M.Namari - 16- چند نوشته

Page 1

‫چند نوشته‬

‫م‪ -‬نَماری‬ ‫‪4931‬‬


‫بهجایِ پیشگفتار‬ ‫« اگر همهی اینچیزها را جمع کنید ببرید"بازارِ روز"‬ ‫آنجا در برابرِ اینچیزها‬ ‫هیچ انسانی‪ ،‬هیچچیزی حتّی دستهای سبزی هم بهدستِ شما نمیدهد‪».‬‬ ‫این را‪ ،‬همیشه مادرِمان بهفرزنداناش میگفت‬ ‫هر وقت که آنان را سرگرمِ فکرکردن‪ ،‬یا خواندنِ کتاب‪ ،‬یا نوشتن‪ ...‬میدید‬ ‫گاه بهشوخی گاه بهجِدّ‪ ،‬گاه که بر زمان وُ زمین میآشُفت‬ ‫گاهی با دیدهیتَر گاهی با دیدِتَر‪ ،‬گاهی با یقین گاهی با تردید‪.‬‬ ‫حق با او بود‪.‬‬ ‫هرگز از آن"چیزها" نانی در نمیآمد‬ ‫ چه در آن روزگار‪ ،‬و چه این روزگار‪-‬؛‬‫اگرچه که خودِ این"چیزها"هم‪ ،‬نه"بهرایِ" بازار بود که انجام میشدند‪ ،‬نه"برایِ"بازار‬ ‫ چه در آن روزگار‪ ،‬و چه این روزگار‪.-‬‬‫با اینهمه‪ ،‬تو "روزگار"را چه دیدهای مادر!‬ ‫شاید یک"روز"‪ ،‬در کنار وُ گوشهای از این جهان‪ -‬این"بازارِ روز"‪،-‬‬ ‫یک انسانی پیدا شد وُ‪ ،‬در برابرِ این"چیزها" دستهای"سبزی" بهسویِ ما اشاره کرد؛‬ ‫دستهای"سبزی"‪ ،‬که اگر هیچ دردی وُ هیچ"زرد"ی از این روزگارِ رَنگپریده را نتوان با آن چاره کرد‪،‬‬ ‫()‬ ‫دستِکم آنکه میتوان لحظهی تحویلِسال‪ ،‬برایِ"مارمه" آنرا بهدست گرفت وُ خانه وُ خیال اندَکَکی بهاره کرد‪.‬‬ ‫انسان را تو چه دیدهای پیرزن؟!‬ ‫ـــــــــــــــ‬ ‫()‬ ‫ "مارمه"‪ : marmәh ،‬در مازندران رسمی بود و هنوز هم کمابیش هست که دقایقی پیش از نو‪/‬شدنِ سال‪ ،‬کسی از اعضای خانه‪ ،‬از خانه بیرون میرود‪،‬‬‫و سال که نو شد‪ ،‬با چیزهایی در یک سینی یا در دست بهخانه میآید و خانه را "مارمه" میکند‪ .‬از مهمترینِ اینچیزها‪ ،‬یک روییدنیِ سبز است‪ :‬یک‬ ‫شاخهیسبز یا یک سبزه‪...‬‬

‫جلدِ کتاب‪ :‬عکسِ یک نقّاشی از شیرینِ ‪5/5‬ساله‪.‬‬


‫صفحه‬

‫فهرستِ نوشتهها‪:‬‬ ‫‪« -1‬مبارزهیاجتماعی» و «سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری»‬

‫‪4935‬‬

‫‪4‬‬

‫‪4931‬‬

‫‪11‬‬

‫در بارهی پیوندِ میانِ «جنبشِ اجتماعی» و «جنبشِ سیاسی»‪ -‬یادداشتهای پراکنده‬

‫‪-2‬گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬ ‫نگاهی به «گفتوگو با محمّدِ مختاری»‬ ‫کتابِ «ریرا»‪ -‬چاپِ سالِ‪ - 4935‬از انتشاراتِ فرهنگخانهی مازندران‬

‫‪ -3‬نقدی بر نقدی‬

‫‪4933‬‬

‫‪41‬‬

‫نقدی بر کتابِ « نقدِ عقلِ مُدِرن »؛ گردآوریِ گفتگوهایی با چندتن از اندیشمندانِ اروپایی‬ ‫به کوششِ رامین جهانبگلو ‪ -‬چاپ تهران‪4931‬‬

‫‪ -4‬تنگناییهایی در گسترهی عظیمِ مَثنَوی‬

‫‪4931‬‬

‫‪111‬‬

‫نگاهی به"مثنویِ معنوی"‪ :‬موالنا جاللالدین محمّدِ بلخی‬

‫‪ -5‬خیره در نگاهِ خویش‬ ‫بخشِ یِکُم‬

‫‪155‬‬ ‫‪4914‬‬

‫‪157‬‬

‫در بارهی برخی معناها و ویژهگیهایِ سازمانِ چریکهایِ فداییِ خلقِ ایران تا ‪4953‬‬

‫بخشِ دُوُم‬

‫‪4919‬‬

‫‪114‬‬

‫در بارهی رَوَندِ چیرهگیِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری بر اکثریتِ سازمانِ فداییانِ خلق در ‪ 4953‬تا ‪4911‬‬

‫‪« -1‬نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر»‬ ‫کوششی در بارهی معنای دگرگونیهای اجتماعیِ کنونی در ایران‬

‫‪4911‬‬

‫‪291‬‬


‫"مبارزهی اجتماعی" و "سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری"‬ ‫در بارهی پیوندِ میانِ‬ ‫"جنبشِ اجتماعی" و "جنبشِ سیاسی"‬ ‫یادداشتهای پراکنده‬ ‫م‪ -‬نَماری‬ ‫‪4935‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪5‬‬

‫"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری"‬

‫گفتگو بر سرِ این‪ ،‬که آیا وجودِ جنبش و مبارزهی اجتماعی در یک جامعه‪ ،‬نشانِ سرزندهگیِ آنجامعه و‬ ‫ضامنِ زندهماندن وگسترشِ دادگری در آن است یا نه‪ ،‬گفتگویی است سودمند‪ .‬پاسخ بهاین پرسش هر‬ ‫چهباشد‪ ،‬در اینواقعیت هیچدگرگونی رُخ نمیدهد‪ ،‬که ‪ :‬امروزه هیچیک از گونههایِاجتماعاتِ بشری‪ -‬از‬ ‫صنعتی یا غیرِ آن و با هرگونهای از نظامِ اجتماعی‪ -‬از پدیدهی مبارزه یا جنبشِ اجتماعی خالی نیستند‪.‬‬ ‫از کهنترینروزگارها تا بهامروز‪ ،‬در هر گوشهوُکنارِ جوامعِ بشری‪ ،‬مبارزه و جنبشِ اجتماعیِ گروههای‬ ‫کوچک و بزرگِ انسانی‪ ،‬پی‪/‬در‪/‬پی پدید میآمده و میآید‪.‬‬ ‫میانِ اینمبارزهیاجتماعی از یکسو‪ ،‬و دیگربخشهای فعّالیتهایفکریوعملیِجامعه‪-‬چون‪ :‬هنر‪ ،‬مذهب‬ ‫‪ ،‬فلسفه‪ ،‬سیاست‪ ،‬و‪ -...‬همیشه کم‪/‬یا‪/‬بیش کُنش وجودداشته و دارد؛ و آنها در برابرِ هم‪/‬دیگر بهشکلی‬ ‫واکنش نشان داده و میدهند‪ .‬از میانِ این"دیگر"بخشهایفعّالیتهایاجتماعیِبشر‪ ،‬بخشِ سیاست نه‬ ‫تنها بیشترینپیوند را با جنبشِاجتماعی داشته و دارد‪ ،‬بلکه پیوندش با آن‪ ،‬دارای ویژهگیِ بیهمانندی‬ ‫نیز هست‪ .‬درونمایه و انگیزهیاصلیِ سیاست‪ ،‬برای برقرارکردنِ اینپیوند با جنبشهایاجتماعی‪ ،‬فقط‬ ‫"قدرتِسیاسی"است‪ .‬این فقط سیاست است که چنینپیوندی ویژه را با مبارزه(جنبشِ) اجتماعی برقرار‬ ‫میکند‪ .‬مرادِ اصلی از این یاد‪/‬داشتهای پراکنده‪ ،‬اشارههایی بههمین پیوند و چندوُچونِ آن است‪.‬‬ ‫()‬ ‫مراد از سیاست‪ ،‬در اینجا‪ ،‬آنحوزه از فعّالیتِبشریاستکه در آن ‪ :‬حکومتها‪ ،‬سازمانهایسیاسی‪،‬‬ ‫سیاست‪/‬مداران و همهی نهادها و دستگاههای وابسته بهآنها سرگرمِ کار و اندیشیدناند؛ سیاست‪ ،‬در‬ ‫زیرِ پوششهای بسیارگونهگون رُخمینماید‪ ،‬و زیرِپوششهایگوناگون بهپیش کشیدهمیشود‪ :‬زیر پوششِ‬ ‫مذهب‪ ،‬اخالق‪ ،‬هنر‪ ،‬و‪ ...‬و نیز زیرِ پوششِ آزادی‪ ،‬دموکراسی‪ ،‬و دیگر آرمانهایاجتماعی‪ .‬چنین نیروی‬ ‫هم‪/‬رنگ‪/‬شوندهایرا تنها سیاستاستکه داراست‪ .‬امّا زیرِ هر پوشش و هر رنگیکهباشد‪ ،‬كانونِسیاست‪،‬‬ ‫"بهدستآوردنِ"قدرتِسیاسی و یا"نگه‪/‬داشتِ"آناست‪ .‬از اینرو است‪ ،‬كه در ایننوشته‪،‬‬ ‫سیاست‪ ،‬همهجا سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری نیز نامیده شدهاست‪.‬‬ ‫مفهومِ مبارزهیاجتماعی‪ ،‬در اینیادداشت‪ ،‬دربرگیرندهی همهیدرگیریهایفردی یا گروهی میانِ انسان‬ ‫ها است برسرِ هرچیزی که بهیک مسئلهی اجتماعی تبدیل شدهاست‪ .‬مرادِ از مبارزهی اجتماعی‪ ،‬در این‬ ‫جا‪ ،‬همهیگونههای تالش و مبارزهی گروههایکوچک و بزرگِ انسانها است برای دستیابی به خواسته‬ ‫اجتماعیشان‪ .‬كانونِ مبارزهیاجتماعیرا تنها تحقّقِ اینخواستهها وآرزوها تشكیل‬ ‫ِ‬ ‫ها و آرزوهایِ‬ ‫میدهد‪ ،‬و نه بهدست آوردنِ قدرتِ سیاسی‪.‬‬ ‫()‬ ‫با اینکه این پنداشت هرگز بیپایه نیست‪ ،‬که بسیاری از جنبشهایِاجتماعی‪ ،‬از سویِسیاست‪ ،‬بهعمد‬ ‫نادیده گرفتهشده یا با سَردیِآن رو‪/‬به‪/‬رو میشوند‪ ،‬با اینهمه‪ ،‬برایِ خودِ سیاست‪ ،‬جنبشهایاجتماعی‬ ‫دارایِ اهمّیتِ بسیاربزرگی هستند‪.‬‬ ‫()‬


‫چند نوشته‬

‫‪1‬‬

‫"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری"‬

‫در نزدِ سیاست (یا همان سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری)‪ ،‬این باور‪ ،‬که جنبشِاجتماعی بدونِ سیاسیشدن(در‬ ‫حقیقت بدونِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدار شدن)توانِ دستیابی بهخواستههایِ خودرا ندارد‪ ،‬تقریباً بهیک خرافه‪،‬‬ ‫بهیک باورِ خرافی تبدیل شدهاست‪ .‬این‪ ،‬یکی از فراوانترین خرافههاییاست که در سیاستِ وجود داشته‬ ‫و دارد‪ .‬آنچه که بهاینخرافه رنگی از درستی میبخشد ایناست که بهراستیهم اینجنبشها به آگاهی‬ ‫هایِهمهگانیِاجتماعی‪ ،‬و از میانِآنها بهآگاهیهایی در بارهی سیاست‪ ،‬و نیز به خودِ سیاست نیاز دارند‪.‬‬ ‫امّا اینخرافه موجبِ آن شدهاست که مبارزهی اجتماعی از سوی سیاست آسیبهای بسیار جدّی ببیند‪.‬‬ ‫هرجا و هرگاه که جنبشی پدید میآید‪ ،‬از سوی سیاست‪ ،‬انبوهی از آدمها و اندیشه ها بهسمتِ آن روانه‬ ‫میشوند‪ .‬هدفِبزرگِآنان‪ ،‬آنگونه که بهظاهر از سوی اینروانهشدهها گفتهمیشود‪،‬دادنِ"آگاهیِسیاسی"‬ ‫بهاینجنبشها است‪ .‬اینرَوَند‪-‬رَوندِسیاسیکردن یا سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارکردنِ جنبشهایاجتماعی به‬ ‫دستِ سیاست‪ -‬معموالً رَوَندی بسیار دردناك برای مردمِ شرکتکننده در اینجنبش ها است‪ .‬این رَوَند‪،‬‬ ‫سرشار است از از‪/‬هم‪/‬گسیختهگی و پاره‪/‬پاره‪/‬شدنِ تودهی مردمِ شرکتکننده‪ ،‬پُر است از گالویزشدن و‬ ‫یا وادارکردنِ آنان بهگالویزشدن با یکدیگر‪ ،‬پُر است از ایستادنِ آنان‪ -‬و یا وادار‪/‬کردنِ آنان‪ ،‬با مشت یا‬ ‫اسلحه‪ ،‬به ایستادن‪ -‬در برابرِ یکدیگر‪. ...‬‬ ‫این از‪/‬هم‪/‬گسیختهگیها و گالویزشدنها‪ ،‬از سویِ گونههای مختلفِ سیاست‪ ،‬در زیرِ بهانههای بسیار‬ ‫گوناگون مثلِ‪" :‬پاکیزهگیِصفوفِ مَردُم"‪" ،‬پیروزیِحق بر باطل"‪" ،‬پیروزیِ دموکراسی"‪ ،‬و "حقوقِ بشر"‬ ‫‪ ...‬ستایش شده و ستودنی جلوه داده میشوند‪.‬‬ ‫برای سیاست امّا‪ ،‬این رَوَندِ سیاسیکردنِجنبشها‪ ،‬همانا با بهدستگرفتنِ رهبریِ اینجنبشها‪ ،‬یا با‬ ‫به‪/‬زیرِ‪/‬فرمانِخود‪/‬درآوردنِ آنان کامل و پایانیافته تلقّی میشود‪ .‬برایِسیاست‪ ،‬اینکه در زندهگیِفردی و‬ ‫اجتماعی و یا در اندیشهی آن انبوهِمردمی که اینجنبشها را پدید آوردهاند‪ ،‬چه دگرگونیهایی جدّی و‬ ‫سودمند پدیدار شده است یا نه‪ ،‬اهمّیتِ دست دوم و بسیار اندکی دارد‪.‬‬ ‫باید آشکارا گفت که برخالفِ این باورِ خُرافی‪ ،‬با پیوندخوردن یک جنبشِاجتماعی به سیاست‪/‬قدرت‪/‬‬ ‫مداری‪ ،‬این جنبش را خطرهای بسیار گوناگونی تهدید میکند ‪:‬‬ ‫خطرِ این‪ ،‬که خواستهها و یا آرمانهای نخستین و پایهییِ این جنبش‪ ،‬به صورتِ دست‪/‬آویزی درآید در‬ ‫دست قدرتپرستان‪.‬‬ ‫این خطر‪ ،‬که خواستِ سیاسیِ بهدستگرفتنِ قدرتِ سیاسی‪ ،‬بهخواستی پایهیی تبدیل شود؛ و خواسته‬ ‫هایِ اجتماعیِ واقعاً‪/‬پایهیی را در سایهی سیاهِ خود جای دهد و بهفراموشی بسپارد‪ .‬ستایشگرانِ قدرتِ‬ ‫سیاسی‪ ،‬گاهگاهی گرفتنِ قدرتِسیاسی را بهوظیفهای چنانمقدّس تبدیل میکنند که خواستههای دیگر‬ ‫در برابرِ آن کمرنگ میشوند؛ و گاه حتّی چنانفضایی درست میکنند که در آن‪ ،‬دادنِ برتری بهاین‬ ‫خواستههای پایهیی‪ ،‬گناه شمرده میشود‪.‬‬ ‫این خطر‪ ،‬که شماری از مبارزانِ اجتماعی‪ ،‬به سیاستمدار‪ ،‬و یا درستتر گفتهشود‪ ،‬به قدرت‪/‬سیاست‪/‬‬ ‫مدار تبدیل شده و استحاله یابند؛ یعنی هستیِ اجتماعیِ و آرمانهای اجتماعیِ خود و نیز خواستههای‬ ‫اجتماعیِمَردُمرا بر مدارِ سیاست‪/‬قدرت بهگردش درآورند‪ .‬باآنکه معموالً این افراد از بهکاربردنِ کلمهی‬


‫چند نوشته‬

‫‪3‬‬

‫"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری"‬

‫"سیاستمَدار"و"قدرت‪/‬سیاستمدار" برای نامیدنِ خود پرهیز میکنند‪ ،‬و بهجای اینکلمه از کلمهی‬ ‫ترکیبیِ"مبارزِ سیاسی"کمک میگیرند‪ ،‬بااینحال‪ ،‬ایناستحاله چیزینیست جز عوضشدنِ "مَدارِ"‬ ‫فعّالیتهای آنان‪ .‬و معنای این عوضشدن چیزی نیست جز جایگزینشدنِ[یا جایگزینکردنِ] "مبارزه‬ ‫برای قدرت و برای خواستههای فردی و خودخواهانه" بهجای"مبارزه برای بهبودیِ زندهگیِ همهگان"‪.‬‬ ‫()‬ ‫آنخرافهیدیرسال‪ ،‬که بر پایهیآن‪ ،‬گویا بدونِ کشیدهشدن بهسویِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ ،‬برای جنبش‬ ‫هایاجتماعی هیچ پیروزیای شدنی نخواهدبود‪ ،‬پیامدهای ناگوار و تلخی برای جامعهیآدمی داشته‬ ‫است‪ .‬این خرافهی زیانبار‪ ،‬یکی از آن دهها و صدها خرافهی دیرپا و جانسختی است که جامعههای‬ ‫آدمی را در درازای هزاران سالی که از هستیِشان میگذرد‪ ،‬در چنبرهی خود گرفتهاند‪.‬‬ ‫آیا بهراستی آن مردمِ ساده را که برای یک زندهگیِ درخُور تالش و مبارزه میکنند‪ ،‬از سیاست‪ /‬قدرت‪/‬‬ ‫مداری و از پیامدهای دردناكِ آن گریزی نیست؟ آیا راه یا راههای دیگری یافت نمیشود؟ این پرسش‪،‬‬ ‫یکی ازآن پرسشهای گزنده و نیز یکی از آن آرزوهایی است که در همهی جوامع و در همهی دورهها به‬ ‫شکلهای گوناگون بهمیان کشیده شدهاند‪.‬‬ ‫()‬ ‫ساختارِدرونیِکنونیِجامعهیآدمی‪ ،‬و قوانینِکنونیِهستی و پیشرفتِاینجامعه‪ ،‬خود‪/‬به‪/‬خودی‪/‬بودن‪ ،‬و‬ ‫نیز ساختمانِ جهانِغرایزِبشری‪ ،‬امروزه چنانشرایطی را پدید آوردهاند که درآن‪ ،‬راهِ رهاییِ جنبشهای‬ ‫اجتماعی از قید و بندها و از پیامدهایویرانگ ِر سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری بستهماندهاند‪ .‬بهکمکِ همین‬ ‫شرایط است‪ ،‬که سیاست‪ ،‬بیشاز دیگربخشهای فعّالیتِ اجتماعی‪ ،‬همهیانواعِ جنبشهایاجتماعیرا‬ ‫زیرِ تأثیر و نفوذِ خود قرار میدهد‪.‬‬ ‫‪ -4‬جامعههای بزرگِبشری‪ ،‬امروزه چنانساختاری یافتهاند که در آنها سیاست بهناگزیر سهمی غولآسا‬ ‫دارد‪ .‬وظایفی که به سیاست در این ساختار داده شد‪-‬و یا او خود به نا‪/‬رَوا بهخود دادهاست‪ -‬چنان به‬ ‫نا‪/‬روا عظیم است که بهاو اجازه میدهد سرنوشت‪ ،‬نابودی و بودیِ جامعهرا رقمزند‪ .‬گردآییِ وحشتآور و‬ ‫باورنکردنیِ اینهمه قدرت و وظیفه در دستهای سیاست و قدرتِ سیاسی‪ ،‬جنبشهای اجتماعیرا هم‪/‬‬ ‫واره در تیررسِ وابستهگیِ بردهوار به سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ ،‬با همهی گزندهای آن‪ ،‬قرار میدهد‪.‬‬ ‫‪ -1‬قوانینی که امروزه بر زندهگی و پویشِ جوامع فرمان میرانند نیز در خدمتِ این ساختارِ نا‪/‬هم‪/‬آهنگِ‬ ‫همین جوامع و نگهداری آن هستند‪ .‬اینها چهقوانینی هستند؟‬ ‫نادرست است اگر گمان شود که این قوانین‪ ،‬همان قوانینِطبیعیِ رشدِ جامعهاند‪ ،‬یعنی از سوی"نظامِ‬ ‫طبیعیِ جهانِ هستی" بهجامعهیآدمی تحمیل شدهاند‪ ،‬و همهینیازهای جامعه از این قوانین سر بر‬ ‫آوردهاند‪.‬‬ ‫بسیاری از اینقوانین‪ ،‬ساخته و پرداختهی گروههایِ معیّنی از انسان ها هستند و از سوی آنان بهجامعه‬ ‫تحمیل شدهاند‪ .‬این قوانین در جریانِ بحثهای هزارانسالهای بهمیان کشیده شدهاند که در پیرامونِ‬ ‫شناساییِ قوانینِ طبیعی (و آزاد از تأثیرِ آدمیِ) زندهگی و رشدِ جوامعِ بشری در جریان بودهاست‪ .‬این‬


‫چند نوشته‬

‫‪1‬‬

‫"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری"‬

‫بحث و کنکاشها در دورانِ ما هم هم‪/‬چنان ادامه دارند‪ .‬در همان هنگامکه گروهی از شرکت‪/‬کنندهگان‬ ‫در اینبحثها‪ ،‬قوانینِمعینّی را‪ ،‬بهگمانِ خویش‪ ،‬هم‪/‬چون قوانینِ عینی بهشمار میآورند‪ ،‬گروهی دیگر‪،‬‬ ‫آنها را نپذیرفته و در برابر‪ ،‬به قوانینِ دیگری باور دارند‪ .‬با بیانِدیگر‪ ،‬دو دسته قوانین بر پویش و هستیِ‬ ‫جامعه تأثیر میگذارند ‪:‬‬ ‫الف‪ -‬یکدسته از آنان‪ ،‬قوانینِ طبیعی و عینی هستند‪ ،‬یعنی از تأثیرِ اندیشهیآدمی پدید نیامدهاند‪.‬‬ ‫ب‪ -‬دستهیدیگر‪ ،‬قوانینی هستند که اندیشهیآدمی آنها را ساختهاست؛ با این"گمان"که همان قوانینِ‬ ‫طبیعی(عینی) هستند‪ .‬بهگفتاریدیگر‪ ،‬انسان تصوّر میکند که جامعهیآدمی بهطورِطبیعی از اینقوانین‬ ‫کشفشدهی او پیروی میکند‪ .‬امّا اینکه این قوانینِ"کشفشده"‪ ،‬همان قوانینِ طبیعی هستند هنوز‬ ‫ثابت نشدهاست‪.‬‬ ‫ایندسته از قوانین بههیچرُو یک‪/‬دست نیستند‪ .‬آنها دربرگیرندهی دهها و صدها نظریه و پیشنهاد‬ ‫هایگوناگوناند که گهگاه هیچگونه هم‪/‬خوانی با یکدیگر ندارند‪ .‬این نا‪/‬هم‪/‬خوانی‪ ،‬نه بهدلیلِ نا‪/‬هم‪/‬‬ ‫خوانیِ نوعِ نگاهِ انسانها بلکه ازآن ریشهییتر‪ ،‬بهدلیلِ نا‪/‬هم‪/‬خوانیِ نوعِ منافعِ آنها است‪.‬‬ ‫اگرچه جامعه‪ ،‬که نمیتواند چشم‪/‬به‪/‬راهِ پایانِ این بحثها بماند‪ ،‬به پویش و پیمایشِ ناگزیرِ خود ادامه‬ ‫داده است؛ امّا از تأثیرِ نیک یا بدِ این بحثها برکنار نمانده است‪ .‬آن اندیشهها و باورها‪ ،‬که هر یک به‬ ‫دستهیمعینّی از قوانینِطبیعیِرشدِ جامعه اعتقاد دارند‪ ،‬نیز چنیننیست که در خانههای دربسته بمانند‪.‬‬ ‫آنها‪ -‬بیتوجّه به درستی یا نادرستیِشان‪ -‬در درونِ جامعه به نیرو تبدیل شده و در کنارِ قوانینِ عینی‪،‬‬ ‫بر ساختارِ درونی و بر چهگونهگیِ پویش و پیشرفتِ آن تأثیرِ کارایی نهادهاند‪ .‬ملیونها انسان در درازای‬ ‫هزارها سال‪ ،‬این قوانین را‪ -‬بهگمانِ اینکه همان قوانینِ عینیاند‪ -‬در کردارها و اندیشههای خود در‬ ‫جامعه بهکار گرفتهاند‪ .‬یعنی برپایهی آنها اندیشیدهاند و ساختهاند یا ویران کردهاند‪ .‬چندان دور از‬ ‫واقعیت نیست اگرکه رَوندِ شکلگیریِ ساختارِکنونیِجوامعِبشری را به رَوَندِ ساختنِ بنایی همانند کنیم‬ ‫که سازندهگان آن هریک‪ ،‬نقشهای و نمایی و دورنمایی در سر دارند که گهگاه با هم نا‪/‬هم‪/‬خوانیهای‬ ‫بسیار داشته و غالباً یکسره نا‪/‬هم‪/‬خواناند‪.‬‬ ‫کوتاه ‪ :‬قوانینی که امروزه هم‪/‬چون قوانینِطبیعی و عینی و عام"تلقّی"میشوند و بر حیاتِ جامعه فرمان‬ ‫میرانند‪ ،‬در بخشِ بزرگِ خود‪ ،‬ساختهوُپرداختهی دستِ آدمیاند‪ ،‬در زیرِ تأثیر و کارکرد و فرمانِ این‬ ‫قوانینِ متناقض و درهم وُ برهم‪ ،‬بسیاری از آرزوهایِآدمی ناشدنی بهچشم میآیند‪ .‬بسیاری دشواریها‬ ‫ناگشودنی گشتهاند‪ .‬رشدِ سرطانیِ سیاست‪ -‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ -‬در جامعه‪ ،‬یکی از نتایجِ تلخِ پیرویِ‬ ‫جامعهی انسانها از این قوانینِ آشفتهاست‪.‬‬ ‫قصدِ من در اینجا هواداری از ایندیدگاه نیست که بر پایهی آن‪ ،‬اگر چنانچه جامعهی آدمی در زیرِ‬ ‫تأثیرِ مستقیمِ قوانینِعینیِطبیعی رشد میکرده‪-‬و اراده و اندیشهیآدمی در میاننمیبوده‪ ،-‬و اگر چنان‪/‬‬ ‫چه بشر میگذاشت که جامعه‪ ،‬خودرا دربَست و بیاراده به رَوَندِ کامالً طبیعیِ این قوانین بِسپُرَد‪ ،‬امروزه‬ ‫جوامعِبشری بهتر از این میبودهاند‪ .‬هم‪/‬چنین در اینجا‪ ،‬گفتگو بر سرِ مخالفت با تالشِآدمی برای‬ ‫شناختِ اینقوانین هم نیست‪ .‬آدمیرا از حس و دریافت‪ ،‬و تالش برایِشناختِ همه و هرچه که در‬


‫چند نوشته‬

‫‪3‬‬

‫"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری"‬

‫دست‪/‬رس و بر سرِ راهِ او قرار میگیرد گریزینیست‪ .‬گفتگو اینجا تنها بر سرِ ایناستکه آدمی‪ ،‬این‬ ‫ناگزیریِ شناختِ قوانینرا چهگونه انجام داده و میدهد؛ و اینکه این ناگزیری چه پیامدهای ناگواری‬ ‫تاکنون داشتهاست‪.‬‬ ‫‪ -9‬اندیشهکردن و تأمّل در پیرامونِ چهگونهگیِ رَوَندِ پیریزیِساختمانِموجودیتِجامعه‪ ،‬بسیاری حقایق‬ ‫را که با بحثِ ما‪ -‬یعنی چراییِ سیاست یا همان غولآسا‪/‬شدنِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ -‬پیوند دارند روشن‬ ‫میکند‪.‬‬ ‫غالباً بهنحوی خود‪/‬به‪/‬خودی چنین گمانمیکنیم که موجودیتِکنونیِجامعهیبشری حاصلِ کارکردها و‬ ‫تالشهایحسابشده و آگاهانهیبشریاست‪ ،‬و در بر پاییِآن‪ ،‬عنصرِ خود‪/‬به‪/‬خودی‪/‬بودن‪ ،‬غریزیبودن‪ ،‬و‬ ‫نیز نقشداشتنِ غرایزِ آدمی‪ ،‬کمترینتأثیری نداشته و یا دامنهی تأثیرِ آنها بسیار کماست‪ .‬چنین گمانی‬ ‫در برابرِ انبوه پدیدههای منفی‪ ،‬و نا‪/‬معقول‪ ،‬و توجیهناپذیری که در موجودیتِ جوامعِبشری دیده میشود‬ ‫درمانده و بیپاسخ میماند‪ -.‬از رفتارهایفردی و بهویژه اجتماعیِ انسانها چیزی نمیگوییم‪.-‬‬ ‫رَوندِ برپاییِساختارِ اینجوامع‪ ،‬رویِهمرفته و بدونِ اینکه بخواهیم کوششهایِ آگاهانه و ارادی را انکار‬ ‫کنیم‪ ،‬رَوَندی خود‪/‬به‪/‬خودی و آمیخته با نسنجیدهگی‪ ،‬و پیامدِ کُنِشهایِ غرایز و واکُنِشهایِ غریزی در‬ ‫برابرِ فشارها و اجبارهای واقعیات بوده و هست‪.‬‬ ‫مراد از غریزه در اینجا‪ ،‬هم غریزهیفردی است و هم غریزهیاجتماعی‪ .‬افزونبر این‪ ،‬میتوان با احتمالی‬ ‫بسیارنزدیکبهیقینگفت که نهادهایِمؤثّرِ ساختارهایکنونیِجوامع‪ ،‬از جمله نهادِ قدرت‪/‬سیاست‪ ،‬معموالً‬ ‫خود کمتر زیرِ تأثیرِ نیرویِ اندیشیدن و اراده‪ ،‬و حتّی کمتر زیرِ تأثیرِ غریزههایی چون گریز از قدرت و از‬ ‫تمرکز و همانند آنها‪ ،‬بلکه بیشتر زیرِ فرمان و تأثیرِ گونههای بسیار رنگارنگِ غریزههای گرایش به‬ ‫قدرت و تمرکزخواهی و همانندِ آنها قرار داشته و دارند‪ .‬این نهادها بیش از نهادهایِ نا‪/‬سیاست‪/‬قدرت‪،‬‬ ‫مناسبترینکِشتگاهِ برای رشدِ شتابانِاینغریزهها هستند‪ .‬اینغریزهها یکی از مهمترینریشههای غول‬ ‫آسا‪ /‬شدنِسیاست گردید که بیمانندترین نهادِ جامعه از نگاهِ تمرکزِ قدرت است‪.‬‬ ‫همه میدانیم که در جوامعِ بشری‪ ،‬اینکه کدام دسته از غرایز را باید رام و مهار کرد و بهکدام دسته از‬ ‫آنها باید میدان داد‪ ،‬در حقیقت و بهرغمِ ظاهر‪ ،‬خود یکی از هدفها و موضوعاتِ مبارزه در میدانِ‬ ‫اندیشه و کردار بوده است‪ .‬و انکار نمیتوان کرد که در این مبارزه‪ ،‬سیاست و یا همان سیاست‪/‬قدرت‪/‬‬ ‫مداری‪ ،‬همواره پشتیبان و برانگیزانندهی غریزههایی بوده و هست که با ماهیّتِ خودِ او سازگارند؛ یعنی‬ ‫از جمله غریزههایی که بهسوی قدرت و تمرکز گرایش دارند‪ .‬وظیفهی پشتیبانی و برانگیختن این دسته‬ ‫از غرایز را بسیاری از آن انسانهایی انجام میدهند که بر این نهادها‪ -‬بهگمانِ خود‪" -‬فرمان میرانند"‪،‬‬ ‫و در حقیقت‪ ،‬این نهادها بر آنها فرمان میرانند‪ .‬اینان حتّی پیش از نشستن بر اریکهی قدرت‪ ،‬اریکه‬ ‫های روح و مَنِش و اندیشهیِشان بهتسخیرِ غریزههاینامبرده درآمدهاند‪ .‬در کنارِ این افراد‪ ،‬آن بخشی از‬ ‫شرکتکنندهگان در جنبشهای اجتماعیِ مردم‪ ،‬که بعدها بهاین غریزهها گردن مینهند‪ ،‬نیز بهسهمِ‬ ‫خود در انجامِ این وظیفه کمک میکنند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪41‬‬

‫"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری"‬

‫همینغریزههاییکه بهسویِقدرت و تمرکز گرایشدارند‪ ،‬از علّتهای بسیارمهمِ قربانیشدنِ جنبشهای‬ ‫اجتماعی در پیشگاه و در پسگاهِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری هستند‪.‬‬ ‫()‬ ‫اگر بر پایهی آنخرافه‪ ،‬که در باال بهآن اشاره شد‪ ،‬سمتگیری جنبشهای اجتماعی بهسوی سیاست‪/‬‬ ‫قدرت‪/‬مداری‪ ،‬تنها راه نجاتِ آنها باشد‪ ،‬ناگزیر این خرافهی دیگرهم باید پذیرفته شود که برپایهی آن‪:‬‬ ‫سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدار‪ ،‬راه‪/‬بَر و نجاتبخشِ مبارزه و جنبشِ اجتماعی وانمود میشود‪.‬‬ ‫اینباورِخرافی هم نوعی باورِ غریزیاست‪ .‬یعنی در واقع‪ ،‬یکی از گونههای غریزهی قدرتخواهیاست که‬ ‫بهصورت یک باور درآمدهاست‪ .‬از جمله بر پایهی همینگونهباورها و یا با دستآویز‪/‬قراردادنِ همینگونه‬ ‫باورها است که در هنگام و در هنگامهی پاگیریِ هر جنبشِاجتماعی‪ ،‬انبوهِ سیاست‪ /‬قدرت‪/‬مدار بهسوی‬ ‫آن سرازیر میشوند‪.‬‬ ‫همینباورها یکی از آن انگیزههایی هستند که بسیاری از تالشگران در مبارزهی اجتماعی را وا میدارند‬ ‫تا بههر بهانه و وسیلهای که شده‪ ،‬خودرا هم چون یک سیاست‪/‬مدار پرورش دهند‪ ،‬و آغاز میکنند به‬ ‫آموختنِ رموزِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ .‬آیا همینباورها یکی از پایههای آن گرایشی نیست که به سازمان‬ ‫دهیِ غولآسا و مبالغهشدهیسیاست‪ ،‬بهمثابهِ یک بهاصطالح "نیازِ ناگزیر"‪ ،‬در جامعه کمک کرده است؟‬ ‫آنچه نیز‪ ،‬که از سوی گروههایی از باورمندان بهاین خرافهها‪ ،‬سیاستِ مُدِرن و دانشِ سیاست نامیده‬ ‫میشود‪ ،‬در حقیقتِ کار‪ ،‬چیزی جز این واقعیت نیست که برتَنِ یک غریزهی ساده‪ ،‬و یک خرافهی کهن‬ ‫با درونمایهای کهنه‪ ،‬پوشاکی نو پوشاندهاند‪ .‬اینیکی‪ ،‬از آن نمونههایآشکار است که بهخوبی نشان‬ ‫میدهد چهگونه آدمی‪ ،‬بسیاری از همان غریزههای خود را‪ ،‬همان آگاهیهای غریزیِ خودرا‪ ،‬به ناحق و‬ ‫بهناروا‪" ،‬دانش"نامیدهاست بدوناینکه بهواقع و بهراستی کمترین همانندی با دانشِواقعی داشته باشند‪.‬‬ ‫همانندیِ میانِ گونههای بیشمارِ سیاست‪ ،‬هنوز بر خالفِ آنچهکه بسیاری باور دارند‪ ،‬بر اختالفِ میانِ‬ ‫آنها برتریدارد‪ .‬سیاستِمُدرن‪ ،‬سیاستِعلمی‪ ،‬سیاستِکهنه‪ ،‬سیاستِقرون‪/‬وسطایی‪ ،‬سیاستِدموکراتیک‬ ‫‪ ،‬و دهها گونهی دیگرِ سیاست‪ ،‬همهگی همانخرافهی کُهَن را ستون اصلیِ ساختمانِ بهظاهر پیچیده و‬ ‫عظیمِ خود قراردادهاند که بر پایهی آن‪ ،‬سیاست‪ ،‬رهبر و فرمانروای جامعهی آدمی انگاشته میشود‪.‬‬ ‫()‬ ‫«بدونِ دولت‪ ،‬شاه‪ ،‬فرمانروا‪ ،‬رهبر‪ ،‬خان‪ ،‬پیشوا‪ ،‬حاکم‪ ،‬والی‪ ،‬امپراتور‪ ،‬قیصر‪ ،‬حزب‪ ،‬و‪ [ ...‬در یک کالم‪:‬‬ ‫بدونِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری) نظام و شیرازهی جامعه از هم میپاشد»‬ ‫چنین باوری‪ ،‬یا باورهایی با کموبیش چنینمفهومی‪ ،‬در همهی روزگارها‪ ،‬در نزدِ مردمِ همهی کشورها‪،‬‬ ‫در میان همهی گروههای اجتماعی دیده میشود‪ .‬این خرافه‪ ،‬هم‪/‬چنان که در هزاران سالِ پیش‪ ،‬امروزه‬ ‫هم بر اندیشهی بسیاری از انسانها فرمان میرانَد‪.‬‬ ‫روشن است‪ ،‬که با اینهمه‪ ،‬آن اندیشه هم‪ ،‬که به سیاست‪ -‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ -‬ظنین است و به‬ ‫خُویِ ویرانگرِ آن آگاهی دارد و در برابرِ آن ایستاده است‪ ،‬در همهی روزگارها و در همهی جوامع وجود‬ ‫داشته و دارد‪ .‬این اندیشه هم‪ ،‬البتّه به نوعی ریشه در غرایزِ بشر دارد؛ زیرا که گرایش به گریز از قدرت و‬


‫چند نوشته‬

‫‪44‬‬

‫"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری"‬

‫تمرکز نیز‪ ،‬یکی از غریزههای نیرومندِ بشری است‪ .‬این گرایش‪ ،‬در اندیشه و رفتارِ بسیاری از آدمها در‬ ‫دهها شکل و گونه بازتاب یافتهاند‪ .‬اینبازتابها ولی کمتر در پهنههاییچونسیاست پدیدار میشوند‪ .‬در‬ ‫پهنهی سیاست‪ ،‬اینگونه گرایشها فرصت و زمینهای برای بازتاب ندارند؛ و با همان نخستین بازتابهای‬ ‫خود‪ ،‬از اینپهنه بهبیرون رانده میشوند‪ .‬ولی با همهی تالشی که هوادارانِقدرت بهخرج داده و میدهند‬ ‫تا مگر اینگونه اندیشهها را از جامعه پاك کنند‪ ،‬آنها هم‪/‬چنان زندهاند‪.‬‬ ‫()‬ ‫این یکواقعیتاست‪ ،‬که در چنیننظام و ساختاری که جامعههایبشری بهخود گرفتهاند‪ ،‬رهبریِ جنبش‬ ‫های اجتماعی‪ ،‬دیر یا زود بهدست سیاست خواهد افتاد‪ .‬این‪ ،‬یکی از آن ناگزیریهای زیانبار و ناگواری‬ ‫است که ساختار و نظامِ کهنهیکنونیِجامعهها آنرا بهبار میآورد‪ .‬امّا ناگزیر‪/‬بودنِ چیزی به معنای مفید‬ ‫بودن و برحقّ‪/‬بودنِ آن نیست‪ .‬پذیرشِ رهبریِسیاست از سوی جنبشهایاجتماعی‪ ،‬یا پذیراندن و‬ ‫تحمیلکردن اینرهبری بر آنها‪ ،‬یکی از ناگزیری های نکبتبارِ کنونیِ جامعه است؛ و به هیچرُو نشانهی‬ ‫آن نیست که سیاست‪ ،‬در درازای عمرِ جامعه‪ ،‬مفیدبودنِ خود و توانایی و شایستهگی خودرا به اثبات‬ ‫رسانده باشد‪.‬‬ ‫برعکس‪ ،‬سیاست‪ ،‬هم‪/‬چون یک پدیده‪ ،‬در مقایسه با دیگربخشهای فعّالیتهایاجتماعی‪ ،‬از هم‪/‬آهنگی‬ ‫و هم‪/‬بستهگیِ درونیِ بسیارکمتری برخوردار است‪ .‬کارگزاران و اندیشهها و کارکردهایی که در سیاست‬ ‫درکارند‪ ،‬بهگونهای بیهمانند با یکدیگر در ستیزهاند‪ .‬این‪ ،‬وجودِ آندیگریرا مسبّبِ ویرانیها و ناکامی‬ ‫ها و دشواریهایجامعه وانمود میکند‪ .‬سیاست بهجانوری شگفتانگیز مانندهاست که هریک از اعضای‬ ‫آن‪ ،‬عضوهای دیگر را مُخلِّ هستیِ اینجانور میداند‪.‬‬ ‫در هر نظامِ اجتماعی که باشد‪ ،‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری همیشه مَملُو از تنشهای گاه ویرانگر است‪ .‬این‬ ‫جا‪ ،‬آن سرزمینِ عجایبِ بحرانزدهای است که درآن‪ ،‬با سردی و بیرحمی‪ ،‬تنها در بارهی"قدرت" باید‬ ‫تصمیم گرفتهشود‪ .‬ساکنینِ این سرزمین‪ ،‬از هرکجا که آمده باشند‪ -‬از چپ‪ ،‬راست‪ ،‬یا از درونِ جنبش‬ ‫های مردمی‪ -‬وظیفهیشان بیشاز هر چیزی‪ ،‬بهدستآوردنِ سهم و حقِ خود (یا گروهِ خود) در قدرتِ‬ ‫سیاسیاست‪ .‬از دیدیدیگر‪ ،‬در همانهنگام که بخشیاز سیاست در زیرِ نامِ"نیرویِمخالف"‪ -‬اُپوزیسیون‪-‬‬ ‫‪ ،‬خودرا هوادارِ جبنشهایپدید‪/‬آینده‪ -‬یا جنبشهایی که خود بهآنها دامن میزند و پدیدِشان میآورد‬ ‫ وانمود میکند‪ ،‬بخشِدیگرِ آن‪ ،‬زیرِ نامِ "نیرویِحاکم" به سرکوبِ همینجنبشها میپردازد‪.‬‬‫کارنامهی سیاست و سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ -‬در جایگاهِ"رهبرِ"جنبشهایاجتماعی‪ -‬سرشار است از‬ ‫شکستهای خونینِ این جنبشها‪ .‬تردیدی نیست که این جنبشها سودهایی هم از سیاست و سیاست‪/‬‬ ‫قدرت‪/‬مداری بردهاند؛ و بهکمکِ آن‪ ،‬بهبرخی از خواستهها دست یافتهاند؛ امّا این سودها و کمکها در‬ ‫برابرِ آن بهاییکه برایِشان پرداختهشد چنانحقیر و خُردند که اگرکسی بخواهد آنها را"دستآوردهایِ‬ ‫رهبریِ سیاست و سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری"‪ ،‬و از آنبدتر‪ ،‬دستاوردهای"رهبریِ پیروزمندِ"سیاست قلم‪/‬داد‬ ‫کند‪ ،‬فقط درماندهگی و بیچارهگیِ سیاسترا آشکارتر خواهدکرد‪.‬‬ ‫()‬


‫چند نوشته‬

‫‪41‬‬

‫"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری"‬

‫چنین بهنظر میآید‪ ،‬که مرزِ میانِ دو مفهومِ"مبارزهی اجتماعی"و"مبارزهی سیاسی"‪ ،‬در بسیاری مواقع‬ ‫در‪/‬هم‪/‬ریخته است‪ .‬آیا این دو نام بهراستی دو مفهوم را نمایندهگی نمیکنند؟‬ ‫آیا این درستاست که هر مبارزهی اجتماعی را در همانحال مبارزهی سیاسی بنامیم و یا برعکس؟‬ ‫جنبشِسیاسی‪ ،‬گونهای از جنبشِاجتماعیاست‪ .‬ویژهگیِبزرگِ آن‪ ،‬که آنرا از دیگرِ گونههای جنبشِ‬ ‫اجتماعی جدا میکند‪ ،‬هدفِ آناست و آننیز‪ ،‬دستیابی بهقدرتِ سیاسیاست‪ .‬این اصلیترینخواسته و‬ ‫آرمانِجنبشِسیاسیاست که درهمانحال هم‪/‬چون خواستهیصنفیِکارگزارانِآن نیز هست‪ .‬در این‬ ‫مفهوم‪ ،‬جنبشِ سیاسی‪ ،‬همان سیاست یا سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری است‪ .‬خواستههایی چون نان‪ ،‬آزادی‪،‬‬ ‫جنبش‬ ‫ِ‬ ‫کار‪ ،‬برابری‪ ،‬بهزیستی‪ ،‬پیشرفت‪ ...‬خواستههای جنبشهایاجتماعیاند‪ .‬اینها خواستههای‬ ‫سیاسی‪ -‬یا جنبشِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدار‪ -‬نیستند‪ .‬سیاست (جنبشِسیاسی) اینخواستهها را از جنبش‬ ‫های اجتماعی وام میگیرد‪ ،‬و بهصورتِ شعارهای سیاسیِ خود در میآورد برای جلبِ رأی و پشتیبانیِ‬ ‫جنبشهای اجتماعی بهسوی خود‪ ،‬برای آن که بتواند آسانتر به سوی قدرتِ سیاسی خیز بردارد‪ .‬رقابتِ‬ ‫کارگزارانِ جنبشِ سیاسی برای جلب این پشتیبانی‪ ،‬نه چیزِ تازهای مربوط به دو سدهی گذشته است و‬ ‫نه ویژهی یک ساختارِ حکومتی و فرمانرواییِ معیّنی است‪ ،‬بلکه در همهی روزگارها و در همهی کشور‬ ‫ها دیده شدهاست‪.‬‬ ‫"مبارزهیاجتماعی" از نگاهِ خواستهها و آرمانهایش و از نگاهِ وضعیت و ایستاری که در برابرِ قدرتِ‬ ‫سیاسی دارد‪ ،‬از مبارزهی سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدار متمایز است‪ .‬هرگاه این مبارزهی اجتماعی‪ ،‬دستیابی به‬ ‫قدرتِ سیاسی را به عنوان آرمانِ پایهییِ خود برگزیند‪ ،‬آن گاه رَوندِ دگردیسی آن بهسوی یک مبارزهی‬ ‫"سیاسی"آغاز میشود‪ .‬کم دیده نشدهاند مبارزههای اجتماعی که‪ -‬خواسته یا نا خواسته‪ -‬به مبارزهای‬ ‫سیاسی(سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدار) تبدیل نشدهاند‪ .‬همینجور هم‪ ،‬کم نیستند مبارزانِ اجتماعی‪ ،‬که در رَوَندِ‬ ‫شرکتِ فعّالِ خود در جنبشهای اجتماعی‪ ،‬از پیوستن به مبارزهی سیاسی(سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری) خود‬ ‫داری کردهاند؛ و حتّی بسیاری از آنها هرگونهای از تبدیلشدنِ جنبشِ اجتماعیِ موردِ پشتیبانی خود‬ ‫به جنبشی"سیاسی" را رد کردهاند‪.‬‬ ‫()‬ ‫سازمانهای سیاسی‪ ،‬یکی از اصلیترین ستونهای سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری(و جنبشهای سیاست‪/‬قدرت‪/‬‬ ‫مدار) هستند‪ .‬آنها میتوانند نامها و ساختارهای گوناگون و گاه بسیار نا‪/‬هم‪/‬خوان داشتهباشند‪ ،‬ولی‬ ‫ویژهگیِ پایهیی و ماهَویِ آنها همان بهانجامرساندنِ خواستهیاصلیِ سیاست‪ -‬یعنی دستیافتن به‬ ‫قدرتِ سیاسیِ مقدُس و یا نگهداشتِ آن‪ -‬است‪ .‬آنها سازمانگرِ سیاست‪ ،‬نظریهپردازِ آن‪ ،‬و ابزارِ نگه‪/‬بانی‬ ‫از آن ساختار و شرایطِ اجتماعی هستند که بهشکلی‪ ،‬بودنِ آنها را ناگزیر و ضروری میسازند‪.‬‬ ‫آنها نیز‪ ،‬باهمهی کوششهایی که در ردِّ اینحقیقت انجام میدهند‪ ،‬به میزان بسیارزیادی پیامدِ اطاعت‬ ‫و دنبالهرَویِ خودبهخودیِ انسانها از غریزهها‪ -‬فردی و اجتماعی‪ -‬هستند‪ .‬بهیک بیان‪ ،‬این همان غریزه‬ ‫های بشریِ گرایش بهسوی قدرت و کانونگرایی(تمرکز)هستند که خودرا‪ -‬بهدستِ آدمهایی که بهآنان‬ ‫گردن نهاده اند‪ -‬به این شکلهای سیاسی سازمان دادهاند‪ .‬گرایش و تالشِ خودِ این سازمانها ایناست‬


‫چند نوشته‬

‫‪49‬‬

‫"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری"‬

‫که خودرا نه هم‪/‬چون نیازی غریزی بلکه هم‪/‬چون نیازی اجتماعی‪ ،‬نیازی تاریخی و‪ ...‬همانندِ اینها‬ ‫وانمود سازند‪.‬‬ ‫این البتّه یکی از بحثهای دیرینه است‪ ،‬که چه رابطهای میانِ غریزههای بشری‪ -‬که بهگونههای هم‬ ‫فردی و طبیعی و هم اجتماعی و دستهجمعی پدیدار میشوند‪ -‬از یکسو‪ ،‬و مفاهیمی چون نیازها و‬ ‫ضرورتهای اجتماعی و یا تاریخی هست؟ بهراستیهم‪ ،‬گاه بسیار دشوار است که دریافته شود پیش‪/‬آمد‬ ‫ها و رخ‪/‬دادهای بزرگِ اجتماعی‪-‬جنگها‪ ،‬انقالبها‪ ،‬پیدایی یا نابودیِ نهادهای اجتماعی و‪ -...‬تا چه‬ ‫میزان محصولِ فشارِ غریزههایِ(فردی و اجتماعیِ)بشری هستند یا محصولِ فشارِ نیازها و ضرورتهای‬ ‫تاریخی و اجتماعی‪ .‬از اینگذشته‪ ،‬بهنظر میرسد که غریزهها حتّی در ایجادِ آنچه که ما آنها را نیازها‬ ‫و ضرورتهای اجتماعی و تاریخی مینامیم‪ ،‬نقشِ یک‪/‬سره آشکار و مهمی دارند‪.‬‬ ‫بسیاری از ما آدمها خوشتر داریم تا چنین وانمود سازیم که در رفتار و پندارهایِ فردی و اجتماعیِمان‪،‬‬ ‫از تأثیر و سمت‪/‬دهیِ غریزههایخود آزادیم‪ .‬چنینگرایشی را بهویژه در میانِ نهادهای اجتماعی روشنتر‬ ‫میتوان دید؛ و از میانِ این نهادها‪ ،‬نهادها و سازمانهای سیاسی بهویژه‪ ،‬این گرایشرا به آشکارترینگونه‬ ‫پدیدار میسازند‪ .‬برای آنها پسندیدهتر است که بر روی انگیزههای غریزیِ کارکرد های خود‪ ،‬پردههای‬ ‫زیبایی از مفاهیمی"برتر و عالیتر!"بپوشانند‪ .‬مفاهیمی چون نیازِ جامعه‪ ،‬نیازِ تاریخ‪ ،‬نیازِ پیشرفت و‪...‬‬ ‫این نهادها یکی از بلندترین بلندگوهایی هستند که ازآنها‪ ،‬ستایشِ قدرت‪ ،‬و ضرورتِ بسیجِ همهگان به‬ ‫سویِستایشِ آن‪ ،‬پخش میشود‪ .‬بسیاری از ایننهادها‪ -‬فرقی نمیکند بهچپ یا بهراست وابسته باشند‪-‬‬ ‫خودشان نیز امروزه بهمثابهِ نمادِ قدرت‪ ،‬از سوی بسیاری از آدمهای جامعه ستایش میشوند‪ .‬آنها‬ ‫اکنون‪ ،‬در حقیقت‪ ،‬از نیروهایسرسختی هستند که نمیگذارند تا جامعه بر آنگروه از غریزههای ویران‪/‬‬ ‫گر‪ ،‬که آدمیرا به بردهگی در برابرِ قدرت میکشانند‪ ،‬مهار زده و آنها را زیرِ نگاه و ارادهی خود بگیرند‪.‬‬ ‫بخشِبزرگی از هزینهای که جامعه برای برپابودنِسیاست میپردازد‪ ،‬صرفِ زندهماندن ایننهادها میشود‪.‬‬ ‫اینسازمانها‪ ،‬بهویژه آنها که از سوی سیاست و سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارانِ حرفهیی ساخته میشوند‪ ،‬دارای‬ ‫سود و زیانِ مختص و ویژهی خود‪ ،‬برنامه و هدفِ ویژهی خود‪ ،‬و مَنِش و شخصیتِ (بهاصطالح حقیقی‬ ‫وحقوقیِ) ویژه و مستقلِ خود میشوند‪ .‬یعنی چیزی میشوند که بود و نبودِ آنها هیچ ربطی به بود یا‬ ‫نبودِ جنبشهای اجتماعی ندارد‪ .‬یعنی بخشی از مبارزه و کوششِ آنها‪ ،‬که بخشِ مهمّی را نیز در‬ ‫مجموعِ این مبارزهی آنها تشکیل میدهد‪ ،‬تنهاوتنها برای دفاع از هستیِ خودِشان انجام میگیرد‪.‬‬ ‫آندسته از سازمانهای سیاسی هم‪ ،‬که از درونِ مبارزههای اجتماعی پدید میآیند‪ ،‬از همان آغازِ تبدیلِ‬ ‫خود به یک نهادِ سیاسی‪ -‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدار‪ -‬از جنبشِ اجتماعیِ خود مستقل شده و دارای سود و‬ ‫زیان و هدفها و برنامههای ویژهی خود میشوند‪.‬‬ ‫مراد از"هدفها و برنامههای ویژه و مستقلِ" این سازمانهای سیاسی‪ ،‬به هیچرُو‪ ،‬آن برنامهها و هدف‬ ‫های بهاصطالح سیاسی‪/‬اجتماعیِشاننیست که اینسازمانها در جامعه بهپیش میکشند تا مثالً در‬ ‫صورتِ بهدستآوردنِ قدرت‪ ،‬آنها را برنامهی حکومتِ خود قرار دهند‪ .‬قصدِ من از این"هدفها و برنامه‬


‫چند نوشته‬

‫‪41‬‬

‫"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری"‬

‫های ویژه و مستقل"‪ ،‬آن اهداف و برنامههاییاند‪ ،‬که در حقیقت‪ ،‬منافعِ صنفیِ این نهادها را باز می‬ ‫تابانند؛ و برای آنان دارای اهمیتی بهمراتب بیشتر از هدفها و برنامههای سیاسی‪/‬اجتماعیِشان هستند‪.‬‬ ‫درحقیقت‪ ،‬حتّی همان برنامههای سیاسی‪/‬اجتماعی هم بخشی از برنامههایویژه و مستقلِ ایننهادها‬ ‫بهشمار میآیند؛ و پیشاز هرچیز‪ ،‬درخدمتِ همین منافعِ صنفیِ اینها هستند‪.‬‬ ‫()‬ ‫افزایشِ جمعیت‪ ،‬گسترشِ ناگزیرِ آزادیهای فردی و اجتماعی‪ ،‬گسترش و پیشرفتِ ناگزیر و خود‪/‬به‪/‬‬ ‫خودیِ آگاهیها و مَنِشِ آدمها و‪ ...‬جامعهها را بسیار پیچیده کردهاند‪ .‬آنچه که "رهبریکردنِ جامعه"‬ ‫نامیده میشود بیشاز پیش به دشواریهای عظیم و ناتوانیهای غولآسا دچار آمده است‪ .‬هرچه بیشتر‬ ‫میگذرد بیشتر روشن میشود که در نظامِ کهنهی کنونیِ جامعهها و در نظامِ مفاهیمِ کهنهی سیاست‪،‬‬ ‫باور به رهبریکردنِ جامعه بهطورِکُلّی (و بهطور مشخّص به دستِ سیاست) تا چهمیزان کودکانه است‪.‬‬ ‫دگرگونیهای بسیار گسترده و ژرفی در جامعههایِ انسانی‪ -‬بهطورِ کلّی‪ -‬پدید آمدهاند‪ .‬چندی و چونیِ‬ ‫این دگرگونیها‪ ،‬بهنظر میرسد‪ -‬بسیار فراتر از آنچهای باشد که ما گمان میکنیم و یا گمانهزنی‬ ‫میکنیم‪ .‬حتّی در بارهی تاریخِ این دگرگونیها هم شاید الزم باشد دوباره بیندیشیم‪ .‬این دگرگونیها‬ ‫شاید بسیار قدیمیتر از آن باشد که گمان میشود‪ .‬ما شاید جامعههایِ انسانی و خودِ انسان را بسیار‬ ‫ساده گرفتهایم‪ .‬بسیاری ازآن چهار‪/‬دیواریهایی که کشور نامیده میشوند‪ ،‬نه اینکه امروزه ولی بهویژه‬ ‫امروزه دربرگیرندهی دهها و صدها میلیون انساناند؛ دربرگیرندهی دههاهزار شهر و روستایند‪ .‬در بر‬ ‫گیرندهی گونههایِبسیارپیچیدهی تأثیرِمناسباتِاجتماعی بر رفتار و اندیشههایِاجتماعیِانسانها‪ ،‬و گونه‬ ‫هایِتازهای از پیچیدهشدنِمناسباتِاجتماعیِقدیمی‪ ،‬ومسائل و پرسشهایِفراوان هستند‪ .‬موضوعاتِ‬ ‫مهمّی مانندِ لزومِ گسترشِ کمّی و کیفیِ دادگری و برابریِاجتماعی‪ ،‬و ادارهیاشتراکیِجامعه انبوهِ‬ ‫عظیمی از انسانها را‪ ،‬از طبقاتِ مختلف بهویژه تولیدکنندهگانِ اصلیِ ثروت‪ ،‬بهرغمِ میلِ آنان بهسویِ‬ ‫حل و گشایشِ هر چه زودترِ خود فرا خوانده و زیرِ فشار نهاده است‪ .‬نهتنها در کشورهایبزرگی چون‬ ‫چین‪ ،‬روسیه‪ ،‬هند‪ ،‬آمریکا‪ ...‬بلکه حتّی در کشورهای کوچکتر هم‪ ،‬نه تنها بهکارگماردنِ یک رهبریِ‬ ‫مرکزی‪ -‬آنگونه که امروز گواهِ آن هستیم‪ -‬با هیچ منطقی و خِرَدی جور در نمیآید‪ ،‬بلکه اصالً باور‪/‬‬ ‫داشتن به مقوله‪ -‬یا بهخُرافهی‪" -‬رهبریکردنِ" اینجوامع باید بهدستِ نقد و تردیدِ نقّادانه سپرده شود‪.‬‬ ‫آخر یعنی چه"رهبری"؟! این مقوله‪ -‬این خُرافه‪ -‬از کجا پیداشدهاست؟!‬ ‫ناتوانی و درماندهگیِسیاست‪ -‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ -‬در انجامِ وظایفِ غولآسایی که برایخویش ساخته‬ ‫است‪ ،‬در هرگوشهای از جهان آشکار است‪ .‬انبوهِمسایلِ حل‪/‬ناشده‪ ،‬انبوه راهِ‪/‬حلهای ناپخته و ناسنجیده‪،‬‬ ‫میزانِ غولآسایِ سرمایه و وقت و نیرویی که بهدلیلِ بیسازمانی و هرجوُمرجِ حاکم بر سیاست بههدر‬ ‫میروند‪ ،‬شمارِ بزرگی از جنگها و درگیریهای میانِ جوامع و یا در درونِ هر یک از آنها‪ ،‬بهمیزان‬ ‫زیادی پیامد ناتوانیهای سیاستاند‪ ،‬باری اینها نشانگرِ بحرانِ وجودیِ سیاستاند‪.‬‬ ‫همیشه آدمی کوشیدهاست تا از راهها و ترفندهای مختلف بهسیاست مهار زند‪:‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪45‬‬

