چند نوشته
م -نَماری 4931
بهجایِ پیشگفتار « اگر همهی اینچیزها را جمع کنید ببرید"بازارِ روز" آنجا در برابرِ اینچیزها هیچ انسانی ،هیچچیزی حتّی دستهای سبزی هم بهدستِ شما نمیدهد». این را ،همیشه مادرِمان بهفرزنداناش میگفت هر وقت که آنان را سرگرمِ فکرکردن ،یا خواندنِ کتاب ،یا نوشتن ...میدید گاه بهشوخی گاه بهجِدّ ،گاه که بر زمان وُ زمین میآشُفت گاهی با دیدهیتَر گاهی با دیدِتَر ،گاهی با یقین گاهی با تردید. حق با او بود. هرگز از آن"چیزها" نانی در نمیآمد چه در آن روزگار ،و چه این روزگار-؛اگرچه که خودِ این"چیزها"هم ،نه"بهرایِ" بازار بود که انجام میشدند ،نه"برایِ"بازار چه در آن روزگار ،و چه این روزگار.-با اینهمه ،تو "روزگار"را چه دیدهای مادر! شاید یک"روز" ،در کنار وُ گوشهای از این جهان -این"بازارِ روز"،- یک انسانی پیدا شد وُ ،در برابرِ این"چیزها" دستهای"سبزی" بهسویِ ما اشاره کرد؛ دستهای"سبزی" ،که اگر هیچ دردی وُ هیچ"زرد"ی از این روزگارِ رَنگپریده را نتوان با آن چاره کرد، () دستِکم آنکه میتوان لحظهی تحویلِسال ،برایِ"مارمه" آنرا بهدست گرفت وُ خانه وُ خیال اندَکَکی بهاره کرد. انسان را تو چه دیدهای پیرزن؟! ـــــــــــــــ () "مارمه" : marmәh ،در مازندران رسمی بود و هنوز هم کمابیش هست که دقایقی پیش از نو/شدنِ سال ،کسی از اعضای خانه ،از خانه بیرون میرود،و سال که نو شد ،با چیزهایی در یک سینی یا در دست بهخانه میآید و خانه را "مارمه" میکند .از مهمترینِ اینچیزها ،یک روییدنیِ سبز است :یک شاخهیسبز یا یک سبزه...
جلدِ کتاب :عکسِ یک نقّاشی از شیرینِ 5/5ساله.
صفحه
فهرستِ نوشتهها: « -1مبارزهیاجتماعی» و «سیاست/قدرت/مداری»
4935
4
4931
11
در بارهی پیوندِ میانِ «جنبشِ اجتماعی» و «جنبشِ سیاسی» -یادداشتهای پراکنده
-2گفتگویی در بارهی گفتوُگویی نگاهی به «گفتوگو با محمّدِ مختاری» کتابِ «ریرا» -چاپِ سالِ - 4935از انتشاراتِ فرهنگخانهی مازندران
-3نقدی بر نقدی
4933
41
نقدی بر کتابِ « نقدِ عقلِ مُدِرن »؛ گردآوریِ گفتگوهایی با چندتن از اندیشمندانِ اروپایی به کوششِ رامین جهانبگلو -چاپ تهران4931
-4تنگناییهایی در گسترهی عظیمِ مَثنَوی
4931
111
نگاهی به"مثنویِ معنوی" :موالنا جاللالدین محمّدِ بلخی
-5خیره در نگاهِ خویش بخشِ یِکُم
155 4914
157
در بارهی برخی معناها و ویژهگیهایِ سازمانِ چریکهایِ فداییِ خلقِ ایران تا 4953
بخشِ دُوُم
4919
114
در بارهی رَوَندِ چیرهگیِ سیاست/قدرت/مداری بر اکثریتِ سازمانِ فداییانِ خلق در 4953تا 4911
« -1نگران با من ،ایستاده سَحَر» کوششی در بارهی معنای دگرگونیهای اجتماعیِ کنونی در ایران
4911
291
"مبارزهی اجتماعی" و "سیاست/قدرت/مداری" در بارهی پیوندِ میانِ "جنبشِ اجتماعی" و "جنبشِ سیاسی" یادداشتهای پراکنده م -نَماری 4935
چند نوشته
5
"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست/قدرت/مداری"
گفتگو بر سرِ این ،که آیا وجودِ جنبش و مبارزهی اجتماعی در یک جامعه ،نشانِ سرزندهگیِ آنجامعه و ضامنِ زندهماندن وگسترشِ دادگری در آن است یا نه ،گفتگویی است سودمند .پاسخ بهاین پرسش هر چهباشد ،در اینواقعیت هیچدگرگونی رُخ نمیدهد ،که :امروزه هیچیک از گونههایِاجتماعاتِ بشری -از صنعتی یا غیرِ آن و با هرگونهای از نظامِ اجتماعی -از پدیدهی مبارزه یا جنبشِ اجتماعی خالی نیستند. از کهنترینروزگارها تا بهامروز ،در هر گوشهوُکنارِ جوامعِ بشری ،مبارزه و جنبشِ اجتماعیِ گروههای کوچک و بزرگِ انسانی ،پی/در/پی پدید میآمده و میآید. میانِ اینمبارزهیاجتماعی از یکسو ،و دیگربخشهای فعّالیتهایفکریوعملیِجامعه-چون :هنر ،مذهب ،فلسفه ،سیاست ،و -...همیشه کم/یا/بیش کُنش وجودداشته و دارد؛ و آنها در برابرِ هم/دیگر بهشکلی واکنش نشان داده و میدهند .از میانِ این"دیگر"بخشهایفعّالیتهایاجتماعیِبشر ،بخشِ سیاست نه تنها بیشترینپیوند را با جنبشِاجتماعی داشته و دارد ،بلکه پیوندش با آن ،دارای ویژهگیِ بیهمانندی نیز هست .درونمایه و انگیزهیاصلیِ سیاست ،برای برقرارکردنِ اینپیوند با جنبشهایاجتماعی ،فقط "قدرتِسیاسی"است .این فقط سیاست است که چنینپیوندی ویژه را با مبارزه(جنبشِ) اجتماعی برقرار میکند .مرادِ اصلی از این یاد/داشتهای پراکنده ،اشارههایی بههمین پیوند و چندوُچونِ آن است. () مراد از سیاست ،در اینجا ،آنحوزه از فعّالیتِبشریاستکه در آن :حکومتها ،سازمانهایسیاسی، سیاست/مداران و همهی نهادها و دستگاههای وابسته بهآنها سرگرمِ کار و اندیشیدناند؛ سیاست ،در زیرِ پوششهای بسیارگونهگون رُخمینماید ،و زیرِپوششهایگوناگون بهپیش کشیدهمیشود :زیر پوششِ مذهب ،اخالق ،هنر ،و ...و نیز زیرِ پوششِ آزادی ،دموکراسی ،و دیگر آرمانهایاجتماعی .چنین نیروی هم/رنگ/شوندهایرا تنها سیاستاستکه داراست .امّا زیرِ هر پوشش و هر رنگیکهباشد ،كانونِسیاست، "بهدستآوردنِ"قدرتِسیاسی و یا"نگه/داشتِ"آناست .از اینرو است ،كه در ایننوشته، سیاست ،همهجا سیاست/قدرت/مداری نیز نامیده شدهاست. مفهومِ مبارزهیاجتماعی ،در اینیادداشت ،دربرگیرندهی همهیدرگیریهایفردی یا گروهی میانِ انسان ها است برسرِ هرچیزی که بهیک مسئلهی اجتماعی تبدیل شدهاست .مرادِ از مبارزهی اجتماعی ،در این جا ،همهیگونههای تالش و مبارزهی گروههایکوچک و بزرگِ انسانها است برای دستیابی به خواسته اجتماعیشان .كانونِ مبارزهیاجتماعیرا تنها تحقّقِ اینخواستهها وآرزوها تشكیل ِ ها و آرزوهایِ میدهد ،و نه بهدست آوردنِ قدرتِ سیاسی. () با اینکه این پنداشت هرگز بیپایه نیست ،که بسیاری از جنبشهایِاجتماعی ،از سویِسیاست ،بهعمد نادیده گرفتهشده یا با سَردیِآن رو/به/رو میشوند ،با اینهمه ،برایِ خودِ سیاست ،جنبشهایاجتماعی دارایِ اهمّیتِ بسیاربزرگی هستند. ()
چند نوشته
1
"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست/قدرت/مداری"
در نزدِ سیاست (یا همان سیاست/قدرت/مداری) ،این باور ،که جنبشِاجتماعی بدونِ سیاسیشدن(در حقیقت بدونِ سیاست/قدرت/مدار شدن)توانِ دستیابی بهخواستههایِ خودرا ندارد ،تقریباً بهیک خرافه، بهیک باورِ خرافی تبدیل شدهاست .این ،یکی از فراوانترین خرافههاییاست که در سیاستِ وجود داشته و دارد .آنچه که بهاینخرافه رنگی از درستی میبخشد ایناست که بهراستیهم اینجنبشها به آگاهی هایِهمهگانیِاجتماعی ،و از میانِآنها بهآگاهیهایی در بارهی سیاست ،و نیز به خودِ سیاست نیاز دارند. امّا اینخرافه موجبِ آن شدهاست که مبارزهی اجتماعی از سوی سیاست آسیبهای بسیار جدّی ببیند. هرجا و هرگاه که جنبشی پدید میآید ،از سوی سیاست ،انبوهی از آدمها و اندیشه ها بهسمتِ آن روانه میشوند .هدفِبزرگِآنان ،آنگونه که بهظاهر از سوی اینروانهشدهها گفتهمیشود،دادنِ"آگاهیِسیاسی" بهاینجنبشها است .اینرَوَند-رَوندِسیاسیکردن یا سیاست/قدرت/مدارکردنِ جنبشهایاجتماعی به دستِ سیاست -معموالً رَوَندی بسیار دردناك برای مردمِ شرکتکننده در اینجنبش ها است .این رَوَند، سرشار است از از/هم/گسیختهگی و پاره/پاره/شدنِ تودهی مردمِ شرکتکننده ،پُر است از گالویزشدن و یا وادارکردنِ آنان بهگالویزشدن با یکدیگر ،پُر است از ایستادنِ آنان -و یا وادار/کردنِ آنان ،با مشت یا اسلحه ،به ایستادن -در برابرِ یکدیگر. ... این از/هم/گسیختهگیها و گالویزشدنها ،از سویِ گونههای مختلفِ سیاست ،در زیرِ بهانههای بسیار گوناگون مثلِ" :پاکیزهگیِصفوفِ مَردُم"" ،پیروزیِحق بر باطل"" ،پیروزیِ دموکراسی" ،و "حقوقِ بشر" ...ستایش شده و ستودنی جلوه داده میشوند. برای سیاست امّا ،این رَوَندِ سیاسیکردنِجنبشها ،همانا با بهدستگرفتنِ رهبریِ اینجنبشها ،یا با به/زیرِ/فرمانِخود/درآوردنِ آنان کامل و پایانیافته تلقّی میشود .برایِسیاست ،اینکه در زندهگیِفردی و اجتماعی و یا در اندیشهی آن انبوهِمردمی که اینجنبشها را پدید آوردهاند ،چه دگرگونیهایی جدّی و سودمند پدیدار شده است یا نه ،اهمّیتِ دست دوم و بسیار اندکی دارد. باید آشکارا گفت که برخالفِ این باورِ خُرافی ،با پیوندخوردن یک جنبشِاجتماعی به سیاست/قدرت/ مداری ،این جنبش را خطرهای بسیار گوناگونی تهدید میکند : خطرِ این ،که خواستهها و یا آرمانهای نخستین و پایهییِ این جنبش ،به صورتِ دست/آویزی درآید در دست قدرتپرستان. این خطر ،که خواستِ سیاسیِ بهدستگرفتنِ قدرتِ سیاسی ،بهخواستی پایهیی تبدیل شود؛ و خواسته هایِ اجتماعیِ واقعاً/پایهیی را در سایهی سیاهِ خود جای دهد و بهفراموشی بسپارد .ستایشگرانِ قدرتِ سیاسی ،گاهگاهی گرفتنِ قدرتِسیاسی را بهوظیفهای چنانمقدّس تبدیل میکنند که خواستههای دیگر در برابرِ آن کمرنگ میشوند؛ و گاه حتّی چنانفضایی درست میکنند که در آن ،دادنِ برتری بهاین خواستههای پایهیی ،گناه شمرده میشود. این خطر ،که شماری از مبارزانِ اجتماعی ،به سیاستمدار ،و یا درستتر گفتهشود ،به قدرت/سیاست/ مدار تبدیل شده و استحاله یابند؛ یعنی هستیِ اجتماعیِ و آرمانهای اجتماعیِ خود و نیز خواستههای اجتماعیِمَردُمرا بر مدارِ سیاست/قدرت بهگردش درآورند .باآنکه معموالً این افراد از بهکاربردنِ کلمهی
چند نوشته
3
"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست/قدرت/مداری"
"سیاستمَدار"و"قدرت/سیاستمدار" برای نامیدنِ خود پرهیز میکنند ،و بهجای اینکلمه از کلمهی ترکیبیِ"مبارزِ سیاسی"کمک میگیرند ،بااینحال ،ایناستحاله چیزینیست جز عوضشدنِ "مَدارِ" فعّالیتهای آنان .و معنای این عوضشدن چیزی نیست جز جایگزینشدنِ[یا جایگزینکردنِ] "مبارزه برای قدرت و برای خواستههای فردی و خودخواهانه" بهجای"مبارزه برای بهبودیِ زندهگیِ همهگان". () آنخرافهیدیرسال ،که بر پایهیآن ،گویا بدونِ کشیدهشدن بهسویِ سیاست/قدرت/مداری ،برای جنبش هایاجتماعی هیچ پیروزیای شدنی نخواهدبود ،پیامدهای ناگوار و تلخی برای جامعهیآدمی داشته است .این خرافهی زیانبار ،یکی از آن دهها و صدها خرافهی دیرپا و جانسختی است که جامعههای آدمی را در درازای هزاران سالی که از هستیِشان میگذرد ،در چنبرهی خود گرفتهاند. آیا بهراستی آن مردمِ ساده را که برای یک زندهگیِ درخُور تالش و مبارزه میکنند ،از سیاست /قدرت/ مداری و از پیامدهای دردناكِ آن گریزی نیست؟ آیا راه یا راههای دیگری یافت نمیشود؟ این پرسش، یکی ازآن پرسشهای گزنده و نیز یکی از آن آرزوهایی است که در همهی جوامع و در همهی دورهها به شکلهای گوناگون بهمیان کشیده شدهاند. () ساختارِدرونیِکنونیِجامعهیآدمی ،و قوانینِکنونیِهستی و پیشرفتِاینجامعه ،خود/به/خودی/بودن ،و نیز ساختمانِ جهانِغرایزِبشری ،امروزه چنانشرایطی را پدید آوردهاند که درآن ،راهِ رهاییِ جنبشهای اجتماعی از قید و بندها و از پیامدهایویرانگ ِر سیاست/قدرت/مداری بستهماندهاند .بهکمکِ همین شرایط است ،که سیاست ،بیشاز دیگربخشهای فعّالیتِ اجتماعی ،همهیانواعِ جنبشهایاجتماعیرا زیرِ تأثیر و نفوذِ خود قرار میدهد. -4جامعههای بزرگِبشری ،امروزه چنانساختاری یافتهاند که در آنها سیاست بهناگزیر سهمی غولآسا دارد .وظایفی که به سیاست در این ساختار داده شد-و یا او خود به نا/رَوا بهخود دادهاست -چنان به نا/روا عظیم است که بهاو اجازه میدهد سرنوشت ،نابودی و بودیِ جامعهرا رقمزند .گردآییِ وحشتآور و باورنکردنیِ اینهمه قدرت و وظیفه در دستهای سیاست و قدرتِ سیاسی ،جنبشهای اجتماعیرا هم/ واره در تیررسِ وابستهگیِ بردهوار به سیاست/قدرت/مداری ،با همهی گزندهای آن ،قرار میدهد. -1قوانینی که امروزه بر زندهگی و پویشِ جوامع فرمان میرانند نیز در خدمتِ این ساختارِ نا/هم/آهنگِ همین جوامع و نگهداری آن هستند .اینها چهقوانینی هستند؟ نادرست است اگر گمان شود که این قوانین ،همان قوانینِطبیعیِ رشدِ جامعهاند ،یعنی از سوی"نظامِ طبیعیِ جهانِ هستی" بهجامعهیآدمی تحمیل شدهاند ،و همهینیازهای جامعه از این قوانین سر بر آوردهاند. بسیاری از اینقوانین ،ساخته و پرداختهی گروههایِ معیّنی از انسان ها هستند و از سوی آنان بهجامعه تحمیل شدهاند .این قوانین در جریانِ بحثهای هزارانسالهای بهمیان کشیده شدهاند که در پیرامونِ شناساییِ قوانینِ طبیعی (و آزاد از تأثیرِ آدمیِ) زندهگی و رشدِ جوامعِ بشری در جریان بودهاست .این
چند نوشته
1
"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست/قدرت/مداری"
بحث و کنکاشها در دورانِ ما هم هم/چنان ادامه دارند .در همان هنگامکه گروهی از شرکت/کنندهگان در اینبحثها ،قوانینِمعینّی را ،بهگمانِ خویش ،هم/چون قوانینِ عینی بهشمار میآورند ،گروهی دیگر، آنها را نپذیرفته و در برابر ،به قوانینِ دیگری باور دارند .با بیانِدیگر ،دو دسته قوانین بر پویش و هستیِ جامعه تأثیر میگذارند : الف -یکدسته از آنان ،قوانینِ طبیعی و عینی هستند ،یعنی از تأثیرِ اندیشهیآدمی پدید نیامدهاند. ب -دستهیدیگر ،قوانینی هستند که اندیشهیآدمی آنها را ساختهاست؛ با این"گمان"که همان قوانینِ طبیعی(عینی) هستند .بهگفتاریدیگر ،انسان تصوّر میکند که جامعهیآدمی بهطورِطبیعی از اینقوانین کشفشدهی او پیروی میکند .امّا اینکه این قوانینِ"کشفشده" ،همان قوانینِ طبیعی هستند هنوز ثابت نشدهاست. ایندسته از قوانین بههیچرُو یک/دست نیستند .آنها دربرگیرندهی دهها و صدها نظریه و پیشنهاد هایگوناگوناند که گهگاه هیچگونه هم/خوانی با یکدیگر ندارند .این نا/هم/خوانی ،نه بهدلیلِ نا/هم/ خوانیِ نوعِ نگاهِ انسانها بلکه ازآن ریشهییتر ،بهدلیلِ نا/هم/خوانیِ نوعِ منافعِ آنها است. اگرچه جامعه ،که نمیتواند چشم/به/راهِ پایانِ این بحثها بماند ،به پویش و پیمایشِ ناگزیرِ خود ادامه داده است؛ امّا از تأثیرِ نیک یا بدِ این بحثها برکنار نمانده است .آن اندیشهها و باورها ،که هر یک به دستهیمعینّی از قوانینِطبیعیِرشدِ جامعه اعتقاد دارند ،نیز چنیننیست که در خانههای دربسته بمانند. آنها -بیتوجّه به درستی یا نادرستیِشان -در درونِ جامعه به نیرو تبدیل شده و در کنارِ قوانینِ عینی، بر ساختارِ درونی و بر چهگونهگیِ پویش و پیشرفتِ آن تأثیرِ کارایی نهادهاند .ملیونها انسان در درازای هزارها سال ،این قوانین را -بهگمانِ اینکه همان قوانینِ عینیاند -در کردارها و اندیشههای خود در جامعه بهکار گرفتهاند .یعنی برپایهی آنها اندیشیدهاند و ساختهاند یا ویران کردهاند .چندان دور از واقعیت نیست اگرکه رَوندِ شکلگیریِ ساختارِکنونیِجوامعِبشری را به رَوَندِ ساختنِ بنایی همانند کنیم که سازندهگان آن هریک ،نقشهای و نمایی و دورنمایی در سر دارند که گهگاه با هم نا/هم/خوانیهای بسیار داشته و غالباً یکسره نا/هم/خواناند. کوتاه :قوانینی که امروزه هم/چون قوانینِطبیعی و عینی و عام"تلقّی"میشوند و بر حیاتِ جامعه فرمان میرانند ،در بخشِ بزرگِ خود ،ساختهوُپرداختهی دستِ آدمیاند ،در زیرِ تأثیر و کارکرد و فرمانِ این قوانینِ متناقض و درهم وُ برهم ،بسیاری از آرزوهایِآدمی ناشدنی بهچشم میآیند .بسیاری دشواریها ناگشودنی گشتهاند .رشدِ سرطانیِ سیاست -سیاست/قدرت/مداری -در جامعه ،یکی از نتایجِ تلخِ پیرویِ جامعهی انسانها از این قوانینِ آشفتهاست. قصدِ من در اینجا هواداری از ایندیدگاه نیست که بر پایهی آن ،اگر چنانچه جامعهی آدمی در زیرِ تأثیرِ مستقیمِ قوانینِعینیِطبیعی رشد میکرده-و اراده و اندیشهیآدمی در میاننمیبوده ،-و اگر چنان/ چه بشر میگذاشت که جامعه ،خودرا دربَست و بیاراده به رَوَندِ کامالً طبیعیِ این قوانین بِسپُرَد ،امروزه جوامعِبشری بهتر از این میبودهاند .هم/چنین در اینجا ،گفتگو بر سرِ مخالفت با تالشِآدمی برای شناختِ اینقوانین هم نیست .آدمیرا از حس و دریافت ،و تالش برایِشناختِ همه و هرچه که در
چند نوشته
3
"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست/قدرت/مداری"
دست/رس و بر سرِ راهِ او قرار میگیرد گریزینیست .گفتگو اینجا تنها بر سرِ ایناستکه آدمی ،این ناگزیریِ شناختِ قوانینرا چهگونه انجام داده و میدهد؛ و اینکه این ناگزیری چه پیامدهای ناگواری تاکنون داشتهاست. -9اندیشهکردن و تأمّل در پیرامونِ چهگونهگیِ رَوَندِ پیریزیِساختمانِموجودیتِجامعه ،بسیاری حقایق را که با بحثِ ما -یعنی چراییِ سیاست یا همان غولآسا/شدنِ سیاست/قدرت/مداری -پیوند دارند روشن میکند. غالباً بهنحوی خود/به/خودی چنین گمانمیکنیم که موجودیتِکنونیِجامعهیبشری حاصلِ کارکردها و تالشهایحسابشده و آگاهانهیبشریاست ،و در بر پاییِآن ،عنصرِ خود/به/خودی/بودن ،غریزیبودن ،و نیز نقشداشتنِ غرایزِ آدمی ،کمترینتأثیری نداشته و یا دامنهی تأثیرِ آنها بسیار کماست .چنین گمانی در برابرِ انبوه پدیدههای منفی ،و نا/معقول ،و توجیهناپذیری که در موجودیتِ جوامعِبشری دیده میشود درمانده و بیپاسخ میماند -.از رفتارهایفردی و بهویژه اجتماعیِ انسانها چیزی نمیگوییم.- رَوندِ برپاییِساختارِ اینجوامع ،رویِهمرفته و بدونِ اینکه بخواهیم کوششهایِ آگاهانه و ارادی را انکار کنیم ،رَوَندی خود/به/خودی و آمیخته با نسنجیدهگی ،و پیامدِ کُنِشهایِ غرایز و واکُنِشهایِ غریزی در برابرِ فشارها و اجبارهای واقعیات بوده و هست. مراد از غریزه در اینجا ،هم غریزهیفردی است و هم غریزهیاجتماعی .افزونبر این ،میتوان با احتمالی بسیارنزدیکبهیقینگفت که نهادهایِمؤثّرِ ساختارهایکنونیِجوامع ،از جمله نهادِ قدرت/سیاست ،معموالً خود کمتر زیرِ تأثیرِ نیرویِ اندیشیدن و اراده ،و حتّی کمتر زیرِ تأثیرِ غریزههایی چون گریز از قدرت و از تمرکز و همانند آنها ،بلکه بیشتر زیرِ فرمان و تأثیرِ گونههای بسیار رنگارنگِ غریزههای گرایش به قدرت و تمرکزخواهی و همانندِ آنها قرار داشته و دارند .این نهادها بیش از نهادهایِ نا/سیاست/قدرت، مناسبترینکِشتگاهِ برای رشدِ شتابانِاینغریزهها هستند .اینغریزهها یکی از مهمترینریشههای غول آسا /شدنِسیاست گردید که بیمانندترین نهادِ جامعه از نگاهِ تمرکزِ قدرت است. همه میدانیم که در جوامعِ بشری ،اینکه کدام دسته از غرایز را باید رام و مهار کرد و بهکدام دسته از آنها باید میدان داد ،در حقیقت و بهرغمِ ظاهر ،خود یکی از هدفها و موضوعاتِ مبارزه در میدانِ اندیشه و کردار بوده است .و انکار نمیتوان کرد که در این مبارزه ،سیاست و یا همان سیاست/قدرت/ مداری ،همواره پشتیبان و برانگیزانندهی غریزههایی بوده و هست که با ماهیّتِ خودِ او سازگارند؛ یعنی از جمله غریزههایی که بهسوی قدرت و تمرکز گرایش دارند .وظیفهی پشتیبانی و برانگیختن این دسته از غرایز را بسیاری از آن انسانهایی انجام میدهند که بر این نهادها -بهگمانِ خود" -فرمان میرانند"، و در حقیقت ،این نهادها بر آنها فرمان میرانند .اینان حتّی پیش از نشستن بر اریکهی قدرت ،اریکه های روح و مَنِش و اندیشهیِشان بهتسخیرِ غریزههاینامبرده درآمدهاند .در کنارِ این افراد ،آن بخشی از شرکتکنندهگان در جنبشهای اجتماعیِ مردم ،که بعدها بهاین غریزهها گردن مینهند ،نیز بهسهمِ خود در انجامِ این وظیفه کمک میکنند.
چند نوشته
41
"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست/قدرت/مداری"
همینغریزههاییکه بهسویِقدرت و تمرکز گرایشدارند ،از علّتهای بسیارمهمِ قربانیشدنِ جنبشهای اجتماعی در پیشگاه و در پسگاهِ سیاست/قدرت/مداری هستند. () اگر بر پایهی آنخرافه ،که در باال بهآن اشاره شد ،سمتگیری جنبشهای اجتماعی بهسوی سیاست/ قدرت/مداری ،تنها راه نجاتِ آنها باشد ،ناگزیر این خرافهی دیگرهم باید پذیرفته شود که برپایهی آن: سیاست/قدرت/مدار ،راه/بَر و نجاتبخشِ مبارزه و جنبشِ اجتماعی وانمود میشود. اینباورِخرافی هم نوعی باورِ غریزیاست .یعنی در واقع ،یکی از گونههای غریزهی قدرتخواهیاست که بهصورت یک باور درآمدهاست .از جمله بر پایهی همینگونهباورها و یا با دستآویز/قراردادنِ همینگونه باورها است که در هنگام و در هنگامهی پاگیریِ هر جنبشِاجتماعی ،انبوهِ سیاست /قدرت/مدار بهسوی آن سرازیر میشوند. همینباورها یکی از آن انگیزههایی هستند که بسیاری از تالشگران در مبارزهی اجتماعی را وا میدارند تا بههر بهانه و وسیلهای که شده ،خودرا هم چون یک سیاست/مدار پرورش دهند ،و آغاز میکنند به آموختنِ رموزِ سیاست/قدرت/مداری .آیا همینباورها یکی از پایههای آن گرایشی نیست که به سازمان دهیِ غولآسا و مبالغهشدهیسیاست ،بهمثابهِ یک بهاصطالح "نیازِ ناگزیر" ،در جامعه کمک کرده است؟ آنچه نیز ،که از سوی گروههایی از باورمندان بهاین خرافهها ،سیاستِ مُدِرن و دانشِ سیاست نامیده میشود ،در حقیقتِ کار ،چیزی جز این واقعیت نیست که برتَنِ یک غریزهی ساده ،و یک خرافهی کهن با درونمایهای کهنه ،پوشاکی نو پوشاندهاند .اینیکی ،از آن نمونههایآشکار است که بهخوبی نشان میدهد چهگونه آدمی ،بسیاری از همان غریزههای خود را ،همان آگاهیهای غریزیِ خودرا ،به ناحق و بهناروا" ،دانش"نامیدهاست بدوناینکه بهواقع و بهراستی کمترین همانندی با دانشِواقعی داشته باشند. همانندیِ میانِ گونههای بیشمارِ سیاست ،هنوز بر خالفِ آنچهکه بسیاری باور دارند ،بر اختالفِ میانِ آنها برتریدارد .سیاستِمُدرن ،سیاستِعلمی ،سیاستِکهنه ،سیاستِقرون/وسطایی ،سیاستِدموکراتیک ،و دهها گونهی دیگرِ سیاست ،همهگی همانخرافهی کُهَن را ستون اصلیِ ساختمانِ بهظاهر پیچیده و عظیمِ خود قراردادهاند که بر پایهی آن ،سیاست ،رهبر و فرمانروای جامعهی آدمی انگاشته میشود. () «بدونِ دولت ،شاه ،فرمانروا ،رهبر ،خان ،پیشوا ،حاکم ،والی ،امپراتور ،قیصر ،حزب ،و [ ...در یک کالم: بدونِ قدرت/سیاست/مداری) نظام و شیرازهی جامعه از هم میپاشد» چنین باوری ،یا باورهایی با کموبیش چنینمفهومی ،در همهی روزگارها ،در نزدِ مردمِ همهی کشورها، در میان همهی گروههای اجتماعی دیده میشود .این خرافه ،هم/چنان که در هزاران سالِ پیش ،امروزه هم بر اندیشهی بسیاری از انسانها فرمان میرانَد. روشن است ،که با اینهمه ،آن اندیشه هم ،که به سیاست -سیاست/قدرت/مداری -ظنین است و به خُویِ ویرانگرِ آن آگاهی دارد و در برابرِ آن ایستاده است ،در همهی روزگارها و در همهی جوامع وجود داشته و دارد .این اندیشه هم ،البتّه به نوعی ریشه در غرایزِ بشر دارد؛ زیرا که گرایش به گریز از قدرت و
چند نوشته
44
"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست/قدرت/مداری"
تمرکز نیز ،یکی از غریزههای نیرومندِ بشری است .این گرایش ،در اندیشه و رفتارِ بسیاری از آدمها در دهها شکل و گونه بازتاب یافتهاند .اینبازتابها ولی کمتر در پهنههاییچونسیاست پدیدار میشوند .در پهنهی سیاست ،اینگونه گرایشها فرصت و زمینهای برای بازتاب ندارند؛ و با همان نخستین بازتابهای خود ،از اینپهنه بهبیرون رانده میشوند .ولی با همهی تالشی که هوادارانِقدرت بهخرج داده و میدهند تا مگر اینگونه اندیشهها را از جامعه پاك کنند ،آنها هم/چنان زندهاند. () این یکواقعیتاست ،که در چنیننظام و ساختاری که جامعههایبشری بهخود گرفتهاند ،رهبریِ جنبش های اجتماعی ،دیر یا زود بهدست سیاست خواهد افتاد .این ،یکی از آن ناگزیریهای زیانبار و ناگواری است که ساختار و نظامِ کهنهیکنونیِجامعهها آنرا بهبار میآورد .امّا ناگزیر/بودنِ چیزی به معنای مفید بودن و برحقّ/بودنِ آن نیست .پذیرشِ رهبریِسیاست از سوی جنبشهایاجتماعی ،یا پذیراندن و تحمیلکردن اینرهبری بر آنها ،یکی از ناگزیری های نکبتبارِ کنونیِ جامعه است؛ و به هیچرُو نشانهی آن نیست که سیاست ،در درازای عمرِ جامعه ،مفیدبودنِ خود و توانایی و شایستهگی خودرا به اثبات رسانده باشد. برعکس ،سیاست ،هم/چون یک پدیده ،در مقایسه با دیگربخشهای فعّالیتهایاجتماعی ،از هم/آهنگی و هم/بستهگیِ درونیِ بسیارکمتری برخوردار است .کارگزاران و اندیشهها و کارکردهایی که در سیاست درکارند ،بهگونهای بیهمانند با یکدیگر در ستیزهاند .این ،وجودِ آندیگریرا مسبّبِ ویرانیها و ناکامی ها و دشواریهایجامعه وانمود میکند .سیاست بهجانوری شگفتانگیز مانندهاست که هریک از اعضای آن ،عضوهای دیگر را مُخلِّ هستیِ اینجانور میداند. در هر نظامِ اجتماعی که باشد ،سیاست/قدرت/مداری همیشه مَملُو از تنشهای گاه ویرانگر است .این جا ،آن سرزمینِ عجایبِ بحرانزدهای است که درآن ،با سردی و بیرحمی ،تنها در بارهی"قدرت" باید تصمیم گرفتهشود .ساکنینِ این سرزمین ،از هرکجا که آمده باشند -از چپ ،راست ،یا از درونِ جنبش های مردمی -وظیفهیشان بیشاز هر چیزی ،بهدستآوردنِ سهم و حقِ خود (یا گروهِ خود) در قدرتِ سیاسیاست .از دیدیدیگر ،در همانهنگام که بخشیاز سیاست در زیرِ نامِ"نیرویِمخالف" -اُپوزیسیون- ،خودرا هوادارِ جبنشهایپدید/آینده -یا جنبشهایی که خود بهآنها دامن میزند و پدیدِشان میآورد وانمود میکند ،بخشِدیگرِ آن ،زیرِ نامِ "نیرویِحاکم" به سرکوبِ همینجنبشها میپردازد.کارنامهی سیاست و سیاست/قدرت/مداری -در جایگاهِ"رهبرِ"جنبشهایاجتماعی -سرشار است از شکستهای خونینِ این جنبشها .تردیدی نیست که این جنبشها سودهایی هم از سیاست و سیاست/ قدرت/مداری بردهاند؛ و بهکمکِ آن ،بهبرخی از خواستهها دست یافتهاند؛ امّا این سودها و کمکها در برابرِ آن بهاییکه برایِشان پرداختهشد چنانحقیر و خُردند که اگرکسی بخواهد آنها را"دستآوردهایِ رهبریِ سیاست و سیاست/قدرت/مداری" ،و از آنبدتر ،دستاوردهای"رهبریِ پیروزمندِ"سیاست قلم/داد کند ،فقط درماندهگی و بیچارهگیِ سیاسترا آشکارتر خواهدکرد. ()
چند نوشته
41
"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست/قدرت/مداری"
چنین بهنظر میآید ،که مرزِ میانِ دو مفهومِ"مبارزهی اجتماعی"و"مبارزهی سیاسی" ،در بسیاری مواقع در/هم/ریخته است .آیا این دو نام بهراستی دو مفهوم را نمایندهگی نمیکنند؟ آیا این درستاست که هر مبارزهی اجتماعی را در همانحال مبارزهی سیاسی بنامیم و یا برعکس؟ جنبشِسیاسی ،گونهای از جنبشِاجتماعیاست .ویژهگیِبزرگِ آن ،که آنرا از دیگرِ گونههای جنبشِ اجتماعی جدا میکند ،هدفِ آناست و آننیز ،دستیابی بهقدرتِ سیاسیاست .این اصلیترینخواسته و آرمانِجنبشِسیاسیاست که درهمانحال هم/چون خواستهیصنفیِکارگزارانِآن نیز هست .در این مفهوم ،جنبشِ سیاسی ،همان سیاست یا سیاست/قدرت/مداری است .خواستههایی چون نان ،آزادی، جنبش ِ کار ،برابری ،بهزیستی ،پیشرفت ...خواستههای جنبشهایاجتماعیاند .اینها خواستههای سیاسی -یا جنبشِ سیاست/قدرت/مدار -نیستند .سیاست (جنبشِسیاسی) اینخواستهها را از جنبش های اجتماعی وام میگیرد ،و بهصورتِ شعارهای سیاسیِ خود در میآورد برای جلبِ رأی و پشتیبانیِ جنبشهای اجتماعی بهسوی خود ،برای آن که بتواند آسانتر به سوی قدرتِ سیاسی خیز بردارد .رقابتِ کارگزارانِ جنبشِ سیاسی برای جلب این پشتیبانی ،نه چیزِ تازهای مربوط به دو سدهی گذشته است و نه ویژهی یک ساختارِ حکومتی و فرمانرواییِ معیّنی است ،بلکه در همهی روزگارها و در همهی کشور ها دیده شدهاست. "مبارزهیاجتماعی" از نگاهِ خواستهها و آرمانهایش و از نگاهِ وضعیت و ایستاری که در برابرِ قدرتِ سیاسی دارد ،از مبارزهی سیاست/قدرت/مدار متمایز است .هرگاه این مبارزهی اجتماعی ،دستیابی به قدرتِ سیاسی را به عنوان آرمانِ پایهییِ خود برگزیند ،آن گاه رَوندِ دگردیسی آن بهسوی یک مبارزهی "سیاسی"آغاز میشود .کم دیده نشدهاند مبارزههای اجتماعی که -خواسته یا نا خواسته -به مبارزهای سیاسی(سیاست/قدرت/مدار) تبدیل نشدهاند .همینجور هم ،کم نیستند مبارزانِ اجتماعی ،که در رَوَندِ شرکتِ فعّالِ خود در جنبشهای اجتماعی ،از پیوستن به مبارزهی سیاسی(سیاست/قدرت/مداری) خود داری کردهاند؛ و حتّی بسیاری از آنها هرگونهای از تبدیلشدنِ جنبشِ اجتماعیِ موردِ پشتیبانی خود به جنبشی"سیاسی" را رد کردهاند. () سازمانهای سیاسی ،یکی از اصلیترین ستونهای سیاست/قدرت/مداری(و جنبشهای سیاست/قدرت/ مدار) هستند .آنها میتوانند نامها و ساختارهای گوناگون و گاه بسیار نا/هم/خوان داشتهباشند ،ولی ویژهگیِ پایهیی و ماهَویِ آنها همان بهانجامرساندنِ خواستهیاصلیِ سیاست -یعنی دستیافتن به قدرتِ سیاسیِ مقدُس و یا نگهداشتِ آن -است .آنها سازمانگرِ سیاست ،نظریهپردازِ آن ،و ابزارِ نگه/بانی از آن ساختار و شرایطِ اجتماعی هستند که بهشکلی ،بودنِ آنها را ناگزیر و ضروری میسازند. آنها نیز ،باهمهی کوششهایی که در ردِّ اینحقیقت انجام میدهند ،به میزان بسیارزیادی پیامدِ اطاعت و دنبالهرَویِ خودبهخودیِ انسانها از غریزهها -فردی و اجتماعی -هستند .بهیک بیان ،این همان غریزه های بشریِ گرایش بهسوی قدرت و کانونگرایی(تمرکز)هستند که خودرا -بهدستِ آدمهایی که بهآنان گردن نهاده اند -به این شکلهای سیاسی سازمان دادهاند .گرایش و تالشِ خودِ این سازمانها ایناست
چند نوشته
49
"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست/قدرت/مداری"
که خودرا نه هم/چون نیازی غریزی بلکه هم/چون نیازی اجتماعی ،نیازی تاریخی و ...همانندِ اینها وانمود سازند. این البتّه یکی از بحثهای دیرینه است ،که چه رابطهای میانِ غریزههای بشری -که بهگونههای هم فردی و طبیعی و هم اجتماعی و دستهجمعی پدیدار میشوند -از یکسو ،و مفاهیمی چون نیازها و ضرورتهای اجتماعی و یا تاریخی هست؟ بهراستیهم ،گاه بسیار دشوار است که دریافته شود پیش/آمد ها و رخ/دادهای بزرگِ اجتماعی-جنگها ،انقالبها ،پیدایی یا نابودیِ نهادهای اجتماعی و -...تا چه میزان محصولِ فشارِ غریزههایِ(فردی و اجتماعیِ)بشری هستند یا محصولِ فشارِ نیازها و ضرورتهای تاریخی و اجتماعی .از اینگذشته ،بهنظر میرسد که غریزهها حتّی در ایجادِ آنچه که ما آنها را نیازها و ضرورتهای اجتماعی و تاریخی مینامیم ،نقشِ یک/سره آشکار و مهمی دارند. بسیاری از ما آدمها خوشتر داریم تا چنین وانمود سازیم که در رفتار و پندارهایِ فردی و اجتماعیِمان، از تأثیر و سمت/دهیِ غریزههایخود آزادیم .چنینگرایشی را بهویژه در میانِ نهادهای اجتماعی روشنتر میتوان دید؛ و از میانِ این نهادها ،نهادها و سازمانهای سیاسی بهویژه ،این گرایشرا به آشکارترینگونه پدیدار میسازند .برای آنها پسندیدهتر است که بر روی انگیزههای غریزیِ کارکرد های خود ،پردههای زیبایی از مفاهیمی"برتر و عالیتر!"بپوشانند .مفاهیمی چون نیازِ جامعه ،نیازِ تاریخ ،نیازِ پیشرفت و... این نهادها یکی از بلندترین بلندگوهایی هستند که ازآنها ،ستایشِ قدرت ،و ضرورتِ بسیجِ همهگان به سویِستایشِ آن ،پخش میشود .بسیاری از ایننهادها -فرقی نمیکند بهچپ یا بهراست وابسته باشند- خودشان نیز امروزه بهمثابهِ نمادِ قدرت ،از سوی بسیاری از آدمهای جامعه ستایش میشوند .آنها اکنون ،در حقیقت ،از نیروهایسرسختی هستند که نمیگذارند تا جامعه بر آنگروه از غریزههای ویران/ گر ،که آدمیرا به بردهگی در برابرِ قدرت میکشانند ،مهار زده و آنها را زیرِ نگاه و ارادهی خود بگیرند. بخشِبزرگی از هزینهای که جامعه برای برپابودنِسیاست میپردازد ،صرفِ زندهماندن ایننهادها میشود. اینسازمانها ،بهویژه آنها که از سوی سیاست و سیاست/قدرت/مدارانِ حرفهیی ساخته میشوند ،دارای سود و زیانِ مختص و ویژهی خود ،برنامه و هدفِ ویژهی خود ،و مَنِش و شخصیتِ (بهاصطالح حقیقی وحقوقیِ) ویژه و مستقلِ خود میشوند .یعنی چیزی میشوند که بود و نبودِ آنها هیچ ربطی به بود یا نبودِ جنبشهای اجتماعی ندارد .یعنی بخشی از مبارزه و کوششِ آنها ،که بخشِ مهمّی را نیز در مجموعِ این مبارزهی آنها تشکیل میدهد ،تنهاوتنها برای دفاع از هستیِ خودِشان انجام میگیرد. آندسته از سازمانهای سیاسی هم ،که از درونِ مبارزههای اجتماعی پدید میآیند ،از همان آغازِ تبدیلِ خود به یک نهادِ سیاسی -سیاست/قدرت/مدار -از جنبشِ اجتماعیِ خود مستقل شده و دارای سود و زیان و هدفها و برنامههای ویژهی خود میشوند. مراد از"هدفها و برنامههای ویژه و مستقلِ" این سازمانهای سیاسی ،به هیچرُو ،آن برنامهها و هدف های بهاصطالح سیاسی/اجتماعیِشاننیست که اینسازمانها در جامعه بهپیش میکشند تا مثالً در صورتِ بهدستآوردنِ قدرت ،آنها را برنامهی حکومتِ خود قرار دهند .قصدِ من از این"هدفها و برنامه
چند نوشته
41
"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست/قدرت/مداری"
های ویژه و مستقل" ،آن اهداف و برنامههاییاند ،که در حقیقت ،منافعِ صنفیِ این نهادها را باز می تابانند؛ و برای آنان دارای اهمیتی بهمراتب بیشتر از هدفها و برنامههای سیاسی/اجتماعیِشان هستند. درحقیقت ،حتّی همان برنامههای سیاسی/اجتماعی هم بخشی از برنامههایویژه و مستقلِ ایننهادها بهشمار میآیند؛ و پیشاز هرچیز ،درخدمتِ همین منافعِ صنفیِ اینها هستند. () افزایشِ جمعیت ،گسترشِ ناگزیرِ آزادیهای فردی و اجتماعی ،گسترش و پیشرفتِ ناگزیر و خود/به/ خودیِ آگاهیها و مَنِشِ آدمها و ...جامعهها را بسیار پیچیده کردهاند .آنچه که "رهبریکردنِ جامعه" نامیده میشود بیشاز پیش به دشواریهای عظیم و ناتوانیهای غولآسا دچار آمده است .هرچه بیشتر میگذرد بیشتر روشن میشود که در نظامِ کهنهی کنونیِ جامعهها و در نظامِ مفاهیمِ کهنهی سیاست، باور به رهبریکردنِ جامعه بهطورِکُلّی (و بهطور مشخّص به دستِ سیاست) تا چهمیزان کودکانه است. دگرگونیهای بسیار گسترده و ژرفی در جامعههایِ انسانی -بهطورِ کلّی -پدید آمدهاند .چندی و چونیِ این دگرگونیها ،بهنظر میرسد -بسیار فراتر از آنچهای باشد که ما گمان میکنیم و یا گمانهزنی میکنیم .حتّی در بارهی تاریخِ این دگرگونیها هم شاید الزم باشد دوباره بیندیشیم .این دگرگونیها شاید بسیار قدیمیتر از آن باشد که گمان میشود .ما شاید جامعههایِ انسانی و خودِ انسان را بسیار ساده گرفتهایم .بسیاری ازآن چهار/دیواریهایی که کشور نامیده میشوند ،نه اینکه امروزه ولی بهویژه امروزه دربرگیرندهی دهها و صدها میلیون انساناند؛ دربرگیرندهی دههاهزار شهر و روستایند .در بر گیرندهی گونههایِبسیارپیچیدهی تأثیرِمناسباتِاجتماعی بر رفتار و اندیشههایِاجتماعیِانسانها ،و گونه هایِتازهای از پیچیدهشدنِمناسباتِاجتماعیِقدیمی ،ومسائل و پرسشهایِفراوان هستند .موضوعاتِ مهمّی مانندِ لزومِ گسترشِ کمّی و کیفیِ دادگری و برابریِاجتماعی ،و ادارهیاشتراکیِجامعه انبوهِ عظیمی از انسانها را ،از طبقاتِ مختلف بهویژه تولیدکنندهگانِ اصلیِ ثروت ،بهرغمِ میلِ آنان بهسویِ حل و گشایشِ هر چه زودترِ خود فرا خوانده و زیرِ فشار نهاده است .نهتنها در کشورهایبزرگی چون چین ،روسیه ،هند ،آمریکا ...بلکه حتّی در کشورهای کوچکتر هم ،نه تنها بهکارگماردنِ یک رهبریِ مرکزی -آنگونه که امروز گواهِ آن هستیم -با هیچ منطقی و خِرَدی جور در نمیآید ،بلکه اصالً باور/ داشتن به مقوله -یا بهخُرافهی" -رهبریکردنِ" اینجوامع باید بهدستِ نقد و تردیدِ نقّادانه سپرده شود. آخر یعنی چه"رهبری"؟! این مقوله -این خُرافه -از کجا پیداشدهاست؟! ناتوانی و درماندهگیِسیاست -سیاست/قدرت/مداری -در انجامِ وظایفِ غولآسایی که برایخویش ساخته است ،در هرگوشهای از جهان آشکار است .انبوهِمسایلِ حل/ناشده ،انبوه راهِ/حلهای ناپخته و ناسنجیده، میزانِ غولآسایِ سرمایه و وقت و نیرویی که بهدلیلِ بیسازمانی و هرجوُمرجِ حاکم بر سیاست بههدر میروند ،شمارِ بزرگی از جنگها و درگیریهای میانِ جوامع و یا در درونِ هر یک از آنها ،بهمیزان زیادی پیامد ناتوانیهای سیاستاند ،باری اینها نشانگرِ بحرانِ وجودیِ سیاستاند. همیشه آدمی کوشیدهاست تا از راهها و ترفندهای مختلف بهسیاست مهار زند:
چند نوشته
45
"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست/قدرت/مداری"
از یک سو ،کوشیده شد تا آنرا به خِرَد ،و به نیازمندیهای انسان و جامعهاش مشروط و ناگزیر و موظّف ساخته ،و برای بهزیستیِ خود سودمند سازند .تالش کردهشد تا سیاست را با اخالق آشتیپذیر ساخته و آنرا بهاصطالح انسانی سازند؛ پس کوشششد تا آنرا بهزیورِ دانش بیارایند .تالش شد تا بهآن "عِلم" بیاموزند! آنرا بهمثابهِ عِلم در دانشگاهها آموختند و آموزاندند .و اینها ،تالشِ آنکسانی بوده که به انسانیکردنِ سیاست امید داشتهاند. ازسوی دیگر ،کوشیده شد تا مگر سیاسترا بهاصطالح"خلعِ یَد"کنند؛ خواستند پیش از هرچیز ،وظایف و اختیارهای سیاست را از او بازستانند ،اورا از کُرسیِ رهبری کنار بزنند ،و قدرت را در جامعه از تمرکز بازدارند .و این راهجوییهای آنکسانی بوده که هرگونهامیدی را به انسانیکردن و مهارِ سیاست -قدرت/ سیاست/مداری -از دست داده بودند. متأسّفانه تالشِ این دو گروه تاکنون به بار ننشست .بهجای کوششِ این گروهها ،تالشِ آن کسانی مُهرِ خودرا بر این چارهجوییها زد که به خرافههای سیاست و قدرت/مداری باور داشته و دارند .از همینرو، آن چارهسازیها ،به ناچار ،چارهساز نشدند .سیاست ،دانش را هم به خدمت خویش درآورد ،و از آنهم بدتر ،خود به لباسِ دانش درآمد. () همیشه چنین بوده و امروزه بیش از پیش چنین است : سیاست -سیاست/قدرت/مداری ،-برعکسِ مبارزهی اجتماعی ،هم/چون یک پیشه و شغل است؛ ویژهگیِ بزرگِ آن در برابرِ یک پیشهی ساده این است که نهتنها سودِ مالی دارد بلکه بهدلیل جایگاهِ به نا/رَوا عظیمِ خود در جامعه ،اهمیّتِ اجتماعیِ بیمانندی نیز برای پیشهوَرِ خود بهبار میآورد. () ستایشگرِ سادهی هرگونهای از مبارزهی اجتماعیبودن ،ابلهانه و بیهوده است .چنین انسانِ ستایش گری ،باید بهناگزیر ،ستایشگرِ این ساختارِ کهنهی جهانِ هستی و قوانینِ خندهآورِ حاکم برآن نیز باشد. ساختار و قوانینی که دهها و صدها گونه سرنوشتهای غم انگیز و حقیر را برای همهی موجودات ،و از آن میان برای ما آدمها ناگزیر ساخته است؛ ساختار و قوانینی که ما انسانها را چنان ناتوان و حقیر ساخته که برای ساختنِ یک زندهگیِ سادهی دادگرانه هنوز که هنوز است نتوانستیم با هم/دیگر کنار بیاییم ،و هم/چون گذشتهگانِ هزارانسالِپیش ،ناگزیر از دستیازیدن بهمبارزهی اجتماعی هستیم! () نمیتوان پوشیدهداشت که در میانِ هوادارانِ بسیارگوناگونِ مبارزهی اجتماعی (رویهمرفته از پیشرو یا پسرو) ،چه بسیار آدمهایی پنهان گشتهاند یا با اینمبارزات گِرِه خوردهاند که پذیرش قانونِ ناگزیریِ مبارزهی اجتماعی از سوی آنان ،چیزی همانند و هم/سنگ با پذیرشِ قانونِ جنگل ،چیزی همانند و هم/سنگ با پذیرشِ نظریهی[ اگرچه نهکامالً بیپایه ولی با این وجود خنده آورِ]"تنازعِ بقا"است .گویی که از درونِ گفتارها و کردارهای آتشینِ این ستایشگرانِ مبارزهی اجتماعی ،بهجای درخششِ اندیشه و
چند نوشته
41
"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست/قدرت/مداری"
آگاهی و اراده ،در حقیقتِ کار ،تنها غریزههای تند و خشن ،و یا تندی و خشونتِ غریزیِ نهفته در خُوی و سرشتِ خامِ آنها است که فریادِ گوشخراش میکشند. بسیاری از آنان ،آگاه بر فریب/کاریِ ساختارِ کنونیِ جهانِ هستی و جامعه نیستند ،و بازیچهشدنِ خود در دستِ این ساختار را ،و نیز بازیچهشدنِ خود در دستِ غریزهها و تنگناهای روانی و بدنیِشانرا در نمییابند(و یا نمیخواهند دریابند) .و بدتر ازآن ،آنچهرا ،که در اینبازیچهشدنِآنان از آنان سَر میزند، هم/چون ایفای نقشی شایسته در زندهگی میپندارند. () و بهراستی مبارزهی اجتماعیِ آدمی ،تاکنون تا چهمیزان درزیرِتأثیر و فشار و مُهروُنشانِ گونههای زیان/ بارِ غریزههای(فردی و اجتماعیِ)آدمی بودهاست؟ غریزه ،هم میتواند برانگیزانندهی آدمی باشد در رویآوردناش به مبارزهی اجتماعی ،و هم میتواند، بهدستِ انسانها ،بر خودِ مبارزهی اجتماعی تأثیرهای نیک یا بد بگذارد. معموالً بهروشی خودبهخودی ،چنین گمان میشود که میانِ آگاهی و اراده از یکسو ،و غریزه از سوی دیگر ،سازش و هم/زیستی و همانندی وجود ندارد .برعکس ،غریزه نیز شکلی از آگاهی است .همانگونه که آگاهی و اراده هم در بسیاری مواقع به شکلی غریزی و یا هم/چون غریزه بهکار گرفته میشوند و یا خود عمل میکنند .در بسیاری مواقع ،در درونِ گونههای مختلفِ آگاهی -چون دانش و هنر و-... غریزههای بشری درخششِ چشمگیری دارند .و چنین مینماید که انسان ،در بسیاری از آثارِ هنری و علمیِ خود ،در حقیقت ،غریزههای خودرا پرورش داده ،پخته ،و بهآنها ،ریخت و شکل داده و سپس آنها را دانش و آگاهی نامیده است. بهنظر میآید که جهانِ غریزه در هر زمانی دارای ساختار و نظامی ویژه است .کموبیش متناسب با نظام های اجتماعی و فرهنگیِ گوناگونی که جهانِ هستیِ آدمی را دگرگون میکنند ،جهانِ غریزهها نیز از نو سازمان و نظام مییابند .در این از/نو/سازمانگیریها ،بسا که گروهی از غریزهها از کارکرد افتاده ،یا ناتوان شده ،و یا ناپدید میشوند؛ و بهجای آنها ،گونهها و گروههای تازه از آنها پدیدار میشوند. در همهی روزگارها ،آدمی تالش نموده تا بهخود بباوَرانَد که جامعهیاو از جامعهی حیوانات بسیار فاصله گرفته ،و نه هم/چون جوامع حیوانی ،این شعور و ارادهی اوست که بر او و جامعهاش فرمان میراند .با اینهمه ،کارکردهایی چون خشم ،عشق ،دوستی ،کینه ،گریز بهسوی قدرت یا گریز ازآن ،مالاندوزی یا دوریجستن از آن ،و دهها از اینگونه غریزهها در همهی جوامعِ بشری ،نیرومند و فعّال ،درکارند .نهتنها از دامنهی فعّالیتِ آنها کاسته نشد بلکه افزوده نیز شده است .و هم/پایِ دامنگستری فعّالیتِ این غریزهها ،تأثیرِ آنها در جامعه و از جمله در پیش/آمدها و حوادثِ ناگوارِ اجتماعی نهتنها کمتر نشد بل که آشکارتر و قابلِ توجّهتر نیز شدهاست .از دیدگاهِ نقشِ بزرگی که غریزهها ایفا میکنند ،جوامعِ انسانی هنوز فاصلهی درخورِ توّجهی با جوامعِ حیوانی نگرفتهاند. ()
چند نوشته
43
"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست/قدرت/مداری"
در ساختارِ کهنهیکنونیِجوامعِ بشری ،هر روزه بَذرِ درگیریهایاجتماعی پاشیده میشود .بهطرزی همیشهگی و بیگسست ،زمینه برایِ آتشگرفتنِ ایندرگیریها آماده میگردد .هر روزه میلیونها انسان در سراسرِ جهان ،در توفانِ این درگیریها گرفتار میآیند .ایندرگیریها ،که همیشهی روزگار وجود داشتهاند ،امروزه دامنهای بسیار غولآسا و هراسآور گرفتهاند. سیاست و سیاست/قدرت/مداری ،همیشه یکی از سرچشمههای مهمِ این درگیریها بوده است .بهویژه از سدههایگذشتهینزدیک بهاینسو ،ما گواهِ پدیداریِ شماری از درگیریهایاجتماعی هستیم که -پنهان یا آشکار -تنها از سوی سیاست پا میگیرند یا با دستِ آن دامنزده میشوند. افزونبراین ،باید آشکارا گفت که راهانداختنِ درگیریهای اجتماعی ،برای گروهی از انسانها به یک سرگرمیِ خطرناکی تبدیل شدهاست .هم/چنانکه برای گروهی دیگر ،این درگیریها به آزمایشگاهی برای آزمایشِاندیشهها ،دیدگاهها و نظریهها ،و یا خود حتّی ،ادّعاها بَدَل گشته است. چنین داوریای در بارهی اینگونه از سرچشمههای درگیریهای اجتماعی ،چیزِ تازهای نیست .سیاست بهطورکلّی و بهویژه آنبخش از سیاست که بر سرِ قدرت است ،بیشماربار در طول تاریخِ همهی کشورها کوشیده و میکوشد تا با توسّل بهاینحقیقت و سودجویی ازآن ،جنبشهایاجتماعیِ انسانها را نا/اصیل و نا/واقعی قلمداد کرده و بهسرکوب اینجنبشها و مبارزاتِ اجتماعیِ مردم ،و نیز مخالفانِ خود بپردازد. کسانی هم که از دادگری و برابری و آزادی رُو برگرداندهاند نیزکوشیده و میکوشند از اینحقیقت به سودِ بیعملیِخود و برضدِّ آرمانهایِاجتماعی و ارزشهایمبارزهیاجتماعی بهرهبرداریکنند .با اینهمه، نمیتوان در این باره خاموش ماند و این حقیقت را ،به دلیلِ این گونه سوءاستفادهها ،کِتمان کرد. بیانِ اینحقیقت ،هرگز بهمعنای پنهانداشتن و یا فراموشکردن اینحقیقتِ ناگوارتر نیست که جامعهی بشری ،هم/چنان در زیرِ سیطرهی ننگآورِ نابرابری و بی دادگریهای اجتماعی است ،و در آن از آزادی و برابری ،جز سوسویی پیدا نیست .حقیقت این است که این نابرابریها و بیدادگریها هم/چنان یکیاز سرچشمههای اصلیِ پیداییِ درگیریهای اجتماعی و کشیدهشدنِ مردم به مبارزهی اجتماعی است. دارندهگانِ رنگارنگِ گونههای مختلفِ قدرتِاجتماعی در پهنههای سیاست و دیوان/ساالری و ثروت ،که بیشاز دیگر الیههای اجتماعی ،سر/به/فرمانِ غریزههای ویرانگرند ،در تالشاند تا این سیطرهی نابرابری و بیدادگری هم /چنان برجا بماند. باری برگردیم بر سرِ بحث .همهی این انواعِدرگیریها ،در زیرِ نامِ "مبارزهیاجتماعی"جریان مییابند. بیهودهاست اگر گمانشود که مبارزهیاجتماعی همیشه تنها آندرگیریهایی را دربرمیگیرد که دارای "ویژهگیهای برجستهی انسانی" و یا "هدفهای واال" هستند .بیهوده است اگر گمان شود که از هر گونه مبارزهیاجتماعی تنها بهاینسبب که مبارزهیاجتماعیاست"باید"پشتیبانیکرد .بیهوده است اگر که چشم بر سوءاستفادههایی که هرروزه از مبارزهیاجتماعی میشود ببندیم .مبارزهیاجتماعی میتواند سودمند باشد یا زیانمند .میتواند پس/رو باشد یا پیش/رو .میتواند بر ضد یا برای آزادی باشد .میتواند در زیرِ فرمانِ اندیشه و اراده باشد و یا سر در قلّادهی سختِ غریزههای خام و زیان/بخشِ(فردی و اجتماعی) دادهباشد ،و یا میتواند هیچ نباشد جر هیاهویی بیهوده.
چند نوشته
41
"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست/قدرت/مداری"
آیا شمارِ آن مردان و زنانی که در گونههای زیانمند و پس/رو و "ضدِّ آزادیِ" مبارزهی اجتماعی شرکت کردهاند ،از شمارِ شرکتکنندهگانِ در انواعِ دیگرِ آن کمتر بودهاست؟ () با توجّه به ساختارِخودبهخودیِ نارسایِکهنهیِجامعهیِبشری ،مبارزهیاجتماعی ،آن یگانه/راهی است که آدمی برای گشودنِ گِرِهها و دشواریهای زندهگیِاجتماعیِخود ،بهناگزیر و خودبهخودی و بهطورِ طبیعی از آن خواهد رفت .این راهی است که هزینه و نیروی بسیارسنگینی طلب میکند .هزینه و نیرویی که در بسیاری از موردها جبرانشدنی نیستند .با اینهمه ،این راهِ"ناگزیر" ،هم/چنان میتواند برای آدمی سودمند باشد .امّا آنچه که سودمندی نامیده میشود به چه معنی است؟ کمک به برآوردهساختنِ نیازمندیهایروزمرهای که ادامهی حرکتِ چرخهای زندهگیِآدمی ،و نیز پیش/ رَویِ جامعه بهآنها وابسته است ،یکی از سودمندیهای مهمِ مبارزهیاجتماعیاست .گسستنِ همهی آن گونههای بندهگی ،که زندهگیِاجتماعی در مفهوم و در چارچوبِکنونیاش آنها را میآفریند ،و برداشتنِ اینهمهیوغ از دستوُپای جامعه و آدمی ،باری ایننیز از آنسود مندیهای مهمِ مبارزهیاجتماعی است. امّا در همینحال ،مبارزهی اجتماعی باید بتواند جامعهیآدمی و خودِ آدمیرا ،هرچهبیشتر از زیرِ یوغِ غریزههایِ(فردی و اجتماعیِ)ویرانگر نیز آزاد کند .معنای اینکارِبزرگ آناست که ساختارِکهنهیکنونیِ جامعه ،که در بخشِبزرگِخود ،رهاوَردِ غریزههایِ(فردی و اجتماعیِ)ویرانگرند ،جایِ خودرا به ساختاری دهد که آنرا آدمی باکمکِ غریزههایِ(فردی و اجتماعیِ) نیک ،و ارادهی سازنده برپا میسازد. آیا مبارزهی اجتماعی را شایستهگی و تواناییِ انجامِ چنینکارِ بزرگی هست؟ آیا مبارزهی اجتماعی ،با به/انجام/رساندنِ اینکارِ بزرگ ،این شایستهگی و تواناییرا نیز بهدست خواهد آورد که جامعهیآدمیرا ،از"شَّّّرِ"ضرورتِخویش ،و اگرکه این ناشدنیست-که متأسّفانه ناشدنی است،- دستِکم از شَّّرِ جنبههایِ شَّّر/برانگیزِ ضرورتِ خویش آزاد کند؟! 4935
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی نگاهی به «گفتوُگو با محمّدِ مختاری» کتابِ «ریرا» از انتشاراتِ فرهنگخانهی مازندران سالِ4935
4931
صفحه
فهرست : -1مُدِرنیته و سُنّت .
.
.
.
.
.
.
. . مُدِرنیته در جامعه . . مُدِرنیته در هنر مُدِرنیسم ،وعشق(و رابطهی جنسی) . مُدِرنیسم ،و جنبش زنان نیما چهگونه و تا چهاندازه مُدِرن بود . مُدِرنیسم :نقّادی و هیاهو
. . . . . .
. . . . . .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
برضدِ سُنّت ،امّا سُنّتی .
.
.
.
الف :مُدِرنیته
ب – سُنّت برضّد سُنّت ،امّا خام
.
.
21
.
21
. . . . . .
14
91 35 95
11 13 13 94
91
-2مَنش و چهگونهگیِ هواخواهی از نیما .
.
.
.
31
.
.
.
.
42
.
.
.
.
44
.
.
.
49
-3شعرسیاسی ،شعراجتماعی « -4ذاتِ »ما و « انقالب»
.
-5نگاهی به صحنهی «جهانیكردن»ها
چند نوشته
14
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
مُدِرنیته و سُنت
همهی بحثوگفتگوی مختاری ،برپایهی ناروشنی و ابهام در معنا و برداشتی که او از مُدِرنیته و سٌنّت دارد ،لرزان است .اینناروشنی ،متأسّفانه سایهیخودرا بر روی دیگربخشهایگفتگویاو هم پهن میکند و آنها را هم به تیرهگی میکشاند. آنجورکه برمیآید ،بهگمان مختاری ،هنرِ نوین در ایران ،در درگیریِ میان"مُدِرنیته"و" سٌنّت" است که در صدسالِ پیش شکل گرفتهاست .ازهمینرو ،فکر میکنم بررسی و نقدِ این دو مقوله سودمندباشد .در اینگفتگو ،هدف هرگز ایننیست که مُدِرنیسم و مُدِرنیته تخطئه شوند و یا دستآوردهای این جریانِ هنری و فکری و اجتماعی بیبهاء گردد. الف :مُدِرنیته
مُدِرنیته در جامعه من در اینبخش ،نخست به نقدِ برداشت او در بارهی مُدِرنیته میپردازم و پیش ازآن ،چندین گفتار او را برای نمونه میآورم: -4ص « -45جامعه در جنبش مشروطه ،امکان ...نیافت تا گرفتههای خودرا از فرهنگِ مُدِرن درونی کند». -1ص« -11مُدِرنیته از دورانِ مشروطه تا کنون ،با مبارزهی همهجانبه تنها توانست تاحدودی جابیفتد». -9ص « -11یکی از مکانیزمها و عواملِ کمککننده به مُدِرنیته ،خود ابزار های صنعتی و مُدِرن است» . -1ص« -11سُنَّّت تا آنجاکه بتواند[درعینِ مصرفِ ابزارهای صنعتیومُدِرن] خودِ مُدِرنیتهرا درتنگنا قرارمیدهد» . -5ص« -11در سُنّتِ استبدادی...طبیعی بود که هیچیک از پیشنهادهای مُدِرنیته پذیرفته نباشد...سالهای سال مردمِ کشور مبارزه کردهاند تا این موضوعِ ساده پذیرفته شود که آزادی خوب است .امّا سُنّتگرایان آزادی را اساساً مشئوم میدانستند». -1ص « -14مُدِرنیسم خواه ناخواه با پدرساالری در تقابل بود...این درست همان تضادّی بود که بینِ مُدِرنیسم و سُنّت وجود داشته است». -3و نیز مطالب صفحه های 414تا 419
با توجّه به گفتارِ ،1اگر مُدِرنیته ،این نامِ فرانسوی/التینی ،و قطعاً در آن دوران با درونمایهای فرانسوی، پدیدهای اجتماعی بود که پیامدِ رشدِ صنعت ،یا اگر بهترگفته شود ،پیامدِ فرانسویِ رشدِ صنعت بوده، در اینصورت چه نیازی بود که چنین پدیدهیاجتماعیای ،در جامعهی دیگری که در آن هنوز صنعت و فن رشد نکرده بود واردشود .بهویژه آن که هنوز روشن نبود که پیامدِ ایرانیِ رشدِ صنعت چه خواهدبود. انقالبِ مشروطه ،اگرکه بهراستی برای این بود که ایرانیها «مُدِرنیتهرا درونی کنند» آیا خود ،کاری ابلهانه و نابخردانه نبودهاست؟ چرا جامعهی ایرانی میبایست برای فرانسویکردن -یا همان اروپایی کردنِ -خود دست بهیک"انقالب"بزند؟ ایندیگر چهجور انقالبیاست که در آن از زن و مردِ جامعه میخواهند خویشتنِ خود را نفی و نابود کنند و پدیدهای دیگر را از جاییدیگر بهجای آن بنشانند؟ مرادِ مختاری از«درونیکردنِ مُدِرنیته» هرچه که باشد نمیتواند از اینچارچوب بیرون باشد که ایرانیها میبایست چیزی اروپایی را میگرفتند و ایرانی میکردند .اینگرایش کموبیش همانچیزی بود که به اندیشه و رفتارِ بسیاری از روشنفکران زمانِ جنبشِمشروطه هم سمتوُسو میداد .بسیاری از آنها آهستهآهسته و در کردارِ روزمره ،بهدرستی از این گرایش دور شدند.
چند نوشته
11
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
جامعهی ایران همانندِ هر پدیدهی دیگری هرگز -و قطعاً درآن زمانهم -از نیاز به دگرگونی تهی نبوده است .مُرادم ایناست که نیاز بهدگرگونی در هر جامعهای هست ،همچون در هر پدیدهای .نیازِ هر جامعه به دگرگونی -رویهمرفته و نه حتماً در همهی ریزهکاریها -با نیازِ جوامعِ دیگر به دگرگونی فرق دارد. بهویژه اگر این امرِ ساده و بدیهی نیز فراموش نشود که در کنارِ نیازهایِهمهگانی که هر جامعهای ناگزیر بهپاسخگویی و برآوردنِ آنها است ،نیازهای ویژهی آنها جای دارند که نقشِ بسیار مهمی در سالمت و پیشرفتِ همخوانِ جامعهدارند و پاسخهایویژهی خودرا میطلبند .ماهیّت و سمتوُسوی نیازهای هر جامعهای ،و رَوِش و چهگونهگیِ برآوردهساختنِ این نیازها ،ویژهی همان جامعه است. آنچه که بهراستی میبایست در جامعهی ایران درونی میشد ،تا آنجا که با نقشِ روشنفکران پیوند دارد ،تالش و کوششِ روشنفکران برای دستیابی بهیک نگاه و دیدِ تازه به جهان و جامعه و هستی بود. نگاه و دیدِ تازهای که میبایست ریشه در فرهنگ و سُنَن و دستآوردهای عمومیِ جامعهی ایران و بهویژه خصوصیاتِ جامعهی ایرانی میداشت .افزون براین ،میبایست خودِ نیاز بهدگرگونیِ جامعه هم در درونِ همین جامعه جستجو میشد .زیرا که نیازها هم برای خویش دارای مَنشی و خاستگاهی هستند. آنها هم همچون یک موجودِ زنده برای خود شناسنامهای دارند .این بهمعنای آناست که همچون بسیاری از روشنفکرانِ آن زمانِ ایران ،نمی بایست نیازهای جوامعِ اروپایی و نیز راههای اروپاییِ حلِّ آن نیازها را بهجای نیازهای واقعیِ جامعهی ایران و راههای حلِ آنها نشاند. () درگفتار ،1مختاری آن بخش از تالش و کوششِ گروههایی از جامعه را که میخواهند"صنعت و فن"را همچون دستآوردی مثبت از جامعهای دیگر ،بگیرند ولی آنرا آگاهانه با وضعیتِ ویژهی خود همساز کنند« ،در تنگنا قراردادنِ مُدِرنیته» نامیده و آنرا عملی و کاری که تنها از سوی هوادارانِ سُنّت انجام می گیرند قلمداد میکند. در این جمله ،احتمال دارد که دو داوری و یا دو اندیشه نهفته باشد : یکی اینکه :مُدِرنیته همچون یک پیآمدِ همهگانی و جهانی و ناگزیرِ رشدِ صنعت در هرکشوری با هر زمینهی فرهنگی انگاشته میشود. و دیگراینکه :مُدِرنیته گویی یکسره خوب و سودمند است. در بارهیادّعایِنخست ،بایدگفت ،امروزه پس از نزدیک به911سال از عمرِ صنعت ،این دیگر کامالً آشکار شده است که صنعت در جهان دارای گونههای بسیار ناهمگنِ رشد و پیشرفت است و پیآمدهای اجتماعیِ آنهم بههماناندازه گوناگون و متنوّعاست .صنعت اگرچه برخی پیآمدهایی دارد که همهگانی و برای همهی جوامع یکسان هستند ،ولی در هرجامعهای دارای پیآمدهای ویژه و بومی هست .از کجا و بهچه دلیل هرگونه پیآمدِ صنعت در هرکجای این جهان باید حتماً «مُدِرنیته» نامیده شود؟ گٌمان نمیرود که مُدِرنیته ،تنها یک نام یا یک کلمهی ساده باشد که آنرا مثالً با کلمهی ایرانیِ"نو" بشود در کنارِ هم گذاشت .کم یا زیاد ،این کلمه نشانههای فرهنگی و تاریخیِ جوامعی را که از آنها برخاسته برخود دارد .از این مهمتر ،این ،نامِ تنها یکی از انواعِ پیآمدهایصنعت در جهان ،یعنی نامِ نوعِ اروپایی
چند نوشته
19
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
(غربی) پیآمدهای صنعت است ،و هیچ دلیلی ندارد که آن دگرگونیهای اجتماعی را که رشدِ صنعت، مثالً در ایران ،بهبار خواهد آورد یا آورده حتماً مُدِرنیته نامید .ندیدنِ ویژهگیهای بومی و منطقهییِ رشدِ صنعت ،آثارِ زیانبارِ خودرا در پهنهی عملِ اجتماعی برجای خواهدگذاشت .در همینگفتگوی مختاری میتوان برخی از اینآثارِ خطرناك را در عملِاجتماعی خودِ او بهروشنی دید .از آنجمله است جبهه/ سازیهای خیالیِ او در بینِ هنرمندانِ ایرانی ،و یا تعجّبِ او از اینکه چرا پس از نیما شاعری مثل تولّلی میآید و همچنین بیباوری و کمابیش تخطئهی مبارزاتِ استقاللخواهی و ضدامپریالیستی( و یا هر نامِ دیگری که میخواهند به آن بدهند ). در کشورِ ما ،پیآمدهای رشدِ صنعت دستِکم دارای دو وجه یا دارای دو منشاء بود :منشاءِ درونی و منشاءِ بیرونی .پیآمدهای دارای منشاءِ درونی ،همانجورکه روشن است ،آن نتایجِ اجتماعی و فرهنگی و ...صنعتیشدنِ جامعهی ایراناست که باید آنها را پیآمدهای ایرانیِ رشدِ صنعت نامید .این پی/آمدها را نمیتوان و نباید مانندِ مختاری حتماً"مُدِرنیته" خواند .پیآمدهای با منشاءِ بیرونی ،در حقیقت همان پیآمدهای رشدِ صنعت در آنجوامعِ اروپایی بود که همراه با صدورِ صنعت بهسوی ما سرازیر شدند. بخشی از این پیآمدهایِ با منشاءِ بیرونی ،همانبودند که از سوی گروهی از روشنفکرانِ آنجوامع "مُدِرنیته" نامیده شده بودند. در بارهی ادّعای دُوُم هم باید گفت ،این پیآمدهای صنعت -چه پیآمدهای همهگانی و چه ویژه -هم ویرانگرند و هم سازنده .تأمّل و تالشِ جوامعِ بشری برای مهارزدن بر جنبههای زیانمند و ویرانگرِ صنعت ،دارای پیشینهای طوالنی است و کسی نمیتواند مُنکِرِ آنها شود .تاریخِ رشدِ صنعت در اروپا، همچنین تاریخِ مبارزات و تالشهای انبوهی از روشنفکرانِ این دیار است برضدِّ پیآمدهای زیانبارِ این رشد .گروههایی از خودِ هوادارانِ مُدِرنیته هم جزوِ این تالش کنندهگان بودهاند و راهِحلهایی هم دادهاند .اگرچه بسیاری از ادّعاها و راهِ حلهای این هوادارانِ "مُدِرنیته" امروزه در خودِ کشورهای غربی هم به بنبست رسیدهاند و اگرچه برخی از این ادّعاها و راهِحلها و پیشنهادها از همان آغازِ خود آشفته و درهم بودهاند ،و با آنکه این تالشها متأسّفانه هنوزکه هنوز است نتوانسته است بر رَوَندِ خودانگیخته و بیمهارِ رشدِ صنعت چیره شده و این هیوال را رامِ اراده و خواسته و آگاهیِ بشر سازد ،ولی خودِ واقعیتِ این تالشها بیانگرِ اینحقیقت است ،که رشدِ صنعت دارای جنبههای سودمند و زیانمند باهم است .از آن جا که پدیدهی مُدِرنیته خود یکی از پیآمدهای همین رشدِ صنعت بوده ،بنابراین باید کامالً روشن باشد که خودِ مُدِرنیته ،هم دارای جنبههای سودمند و هم زیانمند بوده است .اروپای سدهی43 مَملُو است از مجادالتِ فکری و عملیِ روشنفکران و گروههای اجتماعی در پیرامونِ ارزیابی از پدیدهی مُدِرنیته .بخشِ مهمی از این مجادالت ،درست بر ضِد ،و متوجّهِ خودِ مُدِرنیته بوده است. در جامعهی ایران هم ،مقابله با پیآمدهای رشدِ صنعت از همان دهههای پیش از انقالبِ مشروطه وجود داشتهاست .مقابله با پیآمدهای ناگوارِ صنعت در ایران ،افزون بر مقابله با پِی آمدهای با منشاءِ درونی، بهناگزیر ،مقابله با پیآمدهای با منشاءِ بیرونی ،یعنی در حقیقت با همان پیآمد های ناگوارِ رشدِ صنعت در اروپا بود ،که از سوی بسیاری از روشنفکراِن مسئولِ آندیار با آنها مقابله میشد .همانجورکه گفته
11
چند نوشته
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
شد ،خودِ مُدِرنیته هم بخشی ازآن پیآمدها بود که به سوی جامعهی ما صادر میشد .از اینرو ،مقابلهی بخشی از جامعهی ایران با پیآمدهای خارجیِ صنعت ،در بخشی از خود ،مقابله با خودِ مُدِرنیته -و درستتر گفتهشود -با جنبههای زیانمندِ مُدِرنیته و جنبههای دروغینِ آن هم بود .امروزه دیگر کامالً آشکار است که مُدِرنیته در بخشهایی از خود دارای نوعی روحیهی جهانخواری بود و بسیاری از نامدار 4 ترین نمایندهگانِ فکریِ آن ،ازکشورگشاییهایِ استعماریِ حکومتهای خود جانبداریمیکردند این دیگر باید روشنباشد ،که پیآمدهای اروپاییِ صنعت ،نهفقط بهطورِ خود بهخودی همراه با صدورِ صنعت ،بلکه همچنین با تالشِ آگاهانه کشورگشایانهی دولتهای اروپایی ،به ایران وارد میشد .در پیشاپیشِ این هجومِ جهانخوارانه ،نمیتوان برخی از مدافعانِ مُدِرنیته را ندید ،و برخی از شعارهای مُدِرنیته را نمیتوان بر پرچمِ این هجومها منکر شد .همهی ما میدانیم که بخشِ قابلِ توجّهِ درونمایه و محتوای مبارزهی عمومیِ بخشِ بزرگی از ایرانی ها را برضدِّ آن جهانخواریای ،که روزگاری استعمار و زمانی امپریالیسم نامیده شدهاست ،همین مبارزهی فرهنگی برای جلوگیری از بهدرونآمدنِ پیآمدهای ویرانگرِ فرهنگی و اجتماعیِ نوعِ غربیِ رشدِ صنعت تشکیل میداد 1.آیا مختاری با هواداریِ بیچون وُ چرایِ خود از مُدِرنیته ،و سُنّتی خواندنِهرگونه مخالفت با مُدِرنیته ،میخواهد اینمبارزهی فرهنگی و 9
اجتماعیرا تخطئه کند؟ عیبِ بزرگِ بحثِ او اینجا در ایناست ،که او به بحثی نقّادانه در بارهی مُدِرنیته نمیپردازد .از تعریفِ دقیق ،و مهمتر از آن ،از تعریفِ واقعیِ مُدِرنیته خودداری میکند .دستِکم اگر در اینگفتگو جایِآن نمیبود نمیبایست نیز آنرا چنین ساده میکرد. ()
« -4منطقهی شمالیِ آفریقا ...سرزمینیاست که سرنوشتاش طفیلِ سرنوشت رویدادهای عظیمی است که در جاهای دیگر گذشته ،بیآنکه چهرهی ویژهی خودرا داشته باشد .این بخشِ آفریقا ،چون مانندِ آسیای صغیر رو/به/سویِ اروپا دارد، میتواند و باید به اروپا بپیوندد چنانکه از چندی پیش فرانسویان نیز در همین راه کوشیده وکامیاب شدهاند».کتابِ «عقلِ کُل در تاریخ » ف .هِگِل .برگردان ح .عنایت ص 193تاکید از من است. و البتّه همانجور که ح .عنایت در زیرنویسِ اینصفحه یادآوری میکند «مقصودِ هِگِل سیاستِ استعماریِ فرانسه در الجزایر برای یکیکردنِ آنسرزمین با کشورِ خویشاست ».هِگِل دراین گفتارخود ،آشکارا هوادارِ استعمار است. - 1این مبارزهی فرهنگی در بخشِ نهچندان کماهمیّتِ خود دربردارندهی گفتگوها و بحثهای جدّی با بسیاری از روشنفکرانِ نیکخواهِ اروپایی نیز بوده و هست ،روشنفکرانیکه هواخواهِ مُدِرنیته بودند و بهرغمِ هم/نواییهایی که با مبارزانِ کشورهایی نظیرِ ما داشتهاند ولی کم یا بیش از گونهای خودخواهی و یا گمراهیهای فرهنگی در رنج بوده و یا هستند. -9همه میدانیم که در ایران ،گروههای اجتماعیِ بسیار نا/هم/گونی دراینمبارزات و تالشها شرکتداشته و دارند .هجومِ چند/وجهیِ اروپا (غرب) ،بهناچار مقابلهای چند/وجهی و پیچیده را برمردم ایران تحمیل کرد. روشناست که دراینجا ،صحبت بر سرِ مبارزات و تالشهای صادقانه و سازنده است ،و نه بر سرِ بهرهبرداریهای سیاست/ قدرت/مدارانهی بخشهایی از جامعه ازاین مسئلهیواقعی؛ بهرهبرداریهاییکه اکثراً از سوی خودِ جهانخواران نیز پشتیبانی و یا خود بهراهانداخته میشد و میشود.
چند نوشته
15
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
در گفتارِ ،5مختاری وانمود میکند که یکی از نشانههای مُدِرنیته"آزادی" بوده[و هست] .و در گفتارِ1 دیگر کامالً آشکارا میگوید ،که مُدِرنیته هرگز چیزِ بدی نیست .او میگوید :مُدِرنیته خواه ناخواه در تقابل با پدرساالری است .در حقیقت ،او صفتها ،و مهمتر از آن ،ماهیتّی را به مُدِرنیته نسبت میدهد، که هنوزکه هنوز است در زادگاهِ آنهم در درستیِ آنها بحثاست .در درونِ هوادارانِگوناگونِمُدِرنیته، خود ،دیدگاههای گوناگونی در ردِّ و پذیرشِ آنها وجود دارد. جامعهی آلمان جامعهای صنعتی است .امروزه دراین کشور ،در صنعت و اقتصاد و سیاست و هنر و ...کم نیستند کسانی که هوادارِ مُدِرنیسم هستند .اینکسان از بخشهای بسیارگوناگونِ جامعه اند .از صاحبانِ "باشگاههای شهوت"-که امروزه در آلمان یکی از نیرومندترینبخش در اقتصاد و مطبوعات و فرهنگِ کشورند-گرفته تا شرکتهای غولآسای مِرسِدِسبنز و مراکزِ مالی ...تا کانونهایبزرگِقدرت در سیاستِ کشور ،تا گروههایِروشنفکریِگوناگون ،و تا سَبکها و روالهای مختلفِهنری ،ادبی ،و فرهنگی .همهی این گروهها ،که تفاوتهای جدّی با یکدیگر دارند ،خودرا هواخواه مُدِرنیته میدانند .از جمله ،حزبِ "اتحادیهیدموکراتهایمسیحی"(حزبِفرمانروایِکنونیِآلمان)نیز یکی از همینهوادارانِ مُدِرنیسم و مُدِرنیته است .در دو/سهسالِ گذشته ،یکی از بحثهای این سازمان این بود ،که چون سهمِ زنان درآن پایین است باید این سهمیه را افزایش داد .این خواسته با خودداریِ بخشِ بزرگِ اعضای 1این سازمان- یا همان اکثریت بهزبانِ مُدِرن! -روبهرو شد .با اینکه این خواسته نه بهدلیلِ این بوده که -بهباورِ مختاری-مُدِرنیسم و مُدِرنیته «خواه ناخواه» با مردساالری تقابل دارد ،بلکه همانگونه که معمولِ حزبهای سیاسیاست ،برای جذبِ رأیِ رأیدهندگان بهپیش کشیده شدهبود ،بازهم نتوانست -تاکنون دستکم -پذیرفته شود .نادانی است اگرکه همهی این خودداریکردن را نتیجهی نادانیِ سیاستمدارانِ این سازمان دانست .برعکس ،یکی از دالیلِ این خودداری ،سنگینیِ وزنهی هوادارانِ مرد(یا پدر)ساالری در این حزب است .خودِ جامعهی آلمان هم هنوز جامعهای مَرد(پدر)ساالر است. مختاریِ گرامی! مُدِرنیته نهتنها «خواه/ناخواه» در تقابل با پدرساالری نیست ،بلکه همچنین «هوادارِ خواه/ناخواهِ آزادی» نیز نیست .امروزه در همین آلمان کم نیستند هوادارانِ مُدِرنیته که برایشان دشوار است « تا اینموضوعِ ساده پذیرفتهشود که آزادی خوب است .».بگذریم از این که یک گفتگوی کلّی در بارهی یک آزادیِ کلّی همواره راه به جایی نخواهد برد. مدِرنیته در هنر ویژهگیهای "مُدِرن" از نگاهِ مختاری
بهطورِکُلّی و در همهجا ،هنوز آنچه که مُدِرنیسم نامیدهمیشود ،آمیزهای نا/هم/گون و نا/روشن از بیشمار سَبک و سیاق و سمتوُسویِ اجتماعی ،اقتصادی ،فرهنگی ...است .امّا آنچه که مختاری هنرِ
-1شاید لزومی به یادآوری ندارد که کلمهی«اعضاء» در اینگونه احزابِ کامالً راست ،نهتنها دربرگیرندهی انسانهای به اصطالح سادهاست بلکه هم/چنین و بهطورِعمده دربردارندهی صاحبانِ صنایع و سرمایههایکالن هم هست.
چند نوشته
11
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
مُدِرن مینامد چیست؟ این چهگونه هنری است که جبههای عظیم از هنرمندانِ ایران (بهگفتهی مختاری) برضدِّ آن هستند؟ بهتراست از زبانِ خودِ او بشنویم : « -4مُدِرن دارای دیدِ تراژیک است ...نویسندهی مُدِرن ناامیدانه با نظامِ فکری و رفتاریِ جامعه برخورد میکند و این خودبهخود یک دیدِ تراژیک ایجاد میکند». « -1شعرِ امروز میخواهد بر ساختهایی ...در عمق و نهادِ زبان بشورد». «-9در ساختهای مردانهی اینزبان[زبانِ شعرِ سنتی]پردهای بین زن و مرد کشیده میشود...بیانِ عاشقانهاش هم مرد/ ساالرانه است[ . ...دراین شعرها ]تحقّقِ تساویِ بشری تعارف بوده است »...ص ]...[444از من است. «-1خیلی از شاعرانِ سیاسیِ آن ایّام انگار عاشقانهای نسرودهاند .یا اگر هم گهگاه سرودهاند از نوعی شرمگینی مُبّرا نیست. »ص34 « -5مثالً این که عشقِ من گریه نکن ،بگذار من آفتاب را بیاورم ،آنوقت به سراغت خواهمآمد ،و عشقی میکنیم ،یا مثالً < دیر است گالیا > »...ص35 « -1باتوجه بهمسائلِ اخالقی ،اگر مثالً شاعری مثلِ بودلِر در ایران میزیست نهتنها نفی میشد بلکه حتّی شاعر هم تلقّی نمیشد .چرا که آن نوع شیطنتِ اخالقیکه در بودلروجوددارد برای جامعهیما اصالً قابلِ هضم نیست »...ص11 « -3در جنبشِ آزادیِ زنان و فمینیسمِ جهانی »...ص31 «-1آدم ...آلتِ تناسلی هم دارد ...آدم آدم است »...ص19
اینگفتارها تنها برخی از مهمترین سرفصلهای اندیشهیمختاری در بارهی هنرِ مُدِرن در اینکتاب است و قطعاً دربرگیرندهی همهی اندیشههای او نیست؛ ولی من تصوّر میکنم روشنگرِ مهمترین گوشههای فکرِ او در اینباره است .روشننیست که چرا مختاری گفتارِشمارهی4را فقط از ویژهگیها و شناسههای هنرِ مُدِرن میانگارد؟ نه یک نگاهِ بَررِّس بلکه حتّی فقط یک نگاهِ کمی جُستوُجوگر به هنر و ادبیاتِ سدههایپیشین تا اکنونِ همینایران روشن میکند که چنیندیدِ بهگفتهیاو"تراژیک" ،یکیاز برجسته/ گیهای مهمِ هنرِ کهنِ ایرانرا هم تشکیل میدهد. بهطورکلّی ،ویژهگیِ تفکرِهنری یکی آن است که آدمیرا به چونیوُچرایی دربارهی زندهگی ،انسان ،و جهانِهستی میکشاند .یکی از آنحقایقِ ناگواری که آدمی ،در این چونوُچراکردنهایهنری ،بهآن می رسد ،در/هم/تنیدهگیِ زندهگیوهستی با فاجعهها و مصیبتهای متأثّرکننده و اندوهبرانگیز است .تجربه نشاندادهاست که هنر ،با هر نامی و در هر کشوری و در هر زمانی ،از اینویژهگی برخوردار بوده وهست. گفتهی شمارهی 1هم باز نمیتواند ویژهگیِ فقط هنرِ مُدِرن باشد .داستانِ زبانِ فارسی و زبانهای دیگرِ ایرانی در طولِ پیشینهی چندهزارسالهیخود نشاندادند که خواستِ دگرگونساختنِ آنها(زبانها)یکی از آرزوهای همهی گروه های نسبتاً جدّیِ اجتماعی یا فرهنگی بوده است .کم نیستند هنرمندانی که برساختِ زبان بومیِ خود تأثیرات بسیار ژرفی نهادهاند ،در حالیکه به جریانهای گوناگونِ هنری تعلّق داشته و در زمانهای مختلف میزیستهاند و یا میزیاند .آن چه که میتواند ویژهگیِ این یا آن هنرِ این یا آن دوره قلم/داد شود ،منش و ماهیّت و سمتو سوی این تأثیرگزاری است و نه اصلِ آن. باید این نکته را همینجا افزود ،که مرادِ من از زبان در اینبحث ،هم آن زبانیاست که با آن گفتوُگوی روزمره انجام میگیرد ،و هم آن زبانیاست که با آن ،نوشته میشود ،و هم -و اینهم درجای خود مهم
چند نوشته
13
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
است-آن نحوه ،آهنگ ،تأکیدها ،نوعِ هم/آمیزیها ،زبان/زدها...،و نیز همهی آنچیزهاییاست که میتوان آنرا روحِ کلّی و منشِ فرهنگی نامید. در این ،هیچ تردیدینیست که زبان در هر دروهای باید پا/به/پای دگرگونی های جامعه دگرگون شود. قیدِ"باید" در اینجا بهمعنای این است که این دگرگونیِ زبان ،هدایت و دخالتِ آگاهانهی جامعه را طلب میکند .وگرنه -چه بخواهیم و چه نخواهیم -دگرگونیهای خودبهخودیِ جامعه ،زبان را به شکل خودبهخودی ،روزمرّه دگرگون میکند .ولی درست همانزمان که عنصرِ آگاهی میخواهد در تحوّلِ زبان دخالت کند ،دشواریِ بزرگ شروع میشود .زیرا آگاهی دراینجا ،در عمل و در روزمرّه ،بهمعنای انبوهی از گرایشهاینا/هم/گون و متضاد ،و درست یا نادرستِ اجتماعی ،سیاسی ،فرهنگی ،ملّیِ گروههای گوناگونِاجتماعی و فکریِجامعهاست .خیالِ"شوریدن"بر زبان ،باید واقعی ،شدنی ،و پختهباشد .ساختنِ «امیدهایخوشبینانه»درکارِ تحوّل و دگرگونیهایژرف در هنر و ادب و فرهنگ ،هیچسودی بهبار نمی آورد .مگر ندیدهایم که گاهی دخالت در زبانِ یکمَردُم ،به جنگ داخلی و"نفاقِ ملّی" کشیده شدهاست؟ امّا ماهیّت و منش و سمتِ آن شورشی که ،بهزعمِ مختاری ،هنرِمُدِرن او می خواهد در ساختِ زبان برپا کندچیست؟ براینمونه ،یکی از اینسمتوُسوها ،بهگمانمختاری ،شورش برضدِّ«ساختارِ مردساالرانه»ی این زبان و «خطابی» بودنِ آناست .در اینکه زنان و مردانِ جامعهی ایران هم/چون دیگر جوامع جهان، در زیرِ فرمانروایی و سلطهی مردساالری هستند تردیدی نیست .وتأکیدِ مختاری درستاست .ولی دیدگاه او در بارهی بهاصطالح«اِروتیسمِموّاجِ»بودلری ،و تأکیدهای او بر«فمینیسمِجهانی» ،و نیز خرده/ گیریهای نا/به/جا و شتابزدهی او بر نگاهِ شاعرانِ به اصطالحِ او«آنایّامِ» ایران به عشق و دل/دادهگی و دل/داده ...نشان میدهند که ماهیّت و مَنِشِ «شورشِ» او برضدِّ ساختِ مردساالرانهی زبان ،تا چهاندازه شوریده و آشفته است .نگاهی به کُلِّ همین گفتگوی مختاری در کتابِ«ریرا» نشان میدهد ،که زبانِ خودِ او -دستِکم در اینکتاب-بسیار«خطابی»و ،اگرچه نه مردساالرانه امّا ،ساالرانه است .شورشی با چنینسمت و سویِ ناروشن و نیز نادرست ،گذشته از اینکه آیا تا چهمیزان شدنیخواهدبود ،باید پرسید چه فرجامی در پِی خواهدداشت؟ مُدِرنیسمِ مختاری ،و عشق و رابطهی جنسی
دربارهی گفتارهای شمارهی9و 1تا ،1مختاری باید دیدگاهِ خودرا روشنتر کند. نخست اینکه :این"عشقِجنسی" ،یکیدیگر از کلّیگوییهای«گناهآلودِ»مختاری است .میتوان آنرا "عشق بهرابطهیجنسی" فهمید؛ میتوان هم/چنین آنرا "عشقِ هم/راه با رابطهیجنسی" فهمید. در زیرِ نامِ هنرِ مُدِرن ،امروزه در سراسرِ جامعهی آلمان ،در تبلیغاتِبازرگانی ،در نقاشی ،در فیلم و تماشا ،در رسانههای گروهی و ...نوعی برداشت و دركِ سطحی و بیمقدار و حقیر از عشقِ جنسی ارائه میشود که بهراستی جان و دلِ انسان بههممیخورَد .اگر آنصورتکِرنگین را از چهرهی این "برداشتِ مُدِرن" از مسئلهیجنسی برداریم ،و اگر رنگینیِ فرسودهی این برداشتهای بهاصطالح نو را به کناری بزنیم ،آنگاه بهروشنی دیدهخواهدشد که این رابطهیجنسیِمُدِرن ،هیچ با همان رابطهیجنسیِ آب/رو/
چند نوشته
11
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
باخته و ناشایستهای که اکنون هزارها سالاست در همهیجهان و نیز حتّی در نزدِ همان گروههای به اصطالح سُنّتی وجوددارد فرقی نمیکند. دوم اینکه :مبالغه و تکرارِ گفتارهای عادی دراینباره هیچ دردیرا درمان نمیکند .امروزه در اروپا، انرجار از عشقِ جنسی کم تر از عالقه بهآن نیست .بهتراست فراموش نکنیم که آنانبوهِ بزرگی از کسان که هنوز یادشاننرفته که «آدم ،آلتِ تناسلی هم دارد»انسان هایی هستند در زیرِ بارانِ یک/ریز و بی وقفهی تبلیغاتی .تبلیغاتی که از ششجهت برآنها فرو میبارد تا مبادا فراموشِشان شود که آلتِ تناسلی هم دارند .و با اینهمه ،بحرانِ عشق ،بحرانِ عشقِجنسی ،و بحران در مسئلهی جنسی امروزه از بحرانهای مُزمِنِ جوامعِ اروپایی نیز هست. سِوُم اینکه :در کشوری که«شیخِ اجلِ» آن در311سالِ پیش شعرهای فراوانی دربارهی عشقِ جنسی سروده 5و حتّی در آثارِ بهاصطالحرسمی و جدّیِخود نیز از آن بهراحتی گفتگو میکند -نهتنها به رابطه ی میان زن و مرد بلکه هم/چنین میان مرد و مرد ،-کودکانه است اگر کسی امروزه ادّعا کند که این چیزها در کشورِ ما تاکنون نبوده وکسی جرئتِ آنرا نکرده ،و پس رواجدادن اینگونه چیزها را از وظایفِ هنرِ مُدِرن بنامد. چهارم اینکه :باز هم در چنینکشوری ،کودکانه است اگرکسی بیاید و به زن و مردِ آن-به خیالِ اینکه فراموشِشان شده و یا خود اصالً نمیدانند ،-بگوید«آدم ...آلت تناسلی هم دارد .آدم آدم است » .ص19 پنجم اینکه :گفتارهای1و 5مختاری به لحاظِ منشاءِ خود بسیار پیچیده است .واقعیت این است که دریافتِ هریک از ما آدمها از زندهگی و پدیدهها دارای یک کیفیت و جنسیت و تواناییِ مشخّصی است. مثالً در حالیکه در برخی از ما آدمها این کیفیت و جنسیت و تواناییِ دریافتها ،در سراسرِ زندهگیِمان یک/سان میمانَد ،در برخی دیگر از آدمها ،در دورههای مختلف و شرایط گوناگون ،گاه به پَستی میگراید و گاه به باالیی و تعالی دست مییابد .برداشت و تعبیرِ انسانها از عشق هم ،از اینقاعده برکنار نیست .آدم نمیداند که این گفتههای مختاری را بهچه تعبیرکند .آیا او بهاین دلیل به ریش/خندِ آن شعرها دست میزند که خود به درکی متعالیتر و عمیقتری از عشق دست یافته ،یا اینکه نه ،این ریش/خندها دال بر این است که درك و برداشتِ او از عشق به پَستی و سطح گراییده ،و یا اینکه نه، هیچ کدام از اینها نیست بلکه این ریش/خندها نمایان/گرِ همهی توانایی وکیفیت و جنسیتِ دریافتِ او ازآن شعرهاست.
« -5ما از انتشارِ"هزلیات"و"خبیثات" خودداری کردیم .اجماالً الزم است در اینجا بگوییم" ،هزلیات" عبارت است از سه مجلس به نثر ،و مشتمل است بر مطالبی ناپسند و رکیک که حکایاتی هم بهنامِ"المَضاحِک" بهاین سه مجلس افزوده شده. اینکتاب در نسخههای قدیم که در دستِ ماست ،نیست "...خبیثات" عبارت از حکایات و قطعاتیاست که هرچند زنندهگی دارد ولی طرزِ بیانِ آن مینماید که از شیخ باشد ...ما چاپِ آنها را شایسته ندانستیم » ...یادداشت محمدعلی فروغی در ص 433دیوان سعدی سال4911
چند نوشته
13
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
ششم اینکه :در گفتارِ شمارهی 1نمیتوان فهمید که مُرادِ او کدامشعرِ کدامشاعران است .ازاین گذشته، «عشقِ شرمگین» هم مگر نمیتواند خود نوعی عشق باشد؟ چهکسی گفته است که عشق -این یکی از زیباترین پدیدههای این جهانِ نا/دل/پسند -باید تنها در این یا آن شکل بروز کند تا عشق نامیده شود؟ و افزون بر این ،این دیگر چهجور کاری است که عدّه ای میخواهند دیگران را بهزور عاشق کنند! و تازه از آن نوع عاشقانی که عشقِ شان حتماً دارای«اروتیسم موّاج بودلری»باشد! هفتم اینکه :گفتارِ شمارهی 1نشانمیدهد که ارزیابیِ مختاری از ظرفیتهای فرهنگی جامعهی ایران چهقدر شتابزده است .گیرم که رویِهمرفته بهنظر میرسد که او در بارهی ظرفیتِ جامعهی ایران بسیار بدبین است. مُدِرنیسم و جنبشِ زنان
هشتم اینکه :تردیدی نیست که وقتی مختاری از «جنبشِ زنان»نام میبَرَد ،مرادِ او ،همچنان که در بحثِ هنر ،فقط برخی بهاصطالح"جنبشِ زنان"است که بهطورِ عمده از سویِ گروهها و محافلِ معیّنی در اروپا(غرب) بهپیش بردهمی شود و ادّعای رهبری بر زنانِ جهان و بر جهانِ زنان را دارد .از اینگونه "جبهههایجهانی" را همهی ما دیدهایم :جبهههای جهانیِ پرولتاریا ،جبهههای جهانیِ سرمایهداران، جبهههای جهانیِ حق علیهِ باطل ...در اینمعنا ،چیزی بهنامِ جنبشِجهانی زنان و فمینیسمِ جهانی وجود ندارد .جهانیخواندنِ اینگونهجنبشها ،تا آنجا که به کسانی مانندِ آقای مختاری بر میگردد ،قطعاً از رویِ شتابزدهگیهایِخیرخواهانهاست؛ وگرنه ،اینگونهجهانیخواندنها ،تا آنجاکه بهنهادهای سیاسی/ قدرتی و نهادهای اقتصادی بر میگردد ،قطعاً دارای کوچکترین خیرخواهیهایی نیستند ،کههیچ ،بل که خواستی بهجز به ابزار بَدَلساختنِ مبارزاتِ جانانهی زنانِ همهجای این کُرهی خاکی ندارند ،مبارزاتی که بهرغمِ ادّعای دروغینِ مُدِرنیتهپرستان ،سدهها و هزارهها پیش هم بودهاست. این پدیده-جنبشِ زنان در چهارچوب گفتگوی مختاری -در نوعِ خود و در بخشِ بزرگِ مفهومِ خود، پدیدهای اروپایی (غربی) است .امّا در پهنهی اروپا (غرب)هم هنوز همهگانی و سراسری نیست .جهانی/ نامیدن این پدیده ،نادرست است ،زیرا اگر نخواهیم تبلیغ کنیم ،در آسیا و آفریقا و آمریکای مرکزی، این پدیده هنوز چیزی غریب و شگفت است. جهانینامیدن اینچیزها ،بیشتر ،هیاهوی آنکسانیاست که به جهانیکردنِاروپا(غرب)سرگرماند .همان گونه که برخیهای دیگر به جهانیکردنِ شرقِ اروپا پرداختهبودهاند و هنوز هم میپردازند ،همانگونه که گروههایدیگر به جهانیکردنعَرَب ،به جهانیکردنهای مذهبها و فرهنگها و ...پرداخته و میپردازند. اگر قرار باشد کمیپختهتر ،کمی با شک ،و کمی در پَرتوِ آن نگاهِ اندوه/ناك ،که مختاری به درستی در نگاهِ نیما به جهان و جامعه و پدیدههای آن دریافته است ،بنگریم ،اگر قرار بر این باشد که جهان را تنگ و کوچک نبینیم ،آنوقت نهفقط ارزیابیِ ما از میزانِ گستردهگیِ اینگونه بهاصطالح جبنشها ،و از بخت و اقبالِ واقعی و استعداد و تواناییِ آنها برای همهگیر و جهانی شدن ،واقعیتر خواهدشد ،بلکه هم/چنین ،ارزیابیِ ما از مسئلهی برابریِ زن و مرد در جهان ،نیز واقعیتر خواهدگردید.
چند نوشته
91
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
من متخصّص و یا پژوهشگرِمسئلهی زنان نیستم ،ولی پساز1ـ3سال زندهگی در ج .ف.آلمان میتوانم گمان و داوریِ اوّلیهی خودرا هم/چون یک تماشاگر بگویم : الف :پدیدهی اروپایی(غربیِ)جنبشِزنان ،از جملهنوعِآلمانیِآن ،آمیزهومعجونی دَرهَموآشفتهاست. این جریانِ اجتماعی در نتیجهی : -4سیاسی/قدرتیشدنِ وحشتناكِ این جنبش ،که موجب شد مسئلهی بنیادیِ زن و مرد ،هم از دیدِ معنا و درونمایهی آن ،و هم از نگاهِ روشهای تحققِّ آن ،بازی/چهی سیاست/قدرت شود -1اقتصادیشدنآشکارِآن ،که موجبِ شکلگیریِاقتصادیِآن یعنی«صنعتِ شهوتِجنسی»شدهاست -9هم/ریشهگیِآن بابهاصطالح"انقالبِجنسیِ"سالهای 11مسیحی -1وفاداریِمتعصّبانهی آن بهنوعِنگاهِ ویژهی اروپاییِخود ،نگاهی که از بیماری رَوِشیوفلسفی رنج میبَرَد -5و نیز گو/گیجهی آشکارِ بخشِ بزرگی از روشنفکرانِ مسئولِ اروپایی، به دهها بیماری و آلودهگی دچار است. ب :امروزه در آلمان ،بجز گروههای مسئول ولی بسیار کوچک ،که واقعاً تالش میکنند تا مگر جهانِ مردساالرِ ما بتواند بهیک انتظامِشایسته و انسانی در رابطهی میانِ زنومرد دستیابد ،گروههای نامسئول امّا بسیار گوناگونِ دیگری هم در میانِ هوادارانِ جنبشِ زنان(و فیمینیسم) دیده می شوند: -4حزبهای سیاسی ،که برپایهی مطامع و هدفهای حقیرِ سیاسیِ خود ،مسئلهی واقعیِ زنان را به امری سطحی و حقیر بَدَل کردهاند. -1شرکتهای غولآسا ،که به ادارهی"خانههایمحبت"در خودِ آلمان میپردازند و به سازمان/دهیِ این خانهها در کشورهایدیگر دست میزنند ،و اینکاررا ،هم/چون"صنعتِشهوتِجنسی" انجام میدهند. -9بخشِ عظیمی از رسانههایهمهگانی-اعم از رسانههای چاپی ،تصویری و -...امروزه هیاهویی بسیار در بارهی زن و مرد و آزادیِ زنان بهراه انداختهاند .یکی از صاحبانِ اصلیِ"پلِیبوی" در گفتگویی با یکی از رنگیننامههای آلمان گفته است : « پلِیبوی ،یکی از بزرگترین نیروهایی بوده که بدونِ آن ،انقالبِ سِکسیِ سالهای دههی شصت در اروپا و آمریکا هرگز نمیتوانست عملی گردد» نقل به معنا
مختاری گرامی! این ادّعا تاچه اندازه درست است؟ این نیروها یکی از وَزنههای بزرگی هستند که به نامِ جنبشِزنان در اروپا کارکردهاند و میکنند؛ و مُهر و نشانِآنها بهنظر نمیرسد که کمتر از مُهروُنشانِ گروههای جدّی و بشر/دوست و روشنفکری ،بر جنبشِ زنان مثالً در آلمان ،زده شده باشد .گیرم که در میانِ گروههای جدّیِ روشنفکران هم ،کم نیستند آنهایی که خودرا از برخی از اندیشههای امثالِ "پلِی بوی" چندان دور نمیدانند. بهاین دالیل ،چنین پدیدهای-جنبشِزنان و فیمینیسم ،-بدونِ نقد و بررسیِآن ،و بدونِ آموخته /شدن و آمیختهشدنِ آن با تالشهای همانند در سراسرِ جهان ،پدیدهای شایستهی پشتیبانی نیست .و اگر این معجون ،همینگونه که اکنون هست ،پیش برود فاجعه بارخواهدبود.
94
چند نوشته
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
نیما چهگونه و تا چه اندازه مُدِرن بود؟
برخی گفتارهای مختاری دراین زمینه : « -4نیما...سکوت کرد...تغییر را درونی کرد...درحالیکه جامعه در جنبشِ مشروطه امکان...نیافت تا گرفتههای خودرا از فرهنگِ مُدِرن درونی کند».ص45 « -1ارزش احساسات کتاب با ارزشی است...بهنظرِ من مبنای فرنگی داشته است ».ص53 « -9قصّهی رنگپریده ،تحت تأثیرِ فرانسه است ».ص41 « -1بهنظرِ من اهلِ نظربودن ...یک مسئلهی بدیهی و ضروری در موردِ ...نیما است .بهقولِ بودلرهمهی شاعرانِ بزرگ طبعاً و قهراً نقّاد میشوند».ص51 «-5بهقولِماخالسكی...افسانههم ازپاناسی آلفرهو...تأثیرگرفته است ».ص41 « -1اگر به سابقهی شعرِ نو در ایران نگاه کنیم می بینیم ،شعرِ نوی ما ،رگ و ریشه اش به سمبولیسم بهویژه سمبولیسمِ فرانسه منتهی میشود ».ص91
آشکار است که مختاری در رَوَندِ بررسیِ کارِ نیما ،براین باور است که نیما در زیرِ تأثیرِ هنرِ مُدِرن ،و در سمتِ آن ،و هواخواهِ آن بوده است .مرادِ مختاری از هنرِ مُدِرن هم ،نوعی یا جریانی در هنرِ فرانسه (اروپا) است که ماالرمه و بودلر نمایندگان آن بودهاند. برخی گفتههای خودِ نیما هم در دورههایی از زندهگانیاش ،بر واقعیبودنِ اینگونهداوریها گواهی میدهد .ولی من تصّور میکنم دراینگونه موارد نمی توان به همینسادهگی داوری کرد : الف ـ گرایشهای نیما به شعرِ فرانسه و اروپا ،برخی ،پیامدِ درگیری های میان او و مخالفان-و شاید بهویژه سرسختترینِشان -بودهاست .اثباتِ بیکم وُکاستِ چنین داوریای دشوار است .ولی ما قطعاً نمیتوانیم انکار کنیم که در این درگیری ،از هر دو سو ،رفتار و کُنش و واکُنشهای تند و ناپخته و نادرست ،درکار بوده است .و همین موضوع ،تأثیرِخودرا ،کم یا زیاد ،گذاشته است تا دو طرف ،هریک در گرایشها و داوریهای خود ،بیش از آنچه که خودشان میخواستهاند پا /فشاری کنند .و هم/دیگر را هم گاهی بهسوی این پافشاریهای بیش از حد ،سوق دهند. ب ـ این گرایش در برخی از وجوهِ خود نیز ،پیامدِ فضا و جوّی است که بر روشنفکران و یا گروههایی از آنان حاکم بوده است .ویژهگی ِ بزرگِ این جو و فضا گرایش عمومی به اروپا بود. ج ـ درصدی از این گرایشها ،نتیجهی همان آشناییهای اوّلیه است .و میتوان این احتمال را کامالً واقعی دانست که پس از گذشتِ زمان ،و در پِیِ برخوردِ اندیشه ها ،و درپِیِ تجربههای تازه تر ،از تندی و سختیِ آغازین آنِ کاسته میشدهاست .این احتمال البتّه میتوانسته بهسودِ تندتر و سختتر شدنِ این گرایشها باشد. د -از اینها گذشته ،گرایشِ نیما به شعرِ فرانسه و اروپا ،نیز هم/چون هرچیزِ دیگری باید نقّادانه بررسی شود .یعنی باید ارزیابی شود که اگر این گرایش یا عالقهمندیِ نیما به شعرِ فرانسه و تأثیرپذیری ازآن نمیبود-یا بهاین یا آن اندازه نمی بود -آیا دامنهی کاری که او در پهنهی شعرِ ایران انجام داده ،به این ژرفا و گستردهگی دست نمییافت؟ این گرایش وآن تأثیرپذیری آیا زیانهایی هم داشته؟ تأثیرپذیریِ انسانهای سرزمینهای گوناگون از یک/دیگر در زمینهی هنر و فرهنگ و ...پدیده ای بسیار کهنسال و ناگزیر ،و البتّه نه همیشه سودمند بودهاست .نحوه وچهگونهگیِ این تأثیرپذیریها ،متأسّفانه
چند نوشته
91
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
بهخاطرِ خودخواهی های نژادی و ملّی و فرهنگی ،و نیز بهدلیلِ اینکه این رَوندِ تأثیرو تأثّر ،بیشتر خودبهخودی بوده است ،گاه به جایگزینی و جابهجاییِ کاملِ فرهنگها انجامیدهاست .یعنی منجر بهتسلّطِ کاملِ فرهنگِ مربوط بهطرفِ قدرتمندتر-و متأسّفانه غالبا از نگاهِ ارتشی قدرتمندتر- شدهاست .میتوانگفت که در بسیاری از موارد ،فرهنگِ مسلّط شده ،خود ،فرهنگی قدرتمندتر نبوده بلکه فقط به قدرتِ -بیشتر ارتشیِ-برترِ جامعهی متبوعِ خود متکی بوده است .تسلّطِ فرهنگِ جامعهی قدرتمندتر معموالً منجر بهاین میشد و یا میشود که چشمههای آفرینندهگیهای موجود در ژرفای خودِ جوامعِ به زیرِ سلطهدرآمده ،که ریشه در خاكِ مناسب خود دارند ،با بیمهری و بیاعتنایی رو/به/رو شود .آیا همین روندِ خودبهخودیِ تأثیر و تأثّر ،و همین نقشِ گاه تعیینکنندهی"قدرت" در سرانجامِ این رَوَند ،مانع ازآن نشدهاست که چشم اندازِ اندیشه و هنر و فرهنگِ جهان ،بسیار بیش ازآنکه امروز گواهِ آن هستیم ،از تنوّع و گونهگونیِ بیشتر برخوردارباشد؟ حقیقت آناست که بسیاری از تأثیراتِ فرهنگیای که جامعهی ما از اروپا و غرب -و نه البتّه فقط از غرب ،که گاهی نیز از شرق -گرفته است نهبهدلیلِ ایناست که از نگاهِ فرهنگی دارای ارزشِ برتری بودهاند و یا هستند بلکه تنها به سببِ آناست که از جامعهای قدرتمندتر آمدهاند .اینحرفها را البتّه هزارها بار گفتهاند .من با تکرارِ کسل/ کنندهی آنها خواستم مگر بهگفتگویمان سمتی داده باشم. مختاری گرایشِ نیما به شعرِ فرانسهرا ارزیابی نمیکند ،بلکه دربَست می پذیرد .و بهطرزی برآن تأکید میکند که گویی میخواهد بیشتر تحریککنندهی یک خوانندهی-بهگفتِ او -سُنـتپرست باشد تا آگاهکنندهی یک خوانندهی مستقل .او شاید چون هوادار هنرِ مُدِرن و مُدِرنیته است ،و ذوق و شوقِ بسیاری هم بهآن دارد ،و آنرا راهگشا و گرهگشا و نیز گسترش /یابنده میداند ،نیازی به نقد و ارزیابی نقّادانهی این گرایشِ نیما نمیبیند .و آنرا یکسره در دستیابی شعرِ نیما به آن جایگاهِ بزرگ ،که بعدها شاهدِ آن بودهایم -عاملی حتمی و قطعی و نه فقط چشمناپوشیدنی میداند. در بارهی گفتارِشمارهی ،1بایدگفت که چنین داوریِ کلّیای ارزش گفتگو ندارد .میتوان از تأثیرپذیری ها سخن گفت ،ولی نمیتوان "ریشه"ی شعرهای یک دورهیکامل و بزرگِهنریِ یک کشورِ -بهویژه کشوری چون ایران با آن پیشینه و اکنونِ نیرومندش در شعر -را در شعرِ سمبولیسمِ فرانسه دانست. شاید اگر بخواهیم واقعیترداوری کنیم میتوانیكریشه از ریشههای بیشمارِ شعرِنوِ ایرانرا در سمبولیسمِ فرانسه دید .حتّی در بارهی نیما نیز ،چنین داوریِ"قاطعی"پایهای ندارد ،حتّی با آنکه نیما خود نیز برخی شعرهای خودرا «سمبولیک» [درست با همینکلمه] نامیده است. این که نیما در پهنهی شعرِ ایران نوآوری کرده است چیزی است آشکار .امّا این که نیما را به سببِ این نوآوری میتوان یا میباید "مُدِرن" نامید ،کوتاه آن که ،نادرست است. بهدرستی هم ،همانجور که مختاری می گوید ،همانندیهایی میان برخی شعرهای او -و نه مَنِش هنر و اندیشههای او -با هوادارانِ گونههایی از مُدِرنیته و مشخصاً بودلر دیده میشود .ولی درکنارِ این همانندیها ،ناهمانندیهایی نیز دیده میشود .تفاوتها میان نیما و آن چه "مُدِرنیسم" نامیده میشود
چند نوشته
99
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
بسیار است .خودِ مختاری بهبرخی تفاوتهای میان نیما و بودلر اشاره کردهاست .از جمله در صفحه ی 93میگوید : « [نیما]...در عصیانگری و آن رنج و درونگراییِ تلخ با بودلر مشترك است .امّا دست/گاهِ فکری نیما بهگونهای انتظام یافته است که اگر چیزی را نفی کند چیزِدیگری را بهجای آن قرار می دهد ...نیما یک گرایشِ مشخّص دارد که با عدالتِ اجتماعی برای انسان مشخّصاست .اتّفاقاً دیدِ تراژیکاش...مثل سوسیالیستها[یی مثل لوکاچ] است». «یک مسئلهی چشمگیِر دیگر نیز اورا از بودلِر جدا میکند .آن ،اروتیسم موّاج و تشنگیِ روان به عشقِ جنسی است...امّا در شعرِ نیما دیده نمیشود .آن شیطنت گناه آلودِ بودلر را هم ندارد ».تأکید از من
البتّه خوب است همنجا یادآوری کنم ،آن بودلِری که مختاری بهما معرفی میکند -همانطور که در بارهی بیشترینهی نزدیکِ بههمهی انسانهایی مانندِ بودلِر ،نیما ،حافظ ...چنین است ،-متأثّر است از فقط یک تعبیر و تفسیر از میانِ چندینوچند تعبیر و تفسیرهایی که در بارهی زندهگی و کارِ هنریِ او در اروپا وجود دارد .بااینحال ،اینتفاوتها و گونهگونیها نشانمیدهند که آنچه مُدِرنیتهیبودلر است با آنچه که نوآوریِ نیما است از یک جنس نیستند .این تفاوتها ساده و جَنبی نیستند و در تعیینِ جایگاهِ نوآوریِ نیما دارای اهمیتاند و باید خوب ارزیابی شوند .گمان میکنم این پرسش چندان نا/بهجا نباشد :چهگونه میتوان با توجّه به آن همانندیها ،نیما را هوادارِ مُدِرنیته نامید ولی با وجودِ آن ناهمانندیها نمیتوان اورا هوادار مُدِرنیته ننامید؟ به نظر میآید که در بسیاری موارد ،جَدَل و کشمکش بر سرِ این ،که آیا این یا آن پدیدهی مشخّص را باید حتماً و بی/بُرو/بَرگَرد در زیرِ نامهای بهاصطالح همهگانی دستهبندی کرد ،جَدَل و کشمکشی بیهوده است .ولی پنهان نمیتوان داشت که این جَدَلها گاهگاهی هم برخی ناروشنیها را روشن کرده است .امیدوارم که بحثِ کنونیِ ما بیهوده نباشد. این ،هم خویها و عاداتِ غریزیِ آدمی و هم فشارِ زندهگیِ اجتماعی هستند که انسان را وا میدارند پدیدههای دور/و/بَرِ خودرا جوری کنارِ هم بچیند که برای خودِ او مفهومی داشتهباشند ،و یا او بتواند از آنها سر دَرآورد .دستهبندیکردنِ اینپدیدهها برپایهی همانندی یا نا/همانندی های آنها با یکدیگر، یکی ازگونههای این کنارِ/هم/چیدنها است .ایچهبسا دستهبندیکردنها وگروهبندیکردنهای نادرستِ پدیدهها که موجبِ گم/راهیهای بزرگ در راهِ شناختِ همه/جانبهترِ آن پدیدهها شده است .امّا گمراه/ کنندهگی ،فقط پیامدِ دستهبندیکردنهای نادرست نیست ،بلکه حتّی خودِ دستهبندیکردنهای درستِ پدیدهها هم بخشهایی از موجودیتِ آن پدیدهها را از دید و توجّهِ آدمی دور نگه میدارد .بهویژه اگرکه موضوعِ این دستهبندی /کردن ،خودِ انسانها باشند ،آنگاه بهدلیلِ این که هستی و بودِ آدمی بهمراتب پیچیدهتر و پُر /جنبهتر است ،دامنهی این پیامدهای منفی و گم/راهیها وسیعتر خواهد بود.
91
چند نوشته
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
مُدِرنیته" :نقّادی" و "یاهو"
آن چه که از بودلر نقل شده (گفتار )1حتّی در همان سدهی43مسیحی در اروپا ،چیزی که بهکلّی تازه باشد نبوده است .در سرزمینهای نااروپایی و نیز ایران ،برخالفِ باورِ تردیدآمیزِ مختاری ،نمیتوان بهروشنی ندید که مردان یا زنانی که در پهنههای ادب وفرهنگ و دانش ...به سَبکی و راهی و آوَردی تازه دست یافتهاند ،از نقد و بررسیِ دیگران گریزی نداشتهاند .لذا آنچه از بودلر نقل شده چیزِ تازهای نیست و از نشانههای ویژهی مُدِرن و مُدِرنیته نباید بهشمار آید .مهم آن است که نشان داده شود این نقدِ دیگران چهگونه باید انجام گیرد .آنچه که در سدهی43در اروپا و بهویژه شاید فرانسه کمی تازهگی داشته این بود که نقّادیِ سازنده و جدّی ،بسیارکم بوده ،و میدانِ نقّادی بهطورکلّی به میدانِ هیاهو و غبارافکنی تبدیل شدهبود .نقّادی و نیز کارِ نظری ،در آندوره معایبِبزرگی هم داشت .یکی از این معایب ،که امروزه دیگر به سنتّی در نقّادی و کارِ نظری بَدل شده است ،ایناست که تالش میشود برای مخدوش کردنِ کارِ دیگران و برای دفاع از کارِخود ،و مهمتر ازآن ،برای بازکردنِ جایی برای خود ،به دست/کاری های شِبه/علمی در زندهگی و تجربهی روزمرهیمَردُم و در عرصهی خیال و احساسات و دنیای درونِشان بپردازند )1(.شباهتِ اینگونه نقّادی وکارِ نظری با رفتارِ یک جادوگر چندان کم نیست! جهانِامروزِما هم ،از گرد و خاك و غبارافکنیهای کسانی پُر است که هنرِ بزرگِشان ،غبار/پراکنی است .کسانی که چه در هنر سرگرم باشند و چه در سیاست و یا در اخالق و یا در مسجد و کلیسا ...کارِشان بهراهاندختنِ جریان ،سَبک ،و یا به هرحال حادثهسازی است .اگر مثالً شاعر باشند ،آنچه که آنها را به سرودنِ شعری وا میدارد ،نه نیازِ درونیِشان به بیانشدن ،بلکه پیشازهمه یا مهمتر از همه ،دستیابی به راهی و سَبکی نو است .درست هم/چونکارکنان و سَر/گَرمانِ در پهنهیسیاست/قدرت و یا اقتصاد/ قدرت .جالب است که خوانندهگانِ کارهای هنریِ این افراد هم درست بهآنگروه از مصرف/کنندهگانِ کاالها میمانند که مصرفبرایمصرف ،حرفه وکارِ لذّتبخشِ آنهاست .شاید از همینرو است که جهانِ هنر و ادب و فرهنگ هم ،مانندِ جهان سیاست/قدرت و اقتصاد ،تبدیل شدهاست به"میدانِبار" یا بازارِ مکّارهای که درآن ،فروشندهها برای فروشِکاالها و در حقیقت فریبِخریداران ،در پیرامونِ کاالیخود و بینظیریِآن...بههرکاری دست میزنند .از جمله به نقّادیِ هنرمندان دیگر و به کارِ نظری. شیفتهگی در برابرِ این هیاهو ،و هیاهو را با نقّادی اشتباهگرفتن ،برخی از ماها را به بیمهریِ کودکانه و ارزیابیِ سَبُک نسبت به برخی ارزشها میکشاند .اگرکسانی بر اینپایه که مثالً «مُشک آن است که خود ببوید نهآنکه عطّار بگوید»بههیاهو تن ندهند ،کسانِ دیگری هستند که میگویند« :شکستهنفسی ،از ناتوانی یا از خودپرستیاست )3(».بهراستیهم برخی انواعِ شکسته/نفسیها چنیناند .همانگونه که برخی انواعِ نقّادی و دیدگاهپردازی هم« از ناتوانی و یا از خود پرستی»هستند.
-1مثالً مقالهایکه اِدگار آلِن پو در بارهی رَوندِ شکلگیریِ شعرِ «کالغِ» خود نوشته ،نمونهای از اینگونهتالشها است. -3کتاب "تاریخِ تحلیلیِ شعرِ نو" ـ ش .لنگرودی ص5
چند نوشته
95
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
ب -سُنّت برضدِّ سُنّت ،امّا خام
دربحث پیرامون هنرِ مُدِرن و مُدِرنیته ،مختاری همهجا این جریان یا رشتهیهنری را ضدِّ سُنّت میانگارد .بهگفتهای دیگر ،مرادِ او از هنرِ سنُتی ،جریانی هنری است که برضدِّ هنرِ مُدِرن است. کم/بودِ بزرگِ بحثِ او دراین باره نیز ،رَوِشِ یک/سویهی اوست. این کم/بود ،در بخشِ نظری ،اورا به اینجا میکشاند که گمان کند میانِ سُنّت و نو -و البتّه او در بسیاری جاها بهجای کلمهی"نو" کلمهی"مُدِرن"را بهکارمیبرد -دیواری گذرناپذیر کشیده شدهاست؛ و میانِ آن دو ،هرچه هست دشمنی و دوری است؛ هر چه مُدِرن دارد پسندیده ،و هرچه سُنّت دارد ناپسندیده است .پیآمدِ یک هم/چه کم/بودی ایناست که مُدِرنیتهی مختاری ،گویا که انکار میکند که هوادارانِ مُدِرنیته ،گروههای بسیار گوناگوناند و با یکدیگر گاه دارای اختالفهای جدّیاند؛ و ازاینرو، مُدِرنیتهی او هیچگونه مخالفت و انتقادی را برنمیتابد و همهی مخالفانِ خودرا یک/سره و یک/جا در جبههی سُنّت-در روالِ گفتگوی مختاری ،سُنّت یعنی جبههای سراسر پوسیده گی-جای میدهد. همان کم/بود ،اورا در بخشِ عملی ،در دامِ خامی و آشفتهگی گرفتار میکند .آنچه که او در مجموعِ این گفتوگو ،سُنّت مینامد ،در حقیقت دربرگیرندهی گسترهی بسیار بزرگی از هنر و ادبِ ایران است. نیمه/سُنّتیخواندنِ شاعرانیچوناخوان ،دیگر تکلیفِشهریارو بهار و دیگرانرا روشنمیکند .و روشنتر از سرنوشتِ اینها ،سرنوشتِحافظ و سعدی و دیگران است در این تقسیمبندیِ شتاب زده و خام و تنگ/چشم ،و دراین"در/هم/معیاری". یعنی در حقیقت مختاری هنرِ مُدِرنرا آنچیزی میداند که بخشِ بسیار بزرگ و بلکه نزدیک بههمهی هنر و ادبیاتِ ایران-بهگفتهی او همان سُنّت -با آن مخالف است. مختاری ،هم/چون برخی محافلِ بهگفتهی او«چپِ آن ایّام» -و چرا تنها چپ ،مگر راست بهتر از آن بود؟ -که به جبههسازیهای فکاهی و خندهدارِ سیاسی میپرداختهاند؛ یعنی خود و گروهِ کوچکِ خودرا در یکسو مینهادند و انبوهِ عظیمِ دیگرانرا در سوی دیگر جای میدادند ،و در "میانه"یشان نیز هیچ جز جنگ و خون و آشتی ناپذیری نمیدیدند ،-تنها گروهِ کوچکی را در ایران هوادارِ هنرِ مُدِرن میداند و آندیگرانرا ،که در حقیقت نزدیک بههمهیهنرمندان را در برمیگیرد ،مخالفِ این هنِرمُدِرن ،و هوادارِ سُنّت مینامد.آن چه که او درص414تا411میگوید بهخوبی نشانگرِ درستیِ داوریِ مناست : « بیرونیترین عواملی که میتوانند در شعر تأثیرِ بازدارنده بگذارند عوامل سنّتی هستند...اوّلین دسته[ی عوامل سنّتی] آن هایی هستندکه در ادبیات و زیباییشناسی همچنان دارای گرایشِ قدیمی و سنّتی هستند...گرایشِ دُوُم متعلّق بهکسانیاست که بهلحاظِ عقیدتی و سیاسی با گرایشِ اوّل اشتراكِ سیاسی دارند...بعدازاینها شاعرانی داریم که از گذشته جزءِ ابوابجمعیِ شعرِ نو محسوب میشدند...اینها چنددستهاند[میبینید؟اینها هم تازه خود چند دستهاند]...یک دسته همانهایی هستند که شعرِ رمانتیک و احساساتی را در دههی91تداوم دادهاند...یک دستهی دیگر...اساساً گرایشی بینابین و میانه روتر... داشتهاند...دستهی دیگر همانهایی هستند که گرایشِ سیاسی/موضوعی به شعرداشتهاند...در مقابلِ دستهی اخیر ،جریانِ دیگری هم هست که مُدام بر جنبهی غیرِسیاسیبودنِ شعر تأکیدداشته است...بهاینترتیب ،عرصهی کار از چندسو بر جریانِ شعرِ امروز ،روزبهروز تنگتر میشود ] [»...از من است.
چند نوشته
91
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
بهاینترتیب ،کامالً روشناست که"شعرِامروز" ،که او آنرا همان هنرِمُدِرن میداند ،جریانِ بسیارکوچکی است که" از چندسو" بهدستِ سنّت ،به تنگنا افتاده است. او با شتابزدهگی و خامیِشگفتآوری ،متأسّفانه بهروالِ همان سیاست/مدارانِچپوُ راست ،که بهدرستی بر آنها خُرده میگیرد ،بخشِ بسیاربزرگِ هنرِ ایرانرا هم/چونجبههی واحدِ سنّت بر ضدِّ هنرِ مُدِرن میانگارد و میانگاراند .این جبههی خیالیِ او ،تنها به هوادارانِ سنّتهای پیش از(و یا غیر از) نیما یعنی سُنّتیها محدود نمیشود؛ حتّی در کارهای هنریِ همینهنرمندانِسنّتی هم ،چهبسا چشماندازهای تحسینبرانگیز از زندهگیو طبیعت و جهانِ هستی گشوده شده و -زیبا یا نازیبا -ثبت گردیده و بر ژرفا و دامنهی شعرِ ایران افزوده است. این جبههیاو ،حتّی بهآنبخشِمعیّنی که بهسنّتهاینیما کموبیش وفادار ماندهاند نیز محدود نمیشود؛ بلکه متأسّفانه نزدیک بههمهی پهنهی گستردهی هنروادبیاترا دَربَر میگیرد. او با این تنگ/افقی ،نهتنها خود و هنرِ مُدِرن خودرا از دستیابی به ژرفا و پُردامنهگیِ پهنهی گستردهای از هنرِایران دور میکند ،بلکه مهمترازآن ،مَنشِ نرم/خو و پُرجنبه و آزادمنشِ بخشِ مهمّی از شعرِ ایران را نیز دستِکم گرفته و بهآن بیمهری روا میدارد. بر ضدِّ سُنّت ،امّا سُنّتی
نگاهِ مختاری به شعر و به تاریخ/چهی شعرِ ایران ،نگاهی یکخطی و یکجانبه و«تکساحتی» است. روشِ او ،گرفتار در چارچوبهی یک روشِ سُنَّتیِ بررسی و تحلیلِ پدیدهها است. ص « : 31-13شعرنیمایی...ماالرمهای و بودلری آغازشد ،امّا بعداز یکی/دو دهه ،گونهی گرایشِالمارتینیرا درآن میبینیم. شاید بشودگفت :چون جامعه بهاندازهی ذهنیتِ یک شاعرِ خالّق و نوآور رشد نکردهبود ،زمینهی مناسب برای عقبماندهگیهای خود پیدا میکرد .این جامعه ،دورهی رمانتیکِ خودرا بهلحاظِ ادبی و اجتماعی و رفتاری و غیره نگذرانده بود ،و بههمین دلیل است که در دههی بیست ،بهرغمِ اینکه قبالً هدایت را داشتیم حجازی را داریم».
باورکردنی نیست امّا واقعیت دارد .آدم فکر میکند که این حرفها را جوانِ ناپختهای نوشته که جهان و هستی ،و بهویژه جامعه و پیدایی و رُشدِ پدیدهها در آنرا ،چیزی ساده و از/پیش/تنظیم/شده-و از/پیش/ تنظیم/شونده-میداند .و گمان میکند که هرچیزی که"بهتازهگی"آمده است قهراً و خواه ناخواه از آن چه که پیش از خودش بوده ،پیش/روتر هم است .و آنچه که کهنه شده و زماناش گذشته است ،دیگر حق ندارد دوباره پدیدار گردد ،زیرا که در جهانِهستیِ او ،آسیاب بهنوبت است! برایِهمین ،او شگفتزده میشود که چرا پس از نیما ،توللی آمده است! و پس از هدایت ،حجازی! این رَوشِ سُنّتی را مختاری پیش از اینکتاب ،در گفتگویی(؟) در گاه/نامهی فارسیِ ویژهی شعر ،که در آلمان چاپ میشود ،شمارهی -1ص 93نیز به این شکل نشان داده است : « درست است که 15هزار نقاش در فرانسهی آغازِ قرن زندهگی میکردهاند ،امّا آنجا دیگر جامعه سرگردان نمیماندهاست میانِ شکلهاینامتوازنِکهنهو منسوخ ،و شکلهایآوانگارد«.».نو و کهنه درآنجا نسبتِزمانی هم دارند .مثالً هیچنقاشی امروز [در فرانسه]بهشیوهیكوریه و كورو و دالكروا نقاشی نمیکند .حال آنکه در جامعهیما ،نو و کهنه نسبتِزمانی ندارند »...
چند نوشته
93
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
در اینگفتارها ،ازآننگاهِپخته و جاافتادهای که باآن بتوان واقعیتها را با همهیپیچیدهگیها و آشفتهگی های آن دید ،سراغی نیست .آن نگاهِ شکافنده و ناباوری که واقعیات را حتّی اگر در پُشتِ دهها پرده پنهان شدهباشند یا پنهان کردهباشند ،در مییابد .گیرم که دیدنِ این واقعیت ،که امروزه نه در فرانسه که درآلمان هم ،و نه در اروپا که در همهی کشورهای جهان ،و نه امروز بلکه در همهی روزگارها ،هم نقاشان و هم دیگرهنرمندان به سَبْکهای قدیم هم کار میکنند ،چنان آشکار است که نیازی به داشت ِ ن یک چشم و نگاهِ پخته هم ندارد .نو و کهنه ،و سَبْکهای گذشته و حال درهم تنیدهاند .و امروز هم کم نیستند شاعرانی که هم به سَبکِ گذشته و هم بهدرون/مایههای گذشته شعر میگویند و باری ،گاهی چه بهدل هم مینشیند .بهدل مینشیند چون که دیگرگونهگیها و دیگرسانیهای اجتماعی و اقتصادی و ...چنان نیستند که مثالً نسلهای انسانهای یک جامعه و یا آدمهای کشورهای مختلف که در مسیر و یا مرحلهی پیشرفت (یا پسرفتِ) دیگری هستند ،نتوانند همدیگر را بفهمند و از ساختههای هنریِ همدیگر هیچ لذّتی نبرند ،و یا خود ،احساسات ،و غلیانها و کشمکشهای درونیِ مشابه نداشتهباشند. بهراحتی میتوان دید که با وجودِ ناهمانندیهای بسیارِ اقتصادی و اجتماعی میانِکشورها ،شباهتها و همانندیهای درونیِ انسانها بههمدیگر ،از همانندیهای بیرونیِ آنها بیشتر و رنگارنگتر است. امّا آقای مختاری هم خوب میداند که کور/درونها و خشک/مغزهایی که با خویشتِن خویش ،یک/دل و یک/زبان نیستند ،خودرا و آن همانندیهای خودرا با دیگر انسانها ،پنهان میکنند و گمان میکنند که بهاینترتیب برای خویشتنِ خویش ،پیکرهای جداگانه ،یگانه و بَرتَر ساختهاند .چنینکسانیرا -چه از نوعِ سنتّی و مُدِرن ،و چه نو و کهنه -ما در دستهها و گروههای هنری -و نه تنها هنری بلکه سیاسی و اقتصادی و علمی -...میتوانیم ببینیم .اینها بیشتر به زندانیانِ سَبْکها شبیهاند تا به انسانهایی آزاد. امّا از اینها گذشته ،گویی مخالفتِ کلّی با سُنّتگرایی و سُنّتیگری بهمثابهِ یک رَوشِ همهگانی ،ظاهراً دشوارتر از مخالفت با سُنّتی مشخّص است. آیا انسانرا اینتوانایی هست که از سُنّت ،هَرسُنّتی ،بگریزد؟ معموالً ما آدمها هم/واره از سُنّتی به سُنّتی دیگر درحالِ کوچایم .بهتر گفتهشود :هم/زمان ،بر رویِ دو سُنّت ایستادهایم .یا در درونِ یک سُنّت هستیم ،ششدانگ ،و یا در حالِ ساختنِ سُنّتی دیگریم در همانحال که با سُنّتی دیگر در جدالایم. گمان میکنم کهایستایی یا جنبش ،نمیتواند مرزِ درست و واقعی (و یا دستِکم همیشهواقعیِ)میان سُنّت و ناسُنّت باشد .بهراستیهم نمیشود بهسادهگی بهایناندیشه تنداد که میگوید" :نو را با جنبش میتوان شناخت و كهنه را با ایستایی و سُکُون" .زیرا در حالیکه ایستاییِ نسبیِسنگ ،سُنّتِ همهی سنگهاست ،وَرجه/وُرجه و از/اینشاخه/بهآنشاخه/پریدنِنسبیِگنجشک نیز سُنّتِهمهیگنجشکهاست .نه سنگرا بهسببِ ایستاییاش میتوان سُنّتینامید و نه گنجشکرا بهدلیلِ وَرجه/وُرجههایش نوجو! ظاهراً همیشه یک آدمِ سُنّتی با ایستاییاش در سُنّت ،شناخته نمیشود .همانجورکه انسانِ ناسُنّتی- تقریباً همان نوگرا -نیز هم/واره با دگرگونی/خواهی نیست که شناخته میشود .بلکه میزانِ تأثیرِ آگاهیِ آدمی بر کاری که انجام میدهد ،و میزانِ دخالتِ خواست و ارادهی او بر رفتارش هست که نشان می دهد او سُنّتی است یا ناسُنّتی .این ،یکی از راههاییاست که میتوان دریافت آیا فالن جنبش ،بهواقع،
چند نوشته
91
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
نتیجهی کششی درونی بهسوی کشفِ یک چیزِ"تازه" است یا نه .و افزونبراین ،آیا بهراستی آنچه که بهاصطالح كشف شدهاست چیزی تازه است یا کهنهای نو/نَوار/شدهاست .بهعالوه ،اگرهم کشفی به راستی تازه و نو باشد باید دید که"تازه"ایاست برآمده از نیازی درونی که میخواهد به گشایشِ معضلی واقعی کمک کند ،یا نه ،تازهای است که به دردِ چیزی نمیخورد و در حقیقت پاسخیاست بهیک مِیل به نامِ"سرگرمیِ نوجویی و کشفکردن" ،یعنیتازه است فقط برای اینکه میخواهد چیزی باشد تازه. تبدیلکردنِ یک سُنّت به یک زندان و زندانیکردن خود در یک سُنّت ،کاری است ناشایست و زیانبار. از اینبدتر ،چنینکاری در/بند/کردنِ گروهی از انسانهاست در زندانِسُنّتها .امّا آنچه که از همه نا/ شایستتر و زیانبارتر است ایناست که سُنّتها بهابزاری و بهانهای برای بهاصطالح پیروزی در بازیهای قدرت ،و یا انتقام ...تبدیل گردند. گونهی اروپایی(غربیِ) نوگرایی ،یعنی مُدِرنیته (حتّی پُستمُدِرنیته و )...امروزه مدّتهاست که خود بهیک سُنّت تبدیل شدهاست .مُدِرنیته ،در مجموع ،به یک محدودهای بَدَل شدهاست با مرز و نام و پرچمِ مشخّص .و نامِ یکی از گونههای سُنّت در جهاناست .سُنّتِ مُدِرنیته ،امروز مدت هاست که به ژرفابخشی وگسترشِ اندیشه و احساس و مَنِشِ آدمی ،و به ژرفایی و گسترشِ مفهومِ رشدِ جامعه و...کمک چندانی نمیکند .بخشِ نهچندان کمی از بحرانی که جوامعِ اروپایی بهآن دچارند ،در حقیقت ،بحران و بُنبَستِ مُدِرنیته ( و نیز پُستمُدِرنیته )...است.
چند نوشته
93
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
-2مَنِش ،و چهگونهگیِ هواخواهی از نیما
در سراسرِ این گفتوگوی411صفحهیی ،بهخوبی آشکار است که محمّد مختاری از نیما هواخواهی میکند .بد نیست که در اینجا کمی هم در بارهی این هواخواهی سخن گفته شود. ستودنِ کارهای شعریِ نیما و همهی هنرمندانِ با ارزش ،کاریاست درست و ستوده .در برخی از جاها، ولی هواخواهیِ مختاری مدحگونهاست .مدح یا ستایشِ مدحگونه از نیما ،در یک همچه گفتوگویی، گِرِهی را نمیگشاید .و سطحِ گفتگو را پایین میآورد. پیش ازآن ،خوب است چند گفتار از مختاری را بیاورم : « -4نیما حتّی از مُدِرنها و متجدّدینِ زمان خود هم جلوتر بود». « -1نگاهِ برخیها به طبیعت ،در حقیقت عدُول از تمدّن به سودِ زندهگیِ چوپانی است .ولی نیما با یک چنین دیدی به طبیعت نگاه نمی کند». « -9ذهنیتِنیما با تأمّل همساز است نه با تأثّر[.درحالیکه]برخی ازشاعران...ذهنیتی ساده و یکالیه دارند».ص15 « -1نیما در تمامِ[مسائلِ]...زیباشناسی...هستیشناسی...جامعه ،بهگونهای دیگر نگاه میکرد که جامعهی زمانِ خودش بهآنگونه بهآنها نمی نگریست .متجدّدان هم چنان نمی نگریستند » . . .ص15و11
از اینگونه نمونهها در سراسرِ این گفتوگو باز هم میتوان آورد .امّا : -4یکی از ویژهگیهای هواخواهیِمختاری از نیما ،تالشِ بیژرفایِ او برایِ غیرِ/نیماییخواندنِ "دیگران" است .مختاری ،بهجای اینکه بیشتر بهاثبات و نشاندادنِ ژرفاییِ کارهای نیما -بهمثابهِ کارهایی که بهاصطالح قائم به ذات هستند -بکوشد ،میکوشد تا خواری و ناتوانیهای «دیگران» را اثبات کند .تازه به این کارِ خود هم ،هیچ دامنه و عمقی نمیدهد : هنریشان بیارج می شود. ِ الف -این«دیگران» ،بسیار ناروشنومبهم هستند وبدونِدلیل ،کارهایِ ب -این«دیگران» ،بنا بر گفتههای خودِ مختاری ،انبوهی از آدمهایی هستند با اندیشههایی چنان ساده لوحانه و بیارج ،که برتری بر آنها نهتنها هیچ افتخاری برای هیچکس نیست بلکه کارهای نیما را و حتّی خودِ این پیرمردرا کوچک و حقیر میکند .برای نمونه :این چه افتخاری به نیما میدهد اگرکه او به مردم گفتهباشد که طبیعت فقط زیبا نیست بل که زشت هم هست .آنهم بهمردمی که هم زندهگی و هم ادبیات و هنرِشان سرشار است از تجربهها و شناختهای تلخ و شیرین از طبیعت .اگر چنین حرفِ سَبُکی را نیما مثالً به گیالنیها و مازندرانیها هم میزد ،آن وقت دیگر این یک رسوایی میبود .هم برای نیما و هم برای ما! ج -این«دیگران»کسانی هستند که -چنین احساس میشود -مختاری دیدگاه هایی ناشایست را بهآنها نسبت میدهد تا سپس بهآنها و بهآن دیدگاهها بتازد( .نمونه ،گفتار .)1مثالً او زندهگیِ چوپانی و تمدّن را دو پدیدهای میداند که با هم سرِ سازگاری ندارند .و البتّه خود او هوادارِ تمدّن است .راست این است که همهی این بحثها وابسته بهاین هستند که ما زندهگی چوپانی را چه بدانیم و تمدّن را چه .هم زندهگیِ چوپانی و هم زندهگیِ شهری و صنعتی -به یک برداشت -گونههای مختلفِ تمدّناند اگرکه از کلمهی تمدّن نهمعنای لفظیِ آن (شهرنشینی) بلکه آن برداشتِ مصطلحی مراد باشد که هم/سنگِ فرهنگ یا پیشرفت است .تمدّنهایی داشته و داریم که به هرچه که با آنها ناخوانا باشد به دیدهای
چند نوشته
11
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
خوارکننده و تحقیرآمیز مینگرند و به ناحق برای نابودیِآن میکوشند .همینجور هم برخی از هوادارا ِ ن زندهگیِچوپانی داشته و داریم که با هیچتمدّنی سرِسازگاری نداشته و ندارند .بههرحال ،با توجّه به زندهگی و هنرِ نیما ،آنچه که مختاری به نیما نسبت می دهد (گفتار )1بیپایه است. - 1یکیدیگر از ویژگیهای اینهواداری ،چشمپوشیهای آشکارِمختاری از کمبودهایِ کارِ هنری و زندهگی نیما است : « امّا در بارهی بد و بیراههای توی نثرش هم بهتراست واقعبینانه باشیم...شاعر هم بههرحال یک آدماست»...ص14
مختاری درست میگوید که اینچیزها ارزشِ کارِهنریِنیما را پایین نمیآورند ،ولی ایکاش که مختاری همین برخور ِد پخته و بهدور از خُردهگیریهای ناپخته را در بارهی دیگرهنرمندان هم ،که او بسیار دوست دارد با آنها مخالف باشد ،درپیش میگرفت .امّا متأسّفانه اینجور نیست .بل که برعکس ،به نیما که میرسد ،حتّی اگر کم/بودی هم در کارِ هنری و زندهگیاش میبیند ،میگوید عیبی ندارد! آیا این چشمبستن بر کم/بودهای کارهای نیما بهدلیلِ ذوقزدهگی مختاری در برابر نیما است؟ -9یکیدیگر از خصوصیاتِ هواداریِ مختاری از نیما ،با زبانِ خودِ مختاری« ،سیاسیومحتوایی» بودنِ آن است .یعنی درست همان عیبی را دارد که خودِ او اذعان میکند که در گذشته نیز هنگامِ بررسیِ شعرِ شاعرانِ«مدّاحِ حکومتِ شاه» داشته ،و ازاینلحاظ ازخود انتقاد میکند( .ص .)15چرا من یک چنین داوریای میکنم ،برای اینکه اگر او -و نیز آن"ما"یی که مختاری بارها در این گفتوگو از آنان نام میبَرَد -در گذشته ،شعرها و شاعران را برپایهی"سیاسی"بودنِشان میپسندیدند ،امروز بر پایهی سیاسینبودنِشان میپسندند .یعنی هنوز هم برای او سیاست ،و دوری و یا نزدیکی با آن ،ترازو و معیارِ سنجش است .الزم است اینجا اشاره کنم که در بارهی برداشتِ نادرستِ او از سیاست هم ،دراین نوشته کمی گفتوگوکردهایم. یکبارِ دیگر خُردهگیریِ وی را از شعرِ« آی آدمها»ی نیما بخوانیم : « نیما را شاعرِ«آی آدمها »نامیدهاند[چه کسانی؟] ،به نظرم این ،یک القاء از همان نقدِ غیرِ نیمایی است...آنقدر به نیما گفتند که خودِ نیما هم تحتتأثیرِآن ویا برای رعایت آنها گفت بله «آی آدمها» بهترینشعرِ
مناست»...ص 31تاکید از من است.
