پاسخِ تازیانه /در /دست (شعر)
م -نَماری 3131
صفحه
فِهرست: ()
اشاره
3
()
هیزُم درونِ آتشِ این شَرم.
7
()
"مَردُم"؟ کدام"مَردُم"؟!
01
()
آن مَردُمی که من میشناسم.
01
()
-0کاری نمیکنیم.
01
-2آن "کار"ی که نمیکنیم ،ولی باید کرد. -3آن "اهلِ کار"ها در کجاها در کارند؟ الف- ب- ج - د - چ - ()
آن اهلِ کارها اکثراً در کارند. آنان که بر مَدارِ قدرت /سیاست در کارند. آنان که بر مَدارِ "حزبِ سیاسی" در کارند. آنان که بر مَدارِ "حزبِ باد" در کارند. آنان که بیرون از مَدارها در کارند.
من ،آرزوهایِ من. 37
من ،بچّههای من. ()
زِنهار!
()
ما ،در کدام صحنهای دُنبالِ هم میگَردیم؟
اِی دهانِ حقیقتگو، زِنهار!
44 13
1
پاسخِ تازیانه /در /دست
اشاره
... اینجا چه میکُنی؟! « هیچ! در زیرِ روشناییِ زهرآلودَت ای پُرسش! در کارِ برکشیدنِ یک سایهبانی هستم از پاسخها تا بلکه در پناهِ سیاهِ سایهی آن ،بتوانم روشنتر دریابم اینجا چه میکنم». ... « پُرسشِ تازیانه /در /دست» 3131 -
اشاره : در یکی از رفتنها (یا آمدنها)به ایران ،یکی از دوستانِ قدیم و شریف ،مرا بهگوشهای کشاند و گفت :میخواهم چیزهایی به تو بگویم .و بدون این که منتظرِ پاسخی از من باشد آغاز کرد به گفتنِ آن چیزها .و این ،نزدیک به یک ساعت به درازا کشید. فشردهی گفتههای او این بود : « تو و امثالِ تو برای این مَردُم زحمت کشیدهاید .زندهگیِ تانرا دادهاید .و سرانجام از کشور رانده شدهاید.این مَردُم امّا همچنان از تو و امثالِ تو توقّع دارند... البتّه که برای فرزندانات زحمت کشیدهای ،و آنها را به جایی رساندهای .حاال دیگر باز وقتِ آن است که بهتوقّعِ مَردُم پاسخ دهید... این مَردُم سزاوارِ کمک هستند .آنها همچنان از تو و امثالِ تو توقّع دارند .آنها از شماها بیشتر از من و امثالِ من توقّع دارند .و گفت /وُ/رفتارِ شماها هنوز مؤثّر است .آنها از تو و امثالِ تو توقّع دارند... آنها البتّه شایستهی این توقّع هستند... اکنون مَردُم و جامعه در وضعیتیاند که نیاز به کمکِ تو و امثالِ تو دارند»...
هنگامیکه آغاز بهسخن کرد ،سرُوری بسیار دلچسب وجودِ مرا در بر گرفت .این، نخستینبار بود که داشتم سخنانیرا میشنیدم که تشنهی شنیدنِشان بودم. من در سالِ ،3131پس از نزدیک به12سال پس از فرار (یا رانده شدن) ،برای اوّلین بار در سالِ3111توانستم بهکشور بازگردم .ازآنزمان تا زمانِ این حرفها از آن دوستِ
پاسخِ تازیانه /در /دست
4
اشاره
عزیز ،که سالِ 3131بود ،چه کوششها کرده بودم تا مگر در جریانِ رفتن( یا آمدن ) به ایران ،با دوستانِ قدیم و یا جدید ،در بارهی این که چه باید کرد ،گفتوگو کنم. اکنون کسی از دوستانِ قدیم ،داشت میگفت که کاری نمیکنیم .و این ،بسیار خوب بود .چهسالها که گوشبهراهِ این حرف بودم .هرگز کسی اینچنین ،فراخوان به انجامِ کار نمیکرد. در نیمهی اوّلِ حرفهایش آرام آرام داشتم احساس میکردم که باید حرفی بزنم؛ زیرا میدیدم که او تصوّر میکند که من و امثالِ من نه اینکه هیچ کاری نمیکنیم بلکه نیز گویا دیگر به کار برایِ جامعه و مردم باوری نداریم. باور نمیکردم. چندبار تالش کردم تا مگر فرصتی بیابم و گفتگویِ یکطرفه را به گفتوُگویِ دو طَرَفه تبدیل کنم .و این گرامی ،ولی هربار از من خواست تا چیزی نگویم و فقط گوش کنم. و او نزدیک بهیکساعت ،فقط گفتوُگفت .و من البتّهکه با عالقه بهاو گوش دادم. صحبتهای او تمام نشد بلکه وضعیتی پیش آمد که دیگر -و یا دستِکم دیگر- نمیتوانست ادامه دهد. امّا در فرصتِ دیگری که برای او فراهم شد باز هم مرا بهگوشهای کشاند و باز نزدیک به بیش از نیم ساعت همان حرفها را تکرار کرد. از یکسو ،مَسرُور ازاینکه سرانجام کسی پیدا شد و کَمکاریهای ما را آغاز کرد به گفتن ،و مثلِ برخیها سکوت نکرد .از سویِدیگر ،میدیدم که او بهراستی بهاین تردید افتاده که من و امثالِ من دیگر از آن تعهّدهایمان دست کشیدهایم. یعنی چه؟ چرا او چنینتصوّری از من و "امثالِ من" پیدا کرده بود؟ ما کجا چهکردهایم که او به چنین برداشتی از من و آن"امثالِ من"رسیده بود؟ آیا میتواند موضوع اصالً بهچیزِ دیگری بجز رفتارِ من و اَمثالِ من ربط داشته باشد؟ در جریانِ بارِ دوّمی که او مرا باز بهگوشهای کشاند ،بهاو گفتم حرفهایی که میزنی دربارهی نیازهای جامعه و مَردُم ،و کمکاریهای من و ما ،همه درستاست .و ...هنوز میخواستم از او بپُرسم که ولی چرا فکر میکنی من و امثالِ من نمیخواهیم کاری بکنیم؟ امّا او گویی فقط میخواست حرف بزند.
پاسخِ تازیانه /در /دست
5
اشاره
این موضوع ،مرا نگرا ن و افسرده ساخته بود که چرا او هنوز درنیافته بود که همین حرفهای اورا من هم میزنم .و بسیاری از آن"امثالِ من" هم نیز .چرا او درنیافت که این حرفهای او حرفهای مُهمِّ روزگارِ ما است .این موضوع ،که ما ،مُدَّعیانِ مبارزهی اجتماعیِ طبقاتی و مَردُمی ،آنچنان که شایسته و الزم است ،در مبارزهی اجتماعی در کشورِمان شرکت نداریم ،موضوعِ مهمی است .و باید که بهطورِ جدّی در بارهی آن با هم حرف بزنیم" .توقُّعِ"من این بود ،که او این موضوع را مانندِ یک سئوالِ مُهم، به"بحث" بگذارد. انتظارِ من این بود که چنین میکرد .امّا غریب آن که چنین نکرد. نهآن هُشدار و نهآن سرزنش ،هیچکدام نهتنها مرا ناخوش نیامد بلکه خیلی هم خوش بهدل نشست .زیرا مگر حقیقت را نمیگفت؟ امّا آن بیباوری ،آن داوریِ ناحق و نا/منتظر ،راست بگویم ،بسیار بر من گران آمد .و همین حرف و داوریِ ناحق ،همهی آن هُشدارها و سرزنشهای او را ،که من اوّل خیال میکردم به همهی ما و از جمله به خودِ او هم هست ،به رنگِ دیگری درآورد. تا آنهنگام ،تصوّر میکردم که ما -منظورم نه من و او ،بلکه همهی ما -همدیگر را میشناسیم ،و میدیدم که چنین نبود .اندوهی و شگفتیای و تأسُّفی مرا فراگرفت .آن شَعَف و شادیِ اوّلیّهای که ،وقتی آغاز بهسخن کرد ،در من پدید آمده بود ،با احساس های تعجّب و ناباوری تواَم شد. در پایانِ حرفهایش گفت :من میخواستم حرفهایی را که در دِل داشتم به تو بزنم. و از تو میخواهم که آنها را بهآنان هم برسانی .گفتم :بسیار کارِخوبی کردهای و حرف های بسیارخوبی زدهای .کاش فرصتِ بیشتر داشتیم .در حرفهایِتو نکاتی هم هست که نیاز به بحث و گفتوُگو دارند .گفت :اگر پاسخی هست بعداً به من بگو. مدّتی دربارهی پاسخ بهحرفهای او اندیشیدم .اندیشههایم از دایرهی حرفهای او در گذشت و بهبسیاری از حیطههای دیگر کشید .و از اینرو ،این پاسخِ من ،بیشتر نه خطاب بهاو است ،و به آنچه که او ،آن دوست و انسانِ شریف ،تالش کرد بگوید .بلکه فراتر ازاین ،خطاب به یک پُرسشِ دیرینه نیز هست. پاسخِ من ،چندبار شکلهای گوناگونی بهخود گرفت .سرانجام ،آنرا بهشکلِ شعر بیان کردهام و نوشتهام؛ اگرچهکه شکلِ این"شعر" کمتر بهآن شکلِ متعارفِ شعرِ میماند
پاسخِ تازیانه /در /دست
3
اشاره
ولی در مواردِ بسیاری و بویژه برایِبیانِ آن نوعِ"نگاهی"که این پاسخ در پَرتُوِ آن فراهم آمد ،مناسبتر آمد. اگر این پاسخ ،تازیانهای در دست دارد ،هرگز این تازیانه بر او و امثالِ او نیست ،که از انسانهای شریف هستند .زیرا آننکوهشِ او بهما بهسببِ کمکاریهایِمان ،نه نخستینِ این نوع نکوهشهایِ پُرسَنده است .چنین پُرسشیرا گمان میکنم که هرکسی از ما - و حتّی خودِ این انسانِ مبارزِ شریف -در همهی دورهها و در همهجا در برابرِ خود میبیند .این پُرسش معموالً تازیانهای در دست دارد و آنرا بر من و بر ما فرود میآوَرَد .بهاین پُرسشِ گَزَنده ،هر کَس بهشکلی و بهنحوی ،پاسخی میدهد. من درسالِ3131یعنی34سال پیشتر ،برایِ چندمینبار در زندهگی ،همانندِ دیگران، خود را روبهرو با چنینپُرسشی میدیدم که همهجا با تازیانهای در دست ،در برابرِ من ایستاده بود و میپُرسید" :اینجا چه میکنی!؟" .من در آنسال ،در یک دفترِ کوچکِ شعر با نامِ «پُرسشِ تازیانه/در/دست» ،پاسخهایی بهاین پُرسش دادهام .پاسخهایی که من بهآن پُرسش در آنسالها دادهام ،تازیانهای در دست نداشت ،بلکه این خودِ آن پُرسش بود که تازیانه در دست گرفته بود .من برخی از آن پاسخهای گذشته و برخی از حرفهای گذشتهامرا درآغازِ فصلهایِ جداگانهی این پاسخِ کنونی آوردهام ،تا تأکیدِ خودرا بر درستیِ هستهیاصلیِحرفهایِ این انسانِخوب ،وآنپُرسشِدیرین نشان دهم. باری ،امّا پاسخِ امروزِ من بهاین پُرسش ،تازیانهای در دست دارد .زیرا آن پُرسش ،امروز مدّتهاست که بسیار جدّیتر شده و افزون بر تازیانهایکه تاکنون در دست داشته، داوریهایینیز اکنون بر لَب دارد؛ داوریهایی ،که حتّی بهرغمِ برخیداوریهای ناروایی که در میانِشان وجوددارند ،بهحق هستند ،زیرا بیتردید ،طوالنیشدنِ کمکاریهایِ ما ،سببِ اصلیِ این داوریها است. درست همین داوریهایِ نا/روا ،سبب شدهاند که پاسخِ امروزِ من بهاین پُرسش ،اکنون تازیانهای بهدست گیرد .وَرنه ،هدفِ اصلیِ این پاسخِ کنونی نیز ،همچنان که پاسخهای گذشته ،نه تخطئهی این پُرسش ،که نیرومندترساختن ،مؤثّرترساختن ،و گستردهتر ساختنِ آن است. بهار 3131
... آه ،این گودالِ خاموشِ جانِ من چه فراوان پیش آمد ،که به مُردابی گَندیده بَدَل گشتهست زیرِ بارانِ زردِ شرمی آلوده رو/به/رویِ تو! ... « گفتگو با چشمها» 3133 -
هیزُم بِنِه درونِ آتشِ این شَرم!
