آواز خوشی همچون نسیم و حال باران هر آن دلداده هر ُدردانه لب زد جان او مست بزن بر تار دل رقصی بپا کن تا که نائی بسوزاند نوای عاشقان مست سر مست بخور با حال خود بوسی ز روی یار شیرین که شیرین کامیت شیرین حال یار سرمست اگر بیداد شیخ و شحنه در هر روز و شب بود سالحت را بکش ویرانه کن سامانه سر مست به اخگرها بسوزان خانه های آن نگونبخت که تا شیرین شود آن کام تو آن کام سرمست الف 124
این باد صبا چرا عزیز است عزیز؟ از جانب خاوران وزین است عزیز خون تن صد هزار و آن اللهء سرخ روی تن هرشعر جهیده است عزیز این شیخ نگونبخت چه خونها کرده است خونی که به نزد دل ما جان عزیز است عزیز اسالم و علی نقش محمد و حسینش دیدی؟ تاریخ بخوان خون همه مردم ما ریخت عزیز شمشیر کشیده است به ویرانی ایران عزیز دشمن به کجا دوست شود یار وفادار عزیز؟ اینجا همه آن خانهء من گوشه کوچه است مبلغ برسانند به سوری و به لبنان و دگر یار عزیز گر زلزله تخریب نموده است دل و خانهء ما اسالم که آوار کند باز نسازد بر تو یار عزیز صد زخم بتن دارد اگر با طپش زلزله اخگر قرآن زندش سنگ بتر از طپش زلزله ،ای یار عزیز الف 125
خنده هایت را بده من الی شعرم جا کنم حس رویت را بده من در دلم غوغا کنم یک نگاه از ساغر مستت بروی چشم من بوسه هایت را بده من بر لب شیدا کنم خویش میدانی که عاشق بوده ام بر روی تو گاه گاهی دل بده من با دلم سودا کنم رفت عمر و جان من در پیش تو ترکت نکرد آه ،جانت را بده روی غزلهایم که من پیدا کنم درد تو با درد من آمیخت اما دم نزد نزد کسی گیسوی مهتاب را در توی دستانم بده آوا کنم درد مردم را گرفتی روی دوشت روز و شب درد را با آن سالح قهر آور نزد من کارا کنم میکُشد آن شیخ و مفتی یکطرف غارتگران بازویت را روی بازویم گره کن تا که آن بلوا کنم چون اسیرت هستم و زنجیر عشقت گردنم شعله بر آینهء اخگر بزن من حال او رسوا کنم الف 126
مو رفتوم تا که دل تنها بمیره میون سینه دل آروم بگیره دل دریا به موجاش خو نکرده گهی تا عرش و گه تا فرش میره تموم شهر و آبادی خبر شد دل آتیش بجونوم در میگیره یواش از اون لبام یک بوسه خورده همون بوسه مو ره دیونه کرده به تیر پاسداران حکومت غرق خون شد به یک صبحی که میخوام پا نگیره به شو ابر دلم بارون میباره به جون مردم ده آتیش پر داغ کرده بگو اخگر تو که با آتیش دل سازگاری چرا دولت به جونوم آتیش بیداد کرده الف 127
من ندارم شیر از پستان مادر میخورم من کمی از دور و بر گاهی از اینجا میخورم مادرم با تیر صیاد از بلند زندگی پرتاب شد خون درون شیر او شد من از اینجا میخورم هر که استبداد تیر و ترکش و خمپاره خورد شیر او خونین که شد گفت از دلم خون میخورم بره آهو روی جان مادرش آن لختهء خون را که دید گفت هر روز و شبم از تیر استبداد مذهب میخورم در خیابان کودکی شد بچه آهو در پی یک لقمه نان دید هر جان شیر خونین یاد مادر گفت اینجا میخورم گاه از دست همین مال و این اسالم و این دین شما در بدر شد گفت از خون جگر بر روی دارت میخورم گر چه پستان خالیق خشک از شیر و شکر شهد و عسل لیک بین من از همین پستان مادر از سخاوت میخورم شیخ پر خور روی خون و جان مردم میخورد از مال ما باشدم روزی که نانی در تنور ریزش رگبار اخگر میخورم الف 128
بوسه هایت را بده من صد برابر میکنم جان نگاهت را بده من باز محشر میکنم روی ناز آن خم و آن طُرهء گیسوی تو مخمل صد ها غزل را باز از بر میکنم هر طرف کم گل بروید من گلستان میکنم عطر شعرم را درون حال شادان میکنم روی شب یاقوت سرخی را درخشان میکنم مفتی و شیخ دغل را سخت افشا میکنم رقص را در صحنهء مستانه بر پا میکنم روز عاشق بودنم را میگزینم شور بر پا میکنم لحظه های بودنم را با تو من در جان اخگر میکنم مست از مستی تو مستانه مستی میکنم الف129
ماه صورت را بیاور نزد من جامی بگیر حس شاعر را ببر در جان خود حالی بگیر رستن بوی عطر گیسوان ناب توست شعر ُ مستی یک بوسه را از جان لبهایم بگیر دل اگر در دام دلبر رفته عاشق گشت و ماند گو که جا خوش کن کنار دلبرت حالی بگیر ریزش باران و عطر یاس و صبحی دلنواز عاشقی را روی جانش ریز جانانش بگیر میخرامد آهوی ُمشک ختن در دشت دل رو برو طاووس حالت را ببر حظی بگیر گر که مفتی آمد و شیخ دغل با صد قشون تیر و ترکش ساز کن شلیک کن جانش بگیر شب به خوابم دیده بودم یار دلبندم که میاد برم از درون ماه شب آمد تو مهتابش بگیر اخگر هر شعله را اندیشه کن با ساز و دف رقص کن با ساغر مستانه رو نازش بگیر الف 130
گفتم که تمام از تو آن حال خراب از تو گفتا که منم با تو ویرانه ترم از تو گفتم که تمام راه ویرانه سری از تو گفتا که به آبادی آن کلبهء جان از تو گفتم نگهی گاهی از روی وفا از تو گفتا نگهم هر دو از روی صفا از تو گفتم تن و آغوشت پر کرده تنم از تو گفتا ُپر و ُپر تر شو این جان و دلم از تو در شب می مستانه شوق و هوسم از تو گفتا که همین شعله مستانه ترش از تو گفتم که بیا بردار جان شعلهء اخگر تو گفتا که چه میبخشی سوزنده ترش از تو الف 131
کبوتر های آزادی سپید و لخت و عریان از تحیر باز میمانند بزیر چادر شب هر زنی از این فشار ضد زن بی بال میمانند شما ای رهبران بسته در زنجیر اسالم و هزاران چادر ننگین بگوئیدم چرا فوج کبوتر های آزاد و زنان کشورم در بند میمانند هزاران الشخور بر جان و بال این کبوتر های آزادی نمی بینی؟ چرا زن اندرون لچک و این چادر و زندان ننگین قفل میمانند؟ نگه کن یک کبوتر بر سرش بنشسته با رازی چه میپرسد؟ چرا پرهای آزادی چنین باز و تمام مغز زن در خواب میمانند؟ نمیسوزد چرا لچک که خونین کرده این چادر حیاتش را بگوئید این زمان لچک و چادر در میان اخگر پر شعله میمانند الف 132
من اگر بوسه کنم از لب تو گوئی چند نفسم را به نفسهای تو پیوند کنم گوئی چند اگر از روی همین طاق بلند و پر پرواز دلم صد ستاره به همین ساغر مست تو کنم گوئی چند گر بگویم که بسالی همه عاشق شدهء حس توام بوسه میدی به لبم یا به شبم گوئی چند گل نسرین و رخ الله و یک شمع و چراغ بسر سفرهء دل روی غزل شهد و شکر گوئی چند
چونکه گفتی که بیایم به کنارت ز ره دور و دراز متر کردم تو بگو هر قدمت روی دلم باشد چند خمخانه فروخت شاعر مفلس ما خرقه به میخانه و ُ تو بگو قیمت عناب لبت روی عزل عشقت چند دل اخگر به شبان تنگ تو و ناز تن شعله و شور تو بگو نازک نازت به میان تن هر غمزه تو باشد چند الف 133
ببین نقش خمینی خامنه ای یک نقش شومه به کشتار و تعدی و تجاوز خونه آری حرف زوره ز پول مردم ایران چنین کشتار کرده بی مروت تمام سطح سوریه و ایران یا که لبنان پر ز خونه اگر حرفی زدی باالی داری شک نکن ای یار همدرد ببین شیخ جنایت پیشه تاریخش پر از خوناب خلقه ز اسالم و محمد یا علی ببریده اند چشمان آگاه تمام کُشت و کشتاری که میشه حرف قرآنه که ننگه گهی با نام کافر یک زمان با اهل ذمه یا که ملحد زده گردن ز انسانها که دینش یا مرامش مال جنگه هال ای مردمان کشور رنج و مشقت ناز فریاد و صداتان خوشا اخگر به جان شعر و شعله باز اینجا ره کشونه الف134
دست برکفشم نزن یارو سجودت را برو قالب پایت نمیباشد سجودت را برو توی کفش ما اگر کردی تو پای جنی ات میگزد عقرب ز رفسنجان سجودت را برو از خدا ترسی دولت حرفها بشنیده ایم ترس تو از کفش تو حاال سجودت را برو کشته ایم ما روز و شب این مردم مظلوم را پیش آنان کفش را ول کن سجودت را برو حیلهء تیر از همان پایش شنیدی در سجود؟ خاک بر سر بند کفشی تو سجودت را برو گر چه این محراب را سوزاند باید هر چه زود سر بنه بر خاک اکنون آن سجودت را برو سید علی و احمدی پا توی کفش من نکن من بتر از خاتمی روبه صفت حاال سجودت را برو ترس من این است در حال سجودم یک زمان فرق را بشکافد این اخگر سجودت را برو الف135
مو از مهر دلت غافل نبودوم نه نبودوم میون این دو چشمونت که سرگردون نبودوم تموم این گلو ُپر ُغده کرده ُغده کرده ز عشقت بیقراروم بهتر از مجنون نبودوم مو هر شو اومدم تا کوچهء احساس جونت شدوم کمتر از این ابرای بارونی نبودوم از اونجا رد ُ تو گفتی بیقراری بیقراری بیقراری بیقراری مو که بهتر ز احوالت به جون و دل نبودوم به شبها خواب دیدوم جفت لبهات روی لبهام تو را بوسیدوم اما سیر سیر سیر نبودوم تموم پاسداران حکومت ذره ذره تیکه تیکه تو را کشتن مو را کشتن ولی بی جون نبودوم لباس شیخ و مال را بدران گر که روزی میتوانی موکه با اخگر جونوم به جونش کمتر از آتیش نبودوم الف 136
بذار اینجا بخوابم در کنارت از برایت به حسی در کنار ناز جان و ناز حالت به خواب هر شبم پیشم تو بودی کنار دلبریها بوسه های خوشگوارت سرم را روی سینت در شبانگاه و آنگه آن هوسهای تو و جان لبانت چرا قبال نگفتی قصه ای از عاشقی هات ؟ مگر نه عاشقی از موی سر تا ساق پایت نگو شیخ و مکالی مهاجم تیر در کرد تو دانی سینه شعرم سپر شد از برایت دل و جان ستاره در ثریا خانه کرده بیا در خانهء اخگر میان جان آن هنگامه هایت الف 137
باشد آنروزی که اینجا را بروی فرقتان ویران کنیم عکس آن منحوس را در زیر پا هامان لگد مالش کنیم هر چه شیخ مفتخوار از عهد اعدام و جنایت پیشگیست با لباس کارگر بر تن بپوشانیم و او را وارد کارش کنیم این لباس شیخی ظلم و ستم را بر تن تاریخ بر آتش کشیم خاک و آن خاکسترش را هدیه دست بهارانش کنیم خون انسانها که ریزد بر ردای جهل تو کابوس مرگ آن ردا را بر سر هر شهر با هر شعله دمسازش کنیم شیخ و منفتی را براندازیم و مذهب را به گور قرنها زیر انبوهی ز خاک منبر و مسجد تلمبارش کنیم گرچه خاک کشورم را با جهالت روز و شب آمیختی باز ما با اخگر هر شعله میسازیم و آبادش کنیم الف 138
یک مرتبه یک شیخ بگفتا که منم آلوی هالو آلو ز برای دل ُپر نفخ و اسالم برای من هالو هر قدر بکوبم بر سر ملت اسالمی و هالو گویند غنمیت که تشیع زندش بر من هالو گه خمس دهد گاه ذکاتش به همین مالی هالو چون گفته که طیب بشود پول همان آقای هالو انگشتر و خفتی طال بهر هما مالی هالو در توی ضریح است ز ایثار همان ملت هالو هر روز به قبری و امامی و برای من هالو بس مقبره ها ساخته شیخک ز برای توی هالو ناگاه جهید شاعری و گفت منم آقای هالو شیخ اجل از کینه پر از زهر هالل نه که هالو گفتا که ببندم دهنت چونکه منم مالی هالو آن شاعر بدبخت که شعری بسرود از بر هالو افتاد بزندان همان شیخ و همان مالی هالو بس ظلم و تعدی و شکنجه ببر شاعر هالو گفتیم به آن شیخ تبهکار توئی مالی هالو مال ُپر موشک و همان بمب اتم تکنیک هالو گفتا که بجنگم من و اسالم با این دنیای هالو اخگر که بدید شعر همان شاعر زندانی هالو گفتا که نداریم دگر چاره بجر جنگ با این شیخک هالو الف 139