آنچهکه او در بارهی اینشعر میگوید چه فرقی با یک برخوردِ«سیاسی و محتواییِ»آنسالهایِ او دارد؟ پیآمدِ هر دو یکی است :مثلِ یک قصّابِ کملطف بهجانِ شعرهای نیما افتادن و آنها را بر حسبِ سیاسی یا ناسیاسی بودن شقّهشقّهکردن. و این داستانِ«اِلقاء»نیز ،شگفتا و تأسّفا ،که هنوز هم هم/چنان یکی از«استدالل!»هاست! از اینگذشته ،بهنظر میرسد مختاری میکوشد برخی از آنچهرا که در کارها و زندهگیِ نیما بوده و با گرایشها و تجربههای کنونیِ مختاری نمیخوانَد به هر شکلی از او دور کند ،تا نیما برای او و برای هواداران مُدِرنیته ،خوشآیند شود .او خود میگوید: م عامّهی « توضیحاتی که اغلب در موردِ شعرِ نیما دادهاند ،توضیحاتی نیمهسنتّی بوده است تا بتوانند آنرا در ح ِّد فه ِ شعرخوان تَنَزُّل دهند .مثالً آل احمد میگوید که من دست و پای پادشاهِ فتح را شکستم برای اینکه بگویم این شعرها زیاد هم غیرعادی نیستند ».ص13
چند نوشته
14
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
من گمان نمیکنم که"توضیحاتِ"خودِ مختاری از شعرهای نیما -مثالً همین شعرِ"آیآدمها" -چندان از شکستنِ دستوُپایِ کار و زندهگیِنیما-که او بهآلِاَحمد نسبت میدهد-کمتر باشد .هر دویِ این کارها"شکستنِ دستوُپا" است .فرق فقط در این استکه :آنیک میکوشید تا با "شکستنِ دست وُ پایِ شعرِنیما" نشاندهد اینشعرها"زیاد هم غیرِعادی نیستند" ،و اینیک میکوشد تا با"شکستنِ دستوپا" نشاندهد بسیارهم غیرعادیاند .آنیک برای"تَنَزُّلِ"شعرِ نیما در حدِّ فهمِ "عامّهیشعرخوان" ،و اینیک، برای تَنَزُّلِ آن در حدِّ فهمِ "عامّهی هوادارِ مُدِرنیته". -1سادهدلی ،ویژگیِ دیگرِ این هواداری از نیما است .مختاری هنگام انتقاد به شاعران«سیاسی» در موردِ نیما میگوید: «در موردِ نیما ،یک...عارضهی تُند یا کُند نمیبینیم...او یکباره به امیدِ خوشبینانهای نگرویده بود که در مواجهه با مشکالت از هم بپاشد »...ص51
شگفتآور است .آخر چهگونه چنینچیزی ممکناست؟ انسانی با آنهمه روانیِاحساس و آنهمه عواطفِ نیرومند ،چهگونه ممکناست در دلدادهگی ،یا در دوستی ،یا در پهنهی اجتماعی ...به«امیدِ خوش/ بینانهای» دچار نشدهباشد و بعدها به خوشبینانهبودنِ این امید پینَبُرده و به «عارضهای تُند و یا کُند» گرفتار نشدهباشد؟ پس ،آن"خار"یکه در دِلِ نیما بوده (شعرِ مهتاب) از چه بوده؟ یکچیز کامالً روشناست .نهتنها نیما را ،بلکه هیچآدمِ حسّاس بهروزگار را ،آدمِ جویای رستگاریِ همهگانیرا ،در هیچدورهای و در هیچجامعهای ،دریغا که ،از دچارشدن بهاین«امیدهای خوشبینانه» و سپس«عارضههای تُندوُکُند»گریزینیست .منتهی ،عارضه داریم تا عارضه .واکنشِ تُند داریم و کُند. از اینهم گذشته ،هرکسی «عارضه»های روحی و فکریِ خودرا بهشکلِویژهای در رفتارِخود بروز میدهد .اینعارضهها بههزاران شکل وُ ریختِ پیچیده بازتاب پیدا میکنند .بازتابِ این به اصطالح عارضهها در کارهای هنری بمراتب پیچیدهتر و گونهگونتر است. افزون براینها ،آیا مختاری گمان میکند که برای یک آدم ،بهویژه آدمی که ابزارِ او در برابرِ این جهان، تنها احساسِ او هست ،دچارِ عارضههای تُند یا کُند شدن چیزِ ناپسندی است؟ ظاهراً نیما ،در شمارِ آن آدمهایی نبوده است که اگر دنیا را آب بَبَرد آنها را خواب میبَرَد .و چنین کسی قطعاً دچارِ عارضههای فراوان میشود. بهعالوه ،ظاهراً نیما ،درشمارِ آنآدمهایی نبودهاست که جوانانه و خام ،در برابرِ حقایق و دشواریهای زندهگی میایستند و کودکانه بر دچارشدنهایخود به«امیدهایخوشبینانه»پرده میکشند .گیرم که این هرگز بهاین معنا نیست که نیما نمیشد که چنین پَردهپوشیهایی نکردهباشد زیرا مگر نهاین که به قول مختاری« :شاعر هم یک آدم است»؟! با اینهمه ،ظاهراً هرکسی در درونِ خود چیزهایی داردکه از بیانِ بهطورکلّیِ آنها و بهویژه از این یا آن شکلِ بروزِ آنها خودداری می کند .و نیما هم ازاین بهاصطالح قاعده برکنار نبوده است.
چند نوشته
11
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
-3شعرِ سیاسی ،شعرِ اجتماعی
مختاری در اینگفتگو ،نزدیکبه91صفحهرا بهبحث در بارهی پیوند میانِ سیاست و شعر واگذار میکند. او می گوید : « ادبیات باید خودش باشد...امّا این خود/بودن به معنای غیرسیاسی/بودن ذاتاش نیست ،بلکه درست برعکس درست به خاطرِ همین خود/بودن و خود/ماندن اش سیاسی است ».ص33
در سراسرِ اینبحث ،از یکسو ،او به برخی چیزهای سودمند و بجا اشاره میکند ،و از سویِدیگر ،نشان میدهد که هنوز در چنبرهی همانچیزی گرفتار است که تالشکرده گریبانِ خود و شعر را از دستِ آن رها سازد. راست این است ،که پیوندِ میانِ سیاست و هنر ،بحثی نیست که بتوان آنرا یکبار برای همیشه روشن کرد .و از ایندیدگاه ،شاید چندان بر مختاری نتوان خُردهای گرفت .آنچه که من در بحثِ تقریباً طوالنیِ او دوست دارم بگویم ،مکثی است در پیرامون جنبههای دو گانهی سیاسی و اجتماعیِ هنر. بهگمان من ،در بحثِ مختاری ،مرزِ میانِ جنبهیاجتماعیِ رفتارِ آدمی با جنبهیسیاسیِ رفتار او ،درهم/ ریخته است .این دو جنبهی رفتارِ آدمی ،نه بهلحاظِ خاستگاه یا منشاءِشان ،بلکه از نگاهِ مَنش ،درون/ مایه و سمتوُسو و هدفِشان از هم جدا هستند. جنبهیاجتماعیِ رفتارِ انسان ،دربردارندهی همهی آنتالشهای اندیشهیی و عملیِ اوست که کانونِ آن ها را بیان و گشایشِ دشواریهای دسته/جمعیِ انسانها شکل میدهد .در حالیکه کانونِ جنبهی سیاسیِ رفتارِ انسان را تقدیسِ قدرتِ سیاسی بهمثابهِ تنها راهِ گشایشِ دشواریهای اجتماعی ،و از اینرو ،تنها و تنها بهدستآوردنِ قدرتِسیاسی و یا نگهداشتِآن میسازد .سیاسینامیدنِ همه و هرگونه رفتارِ انسانی در جامعه ،نهتنها نادرست است بلکه پیامدهای گاه بسیار ناگواری در پهنهی اندیشهیی و عملی خواهدداشت .برای نمونه ،یکی از بازتاب های این نادرستی در اندیشهی آدمی ،این تعریفِ فلسفیِ نارسا و مبهم و تنگکننده از انسان است که بر پایهی آن ،انسان موجودی تنها سیاسی قلم/داد میشود .یک نمونهی پیامدِ عملیِ اینفلسفه هم ،سهمِ آن در غولآساشدنِ بیهمانندِ دولتها و در گستردهشدنِ پهنه ی دخالت آنها تا خصوصی ترین گوشههای زندهگیِ انسانها و ...است. سیاست/قدرت/مداران و همهی کارگزارانِ سیاست -چه برتخت فرمان روایی و چه در راهِ تسخیرِ این تخت -قاعدتاً باید یکی از سرسختترین گروههای هوادارِ سیاسیکردنِ هرگونه رفتارِ آدمی باشند .در همانهنگام که در سیاست ،خودکامهگان بهشیوهی کُهَن (و سنّت) ،هرگونه آهکشیدنِ آدمها و هرگونه اشارهی آنها به دشواریهای جامعه را ،عملی و توطئهای سیاسی برضدِّ خویش میانگارند و به سرکوبِ آن میپردازند ،زیرا اعتقاددارند -و یا اینکه از این اعتقاد بهرهبرداری میکنند-که انسان موجودی سیاسی است؛ در همان هنگام ،خودکامهگان بهشیوهی نوین -و مُدِرن -با ابزارها و نظریههای گوناگون میکوشند ،ترسِ تودهی انسانها را از خطرِ سیاست و از خطرِ سیاست/قدرت/مداران ،و ناامیدیِ آنان را از سیاست ،همچون عملی توطئهآمیز و زیانمند و برخالفِ منافعِ جامعه جلوهداده و به سرکوبِ آن بپردازند .زیرا هم سیاست/مدارانِ کهنه و هم مُدِرن معتقدند -و یا از اینعقیده بهرهبرداری میکنند -که انسان موجودی سیاسی است .که انسان حیوانی سیاسی است.
چند نوشته
19
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
امّا گذشته از سیاست/مداران ،درمیانِ ما انبوه مَردُم هم مرزِ میانِ سیاست و جامعه ،و میانِ جنبهی سیاسی و اجتماعیِ رفتارِ انسانها درهم وُ برهم است .واقعیت این است که این درهم/برهمی نه تنها در اندیشه ،بلکه -بهدلیلِ در همتنیدهگی وحشتناكِ سیاست با جامعه -در واقعیتِ روزمره هم وجود دارد. امّا با همهی این آشفتهگیها ،مرزِ میانِ این دو جنبه ،واقعی است. هنر هم در حقیقت بهنوعی ،یکی از گونههای رفتارِ آدمی است .و در پیوند با این بحثِ ما ،این گونهی رفتارِ آدمی نیز دارای جنبهی سیاسی و اجتماعی است .دراینجا نیز سیاسینامیدنِ هر هنرِ اجتماعی، هماناندازه نادرست است که اجتماعیخواندنِ هر هنرِ سیاسی. امّا مختاری نهتنها مرزِ میانِ این دو جنبه را درهم میریزد ،بلکه با«سیاسی»نامیدنِ«ذاتیِ» شعر(هنر) بههیچ مرزی باور ندارد .و برای رفتارِ آدمی در حقیقت جز یک جنبهی سیاسی نمی بیند .او از یکطرف بهدرستی ازاینکه برخیشعرها «رهبریِ سیاست»را میپذیرند انتقاد میکند و میکوشد تا سیاست را از رهبری»شعر بیرون کند ،ولی از سویدیگر سیاسترا در«ذاتِ» شعر جای میدهد ،چیزیکه بسیار ِ « فراتر و بدتر از حاکمکردنِ رهبریِ سیاست بر شعر است .و با اینکارِ خود ،شعر را یکسره در تسلّط و چیرهگی سیاست قرار میدهد. از اینآشفتهگی که بگذریم ،مختاری–بهنظرمیآید -بسیاری از شعرهاییرا که بیشتر یک شعرِ اجتماعی باید ارزیابی شوند سیاسی مینامد .افزون براین ،شعرِ سیاسی بههرحال خود گونهای شعر است ،و خطا است که تنها بهاین دلیل ازآن ها چشم پوشید .آنچه که قطعاً در شعر مهم است همانچیزی است که به اصطالح جوهر یا گوهرِ هنریِ آن است. انبوهی از شعرهای دههی91،11و 51در زیرِ تأثیرِ مبارزهی اجتماعی(و نه سیاسی) ،و مهمتر از اینها، در زیرِ تأثیرِ آرزوها و گرایشهای نیکخواهانهی اجتماعیِ شاعرانِ آنها برای بِه/سازیِ زندهگیِ اجتماعی سروده شدهاند ،و نمیتوان بر آنها بهاین سبب ایرادی گرفت .کم نیستند در جهان ،شعرهایی که به بیانِ دشواریهایاجتماعی پرداختهاند و بهکشف و بیانِ پهنههای گستردهای از دنیای درونِ آدمی دست یافتهاند .میتوان بر سرِ ارزشِ هنریِ این شعرها گفتگو کرد و برآنها خُرده گرفت؛ امُا نمیتوان همهی آنها را یک/سره سیاستزده نامید .آنها بیانگرِ برخی آرزوهای پسندیدهیانسانیاند که بسیاری شان هنوز هم آرزو ماندهاند و دریغا که گویی هرگز سرِ تحقّق ندارند...
چند نوشته
11
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
« -4ذاتِ » ما و « انقالب »
نخست چندگفتار : « -4ذاتِ ما در انقالب روشن شد .بسیار چیزها که پنهان بود و بهنظر نمی آمد ،مطرح شد...تازه فهمیدهایم چی بودهایم و چی هستیم»...ص 449 « -1درگذشته مثالً قدرتِ تحمّل و اتّکاء و ایثار و مرگطلبی و قهرمانی را میدیدیم ،قدرتِ ترس و نگرانی و اضطرابِ جامعه را به خاطرِ بینشِمان نمی دیدیم»...ص449 « -9زیباییشناسیِ شعر و داستان و بهطورِکلّی هنر بهخصوص شعرِ سیاسی و کُلّاً تفکرِ ما از چنان دیدی برخوردار نبود که اینها را بهخودش مربوط بببند»...ص449 « -1درآندوره یک خاصیتِ قطعیتبخش هم در اندیشه بودکه االن از چنان قطعیتی برخوردار نیست»...ص449
عیبِ همهگانیِ همهی اینگفتارها در این است ،که این مقولهی«ما» ،انبوههای درهم و برهم است. کیسهایاست که هرچه و هرچیزِ هم/خوان و نا/هم/خوان را در آن میتوان تصوّرکرد .و همینعیبِ همه/ گانی باعث میشود که آن یکچند حقایقی هم که-گمان میشود -مختاری در صددِ گفتنِ آنهاست تیره و درنیافتنی شده و با بسیاری بد/فهمیها آغشته شود .این که آیا اصالً این انبوهه ،دارای آن استعداد هست که بشود آنرا «ما» نامید جای تردید جدّی دارد .من گمان میکنم که اگر در اینجا مُرادِ مختاری از «ما» همان بهگفتهی او «چپِ آن ایّام» هم باشد ،باز هم نمیشود «چپِ آن ایّام»را«ما» نامید .میتوان برخیویژگیهاییرا که تقریباً -تأکید میشود تقریباً -برای همهی«چپ»ها مصداق داشته باشد نام بُرد ،ولی در هرحال ،آن انبوهِ رنگارنگ و بسیار نا/هم/خوان را نمیشود «ما» نامید. حقیقت آناست ،که یک جامعه ،بهیک معنا ،انبوهِ بیشماری است از"جمع"های گوناگون .جمعی در جمعی در جمعی در جمعی . ...و ازاین لحاظ ،هر کسی در یکجامعه قطعاً -خواسته یا ناخواسته-سهیم است .امّا از اینحقیقتِ ساده نمیتوان بهنتایجِ نادرست رسید .و نمیتوان مثالً خطای فالنجمع را به گردنِ بَهَمان جمع انداخت .از اینگذشته ،در اِطالقِ نامِ"جمع" به یک گروهی از انسانها باید رعایتِ برخی قواعد و استداللها را هم کرد .جمعسازیهای مصنوعی و خود/ساخته نهتنها دردی را درمان نمیکند که بر دردها خواهد افزود. بهویژه آنجا که بحث برسرِ نقدِ اشتباهاتِ یک جمع است باید همهی وابستهگانِ بهآن جمع در حقیقت در آن اشتباهات سهیم و شریک بودهباشند .ولی"ما"یِ مختاری جمعِ درهم/برهمی است .در اینجمعِ او ،گروه هایی بودهاند-و هنوز هم البتّه هستند -که به هیچرو نمیتوان آنها را شریکِ اشتباهِ هم/دیگر دانست .بسیاری از کسان یا گروههاییکه احتماالً دراینبهاصطالح"ما"یِ مختاری جای میگیرند هیچگونه مسئولیتی در قِبالِ این یا آن اشتباه و یا این و یا آن رفتار و خوی و عاداتِ هم/دیگر ندارند. همه میدانند که در این"ما"یِ مختاری ،گروهها و انسانهایی بودهاند-و هستند-که ویژهگیهای رفتاری و اندیشهییِ زیادی آنها را از هم جدا میکردهاست .از سویِ دیگر ،گستره و محدودهی این"ما" نیز در کالمِ مختاری همواره در دگرگونیاست .به نظر می رسد که گاهی در برگیرندهی تنها محافلی کوچک است و گاهی همهی وابستهگان به"چپ"را در بر میگیرد. با این یادآوری ،بهدنبالهی گفتگویمان میپردازیم.
چند نوشته
15
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
در گفتارِ یکم ،گویی که"ما" ناگهان درّهی هولناکیرا در زیرِ پایمان یافتیم .گویی بهجانوری برخوردیم که تا آنموقع هرگز ندیدهبودهایم .و این برداشتی کامالً خطاست .در حالی که برخی از این"ما" افقِ دیدِ شان از آدمی و هستی ،تنگ و کمژرفا بود ،در برخی دیگر نسبتاً گسترده و دارایِ ژرفای معینّی بود. میدانیم که کلمههایی چون ژرفا و گستردهگی و ...دارای ارزشِ نسبی اند و بهمیزانِ زیادی به سلیقهها و تجربهها و گرایشهای هنری و ...وابسته است .یک گفتگوی جدّی در اینباره تنها در پَرتُوِ نمونههای مشخّص ،و روشنیِ ارزشها و یا در پَرتُوِ "ترازوهای سنجش" ،شدنی است .چیزی که مختاری در این گفتگو بهآنها نمیپردازد. ولی ما با هم در بخشِ دیگرِ این نوشته زیرِ نامِ«مُدِرنیته» بهطورِمشخّص بحث کردهایم .در اینجا هم بد نیست اگر بارِدیگر اشارهکنم که مختاری در سراسرِ گفتگویش در اینکتاب ،نشان داده است که با سر/ سختی و با همان «خاصیتِ قطعیتبخش» که «در آندوره در اندیشه»اش بود ،امروز هواردارِ مُدِرنیته است .و هم/چون برخی محافلِ«چپِ آن ایّام» وقتی بهسویی رو بر میگرداند ،دیگر/سوها را یا نمیبیند و یا اصالً دارای ارزشِدیدن نمیداند .و نشان دادهاست که برخالفِ گفتهیخود ،خود هم/چنان بهآن «قطعیت و قاطعیت »دچار است. در گفتارِ 1و ،9مختاری از یکسو صفتها و ارزشهایی را در کنارِ هم قرار میدهد که باهم هم/سنگ نیستند" .قدرتِتحمّل" با "مرگطلبی" چه خوانایی دارد؟ و از سویدیگر ،فراموش می /کند که برخی از این ارزشها هیچ به وابستهگانِ«چپِ آن ایّام» محدود نبودهاند و نیستند .این /ها ارزشهایی هستند که در جامعهی ایران (و همهی جامعههای بشری) ریشهی کُهَن و ژرفی دارند .اینها ارزشهای اخالقیِ بدی نیستند .میتوان بهگونههای اِغراقشدهی این ارزشها و گونههای سیاسیشده و یا در خدمتِ قدرت/مداران/درآمدهی این ارزشها خُرده گرفت ،ولی خطاست اگر فراموش شود که در جهانِ بهشدّت عقبماندهی ما آدمیان ،این ارزش ها هم/چنان یکی از پایههای سرِ/پا /قرار/داشتنِ جامعه است.
چند نوشته
11
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
-5نگاهی به صحنهی"جهانی كردن"ها
مختاری چه میخواهد بگوید؟ او میخواهد که در سراپایِ جامعهی ایران ،یک انقالب انجام بگیرد .چرا؟ آیا برای همین مسائلی که از او نقل کردهام؟ چرا او فکر میکند که انجامِ این چیزهایی که او میخواهد ،نیاز به یک انقالب دارد؟ بدون هیچتردیدی مختاری -در اینگفتگو -هوادارِ بیچون وُ چرایِ"مُدِرنیته"است .درست با همین نامِ مُدِرنیته .بدون هیچتردیدی این«مُدِرنیته» پدیدهای با مفهوم و روح و رنگ و بویِ اروپایی (غربی) است. او تالش بی چون و چرا دارد تا این مُدِرنیته ،جهانی شود .آیا این تالشها نمیخواهند جهان را اروپایی کنند؟ نمیخواهند اروپا را جهانی کنند؟ مختاری گرامی! بر روی این زمینِخاکی ،که خود تنها گوشهای بسیارکوچک از اینجهانِ بهظاهر بیکرانهی هستی است، آدمی برای خویش جهانی کوچک فراهم کرده است -یا برای او فراهم کردهاند ،و یا از او فراهم آمده است .-این جهان -اگر آنرا در گسترهی بهظاهر بیکرانهی هستی ببینیم -جهانی بهآناندازه کوچک است که شاید از سوسویی که از تابش آفتابی در شنزاری دیده میشود هم کمتر باشد. همین جهانِ کوچکِ انسانی امّا ،بارها در طولِ زندهگیِ کوتاهِ بشر ،دستخوشِ جهانگیریها و جهان/ خواریهای خودِ آدمیان شدهاست .در اینجهانِ کوچک ،بَلوایِ"خودرا جهانیکردن" یا "جهانیکردنِ خود" گوشِ فَلَک را کَر کرده است! داستانِ گرفتن یا گشودنِ همینجهانِ بهاین کوچکی ،یکی از آن داستانهایی است که بخشِ بزرگی از صفحههای دفترِ حادثهها و سرگذشت های بشریرا پُر و یا بهتر است بگوییم سیاه کرده است. هنوزکه هنوز است ما آدمیان نتوانستهایم بهاین بَلوا پایان دهیم .نتوانستهایم توافق کنیم که در درونِ این"سوسو"یِ کوچکِ این شنزارِ بیکران ،چهگونه باید خودرا سامان دهیم؟ که این"سوسو"ی کوچک به چهکسی تعلّق دارد؟ که دراین"سوسو"ی کوچک چهگونه باید باهم بود :همه/با/هم؟ یکی بر همه؟ همه بر یکی؟ همه بَر/هم؟ یا -اینگونه که تاکنون هست -هیچکس بر هیچ کس؟ هنوزکه هنوز است ،اندیشه و رفتارِ ما آدمیان بهسمتِ"گرفتن"" ،خوردن" ،و "گشودنِ" این جهانِ خُرد نشانهگذاری شدهاست .و هنوز بالیِ"جهانگیری"" ،جهانخواری"و"جهان گشایی" در جهانِ کوچکِما بیداد میکند .هنوزکه هنوزاست ،مَنِش و ماهیتِ نگاه و آرزوی ما در برابرِ این جهانِ کوچک ،گشودنِ آن است برای گرفتنِ آن و سپس خوردنِ آن. این صحنهی پُرگردوُخاك وُ هر/کی/به/هر/کیِ"جهانیکردن"ها ،زمانی بهیک معرکهی بیمانند بَدَل میشود که ببینیم در همینجهانِکوچک ،بیشمارجهانهای دیگر هم هستند :جهانهایی که هرکسی و هر گروهی برای خود ،و یا در خود دارد... آیا درتاریخِ این جهانِحقیرِما ،لحظهای را میتوان پیداکرد که درآن ،این اژدهای"جهانخواری" تنوره نکشیدهباشد؟ که انسانی یا انسانهایی برای "جهانیکردنِ" خود و یا چیزی ،در تالش نبوده باشند؟ و بااینهمه ،این جهانِما چه سودی ازاینهمه جهانگشاییها و جهانیکردنها برده است؟
چند نوشته
13
گفتگویی در بارهی گفتوُگویی
آیا بهراستی این جهانِکوچکوحقیرِ ما ،پساز هر جهانگشایی ،کوچکتر و حقیرتر نشده است؟ چهگونهاست که این جهانِکوچکِما ،پساز اینهمه جهانیکردنها و جهانیشدنها ،هم/چنان از بیگانه گیها و بیزاریها و تنگناها پُر است؟ 4931
نقدی بر نقدی
نقدی بر کتابِ « نقدِ عقلِ مُدِرن » گردآوریِ گفتگوهایی با چندتن از اندیشمندانِ اروپایی به کوششِ رامین جهانبگلو -چاپ تهران4931 پاییز4933
فهرست : -اشاره
صفحه .
.
.
.
.
.
51
.
.
.
.
.
.
.
.
54
-1مُدِرنیته :فاصلهگیری با سُنّت .
.
.
.
.
.
51
.
.
.
.
.
.
93
.
.
.
.
.
99
-4در بارهی معنای مُدِرنیته -9عقلِ مُدِرن و فلسفه
-1جایگاهِ اجتماعیِ عقلِ مُدِرن . عقلِ مُدِرن بخشِ دولتی ،عقلِ مُدِرن بخشِ خصوصی
-5عقلِ مُدِرن و سیاست
.
.
.
.
.
.
91
-4عقل مُدِرن و دموکراسی -1عقل مُدِرن ،و پیوندِ میانِ دموکراسی و سیاست -دولت -9سیاست :و تسخیرشدنِ غولآسای اندیشهها به دستِ سیاست
-1بررسیِ«بررسیِ» عقلِ مُدِرن از برخی رویدادهای کنونی -4 -1 -9 -1 -5
.
.
.
77
سنجشِ ترازویِ سنجشگران سنجشِ خودِ سنجشگران اندیشه و جامعه عاملِ انسانی قدرت/سیاست/مداری
-3عقلِ مُدِرن و فردِ آدمی
.
-1عقلِ مُدِرن و داستانِ «دورهبندیِ تاریخ»
.
.
.
.
.
13
.
.
.
.
.
112
.
.
.
.
115
-3چند طرح با سیاه/قلم از چند چهرهی عقلِ مُدِرن آیزا بِرلین کورنِلیوس کاستوریادیس مارك فرُو آنتوانت فوك یورگِن هابِرماس
چند نوشته
54
نقدی بر نقدی
اشاره :
همیشه و در هرگوشهای از جهان ،در دورههایی ،دگرگونیهای بزرگ در تاریخِ بشر رُخ دادهاند که بحث در بارهی همه یا بسیاری از جنبههای آنها همچنان ادامه دارد. در سدههای 41تا 43مسیحی ،دگرگونیهایی در گروهی از جوامعِانسانی در گوشهای از جهان که اروپا (غرب) نامیده میشود انجامگرفت .بهنامِ ایندگرگونیها ،تاکنون ،چه کارهای سودمند که انجام نگرفت و نیز چه کارهای زیانمند که نشد .چنان که مرسوم و محتوم است. در همان اروپا ،از همان آغازِ نخستین نشانههایِ پیداییِ این دگرگونیها ،بحثهای بسیاری آغاز شده بود در بارهی مشخّصههای این دگرگونیها ،ابعاد و دامنهی آنها ،ماهیّتِ آنها ،معنا و جایگاهِ آنها در تاریخِ انسان ،و نیز در بارهی نامِ این دگرگونیها .در آنجا هم ،آندگرگونیها دارای موافقان و مخالفان و بیطرفان بودند ،همانطور که در هر جایی مرسوم و محتوم است. موافقان تالشکردهاند آندگرگونیها را"مُدِرنیته"بنامند و از یک"آغاز" ،آغازِ دورانِمُدِرن ،نهتنها در این گوشهی جهان بلکه در سراسرِ جهان نام ببرند .بهتدریج کسانی از بیطرفانهم بهآنها پیوستند .و سپس گروههایی از مخالفانهم خودرا بهلباسِمُدِرنیته درآوردند .بازهم همچنانکه مرسوموُمحتوم است. در طولِسالیان ،از درونِ موافقانِ"عامِ"ایندگرگونیها(مُدِرنیته) ،و نیز حتّی از درونِ موافقانِ"خاصِّ"آن ها ،که همهگی این دگرگونیها را مُدِرنیته مینامیدند و مینامند ،گروهها و نحلههای بیشماری در آمدند .به رسمِ محتوم! اینبحثها در دهههای گذشته نیز در اروپا/غرب ادامه یافته و افزون بر پرسشهایِقدیمی پرسشهایی تازه را نیز در بر میگیرند از جمله در بارهی اینکه آیا این دگرگونیها(مُدِرنیته) بهسرانجام و پایانِ قطعیِ خود رسیدهاند و آیا دورهی کنونی دورهی پس از آندگرگونیها(مُدِرنیته)است ،و یا هنوز آن دگرگونیها(مُدِرنیته)«طرحیناتمام»اند...؟ اینکه ادامهیافتنِ بحث در بارهی ایندگرگونیها(مُدِرنیته) آیا اصالً بهدلیلِ نیازِ واقعیِجامعه بهضرورتِ روشنساختنِ گوشههای هنوز/نا/شناختهی ایندگرگونیها(مُدِرنیته)است ،یا نه ،این فقط همانا نیازهایِ سیاسی/اقتصادیِ برخی گروهها و یا طبقاتِ معیّناست که اینبحثها را گاه/به/گاه بهعمد "ضروری" میگردانند ،خود موضوعی مهم ولی بههرحال جداگانه است. در کشورِ ما نیز ،هم این دگرگونیهای اروپایی/غربی(مُدِرنیته) و هم مباحثِ خودِ اروپاییان /غربیان در بارهی این دگرگونیها (مُدِرنیته) ،از همان آغاز ،آثارِ خودرا برجا مینهادند و هنوز هم مینهند .در میانِ ما نیز نسبت بهاین دگرگونیها (مُدِرنیته) و نسبت به بحثهای غربیان در پیرامونِآن ،موافقانِ(منتقد، مقلِّد ،)...،و مخالفانِ(آزاده ،مَسلَکی/مَرامی)...،و به/لباسِ/آنان/درآمده گان ،و نیز بیطرفان ،بودهاند و هستند .این بحثها ،در جامعهی ما هم ،نههمیشه زیرِ فشارِ ضرورتهای سیاسی/اجتماعیِ رشدِ جامعه ی ما در میگرفت ،بلکه گاه زیرِ فشارِ منافعِ گروهها و نیز طبقاتِ معیّن درگیرانده میشد. اکنون در اینسالها نیز موجِ تازهای از مباحث پیرامونِ آندگرگونیها(مُدِرنیته) ،در کشورِما بهراه افتاده است .برخی از ایرانیانِ درگیر در اینبحثها ،متأسّفانه چنان میانگارند و می انگارانند که گویی برای
چند نوشته
51
نقدی بر نقدی
نخستینبار است که درکشورِما در اینبارهها بحث درمیگیرد .برخیها نیز چنین میانگارند و چنین میانگارانند که گویی آنبحثها یکسره و یا عمدتاً بیراه بودند و بر شناختِالزموعینی از آندگرگونی ها(مُدِرنیته)پایه نداشتند .اینداوریها نشان میدهند که الزم است تاریخچهی اینبحثها در جامعهی مان ،بهطورِ عادالنه و آزادانه ،بارِ دیگر بررسی شود .روشن است که هیچیک از ما ،خواهانِ این نیستیم که تاریخِ اینبحثها ،بهناحق بیارج شود و اینتجارب ،که بههرحال پُشتوانههای فرهنگیِ همهی ما هستند ،به هَدَر روند. راست ایناست ،که درکشورِ ما ،بخشِ نهچندان کوچکی از اینبحثها دربارهی ایندگرگونیها(مُدِرنیته) ،درحقیقت" ،بحثها در بارهی بحثها"بود .یعنی بحثها بیشتر در بارهی خودِ بحثهای اروپاییان/ غربیان در بارهی این دگرگونیها (مُدِرنیته) بود ،گیرم که حتّی از میانِ آن بحثهایِ خودِ غربیانهم، نهبهطورِ عمده اصلِ آنبحثها بلکه بیشتر"بحثهایصادراتیِ" کانونِ بحثهای درونِ کشورِ ما بودند .همچنان که مرسوم و محتوم است .اینهم راست است ،که درکشورِ ما ،خودِ آن دگرگونیها (مُدِرنیته) تجربه نشدند .بلکه بیشتر نوعِصادراتیِ آن دگرگونیها(مُدِرنیته) تجربه شدهبودند .همچنان که مرسوم و محتوم است. راست است که آن بحثها ،به میزانِ باالیی ،در زیرِ فضایِ اجتماعی/سیاسی/فرهنگیِ پدیدآمده در اثرِ کارکردهای سیاسی/اجتماعیِ حکومتِموسِوُم به"پَهلَوی"ها ،انجام میگرفتند .اینحکومت ،آن دگرگونی ها (مُدِرنیته)را با شیوههایی چنان آشکارا ویرانگر ،در زمینههایِ اقتصادی/سیاسی/فرهنگیِ جامعه متحقّق میساخت ،که نه فقط مخالفتهایِ محافلی که منافعِ خودرا در پُشتِ واپسگرایی پنهان کرده بودند ،بلکه ایستادهگیهایِ برحقِّ محافلِ پیشرو را هم ،که با خودِ آن دگرگونیها(مُدِرنیته) هماهنگ هم بودند ،برانگیخته بود .امّا اینهم راستاست که با وجودِ تالشهایِ حکومت و آن محافلِ پنهانشده در پُشتِ واپس/گرایی برایِ به ژرفا/نرفتن و نقّادانه/نگشتنِ اینبحثها ،و بهرغمِ تنگناییهای سیاسی، انبوهِ بزرگی از انسانهای ایرانی از گروهها و الیههای گوناگونِ اقتصادی و فرهنگی ،میکوشیدند تا این بحثها هرچه ژرفتر و سنجشگرانهتر ادامهیابد؛ در نتیجهی کوششهای این انبوهِ گستردهی انسانها، بخشِ بزرگی از آنبحثها در آندورهها ،در سهجنبهی به/هم/پیوسته انجامگرفتند: -4بحث در بارهی بحثهایِ غربیها در بارهی آن دگرگونیها (مُدِرنیته)، -1بحث در بارهی خودِ این دگرگونیها (مُدِرنیته) در غرب، -9و بهویژه ،بحث در بارهی آندگرگونیهایی در جامعهیایران ،که ادّعا میشد انتقالِ هماندگرگونیها (مُدِرنیته) بهایران است .ایندگرگونیهایِ در ایران ،در زیرِ تأثیرِ و فشارِ سیاسی/اقتصادیِسنگینی انجام میگرفت که از سویِ صاحبانِ قدرتِ سیاسی و اقتصادیِ گروهی از جوامعِ قدرتمندِ اروپایی/غربی ،که خودرا وارثان و حامالنِ هماندگرگونیها(مُدِرنیته) می نامیدند ،و نیز از سویِ برخی از محافلِ فکری/ فرهنگیِ آنجوامع هم که با آنها همکاری می کردند ،وارد میآمد. بسیاری از شرکتکنندهگان درآنبحثها ،اگرچه آندگرگونیهایِغرب(مُدِرنیته)را تجربه نکرده و به اصطالح نزیسته بودند ،امّا دگرگونیهایی را در جامعهی خودشان -ایران -تجربه کرده و زیسته بودند
چند نوشته
59
نقدی بر نقدی
که مستقیماً زیرِ فشار و تأثیرِ آن دگرگونیها (مُدِرنیته) در غرب بر جامعهی ایران -بهنادرست یا بهدرستی -تحمیل شدهبودند .ماهیّتِ آندگرگونیهایی که اینبحثها ،در کورانِ تحققِ آنها در کشور، انجام میگرفتند ،هنوز موردِ بحث است ،بحثی که بسیار مهم است. امّا از سویِدیگر ،اگرچه آندگرگونیهای در جامعهی ایرانِآندوره ،بهزور انجامگرفته ،و آلوده با برنامه هایِ استعماری ،امپریالیستی و جهانخوارانه بوده ،ولی در همانحال ،همانندیهای بسیاری با همان دگرگونیها(مُدِرنیته) در غرب داشتند .از اینرو: این انتقادات ،نهفقط متوجّهِ شیوههایِ استعماری ،وابستهکننده ،و امپریالیستیِ صدورِ آن دگرگونیها(مُدِرنیته) بهایران ،بلکه نیز ،متوجّهِ معایبِ سرشتیِ خودِ آن دگرگونیها (مُدِرنیته) هم بوده است. اینگونه نبود که انتقادِ شرکتکنندهگانِ در آنبحثها از آن دگرگونیها (مُدِرنیته) در غرب ،هیچما/به/اِزایِ تجربی نداشته است. و هم ازاینرو ،برای نسلِ ما نیز ،هم آن دگرگونیها (مُدِرنیته) و مباحثِ پیراموِن آنها در غرب ،و هم آن دگرگونیها در کشورِ ما ،از همان دهههای 91و ،11بسیار آشنا بودند .در میانِ ما هم ،از موافقانِ عامِ آندگرگونیها(مُدِرنیته)در غرب وجودداشتهاند تا موافقانِخاصِّ آن ،یعنی کسانی که آندگرگونیها را فقط و تنها با نامِ مُدِرنیته می پسندیدند و پشتیبانی میکردند. نوشتهی پیشِرو ،کوششیاست برای شرکت در این موجِ تازه از آنمباحثِ نا/تازه .امّا نه کوششی بهاصطالح عام ،بلکه کوششی از راهِ نقدِ اندیشههای مشخّصِ گروهی از هوادارانِ خاصِ آن دگرگونی (مُدِرنیته) ،که آن دگرگونیها را فقطبهفقط و بهاصرار ،مُدِرنیته مینامند .و مُدِرنیته را هم فقط و فقط خوب و سودمند میاِنگارند .کتابِ«عقلِ مُدِرن»و« نقدِ عقلِ مُدِرن» نیز پایهی اصلیِ-و البتّه نه یگانه پایهی-بحث است .امیدوارم که لَحنِایننوشته ،که گهگاه چندان دلچسب نیست ،سبب نشود که رابطه ی میانِ خواننده و ایننوشته آسیب ببند.
چند نوشته
51
نقدی بر نقدی
-1در بارهی معنای مُدِرنیته
درحالیکه مُدِرنیته ،بهگفتهی بسیاری از اندیشهمندانِ این کتاب ،ریشه و پایهی بخشِ بزرگی از اندیشه و نیز زندهگیِ جامعهی اروپا (غرب) است ،ولی هنوز یک گونهگونیِ نزدیک به هرج و مرج بر بحثِ پیرامونِ معنا و نقشِ تاریخیِ آن سایه انداختهاست .در این کتاب هم تقریباً هر یک از اندیشهگران، برداشتِ ویژهی خودرا از مُدِرنیته دارند .در اینبخش ،بهکوششی که آلِن تورین بهزعمِ خود برای روشنیافکندن بر درونْمایهی مُدِرنیته انجام داده است ،نگاهِ کوتاهی انداخته میشود. «چه درکشورهای رشدیافته و چه درکشورهای درحالِ رشد ،از قلمروِ وسیله بهقلمروِ هدف میروند .این چیزیاست که مفهومِ«مُدِرنیته»را میسازد .یعنی مُدِرنیته ،نوعی جامعهاست که تعریفِ آن در آغاز ،بهادادن به عقالنیسازی و دُنیَویسازیِ زندهگیِ اجتماعیاست ،همراه با اندیشهی حذفِ تدریجیِ امرِ اجتماعی و فرهنگی و سُنّتی و مذهبی بهنفعِ دنیای شفاف و نافذِ تكنیك ...جامعهی مُدِرن جامعهای است که بهكمكِ عقل ،جهاتِ بیشازپیش كامل و متنوّعِ فردیت ،فرهنگ ،و جامعهرا مطرح میسازد».ص . 35تاکیدها از من
آنچه که این اندیشهمند در بارهی مُدِرنیته میگوید ،بهگمانِ من ،واقعیترین گفتار و داوری در این کتاب در بارهی مُدِرنیته است .عیبِ کوچکِآن تنها ایناست ،که آلِن تورِن -بهمثابهِ یک هواخواهِ تندرُویِ مُدِرنیته -پردهی فریبندهای از جمالتِ پرطمطراق بر روی حقایقِ تلخِ جوامعِ مُدِرنیته میکشد: 4ـ وقتی گفته میشود «مُدِرنیته نوعی جامعه است ،»...اگر که مراد این باشد ،که «هر نوع جامعهای است ،»...دراین صورت ،این حکم نادرست است ،زیرا که مُدِرنیته تنهاوتنها یك نوع جامعه است. آنهاییکه تالش دارند تا مُدِرنیتهرا چیزی جهانی بپندارند و بپندارانند و از اینپندار هواخواهی می کنند ،خود با این«بومیبودنِ مُدِرنیته» مواجه شدهاند. «اتهامِ قوممَداری ...من تصوّر نمیکنم که چون فکری در بافتِ جغرافیایی و تاریخیِ خاصّی پدید آمده، ضرورتاً وابسته بههمان بافت باشد».ص -41لُوك فِری لُوك فِری ،3البتّه بارها در بحثِ مشخّص در بارهی چیزی مشخّص ،یعنی مُدِرنیته ،به استدالل های نامشخّص و کلّی میپردازد .و آنگاه هم که بهآوردنِ دلیلی مشخّص روی میآورد بهیک نظیرهسازیِ بسیار نامعقول دچار میآید .او میگوید : « ببینید ،اعراب واضعِ عِلمِ جبر هستند ،امّا تمامِ جهان از آن استفاده میکنند » ...ص44
گمانمیکنم که نا/به/جاییِ اینمثال برای اینبحث کامالً روشنباشد .بحث در بارهی مُدِرنیته ،بحث در بارهی یک پدیدهیفرهنگی ،اجتماعی ،فلسفی ،سیاسیاست ،درحالیکه ریاضی چنینویژهگیایراندارد. برخی از کسان میکوشند تا این«مُعضَل»را با اینپاسخ حل کنند ،که مُدِرنیته دارای انواعوگونه های بیشمار میتواند باشد .و این البتّه پاسخی است که نهتنها هوادارانِ مُدِرنیته ،بلکه همهیکسانی که هوادار و خواهانِ جهانیکردنِ«الگویِ زندهگی»خودی هستند از آن بهره میگیرند.
Alain Tourain -1 Luc Ferry -3
چند نوشته
55
نقدی بر نقدی
در اینجا ،گفتگو بر سرِ این نیست ،که مُدِرنیته ،مانندِ هر تجربهی دیگر در جهان ،چیزهایی و یا اجزایی برای یادگیری در دیگر سرزمینها ندارد .گفتگو تنها برسرِ این است ،که مُدِرنیته همچون یک مجموعه و یک"رُویِهمِ"مشخّص ،همچون بهاصطالح یک کُل ،نمیتواند جهانی قلمداد گردد. درست ایناست ،که مُدِرنیته بهمثابهِ یکی از مهمترین پیآمدِ نوعِ اروپایی (غربیِ )رُشد و پیشرفتِ صنعت است .مهار و سُکانِ اصلیِ این نوعِ پیشرفت ،در دستِ سرمایهداران ،و در زیرِ فشار و انگیزشِ انگیزه های ویژهی نظام سرمایهداری -سودبَری و پولسازی -بوده و هست .گذشته از این ،مُدِرنیته در زمینِ فرهنگیِ اروپایی(غربی)شکل گرفته و نشو و نما کردهاست .همچنین" ،بُرهه"ی زمانیِ پاگیریِ مُدِرنیته ،نیز ،رنگِ خودرا برآن زده ،و افزون براینها ،شیوه و نوعِ تالش و مبارزهی نیروهای راهبَرِ مُدِرنیته-در دورهی آغازینِ آن -بر ضدِّ سدها و موانعی که بر سرِ راهِ آن بودند ،نیز ،آثار و نشانههای ژرف و سنگینی بر درونمایه و برونمایهی آن گذاشته؛ و سخن کوتاه :همهی این چیزها ،مُدِرنیته را به پدیدهای بومی و ویژه بَدَل کرده است. 1ـ «تکنیک» ،یکی ازآن کلماتی است که ریشه در زبانِ یونانی دارند و از بس در طولِ زمان با معانی و برداشتهای گوناگون بهکار رفته ،از درونمایهها و معناهای فراوان و گاه ضدِّ هم و نا/همْ/خوان انباشته شده است. میگویند" :تکنیک"مجموعهی آن تجربهها ،مهارتها و اُستادی ،رَوِشها ،و هنرِآفرینش ...است که به کمکِ آنها آدمی میتواند دانش و شناختِ خودرا از جامعه و طبیعت-دانش و شناختهای گِردآمده در همهی پهنههای علم و هنر و -...به بهترینشکل در راهِ تولید و آفریدن و ساختنِ چیزهایی که به آن ِ سوی ها نیازمند است بهکارگیرد .تکنیک(فن) ،پُلی است میانِ دانش و تجربه از یکسو ،و آفرینش از دیگر .بهسخن دیگر ،تواناییِ آدمی است در کالبد/بخشیدن به دانش و تجربه -)Duden(»...فرهنگِ زبان آلمانی با آنکه فن در همهی عرصهها وجود دارد ،ولی از نحوهی بیانِ آلِن تورین پیداست که او از یکسو، بهویژه به تکنیک در اقتصاد بیشتر توجّه دارد .و از یکسو ،در حقیقت مرادِ او بیشتر کلمهی هم/ریشه با کلمهی تکنیک ،یعنی"تکنولوژی" است. امّا مفهومِ فن یا تکنیک ،و نیز فنآوری یا تکنولوژی ،آشفتهتر از آن است که در نگاهِ نخست احساس میشود .و این آشفتهگی هنگامی بیشتر بَرمَال میشود که بخواهیم این مفاهیم را در پهنهی"عمل" و در صحنهی زندهگیِ روزمره بهکار گیریم .مثالً در جامعهای که نظامِ اقتصادیِ آن بر کارکردِ سرمایه و سود استوار است و هر چیزی بهمثابهِ کاال ارزیابی میشود ،تکنیک یا فن ،و فنآوری یا تکنولوژی ،در بخشِ بزرگ و نیرومندِ خود ،آن چیزیاست که دانش و مهارت و تجربه و ...آدمی را تنها در خدمتِ افزایش سودِ سرمایه و رقابت در بازار و ...مینهد .چنین برداشتی و چنین کاربُردی از تکنیک ،البتّه تنها و یگانه برداشت و کاربُردِ از آن در چنین جوامعی نیست ،و برداشتهای دیگری که از گونههای انسانیترِ کاربُردِ تکنیک در جامعه هواخواهی می کنند نیز وجود دارند ،ولی تنها همین گونهی سود/ جویانهی کاربُردِ تکنیکاست که مُهر وُ نشانِ خودرا بر"کاربُردِ"آن در اینجوامع میزند .دنیای این چنین تکنیکی ،بر خالفِ دید و داوریِآلِن تورین ،نهتنها «نافذ و شفّاف» نیست بلکه بسیار تیره است
چند نوشته
51
نقدی بر نقدی
و نا/نافذ .چنین گونهای از تکنیک ،یکی از زیانبارترین و نیز کهنه ترین نوعِ تکنیک و فن در جهان است .این نوعِ تکنیک تاکنون نقشِ بسیار بزرگی در نابودساختنِ نیرویِ طبیعی و اجتماعی و انسانی داشته و دارد .همین نوعِ تکنیک ،از جملهی آن انواعی از تکنیکاست که نهتنها «امرِ اجتماعی، فرهنگی ،سنّتی »...و البتّه نه مذهب را ،بهنفعِ دنیای تیره و نا/نافذِ خود« ،حذف میکند» بلکه فقط انسانها را به«نفعِ»ایندنیا حذف میکند .چنین فاجعهایرا میتوان در همهی کشور هایسرمایهداریِ جهانِ معاصر ،و همهی کشورهایدیگری که بهایننوعِپیشرفتِ تکنیک گردننهادهاند ،کم یا بیش ،دید. چنیننوعی از تکنیک ،در واقعهم یکی از پایههایاصلیِ"مُدِرنیته"بوده و هست .چنین ارزیابیای نسبت بهرابطهی این نوعِ تکنیک و تکنولوژی با مُدِرنیته ،نه تازه است و نه در انحصارِ متفکّرانِ بهاصطالح چپ .بسیاری از روشنفکرانِاروپایی-که"چپ"نبوده و یا نیستند-از همانِآغازِ مُدِرنیته چنینارزیابیای داشتهاند« .سرمایهداری ...قاطعترین نیرویِ سازندهیزندهگیِ مُدِرناست ».ماکس وِبِر«-مقدّمهی اخالقِ پروتستانی» با آنکه گاهگاهی میانِ برداشت از فنوُتکنیک در اقتصاد و جامعه ،با برداشت از آن در هنر و ادبیات ،نا/ خواناییها و نا/هم/سوییهایی وجوددارد ،ولی مبالغه بر نقشِ تکنیک و فن در هنر و ادبیاتِ این جوامع هم پیشینه دارد و بهسهمِ خود به«حذف»های فاجعهبار در بخشِبزرگی از ادبیات و هنر انجامیده است. یعنی به«حذفِ امرِ اجتماعی» ،امرِ عاطفی ،و امرِ محتوا و درون مایه در هنر. «مُدِرنیته» ،نامِ "یکی"از تجربهها و راههای"نوآوری"در جهاناست که از همانِ آغاز ،ویژهگیِ بزرگِ آن، بزرگنمایی و مبالغه در نقشِ تکنیک و فن بوده است .امری که موجب شده تا در جوامعِ مُدِرنیته« امرِ اجتماعی و فرهنگی »...بهتدریج بهمیزانِ فراوان«حذف»شوند. -9آلِن تورین در جای دیگری میگوید : «مُدِرنیته ،جداییِ امرِ عینی و امرِ ذهنی است ...مُدِرنیته این است .فاعل ،فردی است که قادر است نوعیوحدت را میانِ تعلّقاتِجمعی...ازیکسو ،وعقالییساختن بهكمكِبازاروصنعتوقانون ،از سویِدیگر
حفظکند»...ص31تاکید از من
همانجورکه دیدهمیشود«تعلّقاتِ جمعی»و عقالنیسازیِآن بهکمکِ بازار و صنعت و قانون ،کاری است که فردِ مُدِرن در جامعهی مُدِرنیته انجام میدهد .بهگفتهیدیگر ،جامعهی مُدِرن ،همان«وحدت»ی است که فردِ مُدِرن میانِ تعلّقاتِ جمعی(همان ارزشهای فرهنگی ،اجتماعی ،سنّتی )...و عقالنی سازیِ آنها با «کمکِ» بازار و صنعت و قانون برقرار کرده است. مفهومِ چنین«کمک»ی باید بهروشنی آشکارباشد« .کمک»ی که بازار و صنعت -صنعتی که بازاری است -میتوانندبکنند هرگز بجز ایننیست که این«تعلّقات»را سودآور و پولساز کنند ،تا مانع و جلوگیرِ تولید نشوند ،یعنی کاریکنند که در عمل اینارزشها بهدنبالِ بازار و صنعت راه بیفتند و از آن پیروی کنند ،و اگر نخواستند پیرویکنند هرگونه مقاومتِ آنها را به هر تَرفَند و زور درهم بشکنند. کاری که تاکنون انجام دادهاند .در حقیقت ،از ایندیدگاه ،جامعه در یکسو قرار میگیرد ،و عقالنی/ سازی در سوی دیگر ،و در میاِن این دو ،بازار(صنعت)و قانون ،واسطه میشوند تا ایندو باهم "کنار" بیایند .کنارآمدن و وحدتی که بازار یکی از کارگذارانِآن باشد ،هر نامی که بخواهد بهخودبگیرد ،چیزی نخواهد بود جز کنارآمدنی سوداگرانه .چیزی که در جوامعِ اروپایی(غرب) گواهِ آن هستیم.
چند نوشته
53
نقدی بر نقدی
آن «عقالنیسازی» ،که بهکمکِ بازار و صنعت انجام بگیرد ،ناگزیر است تا از «عقل»برداشتی بازاری داشتهباشد" .عقلِ معاش" البتّه که یکی از گونههای عقل است ولی قطعاً یکی از گونه های مُنحَطِآن. آنچهکه در اینکتاب ازآن بعنوانِ«عقلِ ابزاری»نام بردهاند همیننوع عقل است که بهباور آلِن تورین فردِ آدمی باید بهکمکِ آن ،تعلّقاتِ اجتماعی را عقالنی سازد. -1و درست همینعقلاست که بهاعتقاد آلِن تورین«جهاتِ بیشازپیش متنوّع وکاملِ فردیت ،فرهنگ و جامعه را مطرح میسازد» .آنچه که او میگوید ،در جوامعِ غربی واقعیت دارد ،فقط پرسش ایناست که مراد از«متنوّع و کامل»چیست؟ ظاهراً پاسخِ این پرسش ،خود دارای«تنوّعِ کامل» است! آنتنوّعی که امروزه ،برای نمونه ،جامعهی آلمان را فراگرفته ،آمیزهای از چندینگونه از«تنوّع» است. هریک ازاین گونههای تنوّع را ارزشِویژهای است؛ برای نمونه : -4یک گونه از تنوّع ،آن تنوّعی است که از سویِ بخشِ بزرگی از"اقتصادِ بازار" در اینجامعه دامن زده میشود و از سوی این نیرو سامان مییابد .گسترهی این گونهی تنوّع ،در عمل هیچ محدودیتی ندارد. هرچیزی که بتواند بهصورتِ"کاال" درآید و به"بازار"بّردهشود و ازآن" ،سود" بهدستآید ،میتواند در گسترهی اینتنوّع جای گیرد :گوشت ،خودرو ،پوشاك ،ابزارهایِخانهگی ،شعر و داستان و هر فراوردهی هنریِ دیگر ،انواعِ دانش ،سیاست ،اخالق و... در اینگونهیتنوّع" ،نوع"ها پیشوُبیش از همه ،از نیازها و درخواستهای سرمایهگذاران پیروی میکنند .تنوّعخواهی بهگونهایمالیخولیایی رواج دادهمیشود .دستگاههایعظیمِآوازهگریهای بازرگانی، از هرچیزی و از هر شیوهای سود میجویند تا انسانها را به ستایش و کُرنِش در برابرِ اینتنوّعخواهی وا دارند .مصرفِالابالی و خودسردانه و بیرحم ،پایه وکانونِ اینتنوّع است .هم آغازِ آناست و هم پایانِ آن. ویژهگیِ بزرگِ ایننوعِ تنوّع درایناست که هیچگونه تنوّعِ دیگریرا که باآن ،ناسازگاریِ سِرِشتی داشته باشد برنمیتابد .در حقیقت ،دشمنِ هرگونه تنوّعیاست که پایهیآن بر روی سود و پول نباشد .این تنوّعِ بازاری ،امروزه بهیکی از"ثبات"های کهنهی جامعهی آلمان بَدَل شدهاست .و هوادارانِ آن آمادهاند که برای حفظ و نگهداشتِ این ثبات ،بههر کاری حتّی جنگ دست بزنند. -1تنوّعِ دیگر ،رهآوردِ گسترشِ بیحسابِ"خودخواهی"و"خود/مَداری"-یا خود/ترسی است .آن"نوعها" ،که این تنوّع از آنها ساخته میشود ،ظاهراً در زیرِ فشار و تحریکِ غریزههای مربوط به اینگونه "تنوّعخواهی"ها -بهویژه غریزهی خودخواهی-است که پدیدار میشوند .این تنوّعخواهی بیش از هر چیز برای فرونشاندنِ هَوَسهای"من" ،برای نمایشِ"خود" است" .من"و"خودی" ،که میخواهد بههر شکل و شیوهای"نموده" شود .و غالباً -بر خالفِ تالشِ برخی از روشنفکرانِ اینکتاب -نمودی دروغین دارند .کسانی مانندِ یُورگِن هابِرماس41و لیُوتار-44البتّه هر یک بههدفی -میکوشند تا ایننمایشِ دروغینِ "من"را« ،خود/متحقق/سازی»و «خود/متعیِّن /سازیِ»فرد در جامعهی مُدِرن بنامند.
Jürgen Habermas -41
چند نوشته
51
نقدی بر نقدی
زندهگیِ آدمی امّا برای این که بتواند معنایی و معنویتی بیابد نیاز به"ثبات"دارد .حتّی برای آن که خودِ "تنوّع" بتواند پابرجا بماند نیاز به ثبات دارد .ثبات ،یعنی دَوامداشتنِ دواندنِ ریشه در خاك .و این ریشه هر چه ژرفتر ،و آن خاك هر چه باکیفیتتر و مرغوبتر و نیز با موضوعِ تنوّع -یعنی با آن تخمی که میخواهد کاشته شود -خواناتر و مناسبترباشد ،آن ثبات استوارتر است .آن تنوّع ،که "نوع" های تشکیلدهندهی آن ،دارای ژرفا و عمق نباشند ،از انواعِ تنوّعهای بیریشه است که از توانِ برجا گذاشتنِ تأثیرهای جدّی بیبهره است ،و نمیتواند زندهگیِ آدمی را معنا بخشد .نه میتواند تفکّرِ آن آدمیرا که بهآفریدنِ این"نمود" -یا همان «خود/تعیّن/سازی» و «خود/تحقق/سازی» -میپردازد برانگیزد ،و نه میتواند تفکّرِ آنآدمیرا ،که میخواهد بهاین"نمودِ آفریدهشده" ،بهاین«تعیُّن و تحقق» بیندیشد ،برانگیخته و اورا به اندیشیدن -این نیازیترین رفتارهایِ بشری -ترغیب کند. "تنوّع برای تنوّع" ،یک بیماری است .تنوّعطلبیِ جنونآمیز ،یک بیماری است؛ و امروزه این گونه از تنوّع ،نیرومندترین گونهی تنوّع در جوامعِ غربیاست .این همان تنوّعیاست که «عقالنیسازیِ جامعه بهکمکِ بازار» ،نیرویِ اصلیِ سازندهی آن است. اگرچنانکه مرادِآلِن تورین از واژهی«کامل» ،مفهومِ«کمال»باشد ،چنین تنوّعی فاصلهی بسیار دوری با «کمال» دارد. -9در کنارِ اینگونه تنوّعها ،البتّه نیرو و خواستِدیگریهم در اینجوامع هست که میکوشد تنوّعیرا بیافریند که نه در خدمتِ بازار و عقلِمعاش باشد ،بلکه رَوَندی باشد واقعی ،اصیل ،و درونی ...که حتّی بازار و عقلِمعاشرا هم بهخدمتِخود ،بهخدمتِ عقلِانسانی ،بهخدمتِ جامعه در آورد.
Jean-François Lyotard -44
چند نوشته
53
نقدی بر نقدی
-2مُدِرنیته :فاصلهگیری با سُنّت «من گمان میکنم ،که فاصلهی انتقادی(از سنّتهای خود...که در فرهنگِ اروپای قرن هجدهم تبلوریافت)...در عینِحال و بهاحتمالِزیاد ،یکیاز ویژهگیهای نوعِ انساناست ...بهگمانِ من ...آنچهکه ممیّزهی انسان از سایرِ موجوداتِ زندهاست ،دقیقاً همینقابلیتِ فاصلهگرفتن از خود است[...تا] انسان مانندِ حیوانات[نباشد] و از طریقِغریزهی طبیعیِخود رفتار نکند ».لُوك فِری ص41و 49
هوادارانِ مُدِرنیته ،معموالً در هنگامِ بحث پیرامونِ مفهوم و معنای مُدِرنیته ،یکی از ویژهگی هایِ آنرا رو/در/روییِ آن با سُنّت میدانند .با همهی کوششهایی که برای روشنساختنِ این ویژهگی بهکار بُرده شده ،باید گفت ،هم رابطهی واقعیِ مُدِرنیته با سُنّت ،و هم ،برداشتِ ذهنیِ هوادارانِ مُدِرنیته از این رابطه ،به هرجوُمرج و آشفتهگی و نیز گاهگاه -با آنکه میدانم این بیان ناخوشایند است -به دو/دوزه/ بازی آلودهاست .هر فرد و یا هر دستهای برداشتِ خودرا از این«رابطه»و رو/در/رویی دارد .برخیها این رو/در/روییرا تُند ،برخیها کُند ،و برخیها جورهای دیگر میبینند. حقیقت هم ایناست ،که نیروهای اصلیِ مُدِرنیته -سرمایه داران ،قدرت مداران ،و دستهای از روشن فکرانِ گوناگون-در عمل و کِردار ،و در اندیشه و پندار با سُنّت درگیرند .بهاینترتیب ،ارزیابیِ درونمایه و شیوهی این«درگیری» ،نیز برای شناخت مُدِرنیته اهمیتِ فراوانی دارد. () درگیری با سُنّت (و یا با آنچه که سُنّت شدهاست) همیشه یکی از ناگزیریهای جامعهی آدمی در درازایِ تاریخِ او بوده است .هر فردِ آدمی نیز ناگزیر است باآنچه که در او سُنّت شده و به عادتِ او تبدیل شده است درگیر شود ،آنجا که این سُنّت و عادت ،سدِّ راهِ او میشود .چنین درگیریای در بارهی حیوانات هم راست در میآید .حتّی میتوانگفت ،که درگیری میانِ"نو"(دگرگونی) با سُنّت -آن دگرگونیهای پیشین که دیگر به سدِّ راهِ دگرگونی های تازه مبّدَل شدهاند -هم در جهانِ زنده و جهان نا/زِنده ،یکی از قانونها و آیینهای کُهَنِ هستی است. درگیری میانِ مُدِرنیته بهمثابهِ پدیدهای اروپایی(غربی) و سُنّت -سُنّتی که قطعاً در پیوند با این مُدِرنیته و از نگاهِ آن ،مفهوم و معنای ویژه ،و گسترهی بهلحاظِ مکانی و زمانی محدودِ خودرا دارد -یک و تنها یکنوع از انواعِ بیشمارِ درگیری میانِ تازه و کهنه ،میانِ عادی و نا/عادی ،میانِ خو/گرفته/شده و خو/نا/گرفته/شده ...در رویِ کرهِزمین و در جهانِهستی بهطورِکلّی است. درگیری میانِ آنچه که"میآید"و آنچه که"هست"را همواره نمیتوان درگیریِ میانِ نو و کهنه ارزیابی کرد .ممکن است این درگیری ،میانِ کهنهای که دارد بر میگردد و نویی که بهراستی هنوز کهنه نشده است ،باشد. "کهنه" تنها آن چیزی نیست که دیگر سودی ندارد ،یا زَنگار گرفته است ،و بود و نبودِ آن هیچ کمکی نمیکند .چنین کهنهگیای ،تقریباً میتوان گفت که ،با زمان و مکان کاری ندارد ،اگرچه در زمان و مکان جای دارد؛ بهکسی و بهچیزی آسیبی نمیرساند؛ خصومتی با کسی و چیزی نمیکند؛ نه حتّی با کسانِ نو/جو و یا با خودِ نو/جویی .امّا گاه ،کهنه آن نویی است که به سدّی در برابرِ ادامهی معقوالنه و
چند نوشته
11
نقدی بر نقدی
بهتر و آسانترِ زندهگیِ فردی و اجتماعی مبّدَل می شود ،سدّی که زنده و فعّال در روبه/روی دگرگونی و نویی میایستد و با آن مقابله میکند ،و درست همینگونه از کهنه است که باید یا کنار گذاشتهشود و یا دگرگون شده و انطباق یابد. دادنِ تعریفی"جامع و رادع" از نو و کهنه ،و از پیوندِ میان این دو ،هنوز در جامعهی آدمی بهپایان نرسیده و هرگز نخواهدرسید .زیرا که برداشتِ فرد آدمی و یا یک گروهِ اجتماعی از این دو مقوله، همواره نهتنها وابسته است به وضعِ اجتماعی و طبقاتی و سیاسی و ...بلکه همچنین -بهویژه آنجا که بحث بر سرِ یک فردِ آدمی ست -وابسته است به وضعِ روانی و فکری و نیز به بیشماری انگیزههای دیگر که ریشه در غرایزِ اجتماعی و طبیعیِ فرد و گروهِ انسانی دارند .در همینکتابِ«نقدِ عقلِ مُدِرن» هم باز در یکی دو جا بحث بر سرِ چونی وُچراییِ نو و کهنه است. تاریخچهی نسبتاً کوتاهِ مُدِرنیته در رو/در/روییاش با سُنّت ،نشان میدهد که این درگیری نه همیشه میانِ نو و کهنه ،بلکه چهبسا میانِ کهنه با کهنه ،میانِ کهنه با نو ،و میانِ نو با نو بوده است .در حقیقت تنها گاهگاهی بوده (و هست) که درگیریِ میانِ مُدِرنیته با سُنّت را میتوان همچون درگیریِ میانِ نو و کهنه ارزیابی کرد .این تاریخچه سرشار است از کجرویها و نا/شایسته/گیها و خودانگیخته گیها و دنبالهرویها ،از غریزه؛ غرایزِ اجتماعی/طبقاتی و غرایزِ طبیعی .و بهراستی هم تاریخچهای که با جنبشِ نامبردارشده به«رُنسانس» آغاز شد و در اروپا گسترش پیدا کرد ،تاریخ/چهای کمافتخاراست برای مُدِرنیته در رو/در /روییاش با سُنّت. «فرایندِ شالودهشکنیِ[مُدِرنیته] بَدَل به فرایندِ تخریب شدهاست ...در مِیلبهآزادی گامی برداشته شد که تخریبِ ایدههای روشنگری بود ...این اقدام یکی از عللِ برخی از مصا ئبِ توتالیترِ قرن بیستم بود».ص -49لوك فری
البتّه از رویِهمِ گفتارهای ایناندیشمند روشن میشود که او -لُوك فِری -از سَمت وُ نگاهی بهاصطالح محافظهکارانه دارد این تاریخ/چهرا بررسی میکند و ظاهراً تنها به تُندرویهای"چپ روانه" نظردارد. «اگرفلسفهی روشنگری به وعدههای خود[آزادیوحقیقت] عمل نکرده است دلیل نمیشود که ما نیز از این وعده ها روی بگردانیم».ص -45لُوك ِفری «تبِ مُدِرنیسمی وجود داشت که بشریت را به دو بخشِ زنده و غیرزنده تقسیم میکرد .بخشی که مُدِرن بود و بخشی که مُدِرن نبود و درآنهنگام مُردهبود یعنی کسانی که بعداً ترور آنها را نابود کرد».ص-491
مُدِرنیته در جدالاش با سُنّت-و یا با آنچه که خودِ او سُنّت نامیده است -بارها دچار دو/رویی و ریا شده است .شاید یکی از علّتهای این امر ،این بوده که جدالِ مُدِرنیته با سُنّت ،تنها و تنها جدالی فرهنگی و اندیشهیی نبوده ،بلکه جدالی برسرِ"قدرت"هم بودهاست .و هیچ جدالی بر سرِ قدرت ،از دورویی و ریا خالی نیست .علتِ بزرگِدیگر را باید در این دانست که نیروی بزرگِ مالی و اقتصادی و نیز البتّه اندیشهییِمُدِرنیته ،نیرویِسرمایهداری[بورژوازی]بوده و هست .بر پایهی این دو دلیل ،مُدِرنیته، هم در میزانِ ضدّیتِ خود با سُنّت ،هم در برداشت و شناختِ خود از مفهومِ سُنّت ،هم در دستهبندیِ جریانهای مشخّصِ اجتماعی و فرهنگی-که آنها را رقیبِ خود میپنداشت -در صفِ سنّت ،و هم در تبیینِ ماهیّتِ جدالِ خود با سُنّت ،به دروغ و دستکاری و بزرگنمایی دست زد.
چند نوشته
14
نقدی بر نقدی
فینكلكروت 41میگوید : « مُدِرنیته را نمیتوان مسئولِ تمامِ جرایمی دانست که در بطنِ آن بهوقوع ییوست »...ص494
مُراد از قیدِ«تمام»در اینداوری ،اینداوریرا از ارزش میاندازد .آیا مراد ایناست که مسئولیتِ "بخش هایی"از اینجرایم بهگَردنِ مُدِرنیتهاست؟ و اگر هست در کجاها است؟ یکی از گفتگو/شوندهگانِ این کتاب ،در جایی هنگامِبحث از«اعالمیهی حقوقِ بشرِ»فرانسه-که قطعاً یکی از فراوردههای مهمِّ مُدِرنیته باید قلمداد شود -به چند مورد اشاره میکند: «استفادهی ایدئولوژیک از حقوقِ بشر ،نخستینبار در فرانسه اتفاق افتاد و هدفِ از آن ،محوِ تمامِ تفاوتها در درونِ جامعهی مَدَنی بود ...از سویِدیگر ،در استعمارِ جوامعِ دیگر نیز از حقوقِ بشر استفادهی ایدئولوژیک شدهاست .در آراءِ ژول فِری و دوركیم...و آراءِ توكوویل دیده میشود».ص -41لُوك فِری
واقعیتها نشان میدهند که مُدِرنیته نیز خود یکی از نیروهایِ فعّال در«استعمارِ جوامعِ دیگر» بوده و هنوزهم هست .فینكلكروت در همان ص 494میگوید : «برخیها میخواهند مُدِرنیته را ازاین جرایم تبرئه کنند»...
و خود با گفتارهای خود در این کتاب ،کم و بیش در کنار همین«برخیها» قرار میگیرد .یکی از همین«برخیها» -بهگمانِ من -یورگِن هابِرماس است .او میگوید : «دوگانهگیِ عمیقی میانِ مُدِرنیسمِ اجتماعی و فرهنگی وجوددارد».ص411
هابِرماس -بهنظرمیآید -با این گفتار میخواهد : -4خودِ مُدِرنیته را ،بهمثابهِ یککُل ،همچون مسبّب و دستاندرکارِ بسیاری از ویرانگریهای مُدِرنیسمِ اجتماعی تبرئه کند. -1بهویژه مُدِرنیتهی فرهنگی را نمایندهی درست و اصلیِ مُدِرنیته قلمداد کند که گویا بهگمانِ او نهتنها در جرائمِ مُدِرنیسمِ اجتماعی دستی نداشته است بلکه بر ضدِّ آن بوده و هست. این استدالل البتّه چندان تازه نیست ،ولی بههرحال یکی از استداللهای شناختهشدهی هوادارانِ مُدِرنیته در«تبرئه»ی مُدِرنیته از اتّهاماتیاست که بهآن میزنند .با اینهمه ،مُدِرنیتهی فرهنگی هم چندان نمیتواند دامنِ خودرا در همکاری و همسویی با مُدِرنیتهی اجتماعی -چه در رفتارهای ناپسند در جوامعِ اروپایی و چه در« استعمارِ جوامعِ دیگر» پاك نشان دهد. و امروز هم ،که ما در پایانِ سدهی بیستمِ مسیحی یا چهاردهمِ اسالمی یا ...هستیم ،همین کمبودها وآلودهگی های آشکار ،در بهاصطالح"جَدَلِ"مُدِرنیته بر ضدِّ سُنّت دیده میشود .چنین جَدَلِ آشفتهای، دیگر خود بهیک"سُنّتِ مُدِرنیته"تبدیل شده است .سُنّتی زشت ،ویرانگر و پُر هیاهو ،که در اقتصاد و سیاست و فرهنگ و اخالقِ مُدِرن جا افتاده و کهنه شده است و خود به یکی از سدهای بزرگ در راهِ جوامعِ اروپا(غرب) ،و برسَرِ راهِ مُدِرنیته بهسوی«معنویت و معنا» بَدَل شده است.
Alain Finkielkraut -41
چند نوشته
11
نقدی بر نقدی
نهتنها در گذشته ،بلکه امروزه هم کم نیستند هوادارانِ مُدِرنیته که تعصّبِشان به مُدِرنیته از تعصّبِ هوادارانِ سُنّت نسبت به سُنّت بههیچرو کمتر نیست .و نمونهی پیامدهای ناگواری که این تعصّب/ ورزی(سُنّتپرستیِ) مُدِرنیته-چه در غرب و چه درکشورهای دیگر-بهبارآورده هرگز کمتر از پیامدهای ناگوارِ خشکمغزیهای سُنّتپرستان نبوده است. اینبخش از ایننوشتهرا با گفتارِ ظاهراً ضدِّ/سُنّتیِ آقایلّوك فِری آغازکردم ،و با گفتارِ سنّت پرستانهی او هم بهپایان میبرم .او پساز آنگفتار ،که آنرا در آغازِ اینبخش خواندهاید ،ناگهان گویی نمیتواند در برابرِ "غرایزِ طبیعیِ"خود ،که بهگفتهی نادرستِ او« :گویا تنها حیوانات ازآن پیروی میکنند» ،پایداری کند و میگوید: «من به نقدِ مُدِرنیته میگویم آری ،امّا به نقدِ تمام و كمالِ آن میگویم نه .ما باید بهآن وفادار
بمانیم».ص -45تاکید از من
چند نوشته
19
نقدی بر نقدی
-3عقلِ مُدِرن و فلسفه
آشکار است که هم فلسفه ،هم اندیشهی فلسفی ،و هم فلسفیکردنِ رویدادها ،در بسیاری از موارد ابزاری است در دستِ گروههایی ،که بههر دلیلی با همدیگر درگیرند .ابزاری است برای حسابرسیهای گروهی و طبقهیی و. ... جنگِ تعبیرهایفلسفیِ رویدادهای جامعه و جهان ،در بسیاری موارد ،ادامهی جنگها و درگیریهای اجتماعی است در میدانی دیگر .این جنگِ تعبیرها از جمله به تعبیرِ جنگها نیز کشیده شدهاست .در کدامیک از درگیرها و جنگهای اجتماعی دیده شدهاست که گروههای درگیر ،فالسفهی خودرا (در شکل ها و نامهای گونهگون) نداشته بودهاند؟ فلسفهی مُدِرن هم از وابستهگی بهاین کارکردِ سخیف آزاد نمانده است. بُودِریار 13میگوید« :من هوادارِ فلسفهی بسته نیستم» .مرادِ او از اینگفته ایناست ،که فلسفهی مُدِرن ،فلسفهای باز است .این ،مسلّماً بهاین معناست که فلسفهی او محصور و بسته نیست .اگر اینجور باشد ،دراین صورت ،باید این فیلسوفان بتوانند -حتّی برای آزمایش هم شده -از این فلسفه بیرون هم بروند! میتوان پرسید که آیا مراد از این گفته ایناست که این فلسفهی«باز» هیچ مرزی ندارد؟ هم از رویِهمِ گفتگو با بُودِریار و هم از دیگرگفتگوهای اینکتاب میتوان دریافت ،که پاسخِ اینپرسش، مثبتاست .ولی آیا چنین ادعایی درست هم هست؟ آیا این فلسفهی«باز» ،بیرون هم دارد؟ اگر که دارد ،آیا آغازِ این«بیرون» ،پایانِ «درونِ» فلسفهی مُدِرن نیست؟ و اگر "درونِ" اینفلسفه در جایی بهیک"بیرون"میرسد ،این آیا بهمعنای آن نیست ،که این فلسفه برای خود دارای"محدوده"ای هست؟ که این فلسفهی باز ،در جایی بسته میشود؟ همه میدانیم که فلسفهی مُدِرن ،تنها یکی از فلسفههای جهان است .همین"یکی از چندین بودن" ،نشان میدهد که این فلسفه در جایی بسته میشود .برای خود مرز و چارچوبی دارد .و از اینرو ،در جایی بسته میشود .در جایی پایان مییابد .و در جایی با فلسفههای دیگر هم/مرز میشود .فلسفهی مُدِرن ،یک فلسفهی اروپایی(غربی)است .همین بومیبودن، این فلسفه را محدود و بسته میکند. در گفتارهای فلسفیِ بودریار ،خوانندهای مثلِ من گمان میکند که بیشتر با یک "تأثّر"و یا "تأمّلِ" فلسفی رو/به/رو است تا با یک فلسفه .این درست ،که فلسفه و جهان بینیِ هر کسی ،از تأثّراتِ او نیز مایه میگیرد ،ولی براین پایه آیا سادهتر این نیست که از تأمّالت و تأثّراتِ فلسفی سخن گفت و نه حتماً از فلسفه؟ اگرچه گونهگونی و گاه نا/هم/خوانیهای اندیشههای این متفکّرین بهاندازه ای زیاد است که آدم گمان میکند هیچرشته و نقطهیمشترك و همهگانیای ،آنها را بههم وصل نمیکند .امّا این گمان ،زمانیکه
Jean Baudrillard -49
چند نوشته
11
نقدی بر نقدی
بیشتر بهاین تنوّع و ماهیت و سرشتِ آن توجّه میشود ،از بین میرود .روشن میشود که این اندیشمندان واندیشههایِشان را نقاطِ مشتركِ فراوانی بههم نزدیک میکند. یکی از نقطههای مشترك ایناست :چنین مینماید که ،انبوهِ روشن/فکرانی که در اینکتاب در زیرِ پرچمِ مُدِرنیته یا پُستمُدِرنیته ...گِردآورده شدهاند ،اگرچه خودرا از اندیشه و جهتگیریهای كارل ماركس و هواداران و هممسلکانِ او جداکردهاند ،ولی از پرداخت و پیشنهادِ دیگری ناتوان بودهاند .با آن که برخی از آنها توانستهاند گوشههای تازه و مثبتی از نظامِ سرمایهداری و جوامعِ اروپایی را دریابند ،و همچنین ،بهنارساییهای معیَّنی در نظامهای نا/سرمایهداری (و جامعهگرا) دست یابند ،ولی نتوانستهاند خود و اندیشههای خودرا از چَنبَره و از بهاصطالح "جذبه"های نظامِ سرمایهداری بیرون بکشند. یکی دیگر از نقاطِ مشترك ،بهنظر میرسد ،این است ،که این هوادارانِ عقلِ مُدِرن در حقیقت بهنوعی دست/و/پا/زدن در این"چَنبَره" معتاد شدهباشند؛ و البتّه هر یک بهمیزانی .برخی از آن ها تالش کردهاند تا خودرا ازاین مَنگَنه و تَله و چَنبَره رها کنند .ولی بهنظر میرسد که برای بیشترینهی آنها تالش کردن برایِ"راهجویی از درونِ دشواریهای جامعه" ،و نیز تالش برای "راهیابی بهبیرونِ چنبرهی این دشواریها"چندان خوشایند نبوده و نیست .آیا بیهوده است که برخی ازآنها ،بهگونهای ستایش گرانه ،از دست/و/پازدنِ رنجآور ،و-آنگونهکه خود دوست دارند بنامند -از«تراژدی» ،و از در/فاجعهای/ دهشتناك/غوطهخوردن حرف میزنند؟ بخشِ بزرگی از آنان خود در گِرداب فردگراییِ نوعِ غربی غرقاند ،فردگراییای ،که بسیار به خودخواهی آلوده است .شاید بتوانگفت فردگراییایکه خود ،میوه و آفریدهیخودخواهی است. احساس میشود که برای بسیاری ازآنها ،کارِ اندیشهگری ،گذشته از آنکه انجامدادنِ خدمتِ گروهی و اجتماعیشان است ،همزمان ،به ابزاری تبدیل شدهاست برای فرونشاندنِ اشتهایِ پُر نشدنیِ اژدهای ِ هزار/سَرِ فردگرایی ،که همچون مارهای افسانهییِ بر دوشهای ضحّاك ،هر دَم نیاز بهاندیشههای تازه یا تازههای اندیشه دارد تا آرام بگیرد. نهتنها در پهنهی فلسفه و جهاننگری ،بلکه با همان شتاب و نیرو ،در دیگر پهنههای شناخته شدهی زندهگیِ اجتماعی مانندِ :هنر و فرهنگ و دانش ...نیز ما گواه هستیم بر کنکاشهای بیامان -و چندان بیراه نخواهدبود اگر بگویم بیمارگونهی -این آدمها در همهی گوشه و کنار های دور و نزدیکِ آدمی، جامعه ،و طبیعت... بخشِ بسیار بزرگی از اینکنکاشها ،بهراستی با یک کنکاشِ واقعی و ضروری و سودمند ،که نتیجهی کنجکاویهای مسئوالنه و نه ازسرِسرگرمی و وقتکُشی باشد ،بسیار کم همانندی دارند .آنچه من در اینجا میخواهم بگویم چیزی کامالً جدا ازآننوع اندیشهورزی است که برای فروشِ"فراوردهها" و "کاال"های اندیشهیی به دولتها و سیاستها و یا به مشتریانِ بخشِ خصوصی-از شرکتهای غول/ آسایِ بازرگانی و تولیدی گرفته تا غولِ سیریناپذیر رسانهها و -...انجام میگیرند. شاید بههمین دلیل است ،که در این کتاب ،هم پرسشگر و هم برخی از پاسخ دهندگان ،بهاین واقعیت اشاره میکنند که انبوهی از مردمِ جوامعِ اروپایی ،از کارِ فکری دلزدهاند .گمان میکنم اینوضع،
چند نوشته
15
نقدی بر نقدی
آنگونه که آدمهایی مثلِ هابِرماس میانگارند ،تنها ،نتیجهی این نیست که اینگونه فیلسوفها اعتقادی بهاین ندارند که فلسفه باید حتماً بهمسائلِ عملی پاسخ دهد ،بلکه همچنین بایدگفت که عیبِ بزرگِ کارِ این فیلسوفان-مانندِ بودریار-در ایناست ،که آنها غوطهور در بحثهای بزرگ بر سَرِ مسائلِ کوچک و کم اهمیتاند و مهمتر از این ،در این است که آنها تالش میکنند این مسائلِ خُرد و ریز و کماهمیت را مُهِم جلوه دهند .و بازهم مهمتر از اینها ،در ایناست ،که آنها بحث در بارهی این مسائلِ خُرد و ریز و کماهمیت را میخواهند حتماً "بحثِ فلسفی" بینگارند و بینگارانند .ولی از اینها گذشته ،باید بهاین گفتهی درست ،که :بسیاری از مردم در اروپا از فلسفه ،دلزده شدهاند ،اینرا هم افزود ،که این دلزدهگی تنها از فلسفه و از جَدَلهای بیهوده و کِشدار فلسفی ،آنگونه که پرسشگرِ اینکتاب -جهانبیگلو -فکر میکند-نیست ،بلکه این دلزدهگی همچنین شاملِ بسیاری از فراوردههای هنری و علمی و ...نیز هست که زیرِ نام مُدِرن عرضه میشوند.
چند نوشته
11
نقدی بر نقدی
-4جایگاهِ اجتماعیِ عقلِ مُدِرن الف -عقل مُدِرن بخشِ دولتی
ادّعایی وجوددارد که میگوید :دولت و سیاستِ مُدِرن ،بیش از دولتها و سیاستهای"نا/مُدِرن یا سنّتیِ کنونی و دیروزی" ،دارای رفتارها و برنامههای از پیشاندیشیدهشده و متّکی بر دانش و شناختِ علمیِ جامعه و نیازهای آن اند .ولی برخالفِ این ادّعا ،میتوان در رَوَندِ انجامگرفتنِ روزمرهی این سیاست ها از سوی دولتها (و سازمانهای سیاسیِ)"مُدِرن"نشان داد که دولت و سیاستِ مُدِرن هم بههماناندازهی همْ/پالگیِ"نا/مُدِرن"شان دچارِ دنبالهروی از سیرِ پیشرفتِ خودبهخودیِ جامعه و روی/دادهای آن هستند .فراوان دیده میشود که"مُدِرن"ها هم بخشِ مهمی از تالشهایشان در راهِ روشنگریِ"انجامداده"های خودشان و دفاع از درستیِ آنها-و در حقیقت پوشاندنِ خطاهایِشان- بهکار برده میشود .همچون هم/زادهای سُنّتیِشان. با توجه به سرشت و مَنِشِ قدرت و بهویژه قدرتِ سیاسی ،هیچ سیاست و دولتی توانایی آنرا ندارد که بتواند بهآناندازهای از شناختِ جامعه دست یابد که بتواند بر پایهی آن ،سیاستی را در پیش بگیرد که آنرا ،حتّی نسبتاً ،آگاهانه و ارادهمند قلم/داد کرد .سیاستمداران ناگزیرند که تنها از دریچهی تنگِ سیاست به جامعه و جهان بنگرند .آنها ناگزیرند که تنها بهکمکِ نگاهی یکسویه ،جامعه و جهان را برانداز کرده و معنا کنند ،و از همینرو آنها غالباً حتّی از تشخیصِ سود و زیانِ خود -بهمثابهِ یک صنف -ناتوناند تا چهرسد به تشخیصِ سود و زیانهای هوادارانِخودشان-طبقات وگروههای اجتماعی- ؛ تشخیصِ سود و زیانِ جامعه دیگر جای خوددارد. هم/چون در جهانهای نا/مُدِرن ،در جهانِ مُدِرن هم ،سیاست و بهویژه دولت ،برای خود "کارگزاران"ی دارد که کارِ پایهییِشان کمکِ فکری به آنها است .بخشِ مهمی از این کمکِ فکری را این وظیفه در بر میگیرد :پوشاندنُ پوشاکی از اندیشه بر پیکرِ کارکردها و رفتارهایِ سیاست و دولت ،تا عنصرِ خود/ به/خودیبودنِ آنها به چشم نزند! زیرا اینکارکردها و رفتارها برحسبِ سرشتِ خودبهخودیِشان ،با هرجومرج و آشفتگی تواَماند .و معموالً بدونِروشنگری ،از سویِجامعه و حتّی از سوی هوادارانِدولت ،و اِیبسا از سوی خودِ انجام /دهندگانِ شان هم درست و بموقع فهمیده نمیشوند. بخشِ بزرگی از عقلِ مُدِرنیته ،بیش از دو سده است که یکی از رَوَندهای فعّالِ اندیشهگری در درون و در کنارِ دولتها و یا سیاستها در اروپا است .یعنی همچون عقلی دولتی و یا نیمه/دولتی در انجامِ وظیفه است .بخشِ بزرگی از این وظیفه ،همان پوشاندنِ پوشاکی از اندیشه بر کارکرد و رفتارهای سیاست و دولت بوده است .برخی از دارندهگانِ عقلِ مُدِرن در اینکتاب از این دستهاند :اندیشهگرانی چون یُورگِن هابِرماس و خانمِ آنتوانت فوك 41و...
Antoinette Fouque -41
چند نوشته
نقدی بر نقدی
13
برای نمونه ،یُورگن هابِرماس دارای این کُرسی ها بوده و هست: مدیرِ مؤسّسهی ماکس پالنک استاد در دانشگاه فرانکفورت عضوِ فرهنگستانِ زبان و شعرِآلمان و مؤسّسهی جهانیِ فلسفه در پاریس عضوِ فرهنگستانِ علومِ انگلستانو خانمِ فوك اکنون نمایندهیپارلمانِاروپا است .او درگذشته در جنبشِزنانِفرانسه شرکت داشته است. روشن است که این ،بهخودیِخود عیبی نیست که بخشی از عقلِ مُدِرن در درونِ دولت و سیاست ،و یا در حاشیهی آنها -و بههرحال در پَرتُوِ آنها و یا به سفارشِ آنها -سرگرمِ کار و یا بهترگفته شود، سرگرمِ"تعقّل"است .حتّی همین عقلِ نیمه/دولتی و یا دولتی هم قطعاً میتواند گوشههایی از دشواری هایِ جامعه را بشناسد و یا راههایی به سویِ گشایش و حلِّ آن ها بیابد .و این نه عیب که امتیاز است؛ ولی کمبود و عیبِ بزرگِ اینعقل-که هم/چنین یکی از نشانهها و ویژهگیهای آن نیز هست -دولتی/ بودن و نیمه/دولتیبودنِ آن است .همین کمبود و ویژهگی ،آنرا به این یا آن میزان و در این یا آنباره به پیروی و دنبالهروی و حرفشنوی از" قدرت" و فشارها و اجبارهای آن می کشاند .این وابستگی به قدرت ،حتّی اگر یگانهعیبِ عقلِمُدِرنِدولتی بهشمار آید هم باز کافیخواهدبود تا نسبت به دست/آورد های این گونه از عقلِ مُدِرن با دو/دلی و هشیاری و تردید رفتارکرد. ب -عقلِ مُدِرن بخشِ خصوصی
در کنارِعقلِ مُدِرندولتی ،میتوان از گونهی دیگری از عقلِمُدِرن نام برد که"عقالنیت"را ابزاری میکند برای فروش .برای اینگونه از عقلِ مُدِرن ،عقالنیت همچون کاالییاست برای اِمرارِ معاش .اینگونه از عقلِ مُدِرن دارای همان ویژهگی عقلِمُدِرندولتی است ،یعنی او هم برحسبِ سفارش "تعقّل" میکند. ولی نه همچون همتایِ دولتیِ خود تنها به سفارشِ دولت ،بلکه در کنارِ آن ،او به برآوردِ شخصیِ خود از اوضاعِ رویِهمِ بازار و جامعه نیز دست میزند و بر پایهی این برآورد از نیازهای بازارِ خریدوفروشِ اندیشهها ،به تولید می پردازد. میشل سِر در صفحهی« : 11شغل
ما کتابنوشتن است» تاکید ازمن
درصفحهی3 « : 11ساعت در روز مینویسم[و تازه] بهخواندن هم احتیاج است».
[ ] از من
اینهمه "تولیدِ تعقل" باید بتواند برایِ خود بازار هم پیدا کند .مانندِ همهی تولیدکنندهگان ،اینها هم نمیتوانند تنها به نیازهایی که خود/به/خودی پیدا میشوند بسنده کنند ،و ازاینرو ،خود دست به پیدایی و ایجادِ نیازهای تازه برای کاالی خود یعنی اندیشه میزنند.
چند نوشته
11
نقدی بر نقدی
بخشِ مهمی از"تعقّلِ" این عقلمندان در خدمتِ یافتنِ راههای تازهی امکانِ"گشایشِ بازارهای نو"، یعنی ایجادِ نیازهای جدید برای کاالی فکری و هنریِ عقلِ مُدِرن ،یعنی در خدمتِ سازماندهی تبلیغ و آوازهگری و جارزنیِ ویژهی کاالهای فکری است .مثالً همین اندیشمند درص11میگوید : «فکر میکنم که سیاستمدار باید فیزیکدان هم باشد البتّه فیزیک به معنای یونانیِ کلمه یعنی طبیعت».
یعنی او بهاینترتیب میخواهد بازاریتازه در پهنهیسیاست برایِ مثالً فیزیک بیابد .مشابهِ اینگونه "بازاریابی"ها را میتوان امروزه نهتنها در کشورهایی مثلِ آلمان بلکه در غالبِ کشورها دید .فراموش نبایدکرد که"عقلِ مُدِرن" ،امروزه در بسیاری پهنهها-پهنهی نظری :جامعه شناسی ،روان شناسی، تاریخ ...؛ و پهنهی عملی :در آموزشگاهها ،کارگاهها ،و بیکارگاهها! -...به"تولیدِانبوهِ" فراورده های فکری و عقلی میپردازد .این فراوردهها ،افزون بر آنچه که عقلِ مُدِرن ،خود با ارزیابیِ شخصیِ خود از بازارِ فروش ،تولید میکند ،دربردارندهی آن تولیداتی نیز هست که به"سفارشِ"سازمانهایی انجام میگیرد که در بخشِ"چاپ :کتاب و روزنامه و "...بهکار اشتغال دارند .سازمان های چاپ و نشرِ کتاب و هرچه که خواندنی باشد امروزه در آلمان ،خود یکی از قدرتهای بزرگِ اقتصادی هستند. از اینگذشته ،فراوردههای فکری و هنریِ عقلِ مُدِرن بهسراسرِ جهان نیز صادر میشوند .میشل ِسر : «طرحی برای دولتِ فرانسه و طرحِ دیگری نیز برای یونسکو در زمینهی دانشگاهِ سال 1111دارم ...اصوالً این طرحها برای کشورهای غیرغربی تهیه می شوند »...ص11
کوتاهِ سخن :عقلِ مُدِرن فعّال در بخشِ خصوصی بهمثابهِ یک بخشِ بزرگ در اقتصادِ کشورهایی مانند آلمان عمل میکند. داوری دربارهی اینکه این انبوهِ تولیدِ کاالهای فکری و هنریِ عقلِ مُدِرن ،تا چهاندازه براستی در پاسخ به نیازهایِ واقعیِ جامعه انجام میگیرد چندان دشوار نیست .هم/چون در پهنهی تولیدات صنعتی ،در اینپهنه هم تولیدات در زیرتآثیرِ"جنونِ تولید" انجام میگیرد .یعنی همان"جنونِ"معروف :تولید برای تولید برای تولید برای. ...
چند نوشته
13
نقدی بر نقدی
- 5عقلِ مُدِرن و سیاست -4عقلِ مُدِرن ،و دموکراسی -1عقلِ مُدِرن ،و پیوندِ میان دموکراسی و سیاست/دولت -9عقلِ مُدِرن ،وکمک بهتسخیرِغولآسای اندیشههابهدستِ سیاست
()()() - 1عقلِ مُدِرن و دموكراسی
در نزدِ عقلِ مُدِرن ،دموکراسی چیزی شده است همچون"مدینهی فاضله" یا بهگفتهای"آرمان /شهر" و "جامعهی آرزویی"و... «دموکراسی در حقیقت ،آن نوع حکومتی است که زندهگی و همزیستیِ صلح جویانه در کنارِ ...نا/هم/خوانیها را امکانپذیر سازد ».ی .هابرماس «دموکراسی ،تنها یک بُعد ندارد .جامعه تا آنجا دموکراتیک است که مردم بتوانند ...در خصوصِ مسائلی که بهآنها مربوط است شرکت کنند ».نوم چامسکی ص31
از این گفتارها میتوان بهفراوانی در اینکتاب از زبانِ این اندیشمندان ،نمونه آورد .هیچیک از آنان آمادهگیِ آن را ندارد ،حتّی برای یکبار هم شده ،این دموکراسی را هم/چون یک به/هم /پیوسته و یک پدیدهی کامل ،کنار بگذارد و بهدنبال و بهجستجوی چیزِ دیگری با نام و خاست/گاه و مَنِش و درون/ مایهی دیگری برود .گویی آنها هیچ تجربهی دیگری را در جهانی بهاین بزرگی و رنگارنگی ،از انسان های دیگری بیرون از چارچوبهی اروپا و غرب نمیشناسند و یا قابلِ بهرهگیری نمیدانند. همه میدانیم که دموکراسی نامی همه/گانی نیست ،بلکه کلمهای است با خاست/گاه و رنگ و بویِ فرهنگی ،و معنی و درونمایهای ویژه و خاص .و مراد از آن ،تنها یکگونه (از میانِ گونههای) زندهگی و همزیستیِ آدمها درجامعه است. هرگونه تالش برای تبدیلِ اینکلمه به نامی همهگانی برای همهیگونههایزندهگیِ پسندیدهی گروهی و اجتماعیِ انسانها ...سرانجامِ نیکی نخواهدداشت ،و هرگونه کوشش برای همْ/ارز/ساختنِ مطلقِ این کلمه با کلمات بهراستی همهگانی چون آزادی و ...هیچ بهرهی مثبتی در پی نخواهد داشت .و برعکس، بر هرج ومرج و آشفتهگیِ موجودِ بحثها و گفتگوها بر سرِ شکل و شیوهی سازمانیابیِ شایسته و انسانی در جامعه خواهد افزود .گیرم که حتّی کلمههایی مانندِ آزادی هم ،یکسره و صد در صد همه/ گانی نیستند و از رنگ و بوهای بومی و محلّی متأثّرند. روشناست ،که دموکراسی نامیاست که در یونانِباستان تنهابهیكگونهیمشارکت و"همباز"یِ آدمهای یک جامعه ،آنهم تنها در برخی از پهنهها چون سیاست ،و تنها بهیك گونه از رفتارِ اجتماعی که فقط بهنوعی آزادانه بود ،دادهمیشد .و همهی اینها نیز تنها بهگروهِ بسیار اندکی از"مَردُم"مربوط می شد. در همان روزگار نیز ،بر دموکراسی خُردهگیریها و انتقادهای بسیاری از سویِ برخی اندیشمندا ِ ن رسمی و نیمهرسمیِ آن روزگار انجام گرفته است .از همان روزگار ها ،این دموکراسی آلوده بود به نوعی نژادپرستی و نادادگری ،و محدود بود به اشراف و بردهدار ها و بازرگانان-آنهم نه همهی بازرگانان.-
چند نوشته
31
نقدی بر نقدی
آلوده بود به اندیشههایی که عمدتاً از سوی همین گروههای اجتماعی موعظه و یا پشتیبانی میشد .و بخشِ"دِمو" از اینکلمه در حقیقت محدود بود به همین گروهها. در روزگارِ"رُنسانس" ،و نیز روشنگری ،در اروپا ،کوششِ هوادارانِرُنسانسوروشنگری برای زندهساختنِ این دموکراسی ،تنهاوتنها بهدلیلِ دفاع از آزادی نبود ،بلکه بهمیزانِ زیادی برای رو /در/رویی با قدرتِ یکتا و خودکامهی کلیسا هم بوده است .مُرادَم در اینجا به هیچرُو تخطئه ی آرزوها و اعمالِ آن کسانی نیست که بهراستی برای آرمانهایآزادی و برای حرمتِ انسانی مبارزه کردهاند .بحث بر سرِ آن آلوده/ گیهایِ جدّیاست که در طولِتاریخ ،بر اندیشه وُ رفتارِ انسانها در اینگوشه از جهان سایه انداخته است .آلودهگیهاییکه تنهاوتنها بهدلیلِ وجودِ گروه های اجتماعی نظیرِ اشراف و بازرگانانِ نوپا و قدرتمندان پیدا نشدهاند ،بلکه درکنارِ آن و افزون برآن ،در درونِ نوعِ نگاهِ خودِ روشنفکران و مبارزان بهجهان وُ جامعه نیز ریشه داشته و دارند. حتّی بهتر است اگر که دموکراسی ،تنها"یک"گونه از "پُرشمار"گونههای تالشِ آدمی برای یک جامعه ی شایسته بهشمارآید .با تأکید برکلمهی تالش ،میخواهم این نکتهرا برجسته کنم ،که حتّی با تحققِ کاملِ آنچه که در یونان و امروزه در اروپا وغرب ،دموکراسی نامیده میشود نیز نمیتوان گفت که جامعهای دلخواه و شایستهی یک زندهگیِ انسانی تحقق یافته است .بهگفتهی دیگر ،تالش در راهِ دموکراسی ،تالشی است که در برخی کشورهای اروپایی و غربی انجام گرفته و نیز میگیرد تا مگر به کمک و به وسیلهی این دموکراسی به یک جامعهی آزاد و آباد و شایسته دست یابند .تاکنون-حتّی بر پایهی ارزیابیهایی که از سویِ عقلِ مُدِرن در اینکتاب از دموکراسیِ واقعاً موجود داده میشود هم- این تالشِ آدمی در این گوشه از جهانِ ما هنوز به به بسیاری از هدفهای خود دست نیافته است. «جامعهی دموکراتیک ...دقیقاً خالفِ آنچیزی است که ...دیده میشود ».ك.کاستوریادیس .ص 434تأکید از من
و این ،درحالی است که به باورِ برخی دیگر از صاحبانِ عقلِ مُدِرن دراینکتاب ،دموکراسی ،تحقق یافتهاست(آیزا برلین) ،45و بهباورِ برخیدیگر ،جامعهیدموکراتیک هنوز با انبوهی از مسائلِ ناگشوده دستبهگریبان است(هابِرماس) .همهی این داوریهای متناقض بهآن معنا است ،که بر خالفِ دیدگاهِ خیالیِ عقلِمُدِرن ،حتّی در اروپا(غرب)نیز ،دموکراسی میتواند بهحلوُ گشایشِ"فقط"برخی از مسائل دستیابد و نه همهی مسایل ،و تازه آنهم نه بهبهترین گونه. دموکراسی چیزی همردیف و همارز با"مدینهی فاضله" و یا "جامعهی آرزویی" و ...نیست. از سوی دیگر ،برای این که برداشتِ من در این باره ،هنوز روشنتر بیان گردد ،باید بیفزایم که حتّی اگر روزی در جایی در اروپا و غرب ،بهفرضِمحال ،تحققِ دموکراسی منطبق گردد با تحققِ کاملِ آزادی و هم/زیستیِ شایستهی انسان ها ،بازهم تنها میتوانگفت که فقط یکگونه از جامعهی آزاد و شایسته که دموکراسی نامیده میشود متحقق شدهاست ،ونباید فراموش کرد که گونههای دیگرِ تحققِ یک
Isaiha Berlin -45
چند نوشته
34
نقدی بر نقدی
جامعهی آزاد و شایسته با نامی و درونمایهای و مَنِشی و ساختاری دیگر و ویژه میتواند در جاهای دیگرِ جهان تحقق یابند(یا خود تحقق یافتهاند). در همینحال ،باید گفت که دموکراسی پدیدهای بومی است و نه جهانی. با اینحال ،عقلِ مُدِرن در این کتاب ،نه این"بومی و خاصبودنِ"دموکراسی را میپذیرد و نه این گرایش و آمادهگی را دارد تا شکلهای دیگرِ جامعهی آزاد را تجربه کند و یا به"تجربه" های دیگرِ انسانها در گوشههای دیگرِ جهان توجّهِ جدّی بکند. برخی از اینها ،كورنلیوس كاستاریادیس ،41از یکسو ،هیچهمانندیای میانِ«دموکراسیِ تحقق/ یافته» "-دموکراسیِ واقعاًموجود" -مانندِ "سوسیالیسم واقعا!موجود -و برداشت و چشمداشتِ خود از دموکراسی نمیبینند و با اینهمه ،جامعهی دلخواه خودرا دموکراسی مینامند .آنها بههردلیل و انگیزه وخیالی ،در دموکراسیهای واقعاً موجود در اروپا وغرب-و مینماید که در جهان هم -چیزی که برآن بتوان همچون نمادِ یک جامعهی آزاد و شایسته اتّکا کرد نمی بینند ،با اینهمه ،براین باورند که بهجز"دموکراسی"چشمانداز و راهِ د یگری را نمیشناسند. آنها گویی یک دل/بستهگیِ غریزی به این«نام» و«کلمه» دارند. واقعیت این است ،که در بیشترِ گروههای اجتماعی ،که معموالً بر گِردِ یک اندیشه یا آرمان و یا هر چیزِ دیگری ساختهمیشوند ،با گذشتِ روزگار ،همراه با اینکه خوی و عادتها و سُنّت های معیّنی شکل میگیرند ،نامها و کلمه های معینّی نیز همچون نشانه یا نمادی مقدّس ،باب میشوند .نامها و کلمههایی ،که به انبارهایی همهگانی و بزرگ بَدَل میگردند که در آنها ،آدم های وابسته به گروه، برداشتها و منظورها و تعبیرهای پایهیی خودرا در بارهی موضوعهای مهمِ گروه ،در آن نگه میدارند و انبار میکنند .اینگونه نامها و کلمهها ،دیگر نام وکلمهای معمولی نیستند و معموالً از چندینوچند درونمایه برخوردارند .چنینچیزی ،هم در میانِ گروههای خداآیین و مذهبی دیده میشوند و هم در گروههای نامذهبی و یا ضدِّمذهبی .هم در میان سُنتّی ها و هم در میانِ نو ها... عقلِ مُدِرن هم ،همچون یک گروهِ اجتماعی ،دارای نام و نشان ،دارای نامها و کلمههای مقّدسِ خود است .جالب این است ،که بحث و جَدَلهای درونِ عقلِ مُدِرن بر سرِ این نامها و کلمهها ،و تفسیر و تأویلِ از آنها ،یکسر با آنچه که در گروههای مذهبی بر سرِ کلمههای معیّن دیده میشود همانند است .به هماناندازه کسالتبار و تکراری و مالنقطی .از نمونههای اینگونه نامها و کلمهها میتوان همین دموکراسی-و نیز خودِ مُدِرنیته و -...را نام برد. دموکراسی ،برای عقلِمُدِرن ،بهیک"مطلق"دگردیسی یافتهاست .عقلِمُدِرن برخالفِ پا/فشاری و اصرارش بر این ،که هیچچیزی را مطلق نکند ،خود بهچنگِ مطلقهایی گرفتار آمدهاست .چنین می نماید ،که برای عقلِ مُدِرن ،نام و کلمهی"دموکراسی" ،جایگاه و ارزشِ یک ستونِ مهم ،یک پایهی
Cornelius Castoriadis -41
چند نوشته
31
نقدی بر نقدی
نیرومند را دارد .ستون و پایهای ،که اگر چنانچه نباشد و فرو بریزد ،ساختمانِ اندیشهییِ عقل مُدِرن فرو خواهدریخت. از دیدِ آنها ،عقلِ مُدِرن ،دموکرات است و دموکرات همان عقلِ مُدِرن است .و با توجّه بهاین که یکی از چندینوچند معنا و درونمایهی پیوستیِ دموکراسی ،آزادی نیز هست ،پس ،از دیدِ آنها ،عقلِمُدِرن همان آزادیوآزادیخواهی ،و آزادیوآزادیخواهی نیز همان عقلِمُدِرن است. -2عقلِ مُدِرن :پیوندِ میانِ دموكراسی و سیاست-دولت
ت سیاسی از برای عقلِ مُدِرن ،دموکراسی ،همان همهگانیکردنسیاستاست .درآوردنِ دولتوقدر ِ شکلوُساختِ یک شرکتِخصوصی یا خانهوادهگی به شکلوُساخت یک شرکتِ سهامی است. آنها به مَنِش و سِرِشتِ سیاست ،چه به نامِ دموکراتیک باشد و چه نامهای دیگری بهخود بگیرد، خیلیکم کار دارند .و به سِرِشت ویرانگرِ آن ،حتّی هیچ کاری ندارند .آنها با نام و ریخت و شکلِ سیاست کار دارند .آنها به نوعِ دموکراتیکِ سیاست اعتماد دارند .آنها بهاین کاری ندارند که سیاست، بهدور از نام و نشان و ریختی که بهخود میگیرد ،بهمثابهِ یک پدیدهی زندهی اجتماعی دارای مَنِش و سِرِشتِ ویژه است .مَنِش و سِرِشتی که در همهی گونهها و انواعِ سیاست یکسان است. ژان فرانسوا لیُوتار میگوید : «سیاست در کشورهای ما/بعد/صنعتی عبارت است از ادارهی خوب یا بدِ جریاناتِ اجتماعی ،حرکتهای مردم ،جریانِ پول و جزء آن».ص115
بیپایهگیِ این اندیشهیلیوتار آنهنگام نمودار میشود ،که بحث برسرِ مفهومِ"خوب"و"بد"درگیرشود. از اینگذشته ،گفتگو بر سرِ واژهی«ادارهکردن»و درونمایهیآن هم جدا از بحث بر سرِ "خوب" و "بدِ" آن نیست .درست در هنگامِ بحث بر سرِ این صفتها و یا کارکردها است که ناگهان جامعه دچار چند/پارچهگی شده و اژدهاهای منافع از هرگوشه و در هرگونهای سَر بَر میآورند ،و درست در "اداره" ی این کشاکشها در راهِ یافتنِ راهِ حلِّ انسانی و دادگرانهی اینکشاکش هاست که شایستهگیِ سیاست برای ادارهکردنِ جامعه بهزیرِ سوآل کشیده میشود. پُل ریكور 43هم چیزی نزدیک به همین نظر ِ لیوتار را دارد : «کارِ سیاست ایناست که عملِ تصمیمگرفتن را برای جوامع امکانپذیر سازد » .ص191 «بهنظرِ من ،سیاست همیشه با اخالق رابطه داشته است»ص111
همو به ستایشِ سیاست میپردازد و میگوید : « تاریخِ اروپای غربی و آمریکا بهما اجازه میدهد که بگوییم نوعی از سیاست ایجاد شدهاست که اصیل است و شاید با اَشکالِ بسیار متفاوتی از اقتصاد آمیخته است».ص -111تأکید از من
Paul Ricœur -43
چند نوشته
39
نقدی بر نقدی
کار و وظیفهیسیاست این نبودهاست که عملِ تصمیمگرفتن را برایِجامعه امکانپذیر سازد .چنین کاری و وظیفهای از توان و مَنِشِ سیاست بهدور است .چنین ادّعایی را البتّه خودِ سیاست از زبان همهی سیاستمداران در همهی روزگارها و در همهی کشورها کرده و میکند .ولی بر خالفِ همهی این ادّعاها ،سیاست ،همیشه عملِتصمیمگیریرا تنها برایِخویش خواسته و تنها برایِخویش «امکان/ پذیر»ساختهاست.مسئلهی امکانپذیرساختنِ عملِ تصمیمگیری برای جامعه ،همیشه یک مسئلهی بعدی و یک شعارِ انتخاباتی بوده است .و این شکافِ میانِ ادّعا و کردار ،یکی از علّتهای بزرگِ بحرانِ سیاست است .بحرانی که درست در اروپا و آمریکا ،بیشاز جاهای دیگر است. سیاست البتّه بسیار کوشیدهاست که با اخالق رابطه بگیرد ولی تاکنون موفق بهاین کارنشده است ،زیرا این دو با هم کنارآمدنی نیستند. این واقعیت ،دیگر بسیار آشکار است که در جوامعِ اروپایی(غربی) ،تاکنون دامنهی کارِ دولت و سیاست نهتنها محدود نشدهاست بلکه بسیار هم غولآسا شده است .خودِ مُدِرنیته ،همچون یکی از پایههای فلسفی و اندیشهییِ این جوامع ،و نیز یکی از نیروهای جدّیِ سازنده و پردازنده و عملیِ آنها ،سهمِ بسیار بزرگی در این رشدِ غولآسای دولت داشته و دارد .مُدِرنیته ،در طولِ زندهگی خود ،یکی از نیروها یی بود که به سیاست ،وظایفِ تازهی بسیاریرا محوّل کرده است .و به این ترتیب ،به تمرکزِ قدرت در دستِ سیاست-دولت ،ابعادی بسیار غولآسا بخشیدهاست. مُدِرنیته ،با وجودِ همهی خُردهگیریها و نقّادیهایش نسبت به دولت و سیاستِ پیشازخود در "سده های میانه" ،که شمارِ بسیاری از آننقّادیها درست هم بودهاند ،نتوانست پساز به قدرترسیدن، جلوی آسیبها و صدماتی را ،که تنها به دلیلِ موجودیتِ دولت و سیاست بر جامعه زده میشوند بگیرد .یکی از دالیلِ بزرگِ این ناتوانی ،این بوده که مُدِرنیته در بخشِ بسیار بزرگِ خود ،بسیار کم به مقولهی"ضرورتِ" دولت و سیاستِ سُنّتی و به سِرِشت و منَشِ آنها پرداخته است .و بر خالفِ ادّعای خود ،که هیچ چیز نباید از دایرهی نقّادی دور بماند ،پدیده و مفهومِ دولت و سیاست/قدرت را از دایرهی یک نقّادیِ جدّی دور نگه داشته است. مُدِرنیته کوشید تا انبوهِ عظیمی از افرادِ جامعهرا بهبهانه-و یا بهدلیلِ -دموکراتیککردنِ قدرتِ سیاسی بهسوی همان ادارهی سُنّتیِ سیاسیِ جامعه بکشاند و از اینراه بخشِ بزرگی از جامعهرا به درونِ فساد و تباهیهای سیاستِ سُنّتی دراندازد .و کوشید-و موفق هم شد -تا بهسهمِ خود ،پهنه و ژرفای وظایف و اختیاراتِ سیاستِ سُنّتی را صدچندان بیشترکند. امروزه در آلمان ،سیاست ،که عقلهای مُدِرن چونیورگُن هابِرماس و دیگران بهمثابهِ اندیش/مندانِ دولتی و نیمهدولتی ،و رسمی و نیمهرسمی در خدمتِ آن هستند ،ابعادی ترسناك بهخودگرفتهاست. دولت ،همچون هستهی اصلیِسیاست/قدرت ،میکوشد امروزه بهخصوصیترینگوشههایِزندهگیِ انسان ها سُر بکشد ،خودرا به عرصهی خانهواده و مسائلِ درگیرِ در آن درآمیزد ،تا مسائل و پیچیدهگیها و دشواریهایی را ،که بهلحاظِ سِرِشتِ خود ،با روشها و ابزارهای عاطفی و دوستانه و ریشسفیدانه و نا/رسمی و نا/دولتی ،بهتر میتوانند حل شوند ،با راه و روشهای سیاسی/دولتی/قانونی برطرف کند.
چند نوشته
31
نقدی بر نقدی
هم در دورهی فرمانرواییِ حزبِ دستراستیِ اتّحادیهی دموکراتهای مسیحی ،و هم در آغازِ برپاییِ حکمرانیِ سوسیالدموکراتها-همزمان با آغازِ سال -4333هر دو حکومتگران بر نیاز و ضرورتِ دخالتِ دولت در خانهواده ،پوشاكِ قانون پوشاندند :یکبار بهنامِ جلوگیری از زورگویی و تجاوزِ جنسیِ بهزور در میانِ زنوُشوهر ،و یکبار هم بهبهانهی جلوگیری از کتکزدنِ مادران و پدران به فرزندان .این که ،هم آن"زورگوییِجنسی"و هم ،این"کتکزدن" ،هر دو از واقعیتهای تلخ هستند که باید از پهنهی خانهواده رانده شوند ،کامالً آشکار است .آنچه که در اینجا با بحثِ ما پیوند دارد ایناست ،که بازکردنِ پای سیاست/دولت به خانهواده ،نشاندنِ عقربِکور بهجای مار است .سیاستِ سُنّتی میکوشد تا با سیاسیساختنِ اینگونه مسائلِ اجتماعی ،چنگالهای خودرا به پهنههای تازهتر و گستردهتری باز کند. سودِ اصلیِ چنین گسترشِ پهنهی قدرتِ سیاسی ،نخست بهجیبِ طبقاتِ سرمایهدار -و هر آن طبقاتِ اجتماعیِ نیرومندتر در هر جامعهای ،-و سپس به جیبِ سیاست/قدرت/مدارانِ آنان میرود .بیهوده نیست که این سیاست/قدرت/مداران ،با هر نام و رنگی که داشتهباشند ،از جمله آقای وُلفگانگ شُویبله 41در برخی کتابها و نوشتههایش ،میکوشند تا ثابت کنند که برای سیاست/مداران ،همیشه و بیشازپیش ،وظایفِ تازه پدید میآید .این آدمها ،که از هرگونه دخالتِمستقیمِ گروههای گستردهی بهاصطالح"مَردُم"در بهدستگرفتنِ کارهایجامعه بیمناكاند ،با همهی توان به مقدّسساختنِ قدرتِ سیاسی و نهادهای آن بهمثابهِ رهبر ،ناجی و سُکّان دار -یا خود بهمثابهِ سُکّانِ نجات ،-و بهاثباتِ جای/ گزینی/ناپذیریِ نقشِ سیاست/قدرت/مداران در گرداندنِ اینسُکّان ،و در نتیجه ،به غولآساتر /ساختنِ نهادِ هیوالی قدرت/سیاست میپردازند. -3عقلِ مُدِرن ،وكمكِ آن بهتسخیرِشدنِ غولآسای اندیشهها بهدستِ سیاست
یکی از حقایقِتلخ ،که گریبانگیرِ جوامعِبشریشدهاست ،غولآساشدنِ سیاست است .اینحقیقتِ ناگوار، امروزه بهیک چیزِ روزمره و عادی بَدَل شدهاست .چنان بهآن خوگرفتهایم که دیگر بهآسانی احساساش نمیکنیم .غولآساییِسیاست چنانابعادی یافتهاست که دیگر از فرطِبزرگی دیده نمیشود! این غولآساشدنرا میتوان از چندینوُچند جنبه بررسی کرد .برای نمونه: 4ـ از جنبهی سازمانیِ سیاست 1ـ از جنبهی وظایفِ آن 9ـ از جنبهی اختیارها و دامنهی کارکردهایی که خود بهطورِ سَرِخودی بهخود دادهاست و 1...ـ از جنبهی تالشِ آن برایِ بهتسخیر/درآوردنِ اندیشهی ملیونها انسان؛ و من در اینجا میخواهم بر غولآسا/شدهگیِ سیاست درست از همینجنبه تأکیدکنم. مُرادم از تسخیرِ اندیشهی میلیونها انسان از سوی سیاست چیست؟
Wolfgang Schäuble-41از گردانندهگانِ حزب دموکرات/مسیحیِ آلمانِ قدرال
چند نوشته
35
نقدی بر نقدی
الف -یکی ،نیرو و توانایی و امکانِ سیاست در جهتْدهیِ اندیشههای تودهی انسانهاست. ب -یکیدیگر ،خوگرفتنِ انبوهِ میلیونیِ انسانها به نگریستن بهجهان از دریچهی سیاست است. ج -یکی هم ،خوگرفتنِ "مَردُم" به نگریسته شدن از دریچهی سیاست است .خوگرفتن بهاین ،که آنها، هم/چون یک رویدادِ اجتماعی ،از سوی سیاست/مَداران ،اندیشیده شوند .این فکر ،که اگر چنانچه سیاستمدار بهکمک نیاید بسیاری از مسایلِ"مَردُم" حل نخواهند شد ،فکری است که امروزه بیش از زمانهای پیشین در میانِ باشندهگانِ هر سرزمینی دیده میشود .هم در میانِ روشنفکران و هم ناروشنفکران ،هم در میانِ جوانان و هم سالْمندان ،هم در میانِ مُدِرنها و هم نا/مُدِرنها... د -خوگرفتنِ بسیاری از انسانها با اینباور ،که انسان موجودی سیاسیاست .باوری بسیار کهنه و نارسا. ذ -آلودهشدنِ اندیشه و ذهنِ"مَردُم" به گونههای سیاسی-سیاست/قدرت/مَدارانهی-شناختِ جامعه و جهان .بهگفتهیدیگر :نفوذِ نتایجِ فلسفی ،هنری ،اخالقی و...یِ "نگاهِ قدرت/سیاست/محور بهجامعه و حهان" ،در ذهن و اندیشهی انبوهِ میلیونیِ انسانها. () در همینزمینه ،باید به آموزش -بهترگفته شود :به واداشتنِ -انسانها به"کُرنِش در برابرِ قانون" هم اشاره کرد که خود به گسترشِ بیشترِ پهنهی کارِ دولت و سیاست میانجامد .میدانیم که "ستایشِ کُرنِشْگرانهی قانون"و بزرگْنمایی وُ مبالغه در کاراییِ"قانون"برای ساماندهیِجامعه ،یکی از ویژهگی های از جمله مُدِرنیته بوده و هست .پدیدآمدنِ کالفِ سر/در/گمِ انبوهِ کمرشکنِ قوانین ،حقیرشدن و کمرنگشدن ابزارهایعُرفی و اخالقی و ابتکارهایفردی برایهمْزیستی و حلِّاختالفها ،یکی از پیامد های اینکُرنِش در برابرِ قانون ،و ازآنسو غولآساشدنِ دولت و سیاست ،از پیامدهای دیگرِآن بوده است. "دموکراسی" ،بدونِ سیاست/قدرت/دولت ،بهچیزی پا/در/هوا بَدَل میشود .بدونِ بودنِ دولت/سیاست/ قدرت ،دموکراسی چیزی بیمورد خواهد بود. البتّه درست این است ،که گسترشِ سرطانیِ سیاست و دولت ،تنهاوتنها از مُدِرنیته سرچشمه نمیگیرد؛ و تنهاوتنها در جوامعِ"مُدِرن" پیش نیامدهاست .چنین رشدِ سرطانیِ دولت/قدرت /سیاست را در همهجا میتوان دید .این نیز از جمله رَوَندهایی بوده است که بهرغمِ ایستادهگیِ بیشمارِ آدمی در همه ی جوامع و در همهی روزگارها ،خودرا بر جوامع تحمیل و بار کرده است .در کنارِ عواملی مانندِ منافعِ ثروت/مندان ،و برخی عاملهایِ اجتماعیِ دیگر ،همانا عاملِ بخشِ غریزیِ موجودیتِ آدمی نیز یکی از سرچشمههای مهمِ این رَوَندِ زیانبار بوده است .سِرِشت و ماهیتِ خودِ قدرت/سیاست بهمثابهِ جلوهگاهِ بزرگِ اجتماعیِ قدرت ،خود چنان است که چنگ /اندازی به سراسرِ جامعهرا ،هم موجب میشود و هم بهآن شتاب میبخشد .ولی مُدِرنیته از همان آغازِ خود نشان داد که مخالف جدّیِ این رَوَند نبوده است. مُدِرنیته تنها کوشید تا اینرَوَند را"مُدِرنیزه"کند .همچنانکه در بارهی بسیاریدیگر از مسائلِ اجتماعی هم ،برخالفِ آن چه که مدّعیِ آن است ،نتوانسته و نیز نخواسته تا بر خالفِ رَوَندِ آب شنا کند .و از همینرو است ،که فرقِ یک دولت و سیاستِ مُدِرن با همتای مخالفِ خودش-دولت و سیاستِ نا/مُدِرن و سُنّتی ،-در همین بهطرزی غولآساتر بزرگتربودنِ آن است!
چند نوشته
31
نقدی بر نقدی
راست ایناست ،که رو/در/رویی و مخالفتِ مُدِرنیته با نظامِ پیشاز خودش-نظامِ سُنّتی ،-همانجور که مخالفان و خُردهگیرانِ مُدِرنیته نیز گفتهاند ،به اندازهی زیادی ،آلودهگیِ جدّی به مبارزه بر سرِ قدرت داشت .همین آلودهگیِ جدّیِ مُدِرنیته ،آنرا در همان نخستین گامهایش یکْسره در خود غرق کرد. مُدِرنیته هیچگاه نخواسته بر ضدِّ موجودیت دولتوُسیاست ،که هیچ ،بلکه حتّی در راهِ محدودترکردنِ آن هم تالش کند. پاسخ بهاینپرسش که آیا میتوان گروههای باورمند به اندیشهی نامبُردارشده به"آنارشیسم"را-که ظاهراً در برابرِ مقولهی دولت(و نیز سیاست/قدرت/مداری)نقّادیهایی جدّی داشته -در درونِ مُدِرنیته جای داد یا در بیرونِ آن ،پاسخِ دشواری است .همیندشواری در پاسخدادن به چندیو چونیِ پیوندِ میان مارکسیسم-که آنهم ،کموُبیش در برابرِ موجودیتِ دولت ،ایستاری انتقادی و تردیدآمیز داشت- و مُدِرنیته هم وجوددارد .با اینهمه ،همهی اینگروهها اگرچه در این یا آنموارد ،از مُدِرنیته دور می شدند ،ولی در هرحال ،همهی آنها در فضای آغشته با مُدِرنیته نفس میکشیدند و در بسیاری دیگر از اندیشهها و باورهای مُدِرنیته با آن سهیم و هم/باز بودند. بههمینسبب بهتر است بگوییم که بَدَنهی اصلیِمُدِرنیته ،و یا حتّی بهتر است گفتهشود :آنبخشِ بزرگِ مُدِرنیته ،که توانست در طولِ نزدیک به دو/سده در پهنهی سیاستودولت ،در جامعهی اروپایی(غربی) هم/چون یکی از عامالنِاصلی ،مُهرِ خودرا بر ساختارِ سیاستودولت در اینکشورها بزنند ،همیشه هواخواهِ گستردهترکردنِ دامنهی کارِ دولت و سیاست بودهاند. کسانی چون فریدریش نیچه ،43که ظاهراً بهنوعی از مُدِرنیته ،انتقادهایجدّی داشتند نیز ،در این زمینهی بحثِ ما ،هواخواهِ این گسترشِ نقشِ دولت بودهاند .نیچه خود میگفت: « الیبنیتس و کانت -آن دو بزرگترین سدکنندهی یکْپارچهگیِ فکریِ اروپا[!] -سرانجام ،هنگامی که بر پُلِ میانِ دو قرن انحطاط ،که یک قوّهی قهریهی پُر/نبوغ و با اراده قابلِ رؤیت شد ،قوّهای بهاندازهی کافی نیرومند که میتوانست اروپا را به منظورِ فرمانراندن بر زمین در یک اتحّادِ سیاسی و اقتصادی قالب ریزد ،آلمانیها با جنگهای آزادیخواهانهیشان ،اروپا را از معنا ،از معجزهی معنای وجودِ ناپلئون محروم ساختند»...ف .نیچه .آنَک انسان .ترچمه؟ص 431تأکیدها از من
یگانهگی و وحدتِ اروپا نمیتوانست به فاجعهی بنیانگذاریِ یک دولتِ غولآساتر از آنچه که در سده های میانه در اروپا بود نیانجامد ،فاجعهای که امروز با تحققِ ظاهراً نزدیکِ«وحدتِ اروپا» در دستِ تکمیل است.
Friedich Nietzsche -
33
چند نوشته
نقدی بر نقدی
-9سنجشِ«سنجشِ» عقلِ مُدِرن از برخی رویدادهای كنونی نکاتی در پیرامونِ نحوه و گونهی نگاه و تحلیلِ عقلِ مُدِرن در هنگامِ بررسیِ او از رویدادهای کشورهای نام/برده به"سوسیالیسمِ واقعاًموجود" -4-1سنجشِ«ترازوی سنجشِ»سنجشگران غربمَداری :ارزشهای غربی -غربمداری :زندهگیِ غربی
-1-1سنجشِ خودِ سنجشگران -9-1اندیشه و جامعه 1-1عاملِ انسانی 5-1قدرت/سیاست/مداری ()()() -1-9سنجشِ«ترازوی سنجشِ»سنجشگران غربمَداری :ارزشهای غربی
یک اشاره : همه میدانند که از مفهومِغرب ،تعابیرِ مختلفی وجوددارد ، .در ایننوشته امّا ،نویسندهیاینسطور رویِ/ هم/رفته آنتعبیری از غرب را در پیشِ چشم دارد که غربرا فقط شاملِ آندگرگونیهایسیاسی، اقتصادی ،اجتماعی و فکریِ انجامگرفته در951/911سالهی گذشته میداند که در جوامعِ غربِ اروپا آغاز و سپس در آمریکای شمالی و ...ادامه یافتهاند. ()()() «کمونیزم شاید ترسناك باشد امّا محوِ آن نیز به شیوهای وحشتناك انجام میگیرد .نه هیچ قدرشناسی در کار است و نه مسئولیتِ چیزی بهعُهده گرفته میشود...روشهای بوروکراتیک بهکار گرفته میشود[...امّا] درنزدِ ما غربیان این کار[یعنی همان محوِ کمونیزم] دقیقتر و با کشوقوسِ بیشتری انجام می گیرد[!!]...در شرق انحطاطِ جمعی و واقعی در موردِ تاریخ وجود دارد...در واقع مردمانِ شرق حتّی وارد تاریخِ خاصِ خود هم نمیشوند .وقتی که آنها واردِ زمانهای گذشتهی خود میشوند ،تاریخِ حقیقیِ خود را باز نمییابند .آنها نه تاریخ را بازسازی میکنند و نه واردِ آن میشوند».ص -411بودریار
«غرب» ،ترازویِ اصلیِ اینعقلِمُدِرن در بررسیِ رویدادهایی استکه در سالهایگذشته در کشورهای موسِوُم به"سوسیالیسمِواقعاً موجود"پدید آمدهاند. بهروشنی میتوانگفت ،که اغلبِ اینروشنفکران هنوز گریبانِ خودرا از چنگِ جبههبندیهای فکری/ سیاسیِ کُهَن رها نکردهاند .همه میدانیم که از روزگارانِ بسیار دور ،بهدالیلی ،کهچندان روشن نیست، جبههبندیهای فراوانی ،تمدّنها و انسانهای مختلفیرا در رو/به/روی همدیگر جای دادهاست. جبهههای مذهبی ،سیاسی ،فرهنگی و فکریِ بسیاری را میتوان نام برد ،که هنوز پس از گذشتِ هزارانسال پابرجا هستند و بهسهمِ خود ،سرنوشتِ جهانِ بشریرا رقم میزنند .تأثیر و نفوذِ این جبهه/ بندیها چنان نیرومند و همهجانبه و ریشهیی است ،که تقریباً میتوانگفت بخشِ نهچندان کماهمیتی از اندیشهها و اخالق و داوریهای همهی ما را شکل داده و میدهد .مثالً از مهمترینِ این جبههها، جبههبندیِ بسیارکهنسالِ میانِ"شرق"و "غرب" است .نمونهی دیگرِ این جبههبندیها ،که بهاینبخش
چند نوشته
31
نقدی بر نقدی
از گفتگوی ما پیونددارد ،جبههبندیِ دیگری است ،که میتوان آنرا بهخاطرِ شکلگیریاش در دورانِ بهاصطالح"جنگِسرد" ،جبههبندیِ جنگِسرد نامید .پیامدهای این جبههبندیها هم/چنان در جای/ جایِ داوریهای این متفکّرین دیده میشود. واقعیت ایناست ،که برخالفِ داوریِ یکسویه و خامِ ژان بودِریار ،بجز شمارِ بسیار اندکی از انسانها، انبوهِ عظیمِ آنها دراین بهاصطالح«تاریخی» که بهنامِ همهی آنها رقم زدهشدهاست هنوز وارد نشدهاند و گمان نمیکنم که -اگر چنانچه این«تاریخ» بههمینگونه رقم زده شود -هرگز بهآن واردشوند .گمان نمیکنم که خودِ بودِریار هم از شمارِ کسانیباشد که بهاین«تاریخ» وارد شدهباشند" .وارد در تاریخ بودن" به چه معناست؟ مگر نه به این معناست که آدمی که وارد در تاریخِ خود قلم/داد میشود سازندهی آگاه و با ارادهی این تاریخ است؟ در اینکَجاوهیکَجِ تاریخ ،و در این قایقِشکسته ،چه کسی "وارد" قلم/دادمیشود؟ قطعاً آنکسی ،که کجاوهکَشِ اینکَجاوه ،که مَهار/دارِ این قایق باشد .با چنین برداشتی ،ما هیچکدامِمان سرنشینِ آگاه/به /مقصد ،و مهم تر ازآن ،راهبرِ واقعیِ این کجاوه ،و این قایق نیستیم .ما خودِ کجاوهایم! ما را رویدادها و حوادث ،ما را غریزههای مهارناشدهیمان بهدوش میکشند و میبَرَند .ما خود ،کَجاوهایم .قایقایم .ما را-رویِ/هم/رفته-شُتُرها و اَستَرها ،ما را بادها و جریانِ آب با خود میبرند .تاکنون که اینجور بودهاست .و در این باره ،این"ما"را غربی و شرقیکردن بیهوده است. تاریخِغرب بههماناندازه از رویدادهایوحشتناك پُر است که تاریخِشرق؛ یا شمال ،و یا جنوب. تقریباً همینداوریِبودریار را ژ.ف.لیوتار و برخیهایدیگر هم دارند .و این در حالیاست که خودِ لیوتار میگوید : «تاریخ بهشکلی محورِ اصلیِ کارهای من است .ولی شاید الزم باشد که تاریخ را در تمامِ جهاتاش در نظر بگیریم ...نه فقط ...یا حتّی ...بلکه هم چنین تاریخِ خاصی که هریک از ما داریم و عمیقاً از آن بی اطالعیم ...چون نه میدانیم چه میکنیم و نه چه نمیکنیم »...ص 119ژ.ف.لیوتار .تأکیدها از من
شگفتا! کسانی که«نه میدانند چهمیکنند و نه چهنمیکنند» ،چهگونه میتوانند ادّعا کنند که«وارد در تاریخِ»خودند؟ مگراین«تاریخ» ،در حقیقت داستانِ"دانستنِ"همین«چهکردنها و چهنکردنها» نیست؟ باری ،در رویدادهای یوگسالوی -و انبوهی از رویدادهای همانند در شرق -دستهای"شرق" همان اندازه خونین است که دستهای"غرب" .امّا هوا/خواهانِ عقلِ مُدِرن از دیدن کلیّتِ این حقیقت-بهویژه دستهای غرب -سر باز میزنند .و در این سرباز/زدنها وادار میشوند که تاریخ را دستکاری کنند .و در همان هنگام دوست دارند بگویند: «چیزی که بیشازهمه از آن نفرت دارم دستکاری و هوچیگری و از اینجور اعمال است .ص -35بودِریار
باری او ،هماکنون دارد تاریخِ کنونی را دستکاری میکند .او ظاهراً از این دستکاری گریزی ندارد، زیرا که او بهاین خرافهی کهنه باور دارد که گویا می شود بهتاریخ پرداخت بدونِاینکه بهگناهِ دست/ کاریکردنِ آن دچار گردید؛ بدونِ اینکه درآن دستکاری کرد .او نمیداند شاید ،که برعکس ،هرگونه بازنگری در تاریخ ،زیرِ هر نام که باشد ،بازسازیِ تاریخ است .و بازسازیِ تاریخ ،خودِ تاریخ نیست بلکه تاریخِ بازسازیشدهاست .و هرگونه بازسازیِ تاریخ ،رنگ و بو و طعمِ اندیشهها و آزوها و گرایشهای انسانِ بازسازیکننده را بهخود میگیرد .در اینجور کارها بیطرفیِ پاك و پاکیزه واقعیت ندارد.
چند نوشته
33
نقدی بر نقدی
بهویژه ،دستهای اروپا در دستکاریکردنِ تاریخ ،چه تاریخِ خودی و چه تاریخِ کشورهای دیگرِ جهان، بسیار ورزیدهتر از دستهایآسیا و یا دستهایدیگر است .و در اینباره دیگر رازی وجود ندارد .و گفتار های تبلیغاتیوُ سَبُکِ برخی از عُقَالی مُدِرن -مانندِ آنچهکه كاستاریادیس میگوید -هیچ تغییری در این حقیقت نمیدهد: « در نظرِ ما ،میتوان معقوالنه از ارزشهای ما[غربیان] دفاع کرد ،آنهم به این علّت که[ما] بانیانِ مباحثهی معقول بهعنوانِ سنگِ محکِ مقبول و نامقبول هستیم».کورنلیوس کاستوریادیس -ص455 غربمداری :زندهگیِ غربی
بررسیِ این اندیشمندان از رویدادهای جوامعِ نامبرده ،برپایهی برداشت های خودِشان است از مسایلی همچون :آزادیِ فردی و بهطورِکلّی از آزادی ،از گونهی پیشرفتِ اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی ،و نیز-چیزی که نهچندان کم اهمیتتراست -از اُلگو و نوعِ زندهگی ،که در نگاهِ آنان ،رویهمرفته ،همان نوعِ زندهگیِ اروپایی(غربی)است .از همینرو شاید ،بحث ،بیش از هر چیز در بارهی اینگونه مسائل باید متمرکز شود. روشناست ،که زندهگیِفردی و اجتماعی از لحاظِ شکل و ریختِخود و از لحاظِ معنا و هدفها و ارزش های خود ،درکشورهای گوناگون با فرهنگهای متفاوت ،دارای انواعِ بیشمار است. حقیقت ایناست ،که هم ماركس و هم سوسیالیسمِویژهی او -که هر دو پدیدهای اروپاییاند -اندیشهی خودرا در بارهی نوعِ زندهگی ،از راهِ مخالفتِ جدّی و آشکارش با نوعِ زندهگیِ اروپایی (غربیِ)زمانِ خود شکل بخشید .این احتمال بسیار نیرومند است ،که بهراستی هم ،ماركس ،دستِکم درآغاز ،هیچ آشناییِعمیقی با زندهگیِ نوعِ آسیایی نداشتهاست .بهجرئت میتوانگفت که تقریباً همهی اندیشمندانِ اروپایی ،آگاهیِژرفی در بارهی دیگرتمدّنها و فرهنگها نداشتهاند و بهطورِ شگفتآوری از آنها بیخبر بودهاند .ماركس البتّه گویا در هیچکجا بحثِ مشخّصی در بارهی نوعِزندهگی نکردهاست .ولی مخالفتِ او با برخی از ویژهگیهای مهمِ زندهگیِاروپایی ،دربرگیرندهی همان خُردهگیریهاییاست که صدهاسال پیشتر از او ،از سوی روشن/فکرانِ دیگرگوشههای جهان و از جمله روشنفکرانِ آسیایی بهمیان کشیده شده بودند .تنها بعدها بود که آن"نوعِزندهگی"ای که ماركس و هوادارانِ او در اروپا از آن پشتیبانی کردهاند با انواعِ زندهگیای که در آسیا و جاهای دیگر پیشینهای هزارانساله داشته درآمیخت ،و خود به مجموعهای از"زندهگی"پیوست که ویژهگیهایآن ،آنرا از مجموعههای دیگرِ «زندهگی»ها-که یکی از آنها زندهگیِ اروپایی/غربی بهویژه در درورانِ سرمایهداری بود -جدا ساخت. اینهمه مسائل ،البتّه از نگاهِ اندیشهمندانِ اینکتاب در هنگامِ بررسیِ رویدادهای کشورهای موسِوُم به سوسیالیستی پنهان مانده است .آنها جهان را از دریچهی خویها و عاداتِ خودِشان میبینند .یعنی این خویها و عادات را هم/چون ترازو و معیارِ سنجشِ همهیچیزها در جهان بهکار میگیرند .در این جا مرادِ من هرگز دفاع از اندیشهی نسبیگرایی نیست .مرادِ من تنها تأکید بر اینحقیقتِساده و روشن است ،که جهان ،متنوّع است و این تنوّع ،بسیار جدّی و ریشهای است.
چند نوشته
11
نقدی بر نقدی
-2—9سنجشِ خودِ سنجشگران : ردِّ مارکسیسم و سوسیالیسم؟ یا ردِّ مبارزهی اجتماعی؟ ردِّ مارکسیسم یا ردِّ سوسیالیسم؟ ردِّ سوسیالیسم یا ردِّ «سوسیالیسمِ واقعاً موجود» ()()()
رویِهمرفته میتوان این بررِسها و تحلیلگرانرا ،در این موردِ مشخص (یعنی در بررسیِشان در بارهی رویدادهای کشورهای شرقِ اروپا) ،به دو گروه بخش کرد: یکی ،آنهایی ،که از ریشه و بُن با مارکسیسم مخالفاند ،و این مخالفتِشان ،هم در جایگاهِ اجتماعیِ آنها ریشه دارد و هم در اندیشههایشان. دوم ،کسانی ،که خودِشان ،کم یا بیش ،در جنبشها و مبارزاتِ اجتماعی شرکت داشته و یا دارند ولی، کم یا بیش ،با مارکسیسم فاصله گرفتهاند. اندیشهمندانی چون بِرلین و ...در اینبررسی ،از سفارشها و آموزهها و دستورهای هستیِاجتماعیِ خود و از جایگاهِ اجتماعیِ خود پیروی میکنند .آنها از رویِ خوی و عادتی که از راهِ پرورشِ اجتماعی(و خانهوادگیِ)شان در آنها"تعبیه" شدهاست داوری میکنند .روشنتر گفته شود :از غریزههایِ اجتماعیِ خود پیروی میکنند .اینغریزهها ،هم در هستیِاجتماعی ریشه دارند و هم در هستیِطبیعیِ آدمی .این آدمها گرفتار در تنگناهای اینغریزهها هستند .در اینگونه آدمها ،غریزهها به گونهای سازمان و سامان یافتهاند که بر منافعِاجتماعیِ آنها انطباق داشتهباشند .مخالفتِآنها با مارکسیسم و سوسیالیسم، بیشتر به"دشمنی" نزدیک است .و این دشمنیرا آنها -مثالً با توجّه بهآنچه که آیزا برلین در بارهیخود گفته -از پدر و مادر به"ارث"بُردهاند .اینگونهاندیشمندان میکوشند تا با بهره/گیری از رویْدادهای دههی 11و31مسیحی در جوامعِ نامبُردارشده به"سوسیالیسمِواقعاًموجود" ،نهتنها اندیشه های فلسفی و اجتماعیِ زیربناییِ جنبشهای عدالتخواهانهی کشورهای شرقِ اروپا را ،بهطور مشخّص، از اعتبار بیاندازند ،بلکه همچنین ،عمل و مبارزه در راهِ برابریِاجتماعی را ،بهطورکلّی ،تخطئه کنند. « بلشویسم ،چیزی شبیه به نازیسم پدیدآورده بود ...وانگهی از بسیاری جهات پارادوکس دراینجاست که بسیاری از ویژهگیهای نازیسم ،حاصلِ تقلید از بلشویسم است و بلشویسم ...بر نازیسم [از لحاظِ زمانی]تقدم دارد[ »...هیهات ازاین تحلیلها!] پُل ریکور ،ص -111جملههای درونِ [ ] از من است.