پاسخِ تازیانه /در /دست
1
هیزُم درونِ آتشِ این شرم
سرگرمِ هرچهای که بگویی هستم ،اِلّا سرگرمِ کارِخویش. کاریکه همچو کوهی برجا ماندهاست انجام/نا/گرفته. آن کس که بَخت وُ جُراَتِ آن را دارد کهاین صحنه را نظاره کند : این صحنه را که در آن ،مابازیگر وُ ،بازیدِه وُ ،بازیچهایم- یک همچه آدمی ،باری هرگز نمیتواند از خود شاکِر باشد وَز شَرم ،شَرم ،شَرم نسوزد. در این جهانِ آتش چه بسیار آتشهایی که بیشرمان میافروزند آتشِ سُلطه ،آتشِ قدرت ،آتشِ جنگ ،آتشِ فقر ،آتشِ وحشت ،آتشِ جهل... چه بسیار آتشهایی که بیشرمان میافروزند در این جهانِ آتش! هیزُم بِنِه در آتشِ شرمِ من! این آتشِ آتشهاست آتشترین آتشهاست. چه بسیار آتشها را ،این آتش میسورانَد. هیزُم بِنِه در آتشِ این شَرم! این شرم ،باید آتشاش همیشه روشن باشد، این آتشِ مقدّس است. من بارها این آتشرا در خود دَماندهام
پاسخِ تازیانه /در /دست
3
هیزُم درونِ آتشِ این شرم
هیزُم درونِ آتشِ شرمِام نهادهام. (آیا تو هم؟) بگذار تا که از خودم مثالی بیارم -ازآن مثالها که تو هم میدانی: - یک نیمهشب ،به خَلوَتام نشسته بودهام -آن خَلوَتِ دلگُشا که تو هم میدانی- دیدم که از درونِ آینه -آن با صفا که تو هم میدانی- یک آشنا به من اشاره میکند -آن آشنا که تو هم میدانی- رفتم جلویِ آینه وُ ،رو/به/رویِ او نشستم وُ ،دیدم با من میگفت با آن کالمِ ناقدِ گیرا که تو هم میدانی: -هیزُم بِنِه در آتشِ شرم! امّا این آتشِ شگفت ،نه با هر هیزُمی جان میگیرد. هیزُم دراین آتش نهادن ،بازی نیست! اِی بَس هیزُم که این آتش از آن میمیرد! این ،شرطِ همراهی نیست در این کویرِ بی/در/وُ/پیکری- که از هرطرفاش شعلههایآتشاستکه میافروزد، هیمه درونِ آتشِ شرمِ کسی نِهی که مثلِ تو بهجُستوُجویِ آبی وُ راهیست و همزمان چو یک گَوَن میسوزد!
... چهگونه ممکن است که من اهلِ داد باشم و هر زمان که گُذارم به روبهرویِ آینهای افتاد خَجِل ز رویِ آینه وُ رویِ خویش نباشم و از برابرِ خود بگذرم چو اهلِ باد؟! ... « شعرهایِ کوتاه» 3114 -
"مَردُم"؟ کدام"مَردُم"؟
پاسخِ تازیانه /در /دست
33
"مَردُم"؟ کدام مَردُم؟
"مَردُم"؟ کدام "مَردُم"؟! آن "مَردُم"ی که کمترین خبری دارد از اَمثالِ من ،و تو ،یا ما و فکر میکند که حاال چون ما فرزندان را ،بهگفتهی آنان ،به"جا"یی رساندهایم پس دیگر ،آن قرارِ اجتماعیِمان را هم البُد در پُشتِ گوش یا زیرِ پا نهادهایم. مَردُم؟ کدام "مَردُم"؟ آنان که"مَردُمبودنِ"شان را مغازهای ششدَر کردند با شش نَبش؛ ویژهی"مُشتریانِ گرامیِ"شان. و هرچه را که این مُشتریانِ گرامیِشان بپسندند خوان خود ِ در پیش یا پُشتخوانِ خود در معرضِ فروش میگذارند؟ و اِی دریغا به ثَمَنِ بَخس! مشتریانی ،که برای این"مَردُم" هرگز مهم نه این است که آنان از بینِ آن"جهاتِ ششگانه" ،از کدام"جهت" جانبِشان میآیند، بلکه مهم فقط قدرتیست که در دست وُ، ثروتیست که در جیب وُ، وعدهایست که بر لب دارند.
پاسخِ تازیانه /در /دست
31
"مَردُم"؟ کدام مَردُم؟
مَردُم؟ کدام"مَردُم"؟ آن َمردُمی که این«مُشتریانِ از شش جهتِ"مَردُم بهما میگویند؟ : این"مَردُمباز"ان "مَردُمداران" "مَردُمپَرَستان" آنان که این"مَردُم"را گاهی"اُمّت" مینامند گاهیشان "ملّت" گاهی"خَلق" و گاهی... و هر کجا که خواستند ،این "مَردُم" را : زحمتکش میخوانند ستمدیده میخوانند، "قهرمان"میدانند "مُوَکّلین"میخوانند "مُستضعفین"میخوانند "مَنشاءِ قدرت" "بیچاره" "نادان" "شَهروَند" "کارگران" "پایههای حزب" "صاحبانِ رأی" "رأیفروشان" ...میخوانند.
پاسخِ تازیانه /در /دست
31
"مَردُم"؟ کدام مَردُم؟
"مَردُم"؟ کدام مَردُم؟! اینان که با همسایهی ستمکشِشان دشمنترند تا با ستمگرانی که بر سایههایِ هر دُویِشان ستم روا میدارند. اینان که "مَردُمبودن"را به کیسهیگدایی بَدَل کردهاند همچون آنان ،که"مَردُمیبودن"را. "مَردُم"؟ کدام"مَردُم"؟! آن مَردُمی که یکسره تنها از دیگران تَوَقُع دارند؟ آنهم نه از ما تنها بلکه از هر که میخواهد باشد :از نا/مَردان ،از نا/زنان ،نا/مَردُمان ...،هم. من در عُمرِ کمبارِ خود ،یکبار آن انبوهِ انسان را -که بیآنکه خود بدانم هم از خودِشان بودم و هم برایِشان- "مَردُم" نامیدم و خودرا هم "مَردُم"دوست. درغلتیدم به وَرطه. سالِ هزار وُ سیصد وُ پنجاه وُ نُه تا شَست وُ یِک. و این ،برایِ هفتمینپُشتام هم کافیست؛ و فکر میکنم که برایِ هفتمینپُشتِ خودِ این بهاصطالحِ تو“مَردُم"هم کافی باشد. "مَردُم" ،یک عُنوانِ آشفته است. در این"عُنوان" ،به عُنوانِ یک عُنوان ،نه همیشه آن گوهری نهفته است که جان وُ فکرِ هر مبارزِ اجتماعی ،صرفِ آشکارکردنِ آن میشود، بَسبارها که در این عُنوان ،اژدهایی خفته است، بَسبارها که در این عُنوان ،گوهری رنگین امّا بَدَل پنهان میشود.
پاسخِ تازیانه /در /دست
34
"مَردُم"؟ کدام مَردُم؟
"مَردُم" ،یک عُنوان است. چه بسیار از این"مَردُم"ها ،که بَند وُ بَست میشوند ،که مُنعَقِد میشوند، چه بسیار انسانهای شریفی که در این عُنوانها مُنحَل میشَوَند در بندِ این"عُنوانها" زندانی میشَوَند ،مَحو میشَوَند ،مُنجَمِد میشوند تا تنها یک "عُنوان"شَوَند عُنوانی که همچون کاالیی میشود برایِ"خرید" وُ "فروش" وُ سود؛ تا سادهتر به بَردهگی تن در دهند و سادهتر به"رَهبَری" ،به"رَهبَران" گردن نهند. من فکر میکنم بَند وُ بَستهایِ چنین"مَردُم"هایِ"مُنعَقِدشده"را ،باید از هم گشود؛ و نیز بَند وُ بَستهایِ عناوینِ مُنعَقِدشدهی دیگر را ،مانندِعُنوانِ "مَردُمدوستان" ،یعنی کسانی که دوستدارِ فقط "چنین مَردُم"هایند، عُنوانِ"مَردُمدوستی" ،عُنوانی که این"مَردُمدوستان" ،خودرا با آن مینامند-. آنگاه ،آن انبوهِ انسانهایِ واقعیِ زحمتکش ،بهتر خودرا به دیدهی ما مینمایانند. این ،شرطِ "دوستداشتنیکردنِ مَردُمِ واقعی"ست این ،شرطِ "دوستداشتنِ واقعیِ مَردُم"است، این ،شرطِ "مَردُمِ واقعاً دوستداشتنی"ست؛ این ،شرطِ مَردُمیکردنِ آزاد /اندیشی ،آزادیِ اندیشه است.
... و آنچه درخُور است هنوز آنجا دور از ما در برابرِ ما بی ما میپَژمُرَد. ... « بودن» 3135 -
آن مَردُمی که من میشناسم.