بنازم چشم مستت را که می در ساغرش سوزد و آه من درون سینهء پر التهابم از برش سوزد به هر میخانه ره بردم درش را بسته تر دیدم به آن میخانهء چشمت بدیدم شمع دل سوزد اگر مستی به من تازد بگو جان از برش بازم خمخانهء هستی فقط حس غزل سوزد که در ُ تو و لبهای مستانه و آن چشمان ُدردانه من و این درد دل با تو نگفته شعله ها سوزد اگر ُمردم بیا در این غزلخانه تفنگ کهنه ام بردار که آتش در تب میخانه اش با می ُبت آن شعله ها سوزد اگر اخگر بداند راه آتش خانه اش اینجاست به پرهای پر پروانه مینازد که روی شعله ها سوزد الف 140
بمان میان تنم جانم آرزو هایم میان بوسه و شب صبح روزگارانم حدیث عشق تو هر صبح با صبا گویم که گل میان دلم بود و نوبهارانم عزیز مرتبت قصه های رویائی به تب به جان و تنم ریز در شبانگاهم چنان که وصل تو و اشتیاق سودائی به قصد تیشه فرهاد و کوهسارانم نگو که جان وامق ما کم در این دیار رسید تو جان شهدی و شیرین و این غزلهایم اگر چه اخگر دل جاودانه میسوزد طریق پر پر پروانه بود شمع دل پریشانم الف 141
مه بود و ناز رخش جا گرفته است بر روی دیده و لب تب گرفته است گفتند که از دیده رفته و او ره گرفته است دیدم که با صدای دلم خو گرفته است هرگز نرفت چون در دل من جا گرفته است از بوسه شهد خوشگوار به تمنا گرفته است ماه آمد و شب و نیاز و هوس های جان او دیدم که تب میان پیکر من جا گرفته است بوسیدمش هزار هزار روی سینه اش وایم که داغ سینه باز فزونتر گرفته است گفتم به اخگرانه شرابی بریز و گو وای از دلم که شعله به جانش گرفته است الف 142
لحظه های تو و آن حال خراب دل من حال من حال تو و جان خراب دل من از همان روز ازل گفت که عاشق شده ای چشم و آن فتنه و آن حال خراب دل من نقد هر بوسه بروی لب جانان که زدیم داغش آتش به همان حال خراب دل من شب به شب بخت من و رویت ماه رخ تو اختران گر همگی مست بگو وای بحال دل من او به هنگامهء شب نور شهابی شده بود شعله از او همه آتش برخ حال خراب دل من تن من شعله ور عشق تو سودا زده بود جام اخگر بکفش مست بگو وای بحال دل من الف 143
گل صد شعله را در جان شعر آتشین بگذار اگر حس دلی ُبردت بروی دل تو آن بگذار میان ساغر مستانه پیمانی ز سر مستی بروی بوسه های عاشقانه جان تب بگذار اگر دستی بسویت آمد و گرمای دل دیدی بریزش توی مجرای رگت جانانه تر بگذار به آغوش عزیزت عطر مهتاب غزلها را به آهنگ دل رقصی بزن پر شور تر بگذار اگر زیبا رخی آمد پر از هنگام هر مستی ببر او را به میخانه برایش جان و دل بگذار برقص و حال مستی را بحال من دمی بگذار بسوزان اخگر و بازم از این سوزنده تر بگذار الف 144
من میخوام برم پیش ماه دلت صفا کنم شاخهء قوس و قزح را رو موهات طال کنم وقتی خورشید اومد و آفتابی شد آسمونا حال آفتاب گردون و پیش دلت رسوا کنم بگم از بس که دلم هوای حالت رو داره هر طرف میچرخه دورت تا با تو تنها کنم شبا رو سینهء آسمون تو ُپر ستاره است من میرم با اون لب ستاره هات غوغا کنم دل من میخواد که آلو بچینی هزار هزار بذاری روی لبات من بوسه با هزار کنم هرچی گفتم که بیا هوای دل بهاریه گفتی اخگر رو بگو بیاد باهاش نجوا کنم الف 145
شور و نشاط و عشق من آنهمه ام تو بوده ای رقص و غزل به جان و تن آنهمه ام تو بوده ای شهد و شراب و نیشکر روی لبم تو بوده ای مستی و حال خلسه ام خلسه ترم تو بوده ای مرتبه دار عشق من در نظرم به هر عزل شعر بروی شعر من حس دلم تو بوده ای گفت که مذهبی نیم مال خدا و دین نیم فلسفه دان هر غزل نقد اثر تو بوده ای من همه شب برقص دل باز صدا کنم تو را اخگر شعر اگر نشد شعله به تن تو بوده ای الف 146
غم جونوم غم یاروم غم آزادگی های توفنگوم غم دلدادگی های دل عاشق فشنگوم همون روزی که چشموم توی چشم نازش افتاد بگفتم عاشقو و دیونتوم جونم توفنگوم به آبادی تموم دخترای ده برقصند و دلیری همه برنو بدست و حاضر و جون با توفنگوم اگر استبداد و دین جونوم گرفته روی دارش مو میجنگوم باهاش با دخترای ده همه اهل توفنگوم همین شیخ و شریعت روز و شب خونها بپا کرد کنار دخترای ده مو میجنگوم به جون این توفنگوم بنام دین و اسالمش همه ناموس ما را باد داده به سنگسار و فروش دخترانش آه فریاد توفنگوم تموم شعله ها را توی رقص و شعر اخگر ها بریزید مو با دلدار خود آری به این میدون جنگوم الف 147
نور خوشیدی بروزم ماه تابانم توئی قطعه ای از ابر بارانی چشمان توئی گر که باشی درکنارم با لبانی ملتهب گویمت عشق من و آوای احساسم توئی میخرم نازت به هر قیمت برای حال خود حال من در هر غزل پندار آگاهم توئی وقت شب بود و تمام بوسه هایت آه آه عطر و طعم زندگانی روی لبهایم توئی تیغ زد بر ما همین اسالم خون آلود او قرنها با خون دل گفتم که زیبایم توئی سر برید و دارها افراشت زن را در حجاب باز دیدم مثل گل پروانه آسایم توئی اخگری دیدم که جانش را غزل ها برده بود چشم او بر صورتت دیدم غزلهایش توئی الف 148
خوشتر و زیباتر و مه دلربا تر از مهی حس گل در باغ دل شاید که از آن بهتری شب به حست بوسه هایت سرخوشم نیستی اما تو هستی بهتر از هستش توئی در کنار ساحل آرامش جان توام روی ناز پیکرت هر بوسه بارانم توئی مست می از ساغر جان تو من افتاده ام مست تر از هر غزل اخگر به این جانم توئی الف 149
کاش میشد در شبانم شب به شب خواب تو دیدن دست در دستان تو تا ساحل دریای عشقی را دویدن از کنار مزرع جانت و زیر بوسه بارانت پریدن یا گذشتن شب به شب آن بوسه ها را کاشتن صد بوسه چیدن حس خود را روی پستانهای ماه آسمان دل کشیدن با ستاره راه رفتن آن حریر خلوت مهتاب را آتش کشیدن غرق در رویای اندامت تمام لذت جان را ز لبهایت چشیدن صبحدم با نالهء مرغ سحر بازم میان جان آغوشت خزیدن شهد باران دلت را قطره قطره نوش کردن بدتر از میخانه کردن خمخانه کردن روی آتش در غزل با جان اخگر شعله در ُ الف 150
من و قالب تو و ماهی دل گیر تو بود آه قلبم همه در گیر به قالب تو بود یاد آنشب که کنارم به لبم بوسه زدی گاه فریاد زدی جان و دلم پیش تو بود نگه ناز و قد سرو و دوتا ساغر مست عاشقت بودم و گفتم که دلم پیش تو بود آه از سینه و رخسار و لب و قامت تو لب من روی نفسها و لب و جان تو بود قد کشیدم به کنارت چو یکی سرو چمان شعر اخگر و غزلهاش فدای رخ زیبای تو بود الف 151
گنبد کاووس بودم رفته ام من مدرسه بهر درس و دانش و فرهنگ رفتم مدرسه بچه های غزه و لبنان همه در مدرسه پر اطاق و کولر و شوفاژ دارد مدرسه لیک در گنید ندیدم من اطاق و مدرسه در میان یک بیابان الشه یک مدرسه بود ماشینی ز عهد بوق نامش مدرسه گرد و خاک و بوی زنگ و آهن آن مدرسه برده هوشم را بتر در این کالس و مدرسه لیک خوشحالم من از بهر امامان جواد مدرسه کو یکی گنبد بسازد از طال با پولهای مدرسه دانش ما غرق اسالم است با این مدرسه گر که در خاک و خولش غرقیم در این مدرسه غم نباشد چون که طُالبند جان مدرسه گر چراغی کو روا نبود به مسجد مال خانه مدرسه شیخ میدزد ز مال خانه ها و از حساب مدرسه اخگر کافر که می پیچد به پای شیخ اندر مدرسه نیک داند خون آخوند مسلمان پر کند این مدرسه الف 152
دلخوشم با نگهت گاه همینم کافی است عطر آن پیکر تو روی تن باد به جانم کافی است مستی ساغر و چشمان تو در شعله ور میخانه روی جانم نفس هیمه به شعرم کافی است همه شب فاصله بوده است میان تو و من هر نگاهت به همین ماه شبانم کافی است شب اگر ریخت بجانم تب و آتش زد و رفت اگرش نزد تو باشم دل خرسند برایم کافی است نغمه خوان غزل اخگر ما گفت چو دیوانه بسوز سوزش شعله به قفنوس کالمم کافی است الف153
وه که دالرام من در قفس یار رفت در دل بندش اسیر طعمه به این دام رفت من نروم گر تو با یک نگهت نسپری آن دل و دین را بمن چونگه گرفتار رفت شعله اگر میزنی بر دل و جان غزل نیک بدان سوخت دل چونکه بدبدار رفت مرتبه در مرتبه ساز به عشقش زدیم ناز همین دلفریب تا سر کوهسار رفت شوق لبش بر کنار شور دلش بر کنار چونکه به اخگر رسید آتش بسیار رفت الف 154
چه کسی بال تو را چید کبوتر جانم دانه از پیش تو بر چید کبوتر جانم چه کسی راه تو را بست کبوتر جانم پر و پرواز تو را بست کبوتر جانم غم آوارگی و خانه خرابی ای داد رحم بر النهء نیاورد کبوتر جانم جوجکان ناله کنان پر پر فریاد زدند غم آن خانه چنان است کبوتر جانم همه تن گُشنه و آواره هر کوی شدند همه در بسته و بشکسته کبوتر جانم میبرد شیخ ز این سفر خالی هر شب نان آزادی تو مردم این شهر کبوتر جانم اشک از چشم ترت ریخت کبوتر جانم اخگر شعله به این شهر کبوتر جانم الف 155
به عشقت ماندگارم ماه سینه به دردت دل سپارم ماه سینه تمام هستیم را میدهم تا بر فروزی برای ماه رویت من بمیرم ماه سینه بگو دردت که من دیوانه گشتم ز دست عشق تو ای ماه سینه اگر باران ببارد سنگ ها را بر سر من سپر کردم تمام سینه ام را ماه سینه تو و لبهای جادوئی و این ویرانه سینه تمام شب بروی ناز و پستانها و سینه سرای من چرا خالی تر از توست بیا و پر کنش ای جان من ای ماه سینه ندیدم روی ماهت را به ماهی و بسالی تمام شعله ها بر جان اخگر ماه سینه الف 156
آنکه تیرت میزند از پشت او همراز نه همساز نیست در میان نقش هستی خون که هرگز لختهء بیکار نیست جوشش جان است گاهی در می و گاهی بحالی اُفتد قطره آن هر قطره اش مصداق بد کردار آن پرگار نیست خطی از خون از میان سینه ام تا قصر آزادی کشید آنکه تیرش پهنهء قلب مرا پیمود او هم عاشق پرواز نیست خاور اندر خاوران ُپر بود از خون دلیر و آن گلی کز ُمشک او عطر گل افتاده از هر هیبت عطری که او آن ُمشک نیست جان اخگر پر ز تب با آتشی کز شعله اش جانم بسوخت گر که غلطیدم بخون گو مرد را این مرگ نیست الف 158
عشق من با دیدنت اینجا تمام هستیم آن تو شد شام تارم پر ز ماه و پر زمهتاب رخ و جان تو شد هر چه از درد آشنائی های دل در خاطرم موجود بود چون یخی با نور خورشیدت روان و چشمهء آب تو شد عشق میورزم بتو زیرا که بانوی منی در هر کجا پای بگذاری به دل این دل همه مال تو و آن تو شد لحظه ها را میشمارم میگذارم روی احساس دلم تا که باز آئی کنارم این غزل پر از تب و تاب تو شد روی ناز بوسه هایت عطر گل شد پیچ پیچ لحظه مان آتش آغوش تو بر جان اخگر باز پرسیدی چه شد؟ الف 159