‫"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری"‬

‫از یک سو‪ ،‬کوشیده شد تا آنرا به خِرَد‪ ،‬و به نیازمندیهای انسان و جامعهاش مشروط و ناگزیر و موظّف‬ ‫ساخته‪ ،‬و برای بهزیستیِ خود سودمند سازند‪ .‬تالش کردهشد تا سیاست را با اخالق آشتیپذیر ساخته و‬ ‫آنرا بهاصطالح انسانی سازند؛ پس کوشششد تا آنرا بهزیورِ دانش بیارایند‪ .‬تالش شد تا بهآن "عِلم"‬ ‫بیاموزند! آنرا بهمثابهِ عِلم در دانشگاهها آموختند و آموزاندند‪ .‬و اینها‪ ،‬تالشِ آنکسانی بوده که به‬ ‫انسانیکردنِ سیاست امید داشتهاند‪.‬‬ ‫ازسوی دیگر‪ ،‬کوشیده شد تا مگر سیاسترا بهاصطالح"خلعِ یَد"کنند؛ خواستند پیش از هرچیز‪ ،‬وظایف‬ ‫و اختیارهای سیاست را از او بازستانند‪ ،‬اورا از کُرسیِ رهبری کنار بزنند‪ ،‬و قدرت را در جامعه از تمرکز‬ ‫بازدارند‪ .‬و این راهجوییهای آنکسانی بوده که هرگونهامیدی را به انسانیکردن و مهارِ سیاست‪ -‬قدرت‪/‬‬ ‫سیاست‪/‬مداری‪ -‬از دست داده بودند‪.‬‬ ‫متأسّفانه تالشِ این دو گروه تاکنون به بار ننشست‪ .‬بهجای کوششِ این گروهها‪ ،‬تالشِ آن کسانی مُهرِ‬ ‫خودرا بر این چارهجوییها زد که به خرافههای سیاست و قدرت‪/‬مداری باور داشته و دارند‪ .‬از همینرو‪،‬‬ ‫آن چارهسازیها‪ ،‬به ناچار‪ ،‬چارهساز نشدند‪ .‬سیاست‪ ،‬دانش را هم به خدمت خویش درآورد‪ ،‬و از آنهم‬ ‫بدتر‪ ،‬خود به لباسِ دانش درآمد‪.‬‬ ‫()‬ ‫همیشه چنین بوده و امروزه بیش از پیش چنین است ‪:‬‬ ‫سیاست‪ -‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ ،-‬برعکسِ مبارزهی اجتماعی‪ ،‬هم‪/‬چون یک پیشه و شغل است؛ ویژهگیِ‬ ‫بزرگِ آن در برابرِ یک پیشهی ساده این است که نهتنها سودِ مالی دارد بلکه بهدلیل جایگاهِ به نا‪/‬رَوا‬ ‫عظیمِ خود در جامعه‪ ،‬اهمیّتِ اجتماعیِ بیمانندی نیز برای پیشهوَرِ خود بهبار میآورد‪.‬‬ ‫()‬ ‫ستایشگرِ سادهی هرگونهای از مبارزهی اجتماعیبودن‪ ،‬ابلهانه و بیهوده است‪ .‬چنین انسانِ ستایش‬ ‫گری‪ ،‬باید بهناگزیر‪ ،‬ستایشگرِ این ساختارِ کهنهی جهانِ هستی و قوانینِ خندهآورِ حاکم برآن نیز باشد‪.‬‬ ‫ساختار و قوانینی که دهها و صدها گونه سرنوشتهای غم انگیز و حقیر را برای همهی موجودات‪ ،‬و از‬ ‫آن میان برای ما آدمها ناگزیر ساخته است؛ ساختار و قوانینی که ما انسانها را چنان ناتوان و حقیر‬ ‫ساخته که برای ساختنِ یک زندهگیِ سادهی دادگرانه هنوز که هنوز است نتوانستیم با هم‪/‬دیگر کنار‬ ‫بیاییم‪ ،‬و هم‪/‬چون گذشتهگانِ هزارانسالِپیش‪ ،‬ناگزیر از دستیازیدن بهمبارزهی اجتماعی هستیم!‬ ‫()‬ ‫نمیتوان پوشیدهداشت که در میانِ هوادارانِ بسیارگوناگونِ مبارزهی اجتماعی (رویهمرفته از پیشرو یا‬ ‫پسرو)‪ ،‬چه بسیار آدمهایی پنهان گشتهاند یا با اینمبارزات گِرِه خوردهاند که پذیرش قانونِ ناگزیریِ‬ ‫مبارزهی اجتماعی از سوی آنان‪ ،‬چیزی همانند و هم‪/‬سنگ با پذیرشِ قانونِ جنگل‪ ،‬چیزی همانند و‬ ‫هم‪/‬سنگ با پذیرشِ نظریهی[ اگرچه نهکامالً بیپایه ولی با این وجود خنده آورِ]"تنازعِ بقا"است‪ .‬گویی‬ ‫که از درونِ گفتارها و کردارهای آتشینِ این ستایشگرانِ مبارزهی اجتماعی‪ ،‬بهجای درخششِ اندیشه و‬


‫چند نوشته‬

‫‪41‬‬

‫"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری"‬

‫آگاهی و اراده‪ ،‬در حقیقتِ کار‪ ،‬تنها غریزههای تند و خشن‪ ،‬و یا تندی و خشونتِ غریزیِ نهفته در خُوی‬ ‫و سرشتِ خامِ آنها است که فریادِ گوشخراش میکشند‪.‬‬ ‫بسیاری از آنان‪ ،‬آگاه بر فریب‪/‬کاریِ ساختارِ کنونیِ جهانِ هستی و جامعه نیستند‪ ،‬و بازیچهشدنِ خود‬ ‫در دستِ این ساختار را‪ ،‬و نیز بازیچهشدنِ خود در دستِ غریزهها و تنگناهای روانی و بدنیِشانرا در‬ ‫نمییابند(و یا نمیخواهند دریابند)‪ .‬و بدتر ازآن‪ ،‬آنچهرا‪ ،‬که در اینبازیچهشدنِآنان از آنان سَر میزند‪،‬‬ ‫هم‪/‬چون ایفای نقشی شایسته در زندهگی میپندارند‪.‬‬ ‫()‬ ‫و بهراستی مبارزهی اجتماعیِ آدمی‪ ،‬تاکنون تا چهمیزان درزیرِتأثیر و فشار و مُهروُنشانِ گونههای زیان‪/‬‬ ‫بارِ غریزههای(فردی و اجتماعیِ)آدمی بودهاست؟‬ ‫غریزه‪ ،‬هم میتواند برانگیزانندهی آدمی باشد در رویآوردناش به مبارزهی اجتماعی‪ ،‬و هم میتواند‪،‬‬ ‫بهدستِ انسانها‪ ،‬بر خودِ مبارزهی اجتماعی تأثیرهای نیک یا بد بگذارد‪.‬‬ ‫معموالً بهروشی خودبهخودی‪ ،‬چنین گمان میشود که میانِ آگاهی و اراده از یکسو‪ ،‬و غریزه از سوی‬ ‫دیگر‪ ،‬سازش و هم‪/‬زیستی و همانندی وجود ندارد‪ .‬برعکس‪ ،‬غریزه نیز شکلی از آگاهی است‪ .‬همانگونه‬ ‫که آگاهی و اراده هم در بسیاری مواقع به شکلی غریزی و یا هم‪/‬چون غریزه بهکار گرفته میشوند و یا‬ ‫خود عمل میکنند‪ .‬در بسیاری مواقع‪ ،‬در درونِ گونههای مختلفِ آگاهی‪ -‬چون دانش و هنر و‪-...‬‬ ‫غریزههای بشری درخششِ چشمگیری دارند‪ .‬و چنین مینماید که انسان‪ ،‬در بسیاری از آثارِ هنری و‬ ‫علمیِ خود‪ ،‬در حقیقت‪ ،‬غریزههای خودرا پرورش داده‪ ،‬پخته‪ ،‬و بهآنها‪ ،‬ریخت و شکل داده و سپس‬ ‫آنها را دانش و آگاهی نامیده است‪.‬‬ ‫بهنظر میآید که جهانِ غریزه در هر زمانی دارای ساختار و نظامی ویژه است‪ .‬کموبیش متناسب با نظام‬ ‫های اجتماعی و فرهنگیِ گوناگونی که جهانِ هستیِ آدمی را دگرگون میکنند‪ ،‬جهانِ غریزهها نیز از نو‬ ‫سازمان و نظام مییابند‪ .‬در این از‪/‬نو‪/‬سازمانگیریها‪ ،‬بسا که گروهی از غریزهها از کارکرد افتاده‪ ،‬یا‬ ‫ناتوان شده‪ ،‬و یا ناپدید میشوند؛ و بهجای آنها‪ ،‬گونهها و گروههای تازه از آنها پدیدار میشوند‪.‬‬ ‫در همهی روزگارها‪ ،‬آدمی تالش نموده تا بهخود بباوَرانَد که جامعهیاو از جامعهی حیوانات بسیار فاصله‬ ‫گرفته‪ ،‬و نه هم‪/‬چون جوامع حیوانی‪ ،‬این شعور و ارادهی اوست که بر او و جامعهاش فرمان میراند‪ .‬با‬ ‫اینهمه‪ ،‬کارکردهایی چون خشم‪ ،‬عشق‪ ،‬دوستی‪ ،‬کینه‪ ،‬گریز بهسوی قدرت یا گریز ازآن‪ ،‬مالاندوزی یا‬ ‫دوریجستن از آن‪ ،‬و دهها از اینگونه غریزهها در همهی جوامعِ بشری‪ ،‬نیرومند و فعّال‪ ،‬درکارند‪ .‬نهتنها‬ ‫از دامنهی فعّالیتِ آنها کاسته نشد بلکه افزوده نیز شده است‪ .‬و هم‪/‬پایِ دامنگستری فعّالیتِ این‬ ‫غریزهها‪ ،‬تأثیرِ آنها در جامعه و از جمله در پیش‪/‬آمدها و حوادثِ ناگوارِ اجتماعی نهتنها کمتر نشد بل‬ ‫که آشکارتر و قابلِ توجّهتر نیز شدهاست‪ .‬از دیدگاهِ نقشِ بزرگی که غریزهها ایفا میکنند‪ ،‬جوامعِ انسانی‬ ‫هنوز فاصلهی درخورِ توّجهی با جوامعِ حیوانی نگرفتهاند‪.‬‬ ‫()‬


‫چند نوشته‬

‫‪43‬‬

‫"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری"‬

‫در ساختارِ کهنهیکنونیِجوامعِ بشری‪ ،‬هر روزه بَذرِ درگیریهایاجتماعی پاشیده میشود‪ .‬بهطرزی‬ ‫همیشهگی و بیگسست‪ ،‬زمینه برایِ آتشگرفتنِ ایندرگیریها آماده میگردد‪ .‬هر روزه میلیونها انسان‬ ‫در سراسرِ جهان‪ ،‬در توفانِ این درگیریها گرفتار میآیند‪ .‬ایندرگیریها‪ ،‬که همیشهی روزگار وجود‬ ‫داشتهاند‪ ،‬امروزه دامنهای بسیار غولآسا و هراسآور گرفتهاند‪.‬‬ ‫سیاست و سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ ،‬همیشه یکی از سرچشمههای مهمِ این درگیریها بوده است‪ .‬بهویژه از‬ ‫سدههایگذشتهینزدیک بهاینسو‪ ،‬ما گواهِ پدیداریِ شماری از درگیریهایاجتماعی هستیم که‪ -‬پنهان‬ ‫یا آشکار‪ -‬تنها از سوی سیاست پا میگیرند یا با دستِ آن دامنزده میشوند‪.‬‬ ‫افزونبراین‪ ،‬باید آشکارا گفت که راهانداختنِ درگیریهای اجتماعی‪ ،‬برای گروهی از انسانها به یک‬ ‫سرگرمیِ خطرناکی تبدیل شدهاست‪ .‬هم‪/‬چنانکه برای گروهی دیگر‪ ،‬این درگیریها به آزمایشگاهی‬ ‫برای آزمایشِاندیشهها‪ ،‬دیدگاهها و نظریهها‪ ،‬و یا خود حتّی‪ ،‬ادّعاها بَدَل گشته است‪.‬‬ ‫چنین داوریای در بارهی اینگونه از سرچشمههای درگیریهای اجتماعی‪ ،‬چیزِ تازهای نیست‪ .‬سیاست‬ ‫بهطورکلّی و بهویژه آنبخش از سیاست که بر سرِ قدرت است‪ ،‬بیشماربار در طول تاریخِ همهی کشورها‬ ‫کوشیده و میکوشد تا با توسّل بهاینحقیقت و سودجویی ازآن‪ ،‬جنبشهایاجتماعیِ انسانها را نا‪/‬اصیل‬ ‫و نا‪/‬واقعی قلمداد کرده و بهسرکوب اینجنبشها و مبارزاتِ اجتماعیِ مردم‪ ،‬و نیز مخالفانِ خود بپردازد‪.‬‬ ‫کسانی هم که از دادگری و برابری و آزادی رُو برگرداندهاند نیزکوشیده و میکوشند از اینحقیقت به‬ ‫سودِ بیعملیِخود و برضدِّ آرمانهایِاجتماعی و ارزشهایمبارزهیاجتماعی بهرهبرداریکنند‪ .‬با اینهمه‪،‬‬ ‫نمیتوان در این باره خاموش ماند و این حقیقت را‪ ،‬به دلیلِ این گونه سوءاستفادهها‪ ،‬کِتمان کرد‪.‬‬ ‫بیانِ اینحقیقت‪ ،‬هرگز بهمعنای پنهانداشتن و یا فراموشکردن اینحقیقتِ ناگوارتر نیست که جامعهی‬ ‫بشری‪ ،‬هم‪/‬چنان در زیرِ سیطرهی ننگآورِ نابرابری و بی دادگریهای اجتماعی است‪ ،‬و در آن از آزادی‬ ‫و برابری‪ ،‬جز سوسویی پیدا نیست‪ .‬حقیقت این است که این نابرابریها و بیدادگریها هم‪/‬چنان یکیاز‬ ‫سرچشمههای اصلیِ پیداییِ درگیریهای اجتماعی و کشیدهشدنِ مردم به مبارزهی اجتماعی است‪.‬‬ ‫دارندهگانِ رنگارنگِ گونههای مختلفِ قدرتِاجتماعی در پهنههای سیاست و دیوان‪/‬ساالری و ثروت‪ ،‬که‬ ‫بیشاز دیگر الیههای اجتماعی‪ ،‬سر‪/‬به‪/‬فرمانِ غریزههای ویرانگرند‪ ،‬در تالشاند تا این سیطرهی نابرابری‬ ‫و بیدادگری هم‪ /‬چنان برجا بماند‪.‬‬ ‫باری برگردیم بر سرِ بحث‪ .‬همهی این انواعِدرگیریها‪ ،‬در زیرِ نامِ "مبارزهیاجتماعی"جریان مییابند‪.‬‬ ‫بیهودهاست اگر گمانشود که مبارزهیاجتماعی همیشه تنها آندرگیریهایی را دربرمیگیرد که دارای‬ ‫"ویژهگیهای برجستهی انسانی" و یا "هدفهای واال" هستند‪ .‬بیهوده است اگر گمان شود که از هر‬ ‫گونه مبارزهیاجتماعی تنها بهاینسبب که مبارزهیاجتماعیاست"باید"پشتیبانیکرد‪ .‬بیهوده است اگر‬ ‫که چشم بر سوءاستفادههایی که هرروزه از مبارزهیاجتماعی میشود ببندیم‪ .‬مبارزهیاجتماعی میتواند‬ ‫سودمند باشد یا زیانمند‪ .‬میتواند پس‪/‬رو باشد یا پیش‪/‬رو‪ .‬میتواند بر ضد یا برای آزادی باشد‪ .‬میتواند‬ ‫در زیرِ فرمانِ اندیشه و اراده باشد و یا سر در قلّادهی سختِ غریزههای خام و زیان‪/‬بخشِ(فردی و‬ ‫اجتماعی) دادهباشد‪ ،‬و یا میتواند هیچ نباشد جر هیاهویی بیهوده‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪41‬‬

‫"مبارزهی اجتماعی" و"سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری"‬

‫آیا شمارِ آن مردان و زنانی که در گونههای زیانمند و پس‪/‬رو و "ضدِّ آزادیِ" مبارزهی اجتماعی شرکت‬ ‫کردهاند‪ ،‬از شمارِ شرکتکنندهگانِ در انواعِ دیگرِ آن کمتر بودهاست؟‬ ‫()‬ ‫با توجّه به ساختارِخودبهخودیِ نارسایِکهنهیِجامعهیِبشری‪ ،‬مبارزهیاجتماعی‪ ،‬آن یگانه‪/‬راهی است که‬ ‫آدمی برای گشودنِ گِرِهها و دشواریهای زندهگیِاجتماعیِخود‪ ،‬بهناگزیر و خودبهخودی و بهطورِ طبیعی‬ ‫از آن خواهد رفت‪ .‬این راهی است که هزینه و نیروی بسیارسنگینی طلب میکند‪ .‬هزینه و نیرویی که‬ ‫در بسیاری از موردها جبرانشدنی نیستند‪ .‬با اینهمه‪ ،‬این راهِ"ناگزیر"‪ ،‬هم‪/‬چنان میتواند برای آدمی‬ ‫سودمند باشد‪ .‬امّا آنچه که سودمندی نامیده میشود به چه معنی است؟‬ ‫کمک به برآوردهساختنِ نیازمندیهایروزمرهای که ادامهی حرکتِ چرخهای زندهگیِآدمی‪ ،‬و نیز پیش‪/‬‬ ‫رَویِ جامعه بهآنها وابسته است‪ ،‬یکی از سودمندیهای مهمِ مبارزهیاجتماعیاست‪ .‬گسستنِ همهی آن‬ ‫گونههای بندهگی‪ ،‬که زندهگیِاجتماعی در مفهوم و در چارچوبِکنونیاش آنها را میآفریند‪ ،‬و برداشتنِ‬ ‫اینهمهیوغ از دستوُپای جامعه و آدمی‪ ،‬باری ایننیز از آنسود مندیهای مهمِ مبارزهیاجتماعی است‪.‬‬ ‫امّا در همینحال‪ ،‬مبارزهی اجتماعی باید بتواند جامعهیآدمی و خودِ آدمیرا‪ ،‬هرچهبیشتر از زیرِ یوغِ‬ ‫غریزههایِ(فردی و اجتماعیِ)ویرانگر نیز آزاد کند‪ .‬معنای اینکارِبزرگ آناست که ساختارِکهنهیکنونیِ‬ ‫جامعه‪ ،‬که در بخشِبزرگِخود‪ ،‬رهاوَردِ غریزههایِ(فردی و اجتماعیِ)ویرانگرند‪ ،‬جایِ خودرا به ساختاری‬ ‫دهد که آنرا آدمی باکمکِ غریزههایِ(فردی و اجتماعیِ) نیک‪ ،‬و ارادهی سازنده برپا میسازد‪.‬‬ ‫آیا مبارزهی اجتماعی را شایستهگی و تواناییِ انجامِ چنینکارِ بزرگی هست؟‬ ‫آیا مبارزهی اجتماعی‪ ،‬با به‪/‬انجام‪/‬رساندنِ اینکارِ بزرگ‪ ،‬این شایستهگی و تواناییرا نیز بهدست خواهد‬ ‫آورد که جامعهیآدمیرا‪ ،‬از"شَّّ​ّرِ"ضرورتِخویش‪ ،‬و اگرکه این ناشدنیست‪-‬که متأسّفانه ناشدنی است‪،-‬‬ ‫دستِکم از شَّ​ّرِ جنبههایِ شَّ​ّر‪/‬برانگیزِ ضرورتِ خویش آزاد کند؟!‬ ‫‪4935‬‬


‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬ ‫نگاهی به «گفتوُگو با محمّدِ مختاری»‬ ‫کتابِ «ریرا» از انتشاراتِ فرهنگخانهی مازندران سالِ‪4935‬‬

‫‪4931‬‬


‫صفحه‬

‫فهرست ‪:‬‬ ‫‪ -1‬مُدِرنیته و سُنّت ‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫مُدِرنیته در جامعه‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫مُدِرنیته در هنر‬ ‫مُدِرنیسم ‪ ،‬وعشق(و رابطهی جنسی)‬ ‫‪.‬‬ ‫مُدِرنیسم‪ ،‬و جنبش زنان‬ ‫نیما چهگونه و تا چهاندازه مُدِرن بود‬ ‫‪.‬‬ ‫مُدِرنیسم‪ :‬نقّادی و هیاهو‬

‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬

‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫برضدِ سُنّت‪ ،‬امّا سُنّتی ‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫الف ‪ :‬مُدِرنیته‬

‫ب – سُنّت‬ ‫برضّد سُنّت‪ ،‬امّا خام‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪21‬‬

‫‪.‬‬

‫‪21‬‬

‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬

‫‪14‬‬

‫‪91‬‬ ‫‪35‬‬ ‫‪95‬‬

‫‪11‬‬ ‫‪13‬‬ ‫‪13‬‬ ‫‪94‬‬

‫‪91‬‬

‫‪ -2‬مَنش و چهگونهگیِ هواخواهی از نیما ‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪31‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪42‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪44‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪49‬‬

‫‪ -3‬شعرسیاسی‪ ،‬شعراجتماعی‬ ‫‪ « -4‬ذاتِ »ما و « انقالب»‬

‫‪.‬‬

‫‪ -5‬نگاهی به صحنهی «جهانیكردن»ها‬


‫چند نوشته‬

‫‪14‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫مُدِرنیته و سُنت‬

‫همهی بحثوگفتگوی مختاری‪ ،‬برپایهی ناروشنی و ابهام در معنا و برداشتی که او از مُدِرنیته و سٌنّت‬ ‫دارد‪ ،‬لرزان است‪ .‬اینناروشنی‪ ،‬متأسّفانه سایهیخودرا بر روی دیگربخشهایگفتگویاو هم پهن میکند‬ ‫و آنها را هم به تیرهگی میکشاند‪.‬‬ ‫آنجورکه برمیآید‪ ،‬بهگمان مختاری‪ ،‬هنرِ نوین در ایران‪ ،‬در درگیریِ میان"مُدِرنیته"و" سٌنّت" است که‬ ‫در صدسالِ پیش شکل گرفتهاست‪ .‬ازهمینرو‪ ،‬فکر میکنم بررسی و نقدِ این دو مقوله سودمندباشد‪ .‬در‬ ‫اینگفتگو‪ ،‬هدف هرگز ایننیست که مُدِرنیسم و مُدِرنیته تخطئه شوند و یا دستآوردهای این جریانِ‬ ‫هنری و فکری و اجتماعی بیبهاء گردد‪.‬‬ ‫الف ‪ :‬مُدِرنیته‬

‫مُدِرنیته در جامعه‬ ‫من در اینبخش‪ ،‬نخست به نقدِ برداشت او در بارهی مُدِرنیته میپردازم و پیش ازآن‪ ،‬چندین گفتار او را‬ ‫برای نمونه میآورم‪:‬‬ ‫‪ -4‬ص ‪ « -45‬جامعه در جنبش مشروطه‪ ،‬امکان ‪ ...‬نیافت تا گرفتههای خودرا از فرهنگِ مُدِرن درونی کند‪».‬‬ ‫‪ -1‬ص‪« -11‬مُدِرنیته از دورانِ مشروطه تا کنون‪ ،‬با مبارزهی همهجانبه تنها توانست تاحدودی جابیفتد‪».‬‬ ‫‪ -9‬ص‪ « -11‬یکی از مکانیزمها و عواملِ کمککننده به مُدِرنیته‪ ،‬خود ابزار های صنعتی و مُدِرن است‪» .‬‬ ‫‪ -1‬ص‪« -11‬سُنَّ​ّت تا آنجاکه بتواند[درعینِ مصرفِ ابزارهای صنعتیومُدِرن] خودِ مُدِرنیتهرا درتنگنا قرارمیدهد‪» .‬‬ ‫‪ -5‬ص‪« -11‬در سُنّتِ استبدادی‪...‬طبیعی بود که هیچیک از پیشنهادهای مُدِرنیته پذیرفته نباشد‪...‬سالهای سال مردمِ کشور‬ ‫مبارزه کردهاند تا این موضوعِ ساده پذیرفته شود که آزادی خوب است‪ .‬امّا سُنّتگرایان آزادی را اساساً مشئوم میدانستند‪».‬‬ ‫‪ -1‬ص‪ « -14‬مُدِرنیسم خواه ناخواه با پدرساالری در تقابل بود‪...‬این درست همان تضادّی بود که بینِ مُدِرنیسم و سُنّت‬ ‫وجود داشته است‪».‬‬ ‫‪ -3‬و نیز مطالب صفحه های ‪ 414‬تا ‪419‬‬

‫با توجّه به گفتارِ‪ ،1‬اگر مُدِرنیته‪ ،‬این نامِ فرانسوی‪/‬التینی‪ ،‬و قطعاً در آن دوران با درونمایهای فرانسوی‪،‬‬ ‫پدیدهای اجتماعی بود که پیامدِ رشدِ صنعت‪ ،‬یا اگر بهترگفته شود‪ ،‬پیامدِ فرانسویِ رشدِ صنعت بوده‪،‬‬ ‫در اینصورت چه نیازی بود که چنین پدیدهیاجتماعیای‪ ،‬در جامعهی دیگری که در آن هنوز صنعت و‬ ‫فن رشد نکرده بود واردشود‪ .‬بهویژه آن که هنوز روشن نبود که پیامدِ ایرانیِ رشدِ صنعت چه خواهدبود‪.‬‬ ‫انقالبِ مشروطه‪ ،‬اگرکه بهراستی برای این بود که ایرانیها «مُدِرنیتهرا درونی کنند» آیا خود‪ ،‬کاری‬ ‫ابلهانه و نابخردانه نبودهاست؟ چرا جامعهی ایرانی میبایست برای فرانسویکردن‪ -‬یا همان اروپایی‬ ‫کردنِ‪ -‬خود دست بهیک"انقالب"بزند؟ ایندیگر چهجور انقالبیاست که در آن از زن و مردِ جامعه‬ ‫میخواهند خویشتنِ خود را نفی و نابود کنند و پدیدهای دیگر را از جاییدیگر بهجای آن بنشانند؟‬ ‫مرادِ مختاری از«درونیکردنِ مُدِرنیته» هرچه که باشد نمیتواند از اینچارچوب بیرون باشد که ایرانیها‬ ‫میبایست چیزی اروپایی را میگرفتند و ایرانی میکردند‪ .‬اینگرایش کموبیش همانچیزی بود که به‬ ‫اندیشه و رفتارِ بسیاری از روشنفکران زمانِ جنبشِمشروطه هم سمتوُسو میداد‪ .‬بسیاری از آنها‬ ‫آهستهآهسته و در کردارِ روزمره‪ ،‬بهدرستی از این گرایش دور شدند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪11‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫جامعهی ایران همانندِ هر پدیدهی دیگری هرگز‪ -‬و قطعاً درآن زمانهم‪ -‬از نیاز به دگرگونی تهی نبوده‬ ‫است‪ .‬مُرادم ایناست که نیاز بهدگرگونی در هر جامعهای هست‪ ،‬همچون در هر پدیدهای‪ .‬نیازِ هر جامعه‬ ‫به دگرگونی‪ -‬رویهمرفته و نه حتماً در همهی ریزهکاریها‪ -‬با نیازِ جوامعِ دیگر به دگرگونی فرق دارد‪.‬‬ ‫بهویژه اگر این امرِ ساده و بدیهی نیز فراموش نشود که در کنارِ نیازهایِهمهگانی که هر جامعهای ناگزیر‬ ‫بهپاسخگویی و برآوردنِ آنها است‪ ،‬نیازهای ویژهی آنها جای دارند که نقشِ بسیار مهمی در سالمت و‬ ‫پیشرفتِ همخوانِ جامعهدارند و پاسخهایویژهی خودرا میطلبند‪ .‬ماهیّت و سمتوُسوی نیازهای هر‬ ‫جامعهای‪ ،‬و رَوِش و چهگونهگیِ برآوردهساختنِ این نیازها‪ ،‬ویژهی همان جامعه است‪.‬‬ ‫آنچه که بهراستی میبایست در جامعهی ایران درونی میشد‪ ،‬تا آنجا که با نقشِ روشنفکران پیوند‬ ‫دارد‪ ،‬تالش و کوششِ روشنفکران برای دستیابی بهیک نگاه و دیدِ تازه به جهان و جامعه و هستی بود‪.‬‬ ‫نگاه و دیدِ تازهای که میبایست ریشه در فرهنگ و سُنَن و دستآوردهای عمومیِ جامعهی ایران و‬ ‫بهویژه خصوصیاتِ جامعهی ایرانی میداشت‪ .‬افزون براین‪ ،‬میبایست خودِ نیاز بهدگرگونیِ جامعه هم در‬ ‫درونِ همین جامعه جستجو میشد‪ .‬زیرا که نیازها هم برای خویش دارای مَنشی و خاستگاهی هستند‪.‬‬ ‫آنها هم همچون یک موجودِ زنده برای خود شناسنامهای دارند‪ .‬این بهمعنای آناست که همچون‬ ‫بسیاری از روشنفکرانِ آن زمانِ ایران‪ ،‬نمی بایست نیازهای جوامعِ اروپایی و نیز راههای اروپاییِ حلِّ آن‬ ‫نیازها را بهجای نیازهای واقعیِ جامعهی ایران و راههای حلِ آنها نشاند‪.‬‬ ‫()‬ ‫درگفتار‪ ،1‬مختاری آن بخش از تالش و کوششِ گروههایی از جامعه را که میخواهند"صنعت و فن"را‬ ‫همچون دستآوردی مثبت از جامعهای دیگر‪ ،‬بگیرند ولی آنرا آگاهانه با وضعیتِ ویژهی خود همساز‬ ‫کنند‪« ،‬در تنگنا قراردادنِ مُدِرنیته» نامیده و آنرا عملی و کاری که تنها از سوی هوادارانِ سُنّت انجام‬ ‫می گیرند قلمداد میکند‪.‬‬ ‫در این جمله‪ ،‬احتمال دارد که دو داوری و یا دو اندیشه نهفته باشد ‪:‬‬ ‫یکی اینکه‪ :‬مُدِرنیته همچون یک پیآمدِ همهگانی و جهانی و ناگزیرِ رشدِ صنعت در هرکشوری با هر‬ ‫زمینهی فرهنگی انگاشته میشود‪.‬‬ ‫و دیگراینکه‪ :‬مُدِرنیته گویی یکسره خوب و سودمند است‪.‬‬ ‫در بارهیادّعایِنخست‪ ،‬بایدگفت‪ ،‬امروزه پس از نزدیک به‪911‬سال از عمرِ صنعت‪ ،‬این دیگر کامالً آشکار‬ ‫شده است که صنعت در جهان دارای گونههای بسیار ناهمگنِ رشد و پیشرفت است و پیآمدهای‬ ‫اجتماعیِ آنهم بههماناندازه گوناگون و متنوّعاست‪ .‬صنعت اگرچه برخی پیآمدهایی دارد که همهگانی‬ ‫و برای همهی جوامع یکسان هستند‪ ،‬ولی در هرجامعهای دارای پیآمدهای ویژه و بومی هست‪ .‬از کجا‬ ‫و بهچه دلیل هرگونه پیآمدِ صنعت در هرکجای این جهان باید حتماً «مُدِرنیته» نامیده شود؟ گٌمان‬ ‫نمیرود که مُدِرنیته‪ ،‬تنها یک نام یا یک کلمهی ساده باشد که آنرا مثالً با کلمهی ایرانیِ"نو" بشود در‬ ‫کنارِ هم گذاشت‪ .‬کم یا زیاد‪ ،‬این کلمه نشانههای فرهنگی و تاریخیِ جوامعی را که از آنها برخاسته‬ ‫برخود دارد‪ .‬از این مهمتر‪ ،‬این‪ ،‬نامِ تنها یکی از انواعِ پیآمدهایصنعت در جهان‪ ،‬یعنی نامِ نوعِ اروپایی‬


‫چند نوشته‬

‫‪19‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫(غربی) پیآمدهای صنعت است‪ ،‬و هیچ دلیلی ندارد که آن دگرگونیهای اجتماعی را که رشدِ صنعت‪،‬‬ ‫مثالً در ایران‪ ،‬بهبار خواهد آورد یا آورده حتماً مُدِرنیته نامید‪ .‬ندیدنِ ویژهگیهای بومی و منطقهییِ رشدِ‬ ‫صنعت‪ ،‬آثارِ زیانبارِ خودرا در پهنهی عملِ اجتماعی برجای خواهدگذاشت‪ .‬در همینگفتگوی مختاری‬ ‫میتوان برخی از اینآثارِ خطرناك را در عملِاجتماعی خودِ او بهروشنی دید‪ .‬از آنجمله است جبهه‪/‬‬ ‫سازیهای خیالیِ او در بینِ هنرمندانِ ایرانی‪ ،‬و یا تعجّبِ او از اینکه چرا پس از نیما شاعری مثل تولّلی‬ ‫میآید و همچنین بیباوری و کمابیش تخطئهی مبارزاتِ استقاللخواهی و ضدامپریالیستی( و یا هر نامِ‬ ‫دیگری که میخواهند به آن بدهند )‪.‬‬ ‫در کشورِ ما‪ ،‬پیآمدهای رشدِ صنعت دستِکم دارای دو وجه یا دارای دو منشاء بود‪ :‬منشاءِ درونی و‬ ‫منشاءِ بیرونی‪ .‬پیآمدهای دارای منشاءِ درونی‪ ،‬همانجورکه روشن است‪ ،‬آن نتایجِ اجتماعی و فرهنگی‬ ‫و‪ ...‬صنعتیشدنِ جامعهی ایراناست که باید آنها را پیآمدهای ایرانیِ رشدِ صنعت نامید‪ .‬این پی‪/‬آمدها‬ ‫را نمیتوان و نباید مانندِ مختاری حتماً"مُدِرنیته" خواند‪ .‬پیآمدهای با منشاءِ بیرونی‪ ،‬در حقیقت همان‬ ‫پیآمدهای رشدِ صنعت در آنجوامعِ اروپایی بود که همراه با صدورِ صنعت بهسوی ما سرازیر شدند‪.‬‬ ‫بخشی از این پیآمدهایِ با منشاءِ بیرونی‪ ،‬همانبودند که از سوی گروهی از روشنفکرانِ آنجوامع‬ ‫"مُدِرنیته" نامیده شده بودند‪.‬‬ ‫در بارهی ادّعای دُوُم هم باید گفت‪ ،‬این پیآمدهای صنعت‪ -‬چه پیآمدهای همهگانی و چه ویژه‪ -‬هم‬ ‫ویرانگرند و هم سازنده‪ .‬تأمّل و تالشِ جوامعِ بشری برای مهارزدن بر جنبههای زیانمند و ویرانگرِ‬ ‫صنعت‪ ،‬دارای پیشینهای طوالنی است و کسی نمیتواند مُنکِرِ آنها شود‪ .‬تاریخِ رشدِ صنعت در اروپا‪،‬‬ ‫همچنین تاریخِ مبارزات و تالشهای انبوهی از روشنفکرانِ این دیار است برضدِّ پیآمدهای زیانبارِ این‬ ‫رشد‪ .‬گروههایی از خودِ هوادارانِ مُدِرنیته هم جزوِ این تالش کنندهگان بودهاند و راهِحلهایی هم‬ ‫دادهاند‪ .‬اگرچه بسیاری از ادّعاها و راهِ حلهای این هوادارانِ "مُدِرنیته" امروزه در خودِ کشورهای غربی‬ ‫هم به بنبست رسیدهاند و اگرچه برخی از این ادّعاها و راهِحلها و پیشنهادها از همان آغازِ خود آشفته‬ ‫و درهم بودهاند‪ ،‬و با آنکه این تالشها متأسّفانه هنوزکه هنوز است نتوانسته است بر رَوَندِ خودانگیخته‬ ‫و بیمهارِ رشدِ صنعت چیره شده و این هیوال را رامِ اراده و خواسته و آگاهیِ بشر سازد‪ ،‬ولی خودِ‬ ‫واقعیتِ این تالشها بیانگرِ اینحقیقت است‪ ،‬که رشدِ صنعت دارای جنبههای سودمند و زیانمند باهم‬ ‫است‪ .‬از آن جا که پدیدهی مُدِرنیته خود یکی از پیآمدهای همین رشدِ صنعت بوده‪ ،‬بنابراین باید کامالً‬ ‫روشن باشد که خودِ مُدِرنیته‪ ،‬هم دارای جنبههای سودمند و هم زیانمند بوده است‪ .‬اروپای سدهی‪43‬‬ ‫مَملُو است از مجادالتِ فکری و عملیِ روشنفکران و گروههای اجتماعی در پیرامونِ ارزیابی از پدیدهی‬ ‫مُدِرنیته‪ .‬بخشِ مهمی از این مجادالت‪ ،‬درست بر ضِد‪ ،‬و متوجّهِ خودِ مُدِرنیته بوده است‪.‬‬ ‫در جامعهی ایران هم‪ ،‬مقابله با پیآمدهای رشدِ صنعت از همان دهههای پیش از انقالبِ مشروطه وجود‬ ‫داشتهاست‪ .‬مقابله با پیآمدهای ناگوارِ صنعت در ایران‪ ،‬افزون بر مقابله با پِی آمدهای با منشاءِ درونی‪،‬‬ ‫بهناگزیر‪ ،‬مقابله با پیآمدهای با منشاءِ بیرونی‪ ،‬یعنی در حقیقت با همان پیآمد های ناگوارِ رشدِ صنعت‬ ‫در اروپا بود‪ ،‬که از سوی بسیاری از روشنفکراِن مسئولِ آندیار با آنها مقابله میشد‪ .‬همانجورکه گفته‬


‫‪11‬‬

‫چند نوشته‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫شد‪ ،‬خودِ مُدِرنیته هم بخشی ازآن پیآمدها بود که به سوی جامعهی ما صادر میشد‪ .‬از اینرو‪ ،‬مقابلهی‬ ‫بخشی از جامعهی ایران با پیآمدهای خارجیِ صنعت‪ ،‬در بخشی از خود‪ ،‬مقابله با خودِ مُدِرنیته‪ -‬و‬ ‫درستتر گفتهشود‪ -‬با جنبههای زیانمندِ مُدِرنیته و جنبههای دروغینِ آن هم بود‪ .‬امروزه دیگر کامالً‬ ‫آشکار است که مُدِرنیته در بخشهایی از خود دارای نوعی روحیهی جهانخواری بود و بسیاری از نامدار‬ ‫‪4‬‬ ‫ترین نمایندهگانِ فکریِ آن‪ ،‬ازکشورگشاییهایِ استعماریِ حکومتهای خود جانبداریمیکردند‬ ‫این دیگر باید روشنباشد‪ ،‬که پیآمدهای اروپاییِ صنعت‪ ،‬نهفقط بهطورِ خود بهخودی همراه با صدورِ‬ ‫صنعت‪ ،‬بلکه همچنین با تالشِ آگاهانه کشورگشایانهی دولتهای اروپایی‪ ،‬به ایران وارد میشد‪ .‬در‬ ‫پیشاپیشِ این هجومِ جهانخوارانه‪ ،‬نمیتوان برخی از مدافعانِ مُدِرنیته را ندید‪ ،‬و برخی از شعارهای‬ ‫مُدِرنیته را نمیتوان بر پرچمِ این هجومها منکر شد‪ .‬همهی ما میدانیم که بخشِ قابلِ توجّهِ درونمایه و‬ ‫محتوای مبارزهی عمومیِ بخشِ بزرگی از ایرانی ها را برضدِّ آن جهانخواریای‪ ،‬که روزگاری استعمار و‬ ‫زمانی امپریالیسم نامیده شدهاست‪ ،‬همین مبارزهی فرهنگی برای جلوگیری از بهدرونآمدنِ پیآمدهای‬ ‫ویرانگرِ فرهنگی و اجتماعیِ نوعِ غربیِ رشدِ صنعت تشکیل میداد‪ 1.‬آیا مختاری با هواداریِ بیچون وُ‬ ‫چرایِ خود از مُدِرنیته‪ ،‬و سُنّتی خواندنِهرگونه مخالفت با مُدِرنیته‪ ،‬میخواهد اینمبارزهی فرهنگی و‬ ‫‪9‬‬

‫اجتماعیرا تخطئه کند؟‬ ‫عیبِ بزرگِ بحثِ او اینجا در ایناست‪ ،‬که او به بحثی نقّادانه در بارهی مُدِرنیته نمیپردازد‪ .‬از تعریفِ‬ ‫دقیق‪ ،‬و مهمتر از آن‪ ،‬از تعریفِ واقعیِ مُدِرنیته خودداری میکند‪ .‬دستِکم اگر در اینگفتگو جایِآن‬ ‫نمیبود نمیبایست نیز آنرا چنین ساده میکرد‪.‬‬ ‫()‬

‫‪« -4‬منطقهی شمالیِ آفریقا‪ ...‬سرزمینیاست که سرنوشتاش طفیلِ سرنوشت رویدادهای عظیمی است که در جاهای دیگر‬ ‫گذشته‪ ،‬بیآنکه چهرهی ویژهی خودرا داشته باشد‪ .‬این بخشِ آفریقا‪ ،‬چون مانندِ آسیای صغیر رو‪/‬به‪/‬سویِ اروپا دارد‪،‬‬ ‫میتواند و باید به اروپا بپیوندد چنانکه از چندی پیش فرانسویان نیز در همین راه کوشیده وکامیاب شدهاند‪».‬کتابِ «عقلِ‬ ‫کُل در تاریخ » ف‪ .‬هِگِل ‪ .‬برگردان ح‪ .‬عنایت ص‪ 193‬تاکید از من است‪.‬‬ ‫و البتّه همانجور که ح‪ .‬عنایت در زیرنویسِ اینصفحه یادآوری میکند «مقصودِ هِگِل سیاستِ استعماریِ فرانسه در الجزایر‬ ‫برای یکیکردنِ آنسرزمین با کشورِ خویشاست‪ ».‬هِگِل دراین گفتارخود‪ ،‬آشکارا هوادارِ استعمار است‪.‬‬ ‫‪ - 1‬این مبارزهی فرهنگی در بخشِ نهچندان کماهمیّتِ خود دربردارندهی گفتگوها و بحثهای جدّی با بسیاری از‬ ‫روشنفکرانِ نیکخواهِ اروپایی نیز بوده و هست‪ ،‬روشنفکرانیکه هواخواهِ مُدِرنیته بودند و بهرغمِ هم‪/‬نواییهایی که با مبارزانِ‬ ‫کشورهایی نظیرِ ما داشتهاند ولی کم یا بیش از گونهای خودخواهی و یا گمراهیهای فرهنگی در رنج بوده و یا هستند‪.‬‬ ‫‪ -9‬همه میدانیم که در ایران‪ ،‬گروههای اجتماعیِ بسیار نا‪/‬هم‪/‬گونی دراینمبارزات و تالشها شرکتداشته و دارند‪ .‬هجومِ‬ ‫چند‪/‬وجهیِ اروپا (غرب)‪ ،‬بهناچار مقابلهای چند‪/‬وجهی و پیچیده را برمردم ایران تحمیل کرد‪.‬‬ ‫روشناست که دراینجا‪ ،‬صحبت بر سرِ مبارزات و تالشهای صادقانه و سازنده است‪ ،‬و نه بر سرِ بهرهبرداریهای سیاست‪/‬‬ ‫قدرت‪/‬مدارانهی بخشهایی از جامعه ازاین مسئلهیواقعی؛ بهرهبرداریهاییکه اکثراً از سوی خودِ جهانخواران نیز پشتیبانی‬ ‫و یا خود بهراهانداخته میشد و میشود‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪15‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫در گفتارِ ‪ ،5‬مختاری وانمود میکند که یکی از نشانههای مُدِرنیته"آزادی" بوده[و هست]‪ .‬و در گفتارِ‪1‬‬ ‫دیگر کامالً آشکارا میگوید‪ ،‬که مُدِرنیته هرگز چیزِ بدی نیست‪ .‬او میگوید‪ :‬مُدِرنیته خواه ناخواه در‬ ‫تقابل با پدرساالری است ‪ .‬در حقیقت‪ ،‬او صفتها‪ ،‬و مهمتر از آن‪ ،‬ماهیتّی را به مُدِرنیته نسبت میدهد‪،‬‬ ‫که هنوزکه هنوز است در زادگاهِ آنهم در درستیِ آنها بحثاست‪ .‬در درونِ هوادارانِگوناگونِمُدِرنیته‪،‬‬ ‫خود‪ ،‬دیدگاههای گوناگونی در ردِّ و پذیرشِ آنها وجود دارد‪.‬‬ ‫جامعهی آلمان جامعهای صنعتی است‪ .‬امروزه دراین کشور‪ ،‬در صنعت و اقتصاد و سیاست و هنر و‪ ...‬کم‬ ‫نیستند کسانی که هوادارِ مُدِرنیسم هستند‪ .‬اینکسان از بخشهای بسیارگوناگونِ جامعه اند‪ .‬از صاحبانِ‬ ‫"باشگاههای شهوت"‪-‬که امروزه در آلمان یکی از نیرومندترینبخش در اقتصاد و مطبوعات و فرهنگِ‬ ‫کشورند‪-‬گرفته تا شرکتهای غولآسای مِرسِدِسبنز و مراکزِ مالی‪ ...‬تا کانونهایبزرگِقدرت در سیاستِ‬ ‫کشور‪ ،‬تا گروههایِروشنفکریِگوناگون‪ ،‬و تا سَبکها و روالهای مختلفِهنری‪ ،‬ادبی‪ ،‬و فرهنگی‪ .‬همهی‬ ‫این گروهها‪ ،‬که تفاوتهای جدّی با یکدیگر دارند‪ ،‬خودرا هواخواه مُدِرنیته میدانند‪ .‬از جمله‪ ،‬حزبِ‬ ‫"اتحادیهیدموکراتهایمسیحی"(حزبِفرمانروایِکنونیِآلمان)نیز یکی از همینهوادارانِ مُدِرنیسم و‬ ‫مُدِرنیته است‪ .‬در دو‪/‬سهسالِ گذشته‪ ،‬یکی از بحثهای این سازمان این بود‪ ،‬که چون سهمِ زنان درآن‬ ‫پایین است باید این سهمیه را افزایش داد‪ .‬این خواسته با خودداریِ بخشِ بزرگِ اعضای‪ 1‬این سازمان‪-‬‬ ‫یا همان اکثریت بهزبانِ مُدِرن!‪ -‬روبهرو شد‪ .‬با اینکه این خواسته نه بهدلیلِ این بوده که‪ -‬بهباورِ‬ ‫مختاری‪-‬مُدِرنیسم و مُدِرنیته «خواه ناخواه» با مردساالری تقابل دارد‪ ،‬بلکه همانگونه که معمولِ‬ ‫حزبهای سیاسیاست‪ ،‬برای جذبِ رأیِ رأیدهندگان بهپیش کشیده شدهبود‪ ،‬بازهم نتوانست‪ -‬تاکنون‬ ‫دستکم‪ -‬پذیرفته شود‪ .‬نادانی است اگرکه همهی این خودداریکردن را نتیجهی نادانیِ سیاستمدارانِ‬ ‫این سازمان دانست‪ .‬برعکس‪ ،‬یکی از دالیلِ این خودداری‪ ،‬سنگینیِ وزنهی هوادارانِ مرد(یا پدر)ساالری‬ ‫در این حزب است‪ .‬خودِ جامعهی آلمان هم هنوز جامعهای مَرد(پدر)ساالر است‪.‬‬ ‫مختاریِ گرامی! مُدِرنیته نهتنها «خواه‪/‬ناخواه» در تقابل با پدرساالری نیست‪ ،‬بلکه همچنین «هوادارِ‬ ‫خواه‪/‬ناخواهِ آزادی» نیز نیست‪ .‬امروزه در همین آلمان کم نیستند هوادارانِ مُدِرنیته که برایشان دشوار‬ ‫است « تا اینموضوعِ ساده پذیرفتهشود که آزادی خوب است‪ .».‬بگذریم از این که یک گفتگوی کلّی در‬ ‫بارهی یک آزادیِ کلّی همواره راه به جایی نخواهد برد‪.‬‬ ‫مدِرنیته در هنر‬ ‫ویژهگیهای "مُدِرن" از نگاهِ مختاری‬

‫بهطورِکُلّی و در همهجا‪ ،‬هنوز آنچه که مُدِرنیسم نامیدهمیشود‪ ،‬آمیزهای نا‪/‬هم‪/‬گون و نا‪/‬روشن از‬ ‫بیشمار سَبک و سیاق و سمتوُسویِ اجتماعی‪ ،‬اقتصادی‪ ،‬فرهنگی‪ ...‬است‪ .‬امّا آنچه که مختاری هنرِ‬

‫‪ -1‬شاید لزومی به یادآوری ندارد که کلمهی«اعضاء» در اینگونه احزابِ کامالً راست‪ ،‬نهتنها دربرگیرندهی انسانهای به‬ ‫اصطالح سادهاست بلکه هم‪/‬چنین و بهطورِعمده دربردارندهی صاحبانِ صنایع و سرمایههایکالن هم هست‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪11‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫مُدِرن مینامد چیست؟ این چهگونه هنری است که جبههای عظیم از هنرمندانِ ایران (بهگفتهی‬ ‫مختاری) برضدِّ آن هستند؟ بهتراست از زبانِ خودِ او بشنویم ‪:‬‬ ‫‪ « -4‬مُدِرن دارای دیدِ تراژیک است‪ ...‬نویسندهی مُدِرن ناامیدانه با نظامِ فکری و رفتاریِ جامعه برخورد میکند و این‬ ‫خودبهخود یک دیدِ تراژیک ایجاد میکند‪».‬‬ ‫‪ « -1‬شعرِ امروز میخواهد بر ساختهایی ‪ ...‬در عمق و نهادِ زبان بشورد‪».‬‬ ‫‪ «-9‬در ساختهای مردانهی اینزبان[زبانِ شعرِ سنتی]پردهای بین زن و مرد کشیده میشود‪...‬بیانِ عاشقانهاش هم مرد‪/‬‬ ‫ساالرانه است‪[ . ...‬دراین شعرها ]تحقّقِ تساویِ بشری تعارف بوده است ‪ »...‬ص‪ ]...[444‬از من است‪.‬‬ ‫‪ «-1‬خیلی از شاعرانِ سیاسیِ آن ایّام انگار عاشقانهای نسرودهاند‪ .‬یا اگر هم گهگاه سرودهاند از نوعی شرمگینی مُبّرا نیست‪.‬‬ ‫»ص‪34‬‬ ‫‪ « -5‬مثالً این که عشقِ من گریه نکن‪ ،‬بگذار من آفتاب را بیاورم‪ ،‬آنوقت به سراغت خواهمآمد‪ ،‬و عشقی میکنیم‪ ،‬یا مثالً <‬ ‫دیر است گالیا > ‪»...‬ص‪35‬‬ ‫‪ « -1‬باتوجه بهمسائلِ اخالقی‪ ،‬اگر مثالً شاعری مثلِ بودلِر در ایران میزیست نهتنها نفی میشد بلکه حتّی شاعر هم تلقّی‬ ‫نمیشد‪ .‬چرا که آن نوع شیطنتِ اخالقیکه در بودلروجوددارد برای جامعهیما اصالً قابلِ هضم نیست‪ »...‬ص‪11‬‬ ‫‪ « -3‬در جنبشِ آزادیِ زنان و فمینیسمِ جهانی ‪»...‬ص‪31‬‬ ‫‪ «-1‬آدم‪ ...‬آلتِ تناسلی هم دارد‪ ...‬آدم آدم است ‪»...‬ص‪19‬‬

‫اینگفتارها تنها برخی از مهمترین سرفصلهای اندیشهیمختاری در بارهی هنرِ مُدِرن در اینکتاب است‬ ‫و قطعاً دربرگیرندهی همهی اندیشههای او نیست؛ ولی من تصوّر میکنم روشنگرِ مهمترین گوشههای‬ ‫فکرِ او در اینباره است‪ .‬روشننیست که چرا مختاری گفتارِشمارهی‪4‬را فقط از ویژهگیها و شناسههای‬ ‫هنرِ مُدِرن میانگارد؟ نه یک نگاهِ بَررِّس بلکه حتّی فقط یک نگاهِ کمی جُستوُجوگر به هنر و ادبیاتِ‬ ‫سدههایپیشین تا اکنونِ همینایران روشن میکند که چنیندیدِ بهگفتهیاو"تراژیک"‪ ،‬یکیاز برجسته‪/‬‬ ‫گیهای مهمِ هنرِ کهنِ ایرانرا هم تشکیل میدهد‪.‬‬ ‫بهطورکلّی‪ ،‬ویژهگیِ تفکرِهنری یکی آن است که آدمیرا به چونیوُچرایی دربارهی زندهگی‪ ،‬انسان‪ ،‬و‬ ‫جهانِهستی میکشاند‪ .‬یکی از آنحقایقِ ناگواری که آدمی‪ ،‬در این چونوُچراکردنهایهنری‪ ،‬بهآن می‬ ‫رسد‪ ،‬در‪/‬هم‪/‬تنیدهگیِ زندهگیوهستی با فاجعهها و مصیبتهای متأثّرکننده و اندوهبرانگیز است‪ .‬تجربه‬ ‫نشاندادهاست که هنر‪ ،‬با هر نامی و در هر کشوری و در هر زمانی‪ ،‬از اینویژهگی برخوردار بوده وهست‪.‬‬ ‫گفتهی شمارهی‪ 1‬هم باز نمیتواند ویژهگیِ فقط هنرِ مُدِرن باشد‪ .‬داستانِ زبانِ فارسی و زبانهای دیگرِ‬ ‫ایرانی در طولِ پیشینهی چندهزارسالهیخود نشاندادند که خواستِ دگرگونساختنِ آنها(زبانها)یکی‬ ‫از آرزوهای همهی گروه های نسبتاً جدّیِ اجتماعی یا فرهنگی بوده است‪ .‬کم نیستند هنرمندانی که‬ ‫برساختِ زبان بومیِ خود تأثیرات بسیار ژرفی نهادهاند‪ ،‬در حالیکه به جریانهای گوناگونِ هنری تعلّق‬ ‫داشته و در زمانهای مختلف میزیستهاند و یا میزیاند‪ .‬آن چه که میتواند ویژهگیِ این یا آن هنرِ‬ ‫این یا آن دوره قلم‪/‬داد شود‪ ،‬منش و ماهیّت و سمتو سوی این تأثیرگزاری است و نه اصلِ آن‪.‬‬ ‫باید این نکته را همینجا افزود‪ ،‬که مرادِ من از زبان در اینبحث‪ ،‬هم آن زبانیاست که با آن گفتوُگوی‬ ‫روزمره انجام میگیرد‪ ،‬و هم آن زبانیاست که با آن‪ ،‬نوشته میشود‪ ،‬و هم ‪-‬و اینهم درجای خود مهم‬


‫چند نوشته‬

‫‪13‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫است‪-‬آن نحوه‪ ،‬آهنگ‪ ،‬تأکیدها‪ ،‬نوعِ هم‪/‬آمیزیها‪ ،‬زبان‪/‬زدها‪...،‬و نیز همهی آنچیزهاییاست که میتوان‬ ‫آنرا روحِ کلّی و منشِ فرهنگی نامید‪.‬‬ ‫در این‪ ،‬هیچ تردیدینیست که زبان در هر دروهای باید پا‪/‬به‪/‬پای دگرگونی های جامعه دگرگون شود‪.‬‬ ‫قیدِ"باید" در اینجا بهمعنای این است که این دگرگونیِ زبان‪ ،‬هدایت و دخالتِ آگاهانهی جامعه را‬ ‫طلب میکند‪ .‬وگرنه‪ -‬چه بخواهیم و چه نخواهیم‪ -‬دگرگونیهای خودبهخودیِ جامعه‪ ،‬زبان را به شکل‬ ‫خودبهخودی‪ ،‬روزمرّه دگرگون میکند‪ .‬ولی درست همانزمان که عنصرِ آگاهی میخواهد در تحوّلِ زبان‬ ‫دخالت کند‪ ،‬دشواریِ بزرگ شروع میشود‪ .‬زیرا آگاهی دراینجا‪ ،‬در عمل و در روزمرّه‪ ،‬بهمعنای انبوهی‬ ‫از گرایشهاینا‪/‬هم‪/‬گون و متضاد‪ ،‬و درست یا نادرستِ اجتماعی‪ ،‬سیاسی‪ ،‬فرهنگی‪ ،‬ملّیِ گروههای‬ ‫گوناگونِاجتماعی و فکریِجامعهاست‪ .‬خیالِ"شوریدن"بر زبان‪ ،‬باید واقعی‪ ،‬شدنی‪ ،‬و پختهباشد‪ .‬ساختنِ‬ ‫«امیدهایخوشبینانه»درکارِ تحوّل و دگرگونیهایژرف در هنر و ادب و فرهنگ‪ ،‬هیچسودی بهبار نمی‬ ‫آورد‪ .‬مگر ندیدهایم که گاهی دخالت در زبانِ یکمَردُم‪ ،‬به جنگ داخلی و"نفاقِ ملّی" کشیده شدهاست؟‬ ‫امّا ماهیّت و منش و سمتِ آن شورشی که‪ ،‬بهزعمِ مختاری‪ ،‬هنرِمُدِرن او می خواهد در ساختِ زبان برپا‬ ‫کندچیست؟ براینمونه‪ ،‬یکی از اینسمتوُسوها‪ ،‬بهگمانمختاری‪ ،‬شورش برضدِّ«ساختارِ مردساالرانه»ی‬ ‫این زبان و «خطابی» بودنِ آناست‪ .‬در اینکه زنان و مردانِ جامعهی ایران هم‪/‬چون دیگر جوامع جهان‪،‬‬ ‫در زیرِ فرمانروایی و سلطهی مردساالری هستند تردیدی نیست‪ .‬وتأکیدِ مختاری درستاست‪ .‬ولی‬ ‫دیدگاه او در بارهی بهاصطالح«اِروتیسمِموّاجِ»بودلری‪ ،‬و تأکیدهای او بر«فمینیسمِجهانی»‪ ،‬و نیز خرده‪/‬‬ ‫گیریهای نا‪/‬به‪/‬جا و شتابزدهی او بر نگاهِ شاعرانِ به اصطالحِ او«آنایّامِ» ایران به عشق و دل‪/‬دادهگی و‬ ‫دل‪/‬داده‪ ...‬نشان میدهند که ماهیّت و مَنِشِ «شورشِ» او برضدِّ ساختِ مردساالرانهی زبان‪ ،‬تا چهاندازه‬ ‫شوریده و آشفته است‪ .‬نگاهی به کُلِّ همین گفتگوی مختاری در کتابِ«ریرا» نشان میدهد‪ ،‬که زبانِ‬ ‫خودِ او ‪-‬دستِکم در اینکتاب‪-‬بسیار«خطابی»و‪ ،‬اگرچه نه مردساالرانه امّا‪ ،‬ساالرانه است‪ .‬شورشی با‬ ‫چنینسمت و سویِ ناروشن و نیز نادرست‪ ،‬گذشته از اینکه آیا تا چهمیزان شدنیخواهدبود‪ ،‬باید پرسید‬ ‫چه فرجامی در پِی خواهدداشت؟‬ ‫مُدِرنیسمِ مختاری‪ ،‬و عشق و رابطهی جنسی‬