پاسخِ تازیانه /در /دست
33
آن مَردُمی که من میشناسم
آن مَردُمی که من میشناسم جانام فدایِ آنان باد آنان که هر کجا وُ همیشه چرخِ زمان وُ جامعه را میگردانند با کار وُ ذوق وُ زحمت ،امّا هرگز "عُنوان" نمیپذیرند. میخواهد این "عناوین" :"مَردُم" باشد یا"خلق" یا "اُمَّت""،ملّت""،زحمتکشان""،رنجبران"-... و به کَمَندِ هیچ کَمند/افکنی گردن نمیسپارند؛ آنهم نه به دلیلِ این که اینان گردنکشاند بلکه بهاین دلیل که اینان اصالً گردن -بهآن شکلی که منظورِ من وُ تو است -ندارند چیزی که آنان دارند گردن نیست، یک چیزی مثلِ مو است ،حتّی از مو نازکتر. آن مَردُمی که من میشناسم اینان -گُمان کنم -که میدانند من ،و کسانِ دیگری چون من همچون خودِ این"مَردُم" از خویش وُ خویشتن ،شرمندهایم و خودبهخود ،بهخوبی میدانیم کاری نمیکنیم که باید کرد، و گردنِ ما ،مثالِ گردنِ خودِ اینان ،یک رشته مویِ نازُک است یک رشته مویِ نازُکی که با آن سَرهایِمان ،بسته/شده به تنهامان ،به سویِ باال آویزان است و یا این که تنهایِمان ،بسته/شده به سرهامان ،بهسویِ زمین آوَنگ است!
پاسخِ تازیانه /در /دست
33
آن مَردُمی که من میشناسم
آن "مَردُم"ی که من میشناسم آن "مَردُم"ی که من خود از آنان بودم ،و هستم و پُشت/اندر/پُشتِ من از آنان بود و"پیش/اندر/پیشِ"منهم -بهگمانام -از آنان خواهدبود. باری! این"مَردُم" از بچّههایِ خود -از همدوشان ،همراهان ،همپیماناناش- همواره خیلیخوب خبر دارد؛ هم او خود از اینان "تَوَقُع" دارد و هم میداند که ،اینان هم از او "تَوَقُع"دارند. آن"مَردُم"ی که من میشناسم از "مَردُمبودن" میگریزند و بلکه با هر آنکسی که آنان را"مَردُم"مینامد مَردانه وُ زنانه میستیزند و دَم/به/دَم بهاین"مَردُمسازان"" ،مَردُمداران"" ،مَردُمبازان"میگویند : "مَردُم" خودِتان هستید! "انبوههی نادان" خودِتان هستید! "نیازمند به تمرینِ دموکراسی" خودِتان هستید "نیازمند به دانستنِ حقوقِ بشر" خودِتان هستید "تودهی رهبریشونده" خودِتان هستید! "مستضعفان" خودِتان هستید "گَلّه" خودِتان هستید! "عَوام" خودِتان هستید! "عامی" خودِتان هستید! تنها نه "رهبران" ،که "پِیروان"هم خودِتان هستید!
پاسخِ تازیانه /در /دست
31
آن مَردُمی که من میشناسم
آن مَردُمی که من میشناسم ،میگویند : ما گرچه هرچه ظُلمت است وُ ظُلم وُ ظُالمه ،نصیبِ ماست، امّا اگر که یک زمانهای خورشیدِ بامدادی هم حتّی، از بهرِ آنکه لحظهای بهما وُ بهاین خرابه بتاید، شرط آن کُنَد که مِنَّتی بِنَهَد بر ما او را بگو نتابد! آن"مَردُم"ی که من میشناسم همواره از هرگونه"مَردُمبودن"میگریزند باری! بویژه ،از آن گونهای از"مَردُم" که هر زمان که غَدّاران خواستهاند ،قدّارهاَش میکنند که هر زمان که عَلَمبازان خواستهاند" ،عَلَمِشانه"اَشمیکنند و هر زمان که "رَهبَران" خواستهاند" ،روانه"اَش میکنند... با او ،جهان میگیرند وُ جنگ میافروزند وُ خون میریزند. آن "مَردُم"ی که من میشناسم آنان خودرا "مَنشاءِ قدرت" ،بویژه "مَنشاءِ قدرتِ حکومتی" نمیدانند یعنی دروغی که "رهبَران" وُ "قدرت/زور/مَداران" ،در گوشِشان میخوانند-؛زیرا آنان از هرچه قدرت است بیزارند؛ آنان خودرا فقط مَنشاءِ ثروت میدانند مَنشاءِ"ثروت"ی ،که بالیِ جانِ خودِ آنان گشتهاست! آنان میخواهند ثروتی که مَنشاءِ آن ،خودِ آناناند مَنشاءِ داد وُ دادگری باشد و مَنشاءِ آزادی؛ آزادی ،بیش وُ پیشتر از هرچهای ،آزادی از فقر :این مَنشاءِ "قدرتِ حکومت" وُ "حکومتِ قدرت".
... اینجا چه میکنی؟ «هیچ! « هم ،کار میکنم ،هم- کاری نمیکنم». ... « پرسشِ تازیانه /در /دست» 3131 -
-0کاری نمیکنیم. -2آن "کار"ی که نمیکنیم ،ولی باید کرد. -3آن "اهلِ کار"ها در کجا در کارند؟ الف -آن اهلِ کارها اکثراً در کارند. ب -آنان که بر مَدارِ قدرت /سیاست در کارند. ج -آنان که بر مَدارِ "حزبِ سیاسی" در کارند. د -آنان که بر مَدارِ "حزبِ باد" در کارند. چ -آنان که بیرون از مَدارها در کارند.
12
پاسخِ تازیانه /در /دست
کاری نمیکنیم!
-0کاری نمیکنیم. وجدانِ روزگار است این این که دارد میگوید آنچه را که باید گفت این که دارد میبیند آنچه را که باید دید این که دارد تو را بهدیدنِ آن چیزی وامیدارد که باید دید این که دارد تو را بهگفتنِ آنچیزی وامیدارد که باید گفت دارد بهجایِ تو میبیند دارد بهجایِ تو میبیناند. دارد بهجایِ تو میگوید : کاری نمیکنیم ما مطلقا" و هرگز ،کاری نمی کنیم! یک چیزی مثلِ سارُوج دیوارههایِ هستیِ ما را بهطرزِ عجیبی"خِلَلناپذیر!"ساخته است! طوری خِللناپذیر ،که هرچه دَر و دَریچه هم از گشودهشدن وامانده است. نه یک فریادی ،آوایی از ما به بیرون بُروز میکند نه یک هوایی ،یک نوری از بیرون به جانِ ما نفوذ میکند. یک چیزی ،ما را در گِل/وُ/الیِ شگفتی به دست/وُ/پا/زدن انداخته است. یک چیزی مثلِ سَکته یک سَمت از غرورِ ما را خُشکانده است. چندی پیش ،بعدِ سیسال ،به تُرکمَنصحرا رفتم به تُرکمَن ،و صحرا. دیدم که زنده است او، بیاِعتناء بهاین ،که چهاش مینامند :
پاسخِ تازیانه /در /دست
13
کاری نمیکنیم!
سُنّی ،شیعه ،بیدین. . . ، خلقِ تُرکمَن ،ملّتِ تُرکمَن ،اُمَّتِ تُرکمَن ،قومِ تُرکمَن...،بیاِعتناء بهاین ،که آن"حادثه"ی سیسالِ پیش را از ما ،یکی"جنبشِ خلقِ تُرکمَن"بنامَد ،و یکی"گُمراهی" ،یا... یا آن که دیگران ،مثلِ آن جوانِ گردشگَر" ،غائِلهی گُنبَد"بپندارند. دیدم که زندهاست او و زنده است صحرا و در درونِ هر دویِشان زنده است باد وُ ،غُبار وُ ،غُصّهی بیانتها. دیدم که زنده است وُ در فکر است در فکرِ این غُباری که رؤیایِ او در آن غَرقه است در فکرِ این غُباری که نان وُ زندهگیِ بچّههایِ او در آن غَرقه است در فکرِ این غُباری که صحرایِ او در آن غَرقه است. او زنده است و با دستِ خالیِ خود میخواهد بیاِعتناء بهاینهمه گَرد/و/غُباری که در صحنهی سیاست بهنامِ او برپا میشودخودرا از این غُبارها رها سازد. دیدم که زنده است او وآن نیزهی قدیمیِ خونین هم همچنان آویزان از سَقفِ آسمان باالیِ او؛ و تازهگیها از زمین هم یک ذوالفقارِ دَرَخشان در میدانِ امامعلی در زیرِ پایِ او.
پاسخِ تازیانه /در /دست
11
کاری نمیکنیم!
من بارها پیشازاین به چشمِ خود شاهد بودم یک"قافِله" ،که راه میگشوده ،چهگونه بهیک"غافِله"بَدَل شدهاست اینبار امّا شاهدِ این هم بودم که یک"حادِثه" ،که روزگاری"جنبش"بوده ،چهگونه به"غائِله" بَدَل شدهاست! و اینهمه ،نهفقط از برایِ آنکه لبهامان را بستهاند -که البتّه بستهاند- بلکه ،هم از برایِ آنکه ما هم دیگر سازِ مان تارهاش گسستهاند. حق با توست! اینها نشانِ بیحضوریِ ماست.
پاسخِ تازیانه /در /دست
11
کاری نمیکنیم!
-2آن "کار"ی که نمیکنیم ،ولی باید کرد. پیش از هر چیزی ،این باید روشن باشد : اینجا صحبت در بارهی مُشکِلیست که در رابطهی میانِ مبارزانِ اجتماعی با مبارزاتِ اجتماعی پدید آمدهاست. ()()() طرحِ دُرُستِ مُشکِل ،اگرچه راهِ حلِّ آن مُشکل نیست ،امّا شرطِ حلِّ آن است طرحِ دُرُستِ مُشکِل ،گاهی اصالً آن مُشکِل را حل میکند طرحِ دُرُستِ مُشکِل ،گاهی نشان میدهد که آن مُشکِل اصالً مُشکِلِ اصلی نیست. طرحِ دُرُستِ مُشکِل ،گاهی نشان میدهد که اصالً مُشکِلی در میان نیست. طرحِ دُرُستِ مُشکِل ،شاید نشان دهد که مُشکِل ،خود ما هستیم یعنی که پیش ازآن که بکوشیم مُشکِلیرا از میانِ خود و مبارزاتِ اجتماعی براندازیم باید خودرا ازاین"میانه" بپَردازیم! آیا اگرکه برخی از ما"مبارزان"که"مبارزه"میکنیم، دست از این"مبارزبودن"و"مبارزه"برداریم راه را برایِ شرکتِ خود در مبارزهی اجتماعی هموارتر نمیسازیم؟ طرحِ دُرُستِ مُشکِل ،شاید نشان دهد که مُشکِلِ ما اصالً خودِ این سَرزنَِش است. آیا خودِ این سَرزَنِش ،اصالً نشانهی برداشتِ نادرست ما از همدیگر ،و از مبارزهی اجتماعی نیست؟ اینجا ،خودِ پیداکردنِ این مُشکِل ،مُشکِلِ اصلیست یعنی اینکه ،مُشکِلِ ما روشن نیست، و مُشکِلی که روشن نباشد ،زندهگی را ،راه را ،و کار را به تیرهگی در میکشانَد همچنانکه اکنون سالهاست که ما را در گِردابی تیره ،سَر میگردانَد-برایِ روشنکردنِ این مُشکِل ،به کوششی نیاز است تا که در این ظُالم ،ما را به دو گُمشده برسانَد :
پاسخِ تازیانه /در /دست
14
کاری نمیکنیم!