تو طال داری و اینجا تن من درد و بال در ضریحت همه اموال من و پول و طال تو نداری خبر از حال دلم داخل این خوان طال ریخت اسالم و مسلمانی تو بر سر من بمب بال خانه ویرانه و جان من و مادر همگی آواره تو و تزویر تو و جان همه مردم ما درد و بال من نمیخواهم از این سفره نگین تو نانی بخورم همه تن سخت شکسته است از این رزق بال زخم و خونابهء ز پا تا نوک سر میریزد همه تیغ تو و این جرم و جنایت و بال آه آگاهی و آگاهی این مردم محروم کجاست؟ تا که ویرانه کند خانه و کاشانهء هر درد و بال نان بخور شیخ تو هر روز از این خوان پر اغفال طال تا که اندیشهء اخگر بزند شعله به سامان بال الف 160
من مست تر از عشقم هوشیار به خوابی مست جانانه تر از هستم ،شهدی به شرابی مست خمخانه در جام می افتادم چون قطره به ُ در غلغل و در جوشش روی لب و جانی مست عاشق شدم و روحم در حلقهء عشقش باز گشته است بدور او چون چرخش حالی مست آن شیخ دگر گون را تیغش بزن و خونش در شیشه کن آنگه رو بر بام جهانی مست فریاد بزن مستی چون عاشق سرمستی آن اخگرت ار آمد زن بر تن و جانی مست الف 161
یک نفس بوسه ز لبهای تو بر روی لبم من را بس قطره ای اشک به رخسار دلم بهر دلت من را بس شب در آغوش تو بودن به خیالت چو نسیم سحری صبحدم باز میان تن هر عشوه عزل روی دلم من را بس میخرم ناز تو را لحظه و هر لحظه که یادم باشی عشق تو حس شبانگاه و کنارت نفست من را بس ختن روی دالرام چمن گر که آهوی همین ملُک ُ میخرامد تو و آن ناز غزال نگهت من را بس گر که هنگامهء عصری شدی و سروز تاریخ دلم گو که تبدار تن اخگر آتش به قبای دگران من را بس الف 162
از پردهء تن برون فتادم چو دلی روی تن این عشق فتادم چو دلی آوارهء کویش شدم و سر به بیابان وفا مجنون شدم و دیدهء ُپر بار دلی رفتم به در میکده دیدم آنجاست آن ساده دل رمیده از من که دلی هر لحظه به شوق عشق جامی میخورد مست از شرر و باز گرفتار و گرفتار دلی گفتم که سیاوش درونت اینجاست؟ فرهاد به کوه عشق با تیشه دلی؟ دیدی که فراق جان عذرات چه کرد؟ دیوانهء درد وامقش بود عزا دار دلی؟ یک جام بسویش که ببردم گفتا آتش به تمام پیکر اخگر و آن سوته دلی الف 163
این منم اینجا میان جان و رو بند اتم زیر ناب این حجاب و بوی ناجور اتم هر اتم در گیر من در زیر این چادر شده عطر حاصلخیز جانم پرورانده هر اتم احمدی گوید که یک دختر میان خانه اش من که میگویم نه اینجا زیر چادر هم اتم این همه ساعی به عکسی ماندگار آفرینش را به عجز آورد این خوی اتم
صادرات بو و دختر های پر عطر و حجاب شوق اسالم و مسلمانی است از بهر اتم گاه لچک گاه چادر گاه باشد جان من با مقنعه جوشش جان اتم در زیر پای بانوان پر اتم اخگر کافر چه میداند که کار مسلمین باال گرفت از همین روبندک وچادر برای چرخش جان اتم الف 164
بگو به مستی می رو به خوابی خوش که مستی جانت به جام لذت خوش هزار بلبل عاشق اگر به باغ و رواق بگو خموش که جانم کنار جان تو خوش حدیث پیچش جانت به جان رویا ها و آبشار وجودم به پهن دشت تو خوش به نغمه ساز کن و روی ُنت بزن که دلم هرم نفسهای تو به خوابی خوش گرفت ُ ببین پرند والهء آن لحظه های سرمستی شدم بدام شراب رخت به حالی خوش اگر چه کوزه شکست و ببست میخانه بگو به شیخ که سرمستیم ز جام لبها خوش شکسته شد تن عاشق بدست شیخ ریا ببین که حال من و میکده چه حالی خوش دگر به جام می نرسد دست مستی تزویر چو جام اخگر مستی رسد بگو سالمی خوش الف165
شمع و گل و پروانهء حالم همه با اوست شبهای غزل پر ز تمنای ستاره دلم از اوست فریاد که میخواهم و میخواهمم از اوست آن بوسهء جانانه و آغوش من از اوست در صبح تمنای هوس جان من از اوست هر شب بخورم یا نخورم های من از اوست برقی زده بر عشق همه نام من از اوست هر شعلهء اخگر به تن و جان غزل اوست الف 166
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر با جانی و مفتش و میتاخت روی شهر هر کودکی که دید هیبت اهریمنش بگفت از شیخ و دد ملوم و انسانم آرزوست الف 168
پر پر هر روزه ام از بهر آن يك قطره شد كام تشنه سیر از آن آب آزادی نشد شیر را بسته است استبداد دين در کشورم آه پر پر پر پرم هر روز از بهر همان يك قطره شد نآن آزادي نخوردم آب آزادي چنین در بسته شد عشق آب و عشق دانه از براي جوجكانم ناله شد آه اينجا بهت من اندر میان درد تو پنهان نشد آتشي بر جان اخگر سخت میسوزد نه آن پنهان نشد My everyday’s flying was for a drop of water It rarely quenched my thirst since the water does not run freely As the tap of water is closed in my country by religious tyranny My all daily flying was for the same drop of water Not freely had I my food, the water now too rare Grains and water for my chicks turned my passion into tears That I'm here to tell you that the devil could not hide your pain A fire burns soul of Akhgar (1), its spark is not to be hidden. (1) Nawid Akhgar is the name of poet, I translated his Persian poem. 167 الف
گه میان چشمه خورشید گشتم گه میان چشم تو گه میان بوسه گاه صبح و شب گه در میان ناز تو شور شعرت در کنارم بود و آواز همان مرغ رها روی سینه روی حست روی پروازی بروی بال بانوئی تو مقصدت تا بی نهایت روی جان آسمان پر پر زنان میسرود از بهر آزادی کنار زن کنار جان تو احوال تو عشق را هرگز بزور دین نمیباید به این زنها فروخت حرمت بانوی آزادی میان خیزش زن حرف آزادی تو عاشقت گشتم خراب حال تو در لحظه های بیکسی هرم نفسها و طنین قلب من بر قلب تو نازک ُ عاشقان در گلشن مستی اگر گشتند اینجا پیش تو من همیشه مست تو اخگر میان شعله ام از بهر تو الف 169
من برای مردم ایران اسالمی از اینجا پول پارو میکنم روی قبر این امام مسلمین خوابیده ام من پول پارو میکنم گر که فقر و فائقه در کوچه ها در گیر این ملت شده است درد مردم را نمی بینم به لبنان میدهم من پول پارو میکنم دشمن اسالم میگوید که مردم در کنار کوچه ها ویالن شدند هر چه از پول و طال باشد برای جنگ و بمبی نو مهیا میکنم پول نفت و عایدی ها و خراج و مالیات و خمس و صد پول دگر توی جیبب شیخ میریزم نه گودال عمیقش را چنین پر میکنم مردمان ساده دل بیجاره تر با آن تجاوز ها بفکر و ذکرشان از تن و جان میکند اینجا کنار کوچه فریادی دگرگون میکنم انقالب و انقالب و انقالب و انقالب من ندیدم چاره ای بهتر ببین شیخ و مذهب را بزور قهر و اخگر شعله ها ویران و ویران میکنم الف 170
از آن چشمان اگر پروا بروید به سرگردان دل رسوا بروید ز لبهایش شراب از قند سازند ز مستی های آن دلبر بروید اگر شیدا شدی با شعر دلبر بگو بر حس من رویا بروید به روی سینهء هنگامهء عشق بگو عاشق وشی رعنا بروید به تاریکی بگو جانم ستاره است به شب آن ماه دل اینجا بروید اگر سرد زمستان پیش رو بود بگو بر گوهرش اخگر بروید الف 171
از اینجا تا به آنجا آفریدند دلی را بهر یک دل آفریدند نگفتند و برای مونس دل دلی را بهر دلبر آفریدند چه رسوا شد تبش بروی جانم چه داغی روی لبها آفریدند به شام هر شبم مهتاب آمد برای من چه ماهی آفریدند همان ابر دلم گه گاه میگفت چه بارانی چه سیلی آفریدند به هر هنگامه که رویش بدبدم بدیدم حال او را بهر حالم آفریدند خودم دیدم که آتش سوخت من را برای اخگر شاعر عزل را آفریدند الف 172
اقرا بخوان بنام توحش بنام دین نبی اقرا باسم ولی خدا ظالم و شقی اقرا به اسم تقلب درون دین دنی سفلگی ولی اقرا به نام جهالت و ُ آزادی بیان و عشق کجا رفت دین ننگ اقرا به آن کتک و صیغه و سنگسار زنی هر دم تجاوز و هر دم کنیز و برده و درد اقرا به نام عشق که نبود مرام و دین علی زن را به بردگی کشید امامان نابکار اقرا ز روی کاغذ من زار زار دنی این پشم و شیشه زنش صیغه ولی اخگر سرود ننگ بشر دین متقی الف 173
بقربونت بوشوم ناز دلوم با دامن رنگین ُپر چین به حیرون قد و اون ناز و اون چین چین و واچین سفید و سرخ و سبز و صورتی زرد و بنفشه چقدر شاد و پر از رنگه بیا صد بوسه ورچین از اون روزی که شیخک توی آبادی قدم زد همه رنگا هراسون شد و حیرون چین و واچین سیاهی آمد و نوحه عزا و کوفت و زاری همین آبادی ما ُپر ُپر از ُپر بود از دامان پر چین آخوند و مذهبش رخت سیاهی بر تنم کرد مو عاشق بودم و رنگ دلم پر رنگ و پرچین بیا دستا رو همدیگر بذاریم روز چون شب به تن ها شعله های اخگر پر رنگ و پر چین الف 174
کمی روحمان را نوازش کنیم غزل واره ای را به جان ستایش کنیم بگوئیم با صوت خوش عاشقیم چو باران ابری نوا را سرایش کنیم بفشریم یکی چنگ را در بغل ُ نی و ساز و دف را مهیا کنیم بریزیم از ساغر و پر کنیم همه جام ها را به مستی کنیم
اگر عابد و زاهد و شیخ در شهر بود بکوبیم بر هستیش خانه ویران کنیم به شبها کنار همین یار خوش به صد بوسه لب روی لبها کنیم اگر سرد شد آب و طوفان هوا ببوسیم و اخگر بر این جان کنیم الف 175
تمام شهر و آبادی ما خیلی قشنگه همش یک گوشه اش مضمون جنگه سکینه فاطمه سلطان و رقیه زیر چادر توی دستای دخترهاش دلیری و تفنگه ؟ اتم زیر همین چادر برای حضرت حجت ندیدی؟ به مخفی کردنش آقا خودش یک پا نهنگه به گردش ها و چرخش ها اتم را کم نگیرید به دانشگاه ما کی آن علومش بهر ننگه آخوند و شیخ و مال باد داده باد داده تمام حرف اسالمش پر از تیر و فشنگه همه موشند و ترسو زیر چادر زیر عینک کجا چرخشمداری های یارو پالهنگه تمام آتش اخگر به جان شعرش افتاد چرا سر های آزادی چنین خونین رنگه؟ الف 176
کجا رود دلی که او بجز دل ترانه نیست کجا رود هوای دل که جز به او بهانه نیست فضای عاشقی کجاست درون سینهء کسی فرشته خو چو بگذرد که آتشش فسانه نیست ندیده ام به دلبری فرشته ای چو روی تو به عاشقی عیار ما عیار خود سرانه نیست هزار هزار دیده ام چه عاشقانه روی خوش ولی نگو که دیده ام دگر از او نشانه نیست به لب زدم به شعر تر چو اخگر ترانه ام به هدیه ای برای تو که جز تو ام بهانه نیست الف 177
بزن بر طبل دلداری و عیاری و هوشیاری که یاران خفته در خاکی ُپر از آن خون بیداری در میخانه ها بستند اما این در دیگر گشا بر من میان جان هوشیاران به مستیهای دلداری هال اینک هزاران تیغ بر کف در خیابانها و آبادی بگو شیرین عسل بیدار شو فرهاد هوشیاری بزن بر دف بزن بر نی بزن بر ساز خوش آهنگ که از ره میرسد فریاد آزادی بروی دوش انسانی اگر یک تن بماند روی این پیمان روح افزا بروی دوش خود صد اخگر عاشق بیارایند آزادی با الهام از شعر شاعر آزاده آنیتای عزیزم الف 178