پُل ریكور ،در اینجا ،به درهمریزیِ مرزهای کامالً آشکاری میپردازد ،که در میانِ بخشی از جنبش های مردمی ،که در زیرِ نامِ اندیشههایماركس و سوسیالیسمِ او انجام شدند ،و جنبشهای نامردمیای، که زیرِ نامِ فاشیسم صورت گرفتهاند ،وجوددارد .با آنکه کجرویها و آلودهگیهای گاه جنایتباری در اینجنبشهایمَردُمی انجام گرفتهاند که بسیار با جنایتهای جنبش های نامَردُمیِ نامبُرده همانندند، امّا مرزِ میانِ این دو گونهی جنبشها کامالً آشکار است. این حقیقت دارد ،که امروزه مدّتهاست بخشِ بزرگی از نیروهای روشنفکری در اروپا (غرب) تالش میکنند تا بهبهانهی ضدّیت با هرگونه بهکارگیریِ زور ،از یکسو ،مبارزاتِ مردمِ بهجان/آمده را در جهان تخطئه کنند ،و از سویدیگر ،آبِپاکی بر رویِ رفتار و اندیشههای زورگویانهی نامَردُمی در تاریخِ
چند نوشته
14
نقدی بر نقدی
این دیار(غرب)بریزند .در جامعهی آلمان ،برابرسازیِاستالین با هیتلر ،بهابزاری بَدَل شدهاست در دستِ آنهایی ،که خود را نیرویِمیانه مینامند و میخواهند با کمکِ جنایاتِ استالینی بر جنایاتِ فاشیسمِآلمان پرده بکشند .و بسیاری از روشنفکرانِ هواخواهِ مُدِرنیته و پُستمُدِرنیته هم در این تالش ها شرکت دارند. بهطوِرکلّی -چنین مینماید -که در نزدِ این اندیشهورزان ،مبارزهی اجتماعی از کمترین ارزش و اعتبار برخوردار است ،و در نزدِ کسانی هم/چونآیزا برلین و مارك فرو ...هرگز هیچ ارزش و اعتباری ندارد. ولی اندیش/مندانی چونفرانسوا لیُوتار و ...چنین مینماید -که بیشتر ،از گرایشِ کم و بیش"چپِ" خودِشان است که حرفشنوی دارند .ولی حتّی در اندیشهیاینان نیز ،مبارزهیاجتماعی از اعتبار افتاده و به این یا آن شکل تخطئه میشود. « هماکنون منازعاتی وجود دارند که میتوانند وحشتناك باشند ولی از زُمرهی تغییرِ عمومیِ جوامع نیستند » ...ف .لیوتار ،ص115-111 «بهنظرِ من ،هیچ نشانهای از یک عاملِ اجتماعیِ دیگر ،وجود ندارد .نشانه هایی که کوشیدهایم درسطحِ مبارزهی طبقاتی آشکار سازیم هیچ معنایی نداشتهاند .و حتّی مبارزات ضدِّ استعماری نیز ازاینلحاظ نشاندهندهی چیزی نبوده اند .و نمی توانستند امپریالیسم را سرنگون سازند ».ف .لیوتار -ص115-111 «[دراینتباهیِ غرب]من هیچامکانی برای عملِجمعی نمیبینم».بودریار /ص31 «کمترینچیزی که دربارهی جَدَلِ ضداستعماریِ[عَرَبها و بهطورِکلّی مسلمانان]...میتوانگفت ایناست ،که در موردِ کشورهای غربی بیمعنا است .من نمیخواهم جنایاتِ امپریالیسمِ غرب را کوچک جلوه دهم بَلکه می خواهم پَرده از این افسانهی نادرست بردارم ،که میگوید :در تاریخِ مسلمانان هیچ مسئولیتی برخودشان مترتّب نیست »...کورنلیوس کاستاریادیس /ص 451 «[هابِرماس] قبول دارد ،که از نظرِتاریخی ،امپریالیسم ،مسئولِ شرایطی است که درکشورهای جهانِ سِوُم پیدا شدهاست، امّا معتقداست که اینک استثمارِ اقتصادیِ پیشین ،جای خود را به اَشکالِ گوناگونی از روابطِ بینِ میان ملّتها داده است .در غیابِ روابطِ اقتصادیِ مستقیم ،آنچه باقی میماند ،صرفاً اعتراض و خشم و رنجشِ اخالقی[!] بر علیهِ جهانِ اوّل است».کتابِ« یورگِن هابِرماس»نوشتهی رابّرت هوالب -برگردان ح .بشیریه /ص 491تاکیدها از من
نقد و بررسیِ رسایِ اینگونهیداوریها ،کارِ ایننوشته نیست .همیناندازه ولی بایدگفت ،که اینگفتارها نشان میدهند این اندیشهمندان تا چهمیزان آشکار ،بخشِ بزرگی از مبارزهیاجتماعیِ دورانِکنونی در جهان را از جرگهی مبارزهیاجتماعی بیرون رانده و یا آنرا-بههردلیلی-تخطئه میکنند. با اینهمه ،بر خالفِ دستهی نخستِ اندیشمندان مانندآیزا برلین و ،...در بارهی گروهِ دُوُم از این متفکّران بایدگفت- :چنین مینماید-که آنها بیشتر در تنگناهای"روشِ"بررسیِ خود گرفتارند. «آنچه روی داده ،اُفولِ مسائلی است که بهکمکِ آنها بسیاری از غربیها -و نهفقط غربیها -بهمسئلهی تاریخ پرداختهاند .یعنی(حدِّاقل از دو قرنِ پیش بهاینسو) تاریخرا بهصورتِ تراژیک میان دو اصلِ فهمیدن و ترسیمکردن ...در یکسو، سلطانی دروغین و غاصب ،و در سویدیگر ،امیرزادهای حقیقی که شایسته ی ادارهی جامعه است »...ف .لیودار .نقدِ عقلِ مُدِرن /ص 115-119
الف -آنچه که لیُوتار میگوید ،چیزیاست که میتوان نهتنها در بارهی رویدادهای کشورهای نامبُرده بلکه در بارهی همهی آن رویدادهایاجتماعی ،که درگیریهای گروههای بزرگِاجتماعی ،کانونِ آنها
چند نوشته
11
نقدی بر نقدی
را تشکیل میدهند نیز گفت ،و این کلّیبودن ،سُستیِ بزرگِ اینگونه داوریهاست .در همانحال ،این داوری تنها بخشِ بسیار کوچکی از حقیقت را در برمیگیرند. ب -این شیوه ،گرفتار در"زندانِ اندیشه"است .و همانجور که پیشتر هم بهآن اشاره شد ،ستایشگرِ بیچونوچرای اندیشه ،بهمثابهِ عاملِ بیهمتایِ تاریخ ،است .اندیشه را توانایِکُل میداند .دستِ آنرا در هر حادثه و رویداد و رفتارِ آدمی و جامعه درکار میبیند .و واقعیترا بازیچهی اندیشه میپندارد. ج -این شیوه ،به خودِ واقعیت نمیپردازد .حقیقت این است ،که در بسیاری از رویدادهای اجتماعی، نقش(وگناهِ) واقعیت اگربیشتر نباشد هرگز کمتر از اندیشهنیست! امّا اینحرف یعنیچه؟ کدامواقعیّت؟: درست ایناست ،که واقعیاتی هستند که بهیکسان در همهی جوامعِ بشری وجود دارند .همه/گانیاند. این واقعیتها خمیرمایهی واقعیتِ وجودیِ هر جامعه ایاند .ولی در هر جامعهای و یا در هر گروهی از جامعهها ،این واقعیت ها بهطرزی ویژه و متفاوت سازمان و سامان میگیرند" .نوعِ"سازمانیابیِ این به اصطالح"اجزای همهگانی"است که واقعیتِ وجودیِ خودویژهی هر جامعه را میسازد .در هریک از این انواعِ سازمانیابی این واقعیتها ،این یا آن جزء و بخشِ این واقعیتها برجسته و نیرمندتر میشوند. همین است که جامعهای یا دستهای از جوامع را از همدیگر جدا و یکّهنما و مشخّص میسازد. بهنظر میرسد که در درونِ نحوهی سامانیابیِ این واقعیتهای همهگانی در جوامعِ اروپایی ،نوعِ ویژهی سامانیابیِ واقعیتِ"قدرت" ،و واقعیتِ"کردارِ دارندهگانِ قدرت"دارای جایگاهِ بسیار نیرومندی هستند. ولی این هنوز از ویژهگیهای بارز و چشمگیرِ این جوامع نیست .ویژهگیِ بزرگ و برجستهای ،که مُرادِ ما در اینگفتگوست ایناست ،که از میانِ گونههای مختلفِ "قدرت" و گونههای مختلفِ "دارندهگانِ" آن ،قدرتِ پول ،نه در معنای سُنّتی و همهگانیِ این پدیده بلکه در معنایِ سرمایه ،و دارندهگانِ آن ،نه بهمعنایِ پولداران بلکه در معنای سرمایه/داران ،نقشِ کامالً و آشکارا برجستهای دارند .پول ،پول داران ،و پولمداری ،که درهمهی جوامع واقعیت دارند ،در اینجوامع ،بهنحوهای ویژه با ماهیتِ سرمایه، سرمایهداران ،و سرمایهمداری سامان دادهشدهاست .ایننحوهی سامانیابیِقدرت ،ویژهی اینجوامع است .و از همنرو ،این جوامعرا بهدرستی جوامعِ سرمایهداری مینامند. آنچهکه در گفتار لیُوتار ناپدید است همینحقیقتِ اینواقعیت است .او بهنقشِ اینقدرت ،در جدایی/ انداختن میانِ انسانها زیرِ نامِ "دارا"و"ندار" توجّه نمیکند .او نقشِ این واقعیت را در تقسیمِ جامعه به سیاه و به سفید نمیبیند و یا اینکه دیگر نمیبیند .او نمیبیند که ایننظام ،عاملِاصلیِ این سیاه وُ سفیدشدن است .او بهدرستی بر این حقیقت انگشت میگذارد که برخی از روشنفکران جز سیاه و سفید نمیبینند ،ولی او از اینحقیقت بهرهبرداریِ سیاه/سفید/بینانه میکند ،و نمیخواهد ببیند که اینسیاهیِ این چیزِسیاه و اینسفیدیِ این چیزِسفید ،پیشازآنکه"دیدنِ"برخی از روشنفکران باشد یک"بودن"در این جوامع است .پیش از آن که یک اندیشه باشد ،یک واقعیت در این جوامع است. آن سیاه/سفیدکردنها ،که لیُوتار میگوید ،خالفِ آنچه که او -بهنظر میرسد که -میپندارد ،تنها در میانِ چپهای این اندیشهورزان دیده نمیشود ،بلکه خوی و عادتی استکه در دیگر/گروهها نیز هست
چند نوشته
19
نقدی بر نقدی
.ف .نیچه در کتابِ"فراسوی نیک و بَد" ،خود ،نمونهای از سیاه/سفید/بینها است .او در بخشِ"با دانشوران" ،نخست ،بیزاریِ خودرا از همهی فالسفهی پیش از خود ابراز میکند و سپس میگوید : «فیلسوف ،اگرکه امروزهفیلسوفی درکارباشد».ص433برگردانِ فارسی (؟)
او «فیلسوفِ» خود را چنین میشناساند: « فیلسوفانِراستین ،فرماندِهاناند و قانونگزاران ،و میگویند چنین باید باشد» ص431
و آمدنِ آنها را اینگونه بهما بشارت میدهد : «روزی بهنوعیتازه از فیلسوفان و فرماندِهان نیاز خواهدبود که در برابرِ شمایلِ آنها هر آنچه تاکنون در روی زمین ...بوده است بیرنگخواهدشد ».ص453
در آن نظامِ اندیشهگریِ اروپا ،که در این دو/سه سدهی گذشته بر نظامهای دیگرِ اندیشهگری در این دیار غلبه داشته ،رویِهمرفته ،آنگونههایی از اندیشمندان که خویشتندار باشند و در برابرِ قدرت بهلرزه در نیایند و بهآسانی تن به"خود"خواهی و"دیگری"خواری ندهند ،کم است. از نمونههای دیگرِ بیماریِ عقلِمُدِرن در این کتاب ،که شاید بتوان آنرا مطلقدیدنِ نقشِ اندیشه نامید، و در هردو گروهِ نامبُرده دیده میشود ،در اشارهی -البتّه گذرایِ برخی از -آنها در اینکتاب به رویداد های یوگسالوی نهفته است .هیچیک از آنها هیچ اشارهای به موقعیتِ ویژهی یوگسالوی در جنگِ قدرت میان شرق و غربِ اروپا ،و به تاریخچهی این موقعیت در گذشتهی اینقاره و ...نمیکنند ،و نیز کوچکترین اشارهای نمیکنند به واقعیتِ آشکارِ نقشِ کشورهای همسایه ،از همسایههایِ شرقی (ا .ش. شوروی) تا همسایههایِ غربی(اروپایغربی و دخالتهایآمریکا و دیگرکشورها) .من در اینجا از کاربُردِ کلماتی مانندِ امپریالیسم و استعمار خودداری میکنم. پُل ریكور با یک ساده نگریِ باورنکردنی میگوید : «در یوگسالوی ...افرادی که قریب به 51سال باهم زندهگی کردهاند ناگهان بهآنجا میرسند که کمر به نابودیِ یکدیگر میبندند ».ص /191تأکید از من
اینگونهکسان یا قصدِشان خوابکردن است و یا اندیشههایشان خوابآلوده است و یا اینکه خود خواب بودهاند ،و بیدار که شدند دیدند"ناگهان"مَردُمِ یوگسالوی کمر بهنابودیِ یکدیگر میبندند. نمونهی دیگرِ اینگونه مطلقنگریهای سادهلوحانه ،دیدگاهِ بودِریار است : «وقایعِ یوگسالوی را هم میتوان...حاصلِ بیتجربهگی در موردِ دموکراسی و حقوقِبشر دانست ،و هم حاصلِ خطاییتاریخی ».ص411
عقلِ مُدِرن چنان در حصارِ"مطلق"هایخود گرفتار است ،که حتّی آمادهگی و توانِدركِ چیزهای ساده را هم ندارد .مطلقهای بودِریار در اینبهاصطالح"بررسی"هم ،هماناست که در "بررسیِ"رویدادهای دیگر کشورهای سوسیالیستی نیز بهکار بردهاست :مطلقِدموکراسی ،مطلقِحقوقِ بشر ،مطلقِ"همه چیز بهاندیشهی آدمی مربوط است" ،مطلقِ "آنکس که در غرب و در دموکراسی پرورش نیافته نمیتواند بفهمد که نباید دیگری را بکُشَد" ،...و اینگونه مطلق/سازیها در هنگامی انجام میگیرد ،که خودِ بودریار به مطلقشدنِ یکی از این مقولهها یعنی مطلقشدنِ دموکراسی انتقاد میکند :
چند نوشته
11
نقدی بر نقدی
«امروزه دموکراسی تبدیل بهامری مطلق ...شده است .بنابراین فرایندی زنده نیست ».ص35
این"اندیشهکاران" ،درستهمانهنگامکه بهنقدِ شیوهاینادرست میپردازند ،خودِشان"هم/چون بسیاری از غربیها " «...تاریخرا بهصورتِ تراژیک میانِ دو اصل میفهمند و ترسیم میکنند ...در یکسو، امیرزادهای حقیقی[غرب] ،و در یکسو ،سلطانی دروغین[...شرق]»[ ] از من. -3-9رابطهی میانِ رَوَندِ جامعه و اندیشههای اجتماعیِ موجود درآن
نکتهی اصلی و کانونی در بررسی-و یا بهتر است گفتهشود :در اشاراتِ -این اندیشمندان در بارهی رویدادهای کشورهاینامبرده ،ایناست که آنها نقشِ اندیشه و جهانبینیِمارکسیستی ،و نقشِ اندیشه های اجتماعی -در اینجا مَرامِ کمونیسم و سوسیالیسمِ نوعِ ویژهی این جهانبینی -را در این رخدادها مطلق میکنند .زیرا بهزعمِ آنان این اندیشهی اجتماعی موجبِ اصلیِ بحران در اینجامعهها بوده است. نخست آنکه ،رابطهی میان اندیشهی یک انسان -چه اندیشهی فردی و چه اندیشههای اجتماعیِ او -با هستیِعینیِ او -چه هستیِعینیِ فردی و چه هستیِعینیِ اجتماعیِ او ،-بسیار پیچیده است .پرسش در حقیقت این است :آیا عینِ او همان ذهنِ او است؟ یا نه ،این ذهنِ او است که همانا همان عینِ او است؟ هستیِعینیِ آدمی ،اگرچه از اندیشههای او(ذهنِ او) متآثّر میشود ،و اگرچه میزانِ این تأثیر ،از این انسان بهآن انسان ،و از این شرایط تا آن شرایط -که این انسان در آن هستی دارد -فرق میکند ،ولی هستیِ عینیِ او بَردهی اندیشههای او نیست؛ و اصالً نمیتواند بَردهی اندیشههای او باشد حتّی اگر خودِ او چنین بخواهد .در همانحال ،هستیِ ذهنیِ او نیز بَردهی هستیِ عینیِ او نیست؛ و اصالً نمیتواند هم بَردهی هستیِ او باشد حتّی اگر خودِ او چنین بخواهد .زیرا خودِ این"او" در این میان ،یعنی در میانِ عین و ذهنِ خود ،عنصری جامد نیست .او نمیتواند -حتّی اگر خود بخواهد هم نمیتواند -بَردهی ذهنِ خود یا بَردهی عینِ خود باشد .او همچنین نمیتواند -حتّی اگر خود بخواهد هم نمیتواند -عینِ خودرا بَردهی ذهنِ خود و یا ذهنِ خودرا بَردهی عینِ خود سازد. دُوُم آنکه ،پرسشِ باال اکنون بهشکلِ دیگری مطرح است :آیا عینِجامعه همان ذهنِآناست؟ یا نه ،این ذهنِ جامعهاست که همانا همان عینِ آناست؟ رابطهی میانِ اندیشههای اجتماعیِ موجود در جامعه -بهمثابهِ بخشی از هستیِ ذهنیِ جامعه -با هستیِ عینیِ آن جامعه ،هنوزهم بسیار پیچیدهتر از رابطهی آدم با اندیشههای او است و بلکه خود از سرِشتی دیگر است .اینرابطه نیز بَردهوار نیست و نمیتواند هم بَردهوار باشد .هستیِعینیِجامعه رُویِ همرفته مستقل از هستیِذهنیِآن و بهویژه مستقل از اندیشههایاجتماعی بهمثابهِ بخشی از هستیِ ذهنی است. استقاللِ هستیِعینیِ جامعه از اندیشههای اجتماعیِ موجود در آن بهویژه بهاوجِ خود میرسد زمانی که آن اندیشههایاجتماعی به مَرامِ قدرتِ سیاسی بَدَل میشوند؛ بهسخنِ دیگر ،به اندیشههای اجتماعیِ قدرت/سیاست/مداران بَدَل میشوند .یعنی زمانی که کوشیدهمیشود تا ایناندیشهها ،از راهِ قدرت/ سیاست/مداری ،بیشتر بر هستیِ عینیِ جامعه مؤثّر گردانیده شوند.
چند نوشته
15
نقدی بر نقدی
هستیِعینیِجامعه ،رویِهمرفته و در مجموع ،رَوَند و رفتاری خود/به/خودی و خودانگیخته دارد .یعنی جامعه ،راهِخودرا ،رویِ/هم/رفته ،برکنار از اندیشههایاجتماعیِموجود بهویژه اندیشههایاجتماعیِموجودِ حاکم بر قدرتِ سیاسیاش ،درمیسپارد. در جامعههای نامبَرده نیز ،هستیِ عینیِ این جوامع ،بجز در دورهی کوتاهِ نخستین ،هرگز تن بهبردهگیِ اندیشههای اجتماعی و بهویژه به اندیشهی اجتماعیِ قدرتِ سیاسی نداد .با آنکه اندیشهیاجتماعیِ قدرتِسیاسیِ اینجوامعِ سوسیالیسم بود و با آنکه این اندیشهیاجتماعی ،مبارزهیاجتماعیِ بسیار درخشانی را پشتوانهی خود داشت .همین استقالل از اندیشههای اجتماعیرا هستیِعینیِ جامعههای نامبُرده بهکاپیتالیسم ،دموکراسی ،لیبرالیسم ...،نیز بهآشکار نشان میدهند. آن اندیشهیاجتماعی که بهمَرامِ قدرت/سیاست/مداران بهویژه قدرت/سیاست/مدارانِحاکم بَدَل میشود، دیگر نه یک "اندیشه"ی اجتماعی بلکه یک"اَهرُمِ"اعمالِ قدرت است مانندِ ارتش ،زندان ،و... آنچهکه بحران در اینجامعهها را موجبشد ،نه مارکسیسم یا سوسیالیسم ،بلکه پدیدهی قدرت/ سیاست/مداری از یکسو ،ودر نتیجهیآن ،طبقهایاجتماعیکه بهنامِ"حکومتِشوروی یا حکومتِخلق"، مالکیتِ نزدیک بههمه ی ابزارها و نهادهای تولیدی را در این جامعهها در دست داشت ،از سویِ دیگر بود .آن مبارزهیاجتماعی نیز که در درونِ اینجوامع داشت نیرو میگرفت ،نه مبارزهای بر ضدِّ اندیشه ی اجتماعیِ مارکسیسم و سوسیالیسم ،بلکه پیش از هرچیز ،مبارزهای طبقاتی بود میانِ انبوهِ انسانها در یکسو و دارندهگانِ ثروت و قدرت در سوی دیگر .مبارزهای که شکلی نزدیک به کامالً ویژه داشت. شکلی نزدیک به کامالً ویژه داشت از جمله بهایندلیل که طبقهی ثروتمند در اینجامعهها ،خودرا در پشتِ یک اندیشهیاجتماعیِانسانی(سوسیالیسم)پنهان کردهبود ..در بخشیکه در پِی میآید اشارهای کوتاه بهاین مبارزه خواهد شد. -4-9عاملِ انسان
از دیدِ تقریباً همهی اندیشهمندانِ اینکتاب ،اندیشهی اجتماعیِ سوسیالیسم و جهانبینیِ مارکسیسم موجبِ اصلی ،و گاه ،یگانهموجبِ بحران در این کشورها شدهاست .زیرا این جهان/بینی و آن مَرام هیچ تغییری را برنمیتابد .در اندیشهی این اندیشهمندان ،خودِ انسان بهمثابهِ اصلیترین اَهرُم و ابزار و عاملِ اجتماعی و ذهنیِ این رویدادها جای بسیاربسیار کوچکی دارد .آنها به انسان ،بهمثابهِ عاملِ اصلیِ ذهن ،تقریباً هیچتوجّهی ندارند .چنین بیتوجّهی هایی البتّه در همهی زمینههایی ،که این روشنفکران در اینکتاب بهآنها میپردازند ،دیده میشود. تردیدینیست که آنچهکه آنرا"شرایطِ اجتماعیِعینی"مینامیم ،نقشِ بسیارمهمی دارد در اینکه انسانها چهگونه با یکدیگر زیست کنند .ولی اینحقیقت ،نباید حقیقتِ دیگری را که کمتر مهم نیست از دیدِ ما پنهان سازد .یعنی اینحقیقت را ،که انسان ،عاملِ بسیارمهمی در سرنوشتِ اندیشههای اجتماعیِ انسانی است .انسان ،یگانه"عاملِ"میان این اندیشهها و تحققِ آنها است.
چند نوشته
11
نقدی بر نقدی
میزانِسهمیکه عاملِانسانی میتواند در زنده/وُ/با/نشاط/نگهداشتنِاندیشههایاجتماعی و یا در خشکیده/ نگهداشتن و کُشتنِ این اندیشهها داشته باشد ،از این انسان بهآن انسان و نیز از این گروهِ انسانی بهآن گروهِ انسانی متفاوت است. در کشورهای موردِ بررسی ،نقشِ آدمها ،بهویژه آنها که در راهِ آزادی رزمیده بودهاند ،هنگامی که در قدرتِ سیاسی جای میگرفتند نقشی بزرگ و نزدیک به یگانه بود .از اینگذشته ،چون قدرتِ سیاسی در اینکشورها کانونِاصلیقدرت بود ،نقشِ آدمهایی که در اینپهنه دارایِقدرت بودند خودبهخود بسیار زیاد بود .امّا نقشِ بسیار زیادِ این آدمها هنوز بهمعنای نقشِ بسیار زیادِ آن اندیشهیاجتماعی و آن جهانبینیای که همراهِ با این آدمها بر اریکهی قدرت/سیاست/مداری نشانده شد ،نبودهاست؛ آنگونه که عقلِمُدِرن در اینکتاب گمانمیکند .بلکه -همانجورکه گفتهشد -مَرام و جهانبینیِ این حاکمان ،نه سوسیالیسم و کمونیسم و مارکسیسم ،که حفظِ قدرتِسیاسی بوده است .و – از دیدِ منافعِ آنان- سوسیالیسم و مارکسیسم میباید چنان "فهمیده"میشد که این حفظکردنِ قدرت را توجیه میکرد. جهانبینی و اندیشهی اجتماعی ،در نزدِ برخی آدمها ،تأثیری بسیار نیرومند و نزدیکبهمطلق بر رفتارِ شان بهطورِکلّی دارد .بهویژه رفتارِ اجتماعیِ اینگونه آدمها از اندیشههای اجماعیِشان جداییناپذیر است .در نزدِ چنینآدمهایی ،اندیشههای اجتماعی بَدَل به چیزی مقدّس میشوند .این دسته از آدمها، گونهی خاصّی از ایستادهگی و مخالفترا در برابرِ دگرگونشدن(یا دگرگونساختنِ) اندیشهیِاجتماعیِ شان بهنمایش میگذارند. همچنین ،انسانهایِ دارایساختِروانیِایستاییگرا ،تنبل ،و کهنهپرست نیز گونهیدیگری از"دگرگون/ نا/شوندهگیِ اندیشههای اجتماعی"را بهما مینمایانند .همانجورهم برخیدیگر که بیشتر زیرِ فرمانِ غرایز و نیز احساساتِخود جای دارند بهنوبهیخود ،گونهیدیگری از بیرغبتی نسبتبه دگرگونی در اندیشههای اجتماعیِشانرا نشان دادهاند. ولی برخی دیگر از انسانها ،بیشتر زیرِ تأثیرِ وضع و جایگاهِ اجتماعیِ شان هستند .مخالفتِ اینها با یک رابطهی خلّاق و نوجویانه با اندیشههای اجتماعیِ شان بیشتر به دلیلِ وضع و نفعِ اجتماعیِشان است .نشانهی بارزِ اینگونه آدمها ،میلِ بسیار نیرومندِ آنها به قدرت بهطورِکلّی و به قدرتِسیاسی بهطورِ مشخّص است .اینها برای نگهداشتِ قدرت و قدرتِسیاسی ،از هرگونهدگرگونی در آن اندیشه هایِاجتماعیای که اعالمِ اعتقاد بهآنها پایهی حفظِقدرتِشان را تشکیل میدهد ،چشمپوشی میکنند و بلکه برضدِّ آندگرگونیها میجنگند .برای اینگونهآدمها ،خشکاندیشی و پشتیبانی از خشکمغزی، یک تظاهر است .یک پوشش برای فریب است .یک ابزارِ نیرومند برای نگهداشتنِ قدرتِسیاسیاست، گمراهیِ آشکاری است ،اگر که خشکاندیشیِ این انسانها را به"روشِ نادرستِ فکریِ" آنها معنا کرد. این خشکاندیشی ،به مصلحت و به منفعت است. ایننوع از انسان ،انسانِقدرت/سیاست/مدار است .این ،نوعی از انساناست که قدرتِسیاسیبرایاو نقشی بیبدیل ،مستقیم و مقدّس دارد در راهِ بهپیروزیرسیدنِ یک اندیشهیاجتماعیِانسانی -در بحثِ کنونیِ ما سوسیالیسم.-
چند نوشته
13
نقدی بر نقدی
این نوعِانسان ،دارای نَمودهای مختلف است ،در همهجای هر جامعه و در همهی جامعهها دیده میشود .در کشورهای نامبرده ،این نوعِانسان ،دارای نَمودهای مختلف بود .بارِزترینِ این نمودها" ،انسانِحزبی" بود .انسانِ حزبی ،هیچ همانندیای ندارد با آنانسانهایی که به سازمان/یابی و تشکّل بهمثابهِ ابزاری- آنهم نه همیشه و همواره -باور دارند .انسانِ حزبی ،یعنی کسی ،که حزب را آرمانِ خود میداند ،حزب را "رهبر" میداند ،آنرا ورا و فرای هرچه میداند ،بدونِ حزب ،هیچ کاری را شدنی نمیداند ،بیرون از حزب را همه هرج و مرج میداند ...،انسانِ حزبیِ حاکم بر اتّحادِ شوروی -و دیگرجوامعِ نامبُرده ،-یک طبقهی اجتماعیِ معیّنی بود که هممنفعت و همسو بود با همهی الیهها و گروههای اجتماعیِ دیگر بهجز با کارگران و زحمتکشان و گروه های آزادیخواه و عدالتخواه .و درست همیننوع انسان بود که -در میانِ انواعِ دیگرِ انسانهای بازدارنده -نقشِ بارِز را در بحرانِ کشورهای نامبرده داشته است. ()()() روشناست ،که "قدرتِسیاسی" ،دارندهاشرا "فقط" خشکاندیش و متعصّب نمیکند ،بلکه -آنجا که الزم آید -نرماندیش و بیتعصّب هم میکند .همهچیز در اینجا به ماهیّت و مَنشِ آن "شیوهها و روشها و ضرورتهای نگهداشتِ"قدرتِ سیاسی وابسته است .در همانحال که قدرتِ سیاسی بهلحاظِ سرِشتِ آن ،فقط یک نوع دارد ،بهلحاظِ شیوهی حفظ و نگهداشتِ آن امّا ،دارای گونهها و انواعِ گوناگون است .گونههایی از حفظِ قدرتِ سیاسی ،ایجاب میکنند که دارندههای آن قدرت هم/واره به بازبینی و دگرگونساختنِ اندیشههایِاجتماعیِ خود -و نیز حتّی اندیشههایدیگران -بکوشند .حتّی اگر این دگرگونیها را نه عقل و خِرَد ،و نه صَالحِ همه/گانی و یا نیازهایِ واقعی تأیید کنند. با اینهمه ،امروزه هیچ قدرتِسیاسی در هیچ نظامِاجتماعیای نیست که بهبازیگران-دارندگانِ -خود اجازهی دگرگونسازیِ بی قیدوُشرطِ اندیشههای اجتماعیِ چیره و حاکم بر نظامِ اجتماعی و اقتصادیِ جامعه را بدهد .همهی این قدرتهای سیاسی ،که امروزه در جهان وجود دارند ،از ساختارهایی بسیار جا/افتاده و کُهَنسال برخوردارند و ریشه در اعماقِجوامع دواندهاند .در اعماقِجامعه/ریشهداشتن ،به معنای ایناست که هر یک از این قدرتهایسیاسی ،انبوهی از انسانها را بهخود وابسته و مقیَّد و "نیازمند"ساختهاند ،انسانهایی که بهدلیلِ همین وابستهگی و نیازمندیِشان بهاینقدرتها ،بههیچرُو نمیخواهند و نیز نمیتوانند بهآسانی به دگرگونیهای ژرف در آنقدرتها و در اندیشههایاجتماعیِ چیره بر آنقدرتها گردن بگذارند .مثالً کدام دارنده -یا خواهنده-ی قدرتِسیاسی ،در جوامعِ سرمایه/ داری وجوددارد ،که اجازهی آنرا داشته باشد-و یا بهخود جرئت دهد -تا -برای حفظِ قدرتِ سیاسی- در اندیشههایِ اجتماعیِ مدافعِ نظامِ سرمایهداری به دگرگونیهای ژرف دست زند؟ و این در زمانی است که هر کسی میداند که در اینجوامع ،نیاز بهایندگرگونیهایژرف ،فراوان وجوددارد ،دگرگونی هایی که دهها سال است دارند خاك میخورند و جامعه -نه فقط مَردُم بلکه حتّی بخشی از طبقاتِ قدرتسیاسی مانند ِ حاکم هم -از انجام/نا/گرفتنِآنها در رنج است .همینجور است در دیگر اَشکالِ قدرتِ سیاسیِ مذهبی ،ملّی و...
چند نوشته
11
نقدی بر نقدی
در همینحال ،زمانیکه در بررسیِ رویدادهایِکنونیِ اینکشورها ،در زیرِ عنوانِ"نقشِ عاملِ انسانی" از نقشِ بزرگِ "انسانِ قدرت/سیاست/مدار" بهمثابهِ نوعی ویژه از انسان سخن میرود ،نمیتوان بیتوجّه بود بهایننکته ،که آن"شرایطِ اجتماعی" ،که در آن این قدرتِسیاسی بهاصطالح شناور است ،نیز به اندازهایمعیّن نقش بازی میکند در اینکه" ،مِیلِ"قدرت/سیاست/مداران به نگهداشتِ قدرتِسیاسی ،تا چهمیزان به خودِ این قدرت/مداران این اجازه را میدهد تا آنان به دگرگونساختنِ یا دگرگوننساختنِ اندیشهها و مرامهایِاجتماعیِ حاکم بر جامعه بهطورِکُلّی ،و اندیشهها و مرامهایحاکم بر خودِ نظامِ قدرت بهطورِ مشخّص دست بزنند .زیرا برای قدرت/سیاست/مداران تفاوتی نمیکند که نگهداشتِ قدرتِسیاسیِشان را با و یا بدونِ دگرگونساختنِ اندیشهها و مرامهای حاکم بر قدرتِسیاسی تأمین کنند .امّا یعنی چه "شرایطِ اجتماعی"؟ این مقولهی "شرایطِ اجتماعی" ،آن مقولهی مرموز و سهمگینی است که هر انسانی هرگاه که قافیه بر او تنگ میآید و میبیند که دارد به جَفَنگ میآید بهآن پناه میبرد .آنچه که"شرایطِاجتماعی"نامیده می شود هرچه باشد روشن است که یکی از اجزایِ مهمِ آن ،همانا همان انبوهِ انسانها هستند که آنها را گاهی"ملّت" ،گاهی"خلق" ،گاهی "اُمَّت" ،گاهی"کارگران و زحمتکشان" ،گاهی"دِمو ،"Demo گاهی"عوام"" ،رُعایا" ،گاهی"نیروهای مترقّی" ،گاهی"اکثریت" و ...نیز گاهی مجموعهای از همهی این چیزها مینامیم .کسانی -و از جمله برخی از عقلهایمُدِرن اینکتاب -این انبوهه را همهکارهی جامعه و تاریخِ آن میدانند و کسانی -و از جمله برخیدیگر از همینعقلهایِمُدِرن -آنرا هیچکاره میخوانند. کسانی ،آنرا آن عنصرِ آگاهِهمواره میپندارند ،و کسانی ،عنصرِ ناآگاه که اگر آگاه شود دورانساز میشود .کسانی ،آنرا عنصرِ ناآگاهِهمواره میپندارند ،وکسانیهم آنرا عنصرِ ناآگاه میپندارند که اگر آگاه شود ویرانساز میشود. بهاینترتیب ،زمانی که بهدرستی بر نقشِ بزرگِ انسانِ قدرت/سیاست/مدار در رویدادهایِکشورهای نام/برده تأکید میکنیم ،نمیتوانیم از نقشِ اگر که نه اصلیِ ولی بسیار مهمِ این انبوههی بزرگِ انسانی در اینجوامع هیچ نگوییم .آن"انبوههی بزرگِ انسانی" ،که در هر جامعهای عنصرِ مهمِ آنچیزی است که "شرایطِ اجتماعی" نامیده میشود .راستیرا در رویدادهایِ جوامعِ نامبرده چه میکرد یا چه نمیکرد؟ بهراستی چیست این انبوههی انسان یا این انسانِ انبوهه؟ مُدِرنیته اورا «منشاءِ مشروعیتِ حکومت»نامید« .منشاءِ ثروت»نامید .دیگران اورا «سازندهی تاریخ» نامیدند .ادیانی اورا «گَلّه»نامیدند .کسانی او را«رهبرِ جامعه بهسوی سوسیالسم»نامیدند ...آیا ممکن است که همهی اینها "تعارفاتی تو/خالی"باشند؟ نَکُنَد که همهی این عناوین ،بهراستی جز مفاهیمی خیالی بیش نباشند!
چند نوشته
13
نقدی بر نقدی
-5-9قدرت/سیاست/مَداری
بیهوده است اگر دگرگوننگشتهگیِ ساختارهای نادرست و یا کهنهی جوامعِ نامبرده را ،در دگرگونی ناپذیریِ اندیشههای مارکس و سوسیالیسم بهمثابهِ اندیشهراهنمای حاکم بر انقالب اکتبر جُست .نقشِ قدرتِ سیاسی ،درستتر گفته شود :نقشِ قدرت/سیاست/مداری ،در فسادی که این جوامع به آن دچار شدند نقش بسیار پُراهمیتی است. درکشورهای نامبردهی دارای نظامهای اجتماعیِ مردمگرا ،گرهخوردهگی و بههم/پیوستهگیِ مصلتهای قدرتِ سیاسی با آرمانهای اجتماعیِ بزرگ مانندِ برابری ،آزادی ،نابودیِ ستمهای اقتصادی و اجتماعی ...یکی از سرچشمههای بزرگِ آن کجرویها و بحرانهایی گردید ،که از همان نخستین سالهایِ افتادنِ قدرتِسیاسی در دستِ کمونیستها و کارگران و دهقانان ،آغاز شدند .در پس از انقالب اکتبر ،4343قدرتِ سیاسی در کشورِ روسیه نه تنها ناتوان و کوچک نشد بلکه بسیار هم غولآساترشد .آن شعار و برنامهی اساسیِ معروف« :همهی قدرت بهدستِ شوراها» ،با شتاب ،بَدَل شد به « :همهی شوراها بهدستِ قدرت» .شورا که قرار بود قدرت را به دست گیرد و آنرا آرامآرام «مَحو» سازد ،خود بهدستِ قدرت «مَحو»شد .اینحقیقت ،که قدرت ،حتّی اگر آنرا بهراستی هم شورایی کنند باز قدرت است ،و قدرتِ شورایی نیز ،در ذات و سرِشتِ خود ،همان قدرت است ،تخطئه و با شتاب بهدور انداخته شد. همزمان ،نگهداشتِ قدرتِسیاسی ،بهاینبهانهکه اینقدرتِسیاسیِنوین ،قدرتِشوراها است ،به جایگاهی فراتر از آرمانهای اجتماعی و بسیجِ انسانها برای تحققِ این آرمانها نشانده شد .و خودِ این"نگهداشتِ قدرت" ،بَدَل شد بهآرمانِ اصلی .بهجای آنکه قدرتِ سیاسی ،بهخدمتِ جامعه درآید ،خودِ جامعه بهخدمتِ قدرتِسیاسی درآورده شد .جامعهمداری و انسانمداری بَدَل شد به قدرت /سیاست/مداری. بهجای آنکه از زاویهی منافعِ انسان به قدرت/سیاست نگریسته شود ،از زاویهی مصالحِ قدرت/سیاست به انسان نگریسته شد .سوسیالیسمِ قدرتستیز ،به سوسیالیسمِ قدرتپرست بَدَل شد .آرمانِ جامعه بَدَل شد به آرمانِ دولت .جامعه بَدَل شد به دولت-حکومت. این بَدَلشدنهای مرگبار ،بههیچرو ،پِیآمدِ ناگزیرِ اندیشهی سوسیالیسم و کمونیسم نبود ،بلکه پِیآمدِ دولتیشدنِسوسیالیسم ،پِیآمدِ سوسیالیسمِدولتی ،پِیآمدِ سوسیالیسمِ قدرت/سیاست/مدار، پِیآمدِ سوسیالیسمِ قدرت/سیاست/مداران بود. سیاست-قدرتِ سیاسی ،-در هر نام و مَرام ،نه تنها خود یکی از منشاءهای فساد است ،بلکه همچنین در برابرِ فساد دارای آسیبپذیریِ بسیار باالیی است .قدرتِ سیاسیِ نوین در کشورِ شوراها ،هم خود با شتاب به فساد گرایید ،و هم با شتاب به فاسدسازیِ مارکسیسم و سوسیالیسم پرداخت .این فساد پذیری و فسادسازیِ مضاعف ،با شتاب و بهزور بهدرونِ آن"آرمانهایاجتماعی" ،که بهپرچمِ این قدرتِ سیاسی مبدّل شدهبود ،سرایت کرد .یکی از مؤثّر ترین پیامدهای این کار ،این بوده که درونمایههای این آرمانها و اندیشهها به فساد کشانده شد ،از اینهم مؤثّرتر ،این بود که قدرتِ سیاسی ،به این
چند نوشته
31
نقدی بر نقدی
آرمانها مفاهیم و درونمایههایی فاسد بخشید .و میتوان گفت ،که این آرمانها بهتدریج به پوششی بَدَل شدند برای پنهانساختنِ سرِشتِ آرمانستیزِ قدرتِ سیاسیِ نوین و قدرت /سیاست/مدارانِ نوین. امّا یعنی چه این "آرمانهای اجتماعی/انسانی با درونمایهای فاسد"؟! واقعیت ایناست ،که در جهانِ بشری ،ما گواهِ این حقیقت هستیم که یک آرمانِ اجتماعیِ انسانی ،همزمان: میتواند آرمانِ بیشترینهی انسانهای یک جامعه باشد میتواند آرمانِ انسانها و نهادهای قدرت/سیاست/مدار گردد میتواند آرمانِ حاکمان گردد میتواند آرمانِ محکومین گردد ...آیا این آرمانِ انسانی/اجتماعی ،در هر یک ازاین موقعیتهایخود دارای یک ارزش است؟ درکشورهای سرمایهداری و بهطورِکلّی در همهی نظامهایی که درآنها اقتصادِ بهاصطالح آزاد و یا نیمهآزاد-در حقیقت باید گفت :رقابتی و نیمه رقابتی -وجوددارد و اقتصاد نقشِکانونی را بازی میکند، سیاست یکّهتازِ میدان نیست ،بلکه آن اسبی است که اقتصاد ،سوار بر آن ،یکّه /تازی میکند .افزون بر این ،در جوامعِ سرمایهداری در فضای زد/و/بند و سودجویی و فسادِ اقتصادِ بازار ،سیاست نیز در فساد و دروغِ آشکار غرقهاست .قدرتِسیاست در اینکشورها از هرگونه"آرمانِ"بشری و آرمانخواهیِ اجتماعی/ انسانی خالیاست ،و از اینرو ،آن سیاست و قدرتِسیاسی که مدّعیِ استقالل از اقتصاد باشد ،دارای به اصطالح"اعتبار"نیست و باور نمیشود .چون برایآنانیکه نسلها در اینجوامع زندهگیکردهاند ،خود/ کامهگیِ اقتصاد در اینگونه جوامع کامالً آشکار است. در جوامعِ "سوسیالیسمِ واقعاً/قدرت/سیاست/مدارِ واقعا!/موجود"نیز ،از جمله در اتّحادِ شوروی ،قدرتِ سیاسی ،بجز در سالهاینخستِ انقالب اکتبر ،4343هرگز مستقل از طبقاتِاجتماعی و از اقتصاد نبوده و نمیتوانست هم باشد .خودکامهگیِ چندسالِنخستِ این قدرتِسیاسی نیز بههیچرو نمیتوانسته فقط خودکامهگیِ قدرتمدارانِسیاسی باشد .واگذار شدنِ مالکیتِ نزدیک بههمهی ابزارهای تولیدیِ اقتصاد به قدرتِ سیاسیِ افتاده بهدستِ شوراها ،آمادهشدنِ بهترین زمینه بود برای اقتصادِ غولآسای آنروزگارِ روسیه ،تا با شتابی بسیار ،بهدستگرفتهگانِ تازه /نفسِ قدرتِ سیاسی را بهزودی بخَرَد و بخورَد ،و از آنان طبقهی اجتماعیِ خودرا پدید آوَرَد .پاقشاریِ شوراها بر قدرت/سیاست/مداری بهجای جامعهمداریِ قدرتستیز ،کارِ این اقتصادِ دولتیشده را بسیار آسان ساخت تا هم از بَدَلشدنِ کاملِ خود به یک اقتصادِ سوسیالیستی سر باز زند و هم با آسانیِ بیشتری خودکامهگیِ خود-یعنی خودکامهگیِ اقتصاد- را به خودکامهگیِ قدرت/سیاست/مداران -یعنی به خودکامهگیِسیاست"-واگذار" کند .اینخودکامهگی در کشور های سوسیالیستیِ نامبرده ،نهپیامدِ بهکارگیریِ آننظریهی دیکتاتوریِ پرولتاریا است که آن خود بحثِکامالً دیگری است .خودکامهگیِ انجامشده در اینکشورها نه دیکتاتوریِ زحمت/کشان ،که دیکتاتوریِ قدرت/سیاست/مدارانه ،و دیکتاتوریِ قدرت/سیاست/مدارانِ مالِکِ/اقتصاد /شده بوده است.
چند نوشته
34
نقدی بر نقدی
از اینرو است که میتوانگفت که خودکامهگیِ قدرت/اقتصاد/مداری در جوامعِ بازارِ آزاد -سرمایهداری- ،با خودکامهگیِ قدرت/سیاست/مداری در جوامعِ نامبُردهی سوسیالیستی ،با آنکه هر دو ،خودکامهگی هستند ،و با آنکه هر دو از اقتصاد فرمان میبرند ،امّا با هم فرق دارند .و درست همین فرق ،آن چیزیاست که در بررسیِ عقلِ مُدِرن اینکتاب ،بهآن حتّی اشاره هم نمیشود. ()()() امّا در این جا بد نیست اگر به نقدِ یک دیدگاهِ دیگری اشاره شود که نه از سوی اندیشهورزانِ این کتاب، بلکه از سویِ اندیشهورزان و نیز حزبهای سیاسیِ چپِ سوسیالیستی طرح میشود .و نه البتّه به تازهگی بلکه درهمانسالهاینخستینِ پیش و پساز انقالبِاکتبر4343نیز .یعنی آنانکه "سوسیالیسمِ دموکراتیک"را ،بهمثابهِ راهِ درستِ پیروزیِ سوسیالیسم بهمیانمیکشند .پذیرفتنِ "سوسیالیسمِ دموکراتیک" ،بهمعنای پذیرفتنِ این است ،که سوسیالیسم خود همان دموکراسی نیست. سوسیالیسم ،اگرکه واقعیاست ،همان دموکراسیاست .پس اینان درحقیقت از"دموکراسیِ دموکراتیک" سخن میگویند .آیا میتوان گفت که دموکراسی را از راهِ دموکراتیک باید متحقّق کرد؟ عیبِ بزرگِ "سوسیالیسمِ دموکراتیک" ،همان عیبِ بزرگِ"سوسیالیسمِ واقعاً موجود" است ،یعنی :تقدیسِ قدرتِ سیاسی بهمثابهِ یگانه/ابزارِپیشرفتنِجامعه بهسویِسوسیالیسم .زیرا :دموکراسی ،همچنانکه دیکتاتوری، بهرغمِ همهی ابهامهایش و بهرغمِ همهی عیبهایش ،در یک چیز تعریفِروشنی دارد .دموکراسی ،یعنی آزادنهادنِ نسبیِجامعه برای بهدستگرفتنِ قدرتِ سیاسی از سویِ گروههایِ اجتماعی و سیاسیِ مدّعی. یعنی راهِ اصلیِ دموکراسی همان قدرتِ سیاسی است. دموکراسی و دیکتاتوری ،دو برادر -یا خواهرِ -دو/قلو هستند .هم دموکراسی و هم دیکتاتوری ،در طولِ تاریخِ انسان ،بسیار گوناگون ارزشگذاری شده ،و بسیار گوناگون معنا شده ،و بسیار گوناگون بهکار گرفتهشده -اِعمال شده -اند .هم دموکراسی و هم دیکتاتوری ،حتّی گاه در شمارِ آرمانهای نیکِ اجتماعیِ جنبشهایانسانی هم درآمدهاند .و از همینرو است شاید ،که در بسیاری از جامعهها و از جمله در جامعهی ما هم ،گاهی انسانِ دموکرات بهمعنیِ انسانِ خوب و با اخالق و آزادیخواه و دادگر و ...بوده و هست؛ همانطور که گاهی ،اگرچه با اِکراه و نه بهاندازهی انسانِ دموکرات ،انسانِ دیکتاتور نیز ،بهمعنایِ انسانِ خوب ،با اِراده ،پشتیبانِ آزادی و دادگری و ...قلمداد شده و میشود. امّا با همهی این گونهگونهگیهایِشان در معنا ،معنایِ اصلیِ دموکراسی و دیکتاتوری را باید معنایِ سیاسیِ آنها دانست؛ و از میانِ همهی آن حوزههایزندهگیِاجتماعیای که در آنها کلماتِ دموکراسی و دیکتاتوری بهکار گرفته شدهاند ،اصلیترین حوزه -و یا :حوزهی اصلیِ -کاربُردِ آنها را حوزهی سیاست/قدرت باید دانست .در این معنایِ اصلیِ خود ،دموکراسی و دیکتاتوری ،دو شیوه(و نیز همزمان میشود گفت :دو شکلِ) اِعمالشدنِ قدرتِسیاسی هستند .نه دموکراسی حتماً بدونِ کُشتار و زور است و نه دیکتاتوری حتماً با کُشتار و زور همراه است .بلکه آنچه -نه درهمهی حوزهها بلکه در حوزهی مبازرات سیاسی-سرچشمه و منشاءِ کُشتار و زور است همانا خودِ قدرتِسیاسی است که منشاء و سرچشمهی این دو مقوله -دموکراسی و دیکتاتوری -است.
چند نوشته
31
نقدی بر نقدی
مرکز ،مَدار ،و "آرمانِ" دموکراسی نیز همانا قدرتِسیاسیاست" .سوسیالیسمِدموکراتیک" همان سوسیالیسمِدولتی ،همانسوسیالیسمِقدرت/سیاست/مدار ،همانسوسیالیسمِقدرت/سیاست/مداران است. بحث اینجا بر سرِ دشمنی با سوسیالیسمِدموکراتیک نیست .بحث بر سرِ نقد و بررسیِ آناست. سوسیالیسمِ همه یا اکثریتِ جامعه ولی ،به قدرتِ سیاسی و مصالحِ برآمده از آن وابسته نیست بلکه با آن دشمن -و در بهترین حالت به آن مظنون-است .آنرا نه راهِ پیروزی بلکه سدِّ پیروزی میداند .این سوسیالیسم ،خودرا مشروط به قدرتِ سیاسی و کسبِ آن نمیکند .این سوسیالیسم ،خودرا هرجا که دست دهد برپا میکند. عیبِ همهی سوسیالیسمهای قدرت/سیاست/مدار ایناست که نمیگذارند سوسیالیسم به دستِ همه یا اکثریتِ َ"مَردُمِ"جامعه انجام گیرد .نمیگذارند که جامعه خود بهضرورتِ اجتماعیساختنِ زندهگیِ اجتماعیِ خود برسد ،و سودمندیها و برتریهایآنرا دریابد .هوادارانِ این سوسیالیسمهای قدرت/ سیاست/مدار ،در میانِ "مَردُم" و سوسیالیسم ،گروهی به نامِ نماینده ،رهبر ،...و یا نهادی به نامِ قدرتِ سیاسی را جای میدهند ،و بر این باورند که بدونِ این"واسطهها" ،جامعه و سوسیالیسم بههم نخواهند رسید .این هوادارانِ سوسیالیسمِ قدرت /سیاست/مدار هرگونه تالشِ جامعه برای کنارزدنِ این واسطهها و برای شرکتِمستقیم در اجتماعیساختنِ زندهگیِاجتماعیِشان را به دیدهی تردید و ظنِّ بد مینگرند، آن را تخطئه و گاه سرکوب میکنند .همچنان که در ا .ج .شوروی و...
چند نوشته
39
نقدی بر نقدی
-7عقلِ مُدِرن و فردِ آدمی
شکّینیست که در اروپا ،در آغازِ دورهی"رُنسانس"و بهویژه در دورانِ روشنگری ،در جدالِ فکریِ میا ِ ن جبهههای گوناگونِ اندیشهگی ،بهویژه در میانِ دو جبههی بزرگِ"مخالفان"و"هواخواهانِ" آن دورانی که به"قرونِ وُسطی"نامبُردار شد ،موضوعِ فردِ آدمی نقشوُوزنِ بزرگی پیداکرد .هم چون همهی مسایلِ دیگر ،مسئلهی فردِ آدمی هم ،ملغمهی دستِ این دو جبهه شدهاست .از هر دو/سو ،کوشششده تا از اینموضوع نیز بهمثابهِ ابزاری برای مبارزهی قدرت بهرهبرداری شود. حتّی همین جدالِ فکری نیز دارای رنگ و بویِ بسیار تندِ بومی/اروپایی است. بهنظر میرسد ،که از همان آغاز ،هم تند/رَویهای روشنفکران و هم تند/رَویهای سرمایهداریِ نوخاسته ،و هم تند/رَویهای پرستندهگان قدرت ،تأثیرِ بسیار زیانبخشی بر روی بحث بر سرِ تعریفِ فردِ آدمی ،و حقوق و آزادیهای او ،و پیوندِ او با جامعه و جهان گذاشتهاست .یک روحِ تُند/روانه، یکجور تند/رَوی با رنگ و لعابِ تند/رَویهای"روشنفکرانه/سرمایهدارانه /بازارپَسَندانه/قدرتپرستانه" بر جبههی مخالفت با میراثهای فرهنگی ،سیاسی ،اقتصادی ،فکریِ "قرونِ وسطی" فرمان میرانده است؛ بهویژه بر"نیروی مُدِرنیته" ،که یکی از مهمترین نیروهای این جبهه بهشمار میآمد. سایهی یک چنینتُندرَویای ،بر بسیاری از حقایق پَرده پوشیده است .و سببِ یک مبالغه و بزرگنمایی گردید در چند عرصه : از یکسو ،بهمبالغهی تبلیغاتی در بارهی برتریهای جایگاه و مقامِ"فرد"در" مُدِرنیته" انجامیده، از سویدیگر ،به مبالغهی تبلیغاتی در بارهی وضع و جایگاهِ اَسَفبارِ"فرد"در"قرون وُسطی" انجامیده، و از سویی دیگر ،بهستایشِ تبلیغاتی از گونهی ویژهای از"فرد" انجامیده ،که شاخصِ بزرگ و برجستهی آن ،کُرِنش در برابرِ"سود" است. بررسی و شناختِ درستِ مفهومِ فرد در غرب ،باید در دو پهنه و میدان انجام گیرد .پهنهی اندیشه و پهنهی عمل. الف -در پهنهی اندیشه :فرد بهمثابهِ مفهوم
"فردِآدمی" بهمثابهِ یک مفهوم ،یعنی فردِ آدمی نه آنگونه که واقعاً هست بلکه آنگونه که باید باشد، هنوز هم در پهنهی اندیشه در جوامعِ اروپایی(غربی) ،موضوعِ مهمِ اندیشهیی است. در پهنهی نوعی از اندیشهیغربی ،فرد ،بهمثابهِ مفهوم ،درست همچون خودِ فرد بهمثابهِ یک واقعیت در پهنهی زندهگیِ جامعه ،به بازی گرفته شدهاست .فرد ،بهمثابهِ یک مفهوم ،در ذهن و اندیشهی بسیاری از اندیشمندانِ غربی ،همانقدر مشحون از آشفتهگی و هرجومرج است که بهمثابهِ یک انسانِ واقعی در جامعهیغرب .بسیاری از تعریفهایی که از مفهومِ فرد شده خالی از یکپارچهگی و هماهنگی است. فرد ،در اندیشهی بیشترِ هواخواهانِ عقلِ مُدِرن در اینکتاب نیز ،بیشتر به سایهای میماند ،بیچهره و ناشناس و ناشناختنی .و این در حالیاست که غالبِ این اندیشهوران بر این باورند که فردِ آدمی در کانونِ مُدِرنیته جای دارد .و ادّعا میکنند که جامعهی اروپا در"پیش از مُدِرنیته"و نیز جامعههای
چند نوشته
31
نقدی بر نقدی
کنونیِ"نا/مُدِرن"-که هر یک به دلیلی"مُدِرنیته"را بهمثابهِ راهبرِ جامعهی خود نمیپذیرند -فردِ آدمی را فراموش کرده و از ارزش انداخته و در درونِ"همه" یا "کُُل» و در "ارزشهای همهگانیِ مقدّس"... ناپدید میکنند. مفهومِ فرد در اندیشهی هر یک از این متفکّرین ،تقریباً میتوانگفت که ویژهی همو است .و با مفهومِ فرد در نزدِ دیگری نمیخواند .فرد در نزدِ نیچه ،سارتر ،هایدگر ،و -در اینکتاب -در نزدِ هابرماس، لیوتار ،ریكو و ...با هم فرق دارند. فرد ،و پیوندِ او با جهان و جامعه « من فکر میکنم ...انفصالی که فروید و نیچه میانِ فرد و جامعه دیدهاند ،حقیقتاً میتواند به تصویری موهوم از فاعل(فرد) بیانجامد».ص / 31آلن تورین
گذشته از تعریف از فردِ دلخواه ،موضوعِ پیوند -و یا نوعِ پیوندِ -میانِ فردِ آدمی و جامعه نیز ،یکی از دشواریهای تفکّرِ غربی است. این دشواری البتّه یک دشواریِ کُهَنِ زندهگی اجتماعی است. ریشهی این دشواری در سِرِشتِ هستیِ طبیعیِ آدمی ازیکسو ،و در طبیعتِ و سِرِشتِ ساختارِ جامعه از سوی دیگر نهفته است .و آدمی ،دستِکم ناکنون ،نشان داده که تواناییِ آن ندارد تا در این دو- طبیعت ،و سِرِشتِ اجتماعی -چنان دست بَرَد که به مسئلهی فرد و جامعه پایان داده شود .با اینحال، تاریخِ راهجویی برایِ حل و گشودنِ ایندشواری بهاندازهی تاریخِ خودِ ایندشواری ،کُهَن و قدیمی است. انسان را نه توانایی و نه امکان و نه آن جرئت و دلیری است که بتواند خودرا ازشّرِ زندهگیِ اجتماعی آزاد کند؛ و این در حالیاست ،که این موجود در قالبِ فردهای جداگانه-که نمونههای متنوّع و بسیار گوناگونِ آنها کم نیستند -همیشه چنین آرزویی و یا چنین گرایشی را دارند. در جامعهی ایران هم ،این دشواری از دیرباز شناخته شده بوده و راهِ حلهای گوناگونی بهکاربسته شده است .مثالً بهنظر میرسد که بهویژه در میانِ گروه هایی از عارفان و صوفیان میتوان گونهای ویژه از این کوششها را دید .برخی از نمونههای تندروانهی این کوششها را میتوان بازتابِ این دانست که در این جامعه نیز هم/چون در دیگر جوامع ،از دیرباز حتّی اندیشهی بیهودهبودن و بُنبستیِ هرگونه کوشش برای پیونددادنِ فرد و جامعه نیز تجربه شده بود .جالب است که این ناامیدیِ ویژه ،برخالفِ آنچه که در برخی جوامعِ دیگر دیدهشده ،به پدیدهی خودکشی نیانجامیده و برعکس در برابرِ این"راهِ حلِّ" ابلهانه سخت ایستادهگی کرده است .نمونهی دیگرِ کوشش برای حلِ مسئلهی فرد و جامعه ،باور بهاین اندیشه است که «بنی آدم اعضای یک پیکرند .»...این ،یکی از تجربههای همهگانی دراین جامعه است .راهِ حلّی میانه و معتدل و واقعبینانه که راهی جز سازش برای کمخطرترکردنِ درگیریِ میانِ این دو هیوال -فرد و جامعه -نمیبیند .این راهِحل ،پردهای از فریبی دلپذیر بر رویِ طبیعتِ نابسامانِ آدمی ،و بر رویِ ساختارِ نابسامانِ جامعه میکشد تا از سوزَندهگیِ این حقیقتِ تلخ بکاهد.
چند نوشته
35
نقدی بر نقدی
در همهی پهنههای گوناگونِ فکریِ مُدِرنیته (و نیز پُستمُدِرنیته) در اروپا ،فردِ آدمی از هماهنگ ِ ی طبیعی با جامعه ،با جهانِهستی و هستیِجهان ،بیرون کشیدهشده است .و آلوده ساخته شدهاست بهگونههای بیشمارِ خودخواهی .آنجامعهایهم ،که چنین"فرد"ی به ساختنِ آن میپردازد ،قرار است تا بر جهان رهبری کند ،بر جهان دستیابد ،تا جهان را بهخدمتِ خود درآورد ،نه تنها جهانِ انسانی را، بلکه همچنین ،جهانِ هستی را. چنین"فردِ"آدمی ،در جایگاهِ مناسب و واقعی و درخورِ خود نیست .او خودرا نه جزئی از این جهان، بلکه چیزی جدا از آن میپندارد .او در تالش برای هماهنگکردنِ خود با مجموعهی هستی نیست، بلکه میکوشد تا جهانِ پیرامون را بههماهنگکردنِ با خود وادارد .و این ،هنگامی است که خودِ او، هنوز در درونِ خود ،نتوانسته است به یک خویشتنِ هماهنگ دست بیابد. هماهنگی ،تنها ،بهنظمبودن و بهآیینبودن نیست .ایننیستکه یک شماری از انسانها -یا شماری از هرچیزی -بهمثابهِ یک"مجموعه" ،بههر شکلی ،بهفرمانِ یککانون ،بهسوی سمتیوُسویی ،سازمان یابد. چنینهماهنگیای ،یک شکلگراییبیمقدار است .و در شکلگرایی ،شکل ،بیشتر یک پردهی فریبنده است تا بازتابِ واقعیِ یک"درونِ"ارزشمند ،درخورِ تأمّل و ستودن. فردِآدمی ،بهنظر میرسد که تاکنون ،در دو پهنه خودرا هماهنگ میکند : در پهنهی بیرون ،یعنی با جامعه و جهانِ پیرامون. و در پهنهی درون ،و درآنجا مهمتر و پیشاز هر چیزی با غرایز.از این دیدگاه ،جهانِ بشری ،تاکنون گونههای بسیار متنوّعی از"فرد"را به صحنه آورده و به نمایش گذاشته است .گونهی نامبُردارشده به "فردِ مُدِرن" ،نیز یکی ازاین انواعِ فردِ آدمی است .هم مُدِرنیته و هم خُردهگیرانِ همشهریاش یعنی پُستمُدِرنیته و ...نوعیویژه از فردِ آدمیرا با نوعیویژه از هماهنگی اش با غرایز ،طرح ریخته و با کمکِ نیروهای اقتصادی و اجتماعیِ دیگر ،که مهمترینِ آنها بدونِ هیچ تردیدی نیرویِ سرمایهداریاست ،بهتحقق و انجامِ این طرح پرداختهاند .ویژهگیِ بزرگِ این فردِآدمی، که بدینگونه تحقق یافته ،کُرنِش در برابرِ نوعی از"خِرَد"و مدهوششدن در برابرِ"سود"است. سَنَدِ نامبُردارشده به«اعالمیهی حقوقِ بشر» ،یکی از نمونههای آشفتهگیِ ویژهی اندیشهی اروپا ،در هنگامِ"رُنسانس"و دورهی روشنگری ،در بارهی فردِ آدمیاست .اینآشفتهگی ،نتیجهی آمیختهگیِ شتابزدهی سه گونهی تندرَویِاست که در باال برشمرده شدهاست .همین آشفتهگی ،خود یکی از سرچشمههای آشفتهگیهای آینده در اندیشهی اروپایی است. از نمونههای این آشفتهگی ،مفهومِ"آزادی" در این سَنَد است .سرفصلِ این آزادیِ فردی چنین بیان می شود « :فردِ آدمی آزاد به دنیا میآید»... هرکسی میتواند دریابد که چنینمفهومی از آزادی کامالًخطاست .آزادی دراینجمله ،تنها دربردارندهی آزادی از همهی آن چیزهایی است که پیش از زادهشدنِ این فرد در جامعهی او ساخته و پرداخته شدهاند .و این برداشت و داوری ،خطا و کودکانه است.
چند نوشته
31
نقدی بر نقدی
هیچ فردِ آدمی ،حتّی درآن نخستین لحظههای ریختیابی -یا ریختدهیِ -خود آزاد نیست .یکی از مهمترین جزءِ خمیرمایهی اینریختیابی و ساخته شدن ،وابستهگی است .این فردِ در حالِ ریختیابی، چندین و چند ناف دارد :نافی که اورا به مادرش وابسته میکند ،و همه میدانیم که این ناف ،تنها یک پُلی نیست تا نیازهای خوراکی به نوزاد برسد .این پُلی است که از رویِ آن بسیاری"محموله"های دیگر از هستیِ اجتماعی و طبیعیِ مادر و شدر -همچون آدمی سالمند که بسیاری چیزها از جامعهی خود، بهخود جذب کرده-به سوی نوزاد حمل میشود .امّا این ناف ،تنها و یگانه ناف نیست .نافِ دیگری نوزاد را به برخی از خویها و عاداتِ اجتماعیِ مادرش و پدرش وابسته میکند .همچنان که میتوان گفت نافِ دیگری ،نوزاد را به برخی از آنچه که در جامعهی پیش از او وجود داشته وصل میکند .و همین جور ،نافهای ناپیدای دیگر .از میان این نافهای متعدد ،تنها یکی از آنها با زادهشدنِ نوزاد پاره میشود ولی چندین نافِ دیگر تا پایانِ زندهگی ناگسسته میمانند .هیچ فردِ آدمی ،آزاد به دنیا نمیآید. هم ،اینگونه از آزادی ،و هم ،گونههای دیگرِ آن ،که در این«سَنَد» از آنها گفتگو و دفاع میشود- همچون آزادیِ مالکیت و -...یکسره با روح و خمیر مایهی«جداسازی و فاصلهاندازی» میانِ فرد و جامعه آلوده و آغشته است .نویسندهگانِ این سَنَد ،هم شناختِشان از آزادیِ آدمی در هنگامِ تولّد و نوزادیاش نادرست بود و هم از آزادیِ آدمی در سالمندی و کهنسالیاش .نادرستیِ اینگونه برداشت ها از"آزادی" ،بسیار پیشتر از نوشتهشدنِ این سَنَد ،چه در اروپا و چه در آسیا و گوشههای دیگرِ جهان ،شناخته و ثابت شده بود .پس چهگونه بود که این سَنَد بدونِ توجّه به پیشینهی نسبتاً درازِ بحث و فحص دربارهی مفهومِ آزادی ،به طرحِ نارسای آن پرداخت؟ آیا بهراستی نویسندهگان سَنَد، پیش از نوشتنِ آن به بررسیِ این بحثها پرداخته بودند؟ میزانِ آگاهیِ روشنفکران دورهی رُنسانس و دورهی روشنگریِ اروپا دربارهی پیشینهی اینگونهبحثها -مثالً در آسیا -بهگواهیِ آنچه که خودِشان گفتهاند و به گواهیِ نوشتهها و آثاری که برجای نهادهاند ،بسیار اندك بود .و شمارِ آثاری که نشان دهد که آنها افزون بر آشنایی با اینپیشینه ،آن را بررسی هم کردهباشند تقریباً هیچ است .این سَنَد ،بهنظر میرسد ،پیش ازهر چیز و پیش ازآن که بخواهد سَنَدی علمی و اندیشهمندانه باشد ،باری ،سَنَدی بوده سیاسی ،با اهدافِ سیاسی .ابزاری بوده است: برای مبارزه برسرِ قدرت با کلیسا و مسیحیتِ کلیسایی برای سهیمکردن و همبازکردنِ بخشهای گوناگونِ دارندهگانِ نوینِ قدرتِ اقتصادی و جویندگانِنوینِ قدرت در قدرتِ سیاسی برای بازکردنِ راه بر آن گروههای جامعه که جز به خود و جز به خود خواهی نمیاندیشند برای رویارویی با تمدّنهای نااروپایی.بههرحال ،در اینسَنَد ،فردِآدمی ،هم آشفته است و هم برپایهای نادرست و لرزان ایستاده است.
چند نوشته
33
نقدی بر نقدی
فرد یا فردگرایی
در این کتاب ،در برخی از جاها بهگمان من ،جای فرد با فردگرایی درهم ریخته میشود .به گفتهی دیگر ،برای برخی از ایناندیشهوران ،فردگرایی بیش از خودِ فرد اهمیت و ارزش دارد .همین جابهجایی، موضوعِ فرد را در پهنهی اندیشهی آنان بیش از پیش پیچیده کرده است. میانِ"فردگرایی"و"هواخواهی از فردیّتِآدمی" تفاوت است" .فردگرایی"یکی از گونههای گرایش و هوا/ خواهی از فردیتِ آدمی است .حتّی میانِ"فردگرایی"و"هواخواهی از آزادیِ فردی"هم تفاوتاست. فردگرایی یکی از شاخههای آزادیِ فردی است. بهنظر میرسد ،که از اینمتفکّرین برخیها ،غرق در هواخواهی از فردگراییاند ،و چنان شیفتهی آناند که خودِ فردِ آدمی ،یعنی موجودِ زندهی واقعی ،را فراموش می کنند .گاهی حتّی آشکارا دیده میشود که برخی از آنها کارِ دفاع از "مفهومِ" فردگرایی را-که خود دوست دارند آنرا آزادی فردی بنامند- بهجایی میرسانند که گویی آمادهاند در راهِ این بهاصطالحِ آزادی فردی ،فردها و افرادِ دیگر را به آسانی قربانی کنند! گریز از فردِ مشخّصِ شرایطِ مشخّص
چنین مینماید ،که اغلبِ گفتگوشوندهگانِ این کتاب ،فقط آن فردگرایی و فرد را مطلوب می دانند که در چارچوبِ شرایطِ سیاسی و اجتماعیِ اروپا (غرب) پدیدآمدهاست .گویی خُو کردهاند و یا خودرا مجبور میبینند و یا وظیفهی مقدّسِ خود میدانند که فقط از همینگونهی اروپایی (غربیِ)آزادیِ فرد دفاع کنند ،و تازه همیندفاع را هم فقط در این میدانند که تنها برداشت های خود از فرد و آزادیهای فردیرا تکرار کنند .گویی برای بسیاری از آنها ،هواخواهی از فرد و آزادیِ فردی چیزیاست همچون انجامِ یک وظیفهیاداری یا آیینی/دینی .آنها کاری بهاین ندارند که فردِ آدمی در چهجایی یا جامعهای با چه ویژهگی و شرایطی زندهگی میکند .آنها اعتقادی ندارند بهاین که انواعِ بسیار گوناگونِ فردِ آزاد هماکنون -نه هماکنون بلکه همیشه -در همهی جوامع وجوددارد .در اندیشهی عقلِمُدِرن ،نهتنها خودِ فرد چهرهی مشخّص ندارد یعنی در شرایطِ مشخّص زیست نمیکند ،بلکه فردیّت نیز همچون چیزی در نظر گرفته نمیشود که بهناگزیر باید اصالت داشته باشد ،یعنی پیامدِ طبیعیِ رفتار و کردارِ آدمی و همخوان با خواستِ درونیِ او بهمثابهِ موجودی اجتماعی در جامعهای مشخّص باشد. آن فردیّت ،که عاریهیی باشد ،آن فردیّت ،که نتیجهی پِیرَوی از"بابِ روز" ،و یا "فضا" ،و یا آن"زور و اجبارِ پنهان"باشد که انبوهِ"فرد"ها را با فشار و جبر بهسویِ داشتنِ یک فردیّتِ اجباری وادار میکند، آن فردیّتِ زورَکی و دروغین ،آن نوع فردیتّی که بیشتر بهنوعی آرایش و زینت ماننده است ،و آننوع فردیتّی که برای فریب و فریفتهساختن است ،باری اینگونه فردیّتها ،اگرچه میتوانند صحنهی نمایش را رنگین و پُر کنند ،ولی بههیچرُو ،نمیتوانند فردیّتی واقعی و گرهخورده با جامعه و هواخواهِ آزادیِ واقعی باشد. ب -در پهنهی عمل :فرد بهمثابهِ واقعیت
از تماشای فردِ آدمی در پهنهیاندیشه دست برداریم و از اینتماشاخانه بیرون برویم و ببینیم در تماشا/ خانهی"زندهگی" ،این فرد بهراستی چهگونه است.
چند نوشته
31
نقدی بر نقدی
گفتارهایی همانندِ گفتارِ زیر ،در میانِ این هواخواهیکردنها و هیاهو ،بسیار کم است : «در آنچه که روزنامهنگاران و سیاستمداران"دموکراسی"مینامند ...بیهوده...در جستجوی نمونهی چیزی بهنام شَهروَند [فردِ]مسئول هستیم که ...قادر به حکومتکردن و حکومتشدن باشد ...این آزادیها ...صرفاً نقشِ ابزار و دستگاهی را بازی میکنند که کارِ آن افزایشِ"لذّاتِ" فردی و به حداکثر رساندنِ آنهاست .و این لذّات ،تنها محتوایِ ذاتیِ آن فردگرایی است که گوشِ ما را با آن پُر میکنند"...ص /453کاستوریادیس «افرادی ،که ادّعا میشود « آزادند هرچه میخواهند بکنند» ،کارِ خاصّی نمی کنند .هیچ کاری نمیکنند .هر بار دست به کارهایی دقیق ،معیّن ،و خاص می زنند ،و خواهانِ برخیچیزها هستند ،و بقیه را کنار میگذارند...امّا هرگز این چیزها و کارها را نه منحصراً و نه حتّی اساساً« افراد» بهتنهایی تعیین نمیکنند ،و نمیتوانندهم تعیین کنند .قلمروِ اجتماعی/تاریخی و نهادِ ویژهی جامعه ...و داللتهای خیالیِ این جامعه تعیینکنندهی آنها هستند »...ص / 451کاستوریادیس
"فردِ آدمی"در صحنهیعمل و در واقعیتِجوامعِ اروپایی(غربی) ،یعنی فردِ آدمی آنگونهکه واقعاً هست و نه آنگونه که میگویند باید باشد ،هنوز هم موضوعِ مهمِ عملی است. ارزیابی از این فرد و از واقعیتِ او ،و کوشش برای معناکردنِ او ،بازارِ بحث میانِ اندیشهمندان را به آشفتهگیِ آشکاری کشانده است. بهنظر میرسد که دگرگونیهای پدیدآمده در فردِ اروپایی(غربی) و در پیوندِ میانِ این فرد و جامعه (جامعهی خودِ او و جامعهی بشری) ،که ظاهراً از ششسدهی پیش نطفه بسته و از دو /سهسدهی گذشته آشکار گردیده ،به میزانِ زیادی ،دگرگونیهایی هستند که بهطورِ خود/به/خودی انجام گرفتهاند. این دگرگونیها تقریباً در/بَست در زیرِ تأثیرِ خودبهخودیبودنِ دگرگونی های عامِ این جوامع بودهاند. خودبهخودی نهبهاینمعنا که ریشه در تحوّلهای اجتماعی/فکری نداشته ،و اندیشههای اجتماعی بهطورِ عام و اندیشهی مُدِرنیته بهطورِ مُشخّص ،در این دگرگونیها نقشی نداشتهاند؛ بلکه خودبهخودی بهاین معنا که رَوَندِ این دگرگونیها ،درمجموع ،متآثّر از هرجوُمرجِ حاکم بر رَوَندِ رشدِ سرمایهدارانهی این جامعهها انجام گرفتهاند .زیرا این رَوَند جز با هرجوُمرج نمیتواند پیشرفتِ ویژهی خودرا متحقق سازد. اصالً خودِ طبقه یا طبقاتِ سرمایهدار جز با هرجوُمرج نمیتوانند وجود اشتهباشند .آن رَوَندِ تحوّلهایی هم که چنینطبقاتی بخواهند در یک جامعهای بهپیش ببرند بهطریقِاُوال بهاصطالح نمیتواند بدونِ هرجومرج انجام گیرد؛ افزون بر این ،در کنارِ این رَوَندِ بورژواییشدنِ این جامعه ها ،نهادها و نیروهای دیگری هم بودند ( و هنوز هستند)که کوشیدهاند بر این رَوَند تأثیر نهند .یا بهکلّی آنرا ایستانده و از حرکت بازدارند و یا آنرا بهسویِ معقوالنهای ببرند و یا با بهرهگیری از برخی امکانهای سودمندی که این بورژواییشدن در جامعه پدیدآورده جامعه را بهسوی آیندهای بهکلّی دیگر بکشانند. از سویی ،در تجربه ثابت شده که برای پشتیبانانِ اینرَوَند ،همیشه ،امکانِ تکرَوی فراهم نبوده و از این/رو آنان ناگزیر به سازشها و ائتالفها بوده و هنوز هم هستند .و این بهسهمِخود هرجومرجِ رَوَند را بیشتر میکند. افزون بر اینها ،چنین پیداست ،که ،چه در دورانی که رسانههای جمعی بسیار کم بودند و چه امروزه که غولآسا شدهاند ،همیشه بخشهای بزرگی از انبوهِ فردها در این جوامع ،از گردونهی تأثیرگزاری و تأثیرپذیری براین تحوّلِ اجتماعیِ دو/سه/سدهی گذشته برکنار ماندهبودند و هنوز هم برکنار ماندهاند. این برکنارماندهگان ،خود ظاهراً دو گروه هستند :آنانی که آگاهانه میکوشند خودرا از این"گَردونه"ی
چند نوشته
33
نقدی بر نقدی
پَرهیاهو و از تأثیرپذیری برآن و یا ازآن برکنار نگه دارند ،و آن گروه ،که آنان را گردانندهگانِ این گَردونه ،آگاهانه از تأثیرگزاردن بر مسیرِ گَردونه بر کنار نگه دارند. این هرجوُمرج را برخیها دوست دارند"تکثّرگرایی" ،رقابت ،آزادی ،و دموکراسی ...بنامند ،اگر چه میلِ به نوعی تنوّعگراییِ معقوالنه و اصیل در میانِ گروههایی از روشنفکرانِ نقّاد و دیگر/اندیشِ غرب وجود داشته و دارد ،ولی نیروی تعیینکنندهی این رَوَند ،یعنی سرمایهداری و روشنفکرانِ پشتیبانِ آن ،نقشِ اصلی را داشته و دارند. خودبهخودیبودن بهمعنایایناست ،که فردهایاینجوامع و پیوندِ اینفردها با پیرامونِشان ،در اینهرج وُمرج شکل گرفتهاند .هم واقعیتِ این فردِ آدمی ،و هم پیوندِ او با پیراموناش ،دچارِ هرجوُمرج است. هوادارانِ گوناگونِ مُدِرنیته نهتنها نمیتواناند بهآسانی ادّعا کنند که -در درازای این سدهها -بخشِ بزرگی از افرادِ این جوامع را بهصورتِ "فردِ مُدِرن" پدید آوردهاند .بلکه همچنین آنها نمیتواناند بهآسانی ادّعا کنند که"فردِ مُدِرن" بهتر از انواعِ "فرد"های دیگر است. در این جوامع ،نوعِ"مُدِرن"فرد ،یعنی فردی که با روحِ"مُدِرنیته"پدیدآمده ،بهلحاظِ شمار ،اگر کمتر از شمارِ انواعِ دیگرِ فرد نباشد ،باری بیشتر نیست. بهنظر میرسد ،همچون در همهی جوامعِانسانی ،در جوامعِ اروپایی(غربی)نیز نمیتوان همهی فردهایی را که دراینجامعهها زندهگی میکنند در زیرِ یکگروهبندی ،در زیرِ یکنوع فرد ،گِردآورد .در اینجوامع نیز ما با اُلگوهای مختلفِ فرد روبهرو هستیم .انواعِ فردِ سُنّتی ،انواعِ فردِ مُدِرن ،انواعِ فردِ دنبالهرو ،انواعِ فردِ مستقل ،انواعِ فردِ بَرده ،انواعِ فردِ بردهگیستیز ،و ...انواعِ فردِ گردنندهنده بههیچیک ازاین -و یا به هر گونه -گروهبندیکردنها. در اینجوامع هم مانندِهمهی جوامعِ دیگر ،فردهای آدمی ،خواسته یا ناخواسته ،بهاین یا بهآناندازه، بهطبقات و گروهای اجتماعی تعلّق دارند .در اینجوامع هم مانندِ هرجامعهی دیگر ،طبقاتِ اجتماعی و نیز گروههای سیاسی و مذهبی و ...میکوشند تا فردهای جامعه را به زیرِ اُلگوی ویژهی خود درآورده و آنها را از آنِ خود کنند. چنین اُلگوسازیهایی همیشه در همهی جوامع وجود داشته است .هرجا نیز که چنین اُلگو/سازیهایی انجام گرفته ،تالشهایی هم انجام گرفته تا فردها را در چارچوبِ این اُلگوها "بسازند".و البتّه موفق هم شدهاند گروهی یا بخشی از فردها را چنین بسازند .امّا همیشه ،بخشِ بزرگترِ فردها در جوامع ،زندهگیِ اجتماعی و ماهیتِ اجتماعیِ خودرا از یکسو نه در درونِ چارچوبِ این یا آن اُلگو و اُلگوها ،بلکه در بیرونِ این چارچوبها ،و از سویِ دیگر ،نه آگاهانه و بهاراده ،بلکه از راهِ همراهیِ ناگزیر با رَوَندِ عمومیِ جامعه ،که خود رَوَندی در مجموع خودبهخودی ،مطابقِ قانونِ سُلطهناپذیرِ حرکتِ جامعه بود رقم زدند. در جوامعِ نامبُردارشده به"سوسیالیسمِواقعاً موجود"نیز مانندِجوامعِ"کاپیتالیسمِواقعاًموجود» ،تالش شد تا همهی فردهایِآدمیِ موجود در اینجوامع را"انسانِطرازِ نوین"بنامند .کوشیدهشد تا همهی دیگرانواعِ موجودِ فرد را انکار کرده و فقط نوعِ"طرازِ نوینِ"فرد را واقعی بینگارند .امّا این انسانِ طرازِ نوین:
چند نوشته
411
نقدی بر نقدی
نخست آنکه "انسانِ طرازِ نوین" ،بهرَغمِ همهی ادّعاهای حکومتها و احزابِ سیاسیِ این جوامع ،فقط شمارِکوچکی از فردهایموجود در اینجوامع را در بر میگرفت .یعنی در اینجوامع هم انواعِ فردها وجود داشتهاند(و دارند) و بیشترینه را هم همین نوعها میساختند. و دوم اینکه ،در این جوامع ،همین شمارِ اندكِ انسانِ طرازِ نوین هم دو نوع بود :یکی ،آن نوعِ انسانِ نوین که پیدایی آن را شرایطِ انقالب و نیازِ جامعه به نوعی تازه از فرد نویدِ میداد ،و یکی نیز ،آن نوعِ انسانِ نوین ،که حکومتهایِ این جوامع کمر به پیداییِ آن بسته و سپس بهزودی و بهنحوی تبلیغی آن را متحقق شده اعالم کردند .نخستین نوع ،میتوانست چیزِ نوینی داشته باشد ،زیرا که خواستارِ تالشِ مستقلّانه ،داوطلبانه ،جمعی ،و همیشهگی برایِ انجامِ تغییرهایِ بنیادی در ساختارهایِ کهنه و در راهِ پدیدآوردنِ آنچنان شرایطِ اجتماعی بودند که در آن ،یکجامعهینوین بتواند ریشه بدوانَد، نوین نهتنها بهلحاظِ نبودِ امکانِ استثمارِ انسان از انسان در آن ،بلکه نیز نوین بهلحاظِ نوعِ نگاه به انسان و هستی و جهان .این نوعِ "انسانِ طرازِ نوین" همیشه در اقلّیت برجا ماند ،دچارِ دشواریهایِ بسیار شده ،و از سویِ حکومت و نیز از سویِ نوعِ دومِ انسانِ طرازِ نوین زیرِ فشار بود؛ و نوعِ دوم ،هیچ چیزِ نُوینی نداشت -و همچون بخشی از "نوعِ مُدِرنِ"فرد" ،انسانِ طرازِ مُدِرنِ"جوامعِ کاپیتالیسمِ واقعاً موجود -به خدمتگزارِ قدرتِ سیاسی و حکومت بَدَل شد. واقعیت آن است که فرد ،چه در پهنهی اندیشهی اندیشهگران و چه در پهنهی زندهگیِ واقعیِ جوامعِ اروپایی ،ازهمگسیخته و درهمریخته است .به لیوانِ بلوری میمانَد که بهسببی ،رویِ حسّاسترین نقطه ی وجودِ خود ،رویِ کانونِ فروپاشیِ خود ،بهروی زمینِ سختی افتاده و به بیشمارتکّه بخش شدهباشد. برخی از مخالفانِ سرسختِ شکلِ پیشینِ این لیوان ،این تکّهتکّهشدن را ،با تعبیرهای ویژهی خود، ستایش میکنند .اینان موجودیتِ خوردشدهی لیوان را"شکلِ"بهتر و معقولترِ لیوان میدانند .اینان در کارِ"ستایشِ" این تکّهها (یا بهگفتهی خودشان :شکلِ تازهی لیوان) ،درست شباهت دارند به برخی از آن موافقانِ سرسختِ شکلِپیشینِ لیوان ،که چه در گذشته و چهاکنون ،شکلِپیشینِ لیوانرا "ستایش" میکردند و میکنند .یعنی هر دو ،بیشتر ستایشگرند تا هواخواهِخردمندِ فرد .یعنی هر دو ،فرد را به چیزیمقدّس تبدیل میکنند و سپس در برابرِ آن زانو میزنند .برخیها هم هستند که نه به شکلِ پیشینِ لیوان دل بستهاند و نهبهشکلِکنونیِآن .ولی همچون آن دو گروه ،جزوِ ستایش/گرانِ"فرد" هستند؛ امّا ستایشگرانِ"عملِ"خوردشدنِ لیوان. بهدور از غوغایی که این گروهها بهراه انداختهاند ،این پرسش همچنان برجا است :بهراستی آنچه که شکسته و چندینصد تکّه شدهاست ،آن"بودهگی" و موجودیتِ لیوان بوده؟ یا اینکه نه ،لیوان نشکسته ،بلکه ،آنچه که شکسته شده ،یکْپارچهگیِ صفِ ستایشگران بوده و نه ستایششونده؟ و یا این که نه ،هم لیوان شکسته و هم صفِ ستایشگران لیوان؟ پاسخِ درست بهاینپرسش ،هر چه که باشد ،یک چیز بهنظرِ من روشن است که کامالً نشکسته است :و آن ،خودِ آن"ستایشِ" از فرد است.
چند نوشته
414
نقدی بر نقدی
() چنین مینماید که بخشِ بزرگی از ما ایرانیها ،بهعبارتی همهگانیتر ،نسلهایی از روشنفکرانِ ایرانی، در451سالِ گذشته بهاینسو ،که هوادارِ دگرگونیهای پیشرو در هستیِ جامعهی ایران بوده و هستند، در جدالِ فکریِ اروپای دورهی"رُنسانس" ،جدالی که مهمتر و روشنتر از همه ،در میانِ هواخواهان و مخالفانِ دورهای که به"سدههای میانه"(قرونِ وسطی)نامآور شد درگرفته بود ،تقریباً دربست در زیرِ تأثیرِ سرراست و یکجانبهی جبههی مخالفان و بهطورِ ویژه مُدِرنیته و مُدِرنیتهچیهای گوناگونِ اروپا بوده و هستند .داوریِ اینروشنفکرانِایرانی در بارهی اینجدال و موضوعاتِ آن ،اگرچه نه مطلقاً ولی بیشتر نه یک داوریِ مستقل و انتقادی ،بلکه یک داوریِ جانبدارانه بوده و هست .داوریِ آنها در بارهی این جدال تقریباً دربست همان داوریِ جبههی مُدِرنیتهی اروپایی است .یعنی داوریِ آنها در اینباره در حقیقت نسخهبرداری از داوریِ هواخواهانِ گوناگونِ مُدِرنیته بهویژه آن مُدِرنیتهی رسمی است. افزون براین ،اینبخشِ روشنفکرانِ ایرانی ،بومیبودن و ویژهبودنِ این جدالِ فکریرا نمیپذیرند -یا چندان بهآن کاری ندارند -و از همینرو ،در مبارزه و در کوششهایشان در راهِ نوسازیِ جامعهی ایران از بهکارگیریِ نهتنها "رَوِش"هایمُدِرنیته ابایی ندارند بلکه حتّی موضوعات و درونمایههای"نو" و "کهنه" در جدالِ فکریِ میانِ نوگرایان و کهنهگرایانِ دورهی"رُنسانسِ" اروپا را نیز در جامعهی ایران واقعی میپنداشتهاند و میپندارند .از همینرو ،حق با آنگروه از روشنفکرانِایرانی است که معتقدند داوریِ اینگونهروشنفکران دربارهی"رُنسانس"و دربارهی تاریخِ فکریِاروپا ،چندان پایهیمحکمی ندارد. و حقیقت این است ،که هنگامی که آدمی مانندِ من به ارزیابیِ آگاهیها و نوعِ داوریهای خودم و هم/ نسلهای خودم دربارهی آن جدالِ اروپایی میاندیشم میبینم که این آگاهی و داوریِ من و همْدوره های من در بارهی این جدال و تاریخِ آن ،تا اندازهی بسیاری در زیرِ تأثیرِ همیندسته از روشنفکرانِ ایرانیِ دنبالهرو و یا نا/منتقد بوده و هست .در دورانِ نامبُرده به«دورانِ مشروطه» هم ،مسئلهی فردِ آدمی از درونمایههای مهمِ درگیریِ میانِ نوگرایان وکهنهگرایان بوده ،و از هر دو سو ،به بهرهبرداری های سیاسی برسرِ قدرت آلوده شده است .همچنین در میانِ گَردوُخاکی که هوادارانِ گوناگونِ"نو" و هوادارانِ گوناگونِ"کهنه" برانگیخته بودند ،هم در"وضعیتِ واقعیِ فرد" و هم در"واقعیتِ وضعیتِ فردِ" آدمی در جامعهی آنروزِ ایران ،آشکارا دستکاری شده است.
چند نوشته
411
نقدی بر نقدی
-عقلِ مُدِرن ،و داستانِ « دورهبندیهای تاریخ»
وجودِ "دوره" در جهان و جامعه ،مانندِ وجودِ آب و سنگ ...یکی از واقعیتها است .هرچیزی واقعی، ناگزیر از آناست که در رَوَندِ هستیِ خود ،از دورههای گوناگون بگذرد" .دوره"یکی از بخشهای جدا/ نشدنیِ هستی و موجودیتِ هر چیز -مادّی و ذهنی -است. امتیازِ شناختنِ این پدیده از سویِانسان ،امتیازِ ویژهی هیچکشور و یا بهاصطالح ملّتی نیست .پیشینه ی شناساییِ اینواقعیت در جهان و در جامعهیآدمی ،از کُهَنتریندورهها و در نزدِ همهیانسانها دیده شده است. گونهی غریزیِ آگاهی بر واقعیتِ"دوره" ،در نزدِ جانوران هم دیده میشود .اگر چنین نمیبود ،امروزه همهی جانوران ،و نیز خودِ آدمی هم بهمثابهِ یک جانور ،میباید نابود میشدند .آیا هماهنگکردنِ هموارهی خود با دگرگونیهای زیستْبومی ،چه در میانِ حیوانات و چه انسانها ،خود پِی آمدِ هرچند غریزیِ آگاهی براین واقعیت-دوره -در میانِ حیوان و انسان نیست؟ برای آدمیهم ،شناختِ این دورهها و هماهنگشدن با آنها اهمیتِ بزرگی برای ادامهی زندهگیاش داشته و دارد .بازتابِ خودبهخودیِ این"دوره"ها در اندیشه و رفتارِ آدمی ،همیشه سبب آن گردیده که گاه یک جامعه ،یکسره و یا آنجور که در بیشترِ مواقع پیش آمده تنها بخشهایی از جامعه ،رفتار و اندیشهی خودرا تغییر میداده و یا میدهند ،و همین دگرگونی های ناگزیر ،که اغلب ناهماهنگ و ناموزون بوده و بر گروههای گوناگونِ جامعه تأثیرهای متفاوت وگاه نا/همْخوان دارد ،موجبِ بسیاری از درگیریها در درونِ جامعه میشده و میشود .از اینرو ،تالش برای شناختِ"دوره"های تازه ،یکی از تالش ها و سرگرمیهای بسیار مهمِ فکری و اندیشهییِ آدمی بوده و هست. هر"دوره"نیز ،مانندِ هر واقعیت دیگر ،دارای گذشته ،اکنون و آینده است .آدمی نیز ،ظاهراً از همان آغاز دریافته بود که آیندهی خودِ او بهمیزانِ بسیار زیادی بستهگی به آیندهی آن"دوره" ای دارد که او درآن بهسر میبَرَد ،و از همینرو شاید است ،که انسان تالش میکند تا دریابد که هر دوره ،چهگونه پیش خواهدرفت و چهگونه سِیر خواهدداشت و بهکجا کشیده خواهد شد .ولی دورهها دارای دو منشاء و سرچشمهاند ،و همین ،داستانِ دورهها را بسیار پیچیدهتر از آنچه که هست میسازد .این دو منشاء، یکی ،آدمی است و دیگری خودِ واقعیتِ پیرامونِ آدمی .یکی ذهن است و دیگری عِین .باید تأکید کنم که منظورِ من در اینجا تنها و تنها صورتهای دو گانهی یک"دوره"ی یگانه نیست. منشاءِ واقعیت ،باید خودبهخود روشن باشد .یعنی این که دورهها ،خود ،بخشی از هستیِ جهان اند .هم نتیجهی هستیِ جهاناند و هم پیامدِ روابطِ میانِ اجزایِ سازندهی آن ،و هم ثمرهی دگرگونیهای این روابطاند .در یک سخن :دوره ،خود ،واقعیت است و در واقعیت ،هستی دارد. منشاءِ دُوُمی ،اندیشهی و ذهنِ آدمی است ،و مراد در اینجا این دو دسته از دورهها هستند: یک دسته" ،بازتابِ"دورههای واقعی در اندیشه هستند .دورههایی که بازتابیافتهی دورههایِ واقعاً موجود ،در اندیشهی آدمی هستند .این دورههای بازتابیافته ،بههیچرو ،هم/چنان که دانسته است ،با دورههایِ واقعی یکسان نیستند .بازتابِ دورههای واقعی در ذهنِ آدمی با خودِ واقعیتِ دورهها کامالً
چند نوشته
419
نقدی بر نقدی
همخوان و منطبق نیستند .بازتابِ آنها در ذهن ،مانندِ بازتاب یک شئی یا چیز در یک آیینه نیست. اندیشه در هنگامِ بازتاباندنِ واقعیتِ بیرونی ،به وضعیتِ اجتماعی ،روانی ،بدنی ،داشتههای پیشینِ خود و ...وابسته است .و در همانهنگام بهوضعیت و ایستارِ کلّیِ خودِ واقعیت هم وابسته است .حتّی آشکارترین و دیدنیترین و ملموسترین نمونههای این دسته از دورهها ،که حیوانات و گیاهان هم آنها را به شکلِ ویژهی خودِشان"دَر مییابند" ،نیز نمیتوانند کامالً همانگونه که هستند در ذهنِ آدمی بازتاب پیدا کنند .زمانبندیهایی مانند سالوُماه از این دستهاند .همه میدانیم که این دورهها واقعیاند و در طبیعت وجوددارند .امّا چهکسی میتواند بگوید که حتّی همیندورهها هم ،که واقعیبودنِ آنها یکسره آشکار است ،توانستند بازتابِ کاملِ خودرا در اندیشهی آدمی بیابند؟ چهکسی میتواند بگوید که نمیتوان مثالً سال را به بیش از چهار فصل بخش کرد؟ دستهیدیگر :دورههایی هستند که آدمی ،گاهبهگاه ،خود ،دست بهساختنِ آنها میزند .یعنی آدمی دورههایی را خود میسازد و به آنها جان و جنبش میبخشد و بهیک واقعیتِ اجتماعی تبدیل میکند و یا بهتر گفتهشود بر واقعیتِ اجتماعی تحمیل میکند؛ بدونِ این که این دوره ها پیش تر در بیرون از اندیشهی او دارای هستی و موجودیت بوده باشند. هم بازتابِ"دوره" در ذهنِ آدمی ،و هم -و من بهویژه بر این تأکید میکنم -آن دورههایی که به دستِ آدمی ساخته میشوند ،وضعیتِ بسیارپیچیدهایرا در صحنهی پیکارهای فکریِانسانها به بار میآورند. () صحنهی اندیشهورزیِعقلِمُدِرن در اروپا ،از دیدِ میزانِ بهکارگیریِ روشِ دورهبندی ،یکی از صحنههای مشخّصِ فکریِ جهان است .کمتر متفکرِ اروپایی است که بهنوعی دست به دوره/بندیِ گذشته یا اکنون و یا آیندهی جامعهی خودی یا جامعههای دیگر نزده باشد .در اینکتاب هم بسیاری از اندیشهمندان بهاین کاردست زدهاند. «فلسفهیمُدِرن نسبت به دین ،سه دوران را پشتِ سرگذاشته است .نخستین مرحله از دِكارت شروع شد...مرحلهی ساختنِ نظامهایفلسفی...دُوُمینمرحله...شالودهشکنی است و[نمادِ آن] نیچه و هایدگِر...سِوُمین مرحله[...دانستنِ]اینکه چهگونه تفکری که...الئیک شده ،میتواند...کانونهای معنایی را بیابد
» لُوك فِری -ص43
«رُویدادها جهتیابیهای گذشتهی خودرا از دست دادهاند»...بودریار -ص؟ «عصرِسیّارهای[کنونی] درخصوصِ تمامِمسائلِبزرگِزندهگی و مرگ ،سِرِشتیمشترك را پدید
آورده است ».ادگار مورن -ص53
و ازاین نمونهها باز هم میتوان آورد .مُرادِ من در اینجا بحث برسرِ درستی یا نادرستیِ این داوریها نیست .بلکه میخواهم تنها تأکیدکنم که اعتبار و میزانِ درستیِ این دورهبندیها کامالً نسبی است. نزدیک به همهی اینگونه دورهبندیها ،وابستهگیِ فراوانی-شایدکلمهی فراوان هنوز رسانندهی رسایی نباشد -بهآن جایگاههای اجتماعی و فکریِ آن انسانی دارد که آنها را به اندیشه در میآورد. افزونبر این" ،دورهسازی" ،یکی از ابزارهای بسیار رایج است در درگیریهایِاجتماعی .بهویژه زمانی که این درگیریها به درگیریهای سیاسی کشیده میشوند .میتوان گفت که تقریباً هیچ گروهِ سیاسیای نیست که دارای"دورههای شخصیِ"خود نباشد .یعنی دورههایی که بهزعمِ آنها در جهان و جامعه طِی شدهاند و نیز باید طِی شوند ...باورِ سادهلوحانه و خام و آمیخته با تعصّبِ هوادارانِ گوناگونِ این
چند نوشته
411
نقدی بر نقدی
جریانهای سیاسی و اجتماعی بهاین"دورههای شخصی" ،تاکنون چه فراوان پیش آمده است که ،به پیشآمدهای بسیار ناگوار انجامیده است و همچنان میانجامد .غالبِ این"دوره"های سیاسی ،ساخته و پرداختهی ذهنِ آدمی هستند برای بهرهبرداریهای سیاسی. بهرهگیریهای سیاسی از برخی دورهبندیهای فلسفی -و نیز مذهبی -البتّه در همهی جهان نمونه دارد و قطعاً ویژهی اروپا نیست .ولی باید بهروشنی گفت که این نوع بهرهگیریها در اروپا ،در جهان بیمانند است .و در اروپا نیز ،با آغازِ دورانِ نامبُردارشده به"رنسانس"و بهویژه با آغاز ِفعّالشدنِ عملیِ"مُدِرنیته" ،بهربرداریهای سیاسی از واقعیتِ"دوره" در زندهگیِ اجتماعی و هستیِ جهان ،به کاری روزمره تبدیل شد .هِگِل بهمثابهِ یکی از بزرگترین چشمهی فلسفیِ مُدِرنیته ،مفهومِ تکاملِ روح در تاریخ را با زندهگی و کارهای ناپلـئون گِرِه زد ،و-شاید -بهسهمِ خود ،سنگبنای بهرهبرداریهای سیاسی را از واقعیتِ"دوره"ها از سوی هواداران مُدِرنیته ،نهاد. نهتنها در موردِ هوادارانِ بعدیِ مُدِرنیته ،بلکه حتّی در موردِ خودِ هِگِل نیز بهسختی میتوان داوری کرد که آیا بهراستی ،خواستهها و گرایشها و چشمداشتهای سیاسیِ این اندیشهورزان است که آنها را بهسوی کشف یا ارائهی دورههای گوناگون در هستی و جهان و جامعه میکشاند ،یا نه برعکس. از سوی ما انسانها ،انبوهی از"دوره"ها بر جامعهی بشری تحمیل و بار شده است و میشود که بهراستی هیچ ریشهای در واقعیت نداشته و ندارند؛ یا به گفتهی دیگر ،پیامدِ سیرِ طبیعیِ جامعه نبوده و نیستند؛ بلکه از سوی نیروهای برتر و قویترِ جامعه ،برای اهدافِ معیّنِ سیاسی و اجتماعی ،ساخته و پرداخته شدهاند و با فشار و زٌور به جامعه و به سِیر و جلورفتِ آن تحمیل گشتهاند .با سٌستیگرفتنِ این نیروها ،گروههای تازهی نیرومند آغاز میکنند به بهاصطالح"تحققِ"-در حقیقت تحمیلِ -دورههای "شخصیِ"خودْساخته بر جامعه. بهرهگیری از بٌرههی زمانیای که ما معموالً از آن با کلمهی"گذشته" نام میبریم ،یکی از کُهَن /ترین بهرهگیریهای آدمی برای اثباتِ درستیِ اندیشه و رفتارِ روز او است .و در این میان ،دورهبندیِ این "گذشته" نیز یکی از کُهَنترین گونهی این بهرهبرداری است. واقعیت هم این است که هر"گذشته"ای را میتوان به دورهها و بُرههها و مقطعهای گوناگون بخش کرد .واقعاً چنین مینماید که در"گذشته"ی آدمی و جامعه و جهان ،انبوهی از این دوره ها و بٌرههها وجود دارد .بهگفتهی دیگر" ،گذشته" بهیکمعنا ،جز انبوهی از دوره و بٌرهههایی که سپری گشتهاند نیست .دشواریِ بزرگ از اینجا آغاز میشود که بخواهیم بدانیم این دورهها و بٌرههها تا چهمیزان و به چهاندازه ،درست یا نادرست ،در اندیشهی آدمی بازتاب می یابند .دشواریِ بزرگ از اینجا آغاز میشود که بخواهیم بپرسیم :چهگونه میتوان درستی یا نادرستیِ شناختِ آدمیرا از "دورهایمشخّص" محک زد؟ چهگونه میتوان دورههای"ذهنْساخته"را از دورههای واقعی بازشناخت؟ دشواری از اینجا آغاز میشود که بخواهیم بدانیم کسیکه "گذشته"یا"حالِ"معیّنی را دارد دورهبندی میکند آیا بهراستی دارد اینگذشتهرا"میشناسد" یا درآن "دستْکاری" میکند؟
415
چند نوشته
نقدی بر نقدی
-1چند طرح با سیاهْ قلم از چند چهرهی عقل مُدِرن آیزا برلین کورنِلیوس کاستوریادیس مارك فرُو آنتوانت فوك یورگن هابِرماس()()() آیزا برلین « ماهِ مارس4343بود .قبل از انقالب کمونیستی .و من داشتم در چشماندازِ نوسكی در پِطِرزبورگ با والدینام گردش میکردم .ناگهان چشمام به یک گروهِ 91-11نفری افتاد که داشتند چیزی را در دهان مردی که رنگاش کبود شده بود... فرو میکردند. ..از لَلهام پرسیدم ...جواب داد اورا میبرند بکُشند .بیمحاکمه وسطِ جمعیت اعدام کنند .مسلّماً یکی از آن پلیسهایی بود که رویِ بام مستقر شدهبودند تا بهروی انبوهِ تظاهرکنندهگانِ انقالبی تیراندازی کنند .این صحنهی کشاندنِ یک مرد بهسوی محلِ اعدام را من هرگز نتوانستهام فراموش کنم .از آنهنگام نمیتوانم مشاهدهی هیچگونه خشونتِ جسمانی را تاب بیاورم » ...ص -411آیزا برلین
این اندیشمند هنوز هم هیچ اندوهگین یا شرمگین نیست که چهگونه ،در زمانیکه همنوعاناش -مسلّماً تنها نه با«انگولکِسیاست» ،بلکه پیش ازآن ،از ستمِآشکاری که بر آنها میرفت -دست به «راه/ پیماییهایمبارزهای»میزدند ،ایشان با«والدین»در«چشماندازهاینوسکیِ پطرزبورگ»گردش میکردند. ایشان هیچ اندوهگین نیستند که :اگر در آنسالها -بهسبب اینکه باید نوجوانی3-41ساله بودند -نمی توانستند بدانند ،امروز مسلّماً میتوانند بدانند که در میانِ آنانبوهِ«تظاهرکنندهگانِانقالبی» ،بودهاند بی شماری از نوجوانانِ همسِنوُسالِ او که با تیراندازیِ«پلیسهاییکه رویِ بامها مستقرشدهبودند تا بهرویِ انبوه تظاهرکنندهگان تیراندازی کنند»کُشته شدند ،و البتّه بدونِ-بهگفتهی لَلهیایشان «-محاکمه». ولی ایشان هنوزکههنوز است تنهاوتنها از دیدنِ آنگوشهای از اینصحنه اندوهگیناند که درآن« ،مردی را بهسوی اعدام میبردند» .البتّه که برای هر انسانِ واقعی ،دیدنِ اینگوشه از اینصحنه هم مسلماً اندوهگینکننده است و باید هم باشد .امّا آنگوشهی دیگرِ اینصحنهرا چرا نباید دید و اندوهگین نشد؟ اگر آنگونه"نیمه انسان"بودن ،برای ایشان در آن زمان چندان شرمآور نبوده باشد ،زیرا که هنوز یک نوجوان3-41ساله بودند و مسلّماً در زیرِ تأثیر و فشارِ پدروُمادرِ ثروتمندشان و در زیرِ تأثیرِ پرورشِ آن ها نیز بودند ،امروز امّا که به مرزِ31سالهگی رسیده است اینگونه«نیمه آدمیبودن» باید مسلّماً شرمآور باشد .امّا متأسّفانه میبینیم که اینجور نیست و آن نوجوانِ 3ساله ،حتّی امروز در31سالهگی هم به پرورشِ والدینِ خود وفادار ماندهاست و بر پایهی هماناحساساتی که در نتیجهی جوابِ نیمهحقیقیِ «لَله»یشان در او ایجاد شده ،دارد تاریخ می نویسد و تفکر میکند. امّا آنچه که این اندیشمند مدّعی است"دیده" است ،شاید بهراستی"دیده"ی او نبوده و در حقیقت چیزی است که "لَله"اش دیده و به او منتقل کرده ،و یا شاید هم"دیده"ی والدینِ او بوده که در آن زمانِ روسیه -یعنی در زمانِ بهگفتهی او« انقالب کمونیستی» ،که در هرحال اعتراضی بر ضدِّ ستم ِ ثروت مندان بوده« -صاحبِ جنگلهایی در روسیه»بودهاند؛ و از اینرو که خود یکی از طرفهای درگیر
چند نوشته
411
نقدی بر نقدی
در این جنبشها و بحرانِ جامعه بودهاند نمیتوانستهاند و نمیخواستهاند همهی حقیقت را برای فرزندِ 41-3سالهی خود بیان کنند .و تنها نیمی از این حقیقت را برای او بازگویی کردهاند .و یا شاید هم هیچ کدام از اینها نبوده ،بلکه بهراستی این"دیده" ،دیدهی خودِ آقای آیزا برلین بوده با ایناشاره که ایشان در همان سنینِ41-3سالهگی از والدین و لَلهیشان آموخته بودند که حقایق را نیمه و ناتمام ببینند ،بهگفتهی دیگر ،آنبخشهایی از حقیقت را ببینند که با تربیتِ خانهوادهگی و با سفارشِ هستیِ اجتماعیِ ایشان همخوان و همسو باشد .یعنی یاد گرفته بودند که در زمانِ«انقالبِکمونیستی» در کشورشان ،چشم بر رفتارِ نامَردُمیِ آن مَردُمی که«مسلّماً» از آن«پلیسهایی بودند که روی بامها مستقر میشدند تا بهروی انبوهِ تظاهرکنندهگانِ انقالبی تیراندازی کنند» ببندند ،ولی در همانحال چشمها را بر رفتارِ زشتِ« 91-11نفری که چیزی در دهانِمردی فرو میکنند» ،کامالً چارطاق باز بگذارند ،و بسیار اصرار داشتهباشند ،و بهاین هم بسنده نکرده و برای این که شنوندهیشان را بهخوبی متاْثّر سازند حتماً بگویند که «صورتِ آن مرد کبود شده بود.» ... این اندیشمند ادّعا میکند ،که پس از دیدنِ اینصحنه ،که درآن « 91-11نفر ،مردی که صورتش کبودشدهبود را به سوی اعدام میبردند» ،دیگر «نمیتواند هیچگونه خشونتِ جسمی را تاب بیاورد». البتّه که اینادّعا ،بسیارتیره و تار است .و بیشتر بهیک آرایش و بَزَك همانند است تا یک آراستهگیِ مَنِش .زیرا که خود او میگوید: « سدهی بیستم بدترین قرنی است که اروپا به خود دیده است .سدهای که کشتار در آن از همهی دورههای دیگرِ تاریخِ این قاره بیشتر بوده است »...جملهی آغازیِ گفتگو با آ .برلین -ص414
این ادعای او تیرهوُتار است ،زیرا ،پرسش این است که پس چهگونه او ،که در آغازِ اینچنینسدهای زاده شده است ،نزدیک به31سال ،آنهمه«خشونتِ جسمی»را که دستِکم همان حکومتهای موردِ هوا/ خواهیِ ایشان در غرب موجبِ آنها بودهاند «تاب» آورده است؟ كورنِلیوس كاستوریادیس «دموکراسیِ واقعی -و نه دموکراسیِ صرفاً آیینی [-آیا مُرادِ او از "دموکراسیِ آیینی" همین دموکراسیِ واقعاً موجود نیست؟] جامعهای است که در بارهی خود به تفکّر میپردازد .خودرا بهدستِ خود ایجاد میکند .پیوسته نهادها و معانی را موردِ سئوال قرار میدهد .و با موضوع با تجربهی فناپذیریِ بالقوّهی تمامِ معانیِ ایجادشده بهسر می برد »...ص411 «جامعهی مستقل ،جامعهی حقیقتاً دموکراتیک ،جامعهای است که تمامِ معانیِ پیشداده را موردِ سئوال قرار میدهد ،و درآن«...خَلقِ معانی و داللت های تازه» آزاد شدهاست .و درآن...هر فرد آزاد است تا معناییرا که میخواهد و میتواند برایِ زندهگیاش خلق کند ».ص453 «بهیکمعنا میتوانگفت که جامعهیدموکراتیک ،نهاد و مؤسسهایاست عظیم برایِآموزش و خودآموزیِ دائمیِ شهروندان». ص434 «جامعهی دموکراتیک ،دقیقاً خالفِ آن چیزی است که ...دیده میشود».
این متفکّرِ مُدِرن هم ،مانندِ بسیاریدیگر ،دموکراسی را برایخویش به حصاری تبدیل کردهاست .او هم در درونِ این دموکراسی خودرا محصورکردهاست .گفتارِ او هم ،دربارهی دموکراسی بسیار شباهت دارد بهگفتارِ یک مسلمانِ واقعی یا یک مسیحیِ واقعی و ...در بارهی بهشت .هر چیزی را ندارد و نمیبیند
چند نوشته
413
نقدی بر نقدی
ولی آرزویش را میکند حواله میدهد به بهشت .این هم نوعی بهشتگرایی است ،یک بهشتگراییِ مُدِرن .یک دینِ تازه .دینِ دموکراسی. آقای کاستوریادیس ،در بارهی دموکراسی ،تنها سفارش میکند که بکوشیم همیشه بهایندموکراسی «معنایِ تازه»ای ببخشیم .چنینسفارشی و دیدگاهی در بارهی دموکراسی در برخیدیگر از ایناندیشه/ مندان هم دیده میشود. اگر قرار باشد که ما همواره این«دموکراسی»را در دست بگیریم و بهآن در هر دورهای معناهایی بدهیم حتّی اگرکه این معناها گاهی بههیچرو با هم همخوانی نداشته باشند -در اینصورت ،معنای این«سفارش» این است که همهی انسانها در سراسرِ جهان میتوانند هرگونه نامگزاریِ دیگری را که برای جامعهی آزاد دارند کنار بگذارند و بهنام"دموکراسی"چنگ بزنند .فقط کافی است که به این دموکراسی «معناهای تازه» بدهند. گویی این روشنفکران دارند همچون باورمندانِ به خدا ،در بارهی خدا حرف میزنند .یک خدا هست وُ نیست جز او. درجایی از کتاب ،پرسشگر از او میپرسد[ :آیا]بحرانِ خلیجِفارس نشاندهندهی شکستِ اینادّعا نیست که :ارزشهای غربی اهمیت و بُردِ جهانی دارند؟ و کورنلیوس ،که هوادار بُردِ جهانیِارزشهایِغربی است ،پاسخی میدهد که همهاش انتقاد و خُرده/ گیری از خلیجِ فارسیهاست: «بحرانِ خلیجِ فارس ،ابزاری بسیار نیرومند برای آشکارساختنِ عواملی بود که یا از قبل میشناختیمِشان ،یا آن که میباید بشناسیمِشان .توانستیم ببینیم که عَرَبها و بهطورِکلّی مسلمانان ،یکپارچه با این کانگستر و جلّادِ ملّتِ خویش -یعنی صدامحسین -احساسِ همبستهگی و یکدلی میکنند .بهمحضِ این که صدام در برابرِ غرب قرار گرفت اینان آماده بودند بر ماهیتِ رژیم و تراژدیِ ملّتاش سرپوش بگذارند ».ص59-
راست ایناست ،که به دلیلِ وجودِ همینگونه روشنفکران با این بالهتِ سیاسیِشاناست که در دورهی لشکرکشیِ زورگویانهی آمریکا به خلیجِ فارس و«مقابله» با صدام حسینِ زورگو ،جز موردهایی بسیارکم ،هیچ صدای وَزین و دَرخُور و هوشمندانه و مسئوالنه از حلقومِ روشنفکرانِ غربی بهویژه آمریکایی بر ضدِّ این جنگ -که یکی از نشانههای آشکارِ عقبماندهگیِ بارزِ فرهنگیِ جامعهی آمریکا بوده است-شنیدهنشد .و بلکه برعکس ،بسیاری از اینروشنفکران همان گفتارهایسیاسیِ سیاست/ مدارانِ خودرا تکرار کردند .یعنی صدام را بهحق«کانگستر»خواندند ولی دربارهی جرج بوش یا خاموشی گرفتند و یا به هواخواهی پرداختند .درست همچون مردمِ سادهی عراق ،آنها هم زیرِ فشار و ترس و ابلهی ،از کانگسترهای خود هواداری کردند. کورنلیوس سپس اینجور بحثِ خودرا دنبال میکند: «سنّت و بنیادگراییِ اسالمی از همیشه نیرومندتر است و به مناطقی گسترش مییابد که تصّور میکردیم بهراهِ دیگری میروند یعنی شمالِ آفریقا ،پاکستان ،جنوبِ صحرا(؟)» ...ص -451تأکیدها از من
اصطالحات و نامها همه هماناست که در رسانههای همهگانیِ رسمیِ اروپا در جامعه پراکنده میشوند. بندِ پایانیِ این گفتار البتّه پُرمعناتر است .کورنلیوس نمیگوید که مُرادش از «راهِ دیگر» چیست ،ولی از
چند نوشته
411
نقدی بر نقدی
سراسرِ گفتگوی او میشود بهآسانی فهمید که همان راهِ اروپایی(غربی) ،یا آنجورکه اغلب بیان میشود :راهِ بهسوی غرب است .او در اینجا این برداشتِ خودرا آشکار نمیگوید ولی سالهای بسیار پیشِ از او ،فیلسوفِ برجستهی آلمان ف .هِگِل دستِ بر قضا در بارهی همینگوشه از جهان ،که کورنلیوس بهآن اشاره میکند ،چنین گفته است: «منطقهی شمالیِ آفریقا ...سرزمینیاست که سرنوشتاش طفیلِ سرنوشتِ رویدادهای عظیمی است که در جاهای دیگر گذشته ،بیآنکه چهرهی ویژهی خودرا داشتهباشد .این بخشِ آفریقا ،مانندِ آسیای صغیر ،رو بهسویِ اروپا دارد ،میتواند و باید به اروپا بپیوندد چنان که از چندی پیش ،فرانسویان نیز در همینراه کوشیده و کامیاب شدهاند ».کتابِ«عقلِکُل در تاریخ» ف .هِگِل .برگردانِ ح .عنایت ص -193تاکید از من
و البتّه همانجور که ح .عنایت ،مترجم ،در زیرنویسِ اینصفحه یادآوری میکند« :مقصودِ هِگِل سیاستِ استعماریِ فرانسه در الجزایر برای یکیکردنِ آن سرزمین با کشورِ خویشاست». هِگِل در این گفتارِ خود ،آشکارا هوادار استعمار است .كورنلیوس چه؟ کورنلیوس در جای دیگری میگوید: «عامگرایی صرفاً آفریدهی غرب نیست ...آیینِ بودا ،مسیحیت ،اسالم ،عامگرا هستند .چه دعوتِ آنها اصوالً خطاب به همهی انسانهاست .هر کس بهگرویدن بهآنها حقّی یکسان دارد ...الزمهی این گرویدن وجودِ ایمانی مقدّم بر آن است ...و نتیجهی آن ،پیوستن به جهانی است متشکل از معانی( و نیز هنجارها ،ارزشها)ی خاص و «محصور» .این محصوریت، مشخّصهی جوامعی است که از حدِّ باالیی از عدم استقالل برخوردارند .ویژهگیِ تاریخِ یونانی/غربی ،شکستنِ این حصار و طرحِ پرسش در بارهی معانی ،نهادها ،و نمایندهگیهایی است ،که جامعه برقرارشان کرده است که خود محتوای کامالً متفاوتی بهآن میبخشد ».ص455
من همهی این گفتارِ دراز را آوردهام تا دیدگاهِ این نویسنده بهتر دریافته شود .هدفِ من از این گفتارِ دراز ولی ،همان بخشِپایانی آناست .یعنی«حصارها»و«محصوریتها» .برداشتِ کورنلیوس از «حصار» و «محصوریت» ،خود ،محصور در حصار است .چرا؟ نخست از آنرو ،که او خودسَرانه بهساختنِ دو«جبهه»دست میزند :یکی ،جبههی یونانی/غربی و دیگری جبههی آیینِ بودا ،مسیحیت ،اسالم .بهسخنِ دیگر ،جبههی یونان/غرب و جبههی مذهب .امّا برخالفِ باورِ او ،آنچه که روشن است ایناست که در برابرِ مذاهب ،نهتنها یکی بل که بیشمار جبهه وجود داشته و دارد .و از اینگذشته ،هر جبههگیری در برابرِ مذهب حتماً بهمعنای بهتر از مذهببودنِ آن جبهه نیست .یعنی به معنای«بیحصاربودن» نیست؛ بلکه درست بهدلیلِ همین«در/برابر/بودن»، در جبههای جادارد؛ و درست بهدلیلِ«در/جبههای/بودن» ،خود در حصار جا دارد .چه ،هر جبههای یک «حصار»است؛ و دارای انواع«محصوریت»هاست. و دُوُم از آنرو ،که او «حصار» را ،آن وجود ،آن پدیده و آن واقعیتی در اینجهان بهشمار نمی آورد که در همهجا و در درونِ همهچیز حضوردارد .آیا بهراستی«بیحصاری» ،خود ،گونهای «حصار» نیست؟ آن آدمی و یا آن پدیدهی فرهنگی و یا آن جماعتی از انسانها که به «شکستنِ اینحصارها» خو گرفتهاند در حقیقت یکجور در حصارِ عادتوُخویِ حصارشکنِ خود محصورند. من خودم البتّه گمان نمیکنم که مطلقکردنِ«محصوریت» در همهچیز و در همهی پهنههای هستی، کارِ درستی باشد .جهانِ ما را -به نظر میرسد -نمیشود به داشتنِ مرام وآیین و سمت و سویی متّصف
چند نوشته
413
نقدی بر نقدی
کرد .در چنینجهانی نمیتوان چیزی را مطلقاً مطلق کرد! هم میتواند مطلق باشد و هم نمیتواند. چیزی میانِ هرجوُمرج و آیینمندی است بهاضافهی"یک چیزِدیگر"" .چیزِدیگر"ی ،که موجب میشود تا رَوَندِ رویدادها به"چیزِ دیگری" بَدَل شود. و سِوُم ازآنرو ،که او بهراستی باور دارد که حصارشکنی همیشه خوب است؛ و همین باور ،خود ،یک حصار است .یک حصارِ کهنسال و استوار .او در اینحصار ،در اینباور ،زندانی است .محصور است. این حصارشکنی ،البتّه یکی از ویژه/ادّعاها و شعارهای بسیاری از هوادارانِ مُدِرنیته بوده و هست .همهی گونههای مُدِرنیته در حصارِ این ویژهگی گرفتارند .آنها بهراستی هم برخی از حصارها را شکستهاند و هنوز هم میشکنند .امّا پرسش درست در همینجاست :حصارشکنی" ،هر"حصاری- ،اگرکه تازه هرگز ممکن و شدنی باشد ،-چه سودی برای آدمی دارد؟ آیا هر حصارشکنیای درست است؟ در مُدِرنیته و در جهانِ مُدِرنیتهی اروپا/غرب ،همزمان با هر/چه/بیشتر/نیرومندترشدنِ سرمایهداری و سرمایهداران ،که نیرویِ اصلیِ اجتماعی و نیز فرهنگیِ مُدِرنیته بوده و هستند ،بسیاری از حصارها شکسته شده و میشوند؛ پردهها دریده شده و میشوند .امروزه مثالً در کشورِ آلمان دستگاهِ عظیمِ آگهیهای بازرگانی ،به خصوصیترین و به ژرفترین گوشههای اندیشه و روان و زندهگیِ آدمها سَرَك میکشند تا جایی و بهانهای برای فروشِ کاالی خود بیابند .دولتها هر روزه به آنچه که چاردیواری و حریمِ خودی و خصوصیِ آدمی قلم/داد میشود یورش میبرند .و در دورترین و پنهانترین گوشههای روان ،اندیشه ،زندهگی و کردارِ آدمی ،دستگاههای"شنُوس"و جاسوسی کار میگذارند .و نیرویِ مسلّح و ارتش را به درونِ زندهگیِ انسانها میکشانند .دانش و هنر و ادب و مذهب و ...محصورههای اندیشه و روان و عادات و خویها ...در یککالم :آرامش و ثباتِ تودهی انسانها را جوالنگاهِ جنونِ سرگرمی و قدرتخواهی و سودپرستیِ خود میکنند. این"آنها" ،که کورنلیوس آنها را"حصارشکنان"مینامد ،ملغمهی پُرهرجوُمَرجی است از دهها گروه از آدمها با صدها خواستهوُهدفوُآرمانِ گونهگون که در دایرهی تنگِمُدِرنیته گیرافتادهاند. کورنلیوس سپس رهنمودی هم به این«در/حصار/ماندهگان» میدهد: «برای این که دیگران -مسلمانان ،هندوها ،چه میدانم [!!] -عامگرایی را با مفهومی که غرب میکوشد به آن بدهد[ کسب کنند] باید از حصارِ دینیِشان ،از تودهی معانی خیالیِ شان خارج شوند» .ص ] [ -451ازمن
و این دیگر ،البتّه باید یکی از ستیغهای اندیشهی او بهشمار آید .از این"ستیغ"های فکری البتّه در اینکتاب کمنیست .خواهش و یا رهنمودِ او به مسلمانها و هندوها -یا بهگفتهی او ،بهاین«چه میدانمها» -که"از حصارِ دینیِشان خارج شوند" از بس که خام و سادهلوحانه است ارزشِ بحث را هم ندارد ،امّا آنچه که او«تودهی معانیِ خیالی» مینامد و دیگران را به خروج از آنها فرا میخواند ارزش بحث را دارد .بهراستی مُرادِ او از این«تودهی معانیِ خیالی»چیست؟ این دیگر نباید دین و مذهب باشد، یا حصارهای دینی باشد .او در جایی میگوید : ن نا/اروپایی و نا/مُدِرن!] «در میانِ اینان[کلمهی«اینان» در حقیقت ضمیری خوارکننده است بهجای نامِ ساکنان جها ِ مارکسیسمِ ساختهگی یا جهانِسِوُمگرایی جای دین را گرفته است » ...ص -451درون[ ] از من است
چند نوشته
441
نقدی بر نقدی
به اینترتیب ،تقریباًروشن میشود که مُرادِ او از«تودهیمعانیِخیالی»چیست .او در حقیقت بهاین «اینان»میگوید مبارزه بر ضدِّ جهانخواریِ غرب و استعمار و «امپریالیسم»و ...کاری بوده و هست بی هوده .پیش از این در بارهی این بخش از نظریهی او کمی گپ زدهایم .ولی آیا ممکن است این «تودهی معانیِخیالی» دربرگیرندهی آنچیزهاییهم باشدکه «محتوایغربیِ»عامگرایی از آنها بهکلّی تهی و خالی است؟ شاید .بعید نیست .امّا آن چیزهایی که محتوای غربیِ عامگرایی ازآنها تهیاست چیست؟ دو نمونه از زبانِ گفتگو شوندهگان در این کتاب میآورم: «من فکر میکنم مسئلهی بزرگِ جهانِ الئیک(مُدِرنیته) ،نه دموکراتیکشدنِ نظام ،که هم /چنان مسئلهای فرعی است، [بلکه] مسئلهی معناست »...ص -41لُوك فِری «دنیای الئیک(مُدِرنیتهی امروز) [دموکراتیکِمُدِرن]در خصوصِ معنویت چیزِ زیادی برای گفتن ندارد .و مسئلهی بزرگاش همین است»...ص -11لُوك فِری «هیروشیما فقط جنگ نبود...بلکه علم نیز بود...دیدیم که علم...بههمان اندازه ...موجبِ خشونت بود که نا/عِلم .در11سالهی پس از واقعهی هیروشیما...کتابهای متعدّدی دربارهی شناختشناسیِ فیزیک منتشر شد ،امّا در هیچیک از آنها اشارهای به مسئله نشد...تصّور میکنم فلسفهی غرب از اینجهت که فرصتی برای تفکّرِ اینگونه مسائل به دست نداده است قابل سَرزَنش باشد »...ص -11میشل ِسر
و اینها فقط برخی نقدها و خُردهگیریهایی است که تنها در اینکتاب از «محتوای عامگراییِ غربی» شده است؛ و خودِ کورنلیوس میداند که دامنهی«تهیبودنِ»عامگراییِغربی از همان چیزهایی که او « تودهی معانیِ حیالی» مینامد بسیار بیش از اینها است. کورنلیوس و دیگر/اندیشهورانِ اروپاییِ همانندِ او ،باید باورکنند که در درونِحصارهایِ تو/در/تو گرفتارند .آن دانشی در غرب که به این آگاهی و باور آمیخته نباشد ،دانشی بیروح است و کارگشا و گرهگشای مسائلِ عامِ بشری نتواند بود .البتّه این حصارهای تو/در/تو ،به باورمن ،نه این انسانها بلکه همهی ما را در سراسرِ جهان در خود زندانی کرده است .ولی در هرگوشهای از این جهان ،تنها نام و درونمایه و مختصاتِ این حصارها با هم فرق دارند. کورنلیوس-آنگونه که از این گفتگویش بر میآید و از آن میتوان تأویل کرد -رویهمرفته در زمرهی آن روشنفکرانِ است که خُرده گیریهایشان و مخالفتِشان با مبارزهی اجتماعی بیش از موافقتِشان با آن است ،امّا نمیخواهند در جبههی رو/به/رویی ،یعنی مخالفانِ مبارزهی اجتماعی ،جای بگیرند. ضمنِ آن که موافقتِ شان با جبههی رو/به/رویی هم بیش از مخالفتِ شان با آن است. کورنلیوس باید حصارهای ویژهی روشنفکرانِ اروپایی(غربی) را بشناسد ،و گرنه گفتارِ پایانیِ او در این کتاب ،گفتاری کودکانه و خام و فریبدهنده خواهد بود: «من ...برنامهای دارم که آنرا رها نمیکنم .باید سعیکنم واقعیت و نیروهای مؤثرِ اجتماعی /تاریخی را تا سرحدِّ امکان روشن و واضح ببینم ».ص431
چند نوشته مارك فِرو
444
نقدی بر نقدی
11
برای نگارشِ چهرهیمارك فرو-،البتّه چهرهی او در اینکتاب -دیدم که هیچ نیازی به"سیاه قلمِ" آدمی مانندِمن نیست .گفتههای خودِ او در اینکتاب ،بسیار بهتر از قلمِسیاهِ آدمی مثلِمن ،کممحتواییِ اینگفتارها را نشانمیدهد .من فقط زیرِ برخی از گفتارهای اورا خط کشیدهام و دو/سه جمله هم در میانِ [ ]...آوردهام. پرسشگر :شما چهگونه به تاریخ ...عال قهمند شدید؟ م .ف ...« -4 .از سنِّ41سالهگی در فکرِ آموزشِ تاریخ بودم .و در همان41سالهگی چیزی نوشتم در بارهی تاریخِ جهان [!!]» ص -411تأکید و [ ] از من م .ف -1.از نزدیک در جنبشِ استقاللطلبیِ سالهای4311تا 4311شرکت داشتم .با چندتن از دوستانم جنبشِ آزادیخواهانِ الجزایر را پیریزی کردیم [...درست مثلِ این که کسی شرکتی ساختمانی را بنا کُنَد!] من خیلی فعّال بودم. حتّی درسال4351در الجزایر باگی موله [میبینید که چهکارِ خطرناکی کردهاند]و همچنین با اعضای جبههی رهاییبخش که بهخوبی می شناختمِشان و نیز با فرانسویهای اهلِ الجزایر یا با آفریقاییهای فرانسویتبار مذاکراتی [و باز هم ببینید که چه کارِ خطرناکی]انجام دادهام ».تاکیدها و[] از من م .ف« -9 .تاریخ ،ابزارِ تالشِ من برای کمک به هموطنانم[؟]بود .چرا که بهنظرِ من ،نقشِ تاریخ این است که بهانسانها بیاموزد که هیچگاه فریبِ ایدئولوژیها ،تبلیغات و سیاست را نخورند[ و بلکه فریبِ خودِ ایشان را بخورند] بههمین دلیلاست که آثارِ تاریخیِ من آثاری انتقادی هستند ] [ !! »...از من «اگر بهبررسیِ انقالبِ روسیه پرداختم برایآنبود که میدیدم هریک از گروههای شرکتکننده در آن انقالب مثلِ بلشویکها ،آنارشیستها ،تروتسکیست ها و ضدِّکمونیستها تاریخ را به گونهی خاصِّ خود روایت میکند .تالشِ من امّا معطوف به آن بود که به روشنی نشان دهم کجا و چهگونه کمونیستها اشتباه کردند .کجا و چهگونه آنارشیستها .کجا و چهگونه ضدِّ کمونیستها[ ...در یک کالم ،ایشان هم روایت خاص خودرا از تاریخِ روسیه دادند]» [ ] از من م .ف« -1.در ضمن ،چون تا حدّی با مسائلِ اسالم در شمالِ آفریقا آشنایی داشتم ،کارشناسِ مسائلِ تاتارها و اسالم و ملّیتها در روسیه هم شدم». پرسشگر « :چرا شما بهجای اینکه مورّخِ الجزایر شوید مورّخِ روسیه شدید؟» م .ف« -5.روزی در یک گِردِهمآیی از من خواستند [چهکسانی؟] تا در بارهی اسالم و کمونیسم صحبت کنم ...من هم تحلیلهایی ...ارائه دادم و همهگی تحلیلهای مرا تأیید کردند ...این بود که وسوسه شدم[وسوسهی چی؟] در موردِ روسیه بیشتر مطالعه کنم »...تأکیدها و [ ] از من است م .ف« -3.من اولین مورّخِ غربی هستم که موفق شدهاست به آرشیوهای شوروی دست پیداکند!! »... پرسشگر« :چطور شد[بهجای زندهگینامهی لنینو]...ترجیح دادید زندهگینامهی مارشال پتن را بنویسید؟» م .ف« -1 .دربارهی اینها که نام بردهاید زندهگینامههای خوبی در دست بود .امّا دربارهی پتن زندهگینامهای در دست نبود». پرسشگر « :آیا شما ...هیچگاه موردِ آزار و اذیتِ دولتِ شوروی شدهاید؟» م .ف« -3.آنها اصال! باورِشان نمیشد[!] که من بتوانم از تمامیِ آرشیوِشان استفاده کنم [چه آزار و اذیتی!] .آنها بهمن خیلی بد و بیراه گفتند[ باز هم عجب آزار و اذیّتِ وحشتناکی!] و از من به عنوان تاریخنگارِ بورژوایی نام بردهاند[.و این یکی ،البتّه دیگر خیلی آزار و اذیت بود!]»[ ] از من.
Mark Ferro -11
چند نوشته
441
نقدی بر نقدی
البتّه در«آزار و اذیتِ»آشکاری که پژوهندهگانِ نقّادومستقل در اتّحاد شوروی میدیدند شکّی نمیتوان داشت .بحث در اینجا در بارهی فرصتطلبیهای ریاکارانه و آشکارِ این پژوندهگانِ نا/حقیقت/جو و مزد/ بگیر از آن«آزار و اذیت»ها است. پرسشگر« :آیا با پایانِ کارِ کمونیسم [و البتّه آقای پرسشگر خود هم با اینگونه کلمهها و جملهها چندانهم کمتر از م. ف .برای یک چهرهپردازیِ سیاه /قلم شایستهگی ندارند]در اروپا نگرشِ شما...نسبت بهمسائلِ روز تغییر کرده است؟»[]از من م .ف « -41 .نه .به هیچوجه .چون تغییرِ رژیمِ کمونیستی را در روسیه ...تحلیل کرده بودم [مرادِشان این است که پیشبینی کردهبودند] واضح است که نمیتوانستم پیشبینی کنم فردی که پساز انهدامِ نظام بهقدرت میرسد گرباچف باشد ]!![ »... م .ف «-44 .لنین که افکارِ تندِ کمونیستی داشت ...خدمتکارش را وادار میکرد تا روی زمین بخوابد ...و خواهرش را برای جستوجوی کتاب بهآن سرِ اروپا میفرستاد ...و عضوِ دیگری از خانهواده را وادار به اجامدادن کارِ دیگری برای خودش میکرد ...خالصه او یک شکنجهگرِ خانهگی بود[ ...الحق که این آدم تاریخ نگار است ...با چنین ژرفبینی که خاص«رنگیننامهها» است هیچ معلوم نیست که چه بالیی بر سرِ بیچاره مارشال پتن درآورده است .و این بیچاره- همانجور که هنرپیشهی فیلمِ ژنرال پتن در پایانِ این فیلم گفته -االن دارد کجا «غاز میچراند ][»].از من « -41بایدگفت بهلحاظِ علمی ...زندهگینامه ،پیش و پا افتادهترین نوعِ تاریخ نویسی است[و بهراستی که این حرف در بارهی آنچه که شما آقای مُدِرن! مثالً در بارهی لنین نوشتهاید بهویژه درست است ].امّا من [«امّا من» در اینجا چیزی بهجای این جمله است :امّا من به«خالفِ علم»] تصوّر میکنم که این چندان درست نیست».
در همهی این گفتارآوردنها ،تأکیدها و [ ] از من است. آنتوانت فوك
این خانم در آغاز میگوید: «من در منطقهای در فرانسه بهدنیا آمدهام که به زنستیزی مشهور بود ».ص911
و سپس میگوید: « امّا [و این ازآن امّاها است]در خانهوادهی ما وضع کمی متفاوت بود[ ...و اینكمی تفاوترا اینجور بیان میکند] پدرم شاید بهاین دلیل كه یك مبارزِ سیاسی بود؛ مردی منصف و عادل بود .او بیشترین احترام و عاطفهرا بهمادرم ابراز میداشت .هرچند اثراتی از فرهنگِ سنتی ...در او وجود داشت ».ص -911تأکیدها و [ ] از من
این که این خانم می گوید پدرِشان ،چون یک مبارزِ سیاسی بود ،بیشترین احترام و عاطفه را بهمادرِ ایشان ابراز میکردند ،شاید از همان تعارفهاینازِل و سَبُک است که نسبت بهمبارزانِسیاسی میکنند. ولی از دیدِ هر مبارزِ جدّی ،انبوهِ انسانهای بهاصطالح"نا/مبارز" -یعنی همان انسانهای زحمتکش- اگر که نه بیشتر ،باری کمتر از مبارزانِ سیاسی ،به مادرانِ خانهواده های خود«احترام و عاطفه» اِبراز نمیکنند .این خانم اگر کمی بهتر به منطقهی زندهگیِ خود نگاه میکرد شاید میتوانست این حقیقتِ ساده را دریابد. اگر همهی زنهای جهان میخواستند در بارهی چهگونگیِ وضعیتِ زن و مرد در خانهوادهی پدر/مادریِ خود گپ بزنند ،شمارِ آن زنانی که«خانوادهی ما» را از میانِ خانوادههای زنستیز استثناء میکردند چه میزان میبود؟ در چهشماری از خانهوادهها این وضعِ«كمی متفاوت»دیده میشد؟ گمان میکنم اگر چه بهدستآوردن یک آمارِ درست که بشود بهآن اعتماد کرد کاری است تقریباً ناشدنی ،ولی میزانِ این
چند نوشته
449
نقدی بر نقدی
دستکم این ِ «خانهوادههایاستثنایی» ،که درآنها«وضع ،كمی متفاوت»است ،بههیچرُو کم نمیبود! قدر بود که دیگر نمیشد از«استثناء»سخن گفت. برخی از علّتهای این امر میتواند این باشد: -4نا/همخوانیها در برداشت از رابطهی زن و مرد ،یکی از کلیدهای این ارزیابیهای متفاوت ،از مسئله ی زن و مرد در درونِ خانهوادهی خودی است .هرگز چیزِ تازهای نیست اگر که بگویم دهها و صدها برداشت از مفهومِ برابری و یا نابرابریِ میانِ زن و مرد وجوددارد .میزانِ این گونهگونهگیها و اختالفها ،زمانی که پایِ ارزیابیکردن رابطههای مشخّص میانِ زنان و مردانِ مشخّص بهمیان میآید ،از این هم بیشتر است .همه میدانیم که این گونهگونهگی و اختالف ،تنها در میانِ نوها با سُنّتیها وجود ندارد، بلکه در درونِ هر یک از ایندستهبندیها نیز بهفراوانی دیده میشود .مثالً دیدگاه و برداشتِ خود این خانم ،دیدگاهِ یک سیاستمدار است .دیدی از دریچهی سیاست ،و دیدی آغشته به اشرافیتِ سیاسی. -1قدرت ،با آن که در چارچوبِ خانهواده هم وجوددارد و چهرهی زشتِ خودرا مینمایاند ،امّا بههیچرو آن مَنِش و نقش و بود/وُ/باشی را ندارد که در درونِ جامعه دارد .روشن است که خانهواده ،همچون یک اندامواره و یک پدیده و یک مفهومِ اجتماعی ،زیرِ تأثیرِ وابستهگیهای اجتماعی و طبقاتیِ اعضای خود بهویژه مادر و پدر هستند .همینجور ،وضعیتِ فرهنگی ،ویژهگی های روانی ،میزان و نوعِ تجربههای پدر و مادر ،میزانِ خوی و عادتِ آنها به استقالل در اندیشه و رفتار ،و نیز ساختاری که غرایزِ آنها دارند ...تأثیرِ بسزایی در ژرفا و پهنای اختالفها و از آنجمله اختالفِ جنسیتی و راهها و روشهای حلِّ آنها برجای میگذارد .یکیپنداشتنِ درگیری هایِ خانهوادگی میانِ زن و مرد با درگیریهای اجتماعیِ میان زن و مرد ،کاری است کودکانه؛ و از اینکودکانهتر ،ندیدنِ مَنِشِ جدا/از/همِ خانه و جامعه است .و کودکانهتر از اینها نیز ایناست که خواستهشود با میانجیگریِ"سیاست"در میانِ خانه و جامعه ،یعنی در حقیقت میانجیساختنِ کریهترین گونهیقدرت ،به روشنگری و نیز حلِّمسایلِ خانه پرداخت. -9چارچوبِ خانهواده و چارچوبِ جامعه از یک قماش و قواره نیستند .خانهواده جایی است که در آن، مادر و پدر و فرزندان معموالً در کنارِ هماند .از نزدیک شاهدِ شادیها و ناشادیهای هماند .و بهآسانی وادار میشوند که در این شادی و ناشادیهای هم سهیم و همباز شوند .حتّی بیگانهگی و دوریِ آدمها در اینجا بهکلّی با آنچه که در درونِ جامعه است تفاوتدارد .نابرابری های اجتماعی و حقوقیِ میان زن و مرد ،در چارچوبِ خانهواده ،همان کارکرد و بازتاب و بود/وُ/باشِ نیرومند و سرد را ندارند که در چارچوبِ جامعه دارند .بهویژه در آنخانهوادههایی که در آنها چرخهای زندهگی با دستهای زن و مرد هر دو میچرخد و فرزندان هم ،بهنسبت ،هر یک در آن نقشی دارند ،بازتابِ رابطهی میان زن و مرد آن چنان که در جامعه است ،بسیار کمرنگ است .با آن که خانهواده ،یک جامعهی بسیارکوچک در درونِ "جامعه"است ولی به دالیلِ ویژهگیهای خود ،دارای استقالل و چارچوبِ ویژهیخود است .فراموش/ کردنِ این جدایی و این دو گونهی موجودیت خانهواده و جامعه ،خطری است که متأسّفانه در همهجا و در همهی زمانها دیده میشود.
چند نوشته
441
نقدی بر نقدی
نهتنها مسایل و دشواریهای درونِخانهواده دارای ماهیّتومَنِشِدیگری ،در سنجش با دشواری های همانند (و نیز بهظاهرهمانند) در درونِ جامعه هستند ،بلکه روشهای حلِّ این دشواریها هم دارای ماهیت و مَنِشِ ویژهی خودند. روشناست که میزانِ این جدایی و استقالل میانِ خانه و جامعه ،بستهگیِفراوانی دارد به فرهنگ و سیاست و اقتصادِ چیره بر جامعه .و از آن مهمتر شاید ،بستهگی دارد به میزانِ چیرهگیِ هر یک این حوزهها بر جامعه .بهویژه هجوم و مسابقهی پُر آز و طمعِ سیاست و اقتصاد برای تسخیرِ خانهواده ،به استقالل و جداییِ خانه از جامعه آسیبهای فراوانی زده است و این واحدِ پایه را ،که سرچشمهی یکی از بهترین انواعِ رفتارهای آدمها با یکدیگر است ،به لرزه در آورده است .متأسّفانه کمنیست نمونههایی که در آنها پهنهی خانه و رفتار آدمها در آن ،با پهنهی سیاست یا اقتصاد یکی گرفته میشود. «همهی منطقه زنستیز ...بود ».امّا خانهوادهی خودِ این خانمِ محترم نه. «آنچه تعادلِ این خانهواده را بههم میزد تفاوتی بود که میدیدم که بینِ برادر و خواهرم قائل میشوند .مثالً خواهرم حقِّ سوارشدن به دوچرخهرا نداشت .پدرم نمیگذاشت او آرایش کند .با پسری بیرون برود »...ص911
آیا اینها مسائلِ خصوصیِ خانهوادگی نیستند؟ قطعاً صددرصد نه ،ولی چند دَرصَدِ آنها خصوصیاند؟ قطعاً درصدی از اینچیزها خصوصیاند و نتیجهی رقابت واختالفِ روزمره و معمولی میانِ برادرها و خواهرها هستند ،و ساده انگارانه است اگر اینگونهچیزها را بازتابِ نابرابریِ میان زن و مرد دانست. آنها میتوانند بازتابِ گونهاینابرابری باشند امّا نه حتماً نا /برابریِ اجتماعیِ زن و مرد .آیا همینگونه نابرابریها را هر یک از ما در پهنهی خانهوادهیمان میانِ برادر با برادر و یا میانِ خواهر با خواهر نمیبینیم؟ و آیا کماند ،برای نمونه ،خواهرانی که از نابرابریِ در رفتارِ مادر و پدرشان در میانِ خود ،از آنان گِلِه مَندَند؟ و بههمینترتیب ،آیا برادرانی هم که چنین گِلِهمندیهایی دارند کماند؟ هدف من این نیست که بگویم اینگونه نابرابریها که این خانم از آنان نام برده بههیچرو و در هیچ وضعیتی از اندیشهیمُزمِنِ نابرابریِ زن و مرد و از مردساالری متأثّر نیست ،فقط میخواهم بگویم که اینگونه نمونهها و تجربهها را باید با بهاصطالح"قیدِ احتیاط" یادآوری کرد .بهویژه شایسته نیست که به اینگونه نمونههای سُست و ناتوان استناد کرد .هرکسی ،که تا اندازهای جدّی باشد و ترس از جَوِّ روز را نداشتهباشد ،میداند که بیرونرفتنِ یک دختر و یا پسر از خانه بهویژه ناهنگام ،بسیار کم به اندیشه ی نابرابریِ زن و مرد ،و بسیار بیشتر ،به ترس و هراس از آن انواعِ خطر و ناامنی مربوط است که باند های مافیاییِ پنهان و آشکار ،و فسادِ سراسریِ جامعه مُسبِّب آنهایند. «آنچه امروز در جوامعِ سُنّتیِ شرقی وجوددارد و برخی آنرا به پانصدسالِ پیش نسبت میدهند ،در واقع پنجاه سالِ پیش در جنوبِ فرانسه بود ».ص914
نه این«آنچه» در اینجا روشن است ،و نه مُراد از«جوامعِ سُنّتیِ شرقی» توضیح داده شده است ،و نه روشن است که این «برخی» چه کسانی هستند .اینگونه گفتارهای تاریک و تیره البتّه ارزش بحث را ندارند .امّا بخشِپایانیِ اینگفتارِ تاریک ،بسیار روشناست و بههماناندازه بسیار نادرست .زیرا که «زن ستیزی» در فرانسه نه پنجاه سالِ پیش بلکه امروز هم بیداد میکند .آنهم نه در فقط«جنوبِفرانسه» بلکه در سراسرِ آن.
چند نوشته
445
نقدی بر نقدی
« دخترانِ دوستِ من نمیتوانستند خَلَبان یا کاپیتانِ کشتی ...شوند». « مدرسهی پُلیتکنیک شاگردِ دختر نمیپذیرفت».
روشناست که پذیرشِ دختران برای خَلَبانی وکشتیبانی چیزِ خوبیاست ،ولی این پذیرش به چه دلیل، یکسره نشانهی پذیرشِ برابریِ زن و مرد است؟ چرا به میزانی نشانهی این نیست که قانونِ بازارِ کار، دست/اندر/کارانِ آنرا واداشته تا به کارِ زنان هم چشمِ طمع بدوزند؟ «[جنبشِ] مِه 11با نوعی انقالب در روابطِ زن و مرد همراه بود .ما متوجّه شدیم که این انقالب ...تنها بهحوزهی روابطِ جنسی محدوداست».ص914
اینگفتار در بارهی«جنبشهای ماهِ مِه »11چیزِ تازهاینیست .رویِهمرفته دههی11مسیحی ،دورهای بوده که برخی جوامعِ اروپایی را موجهای بهنسبت نیرومندی از دگرگونیهای آشکار در پهنهی مفهومِ "زن" و "مرد"و مفهومِ«کارِ جنسی»درنَوَردیده است .نهتنها گروههایزنان ،بلکه گروههای گوناگون و نیرومندِ پهنههای سیاست و اقتصاد بهسوی این مایه و موضوع-که میتوانست برای آنها بسیار سودآور باشد -یورش آوردند .برخیها این دگرگونیها در اینعرصه را«انقالبِ جنسی» نامیدهاند. پاسخِ اینخانم بهپرسشگر در بارهی اینکه چهگونه بهبرپاییِ«گروهِ روانکاوی و سیاست» دست زدهاند، نشانمیدهد که نگاهِ این خانم به مسئلهی زن ،در بخشِ بزرگِ خود ،نگاهِ یک سیاست/مدار است که اکنون دیگر دارندهی یک کُرسی در«پارلمانِ اروپا»هم شده ،و یعنی خود یک کارمند و کارگزارِ پهنهی [ یا بازارِ] سیاست است. «بهنظر میآمد که فعالیتِ سیاسی برای عدّهای حُکمِ برونافکنی و سربازکردنِ سرکوبهای روحیرا دارد ...اینامکان وجود دارد که این برونافکنی ،اَشکالِ خطرناکی همچون جنون و نیز تروریسم بهخود بگیرد »...ص؟
جنون و تروریسم پدیدههایی هستند که بهلحاظِ ماهیت و خاستگاهِ خود دارای تفاوتهای جدّیاند. «جنون» ،نامِ آن رفتارها و اندیشههایی است که معموالً در شرایطِ در/هم/شکستهگیِ نیرویِ اراده و اندیشه ،بههمریزیِ بسیار شدیدِ سازمان و سامانِ روانی و فکری ،از فردِ آدمی سر میزند و قطعاً در بارهی حیوان و هر جاندار و رواندارِ دیگری هم راست در میآید .نهتنها رفتارِ یک فرد ،بلکه رفتارِ یک گروه از آدمها هم میتواند جنون نامیده شود .برخی جنبشها و رفتارهای اجتماعی را میتوان جنونآمیز نامید« .ترورریسم»نامِ التینِ آن رفتاریاست که می خواهد بر پایه و با کمکِ هراسافکنی و پراکندنِ ترس و وحشت ،به حلِّ دشواریها پرداخته و یا به پیشبُردِ خواستهها یا اندیشهها بپردازد. تروریسم با خشونت یکی نیست و میتواند با خشونت و یا بدونِ خشونت انجام گیرد. قراردادنِ سادهی پدیدههای اجتماعی/روانیِ پیچیده و چندینوُچندسویهای چون«جنون»در کنارِ پدیده ای اجتماعی/سیاسی بهنام«تروریسم» کارِ شایستهی خردمندانهی راهگشایی نیست. یککاسهکردنِ نابخردانه و حسابگرانهی تروریسم -بهمثابهِ شکلی از مبارزهیاجتماعی -با جنون، بهفراوانی از سوی کوششکنندهگان و سُر/گَرمان و شاغالنِ سیاست ،در همهی روزگارها دیده شدهاست و بهواقع هرگز چیزِ تازهای نیست .بهکارگیریِ پدیدههای روانی ،بهمثابهِ ابزاری در درگیریهای روزمره و یا درگیریهای سیاسی و اجتماعیِ بزرگ ،بهراستی هیچ تازه نیست .حتّی در رفتارهای روزمره هم ما آدمها هرگاه به ورطهی اختالف با یکدیگر میغلطیم همدیگر را بهفراوانی به جنون متّهم میکنیم.
چند نوشته
441
نقدی بر نقدی
آنچه که"عقلِ مُدِرنِ اینکتاب" از گلوی این خانمِگرامی بیان میکند در حقیقت تکرارِ همین اتّهاماتِ ساده و روزمره است و تا گلو در همان آلودهگی غرق است که اینگونه -و کلّاً هرگونه عمل و اندیشهی بهکارگیریِ پدیدههای روانی بهمثابهِ ابزاری در درگیریها و بهویژه در درگیریهای سیاسی و برای قدرت -درآن غوطه ورند. همهی ما از پیشآمدهای ناگوار و از فجایعی که در نتیجهی یککاسهکردنِ پدیدههای روانی با پدیده های اجتماعی رخ دادهاند کمابیش آگاهیم .بهجرئت میتوان گفت :هیچ حکومتی( از چپ و راست، مذهبی و نامذهبی ،آزاد و نا آزاد ،مُدِرن و نا/مُدِرن ،مردمی و نامردمی )...نمیتوان سراغ کرد که در آن، جویندهگانِ قدرت ،همدیگر را زیرِ همین"اندیشه"ها و نامها و بهانهها نَدَریده باشند. بااینهمه ،ساخت و پاختِ این دو پدیده ،یعنی پدیدههای روانی و اجتماعی ،با یکدیگر ،در شکلدهیِ رفتارهای فردی و اجتماعیِ آدمی چشمناپوشیدنی است .و همین ،بشر را ناگزیر میکند تا همیشه برای فهمیدنِ جهانِ روانِ خود به جهانِ روانِ جامعه بازگردد ،و یا برای فهمیدنِ مسائلِ آن یکی به این یکی مراجعه کند. خانمِ فوك در جای دیگری از این گفتگو میگوید: «باید از دستآوردهای روانکاوی و نیز از خودِ روانکاوها برای حلِّ معضالتِ اجتماعی سود بُرد».
با چنیندیدگاهی ،و با توجّه بهاینکه نابرابریِ زن و مرد هم خود یکیاز بهاصطالح«مُعضَالتِ اجتماعی» است ،شکّی نمیماند که این خانمِ گرامی باور دارد که همین نابرابری هم از راهِ «درمانِ روانکاوانه»و یا با کمکِ «دستآوردهای روانکاوی» و نیز با کمکِ «خودِ روانکاوان» گشوده و حل خواهدشد .شاید حق با او باشد .شاید او -که یک سیاستمدار است -این دارُویِ شیرینرا بیشتر برای آن مردانی تجویز میکند که در سیاست و یا اقتصاد سرآمدند و بهدلیلِ همین ایستگاه و جایگاهِ "بلند ِ"شان ،بهگمانِ او ،هواخواهیِشان از نابرابریِ زن و مرد ریشهی روانی دارد. یورگِن هابِرماس
اگرچه چندان درست نیست ،که برپایهی یک"گفتگوی کوتاهِ"کسی ،بر سرِ اندیشههای او بحث و داوری کرد ،ولی از آنجا که گفتگوهای کوتاه هم ،دستِ کم ،گوشههای کوچک از اندیشهها را نشان میدهند ،شاید بتوان به گوشههایی از اندیشههاییورگِن هابِرماسپرداخت .و بههرحال ،با یادآوریِ این مطلب است که بهبحث و داوری میپردازیم. گفتههایهابِرماس در بارهی فرد و جامعه ،بهراستی چیزِ تازهای در بر ندارد .آیا همین حرفها مثالً در1-3سدهی پیش ،در نوشتهها و اندیشههایخواجهنصیر توسی هم نیامدهاست؟ و در اینصورت، پس مرزها و تفاوتهای میانِ عقلِ مُدِرن و سنتّی در کجاست؟ «پس از جنگ دُوُم ،من به سوسیالیسم گرایش پیداکردم .بههمینعلّت ،مسئلهی"فرایندِ دموکراتیککردنِ قدرتِ سیاسی و پشتیبانی از فرهنگی سیاسی که لیبرالی باشد و احترامِ متقابل را رعایت کند" بَدَل به مسئلهی زندهگیِ من شد».