گُمشدهی اوَّل : پیش از هرچه ،دیدن را پیداکردن سپس ندیدنِ این مُشکِل را دیدن دشواریِ دیدنِ این مُشکِل را دریابیدن این مُشکِل را دیداندن. این مُشکِل را به بحثوفَحص وُ ،فِکرو ذِکر وُ ،دغدغهی اصلیِ مبارزان بَدَلگردانیدن. خودرا برایِ گفتنِ این مُشکِل پَروَردَن جسارتِ گفتنِ این مُشکِل را پیداکردن. گُمشدهی دوُّم : بندهای گشودنِ این مُشکِل را یافتن راههای بازکردنِ این بندها را در/یافتن. از جُملهی مهمترینِ این بندها یکی" ،چه باید کرد" است یعنی همان بندِ پُرآوازه که میدانی وُ ،میدانیم.و دیگری" ،چه نباید کرد" یعنی بندی که بازکردنِ آناگر که بیش از بازکردنِ بندِ"چه باید کرد" مُشکِل نباشد کمتر از آن ،مُشکِل نیست. و برایِ یافتنِ این گُمشدهگان در این ظُالم ،به سه چراغ نیاز است : چراغِ اوَّل ،دلیریاست وُ جسارت! چراغِ دوُّم ،دلیریاست وُ جسارت! چراغِ سِوُّم ،دلیریاست وُ جسارت!
پاسخِ تازیانه /در /دست
15
کاری نمیکنیم!
-3آن"اهلِکار"ها در کجا در کارند؟ الف -آن اهلِ کارها اکثراً در کارند. این گفته که " :مبارزان" ،از مبارزه دست کشیدهاند، تنها در بارهی شُمارِ اَندَکی از آنان صادق است. من فکر میکنم بسیاری از گویندهگانِ اینگفته ،مطلبرا بسیار ساده دیدهاند و بیمِ آن دارم که مبادا برخی از آنان ،خود از مبارزانِ اجتماعی رو گردانیدهاند. شُماری از مبارزان ،نه از مبارزانِ اجتماعی ،که از مبارزهی اجتماعی کناره گرفتهاند. شُماری از مبارزان ،نه از مبارزهی اجتماعی ،که از مبارزانِ اجتماعی کناره کشیدهاند. شُماری از اینان ،نه به مبارزانِ اجتماعی ،که به مبارزهی اجتماعی باوری ندارند. شُماری از اینان نه به مبارزهی اجتماعی ،که به مبارزانِ اجتماعی باوری ندارند. شُماری از اینان ،نه بر ضدِّ مبارزان ،که بر ضدِّ مبارزه مبارزه میکنند. شُماری از اینان ،نه بر ضدِّ مبارزهی اجتماعی،که بر ضدِّ مبارزان مبارزه میکنند. شُماری از اهلِ کار" ،بیکار"ند؛ یعنی که "کارِ"شان شده "بیکاری"، یعنی که با کمالِ مهارت دارند"بیکاری"میکنند!
پاسخِ تازیانه /در /دست
13
کاری نمیکنیم!
ب -آنان که بر مَدارِ قدرت /سیاست در کارند. از بینِ آن شُمارِ بزرگِ مبارزانِ شریف ،که میدانی، انبوهی هم بَدَل گشتهاند به نوعی"مبارزانِ سیاست /قدرت /مَدار"؛ اینان که یک زمانی نقدِ پیگیرِ هر چه قدرت ،بویژه قدرتِ سیاسی ،کارِشان بود و حتّی قدرتِ سیاسیِ"دورانِ گذارِ"خودِشان را همکراهتی ناگزیر میدانستند که هر چه زودتر باید آنرا "مَحو"ساخت،- اکنون دیریست که قدرتِ سیاسی را به کَعبهای مقدّس بَدَل کردهاند و بر مَدارِ این کَعبه ،مثلِ ستارهگانِ سوخته ،میگَردند و این گَردشِ مُداوِم ،آنان را به ژرفایِ خوابی سنگین فرو انداخت؛ و یادِ شان رفته که انسان ،و مبارزهی اجتماعی برایِ زندهگیِ شایسته ،مَدارِشان بود. اینان مدّعیاند که در رهبریکردنِ مبارزهی مَردُم ،تخصّص یافتهاند و ادّعا میکنند که با سپُردنِ افسارِ مبارزهی اجتماعی به دستِ قدرت /سیاست /مَداری پیروزیِ این مبارزات را بیمه ساختهاند. اینان مدّعیاند که هر کسی ،و هر چیزی باید به خدمتِ این هدفِ مقدّس درآید و ادّعا میکنند که در کارِ"بهخدمت /درآوردن" ،تجربه انباشتهاند. بیهوده نیست ،که امروز در چشمِ بسیاری از ما ها ،ستیزه با قدرت با هر مَرام وُ نام وُ ،به هر هِیئَت و نمودَشدیگر ،نه در شمارِ یک"کار"است آنگونهای که دیروز ،در چشمِ ما کاری بود آنهم کاری کارِستان. دیروز ،ما قدرت/ستیزانی بودیم آگاه قدرت ،نه چون تَوَهُّمی پا /در /هوا
پاسخِ تازیانه /در /دست
13
کاری نمیکنیم!
بلکه چون واقعیتی پا /بر /زمین؛ یعنی ستیزه با قدرت ،در هر هِیئَتی که به خود میگرفت : () در هِیئَتِ مقولهای در فکر در فکرِ آن کسان که قدرتِ سیاسی در نزدِشانهمان نقشی را دارد که خدا به نزدِ خدا/باوران، و درست مثلِ آنان ،هر قَدَمی که بر میدارند اوَّل نگاه میکنند که آیا به مَصلَحَتِ خدایِشان میباشد یا نه و این که آیا این قَدَم آنان را ،به خدایِشان نزدیکتر میسازد یا نه. () در هِیئَتِ هیوالیی بر تَخت انبوهِ حاکمانِ رنگارنگ در هر نام ،با هر مَرام ،در هر کجا.() در هِیئَت کلیدِ یگانهی مقدّس برایِ بازکردنِ زنجیرهایِ بردهگی آنگونه که گروهی از مُبارزانِ شریف،این خیالِ خامِ خطرناک را در سر میپردازند تا قدرتِ سیاسی را بَدَل به کلیدی مقدّس سازند؛ مبارزانی که حتّی جانِ عزیزِشان را هم برایِ این"کلیدِ مقدَّس"میبازند تا حاکِمان را از قدرت براندازند کاری که بسیار مفید است-امّا خودِ"قدرت"را -گرچهکه بهدستِ تودههایِزحمتکش -حاکِم میسازند، کاری که بسیار زیانمند است.-() در هِیئَتِ تَمَلُّکِ خصوصیِ دسترنجِهایِ عمومی در چَنگ آن کَسان که خودت بهتر میدانی.() در هِیئَتِ شرایط و نظامِ اجتماعی/اقتصادی /سیاسی، () و در هزار هِیئَتِ دیگر...
پاسخِ تازیانه /در /دست
11
کاری نمیکنیم!
ج -آنان که بر مَدارِ حِزبِ سیاسی در کارند. انبوهی دیگر از مبارزانِ اجتماعی ،به مبارزانِ حزبی بَدَل شدهاند. ( من منظورم ازاین مبارزانِ حزبی ،نه اعضایِ حزبهایِ قدیمی هستند اینان ،کارکُنانِ حزبیاند نه مبارزانِ حزبی. من منظورم مبارزانِ اجتماعی است که به مبارزانِ حزبی بَدَل شدهاند یعنی که همچنان هنوز مُبارِزَند). اینان مُدّعیاند که از میانِ تخصّصهایِشان ،از همه مهمتر ،تخصّصِ حزبیِشان است، انبوهی از اینان دیرزمانی میشود که به"انسانِ حزبی" بَدَل گشتهاند. اینان دو دستهاند : یک دستهای ،که فقط به کارِحزبی باور دارند ،و حزبی هم برای خود تدارک دیدهاند، و دستهای ،که آنها هم فقط به کارِحزبی باور دارند ،امّا هنوز حزبی ندارند؛ این هر دو دسته ،به هر آن کَسانی که باوری به حزب ندارند ،شک دارند آنان را "تکروان"" ،مُنفَرِدین"" ،پراکندهگان" ...مینامند، آنان میدانندکه این تَکرُوان ،مُنفَرِدان ،پَراکَندهگان ...جمعِ بزرگیاند بسیاربسیار بزرگتر از جمعِ کوچکِ اینان، و یادِشان رفته است که هر جمعی ،یک تَشَکُّل است. آنان تالش میکنند تا این پَراکَندهگان را "سامان" دهند، و یادِشان رفته که ،پَراکَندهگی ،خود یک سامان است، آنقدر یادِشان رفته ،که اکنون اگر نگاهِشان کنی خواهی دید که با چه قاهقاهِ بلندی از این حرفِ من ریسه میرَوَند! افسوس وُ آه از این پرندهگان ،که چهگونه در درونِ حزبِشان یا در درونِ فکرِ حزبیِشان پَر/کَنده میشَوَند؛ و ترسِ کودکانهی اینان از این -بهگفتهی اینان" -بالیِ پَراکَندهگی" چندانِشان فرا گرفته که دیریست در کمالِ رضایت پَرپَر میزنند در بندِ رنجِ مُهلِکِ پَر/کَندهگی!
پاسخِ تازیانه /در /دست
13
کاری نمیکنیم!
این هر دو دسته ،کارِشان ،شده"کارِ حزبی"، و کارِحزبی ،پیش ازآنکه برای مَردُم ،آزادی ،دادگری ،حقوقِ بشر ...باشد یک کارِ حزبی است؛ یعنی کاری نهاز سرِ باورِ آزادانه بهایناهداف ،بلکه از سرِ وظیفهیحزبی. اینان" ،عُمّالِ"حزب و سازمان و تشکیالت خودِشان هستند، و کارِشان ،صرفِ نظر از این که چه اِدّعا میکنند ،فقط دو چیز است : " -3کارِ حزبی" برایِ بهزیرکشیدنِ حاکمان که گرچه این کارِشان نهبرایِ مَردُم ،و نه از راهِ مَردُم استبااینهمه ،کاری کارِستان است- " -1کارِحزبی"برایِ به باالکشیدنِ حزبِخودِشان که این البتّه ،کاری نه کارِستان است.-و چندان بَد نمیشود اگرکه همینجا یادآوری کنم که انسانِ حزبی ،انسانِ حزبپَرَست ،یکی از انواعِ مُضِرِّ انسان است مثلِ انسانِ مالپَرَست ،انسانِ خودپَرَست ،انسانِ دروغپَرَست...، هر گونه تردیدی در این باره نهتنها میتواند ما را در فهمِ یکدیگر دچارِ مُشکِل سازد بلکه همچنین میتواند ما را در شناختنِ مبارزانِ اصلیِ اجتماعی دچار خطا گردانَد و نیز میتواند درکِ ما از مبارزهی اجتماعی را بهگمراهی بکشانَد. مبارزهی اجتماعیِ یک انسانِ حزبی ،پیشاز هرچه ،یک مبارزهی حزبی است انسانِ حزبی ،مأمورِ معذورِ حزبِ خود است و مآموریتِ او فقط این است که همهی راههایِ یک مبارزهی اجتماعیِ آزاد را ،فقط به مبارزهی سیاسی خَتم کند و همهی راههایِ یک مبارزهی سیاسیِ آزاد را هم -3فقط بهراهِ کعبهی قدرتِ سیاسی خَتم کند
پاسخِ تازیانه /در /دست
کاری نمیکنیم!