گاه گاهی دل من سخت برای دل تو میگیرد ز برای تو و آن صورت ماهت دل من میگیرد کاش یک لحظه رویائی و دیدار تو و بوسهء شاد من نوشتم بدل تنگ نفسمهام برای تو دلم میگیرد روی گوشت ز طال حلقه زده حلقهء دل خاطر من حلقهء قلب زمین تا دل این ابر برای تو دلم میگیرد بربط و قصه سرای دل و افسانه سرود و دل ُبرد آه از دل که بروی تن این تار برای تو دلم میگیرد شیخ برید تمام نفس شهر مرا تا نرسد یک نفسی من نفس هام برای نفست روی نفس میگیرد روی این پله نشستی و میان دل آن خاطره ها دل هر خاطره پهلوی تو اینجا ز برای تو دلم میگیرد نقش گلدان پر از عطر وجودت به کنار تن شعرم مانده اخگر هر غزلم باز بگوید که برای تو دلم میگیرد الف 179
عشق من صد ساله های ناب را با من بخور مستی پیمانه را همراز و با یک جان دیگرگون بخور هم برقص و هم بساز و روی این هنگامه ات بوسه را بگذار و تب را روی جان و حال عاشقتر بخور گر که خوردی زهر از آن مذهب و افیون دین حال روی شهد عشقت بوسه از لب های رنگین تر بخور نام آزادی بیاور روی جان و قلب هر پیمانه ای گر که آن میخانه بسته رو شراب ناب را از کف بخور مست شو افتان و خیزان تا در این خانهء دلدار شو لحظه های ناب جان را از لب اخگر و از آن آتش دلها بخور الف 180
در تالشی ز برای تن یک لقمه نان میگردم در هوائی ُپر از ب ُغض بدور نفسم میگردم ضرب آهنگ همین آجر و گل روی سرم اخم و خشمی همه فریاد چنین میگردم همه شب ناله که من کودک این مملکتم دور روزانهء تزویر و ریا پول و طال میگردم سهم من از همه عالم نه همین خشت بالست روی تن درد و بدل آه چو شالق به تن میگردم اگرم آتش قهری به تن و ریشه و بنیاد من است اخگر شلعه ورم دور جهان روی سرت میگردم الف 181
ناز روی تو و آن عهد که با این دل تنها بستی روی آواز خوش و شوق دلم وای چه زیبا بستی گفته ام باز عزیزم دل من منتظر بوسه ز لبهای تو بود جای خود را تو در آغوش شکر بند دلم چون بستی تن قند عسل و رخصت حس و لب آهنگین گفت همه را روی من عاشق بیچارهء شیدا بستی مست می از کف تو بودم و میخانه جانت آتش همه مستی مرا بر تن پیمانهء جانان بستی شیخ و دین کشته مرا روز و شبم را تاریک لیک اما تو مرا بر فلک دل و بدان ماه منور بستی عاشقم در همه حالی برخ و دیدهء شهر آشوبت پارهء قلب همین اخگر دل را به دل خود بستی الف 182
به نهانت گفتی که چرا یکه و تنها ز گذرگاه زمان میگذرد روی جان من تنها ز رهی دور چنین روی زمان میگذرد ُملتهب عاصی و گه مست تلو در تلوئی رو بجهان در کنار دل پر درد من و درد همین مردم ما میگذرد وقت رفتن ز در میکده با می زدگان رازی هست تب و درد همه آن می زدگان در رگ ما میگذرد؟ عشق هستی نه سرابی است که کس وعده دهد دار مذهب خود قدرت همهء پولش و زرش از تن ما میگذرد من از آن خانه خرابی و از این زلزله ها ویرانی دیده ام خانه خرابی که ز جان باز ز جان میگذرد سر من بر سر دار است برای وطنم جان و تنم شیخ بیهوده کشد چون که من از جان و سرم میگذرم بر حذر باش که این شیخ تبهکار به خونم تشنه است تن باروت و همه آتش اخگر به همه هستی او میگذرد الف 183
اسالم و نکبت مترادف شده امروز هم نقش ترور بمب اتم رو شده امروز حب محمد دزدی و جنایت همه از ُ قرآن محمد همه افشاء شده امروز این زن که بسنگش زده ای لحظه به لحظه با مشت و لگد گاه سیاه است چو امروز یا آن زن و آن کودک و آن آتش و وحشت سوزانده شده چهره او سخت در امروز ُمهری است که اسالم زند بر زن و بر مرد ننگی است که قرآن زده بر مردم امروز برخیز و بیا تا که بروید چو سالحی ببر ما آن اخگر خیزش و همان قهر بدستان من امروز الف 184
مرا به خانه ات ببر از این دل گرفته ام ببر مرا ز خانه ای که دل چنین گرفته ام به شب اگر که در زدم به پشت در بگو بیا درون خانه ات ببر به دل که دل گرفته ام شراب ارغوان بده به مستی شبانه ام بگو بخور که نشکند همان دل گرفته ام من و تو و تمام دل حساب کار ما دل است به کار دل برس که من یکی دل گرفته ام به خاک و خون کشید شیخ دل شکسته مرا چه میزند به تیغ دل به این دل گرفته ام به بوسه ای به این طناب شکسته دل چه میکنم ببر به خانه ات مرا ز بوسه دل گرفته ام بساز نی سالح خون گرفته را به کف بزن بپا بخیر که بی سالح و بوسه من چو شعر دل گرفته ام کنون ز پا فتاده ای درون دل و حال من زند به اخگر درون به جان و دل گرفته ام الف 185
این دل دل من برای یارم ای دوست پیمانهء پر شراب و یارم ای دوست من ُمردهء لحظه های اویم که زند خمارم ای دوست یک بوسه به لبهای ُ هر لحظه میان لب و آن سینهء مست غافل ز همه کون و مکانم ای دوست در پردهء رویای دلم صحبت ما عریان شد شبها ببرش تا دم صبحم ای دوست خمخانه مردمی و شمعش ای دوست ُ افروز به جان و تن پروانهء شعرم ای دوست دینی که پر اجحاف و مزدور بمن ضربه زند با تیغ به جان دل فرهنگ شمایان ای دوست در آتش جانانه چنین سوخته تن خواهد ماند تیغش به عناد بر تن مردم ما خوار ای دوست من جایگهم صدر همان بوسه و هنگامهء توست جان و تن این اخگر شاعر بفدایت ای دوست الف 186
با من از بهر همین یک لقمه نانم توی کوچه در نیفت زور و بازو را نشان من نده با لقمهء من در نیفت کودکانم گرسنه در النهء خالی و سردم منتظر با همین یک لقمه قوت من بجانم بسته با من در نیفت چنگ و دندان را نشانت میدهم زیرا که من سالها در قعر بی نانی بسر بردم تو با من در نیفت دین این شیخک و اسالمش که ننگ عالم است در ربوده نان من را تو به این یک لقمه نان من نیفت اخگر شاعر که نانش را بمن بخشیده است خود ندارد نان تو با آن نان و شعرش در نیفت الف 187
میان ناز چشمان تو بودم خواب دیدم برویا یک جهان زیبائی کمیاب دیدم دو چشم مهوش و لبهاش کندوی عسل بود به پروازش میان جان اخگر پر پر پروانه دیدم کنار حس او خوابیده بودم روز چون شب چو مستان خویش را در کار آن میخانه دیدم خردمندی بدیدم گفت شاعر جرعه ای می خمخانه دیدم ندیدم ساقی و ساغر که من ُ سرکویش گرفته پاسدار ظلمت و دین براهی در گذر من شیخ را مخلوط با خونابه دیدم تمام شهر پر بود از سالح جانثاران رادمردان زنان را من میان کارزار تن به تن جانانه دیدم ز آسفالت خیابانها که روئیدن شود سخت دردانه دیدم چه قدرتمند و با احساس من روئیدنی ُ اگر آزادی ما یک بها دارد بپردازید و برخیزید جانان من اخگر را شباهنگام در آن آتش سوزنده دیدم الف 188
گر که بلبل از همان کنج قفس آواز میخواند هنوز جان گل را میدمد در روح تو آواز می خواند هنوز گر سحرگاهان بروی شبنم و آن ناز آواز خوشش میتراود روح گل در جان روئیدن و او فریاد میدارد هنوز گر که بر میخیزد و با یک تغزل در سحر با یار گل گویدت خورشید آزادی که بیدار است در راه است هنوز گو به یارت لب گذارد روی لب تا مهر آزادی رسد شب به پاس ماه و مهتابش چو مهر مهرگان آید هنوز شادمان زی روی مهر و موطن آزادگان سرفراز میهنت شعر شادی از کنام پارس کُردی آذری یا لُر بلوچ آید هنوز این سرود مهرگان را روی مهر جان همکیشان گذار چون که اخگر آتش دیرینه اش بر مهرگان آید هنوز الف 189
بجان پیمانه گر ریزد می از میخانه گر ریزد دردانه گر ریزد به مستان خراب هر شب سبو ُ بروی حس لب از آن لبانت بوسه گر ریزد به هر هنگامهء دل آن شراب ناب گر ریزد تب آتشگه جانانه در هر خانه گر ریزد به روی شیخ و استبداد دین شوری اگر ریزد به شمع دلستانی پر پر پروانه میریزد بروی عکس دلبندم هزاران ناله میریزد شرر بر دشمن بدکاره و تزویر میریزد بروی هر غزل از بند دل دلتنگ میرزد بروی شعر اخگر ُدرده های آه میریزد تمام هستی جانش بسی پیرانه میریزد الف 190
این کوزه پر از شراب و مستی دل است خم و پر از تمنای دل است پر تر ز ُ بر این سر دوش کی کجا خواهم ُبرد آن مستی پیرانه که در جان و تن است عاشق به جمال و رخ زیبای منی؟ اینجا همهء شعر تو از کار دل است؟ گویا ز زمان بال و پری روی دلت افتاده طاووس فلک روی دلت کار من است گر این تب عاشقی فراوان گردد هر خون دلی ز خون جانکاه دل است اخگر تو بآتش دلت با تن این شعله بسوز چون شعله ز بنیاد غزل شعر دل است الف 191
چه گویند در آفرینش چها آفرید به گیتی دو صد مهوش دلربا آفرید برای تو حوری و غلمان درون بهشت برای من آنجا عذابی الیم آفرید مرا صیغه کرد او به نوه سالگی تجاوز به هر دختر شیرخوار آفرید برای تنی موج و دریا و خورشید و ماه برای دلم قفل و بند و ستم آفرید ترور کرد و اعدام و بمب و اتم همه جنگ را بهر سرکوب و دین آفرید نگفت او بقرآن برای زنی با تغزل غزل بگفتا زمین است او کشت و زرع آفرید کتک زد زنان را درون کالم خداوندگار بگفتا که سوره است او چون نساء آفرید همه شاعران مسلمان به احیای دین چو حافظ و سعدی همه شیخ و دین آفرید نگه داشت اسالم و دین خدا را چنان که بر ما جهانی پر از ننگ مالو دین آفرید چو اخگر فرود آمد از آتش راستی تغزل غزل را برای زنان جهان آفرید الف 192
هر شب طوفانی خوابم کنار خواب تو آرام شد هر چه سیل آمد تو بودی خانه ام آباد شد لب بروی آن لبت سر در کنار آن سرت بگذاشتم حال و احوالم دگرگون آن غزل گنجینهء اسرار شد بی تو هرگز زندگی با من نخواهد بود حتی لحظه ای حس و احساست میان جان حسم نغمه و آواز شد من ندیدم زندگی را قبل تو با رنگهای مختلف رنگ چشمانت که آمد روی شعرم رنگها پر رنگ شد اخگر شاعر نمیداند چه شد آن لحظهء حساس دل تا کنار حس جانت آمدم آنم چنین سرشار شد الف 193
هر چه سفره دیده ام ُپر ُپر ز نفت خانه ها ُپر چلچراغ و هر چراغم پر ز نفت ظرف ها پر از غذا روی پدر ها مادران کی خجل بوده کنار سفره های ُپر ز نفت احمدی گوید که یک دختر میان خانه اش کرده کشفی بهتر از هر چاه نفت با اتم این دخترک بازی نموده روز و شب از همین چاه خدائی جمکران تا چاه نفت بس که خوردم نفت از این جمکران من بارها چاه جانم پر شده سیرم من از هر چاه نفت گر که حزب هللا در لبنان و یا در غزه با آن طالبان خورده از نفت و چنین پروار شکر باز از چاه نفت رهبر ما گفته در هر کشوری خرجی دهید طالب را پول ما را برده در آن ینگه دنیا چاه هم آن چاه نفت از همان روزی که اسالم و مسلمانی بیامد بر سرم اخگر بیدین المذهب بهر شعرش بکوبد روی نفت الف 194
من کجا دستی به دستت میدهم رشته الفت بکارت یا بحالت میدهم من مسلمانم خدایم شاهد است دست لُختی را کجا بر آرمانم میدهم گفته او زن را بزن یا سنگسارش کن شدید من کجا ایمان خود را بهر کافر میدهم دین اسالم است و باقی کفر و کفر من کجا ایمان خود را مفت کافر میدهم دست لُخت تو بدستم آن وضو باطل کند من کجا با هر نجسی دست الفت میدهم از برای کنفرانسی عازم غربم ولی شیپور ها گویدم با یکصدو شصت تا نماینده جوابی میدهم؟ گفتمش شکر خوران را نی جوابی میدهم من به مجلس جای گل شکر جوابی میدهم اخگر بیدین المذهب چرا بر پوزهء دولت زده؟ کو بهر کس هدیه ای دادم به مجلس باز از نو میدهم الف 195