چند نوشته
443
نقدی بر نقدی
«سیاستگذاریِ عقالنی بدونِ مشارکتِ دموکراتیکِ مردم قابل اجرا نیست...دستیابی بهچنین مشارکتی باید از طری ِ ق فرایندهای تصمیمگیریِ نهادی شده صورت گیرد...ولی آرایِ عمومی باید با استفاده از گفتگو و تبادلِ نظر ساخته شود تا بتواند نفوذی بر سیاست داشته باشد »...ص415
در گفتگو برسرِ دموکراسی ،و این که «گفتگوی همهگانی» راهِ حلِّ بسیاری از دشواریهای جامعهاست، هابِرماس آدمها را از وابستهگیهایاجتماعیِشان جدا میکند .این جداکردن بهویژه در یک جامعهی اروپایی ،خطایی بسیار بزرگ است .بهایندلیل ،که در این جوامع ،در درازای دو/سه سدهی گذشته، جداییها و شکافهای اجتماعی(طبقاتی ،سیاسی )...بسیار بیشاز دیگر جوامعِ جهان گسترش و ژرفش یافته است .نبایدگذاشت تا آن پردهی رنگین ،که با کمکِ انجامِ برخی کارهای البتّه سودمند در این جوامع در جهتِ بهبودیِ زندهگیِ اجتماعی ،بر روی نابرابریهایِ اجتماعی کشیده شدهاست ،ما را در اینباره بفریبد. ویرانگریهای نزدیک به911سالهی اجتماعی و فرهنگیِ نظامِ سرمایهداری ،رشدِ سرسامآورِ ارزشِ پول در این جوامع ،و قانونی و عادیشدنِ بهدست آوردنِ سود با هر ابزار و از هر راهی ،مُهرِ نامیمونِ خودرا بر اخالق و فرهنگِ جامعه زده است .و بیاعتمادیِ کامالً آشکارِ گروهها و طبقاتِ اجتماعی بههم دیگر را به میزانی باورنکردنی ژرفا بخشیده است. همین بیتوجهی بهاینفرهنگ و همین در/نظرآوردنِجامعه بهمثابهِ چیزی شکلیافته از انبوهی بیشکل از انسانها ،سبب میشود دموکراسیِ هابِرماس بهآشفتهبازاری بَدَل شود که در آن ،در همان هنگام که همه در گسترهی گفتگوی همهگانی با هم به گفتگو میپردازند ،شمشیرها را نیز همچنان در دست داشته باشند ،و یا اینکه دربهترین حالت ،آنرا بهاصطالح"از رو ببندند". از گفتههای هابِرماس چنین برمیآید ،که او حتّی نابرابریهایِ اجتماعی را هم میخواهد از راهِ گفتگو بهسرانجام برساند .چنین آرزو و نیتّی البتّه بهخودیِ خود چیزِ بدی نیست و بسا که با ارزش هم است. امّا در این باره هم او فراموش میکند که چنینچیزی را از یک جامعهی اروپایی(غربی) چشمداشتن خطا و بالهت و سادهلوحیاست .در جوامعی که اخالقِ انسانی مدتهاست که دیگر وزنی درخور ندارد؛ در جوامعی که بهگفتهی بسیاریاز کسانی که در همینکتاب با آنها گفتگو شدهاست ،زندهگی و اندیشهی آدمی از معناهایانسانی تهی شدهاست ،چنینآروزهاینیکی ،بهاین میماند که کسی خانهای را که موریانهها بنایِ آنرا دارند پوك میکنند (و یا خود پوك کردهاند) با نماکاری ،از ویرانی برهاند. او «برابریِموقعیتهایاجتماعی»را الزم میبیند و آنرا در سودمندواقعشدنِ «گفتگو» ضروری میداند، ولی برداشتِ او از برابریِ موقعیت ،بسیار از برابریِ واقعی در بهرهگیری از ثروتهای جامعه بهدور است. با کمکِ آنراهی ،که هابِرماس پیشنهاد میکند ،شاید بتوان مثالً در جامعهی آلمان بهآن آرامشی دست یافت که با آن ،این جامعه بتواند به کارهای خود برای دستاندازی به بازارهای جهانی ،که نا ِم دیگر و خودمانیِ استعمار و استثمارِ کشورهای دیگر است ،بپردازد .امّا قطعاً نمیتوان به چنان آرامشی دست یافت که در پناهِآن بتوان برابریِ واقعیِانسانها را در درونِ اینجامعه ،از راهِ گفتوگویِ همهگانی متحقّق ساخت .جامعهی آلمان بارها نشان داده است که برای"آلمانیکردنِ جهان" آماده است تا با هر
چند نوشته
441
نقدی بر نقدی
ابزار و روشی ،آرامشِ درونیِ خودرا بهدست آورد .گونهی"بیسمارك"یِ این آرامش و گونهی"هیتلر"یِ آن ،از نمایانترینِ اینگونه«آرامشِ درونی» بوده که این جامعه توانسته تاکنون بهدست آورد .امّا همین جامعهی آلمان ،آن هنگام که بخواهند"آنرا با جهان درآمیزند" ،و یا بخواهند آنرا دادگرانه و عادالنه سازند ،آرامشِ خود را از دست میدهد؛ و تبدیل میشود به یکی از ناتوانترینجوامعِبشری در راهِ دستیابی به آرامشِ درونی. 4933
تنگناییهایی در گسترهی عظیمِ مَثنَوی موالنا جاللالدین محمّدِ بلخی بر پایهی نسخهی : مثنویِ معنوی رینُولد نیکِلسُون با شرحِ کوتاهی در بارهی مولوی :بدیع الزمان فروزانفر 4931
فهرست : .
یك اشاره
.
-1تنگنایی در «جدال با مُدّعیان »
.
.
.
122
.
.
.
123
سَبُکْگویی ،آسانگویی -2تنگناییِ فلسفی
.
.
12
.
مرگ در مثنوی -3تنگناییِ اجتماعی
.
.
.
.
133
غالم ـ غالمیگری ـ غالمداری -4تنگناییِ اجتماعی ـ هنری .
.
.
.
139
بررسیِ یک داستان تالشی برای یافتنِ سرچشمههای تنگناییها تنگناییهایِ اجتماعی: فلسفهی هستی دنبالهرَوی از "عام" تأکیدِ یکسویه بر(نوعی)معنویت گونهی ویژهی معنویتِ مولویِ مثنوی
تنگنایهایِ فرهنگی/اجتماعی قدرت
.
.
144
چند نوشته
411
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی هیـچ آدابـی وُ ترتیبـی مجـوی هرچه میخواهد دلِتَنگاَت بگوی مثنوی معنوی
یك اشاره: گفتگو در بارهی تنگناها و تنگناییها در کارِ اندیشهیی و هنریِ مولوی در مثنوی ،بههیچرو بهمعنای بیارجکردن و یا بیارجدانستنِ مثنوی ،و یا کاستن از ارجِ عظیمی که این"کارِ"سترگِ او برای آدمی دارد نیست .ارج و ارزشِ کارهای مولوی -و از جمله مثویِ او -در خودِ این کارها نهفته است .خودِ همین ارزشِ نهفته در "کار"های مولوی ،با زبانی رسا و همهگیر ،در درازایِ سدههای بلند و طوالنی ،از این کارها پاسداری کرده و همچنان خواهدکرد. باید با صدای بلندگفت که برابردانستنِ مولویِمثنوی با خشکمغزان ،کاری بیپایه است .او را با خشک/ مغزان نمیتوان سنجید .جایدادنِ او در کنارِ آنان کارِشایستهای نیست ،از اینروکه او از جنسِ بهکلّی دیگری است .کیفیتِ اندیشههای او و بهویژه کیفیتِ کارهای هنریِ او با هیچ استداللی در کنارِ کیفیتِ اندیشه و کارهای خشکمغزان جای نمیگیرد .با اینهمه ،همانندیهای میانِ او و خشکمغزانرا نمیتوان نادیده گرفت .آنچهکه این همانندیها را از هم متفاوت و جدا میکند و بهآنها رنگوُبوی جداگانهای میبخشد ،آنچهکه این همانندیها را در همان هنگام که همانندیاند ،ناهمانند میکند، ژرفاندیشی ،عواطفِ نیرومندِ انسانیِمولوی ،و نیز استادیِ هنرمندانه و شگفتآورِ او در شعر و در به کارگیریِ زبان و کلمات است؛ بهگونهای که اگر میشد این"چندچیز"را از مولوی و از"کارِ"او (مثنوی) جداکرد ،در آنصورت باری از اینانسان و از مثنویِاو چیزی جز همان"استخوان/پیله"های خشک/ مغزان برجای نمیماند. خوشبختانه بهروشنی میتواندید ،که در گوشهوُکنارِ مثنوی ،مولویِغزلسُرا ،بهویژه آنمولویِ سراینده ی غزلهای دورهی آشنایی با شمس تبریزی -،نگران و دلواپس و آشفته -در کنارِ مولویِ مثنویسُرا ایستاده است ،و تالش میکند تا همزادِ خودرا ،که تن به برپاییِ مثنوی در چارچوبی تنگ دادهاست، وادارد تا اینچارچوبرا هرچه که ممکناست گستردهتر کند .اهمیتِ نقشِ این مولویِ سُرایندهی "غزلهایشمس" -این مولویِ میانهسالِ تقریباً 11/95ساله ،که یا بهبهانهی آشنایی با آدمی بهنامِ شمس ،و یا واقعاً بهدلیلِ و در اثرِ آشنایی با او ،سر بهطغیان برآورد و بر تنگناییهایی که وجودِ مولوی را تا آن دوران در چنبرهی خود گرفته و درهم میفشردند شورید -باری اهمیتِ نقشِ اینمولوی ،در باالبردنِ ارزشهای ادبیِ مثنوی و نیز در آن دلیریها و خظرکُنیهای مولویِ مثنویسرا در مثنوی، چنان بارِز و برجسته است که میتوانگفت بدونِ این"مولویِ غزلهای شمس" ،آن مولویِ مثنویسُرا چیزی جز یک موالنا ،نظیرِ صدها از این موالناهایی که در همهجا میرُویند ،نبود و مثنویِ او هم، چیزی جز صدها از آن مثنویها نمیبود که آنها را"مثنویهایِ صَدمَن"مینامند .و اگر در ایننوشته گاهگاه سخن از غزلهای شمس است ،مراد ،اگرچه نه مطلقاً ولی بهطورِ عمده همین مولویِ میانهسال و سُرایندهی غزلهای دورهی آشناییاش با شمس است.
419
چند نوشته
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
-1تنگنایی در «جدال با مُدَّعیان » 1-1سَبُكْ گویی ،آسان گویی
مولوی نهفقط در "غزلهایشمس" ،بلکه در مثنویهم ،جابهجا ،آن ژرفدلی و گستردهگیِ روحیِ احترامبرانگیزِ خودرا نشان میدهد ،امّا -شاید بهدلیلیکه در بخشِدیگرِ ایننوشته خواهد آمد -اینجزء از مَنِشِ مولوی نتوانستهاست در مثنوی ،بهآناندازه که در غزلهایشمس ،روشن و نیرومند منعکس شود .شاید بهدلیلِ همین کمرنگْشدهگیِ آن"ژرفْدلیوُگستردهگیِ روحیِ" مولوی در مثنویاست ،که او در مباحثهها و گفتگوهایخود با مُدَّعیانی که آنها را بهنحوی رقیبِخود و یا مانعِ پیشْبردِ اندیشه هایخود میداند ،از نوعی روشوُنحوهی بیان سود میجوید که میتوان آنرا سَبُکگویی و یا آسانْ گویی نامید ،و در هرحال بههیچرو خُورَندِ آدمیمثلِاو نیست ،یعنی همانآدمِوارستهی خوشمَنِش با آن روحِ گسترده که در غزلهای شمس آنهمه بلندنظر است. از ویژهگیهای این روش ،یکی ،ریشْخندکردنِ مخالف است :در جدال با جهودان آن مسیحا مرده زنده میکند
وانجهود ازخشم سِبلَت میکَنَد
ص114
یکیدیگر ،صحنهپردازیکردن و مخالفرا ،بهدلْخواه ،درآنصحنه بهبازی گرفتن ،یا به بازی کردنِنقشهای خودساخته وادارکردن است : دربرخورد با جهودان : «داستانِ آن پادشاهِ جهود که نصرانیان را میکشت »...چون پدیدآمد که آن مسجد نبود خانهی حیلت بُد و دامِ جهود مطرحهیخاشاكوُخاکسترکنید پس نَبی فرمود آن را پُر کنید
ص41 ص911
و باز یکیدیگر ،رسواکردن و بیآبروکردنِ مخالف است از راهِ دستکاری در زبانزدها (ضرب المثلها)و یا از راهِ ساختنِ زبانزدهای تازه : در جدال با جهودان : خانهی آن دل که مانَد بی ضیاء از شعاع آفتابِ کبریا تنگ و تاریک است چون جانِ یهود بی نوا از ذوقِ سلطانِ ودود
ص911
و بازهم نمونهیدیگر ،بهکارگیریِ نامِ اندیشههای مُدَّعیاناست همچون کلمهی تحقیر و ناسزا.بهگفتهی دیگر ،تالش برای تبدیلِ این نامها به کلماتِ تحقیر و ناسزا در میان جامعه : در جدال با گَبران : « داستانِ آن صوفی که زن خودرا با بیگانه بگرفت »پس شهیدان زنده زین رویند خوش گفت صوفی با دلِخود :کای دو گبر
تو بدان قالب بمنگر گبر وَش ص143 ازشماکینهکشم لیکن بهصبر ص191
2-1بهره گیری از ترس ،خرافه ،مجازات و معجزه در بحثها در جدال با «كافران» « -داستانِآمدنِ آنزنِکافر با طفلِ شیرخواره بهنزدیکِ مصطفیعلیه السالم»
411
چند نوشته
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
فشردهی داستان : زنی از کافران با کودكِ دوماههاش بهسوی پیغمبر میرود .کودكِ دوماهه به پیغمبر سالم میکند .مادر بر این کودكِ دوماههی خود خشم میگیرد و میپرسد :چه کسی این را بهتو آموخت؟ کودكِ دوماهه بهمادرِ خود پاسخ میدهد :خدا به من آموخت پس از او جبرییل .مادر از کودكِ دو ماههی خود میپرسد :جبرییل کجاست؟ کودكِ دوماهه بهمادرِ خود پاسخ میدهد :باالی سرِ تو « ...ص 114ـ دفترسِوُم»
چنیناست استداللهای شگفتانگیزِ گویندهی دریا/دلِ و وارستهی غزلهایشگفتانگی ِز شمس برایبهکُرسینشاندنِ درستیِ باورهایمذهبیوفلسفیِخود دربرابرِ باورهایمذهبیوفلسفیِدیگران! در جدال با دَهریون : « جوابِ دَهری که منکرِ الوهیت است و عالَم را قدیم میداند» ص133فشردهی داستان: دَهری و سُنُّی با هم در بارهی جهان و آفرینش گفتگو میکنند .هر دو ،دلیل میآورند .هردو سو ،همدیگر را نمیپذیرند. سُنّی میگوید :برای این که روشن شود که تو و من کدام دروغ میگوییم ،هردو در آتش می رویم ،هرکس نسوخت او درست میگوید. کاندرآتش درفتند این دو قرین... هست آتش امتحان آخرین حجت باقیِ حیرانان شویم تا من و تو هردو درآتش شویم
سپس مولوی هردو را درآتش می اندازد .و ناگهان آن خدا گوینده مردِ مُدّعی
رَست و سوزید اندرآن آتش دغی
باری به همین سادهگی! و بازهم نمونهایدیگر ،که نشانمیدهد مولوی ،گهگاه ،هوادارانِ خودرا هم ،برای واداشتنِشان بهدوریجُستنِ از اندیشههای دیگران ،با «تحّکم» ،به پناهگرفتن در پُشتِ آیههای قرآنی و درخواستِ کمک از خدا فرا میخوانَد ،بهجای تشویقِ آنها به بهکارگیریِ استدالل. در جدال با جَبریُون : هین! بخوان ربِّ بما اغویتنی بر درختِ جَبر تا کی بَرجَهی
تانگردی جَبری و کژ کم تنی اختیارِخویشرا یکسو نهی ص131
در جدال با فیلسوف : -داستانِ«انکارِ[مردِ]فلسفیبرقرائتِ ان اصبح ماء وکم غورا»ص 111
فشردهی داستان : آدمی مسلمان آیهای از قرآن میخواند دراین مایه :من چشمهها را میخشکانم .پس ازآن این من هستم که می توانم دوباره آبرا بهآن برگردانم .دراین هنگام یک آدمِ فیلسوف که دارد از راه می گذرد جلو میآید و میگوید :نه ،ما هم می توانیم با بیل وکلنگ دو باره آب را به چشمه برگردانیم ...
آنگاه مولوی نقل
میکند :این فیلسوف بهخانه میرود .آن شب خواب میبیند که پیرمردی دو چشمِ اورا کورکرده و
آنگاه ازاو میخواهد که نور را دوباره به چشمهای خود برگرداند .فیلسوف بیدار میشود میبیند که واقعاً هم دو چشمِ او کورشده است !... از دالیل باز بر عکسش صفی می فزاید در وسایط فلسفی بی دُخان مارا درآن آتش خوشاست گر دُخان اورا دلیل آتش است
چند نوشته
415
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
مولوی میافزاید که این فیلسوف اگر بهدرگاهِ خدا ناله و زاری و توبه میکرد خوب میشد و می گوید : ولی او توبه نکرد !... حتّی اگر چنین معجزهی باورنکردنیای واقعاً هم شدنی بوده و پیش آمده بودهباشد ،باز هم درخورِ روحِ بلندِ سرایندهی"غزلهایشمس"نیست تا آنرا همچون"دلیلی"بهکارگیرد ،و با کمکِآن و با مَددگرفتن از عذاب و جریمه هایی چنین سنگین ،مخالفان را به پذیرشِ چیزی و یا به توبهکردن از چیزی وادارد. مولوی ازاینگونه"استدالل"ها بارها در مثنوی ،هنگامِ رو/در /رویی و مقابله با مخالفان ،و نیز برای اقناع پیرواناش مدد میگیرد. ()()() ازاینکه مولوی با اندیشههایی که با آنها مخالفاست درگیر میشود هیچ ایرادی بر او نمیتوان و نباید گرفت .برعکس ،اگر او در میدانِ اندیشهها ،در راهِ آوردنِ اندیشهی تازه و استوار بر تجاربِ خودی تالش نمیکرد و خاموش میماند ،میبایست بر او خُرده گرفته میشد ،و یا دستِکم میشد او را بهخاطرِ این خاموشی به پرسش گرفت. اوخود سفارشهایی -مانندِ آنچه که دراین ابیات خواهدآمد -به هوادارانِ خود و بههمهی ما میکند که همچنان شایستهی شنیدن و تکرارکردناند : میکند موصوف غیبی را صفت... همچنان که هرکسی در معرفت این حقیقت دان نه حقاند این همه نِی بکلّی گمرهانند این همه... قلبها را نقدکردن کی توان... گر نبودی در جهان نقدی روان پس مگو کین جمله دمها باطلند باطالن بر بوی حق دامِ دلند پس مگو جمله خیالاست و ضالل بیحقیقت نیست درعالم خیال ... ص 911دفتر دوم نه همه شبها بود قدر ای جوان نه همهشبها بُوَد خالی ازآن...
این گونه سفارشها بسیار با ارزشاند؛ ولی روشن است که بهتنهایی نمیتوانند مرزی جدّی میانِ او و خشکمغزی و خشکمغزان باشند .گفتار ،اگرچه بخشی از این مرز قلمداد میشود ولی مرزِ کامل و گذرناپذیر قطعاً با كردار ساخته میشود .مولوی میتوانست مرزِ خودرا با خشکمغزان تنها با گفتار برپا ندارد و بلکه با کردارِ خود آنرا استوار سازد. بحث در این نیست که روشها و روالهایی که او درجدال با مُدَّعیان بهکار میگیرد ،یکسره همان روش و روالِ آن کسانیاست که او آنها را بهخاطرِ قشریگریِشان و خشکمغزیِشان بهدرستی انتقاد میکند .نه! او با آنها فرق دارد اگرچه دراین پهنه -مراد برخورد با مُدَّعیان است -فرقِ میان او و خشکمغزان فرقِ برجستهای نیست .بحث دراین است که چرا او با همهی این سفارشهای درست بهما ،خود ولی در رویا/روییِ عملیاش با دیگران تا بهاین اندازه بهروالِ"معمول" ،بهروالِ آدمهای معمولی دست مییازد؟ او در کِردارش با مخالفان بههمان ابزاری دست میبَرَد که معموالً اندیشه/ مندانِ"عادی" ازآنها سود میجویند .برای انسانی چون مولوی ،این ،هیچافتخاری ندارد که با خشک/ مغزان فرق داشتهباشد ،افتخار -اگرکه اصالً به کارگیریِ چنین کلمهای درست باشد -آنهنگامی میبود که او "فراتر" از "میانگین"میرفت ،فراتر از"معمول" و "عادی".
چند نوشته
411
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
()()() اینگونه از تنگناییها را میتوان در نزدِ همهیانسانها و در میانِ همهیجماعتها دید .گونهی اروپاییِ این نوع از تنگناییها و محدودیتها را اگر نتوان از بدترین انواعِ برخورد با مُدَّعیان برشمرد ،دستِکم میتوان از ناخوشایندترینِ آنها دانست .فریدریش نیچه یکی ازآن اندیشمندانِ اروپایی است که نزدیک به پنج سده پساز مولوی ،یکی از گونههای ناخوشایندِ اینتنگنایی را در برخورد با مخالفاناش بهنمایش میگذارد .داستانِ آن موجودیکه او آفریده و آنرا "اَبَر اِنسان"() Der Übermenschنامیده، داستان خودِ اوست .او درکتابِ«فراسویِ نیکوُبد»چنین میگوید: « فیلسوفانِ راستین ،فرماندهاناند و قانونگزاران .و میگویند‘‘چنین باید باشد‘‘ .نخست آنان هستند که "بهکجا" و "ازکجا"ی بشر را معیّن میکنند » ...ص431
در تَحَکّمآمیزبودنِ آهنگ و در تحَکّمآمیزتربودنِ معنای این گفتهها (بهتر است گفتهشود این دستورها وآیههای بی چون وچرا)جای هیچگونه تردیدی نیست. او سپس ،پرسشهایی بهمیان میکشد که با توجه به نحوه و گونهیطرحِشان کامالً پیداست که پاسخِ به آنها -از دیدِخودِ نیچه -منفی است (یعنی در حقیقت نیچه بهما دستور میدهد تا بهاینپرسشها پاسخِ منفی بدهیم) : «آیا امروز چنین فیلسوفانی هستند؟ آیا تاکنون چنین فیلسوفانی بودهاند؟ ص433
او سپس بدون هیچ مکثی پرسشِ دیگری بهمیان میکشد که پاسخِ آن بهزعمِ نیچه مثبت است(یعنی در حقیقت بهما دستور میدهد که بهآن پاسخِ مثبت بدهیم) : « آیا نمی باید چنین فیلسوفانی باشند؟ » ص433
او در همینصفحه جملهای میگوید که ،به یک معنا ،نشان دهد که او جز خود هیچکسِ دیگر را به فیلسوفی نمیپذیرد : « فیلسوف ،اگرکه امروزه فیلسوفی در کار باشد ».ص433
او در همینکتاب در بخشیدیگر باز هم سخنانی دارد که نحوهی برخوردِ کامالً خودخواهانه و نفیکنندهاش را در برابرِ مُدَّعیان (یا آنچنانکه برگردانندهی کتاب ترجمه کرده در برابرِ « دانشواران») نهتنها در پهنهی فلسفه بلکه در پهنههای دیگرهم بهروشنی نمایان میکند : «تمامیِ روانشناسی تاکنون به پیشداوریها و ترسهای اخالقی چسبیده بودهاست و جسارتِ فرورفتن به ژرفناها را نداشتهاست .هنوز هیچکس کاریرا که منکردهام ،حتّی در ضمیرِ خویش نیز نکرده است ».ص 55تاکید از من.
نیچه درهمینکتاب کارِ ستایش از فردگراییِ خودخواهانهرا بهجایی میرسانَد که میتوان زبونیِ عظیمِ نهفته درآنرا بهروشنیدید .زبونیِ عظیمی که نیچهرا تا پَرتگاهِ نژادپرستی کشاند : «برای راهیافتن به هرجهانِ واال ،بایدتعلّقی مادرزاد بهآن داشت ،یا روشنتر بگویم برای آن پرورانده بایدشد .حقِ رهیافت به فلسفه -به عالیترین معنای آن -را تنها از برکتِ تیره و تبار ...میتوانداشت" .خون" دراینجا تصمیم گیرنده است». ص411تاکید از من.
این ،گونهای از تنگناییاست که ویژگیِ بزرگِ آن ،خودخواهیِمعطوف بهفردگراییِ تند/روانه است .انسانِ نیچه موجودی است که از دستْرنجِ جامعهای که درآن میزید بهرهگیری میکند ولی در همانهنگام
چند نوشته
413
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
جامعه را بههیچ میگیرد .و فقط بهشرطی آمادهاست برای جامعه هم حقّی بشناسدکه همهی جامعه یکپارچه بهاو بَدَل شود .یعنی همهی«فرد»ها در فردِ او حل و منحل شوند .یعنی جامعه ،خودرا در« فرد» منحل کند! اندیشهی مولوی امّا از این بالهتها بهدور است .او ظاهراً تا بهآناندازه"فرو" نیفتادهبود که ناگزیر شود به پستی در برابرِ "فردِ" آدمی تن در دهد .او ،ظاهراً ،در برابرِ فردِ آدمی هماناندازه هوشیار بود که در برابرِ جمعِ آدمی.
411
چند نوشته
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
-2تنگناییِ فلسفی مرگ در مثنوی
«داستانِنگریستنِ عزرائیل بر مردی وگریختن آنمرد در سرایسلیمان»... فشردهی داستان : روزی مردی عزرائیل را میبیند که از کنارش میگذرد .مرد از نگاهِ معناداری که عزرائیل بهاو میکند گمان میکند که هنگام مرگِ او رسیده است .او بی درنگ خودرا به سلیمان میرساند و ازاو میخواهد که کمک کند و او را هرچه زودتر بهجایی بسیار دور بفرستد ...سلیمان ،پس ازآن که میبیند آرامکردنِ مرد بهجایی نمیرسد ،او را بهخواستِخودش در یکآن به هندوستان میفرستد .بیدرنگ پس از رسیدنِ مرد به هندوستان ،عزرائیل پیدا میشود و جانِ اورا می گیرد...عزرائیل سپس در زمانی دیگر در پاسخ به پرسشی که سلیمان از او دربارهی آن مرد میکند پاسخ میدهد :زمانی که من آن مرد را آنجا دیدم خیلی تعجب کردم زیرا که درست چند لحظه دیگر میبایستی جانِ این مرد را در هندوستان میگرفتم و برایِم عجیب بود که او چهگونه خواهد توانست خودرا ازاین راهِ دور به هندوستان برساند...
و سپس مولوی می گوید : از کِه بگریزیم از خود ای محال
ازکِه بَربالیم ازحق ای وَبال
بهزعمِ بسیاری از ما انسانها ،مرگ ،بهراستی یکی از خندهآورترین قانونها در جهانِ هستی است .فرار از مرگ یکی از آرزوهای بزرگ و کُهَنِ آدمی است .و با این وصف ،مولویِ بزرگ ما را فرا میخواند تا در برابرِ این قانون سرفرود بیاوریم؛ و تالشهای ما را برای اعتراض بهاین پدیدهی ناگزیر ولی بیمعنا بهریشخند میگیرد. تالشِ آدمی برای فرار از مرگ ،یکی از سببها و سرچشمههای خشک ناشدنیِ پیدایشِ صحنههای غمانگیز و دردآورِ حیات در جهاناست .صحنههایی که آدمی در آنها به انجامِ نقشی پیچیده و توان/ فرسا واداشته میشود ،نقشی که"نقشبازِ"آن خودرا به نابودی میکشاند ولی خودِ آن"نقش" ،جاودان برجا میماند تا باز "نقشبازِ"دیگری سر برسد و"صحنه"ی دردناك در هستی جهان ،همیشه گرم ،گرم از بازیشدهگی و بازیشدن و بازیچهشدن ،باشد. این"صحنه" ،گهگاه معجونی میشود ازغمانگیزی و خندهآوری .تماشاگرِ این صحنه ،گاه در هجومِ احساسهای گوناگون و متناقض و ضدِّ ِهم ،که در درونِ او پدید میآیند(مثل ریشخند ،گریه ،شادی، نفرت ،عشق ،ترس ،تسلیم ،خشم )...از پا در میآید. مرگ چیست؟ چراست؟ چهگونه میتوان برآن چیره شد؟ آیا میشود برآن چیره شد؟ آیا اصالً باید برآن چیره شد؟ ...بحث پیرامونِ مرگ تنها بهخودِ مرگ محدود نمیشود ،بلکه آرامآرام همه و یا دستِکم بیشترِ مسایلِ هستی را دربرمیگیرد .در برابرِ پرسشهای دربارهی مرگ ،آدمی تاکنون نتوانسته به این یا آن پاسخ بسنده کند .ازمیانِ انواع پاسخهایی که تاکنون بهاینپرسشها دادهشده، هیچ یک نتوانستهاست آرامشِ را در میانِ انسانها(ی پُرسَنده) پابرجا کند .پاسخ به مُعضَلِ مرگ از نوعِ پاسخهای عادی نیست .این پاسخها برای اینکه بتوانند قانعکننده باشند تنها کافی نیست که به درستبودن بسنده کنند .درستبودن در این بحث مفهومی پیچیدهاست .قانعشدن در اینبحث تنها بهمعنای آرامشدنِ عقل و"غریزهی دانش" نیست ،بلکه بهمعنای آرامگشتن و قانعشدنِ دل هم هست.
چند نوشته
413
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
بهنظر میرسد که آدمی ،تا بر مرگ چیره نشود ،به هیچ پاسخی بسنده نخواهد کرد .یعنی در حقیقت آدمی پاسخِ خودرا زمانی خواهدگرفت که دیگر مرگی در میان نباشد! پاسخهای دانش بهاین پرسشها هماناندازه نارسا و-یا بهترگفتهشود -قانع نکنندهاند که پاسخهای فلسفه ،مذهب ،هنر ،و... نگاهِ مولوی بهمرگ -در اینبخش از مثنوی -نگاهیاست ساده .او گویی میخواهد تلخیِ مرگ را در این سادهگی پنهان کند .شاید همین سادهگیِنگاه موجب میشود که مولوی ،با آن روحِ بلند و حسّاس، نهتنها از ناتوانی و درماندهگیِ آن مردِ بیچاره ،آزرده نمیشود بلکه حتّی سنگدِالنه بر این مرد-که میتواند نمادِ بسیاری از ماها باشد -میشورد ،و اورا بهتحقیر «وبال»و«محال»میخوانَد .او حتّی "صحنه" را چنان میپردازد که تالشِ آن مرد برای فرار از مرگ تبدیل به تالشی ابلهانه و ساده /لوحانه و ریشخندآمیز میشود. اگر مولوی بههمان حسّاسیتهای ژرف و نیرومندِ خود در غزلهایشمس وفادار میماند می بایست پیشاز هرچیز بر"عزراییل"میتازید ،و هَمو را بهخاطرِ رفتارِ خشکِ دیوانساالرانه و مأمور/مآبانهاش نکوهش میکرد .تردیدی نیست که"عزراییل" از رنجِ آدمی و از هراسِ او در برابرِ مرگ خبری ندارد .او مأمور در دستْگاهی است که به او وظیفهی بهانجامرساندنِ فرمانِ مرگ را دادهاست .او از "داشتنِ" احساسِ انسانی ،محروم و قدغن شدهاست ،و شگفتزدهشدنِ او–در آنهنگام که آنمرد را نه در هندوستان -جایِ گرفتنِ جانِ او -بلکه در جایی بسیار دور از هندوستان میبیند -شگفتزدهگیِ خشک و بیروح آن مأمورِ دیوانی است که هیچگونه لَنگِشی را در نظامی که درآن مأموریت خودرا انجام میدهد برنمیتابد و درنمییابد ،و وقتی هم که بهناگهان با چنین لنگِشی روبهرو میشود هاج/وُ/ واج میماند. حتّی سلیمان هم در اینصحنه همراه و در کنارِ انسان نیست .زیرا که :اگرچه او خواهشِ آنمرد را میپذیرد و او را به دورترینجاها میفرستد ولی اینکارِ او بهمعنای کمکِ او بهآنانسان برای فراریدادنِ او از مرگ نبوده است ،اگر سلیمان میدانست که آن مرد برای فرار از مرگ میخواهد از آنجا دور شود هرگز و قطعاً بهاو کمک نمیکرد ،و باز هم زیرا که :سلیمان خود از وابسته گان به آن دستگاه و نظامی است که مرگ از "مشیّاتِ"آن است. ()()() امّا بااینهمه ،مولوی"ستایشگرِ"مرگ نیست .او این هوشمندی را دارد که به پیشوازِ مرگ نرود ،و بلکه برعکس ،از هرچه"بهپیشوازِ مرگرفتن"گریزان باشد .شاید این مخالفتِ او با "پیشواز از مرگ" نیز (همچون مخالفتِ او با فرارِ از مرگ) بهخاطرِ پایبندیاش بهمشیّت و ارادهی آن"وجودِ واحد"باشد، هر چه که باشد نمیتوان مولوی را ستایشگرِ مرگ دانست. به پیشوازِ مرگنرفتن و مخالفت باآن ،چه پیش و چه پس از مولوی در میانِ اندیشهمندان و هنرمندان ایران -بجز شماری کمتر از انگشتانِ دست و آنهم در این گذشتهی نزدیک -از ویژهگیهای برجستهی همهگانی است و هرگز ویژهی مولوی نیست.
چند نوشته
491
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
و این درحالیاست که در برخی دیگر از جوامع ،بهویژه درجوامع اروپایی ،این وضع درست بر عکساست .برای نمونه ،درجامعهی آلمان کم نیستند اندیشهمندان و هنرمندانی که از راهِ خودکُشی به پیشوازِ مرگ رفتهاند .برخی ازآنها : پاول سِالن ،شاعر4311-4331 ، اِشتِفان تسوایگ -به همراهِ همسرش -نویسنده و داستاننویس 4114-4311 فرانتس کافکا ،داستاننویس 4119-4343، کورت توخولسکی ،نویسنده و شاعر4131-4395 ، گِئورگ تراکل ،شاعر4113-4341 ، اینگهبُرگ باخمان ،شاعره و داستاننویس4311-4339 ، هاینریش فون کالیست (با دوستِ زناش) ،شاعر و نمایشنامهنویس4333-4144، والتر بِنیامین ،نویسنده و فیلسوف4131-4311 ، گیلدا ،خواننده -4333 ،؟ دو تن از رهبرانِ حزبِ سبزها (زن و مرد) سیاستمدار -4335؟ اِرنست لودویگ کوشنِر ،نقاش/پیکرهساز4111-4391 ،
اگرچه به بحثِ کنونی پیوندی ندارد ولی بر اینآمار باید"خودکشیِگروهی"را هم افزود که از سوی فرقههای گوناگونِ مذهبی/مسیحی انجام میگیرند .اینفرقهها"پیشواز از مرگ"را حتّی سازمان می دهند .میزانِ خود کشی در آلمان ساالنه نزدیک به دههزار نفر است. ولی اندیشههای مولوی دربارهی مرگ ،هیچیک ازگونههای این رفتارها را بر نمیتابد .و این از نقاطِ نیرومندِ نظامِ اندیشهییِ مولوی است. داوریِ مولوی در بارهی محالبودنِ چیرهگیِ انسان بر مرگ ،داوریِ درستی است .بهدرستی هم ،تا زمانی که چرخِجهانِهستی بر اینمنوال که تاکنون بودهاست بگردد؛ تا زمانی که نظامِحاکم بر بافت وُ ساختِ"هستی" همیناست که "هست" ،انسان را و هیچ وجودی را از مرگ گریزی نیست .مرگ، جزیی از این نظام است .تنها درصورتی میتوان مرگ را"حل"کرد که نظامِ هستیِجهان (و جهانِ هستی) دگرگون شود. امّا مفهومِ "جهان"چیست؟ محدوده و گسترهی"جهان" تا کجاست؟ معموالً هنگامی که ما از جهان حرف می زنیم ،مرادِ ما آن گسترهای است که بخشی از آن به شناختِ ما درآمده و بخش دیگری ازآن را ما با "حدس و گمان" درمییابیم .آیا"جهانِ واقعی" برابر با همین "جهانی" است که ما انسانها تاکنون آنرا شناختهایم و یا حدسوگمان می زنیم؟ پاسخِ این پرسش ،آشکارا و قطعاً منفی است .بهسادهگی میتوان دریافت که"جهانِ واقعی" بسیار وسیعتر از"آنچه"ای است که ما شناختهایم و یا وجودِ آنرا با حدسوُگمان ممکن میدانیم .گسترهی جهانی که ما شناختهایم بهسختی از مرزِ کرهِ زمین فراتر میرود .مجموعهی این"جهانِ شناختهشده"، یعنی این جهانِ خاکیِ ما همراه با آن بخشی از جهان که ما آنرا "حدس و گمان"میزنیم ،حتّی در برابرِ آن ابعادی که ما "گمان" میکنیم جهان دارا است هم نقطهای حقیر است؛ و در برابرِ آن ابعادی که جهان در ورایِ"گمان" ما دارد حتّی از اینهم حقیرتر است .در اینصورت از کجا روشن است که
چند نوشته
494
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
قوانین-و ازجمله بهویژه قانونِ مرگِ -حاکم بر"هستی"در این جهانِ خاکی ،بههمان میزان بر همهی هستیها در"جهانِ واقعی"-و یا بر سراسرِ جهانِ واقعیِ هستی-حاکم باشد؟ چرا نباید ممکنباشد که در گوشهای از جهانِ واقعی ،هستی ،از مرگ خالی باشد؟ من البتّه نمیدانم که مرادِ مولوی از ناگزیریِمرگ ،ناگزیریِآن تنها در محدودهی جهانِ شناختهشدهی انسانی است یا اینکه او این ناگزیری را به سراسرِ جهانِ واقعی هم گسترش میدهد ،هرچهکه باشد عیبِ مولوی آناست که–که مانندِ خیّام -برآن نظامِ فرمانروا بر هستی ،که مرگ را ناگزیرکرده است، هیچ ایرادی نمیگیرد .و برعکس ،همهی تالشِ او در مثنوی ایناست که این نظام را به انسان بپذیراند. او خودرا در کنارِ آن"دستگاه" ،آن قدرتی مینهد که این نظام را برجهان حاکم کرده است .او به دفاع از این قدرت می پردازد. ()()() گمان میکنم شیفتهگیِ آمیخته با تعصّبِ مولوی نسبت به آن"نِیِستان"ی که "نِیِ" او را ازآن بریده و جدا کردهاند و در این جهانِ خاکی به«حکایت و شکایت» واداشتهاند ،یکی ازآن گِرِه /گاههای مهم در اندیشه و روحِ مولویِ مثنوی بطورکلی ،و بهویژه در رابطه با موضوعِ مرگ است .گِرِهی که خودِ مولوی هم ظاهراً گاهگاه از گشودنِ آن باز میماند .این گِرِهگاه ،گمان میکنم ،یکی از آنعناصرِ مهمیاست که در کنارِ عنصرهای دیگر ،مولویرا به در/پیش/گرفتنِ رفتارِ معیّن نسبت به مرگ ،و انداختنِ نگاهِ معینّی به آن ،ناگزیرساخته است. باید یادآوری کنم که مرادِ من بههیچرو ایننیست که بخواهم برداشتِ مثنوی از مرگرا محدود بهفقط"یک"برداشت کنم .میتوان برداشتهای گوناگونی از مرگرا در مثنوی یافت .چند /جانبهگی و چندبُعدیبودنِمثنوی در اینباره کامالًروشناست .این چندجانبهگی یکی از آن چند/ویژهگیهاییاست که -همانجور همهگان گفتهاند-مثنویرا همیشه زنده نگاهداشته است. با اینهمه ،برداشتِ من ایناست که گونهی معینّی از میانِ انواعِ برداشت از مرگِ موجود در مثنوی، درآن بسیار برجسته شدهاست .اینگونهی برجستهی برداشت از مرگ ـاز نگاهِ من ـ این است : جهانِ خاکی ،جهانی که ما انسان ها درآن زندهگی میکنیم و"زنده" هستیم ،در چشمِ مولوی همان جایی است که"نِیِ" اورا پس از بُریدن و جداکردناش از"نیستان"در آن رها کردهاند .از نگاهِ مولوی، اینجهان بهمعنای دوری و هجران و جدایی از آن نیستان است .و"نِی" -و یا هر کس و موجودِ دیگری که"ِنیبودنِ" خودرا دریافته -در اینجهان ،بیوقفه در کارِ«حکایت وُ شکایت» است .بیرون رفتن از این جهانِخاکی ،بهمعنای "پایانیافتنِ"آن دوری و هجران و جدایی است .مرگ ،از نگاهِ مولوی ،نامیاست که آدمی به این"پایان" دادهاست .آنکس که بر "نِیبودنِ"خود ،آگاه است ،از این"پایان" ،از این مرگ، شاد است" .نِی"های ناآگاه و ابله ،از این پایان میهراسند. ایناست فشردهی آن برداشتِ عمده از مرگ در مثنویِ مولوی از نگاهِ من. اگر واقعاً مولوی چنینبرداشتی از مرگ داشتهباشد باید پرسید :چرا مولوی گمان میکند که "پایانِ" این جهانِخاکی ،قطعاً و صددرصد آغازِ آن"نیستان" است؟ چرا او اعتقاد دارد که "نیستان"اش درست
چند نوشته
491
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
در آنسویِ مرزِ این جهانِ خاکی جای دارد؟ آیا این احتمال هست که میانِ این جهانِ خاکی که کانو ِ ن تعیّن و بازشناسیِ آن را انسان میسازد ،و آن نیستان ،جهان یا جهانهای دیگری هم باشد که نه ایناند و نه آن؟ این احتمال تا چه اندازه است؟ بهچه دلیل "نِی" ،با رَستن از این جهانِ خاکی ،از هرگونه سرگردانی خواهد رَست؟ چه دلیلی در دست است که"نِی" از این"چاه" به"چاله"ای دیگر نخواهد افتاد؟ مولوی چهگونه بهاین"نِی" ،این "نِی"ای که با دستِ شگفتیآفرینِ خودِ مولوی بهیکی از زیباترین نمادها در ادبیاتِ جهان بَدَل شد ،تضمین خواهدداد که او پس از پایانِ این جهانِ خاکی ،از دستِ"حکایتها و شکایتها" آزاد خواهدشد؟ پاسخِ مولوی در مثنوی بهاینپرسشها بهگونهای روشن" ،انکار" است ،انکارِ درستیِ پاسخهایی بجز آن پاسخهایی که خودِ او میدهد .بهتراست بگویم که در اینباره مولوی در مثنویِ خود به احتمالِ درستیِ پاسخهای دیگری اشاره نمیکند .در همانحال مولوی میکوشد که پاسخِ درست بهاین پرسش ها را- به هر وسیله و بهکمکِ حتّی برخی روشهایی که درخورِ او نیستند -تنها بهپاسخهای خود محدود کند .او دهانِ"جهود"وُ"گَبر"وُ ...را میبندد .و "جبری" وُ "دَهری" وُ "فیلسوف"را از میدان بیرون میکند ،و اجازهی پاسخ گویی را بهآنها نمیدهد؛ و یا اینکه پاسخهای آنها را با طرزی ناخوشایند و نا/دَر/خور ،مُثله کرده و به ریشخند میگیرد و شنوندهاش را با توسّل به کیفرهای خوفانگیز ،از پذیرش و حتّی از تأمّل در بارهی پاسخهای آنها بر حَذَر میدارد .او این"پاسخدهندهگانِ دیگر"را در یکی از مهمترین میدانهای فکری و فلسفیِ آدمی بهخاموشی میکشاند و یا در غباری از ریشخند گُم میکند .مولوی در میدانی چنین حیاتی -یعنی در میدانِ راه گشایی در ظلماتِ مرگ -عرصه را چنین برخود و بر دیگران تنگ میکند .خودرا و اندیشهی خودرا در"تنگنا"میگذارد .او با وجودِ آن ذهنِ زیباییشناس ،با وجودِآن زیباییشناسی و زیباییآفرینیِ شگفتآورِ خود ،با سماجتِ شگفتی جلوی گشودهشدنِ چشماندازهای تازه از مرگ را سد میکند .چشماندازهایی که برخیشان از زیباییِ آرامبخشی برخوردارند و تماشاییاند .او بر خالفِ مولویِ غزلهای شمس ،که حتّی در سنگها دهان میگشود و کوهها را به رقص میآورد ،در مثنوی ،در دهانها سنگ میگذارد .او با بستنِ هر دهان ،در حقیقت خودرا -و مثنوی را -یکّهتر و تنهاتر و از دیگران دورتر میسازد .با هر دیواری که در جلویِ دیگران میکشد ،در حقیقت خویشتنِ خودرا بیشتر در یک چاردیواری ،در یک چارچوب و تنگنا گرفتار میکند.
چند نوشته
499
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
-3تنگنایی اجتماعی مثنوی و :غالم ،غالمیگری ،غالمداری
« -4حکایتِآنکسکه در"هری"غالمانِآراستهی عمیدِخراسانرا دید و»... فشردهی حکایت : « آن کس با دیدنِ غالمانِ آراستهی عمیدِ خراسان رو بهخدا کرد و گفت[ :خدایا]بندهداری از عمید بیاموز .پسازآن ،مولوی داستانی میسازد و کارِ عمیدِ خراسان(خواجهی غالمدار) را بهجایی میرساند که شاه با او دشمنی می کند و...و این شاه، غالمانِ عمید را بهمدّتِ یک ماه شکنجه میکند تا مگر آنانرا به نشاندادنِ جای طالهای پنهانشدهی عمید وادارسازد؛ ولی غالمان بهاین کار تن درنمیدهند...آنگاه مولوی از زبانِ خدا بهآن کس میگوید :حاال تو بندهگی را ازاین غالمانِ عمید بیاموز»...
آفریدهشده بهآفریدگار میگوید :خوب بندهداری کُن .و آفریدگار به آفریدهشده میگوید :خوب بندهگی کُن .بحث در میانِ این دو ،برسرِ خودِ بندهگی نیست ،بحث برسرِ چهگونهگیِ آن است. « -1حکایتِ آن امیرکه غالم را گفت که مِی بیار و»... « -9حکایتِ غالمِ هِندُو ،که بهخداوندزادهی خود پنهان هوا آوردهبود و»... فشرده ی داستان : غالمِ هندو به دخترِخواجهی خود(غالمدار) دلمیبازد .دختر را میخواهند به غالمدارِ دیگری بدهند .میفهمند که غالم، دختر را دوست دارد .زنِ خواجه خشمگین میشود ولی خواجه راهِ حیله در پیش میگیرد :با زناشوییِ غالم و دختر موافقت میکنند ،ولی در شبِ زفاف بهجای عروس(دخترِخواجه) مردی را بهاُتاقِ داماد(غالم) میفرستند و...فردا غالم از به/زنی/گرفتنِ دخترِخواجه پشیمان میشود.
پس از این "موفقیتِ" خواجه ،مولوی بیدرنگ بخشی را بهاین داستان میافزاید .نامِ این بخش چنین است : «در بیانِ اینکه اینغرور تنها آنغالمرا نبود بلکه هرآدمی بهاینغرور مبتالست». مولوی دلدادهگیِ غالمرا بهآندختر" ،غرور"مینامد ،و مُرادِ او از اینکلمه(غرُور)) چیزیاست مانندِ تکبُّر ،خودخواهی و پا را از گلیمِ خود بیرونگذاشتن .او در اینبخش سخنانی میگوید که هر چیزی از آن میتواندریافت جز پشتیبانیاز غالم و از عشقِ او .او این عشقِ غالم را طبیعی نمیداند و تالش میکند بههر ترتیبیکه شده بهغالم"پند"دهد تا از ایندلدادهگی دست بکشد. آیا این همانمولویاست که دیوانِشمسرا سرودهاست؟ همان شوریدهی نترسِ خطرکُن است که عشقِ خود به شمسرا ،علیرغمِ همهی"پند"هایی که مخالفانِ عافیتجوی او بهاو می دادند ،آشکار و عاشقانه دنبال کرد؛ و یکی از واالترین و شگفتانگیزترین گونههای عشق را به جهان پیشکش کرد؟ مولویِ غزلهای شمس به"پَندها" و "پَند/دهندهها" چنین پاسخ میداد: توبهی ما جانعمو! توبهی ماهیست ز جُو از دلوُجان توبه کند هیچتن اِی شیخاجل؟دیوان شمس -ص 913شعرشماره 4911 ولی مولویِ مثنوی ،غالمِ"سیاه"را از پافشاریکردن برعشقِ خود باز میدارد .او خود بههمان پَند/ دهندههایی بَدَل میشود که آنها را بهطنز«جانعمو» مینامید .مولویِ مثنوی البتّه بهاین هم بسنده
چند نوشته
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
491
نمیکند .یعنی او نهتنها بهآن غالمِ سیاه ،بلکه در همان آغازِ مثنوی ،حتّی به مولویِ غزلهای شمس هم"پند" میدهد تا دست از عشقِ خود بکشد : فتنهوُآشوب ُوخونریزی مجوی
بیشازاین از شمسِتبریزی مگوی
متْنوی ـ ص44
« -1خشمکردنِپادشاه بر نَدیم وشفاعتکردنِ شفیع آنمغضوبعلیه را»... « -5دیدنِ خواجه غالم را سپید ،و نشناختن که اوست» ... فشردهی داستان : خواجه بهجمعی وارد میشود و در میانِ جمع ،غالمِ خودرا بجا نمیآورد؛ زیرا که غال ِم او به« فض ِ ل یزدان» رنگاش سپید شدهاست. کو غالمِ من؟ بگفت اینک منم
کرد دستِ فضلِ یزدان روشنم
همانجور که از نامِ داستان پیداست ،غالم سیاهپوست است .در غالبِ نمونهها ،هرگاه که از غالم گفتگو میشود ،مراد انسانی سیاهپوست است ،که بهدالیلی ،که معموالً از آنها سخنی در میان نمیآید ،به غالمی دچارشده یا او را بهغالمی دچارکردهاند. جملهی«فضلِیزدان» ،که اینجا آوردهشده ،نشان میدهد که هم غالمِ مثنوی ،هم خواجهی مثنوی ،و هم مولویِ مثنوی ،هر سه از اینپیشامد ،خوشحالاند .این ،یک پیشآمدِ خوشآیند باید باشد زیرا که «فضلِیزدان»کاری ناخوشایند نمیکند! مولوی البتّه چند بیت پایینتر بهآنغالم -و احتماالً بهما -چنین ندا میدهد : رنگ ،دیگر شد ولیکن جانِ پاك
فارغ از رنگ است و از اَرکان وُ خاك
این بیت دارای دو بخش و دارای دو فکر است : بخشِ نخست یک فرمان و داوریِ کوتاه و بُرّنده است« :رنگ ،دیگر شد!» .منظور این نیست که رنگِ سیاه -که در نگاهِ خواجه و خواجهپرستان -یک "رنگِ زشت و پَست" قلمداد میشود ،بَدَل شد به رنگِ سپید که -در نگاهِ خواجهپرستان -یک رنگِ زیبا و متعالی قلمداد میشود .بلکه منظور دقیقاً این است :رنگِ غالم ،که در این جا یک رنگِ سیاه است ،بَدَل شد به رنگِ خواجه ،که در اینجا یک رنگِ سپید است .و این بَدَلشدن ،که به«فضلِ یزدان»انجام گرفت ،یک تحوّلِ خوشآیند است .زیرا که رنگِ غالم-میخواهد سیاه باشد یا سپید یا سرخ و-...رنگیفقیر و رنگِفقیران است ،و رنگِخواجه-میخواهد سیاه باشد یا سپید یا سرخ -رنگی ثروتمند و رنگِ ثروتمندان است. آیا این ،بهمعنایِ رفتارِ نابرابر و طرفدارانهیِ مولوی در برابرِ رنگها نیست؟ بخشِ دوم ،فقط یک دلداریدادنِ بیارزش است : « ...ولیکن جانِ پاك
فارغ از رنگ است و از اَرکان و خاك»
خوب! جسم ،مولوی می گوید بهتراست به رنگِ خواجه باشد ،امّا جان؟ مولوی میگوید :نه! جان از هرچه رنگ فارغ است! خیالِ شما آسوده باشد! او"نقد"را از دستِ ما ،دستیکه آنرا بهاعتماد بهسوی او پیش بردهایم ،میگیرد و میدهد به خواجه اش ،و آنگاه بهجایِآن ،یک"نسیه"را میگذارد توی دستِ ما ،دستیکه مولوی میبیند ما آنرا هنوز،
چند نوشته
495
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
از تعجّب و تردید ،پس نکشیدهایم .امّا این"نسیه"ی او واقعاً چیست؟ چرا مولوی نه از جان بهطورِکلّی بلکه از"جانِپاك" سخن میگوید؟ این صفتِ«پاك» معنیاش چیست؟ الف -معنیِ جانِ پاك ،آنچنانکه مولوی میگوید ،عبارت است از جانِ پاكشده از جسم و آلودهگی های جسمانی ،پاكشده از«اَرکان»وُ«خاك» ،یعنی جانِ ناب .این جان ،مهم نیست که در جهانِخاکی، جانِ غالم بوده یا جانِ خواجه؛ در جهانِجان ،رنگها از میان برداشته میشوند. واقعاً؟! پس داستانِ بِهِشت و بَرزَخ وُ دوزخ چه است؟ مگر این ،همانا «جهانِجان»نیست که به سه مکان تقسیم شده است؟ و مگر ساکنانِ این سه آبادیِ متمایز از هم همه همانا جانها نیستند؟ پس در جهانِجانها هم ،باری رنگها و مرزها ،و «اَرکان» وجوددارند! اینرا مولوی باید بهتر از «عوام»بداند که در دوزخ با جانها چه میکنند ،که آن«دادگاهِ عالی» فقط برای شناختنِ جان های پاك و ناپاك است، برای تشخیصِ«رنگ«هاست .پس جانها هم رنگیناند! و مرادِ مولوی از صفتِ پاك ،پاك از جسم و ارکان و خاك نباید باشد! ب -امّا بهرغمِ اینکه مولوی چه میانگارد ،نتیجهی پذیرفتنِ جانِپاك این است که پس جان های ناپاك هم وجوددارند ،که پس در جهانِ جانها نیز« ،جانهای ناپاك» از رنگِ دیگری هستند .پس آیا مرادِ مولوی این است که فقط در میانِ جانهای پاك است که رنگها رنگ میبازند! وگرنه جانهای ناپاك در جهانِ جانها ،درست مانندِ جسمهای ناپاكِشان در جهانِ جسم ،دارایِ رنگِ ناپاكاند ،و به سزای رنگهایِ ناپاكِ خود ،به سزای«دیگر/رنگیِ»خود خواهند رسید! باری ،پاك ،باید درست بههمین معنی باشد. و اکنون اینپرسش :اگر در"جهانِجسمها" ،که از "اَرکانِخاك" است ،این خواجهها و مولویهای مثنویسرا هستندکه رنگهای"اصیل" و "پاك" را تعیین میکنند ،در جهانِجانها ،آیا چهکسانی بر پایهی چه معیارهایی تعیین می کنند که کدام جان ،پاك ،و کدام ،ناپاك است؟ پس ظاهراً ،در مَرامِ مولویِ مثنوی" ،جهانِ جانها"هم ،چندان فارغ از رنگها -همانا همان تمایزها و نابرابریها -نیست. هیهات!
491
چند نوشته
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
-4تنگناییِ اجتماعی/هنری بررسیِ یك داستان
« فریفتنِ روستایی شهری را و به دعوت خواندن به البه و الحاحِ بسیار» فشردهی داستان:
دفترسِوُم ـ ص954ـ931
یک بازرگانِ شهری بارها از سوی یک روستایی ،که مشتریِ او است ،به روستا دعوت میشود .مردِ بازرگان پس ازروزگاری دودلی ،سرانجام باخانواده به سوی دِه راه میافتد .ولی مردِ روستایی از انجامِ میزبانی و پذیرشِ بازرگان و خانوادهاش سر باز میزند؛ خودرا از آنها پنهان میکند و در بهروی آن ها باز نمیکند و آنها را در پُشتِ در بیپاسخ میگذارد.
ایناست هستهی اصلی داستان-یا بهتر است گفتهشود که -ایناست همهی داستان .شاید بهسختی میتوان چنین چیزی را داستان نامید؛ ولی بههرحال این ،فشردهی آن چیزی است که مولویِ بزرگ بهآن نامِ داستان میدهد 19 .صفحه از مثنویِ عظیمِ خودرا برای پرداختِ آن هزینه میکند؛ و نزدیک به 151بیت برای شرحِ آن میسراید. همهی داستان از نگاهِ خواجه است که بازگویی میشود .از نگاهِ خواجه است که به داستان و به آن روستایی نگریسته میشود. در آغازِ داستان ،مولوی ،گاه از زبانِ خود و گاه از زبانِ آن خواجه و دیگران ،به شرح و ستایش از نیکخواهیهای خواجه و بهرهمندیهای آن روستایی از خوانِ خواجه میپردازد: از زبانِ دیگران : حقها بر وِی تو ثابت کردهای
رنج ها درکارِ او بس بردهای
از زبان خودِ بازرگان : شرح میکردشکه منآنمکه تو
آن فالن روزت خریدم آن متاع و مولوی از زبانِ خود : هرحوایج را که بودی آن زمان آخرین کرّت سه ماه آن پهلوان
لوتها خوردیزخوانِمن دوتو
... راستکردی مردِشهری رایگان خوان نهادش بامدادانو شبان
گویی اصالً خودِ خواجه است که دارد داستانرا تعریف میکند .و یا اینکه گویی این تاجر ،نخست داستان را بهمولوی گفته و چنان آنرا"سیرداغ"زده که پیرمردِ بزرگوارِ ما را سخت زیرِ تأثیرِ خودگرفته، و سپس این پیرِ جادو/زبان ،با بیانِ شگفتیآورِخود بهبازسازیِ صدچندان تأثیر/گزارندهترِ اینداستان دست زده است. و درست برعکسِ داوری در بارهی رفتارهای بازرگان ،هرچه در اینداستان در بارهی رفتارهایِ آن روستایی داوری میشود همه بدون هیچ استثناء بدی و بدخواهیِ روستایی است .و مولوی برای بیانِ هرچه متأثّرترکنندهی این بدیها و بدخواهیها بهراستی همهی توانِ هنرِ شگفتآورِ خودرا درشعر بهکار میگیرد .او پس از شرحِ این بدخواهیها ،میافزاید که با اینهمه ،این روستایی سالها از آن بازرگان با "البه و اِلحاحِ"بسیار دعوت میکرده است .مولوی خود ،حتّی در نامِ داستان هم ،همهی بهاصطالح زهرِ خودرا نثْارِ روستایی میکند"« .فریفتنِ"روستایی شهریرا و به دعوتخواندن به البه و الحاحِ بسیار» و سپس حتّی در جایی هم میگوید :
493
چند نوشته بعدِ ده سال و به هرسالی چنین
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
البه ها و وعدههای شکّرین
گویی که دلدادهای از دلداری درخواستِ دیدار میکند! چنین دوستی و دلدادهگیای در میانِ یک بازرگان-که بخشِ عظیمِ فروشِ کاالها و سودش نتیجهی خریدِ اجناساش از سویِ این روستایی است- و یک روستایی-که برای پرداختِ وامهایش به بازرگان باید بخشِ عظیمِ کِشتوُکارش را بهاو بدهد ،و یا برای بهدستآوردنِ پولِ نقد بهاو بفروشد -نمیتوانستهاست پدیدآمده و واقعیت داشتهباشد .ولی این میتوانسته واقعیت داشتهباشد که آن روستایی ،یا از رویِ خوی و عادتی که در همهی ما نسبت به"تعارف" هست و البتّه بههیچروی ناپسندیده هم نیست ،و یا برای نرمساختنِ مردِ بازرگان ،بهطمعِ اینکه بلکه بهرهی کمتری بهاو بپردازد ،و یا برای بهدست آوردنِ اعتمادِ مردِ بازرگان برای گرفتن وامهای بیشتر از او ،و یا برای دهها چیزِ دیگری همانندِ اینها ،هر بار که بهشهر میرفته از بازرگان دعوت میکرده که به او سَربزند .تا اینجا البتّه موضوع ساده و عادی است .شاید گناه در اینجا بهگردنِ آن خواجه است-و تاحدودی هم مولوی -که این تعارفها را جدّی گرفتهاند! همهی اینحدسها البتّه زمانی موضوعیت مییابد که اصالً بپذیریم خودِ داستان حقیقت دارد! زیرا که، این را دیگر همهی ما میدانیم که مولویِ عزیز از روستا و روستایی دلِ خوشی ندارد .و این دلناخوشیِ او هیچ ربطی به آزردهشدنِ آن خواجه از دستِ آن روستایی ندارد .امّا اگرهم کسی این نا/دل/خوشیِ دیرینهی اورا نسبت به روستا و روستایی نداند ،از نوع ِبازگوییِ این داستان ،هم از همان آغازش، میتواند دریابد که روابط پیرمردِ شاعر با روستا و روستایی ،پیش از این داستان هم خراب بوده است! بهگواهِ خودِ مثنوی ،مولوی با"خواجهها" نشست وُ برخاست داشته و با آنها دارای روابطِ نیکو بوده است .او بهپدیدهی"خواجهگی"بههیچرو انتقادی ندارد .او ظاهراً در سرتاسرِ مثنوی حتّی یک سخن ،که نشانهی بالهت ،سادهلوحی ،و نادانیِ"خواجه"باشد نمیگوید و یا بهاو نسبت هم نمیدهد .ولی دربارهی روستا و روستایی هرجا که دست داده بهگفتنِ سخنانِ بدبینانه پرداختهاست .مثالً بجز در این داستان، مولوی در جایِدیگری هم در مثنویِ خود ،حکایتی ریشخندآمیز را بهروستایی نسبت میدهد: « خاریدنِ روستایی به تاریکی شیر را به ظنِّ آنک گاوِ اوست» روستایی گاو در آخور ببست روستایی شد درآخر سویِگاو دست میمالید بر اعضای شیر
شیر ،گاوش خورد برجایش نشست گاو را میجُست شب آن کنجکاو دفتردوم ـ ص111 پشت و پهلو گاه باال گاه زیر ...
مولوی در همان آغازِ داستانِ«فریفتن ،»...بارها بهمردِ بازرگان هشدارهایی میدهد که میتوانند نشانهی پیشینهداربودنِ تیرهگی پیوندِ خودِ مولوی با روستا و روستایی باشند : صحبتی باشد چوشمشیرِقطوع حزم آن باشد که ظنِّ بَد بَری روی صحرا هست هموار و فراخ آن بُزِکوهی دَود کی دام کو
همچو دی در بوستان و در زروع ... تا گریزی و شوی از بَد بَری هر قدم دام است کمران اوستاخ چون بتازد دامش افتد در گلو ...
یعنی بهراستی تردید و دو/دلیِ یک بازرگان برای رفتن یا نرفتن بهمهمانیِ یکی از مشتریاناش، اینهمه پیچیدهگی دارد؟ یا اینکه مولویِ بزرگ خواسته است تا از این فرصتِ پیشآمده ،برای آشکار ساختنِ انتقادهای خود از روستا و روستایی بیشترین بهره برداری را بکند؟
491
چند نوشته
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
ما البتّه کمی جلوتر خواهیمدید که پیرمردِ عظیمِ مثنوی حتّی بهاین گفتارهای انتقادیِ خود نسبت به روستا و روستایی نیز بسنده نمیکند و زهرآگینترین تیرِ خودرا بهجانِ روستا و روستایی فرو میکند. گفتاری که به یک زبانزد در جامعهی ایران تبدیل شد ،و خود گویاتر از هر چیزی است : دِه مرو دِه مرد را احمق کند
عقل را بینور و بیرونق کند ...
بههرحال ،با همهی این اگرها و مگرها و هشدارها ،باری آخراالمر روزی خواجه با خانوادهاش بهسویِ دِه راه میافتد .مولوی ناگهان این راهافتادنرا به راهافتادنِ سیلِ نتیجهگیریها و داوریها و گفتارهایی بَدَل میکند که در بارهی جهان و هستی ،در اندیشه و روحِ خودِ او گردآمده بوده و چشمبهراهِ بهانهای برای طغیان بودهاند. از همانآغازِ راهافتادنِ خواجه و خانهوادهاش بهسویروستا ،مولویچنین میگوید: کز سفرها ماه کیخسرو شود
بی سفرها ماه کِی خسرو شود؟
در شگفتیآفرینیِ سِحرآسای مولوی در این بیانِ نیرومند ،نه سخنی هست و نه حرفی .سخن فقط در این است که چرا مولوی بهناگهان «سخن»را بهاین سمت تازانده است؟ آیا بهراستی راهافتادنِ یک تاجر با خانهوادهاش بهسوی یک روستا برایِرفتن بهیکمهمانی پیشِ یک روستایی ،که حتّی با یک سفرِ ساده هم بهسختی میتواند شباهتی داشتهباشد ،میتواند با چنان سفری که در آن«ماه» «کیخسرو»میشود حتّی کوچکترینشباهتی داشتهباشد؟ باری بگذریم .و با خواجهوخانهوادهاش در زیرِ نگاهِمولوی ،بهسوی دِه برویم و ببینیم کاربهکجا می کشد. ()()() داستان نهتنها با پخشِ پیدرپیِ نتیجهگیریها و داوریها و دیدگاهها ،بلکه هم/چنین با "میانْپرده" های چندی ،هَردَم حجیمتر میشود ،میانْپردههایی که گهگاه پیوندِ آنها با داستانِ اصلی بسیار ناروشن است. میانْپردهی نخست « :قصّهی اهل سبا و طاغیکردن نعمت ایشان را » بخشِ اول این قصّه 41بیت دارد ،و مولوی در این ابیات میخواهد بگویدکه باید بهکسی که بهتو کمک میکند وفا کنی .ارزشِ مثبتِ چنین حکم و داوری ای یکسره روشناست؛ ولی این چه پیوندی با داستانِ خواجه و روستایی دارد ؟ یک دعوتِ ساده به مهمانی چه ربطی به وفاداری دارد؟ شاید اینقصّه ،همان پاسخِ پدر-خواجه-بهفرزنداناش است که از او پرسیده بودهاند چرا به مهمانیِ مردِ روستایی نمیرود .این میانپرده بهناگهان گسسته شده و ناتمام رها میشود. میانپردهیدوم«:جمعآمدنِ اهلِآفت هر صباحی بر دَرِ صومعهی عیسی(ع)جهتِ طلبِ شفا به دعای او» این بخشرا میتوان درحقیقت "میانْپردهای در میانِ میانْپردهای"نامید ،چون که در میانِ دو بخش از «قصّهی اهلِ صبا ،»...که خود میانپردهای در میانِ داستانِ اصلی است ،جا گرفتهاست .داستانِ «جمعآمدن »...دارای 11بیت است و آن پرسشِ همیشهگی ،که چهپیوندی با داستانِ پایه دارد ،هم/ چنان لنگلنگان آن را هم/راهی میکند. دنبالهی میانپردهی نخست(؟) در اینجا دوباره گفته میشود « :باقیِ قصّهی اهلِ سبا»
493
چند نوشته
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
در حقیقت«باقی» کلمهی درستی نیست ،زیرا در بخشِ پیشین «قصّه»ای گفته نشدهبود که این بخش «باقیِ»آن بشمار بیاید .این بخش خود11بیت دارد و بازهم در همهی این ابیات قصّهای گفته نمیشود. آنچه گفته میشود تنها در همان دوسه بیتِ اولیه است که درآنها تنها اشاره میشود که :اهلِ صبا کفرِنعمت میکردند و به ناصحان گوش نمیدادند. ()()() سپس مولوی میرود برسرِ داستانِ اصلی و چنین میگوید : « بقیهی داستانِ رفتنِ خواجه به دعوتِ روستایی سوی دیه » و باز هم در اینجا تنها دو کلمه «داستان» وجود دارد :روستایی پافشاری میکند بر آمدنِ خواجه ،و بچّههای خواجه هم دلِشان میخواهد بهاین دعوت بروند ،خواجه ولی هم/چنان دو دِل است. این بخش هم در عمل عمدتاً گفتارهای خودِ مولوی است در این که : هرچه ازیادت جدا اندازد آن
مشنو آنرا کان زیان دارد زیان
و سپس میانْپردهای دیگر آغاز میشود. ()()() میانپردهی سِوُم « :دعوتِ باز بطان را از آب به صحرا » رویِهم 1بیت ،در بارهی اینکه«باز»ی از«بَطی» خواست که از آب برخیزد تا دشتها را بهتر ببیند ولی «باز» از این کارخودداری میکند. در دنبالهیهمینمیانپرده ،مولوی بدونِ هیج نامگذاریِ دیگر ،داستانِ خواجه و روستاییرا دنبال میکند .خواجه هم/چنان بهانهمیآورد برایِنرفتن؛ ولیمولوی در بخشِ بزرگِ اینقسمت میپردازد بهاینکه ،قضا بر رفتنِ او بود و وقتی قضا ایناست دیگر کارینمیشود کرد .و آنگاه باز ناگهان میانْپردهای دیگر. ()()() میانپردهیچهارم« :قصّهی اهلِ ضروان و حیلتکردنِایشان تا بیزحمتِ درویشان باغهارا قطاف کنند» در اینجا هم هیچ قصّهای درکار نیست .تنها در بیتِ نخست تا چهارم شرح میدهد که اصحابِ ضروان با نیرنگ میکوشیدند تا از دسترنجِ درویش بهرهجویی کنند ،و پنهانی حیله میکردند .و بازماندهی ابیات همه گفتارِخودِ مولوی است در بارهی این که به هرجا که میروی نترس و ... ()()() آن گاه دوباره به داستان اصلی بازگشت میشود. « روانهشدنِ خواجه به سوی دیه » این بخش دارای91بیت است .تنها 1/5بیت ،دارای داستان است و آنهم این جملهی کوتاه است: خواجه و خانهوادهاش بههر ترتیب راه میافتند .بقیه همه گفتارهایمولوی است که البتّه از زبانِ خواجه و خانهوادهاش بیان میشود :همه شادند که االن میرویم آنجا و روستایی برای خوشآمدِ ما چه و چه خواهد کرد و...
411
چند نوشته
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
پیرمردِ ما درست در همینجاستکه باز فرصترا بهچنگ میآورد و بر روستاوُروستایی میتازد ،تاختنی که نهتنها در اینجا هیچ مناسبتی ندارد ،بلکههم ،درخورِ پیرمردِ پرشکوهِ غزلهایشمس نیست: دِه مرو دِه مرد را احمق کند هرکه در روستا بُوَد روزی و شام
عقل را بینور و بیرونق کند تابه ماهی عقلِ او نَبوَد تمام [!]
()()() و سپس یک نامگذاریِ دیگر « :رفتنِ خواجه و قومش بهسوی دیه » تنها دو بیتِ اوّل شرحِ داستان است ،که آنهم هیچ چیزِ تازهای ندارد و پیش ترگفته شدهبود :خواجه و بچگان بهسوی دیه راه میافتند... ولی در حقیقت ،در اینجا ،پیش از «خواجه و قومش» ،این خودِ مولوی است که راه میافتد! کَز سفرها ماه کیخسرو شود
بی سفرها ماه کِی خسرو شود
و هیچ روشن نسیت که چرا پیرمرد ،رفتنِ سادهی یک خانهوادهی ساده از یک شهریِ ساده بهسوی یک دِه ساده بهدعوتِ سادهی یک روستاییِ ساده را ناگهان هم/چون یک سفرِ پُرنشیبوُفرازی میانگارد و میانگاراند که باآن ،ماه ،خسرو میشود. در پایانِ این بخش ،مولوی وصف میکند که مهمانان( یا آنگونهکه پیرِ شگفتِ ما دوست دارد بنامد : «مسافرانِ سفری پرماجرا» بیصبرانه میخواهند به دِه برسند : هرکه می آمد ز دِه ازسوی او
بوسه میدادند خوش برروی او
این دیگر انصافاً از یکتأکید ،مبالغه ،و بزرگنماییِ هنرمندانه و زَبَردستانه ،که بهکمکِ آن ،کشش و گیرایی و هیجان و تأثیرِ داستانی را چندچندان میکنند ،بهدور است. ولی گویا خودِ پیرمردِ حسّاسِ ما بیش از هرکسِ دیگر هیجانزده میشود .آن سیلِ پنهانِ در روحِ ناآرامِ مولویِ شمس ،در اینجای مثنوی طغیانِ تازهای را آغاز میکند : میانپردهی پنجم « :نواختنِ مجنون آن سگ را که مقیمِ کوی لیلی بود» اوج و برآمدی بهراستی بزرگ و شگفتانگیز که ویژهی مولویِ بزرگ است .و با اینهمه ،هرگز و بههیچروی زبانِ حالِ یک خانهوادهی سادهی مهمانِ در راهِ یک مهمانیِ ساده نیست : همچو مجنونکو سگیرا مینواخت
بوسهاشمیداد و پیشش میگداخت
()()() و سپس بخشِ پایانیِ داستان آغاز مییابد : «رسیدنِخواجهو قومش به دیه و نادیدهوناشناختهآوردنِ روستاییایشانرا» 419بیت. خودِ نامگذاری ،شرحِ همهی داستان نیزهست! ولی بد نیست که به بخشِ بسیارِ کوچکی از این پایان اشاره شود :روستایی درِ خانه را میبندد و خودرا پنهان میکند .خواجه و خانهوادهاش روزها در پُشتِ در میمانند : بَر دَرش ماندند ایشان پنج روز
شب به سرما ،روز خود خورشیدسوز...
مولوی در جلویخانهی آنروستایی میخواهد دست بهساختنِ چنانفضایی بزند که در آن ،تلخی عظیمی نسبت به روستایی و رفتارِ او در دلِ شنونده رسوخ کند .ولی گمان نمیکنم به ساختنِ چنین
414
چند نوشته
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
فضایی موفق شود؛ زیرا شنونده اگر از خود بپرسد :آخر مگر میشود که بازرگانی چنین سادهلوح باشد؟ و اگرهم که کسی تا بهاین اندازه سادهلوح و ابله باشد دیگر چهجای دلْسوزی بر او خواهدبود؟ آخر این چهگونه آدمی است که حاضر است با خانهواده اش پنج روز بر درِ یک روستایی در یک روستا آنهم در سرما و گرما اتراق کند؟ از حماقت است یا از دَلهگی؟ و گویا خودِ پیرمردِ شاعرِ ما هم متوجه این عیب داستان می شود؛ و تالش میکند اینطور پاسخ بدهد : نِی ز غفلت بود ماندن ،نِی خَری
بلک بود از اضطرار و بیخری
نه! یک چنین توضیحی را هیچ شنوندهی بیطرفی برنمیتابد؛ و ...البتّه حرف رُویِ حرفِ این پیرمردِ شکوهمندِ شگفتیساز آوردن کارِ درستی نیست! ()()() و اکنون دو/سه نکته در پیرامونِ این«داستان» : اگرچه نامِ این بخش از مثنوی داستاناست ،و یا دستِکم خواننده چشم دارد که داستانی گفته شود، ولی درحقیقت داستانی ،یا چیزی که بتوان بهآن داستان گفت ،گفته نمیشود .آنچهای را که گفته شده شاید میشد"مثال"" ،تمثیل" ،و"اشاره" نامید. نیمی از این"مثال"" ،تمثیل"و"اشاره" ،اشارهای است بسیارکوتاه بهیک رفتار و یا بهیک رابطهی روزمره و ساده و پیشِپاافتاده ،که در میانِ شهر و روستا ،هم در ایران و هم در هر جامعهی دیگری ،به فراوانی دیده یا شنیده میشود .میانِ بازاریان و فروشندهگانِخُرد و بزرگِشهری از یکسو ،و روستاییانِ کوچکوبزرگ از سویدیگر ،که هم مشتریِ هماند و هم فروشنده به هم. نیمِ دیگرِ آن ولی ،ساده و روزمره نیست ،و برعکس چنان ناساده و ناروزمره است که بعید است هرگز روی دادهباشد .یا بازرگان(خواجه) دروغهایِ شاخدار پیشِ پیرمردِ شاعر(مولوی) گفته تا او را به رحم بیاورد ،و یا شاید هم خودِ مولوی بزرگ ،این نیمهی شگفتانگیز را به "داستان" چسبانده تا ...بهراستی تا چه شود؟ اینکار چهسودی برای این پیر داشتهاست؟ آیا زیرِ تأثیرِ خواجه گرفتار شده گولِ اورا خورده؟ "چیزی" از خواجه دریافت کرده؟ و یا اینکه خودِ مولوی بهراستی به روستا و روستایی چنین بدبین بوده؟ جالب ایناست که خودِ مولوی هم در میانهی شرحِ داستان بهاین"اِشکالِ"داستان پیبرده و یا مشاوران اش به او در اینباره یادآوری کردهاند ،زیرا درست در همانجا که پیرِ ما با درشتی و بهروشنی به روستا و روستایی میتازد ،ناگهان کمی لَنگَر میدهد و بهفکر فرو میرود! ابتدا تالش میکند تا مگر بهکمکِ یک «حدیث» ،بیمهریِ خودرا نسبت به روستا و روستایی توجیه کند و به پیغمبرِ اسالم پناه میبرد : قولِ پیغمبرشنو ای مجتبی
گورِ عقل آمد وطن در روستا
نمیدانم که"پیغمبرِ اسالم"چنین داوریای داشته یا نداشتهاست ،ولی مطلب کامالً روشناست :مولو ِ ی بزرگِ ما درمییابد که داوریِ او و زبانِ او در داستانِ خواجه و روستایی ،بهطورِ روشن و طرفدارانه بهسودِ خواجه است و نیز در مییابد که حتّی انداختنِ مسئولیتِ این"داوریِ نابرابر" بهگردنِ پیغمبر هم ،بهفرض که پیغمبرِ مسلمانان چنین داوریای کردهبودهباشد ،دردی را دوا نمیکند .و شاید از اینرو است که تالش میکند تا مگر از راهِ دیگری بتواند این"اِشکالِ" داستان را برطرف کند :
411
چند نوشته
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
دِه چه باشد شیخِ واصل ناشده دست درتقلیدوحجّت درزده پیشِ شهرِ عقلِ کلّی این حواس چون خرانِ چشمبسته در خرآس
ایندلیل ،دلیلِ دَرخُور و جذّاب و ثابتشده ،و در هرحال ،دلیلِ با ارزشی نیست ،و چنین می نماید که خودِ مولوی هم به بیپایهبودنِ این دلیلِ خود ،توجّه کرده ،زیرا بدون هیچ مکثی سپس به ما پیشنهاد میکند که : این رها کُن صورتِ افسانه گیر ظاهرش گیر اَرچه ظاهر کژ پرد
هِل تو دُردانه تو گندم دانه گیر عاقبت ظاهر سوی باطن بَرَد
همین پیشنهاد و سفارشِ پیرمرد خود بسیار گویاست و در همانحال ارزشِ این"داستان"(یا هر نا ِم دیگری که دارد) را بسیار پایین میآورد .او خود اذعان میکند که «ظاهرِ» داستان «کَژ»است .گیرم که «باطنِ»داستان هنوز کَژتر است .استادِ بزرگِ سخن و کلمه ،با همهی این ها بهجای درپیشگرفتنِ راهِ دیگر -یعنی یا دگرگونساختنِ داستان از پایه و اساس و در حقیقت همان بیرونآوردنِ داستان از دستِ خواجه ،و یا کنارگذاشتنِ داستان بهطورکامل ،-بر ادامهی بازگوییِ داستان پافشاری میکند و نشان میدهد که هم نمیتواند و هم نمیخواهد از این تنگنا بیرون برود. این چوپانِ ورزیده و کُهَنسال ،که گلّههای عظیم و خروشانِ کلمات در برابرِ «هِیهای»های پُرطنینِ او ،توانِ هیچ سرکشی و حرفناشنوی ندارند ،این چوپانِ کارکُشتهای که این گلّهی ناآرام را در غزل های شمس ،با آنهمه ورزیدهگی و دلیری ،بدون هیچ هراسی ،از مرزهای تعیینشده ،به هر سو و بهسوی هر دشتی و چراگاهی که بوی عشق دهد ،راه میبَرَد و از میانِ درّهها و دشتها و باریکهراهها میگذرانَد ،باری اینچوپانِبیبَدیلِکلمات ،گهگاه در مثنوی (و از جمله در اینداستان)نمیتواند «خود» را از راندنِ این گلّه به دشتها و چراگاه های خشک و بیمایه و پوشیده از علفهای هَرز بازدارد. از پرسشهای گزندهی شنوندگان ،پرسشهایی که بهاحتمال بسیار در درونِ خودِ مولوی هم میباید طنین افکندهباشند ،حوصلهاش سر میرود و بهما سوگند میدهد تا دست از «اِشکال تراشی»برداریم : بَهرِحق این را رها کن یک نفس
تا خرِ خواجه بجنباند جَرَس
-9تمثیل و اشارهای بهاین سادهگی و روزمرهگی ،توانِ کشیدنِ چنین بارِ سنگینیرا ،که مولوی تالش کرده بر دوشِ آن بگذارد ،ندارد .چندان دشوار نیست که خواننده ببیند که این مثال و اشارهی بیگناه!، در طولِ نزدیک به11صفحه با نزدیک به 131بیت ،با چه وضعِ رقّتباری در زیرِ این بارِ بهراستی سنگین (وعمیق و گستردهی) عرفانی ،لرزیده و بارها از نفس میافتد؛ تا «خرِ خواجه»ی مولوی ،و خرِ خودِ مولوی« ،جَرَس بجُنباند». -1بهرهگیری از رویدادها و پیشآمدهای روزمره و عادی و خوگرفتهشده ،نه تنها از سوی هنرمندان و اندیشهمندان ،بلکه از سوی همهیانسانها ،بهطورِ روزمره انجام میگیرد .و نهتنها بهنُدرت بلکه چنان وسیع و فراوان انجام میگیرد که میتوانگفت خودِ اینکار (یعنی همین بهرهگیری) بهامری و رُخدادی روزمره و عادی تبدیل شدهاست .چنان عادی که کسی به ساده گی و بدون دقّت متوجّهِ آن نمیشود. این بهرهگیری ،همچون جداکردنِ طال از سنگ است ،گاهی آدمی تالش میکند تا معنای واقعیِ پنهان در این رویدادها را بشناسد و بشناساند .و گاهی هم بهانهای میشود برای گویاتر/کردن و روشنتر
چند نوشته
419
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
ساختنِ آنچه که در ضمیرِ خودِ آدمی پنهان است و میخواهد بیان شود ،و خالصه به دهها دلیل و بهانه آدمی به این رویدادها اشاره میکند و از آنها مدد میگیرد. ولی گمان نمیکنم بهرهگیریِ مولوی از این رویدادِ روزمرهی موردِ بحث ،یک بهرهگیریِ موفق باشد. مولوی در عمل بهجای جداکردن طال از سنگ ،طال را در سنگ گم کردهاست .آیا او خواسته است تا با آمیختنِ این سنگ ،یعنی این داستان ،با طالیِ خود ،یعنی اندیشههای عرفانی و اجتماعیِ خود ،بهاین سنگ ارزش و اعتبار ببخشد؟ اگر که واقعاً هم چنین خواستهای در میان بودهباشد باز هم باید گفت که او موفّق نبوده است.
چند نوشته
411
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
تالشی برای یافتنِ سرچشمههای تنگناییها
شاید چندان بیراه نباشد اگر گفتهشود ،که بسندهکردن بهجستجو برای یافتنِ فقط"یک"ریشهی مشترك و همهگانی برای"همه"یتنگناییها و محدودیتهای اجتماعی و اندیشهییِ مولوی ،کاریاست نادرست و سطحی .تالش برایِیافتنِ"همه"یریشهها هم ،کاری است خام و انجامناشدنی .نهتنها درختانِ تنومندی مانندِ مثنوی و مولوی ،بلکه انبوهِ عظیمی از انسانهایی که ظاهراً بهاصطالح ساده زندهگی می کنند نیز بعید است که تنها با یک ریشه به زمین وصل باشند .از همینرو چندانزیانبخش نخواهدبود اگر که تالششود برای تنگناییها و محدودیتهایِ مختلفی که در ایننوشته به مولویِ مثنوی نسبت دادهشده ،ریشههایِ مختلف جستجوکرد .من ولی در اینجا تالشام تنها بر این است تا برایِ ریشهیابی"تنگناییِاجتماعیِ" و "تنگناییِ فرهنگی/اجتماعیِ"مثنویِ مولوی بهآزمایشی دست بزنم. -1آزمایشی برای ریشهیابیِ تنگناییِ اجتماعیِ مثنویِ مولوی
مهمترین جزءِ این تنگناییِ اجتماعی ،دفاعِ خاموشِ مولویِ مثنوی از غالمداری است. متأسّفانه لکّهی"پشتیبانی از غالمسازی و غالمداری و غالمیگری" ،دامنِ مولویِمثنوی را رها نمیکند. در مثنوی در بسیارجاها ،از غالم سخن میرود .رفتارِ مولوی در برابرِ غالمان ،رفتاری است که میتوان آن را ،در چارچوبی معیّن ،انسانی و نیکخواهانه دانست .مولوی غالمانرا در برابرِ خدا و در معنویت ،با غالمداران برابر میداند .و از انسانی مانندِ او همین هم پُر بَد نیست! در همانحال امّا ،مولوی از زشتیِ پدیدهی زشتِ غالمیگری و غالمداری ،در بارهی زشتیِ به غالمی/درآوردنِ انسانی بهدست انسانی دیگر ،و نیز حتّی در بارهی زشتیِ غالمیکردنِ انسانی برای انسانی دیگر هیچ نمیگوید. هیچتردیدی در ایننیست که آدمیرا در اینجهان و در اینهستی ،از زندانها و تنگناها و ناگزیری هایی-که همهگی ،گونههایمختلفِ بندهگیاند-هیچ گریزینیست .اینناگزیری یکیاز حقایق و واقعیاتِ تلخِ هستیِ انسان است .امّا این دلیل نمیشودکه ما از اینحقیقتِتلخ شکایت نکنیم ،به خُردهگیری از آن نپردازیم و حتّی آنرا بهبادِ ریشْخند نگیریم و برضدِّ آن نکوشیم. شاید دربارهی خاموشیِ ناپسند و پرسشبرانگیزِ مثنوی دربارهی ماهیّت و ذاتِ پدیدهی زشتِ غالمداری و ...بتوان به چنددلیل اشاره کرد: ● -فلسفهی هستی
در پهنهی افکار و اندیشهها و مشغلههای جهانبینانهی مثنوی ،هیچاجباری و هیچنیازی مولوی را بهبررسیِ انتقادیِ پدیدهی غالمداری وا نمیدارد .گویی از نگاهِ او ،پدیدهی غالمداری تنها مربوط به "هستیِاجتماعیِ"انسان بر روی"کرهِخاکی"است .او هستیِاجتماعیِ انسان بر روی"کرهِخاکی"را مانندِ یک "هستِ" بسیار ناچیز و حقیر و گذران در هستیِ پایدار و جاودانهی جهان میداند. ● -دنبالهرَوی از "عام"
خاموشیِ مثنوی در بارهی ماهیّتِ غالمداری ،شاید تا حدودی پیآمدِ آن هدفها و چشمداشت ها و نیز آن سفارشهایی باشد که مولوی ،مثنویِ خودرا بر پایهی آنها بِنا کرده است. در دفترِ سِوُم ،بخشی است بهنام «سئوالکردنِ بهلول آن درویش را».
415
چند نوشته
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
بهلول از درویشی میخواهد که دیدگاهِ خودرا در بارهی جهان بگوید .او به درویش ،راه و سَبک و اسلوبِ گفتن و بیان را هم "گوشْزد" و "سفارش"میکند : ................ آن چنان که فاضل و مردِ فضول آن چنانش شرح کن اندر کالم ناطقِ کامل چو خوانباشی بُوَد که نمانَد هیچ مهمان بی نوا
شرح کن اینرا بیانکن نیک نیک چون به گوشِ او رسد آرد قبول که از آن بهره بیابد عقلِ عام خوانش پُر هرگونهی آشی بُوَد هرکسی یابد غذای خود جدا
گویی ،که اینسفارشها در"نحوهی بیانِ اندیشهها"را ،بهلولها نه به«درویش» بلکه به مولوی کردهاند تا او مثنویِ خودرا بر پایهی آنها بسراید .مولوی چه در گزینشِ حکایات و زبانْزدهای کهنه ،و چه در ساختن و پرداختنِ حکایات و زبانْزدهای تازه ،و چه-و این مهم است -در داوری در بارهی مسائلِ مهمِ اجتماعی -از جمله پدیدهی غالمداری -این معیارِ کارِ خودرا ،یعنی این گونهی ویژهی عامگرایی و عامیانهکردن را رها نمیکند .امّا عامیانه بهچه معنی؟ پیش از آن ولی خوب است برداشتِ خودرا از "عامِ"مولوی بگویم .من از"گونهی ویژهی عامگراییِ"مولوی نام بردهام؛ و مرادِ من ایناست که این "عام" ،که مولوی ،مثنویِ خودرا متناسب با "عقلِ" او پدیدآورده: حتّی در زمانِ خودِ مولوی هم اکثریتِ جامعهی ایران نبوده است؛ این"عام" ،یک "عامِ خاص"است؛ این"عام" ،عامِ خاصِّ خواجهگان است؛ این"عام" ،عامِ خواجهگانِ خاص است.و امّا عامیانه بهچه معنی؟ از یکسو :بهاینمعنا،که مولوی وادار شدهاست تا گریبانِ خودرا بهدستِ گونهایاز"عامیانهگی" بِسپُرَد. یعنیدر گزینش و شرحِداستانها ،و در استداللها سختگیری نکرده و بهگونههای کم/ارزشو بیارزش و نازلِ آنها تن دهد. از سویدیگر :بهاینمعنی ،که او خودرا در گونهای"عامیانهاندیشی"گرفتار میکند .او در بیانِ اندیشه های خود به«عقلِ عام» اتّکا دارد .همهی تالش و چشمداشتِ او ایناست ،که اندیشه های خودرا جوری بازگوییکند «که از آن بهره بیابد عقلِعام» .ولی دربسیاری از جاها بهراستی روشن نیست که مولوی برای"شیرفهمکردنِ""عامه"است که بهداستانها و استداللهای ساده ی سَبُک توسّل میجوید ،و یا اینکه خودِ او بهواقع بهاین گونهی سَبُکِ اندیشیدن مبتال شده است .واقعیت آن است ،که گاهگاهی بسیار دشوار است که آدمی دریابد مولوی این یا آن داستان و یا مَثَل را ،که یا خود ساخته و یا از جامعه و یا منابعِ دینی گرفته است ،دارد تنها بهعنوانِ یک ابزار برای شرحِ عامهفهمِ اندیشههای خود بهکار می گیرد ،یا این که بهراستی خود به آنها باور دارد. از یکسو :بهاینمعنا ،که مولوی بهطرزِ اغراقآمیزی تالش میکند تا سخنانِ خودرا چنان بازگویی کند تا نهتنها"همهگان" از هر قماشی بتوانند آنها را "دریابند"(چیزی که در باال بهآن اشارهشد) ،بلکه مهمتر از آن" ،همه گان" بتوانند آنها را "بپذیرند".
چند نوشته
411
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
و ازسویدیگر :عامیانه نه فقط بهاین معنی ،که مولوی تالش کرده تا جوری حرف بزندکه«عام» بتواند آنرا"بفهمد" ،بلکه همچنین بهاینمعنا ،که خودرا وادار کردهاست تا آنمسائل و موضوعاتِ اجتماعی را ،که در آنهنگام"عام"بودهاند ،یعنی مُهرِ پذیرشِ عام را بر خود کوبیده/شده داشتهاند ،و«عامِ» آن زمانه را برپا داشته بودهاند ،خودش"رعایت"کند ،مسائل و موضوعاتی که در آنزمان ،دلیلِ شکلگیری "عام" و نیز ضامنِ ادامهی آن بودهاند .او تالش کرده است تا با این موضوعاتِ عامِ پذیرفتهشده از سوی عامه -و در حقیقت پذیراندهشده به عامه -در نیفتد .او کوشید تا در برخورد با اینگونه موضوعات ،آن میانگین ،آن میانه ،وسط ،و متوسطِ جامعه را برگزیند .مولوی ظاهراً نخواسته است در ساختارِ موجودِ «عامِ»زمانهی خود دگرگونی و خللی ایجاد کند .او نخواسته است تا «عامِ» تازهای را پیریزی کند ،او کاری بهاین ندارد که این موضوعات و مسائل مانندِ غالمداری-که بیشتر جنبهی اجتماعی دارند و پذیرشِ عام یافتهاند -درستاند یا نه .آنچه که برای مولوی اهمیّت دارد ایناست که این مسائل قابلیتِ اینرا داشته باشند تا بهاو در بیانِ هرچه عامه فهمترِ اندیشهها و اهدافاش کمک کنند؛ یعنی: هرچهگستردهترساختنِ دامنهی این عام. گِردآوردنِ هرچهبیشتری از انسانهای وابسته بهاین عام بهدورِ خود ،بهدورِ نوعی عرفانِ میانگین،متوسّط؛ و او دراینراه بهگونهای آشکار به دنبالهروی از«عامِ»زمانهی خود درمیغلتد. کوتاه :خاموشیِ آگاهانه و تاییدآمیزِ او در برابرِ مسئلهی غالمداری و غالمیگری-گذشته از دالیلِ دیگر- یکیهم پیامدِ دنبالهرویِ مولوی از"عامِ"زمانهی خود ،و درافتادنِ او بهورطهی عامیانهگی است. ● -تأكیدِ یكسویه بر(نوعی)معنویت
شاید یکی دیگر از ریشههای این گونه از تنگنایی ها در مثنوی ،این باشد که مولوی مرزِ میانِ "زندهگیِ واقعی"و"زندهگیِ معنوی"را نادیده میگیرد و یا آنرا مخدوش میسازد ،و زندهگیِ واقعیرا در زندهگیِ معنوی منحل میکند .بیدلیلی نبودهاست که خودِ او مثنویِ خودرا"مثنویِ معنوی"نامیده است. مرادِ من دراینجا از زندهگیِ واقعی و معنوی ،اشارهای تنها بهدوگونهی مشخّص از میانِ چندین گونهی مختلفِ زندهگیاست .دوگونهای که -در کنارِ گونههای دیگرِ زندهگی -رویهم رفته ،آن زندهگیِ کلّی و عامِ یک جامعه یا یک انسانرا میسازند. مراد از زندهگیِمعنوی ،آنگونههایی از زندهگیِانسانها با همدیگر است که علّت ،کانون و پایهی بر/ پاییِشانرا همبستهگیِعاطفی ،معناها و درونمایههایاخالقی/انسانی ،هدفها و اندیشههای اجتماعی/ انسانی میسازند .مانندِ زندهگیِانسانها در خانهواده ،محافلِدوستی ،و نیز در سازمانها و یا انجمنها و نهادهای اجتماعی ،که شناسهیاصلیِشان داشتنِ هدفهایانساندوستانه و نیکخواهانه است. منظور از زندهگیِ واقعی ،آنگونههایی از زندهگیاست ،که سبب و پایه و کانونِ آنها را تالشِ آدمی برای زندهماندن در پهنهی واقعیت ،بهطورِعمده واقعیتِ جامعه ،میسازد .میتوان آنرا زندهگیِ مادّی و یا زندهگیِ روزمره نامید .و بههرحال مراد ازآن ،آن پهنهای است ،که درآن" ،هستیِ طبیعیِ"یک انسان، که غرایزِطبیعیِ انسانی نیروی اصلیِ فعّالِ آن است ،و"هستیِ اجتماعیِ"او -که وضعِ اجتماعی ،طبقاتی، جنسی ،نژادی ...به همراهِ غرایزِ اجتماعی اجزای برجستهی اصلیِ آن هستند -رفتارِ اورا شکل میدهند.
چند نوشته
413
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
این دوگونهی زندهگی ،بههیچروی ،دو زندهگیِ بهکلّی جدا ازهم نیستند ،بلکه در حقیقت ،دو وجه از زندهگیِ کلّیاند که در دو پهنهی متفاوت جریان دارند. در زندهگیِ معنوی ،در مقایسه با زندهگیِ واقعی ،معموال" آدمها بهنوعی و به اندازهای از برابریِ حقوقیِ بیشتری برخوردارند .بهترگفتهشود :از حق و حقوقِ برابر میتوانند بهرهمند شوند .در گونههای بهتر و شایستهتر و برابریخواهترِ زندهگیِ معنوی این برابریها روشنتردیده میشود .این درست است که در زندهگیهای معنوی ،معموالً انسانها بیش از سرنوشتِ«فردِ»خود ،به سرنوشتِ آن"جمعی" عالقه/ مندندکه خودرا (در حقیقت تحققِّ آرمانهای خودرا) بهکمکِ آن وابسته میدانند .به"باهمبودن" و به "برایِ همبودن" -چه در درونِ گروهها و محافل و چه در درونِ جامعه -بیشتر اهمیت میدهند تا به "با خودبودن"و به"برای خودبودن" .آنها تالش میکنند تا به نابرابریهایِ میانِ اعضایِ جمعِ خود در پهنهی زندهگیِ واقعی کمتر اهمیت دهند .یعنی آنها میکوشند تا این نابرابریها در زندهگی واقعیِ شانرا زیرِ سایهی برابریهای میانِ خودِشان بهمثابهِ اعضای آنجمعِ معیّن (زندهگیِ معنوی) جای داده و بیرنگ سازند ،و بهاین ترتیب حقیقتِ تلخِ وجودِ نابرابریهایِشان در زندهگیِ واقعیرا پنهان سازند. تالشِ مولوی ،گمانمیکنم ،تالشِ همین انسانهاست .او بهما نصیحت میکند که همان فضای زندهگیِ معنوی را به زندهگیِ واقعی منتقل کنیم بدون این که در زندهگیِ واقعی تغییری بدهیم .او گمان میکند که میتوان غالمداری و غالمیگری (یعنی پدیدههایِ زندهگی واقعی)را با گِردآوردنِ غالمدار و غالم در زندهگیِ معنوی ،باهم سازش داد .و گمان میکند که بهاین ترتیب میتوان به نابرابریِ غالم و غالمدار پایان داد. واقعیت هم ایناست ،که در بسیاری ازشرایط و دورهها ،زندهگیِ معنوی به پردهای زیبا و لطیف بَدَل میشود بر رویِ زمختیها و خراشیدهگیها و مظاهرِ شرمآور زندهگی واقعی: مانندِ گسترشوتسرّیِ فضایِ خوبِ زندهگیِمعنویِ محافلِدوستانه به زندهگیِواقعیِاعضایِاین محافل، و یا مانندِ نیرومندشدنِ معنویت و زندهگیِمعنوی در جامعه در هنگامِ رُخدادهایاجتماعی (دگرگونیهایمثبتِهمهگانی)و یا رخدادهای طبیعی (زمینلرزه .)...در چنین شرایط و بُرهههایی ،زندهگیِ معنوی چون مِهِ نازك و مالیمیاست که فضای زندهگیِ واقعی را دربَر میگیرد ،آنرا تلطیف میکند و بهمرزها، نا/همواریها و زمختیهایِآن ،گونهای نا/روشنیِدلچسب و آرامشدهنده می بخشد. پیونددادنِ مناسبِ این دو وَجه (یا این دو پهنهی)مهمِ زندهگی ،یکی از آنمسائلِ بحثبرانگیز و وقت گیریاست که آدمی همیشه و همهجا با آن روبهرو است .نتایجِ این بحث نشانه و مُهرِ خودرا بر فرهنگ و مَنِشِجامعه برجا مینهد .این نشانهها و مٌهرها همانخصوصیاتِمهمی هستند که معموالً انواعِ فرهنگ ها را با کمکِ آن ها ازهم مشخّص میکنند. مولوی فقط بخشِمعنویِ زندهگی را میبیند و یا بهنمایش میگذارد .او تالش میکند تا انسانها را تنها در پهنهی زندهگیِ معنوی ببیند و بسنجد .او زندهگیِواقعی را در زندهگیِمعنوی حل میکند ،لغو میکند ،پنهان میکند.
چند نوشته
411
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
بااینهمه ،روشناست که زندهگیِ معنوی ،اینطور نیست که یکسره از زندهگیِ واقعی جدا باشد و یا بتواند ازآن برای زمانی دراز جدا نگه داشتهشود .آن نا/برابریها در زندهگیِ واقعی ،یعنی نابرابریها در وضعِ اجتماعی ،طبقاتی ،جنسی ،نژادی ،فرهنگی و سیاسی و غریزی ...خواه ناخواه خود و ملزومهای خود ،و فشارها وتنگناییها و محدودیتهای خودرا به درونِ زندهگی معنویِ انسانها میکشاند ،و تأثیرِ خودرا بر رفتار و پندارِ انسانها و نیز حتّی بر قواعدِ حقوقیِ میانِ آنها در درونِ این زندهگیِ معنوی برجای می نهد .ما میتوانیم تأثیرِ ناگوار و گاهی مرگبارِ زندهگیِ واقعی را در بسیاری از زندهگیهای معنوی ببینیم .اگرچه بسیاری از اعضای محافل و گروهها و نهادهایی ،که درآنها زندهگیِ معنوی اصل است ،تالش میکنند تا این تأثیر های ناگوار را در زیرِ توجیهها و استداللهای بیپایه پنهان کنند. زندهگیِ معنوی تابعِ زندهگیِ واقعی و بهیکسخن حتّی فرع بر آن است .اینحقیقت تلخ ظاهراً نباید از نگاهِ مولویِ مثنوی پنهان بودهباشد که :مطلقکردن زندهگیِمعنوی ،مستقلدانستنِ آن ،تأکیدِ یکسویه برآن و مبالغه در اهمیتِآن ،و پافشاری براینکه زندهگیِواقعی تابعِ زندهگیِ معنوی بهشمار آورده شود، تنها از سوی برخی از هوادارانِ گوناگونِ عدالت و برابری (و از جمله خودِ او) نیست که انجام میگیرد، بلکه درهمانحال ،اینتالش یکی از ابزارهای شناختهشدهی هوادارانِ گوناگونِ بیعدالتی و نابرابری نیز هست .مولوی قطعاً باید می دانست که این هوادارانِ نابرابری ،میکوشند تا نابرابری های واقعیِ انسانها درزندهگیِ واقعیِشانرا از چشمها پنهان بدارند ،و همچنین این نابرابریها را بهکمکِ گونههای مختلفِ«تلطیف» ،همیشهگی سازند. ● -گونهی ویژهی معنویتِ مولویِ مثنوی
دلیل دیگرِ اینگونه تنگناییهای اجتماعی ،میتواند نوعِ معنویتی باشد که مولوی از آن در مثنویِ خود دفاع میکند .روشن است که گروههای بسیاری از انسانها هستند که از روی نیک خواهی هواخواهِ معنویت در زندهگیِ اجتماعیاند .کامالً روشناست که این هوادارانِ نیکخواهِ معنویت در زندهگی، یکدست نیستند .هریک ازآنها هواخواهِ گونههای خاصی از معنویتاند ،گونههایی که با همدیگر دارای تفاوتهای گاه بسیار جدّیاند .یعنی در حقیقت ما با نظامهای گوناگونِ معنویت روبهرو هستیم .نه هر نظامِ معنویت ،خالی از کمبود و اشکال است و نه ،تنها و تنها یک گونهی معنویت قادر خواهد بود تا مشکل و گِرِهِ کُهَن و عظیمِ معنویساختنِ زندهگیِ انسان را برطرف ساخته و باز کند. معنویتخواهیِ مولوی قطعاً از گونههای نیکخواهانهی معنویتخواهی است .نوعِ معنویتِ او از انواعِ معنویتهایی است که در ایران ریشهای ژرف و کُهَن دارند .با آنکه مولوی خود در فحوای کالماش گویی میخواهد چنین وانمود کندکه معنویتِ او اسالمی است ،با آنکه او تالش می کند تا باآوردنِ احادیث و داستانهای مذهبی ،پشتیبانیِ اسالم را از معنویتِ خود نشان دهد ،و با آن که میانِ معنویتِ او و برخی ازآن معنویتهایی که برخی خوانشها از اسالم از آنها پشتیبانی میکنند همانندیهای زیادی دیده میشود ،با اینهمه ،به گمانِ من اسالمینامیدنِ معنویتِ مولوی کاری از پایه نادرست است .چنین معنویتی در ایرانِ پیش از اسالم هم بود .حتّی انتساب اینگونه معنویتها به مذهب بهطورکلّی هم ،دور از درستی است؛ زیرا که چنین معنویتی اصالً پیش از برپاییِ مذاهب هم ،بهگمان
چند نوشته
413
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
من ،در جوامعِ انسانی بود .این معنویت در دورههای گوناگون ،چه در ایران و چه در جاهای دیگر ،گاه گاهی در زیرِ سایهی اسالم و یا مذاهبدیگر ،برای خود پناهگاهی و یا حقِ زندهماندن میجسته است. همانطور که مذاهب هم در زیرِ سایهی اینگونهمعنویتها برای خود پناهگاهی میجُستند و میجویند. تردیدی نیست که حتّی خودِ اسالم هم در ایران از این معنویت سود برده و نتوانسته از بخشهایی از آن پشتیبانی نکند. متأسّفانه مولوی در زُمرهی آن اندیشهمندان وعارفانِ ایرانی بودهاست که نسبت به ایرانِ پیش از اسالم دارای یک داوری و دیدگاهِ منفی و یا دستِکم آمیخته با دودلی و ظن و شک بودهاند .در اینباره مولوی قطعاً در کنارِ کسانی مانندِ فردوسی نایستاده است .او اگرچه در کنارِآن گروه از اندیشهورزانِ ایرانی ،که ایرانِ پیش از اسالم را یکسره گمراهی و تباهی ارزیابی میکردهاند و حتّی زبانِ فارسی را احتماالً نَجِس میدانستهاند جای ندارد ،ولی با بسیاری از آنها در نفرتورزیِ قدرتخواهانهیشان با زرتشتیگری همگام است .دریغا که این نفرتورزیِمولوی ،درست همان نفرتورزیِ قدرتمندانِ تازهی مسلمان و تازهمسلمان بود که در چهرهی زرتشتیگرایی ،بیشتر یک رقیب برای قدرتِشان ،یک رقیبِ مذهبی ،یک مذهبِ رقیب ،و یک رقیبِ پنهان شده در زیرِ لوای مذهب میدیدند. بههمیندلیل ،تالشِ مولوی برای اسالمینامیدنِ معنویتی که از آن در مثنویِخود دفاع میکند چندان جدّی نیست .برعکس ،متأسّفانه تالشِ او برای این ،که چیزی در مثنوی نگوید که دالِّ بر این گردد که او معنویتِ خود یا بخشهایی ازآنرا از ایرانِ پیشاز اسالم آموختهاست ،همان اندازه جدّی است .به هرحال معنویتِ مثنوی: از یکسو ،در برابرِ بسیاری از گونههای"ستم"خاموش نمیمانَد ،و در اندیشه و کردار بر ضدِّ آنها شوریده و مبارزه میکند؛ و از سویدیگر ولی ،این معنویت در برابرِ نفسِپدیدهینابرابری خاموشاست .بهویژه در راهِ ریشهکن/ ساختنِ زمینههای اجتماعیِ این نابرابریها عالقهای از خود نشان نمیدهد و یا کم عالقه است .آیا این بیعالقهگی و یا کمعالقهگی ،از اینرو نیست که هوادارانِ این معنویت نسبت به امکانِ ریشهکنشدنِ نابرابری در جامعه ناامیدند؟ ناامیدی ،صددرصد یکی از علّتها و بخشهای این بیعالقهگی است .ولی ناامیدی یگانهدلیلِ آن نمیتواند بهشمار آید .میتوان نوعی واهمه را هم در این بی یا کمعالقهگی دخیل دانست .ناامیدیِ آنها قطعاً ریشهیفلسفی دارد ،ولی واهمهی آنها ،هم میتواند ریشهی فلسفی داشتهباشد و هم ریشههایاجتماعی .یعنی این که :انکار نمیتوان کرد که برخی از ریشههای این واهمه را میتوان و باید در درونِ پایگاهِ اجتماعی و طبقاتیِ برخی هواخواهان این معنویت جستوجوکرد. امّا مطلقکردن-و یا مبالغهکردن دربارهی-تأثیرِ وضعِ اجتماعیِ این هواخواهانِ معنویت در خود داری و یا کمعالقهگیِشان نسبت به حلِّ ریشهییِ نابرابریهایاجتماعی ،ما را در راهِ شناختِ درست و منصفانه از این معنویت دچار گم راهی خواهدکرد؛ و منجر بهاین خواهدشد که ارزش و نقشِ این نوع معنویت در راهِ بهبودیِ زندهگیِ اجتماعی نادیده گرفتهشود .حقیقت آناست که کمنیستند روشنفکران و متفکرانی ،که نهحتماً بهدلیلِ منافعِاجتماعیِشان از تالش در راه محوِ نابرابری در جامعه سُر باز میزنند
چند نوشته
451
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
و یا اینکه اندیشه و رفتارِشان در اینراه دچارِ کُندی و سًستی میشود؛ بلکه این سُر/باز/زدن و کُند ِ ی شان یا بهدلیلِ ناامیدیِ فلسفیِشاناست نسبت بهامکانِ ریشهکنشدنِ نابرابری در جامعه ،و یا نیز بهدلیلِ واهمهیِشان است از عواقبِ این ریشهکنی ،که بهزعمِ آنها ممکن است برایِجامعه بهطورکلّی و برای نظامهای اعتقادی(فلسفی ،مذهبیِ) آنها بهطورِ ویژه بهبار بیاورد. با همهی اینحرفها ،باید تأکیدکرد که مولوی در هیچگوشهای از مثنویِخود سخنی بر ضدِّ غالمداری و بهسودِ برابریِ اجتماعیِ انسانها نگفته است .اگرچه بهدلیل این کمبود نمیتوان مولوی را یکسره مخالفِ برابریِ اجتماعیِ انسانها قلمداد کرد ولی این یک کمبود بسیارجدّی در مولویِ مثنوی و در مثنویِ مولوی و در نوعِ معنویتِ مثنویِ او است. -2كوششی برایِ ریشهیابیِ تنگناییهایِ فرهنگی/اجتماعی در مثنویِ مولوی
من همهی آنرفتارهاییرا که مولوی در مثنویِخود با جهودان ،فیلسوفان ،و مخالفانِفکریِخود میکند، زیرِ نامِ"تنگناییِ فرهنگی/اجتماعی" گِرد میآورم .زیرا این رفتارها بهطرزِ آشکاری دارایِ هر دو جنبهی فرهنگی و اجتماعیاند .بهسخنِ دیگر ،جنبهیاجتماعیِ اینرفتارها هماناندازه انکارناشدنیاند که جنبه یِ فرهنگیِ آنها. ● -قدرت
برخی از آنریشههایی که من بهزعمِ خود برایِ توضیحِ"تنگناییهایِاجتماعیِ"مثنویِ مولوی برشمردهام میتوانندگوشههایی از تنگناییهایِ"فرهنگی/اجتماعیِ"مثنوی را هم توضیح دهند .امّا درکنارِ اینریشه ها ،قدرت ،آنریشهیبزرگتر است که بهزعمِمن در توضیحِ رساترِ این تنگناییهایِ فرهنگی/اجتماعی نمیتوان و نباید از آن چشم پوشید. انکارناشدنی است که مولوی در مثنوی ،گهگاهی مهار از دستاش دررفته و-همچون در هنگامِ سرودنِ غزلیات شمس-نشان داده که سوارکارِ استادِ توسُنِ خیال و احساسها و دریافتهای آزاد است ،ولی با اینهمه ،این دیگر بهگمان من یکسره آشکار است که مولوی ،بهخالفِ دورهی سرودنِ غزلیاتِ شمس، در سرودنِمثنوی ،اندیشهها و اهدافِ و نحوهی گفتار و زبانِ خودرا پیشاپیش برمیگزیده و سپس چون یکوظیفه به"سرودنِ"آنها میپرداختهاست .نمی توان ندید و یا نادیده گرفت که او در مثنوی ،دیگر یک "موالنا" است .اگرچه یک "موالنا"یی که چیرهدست در شعر نیز هست ،ولی به هررو ،یک موالنا است .صاحبِ قدرتِ موالیی .او دیگر آن شوریدهی شمس نیست .آن شوریده ،دیگر "موالنا" شده است. در صدد است تا از قدرتِخود ،از"موالیی"و"مولَویَتِ"خود دفاعکند .و درستهمینجاست آنآغازِ دچار/ شدنِکامالًآشکار و چشمگیِرِ مثنوی و مولوی بهآن"تنگناها"و بهویژه بهآن"تنگناییِ اجتماعی". مولویِمثنوی میخواهد خودرا در اینجهان ،و در این"دورانِدوری از نِیِستان" ،ساکن و خانه/نشین کند .میخواهد در"اینجا" ،خانه و کاشانه برپا کند .آیا این"نِیِ" خوشصدای جادویی ،از بازگشت به نِیِستانِ خود نا امیدشده است؟ و یا منصرف شده است؟ پاسخِ این پرسشها هرچه باشد (یا نباشد) در این ،هیچ تردیدی نمیماند ،که این"نِی" به اینجهان ،به این"نا/نِیِستان" ،به این"دوری" آلوده شده و
454
چند نوشته
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
از آن رنگوُبو گرفتهاست-و یا بهترگفته شود :رنگوُبوی خودرا از دست دادهاست .-بهیک"اینجهانی شده" بهیک"معمولی"بَدَلشده ،به"معمولیت"نزدیک شده و بهآن گردن نهادهاست .اگرچه هنوز چیز هاییکه معمولی نیستند در مولویِمثنوی یافت میشود ولی آنچیزهایی هم که بسیار معمولی هستند در او فراوان شدهاند .من این"چیزهایمعمول" را "تنگنایی"نامیدهام و تنگناییِاجتماعی یکی از این تنگناییها است. آنشوریدهیسر/از/پا/نشناسِغزلهایشمس ،در مثنوی با یهود و گَبر و فیلسوف بهورطهییک"درگیریِ معمولی" گرفتار میآید .چرا معمولی؟ : چون ،مولوی در چهرهی آنها یک"رقیب"میبیند .رقیب بهمعنایی کامالًمعمولی .بهنظر میآید که او به همینخاطر همانهدفیرا در ایندرگیریها دنبالمیکند که در همهیصحنههایِدرگیریهایِمعمولی، معمولاست :یعنی از میدان/به/در/کردنِ رقیب .او تالش نکردهاست تا ایندرگیریها بهژرفشو گسترشِ اندیشههای طرفهایدرگیر منجرشود ،و حتّی آنکسانیهم که بهایندرگیریها گوش سپردهاند فرصت بیابند تا بهاندیشههای خود ژرفا و گستردهگی ببخشند. چون ،ابزارهاییکه او در ایندرگیریها بهکار میگیرد نیز معمولیاند .برخیاز اینابزارها همان استدالل های عامیانه و حکایات و قصّههاییاند که من تالش کردهام چند نمونه از آنها را در همین نوشتهی کوتاه نشان دهم. گرفتارشدن در ورطهی معمولیت و معمولیگری ،بدونِهیچبحثی بهمعنای از/دست/دادنِ ویژهگی و خصوصیتِ یک انسانِ برجسته ،بهمعنای از دستدادنِ برجستهگی و بارِز/بودنِ فردِ آدمیاست .در همان حال اینورطه ،بهترین کِشت گاه است برای انواعِ فساد وآلودهگی. گویی مولوی در توجیهِ همین"بهورطهی معمولیگریافتادن"های خودش است که میگوید: از ضرورت هست مُرداری مباح
بس فسادی کز ضرورت شد صالح
پذیرشِ"ضرورت"های یک زندهگیِ معمولی ،البتّه یکی از ناگزیریهای ناگوارِ همهی ما آدمهایی است که از یک"زندهگیِ"متعالی و نامعمولی دور میشویم ،و بهبهانهی"تندادن به معمولیشدن"در حقیقت به"مُرداری" تن میدهیم .یعنی بهرفتارها و اندیشههایی تن میدهیم که چیزی جز«فساد»و«مُرداری» نیستند .حتّی آنهنگام که بهتکاپو میافتیم تا بر رویِ این«فساد»و«مُرداری» پردهی زیبا و فریبندهی «ضرورت»را دَرکشیم تا بهاینترتیب آنها را«مباح» و«صالح» جلوهدهیم ،باری درست همین"تکاپو"ی ما خود یکی از نشانههای بارِز و گویای درافتادنِ ما به فساد و مُرداری خواهد بود. مولویِ مثنوی ،هرچه برای پاسداری از"خود" و برای پیریزیِ دستگاهِ فکری و سازمانیِ جمعیت یا حزبِ خود بیشتر تالش میکند ،بیشتر خود را در تنگناها جای میدهد: هرکه سوی خوانِ غیرِ تو رود هر که از همسایهگیِ تو رود
دیو با او دان که هم کاسه بود دیو ،بیشکی ،که همسایهاش شود
و این همه درحالی است که خودش میگوید : ما برای وصلکردن آمدیم
نی برای فصلکردن آمدیم
چند نوشته
451
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
آن انسانِ غیر/معمولِ غزلهای شمس ،انسانی که هم غزلهای شمسِ او و عشقِ او به شمس هر دو از نشانههای بارزِ غیرمعمولیبودنِ او بودند ،ناگزیر میشود همچون هر انسانِ معمولیِ دارندهی قدرت، به«ضرورت»های دفاع از قدرت گردننهد ،و هرکهرا که بهزعمِ او چشمِ طمع بهاین قدرتِ او بدوزد «دیو»بنامد و از خود دور کند .بهگمانِمن ،مولوی در جایگاهِ یک دارندهی قدرت ،نتوانسته است رفتاری غیرمعمولی ،نامعمولی ،و تازه را به نمایش بگذارد .یعنی وقتی صاحبِ قدرت شد ،تبدیل شد به یک صاحبقدرت کامالً معمولی .شد صاحبِ معمولیِ قدرت ،مثل همهی دیگرصاحبانِ قدرت .من البتّه گمان نمیکنم که کسی بتواند در جهان ،هم دارندهی قدرت باشد و هم بخواهد دارای رفتاری متعالی و نامعمولی باشد .چنینکاری از انسان و نیز از نهادهایِ اجتماعیِ او بر نمیآید. و شاید هم همین گردنسپردنِ مثنوی بهاینگونه«ضرورت»هاست که عشق ،عشقِ مولوی به شمس، عشقی که هستهی آزادهگی و شوریدهگی و نیرومندی است ،در مثنوی بَدَل میشود به عشقِ یک انسانِ معمولی که هستهی آن ،دیگر نه آزادهگی بلکه بندهگی است. چون فراموشِ خودی یادت کنند بندهگشتی آنگه آزادت کنند
آن صدای جادویی ،خیالبرانگیز ،آرامبخش ،و گیرای آن"نِی" ،نِئی که مولوی ،مثنویِ عظیمِ خود را با نوایِ دلنشینِ آن آغاز میکند ،نِئی که از نِیِستانِ خود جدامانده ،باری صدای این نِی ،آرامآرام در طولِ مثنوی ،با برخی نواهای ناهماهنگ و خیالکُش آمیخته میشود .شاید هم دلیلِ این آمیختهگی اینباشد که این"نِی" -یا خودِ نِیزَن ،و یا هر دو! -دیگر نهفقط بههوایِ دلِ خود ،بلکه بههوای نگه/ داشتن و جلوگیرکردن از پراکندهگشتنِ شنوندهگان -پیروان ،مُشتریان ،اعضاءِ حزب یا گروه یا انجمنِ- خود مینوازد .یعنی هدفِ واالیش بَدَل میشود( یا آمیخته میشود) به هدفی پَست. آن"نِی" ،که مولوی ،آنچنان دلانگیز و گیرا ،مثنویِ عظیمِ خودرا با نوا و نامِ آن آغاز میکند ،و از همهگان میخواهد تا بهحکایتهای آن ،که یکسره حکایتِ شکایت از جدایی از نِیِستان است ،گوش بسپارند ،باری این نِی ،گویی وقتی دیدهاست که انبوهِ عظیمی از آدمیان دارند به او گوش میسپارند، تصمیم گرفتهاست که همینجا ،در همین جهانِخاکی ،در همین"دوری"و جدایی بماند؛ و از آن هدفِ خود ،که پیوستن به "نیستان" بود ،دست بکشد ،و یا آن هدف را بَدَل کند به دستآویزی برایِ بر/پا/ ساختنِ یک خیمه و خرگاه در همین جهانِ"دوری" ،تا از اینهمه"گوشسپارندهی مشتاق" "دور" نگردد .این"نِی" ،دیگر" ،موالنا"شده است" .موالنا نِی" .نشسته یا نشاندهشده بر تختِ موالییکردن بر آن شنوندهگانِ مُشتاق ،تا این شنوندهگان را به"پِیروان" بَدَل کند .و این ،قدرت است .این نِی ،اکنون دیگر بر مِنبَر نشستهاست ،نِیِ مِنبَری شدهاست .و یا مولوی خود او را بر مِنبَر نشاند تا برخی از داوریها و عقایدِ خودرا در نوایِ دلنشینِ او بگنجانَد .و این مِنبَر ،قدرت است. آیا این"قدرت" بهدهانِ این"نِی" مزه نکردهاست؟ گمان من این است که دریغا چنیناست .این "نی"، برایِ انجامِ این هدفِ نوینِ خود ،هدفِ بهسویِ قدرت ،مولوی را بهخدمتِ خود فراخوانده است .و مولوی بهاین فراخوان پاسخِ مثبت داد .شاید هم این داستان بهگونهی دیگری رُخ داده است؛ یعنی شاید که، این ،نِی نبوده که مولوی را ،بلکه این ،مولوی بوده که نِی را به خدمتِ خود درآورده است .هر چه که
459
چند نوشته
تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی
باشد ،آن پُشت/کرد به هدفِ نخستین ،و این رُوی/کرد به هدفِ نوین ،انجام گرفته است .یک دگردیسیِ بزرگ و ماهوی رُخ داده است .و درست همین دگردیسی ،سرچشمهی بزرگِ بسیاری از آن تنگناییها و محدودیتهای"مثنویِ مولوی" و "مولویِ مثنوی" است. آن حقیقتِ تلخ را ،که من تالش کردهام با زبانِ اَلکَنِ خود در اینبخش از این نوشته در بارهی مولویِ مثنوی بیان کنم ،خودِ مولوی ،با بیانِ نیرومندی که دارد ،چنین ساده و روشن و نیرومند بیان میکند: باز اگر باشد سپید و بینظیر
چونک صیدش موش باشد شد حقیر 4931
خیره در نگاهِ خویش (مَتنِ کوتاهشده)
صفحه
فهرست:
خیر در نگاهِ خویش .بخشِ یكم 13 1
157
خیر در نگاهِ خویش .بخشِ دُوُم 13 3
114
فهرستِ بخشِ یكم:
بخش یكم
157
پیش از فصول فصل یكم
15
طرح کُلّی الف ـ پدیدهی چندمعنایی ،چندمعناییِ پدیدهها ،پدیدههای چندمعنا ب ـ "تکمعنایی""،چندمعنایی""،هرمعنایی" ج ـ نورها ،پدیدهها ،و معناها
فصل دوم
192
چند معناییِ س .ف. 4ـ س .ف .از نگاهِ س .ف. 1ـ س .ف .از نگاهِ دیگران : 4 -1از نگاهِ "اهلِ توجّه" 1 -1از نگاهِ "انبوه انسانها" 9 -1از نگاهِ هواخواهان
فصل سِوُم
197
معنای س .ف .در (از) نگاهِ من ()4 دربارهی روحیّهای ویژه درجامعهی ما 4ـ کلیات : الف :کلیاتی نهچندان تازه ب :کلیاتی در بارهی پیوندِ روحیّه و اندیشه ج :کلیاتی در بارهی نقشِ روحیّه در زندهگیِ افراد 1ـ مشخّصات : وارستهگی دربرابر قدرت :خصوصیتِ برجستهی آن روحیّه
فصل چهارم
177
معنای س .ف .در (از) نگاه من ()1 4ـ هم معناییِ س .ف .و روحیّهای معیّن در جامعهی ما 1ـ انفجار ِ نَه 9ـ آنچه که نمیشود "گفت" 1ـ وارستهگیِ ستیزنده در برابرِ قدرت :معنای اصلی و ویژه گیِ ِبرجسته : الف :سازمانناپذیری (در مفهومِ قفسناپذیری) ب :کارِ اجتماعی ،کارِ سیاسی ج :آرمانخواهی
فصل پنجم
1 1
در بارهی معنای بههمپیوستنِ ما همه به یکی ،یکی به همه ،همه به همه ،هیچکس به هیچکس؟! پدیدهی هواداران
و آنگاه...
112
453
چند نوشته
بخشِ یكم پیش از فصول
در راه
گهگاه خیره میشوم از روی شانههام بهپُشتِ سر به رازِ درگشوده. آنگاه انبوهی از پرنده بهسُویم میکوچند انبوهی پُرهیاهو ،رنگین؛ من میشوم بَدَل به درختی -اگرکه سبز نه ،امّا ستبر - و شاخههای من همه از آشیانهها سرشار. در من ،درهم میلولند از زاغ تا کبوتر ،بلبل ،تیکا ،جغد ،واشه ... در من ،درهم میجوشند از غارغار ،تا ترانه ،چهچه ،هُوهُو ،نغمه ،ناله ... ( بخشی از یک شعر )4931
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
چند نوشته
451
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
فصل یكم طرح كلّی الف :پدیدهیچندمعنایی ،پدیدههایچندمعنا ،چندمعناییِ پدیدهها ب " :تکمعنایی" ،چندمعنایی"" ،هر/معنایی" ج :نورها ،پدیدهها ،و معناها
()()() الف -پدیدهیچند/معنایی ،چند/معناییِپدیدهها ،پدیدههایچند/معنا
ویژهگی بزرگِ س .ف .چند/معناییِ آن بود. کشش و جذبهی او از جمله بهدلیلِ همین خصیصهاش بود. کم نیستند پدیدههایی(اجتماعی یا طبیعی)که دارای دو یا چند معنیاند .یکی ،آن معنایی که خود از خویشتنِ خویش ارائه میدهند و یا به نمایش میگذارند و یا -آنجا که بحث بر سرِ پدیدههای انسانی است" -مدّعی"می شوند؛ و دیگر ،آن معنا یا معناهایی که از آنها استنباط ،تعبیر ،و یا برداشت میشود .این چند/معنایی ،چنان خاصیت و ویژهگیایست که نههمهی پدیدهها از آن برخوردارند. برخی از پدیدهها قابلیت وآمادهگیِ تعبیر ،تفسیر ،و برداشتپذیری گستردهای را دارند درحالی که برخیدیگر چنین نیستند .این پدیدهها می توانند بهآسانی با عمومیترین آرزوها و نیز -این یکی مهمتر است شاید -با خصوصیترین آرزوهای نیک و انسانیِ شمارِ بزرگی از انسانها پیوند بخورند ،و حتّی این انسانهارا برانگیزانند تا با میل و اشتیاق ،بهتعبیرو تفسیرِ کامالً آزاد از آنها (پدیدهها) بپردازند؛ بهآنها بپیوندند ویا آنها را از آنِ خود کنند. آنچه چند/معناییِ یک پدیده را موجب میشود گمان میکنم وجودِ نوعی ابهام ،نوعی ایهام ،نوعی ناروشنی در آن پدیده است .معنای"چندمعناییِ"یک گروهِ انسانی -حزبِ سیاسی ،انجمنِ فرهنگی، محفلِ دوستانه )...در چیست؟ آیا تنها وجود سلیقهها وافکارِ گونهگون و یا بهاصطالح وجودِ جناحهای فکری میتواند بهمعنای چند/معناییِ آن گروه باشد؟ من تصور می کنم نه. چندمعناییِ یک پدیده بهلحاظِ وجودِ ایهام و ابهام در آنپدیدهاست .ایهام و ابهامی کامالً روشن! ولی نه هر ابهام و ایهامی .ایهام ،درسرشتِ یک پدیدهی چند معنا جای دارد؛ خود جزئی از سرشتِ آن است. ایهام و ناروشنیِ س .ف .اصالت داشت ،ریشه در موجودیتِ خودِ س .ف .داشت .ایهامی بود که با نیرومندترینزبانها هم "کامالً روشن" نمیشد .رازی بود سَربهمُهر. او با روشنی و وضوح ،از ایهام و با ایهام سخن میگفت .در روزگارِ صراحت های ابلهانه و بیشرمانه ،در روزگارِ ابلهیها و بیشرمیهای صریح ،با دلیری از ناگزیریِ حقیقتِ تلخِ ایهام و ابهام سخن میگفت .در روزگاری که احزابِ سیاسی و حاکمان ،و چهبسیار محکومان حتّی ،خواهان"صراحت"در بارهی"همه" ی مواضعِ اجتماعی ،جامعهی و آیندهی آن ،و در بارهی بهاصطالح "تعیینِ تکلیفِ" خود در صفبندی های جهانی و ،...و بودند ،و واقعیتِ وجودِ ابهام و ایهام را در نمییافتند و یا انکار میکردند ،او از ایهام و ابهام سخن میگفت .در روزگاری که"مآل اندیشی" ،انبوهی از مَردُم را وادارکردهبود تا چشم بر حقایقِ تلخِ "اکنونیِ"پیرامونِ خود ببندند ،او به"مآلاندیشی" اعتنایی نکرد ،و با وجودِ نامعلومی و ابهام در
چند نوشته
453
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
"مآل" و در آینده و در سرانجامِ خود و جامعه و انسان و آرمانها و زندگیاش ،بهسوی آنچه که او را به خود میخواند و میکشاند بهحرکت درآمد .با چراغِ "تحلیلِ"همواره"مشخّص" از"شرایطِ" همواره "مشخّص" .س .ف .دستِکم تا یکی/دوسال پس از انقالب 53دارای چنینمایهای بود .پس از اینسال ها ،او ،در«اکثریتِخود» ،بهتدریج اینخاصیتِ خودرا از دست داد. ب" -تك معنایی""،چند معنایی"" ،هر/معنایی"
تأکیدِ من بر ویژهگیِ چند/معناییِ پدیدهی س .ف .از یکسو تأکید براین است ،که"تک/معنا"ساخت ِ ن این پدیده ،واقعی و درست نیست .و از سوی دیگر تأکید براین نکته است ،که"هرمعنایی"ساختنِ این پدیدههم واقعینیست .صفت یا قیدِ"چند" ،که من در اینجا بهکار بردهام ،اگرچهخود ،دامنهی"شمار" را روشن نمیکند ولی با "بیشمار" کامالً دارای مرز است .بهجز فرصتطلبان ،فکر میکنم کمتر کسی است که باور کند هر معنایی را میتوان از س .ف .ارائه داد .دامنه و شمارِ معناهایی که به س .ف .داده خواهدشد سرانجام در جایی بسته و محدود خواهد شد .ولی کجا؟ کجا؟ پاسخ بهاین"کجا" وابسته بهآن معنا(یِ البتّه واقعی و مربوطی)است که هر کس از س .ف .ارائه میدهد .کجا؟ آنجاکه توانِ معنادهیِ مثبتِ انسانیِ س .ف ،.توانِ او برای معنویت بخشیدن بهجامعهی انسانی ،بهپایان میرسد .آنجا که ویژهگیِ چند/معناییِ او میخشکد. بااینحال ،همهی ما گواه بودهایم که س .ف .در طول زندهگیِ کوتاهِ خود چندبار به بیرون از محدودهی معنادهیِ انسانیِ خود ،بردهشد .بهآن جاهایی که درآنها او را دل بریدند ،و خودهم میرفت تا به بریدنِ دلهای بیگناهان دست بیازد .بدترین نمونهی این"جا"ها ،حوزهی سیاست/قدرت/مداری بود، یعنی آن"جا" یی که این پدیده را به تقدیسِ قدرت بهویژه قدرتِ سیاسی ،و به دفاع از قدرتِ حاکم و جمهوری اسالمی در سالهای4953واداشتهاند. و متأسّفانه حقیقتِ تلخِ بهسوی این زمین و آن مزرعه کشاندنِ این جُوی ،هم چنان تکرار میشود. چهکسی میداند که کارِ تزریقِ معناهای زهرآگین به س .ف .باز و باز انجام نخواهدگرفت؟ اکنون سال هاست که پدیدهی س .ف .دیگر یک پدیدهیمستقل ،که تنها در جهانِ بیرون از ذهن و اندیشه موجودیت دارد نیست .اینپدیده اکنون سالهاست که در درونِ جهانِ موجود در ذهن و اندیشه (یعنی در درونِ ذهن و اندیشهی انبوهی از انسانها)هم برایِ خود حضوری و بودی و بودنی مستقل پیدا کرده است .و درست همین موجودیتِ دوم است که میتواند بهآسانی دست کاری شود و از اینراه ،امکانِ پدیدآمدن تعابیرِ تازهی نا/هم/خوان از س .ف .را افزایش دهد. باتوجه بههمینامکانِ غولآسای خطرناكِ فاجعهآفرینِ انسان به"دستکاریکردنِ" آن جهانی که بخشِ بزرگ و حسّاس زندهگیاش درآن میگذرد -یعنی جهانِتعبیرهای او از جهان ،جهانِ موجود در اندیشه و ذهنِ او -متأسّفانه باید گفت :ما باز و باز شاهد کوششهایی خواهیم بود که میخواهند س .ف .را بهپدیدهای بَدَلکنند"هر/معنا" .بازهم خواهیمدید که کسانی هرجا هرمعنایی را که خواستند بهآن تزریق خواهندکرد .باز هم خواهیمدید که کسانی هر زمان که خواستند هدفهای پَست خودرا همان
چند نوشته
411
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
معنای س .ف .جا خواهندزد و آن را بر این زبان بسته بار خواهند کرد تا به"مقصد"برسانند .گویی این، سرنوشت همهی موجودیتهای چندمعناست که گاهی قربانیِ همین ویژهگیِ خود شوند. ج -نورها ،پدیدهها ،و معناها
بدونِ نور ،انسان نه امکانِ"دیدنِ"پدیدهها و چشماندازها را دارد و نه تواناییِ"دریافتِ"آنها را .یک پدیده و چشماندازِ طبیعی ،در زیرِ انواعِ نورها جلوههای گونهگون بهخود میگیرد .نور و روشنایی نقش مؤئّری از یکسو در چهگونهگیِ تأثیرِ یک پدیده و چشمانداز بر انسان دارد؛ و از سویدیگر در تعبیری که انسان از این پدیده و چشمانداز میکند .اگر چنانچه این پیوند صورت نگیرد ،کارِ"دیدنِ" این چشماندازها انجام نمیگیرد. بههمینروال ،میانِ"دیدهشدن" و "دریافتهشدنِ"یکپدیده و چشماندازِ اجتماعی از سوی انسان ،و آن نور و روشناییِ ویژهای ،که این دید و دریافت را ممکن گردانیده ،نیز پیوندی است .بینایی و یا نابیناییِ بدنی ،در این مورد ،یعنی دیدنِ پدیدههای اجتماعی ،هیچ تأثیری در اصلِ موضوع ندارد .در برابرِ چشماندازهای اجتماعی ،نابینایان به هماناندازه برای"دیدن" و یا برای"دریافتِ"این چشماندازها، از نور متأثر میشوندکه بینایان .در برابرِ چشماندازههای اجتماعی ،اگرکارِ"دیدن"را تنها بهآن کارکردی محدود کنیم که با کمکِ حسِّ بینایی و عضوِ آن ،یعنی چشم ،بهدست میآید ،آنگاه در بارهی بیناییِ اجتماعیِ برخی نابینایان و نابیناییِ اجتماعیِ برخی بینایان دچارِ سردرگمی خواهیم شد. در برابرِ یک پدیده و چشماندازِ طبیعی ،چشم ،ظاهراً ،اصلیترین ابزارِ"دیدن"است ،امّا حتّی در این جا هم-چنین مینماید-که نیروی دریافتِ انسان میتواند بدونِچشم نیز مرزهای دیدنرا ،تا اندازه هایی ،دَرنَوَردَد و بهحوزهی آن-دیدن -وارد شود .در برابرِ یکپدیده و چشماندازِ اجتماعیامّا ،ظاهراً این ،همانا "دریافت"است که نقشِ اصلی را دارد ،اگرچه "دیدنِباچشم"میتواند کمکِ گاه بزرگی باشد. بههرحال ،هم در برابرِ یک پدیده و چشماندازِ طبیعی و هم در برابرِ یک پدیده و چشماندازِ اجتماعی، "دیدن" و "دریافت" ،هر دو دو بخشِ یک چیزِ یگانهاند .و دیدنودریافت ،هر دو در پَرتُوِ کدامنور است که تحقق مییابند. اینطور مینماید که ،در هنگامِ"دیدنِ اشیاءِ در طبیعت" از سوی انسان ،نور ،چیزی اساساً بیرونیاست؛ ولی برای دیدنِ"اشیاءِاجتماعی!» ،نور اساساً چیزی درونیاست؛ ایننور در زیرِ تأثیرِ هستیِاجتماعیِ او در او پدید میآید .امّا در هنگامِ"دریافتِ"انسان از یکپدیده ،چه طبیعی یا اجتماعی ،نور اساساً درونی است .به هرحال بدونِ نور ،هیچ دیدنی و هیچ دریافتنی ،و از اینرو هیچ تعبیری و معناکردنی از سوی انسان انجام نمیتواندبگیرد .و برای انسان ،بدونِ تعبیرکردن و بدونِ معنیکردن ،جهانی وجود نمیتواند داشته باشد .بدونِ نور حتّی ظلمت هم برای انسان قابل دیدن نیست. امّا برای اینکه "دیدن و دریافت"تحقّق یابد ،فقط بودنِ پدیدهای دیدنی و نوری که در پَرتُوِ آن بشود دید ،کافی نیست .بلکه عاملِ دیدن هم الزماست .یعنی انسان .بدون انسان ،کارِ آندیدن ،که در اینجا موضوعِ بحثِ ما است ،به سرانجامِ قطعیِخود نخواهد رسید .و شگفت آنکه ،درست آندَم که کارِ دیدنِ
چند نوشته
414
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
یک پدیده با ورودِ انسان بهسرانجامِ قطعیِ خود میرسد ،درست همینهنگام ،هم در انسان و هم در موجودیتِ آنپدیده ،یک بیقطعیتیِتازهای آغاز میشود :جدال بر سرِ تعبیر .جدال بر سرِ معنایِ آن پدیدهایکه دارددیده میشود .زیرا انسان نهتنها یک موجودیطبیعی بلکه موجودیاجتماعینیز هست. اینها البتّه بر همهگان روشناند.
چند نوشته
411
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
فصل دوم چند معناییِ س .ف. 4ـ س .ف .از نگاهِ س .ف. 1ـ س .ف .از نگاهِ دیگران : 4 -1از نگاهِ "اهلِ توجّه" 1 -1از نگاهِ "انبوه انسانها" 9 -1از نگاهِ هواخواهان
()()() سادهاندیشیاست اگرکه آثارِ نوشتهشدهی بنیانگذارانِ س .ف .یگانهمبنای تعریفِ پدیدهی س .ف .قرار بگیرند .آنچه که در این آثارِ نوشتهشده ،مهم است ،روشِ بهکاررفته در آنها است؛ روشی پویا ،نقّاد ،و جستجوگر .با اینحال ،اگر توجه شود که شمارِ این نوشتهها تا چه اندازه کم بوده و از آن مهمتر اگر توجه شود که دامنهی مطالب و اندیشههای طرحشده در آن آثار تا چهمیزان محدود بوده ،آنگاه ژرفای آنسادهاندیشی ،و همچنین ناتوانی و نارساییِ خودِ اینآثار برای اینکه یگانهمبنا و پایهی تعریفِ همهگیرِ پدیدهی س .ف .قراربگیرند آشکارتر میشود. تعریفومعنای س .ف .دستکم از سال 4913تا سالهای 4953از چهارچوبِ آثارِ نوشتهشدهی بنیانگذارانِ آن فراتر میرود .اینمعانیوتعاریف اگرچه دارای همانندیهای آشکاری هستند ولی تفاوت ها و ناهمانندیهای آشکاری هم دارند .اینتفاوتها دارای آنچنان ژرفا و گسترهای هستندکه میتوان بهروشنی از چند س .ف .سخن گفت .یکی از علّتهای مهمِ اینموضوع همان چند/پهلویی و چند/ معناییبودنِ ذاتیِ این پدیدهی کممانند است .علّت دیگر ،ایناست که موجودیتِ س .ف .دارای چندین خاستگاه و آفریننده بود .این معانی را میتوان بهطورکلّی دو دسته کرد : معناهای س .ف .در اندیشههای نوشتهشدهی بنیانگذارانِ آن معناهای س .ف .در تصوّراتِ نانوشتهشدهی پشتیبانان آن و جامعه ،بهویژه پس ازسال. 4913قصد من در اینبخش ،بررسیِمشروح این س .ف.های متعدد نیست؛ بلکه تنها برجستهساختنِ واقعیتِ وجود آنها است. 1ـ س .ف .از نگاهِ س .ف ( .س .ف .از نگاهِ بنیانگذارانِ آن )
هدف من اینجا این نیست که نشان دهم بانیان س .ف .چه تعریفی از این رفتارِ اجتماعیِ خود ،از پدیدهی س .ف .داشتهاند؛ من میخواهم فقط بهاین نکته اشاره کنم ،که اگرچه نمیشود انکار کرد که س .ف .ی س .ف .نقشِ مهمتر و کانونیتری در میانِ س .ف.های دیگر داشته است ،امّا س .ف .از نگاهِ س .ف .فقط یک س .ف.ی ویژه است ،یگانه س .ف .نیست بلکه تنها یکی از میان چندین و چند س. ف .است .افزون براین ،میخواهم به یک نکتهی دیگر هم اشاره بکنم ،و آن این که ،حتّی برای تعریف "این" س .ف .هم خطا خواهد بود اگرکه نوشتههای اوّلیهی بنیانگذارانِ آن ،تنها و یگانهمبنا گرفته شوند .چون ،بهنگاه من ،حتّی تعریفِ موجودیتِ پیش از 4913این سازمان هم باز از چهارچوبِ این آثار در میگذرد .من بعید میبینم که اندیشههای بهمیانآمده در نوشتههای اوّلیه ،نهتنها همه بلکه حتّی
چند نوشته
419
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
دستِکم بخشِ بزرگِ آن"تصوّراتی"را در برداشته باشند ،که احتماالً بخشِ بزرگِ بنیانگذارانِ این سازمان در بارهی ابعادِ تاریخیِ رفتارِ اجتماعیِ خود در سر داشتهاند. برای دریافتِ بیشترِ اینگونه پدیدهها ،و خوانشِ تکمیلیِ اینگونه نوشتهشدهها ،باید تواناییِ خواندنِ نانوشتهها را هم داشت .اندیشههاینوشتهشدهی بنیانگذارانِ س .ف .وکیفیتِ علمی ،سیاسی ،اجتماعیِ آنها ،همیشه در"بوته"ی نقد و بررسی نهادهشده و میشود .هر زرگری بوتهی خودرا دارد .ما هم! هرکسیهم ،زَر را جوری تعریف میکند ،ما هم! کم نبوده و نیستند نوعی از "زَرگَران"که گفتهاند: اندیشههای نوشتهشدهی نخستینِ فداییان"ساده" بوده است .ظاهرِ کار بهاین زرشناسان حق میدهد. آنچه که بهصورت نوشتهشده از پایهگذاران آن بهجا ماندهاست انگشتشمار و بهلحاظِ محتوایشان کمدامنهاند .امّا زرگران و زرشناسانی هستند که زر برایشان معنایی کامالً دیگر دارد .آنکسانی که س. ف .را تنها یک پدیدهیسیاسی میدانند ،و نیز آنکسانی که در هر حرکتِ اجتماعی و دستهجمعی بهدنبالِ ایناند که اینها چه سود یا امکانِ عملی سیاسیای بهبار میآورند یا اینکه چه بخت و اقبالی برای خیزشبهسوی قدرت دارند ،باری این زرشناسان ،آنچیزی را زَر مینامند که دیگران آنرا مِس میدانند و یاخود چیزینمیشمارند .چنینزرگرانی ،درایننوشتههایاولیه ،بیهوده بهدنبالِزَر میگردند. امّا اگر نهاز نگاهِ سیاست/قدرت/مداری بهاینپدیده نگاهشود ،آنگاه چشماندازِ س .ف .و همزمان چندوُ چونِ ایننوشتهها بهکلّی چیزِدیگری میشود .به نظرِ من ،س .ف .نه پدیدهای صرفاً بهاصطالح سیاسی/ قدرتی بود و نه فقط آنچیزی بود که در نوشتههایبنیانگذارانِ آن آمدهاست .فهمِ ایننکته اصالً دشوار نیست که آن"مجموعهچیزها"ییکه فداییان در تالشِ شناساییِ آن بودند فقط همانچیزهایی نبود که در نوشتههایشان آمد .چنداندشوار نیست که فهمید آنها بهدالیلِروشنِ سیاسی و تواناییهای فکری و عملی ،فرصت و امکان آن را نداشتهاند تا آنچه که گفتنیاست را رساتر و دقیقتر بنویسند و بلکه حتّی دریابند .آنچه که فهمِ آن دشوار است ایناست که فداییان در زُمرهی آنگروههایی در جامعهی ایران بودند و هستند ،که سَردَرپیِ شناختنِ و بیانِ چیزی نهادند که "شناختنی"نیست .آنها در شمارِ جستجو/کنندگانِ آن"چشمهیدرونِ ظلمات"اند ،که کاروانِشان قرنهاست در جامعهیایران -همچون در همهیِ جامعههای انسانی -بهراه افتاده است و همچنانهنوز در راه است و همچنان هنوز در راه خواهدبود .از ایننگاه ،آنچهکه بهصورت نوشتهشده از آنان بهجاماندهاست انگشتشمار و بهلحاظِ محتوایِشان کم دامنهاند. ویژهگی و ارزشِ اصلیِ اینآثار ،در رَوِشیاست که این آثار برای شناخت برگزیده بودند :روشِ نقّاد ،پویا، جستجوگر ،مشخّصاندیش ،و انسانگرا. 2ـ س .ف .از نگاهِ دیگران
اگرتعریفِ س .ف.ی پیش از4913چندان آسان نباشد ،تعریفِ س .ف.ی پس از 13بهمراتب بههیچروی آسان نیست و بلکه بسیار دشوار است؛ زیرا از سالِ13بهبعد ،س .ف .وارد در اذهان و اندیشهها و توقّعات و چشمداشتهای "دیگران" ،یعنی انبوهی از انسانها در جامعه میشود .معنیکردنِ این س.
چند نوشته
411
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
ف .که دراندیشههای این"دیگران"شکل گرفتهاست تقریباً ناممکناست؛ زیرا برای جستوجو و یافتن این تعریف ،ما باید بهدرونِ تصوّراتِ نا/نوشتهی شمارِ بزرگی از انسانهای هواخواهِ این سازمان در آنسالها و سالهای پس ازآن راه بیابیم .و تازه بهفرضِ راهیافتن بهدرونِ آنتصوّرات -کاریکه دشواریِ آن از پیش آشکار است -باید بتوانیم آنها را بیان کنیم .و اینآخری ،یعنی تواناییِ بیانِ آنها ،از همه دشوارتر بلکه ناممکناست .مگر اینکه آنهوا/خواهان خود آغازکنند بهبیانِ تصوِراتی که خود در آن سالها بهراستی از پدیدهی س .ف .داشتند. 2 -1س .ف .از نگاهِ "اهلِ توجّه"
منظورِ من از "اهلِ توجّه" ،آن بخشی از جامعهاست که حسّاس به پیشآمدها و رخدادهای اجتماعی است .و همینحسّاسّیت ،آن ویژهگیای است که اینگروه را در جامعه مشخّص میکند .راه و روشهای سیاسی و یا فلسفی و یا وابستهگیهای ملّی و قومیِ آنها در اینجا بههیچروی درنظر نیست .کلماتِ "روشنفکر"" ،آگاه" و مانندِ اینها ،اگرچه کمابیش میتوانند برای این گروهِ اجتماعی بهکار گرفته شوند ولی این اصطالحات گُنگیها و ابهامهایی دارند .آن گروهِ اجتماعی ،که من در اینجا در جلوی چشم دارم ،هم دربر دارندهی بی سواد است هم با سواد ،هم اهلِ فکر و هم اهلِ کار .فکر و سواد و نوعِ کار و مَعیشَت ،مُششخصّهی این گروهِ"اهلِ توجّه"نیست .شاخص در اینمیانه تنها" ،توجّهِ" اینگروه به رُویدادها ،تنها حسّاسیّت و توجّهِ آنها به رخ دادها است؛ آنهم ،توجّهی پویا ،سنجشگر ،آزاد از مرام و مَسلَک ،تآمّلگر. پس از تجربههای سالهای4911-4991بخشِ بزرگی از این اهلِ توّجه بهمیزان زیادی از گونهی اتحّادِ شورویِ برپائیِ جامعه ی عادالنه ناامید شده و از تعبیر و روایتِ نوعِ حزب کمونیست اتحاد شوروی در بارهی پایههای اندیشهئیِ جامعهی عادالنهای که دوست داشتند درکشورِ خود برپادارند-یعنی از اندیشه های كارل ماركس بهروایت اتّحادِ شوروی و حزب توده -دور شدهبودند .مفهوم و مضمونِ این دور/شده /گی ،در میانِ نسلهای پس از کودتای 4991چندان به بررسی و تحلیل و تحقیق کشیده نشدند. اگرچه برخیخطها و صَفها و جمع بندیهایی شکل گرفته بودند ولی آنها چنان از هم متمایز نگشته بودند که روبهروی هم بایستند و بهرقابتِ آشکار با هم کشیدهشوند .ازاینرو ،هواخواهانِ این خطها و صفبندیها همچنان دارای نقاطِ اشتراك و همانندیهای فراوانِ فکریو عملی با یکدیگر بودند. صف/ناکشیدهگیِ انبوهِ منتقدین«چپِ»آزمونِ اتّحاد شوروی ،در برابرِ همدیگر ،اگرچه به شناختِ بهترِ تجربهی اتّحاد شوروی کمکِ چندانی نکرد ولی یک مزیّت داشت و آن ،نیرومندنگهداشتنِ روحیهی همکاریِ گستردهی عملی در میانِ اینمنتقدین بود .روحیهایکه س .ف .خوش/بختانه تا گلو درآن غرق بود .آن دور/شدهگی از اتّحادِ شوروی ،که ازآن نام برده شد ،از یکسو روحیهای نیرومند با گرایش به استقالل دربرابرِ قدرتهای بزرگرا ساخت ،و از سویدیگر گرایشی نیرومند بهسوی اتکاءبرخودرا برانگیخت ،و شاید همین دو عامل بودند که مخالفتی آنچنان سرسختانه را با حکومت پهلویها ،که نه استقالل داشت و نه برخود متکی بود ،دامن زده بودند.