12
-1و این راه را هم فقط به راهِ مبارزهی"حزبی" خَتم کند -1و تازه همینراه را هم فقط به راهِ حزبِ خود خَتم کند، و بهاین ترتیب ،خَتمِ مبارزهی اجتماعی را اعالم کند! « ما آزمودهایم دراین شهر ،بختِ خویش» ،یادت هست؟ « بیرون کشید باید ازاینوَرطه رَختِخویش» ،یادتباشد!
() 3
هیهات! اگرکه ازاین"شهر"بیرون نیاییم وُ رَختِ خویش ازاین"وَرطه"بیرون نکشیم هرگز نخواهیم توانست از میانِ اینهمه"میادین" میدانِ اصلیِ مبارزهی اجتماعی را پیدا کنیم؛ نخواهیم توانست از میانِ اینهمه"مبارزان" ،مبارزانِ اصلیِ اجتماعی را دریابیم؛ و نخواهیم دانست که مبارزهی اصلیِ اجتماعی نه در"میادینِ احزاب"وُ بهدستِ"اهالیِ حزب" که در میدانِ زندهگی وُ درکوی وُ بَرزَن در جریان است؛ و نخواهیم دانست که انبوهی از خودِ ما هم دراین مبارزه در جریانایم بیآنکه خود بدانیم.
پاسخِ تازیانه /در /دست
13
کاری نمیکنیم!
د -آنان که بر مَدارِ "حزبِ باد" در کارند. و البتّه الزم است که همینجا اشارهای بکُنَم به "حزبِ باد" زیرا که انبوهی از ما مبارزان ،آشکار وُ نهان ،عضوِ این حزبایم و از درونِ سنگَرِ این حزب مبارزه میکنیم. اگرچه ما معموالً از "حزبِ باد" به شوخی نام میبریم امّا این حزب ،بینهایت جدّیست! این"حزبِ باد" ،قدیمیترین حزبِ این فَلَکِ بازیگر است، او تاریخی دارد ،که مثلِ تاریخِ هر حزبی" ،درخشان" است، او هم ،مثلِ هر حزبی ،دارایِ "کُمیتهی مرکزی"ست، دارایِ "برنامه"" ،اساسنامه" ،و"نامه"های دیگر است، حوزهی کارِ حزبِ باد ،بسیاربسیار فراتر از حوزهی کار احزابِ سیاسی است؛ او مدّعیست ،که از قدیماالیّام "رهبرِ رهبرانِ"جهان است، از جمله" ،رهبرِ"خودِ احزابِ سیاسی هم؛ و این آخری را واقعاً درست هم میگوید، و درست همین درستگوییِ او ،تنها فرقِ او با احزابِ سیاسی ،و با "رهبران" است.
پاسخِ تازیانه /در /دست
11
کاری نمیکنیم!
چ -آنان که بیرون ازاین مَدارها در کارند. و آخرین گروه از میانِ مبازران انبوهِ پُرشُماری از کسانیاند که از پذیرشِ عنوانِ "مبارزِ اجتماعی"میپرهیزند، یعنی که این کَسان هم ،مثلِ همان "مَردُمی" که من میشناسم، عنوان نمیپذیرند، اینان هماره در برابرِ تبدیلکردنِ مبارزهی اجتماعی به یک شُغل وُ حِرفه میستیزند، در چشمِشان مبارزهی اجتماعی یک وظیفهی حزبی ،اخالقی ،دینی ،انسانی ...نیست یک چیزی مثلِ عشق ،مثلِ آب ،مثلِ هوا ،مثلِ شراب! ،مایهی زندهگیست، و در برابرِ تبدیلکردنِ مبازرانِ اجتماعی به یک"صِنف" هم به مخالفت بر میخیزند؛ من فکر میکنم که کسانی مثلِ من وُ تو ،در شُمارِ همینان باشیم. "کاری نمیکنی"گفتن آسان است آسانتر از این هم ،گفتنِ این جمله در"دستگاهِ" کنایه است؛ این گفتهها فقط کنایههایِ بیرَمَق وُ بیاثری هستند. من فکر میکنم که تو "کاری نمیکنم"را، آسان گرفتهای! "کاری نمیکنم" ،معنیاش این است که کاری نمیکنم که باید کرد؛ وَرنه تو خود میدانی که ما با چه زحمتی داریم کارهایی که نباید کرد را نمیکنیم! داریم کار میکنیم تا خیلی کارها نکنیم : آن کارها که نباید کرد،
پاسخِ تازیانه /در /دست
11
کاری نمیکنیم!
وینکار ،کاری طاقتفرساست. و اِیبسا که طاقتفرساتر از نکردنِ آن کاری که باید کرد. "کارِخطا نکردن" ،هَم"،کار" است. و اِیبسا که کار/تر ،کارا/تر! خودداری از انجامِ آن کاری که هم مُهلِک است هم از رویِ عادت هم بابِ روز بااینهمه ولی ،بیشُماری از انسانهای مَردُمگرا وُ مبارز را هم -متأَسّفانه -با خود دارد، هرگز کاری آسان نیست. "کاری نمیکنیم" ،یعنی ما "رهبری"نمیکنیم؛ یعنی کاری نمیکنیم که در افتیم در دام و راهِ رهبریکردنِ انسانها، کاری نمیکنیم که در افتیم در دامِ رهبران؛ یعنی با رهبران برایِ شکارِ"مَردُم" همپالهگی نمیکنیم یعنی حتّی با"پِی/رُوان"هم ،آری! همراهی همسایهگی نمیکنیم.
پاسخِ تازیانه /در /دست
14
همراه با هزاران ،ما هم هرگز نه خواستهایم ،نه کوشیدهایم رهبرِ"مَردُم" باشیم و ،این توانایی را ما مَدیونِ ناتوانیِمان هستیم () 1 در مَردُمآزاری. همراه با هزاران ،ما هم هرگزنه خواستهایم ،نه کوشیدهایم که"رهرُوِ" "مَردُم" باشیم رَهرُوِ رهبران که دیگر هیچ.-این ناتوانی را ما مَدیُونِ این تواناییِ سَرهامان هستیم سَرهایی فتنهگر که فرود نمیآیند ()1 حتّی برایِ"مَردُم". همراه با هزاران ما سالهاست که بیوقفه کار میکنیم یعنی بهزحمتی ،کهبهجانِ عزیزِ تو سوگَند میخورمکه نمیدانی، از "نوکریِ قدرت" سَر میزنیم؛ "قدرتِ نوکری" را () 4 در خود ،و دیگران قَمطَر میزنیم و در درخت وُ در گیاهان هم حتّی! این داغ را میبینی؟ اینجا ،بر پشتِ دستِ من ،این داغ را میبینی؟ این داغ را خودم نهادم ،یادت نیست؟! چه آهها که شُعله میکشیده از نهادم ،یادت هست؟! چه شعلهها که دوُد/کُنان تَنوره میکشیده از فریادم ،یادت نیست؟!
کاری نمیکنیم!
پاسخِ تازیانه /در /دست
15
کاری نمیکنیم!
همراه با هزاران ،من هم این داغ را نهادهام بر دستام تا که اگر دوباره بخواهد این دست باری ،دراز گردد : در سمتِ نوکری در سمتِ نوکران در سمتِ نوکر/داران در سمتِ "نوکرِ قدرتگشتن" در سمتِ "قدرتِ نوکریکردن را توانایی نامیدن" در سمتِ "قدرتِ بهنوکریواداشتنِ انسانها را خدمت بهآنان پنداشتن"... این داغ را ببینم وُ یادآورم که باید پا پس کِشَم. ما کار ،کم نمیکنیم ،یعنی : ما همکاری نمیکنیم با این -و هر -حکومت؛ یعنی ما گوشهای از کارِمان این است. ما همکاری نمیکنیم با هر کسی که بخواهد همراهِ این حکومت ،کاری کند؛ یعنی ما گوشهای از کارِمان این است. ما همکاری نمیکنیم با احزاب ،یعنی با هر کسی که هدفهایِ اجتماعیِ ما را بر مِدارِ قدرت/سیاست میگرداندَ؛ یعنی ما گوشهای از کارِمان این است.
پاسخِ تازیانه /در /دست
13
ما همکاری نمی کنیم با هر کسی که با کمکِ ارتشِ هر قُلُدری لشکر به کشور بفرستد میخواهد این کَسان ،حاکم باشند یا محکوم-؛یعنی ما گوشهای از کارِمان این است. این"همکارینکردنها" خود ،یک "کار" است؛ یعنی ما گوشهای از کارِمان این است.
کاری نمیکنیم!
... اینجا چه میکُنی؟! « هیچ! در فکرِ کِشتگاهاَم هستم آنجا که کاشتم و کاشته شدم». ... « پُرسشِ تازیانه /در /دست» 3131 -
-0من ،آرزوهایِ من. -2من ،بچّههایِ من.
پاسخِ تازیانه /در /دست
11
من ،آرزوها ،بچّههایِ من
-0من آرزوهایم سَرِ جاشان هستند! من اعتقادِ من ،به هر آنچهای که در گذشته داشتهام ،همچنان پا برجاست : یعنی : () به جامعهگرایی ،بهاجتماعی /اِشتراکیکردنِ جامعه ( کمونیزم ،سوسیالیسم،) ... ، () به کارگران و زحمتکشان. بههر کسی( و بههر خَسی حتّی) که در این راه ،باری بهدوش بگیرد. () به این حقیقت ساده ،که جامعه یعنی جمعِ گِردآمدهی انسانها بر دورِ هم و اینکه ،جامعه ،مالِ همهگان است ادارهی آن ،مالِ همهگان... و "مالِ" آن ،مالِ همهگان است... () به اینکه ،انسانِ جامعه" ،مالِ"جامعه نیست جامعه است که "مالِ" انسان است. () بهاینکه ،اجتماعی /اِشتراکیکردن(کمونیسم )...،مسئلهی همین امروز است یعنیکه ،این ،جامعهنیست که بهسویِ اجتماعیشدن میرَوَد بلکه این ،اجتماعیشدنِ جامعه است که در درونِ جامعه پدید میآید آنهم ،بهخود ،بِالطبع ،بهناگزیر آنهم نه در آینده ،بلکه در دیروز ،امروز ،همواره؛ و البتّه با ارادهی آزاد وُ با دستِ مَردُمِ زحمتکشِ آزاده وُ هوادارانِشان، و نه بهدستِ ستارهگانِ مُردهی گَردَنده بر مدارِ سیاست /قدرت. () بهاینکه ،اِشتراکیکردنِ جامعه بهشیوه و بهدستِ قدرت /سیاست /مَداران همواره ،بر مَدارِ قدرت /سیاست میگَردد ،نه بر مَدارِ این هدف و تحقّقِ آن،
پاسخِ تازیانه /در /دست
13
من ،آرزوها ،بچّههایِ من
و این هدف را ،گِرد این کَعبه تا اَبَدالدَهر میگردانَد تا همواره انبوهی از آدمیان را بهگَردیدن بهگِردِ کعبهی خود تطمیع کند، و آنانرا در پِیِ این هدف ،سَر بدَوانَد. یادت نیست؟! آنقدرتی ،کهمیبایستی جامعه با کمکِ او اِشتراکی(کمونیستی)...،میگردید خود امّا ،جامعه ،سوسیالیسم و کمونیسم را بلعید هم کار ،هم کارگران را هم، زحمتکشان را هم نیز و اهلِ فکر را و فکر را-. یعنی که نقد را ،نقّادان را!- یادت نیست؟! که آن سفارشِ «همهی قدرت بهدستِ شوراها» با چه شتابی ،به تحققِ «همهی شوراها بهدستِ قدرت» انجامید؟ () بهاینکه ،سالهاست که این اِشتراکگرایی(کمونیسم)...، دیگر بهآن"شَبَحِ"ترسناک نمیمانَد آنگونهای که کارل مارکس در بیانهی معروفاش گفتهست!و بلکه ،طُرفه اینکه ،هرچه از شکستِ کمونیسمِ قدرت/مدار میگذرد او ،آن شَبَح ،هماره بیش وُ بیش پدیدار میشود و بیش وُ بیش آشکار میشود که هیچ گریزی از این زیبا نیست این ناگزیر/زیبا زیبایِ ناگزیر. () بهاینکه ،تالش برای تحقُّقِ هموارهی اجتماعیکردنِ جامعه (کمونیسم)...، با همهی رنجهایی که دارد ،تالشی زندهگیساز است.