کنار بوسه هایت لحظه لحظه بروی جان شعرم لحظه لحظه هزاران آه بر هر حسرت دل بریزد روی حالم لحظه لحظه نبودی در کنارم دل چنین سوخت چو ماه شبچراغم لحظه لحظه برویا دیده ام مهتاب و رویت خماری می و لبها و پستانهای لحظه ُ چراغ و نور شبهای منی تو چو ماه هر شبم هر لحظه لحظه بیا عاشق کشی اندازه دارد چو اخگر در میان آتشم هر لحظه لحظه الف 196
جفت پاهایم شکسته سینه خیز راه تو راه های رفته بر آن دشتهای فکر تو گاه میزد سنگ آن مالی دین بر جانمان سرشکن یا پا شکن من رفته ام با حال تو خنده هایت روی لب پیغام و حس هر غزل دلبری های همین اشعار بی همتای تو جام و ساغر ُپر شراب مستی می در رگم مست بودم از همان عطر تن و گیسوی تو گوهر ُدردانه ای را من بدیدم نزد یاقوت دلت برق هر هنگامهء نورش میان چشمهای ناز تو اخگر شاعر میان راه طوالنی ابیاتش سرود راه را من میروم این شعله هم بر راه تو الف 197
به اشکم یا به آهم ماشه آغشته است به یک دنیا سکوتم خونم آغشته است ز رعدی کز دو چشمم میجهد باران تمام ذهن من با درد آغشته است میان کوچه ها تنها و سرگردانی من تجاوز ها و فریادی که با بیداد آغشته است دالر و خمس و پول نفت این ملت شرنگ خون من چون زهر آغشته است
من از اسالم اینان ضربه ها خوردم و خون زخم من بروی دست شیخ آغشته است ندارم ره به تیری روی مغزم چارهء دردم و یا شلیک بر ماری که با زجر من آغشته است هال ای آتش ُپر شعله بر زن جا من بستان که اخگر با سپاه شعله با آن شعله آغشته است الف 198
در بزن هر جا که هستی در بزن حال من را روی در بر کوبهء این در بزن من درختی تکیه داده بر دل دیوار تو جان من بستان و بر این کوبه و این در بزن یاد آن روزی که عشقم از میان پنجره گفتگو میکرد یادش را بروی خاطرات من بزن گفته بودم باز میگردم به پیشت یک زمان آن زمان بگذشت و آن در بسته شد رو در بزن در شب مهتاب مست از می سرود اینجا دلی اخگر شاعر در اینجا رفته از هوش و دوباره در بزن الف 199
به گوش هوش من جانانه هر صبحانه خواندند بشبها با دلی رنگین تر از میخانه خواندند گهی از می گهی معشوق گاهی هر دوتاشان خمخانه خواندند بروی هر غزل با جوشش ُ بگفتند بوسه کن تا میتوانی تا که هستی بروی بوسه از احساس پر آوازه خواندند کنار یاس عطر آگین دستان کُش به هر صبح صدای آن طپیدن های دل را روی دلبند تو خواندند بنام آن دالور کو ستیزش با همین مال و دین است صدای انفجار مغز اسالمش چنین ُدردانه خواندند به عشقی سینه سوز و جانداز و پر حرارت به هر هنگامهء آتش بنام اخگر ویرانه خواندند الف 200
پهلوانم قهرمانم من میان پهلوانان تا بخواهی قهرمان هم گورگه میزنم با احمدی هم چرخ بهتر از خود هر پهلوان چرخ از چپ تا براه راست یا در دخمه های ارتجاع میزنم با میل و با دمبل کنار جان اسالم عزیز و قهرمان گاه گاهی در کنار احمدی گاهی بزیر آن قبای سید علی خون دکتر چه (چگوارا) بریزم توی شیشه پهلوانم قهرمان سنت ایرانیان در حرمت یک پهلوان اینجا بسی خوش نغمه است کار تختی را نمیدانم و یا آن پوریای نامدار و آن یل و آن پهلوان من کنار احمدی در خوردن شهد و شکر مثل خود آن مجلسم با همین هیئت که میبینید مشغولم به خوردن از کنام پهلوان اخگر شاعر میان هر غزل از عشق و از آزادی مردم سرود ننگ را دید و سرود از چه و یا از تختی و آن پوریای پهلوان الف 201
هر چه آمد بسرم از دل این مذهب اسالم آمد روی زن چادر و لچک و کتک از دل اسالم آمد صیغه گر شد و ز دستی به یکی دست دگر هر روزه کار قرآن بود و بر سنگ زدندش همه از آن دل اسالم آمد گر که مردان همگی شش زن و چندین صیغه حب علی بود و محمد که چنین فاجعه در کار آمد همه از ُ کار قرآن همه از فاحشه تا فاحشگی سرکوب است از کُنام تن آن حور و غلمان بهشتی است که اسالم آمد روبهان در گذر هستهء تاریخ به صد حیله زدندم بر سر ستدندگند از آن مذهب اسالم آمد نام ایرانی ما را به همین دین ُ پادشاهان و رجال و تنی از مرتجعان گر چه مکال که معمم بودند رفته تا بارگه بی شرف دین محمد و سپس شیخ ببازار آمد سعدی و حافظ و موالی همان بی خردان حافظ این دین بودند کی کجا آن هدف عارف قزوینی و عشقی بره دین آمد دسته دسته همه سر ها بسر دار شدندو مردند این همه هدیه دین بود که با شعر همان شاعر اسالم و عرفان آمد گوش کن آنکه تو را بستهء دین کرد به سنگت بسته است گاه گاهی به رضا ،قم و حسینی که نه با اخگر و ایران و آمد الف202
آمدی اینجا میان شعله هایت سوختی قلب مرا بردار این هم مال تو هستیم را در درون مست این میخانه آغشتی برنجی آه آنهم مال تو یک جهان افسانه در افسانه در صندوق این سینه نهفتم بهر تو یک نگاه سرسری هم روی این افسانه کردی؟ آه آنهم مال تو مست بودم با غزل در پرتو پیمانه در پیمانه ها با ساغر مستانه ات تشنه بودم نوش کردی جرعه ای از آن می مستانه دادم بهر تو با خیال رازهای راز افتادم در این راه دراز و پر نشیبب و پر خطر پا برهنه بی عصا با پای لنگی روی این خار مغیالن باز هم با نام تو دشمنان با نام مذهب از مکال تا معمم ،تیز دندانهای گرگ و بدترش خون ز جان من چنین فواره زد دیدی چنین افسانه ای را پیش تو؟ خون قلب اخگر شاعر میان خون صد ها گه هزاران نام آزادی سرود ای بجانم شعله های پر لهیب نام آزادی اگر باید کنم جان را فدای راه تو الف 203
صدایت را شنیدم عاشق مستانه ای از بند این جانم رها شد از این میخانه تا ُبتخانه آمد مست بود و باز هم حیران رها شد به هر شیدا رسیدم دیدمش در چهرهء مستانه و ُدردانهء تو ز آوازت هزاران جان رسوا را ببین از بند این دلها رها شد نسیم صبح را دیدی بروی شاخه ها چرخان و لرزان رقص میکرد؟ دل من بود عاشق تر از آن سودائی آواز خوش از جان رها شد نگاهت را کنار آب این چشمه کنار آب این دریاچه دیدم ُبتی در هر غزل روی همین دفتر میان شعر جانانم رها شد نمیدانی چه حالی داشتم در شب میان ماه دلبند نوایت چنان چون یک شهاب از چله جانم میان جان دلبندم رها شد اگر دلداده ای دیدی که مست هر غزل روی همین مهتاب میرفت بگو اخگر شهابی بر تن آتش میان قلب این عاشق رها شد الف 204
بیا بردار از لبهای دل این آتش و شوق رسیدن را بیا بگذار بر دل داغ هر بوسیدن هنگامهء لب را میان گیسوان شعر شیدائی گرش یک تار مو بندی بدان با چنگ جانان میزنم مضراب بر آهنگ این دل را سرودی از درون برکهء جان تا فضای باز رویا ها از این سوی دلم تا کهکشان روشن امید فردا را من و عشقت بسر مستی کنار جام و پیمانه نباشد لحظه ای خوشتر کنارت حال این دل را بگو عاشق شدی ویرانه در ویرانه با آن پای سرآئی به پای سر دویدم از برایت تا که دریابم جهانم را جهان من توئی هر شعله گر سوزد مرا در خویش به اخگر گفته ام آغوش را بگشا و احوال غزلها را الف 205
روی شعر دل خود آه چه خوب است که با خود باشی در غزل صحبتی از درد و غم مردم آوارهء میهن باشی شب که سرما تن بیداد به هر کوچهء تن میساید حس گرما شوی و لذت آتش به تن و پیکر بیکس باشی خون که جاری شده از آن رگ سهراب و ندا در شهری چون ارس جاری تاریخ خلیج همهء فارس و عمان باشی وقت احساس و تب عاشقی و بوس و کنار و دلبر بدتر از واله گی وامق و عذرا بتن کوه کن دل باشی گر به چاهی و زنخدان به طناب شه دین است چنین باز هم بوی همان پیرهن و باز شفای دل عاجل باشی برو با جان بدر خانهء دل زن که همه مردم ما منتظرند نشود بسته دری چونکه تو فرهادی و شیرین به غزلها باشی گر که اخگر بشبی شعلهء دل را همه از بهر تو سوخت تو خودت باز بسازی و به شعرت تب اخگر باشی الف 206
این سورتمه های کاغذی در گذر زمان از کوچه عشاق چه با شتاب میگذرند و بادهای خاطره های پهناور جانت در جان شعر های من چه پر تغزل میوزند من شاعری را میشناسم که شبها از مسافتی دور از لبهای فلک دلدادگی ستارهء بوسه میچیند و صبحها گرمای آغوشت را ذوب در پر پر شعر هایش مخلوط حس پرواز کبوترانش برایشان دانه میریزد الف 207
ضریحی ساختم میلیارد ها من از طالی ناب از بهر حسینم زدم زخمی بجان مردم ایران بتر از جنجری بهر حسینم بمردند اگر مردم ز رنج زلزله بی خانمانی ها در ایرانم ُ ولیی مسلمینم من به اسالمم ببالم یا طالی این حسینم اگر دشمن بریزد بر سرم تحریم نفتی یا که پولی یا که بانکی به ده بیلیون بریزم من دالر از بهر سوری ها و از بهر حسینم بصف تا صف همه طالب را باید دالر ناب اسالمی ببخشید ز قم تا مصر یا بغداد و سوریه و غزه یا که از بهر حسینم جهان با بمب اسالمی بسی در کینه گشته هوش باشید به مبلغ ها کشیده روی ابعاد دالرش نعره تا قبر حسینم اگر ملت بگوید جنگ و خونریزی نمیخواهیم و یا بمب اتم را بزن بر فک او مشت خودت را گو که آقا جان شهیدم یا حسینم همین بیدین اخگر روز و شب آواز تحریم مرا در بوق خود کرد میان انقالبی من بدیدم خواب مرگ خود بهمراه همان آقا حسینم الف 208
عزیزم کالهت را بر سرت بگذار کفشهای آبی دریا را بپوش و آن لباس سادهء ابر های سپید را لبهایت را با رنگ دل من بیامیز .بگو که عاشقم هستی اشکهایت را به مروارید های دریا بسپار زمان باران از ابر های دلت بپایان رسیده است از این کوچه سرد بی احساس بیرون بیا کلبه گرم عاشقانه مان به انتظارت روز شماری میکند اینجا هزار دل در هنگام صبح و هزار دل هنگام غروب بهانه ات را میگیرد و گنجشکهای بوسه در بیتابی پرواز مدام خود را بر سینه این قفس دلم میکوبند عشق را یارای شعر هم نیست زیرا تو خود شعر منی همان غزل عاشقانه ای که همیشه در انتظارش بودم قدم به خانه ات بگذار الف 209
من به تمنای تو بودم که چنین حلقه بدل میزنم درب که بسته است چرا سر بهمین لوحهء تب میزنم دل گرو عشق و تو و ناز تو احساس در این شعر شد من همه شب بر در میخانه چنین مست نفس میزنم خمم روی دوش یک قدح باده بدستم همه مستی ُ گاه چه افتان و چه خیزان همه شب ناله به شب میزنم نیم نگاهی بکن و خاطره از بوسهء سنجاقک دل روی آب بین که چرا باز به لبهای تو با شعر دلم بوسه ز جان میزنم اخگر شاعر همه هوشش بره دل بره شعر پر آوازه رفت شعلهء خون شد دل من باز به شب شعله به شب میزنم الف 211
از کنار خیابانهای خاطره و نگاه و غروب هائی که از جان شهر میگذرد تا روشن چراغ کلبه تنهائی من تنها یک بوسه غزل میشود تنها لبان توست که از جان شعر های من میگذرد بانوی زیبای من به خانه ام قدم بگذاز زیرا که آتش پرورده این شعرها را دل دفترم توان مهار نیست بانوی آوازهای من الف 210