چند نوشته
415
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
معنای س .ف .از نگاهِ"اهلِ توجه" -که س .ف .ریشههای عمیقی درآنها داشت -از چهارچوبِ معنایی که خودِ س .ف .از خود ارائه دادهبود و یا میداد فراتر میرفت .اینمعنای س .ف .دارای دامنه و محدودهای بهمراتب گستردهتر بود .اینمحدوده نهتنها س .ف .را بلکه گروهها و محافلِ همانند و افرادی از هواخواهانِ دیگربازیگرانِ میدانِ مبارزهی اجتماعی/سیاسی را هم شامل میشد .امّا ایندامنه تنها بهحوزهی مبارزهیاجتماعی/سیاسی پایاننمیگرفت و بسیاری از افراد و محفلها و گروههای اجتماعی و فرهنگی را نیز در بر میگرفت که رفتار و گفتار و افکارِشان تأثیرهای همانندی ازشرایط و روح و فضای جامعهی آنسالهای ایران پذیرفته بودند در تعریفی که"اهلِتوجه" از س .ف .داشت مبارزهی مسلّحانه یا نا/مسلّحانه ،نهتنها نقشِ مطلق که حتی نقش بهاصطالح اساسی و پایهیی -و یا اگر با زبانِ آنروزگار بگوییم -نقشِ محوری هم نداشت ،و بههرحال ،بود یا نبودِ اسلحه ،ترازو و میزان و نشانِ همبستهگی و یا ناهمبستهگیِ آنان با س .ف .نبود .بهبیانِ شاید روشنتر میتوانگفت که در محدودهی این تعریف ،تنها س .ف .جای نمیگرفت بلکه گروههای دیگرهم جای میگرفتند .امّا آن هاییکه در محدودهی اینتعریف نمیگنجیدند و در بیرون ازآن جای میگرفتند متعلّق بودند به : وابستهگان ،در هر نام و مرام، قدرتپیشهگان نیمهراهان ،یعنی آنگروهها و افرادی ،که خشم و نارضایتیِ بخشِ نه/چندانکوچکی از جامعه ی ایران تاحدودی بهسوی آنها نیز نشانهگیری شدهبود .خشم و نارضایتیایکه پیامدِ شکستِ عمومی جامعه در 11مُرداد 4991و پیروزیِ خصوصیِ پهلویها بود. 2ـ 2س .ف .از نگاهِ" انبوه انسانها"
مرادِ من از"انبوهِ انسانها"تقریباً همانچیزیاست که معموالً و بهعادت آنرا"تودهیمَردُم"هم مینامیم. مرزِ تمایزِ این انبوهِ انسانها با دیگرگروههای جامعه نه سواد است و نه دانش ،نه بیسوادی و بیدانشی، نه کار و فکر ،و نه دارایی و نداری .در اینجا هم معیارِ اصلی ،تنها همان حسّاسبودن به رویدادها درجامعه وجهان است .از همین رو ،این"انبوهِ انسانها" هماناندازه شاملِ بسیاری از روشنفکران و دانشمندان است که شامل نا/روشنفکران و نا /دانشمندان .اینها کسانی هستند که نسبت بهمسایل جامعهیشان یا هیچ ،یا بسیارکم ،و در هرحال ،بسیار بهسختی و بهنُدرَت حسّاسیت و توجّه نشان می دهند .من دراینجا به انگیزه ویا علّتِ این کم و یا بیتوجّهی و یا سختتوجّهی کاری ندارم .روشناست که بیتوجّهی و کمحسّاسیتی به مسائل و رویدادهای جامعه گاه بهخاطرِ بیوجدانی است و گاه بهدلیل بیرغبتیِ مأیوسانه؛ گاه به خاطرِگرفتاریهای زندهگیست وگاه به دلیل این است که خودِ این رویدادها و مسائل اعتبار و ارزشِ خودرا ازدست می دهند وگاه... "حماسهیجنگل"در سال4913موجبشد که خبرِ وجودِ س .ف .از محدودهی اهلِتوجّه درگُذَرَد و به درونِ انبوهِ انسانها ،به بخشی که بیشترینهی جامعه درآن گردآمدهاند ،راه یابد .ازاینهنگام است که معنا و تعریف سِوُم و تازهی س .ف .در جامعهی ما آغاز کرد به نطفه بستن.
چند نوشته
411
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
آنچهکه از سوی س .ف" .حماسهیجنگل"نامیدهشد و از سوی هواخواهان هم بههمین نام پذیرفته شد ،در میان انبوهِ انسانها هیچ نام معیّنی بهخود نگرفت .نه حماسه نامیدهشد و نه از سیاهکل دانسته شد .بلکه بهطورِ ساده و با کمی ناباوری :درگیریِ گروهی جوانِ"درسخوانده" و "فهمیده" با حکومتِ شاه قلمداد شد که کارد به استخوانِشان رسیده و برخالفِ "دیگران" حاضرنشدند زیرِ بارِ زور برَوَند. شهامت بهخرج دادند و رودرروی شاه ایستادند...آدمهای پُرشوری که نمیدانند مُشت در برابرِ دَرَفش کاری نمیتواندبکند ولی بااینحال ،مُشترا در برابرِ دَرَفش گرفتهاند...کمونیستاند؟! خوب بههرحال بچّههای این مملکتاند... بههرتقدیر ،معنای س .ف .در میانِ این گروه ،تا آنجا که من بهآن گوش داده بودم ،کموبیش همین بود؛ کوتاه .ساده .و بهشکلِ جملههای شکسته و پراکنده .هرگونه مبالغهای دربارهی میزانِ بازتابِ "سیاهکل"در میان اینگروه بیهوده و کودکانه است .آن"بازتاب"ی که من در آنهنگام در میان آن بخشی از انبوهِانسانها -که پارهای از موجودیتِ من نیز جزئی ازآن بود-دیدهام و شنیدهام تنها به اندازهی جرقّهای بود بسیار کمسو و آنی" .انبوهِ انسانها" ،هم/چون در هرروزگاری ،درآن روزگار هم درگیرِکار و زندگی بودند .درگیرِ تَبَعاتِ بیپایانِزشتوزیبای یک زندهگیِ معمول .آبهای بِرکههای یک زندهگیِ معمولی ،نه ازآن آبهایی است که با هر بادی موج بردارد .این آب ،به سنگ بیشتر شباهت دارد .و بههرحال" ،آب"یاست که نه"آبی"است و نه بهسادهگی موج بردار و جاریشونده. 2-3س .ف .از نگاهِ هواخواهان
بسیاری ازاین تعاریفی که از س .ف .درآنسالها میانِ هواخواهانِ آن وجود داشت با تفکّر و روحیّهای که در میانِ"اهلِ توجه" و بهویژه در میانِ "انبوه انسانها"وجود داشت -تفکّر و روحیّهای که دارای سّنّتهایی کُهَن در جامعهی ایران است -بدرستی خوانائی داشت .تردیدی نیست که روشِ اندیشهگری و اندیشههای طرحشده در آثارِ مکتوبِ بنیانگذارانِ س .ف ،.ازنقاطِ اشتراكِ مهمِ میانِ آن و هوادارانِ آن بود .امّا این آثار بههیچ روی بازتاباننده و منعکسکنندهی خوب و یا حتی نسبتاً خوبِ همهی آن اندیشهها و فرهنگی نبودند که در آنسالها در میانِ آنبخش از جامعه ،که بهشکلی توجّهِ خودرا به سوی س .ف .برگردانده بود ،وجود داشت .در همانحال امّا ،روحِ و روشِ حاکم براین نوشتهها و بهویژه روحِ حاکم بر رفتار و کردارِ نویسندهگانِ آنها ،با تفاوتی بسیار اندك ،منعکسکنندهی خوب و بلکه بسیارخوبِ همانروح وُ فضائی بود که حاکم بر آنبخش-اهلِ توجّه-بود .از اینرو است احتماالً ،که شمارِ بزرگی از هواخواهانِ س .ف ،.نه پذیرندهگانِ سادهی بیچونوُچرای اندیشهها و راهحلهای پیشکشیدهشده در اینآثار ،که بیشتر ،هم/سویان ،هم/رَوِشها و هم/روحیّههای آنها بودند .یعنی همین روح و روحیّات و روش ،در حقیقت ،نقطههای اصلیِ هم/خوانی و هم/بازی بودند. در میان هواداران س .ف ،.تعریف از س .ف .از تعریفی که آثارِ نوشتهشدهی این پایهگذاران ارائه میدادند فراتر میرفت .مگرکم بودهاند هوادارانِ نزدیکی ،که ضمنِ هواخواهی از س .ف ،.با گروهها و محافلِ دیگر -از سیاسی ،سیاسی/اجتماعی ،فرهنگی -...نیز نزدیکیهای بسیار داشتهاند؟ پیوستهگیِ
چند نوشته
413
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
این هواداران بهس .ف .بههیچرو دلیلی بر پذیرشِ کامل و یا حتّی گاهی ناکاملِ آنچه که در اینآثار آمدهبود نبوده است .یکی از علّتهای این امر ،احتماالً این بودهاست که این هواداران با رشتههای بسیار ،به گروهبندیِ دوم" ،اهلِ توّجه" ،و از آنهم بیشتر ،بهگروهبندیِسِوُم" ،انبوهِ انسانها" ،هم تعلّق داشتهاند ،و این تعلّقهایِشان ،تعلّقهائی ساده نبوده و بلکه حتّی آنها بهاین تعلّقها ،وابستهگی و تمایلِ بیشتری داشتهاند تا به تعلّقِ خود بهس .ف .بهخاطرِ همین تعلّقهای چندگانهی این هواخواهان است که بهگمان من ،دادنِ معنای یگانه و واحدی از س .ف .در میان هواخواهاناش کاریست تقریباً ناشدنی .شاید بهتعدادِ محافل وحتّی افرادی که به شکلی به هواخواهی از س .ف .برخاستند تعریف از س .ف .وجودداشته ویا هنوز هم دارد .ما -یعنی بخشِ بزرگِ هواخواهانِ س .ف -.پیش یا فراتر از تعلّق بهس .ف ،.بهآنگروهبندیِ اهلِ توجّه تعلق داشته ایم و داریم ،واگر تا کَمَر در همانندی با س .ف .فرو رفته بودهایم ،قطعاً در عوض تا گلو در همانندی با آن"اهلِتوجّه" غرقه بودهایم .همچنانکه آن گروه/ بندیِ اهلِ توجّه هم ،مخصوصاً بهلحاظِ روش و روحیّهیشان ،تا گلو و یا بلکه تا فرقِسر در همانندی با "انبوه انسانها" غرقه بوده و هست .این غرقهبودهگی ،نهتنها برای ما شرمی ندارد که نطفه و نقطهی نیرومندی ماست. این موضوع ،یعنی گوناگونیِ معناهای س .ف .درمیان هواخواهان ،بهخالفِ دیدگاهِ خُردهگیران ،نه دلیلِ ضعف و کمبود ،که نشانهی توانایی و پُربودِ س .ف .بود .هرگونه تالش برای گردهمآوردنِ این گوناگونیِ معانی ،این معانیِ گوناگون از س .ف .بهزیرِ فقط یکمعنا ،کاریست نا سودمند و زیانبخش .این کاریست ناشدنی؛ و اگرچنانچه بخواهند بهزورآنرا شدنیسازند -چنانکه زمانیما خود متأسّفانه درسالهای4953خواستهبودیم -قطعاً به خفّهشدن و نابودیِ این گوناگونیها ،و در پیِآن ،به بیروحی و مُردهگیِ س .ف .خواهد انجامید -چنانکه درآن سالها انجامیده بود. -
چند نوشته
411
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
فصل سِوُم معنای س .ف .در ( از ) نگاه من()1 دربارهی روحیّهای ویژه در جامعهی ما 4ـ کلّیات : الف :کلّیّاتی نهچندان تازه ب :کلیاتی در بارهی پیوندِ روحیّه و اندیشه ج :کلیاتی در بارهی نقشِ روحیّه در زندهگیِ افراد 1ـ مشخّصات : وارستهگی در برابرِ قدرت ،خصوصیتِ برجستهی آن روحیّه
()()() این بخش ازایننوشته ،اگرچه همه وقف تشریحِ روحیّهای معیّن است ،ولی در حقیقت و در همانحال، تالشی است برای شناختنِ "نگاه" .شناخت (یا شناساندن) کاملِ یک نگاه ،حتّی اگر نگاهِ خودی باشد، کاریاست ناشدنی .تنها میتوان رشتههایی از اینکالف را یافت؛ و یا فقط برخی از گِرِههای آنرا باز کرد -و یا خیالکرد که بازشدهاند-. آنتعبیروُمعنایی که من از س .ف .کرده بودم بیپایه نبود .تصویری که من از س .ف .در تصوّرم ساخته بودم باطلنبود .محتوای آنمعنا و تعبیر و تصویرِ من از س .ف .بهدرستی و بهراستی یکی از محتواهای حقیقیِ س .ف .بود .دراینجا ،فریبی در کار نبود .و این نعمتی بزرگ بود که در روزگارِ دروغ و ریا و خودفریبی ،میانِ تعبیرکننده و تعبیرشونده فریبی درکار نباشد. این درستیِ تعبیرهای من از س .ف ،.نشانهی آناست که س .ف .دارای زمینههای چنانتعبیرهایی بود، و من بهخطا نرفته بودم .امّا در همانحال ،خودِ نفسِ چنانتعبیری که من داشتهام نشان میدهد که در وجودِ من هم زمینههای چنانتعبیرکردنی بودهاست .هم س .ف .زمینهی چنانتعبیرشدنی را داشت و هم من زمینهی چنان تعبیرکردنی را داشتم .پس ،دراینجا میانِ ما باید زمینهی مشترکی بوده باشد. این زمینهی مشترك چهبود ؟ اندیشهی مشترك ؟ یا روش و روحیّهی مشترك؟ اندیشههای همانند و مشابه با آنچهای که س .ف .درآنسالها بیان میداشت ،در آنروزگار در جامعه ی ما کم نبوده بلکه فراوان بودند .پس چرا میانِ من و دیگر جریانهای سیاسی/اجتماعی ،آن زمینهی نزدیکیِ مشترك پدید نیامده بود؟ نه ،دراینجا باید چیزی بهجز اندیشه نقش بازی کردهباشد. اینکه بگویم ما با هم ،هم اشتراكِ اندیشهیی داشتیم هم روحیّهیی ،با آنکه پُر بیراه هم نیست ولی راضیام نمیکند .گرایشی در درونِمن -که من از تعریفِآن ناتوانم -مرا میکشاند بهاینسمتکه بگویم: اشتراكِ ما در زمینهی روش و "روحیّه" ،که من آنرا در کلمهی روحیّه خالصه میکنم ،وزنی بیشتر از اشتراك در زمینهی اندیشه داشتهاست .روحیّهیمشترك نقشِ کارسازتری از اندیشهی مشترك بازی میکرد .اگرکه کلمهی"کارساز"چندان رسا نباشد میتوانم بگویم :نقشی جذّابتر ،نقشی زیباتر ،نقشی گیراتر بازی کرده است.
چند نوشته
413
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
ازهمین رو ،برای روشنتر/بیانکردنِ آن معنایی که س .ف .در (و از) نگاهِ من داشت ناگزیرم به معنای روحیّهای ویژه در ایران بپردازم ،زیرا س .ف .تنها بهدلیل اینکه همین روحیّه را درخود و با خود داشت برای من جذّاب بود. درباره ی روحیّهای ویژه در جامعهی ما 1ـ كلّیّات
آنچه در پِی میآید ،برای من ،درراهِ توصیف آنچه که قصد بیانِ آنها را دارم ،اگرچه کلّیاتاند ولی در اینبحث ،درحقیقت ،جزوِ مشخّصاتاند .این کلّیات کمک خواهندکرد تا من بتوانم بهخواننده و یا شنونده نشاندهم که من و ما در آن روزگاران از کدام"جا"و از کدام"گوشه"ای بهجهان و به هر چیزی و از جمله به س .ف" .نگاه"میکردیم و آنکلّیاتی که این نگاه را رنگوبو و ویژهگی میداد چه بودند. الف -كلّیّاتی نهچندان تازه در بارهی روحیّهها در جامعه
شایدنامِ"روحیّه"برای آن پدیدهیاجتماعی یا انسانی که من دراینبخش میخواهم بهآن بپردازم چندان مناسب نباشد ،و نتواند آنچهای را که من قصدِ بیان آنرا دارم آنچنانکه دلخواهِ مناست به خواننده برساند .کلماتی مانند گرایش یا مِیل و یا اراده یا فرهنگ و همانندآنها ،با آنکه برخی از چشمداشت های مرا در اینباره میتوانند برآوردهسازند؛ ولی من کلمهی روحیّهرا رویِهمرفته بهجاتر میبینم. مفهوم"روحیّه" -از نگاهِ من -تنها دربردارندهی"روح" و مسائلِ در پیوند با آن نیست ،بلکه نامِ آن بخشی از موجودیتِ یک فرد یا یک جمع است که عادتها ،خُلقوخوها ،و سلیقهها ،روشها ،و برخی گرایشهای مهمِ رفتاری و اندیشهییِ ...ما را شامل میشود. بر فراز و در میانِ هرگروهِ بهنسبت پایدارِ اجتماعی ،که مدّت زمانِ معیّنی از موجودیتِ آن گذشته باشد ،روحها و روحیّههایی در پرواز و گشتوگذارند .این روحیّهها بخشی از محتویات و درونمایهی آن چیزی از یک جمع هستند که میتوان آنرا همان"فضا" یا "جَوِ" آنجمع نامید .در هرجمعی یا جامعهای ،این روحها و روحیّهها همهگی از یک جنس و قماش نیستند .هر الیه و گروهِ بهنسبت پایدار و مهمِ هر جمع یا جامعهای ،روحیّهی ویژهی خودرا تولید میکند و آنرا در جامعه میگُستَرَد .میزانِ این گستردهشدن بستگی بهاین دارد که آن گروه چه اندازه "زمینه""،امکان" و "توان" دارد. امّا این روحیّهها ،تنها بهدستِ گروههای اجتماعی ساخته نمیشوند .حوادث و پیشآمدهای بزرگ ،و یا رویدادهایی که ممکناست بزرگ نباشند ولی میتوانند حسّاسّیتهای جمع را برانگیزند ،هم میتوانند مَنِشاءِ پیدایی و گسترشِ روحیّهها و روحها در جامعه شوند. این روحها و روحیّهها ،برفراز و یا درخاللِ جمع ،میگردند و میگردند ،تا کجا و کِی در اندیشه وکردار و یا بر زبانِ این یا آنانسان ،بازنمودهشوند؛ و نیز گاه -درآن بُرهههایی که ،زمینهها و چندوچونیِ عینیِ زندهگیِ اجتماعی ،جنبشها وحرکتهای گوناگونِ دستهجمعی و فردیرا برمیانگیزانند -همچون نیرویی نامرئی برانگیخته و پدیدار میشوند و آغاز میکنند به متآثّرساختن و رنگآمیزیِ این جنبشها. اینروحها و روحیّهها در نگاه و در دیدِ جمع و فرد راه مییابند؛ آنها را رنگ میزنند ،و شکل میدهند.
چند نوشته
431
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
ب :كلیاتی در بارهی پیوندِ روحیّه و اندیشه
من برای روشنساختنِ بحثِ خود ،سودمند میبینم که از میانِ موضوعاتِ گوناگونی که میتوان دربارهی روحیّه گفت ،تنها دربارهی پپوندِ آن با اندیشه ،یادآوریِ کوتاهی بکنم . روحیّه ،به نوعی ،آگاهی است .روحیّه یکی از تجلّّیها ،و بهسخنِ دیگر ،یکی از تجلّیگاههای آگاهی است .بخشهایی از روحیّه ،همان آگاهی است که به صورت روحیّه در میآید .روحیّه همچون اندیشه بخشی از آگاهیهای ما را در خود دارد .روحیّه اگرچه همان اندیشه نیست ولی همچون اندیشه ،بخشِ بزرگی از تجارب ،روش ،و شناختهایی را در بر میگیرد .همچنین ،نوع و شیوهی تأثیرِ این دو حوزه- اندیشه و روحیّه -بر ما متفاوت است .تأثیرِحوزهی اندیشه بر ما -گمان میکنم -بیشتر مستقیم و از راهِ استدالل و منطق و دانشاست ،در حالی که تأثیرِ روحیّه بر ما ظاهراً بیشتر نا/مسقیم و بر پایهی اِقناعِ روحی و معنوی و عاطفی است .نوع و شیوهی آن تأثیری هم که این دو حوزه بهکمکِ ما بر جهانِ بیرون و بر جهانِ درون میگذارند با هم متفاوتاند. ج :كلُیّاتی دربارهی نقشِ روحیّه در زندهگیِ افراد
نکتهیدیگری که اشاره بهآن میتواند بههدفِمن از اینبحث کمککند ایناست ،که انسانها را میتوان بهلحاظِ میزانِ وابستهگیشان بهحوزهی اندیشه یا به حوزهی روحیّه ،به سه گروه بخش کرد : کسانی که بهشکلِ ارادی یا خودبهخودی ،تابعِ روحیّهی خویشاند کسانی که بهشکلِ ارادی یا خودبهخودی ،تابعِ اندیشهی خویشاند کسانی که بهشکلِ ارادی یا خودبهخودی ،بهتبعیتِ متعادل از هر دویِ اینحوزهها تن می دهند. امّا تشخیصِ این ،که این یا آنآدم در اینرفتار یا آنگفتارِخود تابعِ روحیّهی خودبوده یا تابعِ اندیشهی خود ،کاریاست نههمیشه آسان. روحیّه با آنکه قطعاً بخشی جداناشدنی از کلِّموجودیتِ فرد است ولی نوعِ پیوندِ آن با بخشهای دیگرِ موجودیتِ فرد ممکن است در افرادِ گوناگون متفاوتباشد. روحیّه میتواند بهارث برسد .روحیّهای که بهارث رسیده ،میتواند با تجربههای تازهی خودی دگرگونی بپذیرد. یک روحیّه همیشه در کشاکش با دیگرِ روحیّههایِ از گونههایِ دیگر است. 2ـ مشخّصات
نمیگویم که"اندیشه" ،در رَوَند بههمپیوستنِ ما هواخواهان و س .ف .بههمدیگر نقشی نداشتهاست ولی اهمیت و جایگاهِ اندیشه بهگونهای ویژه بود .آن روش و روحیّهی درهمآمیختهشده با ایناندیشه بودکه بهاین اندیشه یک جالءو جلوهی خاص دادهبود .اندیشهی ناب ،حتّی شاید درست بهدلیلِ همین درهم آمیختهگیاش با اینروش و روحیّهبود ،که دارای جذبه و گیرایی شدهبود .به هرحال ،میتوانم بهروشنی بگویم که نقشِ رَوِش و روحیّهی حاکم بر اندیشه ،آن اندیشهرا دلخواهتر و جذّّابتر ساخته بود.
چند نوشته
434
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
امّا همهی مطلب در این است ،که همهی ما ،یعنی س .ف .و ما و دیگران ،زیرِ تأثیرِ روحیّهی معینّی بودیم که در جامعهی ایران وجود داشت ،و البتّه خوش بختانه هنوز هم وجوددارد .امّا کدام روحیّه؟ آیا میشود آن را تعریف کرد؟ این روحیّه چه نشانههایی داشت؟ این روحیّه چه تاریخچهای داشت؟ آیا میشود آن روحیّه را تعریف و بیان كرد؟
بسیاری از جنبههای این روحیه را میتوان شناخت و تعریف و بیان کرد .امّا در فحوای موجودیتِ آن روحیِه چیزهایی هم نهفته بود که نمیشد و نمیشود بیان کرد. با توجّه بهاین که"شناخت" ،خود ،یک چیز است و "بیانِ شناخت" ،یکچیزدیگر ،میشود که یک چیزیرا کسی پیشِ خود طوری تعریف کند ولی در هنگامِ بیان آن برای دیگران با دشواریهای بزرگی روبهرو شود .هم شناخت و هم بیانِ این چیزها را هرکس به شکلی و روشی ،و با کمکِ زبانِ خاصِ خود انجام میدهد. چیزهایی درآن روحیّه بود که به"شناخت" ،در آن مفهومِ یکبعدی ازاین مقوله ،درنمیآیند .شناختِ آنها یعنی چه؟ انسان آنها را احساس می کند؛ درمییابد؛ به آنها باور میکند؛ خود و زندگیاشرا وقف آنها میکند؛ دیگران را بهسوی آنها فرامیخواند؛ اگر اینهمهرا میشود شناخت نامید ،البتّه دیگر حرفی نیست .ولی اگر شناختِ چیزی همان باشد که هواخواهانِ نوعِ متفرعنِ عِلم مدّعیاند ،پس اینها شناختپذیر دراین معنا نیستند .چیزهایی درآن روحیّه بود که فقط بهشکلِ خاصّی به شناخت در میآیند .یعنی نیاز بهآن رَوِشی دارند که ویژهی شناختِ اینگونه مسائلاند. مراد نوعی ویژه از رَوِش و سلوك با جامعه و جهان و انسان و هستی و نیز با خویشتنِخویش است، نوعی سلوكِ ویژه حتّی با مفاهیم و مقولهها-مثلِ خوشبختی ،رفاه ،آرمانها ،و .-...هستهی اصلیِ این رَوِش و سلوك را جسارت ،استقالل ،پاكبازی ،و آزادهگی میسازد .نوعی از سلوك با اشیاء که از محو/ شدهگی و خوارشدهگیِ انسان در شیئ و در برابرِ شیئِ موردِ رفتار -حتّی در برابرِ خدا -جلوگیری میکند .فردیتِ او را پاس میدارد و بلکه تعالی میبخشد .ویژهگیِ دیگرِ این سلوكِ بیمانند ،این است که عشق ،چراغِ اصلیِ درونِ آن است .پیوندِ رئیس و مرئوسی ،ارباب و رعیتی ،بندهگی و خدایی ،و...را بر نمیتابد .و جز به پیوندِ دوستانه ،آزادانه ،و عاشقانه نمیتواند تن دهد. امّا نهفقط رَوِش ،بلکه بیان این چیزها هم بیان خاصی است .زبانِ این ببان ،زبانِ جداگانهای است. دستِکم اینکه ،این چیزها را تنهاوتنها با اتّکا به زبانِ کالمی ،زبانِ دانش و یا بههرحال زبانِ استداللی، نمیتوان کامل بیان داشت .مثالً بیانِ تعریفِ این روحیّه با زبانِ کسلکنندهی بسیاری از انواعِ دانشِ جامعهشناسی بهویژه گونههای بهاصطالح پوزیتیویستیِ آن ،ناشدنی است؛ این"زبان" باید زبانِ "حال" باشد تا بتواند"زبانِ حالِ"آن روحیّه باشد .همانند و نظیرِ چنین رَوِش و بیانی را در تاریخ ایران میتوان در رَوِشِ آن بخشِ پویا و زنده و با نشاطِ عرفانِ در ایران دید.
چند نوشته
431
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
این روحیّه چه نشانههایی داشت؟
امّا اگرتعریف و بیانِ این روحیّه دشوار است ،بهجایآن ،دادنِ نشانهها و نشانیهایی که شناسایی و تشخیصِ این روحیّهرا درمیانِ انبوهِ روحیّاتِ دیگرِ موجود ممکن سازد ،آسان است .برخی از مهمترین نشانههای این روحیّه از نگاهِ من ازاین قرار بودهاند : () اندوهزده و بهخشمآمده از درهمریزیِ فرهنگِخودیِجامعه ،از واردشدن و از واردکردنِ تحقیرکننده یِ فرهنگِ غربی با رهبریِ فرهنگِآمریکایی -البتّه گونهی ویژهای از آن .-این رَوَند ،بهاندازهی رفتارِ دستگاهِ رضا پهلوی در برداشتنِ بهزورِ بهاصطالح "چادُر" از سرِ زنان ،خوارکننده بود. () افسرده از درهمریزیِ زندهگیِروستایی ،زندهگیِشهری ،و زندهگی بهطورکلّی. () متمایل به بخشهای ندار ،کمدار ،و زحمتکشِ جامعه. () مخالفِ سرسختِ وجودِ طبقاتِاجتماعی در جامعه ،مخالفِ سرسختِ توانگری ،و طبقاتِ توانگر بهمثابهِ مدافعانِ برتریِ اندیشهی ناگزیریِ وجود طبقات در جامعه. () بیزار از حکومتِ پهلوی ،از وابستهگی و چاکرمَنِشیِ آن در برابرِ قدرتِ بیرون ،و از خودکامهگیِ آن در برابرِ بیقدرتانِ درونی. () نا/هم/باز و نا/هم/ساز با همهی آنهایی که در برابرِ غرب ،شرق و عرب خود را باختند. () بیزار و ناامید از"قدرت" ،در هر شکل و نمود و معنای آن. () متمایل به اخالق. () نامطمئن به آیندهی بشر ،و در همانحال نگرانِ این آینده. () درون گرا : شکل برای او آن"ریخت"ی بود که"درون"بهخود میگرفت .نگاهِ او به"شکل" ،از درون بود .یعنی از درونِ درون به شکل نگاه میکرد ،یا بهآن "عنایت"میکرد .شکل برای او خدا نبود .از آنگونهای از شکل که داعیهی خدایی دارد دوری میجُست .به شکل رغبت داشت و از آن پاسداری میکرد تنها از اینرو ،که شکل ،درونرا در خود داشت .که شکل از"درون" پاسداری میکرد. () شکیبا در زیرِ "بار"هایزندهگی :نداریها ،نامرادیها ،نامَردیها ،نازَنیها. () ناشکیبا دربرابرِ "شکیباییهایی" ،که شاید با توجیههای سیاسی درست باشند ولی از لحاظِ انسانی و عواطف بیمعنیاند. () نامطمئن به اندیشههای اجتماعیِ"مترقیِ"مدعّیِآزادی و خوشبختی. () اندوهگین از شکست ،یا بهبیانیدیگر ،از بهبیراههرفتن( یا بهبیراههکشیدهشدنِ) انقالبِ مشروطه. برسرِ معنا و درونمایهی این"بیراهه" ،عقیدهی یگانهای در میانِ دارنده گانِ آنروحیّه وجود نداشت ولی همهگی میفهمیدند"آن چیزی"که میبایست همراه با این انقالب در جامعهی ما تحقق یابد تحقق نیافت .جامعه ،رنجهای این انقالب را بر دوش کشید ولی دسترنجی بهاو نرسید. () آزرده ،گولخورده ،و کینهمند از سرکوبشدهگیِ تالشها و آرزوهای انسانی در سال.4991
439
چند نوشته
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
() بخشِ پویا و زنده و با نشاطِ عرفان .بهمثابهِ نوعیرَوِشِ ویژه .همانطورکه پیشتر گفته شد. () ضدِّ قدرت این روحیّهای بود که اگرچه نفرت و بیزاریِ برحقّی از قدرتِ سیاسیِ حاکم ،یعنی فرمانروائیِ شاه ،در تمامِ تاروپودِ آن تنیده شده و از صمیمِقلب و با همهیهستیاش بر ضدِّ آن شوریده بود ،امّا در همان حال ،این روحیّهای بود اصالً ضدِّ قدرت .روحیّهای بود شورشگر برضدِّ هر نوع قدرت .این ضدّیت با قدرت ،ریشه در شناختِ قدرت داشت و دستآوردِ تعمّق در تجاربِ انکارناپذیرِ انسان در بهکارگیریِ قدرت برایِ سعادت داشت. این روحیّه چه تاریخچهای داشت؟
این روحیّه ،که ازآن حرف میزنم ،با روحیّهای که از آن بهمراتب گسترده تر و کهنتر بوده در پیوند بود .میتوانگفت که این روحیّهی تازه ،چندان هم تازه نبود .مشابهِ این روحیّه پیش ازآن در جامعه وجودداشت .بهیک معنا ،روحیّهی جدید ،شاخه یا شاخههایی بود که بر تَنهی درختی کهن روییده بود. درهمانحال امّا ،،مضمون و درونمایهی تازهای بود که بر مضامین و درونمایه های روحیّهای قدیمی افزوده شدهبود .روحیّهای بود در درونِ یک "مجموعه /روحیّه" ،که در جامعهی ایران پیشینهای بسیار کهن دارد و از روحیّهی تازه ی موضوعِ گفتگوی ما چندین و چندبار گستردهتر و ژرفتر است. این روحیّهی قدیمیرا بسیاری ازجنبشهای اجتماعی در ایران ،و بسیاری ازکسانی که بهشکلهای گوناگون دراین جنبشها ،بهرغمِ اندیشههای متفاوتی که در سَر میپروراندند ،بهمثابهِ روحیّهای همگون و مشترك در خود داشتند. این روحیّهی مشتركِ کهن ،مجموعهای از روحیّههای گوناگون است .نمی خواهم بگویمکه این روحیّه، مجموعهای از"همه"ی روحیّاتِ موجود در جامعهی ما بود .پس بهتراست بگویم یک"مجموعه/روحیّه" است .روشناست که در جامعهی ما از دیرباز چندین و چند"مجموعه/روحیّه" وجودداشته و دارندکه اگرچه میتوانستند و میتوانند باهم کناربیایند ولی بههیچرو نمیتوانستند و نمیتوانند باهم "ادغام" شوند .هریک از این"مجموعه/روحیّه"ها ،مجموعهای از روحیّههای کوچک و بزرگ با نشانهها و صفت های مشترك هستند .هر یک از اینمجموعه/روحیّهها مشخّصاتِجداگانهای دارند و از یکدیگر باز/ شناخته می شوند. وارستهگی دربرابرِ قدرت خصوصیت برجستهی آن روحیّه وآن مجموعه/روحیّه
وارستهگی دربرابرِ قدرت ،قدرت نه تنها درمفهومِ سیاسی بلکه همچنین در مفهومِ فلسفیِ آن، مشخّصهی اصلیِ آن روحیّهای بود که در دههی چهل و پنجاهِ خورشیدی بر بخشِ نهچندان کوچکی از جامعهی ما فرمان میراند .اگر قرار باشد که آن روحیّه ،که من قصد دارم توجّه را بهسوی آن بکشم، تعریف شود ،این تعریف در گامِ نخست باید بر این عنصرِ اصلی متمرکز شود.
چند نوشته
431
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
امّا وارستهگی در برابرِ قدرت ،درهمانحال ،عنصرِ اصلیِ آن روحیّهی کهنسال هم هست که روحیّهی آن دههی نامبُرده ،همانجورکه گفتهشد ،خوددر مجموعه ی آن جای داشت .یکی از برجستهترین و پُررنگترین نشانهای که این روحیّهی تازه و آن روحیّهی کهن را بههم پیوند میدهد و درهمانحال هردوی آنها را بهمثابهِ یک مجموعه/روحیّه ازدیگر مجموعه/روحیّههای موجود در جامعهی ما متمایز میکند ،همین رفتار و کردار و پندارِ آن در برابرِ موضوعِ"قدرت" است .وارستهگی در برابرِ قدرت، مضمونِ این رفتار و کردار است. معنای وارستهگی در برابرِ قدرت ،آنچنان که من ازآن برداشت میکنم ،چیزی جز این نیست که فردِ انسانی و یا گروهِ سازمانیافتهی انسانی ،اندیشه ،دل ،و روحِ خودرا از هرگونه مصلحتی ،که آن را قدرت، ضروری میگردانَد آزاد نگاه دارد؛ میانِ اندیشه و دل و روح خود فاصله نیندازد. "وارستهگی دربرابرِ قدرت" عنوانیاست که من میخواهم درزیرِآن" ،همهی انواعِ ناهمخوانیها با انواع قدرت"را ،که در جامعهی ما از دیرباز تا اکنون وجود داشتهاست گِرد بیاورم .تأکیدِ من بر"انواعِ ناهمخوانیها"با قدرت از اینرو است که این ناهمخوانیها از یک ارزشِ برابر برخوردار نیستند .میانِ وارستهگیِ فعّال و زنده در برابرِ قدرت ،با وارستهگیِ نافعّال و مُرده ،و وارستهگیِ بیطرفِ خنثی ،و وارستهگیِ گریزنده و بهگوشهای پناه بَرَنده در برابرِ قدرت ،باید تفاوت گذاشت .اینها برخی از انواعِ وارستهگی دربرابرِ قدرت اند .دراینجا الزم است که بر وارستهگیِ ستیزهجو ،یا بهبیان دیگر ،نوعِ ستیزهجوی وارستهگی در برابرِ قدرت بهویژه تأکیدکنم؛ زیرا در دنبالهی بحث در بارهی معنای س .ف. به کارِ ما خواهدآمد. باید اذعانکردکه رفتارهای گونهگونِ گروههای انسانی در برابرِ قدرترا روشنتر از هرکجای دیگر، میتوان در رفتارِشان نسبت به قدرتِ سیاسی دید .تأمّل در تاریخِ قدرتِ سیاسی در ایران نشانمیدهد که اینتاریخ ،تنها ،داستانِ هواخواهانِ قدرت و سیاست/قدرت/مداری ،تنها ،داستانِ کشاکشهای بیزاریآورِ این هواخواهان با یکدیگر ،و تنها ،داستانِ غمانگیزِ تندادنِ آنان بهحقارتهای عظیم به خاطرِ دستیافتن به قدرت نیست ،و مهمتر از همهیاینها ،تنها ،داستانِ آن زیانهای جبرانناپذیری نیست که این قدرتپرستان ،در اثرِ کشاندنِ تودههای بزرگِ انسانهای این سرزمین بهسوی کُرنِش دربرابرِ قدرتِ سیاسی بهمثابهِ یگانهکِلیدِحلِّ نابرابریها ،بهبار آوردهاند .بلکه درهمانحال ،تاریخِ قدرتِ سیاسی در ایران ،داستانِ مخالفانِ قدرت هم هست؛ یعنی داستانِ شورانگیزِ تالشهای عظیمِ این مخالفاناست برای تحقیرِ قدرتِ سیاسی ،برای بیانِ حقارتها و ناتوانیهای قدرتِ سیاسی در راهِ تحققِ خوشبختیِ جامعه و انسانها ،برای مهارزدن بر این قدرت ،برای کشاندنِ تودههای بهویژه زحمتکش به سوی هوشیاربودنِ دایمی و مبارزهی بیگُسَست در برابرِ قدرتِ سیاسی و اعتماد نکردنِ بهآن ،و برای تهییجِ آنها بهسوی اعتماد و اتّکا به قدرتِ خود؛ این داستان ،داستانِ رنجهایی است که این مخالفانِ قدرت ،ازسوی هواخواهانِ قدرت بر خود هموار کردهاند. روشن است که من منظورم دراینجا از"قدرتِ سیاسی" ،فقط این یا آن دولت و حکومت نیست بلکه درهمانحال ،خودِ پدیدهی قدرتِ سیاسی است .موضوعِ اختالف میانِ هواخواهان و مخالفانِ قدرتِ
چند نوشته
435
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
سیاسی تنها و تنها بر سَرِ ارزیابی از این یا آن حکومت یا دولت نبود بلکه همچنین برسَرِ ارزیابی از خودِ قدرتِ سیاسی بهطورِکلی و فینفسه ،و بر سَرِ ارزیابی از نقشِ آن در جامعه ،تواناییهای آن ،زیان ها و سودهای آن برایجامعههم بوده و هست .مفهوم و درونمایهی این گونهی خاصِ مخالفت با قدرتِ سیاسی ،هم بهشکل اندیشهی مکتوب در جامعهی ما وجود دارد و هم بهشکلِ روحیّهای نیرومند. انبوهی از اندیشمندان ،هنرمندان و نویسندهگانِ ایران در بارهی گریز/ناپذیریِ وارستهگی در برابرِ قدرتِ سیاسی با هدفِ کاهشِ تنشهای تحمیلیِ اجتماعی ،نوشتند و مینویسند .این انبوهه : () از شرکت در حکومتها خودداری میکردند .و بر استقاللِ خود از حکومت ها پا میفشردند .تالش میکردند-و این ،از آنچهکه اشارهشد مهمتراست-که رفتارِ اجتماعیِشان و بهویژه اندیشههای اجتماعیِ شان -بهحکومتهای وقت وابسته نشده ،و به سودوزیانهای حکومتها مشروط نشود .آنها کوشیدند تا اندیشهها و رفتارِ اجتماعیِشان با وسوسههای"حکومتکردن یا نکردن"درنیامیخته ،و به وسوسه های"به حکومترسیدن یا نرسیدن"آلوده نشود .در یک کالم :آنها نقشِ قدرت سیاسی را در سرنوشتِ جامعه مطلق ندانسته ،آنرا تقدیس نمیکردند ،و به نقشِ دیگر عاملها باور داشتند .آنها اگرچه در حکومتها وارد نمیشدند و بر استقاللِ خود پافشاری می کردند ولی : () نسبت بهناهنجاریهای اجتماعی ،بیدادگریها ،و نابرابریها حسّاس بودند؛ و در جنبشها و کوشش های اجتماعی شرکت میکردند؛ () نقشمهمّی در جلوگیری از شلنگاندازیهاینامحدودِ قدرتِسیاسی و قدرت/سیاست/مداری داشتند؛ () در برپایی و استوارداشتنِ روحیّهی ضدِّحکومتی و ضدِّ قدرت/سیاست/مداری در درونِ جامعه تالش میکردند؛ () بهویژه در نیرومندگرداندنِ جنبههای معنویِ زندهگیِ اجتماعی و فرهنگی سهمِ انکارناپذیری داشتند. همچنین ،در میانِ مبارزان و راهیانِ جنبشهای اجتماعی هم ،بهویژه آنهایی که بهسوی کسبِ قدرتِ سیاسی برای و بهرای جامعه کشیده میشدند ،کم نبودهاند نمونههایی که با قدرتِ سیاسی در جوهرهی آن مخالف بودند .حتّی احتمال دارد آنچه که برخی از آنان را بهسوی مبارزه بر ضدِّ یک قدرتِ سیاسیِ مشخّص و برای کسبِ قدرتِ سیاسی برمیانگیخت ،اصالً خود همان نفرت از نفسِ قدرتِ سیاسی بودهباشد .همانطورکه احتمال دارد برخیهای دیگر را ،نفرت از یک قدرتِ سیاسیِ مشخّص به بیزاری از نفسِ قدرتِسیاسی برانگیخته باشد .در هرحال ،میتوانگفت که نفرتِ اینان از قدرتِ سیاسی ،خود انگیزهی آنان بود در مبارزه برای کسبِ قدرتِ سیاسی برای دگرگون ساختنِ ماهیّتِ آن ،طوری که دیگر قدرتِ سیاسی در معنای معمولِ آن نباشد .بیدلیل نبود که آن قدرتِ سیاسی ،که این افراد در پس از پیروزی های سیاسیِشان و یا در فرصتهایی که بهدست میآوردند برپا میساختند به لحاظِ جوهرهی خود هیچ تناسبی با یک قدرتِ سیاسیِ معمول نداشت ،و بلکه اصالً قدرتِ سیاسی نبود. امّا وارستهگی دربرابرِ نوعِ سیاسیِ قدرت ،هرگز بهمعنای ایننیست که وارستهگی در برابرِ انواعِ دیگرِ قدرت ،درجامعهی ما وجود نداشته و یا از اهمیتِ کم تری برخوردار بوده است .تأمّل در تاریخِ قدرت در ایران ،نشان میدهدکه وارستهگیِ بخشِ بزرگی از افراد و گروههای اجتماعی در جامعهی ما در برابرِ
چند نوشته
431
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
انواعِ تجلّیهای ناسیاسیِ قدرت ،بهاندازهی وارستهگی دربرابرِ نوعِ سیاسیِ تجلّیِ قدرت ،برجامعه تأتیرگذاشته و بهفرهنگِ آن و همهی حوزههای زندهگیِ آن سمت و سو داده است. گونههای"قدرتِ ناسیاسی"كداماند؟
همهی انواعی از قدرت ،که معطوف به قدرِت سیاسی نیستند؛ مثلِ قدرتِ مذهبی ،قدرتِ پولی ،قدرتِ اقتصادی ،و نیز حتّی قدرتِ فرهنگی و هنری و ...؛ و نیزحتّی قدرت در اندازههای خُرد و ناچیز که در خانهوادهها ،محفلهای دوستی ،محیطهای کار ،و ...خودرا نشان میدهند .این نمونههای خُرد و ناچیزِ قدرت ،اگرچه بهلحاظِ ابعادِ تکتکِشان کوچکاند ولی بهلحاظِ شمارِشان عظیماند و هریک از ما قطعاً در زندهگیِ روزمرهیمان تجلّیِ آنرا در خود و یا در دیگران میبینیم .بااین وجود ،اگر دراین نوشته گفتگو از قدرت و زیانهایی است که قدرت در سالهای پس از انقالبِ 53بر س .ف .و ما وارد آورد، در ردهی نخست ،مراد قدرتِ سیاسی است و تجلّیهای قدرتِ غیرسیاسی درست در پس از این رده جای میگیرند .زیرا درست پس از و در پیِ مشروعیتیافتن و مجازشدنِ کُرنش در برابرِ قدرتِ سیاسی در اکثریتِ س .ف( .سال)4953بود که انواع دیگرِ قدرت ،زمینه برای تجلّی خود یافتند و درمدّتِ کوتاهی همچون قارچهای سمّی ،اندیشه و دل و روان ما را فراگرفتند.
433
چند نوشته
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
فصل چهارم معنای س .ف .در(از) نگاهِ من() 1 4ـ هممعناییِ س .ف .و روحیّهای معیّن در جامعهی ما 1ـ انفجار ِ نَه 9ـ آنچه که نمیشود گفت 1ـ وارستهگیِ ستیزنده دربرابرِ قدرت :معنای اصلیِ و ویژه گیِ برجسته : الف :سازمانناپذیری ( در مفهومِ قفسناپذیری ) ب :کارِ اجتماعی ،کارِ سیاسی ج :آرمانخواهی
()()() نیمی از من درمیانِ"اهلتوجّه"بود ،نیمی از من در میانِ"انبوهِ انسانها" .وجودِ من دارای نیمه های دیگری هم بود که نه بهاین و نه بهآن تعلّق داشتند .بههر یک از این گروهبندیها ،هم تعلّق داشتم هم نداشتم .چنین موجودیتی که من درآن روزگار داشتم مطمئناً ویژهی من نبود .چنین موجودیتی را من در جامعهیمان بسیار دیدهام و گمان میکنم ایننوعموجودیت در بسیاری از انسانها در همهی جوامع دیده میشود. معنای س .ف .در نگاهِ نیمهای از من تقریباً آنچیزی بود که در میان"اهلِ توجّه" بود امّا با آن ناهمخوانیهایی نیز داشت .معنای من از س .ف ،.مانندِ بسیاری دیگر از"اهالیِ توجّه" ،به تردید آمیخته بود .اجزای تشکیلدهندهی آن س .ف .که من در ذهنِ خود داشتهام بهلحاظِ اهمیتِشان جورِ دیگری ردیف شدهبودند .در نگاهِ من س .ف .سازمانِ معتقدینِ به فقط"مشیِ چریکی" نبود ،بلکه گروه یا سازمانِ چریکهای فدایی خلقِ ایران بود" .مشیِ چریکی" تنها یکی از نامهای این حرکتِ دستهجمعی ،و بیانگرِ تنها یکجنبه از جنبههای گوناگونِ موجودیت و هستیِ آن ،و تنها یکی از نمودهای درونی و بیرونیِ آن بود .برای من آنها"چریک"های فدایی بودند ولی به چهدلیل یک چریک حتماً فقط به فقط به مشیِ چریکی باید بپردازد .مبارزهی مسلّحانهیشان در برابرِ حکومتِ شاه ناگزیر درست بود و با تجربهی خودم هم همسویی داشت .روحیّهی من برنمیتابید که بیش از این به بحثها و محاجّههای ریزتر بپردازد .برای من ،آنها از میانِ بحثوفحثهای سنگین و پُردامنهای ،چه در ایران و چه در جهان ،برآمده بودند که در پیرامونِ نوسازی و نواندیشی در همهی زمینهی سیاسی/اجتماعی ،فرهنگی، هنری ،ادبی ،و ...در گرفته بود .و این ،همانا ماهیتِ س .ف .را رقم زده بود. برای نیمهیدیگرِ من ،که در میان"انبوهِ انسانها"سِیر میکرد ،س .ف .چیزِ دیگری بود .معنای دیگری بود .از نگاهِ این نیمهی من ،رویدادِ سیاهكل نه حماسه بود و نهفقط سیاهکلی. موجودیتِمن نیمههای دیگری هم داشت که نه بهگروهِ"اهلِتوجّه"تعلّق داشتند و نه به"انبوهِ انسانها" .یکی از ایننیمهها قطعاً بهجهانِ روحِ من ،بهروحیّهی من تعلّقداشت؛ بهآنچهکه برخی از آدمیان آنرا تجربهیروحی مینامند .از نگاهِ ایننیمهیمن ،س.ف .بهگروهی از بهجانآمدهگان مانندبودند .سرخورده/ گانیکه حاضرنشدهبودند دربرابرِ سرخوردهگی سَر خَم کنند.
چند نوشته
431
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
نیمهای دیگر هم داشتهام که احتماالً به جهانِ فلسفیِ من ،بهآن فلسفهای که من از انسان داشتم تعلّق داشت .از نگاهِ این نیمه ،س .ف .گروهی از انسانهاییبود ،که سَوای اندیشههای مادّی ،نوجو ،و انسانیِ شان و سَوای شهامتِشان در مبارزه ،انسانهایی بودند همچون دیگران ،بیهیچ برتریای .نیمهای از من باز بهجهانِ هنر تعلّق داشت .در نگاهِ این نیمهی من ،س .ف .به ابری میمانست که در پشتِ کوهی گِردآمده و نَویدِ باران میدهد ولی بهدستِ باد پراکنده میشود. پس ظاهراً س .ف .در نگاهِ هر یک از تکّههای موجودیتِمن ،معناییدیگر داشت .اگرچه نهکامالً دیگر. درست همچون بازتاب شیئی در تکّههای پراکندهی یک آینهی شکسته .کدامیک از این بازتابها معنا یِ اصلیِ س .ف .درنگاهِ من بود؟ 1ـ هممعناییِ س .ف .با روحیّهای معیّن در جامعهی ما
بخشیاز محتوایمعنای س .ف .در نگاهِ من ،قطعاً بخشی از معنایآن روحیّهیکُهَناست که من بهزعمِخود تالشکردهام آنرا در بخشِ پیشین روشن کنم. معنای س .ف ،.در چشمِ من ،از معنای آن روحیّهای که بهآن اشاره شد جدا نبود .خودِ آن نبود ولی بخشهای مهمی از آنرا درخود داشت .من پیش از تشریحِ معنای س .ف ،.بهتشریحِ معنای روحیّهای ویژه در جامعهیمان ناگزیر بودم .و از همینروستکه گمانمیکنم اکنون بهتر و آسانتر و روشنتر میتوانم س .ف .را از نگاهِ آنروزگارِخود تعریف کنم. آن س .ف .یی که من بهآن پیوستم فقطوتنها آنچیزی نبود که در تصّورِ بنیانگذارانِ آن تعریف شده بود ،بلکه افزون برآن ،و از یکنگاهِ دیگر شاید مهمتر ازآن ،آن س .ف .یی بود که من خود در تصّورِ خود بنیانگذاری کردم .آنچیزی که یکبار با اندیشه وکردارِ شماری از انسانها در جامعه بنیان/ گذاری شد ،در تصّور انبوهی از انسانهای دیگر ،که نسبت بهآن ،واکنشِ مثبت و هواخواهانه نشان داده بودند بارها و بارها بنیانگذاریشد .برای من نهفقط دشوار است بلکه اصالً هیچ تمایلی ندارم آن س. ف .یی را که در نوشتههای بنیانگذارانِآن تعریف شده است از آن س .ف.یی که منخود در تصّورِ خود بنیان گذاشتهام جدا سازم. و "تصّورِ"من در همانسالهای پایانیِ دههی پنجاه ،همچنانکهاکنون ،در آمیختهگیهای بسیاری به همانروحیّهای داشت که شرحِ آن رفت .و شاید از همینروست که من هنوز هم در بحث پیرامونِ تعریفِ س .ف ،.این تعریفرا ،طوریکه گویی هرگز گریزی از آن نخواهم داشت ،با تعریفِ آن"روحیه" دَرهَم میآمیزم .باری ،برای من بسیار دشوار است که مرزِ میانِ پدیدهای با نامِ"س .ف ".و آن "روحیّه" ای را که شرح دادهام همیشه از هم تشخیص بدهم. س .ف ،.نامِ جنبشِ نهچندان کوچکی در درونِ یک مجموعهی جنبشِهای دستهجمعیِ همانند در جامعهی ایرانِ پس از انقالبِ مشروطه بود ،که در جامعهی ایرانِ سالهای پساز 4991پدید آمد و نهفقط گروهِ کثیری از نسلهای جوانرا بهسوی خود کشید بلکه از پشتیبانیهای فکری و عملی ،و از ابرازِ همدردی و همراییِ بسیاری از نسلهای قدیمیتر نیز بهرهمند گردید.
چند نوشته
433
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
از یکنگاه ،چنان مینمایدکه گویی گروهی از انسانها خودرا نههمچون کسانی با اندیشههای اجتماعی/ سیاسیِ معیّن ،بلکه درحقیقت ،بهمثابهِ کسانی با روحیّه و فرهنگی معیّن سازمان میدهند .از ایننگاه، س .ف ،.سازمان یافتهگیِ خاصِ گروهی از انسانها بودکه خود بخشی از یک گروه از نسلهای -اگرچه نهبهاینشکلِ خاص سازمانیافتهی -ایرانیانِ پساز انقالبِ مشروطه و جنگِدُوُمجهانی و کودتای4991 بودند .این نسلها خود با رشتههای پنهان و آشکارِ بیشماری بهدستهای ویژه از نسلهای بسیار کُهَنِ ایرانیان گره میخوردند .نسلهایی کُهَن و پیشینهدار و صاحبمَنِش که دارای ویژهگیهای فرهنگی و روحیِ معیّن بوده و هستند ،و بهلحاظِ همین سَبکوُسلوكِ ویژه و معیّن ،آشکارا از دیگر گروهبندی های"نسل"های موجود در جامعهی ما باز شناختنیاند. از نگاهِ دیگر هم ،گهگاه اینطور بهنظر میرسد که گویی نه گروهی از انسانها فرهنگی معیّن را ،بلکه در حقیقت ،فرهنگیمعیّن ،گروهی از انسانها را سازمان میدهد .به بیانیدیگر ،گویی روحیّه و فرهنگی معیّن ،خودرا بهدستِ گروهی از انسانها سازمان میدهد .از ایننگاه ،س .ف .سازمانیافتهگیِ ویژهی یک روحیّه و فرهنگِمعیّن در جامعهی ما بود .روحیّه و فرهنگی که از یکسو :ریشه در یکی از پُرخروشترین-یا دستِکم ،ریشه در یکی از انواعِ پُرخروشِ -روحیّهها و فرهنگهای ایرانِ پساز انقالبِ مشروطه و جنگِ دوم جهانی داشت ،و از سویدیگر :با رشته های بیشمارِ پنهان و آشکار ،با روحیه و فرهنگی بسیار کُهَن در ایران پیوند داشت. بسیاری از ماها نیز که به س .ف .پیوستیم روحیّهیمان را از س .ف .نگرفته بودیم .بلکه ما نیز پیشاز او و مستقل از او زیر تأثیرِ همانروحیّهای بودیم که او خود هم ،همان طورکه گفته شد ،از آن متأثّر بود .معنای پیوستنِ بسیاری از ماها و س .ف .بههم ،بهمعنای به/هم/پیوستنِ تکّههای پراکندهی یک روحیّهی یگانه بود .بهمعنای بههمپیوستنِ دارندگانِ روحیّههای مشابه بود. امّا پیوندداشتن با این روحیّه فقط ویژهگیِ س .ف .و ما نبود .چندین و چندگروه و دستهی اجتماعی/ سیاسیِ دیگر هم اینپیوند را داشتند .پیوندداشتن با اینروحیّه ،حتّی بهگروههایمبارزِ سیاسی/ اجتماعی هم محدود نبود .انبوهِ پُرشماری از ایرانیان که در پهنههای گونهگونِ فرهنگی ،علمی و ادبی کار میکردند نیز ،در پس از سالهای ،4991همینروحیّه را در هنر و علم نیز بهکار گرفتند ،آنان هم/ چنین تالشِ گستردهای را آغاز کردند برای شناختِ اینروحیّه ،و آن شناخترا در هنر و ادبیات ،در فرهنگ ،و در بررسیهای علمی(جامعه شناسیک ،فلسفیک )...ثبت کردند .در سالهای پساز 4991 آن روحیّهای که درجامعهی ما سر بر میافراشت ،از موضوعاتِ مهمِ بحث و جدالهای فکریِ طبقاتِ اجتماعی و گروههای مختلفِ سیاسی ،فکری و فرهنگیِ کشور بود. () کسانی تالشکردهاند بهاینروحیّه بپردازند تا آنرا نیرومندترکرده و گسترشدهند؛ () کسانی تالشکردهاند بهاینروحیّه بپردازند تا آنرا ناتوانترکرده و طرد کنند؛ () کسانی تالشکردهاند بهاینروحیّهبپردازند تا معناهایدیگریدرآن"تعبیه"کنند؛ () کسانی تالش کردهاند بهاین روحیّه نپردازند تا در بیاعتنایی فراموش شود.
چند نوشته
411
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
صحنهها ،نقشها و نقشبازان
حقیقت آناستکه آنروحیّه ،وابسته بهاین یا آن انسان نبود .فرآورده و آفریدهی این انسانها نیز نبود. روحیّهی نامبرده باید فرآوردهی طبیعیِ وقوع و گرهخوردهگیِ پیشآمدهای(ضروری یا تصادفیِ)چندی بودهباشد .اینگونه روحیِّهها هنگامیکه شکل گرفتند انگار گویی به"صحنهها"یی بَدَل میشوند .آنگاه دیگر" ،داستان»"است که باید در چارچوبِ امکاناتِ اینصحنه نوشته شود .آنگاه نقش است که باید از سویِکسانی بر روی اینصحنه بازیشود .آنگاه کسانی میآیند و دراینصحنه نقشیرا بهعهده میگیرند تا آنرا "بازی" کنند. 2ـ انفجارِ نَه
بیهیچتردیدی ،یکی از محتویاتِ آنمعنایی که س .ف .در نگاهِمن داشت درگیریِ مسلّحانهاش در سیاهکل با حکومت پهلوی بود .هنوز هم این جزء ،یکی از اجزای معنای آن پدیدهای را میسازد که من بهآن پیوستهام و پیوسته ماندهام .آنچه در سیاهکل روی داد ،در نگاهِ آن روزِ من ،همچنان که در نگاهِ امروزِ من ،نه حماسه بود نه رویدادی تاریخی ،نه تولّد و نه بنیانگذاری ،نه آغازِ مبارزهی مسلّحانه ،نه خیزش یا قیام ،ساده و ساده ،انفجارِ"نَه"بود" .نَه"ای ساده .همین سادهگیِ آنحادثه است که همچنان در نگاه و روحِ من ماندهاست .این"نه"ای بودکه بیانِ معمول نیافتهبود بلکه منفجر شدهبود. "نه"ای بود که سالهایسال در گلوی بخشِ بزرگی از جامعه انباشتهشده بود؛ و سپس ترکید. برای من این"نَه" ،در هر نامی که بهآن بدهند ،پیشاز هر چیزی: نَهگفتن به حکومتِ"شاه"بود. "نه"ای بود به وادارساختنِ غیرقانونیِ انسانها تا فقط از "راهِ قانونیِ" سیاسیِ در سرنوشتِ خود وجامعه دخالت کنند .راهِ قانونیای که پذیرندهگانِ خودرا جز به وادیِ کُرنش و فساد ،و همکاری در ستمکاری بر جامعه رَهنمون نمیکرد .نهگفتن به راهِ سَر/در/ظلماتْفرورفتهی فاسد کنندهی قانونی برای خدمت بهجامعه .نهگفتن بهآنکسانیکه با دستها و نگاههای آلودهی پنهانکردهشده در دستکشِ سفیدِ قانون ،پاکیزهگی را وعده میدهند. امّا درهمینحال ،این" ،نَه"ای بود به"سَرفرودآوردن".برخالفِ برخیداوریها ،درهمانسالها ،آگاهی نسبت بهاین نگرانی کامالً در میانِ بسیاری از ماها وجودداشت ،که هر"نهگفتن به سر/فرود/آوردن" ،میتواند درپیِ خود دارایِ خطرِ"آریگفتن به سر/ فرود/نیاوردن" باشد؛ بهعبارتی :خطرِ"سر/فرود/آوردن در برابرِ سر/فرود /نیاوردن". شاخصهی این"نه" ،بود یا نبودِ اسلحه نبود .عنصرِ اسلحه ،بهمثابهِ چیزی در خود و برایِخود ،هیچجایی در نگاهِ من و در اندیشهیمن نسبت به س .ف .نداشت .وجودِ عنصرِ اسلحه در این"نه" ،نه امری جوهری بلکه عَرضَی بود؛ و سببِ آن ،دستگاهِ فرمانرواییِ شاه بود .من نگاهِ آن روزِ خودرا بارها و بارها وارسیدهام؛ اینجا وآنجا لکّههای تیره و تاریک در آننگاه دیدهام ولی در آن ،هیچنشانهای از آن چیز هایی ندیدهام که برخی"جامعهشناسانِ"ایرانی ،و نیز برخی از روشنفکرانی که نگاهِشان بهجامعه به
چند نوشته
414
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
ناگهان بهنگاهِ نوعی"جامعه شناسیِ ابزاری/سیاسی" بَدَل شده است ،مدّعی هستند .منظورم در اینجا اشاره به نوعِ خاصّی از جامعهشناسی است که در تحلیلِ رویدادهای معاصرِ ایران به عواملی مانندِ میلِ غریزیِ ایرانیان بهخشونت ،میلِ فرهنگیِ آنان بهخشونت ،آلودهگیِشان بهاستبدادزدهگی و به استبداد/ مَداریِ نهادینهشدهی جامعهی ایران و نظیرِ این چیزها استناد میجوید .این نوع دانش ،با بیانِ برخی حقایق ،رویِهمرفته در روشنکردنِ ناروشنیها در میمانَد و خودرا دچار تناقضهای آشکار میکند. پس از حادثهی سیاهکل تا امروز ،چهچیزها که در پیرامونِ معنای این حادثه دیدیم و شنیدیم و گفتیم .حتّی آن کسانی که در این رویداد دست داشتهاند هم تالش کردهاند تا آن را تعریف کنند. گدشته از برخی گفتارهای برخی از دستاندرکارانِ اصلیِ آن پیشآمد ،بقیهی عظیمِ آن گفتهها و نوشتهها ،حقیقت را ،در نگاهِ من چیزی جز قیل وُ قال نیستند .قصدِ تحقیرندارم .بخشِ عظیمِ این گویندهگان ،بخشِ عظیمِ ما گویندهگان ،بیشتر اسیرِ خودیم تا در بندِ آنحادثه .آن حادثه امّا با همهی این گفتوُنوشتها بیگانه است .با همهی این گفتونگفتها .اینحادثه امّا همچنان در جامعهی ما تر و تازه است؛ با هالهای برگِردِخویش .با هالهای از ایهام و ابهام .با انبوهی از پرسشها در پیرامونِ خود ،در ذاتِ خود ،در سرشتِ خود .و همینها بهاین حادثه خصلتِ چند/معنایی داده بود؛ و همین چندمعنایی، نیروی اصلیِ تری و تازهگیاش بود و هست .این حادثه هم/چنان شخصیتیست مستقل؛ بهخود و برخود متّکی .نه گردن بهمن و ما و همهی گواهان و مفسّران و برداشتکنندهگان و حتّی مخالفان داده است ،و نهحتّی گردن به آنکسانی دادهبود که با دستِ آنان روی دادهشد .و همین ،آن چیزی است که آنرا دیدنی ،ستودنی و درنیافتنی میکند. 3ـ آن چه كه نمیشود گفت
در میانِ محتواهای گوناگونِ معنای س .ف ،.محتواییبود که با دیگر محتوا ها تفاوت داشت .این محتوا نه برنامهی سیاسیِ آن بود نه مبارزهی مسلّحانهی او برضدِّ شاه و نه اندیشهی فلسفیِ مادّیِ او .در همهی اینها رسوخ داشت و به آنها جلوهی ویژه و درخشانی میداد .این محتوا روحِ معنای او بود. همینمحتوا ،همینروح ،آنچیزی بود که انبوهِ هواخواهانِ او را بهسوی او ،این افقِ کوچک برانگیخت. همینمحتوی بود که بهگمانِ من حتّی بنیانگذارانِ آنرا هم برانگیخته بود .این محتوا مرزِ او بود با دیگر پدیدههای سیاسی/اجتماعیِ جامعهی ما .با اینوجود ،همچنان تا به امروز تعریفناشده و تعریف ناشدنی بجا مانده است .این محتوا آینهای بود در درونِ معنای او ،که هرکس میتوانست آزادانه عکسِ آرزوها و تعابیرِ خودرا درآن بیابد« .برزگر باران وُ گازُر آفتاب» (مولوی) 4ـ وارستهگیِ ستیزهجویانه در برابرِ قدرت ،هم معنا و هم ویژهگی
پیشازاین درایننوشته ،اشارهیکوتاهی شدهبود بهوارستهگی در برابرِ قدرت ،بهمثابهِ یکی از خصوصیاتِ برجستهی یک روحیّهی کُهَنسال درجامعهی ما.
چند نوشته
411
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
ستیز با قدرت ،یکی از محتواهای بسیار مهمِّ معنای هستیِ س .ف .هم بود .این ستیزه اگرچه در آن روزگار بیشتر بر ضدِّ نوعِ خاصی از تبلورِ قدرت ،نوعِ سیاسیِ تبلورِ قدرت ،قدرتِ سیاسیِ متمرکزِ آندوره یعنی دستگاهِ فرمانرواییِ سیاسیِ شاه ،خودرا بهنمایش گذاشته بود ،ولی بههیچرو تنها در آن محدوده گرفتار نبود .این ستیزهجویی متوجّهِ همهی گونههای تجلّی و نمودِ قدرت بود .روحیّهی چیره و فرماندهنده بر رفتار و اندیشههای س .ف .روحیّهای ستیزهجو بر ضدِّ قدرت بهطورکلّی بود .س .ف. در سالهایی از موجودیتِ خود و بهویژه تا سالِ 53و حتّی تا یکیدو سالی پس از انقالبِ بهمن ،رویِ/ همرفته از همین روحیّـه برخورداربود. میگویم"رویهمرفته" ،و قصدم از بهکارگیریِ اینکلمه ایناست که تأکید کنم این جریان با همهی فاصلههای آشکاری که از قدرتخواهیهای یک حزبِ سیاسی داشت و بههمین دلیل نمیشد اورا یک حزبِ سیاسی( دستکم در معنای معمولِ حزبِ سیاسی) بهشمار آورد ،امّا نباید بر روی این حقیقت پرده انداختهشود که بخشی از موجودیتِ آن آشکارا رنگوُبو و جنبهی سیاسی داشت و از اینرو دغدغه ی قدرتِ سیاسی(و نه"مسئله"ی قدرتِ سیاسی)یکی از اجزای"محتوا"ی موجودیتِ او بود .امّا حتّی همین"دغدغه" هم ،دغدغهی کسبِ قدرتِ سیاسی بهدستِ خود و برای خود و برای برپاداشتنِ حکومتِ سیاسیِخود نبود .معنای روشنِ اینخصیصه اینبود که اندیشهی(سیاسی/اجتماعی و فلسفیِ) س .ف .تقدیسِ قدرتِ سیاسی بهمثابهِ کلیدِ گشایشِ مسائلِ جامعه و خلق نبود .غالباً از هیچ مصلحتی که آنرا ضرورتِ کسبِ قدرتِ سیاسی موجب شدهباشد پیروی نمیکرد .او وارسته از مصلحتهای ناشی از طمعِ قدرتِ سیاسی بود .این حقیقترا همهی ما و بهویژه اکثریتِ ما تا پیشاز سالهای،4953 که تازه داشتیم بهکُرنش در برابرِ مصالحِ قدرت/سیاست/مداری در میافتادیم ،کمابیش دریافته بودیم. () امّا ژرفایِ واقعیِ این وارستهگیِ ستیزهجویانهی موجود در س .ف .در برابرِ قدرت را ،بهویژه آنکسانی در س .ف ،.بهتر و زودتر دریافتند که در روح و اندیشهی آنها مسئلهی نظریِ کسبِ قدرتِ سیاسی از سوی خَلق ،خیلی زودتر از سالِ 4953بَدَل شدهبود به"دغدغه"ی بیمارگونهی خودِ آنها برایِ کسبِ قدرت بهدستِ و برایِ حزبِ خودی ،و بَدَل شده بود به قدرت /سیاست/مداری .در حقیقت ،آنکارزارِ دردناك و بی/انصافانهای که در سالهایِ 53با کمکِ این "بیمار/شدهگان"و نیز با سکوتِ تاییدآمیزِ بیشترینهی ماها ،برای قلَع و قَمعِ روحیّهی ضدِّ قدرتِ موجود در درونِ ما آغاز شدهبود ،نشاندهندهی این حقیقت بود که وارسته/گی در برابرِ قدرت ،و ستیزه و ضدِّ قدرت(همهی گونههای قدرت) ،و گریزِ ما از قدرت ،تا چهاندازه در ما ریشه داشت .بهجرئت میتوان گفت که نزدیکبههمهی آن بهاصطالح "تصحیح"هایی ،که در پساز انقالبِبهمن و آشکارا در سال 4953انجام گرفت ،همه برای فراهمساختنِ آنچنان زمینهای در درونِ س .ف .بود که بر پایهی آن این محتوای وارستهگی در برابرِ قدرت و این محتوای ضدِّ قدرت در س .ف .از میان برود و بهاینترتیب این جریان بَدَلگردد به پدیدهای تقدیس کنندهی قدرت ،منفعل در برابرِ آن ،و از همهیاینها مهمتر ،بَدَل گردد به پدیدهای که همهی گفتار و کردارش بر مَدارِ سیاست/قدرت بچرخد .این"تصحیحها" توانستند در س .ف .اکثریت ،به پیروزیهایی
چند نوشته
419
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
بزرگ! دست یابند .بخش دُوُم ایننوشته اختصاص دارد به بازگوییِ ویژهی چندوُچونِ این قَلعوُ قَمع به دستِ سیاست/قدرت/مداری در درونِ س .ف .اکثریت و در درونِ روح و اندیشهیما. () به باورِ من ،س .ف .تا سالهای4953و حتّی تا یکیدو سال پسازآن ،میتواند رویهمرفته در شمارِ وارستهگان در برابرِ قدرت ،در شمارِ مخالفانِ"قدرت" ،نهتنها"قدرتِ سیاسی"بهطور مشخّص ،بلکه همهی گونههای قدرت بهطورکلّی ،جای بگیرد. شاید اینادّعا ،بسیار عجیب و متناقض بنماید .چهگونه ممکناست کسانیرا که حتّی با گذشتن از جانِ خود "میخواستهاند" "خلقِ" خودرا برانگیزند تا دارندهگانِ قدرتِ سیاسیرا براندازد و قدرتِسیاسیرا خود بهدست گیرد ،از یکسو :نقّاد و مخالفِ جوهر و نفسِ قدرتِ سیاسی -و قدرت بهطورِ کلّی-دانست؛ و از سویِ دیگر :نا/باور و مظنون به قدرتِ سیاسی بهمثابهِ کلیدِ حلِّ دشواریهای جامعه دانست. متناقضبودنِ گفتهای بهخودیِ خود بهمعنای نادرستیِ آنگفته نیست؛ تناقض ،واقعیتِ انکار ناپذیرِ همهی اشیاء در جهانِهستی است .آنجا که به س .ف .مربوط میشود ،اینهم یکی از تناقضهای فراوانِ آن بود .رفتارِ او در برابرِ قدرت اصالً متناقض بود .این تناقضرا نهتنها در موجودیتِ ذهنیِ او-در اندیشه و ذهنِ او -میشد دید بلکه در موجودیتِ عینیِ او هم میشد دریافت. همین رفتارِ دوگانه و متناقض نسبت به قدرتِ سیاسی ،در اندیشههایِ کارل مارکس نیز بهخوبی آشکار است .او از یکسو ،در بارهی در/هم/شکستنِ قدرتِ سیاسیِ بورژوازی کوچکترین تردیدی ندارد ،و از سویِ دیگر ،به قدرتِ سیاسیِ "پرولهتاریا" و زحمتکشان نیز کوچکترین اعتمادی ندارد و خواهانِ "محوِ آن است .و اندیشه ی کارل مارکس اگرچه نه یگانه جزء ولی یکی از اجزایِ مؤثّرِ موجودیتِ ذهنیِ س .ف .بودهاست .امّا از اینگذشته ،چنین رفتارِ متناقض و دوگانه نسبت به قدرتِ سیاسی را میتوان در نزدیک به همهی جنبشهایِ واقعیِ تودههایِ انسانهایی که با آرمانهایِ انسانیِشان صادق هستند نیز بهروشنی دریافت .در اینجا ولی من ،میخواهم بر موجودیتِ بهاصطالح عینیِ س .ف .بهمثابهِ خاستگاهِ دیگرِ ضدِّ قدرتبودنِ او و وارستهگیاش در برابرِ قدرت تآکید کنم .این مَنِشاء و سرچشمه ،از نگاهِ من ،مهمتر از مَنِشاءِ ذهنی است .محتوای موجودیتِ عینیِ او چنان بوده است که توانست او را، حتّی بهرغمِ آنچه که خودِ او گمان میکرد ،به ناگزیر پدیدهای ضدِّ قدرت نگه دارد. () پایههایِ وارستهگیِ ستیزهگرِ س .ف .در برابرِ قدرت ،در هوا جای نداشت؛ این پایهها بر رویِ باورها ،بر روی تجارب ،و بر روی صفاتی قرار داشت که در ما و در جامعهی ما ریشهای گسترده داشتند .این باورها و تجارب و صفات ،بهرغمِ اندیشهها و خواستهایِ سیاسیِ ما ،و مستقل از آنها در ما ریشه دوانده بودند و جزءِ درونمایههای مهمِّ معنای ما و س .ف .و نیز معنایِ آن روحیّهی نامبرده بودند .این باورها و صفات چه بودند؟ :
چند نوشته
411
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
الف -شایستهگی درحكومتنكردن، در سیاست/قدرت/مِدار/نبودن، در باور/نداشتن به اصلیبودنِ نقشِ قدرت سیاسی در راه به سوی آزادی و خوشبختی
حقیقت آناست که بسیاری از ماها به هیچرو دارای روحیّهی حکومتکردن بر"مَردُم" نبودهایم .این ممیّزهی ما ،برخالفِ آنچه که در دورهینخستِ سالهای پساز انقالب ،برایِ برخیاز ماها بسیار ناگوار میآمد ،یک واقعیتِ انکارناشدنیبود .نداشتنِ"قابلیت"و"شایستهگیِ"حکومتکردن یکی از ویژهگیهای برجستهی ما بود .کاش میشد درهمانسالها ازاین ویژهگیِ خود با سربلندی و شهامت دفاع میکردیم و آن را پاس می داشتیم. ما اهلِ قدرت/سیاست/مداری نبودیم ،اگرچه در همانحال در شمارِ بهتریننیروهای جامعهیمان به شمار میرفتیم که میتوانستهاند شایستهگیِآنرا داشتهباشند که در کارهای اجتماعی/انسانی ،در راهِ هواخواهی از دادگری ،و ایستادهگی در برابرِ بیداد ،آنهم بدونِ هیچ چشمداشت ،شرکت کنند .و این از سَرچشمههای نیرو مندیِ ما بود. اگر در پیشبردِ این وظیفه ،بسیار پرشور ،کمابیش مؤثّر ،و بهقدرِ رضایت موفّق بودیم بهسببِ این بود که آنرا در عینِ آزادهگیِمان ،در عینِ وارستهگیِمان ،و در عینِ چشمپوشی از هرگونه چشمداشتی انجام میدادیم .بههمین دلیل ،انجامِ این وظیفه هرگز هیچ سنخیتی با مقولهی"حکومتکردن" ،چه بر جامعه و چه بر فرد ،نداشت .ما اهلِ سیاست/مَداری نبودیم ،و این ،نقطهی نیرومندیِ ما بود. ما انسانهای سادهای بودیم ،و هرگز بهدردِ قدرت/سیاستمداری نمیخوردیم .ما بهشکلِ سادهلوحانهای سادهلوح بودیم .یعنی هرگونه پدیدهی ناسازگار با ارزشهای انسانی ،بدون این که مصلحتبینیهای سیاسی/قدرتی بتواند راه برآن ببندد ،در قلبِما نفوذ میکرد و ما را به آسانی بسیار متأثّر می ساخت .و این از نشانههای قوّت ما بود. ما بهدردِ سیاست/قدرت/مداری نمیخوردیم نهازایننگاه که سیاست ،کاری است پیچیده و ستُرگ .بر عکس ،بهگمان من ،سیاست ،کاری نه ستُرگ است و نه پیچیده .ما اهلِ سیاست/قدرت نبودیم ،یعنی عادت نداشتیم که بهبهانهی مصالحِ قدرتِ (شخصی یاگروهی) ،مالحظهی کسی یا انجمنی را بکنیم، چشم بر حقایقی ببندیم و یا چشمها را بهسوی"حقایِقِ ساختهگی" برگردانیم .ما ،هم از پردهپوشیهای سیاسی/قدرتی بهدور بودیم و هم از پردهدریهای سیاسی /قدرتی .و اینها از نقاطِ نیرومندی ما بود. ما اهلِ سیاست/قدرت/مداری نبودیم یعنی مسئلهی قدرتِسیاسی و"مصلحتهاوضرورتها"ی بهچنگ/ آوردنِ آن ،نگاهِ ما را به انسان و جامعه رقم نمیزد و رفتارِ ما را شکل نمیداد .دیدن و رفتارِ ما وارسته از قدرت بود. ما اهل سیاست نبودیم ،خودمان هم بهطرز سادهلوحانهای چندان این را در نمی یافتیم .شاید از بس که عادّی بود .ما اهلِ هجوم به قدرت بودیم .اهلِ یورش بهقدرت در هر نمودی که به خود میگرفت. بهویژه در نمودِ سیاسیِ آن .حتّی ما اهلِ"گرفتنِ"قدرت هم بودیم .چیزی که ما نبودیم اینبود که"اهلِ قدرت" نبودیم .در حوزهی قدرت ،بیگانه بودیم .درآنجا احساسِ غریبی میکردیم .این بعدها در سال های4953بود ،یعنی آنزمان که وضعیتِعینیِما ،ما را بر سرِ دو/راهیِ قدرت/سیاست/مدارشدن یا
چند نوشته
415
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
نشدن کشاند ،که برخی از ماها موضوعِ"اهلِ یورش بهقدرت"بودن را با "اهلِ قدرت"بودن برابر گرفتیم و این ،خطای ما بود. ما اهلِ قدرت/سیاست/مداری نبودیم ،بهاینمعنی ،که اگرچه همهی توانِمان را بهکار میانداختیم-و همچنان بهکار میگیریم-تا کمک کنیم قدرتِ سیاسی به دستِ"خلق"و بهویژه طبقهی کارگر بیفتد، امّا درست در همینجا ،در همین بزنگاهِ جابهجاییِ قدرت ،پرسشها و مسائلِ بسیار بنیادینی در بارهی مقولهی قدرتِ سیاسی و نقش و جایگاهِ آن در جامعه و در مبارزه در راهِ عدالت و برابری ،و تجربههایِ زیانبارِ ا.ج .شوروی و دیگران در این باره ،در برابرِ ما بودند که بحث و تفکّر در بارهی آنها ،چه در درونِ س .ف .و چه در درونِ جامعهی ایران ،هم در پیش و هم در پس از پیداییِ س .ف .جریان داشت ؛ س .ف .یکی از آن نهادهایی بود که چه پیش و چه پس از پیداییِ سیاهكَلیِ خود ،با توجّه به برخی از نوشتههای اگرچه نه ژرفِ برخی از بنیاننَهَندهگانِ خود و با توجّه به گرایش و بستهگیِ برخی از نخستین کسانی ،که در شمارِ بنیانگذارانِ آن باید بهحساب آیند ،با محافلِ فرهنگیِ معیّن ،نشان داده بود که نهتنها با حوزه های پُر تکاپوی هنری/ادبی ،فلسفی ،سیاسیِ این بحث و تفکّرها در ایران و در جهان ،پیوند داشت .و از آن بحث و تفکّرها متأثّر بود؛ بلکه با دریافتهای قدرت/سیاست/مدارانهی تجربهی ا.ج .شوروی مخالف ،و همسو است با همهی نحلههای نقدِ قدرت و نقدِ قدرت/مداری ،که درآن روزگار بهشکلی ویژه و گسترده در جریان بودند. باری ،ناشایستهگیِ ما در حکومتکردن ،از شایستهگیهای ما بود. ب ـ "كارِاجتماعیِآزادانه"" ،كارِاجتماعیِ اداری/سیاسی"
ماها اغلبِمان بهانجامِ کارهایاجتماعی با اهدافِ همهگانی ،آمادهگیِ بیدریغ داشتهایم و حتماً بسیاری از ماها هنوز هم داریم .ولی این خطا بوده است که گمان کرده بودیم بهدلیلِ این توانایی ،پس تواناییِ نهفقط انجام بلکه حتّی پذیرفتنِ کارهای اداری/سیاسی را هم خواهیم داشت .سرِشتِ کارهای اجتماعی بهگونهای است که آنها را نه میتوان شغل نامید و نه کار در مفهومِ عادی بهویژه کار در مفهومِ اداری/سیاسی قلمداد کرد. از سوی دیگر ،شرکتِ ثمربخشِ کسی در یک شورشِ اجتماعیِ انسانی ،در سازماندهیِ یک اعتراضِ اجتماعیِ بر حق ،در بسیجکردنِ انسانهای یک محلّه و یا شهر برای کمکهای انسانی یا برای ساختن راهی یا پُلی و از این جورچیزها ،بههیچروی دلیلی بر شایستهگیِ همین آدم برای انجامِ همینکارها ولی بهمثابهِ یک کارمندِیک دولت ،و یا خود ،کارمندِ یک حزب ،و بهمثابهِ یک وظیفهی دولتی و یا حزبی نیست. در حقیقت دراینجا بحث برسرِ دو گونه از کارِ اجتماعی است: کارِ اجتماعیِ آزادانه و داوطلبانه و بیچشمداشت -کارِ اجتماعیِ ناآزادانه ،وظیفهیی ،با دستمزد ،حرفهیی ،و دولتیشده.
چند نوشته
411
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
ج -سازمانناپذیری (در مفهومِ قفس ناپذیری) :خصیصهای عالی
یکی از خصوصیاتِ مثبتِ دیگری که در ما ریشه داشت ،سازمانناپذیریِ ما بود .امّا سازمان در معنای قفس ،و سازمانناپذیری به معنای قفسناپذیری؛ درست و عیناً همین .این خصیصه ،همچنین ازعنصرهای مهمِّ آن روحیّهی کُهَنسال هم بود .در پیرامونِ این خصیصه و بهویژه در بارهی ارزیابی از آن ،بحثهای کلّی و پا/بر/هوا بینتیجهاست .قطعاً در میانِ ما تعریفهای مختلف و بهویژه ارزیابیهای متفاوتی از این خصیصه وجود داشته و خواهد داشت ،که ریشهی برخی اختالفها بوده و خواهدبود. پس بهتر است هرکس تعریف و ازریابیِ خودرا پایهی بحث خود قراردهد. میدانیم که سازمانناپذیری مانندِ سازمانپذیری دارای انواع گوناگونی است .در میانِ ما هم ،سازمان/ ناپذیری از این قاعده برکنار نبود ،یعنی چندین نوع از سازمانناپذیری در میانِ ما وجود داشت .نوع - یا انواعِ -غالب و بزرگِ سازمانناپذیری در میانِ ما قطعاً از انواعِ ناپسندِ آن یعنی"ولنگاری" و "بیبند و باری"نبودند .این سازمانناپذیریِ ما هیچ مخالفتی با داشتنِ تعهّد و پایبندی بهاین تعهّد نداشت .قول و قرارها و تالش برای انجامِ درستِ آنها بهراحتی و بلکه با راحتیِ بیشتری با این سازمانناپذیری کنار میآمد .آن چیزی که این سازمانناپذیری را موجبشده و آنرا سرِپا نگهمیداشت درست همین بزرگداشتِ تعهّدها و قول و قرارها بود .چیزی در ما وجودداشت که برای ما از سازمانیابی -با هرنام و با هر مرامی-مهمتر بود .همین"چیز"بود که ما را وا میداشت حتّی با "سازمانِ"چریکها هم نه بر پایه یِ عِرق و تعصّبِ سازمانی بلکه بر پایهی همان تعهّدهایمان بپیوندیم و یا از آن بیرون برویم .میگویم "حتّی" با سازمانِ چریکها ،زیرا که از دیدِ من کلمهی"سازمان" در جملهی"سازمانِ چریکها"در نزدِ ما هرگز هیچرابطهای با هیچیک ازآن برداشتها و درونمایههای اداری و بیروح از سازمان یابی ،که در سالهای 4911بر ما تحمیل شد ،نداشت .و با اینوجود ،حتّی همین"سازمانِ" سازمان چریکها هم برای ما هرگز بیشتر از تعهّداتِ ما بهارزشها و آرزوهای خودِ ما اهمیت و اعتبار نداشت. باری ،سازمانناپذیریِما بهمعنایتعهِدناپذیرینبود .ما تعهّدهایاجتماعیِمانرا پیشاپیش برگزیده بودیم، بهسخنِدیگر ،تعهّدهایاجتماعی ،ما را پیشاپیش برگزیده بودند .و پیوستنِما به س .ف .هم اصالً به این دلیلبود که او هم پیشتر اینتعهّداترا پذیرفتهبود .وگرنه ما با هم ،چهکاری میتوانستیم داشتهباشیم؟ تمایزِ میانِ"تجمّعِ"افراد و"تشکّلِ"افراد روشناست و نیازی بهتأکید برآن نیست .اگرچه هیچ "تجمّعی" نیست که از گونهای و یا از میزانی از"تشکّل" خالی باشد؛ و اگرچه"تشکّل"هم خود نوعی"تجمّع" است ،ولی ایندو ،دو پدیده و مفهومِ جداگانهاند ،و سرانجام در"جایی" از یکدیگر جداشده و از هم مشخّص میشوند و هر یک ،مَنِش و خصوصیتِ خودرا آشکار میسازند .ولی کجا؟ س .ف .از نگاهِ من ،درست در همین"کجا" ایستاده بود .نه جمعی ساده بود و نه تشکّل و سازمان/ یافتهگی معمولِ تا آنزمانی .روحِ"محفل"نیز در روابط و پیوندها رسوخ داشت و به آنها لطافت و نرمیِ سرزندهای میداد. درست در سالهای4953بود که ما بهتالش بد/سرانجامی دستزدیم تا این"کجا"را به "جایی"برسانیم .تا"جمعِ"فداییانرا به"تشکّل"بَدَلسازیم؛ تا خودرا"سازمانیافته"سازیم .پس با داسِ اساسنامهی
چند نوشته
413
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
حزبی بهریشهکنساختنِ گیاهانِ با نشاط پرداختیم .برای روحِ سازمانناپذیرِ قفسْ گریزِ خود ،قفسی بر ساختیم و درآن گرفتار آمدیم. رویِهمرفته ،س .ف ،.در نگاهِآنروزهایمن ،در برابرِ مقولههای"جمع""،تشکّل"و"فرد" ،همانگونه ایستادهبود که خودِ من ،همچون بسیاریاز ماها ،ایستادهبودم :بیباور ،گریزان ،و ستیزان با گونههای تشکّلهایدولتی و حتّی تشکّلهایمخالفینِدولتِشاه؛ و در جستوجویِگونههایدیگر و تازهی"جمع". این روحیّهی سازمانناپذیر ،قطعاً تا اندازهای پیامدِ داستانهای تلخی بود که تشکیالتهای سیاسی در جامعهی ما رقم زدهبودند .در همینحال ،دور نیست که این خصیصه ،یکی از نمودهای آن بیعالقهگیِ تواَم با نقّادی نسبت به مقولهی"شکل"بوده و یا باشد ،که ریشهی "تشکّل"و"تشکیالت"است .در کنارِ آن ،من گمان میکنم ،این روحیّه میتواند پیامدِ روحیّهای بهمراتب گستردهتر در جامعهی ما بوده و باشد؛ یعنی همانروحیّهیکُهَن که از آن سخن رفتهاست؛ روحیّهای که خوبیها و بدیهای"جمع"را میدانست و در همانحال ،بهخوبیها و بدیهای "فرد"هم وقوف داشت. د ـ آرمانگرایی :رُویكَردی انسانی
آرمانگرایی و یا آرمانخواهی یکیدیگر از خصوصیاتِ مهمِّ ما بود .دارای دو جنبهی ناهمخوان. هستیبخش و کُشنده .شمشیری دو /دَم. آرمانخواه ،آرماندوست ،آرمانگرا ،آرمانی و ...اینها نامهای گوناگونِ یک گروه و یا یک نوع از انسان ها هستند که دارای آرزوهای انسانی برای جامعهی خودند و آمادهاند برای تحقق آنها از خود بگذرند. آن آرمانهایی که ایندسته از انسانها ازآنها هواخواهی میکنند"مُلکِ طلقِ"آنان نیست .دیگرانی هم هستند که دارای این آرمانها هستند و از آن آرمانها هواخواهی میکنند؛ ولی نمیتوان آنها را آرمانخواه نامید .آنها خود هم ،چنین نامگذاریای را برای خود نمیپذیرند .پس تعریفِ انسانِ آرمان/ خواه نهتنها داشتنِ آرمان است بلکه این هم هست که او بهآرمانِ خود عشق میورزد؛ و آمادهاست برای تحققِ آن از خود درگذرد .این ،از نگاهِ من ،هستهی مهمِ تعریفِ یک انسانِ آرمانی است. آنچه که س .ف .را از دیگر"دارندهگانِ آرمانهای انسانی"جدا میکرد و او را در صفِ "آرمانخواهان" میگذاشت ،بیشاز هرچیز ،آمادهگیِشان بود در از /خود/گذشتن برای تحققِ آن آرمانها .من در اینجا عمداً بر رویِ"گذشتن از خود"تأکید میکنم و نه بر روی"گذشتن از جان" .و این نهبهمعنای بیارج ساختنِ کسانی است که در هر زمان آمادهاند در راهِ آزادی و شرفِ انسانی از جانِ خود بگذرند .فداییان نشان دادهبودند که در گذشتن از جانِ خود ،آنجا که برای اهدافِ بزرگِ انسانی الزم است ،تردیدی بهخود راه نمیدادهاند .و این خصیصهی عالیِ آنها همچنان از کارنامهی زندگیِ کوتاهِ آنها هنوز تا روزگاران خواهد تابید .امّا آنها نهتنها از/جان/گذشتهگان بودند بلکه از/خود/گذشتهگانهم بودند. "از/خود/گذشتهگی"در همانحال که همان"از/جان/گذشته/گی"نیست ولی دربرگیرندهیآن هم هست. آیا نیستند کسانی،که آمادهاند از جانِخود بگذرند ولی از"خودِ خود" ،از خویشتنِ خود ،نه؟ فرق است میانِ"جان" و "خود" .میانِ"جانِخود" و "خودِ خود".
چند نوشته
411
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
نیازی بهدلیل ندارد که آرمانخواهیِ انسانی دارای گونهها و انواعِ مختلف است .هم آرمانهای انسانی متعدّدند ،هم آرمانخواهیها ،و هم آرمانخواهان .آرمانخواهیِ س .ف .از گونههای انسانی بود. هرکوششی که اینآرمانخواهی را نا/انسانی بداند ،هر کوششی که بخواهد آنرا در کنارِ انواعِ واپسمانده و واپسگرایِآرمانخواهی بگذارد انصافرا در داوری زیرِپا گذاشتهاست .اینآرمانخواهی دارای ویژهگی هایی بود که آنرا در میانِ انواعِ آرمانخواهیهای انسانی ،در کنارِ بهترینهایِ آنها قرار میداد .این آرمانخواهی ،از گونههای مُداراگر ،و نوگرای آرمان خواهیِ انسانی بود.
413
چند نوشته
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
فصل پنجم در بارهی معنای به/هم/پیوستنِ ما همه به یکی یکی به همه همه به همه هیچکس به هیچکس؟
()()() بهباورِ من ،خطاست اگرکه گفتهشود در سالهای 54/51و نیز در سالهای 51/55و مخصوصاً در سال های 53بهبعد انبوهِ عظیمی از ایرانیان بهس .ف .پیوستند .حتّی در درونِ س .ف .هم بهخطا این گمان بود که :همهی آن انبوهی از دارندهگانِ روحیّهی اشارهشده ،که درسالهای نامبرده به هواخواهی از او بر خاستند ،بهاو پیوستند. بهحقیقت نزدیکتر است اگرکه گفته شود در این سالها انبوهِ عظیمی از ایرانیان که دارای روحیّهی همانند و مشترکی بودند بههم پیوستند. معنایپیوستنِ بسیاریاز ماها و س .ف .بههم ،چیزی فراتر از به/هم /پیوستنِ تکّههای پراکندهی یک روحیّهی یگانهبود .بلکه این ،بهمعنای به/هم /پیوستنِ دارندهگانِ روحیّههای مشابه بود که همه از یک آبشخور سیراب بودند .بسیاری از ماها روحیّهیمان را از س .ف .نگرفته بودیم .بلکه ما نیز پیش از او و مستقل از او زیر تأثیرِ همان روحیّهایی بودیم که خودِ او هم ازآن متأثّر بود .ازاینرو و دراینمعنا ،هم س .ف .و هم آنانبوهِ انسانها باید"هوادار" نامیده شوند .هوادارانیکه برایانجامِ آنچه که هوایِآنرا داشتند بههمدیگر پیوستند. گستره و مرزِ هوادارانِ س .ف .و خودِ س .ف .از سالهای ،55/4951دارای یک دگرگونیِ بزرگی شد. از خودِ س .ف .نزدیک به هیچکس بهجا نماند ،امّا هزارانِ انسانِ دیگری پیدا شدند که همراه و همزمان با پیداشدنِشان ،پدیدهای شگفت آغازکرد به پدیدارشدن :پدیدهی "هواداران". پدیدهی هواداران
ت انقالبِ ،53نزدیک بههمهی کسانی که خود را فدایی مینامیدند ،در بهویژه از همان ماههای نخس ِ حقیقت "هوادارانِ"فدایی بودند. این پدیدهی کممانند ،هنوز هم پس از دهها سال پیداییِ خود ،ناشناخته ماندهاست .مرز و گسترهی این پدیدهی هواداران ،بهیکمعنا چنانبود که حتّی خودِ آن چندنفرِ بازمانده از س .ف .را هم در بر میگیرد .یعنی در حقیقت ،دیگر همه هوادار بودند .هیچکس نمیتوانست ادّعا کند که در شمارِ انسان های نمایندهی آن"اصل"است .اینکه در سالهای ،53/4951اینجا و آنجا ،کسانی تالشهایی کردند تا مگر خودرا نمایندهی آن"اصل" بنامند ،خیلی زود نشان داد که بسیاری از این انسانها ،که در مَنِش نیکِ آن ها تردیدی نبود ،از آن تغییرِ بزرگ خبردار نشدند ،و در نیافتند که حتّی آنان هم از همان سال های 55/4951عناصرِ مهمّی از"هواداربودن" در خود دارند .همه از سهمگینبودنِ ضربه های آنسالها میگویند امّا کم بودند که دریابند یکی از نشانههای سهمگینیِ آنضربهها اینبود ،که نمایندههای
چند نوشته
431
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
"اصلِ"را از میان برداشت ،و "اصل" ،خوشبختانه از آن آزمون بهسالمتگذشت .دیگر همه هوادارند. نهاینکه"فرع" شدهباشند .نه! بلکه هواداراناند؛ هوادارانِ اصل .هوادارانِ اصلی .اصلِ هواداران. چه در پیشاز انقالب و چه بهویژه در پس ازآن ،همهی ما که به هواخواهی از س .ف .برخاسته بودیم پذیرفتیم که همراه با س .ف .یکجا و یکسره "فدایی خلق" نامیده شویم .نامِ"فدایی خلق" از نامهای زیبنده ،ناآلوده ،خوشخاطره و معتبرِ جامعهی ما بود و هست و امیدوارم همچنان باشد .امّا اینجا بحث برسرِ چیزِ بهکلّی دیگری است .حقیقت را ،که نمیشد هرکسی را که از این روحیّه متأثّر بود "فدایی خلق" نامید .همچنان که نمیشد همهی آن کسان و گروههای سیاسی یا فرهنگی یا مذهبی گوناگونی را که دارای آن روحیّه بودند و آنرا در رفتار و اندیشههای خود کموبیش باز مینمایاندند فدایی خلق نامید .فداییخلق نامِ تنهاوتنها یكی از همهی آنگروههاییبود که درشمارِ دارندهگانِ صادقِ این روحیّه بهحساب میآمدند .حتّی همهی هوادارانِ نزدیکِ س .ف .را هم نمیتوان"فدایی خلق" نامید و یا از این نامگذاری چنین نتیجه گرفت که گویا همهیشان بهیکمیزان و یکنحو از آنروحیّه متأثّر بودند .زیرا میانِهوادارانِ س .ف .هم تفاوتهایمعیّنی در میزانِ تأثیرپذیریِشان از آنروحیّه و در میزانِ پایبندیِ شان نسبت بهآن روحیّه وجود داشت. از علّتها و یا انگیزههای پذیرش این نامگزاری مشتركِ ناکامل و شُبهه برانگیز ،یکی ،فشارهای در/هم/ شکنندهی بهاصطالح"ضرورتِ""سازمانیافتهشدن"بود .ضرورتِسازمانیافتهشدن ،نامیرا بر خود می طلبید ،و زحماتِ بیدریغ س .ف .در سالهای پیش از انقالب ،نامِ اورا بهحق و بهشایستهگی بر سازمان /یابندهگیِ تازهیمان حک میکرد .و چنینهم شد .یکی دیگر از علّتها هم قطعاً سادهباوری و ساده/ دلیِ صادقانهی ویژهی آن روحیّهی نامبرده باید بوده باشد که همهی ما ،یعنی هم س .ف .و هم هواداران آن را ،در نَوَردیده و در بر گرفتهبود .و البد همین مسئله بود که سبب شده بود نه س .ف .از دادنِ نام خود بهآن"انبوهه" اِکراه کند و نه آن انبوهه بر نامیدهشدن و انتسابِ خود بهایننام ،کدام بهایی و قیمتی یا احیاناً شرطی و امّایی بگذارد .و از اینرو ،هیچ چانهزدنی انجام نگرفت. هیچ بعید نیست که این نامگذاری دریکی/دوسالِ نخستِ پس از انقالب ،تا اندازههایی ،یک پَردهکشیِ عامدانه برروی آن تفاوتها بودهباشد برای گِرد آوریِ نیروهای بیشتر .در همانحال که بایدگفت: ادامهدارشدنِ این نامگذاریِ نامناسب از سالهای بهویژه 4953بهبعد ،قطعاً در زیرِ تأثیرِ حسابگریهای حقیرِ سیاسی بود ،که در آنهنگام "اکثریتِ" ما را در خود بلعیده بود .حقیقت ایناست که این نامِ مشترك ،بر برخی از تفاوتهایی که میان ماها وجود داشت پرده میکشید .ازجملهی تفاوتهایی که این نامِ مشترك آن را از دیدهها ودیدها ،حتّی دیدهای خودِ ما هم ،پنهان میکرد همین تفاوتِ هر یک از ماها در میزانِ تأثیرپذیریمان از آنروحیّه ی نامبرده و در میزانِ پای بندیمان نسبت بهآن بود. وجودِ این تفاوتها حقیقتیاست که تصوّر نمیکنم کسی آنرا انکار کند .ازپساز انقالب تاکنون همهی ما شاهد بودیم و هنوز هم هستیم که این تفاوتها ،از سوی كسانی ،هرگاه که الزم میآمد پردهپوشی میشد تا نمایشِ وحدت ،وحدت بهخاطرِ مطامع حقیرِ سیاسی ،هر چه چشمگیرتر باشد ،و هرجا الزم میافتاد از پرده بیرون آورده میشد و همچون ماری به میانه پرتاب میگشت برای ترساندن ،و یا به
چند نوشته
434
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
بهانهای بَدَل میشد برای سرشاخشدن با همدیگر و یا بَدَل میشد بهیکی از موضوعاتِ مهمِ بحث و فحثهای درونِ ما .برخی متّهم میشدند به اینکه از آن روحیّه فاصله گرفتهاند و برخی دیگر متّهم میشدند بهاین که هنوز بهاین روحیّهی "کهنه و زیانبخش و عرفانزده و درویشمسلک" آلودهاند .و باری ،بههرحال هیچکس وجودِ آن روحیّه را در درونِ ما بهطورِکلّی انکار نمیکرد .وجود این تفاوتها خود دلیل روشنی است بر این که در درونِ ما ،در زیرِ آن روحیّهی اصلی ،روحیّههای کوچکتری هم وجود داشتهاند که دارای مَنِش ویژهی خودبودند .بهاعتقادِ من یکی از پایههای اختالفهاییکه در باره یِ برخی از رویدادها و یا موضوعهای سیاسی و یا اجتماعی وجود داشت ،همین تفاوتها میان این روحیّههای کوچکتر با هم ،و میانِ آنها با آن روحیّهی اصلی و یا بزرگتر بود .من هیچ تردیدی ندارم که آنروحیّه ،که بخشِ بزرگِ ایننوشته بهاشارههایی در بارهی معنایآن اختصاص یافته است ،هم عاملِ به/هم/پیوستنِ ما بود ،و هم خود از مضامینِ مهمِّ این به /هم/پیوستن .حتّی شکلِ به/هم/پیوستنِ ما هم آشکارا زیرِتأثیر و نشانگذاریِ آن بوده است .همینروحیّه موجب شدهبود که به/هم/پیوستنِ ما، دستِکم تا سالهای ،4953معجون و آمیزهای از گونههای مختلفِ به/هم/پیوستن باشد :به/هم/پیوستنِ همه/به/همه؛ یکی/به/همه؛ همه/به/یکی؛ و حتّی هیچکس/بههیچکس .به/هم/پیوستنی که برای بهدست/ گرفتنِ قدرتِ سیاسی ،کارایی نداشت و بلکه برضدِّ آن بود ،ولی بهلحاظِ اجتماعی دارای کاراییِ باالیی بود .به/هم /پیوستنی شگفت.
چند نوشته
431
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِکُم
و ...آنگاه
و آنگاه در گوشهوُکنارِجامعه ،درگوشهوُکنارِ روحِ ما ،روشناییای آغازکرد به رامشگری .چهلحظههایی بود ،شگفتا چهلحظههایی .هرگز خودرا با انسانوُ جهان وُ هرچه در آنهاست ،اینچنین درآمیخته احساس نکردهبودم .همراه با بیشمار انسانِ دیگر ،یگانه شده بودم با همهکس و با همهچیز .بیگانه شده بودم با هرچه بیگانهگی با هرچه و با هرکِه .نهآنکه از یاد بردهبودهباشم که آدمی چه معجونِ غریبی است و جهانوُ هرچه که در اوست چه آلودهگیها و ناپاکیهاییرا درخوددارند ،و زمانه همیشه چه داستانهای شگفتی میسازد .بلکه من -مانندِ آن بیشمار/دیگران ،همهیآنها را همراه با همهی آلودهگیها و ناپاکیهایشان در آغوش گرفتهبودم ،و خویشتنِ خودرا هم با همهی آلودهگیها و ناپاکی هایم بهآغوشِ آنها رها کردهبودم .از همهی تجربههای شخصی و کشفوُشهودهای تنهایی و شنیدهها وُ دیدهها وُ خواندهها بر میآمد که این ،روشناییِ انقالباست .و بود .من در آنلحظهها هیچ تردیدی در این نداشتم .و اکنونهم هیچتردیدی درآن بیتردیدی ندارم .با هماننگاه ،که هم/چونچراغی در دل و در دیده میسوخت ،با همانسادهگیوُ سادهلوحیوُ خلوص ،آنرا باور کردم .آنرا باورکردیم .و کوشیدیم تا دیگرانرا هم -آندیگرانی که امروز دیگر عارِمان میآید آنها را به همان نامِ واقعیشان که در آن روزگار مینامیدیم بنامیم ،یعنی کارگران و زحمتکشانرا -متقاعد کنیم که آنروشناییرا باور کنند. آنروحیّهیکهنسال ،که از آن سخن رفتهاست ،و نیز آنروحیّهی نوسال ،که از آنهم باز سخن گفته شد ،بهبیانی دیگر ،آن"مجموعه/روحیّه" ،در برابرِ ورطهایهولناك قرارگرفت(یا ایستاد ،یا ایستاندهشد، و یا بهایستادن واداشتهشد ،و یا بهسوی اینایستادن کشاندهشد) :در برابرِ ورطهای هراسآور« :ورطهی همهچیز را بهضرورتهایسیاستوقدرت گرهزدن»؛ در برابرِ «ورطهی قدرت/سیاست/مداری»؛ در برابرِ «ورطهی جدالیبیافتخار :ورطهی جدال بر سرِ سَهمی در قدرتِ سیاسی». کش/مکشی در درونِ اینروح ،اینروحیّه ،بر سرِ درافتادن یا درنیفتادن بهاینورطه ،شعلهگرفت. و آنگاه بُرههی دیگری آغازشد... 4914
خیره در نگاهِ خویش بخش دوم فهرست. :
.
.
.
.
.
.
.
صفحه
.
.
.
.
.
.
.
.
119
اشاره
11
پیش از فصول دربارهی رَوَندِ سیاه سرچشمههای پیداییِ سیاست/قدرت/مَدارِی در میانِ ما قدرت/سیاست/مداری :روحیّهای تازه یا واکنشِ تازهی روحیّهی قدیم؟ فصل یكم
.
.
219
رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ جامعه فصل دوم .
.
.
21
رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیهای ما رَوَندِ سیاه ،و سرنوشتِ مَنِشهای سیاسیِ ما رَوَندِ سیاه ،و رابطهی ما و قدرت رَوَندِ سیاه ،و نگاه ما رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ تصویرِ جهان در ذهنِ ما رَوَندِ سیاه ،و زندهگیِ گروهیِ ما در/هم/ریزیِ درون و بیرون فصل سِوُم
.
.
217
رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیهای من پیداییِ شکلِ تازهای از پنهانداری بستنِ بهموقعِ چشم به سودای هَرَس ،تَبَر/در/دست ،در برابر ِ درختِ خویشتنِ خود! فصل چهارم
.
.
221
رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ رابطهی ما و انسان فصل پنجم
.
.
224
رَوَندِ سیاه ،و جداییها فصل ششم
.
.
22
رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ رفتارِ ما با اندیشه و اندیشهورزی دو رفتار با اندیشه دربارهی برخی صفتهای دگرگونیهای اندیشهییِ ما مباحثِ ما و استدالل مباحثِ ما و مقولههای پذیرش ،اقناع ،تسلیم مباحثِ ما و پدیدهی تردید مباحثِ ما و تأثیرِ گونههای ناسیاسیِ قدرت فصل هفتم رَوَندِ سیاه ،و دنبالهرَوی از واقعیت
.
.
231
واکُنشِ خودبهخودی ،و غریزی طغیانِ غریزهها ردیابیِ نقشِ این عوامل در موضوعِ "اتّحادها"و"مبارزهها" فصل هشتم
..
.
24
رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ فرهنگِ"اتّحاد" و "مبارزه" در جامعه و در نزدِ ما فصل نهم
.
.
251
رَوَندِ سیاه ،و مقولهی خیانت فصلِ دَهُم
.
.
254
رَوَندِ سیاه ،و رابطهی ما با گروههای سیاسی سه نمونهی عملیِ کوچک برای مباحثِ فصلِ هَشتُم و نُهُم فصل یازدهم
.
.
259
رَوَندِ سیاه ،و آن روحیّه فصل دوازدهم
.
.
291
پسگفتار
.
.
293
پس از فصول
.
.
297
رَوَندِ سیاه ،و وظیفهی من
431
چند نوشته
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
اشاره : بخشِیکمِ ایننوشته ،همه در تشریحِ برخی از ویژهگیها و خصلتهایما ،بهعنوان یک مجمعوعهی نهچندان کوچکی از تودهی ایرانیان ،بود .این مجموعه ،دربرگیرندهی افراد ،انجمن ها ،گروهها و سازمان های فرهنگی ،فکری ،سیاسی ،اجتماعی ...بود .همهی اجزایِ این مجموعه ،با همهی ناهمانندیهایِ شان ،دارای همانندیِ مشترکی بودند .من این هم/مانندیِ مشترك را یک "روحیّهی معیَّن" نامیدهام ،و کوشیدهام تا بهزعمِ خود بگویم که نسلِ ما ،یک "عنصر"و"جزءِ" این مجموعه ،و از عنصرها و جزءهایِ پُرشور و چشمگیرِ آن بود .من در آن بخش ،تالش کردم تا خصایصِ آن روحیّهیمشتركرا ،آنطورکه نگاِه من آنرا میدیدم ،بَربِشمُرم .بهدالیلِ شخصی ،به«سازمان چریکهای فداییخلقایران»(س .ف ).در آنبخش از نوشته ،بهگونهای ویژه اشاره شده بود. در اینبخش ،صحبت بر سرِ سرنوشتِ آن روحیّهی مشترك در سالهای پس از انقالب 4953تا 4911 بهطورِ کلّی است .و صحبتِ من در بارهی سرنوشتِ آن روحیهی مشترك ،باز هم بهدالیلِ شخصی، بهویژه بهسرنوشتِ س .ف .و به خصوص به س .ف" .اکثریت" متوجّه و متمرکز است .صحبت دربارهی فرازها و نکاتِ گوناگونِ این سرنوشت نیز ،بهویژه و یا شاید فقط متمرکز است بر یک نکته و فرازِ بزرگِ این سرنوشت ،یعنی بر سیاستِ دفاع و پشتیبانیِ ما س .ف .اکثریت از جمهوریِاسالمی و شکوفا/ساختنِ آن .زیرا این فراز از این سرنوشت ،دردناك /ترین و زیانبارترین نکات و فرازهای این سرنوشت است و ماهیّتِ این سرنوشت را رقم زده است. من در اینبخش ،کوشیدهام که این سرنوشترا ،از راهِ کَندوکاو در برخی دگردیسیهای درونیِ خودم ،و دقّت در برخی دگردیسیها در برخی از وجوهِ اندیشهیی و کرداریِ س .ف .در رَوَندِ انقالب دنبالکنم .در جریانِ این دنبالهگیری و بهاصطالح"تحقیق" ،بهاین نتیجه رسیدهام که سیاستِ اکثریتِ ما در پشتیبانی از ج .ا .نتیجه و پیامدِ اینحقیقت است که اکثریتِ س .ف .در سالِ 4953به کُرنش در برابرِ سیاست/ قدرت /مداری درغلتید .آن کسانی که تصوّر میکنند ریشهی در پیش گرفتنِ این"سیاست" ،همانا در پذیرشِ"ضدامپریالیستیبودنِ" ج .ا .و روحانیتِ آن ،ضدِّ امپریالیستبودنِ خودِ فداییان ،پذیرشِ نظریه هایِ راهِرشدِ غیرسرمایهداری بهروایتِ ح .ك .شوروی ،و ...و یا غالبشدنِ یک"باندِ" خیاتکار بر این اکثریت است ،با آنکه کمی درست میگویند ،بهطورِکلّی برخطا هستند .همهی این چیزها بهانه، دستآویز و توجیههایی بیش نبودند .ریشهیاصلیِ درپیشگرفتنِ آن"سیاست" ،چیرهگی/یافتنِ قدرت/ سیاست/مداری بر این"اکثریت"بوده است. آغازِ انقالب ،بهدرستی در زبانِ شعریِ پیش ازآن ،به"طلوع" و برآمدِ خورشید تشبیه میشد .آنچه که امّا کمتر بهآن پرداخته میشد این بود که با برآمدِ آفتاب ،چه چیزهای دیده خواهند شد. « صبح وقتی كه هوا روشن شد هركسی خواهددانست وُ ،بهجا خواهد آورد مرا كه براین پهنهور/آب به چه ره رفتم وُ ،از بهرِ چهام بود عذاب ».نیما یوشیج
چند نوشته
433
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
آیا میشد همچون نیما چنین روشن و ساده به روشناییِ فردا و به خلوصِ نگاهِ نگرندهها امیدداشت؟ آیا بهراستی«هرکسیخواهددانست»و«بهجاخواهدآورد» که«براینپهنهورآب»«بهچهرَهرفتیم»؟ آنروحیّه که از آن سخن رفتهاست چنینامیدی داشت .نیما خودهم ،یکی از دارندهگانِ همینروحیّه بود. پس همه به"روشنی"درآمدیم .تفاوت میان آنچه که تا آنهنگام فقط"بهگوش میرسید و بهخیال مینشست" ،با آنچه که اکنون دیگر "بهچشم میآمد و بهدریافت مینشست" ،آغازکرد به جانگرفتن. آزمونِ تصوّرات بود و صورتها .تنها "مدعیان"نبودند که آزمون میشدند؛ همهکس و همهچیز :هم "مُدّعی" ،هم"مُدّعا" ،هم"دعوتشده" .هم "رهبران" ،هم راهها ،هم خلق. درست در همانآستانهی بُرههیتازه ،روحیّهی نام/برده خودرا در برابرِ آزمایشی بزرگ دید .هم /پای او، بخشی از انسانِایرانینیز ،که اینروحیّه را در رفتارها و اندیشههای خود داشت ،خودرا با همین آزمایش رو/به/رو دید .آنچه در اینبخش از ایننوشته میآید ،گوشهای از این داستانِ رو/در/روییاست با بیانی بهگونهی خود .برای این که گسستی میانِ بخشِ یکُمِ این نوشته و بخشِ دُوُم آن پیش نیاید ،پایانِ بخشِ یکم را در آغازِ بخشِ دوم تکرار میکنم:
«و آنگاه در گوشهوُکنارِجامعه ،درگوشهوُکنارِ روحِ ما ،روشناییای آغازکرد به رامشگری .چهلحظههایی بود ،شگفتا چهلحظههایی .هرگز خودرا با انسانوُ جهان وُ هرچه درآنهاست ،اینچنین درآمیخته احساس نکردهبودم .همراه با بیشمار انسانِ دیگر ،یگانه شده بودم با همهکس و با همهچیز .بیگانه شده بودم با هرچه بیگانهگی با هرچه و با هرکِه .نهآنکه از یاد بردهبودهباشم که آدمی چه معجونِ غریبی است و جهانوُ هرچه که در اوست چه آلودهگیها و ناپاکیهاییرا درخوددارند ،و زمانه همیشه چه داستانهای شگفتی میسازد .بلکه من -مانندِ آن بیشمار/دیگران ،همهیآنها را همراه با همهی آلودهگیها و ناپاکیهایشان در آغوش گرفتهبودم ،و خویشتنِ خودرا هم با همهی آلودهگیها و ناپاکی هایم بهآغوشِ آنها رها کردهبودم .از همهی تجربههای شخصی و کشفوُشهودهای تنهایی و شنیدهها وُ دیدهها وُ خواندهها بر میآمد که این ،روشناییِ انقالباست .و بود .من در آنلحظهها هیچ تردیدی در این نداشتم .و اکنونهم هیچتردیدی درآن بیتردیدی ندارم .با هماننگاه ،که هم/چونچراغی در دل و در دیده میسوخت ،با همانسادهگیوُ سادهلوحیوُ خلوص ،آنرا باور کردم .آنرا باورکردیم .و کوشیدیم تا دیگرانرا هم -آندیگرانی که امروز دیگر عارِمان میآید آنها را به همان نامِ واقعیشان که در آن روزگار مینامیدیم بنامیم ،یعنی کارگران و زحمتکشانرا -متقاعد کنیم که آنروشناییرا باور کنند. آنروحیّهیکهنسال ،که از آن سخن رفتهاست ،و نیز آنروحیّهی نوسال ،که از آنهم باز سخن گفته شد ،بهبیانی دیگر ،آن"مجموعه/روحیّه" ،در برابرِ ورطهایهولناك قرارگرفت(یا ایستاد ،یا ایستاندهشد، و یا بهایستادن واداشتهشد ،و یا بهسوی اینایستادن کشاندهشد) :در برابرِ ورطهای هراسآور" :ورطهی همهچیز را بهضرورتهایسیاستوقدرت گرهزدن"؛ در برابرِ "ورطهی قدرت/سیاست/مداری"؛ در برابرِ "ورطهی جدالیبیافتخار :ورطهی جدال بر سرِ سَهمی در قدرتِ سیاسی". کش/مکشی در درونِ اینروح ،اینروحیّه ،بر سرِ درافتادن یا درنیفتادن بهاینورطه ،شعلهگرفت. و آنگاه بُرههی دیگری آغازشد»...
چند نوشته
431
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
پیش از فصول! در بارهی رَوَندِ سیاه
یکی از پیآمدهای انقالبِ بهمن این بود ،که رَوَندهای بیشماری را -که تا پیشازآن ،زمینه یا امکا ِ ن روانشدن نیافته و یا در نیمهراهِ خود باز ایستاده بودند -در جامعه روانه ساخت .نهتنها درونِ جامعه، بلکهحتّی درونِانسانها هم بهپهنهی درنَوَردیدهشدنِ اینرَوَندها بَدَل شدهبود .جویباری از هزارانجوی. این رَوَندها طراوت و تازهگی با خود میآوردند ولی همچنین گِل وُ الی و گاهحتّی بویِتعفّنرا هم. یکی از این رَوَندها ،که بوی کامالً دیگر و یکّهای داشت ،ژرف و عریض بود؛ من این رَوَند را ،رَوَندِ سیاه مینامم .ورطهای عظیم ،که در زیرِپای جامعه دهان گشود .مضمونِ این رَوَند ،که من همهی مطالبِ این نوشتهرا بر مَدارِ آن بهگَردش درآوردهام ،در فشردهترینشکلِ خود این است: رَوَندِ کشیدهشدنِما بهسوی"سیاست/مَداری" و "قدرت/مَداری" ،بهسوی"قدرت/سیاست/مداری" .رَوَندِ کشیدهشدنِ ما بهسوی"نگریستن بهانسان و بهحقیقت و به دادگری و آزادی از دریچهی مصلحتهای سیاست/قدرت/مداری" .رَوَندِ کشیدهشدنِ ما بهسوی تقدیسِ قدرتِ سیاسی. آغازِ پیوستنِما به قدرت/سیاست/مداری ،آغازِ جداشدنِ ما بود از مبارزهی سیاسی و اجتماعیِ توده های گستردهی انسانها ،که در همهی حوزه های زنده گیِ اجتماعی روان بود ،زنده و نوجو و پویا بود، و هدفِ اصلیِ آن ،دگرگونکردنِ انسانی و انقالبیِ همهی حوزههای زندهگیِاجتماعی بود .آغازِپیوستنِ ما بود بهمبارزهی سیاسیای ،که آنرا فقط احزابِ سیاسی انجام میدهند ،تودههای انسانی در آن نقشی ندارند و تنها "ماشینِرأی"اند ،مبارزهای محدود و محافظهکار ،و بهدور از پویایی و انسانی/سازی ،مبارزهی که هدفِ اصلیِ آن ،بهدستآوردنِ قدرتِ سیاسی و یا نگهداشتِ آن است. اینرَوَند ،بهیکمعنی ،رَوَند جایگزینشدنِ آن"وارستهگیِ ستیزهجویانه از قدرت" با "وابستهگیِ کُرنش/ گرانه بهقدرت"بود .اینرَوَند یکدگردیسیِ ماهَوی بود .هرگونه توضیح بیشترِ این رَوَند ،در اینجا، کاری دوباره است ،زیراکه متنِ این نوشته ،سراسر ،چیزی جز همین توضیح نیست. امّا منظورِمن از"ما" ،در اینبخش ،نیاز به یک اشارهی کوتاه دارد .از یکسو ،تا آنجاکه سخن بر سرِ قدرت/سیاست/مداریِ عام است ،این"ما" ،در برگیرندهی همهی گروههای فداییاست ،که برای خود "تشکیالت" دارند ،و از عمرِ اینتشکیالتها اکنوندیگر دستکم دو/دهه میگذرد؛ این "تشکیالتها" همهگی ،البتّه هریک بهاین یا آن اندازه ،در زیرِ سلطهی قدرت/سیاست/مداری درآمدهاند .با این فرق، که هر یک در زیرِ سلطهی نوعِ ویژهای (چپ ،راست ،میانه) از این قدرت/سیاست/مداری هستند .و از سویِ دیگر ،این"ما" ،فقط در برگیرندهی آن بخشی از فداییان است ،که در سالهای 11/4953بهزیرِ سلطهی نوعِ راستروانهی قدرت/سیاست/مداری درآمدهاند ،و با نامِ س .ف« .اکثریت» شناخته شدهاند. بخشِ عمده و اصلیِ این نوشته البتّه ،در بارهی دگرگونیها و دگردیسیهای سیاسی/فکری/اجتماعیِ همینبخش از فداییاناست در دورهی رَوَندِ کشیدهشدنِشان بهسوی قدرت/سیاست/مداری ،تا سالهای 11/53؛ و در بارهی نتایجِ زیانبارِ این دگرگونیها و دگردیسیهای آن فداییان در دورهای که 4/5تا 1 سال طول کشید ،از 11/4953تا . 11/4914
چند نوشته
433
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
در این دورهی دُوُم ،چیرهگیِ آن رَوَندِ سیاه بر"موجودیتِ دست/جمعیِ"ما (س .ف" .اکثریت") ،دیگر بـُرّا و چشم ناپوشیدنی شده بود .این دورهای است که درآن ،هر یک از ما ،به هر دلیلی و بهانهای و یا سببی ،گذاشتیم تا آن"تمایلِ هیوالیی" ،آن سیاست/قدرت/مداریِ راستروانه ،که میتوان آن را هم/ چنین "تمایل به هیوالشدن" هم نامید ،به درونِ ما راه یابد و سپس ما را آرامآرام ببلعد؛ و همینطور هم ،ما را آرام آرام به خوی"بلعیدن" مبتال سازد. در بارهی سرچشمههای پیداییِ سیاست/قدرت/مَدارِی در میانِ ما
بهگردشدرآمدنِ ما بر مَدارِ سیاست/قدرت ،پدیدهای است عام ،که همهی ما را ،هر یک را بهنوعی و در دورهای ،در برگرفت .و نوعِ خاصِّ این پدیده ،نوعِ راستروانهیآن« ،اکثریتِ»مارا در سالهای14/11 بهکامِخودکشید .این پدیدهی تازهی نا/هم/خوان با ما و با روحیّهی پیشینِ ما ،بهویژه نوعِ راست روانهی آن ،دارای دو سرچشمه بود : یک سرچشمه ،آنجا که سخن برسرِ نوعِ راستروانهی این پدیده است ،آنکسانی بودندکه از پیشدارای روحیّهی نسبتاً منسجمِ قدرت/سیاست/مدارِ راستروانه شدهبودند .آنها این پدیده را از بیرون، بهدرونِ س .ف .آورده بودند. من امّا اصالً بر اینباور نیستم که بهاصطالح "جاسوس"ها در میان ما رخنه کردند؛ نیز باور ندارم که حادثه ،نخست انسانهایمعیّنیرا در درون س .ف" .اشغال"کرد و سپس بهدستِ اینافرادِ"اشغالشده" به همهی درون و بیرونِ س .ف" .سرایت"دادهشد .این افراد را همهی ما با نام میشناسیم .این افرادِ معیّن ،مسئولیتِ معیّنی را بهگردن دارند و نمیتوان آنها را در شتاببخشیدن بهاین تسخیر و اشغال، و نیز در زیانآورترساختنِ این تسخیر ،و در گستاخانهتر ساختنِ آن مُبرّا دانست. سرچشمهی دیگر ،که نقشِ اصلی را داشت ،نیازِ ناگزیر و ضروریِ ما به نشاندادنِ واكنش نسبت بهآن شرایطی بود ،که ما همه در آن گرفتارآمدهبودیم .همینواکنش نسبت بهآنشرایط ،که چندوچونِ آن در بخشهای دیگرِ این نوشته آمده است ،این پدیدهی تازه را در ما تولید میکرد .از این نگاه ،این پدیده ،از درونِ خودِ ما سر برآورد. از همان سالهای پیشاز ،4953همچنان که در بخشِ بزرگی از جامعه ،همانطور هم میانِ دارندهگانِ آنروحیّه که س .ف .هم در میانِآنان جایِ چشمگیریداشت ،ارادهای بسیار نیرومند درکار بود برای شرکت در زندهگیِجامعه و در زندهگیِکارگران و گروههایِگستردهی اجتماعیِ "خلق" .این آرزو ،که چنان شرایطی در کشور پدید آید که بتوان این اراده را بهطورِ آزاد بهکار انداخت ،یکی از آرزوهای بزرگ بود .نشانههای نحستینِ چنین شرایطی را میشد از سالهای 51/4955دید .این نشانه ها را هم س .ف .و هم بهویژه گروه های هوادارِ آن ،در گوشه و کنارِ کشور دیدند و آنرا بیان کردند .از جمله گروهِ ما هم در مازندران گزارشی از شورشِ جوانان را در شهرِ آمل به شکلِ اعالمیه منتشر کرد .این اعالمیه پس از زمانِ کوتاهی از سوی س .ف .چاپ و در کشور منتشر گردید .نمونهی اینگونه اعالمیه ها را دیگر گروههای هوادار هم در کشور ،همزمان و یا پیشتر از آن ،بیرون دادهبودند.
چند نوشته
111
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
این ببانیهها نشانگرِ این بودند که ما نشانههای پیداییِ آن شرایطِ آرزویی را دریافتهبودیم .همزمان با دریافتِ پیداییِ این نشانهها ،کوششهای فکری و عملی نیز برای شناختِ بیشترِ این شرایط و یافتنِ راهوُکارهای بهرمندشدن از آن در میانِما پدیدآمد .اینکوششها البتّه پراکنده بودند ولی در همانحال، از یک نیازِ واقعی و همانند بهسوی یافتنِ یک پاسخِمشترك انجام میشدند .دهها هزار انسان ،که دارای آنروحیّهای ،که شرحِآن در بخشِنخستِ این نوشته گفتهآمد ،بودهاند ،درشهرها و روستاها ،در کارخانه ها ،نهادهایآموزشی ،در راه پیماییها و اعتراضها ،خودرا ناگزیر بهیافتنِ پاسخهای روشن برای مسائلِ اجتماعی ،طبقاتی ،ملّی ...میدیدند .آنان میکوشیدند تا بر زمینهی آنروحیّه ،عملِ اجتماعیِ میلیونها انسانرا سازمان دهند .و در همانحال ،برایِخودشانهم نحوهی عملیساختنِ اینوظیفهرا تدوین کنند. بهسخنِ دیگر ،این آن روحیّهی پیشینِ ما بود که خودرا بهدرستی ناگزیر دیدهبود تا نسبت بهشرایط و نیازمندیهای تازهی زمان و جامعهی ما ،و نسبت به وضعیت و موقعیتِ تازهی خودِ ما واکنش نشان دهد .آن روحیّه ،که خودرا ناگهان و بهطرزی که باورکردنِ آن برای او دشوار مینمود ،در برابرِ امکانِ بسیارزودرسِ کار برای و در میانِ خلقِ خود میدید ،آغازکرد به واکنشنشاندادن نسبت به شرایطِ تازه. این آغاز ،بهیک معنی ،آغازِ روبهروشدنِ این روحیّه و آن دهها هزار انسانِ دارندهی اینروحیّه بود با موانع و راهبستهای اجتماعی ،فرهنگی ،سازمانی ،و کمی بعدتر ،با بزرگترینِ این موانع و راهبستها یعنی قدرتِ سیاسیِ کشور ،که قبضهیآن اکنون داشت به دستِ مدّعیانِ تازهای"سپرده"میشد که خودرا هوادارانِ جمهوریِاسالمی مینامیدند. این جمهوریِاسالمیخواهان ،شعارهای احزابِ سیاسی و بهویژه جریانهای اجتماعی/سیاسیای مانندِ ما را میدزدیدند ،آنها را "اسالمی"میکردند و بهاینترتیب رقابتی بسیار مشکوكرا سازمانمیدادند. مشکوك ،زیرا این هوادارانِ"مسلمانکردنِ قدرتِسیاسیِایران" ،آنجا که به جریانهای اجتماعیای مانندِ ما برمیگردد ،همهجا آنان را با گلوله و زندان چنان سرکوبِ میکردند که گویی دشمناناند نه رقیبان .همهی شواهد نشان میداد که آنها با ما نه رقابت که دشمنی میکنند .همانگونه که همهی شواهد نشان میداد که اینان با حکومتِ شاه نه دشمنی که رقابت میکنند .آن مبارزهی طبقاتی ،که در ماههای نخستِ انقالب هنوز کمابیش یک مبارزهیجدّی میان طبقاتِجدّی بود ،از سویِ این "جمهوریِاسالمیخواهان" بهطرزی بسیار شکبرانگیز شتابانده میشد و آلوده میشد به ریاکاریهای آشکارِ سیاسی .آنها توانستند آن مبارزهی اجتماعی/طبقاتیِ سازنده و پویا میانِ طبقات را بَدَل کنند به زائدهی یک مبارزهی ریاکارانهی سیاسیِ گروههای سیاست/قدرت/مدار که خودرا بُزدالنه در پشتِ مبارزهیطبقات پنهان کردهبودند .در همانحال ،برخی از طبقاتِ اجتماعی مانندِ سرمایهداریِ شکستِ/ سیاسی/خوردهی وابستهی پیش از انقالب ،و آن بهاصطالح سرمایهداریِ ملّی و نیز سرمایهداریِ بازار... بههمراهِ سرمایهداریِ بهاصطالح جهانی ،بر آن شدند تا خودرا بُزدالنه در پُشتِ این مبارزهی ریاکارانهی سیاسی این گروههایِ سیاست/قدرت/مدارِ جمهوریِاسالمیخواه پنهان کنند. روبهروشدن با موانع و راهبستها بهویژه با مانعِ جمهوریِ"اسالمی" ،و کوشش برای یافتنِ راهِچارهی این موانع بهویژه مانعی با نامِ جمهوریِ اسالمی ،زمینهسازِ تأمّلها و چارهجوییهایی در میانِ ما شد که
چند نوشته
114
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
هم -بهسببِ شتابِ بسیارتندِ رُخدادها -متأسّفانه ناگزیر بسیار شتابان بهپیش میرفت ،و هم ،متأسّفانه هرچهبیشتر ،از مبارزهی اجتماعی/طبقاتی دورتر و به مبارزهی سیاسی نزدیکتر میشد .درست همین تأمّلها و چارهجوییها -که من آنها را در یککالم ،واکنش مینامم -همانسرچشمهایاست که من آن را اصلیترین زمینه برای ریشهدواندنِ آن رَوَندِ سیاه ،یعنی قدرت/سیاست/مداری ،در میانِ ما میدانم .و این واکنش ،از دو نوع و از دو سو بود: واکنشِ بهاصطالح"رَهبَرانِ" در"باال"، و واکنشِ بهاصطالح"رَهبَرانِ" در"پایین". در رَوَند این نشاندادنِ واکنش -این تأمّلها و چارهجوییها -در درونِ س .ف .کسانی ،با سرعتی باورنکردنی ،بهطوری که میتوانگفت بهناگهان ،با همدیگر به جدالی بسیار سهمگین بر سرِ فقط جنبه های قدرتی/سیاسیِ آن واکنش ،آن تأمّلها و چارهجوییها آنهم بهویژه فقط بر سرِ ماهیّتِ جمهوریِ اسالمیخواهان درآمدند .اینجدال ،اینکسانرا بهنحوی و با شتابی شگفتی /آور و تأسّفبار درخود غرقه کرد؛ و اینجدال ،هرچه که بیشتر از جنبههای اجتماعی خالیتر میشد بههمان اندازه هم پُرشتابتر به ورطهای هولناكتر بَدَل میگردید .چندان طول نکشید تا اینان ،که بسیاریشان مبارزانِ شریفی هم بودند ،به رَوَند شقّهشدن و انشعاب و جدایی در میانِ جنبههای قدرتی/سیاسی و اجتماعیِ آن روحیّهی حاکم بر س .ف .تسلیم شدند ،و ساده لوحانه فقط بر جنبهی قدرتی/سیاسیِ آن واکنش ،آن تأمّلها و چارهجوییها تأکیدکردند و اهمیتِ این جنبهرا مطلق ساختند ،و از اینهم بدتر اینکه ،اینکار را به نحوی چنان سطحی انجام دادند که هیچ درخورِ آن روحیّه نبود. چندی نگذشت که این کسان ،اگرچه به"چپ"یا"راست"یا"میانه"بخش میشدند و تفاوتهای بسیار سخت و ژرفی با هم داشتند ،و کموبیش در چند گروهِ فدایی بخش شدهبودند ،ولی در یک چیز با هم مشترك شدند :قدرتِ سیاسی ،کانونِ مقدّسِ مبارزهی اجتماعیِ آنان شد؛ اینان کسبِ قدرتِ سیاسی و یا مبارزه با دارنده گانِ قدرتِ سیاسی بر سرِ سهم در قدرتِ سیاسی را کانونِ مبارزهی اجتماعیِ خود ساختند و همهی دیگر جنبهها و خواستههای همهی جنبش های اجتماعیِ تودههای انسان را تابعی از این کانون ساخته و در حقیقت در خدمتِ این کانون درآوردند .اکنون دیگر میشد آنها را سیاست/ قدرت/مدار نامید .اکنوندیگر میشد اینانرا بیشتر مبارزانِقدرتی/سیاسی نامید تا مبارزانِ اجتماعی/ سیاسیِ مَردُمی. اینان ،از پسِ اینمحرومساختنِخود از آنروحیّه ،بهشیوههایمتناسب با سیاست/قدرت/مداری کوشیدند وکمکم توانستند هم -همین یکجانبهگیِ مشتركِشان را ،مانندِ یک نشان و اَنگوُمُهر ،بر آن تأمّلهاو چارهجوییهای آن انبوهِ دههاهزاریِ گِردآمده دورِ نامِ س .ف .بکوبند .آنها کارِ مشترك در درونِ س. ف.را مشروط ساختند به دستیافتن به یک برداشتِ مشترك از ماهیتِجمهوریِ اسالمی. امّا برای آن"رَهبَرانِ در پایین" ،یعنی آن انبوهِ دههاهزاریِ فداییان ،آن واکنش ،یعنی آن تأمّلها و چاره/ جوییها ،هم علّتهای دیگری داشت و هم بهدنبالِ"هدفهایدیگری" میگشت .و درست در همین
چند نوشته
111
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
تودهی فداییان بود که اکنون آنروحیّهی درونِ فداییان ،پساز درغلتیدهشدنِ گروهِ نخست در ورطهی سیاست/قدرت ،بختی برای نجاتِ خود و ادامهی زندهگی و سرزندهگیِ خود میدید. اینکه رَوَندِ تحققِ آن واکنش ،یعنی رَوَندِ انجامگرفتنِ آن تأمّلها و چارهجوییها ،در میانِ این تودهی گستردهی انسانها چه راهی را پیمود و بهچه سرنوشتی انجامید ،نه یک داستان بلکه داستانهایی جداگانه دارد .این گروهِ گستردهی انسانها ،در اثرِ آن جداییها و انشعابها ،که مسئولیتِ اصلیِ آنها بهدوشِ همان گروهِ نخست -یعنی مطلقکنندهگانِ قدرت/سیاست/مداری در انواعِ"چپ"و"راست"و "میانه" ی آن -بود ،میانِ چند گروهِ فدایی بخش و پخش شدند .امّا همیشه خودرا نه فقط متعلّق به گروهِ خود ،بلکه ،اگر نگویم بیشازآن دستِکم بههماناندازه ،متعلّق بهآن روحیّهی یگانه نیز میدید. سرنوشتِ آن واکنش -آن تأمّلها و چاره جوییهای این تودهی انسانها -در هر یک از این گروهها ویژه است ،امّا یکچیز در همهی این سرنوشتها مشترك است :آن واکنش -آن تأمّلها و چارهجوییها -در همهی اینگروهها بهبُنبست کشیدهشدند؛ زیرا این تودههایفدایی ،میخواستندکه اینواکنش ،با نگه داشت و حفظِ ماهیتِ آن روحیّه ،که ازآن در بخشِ نخست سخن بهمیان آمد ،انجامگیرد ،و آن روحیّه ،بهدلیلِ ماهیّت و ویژهگیهایخود ،نمیتوانست دراین"تشکّل"های بهزیرِ تسلّطِ قدرت/سیاست/ مداریدرآمده ،رشد و تکاملِ همواره و آزادانه و خلّاقانهی خودرا دنبال کند. اگرچه همهی داستانهای جداگانهی این سرنوشتها تا سالهای ،11/4914بهرغمِ نشانهها و سمتوُ سوهای ویژه ،دارای بسیاری نشانهها و سمتوسو های مشترك نیز هستند ،ولی من در اینجا فقط به داستانِ سرنوشتِ آن واکنش -آن تأمّلها و چارهجوییها -در میانِ آنگروهی از این انسانها میپردازم که در رَوَندِ جداییها ،در گروهِ س .ف.ا( .س .ف«.اکثریت») گِردآمدند .گروهی که درآن ،با چیرهشدنِ نوعِ راستروانهی قدرت/سیاست/مداری در سال ،4911هرگونه زمینهای جدّی برای رشد و گسترشِ آن تأمّلها و چارهجوییها بر پایهی مختصاتِ آن روحیّهی نامبرده از میان رفت. باری .این تودهی گستردهی انسانها ،همزمان با گروهِ نخست ،در همانحال که جدالِ میانِ این گروهِ نخست را هوشیارانه دنبال میکرد و درستی یا نادرستیِ آنرا در تجربه میآزمود ،و بهاندازههایی هم زیرِ فشار و زیرِ تأثیرِ این گروه بود ،ولی خود نیز مستقل ،آن واکنش ،آن تأمّلها و چارهجوییها را پی میگرفت .برای این تودهیفدایی ،هدف از این تأمّلها و چارهجوییها ،در گامِ نخست و پیش از هرچیز، یافتنِ راهی برای بهپیشبُردنِ خواستههای تودههای انسانهایی بود که هر روز با آنان سروُکار داشتند. اینان را میتوان بیشاز هر چیز ،مبارزانِ اجتماعی/سیاسیای نامید ،که برایِشان جنبههایاجتماعیِ مبارزه کانونِ اصلیاست؛ و نمی خواهند این کانونرا زایدهای و تابعی از"مصلحتها"ی مبارزهی قدرتی/ سیاسی ،با همهی اهمیتِ آن ،سازند بر عکس ،برای اینان مبارزهی قدرتی/سیاسی باید ،با همهی دشواریهایی که بر سرِ این راه است ،تابعی از مصلحتهای مبارزهی اجتماعیِشان باشد .اینان ،شاید به دلیلِ همان پیوندِ نزدیکِشان با "خلق" ،از جدالِ بیمعنایی که در میانِ آن گروهِ نخست ،که اکنون دیگر رَدای"رهبری"را نیز بر دوشِ خود افکندهشده میدیدند ،سردرنمیآوردند ،و بهدنبالِ آنچنانراهِ
چند نوشته
119
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
حلّی میگشتند که جنبههای سیاسی و اجتماعی را بهدرستی چنان با هم تلفیق کند که اهمیت و ارزشِ اجتماعیِ مبارزهیشان را همچنان پُررنگ نگهدارد. اینان اگرچه همچون گروهِنخست با مطلقساختنِ راهِ حلِّ قدرتی/سیاسی همرای نبودند و نمیخواستند مبارزهی اجتماعیِشان را فدای راهِ حلِّ قدرتی/سیاسی کنند ،در همانحال ،بهویژه در نتیجهی سنگ/ اندازیها و سرکوبهای قدرتِ سیاسیِ تازه ،خودرا ناگزیر به درپیشگرفتنِ چیزی میدیدند که آنرا "هُنرِ مبارزه"" ،هُنرِ کارِسیاسی"" ،هُنَرِ همپاییوُ همدوشی با خلق"و ...میشد نامید .در راهِ بهکارگیریِ این بهاصطالح"هُنَر" ،گاهگاه با نُمودهای چیزی در خود روبهرو میشدند که همانندیهای معیّنی با ریاکاریِ سیاسی داشت .میشد بسیاری از آن نُمود ها را نه همانا عینِ سیاست/قدرت/مداری بلکه نُمودهای نخستین و خامِ چیزی نظیرِ آن نامید .بهاین ترتیب ،آن تودهی گستردهی انسانِ فدایی هم، دستِکم از همان سالِ ،51با نُمودهای یک پدیدهی تازهی مظنون به سیاست/قدرت/مداریِ راستروانه در درونِ خود ،درگیر شدهبود : از یکسو ،نُمودِ نسبتاً پیشرفته و روشنِ این پدیده را در برخی از هم/راهانِمان هم میدیدیم .نُمودِ این پدیده ،دراین"برخی از هم/راهان" ،بهمیزانی پیشرفته و منسجم بهنظر میرسید ،که آنرا میشد همانا سیاست/قدرت/مداریِ آشکارا راستروانه نامید؛ از سوی دیگر ،همین نمود را در گروهِ نخست هم میدیدیم ،که بهرغمِ برخی ناهمخوانیها با نمودِ همین پدیده در میانِ آن برخیاز همراهان ،با آن همسو بود ،و از سوی دیگر ،نُمودهایی از یک پدیدهیناروشن ولیمظنون را در درونِ هر یک از خودمان میدیدیم که تازه داشت میجوشید ،و هنوز از این که سیاست /قدرت/مداریِ متمایلبهراست نامیده شود سر باز میزد. ارزیابی از این نُمودهای بهظاهرجداگانه ،کمابیش یکی از موضوعهای تأمّلهایفردی و بحثهایجمعی بود .گاهی گمان میشد که این سه نمود ،تفاوتهای جدّی با هم دارند و اصالً بهیک پدیدهی واحد تعلّق ندارند و شباهتها ،میانِ آنچه که خوشتر داشتیم آنرا "هنرِ کار در میانِخلق" و "هنرِ کارِ سیاسی"در شرایطِ تازه بنامیم و آنچه آن را آشکارا سیاست/بازی مینامیدیم ،ظاهری و فریبندهاند. گاهی چنین گمان میشد که این سه نُمود ،سه نُمودِجداگانهی یک پدیدهیواحد هستند و این تفاوت ها جدّی ،و مهمتر از این ،ماهوی نیستند ،و فقط در میزانِ پیشرفت با هم تفاوت دارند ،و اگر آن نُمود ،که در ما بود ،رشد کند ،ناگزیر بههمانچیزی بَدَل خواهدشد کهاکنون بهشکلِ یک روحیّهی قوامیافته درآن برخی/از/هم/راهان و یا بهشکلِ یک روحیّهی بهاصطالح التقاطی در گروهِ نخست وجود دارد .این پیشبینیِ نادرست را هم ما دامن میزدیم ،همآن برخی/از/هم/راهان و همآن گروهِ نخست. این پدیدهی تازهی پاگیرنده در درونِ ما ،حتّی هنوز تا سالهای 14/11قطعاً متفاوت بود بهویژه با آن چیزی که درآن برخی ازهم/راهانِ ما ،شاید در پیش ازانقالب ،پیشرفت کرده و بهشکلِ یک روحیّه انسجامِ معیّنی یافتهبود ،فرصتِکم ،و نیز آن فرصتطلبیای که بهآن اشاره کردهام -فرصت طلبیای که پابهپای رشدِ آن پدیدهی تازه در ما رشد میکرد و اصالً یکی از همزادها و پیامدهای آن پدیده بود
چند نوشته
111
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
و ما آنرا با"حسابگری و هوشیاریِ سیاسی"اشتباه گرفتهبودیم -این اجازه را نداد که ما بهاین تفاوتها بیشتر بیاندیشم و بر ماهیتِ جداگانهی شان پافشاری کنیم. تا سالهای ،11/53خودِ من ،شاید مثلِ بسیاریدیگر ،میانِ این پیچیدهگی دربارهی سرچشمه های این سه نُمود و آیندهی آنها در مانده بودم .احساس میکردم که دارم با آن"برخی از هم/راهان" و آن گروهِ نخست همانند میشوم ولی نمیدانستم این همانندی از کجاست .برخی از ماها ،و نیز آنها که با نامِ«اقلیت»و ...از هم جداشدیم و نیز برخیگروههای سیاسیِ دیگر ،تصوّر میکردند که این پدیده ،از سوی آن برخی هم/راهان ،از راههای توطئه ،در ما"تزریق" میشود .این تصوّر تا اندازهای درست بود ،و چنانکوششهایی بهراستی نیز از سوی آن برخی از همراهان از راهِ عمدتاً توطئه ،انجام میگرفتند .ولی همهی حقیقتِ داستان این نبود .بسیاری از ماها می دیدیم ،کهآن"شرایطی" ،که ما همهگی درآن جای گرفتهبودیم ،خود یکی از سرچشمهها و بلکه سرچشمهی اصلیِ تولیدِ نُمودهای هَر/دَم/روشنتر/ شوندهی قدرت/سیاست/مداری بود. از سرچشمههای دیگر ،یکی ،خودِ موجودیتِ تازهی گروهیِ ما بود ،در پیرامونِ سال4953و بهویژهپس ازآن ،موجودیتِ انجمنِ ما دامنهی بزرگی گرفت .آن جمعِ کوچکِ سالهای پیش از انقالب ،اکنون بَدَل شدهیود به جُثّهی یک غول .بَدَل شدیم به پیکرهای ،که نهتنها دیگران بلکه خود او هم داشت به الشهی لذیذِ خود چشمِ طمع میدوخت. فشارهای گروههای گستردهای از انسانها (خَلق) ،هم یکی دیگر از سرچشمهها بود.سنگینیِ این فشارها بر س .ف .به دالیلِ روشن بسیار بیشتر از سنگینیِ آنها بر دیگر سازمانهای سیاسیِهمانند بود .از سویینیز ،ادّعایی میگفت و هنوزهم میگوید ،که همانا"خلقگراییِ"این سازمان، سبب شد که او نخست به دنبالهروی از خلق و سپس بهسویِ پشتیبانی از ج .ا .ا .کشانده شود .به گمانِ من ،اگرچه در نیرمندبودنِ گرایش ما به خلق هیچ تردیدی نیست .امّا آن ادّعا نیز درست نیست. در بارهی چندوُچونِ نقشِ این فشارها و آنخلقدوستی در سمتگیریِما بهسویِ قدرت/سیاست/مداری و در پِیِ آن ،پشتیبانی از ج .ا .ا - .باید دقیق و منصف باشیم .انداختنِ گناه بهگردنِ گروهِ بزرگی ازانسانها(خلق) ،و یا بهگردنِ انساندوستی(خلقگرایی) ،کارِ ما و کارِ یک پژوهندهی حقیقت نیست. راست آن است ،که فشارِ توده های گوناگونِ خلق بر ما ،دارای یک هدف و یک سمت نبود .این فشارها از یكسو ،از ناحیهی آن بخشِ نسبتاً بزرگِ تودههای خلق که نهبهسویِ"روحانیت بهمثابهِ روحانیت" بلکه "روحانیت بهمثابهِ صاحبانِ بعد از شاهِ قدرتِ سیاسی در ایران"سوق داده شده بودند ،بر ما آورده میشد تا ما را بهسوی قدرت/سیاست/مداری -و سپس بهپشتیبانی از حکومتِ"اسالمی" -ببَرَند؛ ولی از سویِدیگر ،این فشارها از سویِ آنبخشهایی از خلق نیز بود که هرگز تقریباً هیچاعتمادی به سیاست و کارساز /بودنِ آن در جامعه بهطورِ کلّی ،و بهویژه به سیاست با رهبریِ روحانیت ،نداشتهاند ،و درآن زمان هم نداشتند و هنوز نیز ندارند ،و از اینرو ،س .ف .را از هر نوع پشتیبانی و بهویژه از آن پشتیبانیِ"شکوفا/ساز" از ج .ا .ایران ،که بعدها انجام گرفت ،برحَذَر میداشتند .امّا این هر دو گروه ،هر
چند نوشته
115
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
یک با برداشتی متفاوت ،بر ما فشار میآوردند تا ما را بهسوی تندادن بهنوعی"بازی"در صحنهی سیاست/قدرت/مداری ،زیرِ نامِ "هنرِ سیاست"" ،زرنگیِ سیاسی" و ...ترغیب کنند. همهی این فشارها وجود داشتند؛ ولی در برابرِ همهی این فشارها ،در درونِ ما ،یک مخالفتِ جدّی و جانانه هم در کار بود .دلیلِ این مخالفت همان روحیّهای بود که از آن سخن رفته است و در آن هنگام هنوز در س .ف .و در درونِ بسیاری از خودِ ما زنده و شاداب و درکار بود .ایستادهگی در برابرِ این فشار ها تا دوسال و نیم طول کشید. درست ایناست که ،در/افتادنِ ما به ورطهی دفاع از ج .ا .نه به سببِ این فشارهایِ خلق بر ما و نه بهسببِ همراهی و گرایشِ ما با خلق ،بلکه بهسببِ سیاست/قدرت/مدارشدنِ ما بود؛ یعنی تازه آن زمان ،که کارِ بهاصطالح "هنر/ورزیهای سیاسی"ما ،پیشاز هر چه ،کارِ خودِ ما را ساخت و آن رَوَندِ پیوستنِ «اکثریتِ»ما به قدرت/سیاست/مداری بهسرانجامِ سیاهِ خود رسید ،باری تازه دراین هنگام بود که آن فشارهای از جانبِ بخشی از خلق بر رویِ ما و آن "گرایش به خلقِ"ما ،مؤثّر شدند .آن هم بهاین نحو ،که بهدستِ خودِ ما بهویژه بهدستِ گروهی از ما ،بَدَل به اَهرُمی شدند برایِ توجیهِ پشتیبانی از حکومت و برایِ دستکشیدن از پشتیبانیِ از گذشتهیخودِمان و حتّی برایِ دستکشیدن از پشتیبانیِ ما از بخشهایی از خودِ خلق.