پاسخِ تازیانه /در /دست
42
من ،آرزوها ،بچّههایِ من
() بهاینکه ،جامعه را تنها خودِ جامعه میگَردانَد. و اینکه" ،رهبریکردنِ"جامعه بویژه رهبریکردنِ جامعه از سویِ"رهبران" ،یک خیالِ خطرناکاست تازه اگر که فکری موذیانه نباشد یا کسبوُکاری موذیانه، کسبوُکاری که صُنُوفِ رهبران بهآن مشغولاند آنگونهکه صَنُوفِرنگرَزان بهرنگرَزی مشغولاند. () بهاینکه ،این تحقُّقِ هموارهی اِشتراکگرایی -زِنهار!- نه کلیدِ گشایش همهی آرزوهایِ من وُ کسانی مثلِ من وُ تو و نه کلیدِ گشایشِ همهی قُفلهایِ آدمیست. با او اگرچه یکی از کهنهترین قُفلهایِ رنجِ آدمی بازگشتنیست امّا او تنها یک کلید از میانِ کلیدهاست ،نه کلیدِ کلیدها، زیرا که قُفلهایِ آدمی بیپایان است و تازه ،قُفلِ آخرین ،خودِ انسان است که ،قُفلِ قُفلهاست! () بهاینکه اعتقاد به"یکباربرایِهمیشه" ،یکفریبِ همیشهگیست و با "تأسّفِ فراوان" باید گفت : آنچه همیشهگیست نَبَردِ اجتماعیِ هَر/باره است زیرا که نابرابری ،همیشه ،نو/به/نو پدید میآید؛ و قافله همیشه به"غافله" بَدَل میشود. () بهاینکه نااُمیدی هم مثلِ اُمید ،یک اصل است و اینکه نااُمیدی ،نه کمتر از اُمید ،مایهی پیروزی است و اینکه نااُمیدی ،نه بیشتر از اُمید ،دشوار است.
پاسخِ تازیانه /در /دست
43
من ،آرزوها ،بچّههایِ من
() بهاینکه این اعتقادهایِ من ،همچنانکه درگذشتههایِ دور، غیر ازآن"گذشته"ی نزدیک ،یعنی آن دورهی دوساله که خبر داری،-نه اعتقادِ یک آدمِ حزبیاست ،نه یک آدمِ قدرت /حکومت /سیاستمَدار؛ و بلکه اعتقادِ یک آدمِ ضدِّحزبیاست ،ضدِّ "قدرت/حکومت/سیاستمداری". () بهاین که ،کارِ اصلی ،شرکت در مبارزهی اجتماعیست. هرچند که مبارزهی اجتماعی ،پهنهی عجیبی شدهاست؛ امروزه در این پهنه هم جانیان به"کار"مشغولاند ،هم جانان. و اِیبَساکِه جانیان بیش از جانان! امروزه،گاهیاین"پهنه" ،مثلِ باد به"تنگه"بَدَل میشود و طِیِّ لحظهای ،جانان به جانیان مبدّل میگردند. بااینهمه ،کارِ اصلی ،همچنان ،شرکت در مبارزهی اجتماعیاست. () بهاینکه ،اعتقاد بهاین اعتقادها هیچ شرافتی بههیچ کسی نمیدهد آخر مگر نهاینکه ما ،کمونیستِ بی شرف کم ندیدهایم و یا نا/کمونیست شرافتمند؟ شرافت آنجایی معنا دارد که انسان دَمبهدَم به اعتراض ،به انتقاد "برخیزد" اعتراض وُ انتقاد به قدرت ،به خود ،به اعتقادهای خود ،به خودِ اعتقاد...، () بهاینکه...
پاسخِ تازیانه /در /دست
41
من ،آرزوها ،بچّههایِ من
من ،بچّههای من.در آندوره که میگویی"برایِ بچّههایت زحمت کشیدی" ،آه من بیش از آن که زحمتی برای بچّههایِ خود کشیدهباشم برایِ خود کشیدهام خودرا به زحمت انداختهام بند از بندم گشادهام- خود رادو/باره ،دهها/باره بههم بستهام و همچنان هنوز سرگرمِ این گشودن وُ بستن هستم! در ایندوره ،گزافهنباشداگر ،هزاربار در برابرِ آنچیزی که "میهن"مینامند و نیز در برابرِ آن چیزی که "مَردُم" میخوانند ایستادم وُ هر چه که از دهنام آمد بهآنان گفتم و همزمان ،به خودم هم گفتم؛ و از دهانِ خودِ آنان هم و نیز از نگاه وُ کلمات وُ شوخی وُ رفتار وُ سکوتِشانحتّی ز البهالیِ «لُطفِ به انواع عِتاب آلوده» () 5یشان هم نیز- هر آنچه را که از من وُ ما در دلهاشان نهفته داشته بودند امّا تعارف ،یا رعایت ،میکردند وُ نمیگفتند-بیرونکشیدم وُ ،گزافه نباشداگر ،هزاربار بهخود شنیداندم. میدانستم که این ،تنها من نیستم صدها میلیون انسانِ دیگر را هم میدیدم که چنین میکردند آن میلیونها انسان که ما با هم بودیم وُ هستیم و همچنان -گمان کنم که -با هم خواهیم بود.
پاسخِ تازیانه /در /دست
41
من ،آرزوها ،بچّههایِ من
من زحمتی برای بچّههای خود نکشیدهام آن ها خود اهلِ زحمت بودند و همچنانهم اهلِ زحمت هستند، وَرنه ،خدا اگرکه نتوانسته بداند ،بندهیِ خدا میداند ،چه بر سرِ ما میآمد.
. . . من کنارِ راه ایستادهَم، در کِنارَم بارِ سنگینی که مانده سالیان بر خاک! . . . « دور از آن فانوس» 3133 -
زِنهار! اِی دهانِ حقیقتگو، زِنهار!
پاسخِ تازیانه /در /دست
45
زِنهار! اِی دهانِ حقیقتگو! زِنهار!
زِنهار! اِی دهانِ حقیقتگو ،زِنهار! خودرا دهانِ خَلقومَردُم نامیدن ،کاری کارِستان است "کارِ""دهانِ/مَردُم/بودن" امّا کارِ آسانی نیست. این را ،هم تو میدانی ،هم من هم آن کسان که مثلِ من وُ تو اَند وُ ،فراوان هم هستند. هم تو میدانی ،هم من هم آن کسان که مثلِ من وُ تو اَند وُ ،فراوان هم هستند : نه هر کسی که شبها خواباش نمیبَرَد" ،بیدار" است! نه هر کسی که شبها خواباش نمیبَرَد حق دارد- یک طبلِ کهنهای بردارد و های/هُویِ کهنهی آنرا در کوی وُ کویسار بگردانَد. گیرم که او بیداریاش ،از غمِ"مَردُم"باشد یا آنچنان که مُدَّعیان میگویند :از غمِ این خِیلِ خفتهگانِ بهغفلت. این طبّاالن ،اینان کجایِ کارند؟ آن"مَردُم"ی که من میشناسم اینان کجا به خفتهگان میمانند؟! اینان تا مغزِ استخوانِشان بیدارند تازه اگر که خفته هم باشند نه خفتهگانِ به غفلتاند که خفتهگانِ ز زحمتاند : زحمتِ کار زحمتِ اندیشیدن و زحمتِ اندیشناکبودن.
پاسخِ تازیانه /در /دست
43
زِنهار! اِی دهانِ حقیقتگو! زِنهار!
این طبّاالن باید بدانند در این شبِ عجیب بیدارِ واقعی کسیست که میداند این "خفته"ها به خفته نمیمانند؛ اینان مُدام گوشبهزنگاند اینان مُدام مُلتَفِتِ کوبهی دَرَند اینان درونِ دورترین پچپچهها را میکاوَند. این طبّاالن ،باید بکوشند ،پیش ازآنکه طبل برآرند، از این بهاصطالحِ آنان"بیجنبشی" سر دربیاورند، و ،این بهاصطالحِ آنان"خاموشی"را بشنوند، یا این بهاصطالحِ آنان"در/خواب/ماندهگان"را بشناسند. این طبّاالن بهتر است بدانند -3اینجا مُشکِل ،نهاینکه بیجنبشی ،که سرکوبِ جنبش است -1اینجا مُشکِل ،نهاینکه خاموشی ،که هیاهو ست -1اینجا مُشکِل ،نهاینکه خواب/ماندهگان ،که در/بیداری/ماندهگان هستند. ()()() -0اینجا مُشکِل نه این که بیجنبشی ،که سرکوبِ جنبش است وَرنه جنبش ،بههر کنار/گوشهی این جامعه که نگاه کنی ،در کار است. "سرکوب"البتّه که کالمی مناسب نیست؛ دریوزهگانِ بیرَمقِ قدرت ،این جنبش را تنها نهاینکه بر"سر"ش میکوبند بر قلبِ آن هم میکوبند بر گوشِ آن ،احساسِ آن ،هنرِ آن ،نگاهِ آن ،روحِ آن...، یعنی که بر هرآنچهای که این جنبش با آن زنده است.
پاسخِ تازیانه /در /دست
43
زِنهار! اِی دهانِ حقیقتگو! زِنهار!