اینجا میان پر پر دل یک هزاره میروید میان باغ دلم شوق عاشقانه میروید اگر چه نیست جان غزل روی سینهء یارم ولی به حس هر طپشش صد هزار میروید من عاشقم به رخش جان فدای خندهء او میان غش غش پر التهاب عشق میروید کنار یار ُبودم لحظه های سرمستی ز آن کنار بوسه چنین جانگداز میروید شر باران بروی صورت او شر ُ بریخت ُ و ماهتاب دلش چون حریر میروید من ار چه در تن سرمای قطب خوابیدم ولی دلم کنار دلش اخگرانه میروید الف 212
زمان را توان ایستادن نیست و ناقوس ثانیه باد پای گریزانی است سواره بر ارابهء سرعت تنها زمانی آنرا بچنگ آوردم که چنگم در انبوه گیسوان تو گم شد و لبانت احساس لطافت ابر را بر لبانم ریخت کنار پستانهای هوس لرزش های عشق را در غزلهائی جستم که لحظه را در خویش و در تو غرق کرده بود 213 الف The time cannot be stopped. As bell of seconds has quick legs to run. Riding on the fast chariot I could only grasp the time when my hand reached your hair. Then your lips poured soft clouds on my lips at your breasts with all passion I sought vibratory love for my lyrics. At that moment In me The time stopped
عشقت به میان سینه در جان دل است رویت بمثال شمع چون نور دل است بی پرده نویسم که مرا شور دل است چون حالت مجنون که گرفتار و گرفتار دل است حال تن این ماه و مهتاب ز شب تا به سحر در جان من و جان همین برکه آرام دل است چشمت بمثال تن خورشید میان تن من داغی تن و هستهء خورشید که تبدار دل است گر باشی و بوسم به کنار لب تو جا گیرد آن سینهء مستانه و آغوش هوادار دل است اخگر همه شب گفت که عشقم همه از بهر تو بود با آتش سوزنده و با شور غزل باز غزل کار دل است الف 214
چکار جان من داری بسیجی دست خود از جان من بردار نگاه ُپر ز چرک و خون خود را از تنم از جان من بردار تو و اسالم و این دینت کثافت در شقاوت بر سرم آورد برو از حال این مردم برون از جان من دست از سرم بردار امامانت تمامی شاخص جهل و جنون و شهوت و حرصند ز اول از علی تا آن دروغ عسگری ننگید دست از جان من بردار اگر هر شاعری از سعدی و حافظ و موالنا به مدحی خواند بگویم لعنت شعرم به اسالمت برو خائن دگر دست از سرم بردار اگر عارف و یا عشقی شاعر بهر دلهامان سرودی خواند بگو اخگر نخوانی جز براه این عزیزان رو سالح از جانشان بردار الف 215
سرخ سرخ خالدارت را که پوشیدی دلم بیچاره شد روی حالت طاقت جانم تمام از حکمت افسانه شد یک نگه بس بود از جانت به جانم همزمان در دیده ام خنده ات با بوسه ات از آن لبانت روی لب همسایه شد مست گیالس شراب خود ُبودم گفتی اگر مستی بیا خمرهء تب داده ای پس می چه شد میگساران را شراب از ُ من به حس عاشقی هنگامه در هنگامهء دل بسته ام روی حس هر طپش پستان تبدارت میان بوسه های من چه شد اخگر آزاده را در بند کردی ناز هر نازت بگو دیدار کی یا در کجا هر غزل را روی احساست نهادم پر پر پرواز بس جانانه شد الف 216
آن نگاهت را به جان هر نگاهم در ضمیرم کاشتی بوسه ای دادی و داغی را دو چندان روی لبها کاشتی حس بودن در کنار جان تو در خاطرم خود هیمه شد در کنار جان من آن شعله ات را روی جانم کاشتی تشنه ات بودم ندادی آب و گفتی چشمهء جانت چه شد تکه ابری از دل آن آسمان بارید آنرا بر لب و تب کاشتی مست و افتان آمدم تا لحظه ها را بر شمارم بهر عشق لحظه در آغوش مست تو چه شهدی شد تو شکر کاشتی خفته بودم روی پستانهای مستت در شبان و گه بروز جان اخگر را تو خود روی غزل از بهر جانت کاشتی الف 217
دایناسور از خواب اعصارت بیا بیدار شو جایت ُپر است شیخ و مال از میان قبر ها بیرون زده جایت ُپر است عهد دقیانوس را من خوانده ام در هر کتاب اما کجاست در میان هیبت این جانور هائی که میبنی بتر جایت ُپر است شیخ و مال را بزن با سنگ دورش کن ز خود هر روز و شب دایناسور جان گند اینان الشهء مال و مذهب صد بتر جایت ُپر است روز آزادی به تیر و ترکش و بمب قوی کوبید روی خانه اش جای جای شهر مذهب شیخ را کوبید این دلها ُپر است شهر آزادی بدون مذهب خونخوار اسالم و همین شیخ دغل آتش اخگر اگر کم بود بردارید آتش از میان قلب خود جایش ُپر است الف 218
از این منظر ثریا در شهاب کهکشان آرام و بس آرام میخوابید چو رویت را بدید آنجا کنار جان ماه این غزل تابید تا خوابید به زیبائی اگر چه آسمان کم یا که جان این غزل تب داشت تمام صورتت آئینه شد بر قلب من تابید و باران سخت میبارید میان باد و باران ها به آغوشم میان رقص پائیزی گلبرگی تو را خواهم میان صحنه ای کانجا تمام قلب من لرزید بس رقصید من و هنگامهء مهرت به عشقی پر ز افسون شد و شیدائی ندیدی اخگر شعرم بروی سینهء مستت چسان رقصید تا خوابید الف 219
بوصل نامهء دلدار من چه بوسه دمید ز نور روی تو در دفترم فسانه دمید بنفشه طُره گره زد به روز روشن عشق و عشق جانگداز تو در ماه خانه دمید نسیم حادثه هر لحظه میدمد به آتشدان و آتش غزلم روی دل به مژده دمید چه سوخت جان من و جان یار من امشب ز تیغ دین محمد چه خون به خانه دمید نگفت شیخ دغل جز دروغ در کشور ز خون هر چه جوان بود بس شراره دمید همین که عامل و مزدور شیخ را دیدیم ز خون اخگر دلها بر او چه مشتها که دمید الف 220
هر وقت میگفتی سالم شعله هائی جانم را تا سرخی گونه هایت میسوزاند از شهری آمده بودی که عشق را میان تفرقه و تردید گم کرده بودند و این مشتعل انبوه الله های صحرائی در بغلت باالتر از غزلهایم به جانم آتش میکشید یادش که میافتم ابرهای دلم بر گونه هایم میلغزند راستی بخاطر داری عطر رویاهائی را که در بستر صبوری دختر دهکده مردند؟ آه از این الله های وحشی تو و از ابرهای بارانی چشمان من من هنوز گرسنگیم را با سگهایم در باغ خاطره های تو تقسیم میکنم الف 221
توفنگوم را بده تا انتقام خون مظلومان بگیروم روم جانش بگیروم از این دشت فراخ آیم بزیر با زن ُ زنان شهرما پیرایه بسته با قطار پر فشنگش روی رخشه یه اسبی زین کنوم از دشت و صحرا بگذروم جانش بگیروم به دبن پر ز خون شیخ و مال پشت کردوم پشت کردوم مو همراه دل عاشق بمیروم تا که جان از او و اسالمش بگیروم عزیزم کشته شد با عشق و آزادی سرودی روی لب داشت میون کوه با خنجر به پهلو داد زد مو میروم تا جون مال را بگیروم به شبهای سیاه شهر ما اخگر برایوم نغمه و آواز دل خواند مو با این آتش پیمونه گوفتوم مشعل آن انقالبش را بگیروم الف 223
بزن بر تار سینم جون دلدار که خون میریزه از هر سیم دلدار بگیر اون تار را تنگ دل و آغوش دلدار که رنگ دامنت میریزه بر افسون دلدار تو و نازت به جون شعر مو هر لحظه بوده که عاشق گشته شاعر روی اون احوال دلدار تموم شعر دل از دل بر آیه بهر دلدار گهی با اشک بارونه گهی با آه دلدار میون درد این مردم نخوابوم روز یا شب که تیرش میزنه دشمن به یاروم جون دلدار نگاروم آی نگاروم آی نگاروم خواب دیدوم که جونوم میشه یک روزی فدای جون دلدار نبودی پیش اخگر تا ببینی حس دلدار چه آتشها بپایه بهر اون لبهای دلدار الف 222
کنار بستر مهتاب خوابیدی و نور ماه میریزد برایت عسل از آبشار نغمهء الفاظ ُپر احساس میریزد برایت خمخانه با حالی از آوای همان شاعر به مخموری یک ُ که حالش صد بتر باال تر از هر حال سازی ناز میریزد برایت به جان آبشاری کز بلندائی بروی دشت با احساس میریزد قوی بازوی رودی را بدیدم کو بروی هستی سیالب میریزد برایت چنان ریزش نموده جان عشقی روی احساست به سر مستی که از هر قطره اشک آبشار دل بدریا میشتابد باز میریزد برایت بیا اخگر بجانان را ببین اینجا چنین صف در صف هستی ز یک قطره بدریا ابر و باران باز آبشاری را که میریزد برایت الف 223
کنار این نگاهت دل بسوزد در میان جان این دل باز ز رقص آتشت پیکر بسوزد روی جان مستی تن باز تب مستانه هر دم در تنم جاریست در رقصم نمیبینی ز آن تب جان من میسوزد و جانان من تن ساز تو و رقص شراره روی تن با شعله همخوان است برقصی این چنین مستانه بی سودای سر جانباز نگوئیدم که شیخ و شحنه بر من شب فرود آورد من و خون دلم با رقص خود همسایه ام دمساز اگر آزاد باشی رقص آزادی بگوید قصهء پرواز اگر نه سرخ رنگ ما بسازد قصهء رقصندهء سرباز بگو اخگر برقصد شعله هایش شعلهء دلهاست همان آتش که میرقصدبروی شعرهای آفت جان باز الف 224
همیشه فاصله بوده بین انتخاب عاشقانه و پذیرش واقعیتی که بر تو تحمیل میشود فاصله ای دردناک به درازای جاده های جنگلی که به لطافت و سر سبزی ُرستن میرسند و دور افتاده خشک کویر تنت که در سراب رسیدن آب له له میزند دخترک میگفت: هنوز زایش فرزندان واقعیت را باور ندارم و ذهنم در تقابل باکره گی و تجاوز پرسه میزند دوستش میداشتم تا جایگاه پرستش انسانی عاشق زیرا که او در جایگاه الههء عشقم ظاهر شده بود آه میبینی! از میان تنم رودی میگذرد که شاه بیت غزلهایم را جریان تند پر پیچش با خود برده است درست در میانه ابیات ابر های آسمان دلم دخترکان واقعیت بر گونه های من میگریند الف 225
رقص تو هنگامه در هنگامهء یک آرزوست حرکت و پیچش تکامل حرف سرخ آرزوست عاشقان را جمع باید کرد تا رقصی چنین غوغا کنند رقص رقص رقص ها از بهر رقص آرزوست آرزو هائی که شب تا صبح در رقص دلند روی ساقت میدرخشد رقص رقصت آرزوست روی پا آئید و بر شیخ دغل شورید ای آزادگان رقص رویا رقص انسان رقص آزادی که رقص آرزوست گر شرار آتش سرخی میان جان این رقصنده بود گو که باالتر از آن بر شعله های جان اخگر آرزوست الف 226
در این خانه را وا کن نگو نیست تو اخم این دلو وا کن نگو نیست من و آن بوسه های شهد انگوری لبهات خم شراب مست حیرونی نگو نیست میون ُ من و آن حالت ناز تو و قفل همین در بکوبم سر به این قفلت نگو نیست بدنبالت سراسیمه به هر در کوبه کوبم دلم خونین و جون پر پر نگو نیست شبا هر شب به تیرم میزنه مالی نامرد پر از خونه تمام پیکر خونین نگو نیست من و یک سر بسرداری سر ها روی دارند بسر کوبم بدر سر بشکنه بی سر نگو نیست چه آتش ها بجان اخگر شاعر نمودند تو که دیدی هزارون شعله را بر جان نگو نیست الف 227