‫دربارهی گفتارهای شمارهی‪9‬و‪ 1‬تا‪ ،1‬مختاری باید دیدگاهِ خودرا روشنتر کند‪.‬‬ ‫نخست اینکه‪ :‬این"عشقِجنسی"‪ ،‬یکیدیگر از کلّیگوییهای«گناهآلودِ»مختاری است‪ .‬میتوان آنرا‬ ‫"عشق بهرابطهیجنسی" فهمید؛ میتوان هم‪/‬چنین آنرا "عشقِ هم‪/‬راه با رابطهیجنسی" فهمید‪.‬‬ ‫در زیرِ نامِ هنرِ مُدِرن‪ ،‬امروزه در سراسرِ جامعهی آلمان‪ ،‬در تبلیغاتِبازرگانی‪ ،‬در نقاشی‪ ،‬در فیلم و تماشا‬ ‫‪ ،‬در رسانههای گروهی و‪ ...‬نوعی برداشت و دركِ سطحی و بیمقدار و حقیر از عشقِ جنسی ارائه‬ ‫میشود که بهراستی جان و دلِ انسان بههممیخورَد‪ .‬اگر آنصورتکِرنگین را از چهرهی این "برداشتِ‬ ‫مُدِرن" از مسئلهیجنسی برداریم‪ ،‬و اگر رنگینیِ فرسودهی این برداشتهای بهاصطالح نو را به کناری‬ ‫بزنیم‪ ،‬آنگاه بهروشنی دیدهخواهدشد که این رابطهیجنسیِمُدِرن‪ ،‬هیچ با همان رابطهیجنسیِ آب‪/‬رو‪/‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪11‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫باخته و ناشایستهای که اکنون هزارها سالاست در همهیجهان و نیز حتّی در نزدِ همان گروههای به‬ ‫اصطالح سُنّتی وجوددارد فرقی نمیکند‪.‬‬ ‫دوم اینکه‪ :‬مبالغه و تکرارِ گفتارهای عادی دراینباره هیچ دردیرا درمان نمیکند‪ .‬امروزه در اروپا‪،‬‬ ‫انرجار از عشقِ جنسی کم تر از عالقه بهآن نیست‪ .‬بهتراست فراموش نکنیم که آنانبوهِ بزرگی از کسان‬ ‫که هنوز یادشاننرفته که «آدم‪ ،‬آلتِ تناسلی هم دارد»انسان هایی هستند در زیرِ بارانِ یک‪/‬ریز و بی‬ ‫وقفهی تبلیغاتی‪ .‬تبلیغاتی که از ششجهت برآنها فرو میبارد تا مبادا فراموشِشان شود که آلتِ‬ ‫تناسلی هم دارند‪ .‬و با اینهمه‪ ،‬بحرانِ عشق‪ ،‬بحرانِ عشقِجنسی‪ ،‬و بحران در مسئلهی جنسی امروزه از‬ ‫بحرانهای مُزمِنِ جوامعِ اروپایی نیز هست‪.‬‬ ‫سِوُم اینکه‪ :‬در کشوری که«شیخِ اجلِ» آن در‪311‬سالِ پیش شعرهای فراوانی دربارهی عشقِ جنسی‬ ‫سروده‪ 5‬و حتّی در آثارِ بهاصطالحرسمی و جدّیِخود نیز از آن بهراحتی گفتگو میکند‪ -‬نهتنها به رابطه‬ ‫ی میان زن و مرد بلکه هم‪/‬چنین میان مرد و مرد‪ ،-‬کودکانه است اگر کسی امروزه ادّعا کند که این‬ ‫چیزها در کشورِ ما تاکنون نبوده وکسی جرئتِ آنرا نکرده‪ ،‬و پس رواجدادن اینگونه چیزها را از وظایفِ‬ ‫هنرِ مُدِرن بنامد‪.‬‬ ‫چهارم اینکه‪ :‬باز هم در چنینکشوری‪ ،‬کودکانه است اگرکسی بیاید و به زن و مردِ آن‪-‬به خیالِ اینکه‬ ‫فراموشِشان شده و یا خود اصالً نمیدانند‪ ،-‬بگوید«آدم‪ ...‬آلت تناسلی هم دارد‪ .‬آدم آدم است‪ » .‬ص‪19‬‬ ‫پنجم اینکه‪ :‬گفتارهای‪1‬و‪ 5‬مختاری به لحاظِ منشاءِ خود بسیار پیچیده است‪ .‬واقعیت این است که‬ ‫دریافتِ هریک از ما آدمها از زندهگی و پدیدهها دارای یک کیفیت و جنسیت و تواناییِ مشخّصی است‪.‬‬ ‫مثالً در حالیکه در برخی از ما آدمها این کیفیت و جنسیت و تواناییِ دریافتها‪ ،‬در سراسرِ زندهگیِمان‬ ‫یک‪/‬سان میمانَد‪ ،‬در برخی دیگر از آدمها‪ ،‬در دورههای مختلف و شرایط گوناگون‪ ،‬گاه به پَستی‬ ‫میگراید و گاه به باالیی و تعالی دست مییابد‪ .‬برداشت و تعبیرِ انسانها از عشق هم‪ ،‬از اینقاعده برکنار‬ ‫نیست‪ .‬آدم نمیداند که این گفتههای مختاری را بهچه تعبیرکند‪ .‬آیا او بهاین دلیل به ریش‪/‬خندِ آن‬ ‫شعرها دست میزند که خود به درکی متعالیتر و عمیقتری از عشق دست یافته‪ ،‬یا اینکه نه‪ ،‬این‬ ‫ریش‪/‬خندها دال بر این است که درك و برداشتِ او از عشق به پَستی و سطح گراییده‪ ،‬و یا اینکه نه‪،‬‬ ‫هیچ کدام از اینها نیست بلکه این ریش‪/‬خندها نمایان‪/‬گرِ همهی توانایی وکیفیت و جنسیتِ دریافتِ‬ ‫او ازآن شعرهاست‪.‬‬

‫‪« -5‬ما از انتشارِ"هزلیات"و"خبیثات" خودداری کردیم‪ .‬اجماالً الزم است در اینجا بگوییم‪" ،‬هزلیات" عبارت است از سه‬ ‫مجلس به نثر‪ ،‬و مشتمل است بر مطالبی ناپسند و رکیک که حکایاتی هم بهنامِ"المَضاحِک" بهاین سه مجلس افزوده شده‪.‬‬ ‫اینکتاب در نسخههای قدیم که در دستِ ماست‪ ،‬نیست‪ "...‬خبیثات" عبارت از حکایات و قطعاتیاست که هرچند زنندهگی‬ ‫دارد ولی طرزِ بیانِ آن مینماید که از شیخ باشد‪ ...‬ما چاپِ آنها را شایسته ندانستیم‪ » ...‬یادداشت محمدعلی فروغی در ص‬ ‫‪ 433‬دیوان سعدی سال‪4911‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪13‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫ششم اینکه‪ :‬در گفتارِ شمارهی‪ 1‬نمیتوان فهمید که مُرادِ او کدامشعرِ کدامشاعران است‪ .‬ازاین گذشته‪،‬‬ ‫«عشقِ شرمگین» هم مگر نمیتواند خود نوعی عشق باشد؟ چهکسی گفته است که عشق‪ -‬این یکی از‬ ‫زیباترین پدیدههای این جهانِ نا‪/‬دل‪/‬پسند‪ -‬باید تنها در این یا آن شکل بروز کند تا عشق نامیده شود؟‬ ‫و افزون بر این‪ ،‬این دیگر چهجور کاری است که عدّه ای میخواهند دیگران را بهزور عاشق کنند! و تازه‬ ‫از آن نوع عاشقانی که عشقِ شان حتماً دارای«اروتیسم موّاج بودلری»باشد!‬ ‫هفتم اینکه‪ :‬گفتارِ شمارهی‪ 1‬نشانمیدهد که ارزیابیِ مختاری از ظرفیتهای فرهنگی جامعهی ایران‬ ‫چهقدر شتابزده است‪ .‬گیرم که رویِهمرفته بهنظر میرسد که او در بارهی ظرفیتِ جامعهی ایران‬ ‫بسیار بدبین است‪.‬‬ ‫مُدِرنیسم و جنبشِ زنان‬

‫هشتم اینکه‪ :‬تردیدی نیست که وقتی مختاری از «جنبشِ زنان»نام میبَرَد‪ ،‬مرادِ او‪ ،‬همچنان که در‬ ‫بحثِ هنر‪ ،‬فقط برخی بهاصطالح"جنبشِ زنان"است که بهطورِ عمده از سویِ گروهها و محافلِ معیّنی‬ ‫در اروپا(غرب) بهپیش بردهمی شود و ادّعای رهبری بر زنانِ جهان و بر جهانِ زنان را دارد‪ .‬از اینگونه‬ ‫"جبهههایجهانی" را همهی ما دیدهایم‪ :‬جبهههای جهانیِ پرولتاریا‪ ،‬جبهههای جهانیِ سرمایهداران‪،‬‬ ‫جبهههای جهانیِ حق علیهِ باطل‪ ...‬در اینمعنا‪ ،‬چیزی بهنامِ جنبشِجهانی زنان و فمینیسمِ جهانی وجود‬ ‫ندارد‪ .‬جهانیخواندنِ اینگونهجنبشها‪ ،‬تا آنجا که به کسانی مانندِ آقای مختاری بر میگردد‪ ،‬قطعاً از‬ ‫رویِ شتابزدهگیهایِخیرخواهانهاست؛ وگرنه‪ ،‬اینگونهجهانیخواندنها‪ ،‬تا آنجاکه بهنهادهای سیاسی‪/‬‬ ‫قدرتی و نهادهای اقتصادی بر میگردد‪ ،‬قطعاً دارای کوچکترین خیرخواهیهایی نیستند‪ ،‬کههیچ‪ ،‬بل‬ ‫که خواستی بهجز به ابزار بَدَلساختنِ مبارزاتِ جانانهی زنانِ همهجای این کُرهی خاکی ندارند‪ ،‬مبارزاتی‬ ‫که بهرغمِ ادّعای دروغینِ مُدِرنیتهپرستان‪ ،‬سدهها و هزارهها پیش هم بودهاست‪.‬‬ ‫این پدیده‪-‬جنبشِ زنان در چهارچوب گفتگوی مختاری‪ -‬در نوعِ خود و در بخشِ بزرگِ مفهومِ خود‪،‬‬ ‫پدیدهای اروپایی (غربی) است‪ .‬امّا در پهنهی اروپا (غرب)هم هنوز همهگانی و سراسری نیست‪ .‬جهانی‪/‬‬ ‫نامیدن این پدیده‪ ،‬نادرست است‪ ،‬زیرا اگر نخواهیم تبلیغ کنیم‪ ،‬در آسیا و آفریقا و آمریکای مرکزی‪،‬‬ ‫این پدیده هنوز چیزی غریب و شگفت است‪.‬‬ ‫جهانینامیدن اینچیزها‪ ،‬بیشتر‪ ،‬هیاهوی آنکسانیاست که به جهانیکردنِاروپا(غرب)سرگرماند‪ .‬همان‬ ‫گونه که برخیهای دیگر به جهانیکردنِ شرقِ اروپا پرداختهبودهاند و هنوز هم میپردازند‪ ،‬همانگونه که‬ ‫گروههایدیگر به جهانیکردنعَرَب‪ ،‬به جهانیکردنهای مذهبها و فرهنگها و‪ ...‬پرداخته و میپردازند‪.‬‬ ‫اگر قرار باشد کمیپختهتر‪ ،‬کمی با شک‪ ،‬و کمی در پَرتوِ آن نگاهِ اندوه‪/‬ناك‪ ،‬که مختاری به درستی در‬ ‫نگاهِ نیما به جهان و جامعه و پدیدههای آن دریافته است‪ ،‬بنگریم‪ ،‬اگر قرار بر این باشد که جهان را‬ ‫تنگ و کوچک نبینیم‪ ،‬آنوقت نهفقط ارزیابیِ ما از میزانِ گستردهگیِ اینگونه بهاصطالح جبنشها‪ ،‬و از‬ ‫بخت و اقبالِ واقعی و استعداد و تواناییِ آنها برای همهگیر و جهانی شدن‪ ،‬واقعیتر خواهدشد‪ ،‬بلکه‬ ‫هم‪/‬چنین‪ ،‬ارزیابیِ ما از مسئلهی برابریِ زن و مرد در جهان‪ ،‬نیز واقعیتر خواهدگردید‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪91‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫من متخصّص و یا پژوهشگرِمسئلهی زنان نیستم‪ ،‬ولی پساز‪1‬ـ‪3‬سال زندهگی در ج‪ .‬ف‪.‬آلمان میتوانم‬ ‫گمان و داوریِ اوّلیهی خودرا هم‪/‬چون یک تماشاگر بگویم ‪:‬‬ ‫الف‪ :‬پدیدهی اروپایی(غربیِ)جنبشِزنان‪ ،‬از جملهنوعِآلمانیِآن‪ ،‬آمیزهومعجونی دَرهَموآشفتهاست‪.‬‬ ‫این جریانِ اجتماعی در نتیجهی ‪:‬‬ ‫‪ -4‬سیاسی‪/‬قدرتیشدنِ وحشتناكِ این جنبش‪ ،‬که موجب شد مسئلهی بنیادیِ زن و مرد‪ ،‬هم از دیدِ‬ ‫معنا و درونمایهی آن‪ ،‬و هم از نگاهِ روشهای تحققِّ آن‪ ،‬بازی‪/‬چهی سیاست‪/‬قدرت شود‬ ‫‪ -1‬اقتصادیشدنآشکارِآن‪ ،‬که موجبِ شکلگیریِاقتصادیِآن یعنی«صنعتِ شهوتِجنسی»شدهاست‬ ‫‪ -9‬هم‪/‬ریشهگیِآن بابهاصطالح"انقالبِجنسیِ"سالهای‪ 11‬مسیحی‬ ‫‪ -1‬وفاداریِمتعصّبانهی آن بهنوعِنگاهِ ویژهی اروپاییِخود‪ ،‬نگاهی که از بیماری رَوِشیوفلسفی رنج میبَرَد‬ ‫‪ -5‬و نیز گو‪/‬گیجهی آشکارِ بخشِ بزرگی از روشنفکرانِ مسئولِ اروپایی‪،‬‬ ‫به دهها بیماری و آلودهگی دچار است‪.‬‬ ‫ب ‪ :‬امروزه در آلمان‪ ،‬بجز گروههای مسئول ولی بسیار کوچک‪ ،‬که واقعاً تالش میکنند تا مگر جهانِ‬ ‫مردساالرِ ما بتواند بهیک انتظامِشایسته و انسانی در رابطهی میانِ زنومرد دستیابد‪ ،‬گروههای نامسئول‬ ‫امّا بسیار گوناگونِ دیگری هم در میانِ هوادارانِ جنبشِ زنان(و فیمینیسم) دیده می شوند‪:‬‬ ‫‪ -4‬حزبهای سیاسی‪ ،‬که برپایهی مطامع و هدفهای حقیرِ سیاسیِ خود‪ ،‬مسئلهی واقعیِ زنان را به‬ ‫امری سطحی و حقیر بَدَل کردهاند‪.‬‬ ‫‪ -1‬شرکتهای غولآسا‪ ،‬که به ادارهی"خانههایمحبت"در خودِ آلمان میپردازند و به سازمان‪/‬دهیِ این‬ ‫خانهها در کشورهایدیگر دست میزنند‪ ،‬و اینکاررا‪ ،‬هم‪/‬چون"صنعتِشهوتِجنسی" انجام میدهند‪.‬‬ ‫‪ -9‬بخشِ عظیمی از رسانههایهمهگانی‪-‬اعم از رسانههای چاپی‪ ،‬تصویری و‪ -...‬امروزه هیاهویی بسیار‬ ‫در بارهی زن و مرد و آزادیِ زنان بهراه انداختهاند‪ .‬یکی از صاحبانِ اصلیِ"پلِیبوی" در گفتگویی با یکی‬ ‫از رنگیننامههای آلمان گفته است ‪:‬‬ ‫« پلِیبوی‪ ،‬یکی از بزرگترین نیروهایی بوده که بدونِ آن ‪ ،‬انقالبِ سِکسیِ سالهای دههی شصت در اروپا و آمریکا هرگز‬ ‫نمیتوانست عملی گردد» نقل به معنا‬

‫مختاری گرامی! این ادّعا تاچه اندازه درست است؟‬ ‫این نیروها یکی از وَزنههای بزرگی هستند که به نامِ جنبشِزنان در اروپا کارکردهاند و میکنند؛ و مُهر و‬ ‫نشانِآنها بهنظر نمیرسد که کمتر از مُهروُنشانِ گروههای جدّی و بشر‪/‬دوست و روشنفکری‪ ،‬بر جنبشِ‬ ‫زنان مثالً در آلمان‪ ،‬زده شده باشد‪ .‬گیرم که در میانِ گروههای جدّیِ روشنفکران هم‪ ،‬کم نیستند‬ ‫آنهایی که خودرا از برخی از اندیشههای امثالِ "پلِی بوی" چندان دور نمیدانند‪.‬‬ ‫بهاین دالیل‪ ،‬چنین پدیدهای‪-‬جنبشِزنان و فیمینیسم‪ ،-‬بدونِ نقد و بررسیِآن‪ ،‬و بدونِ آموخته‪ /‬شدن و‬ ‫آمیختهشدنِ آن با تالشهای همانند در سراسرِ جهان‪ ،‬پدیدهای شایستهی پشتیبانی نیست‪ .‬و اگر این‬ ‫معجون‪ ،‬همینگونه که اکنون هست‪ ،‬پیش برود فاجعه بارخواهدبود‪.‬‬


‫‪94‬‬

‫چند نوشته‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫نیما چهگونه و تا چه اندازه مُدِرن بود؟‬

‫برخی گفتارهای مختاری دراین زمینه ‪:‬‬ ‫‪ « -4‬نیما‪...‬سکوت کرد‪...‬تغییر را درونی کرد‪...‬درحالیکه جامعه در جنبشِ مشروطه امکان‪...‬نیافت تا گرفتههای خودرا از‬ ‫فرهنگِ مُدِرن درونی کند‪».‬ص‪45‬‬ ‫‪ « -1‬ارزش احساسات کتاب با ارزشی است‪...‬بهنظرِ من مبنای فرنگی داشته است‪ ».‬ص‪53‬‬ ‫‪ « -9‬قصّهی رنگپریده‪ ،‬تحت تأثیرِ فرانسه است‪ ».‬ص‪41‬‬ ‫‪ « -1‬بهنظرِ من اهلِ نظربودن ‪ ...‬یک مسئلهی بدیهی و ضروری در موردِ ‪ ...‬نیما است‪ .‬بهقولِ بودلرهمهی شاعرانِ بزرگ‬ ‫طبعاً و قهراً نقّاد میشوند‪».‬ص‪51‬‬ ‫‪«-5‬بهقولِماخالسكی‪...‬افسانههم ازپاناسی آلفرهو‪...‬تأثیرگرفته است‪ ».‬ص‪41‬‬ ‫‪ « -1‬اگر به سابقهی شعرِ نو در ایران نگاه کنیم می بینیم‪ ،‬شعرِ نوی ما‪ ،‬رگ و ریشه اش به سمبولیسم بهویژه سمبولیسمِ‬ ‫فرانسه منتهی میشود‪ ».‬ص‪91‬‬

‫آشکار است که مختاری در رَوَندِ بررسیِ کارِ نیما‪ ،‬براین باور است که نیما در زیرِ تأثیرِ هنرِ مُدِرن‪ ،‬و در‬ ‫سمتِ آن‪ ،‬و هواخواهِ آن بوده است‪ .‬مرادِ مختاری از هنرِ مُدِرن هم‪ ،‬نوعی یا جریانی در هنرِ فرانسه‬ ‫(اروپا) است که ماالرمه و بودلر نمایندگان آن بودهاند‪.‬‬ ‫برخی گفتههای خودِ نیما هم در دورههایی از زندهگانیاش‪ ،‬بر واقعیبودنِ اینگونهداوریها گواهی‬ ‫میدهد‪ .‬ولی من تصّور میکنم دراینگونه موارد نمی توان به همینسادهگی داوری کرد ‪:‬‬ ‫الف ـ گرایشهای نیما به شعرِ فرانسه و اروپا‪ ،‬برخی‪ ،‬پیامدِ درگیری های میان او و مخالفان‪-‬و شاید‬ ‫بهویژه سرسختترینِشان‪ -‬بودهاست‪ .‬اثباتِ بیکم وُکاستِ چنین داوریای دشوار است‪ .‬ولی ما قطعاً‬ ‫نمیتوانیم انکار کنیم که در این درگیری‪ ،‬از هر دو سو‪ ،‬رفتار و کُنش و واکُنشهای تند و ناپخته و‬ ‫نادرست‪ ،‬درکار بوده است‪ .‬و همین موضوع‪ ،‬تأثیرِخودرا‪ ،‬کم یا زیاد‪ ،‬گذاشته است تا دو طرف‪ ،‬هریک در‬ ‫گرایشها و داوریهای خود‪ ،‬بیش از آنچه که خودشان میخواستهاند پا‪ /‬فشاری کنند‪ .‬و هم‪/‬دیگر را‬ ‫هم گاهی بهسوی این پافشاریهای بیش از حد‪ ،‬سوق دهند‪.‬‬ ‫ب ـ این گرایش در برخی از وجوهِ خود نیز‪ ،‬پیامدِ فضا و جوّی است که بر روشنفکران و یا گروههایی از‬ ‫آنان حاکم بوده است‪ .‬ویژهگی ِ بزرگِ این جو و فضا گرایش عمومی به اروپا بود‪.‬‬ ‫ج ـ درصدی از این گرایشها‪ ،‬نتیجهی همان آشناییهای اوّلیه است‪ .‬و میتوان این احتمال را کامالً‬ ‫واقعی دانست که پس از گذشتِ زمان‪ ،‬و در پِیِ برخوردِ اندیشه ها‪ ،‬و درپِیِ تجربههای تازه تر‪ ،‬از تندی و‬ ‫سختیِ آغازین آنِ کاسته میشدهاست‪ .‬این احتمال البتّه میتوانسته بهسودِ تندتر و سختتر شدنِ این‬ ‫گرایشها باشد‪.‬‬ ‫د‪ -‬از اینها گذشته‪ ،‬گرایشِ نیما به شعرِ فرانسه و اروپا‪ ،‬نیز هم‪/‬چون هرچیزِ دیگری باید نقّادانه بررسی‬ ‫شود‪ .‬یعنی باید ارزیابی شود که اگر این گرایش یا عالقهمندیِ نیما به شعرِ فرانسه و تأثیرپذیری ازآن‬ ‫نمیبود‪-‬یا بهاین یا آن اندازه نمی بود‪ -‬آیا دامنهی کاری که او در پهنهی شعرِ ایران انجام داده‪ ،‬به این‬ ‫ژرفا و گستردهگی دست نمییافت؟ این گرایش وآن تأثیرپذیری آیا زیانهایی هم داشته؟‬ ‫تأثیرپذیریِ انسانهای سرزمینهای گوناگون از یک‪/‬دیگر در زمینهی هنر و فرهنگ و‪ ...‬پدیده ای بسیار‬ ‫کهنسال و ناگزیر‪ ،‬و البتّه نه همیشه سودمند بودهاست‪ .‬نحوه وچهگونهگیِ این تأثیرپذیریها‪ ،‬متأسّفانه‬


‫چند نوشته‬

‫‪91‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫بهخاطرِ خودخواهی های نژادی و ملّی و فرهنگی‪ ،‬و نیز بهدلیلِ اینکه این رَوندِ تأثیرو تأثّر‪ ،‬بیشتر‬ ‫خودبهخودی بوده است‪ ،‬گاه به جایگزینی و جابهجاییِ کاملِ فرهنگها انجامیدهاست‪ .‬یعنی منجر‬ ‫بهتسلّطِ کاملِ فرهنگِ مربوط بهطرفِ قدرتمندتر‪-‬و متأسّفانه غالبا از نگاهِ ارتشی قدرتمندتر‪-‬‬ ‫شدهاست‪ .‬میتوانگفت که در بسیاری از موارد‪ ،‬فرهنگِ مسلّط شده‪ ،‬خود‪ ،‬فرهنگی قدرتمندتر نبوده‬ ‫بلکه فقط به قدرتِ ‪-‬بیشتر ارتشیِ‪-‬برترِ جامعهی متبوعِ خود متکی بوده است‪ .‬تسلّطِ فرهنگِ جامعهی‬ ‫قدرتمندتر معموالً منجر بهاین میشد و یا میشود که چشمههای آفرینندهگیهای موجود در ژرفای‬ ‫خودِ جوامعِ به زیرِ سلطهدرآمده‪ ،‬که ریشه در خاكِ مناسب خود دارند‪ ،‬با بیمهری و بیاعتنایی رو‪/‬به‪/‬رو‬ ‫شود‪ .‬آیا همین روندِ خودبهخودیِ تأثیر و تأثّر‪ ،‬و همین نقشِ گاه تعیینکنندهی"قدرت" در سرانجامِ‬ ‫این رَوَند‪ ،‬مانع ازآن نشدهاست که چشم اندازِ اندیشه و هنر و فرهنگِ جهان‪ ،‬بسیار بیش ازآنکه امروز‬ ‫گواهِ آن هستیم‪ ،‬از تنوّع و گونهگونیِ بیشتر برخوردارباشد؟ حقیقت آناست که بسیاری از تأثیراتِ‬ ‫فرهنگیای که جامعهی ما از اروپا و غرب ‪-‬و نه البتّه فقط از غرب‪ ،‬که گاهی نیز از شرق‪ -‬گرفته است‬ ‫نهبهدلیلِ ایناست که از نگاهِ فرهنگی دارای ارزشِ برتری بودهاند و یا هستند بلکه تنها به سببِ‬ ‫آناست که از جامعهای قدرتمندتر آمدهاند‪ .‬اینحرفها را البتّه هزارها بار گفتهاند‪ .‬من با تکرارِ کسل‪/‬‬ ‫کنندهی آنها خواستم مگر بهگفتگویمان سمتی داده باشم‪.‬‬ ‫مختاری گرایشِ نیما به شعرِ فرانسهرا ارزیابی نمیکند‪ ،‬بلکه دربَست می پذیرد‪ .‬و بهطرزی برآن تأکید‬ ‫میکند که گویی میخواهد بیشتر تحریککنندهی یک خوانندهی‪-‬بهگفتِ او‪ -‬سُنـتپرست باشد تا‬ ‫آگاهکنندهی یک خوانندهی مستقل‪ .‬او شاید چون هوادار هنرِ مُدِرن و مُدِرنیته است‪ ،‬و ذوق و شوقِ‬ ‫بسیاری هم بهآن دارد‪ ،‬و آنرا راهگشا و گرهگشا و نیز گسترش‪ /‬یابنده میداند‪ ،‬نیازی به نقد و ارزیابی‬ ‫نقّادانهی این گرایشِ نیما نمیبیند‪ .‬و آنرا یکسره در دستیابی شعرِ نیما به آن جایگاهِ بزرگ‪ ،‬که‬ ‫بعدها شاهدِ آن بودهایم‪ -‬عاملی حتمی و قطعی و نه فقط چشمناپوشیدنی میداند‪.‬‬ ‫در بارهی گفتارِشمارهی‪ ،1‬بایدگفت که چنین داوریِ کلّیای ارزش گفتگو ندارد‪ .‬میتوان از تأثیرپذیری‬ ‫ها سخن گفت‪ ،‬ولی نمیتوان "ریشه"ی شعرهای یک دورهیکامل و بزرگِهنریِ یک کشورِ‪ -‬بهویژه‬ ‫کشوری چون ایران با آن پیشینه و اکنونِ نیرومندش در شعر‪ -‬را در شعرِ سمبولیسمِ فرانسه دانست‪.‬‬ ‫شاید اگر بخواهیم واقعیترداوری کنیم میتوانیكریشه از ریشههای بیشمارِ شعرِنوِ ایرانرا در‬ ‫سمبولیسمِ فرانسه دید‪ .‬حتّی در بارهی نیما نیز‪ ،‬چنین داوریِ"قاطعی"پایهای ندارد‪ ،‬حتّی با آنکه نیما‬ ‫خود نیز برخی شعرهای خودرا «سمبولیک» [درست با همینکلمه] نامیده است‪.‬‬ ‫این که نیما در پهنهی شعرِ ایران نوآوری کرده است چیزی است آشکار‪ .‬امّا این که نیما را به سببِ این‬ ‫نوآوری میتوان یا میباید "مُدِرن" نامید‪ ،‬کوتاه آن که‪ ،‬نادرست است‪.‬‬ ‫بهدرستی هم‪ ،‬همانجور که مختاری می گوید‪ ،‬همانندیهایی میان برخی شعرهای او ‪ -‬و نه مَنِش هنر‬ ‫و اندیشههای او‪ -‬با هوادارانِ گونههایی از مُدِرنیته و مشخصاً بودلر دیده میشود‪ .‬ولی درکنارِ این‬ ‫همانندیها‪ ،‬ناهمانندیهایی نیز دیده میشود‪ .‬تفاوتها میان نیما و آن چه "مُدِرنیسم" نامیده میشود‬


‫چند نوشته‬

‫‪99‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫بسیار است‪ .‬خودِ مختاری بهبرخی تفاوتهای میان نیما و بودلر اشاره کردهاست‪ .‬از جمله در صفحه‬ ‫ی‪ 93‬میگوید ‪:‬‬ ‫« [نیما]‪...‬در عصیانگری و آن رنج و درونگراییِ تلخ با بودلر مشترك است‪ .‬امّا دست‪/‬گاهِ فکری نیما بهگونهای انتظام یافته‬ ‫است که اگر چیزی را نفی کند چیزِدیگری را بهجای آن قرار می دهد‪ ...‬نیما یک گرایشِ مشخّص دارد که با عدالتِ اجتماعی‬ ‫برای انسان مشخّصاست‪ .‬اتّفاقاً دیدِ تراژیکاش‪...‬مثل سوسیالیستها[یی مثل لوکاچ] است‪».‬‬ ‫«یک مسئلهی چشمگیِر دیگر نیز اورا از بودلِر جدا میکند‪ .‬آن‪ ،‬اروتیسم موّاج و تشنگیِ روان به عشقِ جنسی است‪...‬امّا در‬ ‫شعرِ نیما دیده نمیشود‪ .‬آن شیطنت گناه آلودِ بودلر را هم ندارد‪ ».‬تأکید از من‬

‫البتّه خوب است همنجا یادآوری کنم‪ ،‬آن بودلِری که مختاری بهما معرفی میکند‪ -‬همانطور که در‬ ‫بارهی بیشترینهی نزدیکِ بههمهی انسانهایی مانندِ بودلِر‪ ،‬نیما‪ ،‬حافظ‪ ...‬چنین است‪ ،-‬متأثّر است از‬ ‫فقط یک تعبیر و تفسیر از میانِ چندینوچند تعبیر و تفسیرهایی که در بارهی زندهگی و کارِ هنریِ او‬ ‫در اروپا وجود دارد‪ .‬بااینحال‪ ،‬اینتفاوتها و گونهگونیها نشانمیدهند که آنچه مُدِرنیتهیبودلر است‬ ‫با آنچه که نوآوریِ نیما است از یک جنس نیستند‪ .‬این تفاوتها ساده و جَنبی نیستند و در تعیینِ‬ ‫جایگاهِ نوآوریِ نیما دارای اهمیتاند و باید خوب ارزیابی شوند‪ .‬گمان میکنم این پرسش چندان‬ ‫نا‪/‬بهجا نباشد ‪ :‬چهگونه میتوان با توجّه به آن همانندیها‪ ،‬نیما را هوادارِ مُدِرنیته نامید ولی با وجودِ آن‬ ‫ناهمانندیها نمیتوان اورا هوادار مُدِرنیته ننامید؟‬ ‫به نظر میآید که در بسیاری موارد‪ ،‬جَدَل و کشمکش بر سرِ این‪ ،‬که آیا این یا آن پدیدهی مشخّص را‬ ‫باید حتماً و بی‪/‬بُرو‪/‬بَرگَرد در زیرِ نامهای بهاصطالح همهگانی دستهبندی کرد‪ ،‬جَدَل و کشمکشی‬ ‫بیهوده است‪ .‬ولی پنهان نمیتوان داشت که این جَدَلها گاهگاهی هم برخی ناروشنیها را روشن کرده‬ ‫است‪ .‬امیدوارم که بحثِ کنونیِ ما بیهوده نباشد‪.‬‬ ‫این‪ ،‬هم خویها و عاداتِ غریزیِ آدمی و هم فشارِ زندهگیِ اجتماعی هستند که انسان را وا میدارند‬ ‫پدیدههای دور‪/‬و‪/‬بَرِ خودرا جوری کنارِ هم بچیند که برای خودِ او مفهومی داشتهباشند‪ ،‬و یا او بتواند از‬ ‫آنها سر دَرآورد‪ .‬دستهبندیکردنِ اینپدیدهها برپایهی همانندی یا نا‪/‬همانندی های آنها با یکدیگر‪،‬‬ ‫یکی ازگونههای این کنارِ‪/‬هم‪/‬چیدنها است‪ .‬ایچهبسا دستهبندیکردنها وگروهبندیکردنهای نادرستِ‬ ‫پدیدهها که موجبِ گم‪/‬راهیهای بزرگ در راهِ شناختِ همه‪/‬جانبهترِ آن پدیدهها شده است‪ .‬امّا گمراه‪/‬‬ ‫کنندهگی‪ ،‬فقط پیامدِ دستهبندیکردنهای نادرست نیست‪ ،‬بلکه حتّی خودِ دستهبندیکردنهای‬ ‫درستِ پدیدهها هم بخشهایی از موجودیتِ آن پدیدهها را از دید و توجّهِ آدمی دور نگه میدارد‪ .‬بهویژه‬ ‫اگرکه موضوعِ این دستهبندی‪ /‬کردن‪ ،‬خودِ انسانها باشند‪ ،‬آنگاه بهدلیلِ این که هستی و بودِ آدمی‬ ‫بهمراتب پیچیدهتر و پُر‪ /‬جنبهتر است‪ ،‬دامنهی این پیامدهای منفی و گم‪/‬راهیها وسیعتر خواهد بود‪.‬‬


‫‪91‬‬

‫چند نوشته‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫مُدِرنیته‪" :‬نقّادی" و "یاهو"‬

‫آن چه که از بودلر نقل شده (گفتار‪ )1‬حتّی در همان سدهی‪43‬مسیحی در اروپا‪ ،‬چیزی که بهکلّی‬ ‫تازه باشد نبوده است‪ .‬در سرزمینهای نااروپایی و نیز ایران‪ ،‬برخالفِ باورِ تردیدآمیزِ مختاری‪ ،‬نمیتوان‬ ‫بهروشنی ندید که مردان یا زنانی که در پهنههای ادب وفرهنگ و دانش‪ ...‬به سَبکی و راهی و آوَردی‬ ‫تازه دست یافتهاند‪ ،‬از نقد و بررسیِ دیگران گریزی نداشتهاند‪ .‬لذا آنچه از بودلر نقل شده چیزِ تازهای‬ ‫نیست و از نشانههای ویژهی مُدِرن و مُدِرنیته نباید بهشمار آید‪ .‬مهم آن است که نشان داده شود این‬ ‫نقدِ دیگران چهگونه باید انجام گیرد‪ .‬آنچه که در سدهی‪43‬در اروپا و بهویژه شاید فرانسه کمی تازهگی‬ ‫داشته این بود که نقّادیِ سازنده و جدّی‪ ،‬بسیارکم بوده‪ ،‬و میدانِ نقّادی بهطورکلّی به میدانِ هیاهو و‬ ‫غبارافکنی تبدیل شدهبود‪ .‬نقّادی و نیز کارِ نظری‪ ،‬در آندوره معایبِبزرگی هم داشت‪ .‬یکی از این‬ ‫معایب‪ ،‬که امروزه دیگر به سنتّی در نقّادی و کارِ نظری بَدل شده است‪ ،‬ایناست که تالش میشود برای‬ ‫مخدوش کردنِ کارِ دیگران و برای دفاع از کارِخود‪ ،‬و مهمتر ازآن‪ ،‬برای بازکردنِ جایی برای خود‪ ،‬به‬ ‫دست‪/‬کاری های شِبه‪/‬علمی در زندهگی و تجربهی روزمرهیمَردُم و در عرصهی خیال و احساسات و‬ ‫دنیای درونِشان بپردازند‪ )1(.‬شباهتِ اینگونه نقّادی وکارِ نظری با رفتارِ یک جادوگر چندان کم نیست!‬ ‫جهانِامروزِما هم‪ ،‬از گرد و خاك و غبارافکنیهای کسانی پُر است که هنرِ بزرگِشان‪ ،‬غبار‪/‬پراکنی است‬ ‫‪ .‬کسانی که چه در هنر سرگرم باشند و چه در سیاست و یا در اخالق و یا در مسجد و کلیسا‪ ...‬کارِشان‬ ‫بهراهاندختنِ جریان‪ ،‬سَبک‪ ،‬و یا به هرحال حادثهسازی است‪ .‬اگر مثالً شاعر باشند‪ ،‬آنچه که آنها را به‬ ‫سرودنِ شعری وا میدارد‪ ،‬نه نیازِ درونیِشان به بیانشدن‪ ،‬بلکه پیشازهمه یا مهمتر از همه‪ ،‬دستیابی‬ ‫به راهی و سَبکی نو است‪ .‬درست هم‪/‬چونکارکنان و سَر‪/‬گَرمانِ در پهنهیسیاست‪/‬قدرت و یا اقتصاد‪/‬‬ ‫قدرت‪ .‬جالب است که خوانندهگانِ کارهای هنریِ این افراد هم درست بهآنگروه از مصرف‪/‬کنندهگانِ‬ ‫کاالها میمانند که مصرفبرایمصرف‪ ،‬حرفه وکارِ لذّتبخشِ آنهاست‪ .‬شاید از همینرو است که جهانِ‬ ‫هنر و ادب و فرهنگ هم‪ ،‬مانندِ جهان سیاست‪/‬قدرت و اقتصاد‪ ،‬تبدیل شدهاست به"میدانِبار" یا بازارِ‬ ‫مکّارهای که درآن‪ ،‬فروشندهها برای فروشِکاالها و در حقیقت فریبِخریداران‪ ،‬در پیرامونِ کاالیخود و‬ ‫بینظیریِآن‪...‬بههرکاری دست میزنند‪ .‬از جمله به نقّادیِ هنرمندان دیگر و به کارِ نظری‪.‬‬ ‫شیفتهگی در برابرِ این هیاهو‪ ،‬و هیاهو را با نقّادی اشتباهگرفتن‪ ،‬برخی از ماها را به بیمهریِ کودکانه و‬ ‫ارزیابیِ سَبُک نسبت به برخی ارزشها میکشاند‪ .‬اگرکسانی بر اینپایه که مثالً «مُشک آن است که خود‬ ‫ببوید نهآنکه عطّار بگوید»بههیاهو تن ندهند‪ ،‬کسانِ دیگری هستند که میگویند‪« :‬شکستهنفسی‪ ،‬از‬ ‫ناتوانی یا از خودپرستیاست‪ )3(».‬بهراستیهم برخی انواعِ شکسته‪/‬نفسیها چنیناند‪ .‬همانگونه که برخی‬ ‫انواعِ نقّادی و دیدگاهپردازی هم« از ناتوانی و یا از خود پرستی»هستند‪.‬‬

‫‪ -1‬مثالً مقالهایکه اِدگار آلِن پو در بارهی رَوندِ شکلگیریِ شعرِ «کالغِ» خود نوشته‪ ،‬نمونهای از اینگونهتالشها است‪.‬‬ ‫‪ -3‬کتاب "تاریخِ تحلیلیِ شعرِ نو" ـ ش ‪ .‬لنگرودی ص‪5‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪95‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫ب‪ -‬سُنّت‬ ‫برضدِّ سُنّت ‪ ،‬امّا خام‬

‫دربحث پیرامون هنرِ مُدِرن و مُدِرنیته‪ ،‬مختاری همهجا این جریان یا رشتهیهنری را ضدِّ سُنّت‬ ‫میانگارد‪ .‬بهگفتهای دیگر‪ ،‬مرادِ او از هنرِ سنُتی‪ ،‬جریانی هنری است که برضدِّ هنرِ مُدِرن است‪.‬‬ ‫کم‪/‬بودِ بزرگِ بحثِ او دراین باره نیز‪ ،‬رَوِشِ یک‪/‬سویهی اوست‪.‬‬ ‫این کم‪/‬بود‪ ،‬در بخشِ نظری‪ ،‬اورا به اینجا میکشاند که گمان کند میانِ سُنّت و نو‪ -‬و البتّه او در‬ ‫بسیاری جاها بهجای کلمهی"نو" کلمهی"مُدِرن"را بهکارمیبرد‪ -‬دیواری گذرناپذیر کشیده شدهاست؛ و‬ ‫میانِ آن دو‪ ،‬هرچه هست دشمنی و دوری است؛ هر چه مُدِرن دارد پسندیده‪ ،‬و هرچه سُنّت دارد‬ ‫ناپسندیده است‪ .‬پیآمدِ یک هم‪/‬چه کم‪/‬بودی ایناست که مُدِرنیتهی مختاری‪ ،‬گویا که انکار میکند که‬ ‫هوادارانِ مُدِرنیته‪ ،‬گروههای بسیار گوناگوناند و با یکدیگر گاه دارای اختالفهای جدّیاند؛ و ازاینرو‪،‬‬ ‫مُدِرنیتهی او هیچگونه مخالفت و انتقادی را برنمیتابد و همهی مخالفانِ خودرا یک‪/‬سره و یک‪/‬جا در‬ ‫جبههی سُنّت‪-‬در روالِ گفتگوی مختاری‪ ،‬سُنّت یعنی جبههای سراسر پوسیده گی‪-‬جای میدهد‪.‬‬ ‫همان کم‪/‬بود‪ ،‬اورا در بخشِ عملی‪ ،‬در دامِ خامی و آشفتهگی گرفتار میکند‪ .‬آنچه که او در مجموعِ‬ ‫این گفتوگو‪ ،‬سُنّت مینامد‪ ،‬در حقیقت دربرگیرندهی گسترهی بسیار بزرگی از هنر و ادبِ ایران است‪.‬‬ ‫نیمه‪/‬سُنّتیخواندنِ شاعرانیچوناخوان‪ ،‬دیگر تکلیفِشهریارو بهار و دیگرانرا روشنمیکند‪ .‬و روشنتر‬ ‫از سرنوشتِ اینها‪ ،‬سرنوشتِحافظ و سعدی و دیگران است در این تقسیمبندیِ شتاب زده و خام و‬ ‫تنگ‪/‬چشم‪ ،‬و دراین"در‪/‬هم‪/‬معیاری"‪.‬‬ ‫یعنی در حقیقت مختاری هنرِ مُدِرنرا آنچیزی میداند که بخشِ بسیار بزرگ و بلکه نزدیک بههمهی‬ ‫هنر و ادبیاتِ ایران‪-‬بهگفتهی او همان سُنّت‪ -‬با آن مخالف است‪.‬‬ ‫مختاری‪ ،‬هم‪/‬چون برخی محافلِ بهگفتهی او«چپِ آن ایّام»‪ -‬و چرا تنها چپ‪ ،‬مگر راست بهتر از آن‬ ‫بود؟‪ -‬که به جبههسازیهای فکاهی و خندهدارِ سیاسی میپرداختهاند؛ یعنی خود و گروهِ کوچکِ خودرا‬ ‫در یکسو مینهادند و انبوهِ عظیمِ دیگرانرا در سوی دیگر جای میدادند‪ ،‬و در "میانه"یشان نیز هیچ‬ ‫جز جنگ و خون و آشتی ناپذیری نمیدیدند‪ ،-‬تنها گروهِ کوچکی را در ایران هوادارِ هنرِ مُدِرن میداند‬ ‫و آندیگرانرا‪ ،‬که در حقیقت نزدیک بههمهیهنرمندان را در برمیگیرد‪ ،‬مخالفِ این هنِرمُدِرن‪ ،‬و هوادارِ‬ ‫سُنّت مینامد‪.‬آن چه که او درص‪414‬تا‪411‬میگوید بهخوبی نشانگرِ درستیِ داوریِ مناست ‪:‬‬ ‫« بیرونیترین عواملی که میتوانند در شعر تأثیرِ بازدارنده بگذارند عوامل سنّتی هستند‪...‬اوّلین دسته[ی عوامل سنّتی] آن‬ ‫هایی هستندکه در ادبیات و زیباییشناسی همچنان دارای گرایشِ قدیمی و سنّتی هستند‪...‬گرایشِ دُوُم متعلّق بهکسانیاست‬ ‫که بهلحاظِ عقیدتی و سیاسی با گرایشِ اوّل اشتراكِ سیاسی دارند‪...‬بعدازاینها شاعرانی داریم که از گذشته جزءِ ابوابجمعیِ‬ ‫شعرِ نو محسوب میشدند‪...‬اینها چنددستهاند[میبینید؟اینها هم تازه خود چند دستهاند]‪...‬یک دسته همانهایی هستند‬ ‫که شعرِ رمانتیک و احساساتی را در دههی‪91‬تداوم دادهاند‪...‬یک دستهی دیگر‪...‬اساساً گرایشی بینابین و میانه روتر‪...‬‬ ‫داشتهاند‪...‬دستهی دیگر همانهایی هستند که گرایشِ سیاسی‪/‬موضوعی به شعرداشتهاند‪...‬در مقابلِ دستهی اخیر‪ ،‬جریانِ‬ ‫دیگری هم هست که مُدام بر جنبهی غیرِسیاسیبودنِ شعر تأکیدداشته است‪...‬بهاینترتیب‪ ،‬عرصهی کار از چندسو بر جریانِ‬ ‫شعرِ امروز‪ ،‬روزبهروز تنگتر میشود‪ ] [»...‬از من است‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪91‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫بهاینترتیب‪ ،‬کامالً روشناست که"شعرِامروز"‪ ،‬که او آنرا همان هنرِمُدِرن میداند‪ ،‬جریانِ بسیارکوچکی‬ ‫است که" از چندسو" بهدستِ سنّت‪ ،‬به تنگنا افتاده است‪.‬‬ ‫او با شتابزدهگی و خامیِشگفتآوری‪ ،‬متأسّفانه بهروالِ همان سیاست‪/‬مدارانِچپوُ راست‪ ،‬که بهدرستی‬ ‫بر آنها خُرده میگیرد‪ ،‬بخشِ بسیاربزرگِ هنرِ ایرانرا هم‪/‬چونجبههی واحدِ سنّت بر ضدِّ هنرِ مُدِرن‬ ‫میانگارد و میانگاراند‪ .‬این جبههی خیالیِ او‪ ،‬تنها به هوادارانِ سنّتهای پیش از(و یا غیر از) نیما یعنی‬ ‫سُنّتیها محدود نمیشود؛ حتّی در کارهای هنریِ همینهنرمندانِسنّتی هم‪ ،‬چهبسا چشماندازهای‬ ‫تحسینبرانگیز از زندهگیو طبیعت و جهانِ هستی گشوده شده و‪ -‬زیبا یا نازیبا ‪ -‬ثبت گردیده و بر ژرفا‬ ‫و دامنهی شعرِ ایران افزوده است‪.‬‬ ‫این جبههیاو‪ ،‬حتّی بهآنبخشِمعیّنی که بهسنّتهاینیما کموبیش وفادار ماندهاند نیز محدود نمیشود؛‬ ‫بلکه متأسّفانه نزدیک بههمهی پهنهی گستردهی هنروادبیاترا دَربَر میگیرد‪.‬‬ ‫او با این تنگ‪/‬افقی‪ ،‬نهتنها خود و هنرِ مُدِرن خودرا از دستیابی به ژرفا و پُردامنهگیِ پهنهی گستردهای‬ ‫از هنرِایران دور میکند‪ ،‬بلکه مهمترازآن‪ ،‬مَنشِ نرم‪/‬خو و پُرجنبه و آزادمنشِ بخشِ مهمّی از شعرِ ایران‬ ‫را نیز دستِکم گرفته و بهآن بیمهری روا میدارد‪.‬‬ ‫بر ضدِّ سُنّت‪ ،‬امّا سُنّتی‬

‫نگاهِ مختاری به شعر و به تاریخ‪/‬چهی شعرِ ایران‪ ،‬نگاهی یکخطی و یکجانبه و«تکساحتی» است‪.‬‬ ‫روشِ او‪ ،‬گرفتار در چارچوبهی یک روشِ سُنَّتیِ بررسی و تحلیلِ پدیدهها است‪.‬‬ ‫ص‪ « : 31-13‬شعرنیمایی‪...‬ماالرمهای و بودلری آغازشد‪ ،‬امّا بعداز یکی‪/‬دو دهه‪ ،‬گونهی گرایشِالمارتینیرا درآن میبینیم‪.‬‬ ‫شاید بشودگفت‪ :‬چون جامعه بهاندازهی ذهنیتِ یک شاعرِ خالّق و نوآور رشد نکردهبود‪ ،‬زمینهی مناسب برای‬ ‫عقبماندهگیهای خود پیدا میکرد‪ .‬این جامعه‪ ،‬دورهی رمانتیکِ خودرا بهلحاظِ ادبی و اجتماعی و رفتاری و غیره نگذرانده‬ ‫بود‪ ،‬و بههمین دلیل است که در دههی بیست‪ ،‬بهرغمِ اینکه قبالً هدایت را داشتیم حجازی را داریم‪».‬‬

‫باورکردنی نیست امّا واقعیت دارد‪ .‬آدم فکر میکند که این حرفها را جوانِ ناپختهای نوشته که جهان و‬ ‫هستی‪ ،‬و بهویژه جامعه و پیدایی و رُشدِ پدیدهها در آنرا‪ ،‬چیزی ساده و از‪/‬پیش‪/‬تنظیم‪/‬شده‪-‬و از‪/‬پیش‪/‬‬ ‫تنظیم‪/‬شونده‪-‬میداند‪ .‬و گمان میکند که هرچیزی که"بهتازهگی"آمده است قهراً و خواه ناخواه از آن‬ ‫چه که پیش از خودش بوده‪ ،‬پیش‪/‬روتر هم است‪ .‬و آنچه که کهنه شده و زماناش گذشته است‪ ،‬دیگر‬ ‫حق ندارد دوباره پدیدار گردد‪ ،‬زیرا که در جهانِهستیِ او‪ ،‬آسیاب بهنوبت است! برایِهمین‪ ،‬او شگفتزده‬ ‫میشود که چرا پس از نیما‪ ،‬توللی آمده است! و پس از هدایت‪ ،‬حجازی!‬ ‫این رَوشِ سُنّتی را مختاری پیش از اینکتاب‪ ،‬در گفتگویی(؟) در گاه‪/‬نامهی فارسیِ ویژهی شعر ‪ ،‬که در‬ ‫آلمان چاپ میشود‪ ،‬شمارهی ‪ -1‬ص‪ 93‬نیز به این شکل نشان داده است ‪:‬‬ ‫« درست است که ‪15‬هزار نقاش در فرانسهی آغازِ قرن زندهگی میکردهاند‪ ،‬امّا آنجا دیگر جامعه سرگردان نمیماندهاست‬ ‫میانِ شکلهاینامتوازنِکهنهو منسوخ‪ ،‬و شکلهایآوانگارد‪«.».‬نو و کهنه درآنجا نسبتِزمانی هم دارند‪ .‬مثالً هیچنقاشی امروز‬ ‫[در فرانسه]بهشیوهیكوریه و كورو و دالكروا نقاشی نمیکند‪ .‬حال آنکه در جامعهیما‪ ،‬نو و کهنه نسبتِزمانی ندارند ‪»...‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪93‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫در اینگفتارها‪ ،‬ازآننگاهِپخته و جاافتادهای که باآن بتوان واقعیتها را با همهیپیچیدهگیها و آشفتهگی‬ ‫های آن دید‪ ،‬سراغی نیست‪ .‬آن نگاهِ شکافنده و ناباوری که واقعیات را حتّی اگر در پُشتِ دهها پرده‬ ‫پنهان شدهباشند یا پنهان کردهباشند‪ ،‬در مییابد‪ .‬گیرم که دیدنِ این واقعیت‪ ،‬که امروزه نه در فرانسه‬ ‫که درآلمان هم‪ ،‬و نه در اروپا که در همهی کشورهای جهان‪ ،‬و نه امروز بلکه در همهی روزگارها‪ ،‬هم‬ ‫نقاشان و هم دیگرهنرمندان به سَبْکهای قدیم هم کار میکنند‪ ،‬چنان آشکار است که نیازی به داشت ِ‬ ‫ن‬ ‫یک چشم و نگاهِ پخته هم ندارد‪ .‬نو و کهنه‪ ،‬و سَبْکهای گذشته و حال درهم تنیدهاند‪ .‬و امروز هم کم‬ ‫نیستند شاعرانی که هم به سَبکِ گذشته و هم بهدرون‪/‬مایههای گذشته شعر میگویند و باری‪ ،‬گاهی‬ ‫چه بهدل هم مینشیند‪ .‬بهدل مینشیند چون که دیگرگونهگیها و دیگرسانیهای اجتماعی و اقتصادی‬ ‫و‪ ...‬چنان نیستند که مثالً نسلهای انسانهای یک جامعه و یا آدمهای کشورهای مختلف که در مسیر و‬ ‫یا مرحلهی پیشرفت (یا پسرفتِ) دیگری هستند‪ ،‬نتوانند همدیگر را بفهمند و از ساختههای هنریِ‬ ‫همدیگر هیچ لذّتی نبرند‪ ،‬و یا خود‪ ،‬احساسات‪ ،‬و غلیانها و کشمکشهای درونیِ مشابه نداشتهباشند‪.‬‬ ‫بهراحتی میتوان دید که با وجودِ ناهمانندیهای بسیارِ اقتصادی و اجتماعی میانِکشورها‪ ،‬شباهتها و‬ ‫همانندیهای درونیِ انسانها بههمدیگر‪ ،‬از همانندیهای بیرونیِ آنها بیشتر و رنگارنگتر است‪.‬‬ ‫امّا آقای مختاری هم خوب میداند که کور‪/‬درونها و خشک‪/‬مغزهایی که با خویشتِن خویش‪ ،‬یک‪/‬دل و‬ ‫یک‪/‬زبان نیستند‪ ،‬خودرا و آن همانندیهای خودرا با دیگر انسانها‪ ،‬پنهان میکنند و گمان میکنند که‬ ‫بهاینترتیب برای خویشتنِ خویش‪ ،‬پیکرهای جداگانه‪ ،‬یگانه و بَرتَر ساختهاند‪ .‬چنینکسانیرا‪ -‬چه از نوعِ‬ ‫سنتّی و مُدِرن‪ ،‬و چه نو و کهنه‪ -‬ما در دستهها و گروههای هنری‪ -‬و نه تنها هنری بلکه سیاسی و‬ ‫اقتصادی و علمی‪ -...‬میتوانیم ببینیم‪ .‬اینها بیشتر به زندانیانِ سَبْکها شبیهاند تا به انسانهایی آزاد‪.‬‬ ‫امّا از اینها گذشته‪ ،‬گویی مخالفتِ کلّی با سُنّتگرایی و سُنّتیگری بهمثابهِ یک رَوشِ همهگانی‪ ،‬ظاهراً‬ ‫دشوارتر از مخالفت با سُنّتی مشخّص است‪.‬‬ ‫آیا انسانرا اینتوانایی هست که از سُنّت‪ ،‬هَرسُنّتی‪ ،‬بگریزد؟ معموالً ما آدمها هم‪/‬واره از سُنّتی به سُنّتی‬ ‫دیگر درحالِ کوچایم‪ .‬بهتر گفتهشود ‪ :‬هم‪/‬زمان‪ ،‬بر رویِ دو سُنّت ایستادهایم‪ .‬یا در درونِ یک سُنّت‬ ‫هستیم‪ ،‬ششدانگ‪ ،‬و یا در حالِ ساختنِ سُنّتی دیگریم در همانحال که با سُنّتی دیگر در جدالایم‪.‬‬ ‫گمان میکنم کهایستایی یا جنبش‪ ،‬نمیتواند مرزِ درست و واقعی (و یا دستِکم همیشهواقعیِ)میان‬ ‫سُنّت و ناسُنّت باشد‪ .‬بهراستیهم نمیشود بهسادهگی بهایناندیشه تنداد که میگوید‪" :‬نو را با جنبش‬ ‫میتوان شناخت و كهنه را با ایستایی و سُکُون"‪ .‬زیرا در حالیکه ایستاییِ نسبیِسنگ‪ ،‬سُنّتِ همهی‬ ‫سنگهاست‪ ،‬وَرجه‪/‬وُرجه و از‪/‬اینشاخه‪/‬بهآنشاخه‪/‬پریدنِنسبیِگنجشک نیز سُنّتِهمهیگنجشکهاست‬ ‫‪ .‬نه سنگرا بهسببِ ایستاییاش میتوان سُنّتینامید و نه گنجشکرا بهدلیلِ وَرجه‪/‬وُرجههایش نوجو!‬ ‫ظاهراً همیشه یک آدمِ سُنّتی با ایستاییاش در سُنّت‪ ،‬شناخته نمیشود‪ .‬همانجورکه انسانِ ناسُنّتی‪-‬‬ ‫تقریباً همان نوگرا‪ -‬نیز هم‪/‬واره با دگرگونی‪/‬خواهی نیست که شناخته میشود‪ .‬بلکه میزانِ تأثیرِ آگاهیِ‬ ‫آدمی بر کاری که انجام میدهد‪ ،‬و میزانِ دخالتِ خواست و ارادهی او بر رفتارش هست که نشان می‬ ‫دهد او سُنّتی است یا ناسُنّتی‪ .‬این‪ ،‬یکی از راههاییاست که میتوان دریافت آیا فالن جنبش‪ ،‬بهواقع‪،‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪91‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫نتیجهی کششی درونی بهسوی کشفِ یک چیزِ"تازه" است یا نه‪ .‬و افزونبراین‪ ،‬آیا بهراستی آنچه که‬ ‫بهاصطالح كشف شدهاست چیزی تازه است یا کهنهای نو‪/‬نَوار‪/‬شدهاست‪ .‬بهعالوه‪ ،‬اگرهم کشفی به‬ ‫راستی تازه و نو باشد باید دید که"تازه"ایاست برآمده از نیازی درونی که میخواهد به گشایشِ معضلی‬ ‫واقعی کمک کند‪ ،‬یا نه‪ ،‬تازهای است که به دردِ چیزی نمیخورد و در حقیقت پاسخیاست بهیک مِیل‬ ‫به نامِ"سرگرمیِ نوجویی و کشفکردن"‪ ،‬یعنیتازه است فقط برای اینکه میخواهد چیزی باشد تازه‪.‬‬ ‫تبدیلکردنِ یک سُنّت به یک زندان و زندانیکردن خود در یک سُنّت‪ ،‬کاری است ناشایست و زیانبار‪.‬‬ ‫از اینبدتر‪ ،‬چنینکاری در‪/‬بند‪/‬کردنِ گروهی از انسانهاست در زندانِسُنّتها‪ .‬امّا آنچه که از همه نا‪/‬‬ ‫شایستتر و زیانبارتر است ایناست که سُنّتها بهابزاری و بهانهای برای بهاصطالح پیروزی در بازیهای‬ ‫قدرت‪ ،‬و یا انتقام ‪ ...‬تبدیل گردند‪.‬‬ ‫گونهی اروپایی(غربیِ) نوگرایی‪ ،‬یعنی مُدِرنیته (حتّی پُستمُدِرنیته و‪ )...‬امروزه مدّتهاست که خود‬ ‫بهیک سُنّت تبدیل شدهاست‪ .‬مُدِرنیته‪ ،‬در مجموع‪ ،‬به یک محدودهای بَدَل شدهاست با مرز و نام و پرچمِ‬ ‫مشخّص‪ .‬و نامِ یکی از گونههای سُنّت در جهاناست‪ .‬سُنّتِ مُدِرنیته‪ ،‬امروز مدت هاست که به ژرفابخشی‬ ‫وگسترشِ اندیشه و احساس و مَنِشِ آدمی‪ ،‬و به ژرفایی و گسترشِ مفهومِ رشدِ جامعه و‪...‬کمک چندانی‬ ‫نمیکند‪ .‬بخشِ نهچندان کمی از بحرانی که جوامعِ اروپایی بهآن دچارند‪ ،‬در حقیقت‪ ،‬بحران و بُنبَستِ‬ ‫مُدِرنیته ( و نیز پُستمُدِرنیته ‪ )...‬است‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪93‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫‪ -2‬مَنِش‪ ،‬و چهگونهگیِ هواخواهی از نیما‬