-2اینجا مُشکِل ،نهاینکه خاموشی ،که هیاهو ست و مُشکِل هیاهو ،نه از مُشکِل خاموشی کمتر مُشکِل است! یک لحظهای به محلّهی قدرت/سیاست/مداران گوش کُن! آنجا که "حوزهی سیاسی"اش مینامند یعنی بهاین سَگسارمَحَلّه! اینجا "هیاهو" نهاینکه فکر کنی تصادفیست اینجا هیاهو ،کارِ اصلی وُ ،تخصٌصِ اصلی است، یک عِدّه از اهالیِ این محلّه ،صاحبانِ قدرتِ سیاسی در جامعهاند و ،عدّهای دیگر ،طالبانِ قدرتِ سیاسیاند. آیا تو واقعاً خیال میکنی در اینمحلّه سگی بتواند صاحبِ خودرا بشناسد؟ آنهم سگانِ این محلّه؟ که کمترین شباهتی به سگِ"سعدی" وُ سگانِ محترمِ دیگر نه داشتهاند وُ ،نه دارند! یک لحظه هم بهآن محلّهی مُجاورِ این محلّه گوش سپار! یعنی به آن گُرگسار/محلّه، آنجا ،بهآن محلّهی قدرت/پول/سود/مداری، آنجا که "حوزهی اقتصاد"یاش مینامند؛ آیا تو جز هیاهو چیزی میبینی؟ وآیا ازاین هیاهو چیزی میفهمی؟ اینجا هم این "هیاهو" نهاینکه فکر کنی تصادفیست اینجا هیاهو ،کارِ اصلی و ،تخصُّصِ اصلی است، آیا تو واقعاً هیچ شباهتی میانِ این محلّه با خودِ "اقتصاد" میبینی؟! با "اقتصادِ ملّی" وُ "عادالنه" وُ "انسانی" ...که دیگر هیچ. اگرچه که هیاهو ،فقط ویژهی این دو محلّه نیست امّا هیاهویِ این دو محلّه ،هیاهویی ویژه است.
پاسخِ تازیانه /در /دست
41
زِنهار! اِی دهانِ حقیقتگو! زِنهار!
یا باید این هیاهو را خواباند یا باید آن را از نگاه وُ گوش وُ مغزِ خود بیرون راند، آنگاه میتوان کتابِ جهان را بهتر خواند آنگاه میتوان شنید ،جهان ،درست آنسویِ این هیاهوها در کار است. آنگاه میتوان شنید که این -بهاصطالحِ آن طبّاالن" -خاموشی" ،پُر از گقتوگو ست آنگاه میتوان شنید که این -بهاصطالحِ آن طبّاالن" -بیجُنبِشی" ،عینِ تکاپوست آنگاه میتوان شنید که این -بهاصطالحِ آن طبّاالن" -بهخوابمانده" ،چه بیدار است. -3اینجا مُشکِل ،نهاینکه خواب/ماندهگان ،که در/بیداری/ماندهگان هستند ما خواب نیستیم ،مُشکِل این نیست ما بیداریم ،مُشکِل این است مُشکِل ،خودِ این بیداریست مُشکِل این است. اینجا مُشکِل نه خفتهگان ،که بیداراناند اینجا نهیب نه بر خقتهگان ،که بر بیداران باید باشد اینجا مُشکِل نه در میانِ خفته وُ بیدار نه در میانِ خفتهگی وُ بیداری، اینجا مُشکِل میانِ بیداری با بیداریست اینجا مُشکِل میانِ بیداران است. آنان که جمهوریِ اسالمی را هم جمهوری هم اسالمی می بینند و چشم را بر آنچهای که پشتِ این جمهوریت وُ اسالم است می بندند وُ میبندانند، اینان ،نهآن جماعتِ زحمتکشاند ،کهآنانرا آنطبّاالن"،خُفتهگان"میپندارانند، اینان"بیداران"اند.
پاسخِ تازیانه /در /دست
43
زِنهار! اِی دهانِ حقیقتگو! زِنهار!
اینان که خودرا دشمنِ جمهوری اسالمی میخوانند زیرا که این"جمهوری"را دشمنِ آمریکا و غرب و ،هوادارِ استقالل مینمایانند، وآنانکه این"جمهوری"را دوست میانگارانند زیرا که این جمهوری را دشمنِ آمریکا میپندارانند، اینان ،نهآن جماعتِ زحمتکشاند ،کهآنانرا آنطبّاالن"،خُفتهگان"میپندارانند، اینان"بیداران"اند. آنان که برای احمدی نژاد غصّه میخورند نه خفتهگان ،که اَمثالِ اقای عبّاسِ کیا/رُستمیاند اینان ،نهآن جماعتِ زحمتکشاند ،کهآنانرا آنطبّاالن"،خُفتهگان"میپندارانند، اینان"بیداران"اند. آنان که پرچم خشونتستیزی بر میافرازند و در برابرِ لشکرکشیهایِ قدرتمندان ،فقط سری به تأسّف بهزیر میاندازند، اینان ،نه آن جماعتاند ،که آنانرا آن طبّاالن" ،خُفتهگان"میپندارانند، اینان"بیداران"اند. اینان ،که همواره پُشتِ صحنه را به ما نشان میدهند و هر که را که خواهانِ دیدنِ جلویِ این صحنه باشد ،توطئهبین مینامند، اینان ،نهآن جماعتِ زحمتکشاند ،کهآنانرا آنطبّاالن"،خُفتهگان"میپندارانند، اینان"بیداران"اند. اینانی که به طَرفَهٌالعینی کاخ را به کوخ مُنتَقِل میسازند یعنی که روحِ کاخِ ویرانشده را در اُلگویی ،که با شتاب فراهم شده از رویِ کوخ ،میپوشانند و در حقیقت رهبریِ بُنگاهِ وابستهگی را ،به ساختمانِ دیگری میکوچانند و بیدرنگ ،به تجهیزِ کوخ به سالحِ سنگین میپردازند و کوخرا ،خوفناکتر از کاخ ،بر میافرازند،
پاسخِ تازیانه /در /دست
52
زِنهار! اِی دهانِ حقیقتگو! زِنهار!
اینان ،نهآن جماعتِ زحمتکشاند ،کهآنانرا آنطبّاالن"،خُفتهگان"میپندارانند. اینان ،اگرچه که اقای نگهدار وُ بخشی از رفقای قدیمِ ما هم ،در میانهی آناناند، بسیار پیش وُ بیشتر امّا ،همانا همان جهانخورندهگان وُ نوکرانِ بومیِشاناند؛ اینان"بیداران"اند. [ و در همینجا الزم است ،که از گروهی دیگر از"بیداران" هم نام بردهشود آنان ،که چهرهی خبیثِ آن کاخرا پُشتِ چهرهبندِ فریبندهی این کوخِ گول نمیبینانند و این کاخکوخِ را کوخِ کوخنشینانِ زحمتکش میپندارانند تا دستهای کوخنشینان را بههماناندازه که دستِ کاخنشینان ،خونین بنمایانند؛ جماعتزحمتکشاند ،که آنانرا آنطبّاالن"،خُفتهگان"میپندارانند، ِ اینان ،نهآن اینان هوادارانِ رنگارنگِ حکومتهایِ پیش وُ پس از انقالبِ بهمنِ 53اند یعنی مخالفانِ اصلیِ آن انقالب ،که این هر دو حکومتگران هنوز از سایهاش هم نگراناند! اینان"بیداران"اند]. آنانکه خودرا به پابوسیِ"بوش" ُو حکومتِ(ببخشید)جامعهی گرامیِ آمریکا و ...میاندازند تا با دویستهزار سربازِ وُ ،بیشمار تانک وُ هواپیما ...به عراق لشکرکشی کنند، اینان ،نهآن جماعتِ زحمتکشاند ،کهآنانرا آنطبّاالن"،خُفتهگان"میپندارانند، اینان ،آقایِ رفسنجانی وُ جمهوریِ اسالمی وُ برخی ار رفقایِ قدیمیِ ما وُ ،در کنارِ آنان خِیلِ مخالفانِ خشونتورزی وُ ،مدافعانِ حقوقِ بشر وُ ،...در پایان باندِ (ببخشید)حزبِ"بارِزانی" وُ ،حزبِ (ببخشید) باندِ "طالبانی"اند که بر تنِ پَسمرگهها (ببخشید) پیشمرگههایِشان لباسِ ارتشِ آمریکا میپوشانند، اینان نه مَردُمِ زحمتکشِ"خفته"ی کُرد که حزبِ "بیدارِ"دموکرات وُ ،دیگر احزابِ بیدارِ"کُردِستان" چه در عراق ،چه در ایران -اند؛اینان"بیداران"اند.
پاسخِ تازیانه /در /دست
53
زِنهار! اِی دهانِ حقیقتگو! زِنهار!
آنان که هرچه زُباله از طبقاتِ محترم مُرَفّهِ ایران را ،که از قدیم االیّام بهجا ماندهاست زُبالههای جامعه و مَردُمِ بهگفتهیشان"استبدادزده"ی ما میپندارانند، و هرچه خوبیِ این مَردُم وُ این جامعهرا ارثیهی جَدِّ محترمِ خود وُ طبقاتِ شریفِ خود میدانند، اینان ،نهآن جماعتِ زحمتکشاند ،کهآنانرا آنطبّاالن"،خُفتهگان"میپندارانند، اینان همانا خیلِ اساتید وُ "دَکاتیرِ"محترمِ جامعهشناس و مورّخ و دانشمنداناند؛ اینان"بیداران"اند. آنان که خودرا آدمِ مَدَنی میدانند و مخالفان خودرا وحشی وُ پُشتِ کوهی وُ دهاتی مینامند، اینان ،نهآن جماعتِ زحمتکشاند ،کهآنانرا آنطبّاالن"،خُفتهگان"میپندارانند، اینان همانا خیلِ روستازادهگانیاند که ناگهان بهشهر (به"مَدَن") درآمده ،مَدَنی("شهری")شدهاند و همنوا شدهاند با دستهای از شهر/زادهگانی که ناگهان به این صرافت افتادهاند تا خودرا ،از یکسو ،سخنگویِ همهی گروهها و طبقاتِ شهری وَز سویِ دیگر ،باعِث و وارِثِ همهی ثروتهای سیاسی و اجتماعی جا بیَندازند؛ اینان"بیداران"اند. هم ،آن ترانهخوانِ عزیز- که سادهلوحانه به تراشیدنِ بهانه میپردازد تا بارِ آن ترانههایی را که میگوید نمیباید میخواند از شانههای خویشتنِ خویش بهزیر اندازد و در جلویِ چشمِ همان"مَردُم"ی ،که تو میگویی ،میگوید : « یک مَشت حزبِ تودهیی دور/و/بَرَم سبز شدندو این ترانهها را بارَم کردهاند[ ».نقلِ بهمعنی!] « ...من مثلِ آفتابامبر هر چیزی بهیکسان میتابم[ ».نقلِ بهمعنی!]
پاسخِ تازیانه /در /دست
51
زِنهار! اِی دهانِ حقیقتگو! زِنهار!
هم ،آن کسان -آن شَنَوَندهگانِ محترم ،یعنی ما ،این"مَردُم"- مایی ،که در جوابِ او جرأت نمیکنیم بگوییم : « اوّل اینکه : با ما ،درست مثلِ صدایت صادق باش! بر حزبِ توده وُ ،بر تودههایِ حزبی ،هیچ حَرَجی نیست! آنان مَرامِشان این است؛ تو شانه را ولی ،چرا کنارِ بارِ ترانههایِ اینان خَم کردی؟ مُرغَکِ خوشآواز! امّا تو را به آن صدایِ تو سوگند! فردا دوباره بارِ همین گفتههای امروزت را بر دوشِ این کسانی که امروز دور/وُ/بَرَت "سبز گشتهاند" ...مَیَنداز! دوّم این که : زیباییِ صدایِ تو میمانَد! امّا عزیزِ ما! خورشید گرچه بر هر چیزی یکسان میتابد امّا چه بسیار چیزها را هم میسوزانَد!» باری این هر دو ،گرچه در شُمارِ عزیزاناند، اینان ،نهآن جماعتِ زحمتکشاند ،کهآنانرا آنطبّاالن"،خُفتهگان"میپندارانند؛ اینان"بیداران"اند. آنان که... در یک کالم : اینجا ،مُشکِل ،بیداراناند اینجا ،مُشکِل ،بیداری است، اینجا ،در این شگفتی/شب ،در این شگفت/ظُالم.