چند نوشته
111
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
فصل یكم رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ جامعهی ایران
هیوالیِتازهنفسِقدرتِسیاسی ،هیوالییکهمدّتِکوتاهیبود طعمهیلذیذیبهنامِ"پهلویها"و سرمایهداریِ وابستهی بهاین قدرتِسیاسی را از دست داده بود ،باحرص و ولع بهدنبالِ طعمهی دیگری می گشت؛ به جستوجویِ انسانهایی میگشت که در روح و اندیشهیشان رسوخ کند .تا زمانی که این هیوال هنوز لقمهیتازهی خودرا نیافتهبود ،و از همینرو ،ناتوان و بیحال درگوشهایافتادهبود ،جامعه نفس بهراحتی میکشید .فضای باز و سَبُک و دوستانهی جامعهی ما در سالهای 53و 51مؤیّد این حقیقت بود. امّا انتظارِ هیوال چنداندیر نپایید :آنکسانیکه خود از مدّتها پیش بهزیرِ سلطهی هیوال درآمده بودند و زَدوُبَندها را در پسِپرده به انجام رسانده بودند ،و تاج را از سرِ هیوال برداشته و عمامه را آماده ساخته بودند تا بر سرِ هیوال نهند ،و سپس آنکسانی که برای نخستینبار بهسوی هیوالی قدرتِ سیاسی "پرتاب"شدهبودند ،و"مرعوبِ"هیوالی درون گردیدهبودند ،باری همهی اینها ،مصمّم و خشنود! ،در صفِ قربانیان ،در صفِ بلعیدهشدن از سوی این هیوال ایستادند .این کُرُور/کُرُور انسانها آغاز کردهبودند بهاینکه بگویند -و یا دستِکم بهاینکه فکرکنند -سهمِشان در قدرت چهمیشود .اینانبوهه ،غوغای شرمآورِ خود در بارهی سهمِ خود در قدرترا با فریادهای بر/حقِ میلیونها انسانِعدالتخواه ،که آزادی، جمهوری ،کار ،مسکن ،استقالل ...میخواستند ،درآمیخت و کوشید تا این فریادهای این تودههای انسانی برای بیانِ خواستههای اجتماعی/همهگانیرا بهفریادهایی برای سهمگیری در قدرتِسیاسی بَدَل کنند .آنها همچنین توانستند فریادِ برحقِّ بخشِ بزرگی از اینمیلیونها انسان برایسهمِشان در پیروزیِ انقالب را بهغوغاگری برای سهمِ"حتماً مُهمترِ"سیاست/قدرت/مداران در قدرتِسیاسی بَدَل کنند .پس غوغای شرمآوری با دهانِ میلیونها انسان برپا شد؛ میلیونها انسان بهراه انداخته شدند تا غوغایی شرمآور برپا شود و سهمی"حتماً بیشتر"را تضمین کنند .و این ،نخستین دگردیسیِ بزرگِ جامعه بود. نیاز بهدریافتِ آزاد -آزاد از مطامع و مصالحِ قدرت و نهآزاد از منافعِ بر حقِّ اجتماعی ،و بیطرفانه- بیطرفانه نسبت به منافعِ گروهی -از روی/دادههای جامعه ،یکی از نیازهایی بود که اگر چنانچه تأمین میشد میتوانست هم پیروزی انقالبرا و هم سالمتِ جامعهرا بهسهمِخود تضمین کند .یکی از ضامن های برآوردهشدنِ ایننیاز ،همانروحیّهای بود که توانستهبود انبوه عظیمِ انسانهارا برانگیزاند بهسوی انسانیساختنِجامعه .امّا درآنسالها ،نهاینکه شرایط فراهمنبود-آنگونهکه شرایط/پَرَستان میاندیشند ،بلکه آنانسانهاییکه میباید مایهینیرومندیِ اینروحیّهباشند ،نتوانستندآن آمادهگیایرا که پیشتر نوید میدادند ،از خود نشان دهند. هیوالی قدرت ،و هیوالی تقدیسِ قدرت ،بخشِ بزرگ و مؤثّرِ جامعه را یا بلعیدهبود یا بهخدمت گرفته بود و یا بهخود سرگرم ساختهبود .در آنسالها ،در جامعهی ما بخشِ بزرگی از آنانسان هایی که دارای روحیّهی وارستهگیِ ستیزنده در برابرِ"قدرت"و در برابرِ"تمایل بهتقدیسِ قدرتِ سیاسی"بودند و اندیشه و کردارِ اجتماعیِشان مستقل از بلواهای احزابِسیاسی بود ،توانستند ،اگرچهکوتاه ،برآن وارستهگی و
چند نوشته
113
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
استقالل بایستند .آنروحیّهی بسیارکُهَنتر نیز ،در همهجا بود ،و گاه با زبانِ و کالمِ این یا آن انسانها، گاه با زبانِ احساسها ،و در هرحال با زبانهای مختلف ،و حتّی با زبانِ بیزبانی ،بر سرِ جامعه فریادهای دردآلودهی خودرا میزد ،ولی صدای او ،صدای نا/وابسته به سیاست/قدرت/مداری ،شنیده نمیشد؛ و اگر شنیده هم میشد بهآن اعتماد نمی شد؛ و بلکه تخطئههم میشد .آنکسانی که از اینروحیّه هواخواهی میکردند ،یا وادار بهتسلیموُخاموشی میشدند و یا بهبیرون پرتاب میگشتند .هر قربانی ایکه بلعیدهمیشد جامعهرا ناتوان میساخت و سنگرِ افرادِ آزاد و به/خویشتن/پابرجا را خالیتر میکرد. و این ،دگردیسیِ دیگرِ جامعه بود. جامعه آشکارا از بیمِ جانگیریِ دوبارهی این هیوال ،بر/خود و در/خود میلرزید .آن تشنّج هایآشکار، که در میانِ خودِ تازه/برخاستهگان ،که بیشترینهی جامعهرا درآنسالها تشکیل میدادند ،رُخ می نمودند ،مانندِ جنگها و درگیریهاییکه در گوشهوُکنارِ کشور بیداد میکردند و روحِ جامعهرا متالطم میساختند ،و نیز آن تشنّجهای پنهان ،که در درونِ بسیاری از انسانها و هم/چنین در ما آغاز شده بودند ،هر دو باز/نما و بازتابِ آن"لرزه"هایی بود که جامعه ،در بیرون و درونِ خود بهآن دچارآمده بود. امّا هیاهوی کَرکنندهی احزاب سیاسی و تبلیغِ افسار گسیختهی سیاست/قدرت/مداران برای رواجدادنِ این عقیده که« :شرکتِ خلق(مرادِ شان البتّه احزابِ سیاسی بود) در قدرت ،و نیز کسبِ قدرتِ سیاسی از سوی هوادارانِ انقالب (مرادِشان البتّه هوادارانِ خودِ این احزاب و قدرت/سیاست/مداران بودند) تنها راهِ سعادتِ جامعه است» نمیگذاشت تا جامعه معنای واقعیِ آن"لرزیدنها"ی خودرا دریابد .و رواجِ این قدرت/سیاست /مداری ،دگردیسیِ آخرینِ جامعه بود .هم/چون ضربهی آخرین. و این ،پیراموِن سال4911/4953بود.
چند نوشته
111
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
فصل دوم رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیهای ما رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ مَنِشهای سیاسیِ ما گونههای مَنِش سیاسی در میانِ ما
()()() -1مَنِش سیاسیِ"مُبهم"
ماهیّتِ اینمَنِشسیاسیرا همانعناصری تعیین کردهبودند که در بارهیآنها در بخشِنخستِ ایننوشته سخن رفتهاست .عنصرِ تعیینکننده در میانِ این عناصر را من در آنبخش« ،وارستهگیِ ستیزه جویانه در برابرِ قدرت» نامیدهام. این مَنِش را من در اینجا«مُبهَم» مینامم ،یکی از اینلحاظ که در بارهی آن بحث و کنکاش های الزم، چه پیش و چه پس از انقالب ،انجام نگرفته بود .ولی علّتِ اصلیِ مبهمخواندنِ این مَنِش سیاسی این است ،که این مَنِش در برابرِ میزان و اهمیّت و ابعادِ واقعیِ نقشِ قدرتِ سیاسی درکارِ انجامِ یافتنِ پیوستهی یک زندهگیِ شایستهی انسان در جامعه ،اندیشناك و تأمّلگر و تردیدمَند و نقّاد بود .نه تقدیسکنندهی قدرت. تا پیش از انقالب بهمن 53هدفِ سیاسیِ س .ف ،.که مستقیماً به قدرتِ سیاسی مربوط میشد ،کمک به تحقّقِ برکنارساختنِ حکومتِ شاه -که انبوهِ جامعه را به برانداختن خودِ وادار ساخته بود -از قدرتِ سیاسی ،و کمک به سپردهشدن این قدرتِ سیاسی به نیرویی بهنامِ"خلق"بود .نه از نوشتههای س .ف. و نه بهویژه از آن تصوّرها و تعابیری که از آن در جامعه وجود داشت ،چنین بر نمیآمد که این نیروی اجتماعی ،طمعِ سهمی"برای خود"در قدرتِسیاسی دارد؛ و ازاینمهمتر ،چنین برنمیآمد که میخواهد آرمانهای بزرگِ اجتماعی/انسانیِ خودرا به ضرورتها و مصلحتهای اینطمع گِرِه بزند .و یا خود حتّی تحقّقِ آن آرمانها را از راهِ شرکتِ احزابِسیاسی در قدرتِ سیاسی انجامشدنی بداند .این پدیدهی شگفتِ اجتماعی بهدرستی بهجمعی"فدایی"تعبیر میشد تا بهجمعی در اندیشهی تابعساختنِ تعهّد های انسانیِاش به"سهمِ خود در قدرتِ سیاسی" .بیهودهنبود که اینجریان ،بارها و بارها از سوی احزابِ سیاسیِ گونهگون ،بهنداشتنِ«برنامهای برای کسبِ قدرتِ سیاسی به دستِ خود» متّهم میشد. مرادِ این ناقدان البتّه این بود که رفتارِ این«سازمان» در برابرِ"سهمِ خود"در قدرتِ سیاسی دارای "ابهام" و "ناروشنی" است .این بهاصطالح ابهام و ناروشنی البتّه دارای پَشتوانهی بزرگِ تجربی و فکری بود و از روی زیرکیهای سیاسی نبود ،و نمیشد آنرا حیلهای و تَرفَندی حسابگرانه دانست؛ و کسی هم از منتقدین چنین ادّعایی نداشت .اگرچه ضربههای سختی که از سوی دستگاهِ فرمان رواییِ شاه بر اینسازمان وارد شدهبود میتوانسته نقشی در ادامهدارشدنِ این"ناروشنی و ابهامِ" مرموز داشته باشد ولی ریشهی این ناروشنی را باید در همان موضعِ :اندیشناك ،تأمّلگر ،تردیدمَند و نقّادِ این مَنِش سیاسی در برابرِ میزان و اهمیّت و ابعادِ واقعیِ نقشِ قدرت سیاسی در کارِ انجامیافتنِ پیوستهی یک زندهگیِ شایستهی انسان در جامعه ،جستوجو کرد .همان ریشهای که هستهی مهم و ماهویِ مَنِش
چند نوشته
113
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
سیاسیِ آن پدیدهای بود که همهی ما بهآن تعلّقداشتهایم؛ مَنِشی"مبهم"ولیخاص ،غیرعادی ،انسانی، آزاد ،و وارسته. -2مَنِش سیاسیِ روشن (صریح)
انواعِ مَنِشهای سیاسیای،که دارای"صراحت"و"روشنی"در برابرِ قدرتِ سیاسی بودند ،اگرچه ممکن است که در پیش از انقالب هم در میانِ س .ف .و ما وجود داشتهبودهاند ،ولی بهگمان من تنها پس از انقالب بود که توانستند در میانِ ما سر برافراشته و جوالن بگیرند .در سالهای نخستینِ پساز انقالب، خودِ انقالب موجب شده بود که هیوالی قدرتِ سیاسی ،که طعمهی خود بهنام"پَهلَوی"ها را از دست داده بود ،بهدنبالِ طعمههای تازهای بگردد ،و بههرکجا هم که میگشت و از درونِ هرکس و گروهی که میگذشت ،تمایلهای موافق با خودرا بر میانگیخت .در برابرِ چنین فشارِسنگینی ،پافشاری بر ادامهی آن"ابهام"و"ناروشنی" در برابرِ قدرتِ سیاسی ،بسیار دشوار شدهبود؛ و دستِکم اینکه چنین پافشاری ای کارِ هر کسی و هر گروهی نمیتوانست باشد .در شرایطِ آنروزگار ،گردننهادن به تمایلهای موافقِ قدرت ،که بابِ روز و تمایلِ مسلّط بود ،آسانتر بود .چنین بود که در میانِ ما گونههای مَنِش سیاسی ای ،که با"صراحت"به نقشِ کلیدیِ قدرتِ سیاسی باور داشتند ،آغاز کردند به شکلی و هیئتی تازه پدیدارشدن .دو گونهی بزرگِ این نوع مَنِش سیاسی اینها بودند : الف -تمایل شهوانی به قدرت
یکی از این مَنِشهای سیاسی ،مَنِشی بود که هستهی آن را میلِ شدید ،و اگر بهکسی برنخورَد ،میلی شَهَوانی به قدرتِ سیاسی تشکیل میداد .این مَنِش سیاسی ،بعدها از سالهای ،4953توانست مبارزهی بخشِ بزرگِ س .ف.را به کُرنِش در برابرِ قدرتِ سیاسی بهطورِ عام ،و به کُرنِش در برابرِ قدرتِ سیاسی بهطورِ خاص ،جمهوری اسالمی ،بکشاند و آن مبارزه را به"مبارزه برای سهمِ خود در قدرتِ سیاسیِ روز" متمرکز کند؛ تمرکزی که پایهی پراکندهگیِ ما شد. این مَنِش سیاسی ،ارزش و بها و مَنزِلُتِ هرکس و هرچیز را تابع این کرده بود که تا چه اندازه ما را به کسبِ سهمِ خود در قدرتِ سیاسی نزدیک کند .این مَنِش توانست در مرکزِ فرماندهی و هدایتِ اندیشهها و رفتارهایِ سیاسیِ ما ،در زمانی که دیگر مَنِشهای سیاسی بهدالیلی سُست و گیج شده بودند ،دستِ باال را بگیرد .این مَنِش ،بنا بهسرشتِ خود ،عزم کرده بود که بجز دریچهی سیاستِ قدرت و قدرتِ سیاسی ،همهی دیگر دریچه را بر ما ببندد .این مَنِش ،توانِ آن نداشت که از دریچههای دیگری بجز دریچهی سیاست ،به انسان و جهان نگاهکند ،چنیننگاهی را برنمیتابید ،و ازآن هراسان بود .این مَنِش ،مَنِشی بود وابسته ،وابستهگیخواه ،وابستهگیآور ،وابستهکننده و ستایشگر وابستهگی. مَنِشی بود نا/مستقل ،نا/آزاد ،نا/فعّال ،یکسویه ،خشکمغز و متعصّب .مَنِشی سخت محافظهکار در برابرِ هرگونه امتناع و یا حتّی سُستی در دفاع از قدرت.
141
چند نوشته
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
امّا خطاست اگرکه گمانکنیم اینمَنِش بهلحاظِمحافظهکاری و بیشهامتیِ خود در برابرِ قدرت ،از ماجراجویی مبرّا و یا بینیاز بودهاست .برعکس ،آنجا که قدرتاش بهخطر میافتاد و یا آنجا که کسبِ قدرت ضروری میساخت ،از ماجراجویی و حتّی جنگآفرینی هم ابایی نداشت .دارندهی چنین مَنِشی، نهتنها جانِ دیگران که حتّی جان خود را هم فدای قدرت میکند. اگر من درایننوشته از یک"رَوَندِ سیاه"حرف میزنم؛ و اگر از زیانِ سیاست/قدرت/مداری بر ما و بر جامعهی ما حرف میزنم ،و اگرکه میگویم ما نمیبایستی به ورطهی مبارزهی سیاست /قدرت/مدارانه فرو میرفتیم ،بیشتر و پیشتر از هر مَنِش سیاسیای ،همین مَنِش سیاسیرا در جلوی چشم دارم. اینمَنِش ،در سالهای 11/14بر«"اکثریتِ"جمع ِما چیره شد. ب -تمایلِ انسانی/آرمانخواهانه به قدرت
این مَنِش سیاسی ،باور و تمایلِ آشکاری به قدرتِ سیاسی داشت ولی تمایلی نهشهوانی .این مَنِش، بهآن مَنِش مبهمِ سیاسیِ سالهای پیشین بیشتر نزدیک بود؛ امّا قرابتهایی هم با «مَنِش دارای تمایلِ شهوانی بهقدرتِ سیاسی»داشت .معجونی بود که مزهی غالب برآن مزهی باور به نقشِ کلیدیِ قدرتِ سیاسی در پیشبُردِ جامعه بهسوی آزادی و دادگری بود .در این مَنِش سیاسی ،گونهای اتّکا بر خودِ غریبی در برابرِ قدرتِ سیاسی دیده میشد که هم با خود خواهی تفاوت داشت و هم چندان پخته و آزمون پسداده در میدان قدرت نبود .هراسی از قدرت و بهویژه از قدرت سیاسی نداشت؛ علّتِ بیهراسیِ این مَنِش سیاسی از قدرت ،پوشاكها و پوششهایی بود که بر تنِ قدرتِ سیاسی انداخته بود .پوشاكهایی که اندامِ قدرتِ سیاسی را جَال میدادند .برخی از مهمترینِ این پوششها از این قرار بودند :طبقهکارگر و خلق ،تالشهای فداکارانهی چریکها در درورهی پیش از انقالب ،جوانیِ پُرشوری که از سوی همهی ما چنان صادقانه صرفِ تالش برای آزادی و برضدِّ ستمگری میشد ،اندیشههای كارل ماركس در راهِ محوِ ناگزیرِ هرگونه دولت (قدرتِ سیاسی) ،آرزوهای دیرینهی جاافتاده و ریشهدار در فرهنگِ خودی ...میشد کمابیش احساس کرد که اندامِ قدرتِ سیاسی در درونِ این پوششها هنوز خوب جا نیفتاده است. رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ رابطهی میان ما و قدرت
دورهی میانِ سالهای4953تا 4953دورهی غریبی بود .نزدیک بههمهی ماها در میانِ این سهگونهی مَنِش سیاسی ،در میانِ این گونههای متناقضِ کشیدهشدن و یا راندهشدن بهسوی قدرتِ سیاسی گرفتار آمده بودیم .امواجِ پیدرپیِ تسلیم و کُرنش در برابرِ میل به قدرت ،که جامعه را در مینوردید، انبوههی ما را هم در خود فروگرفت و به اینسو و آنسو پرتاب کرد .سایهای سیاه و سنگین بر فکر و روح و زندهگیِ ما افتاد ،رَوَندی و راهی تلخ و دشوار و جان/کاه در درونِ ما و در بیرونِ ما و درکنارِ ما آغاز شدهبود که پُر بود از دوگانهگی ،چندگانهگی ،بیگانهگی ،چندشاخهگی ،چندراههگی .راهی و رَوَندی که دائماً بهچهار/راههها و سه/راههها و دو/راههها میرسید و ما می بایستی یکیرا بر میگزیدیم.
چند نوشته
144
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
رَوَندی بود بیگانه با تجربهی ما ،با خوی و خُلقِ ما ،با سالیقِ ما .رَوَندی پُر از شب/نخوابیها، درگیریهای درون ،خودفریبیها ...ازیکسو ،گرمای نشئهآورِ تحقّقِ آرزوی دگرگونیهای انسانیِ جامعه، و ازسویدیگر ،اجبار(یا ضرورت و یا فشارِ) تندادن به سرمای استخوانشکن و وجدانسوزِ سیاست و بازیِ قدرت .این"اجبار" ،ما را در بیرون بهسمتِ قدرت/سیاست/مداری در پهنهی کشور ،و همزمان در درون ،در درونِ جمعِ سازمانیِ ما ،بهسمتِ قدرتِ سازمانی ،و قدرتمداریِ سازمانی(حزبی) سوق میداد .اینکه آیا این «بیرونِ بهزیرِ سلطهی سیاست/قدرت/مداری درآمده»ی سازمانِ ما بود که درونِ ما را هم بهبندِ قدرت/مداری کشاندهبود ،و یا این درونِ قدرت/مدارشدهی سازمان ما بود که بیرونِ ما را بهسوی کُرنش در برابرِ قدرت/سیاست /مداری سوقداد ،بحثیاست سودمند ولی جداگانه. چندینوُچند نا/هم/خوانی ،در درونِ چارچوبِ تنگِ جمع ما ،در کنارِ هم جاگرفتند و در طولِ سالهای اوّلیهی انقالب ،باهم و در برابرِهم رشد کردند .نا/هم/خوانیِ بزرگ ولی ،نا/هم/خوانیِ میانِ "سیاست/ قدرت/مداری"و"آرمان/مداریِ ستیزهجو با قدرت" بود .پدیدآوردنِ"هم/خوانی"میانِ ایندو نا/هم/خوان، تبدیل شدهبود بهیکی از اندیشهها و دغدغههای کانونیِ غالبِ ماها .آگاهانه و ناآگاهانه. با آغاز ایندوره ،یکنوع شک و ظنِّ ویژهای در درونِ ما افزایش یافت .این شکوظنّ ،نهفقط به یک/ دیگر بود بلکه بهخودِ خویشتن هم بود .علّتِ دو/سویه/بودنِ این شک ،اینبود که آنرَوَندِ سیاه ،هم ازسوی برخی هم/راهان به درونِ جمعِ ما تزریق میشد و هم ،از درونِ موقعیتِ تازهی ما میجوشید. بهباورِ من ،این ،خطایی آشکار و نیز عمدی آشکار بود و هست که ریشهی این شک و ظنِّ پدید آمدهرا، در بهاصطالح"فرهنگِ توطئهبینِ روحیّهی چریکی"و"فرهنگِ واپسماندهی جامعهی" ما میدید و میبیند و میدیدانْد و میبینانَد .این روشِ تحلیل ،روشی است ساده و عادی .انواعِ بهاصطالح سالمِ این روشِتحلیل ،پیامدِ بیطاقتی و بیحوصالهگی ،و نیز سراسیمهگی ،و همچنین کودکانهگی بوده و از این رو ،خطایی آشکار بودند .امّا انواعِ ناسالمِ این روش ،متعلّق بودند بههمانکسانی ،که از"سمتِ راست"با روحیّهی کُهَنِ جامعهی ما و س .ف" .نا/هم/خوانی "داشتند و ازاین رو ،آشکارا عمدی بودند. واقعیت این است ،که هم فشارِ یک ضرورتِ اجتماعی ،که نهتنها از سوی جامعه بلکه نیز از موقعیتِ تازهی اجتماعی ما میآمد و از درونِ تکتکِ ماها میلِ بهسوی آن رَوَندسیاه را بر میانگیخت ،و هم فشارِ یک ضرورتِ غیرِ اجتماعی ،که از سویگروهی از ما بر ما اِعمال میشد ،ما را وادار میکرد همه چیزمان را بر مَدارِ سیاست/قدرت به گردش درآوریم .هر دویِ این عامل ها ،از پس از انقالب و همراه با انقالب برآمده بودند ،و پیامدِ آن شرایطِ تازه بودند ،که در بارهی آن درایننوشته پیشتر اشارههایی شدهاست .نه بهآنروحیّه مربوط بودند و نه بهفرهنگِ جامعه .باری ،بسیاری از ماها کمابیش بهایننکته توجه داشتهایم که یک نا/هم/خوانیای پدیدآمدهاست میانِ اخالق انسانیِ آزاد از قدرت/سیاسیت/مداری ما ،و یک سمتگیریِ سیاسی/اجتماعیِ نوپا .ما البتّه اینرا دریافتهبودیم که این اخالقِ ما از سوی این سمتگیریِ نوپا در خطر گرفتارآمده است .چیزی که درنیافته بودهایم این بود ،که آن تالشی که ما آنروزها برای پدیدآوردنِ هم/خوانی میان این دو نا/هم/خوان ،بهآن دست زده بودیم -و یا بهتر بگویم: به دستزدن بهآن وادار شدهبودیم -تالشیاست نه تازه؛ بلکه بسیاربسیار قدیمی .درنیافتیم که این
چند نوشته
141
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
تالشِ ما ،همان تالشیاست که همسنوسال با خودِ انسان و زندهگیِ اجتماعیِ او است .همان تالش، که بیشماری از انسانها در طولِ تاریخ ،نه فقط و فقط در زمانِ انقالبها بلکه همیشه انجام دادهاند برای یک هدفِ بسیار مهم اگر چه در زیرِ نامهای مختلف ،ازجمله زیرِ نامِ آشتیدادن میانِ قدرت و اخالق ،و یا آشتیدادن میانِ سیاست/قدرت/مداری و آرمان/مَداری ،و یا نامهای دیگر .همان تالش ،که ما آنهمه در بارهی اهمیت و نیز دشواریهای عظیمِ آن خوانده و شنیده بودیم ،و آشنا بودیم با بررسی های بیشماری که دربارهی آن در همهی گوشهکنارهای جهان شدهبود .بخشِ مهمّی از این بررسیها در آخرین دهههای پیشاز نسلِ ما انجام شده بودند .و نزدیک بههمهی آنها از سوی کسانی انجام گرفتهبودند که هم مارکسیست و هم نا/مارکسیست ولی درهرحال دارای آزاداندیشی ،دارای وارستهگی از قدرتهای کمونیستی و سرمایهداری ،و اصوالً دارای ایستنگاهی انتقادی نسبت به قدرت بهطورِکلّی، و دارای آرمان های انسانیِ اجتماعی بودند .این بررسیها بهلحاظِ ژرفا ،گستردهگی ،و شمارِ آنها ،در تاریخِ فکر تا آن زمان بیمانند بودند .اکنون خودِ این موضوعِ مهم در برابرِ خودِ ما و من ایستاده بود ،و ما آنرا درست بهجا نمیآوردیم. نا/هم/خوانیِ بزرگ ،میان سیاست(قدرت)-مَداری و آرمان/مَداریِ ستیزهگر با قدرت بود .و در این جدا ِ ل اندیشهیی و دیدگاهی و کرداریِ میان این دو ،این آرمان/مِداریِ قدرتستیز بود که میبایست خودرا از آن ورطهی قدرت/سیاست/مداری کنار میکشید .زیرا که سیاست/قدرت/مداری بهطورِکلّی در هیچجا اهلِ کناررفتن نیست ،و برسرِ سفرهی قدرت بهویژه ،هرگز نمیتواند اهلِ کناررفتن باشد .چنین کناررفتنی تنها میتوانست از آرمان/خواهیِ قدرتستیز انتظار برود ،زیرا که چنین کنارهگیریای برای آرمانمِداری کاری نه فقط آسان بلکه شیرین و زندهگیساز و ضروری است .در اینجدالی که در آنسالها میانِ این دو گرایش در درونِ ما جریان داشت ،خُردهگیری و انتقاد ،نهتنها به قدرت/مَداری بلکه به آرمان/مَداری هم وارد است .مثالً اینانتقاد آشکارا بر آرمان/مَداری بجا استکه انتظار داشت : از یکسو ،با نگاهی و روحی هردَم سیاست /قدرت/مَدارشونده ،بهسوی کسبِ قدرتِ سیاسی از سوی خلق برود ،و ازسوی دیگر ،بدونِ آنکه اسبابِ کار را فراهمآورد امید داشت که هیوالی قدرت/سیاست/ مَداری ،ضمنِ بهرهجوییِ کافی از آرمانهای او ،اورا و یا روحیّه واخالق و آزادهگیاش را از سرِ راه بر ندارد .سادهلوحانه چشم داشت که بیباکانه و بی حزم با روحِ سیاست/قدرت درآمیزد و با الشه خواران بر سَرِ سهمِ خود از الشه بستیزد ،ولی صفتِ الش/خوران دراو النه نکند. از میانِ آن دو/نا/هم/خوانِ بزرگ ،قدرت/سیاست/مَداری ،در سالهای بعد ،بر جمعِ ما چیره شد .در سالهای ،14/11آن رو/در/رویی با حکومت ،هر حکومتی ،به دوشادوشی با حکومت ،هر حکومتی ،بَدَل شد .همین خود برایما میبایستی شرمآور بودهباشد؛ شرمآوربودنِ پشتیبانی از حکومتِ ایران که خود اصالً جای خود دارد .با اینحال ،بهگمانِ من ،حتّی بدتر از این دو ،این واقعیت بود که ما چشم بر جنایتها بستیم و خود هنوز به جنایت آلوده شدیم.
چند نوشته
149
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
آن رَوَند سیاه ،آن نا/هم/خوان بزرگ با روحیّه و آرمانِ ما ،برای این که بتواند بر "اکثریتِ" ما سُلطه یابد و ما را در بَست به"تالش" برای سهمِ خود در قدرتِ سیاسی ،و "گردیدن" بر مَدارِ قدرت وادار سازد ،زمان الزم داشت .زیرا که این ،کارِ سادهای نبود .تا سالهای 11/4953ما هم/چنان بهمثابهِ یک نیروی بیشتر اجتماعی/انسانی و کمتر سیاسی برجا ماندهبودیم و آن دو/نا/هم/خوان را در درونِ خود به آرزوی هم/خوانی ،بهیک اندازه نیرومند ،نگه داشتیم .ولی پیروزیِ آن تمایلِ ویرانگر بر"اکثریتِ" ما، در سالهای 11/14قطعیتیافت .این بُرهه ،چرخشِ بزرگی بود در نگاه و روح و روحیّهی ما .بُرههای بود که ما در گذارِ آن بهجای آنکه قدرت و سیاست را بر مَدارِ آرمانهای خود به گردش واداریم ،خود بر مَدارِ آن بهگردش درآمدیم .به جای آن که قدرت و سیاست را بهدستِ خلق کسب کنیم ،خود به دستِ سیاست و قدرت "کَسب شدیم" .و در سالهای 14/11به گونهی قطعی بَدَل شدیم : از یک نیروی اجتماعی/انسانی به یک نیروی قدرت/سیاست/مَدار. از یک نیروی مستقل از مصلحتِ سیاست/قدرت ،بهیک نیروی وابسته بهآن. از یک نیرویِ"در بیرونِ قدرتِسیاسی" بهیک نیروی"در درونِ قدرتِسیاسی". از یک نیرویِ "در برابرِ قدرت» به یک نیروی "در کنارِ قدرت". از یک نیرویِ آرمانی/انسانیِ"مقابلهگر با قدرتِسیاسی" بهیک نیرویِ "مقابلهگر با نیروهای مقابلهگربا قدرتِ سیاسی". رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ نگاه
دگردیسیها تنها در روحیّات انجام نمیگرفت .شعبههایی از سِیلی ،که -در قالبِ آن رَوَندِسیاه -بهسوی ما راه افتاده بود ،نهتنها بهزمینِ روحیّهی ما وارد شده و آن را فرا میگرفت بلکه به باغِ نگاهِ ما هم راه میجست و آرامآرام در آن باال میآمد تا کِی آنرا درخود غرقکند .در بارهی آنچه که به دگردیسیِ نگاهِ ما منجر شد نمیتوانم بگویم بهچه چیزها محدود میشد .آیا این تغییرها در"دیدِ"ما پدید آمدهبود یا در "دیدگاهِ"ما و یا در "دیدنِیِ"ما .گمان میکنم ولی درستتر ایناستکه بگویم اینتغییرها در هر سهبخش پیش آمدهبود .یعنی : در دیدِ ما .در نوعِ ایندید ،در کیفیتِ آن ،در رنگ و طعمِ آن ،در مضمونِ این دید و نیز در شکلِ دیدِما .همچنین در فرهنگِدیدنِ ما .در منطقِدیدن ما .در تجربهیما در دیدن و نیز در تجربهینگاه ما. در دیدگاهِ ما .یعنی درآن محل و جایی که ما از آنجا نگاه میکردیم. در دیدنیِ ما .یعنی در موضوعِ نگاهِ ما .درچشماندازِ روبهرو و پیرامونِ ما.رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ تصویرِ جهان در ذهنِ ما
بهویژه در سالهای 14/11دامنهی دگردیسیهای ما ،آن پهنهای از ذهنِ ما را فراگرفت ،که در آن، تصویرِ جهانِ بیرون ساخته میشود؛ جهان ،شاملِ همهچیز است :انسان و مفاهیم و ارزشهای او، طبیعت ،و هستی .نوعِ این تصویرِ از جهان ،به یک فرد ،یک نسل ،یک ملّت ...تشخّص میدهد .یکی از
چند نوشته
141
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
موادِ مؤثرِ شکلگیریِ این تصویر ،همانا تعبیر است .تعبیر ،اساسِ این تصویر است .آن چیزی است که رنگها ،نورها ،معناها ،نحوهی ترکیبِ همهی چیزهایی که تصویر از آنها ساختهمیشود ،سَبْکِ تصویر، و در یککالم ،یکتایی و بینظیریِ تصویر را موجب میشود. در سالهای نامبرده ،تصویرِ پیشینِ جهان در ذهنِ ما ،دچارِ دگرگونی و دگردیسیِ فراوانی شد .و این دگرگونی ،بیشازهمه ،خودِ تعبیرِ ما از جهان را در برگرفت ،و آنهم از سه لحاظ :از لحاظِ محتوایِ این تعبیر ،از لحاظِ نوعِ اینتعبیر ،و از لحاظِ گوهرِ آن .بهاینترتیب ،تعبیرِ پیشینِما از جهان از ویژهگیهای خود خالی شد؛ همچنین میتوانگفت که تقریباً تعبیرِتازهای ،جانشینِ تعبیرِ کُهَنِ ما شدهبود .در حالی که اجزاء و عناصرِ تصویرِجهان در ذهنِما ،هم/چنان برجا بودند ،تعبیرِ ما از اینتصویر دگرگون می شد. در تعبیرِجدید ،جهان ،در تصویرِخود در ذهنِما ،بَدَل شدهبود به ادارهای خشک و آرام .و ما نیز به کارمندانِ خشک و آرام .همهچیز ازپیش معیّناست ،و ما را نیامدهاست که به نقدِ آنها بپردازیم .نوعی آسوده/خیالیِ دیوانی و کار/مندانه بر ما چیره شدهبود .نوعی بیعاری ،یا نوعی"عارِ"دیوانساالرانه بر ما حاکم شد .اکنون دیگر ،اگرچه هنوزهم از این یا آنرخ/دادِ ناگوار ،وگاه حتّی از کشتهشدن این یا آن دوست ،آزرده میشدیم ،ولی اینآزردهگی ،دیوانی شدهبود ،هم/چون یکوظیفهیاداری آه میکشیدیم، و هم/چون وظیفهای اداری اعتراض می کردیم ،و مثلِ یک اداریِ منظّم ،منتظرِ پاسخِ اداری و قانونی میماندیم ،و همینپاسخ ،وجدانِ اداری و کارمندانهشدهی ما را خشنود و رام میکرد. رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ زندهگیِ گروهیِ ما
برخیها عقیده دارند :ما پساز انقالب متوجهشدیم که"ذات"ما تا چهاندازه خراب"بوده است" .خالفِ این ،من بهاین باورگرایشدارم که :ما پساز انقالب متوجّهشدیم که"ذاتِ"ساده و انسانی و پاكِ ما دارد بهسوی خرابشدن رانده "میشود" .من تردیدی ندارم که بیشترینهی ما ،در درونِ خود و در خلوتِ خود ،به شکلی و سیاقی ،گواهِ این رَوَندِ دردناكِ خرابشدنِ ذاتِ خود بودهاند. بهباورِ من ،نگاه"ما" به حوادثِ جامعه ،هنوز آزادانه و انسانی بود .نگاهِ ما بهانسان ،هنوز نگاهیبود آزاد، و تنها بهخود و بهارزشهایانسانی متّکی" .درونِ"ما هنوز هم/چنان ،جایی بود گشوده و باز ،و در دستْ رسِ همهی آنکسان و همهی آناندیشههایی که با صفایِدل به"همهگان"فکر میکردند .هنوز در میان ما و یا در "درونِ" ما ،کسی جرأت اینرا پیدا نکرده بود تا بهما بگوید درونِ خودرا تنها بهروی آنکسان و یا آناندیشههایی بازکنیم که مصلحتهای قدرتِ سیاسی حکم میکرد. تا وقتیکه پیوندِ میان س .ف .و آن انبوه انسانهایی که با آن هم/راهی میکردند ،بهراستی بر پایهی "هم/راهی" بود ،فضا و میدان برای هر/دو/سوی این پیوند بهویژه برای آنانبوه ،بسیار باز و فراخبود. هر/دو/سو ،درعینِ داشتن اشتراكهای کلّی ،میتوانستند در برخی موردهای کلّی و در نزدیک به همهی موردهای جزئی ،آزادانه و بدون اینکه شک وظنِّ دیگری را برانگیزد رفتار کنند .هر کس و یا هر محفل و گروهی ،در هنگامِ روبهروشدن با رخ/دادها و حوادثِ محل و یا کشور ،بیشازآن که به "مرکز" و یا به مصلحتِ قدرت گوش بِسپُرَد ،به تجربه و شعورِ خود ،و به وجدانِ خود گوش میسِپُرد.
چند نوشته
145
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
هنوز نگاهها ،و ترازوها و معیارها و محکها در ارزیابیِ جهان و انسان و حتّی اشیاء و رخدادها ،پیشاز هرچیزی ،سرنوشتِ همهگانیِ همهگان ،و عدل و داد ،و وجدانِ شخصی بود .در پیرامونِ سالهای /53 ،11این پیوندِ نَرم و منعطف و حسّاس و آزاد ،به تدریج سخت و سختتر ،و یا آنگونهکه برخیها دوست داشته و دارند بگویند" :مستحکم" شد .تا این که در 14/4911بَدَل شد به پیوندی سارُوجی و سنگی .محکم ولی مُرده .سخت ولی بیروح .بهاصطالح"ناگسستنی"ولی خالی از توافق و رضایت .در حقیقت "دلسپردهگی" به"سرسپردهگی" بَدَلشد .با ایندگردیسی ،بزرگترین زیانِ مُهلِک بر ما فرود آمده بود .اینزیان ،خود سرچشمهی زیانهای فراوانِ دیگری شد .آنچهکه آن پیوندِ فعّال و با طراوت و آزادانه را بَدَل کرد به پیوندی نافعّال و خشک و ناآزادانه ،باری پیش از هرچیزی ،سیاسی/قدرتیشدنِ یکسرهی نگاهِ ما بود؛ تسخیرِ نگاهِ ما بود از سوی"میل و گرایش به قدرت/سیاست/مداری" .پس آغاز کردیم به دستیازیدن بهرفتارهای مبتذل و بیمایه نسبت به همدیگر ،و دچار شدیم بهناتوانی در گذشت و مسامحه و چشمپوشی .سال 11/53سالهای آغازِ بیگذشتیها بود .سالهای خاموششدنِ گذشتها بود .برخی از ماها دوست داشتیم این پدیده را قاطعیت بنامیم. در افسانههای ما ،اسفندیار ،نمونهی آنقهرمانانی استکه قهرمانیِشان بهنوعِ ویژهای از قدرتگرایی آلودهاست .ویژهگیِ این گونهی قهرمانی در ایناست ،که آمیختهایاست از :گرایش به قدرتِ دارای ابعادِ گستردهی اجتماعی بهویژه قدرتِ سیاسی ،و گرایش به گونههای شخصی و غیرِ سیاسیِ قدرت .او، کسی که در شجاعتاش در میدانِ نبرد تردیدینیست ،هرگز نتوانست از طمعِ تاج و تختی که بهاو وعده داده شدهبود دستبکشد و شجاعانه از مبارزه با رُستَم 14 .چشمپوشی کند تا مگر از فاجعهای که رخ داد جلو بگیرد .قهرمانیِ او ،بنا بر گفتهای ،از "پهلوانی" بهرهی کافی نداشت. در/هم/ریزیِ درون و بیرون
از سال 11/53بهبعد ،درونِ س .ف .با آنچهکه در بیرونِ او ،یعنی در جامعه -و یا درستتر بگویم -در سادهترین و ظاهریترین الیههای واقعیتِ جامعه می گذشت ،تقریباً یکی شده بود .بودن و زندهگی در درونِ س .ف .با بودن و زندهگی در درونِجامعه همانند شدهبود .آن تعالی و برتریِ بودن و زندهگی کردن در درونِ س .ف .نسبت به زندهگیِ معمول در درونِ جامعه تقریباً دیگر محو شدهبود .همهی آن معمولیتهای زندهگیِ جامعه بهدرونِ زندهگی و بهزندهگیِ درونیِ س .ف .هم راه یافته بود. درونِسرزندهی س .ف .تا یکیدوسال پساز انقالب ،سرشار بود از هواهای تازه ،که در نتیجهی کارِ اجتماعی و مبارزهییِ پیوستهی ماها در بیرون ،بهدرونِ س .ف .سرازیر میشد ،سرشار بود از بحث و جَدَلهای پُرشور در بارهی انسانها و دشواریهایشان ،از گفتگوهای آزادانه در بارهی این تالشها ،و
-14اگرچه میزانِ پهلوانی در رُستم بسیار بیشتر از اسفندیار است امّا رُستم هم بهنوعی اسیرِ قدرتیاست که بهاو داده شدهاست .بهاذعانِ خودِ فردوسی ،کم نیستند «دل»هایی که از رُستم-از جمله بهخاطرِ زبونیاش در کُشتَنِ سُهراب -به «خشم آمدهاند».
چند نوشته
141
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
از طرحها و پیشنهادهای شورانگیزی که فداییان در محلِ کار و زندهگی به انسانها ارائه میدادند ،و سرشار بود از بحثوجَدَلهای فکری/دیدگاهیِ آموزنده ،و نواندیشیهای جسورانه. امّا اندكاندك ،و هم/پا با درآمیختهشدنِ درونِ س .ف .با سیاست/قدرت/مداری ،درونِ س .ف .بَدَل شد بهبیرونِ جامعه .و درونِجامعه بَدَلشد به بیرونِ س .ف .جامعه و س .ف .هر دو از هم تهی شدند. همگام با این دگرگونی ،پهنهی کارِ بسیاری از ماها ،از بیرونِ س .ف ،.یعنی از درونِ جامعه ،منتقل شد به درونِ س .ف .یعنی بهبیرونِ جامعه .درونِ اینچنین تهیشدهی س .ف .بَدَل شد به پهنهی اصلیِ کارِ ماها ،و کار در چنین"درون"ی شد کارِ اصلیِ منها. این کار هم ،که ما را بیش از پیش به کام خود کشید ،بهسهمِ خود -عالوه بر رویاندنِ دغدغهی قدرت/ سیاست بر درختِ من و ما -برخی دیگر از سرشاخههای ما را زد تا درخت وجودِ ما را به سلیقهی خود هَرَس کند .کارِ من -همچون دوستانِدیگر -شدهبود نگه/داشتِ آن محدودهی سازمان ،و شدهبود کار برای چفت/وُ/بَستِ آن ،برای دفاع از آن .از 11/53به بعد ،اینکار بَدَل شدهبود به یک وظیفه؛ وظیفهای که انجامِ آن مرا – مانندِ بسیاری از دوستانِ دیگر -بیشازپیش از موجودیت و نگاههای پیشینام و از امکانها و فرصتهای پیشین که شوق و ذوق مرا بر میانگیختند دور میکرد .عرصهی زندهگیکردن در"ایندرون" ،بهدفعات ،چنان تنگ میشد که نیاز بهپناهبردن بهبیرون ،بهطبیعت ،بهتنهایی ،بهخلوت، به هرچه"غیر"باشد ،دوباره باز پیدا شدهبود .بهکرّات الزم میآمد تا ایندرونرا هم مثلِ درونِجامعه ،در هر فرصتی که دست میداد به فراموشی بسپارم .با هر جام مِی ،در هر محفلِ دوستانهی غیرِ س .ف،. در هر فرصتِ آزاد از تعلّق بهس .ف .و به سیاست/قدرت/مداری ،بههمهی متعلّقاتِ اینتعلّق هم. دیگر نمیتوانستم برای برافروختنِ آتش در سرمایِدرونِ خود ،بهآن فضایِگرم ،و یا برای فرونشاندنِ آتشِدل بهخُنَکای آنفضا و حَجمِ مألوفی که زمانی در درونِ س .ف .دیده میشد پناه ببرم. پس ،در این"درون"نیز تنهایی آغازشد .تنهاییای تازه .تنهاییای تواَم با بیچارهگی و درماندهگی .شدم مجموعهی ستونهای بهجامانده از بنایی ویرانشده .مجموعه/ستونهایی اگرچه در نگاهِ دیگران و یا در نگاههایی دیگر ،پا/بر/جا و دیدنی بود ولی در نگاهِ خودِ من ،مجموعه ای از ستونهای یکّه و تنها بود که هر یک بهتنهایی بخشی از بنای موجودیتِ مرا بهدوش گرفته بودند. و این ،پس ازسال 11/4953بود.
چند نوشته
143
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
فصل سِوُم رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیهای من
در آغاز ،همچون بسیاری دیگر ،کوشیدم به روحیّهی کُهَنِ مشتركِمان کمک کنم تا او بتواند در آزمونِ تازه ،که زمانه اورا به انجامِ آن ناگزیر کرده بود ،یعنی در آزمونِ رسیدن به تحقّقِ آرزوهای اجتماعی از راهِ گذشتنِ ناگزیر از ورطهی سیاست و قدرت ،سربلند بیرون آید. در همانحال ،این گذشتن از آن ورطه باید در کنارِ برخی هم/راهانی انجام میگرفت ،که یا خود از پیش و یا در میانِ راه بهاین نتیجه رسیدهبودند که برای رسیدن بهآن آرزوها ،باید بر مَدارِ سیاست و قدرت"به گردش درآمد" و قصدِشان از آنحرکت ،هرگز گذشتن از ورطهی سیاست و قدرت برای رسیدن به آن آرزوها نبود بلکه خود هدفشان همانا این قدرت/سیاست بود ،آنها ،کمی دیرتر ،دیگر سیاست/قدرت/مداری را ورطه نمینامیدند و ِ گذشتن از آنرا بالهتِ آرمانخواهان میخواندند.
این دو حرکت ،دو رَوَندِ نا/هم/خوان بودند که بهطرزی خندهآور بههم درآمیخته بودند ،و سپس کمی دیرتر ،بهآن رَوَندهای مشابهِ بیشمارِ دیگر درآمیخته شدند ،که از گوشههای دیگرِ جامعه بهراه افتاده بودند ،با همان هدفِ "رسیدن به آرزوهای اجتماعی/انسانی از راهِ گذشتن از ورطهی قدرت/سیاست/ مداری" .رَوَندِ انجامدادنِ اینآزمون ،رَوَندِ انجامگرفتنِ دگردیسیِ من بود .رَوَندی بود که در طولِ آن من میبایست بهیک فشارِ پنهان و مرموز امّا سنگین تسلیم می شدم .فشاری که مرا بهسوی شرکتِ فعّال در بازیِ قدرت/سیاست/مداری سوق میداد .رَوَندی که در گذارِ آن ،من میبایست در گامِ نخست بهخود و در گامِ دُوُم به دیگران میقبوالندم که به دردِ سیاست/قدرت/مداری هم میخورَم. آگاهانه بود
باید بگویم که دگردیسیهای ما در اینسالها بهسویِ قدرت/سیاست هرگز یک/سره ناآگاهانه نبوده است .کم یا بیش ،هر یک از ما ،باید فهمیده بودهباشیم که میخواهیم از لجنزاری بگذریم .از سال 4953بهبعد ،گونهی انسان/مدارِ نامعمولِ مبارزهی اجتماعی/سیاسی آغازکرد به دگردیسی .و میرفت تا بهنوعِ سیاست/قدرت/مداریِ"معمولیِ"مبارزهی سیاسی/اجتماعی بَدَل شود .دشوار است بگویم که من در چندماههی نخست ،آیا متوجّه این دگرگونی شدهبودم یا نه .و اینکه آیا این دگرگونیها چه بازتابهایی را دردرونِ من برمیانگیختهاند .اینرا احساس ولی میکردم که چیزهایی در درونِ من دارند عوض میشوند .میدیدم که برای ادامهدادن بهکار ،دارم وادار میشوم بهادامهندادنِ خود .اینرا احساس میکردم که دارم از آن"جا" ،از آن ایستن /گاه ،از آن حال و هوا و روحیّهای که داشتهام ،دور میشوم .دارم بهجای دیگری کوچانده میشوم .هراسِ من از اینكوچ ،نه هراس از تازهگی و ناشناخته گیِ آن"جا"یی بود که میبایست میرفتم ،و نه هراس از نو و تازه بودنِ یک تجربه بود ،بلکه بیشتر، هراس از خطری بود که بوی آنرا میشنیدم. از سالهای4951من بَدَل شدهبودم بهصحنهای عجیب که درآن ،بازیِ غریب و پیچیدهی پنهانکردن، آغاز کردهبود به بهنمایشدرآمدن .برخیتمایلهایگذشته ،باید از چشمِ تماشاگرانِ این صحنه پنهان نگاه داشتهمیشدند! و برخی دیگر از تمایلهای تازهی این صحنه میباید از خودم پنهان میماندند!
چند نوشته
141
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
پوشاندنِ چشمِ خود بر عاداتِ تازه
دگرگونیها ،در برخی از بخشهای هستیِ من ،ژرف بود و در بخشهای دیگر سطحی .در یکحوزه پُرشتاب و آشکار ،و در حوزهیدیگر ،کُند و پنهانی .از برخی از این دگرگونیها آگاه نمیشدم؛ گاهگاهی پَرتُوی از برخی از آندگردیسیها را میدیدم ولی چندانمکثی رویِ آنها نمیکردم ،گاه آنها را به روشنی میدیدم و در آنها تأمّل میکردم .گاه آنها را ناروشن و مبهم و تار میدیدم ،به آنها خیره میشدم تا ببینم چیستاند این اشباح که در درونِ مِهِ درون من پیدا شدهاند .ولی تالطمِ کارهای روزمره و کوتاهیِ فرصت نمیگذاشتند که آن تأمّلها و خیره شدنها ادامه یابند و شناختِ من از این رَوَندها ،و در حقیقت از خودِ من ،به ژرفا برود. امّا حقیقترا ،که این تنها ،کارهای روزمره و کوتاهیِ فرصت نبودند که نمیگذاشتند من این پدیدههای تازهی بیگانهی درونِ خودرا بشناسم .یک عاملِ دیگر هم بود که مرا از این کار باز میداشت؛ عاملی که میتوانم آنرا چنین بنامم :تمایلِ پنهان بهچشمپوشیدن بر حقایقِ تلخِ دگردیسیهای درونیِ خود؛ تمایلِ پنهان بهپنهانساختنِ حقایقِ تلخ از چشمِ خود. و این ،آن زمانی بود که دیگر یکسال از عمرِ این دگردیسی میگذشت ،اکنون دیگر ،گاهی چشم بر آن دگرگونیها میبستم .زیرا که"چشمرا بهموقع بستن" ،عادتی است که در پهنهی قدرت/سیاست/ مداری از"ملزومات"است .و اینعادت داشت در من جان میگرفت .این چشم بستنها بهویژه آنگاه که آگاهانه انجام میشد درآغازِ کار ،یکی از تلخترینلحظههای آن آزمون بود و تلخیِ آن تا روزها و هفتهها در جان و وجدانام میماند. پوشاندنِ عاداتِ پیشین از چشمِ دیگران
این ناگزیری ،یکی دیگر از ناگوارکارهایی بود ،که بسیاری از ماها و من خود بهانجامِ آنها در این آزمون واداشته شدیم :پنهانکردن یا پنهانداشتنِ آن چیزها(ی اگر چه کمشماری)که در ما ریشه داشتهاند و برای دگرگونساختنِ ِ ما ولی آنها را ،هم بهلحاظِ اینکه دوستِشان داشتیم و هم بهلحاظِ اینکه وقت شان نبود ،نمیخواستیم و نمیتوانستیم عوضکنیم .این پنهانداشتن ،هم بهمعنای نجاتدادنِ آنچیز ها از خطرِ به هدررفتنِشان بود ،هم بهمعنای نگهداشتنِ آنها همچون یک راز ،از نگاهِ نامحرمان بود ،و هم بهمعنای نَهَرساندن و یا نَرَماندنِ آن دیگرانی بود که آنچیزها را نمیپسندیدند. این"چیزها"را من باید بهفراموشی میسپردم؛ و در خودم زنجیرمیکردم؛ جلویِ بروزِ آنها را میگرفتم؛ و از چشمِ دیگران پنهان میساختم .امّا اینکار به همینجا هم محدود نمیشد زیرا من میبایست افزون بر این ،میکوشیدم که خویشتنِ کنونیِ خودم را هم از آن روحیّه و آن صفات دور و پنهان نگه میداشتم تا مبادا آنها مرا بهاصطالح"گیر"بیندازند و خودرا در رفتار و گفتارِ من بهنمایش درآورند. چرا؟ زیرا این"چیزها" بهدردِ قدرت/سیاست/مداری نمیخورْدند؛ بهدردِ اینفکر که " :قدرت ،آرمانِ نهایی است" نمیخوردند؛ بهدردِ کسب قدرت سیاسی بهمثابهِ وظیفهای مقدّس نمیخورْدند.
چند نوشته
143
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
به سودای هَرَس ،تَبَر/در/دست ،در برابر ِ درختِ خویشتنِ خود!
خصوصیتِ این رَوَند فقط در این نبود که من میبایست در طولِ آن به تشکیلشدنِ پدیدههایی تازه که بیگانه با روحیُاتِ انسانی و قدرت/گریزِ ما بودند رضا میدادم ،جنبهی دیگرِ این خصوصیت این بود ،که میبایست برخی از چیزها را از وجودم میکَندَم و دور میریختم .این جنبهی آن رَوَند دگرگونی ،از جنبهی دیگرِ آن کم مضحکتر و دردناكتر نبود .بخشِ بزرگِ این چیزها ،خصایل و عادات و احساسات و حساسیتهایی بودند که ما درست بهسببِ همانها توانستهبودیم تا آن روزها چنان پرشور و بیریا و درستکارانه در راهِ دادگریهای انسانی و هواخواهی ازحرمتِ انسانی درجامعهیمان شرکت کنیم. این جنبه از آن رَوَند را میشود به هَرَسکردن و هَرَسشدن هم تشبیه کرد .هَرَسکردنی و هَرَسشدنی غمانگیز ،که ضرورتِ انجامِ آنرا نه از خودِ درخت میپرسند و نه از هَرَسگر .هَرَسی هراسآور. همه در این هَرَس شرکت داشتیم .همه بهاین هَرَس گرفتار بودیم .برخی آگاهانه ،برخی ناآگاهانه. برخی آگاهانه ولی ابلهانه .برخی ابلهانه ولی حسابگرانه .برخی از ما بریدهشدنِ شاخههامانرا میدیدیم ولی دردِ آنرا نمیفهمیدیم .برخی نمیدیدیم ولی دردِ آن را ،بهویژه گاهگاه که به خلوتِ خود میرفتیم ،احساس میکردیم .بودند کسانی هم که رنجِ بریدهشدنِ آن شاخهها را به جان میخریدند زیرا که گمان داشتهاند"ضروتِ زمانه" از این بریدهشدن شادمان است .اینها کسانیاند که همیشه از شادمانیِ زمانه شادماناند و همیشه شادمانیِزمانه را میخواهند .اینها از دیروز شرم دارند و از فردا هراس .اینها مرعوبِ"امروز"اند .و مناسبِروز .آنها خودرا -بهزورِ مدارك و سَنَد ،و با اصراری مشکوك "فرزندِ زمانه"ی خود میدانند و بهاینفرزندی شادند و مُفتَخَر؛ و هرگز بهخود اجازه نمیدهند که ازفرمانِ پدر(یا مادر)-زمانه -برگردند. بَزَكِ خود در برابرِ آینه
من و مایی که در برابرِ هر کس و هر چیز ،همانگونه میایستادیم که بودیم ،وا/داشته شدیم تا خودرا در برابرِ نگاهِ قدرت/سیاست" ،جمع/وُ/جور"کنیم .آنکس که خودرا در برابرِ دیگران "جمع/وُ/جور" میکند ،معنیاش آناست که نگرانِ"سَر/وُ/وضعِ"خود است .میکوشد تا "پاشیدهگیها"یش را "جمع" کند و خودرا «جور»سازد با آنکس و یا با آننگاه که در برابرِ او ایستاده است .این"جمع ُ/و/جورکردنِ» خود ،چیزی جز بَزَكکردنِ خود نبود .چیزی جز پنهانساختن وضع طبیعی و وضع خودِمانی و وضع آزادانهی خود نبود .این ،آن آراستنی نبود که بر پایهی یک شناخت و معرفتِ آزاد ،جوهری ،و مبتکرانه از زیبایی شکل گرفته بودهباشد ،بلکه آراستنی بود بر پایهی سلیقهای برخالفِ خواستِ قلبی و گرایشِ درونی ،و میرفت تا بَدَلشود بهپیروی از امیال و گرایشهایِ بهسوی فریفتن و یا بهسوی بابِ روزشدن، بهسوی مقبولشدن .در یک کالم :همهی اینها ،هم/راه شدن با آن رَوَندِ سیاه بود.
چند نوشته
111
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
كارنامه
من از کارکرد و کارنامهی خود در کارِ کوتاهِ سیاست/قدرت/مداری راضی نیستم .من اگرچه خویشت ِ ن خودرا نکُشتهام .خویشتنکُشی نکردهام .دستام را به خونِ خود نیالودهام .ولی خویشتنِ خود را به تنگنا انداختهام؛ به تنگه هُل دادهام؛ و سرانجام به تنگ آوردهام. همچون بسیاری از دوستانِ دیگر ،تا سالهای 11/4953توانستم در پهنهی مبارزهی اجتماعی/ سیاسی ،فردی نامعمول و غیرعادی و نامتعارف باشم .توانستهبودم بهجای تندادن به"ضرورت"های قدرت و سیاست ،این دو را وادارم که بهمن تن دهند! تا سالهای 11/53چنین بود رفتارِ من در عرصهی سیاست .همانگونه که میلیونها انسانِ دیگر چنین بودند .ولی از سالهای 11/53بهبعد ،هیچ عنصرِ برجسته و تازهای در رفتارِ من نسبت به قدرت و سیاست نبود .در بهترینحالت ،من یک سیاست/قدرت/مدارِ معمولی شده بودم ،که اگرچه با سیاست و قواعد و پیآمدهای منفیِآن ،کامالً و دَر/بَست تن نمیداد ،ولی رویِهمرفته با آن کنار میآمد .و همینهم حتّی ،برای من بساست تا من در برابرِ خویشتنِ خود سَرَم پایین باشد.
چند نوشته
114
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
فصل چهارم رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ رابطهی ما و انسان(خَلق) در/هم/آمیزیِ دو مفهومِ "رهبریكردن" بر جامعه و "حكومتكردن"بر آن
وجودِ روشنِ ابهام دربارهی استقاللداشتنازهمدیگر و در همانحال بههمدیگرربطداشتنِ دو مفهومِ "رهبریکردنِ"جامعه و مَردُم ،و"حکومتکردن"بر آنان ،یکی از آننشانههایبارزی بود که سرشتِ نا/ سیاست/قدرت/مدارانهی س .ف .را ،و آن تردید و ظنِّ ژرفِ روحیّهی ما را نسبت بههرچه که حکومت و حکومتی بود رقم زدهبود .همینایهام ،ویژهبودنِ برداشتِ ما از موضوعِ قدرت ،بهویژه در پهنهی معمولِ سیاستِ معمولِ آن سالها ،را اثبات میکرد .در بارهی این مقولهها ،اگرچه در درونِ س .ف .کم ،امّا در درونِ کشور و در کشورهای دیگر بحثهای طوالنی بوده و هست و خواهدبود. دربارهیمقولهی"رهبری" ،آنچهکه به س .ف .برمیگردد ،اینسازمان همیشه خودرا"پیشتاز" و"پیش/ آهنگ"مینامید .هرگز و در هیچکجا "رهبر"ننامیده بود .او وظیفهی خودرا یاریرساندن به طبقهی کارگر و خلق در مبارزاتِاجتماعیِگوناگونِشان ازیکسو ،و بردنوترویجِآگاهیهای سوسیالیستی و طبقاتی بهمیانِ آنها از سویدیگر میانگاشت .وظیفهی"رهبری"را از آنِ"خلق"در دورهای ،و سپس ،از آنِ طبقهیکارگر در دورهی بعدتر میدانست .اگر از نقشِ"رهبریکننده"یخود صحبتی میکرد، مفهومِآن ،رهبریکردنِ مبارزاتِکارگرانوخلق بود برایآنکه آنان بتوانند رهبریِجامعهرا بهدست گیرند. افزون بر این ،برداشتهای این سازمان از مقولهی رهبری ،همچنان که از بسیاری دیگر از مقوله ها ،زیرِ تأثیرِ بحثها و جدلهای فکریای بود ،که در دههی 51/11خورشیدی در ایران و در دههی11/51 مسیحی در دیگر جاها درکار بودهاند .این بحث و جدلها ،هم آنبحثهایی را که بهطورِ ویژه به انگیزه ی بررسیِ تجربههای کشورهای نامبُردارشده به"سوسیالیسمِ واقعاً موجود"بهراه افتاده بودند در برمیگرفت ،و هم آنبحثهاییرا ،که بهطورِ معمول و همیشهگی برایِ بررسیهای انتقادیِ مرامهای اجتماعیِ گوناگون درکار بودند .از جملهی این بحثها ،بحث پیرامونِ مقولهی رهبری بود و اینکه آیا اصالً جامعه را میتوان رهبری کرد؟ یعنی خودِ مقولهی رهبری زیرِ پرسشهای جدّی بود. اگرچه اینبحثوُجدلها در بارهی ممکنبودن یا ممکننبودنِ رهبریکردنِ جامعه ،در درونِ اینسازمان بهنتیجهگیریهای روشن نرسیدهبودند ،ولی رُویِهمِ هستیِسیاسی/فکریِآن بهروشنی بر ایننکته گواهیمیداد که اینسازمان خودرا متعلّق بهبخشِ نقّاد ،نوسازیگرا ،نواندیش ،و آزاد از جبههگیری هایمعمولِآنروزگار میدانست .بختِ بد آنکه همانزمان که آن رَوَندِ سیاه ،در درونِ ما بهسرانجامِ قطعیِ خود رسید ،آن بحثها و تأمّلهای هرچند پراکنده در بارهی مقولهی"رهبری" -بههمراهِ دیگر مباحثِ جدّی -با شتابی باورنکردنی بهسوی یک سرانجامِ متناسبِ با سیاست/قدرت/مداری رانده شد ،و ناگهان این سازمان خودرا"حزبِرهبرِ"طبقهیکارگر نامید" .طبقهیکارگرِ رهبر"بَدَلشد به"حزبِ رهبرِ طبقهی کاگر" ،و البتّه از انواعِ "ترازِ نوینِ"آن. در بارهی مقولهی"حکومتکردن"هم ،این سازمان خودرا باورمند به"حکومتِخلق" و برای پساز آن، "حکومتِکارگران و زحمتکشان"میدانست .تازه اینکه چنینحکومتکردنیهم ،دارای چه نشانههایی
چند نوشته
111
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
است ،و با حکومتکردنهای معمول در"سوسیالیسمِ واقعاً موجود" و در نظامهای دیگر ،دارای چه تفاوتهایی میباشد نیز بجثهای بسیار پُردامنهای وجودداشت .از اینرو بود شاید ،که این سازمان ،با آنکه در راهِ آگاهیِ همهگانی ،و در مبارزهی عملیِ انسانها ،پُرشور و خستهگیناپذیر بود ،امّا هنوز از این که خودِ او باید و یا حتّی میتواند"حکومت"هم بکند ،هم اکراه و هم تردید داشت. افزون براینها ،دو مقولهی"رهبریکردن"و"حکومتکردن" ،همانندِهم گرفته نمیشدند بلکه آنها دو مقولهی در پیوند باهم و در همانحال مستقل/از/هم بهشمار میآمدند .در میانِ صاحبانِ آن روحیّهای، که ما همهگی دارای آن بودیم ،هنوز این بحثها به سرانجامی نرسیده بودند. دگردیسیِ رابطهی ما و انسان(خَلق)
در سال ،4953پس از دو سال کشاکش ،با چیرهشدنِ آن رَوَندِ سیاست/قدرت/مداری ،آن ایهامهای نام/ برده ،در بخشِ«اکثریتِ»س .ف .بهسودِ از/آنِ/خود/اعالمکردنِ وظیفهی"رهبریکردن" و "حکومت کردن" "حل"شد؛ وسپس خودِ مقولهی"رهبری"هم در شکمِ مقولهی"حکومتکردن" "مُنحَل"گردید. آنگاه ،ما آغاز کردیم بهاثباتِ این ،که میتوانیم حکومت هم بکنیم .آنگاه ،مَردُمگراییِ فعّال و سازنده و نقّادانه و آزادانه و درستکارانهی ما ،برگردانده شد بهسوی "مَردُمداری" .و پس از سالهای 53یک/ سره در این مَردُمداری محو شد .کمکِ آزادمَنِشانه به آزادیِ انسانها بَدَل شد به کوشش برای حفظ و نگهداشتِ "مَردُم" به طمعِ"رأی" و "نظرمساعدِ" آنان. آن"مَردُم"ی ،که آنهمه به خوشبختیِشان عالقه داشتهایم ،دیگر بهمیزانِ زیادی بَدَل شدهبودند به "مُشتری" .مشتریهایی که ما میبایست جنس و کاالهایمان را بهآنها عرضه میداشتم و در برابرِ رأیی که آنها بهما میدادند ،آن کاالها را بهآنها میدادیم .آن :نان ،مسکن ،آزادی؛ که"آرمانها"ی ما بودند برای همهیجامعه ،بَدَلشد به"شعارِ"انتخاباتیِ ما برای"کسبِ"رأیِ خلق .بَدَل شدند به کاالهایِ در پیشخوانِ دُکانِ ما. نگاهِ قدرت/سیاست/مدارانه ،نگاههای دیگرِ ما را بست .کارِ"سیاسیکارانه" با انسانها ،به ویرانشدنِ آن امکانها و فرصتهایی انجامید که با کمکِ آنها ،میشد بسیار مؤثّرتر از آنچه که سیاست/قدرت/ مدارشدن نوید میداد ،بهدور از توجّهِ مظنونانهی انسانها ،و بهدور از مطامعِ سیاسی ،به انسانها نزدیک شد و بهدرونِ آنها رسوخ کرد و بهنحوی آزاد با آنها رابطه گرفت ،و گونههای مختلفِ زندهگی در کنارِ آنها را تجربه کرد و ازآنها آموخت و بهآنها آموزاند. ()()() پس دیدمکه بَدَلشدم بهسیاستمداریمعمول ،که پارچه/نوشتهای بهدوشگرفته ،و در کوچه/پسکوچه ها جار میزند :به ما رأی دهید تا به شما نان و مسکن و آزادی بدهیم. ()()() احساسمیکردم کهرابطهام با"مَردُم"و"خلق" ،دارد رنگِ دیگری میگیرد .میدیدم که آنها در نگاهِ من دارند بَدَلمیشوند به"کسانی"که من میبایستی"مجیزِ"شان را بگویم .و بهآنها ،عالقهامرا "اثبات"
چند نوشته
119
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
کنم .و اینعالقهرا در هرجایی"جار"بزنم .تبلیغ کنم .آن"خلق"و"مَردُمی" که ما عادت کرده بودیم از آنها دفاع کنیم و دل را بیدریغ برایِشان بسوزانیم و اینهمهرا چیزی جز معنایِزندهگی نمیدانستیم، بَدَل میشدند به"دارندهگانِحقِّرأی"که میبایست آرایِخودرا بهما میدادند" .کسبِ"رایِ آنها بهیکی از کسبهای ما بَدَل شدهبود .آنها شدهبودند فروشنده و ما خریدار .داشتیم به"کاسب" بَدَل میشدیم. دفاع از مَردُم ،داشت به"فنِّ کسبِ"ما بَدَل میشد .آرمان میرفت بهکاال بَدَل شود. نگاه کنید به زندگینامههایی که از سویِ این سازمان برای نامزدهای انتخابات برای مجلس شورای ملّی سال 51و در سالهای دیگر نوشته شدند .در این"زندگینامه"ها ،پشتیبانیهای بیچشمداشت و بیدریغِ انساندوستانه و نیکخواهانهی این انسانهای شریف ،و حتّی کار و زحمتهای فردیِشان برای زندهگیِ خود و خانهواده ،بَدَل شدند به"کارنامه" .به نشان ،به تختِ افتخار. چنین کارهایی از ما بر نمیآمد .و داشت آرام آرام "بر میآمد". در نگاهِ من و همانندهای من" ،مَردُم" و"خلق" چیزی بودند بسیار بیشتر از گروهی از انسانها .پنهان نمیتوانکرد که کلمهی"خلق" از جنبههایانسانیِ ژرفی برخوردار بود .نههمچون خامانِ نیمه/ سوختهای باید شد که امروزه خامتر از گذشته شدهاند و فراموش کردهاند که :اینها فقط کلمه نبودهاند .در پُشتِ این نشانهها ،گروهی از انسانها مراد بودهاند که عمرِ بیبازگشت و کوتاهِ خودرا در اینجهانِ خاكخورده برای نان/در/آوردن و یک زندهگیِ نیمه حیوانی هَدَر میدادند و از سوی آزمندانِ بَردهی پول و قدرت به فالکتی دایمی وادار میشدند .رُوی/کردِ ما به"مَردُم" و خلق ،بههیچروی بیسببی نبود؛ و از میانِ سببها نیز تنها بهسببِ اخالق نبود؛ که این خود ،سببِ اخالقِ ما بود .همین رُویکرد است که نهتنها سببِ برانگیخته شدنِ نهتنها نسلِ ما بهسوی محوِ نابرابریها؛ بلکه از قدیم/ ترینسببهای بسیجشدنِ انبوههای بیشمارِ آدمی بودهاست (و در آینده هم خواهدبود) بهسوی دست/ یابی به جامعهای شایسته. تا پیشاز آلودهگیِمان به سیاست/قدرت/مداری ،گرایشِمان به خَلق و آزادی و آسودهگیِ او ،هرگز مانعِ این نبود که بسیاری از ماها حقایقِ تلخِ مربوط به سرشت و طبیعتِ انسانیِ افرادِ متعلق به"خلق" را آشکارا بیان کنیم و ازآنها خُرده بگیریم .پس از سال 11/53به بعد ولی چنین نبود .عنایت و عشقِ ما به خلق بَدَل شد به مَردُمداری ،و آنهم ،بهگمانِمن ،بهگونههای نازلِ مَردُم/داری؛ گونهای از مَردُم/داری که محافظهکار بود و در حقیقت از مَردُم میترسید .گیرم که مفهومِ کلمهی"مَردُم" در جمالتی مانندِ "مَردُمداری" ،هرگز هیچ سنخیتی با مفهومِ کلمهی "مَردُم"در جمالتی مانندِ "مَردُم /گرایی"و ...ندارد. اینها ،دو مَردُم هستند. اگرکه زمانی میگفتیم" :ما انسان را رعایت کردیم ،خود اگر شاهکارِ خدا بود یا نبود( ».ا .شاملو)اکنون تالش میکردیم قواعدِ قدرترا"رعایت"کنیم تا خلق با رعایتکردنِ ما -یعنی دادنِرأیِخود بهما-شاهکار کند.
چند نوشته
111
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
فصل پنجم رَوَندِ سیاه ،و جداییها
جدایی و پراکندهگی در س .ف .یکی از حوادثِ تلخِ جامعهیما بود که بر روح و روانِ هزاران انسانِ این سرزمین ،نشانهها و آثارِ ناگواری برجا گذاشت .برای بسیاری از ماها این رَوَندِ پراکندهشدن ،همچون رَوَندِ پرکندهشدنِ مرغی زنده بود .مهمترینِ این جداییها ،یکی جداییِ آن دوستانی بود که بهسببِ بودنِ انسانِ مبارز و محبوب ،اشرفِ دهقانی" ،در میانِشان ،گروهِ اشرف "نامانده"شد ولی نامِاصلیِشان "چریکهایِ فداییِ خلق ایران"است؛ دیگری ،جداییِ نامبردارشده به"اقلیّتِ س .چ .ف .خ .ا ".است؛ دیگری ،جداییِ موسوم به"اکثریتِ س .ف .خ .ا ".است ،و یکی هم ،جداییِ با نامِ"41آذر"... جدایی از چهرو؟
در بارهی چهگونهگیِ و چراییِ اینپراکندهگی ،از همانآغاز ،بحثوُجَدَلهای زیادی بود و هنوز هم هست .بههیچرو نمیتوان با اَشکالِگونهگونِ آندیدگاهی موافقبود ،که میخواهد اینجداییها را با کمکِ مفاهیمِ کِشداریمثلِ"دموکراسی" توضیحدهد .اینافراد ،آنجداییها را پیامدِ نبودِ دموکراسی و "دموکرات"نبودنِ ما و جامعهی ما میدانند. روحیّهی چیره بر س .ف .هوادارِ مُدارا ،سِعهی صَدر ،گوناگونی ،و شناساییِ حقوق بود .این نه نبودِ دموکراسی در جمعِ ما بلکه همانا گرفتارشدنِ جمعِما در چنبرهی قدرت/سیاست /مداری بودکه سببِ اصلیِ آنجداییها و مهمتر ازآن ،سببِ آن نحوهی نارسای جداییها گردید .تواناییِ دموکراسی و نیز دموکراتها ،که در تعبیرهای معیّن ،در س .ف .وجود هم داشتند ،در برابرِ آن طغیانِ قدرت/سیاست/ مداری ،بهمراتب کم بود و اگر چیرهگیِ آن روحیّه نبود ،نهتنها از دستِ آن دموکراسی و آن دموکراتها کارِ چندانی برنمیآمد بلکه اِیبسا که آن جداییها زیانهای بهمراتب بیشتری بهبار میآوردند. مسئلهی قدرت/سیاست/مداری ،هرجا که سر بهطغیان بردارد ،کانونِ هر چه که جمع است و هر چه که ضامنِجمعاست را بهفساد میکشد؛ و ازآنجا که کانونِدموکراسی نیز ،با همه و هر برداشت از دموکراسی ،همچون استبداد ،مسئلهی"قدرت/مداری"است ،هرجا که آن طغیانِ قدرت/سیاست/مداری رُخ دهد ،دموکراسی را اتّفاقاً آسانتر از دیگر ضمانتهای ادامهکاریِجمع ،از میان بر میدارد و یا حتّی خودِ دموکراسی را به ابزارِ خود بَدَل میکند ،چنانکه همهی آنجداییها نهحتّی بهبهانهی دموکراسی بلکه درست بر پایهی آن بهمثابهِ یک حق انجام گرفتند. جدایی از چه؟
آنچیزی ،که همهی ما ازآن جدا شدیم ،همانا آن روحیّهای بود ،که بخشِ نخستِ این نوشته همه برای تشریحِ آن نگاشته شد .در اینمعنی ،همهی ماها ،که در گروهها و سازمانهای گوناگونِ "فدایی" گِرد آمدهبودیم ،از بهاصطالح"انشعابیون"هستیم .جداییِاصلی ،در حقیقت ،میانِ قدرت/سیاست/مداری و مَردُم/آرمان/مداری بود .هیچیک از اینگروهها نمیتوانند گروهِ خودرا دنبالکننده و نمایندهی اصلی و
چند نوشته
115
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
راستینِ س .ف .بنامند .با هر یک ازاین جداییها ،در حقیقتِ کار و پیشاز هرچیز ،همانا آنروحیّه بود که شماری از هوادارانِ خودرا از دست میداد .و از ایننگاه ،با هر جداییای که انجام میشد ،از یکسو، راه برآن گرایش بهسوی یافتنِ پاسخ های تازه در شرایطِ تازه ،دشوارتر میشد ،و از سویدیگر ،راه برای شتابگرفتنِ رَوَندِ قدرت /سیاست/مداری در هریک از این گروهها ،هموارتر میگردید. حقیقت ولی ایناست ،که من هنوز تا سالهای 4953بهصحنهی این جداییها ،اینگونه که اکنون ،نگاه نمیکردم .گمانِ من بر این بود ،که بخت و اقبال برای یافتنِ پاسخهایی برای شرایطِ اجتماعیِ تازه ،در این جمعی که هنوز بخشِ گستردهترِ هوادارانِ س .ف .درآن هستند ،بیشتر است .از اینرو بود ،که من رَوَندِ جداشدنها را رَوَندِ جداشدنِ دیگران از"این"جمع میدانستم ،زیرا که اینجمع را بدنهی اصلیِ اِمکانِ تحققِ بَخت و اِقبالِ آن روحیّه برایِ نشان دادنِ واکنشی هرچه درستتر به شرایطِ تازهی جامعه در س .ف .تصوّر میکردم .تا مدّتها ،بسیاری از ماها ،با این یا آن"جداشوندهگان" ،بهرغمِ همهی مخالفت ها ،دارای همان روحیّهی مشترك بودیم ،و درست بر پایهی دفاع از همین روحیّهی مشترك بود شاید ،که بهخیالِ خود ،میکوشیدیم تا مگر از راهی و با با ابزارهایی بجز آنچه که آنها پیشنهاد کردهبودند ،به شرایطِ تازه واکنش نشان دهیم .بهسخنِ دیگر ،من ،مثلِ بسیاری از دوستانِ دیگر ،با وجودِ شقوقی که دیگران پیشنهاد کرده بودند ،شقوقی که با همهی حقیقتهایی که درآنها بود، بهحق نمیشد آنها را بهمثابهِ یک کلیّت پذیرفت ،کوشیدم تا مگر با جستوجوی راهها و شقوق دیگر، بهروحیّهی کُهَنِ مشتركِمان کمک کنم. پنهان نبایدکرد ،که از لحاظِ سیاسی ،ارزیابی از سرشتِ جمهوری اسالمی ،مرکزِ این جداییها بود؛ ولی آشکار بایدکرد که مسئلهی قدرت/سیاست/مَداری نیز ،که اکنون ناگهان در متنوّع ترین گونههای خود در میانِ همهی ما سربلند کردهبود ،قطعاً نقشِ بسیار بزرگی در این جداییها داشته است .این آخری، ضربهاش کاریتر بود .قدرت ،در اشکالِ گوناگونِ تجلّیِ آن ،عاملِ اصلی بود در اینکه آن جداییها نتوانستند پخته ،نیرومندکننده ،افزایندهی حیثیتِ همهی طرفهای درگیر ،و رواجدهندهی همهی جنبههای ممكنِ حقیقت در جامعه باشند. بزرگترینِ این پراکندهگیها یا پَرکَندهگیها ،که در همانحال تلخترینِ آن هم بود ،بدونِ اینکه بخواهم اهمیتِ دیگر جداییها را کم جلوه دهم ،جداییِ معروف به"اقلیت" و"اکثریت" بود .تلخیِ این جدایی در این بود که پایهی آن بر دو رفتارِ کامالً متفاوت در برابرِ یک قدرتِ سیاسیِ اعتمادناپذیر جای داشت .و همین موجب شد که ما هم/دیگر را در برابرِ ضربههایی که حکومت بر هر یک از ما فرود می آورد تنها گذاشتیم .نمیگویم که ما از کشتهشدنِ یکدیگر بهدستِ حکومت خوشحال میشدیم ولی کاری هم نمی کردیم و فقط شاید سری بهتأسّف تکان میدادیم و سپس در بهاصطالح"مشغلههای روزمرّه"گم میشدیم .و درست همینرفتار ،باری ،شرمآور بود .این شرمآوری ،بهویژه آنجا که بهرفتارِ بیاعتنای کسانیکه در"اکثریت" گرد آمدهبودند برمیگردد ،پُررنگتر بود زیرا که این بهاصطالح "اکثریت" از لحاظِ سیاسی هواخواهِ پشتیبانیِ (باری مشروط!) از حکومتِ ایران بود.
چند نوشته
111
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
با اینهمه ،نمیخواهم از گفتنِ ایننکته خودداریکنم ،که آنکسانی نیز ،که با نامِ چریکها و فداییها، و در حقیقت با نامِ آنروحیّه ،در گروههایدیگر گِردآمده بودند ،با آنکه پافشاریِ آنها بر حقیقتِ سیاسیِ تازهی جامعه در پساز انقالب ،درست بود ،در برابرِ سرکوبی که بعدها حکومتِ "اسالمی" ،این بار بر ضدِّ"اکثریتِ"ما بهراه انداخت ،بهنوعی بهاینگونه بیاعتناییهای شرمآور دچار شدند .زیرا که مسئلهی قدرت ،همچنان که پیش ازاین هم گفتهشد ،برای آنها هم ،اگرچه با ماهیّتی دیگر ،ولی به هرحال یک موضوعِ کانونی بود ،و از اینرو برایِ آنان هم انسان ،اگر نگویم کمتر از قدرت ،باری در بهترین حالت همارز با قدرت شدهبود و نه برتر ازآن. من عمداً دراینجا از خودِ موضوعِ جداییها و یا بهاصطالح انشعابها بهعنوانِ پدیدههای زشت نام نمیبرم؛ زیرا آنچه که از خودِ این جداییها و انشعابها ،شکنندهتر و خوارکنندهتر بود نوعِ رفتار و سلوكِ جمع ِ ما در برابرِ همدیگر و در برابرِ مقولهی قدرت بود. تحلیلِ "تحلیل از جداییها" در آن روزگار در میانِ «اكثریت»
همزمان با نخستینجداییها ،از" ،4951تحلیلهایعلمیِ" جمع ِما در راهِ روشنگریِ ریشههای جامعه شناختی ،روانشناختی ،و ...تاریخیبینانهی رفتارهای یکدیگر آغاز شدند ،تا"مَردُم" ،مفهومی که اکنون آنهم میرفت تا بهابزاری در دستِ ما بَدَل شود" ،گناهکاران" را در این انشعابها "بشناسند". این"تحلیلهای علمی" ،تا آنجا که از سوی اکثریتِ جمعِ ما بهکارگرفته شده بودند : -4بهلحاظِ انگیزهی خود ،مقهورِ غرایزِ قدرت/سیاست/مداری بودند، نیّتِ نیک و انسانیِ ما برای شناختِ درستِ رفتارِ جداییخواهانه ،آلوده شدهبود به بهرهبرداریِ سوء از رابطهی میان عین و ذهن ،رابطهی میان هستیِ اجتماعی و شعورِ اجتماعی ،بهرهبرداریِ سوء از این بحث :که انسان محصولِ روابطِ اجتماعی است. اکثریتِ جمعِ ما با این بهرهبرداریهای سوء ،بهجای شناختِ زمینههای رفتارِ جداییافکن ،به شناختِ جداییافکنان پرداخت .با بهرهبرداری از اکثریتِ خود ،دیگران را جداییطلب نامید ،و ریشههای رفتارِ شانرا در شعور ،که آنرا هم تازه برآمده از هستیِ اجتماعی (خاستگاهِ طبقاتی /اجتماعیِ غیرکارگریِ) آنها قلمداد کردهبود ،پیداکرد. -1بهلحاظِ روش و شیوهیعلمی ،مقهورِ شیوههای انواعِ"علومِ منحط"بودند. روشها و شیوههای مسلّط بر اکثریتِ جمعِ ما در راهِ شناختِ زمینههای مخالفت ،روشِ"علمِ عامیانه" و "عوامیگریِ عالمانه"بود .این روشها میخواستند در سطحِ تجربهی عامّه باشند ،ولی عوامفریبانه شدند؛ و میخواستند در سطحِ دانشِ خاص باشند ،ولی خواصفریبانه شدند ،زیرا هم "علمِ عامیانه" وجود دارد ،هم"عوامیگریِ عالمانه".
چند نوشته
113
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
یعنی چه «اكثریت»؟ «چون سبویی تشنه کاندر خواب بیند آب ،وَندَر آب بیند سنگ ».م .امید
حقیقت آن است ،که انبوهِ عظیمی از فداییان ،پس از انقالب ،از هیچ یک از رَوَندهای فکری/سیاسیِ درونِ س .ف ،.بهاندازهای که خشنودکننده باشد سیراب نمیشدند .وجهِ روحیِ عطشِ این انسانها ،اگر چه خودرا هنوز در پس از انقالب هم تا بهمیزانِ زیادی سیراب میکرد ،وجوهِ دیگرِ این عطش ،وجوهِ فرهنگی ،فکری ،سیاسی ،هنری ،فلسفی و ،...هم/چنان بهدنبال آبِ کافی می گشتند .س .ف .هنوز بسیار کمتوان تر و کمبنیهتر ازآن بود که بتواند همهی این وجوهِ آن عطش را نه سیراب که حتّی نمناك کند .زیرا تنگناییهایِ س .ف .هنوز چنان آن فراوان بود که شماری از اهلِ ادبیات و فرهنگ و دانش که خود در این پهنهها از برجستهگان و نامدارانِ جامعه هم بودند ،بهرغمِ آن که میخواستند نمیتوانستند به این سازمان کمک کنند. آن پدیدهای که بهنام"اکثریت" از دلِ س .ف .در آمد ،تنها در برابرِ"اقلیت" بود که اکثریت بود؛ وگرنه، این"اکثریت" ،در درونِ خود ،و در برابرِ دشواری های جامعه ،مجموعهای از "اقلیتها" بود .اقلیتهایی که بهلحاظِ روحی ،فکری ،سلیقهیی ،سیاسی ...از هم جدا میشدند .آنچه که بسیاری از این اقلیتهای درونِ اکثریت را از اقلیتِ بیرون متمایز میکرد فقط این بود که اینها از اکثریتِ س .ف .بیرون نزدند ( یا بیرون رانده نشدند). حقیقتِ تلخ ولی در اینجا بود ،که درمیانِ«اکثریت» ،برداشتها و چشم داشتهای متفاوتی از مفهومِ اکثریت و از میل به حفظ و نگهداشتِ اکثریتِ فداییان وجود داشت .و این حقیقت تلخ ،درآن زمان دیده نمیشد ویا بهتر است بگویم باور نمیشد که وجود داشته باشد. کِتمان نمیتوانکردکه برای برخیها این حفظ و نگهداشتِ اکثریت کامالً جنبهی سیاسی داشت و بهمطامعِ سیاسیِ روز گِرِه خوردهبود و دنبالهرُوی از غریزهی قدرتجویی و قدرتبارهگی بود .اگرچه میتوان از اشخاصِ معیّنی نام برد ،که با سُستعنصری و حقارتِ روشنی به دنبالِ این مطامع و غریزه راه افتاده بودند ،امّا حقیقتِ تلختر این جاست ،که ردِّ این سُستعنصری و حقارت را در روح و روحیّهی بسیاری از ماها هم میشد زد .در اینسالها همهی ما در معرضِ گردبادی بودیم که ما را درخود گرفتار کردهبود و روح و اندیشهی ما را درخود درهمپیچانده بود .و روحِ مصلحتبینیهای حسابگرانه، که داشت در بسیاری از ماها جوانه میزد ،یکی از پیامدهای این گِردباد بود. برای گروهی هم این حفظِ اکثریت فقط حفظِ اکثریت بود بدون هیچ هدفِ سیاسی .نگهداشت اکثریت برای نگهداشت اکثریت .اینها همیشه در کنارِ اکثریت اند .اشتباه نشود ،این افراد را نمیتوان با کسانی یکی کرد که تابعِ بادند و پیروِ قدرتِ برتر ،که حتّی آمادهاند به "اکثریت برای اهداف غیر انسانی" هم تن دهند .نه .اینها نوعی اکثریت/خواهِ در صفِ انسانهای شریف اند .هدفِ این گروه از اکثریت ،هدفی بود ساده ،روشن ،سودمند و انسانی.
111
چند نوشته
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
فصل ششم رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ رفتارِ ما با اندیشه و اندیشهورزی -1دو رفتار با اندیشه و اندیشهورزی
بررسیِ من از رفتارِ ما با اندیشه و اندیشهورزی دربرگیرندهی بررسیِ رفتارِ ما با اندیشهورزی در دو دوره است : دورهی از 53تا 53که بررسیِ رفتارِ ما بهمثابهِ جنبشِ فداییان( ج .ف -.شاملِ س .ف .و هواداران) -با اندیشهورزی است؛ دورهی از 53تا 11که بررسیِ رفتارِ ما بهمثابهِ س .ف« .اکثریت» با اندیشهورزی است.پیشاز هرچیز ولی الزماست براین نکته تأکیدکنم ،که شرکتجویی در اندیشهورزیها و تأمّل های فکریِ جامعهی ما در کارِ جهان و انسان و هستی ،چه با بارِ فلسفی و هنری و علمی و یا بارهای دیگر، از شاخصههای آن روحیّهای بود که پیشتر ،ازآن سخن گفتهشد و ما مانندِ دیگر هوادارانِ آن روحیّه، در کنارِ بسیاری از انسانهای دیگرِ جامعه ،اگرچه با راه و رسمهای فکریِ دیگر ،در شمارِ دارندهگان و تحققبخشندهگانِ اندیشهورزی درآمده بودیم. در سُنّتِ آن روحیّه و در سُنّت و تاریخچهی کوتاهِ خودِ س .ف .که از این روحیّه متأثّر بود ،رفتار با اندیشه و اندیشهورزی هم ویژه بود و هم درخشان .باور به در/هم/آمیختهگیِ اندیشه و کردار ،تالش برای تحلیلِ مشخّص از شرایطِ مشخّص ،دستنکشیدن از اندیشیدنِ دوباره در بارهی مسائل بهبهانهی اینکه دیگران پیشتر در بارهی آنها اندیشیده اند ،و تالش برای شناختِ مستقلِ هرچیز ،از جملهی ویژهگیهای رفتار با اندیشه در س .ف .و ج .ف .و پویایی در شناخت ،از جمله دالیلِ درخشندهگیِ این رفتار بود. در دورهی آغازِ انقالبِ ،4953ادامهی زندهگی و سرزندهگیِ این روحیّه ،بارِ دیگر به شرکت در اندیشه/ ورزیها و تأمّلهای اجتماعی گِرِه خوردهبود .بارِ دیگر ضرورتِ شرکتِ هرچه بیشتر در کردارِ جامعه و در همانحال ،هنرِ فاصلهگرفتن برای نزدیکشدن. درست پس از انقالبِ ،53جنبشِ فداییان ،همانندِ دیگر جنبشهای کوچک و بزرگِ جامعهی آن زمانِ ما ،خودرا در برابرِ انبوهی از مسائلِ اجتماعی دید که میباست بیدرنگ بهآنها -هم در کردار و هم در اندیشه -همزمان پاسخ میداد .در نحوهی این پاسخدهی ،دو رفتار از میانِ چندین رفتارِ موجود در درونِ ج .ف .و س .ف .با اندیشه و اندیشهورزی را میتوان برجستهتر دانست : یکی ،رفتارِ سیاست/قدرت/مدارانه با اندیشه و اندیشهورزی ،که پاسخ دهی به مسائلِ اجتماعی رافرعی و تابعِ پاسخدهی بهمسائلِ در پیوند با قدرتِسیاسی میدانست؛ میکوشید تا اندیشه و اندیشه/ ورزی چنان انجام گیرند که یا در خدمتِ مبارزه با ج .ا .و یا در خدمتِ مصالحه با آن باشد .اندیشهها و اندیشهورزیهای نا/سیاست/قدرت/مدارانه را بیطرف ،بیعمل ،غیرِ اجتماعی ،روشنفکرانه و خود/ خواهانه ...میدانست و بهآن مشکوك بود.
چند نوشته
113
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
و دیگری ،رفتارِ نا/سیاست/قدرت/مدارانه با اندیشه و اندیشهورزی ،یا بهاصطالح جامعه/مَردُم /مدار ،کهپاسخدهی بهمسائلِ اجتماعیِ مَردُم بهویژه کارگران و زحمتکشانرا اصل میدانست و پاسخدهی بهمسائلِ در پیون د با قدرتِ سیاسی را فرعی و تابعی از رَوَندِ پاسخدهی بهمسائلِ اجتماعی میشمرد. هرچه که ج .ا .بیشتر میکوشید تا مسئلهی مبارزه یا مصالحه با خودرا به مَردُم و مبازرانِشان تحمیل کند ،هوادارانِ اینگونهی رفتار با اندیشهگری مصرّانهتر تالش میکردند تا ضمنِ مبارزه با ج .ا .اندیشه و اندیشهورزیهای خود دربارهی مسائلِ جامعهرا به "خدمتِ" این مبارزه یا مصالحه در نیاورند بلکه آنرا همچنان پویا ،مستقل و بدونِ مصلحت های قدرت/سیاست بهپیش ببرند. نمیتوان در درونِ جنبشِ فداییان بهطورِروشن مرزِ آن پهنههایی را ،که در آنها هریک از این دو رفتار دارای زمینهی بیشتر و بهتری بودند ،نشان داد؛ این دو رفتار ،تا آنجا که سخن بر سرِ رفتار است ،در همهی اینپهنهها درکار بودند .امّا رفتارِ سیاست/قدرت/مدار بیشتر در میانِ کسانی که خود را میراث/ دارِ اصلیِ س .ف .میدانستند؛ و آن رفتارِدیگر ،بیشتر در میانِ آن انبوههی بزرگِ کسانی که هوادار نامیده میشدند زمینه داشت .در مجموعهی جنبشِفداییان ،رفتارِ اوّلی در اقلّیت بود ولی دارای اختیار هایی بسیار زیاد ،و رفتارِ دُوُم در اکثریتبود ولی با اختیارهایی بسیارکم .خوشبختانه آنروحیّهی چیره بر اینجنبش و نیز خودِ آن رفتارِ نا/سیاست/مدار -که وزنهی فکری و تجربیِ آن بیشتر از رفتارِ قدرت/ سیاست/مدار بود -امکانرا برای وجودِ هر دویِ اینرفتارها ضمانت میکرد ،و تا سالِ 53این دو رفتار در کنارِ هم درراهِ تحقّقِ خواستهی خود میکوشیدند. آن انبوهِ دههاهزارنفریِ انسانهاییکه در جنبشِ فداییان بههم گِردآمده بودند ،بهیُمنِ انقالب که مسائلِ جامعه را بهروشنی آشکار ساختهبود ،هرروز با انبوهی ازپُرسشهای عملی و نظری روبهرو میشدند که غالباً از پرسشهای حیاتیِ کشور بودند .اینانبوهِ پُرشور ،کهدارای بُنیهی فکری و تجربیِ ژرف و گسترده بود ،آغاز کردهبود بهشرکتِ زنده و صادقانه در یافتنِ پاسخهای مناسب برای این پُرسشها .آنها هزاران مسئلهی زندهی جامعهرا به س .ف .وارد میکردند با انبوهی از راهِحلها و طرحهایی که نشان از رفتارِ پویا و شادابِشان بود با جامعه. در همان ماهها و بلکه هفتههای نخستِ سالِ ،51جنبشِ فداییان بهیک دایناسوری همانند میشد که جُثّهای عظیم ولی مغزی بسیارکوجک دارد .این تصویر ،بسیار نادرست و وارونه بود ،و بهسهمِخود بهکجرویهای مُهلِک و جبرانناپذیری در زمینهی تصمیمگیریهای سازمانی ،سیاسی و اجتماعی انجامید .در حقیقت ،این جنبش در آغازِ سالِ 51یک دایناسوری بود با مغزی عظیم و جُثّهای کوچک. آن چشمها بهایندلیل اینتصویر را وارونه دیدهبودند که هنوز سادهلوحانه براین باور بودند که خودِشان س .ف .هستند و آن انبوهِ دستِکم دههاهزارنفری ،هواداراناند .خودرا رهبر میدیدند و آنانبوههی بزرگ را رهروان .خود را مغز میدیدند و آن انبوهِ بزرگ را جُثّه. و این ،درحالیبود ،که هم س .ف .و هم بخشِ بزرگی از این هزاران ،یکی از پُرشورترین و گستردهترین کارزارهای فکریِ نحلههای گوناگونِ کمونیستها و انقالبیون و آزادیخواهان -چه در جهان و چه در ایران -در دههی 11و51ش را تجربه کرده و اندوختههای فراوانِ فکری فراهم ساختهبودند .از سوی
چند نوشته
191
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
همین"هزاران" ،در پساز انقالب ،سیلِ گزارشهای زنده ،مستقیم و واقعی از دیدگاه ها و اندیشههای طبقاتِ گوناگونِ اجتماعی و دشواریها و خواستههایِشان ،و سیلِ طرحهای فکری و پیشنهادهای واقعی بهدرونِ س .ف .سرازیر میشد .فکر نمیکنم که س .ف .هرگز تا آنزمان چنین سرشار از داده های واقعی از جامعه و از"خلق" ،که او خودرا فداییِآن مینامید ،بوده بود .بر رویِ ایندادهها ،در بخش های نا/سیاست/قدرت/مدارِ ج .ف .کار میشد و از آنها جمعبندیهای درخشانی ارائه میگردید .امّا در بخشِ سیاست/قدرت/مدارِ س .ف .توانوُجسارتِ کابُردِ اینجمعبندیها نبود .و اینناتوانی و بی/جسارتی یا کم/جسارتی هیچدلیلینداشت جز این ،که آنها خودرا بهدستِ سیاست/قدرت/مداریسپرده بودند. آنها که -چه درآن روزگار و چه اکنون -بهاین بُنیهی نیرومند و بهآن شورِ زنده ،و به تواناییِ این انبوهِ انسانها ناباور بودند و نسبت یهآن بیاعتناعی و یا کماعتنایی میکردند و یا هنوز هم میکنند ،سبب شدندکه هم خودشان و هم جامعهی تشنهی ما نتواند از این چشمهی جوشان بهرهیِکافی بگیرد. افزونبراین ،اینناباوران ،برپایهی همین ناباوری و بیاعتناییِ ناروا ،نتوانستند دریابند ،که اگرچه پیشاز هرچیز ،آنسرکوبِ اینچشمهیخروشان از سویِحکومتِ"اسالمی" ،ولی پسازآن ،آن کمدامنهساختنِ جوششِآزادانهی اینچشمه از سویِ آنرَوَندِسیاهِ درونِ س .ف ،.چه آسیبِجبرانناپذیری بهجامعه زدند. آن مَنِشهایسیاسی ،که قبالً نام بردهشدند و در میانِما جوالن میدادند ،هریک بهنحوی ،میخواستند تا مُهرِ خودرا براین اندیشهورزیها و تأمّلها بزنند .و ایننیرویِ بزرگِ اندیشهورزی را فقط درخدمتِ آن مسائلی درآورند که خود آنها را تعیین میکنند .این مَنِشهای سیاسی میکوشیدند تا شتاب و سرعتِ برآوردهشدنِ نیازِ جامعه به اندیشهورزیشدنِ مسائلاشرا مشروط سازند به پاسخگفتنِ قبلی بهنیازهایِ تازهی خودِ س .ف .که اکنون دیگر بسیار بزرگ شده بود و سادهلوحانه اجازهدادهبود تا ادّعای رهبریِ جامعهرا بر او بار کنند. امّا از میانِ این مَنِشهای سیاسی ،منحطترینِ آنها موفق شد تا «اکثریتِ» هوادارانِ آنروحیّه و نیز خودِ آن"نیازِ بهاندیشهکردن و تأمّل"را ،بهسویی و به شکلی و بهراهی بکشاند که ویژهی بیارزشترین و نازلترین اندیشهورزیهاست ،و در جوهرهی خود چیزی جز"هتکِحرمتِ" اندیشهورزی نیست .بهسوی بیارزشترین و نازلترینِ اندیشهورزیها ،نه از اینلحاظ که آن مَنِشِ سیاسیِ منحط ،ما را واداشت تا رسواییسیاسی -و یا دنبالهروی ِ اندیشهورزی را بهبهانهای و بهنردبانی برای دنبالهروی از حکومت- رسوایی نظری -بَدَل کنیم ،بلکه مهمتر ازآن ،از اینلحاظ ،که روش و ِ از"سوسیالیسمِ واقعاً موجود" - شیوهی آن ،حتّی اگر بهتصادف هم به نتایجِ درستِ سیاسی میرسید ،روش و شیوهایاست که در آن، اندیشهورزی تنها یک "ابزارِ در خدمتِ توجیه" است ،و اندیشهورز" ،کارمند"ی است که هر زمان الزم آمد فراخوانده میشود تا پلیدی را توجیه کند ،غریزه را اندیشه نشان دهد و ... آن نیرویِ عظیمِ تآمُّلگری و اندیشهورزی ،که در آن انسانها نهفته بود ،میتوانست در پهنههای گوناگونِ زندهگیِ اجتماعی بهکار انداختهشود ،نهآنکه فقط به پهنهی قدرت/سیاست محصور نگه داشتهشود ،و تازه در اینپهنه هم ،با طرحکردنِ سَرَ/اسبی و نازلِ پرسشهای اگرچه مهم ولی آلودهشده به نگاهِ تنگِ منافعِ"جناحی" یا "گروهی" ،به ابزاری برای بهجانِ/هم /انداختهشدن بَدَل گردد.
چند نوشته
194
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
متأسّفانه رفتارِ قدرت/سیاست/مدار-از نوعِ چپ و راست و میانهاش-بهدلیلِ راهانداختنِ روزنامهی«کار» و دیگر نشریهها ،که نزدیک بههمهی نوشتههایِشان -چه در تعیینِ مسائلِ مهم و چه در نحوهی پاسخدهی بهاین مسائل -فقط رسانای سلیقه و شیوهی طرفدارانِ این رفتار بودند ،رَوَندِ کارِ طرفدارانِ رفتارِ دُوُم را مختل میکرد ،بر آنان جا و زمان را برای طرح و بحث در بارهی آن مسائلِ اجتماعی ،که بهزعمِ اینان مهم بودند ،تنگ میساخت و در رَوَندِ آنها گسست پدید میآورد .بهویژه اینکه طرفدارانِ رفتارِ قدرت/سیاست /مدار ،روزنامهی «کار» و نشریههای دیگر را اگرچه با نامِ س .ف .ولی بهمثابهِ نمایندهی مواضعِ همهی جنبشِ فداییان چاپ و پخش میکردند؛ در حالیکه هیچ چنین نبود. این امکانِ مطبوعاتی با این حقِّ نمایندهگیِ مغشوش ،یکی از عاملهایی بود که بهسهمِ خود سبب گردید تا رفتارِ بهنسبت معقولتر و سازندهتر با اندیشه و اندیشهورزی ،که در بخشِ نا/سیاست/قدرت/ مدارِ جنبشِ فداییان دیدهمیشد ،دچارِ صفتهای منفی و آسیبهای جدّی گردد .باید آشکارا اذعان کرد که اگر چه ناتوانیها و کمبودهای مهمی در خودِ اینبخشِ جنبشِ فداییان وجود داشت ،ولی عاملِ مهم در نیمهکارهماندنِ تالشهای اندیشهییِ اکثریتِ آن دهها هزار انسانِ پُرشورِ درونِ جنبشِ فداییان، همانا قدرتگیریِ آن رَوَندِ سیاه ،یعنی گرایشِ قدرت/سیاست/مدارِ در انواعِ گوناگونِ آن تا سالِ ،53و گرایشِ قدرت/سیاست/مدار در نوعِ راستروانهاش ،از سالِ 53تا ،11بوده است. بهاینترتیب ،چیرهگیِ آن رَوَندِ سیاه بر ما ،تنها بهاین یا آنبخش از موجودیتِ ما محدود نشد .این رَوَندِ سیاه ،با شتابی که هر بار افزایش مییافت ،سراسرِ بود وُ نبودِ ما را فرا میگرفت .پهنهی"دیدگاه"، "نظر"" ،پایههای اندیشهیی/فلسفیِ"کردارها و داوریهای سیاسی/اجتماعی ما ،در یک کالم :پهنهی اندیشهورزیهای ما نیز از جملهی آن پهنههایی از وجودِ ما بود که در سالهای 4953میبایست سرانجام به"اشغالِ"آن رَوَندِ سیاه در میآمد .هیچیک از انشعابهایی که در اینسال و کمی بعدتر در جنبشِ فداییان انجامگرفت بر سرِ مخالفت با خودِ رفتارِ قدرت/سیاست/مدارانه با اندیشه و اندیشهورزی نبوده بلکه فقط مخالفت با نوعِآن بودهاست؛ و اصالً همانا طرفدارانِ انواعِ رفتارِ قدرت/سیاست/مدارانه با اندیشه واندیشهورزی بودند که این انشعابها را سببشدند .از اینرو ،آناندیشهورزیِ خلّاق ،آزاد ،و مستقل و آنرفتارِ آفریننده و پویا با اندیشه و اندیشهورزی ،در هریک از بخشهای انشعابی در زیرِ سایهی سیاهِ یکی از گونههای رفتارِ سیاست/قدرت/مدارانه بود. در بخشِ انشعابیِ«اکثریت» ،در زیرِ فشارِ گونهی راستروانهی رفتارِ قدرت/سیاست/مدار با اندیشه و اندیشهورزی بود که درسالِ 53آنرفتارِ پویا با اندیشه و آن اندیشهورزیِ آزادِ خلّاقِ مستقل درهم فرو ریخت و بهجایِ آن ،یک رفتارِ ایستا و اداری با اندیشه و یک اندیشهورزیِ دیوانیِ گوشبهفرمانِ توجیهگر نشاندهشد. -2در بارهی برخی صفتهای دگرگونیهای اندیشهییِ ما
در اینجا مایل هستم در بارهی برخی صفتهای آن دگرگونیهایی ،که در اندیشههای ما در دو سالهی نخستِ انقالب -از 53تا -53پدیدآمدند ،سخنی بگویم .امّا پیش ازآن باید به 9نکته اشاره کنم :
چند نوشته
191
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
-4منظور از"اندیشهها"ی ما ،مجموعِ اندیشههای نوشتهشدهی س .ف .و ج .ف .و نیز مجموعِ اندیشه های نوشتهشده و نا/نوشتهی موجود در آن جریانِ بزرگِ نوین و سُنّتشکنانهی ایرانِ پس از کودتای 4991ش و جریانِ بزرگِ همسو با آن در بیرون از ایران در دهههای پس از جنگِ دُوُم جهانی است. آن چه که این اندیشهها و حتّی بنیادهایِ اندیشورزیِ ما را بهچالش گرفته بود ،در اصل ،همانا شرایطِ نوینِ جامعه پس از آغازِ انقالبِ 53بود؛ امّا در فرع ،آن فشارهایِ بخشِ هر/دَم/بیشتر بهورطهی قدرت/ سیاست/مداری/درغلتندهی ما بود که موجبِ میشد تا تعبیرهایِ قدرت/سیاست/مدارانه از این چالش در برابرِ تعبیرهایِ نا/سیاست/قدرت/مدار برخیزد و شرایطِ نوینِ خودرا بهجایِ شرایطِ نوینِ جامعه بنشاند و خودش اندیشههای ما را به چالش بگیرد و سپس این چالشرا بهسمتِ یک نوعِ خاص از پرسشها و یک نحوهی خاص طرحِآنها و بهسوی یک رَوَندِ خاصِ پاسخگویی بهآنها بکشاند .از اینرو، از میانِ انبوهِ پرسشهای مهمِ جامعه ،این پرسشها بودند که در برابرِ ما انداخته میشدند :در بارهی "جمهوری اسالمی ایران"؛ در بارهی تاریخِ س .ف ،.جهانِ معاصر ،سوسیالسمِ موجود ...این پرسشها، فقطوتنها ،از جنبهی مصلحت های سیاسیِ این بخش از ما -و نه ضرورتهای اجتماعیِ -بود که مطرح میشدند ،آنهم خود بهشکلی بسیار نازل و واژگونشده .اینپرسشها ،نه از دیدگاهِ انسانگرایی، بهویژه گرایش بهانسانِ زحمتکش ،و نیز نه از لحاظِ مصالحِ جامعه ،که اصلاند و سیاست باید فرعی ازآنها باشد ،بلکه فقط از دیدگاهِ قدرتگرایی ،بهویژه قدرتِ سیاست/قدرت/گرایی ،که گویا اصلاست و خودِ جامعه باید فرعی از آن قلمداد شود ،مطرح میشدند. در رَوَندِ بهاصطالح "مباحثِ"ما پیرامونِ این پُرسشها ،اندیشههای تاآنزمانِ موجود در س .ف .و نیز در ج.ف .دچارِ دگرگونیهایی شد. -1مفهومِ"ما" ،در اینسال ،دارای دستِکم سه وَجه بود: یکوَجهِ این"ما"" ،ما"ی سازمانیافته در س .ف .بود که چند صباحی پس از انقالب به دغدغهیِ انجامِ کارِ خطیر و خطرناكِ وحدتِ سازمانیِ فداییان گرفتار آمد و خواسته و ناخواسته بهآن"جا"یی راندهشد که درآن ،توّهمِ فاجعهبارِ رهبریکردن بر جنبشِ فداییان ،در کنارِ اراده های رهبریستیز خیمه زده بود .همینوَجهِ"ما" ،در سالهای4953بهبعد« ،اکثریتِ»ما را بهورطهی یک سازماندهیِ بهاصطالح حزبی در انداخت ،و«اقلیّتِ»ما و سپس گروههای دیگری از ما را به اَشکالِ دیگرِ سازماندهی -که اگرچه بهتر از تشکّلِ حزبی ،ولی به رغمِاین ،تنگوُتار بود -گرفتار کرد .اینوَجهِ آن"ما" ،در زیرِ سیطره و در معرضِ گرایشِ هَر/دَم/نیرو/گیرندهی قدرت/سیاست/مداری ،ازگونههای مختلفِآن ،بود. وَجهِ دُوُم این"ما"" ،ما"ی بههیئتِ افراد و گروههایِ جداگانه بود که هنوز اگر چه دارایِ پیوندِ سازمانی با س .ف .بود ولی خوشبختانه تا 4953 /11تن بهآن سازمانیابیهای مُهلِکِ اندیشهسوزِ اندیشهکُش نداده بود. وَجهِ سِوُم"ما" ،آنکسان یا محفلهایی بودند که هیچ پیوندِ سازمانی با س .ف .نداشتهاند ولی همسویی ها و عالقهیشان به سرنوشتِ س .ف .بهاندازهای بود که باید بخشی از جنبشِ فداییان بهشمار آیند .در میانِ اینکسان و محافل ،اندیشهها دارایِ استقاللِ هنوز بیشتری از س .ف .و در حقیقت از سیاست/
چند نوشته
199
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
قدرت/مداریبودند. این دو وَجهِ دُوُم و سِوُم آن"ما" ،عمدتاً تا سالهای 53زیرِ گرایشِ نا/سیاست/قدرت /مداری بودند .آن اندیشههایی که مستقل از س .ف .در این دو بخش از "ما" -پدید آمدند ،همان اندیشههایی نبودند که در"جمعیّتِما" -یعنی در "ما"یِ درونِ س .ف -.پدید آمدهبودند. در اینبخش از ایننوشته ،منظورِ من از "انحطاطِ رفتارِ ما با اندیشهورزی" ،اگر چه همهی اندیشهورزی هایِ موجود در همهی این وجوهِ سهگانهی"ما" است ،امّا بهویژه و بهطور برجستهتر ،منظورِ من، انحطاطِ رفتار وَجهِ اوّلِ "ما" ،یعنی همانا وَجهِ تا آنزمان سازمانیافتهی"ما" (س .ف ).با اندیشهورزی است .توجّه بهاین نکته بسیار پُر اهمیتاست ،زیرا ،بهگمانِ من ،رفتار با اندیشهورزی در وَجهِ دُوُم و سِوُم"ما" ،نسبت بهآن رفتار با اندیشهورزی که در وَجهِ اوّلِ"ما" وجود داشت ،بمراتب رفتاری پویاتر، آفرینندهتر و از اینرو برای مستعدساختنِ اندیشهورزی در راهِ شناختِ واقعیترِ مسائلِ جامعه و در راهِ پاسخدهیِ واقعبینانهتر بهاینمسائل کاراتر بوده ،و بر اینپایه ،آندگرگونهایی هم که در همین دو/سه ساله در اندیشههایِ اینبخش از"ما" ،بهیُمنِ همین رفتارِ آزادیبخش با اندیشهورزی ،پدید آمدهبود، بسیار ژرفتر ،گستردهتر ،طبیعی تر ،و اصیلتر از دگرگونیهاییبودکه در اندیشههای "ما"ی تا آنزمان "سازمانیافتهی بههیئتِ جمعدرآمده" یا همان س .ف .پدید آمدهبود. -9هیچ تردیدی ندارم که غالبِ ماها تالش نَفَسگیری میکردیم تا بتوانیم از راههایممکن ،شناخت هایی بهدستآوریمکه هرچهبیشتر به حقیقتِ امور نزدیک باشند .نهفقط آن روحیّهای ،که ما از آن برخورداربودیم ،خودرا مسئول میدید که بهحقیقت ،هرچند که تلخ ،وفادار باشد ،بلکه در بسیاری از فردهای ما هم چنین احساسِمسئولیتی بود .اشاره بهاین برخیصفات که در پِی میآید ،نه بهمعنای بیارجکردنِ اندیشهها و اندیشهورزیهایِشبانهروزیِمان ،بلکه اشاره به نوعیاندیشه و به نوعیاندیشه/ ورزی است که میتوان آنرا اندیشه و اندیشهورزیِ سیاست/قدرت/مدارانه نامید؛ و اشاره به نوعیرفتار با اندیشه و اندیشهورزیاست که میتوان آنرا رفتارِ سیاست/قدرت/مدارانه با اندیشه و اندیشهورزی نامید. و هیچاندیشه و اندیشهورز و اندیشه/ورزیایرا ازاینصفتها گریزینیست ،اگرچنانچه هوشیاری در میان نباشد. با ایناشاره ،دگرگونیها در اندیشهیما ،از نگاهِمن ،دارای اینصفتها بودند: مصلحتآمیز در زیرِ تأثیرِ فشارها ،و ازاینرو ،خودبهخودی غریزی شتابانده و کم ژرفا.هشدارها در بارهی لزومِ بهژرفابردنِ اندیشهها بهبار نمینشست .آن هستیِ سیاسیِ تازهی جمع ِما ،که اکنون غولی شدهبود ،نوعی نگرانی از این که مبادا از آهنگِ رخ/دادها پسبمانیم را در جمعِ ماها پدید آوردهبود .خودِ آن رَوَندِ سیاهِ قدرت/سیاست/مداری در همهیانواعاش که در میانِما بود و بهویژه هوادارانِ نوعِ راستروانهیآن ،آنها نیز این بهاصطالح"کُندی"را بر نمیتابیدند .و آن نا/شکیباییِ البتّه
چند نوشته
191
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
مستقل از آن رَوَندِسیاه هم بر آتشِ این شتاب ،از هر سو میدمید .و این عاملها ،بهویژه دو عام ِ ل آخری ،دگرگونیهای فکریِ ما را میشتاباندند .اندیشهها ،مثلِ گوسفندانیکه باید برای گرفتنِ آن "شیرِ"دلخواه ،هرچه زودتر دوشیده شوند ،با هر وسیله ،هایوُهو و حیله بهسوی"آغُل"رانده میشدند. -3در بارهی مباحث ما
منظور از مباحث ،آن مباحثی است که از 4951تا 4953در نزدیک به همهی جنبشِ فداییان بجز چ. ف .خ است ،و نیز ادامهی آن مباحث در بخشِ«اکثریتِ»این جنبش از 4953تا .4914 1-3مباحثِ ما و مقولهی استدالل
یکی از ویژهگیهای بحثهای درونیِ ما در سالهای 4951و 53این بود که هنوز حربهی استدالل در آن نقشِ بارز و زیادی نداشت .استدالل ،مقولهی پیچیدهای است .شناختِ لُغَویِ آن دشوار نیست .ولی شناختِ مقولهییِ آن بسیار دشوار است .افزون براین ،خودِ مقولهی دلیل هم برای خود دارای ویژهگی بود .هرکسی بهدنبالِ "دلیلِ خود"بود؛ نههمیشه «به دنبال» ،گاهی هم «در دنبالِ»دلیل خود؛ گاهی هم دلیل بهدنبالِ ما و یا در دنبالِ ما بود .بسیاری از انواعِ بروز و پدیداریِ دلیل را من در اینایّام تجربه کردهام .انسان خودرا گاهی در حلقهیتنگِ یورشِدلیلهایی میدید که هر یک اورا بهراهی میخواندند. مواردی هم بودند که نمیشد به مقولهی دلیل تکیه کرد؛ زیرا دلیلی نبود .و میباید به چیزی بجز دلیل تکیه میشد. بر همینروال ،پذیرشها و اقناعها هم کمتر به استدالل و بیشتر به عناصر و روشهای دیگر اتّکا داشت .هنوز کم نبودهاند کسانی که بهجز استداللهایی که میشنیدند یا ارایه میکردند به احساس های خود هم گوش میدادند؛ به درونِ خود هم نگاهی می انداختند؛ به عواطف خود هم توجه داشتند. ما هنوز این توانایی را داشتیم که بر خالفِ استدالل/مداران ،مطلب را ،هم/چنین ،بهاصطالح "با همهی وجود" خود بفهمیم و دریابیم و بپذیریم. کمکم ،درسالهای 53بهبعد و بهویژه درسالهای تبعید (چه تبعید به درونِ خود یا به بیرون از صحنه و یا به بیرون از کشور ،) ...دستِکم بخشِ بزرگی از ماها ،به چنگالِ استدالل/مداری گرفتار آمدیم .و بههرحال ،به استدالل بیش ازآن که شایستهگی داشت اتّکا کردیم .و ازاینرو ،هم خودمان و هم بحثهای مان و هم روالهایِمان ،عبوس و خشک ،بی روح و کم عاطفه شدند .درستیِ حقایق ،دیگر کمتر در آنجایی که وجدان-وجدانِ علمی یا وجدانِ هنری با وجدان -...مینامند ،محک زده میشد. من دراینجا از تجربه و آزمایش و عملِ اجتماعی و خردِ جمع و ...بهعنوانِ ابزارهای اصلیِ محکزدن حقیقتِ اندیشههایاجتماعی نام نمیبرم ،زیرا که همهی اینها ،با همهی نقشیکه در تشخیصِ حقّانیتِ اندیشههای اجتماعی دارند ولی نه میتوانند جایِ وجدان را بگیرند و نه بدونِ وجدان مؤثّر هستند.
چند نوشته
195
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
2 -3مباحثِ ما ،و گونههای پذیرش ،اقناع ،و تسلیم
میدانیم که هرجا استدالل انجام میگیرد ،در حقیقت بهدنبال پذیرش و یا پذیراندنِ درستیِ مطلبی میگردند .امّا میدانیم پذیرفتن داریم تا پذیرفتن ،همچنان که پذیراندن داریم تا پذیراندن. چه در پذیرفتن و چه در پذیراندن ،کم پیش نیامده است که دیدهام از دستِ استدالل ،کاری ساخته نیست؛ بهروشنی میدیدم که عقل و اندیشه و مجموعهی تواناییهای من در راهِ بهکارگیریِ ابزارهای منطق ،بهبنبست رسیدهاند؛ آنگاه بهسوی اقناع(شدن یا ساختن)بهراهافتادم؛ در همانحالیکه میدیدم احساسات ،تجارب و عواطفِ من قانع نشدهاند؛ و چیزی در درونِ من ،در وجدانِ من ،قانع/ناشده و ناخرسند و ناخشنود است .رنجی درونی. فکر میکنم مرزِ میانِ پذیرفتن-و نیز اقناع -با تسلیم ،مرزِ سادهای نیست .در نگاهِ من ،اراده ،آگاهی و خُرسندی نشانههای یک پذیرش-و نیز یک اقناعِ -جدّی و درست و پابرجا هستند؛ ولی من چندان به این نشانهها نمیتوانم تکیه کنم ،زیرا بسیاربار تسلیمهایی هم دیدهام که دارای همین نشانهها بودهاند. گویا زیادی بر رویِ این کلمات مکث کردهام .ما که دورههایِطوالنیِ بحثهای نظری را سپری کردهایم قاعدتاً باید بهتجربه دریافتهباشیم که اینها فقط کلماتی ساده نیستند .پدیدههای جانداریاند که گاه به هیئتِ هیوالیی رُخ مینمایند و یا گاه همچون جامِ شوکراناند که به دستِ انسان داده می شوند .امّا ما را از دستِ این"کلمات" هیچ گریزی نیست. در نگاهِ من ،تجربهی آن بحث و جَدَلها نشان میدهند ،که در میانِ ما سَبْکهای گونهگونِ پذیرش و اقناع وجود داشتهاست .برخیها بهپذیرش و اقناعِ فلسفی بیشتر عادت داشتهاند؛ برخیها بهپذیرش و اقتاعِ علمی ،برخیها بهپذیرشِ عاطفی ،و برخیها حتّی بهنوعی پذیرش که میشود با کمی نادقّتی، آنرا پذیرشِخیالی نامید .برخیها هم بودند که به پذیرشِبهاصطالح تمامعیار عادت داشتند .دارندهگان اینسَبک ،کوچکترین ابهامرا در کارِ پذیرش بر نمیتابیدند؛ و در برابرِ گونههای دیگرِ پذیرش ،یک ناتوانیِ آشکارِ تواَم با ترس داشتند ،و غالباً شاید بههمیندلیل بهپذیرشهایدیگران مشکوك بودند. 3 -3مباحثِ ما و پدیدهی تردید
همیشه در میانِ هر جمعی و از جمله در میانِ آنجمعی ،که چندپاره می شود و بهویژه آنجا ،که یک جمع به دو پارهی اکثریت و اقلیت -این مفاهیمِ سهمگین -بخش میشود ،روحِ تردیدِ عدّهای در پرواز است؛ روحیکه نخواسته است و یا نتوانستهاست خودرا در"اقناع"بهطورکلّی ،و در"اقناع ِفریبنده"، بهویژه ،محو سازد .دریغا که این روحِ تردید ،بر پایهی تجریهی خودِ من ،متأسّفانه در غالبِ بارهها، بهشکلِ روحیسرگرداناست که در زیر ِفشارِ"قاطعان"و"روشن/رایان" ،هراسناك و درخودپیچیده ،به زندهگیِ خود ادامه میدهد. نشانهی یک تردیدِ زنده و بشّاش و دلیرانه چه هست؟ گمان میکنم یکی از نشانههای آن ایناست ،که دایماً و در همهجا ،خودرا به عنوانِ تردید معرفی می کند .خودرا پنهان نمیکند .تجربه بهمن میگوید اگر که مردّدینِ در میان ما ،بر تردیدهای خود"پیروز" نمیشدند ،شکستِ قاطعان و شکستِ قاطعیت،
چند نوشته
191
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
که در آن سالها "بابِ روز" بود ،حتمی بود و یا دستِکم ،بیشتر میسّر میبود .آنگاه شاید برخی جداییهای ما از همدیگر ،و آن جداییِ ما از آن روحیّه ،پیش نمیآمد و یا الاقل بهآن شکلِ تلخ رُخ نمینمود ،و برخی از گمراهیهایِسیاسی ،ما را بهراههای شرمآور و نا/هم/خوان با روحیّات و آرمان هایمان در نمیانداخت ،و ما را بهابزاری در راهِ پشتیبانی از هیچ حکومتی و بهویژه حکومت اسالمی نمیکشاند و شاید... حقیقت این است که در سالهای 51و ،53تردید ،در نزدیک به همهی ما وجود داشت .زمانی که بر سرِ اندیشههای احمدزاده و دیگران از یکسو ،و اندیشههای جَزَنی و دیگران از سوی دیگر ،تالطمی در میانِ ما درگرفت ،و یا زمانیکه پشتیبانی از جمهوری اسالمی ،چهرهی -از همانآغازِ این بحث خدشه خوردهی-سیاسیِ ما را رقم میزد ،در درونِ بسیاری از ماها ،روحِ تردید به جوالن درآمده بود .بسیاری از ماها ،ماهها نمیتوانستیم از دستِ خود رها شویم .حتّی برخی از"قاطعان" و"قاطعیت/مداران" هم، که در برابرِ قاطعیتِ خود ،زبون و ذلیلاند و هیچ ارادهای از خود ندارند و هرچه که غریزهی قاطعیت فرمان دهد همان میکنند ،باری حتّی برخی از اینان هم وادار شده بودند که خودرا در تردید نشان دهند .شاید برخیشان هم بودند که واقعاً در تردید بودهاند امّا بهدلیلِ ترس و هراسی که این نوع انسانها از پدیدهی تردید دارند ،از نمایانشدنِ آن در رفتار و کردار خود جلو میگرفتند. همین تردید ،در آنسالها ،یکی از سببهای شگفتِ نیرومندیِ آن روحیّهی واالی انسانی در جمع و در فردِ ما بود .همین تردید بودکه از برخی از پیش آمدهای فاجعهبار جلو گرفته بود ،و یا دستِکم آنها را به تأخیر انداخته بود .همین تردید بود که چهرهی انسانیِ جمع و فردِ ما را حفظ کردهبود و نمیگذاشت که به یک جمع ِ سیاسیِ معمول و پیشِ پا افتاده استحاله یابیم. به باورِ من ،ما نشان دادیم که شناگرانِ خوبی در دریای تردید نبودیم. امّا بهتراستکه من ،از"ما" دست بردارم و ناتوانیهای"منِ" خودرا در ناتوانیِ"ما" پنهان نکنم و یا کمرنگ نسازم ،و از دستِ"خود" به درون"ما" فرار نکنم .اذعان میکنم ،که من بهاندازهای که الزم و شایسته بود از تردیدهای خود دفاع نکردهام .آنها را در زیرِ مصلحتبینیها ،اگرچه گاهی درست هم بودند ،پنهانکردم و دستِآخر که دیدم رهاکردنِشان ممکن نیست آنها را نیمهجان و نیمهچَر و نیمهراه در درونِ خود رها کردم تا برای مدتی هم که شده در هزارتویِ درونِ من از تکوُتا بیفتند. اذعان میکنم که استوارماندن در تردید ،کارِ ستُرگی است .و من در سالهایی که ازآنها سخن در میاناست ،از آزمونِ استوارماندن درتردید ،پیروز در نیامدهام. 4-3مباحثِ ما ،و تأثیرِ گونههای نا/سیاسیِ قدرت بر آنها
تأکید بر این گونههای نا/سیاسیِ قدرت الزم است ،تانقشِ قدرت/سیاست/مداری ،مطلق .و نقشِ قدرتِ نا/سیاسی کم گرفته نشود .برخی از گونههای ناسیاسیِقدرت ،که میشد آنها را در آن دوره در میانِ ما دید ،اینها بودند : -قدرتِ محفل
چند نوشته
193
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
قدرتِ مالحظه قدرتِ جایگاه/خواهی قدرتِ ناتوانی :مثلِ ناتوانی در برابرِ مالحظهکاری ،در برابرِ خواهشهای دوستانه ،و یا ناتوانی در برابرِمثالً خطرِ تنهاماندن و... قدرتِ خشک/اندیشی قدرتِ خود/خواهی قدرتِ ترس :مثلِ ترس از متّهمشدن به آلودهگی بهبرخی از همینگونههای قدرت که در اینجاازآنها نام برده میشود. قدرتِ"حوزه"یی قدرتِ مَنِش این یا آن فرد قدرتِ سُلوك و رَوشِ فکری و رفتاریِ این یا آن فرد.کارکردِ این عوامل در مخالفتها و یا موافقتهای ما در هنگام مباحث ،محدود به سنّ و یا جنسیت ،و یا جایگاه معیّنی نبود. روشناست که همه یا بسیاری از اینها را ،که من بهمثابهِ گونههای تَجَلّیِ نا/سیاسیِقدرت دسته /بندی کردهام ،میتوان بهنامهای دیگر و بهسببهای دیگر و در زیرِ عناوینِ دیگر هم دستهبندی کرد .بسیاری از این گونههای تجلّیِ قدرت ،چناناند که انسان را از گردننهادن به آنها ،در موقعیتها و بهانههای مختلف ،گریزی نیست؛ بلکه حتّی باید گفت گردننهادن به آنها نه همیشه کاری ناپسند و بی اعتبار است. 5-3مباحثِ ما ،و تأثیرِ برخی گرایشها و عادات برآنها
میخواهم در اینجا از چند گرایش نام ببرم ،نه از افراد؛ چون ،اگرچه افرادی بودند که گرایش هایشان کامالً سمتوسو داشت ،ولی بسیاری از ماها هم بودیم که همزمان چند گرایشِ نا/هم /خوان را از خود بروز میدادیم. () برخی از شیوهها ،برخی ازموضعگیریها و خود حتّی برخی ازبحثهای نظری ،در حقیقت نتیجهی گرایش به نظریساختنِ زورکیِ اختالفهایی بودند که فقط پیامدِ خصوصیاتِ کامالً شخصیِ افراد بودند .این اختالفها نه در اندیشهها بلکه در سلیقهها و خویوُخُلقها ریشه داشتند ،و گاهی نیز اصالً گویی در آنجاهایی ریشه داشتندکه معموالً بر ما پوشیدهاست ،یعنی در"هیچْجا"و در"ناکجا" .ولی اینگرایش میکوشید تا اینگونه اختالفها را بهزور به حیطهی دیدگاه و نظر بکشاند. () گرایشی بود ،که اگرچه آدمهارا به سوی این و یا آن سمتِ فکری بر میانگیخت ،امّا دقّت نشان میداد که افرادِ برانگیختهشده از سوی این گرایش هیچ بهاصطالح عِرقی به اندیشه هاییکه ازآنها هواداری میکردند ندارند .شوری و هیجانی در پشتیبانیهایشان ازآن اندیشه ها نبود .نمیتوان این
چند نوشته
191
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
گرایشرا گرایش به"فرصتطلبی"نامید ،افرادِ دارای اینگرایش اصالً در"طلبِ" هیچچیزی نبودند حتّی در طلبِ فرصت. () در برابرِ این گرایش ،گرایشِ دیگری بود که هرچیزی را به یک بازی ،به یک بازیچه بَدَل میکند. دارندهگانِ این گرایش ،شور و هیجان در بحثها نشان میدادند ولی آن شور و هیجانی که در یک ورزشگاه است ،و یا در نزدِ قماربازان و بهویژه در نزدِ آن بهاصطالح "پُشتِ دستنشینان"دیده میشود. () گرایش به جبههگشاییهای بیهوده ،که فقط از سرِ "میل به جبههبازی" انجام میگیرد. () برخیها گرایشها هم بودند که میتوان دارندهگانِآنهارا در شمارِکسانی دانست ،که معموالً خوشتر دارند ثابت کنند که عاداتِ اجتماعیِشان ،نه عادات بلکه"عقیده وُ نظرِ" هستند. () بودهاند گرایشهایی ،که برخی از ماها را میکشاندند بهسوی اینکه سادهلوحانه سر بهفرمان عِلم بسپاریم؛ این گرایشها اعتقادی"مقدّس"به عِلم را در ماها برمیانگیختند .از نگاهِ افرادِ تن/بهاین/ گرایش/داده ،عِلم قادر است به هر علتّی و هر پدیدهای پِی ببرد. () گرایشهایی هم بودهاند ،که افراد را بر میانگیختند تا همینگونه سادهلوحانه باور داشته باشند که هر چیزی که از آدمی سر میزند ریشه در اندیشهی او دارد .بجز اندیشه ،دیگر بخشهای موجودیت انسان را ،همچون مولوی ،جز"استخوان و ریشه" نمیدانستند. () برخی گرایشها بودند که برخی از ماها را برمیانگیختند تا رفتارهای غریزیِمان را رفتارهای اندیشیدهشده وانمودکنیم .گویی که برخی از ماها احتماالً از غریزیبودنِ رفتارهای خود بیم داشتیم و آنرا در شأنِ خود نمی دانستیم.ا شرم داشتیم بپذیرنیم که برخی اختالفهایمان با دیگران در نتیجه ی فشارِ غرایز است. () از سوی برخی از ماها ،این گرایش دیدهشد که به طرزی ناپسند و برخورنده تالش شود تا از هرحرف و جملهای ،یک"نظر" و "دیدگاه" بیرون کشیده شود ،و از این هم مشمئزکنندهتر ،تالش شود تا این "دیدگاه" و "نظر"را ،که از یک حرف و جملهی کسی "استخراج"میشود ،بهآن بهاصطالح "جبههی دیدگاهها و نظرها"یی منسوبکنیم که درآنلحظه در س .ف .بهحق یا بهناحق جزو خامترین گونههای نظرگاهها شمرده میشدند.
چند نوشته
193
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
فصل هفتم رَوَندِ سیاه ،و : دنبالهروی از واقعیت واكُنشِ خودبهخودی ،و غریزی طغیانِ غریزههاردیابیِ نقشِ این عوامل در موضوعِ"اتّحادها"و"مبارزهها"
()()() تأکیدِ من در اینبخش ،بر دو نکتهاست: -4سرِشتِ این رَوَند ،همانا قدرت/سیاست/مداری ،چناناست که وقتی انسان ،چه بههیئتِ فرد و چه بهشکلِ جمع ،درراستایآن بهحرکت در میآید ،آنگاه : الف :تواناییِ خود برای فهمِ مستقلّانهی واقعیت ،و تواناییِ در/آمیختهشدنِ خلّاقانه و با/جسارت با آن برای تغییردادنِ آن با تکیه بر نیرویِ اراده و آگاهیرا از دست میدهد؛ ب :در درونِ این موجودیتِ قدرت/سیاست/مدارانهی او -که در آن ،اراده و آگاهیِ خودِ او بهکنار زده شده است -زمینه برای بهجوالندرآمدنِ غرایزِ او بسیار مناسب می شود تا جاییکه اینغرایز امکانِآن مییابند که سر بهطغیان بردارند و ،بهجایِ ارادهی آگاهانهی او ،مهارِ واکنشها و رفتار های اجتماعیِ اورا بهدست گیرند. -1خودِ شرایطِ عینیِ نخستین سالهای انقالبِ 53نیز بهسهمِ خود سببسازِ آن شد که نهتنها در حوزهی سیاست/قدرت/مداری بلکه حتّی در بخشِ بیرون از این حوزه هم ،که بسیار گستردهتر بوده، دنبالهرَوی از واقعیت و واکُنشِ خودبهخودی ،از عواملِمؤثّر در رُویدادهایاجتماعی و بهویژه در موضوعِ مهمِ "اتّحادها و مبارزه"های سیاسی/اجتماعی گردند. اینتأکیدهای من ،بههیچرو بهمعنای تخطئهی جنبههای آگاهانه و اِرادیِ مبارزهی میلیونها انسانِ انسان زحمتکش و آزادیخواه نیست. ِ ایرانیِ نا/سیاست/قدرت/مدارِ در آنسالها بهویژه نگاهی بهعواملِ اصلیِ كارگردانیِ صحنهی"اتّحادها و مبارزهها"
سادهلوحی و سادهبینیِ محضاست اگرکه گمانشود همهی آن"اتّحاد"ها و"مبارزه"ها تنها و مطلقاً پدیدههای ضروریِ اجتماعی بودهاند ،و یا خود حتّی صِرفاً ریشههای اجتماعی و طبقاتی داشتهاند؛ و نیروی برانگیزانندهی آنها ،تنهاوتنها انگیزهها و محرّکههایِ ذهنی بودهاند؛ و یا خود حتّی عاملِ انسانیِ انجامدهندهی آنها ،تنها و فقط پیروِ آگاهی و ارادهی خود و پایبند به نیاز های جامعه و دلسپرده به آرمانهای انسانی بودهاست .البتّه در واقعیبودنِ نقشِ این عامل ها هیچ تردیدی نیست؛ امّا کم نیستند نمونههایی از از/هم/پاشیدهگیِ این یا آن اتّحادِ سیاسی ،و یا تبدیلشدنِ یک"اتّحاد" بهیک"مبارزه" ،که در آنها هیچ نیاز و یا هیچ ریشه و یا هیچ محرّکهی اجتماعی و نیز هیچ آگاهی و ارادهی انسانی نمیتوان دید.
چند نوشته
111
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
نقشِ غرایز ،كاركردِ غریزیِ منافع
معنای غریزه بهبیانیکوتاه چنین باید باشد :آن سازه یا نطفهای ،که در نهاد و سِرِشتِ انسان -و جامعه اش و نهادهایِ اجتماعیاش"-نصب"میشود و اورا دارایِ استعدادی میکند که در شرایطِمعیّن به واکنشیمعیّن بَدَل میشود .و انسان را ،در شرایطِ معیّن بهسمتِ انجامِ یک واکنش و رفتارِ معیّن وامیدارد .بهیکمعنا :غریزه یعنی ارادهی ناآگاهانهی انسان ،یا آگاهیِ غیرِ اِرادیِ انسان .انسان میتواند این"استعداد"را بهیک آگاهیِ اِرادی و یک ارادهی آگاهِ خود تبدیل کند .این استعداد امّا میتواند در انسان ،در نبود و یا سُستیِ آگاهی و اِراده ،سر بهطغیان بردارد و خودرا به دستِ انسان ،در شرایطِ معیّن به شکلِ یک واکنشِ معیّن پدیدار سازد .امّا تا زمانی که آن زمینههای طبیعی و یا اجتماعی که آن سازه و نطفه را موجب شده و آنرا در نهادِ انسان"نصب"کرده ،وجود دارند ،این استعداد هم وجود دارد ،و این استعداد زمانیکه شرایطیِ مناسب فراهم آید ،مستقل از ارادهی آگاهانه و آگاهیِ ارادیِ انسان ،فعّال شده و او را بهانجامِ رفتاری معیّن ناگزیرکرده و یا زیرِ فشار مینهد. منظور از غرایز ،نه تنها غرایزِ طبیعی است که هر انسانی بهمثابهِ عنصرِ زندهی طبیعی آنها را داراد، بلکه منظور همچنین و بهویژه آن غرایزِ اجتماعی اند ،که آنها را نه فقط انسانها بهمثابهِ عنصری اجتماعی بلکه نهادهای اجتماعی هم دارا هستند .و از میانِ این غرایزِ اجتماعی هم ،منظور ،با توجّه به زمینهی اصلیِ بحثِ ما یعنی سیاست/قدرت/مداری ،بهویژه آن غرایزیاند که در پهنهی سیاست، زمینهای بسیار مناسب برای بهکارافتادن دارند. رفتارها و یا خود حتّی اندیشههای اجتماعیِ سرچشمهگرفته از غریزهها ،نه حتماً بهمعنای نادرستبودن و یا محکومبهشکستبودنِ آن رفتارها و اندیشهها ست .بلکه تأکید فقط براین نکته است که این رفتارها و اندیشهها غریزیاند. در میانِما انسانها ،بسیار فراواناند کسانی که نقشِغریزهها را در رفتار و اندیشههای فردی و اجتماعیِ انسان ،بهمثابهِ حقیقتی همهگانی و فراگیر ،می پذیرند ولی بسیار کماند کسانی که همین واقعیتِ نقشِ غرایز را در رفتار و اندیشههای خودی بپذیرند. من در جریانِ تأمّلهایم دربارهی حوادثِ مربوط بهموضوعِ "اتّحادها"و"مبارزهها"در آنسالها ،میدیدم که نمیتوانم انبوهی از آن با/هم/درگیرشدنها و یا به/هم/نزدیک/شدنها را ،فقط از راهِ تحلیلهای طبقاتی ،اجتماعی ،سیاسی و همانندِ اینها توضیحدهم .از راهِ بررسی برپایهی معیاری بهنامِ "منافع"هم حتّی ،نتوانستم برای بسیاری از آنها توضیحی بیابم .آن دشواری و پیچیدهگیِ در بررسیِ اینحوادث بر پایهی"منافعِ"کسان یا گروههای انجام دهندهی آنها ،هنگامی بیشتر میشود که میبینیم بسیاری از بهاصطالح"رهبران"" ،مصالح"را هم در کنارِ"منافع" میگذاشتند و هر دو را هموَزن میساختند و یا گاهی بهعمد و گاهی نیز به سُهو جای مصالح و منافع را عوض میکردند .باری ،پس بهتدریج توجّهام به پدیدهی غریزه و غریزیبودن کشیدهشد ،زیرا دیدم که در بسیاری از آن "اتّحادها و مبارزهها" ،نقشِ عریان و رُك و آشکارِ غرایز را به وضوح میتواندید .حتّی آنگاه که میشد در برخی از این"اتّحادها و مبارزهها" ردِّ پاهایی از"منافع" -از مناقعِ طبقاتی ،تا گروهی ،قومی ،و دیگر انواعِ منافع-را دید ،باز هم
چند نوشته
114
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
چنین بهنظر میآمد ،و میآید ،که این منافع بهمثابهِ غریزِهی اجتماعی ،و بهشیوهایغریزی دریافت میشدند .بهاینترتیب ،گفتگو دراینجا بر سرِ غرایز ،در گستردهترینمعناهایِآنها ،و در گوناگونترین شکلهای بروزِآنها ،و در پدیدارشدنِ آنها در متنوّعترینزمینههایزندهگیِفردیواجتماعیِانسان است. در چنین بُرهههایی غریزههای(طبیعی و اجتماعیِ) انسانها و نهادهای اجتماعی زمینه و امکان بسیار مناسبی مییابند تا بتوانند هم/چون دیوی که آنرا در شیشهی آگاهی و اراده کردهاند از این شیشه آزاد شوند و بُرّنده و آشکار ،بر رفتار افراد و نهادهای اجتماعی ،و نیز بر پدیدههای اجتماعی تأثیر نهند. افزون براین ،آنرَوَندِ سیاهِ قدرت/سیاست/مداری ،نهتنها آبِشخورِ اصلیاش همانا غریزهگیاست بلکه خود هم در آنسالها آبشخورِ اصلیِ بسیاری از رویدادهایاجتماعی ،و از جمله بهویژه همین«اتّحادها» و«مبارزهها»یی بودکه دربارهیشان بحثمیکنیم .اینرَوَند ،نقشِ شاید اصلیرا در طغیانِغرایز در آن سالها ،و در طغیانِغریزیِ رویدادهای اجتماعیِ آنسالها داشت .باری بجز آنبحران ،اینرَوَند هم، خود ،غریزهی سیاست /قدرت/خواهیرا در جامعه ،به صورتی بسیار نیرومند بهجوالن درآورده بود. خودبهخودیبودن
منظور از خودبهخودیبودن ،پیشاز هرچیز ،بهمعنای ایناست که این"اتّحادها و مبارزهها" ،اگر چه بهدستِ انسانها ،ولی بیرون از تأثیرِ ارادهی اگاهانهی این انسانها انجام میگرفتند. رفتارهای اجتماعیِ خودبهخودی ،بهویژه درآن بُرهههایی فراوانتر دیده می شوندکه جامعه ،در پیِ یک بحران ،دچارِ ازهمپاشیدهگی میشود؛ نظامِتاکنونیِ پیوستهگیِجامعه ،از هم میپاشد و قوانین و شرطها و بندوقیدهای معمول ،کاراییِ خودرا از دست میدهند. گمان میکنم که بسیاری از رفتارهای مربوط به"اتّحادها"و"مبارزهها"در آندوره ،در پَرتُوِ توجّه به کمشدنِ نقشِ ارادهی آگاهانه و در نتیجه افزایشِ خودبهخودیشدنِ رفتارهای اجتماعیِ در میانِ نو/ قدرتمندان و دیگر افراد و نهادهای فعّال در پهنههای سیاست و در پهنهی مبارزهی اجتماعی ،توضیح/ دادنیاند؛ و یا دستِکم کاملتر و رساتر و حقیقیتر توضیح دادهمیشوند. در آندوره ،در اینگونه رفتارهایاجتماعی ،نقش و وَزنِ آن انسانها و گروههای اجتماعی ،که مدّعیِ داشتنِ ارادهای آگاهانه بودند ،بسیارکمتر از نقش و وزنِ خودِ آن واقعیتِ سرسختِ اجتماعیِ آنسالها بود .رویِهمرفته ،این خودِ واقعیت بود ،که سر بهکَمَندِ کوتاه و شکنندهی انسانها و نیروهای اجتماعی نمیداد ،که هیچ ،بلکه آنان را بهدنبالِ خود میکشاند ،و حتّی بسیاری از آنان را به کُرنش نسبت به خود وامیداشت؛ و حتّی وادارِشان میکرد تا فرمانهای او را بهمثابهِ"ضرورتِتاریخ"و یا "ضرورتِ منافعِ طبقه"" ،مشیتِ االهی"" ،فنِّ سیاست"" ،هنرِ رهبری"و ...به زیورِ علم و آگاهی و دانش درآورند. نگاهی به صحنهی "اتّحادها و مبارزهها"در صحنهی جامعه در دورانِ انقالبِ57
هم/زمان با انقالب بهمن ،53آن"اتحادها"و"مبارزه"های سیاسی/اجتماعیِ گفته و ناگفتهای که تا آنزمان در پهنهی مبارزاتِ اجتماعی و سیاسی در جامعهی ایران "بودند" ،آغاز کردند به دگرگونی و
چند نوشته
111
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
دگردیسی؛ و همزمان ،آن"اتّحادها" و "مبارزه"های گفتهوُناگفتهای که تا آنزمان "نبودهاند"آغازکردند به نمایانشدن" .متّحدشدهگانِ باهم"بهسوی مبارزه با یکدیگر ،و"مبارزه /کنندهگانِ با یکدیگر" بهسوی متّحدشدن باهم کشانده شدند. این رَوَند دگرگونی در اتّحاد و مبارزه ،تنها سازمانها و گرایشهای سیاسی را در بر نمیگرفت بلکه این رَوَند ،افزون برآنها ،همچنین در برمیگرفت :دهها گروهِ سیاسی/مبازرهییِ کوچکرا ،بیشماری از گروههای ادبی/هنری ،فکری ،فرهنگی ،کاری ،بومی/محلیرا ،هزارها محفلِ دوستیرا که غالباًدارای هدفِسیاسی هم نبودهاند ،و نیز خانهوادهها و حلقههایخویشاوندی را... همهی ما گواه بودیم که اتّحادها و یا مبارزههای بسیار حاد و پیچیدهای در میانِ نیروهای سیاسی و ناسیاسی ،سراسرِ جامعه را درمینَوردید .هر کسی و هر نیرویی که در میدان بود ،او ،بهناگزیر و بهنحوی و بهاندازهای ،بر سرِ مسائل اجتماعی در"گیرودار"بود ،در"تّحاد"و"مبارزه" با این یا آن فرد یا گروه یا نهادِ سیاسی و یا سیاسی/اجتماعی بود : یکی با همطبقهی خود ،یکی با هممیهن ،یکی با همزبانِ خود ،یکی با هم/رزمِ خود .یکی با هم/بندِ خود .یکی با هم/فکرِ خود .یکی با هم/سَر ،با هم/سایه ،با هم/محلّی ،با هم/شهری ،با هم/طایفه ،با هم/کار ،با هم/خانواده ،با هم/شاگردی ...و بسیاری نیز با خود ،با خویشتنِ خود. اینصحنه ،تنها دربرگیرندهی رفتارهای بیرونیِ طبقات و گروهها و جمعیّتها نبود ،بلکه شاملِ رفتار های درونِ آنها هم بود .من میخواهم توجّه خوانندهرا در روی این"صحنه" ،بهویژه بههمین"مبارزه" هایی بکشانم که اتّفاقاً در"درونِ" این نهادهای سیاسی/اجتماعی و یا نیمه سیاسی/نیمه اجتماعی در کار بودند. بررسی و بهروزساختنِ"مبارزهها و اتّحادها"ی تا آنزمانی ،تنظیمِ نزدیکشدن به همسوها ،و درگیر/ شدن با نا/هم/سوها ،یک نیازِ اجتماعیِ بود که آنرا شرایطِ تازهی جامعه در برابرِ همهی نهادهای سیاسی و انسانهای اهلِ توجّه نهاده بود ،و از هر یک از اینان ،برحسبِ خواستگاه طبقاتی/اجتماعیِ شانِ میطلبید که بهآن پاسخ دهند. این نیاز ،نهتنها برای موافقانِ انقالب بلکه برای مخالفانِ آن هم بود. طرحِ پُرسش
آیا این درگیرشدنِ این درگیرشوندهگان و یا متحدشدنِ این متحدشوندهگان با هم ،رفتاری از روی اراده وآگاهی بود؟ آیا بهراستی همهی آن"مبارزهها"و"اتّحادها" ،گذشته از اینکه آیا همهی اینها نیازِ جامعه و ضرورت بودند یا نه ،آیا از پیش در بارهیشان فکرشده و آگاهانه بهآنان اراده شده بود؟ آیا نقشِ خودبهخودیبودن دراین"مبارزهها و اتّحادها" تا چه اندازه بود؟ آیا غریزهها در اینرفتارها نقشی داشتهاند؟ آیا در اینرفتارها ،همه یا بیشترینهیکسان ،در واقع و در میزانی معیّن ،از غریزههایشان دنبالهرَوی نمیکردند؟
چند نوشته
119
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
آیا بهراستی -تاآنجا که بهجنبشِ فداییان بر میگردد -همهی آنچه که ما در پیوند با موضوع اتّحادها و مبارزهها انجام دادهایم ،به فرمانِ اراده و آگاهیِ ما بودهاند؟ آیا در اینباره بهراستی ما "رفتارِ دیگری" بجز رفتارِ حزبهای سیاسیِ کهنه و قدیمی داشتهایم؟ نگاهی بیندازیم به کار/کردِمان در پهنهی اتّحاد ها و مبارزهها ،چه در میانِ خود و چه با دیگران ،آیا حقیقتاً ما آن "فرهنگِ تازه و دیگرواره"ی پیش از انقالبِ خودرا در امرِ اتّحاد و مبارزه ،با خود به دوران پس از انقالب آورده بودیم؟ نگاهی به"اتّحادها و مبارزهها"در صحنهی عمومیِ سیاست در سالِ 57
همهی عمّالِ حوزهی سیاست/قدرت/مداری در ایرانِ دورانِ آغازِ انقالب ،با همان نخستین نشانه های احتمالِ بیرونآوردهشدنِ قدرتِ سیاسی از دستِ پهلویها ،بلوایی بیمانند را بر سرِ تصاحبِ این قدرت بر پاساختند ،و بر طبلِ قدرت/سیاست/مداری بهنحوی جنونآمیز کوبیدن آغاز کردند .بهویژه آن سیاست/قدرت/مدارانی ،که زیرِ نامِ اسالم رفتند و با همکاریِ قدرتهای بیرونی بهویژه آمریکا ،قدرتِ سیاسی میرفت که به آنان تحویل داده شود ،سهمِ بزرگی داشتند در این که پدیدهی قدرت/سیاست/ مداری بهتندی به یک جنونِ خطرناك بَدَل گردد. بهمیانانداختنِ پرسشِ"جمهوریِاسالمی :آری یا نه؟" ،آنهم درست در فروردینِ ،51اوجِ اینجنونِ خطرناك بود .اینکار ،امکانِ یک پاسخگوییِارادی وآگاهانه بهمسئلهی مهمِ"مبارزه و اتّحاد"را در جامعه بهیکباره بسیار دشوار و بلکه از میان برداشت .اینکارِ جنونآمیز ،در همانحال ،حتّی برای خودِ این جبههی تازهی سیاست/قدرت/مداریِ"اسالمی"نیز هرگونه امکانی را برای اِعمالِارادهی آگاهانهیشان، از میان برداشت .اینکار ،نخستین و بزرگتریننشانهی اینحقیقت بود که حتّی در بهاصطالح سازمان/ یافتهترینجبههی موجود در پهنهی آنروزیِ سیاست در ایران ،ارادهی آگاهانه بسیار ناتوان است؛ نشان داد که اهداف و نیّات و خواستههای این جبهه نیز نه از مَجرای ارادهی آگاهانه بلکه بهاصطالح از ستادِ غرایز ،فرماندهی میشوند و بهنحوی غریزی و خودبهخودی انجام میگیرند .اینکار ،که از سوی بهمصالحهرسیدهگان در پشتِصحنهی سیاست/قدرت/مداری انجام گرفتهبود ،آشکارا نشان داد که در آن"پُشت" نیز ،هیوالی سیاست/قدرت/مداری از زیرِ دستِ ارادهی آگاهانه گریخته و اینبار بهشکلِ یک غریزهی سر/به/طغیان/برداشته وظیفهی رهبریِ اَعمالِ اینجبهه برای اهدافِ مشتركاشرا بهدست گرفتهاست .نشانداد که شیوههایِغریزی و نیز خصیصهی خود/به /خودی/بودن ،در آن"پُشت" بیداد میکند .اینکار ،بهزعمِمن ،نخستین نشانهی بزرگِ این حقیقت بود ،که سیاست /قدرت/مداری ،در هر نام و مرامی که باشد ،جز به دنبالهرَوی از واقعیت ،و جز به سر/سپُردن بهغرایز ،و جز به محروم ساختنِ جامعه از امکانِ هدایتشدن بر پایهی اراده و آگاهیِ انسانهای جامعه نمیانجامد .این سرانجامِ محتوم، نهتنها حتّی خودِ این جبههیتازهی اسالمیرا در تنظیمِ ارادی و آگاهانهی "اتّحاد وُ مبارزه"اش در راهِ جلوگیری از استقالل و دادگری دچارِ هرجوُمرج ساخت ،.بلکه دیگر بخشهای جامعه را نیز در راهِ یک تنظیمِ ارادی و آگاهانهی اتّحادها و مبارزهها درراهِ پیشبُردِ استقالل و دادگری و پیشرفتِ جامعه دچارِ دشواری ساخت.