‫در سراسرِ این گفتوگوی‪411‬صفحهیی‪ ،‬بهخوبی آشکار است که محمّد مختاری از نیما هواخواهی‬ ‫میکند‪ .‬بد نیست که در اینجا کمی هم در بارهی این هواخواهی سخن گفته شود‪.‬‬ ‫ستودنِ کارهای شعریِ نیما و همهی هنرمندانِ با ارزش‪ ،‬کاریاست درست و ستوده‪ .‬در برخی از جاها‪،‬‬ ‫ولی هواخواهیِ مختاری مدحگونهاست‪ .‬مدح یا ستایشِ مدحگونه از نیما‪ ،‬در یک همچه گفتوگویی‪،‬‬ ‫گِرِهی را نمیگشاید‪ .‬و سطحِ گفتگو را پایین میآورد‪.‬‬ ‫پیش ازآن‪ ،‬خوب است چند گفتار از مختاری را بیاورم ‪:‬‬ ‫‪ « -4‬نیما حتّی از مُدِرنها و متجدّدینِ زمان خود هم جلوتر بود‪».‬‬ ‫‪ « -1‬نگاهِ برخیها به طبیعت‪ ،‬در حقیقت عدُول از تمدّن به سودِ زندهگیِ چوپانی است‪ .‬ولی نیما با یک چنین دیدی به‬ ‫طبیعت نگاه نمی کند‪».‬‬ ‫‪ « -9‬ذهنیتِنیما با تأمّل همساز است نه با تأثّر‪[.‬درحالیکه]برخی ازشاعران‪...‬ذهنیتی ساده و یکالیه دارند‪».‬ص‪15‬‬ ‫‪ « -1‬نیما در تمامِ[مسائلِ]‪...‬زیباشناسی‪...‬هستیشناسی‪...‬جامعه‪ ،‬بهگونهای دیگر نگاه میکرد که جامعهی زمانِ خودش‬ ‫بهآنگونه بهآنها نمی نگریست‪ .‬متجدّدان هم چنان نمی نگریستند ‪ » . . .‬ص‪15‬و‪11‬‬

‫از اینگونه نمونهها در سراسرِ این گفتوگو باز هم میتوان آورد‪ .‬امّا ‪:‬‬ ‫‪ -4‬یکی از ویژهگیهای هواخواهیِمختاری از نیما‪ ،‬تالشِ بیژرفایِ او برایِ غیرِ‪/‬نیماییخواندنِ "دیگران"‬ ‫است‪ .‬مختاری‪ ،‬بهجای اینکه بیشتر بهاثبات و نشاندادنِ ژرفاییِ کارهای نیما‪ -‬بهمثابهِ کارهایی که‬ ‫بهاصطالح قائم به ذات هستند‪ -‬بکوشد‪ ،‬میکوشد تا خواری و ناتوانیهای «دیگران» را اثبات کند‪ .‬تازه‬ ‫به این کارِ خود هم‪ ،‬هیچ دامنه و عمقی نمیدهد ‪:‬‬ ‫هنریشان بیارج می شود‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫الف‪ -‬این«دیگران»‪ ،‬بسیار ناروشنومبهم هستند وبدونِدلیل‪ ،‬کارهایِ‬ ‫ب‪ -‬این«دیگران»‪ ،‬بنا بر گفتههای خودِ مختاری‪ ،‬انبوهی از آدمهایی هستند با اندیشههایی چنان ساده‬ ‫لوحانه و بیارج‪ ،‬که برتری بر آنها نهتنها هیچ افتخاری برای هیچکس نیست بلکه کارهای نیما را و‬ ‫حتّی خودِ این پیرمردرا کوچک و حقیر میکند‪ .‬برای نمونه ‪ :‬این چه افتخاری به نیما میدهد اگرکه او‬ ‫به مردم گفتهباشد که طبیعت فقط زیبا نیست بل که زشت هم هست‪ .‬آنهم بهمردمی که هم زندهگی‬ ‫و هم ادبیات و هنرِشان سرشار است از تجربهها و شناختهای تلخ و شیرین از طبیعت‪ .‬اگر چنین حرفِ‬ ‫سَبُکی را نیما مثالً به گیالنیها و مازندرانیها هم میزد‪ ،‬آن وقت دیگر این یک رسوایی میبود‪ .‬هم‬ ‫برای نیما و هم برای ما!‬ ‫ج‪ -‬این«دیگران»کسانی هستند که‪ -‬چنین احساس میشود‪ -‬مختاری دیدگاه هایی ناشایست را بهآنها‬ ‫نسبت میدهد تا سپس بهآنها و بهآن دیدگاهها بتازد‪( .‬نمونه‪ ،‬گفتار‪ .)1‬مثالً او زندهگیِ چوپانی و تمدّن‬ ‫را دو پدیدهای میداند که با هم سرِ سازگاری ندارند‪ .‬و البتّه خود او هوادارِ تمدّن است‪ .‬راست این است‬ ‫که همهی این بحثها وابسته بهاین هستند که ما زندهگی چوپانی را چه بدانیم و تمدّن را چه‪ .‬هم‬ ‫زندهگیِ چوپانی و هم زندهگیِ شهری و صنعتی‪ -‬به یک برداشت‪ -‬گونههای مختلفِ تمدّناند اگرکه از‬ ‫کلمهی تمدّن نهمعنای لفظیِ آن (شهرنشینی) بلکه آن برداشتِ مصطلحی مراد باشد که هم‪/‬سنگِ‬ ‫فرهنگ یا پیشرفت است‪ .‬تمدّنهایی داشته و داریم که به هرچه که با آنها ناخوانا باشد به دیدهای‬


‫چند نوشته‬

‫‪11‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫خوارکننده و تحقیرآمیز مینگرند و به ناحق برای نابودیِآن میکوشند‪ .‬همینجور هم برخی از هوادارا ِ‬ ‫ن‬ ‫زندهگیِچوپانی داشته و داریم که با هیچتمدّنی سرِسازگاری نداشته و ندارند‪ .‬بههرحال‪ ،‬با توجّه به‬ ‫زندهگی و هنرِ نیما‪ ،‬آنچه که مختاری به نیما نسبت می دهد (گفتار‪ )1‬بیپایه است‪.‬‬ ‫‪ - 1‬یکیدیگر از ویژگیهای اینهواداری‪ ،‬چشمپوشیهای آشکارِمختاری از کمبودهایِ کارِ هنری و‬ ‫زندهگی نیما است ‪:‬‬ ‫« امّا در بارهی بد و بیراههای توی نثرش هم بهتراست واقعبینانه باشیم‪...‬شاعر هم بههرحال یک آدماست‪»...‬ص‪14‬‬

‫مختاری درست میگوید که اینچیزها ارزشِ کارِهنریِنیما را پایین نمیآورند‪ ،‬ولی ایکاش که مختاری‬ ‫همین برخور ِد پخته و بهدور از خُردهگیریهای ناپخته را در بارهی دیگرهنرمندان هم‪ ،‬که او بسیار‬ ‫دوست دارد با آنها مخالف باشد‪ ،‬درپیش میگرفت‪ .‬امّا متأسّفانه اینجور نیست‪ .‬بل که برعکس‪ ،‬به‬ ‫نیما که میرسد‪ ،‬حتّی اگر کم‪/‬بودی هم در کارِ هنری و زندهگیاش میبیند‪ ،‬میگوید عیبی ندارد! آیا‬ ‫این چشمبستن بر کم‪/‬بودهای کارهای نیما بهدلیلِ ذوقزدهگی مختاری در برابر نیما است؟‬ ‫‪ -9‬یکیدیگر از خصوصیاتِ هواداریِ مختاری از نیما‪ ،‬با زبانِ خودِ مختاری‪« ،‬سیاسیومحتوایی» بودنِ‬ ‫آن است‪ .‬یعنی درست همان عیبی را دارد که خودِ او اذعان میکند که در گذشته نیز هنگامِ بررسیِ‬ ‫شعرِ شاعرانِ«مدّاحِ حکومتِ شاه» داشته‪ ،‬و ازاینلحاظ ازخود انتقاد میکند‪( .‬ص ‪ .)15‬چرا من یک چنین‬ ‫داوریای میکنم‪ ،‬برای اینکه اگر او‪ -‬و نیز آن"ما"یی که مختاری بارها در این گفتوگو از آنان نام‬ ‫میبَرَد‪ -‬در گذشته‪ ،‬شعرها و شاعران را برپایهی"سیاسی"بودنِشان میپسندیدند‪ ،‬امروز بر پایهی‬ ‫سیاسینبودنِشان میپسندند‪ .‬یعنی هنوز هم برای او سیاست‪ ،‬و دوری و یا نزدیکی با آن‪ ،‬ترازو و معیارِ‬ ‫سنجش است‪ .‬الزم است اینجا اشاره کنم که در بارهی برداشتِ نادرستِ او از سیاست هم‪ ،‬دراین نوشته‬ ‫کمی گفتوگوکردهایم‪.‬‬ ‫یکبارِ دیگر خُردهگیریِ وی را از شعرِ« آی آدمها»ی نیما بخوانیم ‪:‬‬ ‫« نیما را شاعرِ«آی آدمها »نامیدهاند[چه کسانی؟]‪ ،‬به نظرم این‪ ،‬یک القاء از همان نقدِ غیرِ نیمایی است‪...‬آنقدر به نیما‬ ‫گفتند که خودِ نیما هم تحتتأثیرِآن ویا برای رعایت آنها گفت بله «آی آدمها» بهترینشعرِ‬

‫مناست‪»...‬ص‪ 31‬تاکید از من است‪.‬‬

‫آنچهکه او در بارهی اینشعر میگوید چه فرقی با یک برخوردِ«سیاسی و محتواییِ»آنسالهایِ او دارد؟‬ ‫پیآمدِ هر دو یکی است ‪ :‬مثلِ یک قصّابِ کملطف بهجانِ شعرهای نیما افتادن و آنها را بر حسبِ‬ ‫سیاسی یا ناسیاسی بودن شقّهشقّهکردن‪.‬‬ ‫و این داستانِ«اِلقاء»نیز‪ ،‬شگفتا و تأسّفا‪ ،‬که هنوز هم هم‪/‬چنان یکی از«استدالل!»هاست!‬ ‫از اینگذشته‪ ،‬بهنظر میرسد مختاری میکوشد برخی از آنچهرا که در کارها و زندهگیِ نیما بوده و با‬ ‫گرایشها و تجربههای کنونیِ مختاری نمیخوانَد به هر شکلی از او دور کند‪ ،‬تا نیما برای او و برای‬ ‫هواداران مُدِرنیته‪ ،‬خوشآیند شود‪ .‬او خود میگوید‪:‬‬ ‫م عامّهی‬ ‫« توضیحاتی که اغلب در موردِ شعرِ نیما دادهاند‪ ،‬توضیحاتی نیمهسنتّی بوده است تا بتوانند آنرا در ح ِّد فه ِ‬ ‫شعرخوان تَنَزُّل دهند‪ .‬مثالً آل احمد میگوید که من دست و پای پادشاهِ فتح را شکستم برای اینکه بگویم این شعرها‬ ‫زیاد هم غیرعادی نیستند‪ ».‬ص‪13‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪14‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫من گمان نمیکنم که"توضیحاتِ"خودِ مختاری از شعرهای نیما‪ -‬مثالً همین شعرِ"آیآدمها"‪ -‬چندان‬ ‫از شکستنِ دستوُپایِ کار و زندهگیِنیما‪-‬که او بهآلِاَحمد نسبت میدهد‪-‬کمتر باشد‪ .‬هر دویِ این‬ ‫کارها"شکستنِ دستوُپا" است‪ .‬فرق فقط در این استکه‪ :‬آنیک میکوشید تا با "شکستنِ دست وُ پایِ‬ ‫شعرِنیما" نشاندهد اینشعرها"زیاد هم غیرِعادی نیستند"‪ ،‬و اینیک میکوشد تا با"شکستنِ دستوپا"‬ ‫نشاندهد بسیارهم غیرعادیاند‪ .‬آنیک برای"تَنَزُّلِ"شعرِ نیما در حدِّ فهمِ "عامّهیشعرخوان"‪ ،‬و اینیک‪،‬‬ ‫برای تَنَزُّلِ آن در حدِّ فهمِ "عامّهی هوادارِ مُدِرنیته"‪.‬‬ ‫‪ -1‬سادهدلی‪ ،‬ویژگیِ دیگرِ این هواداری از نیما است‪ .‬مختاری هنگام انتقاد به شاعران«سیاسی» در‬ ‫موردِ نیما میگوید‪:‬‬ ‫«در موردِ نیما‪ ،‬یک‪...‬عارضهی تُند یا کُند نمیبینیم‪...‬او یکباره به امیدِ خوشبینانهای نگرویده بود که در مواجهه با مشکالت‬ ‫از هم بپاشد‪ »...‬ص‪51‬‬

‫شگفتآور است‪ .‬آخر چهگونه چنینچیزی ممکناست؟ انسانی با آنهمه روانیِاحساس و آنهمه عواطفِ‬ ‫نیرومند‪ ،‬چهگونه ممکناست در دلدادهگی‪ ،‬یا در دوستی‪ ،‬یا در پهنهی اجتماعی‪ ...‬به«امیدِ خوش‪/‬‬ ‫بینانهای» دچار نشدهباشد و بعدها به خوشبینانهبودنِ این امید پینَبُرده و به «عارضهای تُند و یا کُند»‬ ‫گرفتار نشدهباشد؟ پس‪ ،‬آن"خار"یکه در دِلِ نیما بوده (شعرِ مهتاب) از چه بوده؟‬ ‫یکچیز کامالً روشناست‪ .‬نهتنها نیما را‪ ،‬بلکه هیچآدمِ حسّاس بهروزگار را‪ ،‬آدمِ جویای رستگاریِ‬ ‫همهگانیرا‪ ،‬در هیچدورهای و در هیچجامعهای‪ ،‬دریغا که‪ ،‬از دچارشدن بهاین«امیدهای خوشبینانه» و‬ ‫سپس«عارضههای تُندوُکُند»گریزینیست‪ .‬منتهی‪ ،‬عارضه داریم تا عارضه‪ .‬واکنشِ تُند داریم و کُند‪.‬‬ ‫از اینهم گذشته‪ ،‬هرکسی «عارضه»های روحی و فکریِ خودرا بهشکلِویژهای در رفتارِخود بروز میدهد‬ ‫‪ .‬اینعارضهها بههزاران شکل وُ ریختِ پیچیده بازتاب پیدا میکنند‪ .‬بازتابِ این به اصطالح عارضهها در‬ ‫کارهای هنری بمراتب پیچیدهتر و گونهگونتر است‪.‬‬ ‫افزون براینها‪ ،‬آیا مختاری گمان میکند که برای یک آدم‪ ،‬بهویژه آدمی که ابزارِ او در برابرِ این جهان‪،‬‬ ‫تنها احساسِ او هست‪ ،‬دچارِ عارضههای تُند یا کُند شدن چیزِ ناپسندی است؟ ظاهراً نیما‪ ،‬در شمارِ آن‬ ‫آدمهایی نبوده است که اگر دنیا را آب بَبَرد آنها را خواب میبَرَد‪ .‬و چنین کسی قطعاً دچارِ عارضههای‬ ‫فراوان میشود‪.‬‬ ‫بهعالوه‪ ،‬ظاهراً نیما‪ ،‬درشمارِ آنآدمهایی نبودهاست که جوانانه و خام‪ ،‬در برابرِ حقایق و دشواریهای‬ ‫زندهگی میایستند و کودکانه بر دچارشدنهایخود به«امیدهایخوشبینانه»پرده میکشند‪ .‬گیرم که‬ ‫این هرگز بهاین معنا نیست که نیما نمیشد که چنین پَردهپوشیهایی نکردهباشد زیرا مگر نهاین که به‬ ‫قول مختاری‪« :‬شاعر هم یک آدم است»؟!‬ ‫با اینهمه‪ ،‬ظاهراً هرکسی در درونِ خود چیزهایی داردکه از بیانِ بهطورکلّیِ آنها و بهویژه از این یا آن‬ ‫شکلِ بروزِ آنها خودداری می کند‪ .‬و نیما هم ازاین بهاصطالح قاعده برکنار نبوده است‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪11‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫‪ -3‬شعرِ سیاسی‪ ،‬شعرِ اجتماعی‬

‫مختاری در اینگفتگو‪ ،‬نزدیکبه‪91‬صفحهرا بهبحث در بارهی پیوند میانِ سیاست و شعر واگذار میکند‪.‬‬ ‫او می گوید ‪:‬‬ ‫« ادبیات باید خودش باشد‪...‬امّا این خود‪/‬بودن به معنای غیرسیاسی‪/‬بودن ذاتاش نیست‪ ،‬بلکه درست برعکس درست به‬ ‫خاطرِ همین خود‪/‬بودن و خود‪/‬ماندن اش سیاسی است‪ ».‬ص‪33‬‬

‫در سراسرِ اینبحث‪ ،‬از یکسو‪ ،‬او به برخی چیزهای سودمند و بجا اشاره میکند‪ ،‬و از سویِدیگر‪ ،‬نشان‬ ‫میدهد که هنوز در چنبرهی همانچیزی گرفتار است که تالشکرده گریبانِ خود و شعر را از دستِ آن‬ ‫رها سازد‪.‬‬ ‫راست این است‪ ،‬که پیوندِ میانِ سیاست و هنر‪ ،‬بحثی نیست که بتوان آنرا یکبار برای همیشه روشن‬ ‫کرد‪ .‬و از ایندیدگاه‪ ،‬شاید چندان بر مختاری نتوان خُردهای گرفت‪ .‬آنچه که من در بحثِ تقریباً‬ ‫طوالنیِ او دوست دارم بگویم‪ ،‬مکثی است در پیرامون جنبههای دو گانهی سیاسی و اجتماعیِ هنر‪.‬‬ ‫بهگمان من‪ ،‬در بحثِ مختاری‪ ،‬مرزِ میانِ جنبهیاجتماعیِ رفتارِ آدمی با جنبهیسیاسیِ رفتار او‪ ،‬درهم‪/‬‬ ‫ریخته است‪ .‬این دو جنبهی رفتارِ آدمی‪ ،‬نه بهلحاظِ خاستگاه یا منشاءِشان‪ ،‬بلکه از نگاهِ مَنش‪ ،‬درون‪/‬‬ ‫مایه و سمتوُسو و هدفِشان از هم جدا هستند‪.‬‬ ‫جنبهیاجتماعیِ رفتارِ انسان‪ ،‬دربردارندهی همهی آنتالشهای اندیشهیی و عملیِ اوست که کانونِ آن‬ ‫ها را بیان و گشایشِ دشواریهای دسته‪/‬جمعیِ انسانها شکل میدهد‪ .‬در حالیکه کانونِ جنبهی‬ ‫سیاسیِ رفتارِ انسان را تقدیسِ قدرتِ سیاسی بهمثابهِ تنها راهِ گشایشِ دشواریهای اجتماعی‪ ،‬و از اینرو‬ ‫‪ ،‬تنها و تنها بهدستآوردنِ قدرتِسیاسی و یا نگهداشتِآن میسازد‪ .‬سیاسینامیدنِ همه و هرگونه رفتارِ‬ ‫انسانی در جامعه‪ ،‬نهتنها نادرست است بلکه پیامدهای گاه بسیار ناگواری در پهنهی اندیشهیی و عملی‬ ‫خواهدداشت‪ .‬برای نمونه‪ ،‬یکی از بازتاب های این نادرستی در اندیشهی آدمی‪ ،‬این تعریفِ فلسفیِ نارسا‬ ‫و مبهم و تنگکننده از انسان است که بر پایهی آن‪ ،‬انسان موجودی تنها سیاسی قلم‪/‬داد میشود‪ .‬یک‬ ‫نمونهی پیامدِ عملیِ اینفلسفه هم‪ ،‬سهمِ آن در غولآساشدنِ بیهمانندِ دولتها و در گستردهشدنِ پهنه‬ ‫ی دخالت آنها تا خصوصی ترین گوشههای زندهگیِ انسانها و‪ ...‬است‪.‬‬ ‫سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداران و همهی کارگزارانِ سیاست‪ -‬چه برتخت فرمان روایی و چه در راهِ تسخیرِ این‬ ‫تخت‪ -‬قاعدتاً باید یکی از سرسختترین گروههای هوادارِ سیاسیکردنِ هرگونه رفتارِ آدمی باشند‪ .‬در‬ ‫همانهنگام که در سیاست‪ ،‬خودکامهگان بهشیوهی کُهَن (و سنّت)‪ ،‬هرگونه آهکشیدنِ آدمها و هرگونه‬ ‫اشارهی آنها به دشواریهای جامعه را‪ ،‬عملی و توطئهای سیاسی برضدِّ خویش میانگارند و به سرکوبِ‬ ‫آن میپردازند‪ ،‬زیرا اعتقاددارند‪ -‬و یا اینکه از این اعتقاد بهرهبرداری میکنند‪-‬که انسان موجودی‬ ‫سیاسی است؛ در همان هنگام‪ ،‬خودکامهگان بهشیوهی نوین‪ -‬و مُدِرن‪ -‬با ابزارها و نظریههای گوناگون‬ ‫میکوشند‪ ،‬ترسِ تودهی انسانها را از خطرِ سیاست و از خطرِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداران‪ ،‬و ناامیدیِ آنان را‬ ‫از سیاست‪ ،‬همچون عملی توطئهآمیز و زیانمند و برخالفِ منافعِ جامعه جلوهداده و به سرکوبِ آن‬ ‫بپردازند‪ .‬زیرا هم سیاست‪/‬مدارانِ کهنه و هم مُدِرن معتقدند‪ -‬و یا از اینعقیده بهرهبرداری میکنند‪ -‬که‬ ‫انسان موجودی سیاسی است‪ .‬که انسان حیوانی سیاسی است‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪19‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫امّا گذشته از سیاست‪/‬مداران‪ ،‬درمیانِ ما انبوه مَردُم هم مرزِ میانِ سیاست و جامعه‪ ،‬و میانِ جنبهی‬ ‫سیاسی و اجتماعیِ رفتارِ انسانها درهم وُ برهم است‪ .‬واقعیت این است که این درهم‪/‬برهمی نه تنها در‬ ‫اندیشه‪ ،‬بلکه‪ -‬بهدلیلِ در همتنیدهگی وحشتناكِ سیاست با جامعه‪ -‬در واقعیتِ روزمره هم وجود دارد‪.‬‬ ‫امّا با همهی این آشفتهگیها‪ ،‬مرزِ میانِ این دو جنبه‪ ،‬واقعی است‪.‬‬ ‫هنر هم در حقیقت بهنوعی‪ ،‬یکی از گونههای رفتارِ آدمی است‪ .‬و در پیوند با این بحثِ ما‪ ،‬این گونهی‬ ‫رفتارِ آدمی نیز دارای جنبهی سیاسی و اجتماعی است‪ .‬دراینجا نیز سیاسینامیدنِ هر هنرِ اجتماعی‪،‬‬ ‫هماناندازه نادرست است که اجتماعیخواندنِ هر هنرِ سیاسی‪.‬‬ ‫امّا مختاری نهتنها مرزِ میانِ این دو جنبه را درهم میریزد‪ ،‬بلکه با«سیاسی»نامیدنِ«ذاتیِ» شعر(هنر)‬ ‫بههیچ مرزی باور ندارد‪ .‬و برای رفتارِ آدمی در حقیقت جز یک جنبهی سیاسی نمی بیند‪ .‬او از یکطرف‬ ‫بهدرستی ازاینکه برخیشعرها «رهبریِ سیاست»را میپذیرند انتقاد میکند و میکوشد تا سیاست را از‬ ‫رهبری»شعر بیرون کند‪ ،‬ولی از سویدیگر سیاسترا در«ذاتِ» شعر جای میدهد‪ ،‬چیزیکه بسیار‬ ‫ِ‬ ‫«‬ ‫فراتر و بدتر از حاکمکردنِ رهبریِ سیاست بر شعر است‪ .‬و با اینکارِ خود‪ ،‬شعر را یکسره در تسلّط و‬ ‫چیرهگی سیاست قرار میدهد‪.‬‬ ‫از اینآشفتهگی که بگذریم‪ ،‬مختاری–بهنظرمیآید‪ -‬بسیاری از شعرهاییرا که بیشتر یک شعرِ اجتماعی‬ ‫باید ارزیابی شوند سیاسی مینامد‪ .‬افزون براین‪ ،‬شعرِ سیاسی بههرحال خود گونهای شعر است‪ ،‬و خطا‬ ‫است که تنها بهاین دلیل ازآن ها چشم پوشید‪ .‬آنچه که قطعاً در شعر مهم است همانچیزی است که‬ ‫به اصطالح جوهر یا گوهرِ هنریِ آن است‪.‬‬ ‫انبوهی از شعرهای دههی‪91،11‬و‪ 51‬در زیرِ تأثیرِ مبارزهی اجتماعی(و نه سیاسی)‪ ،‬و مهمتر از اینها‪،‬‬ ‫در زیرِ تأثیرِ آرزوها و گرایشهای نیکخواهانهی اجتماعیِ شاعرانِ آنها برای بِه‪/‬سازیِ زندهگیِ‬ ‫اجتماعی سروده شدهاند‪ ،‬و نمیتوان بر آنها بهاین سبب ایرادی گرفت‪ .‬کم نیستند در جهان‪ ،‬شعرهایی‬ ‫که به بیانِ دشواریهایاجتماعی پرداختهاند و بهکشف و بیانِ پهنههای گستردهای از دنیای درونِ آدمی‬ ‫دست یافتهاند‪ .‬میتوان بر سرِ ارزشِ هنریِ این شعرها گفتگو کرد و برآنها خُرده گرفت؛ امُا نمیتوان‬ ‫همهی آنها را یک‪/‬سره سیاستزده نامید‪ .‬آنها بیانگرِ برخی آرزوهای پسندیدهیانسانیاند که بسیاری‬ ‫شان هنوز هم آرزو ماندهاند و دریغا که گویی هرگز سرِ تحقّق ندارند‪...‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪11‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫‪ « -4‬ذاتِ » ما و « انقالب »‬

‫نخست چندگفتار ‪:‬‬ ‫‪ « -4‬ذاتِ ما در انقالب روشن شد‪ .‬بسیار چیزها که پنهان بود و بهنظر نمی آمد‪ ،‬مطرح شد‪...‬تازه فهمیدهایم چی بودهایم و‬ ‫چی هستیم‪»...‬ص ‪449‬‬ ‫‪ « -1‬درگذشته مثالً قدرتِ تحمّل و اتّکاء و ایثار و مرگطلبی و قهرمانی را میدیدیم‪ ،‬قدرتِ ترس و نگرانی و اضطرابِ‬ ‫جامعه را به خاطرِ بینشِمان نمی دیدیم‪»...‬ص‪449‬‬ ‫‪ « -9‬زیباییشناسیِ شعر و داستان و بهطورِکلّی هنر بهخصوص شعرِ سیاسی و کُلّاً تفکرِ ما از چنان دیدی برخوردار نبود که‬ ‫اینها را بهخودش مربوط بببند‪»...‬ص‪449‬‬ ‫‪ « -1‬درآندوره یک خاصیتِ قطعیتبخش هم در اندیشه بودکه االن از چنان قطعیتی برخوردار نیست‪»...‬ص‪449‬‬

‫عیبِ همهگانیِ همهی اینگفتارها در این است‪ ،‬که این مقولهی«ما»‪ ،‬انبوههای درهم و برهم است‪.‬‬ ‫کیسهایاست که هرچه و هرچیزِ هم‪/‬خوان و نا‪/‬هم‪/‬خوان را در آن میتوان تصوّرکرد‪ .‬و همینعیبِ همه‪/‬‬ ‫گانی باعث میشود که آن یکچند حقایقی هم که‪-‬گمان میشود‪ -‬مختاری در صددِ گفتنِ آنهاست‬ ‫تیره و درنیافتنی شده و با بسیاری بد‪/‬فهمیها آغشته شود‪ .‬این که آیا اصالً این انبوهه‪ ،‬دارای آن‬ ‫استعداد هست که بشود آنرا «ما» نامید جای تردید جدّی دارد‪ .‬من گمان میکنم که اگر در اینجا‬ ‫مُرادِ مختاری از «ما» همان بهگفتهی او «چپِ آن ایّام» هم باشد‪ ،‬باز هم نمیشود «چپِ آن ایّام»را«ما»‬ ‫نامید‪ .‬میتوان برخیویژگیهاییرا که تقریباً‪ -‬تأکید میشود تقریباً‪ -‬برای همهی«چپ»ها مصداق داشته‬ ‫باشد نام بُرد‪ ،‬ولی در هرحال‪ ،‬آن انبوهِ رنگارنگ و بسیار نا‪/‬هم‪/‬خوان را نمیشود «ما» نامید‪.‬‬ ‫حقیقت آناست‪ ،‬که یک جامعه‪ ،‬بهیک معنا‪ ،‬انبوهِ بیشماری است از"جمع"های گوناگون‪ .‬جمعی در‬ ‫جمعی در جمعی در جمعی‪ . ...‬و ازاین لحاظ‪ ،‬هر کسی در یکجامعه قطعاً‪ -‬خواسته یا ناخواسته‪-‬سهیم‬ ‫است‪ .‬امّا از اینحقیقتِ ساده نمیتوان بهنتایجِ نادرست رسید‪ .‬و نمیتوان مثالً خطای فالنجمع را به‬ ‫گردنِ بَهَمان جمع انداخت‪ .‬از اینگذشته‪ ،‬در اِطالقِ نامِ"جمع" به یک گروهی از انسانها باید رعایتِ‬ ‫برخی قواعد و استداللها را هم کرد‪ .‬جمعسازیهای مصنوعی و خود‪/‬ساخته نهتنها دردی را درمان‬ ‫نمیکند که بر دردها خواهد افزود‪.‬‬ ‫بهویژه آنجا که بحث برسرِ نقدِ اشتباهاتِ یک جمع است باید همهی وابستهگانِ بهآن جمع در حقیقت‬ ‫در آن اشتباهات سهیم و شریک بودهباشند‪ .‬ولی"ما"یِ مختاری جمعِ درهم‪/‬برهمی است‪ .‬در اینجمعِ‬ ‫او‪ ،‬گروه هایی بودهاند‪-‬و هنوز هم البتّه هستند‪ -‬که به هیچرو نمیتوان آنها را شریکِ اشتباهِ هم‪/‬دیگر‬ ‫دانست‪ .‬بسیاری از کسان یا گروههاییکه احتماالً دراینبهاصطالح"ما"یِ مختاری جای میگیرند‬ ‫هیچگونه مسئولیتی در قِبالِ این یا آن اشتباه و یا این و یا آن رفتار و خوی و عاداتِ هم‪/‬دیگر ندارند‪.‬‬ ‫همه میدانند که در این"ما"یِ مختاری‪ ،‬گروهها و انسانهایی بودهاند‪-‬و هستند‪-‬که ویژهگیهای رفتاری‬ ‫و اندیشهییِ زیادی آنها را از هم جدا میکردهاست‪ .‬از سویِ دیگر‪ ،‬گستره و محدودهی این"ما" نیز در‬ ‫کالمِ مختاری همواره در دگرگونیاست‪ .‬به نظر می رسد که گاهی در برگیرندهی تنها محافلی کوچک‬ ‫است و گاهی همهی وابستهگان به"چپ"را در بر میگیرد‪.‬‬ ‫با این یادآوری‪ ،‬بهدنبالهی گفتگویمان میپردازیم‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪15‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫در گفتارِ یکم‪ ،‬گویی که"ما" ناگهان درّهی هولناکیرا در زیرِ پایمان یافتیم‪ .‬گویی بهجانوری برخوردیم‬ ‫که تا آنموقع هرگز ندیدهبودهایم‪ .‬و این برداشتی کامالً خطاست‪ .‬در حالی که برخی از این"ما" افقِ دیدِ‬ ‫شان از آدمی و هستی‪ ،‬تنگ و کمژرفا بود‪ ،‬در برخی دیگر نسبتاً گسترده و دارایِ ژرفای معینّی بود‪.‬‬ ‫میدانیم که کلمههایی چون ژرفا و گستردهگی و‪ ...‬دارای ارزشِ نسبی اند و بهمیزانِ زیادی به سلیقهها‬ ‫و تجربهها و گرایشهای هنری و‪ ...‬وابسته است‪ .‬یک گفتگوی جدّی در اینباره تنها در پَرتُوِ نمونههای‬ ‫مشخّص‪ ،‬و روشنیِ ارزشها و یا در پَرتُوِ "ترازوهای سنجش"‪ ،‬شدنی است‪ .‬چیزی که مختاری در این‬ ‫گفتگو بهآنها نمیپردازد‪.‬‬ ‫ولی ما با هم در بخشِ دیگرِ این نوشته زیرِ نامِ«مُدِرنیته» بهطورِمشخّص بحث کردهایم‪ .‬در اینجا هم بد‬ ‫نیست اگر بارِدیگر اشارهکنم که مختاری در سراسرِ گفتگویش در اینکتاب‪ ،‬نشان داده است که با سر‪/‬‬ ‫سختی و با همان «خاصیتِ قطعیتبخش» که «در آندوره در اندیشه»اش بود‪ ،‬امروز هواردارِ مُدِرنیته‬ ‫است‪ .‬و هم‪/‬چون برخی محافلِ«چپِ آن ایّام» وقتی بهسویی رو بر میگرداند‪ ،‬دیگر‪/‬سوها را یا نمیبیند‬ ‫و یا اصالً دارای ارزشِدیدن نمیداند‪ .‬و نشان دادهاست که برخالفِ گفتهیخود‪ ،‬خود هم‪/‬چنان بهآن‬ ‫«قطعیت و قاطعیت »دچار است‪.‬‬ ‫در گفتارِ ‪1‬و‪ ،9‬مختاری از یکسو صفتها و ارزشهایی را در کنارِ هم قرار میدهد که باهم هم‪/‬سنگ‬ ‫نیستند‪" .‬قدرتِتحمّل" با "مرگطلبی" چه خوانایی دارد؟ و از سویدیگر‪ ،‬فراموش می‪ /‬کند که برخی‬ ‫از این ارزشها هیچ به وابستهگانِ«چپِ آن ایّام» محدود نبودهاند و نیستند‪ .‬این‪ /‬ها ارزشهایی هستند‬ ‫که در جامعهی ایران (و همهی جامعههای بشری) ریشهی کُهَن و ژرفی دارند‪ .‬اینها ارزشهای اخالقیِ‬ ‫بدی نیستند‪ .‬میتوان بهگونههای اِغراقشدهی این ارزشها و گونههای سیاسیشده و یا در خدمتِ‬ ‫قدرت‪/‬مداران‪/‬درآمدهی این ارزشها خُرده گرفت‪ ،‬ولی خطاست اگر فراموش شود که در جهانِ بهشدّت‬ ‫عقبماندهی ما آدمیان‪ ،‬این ارزش ها هم‪/‬چنان یکی از پایههای سرِ‪/‬پا‪ /‬قرار‪/‬داشتنِ جامعه است‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪11‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫‪ -5‬نگاهی به صحنهی"جهانی كردن"ها‬

‫مختاری چه میخواهد بگوید؟‬ ‫او میخواهد که در سراپایِ جامعهی ایران‪ ،‬یک انقالب انجام بگیرد‪ .‬چرا؟ آیا برای همین مسائلی که از‬ ‫او نقل کردهام؟ چرا او فکر میکند که انجامِ این چیزهایی که او میخواهد‪ ،‬نیاز به یک انقالب دارد؟‬ ‫بدون هیچتردیدی مختاری‪ -‬در اینگفتگو‪ -‬هوادارِ بیچون وُ چرایِ"مُدِرنیته"است‪ .‬درست با همین نامِ‬ ‫مُدِرنیته‪ .‬بدون هیچتردیدی این«مُدِرنیته» پدیدهای با مفهوم و روح و رنگ و بویِ اروپایی (غربی) است‪.‬‬ ‫او تالش بی چون و چرا دارد تا این مُدِرنیته‪ ،‬جهانی شود‪ .‬آیا این تالشها نمیخواهند جهان را اروپایی‬ ‫کنند؟ نمیخواهند اروپا را جهانی کنند؟‬ ‫مختاری گرامی!‬ ‫بر روی این زمینِخاکی‪ ،‬که خود تنها گوشهای بسیارکوچک از اینجهانِ بهظاهر بیکرانهی هستی است‪،‬‬ ‫آدمی برای خویش جهانی کوچک فراهم کرده است ‪ -‬یا برای او فراهم کردهاند‪ ،‬و یا از او فراهم آمده‬ ‫است‪ .-‬این جهان‪ -‬اگر آنرا در گسترهی بهظاهر بیکرانهی هستی ببینیم‪ -‬جهانی بهآناندازه کوچک‬ ‫است که شاید از سوسویی که از تابش آفتابی در شنزاری دیده میشود هم کمتر باشد‪.‬‬ ‫همین جهانِ کوچکِ انسانی امّا‪ ،‬بارها در طولِ زندهگیِ کوتاهِ بشر‪ ،‬دستخوشِ جهانگیریها و جهان‪/‬‬ ‫خواریهای خودِ آدمیان شدهاست‪ .‬در اینجهانِ کوچک‪ ،‬بَلوایِ"خودرا جهانیکردن" یا "جهانیکردنِ‬ ‫خود" گوشِ فَلَک را کَر کرده است! داستانِ گرفتن یا گشودنِ همینجهانِ بهاین کوچکی‪ ،‬یکی از آن‬ ‫داستانهایی است که بخشِ بزرگی از صفحههای دفترِ حادثهها و سرگذشت های بشریرا پُر و یا بهتر‬ ‫است بگوییم سیاه کرده است‪.‬‬ ‫هنوزکه هنوز است ما آدمیان نتوانستهایم بهاین بَلوا پایان دهیم‪ .‬نتوانستهایم توافق کنیم که در درونِ‬ ‫این"سوسو"یِ کوچکِ این شنزارِ بیکران‪ ،‬چهگونه باید خودرا سامان دهیم؟ که این"سوسو"ی کوچک‬ ‫به چهکسی تعلّق دارد؟ که دراین"سوسو"ی کوچک چهگونه باید باهم بود ‪ :‬همه‪/‬با‪/‬هم؟ یکی بر همه؟‬ ‫همه بر یکی؟ همه بَر‪/‬هم؟ یا‪ -‬اینگونه که تاکنون هست‪ -‬هیچکس بر هیچ کس؟‬ ‫هنوزکه هنوز است‪ ،‬اندیشه و رفتارِ ما آدمیان بهسمتِ"گرفتن"‪" ،‬خوردن"‪ ،‬و "گشودنِ" این جهانِ خُرد‬ ‫نشانهگذاری شدهاست‪ .‬و هنوز بالیِ"جهانگیری"‪" ،‬جهانخواری"و"جهان گشایی" در جهانِ کوچکِما‬ ‫بیداد میکند‪ .‬هنوزکه هنوزاست‪ ،‬مَنِش و ماهیتِ نگاه و آرزوی ما در برابرِ این جهانِ کوچک‪ ،‬گشودنِ‬ ‫آن است برای گرفتنِ آن و سپس خوردنِ آن‪.‬‬ ‫این صحنهی پُرگردوُخاك وُ هر‪/‬کی‪/‬به‪/‬هر‪/‬کیِ"جهانیکردن"ها‪ ،‬زمانی بهیک معرکهی بیمانند بَدَل‬ ‫میشود که ببینیم در همینجهانِکوچک‪ ،‬بیشمارجهانهای دیگر هم هستند‪ :‬جهانهایی که هرکسی و‬ ‫هر گروهی برای خود‪ ،‬و یا در خود دارد‪...‬‬ ‫آیا درتاریخِ این جهانِحقیرِما‪ ،‬لحظهای را میتوان پیداکرد که درآن‪ ،‬این اژدهای"جهانخواری" تنوره‬ ‫نکشیدهباشد؟ که انسانی یا انسانهایی برای "جهانیکردنِ" خود و یا چیزی‪ ،‬در تالش نبوده باشند؟‬ ‫و بااینهمه‪ ،‬این جهانِما چه سودی ازاینهمه جهانگشاییها و جهانیکردنها برده است؟‬


‫چند نوشته‬

‫‪13‬‬

‫گفتگویی در بارهی گفتوُگویی‬

‫آیا بهراستی این جهانِکوچکوحقیرِ ما‪ ،‬پساز هر جهانگشایی‪ ،‬کوچکتر و حقیرتر نشده است؟‬ ‫چهگونهاست که این جهانِکوچکِما‪ ،‬پساز اینهمه جهانیکردنها و جهانیشدنها‪ ،‬هم‪/‬چنان از بیگانه‬ ‫گیها و بیزاریها و تنگناها پُر است؟‬ ‫‪4931‬‬



‫نقدی بر نقدی‬

‫نقدی بر کتابِ « نقدِ عقلِ مُدِرن »‬ ‫گردآوریِ گفتگوهایی با چندتن از اندیشمندانِ اروپایی‬ ‫به کوششِ رامین جهانبگلو ‪ -‬چاپ تهران‪4931‬‬ ‫پاییز‪4933‬‬


‫فهرست ‪:‬‬ ‫‪ -‬اشاره‬

‫صفحه‬ ‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪51‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪54‬‬

‫‪ -1‬مُدِرنیته ‪ :‬فاصلهگیری با سُنّت ‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪51‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪93‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪99‬‬

‫‪ -4‬در بارهی معنای مُدِرنیته‬ ‫‪ -9‬عقلِ مُدِرن و فلسفه‬

‫‪ -1‬جایگاهِ اجتماعیِ عقلِ مُدِرن ‪.‬‬ ‫عقلِ مُدِرن بخشِ دولتی‪ ،‬عقلِ مُدِرن بخشِ خصوصی‬

‫‪ -5‬عقلِ مُدِرن و سیاست‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪91‬‬

‫‪ -4‬عقل مُدِرن و دموکراسی‬ ‫‪ -1‬عقل مُدِرن‪ ،‬و پیوندِ میانِ دموکراسی و سیاست‪ -‬دولت‬ ‫‪ -9‬سیاست ‪ :‬و تسخیرشدنِ غولآسای اندیشهها به دستِ سیاست‬

‫‪ -1‬بررسیِ«بررسیِ» عقلِ مُدِرن از برخی رویدادهای کنونی‬ ‫‪-4‬‬ ‫‪-1‬‬ ‫‪-9‬‬ ‫‪-1‬‬ ‫‪-5‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪77‬‬

‫سنجشِ ترازویِ سنجشگران‬ ‫سنجشِ خودِ سنجشگران‬ ‫اندیشه و جامعه‬ ‫عاملِ انسانی‬ ‫قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‬

‫‪ -3‬عقلِ مُدِرن و فردِ آدمی‬

‫‪.‬‬

‫‪ -1‬عقلِ مُدِرن و داستانِ «دورهبندیِ تاریخ»‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪13‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪112‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪115‬‬

‫‪ -3‬چند طرح با سیاه‪/‬قلم از چند چهرهی عقلِ مُدِرن‬ ‫آیزا بِرلین‬ ‫کورنِلیوس کاستوریادیس‬ ‫مارك فرُو‬ ‫آنتوانت فوك‬ ‫یورگِن هابِرماس‬


‫چند نوشته‬

‫‪54‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫اشاره ‪:‬‬

‫همیشه و در هرگوشهای از جهان‪ ،‬در دورههایی‪ ،‬دگرگونیهای بزرگ در تاریخِ بشر رُخ دادهاند که بحث‬ ‫در بارهی همه یا بسیاری از جنبههای آنها همچنان ادامه دارد‪.‬‬ ‫در سدههای‪ 41‬تا ‪43‬مسیحی‪ ،‬دگرگونیهایی در گروهی از جوامعِانسانی در گوشهای از جهان که اروپا‬ ‫(غرب) نامیده میشود انجامگرفت‪ .‬بهنامِ ایندگرگونیها‪ ،‬تاکنون‪ ،‬چه کارهای سودمند که انجام نگرفت‬ ‫و نیز چه کارهای زیانمند که نشد‪ .‬چنان که مرسوم و محتوم است‪.‬‬ ‫در همان اروپا‪ ،‬از همان آغازِ نخستین نشانههایِ پیداییِ این دگرگونیها‪ ،‬بحثهای بسیاری آغاز شده‬ ‫بود در بارهی مشخّصههای این دگرگونیها‪ ،‬ابعاد و دامنهی آنها‪ ،‬ماهیّتِ آنها‪ ،‬معنا و جایگاهِ آنها در‬ ‫تاریخِ انسان‪ ،‬و نیز در بارهی نامِ این دگرگونیها‪ .‬در آنجا هم‪ ،‬آندگرگونیها دارای موافقان و مخالفان‬ ‫و بیطرفان بودند‪ ،‬همانطور که در هر جایی مرسوم و محتوم است‪.‬‬ ‫موافقان تالشکردهاند آندگرگونیها را"مُدِرنیته"بنامند و از یک"آغاز"‪ ،‬آغازِ دورانِمُدِرن‪ ،‬نهتنها در این‬ ‫گوشهی جهان بلکه در سراسرِ جهان نام ببرند‪ .‬بهتدریج کسانی از بیطرفانهم بهآنها پیوستند‪ .‬و‬ ‫سپس گروههایی از مخالفانهم خودرا بهلباسِمُدِرنیته درآوردند‪ .‬بازهم همچنانکه مرسوموُمحتوم است‪.‬‬ ‫در طولِسالیان‪ ،‬از درونِ موافقانِ"عامِ"ایندگرگونیها(مُدِرنیته)‪ ،‬و نیز حتّی از درونِ موافقانِ"خاصِّ"آن‬ ‫ها‪ ،‬که همهگی این دگرگونیها را مُدِرنیته مینامیدند و مینامند‪ ،‬گروهها و نحلههای بیشماری در‬ ‫آمدند‪ .‬به رسمِ محتوم!‬ ‫اینبحثها در دهههای گذشته نیز در اروپا‪/‬غرب ادامه یافته و افزون بر پرسشهایِقدیمی پرسشهایی‬ ‫تازه را نیز در بر میگیرند از جمله در بارهی اینکه آیا این دگرگونیها(مُدِرنیته) بهسرانجام و پایانِ‬ ‫قطعیِ خود رسیدهاند و آیا دورهی کنونی دورهی پس از آندگرگونیها(مُدِرنیته)است‪ ،‬و یا هنوز آن‬ ‫دگرگونیها(مُدِرنیته)«طرحیناتمام»اند‪...‬؟‬ ‫اینکه ادامهیافتنِ بحث در بارهی ایندگرگونیها(مُدِرنیته) آیا اصالً بهدلیلِ نیازِ واقعیِجامعه بهضرورتِ‬ ‫روشنساختنِ گوشههای هنوز‪/‬نا‪/‬شناختهی ایندگرگونیها(مُدِرنیته)است‪ ،‬یا نه‪ ،‬این فقط همانا نیازهایِ‬ ‫سیاسی‪/‬اقتصادیِ برخی گروهها و یا طبقاتِ معیّناست که اینبحثها را گاه‪/‬به‪/‬گاه بهعمد "ضروری"‬ ‫میگردانند‪ ،‬خود موضوعی مهم ولی بههرحال جداگانه است‪.‬‬ ‫در کشورِ ما نیز‪ ،‬هم این دگرگونیهای اروپایی‪/‬غربی(مُدِرنیته) و هم مباحثِ خودِ اروپاییان‪ /‬غربیان در‬ ‫بارهی این دگرگونیها (مُدِرنیته)‪ ،‬از همان آغاز‪ ،‬آثارِ خودرا برجا مینهادند و هنوز هم مینهند‪ .‬در میانِ‬ ‫ما نیز نسبت بهاین دگرگونیها (مُدِرنیته) و نسبت به بحثهای غربیان در پیرامونِآن‪ ،‬موافقانِ(منتقد‪،‬‬ ‫مقلِّد‪ ،)...،‬و مخالفانِ(آزاده‪ ،‬مَسلَکی‪/‬مَرامی‪)...،‬و به‪/‬لباسِ‪/‬آنان‪/‬درآمده گان‪ ،‬و نیز بیطرفان‪ ،‬بودهاند و‬ ‫هستند‪ .‬این بحثها‪ ،‬در جامعهی ما هم‪ ،‬نههمیشه زیرِ فشارِ ضرورتهای سیاسی‪/‬اجتماعیِ رشدِ جامعه‬ ‫ی ما در میگرفت‪ ،‬بلکه گاه زیرِ فشارِ منافعِ گروهها و نیز طبقاتِ معیّن درگیرانده میشد‪.‬‬ ‫اکنون در اینسالها نیز موجِ تازهای از مباحث پیرامونِ آندگرگونیها(مُدِرنیته)‪ ،‬در کشورِما بهراه افتاده‬ ‫است‪ .‬برخی از ایرانیانِ درگیر در اینبحثها‪ ،‬متأسّفانه چنان میانگارند و می انگارانند که گویی برای‬


‫چند نوشته‬

‫‪51‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫نخستینبار است که درکشورِما در اینبارهها بحث درمیگیرد‪ .‬برخیها نیز چنین میانگارند و چنین‬ ‫میانگارانند که گویی آنبحثها یکسره و یا عمدتاً بیراه بودند و بر شناختِالزموعینی از آندگرگونی‬ ‫ها(مُدِرنیته)پایه نداشتند‪ .‬اینداوریها نشان میدهند که الزم است تاریخچهی اینبحثها در جامعهی‬ ‫مان‪ ،‬بهطورِ عادالنه و آزادانه‪ ،‬بارِ دیگر بررسی شود‪ .‬روشن است که هیچیک از ما‪ ،‬خواهانِ این نیستیم‬ ‫که تاریخِ اینبحثها‪ ،‬بهناحق بیارج شود و اینتجارب‪ ،‬که بههرحال پُشتوانههای فرهنگیِ همهی ما‬ ‫هستند‪ ،‬به هَدَر روند‪.‬‬ ‫راست ایناست‪ ،‬که درکشورِ ما‪ ،‬بخشِ نهچندان کوچکی از اینبحثها دربارهی ایندگرگونیها(مُدِرنیته)‬ ‫‪ ،‬درحقیقت‪" ،‬بحثها در بارهی بحثها"بود‪ .‬یعنی بحثها بیشتر در بارهی خودِ بحثهای اروپاییان‪/‬‬ ‫غربیان در بارهی این دگرگونیها (مُدِرنیته) بود‪ ،‬گیرم که حتّی از میانِ آن بحثهایِ خودِ غربیانهم‪،‬‬ ‫نهبهطورِ عمده اصلِ آنبحثها بلکه بیشتر"بحثهایصادراتیِ" کانونِ بحثهای درونِ کشورِ ما بودند‬ ‫‪ .‬همچنان که مرسوم و محتوم است‪ .‬اینهم راست است‪ ،‬که درکشورِ ما‪ ،‬خودِ آن دگرگونیها (مُدِرنیته)‬ ‫تجربه نشدند‪ .‬بلکه بیشتر نوعِصادراتیِ آن دگرگونیها(مُدِرنیته) تجربه شدهبودند‪ .‬همچنان که مرسوم‬ ‫و محتوم است‪.‬‬ ‫راست است که آن بحثها‪ ،‬به میزانِ باالیی‪ ،‬در زیرِ فضایِ اجتماعی‪/‬سیاسی‪/‬فرهنگیِ پدیدآمده در اثرِ‬ ‫کارکردهای سیاسی‪/‬اجتماعیِ حکومتِموسِوُم به"پَهلَوی"ها‪ ،‬انجام میگرفتند‪ .‬اینحکومت‪ ،‬آن دگرگونی‬ ‫ها (مُدِرنیته)را با شیوههایی چنان آشکارا ویرانگر‪ ،‬در زمینههایِ اقتصادی‪/‬سیاسی‪/‬فرهنگیِ جامعه‬ ‫متحقّق میساخت‪ ،‬که نه فقط مخالفتهایِ محافلی که منافعِ خودرا در پُشتِ واپسگرایی پنهان کرده‬ ‫بودند‪ ،‬بلکه ایستادهگیهایِ برحقِّ محافلِ پیشرو را هم‪ ،‬که با خودِ آن دگرگونیها(مُدِرنیته) هماهنگ‬ ‫هم بودند‪ ،‬برانگیخته بود‪ .‬امّا اینهم راستاست که با وجودِ تالشهایِ حکومت و آن محافلِ پنهانشده‬ ‫در پُشتِ واپس‪/‬گرایی برایِ به ژرفا‪/‬نرفتن و نقّادانه‪/‬نگشتنِ اینبحثها‪ ،‬و بهرغمِ تنگناییهای سیاسی‪،‬‬ ‫انبوهِ بزرگی از انسانهای ایرانی از گروهها و الیههای گوناگونِ اقتصادی و فرهنگی‪ ،‬میکوشیدند تا این‬ ‫بحثها هرچه ژرفتر و سنجشگرانهتر ادامهیابد؛ در نتیجهی کوششهای این انبوهِ گستردهی انسانها‪،‬‬ ‫بخشِ بزرگی از آنبحثها در آندورهها‪ ،‬در سهجنبهی به‪/‬هم‪/‬پیوسته انجامگرفتند‪:‬‬ ‫‪ -4‬بحث در بارهی بحثهایِ غربیها در بارهی آن دگرگونیها (مُدِرنیته)‪،‬‬ ‫‪ -1‬بحث در بارهی خودِ این دگرگونیها (مُدِرنیته) در غرب‪،‬‬ ‫‪ -9‬و بهویژه‪ ،‬بحث در بارهی آندگرگونیهایی در جامعهیایران‪ ،‬که ادّعا میشد انتقالِ هماندگرگونیها‬ ‫(مُدِرنیته) بهایران است‪ .‬ایندگرگونیهایِ در ایران‪ ،‬در زیرِ تأثیرِ و فشارِ سیاسی‪/‬اقتصادیِسنگینی انجام‬ ‫میگرفت که از سویِ صاحبانِ قدرتِ سیاسی و اقتصادیِ گروهی از جوامعِ قدرتمندِ اروپایی‪/‬غربی‪ ،‬که‬ ‫خودرا وارثان و حامالنِ هماندگرگونیها(مُدِرنیته) می نامیدند‪ ،‬و نیز از سویِ برخی از محافلِ فکری‪/‬‬ ‫فرهنگیِ آنجوامع هم که با آنها همکاری می کردند‪ ،‬وارد میآمد‪.‬‬ ‫بسیاری از شرکتکنندهگان درآنبحثها‪ ،‬اگرچه آندگرگونیهایِغرب(مُدِرنیته)را تجربه نکرده و به‬ ‫اصطالح نزیسته بودند‪ ،‬امّا دگرگونیهایی را در جامعهی خودشان‪ -‬ایران‪ -‬تجربه کرده و زیسته بودند‬


‫چند نوشته‬

‫‪59‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫که مستقیماً زیرِ فشار و تأثیرِ آن دگرگونیها (مُدِرنیته) در غرب بر جامعهی ایران‪ -‬بهنادرست یا‬ ‫بهدرستی‪ -‬تحمیل شدهبودند‪ .‬ماهیّتِ آندگرگونیهایی که اینبحثها‪ ،‬در کورانِ تحققِ آنها در کشور‪،‬‬ ‫انجام میگرفتند‪ ،‬هنوز موردِ بحث است‪ ،‬بحثی که بسیار مهم است‪.‬‬ ‫امّا از سویِدیگر‪ ،‬اگرچه آندگرگونیهای در جامعهی ایرانِآندوره‪ ،‬بهزور انجامگرفته‪ ،‬و آلوده با برنامه‬ ‫هایِ استعماری‪ ،‬امپریالیستی و جهانخوارانه بوده‪ ،‬ولی در همانحال‪ ،‬همانندیهای بسیاری با همان‬ ‫دگرگونیها(مُدِرنیته) در غرب داشتند‪ .‬از اینرو‪:‬‬ ‫ این انتقادات‪ ،‬نهفقط متوجّهِ شیوههایِ استعماری‪ ،‬وابستهکننده‪ ،‬و امپریالیستیِ صدورِ آن دگرگونیها‬‫(مُدِرنیته) بهایران‪ ،‬بلکه نیز‪ ،‬متوجّهِ معایبِ سرشتیِ خودِ آن دگرگونیها (مُدِرنیته) هم بوده است‪.‬‬ ‫ اینگونه نبود که انتقادِ شرکتکنندهگانِ در آنبحثها از آن دگرگونیها (مُدِرنیته) در غرب‪ ،‬هیچ‬‫ما‪/‬به‪/‬اِزایِ تجربی نداشته است‪.‬‬ ‫و هم ازاینرو‪ ،‬برای نسلِ ما نیز‪ ،‬هم آن دگرگونیها (مُدِرنیته) و مباحثِ پیراموِن آنها در غرب‪ ،‬و هم‬ ‫آن دگرگونیها در کشورِ ما‪ ،‬از همان دهههای‪ 91‬و‪ ،11‬بسیار آشنا بودند‪ .‬در میانِ ما هم‪ ،‬از موافقانِ‬ ‫عامِ آندگرگونیها(مُدِرنیته)در غرب وجودداشتهاند تا موافقانِخاصِّ آن‪ ،‬یعنی کسانی که آندگرگونیها‬ ‫را فقط و تنها با نامِ مُدِرنیته می پسندیدند و پشتیبانی میکردند‪.‬‬ ‫نوشتهی پیشِرو‪ ،‬کوششیاست برای شرکت در این موجِ تازه از آنمباحثِ نا‪/‬تازه‪ .‬امّا نه کوششی‬ ‫بهاصطالح عام‪ ،‬بلکه کوششی از راهِ نقدِ اندیشههای مشخّصِ گروهی از هوادارانِ خاصِ آن دگرگونی‬ ‫(مُدِرنیته)‪ ،‬که آن دگرگونیها را فقطبهفقط و بهاصرار‪ ،‬مُدِرنیته مینامند‪ .‬و مُدِرنیته را هم فقط و فقط‬ ‫خوب و سودمند میاِنگارند‪ .‬کتابِ«عقلِ مُدِرن»و« نقدِ عقلِ مُدِرن» نیز پایهی اصلیِ‪-‬و البتّه نه یگانه‬ ‫پایهی‪-‬بحث است‪ .‬امیدوارم که لَحنِایننوشته‪ ،‬که گهگاه چندان دلچسب نیست‪ ،‬سبب نشود که رابطه‬ ‫ی میانِ خواننده و ایننوشته آسیب ببند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪51‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫‪ -1‬در بارهی معنای مُدِرنیته‬