. . . گهگاهی رَشک میبَرَم بهتو خاشاکا ! این بیشمار "بار"ها را میبینی؟ این بیشمارِ بر زمینمانده؟ میبینی؟ این یابویِ فرسوده دارد در زیرِ رنجِ ننگِ بارهایِ بر/زمین/مانده ،فرو میریزد یا خود ،فرو ریخته است. . . . « خاشاکی اِیکاش»3133 -
ما در کُدام صحنهای دُنبالِهم میگَردیم؟ در این جهان ،این صحنهسار!
پاسخِ تازیانه /در /دست
54
ما ،در کدام صحنهای دُنبالِ هم میگردیم؟
در این جهان ،این صحنهسار تو در کدام صحنهای ،دنبالِ من میگردی؟ دنبالِ من ،و مثلِ من که فراوان هم هستند. دنبالِ من -و مثلِ من که فراوان هم هستند- تو در کدام صحنهای میگردی؟ آن صحنهای ،که من همراهِ تو ،و بسیاری مثِل تو ،که فقط با شرابِ آزادی سر مستاندسالِ هزاروُسیصدوُپنجاهوُنُه گمان کرده بودهام که میتوانم در آن بازی کنم؟ آن صحنه ،پیش وُ بیش ازآن که صحنهی پشتیبانی از حکومتِ اسالمی گردد، صحنهی تقدیسِ حضرتِ "قدرت/سیاست/مداری"بود : قُدّیسی که گویی بدونِ لُطفِ او آدمی از تالشِ خود طَرفی نمیبندد. آن صحنهای که درآن هر چیزی بر مدارِ قدرت/سیاست میگردد؛ وآنچه که بر این مَدار نباشد، یا خود بهدستِ خود از هم میپاشد، و یا به دستِ جَبرِ زمان، ( که البتّه مَراد همان دستِ پرستندهگانِ قدرت میباشد!) تو در کُدام صحنهای دُنبالِ من ،و مثلِ میگَردی؟ دُنبالِ من ،و مثلِ من ،که فراوان هم هستند. در آن صحنه که آنجا یادت اگر که باشد ،از شِکَمِ جُنبشی اجتماعی ،انسانی ،آزاد ،پویا که نُطفهی عزیز وُ شریفی در آن ،تازه داشت ،مَست ز خونِ جگر ،جِلوه مینمود، نوزادهگانی نارَس ،زایانده شد، و این شگفت ،که از بینِ این نَوادهگانِ نارَسِ نا/پویا
پاسخِ تازیانه /در /دست
55
ما ،در کدام صحنهای دُنبالِ هم میگردیم؟
آنی که ظاهراً بزرگترین مینمود ،نارَساترین هم بود. همراهِ این نو/باوهگان ،که هماکنون همه به جوانانِ سیوُچندساله بَدَل گشتهاند آن نارَساییهایِشان هم به نارَساییهایِ تنومند رشد کردهاند. منظورِ من از "جنبش" ،جنبشِ فداییانِ خلق است ،یادت هست؟ منظورِ من از "نُطفه" امّا هرچه که باشد ،هیچیک ازآن بهزور/زادهشدهگان نیست؛ بویژه آن بهزور/زادهشدهی جُثّهمند یعنی که سازمانِ فداییانِ خلقِ ایران -اکثریت یعنی همان اکثریّتِ پُر از اقلّیّت! این نارَسا ،تا زمانی که در این مَرتَع میچَرَد همواره نارَسا و نارَساتر میشود. و نارَساییها ،که مُزمِن شوند ،به خطر بَدَل میشوند! من سالهاست بویِ خطر میشنوم ازاین بهزور/زادهشدهی پا/به/سِن/نهادهی نارَسا! اکنون دیگر من ،نه نگرانِ این"نهادِ"کَج/نهادهی کَج/نهاد هستم بلکه تنها نگرانِ آن انسانهایِ شریفِ در این "بُنبَست"ام که همچنان شرافتِ خودرا در این"نهاد"نهاده به گَمراه میبَرَند! ما نه اهلِ این صحنهایم نه اهلِ بازیکردن در پُشتِ یا پسِ این صحنه نه اهلِ آراییدنِ این صحنه و همچنین نه اهلِ تماشاکردنِ این صحنهایم. امّا نه این که فکر کُنی با خودِ این صحنه هیچ کاری نداریم. ما شاید خیلی بیشتر از صحنهگران و تماشاگرانِ این صحنه ،با آن درگیریم؛ زیرا که از میانِ راههای رسیدنِ به جامعهای انسانیتر هرچند که بهزیرکشیدنِ هموارهی حاکمانِ حکومتی ،راهی بزرگ است یک راه نیز ،راهِ بردریدنِ همیشهگیِ پردههای همین صحنه است. ()()()
پاسخِ تازیانه /در /دست
53
ما ،در کدام صحنهای دُنبالِ هم میگردیم؟
آن صحنه را آنجا که مادران ،که فراوان هم بودند، در شهرِ ما ،جلویِ چشمِ همان"مَردُم" در قعرِ جامعه به گِدایی میافتادند، آن"مَردُم" ،در کجا به تماشا بودند؟ آن صحنه را آنجا که خواهران و برادران ،که فراوان هم بودند در قعرِ اعتیاد فرو میرفتند، آنجا که خانهوادهها ،که فراوان هم بودند در دستِ چند/دستهگی پَرپَر میگشتند، آن"مَردُم" ،در کجا به تماشا بودند؟ آن صحنه را آنجا که خِیلِ مثلِ ما ،که فراوان هم بودند عیناً چو آن کسانی که در غُربتِ درونی وُ تحقیرِ ناکسانِ درونی-در غربتِ بیرونی وُ تحقیرِ ناکسانِ بیرونی هم کار کردهاند هم صرفهجویی ،کمخواری ،کمخوابی... و همزمان کوشیدند تا بلکه در اُجاقها هم در اُجاقِ ما هم در اُجاقِ دیگران و در اُجاقِ دل و در اُجاقِ آسمان و در اُجاقِ شب و در اُجاقِ صبح
پاسخِ تازیانه /در /دست
53
ما ،در کدام صحنهای دُنبالِ هم میگردیم؟
و در اُجاقِ آب ،پرنده ،درخت، و در اُجاقِ آرزو ،باور ،اُمید ،عشق ،حقیقت، و نیز در اُجاقِ همان"مَردُم"ی که تو میگویی هم حتّی، آن آتشِ خُجَسته نمیرد؛ آن"مَردُم" ،در کجا به تماشا بودند؟ آن صحنه را آنجا که چشم بر جفایِ رفیقان بستن شرطِ رفاقت است، و لَب بر اِشتباهِشان وا کردن شرطِ جسارت است؛ آن"مَردُم" ،در کجا به تماشا بودند؟ آن صحنه را آنجا ،که خِیلِ مثلِ ما ،که فراوان هم هستند، با چنگ و دندان ،میکوشند در دامِ نام و دانه نیفتند، و یا اگر افتادند با چنگ و دندان میکوشند از دامِ نام و دانه درآیند؛ و البتّه بهوُسعِ خود میدانند: تنها نه نام ،که بینامی هم دام است تنها نه نان ،که بینانی هم دام است، آن"مَردُم" ،در کجا به تماشا بودند؟ آن"مَردُم" ،در کجا به تماشا بودند؟ آن صحنه را آنجا که آدمی
پاسخِ تازیانه /در /دست
51
ما ،در کدام صحنهای دُنبالِ هم میگردیم؟
بر هرچه زشتی ،بیمحابا میشورد، حتّی اگر که زشتی پوشیده بوده باشد در پوششِ زیبایی. آنجا که بر درختان مُرغان ،تنها به میلِ خود میخوانند، خواندن برایِشان یک عادت ،یک حِرفه نیست، وقتی که میلِشان نکِشَد خاموش میمانند؛ زیرا که میدانند خاموش/ماندن هم برای خود" ،کار"یست و اِیبسا که از کارِخواندن هم کارِستانتر. آن صحنه را آنجا که آدمی تنها نه بهبهانهی"جَبرِ سرِشت" بلکه بهزیرِ یوغِ"جَبرِ شرایط"هم حتّی تن در نمیدهد بههر پَستی، زیرا نمیتواند، یعنی که دستِکم ایناندازه توانایی دارد که نتواند. آن صحنه را آنجا که شاعران وُ نویسندهگان وُ اهلِ فکر وُ اهلِ توجّه... نه مُزد میپذیرند ،نه جایزه ،نه صِلِه... نه گورستانی ویژه ،گوری ویژه ،نامی ویژه... و خود بههرچه"روزِ" ،"...شبِ" ،"...یاد/وارهی" ،"...تَندیسِ"...میخندند. آنجا که کارگر به"روزِکارگر"...
پاسخِ تازیانه /در /دست
53
ما ،در کدام صحنهای دُنبالِ هم میگردیم؟
آنجا که زن به"روزِ زن"... مادر به"روزِ مادر"... حافظ به"روزِ حافظ"... کودک به"روزِ کودک"... و روحِ سَرکِش و قدرت/ستیزِ سیاهکَل به"روزِ سیاهکل"... و انقالبِ بهمنِ 53به"روزِ انقالبِ اسالمی"... و ...اهلِ فن به"شعرِ من"میخندند. آن صحنه را آنجا که آدمی هر چه نداشته باشد ،دستِکم ،آن اندازه فهم وُ شهامت دارد که هم جسارت کرده ،در برابرِتان اِی رفیقِ شفیق ،و اِی پُرسش! با پاسخی -که به اِکراه ،تازیانه بهکف دارد -به گفتوُگو بپردازد، و همزمان ،گَلویِ خود بهگَلویِ شما بپیوندانَد تا آن پیامِتان بتوانَد ریشهی خودرا بهخاکِ ما ،روشنتر ،ژرفتر ،مُشتَرَکتر ،بدَوانَد. آن صحنه را...
پاسخِ تازیانه /در /دست
32
زیرنویسها
زیرنویسها : 3 بیرون کشید باید از اینوَرطه رَختِخویش"حافظ" ما آزمودهایم دراین شهر ،بَختِ خویش1 "حافظ" که زورِ مَردُمآزاری ندارم من از بازویِ سُستام شُکر دارم1 تَبارَکالّه ازاینفتنهها که در سرِ ماست "حافظ" سَرَم به دُنییوُعُقبی فرو نمیآید4 قَمطَر ،قَمتَر :در مازندران بخشی آهنی از افسار در دهانِ اسب برایِ مهارِ آن .دهخدا :پابند.5 "حافظ" -گفت«:حافظ! برو وُ نُکته بهیاران مفروش!» آه ازاین لُطفِ بهانواعِ عتاب آلوده!