چند نوشته
111
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
نگاهی به "اتّحادها و مبارزهها"در صحنهی جنبشِ فداییان
امّا پدیدهی قدرت/سیاست/مداری ،در میانِ جنبشِ فداییان هم -که تا سالهای 11/4953هنوز بسیار بهسختی میشد آنانرا درشمارِ عمّالِ حوزهی سیاست/قدرت/مداری دانست-بهدنبالِ یافتنِ رخنهای گشت و اینرخنه را بیشاز هر جا در میانِ آن گروهِ نخستیافت که سُکّآنهای قدرت در درونِ س .ف. در دستِشان بود ،و آرامآرام اینگروهِ نخست را از درك و دریافتِ آزادانه و ارادیِ واقعیتِ تازه ناتوان ساخت .و سبب شد که آنان نهتنها بر واقعیت احاطه نیابند بلکه خود به احاطهی واقعیت درآیند. اینها نهتنها بر شدّتِ خودبهخودیبودنِ رُویدادها بهطورِکُلّی ،و بر خودبهخودیبودنِ"اتّحادها و مبارزه ها" بهطورِ مشخّص ،افزودند ،بلکه بهسهمِ خود مانع ازآن شدند تا آن اانبوهِ پُرشمارِ انسانها که با این جنبش همراه بودند ،اراده و آگاهیِشانرا برایِ کمرنگساختنِ جنبهی خودبهخودی و غریزیِ تنظیمِ "اتّحادهاوُمبارزهها"بهکارگیرند. آن انبوهِ پُرشمارِ فداییان امّا ،که در اینمیانه بهدنبالِ راهِ تازه میگشتند ،اگر چه نتوانستند به مهار کردنِ اوصاعِ آشفته در پهنهی اتّحادها و مبارزهها دستیابند ،امّا نقشِ کمابیش بزرگی داشتند در تُرمُز کردنِ شلنگاندازیهای دستهی نخست که"رهبران"نامیده میشدند .آن انبوه ،با رشتههای متعدّد بهزندهگیِ واقعیِ طبقاتِ گوناگونِجامعه گِرِه خوردهبودند ،برایِآنها عمالً بسیار دشوارتر بود ،تا بر پایه ی مصلحتها و بازیهای سیاسی ،آن پیوندها -اتّحادها-را بهآسانیِ گروهِ"رهبران" ،بر مَدارِ قدرت/ سیاست بهگردش درآوَرَند ،بهآسانی ازهم بگسالنند و آنها را بَدَل سازند به"مبارزه" ،و همزمان, بپردازند بهبرقراریِ"اتّحادها"ی تازه با"طرف"هایی که با آنها تا آنروز -بهاین یا آن شکل"-مبارزه" میکردند .آنها ،برای "نیازِ جامعه به بازنگری در اتّحادها و مبارزهها" ،بهدنبالِ آنچنان پاسخهایی میگشتند که متّکی باشد بر آن روحیّه و آرمانها ،و نیز بر تجاربِ زنده و واقعیِشان .با اینحال ،پاسخ هایی که ازسوی اینان بهآن نیاز داده میشد ،هم آگاهانه و ارادی بودند و هم غریزی و خود/به/خودی. با این تفاوت که در میانِ اینان ،ارادهی غریزی و خود/به/خودی بهسوی انقالب/مداری ،انسان/مداری ،و جامعه/مداری هنوز نیروَمندتر از ارادهی غریزی و خود/به/خودی بهسوی قدرت/سیاست/مداری بود ،و غرایزِ معطوف/به/قدرت هنوز از سوی غرایزِ گریز/از/قدرت در تنگنا بودند. این غرایزِ نیک امّا بههردلیل نتوانستند همگام با آهنگِ تندِ رویدادها ،که ازسویِ سُکاندارانِ نوینِ سیاسیِ کشور بهعمد تُندتر هم میشد ،در همان سطحِ غریزه نمانند و بهآگاهی و ارادهیآگاهانه فرا برویند .اگر میشد که اینان میتوانستند جنبههای غریزی و خود/به/خودیبودنِ پاسخهای درستِ خود را کمرنگتر سازند ،میتوانستند بهسهمِخود تأثیرِ نیرومندی در پیروزیِ ارادهیآگاهانه در جنبشِ فداییان و بهویژه در شکستِ آن رَوَندی که به برپاشدنِ س .ف" .اکثریت"انجامید ،داشتهباشند؛ و از این راه ،بهسهمِ خود ،راهبندهای جدّی برسرِ راهِ یک جریانِ مبتذلِ سیاسی برپا دارند ،که بهشتاب ،میرفت تا موضوعِ مهم و مؤثّری مانندِ "اتّحاد و مبارزه" و اصولِ انسانیِ آنرا به ابتذال بکشاند و به زائدهای بر سیاست/قدرت/مداری تبدیل سازد.
چند نوشته
115
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
کمبودِ بزرگ در میانِ این انبوهِ فداییان ،آن ارج و جایگاهِ واالیی بودکه این انسانهای پُرشور ،بهحق، برای"چریکهای فدایی" ،و در چهرهی آنان ،برای آن معنای اجتماعی و فرهنگی و سیاسیِ گسترده و ژرفی که خودِ "چریکها" از ژرفای آن برخاسته بودند ،قایل بودند .گوشه هایی از این معنا را این نوشته کوشید در بخشِ نخستِ خود باز نماید .همین کمبود ،یکی از عاملهای بزرگی بود که سببسازِ آن شد که این انبوهِ سرزنده نتوانند ،بسیار نیرومندتر از آنچه که انجام دادند ،بر ضدِّ آن -بهتر است بگویم" -به/رهبر/بَدَل/شدهگانِ"درونِ جنبشِ فداییان بشورند .و باز هم همین کمبود شاید ،سبب شد که این انبوهِ پُرشمارِ انسانها موفّق نشدند تا آن آزمونِ مستقلّانهی خود را برای پاسخدهی به آن نیازِ اجتماعیِ جنیشِ فداییان تا بهآخر بهپیش ببرند ،همان نیازی که انقالبِ 53از جمله بر سرِ راهِ فداییان نهاده بود( .بخش دوم .زیرِ عنوانِ«پیش از فصول») و این ناموفّقی سبب شد که بخشِ بزرگِ این انبوهِ فداییان ،متأسّفانه ،در سالهای 11/53با همکاریِ- اگرچه آمیخته با امّاها و اگرها و تردیدها -در برپاساختنِ س .ف" .اکثریت" ،هم آن غریزههای نیکِ خودرا ناتوانتر ساختند و هم در تقویتِ غریزهی معطوف به قدرت/سیاست/مداری در درونِ جنبشِ فداییان ،و بهطغیانِ غریزهی قدرت/سیاست/مداری ،و ادامهی خود/به/خودیبودنِ کنش/واکنشهایِ درونی و بیرونیِ اینجنبش کمک کردند .همانگونه که آن بخشهایی از این انبوهِ انسانها ،که در دیگر گروههای فدایی تقسیم شدند نیز ،با همکاری در برپاییِ س .ف«.اقلیت» و ،...به تقویتِ همان غرایز و همان خود/به/خودیبودن ،اگرچه در انواعِ دیگر ،یاری رساندند. "روشنگری" :پردهایرنگین بر رویِ نقشِغرایز و خودبهخودیبودن
معموالً گرایش بر ایناست که دامنِ رفتار و اندیشههای"خود"و"خودیها" از هر احتمال یا بیمِ آلوده گی به غریزیبودن و خودبهخودی بودن پاك نشان داده شود .و در برابر ،رقیبها و مخالفها آلوده به این صفات نشان داده شوند. یکی میکوشید تا رفتار و اندیشهی خود و خودی ها را"ضرورت تاریخ" قلمداد کند؛ دیگری میکوشید آنها را ارادهی خدا ،و آن دیگری آنها را "نیازِ جامعه" و یا بههرحال نیازِ آنجمعی که او بهآن وابسته است :خانهواده ،محفل ،گروه ،طبقه ...بینگاراند؛ و تازه برخی هم که میخواستند به ناتوانیِ خود و خودیها در برابرِ غریزی و خودبهخودیبودنِ رفتارهایشان از جمله در موضوعِ "اتّحادها و مبارزهها" اذعان کنند ،میکوشیدند آن ناتوانی را"ناگزیر"جلوه دهند .نتیجهی این واقعیتِ تلخ ،این بود که حجمِ عظیمی از نوشتههای سیاسی ،اجتماعی ،فلسفی و هنریِ آنها ،بههدفِ همین پنهانساختنِ نقشِ غریزهها و خودبهخودیبودنها در رفتار و اندیشهیِشان ،تدارك میشدند .در آنسالها ،بخشِ عظیمی از کارِ چاپیِ سازمانهای کامالً سیاسی ،نیمهسیاسی ،و کامالً نا/سیاسی ،و نیز افراد و نهادهای فکری، پژوهشی ،فرهنگی ،و همانندِ اینها ،و بخشِ عظیمی از بحثهای خانهگی ،کاری ،خیابانی ،محفلی و،... و بخشِ عظیمی از اندیشهورزیهای فردیِ افرادِ شرکتکننده ،و نیز افرادِ شرکتنکنندهای که تبعات
چند نوشته
111
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
ن آنها را هم میگرفت ،صَرفِ اینکار میشد .یعنی تالش میشد تا در این رُویدادها بهشکلی دام ِ موضوعِ "اتّحادها و مبارزهها" : گناهِ درگیریها (مبارزهها) به گردنِ دیگری انداخته شود. اتحادها -چه ویرانشدنِ اتّحادهایِ تاکنونی و چه برپاشدنِ اتّحادهایِکنونی -بهمثابهِ ضرورتِ جامعهقلمداد شوند. "مبارزهها"ی نادرست بهمثابهِ کارهای ناگزیری که در راهِ حق یا حقیقت و یا دفاع از آزادی و مَردُم،گریز ازآن ها ممکن نیست جلوه داده شوند. پوششی از تأییدهای علمی بر روی این رفتارها کشیده شود .و برای این منظور ،راهها و روشها وابزارهای برخی علوم مثل جامعهشناسی ،روانشناسی ،و تاریخ بهکمک گرفته میشد. بخشِ بزرگی از اینتوضیحگریها ،درحقیقتِکار ،چیزیجز"توجیهگری"نبودند .نمیدانم تفاوت میانِ یک روشنگریِ واقعی و بیطرفانه با یک توجیهگری در کجاست؟ نمیدانم چهگونه می تواندریافت که یک کارِ نظری و دیدگاهی ،ناب و مستقل است؛ امّا میدانم که پیچیدهگیِ پاسخ بهاینپرسش ،آنهنگام بیشتر میشود که روشنگران (موجّهجلوهدهندهگان) ،روشنگریها (توجیهاتِ) خودرا با تعصّب در میآمیزند؛ و حتّی آمادهاند تا جان خودرا هم برسرِ درستیِ آنها بهخطر اندازند. نمیتوانم بگویم که اینعمل از سوی همهی کسان بهیکسان آگاهانه بوده است .امّا میدانم که نهتنها خودِ دستزدن بهایناتّحادهاومبارزهها ،بهمیزانیمعیّن ،ریشه در غرایزِ ما انسانهایِشرکتکننده داشته اند و خودبه خودی بودند ،بلکه همان روشنگریهای نظریِ این اتّحادها و درگیریها هم ریشهای ژرف در غرایز داشتهاند و خودبهخودی انجاممیگرفتند .آنروشنگریها درحقیقت گویی "روشنگری" های خودِ همین غرایز بودند ،که خودرا ،اگر نه با ارادهی نویسندهگان ،ولی بهطورِ خود/به/خودی به دستِ آنها مینویساندند. خودِ"نوع" توسّل به توضیحِ نظری یا "روشنگری" نیز نوعِ غریزیِ توسّل بود .نوعی بهرهگیریِ غریزی و خودبهخودی بود از توضیحِ نظری بهمثابهِ ابزار .درست مثل آن جنگجویی که در هنگامِ خطر ،بهطورِ غریزی به اسلحهی خود"توسّل"میجوید .این توضیحهایِنظری ،با دستِ نیرویِ غریزهی "بهرهگیری از ابزارها برای رسیدن بهاهداف" بهطورِ خودبهخودی انجام میگرفتند .کارِ نظری ،یک ابزار بود" .نظر"در آننبود .از بهویژه"نظرِناب"درآن خبری نبود .اگر هم گاهی درآنها"نظر"ی دیده میشد بهاندازهی سو/ سویی بود .و تازه همینسوسویِ"نظر"هم چندان"بینظرانه"نبود .یعنی"منظورِ"آن ازپیش روشن بود. در پایان این فصل ،خوب است تا به دو نکته اشاره کنم: هیچ تردیدی ندارم که مبالغه دربارهی"نقشِ غریزههایِ طبیعی و اجتماعیِ"انسانها در رفتارهایفردی و اجتماعیِ آنان ،و نیز مبالغه در بارهی خودبهخودیبودنِ این رفتارها ،راه به بیراهه میبرد؛ و به پنهانکردن و پنهانشدن ،و به نادیده گرفتن و نادیدهگرفتهشدنِ نقشِ مُنکِر/ناشدنیِ عواملِ اجتماعی- مانندِ عاملِ طبقاتی ،فرهنگی ،اقتصادی و -...میانجامد .امّا اگر این نوشته بهرغمِ اذعان بهاین حقیقتِ
چند نوشته
113
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
آشکار ،باز میکوشد تا بر نقشِ غریزههای آدمی و بر خصیصهی خودبهخودیبودن این رفتارها تآکید کرده و آنها را برجستهتر از آنچه که هست نشان دهد ،تنها برای ایناست که مگر توجّهها را کمی بیشتر به نقشِ این عاملها برگرداند. بسیاری از آنانسانهایی ،که درآنسالها ،در آن"مبارزههایِ"میانِ متّحدینِعملیِگذشته و در آن"اتّحادها"یِ میانِ نا/متّحدینِگذشته ،شرکت داشتهاند ،اگر امروز در بارهی آن"مبارزههاواتّحادها" فکر کنند ،و اگر این فکرکردنِشان ناوابسته و آزادانه باشد ،قطعاً درخواهندیافت که آن نحوه و گونهی "مبارزهها و اتّحادها" ،چه آسیبهای جدّی و ژرفی به سالمتِ آن روحیّه ،به سالمتِ جامعه و فضای انسانیِآن ،و نیز به بنیانهای پیوندهای میانِ آنانیکه"خلق"نامیده میشدند -طبقهیکارگر و زحمت/ کشانِشهری و روستایی ،و آزادیخواهان -...میزدند .چهبیشمارپیوندهای خانهوادهگی ،دوستی ،محلّی، قومی ،هنری ،ادبی ...که ساخته شدهبودند و یا داشتند ساخته میشدند ،ولی در نتیجهی این "مبارزه و اتّحاد"های غریزهیی و خود/به/خودی از هم پاشیدند. آیا ژرفا و میزان این آسیبها را می توان اندازه گرفت؟
چند نوشته
111
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
فصل هشتم رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ فرهنگِ"اتّحاد"و"مبارزه" در نزدِ ما اشارههایی كوتاه به دو ویژهگی
-4در سالهای پیشاز انقالب ،یک ارزشِ اخالقیِ آشکاری بر"اتّحادِ عملِ"میان مخالفانِ فرمان رواییِ شاه دیده میشد .نکتهی برجستهی این اخالق ،هواخواهی و هم/دلی با همه و هرگونه مبارزه و مخالفتِ پیشروِ وابستهگانِ به"خلق" ،به هرشکل و محتوی ،با فرمانرواییِ شاه بود .همینارزشِ اخالقی ،بر رفتارِ انبوهِ بزرگی از نهادها و انسانها-س .ف .و نسلِ ما و بخشِ بزرگی از جامعهی ایران) با هم/دیگر ،پَرتُو انداخته بود .این"انبوهه" ،که رویِهمرفته با همان روحیّهی نامبرده پرورش یافتهبود ،در کنارِ ارجنهادن بهاین ارزشِ اخالقی ،شکل و محتوای هر مخالفتی با خودکامهگیِ شاه را میسنجید ،و نتایجِ سنجشِ خودرا هرگز در پردهی مصلحتها و عافیت/بینیها پنهان نمیکرد .در مخالفتِ خود با برخی مخالفتهای بر ضدِّ شاه هماناندازه روشنی و صراحت و صِدق داشت که در موافقتهایش با برخیدیگر از مخالفتها .ولی با وجودِ این ،صریح و سادهدالنه در برابرِ هرگونه تجلّیِ هم/بستهگیِ همه/ گانی ،بهحق ،بهشور و شعف میافتاد. این اخالق ،در میانِ آن انبوهه ،در طولِ بیشاز دو/دهه ،به یک عادت بَدَلشد؛ شاید از همینرو بود ،که وقتی ،هم/زمان با آغازِ آن رَوَند سیاه ،زیرِ/پا/نهادهشدنِ آناخالق ،و در پیِآن ،تبدیل شدنِ آن اتّحادِ عملها به"پراکندهگیِعملها"آغاز شد ،بلوایی تلخ و ناگوار در روحِ جامعه درگرفت .اگرچه این بلوایِ تلخ در هیاهوهای سالهای نخستِ انقالب ،کمتر بهگوش میرسید امّا در احساسِ جامعه ،آثارِ آن نقش میبست تا مگر روزی کهگرد و غبارها فرونشست ،حقیقتِ تلخ ِوجود خودرا همچون تیری در چشمِ جامعه فرو کند .که چنین هم شد. -1در میانِ گونههای متعدّدِ پیوندهایاجتماعیای که میانِ انسانها ساخته میشوند ،یکی ،پیوندِ سیاسی است .مراد از صفتِ"سیاسیِ" این پیوند این است که این نوع پیوندها ،تنها میان کسانی برپا میشوند که آماجِاصلیِشان کنارنهادنِیکحکومت و حتّی کنارنهادنِیک نظامِسیاسیاست .امّا نمیتوان همهی پیوندهای سیاسی را در شمارِ پیوندهای قدرت/سیاست/مدار جای داد؛ زیرا که تالش برای برانداختن و برکنارساختنِ یک حکومت و حتّی یک نظامِ سیاسی میتواند از سوی همهی آن کسانی هم انجام گیرد که نهتنها خیال و نیّتِ کسبِ قدرتِ سیاسی بهدستِ خود را ندارند ،بلکه ازاین مهمتر، قدرت/سیاست/مدار نیستند .از ایندیدگاه ،گمانِ من ایناست که نمیتوان بهسادهگی ،بسیاری از آنپیوندهاییرا ،که در دورهی پیشاز انقالب بهمن ،میانِ"س .ف ".با دیگرگروهها و انجمنهای مبارز ، و فراتر از این ،در پهنهی گستردهترِ جامعه ،میانِ همهی دارندهگانِ آنروحیّه وجود داشت ،پپوندهایِ سیاسیِ قدرت/سیاست/مدار دانست .قدرت/سیاست/مداری ،درآنمعنایی که در ایننوشته از آن سخن رفتهاست ،سرلوحهی این پیوندها نبود؛ بلکه نیرومند ساختنِ مبارزهی اجتماعیِ خلق بهویژه کارگران، غنابخشدن به جنبههایِ انسانی و معنویِ جامعه ،و سنگینترساختنِ آن کفّه از ترازویِ بزرگِ جامعه،
چند نوشته
113
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
که آرزوهایی مانندِ اجتماعیکردن ،دادگری و انصاف ،و آزادی و آزادمَنِشی درآن جایدارند ،از هدف های برجستهی این پیوندها و اتّحادها بودند. با توجّه بهاین اشارهها ،وقتی به سِیر و رَوَندِ مفهومِ اتّحاد و مبارزه در زندهگیِ س .ف .نگاه میکنم میبینم ،که در سالهای پایهریزیِ اینگروه ،و رویِهمرفته تا آغازِ انقالبِ بهمن ،نحوهی رفتارِ این جمعیت با"نیروهای متحد"اش ،همانطور هم با"نیروهای مبارزه"اش ،در مجموعِ خود ،تابعِ اصول و ارزشهای انسانی بود .با آغازِ انقالب ،این ارزشها هم آغازکردند به کمرنگ /شدن .ما همهگی گذاشتیم تا بهجای این ارزشها چیزی نهاده شود که آنرا"هنر و فّنِ رفتار با نیروها"مینامیدیم .بهبهانهی اصالحِ آنچهای ،که"سادهلوحی"نامیده شدهبود ،نوعی زرنگی و بهاصطالح"پیچیدهلوحی"بر اینانجمن تحمیل شد .آن تنظیمِ نا/قدرت/سیاست/مدارِ گذشته جای خودرا به تنظیمِ قدرت/سیاست/مدارانه داد .دو/رویی و چند/چهرهگی بهجای یک/رویی و یک/چهرهگی نشانده شد .میدیدیم داریم با انبوهِ کسانی درگیر میشویم که تا دیروز ،با هم "کم وُ بیش" شریک بودیم .میدیدم که درگیریِ ما باهم ،که پیشتر هم البتّه در اندازههای عادیِ خود وجودداشت ،دارد اندازهها و شکلها ،و نیز چندوُچونِ تازهای بهخود میگیرد .این"چندوُچونِ تازه" چیزی نبود جز این ،که مَدارِ پیشین داشت عوض میشد؛ و مَدارِ تازه داشت آغاز میکرد تا ما را بهگردیدن بر پیرامونِ سیاست و قدرت بکشاند. چه شد که در سالهای 53بهبعد ،بههمان فرهنگی در اتّحادها و مبارزهها تن دادیم که بیش از دو/دهه، بهحق با آن مخالف بودیم؟ میتوان پاسخ داد :آن دیگر/وارهگیِ فرهنگِ اتّحاد و مبارزه ،که از سوی ما از انقالب تا سالهای 4953/11کموُبیش انجام میگرفته ،ژرفا و وزنی بسیار کمتر از آن داشت که همه ی ما تا پیشاز انقالب تصوّر میکردیم .میتوان بیتجربهگی و یا کم تجربهگی را پاسخِ این دیگر/ وارهگی نامید .چنین پاسخی چندحقیقت را بیان میکند ولی در بارهی حقیقتی مُهِم خاموش و یا نادان میماند .پاسخِ کامل و رسا بهآنپرسش ،آنپاسخیاست که درآن ،افزونبر حقایقدیگر ،این حقیقت هم اشکارا بیان شود که تغییر در"مَدارِ"موجودیتِ اجتماعیِ ما ،و تسلیمشدنِ ما بهتمایلِ قدرت/سیاست/مداری ،از عاملهای اصلیِ دگردیسیِ فرهنگِ اتّحاد در نزدِ ما بود. ما نتوانستیم پدیدهی اتّحادها و مبارزهها را ،از چنگالِ سرنوشتِ محتومی که قدرت/سیاست /مداری مسبّبِ آنها بود نجات دهیم .ما نتوانستیم اتّحادهای غیرِ/قدرت/سیاست/مدارانه را از کشیدهشدن به اتّحادهای قدرت/سیاست/مدار بازداریم .ما حتّی نتوانستیم دوستیها را در اتّحاد های سیاسی پا/بر/جا نگه داریم؛ و عاملِ اصلیِ این ناتوانی ،این بود که قدرت/مَدار شده بودیم.
چند نوشته
151
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
فصل نهم رَوَندِ سیاه ،و مقولهی خیانت در بارهی ماهیّت(صفتِ) دگردیسیهای ما
گفتوگو در بارهی صفتِ این دگردیسیها و نزدیکی یا همانندیِ این صفت با مقولهی خیانت ،باز یکی دیگر از مباحث است که ذهنِ من و بسیاری از ما ها را دربرگرفته است. نخست باید به چند چیز اشاره کنم : -4اینبخش از ایننوشته ،را من بارها تغییر داده و تکمیل و تدقیق کردهام. -1بحث در بارهی خیانت ،در اینجا ،فقط بر سرِ رفتارِ سیاسیِ اکثریتِ کسانی است که در س .ف. "اکثریت" ،بهمثابهِ یک کُل ،مبارزه میکردند ،و نه بر سَرِ رفتارِ سیاسیِ این یا آن دسته یا باندِ معیّن در میانِ اینکُل .بحث در اینجا ،نه در بارهی رفتارِسیاسیِ آن معدود باندها که اقلیتی در "اکثریت"بودند، بلکه در بارهی رفتارِسیاسیِ دهها/هزار انسانِمبارز است که اکثریتِ این"اکثریت" بودند ،و بهدالیلی ،در سالِ 11/4953همراه با اینباندها ،س .ف".اکثریت"نامیدهشدند .اکثریتی که حقنداردهمهی مسئولیت ها در بارهی بهزیرِ یوغِ قدرت/سیاست/مداری/درآمدنِ س .ف" .اکثریت"را بهگردنِ باندهای اقلیتِ این "اکثریت"بیاندازد .بلکه وظیفه دارد سهمِ بزرگِ خودرا نیز ،چه در تندادنِ س .ف".اکثریت"بهسیاستِ مماشات با جمهوریِاسالمی و چه در تندادنِ س .ف".اکثریت" به مماشاتِ با همین باندهایِ درونی، بهدرستی و صادقانه اعترافکند .بحث در بارهیخیانت ،در اینجا ،فقط برسَرِ رفتارِسیاسی"این"اکثریت است .و گرنه ،از نگاهِ آن باندهای درونِ"اکثریت" ،بحث دربارهی خیانت در رفتارهای سیاسی ،بحثی ناروا و بیپایه است که فقط افرادِ آرمانخواهِ احساساتی بهآن میپردازند .در آغازِ بخشِدُوُم ایننوشته، من داوریِکُلّیامرا کوتاه دربارهی اینباندها و میزانِنقش و تأثیرِشان نوشتهام. -9برخی از سَر/گَرمانِ در حوزهی سیاستِ ناب ،درکاربُردِ کلمهی خیانت هیچ اصلیرا پایبند نیستند؛ همانگونه که برخی دیگر از کارگزارانِ این پهنه ،اصالً با بهکارگیریِ اتّهامِ خیانت در صحنهی سیاست مخالفاند .به رغمِ داوریِ این گروهِ آخری ،کارکردِ خائنانه و نیز در افتادن به ورطهی خیانت چیزی است که در همهی عرصههای اجتماعی(و فردی) میتواند از یک انسان و یا یک نهادِ اجتماعی سر بزند، و آن فرد و یا نهاد باید پاسخ گوی آن باشد ،وگرنه هر کس و یا نهاد به خود اجازه خواهدداد که زیرِ نامِ آزادی و عدالت ،و یا بهبهانهی"ضرورتهای فنّی" ،خودرا مصون از پاسخگویی بداند و بههر کاری دست زند .امّا بهدور از اینهیاهو/بازان ،بهراستی آیا آندگردیسیهایِما با خیانت رابطهای داشتهاند؟ ()()() خیانت بهچهمعنیاست؟ :پیمانشکنی .در آشکار بر سرِ پیمانبودن و در پنهان آنرا نقضکردن .ساخت وُ پاختِپنهانی با دشمن .جاسوسیِپنهانی .امانت را خوردن یا فروختن .بهرهبرداریِ نادرستِ کسی از اعتمادی که مَردُم بهسببِ درست/کاریاش در گذشته ،بهاو میکنند .ناراستی .نادرستی. خیانت در جایی معنی مییابد که پیشاز آن" ،پیمانی" و "امانتی" و "اعتمادی"در کار بوده باشد .در موردِ ما روشن است که همهی اینها درکار بودند .ولی پیمان کدام بود؟ امانت چه بود؟ و اعتماد چه/
چند نوشته
154
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
گونه بهدست آمده بود؟ در مفهومِ این سه مقوله هنوز جایِ بحث است ،ولی یکچیز بهگمانِ من روشن است :هر سهی این مقولهها دارای سه صفت بودند : خلّاقیت و آفرینندهگی(یعنی خشک و مُردهنبودن) ،یعنی اینکه پیمان بر سَرِ این نبود که آن امانتباید به هر بهایی بههمان شکل و محتوی نگاهداشته شود که در هنگامِ سپُردهشدن داشت .قرار نبود که آن امانت در درونِ یک هزار/توی گمشده در دورترین مکان و یا خود در ال/مکان نگهداری میشد .زیرا که ارزشِ آنامانت درست در تازهگیِ آن بود .در تازه/نگهداشتنِ آن بود .در کاربستِ خلّاقانهی آن بود. انقالبیبودن(یعنی محافظهکار/نبودن)،یعنی آنامانت میباید با زمان و زمانه هم/راه میبود .و امانتدارمیباید که از نوسازیِ همیشهگیِ آن امانت نمیترسید. انسانی و آزادیبخشبودن ،یعنی که حفظِ آن امانت -حال حفظِ انقالبی و خلّاق و یا حفظِ محافظه/کارانه و ناخلّاق)آن باید بهگونهای انجام میگرفت که آن امانت میتوانست در هر لحظه در راهِ هدف های انسانی و در راهِ آزادیها بهکار گرفته شده و مؤثّر باشد. با چنینتعریفی و تعبیری ،بهگمانِ من ،هیچیک از امانت/داران و پیمان/داران یعنی :همهی گروههای فدایی -تا آنجا که به اختالف میانِ این گروهها با همدیگر بر سرِ پیمانها و امانت های مشتركِشان که ویژهی فقط آنها بود برمیگردد -نمیتوانند گریبانِ خودرا از دستِ دغدغهی "احتمالِ" خیانتِشان در این امانت و شکستنِ پیمانها رها کنند .امّا دغدغهی چنین احتمالی برای ما که"اکثریت"نامیده شدیم ،در دورهی میان 11/53تا ،11 /14نیرومندتر است .چنین دغدغهی زهرآگینی هنوز هم در اندیشه و روانِ بسیاری از ماها مانده است. خیانت در امانت؟ ما در برابرِ قدرت/سیاست/مداری و در برابرِ آن"باندها" و در برابرِ آن تمایلِ هیوالیی مماشات کردیم .ما در سالهای نامبرده ،امانت/دارهای خوبی نبودیم؛ یعنی ما در راهِ کاربستِ آن امانت هایی که داشتیم اگرچه خائن نشدهبودیم ،امّا به خیانت آلوده شدهایم. در رابطه با مقولهی خیانت ،پرسش در اینجا بهاین شکل است : -4آیا آن دگرگونیها و دگردیسیهای ما نتیجهی خیانت بودند؟ -1آیا خیانت نتیجهی آن دگرگونیها و دگردیسیها بود؟ -1آیا آن دگرگونیها نتیجهی خیانت بودند؟
نه! همهی تالشِ من در ایننوشته ،نشاندادنِ این حقیقتاست ،که جنبشِ فداییان ،پس از انقالب،53 هم از سوی زمانه ناگزیر شدهبود و هم بهلحاظِ ماهیتِ نا/ایستا و پویای خود میبایست بهسوی دگرگونی و دگردیسی میرفت .دهها هزار انسان ،که بهناگهان فدایی نامیده شدهبودند ،با کوششهای پُرشورِ خود در بیشترینهی زوایای جامعه ،عزمی دیدنی را برای انجامِ خلّاقانهی این دگرگونیها و دگردیسیها ،به نمایش گذاشتند .انجامِ این دگرگونیها و دگردیسیها خواست و ارادهی این انسانها بود .این انسانها ،اگرچه در دورهای کوتاه ،از هم جدا و در چند نهادِ فدایی پراکنده شدند ،ولی در
چند نوشته
151
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
هیچکدام از این بهاصطالح سازمانیابیها ،زیرِ نفوذ و یا بهاصطالح زیرِ"رهبریِ" یکعدّه"رهبر"نبودند. پیشاز هرچیز ،این آن نیاز بهدگرگونی بود ،که این انسانها را در این سازمانها ،و سپس اکثریتِ این انسانها را در سال 4953/4911به گِردآمدن در"فداییانِ اکثریت"کشاند .این دگرگونیها و دگردیسی ها نه نتیجهی خیانت که نتیجهی نیازِ جامعهی ما بودند. باندهای خائن ،و یا افرادِ به خیانتدرافتاده ،و نیز روشهایِخائنانه البتّه تأثیرِ کمی نداشتند در آلوده/ گشتنِ این دگرگونیها و دگردیسیها به آن نتایجِ خیانتبارِ سیاسی؛ ولی آنها تنها با سوارشدن بر این "مِیلِ برحق به دگرگونی"بود که توانستند آن مُهرِ سیاه و ننگینِ سیاسی را بر رَوندِ این دگرگونیها بزنند و کُلِّ این رَوَند را به خیانت آلوده سازند. -2آیا نتیجهی آن دگرگونیها خیانت بود؟
الف:آری! نتیجهی"سیاسیِ"آن دگرگونیها یک خیانت بود .نتیجهی سیاسیِ آن دگرگونیها از مرزِ خطا و اشتباه بسیار فراتر رفته بود .این نتیجهی سیاسی ،در گامِ اوّل همانا قدرت/سیاست /مدارشدنِ ما بود ،و در گامِ دُوُم همانا دفاعِ ما از جمهوریِ اسالمی ،که خود به سببِ آن گامِ اوّل برداشته شده بود. از این نگاه ،بر دامنِ ما لکّهی خیانت نشست؛ پای ما بهخیانت کشاندهشد. ما اکثریتِ آن"اکثریت" ،درآنسالها ،با پذیرشِ گردیدن بر مَدارِ سیاست/قدرت -و یا با تندادن بهآن بهویژه با توجّه به راستروانهبودنِ رفتارِمان در برابرِ حکومتِوقت ،به نوعی ویژه از ماجرا/جوییِ راست/روانهی سیاسی تن دادیم که همیشه خطرهای بزرگی را در پی دارد؛ یکی از این خطرها ،خطرِ خیانت بود .سیاست/قدرت/مدارشدن ما ،و سیاستِ ما در برابرِ دارندهگانِ تازهی قدرتِسیاسی در ایران ،بهسویِ و بهسودِ مَردُم ،طبقهی کارگر ،و جامعه ،و روحیّهی خودِ ما نبود؛ و آسیبهای بزرگی به همهی آنها زد .پِیآمدهای این آسیبها به این زودیها و شاید هرگز از میان نَرَوَند. تا اینجای مسئله ،من تردیدی ندارم .تردیدِ من درست آنجایی آغاز میشود که بخواهم بهاین پرسش پاسخ دهم :آیا "نتیجههایدیگرِ" آن دگرگونیها هم خیانت بودند؟ ب :نه! "نتیجههایِدیگرِ"آندگرگونیها و دگردیسیها ،اگرچه-زیرِتأثیرِآنرَوَندِسیاه -بسیار بهخیانت نزدیک شدهبودند ولیبهآننیانجامیدند .بهسخنِدیگر" ،نتیجههایِدیگرِ"آندگرگونیها بهخیانت نیانجامیدند اگر چه -زیرِ تأثیرِ آن رَوَندِ سیاه -بسیار به خیانت نزدیک شده بودند. آن"نتیجههایِدیگر" چه بودند؟ - :جامعهشناسیِ واقعی و زنده ،نه آن جامعهشناسیِ ذهنی و مُرده؛ - انسانشناسیِ زنده و واقعی ،آشناییِ گستردهی تا آنزمان کممانند با انسانهایِ زحمتکش ،هم بهمثابهِ انسانِ عضوِ جامعه و هم بهمثابهِ انسانِ عضوِ طبقه؛ -آشناییِ از نزدیک با حوزهی سیاست ،با حزبها ،با اندیشههایِ سیاسی و بسیاری از عاداتِ این حوزه؛ -آشنایی با اقتصادِجامعه؛ آشنایی با فرهنگِ جامعه ...الزم است تا این دستآوردها بهطورِ نقّادانه بررسی شوند.
چند نوشته
159
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
مجموعهی نتیجههای آنرَوَندِ دگرگونساختنِ و دگردیسساختنِخود ،که ما از همان نخستین طلیعه هایِ انقالب 53آغاز کردیم ،بسیار فراتر از آن نتیجهی سیاسیِ نامیمونِ آن دگرگونیها و دگردیسیها بود .آن رَوَندِ دگرگونیها و دگردیسیها ،که ما در آغازِ انقالب آنچنان با جسارت و بهحق به پیمودنِ آن عزم کردهبودیم ،اگرچه تا اندازهی امکان و شرایطِ آن خیانتِ سیاسیِ-دفاع از ج .ا .ایران -را فراهم کرده بود ،امّا خودِ آنرَوَندِ دگرگونکردنِخود ،کاری ستُرگ و بزرگ بود .و باید بهمثابهِ یکی از نشانه هایِ جسارتِ ما ارزیابی شود بهسویِ پویایی و بهسویِ جست/وُ/جو/گریِ نقّادانه .بحث فقط"آموختنِ نقّادانه" است از این"جسارتِ در آموختنِ نقّادانه" ،و نه تخطئهیآن .یعنی ما نمیتوانیم بهطورِ یکجا همهی آندستآوردها را ،که ما در رَوَندِ دگرگونسازیِمان بهدست آوردیم ،در زیرِ سایهیمنحوسِ "سیاستِ شکوفاساختنِ ج .ا .اسالمیِایران"و در زیرِ سایهیمنحوسترِ آن رَوَندِسیاه یعنی قدرت/ سیاست/مداری ،یکسره بهمحاق بسپاریم .یعنی نمیتوانپذیرفت که همانا خودِ آنعزمبهسویِ دگرگون گشتن بود که به آن سیاست و به آن رَوَندِ سیاه انجامید. بهگمانِ من ،این یک"بخت"بود که بهما یاری کرد تا در زیرِ تآثیرِ نتیجهی سیاسیِ آن دگرگونیها که بهخیانت انجامیده بود آن نتیجههای سودمند و با ارزشِ آن دگرگونیها نیز ،به خیانت نیانجامند .بَختی که همراهِ یک بَختَک در سال 4914/11بهما رُوی کرد .ابعادِ فاجعه چه گستره و ژرفایِ وحشتناكتری پیدا میکرد اگرکه بَختَکِ یورشِجمهوریِاسالمی بهما دراینسال ،آننتایجِ"دیگر"و سودمندِ دگرگونی هایِ ما را از انجامیدنِ به خیانت باز نمیداشت و سِیرِ نا/میمونِ آنها را "منحرف" نمیکرد؟ از یکسو ،من تردیددارم که آن نتیجهی سیاسی ،یعنی آن سیاستِ شکوفاسازی ،دیگر/نتیجههای سودمندِ آن رَوَندِ دگرگونیها و دگردیسیهایِ ما را نیز ،بههمراه و در زیرِ تأثیرِ خود ،به خیانت آلوده کرده باشد .امّا از سویِ دیگر ،من این تردید را هم دارم که آن رَوَندِ سیاه ،یعنی سیاست/قدرت/مداری، نتیجههای سودمندِ آن رَوَندِ دگرگونیها و دگردیسیهایِ ما را ،بههمراه و در زیرِ تأثیرِ خود ،به خیانت نیالوده باشد .مَنِشاءِ این تردید ،همانا خودِ ماهیّتِ این بحث ،و ماهیّتِ آن رَوَندِ دگرگونیهایِما بهمثابهِفداییان بهطورِکلّی و بهمثابهِ اکثریتِفداییانِ"اکثریت"بهطورِ ویژه ،و ازهمهمهمتر ،همانا گسترده/ گیِ قدرتِ ویرانگریِ آن رَوَندِ سیاه است .هر تالشی که بخواهد بهاینپرسش ،با"نه"و یا"آری" ،پاسخی بهاصطالح بدونِتردید بدهد ،بیتردید برخطا است .اهمیّتِ خیانتِسیاسیِمان درسالهایِ 4911/4953 را نباید دستکم گرفت .تآثیرِ ویرانگرِ آنسیاستِبهخیانتانجامیده ،هنوزشاید تا دههها ادامه پیدا کند. بهباورِ من ،آن"سیاست" و آن"رَوَندِ سیاه" باهم یکسان نیستند .آن رَوَندِسیاه بسیار فراتر و گستردهتر از آنسیاست ،و بسیارخطرناكتر از آناست .آن رَوَندِسیاه بود که سببِاصلیِ در پیشگرفتنِ آنسیاست شد .تا وقتی که آن رَوَندِ سیاه زنده است ،همیشه امکان برایِ در پیشگرفتنِ سیاستِ شکوفاسازیِ حکومتها بهزورِ کلّی ،و حتّی حکومتهایِ مشابه با ج .ا .اسالمی بهطورِ ویژه وجود خواهد داشت.
چند نوشته
151
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
فصلِ دَهُم رَوَندِ سیاه ،و رابطهی ما با گروههای سیاسی سه نمونهی عملیِ كوچك برای مباحثِ فصلِ هَشتُم و نُهُم
-4درهمیندوره ،بودند در میانِس .ف .اکثریت ،انسانهایِ بسیارفراوانی ،که بهوابستهگانِ گروههایِ سیاسی/مَردُمیِ زیرِ پیگردِ حکومت ،پناه دادهاند .اگرچه بعدها آنها نیز به اینها پناه دادهاند .در درونِ س .ف .اکثریت چنینکسانی را بهسببِ چنینکارهایی ،تا آنجاکه من میدانم ،بازخواست نمیکردند. البتّه بودند کسانی در میانِما که بهراهانداختنِ چنینبازخواستهایی را طلبمیکردند ،ولیاینها امکانِ پیشبُردِ این"طلبِ"خودرا ،تاآنجاکه منمیدانم ،بهدست نمیآوردند. آن رفتارِ انسانیِ آن انسانهایِ شریف با وابستهگانِ گروههایِ سیاسیِ زیرِ پِیگردِ ناحقِّ حکومت ،هرگز آبِ پاکی بر خیانتبودنِ سیاستِ س .ف .اکثریت در پشتیبانی از حکومت نمیریزد .امّا آنرفتارِ این انسانها نشانمیدهد که در درونِ همان س .ف .اکثریت هم حتّی ،وجود داشتهاست آن رَوِشی که در آنزمان در همهی سازمانهایِ فدایی و در میانِ بیشترینهی سازمانهایِ سیاسی و بویژه از همهی این ها مهمتر بهگونهای بسیارگستردهتر در میانِ مَردُم بویژه زحمتکشان و آزادیخواهان وجود داشتهاست. رَوِشی که می توانست اُلگویِ بسیارخوبی باشد برایِ آن گرایش و آن روحیّهی نا/سیاست/قدرت/مدارِ درونِ این سازمانها و بهویژه درونِ خودِ جامعه ،که هم میخواست بکوشد تا مبارزهی طبقاتیِ واقعی ژرفتر شود و هم بهحکومت اعتماد نداشت و هم میخواست از خواستههایِ مَردُمِ زحمتکش ،خلقها، و آزادی /خواهان و نیز حتّی طبقاتِ میانیِ جامعه دفاع کند و هم میخواست که جلویِ درگیریهایِ بهاصطالح خونینی را بگیرد که فقط از سویِ احزاب -چه در درونِ حکومت و چه بیرون از حکومت -و بهدستِ گرایشِ قدرت/سیاست/مدار بهپیش برده می شدند و انبوهِ میلیونیِ مَردُم در بیرونِ آنها بودند و درآنها شرکت نداشتند ...و هم در همهی این حاالت ،میخواست ارزشهای انسانی را نیز زیرِپا نگذارد. رَوِشی که از سویِ گرایشِ قدرت/سیاست/مدارِ درونِ س .ف .اکثریت هرگز بهدرستی فهمیده نشد؛ و غالباً بهمثابهِ رَوِشی که دارایِ کاربُردِ سیاسی نیست تخطئه شد. -1در دروهی سیاهِ نام/برده ،در زیر لَوایِ"مبارزه با توطئههایضدِّانقالب" ،هم/کاریهاییخبری از سویِ س .ف .اکثریت با دست/گاههایِحکومتی انجام میگرفت .مفهومِ"ضدِّ انقالب" ،دربرگیرندهی وابستهگانِ به حکومتِ پهلوی و آمریکا و یا انجمنِحجتیه و مانندِ آنها بود .اینکه آیا این"هم/کاری" ،از سویِ کمیته ی مرکزی و یا از سویِ کمیتههایِ دیگر در جاهایِ دیگرِ کشور در همین محدوده مانده بوده یا از این محدوده فراتر رفته نمیدانم .بیمِ آن دارم که اینجا/آنجا فراتر رفته باشد. تا آنجا که بهپهنهی کار ِ من و دوستانِ من در مازندران برمیگردد نیز ،این"همکاری" ،اگرچه تا آنجا که میدانم در محدودهی همان گروههای نامبرده انجام میگرفت؛ امّا بیمِ آن دارم که در اینمنطقه هم اینجا/آنجا از اینمحدوده بیرون رفتهباشد .اینکه میگویم آن"همکاری"با حکومت درهمان"محدوده" انجام میگرفت ،البتّه هیچافتخاری ندارد و کوچکترینتغییری نمیدهد در اینحقیقتِتلخ که حتّی در همینبهاصطالح"محدوده"هم و در رابطه با همانگروههایِنامبرده هم ،این"هم/کاری"هایِ ما با حکومت بههیچرو شایستهیما و در شأنِما نبود و شرم/آور بود؛ زیرا مبارزهی ما با اینگروهها ،که بهلحاظِ ماهیتِ
چند نوشته
155
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
ضدِّ مردمی و بهلحاظِ نوکر/پیشهگیِشان هیچاختالفِ بنیادی با حاکمانِ وقت نداشتهاند و هنوز هم ندارند ،باید تنها از سویِ خودِ ما و بهدستِ ما و در همکاری با مَردُم و نهادهایِ مَردُمی -و نه با کمکِ ما ولی از سویِ حکومت -و تنها در چهارچوبِ مبارزهی سیاسی/اجتماعی انجام میشد. -9مخالفتِ ما را ،با آنچه که در ماهِ بهمنِ4911در آمّل پیش آمد و بهنامِ«درگیریِ میانِ گروهِ "سَر/به/ داران" و "حکومتِ اسالمی"» ،آوازهای برای خود یافت ،با هیچتفسیری نمیتوان خیانت نامید. این بهاصطالح"حمله" ،به شهری شد که اینگروه میدانست که درآن ،بهجز انبوهِ بزرگیِ از انسانهایِ اهلِ فکر ،دستِکم اینکه هزارانانسانِ وابسته به س .ف .اکثریت نیز میزیستهاند که با همهی خطاهایِ سیاسیِشان هنوز از جنسِ حکومتیها نبودند و بسیار بیشتر و پیشتر از بسیاری از وابسته/گانِ بومیِ خودِ اینگروه ،برایِ این شهر و روستاهای آن و برایِ فرهنگِ آن رنج و زحمت کشیده بودند و اکنون نهبهدلیلِ آن خطایِ سیاسیِ خود و سازمانِشان بلکه بیشتر بهدلیلِ تجارب و خِرَدِ اجتماعیِشان و ارزشهایِ انسانیِشان بهحق با صحنهسازیها و ماجراسازیهای اینچنینی مخالفت داشتهاند. حملهیمسلّحانهیاینگروه بهشهرِ آمّل ،حملهایشکبرانگیز بوده که برایِ خودِ اینآدمها نیز میبایستی پُرسشهایی را بهمیان کشاندهباشد ،پُرسشهایِ گزندهای که آنها را بهکَنکاش برای ریشهیابیِ درست/ کارانه و نه کاسبکارانهی این رفتارِشان فرا میخوانند .درست مانندِ پُرسشهایِ گزندهای که در پیوند با پشتیبانیِ شرمآورِ خودِ ما از حکومتِ اسالمی در اینسالها ،پیشِرویِ خودِما نیز سبز شدهاند و ما را به پاسخهای صادقانه فرا میخوانند.
چند نوشته
151
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
فصل یازدهم رَوَندِ سیاه ،و آن روحیّه
آن"روحیّه" ،در طولِ این رَوَند ،در میانِ ما کجا ایستاده بود؟ چهگونه ایستاده بود؟ و چه میاندیشید؟ او ،آن روحیه ،بر فرازِ ما بال و پَر میزد .در خاللِ اندیشهها و رفتارِمان خود مینمود ،و پنهان میشد. تصویرِ آنروحیه در آبِ بِرکهی"جمعِما" و در آبِ بِرکهی"فردِ ما" وجود داشت .تالطمهایی که بِرکه های"جمع"و"فردِ" ما را در بر میگرفتند ،سبب میشدند تا تصویرِ آنروحیه در سطحِ"آبِ"این بِرکهها بشکند و تکّهتکّه شود ،این تکّههای تصویرِ آنروحیه ،گاه تنها بهشکلِ نقطههایروشنی دیده میشدند که در کنارِ هم بر روی سطح آبِ بِرکهی ما میجنبیدند و میرقصیدند .در چنینحالتی نمیشد این تصویر را بهآسانی باز شناخت. و کسانیکه ما را در هنگامِ چنینتالطمهایی مینگریستند و این نقطههای روشنِ رقصان را در سطحِ بِرکهی"جمع و فردِ" ما میدیدند آنرا به رمز و رازی در وجودِمان تعبیر میکردند .این نقطهها ،وجودِ ما را در نگاهِ این انسانها ،با رمز و راز میآمیخت .و اَلحَق ،که بازتابِ چنین تصویری از آنروحیّه در ما، وجودِ ما را معنایی چندپهلو میبخشید؛ ما را شبیه میکرد بهیک اثرِ هنریِ رمزآمیز؛ شبیهِمان میکرد به برخی بیتهای غزلهای حافظ و یا شعرهای نیما...؛ جذّاب ،دستنیافتنی و در همانحال تماشایی. گاه که این بِرکههای ما کمی آرامتر میشدند ،میشد تصویرِ آن روحیّهرا رویِ/هم/رفته باز شناخت .ولی همچنان این تصویر میلرزید و اینلرزهها تصویرِ آنروحیّهرا بهشکلهای خندهدار و مضحکی درمیآورد. و کسانی که تصویرِ اینروحیّه را در هنگامِ چنین حالتهایِمان در بِرکهی"جمع و فردِ" ما میدیدند میخندیدند؛ وخندهیشان نه یکسره ریشخند بود و نه یکسره زَهرخند .خندهی معجونی بود از زَهر وُ نیش وُ ریش ،و آمیخته با شگفتی و احترام و تحسین و ناباوری و نیز کمی رضایت؛ خندهای بامعنا؛ بهاین معنا « :باشدباشد! هنوز می شود به شما اعتماد کرد». گاهی که کامالً آرام میگرفتیم؛ حال بههر دلیل :یا بهدلیلِ تأمّلوتوجّهکردنِمان بهمسئلهای اجتماعی-، و این تأمّل و توجّهکردنِ ما بهمسائلِ اجتماعی ،یکی از ژرفترین و بهنوعی تازهترین توجّهکردنها بهمسائلِ اجتماعی بهشمار میآمد-؛ یا بهدلیلِ اینکه در اعتراضهای مَردُم و یا در پشتیبانی از انسان های متعلّق به"خلق" ،چنان پُرشور و بیپروا شرکت میکردیم ،و در هوایِ لطیف و دلنشینِ این هم/ دردیها مَست و از خود بیخود میشدیم؛ و یا بهدلیلِاینکه به خلوتِمان میرفتیم ،در آنزمانهایی که بهآنسوی کشاکشهای روزانه میرفتیم (یا بُرده میشدیم و یا پرتاب میشدیم ) ...باری ،گاهی که آرام میگرفتیم ،میشد تصویر و عکسِ آن روحیّه را به روشنی و زیبایی تمام در بِرکهی ما دید. و کسانی که ما را در چنینحالتهایِمان نظاره میکردند ،دل از تماشایِما بَر نمیتوانستند بگیرند .نه بهسببِ خودِ ما ،که بهسببِ بازتابِ تماشایی و خوش و از لحاظِ فنّی بیعیبِ تصویرِ آنروحیّه در بِرکهی وجودِ"جمع و یا فردِ "ما. در برابرِ فشارهای شرایطِ تازه ،از آغازِ انقالب تا سالهای ،11/53ایستادهگی و پای/داریِ روحیّهییِ ما بهمراتب نیرومندتر از پایداریِ اندیشهییِ ما بود .در حالی که ،تسلیمِ فكریِ ما در برابرِ اینفشارها،
چند نوشته
153
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
نیازِ نا/مباركِ" اکثریتِ"ما را بر میآورد تا چهرهی رسمی و "کاغذینِ" خود را -بهنامِ روزنامهی"کار" و -...بَزَك کند ،پایداریِ روحیّهییِ ما در برابرِ همانفشارها ،نیازِ مباركِ اکثرِ ما را برآورده میساخت تا بیآالیشی و بَزَكناپذیریِ چهرهی نا/رسمی و نا/کاغذینِ خودرا حفظکنیم .داستانِ کوششهای آن هزارانانسان ،برای آن که مگر آن سازش /پذیری و این سازشناپذیریرا چنان بههم پیوند دهند که شیرازهی جمع و فردِ ما از هم نپاشد ،بهحق ،داستانهای شورانگیزیاند که نشان میدهند ،آدمی گاه چه شورها که بر نمیانگیزد .اگرچه برای ارزشهای کوچک باشد .شورانگیزیهایی اگرچه مؤثّر ،ولی خاموش ،بیهیاهو و بی/چشم/داشت. دورهی 14/11دورهی اوجِ کش/مکش میانِ آن اندیشیدنِ سیاست/قدرت/مدارانهی ما و آن روحیّهی ما بود .تلخیِ این سالها در این بود ،که هریک از ایندو -این اندیشه و آن روحیّه -یکی دیگری را به خیانت ،و آن دیگری این یک را به بی ارادهگی و تردید متّهم میکرد. اندیشیدن ،گاهی بهشکلِ تعقّلاست ،گاهی بهشکلِ تصوّر ،گاهی تخیّل ...و گاهی حتّی به شکلِ توّهم. اندیشیدنِ ناب هم شکلی از اندیشیدناست .گاهی هم اندیشه ،شکلی دارد کهحاصلِ درآمیختهگیِ چندین شکلاست .مثلِ اندیشهی تعقّلی/تصوّری .این ،با آنچه که اندیشهی التقاطی مینامند متفاوت است .آنشکلی از اندیشه ،که در رَوَندِ نامبردهشده در ایننوشته ،بهتدریج در میانِ ما و در درونِ تکتکِ ما برایِ خود جا بازکرد ،از انواعِ شکلِ تعقّلیِ اندیشیدن بود .اندیشهای که عقل ،هم برانگیزانندهی آن و هم معیارِ ارزیابیِ حقیقتِ آن بود. اندیشهی عقلی ،اندیشهای پیچیده و فریبندهاست ،از آنجا که عقل ،خود پیچیده و فریبنده است .عقلِ معاش ،عقلِ اَبزاری ،عقلِ خیرِ ،عقلِ شرّ ،عقلِ کُلّی ،عقلِ جزئی ،عقلِ خالص ،عقلِ فعّال ،عقلِ منفعل، عقلِ فاعل ،عقلِ به قوّه ،عقلِ بالمَلَکه ،عقلِ قُدسی ،عقلِ اوّل ،عقلِ غریزی ،عقلِ مضاعف( ...فرهنگِ دهخدا و کتابِ شفا ،ابن سینا) .همهی اینها گونههای عقل قلم/داد شدهاند؛ برخی ازاین گونهها هیچ سازشی با هم ندارند .عقل بر ضدِّ عقل. اندیشهی آن مَنِشِ سیاسیای ،که من آنرا"مَنِشِسیاسیِدارایِتمایلِ شهوانی به قدرت" نامیدهام ،تماماً بر عقلِ ابزاری تکیه داشته و دارد .البتّه در سالهای پس از انقالب ،رجوع و توسّل به نوعی عقل ،در همهی ما پدید آمدهبود .هم/زمان ،اشکالِ گوناگونِ عقل در میانِ ما آغاز کردند به پدیدارشدن .این عقلها با یکدیگر در ستیز بودند .درسالهای 14/11عقلِ ابزاری و عقلِ غریزی ،شاید بیش از دیگر انواعِ عقل ،بر جمعِ ما سلطه یافتند. آنروحیّهایکه ما دارایِ آن بودیم -بهگمانِ من -اگرچه با عقل ،دشمنی نداشت ،ولی رغبت و دوستیِ بیچون و چرا هم باآن نداشت .با عقلِ ابزاری ولی بههیچرو سرِ سازگاری نداشت .همهی این توضیحِ واضحات را برایِاین تکرار میکنم تا مگربهتر تصویر کنم صحنهی مجادله و کش/مکشِ میان آن روحیّه و آن اندیشهی ابزاریِمان را در سالهای پساز انقالب ،بهویژه در سالهای .14/11باری ،در هر فرصتِ هرچندکوتاه ،که شکافی در ادّعاهای آن اندیشهی معطوف بهپیوستن بهآن رَوَندِ سیاه پدید میآمد، روحیّهی ناراضیِ ما سر به طغیان برمیداشت .زیرا :گردننهادنِ ما به "تنظیمکردنِ اندیشهها و رفتار بر
چند نوشته
151
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
مَدارِ قدرت/سیاست" ،نه بهاین معناست که ما به یک/باره از هرگونه جنبهی انسانی و آرمانهای انسانیِ گذشته خالی شده بودیم .کاش چنین بود. دستِکم در بارهی بیشترینهی ما که در 11/53مَدارِ قدرت را برگزیدیم ،چنین نبود .البتّه بهگردش درآمدنِ ما بر مَدارِ قدرت ،سبب شدهبود که جنبههای انسانیِ وجودِ ما از کاراییِ نیرومندِ پیشینِ خود بیفتد .برگزیدنِ مَدارِ قدرت ،ساختارِ وجود و هستیِ ما را درهمریخت ،امّا هیچیک از اجزای آنرا نتوانست بهدور اندازد ،بلکه آن اجزاءرا با سازه و سازمان و سازشیدیگر ،سامان داد و دوباره ساخت .از آن بهبعد ،ما در اجزای خود ،هنوز بازشناخته میتوانستیم شد ولی در ترکیبِ تازهیمان و در "کُلِّ" تازهیمان ،دیگر بهآسانی بازشناخته نمیشدیم. ی ما و گاه که آبِ بِرکهیمان گِلآلود میشد ،دیگر هیچچیزی از تصویرِ آن روحیّه ،در"سطحِ"آبِ بِرکه ِ دیده نمیشد .پَردهای بودیم تیره و سیاه .سیاههای بودیم ناخوانا .و این ،آن لحظاتی بود که جدالِمان بر سرِ قدرت ،وجودِ ما را ،و رفتار و گفتار ما را از شفّافیّت پاك میکرد؛ آینهها را در ما میشکست؛ و بَدَلِمان میکرد به آهن و سنگِ درآمیخته به لَجَن. و کسانی که ما را در چنینحالتهایِمان میدیدهاند هیچ از ما سر در نمیآوردند ،ما را نمی دیدند؛ ما دیگر نه دیدنی بودیم و نه تماشایی .زیرا که تصویرِ آن روحیّه دیگر در ما نبود. اشتراكِ روحیّهییِ ما نتوانست ضامنِ اشتراكِ اندیشهییِ میانِ ما و آنها که از هم جدا شدیم شود .از سویِدیگر ،اشتراكِ اندیشهییِ ما نتوانست ضامنِ اشتراكِ روحیّهییِ ما با برخی از آن هایی که با هم در"اکثریت"بودیم شود .پس تأثیر و نقشِ روحیّه در هستیِ یک انسان چیست؟ پس تأثیر و نقشِ اندیشه در هستیِ یک انسان چیست؟ پس یکانسان -آنگونه که مولوی میگوید « :همه اندیشهاست» همه اندیشه نیست و یا همه روحیّه نیست؛ و یا همه غریزه ،و یا همه سرِشت نیست .بلکه انسان،همهی اینهاست .و گاه هم انسان ،هیچیک ازاینها نیست .یعنی گاهی انسان نهآنچیزیاست که در او هست ،بلکه آنچیزی است که او در آن هست ،یعنی موقعیت ،شرایط .گاهی هم -بهنظر میرسد -که انسان ،نهآنچیزی است که در او هست و نهآنچیزیاست که او در آن هست؛ بلکه آنچیزی است که با او است ،و تا پایانِ زندهگی اش ثابتاست و به/هر/اندازه هم که آنچیزی که در او هست و آن چیزی که او در آن هست ،تغییر کند باز هم ثابت میماند .اینچیز ،نمیدانم چه نام دارد ولی آن وجهِ مشخصّهای که او را -در هر موقعیتی که باشد -از کودکیاش تا پیری ،از دیگر انسانها متمایز میکند. سالهای 14/11این همانا موقعیتِ ما بود که مهمترین خطوطِ رفتار ما را نسبت به مسئلهی قدرت- در همهی مظاهرِ آن -و برخی از مهمترین صفاتِ نگاهِ ما را ،رقم میزد .آنروحیّهیکُهَنِ ما ،در زیرِ سایهی سنگینِ موقعیتِ ما ،تاریک شدهبود .امیدوارم که نشانههای اصلیِ این موقعیت را ،از نگاه خود، در فصلِ چهارم ترسیم کردهباشم. بی بازتابِ تصویرِ آن روحیّه در بِرکهی وجودِ جمعی و فردیِ ما ،ما دیگر نه تنها دیدنی نبودیم ،بل که تواناییِمان را در دیدنِ دیدنیها نیز از دست دادیم.
چند نوشته
153
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
...و من دیگر نِکبت و پِلِشتیِ جنایتهای حکومترا نمیدیدم .دیگر لرزش هایقلبِ خودرا از دیدنِ جنایتها نمیدیدم .دیگر خودرا نمیدیدم .دیگر حرمتِ دیدنرا هم نمیدیدیم .دیدنرا بَدَلکردیم به موضعگیریِ سیاسی که میباید در خدمتِ سود و زیانِ ما میبود .آغازکردیم یاد بگیریم "حرفهیی" شویم .دفاع از حق و مَردُم و آزادی بَدَلشد به"حرفه"یما .و این 14/4911،بود .سالِ"حرفهییشدنِ"ما .سالِ"حرفهییشدنِ"من .سالِ شکوفاساختنِ جمهوریِاسالمی .سالی که ما بهمَدارِ سیاست/قدرت در آمدیم .بهاستخدامِ سیاستو قدرت. بِرکه تیره شد و تصویرِ آنروحیّه ،دیگر نمیتوانست در بِرکهی ما دیده شود آبِ بِرکهی ما دیگر نمیتوانست تصویرِ آن روحیّه را بازبتاباند آن تصویر در بِرکهی ما خشکید؛ بدونِ آنتصویر ،آبِ بِرکه بَدَل به آبِ خشک شد زمانی نیما پرسیده بود « :من ،آب را چگونه کنم خشک؟» (شعرِ قایق) من ،بدونِ این که بدانم ،خشککردنِ آب را تجربه کردم! بِرکهی ما پُر شد از آبِ خشک! بِرکه ،در همانحال که سرشار از آب بود ،خشکید.
چند نوشته
111
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
فصل دوزدهم رَوَندِ سیاه ،و وظیفهی من ()()()
با آغازِ انقالب ،آن روحِ سركشِ انسانی كه در ما بود میبایست ،هم/چنان كه در پیش از انقالب ،سایهی مِهر و توجّهِ خودرا بر همهی عرصههایی كه در آنها داد و دادگران حضور داشتهاند بگستراند؛ هم/چنانكه می بایست سایهی خودرا از همهی آن عرصههایی كه در آنها بیداد و بیداد/گران یكّهتازند دریغ بدارد .نه عنایتِ این روحِ انسانی به داد و دادگران، و نه بیعنایتیاش به بیداد و بیدادگران ،هرگز بهمعنای ابرازِ لطف و"بزرگواریِ"او نباید تلقّی شود .بلكه ،هم آن عنایت و هم این بیعنایتی ،هر دو ،مایه و مَنِشاءِ زندهگی و نشاطِ آن روحِ ناآرام بود -هم/چنانكه هنوز هست.- داشتنِ چنینعنایتی به همهی«مَردُم» ،هیچ ضدیّتی با طرف/داریِ طبقاتیِ ما نداشت .نه آن روحیّهای که داشتهایم و نه آن مِرام و اندیشهی اجتماعیای که داشتهایم و نه حتّی واقعیتِ اجتماعیِ بسیاری از ماها ،هیچ کدام ،سازگار با وجودِ طبقات در جامعه نبود .مبارزهی اجتماعی در ایرانِ آنروز -اگرچه جنبهی طبقاتیِ آن در زیرِ پیچیدهگیِ رفتارِ احزابِ سیاسی بهویژه حکومتگرانِ وقت ،پنهان ماندهبود- بخشی از مبارزهی طبقاتی بود .و ما بر حسبِ روحیّهیمان و مَرام و اندیشهیمان ،موظّف بودیم در کنارِ طبقاتِ زحمتکش ،و بهویژه در کنارِ طبقهی کارگر ،که برای ما دارای ارزشی چندگانه بود ،باشیم. اگر ما بهآن رَوَندِ سیاهِ نامیمون نمیپیوستیم میتوانستیم هم برای خود و هم برای جامعه و هم برای طبقهی خود بیشتر سودمند باشیم .آنزیانها ،که تسلیمِ ما در برابرِ آن تمایل و دستزدنِ ما بهآن "تالشِ"مذموم عایدِ خودِ ما و جامعهی ما کرد ،بهجای خود بیشتر از سود هایی بود که بهزعم برخی از دوستان نصیبِ جامعهی ما ساخت .اگر ما بهآن رَوَندِ سیاه گردن نمیدادیم این امکانرا پیدا میکردیم که برایجامعه ،و برایجلوگیریاز به/گمراهه/کشیدهشدنِ انقالبِبهمن بهدستِ"مذهبیِ" وابستهگی ،و برایِ به/هَدَر/نرفتنِ همهیآنزحماتِبیدریغی که از سوی بسیاری از انسانهای این سرزمین انجامگرفتهبود ،سودمندتر و مؤثرتر شویم. انسانِ جامعهی ما میبایست رفتار با پدیدهی انقالب را در جامعه به شیوهای بجز شیوهی معطوف به قدرت/سیاست/مداری تنظیم میکرد .انسانِ جامعهی ما میباید میکوشید تا آن روحیّهی کُهَن ،بر این رفتار دمیده میشد؛ تا از اینراه از"تنظیمِ سیاست/قدرت /مدارانهیِ" رفتارِ جامعه با این پدیده (انقالب) جلو میگرفت؛ و سهمِ شلنگاندازیهای احزابِسیاسی و قدرتمدارانرا در اینتنظیم ،هرچه کمدامنهتر میساخت .و از اینراه ،جامعه را وا میداشت تا از نقشِ خودبهخودیِ غریزه و خودبهخودیبودن در اینتنظیم ،بهاندازهای که ممکن باشد ،بکاهد ،و نقشِ ارادهی توام با آگاهی و اخالق را -در این تنظیم و از جمله در هدایتِ غریزهها -افزایش دهد مبارزه در راه آزادی و دادگری ،دشوارترین رفتارِ اجتماعیِ انسان است .راهِ اینمبارزه ،راهیاست که در طولِآن ،انسان خودرا ناگزیر میبیند از"خوان"هایی بگذرد که از شگفتآورترین و هراسآورترین
چند نوشته
114
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
خوانها هستند .نه رُستَم و نه غالبِ پهلوانهایی مانندِ او ،هیچیک ،این خوان های ویژه را ندیدهاند. چنینرَه/رُوانِ چنینراهی ،رُستَم نیستند که بتوانند فرزندِ خودرا بکُشَند و یا اسفندیار را از پا درآورند و باز هم همچنان پهلوان بمانند ،زیرا که در اینراه ،نههمیشه نیرویِ"توانستن" ،بلکه گاهی ارادهی "نتوانستن"است که همهچیز و از جمله پیروزی-پیرزویِ واقعی و سزاوار-را رقَم میزند .ویژهگیِ "خوان"های بر سرِ راهِ آزادی و برابری ایناست که انسانِ ره/رُو ،باید اینتواناییرا داشتهباشدکه، بهبرخی خوانها -خوانِ سُهراب/کُشی -تن ندهد ،و حتّی از راهِ آنها برگردد و یا راهِ دیگری بجوید .در این خوانها ،چهبسا ،آنکه در چشمِ ما "دیو" مینماید دوست است. بودنِ آزادی و برابری درجامعه ،اگر چه نمیتوانگفت که یگانه عامل ،امّا یکی از مهمترین عاملها برای یک زندهگیِاجتماعیِ شایسته و پیشرَوَندهاست .این ،پیشازآنکه یک فرمان یا ارزشِاخالقی باشد ،یک ضرورتِ عینی است .رفتنِ جامعههای انسانی بهسوی این آزادی و برابری چیزی ناگزیر است .اینرفتن دارای دو جنبه است :رفتنِ(رویهمرفته)عینی ،خودبهخودی ،غریزی ،و با شیوههایغریزی؛ و رفتنِ (رویهمرفته)ذهنی ،ارادی ،آگاهانه ،و هدایت شده .یکی خودِ رفتن است و دیگری پیشبُردنِ این رفتن .گاهی که بهارزیابی از کارنامهی این دو جنبهی اینرفتن -در یک گسترهی جهانی -میپردازم میبینم که این رفتنِ بزرگ ،با همهی دستآوردهای بزرگ در هر دوی این جنبهها ،دارای کمبودهای جدّی است .نهفقط جنبهی عینی و خودبهخودی و ناگزیرِ اینرفتن دارای آشفتهگی های بزرگیاست بلکه بهویژه آن جنبهی آگاهانه و ارادی و هدایتشدهی این رفتن ،بمراتب آشفتهتر است و اِیبَسا کمبودهای همینجنبه از آنرفتناست که حتّی جلوی بهترشدنِ جنبه ی خودبهخودی آنرفتنِرا هم گرفتهاست. بزرگترینِ این کمبودها ،کمبودنِ نقش و تأثیرِ بیواسطهی آن انبوهِ انسانهای زحمتکش ،نهادها و افراد ،که اندیشههایِشان بهطورِکلّی و اندیشههای اجتماعیِشان بهویژه ،آزاد از قدرت/سیاست/مداری است ،در هدایتِ این رفتناست؛ یعنی کسان و نهادهاییکه عمالً آزاد/اندیشه و آزاد/اندیشهستند؛ و عمالً و بهاصطالح قهراً نقّادِ بیوقفهی قدرتاند .و برعکس ،از جملهی مهمترین علّتهای برطرفنشدنِ کمبودهای موجود در جنبهی آگاهانهی اینرفتن ،دریغا و تأسّفا ،همانا احزابِ سیاسی و همهی آن افراد و نهادهایی هستند که-آگاه یا ناآگاه-قدرت/سیاست/مَدارند .هر جا کهآنرفتن ،بهزیرِتأثیرِ این بهاصطالح هدایتکنندهگانِ سیاست/قدرت/مدار در میآید درست در همینهنگام استکه باید برخی پرسشهای گَزَنده را که پِیدرپِی بهمیان میآیند شنید و شنواند : چنینرفتنی چهگونه میتواند رفتن به سوی آزادی و دادگری باشد؟ اگرهم بهفرضِمحال چنینرفتنی بهآزادی و دادگری برسد ،چنین آزادی و دادگری به دردِ چه کسیمیخورَد؟ آنچه که به من بر میگردد این است : -4میبایست در سالهای 11/53از وابستهگی به"اکثریت"آزاد میشدم .مضمونِ این کنارهگیری چیزی نمیباید میبود جز : الف -آزادشدنِ اندیشه و رفتار و ارادهی و روحیّهی من از بندِآن رَوَندِ سیاه
چند نوشته
111
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
ب -آزادشدنِ من از بندِ مصلحتهایی که غولآساشدنِ س .ف .آنها را به پیش کشیده بود. پس آنگاه وظیفهی من باید تشکیل میشد از : -1دفاع ازآن روحیّه ،وخصوصیاتِ آن؛ و تعهّد در کردار نسبت بههمهی پیامدهایی که آنها را این دفاع سبب میشد. -9نقدِ هم/راهیِ"اکثریت" با آن رَوَندِ سیاه. -1دفاع از همهی مخالفتها با حکومت ،بجز مخالفتهای شاه/دوستان و پشتیبانانِ آنها ،و همانند هاِیشان. -5پافشاری بر تردیدهای خود. اینکه چهگونه چنینچیزی ممکن میبود ،چهگونه میشد بر ضدِ رَوَندِ کشیدهشدن بهسوی قدرت/ سیاست/مداری حرکتکرد و در همانحال در نیرومندساختنِ مبارزهها و تالشهای جامعه بهسوی یک زندهگیِ دادگرانه و آزاد و اشتراکی هم/کاریِ مؤثّر داشت ،پرسشِ بجایی است که پاسخ ِآنرا امّا بهتر و معقولتر است که نهتنها و فقط با استناد بهآنسالها بلکه هم/چنین -و شایدتنها -بااستناد بهوضعیتِ کنونیِ جامعهیمان و برپایهی شرکت در مبارزهای که امروز جریان دارد ،بیابیم.
چند نوشته
119
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
پس/گفتار
-4همانطور که پیداست ،تالشِ من و گرایشِ من در ایننوشته همه ایناست که تجربهی خودِ"من" و خودِ"ما" را یک/سره در زیرِ تأثیرِ پدیدهی"قدرت/سیاست/مَداری"بررسی کنم .امّا باید اذعان کنم که من موضوعِ قدرت/ سیاست/مداری را ،به خود و ازپیش برنگزیدهام .اصالً بایدبگویم آنرا برنگزیدهام .بلکه این موضوع ،در طولِ راهی که من ،همزمان با هزارانانسانِ دیگر ،به در/سپُردنِ آن ناگزیر شدهبودم ،خودرا بهدرونِ نگاهِ من وارد کرد. انقالبِبهمنِ 53و حوادثِ دیگرِ در پیوند با آن ،و رخ/دادهای عظیمِ هم/زمانِ با این انقالب در جهان بهویژه در کشورهای حوزهی بهاصطالح"سوسیالیسم واقعاً موجود"وکشورهای حوزهی بهاصطالح"سرمایهداریِ واقعاً موجود" از یکسو ،و از سویِ دیگر ،پدید آمدنِ حوادثی که در پیوند با این رُخدادها در "جهانِ درونِ" ما پدید آمدند- حوادثی که به روالِ معمول ،کمتر بهآنها توجّه میشود ،گویی در شمارِ رخدادهای تاریخ نیستند ،-مرا هم مانندِ هزارها/هزار انسانِ ایرانیِ دیگر ،به بازنگری بهاینحوادثِ این دو جهان -جهانِ بیرون و جهانِ درون -کشاند. این ،نه نگریستن به دورترین نقطههای جهانِ بیرون ،بلکه نگریستن به زوایای نیمهتاریک و نیمهمرطوبِ جهانِ درون بود که مرا متوجّهِ عنکبوتی کرد که سالهایسال در آن زوایا تارِ تاریکِ خودرا میتنید و من ،بیآنکه آن عنکبوت و تنیدنِ تارهای تاریکاش را ببینم ،دیدم که چیزی نمانده است بهتسخیرِ این تارها درآیم .آنگاه از این درون ،درونِ خودِ من ،به درونهای دیگرِ موجود در درونِ جهانِ بیرون سرکشیدم .و در آندرونها هم زوایایی دیدم تاریک و نَمور با همان عنکبوت و تارهای آن. این عنکبوت ،عنکبوتِ قدرت بود .من نامِ آن را قدرت/سیاست/مداری نهادم .هرچه که بیشتر بهاین عنکبوت خیرهشدم دیدم که نمیتوانم این عنکبوت را فقط قدرت بنامم -هرچند که بسیار بهآن همانند است-؛ "سیاست" هم نمیتوانستم بنامم -اگرچه بهآنهم بسیار همانند است-؛ "قدرتِسیاسی" و یا "سیاستِقدرت" و یا "سیاست/ قدرت" هم نامهایِ رسایی بهچشمِ من نیامدند -هرچند که به آنها هم شباهت بسیار برده است .-سرانجام دیدم نامِ قدرت/سیاست/مداری بهتر به این عنکبوت میآید ،زیرا که کلمه"مَدار" در اینجا نهفقط یک پس/وَنِد ساده، بلکه "کانونِ معنایِ" این عنکبوت است. -1بخشِ مربوط به دورهی 11/53تجربهی"ما" ،یکی از دهها تجربهی مبارزهی اجتماعی در کشورِ ما است که در پس از انقالبِ بهمن 53انجام شد؛ تجربهای که اکنون خود بَدَل بهیکی از آن دهها پهنهی پژوهشیِ تاریخِ کشور شد که انسانهای پُرشماری درآن بهکنکاش و جستُوجویاند .برخیها بیچراغ و برخیها باچراغ .در میانِ چراغداران میتوان انواعِ چراغداران را دید؛ هم/چنانکه در میانِ چراغها هم میتوان انواعِ چراغها را یافت .برخی ها چراغِ عِلم در دست دارند ،برخیها چراغِ دل ،برخیها چراغِ سیاست ،برخیها چراغِ احساس ،و برخیها چراغ های دیگر .در پَرتُوِ هریک از اینچراغها ،البتّهکه میتوان برگوشههایی از حقیقتِاینتجربه ،روشنایی انداخت. از جمله ،تردیدی ندارم که با کاربُردِ زندهی رَوشِكارلماركس در تحلیلِ طبقاتیِ رخ/دادها -و یا ریشهیابیِ رخ/ دادها بهرَوالی که مثالً در کتابِ او «هجدهم برومِر»آمده -میتوان به روایتِ دیگری از اینتجربه دست یافت و برخی دیگر از جنبههای اینتجربه را -که در روایتهای دیگر تاریک و یا ناروشن میمانند -روشن ساخت. بهرغمِ همهی اینها امّا ،من در اینمیانه ،مانندِ بسیاری از همراهان ،نخست از فشارِ نیازی درونی به/درسپُردنِ این راه ناگزیر شدم .بیچراغی .در راه به چراغی رسیدهام که آنرا میجُستم ،آنرا برداشتم و بهراه ادامه دادم .نامِ اینچراغ چیست نمیدانم .در پَرتُوِ روشناییِ اینچراغی که من با خود برداشتهام ،باری بههر جهت ،پدیدهی قدرت/سیاست/مَ داری بیش از اشیاء دیگر پدیدارتر و دیدهتر میشود .راست این است ،که من این چراغرا از پیش
چند نوشته
111
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
برنگزیدهام و روشن نکردهام .این ،چراغیاست که خود ،در جریانِ کنکاشهای درونیام در من روشن شد .مرا با برخی حقایق آشنا کرد که -جدا از این که تلخاند یا شیرین ،و سودمندند یا زیانمند -برای من تازهاند و دیدنی. تصوّرِ من این است ،که در زیرِ پرتُوِ اینچراغ ،حقایق و واقعیتهاییرا میتوان دید که در پرتوِ چراغهای دیگر نمیتوانند دیده شوند .و یا اگر هم دیده شوند تارند .گمان من این است ،که دیدنِ روشنترِ این حقیقتها هم مفیدند .گیرم که ،این نکته به باورِ من بسیار درست است که تاریخ را نباید برای درآوردنِ پند و اندرز بررسی کرد .اینکه برخیها میگویند «گذشته چراغِ راهِ آینده است» میتواند منشاءِ بهرهبرداریهای دلخواهانه و نیز سودجویانه از تاریخ باشد .گذشته شاید بتواند به چراغِ راهِ آینده بَدَل شود ولی ما با این نیّت به گذشته فرو نمیرویم تا آن را به چراغِ آینده بَدَل کنیم .چنینکاری ما را به آن جویندهگان طال بَدَل میکند که آزمندانه در دلِ کوه و زمین نقب می زنند و هیچ هدفی جز طال ندارند. -9تاریخ/چهی س .ف .را ،و نیز تاریخچهی آن تجربهای که زیرِ نامِ س .ف .در پس از انقالب 53انجام یافت را، ممکن است کسی یا کسانی فقط در روزنامهها و نوشتههای رسمی و چاپیِ س .ف -.پیش و پس از -53دنبال کنند؛ و یا ممکن است کس یا کسانِ دیگری آنرا از دریچهی"حوزه"ی سازمانیِ خود -پیش یا پس از -53 بررسی کنند؛ و یا دیگرانی از میدانهای درگیریهای مسلّحانه -پیش یا پس از -53یا کسانِ دیگری از راهِ بررسیِ موضعگیریهای سیاسی س .ف -.پیش یا پس از -53در برابرِ حکومتِ شاه و حکومت اسالمی و یا در برابرِ مسائل دیگر .در هر صورت ،بسته به این که از کدامجایی به س .ف -.پیش یا پس از -53نگاه شود ،چهره هاییِ که از س .ف .ارائه خواهدشد متفاوت خواهد بود. من بر آن نیستم که بگویم چهرهای که من از س .ف -.پیش یا پس از -53ارائه کردهام یگانهچهرهی واقعی است .من اصالً بهدنبالِ یافتنِ"یگانه"چهرهی"واقعیِ" س .ف -.چه پیش از 53و چه در خاللِ آن رَوَندِ سیاه- نبودهام .زیرا آن روحیّهای که بر س .ف .چیرهتر بود دارای نه یک چهرهی "یگانه"ی واقعی بلکه دارایِ چندین و چند چهره بود که همه واقعی بودند .شناختِ این که کدام یک از چهرههایی که از س .ف – .پیش و پس از -53 ترسیم میشوند ،چهرههای واقعیِ آن هستند دشوار است .تنها میتوانم بگویم بجز چهرههایی که با دستِ غرض/ ورزان ،از س .ف .نگاشته میشوند ،بقیّهی چهرههایی که نگاشته شده یا خواهندشد ،با هر زشتی و کجی و معوجیای که در آنها باشد ،میتوانند "چهرههای واقعیِ" س .ف .باشند. من ،بههرحال ،به دنبالِ آن چهرهای بودم که از س .ف .و از آن روحیّهی معیَّن و از دارندهگان آن در من نقش بسته بود .این چهره را من در کجا می توانستم بهتر ببینم؟ در روزنامهی«کار»11؟ در نوشتههای دیدگاهی و فلسفی؟ در نوشتههایدیگران؟ در"اذهانِ"ما و دیگران؟ در رفتار
-11برایِ بررسیِ س .ف .در پس از ،53روزنامه یا گاهنامهی"کار" و برخی دیگر از "چهرههای کاغذیِ"س .ف ،دارای ارزشی محدود و ویژهی خود هستند ،و اگرچه قطعاً یکی از چهرههای واقعی را نشان میدادند ولی خطایی بزرگ است اگر پنداشته شود که همهی چهرههای این انجمن را باز میتاباندند .ارزش و اعتبارِ آنچه که در این روزنامه و نشریههای دیگر نوشته میشد ،در درونِ س .ف .بسیار کمتر -و یا درستتر بگویم :بسیار متفاوتتر -از بیرونِ آن بود .این متفاوتبودن ،دستِ كم تا سالهای 91/51بهحق یک متفاوتبودنِ واقعی و صادقانه بود؛ و سببِ آنهم این بود ،که -4:موجودیتِ ما در حالِ شکلیابی بود -1 ،هنوز س .ف .همان معجونِ دل/چسب ،همان پدیدهی چند/معنای گذشته بود با همان ایهام و ابهامِ سالهای پیش -9 ،و مهمتر از همهی اینها ،هنوز آن چند/جانبهِگی پیشین -که اکنون بهمیزانی بیشتر هم شدهبود -پا بر جا بود .امّا اینمتفاوتبودن ،در پس از -91/51در س .ف« .اکثریت» ،-دیگر یک/سره دو/چهرهگی بود ،دو/چهرهگی بهمثابهِ دو/رویی و تزویر ،که ثمرهی پیروزیِ آن رَوندِسیاه در اکثریتِ س .ف .بود.
چند نوشته
115
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
و در چهرهی تکتکِمان؟ -بسته بهنقشهایی که داشتهایم؟ -در جهرهیخود؟ در چهرهی"چهرهها"؟ کجا بود بهراستی آن چهرهی از نگاهِ من واقعی؟ واقعیتِ این چهره از نگاهِ من؟ نمیدانم .هرچه هست این است که من بههر دلیلی ،آن چهره را در همان چیزهایی جست و جو کردهام و یافتهام که در ایننوشته می بینید. -1روالِ نوشتهشدنِ اینمتن ،بهگونهی یادداشتبرداریهایپراکندهبود .تنظیمِآن در فصلها و عنوانهای جداگانه ،بعدتر انجام گرفت .این فصلبندیها و عنوانبندیها ،بهاینسبب انجام شد که مگر نکاتِ اصلی برجستهتر شوند. با اینوجود ،باید بگویم که گِردآوردنِ همه ی نکاتی که با هم پیونددارند در زیرِ یک فصل یا عنوانِمناسب ،میسّرم نشد و از اینرو ،مسائلِ مشترکی میانِ فصلها و عنوانهای جداگانه وجوددارند. -5تأکیدِ من در این نوشته بر تأثیرِ ویرانکنندهی رَوَندِ قدرت/سیاست/مَدارشدن بر روی ما ،روشن است که هیچ بهمعنای این نیست که من خود مسئول رفتار و آرایِ خود نبوده و یا نیستم و همهی گناهان بهگردن این رَوَند است .نه! همهی آن سُستیهایی که در طولِ این رَوَند ،از من در برابرِ قدرت سر زد ،سُستیهای من بودهاند .رَوَند های بیرونی(و یا حتّی درونی)گناهی ندارند؛ بلکه این رَوَندهگانِ هم/راه این رَوَندها هستند که قابلیّتِ بهگردن/ گرفتنِ گناه را دارند. هم خودِ انصاف ،و هم خودِ فردِ منصف ،چنین حکم میدهند که :جداکردنِ منصفانهی سهمِ جمع و سهمِ آن فردی که عضوِ آن جمع است ،در سرنوشتِ جمع و نیز در سرنوشتِ فرد ،کاریاست ناشدنی .دشواریِ چنین کاری زمانی بیشتر میشود که نوع و شیوهی سهمگیریِ فرد و جمع در سرنوشتِ هم/دیگر ،دارای هرج و مرج باشد و یا جمع و فرد هر دو گرفتار در رَوَندی خودبهخودی باشند .در هرحال ،موضوعِ پیوندِ"سهمِ فرد" و "سهمِ جمع" در زندهگیِ هم ،یکی از چندین و چند تناقضی است که میانِ فرد و جمع بوده و هست. -1اینکه من در ایننوشته ،رَوَندِ سیاست/قدرت/مدارشدنِمان را رَوَندی سیاه نامیدهام که ما را به ورطهی خیانتِ سیاسی کشاند هرگز -4 :بهمعنای بی اعتبار/دانستنِ ایستادهگیهایما ،یعنی آن دههزار انسانِ پُرشور و پُرشعور، در برابرِ حکومتها (چه پیش و چه پس از انقالب) ،و بههیچرُو بهمعنای مخالفت با شرکتِ زنده و فعّال و بیدریغِ ما در نبرد و جدال با حکومتها -بهمثابهِ تجسّم قدرت/خواهی و تباهی -1 ،-و نیز بهمعنای بیثمر/دانستنِ آن/ همه تالشِ آنهمهانسان در آنسالها در پهنههای کوچک و بزرگِ رزمهای اندیشهیی و رزمهای عملی -بهویژه در دفاع از کارگران و زحمتکشان -نیست .بلکه درست برعکس ،بهمعنیِ آناست که آنایستادهگیهای بدونِ/ هیچ/گونه/طمعِ سالهای پیش از بهمنِ 53تا سالهای ،53میبایست هم/چنان بدونِ هیچ طمعی ادامه مییافت و میباید ادامه بیابد. -3تأکیدِ من در ایننوشته بر این که رَوَندِ نامبرده ،سببِ مهمِّ زیانهایی بود که دیدهایم ،معنایاش هرگز این نیست که برای این زیانها و یا پیداییِ پدیدههای نادرست در درونِ ما ،نمیشود سببهای دیگری هم پیدا کرد. یقین دارم که سبب های دیگری هم درکاربودهاند. -1همانگونه که پیوستن من به مبارزهیاجتماعی ،بههمانگونه هم پیوستنِ من به س .ف .هنوز یکی از سبب های مهمِّ نشاطِ جان و اندیشهی مناست ،بههمینروال ،گرایشِمن بهانقالب و جنبشهای انقالبی و شرکتِ من ی آنچهای، در انقالبِ ،53سببِ همیناندازه نشاط در جان وُ روح مناست .ازهمینرو ،ایننوشته اگرکه رو/به/رو ِ که آنرا "انقالب"مینامند و آنچهای که آن را انقالبِ 53مینامند ،ایستادهاست .و همچنین اگرکه رو/به/روی آنچهای ایستادهاست که هم انجامدهندهیانقالب است و هم انجامشوندهیآن ،یعنی انسان؛ این در رو/به/
چند نوشته
111
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
رو/ایستادن ،از رویِ مخالفت نیست بلکه آشکارا از رویِ موافقت است .ایننوشته نه رو/در/رو بلکه رو/به/رویِ اینها ایستادهاست ،آنهم نهبرایِ مقابله ،بلکه برای بَدَلشدن بهآینهای -هرچند بسیارکوچک -دربرابرِ آنها. -3نقدِ مسئلهی قدرت/سیاست/مَداری ،و دفاعِ من از روحیّهای که یکی از ممیّزههای آن ،وارستهگیِ ستیزه/ جویانهاش در برابرِ قدرت بهطورِکلّی و در برابرِ قدرت/سیاست/مداری بهطورِ ویژه است ،مرا در برابرِ یکی از مهم ترینمسائلی نهادهاست که بر سرِ راهِ رسیدنِ همیشهگی بهدادگری و برابریِ انسانها وجوددارند :یعنی نقشِ حکومت (دولت) ،و نقشِ سیاست( -قدرت/سیسات/مداری) . .بررسیِ هَردَم دوبارهی نقشِ این دو پدیده در اینراه، و نقد و بررسیِ تکلیفِ مبارزان ( و نیز خودِ مبارزهی) اجتماعی در برابرِ این پدیدهها ،بحثهای مهمّیاند که باید بهآنها پرداخته شود. -41روشناست که برخی از کسان ،آن رَوَندی را که من سیاه مینامم ،سفید مینامند .جَدَلها ،باری به یک معنا ،برسرِ تشخیصِ رنگهاست. -44تاریخ ،قطعاً تنها آن حوادثی نیست که در"جهانِ بیرونِ"انسانها ،در"درونِجامعه" رُوی میدهند؛ تاریخ ،در همانحال ،قطعاً شاملِ آنحوادثیهم هست که هم/زمان با آنحوادثِبیرون و در زیرِ تأثیرِ آنها ،در"جهانِ درون" در"درونِ انسان"ها -روی میدهند .از ایننگاه ،بازتابِ هرچهرساترِ تاریخِ ِیک پدیده ،دستِکم کارِ مشتركِ علم،هنر ،فلسفه و ...است ،بهشرطی که رهروانِ هر یک از این راههایِ شناخت ،با رَوِشهای مستقل و خود/ویژهی این راهها و با نگاهِ مستقل و خود/ویژهیخود به دیدن و بررسیِ یک پدیدهی تاریخی ،و تاریخِ یک پدیده بپردازند. اگرچه ،ناگزیر و حتمینیست که همه و هر رفتارِ بزرگی که از یک جمع یا یک فرد سر میزند ،ریشه در درونِ آن فرد یا آن جمع داشتهباشد ،و اگرچه ،ناگزیر و حتمینیست که همه و هر رفتارِ بزرگِ یکجمع یا یکفرد ،فَرآوردِ کُنِشواکُنِشی قبلی در درونِ فرد یا جمع ،و یا فَرآورندهی کُنِشواکُنِشی در درونِ فرد یا جمع باشد ،با اینهمه، الزم است که ردیابیِ آن انگیزهها و عاملهایی ،که رفتارها و کردارهای بزرگِ فردها و یا جمعهای انسانی را موجب میشوند ،همانگونه که درحوزهی"بیرون" ،بههمانگونه نیز در حوزهی"درونِ" فرد و یا جمع انجام گیرد. -41و ...بهراستی چیست این انسان.
پایان 4919
چند نوشته
113 پس از فصول
اَبلَه این ابلهی که در من پنهان شدهست دیری با جانِ تو چهکردهست! () آخر چهگونه شد که توانستم با آن که همچو بیشهای ،عریان بودم -پنهان بدارَمَت، و شرم داشتهباشم که ردّ ِ پای تو حتّی بر جادهای که سویِ خَلوَتِ من میرفت برجای ماندهباشد. دیری ز دستِ ناتوانیِ خود نالیدم اکنون در آتشاَم ز دستِ توانایی. () هیمه ! آیا شود که آتش بارِ دگر زبانه کشد از زبان تو؟ () افسانه نیست رُستَم ! من بارها شدهاست که دیدم چیزی در گوشهای ز غارِ درونام جرقّه زد؛ آنگاه دیدم او خیرهشده به پیکرِ سهراب -از دردِ ناگزیریِ خونی که ریختهاست چون ابری در سپیدهدَم ،میسوخت. افسوس افسانه نیست رُستَم . () هیمه! باید شود که آتش بارِ دگر زبانه کشد از زبانِ تو ! 4913
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دُوُم
«نگران با من ،ایستاده سَحَر» در بارهی معنای دگرگونیهای کنونیِ اجتماعی در ایران پاییز 4911
صفحه
فهرست : پیشدرآمد
271
زمینهچینیِ بحث تصویری از اکنونِ جامعهی ما با زبانِ شعر آغازِ بحث :در بارهی سَحَری که بر آستانه ایستاده است فصلِ یِكُم
277
نگرانیها در زمینهی سیاسی -4قدرت/سیاست/مَداری -1بزرگ/نمایی در بارهی نقشِ قدرتِ سیاسی در تحوّالتِ اجتماعی -9در بارهی مقولهی رهبری چند اشاره بحران در معنایِ "رهبری" و در معنایِ "رهبران" "ضرورتِ رهبریکردن"؟ یا "ضرورتِ رهبرینکردن"؟ برخی دلیلهایِ هوادارانِ ضرورتِ رهبریکردنرهبران تا چه اندازه آگاهاند؟ رهروان ،پِیروان ،رهبریشوندهگان :توده ها تا چه اندازه نا/آگاهاند؟ "روشنفکر" و "انبوهِ انسانها"
فصلِ دُوُم
211
نگرانیها در زمینهی اجتماعی -4کم/بودهای مبارزهی اجتماعی -1تاریکیبینیهای اجتماعی نگاهی به کتابِ مشروطهی ایرانی -ماشااله آجودانی
-9بیسامانیِ سازمان/نا/یافتهگیِ کنونی -1دادگریِ اجتماعی -5جای نیمهخالی (یا نیمه/پُرِ) اخالق فصلِ سِوُم
314
نگرانیها در زمینهی انسان -4انسانِ ایرانی ،تحوّلِ ایرانی -1انسانِ ایرانیِ تحوّلِ کنونی -9انسانِ کنونیِ تحوّلِ کنونیِ ایرانِ کنونی! اینهمه نگرانی!
321
چند نوشته
134
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
پیشدرآمد زمینهچینیِ بحث تصویری از اکنونِ جامعهی ما با زبانِ شعر آغازِ بحث :در بارهی سَحَری که بر آستانه ایستاده است
()()() زمینهچینیِ بحث
زمینهی بحثِ این نوشته ،یک تصویر است .تصویری شاعرانه از اکنونِ جامعهی ما :
مهتاب ... ... نگران با من ،ایستاده سَحَر، صبح میخواهد از من کَز مُبارَكدَمِ او آوَرَم این قومِ بهجانباخته را بلکه خبر؛ در جگر ،خاری لیکن از رَهِ این سفرم میشکَنَد. ... ... «نیما یوشیج»
چند نوشته
131
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
همهی این نوشته کوششی برای گونهای بیان و تعبیر از این تصویر است .این تصویر دارای چند عنصرِ برجسته است : که در حالِ دَمیدن است، سَحَر ؛که بهسببهای بسیار متنوع هنوز نخوابیده است : "من"؛به سببِ یک سر/درد، به سببِ یک بیماری، به دلیل ِ پیری، بهسببِ خوابزدهگی، به سببِ کار، به سببِ عشق به سَحَر، به سببِ این که سَحُوری/زن است.و یا خواب بوده ،و بیدار شده است : به سببِ سروصدا،بهسببِ خوابی سیر، بهسببِ صدایی ،...که بیدار است و آگاه ،و سرگرمِ زندهگی. "قومِ بهجانباخته"؛که هم در چهرهی سَحَر دیده میشود نگرانی؛و هم در چهرهی این «من» و هم در چهرهی«قومِ بهجانباخته». در تصویری که نیما در شعرِ خود ارائه میدهد ،عنصرِ"خفتهگان"عنصری برجسته است .من ولی در اینتصویر عمداً از عنصری بهنامِ"خفتهگان"حرفی نمیزنم .بهگمانِمن ،تصویرِ نیما تصویری است آلوده به خیالهای پاك ولی نا/واقعیِ گروهی خاص از مُصلِحین و مبارزانِ اجتماعی ،که البتّه ممکن است هر کدام از ما روزگاری و یا همیشه در شمارِ آن بودهباشیم .و از اینرو ،در اینتصویر ،گفتوُگو بر سرِ کسانی نیست که"بیدار"اند و باید"خفتهگان"را بیدارکنند .زیراکه خفتهگان چهکسانیاند؟ خفتن بهچه میگویند؟ مسئله و دشواریِامروزِ ما ،در برابرِ سَحَرهایی از ایندست ،مسئلهی"بیداری"است ،و مسئلهی"بیداران". سَحَرهایی از ایندسترا همهگان میبینند ،ولی کماند از اینبینندهگان که بهآنها باور میکنند .مشکل در برابرِ اینگونهسَحَرها ،آگاهنبودن از آنها نیست بلکه باورنكردن بهآنها است .این سَحَرها نخست باید باور شوند ،و فقط پس از آن است که میتواناند به"روز"بَدَل شوند .آنچه موجب میشود تا سَحَر هایی از ایندست ،هنوز به روز بَدَلنشده خاموششوند ،خفتهگان و خفتهگینیستند بلکه خودِ بیداران هستند ،نوعی از بیداری است .بیدارانِ بیباور ،بیداریِ بدونِ باور .این ،بیباوریاست که امروزه بالیِجانِ
چند نوشته
139
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
جهانِ ما شدهاست ،و خوابرا سوزانده ،و یکی از شگفتترین و دردناكترین بیداریها را بر همهگان چیره ساختهاست. از همینرو ،کارِ این"من" ،که نیما در اینشعر وضعِ دشوارِ او را نمایش میدهد ،امروزه بهمراتب دشوارتر شدهاست .او باید با وجودِ"خار"هایی که اینگونه باورکردنها ،در گذشته ،در دلِ او کاشتهاند، باز هم باور کند و بباورانَد .این باور را بپرورانَد در"قومِ بهجانباخته"ای ،که او نیز از برخی باورکردن های گذشته" ،خار"های فراوان در دل دارد.
چند نوشته
131
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
آغازِ بحث در بارهی سَحَری كه بر آستانه ایستاده است
دگرگونیای مثبت در ماههای گذشته در درونِ جامعهی ما رُخ دادهاست .آن جاییکه این دگرگونی در آن رُخ دادهاست نهواقعیتِ عینیِ جامعه بلکه واقعیتِ ذهنی یعنی اندیشهی جامعه است .این رُخ/داد، آن روشناییِ تازهای است که بر اندیشهی بخشی از جامعهی ما تابیده است .این "بخشی از جامعهی ما" تشکیل میشوند از : -4کسانی ،که پساز انقالبِبهمن ،در حکومتِ جمهوری اسالمی(ج .ا ).شرکت کردند؛ مُرادم در اینجا، آنانبوهِ بینامِ اینکساناند نهآن گروهِکوچک از آنان که به کُرسیوُمقام دست یافتند و دارای نام شدند. -1و کسانی ،که در سالهای 53/11بهویژه از میانِ"چپ"به"چارچوبه"ی یکموقعیت و یک اندیشه ای گرفتارآمدند که گرفتارشدنِشان را به چارچوبِ ج .ا .سبب گشتهاند .بخشِ بزرگِ اینکسان ،در درون و پیرامونِ یک جنبشِ اجتماعی/سیاسیِ بزرگ گِرد آمدهبودند ،که جنبشِ"چریکهایِ فداییِ خلق" نیز بهآن تعلّق داشت و در زمانِ انقالبِ بهمن بهپاسِ گرامیداشتِ چریکهای فدایی ،همهگی زیرِ نامِ سازمانِچریکهای فداییِ خلقِ ایران نامیدهشدند .بهاین ترتیب ،در اینجا منظور از این"چپ"نه حزب تودهی ایران است و نه آن گروهِ کوچک که در درونِ آن جنبشِ بزرگ بود ،گروهی که اگر چه از حزبِ توده و یا با آن نبودند ولی روحِ اینگونه "حزب"ها را در بدن داشتند، -9و همچنین ،بخشِ مهمی از "مَردُم". این روشناییِتازه ،در کنارِ روشناییهای همانند و متعدّدِ دیگری ،که از اینپیشتر و از همانآغازِ انقالبِ بهمن ،بر اندیشههای بخشهای دیگرِ جامعه تابیده شدهبود ،سبب شدهاست تا اکنون روشناییِ نسبتاً نیرومندی در اُفُقِ کشور پدید آید؛ روشناییای که تا آناندازه نیرومند هست که بشود آنرا سَحَر نامید. منظورِ این نوشته از "سَحَر" ،همین است. ()()() امّا الزم است در بارهی این روشنایی ،پارهای چیزها روشن شود: برانگیزانندهی این روشنایی ،دریافتِ -اگرچه بسیار دیرهنگامِ -این حقیقتِ سیاسی از سویِ اینبخش از جامعهاست« :در چارچوبِ ج .ا ،.دشواریهای جامعهی ایران هموار نخواهندشد .ج .ا .اصالح نخواهد شد .ج .ا .به بنبستِ ناگزیرِ خود رسیدهاست». اینحقیقتِسیاسی ،اگرچه در بارهی نفیِیكپدیدهی سیاسی -ج .ا -.است ،ولی دارای سهبخش است. گروه نامبرده ،از راهِ دریافتِ یکبخش از بخشهایسهگانهی آنحقیقتِ یگانهی سیاسی هر یک از آنسه ِ ،به نفیِ ج .ا .رسیدهاست : « -4در چارچوبِ ج .ا ،.دشواریهای جامعهی ایران هموار نخواهندشد» « -1ج .ا .اصالح نخواهدشد». « -9ج .ا .بهبنبستِ ناگزیرِخود رسیدهاست».
چند نوشته
135
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
امّا مضمونِ اینروشنایی ،عبارتاست از" :نویدِ"برونرفتِ اندیشهی اینبخشِ نهچندانکوچک از جامعه یما نهفقط از چارچوبِ ج .ا ،.بلکه بسیار از آن مهمتر ،نویدِ برونرفت از چارچوبِ آن ساختاریاست، که ایناندیشه ،حتّی پیشاز گرفتارآمدن به چارچوبِ ج .ا ،.گرفتارِ آن بود. امّا سببِدریافتِ آنحقیقتِ سیاسی ازسوی این بخش از مردم ،بههیچرو دگرگونیهای تازه در واقعیتِ جامعهی ما بهویژه در واقعیتِسیاسیِ آن نیست ،دلیلِ سادهی اینادّعا ،ایناست ،که آنحقیقتِ سیاسی، حتّی از همان آغازِ انقالبِ 53و پایهگذاریِ ج .ا .بهخوبی آشکار و دیدنی بود؛ و چندان کم نبودهاند هوادارانِ انقالب ،که این حقیقت را از همان روزهای نخستِ انقالب دیدهبودند .پس حقیقتِ موردِ بحث، از همان آغازِ انقالب ،ثابت ماندهاست ،و اینبخش از جامعهی ما تازه اکنوناست که دارد آنرا میبیند؛ سببِ این"دیدنِ دیرهنگامِ آن حقیقتِ دیرین" ،یک/سره نتیجهیآغازِ وقوعِ دگرگونیهایتازه در بنیاد ها و در ساختارِذهن و اندیشهی اینبخش از جامعهی ما است؛ بهبیانی دیگر ،نتیجهی آغازِ برون/رفتِ این اندیشه از چارچوبِ ساختارهای تاکنونیاش است؛ این ساختارهایِمعیّنِفکری -البتّه بدونِ تردید بر زمینهی موقعیتِاجتماعی/سیاسیِ بیشترینهیافرادِ اینبخش از جامعه و نیز در اثرِ فشارها و محدودیت ها و سرکوبهایِ هواخواهانِ ج .ا -.بهسهمِ خود سببهای مهمی فراهمکردند تا حکومتِ تحمیلشده بر انقالبِ بهمن ،که خودرا جمهوریاسالمی نامید ،توانست بهمثابهِ چارچوبی سیاسی پذیرفته شود. امّا همیندگرگونیِ تازهآغازشده در بنیادها و ساختارهای اندیشهی این افراد است که سببِ قرار گرفتنِ اندیشهی این بخش از جامعهی ما در معرضِ پَرتُوِ روشناییِ آن سَحَریاست که از همان آغازِ انقالب پدیدار شده بود. اینکه خودِ این"آغازِ دگرگونیها در بنیادها و ساختارِ اندیشهی این بخش از جامعه"را چه عاملهایی سبب شدهاند ،باید ،پیش از هرچیز ،از تأمّلها و اندیشهکردنهای سخت و دردناك و طوالنیِ این افراد نام برد ،که ،در دورانِ تبعیدِ سیاسیِشان در درون و بیرونِ کشور ،که بهویژه با تبعیدِشان بهبیرون از چارچوبِ ج .ا .نیز تواَم شدهبود ،در بارهی تجربهی تلخِ دورانِ پذیرفتنِ چارچوبِ ج .ا .و پیآمدهای زیانبارِ آن انجام گرفت. بهدلیلِ گستردهگیِ اینبخش از جامعه ،میتوانگفت ،که اگر این روشنایی بتواند پهنا و ژرفای اندیشه ی این بخش را فرا و فرو بگیرد ،و اگر اینبخش از جامعه تالش و مبارزهی خودرا اینبار ولی در بیرون از چارچوبهی ج .ا .و از آن مهمتر ،در بیرون از چارچوبهی ساختارِ اندیشهی تاکنونیِ خود پِی بگیرد، میتوان امید داشت که ارادهی جامعهی ما ،در اندازهای بزرگتر از آنچه که تاکنون بوده ،در راههای درستترِ آزادی و یا در راهِ آزادیهایِ درستتر به جنبش و تکاپو درآوردهشود. این اراده ،سالهایسال بود که در محبسِ آن چارچوبِ اندیشهیی ،بهفساد گراییدهبود و هم/چنان هنوز به فسادِ بیشتر فرو میرود .چه ارادههای نیرومند و چه فرصتهای خوب و چه جانهای پاك که در زیرِ فشارِ این اندیشه بههَدَر رفته و یا به تباهی افتادهاند .امید است که این بخش ،در پَرتُوِ روشناییِ این سَحَر ،بتواند ژرفای آنظلمتی را که بر کشور حاکم شد بهتر دریابد بلکه ازآن مهمتر ،در پَرتُوِ روشناییِ این سَحَر ،بتواند هم به روشنبینیِ ژرفتر و تازهتر ،و هم به روشنیبینیِ بیشتری دست یابد.
چند نوشته
131
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
اکنون این امید پدیدار شده است که به لطفِ این سَحَری که نمودارشده ،انسانِ ایرانی بتواند جامعهی خودرا از نو "کشفِ تازه" کند؛ و به"کشفهای تازهای" در خویش ،یعنی به ارایهی معنای تازهای از خویشتن موفّق شود .و نیز بتواند در پَرتُوِ این سَحَر ،بهمَحَکِ نقد بکشد درستی و نادرستیِ همهی آن سیاهیهایی را ،که شماری از روشنفکرانِ این مرز و بوم مدُعیاند که در طولِ 11/45سالِ گذشته، درخویشتنِ انسانِ ایرانی و یا در جامعهی ایرانی"کشف" کردهاند. از اینرو ،میتوان جُرئت کرد و گفت ،که جامعهی ما ،از دیدِ این تحوّلِ رو/به/آغازِ فکری ،بختِ آنرا پیدا کرده است تا این باور را ،که او ،یعنی جامعهی ما ،اکنون بر آستانهی یک تحوّلِ اجتماعی ایستاده است ،در دوست/دارانِ خود بیدار کند .هم از اینرو است ،که بررسیِ این سَحَر ،در همانحال ،بررسیِ این تحوّلِ اجتماعی هم هست. این نوشته ،تالش میکند تا : هم بازگو/کنندهی نگرانیهایی باشد که ما نگرندهگانِ بهاینسَحَر نسبت بهاینسَحَر داریم .نگرانیهاییکه ،بهزعمِ من ،بهسببِ آن نکاتِ هنوز نا/روشنی است که در خودِ این سَحَری که ،پدیدارشده و در برابر ِ ما ایستادهاست ،وجود دارد؛ هم نگرانیهایی را بازگو کند که خودِ این سَحَر -بهزعمِ من -نسبت به ما نگرندهگان دارد .نگرانیهایی که سببِ آنها ،آن نکاتِ نا/روشنی است که در ما نگرندهگان وجود دارد .این سَحَر ،از ما و آنانی که او را دیدهاند اتتظار دارد که نه تنها او را باور کنند و از دیدنِ او به شور و شعف بیایند و این شور و شعف و باور را به دیگران هم برسانند ،بلکه به روشنی به نقد و بررسیِ آن و حتّی تردید در برابرِ آن دست بیازند ،و نگرانیهای خود را پنهان نکنند؛ -و هم نگرانیهاییرا بازگو کند که نسبت به"قومِ بهجانباخته"وجوددارد.
چند نوشته
133
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
فصلِ یِكُم نگرانی در زمینهی سیاسی -4قدرت/سیاست/مَداری -1بزرگ/نمایی در بارهی نقشِ قدرتِ سیاسی در تحوّالتِ اجتماعی -9در بارهی مقولهی رهبری چند اشاره بحران در معنایِ رهبری و در معنایِ رهبران "ضرورتِ رهبریکردن"؟ یا "ضرورتِ رهبرینکردن"؟ برخی دلیلهایِ هوادارانِ ضرورتِ رهبریکردنرهبران تا چه اندازه آگاهاند؟ رهروان ،پِیروان ،رهبریشوندهگان :توده ها تا چه اندازه نا/آگاهاند؟ "روشنفکر" و "انبوهِ انسانها"
()()() -1قدرت/سیاست/مَداری
در ایناندیشه ،در اینسَحَری که دارد میشکوفد ،هنوز قدرت/سیاست/مداری نقشِ بسیاربزرگ و یا اصلیرا بازی میکند .معنای این قدرت/سیاست/مداری ،بر پایهی استداللهای صاحبانِ ایناندیشه، بهتعبیرِ این نوشته ،اینگونه است: الف :نقشِ اصلی در راه/بُردِ جامعه بهسوی خوشبختی و برابری ،با قدرتِ سیاسی است .کارِ اصلی، بهدستآوردنِ قدرتِ سیاسی و یا نگهداشتِ آن است .همهی قلمها و قدمها باید فقط بهسوی این هدف نشانهگیری شوند .هر نشانه/رَویِ دیگری ،دستِکم ،جایِتردید دارد .هنر و ادبیات ،دانش و تأمّلهای فکری ،و حتّی رفتار و کردارِ روزمره باید درخدمتِ این"هدف"باشند .ارزشِ این"ابزار"ها ،بستهگی کامل دارد فقط به ارایهی این"خدمت". ب :جامعه ،نیازمند به رهبران و به رهبری است .رهبرانِ سیاسی ،رهبرانِ جامعهاند .این رهبران ،باید رفتار و گفتارِشان را بر مدارِ سیاست بگرداناند ،و خودرا و آرمانهای خودرا با مالحظههای سیاسی و ضرورتها و ملزوماتِ بهدستآوردنِ قدرتِ سیاسی"هم/آهنگ" کنند. باور بهاین قدرت/سیاست/مداری ،یکی از بنیانهای نیرومندِ ساختمانِ فکریِ گروهی از انسانها در هر جامعه است .این ،یکی از باورهایی است که در اندیشهی بسیاری از انسانهایایرانی هم ریشههای ژرف دارد .پذیرشِ اینباور از سوی اینگروه از جامعه ،نه -آنچنان که باورمندانِ بهآن ادّعا میکنند -ثمرهی تأمّل و تجربهی طوالنیِ جامعه است .برعکس ،علّتِ پذیرشِ اینباورِ نادرست ،در میانِ گروهها و قشر های مختف ،گوناگون است .برای نمونه ،برای آنکسانی که قدرت/سیاست/مداری شغلِ آنها است، علّتِ پذیرشِ اینباور همانا فشارهای"ضرورتهای صنفیِ"اینکسان است .در حالیکه ،برای کسانی که سیاست/قدرت/مدار نیستند ،یعنی برای آن انبوهِ"مَردُم" ،علّتِ پذیرشِ اینباور ،غالباً فشارِ زندهگیِ اجتماعی و تنگناییهای برآمده از اینفشار است .فشار و تنگناییای که پا/به/پای مُزمِن/شدنِ خود ،این باور را هم مُزمِن کرده و به یک عادت بَدَل میکند ،.عادتی که در بسیاری از "مَردُم" ،دیگر چندان کُهَن است که به یک سُنَّّت بَدَل شده است .باوری سنّتی!
چند نوشته
131
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
در بارهی مبتالیانِ بهاینباور ،گفتوگو فقطوتنها از آنکسانی نیست که در پهنهی سیاست "استخدام" شدهاند ،و بهلحاظِ صنفی و شغلی ،خود/به/خود بر مَدارِ قدرتِسیاسی و سیاست میگردند ،و حق ندارند حتّی تردیدی هم دربارهی این باور ،بهخود یا بهدیگران راه دهند؛ بلکه گفتوگو همچنین از آن پُر/ شمار/انسانهای بیرون از اینپهنهی سیاست/قدرت هم هست .بهسخنی دیگر ،اینباورِعُرفی/شده ،عمدتاً بر(و نیز در)سازمانهای سیاسی چیره است امّا بر آنبخشهایی از انسانهایی هم که اگرچه در بیرونِ چارچوبهای این سازمانها هستند ولی بهشکلِ"انبوه"زندهگی میکنند ،نیز چیرهاست .شاید بشود گفت :که اینباور ،در هرجا که انسانها بهشکلِ"انبوه"درمیآیند ،و درآنجا از فردیتِافراد خبری نیست ،چیرهگی مییابد؛ خواه"انبوهِ"انسانهای یک سازمان یا نهاد باشد و خواه"انبوهِ"انسانهای یک جامعه. در سازمانهای سیاسیِ کنونیِ ما ،بسیار اندكاند آنکسانی که در چندیوُچونیِ این باورِخرافی به "نقشِ همیشهتعیینکنندهی قدرتِ سیاسی و سیاست" ،جدّاً و آشکارا تردیدداشته باشند .امّا برعکس، در میانِ آن انسانهایی که بیرون از این سازمانها هستند ،اگر چه اعتقادِ سُنّتی به اینباور فراوان بلکه در بیشترِ زمانها بسیار فراوانتر است امّا تردید نسبت به این باور هم فراوان و در بسیاری از زمانها بسیار فراوانتر است. -2بزرگ/نمایی در بارهی نقشِ قدرتِ سیاسی در تحوّلِ اجتماعی
تردیدی نیست که قدرت سیاسی و ،از همینرو ،بخشِ سیاست ،همچنان برای دستیابیِ بشر به برابری و آزادی دارای نقشی مُعیّن در جامعه است .تردید فقط در این باره است که آیا این" نقش" بهراستی "مُعیّن" است و اگر معیّن است ،این نقش تا چه اندازه است؟ با همهی پیشرفتها و نو/شدنهایی که -البتّه ادّعا میشود -در بخشِ مخالفانِ ج .ا .در پهنهی سیاسیِ جامعه ،پدید آمده است ،ادّعایی که البتّه از حقیقت یکسره هم خالی نیست؛ یکی از چیزهایی که تاکنون در این فضا همانگونه که بوده دست/نخورده برجا مانده -اگر نگوییم که پا/بر/جا/تر شده است- همین باورِ عُرفی به نقشِ اغراق شدهی سیاست و قدرتِ سیاسی است .در کشور ما ،نقدِ پدیدهی قدرت و بهویژه قدرتِ سیاسی ،چه بهلحاظِ دیدگاهیِ صِرف و چه بهویژه در پیوند با تجربههای کشورهای "سوسیالیزمِ واقعاً موجود" ،اگرچه کم انجام نگرفته ولی هنوز چنانکه باید پیش نرفتهاست .حرف فقط در بارهی نقد و سنجشِ مو/شکافانهی نقشِ"قدرتِ سیاسی/مَداران» نیست بلکه نیز در بارهی خودِ "قدرتِ سیاسی/مَداری" هم هست. بهیکمعنی ،از همینرو نیز هست که اکنون نیز تا ایناندازه هول/ناك باال است شمارِ آن کسانی که همهی اندیشه و کردارِشان و نیز همهی ارزشهای اخالقی و آرمانیِشان بر مَدارِ سیاست میگردد .و بههمین معنی ،بیهوده نیست که همهجا تأسّف فقط از "نا/هم/بستهگیِ سیاسیِ"در اینکشور و در این جامعه است؛ و بحث فقط در بارهی "نیاز و ضرورتِ جبههی سیاسیِ" است .کمتر در بارهی خودِ کشور و نا/هم/بستهگیِ آن سخن در میان است .کمتر در بارهی "نا/هم.بستهگیِ اجتماعیِ"کشور سخن در میان است .و نگرانی و تأسّف در بارهی"در/هم/پاشیدهگیِ فردِ ایرانی" از این هم کمتر است .در حالیکه
چند نوشته
133
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
زندهگیِ جامعه در اینجاها ،یعنی در"هم/بستهگی و یا نا/هم/بستهگیِ اجتماعی" و در "به/سامانی یا نا/به/سامانیِ فردِ ایرانی"است که جریان دارد .در اینجاها هستند آن بهاصطالح "مَردُم یا خلق" و آن "فرد" ،یعنی همان بهاصطالح"رَه/رو"هاییکه" ،حقِّ رهبریکردن بر خود"را -بنا بهادٌعایِ هوادارانِ "قانونهایِ اساسی" -به سیاست/مداران"تفویض"کردهاند! در حقیقت درستتر این است که گفتهشود، سیاست/قدرت/مداران در این قوانین ،چنین تفویضیرا بهاین"مَردّم و خلق" ها تحمیل و بار کردهاند. سخن در اینجا بههیچرو مخالفت با هم/بستهشدنِ هرچهبیشترِ گروههایسیاسیِ مَردُمی نیست .سخن در اینباره است که نمیتوان بهاین اتّحادهای گروهها و نهادهای سیاسی تکیه و اعتماد کرد بدونِ اتّحادِ اجتماعیِ همهیالیههای جامعه ،بهویژه میانِ مَردُمِ زحمتکش ،و بدونِ یک/پارچهگیِنسبیِ فرد ،بهویژه آن فردِجامعهگرا .توانمندیِ واقعیِجامعه ،درست درایناتّحادِ اجتماعی و دراین یک/پارچهگیِفرد است مندی نا/سیاسی در مفهومِ ِ .یکچنینتوانمندیای ،توانمندیایاست بیرون از قدرتِسیاسی ،یک توان مندی ضدِّقدرت ،که درست بههمیندلیل بسیار مؤثّرتر ِ نا/سیاست/مدار ،نا/سیاست/قدرت/مدار ،یک توان مندی ویژه ،نه از آنروست که از آنِمَردُم است ،بلکه از آنروست که از ِ است! .و مؤثّرتر بودنِ این توان آنِ مَردُمی است که سیاست/قدرت/مدار نیستند. سخن تنها برسرِ این نگرانی است که باز دو باره آن"بر/مدارِ/قدرت/سیاست/گَردندهگان" ،شمارِ بزرگی از انسانهای زحمت/کش و نیروهای جوان و یا سالمند را ،هم/راهِ خودِشان ،به دورِ مَدارِ قدرتِ سیاسی بجرخانند؛ آن قدر بچرخانند تا جامعه دو باره به سرگیجهی مرگ/باری گرفتار آید. در این تردیدی نیست که در پهنهی سیاست ،بهویژه در این دو/دههی گذشته ،شمارِ انسانهای شریفی که دارای آرزوهای نیک اند کم نیست .سخن ولی بر سرِ آنخطری هست که حتّی این افراد را هم- بهویژه تا زمانی که در پهنهی قدرت/سیاست اند -تهدید میکند .سخن بر سرِ باورِ بدونِ تردید و بدونِ چون و چرا و خرافیِ آنها به نقش قدرتِ سیاسی در رهاییِ انسانها است .و سخن بر سرِ این است که آنها بر نقشِ غولآسای قدرتِ سیاسی صِحّه مینهند. خوشبختانه در همهجا ،ولی بهطورِعمده و روشن در میانِ انسانهای"بیرون"از احزاب و سیاست/ قدرت/مداری ،امّا در اندازههایی نیز در"درونِ"احزاب و سیاست/قدرت/مداری -چه "بر/سَریرِ/قدرت/ نشستهگان"و چه "در کمینِ/قدرت/نشستهگان-هم ،بحرانِ اعتماد نسبت به سیاست/قدرت/مداری هنوز ژرف است .بدیِ کار و خطرِ کار در ایناست که این بحرانِاعتماد هنوز در چارچوبِ بحرانِاعتماد جای دارد ،هنوز از این چهارچوب بیرون نیامده و هنوز بهیک بیاعتمادیِ بیبحران و آگاهانه و ارادی نسبت به قدرت/سیاست/مداری فرا نروییده است. هیچگریزی نیست .باید در برابرِ ادّعاهایی که قدرت/سیاست/مداری را تقدیس میکنند ،تردیدِ نقّادانه را زنده نگهداشت .مؤثّر/ساختنِ مبارزه در راهِ آزادی و دادگری ،آنزمانی مطمئنترخواهدشد که در جامعه ،شمارِ مؤثّری از انسانها وجود داشتهباشند که -بهرغمِ قدرت/سیاست/مداران -بر این باورند که در اینراه ،کارِ اصلیِ -نهفقط انسانهایِمبارز بلکه -هر انسانِخِرَدمند کمک بهپیداییِ آنشرایطِ واقعاً اجتماعی است که درآن ،ناگزیریِ سودمندبودنِ همهگانیِ"چیرهگیِ آزادی و دادگری بر فرهنگ ،اخالق
چند نوشته
111
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
،عِلم و...اقتصاد ِ،و حتّی بر قدرتِسیاسیِ" امکانِتحقّق مییابد؛ شرایطیکه چیرهگیِ قدرت/سیاست/ مداری بر قدرتِ سیاسی و بر جامعه را نا/ممکن میسازد. باید بر خرافیبودنِ باور به نقشِ رهبریکنندهی سیاست و بر مبالغهآمیزبودنِ باور به رهایی/بخشبودنِ کسبِ قدرتِ سیاسی و سازمانهای سیاسی همیشه تأکیدکرد .باید به خطرهایی که گامنهادن با نیّتِ قدرت/سیاست/مدارانه در راهِ کسبِ قدرتِسیاسی و بهویژه گامنهادن در راهِ سیاست/قدرت/مداری ،برای آرمانهایانسانی و برای انسانهایآرمانخواه -و برایِ همهیجامعه -در پِی دارد ،تأکیدکرد .بایدکوشید تا در دگرگونیِ پیشِرو ،از میانِ مبارزانِ اجتماعی ،طعمههای تازهای برای هیوالی قدرت فراهم نشود؛ و یا کسانی از آنان ،در گردابِ قدرتِ سیاسی/مداری فرو نروند .اگرچه که نتیجهی این تالش از هماکنون ناچیز باشد. بیرونآمدنِ"قدرتِسیاسی" از دستِ ج .ا .و از چارچوبِآن ،از نیازهایکنونیِ جامعهی ما است؛ بههم/راهِ آن ،بیرونآمدنِ"قدرتِ سیاسی" از دستِ باورهای مبالغهشده در بارهی نقشِقدرتِسیاسی در جامعه ،و بیرونآمدنِ هرچه بیشترِ قدرتِسیاسی از چارچوبِ"معمولِ"آن ،از نیازهای پایهیی و روزِ جامعهی ما است .نیاز است که بدونِتعصّب ،بکوشیم تا "قدرت" از "قدرتِسیاسی" گرفتهشود .تا قدرتِسیاسی از "رهبریکردنِ"جامعه تهیشود .قدرتِسیاسی دارایِ نقشِغولآسایی شدهاست ،ایننقش باید از اوگرفته شود ،تا جامعه از شَرِّ قدرتِسیاسی و رهبرانِسیاسی و بهویژه از شَرِّ رهبریشوندهگانِسیاسی رها شود. باید عشقورزیدن و عالقهداشتن بهسرنوشتِ انسانرا از آلودهشدن بهمطامعِسیاسی باز داشت .باید انسانگراییرا از بَدَلشدن بهابزاری برایِرسیدنبهقدرتِسیاسی ،و انسانگرایانرا از بَدَلشدن به سیاست /قدرت/گرایان در َامان نگهداشت .باید انواعِ فریب/کارانهی انساندوستی و مردمداریرا ،با حسّاسیت و بیهیچ شتاب و سَبُک/سری ،بَرمَال کرد. باید چشم بر پهنهی سیاست نبست و از آن غافل نشد .باید کمربندی از نظارت بر گردِ همهی کسانی که بر مَدارِ قدرت/سیاست میاندیشند و حتّی می رزمند ،کشید. باید نسبت به هر آناندیشیدن ،و حتّی نسبت به هر آنرزمِ بیباکانهی هرآن انسانی شریف و دادگر هم، که بر مَدارِ سیاست/قدرت است ،سالحِ نقد و سنجش و سالحِ تأمّل را همیشه بهکارگرفته نگهداشت. تردیدی نیست که غریزهی قدرتخواهی ،و عواملِ اجتماعیِ قدرتمداری ،در هرکجا که توان بیابد، آنجا را به کانونِ قدرت بَدَل میکند .حتّی خودِ ستیزه با قدرت را بهخدمتِ قدرت در میآورد .از اینرو خویشتنخود. ِ ،ستیزهجویی با قدرت ،ستیزی است پیچیده .ستیزی است گاه با خودِ ستیزه .و گاه با ستیز با قدرت/سیاست/مداری ،ستیزی تنها اخالقی نیست .و یا فقط ستیزی با قدرت/طلبان نیست .این ستیز ،پیش از هر چیز ،ستیزی است هم با یک شرایطِ عینیِ و هم با یک اندیشه و کردار .آن شرایط و آن اندیشه و کرداری ،که انسانرا ،حتّی انسانِ مبارز را ،بهبردهگیِ قدرت/سیاست میکشاند. گولِ غرایزِ خود ،گولِ تودههایرهبریشونده ،و گولِ هیاهویِرهبریکنندهگانرا نخوریم و آرزوی چیره گی بر قدرت و بر قدرت/سیاست/مداریرا "آرزویی نیک ،ولی دور و آتی و واقعیت ناپذیر" ندانیم .چشم
چند نوشته
114
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
بهپیرامونِخود بدوزیم و ببینیم که پوسیدهگیِ"قَدَر/قدرتیِ قدرتِسیاسی"مدّتها است که نمودار شده است .چشم به خود بدوزیم و ببینیم این ماییم که در باورهایِ پوسیده گرفتار آمدهایم. البتّه جای تردیدِ جدّی است که فرد و یا جمعِ انسان بتواند -دستِکم برای زمانی طوالنی" -بی/مَدار" باشد ،ولی تردیدی نیست که فرد و نیز جمعِ انسان -4:میتواند برآنمَدارهایی ،که بهدورِآنها بهگردش درمیآید و یا بهگردش درآوردهمیشود ،آگاهی یابد و -1میتواند بر ضدِّ مدارهایمعمولشده و بابِروز شده ،خودرا مستقلنگاه دارد. باید از جمعِ قدرت/ستیزان پشتیبانی کرد .باید اتّکای فرد به خودرا تر/وُ/تازه نگهداشت .باید با همهی توان در تحوّلِ پیشِرو شرکت کرد. متأسّفانه هنوز شمارِ بسیاری از انسانها یا در پهنهیباورِخرافیبهنقشِ قدرتِ سیاسی و سیاست/قدرت /مداری گرفتارند و یا در پهنهی بیباوریِخرافی بهآن. -3در بارهی مقولهی رهبری چند اشاره
پدیده و مقولهی"رهبری" ،که در ایننوشته در نظر است ،عبارتاست از چنان پدیدهای ،که در یک"وضعیتِ"معیّن شکل میگیرد؛ وضعیتی که انسانهای یک جامعه یا یک گروه را به"رهبر"و"پِی/رُو" بخش میکند ،و سپس آندو را بهنحوی ویژه ،با هم تلفیق میکند؛ مهمترین نشانههای این تلفیقِ ویژه ،تبدیلکردنِ پدیده و مقولهی"رهبری"به"تخصّصی دست/نا/یافتنی برای همهگان"؛ و تبدیلکردنِ "رهبران" به متخصّصانِ برجستهی تخصّصِ رهبری؛ و تبدیلکردنِ انبوهِ انسانها به پِی/رُو است. از سوی دیگر ،در اینبحث در بارهی مقولهی رهبری ،اگرچه همهی گونههای مختلفِ کوچک و بزرگِ"رهبری" با هر مضمونی -چه سیاسی یا فرهنگی یا اخالقی یا مذهبی و ، -...و در هر شکلی-چه فردی چه جمعی چه در سایه چه مستقیم و -...در نظر است ،ولی کانونِتوّجه ،همانا همهی گونههای "رهبریکردنِسیاسی/اجتماعی" است ،که از سویِ یک یا چند انسان و یا از سویِ یک یا چند نهاد انجام میگیرد؛ و بر یک جامعه و یا بر یک گروهِ بزرگِ انسانها اِعمال میشود .از اینرو ،نقدِ مقولهی رهبری ،در عینِ آنکه نقدِ خودِ رهبری بهمثابهِ یک مقوله است ،در همانحال ،نقدِ رهبریکنندهگان و نیز رهبریشوندهگان هم هست. توجّهِ اصلی در ایننوشته ،در بحث پیرامونِ مقولهی"رهبریِسیاسی/اجتماعیِ" ،بر عاملِ"رهبران ورهبریکنندهگان" و بر عاملِ"پِی/رُوان و رهبریشوندهگان"متمرکز است؛ امّا بیشترین نقد وُ بررسی، متوجّهِ رهبران و رهبریکنندهگان است. رهبرانممکناستکه نامهایگوناگونی بهخود بگیرند" .راه/نما"" ،مسئول"" ،بَلَد"" ،ناجی"" ،مُرشِد"،"چراغ"" ،دوست"و همانندِ اینها .این رهبران ممکناست انسانها یا نهادها باشند ،امّا با هر نام و مَرامی ،در یک"وضعیتِ"معیّن پدید میآیند .درست نقدِ همین"وضعیت" مرکزِ توجّه است .در این راستا ،موضوعِ"ستیز با رهبری" ،مهمتر از هرچیز ،در حقیقت ستیز با چنین وضعیتی است.
چند نوشته
111
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
بحران در معنایِ رهبری و در معنایِ رهبران
نهتنها معنای مقوله ی رهبری ،چه معنایِ عامِ آن و چه معنایِ انواعِ آن ،روشن نیست ،بلکه ضرورتِ آن و میزانِ سودمندی یا زیانمندیِ آن نیز چندان روشن نیست .با توجّه بهاینکه جامعه برای این پدیدهی رهبری هزینههای سنگینی میپردازد ،و با توجّه بهاینکه این پدیده اهمیتِ بهنادرست و نا/مستدلِّ زیادی یافتهاست ،از اینرو ،این وضعیتِ مقولهی رهبری ،یکی دیگر از نگرانیهای جدّیِ تحوّلِ کنونیِ جامعه ما است. مقولهی"رهبری" ،یکی از آن مقوالتِ اجتماعیاست که همیشهیروزگار دچارِ بحران و آشفتهگی بوده است .اینمقوله ،چه در هیئتِ خودکامه یا دموکراتیکِخود ،چه در هیئتِ سوسیالیستیِ یا کاپیتالیستیِ هیئت دیگرِ خود ،هرگز از بحران و آشفتهگی برکنار نبوده ِ خود ،و چه در هیئتِ اسالمیِ خود و یا دهها است .در روزگارِ کنونیِ ما هم ،نهفقط"گونههایی معیَّن" از رهبران و رهبری بهزیرِ سؤال رفتهاند بلکه خودِ مقولهی رهبری هم بهزیرِ دقّت و تشکیک و سؤال درآمده است .در یكسو ،تمایلِ اجتماعی و غریزیِ انبوهی از انسانها بهسوی رهبریکردن و رهبریشدن ،هنوز ناتوان نشده است .و بسیاری از انسانها و نهادها میکوشند تا با برگزیدنِ تعریفی هر/دَم/تازه از مقولهی رهبری ولی در همان حوزهی سیاست/قدرت/مداری ،بهاین تمایلِ اجتماعی/غریزیِ نام/برده پاسخِ مثبت دهند .و در سویِدیگر، تمایلِ ایضاً اجتماعی/غریزیِ انبوهی دیگر از انسانها بهسوی"رهبرینشدن"و "رهبری نکردن" ،نیز ناتوان نیست .و بسیاری از انسانها نیز ،میکوشند تا بهاین تمایل -اگرچه بهرغمِ گروهِ اوّل -نه در حوزهی سیاست/قدرت/مداری بلکه در حوزهای کامالً دیگر ،پاسخ دهند؛ حوزهایکه ،به هر حال هر نامی که داشته باشد ،در بیرون از چار چوبِ مقولهی سیاست /قدرت/مداری جا دارد. بیشترِ کسانی که بهنامِ"رهبر" کار میکنند در حقیقت همانا"مسئوالنی"هستند که -به درست یا به نادرست -پیش/بُرد و انجامِ کاریرا بهگردن میگیرند .امّا "ره/بَران" با "مسئوالن" تفاوت دارند .مرزِ میانِ این دو غالباً در/هم/ریختهاست .این در/هم/ریزی ،گاهی واقعاً خودبهخودی ،و گاهی هم بهدلیلِ همانندیهای واقعاً موجودِ میانِ دو مقولهی"رهبر" و "مسئول" است ،ولی نمیتوان اینحقیقت را نادیدهگرفت که مرزهایِ میان این دو مقوله ،بهطورِ همیشهگی از سوی هوادارانِ منفعتجویِ "رهبَری" و"پِیرُوی» ،بهعمد و سَفسَطه ،در/هم/ریخته میشوند .فراموش نبایدکرد که در/هم/ریزیِ معنا های دو مقولهی"رهبر"و"مسئول" ،بهنوبهی خود ،سببِ آشفتهگی نهتنها در ذهنِ بخشِسادهلوح و پاك/دلِ هوادارانِ مقولهیرهبَری ،بلکه همچنین در ذهنِ هوادارانِ مقولهیپِیروی میشود؛ همین در/هم/ریزیِ خود/به/خودی هم ،بهانهیهای فراوانی بهدستِ هوادارانِ پیچیدهلوح و نا/پاك/دلِ«ضرورتِ رهبری» داده و میدهد.
چند نوشته
119
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
"ضرورتِ رهبریكردن"؟ یا "ضرورتِ رهبرینكردن"؟
"ظاهراً چنین مینماید ،که در بحث و فحص در بارهی ضرورتِ رهبریکردنِ جامعه و در بارهی انواعِ این رهبریکردن ،اگرچه هنوز جایخالی فراوان است امّا کارهایی انجام گرفتهاست؛ ولی در بارهی مقولهی رهبرینکردنِ جامعه بحثی جدّی و دامنهدار در نگرفته است .چنین"مینماید"؛ امّا آیا "واقعاً" هم چنین است؟ پاسخ منفی است .یعنی همیشه انسانهایی بوده اند و هستند که به بحث و فحص در بارهی ضرورتِ رهبرینکردن و رهبرینشدن نیز پرداخته و در راهِ برمالکردنِ آثارِ زیانهای رهبریشدن و رهبریکردن کوشیده و میکوشند .این ،واقعیت دارد که تا زمانی که صحبت در بارهی جامعهی ما انسانها است ،اینجوامع نمیتواناند از بودنِ انسانهاییکه می خواهند رهبری کنند و یا رهبری شوند رهایی یابند .امّا ایننیز واقعیت دارد که اینجوامع نمیتواناند از بودنِ آنانسانهایی نیز که میخواهند رهبری نکنند و یا رهبری نشوند نیز رهایی یابند .زیرا در کنارِ عواملی که در اجتماع و در انسان ریشه دارند و تحققِ رهبری را در جامعه"ناگزیر" میسازند ،هستند عواملِ دیگری ،که آنها هم ریشه در جامعه و در انسان دارند ،و تحققِ رهبری را بر نتافته و تحققِ"نا/رهبری"را ناگزیر میسازند .رهبری و نا/رهبری ،دو پدیدهایاند که همیشهی روزگار با انسان و با جامعهی او بودهاند .اگر این هر دو واقعیت دارند ،بهاینترتیب ،بهچهدلیل در بارهی ناگزیربودنِ رهبریکردن باید تأمّلکرد ولی در بارهی ناگزیر بودنِ رهبرینکردن نباید؟ شکستخوردنِ نسبی و یا به/گم/راههرفتنِ نسبیِ تالشهای انسان برای آزادی و برابری ،بههماناندازه که محصولِ"نبودنِ"نیروهای رهبریکننده ،بههمان اندازه نیز محصولِ "بودنِ" نیروهای رهبریکننده بودهاست .ولی پیروزیهای نسبیِ تالشهای انسان برای آزادی و برابری اگر بهمیزانی کوچک مرهونِ انواعِ نو و تازهی رهبریکردن بوده بهمیزانی بیشتر مرهونِ انواعِ رهبرینکردن و رهبرینگشتن بوده و هست .چرا و بهچه دلیل بایدحتماً از نیازِ جامعه به رهبر و به رهبریشدن دفاع کرد و حتّی این نیاز را مقدّسدانست؟ ولی از نیازِ جامعه به رهبرینشدن دفاع نکرد؟ نیاز بهرهبری ،همه میدانیم ،از یکسو یک نیازِ غریزیِ انسانی/اجتماعی است و از سویدیگر ،چیزی است که که آنرا ساختارِ تاکنونیِ جوامع ناگزیر ساختهاست .ساختاری که عمدتاً خودبهخودی ساخته شده است .امّا نیازِ جامعه به رهبرینشدن هم یک نیازِ غریزیِ انسانی /اجتماعی است ،و فقط فرق در ایناستکه ساختارِ تاکنونیِ جوامع ،بهآناندازه که با آن غرایزِ رقیب خوانایی دارد با این غرایز ،بهآسانی نمیخوانَد و اینها را بهسهولتِ آن یکی بر نمیتابد. در جامعهی ایران نیز گرایش به گردنندادن بهغریزهی انسانی و اجتماعیِ رهبریکردن و رهبریشدن، هر دو ،همیشه بودهاند و خواهندبود .در ایران ،روحیّهی رهبریناپذیر ،همانندِ هر جامعهای ،همیشه وجود داشته و هنوز هم وجود دارد ،و خود را در حوزههای گونهگونِ سیاسی و اندیشهیی و هنری و
چند نوشته
111
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
علمی و ...باز تابانده و میتابانَد .در انقالبِ بهمن ،برای نمونه ،نیروهایی بودند که نهفقط با مفهومِ تاآنزمانیِ رهبری مخالف بودند بلکه به دنبالِ چیزی در بیرون از مقولهی رهبری میگشتند. به پیرامونِخود خوب نگاه کنیم :آیا انواعِ سیاسیِ بسیاری از آنچهای را که -از روزگارانِکُهَن در همهی جوامع و از جمله در جامعهیکُهَنِ خودِما"-سرپیچی"" ،تَکرَوی"" ،بی/هنجاری"" ،هنجار/گریزی"، و ...نامیدهاند ،همان اعتراضِ بجا و بحق به"رهبری"نیستند؟ آیا اینها همان فریادهای آنکسانی نیستند که نمیخواهند رهبری شوند؟ و نمیخواهند رهبری کنند؟ گول نخوریم! اینها ،که بسیاری از خودِ ماها هم جزءِشان بهشمار هستیم ،فقط بهتنگآمدهگان از چنگِ این یا آن رهبری نبودهاند و نیستند .بسیاری از اینها ،از هرچه"رهبری" ،از خودِ مقولهیرهبری به تنگ آمدهاند. آنها که میخواهند رهبری کنند هماناندازه میتوانند زیانبار باشند که آنها که میخواهند رهبری شوند .آنها که نه میخواهند رهبریکنند و نه میخواهند رهبریشوند باید نیرومند باشند .جامعهای که از این"نیرو"برخوردارنباشد تواناییِ گشودنِ بسیاری از گرهها و دشواریهای خود را نخواهدداشت. تحوّل یا انقالبِ بدونِ رهبری ،بهتر پیش خواهدرفت .آنها که رهبریِ"اداریِ"خویشرا عاشقاند ،از دركِ این"پیش/رفت" ناتواناند .از دیدنِ انقالبِ بدونِ"رهبری"میهراسند ،آنرا تخطئه میکنند ،و حتّی بهروی آن اسلحه میکشند. در انقالبِ بهمن ،گروهی انقالبرا بدونِ رهبری دانسته و از اینرو آنرا باور نمیکردند ،و گروهی هم تن بههیچ رهبری نمیدادند .در میانِ معتقدین به"ناگزیریِ رهبری" نیز ،از یکسو انواعِ تعبیرهای دیوانساالرانه از رهبری وجود داشت و از سویدیگر ،انواعِ تعبیرهای پویا و قدرت/ستیز از رهبری .با همهیایناحوال ،انقالب که همان نیازِ جامعه به تحّول بود ،کارِ خودرا بدونِرهبری پیش بُرد و حکومتِ بَرده/منش و ناشایستِشاهرا بدونِرهبری در/هم پیچید. بدونِرهبری یعنی بدونِمرکزِ فرماندهی ،بدونِمدیران و مدیریتِکُل ،بدونِ دیوانساالرانِحِرفهیی، بدونِ طمطراقهایکُنگرهها و گردِهم/آییهای رهبران .بدونِ رهبری یعنی وجودِ رَسا و موثّرِ نهادها و افرادِ بهخود/مُتّکی و مستقل. "با/رهبری" یعنی وجودِ کسانی که کسانی دیگر را"راه میبَرَند" ،درست مثلِ پدر یا مادری که فرزندِ کوچکرا ،یا مثلِ بینایی که نابینایی را ،مثلِ راه شناسی که راهنشناسیرا" .با/رهبری" یعنی وجودِ چند مدّعی که انبوهی راهْ/گُم/کرده یا راه/نشناس را راه میبَرَند .با/رهبری یعنی وجودِ انبوهوارِ انسانها درست همچون انبوههای از اَبر یا انبوههای از اشیاء .با/رهبری یعنی تضعیفِ روزافزونِ رهبری/ستیزان، رهبر/ستیزان .یعنی یأس از خود ،یعنی ازدست دادنِ توانِ تحمّلِ فشارِ رهبر/پَرَستان و رهبری/جویان. درست است؛ چشماندازِ تالشِ آدمی برای"مَحوِ"پدیدهی رهبر و رهبری ،ناامیدکننده است .آبش/خور های فراوانی هستند که این جانور ،این مقولهی رهبری ،را سیراب میکنند ،و آنرا هر بار بهشکلی تازه زنده میسازند :غریزهی انسان ،منافعِ طبقاتِ اجتماعی و گروههای قدرت/مدار ،خستهگی و یأسِ گروه های ضدِّ/رهبری ،ناگزیریِ تخصّص و تقسیمِکار در جامعه ،تنبلی و کاهلی و مسئولیتگریزیِ بخشِ بزرگِ جامعه ،وجودِ نهادهای بزرگِ مذهبی ،فرهنگی ...،از جملهی این آبش/خورها هستند.