‫درحالیکه مُدِرنیته‪ ،‬بهگفتهی بسیاری از اندیشهمندانِ این کتاب‪ ،‬ریشه و پایهی بخشِ بزرگی از اندیشه‬ ‫و نیز زندهگیِ جامعهی اروپا (غرب) است‪ ،‬ولی هنوز یک گونهگونیِ نزدیک به هرج و مرج بر بحثِ‬ ‫پیرامونِ معنا و نقشِ تاریخیِ آن سایه انداختهاست‪ .‬در این کتاب هم تقریباً هر یک از اندیشهگران‪،‬‬ ‫برداشتِ ویژهی خودرا از مُدِرنیته دارند‪ .‬در اینبخش‪ ،‬بهکوششی که آلِن تورین بهزعمِ خود برای‬ ‫روشنیافکندن بر درونْمایهی مُدِرنیته انجام داده است‪ ،‬نگاهِ کوتاهی انداخته میشود‪.‬‬ ‫«چه درکشورهای رشدیافته و چه درکشورهای درحالِ رشد‪ ،‬از قلمروِ وسیله بهقلمروِ هدف میروند‪ .‬این چیزیاست که‬ ‫مفهومِ«مُدِرنیته»را میسازد‪ .‬یعنی مُدِرنیته‪ ،‬نوعی جامعهاست که تعریفِ آن در آغاز‪ ،‬بهادادن به عقالنیسازی و‬ ‫دُنیَویسازیِ زندهگیِ اجتماعیاست‪ ،‬همراه با اندیشهی حذفِ تدریجیِ امرِ اجتماعی و فرهنگی و سُنّتی و مذهبی‬ ‫بهنفعِ دنیای شفاف و نافذِ تكنیك‪ ...‬جامعهی مُدِرن جامعهای است که بهكمكِ عقل‪ ،‬جهاتِ بیشازپیش كامل و‬ ‫متنوّعِ فردیت‪ ،‬فرهنگ‪ ،‬و جامعهرا مطرح میسازد‪».‬ص‪ . 35‬تاکیدها از من‬

‫آنچه که این اندیشهمند در بارهی مُدِرنیته میگوید‪ ،‬بهگمانِ من‪ ،‬واقعیترین گفتار و داوری در این‬ ‫کتاب در بارهی مُدِرنیته است‪ .‬عیبِ کوچکِآن تنها ایناست‪ ،‬که آلِن تورِن‪ -‬بهمثابهِ یک هواخواهِ‬ ‫تندرُویِ مُدِرنیته‪ -‬پردهی فریبندهای از جمالتِ پرطمطراق بر روی حقایقِ تلخِ جوامعِ مُدِرنیته میکشد‪:‬‬ ‫‪4‬ـ وقتی گفته میشود «مُدِرنیته نوعی جامعه است‪ ،»...‬اگر که مراد این باشد‪ ،‬که «هر نوع جامعهای‬ ‫است‪ ،»...‬دراین صورت‪ ،‬این حکم نادرست است‪ ،‬زیرا که مُدِرنیته تنهاوتنها یك نوع جامعه است‪.‬‬ ‫آنهاییکه تالش دارند تا مُدِرنیتهرا چیزی جهانی بپندارند و بپندارانند و از اینپندار هواخواهی می‬ ‫کنند‪ ،‬خود با این«بومیبودنِ مُدِرنیته» مواجه شدهاند‪.‬‬ ‫«اتهامِ قوممَداری‪ ...‬من تصوّر نمیکنم که چون فکری در بافتِ جغرافیایی و تاریخیِ خاصّی پدید آمده‪،‬‬ ‫ضرورتاً وابسته بههمان بافت باشد‪».‬ص‪ -41‬لُوك فِری‬ ‫لُوك فِری‪ ،3‬البتّه بارها در بحثِ مشخّص در بارهی چیزی مشخّص‪ ،‬یعنی مُدِرنیته‪ ،‬به استدالل های‬ ‫نامشخّص و کلّی میپردازد‪ .‬و آنگاه هم که بهآوردنِ دلیلی مشخّص روی میآورد بهیک نظیرهسازیِ‬ ‫بسیار نامعقول دچار میآید‪ .‬او میگوید ‪:‬‬ ‫« ببینید‪ ،‬اعراب واضعِ عِلمِ جبر هستند‪ ،‬امّا تمامِ جهان از آن استفاده میکنند‪ » ...‬ص‪44‬‬

‫گمانمیکنم که نا‪/‬به‪/‬جاییِ اینمثال برای اینبحث کامالً روشنباشد‪ .‬بحث در بارهی مُدِرنیته‪ ،‬بحث در‬ ‫بارهی یک پدیدهیفرهنگی‪ ،‬اجتماعی‪ ،‬فلسفی‪ ،‬سیاسیاست‪ ،‬درحالیکه ریاضی چنینویژهگیایراندارد‪.‬‬ ‫برخی از کسان میکوشند تا این«مُعضَل»را با اینپاسخ حل کنند‪ ،‬که مُدِرنیته دارای انواعوگونه های‬ ‫بیشمار میتواند باشد‪ .‬و این البتّه پاسخی است که نهتنها هوادارانِ مُدِرنیته‪ ،‬بلکه همهیکسانی که‬ ‫هوادار و خواهانِ جهانیکردنِ«الگویِ زندهگی»خودی هستند از آن بهره میگیرند‪.‬‬

‫‪Alain Tourain -1‬‬ ‫‪Luc Ferry -3‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪55‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫در اینجا‪ ،‬گفتگو بر سرِ این نیست‪ ،‬که مُدِرنیته‪ ،‬مانندِ هر تجربهی دیگر در جهان‪ ،‬چیزهایی و یا‬ ‫اجزایی برای یادگیری در دیگر سرزمینها ندارد‪ .‬گفتگو تنها برسرِ این است‪ ،‬که مُدِرنیته همچون یک‬ ‫مجموعه و یک"رُویِهمِ"مشخّص‪ ،‬همچون بهاصطالح یک کُل‪ ،‬نمیتواند جهانی قلمداد گردد‪.‬‬ ‫درست ایناست‪ ،‬که مُدِرنیته بهمثابهِ یکی از مهمترین پیآمدِ نوعِ اروپایی (غربیِ )رُشد و پیشرفتِ‬ ‫صنعت است‪ .‬مهار و سُکانِ اصلیِ این نوعِ پیشرفت‪ ،‬در دستِ سرمایهداران‪ ،‬و در زیرِ فشار و انگیزشِ‬ ‫انگیزه های ویژهی نظام سرمایهداری‪ -‬سودبَری و پولسازی‪ -‬بوده و هست‪ .‬گذشته از این‪ ،‬مُدِرنیته در‬ ‫زمینِ فرهنگیِ اروپایی(غربی)شکل گرفته و نشو و نما کردهاست‪ .‬همچنین‪" ،‬بُرهه"ی زمانیِ پاگیریِ‬ ‫مُدِرنیته‪ ،‬نیز‪ ،‬رنگِ خودرا برآن زده‪ ،‬و افزون براینها‪ ،‬شیوه و نوعِ تالش و مبارزهی نیروهای راهبَرِ‬ ‫مُدِرنیته‪-‬در دورهی آغازینِ آن‪ -‬بر ضدِّ سدها و موانعی که بر سرِ راهِ آن بودند‪ ،‬نیز‪ ،‬آثار و نشانههای‬ ‫ژرف و سنگینی بر درونمایه و برونمایهی آن گذاشته؛ و سخن کوتاه ‪ :‬همهی این چیزها‪ ،‬مُدِرنیته را‬ ‫به پدیدهای بومی و ویژه بَدَل کرده است‪.‬‬ ‫‪1‬ـ «تکنیک»‪ ،‬یکی ازآن کلماتی است که ریشه در زبانِ یونانی دارند و از بس در طولِ زمان با معانی و‬ ‫برداشتهای گوناگون بهکار رفته‪ ،‬از درونمایهها و معناهای فراوان و گاه ضدِّ هم و نا‪/‬همْ‪/‬خوان انباشته‬ ‫شده است‪.‬‬ ‫میگویند‪" :‬تکنیک"مجموعهی آن تجربهها‪ ،‬مهارتها و اُستادی‪ ،‬رَوِشها‪ ،‬و هنرِآفرینش‪ ...‬است که به‬ ‫کمکِ آنها آدمی میتواند دانش و شناختِ خودرا از جامعه و طبیعت‪-‬دانش و شناختهای گِردآمده‬ ‫در همهی پهنههای علم و هنر و‪ -...‬به بهترینشکل در راهِ تولید و آفریدن و ساختنِ چیزهایی که به آن‬ ‫ِ‬ ‫سوی‬ ‫ها نیازمند است بهکارگیرد‪ .‬تکنیک(فن)‪ ،‬پُلی است میانِ دانش و تجربه از یکسو‪ ،‬و آفرینش از‬ ‫دیگر‪ .‬بهسخن دیگر‪ ،‬تواناییِ آدمی است در کالبد‪/‬بخشیدن به دانش و تجربه‪ -)Duden(»...‬فرهنگِ زبان آلمانی‬ ‫با آنکه فن در همهی عرصهها وجود دارد‪ ،‬ولی از نحوهی بیانِ آلِن تورین پیداست که او از یکسو‪،‬‬ ‫بهویژه به تکنیک در اقتصاد بیشتر توجّه دارد‪ .‬و از یکسو‪ ،‬در حقیقت مرادِ او بیشتر کلمهی هم‪/‬ریشه‬ ‫با کلمهی تکنیک‪ ،‬یعنی"تکنولوژی" است‪.‬‬ ‫امّا مفهومِ فن یا تکنیک‪ ،‬و نیز فنآوری یا تکنولوژی‪ ،‬آشفتهتر از آن است که در نگاهِ نخست احساس‬ ‫میشود‪ .‬و این آشفتهگی هنگامی بیشتر بَرمَال میشود که بخواهیم این مفاهیم را در پهنهی"عمل" و‬ ‫در صحنهی زندهگیِ روزمره بهکار گیریم‪ .‬مثالً در جامعهای که نظامِ اقتصادیِ آن بر کارکردِ سرمایه و‬ ‫سود استوار است و هر چیزی بهمثابهِ کاال ارزیابی میشود‪ ،‬تکنیک یا فن‪ ،‬و فنآوری یا تکنولوژی‪ ،‬در‬ ‫بخشِ بزرگ و نیرومندِ خود‪ ،‬آن چیزیاست که دانش و مهارت و تجربه و‪ ...‬آدمی را تنها در خدمتِ‬ ‫افزایش سودِ سرمایه و رقابت در بازار و‪ ...‬مینهد‪ .‬چنین برداشتی و چنین کاربُردی از تکنیک‪ ،‬البتّه‬ ‫تنها و یگانه برداشت و کاربُردِ از آن در چنین جوامعی نیست‪ ،‬و برداشتهای دیگری که از گونههای‬ ‫انسانیترِ کاربُردِ تکنیک در جامعه هواخواهی می کنند نیز وجود دارند‪ ،‬ولی تنها همین گونهی سود‪/‬‬ ‫جویانهی کاربُردِ تکنیکاست که مُهر وُ نشانِ خودرا بر"کاربُردِ"آن در اینجوامع میزند‪ .‬دنیای این‬ ‫چنین تکنیکی‪ ،‬بر خالفِ دید و داوریِآلِن تورین‪ ،‬نهتنها «نافذ و شفّاف» نیست بلکه بسیار تیره است‬


‫چند نوشته‬

‫‪51‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫و نا‪/‬نافذ‪ .‬چنین گونهای از تکنیک‪ ،‬یکی از زیانبارترین و نیز کهنه ترین نوعِ تکنیک و فن در جهان‬ ‫است‪ .‬این نوعِ تکنیک تاکنون نقشِ بسیار بزرگی در نابودساختنِ نیرویِ طبیعی و اجتماعی و انسانی‬ ‫داشته و دارد‪ .‬همین نوعِ تکنیک‪ ،‬از جملهی آن انواعی از تکنیکاست که نهتنها «امرِ اجتماعی‪،‬‬ ‫فرهنگی‪ ،‬سنّتی‪ »...‬و البتّه نه مذهب را‪ ،‬بهنفعِ دنیای تیره و نا‪/‬نافذِ خود‪« ،‬حذف میکند» بلکه فقط‬ ‫انسانها را به«نفعِ»ایندنیا حذف میکند‪ .‬چنین فاجعهایرا میتوان در همهی کشور هایسرمایهداریِ‬ ‫جهانِ معاصر‪ ،‬و همهی کشورهایدیگری که بهایننوعِپیشرفتِ تکنیک گردننهادهاند‪ ،‬کم یا بیش‪ ،‬دید‪.‬‬ ‫چنیننوعی از تکنیک‪ ،‬در واقعهم یکی از پایههایاصلیِ"مُدِرنیته"بوده و هست‪ .‬چنین ارزیابیای نسبت‬ ‫بهرابطهی این نوعِ تکنیک و تکنولوژی با مُدِرنیته‪ ،‬نه تازه است و نه در انحصارِ متفکّرانِ بهاصطالح‬ ‫چپ‪ .‬بسیاری از روشنفکرانِاروپایی‪-‬که"چپ"نبوده و یا نیستند‪-‬از همانِآغازِ مُدِرنیته چنینارزیابیای‬ ‫داشتهاند‪« .‬سرمایهداری‪ ...‬قاطعترین نیرویِ سازندهیزندهگیِ مُدِرناست‪ ».‬ماکس وِبِر‪«-‬مقدّمهی اخالقِ پروتستانی»‬ ‫با آنکه گاهگاهی میانِ برداشت از فنوُتکنیک در اقتصاد و جامعه‪ ،‬با برداشت از آن در هنر و ادبیات‪ ،‬نا‪/‬‬ ‫خواناییها و نا‪/‬هم‪/‬سوییهایی وجوددارد‪ ،‬ولی مبالغه بر نقشِ تکنیک و فن در هنر و ادبیاتِ این جوامع‬ ‫هم پیشینه دارد و بهسهمِ خود به«حذف»های فاجعهبار در بخشِبزرگی از ادبیات و هنر انجامیده است‪.‬‬ ‫یعنی به«حذفِ امرِ اجتماعی»‪ ،‬امرِ عاطفی‪ ،‬و امرِ محتوا و درون مایه در هنر‪.‬‬ ‫«مُدِرنیته»‪ ،‬نامِ "یکی"از تجربهها و راههای"نوآوری"در جهاناست که از همانِ آغاز‪ ،‬ویژهگیِ بزرگِ آن‪،‬‬ ‫بزرگنمایی و مبالغه در نقشِ تکنیک و فن بوده است‪ .‬امری که موجب شده تا در جوامعِ مُدِرنیته« امرِ‬ ‫اجتماعی و فرهنگی ‪ »...‬بهتدریج بهمیزانِ فراوان«حذف»شوند‪.‬‬ ‫‪ -9‬آلِن تورین در جای دیگری میگوید ‪:‬‬ ‫«مُدِرنیته‪ ،‬جداییِ امرِ عینی و امرِ ذهنی است‪ ...‬مُدِرنیته این است‪ .‬فاعل‪ ،‬فردی است که قادر است نوعیوحدت را میانِ‬ ‫تعلّقاتِجمعی‪...‬ازیکسو‪ ،‬وعقالییساختن بهكمكِبازاروصنعتوقانون‪ ،‬از سویِدیگر‬

‫حفظکند‪»...‬ص‪31‬تاکید از من‬

‫همانجورکه دیدهمیشود«تعلّقاتِ جمعی»و عقالنیسازیِآن بهکمکِ بازار و صنعت و قانون‪ ،‬کاری است‬ ‫که فردِ مُدِرن در جامعهی مُدِرنیته انجام میدهد‪ .‬بهگفتهیدیگر‪ ،‬جامعهی مُدِرن‪ ،‬همان«وحدت»ی‬ ‫است که فردِ مُدِرن میانِ تعلّقاتِ جمعی(همان ارزشهای فرهنگی‪ ،‬اجتماعی‪ ،‬سنّتی‪ )...‬و عقالنی سازیِ‬ ‫آنها با «کمکِ» بازار و صنعت و قانون برقرار کرده است‪.‬‬ ‫مفهومِ چنین«کمک»ی باید بهروشنی آشکارباشد‪« .‬کمک»ی که بازار و صنعت‪ -‬صنعتی که بازاری‬ ‫است‪ -‬میتوانندبکنند هرگز بجز ایننیست که این«تعلّقات»را سودآور و پولساز کنند‪ ،‬تا مانع و‬ ‫جلوگیرِ تولید نشوند‪ ،‬یعنی کاریکنند که در عمل اینارزشها بهدنبالِ بازار و صنعت راه بیفتند و از آن‬ ‫پیروی کنند‪ ،‬و اگر نخواستند پیرویکنند هرگونه مقاومتِ آنها را به هر تَرفَند و زور درهم بشکنند‪.‬‬ ‫کاری که تاکنون انجام دادهاند‪ .‬در حقیقت‪ ،‬از ایندیدگاه‪ ،‬جامعه در یکسو قرار میگیرد‪ ،‬و عقالنی‪/‬‬ ‫سازی در سوی دیگر‪ ،‬و در میاِن این دو‪ ،‬بازار(صنعت)و قانون‪ ،‬واسطه میشوند تا ایندو باهم "کنار"‬ ‫بیایند‪ .‬کنارآمدن و وحدتی که بازار یکی از کارگذارانِآن باشد‪ ،‬هر نامی که بخواهد بهخودبگیرد‪ ،‬چیزی‬ ‫نخواهد بود جز کنارآمدنی سوداگرانه‪ .‬چیزی که در جوامعِ اروپایی(غرب) گواهِ آن هستیم‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪53‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫آن «عقالنیسازی»‪ ،‬که بهکمکِ بازار و صنعت انجام بگیرد‪ ،‬ناگزیر است تا از «عقل»برداشتی بازاری‬ ‫داشتهباشد‪" .‬عقلِ معاش" البتّه که یکی از گونههای عقل است ولی قطعاً یکی از گونه های مُنحَطِآن‪.‬‬ ‫آنچهکه در اینکتاب ازآن بعنوانِ«عقلِ ابزاری»نام بردهاند همیننوع عقل است که بهباور آلِن تورین‬ ‫فردِ آدمی باید بهکمکِ آن‪ ،‬تعلّقاتِ اجتماعی را عقالنی سازد‪.‬‬ ‫‪ -1‬و درست همینعقلاست که بهاعتقاد آلِن تورین«جهاتِ بیشازپیش متنوّع وکاملِ فردیت‪ ،‬فرهنگ‬ ‫و جامعه را مطرح میسازد»‪ .‬آنچه که او میگوید‪ ،‬در جوامعِ غربی واقعیت دارد‪ ،‬فقط پرسش ایناست‬ ‫که مراد از«متنوّع و کامل»چیست؟ ظاهراً پاسخِ این پرسش‪ ،‬خود دارای«تنوّعِ کامل» است!‬ ‫آنتنوّعی که امروزه‪ ،‬برای نمونه‪ ،‬جامعهی آلمان را فراگرفته‪ ،‬آمیزهای از چندینگونه از«تنوّع» است‪.‬‬ ‫هریک ازاین گونههای تنوّع را ارزشِویژهای است؛ برای نمونه ‪:‬‬ ‫‪ -4‬یک گونه از تنوّع‪ ،‬آن تنوّعی است که از سویِ بخشِ بزرگی از"اقتصادِ بازار" در اینجامعه دامن زده‬ ‫میشود و از سوی این نیرو سامان مییابد‪ .‬گسترهی این گونهی تنوّع‪ ،‬در عمل هیچ محدودیتی ندارد‪.‬‬ ‫هرچیزی که بتواند بهصورتِ"کاال" درآید و به"بازار"بّردهشود و ازآن‪" ،‬سود" بهدستآید‪ ،‬میتواند در‬ ‫گسترهی اینتنوّع جای گیرد‪ :‬گوشت‪ ،‬خودرو‪ ،‬پوشاك‪ ،‬ابزارهایِخانهگی ‪ ،‬شعر و داستان و هر فراوردهی‬ ‫هنریِ دیگر‪ ،‬انواعِ دانش‪ ،‬سیاست‪ ،‬اخالق و‪...‬‬ ‫در اینگونهیتنوّع‪" ،‬نوع"ها پیشوُبیش از همه‪ ،‬از نیازها و درخواستهای سرمایهگذاران پیروی‬ ‫میکنند‪ .‬تنوّعخواهی بهگونهایمالیخولیایی رواج دادهمیشود‪ .‬دستگاههایعظیمِآوازهگریهای بازرگانی‪،‬‬ ‫از هرچیزی و از هر شیوهای سود میجویند تا انسانها را به ستایش و کُرنِش در برابرِ اینتنوّعخواهی وا‬ ‫دارند‪ .‬مصرفِالابالی و خودسردانه و بیرحم‪ ،‬پایه وکانونِ اینتنوّع است‪ .‬هم آغازِ آناست و هم پایانِ آن‪.‬‬ ‫ویژهگیِ بزرگِ ایننوعِ تنوّع درایناست که هیچگونه تنوّعِ دیگریرا که باآن‪ ،‬ناسازگاریِ سِرِشتی داشته‬ ‫باشد برنمیتابد‪ .‬در حقیقت‪ ،‬دشمنِ هرگونه تنوّعیاست که پایهیآن بر روی سود و پول نباشد‪ .‬این‬ ‫تنوّعِ بازاری‪ ،‬امروزه بهیکی از"ثبات"های کهنهی جامعهی آلمان بَدَل شدهاست‪ .‬و هوادارانِ آن آمادهاند‬ ‫که برای حفظ و نگهداشتِ این ثبات‪ ،‬بههر کاری حتّی جنگ دست بزنند‪.‬‬ ‫‪ -1‬تنوّعِ دیگر‪ ،‬رهآوردِ گسترشِ بیحسابِ"خودخواهی"و"خود‪/‬مَداری"‪-‬یا خود‪/‬ترسی است‪ .‬آن"نوعها"‬ ‫‪ ،‬که این تنوّع از آنها ساخته میشود‪ ،‬ظاهراً در زیرِ فشار و تحریکِ غریزههای مربوط به اینگونه‬ ‫"تنوّعخواهی"ها ‪-‬بهویژه غریزهی خودخواهی‪-‬است که پدیدار میشوند‪ .‬این تنوّعخواهی بیش از هر‬ ‫چیز برای فرونشاندنِ هَوَسهای"من"‪ ،‬برای نمایشِ"خود" است‪" .‬من"و"خودی"‪ ،‬که میخواهد بههر‬ ‫شکل و شیوهای"نموده" شود‪ .‬و غالباً‪ -‬بر خالفِ تالشِ برخی از روشنفکرانِ اینکتاب‪ -‬نمودی دروغین‬ ‫دارند‪ .‬کسانی مانندِ یُورگِن هابِرماس‪41‬و لیُوتار‪-44‬البتّه هر یک بههدفی‪ -‬میکوشند تا ایننمایشِ‬ ‫دروغینِ "من"را‪« ،‬خود‪/‬متحقق‪/‬سازی»و «خود‪/‬متعیِّن‪ /‬سازیِ»فرد در جامعهی مُدِرن بنامند‪.‬‬

‫‪Jürgen Habermas -41‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪51‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫زندهگیِ آدمی امّا برای این که بتواند معنایی و معنویتی بیابد نیاز به"ثبات"دارد‪ .‬حتّی برای آن که‬ ‫خودِ "تنوّع" بتواند پابرجا بماند نیاز به ثبات دارد‪ .‬ثبات‪ ،‬یعنی دَوامداشتنِ دواندنِ ریشه در خاك‪ .‬و این‬ ‫ریشه هر چه ژرفتر‪ ،‬و آن خاك هر چه باکیفیتتر و مرغوبتر و نیز با موضوعِ تنوّع‪ -‬یعنی با آن‬ ‫تخمی که میخواهد کاشته شود‪ -‬خواناتر و مناسبترباشد‪ ،‬آن ثبات استوارتر است‪ .‬آن تنوّع‪ ،‬که "نوع"‬ ‫های تشکیلدهندهی آن‪ ،‬دارای ژرفا و عمق نباشند‪ ،‬از انواعِ تنوّعهای بیریشه است که از توانِ برجا‬ ‫گذاشتنِ تأثیرهای جدّی بیبهره است‪ ،‬و نمیتواند زندهگیِ آدمی را معنا بخشد‪ .‬نه میتواند تفکّرِ آن‬ ‫آدمیرا که بهآفریدنِ این"نمود"‪ -‬یا همان «خود‪/‬تعیّن‪/‬سازی» و «خود‪/‬تحقق‪/‬سازی»‪ -‬میپردازد‬ ‫برانگیزد‪ ،‬و نه میتواند تفکّرِ آنآدمیرا‪ ،‬که میخواهد بهاین"نمودِ آفریدهشده"‪ ،‬بهاین«تعیُّن و تحقق»‬ ‫بیندیشد‪ ،‬برانگیخته و اورا به اندیشیدن‪ -‬این نیازیترین رفتارهایِ بشری‪ -‬ترغیب کند‪.‬‬ ‫"تنوّع برای تنوّع"‪ ،‬یک بیماری است‪ .‬تنوّعطلبیِ جنونآمیز‪ ،‬یک بیماری است؛ و امروزه این گونه از‬ ‫تنوّع‪ ،‬نیرومندترین گونهی تنوّع در جوامعِ غربیاست‪ .‬این همان تنوّعیاست که «عقالنیسازیِ جامعه‬ ‫بهکمکِ بازار»‪ ،‬نیرویِ اصلیِ سازندهی آن است‪.‬‬ ‫اگرچنانکه مرادِآلِن تورین از واژهی«کامل»‪ ،‬مفهومِ«کمال»باشد‪ ،‬چنین تنوّعی فاصلهی بسیار دوری‬ ‫با «کمال» دارد‪.‬‬ ‫‪ -9‬در کنارِ اینگونه تنوّعها‪ ،‬البتّه نیرو و خواستِدیگریهم در اینجوامع هست که میکوشد تنوّعیرا‬ ‫بیافریند که نه در خدمتِ بازار و عقلِمعاش باشد‪ ،‬بلکه رَوَندی باشد واقعی‪ ،‬اصیل‪ ،‬و درونی‪ ...‬که حتّی‬ ‫بازار و عقلِمعاشرا هم بهخدمتِخود‪ ،‬بهخدمتِ عقلِانسانی‪ ،‬بهخدمتِ جامعه در آورد‪.‬‬

‫‪Jean-François Lyotard -44‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪53‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫‪ -2‬مُدِرنیته ‪ :‬فاصلهگیری با سُنّت‬ ‫«من گمان میکنم‪ ،‬که فاصلهی انتقادی(از سنّتهای خود‪...‬که در فرهنگِ اروپای قرن هجدهم تبلوریافت‪)...‬در عینِحال و‬ ‫بهاحتمالِزیاد‪ ،‬یکیاز ویژهگیهای نوعِ انساناست‪ ...‬بهگمانِ من‪ ...‬آنچهکه ممیّزهی انسان از سایرِ موجوداتِ زندهاست‪ ،‬دقیقاً‬ ‫همینقابلیتِ فاصلهگرفتن از خود است‪[...‬تا] انسان مانندِ حیوانات[نباشد] و از طریقِغریزهی طبیعیِخود رفتار نکند‪ ».‬لُوك‬ ‫فِری ص‪41‬و ‪49‬‬

‫هوادارانِ مُدِرنیته‪ ،‬معموالً در هنگامِ بحث پیرامونِ مفهوم و معنای مُدِرنیته‪ ،‬یکی از ویژهگی هایِ آنرا‬ ‫رو‪/‬در‪/‬روییِ آن با سُنّت میدانند‪ .‬با همهی کوششهایی که برای روشنساختنِ این ویژهگی بهکار بُرده‬ ‫شده‪ ،‬باید گفت‪ ،‬هم رابطهی واقعیِ مُدِرنیته با سُنّت‪ ،‬و هم‪ ،‬برداشتِ ذهنیِ هوادارانِ مُدِرنیته از این‬ ‫رابطه‪ ،‬به هرجوُمرج و آشفتهگی و نیز گاهگاه‪ -‬با آنکه میدانم این بیان ناخوشایند است‪ -‬به دو‪/‬دوزه‪/‬‬ ‫بازی آلودهاست‪ .‬هر فرد و یا هر دستهای برداشتِ خودرا از این«رابطه»و رو‪/‬در‪/‬رویی دارد‪ .‬برخیها این‬ ‫رو‪/‬در‪/‬روییرا تُند‪ ،‬برخیها کُند‪ ،‬و برخیها جورهای دیگر میبینند‪.‬‬ ‫حقیقت هم ایناست‪ ،‬که نیروهای اصلیِ مُدِرنیته‪ -‬سرمایه داران‪ ،‬قدرت مداران‪ ،‬و دستهای از روشن‬ ‫فکرانِ گوناگون‪-‬در عمل و کِردار‪ ،‬و در اندیشه و پندار با سُنّت درگیرند‪ .‬بهاینترتیب‪ ،‬ارزیابیِ درونمایه‬ ‫و شیوهی این«درگیری»‪ ،‬نیز برای شناخت مُدِرنیته اهمیتِ فراوانی دارد‪.‬‬ ‫()‬ ‫درگیری با سُنّت (و یا با آنچه که سُنّت شدهاست) همیشه یکی از ناگزیریهای جامعهی آدمی در‬ ‫درازایِ تاریخِ او بوده است‪ .‬هر فردِ آدمی نیز ناگزیر است باآنچه که در او سُنّت شده و به عادتِ او‬ ‫تبدیل شده است درگیر شود‪ ،‬آنجا که این سُنّت و عادت‪ ،‬سدِّ راهِ او میشود‪ .‬چنین درگیریای در‬ ‫بارهی حیوانات هم راست در میآید‪ .‬حتّی میتوانگفت‪ ،‬که درگیری میانِ"نو"(دگرگونی) با سُنّت‪ -‬آن‬ ‫دگرگونیهای پیشین که دیگر به سدِّ راهِ دگرگونی های تازه مبّدَل شدهاند‪ -‬هم در جهانِ زنده و‬ ‫جهان نا‪/‬زِنده‪ ،‬یکی از قانونها و آیینهای کُهَنِ هستی است‪.‬‬ ‫درگیری میانِ مُدِرنیته بهمثابهِ پدیدهای اروپایی(غربی) و سُنّت‪ -‬سُنّتی که قطعاً در پیوند با این‬ ‫مُدِرنیته و از نگاهِ آن‪ ،‬مفهوم و معنای ویژه‪ ،‬و گسترهی بهلحاظِ مکانی و زمانی محدودِ خودرا دارد‪ -‬یک‬ ‫و تنها یکنوع از انواعِ بیشمارِ درگیری میانِ تازه و کهنه‪ ،‬میانِ عادی و نا‪/‬عادی‪ ،‬میانِ خو‪/‬گرفته‪/‬شده و‬ ‫خو‪/‬نا‪/‬گرفته‪/‬شده‪ ...‬در رویِ کرهِزمین و در جهانِهستی بهطورِکلّی است‪.‬‬ ‫درگیری میانِ آنچه که"میآید"و آنچه که"هست"را همواره نمیتوان درگیریِ میانِ نو و کهنه‬ ‫ارزیابی کرد‪ .‬ممکن است این درگیری‪ ،‬میانِ کهنهای که دارد بر میگردد و نویی که بهراستی هنوز‬ ‫کهنه نشده است‪ ،‬باشد‪.‬‬ ‫"کهنه" تنها آن چیزی نیست که دیگر سودی ندارد‪ ،‬یا زَنگار گرفته است‪ ،‬و بود و نبودِ آن هیچ کمکی‬ ‫نمیکند‪ .‬چنین کهنهگیای‪ ،‬تقریباً میتوان گفت که‪ ،‬با زمان و مکان کاری ندارد‪ ،‬اگرچه در زمان و‬ ‫مکان جای دارد؛ بهکسی و بهچیزی آسیبی نمیرساند؛ خصومتی با کسی و چیزی نمیکند؛ نه حتّی با‬ ‫کسانِ نو‪/‬جو و یا با خودِ نو‪/‬جویی‪ .‬امّا گاه‪ ،‬کهنه آن نویی است که به سدّی در برابرِ ادامهی معقوالنه و‬


‫چند نوشته‬

‫‪11‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫بهتر و آسانترِ زندهگیِ فردی و اجتماعی مبّدَل می شود‪ ،‬سدّی که زنده و فعّال در روبه‪/‬روی دگرگونی‬ ‫و نویی میایستد و با آن مقابله میکند‪ ،‬و درست همینگونه از کهنه است که باید یا کنار گذاشتهشود‬ ‫و یا دگرگون شده و انطباق یابد‪.‬‬ ‫دادنِ تعریفی"جامع و رادع" از نو و کهنه‪ ،‬و از پیوندِ میان این دو‪ ،‬هنوز در جامعهی آدمی بهپایان‬ ‫نرسیده و هرگز نخواهدرسید‪ .‬زیرا که برداشتِ فرد آدمی و یا یک گروهِ اجتماعی از این دو مقوله‪،‬‬ ‫همواره نهتنها وابسته است به وضعِ اجتماعی و طبقاتی و سیاسی و‪ ...‬بلکه همچنین‪ -‬بهویژه آنجا که‬ ‫بحث بر سرِ یک فردِ آدمی ست‪ -‬وابسته است به وضعِ روانی و فکری و نیز به بیشماری انگیزههای‬ ‫دیگر که ریشه در غرایزِ اجتماعی و طبیعیِ فرد و گروهِ انسانی دارند‪ .‬در همینکتابِ«نقدِ عقلِ مُدِرن»‬ ‫هم باز در یکی دو جا بحث بر سرِ چونی وُچراییِ نو و کهنه است‪.‬‬ ‫تاریخچهی نسبتاً کوتاهِ مُدِرنیته در رو‪/‬در‪/‬روییاش با سُنّت‪ ،‬نشان میدهد که این درگیری نه همیشه‬ ‫میانِ نو و کهنه‪ ،‬بلکه چهبسا میانِ کهنه با کهنه‪ ،‬میانِ کهنه با نو‪ ،‬و میانِ نو با نو بوده است‪ .‬در‬ ‫حقیقت تنها گاهگاهی بوده (و هست) که درگیریِ میانِ مُدِرنیته با سُنّت را میتوان همچون درگیریِ‬ ‫میانِ نو و کهنه ارزیابی کرد‪ .‬این تاریخچه سرشار است از کجرویها و نا‪/‬شایسته‪/‬گیها و خودانگیخته‬ ‫گیها و دنبالهرویها‪ ،‬از غریزه؛ غرایزِ اجتماعی‪/‬طبقاتی و غرایزِ طبیعی‪ .‬و بهراستی هم تاریخچهای که با‬ ‫جنبشِ نامبردارشده به«رُنسانس» آغاز شد و در اروپا گسترش پیدا کرد‪ ،‬تاریخ‪/‬چهای کمافتخاراست‬ ‫برای مُدِرنیته در رو‪/‬در‪ /‬روییاش با سُنّت‪.‬‬ ‫«فرایندِ شالودهشکنیِ[مُدِرنیته] بَدَل به فرایندِ تخریب شدهاست‪ ...‬در مِیلبهآزادی گامی برداشته شد که تخریبِ ایدههای‬ ‫روشنگری بود‪ ...‬این اقدام یکی از عللِ برخی از مصا ئبِ توتالیترِ قرن بیستم بود‪».‬ص‪ -49‬لوك فری‬

‫البتّه از رویِهمِ گفتارهای ایناندیشمند روشن میشود که او‪ -‬لُوك فِری‪ -‬از سَمت وُ نگاهی بهاصطالح‬ ‫محافظهکارانه دارد این تاریخ‪/‬چهرا بررسی میکند و ظاهراً تنها به تُندرویهای"چپ روانه" نظردارد‪.‬‬ ‫«اگرفلسفهی روشنگری به وعدههای خود[آزادیوحقیقت] عمل نکرده است دلیل نمیشود که ما نیز از این وعده ها روی‬ ‫بگردانیم‪».‬ص‪ -45‬لُوك ِفری‬ ‫«تبِ مُدِرنیسمی وجود داشت که بشریت را به دو بخشِ زنده و غیرزنده تقسیم میکرد‪ .‬بخشی که مُدِرن بود و بخشی که‬ ‫مُدِرن نبود و درآنهنگام مُردهبود یعنی کسانی که بعداً ترور آنها را نابود کرد‪».‬ص‪-491‬‬

‫مُدِرنیته در جدالاش با سُنّت‪-‬و یا با آنچه که خودِ او سُنّت نامیده است‪ -‬بارها دچار دو‪/‬رویی و ریا‬ ‫شده است‪ .‬شاید یکی از علّتهای این امر‪ ،‬این بوده که جدالِ مُدِرنیته با سُنّت‪ ،‬تنها و تنها جدالی‬ ‫فرهنگی و اندیشهیی نبوده‪ ،‬بلکه جدالی برسرِ"قدرت"هم بودهاست‪ .‬و هیچ جدالی بر سرِ قدرت‪ ،‬از‬ ‫دورویی و ریا خالی نیست‪ .‬علتِ بزرگِدیگر را باید در این دانست که نیروی بزرگِ مالی و اقتصادی و‬ ‫نیز البتّه اندیشهییِمُدِرنیته‪ ،‬نیرویِسرمایهداری[بورژوازی]بوده و هست‪ .‬بر پایهی این دو دلیل‪ ،‬مُدِرنیته‪،‬‬ ‫هم در میزانِ ضدّیتِ خود با سُنّت‪ ،‬هم در برداشت و شناختِ خود از مفهومِ سُنّت‪ ،‬هم در دستهبندیِ‬ ‫جریانهای مشخّصِ اجتماعی و فرهنگی‪-‬که آنها را رقیبِ خود میپنداشت‪ -‬در صفِ سنّت‪ ،‬و هم در‬ ‫تبیینِ ماهیّتِ جدالِ خود با سُنّت‪ ،‬به دروغ و دستکاری و بزرگنمایی دست زد‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪14‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫فینكلكروت‪ 41‬میگوید ‪:‬‬ ‫« مُدِرنیته را نمیتوان مسئولِ تمامِ جرایمی دانست که در بطنِ آن بهوقوع ییوست‪ »...‬ص‪494‬‬

‫مُراد از قیدِ«تمام»در اینداوری‪ ،‬اینداوریرا از ارزش میاندازد‪ .‬آیا مراد ایناست که مسئولیتِ "بخش‬ ‫هایی"از اینجرایم بهگَردنِ مُدِرنیتهاست؟ و اگر هست در کجاها است؟ یکی از گفتگو‪/‬شوندهگانِ این‬ ‫کتاب‪ ،‬در جایی هنگامِبحث از«اعالمیهی حقوقِ بشرِ»فرانسه‪-‬که قطعاً یکی از فراوردههای مهمِّ مُدِرنیته‬ ‫باید قلمداد شود‪ -‬به چند مورد اشاره میکند‪:‬‬ ‫«استفادهی ایدئولوژیک از حقوقِ بشر‪ ،‬نخستینبار در فرانسه اتفاق افتاد و هدفِ از آن‪ ،‬محوِ تمامِ تفاوتها در درونِ جامعهی‬ ‫مَدَنی بود‪ ...‬از سویِدیگر‪ ،‬در استعمارِ جوامعِ دیگر نیز از حقوقِ بشر استفادهی ایدئولوژیک شدهاست‪ .‬در آراءِ ژول فِری و‬ ‫دوركیم‪...‬و آراءِ توكوویل دیده میشود‪».‬ص‪ -41‬لُوك فِری‬

‫واقعیتها نشان میدهند که مُدِرنیته نیز خود یکی از نیروهایِ فعّال در«استعمارِ جوامعِ دیگر» بوده و‬ ‫هنوزهم هست‪ .‬فینكلكروت در همان ص‪ 494‬میگوید ‪:‬‬ ‫«برخیها میخواهند مُدِرنیته را ازاین جرایم تبرئه کنند‪»...‬‬

‫و خود با گفتارهای خود در این کتاب‪ ،‬کم و بیش در کنار همین«برخیها» قرار میگیرد‪ .‬یکی از‬ ‫همین«برخیها»‪ -‬بهگمانِ من‪ -‬یورگِن هابِرماس است‪ .‬او میگوید ‪:‬‬ ‫«دوگانهگیِ عمیقی میانِ مُدِرنیسمِ اجتماعی و فرهنگی وجوددارد‪».‬ص‪411‬‬

‫هابِرماس‪ -‬بهنظرمیآید‪ -‬با این گفتار میخواهد ‪:‬‬ ‫‪ -4‬خودِ مُدِرنیته را‪ ،‬بهمثابهِ یککُل‪ ،‬همچون مسبّب و دستاندرکارِ بسیاری از ویرانگریهای مُدِرنیسمِ‬ ‫اجتماعی تبرئه کند‪.‬‬ ‫‪ -1‬بهویژه مُدِرنیتهی فرهنگی را نمایندهی درست و اصلیِ مُدِرنیته قلمداد کند که گویا بهگمانِ او‬ ‫نهتنها در جرائمِ مُدِرنیسمِ اجتماعی دستی نداشته است بلکه بر ضدِّ آن بوده و هست‪.‬‬ ‫این استدالل البتّه چندان تازه نیست‪ ،‬ولی بههرحال یکی از استداللهای شناختهشدهی هوادارانِ‬ ‫مُدِرنیته در«تبرئه»ی مُدِرنیته از اتّهاماتیاست که بهآن میزنند‪ .‬با اینهمه‪ ،‬مُدِرنیتهی فرهنگی هم‬ ‫چندان نمیتواند دامنِ خودرا در همکاری و همسویی با مُدِرنیتهی اجتماعی‪ -‬چه در رفتارهای ناپسند‬ ‫در جوامعِ اروپایی و چه در« استعمارِ جوامعِ دیگر» پاك نشان دهد‪.‬‬ ‫و امروز هم‪ ،‬که ما در پایانِ سدهی بیستمِ مسیحی یا چهاردهمِ اسالمی یا‪ ...‬هستیم‪ ،‬همین کمبودها‬ ‫وآلودهگی های آشکار‪ ،‬در بهاصطالح"جَدَلِ"مُدِرنیته بر ضدِّ سُنّت دیده میشود‪ .‬چنین جَدَلِ آشفتهای‪،‬‬ ‫دیگر خود بهیک"سُنّتِ مُدِرنیته"تبدیل شده است‪ .‬سُنّتی زشت‪ ،‬ویرانگر و پُر هیاهو‪ ،‬که در اقتصاد و‬ ‫سیاست و فرهنگ و اخالقِ مُدِرن جا افتاده و کهنه شده است و خود به یکی از سدهای بزرگ در راهِ‬ ‫جوامعِ اروپا(غرب)‪ ،‬و برسَرِ راهِ مُدِرنیته بهسوی«معنویت و معنا» بَدَل شده است‪.‬‬

‫‪Alain Finkielkraut -41‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪11‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫نهتنها در گذشته‪ ،‬بلکه امروزه هم کم نیستند هوادارانِ مُدِرنیته که تعصّبِشان به مُدِرنیته از تعصّبِ‬ ‫هوادارانِ سُنّت نسبت به سُنّت بههیچرو کمتر نیست‪ .‬و نمونهی پیامدهای ناگواری که این تعصّب‪/‬‬ ‫ورزی(سُنّتپرستیِ) مُدِرنیته‪-‬چه در غرب و چه درکشورهای دیگر‪-‬بهبارآورده هرگز کمتر از پیامدهای‬ ‫ناگوارِ خشکمغزیهای سُنّتپرستان نبوده است‪.‬‬ ‫اینبخش از ایننوشتهرا با گفتارِ ظاهراً ضدِّ‪/‬سُنّتیِ آقایلّوك فِری آغازکردم‪ ،‬و با گفتارِ سنّت پرستانهی‬ ‫او هم بهپایان میبرم‪ .‬او پساز آنگفتار‪ ،‬که آنرا در آغازِ اینبخش خواندهاید‪ ،‬ناگهان گویی نمیتواند در‬ ‫برابرِ "غرایزِ طبیعیِ"خود‪ ،‬که بهگفتهی نادرستِ او‪« :‬گویا تنها حیوانات ازآن پیروی میکنند»‪ ،‬پایداری‬ ‫کند و میگوید‪:‬‬ ‫«من به نقدِ مُدِرنیته میگویم آری‪ ،‬امّا به نقدِ تمام و كمالِ آن میگویم نه‪ .‬ما باید بهآن وفادار‬

‫بمانیم‪».‬ص‪ -45‬تاکید از من‬


‫چند نوشته‬

‫‪19‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫‪ -3‬عقلِ مُدِرن و فلسفه‬

‫آشکار است که هم فلسفه‪ ،‬هم اندیشهی فلسفی‪ ،‬و هم فلسفیکردنِ رویدادها‪ ،‬در بسیاری از موارد‬ ‫ابزاری است در دستِ گروههایی‪ ،‬که بههر دلیلی با همدیگر درگیرند‪ .‬ابزاری است برای حسابرسیهای‬ ‫گروهی و طبقهیی و‪. ...‬‬ ‫جنگِ تعبیرهایفلسفیِ رویدادهای جامعه و جهان‪ ،‬در بسیاری موارد‪ ،‬ادامهی جنگها و درگیریهای‬ ‫اجتماعی است در میدانی دیگر‪ .‬این جنگِ تعبیرها از جمله به تعبیرِ جنگها نیز کشیده شدهاست‪ .‬در‬ ‫کدامیک از درگیرها و جنگهای اجتماعی دیده شدهاست که گروههای درگیر‪ ،‬فالسفهی خودرا (در‬ ‫شکل ها و نامهای گونهگون) نداشته بودهاند؟‬ ‫فلسفهی مُدِرن هم از وابستهگی بهاین کارکردِ سخیف آزاد نمانده است‪.‬‬ ‫بُودِریار‪ 13‬میگوید‪« :‬من هوادارِ فلسفهی بسته نیستم»‪ .‬مرادِ او از اینگفته ایناست‪ ،‬که فلسفهی‬ ‫مُدِرن‪ ،‬فلسفهای باز است‪ .‬این‪ ،‬مسلّماً بهاین معناست که فلسفهی او محصور و بسته نیست‪ .‬اگر اینجور‬ ‫باشد‪ ،‬دراین صورت‪ ،‬باید این فیلسوفان بتوانند‪ -‬حتّی برای آزمایش هم شده‪ -‬از این فلسفه بیرون هم‬ ‫بروند! میتوان پرسید که آیا مراد از این گفته ایناست که این فلسفهی«باز» هیچ مرزی ندارد؟ هم از‬ ‫رویِهمِ گفتگو با بُودِریار و هم از دیگرگفتگوهای اینکتاب میتوان دریافت‪ ،‬که پاسخِ اینپرسش‪،‬‬ ‫مثبتاست‪ .‬ولی آیا چنین ادعایی درست هم هست؟ آیا این فلسفهی«باز»‪ ،‬بیرون هم دارد؟ اگر که‬ ‫دارد‪ ،‬آیا آغازِ این«بیرون»‪ ،‬پایانِ «درونِ» فلسفهی مُدِرن نیست؟ و اگر "درونِ" اینفلسفه در جایی‬ ‫بهیک"بیرون"میرسد‪ ،‬این آیا بهمعنای آن نیست‪ ،‬که این فلسفه برای خود دارای"محدوده"ای هست؟‬ ‫که این فلسفهی باز‪ ،‬در جایی بسته میشود؟ همه میدانیم که فلسفهی مُدِرن‪ ،‬تنها یکی از فلسفههای‬ ‫جهان است‪ .‬همین"یکی از چندین بودن"‪ ،‬نشان میدهد که این فلسفه در جایی بسته میشود‪ .‬برای‬ ‫خود مرز و چارچوبی دارد‪ .‬و از اینرو‪ ،‬در جایی بسته میشود‪ .‬در جایی پایان مییابد‪ .‬و در جایی با‬ ‫فلسفههای دیگر هم‪/‬مرز میشود‪ .‬فلسفهی مُدِرن‪ ،‬یک فلسفهی اروپایی(غربی)است‪ .‬همین بومیبودن‪،‬‬ ‫این فلسفه را محدود و بسته میکند‪.‬‬ ‫در گفتارهای فلسفیِ بودریار‪ ،‬خوانندهای مثلِ من گمان میکند که بیشتر با یک "تأثّر"و یا "تأمّلِ"‬ ‫فلسفی رو‪/‬به‪/‬رو است تا با یک فلسفه‪ .‬این درست‪ ،‬که فلسفه و جهان بینیِ هر کسی‪ ،‬از تأثّراتِ او نیز‬ ‫مایه میگیرد‪ ،‬ولی براین پایه آیا سادهتر این نیست که از تأمّالت و تأثّراتِ فلسفی سخن گفت و نه‬ ‫حتماً از فلسفه؟‬ ‫اگرچه گونهگونی و گاه نا‪/‬هم‪/‬خوانیهای اندیشههای این متفکّرین بهاندازه ای زیاد است که آدم گمان‬ ‫میکند هیچرشته و نقطهیمشترك و همهگانیای‪ ،‬آنها را بههم وصل نمیکند‪ .‬امّا این گمان‪ ،‬زمانیکه‬

‫‪Jean Baudrillard -49‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪11‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫بیشتر بهاین تنوّع و ماهیت و سرشتِ آن توجّه میشود‪ ،‬از بین میرود‪ .‬روشن میشود که این‬ ‫اندیشمندان واندیشههایِشان را نقاطِ مشتركِ فراوانی بههم نزدیک میکند‪.‬‬ ‫یکی از نقطههای مشترك ایناست‪ :‬چنین مینماید که‪ ،‬انبوهِ روشن‪/‬فکرانی که در اینکتاب در زیرِ‬ ‫پرچمِ مُدِرنیته یا پُستمُدِرنیته‪ ...‬گِردآورده شدهاند‪ ،‬اگرچه خودرا از اندیشه و جهتگیریهای كارل‬ ‫ماركس و هواداران و هممسلکانِ او جداکردهاند‪ ،‬ولی از پرداخت و پیشنهادِ دیگری ناتوان بودهاند‪ .‬با آن‬ ‫که برخی از آنها توانستهاند گوشههای تازه و مثبتی از نظامِ سرمایهداری و جوامعِ اروپایی را دریابند‪ ،‬و‬ ‫همچنین‪ ،‬بهنارساییهای معیَّنی در نظامهای نا‪/‬سرمایهداری (و جامعهگرا) دست یابند‪ ،‬ولی نتوانستهاند‬ ‫خود و اندیشههای خودرا از چَنبَره و از بهاصطالح "جذبه"های نظامِ سرمایهداری بیرون بکشند‪.‬‬ ‫یکی دیگر از نقاطِ مشترك‪ ،‬بهنظر میرسد‪ ،‬این است‪ ،‬که این هوادارانِ عقلِ مُدِرن در حقیقت بهنوعی‬ ‫دست‪/‬و‪/‬پا‪/‬زدن در این"چَنبَره" معتاد شدهباشند؛ و البتّه هر یک بهمیزانی‪ .‬برخی از آن ها تالش‬ ‫کردهاند تا خودرا ازاین مَنگَنه و تَله و چَنبَره رها کنند‪ .‬ولی بهنظر میرسد که برای بیشترینهی آنها‬ ‫تالش کردن برایِ"راهجویی از درونِ دشواریهای جامعه"‪ ،‬و نیز تالش برای "راهیابی بهبیرونِ چنبرهی‬ ‫این دشواریها"چندان خوشایند نبوده و نیست‪ .‬آیا بیهوده است که برخی ازآنها‪ ،‬بهگونهای ستایش‬ ‫گرانه‪ ،‬از دست‪/‬و‪/‬پازدنِ رنجآور‪ ،‬و‪-‬آنگونهکه خود دوست دارند بنامند‪ -‬از«تراژدی»‪ ،‬و از در‪/‬فاجعهای‪/‬‬ ‫دهشتناك‪/‬غوطهخوردن حرف میزنند؟‬ ‫بخشِ بزرگی از آنان خود در گِرداب فردگراییِ نوعِ غربی غرقاند‪ ،‬فردگراییای‪ ،‬که بسیار به خودخواهی‬ ‫آلوده است‪ .‬شاید بتوانگفت فردگراییایکه خود‪ ،‬میوه و آفریدهیخودخواهی است‪.‬‬ ‫احساس میشود که برای بسیاری ازآنها‪ ،‬کارِ اندیشهگری‪ ،‬گذشته از آنکه انجامدادنِ خدمتِ گروهی و‬ ‫اجتماعیشان است‪ ،‬همزمان‪ ،‬به ابزاری تبدیل شدهاست برای فرونشاندنِ اشتهایِ پُر نشدنیِ اژدهای‬ ‫ِ‬ ‫هزار‪/‬سَرِ فردگرایی‪ ،‬که همچون مارهای افسانهییِ بر دوشهای ضحّاك‪ ،‬هر دَم نیاز بهاندیشههای تازه یا‬ ‫تازههای اندیشه دارد تا آرام بگیرد‪.‬‬ ‫نهتنها در پهنهی فلسفه و جهاننگری‪ ،‬بلکه با همان شتاب و نیرو‪ ،‬در دیگر پهنههای شناخته شدهی‬ ‫زندهگیِ اجتماعی مانندِ ‪ :‬هنر و فرهنگ و دانش‪ ...‬نیز ما گواه هستیم بر کنکاشهای بیامان‪ -‬و چندان‬ ‫بیراه نخواهدبود اگر بگویم بیمارگونهی‪ -‬این آدمها در همهی گوشه و کنار های دور و نزدیکِ آدمی‪،‬‬ ‫جامعه‪ ،‬و طبیعت‪...‬‬ ‫بخشِ بسیار بزرگی از اینکنکاشها‪ ،‬بهراستی با یک کنکاشِ واقعی و ضروری و سودمند‪ ،‬که نتیجهی‬ ‫کنجکاویهای مسئوالنه و نه ازسرِسرگرمی و وقتکُشی باشد‪ ،‬بسیار کم همانندی دارند‪ .‬آنچه من در‬ ‫اینجا میخواهم بگویم چیزی کامالً جدا ازآننوع اندیشهورزی است که برای فروشِ"فراوردهها" و‬ ‫"کاال"های اندیشهیی به دولتها و سیاستها و یا به مشتریانِ بخشِ خصوصی‪-‬از شرکتهای غول‪/‬‬ ‫آسایِ بازرگانی و تولیدی گرفته تا غولِ سیریناپذیر رسانهها و‪ -...‬انجام میگیرند‪.‬‬ ‫شاید بههمین دلیل است‪ ،‬که در این کتاب‪ ،‬هم پرسشگر و هم برخی از پاسخ دهندگان‪ ،‬بهاین واقعیت‬ ‫اشاره میکنند که انبوهی از مردمِ جوامعِ اروپایی‪ ،‬از کارِ فکری دلزدهاند‪ .‬گمان میکنم اینوضع‪،‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪15‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫آنگونه که آدمهایی مثلِ هابِرماس میانگارند‪ ،‬تنها‪ ،‬نتیجهی این نیست که اینگونه فیلسوفها‬ ‫اعتقادی بهاین ندارند که فلسفه باید حتماً بهمسائلِ عملی پاسخ دهد‪ ،‬بلکه همچنین بایدگفت که‬ ‫عیبِ بزرگِ کارِ این فیلسوفان‪-‬مانندِ بودریار‪-‬در ایناست‪ ،‬که آنها غوطهور در بحثهای بزرگ بر سَرِ‬ ‫مسائلِ کوچک و کم اهمیتاند و مهمتر از این‪ ،‬در این است که آنها تالش میکنند این مسائلِ خُرد و‬ ‫ریز و کماهمیت را مُهِم جلوه دهند‪ .‬و بازهم مهمتر از اینها‪ ،‬در ایناست‪ ،‬که آنها بحث در بارهی این‬ ‫مسائلِ خُرد و ریز و کماهمیت را میخواهند حتماً "بحثِ فلسفی" بینگارند و بینگارانند‪ .‬ولی از اینها‬ ‫گذشته‪ ،‬باید بهاین گفتهی درست‪ ،‬که ‪ :‬بسیاری از مردم در اروپا از فلسفه‪ ،‬دلزده شدهاند‪ ،‬اینرا هم‬ ‫افزود‪ ،‬که این دلزدهگی تنها از فلسفه و از جَدَلهای بیهوده و کِشدار فلسفی‪ ،‬آنگونه که پرسشگرِ‬ ‫اینکتاب‪ -‬جهانبیگلو‪ -‬فکر میکند‪-‬نیست‪ ،‬بلکه این دلزدهگی همچنین شاملِ بسیاری از‬ ‫فراوردههای هنری و علمی و‪ ...‬نیز هست که زیرِ نام مُدِرن عرضه میشوند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪11‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫‪ -4‬جایگاهِ اجتماعیِ عقلِ مُدِرن‬ ‫الف ‪ -‬عقل مُدِرن بخشِ دولتی‬