اگر داری زبانی کو جهانداری زبانداری بلدنیست دلی پر خون که دل یاری و دلداری بلد نیست برو تا کوه کن با تیشهء آهختهء آن دلبر خویش که شیرین گفته از لبهای من بهتر عسل نیست اگر باران شعری در میان سینه ات رگبار بسته برو عاشق بشو هرگز نگو دریای دل جای کسی نیست نمی بینی هزاران جان بکف را کو حمایل با یراق رزم بسته به ایرانم کسی بهتر ز مردم سربداری را بلد نیست به اینجا شیخ و مذهب میکشد شیرین من را نگو در بند فرهادم چرا آن عشقبازی را بلد نیست به گردنبد الماست هزاران دانهء دلبسته بسته نگو الماس و یاقوت وطن دیگر برای من وطن نیست من و یک شعله از تنهای جانم در غزل ریخت ندیدی اخگرت جز عشق تو کاری بلد نیست الف 228
تمام خانه و کاشانه ام را سیل برده است دل ُپر درد من را مردمم را آب برده است تمام خانه ،آبادی و ناداری ما ویرانه تر شد تمام فکر مسئوالن ما را خواب برده است؟ از آن روزی که اسالمش بیامد گفت مال که نفت و سیم و زر را دزد برده است نمی بینید مسئوالن همه در بهر حالند؟ همین تریاک و منقل فکر را از کله برده است اگر گردان سیلی داشت این شهر و ده ما همیشه سیل گردان سیل را با خویش برده است نمیپرسد چرا کس حال ما را کین چنین اندوهناکیم چرا پول و زر این مملکت را مذهب اسالم برده است؟ گهی بهر حسینی کو هزاران کشته در این خطه کرده گهی از بهر اسالم و اتم جان مرا تزویر برده است بدل آهم به لب آهم بدست مردمان صد اخگر آتش بکوبیدش که خون و هستی ما را همین اسالم برده است
ببین سیل آمده اینجا مرا دیگر رمق نیست تمام خانه ها ویران شده راهی مگر نیست؟ زمین و آسمان بارید اینجا بهر مردم زجر و نکبت کمر در آب رفته خانه ای سالم دگر نیست تمام شهر پر شد از خبرهای همین سوریه لبنان مگر مسئول شهر و کشور ما را خبر نیست؟ در اینجا شهر بهشهر خانه ام بوده است روزی به سیل خانمان برکن نگو در غزه یا لبنان چرا نیست نمیسوزد دل اسالم و مذهب بهر مردم تمام پول و زر بهر امامان یا اسد شد چاره ای نیست؟ بگو اخگر نویسد درد و رنج مردمان را روی دفتر که از سیالب این مال و اسالمش بتر نیست
بدلدارم بگو عاشق ترم من بروی سینه پر آتش ترم من بیا آغوش بگشا روی دلدار که ازعشقت چو شعله پر پرم من بخواب آرام اینجا روی سینم که از آئینه قلبان برترم من مرا آموخت این یارم بدنیا خلوص عشق را شاعرترم من سگ تو جان آواز پرنده است اگر عاشق شوی انسان ترم من بدار دل کنار دل برای سگ بمیرم نمردی کو بدان خالی ترم من برای عشق انسان در فراز آرزو ها بمیرم من نمانم اخگرم آتش ترم من الف 231
ترس اسالم و این مذهب اینان از چیست؟ ترس مال و همین شیخ و ولیش از کیست؟ ترس دوخ نتوان بود چرا چون که نترسد از خون ترس باد و مه و این زلزله و سیل مداوم هم نیست بهر سرکوب و زندان و جنایت چقدر لشگر ساخت ترس اسالم و این شیخ جنایت همه از نابودیست کو کجا ارتش این شیخ به یاری همین مردم رفت زیر آوار همین زلزله یا سیل مگر جان خالیق مفتیست پول آبادی ایران همه را خرج بسیجی و یگانهایش کرد گاه با بمب اتم موشک و لشگر هدفش خونریزیست فقر و بیچارگی مردم این شهر ندید و نشنید اشک قالبی او بهرحسین و علی اش اسالمیست ننگ اسالم و همین شیخ بروی وطنم سایه زده بگسل بند که این آتش اخگر همه از مشعل آن آزادیست
مفت مفت است مفت مفت روزیم مفت و غذایم مفت مفت هم حقوق دولتی هم پول مفت یک موتور دارم و یک ماشین مفت پول بنزین مفت و تعمیرات مفت مفت خور بار آمدیم و بی شرف با مال مفت هر چه صیغه باکره یا غیر آن هم مفت مفت خواهران زینب هر شب صیغهء مفتند مفت بسته تریاک و بنگ و دود هم مفت است مفت گاز اشک آور و نارنجک میان مردم ایران چه مفت هر که آید در میان این خیابان میخورد شالق مفت یک تپانچه بهر کشتار خالیق مفت مفت تختهء شالق در زندان کهریزک تجاوز مفت مفت تیر و ترکش ضربه جالد باشد مفت مفت یا قمه باتوم و خنجر میزنیمش مفت مفت بر سر دار زمان میرقصد این اجساد مفت جمله اوباش علی هستیم افتادیم بر این مال مفت حرف اسالم و محمد یا علی هم حرف مفت جمله از اول و آخر هر امامت حرف دینت حرف مفت باشد آن روزی که با یک انقالبی غیر مفت اخگر شاعر بریزد روی تو با شعر خود رگبار مفت الف 233
یارم تو ُنت ترانه را از من گیر آواز همین هزاره را از من گیر بر روی دل یاس و تن پنجرها تن پوش حریر باغ خانه را از من گیر هر صبح بهر بوسه تب لب بنشان در شب تو دل ستاره را از من گیر بال و پر پروانه بروی تن این شعلهء شمع میسوزد و با سوختنش جان مرا از من گیر من ره زده ای به جان فرهاد دلم شیرین لب ملتهب آن عسلت بر لب گیر پابند شمال و مشهد وکُرد و لُر و دخترکان شیراز تهران و صفاهان نه تو ایران مرا از من گیر من عاشق و دلباختهء ناز رخ زیبایت این مشعل جانانهء دل را تو از این اخگر گیر الف 234
بکن از صورتم ریش مرا روی سرم بگذار که زیباتر و اسالمی شوم ریش کمی بگذار کنارش را کمی آنکادر کن بندی ز دل بنداز سبیل و پاچهء ُبز را بروی این لبم بگذار اُبهت از برای مرد باشد آن سیبل و ریش نزن ریش مرا اسالم گوید ریش ُپر بگذار گنهکار است و کافر تیغ زن بر صورت مردان اگر مردی بزن بر سر تو تیغی خون خود بگذار اگر دود و غذا و بس کثافت توی ریشم رفت بدان اوالد اسالمم تو پای آن محمد یا علی بگذار به زیبائی من کس در جهان نشنیده تا امروز عروس حفظ اسالمم تو ریشت را چنین بگذار اگر این اخگر کافر به شعری دست اسالم مرا رو کرد بگو اینجا بیا این گند مال را بریش سید علی بگذار الف 235
میزند آقا معلم چوب تر توی سرم هر زور و شب کودک آزاری بود درس و همین تعلیم آقا روز و شب گه فلک گردم به پاهایم بکوبد چوب تر را با شیلنگ یا کتک با ُرعب و وحشت میزد هر روز و شب من شنیدم گه پدر گوید که در زندان اسالمی چنین شیخ و جالد است شالقش برویم روز و شب آن یکی گوید که چوب این معلم چون گل است خل گشتم من از آزار آقا روز و شب او نمیداند که ُ تربیت کی با کتک یا با شکنجه راه بر دلها برد کار جالدان دینی با کتک با ُرعب و وحشت روز و شب از همین مکتب بریزد ساختار ترس و وحشت را چنین روی ما تا بطن کهریزک و اعدام است کارش روز و شب بهر کودک ،هان جهانی پر ز عشق و معرفت باید بنا اخگر و آتش بروی جان استبداد باید ریخت در هر روز و شب الف 236
میان شهر بوشهرم که گازش بر سرم باشد چه میشد گه بجای گاز حالش بر سرم باشد اگر مسئول امر گاز دولت روی لبنان پول میریزد بگوئیدش برو غزه که آنجا بهتر از جان وطن باشد من و فقرم کنار هم کنار این طالی شهر میمیریم ولی گازم برای چاوز و لبنان و یا بهر اسد باشد چه میشد شهر آزادی پر از انفاس خوش میشد بجای لچک و سرکوب مذهب نور آزادی سرم باشد کجای این جهان حق من زن را بمن دادند این مردان به اخگر گفته ام با انقالبی کار این زنها دگر باشد الف 237
مدهوشم و مدهوشم و مدهوش توام سر در پی عطر تو گرفتار همان حال توام بودم قفل دل خود را بدر خانهء تو بسته ُ با قفل و بی قفل گرفتار و گرفتار توام مستانه ز میخانه چه افتان و چه خیزان رفتم تا درب دلم باز بدیدم که گرفتار و گرفتار توام صد عاقل دانا به حسابی و کتابی گفتند با آتش عشق؟ گفته ام باز گرفتار توام فرهاد ز کوه آمده اینجا و بگفتا مجنون گم گشت منش باز گرفتار همان کوه توام اخگر که دلش آتش بی وقفه آن حال تو بود گفتا که منم با دل پر شعله گرفتار توام الف 238
کنار حال من رنگین ترین حال دلم را برده بودی به شبها حس رویای شبم را روی جانت برده بودی تب پستان گرمت گه بروی صورتم گاهی لبم بود تمام ناز آن پیکر غزل شد هر غزل را برده بودی من و میخانهء لبهات بود و مستی مستانهء من تو مستی را کنار جان من از حال شعرم برده بودی ز گلبرگی که میریزد بروی حال پائیز دل انگیز خیالم تو رنگ مستی دل را از این رنگین ترین ها برده بودی تمام نو عروسان فلک در شهر میخواندند آواز سرود نو عروسی را که تو ناخوانده از دل برده بودی به پا کردی تو کفشی را که جانم را میان هر قدم برد تو با هر گام خود هستی من را با قدم ها برده بودی به پائیزی که یادش روی موج برگ میرفت از کنارم به اخگر گفتم اینجا اشک من را روی گونه برده بودی الف 239
من طرفدار لنینم مارکسیستم مارکسیست از زمان شاه بودم در پی یک انقالب مارکسیست آنزمان گفتار موالیم علی یا آن امام دومی گفته ام از بهر ابواب خمینی یا لنین و مارکسیست از هواداران حزب توده بودم اکثریت یا امام صدر مائو یوسف دائی مثال استالینم مارکسیست از همان خط امامم یا که البی های او یک حسن لبنانیم گاهی هنیه ،چاوزیم مارکسیست گو مرا با کارگر محشور گردانیده اند در مملکت بایکوت اسالم را من برنمیتابم بنام مارکسیست در عوض گویم که دنیا با رژیم شیخ همیاری کند گه برای این اتم گاهی برای اقتصاد مارکسیست چین و روسیه نمیخواهند مال را که تحریمش کنند من هوادار سیاست های چینم مارکسیستم مارکسیست من میان توده های کارگر ُبر خورده ام گوئی که من انقالبم کارگر یا یک ندای پر طنین مارکسیست من نمیدانم که اینم یا همانم البی اسالمیم؟ اخگر شاعر نویسد حزب الهی و هرگز مارکسیست الف 242
حجب و با آوای اسالم آمدند بانوانی از کُنام ُ با تمام پوشش و زیور برای خوردن شام آمدند سفره پر از اغذیه یا اطعمه یا اشربه با شاخ گل لیک پوشش روی صورت چشمها کور آمدند هم تالوت کرده قرآن محمد هم شنیده از علی چون کنیزی بهر سرکوب زنان با حفظ اسالم آمدند تو سری خورده ز اسالم و محمد یا علی هر روز و شب ناکسان او را به سوراخی تپانده خویش را خوش آمدند گفته حضرت گر که یک ماهی نر دیدی بپوشان با حجاب یا خروس نر نبیند روی ماهت زین سبب چون آمدند عطر و بوی خوش نزن چون زیر چادر خوش حجاب بوی عطر معصیت هرگز نباید بانوان با بوی دیگر آمدند اخگر شاعر که خون میخورد و شعری مینوشت گفت بردارید از سر بانوان اسالم و مال بهر سرکوب آمدند الف 240
عکس نکبت عکس وحشت عکس سرکوب زنان عکس محو زن ز روی نقشهء جغرافیا عکسی ز سرکوب زنان عکس صیغه زیر چادر مغنه یا پوشش اسالم ناب عکس لچک عکس تن دادن به ذلت عکس سرکوب زنان عکس زن عکس ترور وحشت ز اسالم و خدا یک جهنم عکس زن ،نامرد اسالمی و سرکوب زنان عکس اسالم و محمد یا علی یا دین خواری و ذلیل عکس آیات الهی بهر ایرانی و زن عکسی ز سرکوب زنان عکس روز انفجار خشم مردم روی دین مبتذل عکس اخگر های آتش روی شیخ و دین و سرکوب زنان الف241
نان در این کشور عزیزم هدیه نایاب بود هر که دم زد نان من کو سفره اش خوناب بود نان ما را برده این شیخ دغل از بهر این اسالم خود پر طال گردیده قبر این امامان نان ما کمیاب بود روز و شب تحریم در تحریم را بهر اتم بر جان خرید گوئیا اینجا اتم هم از برای نان بی مقدار بود نور را با قوهء نیروی برق هسته ای باید شناخت؟ نان ما آلودهء این کیک زردش جان چه بی مقدار بود یک زنی از بهر این یک لقمه خود را میفروشد بارها گوئیا هر کلیه از بهر همین یک لقمه در بازار بود پول این ملت برای سوری و لبنانی و چاوز چراست؟ کی کجا اسالم اینان بهر ملت بهر ما در کار بود ما نه کیک زرد میخواهیم نه بمب اتم با موشکش اخگر شاعر نویسد سرنگونی حق این اسالم بود الف 242