چند نوشته
115
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
"مَحوِ"برایِ همیشهی پدیدهی رهبری و رهبر ناممکن است .تنها و تنها الزم است که برای پدیدآمدنِ همواره و نُو/به/نُویِ آن"وضعیتِ اجتماعی" کوشیده شود که در آن ،نیاز به رهبری و به رهبریکننده و به رهبریشونده نتواند پدید آید .وضعیتی ،که جامعه و انسانهایش را وامیدارد تا در بارهی مقولهی رهبری و ضدِّرهبری ،هر/دَم/تازه و جدّی بازنگریِ کنند. خوشبختانه همیشه برایِ سیرابگشتن و تروتازهماندنِ گرایشِ گریز از قدرت ،و یا بهاصطالح"ارادهی نا/معطوف بهقدرت"نیز آبشخورهای فراوانی وجوددارند .رَوَندِ ناگزیر و هموارهی تقدّسزدایی از پدیدهی رهبر و رهبری ،تاکنون ،هم دستآوردهای بزرگی داشتهاست و هم دارای چشماندازیِامیدبخش است. برخی دلیلهایِ هوادارانِ "ضرورتِ رهبریكردن"
« -4برای این که جامعه بتواند بهموقع نیازهای واقعیِ خودرا بشناسد و به آنها پاسخِ بهنگام دهد، رهبریِ جامعه الزم است ».این ،یکی از"دلیلها"یی است که هم هوادارانِ رهبریکردن و هم هواداران رهبریشدن ازآن سود می جویند .آنها در اینجا البتّه بهحقایقی اشاره میکنند ،اگرچه نتایجی ناحقیقی میگیرند .بیتردید برخی از دلیلهایِ این«نشناختن و پاسخِ بهنگامندادن»را باید در بیرون از مقولهی رهبری-رهبریکردن یا رهبریشدن-جُست .یعنی در ساختارهای جامعهی انسانی ،و در انسان و ویژهگیهای او .امّا دستِکم یکی از دلیلهای مهمِ این"نشناختنِ بههنگامِ نیازها و پاسخِندادنِ بههنگام بهآنها" ،همانا خودِ مقولهی"رهبری"است؛ یعنی آنها که رهبری میکنند و آنها که رهبری میشوند .در اینجا ،نه بر سرِ"نیازها" هم/رایی و توافقی هست و نه برسرِ"واقعی"بودنِ آنها ،و نه حتّی بر سرِ "بههنگامبودنِشان" .هر دستهای از رهبران ،که به طبقهای یا مَرامی یا منافعِ ویژهای وابستهاند، میکوشند تا شناختِخود از نیازها و پاسخِخود بهاین نیازها را بهشناخت و پاسخِ همهیجامعه بَدَل کنند .و البتّه منظورِآنها از"همهیجامعه" ،همان"رهبریشوندهگان"اند .درست برپایهی همینوضعیت است که بهنظر میرسد این«نشناختن و پاسخِ بهنگامندادن» چیزیاست بدیهی ،قاعده ،و طبیعی! رهبران تا چه اندازه آگاهاند؟
-1از جملهی دیگر عاملهایی که بهکمکِ آن ،ضروریبودنِ رهبری در جامعه توضیح داده میشود، عاملِ"آگاهیِ رهبران"است ،درستتر گفتهشود ،عاملِ"ناآگاهیِ" تودهی انسانها است .در ایناستدالل، رهبری ،همان عاملِ دارندهی آگاهیاست؛ رَه/بَر ،همان رَه/شناساست؛ و آگاهی ،همان شناختداشتن از راه است ،راهی که بهسوی رسیدن به هدفی دسته/جمعی میانجامد. برپایهی این ادّعا ،که :ره/بران" ،آگاهی"را در دست دارند ،مقولهی رهبر یا رهبری ،از محدوهی معنای لُغَویِ اینمقوله بیرون بردهمیشود .رهبر و رهبری ،بَدَل میشود به انسان و نهاد و پدیدهای: رازآمیز -بَرتَر،
چند نوشته
111
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
دارندهی امتیازِ راه/بُردن[ .و آیا بهسببِ همین امتیاز نبوده و نیست ،که از همان آغازِ تاریخ تا کنون،بسیاری از انسانها بر سرِ کسبِ این امتیاز ،به جنگ با هم میپردازند؟ و آیا کسبکردنِ این امتیاز، یکی از میدانهای پُرهیاهو و پُرهزینهی درگیریها و رخدادهای ناگوار نبوده و نیست؟] و بر اینروال ،رهبران و مقولهی رهبری را"بهظاهر" چنان پیچیده ،چنان چند/پهلو ،و چنان راز/آلوده میکنند که معموالً انسان جرئت نمیکند بهآنها نزدیک شده و ازآنها سر در بیاورد .امّا بهمحضِ اینکه انسانها بهآنها نزدیک میشوند در مییابد که هستهی اصلیِ این مقولهها"هیچ" است ،و آنچه که در اطرافِ این "هیچ" دیده میشود ،همه یک/سره "هیاهو" است. رهروان ،پِیروان ،رهبریشوندهگان توده ها تا چه اندازه نا/آگاهاند؟
-9در کنارِ ایندالیل ،همچنین باور به"تودههای نا/آگاه" نیز ،یکی از چشمههای همیشه جوشندهای است ،که از آن ،باورداشتن بهضرورتِ"رهبریکردن"و"رهبریشدن" ،هر/دَم بهشکلیوُمَزهای ،میجوشد و بیرون میزند .امّا آیا توده و خلق ،نا/آگاهاند؟ نه هیچ ناآگاهیِ نابی وجود دارد و نه هیچ آگاهیِ نابی .در بارهی بسیاری از مسایلِ بزرگِ اجتماعی مانندِ نابرابری یا برابریِ اجتماعی ،آزادیِ اندیشه و ،...نوعی از ناآگاهی وجوددارد که نتیجهی ندانستن است ،ولی نوعِ دیگری از ناآگاهی هم وجوددارد که نتیجهی دانستن است؛ و میتوان آنرا "ناآگاهیِ آگاهانه" نامید .نامِ کنایه/آمیزِ آن" ،خودرا به کوچهی علیچپ زدن!" است. امّا بحث اینجاست ،که این ناآگاهی و یا آگاهیِ تودهها نیست که سببِ خیزش و یا نشینشِ آنها در برابرِ نابرابری و یا برای عدالت و یا آزادی ...می شود .سببِ اصلی -چه دیروز و چه امروز -خواستن و توانستن است .تودهی انسانهای یک جامعه باید بتوانند بخواهند ،باید به خواستن واداشته شوند. واداشتهشدنِ آنها هم نه فقط/به/فقط از راهِ ترغیب و تحریکِ آنها از سویِ انسانهای دیگر است بل که بهویژه در زیرِ فشارهای زندهگی است .آنها در تقریباً همهی روزگارها میدانند که خوب چیست و بد کدام است .آنها فقط یا نمیخواهند و یا میخواهند که کاری بهسودِ خوب و به زیانِ بد بکنند. از اینرو ،گمان نمیرود که درست باشد مردم را ،به دلیلِ ناآگاهی ،از مسؤلیتِشان در برابرِ دفاعِشان از این یا آنخطا مبرّا دانست. گناهِ دفاعِ مردم از اینگونهبدیها ،بهگردنِ"آگاهی یا ناآگاهیِ"شان نیست ،حتّی بهگردنِ موقعیتی هم نیست که این"انبوهه" درآن نفس میکشد ،با آنکه "موقعیت" ،نقشِ بزرگی دارد؛ بلکه گناه بهگردنِ فرصتطلبیِشاناست ،بهگردنِ"ناتوانی و یا تواناییِشان در خواستن و ناخواستنِ"این انبوهِ انسان است که به هر موقعیتی ،که درآن نفسمیکشد ،آگاهانه تسلیم میشود؛ در یککالم ،بهگردنِ"آگاهانهگی" است :از جملهیآن همین"ناآگاهیِآگاهانه"است .حتّی مقولهی"بد/آگاهی"هم همیشه نقشوُتأثیرِ بیش تری داشتهاست تا مقولهی"نا/آگاهی"؛ و "بد/آگاهی" ،خود نوعیآگاهیاست ،نه ناآگاهی.
چند نوشته
113
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
به "تودهیناآگاه" -در رابطه با مهمترین مسایلِ سیاسی/اجتماعی -باورداشتن ،خود نشانهی ناآگاهی است .اگرکه نشانهی فریبکاری و سودجویی نباشد .برای نمونه :نگاهیکوتاه به آگاهیِ تودهها در ایران و در اتحاد شوروی و درآلمان بکنیم: در کشورِ ما ،امروزه ،ارادهای آگاهانه در بخشِ نهچندانکمی از خلق پدیدآمده است تا بر سرِ تحوّلِ عینیِ جامعه ،که مستقلِ از ارادهی همهی ما است ،معامله کند .آنرا قربانیِ -البتّه از نگاهِ ما -حقیر ترین امتیازها کند .وَجهُالمصالحه کند .بر آن چوبِ حراج زند .گاهی آنرا همچون سِالحی بر میدارد به نشانهی تهدید ،و گاهی چشم بر آن فرو میبندد بهنشانهی تسلیم .اینها نشانههای آگاهیاند. کشورهایسوسیالیستی انجامید ،تاکنون ِ در بررسیِ روی/دادهایی که به شکستهایسیاسیِحکومتهایِ به"تودهی انسانها"ی اینجوامع ،بهویژه کارگران و زحمتکشان تنها بهمثابهِ تودههای نا/آگاه توجّه کردهایم. آن طبقهیکارگر یا مَردُم یا خلق ،که هیچ مسئولیتی در برابرِ رویدادهای جامعهی خود نمیپذیرد ،و فرصتطلبانه خودرا به بیگناهی میزند ،و خودرا بههرحکومتی میفروشد ،چرا نا/آگاه قلم/داد میشود؟ چرا همهی این واکنشها را نباید آگاهانه دانست؟ چرا این ،آگاهینیست؟ آن طبقهی کارگر و تودهی زحمتکش که پس از 31سال زندهگی در جامعهای ،که با همهی فسادهای حکومتاش و با همهی فسادی که در اندیشه و کردارِ کمونیستهایش رخنه کرده بود ،ولی بههرحال مدّعیِ رهسپاری بهسوی کمونیزم و بیطبقهگی بود ،نخواست راهی برای گشایشِ گرهِ کارگربودنِ خود و زحمتکشبودنِ خود بیابد ،چرا نا/آگاه باید گرفته شود؟ آن طبقهیکارگر و یا آن زحمتکشانی که پساز دههها درنیافتهاند که مثالً "کمونیزم"و یا مثالً "از میانرفتنِ طبقاتِ اجتماعی" بهچه معنا هستند و به سودِ شاناند یا به زیانِشان ،چنین طبقهیکارگر و چنین زحمتکشانی واقعیت ندارند! آن"توده"ای که در طولِ این سالیانِ دراز چیزی"نفهمیده بوده باشد" ،ممکن است به لعنتِ شیطان هم نیارزد؛ ولی تودهی نا/آگاه نمیتواناش نامید .چنین مَردُمیرا نمیتوان ناآگاه نامید .آنها را میتوان مَردُمی نامید که آگاهانه به حکومتیها اجازه دادند تا ارادهی آنان را در هم بشکنند ،تا آنها را هم با خود بهفساد بکشانند ،و سرانجام در ورطهای که امروز میبینیم ،تنها ،رهایِشان کنند .آن"تودهی خلق" که اجازه میدهد اورا نادان بنامند؛ آن خَلقی که نادانی و ناآگاهی را پناهگاهی میکند برای فرار ،شایستهی سرزنش باشد یا بایستهی ارزش ،خلقی آگاه است. نا/آگاه ،همانا"ره/بران" بودهاند .و البتّه منظورم از"رهبران" آن کسانی است که صادقانه بهاین بالهتِ "رهبری"باورکردهبودند و فکر میکردند که دارند مَرُدمرا بهسویِ دادگریوکمونیسم"رهبری"میکنند؛ و نهآنکسانی که -یا خود از آغاز و یا در رَوَندِ قدرت/سیاست/مدار/شدن" -رهبریکردن بر مَردُم و جامعه"را شغلِپُردرآمدی یافتند ،و آگاهانه خودرا بهنا/آگاهی میزدند نسبت بهآگاهیِ"ضدِّ کمونیستیِ" تودهها و خَلق .نا/آگاه ،همانا خودِ این"رهبران"بودند یعنی حزبِ کمونیستِ اتّحادِ شوروی و حکومتِ آن ،که دفاعنکردنِ بهحقِّ مَردُمِشان از کمونیسمِ فاسدِ را نا/آگاهیِ آنان مینامیدند.
چند نوشته
111
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
گزارشهای بسیار زندهای بهجا مانده است در بارهی واکنشِ"مَردُمِ"آلمان در فردای شکستِ نظامیِ رایشِ سِوُم ،حاکمیتِ فاشیستیِ ناسیونال/سوسیالیسمِ هیتلری .بسیاری از نویسندهگانِ آلمان ،مدّعیاند که در سالهای نخستِ پایانِ جنگِ دوم ،ناگهان با مَردُمی رو/به/رو شدند که میگفتند :ما از جنایتها هیچ نمیدانستیم .در سالهای پس از جنگ ،این"ما هیچ نمیدانستیم" شکاف برداشت و برخیها "مُقِر"آمدند ،که باری برخیجیزها میدانستند .در بارهی پیچیدهگیهای این جمله ،هنوز هم در آلمان میگویند و مینویسند؛ و هنوز هم اینجملهرا میتوان از دهانِ"مَردُم" شنید .مُراد از مَردُم ،نهفقط "عامّه و عامیها"است ،بلکه"خاصّه و خاصّیها"ی این جامعه هم هست .شاعران و اندیشه/مندانی مثلِ گُتفِرید ِبن و مارتین هایدِگِر انگشتشمار نیستند .باری حتّی این"خاصان"هم تا پایانِ عُمرِشان نخواستند اعتراف کنند که نسبت به همهی جنایاتِ رایشِ سِوُم آگاه بودند. بههیچرو نمیتوان کوششهای همهی انواعِ حکومتها و از جمله حکومتهای کشورهای سوسیالیستی را در سرکوبِ مَردُم و در بیخبرنگهداشتنِ خَلق و در ترساندنِ آنان نادیده گرفت ،ولی باید بر این باوَر هم تأکید شود که ،خَلق ،حتّی در خودکامهترینحکومتها هم ،نهفقط از بسیاری از حقایقخبردار است بلکه بدونِ تردید از حقایقِ بسیاریآگاهیدارد .و اینچیز نهفقط برایِامروز ،که آنرا"عصرِ ارتباطات" مینامند ،بلکه حتّی برای سدههای پیشینهم درستاست. دو گروه در انکار و پنهاننگهداشتنِ آگاهبودنِ تودهیانسانها نسبت بهمهمترین مسایلِ جامعهوسیاست سود میبرند و درآن دستدارند -4:مدّعیانِ"رهبری"؛ چونکه با اثباتِ"نا/آگاهیِتوده" ،اینان ضرورتِ رهبریکردنِ بر مَردُم را اثباتشده میبینند -1.خودِ تودهی رهبر/خواه ،زیرا خودرا بهنادانیزدن نسبت بهبرخی دانستههای خطرناكِ خود ،صدها بار آسانتر است از اعترافکردن بهآگاهی از ایندانستهها. "روشنفكر" و "انبوهِ انسانها"
-1دلیلِ دیگرِ هوادارانِ ضرورتِ رهبری ،ضرورتِ روشنکردنِ افکارِ انبوهِ انسانِ نا/روشن است. بخشبندیِ پُرآوازهی"روشنفکر و توده" ،و بحثو فحصها پیرامونِ پیوندهای این دو گروه ،یکی از کُهَنترین تقسیمبندیها در جوامعِ انسانی است؛ کُهَن و بلکه زنگزده؛ و نهفقط کهنه و زنگزده بلکه از همان نخست دارای نارسایی ها و اِشکالهای معیّن. آن"وظایف"ی که برای"روشنفکر" در برابرِ"توده" معیّن شدهبود و هنوز هم معیّن میشود ،تنها از سوی یکبخش و نههمهی بخشهایروشنفکران جدّی گرفتهمیشد و میشود؛ آنبخشِدیگرِ روشن/ فکران بهاین"وظایف"یا بهدیدهی تردید مینگرند و یا بهآنها میخندند .اینگروه از روشنفکران که ِ آگاهی معموالً خود از میان و در میانِ"توده"بودند و هستند ،بهخوبی میدانند که"خلق" بهلحاظِ سیاسی/اجتماعی چندانچیزی از روشنفکر کم ندارد. بحث بر سرِ روشنفکر و توده ،اگرچه بهاین نام و شکل ،در کشورِ ما با زمینهگیریِ انقالبِ مشروطه پا گرفته است ،ولی با نامها و شکلهای گونهگون ،پیشینهای بسیار کُهَن دارد .اگر رابطهی میانِ"پیامبَر" و "بندهگانِ خدا" را بتوان از انواعِ ویژهی بحثِ"روشنفکر و توده" به شمار آورد ،آنگاه سابقهی این در
چند نوشته
113
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
ایران دستِکم به زرتشت میرسد .امّا بهترین نمونهی این بحث ،بحثِ میان صوفیان در تاریخِ عرفانِ ایرانی است .در بارهی وظیفهی عارف-روشن فکر -در برابرِ خلقِ خدا ،ره/رُوان ،مُریدان ،مَردُم ( توده )... و در بارهی صفاتِ ره/رُوان-توده .-در میانِ شرکتکنندهگانِ اینبحث ،از عارفانِ میانهرو و محافظهکاری نظیرِ ابوالحسن ابوالخیر را میتوان دید و جاللالدین مولوی را -،اگرچه او در کنارِ میانهروها باید بهشمار آید امّا در دورهای از زندهگیاش ،آشناییِ او با شمس ،از میانهروی و مالحظهکاری دست کشید تا منصور حلّاج را ،که دستِکم در دورهی پایانیِ زندهگیاش ،بر"وظیفهسازی"های عارفانِ میانه/رو ورهبری/خواه دستِ رد زد ،و گفت که خدا (آگاهی) در همهگان (توده) بهیکسان حضور دارد. کسی و نهادی که دل در گرُوِ سعادتِخلق و آرامشِ جامعه دادهاست ،و نه در گرُوِ راه/بَریِ خود ،میداند که دشواریِ تودهی انسانی نه ندانستن بلکه نخواستن و نتوانستناست .چنین کسی و نهادی میکوشد تا مَردُم"بخواهند" "راه"بیفتند .تا مردم"بتوانند"بخواهند که راه بیفتند .چنین نهادهایی و چنین کسانی باید بکوشند تا با رفتارِ خود ،اُلگو باشند ،تا با شوقِ خود ،شوق بیافرینند ،و هم/زمان ،و در همهی این احوال باید بکوشند تا مبادا در جریانِ این تهییجِ تودهی انسانها ،همین انسانها آنها را به رهبر ،به رییس ،به سرکَردهی خود بَدَل کنند .باید بکوشند تا مَردُم آنها را در هالهای از راز ،و اَبَر/ انسانی ،و امتیاز جا ندهند ،و بلکه خود براین"در/هاله/نهادن"ها بشورند. برای انسانِ کنونیِ هوادارِ جامعهی دادگر ،بحرانی که اکنون سالهایسال است پهنهی سیاست را در بر گرفته است ،بحرانی که بههمینترتیب پهنهی رهبری را در نوردیده است ،زمینههای مثبتی فراهم کرده ،تا او بتواند همراه با آزادساختنِ جامعه از بندهایِ اقتصادی ،اجتماعی و سیاسی ،همزمان خویشتنِ خودرا نیز از چنبرهی یک سلسله زندانهای دیگر ،از جمله همین "زندانِ رهبری" ،برهاند.
چند نوشته
131
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
فصلِ دُوُم نگرانی در زمینهی اجتماعی -4کم/بودهای مبارزهی اجتماعی -1تاریکیبینیهای اجتماعی یعنی چه تاریکیبینی؟ تاریکیبینیهایِ عمدتاً نا/سیاست/قدرت/مَدارِ کنونی و انواعِ آنها نگاهی به کتابِ «مشروطهی ایرانی» نوشتهی ماشاأله آجودانی یابی کنونی -9بیسامانی در سازمان/ناِ / -1دادگریِ اجتماعی و اجتماعیکردنِ ادارهی جامعه -5جای نیمهخالی (یا نیمه/پُرِ) اخالق ()()() -1كم/بودهای مبارزهی اجتماعی
مبارزهی اجتماعی ،در طولِ خودکامهگیِ ج .ا .هرگز خاموش نبود .امّا پنهان نبایدکرد که مجموعِ آدم هایی که در مبارزهی اجتماعی ،بهویژه بهسودِ زحمتکشان ،شرکت میکنند ،به نسبت اگر نگاه کنیم، ناامیدکنندهاست .خودکامهگیِ سیاسی ،و هراس از سرکوبشدن ،عاملِ بزرگِ سیاسیِ این کم/بود است. امّا بهنظر میآید که درکنارِ این عامل ،عواملِ دیگری هم در کارند .پدیدهی مبارزهی اجتماعی ،از سوی عاملهای چندی ،آسیبهای جدّی خورده و بسیار از اعتبار افتادهاست .اندیشههای بسیاری از مبارزانی که امروز"سال/خورده"شدهاند و هم اندیشههای جوانها ،و هم اندیشههای انبوهِ انسانِ ایرانی ،مشحون از بیاعتباریِ مبارزهی اجتماعی است .بهنظر میآید ،که نهفقط شکستِ انقالبِ بهمن بلکه بههمراهِ آن ،تلقّیِ معیّنی از این شکست ،و نهفقط شکستِ حکومتهای سوسیالیستی بلکه بههمراهِ آن ،تلقّیِ معیّنی از این شکست ،عاملهای مهم در اینباره هستند. پا/به/پای بیاعتبارشدنِ مبارزهیاجتماعی ،انواعِ دریوزهگی رواج پیدا کردهاست .زمانهی عُسرَت شده است؛ عُسرت ،هم برای مبارزین ،هم برای انبوهِ خلق .انواعِ دریوزهگی را میشود هم در پهنهی سیاست (سیاست/قدرت/مداری)دید و هم در پهنهی اقتصاد و هم در میانِ کارگران و بیچیزان و کمچیزان و ستمدیدهگان .از راهِ دریوزهگی به حقِخودرسیدن ،امروزه بیشتر ارج دارد تا از راهِ مبارزه .تأسّفبارترین انواعِ این دریوزهگیها را آنجا میتوان دید که انسانی از رویِ نداری بهگدایی میافتد .و نفرتانگیزترین انواعِ این دریوزهگیها را میتوان در میانِ حاکمانِ وقت ،و هوادارانِ سلطنتِ پهلویها دید ،و خشم و تأسّف اینکه ،گونههایی از این دریوزهگی را میتوان در میانِ برخی از آنگروه های سیاسی و اجتماعی هم دید که دارای پیشینهی رزمندهگی درراهِ دادگریِ انسانها هستند. گروهی بسیار/نا/هم/خوان از انسانهایایرانی ،مبارزهیاجتماعیرا مانند میکنند بهچیزی مثلِ وحشی گری .و بهجایآن ،دریوزهگیرا میکنند عینِ تمدّن .بهنظر چنینمیآید ،که آنچهکه دیری است در کشورِما "مبارزهیمَدَنی" نامیده شدهاست ،تا اندازهای نهچندانکم ،محصولِ همین بیاعتبارشدنِ مبارزهی اجتماعی بودهاست؛ زیرا تعبیرهایی از همین"مبارزهیمَدَنی"ارائه شدهاند که در بخشِ نه چندانکم ،متأسّفانه به"دریوزهگیِمَدَنی"بیشتر همانندیدارد .نمیتوان پنهانداشت که افزودنِ پَس/
چند نوشته
134
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
وندِ "مَدَنی" ،تنها یک زرنگیِ سیاسی در برابرِ خشونتگریهای چماق/به/دستانِحکومت نیست .در این اصطالحِ تازه ،گونهای نقدِنفیکننده ،و گونهای بیزاریو دوریجویی از مبارزهیاجتماعی هم وجود دارد. دفاعنکردن و بهویژه نوعی دفاعکردنِ شرمگینانهی مبارزینِ پیشین از شکل و مفهومِ مبارزهی اجتماعیِ شان در دیروز ،جدا نکردنِ این مبارزاتِ بهحق از انواعِ نادرستِ مبارزهی اجتماعی در اکنون ،و رفتارِ نا/مسئوالنهی اینمبارزانِ پیشین در برابرِ تخطئهکردنِ کنونیِ مبارزهی اجتماعی ،که نهفقط ازسوی هوادارانِ نابرابری و بیداد بلکه از سوی برخی از هوادارانِ برابری و دادگری نیز انجام میگیرد ،از جملهی سببهایی هستند که کارِ مبارزهی اجتماعیرا به اینجا کشانده است. بااینهمه ،مبارزهی اجتماعی ،هنوز هم موثّرترین ابزاری است که انسانها ،در هر جامعهای بدون هیچ استثناء ،در راهِ دادگری و آزادی و در برابرِ شلنگ اندازیهای پرستندهگانِ قدرتها ،در اختیارِ خود دارند .جایگزینساختنِ"کسبِ قدرتِ سیاسی" بهجای مبارزهی اجتماعی ،کاری کُشنده است .قدرتِ سیاسی ،هنوز -و گمان میکنم که هرگز -آن شایستهگیِ را ندارد که مبارزه برای بهدستگرفتنِ آن بتواند بهجای مبارزهی اجتماعی نشانده شود .قدرتِ سیاسی ،در هر نام و مَرام ،تنها در زیرِ فشار و اراده ی مبارزهی اجتماعی است که میتواند موثّر شود .مبارزهی اجتماعی و روشنبودنِ آتشِ آن ،یکی از منشاءهای زندهبودنِ روحیّهی دادخواهانه و وجودِ فضایی انسانی در جامعه و در فردِ انسانی است. -2تاریكیبینیهای اجتماعی یعنی چه تاریكیبینی؟
شاید خودِ عنوانِ "تاریکیبینی" نتواند بهخوبی نشان دهد که مرادِ از آن در ایننوشته چیست" .تاریکی بینی" ،در ایننوشته ،بههیچرو ،آن"تاریکدیدن"هایی نیستند که بهطورِعمده ریشه در منافعِ اجتماعی ندارند مانندِ"تاریکدیدنهای فلسفی" ،که پیامدِ فلسفهای معیّناند ،یا تاریکدیدنهای اجتماعی ،که پیامدِ بحرانها و شکستهای اجتماعیاند ،و یا تاریکدیدنهای فردی ،که پیامدِ بیماریهای فردیاند؛ اینگونه تاریکدیدنها چهبسا که روشنگرند و حقایقی را روش میگردانند. "تاریکیبینیِ"هایمنظورِ ایننوشته ،اگرچه ممکن است با همهی این انواعِ تاریکدیدنها گِرِه زدهشوند ،ولی هیچ سِنخیتی با آنها ندارند .اینها ،آن تاریکیبینیهایی هستند که میشود آنها را در دو گروه گِردآورد: گروهِ یک -آن تاریکیبینیهایی ،که پیامدِ منافعِ اجتماعی/سیاسیاند؛ از پیش و بهاراده و قصد انجام میشوند؛ روشنگرِ حقیقت نیستند ،بلکه افشاءگرِ رقیباند .غوغاگریاند .و یکی از پایههایِ اصلیِآنها قدرت/سیاست/مداری است. گروهِ دوم -آن تاریکیبینیهایی هستند ،که اگرچه بهطورِ عمده پیامدِ منافعِ اجتماعی/سیاسی نیستند، و درآغازِ خود ،از پیش و بهاراده و قصد انجام نمیگیرند ،و حتّی بهاندازهی کم یا بیش بهدنبالِ دیدنِ حقایقاند ،امّا -بهکدام دلیلی-زیرِ سیطرهی گروهِ اوّل رفته ،از غوغاگریِ آن متأثّر شده ،و بهرغمِ میلِ
چند نوشته
131
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
خود ،وادار میشوند آن راه و روشی را در دیدنِ حقایق برگزینند که فقط "میتواند" و "ناگزیر" است "تاریکیبینی"کند. در اینبخشِ این نوشته فقط همین گروهِ دومِ این"تاریکیبینی"ها هستند که موردِ نظرند .زیرا در آنها ،بهرغمِ گروهِ اوّلِ این"تاریکیبینی"ها ،باری به هر اندازه ،نشانههایی از اندیشهورزی دیده میشود؛ از اینگذشته ،آنها به هر حال زیرِ نامهای تاریخشناسی ،جامعه شناسی ،و ...به ما ارائه میشوند. چنین"تاریکیبینی"هایی ،درجامعهیما درطولِ45/41سالهیگذشته ،کم دیده نشدهاند" .تاریکیبینی" هایی از ایندست ،در تاریخِ این مَرز و بُوم ،همچون در دیگر جاها ،همیشه دیده شدهاند؛ کُهَنترین نمونهی تاکنون مستندِ آنها گویا همانا در دورانِ آمدنِ اسالم بهایران رُخ نمودهباشد" .تاریکیبینی" های تازه نیز ،آخرین تاریکیبینی نخواهدبود .زیرا که همیشه ،منافع و دالیلِ شخصی ،یا منافع و دالیلِ اجتماعی ،یک یا گروهی از انسانها را بهسوی"دیدنِ"معیّن و از/پیش/منظور/شدهی تاریکیها در تاریخِ این دیار برخواهد انگیخت .آنچه دیروز"روشنایی" نامیده میشد ،امروز "تاریکی" معنا میدهد ،و... تاریكیبینیهایِ عمدتاً نا/سیاست/قدرت/مَدارِ كنونی و انواعِ آنها
اینگروه از"تاریکیبینی"های تازه در جامعهی ما ،البتّه دارای انواعِ گونهگون هستند و نمیشود همهی آنها را یک/کاسه کرد و با یک معیار سنجید. برخی از این "تاریکیبینی"ها ،نتیجهی ایناست ،که برخی اندیشهورزان بر مَدارِ سیاست -و البتّهخوشبختانه نه سیاست/قدرت/مدارانه -میاندیشند .و منافعِ کنونیِ اندیشیدنِسیاسی و سیاسی/اندیشی ،انگیزهی اصلیِ آنها در پژوهشِ جامعهی ما و تاریخِ آن است. برخیها از این"تاریکیبینی"ها نتیجهی ایناست ،که برخی از این اندیشهورزان بر مَدارِ پیش/رفتمی اندیشند ،پیشرفت/مدار هستند .و معیارِشان هم از پیشرفت ،همین پیش/رفتهای کشورهای غربی است. برخی از این "تاریکیبینی"ها ،نتیجهی ایناست ،که برخی اندیشهورزان اندیشههایِشان بر مَدارِتجاربِ تلخی میگردد که جامعهی ما بهآنها دچار آمده است .اینها بهراستی ،دستِکم در آغاز ،برای روشن ساختنِ دالیلِ این تجاربِ تلخ است که به"دیدنِ" جامعه و تاریخِ آن میروند. برخی از این"تاریکیبینی"ها ،نتیجهی این است ،که برخی اندیشهورزان ،داوریِ گذشتهی خودرا دربارهی چیزهایی مانندِ :امپریالیسم ،سرمایهداری ،سوسیالیسم و ،...و دادگریِ اجتماعی ،برابریِ انسانها، و ...کنار گذاشتهاند ،و یا بهآنها تردید کردهاند. بیشترینهی تولیدکنندهگانِ این تاریکیبینیها این گروهها هستند : گروههای سیاسی/اجتماعیِ دارای آرمانهای مَردُمی و جدّی گروهها و افرادِ فرهنگی(هنرمندان ،نویسندهگان ،روزنامهنگاران و ... دانشورزان(جامعهشناسان ،تاریخشناسان ودیگر وَرزَندهگانِدانش)... -و بخشهایی از خودِ مَردُم یا خلق یا ملّت...
چند نوشته
139
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
از سوی اینگروهها همهروزه گزارشهای نوشتاری و نا/نوشتاریِ فراوانی از گذشته و اکنونِ جامعهی ایران و انسانِ ایرانی ،در قالبِ هنر ،علم ،ادبیات و ،...تهیّه و پخش میشوند. اینگزارشها بر فرضیه و حُکمی پایه دارند کهخود از پایه لرزاناست و شایستهی شک و بررسیِ جدّی است .من تالش میکنم این فرضیه یا حُکم را ،با بهره گیری از یکجملهی یکی از اینگونه کتابها، بهنحوی فشرده جنین بیانکنم : «در جُستوجوی این سؤالها ،ما ناگزیر از بررسیِ جامعهیمان بودیم .و بررسیِ جامعه ،ما را به گذشتهیمان رجعت داد .به گذشتهی تاریخیِمان ،بهاینکه تاریکیهای تاریخِ چندین و چند هزار ساله یمان برجستهتر از روشناییهایش میباشند». غالبِ اینگزارشها تأثیری غمانگیز و دلگیر و بینشاط و نکوهنده میگذارند بر هر آنکسی که بخواهد از راهِ اینگزارشها سیمایی از جامعه و انسانِ ایرانی برای خود ترسیم کند .و این غمانگیزی نهبهسببِ این است که این گزارشها تاریکیهای جامعهرا نشان میدهند بلکه : بهسببِ آنکه تاریکیبینی میکنند؛ بهسببِ آن فرضیه و حُکمی که برآن پایه دارند. بهسببِ فقرِ رَوِشیِشان و فقرِ دیدگاهیِشان ،و سر و وضعِ در/هم/ریختهیشان .این تالشهای فکری،بر پایهی رَوِشی انجام میشوند که بهپیوندِ میانِ جوامعِ انسانی هیچ باوری ندارد .بهرغمِ آنکه گوینده گان و نویسندهگانِشان با شادمانی از چیزی مانندِ"دِهکدهیجهانی"حرف میزنند ،امّا پدیدههای سیاسیِجامعهی ما را منجمد میکنند ،یعنی پیوندِ اینپدیدهها را با"بیرونِجامعه" ،یعنی با همان جهان که آنان آنرا کوچکشده فرض کرده و "دِهکده" مینامند فراموش میکنند. بهسببِ آن که اینتالشها ،بهنادرست ،پهنهی سیاسترا آیینهای میانگارند که همهی کیفیت و توانِجامعهی خودرا نمایش میدهد .و از اینرو ،بر این باورند که بررسیِ پدیدهها و رُخدادهایِ صحنهی سیاست در یک جامعه ،همانا بررسیِ خودِ آن جامعه نیز هست. در نیّتِ نیکِ بسیاری از کسانی که اینگونه"تاریکیبینی"ها را ،در قَدَم و قَلَم ،ترویج میکنند ،تردیدی نیست .بحث بر سرِ آن فرضیه و یا حُکمی است که این"تاریکیبینی"ها را محمِل میشوند .و نیز بحث برسرِ خودِ آن چیزهایی است که از سوی این افراد "تاریکی" نامیده میشوند .آیا برخی از این"چیز"ها واقعاً تاریکیاند یا این که تاریک"دیده" میشوند؟ کارِ اینگونه"ریشهیابیِ مسایل ،در خودِ جامعهی ایران" بهچنان مضحکهای دچار شدهاست که امروزه، هرکسی در لباسِ تاریخشناس و جامعهشناس ،...میآید و از همانآغاز ،مُشتی بر سرِ جامعهی ما میکوبد تا مگر از"قافله" باز نماند. این"تاریکیبینی"ها ،در فضایی"تولید"شده و میشوند که بحرانزده است و آلوده بهپیامدهای شکست ها و بحرانهای سیاسی و دشواریهای اجتماعی/اقتصادیِ کنونیِ جامعهی ما است؛ فضایی که افزون بر این ،در آن ،جریانهایِ سیاست/قدرت/مدارِ حاکم و یا غیرِ/حاکم بهعمد به تاریکیبینیهای مغرضانه دامن میزنند ،و ازینرو ،بسیاری از این تاریکیبینیها از اینفضا متأثّرند .اینگونه تاریکیبینیها ،نهتنها
چند نوشته
131
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
سبب شدهاند که بررسیِ جدّیتر و نقّادانه به جامعهی ایران ،زیرِ سایه بماند ،بلکه نیز سببشدهاند که هر انتقادِ جدّی به هر تاریکی ،بهسودِ این" تاریکیبینیِ قدرت/سیاست /مدارانه" تعبیر شده و به تقویتِ آن بیانجامد. تردیدینیست که همهیآن"تاریکیبینی"هایِآنگروه از اندیشهورزانیکه اندیشهیشان بر مَدارِ سیاست /قدرت میگردد ،بهمحضِ آنکه قدرتِسیاسی به دستِ خودِشان و یا هوادارانِ این تاریکیبینان بیفتد، ناگهان محو میشوند ،و جامعهی ایران ،از نگاهِ اینان ناگهان و یکسره نور و روشنایی میشود! امّاآنجا که به"تاریکیبینانِ"جدّی و خوش/نیّتِ نا/سیاست/قدرت/مدار مربوط میشود ،امید است که در زیرِ روشناییِ این سَحَرِ نوینِ پیشِرو ،انسانِ ایرانی و جامعهی ایرانی از سوی آنان کشفِ تازه شوند ،بارِ دیگر کشف شوند ،نهفقط کشفی تاریکیبینانه بلکه هم/چنین روشنیبینانه ،و پیشاز همه ،روشن/بینانه .من در اینجا بهنقدِ یکی از همین نمونههای نا/سیاست/مدارِ این نوع تاریکیبینیها میپردازم. نگاهی به کتابِ «مشروطهی ایرانی» نوشتهی ماشاأله آجودانی
مجموعهی آن اندیشهها و روشهایی که پایههای بررسیِ تاریخِ ایران را از سوی نویسندهی این کتاب میسازند ،چناناند که نویسنده را ،بهرغمِ نیّتِ او ،به"نادیدهگرفتنِ"چیزهای معیّن ،و به "دیدهگرفتنِ" چیزهای معیّنِ دیگر ناگزیر می کند. آجودانی در صفحهی 41مینویسد : « شاید این شیوهی روشنگری و عواقبِ ناشی از آن ،تاوانی باشد که نسلِ من و الاقل بخشی از نسلِ من ،باید بابتِ سهلانگاریها و ساده نگریهای خود بپردازد و بارِ مالمتِ آنرا بهدوش بکشد ».تأکید از من.
مرادِ آجودانی ،از«سهلانگاریها و سادهنگریها» ،سهلانگاریها و ساده نگریهای او و بخشی از نسلِ او در «گذشته» است ،ولی من ترسِ آن دارم که آنچه که "شیوه"ی کارِ او را در این کتاب سبب شده است ،سهلانگاریها و سادهنگریهای او و امثالِ او در همین"اکنون" باشد! ازاینگذشته ،بحث فقط برسرِ شیوهی نادرست نیست؛ شیوهها در بخشی از خود ،اندیشهاند .اندیشهها ی نهفته در شیوه ی کارِ این کتاب ،نیز ،در خطاهای جدّی این کتاب سهم دارند .کدام اندیشهها؟ میگویم اندیشههای ضّدِ اندیشههای پیشین .و از جمله ،اندیشهی غربگرا. آجودانی در صفحهی 955مینویسد : «مهم ایننیست که موّرخی در کارِ خود اشتباه کند...در هر کجای دنیا ممکن است ...امّا در هیچكجای دنیا جز کشورهایی همچون ایران عزیزِ ما [عزیز!] بهآسانی ممکن نیست که برداشتهای اشتباه ،جزوِ باورهای روشنفکرانِ جامعه گردد .در کشورهای متمدّن [مگر منظور غیر از غرب است!] بهبرکتِ تحقیقات ،گفتگو و آموزش ،تصحیح میشود ،و در نتیجه ،آثارِ مخرّبِ آن برداشتها خنثی میگردد »...تأکیدها و [ ]...از من.
چه میشود گفت در بارهی اینهمه احکام که در این جمله گفته شده است! من خود امروز 45سال است که در کشورِ آلمانِ (متمدّن) هستم .شما بگویید کدام برداشتهای اشتباه از تاریخ این سرزمین، پیشتر بوده که امروزه اصالح شده است؟! زیاد هم دور نرویم :از همین تاریخِ فاشیسم ،حتّی در بارهی
چند نوشته
135
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
مسئلهی روشنی مانند فاشیسم ،همهی صفبندیهای گذشته هنوز زندهاند .هنوز هم موافقانِ فاشیسم، «بهبرکتِ تحقیقاتِ تازه» ،برای درستیِ برداشتهای خود دالیلِ تازه گیر میآورند .و «بهبرکتِ گفتگو و آموزش»« ،آثارِمخرّبِ آن برداشتها» را در جامعه میگسترند. امّا سببِ دیگر ،افزون بر شیوه ،گرایشهایتازهی اجتماعی/سیاسیِ آجودانی و اندیشهگرانِ همانند است .گرایشهایی که پیامدِ جابهجاییِ"موضع و ایستن/گاهِ" او و امثال اوست .موضع و ایستن/گاهی که از آنجا بهجهان و هر چه که در اوست نگاه میشود" .گرایش"هایی که"دانشِ" آنها را نسبت به تاریخ ایران ،بهسوی تعبیرهای تازهای از اینتاریخ کشانده است .گوشههایی از اینگرایشهای تازهرا تالشکردهام در بخشِ(کمبودهای اجتماعیِ اندیشه و تحوّلِ کنونیِ جامعهی ما) در ایننوشته بیان کنم. آنچه آجودانی «روشنگری» مینامد عینِ "افشاگری"است .خودِآجودانی هم صادقانه میگوید که این روشنگریِ او در اینکتاب عیب دارد .امّا آیا حتّی خودِ آن«روشنگریِ»معروفِ«غربِ دو/سهسدهی پیش» هم ،که ازآن بهمثابهِ مجموعهی کردارهایِ معیّنِ گروهی از روشنفکرانِ معیّنِ اروپا نام میبرند و دورهای را هم بهنامِآن نامیدهاند ،یعنی همان«روشنگری»یی که کسانی مانندِ آجودانی گویی حتّی اجازهی نقدِ آنرا هم بهخود نمیدهند ،در بخشِ نهچندان کمِ خود ،همان افشاگری نبودهاست؟ سمت/گیریهای کامالً روشنِ کتاب در« تورّق» در تاریخِ ایران ،از زمانه و تب و تابِ زمانه رنگ پذیرفته است .نه البتّه از سرِ فرصتطلبی بلکه حتماً از سرِ مَردُم دوستی. کتاب ،در بارهی تعبیرپذیریِ تاریخ ،سکوت میکند .و بیهیچ تردیدی ،تعبیرِخود را از تاریخِ ایران، خودِ تاریخ میپندارد .حقیقت آناست ،که اگرچه همهی تاریخهای همهی کشورها ،ولی تاریخِ کشور هایی مانندِ ایران بهویژه دارای زمینهی گستردهترین تعبیرپذیریها هستند .تاکنون در ایندیار ،نزدیک به همهی احزابِ سیاسی ،حکومتها ،نهادهای هنری و فکری ،کوشیدهاند برای درستیِ ادّعاهای خود، از تاریخِ این مرز و بوم شاهد بیاورند؛ و شگفت این که این تاریخ ،به هیچکدامِشان پاسخ منفی نداده است! حتّی هوادارانِ «هم/جنس/گراییِ بهاصطالح مُدِرن»هم امروزه ،آنهم در آثارِ نهتنها برجستهترین بلکه"محترمترین!"عارفانِ این سرزمین ،شاهدی برای برحقبودنِ هم/جنس/گراییِ"نوینِ"شان یافتهاند ،و کسی نمیداند که باز دیگر چهکسانی چه شواهدی برای برحقبودنِ چهچیزهایِ عجیبِ دیگر ،در تاریخِ این سرزمین خواهندیافت .تاکنون که این تاریخِ ما هیچکسرا ،باری حتّی هوادارانِ جمهوریِ اسالمی را ،بیشاهد نگذاشته است! درست در برابرِ هم/چه تاریخهاییاست که -اگر جویای حقیقتیم -باید نهتنها شرطِ انصاف را نگه داشت بلکه باید احتیاطرا نیز از دست ننهاد؛ و بر این سفرهی بیدریغِ گستردهی بیصاحبِ این تاریخ ،خودرا نباخت ،و فریب نخورد! آجودانی ،در اینکتاب ،برخی از -بهگفتهی او« -روشفکرانِ»ایرانی را ،بهلحاظِ این که این افراد تعبیرها و داوریهای دیگری از تاریخِ مشروطه داشتهاند ،متّهم میکند که در تاریخِ ایران «توّرق» نکردهاند .این استدالل ،البتّه یکی از قدیمیترین و سادهترین استداللهایی است که رواج دارد در میانِ انسانهایی، که برداشتهای مختلفی از روی/دادهای تاریخی دارند .امّا زمینهی این اختالفها« ،تورّقِ»کم یا زیادِ
چند نوشته
131
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
تاریخ نیست ،بلکه نوعی ویژه از« تورّقِ»تاریخ است .تورّقی ویژه .تورّقی با انگیزهها و معیارها و نیّتها و تأمّلهای معیّن .در یک کالم :تورّقِ کم یا زیاد نه ،بلکه تأمّلِ کم یا زیاد. شاید همیناعتقاد بهاین که« ،کج/فهمی»های روشنفکرانِ ایرانی از تاریخِ مشروطه ،معلولِ تورّقنکردنِ كافیِ آنها در تاریخ است ،سبب شده است که آجودانی بخشِ بزرگی از کتابِ خودرا به نقلِ گفتارهای طوالنی و آوردنِ نمونههای«از اندازه بیرون» داده است تا نشان دهد که بهقدرِکافی تورّق کردهاست. کاش نویسنده ،بههماناندازه که کوشید نشان دهد«تورّق» کرده ،نشان میداد که"تأمّل"هم کردهاست. نویسنده در بارهی خطرهایی که بهسبب پیوندِ میانِ«گرایش و دانشِ» انسان ،بهویژه بر سرِ راهِ «بررسی کنندهگانِ تاریخ» و بهویژه«درسآموزی از راهِ روشنگریهایِتاریخی»کمین کردهاست ،بهطرزِ آشکاری بیاحتیاط است. از خودِ کنکاشهای این انسانهای متفکّر ،گِلِهای نیست ،زحمت میکشند و جستوجو می کنند؛ گِلِه آنجاست که این انسانها ،و نویسندهی این کتاب ،بهطرزی شگفت و باورنکردنی و بهسادهگیِ عجیبی، پدیدههای سیاسیِ جامعهی ما را منجمد میکنند .نمونهی چنین"منجمد ساختنی" بررسیِ پدیدهی والیتِ فقیه و برآمدِ آن بهسطحِ حکومتِ سیاسی در روزگارِ کنونی در جامعهی ما است .این انسانهای متفکّر ،در اینبررسیها چندچیز را از نظر میاندازند : -4آن دستهای پنهان و آشکارِ بیرونی و درونی را ،که کوشیدند مثالً همین والیتِ فقیهرا ،بر جامعهی ایران بار کنند نمیبینند .آیا قدرتهای جهانی در سالهای 53نمیخواستهاند که یک حکومتِ اسالمی بر سرِ ایران باشد؟ مگر پیش از آن در پاکستان ،با کمکِ همین قدرتهای جهانی نبود که نخستین جمهوریِ اسالمی برپا شد؟ از کجا آمریکا طرحیرا که برای نیرومندساختنِ جنبشهای اسالمی/ واپسگرا در افغانستان در همان سالها داشته ،در بارهی ایران هم در سر نمیپرورانده است؟ اگر چنین بوده ،پس چرا در این بارهها این کتاب خاموش است؟ فرارویاندهشدنِ نظریهی«والیتِفقیه»بهسطحِحکومت در ایران ،نمیتوانسته فقطبهدستِ بازار و روحانیت ،و از راهِ تکیهی این نیروها بر زمینههای پذیرشِ این نظریه در"جامعهی ایران" بههمراهِ بهرهبرداریِ این نیروها از"تمکین"های"روشن/فکران"انجام گیرد .بازار و روحانیت ،چنینتوانی را نداشتهاند .تحققِ این"فرارویاندهشدن" ،عمدتاً ثمرهی دو کوشش بودهاست-4:کوشش برای احیای نظریهی والیتِ فقیه و انداختنِ پذیرشِ قدرتِ سیاسی ،که تا 4953بهگردنِ پهلویها انداخته شدهبود ،به گردنِ آن ،و -1 کوشش برای احیای این نظریه و انداختنِ پذیرشِ آن ،بهمثابهِ شکلِ حکومتی ،به گردنِ جامعه .در نخستین کوشش ،خواست و کمکهای آمریکا و اقمارِ آن -بههمراهِ هم/آوازی های اتّحادِ شوروی -وزنِ بسیار سنگینی داشت ،و در دومین کوشش ،خودِ روحانیت و بازار نقش بازی کردند. این اتّهام ،که خودِ جامعهی -بهگفتهی روشنفکرانی مانندِ آقای آجودانی« -استبدادزده» و «مذهبیِ» ایران و روشنفکرانِ آن ،مسئول و یاریدهندهی رویِ کارآمدنِ والیتِ فقیه بودهاند ،اتّهامی نادرست است .هیچیک ازآن دو کوشش ،بدونِ سرکوبِ خونینِ مخالفتهای انبوهِ مَردُمِ جامعه و روشنفکرانِ آن در سالهای اولِ انقالب نمیتوانستهاند پیش بروند.
چند نوشته
133
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
-1در همانحال ،این نویسندهگان ،مخالفتهای جدّیِ بخشِ بزرگی از انسانِ ایرانی را از همان سال های 53بر ضدِّ والیتِ فقیه و حکومتِ اسالمی نادیده میگیرند ،و یا کم اهمیت میانگارند .چشمِ آنها به طرزِ عجیبی از دیدنِ آن مخالفتها ،و اندیشهی آنها بهطرزِ عجیبی از توضیحِ آنهمه مخالفتها که بهبهای جانِ هزاران انسان تمام شد ،ناتوان است. -9و دیگر اینکه ،اینان به حقیقیبودنِ این باور ،بیباورند ،که سیاست/قدرت/مَداری و "مصالحِ" آن ،و نیز توازنِ نیروها در پهنهی سیاست ،گاهی چیزهایی را بهگردنِ کّلِ جامعه میاندازد که مسئولیتِ آنها را بههیچ دلیلی نمیتوان به گردنِ عقبماندهگی و مذهبزدهگی و استبدادزدهگیِ همه ،و یا دستِکم، بیشترینهی جامعه انداخت .گناهِ قدرت/سیاست/مداری وگناهِ حوزهیسیاست را چرا باید بهحسابِ همه ی جامعه گذاشت؟ یکچنین بهحسابِ /جامعه/انداختنِ گناهِ سیاست/مداران ،وقتی که از سوی خودِ سیاست /قدرت/مدارانِ بُزدِل انجام میگیرد ،تعجّبِ چندانی بر نمیانگیزد؛ امّا زمانی که اینکار از سوی کسانی انجام میگیرد که مدّعیِ بررسیِ عالمانهاند ،جای تعجّب دارد. سیاست/قدرت/مداری ،بههیچرو ،دارایِ آن استعداد نیست که بتواند همهی توان و شخصیتِ یک جامعه را بازتاب دهد .برعکس ،این پهنه ،تنها پهنهای از پهنههای اجتماعی است که این استعداد را دارد که شخصیتِ واقعیِ یک جامعه را به سختی مسخ/کرده و یا نارسا نمایان سازد .نه همیشه ،هر ملّتی ،سزاوارِ آن حکومتی است که بر سرِ اوست .فراموش نباید کرد که ،نه همیشه ،ملّتها ،عاملِ یگانهی رویِ کار/ آمدنِ حکومتیاند که بر سَرِ آنهاست .حتّی هر حکومتی نیز ،که با عاملیتِ خودِ ملّت ،برسرِ او حاکم میشود ،نه همیشه ،حکومتی خوب است. بسیاری ازآنچهرا که اینکتاب در بارهی برخی از نویسندهگانوشاعران میگوید ،پیش از آن که درست یا نادرست باشند ،شبیه بهافشاگریهای سیاسی اند .کتاب این افراد را مسخ میکند ،همهی حقایق را دربارهی آنها نمیگوید ،و این کم/بود را زیرِ آوارِ مآخذها و نمونههای بیسبب/طوالنی پنهان میکند. درست میگویند که در نقلکردنِ گفتارهای افراد ،باید بهچندنکته توجّه داشت: نه هر گفتاری از کسی را میتوان"دلیل"دانست؛ گفتارها باید بتواناند نمایندهی ویژهگیهای ثابت واصلیِ فردی و اجتماعیِ انسانها باشند؛ گفتارها باید بررسی شوند ،یعنی تا آنجا که ممکناست عوامل و انگیزههایِ آنها شناخته شوند. از اینها گذشته ،به دامنه ی تأثیرهای اجتماعیِ گفتارهای افراد هم باید توجه داشت .بسا گفتارهاکه اکنون گفته یا نوشته ،و11سالِ بعد تازه خوانده یا شنیده میشوند ،و نمیتواناند در رُوی/دادهای زمانِ گفتهشدنِ خود نقشی و یا اصالً نقشی داشتهباشند. و باید بهاین نکته توجّه داشت ،که گفتارِ یک سیاست/قدرت/مدار -خواه هنرمند یا دانشمند یا -...ویک نا/سیاست/قدرت/مدار ،و نیز گفتارِ یک فرصتطلب و یا یک ثابت/قدم ،و ...هر یک ارزش و جای/ گاهِ معیّنی در زندهگی و در رفتارِ این افراد دارند. نویسنده در بررسیِ اندیشهها و رفتارهایسیاسیِ افراد و گروههایی که در روی/دادهایاجتماعی/سیاسیِ ایران شرکت کردهاند و بهآن سمتوُسو دادهاند ،نقشِ جایگاهِ اجتماعی/طبقاتیِ این افراد و گروهها را
چند نوشته
131
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
بهکلّی نادیده میگیرد ،به خصوصیاتِ فردیِ این انسانها و یا به خصوصیاتِ خودِ این گروهها (نهادها) کاری ندارد ،و همهی ریشهها را در «ایرانیبودنِ» آنان میبینند. معنای ایران چیست و عاملیتِ کدام یک از رفتارهای انسانها و نهادهایی که در این"ایران" هستند را، باید بهگردنِ"ایران" انداخت ،و کدام را بهگردنِ آن"چیزها"یی ،که ویژهی ایران نیستند ،و در هرکجای جهان هستند و عمل میکنند و اگرچه رنگِ ایرانی میگیرند ولی از ایرانیبودنِ آن افراد و نهادها فرمان نمیبرند و خود نقشِ بارزی در رفتارهای مهمِ انسان دارند .مانندِ غرایزِ فردی و اجتماعی ،جای/گاهِ طبقاتی/اجتماعی ،دوری یا نزدیکی به قدرت و کانونهای آن ،و ... خودِ نامِ کتاب« ،مشروطهیایرانی» ،چند اندیشه را در خود نهفته دارد ،اگرچه متنِ کتاب ،چندان بهاین اندیشهها نمیپردازد .درحالیکه دربارهی هر یک ازاین اندیشهها جای بحث است. ا -نویسنده با انتخابِایننام ،هرکوششبرایتقلیدنکردن از غربو تأکید بر ایرانیبودنرابهخنده میگیرد. -1نویسنده با انتخابِ این نام ،بهروالِ سنّت ،انقالبِ سالهای4111را «انقالب مشروطه» مینامد .آیا این انقالب ،واقعاً فقط انقالبی بود برای مشروطهکردنِ سلطنت؟ چه کسانی چرا این را گفتهاند؟ -9نویسنده ،آنچه را که بر سرِ انقالبِ موسِوُم به مشروطه آمد ،به"ایران"نسبت میدهد .آیا "ایران"، همهی ایران ،همینرا میخواست ،که از آب درآمد؟ آیا ایرانیساختنِ اینانقالب ،نمیتوانست اَشکال دیگری بهخود بگیرد که بهتر باشد؟ اگر چنینامکانی بود ،پس چرا آنرا «مشروطهی ایرانی»باید نامید؟ و نه مثالً «مشروطهی برخی از ایرانیان»؟ چرا نویسنده بهجایِ نامِ «مشروطهیایرانی» ،نامِ کتابرا «مشروطهی نا/ایرانی» ننهاد ،و یا دستِباال، «مشروطهی کم/ایرانی»« ،مشروطه نهچندان ایرانی» و یا «مشروطهی بد/ایرانی»؟ ()()() آیا این سَحَر ،که در این نوشته از آن سخن میرود ،آناندازه روشنایی و آناندازه دوام دارد که به این نویسنده و نویسندهگانِ حسّاسِدیگر را برایِ کشفِ تازه و نو و دوباره و رساترِ انسانِ ایرانی و جامعهی ایرانی کمک برساند؟ -3بی سامانی در سازمان/نا /یابیِ كنونی
یکی از نکتههای مثبت در زندهگیِ اجتماعیِ انسانِ کنونیِ ایران ،گریزِ او از سازمانیابی بهطورِکلّی ،و گریزِ او از سازمانیابیِ سیاسی بهطورِ ویژه است .به باورِ سیاست/قدرت/مَداران ولی ،این نکتهی مثبت، عیبِ انسانِ تحوّلِ کنونی قلمداد میشود .برعکسِ دیدگاهِ این سیاست/قدرت/مداران ،عیب این انسان، ایناست که این گریز را بهاندازهی رسا هنوز تحلیل نکردهاست .این گریز را خوب نشناختهاست .مزایای آنرا درك نکردهاست .و از اینرو ،هنوز ،کمیابیش ،بهاینگریز مشکوك است .تصوّر میکند که اینگریز، چون به/هم/راهِ و کمابیش در اثرِ شکستهای دو دههی گذشته بر او پدیدار شده است ،و از دیدِ او ،پِی/ آمدِ مستقیمِ شکست است ،پس یک/سره از گیاهی هرزه است .و هنوز بهجای آنکه از آن شاد باشد نا/شاد است .بهجای اینکه اکنون با این"گریز" ،سَبُکتر و بشّاشتر در زندهگیِ اجتماعی شرکت داشته
چند نوشته
133
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
باشد ،غم/گینانه شرکت دارد و یا خودرا بر/کنار/افتاده میانگارد .این انسان ،که بسیاری از ماها در شمارِ آن هستیم ،هنوز از شکستهای جامعهی خود کم آموختهاست .و از اینبدتر ،هنوز بههمین آموخته های کمِ خود هم اعتماد ندارد .و از اینروست شاید ،که او هنوز به"این گریزندهگیِ خود" و بهاین "گریزانبودن خود از سامانیابی" سامان نداده است .و آنرا هم/چنان همانگونه آشفته رها کرده است. او هنوز آگاه به مزایای"سازماننایافتهگیِ سامانیافته"نیست ،و بلکه برعکس ،هنوز از خودِ"آشفتهگی" هم دركِ آشفتهای دارد؛ و از اینرو ،نمیتواند آشفتهگیِ کنونیِ خودرا به یک"سازمان نایافتهگیِ سامان /یافته" بَدَل کند .عیبِ او این است که او این سازماننایافتهگی را سامان نمیدهد .و از اینرو ،این خطر هست که بخشِ بزرگی از انسانِ کنونیِ ایرانی ،تن و روان و فکرِ خود را بارِ دیگر به زندانِ احزاب و سازمانهای سیاسی بِسپُرند ،و در چنبرهی سازمانیافتهگیِ نوعیِ این احزاب ،گرفتار آیند. آنچه کم است انسانِ سر/نا/سپرده به"سازمان" است .آنچه کم است انسانِ شوریده و شورنده است. آنچه کماست ارادهی ضدِّ دیوانساالریاست ،روحیّهی ضدِّ اِداریاست ،انسانِضدِّ بهاصطالح"سلسله/ مراتب"است .آنچه کماست نه سازهمانیشدنِ انسانِایرانی ،بلکه هم/بستهشدنِآزادانهی انسانهایآزاد، آزاده و مَردُمیِ است ،هم/کاریِآنها با هماست ،هم/راهی و هم/دردیِ اینانسان ها باهم و با جامعهاست. آنچه کم/بود است ایناست ،که شمارِ کسانی که در پیرامونِ مزیّتهای یک سامانیابیِ ضدِّ قدرت ،و راههای انجامِ این کار در کردار ،و اهمیّتِ آن برای یک جامعهی مَردُمی ،بیاندیشند و بکوشند ،هنوز کم است نسبت بهشمارِ کسانی که -بهدلیلی که خودهم نمیدانند-از پراکنده گیِ سیاسی/حزبی میترسند، به فرد اعتماد ندارند ،گرفتار در بندِ اندیشههاییاند که شهامتِ تردید نسبت بهآن اندیشهها را در خود ندارند ،و از اینروست که بهخود پُشت میکنند و از سرِ بیچارهگی به خَلق رو میکنند .خَلق و مَردُم را از"پراکندهگی" و ساماندهیِ این پراکندهگی میترسانند .همهی آنچه که اینان در بارهی مزایای "نا/پراکندهگی"میگویند چیزی نیست جز تکرارِ آوازهای آن پرندهگانِخوش/خوانی که بهقفسِ طالییِ شان خو گرفتهاند ،و از پرواز در هوای آزاد میهراسند .تجاربی که اینها در زمینهی مزایای سازمان/ یافتهشدن از آن سخن میگویند تجاربِ گروهِ معیّنی از انسانها است که بهرغمِ رَوِشهای متفاوت و نام و پوششهای گونهگون ،دارای روحیّهی قدرت/مدار هستند؛ چاکرِ قدرتاند .پِیآمدِ اینگونه تجربه ها-چه در غرب و چه در شرق" -گردآوردنِ" انبوههی از انسانها در زندانهای حزبها و نهادها ،و به "بهصفکردنِ" انسانها بهمثابهِ سربازانِ ارتش بودهاست. برای انسانِ کنونیِ هوادارِ جامعهی دادگر ،بحرانی که اکنون سالهای سالاست پهنهی سازمان/دهی های سنّتیِ تاکنونی را آشفته کردهاست ،زمینههای مثبتیاند ،تا او بتواند پیش از هرچیز خویشتنِ خود را از چنبرهی یکسلسلهزندانهایی ،که آنها را عمدتاً قدرت/سیاست/مداران برپاکردهاند ،رهایی بخشد. آیا شمارِ آن کسانی که در راه انجامِ این رهایی دست در کارند پاسخ/گو است؟
چند نوشته
911
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
-4دادگریِ اجتماعی و اجتماعیكردنِ ادارهی جامعه
عدالتِاجتماعی ،یعنی عدالت برای همهگان ،آیا وزنی درخور ،در اندیشه وُ کردارِ تحوّلِ کنونیِ جامعهی ما دارد؟ پاسخِ خودِ ایننوشته ،در بخشِ"دگرگونیهایطبقاتی در معنایانسان" ،ایناست ،که اندیشهی تحوّلِ کنونیِ جامعهی ما ،کمترین گرایشِ طبقاتیرا بهسودِ کارگران و زحمتکشان دارد .از دهانِ این اندیشه ،امروز این جمله و یا همانندِ آن کم شنیده و یا دیده نمیشود« :کوشش برای از/میان/برداشتنِ نابرابریِ میانِ انسانها جلویِ رشد و توسعهی کشور را میگیرد ،بلکه کوششی بیحاصلاست و جز بهجنایت نمیانجامد!» درستاست .عدالتِ اجتماعی را ،هم مافیای ایتالیا مدّعی است ،هم نازیسمِ آلمان ،هم حکومتِ اسالمی، هم کمونیزمِ روسیهی شوروی و چین ،...و هم...؛ درستاست .عدالتِ اجتماعیرا ،گاه به"ترّحمِ اجتماعی" بَدَلکردند ،گاه بهسطحِ"گدا/نوازی"پایین آوردند ،و گاه به"ابزاری برای تحمیلِ اهدافِ خود خواهانه و قدرت/مدارانه"،بَدَلساختند ،وگاه...؛ درستاست .عدالتِ اجتماعی گاه به از/دست/رفتنِ جانِ کرور/کرور انسان انجامیدهاست که میشد نیانجامد .با اینهمه ،عدالتِ اجتماعی حقِ طبیعیِ انسان است؛ زمینهسازِ ایناست ،که هرکسی بتواند خودرا بهیک انسانِ آزاد ،نا/وابسته ،دل/بسته بهدیگران، بَدَل کند .همین جای/گاهِ دادگریِ اجتماعی است ،که سبب شده انبوهِ بزرگی از انسانها ،بهرغمِ پیچیده گیها و دشواریهای انجامِ این حقِ طبیعی ،باز -بهناگزیر -به آن باور داشته و در راهِ آن بکوشند. انسانِ تحوّلِ کنونی ،باید در کنارِ"دادگریِ اجتماعی" ،همچنین در راهِ عملیبودن و ناگزیر/بودنِ" اجتماعیکردنِ ادارهی جامعه" نیز بکوشد .او باید تواناییِ اینرا داشتهباشد که از گوهرهی این هدفِ اجتماعی ،نهفقط بهدالیلِ انسانی/اخالقی بلکه از این مهمتر بهدلیلِ نیازِ طبیعیِ جامعه بهآن ،دفاع کند .این انسانِ کنونیِ تحوّلِ کنونی ،باید تواناییِ آنرا داشتهباشد که در اینراه ،همچون آنگروه از انسانهای تاکنونیِ هواخواهِ این هدف نباشد که بههوادارانِ اشکالِ حزبیشده ،سیاست/قدرت/مدارانه و دولتیشدهیِ این هدف و هدفهای مانندِ آن درآمدند؛ بلکه هوادارِ زنده و فعّال و سنجشگر و پُرسای انواعِ پویا و مَردُمی(نه حزبی/دولتیِ) این هدف باشد؛ و تواناییِ دانستنِ اینحقیقتِ گاه ناگوار و سنگینرا داشتهباشد که میگوید :انسان بهاینهدف" ،نهیکبار برایهمیشه" میرسد بلکه فقط"هر بار"میرسد، یعنی هرگز "برای همیشه"نمیرسد .این انسانِ کنونیِ تحوّل ،باید بتواند که از اینهدف ،دركِ پویا و مستقلِ خودرا داشتهباشد بهرغمِ آنکه این هدف تاکنون نامهای گوناگونِ بهخودگرفته-سوسیالیسم، کمونیسم ،اشتراکیکردنِ جامعه ،دموکراسیِ(یا بهاصطالح مَردُمساالریِ)مستقیم! و یا ،-...و یا بهرغمِ آنکه تاکنون تعبیرها و فهمها و انجامگرفتنهای گوناگون از این هدف شدهاست. انسانِ تحوّلِ کنونی ،باید انواعِ عدالتهای اجتماعی و ادارهکردنهای اجتماعی را از هم جدا کند .باید بتواند در حینِ دفاع از هر آزمون و کوششِ جدّیِ دادگرانهی اجتماعی و اشتراکی کنندهی ادارهی جامعه ،انواعِ موّثرترِ آنها را بازشناسد .و در همانحال ،از انواعِ برده/پَروَر و نژادپرستانه و قدرت/ سیاست/مدارانهی آنها دوری جسته و باآنها ستیز کند .در جامعهیکنونیِ ما ،اینکار بسیار پیچیدهتر از پیش شدهاست .افزایشِ نیازها و نابرابریها ،بسیاری از ماها را بهگدایی و دریوزهگیِ سُنَّتی و "مُدِرن"
چند نوشته
914
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
انداختهاست .این دریوزهگیها ،چنان گاه رنگ آمیزیشده و توجیهشده هستند که شناختِ مَنِشِ دریوزهی آنها دشوار و بلکه ناممکن است. دادگریِ اجتماعی و ادارهی اجتماعیِ جامعه باید بتواند در رَوندِ تحققِ خود ،که رَوَندی همیشهگی است ،انسان را نه فقط از دستِ بیداد و رهبر ،و نه فقط از چنگِ بیدادگران و رهبران ،بلکه هم/چنین از هرنوعوابستهگی بهدادگران و رهبران برهاند .اینکار زمانی انجام خواهدگرفت که زمینههای بی/ عدالتی هرجا و هر زمان که باشد آشکارکردهشوند و مبارزه برای از میانبردنِ اینزمینهها هرگز نخشکد .کارِ فکریِ بسیاری در اینزمینه ،پیشِرویِ همهی ما نهاده شدهاست .اندیشهها و کردارهای همهی آنکسانی که در آسیا و اروپا و آفریقا و گوشههای دیگرِ این جهان ،بهگونهای جدّی و نه مصلحتی ،در بارهی تحقّقِ یک جامعهی دادگر و ادارهی جمعیِ آن تأمّل کردهاند ،هر یک ،چشمههای هنوز/جوشانِ اینکارِ فکریاند .اندیشههایِ کسانی مانندِ كارل ماركس بهمثابهِ یک اروپایی ،و اندیشههای بسیاری دیگر ،چه در ایرانِکُهن یا کنونی و چه در گوشهوکنارهای دیگرِ جهان ،هنوز هم/چنان یکی از چشمه های دستیابی بهمعنایِ انسانیِ دادگریِ اجتماعی و اجتماعی کردن ادارهیِ جامعهاست .متأسّفانه این اندیشهها بهشکلی نا/روا واپس زدهشدهاند بهجایِ این که مو/شکافانه و دلسوزانه بررسی شوند. امّا اینسرمایههای فکریِ تاکنونی ،فقط پشتوانهاند ،آنچه از همهی اینها اصلتر است خودِ زندهگیِ جاریِ اجتماعیاست .و خودِ آن انسانی که در این زندهگیِ جاریِ اجتماعی کار میکند ،رنج میکشد، ناامید میشود ،امیدوار میشود ،و ...همیشه خودرا جزئی از اینجریان میداند .یعنی فکرمیکند .و راهِ میجوید. انسانِ تحوّلِ کنونی باید بتواند پرداختن به مقولهی دادگریِ اجتماعی و ادارهی اجتماعیرا از دستِ آن انسانهایی که بهرغمِ نیّتِ دادخواهانه ،از برابری میترسند ،رها کند .یا بهترگفتهشود ،این انسانها را از ترسی که نسبت به عواقبِ دادگری اجتماعی و ادارهی مستقیم دارند برهاند .این انسان ،باید بکوشد تا مقولهی عدالتِ اجتماعی و ادارهی اجتماعیِ جامعهرا از شکستی که در45/41سالهی گذشته ،در ایران و در دنیا ،خورده است ،برهاند .او باید بتواند نخست به چشمِ خود ببیند که سوسیالیسم در معنایِ اجتماعیشدنِ زندهگیِ اجتماعی نه هدفی دور/دست و یا دست/نیافتنی بلکه پدیدهای است که نه در اثرِ تالشهایِ انسانی بل که در اثرِ رَوَندِ عینیِ جامعه ،بیش از گذشته نمودار شده و تحقّق یافته است .او باید این را ببیند و سپس ببیناند .او ،بهاینترتیب ،خواهدتوانست خویشتنِخودرا هم از چنگالِ موقعتیتِ روحی/فکریِ فلجکنندهای برهاند که در این45/41سالهی گذشته ،از جمله درست بهدلیلِ در/هم/ ریختهشدنِ رابطهی او با عدالتِ اجتماعی و سوسیالیسم پدیدآمده است. کار بهجایی رسیده که برآستانهی اینسَحَر ،نهفقط بهکارگیریِ کلماتی مانندِ"کمونیسم و سوسیالیسم"، بلکه بهکارگیریِ حتّی کلماتی مانندِ"عدالتِاجتماعی"" ،ضدِّسرمایهداریبودن"" ،برابریِ اقتصادی"، "طبقهیکارگر"" ،زحمتکشان"" ،انقالبِضدِسرمایهداری"" ،حکومتِمَردُمی""،خَلق"" ،آرمان/شهر"، "آرمانهایمَردُمی"و ...مایهی شرمساری تلقّی و یا خود حتّی جُرم قلم/داد میشود!
چند نوشته
911
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
در آستانهی انقالبِ بهمن 53با همهی فشارهای گروههای چماق/دارِ مذهبی( نه مَردُمِ مذهبی) و چماق /دارهای سلطنتی ،این کلمات و مفاهیمِ آنها از سوی هزاران نفر آشکارا و با افتخار بهکارگرفته میشد. امروز بر آستانهی این سَحَر ،بر چماق/داران قدیم ،گروهِ چماق/دارانِ"مُدِرن و مُدِرنیته ،و مَدَنیت" هم افزوده شده است ،و به کارگیریِ این کلمات حتّی در خفا هم دشوار شده است .آیا انسانِ ایرانیِ تحوّلِ کنونی ،که هوادارانِ جدّیِ مُدِرنیته هم در شمارِ آنان هستند ،کاربردِ مسؤالنهی این کلمات و کوشش برای تحققِ آنها را ،با وجودِ همهی فشارهایی که از اینهم بیشتر خواهد شد ،ادامه خواهندداد؟ -5جایِ نیمهخالی( یا نیمهپُرِ) اخالق
در پاسخ به چهگونهگیِ پاسخگویی بهنیازهای گوناگونِ خَلق(یا مَردُم یا ملّت) ،در اندیشههایِ سیاسی/ اجتماعیِ کسانی که با تحوّلِکنونیِجامعه هم/راهاند ،شروطی مانندِ"زمینههای مادّی و زیربناییِ جامعه" ،نقشی نزدیکبهمطلق بازی میکند .و ازاینرو ،همهی این پاسخگوییها واگذار میشود به آمادهسازیِ قبلیِ این بهاصطالح"زمینههای مادّی و زیربناییِ جامعه" .روشن است که گِرِهها و دشواریهایِ بزرگِ جامعه مانند تکّهتکّهشدنِ جامعه به طبقات ،بهرهکشیِ انسانِ بیقدرت از سویِ انسانِ دارندهی قدرت، و ...تنها بر زمینهی دگرگونیهای پایهیی و زیر/بنایی شدنیخواهدبود .چیزی که بهدرستی فقط پساز جا/به/جاییِ قدرتِ سیاسیِ کنونی ،امکانِ آن ،و البتّه فقط امکانِ آن فراهم خواهد شد .امّا ،دهها میلیون انسان دارند هم/اکنون و در همین شرایط زندهگی میکنند .آنها درست هم/اکنون برخی نیازها دارند که بدونِ پاسخگویی بهآنها زندهگی بر آنها تلختر میشود .این نیازها ،میتوانند و باید بدونِ آن زمینه های مادّی و زیربنایی و بدونِ آن دگرگونیِ سیاسی هم تا اندازههای زیادی برآورده شوند .این نیازها فقط در حوزههای معیّنی از زندهگیِ جامعه وجوددارند .روحِ جامعه ،معنویتِ جامعه ،گوشههایی از اخالقِ جامعه ،و بسیاری از زوایای دور/از/دست/رسِ درونِ انسان ،از جملهی اینحوزهها هستند .نیاز به: روحِ وسیع ،به داشتنِ جبینِ باز ،به گذشت(در خانهواده و در میانِ خود) ،به فروتنی در برابرِ هم ،به عشق به زندهگی و هستی ،به خشنودی و رضایت و آرامشِ درونی ،و به بسیاری چیزهای همانند ،از جملهی اینگونه نیازها هستند .حتّی نیاز به پند و اندرزهایِ دوستانه و واقعی که بر کردارهای راستینِ پند و اندرزگویان پایه داشته باشند ،نیز از جملهی این نیازها است .نیاز به توانایی در هواخواهی و بزرگ/داشت و پِی/رَویِ عملی از معنویت -نه این یا آنمعنویتِ انسانیِ معیّن بلکه همهی انواعِ معنویت هایی که رویِ/هم/رفته در شمارِ معنویتهای کار/گشا هستند ،-نیز از جملهی این نیازها است. جایِخالیِ کارهایمؤثّر و انسانی و بی/چشم/داشت در پاسخگویی بهاینگونهنیازها متأسّفانه فراوان است. و بههمانمیزان ،متأسّفانه برعکس ،فراوان است در این حوزهها آنکارهای نا/موثّر و با/چشم/داشت .مثالً نگاه کنیم : به انبوهِ"روانشناسان" ،که ادّعا دارند با کمکِ روانشناسی به "نیازهایِ روانیِ"مَردُم پاسخ میدهند.بیشترینهی این افراد ،یا دروغیناند و یا تاجرند و یا کارِشان بر رَوِشهای نادرست و بر گونههای گم/
چند نوشته
919
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
راهکنندهی این"دانش"تکیه دارد .آنها بهجای تعریف ،به تحریفِمسائلِروانی و خودِ روانِ انسانِ کنونیِ ایران دست میزنند؛ بهانبوهِ"فرقه"های مذهبی ،که با دست/آویز/کردنِ اندیشههایبودا و عرفانِهندی و ایرانی ،انسانِ"جامعهی نا/آرامِ" ما را با وعدهی "آرامشِ درونیِ"فردی میفریبند؛ به حکومتِ اسالمی و گروههای روحانی و نا/روحانیِ اندیشهورزاناش ،که چهگونه در جهانِ در/هم/ریختهی درونِ انسانِ کنونیِ ایران یورش میبرند تا مگر از اینجهان برای اهدافِ سیاسی بهرهبرداری کنند و یا اگر چنینچیزی ممکننشد با هر ابزاری بهخاموشساختنِ اینتالطمهای این"جهان"بپردازند. حوزهی پاسخگویی بهاینگونهنیازهای مَردُم در زندهگیِ جامعه ،حوزهایاست که حتّی نه هر مبارزِ اجتماعی را توانِ درآمدن بهآنجا است .با اینحال ،نیازی بههیچ سندی نیست تا ما بگوییم و یا بپذیریم که همین اآلن ،در جامعه ،گروهِ بسیار پُرشماری از انسانهای بیمدٌعا و خاموش ،در همهجای این کشور ،مسؤالنه و آزاد از اهدافِ حقیرِ سیاسی ،و تنها بهپاسِ انسان دوستی ،به برآوردهساختنِ این نیازها میپردازند .اینکسان که در اینعرصههای ناشناخته ،بهطورِ روزمره ،در میانِ انسانهای محلّه، شهر ،خویشان ،و ...به نیازهایی که در باال اشاره شد پاسخ میدهند ،بهکارِ عظیمی میپردازند .اینها در شمارِ مبارزانِ واقعی و برجستهی جامعهاند ،و در مبارزهی اجتماعی نقشِ بزرگی دارند. انجامِ کار در حوزهی پاسخگویی بهاین نیازها ،بخشی مهم از مفهومِ مبارزهی اجتماعی است. کردارها و اندیشههای آنکسانی ،که هم/راه هستند با این سَحَرِ نوینی که بر افقِ جامعهی ما پدیدار شده است ،تا چهمیزانِشان به برآوردهساختنِ این نیازها اختصاص یافته است؟
چند نوشته
911
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
فصلِ سِوُم نگرانیها در زمینهی انسان چند اشاره -4انسانِ ایرانی ،تحوّلِ ایرانی الف :انسانِ ایرانی آیا " انسانِ ایرانی" واقعیت دارد؟ " ایران" ،یعنی چه ایران؟ " انسا نِ ایرانی" امّا آیا سخنگفتن از «انسان ایرانی» درست است؟ مخالفتها و تردیدهاب :تحوّلِ ایرانی
-1انسانِ ایرانیِ تحوّلِ کنونی انسانِ عام از دیدگاهِ انسانِ ایرانی انسا نِ ایرانی از نگاهِ انسا نِ ایرانی
-9انسانِ کنونیِ تحوّلِ کنونیِ ایرانِ کنونی! دگرگونیهای طبقاتی در معنای انسان و در معنای"انسانِ تحوّلِ"ایرانی دگرگونی در اندیشهی اجتماعیِ"انسانِ کنونیِ تحوّلِ کنونیِ ایرانی"در مقایسه با "انسانِ ایرانیِ"4953
()()() چند اشاره : -4مُرادِ این نوشته از "اکنونِ ایران" ،دورهی پس از 4953تا کنون است. -1انسان ،در زیرِ تأثیرِ رخ/دادها و رنگبازیهایِ زمانه ،که همه همانا با دستِ خودِ او انجام میگیرند، با شتابی گاهحیرتانگیز دگرگون میشود ،و همراه با این دگرگونشدنها" ،معنا"یِ خودرا هم دگرگون میکند .نمونهیمثبتِ اینرا ما در زمانِآغازِ جنبش بر ضدِّ حکومتِپهلویها درسالهای 51/55دیدهایم. -9ترازو ،و سنگ وُ معیارها ،و نتیجهگیریهای آنکسیکه میخواهد از انسان ،معنایی بهدست دهد، نیز ،مانندِ خودِ انسان ،در اثرِ رنگ/بازیهایِ زمانه و رخ/دادها ،دگردیسیِ گاه بسیارسریعی میپذیرند. -1روشن است که نویسندهی ایننوشته ،که در اینجا از "انسانِایرانی"سخن میگوید ،خود بیش از 11سال است ،مثلِ هزارها انسانِ ایرانیِ دیگر ،در بیرون از مرزهایسیاسیِایران زندهگی میکند .همهی بیمِ من ایناست که مبادا این دوری از ایران ،بر بحثِ ایننوشته در بارهی انسانِ ایرانی ،سایهی چندان سنگینی انداخته باشد. -5گفتوگو در بارهی"انسانِایرانی" قطعاً اینخطر را دارد که بر اینحقیقت که"جامعه تشکیل نمی شود از فردها .بلکه بیانکنندهیروابط و مناسباتیاست که درآنها اینفردها درکنارِهم میایستند". (کارل مارکس) پرده بکشد .در این هیچتردیدی نمیتوان داشت که در بزن/گاهِ تحوّلِ کنونی ،آنچه که بهطور عمده و نهایی ،بر رفتارِ انسانهایی که در اینتحوّل هم/باز خواهند شد تأثیرخواهدنهاد ،جای/گاه این انسانها در این"روابط و مناسبات"است .حقیقت آناست که "انسانِ ایرانی" ،آنهنگام که جامعه در مرحلههای حسّاسِ تحوّل میایستد ،بهمیزانِ زیادی ،از حالتِ انسانِ اثیری و میانگین دور میشود، و به انسانِ ایرانیِ کارگر ،انسانِ ایرانیِ سرمایهدار ،انسانِ ایرانیِ روشن/فکر ،روستایی و ...نزدیک میشود. ضرورتِ تأمّل در بارهی"انسانِایرانی"نمیتواند و نباید جانشینِ ضرورتِ تأمّل در بارهی"تحلیل و
چند نوشته
915
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
شناختِطبقاتیِ انسانِایرانی"شود .نمیتواند و نباید جانشینِ ضرورتِ شناختِ آن"روابط و مناسباتی" شود که انسانهای ایرانی درآن زندهگی میکنند ،میاندیشند و مبارزه میکنند؛ بلکه فقط میتواند و باید بهگستردهساختنِ آن تحلیلها کمک کند .ولی با اینهمه ،نمیتوان تأثیرِ بسیار مهمِ ایرانیبودنِ این انسانها را نادیده گرفت. -1انسانِ ایرانی ،تحوّلِ ایرانی
تحوّلهایبزرگِاجتماعی ،نامِ انقالب داشتهباشند یا هرچه ،همهگی دارای دو عاملِ بزرگاند :جامعه ،که این تحوّل در آن انجام میگیرد؛ و انسان ،که اینتحوّل بهدستِ او بهانجام میرسد .تحوّلی که اکنون در برابرِ جامعهیایران ایستاده ،یک تحوّلِایرانیاست و انسانی هم که آنرا انجام میدهد ،انسانِایرانی است. الف :انسانِ ایرانی
انسان ،عاملِ بزرگِ انجامِ هر تحوّلِ اجتماعیاست .و انسان ،در همانحال ،یک عاملِ نگرانکننده در این تحوّلها است .بیهوده نیست که گفته میشود تأمّل در بارهی جنبههای طبقاتی ،فرهنگی ،مبارزاتی و دیگرجنبههای اینموجودِ پیچیده مثلِ جنبههای روانی ،زیستشناسیک ،و ...از کارهای بسیار با اهمیتِ همهی آن کسانیاست که میخواهند در تحوّلها و دگرگونیها ،شرکتِ آفریننده و زنده داشتهباشند. از اینرو ،این پُرسش نه تنها سودمند بلکه نیز ضروری است که :انسان ،هم بهمثابهِ "انسانِ عام"و هم بهمثابهِ "انسانِ ایرانی" ،چه جای/گاه و چه معنایی دارد در اندیشههای تحوّلخواهِ کنونی ،و در متنِ عینیِ خودِ تحوّلِکنونیِجامعه ،و نیز در اندیشههایِ خودِ آن انبوهِ انسان یا انسانِ انبوه یعنی"مَردُم" که عاملِ انجامِ این تحوّل خواهدبود؟ هم"انسانِ عام" و هم "انسانِ ایرانی" از چندجنبه میتواند بررسی شود. از جنبهی وابستهگیهای اجتماعیِ او به طبقات ،به مَسلَکها و مَرامها. از جنبهی وابستهگیاش به"چیزها"هایی ،که او ،حتّی بدونِ وابستهگیهای نخست هم ،ناگزیر متأثّراز آنهاست و خواه/ناخواه ناگزیر بهرعایتِ آنها است. در اینجا ولی ،گفتوگو در بارهی این دو "وَجه" از انسان ،نه از جنبهی نخستین یعنی وابستهگیهای اجتماعیِآنها ،بلکه از جنبهیدُوُم آن ،یعنی از جنبهیوابستهگیاش-نه دل/بستهگیاش-بهآن"چیز" هایی است که این انسان ،بهرغمِ وابستهگیِهای اجتماعی و بهدور از خوش/آمد یا بد/آمدِ او ،خود را با آنها رو/به/رو و درگیر میبیند. امّا اصالً آیا چنین انسانی ،یعنی انسان بهمثابهِ "انسانِ عام" و "انسانِایرانی" وجود دارد؟ این ،پرسشی است که شاید سببِ خنده شود ،از بسکه پاسخِ آن بدیهی است .ولی بدیهیات را هم انسان بهآسانی فراموش میکند .پنهان نمیتوان کرد که حتّی در پاسخهایِ ظاهراً بدیهی بهاین حقیقتِ ظاهراً بدیهی هم اغتشاشِ آشکاری وجود دارد .حتّی برخیها باور ندارند که انسان بهمثابهِ انسان و بهمثابهِ انسانِ ایرانی ،واقعیت داشته باشد! این اغتشاش بهخوبی آشکار است :
چند نوشته
911
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
هم در این سَحَری که میخواهد بتابد، هم در این"قومِ بهجانباخته" ،که باید بهاین سَحَر باور کند، هم در اینکسان ،که اینسَحَر از آنان میخواهد تا باور بهاورا در این قومِ/به/جان/باخته بکارند.آیا " انسانِ ایرانی" واقعیت دارد؟
ظاهراً هیچکس نمی تواند این واقعیت را نادیده بگیرد ،که شماری انسان در سرزمینی که ایران نامیده شده است زندهگی میکنند ،و عُمرِ این زندهگی به آناندازهای طوالنی شده است که در عُرفِ زمینی، بتوان از سرزمینی معیَّن به نامِ ایران و از انسانی معیَّن به نامِ انسانِایرانی سخن گفت .وجودِ انسانِ ایرانی یک واقعیت است زیرا وجودِ ایران یک واقعیت است. آیا کسی بهاین اعتراضی دارد؟ به این ،نه! ولی اعتراض از آنجا آغاز میشود که بخواهیم ببینیم آریگفتن بهاینواقعیت چه"اهمیتِسیاسی/اجتماعی"دارد .اینجا است کانونِ جَدَل .زیرا این"واقعیت"، در ذهنِ بخشِبزرگی از انسانِایرانی ،که اندیشهاش اکنون مدّتزمانیاست بر آستانهی تحوّل ایستاده است ،هنوز تقریباً هیچ" اهمیتی" ندارد. "ایران" ،یعنی چه ایران؟
امّا همینانسانها ،بهمحضِ اینکه آغاز میکنند بهاین که در کردارِ خود تحوّلِ دل/خواه خودرا بر زمینهی واقعیتی بهنامِ"ایران"بهانجام برسانند ،هم خودشان وادار میشوند "چیزها"یی را بروز دهند ،و هم خودِ این "ایران"را به بروزدادنِ"چیزها"هایی بر میانگیزانند ،که تا پیشازآن ،واقعیبودنِ آنچیزها را در درونِ خویشتنِخود و در درونِ اینایران تقریباً بیاهمیت ارزیابیکرده و یا بهفراموشی میسپردند. این"چیزها" چیستند؟ و از کجا میآیند؟ این"چیزها" ،بهنظر میرسد ،آن مجموعهایاست که آنرا تنها و تنها واقعیتِ پدیدهای بهنامِ"ایران"بر سرِ راهِ هر آنانسانی پدید میآورد که بخواهد در اینسرزمین دست بهکاری اجتماعی بزند .اینچیزها، درمقایسه با بسیاری از جنبههایدیگرِ اینپدیدهی"ایران" ،که ممکناست در پِیِدگرگونیهای اجتماعیِ ایران تغییرکنند ،رویِهمرفته ثابت و یک/سان میمانند .دستِکم اینکه تاکنون چنینبوده است. فقط یک "انسانِ تحوّل"است که نهتنها میتواند بلکه بهناگزیر نمیتواند نتواند که "ایران"را با ابعاد و اندازههای واقعیِ آن درك کند و خود را با آن رو/به/رو ببیند .انسانِ ایرانیِ تحوّل ،کسی است که کمک میکند تا "ایران" ،خودرا در گستردهترین جنبه و شکل و اندازه بروز دهد .برای آن"انسانِایرانی" که اهلِ تحوّلِ در ایران نیست ،ایران پدیدهای بسیارکوچک و بیاهمیت ،و تقریباً فراموششدنی است. مسئله در اینبحث ،هرگز هواداری از"ملّتدوستی" و یا ایرانیپرستی و اینمقولهها نیست .جاویدماندنِ انسانِ ایرانی ،که از آرزوهای برخی انسانهای ایرانیاست و از سوی"متشرّعینِ مذهبِ ملّتپرستی"نیز دامن زدهمیشود ،آرزویی بیپایهاست .هم/راه با دگرگونشدن و یا رنگ/باختن و یا مَحوِ مفهومِ فرهنگی
چند نوشته
913
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
/سیاسی/اجتماعیِ مقولهی"ایران"" ،انسانِایرانی"هم رنگخواهدباخت ،و بهاصطالح بهخاطره خواهد پیوست. "انسانِ ایرانی "
"انسانِایرانی" ،واقعیت دارد .اگرچه تعریفِ آن ،چندان آساننیست .این انسان ،یک انسانِ میانگین است .موجودی ذهنیاست .یک انبوههای از خصوصیات است .خصوصیاتی اگرچه متناقض .این انسان، از وابستهگیهای طبقاتی ،سیاسی ،قومی ،و ...آزاد است .او را میتوان اگرچه نه در هر کسی ولی در بیش/ترینهی کسانی که در ایران می زیَند دید .ولی او ،آشکارتر و بِه/تر ،در رفتاروُ اندیشههایِ اجتماعیِ آن انسانِ ایرانی تَبَلوُر مییابد که در رَوَندِ یک تحوّلِاجتماعی در ایران شرکت میکند .یعنی در "انسانِ ایرانیِ تحوّل". انسانِ ایرانی ،در شمارِ خانهوادهی انسانِ کرهِ زمین است .در درونِ انسانِ شرقی جا میگیرد .و جزئی از انسانِ آسیایی است .و در همینحال ،این انسان در سرزمینی ویژه-ویژه بهلحاظِ آن چیزهایی که همه میدانیم و هر سرزمینی از آنها برخوردار است-بهسر میبَرَد و برای خود ویژهگیهایقوامیافتهای دارد. آنچه که در این نوشته از"انسانِایرانی" برداشت میشود ،با زبان و یا دین و یا با تاریخ ...معنا نمیشود. و هم/چنین با "ملّت"" ،اُمّت"" ،طایفه"و"مریدان" ...و همهی آن دستهبندیهایی که در درونِ چار/ چوبی بهنام ایران میگذرند .آنچه که اینجا "انسانِایرانی" نامیده میشود ،فقط با انسانی معنا میشود که در همهی این زبانها و دینها و تاریخها و هم/چنین"ملّتها"" ،اُمّتها"" ،طایفهها" و"مریدانِ" این مرز و بوم ...مشترك است .و بدونِ او اینها همه بیمعنا میبودند .اینمقوله ،معنای خودرا فقط از انسانِ ایرانی میگیرد ،از"انسان" که در"ایران" است. امّا آیا سخنگفتن از «انسان ایرانی» درست است؟ مخالفتها و تردیدها
امّا آیا سخنگفتن از"انسانِایرانی"درست است؟ برایِ مخالفانِ این مفهوم ،از جمله بدونِ تردید برای هوادارانِ"انسانِجهانیشده" ،سخنگفتن از"انسانِایرانی" تا اندازهای پرسشبرانگیز و مظنون مینماید. این افراد ،که شمارِ آنها در میانِ ایرانیها هم افزایش یافته است ،دیگر چندان و یا هرگز بهجنبههای سرزمینیِ انسان باور ندارند ،و بلکه به"انسانِجهانی"معتقدند .در بارهی اینافراد در بخشِ"انسانِ کنونیِ ایرانی" بیشتر اشاره خواهدشد .آنچهکه در اینجا نیاز به اشاره دارد این است ،که بهرغمِ باورِ این افراد ،و بهرغمِ اینکه پدیدهی"جهانیشدن" -گذشته از اینکه ما هر کدام چه ارزیابیای از ماهیّتِ کنونیِآن داریم -تا اندازههایی بهپیش برده شدهاست ،ولی گفتوگو از"انسانِجهانیشده"بهمثابهِ یک واقعیت ،هنوز بسیار دور از واقعیت است. امّا :آیا هرگز "انسانِ جهانی" بر روی این خاك میتواند پدیدآید؟ پاسخ بهاین پرسش هرچه باشد ،باز پرسشِ دیگریرا میتوان به بحث گذاشت" :انسانِجهانی" بهچه معنی است؟ نشانهها و شناسههای این انسان چه هستند و چه باید باشند؟
چند نوشته
911
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
از اینها گذشته ،آن انسانی ،که در پیامدِ این"جهانیسازی"ای که بهرغمِ مخالفتهای بسیار فراوان ،از سوی"هیئتِ حاکمههای قدرتهای جهانی" و در زیرِ فشارِ بازارِ سرمایه بهپیش برده میشود ،بهفرض این که بتواند پدید آید ،آیا چیزی جز همان انسانِ آن هیئتهای حاکمه و یا انسانِ بازار/پرست نیست که قرار است جهانی شود؟ آیا مرادِ هوادارانِ"انسانِجهانی" ،ایناست که این یا آن نوعِكنونیِ انسان های موجودِ کرهِ زمین ،خودرا جهانی کنند؟ پس انواعِ دیگرِ انسانها چه باید بشوند؟ محو؟ فدا؟ نابود؟ به انسانِ آمریکایی و غربی و یا شرقی بَدَل شوند؟ آیا هوادارانِ"انسانِجهانی" ،بهرغمِ هر نیّتی که دارند، ناگزیر به دامِ"جنگِ انواع" نخواهند افتاد؟ چنینمینماید که"انسانِجهانی"نمیتواند از سویِ هم/زیستی/خواهانِانسان/دوست ،دفاعشدنی باشد. ما فقط میتوانیم بهجای"انسانِجهانی" "جهانی انسانی"را آرزو کنیم و برای آن بکوشیم. ب :تحوّل ِ ایرانی
آیا"تحوّلِ ایرانی" هم مانندِ انسانِ ایرانی واقعیت دارد؟ پاسخِ بهاین پُرسش هم مانند پاسخ بهپُرسش در بارهی وجودِ "انسانِ ایرانی" ،ساده نیست .واقعیتِ "تحوّلِ ایرانی" بههماناندازه که برایِ بسیاری از ما بدیهیاست بههماناندازه هم برای بسیاری دیگر دچارِ تردید است .زیرا کم نیستند کسانی که ،بهویژه امروز ،و نهفقط امروز بلکه دیروز هم -مثالً در زمانِ یورشِ اسکندر یا اعراب یا مغول و ...بهایران،- ایرانی بودنِ تحوّلِ در ایران را انکار کرده و حتّی تأکید و پافشاری بر واقعیبودنِ آنرا راه/بندِ حرکتِ جامعه بهسوی پیشرفت و دگرگونی میدانند .در اینباره در جایدیگرِ ایننوشته کمی بیشتر گفته شده است .آنچه در اینجا باید بهآن اشاره شود ایناست ،که برخی از این انسانهایِ مردّد ،چندان هم بیربط نمیگویند .حقیقت آناست که تحوّلهای امروزِ جوامع ،مدتها است که بهطرزِ بیمانندی به بازیچهی قدرتهایبزرگ بَدَل شدهاند .این حقیقتیاست که بسیاری از کسانی که بهریشهیابیِ سرانجامِ کارِ انقالبِ 53و رویِکارآمدنِ حکومت اسالمی میپردازند ،از آن غفلت میکنند .گروهی از این ریشه/ یابها ،که خود معتقد به ایرانیبودنتحوّل در ایران نیستند و هم/رایاند با"جهانیشدنِ"کنونیِجهان، میکوشند نشاندهند که پافشاری بر ایرانیبودنِ تحوّل در ایران بود که مثالً انقالبِ مشروطهرا به بی/راهه کشاند و یا انقالبِ بهمنرا به حکومتِ اسالمی داد .درستاست که اندیشهی حکومتِ اسالمی در ایران پرداختهشد ،ولی آنچه آنرا در ایران متحقِّق ساخت نه یک/سره جامعهی ایران بلکه در اندازهی بسیارباالیی همان قدرتهایی بودند که با هوادارانِ حکومتِ اسالمی به پیمانی -ظاهراً نانوشته ولی واقعی -دست زدهبودند .این اندیشهورزان ،همهی بهاصطالح کاسه/کوزهها را بر سرِ ایران خراب میکنند .اینها بهطرزِ شگفتیآوری فراموش میکنند که در همان سالهای 55/51چهمیزان نیروهایی بودند در همهی گوشه/کنارهای جامعهی ایران ،که اگرچه از حکومتِ پهلویها به ستوه آمدهبودند ولی به جنبشِمذهبیِ بهراهانداختهشده ،به دیدهی تردیدِ جدّی مینگریستهاند .اینافراد حتّی تا نیمهی دُوُم سال 53هم هنوز بهماهیّتِ پیش/روانهی رخ/دادهای 53/51تردیدِ جدّی داشتهاند.
چند نوشته
913
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
باری ،بههرحال ،افراد و نهادهایی که با ایرانیبودنِتحوّلِاجتماعی در ایران مخالفت میکنند ،تا اندازهای درست میگویند که تحوّل های اجتماعیِ هر کشوری و از جمله ایران ،دیگر چندان بومی نیستند .هم بهدلیلِ امکانهایتازهای که احتمالِ دست/کاریِ محافلِ نیرومندترِ بیرون از ایران در این تحوّل را تسهیل کردهاست ،و هم بهدلیلِ اینکه بحران در تعریفِ معنایِ انسانِ ایرانی ،و نیز آشفتهگیِ کنونیِ در خودِ انسانِ ایرانی ،که تحوّلِ کنونیِ پیشِرویِ جامعهی ایرانرا هم بحرانزده و آشفته ساخته ،این انسانرا بهسوی هماننیروهایِقدرت/مندِخارجی ،مشتاق کرده و نسبت بهدخالت (یا همان دست/کاریِ) این نیروها در تحوّلِکنونی موافق ساختهاست .از اینرو ،چنین تحوّلیکه امروز پیشِروی ما ایستاده است ،این تحوّلِ آشفتهشدهیکنونی ،فقط از نیازِ درونیِ خودِ جامعهیایران آب/یاری نمیشود؛ بلکه "نیازِهای بیرون از جامعهی ایران" هم میکوشند بهسهمِ خود" ،تحوّلهایمعیّنی"را در ایران دامنزنند ،و یا تحقّقِ این"تحوّلهای معیّن" را بهمثابهِ یک باج از جامعهی ایران طلب کنند ،و یا میکوشند این "تحوّلهایمعیّن"را در کنارِ آن"تحوّلِایرانی"بنشانند و یا خودِ تحوّلِایرانی را دنبالهرُویِ تحوّلِ دل/ خواه خود کنند :در رَوَندِ تحوّلِ سال 53بهشکلِ دفاع از حکومتِ اسالمی و در اکنون به شکلِ دیگر. چنینتحوّلِ آشفتهای ،اگر بههمینشکل پیش برود ،هیج بعید نیست که خودرا ،در بُرهههای گوناگونِ تحقّقاش ،بههر قدرتی و بههر سَمتی که وعدهی"بهتری"دهد ،بفروشد .بَدَل شود به تحوّلی خودفروش. تحوّلی خودفروشانه .تحوّلی هَرزه. این نوشته ،یکی از پایههای اندیشهییاش ،باورداشتن بهاین اصل است :هر تحوّلِ بزرگِ اجتماعی که بخواهد در این سرزمین(ایران) بهسرانجام برسد ،ناگزیر"تحوّلی ایرانی"خواهدبود ،با همهی تناقضها و نا/روشنیها ،و خوبیها و بدیهایآن .ایرانیبودنِ این تحوّل ،بدیهی و واقعی و ناگزیر است ،و زاییدهی اراده و یا خواستهی گروهی از انسانِ ایرانیِ بهاصطالح میهنپَرَست نیست. -2انسانِ ایرانی ِ تحو ّلِ ایرانی
اگر آنچهرا که تاکنون در ایننوشته آمده ،یعنی واقعیتِ ناگزیرِ"انسانِایرانی"و"ایرانیبودنِتحوّلِ اجتماعیِ"ایران را بتوان پذیرفت ،آنگاه ،واقعیتداشتنِ"انسانِ ایرانیِ تحوّلِ ایرانی"هم پذیرفته میشود. این انسان ،همان انسانِ ایرانی است ولی در گرماگرمِ انجامگرفتنِ یک تحوّلِ بزرگ در جامعهی ایران. یعنی چنینانسانی زمانی پدیدار میشود که در ایران ،تحوّلی بزرگ در کارِ پیدایی و تکوین باشد. چنینانسانیرا نمیتوان و نباید در تک/تکِ انسانهایی که در اینسرزمین زندهگیمیکنند"جُستوُجو" کرد" .انسانِ ایرانیِ تحوّلِ ایرانی" ،مثلِ "انسانِایرانی" ،یک پدیدهی فرهنگی/اجتماعی/سیاسی است؛ و فقط در آنجا و در آنزمانی فعّال و زنده میشود که بهانجام رساندنِ یک تحوّلِ اجتماعیِ بزرگ در پیشِرُوی جامعهیایرانی باشد؛ و در کسانی فعّال و زنده میشود که در گیر/وُ/دارِ این تحوّلِبزرگِ اجتماعی باشند ،و برای تحقّقِآن بهصحنهی فعّالیتِ اجتماعی پا بگذارند .چه آگاهانه و یا نا/آگاهانه. "انسانِ ایرانیِ تحوّلِ ایرانی" ،نهاین یا آن انسان است که در درون و یا بیرونِ ایران ،فقطوفقط زندهگی میکند ،بلکه آن انسانِ ایرانی است که چه در درونِ ایران باشد یا در بیرونِآن ،در راهِ تحقّقِ اینتحوّلِ
چند نوشته
941
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
اجتماعیِ جامعه شرکت میکند .یعنی"انسانِ تحوّلِ جامعه" است .حال میخواهد در بخشِ سیاسیِ این تحوّل باشد یا در بخشِ فرهنگیِ آن ،و یا در بخشِ اقتصادیِ آن .فقط اینانسان است که درگیر میشود با آنچه که"ایران" نامیده میشود .فقط این انسان است که بهناگزیر نمیتواند نسبت به ایران و تاریخ و فرهنگ و سُنَن و موقعیتِ طبیعی و سیاسی/طبیعی و خالصه نسبت به هر جنبه و ویژهگیِ این پدیده بیتفاوت بماند؛ جدا از اینکه او بهاین ناگزیری آگاه باشد یا نباشد و جدا از اینکه او این جنبهها را بد ارزیابی کند یا خوب .این انسان اگر در آغاز نداند ،کمکم در بحبحهی شرکتاش در تحوّلِاجتماعی در ایران ،خواهددانست که تحقّقِ آرمانهایاو -هرچه میخواهدباشد -نهتنها خواه/نا/ خواه ایرانی است بلکه باید ایرانی باشد .بهرغمِ اینکه او وطنپرست باشد یا وطن فروش ،ملّیگرا باشد یا جهان وطن ،تجدّدخواه باشد یا سُنّت خواه ،...،و بهویژه بهرغمِ اینکه ،ایرانرا یک/سره "استبدادزده" بداند یا آزادیزده! و یا "دِموکرات/زده" ،یا عَرَبزده بداند یا غربزده ...این انسانِ ایرانیِ تحوّلِ ایرانی، همانا درست در حینِ انجامِ یک تحوّل در ایران است که در مییابد که او فقط یک "انسانِعام" نیست، بلکه "انسانِ ایرانی"نیز هست .شرکتِ او در تحوّلِ جامعه ،اورا با آن "چیزی" که "ایران"معنا میدهد، در همهی اندازههایآن ،درگیر میکند .بهاینروال ،آنچه که"انسانِایرانی"نامیدهمیشود ،و آنچهکه "ایران" نامیدهمیشود ،بیشازهمه ،در رفتارِ چنین کسانی استکه پدیدار میشود. بهاینترتیب ،دامنهی معنایِ"انسانِ ایرانیِ تحوّلِ ایرانی"در ایننوشته ،هرگز خودفروشان را بهطورِکلّی، و هوادارانِ رنگارنگِ سلطنتِ"پهلویها" و دیگر/وابستهگانرا بهطورِ ویژه ،دربَر نمیگیرد .اینها البتّه در تحوّلِ پیشِرو حتماً نقش و شرکت دارند؛ اینها ایرانیاند و در اینسرزمین زندهگی میکنند ،امّا در انجامِ تحوّلِ اجتماعیِ در ایران ،نمیتوانند -حتّی اگر بخواهند -بهایرانیبودنِ این تحوّل پایبند بمانند زیرا آنان ایرانیبودنِ ناگزیرِ تحوّل در ایران را همیشه زیانبخش میدانستهاند .اینها نیرویِ تحقّقدادنِ آنچنان تحوّلی در ایران هستند که "نیاز های بیرون از جامعهی ایران" آنرا "طلب" میکند. ولی"انسانِ ایرانیِ بیرون از شرکت در تحوّلِاجتماعیِ جدّی در ایران" ،انسانی رها و معلّق است ،اندیشه های اجتماعیاش بهاندازهی زیادی میتواند آزادانه برگزیده شود ،او میتواند از تعلّقات اش به طبقات، به مَرام و مسلک ...،آزاد باشد .امکان سنجشِ درستی یا نادرستیِ ادعّاهای اینانسان در بارهی ایرانی/ بودناش فقط آنهنگام فراهم میشود که او به"انسانِ تحوّل" فرا برُویَد. بر همینمنوال" ،ایران"هم ابعادِ رسایِ واقعیتِوجودِ خودرا ،فقط آنزمانی نشان میدهد که در او ،رَوَندِ انجامگیریِ یک تحوّلِاجتماعیِبزرگ آغاز شود ،حتّی آنابعادی از وجودش ،که آنها را ،درشرایطِ رکودِ تحوّل ،حدس هم نمیتوان زد .بهاینترتیب ،آنتواناییهایی که در"انسانِایرانی" ،و در"ایران" وجود دارند ،میتوانند در زمانهی تحوّل ،بهشکلهای گاه پیشبینینشدهای "بروز"یابند ،و گاه حتّی چنان نامنتظره ،که نمیتوان رابطهی میان شکلِ بروز و خودِ آنچه که بروز یافته را دریافت.
چند نوشته
944
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
انسانِ عام از دیدگاهِ انسانِ ایرانی
گمان میرود میزانِ تأمّل و اندیشیدنِ بهاصطالح شفاهی در بارهی انسانعام ،در میانِ تودهی انسانِ ایرانی ،همیشه در سطحی باال بوده و هنوز هم هست .امّا آنبخش از اینتأمّلها و اندیشیدنها که بهدستِ متفکّرینِ ایرانی ،و بهویژه متفکّرینِ کنونیِ ایرانی بهنوشته درآمده باشند ،چندان زیاد نیست. برکنار از این ،این نکتهرا میتوان با اطمینان گفت ،که در زیرِ تأثیرِ آسیبهای بسیارسختی که معنای انسانِعامِکنونی در سراسرِ جهان خوردهاست ،معنای انسانِعام در ذهنِ میلیونها ایرانی هم ،در دو/ دههی گذشته ،آسیبهای جدّی خورده و کفهی منفیِ آن سنگینتر شده است .این آسیبدیدهگی و منفیشدهگیِ معنای انسانعام را ،در هنر و ادبیات و فلسفه ،که حسّاسترین حوزهی اندیشهییِ آدمی نسبت به معنایِانسان هستند ،میتوان هماناندازه دید که در علم ،یعنی حوزهای که در آن ،التفات به انسان ظاهراً در زیرِ چیرهگیِ عقلِعبوس است ،میتوان دید ،و حتّی در سیاست ،و ازآنهم حتّی غریب تر ،در اقتصاد ،یعنی حوزههایی که در آنها التفات به انسان ،یک/سره زیرِ فرمانرواییِ عقلِ ابزاریاست و انسان در آنها بجز ابزار معنایی ندارد. خطوطِاساسیِ آنتعریفی که امروزه ،بهطور برجسته و عمده در حوزههای هنر ،علم ،سیاست و اقتصاد، انسانعام ارائه میشود اینها هستند: ِ از پایینآوردهشدنِ انسان بهسطحِ دیگر جانداران، خالصهشدن او در"آلتِ تناسلی"اش ،و جایگزینشدنِ تأثیرِ اختالفها و نارساییهای جنسی بهمثابهِمنشاءِ بحرانهای اجتماعی ،بهجای اختالفهای طبقاتی و نارساییهای اجتماعی، کم/رنگ و یا اصالً بی/رنگشدنِ مؤثٍربودنِ نقشِ عواملِاجتماعی در رفتارِ انسان ،و به هماناندازه ،پُر/رنگشدنِ تأثیرهایِ "سرِشتِ انسانی" در کم/بودهای این رفتارهای آدمی، به/زیرِ/یورش/گرفتهشدنِ هر آنچه ،که در هنر و ادبیاتِ کنونی و گذشتهی این سرزمین ،در بارهیانسان آمده و میتواند نشانهی خوبیهای این موجود قلم/داد شود ،و نیز هر آنچه که نشانِ انسان دوستی است، مطلقشدنِ نقشِ غریزهها ،آنهم فقط غریزههای منفی ،در رفتار و اندیشههای انسان، ارزیابیشدنِ انسان ،بهمثابهِ جان/داری که جز بهمصرفِکاال نمیاندیشد .و در برابر ،ارزیابی از "مصرفکردن" بهمثابهِ رفتاری متعالی، ارزیابیشدنِ انسان ،بهمثابهِ جان/داری که جز بهدردِ رهبریشدن نمیخورَد، و. ...معنایِ انسان هرگز چیزی کامالً طبیعی و ناب نیست ،بلکه این معنی ،با رشتههای فراوان ،بهحوادثی که در جامعه و بهحوادثی که در روان و اندیشه رخ میدهند در پِی/وَند است؛ در همینحال این معنا و تعبیر ،هرگز از تعبیر و معنایی که این موجود ،خود از خویشتن داشته جدا نبودهاست .این حقیقت، امروز هنوز بیشتر از زمانهای پیشین درست است .تعبیر و معنایی که ،در هر عصری ،از انسان ارائه میشود هم نشانهی پَستی یا تعالیِ فرهنگیِ آن عصر است ،و هم خصوصیاتِ اخالقی و فرهنگیِ انسانِ
چند نوشته
941
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
تعبیرگر را در خود دارد .انسان ،پی/وَسته خود را تعریف میکند ،و این تعریفکردنها نیز بهنوبهی خود هر بار بر خودِ او تأثیر مینهند. انسان ِ ایرانی از نگاهِ انسانِ ایرانی
در بارهی این موضوع میتوان بهروشنی گفت ،که نهتنها میزانِ تأمّل و اندیشیدنِ بهاصطالح شفاهی در بارهی این پُرسش ،در میانِ تودهی انسانِایرانی در سطحی باال است ،بلکه از سوی اندیشهکنندهگانِ ایرانی هم داوریهای مکتوب کم نبوده و یا نیست. همهیمان بهخوبی میدانیم که در بارهی معنای انسانِایرانی ،هرگز هیچ داوریِ یک/سانی میانِ انسان های ایرانی نبوده و نیست ،نهفقط در میانِ یک گروهِمعیّنِسیاسی/اجتماعی بلکه حتّی در میانِ "توده" ی انسانِایرانی هم .تنوّع در معنای انسانِ ایرانی ،امری کامالً عادی بوده و هست .ولی آنچهکه ما امروز گواهِآن هستیم نهتنوّع ،بلکه بحرانی است که معنایِ انسانِ ایرانی را در/هم پیچیده و آشفته کردهاست. نیازی به اشارهکردن ندارد که امروزه بحران ،هم درمعنای انسانِ نوعی و هم در معنای انسانِ مشخّص، تا اندازهای همهجاییاست و ویژهی انسانِ ایرانی نیست .بحرانِ ظاهراً گستردهی کنونیِ جامعهی ایران، از جمله ،معنایِ انسانِ ایرانیرا هم دچارِ بحران کردهاست .آن معنا و یا معناهایِ انسانِ ایرانی که تا همین دو/دههی گذشته کموُبیش عمل میکرد ،بهسختی آسیب دیدهاند .مسخشدن و نیمهکارهماندن و ناکامگشتن و بد/سرانجامگردیدنِ نزدیکبههمهی تالشهای همهیگروههای سیاسی/اجتماعیِ گوناگونِ ایران برای گشودنِ دشواریهایاجتماعیِایران در دهههای گذشته ،زمینهی اصلی را برای این آسیب/ پذیری و بحران آماده ساخت؛ و رخدادهایِ بزرگ در پهنهی جهان ،بر اندازهها و جنبههای این بحران و آسیب افزود. امَا دشواری ،فقط این بحران و آشفتهگی و آسیب/دیدهگیِ معنا یا معناهایِ انسان نیست .بلکه افزون برآن ،تعاریفِ گونهگونیاست از انسانِایرانی که هَر/دَم از سویِ همینانسانِایرانی بهپیش نهاده میشوند. برای نمونه : معناهاییاز انسانِایرانی ارائه میشوند که همه از خواری و واپس/ماندهگی و سُنّت/پرستیِ این موجودحکایت میکنند .بهبرخی از اینگونه تالشها در بخشِ «ب :در زمینهی اجتماع» در ایننوشته اشارهی کوتاهی شدهاست. در همینحال ،معناهای دیگری هم از انسانِایرانی ارائه میشوند که یک/سره در برابرِ اینگونه معنا/گریها هستند. حکومتِ اسالمی هم تالش دارد که انسانِ ایرانی را به دل/خواهِ خود تعریف کند ،و بلکه میکوشد باهمهی ابزارهایی که در دست دارد بخشی از انسانهای این سرزمین را بر پایهی تعریفِ خود از انسانِ ایرانی ،بهزور و یا بهفریب"بپَروَرَد" و یا برای ایفای نقشِ چنینانسانی"استخدام" کند!
چند نوشته
949
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
در میانِ به/پیش/نهندهگانِ این تعاریف برای انسانِایرانی ،جدالی درگرفتهاست .این جدال بر سرِ تعریف از انسان ،و از انسانِ ایرانی ،یکی از مهمترین جدالهایی است که خاموش و یا روشن ،امروزه در میانِ رقبای سیاسی و فرهنگی در جامعهی ما جریان دارد. و امّا پرسشِ دیگری هم هست که پاسخ بهآن بهمراتب پیچیدهتر است :انسانِتحوّلِکنونیِایرانی چهگونه انسانی است؟ -3انسانِ كنونیِ تحوّلِ كنونیِ ایرانِ كنونی!
آنچه در اینبخش میآید ،تنها یک طرحِ بحث است؛ گیرمکه البتّه نه طرحِ تازهی این بحث .برای من آسانتر ایناست که این بحثرا بهشکلِ فشرده و در زیرِ عنوانهای معیّنی طرحکنم؛ اگرچه ممکناست این روش ،دارای کم /بودهایی باشد. نخست و پیشازهمه ،بر دو حقیقتِ روشن باید تأکیدکرد : بهرغمِ همهی جدالهای میانِ"مدّعیان" بر سرِ تعریف از انسانِایرانی ،بهرغمِ جدالهای میانِ انواعِواقعیِ انسانِایرانی که همدیگر را به بد/ایرانیبودن ،خوب/ایرانیِبودن ،کم/ایرانیبودن و ایرانیتربودن متّهم میکنند ،مانندِ جدال میانِ انسانِایرانیِ 53و یا انواعِ دیگرِ انسانهایِایرانی در ایرانِ دورههای گذشتهی اینسرزمین ،و بهرغمِ آنکه بهراستی هم برخی دگرگونیهای مثبت و منفیِ مهم در این انسانِایرانی رخ دادهاست ،امّا خودِ انسانِ در ایران ،همچنان هنوز برجا مانده است؛ نزدیک به35میلیون انسان .همان انسانِ معروف ،که همیشه ،هم در ایندیار و هم در سراسرِکرهِ زمین وجودداشته و دارد؛ با همهی آن"تخته/بند"هایی که این موجود ،در هر جامعهای که باشد ،بهآنها"بند"شدهاست :مثلِ "تخته/بندِ تن" ،تخته/بندِ روح ،تخته/بندِ قدرت ،تخته/بندِ جایگاهِ اجتماعی/طبقاتی ،و دیگر تخته/ بندهای معمول درهمهجای دنیا با هر فرهنگی. تأکید براین حقیقتِ بدیهی اگرچه کودکانه مینماید ،امّا سببِآن ،آن ادّعاهای کودکانهی بسیاری از انسانهایِ کنونیِ ایرانی است ،که بهراستی ،هم ایرانیهستند و هم مدّعیِ مبارزه درراهِ آزادی و سعادتِ ایران اند امّا خودِشان خویشتنرا در شمارِ"انسانِایرانی"نمیآورند ،خودرا"تافته"هایی میدانند که گویی جدا از انسانِایرانی"بافته"شدهاند! آن یکی خودرا انسانِالهی میداند و دیگری خودرا انسانِجهانی و آن دیگریتر خودرا انسانِ مُدِرن و. ... امّا نهتنها انسانِ ایرانی ،همچنان برجا ماندهاست ،بلکه نیز آن عاملها و شرایط ،و نیز آن نقشها ونقش/بازیهایی هم ،که هیچ انسانیرا از آنها گریزی و گزیری نیست ،یک/سان برجا ماندهاند. دگرگونیهای طبقاتی در معنای انسانِ عام و در معنای"انسانِ تحوّلِ"ایرانی
از جملهیچیزهایی که در پیوند با مسئلهی عاملِکنونیِتحوّلِکنونیِایران -یعنی انسان -نگرانکننده است ،این است که در رَوَندِ تاکنونیِ بحران و آشفتهگی در حوزهی تعریف از انسانِ ایرانی ،ما در میانِ
چند نوشته
941
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
انسانِکنونیِتحوّلِکنونیِایرانی گواهِ یک دگرگونیِطبقاتی هستیم در معنای خودِ این انسان و در معنایی که این انسان از انسانِ عام ارائه میدهد. واقعیت ایناست که از دورهای ،که قدرتِ سیاسی از دستِ دولتهای کمونیست و سوسیالیست در کشورهای"سوسیالیسمِواقعاً موجود"و نیز از دستِ دیگرمدّعیانِ هواداری از مردمِ زحمتکش در برخی دیگر از کشورها ،بیرون رفته است ،در اندیشهی میلیونها انسان در جهان که -بهاین یا آنشکل- هواخواهِ عدالتِ اجتماعی و اجتماعیکردنِ ادارهی جامعه بودهاند ،معنا و تصویرِ انسان بهمثابهِ انسان و بهویژه بهمثابهِ انسانِ زحمتکش دچارِ دگرگونیهای منفی شده و به سختی آسیب دیدهاست. در پیِ این آسیبدیدهگی ،جنبههای مثبتِ انسان بهمثابهِ انسان و انسان بهمثابهِ انسانِزحمتکش بهزیرِ سوآل رفت .دوستداشتنِ انسان ،بهویژه انسانِ زحمتکش ،از اعتبار افتاده و بسیار دشوار شد .نوعی از تعریف از انسان در میانِ هوادارانِ انسانهایزحمتکش گسترش یافت که -کم یا بیش-رو/در/روِ با آن تعریفِ گذشتهبود .بهویژه تعریفِ انسانِزحمتکش-کارگران و زحمتکشان -بهسختی آسیب دید. بسیاری از آنان ،که روزگاری طبقهی کارگر و زحمتکشان را چنان بلند بُردهبودند ،امروز با همان "چنانی" بهزیر آوردهاند .زحمتکشان با یک فشارِ توهینآمیزی بهگوشههای جامعه رانده شدند .آنها دیگر چنگی بهدل نمیزنند .آن هالهی زیباکنندهای که به دورِ این مَردُمِ زحمتکش کشیده شدهبود کنار رفت ،و اکنون آنچه از این انسانهای زحمتکش در نگاهِ این هواداران برجسته گردید ،نداری و تهی/دستیِ اینانسانها است .نداری و تهیدستیای که دیگر امروزه بهمایهی شرم/ساری بَدَل شده است .پس ،فرار از این طبقات آغاز شد .میل به فرار از طبقاتِ زحمتکش ،سبب شد تا ویرانی در اخالق و در معنویتِ جامعه ،که به دالیلِ دیگری پیش ازآن آغاز شده بود ،بیشتر شود. اینپیامدِ ناگوار حتّی از دایرهی هوادارانِ این طبقات درگذشته و به خودِ کارگران و زحمت کشان نیز سرایت کرده و سببِ بیاعتمادیِ آنها نهتنها نسبت بهآن نقشِاجتماعی و تاریخی که از سوی هوادارانِ شان بهآنان نسبت داده شدهبود ،بلکه نسبت بهخودِشان بهطورِکلّی گردیده است. هم/پا با اینرَوَندِ ناحق ،بسیاری آغاز کردند بهاینکه طبقاتِ ثروت/مند را "تازه"کشفکنند .آن"هالهی زیباکننده" ،اینبار بهدورِ چهرهی این طبقات"بخشیده"شد .پس ستایشها در بارهی"خدماتِ"سرمایه/ داران و ثروت/مندان آغازشد .و هم/راه باآن ،نطامِ سرمایهداری گاه "ناگزیر" – و کَم/کَم -گاه"ضروری" و در برخیمواقع"بِه/تر" از نظامهای دیگر مانندِ"سوسیالیسم"خوانده شد .برخی از سازمانهای سیاسیِ مداریشان پیونددارد ،بهاین رَوَندِ ِ چپ با مصلحتاندیشیِ ویژهیشان ،که با سِرِشتِ قدرت/سیاست/ ناحق دامن زده و بر شتابِآن افزودند. دگرگونی در اندیشهی اجتماعیِ"انسانِ كنونیِ تحوّلِ كنونیِ ایرانی" در مقایسه با "انسانِ ایرانیِ"1357
-4برای اینگروه و نیز برای گروهِبزرگِدیگری از انسانِکنونیِتحوّلِکنونیِ ایرانی ،مقولهی"دموکراسی" بَدَل شدهاست به بدیلِ"استقالل" و "عدالتِ اجتماعی" ،که برای انسانِ ایرانی 53بیبدیل بودند .برای
چند نوشته
945
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
اینگروه از انسانِایرانیِکنونی ،دموکراسی بهچیزِ شگفتِ شگفتیآفرینی بَدَل شدهاست :به"درختِ نذری"ای بَدَل شده است؛ بَدَل شدهاست به معجزهگرِ مُدِرنیته؛ و بَدَل شدهاست به بدیلی بر ضدِّ برابری و دادگریِ اجتماعی و استقالل .گویی که میشود دموکراسی را بهجای نان خورد ،بهجای سرپناه در آن خانه کرد و خُفت ،و بهرغمِ نداری و فقر ،با آن خوشبخت بود. امّا بخشِبزرگی از اینان حتّی بههمیندموکراسیهم پایبندیِ جدّی ندارند .گناهِ این پایبندیِ/جدّی/ نداشتن همه بهگردنِ خودِ این گونهی امروزین از انسانِ کنونیِ تحوّلِ کنونیِ ایران نیست .البتّه یکی از خصوصیاتِ این گروه از انسانِ کنونیِ ایرانی همانا همین جدّینبودن در پایبندی به باورهایِ اجتماعی اش میباشد؛ امّا گناه ،بیشتر بهگردنِ خودِ این دموکراسی است که نمیتواند انسان را به یک پایبندیِ جدّی نسبت بهخود برانگیزد. در مَثَل است که میگویند :روزگاری یک مسلمان (مرد یا زن) عاشقِ کسی شد که دینِ دیگری داشت. خانهواده ی معشوق شرطِ زناشوییِ او با فرزندِشان را بر گرویدنِ او به دینِ خودِشان نهادند .عاشقِ مسلمان پس از مدّتی ادّعا کرد که دینِ خودرا یکسره کنار نهاده است .در روزِ بستنِ پیمانِزناشویی که در پرستش/گاهِمعشوق انجام شد ،بعد ازآنکه"بله"گفتهشد ،بهرسمِ شادی و شگون ،چراغِ پرستش/ گاهرا ،که بهرسمِدینیِ خانهوادهیهمسر در حینِ مراسم خاموش کردهبودند ،روشن ساختند .با روشن شدنِ چراغ ،آن مسلمان ،از رویِ عادتِ مسلمانیاش ،ناگهان و بیاراده صلوات فرستاد ،و ...و زناشویی بههم خورد. آن"چراغ" ،در هنگامِ رخ/دادهای گوناگونِ45/41سالهی گذشته ،بارها روشن شد؛ و هربار شماری از این گروه از انسانِتحوّلِکنونیِایرانی(مرد یا زن) بهرغمِ ادّعاهایخود در بارهیالتزام به دموکراسی ،با روشنشدنِ آن"چراغ" "صلوات"های بلندی فرستادهاند .برایِ نمونه :در دفاعِشان از بمبارانِ مَردُمِ یوگسالوی به دستِ کشورهای عضوِ پیمانِ"ناتو" ،در دفاعِشان از (و یا در خاموشیِشان نسبت به) لشکر/کشیِ آمریکا به سُومالی و به افغانستان و به عراق ،در دفاع و یا سکوتِشان نسبت به هم/دستی های فرانسه در جنایاتِ دههی31میالدی در آفریقا ...و هنوز میتوان نمونههای بیشتری از روشنشدنِ آن"چراغ" و صلواتهای اینان را شاهد آورد. من دراینجا ،تنها از آنرسواییهایی نمونه آوردهام که روشنشدنِ آن"چراغ"برایِ"مدّعیانِ دموکراسی" بهبار آوردهاست؛ وگرنه این"چراغ" ،برایِ"مدّعیانِسوسیالیسم"هم رسواییهای فراوانی بهبار آورده است .دفاع از سهیمساختنِ اتّحادِ شوروی در منابعِ ایران در سالهایِ پس از جنگِ جهانیِ دُوُم ...،دفاع از لشکر/کشیهایِ این حکومت به افغانستان و دیگر کشورها ،...تنها چند نمونه است. این"چراغِ"رسواگر ،بارها در تاریخِ انسانِتحوّل درهمهی جوامع و نیز در تاریخِ انسانِتحوّلِایرانی ،روشن شد ،و ادّعاهایِ مدّعیان را به مضحکه بَدَلساخت :مَضحکهی هوادارانِ ایرانیِ اسکندرِمقدونی ،مَضحکهی هوادارانِایرانیِخلیفههایاسالم مانندِ خانه/وادههای"بَرَمکی"و دیگران ،مَضحکهی شیخِکَنعان ،مَضحکهی خواجهنصیرِطوسی در برابرِ مغولها ،مَضحکهی"پهلویها" و مَضحکهی"مسلمانانِ"جمهوریِ اسالمی در برابرِ غرب و آمریکا و...
چند نوشته
941
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
-1انسانِکنونیِتحوّلِکنونیِایران ،در مسئلهای دیگر نیز ،با انسانِ 53تفاوت پیداکردهاست .آنچه پیش از انقالبِ" ،53امپریالیزم"" ،استعمار"" ،جهان خواری" ...خوانده شده و بر ضدِّ آن مبارزهمیشد ،امروز برای گروهی" ،جهانیشدن" نام یافته ،و اینگروه بر ضدِّ هرگونه مبارزهای بر ضدِّ آن ،مبارزه میکند! برخی از هوادارانِ"جهانیشدن" ،مقوالتی مانندِ"انسانِ ایرانی" و بهطورِ کلّی انسانِ این یا آن سرزمین را مخلِّ پیشرفت میدانند؛ معتقدند که جهان دیگر به دِه/کدهای بَدَل شدهاست ،هر جنبشِ اجتماعی و فکری را بهبهانهی محلّیگری تخطئه میکنند؛ و بلکه برضدِّ آنها حتّی بهکارگیریِ سالح و ارتش را هم مجاز میدانند. برخی دیگر از این افراد ،که بهدالیلِ گونهگون ،هنوز بهجنبشهای"ملّی" وابستهاند ،میکوشند که این جنبشها را به کُرنش و تسلیم در برابرِ جهانیکنندهگانِ جهانِ کنونی بکشانند .روشِ گروههای مختلفِ این افراد و اندیشهیِشان ،بهرغمِ نیّتِ متفاوتی که ممکن است داشته باشند ،همانند با روش و اندیشه های شرکتهای بزرگِ تولیدی/تجاریِ بزرگِ جهانی است که پدیدهی جهانیشدنِکنونی در زیرِ فرمانِ آنها و اهدافِ آنها به پیش برده میشود. برخی نمونههای این افراد ،که تاکنون در حکومتهای برآمده از جهانیشدن ،به رهبری رسیدهاند : رهبران برخی از دولتهای کشورهای جداشده از یوگسالوی گروهِ "طالبان" و پس از آنها "احمد کَرزای" در افغانستان، "جاللِ طالبانی"و دیگر "رهبرانِ"حزبهای کُردستانِ عراق به هم/راهِ نمایندههای جمهوریِاسالمیایران در حکومتِ عراق، "رهبرانِ" "انقالبهای نارنجی"، و. ...از جمله در ایران هم کمنیستند نمونههای این افراد و نیروها که میخواهند بهبرکتِ جهانیشدن ،برای برپاییِ چنینحکومتهایی تالش کنند :مانندِ حزبهای هواخواهِ سلطنتِ پهلویها، برخی احزابِ بهاصطالح قومی مانندِ حزبِ دموکراتِ کردستان ایران[با اشاره بهبیانیههایی که اینحزب به سببِ لشکرکشیِ آمریکا به عراق برای رییسجمهوریِ آمریکا نوشت و درآن ،لشگرکشیِ این کشور به ایران را هم درخواست و آرزو کرد،]. افرادِ فراوانی در احزابِ "چپ" و جمهوری خواه و،... و شماری از افرادی که در بیرون از احزابِ سیاسی هستند، و نیز در خودِ حکومت ج .ا .هم اینگرایش بسیار نیرومند است .به نمونههایی از نوعِ ویژهی هم/کاریِج .ا .با"جهانیشدنِکنونی" در بیرون از ایران در باال اشاره شد .ولی نمونههای هم/کاریِ ویژهی این حکومت در درونِ ایران را هم میشود دید و بَرشمُرد. اینکسان ،گروهی در/هم/پیچیده از انسانهای ایرانیاند که دَم/به/دَم ترکیبِ آنها جابهجا میشود؛ آنها را نمیتوان یکسره خود/باخته ،یک/سره خود/فروخته ،و خالصه یک/سره بی/خود خواند.
چند نوشته
943
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
-9در میانِ انسانِ ایرانیِ تحوّلِ کنونی ،انقالبِ بهمن4953هنوز"حل" و "هضم" نشده است .ارزیابی از انقالبِ بهمن 53نهتنها نیمهکاره مانده بلکه بسیار آشفته است: در میانِ آنهایی که در این انقالب شرکت داشتهاند : بخشِ بزرگِ آنها هنوز از آن دفاع میکند، ولی بخشی نهکوچک از آنها در برابرِ این انقالب مردّد شده است، و بخشی ،امروز حتّی بر ضدِ این انقالب است.در میانِ آنهایی که این انقالب را ندیدهاند و درآن شرکت نداشتهاند ،نیز ،ارزیابی از آن : آغشتهاست به نتایجِ مرگ/بارِ اجتماعیِ رویِ کارآمدنِ ج .ا،. آغشتهاست بهآغشتهگیهای ارزیابیهایِ آنهاییکه در آن ،شرکت داشتهاند ،و با ج .ا .هم مخالفاند، و آغشته است به وضعیتِ کنونیِ جهان. -1یکی از پیامدهای اینآشفتهگی دربارهی ارزیابی از انقالبِ بهمن ،53آشفتهگیِ رابطهی میانِ بخشی از انسانِکنونیِتحوّل با بخشِبزرگی از انسانهای شرکتکننده در تحوّلِ بهمن 53است .بخشِ نهچندان کمی از انسانِکنونیِتحوّلِکنونی در ایران ،دارای داوریهای نادرستی نسبت به شرکتکننده گانِ در تحوّلِ 53است .میانِ این دو ،جدایی افتادهاست؛ جداییهایی روشن در زمینههای مختلفِ اندیشهیی، اجتماعی ،اخالقی و ...؛ اگرچه این جداییها را در میانِ هم/نسالنِ انسانِ 53هم میبینیم و حتّی انسانِ ایرانیِ 53و انسانِ ایرانیِکنونی را گاه در درونِ هر دو نسل هم مییابیم ،امّا این جداییها همه در چارچوبِ بهاصطالح "جداییِنسلها"نمیگنجند ،بلکه در بخشِ مهمِ خود ،جداییِ میانِ دو نوع انسانِ ایرانیِ تحوّل هستند: "انسانِ ایرانیِ تحوّلِ "53و "انسانِ ایرانیِتحوّلِکنونی" .انسانِ تحوّلِ 53و انسانِکنونی ،فقط دو "نسل" نیستند بلکه در همانحال ،دو "نوع" انسانِ ایرانیِ تحوّلاند. بحران در ارزیابیای که خودِ انسانهای 53از انسانِ 53دارند ،بهسهمِخود ،کارِ اصالحِ داوریهای نادرستِ انسانِ تحوّلِ کنونی نسبت به انسانِ 53را حتّی برای خودِ انسانِکنونی دشوارتر کردهاست. بخشِ عظیمی از انسانِ ،53اگرچه امروز سال/خورده شده است ،ولی هنوز وجودِ پویایی دارد و هم/ چنان ،بخشیاز انسانِ تحوّلِکنونیاست .انسانِکنونیِ تحوّلِپیشِرُو ،میتواند بسیار چیزهای سازنده از انسانِ 53بیاموزد .باید مراقب بود تا دستهای عصبی و -در برخیبارهها -بهحقخشمگینِ بخشی از هر دو سوی اینجدایی و اختالف ،چهرهی انسانِ 53و انسانِ کنونی را بیش از این خدشهدار نکند. بخشِ بزرگی از انسانِ تحوّلِکنونی ،انسانی است که در این"میانه" متولّد شده و پرورش یافته است. بخشی از پرورشِ این انسانِتازه ،به دستِ همانانسانِ 53انجامگرفته و میگیرد .یکی از درون/مایههای مهمِ این پرورش ،معنایِ انسان است .گفتیم آن معنایی که از انسان در اندیشهی انسان 53بوده است دچار دگرگونیهای منفی بهزیانِ انسانِ زحمتکش و انسانِ عدالت/خواه شده است .این دگرگونی در معنای انسان را ،تا اندازهای ،انسانِ بازمانده از 53به انسانِ تازه متوّلدشده منتقل کردهاست .آیا آن
چند نوشته
941
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
بخش از انسانِکنونیِ تحوّلِایرانی ،که با اینتعریفِتازه از انسان پرورشیافته ،تا چهمیزان میتواند و می خواهد هواخواهِ برابریِاجتماعی/اقتصادی بهسودِ مردمِ زحمتکش بهدستِ خودِ این زحمتکشان باشد؟ -5نیمی از انسانِ تحوّلِ کنونیِ ایران ،زن است .این نسبت در انسانِ 53هم بههمین اندازه بود .امّا انسانِ زنِ کنونیِ ایران تفاوتهای بسیاری دارد با انسانِ زنِ . 53انسانِ ایرانیِ زن ،وضعِ انسانِ تحوّلِ کنونیِ ایران و وضعِ تحوّلِ کنونی ایران را بهمراتب پیچیدهتر کرده است .متأسّفانه بهدالیلِ روشن ،و بهرغمِ آرزوی بسیاری از زنان ،مسئلهی زن ،بهویژه در دو دههی گذشته ،تحوّلِ پیشِرُویِ جامعهی ما را بیشتر به زیانِ دادگریِ اجتماعیِ برای همهگان ،و به سودِ قدرت/سیاست/مداران رقم زده است. "مسئلهی زن" ،متأسّفانه به پهنهای تازه برای شلنگاندازیهای فرصتطلبانِ مرد و زن بَدَل شدهاست. طرحِ آشفته و نادرستِ مسئلهی زن ،از سوی دیگر ،چنان دشواریهایهایی را برای جامعه و خانهوادهها پیش آورده است که یک انسانِ بیطرف نمیتواند رابطهی این دشواریها را با سرنوشتِ زن ،و رابطهی طرحِ اینچنینیِ مسئلهیزن را با سرنوشتِهمهگانیِجامعه دریابد .ایننحوهی طرحِ مسئلهیزن ،جنبشِ زنان را به جنبشی بَدَل کردهاست که گویی هیچ عالقهای به سرنوشتِ طبقاتِ زحمتکش ،و به اهمیتِ افزایشِ توانِ این طبقات در راهبُرد و اداره ی جامعه ،و به اهمیتِ موضوعِ دادگریِ اجتماعیِ همهگانی برای خودِ زنان ندارد. -1انسانِ تحوّلِ کنونی ،بهنوعی ،به بیماری دچارشده است .برخی از رفتارهایِ اجتماعیِ این انسان را با هیچچیزی جز بیماری نمیتوان توضیح داد .نشانهایی از این بیماری را میتوان -بهاین یا بهآن اندازه در تک/تکِ ما انسانهایی که در تحوّلِ کنونی در حالِ شرکت هستیم ،دید.نشانهایی از این بیماریرا در خودِ تحوّلِکنونی هم میتوان دید .برخی رنگها و اَشکالی که این تحوّل تاکنون بهخود گرفتهاست ،جز با کمکِ مقولهی بیماری نمیتوانند فهمیدهشوند. انسانِکنونیِتحوّلِکنونیِایرانی ،شاید ،یکیاز پیچیدهترینانواعِ انسانهایایرانیِتحوّل در طولِتاریخِ این سرزمین باشد .حلوُگشایشِمسایلی که در برابرِ اینانسان نهادهشدهاست ،از توانِکنونیِاو بیرون است. انسانِتحوّلِکنونی ،با چنیناحوالی ،کدامگونه تحوّلی را در جامعهی ما انجام خواهدداد؟ انسانِ تحوّلِ کنونی ،با چنیناحوالی ،تحوّلِ ناگزیرِ جامعهیما را ،چهگونه و به چهسویی خواهدبرد؟ آیا میتوان نگرانِ انسانِکنونیِایران نبود؟ آیا این انسان ،جدا از آنچه که خود مدّعی است ،توانِ آن را دارد که تحوّلِکنونیِ پیشِرُو را به ابزاری برای انجامِ پیش/رفت دادنِ خود و جامعه بَدَل کند؟ یا نه ،این بار هم این خودِ تحوّل است که انسانِ ایرانی را به ابزاری برای انجامِ منافعِ"دیگران" بَدَل میکند؟ ()()() در راهِ انجامِ پیشروانهی تحوّلِ پیشِرُو ،آنچه که با همهی فراوانی هنوز کم است نوعِ ویژهای از انسانِ تحوّل/خواه است : انسانیکه هم در رابطه با مقولهی"انسانِ عام"و هم در رابطه با مقولهی"انسانِایرانی" ،تواناییهایمعیّنیداشتهباشد .از جملهی این"تواناییهای معیَّن" :
چند نوشته
943
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
یکی ،توانایی در ارائهی معنایی واقعی و آزادانه و دور از فشارها از خود بهمثابهِ انسانِایرانی است؛ معنای "انسانِ ایرانی" باید از این آشفتهگی و بحران آزاد شود؛ هم/زمان ،انسانِ ایرانی باید گریبانِ خودرا از چنگالِ آشفتهگی در ارائهی معنایی از"انسانِ عام" نیز رها کند. و دیگری ،توانایی در دفاع از معنایِ واقعیِ خود در برابرِ یورشِ"معنا دهندهگانِ"حرفهیی و تن/دادهگان به فشارها است ،یعنی توانایی در تأثیرنپذیرفتن از معناهاییکه این معنادهندهگان بهاو میدهند. مهمترین گروهِ این"معنا/دهندهگانِ" ناباب ،گروههای سیاست/قدرت/مدار هستند. انسانی که در پیوند با موضوعِ قدرتِسیاسی ،این ویژهگیها را داشتهباشد :قدرتِسیاسی را در هر نامو مرامی که دارد در محاصرهی جدّی داشته باشد .آن را نقد کند ،و تودههای انسانها را هم/واره برضدِّ آن بسیج کند .باور داشته باشد که هیچ قدرتِ سیاسیای ،حتّی اگر همهی گردانندهگانِ آن از مَردُمِ زحمتکش و انساندوست باشند ،هرگز به سِرِشتِ خود ،مَردُمی نیست .هر قدرتِ سیاسی ،نا/مَردُمی است .فقط این"مَردُمِ" نقّاد و مستقل از قدرتِ سیاسی و از قدرت/سیاست/مداری هستند که میتوانند قدرتِ سیاسی را به خدمتکردن به مَرُدم و برای یک جامعهی مَردُمی وادار سازند .مَردُمی که به هیچ بهاصطالح"قدرتِ سیاسیِ مَردُمی" باور ندارند ،و از همینرو ،حتّی در دورهایهم که قدرتهای سیاسی ادّعای مَردُمیبودن میکنند ،فریب نمیخورند ،و دربارهی راههای وادارساختنِ همینقدرتهایِسیاسی هم به خدمتکردن بهمَردُم ،اندیشهگرند .و اینراهها را ،همیشه و نو/به/نو ،جستوجو میکنند؛ و بر این حقیقت تبلیغ میکنند ،که در راهِ برپاداشتنِ دَم/به/دَم-و نهیکبار برایِهمیشهی-یک جامعهی آسوده از طبقات و نداری و بردهگی ،قدرتِ سیاسی نقشِ مطلق و حتّی نقشِ اصلی را هم ندارد .نقشِ اصلی همیشه و در همهجا در دستِ آن انسانهایی است که کارگزارِ هیچ قدرتِ سیاسیای نمیشوند و هر قدرتِ سیاسی را در محاصرهی خود دارند ،و بی مالحظهای ،همهگان را بر ضدِّ آنها میشورانند. انسانِ هواخواهِ دادگری و عدالتِ اجتماعی انسانِ هوادارِ گسترش و ژرفشِ اجتماعیکردن( اشتراکیکردنِ) تولید ،و ادارهی زندهگیِ اجتماعی. -انسانِ ستیزه جو با هرگونهی تجلّیِ "رَه/بَر" و "رَه/رُو".
چند نوشته
911
"نگران با من ،ایستاده سَحَر"
این همه نگرانی!
طبیعی است اگر کسی بپرسد :با اینهمه نگرانی که تو میگویی در اینسَحَر هست ،چرا باید از چنین سَحَری پشتیبانی کرد؟ چرا اصالً باید چنین روشناییِ پُر/نگرانیای را سَحَر نامید؟ و چهگونه میتوان در چنینتحوّلِ پُر/نگرانیای ،پُر شور شرکت کرد؟ و باور بهآن را در دلِ این "قوم" برانگیخت؟ نمیدانم چهپاسخی باید داد .همهیوجودِ همهگیِما از مِیل و خواهش بهشرکتِ پرُشور در ایندگرگونیِ پیشِرُو ،پُر است .در انقالبِ بهمنِ 53هم همینگونه نگرانیها درکار بودند ولی انسانِ تحولِ 53توانست چنان شورانگیز و بیدریغ در آن شرکتکند .چنینمینماید که انسانِتحولِّکنونیِایران هیچچارهای جز گستردهساختنوُ پُرجنبهساختنِ اندیشه و روحِ خود ندارد .روحِبزرگالزماست ،جَبینِباز ،دلِخواهان، شکیباییِ زیاد ،تا هم این نگرانیها را بتوان جدّی گرفت و هم در انجامِ تحوّلِ پیشِرو شرکت داشت .در همانحال ،انسانِ کنونیِ تحولّ در ایران باید نوعِ سلوكِ خودِ با این"نگرانیها"را نیز ،همواره وارسی کند تا این سلوك همیشه یک سلوكِ نو و تازه باشد. رقصِ پُرشورِ انسانِ دادگرِ امروزی در"میدانِ" امروز ،رقصی است پیچیده و شگفت .و کمتر شباهتی این رقص دارد با رقصِ انسانهایی مانندِ مولَوی که« :دستی بهزُلفِ یار دارند و دستی به جامِ باده» .اگرچه رقصِآرزوییِمولَوی هم در شمارِ رقصهای پُرشور و حال است ولی رقصِ با شور وُ حال وُ آرزوییِ انسانِ دادگریخواهِ امروزی در میدانِدادگری ،بهمراتب از آنگونهرقصها پیجیدهتر و شگفتتر و بههمین اندازه زیباتر است .شمارِ دستهای اینانسانِ رقصنده باید بسیار بیشتر از دو دست باشد .در اینرقص، دستها هم بر گردنِ یارند ،و هم بهگریبانِ"مار" .از اینهم افزونتر ،در اینمیدانِرقص ،نه"یار"ها همیشه چندان به"یار"میمانند و نه بادهها چندان به باده .و نواها و آهنگها هم هر دَم به گونهای و به وزنی و دست/گاهی و مایهای دیگر هستند .باید همواره از بادهی هوشیاری مَست بود... 4919