‫ادّعایی وجوددارد که میگوید ‪ :‬دولت و سیاستِ مُدِرن‪ ،‬بیش از دولتها و سیاستهای"نا‪/‬مُدِرن یا‬ ‫سنّتیِ کنونی و دیروزی"‪ ،‬دارای رفتارها و برنامههای از پیشاندیشیدهشده و متّکی بر دانش و شناختِ‬ ‫علمیِ جامعه و نیازهای آن اند‪ .‬ولی برخالفِ این ادّعا‪ ،‬میتوان در رَوَندِ انجامگرفتنِ روزمرهی این‬ ‫سیاست ها از سوی دولتها (و سازمانهای سیاسیِ)"مُدِرن"نشان داد که دولت و سیاستِ مُدِرن هم‬ ‫بههماناندازهی همْ‪/‬پالگیِ"نا‪/‬مُدِرن"شان دچارِ دنبالهروی از سیرِ پیشرفتِ خودبهخودیِ جامعه و‬ ‫روی‪/‬دادهای آن هستند‪ .‬فراوان دیده میشود که"مُدِرن"ها هم بخشِ مهمی از تالشهایشان در راهِ‬ ‫روشنگریِ"انجامداده"های خودشان و دفاع از درستیِ آنها‪-‬و در حقیقت پوشاندنِ خطاهایِشان‪-‬‬ ‫بهکار برده میشود‪ .‬همچون هم‪/‬زادهای سُنّتیِشان‪.‬‬ ‫با توجه به سرشت و مَنِشِ قدرت و بهویژه قدرتِ سیاسی‪ ،‬هیچ سیاست و دولتی توانایی آنرا ندارد که‬ ‫بتواند بهآناندازهای از شناختِ جامعه دست یابد که بتواند بر پایهی آن‪ ،‬سیاستی را در پیش بگیرد که‬ ‫آنرا‪ ،‬حتّی نسبتاً‪ ،‬آگاهانه و ارادهمند قلم‪/‬داد کرد‪ .‬سیاستمداران ناگزیرند که تنها از دریچهی تنگِ‬ ‫سیاست به جامعه و جهان بنگرند‪ .‬آنها ناگزیرند که تنها بهکمکِ نگاهی یکسویه‪ ،‬جامعه و جهان را‬ ‫برانداز کرده و معنا کنند‪ ،‬و از همینرو آنها غالباً حتّی از تشخیصِ سود و زیانِ خود‪ -‬بهمثابهِ یک‬ ‫صنف‪ -‬ناتوناند تا چهرسد به تشخیصِ سود و زیانهای هوادارانِخودشان‪-‬طبقات وگروههای اجتماعی‪-‬‬ ‫؛ تشخیصِ سود و زیانِ جامعه دیگر جای خوددارد‪.‬‬ ‫هم‪/‬چون در جهانهای نا‪/‬مُدِرن‪ ،‬در جهانِ مُدِرن هم‪ ،‬سیاست و بهویژه دولت‪ ،‬برای خود "کارگزاران"ی‬ ‫دارد که کارِ پایهییِشان کمکِ فکری به آنها است‪ .‬بخشِ مهمی از این کمکِ فکری را این وظیفه در‬ ‫بر میگیرد‪ :‬پوشاندنُ پوشاکی از اندیشه بر پیکرِ کارکردها و رفتارهایِ سیاست و دولت‪ ،‬تا عنصرِ خود‪/‬‬ ‫به‪/‬خودیبودنِ آنها به چشم نزند!‬ ‫زیرا اینکارکردها و رفتارها برحسبِ سرشتِ خودبهخودیِشان‪ ،‬با هرجومرج و آشفتگی تواَماند‪ .‬و معموالً‬ ‫بدونِروشنگری‪ ،‬از سویِجامعه و حتّی از سوی هوادارانِدولت‪ ،‬و اِیبسا از سوی خودِ انجام‪ /‬دهندگانِ‬ ‫شان هم درست و بموقع فهمیده نمیشوند‪.‬‬ ‫بخشِ بزرگی از عقلِ مُدِرنیته‪ ،‬بیش از دو سده است که یکی از رَوَندهای فعّالِ اندیشهگری در درون و‬ ‫در کنارِ دولتها و یا سیاستها در اروپا است‪ .‬یعنی همچون عقلی دولتی و یا نیمه‪/‬دولتی در انجامِ‬ ‫وظیفه است‪ .‬بخشِ بزرگی از این وظیفه‪ ،‬همان پوشاندنِ پوشاکی از اندیشه بر کارکرد و رفتارهای‬ ‫سیاست و دولت بوده است‪ .‬برخی از دارندهگانِ عقلِ مُدِرن در اینکتاب از این دستهاند ‪ :‬اندیشهگرانی‬ ‫چون یُورگِن هابِرماس و خانمِ آنتوانت فوك‪ 41‬و‪...‬‬

‫‪Antoinette Fouque -41‬‬


‫چند نوشته‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫‪13‬‬

‫برای نمونه‪ ،‬یُورگن هابِرماس دارای این کُرسی ها بوده و هست‪:‬‬ ‫ مدیرِ مؤسّسهی ماکس پالنک‬‫ استاد در دانشگاه فرانکفورت‬‫ عضوِ فرهنگستانِ زبان و شعرِآلمان و مؤسّسهی جهانیِ فلسفه در پاریس‬‫ عضوِ فرهنگستانِ علومِ انگلستان‬‫و خانمِ فوك اکنون نمایندهیپارلمانِاروپا است‪ .‬او درگذشته در جنبشِزنانِفرانسه شرکت داشته است‪.‬‬ ‫روشن است که این‪ ،‬بهخودیِخود عیبی نیست که بخشی از عقلِ مُدِرن در درونِ دولت و سیاست‪ ،‬و یا‬ ‫در حاشیهی آنها ‪-‬و بههرحال در پَرتُوِ آنها و یا به سفارشِ آنها‪ -‬سرگرمِ کار و یا بهترگفته شود‪،‬‬ ‫سرگرمِ"تعقّل"است‪ .‬حتّی همین عقلِ نیمه‪/‬دولتی و یا دولتی هم قطعاً میتواند گوشههایی از دشواری‬ ‫هایِ جامعه را بشناسد و یا راههایی به سویِ گشایش و حلِّ آن ها بیابد‪ .‬و این نه عیب که امتیاز است؛‬ ‫ولی کمبود و عیبِ بزرگِ اینعقل‪-‬که هم‪/‬چنین یکی از نشانهها و ویژهگیهای آن نیز هست‪ -‬دولتی‪/‬‬ ‫بودن و نیمه‪/‬دولتیبودنِ آن است‪ .‬همین کمبود و ویژهگی‪ ،‬آنرا به این یا آن میزان و در این یا آنباره‬ ‫به پیروی و دنبالهروی و حرفشنوی از" قدرت" و فشارها و اجبارهای آن می کشاند‪ .‬این وابستگی به‬ ‫قدرت‪ ،‬حتّی اگر یگانهعیبِ عقلِمُدِرنِدولتی بهشمار آید هم باز کافیخواهدبود تا نسبت به دست‪/‬آورد‬ ‫های این گونه از عقلِ مُدِرن با دو‪/‬دلی و هشیاری و تردید رفتارکرد‪.‬‬ ‫ب‪ -‬عقلِ مُدِرن بخشِ خصوصی‬

‫در کنارِعقلِ مُدِرندولتی‪ ،‬میتوان از گونهی دیگری از عقلِمُدِرن نام برد که"عقالنیت"را ابزاری میکند‬ ‫برای فروش‪ .‬برای اینگونه از عقلِ مُدِرن‪ ،‬عقالنیت همچون کاالییاست برای اِمرارِ معاش‪ .‬اینگونه از‬ ‫عقلِ مُدِرن دارای همان ویژهگی عقلِمُدِرندولتی است‪ ،‬یعنی او هم برحسبِ سفارش "تعقّل" میکند‪.‬‬ ‫ولی نه همچون همتایِ دولتیِ خود تنها به سفارشِ دولت‪ ،‬بلکه در کنارِ آن‪ ،‬او به برآوردِ شخصیِ خود‬ ‫از اوضاعِ رویِهمِ بازار و جامعه نیز دست میزند و بر پایهی این برآورد از نیازهای بازارِ خریدوفروشِ‬ ‫اندیشهها‪ ،‬به تولید می پردازد‪.‬‬ ‫میشل سِر در صفحهی‪« : 11‬شغل‬

‫ما کتابنوشتن است» تاکید ازمن‬

‫درصفحهی‪3 « : 11‬ساعت در روز مینویسم[و تازه] بهخواندن هم احتیاج است»‪.‬‬

‫[ ] از من‬

‫اینهمه "تولیدِ تعقل" باید بتواند برایِ خود بازار هم پیدا کند‪ .‬مانندِ همهی تولیدکنندهگان‪ ،‬اینها هم‬ ‫نمیتوانند تنها به نیازهایی که خود‪/‬به‪/‬خودی پیدا میشوند بسنده کنند‪ ،‬و ازاینرو‪ ،‬خود دست به‬ ‫پیدایی و ایجادِ نیازهای تازه برای کاالی خود یعنی اندیشه میزنند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪11‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫بخشِ مهمی از"تعقّلِ" این عقلمندان در خدمتِ یافتنِ راههای تازهی امکانِ"گشایشِ بازارهای نو"‪،‬‬ ‫یعنی ایجادِ نیازهای جدید برای کاالی فکری و هنریِ عقلِ مُدِرن‪ ،‬یعنی در خدمتِ سازماندهی تبلیغ‬ ‫و آوازهگری و جارزنیِ ویژهی کاالهای فکری است‪ .‬مثالً همین اندیشمند درص‪11‬میگوید ‪:‬‬ ‫«فکر میکنم که سیاستمدار باید فیزیکدان هم باشد البتّه فیزیک به معنای یونانیِ کلمه یعنی طبیعت»‪.‬‬

‫یعنی او بهاینترتیب میخواهد بازاریتازه در پهنهیسیاست برایِ مثالً فیزیک بیابد‪ .‬مشابهِ اینگونه‬ ‫"بازاریابی"ها را میتوان امروزه نهتنها در کشورهایی مثلِ آلمان بلکه در غالبِ کشورها دید‪ .‬فراموش‬ ‫نبایدکرد که"عقلِ مُدِرن"‪ ،‬امروزه در بسیاری پهنهها‪-‬پهنهی نظری‪ :‬جامعه شناسی‪ ،‬روان شناسی‪،‬‬ ‫تاریخ ‪...‬؛ و پهنهی عملی‪ :‬در آموزشگاهها‪ ،‬کارگاهها‪ ،‬و بیکارگاهها!‪ -...‬به"تولیدِانبوهِ" فراورده های فکری‬ ‫و عقلی میپردازد‪ .‬این فراوردهها‪ ،‬افزون بر آنچه که عقلِ مُدِرن‪ ،‬خود با ارزیابیِ شخصیِ خود از بازارِ‬ ‫فروش‪ ،‬تولید میکند‪ ،‬دربردارندهی آن تولیداتی نیز هست که به"سفارشِ"سازمانهایی انجام میگیرد‬ ‫که در بخشِ"چاپ‪ :‬کتاب و روزنامه و‪ "...‬بهکار اشتغال دارند‪ .‬سازمان های چاپ و نشرِ کتاب و هرچه‬ ‫که خواندنی باشد امروزه در آلمان‪ ،‬خود یکی از قدرتهای بزرگِ اقتصادی هستند‪.‬‬ ‫از اینگذشته‪ ،‬فراوردههای فکری و هنریِ عقلِ مُدِرن بهسراسرِ جهان نیز صادر میشوند‪ .‬میشل ِسر ‪:‬‬ ‫«طرحی برای دولتِ فرانسه و طرحِ دیگری نیز برای یونسکو در زمینهی دانشگاهِ سال‪ 1111‬دارم ‪ ...‬اصوالً این طرحها برای‬ ‫کشورهای غیرغربی تهیه می شوند‪ »...‬ص‪11‬‬

‫کوتاهِ سخن‪ :‬عقلِ مُدِرن فعّال در بخشِ خصوصی بهمثابهِ یک بخشِ بزرگ در اقتصادِ کشورهایی مانند‬ ‫آلمان عمل میکند‪.‬‬ ‫داوری دربارهی اینکه این انبوهِ تولیدِ کاالهای فکری و هنریِ عقلِ مُدِرن‪ ،‬تا چهاندازه براستی در پاسخ‬ ‫به نیازهایِ واقعیِ جامعه انجام میگیرد چندان دشوار نیست‪ .‬هم‪/‬چون در پهنهی تولیدات صنعتی‪ ،‬در‬ ‫اینپهنه هم تولیدات در زیرتآثیرِ"جنونِ تولید" انجام میگیرد‪ .‬یعنی همان"جنونِ"معروف ‪ :‬تولید برای‬ ‫تولید برای تولید برای‪. ...‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪13‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫‪ - 5‬عقلِ مُدِرن و سیاست‬ ‫‪ -4‬عقلِ مُدِرن‪ ،‬و دموکراسی‬ ‫‪ -1‬عقلِ مُدِرن‪ ،‬و پیوندِ میان دموکراسی و سیاست‪/‬دولت‬ ‫‪ -9‬عقلِ مُدِرن‪ ،‬وکمک بهتسخیرِغولآسای اندیشههابهدستِ سیاست‬

‫()()()‬ ‫‪ - 1‬عقلِ مُدِرن و دموكراسی‬

‫در نزدِ عقلِ مُدِرن‪ ،‬دموکراسی چیزی شده است همچون"مدینهی فاضله" یا بهگفتهای"آرمان‪ /‬شهر" و‬ ‫"جامعهی آرزویی"و‪...‬‬ ‫«دموکراسی در حقیقت‪ ،‬آن نوع حکومتی است که زندهگی و همزیستیِ صلح جویانه در کنارِ‪ ...‬نا‪/‬هم‪/‬خوانیها را امکانپذیر‬ ‫سازد‪ ».‬ی‪ .‬هابرماس‬ ‫«دموکراسی‪ ،‬تنها یک بُعد ندارد‪ .‬جامعه تا آنجا دموکراتیک است که مردم بتوانند‪ ...‬در خصوصِ مسائلی که بهآنها مربوط‬ ‫است شرکت کنند‪ ».‬نوم چامسکی ص‪31‬‬

‫از این گفتارها میتوان بهفراوانی در اینکتاب از زبانِ این اندیشمندان‪ ،‬نمونه آورد‪ .‬هیچیک از آنان‬ ‫آمادهگیِ آن را ندارد‪ ،‬حتّی برای یکبار هم شده‪ ،‬این دموکراسی را هم‪/‬چون یک به‪/‬هم‪ /‬پیوسته و یک‬ ‫پدیدهی کامل‪ ،‬کنار بگذارد و بهدنبال و بهجستجوی چیزِ دیگری با نام و خاست‪/‬گاه و مَنِش و درون‪/‬‬ ‫مایهی دیگری برود‪ .‬گویی آنها هیچ تجربهی دیگری را در جهانی بهاین بزرگی و رنگارنگی‪ ،‬از انسان‬ ‫های دیگری بیرون از چارچوبهی اروپا و غرب نمیشناسند و یا قابلِ بهرهگیری نمیدانند‪.‬‬ ‫همه میدانیم که دموکراسی نامی همه‪/‬گانی نیست‪ ،‬بلکه کلمهای است با خاست‪/‬گاه و رنگ و بویِ‬ ‫فرهنگی‪ ،‬و معنی و درونمایهای ویژه و خاص‪ .‬و مراد از آن‪ ،‬تنها یکگونه (از میانِ گونههای) زندهگی و‬ ‫همزیستیِ آدمها درجامعه است‪.‬‬ ‫هرگونه تالش برای تبدیلِ اینکلمه به نامی همهگانی برای همهیگونههایزندهگیِ پسندیدهی گروهی‬ ‫و اجتماعیِ انسانها‪ ...‬سرانجامِ نیکی نخواهدداشت‪ ،‬و هرگونه کوشش برای همْ‪/‬ارز‪/‬ساختنِ مطلقِ این‬ ‫کلمه با کلمات بهراستی همهگانی چون آزادی و‪ ...‬هیچ بهرهی مثبتی در پی نخواهد داشت‪ .‬و برعکس‪،‬‬ ‫بر هرج ومرج و آشفتهگیِ موجودِ بحثها و گفتگوها بر سرِ شکل و شیوهی سازمانیابیِ شایسته و‬ ‫انسانی در جامعه خواهد افزود‪ .‬گیرم که حتّی کلمههایی مانندِ آزادی هم‪ ،‬یکسره و صد در صد همه‪/‬‬ ‫گانی نیستند و از رنگ و بوهای بومی و محلّی متأثّرند‪.‬‬ ‫روشناست‪ ،‬که دموکراسی نامیاست که در یونانِباستان تنهابهیكگونهیمشارکت و"همباز"یِ آدمهای‬ ‫یک جامعه‪ ،‬آنهم تنها در برخی از پهنهها چون سیاست‪ ،‬و تنها بهیك گونه از رفتارِ اجتماعی که فقط‬ ‫بهنوعی آزادانه بود‪ ،‬دادهمیشد‪ .‬و همهی اینها نیز تنها بهگروهِ بسیار اندکی از"مَردُم"مربوط می شد‪.‬‬ ‫در همان روزگار نیز‪ ،‬بر دموکراسی خُردهگیریها و انتقادهای بسیاری از سویِ برخی اندیشمندا ِ‬ ‫ن‬ ‫رسمی و نیمهرسمیِ آن روزگار انجام گرفته است‪ .‬از همان روزگار ها‪ ،‬این دموکراسی آلوده بود به نوعی‬ ‫نژادپرستی و نادادگری‪ ،‬و محدود بود به اشراف و بردهدار ها و بازرگانان‪-‬آنهم نه همهی بازرگانان‪.-‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪31‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫آلوده بود به اندیشههایی که عمدتاً از سوی همین گروههای اجتماعی موعظه و یا پشتیبانی میشد‪ .‬و‬ ‫بخشِ"دِمو" از اینکلمه در حقیقت محدود بود به همین گروهها‪.‬‬ ‫در روزگارِ"رُنسانس"‪ ،‬و نیز روشنگری‪ ،‬در اروپا‪ ،‬کوششِ هوادارانِرُنسانسوروشنگری برای زندهساختنِ‬ ‫این دموکراسی‪ ،‬تنهاوتنها بهدلیلِ دفاع از آزادی نبود‪ ،‬بلکه بهمیزانِ زیادی برای رو‪ /‬در‪/‬رویی با قدرتِ‬ ‫یکتا و خودکامهی کلیسا هم بوده است‪ .‬مُرادَم در اینجا به هیچرُو تخطئه ی آرزوها و اعمالِ آن کسانی‬ ‫نیست که بهراستی برای آرمانهایآزادی و برای حرمتِ انسانی مبارزه کردهاند‪ .‬بحث بر سرِ آن آلوده‪/‬‬ ‫گیهایِ جدّیاست که در طولِتاریخ‪ ،‬بر اندیشه وُ رفتارِ انسانها در اینگوشه از جهان سایه انداخته‬ ‫است‪ .‬آلودهگیهاییکه تنهاوتنها بهدلیلِ وجودِ گروه های اجتماعی نظیرِ اشراف و بازرگانانِ نوپا و‬ ‫قدرتمندان پیدا نشدهاند‪ ،‬بلکه درکنارِ آن و افزون برآن‪ ،‬در درونِ نوعِ نگاهِ خودِ روشنفکران و‬ ‫مبارزان بهجهان وُ جامعه نیز ریشه داشته و دارند‪.‬‬ ‫حتّی بهتر است اگر که دموکراسی‪ ،‬تنها"یک"گونه از "پُرشمار"گونههای تالشِ آدمی برای یک جامعه‬ ‫ی شایسته بهشمارآید‪ .‬با تأکید برکلمهی تالش‪ ،‬میخواهم این نکتهرا برجسته کنم‪ ،‬که حتّی با تحققِ‬ ‫کاملِ آنچه که در یونان و امروزه در اروپا وغرب‪ ،‬دموکراسی نامیده میشود نیز نمیتوان گفت که‬ ‫جامعهای دلخواه و شایستهی یک زندهگیِ انسانی تحقق یافته است‪ .‬بهگفتهی دیگر‪ ،‬تالش در راهِ‬ ‫دموکراسی‪ ،‬تالشی است که در برخی کشورهای اروپایی و غربی انجام گرفته و نیز میگیرد تا مگر به‬ ‫کمک و به وسیلهی این دموکراسی به یک جامعهی آزاد و آباد و شایسته دست یابند‪ .‬تاکنون‪-‬حتّی بر‬ ‫پایهی ارزیابیهایی که از سویِ عقلِ مُدِرن در اینکتاب از دموکراسیِ واقعاً موجود داده میشود هم‪-‬‬ ‫این تالشِ آدمی در این گوشه از جهانِ ما هنوز به به بسیاری از هدفهای خود دست نیافته است‪.‬‬ ‫«جامعهی دموکراتیک‪ ...‬دقیقاً خالفِ آنچیزی است که‪ ...‬دیده میشود‪ ».‬ك‪.‬کاستوریادیس ‪ .‬ص‪ 434‬تأکید از من‬

‫و این‪ ،‬درحالی است که به باورِ برخی دیگر از صاحبانِ عقلِ مُدِرن دراینکتاب‪ ،‬دموکراسی‪ ،‬تحقق‬ ‫یافتهاست(آیزا برلین)‪ ،45‬و بهباورِ برخیدیگر‪ ،‬جامعهیدموکراتیک هنوز با انبوهی از مسائلِ ناگشوده‬ ‫دستبهگریبان است(هابِرماس)‪ .‬همهی این داوریهای متناقض بهآن معنا است‪ ،‬که بر خالفِ دیدگاهِ‬ ‫خیالیِ عقلِمُدِرن‪ ،‬حتّی در اروپا(غرب)نیز‪ ،‬دموکراسی میتواند بهحلوُ گشایشِ"فقط"برخی از مسائل‬ ‫دستیابد و نه همهی مسایل‪ ،‬و تازه آنهم نه بهبهترین گونه‪.‬‬ ‫دموکراسی چیزی همردیف و همارز با"مدینهی فاضله" و یا "جامعهی آرزویی" و ‪ ...‬نیست‪.‬‬ ‫از سوی دیگر‪ ،‬برای این که برداشتِ من در این باره‪ ،‬هنوز روشنتر بیان گردد‪ ،‬باید بیفزایم که حتّی‬ ‫اگر روزی در جایی در اروپا و غرب‪ ،‬بهفرضِمحال‪ ،‬تحققِ دموکراسی منطبق گردد با تحققِ کاملِ آزادی‬ ‫و هم‪/‬زیستیِ شایستهی انسان ها‪ ،‬بازهم تنها میتوانگفت که فقط یکگونه از جامعهی آزاد و شایسته‬ ‫که دموکراسی نامیده میشود متحقق شدهاست‪ ،‬ونباید فراموش کرد که گونههای دیگرِ تحققِ یک‬

‫‪Isaiha Berlin -45‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪34‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫جامعهی آزاد و شایسته با نامی و درونمایهای و مَنِشی و ساختاری دیگر و ویژه میتواند در جاهای‬ ‫دیگرِ جهان تحقق یابند(یا خود تحقق یافتهاند)‪.‬‬ ‫در همینحال‪ ،‬باید گفت که دموکراسی پدیدهای بومی است و نه جهانی‪.‬‬ ‫با اینحال‪ ،‬عقلِ مُدِرن در این کتاب‪ ،‬نه این"بومی و خاصبودنِ"دموکراسی را میپذیرد و نه این‬ ‫گرایش و آمادهگی را دارد تا شکلهای دیگرِ جامعهی آزاد را تجربه کند و یا به"تجربه" های دیگرِ‬ ‫انسانها در گوشههای دیگرِ جهان توجّهِ جدّی بکند‪.‬‬ ‫برخی از اینها‪ ،‬كورنلیوس كاستاریادیس‪ ،41‬از یکسو‪ ،‬هیچهمانندیای میانِ«دموکراسیِ تحقق‪/‬‬ ‫یافته» ‪"-‬دموکراسیِ واقعاًموجود"‪ -‬مانندِ "سوسیالیسم واقعا!موجود‪ -‬و برداشت و چشمداشتِ خود از‬ ‫دموکراسی نمیبینند و با اینهمه‪ ،‬جامعهی دلخواه خودرا دموکراسی مینامند‪ .‬آنها بههردلیل و‬ ‫انگیزه وخیالی‪ ،‬در دموکراسیهای واقعاً موجود در اروپا وغرب‪-‬و مینماید که در جهان هم‪ -‬چیزی که‬ ‫برآن بتوان همچون نمادِ یک جامعهی آزاد و شایسته اتّکا کرد نمی بینند‪ ،‬با اینهمه‪ ،‬براین باورند که‬ ‫بهجز"دموکراسی"چشمانداز و راهِ د یگری را نمیشناسند‪.‬‬ ‫آنها گویی یک دل‪/‬بستهگیِ غریزی به این«نام» و«کلمه» دارند‪.‬‬ ‫واقعیت این است‪ ،‬که در بیشترِ گروههای اجتماعی‪ ،‬که معموالً بر گِردِ یک اندیشه یا آرمان و یا هر‬ ‫چیزِ دیگری ساختهمیشوند‪ ،‬با گذشتِ روزگار‪ ،‬همراه با اینکه خوی و عادتها و سُنّت های معیّنی‬ ‫شکل میگیرند‪ ،‬نامها و کلمه های معینّی نیز همچون نشانه یا نمادی مقدّس‪ ،‬باب میشوند‪ .‬نامها و‬ ‫کلمههایی‪ ،‬که به انبارهایی همهگانی و بزرگ بَدَل میگردند که در آنها‪ ،‬آدم های وابسته به گروه‪،‬‬ ‫برداشتها و منظورها و تعبیرهای پایهیی خودرا در بارهی موضوعهای مهمِ گروه‪ ،‬در آن نگه میدارند و‬ ‫انبار میکنند‪ .‬اینگونه نامها و کلمهها‪ ،‬دیگر نام وکلمهای معمولی نیستند و معموالً از چندینوچند‬ ‫درونمایه برخوردارند‪ .‬چنینچیزی‪ ،‬هم در میانِ گروههای خداآیین و مذهبی دیده میشوند و هم در‬ ‫گروههای نامذهبی و یا ضدِّمذهبی‪ .‬هم در میان سُنتّی ها و هم در میانِ نو ها‪...‬‬ ‫عقلِ مُدِرن هم‪ ،‬همچون یک گروهِ اجتماعی‪ ،‬دارای نام و نشان‪ ،‬دارای نامها و کلمههای مقّدسِ خود‬ ‫است‪ .‬جالب این است‪ ،‬که بحث و جَدَلهای درونِ عقلِ مُدِرن بر سرِ این نامها و کلمهها‪ ،‬و تفسیر و‬ ‫تأویلِ از آنها‪ ،‬یکسر با آنچه که در گروههای مذهبی بر سرِ کلمههای معیّن دیده میشود همانند‬ ‫است‪ .‬به هماناندازه کسالتبار و تکراری و مالنقطی‪ .‬از نمونههای اینگونه نامها و کلمهها میتوان‬ ‫همین دموکراسی‪-‬و نیز خودِ مُدِرنیته و‪ -...‬را نام برد‪.‬‬ ‫دموکراسی‪ ،‬برای عقلِمُدِرن‪ ،‬بهیک"مطلق"دگردیسی یافتهاست‪ .‬عقلِمُدِرن برخالفِ پا‪/‬فشاری و‬ ‫اصرارش بر این‪ ،‬که هیچچیزی را مطلق نکند‪ ،‬خود بهچنگِ مطلقهایی گرفتار آمدهاست‪ .‬چنین می‬ ‫نماید‪ ،‬که برای عقلِ مُدِرن‪ ،‬نام و کلمهی"دموکراسی"‪ ،‬جایگاه و ارزشِ یک ستونِ مهم‪ ،‬یک پایهی‬

‫‪Cornelius Castoriadis -41‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪31‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫نیرومند را دارد‪ .‬ستون و پایهای‪ ،‬که اگر چنانچه نباشد و فرو بریزد‪ ،‬ساختمانِ اندیشهییِ عقل مُدِرن‬ ‫فرو خواهدریخت‪.‬‬ ‫از دیدِ آنها‪ ،‬عقلِ مُدِرن‪ ،‬دموکرات است و دموکرات همان عقلِ مُدِرن است‪ .‬و با توجّه بهاین که یکی از‬ ‫چندینوچند معنا و درونمایهی پیوستیِ دموکراسی‪ ،‬آزادی نیز هست‪ ،‬پس‪ ،‬از دیدِ آنها‪ ،‬عقلِمُدِرن‬ ‫همان آزادیوآزادیخواهی‪ ،‬و آزادیوآزادیخواهی نیز همان عقلِمُدِرن است‪.‬‬ ‫‪ -2‬عقلِ مُدِرن ‪ :‬پیوندِ میانِ دموكراسی و سیاست‪-‬دولت‬

‫ت سیاسی از‬ ‫برای عقلِ مُدِرن‪ ،‬دموکراسی‪ ،‬همان همهگانیکردنسیاستاست‪ .‬درآوردنِ دولتوقدر ِ‬ ‫شکلوُساختِ یک شرکتِخصوصی یا خانهوادهگی به شکلوُساخت یک شرکتِ سهامی است‪.‬‬ ‫آنها به مَنِش و سِرِشتِ سیاست‪ ،‬چه به نامِ دموکراتیک باشد و چه نامهای دیگری بهخود بگیرد‪،‬‬ ‫خیلیکم کار دارند‪ .‬و به سِرِشت ویرانگرِ آن‪ ،‬حتّی هیچ کاری ندارند‪ .‬آنها با نام و ریخت و شکلِ‬ ‫سیاست کار دارند‪ .‬آنها به نوعِ دموکراتیکِ سیاست اعتماد دارند‪ .‬آنها بهاین کاری ندارند که سیاست‪،‬‬ ‫بهدور از نام و نشان و ریختی که بهخود میگیرد‪ ،‬بهمثابهِ یک پدیدهی زندهی اجتماعی دارای مَنِش و‬ ‫سِرِشتِ ویژه است‪ .‬مَنِش و سِرِشتی که در همهی گونهها و انواعِ سیاست یکسان است‪.‬‬ ‫ژان فرانسوا لیُوتار میگوید ‪:‬‬ ‫«سیاست در کشورهای ما‪/‬بعد‪/‬صنعتی عبارت است از ادارهی خوب یا بدِ جریاناتِ اجتماعی‪ ،‬حرکتهای مردم‪ ،‬جریانِ پول و‬ ‫جزء آن‪».‬ص‪115‬‬

‫بیپایهگیِ این اندیشهیلیوتار آنهنگام نمودار میشود‪ ،‬که بحث برسرِ مفهومِ"خوب"و"بد"درگیرشود‪.‬‬ ‫از اینگذشته‪ ،‬گفتگو بر سرِ واژهی«ادارهکردن»و درونمایهیآن هم جدا از بحث بر سرِ "خوب" و "بدِ"‬ ‫آن نیست‪ .‬درست در هنگامِ بحث بر سرِ این صفتها و یا کارکردها است که ناگهان جامعه دچار‬ ‫چند‪/‬پارچهگی شده و اژدهاهای منافع از هرگوشه و در هرگونهای سَر بَر میآورند‪ ،‬و درست در "اداره"‬ ‫ی این کشاکشها در راهِ یافتنِ راهِ حلِّ انسانی و دادگرانهی اینکشاکش هاست که شایستهگیِ سیاست‬ ‫برای ادارهکردنِ جامعه بهزیرِ سوآل کشیده میشود‪.‬‬ ‫پُل ریكور‪ 43‬هم چیزی نزدیک به همین نظر ِ لیوتار را دارد ‪:‬‬ ‫«کارِ سیاست ایناست که عملِ تصمیمگرفتن را برای جوامع امکانپذیر سازد‪ » .‬ص‪191‬‬ ‫«بهنظرِ من‪ ،‬سیاست همیشه با اخالق رابطه داشته است»ص‪111‬‬

‫همو به ستایشِ سیاست میپردازد و میگوید ‪:‬‬ ‫« تاریخِ اروپای غربی و آمریکا بهما اجازه میدهد که بگوییم نوعی از سیاست ایجاد شدهاست که اصیل است و شاید با‬ ‫اَشکالِ بسیار متفاوتی از اقتصاد آمیخته است‪».‬ص‪ -111‬تأکید از من‬

‫‪Paul Ricœur -43‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪39‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫کار و وظیفهیسیاست این نبودهاست که عملِ تصمیمگرفتن را برایِجامعه امکانپذیر سازد‪ .‬چنین‬ ‫کاری و وظیفهای از توان و مَنِشِ سیاست بهدور است‪ .‬چنین ادّعایی را البتّه خودِ سیاست از زبان‬ ‫همهی سیاستمداران در همهی روزگارها و در همهی کشورها کرده و میکند‪ .‬ولی بر خالفِ همهی‬ ‫این ادّعاها‪ ،‬سیاست‪ ،‬همیشه عملِتصمیمگیریرا تنها برایِخویش خواسته و تنها برایِخویش «امکان‪/‬‬ ‫پذیر»ساختهاست‪.‬مسئلهی امکانپذیرساختنِ عملِ تصمیمگیری برای جامعه‪ ،‬همیشه یک مسئلهی‬ ‫بعدی و یک شعارِ انتخاباتی بوده است‪ .‬و این شکافِ میانِ ادّعا و کردار‪ ،‬یکی از علّتهای بزرگِ بحرانِ‬ ‫سیاست است‪ .‬بحرانی که درست در اروپا و آمریکا‪ ،‬بیشاز جاهای دیگر است‪.‬‬ ‫سیاست البتّه بسیار کوشیدهاست که با اخالق رابطه بگیرد ولی تاکنون موفق بهاین کارنشده است‪ ،‬زیرا‬ ‫این دو با هم کنارآمدنی نیستند‪.‬‬ ‫این واقعیت‪ ،‬دیگر بسیار آشکار است که در جوامعِ اروپایی(غربی)‪ ،‬تاکنون دامنهی کارِ دولت و سیاست‬ ‫نهتنها محدود نشدهاست بلکه بسیار هم غولآسا شده است‪ .‬خودِ مُدِرنیته‪ ،‬همچون یکی از پایههای‬ ‫فلسفی و اندیشهییِ این جوامع‪ ،‬و نیز یکی از نیروهای جدّیِ سازنده و پردازنده و عملیِ آنها‪ ،‬سهمِ‬ ‫بسیار بزرگی در این رشدِ غولآسای دولت داشته و دارد‪ .‬مُدِرنیته‪ ،‬در طولِ زندهگی خود‪ ،‬یکی از نیروها‬ ‫یی بود که به سیاست‪ ،‬وظایفِ تازهی بسیاریرا محوّل کرده است‪ .‬و به این ترتیب‪ ،‬به تمرکزِ قدرت در‬ ‫دستِ سیاست‪-‬دولت‪ ،‬ابعادی بسیار غولآسا بخشیدهاست‪.‬‬ ‫مُدِرنیته‪ ،‬با وجودِ همهی خُردهگیریها و نقّادیهایش نسبت به دولت و سیاستِ پیشازخود در "سده‬ ‫های میانه"‪ ،‬که شمارِ بسیاری از آننقّادیها درست هم بودهاند‪ ،‬نتوانست پساز به قدرترسیدن‪،‬‬ ‫جلوی آسیبها و صدماتی را‪ ،‬که تنها به دلیلِ موجودیتِ دولت و سیاست بر جامعه زده میشوند‬ ‫بگیرد‪ .‬یکی از دالیلِ بزرگِ این ناتوانی‪ ،‬این بوده که مُدِرنیته در بخشِ بسیار بزرگِ خود‪ ،‬بسیار کم به‬ ‫مقولهی"ضرورتِ" دولت و سیاستِ سُنّتی و به سِرِشت و منَشِ آنها پرداخته است‪ .‬و بر خالفِ ادّعای‬ ‫خود‪ ،‬که هیچ چیز نباید از دایرهی نقّادی دور بماند‪ ،‬پدیده و مفهومِ دولت و سیاست‪/‬قدرت را از‬ ‫دایرهی یک نقّادیِ جدّی دور نگه داشته است‪.‬‬ ‫مُدِرنیته کوشید تا انبوهِ عظیمی از افرادِ جامعهرا بهبهانه‪-‬و یا بهدلیلِ‪ -‬دموکراتیککردنِ قدرتِ سیاسی‬ ‫بهسوی همان ادارهی سُنّتیِ سیاسیِ جامعه بکشاند و از اینراه بخشِ بزرگی از جامعهرا به درونِ فساد و‬ ‫تباهیهای سیاستِ سُنّتی دراندازد‪ .‬و کوشید‪-‬و موفق هم شد‪ -‬تا بهسهمِ خود‪ ،‬پهنه و ژرفای وظایف و‬ ‫اختیاراتِ سیاستِ سُنّتی را صدچندان بیشترکند‪.‬‬ ‫امروزه در آلمان‪ ،‬سیاست‪ ،‬که عقلهای مُدِرن چونیورگُن هابِرماس و دیگران بهمثابهِ اندیش‪/‬مندانِ‬ ‫دولتی و نیمهدولتی‪ ،‬و رسمی و نیمهرسمی در خدمتِ آن هستند‪ ،‬ابعادی ترسناك بهخودگرفتهاست‪.‬‬ ‫دولت‪ ،‬همچون هستهی اصلیِسیاست‪/‬قدرت‪ ،‬میکوشد امروزه بهخصوصیترینگوشههایِزندهگیِ انسان‬ ‫ها سُر بکشد‪ ،‬خودرا به عرصهی خانهواده و مسائلِ درگیرِ در آن درآمیزد‪ ،‬تا مسائل و پیچیدهگیها و‬ ‫دشواریهایی را‪ ،‬که بهلحاظِ سِرِشتِ خود‪ ،‬با روشها و ابزارهای عاطفی و دوستانه و ریشسفیدانه و‬ ‫نا‪/‬رسمی و نا‪/‬دولتی‪ ،‬بهتر میتوانند حل شوند‪ ،‬با راه و روشهای سیاسی‪/‬دولتی‪/‬قانونی برطرف کند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪31‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫هم در دورهی فرمانرواییِ حزبِ دستراستیِ اتّحادیهی دموکراتهای مسیحی‪ ،‬و هم در آغازِ برپاییِ‬ ‫حکمرانیِ سوسیالدموکراتها‪-‬همزمان با آغازِ سال‪ -4333‬هر دو حکومتگران بر نیاز و ضرورتِ‬ ‫دخالتِ دولت در خانهواده‪ ،‬پوشاكِ قانون پوشاندند‪ :‬یکبار بهنامِ جلوگیری از زورگویی و تجاوزِ جنسیِ‬ ‫بهزور در میانِ زنوُشوهر‪ ،‬و یکبار هم بهبهانهی جلوگیری از کتکزدنِ مادران و پدران به فرزندان‪ .‬این‬ ‫که‪ ،‬هم آن"زورگوییِجنسی"و هم‪ ،‬این"کتکزدن"‪ ،‬هر دو از واقعیتهای تلخ هستند که باید از پهنهی‬ ‫خانهواده رانده شوند‪ ،‬کامالً آشکار است‪ .‬آنچه که در اینجا با بحثِ ما پیوند دارد ایناست‪ ،‬که بازکردنِ‬ ‫پای سیاست‪/‬دولت به خانهواده‪ ،‬نشاندنِ عقربِکور بهجای مار است‪ .‬سیاستِ سُنّتی میکوشد تا با‬ ‫سیاسیساختنِ اینگونه مسائلِ اجتماعی‪ ،‬چنگالهای خودرا به پهنههای تازهتر و گستردهتری باز کند‪.‬‬ ‫سودِ اصلیِ چنین گسترشِ پهنهی قدرتِ سیاسی‪ ،‬نخست بهجیبِ طبقاتِ سرمایهدار‪ -‬و هر آن طبقاتِ‬ ‫اجتماعیِ نیرومندتر در هر جامعهای‪ ،-‬و سپس به جیبِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارانِ آنان میرود‪ .‬بیهوده‬ ‫نیست که این سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداران‪ ،‬با هر نام و رنگی که داشتهباشند‪ ،‬از جمله آقای وُلفگانگ‬ ‫شُویبله‪ 41‬در برخی کتابها و نوشتههایش‪ ،‬میکوشند تا ثابت کنند که برای سیاست‪/‬مداران‪ ،‬همیشه‬ ‫و بیشازپیش‪ ،‬وظایفِ تازه پدید میآید‪ .‬این آدمها‪ ،‬که از هرگونه دخالتِمستقیمِ گروههای گستردهی‬ ‫بهاصطالح"مَردُم"در بهدستگرفتنِ کارهایجامعه بیمناكاند‪ ،‬با همهی توان به مقدّسساختنِ قدرتِ‬ ‫سیاسی و نهادهای آن بهمثابهِ رهبر‪ ،‬ناجی و سُکّان دار‪ -‬یا خود بهمثابهِ سُکّانِ نجات‪ ،-‬و بهاثباتِ جای‪/‬‬ ‫گزینی‪/‬ناپذیریِ نقشِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداران در گرداندنِ اینسُکّان‪ ،‬و در نتیجه‪ ،‬به غولآساتر‪ /‬ساختنِ‬ ‫نهادِ هیوالی قدرت‪/‬سیاست میپردازند‪.‬‬ ‫‪ -3‬عقلِ مُدِرن‪ ،‬وكمكِ آن بهتسخیرِشدنِ غولآسای اندیشهها بهدستِ سیاست‬

‫یکی از حقایقِتلخ‪ ،‬که گریبانگیرِ جوامعِبشریشدهاست‪ ،‬غولآساشدنِ سیاست است‪ .‬اینحقیقتِ ناگوار‪،‬‬ ‫امروزه بهیک چیزِ روزمره و عادی بَدَل شدهاست‪ .‬چنان بهآن خوگرفتهایم که دیگر بهآسانی احساساش‬ ‫نمیکنیم‪ .‬غولآساییِسیاست چنانابعادی یافتهاست که دیگر از فرطِبزرگی دیده نمیشود!‬ ‫این غولآساشدنرا میتوان از چندینوُچند جنبه بررسی کرد‪ .‬برای نمونه‪:‬‬ ‫‪4‬ـ از جنبهی سازمانیِ سیاست‬ ‫‪1‬ـ از جنبهی وظایفِ آن‬ ‫‪9‬ـ از جنبهی اختیارها و دامنهی کارکردهایی که خود بهطورِ سَرِخودی بهخود دادهاست‬ ‫و ‪1...‬ـ از جنبهی تالشِ آن برایِ بهتسخیر‪/‬درآوردنِ اندیشهی ملیونها انسان؛ و من در اینجا میخواهم‬ ‫بر غولآسا‪/‬شدهگیِ سیاست درست از همینجنبه تأکیدکنم‪.‬‬ ‫مُرادم از تسخیرِ اندیشهی میلیونها انسان از سوی سیاست چیست؟‬

‫‪ Wolfgang Schäuble-41‬از گردانندهگانِ حزب دموکرات‪/‬مسیحیِ آلمانِ قدرال‬


‫چند نوشته‬

‫‪35‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫الف‪ -‬یکی‪ ،‬نیرو و توانایی و امکانِ سیاست در جهتْدهیِ اندیشههای تودهی انسانهاست‪.‬‬ ‫ب‪ -‬یکیدیگر‪ ،‬خوگرفتنِ انبوهِ میلیونیِ انسانها به نگریستن بهجهان از دریچهی سیاست است‪.‬‬ ‫ج‪ -‬یکی هم‪ ،‬خوگرفتنِ "مَردُم" به نگریسته شدن از دریچهی سیاست است‪ .‬خوگرفتن بهاین‪ ،‬که آنها‪،‬‬ ‫هم‪/‬چون یک رویدادِ اجتماعی‪ ،‬از سوی سیاست‪/‬مَداران‪ ،‬اندیشیده شوند‪ .‬این فکر‪ ،‬که اگر چنانچه‬ ‫سیاستمدار بهکمک نیاید بسیاری از مسایلِ"مَردُم" حل نخواهند شد‪ ،‬فکری است که امروزه بیش از‬ ‫زمانهای پیشین در میانِ باشندهگانِ هر سرزمینی دیده میشود‪ .‬هم در میانِ روشنفکران و هم‬ ‫ناروشنفکران‪ ،‬هم در میانِ جوانان و هم سالْمندان‪ ،‬هم در میانِ مُدِرنها و هم نا‪/‬مُدِرنها‪...‬‬ ‫د‪ -‬خوگرفتنِ بسیاری از انسانها با اینباور‪ ،‬که انسان موجودی سیاسیاست‪ .‬باوری بسیار کهنه و نارسا‪.‬‬ ‫ذ‪ -‬آلودهشدنِ اندیشه و ذهنِ"مَردُم" به گونههای سیاسی‪-‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مَدارانهی‪-‬شناختِ جامعه و‬ ‫جهان‪ .‬بهگفتهیدیگر‪ :‬نفوذِ نتایجِ فلسفی‪ ،‬هنری‪ ،‬اخالقی و‪...‬یِ "نگاهِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬محور بهجامعه‬ ‫و حهان"‪ ،‬در ذهن و اندیشهی انبوهِ میلیونیِ انسانها‪.‬‬ ‫()‬ ‫در همینزمینه‪ ،‬باید به آموزش‪ -‬بهترگفته شود‪ :‬به واداشتنِ‪ -‬انسانها به"کُرنِش در برابرِ قانون" هم‬ ‫اشاره کرد که خود به گسترشِ بیشترِ پهنهی کارِ دولت و سیاست میانجامد‪ .‬میدانیم که "ستایشِ‬ ‫کُرنِشْگرانهی قانون"و بزرگْنمایی وُ مبالغه در کاراییِ"قانون"برای ساماندهیِجامعه‪ ،‬یکی از ویژهگی‬ ‫های از جمله مُدِرنیته بوده و هست‪ .‬پدیدآمدنِ کالفِ سر‪/‬در‪/‬گمِ انبوهِ کمرشکنِ قوانین‪ ،‬حقیرشدن و‬ ‫کمرنگشدن ابزارهایعُرفی و اخالقی و ابتکارهایفردی برایهمْزیستی و حلِّاختالفها‪ ،‬یکی از پیامد‬ ‫های اینکُرنِش در برابرِ قانون‪ ،‬و ازآنسو غولآساشدنِ دولت و سیاست‪ ،‬از پیامدهای دیگرِآن بوده است‪.‬‬ ‫"دموکراسی"‪ ،‬بدونِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬دولت‪ ،‬بهچیزی پا‪/‬در‪/‬هوا بَدَل میشود‪ .‬بدونِ بودنِ دولت‪/‬سیاست‪/‬‬ ‫قدرت‪ ،‬دموکراسی چیزی بیمورد خواهد بود‪.‬‬ ‫البتّه درست این است‪ ،‬که گسترشِ سرطانیِ سیاست و دولت‪ ،‬تنهاوتنها از مُدِرنیته سرچشمه نمیگیرد؛‬ ‫و تنهاوتنها در جوامعِ"مُدِرن" پیش نیامدهاست‪ .‬چنین رشدِ سرطانیِ دولت‪/‬قدرت‪ /‬سیاست را در‬ ‫همهجا میتوان دید‪ .‬این نیز از جمله رَوَندهایی بوده است که بهرغمِ ایستادهگیِ بیشمارِ آدمی در همه‬ ‫ی جوامع و در همهی روزگارها‪ ،‬خودرا بر جوامع تحمیل و بار کرده است‪ .‬در کنارِ عواملی مانندِ منافعِ‬ ‫ثروت‪/‬مندان‪ ،‬و برخی عاملهایِ اجتماعیِ دیگر‪ ،‬همانا عاملِ بخشِ غریزیِ موجودیتِ آدمی نیز یکی از‬ ‫سرچشمههای مهمِ این رَوَندِ زیانبار بوده است‪ .‬سِرِشت و ماهیتِ خودِ قدرت‪/‬سیاست بهمثابهِ جلوهگاهِ‬ ‫بزرگِ اجتماعیِ قدرت‪ ،‬خود چنان است که چنگ‪ /‬اندازی به سراسرِ جامعهرا‪ ،‬هم موجب میشود و هم‬ ‫بهآن شتاب میبخشد‪ .‬ولی مُدِرنیته از همان آغازِ خود نشان داد که مخالف جدّیِ این رَوَند نبوده است‪.‬‬ ‫مُدِرنیته تنها کوشید تا اینرَوَند را"مُدِرنیزه"کند‪ .‬همچنانکه در بارهی بسیاریدیگر از مسائلِ اجتماعی‬ ‫هم‪ ،‬برخالفِ آن چه که مدّعیِ آن است‪ ،‬نتوانسته و نیز نخواسته تا بر خالفِ رَوَندِ آب شنا کند‪ .‬و از‬ ‫همینرو است‪ ،‬که فرقِ یک دولت و سیاستِ مُدِرن با همتای مخالفِ خودش‪-‬دولت و سیاستِ نا‪/‬مُدِرن‬ ‫و سُنّتی‪ ،-‬در همین بهطرزی غولآساتر بزرگتربودنِ آن است!‬


‫چند نوشته‬

‫‪31‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫راست ایناست‪ ،‬که رو‪/‬در‪/‬رویی و مخالفتِ مُدِرنیته با نظامِ پیشاز خودش‪-‬نظامِ سُنّتی‪ ،-‬همانجور که‬ ‫مخالفان و خُردهگیرانِ مُدِرنیته نیز گفتهاند‪ ،‬به اندازهی زیادی‪ ،‬آلودهگیِ جدّی به مبارزه بر سرِ قدرت‬ ‫داشت‪ .‬همین آلودهگیِ جدّیِ مُدِرنیته‪ ،‬آنرا در همان نخستین گامهایش یکْسره در خود غرق کرد‪.‬‬ ‫مُدِرنیته هیچگاه نخواسته بر ضدِّ موجودیت دولتوُسیاست‪ ،‬که هیچ‪ ،‬بلکه حتّی در راهِ محدودترکردنِ‬ ‫آن هم تالش کند‪.‬‬ ‫پاسخ بهاینپرسش که آیا میتوان گروههای باورمند به اندیشهی نامبُردارشده به"آنارشیسم"را‪-‬که‬ ‫ظاهراً در برابرِ مقولهی دولت(و نیز سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری)نقّادیهایی جدّی داشته‪ -‬در درونِ مُدِرنیته‬ ‫جای داد یا در بیرونِ آن‪ ،‬پاسخِ دشواری است‪ .‬همیندشواری در پاسخدادن به چندیو چونیِ پیوندِ‬ ‫میان مارکسیسم‪-‬که آنهم‪ ،‬کموُبیش در برابرِ موجودیتِ دولت‪ ،‬ایستاری انتقادی و تردیدآمیز داشت‪-‬‬ ‫و مُدِرنیته هم وجوددارد‪ .‬با اینهمه‪ ،‬همهی اینگروهها اگرچه در این یا آنموارد‪ ،‬از مُدِرنیته دور می‬ ‫شدند‪ ،‬ولی در هرحال‪ ،‬همهی آنها در فضای آغشته با مُدِرنیته نفس میکشیدند و در بسیاری دیگر از‬ ‫اندیشهها و باورهای مُدِرنیته با آن سهیم و هم‪/‬باز بودند‪.‬‬ ‫بههمینسبب بهتر است بگوییم که بَدَنهی اصلیِمُدِرنیته‪ ،‬و یا حتّی بهتر است گفتهشود‪ :‬آنبخشِ بزرگِ‬ ‫مُدِرنیته‪ ،‬که توانست در طولِ نزدیک به دو‪/‬سده در پهنهی سیاستودولت‪ ،‬در جامعهی اروپایی(غربی)‬ ‫هم‪/‬چون یکی از عامالنِاصلی‪ ،‬مُهرِ خودرا بر ساختارِ سیاستودولت در اینکشورها بزنند‪ ،‬همیشه‬ ‫هواخواهِ گستردهترکردنِ دامنهی کارِ دولت و سیاست بودهاند‪.‬‬ ‫کسانی چون فریدریش نیچه‪ ،43‬که ظاهراً بهنوعی از مُدِرنیته‪ ،‬انتقادهایجدّی داشتند نیز‪ ،‬در این‬ ‫زمینهی بحثِ ما ‪ ،‬هواخواهِ این گسترشِ نقشِ دولت بودهاند‪ .‬نیچه خود میگفت‪:‬‬ ‫« الیبنیتس و کانت‪ -‬آن دو بزرگترین سدکنندهی یکْپارچهگیِ فکریِ اروپا[!]‪ -‬سرانجام‪ ،‬هنگامی که بر پُلِ میانِ دو قرن‬ ‫انحطاط‪ ،‬که یک قوّهی قهریهی پُر‪/‬نبوغ و با اراده قابلِ رؤیت شد‪ ،‬قوّهای بهاندازهی کافی نیرومند که میتوانست اروپا را به‬ ‫منظورِ فرمانراندن بر زمین در یک اتحّادِ سیاسی و اقتصادی قالب ریزد‪ ،‬آلمانیها با جنگهای آزادیخواهانهیشان‪ ،‬اروپا را‬ ‫از معنا‪ ،‬از معجزهی معنای وجودِ ناپلئون محروم ساختند‪»...‬ف‪ .‬نیچه‪ .‬آنَک انسان‪ .‬ترچمه؟ص‪ 431‬تأکیدها از من‬

‫یگانهگی و وحدتِ اروپا نمیتوانست به فاجعهی بنیانگذاریِ یک دولتِ غولآساتر از آنچه که در سده‬ ‫های میانه در اروپا بود نیانجامد‪ ،‬فاجعهای که امروز با تحققِ ظاهراً نزدیکِ«وحدتِ اروپا» در دستِ‬ ‫تکمیل است‪.‬‬

‫‪Friedich Nietzsche -‬‬


‫‪33‬‬

‫چند نوشته‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫‪ -9‬سنجشِ«سنجشِ» عقلِ مُدِرن از برخی رویدادهای كنونی‬ ‫نکاتی در پیرامونِ نحوه و گونهی نگاه و تحلیلِ عقلِ مُدِرن در هنگامِ بررسیِ او از رویدادهای کشورهای نام‪/‬برده‬ ‫به"سوسیالیسمِ واقعاًموجود"‬ ‫‪ -4-1‬سنجشِ«ترازوی سنجشِ»سنجشگران‬ ‫ غربمَداری ‪ :‬ارزشهای غربی‬‫‪ -‬غربمداری ‪ :‬زندهگیِ غربی‬

‫‪ -1-1‬سنجشِ خودِ سنجشگران‬ ‫‪ -9-1‬اندیشه و جامعه‬ ‫‪ 1-1‬عاملِ انسانی‬ ‫‪ 5-1‬قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‬ ‫()()()‬ ‫‪ -1-9‬سنجشِ«ترازوی سنجشِ»سنجشگران‬ ‫غربمَداری ‪ :‬ارزشهای غربی‬

‫یک اشاره ‪:‬‬ ‫همه میدانند که از مفهومِغرب‪ ،‬تعابیرِ مختلفی وجوددارد‪ ، .‬در ایننوشته امّا‪ ،‬نویسندهیاینسطور رویِ‪/‬‬ ‫هم‪/‬رفته آنتعبیری از غرب را در پیشِ چشم دارد که غربرا فقط شاملِ آندگرگونیهایسیاسی‪،‬‬ ‫اقتصادی‪ ،‬اجتماعی و فکریِ انجامگرفته در‪951/911‬سالهی گذشته میداند که در جوامعِ غربِ اروپا‬ ‫آغاز و سپس در آمریکای شمالی و‪ ...‬ادامه یافتهاند‪.‬‬ ‫()()()‬ ‫«کمونیزم شاید ترسناك باشد امّا محوِ آن نیز به شیوهای وحشتناك انجام میگیرد‪ .‬نه هیچ قدرشناسی در کار است و نه‬ ‫مسئولیتِ چیزی بهعُهده گرفته میشود‪...‬روشهای بوروکراتیک بهکار گرفته میشود‪[...‬امّا] درنزدِ ما غربیان این کار[یعنی‬ ‫همان محوِ کمونیزم] دقیقتر و با کشوقوسِ بیشتری انجام می گیرد[!!]‪...‬در شرق انحطاطِ جمعی و واقعی در موردِ تاریخ‬ ‫وجود دارد‪...‬در واقع مردمانِ شرق حتّی وارد تاریخِ خاصِ خود هم نمیشوند‪ .‬وقتی که آنها واردِ زمانهای گذشتهی خود‬ ‫میشوند‪ ،‬تاریخِ حقیقیِ خود را باز نمییابند‪ .‬آنها نه تاریخ را بازسازی میکنند و نه واردِ آن میشوند‪».‬ص‪ -411‬بودریار‬

‫«غرب»‪ ،‬ترازویِ اصلیِ اینعقلِمُدِرن در بررسیِ رویدادهایی استکه در سالهایگذشته در کشورهای‬ ‫موسِوُم به"سوسیالیسمِواقعاً موجود"پدید آمدهاند‪.‬‬ ‫بهروشنی میتوانگفت‪ ،‬که اغلبِ اینروشنفکران هنوز گریبانِ خودرا از چنگِ جبههبندیهای فکری‪/‬‬ ‫سیاسیِ کُهَن رها نکردهاند‪ .‬همه میدانیم که از روزگارانِ بسیار دور‪ ،‬بهدالیلی‪ ،‬کهچندان روشن نیست‪،‬‬ ‫جبههبندیهای فراوانی‪ ،‬تمدّنها و انسانهای مختلفیرا در رو‪/‬به‪/‬روی همدیگر جای دادهاست‪.‬‬ ‫جبهههای مذهبی‪ ،‬سیاسی‪ ،‬فرهنگی و فکریِ بسیاری را میتوان نام برد‪ ،‬که هنوز پس از گذشتِ‬ ‫هزارانسال پابرجا هستند و بهسهمِ خود‪ ،‬سرنوشتِ جهانِ بشریرا رقم میزنند‪ .‬تأثیر و نفوذِ این جبهه‪/‬‬ ‫بندیها چنان نیرومند و همهجانبه و ریشهیی است‪ ،‬که تقریباً میتوانگفت بخشِ نهچندان کماهمیتی‬ ‫از اندیشهها و اخالق و داوریهای همهی ما را شکل داده و میدهد‪ .‬مثالً از مهمترینِ این جبههها‪،‬‬ ‫جبههبندیِ بسیارکهنسالِ میانِ"شرق"و "غرب" است‪ .‬نمونهی دیگرِ این جبههبندیها‪ ،‬که بهاینبخش‬


‫چند نوشته‬

‫‪31‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫از گفتگوی ما پیونددارد‪ ،‬جبههبندیِ دیگری است‪ ،‬که میتوان آنرا بهخاطرِ شکلگیریاش در دورانِ‬ ‫بهاصطالح"جنگِسرد"‪ ،‬جبههبندیِ جنگِسرد نامید‪ .‬پیامدهای این جبههبندیها هم‪/‬چنان در جای‪/‬‬ ‫جایِ داوریهای این متفکّرین دیده میشود‪.‬‬ ‫واقعیت ایناست‪ ،‬که برخالفِ داوریِ یکسویه و خامِ ژان بودِریار‪ ،‬بجز شمارِ بسیار اندکی از انسانها‪،‬‬ ‫انبوهِ عظیمِ آنها دراین بهاصطالح«تاریخی» که بهنامِ همهی آنها رقم زدهشدهاست هنوز وارد نشدهاند‬ ‫و گمان نمیکنم که‪ -‬اگر چنانچه این«تاریخ» بههمینگونه رقم زده شود‪ -‬هرگز بهآن واردشوند‪ .‬گمان‬ ‫نمیکنم که خودِ بودِریار هم از شمارِ کسانیباشد که بهاین«تاریخ» وارد شدهباشند‪" .‬وارد در تاریخ‬ ‫بودن" به چه معناست؟ مگر نه به این معناست که آدمی که وارد در تاریخِ خود قلم‪/‬داد میشود‬ ‫سازندهی آگاه و با ارادهی این تاریخ است؟ در اینکَجاوهیکَجِ تاریخ‪ ،‬و در این قایقِشکسته‪ ،‬چه کسی‬ ‫"وارد" قلم‪/‬دادمیشود؟ قطعاً آنکسی‪ ،‬که کجاوهکَشِ اینکَجاوه‪ ،‬که مَهار‪/‬دارِ این قایق باشد‪ .‬با چنین‬ ‫برداشتی‪ ،‬ما هیچکدامِمان سرنشینِ آگاه‪/‬به‪ /‬مقصد‪ ،‬و مهم تر ازآن‪ ،‬راهبرِ واقعیِ این کجاوه‪ ،‬و این قایق‬ ‫نیستیم‪ .‬ما خودِ کجاوهایم! ما را رویدادها و حوادث‪ ،‬ما را غریزههای مهارناشدهیمان بهدوش میکشند‬ ‫و میبَرَند‪ .‬ما خود‪ ،‬کَجاوهایم‪ .‬قایقایم‪ .‬ما را‪-‬رویِ‪/‬هم‪/‬رفته‪-‬شُتُرها و اَستَرها‪ ،‬ما را بادها و جریانِ آب با‬ ‫خود میبرند‪ .‬تاکنون که اینجور بودهاست‪ .‬و در این باره‪ ،‬این"ما"را غربی و شرقیکردن بیهوده است‪.‬‬ ‫تاریخِغرب بههماناندازه از رویدادهایوحشتناك پُر است که تاریخِشرق؛ یا شمال‪ ،‬و یا جنوب‪.‬‬ ‫تقریباً همینداوریِبودریار را ژ‪.‬ف‪.‬لیوتار و برخیهایدیگر هم دارند‪ .‬و این در حالیاست که خودِ‬ ‫لیوتار میگوید ‪:‬‬ ‫«تاریخ بهشکلی محورِ اصلیِ کارهای من است‪ .‬ولی شاید الزم باشد که تاریخ را در تمامِ جهاتاش در نظر بگیریم‪ ...‬نه‬ ‫فقط‪ ...‬یا حتّی ‪ ...‬بلکه هم چنین تاریخِ خاصی که هریک از ما داریم و عمیقاً از آن بی اطالعیم‪ ...‬چون نه میدانیم چه‬ ‫میکنیم و نه چه نمیکنیم ‪»...‬ص‪ 119‬ژ‪.‬ف‪.‬لیوتار‪ .‬تأکیدها از من‬