منم ایرانیم در کشور اسالمیم باور کنیدم نه من لبنانی ام در کشور اسالمیم باور کنیدم ندارم نان شب یا سر پناهی ُبرده اسالم برای قبر آقا بس طالی ناب را باور کنیدم ندارم قدرتی در پای خود افتاده از پام چو ُبرده پول نفتم را شما باور کنیدم میان یک جهان نفتم ولی سامان ندارم تمام هستیم را بهر سوری برده او باور کنیدم به بمب و موشک و ابزار جنگی با سپاهش هزاران کشته او هر روز و شب باور کنیدم تنم میسوزد و با شیخ جانی این چنین گفت که میآد هزاران شعله اخگر شما باور کنیدم الف 243
ببین اینجا تمام دانش آموزان ما بودند مردند نهنگ جاده ها بلعیدشان در خون خود غلطیده مردند بنام دین اسالم و ولی مسلمین و آن وزیر راه کشور هزاران جاده در غزه و یا لبنان بنا کردیم لیکن باز مردند چه ویران کرد اسالم شما نسل عزیز کشورم را تمام کودکان مملکت هر روز با فرمی بتر بیچاره مردند گروهی را به جنگ حق علیه باطل و دنبال آن اسب سفیدش گروهان در گروهان را بروی مین و نارنجک فرستادند مردند یکی اندر خیابان گُل فروشی کرد و از سرمای جان داد به آن دختر به آن همسر تجاوز ها نموده پاسدار جهل مردند یکی از دود و تریاک و حشیش و بنگ و شیشه یکی از خود فروشی های روزانه میان خانه تیمی چه مردند شکنجه کرده اسالم شما در دخمه های مرگ اینجا مردمم را به کهریزک اوین یا بر سر دار همین سردار مردند بپا خیزید ای خونین تنان کشور ایران و اخگر ها ببینید بتر از انقالبی کی شود خونین چنین روزانه مردند الف246
میلم به تو و جان تو و جام و همین لب تو باشد دائم مستی می از حال تو و ناز و همین برق نگاهت دائم هر لحظه به آغوش تو در جان تو و غرق دل دریاها ای کاش من آن ماهی دریای تو در جان تو باشم دائم در نغمه سرائی چو یکی مرغ غزلخوان درخت دل تو صد لهجه و هر روز بخوانم به همان شاخ تو باشم دائم خمخانه چون بیخبران ز هستی و کون و مکان و جوشش ُ بتر ز خراب تن میخانه خراب تو و این جان تو باشم دائم افتاده ز پا سینه کش کوه پر از خار مغیالن فرهاد سر در پی شیرین لبت با مژه راهی بگشایم دائم با اخگر شاعر که بگفتم غم و افسانهء دل را او گفت من باشم و این آتش غمخانهء این سینه ز بهرت دائم الف 244
بدنیا گفته ام اینها همه اهل فرارند فرار از خدمت مردم ولیکن اهل حالند بروی منقل و بافور و تریاکند هر روز فرار از خدمت ارتش و سربازی و کارند معاف از مالیات خمس و پولند و دالرند ولی و مفت خوارند و تمامی نابکارند به قوادی میان شهرها یک بی مثالند همه آدم فروش و خائن و اهل لواطند ز قرآن سورهء غلمان بخوانند اهل کارند به غلمان شاهد و هر بچه بازی نکته دانند همه پادو برای قدرت بیرونی و مال و دینند برای انگلیس یا چین و روسیه بتر یا سینه خیزند تمام مملکت را پاک باید کرد از مال که ننگند برای کشور ایران بتر از هر چه طاعونند و مرگند اگر رنگ لباس و فرم هیتلر در جهان ممنوع بودند به ایرانم بتر عمامه دارانش پلید و اهل جنگند به خلع هر عبا عمامه با قدرت برآئید چون بجنگند بزن آتش ز اخگر های دلها روی مال چون نهنگند الف 245
من چه میسوزم مثال شمع در رقص تنت از تب عشقت چنان چون ابر بر شمع تنت هرم پیکرت پر نور تر تنگ در آغوش من ابعاد ُ میشود شعری غزل آن نغمه ام بهر تنت درد عاشق را چه کس باید نویسد روز و شب روز و شب میسوزد این جانم برای ناز دار آن تنت گرم و خیس و مست و عاشق رقص کن روی حس جان من یا روی آن حس تنت بوسه را بگذار روی لب بپیچان روی لب صد گره زن روی جانت یا که بر روی تنت گر چه میسوزد تمام اخگر جانم ز درد دوریت لیک میمانم برایت بهر تو بهر همین رقص تنت الف 247
میالد من و عشق جگر سوز دل است از پیلهء تن برون چو دل سوز دل است در لحظهء دیدار تو همچون پر پرواز دل است شمع است چگل قامت خود سوز دل است از بهر تو و عشق جهان سوز دل است پیوسته میان فکرمی آه دلفروز دل است یانوی منی خاطر آن ماه شب افروز دل است در روز چو خورشید منی روشن افروز دل است هنگامهء عشقمی نفس سوز دل است صدشعله به جان غزلم اخگر دل سوز دل است الف 246
الخ مویت را بپوشان غیرتم گل کرده است صورت خود را بپوشان غیرتم گل کرده است حرف قرآن و محمد یا علی بیغرتی است درد و فقر و محنت زنها کجا در غیرتت گل کرده است؟ حرف غیرت روی غزه روی لبنان با رگان گردنت؟ ننگ بر اسالم تو داغ دلم روی جگر گل کرده است سیخ در آن النهء زنبور کن پهباد بفرست روی مرز اورشلیم داغ پول نفت روی سفره ها در کوچه ها گل کرده است پولهای ملت من را تو دزدیدی و زر شد روی قبر منفعت ننگ بر قبر تو و هر آن امامت زجر ها گل کرده است کامیون ُپر کامیون با پول و زر از بهر سوری میبری بانوان کشورم داغان خرابی ها چنین گل کرده است پول بمب و موشک و پهباد را از بهر اسالم و ترور مینشانی روی موی بانوان دردم چنین گل کرده است نفس هر بیغرتی! از بطن آن بیغرت قرآن و اسالمت بگو آتش اشعار اخگر از برای انقالبی اینچنین گل کرده است الف247
جان هر ُنت روی انگشتان و بر آن حال تو حس من بر روی دشت این غزل از ابر تو بوسه باران دلم هنگامه در هنگامهء احوال تو روی لبهایت چه میکاری که جانم شد فدای آن تو عطر جانت را منیژه از دل بیژن به شبها برده بود مست این عاشق کش شیرین و آن فرهاد تو خمخانه ات جوشش میخانه گر آمد به احساس دل ُ گو که منزل نیست آن مستانه مست حال تو میشناسد اخگر شاعر نوا را روی انگشتان عشق کو ستایش میکند زیبائی ماه دلت را روی این احوال تو الف 248
سینه خیزم میبرد تا معبد ذلت که من ایرانیم خوار تر از هر ذلیلی میبرد آیا که من ایرانیم ؟ آن حسین و آن حسن در جنگ با ایرانیان و در شمال کشته اند و هم اسیر خود نموده آه من ایرانیم قوم اسالمی بهر روزش تجاوز ها نموده روی من از علی تا آن امام آخری ننگند زیرا من همان ایرانیم گفته قرآن را نه با کُردی بلوچی آذری یا فارسی باید نوشت این فاشیزم دینی ات مال خودت زیرا که من ایرانیم گویدم شیخ دغل کو در جهنم با زبان فارسی گپ میزنند من نمیخواهم زبان و حرف قرآنی و حورت را من آن ایرانیم روز و شب بر دار میدارد تمام مردم ایران من را شیخ پست توی کهریزک اوین بیداد در بیداد آری من همان ایرانیم تا که این شیخ پر از کین روی آزادی و ایران من است سینه خیز و پایبوسم میبرد بهر خودش لیکن من آن ایرانیم هموطن از جای خود برخیز اینها نطفهء بیگانه اند دشمن هر یک سپر سینه که گوید من همان ایرانیم افتخار خون ملیونها شهامت پیشه بودی سینه خیز خیز از جایت بسوزان نفس قرآنش بگو من هم همان ایرانیم اخگری پر شعله در این سینه دارم کو چنان بیتاب روز انقالب تا بپیچد روی اسالمت و قرآنت چرا چون من همان ایرانیم الف 249
برق چشمان تو را من در میان چشم جادو میکنم حال آن مستانه را من در میان حال ابرو میکنم بوسه میخواهم ز لبهایت میان لحظه های بیگدار من تمام پیکر ناز گلت را بوسه اندر بوسه باران میکنم گل به شیدائی بلبل جامه از تن برگرفت و واله شد من به تقلید همین بلبل چنین برتر ز آن یک کار رسوا میکنم گر تو باشی نزد من رویای شعرم پخته تر از هر زمان شعر عاشق را چنین ُدردانه و مستانه از بر میکنم گر شوی بانوی من با حس و حال شاعران جانواز حال مهتاب رخت را هر شبم در جان اخگر میکنم الف 250
Akhgar utrycker sig med en språklig ymnighet och frihet, som har samband med Tusen och en natt, han diskuterar också hur man når dessa metamorfoser från vardagen till något oerhört. Akhgar talar om sitt hemland, men han är inte ute efter politik utan efter en tidlös analys. Liknande språng återkommer i många av dikterna. De utgör ett konstverk Uppsala Nya Tidning Nawid Akhgar har en stor läsekrets bland de många exiliranier som befolkar vårt klot, men han också börjat hitta sina Svenska läsare med sin poesi. Idag får våra läsare stifta bekantskap med dikter om vår svensk sommar sedd ur en Svensk – iransk synvinkel Norrtelje Tidning Nawid Liknar vid en människa som är både höger och vänsterhänt. Han är författaren som skriver på både Svenska och Persiska. Dagens Nyheter Nawid kom till Sverige från sitt hemland Iran på 70-talet. Han är en produktiv författare och poet och har producerat ett tiotal böcker, såväl romaner som noveller och diktsamlingar Sydsvenska Dagbladet.
Nawid Akhgar har publicerat Symorg (Roman).Shabdar (Diktsamling).Bargozideh ashar (Diktsamling). Jingir (Roman) Laleh haye sorkh (Diktsamling). Golamali (Roman).Parvaz (Roman). Alefba (Diktsamling) Manzomeh khorshid (Diktsamling) Bahrelolom(Roman) Tyst ropande låtar doftar violett ( Diktsamling Svenska) Adabiat mardomi(litteratur kunskap) sher nameh (Diktsamling) Goftegoye entegadi(litteratur kunskap) Till minnet av dig (Diktsamling Svenska) Raz haye Ashegi (modern Persisk diktsamling) Svansjön och ballerinan(Diktsamling Svenska) När hon går förbi(Diktsamling Svenska) Sagar (Divan Gzaliat Diktsamling Klasisk) Asal Giso ( Divan Gazaliat Diktsamling Klasisk) Sogol Baran (Divan Gazaliat Diktsamling Klasisk) Banoye Gazal (DivanGazaliat Diktsamling Klasisk)
از نوید اخگر منتشر گردیده : سیمرغ ) رمان ( شبدر) شعر ( برگزیده اشعار شعر جن گیر )رمان( الله های سرخ انقالب ) شعر ( غالمعلی )رمان ( پرواز )رمان( الفبا )شعر( منظومه همیشه خورشید (منظمومه) حاج آقای بحرالعلوم )رمان) ادبیات مردمی )دانش فرهنگی( شعر نامه ایران )شعر ) استحاله گفتگوی انتقادی نقش هنرمندان ) دانش فرهنگی( مجموعه اشعار سوئدی ) فریاد های خاموش عطر بنفش میدهند( مجموعه اشعار سوئدی )با خاطراتی از تو( ساغر دیوان غزلیات شعر کالسیک 250صفحه عسل گیسو دیوان غزلیات شعر کالسیک 250صفحه سوگل باران دیوان غزلیات کالسیک 250صفحه بانوی غزل دیوان غزلیات کالسیک 250صفحه منضومه های شعر سوئدی )Tyst ropande låtar doftar violett (poesi )Till minnet av dig (Poesi )När hon går förbi (Poesi Svan sjön och ballerinan تصویر و پورتره قلمی نوید اخگر از هنرمند نقاش خانم ساناز بهزادی