‫شگفتا! کسانی که«نه میدانند چهمیکنند و نه چهنمیکنند»‪ ،‬چهگونه میتوانند ادّعا کنند که«وارد در‬ ‫تاریخِ»خودند؟ مگراین«تاریخ»‪ ،‬در حقیقت داستانِ"دانستنِ"همین«چهکردنها و چهنکردنها» نیست؟‬ ‫باری‪ ،‬در رویدادهای یوگسالوی‪ -‬و انبوهی از رویدادهای همانند در شرق‪ -‬دستهای"شرق" همان‬ ‫اندازه خونین است که دستهای"غرب"‪ .‬امّا هوا‪/‬خواهانِ عقلِ مُدِرن از دیدن کلیّتِ این حقیقت‪-‬بهویژه‬ ‫دستهای غرب‪ -‬سر باز میزنند‪ .‬و در این سرباز‪/‬زدنها وادار میشوند که تاریخ را دستکاری کنند‪ .‬و‬ ‫در همان هنگام دوست دارند بگویند‪:‬‬ ‫«چیزی که بیشازهمه از آن نفرت دارم دستکاری و هوچیگری و از اینجور اعمال است‪ .‬ص ‪ -35‬بودِریار‬

‫باری او‪ ،‬هماکنون دارد تاریخِ کنونی را دستکاری میکند‪ .‬او ظاهراً از این دستکاری گریزی ندارد‪،‬‬ ‫زیرا که او بهاین خرافهی کهنه باور دارد که گویا می شود بهتاریخ پرداخت بدونِاینکه بهگناهِ دست‪/‬‬ ‫کاریکردنِ آن دچار گردید؛ بدونِ اینکه درآن دستکاری کرد‪ .‬او نمیداند شاید‪ ،‬که برعکس‪ ،‬هرگونه‬ ‫بازنگری در تاریخ‪ ،‬زیرِ هر نام که باشد‪ ،‬بازسازیِ تاریخ است‪ .‬و بازسازیِ تاریخ‪ ،‬خودِ تاریخ نیست بلکه‬ ‫تاریخِ بازسازیشدهاست‪ .‬و هرگونه بازسازیِ تاریخ‪ ،‬رنگ و بو و طعمِ اندیشهها و آزوها و گرایشهای‬ ‫انسانِ بازسازیکننده را بهخود میگیرد‪ .‬در اینجور کارها بیطرفیِ پاك و پاکیزه واقعیت ندارد‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪33‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫بهویژه‪ ،‬دستهای اروپا در دستکاریکردنِ تاریخ‪ ،‬چه تاریخِ خودی و چه تاریخِ کشورهای دیگرِ جهان‪،‬‬ ‫بسیار ورزیدهتر از دستهایآسیا و یا دستهایدیگر است‪ .‬و در اینباره دیگر رازی وجود ندارد‪ .‬و گفتار‬ ‫های تبلیغاتیوُ سَبُکِ برخی از عُقَالی مُدِرن‪ -‬مانندِ آنچهکه كاستاریادیس میگوید‪ -‬هیچ تغییری در‬ ‫این حقیقت نمیدهد‪:‬‬ ‫« در نظرِ ما‪ ،‬میتوان معقوالنه از ارزشهای ما[غربیان] دفاع کرد‪ ،‬آنهم به این علّت که[ما] بانیانِ مباحثهی معقول‬ ‫بهعنوانِ سنگِ محکِ مقبول و نامقبول هستیم‪».‬کورنلیوس کاستوریادیس‪ -‬ص‪455‬‬ ‫غربمداری ‪ :‬زندهگیِ غربی‬

‫بررسیِ این اندیشمندان از رویدادهای جوامعِ نامبرده‪ ،‬برپایهی برداشت های خودِشان است از مسایلی‬ ‫همچون ‪ :‬آزادیِ فردی و بهطورِکلّی از آزادی‪ ،‬از گونهی پیشرفتِ اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی‪ ،‬و‬ ‫نیز‪-‬چیزی که نهچندان کم اهمیتتراست‪ -‬از اُلگو و نوعِ زندهگی‪ ،‬که در نگاهِ آنان ‪ ،‬رویهمرفته‪ ،‬همان‬ ‫نوعِ زندهگیِ اروپایی(غربی)است‪ .‬از همینرو شاید‪ ،‬بحث‪ ،‬بیش از هر چیز در بارهی اینگونه مسائل باید‬ ‫متمرکز شود‪.‬‬ ‫روشناست‪ ،‬که زندهگیِفردی و اجتماعی از لحاظِ شکل و ریختِخود و از لحاظِ معنا و هدفها و ارزش‬ ‫های خود‪ ،‬درکشورهای گوناگون با فرهنگهای متفاوت‪ ،‬دارای انواعِ بیشمار است‪.‬‬ ‫حقیقت ایناست‪ ،‬که هم ماركس و هم سوسیالیسمِویژهی او‪ -‬که هر دو پدیدهای اروپاییاند‪ -‬اندیشهی‬ ‫خودرا در بارهی نوعِ زندهگی‪ ،‬از راهِ مخالفتِ جدّی و آشکارش با نوعِ زندهگیِ اروپایی (غربیِ)زمانِ خود‬ ‫شکل بخشید‪ .‬این احتمال بسیار نیرومند است‪ ،‬که بهراستی هم‪ ،‬ماركس‪ ،‬دستِکم درآغاز‪ ،‬هیچ‬ ‫آشناییِعمیقی با زندهگیِ نوعِ آسیایی نداشتهاست‪ .‬بهجرئت میتوانگفت که تقریباً همهی اندیشمندانِ‬ ‫اروپایی‪ ،‬آگاهیِژرفی در بارهی دیگرتمدّنها و فرهنگها نداشتهاند و بهطورِ شگفتآوری از آنها بیخبر‬ ‫بودهاند‪ .‬ماركس البتّه گویا در هیچکجا بحثِ مشخّصی در بارهی نوعِزندهگی نکردهاست‪ .‬ولی مخالفتِ‬ ‫او با برخی از ویژهگیهای مهمِ زندهگیِاروپایی‪ ،‬دربرگیرندهی همان خُردهگیریهاییاست که صدهاسال‬ ‫پیشتر از او‪ ،‬از سوی روشن‪/‬فکرانِ دیگرگوشههای جهان و از جمله روشنفکرانِ آسیایی بهمیان کشیده‬ ‫شده بودند‪ .‬تنها بعدها بود که آن"نوعِزندهگی"ای که ماركس و هوادارانِ او در اروپا از آن پشتیبانی‬ ‫کردهاند با انواعِ زندهگیای که در آسیا و جاهای دیگر پیشینهای هزارانساله داشته درآمیخت‪ ،‬و خود‬ ‫به مجموعهای از"زندهگی"پیوست که ویژهگیهایآن‪ ،‬آنرا از مجموعههای دیگرِ «زندهگی»ها‪-‬که یکی‬ ‫از آنها زندهگیِ اروپایی‪/‬غربی بهویژه در درورانِ سرمایهداری بود‪ -‬جدا ساخت‪.‬‬ ‫اینهمه مسائل‪ ،‬البتّه از نگاهِ اندیشهمندانِ اینکتاب در هنگامِ بررسیِ رویدادهای کشورهای موسِوُم به‬ ‫سوسیالیستی پنهان مانده است‪ .‬آنها جهان را از دریچهی خویها و عاداتِ خودِشان میبینند‪ .‬یعنی‬ ‫این خویها و عادات را هم‪/‬چون ترازو و معیارِ سنجشِ همهیچیزها در جهان بهکار میگیرند‪ .‬در این‬ ‫جا مرادِ من هرگز دفاع از اندیشهی نسبیگرایی نیست‪ .‬مرادِ من تنها تأکید بر اینحقیقتِساده و روشن‬ ‫است‪ ،‬که جهان‪ ،‬متنوّع است و این تنوّع‪ ،‬بسیار جدّی و ریشهای است‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪11‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫‪ -2—9‬سنجشِ خودِ سنجشگران ‪:‬‬ ‫ردِّ مارکسیسم و سوسیالیسم؟ یا ردِّ مبارزهی اجتماعی؟‬ ‫ردِّ مارکسیسم یا ردِّ سوسیالیسم؟‬ ‫ردِّ سوسیالیسم یا ردِّ «سوسیالیسمِ واقعاً موجود»‬ ‫()()()‬

‫رویِهمرفته میتوان این بررِسها و تحلیلگرانرا‪ ،‬در این موردِ مشخص (یعنی در بررسیِشان در بارهی‬ ‫رویدادهای کشورهای شرقِ اروپا)‪ ،‬به دو گروه بخش کرد‪:‬‬ ‫یکی‪ ،‬آنهایی‪ ،‬که از ریشه و بُن با مارکسیسم مخالفاند‪ ،‬و این مخالفتِشان‪ ،‬هم در جایگاهِ اجتماعیِ‬ ‫آنها ریشه دارد و هم در اندیشههایشان‪.‬‬ ‫دوم‪ ،‬کسانی‪ ،‬که خودِشان‪ ،‬کم یا بیش‪ ،‬در جنبشها و مبارزاتِ اجتماعی شرکت داشته و یا دارند ولی‪،‬‬ ‫کم یا بیش‪ ،‬با مارکسیسم فاصله گرفتهاند‪.‬‬ ‫اندیشهمندانی چون بِرلین و‪ ...‬در اینبررسی‪ ،‬از سفارشها و آموزهها و دستورهای هستیِاجتماعیِ خود‬ ‫و از جایگاهِ اجتماعیِ خود پیروی میکنند‪ .‬آنها از رویِ خوی و عادتی که از راهِ پرورشِ اجتماعی(و‬ ‫خانهوادگیِ)شان در آنها"تعبیه" شدهاست داوری میکنند‪ .‬روشنتر گفته شود‪ :‬از غریزههایِ اجتماعیِ‬ ‫خود پیروی میکنند‪ .‬اینغریزهها‪ ،‬هم در هستیِاجتماعی ریشه دارند و هم در هستیِطبیعیِ آدمی‪ .‬این‬ ‫آدمها گرفتار در تنگناهای اینغریزهها هستند‪ .‬در اینگونه آدمها‪ ،‬غریزهها به گونهای سازمان و سامان‬ ‫یافتهاند که بر منافعِاجتماعیِ آنها انطباق داشتهباشند‪ .‬مخالفتِآنها با مارکسیسم و سوسیالیسم‪،‬‬ ‫بیشتر به"دشمنی" نزدیک است‪ .‬و این دشمنیرا آنها‪ -‬مثالً با توجّه بهآنچه که آیزا برلین در‬ ‫بارهیخود گفته‪ -‬از پدر و مادر به"ارث"بُردهاند‪ .‬اینگونهاندیشمندان میکوشند تا با بهره‪/‬گیری از‬ ‫رویْدادهای دههی‪ 11‬و‪31‬مسیحی در جوامعِ نامبُردارشده به"سوسیالیسمِواقعاًموجود"‪ ،‬نهتنها اندیشه‬ ‫های فلسفی و اجتماعیِ زیربناییِ جنبشهای عدالتخواهانهی کشورهای شرقِ اروپا را‪ ،‬بهطور مشخّص‪،‬‬ ‫از اعتبار بیاندازند‪ ،‬بلکه همچنین‪ ،‬عمل و مبارزه در راهِ برابریِاجتماعی را‪ ،‬بهطورکلّی‪ ،‬تخطئه کنند‪.‬‬ ‫« بلشویسم‪ ،‬چیزی شبیه به نازیسم پدیدآورده بود‪ ...‬وانگهی از بسیاری جهات پارادوکس دراینجاست که بسیاری از‬ ‫ویژهگیهای نازیسم‪ ،‬حاصلِ تقلید از بلشویسم است و بلشویسم‪ ...‬بر نازیسم [از لحاظِ زمانی]تقدم دارد‪[ »...‬هیهات ازاین‬ ‫تحلیلها!] پُل ریکور ‪ ،‬ص‪ -111‬جملههای درونِ [ ] از من است‪.‬‬

‫پُل ریكور‪ ،‬در اینجا‪ ،‬به درهمریزیِ مرزهای کامالً آشکاری میپردازد‪ ،‬که در میانِ بخشی از جنبش‬ ‫های مردمی‪ ،‬که در زیرِ نامِ اندیشههایماركس و سوسیالیسمِ او انجام شدند‪ ،‬و جنبشهای نامردمیای‪،‬‬ ‫که زیرِ نامِ فاشیسم صورت گرفتهاند‪ ،‬وجوددارد‪ .‬با آنکه کجرویها و آلودهگیهای گاه جنایتباری در‬ ‫اینجنبشهایمَردُمی انجام گرفتهاند که بسیار با جنایتهای جنبش های نامَردُمیِ نامبُرده همانندند‪،‬‬ ‫امّا مرزِ میانِ این دو گونهی جنبشها کامالً آشکار است‪.‬‬ ‫این حقیقت دارد‪ ،‬که امروزه مدّتهاست بخشِ بزرگی از نیروهای روشنفکری در اروپا (غرب) تالش‬ ‫میکنند تا بهبهانهی ضدّیت با هرگونه بهکارگیریِ زور‪ ،‬از یکسو‪ ،‬مبارزاتِ مردمِ بهجان‪/‬آمده را در‬ ‫جهان تخطئه کنند‪ ،‬و از سویدیگر‪ ،‬آبِپاکی بر رویِ رفتار و اندیشههای زورگویانهی نامَردُمی در تاریخِ‬


‫چند نوشته‬

‫‪14‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫این دیار(غرب)بریزند‪ .‬در جامعهی آلمان‪ ،‬برابرسازیِاستالین با هیتلر‪ ،‬بهابزاری بَدَل شدهاست در‬ ‫دستِ آنهایی‪ ،‬که خود را نیرویِمیانه مینامند و میخواهند با کمکِ جنایاتِ استالینی بر جنایاتِ‬ ‫فاشیسمِآلمان پرده بکشند‪ .‬و بسیاری از روشنفکرانِ هواخواهِ مُدِرنیته و پُستمُدِرنیته هم در این تالش‬ ‫ها شرکت دارند‪.‬‬ ‫بهطوِرکلّی‪ -‬چنین مینماید‪ -‬که در نزدِ این اندیشهورزان‪ ،‬مبارزهی اجتماعی از کمترین ارزش و اعتبار‬ ‫برخوردار است‪ ،‬و در نزدِ کسانی هم‪/‬چونآیزا برلین و مارك فرو‪ ...‬هرگز هیچ ارزش و اعتباری ندارد‪.‬‬ ‫ولی اندیش‪/‬مندانی چونفرانسوا لیُوتار و‪ ...‬چنین مینماید‪ -‬که بیشتر‪ ،‬از گرایشِ کم و بیش"چپِ"‬ ‫خودِشان است که حرفشنوی دارند‪ .‬ولی حتّی در اندیشهیاینان نیز‪ ،‬مبارزهیاجتماعی از اعتبار افتاده‬ ‫و به این یا آن شکل تخطئه میشود‪.‬‬ ‫« هماکنون منازعاتی وجود دارند که میتوانند وحشتناك باشند ولی از زُمرهی تغییرِ عمومیِ جوامع نیستند‪ » ...‬ف ‪ .‬لیوتار‬ ‫‪ ،‬ص‪115-111‬‬ ‫«بهنظرِ من‪ ،‬هیچ نشانهای از یک عاملِ اجتماعیِ دیگر‪ ،‬وجود ندارد‪ .‬نشانه هایی که کوشیدهایم درسطحِ مبارزهی طبقاتی‬ ‫آشکار سازیم هیچ معنایی نداشتهاند‪ .‬و حتّی مبارزات ضدِّ استعماری نیز ازاینلحاظ نشاندهندهی چیزی نبوده اند‪ .‬و نمی‬ ‫توانستند امپریالیسم را سرنگون سازند‪ ».‬ف‪ .‬لیوتار‪ -‬ص‪115-111‬‬ ‫«[دراینتباهیِ غرب]من هیچامکانی برای عملِجمعی نمیبینم‪».‬بودریار‪ /‬ص‪31‬‬ ‫«کمترینچیزی که دربارهی جَدَلِ ضداستعماریِ[عَرَبها و بهطورِکلّی مسلمانان]‪...‬میتوانگفت ایناست‪ ،‬که در موردِ‬ ‫کشورهای غربی بیمعنا است‪ .‬من نمیخواهم جنایاتِ امپریالیسمِ غرب را کوچک جلوه دهم بَلکه می خواهم پَرده از این‬ ‫افسانهی نادرست بردارم‪ ،‬که میگوید‪ :‬در تاریخِ مسلمانان هیچ مسئولیتی برخودشان مترتّب نیست ‪ »...‬کورنلیوس‬ ‫کاستاریادیس‪ /‬ص ‪451‬‬ ‫«[هابِرماس] قبول دارد‪ ،‬که از نظرِتاریخی‪ ،‬امپریالیسم‪ ،‬مسئولِ شرایطی است که درکشورهای جهانِ سِوُم پیدا شدهاست‪،‬‬ ‫امّا معتقداست که اینک استثمارِ اقتصادیِ پیشین‪ ،‬جای خود را به اَشکالِ گوناگونی از روابطِ بینِ میان ملّتها داده است‪ .‬در‬ ‫غیابِ روابطِ اقتصادیِ مستقیم‪ ،‬آنچه باقی میماند‪ ،‬صرفاً اعتراض و خشم و رنجشِ اخالقی[!] بر علیهِ جهانِ اوّل‬ ‫است‪».‬کتابِ« یورگِن هابِرماس»نوشتهی رابّرت هوالب‪ -‬برگردان ح ‪ .‬بشیریه ‪ /‬ص‪ 491‬تاکیدها از من‬

‫نقد و بررسیِ رسایِ اینگونهیداوریها‪ ،‬کارِ ایننوشته نیست‪ .‬همیناندازه ولی بایدگفت‪ ،‬که اینگفتارها‬ ‫نشان میدهند این اندیشهمندان تا چهمیزان آشکار‪ ،‬بخشِ بزرگی از مبارزهیاجتماعیِ دورانِکنونی در‬ ‫جهان را از جرگهی مبارزهیاجتماعی بیرون رانده و یا آنرا‪-‬بههردلیلی‪-‬تخطئه میکنند‪.‬‬ ‫با اینهمه‪ ،‬بر خالفِ دستهی نخستِ اندیشمندان مانندآیزا برلین و‪ ،...‬در بارهی گروهِ دُوُم از این‬ ‫متفکّران بایدگفت‪- :‬چنین مینماید‪-‬که آنها بیشتر در تنگناهای"روشِ"بررسیِ خود گرفتارند‪.‬‬ ‫«آنچه روی داده ‪ ،‬اُفولِ مسائلی است که بهکمکِ آنها بسیاری از غربیها ‪ -‬و نهفقط غربیها‪ -‬بهمسئلهی تاریخ پرداختهاند‬ ‫‪ .‬یعنی(حدِّاقل از دو قرنِ پیش بهاینسو) تاریخرا بهصورتِ تراژیک میان دو اصلِ فهمیدن و ترسیمکردن ‪ ...‬در یکسو‪،‬‬ ‫سلطانی دروغین و غاصب‪ ،‬و در سویدیگر‪ ،‬امیرزادهای حقیقی که شایسته ی ادارهی جامعه است ‪ »...‬ف ‪.‬لیودار‪ .‬نقدِ عقلِ‬ ‫مُدِرن ‪ /‬ص ‪115-119‬‬

‫الف‪ -‬آنچه که لیُوتار میگوید‪ ،‬چیزیاست که میتوان نهتنها در بارهی رویدادهای کشورهای نامبُرده‬ ‫بلکه در بارهی همهی آن رویدادهایاجتماعی‪ ،‬که درگیریهای گروههای بزرگِاجتماعی‪ ،‬کانونِ آنها‬


‫چند نوشته‬

‫‪11‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫را تشکیل میدهند نیز گفت‪ ،‬و این کلّیبودن‪ ،‬سُستیِ بزرگِ اینگونه داوریهاست‪ .‬در همانحال‪ ،‬این‬ ‫داوری تنها بخشِ بسیار کوچکی از حقیقت را در برمیگیرند‪.‬‬ ‫ب‪ -‬این شیوه‪ ،‬گرفتار در"زندانِ اندیشه"است‪ .‬و همانجور که پیشتر هم بهآن اشاره شد‪ ،‬ستایشگرِ‬ ‫بیچونوچرای اندیشه‪ ،‬بهمثابهِ عاملِ بیهمتایِ تاریخ‪ ،‬است‪ .‬اندیشه را توانایِکُل میداند‪ .‬دستِ آنرا در‬ ‫هر حادثه و رویداد و رفتارِ آدمی و جامعه درکار میبیند‪ .‬و واقعیترا بازیچهی اندیشه میپندارد‪.‬‬ ‫ج‪ -‬این شیوه‪ ،‬به خودِ واقعیت نمیپردازد‪ .‬حقیقت این است‪ ،‬که در بسیاری از رویدادهای اجتماعی‪،‬‬ ‫نقش(وگناهِ) واقعیت اگربیشتر نباشد هرگز کمتر از اندیشهنیست! امّا اینحرف یعنیچه؟ کدامواقعیّت؟‪:‬‬ ‫درست ایناست‪ ،‬که واقعیاتی هستند که بهیکسان در همهی جوامعِ بشری وجود دارند‪ .‬همه‪/‬گانیاند‪.‬‬ ‫این واقعیتها خمیرمایهی واقعیتِ وجودیِ هر جامعه ایاند‪ .‬ولی در هر جامعهای و یا در هر گروهی از‬ ‫جامعهها‪ ،‬این واقعیت ها بهطرزی ویژه و متفاوت سازمان و سامان میگیرند‪" .‬نوعِ"سازمانیابیِ این به‬ ‫اصطالح"اجزای همهگانی"است که واقعیتِ وجودیِ خودویژهی هر جامعه را میسازد‪ .‬در هریک از این‬ ‫انواعِ سازمانیابی این واقعیتها‪ ،‬این یا آن جزء و بخشِ این واقعیتها برجسته و نیرمندتر میشوند‪.‬‬ ‫همین است که جامعهای یا دستهای از جوامع را از همدیگر جدا و یکّهنما و مشخّص میسازد‪.‬‬ ‫بهنظر میرسد که در درونِ نحوهی سامانیابیِ این واقعیتهای همهگانی در جوامعِ اروپایی‪ ،‬نوعِ ویژهی‬ ‫سامانیابیِ واقعیتِ"قدرت"‪ ،‬و واقعیتِ"کردارِ دارندهگانِ قدرت"دارای جایگاهِ بسیار نیرومندی هستند‪.‬‬ ‫ولی این هنوز از ویژهگیهای بارز و چشمگیرِ این جوامع نیست‪ .‬ویژهگیِ بزرگ و برجستهای‪ ،‬که مُرادِ‬ ‫ما در اینگفتگوست ایناست‪ ،‬که از میانِ گونههای مختلفِ "قدرت" و گونههای مختلفِ "دارندهگانِ"‬ ‫آن‪ ،‬قدرتِ پول‪ ،‬نه در معنای سُنّتی و همهگانیِ این پدیده بلکه در معنایِ سرمایه‪ ،‬و دارندهگانِ آن‪ ،‬نه‬ ‫بهمعنایِ پولداران بلکه در معنای سرمایه‪/‬داران‪ ،‬نقشِ کامالً و آشکارا برجستهای دارند‪ .‬پول‪ ،‬پول‬ ‫داران‪ ،‬و پولمداری‪ ،‬که درهمهی جوامع واقعیت دارند‪ ،‬در اینجوامع‪ ،‬بهنحوهای ویژه با ماهیتِ سرمایه‪،‬‬ ‫سرمایهداران‪ ،‬و سرمایهمداری سامان دادهشدهاست‪ .‬ایننحوهی سامانیابیِقدرت‪ ،‬ویژهی اینجوامع است‬ ‫‪ .‬و از همنرو‪ ،‬این جوامعرا بهدرستی جوامعِ سرمایهداری مینامند‪.‬‬ ‫آنچهکه در گفتار لیُوتار ناپدید است همینحقیقتِ اینواقعیت است‪ .‬او بهنقشِ اینقدرت‪ ،‬در جدایی‪/‬‬ ‫انداختن میانِ انسانها زیرِ نامِ "دارا"و"ندار" توجّه نمیکند‪ .‬او نقشِ این واقعیت را در تقسیمِ جامعه به‬ ‫سیاه و به سفید نمیبیند و یا اینکه دیگر نمیبیند‪ .‬او نمیبیند که ایننظام‪ ،‬عاملِاصلیِ این سیاه وُ‬ ‫سفیدشدن است‪ .‬او بهدرستی بر این حقیقت انگشت میگذارد که برخی از روشنفکران جز سیاه و‬ ‫سفید نمیبینند‪ ،‬ولی او از اینحقیقت بهرهبرداریِ سیاه‪/‬سفید‪/‬بینانه میکند‪ ،‬و نمیخواهد ببیند که‬ ‫اینسیاهیِ این چیزِسیاه و اینسفیدیِ این چیزِسفید‪ ،‬پیشازآنکه"دیدنِ"برخی از روشنفکران باشد‬ ‫یک"بودن"در این جوامع است‪ .‬پیش از آن که یک اندیشه باشد‪ ،‬یک واقعیت در این جوامع است‪.‬‬ ‫آن سیاه‪/‬سفیدکردنها‪ ،‬که لیُوتار میگوید‪ ،‬خالفِ آنچه که او‪ -‬بهنظر میرسد که‪ -‬میپندارد‪ ،‬تنها در‬ ‫میانِ چپهای این اندیشهورزان دیده نمیشود‪ ،‬بلکه خوی و عادتی استکه در دیگر‪/‬گروهها نیز هست‬


‫چند نوشته‬

‫‪19‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫‪ .‬ف‪ .‬نیچه در کتابِ"فراسوی نیک و بَد"‪ ،‬خود‪ ،‬نمونهای از سیاه‪/‬سفید‪/‬بینها است‪ .‬او در بخشِ"با‬ ‫دانشوران"‪ ،‬نخست‪ ،‬بیزاریِ خودرا از همهی فالسفهی پیش از خود ابراز میکند و سپس میگوید ‪:‬‬ ‫«فیلسوف‪ ،‬اگرکه امروزهفیلسوفی درکارباشد‪».‬ص‪433‬برگردانِ فارسی (؟)‬

‫او «فیلسوفِ» خود را چنین میشناساند‪:‬‬ ‫« فیلسوفانِراستین‪ ،‬فرماندِهاناند و قانونگزاران‪ ،‬و میگویند چنین باید باشد» ص‪431‬‬

‫و آمدنِ آنها را اینگونه بهما بشارت میدهد ‪:‬‬ ‫«روزی بهنوعیتازه از فیلسوفان و فرماندِهان نیاز خواهدبود که در برابرِ شمایلِ آنها هر آنچه تاکنون در روی زمین‪ ...‬بوده‬ ‫است بیرنگخواهدشد‪ ».‬ص‪453‬‬

‫در آن نظامِ اندیشهگریِ اروپا‪ ،‬که در این دو‪/‬سه سدهی گذشته بر نظامهای دیگرِ اندیشهگری در این‬ ‫دیار غلبه داشته‪ ،‬رویِهمرفته‪ ،‬آنگونههایی از اندیشمندان که خویشتندار باشند و در برابرِ قدرت‬ ‫بهلرزه در نیایند و بهآسانی تن به"خود"خواهی و"دیگری"خواری ندهند‪ ،‬کم است‪.‬‬ ‫از نمونههای دیگرِ بیماریِ عقلِمُدِرن در این کتاب‪ ،‬که شاید بتوان آنرا مطلقدیدنِ نقشِ اندیشه نامید‪،‬‬ ‫و در هردو گروهِ نامبُرده دیده میشود‪ ،‬در اشارهی‪ -‬البتّه گذرایِ برخی از‪ -‬آنها در اینکتاب به رویداد‬ ‫های یوگسالوی نهفته است‪ .‬هیچیک از آنها هیچ اشارهای به موقعیتِ ویژهی یوگسالوی در جنگِ‬ ‫قدرت میان شرق و غربِ اروپا‪ ،‬و به تاریخچهی این موقعیت در گذشتهی اینقاره و‪ ...‬نمیکنند‪ ،‬و نیز‬ ‫کوچکترین اشارهای نمیکنند به واقعیتِ آشکارِ نقشِ کشورهای همسایه‪ ،‬از همسایههایِ شرقی (ا‪ .‬ش‪.‬‬ ‫شوروی) تا همسایههایِ غربی(اروپایغربی و دخالتهایآمریکا و دیگرکشورها)‪ .‬من در اینجا از کاربُردِ‬ ‫کلماتی مانندِ امپریالیسم و استعمار خودداری میکنم‪.‬‬ ‫پُل ریكور با یک ساده نگریِ باورنکردنی میگوید ‪:‬‬ ‫«در یوگسالوی‪ ...‬افرادی که قریب به‪ 51‬سال باهم زندهگی کردهاند ناگهان بهآنجا میرسند که کمر به نابودیِ یکدیگر‬ ‫میبندند‪ ».‬ص‪ /191‬تأکید از من‬

‫اینگونهکسان یا قصدِشان خوابکردن است و یا اندیشههایشان خوابآلوده است و یا اینکه خود‬ ‫خواب بودهاند‪ ،‬و بیدار که شدند دیدند"ناگهان"مَردُمِ یوگسالوی کمر بهنابودیِ یکدیگر میبندند‪.‬‬ ‫نمونهی دیگرِ اینگونه مطلقنگریهای سادهلوحانه‪ ،‬دیدگاهِ بودِریار است ‪:‬‬ ‫«وقایعِ یوگسالوی را هم میتوان‪...‬حاصلِ بیتجربهگی در موردِ دموکراسی و حقوقِبشر دانست‪ ،‬و هم حاصلِ خطاییتاریخی‬ ‫‪ ».‬ص‪411‬‬

‫عقلِ مُدِرن چنان در حصارِ"مطلق"هایخود گرفتار است‪ ،‬که حتّی آمادهگی و توانِدركِ چیزهای ساده‬ ‫را هم ندارد‪ .‬مطلقهای بودِریار در اینبهاصطالح"بررسی"هم‪ ،‬هماناست که در "بررسیِ"رویدادهای‬ ‫دیگر کشورهای سوسیالیستی نیز بهکار بردهاست‪ :‬مطلقِدموکراسی‪ ،‬مطلقِحقوقِ بشر‪ ،‬مطلقِ"همه چیز‬ ‫بهاندیشهی آدمی مربوط است"‪ ،‬مطلقِ "آنکس که در غرب و در دموکراسی پرورش نیافته نمیتواند‬ ‫بفهمد که نباید دیگری را بکُشَد"‪ ،...‬و اینگونه مطلق‪/‬سازیها در هنگامی انجام میگیرد‪ ،‬که خودِ‬ ‫بودریار به مطلقشدنِ یکی از این مقولهها یعنی مطلقشدنِ دموکراسی انتقاد میکند ‪:‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪11‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫«امروزه دموکراسی تبدیل بهامری مطلق‪ ...‬شده است‪ .‬بنابراین فرایندی زنده نیست‪ ».‬ص‪35‬‬

‫این"اندیشهکاران"‪ ،‬درستهمانهنگامکه بهنقدِ شیوهاینادرست میپردازند‪ ،‬خودِشان"هم‪/‬چون بسیاری‬ ‫از غربیها "‪ «...‬تاریخرا بهصورتِ تراژیک میانِ دو اصل میفهمند و ترسیم میکنند‪ ...‬در یکسو‪،‬‬ ‫امیرزادهای حقیقی[غرب]‪ ،‬و در یکسو‪ ،‬سلطانی دروغین‪[...‬شرق]»[ ] از من‪.‬‬ ‫‪ -3-9‬رابطهی میانِ رَوَندِ جامعه و اندیشههای اجتماعیِ موجود درآن‬

‫نکتهی اصلی و کانونی در بررسی‪-‬و یا بهتر است گفتهشود‪ :‬در اشاراتِ‪ -‬این اندیشمندان در بارهی‬ ‫رویدادهای کشورهاینامبرده‪ ،‬ایناست که آنها نقشِ اندیشه و جهانبینیِمارکسیستی‪ ،‬و نقشِ اندیشه‬ ‫های اجتماعی‪ -‬در اینجا مَرامِ کمونیسم و سوسیالیسمِ نوعِ ویژهی این جهانبینی‪ -‬را در این رخدادها‬ ‫مطلق میکنند‪ .‬زیرا بهزعمِ آنان این اندیشهی اجتماعی موجبِ اصلیِ بحران در اینجامعهها بوده است‪.‬‬ ‫نخست آنکه‪ ،‬رابطهی میان اندیشهی یک انسان‪ -‬چه اندیشهی فردی و چه اندیشههای اجتماعیِ او‪ -‬با‬ ‫هستیِعینیِ او‪ -‬چه هستیِعینیِ فردی و چه هستیِعینیِ اجتماعیِ او‪ ،-‬بسیار پیچیده است‪ .‬پرسش در‬ ‫حقیقت این است‪ :‬آیا عینِ او همان ذهنِ او است؟ یا نه‪ ،‬این ذهنِ او است که همانا همان عینِ او است؟‬ ‫هستیِعینیِ آدمی‪ ،‬اگرچه از اندیشههای او(ذهنِ او) متآثّر میشود‪ ،‬و اگرچه میزانِ این تأثیر‪ ،‬از این‬ ‫انسان بهآن انسان‪ ،‬و از این شرایط تا آن شرایط‪ -‬که این انسان در آن هستی دارد‪ -‬فرق میکند‪ ،‬ولی‬ ‫هستیِ عینیِ او بَردهی اندیشههای او نیست؛ و اصالً نمیتواند بَردهی اندیشههای او باشد حتّی اگر خودِ‬ ‫او چنین بخواهد‪ .‬در همانحال‪ ،‬هستیِ ذهنیِ او نیز بَردهی هستیِ عینیِ او نیست؛ و اصالً نمیتواند هم‬ ‫بَردهی هستیِ او باشد حتّی اگر خودِ او چنین بخواهد‪ .‬زیرا خودِ این"او" در این میان‪ ،‬یعنی در میانِ‬ ‫عین و ذهنِ خود‪ ،‬عنصری جامد نیست‪ .‬او نمیتواند‪ -‬حتّی اگر خود بخواهد هم نمیتواند‪ -‬بَردهی ذهنِ‬ ‫خود یا بَردهی عینِ خود باشد‪ .‬او همچنین نمیتواند‪ -‬حتّی اگر خود بخواهد هم نمیتواند‪ -‬عینِ خودرا‬ ‫بَردهی ذهنِ خود و یا ذهنِ خودرا بَردهی عینِ خود سازد‪.‬‬ ‫دُوُم آنکه‪ ،‬پرسشِ باال اکنون بهشکلِ دیگری مطرح است‪ :‬آیا عینِجامعه همان ذهنِآناست؟ یا نه‪ ،‬این‬ ‫ذهنِ جامعهاست که همانا همان عینِ آناست؟‬ ‫رابطهی میانِ اندیشههای اجتماعیِ موجود در جامعه‪ -‬بهمثابهِ بخشی از هستیِ ذهنیِ جامعه‪ -‬با هستیِ‬ ‫عینیِ آن جامعه‪ ،‬هنوزهم بسیار پیچیدهتر از رابطهی آدم با اندیشههای او است و بلکه خود از سرِشتی‬ ‫دیگر است‪ .‬اینرابطه نیز بَردهوار نیست و نمیتواند هم بَردهوار باشد‪ .‬هستیِعینیِجامعه رُویِ همرفته‬ ‫مستقل از هستیِذهنیِآن و بهویژه مستقل از اندیشههایاجتماعی بهمثابهِ بخشی از هستیِ ذهنی است‪.‬‬ ‫استقاللِ هستیِعینیِ جامعه از اندیشههای اجتماعیِ موجود در آن بهویژه بهاوجِ خود میرسد زمانی که‬ ‫آن اندیشههایاجتماعی به مَرامِ قدرتِ سیاسی بَدَل میشوند؛ بهسخنِ دیگر‪ ،‬به اندیشههای اجتماعیِ‬ ‫قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداران بَدَل میشوند‪ .‬یعنی زمانی که کوشیدهمیشود تا ایناندیشهها‪ ،‬از راهِ قدرت‪/‬‬ ‫سیاست‪/‬مداری‪ ،‬بیشتر بر هستیِ عینیِ جامعه مؤثّر گردانیده شوند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪15‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫هستیِعینیِجامعه‪ ،‬رویِهمرفته و در مجموع‪ ،‬رَوَند و رفتاری خود‪/‬به‪/‬خودی و خودانگیخته دارد‪ .‬یعنی‬ ‫جامعه‪ ،‬راهِخودرا‪ ،‬رویِ‪/‬هم‪/‬رفته‪ ،‬برکنار از اندیشههایاجتماعیِموجود بهویژه اندیشههایاجتماعیِموجودِ‬ ‫حاکم بر قدرتِ سیاسیاش‪ ،‬درمیسپارد‪.‬‬ ‫در جامعههای نامبَرده نیز‪ ،‬هستیِ عینیِ این جوامع‪ ،‬بجز در دورهی کوتاهِ نخستین‪ ،‬هرگز تن بهبردهگیِ‬ ‫اندیشههای اجتماعی و بهویژه به اندیشهی اجتماعیِ قدرتِ سیاسی نداد‪ .‬با آنکه اندیشهیاجتماعیِ‬ ‫قدرتِسیاسیِ اینجوامعِ سوسیالیسم بود و با آنکه این اندیشهیاجتماعی‪ ،‬مبارزهیاجتماعیِ بسیار‬ ‫درخشانی را پشتوانهی خود داشت‪ .‬همین استقالل از اندیشههای اجتماعیرا هستیِعینیِ جامعههای‬ ‫نامبُرده بهکاپیتالیسم‪ ،‬دموکراسی‪ ،‬لیبرالیسم‪ ...،‬نیز بهآشکار نشان میدهند‪.‬‬ ‫آن اندیشهیاجتماعی که بهمَرامِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداران بهویژه قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدارانِحاکم بَدَل میشود‪،‬‬ ‫دیگر نه یک "اندیشه"ی اجتماعی بلکه یک"اَهرُمِ"اعمالِ قدرت است مانندِ ارتش‪ ،‬زندان‪ ،‬و‪...‬‬ ‫آنچهکه بحران در اینجامعهها را موجبشد‪ ،‬نه مارکسیسم یا سوسیالیسم‪ ،‬بلکه پدیدهی قدرت‪/‬‬ ‫سیاست‪/‬مداری از یکسو‪ ،‬ودر نتیجهیآن‪ ،‬طبقهایاجتماعیکه بهنامِ"حکومتِشوروی یا حکومتِخلق"‪،‬‬ ‫مالکیتِ نزدیک بههمه ی ابزارها و نهادهای تولیدی را در این جامعهها در دست داشت‪ ،‬از سویِ دیگر‬ ‫بود‪ .‬آن مبارزهیاجتماعی نیز که در درونِ اینجوامع داشت نیرو میگرفت‪ ،‬نه مبارزهای بر ضدِّ اندیشه‬ ‫ی اجتماعیِ مارکسیسم و سوسیالیسم‪ ،‬بلکه پیش از هرچیز‪ ،‬مبارزهای طبقاتی بود میانِ انبوهِ انسانها‬ ‫در یکسو و دارندهگانِ ثروت و قدرت در سوی دیگر‪ .‬مبارزهای که شکلی نزدیک به کامالً ویژه داشت‪.‬‬ ‫شکلی نزدیک به کامالً ویژه داشت از جمله بهایندلیل که طبقهی ثروتمند در اینجامعهها‪ ،‬خودرا در‬ ‫پشتِ یک اندیشهیاجتماعیِانسانی(سوسیالیسم)پنهان کردهبود‪ ..‬در بخشیکه در پِی میآید اشارهای‬ ‫کوتاه بهاین مبارزه خواهد شد‪.‬‬ ‫‪ -4-9‬عاملِ انسان‬

‫از دیدِ تقریباً همهی اندیشهمندانِ اینکتاب‪ ،‬اندیشهی اجتماعیِ سوسیالیسم و جهانبینیِ مارکسیسم‬ ‫موجبِ اصلی‪ ،‬و گاه‪ ،‬یگانهموجبِ بحران در این کشورها شدهاست‪ .‬زیرا این جهان‪/‬بینی و آن مَرام هیچ‬ ‫تغییری را برنمیتابد‪ .‬در اندیشهی این اندیشهمندان‪ ،‬خودِ انسان بهمثابهِ اصلیترین اَهرُم و ابزار و عاملِ‬ ‫اجتماعی و ذهنیِ این رویدادها جای بسیاربسیار کوچکی دارد‪ .‬آنها به انسان‪ ،‬بهمثابهِ عاملِ اصلیِ‬ ‫ذهن‪ ،‬تقریباً هیچتوجّهی ندارند‪ .‬چنین بیتوجّهی هایی البتّه در همهی زمینههایی‪ ،‬که این روشنفکران‬ ‫در اینکتاب بهآنها میپردازند‪ ،‬دیده میشود‪.‬‬ ‫تردیدینیست که آنچهکه آنرا"شرایطِ اجتماعیِعینی"مینامیم‪ ،‬نقشِ بسیارمهمی دارد در اینکه‬ ‫انسانها چهگونه با یکدیگر زیست کنند‪ .‬ولی اینحقیقت‪ ،‬نباید حقیقتِ دیگری را که کمتر مهم نیست‬ ‫از دیدِ ما پنهان سازد‪ .‬یعنی اینحقیقت را‪ ،‬که انسان‪ ،‬عاملِ بسیارمهمی در سرنوشتِ اندیشههای‬ ‫اجتماعیِ انسانی است‪ .‬انسان‪ ،‬یگانه"عاملِ"میان این اندیشهها و تحققِ آنها است‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪11‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫میزانِسهمیکه عاملِانسانی میتواند در زنده‪/‬وُ‪/‬با‪/‬نشاط‪/‬نگهداشتنِاندیشههایاجتماعی و یا در خشکیده‪/‬‬ ‫نگهداشتن و کُشتنِ این اندیشهها داشته باشد‪ ،‬از این انسان بهآن انسان و نیز از این گروهِ انسانی بهآن‬ ‫گروهِ انسانی متفاوت است‪.‬‬ ‫در کشورهای موردِ بررسی‪ ،‬نقشِ آدمها‪ ،‬بهویژه آنها که در راهِ آزادی رزمیده بودهاند‪ ،‬هنگامی که در‬ ‫قدرتِ سیاسی جای میگرفتند نقشی بزرگ و نزدیک به یگانه بود‪ .‬از اینگذشته‪ ،‬چون قدرتِ سیاسی‬ ‫در اینکشورها کانونِاصلیقدرت بود‪ ،‬نقشِ آدمهایی که در اینپهنه دارایِقدرت بودند خودبهخود بسیار‬ ‫زیاد بود‪ .‬امّا نقشِ بسیار زیادِ این آدمها هنوز بهمعنای نقشِ بسیار زیادِ آن اندیشهیاجتماعی و آن‬ ‫جهانبینیای که همراهِ با این آدمها بر اریکهی قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری نشانده شد‪ ،‬نبودهاست؛ آنگونه‬ ‫که عقلِمُدِرن در اینکتاب گمانمیکند‪ .‬بلکه ‪ -‬همانجورکه گفتهشد‪ -‬مَرام و جهانبینیِ این حاکمان‬ ‫‪ ،‬نه سوسیالیسم و کمونیسم و مارکسیسم‪ ،‬که حفظِ قدرتِسیاسی بوده است‪ .‬و – از دیدِ منافعِ آنان‪-‬‬ ‫سوسیالیسم و مارکسیسم میباید چنان "فهمیده"میشد که این حفظکردنِ قدرت را توجیه میکرد‪.‬‬ ‫جهانبینی و اندیشهی اجتماعی‪ ،‬در نزدِ برخی آدمها‪ ،‬تأثیری بسیار نیرومند و نزدیکبهمطلق بر رفتارِ‬ ‫شان بهطورِکلّی دارد‪ .‬بهویژه رفتارِ اجتماعیِ اینگونه آدمها از اندیشههای اجماعیِشان جداییناپذیر‬ ‫است‪ .‬در نزدِ چنینآدمهایی‪ ،‬اندیشههای اجتماعی بَدَل به چیزی مقدّس میشوند‪ .‬این دسته از آدمها‪،‬‬ ‫گونهی خاصّی از ایستادهگی و مخالفترا در برابرِ دگرگونشدن(یا دگرگونساختنِ) اندیشهیِاجتماعیِ‬ ‫شان بهنمایش میگذارند‪.‬‬ ‫همچنین‪ ،‬انسانهایِ دارایساختِروانیِایستاییگرا‪ ،‬تنبل‪ ،‬و کهنهپرست نیز گونهیدیگری از"دگرگون‪/‬‬ ‫نا‪/‬شوندهگیِ اندیشههای اجتماعی"را بهما مینمایانند‪ .‬همانجورهم برخیدیگر که بیشتر زیرِ فرمانِ‬ ‫غرایز و نیز احساساتِخود جای دارند بهنوبهیخود‪ ،‬گونهیدیگری از بیرغبتی نسبتبه دگرگونی در‬ ‫اندیشههای اجتماعیِشانرا نشان دادهاند‪.‬‬ ‫ولی برخی دیگر از انسانها‪ ،‬بیشتر زیرِ تأثیرِ وضع و جایگاهِ اجتماعیِ شان هستند‪ .‬مخالفتِ اینها با‬ ‫یک رابطهی خلّاق و نوجویانه با اندیشههای اجتماعیِ شان بیشتر به دلیلِ وضع و نفعِ اجتماعیِشان‬ ‫است‪ .‬نشانهی بارزِ اینگونه آدمها‪ ،‬میلِ بسیار نیرومندِ آنها به قدرت بهطورِکلّی و به قدرتِسیاسی‬ ‫بهطورِ مشخّص است‪ .‬اینها برای نگهداشتِ قدرت و قدرتِسیاسی‪ ،‬از هرگونهدگرگونی در آن اندیشه‬ ‫هایِاجتماعیای که اعالمِ اعتقاد بهآنها پایهی حفظِقدرتِشان را تشکیل میدهد‪ ،‬چشمپوشی میکنند‬ ‫و بلکه برضدِّ آندگرگونیها میجنگند‪ .‬برای اینگونهآدمها‪ ،‬خشکاندیشی و پشتیبانی از خشکمغزی‪،‬‬ ‫یک تظاهر است‪ .‬یک پوشش برای فریب است‪ .‬یک ابزارِ نیرومند برای نگهداشتنِ قدرتِسیاسیاست‪،‬‬ ‫گمراهیِ آشکاری است‪ ،‬اگر که خشکاندیشیِ این انسانها را به"روشِ نادرستِ فکریِ" آنها معنا کرد‪.‬‬ ‫این خشکاندیشی‪ ،‬به مصلحت و به منفعت است‪.‬‬ ‫ایننوع از انسان‪ ،‬انسانِقدرت‪/‬سیاست‪/‬مدار است‪ .‬این‪ ،‬نوعی از انساناست که قدرتِسیاسیبرایاو نقشی‬ ‫بیبدیل‪ ،‬مستقیم و مقدّس دارد در راهِ بهپیروزیرسیدنِ یک اندیشهیاجتماعیِانسانی‪ -‬در بحثِ کنونیِ‬ ‫ما سوسیالیسم‪.-‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪13‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫این نوعِانسان‪ ،‬دارای نَمودهای مختلف است‪ ،‬در همهجای هر جامعه و در همهی جامعهها دیده میشود‬ ‫‪ .‬در کشورهای نامبرده‪ ،‬این نوعِانسان‪ ،‬دارای نَمودهای مختلف بود‪ .‬بارِزترینِ این نمودها‪" ،‬انسانِحزبی"‬ ‫بود‪ .‬انسانِ حزبی‪ ،‬هیچ همانندیای ندارد با آنانسانهایی که به سازمان‪/‬یابی و تشکّل بهمثابهِ ابزاری‪-‬‬ ‫آنهم نه همیشه و همواره‪ -‬باور دارند‪ .‬انسانِ حزبی‪ ،‬یعنی کسی‪ ،‬که حزب را آرمانِ خود میداند‪ ،‬حزب‬ ‫را "رهبر" میداند‪ ،‬آنرا ورا و فرای هرچه میداند‪ ،‬بدونِ حزب‪ ،‬هیچ کاری را شدنی نمیداند‪ ،‬بیرون از‬ ‫حزب را همه هرج و مرج میداند‪ ...،‬انسانِ حزبیِ حاکم بر اتّحادِ شوروی‪ -‬و دیگرجوامعِ نامبُرده‪ ،-‬یک‬ ‫طبقهی اجتماعیِ معیّنی بود که هممنفعت و همسو بود با همهی الیهها و گروههای اجتماعیِ دیگر‬ ‫بهجز با کارگران و زحمتکشان و گروه های آزادیخواه و عدالتخواه‪ .‬و درست همیننوع انسان بود‬ ‫که‪ -‬در میانِ انواعِ دیگرِ انسانهای بازدارنده ‪ -‬نقشِ بارِز را در بحرانِ کشورهای نامبرده داشته است‪.‬‬ ‫()()()‬ ‫روشناست‪ ،‬که "قدرتِسیاسی"‪ ،‬دارندهاشرا "فقط" خشکاندیش و متعصّب نمیکند‪ ،‬بلکه‪ -‬آنجا‬ ‫که الزم آید‪ -‬نرماندیش و بیتعصّب هم میکند‪ .‬همهچیز در اینجا به ماهیّت و مَنشِ آن "شیوهها و‬ ‫روشها و ضرورتهای نگهداشتِ"قدرتِ سیاسی وابسته است‪ .‬در همانحال که قدرتِ سیاسی بهلحاظِ‬ ‫سرِشتِ آن‪ ،‬فقط یک نوع دارد‪ ،‬بهلحاظِ شیوهی حفظ و نگهداشتِ آن امّا‪ ،‬دارای گونهها و انواعِ گوناگون‬ ‫است‪ .‬گونههایی از حفظِ قدرتِ سیاسی‪ ،‬ایجاب میکنند که دارندههای آن قدرت هم‪/‬واره به بازبینی و‬ ‫دگرگونساختنِ اندیشههایِاجتماعیِ خود‪ -‬و نیز حتّی اندیشههایدیگران‪ -‬بکوشند‪ .‬حتّی اگر این‬ ‫دگرگونیها را نه عقل و خِرَد‪ ،‬و نه صَالحِ همه‪/‬گانی و یا نیازهایِ واقعی تأیید کنند‪.‬‬ ‫با اینهمه‪ ،‬امروزه هیچ قدرتِسیاسی در هیچ نظامِاجتماعیای نیست که بهبازیگران‪-‬دارندگانِ‪ -‬خود‬ ‫اجازهی دگرگونسازیِ بی قیدوُشرطِ اندیشههای اجتماعیِ چیره و حاکم بر نظامِ اجتماعی و اقتصادیِ‬ ‫جامعه را بدهد‪ .‬همهی این قدرتهای سیاسی‪ ،‬که امروزه در جهان وجود دارند‪ ،‬از ساختارهایی بسیار‬ ‫جا‪/‬افتاده و کُهَنسال برخوردارند و ریشه در اعماقِجوامع دواندهاند‪ .‬در اعماقِجامعه‪/‬ریشهداشتن‪ ،‬به‬ ‫معنای ایناست که هر یک از این قدرتهایسیاسی‪ ،‬انبوهی از انسانها را بهخود وابسته و مقیَّد و‬ ‫"نیازمند"ساختهاند‪ ،‬انسانهایی که بهدلیلِ همین وابستهگی و نیازمندیِشان بهاینقدرتها‪ ،‬بههیچرُو‬ ‫نمیخواهند و نیز نمیتوانند بهآسانی به دگرگونیهای ژرف در آنقدرتها و در اندیشههایاجتماعیِ‬ ‫چیره بر آنقدرتها گردن بگذارند‪ .‬مثالً کدام دارنده‪ -‬یا خواهنده‪-‬ی قدرتِسیاسی‪ ،‬در جوامعِ سرمایه‪/‬‬ ‫داری وجوددارد‪ ،‬که اجازهی آنرا داشته باشد‪-‬و یا بهخود جرئت دهد‪ -‬تا‪ -‬برای حفظِ قدرتِ سیاسی‪-‬‬ ‫در اندیشههایِ اجتماعیِ مدافعِ نظامِ سرمایهداری به دگرگونیهای ژرف دست زند؟ و این در زمانی‬ ‫است که هر کسی میداند که در اینجوامع‪ ،‬نیاز بهایندگرگونیهایژرف‪ ،‬فراوان وجوددارد‪ ،‬دگرگونی‬ ‫هایی که دهها سال است دارند خاك میخورند و جامعه ‪ -‬نه فقط مَردُم بلکه حتّی بخشی از طبقاتِ‬ ‫قدرتسیاسی مانند‬ ‫ِ‬ ‫حاکم هم‪ -‬از انجام‪/‬نا‪/‬گرفتنِآنها در رنج است‪ .‬همینجور است در دیگر اَشکالِ‬ ‫قدرتِ سیاسیِ مذهبی‪ ،‬ملّی و‪...‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪11‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫در همینحال‪ ،‬زمانیکه در بررسیِ رویدادهایِکنونیِ اینکشورها‪ ،‬در زیرِ عنوانِ"نقشِ عاملِ انسانی" از‬ ‫نقشِ بزرگِ "انسانِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدار" بهمثابهِ نوعی ویژه از انسان سخن میرود‪ ،‬نمیتوان بیتوجّه‬ ‫بود بهایننکته‪ ،‬که آن"شرایطِ اجتماعی"‪ ،‬که در آن این قدرتِسیاسی بهاصطالح شناور است‪ ،‬نیز به‬ ‫اندازهایمعیّن نقش بازی میکند در اینکه‪" ،‬مِیلِ"قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداران به نگهداشتِ قدرتِسیاسی‪ ،‬تا‬ ‫چهمیزان به خودِ این قدرت‪/‬مداران این اجازه را میدهد تا آنان به دگرگونساختنِ یا دگرگوننساختنِ‬ ‫اندیشهها و مرامهایِاجتماعیِ حاکم بر جامعه بهطورِکُلّی‪ ،‬و اندیشهها و مرامهایحاکم بر خودِ نظامِ‬ ‫قدرت بهطورِ مشخّص دست بزنند‪ .‬زیرا برای قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداران تفاوتی نمیکند که نگهداشتِ‬ ‫قدرتِسیاسیِشان را با و یا بدونِ دگرگونساختنِ اندیشهها و مرامهای حاکم بر قدرتِسیاسی تأمین‬ ‫کنند‪ .‬امّا یعنی چه "شرایطِ اجتماعی"؟‬ ‫این مقولهی "شرایطِ اجتماعی"‪ ،‬آن مقولهی مرموز و سهمگینی است که هر انسانی هرگاه که قافیه بر‬ ‫او تنگ میآید و میبیند که دارد به جَفَنگ میآید بهآن پناه میبرد‪ .‬آنچه که"شرایطِاجتماعی"نامیده‬ ‫می شود هرچه باشد روشن است که یکی از اجزایِ مهمِ آن‪ ،‬همانا همان انبوهِ انسانها هستند که آنها‬ ‫را گاهی"ملّت"‪ ،‬گاهی"خلق"‪ ،‬گاهی "اُمَّت"‪ ،‬گاهی"کارگران و زحمتکشان"‪ ،‬گاهی"دِمو ‪،"Demo‬‬ ‫گاهی"عوام"‪" ،‬رُعایا"‪ ،‬گاهی"نیروهای مترقّی"‪ ،‬گاهی"اکثریت" و‪ ...‬نیز گاهی مجموعهای از همهی این‬ ‫چیزها مینامیم‪ .‬کسانی‪ -‬و از جمله برخی از عقلهایمُدِرن اینکتاب‪ -‬این انبوهه را همهکارهی جامعه‬ ‫و تاریخِ آن میدانند و کسانی‪ -‬و از جمله برخیدیگر از همینعقلهایِمُدِرن‪ -‬آنرا هیچکاره میخوانند‪.‬‬ ‫کسانی‪ ،‬آنرا آن عنصرِ آگاهِهمواره میپندارند‪ ،‬و کسانی‪ ،‬عنصرِ ناآگاه که اگر آگاه شود دورانساز‬ ‫میشود‪ .‬کسانی‪ ،‬آنرا عنصرِ ناآگاهِهمواره میپندارند‪ ،‬وکسانیهم آنرا عنصرِ ناآگاه میپندارند که اگر‬ ‫آگاه شود ویرانساز میشود‪.‬‬ ‫بهاینترتیب‪ ،‬زمانی که بهدرستی بر نقشِ بزرگِ انسانِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدار در رویدادهایِکشورهای‬ ‫نام‪/‬برده تأکید میکنیم‪ ،‬نمیتوانیم از نقشِ اگر که نه اصلیِ ولی بسیار مهمِ این انبوههی بزرگِ انسانی‬ ‫در اینجوامع هیچ نگوییم‪ .‬آن"انبوههی بزرگِ انسانی"‪ ،‬که در هر جامعهای عنصرِ مهمِ آنچیزی است‬ ‫که "شرایطِ اجتماعی" نامیده میشود‪ .‬راستیرا در رویدادهایِ جوامعِ نامبرده چه میکرد یا چه‬ ‫نمیکرد؟‬ ‫بهراستی چیست این انبوههی انسان یا این انسانِ انبوهه؟‬ ‫مُدِرنیته اورا «منشاءِ مشروعیتِ حکومت»نامید‪« .‬منشاءِ ثروت»نامید‪ .‬دیگران اورا «سازندهی تاریخ»‬ ‫نامیدند‪ .‬ادیانی اورا «گَلّه»نامیدند‪ .‬کسانی او را«رهبرِ جامعه بهسوی سوسیالسم»نامیدند ‪ ...‬آیا ممکن‬ ‫است که همهی اینها "تعارفاتی تو‪/‬خالی"باشند؟ نَکُنَد که همهی این عناوین‪ ،‬بهراستی جز مفاهیمی‬ ‫خیالی بیش نباشند!‬


‫چند نوشته‬

‫‪13‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫‪ -5-9‬قدرت‪/‬سیاست‪/‬مَداری‬

‫بیهوده است اگر دگرگوننگشتهگیِ ساختارهای نادرست و یا کهنهی جوامعِ نامبرده را‪ ،‬در دگرگونی‬ ‫ناپذیریِ اندیشههای مارکس و سوسیالیسم بهمثابهِ اندیشهراهنمای حاکم بر انقالب اکتبر جُست‪ .‬نقشِ‬ ‫قدرتِ سیاسی‪ ،‬درستتر گفته شود ‪ :‬نقشِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‪ ،‬در فسادی که این جوامع به آن دچار‬ ‫شدند نقش بسیار پُراهمیتی است‪.‬‬ ‫درکشورهای نامبردهی دارای نظامهای اجتماعیِ مردمگرا‪ ،‬گرهخوردهگی و بههم‪/‬پیوستهگیِ مصلتهای‬ ‫قدرتِ سیاسی با آرمانهای اجتماعیِ بزرگ مانندِ برابری‪ ،‬آزادی‪ ،‬نابودیِ ستمهای اقتصادی و‬ ‫اجتماعی‪ ...‬یکی از سرچشمههای بزرگِ آن کجرویها و بحرانهایی گردید‪ ،‬که از همان نخستین‬ ‫سالهایِ افتادنِ قدرتِسیاسی در دستِ کمونیستها و کارگران و دهقانان‪ ،‬آغاز شدند‪ .‬در پس از‬ ‫انقالب اکتبر‪ ،4343‬قدرتِ سیاسی در کشورِ روسیه نه تنها ناتوان و کوچک نشد بلکه بسیار هم‬ ‫غولآساترشد‪ .‬آن شعار و برنامهی اساسیِ معروف‪« :‬همهی قدرت بهدستِ شوراها»‪ ،‬با شتاب‪ ،‬بَدَل شد‬ ‫به‪ « :‬همهی شوراها بهدستِ قدرت»‪ .‬شورا که قرار بود قدرت را به دست گیرد و آنرا آرامآرام «مَحو»‬ ‫سازد‪ ،‬خود بهدستِ قدرت «مَحو»شد‪ .‬اینحقیقت‪ ،‬که قدرت‪ ،‬حتّی اگر آنرا بهراستی هم شورایی کنند‬ ‫باز قدرت است‪ ،‬و قدرتِ شورایی نیز‪ ،‬در ذات و سرِشتِ خود‪ ،‬همان قدرت است‪ ،‬تخطئه و با شتاب‬ ‫بهدور انداخته شد‪.‬‬ ‫همزمان‪ ،‬نگهداشتِ قدرتِسیاسی‪ ،‬بهاینبهانهکه اینقدرتِسیاسیِنوین‪ ،‬قدرتِشوراها است‪ ،‬به جایگاهی‬ ‫فراتر از آرمانهای اجتماعی و بسیجِ انسانها برای تحققِ این آرمانها نشانده شد‪ .‬و خودِ این"نگهداشتِ‬ ‫قدرت"‪ ،‬بَدَل شد بهآرمانِ اصلی‪ .‬بهجای آنکه قدرتِ سیاسی‪ ،‬بهخدمتِ جامعه درآید‪ ،‬خودِ جامعه‬ ‫بهخدمتِ قدرتِسیاسی درآورده شد‪ .‬جامعهمداری و انسانمداری بَدَل شد به قدرت‪ /‬سیاست‪/‬مداری‪.‬‬ ‫بهجای آنکه از زاویهی منافعِ انسان به قدرت‪/‬سیاست نگریسته شود‪ ،‬از زاویهی مصالحِ قدرت‪/‬سیاست‬ ‫به انسان نگریسته شد‪ .‬سوسیالیسمِ قدرتستیز‪ ،‬به سوسیالیسمِ قدرتپرست بَدَل شد‪ .‬آرمانِ جامعه‬ ‫بَدَل شد به آرمانِ دولت‪ .‬جامعه بَدَل شد به دولت‪-‬حکومت‪.‬‬ ‫این بَدَلشدنهای مرگبار‪ ،‬بههیچرو‪ ،‬پِیآمدِ ناگزیرِ اندیشهی سوسیالیسم و کمونیسم نبود‪ ،‬بلکه‬ ‫پِیآمدِ دولتیشدنِسوسیالیسم‪ ،‬پِیآمدِ سوسیالیسمِدولتی‪ ،‬پِیآمدِ سوسیالیسمِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدار‪،‬‬ ‫پِیآمدِ سوسیالیسمِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداران بود‪.‬‬ ‫سیاست‪-‬قدرتِ سیاسی‪ ،-‬در هر نام و مَرام‪ ،‬نه تنها خود یکی از منشاءهای فساد است‪ ،‬بلکه همچنین‬ ‫در برابرِ فساد دارای آسیبپذیریِ بسیار باالیی است‪ .‬قدرتِ سیاسیِ نوین در کشورِ شوراها‪ ،‬هم خود با‬ ‫شتاب به فساد گرایید‪ ،‬و هم با شتاب به فاسدسازیِ مارکسیسم و سوسیالیسم پرداخت‪ .‬این فساد‬ ‫پذیری و فسادسازیِ مضاعف‪ ،‬با شتاب و بهزور بهدرونِ آن"آرمانهایاجتماعی"‪ ،‬که بهپرچمِ این قدرتِ‬ ‫سیاسی مبدّل شدهبود‪ ،‬سرایت کرد‪ .‬یکی از مؤثّر ترین پیامدهای این کار‪ ،‬این بوده که درونمایههای‬ ‫این آرمانها و اندیشهها به فساد کشانده شد‪ ،‬از اینهم مؤثّرتر‪ ،‬این بود که قدرتِ سیاسی‪ ،‬به این‬


‫چند نوشته‬

‫‪31‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫آرمانها مفاهیم و درونمایههایی فاسد بخشید‪ .‬و میتوان گفت‪ ،‬که این آرمانها بهتدریج به پوششی‬ ‫بَدَل شدند برای پنهانساختنِ سرِشتِ آرمانستیزِ قدرتِ سیاسیِ نوین و قدرت‪ /‬سیاست‪/‬مدارانِ نوین‪.‬‬ ‫امّا یعنی چه این "آرمانهای اجتماعی‪/‬انسانی با درونمایهای فاسد"؟! واقعیت ایناست‪ ،‬که در جهانِ‬ ‫بشری‪ ،‬ما گواهِ این حقیقت هستیم که یک آرمانِ اجتماعیِ انسانی‪ ،‬همزمان‪:‬‬ ‫ میتواند آرمانِ بیشترینهی انسانهای یک جامعه باشد‬‫ میتواند آرمانِ انسانها و نهادهای قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدار گردد‬‫ میتواند آرمانِ حاکمان گردد‬‫ میتواند آرمانِ محکومین گردد‬‫ ‪...‬‬‫آیا این آرمانِ انسانی‪/‬اجتماعی‪ ،‬در هر یک ازاین موقعیتهایخود دارای یک ارزش است؟‬ ‫درکشورهای سرمایهداری و بهطورِکلّی در همهی نظامهایی که درآنها اقتصادِ بهاصطالح آزاد و یا‬ ‫نیمهآزاد‪-‬در حقیقت باید گفت‪ :‬رقابتی و نیمه رقابتی‪ -‬وجوددارد و اقتصاد نقشِکانونی را بازی میکند‪،‬‬ ‫سیاست یکّهتازِ میدان نیست‪ ،‬بلکه آن اسبی است که اقتصاد‪ ،‬سوار بر آن‪ ،‬یکّه‪ /‬تازی میکند‪ .‬افزون بر‬ ‫این‪ ،‬در جوامعِ سرمایهداری در فضای زد‪/‬و‪/‬بند و سودجویی و فسادِ اقتصادِ بازار‪ ،‬سیاست نیز در فساد و‬ ‫دروغِ آشکار غرقهاست‪ .‬قدرتِسیاست در اینکشورها از هرگونه"آرمانِ"بشری و آرمانخواهیِ اجتماعی‪/‬‬ ‫انسانی خالیاست‪ ،‬و از اینرو‪ ،‬آن سیاست و قدرتِسیاسی که مدّعیِ استقالل از اقتصاد باشد‪ ،‬دارای به‬ ‫اصطالح"اعتبار"نیست و باور نمیشود‪ .‬چون برایآنانیکه نسلها در اینجوامع زندهگیکردهاند‪ ،‬خود‪/‬‬ ‫کامهگیِ اقتصاد در اینگونه جوامع کامالً آشکار است‪.‬‬ ‫در جوامعِ "سوسیالیسمِ واقعاً‪/‬قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدارِ واقعا!‪/‬موجود"نیز‪ ،‬از جمله در اتّحادِ شوروی‪ ،‬قدرتِ‬ ‫سیاسی‪ ،‬بجز در سالهاینخستِ انقالب اکتبر‪ ،4343‬هرگز مستقل از طبقاتِاجتماعی و از اقتصاد نبوده‬ ‫و نمیتوانست هم باشد‪ .‬خودکامهگیِ چندسالِنخستِ این قدرتِسیاسی نیز بههیچرو نمیتوانسته فقط‬ ‫خودکامهگیِ قدرتمدارانِسیاسی باشد‪ .‬واگذار شدنِ مالکیتِ نزدیک بههمهی ابزارهای تولیدیِ اقتصاد‬ ‫به قدرتِ سیاسیِ افتاده بهدستِ شوراها‪ ،‬آمادهشدنِ بهترین زمینه بود برای اقتصادِ غولآسای آنروزگارِ‬ ‫روسیه‪ ،‬تا با شتابی بسیار‪ ،‬بهدستگرفتهگانِ تازه‪ /‬نفسِ قدرتِ سیاسی را بهزودی بخَرَد و بخورَد‪ ،‬و از‬ ‫آنان طبقهی اجتماعیِ خودرا پدید آوَرَد‪ .‬پاقشاریِ شوراها بر قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری بهجای جامعهمداریِ‬ ‫قدرتستیز‪ ،‬کارِ این اقتصادِ دولتیشده را بسیار آسان ساخت تا هم از بَدَلشدنِ کاملِ خود به یک‬ ‫اقتصادِ سوسیالیستی سر باز زند و هم با آسانیِ بیشتری خودکامهگیِ خود‪-‬یعنی خودکامهگیِ اقتصاد‪-‬‬ ‫را به خودکامهگیِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداران‪ -‬یعنی به خودکامهگیِسیاست‪"-‬واگذار" کند‪ .‬اینخودکامهگی‬ ‫در کشور های سوسیالیستیِ نامبرده‪ ،‬نهپیامدِ بهکارگیریِ آننظریهی دیکتاتوریِ پرولتاریا است که آن‬ ‫خود بحثِکامالً دیگری است‪ .‬خودکامهگیِ انجامشده در اینکشورها نه دیکتاتوریِ زحمت‪/‬کشان‪ ،‬که‬ ‫دیکتاتوریِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدارانه‪ ،‬و دیکتاتوریِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدارانِ مالِکِ‪/‬اقتصاد‪ /‬شده بوده است‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪34‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫از اینرو است که میتوانگفت که خودکامهگیِ قدرت‪/‬اقتصاد‪/‬مداری در جوامعِ بازارِ آزاد ‪-‬سرمایهداری‪-‬‬ ‫‪ ،‬با خودکامهگیِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری در جوامعِ نامبُردهی سوسیالیستی‪ ،‬با آنکه هر دو‪ ،‬خودکامهگی‬ ‫هستند‪ ،‬و با آنکه هر دو از اقتصاد فرمان میبرند‪ ،‬امّا با هم فرق دارند‪ .‬و درست همین فرق‪ ،‬آن‬ ‫چیزیاست که در بررسیِ عقلِ مُدِرن اینکتاب‪ ،‬بهآن حتّی اشاره هم نمیشود‪.‬‬ ‫()()()‬ ‫امّا در این جا بد نیست اگر به نقدِ یک دیدگاهِ دیگری اشاره شود که نه از سوی اندیشهورزانِ این کتاب‪،‬‬ ‫بلکه از سویِ اندیشهورزان و نیز حزبهای سیاسیِ چپِ سوسیالیستی طرح میشود‪ .‬و نه البتّه به‬ ‫تازهگی بلکه درهمانسالهاینخستینِ پیش و پساز انقالبِاکتبر‪4343‬نیز‪ .‬یعنی آنانکه "سوسیالیسمِ‬ ‫دموکراتیک"را‪ ،‬بهمثابهِ راهِ درستِ پیروزیِ سوسیالیسم بهمیانمیکشند‪ .‬پذیرفتنِ "سوسیالیسمِ‬ ‫دموکراتیک"‪ ،‬بهمعنای پذیرفتنِ این است‪ ،‬که سوسیالیسم خود همان دموکراسی نیست‪.‬‬ ‫سوسیالیسم‪ ،‬اگرکه واقعیاست‪ ،‬همان دموکراسیاست‪ .‬پس اینان درحقیقت از"دموکراسیِ دموکراتیک"‬ ‫سخن میگویند‪ .‬آیا میتوان گفت که دموکراسی را از راهِ دموکراتیک باید متحقّق کرد؟ عیبِ بزرگِ‬ ‫"سوسیالیسمِ دموکراتیک"‪ ،‬همان عیبِ بزرگِ"سوسیالیسمِ واقعاً موجود" است ‪ ،‬یعنی‪ :‬تقدیسِ قدرتِ‬ ‫سیاسی بهمثابهِ یگانه‪/‬ابزارِپیشرفتنِجامعه بهسویِسوسیالیسم‪ .‬زیرا‪ :‬دموکراسی‪ ،‬همچنانکه دیکتاتوری‪،‬‬ ‫بهرغمِ همهی ابهامهایش و بهرغمِ همهی عیبهایش‪ ،‬در یک چیز تعریفِروشنی دارد‪ .‬دموکراسی‪ ،‬یعنی‬ ‫آزادنهادنِ نسبیِجامعه برای بهدستگرفتنِ قدرتِ سیاسی از سویِ گروههایِ اجتماعی و سیاسیِ مدّعی‪.‬‬ ‫یعنی راهِ اصلیِ دموکراسی همان قدرتِ سیاسی است‪.‬‬ ‫دموکراسی و دیکتاتوری‪ ،‬دو برادر‪ -‬یا خواهرِ‪ -‬دو‪/‬قلو هستند‪ .‬هم دموکراسی و هم دیکتاتوری‪ ،‬در طولِ‬ ‫تاریخِ انسان‪ ،‬بسیار گوناگون ارزشگذاری شده‪ ،‬و بسیار گوناگون معنا شده‪ ،‬و بسیار گوناگون بهکار‬ ‫گرفتهشده‪ -‬اِعمال شده‪ -‬اند‪ .‬هم دموکراسی و هم دیکتاتوری‪ ،‬حتّی گاه در شمارِ آرمانهای نیکِ‬ ‫اجتماعیِ جنبشهایانسانی هم درآمدهاند‪ .‬و از همینرو است شاید‪ ،‬که در بسیاری از جامعهها و از‬ ‫جمله در جامعهی ما هم‪ ،‬گاهی انسانِ دموکرات بهمعنیِ انسانِ خوب و با اخالق و آزادیخواه و دادگر‬ ‫و‪ ...‬بوده و هست؛ همانطور که گاهی‪ ،‬اگرچه با اِکراه و نه بهاندازهی انسانِ دموکرات‪ ،‬انسانِ دیکتاتور‬ ‫نیز‪ ،‬بهمعنایِ انسانِ خوب‪ ،‬با اِراده‪ ،‬پشتیبانِ آزادی و دادگری و‪ ...‬قلمداد شده و میشود‪.‬‬ ‫امّا با همهی این گونهگونهگیهایِشان در معنا‪ ،‬معنایِ اصلیِ دموکراسی و دیکتاتوری را باید معنایِ‬ ‫سیاسیِ آنها دانست؛ و از میانِ همهی آن حوزههایزندهگیِاجتماعیای که در آنها کلماتِ دموکراسی‬ ‫و دیکتاتوری بهکار گرفته شدهاند‪ ،‬اصلیترین حوزه‪ -‬و یا ‪ :‬حوزهی اصلیِ‪ -‬کاربُردِ آنها را حوزهی‬ ‫سیاست‪/‬قدرت باید دانست‪ .‬در این معنایِ اصلیِ خود‪ ،‬دموکراسی و دیکتاتوری‪ ،‬دو شیوه(و نیز همزمان‬ ‫میشود گفت‪ :‬دو شکلِ) اِعمالشدنِ قدرتِسیاسی هستند‪ .‬نه دموکراسی حتماً بدونِ کُشتار و زور است‬ ‫و نه دیکتاتوری حتماً با کُشتار و زور همراه است‪ .‬بلکه آنچه‪ -‬نه درهمهی حوزهها بلکه در حوزهی‬ ‫مبازرات سیاسی‪-‬سرچشمه و منشاءِ کُشتار و زور است همانا خودِ قدرتِسیاسی است که منشاء و‬ ‫سرچشمهی این دو مقوله‪ -‬دموکراسی و دیکتاتوری‪ -‬است‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪31‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫مرکز‪ ،‬مَدار‪ ،‬و "آرمانِ" دموکراسی نیز همانا قدرتِسیاسیاست‪" .‬سوسیالیسمِدموکراتیک" همان‬ ‫سوسیالیسمِدولتی‪ ،‬همانسوسیالیسمِقدرت‪/‬سیاست‪/‬مدار‪ ،‬همانسوسیالیسمِقدرت‪/‬سیاست‪/‬مداران است‪.‬‬ ‫بحث اینجا بر سرِ دشمنی با سوسیالیسمِدموکراتیک نیست‪ .‬بحث بر سرِ نقد و بررسیِ آناست‪.‬‬ ‫سوسیالیسمِ همه یا اکثریتِ جامعه ولی‪ ،‬به قدرتِ سیاسی و مصالحِ برآمده از آن وابسته نیست بلکه با‬ ‫آن دشمن‪ -‬و در بهترین حالت به آن مظنون‪-‬است‪ .‬آنرا نه راهِ پیروزی بلکه سدِّ پیروزی میداند‪ .‬این‬ ‫سوسیالیسم‪ ،‬خودرا مشروط به قدرتِ سیاسی و کسبِ آن نمیکند‪ .‬این سوسیالیسم‪ ،‬خودرا هرجا که‬ ‫دست دهد برپا میکند‪.‬‬ ‫عیبِ همهی سوسیالیسمهای قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدار ایناست که نمیگذارند سوسیالیسم به دستِ همه یا‬ ‫اکثریتِ َ"مَردُمِ"جامعه انجام گیرد‪ .‬نمیگذارند که جامعه خود بهضرورتِ اجتماعیساختنِ زندهگیِ‬ ‫اجتماعیِ خود برسد‪ ،‬و سودمندیها و برتریهایآنرا دریابد‪ .‬هوادارانِ این سوسیالیسمهای قدرت‪/‬‬ ‫سیاست‪/‬مدار‪ ،‬در میانِ "مَردُم" و سوسیالیسم‪ ،‬گروهی به نامِ نماینده‪ ،‬رهبر‪ ،...‬و یا نهادی به نامِ قدرتِ‬ ‫سیاسی را جای میدهند‪ ،‬و بر این باورند که بدونِ این"واسطهها"‪ ،‬جامعه و سوسیالیسم بههم نخواهند‬ ‫رسید‪ .‬این هوادارانِ سوسیالیسمِ قدرت‪ /‬سیاست‪/‬مدار هرگونه تالشِ جامعه برای کنارزدنِ این واسطهها‬ ‫و برای شرکتِمستقیم در اجتماعیساختنِ زندهگیِاجتماعیِشان را به دیدهی تردید و ظنِّ بد مینگرند‪،‬‬ ‫آن را تخطئه و گاه سرکوب میکنند‪ .‬همچنان که در ا‪ .‬ج‪ .‬شوروی و‪...‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪39‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫‪ -7‬عقلِ مُدِرن و فردِ آدمی‬

‫شکّینیست که در اروپا‪ ،‬در آغازِ دورهی"رُنسانس"و بهویژه در دورانِ روشنگری‪ ،‬در جدالِ فکریِ میا ِ‬ ‫ن‬ ‫جبهههای گوناگونِ اندیشهگی‪ ،‬بهویژه در میانِ دو جبههی بزرگِ"مخالفان"و"هواخواهانِ" آن دورانی‬ ‫که به"قرونِ وُسطی"نامبُردار شد‪ ،‬موضوعِ فردِ آدمی نقشوُوزنِ بزرگی پیداکرد‪ .‬هم چون همهی مسایلِ‬ ‫دیگر‪ ،‬مسئلهی فردِ آدمی هم‪ ،‬ملغمهی دستِ این دو جبهه شدهاست‪ .‬از هر دو‪/‬سو‪ ،‬کوشششده تا از‬ ‫اینموضوع نیز بهمثابهِ ابزاری برای مبارزهی قدرت بهرهبرداری شود‪.‬‬ ‫حتّی همین جدالِ فکری نیز دارای رنگ و بویِ بسیار تندِ بومی‪/‬اروپایی است‪.‬‬ ‫بهنظر میرسد‪ ،‬که از همان آغاز‪ ،‬هم تند‪/‬رَویهای روشنفکران و هم تند‪/‬رَویهای سرمایهداریِ‬ ‫نوخاسته‪ ،‬و هم تند‪/‬رَویهای پرستندهگان قدرت‪ ،‬تأثیرِ بسیار زیانبخشی بر روی بحث بر سرِ تعریفِ‬ ‫فردِ آدمی‪ ،‬و حقوق و آزادیهای او‪ ،‬و پیوندِ او با جامعه و جهان گذاشتهاست‪ .‬یک روحِ تُند‪/‬روانه‪،‬‬ ‫یکجور تند‪/‬رَوی با رنگ و لعابِ تند‪/‬رَویهای"روشنفکرانه‪/‬سرمایهدارانه‪ /‬بازارپَسَندانه‪/‬قدرتپرستانه"‬ ‫بر جبههی مخالفت با میراثهای فرهنگی‪ ،‬سیاسی‪ ،‬اقتصادی‪ ،‬فکریِ "قرونِ وسطی" فرمان میرانده‬ ‫است؛ بهویژه بر"نیروی مُدِرنیته"‪ ،‬که یکی از مهمترین نیروهای این جبهه بهشمار میآمد‪.‬‬ ‫سایهی یک چنینتُندرَویای‪ ،‬بر بسیاری از حقایق پَرده پوشیده است‪ .‬و سببِ یک مبالغه و بزرگنمایی‬ ‫گردید در چند عرصه ‪:‬‬ ‫از یکسو‪ ،‬بهمبالغهی تبلیغاتی در بارهی برتریهای جایگاه و مقامِ"فرد"در" مُدِرنیته" انجامیده‪،‬‬ ‫از سویدیگر‪ ،‬به مبالغهی تبلیغاتی در بارهی وضع و جایگاهِ اَسَفبارِ"فرد"در"قرون وُسطی" انجامیده‪،‬‬ ‫و از سویی دیگر‪ ،‬بهستایشِ تبلیغاتی از گونهی ویژهای از"فرد" انجامیده‪ ،‬که شاخصِ بزرگ و‬ ‫برجستهی آن‪ ،‬کُرِنش در برابرِ"سود" است‪.‬‬ ‫بررسی و شناختِ درستِ مفهومِ فرد در غرب‪ ،‬باید در دو پهنه و میدان انجام گیرد‪ .‬پهنهی اندیشه و‬ ‫پهنهی عمل‪.‬‬ ‫الف‪ -‬در پهنهی اندیشه ‪ :‬فرد بهمثابهِ مفهوم‬

‫"فردِآدمی" بهمثابهِ یک مفهوم‪ ،‬یعنی فردِ آدمی نه آنگونه که واقعاً هست بلکه آنگونه که باید باشد‪،‬‬ ‫هنوز هم در پهنهی اندیشه در جوامعِ اروپایی(غربی)‪ ،‬موضوعِ مهمِ اندیشهیی است‪.‬‬ ‫در پهنهی نوعی از اندیشهیغربی‪ ،‬فرد‪ ،‬بهمثابهِ مفهوم‪ ،‬درست همچون خودِ فرد بهمثابهِ یک واقعیت در‬ ‫پهنهی زندهگیِ جامعه‪ ،‬به بازی گرفته شدهاست‪ .‬فرد‪ ،‬بهمثابهِ یک مفهوم‪ ،‬در ذهن و اندیشهی بسیاری‬ ‫از اندیشمندانِ غربی‪ ،‬همانقدر مشحون از آشفتهگی و هرجومرج است که بهمثابهِ یک انسانِ واقعی در‬ ‫جامعهیغرب‪ .‬بسیاری از تعریفهایی که از مفهومِ فرد شده خالی از یکپارچهگی و هماهنگی است‪.‬‬ ‫فرد‪ ،‬در اندیشهی بیشترِ هواخواهانِ عقلِ مُدِرن در اینکتاب نیز‪ ،‬بیشتر به سایهای میماند‪ ،‬بیچهره و‬ ‫ناشناس و ناشناختنی‪ .‬و این در حالیاست که غالبِ این اندیشهوران بر این باورند که فردِ آدمی در‬ ‫کانونِ مُدِرنیته جای دارد‪ .‬و ادّعا میکنند که جامعهی اروپا در"پیش از مُدِرنیته"و نیز جامعههای‬


‫چند نوشته‬

‫‪31‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫کنونیِ"نا‪/‬مُدِرن"‪-‬که هر یک به دلیلی"مُدِرنیته"را بهمثابهِ راهبرِ جامعهی خود نمیپذیرند‪ -‬فردِ آدمی‬ ‫را فراموش کرده و از ارزش انداخته و در درونِ"همه" یا "کُ​ُل» و در "ارزشهای همهگانیِ مقدّس‪"...‬‬ ‫ناپدید میکنند‪.‬‬ ‫مفهومِ فرد در اندیشهی هر یک از این متفکّرین‪ ،‬تقریباً میتوانگفت که ویژهی همو است‪ .‬و با مفهومِ‬ ‫فرد در نزدِ دیگری نمیخواند‪ .‬فرد در نزدِ نیچه‪ ،‬سارتر‪ ،‬هایدگر‪ ،‬و ‪ -‬در اینکتاب‪ -‬در نزدِ هابرماس‪،‬‬ ‫لیوتار‪ ،‬ریكو و‪ ...‬با هم فرق دارند‪.‬‬ ‫فرد‪ ،‬و پیوندِ او با جهان و جامعه‬ ‫« من فکر میکنم‪ ...‬انفصالی که فروید و نیچه میانِ فرد و جامعه دیدهاند‪ ،‬حقیقتاً میتواند به تصویری موهوم از فاعل(فرد)‬ ‫بیانجامد‪».‬ص‪ / 31‬آلن تورین‬

‫گذشته از تعریف از فردِ دلخواه‪ ،‬موضوعِ پیوند‪ -‬و یا نوعِ پیوندِ‪ -‬میانِ فردِ آدمی و جامعه نیز‪ ،‬یکی از‬ ‫دشواریهای تفکّرِ غربی است‪.‬‬ ‫این دشواری البتّه یک دشواریِ کُهَنِ زندهگی اجتماعی است‪.‬‬ ‫ریشهی این دشواری در سِرِشتِ هستیِ طبیعیِ آدمی ازیکسو‪ ،‬و در طبیعتِ و سِرِشتِ ساختارِ جامعه‬ ‫از سوی دیگر نهفته است‪ .‬و آدمی‪ ،‬دستِکم ناکنون‪ ،‬نشان داده که تواناییِ آن ندارد تا در این دو‪-‬‬ ‫طبیعت‪ ،‬و سِرِشتِ اجتماعی‪ -‬چنان دست بَرَد که به مسئلهی فرد و جامعه پایان داده شود‪ .‬با اینحال‪،‬‬ ‫تاریخِ راهجویی برایِ حل و گشودنِ ایندشواری بهاندازهی تاریخِ خودِ ایندشواری‪ ،‬کُهَن و قدیمی است‪.‬‬ ‫انسان را نه توانایی و نه امکان و نه آن جرئت و دلیری است که بتواند خودرا ازشّرِ زندهگیِ اجتماعی‬ ‫آزاد کند؛ و این در حالیاست‪ ،‬که این موجود در قالبِ فردهای جداگانه‪-‬که نمونههای متنوّع و بسیار‬ ‫گوناگونِ آنها کم نیستند‪ -‬همیشه چنین آرزویی و یا چنین گرایشی را دارند‪.‬‬ ‫در جامعهی ایران هم‪ ،‬این دشواری از دیرباز شناخته شده بوده و راهِ حلهای گوناگونی بهکاربسته شده‬ ‫است‪ .‬مثالً بهنظر میرسد که بهویژه در میانِ گروه هایی از عارفان و صوفیان میتوان گونهای ویژه از‬ ‫این کوششها را دید‪ .‬برخی از نمونههای تندروانهی این کوششها را میتوان بازتابِ این دانست که در‬ ‫این جامعه نیز هم‪/‬چون در دیگر جوامع‪ ،‬از دیرباز حتّی اندیشهی بیهودهبودن و بُنبستیِ هرگونه‬ ‫کوشش برای پیونددادنِ فرد و جامعه نیز تجربه شده بود‪ .‬جالب است که این ناامیدیِ ویژه‪ ،‬برخالفِ‬ ‫آنچه که در برخی جوامعِ دیگر دیدهشده‪ ،‬به پدیدهی خودکشی نیانجامیده و برعکس در برابرِ این"راهِ‬ ‫حلِّ" ابلهانه سخت ایستادهگی کرده است‪ .‬نمونهی دیگرِ کوشش برای حلِ مسئلهی فرد و جامعه‪ ،‬باور‬ ‫بهاین اندیشه است که «بنی آدم اعضای یک پیکرند‪ .»...‬این‪ ،‬یکی از تجربههای همهگانی دراین جامعه‬ ‫است‪ .‬راهِ حلّی میانه و معتدل و واقعبینانه که راهی جز سازش برای کمخطرترکردنِ درگیریِ میانِ این‬ ‫دو هیوال‪ -‬فرد و جامعه‪ -‬نمیبیند‪ .‬این راهِحل‪ ،‬پردهای از فریبی دلپذیر بر رویِ طبیعتِ نابسامانِ آدمی‬ ‫‪ ،‬و بر رویِ ساختارِ نابسامانِ جامعه میکشد تا از سوزَندهگیِ این حقیقتِ تلخ بکاهد‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪35‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫در همهی پهنههای گوناگونِ فکریِ مُدِرنیته (و نیز پُستمُدِرنیته) در اروپا‪ ،‬فردِ آدمی از هماهنگ ِ‬ ‫ی‬ ‫طبیعی با جامعه‪ ،‬با جهانِهستی و هستیِجهان‪ ،‬بیرون کشیدهشده است‪ .‬و آلوده ساخته شدهاست‬ ‫بهگونههای بیشمارِ خودخواهی‪ .‬آنجامعهایهم‪ ،‬که چنین"فرد"ی به ساختنِ آن میپردازد‪ ،‬قرار است‬ ‫تا بر جهان رهبری کند‪ ،‬بر جهان دستیابد‪ ،‬تا جهان را بهخدمتِ خود درآورد‪ ،‬نه تنها جهانِ انسانی را‪،‬‬ ‫بلکه همچنین‪ ،‬جهانِ هستی را‪.‬‬ ‫چنین"فردِ"آدمی‪ ،‬در جایگاهِ مناسب و واقعی و درخورِ خود نیست‪ .‬او خودرا نه جزئی از این جهان‪،‬‬ ‫بلکه چیزی جدا از آن میپندارد‪ .‬او در تالش برای هماهنگکردنِ خود با مجموعهی هستی نیست‪،‬‬ ‫بلکه میکوشد تا جهانِ پیرامون را بههماهنگکردنِ با خود وادارد‪ .‬و این‪ ،‬هنگامی است که خودِ او‪،‬‬ ‫هنوز در درونِ خود‪ ،‬نتوانسته است به یک خویشتنِ هماهنگ دست بیابد‪.‬‬ ‫هماهنگی‪ ،‬تنها‪ ،‬بهنظمبودن و بهآیینبودن نیست‪ .‬ایننیستکه یک شماری از انسانها‪ -‬یا شماری از‬ ‫هرچیزی‪ -‬بهمثابهِ یک"مجموعه"‪ ،‬بههر شکلی‪ ،‬بهفرمانِ یککانون‪ ،‬بهسوی سمتیوُسویی‪ ،‬سازمان یابد‪.‬‬ ‫چنینهماهنگیای‪ ،‬یک شکلگراییبیمقدار است‪ .‬و در شکلگرایی‪ ،‬شکل‪ ،‬بیشتر یک پردهی فریبنده‬ ‫است تا بازتابِ واقعیِ یک"درونِ"ارزشمند‪ ،‬درخورِ تأمّل و ستودن‪.‬‬ ‫فردِآدمی‪ ،‬بهنظر میرسد که تاکنون‪ ،‬در دو پهنه خودرا هماهنگ میکند ‪:‬‬ ‫ در پهنهی بیرون‪ ،‬یعنی با جامعه و جهانِ پیرامون‪.‬‬‫ و در پهنهی درون‪ ،‬و درآنجا مهمتر و پیشاز هر چیزی با غرایز‪.‬‬‫از این دیدگاه‪ ،‬جهانِ بشری‪ ،‬تاکنون گونههای بسیار متنوّعی از"فرد"را به صحنه آورده و به نمایش‬ ‫گذاشته است‪ .‬گونهی نامبُردارشده به "فردِ مُدِرن"‪ ،‬نیز یکی ازاین انواعِ فردِ آدمی است‪ .‬هم مُدِرنیته و‬ ‫هم خُردهگیرانِ همشهریاش یعنی پُستمُدِرنیته و‪ ...‬نوعیویژه از فردِ آدمیرا با نوعیویژه از هماهنگی‬ ‫اش با غرایز‪ ،‬طرح ریخته و با کمکِ نیروهای اقتصادی و اجتماعیِ دیگر‪ ،‬که مهمترینِ آنها بدونِ هیچ‬ ‫تردیدی نیرویِ سرمایهداریاست‪ ،‬بهتحقق و انجامِ این طرح پرداختهاند‪ .‬ویژهگیِ بزرگِ این فردِآدمی‪،‬‬ ‫که بدینگونه تحقق یافته‪ ،‬کُرنِش در برابرِ نوعی از"خِرَد"و مدهوششدن در برابرِ"سود"است‪.‬‬ ‫سَنَدِ نامبُردارشده به«اعالمیهی حقوقِ بشر»‪ ،‬یکی از نمونههای آشفتهگیِ ویژهی اندیشهی اروپا‪ ،‬در‬ ‫هنگامِ"رُنسانس"و دورهی روشنگری‪ ،‬در بارهی فردِ آدمیاست‪ .‬اینآشفتهگی‪ ،‬نتیجهی آمیختهگیِ‬ ‫شتابزدهی سه گونهی تندرَویِاست که در باال برشمرده شدهاست‪ .‬همین آشفتهگی‪ ،‬خود یکی از‬ ‫سرچشمههای آشفتهگیهای آینده در اندیشهی اروپایی است‪.‬‬ ‫از نمونههای این آشفتهگی‪ ،‬مفهومِ"آزادی" در این سَنَد است‪ .‬سرفصلِ این آزادیِ فردی چنین بیان‬ ‫می شود ‪« :‬فردِ آدمی آزاد به دنیا میآید‪»...‬‬ ‫هرکسی میتواند دریابد که چنینمفهومی از آزادی کامالًخطاست‪ .‬آزادی دراینجمله‪ ،‬تنها دربردارندهی‬ ‫آزادی از همهی آن چیزهایی است که پیش از زادهشدنِ این فرد در جامعهی او ساخته و پرداخته‬ ‫شدهاند‪ .‬و این برداشت و داوری‪ ،‬خطا و کودکانه است‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪31‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫هیچ فردِ آدمی‪ ،‬حتّی درآن نخستین لحظههای ریختیابی‪ -‬یا ریختدهیِ‪ -‬خود آزاد نیست‪ .‬یکی از‬ ‫مهمترین جزءِ خمیرمایهی اینریختیابی و ساخته شدن‪ ،‬وابستهگی است‪ .‬این فردِ در حالِ ریختیابی‪،‬‬ ‫چندین و چند ناف دارد‪ :‬نافی که اورا به مادرش وابسته میکند‪ ،‬و همه میدانیم که این ناف‪ ،‬تنها یک‬ ‫پُلی نیست تا نیازهای خوراکی به نوزاد برسد‪ .‬این پُلی است که از رویِ آن بسیاری"محموله"های دیگر‬ ‫از هستیِ اجتماعی و طبیعیِ مادر و شدر‪ -‬همچون آدمی سالمند که بسیاری چیزها از جامعهی خود‪،‬‬ ‫بهخود جذب کرده‪-‬به سوی نوزاد حمل میشود‪ .‬امّا این ناف‪ ،‬تنها و یگانه ناف نیست‪ .‬نافِ دیگری نوزاد‬ ‫را به برخی از خویها و عاداتِ اجتماعیِ مادرش و پدرش وابسته میکند‪ .‬همچنان که میتوان گفت‬ ‫نافِ دیگری‪ ،‬نوزاد را به برخی از آنچه که در جامعهی پیش از او وجود داشته وصل میکند‪ .‬و همین‬ ‫جور‪ ،‬نافهای ناپیدای دیگر‪ .‬از میان این نافهای متعدد‪ ،‬تنها یکی از آنها با زادهشدنِ نوزاد پاره‬ ‫میشود ولی چندین نافِ دیگر تا پایانِ زندهگی ناگسسته میمانند‪ .‬هیچ فردِ آدمی‪ ،‬آزاد به دنیا نمیآید‪.‬‬ ‫هم‪ ،‬اینگونه از آزادی‪ ،‬و هم‪ ،‬گونههای دیگرِ آن‪ ،‬که در این«سَنَد» از آنها گفتگو و دفاع میشود‪-‬‬ ‫همچون آزادیِ مالکیت و‪ -...‬یکسره با روح و خمیر مایهی«جداسازی و فاصلهاندازی» میانِ فرد و‬ ‫جامعه آلوده و آغشته است‪ .‬نویسندهگانِ این سَنَد‪ ،‬هم شناختِشان از آزادیِ آدمی در هنگامِ تولّد و‬ ‫نوزادیاش نادرست بود و هم از آزادیِ آدمی در سالمندی و کهنسالیاش‪ .‬نادرستیِ اینگونه برداشت‬ ‫ها از"آزادی"‪ ،‬بسیار پیشتر از نوشتهشدنِ این سَنَد ‪ ،‬چه در اروپا و چه در آسیا و گوشههای دیگرِ‬ ‫جهان‪ ،‬شناخته و ثابت شده بود‪ .‬پس چهگونه بود که این سَنَد بدونِ توجّه به پیشینهی نسبتاً درازِ‬ ‫بحث و فحص دربارهی مفهومِ آزادی‪ ،‬به طرحِ نارسای آن پرداخت؟ آیا بهراستی نویسندهگان سَنَد‪،‬‬ ‫پیش از نوشتنِ آن به بررسیِ این بحثها پرداخته بودند؟ میزانِ آگاهیِ روشنفکران دورهی رُنسانس و‬ ‫دورهی روشنگریِ اروپا دربارهی پیشینهی اینگونهبحثها‪ -‬مثالً در آسیا‪ -‬بهگواهیِ آنچه که خودِشان‬ ‫گفتهاند و به گواهیِ نوشتهها و آثاری که برجای نهادهاند‪ ،‬بسیار اندك بود‪ .‬و شمارِ آثاری که نشان دهد‬ ‫که آنها افزون بر آشنایی با اینپیشینه‪ ،‬آن را بررسی هم کردهباشند تقریباً هیچ است‪ .‬این سَنَد‪ ،‬بهنظر‬ ‫میرسد‪ ،‬پیش ازهر چیز و پیش ازآن که بخواهد سَنَدی علمی و اندیشهمندانه باشد‪ ،‬باری‪ ،‬سَنَدی بوده‬ ‫سیاسی‪ ،‬با اهدافِ سیاسی‪ .‬ابزاری بوده است‪:‬‬ ‫ برای مبارزه برسرِ قدرت با کلیسا و مسیحیتِ کلیسایی‬‫ برای سهیمکردن و همبازکردنِ بخشهای گوناگونِ دارندهگانِ نوینِ قدرتِ اقتصادی و جویندگانِ‬‫نوینِ قدرت در قدرتِ سیاسی‬ ‫ برای بازکردنِ راه بر آن گروههای جامعه که جز به خود و جز به خود خواهی نمیاندیشند‬‫ برای رویارویی با تمدّنهای نااروپایی‪.‬‬‫بههرحال‪ ،‬در اینسَنَد‪ ،‬فردِآدمی‪ ،‬هم آشفته است و هم برپایهای نادرست و لرزان ایستاده است‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪33‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫فرد یا فردگرایی‬

‫در این کتاب‪ ،‬در برخی از جاها بهگمان من‪ ،‬جای فرد با فردگرایی درهم ریخته میشود‪ .‬به گفتهی‬ ‫دیگر‪ ،‬برای برخی از ایناندیشهوران‪ ،‬فردگرایی بیش از خودِ فرد اهمیت و ارزش دارد‪ .‬همین جابهجایی‪،‬‬ ‫موضوعِ فرد را در پهنهی اندیشهی آنان بیش از پیش پیچیده کرده است‪.‬‬ ‫میانِ"فردگرایی"و"هواخواهی از فردیّتِآدمی" تفاوت است‪" .‬فردگرایی"یکی از گونههای گرایش و هوا‪/‬‬ ‫خواهی از فردیتِ آدمی است‪ .‬حتّی میانِ"فردگرایی"و"هواخواهی از آزادیِ فردی"هم تفاوتاست‪.‬‬ ‫فردگرایی یکی از شاخههای آزادیِ فردی است‪.‬‬ ‫بهنظر میرسد‪ ،‬که از اینمتفکّرین برخیها‪ ،‬غرق در هواخواهی از فردگراییاند‪ ،‬و چنان شیفتهی آناند‬ ‫که خودِ فردِ آدمی‪ ،‬یعنی موجودِ زندهی واقعی‪ ،‬را فراموش می کنند‪ .‬گاهی حتّی آشکارا دیده میشود‬ ‫که برخی از آنها کارِ دفاع از "مفهومِ" فردگرایی را‪-‬که خود دوست دارند آنرا آزادی فردی بنامند‪-‬‬ ‫بهجایی میرسانند که گویی آمادهاند در راهِ این بهاصطالحِ آزادی فردی‪ ،‬فردها و افرادِ دیگر را به آسانی‬ ‫قربانی کنند!‬ ‫گریز از فردِ مشخّصِ شرایطِ مشخّص‬

‫چنین مینماید‪ ،‬که اغلبِ گفتگوشوندهگانِ این کتاب‪ ،‬فقط آن فردگرایی و فرد را مطلوب می دانند که‬ ‫در چارچوبِ شرایطِ سیاسی و اجتماعیِ اروپا (غرب) پدیدآمدهاست‪ .‬گویی خُو کردهاند و یا خودرا‬ ‫مجبور میبینند و یا وظیفهی مقدّسِ خود میدانند که فقط از همینگونهی اروپایی (غربیِ)آزادیِ فرد‬ ‫دفاع کنند‪ ،‬و تازه همیندفاع را هم فقط در این میدانند که تنها برداشت های خود از فرد و آزادیهای‬ ‫فردیرا تکرار کنند‪ .‬گویی برای بسیاری از آنها‪ ،‬هواخواهی از فرد و آزادیِ فردی چیزیاست همچون‬ ‫انجامِ یک وظیفهیاداری یا آیینی‪/‬دینی‪ .‬آنها کاری بهاین ندارند که فردِ آدمی در چهجایی یا جامعهای‬ ‫با چه ویژهگی و شرایطی زندهگی میکند‪ .‬آنها اعتقادی ندارند بهاین که انواعِ بسیار گوناگونِ فردِ آزاد‬ ‫هماکنون‪ -‬نه هماکنون بلکه همیشه‪ -‬در همهی جوامع وجوددارد‪ .‬در اندیشهی عقلِمُدِرن‪ ،‬نهتنها خودِ‬ ‫فرد چهرهی مشخّص ندارد یعنی در شرایطِ مشخّص زیست نمیکند‪ ،‬بلکه فردیّت نیز همچون چیزی‬ ‫در نظر گرفته نمیشود که بهناگزیر باید اصالت داشته باشد‪ ،‬یعنی پیامدِ طبیعیِ رفتار و کردارِ آدمی و‬ ‫همخوان با خواستِ درونیِ او بهمثابهِ موجودی اجتماعی در جامعهای مشخّص باشد‪.‬‬ ‫آن فردیّت‪ ،‬که عاریهیی باشد‪ ،‬آن فردیّت‪ ،‬که نتیجهی پِیرَوی از"بابِ روز"‪ ،‬و یا "فضا"‪ ،‬و یا آن"زور و‬ ‫اجبارِ پنهان"باشد که انبوهِ"فرد"ها را با فشار و جبر بهسویِ داشتنِ یک فردیّتِ اجباری وادار میکند‪،‬‬ ‫آن فردیّتِ زورَکی و دروغین‪ ،‬آن نوع فردیتّی که بیشتر بهنوعی آرایش و زینت ماننده است‪ ،‬و آننوع‬ ‫فردیتّی که برای فریب و فریفتهساختن است‪ ،‬باری اینگونه فردیّتها‪ ،‬اگرچه میتوانند صحنهی نمایش‬ ‫را رنگین و پُر کنند‪ ،‬ولی بههیچرُو‪ ،‬نمیتوانند فردیّتی واقعی و گرهخورده با جامعه و هواخواهِ آزادیِ‬ ‫واقعی باشد‪.‬‬ ‫ب‪ -‬در پهنهی عمل‪ :‬فرد بهمثابهِ واقعیت‬

‫از تماشای فردِ آدمی در پهنهیاندیشه دست برداریم و از اینتماشاخانه بیرون برویم و ببینیم در تماشا‪/‬‬ ‫خانهی"زندهگی"‪ ،‬این فرد بهراستی چهگونه است‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪31‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫گفتارهایی همانندِ گفتارِ زیر‪ ،‬در میانِ این هواخواهیکردنها و هیاهو‪ ،‬بسیار کم است ‪:‬‬ ‫«در آنچه که روزنامهنگاران و سیاستمداران"دموکراسی"مینامند‪ ...‬بیهوده‪...‬در جستجوی نمونهی چیزی بهنام شَهروَند‬ ‫[فردِ]مسئول هستیم که‪ ...‬قادر به حکومتکردن و حکومتشدن باشد‪ ...‬این آزادیها‪ ...‬صرفاً نقشِ ابزار و دستگاهی را بازی‬ ‫میکنند که کارِ آن افزایشِ"لذّاتِ" فردی و به حداکثر رساندنِ آنهاست‪ .‬و این لذّات‪ ،‬تنها محتوایِ ذاتیِ آن فردگرایی است‬ ‫که گوشِ ما را با آن پُر میکنند‪"...‬ص‪ /453‬کاستوریادیس‬ ‫«افرادی‪ ،‬که ادّعا میشود « آزادند هرچه میخواهند بکنند»‪ ،‬کارِ خاصّی نمی کنند‪ .‬هیچ کاری نمیکنند‪ .‬هر بار دست به‬ ‫کارهایی دقیق‪ ،‬معیّن‪ ،‬و خاص می زنند‪ ،‬و خواهانِ برخیچیزها هستند‪ ،‬و بقیه را کنار میگذارند‪...‬امّا هرگز این چیزها و‬ ‫کارها را نه منحصراً و نه حتّی اساساً« افراد» بهتنهایی تعیین نمیکنند‪ ،‬و نمیتوانندهم تعیین کنند‪ .‬قلمروِ اجتماعی‪/‬تاریخی‬ ‫و نهادِ ویژهی جامعه‪ ...‬و داللتهای خیالیِ این جامعه تعیینکنندهی آنها هستند‪ »...‬ص‪ / 451‬کاستوریادیس‬

‫"فردِ آدمی"در صحنهیعمل و در واقعیتِجوامعِ اروپایی(غربی)‪ ،‬یعنی فردِ آدمی آنگونهکه واقعاً هست‬ ‫و نه آنگونه که میگویند باید باشد‪ ،‬هنوز هم موضوعِ مهمِ عملی است‪.‬‬ ‫ارزیابی از این فرد و از واقعیتِ او‪ ،‬و کوشش برای معناکردنِ او‪ ،‬بازارِ بحث میانِ اندیشهمندان را به‬ ‫آشفتهگیِ آشکاری کشانده است‪.‬‬ ‫بهنظر میرسد که دگرگونیهای پدیدآمده در فردِ اروپایی(غربی) و در پیوندِ میانِ این فرد و جامعه‬ ‫(جامعهی خودِ او و جامعهی بشری)‪ ،‬که ظاهراً از ششسدهی پیش نطفه بسته و از دو‪ /‬سهسدهی‬ ‫گذشته آشکار گردیده‪ ،‬به میزانِ زیادی‪ ،‬دگرگونیهایی هستند که بهطورِ خود‪/‬به‪/‬خودی انجام گرفتهاند‪.‬‬ ‫این دگرگونیها تقریباً در‪/‬بَست در زیرِ تأثیرِ خودبهخودیبودنِ دگرگونی های عامِ این جوامع بودهاند‪.‬‬ ‫خودبهخودی نهبهاینمعنا که ریشه در تحوّلهای اجتماعی‪/‬فکری نداشته‪ ،‬و اندیشههای اجتماعی بهطورِ‬ ‫عام و اندیشهی مُدِرنیته بهطورِ مُشخّص‪ ،‬در این دگرگونیها نقشی نداشتهاند؛ بلکه خودبهخودی بهاین‬ ‫معنا که رَوَندِ این دگرگونیها‪ ،‬درمجموع‪ ،‬متآثّر از هرجوُمرجِ حاکم بر رَوَندِ رشدِ سرمایهدارانهی این‬ ‫جامعهها انجام گرفتهاند‪ .‬زیرا این رَوَند جز با هرجوُمرج نمیتواند پیشرفتِ ویژهی خودرا متحقق سازد‪.‬‬ ‫اصالً خودِ طبقه یا طبقاتِ سرمایهدار جز با هرجوُمرج نمیتوانند وجود اشتهباشند‪ .‬آن رَوَندِ تحوّلهایی‬ ‫هم که چنینطبقاتی بخواهند در یک جامعهای بهپیش ببرند بهطریقِاُوال بهاصطالح نمیتواند بدونِ‬ ‫هرجومرج انجام گیرد؛ افزون بر این‪ ،‬در کنارِ این رَوَندِ بورژواییشدنِ این جامعه ها‪ ،‬نهادها و نیروهای‬ ‫دیگری هم بودند ( و هنوز هستند)که کوشیدهاند بر این رَوَند تأثیر نهند‪ .‬یا بهکلّی آنرا ایستانده و از‬ ‫حرکت بازدارند و یا آنرا بهسویِ معقوالنهای ببرند و یا با بهرهگیری از برخی امکانهای سودمندی که‬ ‫این بورژواییشدن در جامعه پدیدآورده جامعه را بهسوی آیندهای بهکلّی دیگر بکشانند‪.‬‬ ‫از سویی‪ ،‬در تجربه ثابت شده که برای پشتیبانانِ اینرَوَند‪ ،‬همیشه‪ ،‬امکانِ تکرَوی فراهم نبوده و از‬ ‫این‪/‬رو آنان ناگزیر به سازشها و ائتالفها بوده و هنوز هم هستند‪ .‬و این بهسهمِخود هرجومرجِ رَوَند را‬ ‫بیشتر میکند‪.‬‬ ‫افزون بر اینها‪ ،‬چنین پیداست‪ ،‬که‪ ،‬چه در دورانی که رسانههای جمعی بسیار کم بودند و چه امروزه‬ ‫که غولآسا شدهاند‪ ،‬همیشه بخشهای بزرگی از انبوهِ فردها در این جوامع‪ ،‬از گردونهی تأثیرگزاری و‬ ‫تأثیرپذیری براین تحوّلِ اجتماعیِ دو‪/‬سه‪/‬سدهی گذشته برکنار ماندهبودند و هنوز هم برکنار ماندهاند‪.‬‬ ‫این برکنارماندهگان‪ ،‬خود ظاهراً دو گروه هستند‪ :‬آنانی که آگاهانه میکوشند خودرا از این"گَردونه"ی‬


‫چند نوشته‬

‫‪33‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫پَرهیاهو و از تأثیرپذیری برآن و یا ازآن برکنار نگه دارند‪ ،‬و آن گروه‪ ،‬که آنان را گردانندهگانِ این‬ ‫گَردونه‪ ،‬آگاهانه از تأثیرگزاردن بر مسیرِ گَردونه بر کنار نگه دارند‪.‬‬ ‫این هرجوُمرج را برخیها دوست دارند"تکثّرگرایی"‪ ،‬رقابت‪ ،‬آزادی‪ ،‬و دموکراسی‪ ...‬بنامند‪ ،‬اگر چه میلِ‬ ‫به نوعی تنوّعگراییِ معقوالنه و اصیل در میانِ گروههایی از روشنفکرانِ نقّاد و دیگر‪/‬اندیشِ غرب وجود‬ ‫داشته و دارد‪ ،‬ولی نیروی تعیینکنندهی این رَوَند‪ ،‬یعنی سرمایهداری و روشنفکرانِ پشتیبانِ آن‪ ،‬نقشِ‬ ‫اصلی را داشته و دارند‪.‬‬ ‫خودبهخودیبودن بهمعنایایناست‪ ،‬که فردهایاینجوامع و پیوندِ اینفردها با پیرامونِشان‪ ،‬در اینهرج‬ ‫وُمرج شکل گرفتهاند‪ .‬هم واقعیتِ این فردِ آدمی‪ ،‬و هم پیوندِ او با پیراموناش‪ ،‬دچارِ هرجوُمرج است‪.‬‬ ‫هوادارانِ گوناگونِ مُدِرنیته نهتنها نمیتواناند بهآسانی ادّعا کنند که‪ -‬در درازای این سدهها‪ -‬بخشِ‬ ‫بزرگی از افرادِ این جوامع را بهصورتِ "فردِ مُدِرن" پدید آوردهاند‪ .‬بلکه همچنین آنها نمیتواناند‬ ‫بهآسانی ادّعا کنند که"فردِ مُدِرن" بهتر از انواعِ "فرد"های دیگر است‪.‬‬ ‫در این جوامع‪ ،‬نوعِ"مُدِرن"فرد‪ ،‬یعنی فردی که با روحِ"مُدِرنیته"پدیدآمده‪ ،‬بهلحاظِ شمار‪ ،‬اگر کمتر از‬ ‫شمارِ انواعِ دیگرِ فرد نباشد‪ ،‬باری بیشتر نیست‪.‬‬ ‫بهنظر میرسد‪ ،‬همچون در همهی جوامعِانسانی‪ ،‬در جوامعِ اروپایی(غربی)نیز نمیتوان همهی فردهایی‬ ‫را که دراینجامعهها زندهگی میکنند در زیرِ یکگروهبندی‪ ،‬در زیرِ یکنوع فرد‪ ،‬گِردآورد‪ .‬در اینجوامع‬ ‫نیز ما با اُلگوهای مختلفِ فرد روبهرو هستیم‪ .‬انواعِ فردِ سُنّتی‪ ،‬انواعِ فردِ مُدِرن‪ ،‬انواعِ فردِ دنبالهرو‪ ،‬انواعِ‬ ‫فردِ مستقل‪ ،‬انواعِ فردِ بَرده‪ ،‬انواعِ فردِ بردهگیستیز‪ ،‬و‪ ...‬انواعِ فردِ گردنندهنده بههیچیک ازاین‪ -‬و یا به‬ ‫هر گونه‪ -‬گروهبندیکردنها‪.‬‬ ‫در اینجوامع هم مانندِهمهی جوامعِ دیگر‪ ،‬فردهای آدمی‪ ،‬خواسته یا ناخواسته‪ ،‬بهاین یا بهآناندازه‪،‬‬ ‫بهطبقات و گروهای اجتماعی تعلّق دارند‪ .‬در اینجوامع هم مانندِ هرجامعهی دیگر‪ ،‬طبقاتِ اجتماعی و‬ ‫نیز گروههای سیاسی و مذهبی و‪ ...‬میکوشند تا فردهای جامعه را به زیرِ اُلگوی ویژهی خود درآورده و‬ ‫آنها را از آنِ خود کنند‪.‬‬ ‫چنین اُلگوسازیهایی همیشه در همهی جوامع وجود داشته است‪ .‬هرجا نیز که چنین اُلگو‪/‬سازیهایی‬ ‫انجام گرفته‪ ،‬تالشهایی هم انجام گرفته تا فردها را در چارچوبِ این اُلگوها "بسازند"‪.‬و البتّه موفق هم‬ ‫شدهاند گروهی یا بخشی از فردها را چنین بسازند‪ .‬امّا همیشه‪ ،‬بخشِ بزرگترِ فردها در جوامع‪ ،‬زندهگیِ‬ ‫اجتماعی و ماهیتِ اجتماعیِ خودرا از یکسو نه در درونِ چارچوبِ این یا آن اُلگو و اُلگوها‪ ،‬بلکه در‬ ‫بیرونِ این چارچوبها ‪ ،‬و از سویِ دیگر‪ ،‬نه آگاهانه و بهاراده‪ ،‬بلکه از راهِ همراهیِ ناگزیر با رَوَندِ عمومیِ‬ ‫جامعه‪ ،‬که خود رَوَندی در مجموع خودبهخودی‪ ،‬مطابقِ قانونِ سُلطهناپذیرِ حرکتِ جامعه بود رقم زدند‪.‬‬ ‫در جوامعِ نامبُردارشده به"سوسیالیسمِواقعاً موجود"نیز مانندِجوامعِ"کاپیتالیسمِواقعاًموجود»‪ ،‬تالش شد‬ ‫تا همهی فردهایِآدمیِ موجود در اینجوامع را"انسانِطرازِ نوین"بنامند‪ .‬کوشیدهشد تا همهی دیگرانواعِ‬ ‫موجودِ فرد را انکار کرده و فقط نوعِ"طرازِ نوینِ"فرد را واقعی بینگارند‪ .‬امّا این انسانِ طرازِ نوین‪:‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫نخست آنکه "انسانِ طرازِ نوین"‪ ،‬بهرَغمِ همهی ادّعاهای حکومتها و احزابِ سیاسیِ این جوامع‪ ،‬فقط‬ ‫شمارِکوچکی از فردهایموجود در اینجوامع را در بر میگرفت‪ .‬یعنی در اینجوامع هم انواعِ فردها‬ ‫وجود داشتهاند(و دارند) و بیشترینه را هم همین نوعها میساختند‪.‬‬ ‫و دوم اینکه‪ ،‬در این جوامع‪ ،‬همین شمارِ اندكِ انسانِ طرازِ نوین هم دو نوع بود‪ :‬یکی‪ ،‬آن نوعِ انسانِ‬ ‫نوین که پیدایی آن را شرایطِ انقالب و نیازِ جامعه به نوعی تازه از فرد نویدِ میداد‪ ،‬و یکی نیز‪ ،‬آن نوعِ‬ ‫انسانِ نوین‪ ،‬که حکومتهایِ این جوامع کمر به پیداییِ آن بسته و سپس بهزودی و بهنحوی تبلیغی‬ ‫آن را متحقق شده اعالم کردند‪ .‬نخستین نوع‪ ،‬میتوانست چیزِ نوینی داشته باشد‪ ،‬زیرا که خواستارِ‬ ‫تالشِ مستقلّانه‪ ،‬داوطلبانه‪ ،‬جمعی‪ ،‬و همیشهگی برایِ انجامِ تغییرهایِ بنیادی در ساختارهایِ کهنه و‬ ‫در راهِ پدیدآوردنِ آنچنان شرایطِ اجتماعی بودند که در آن‪ ،‬یکجامعهینوین بتواند ریشه بدوانَد‪،‬‬ ‫نوین نهتنها بهلحاظِ نبودِ امکانِ استثمارِ انسان از انسان در آن‪ ،‬بلکه نیز نوین بهلحاظِ نوعِ نگاه به‬ ‫انسان و هستی و جهان‪ .‬این نوعِ "انسانِ طرازِ نوین" همیشه در اقلّیت برجا ماند‪ ،‬دچارِ دشواریهایِ‬ ‫بسیار شده‪ ،‬و از سویِ حکومت و نیز از سویِ نوعِ دومِ انسانِ طرازِ نوین زیرِ فشار بود؛ و نوعِ دوم‪ ،‬هیچ‬ ‫چیزِ نُوینی نداشت‪ -‬و همچون بخشی از "نوعِ مُدِرنِ"فرد‪" ،‬انسانِ طرازِ مُدِرنِ"جوامعِ کاپیتالیسمِ واقعاً‬ ‫موجود‪ -‬به خدمتگزارِ قدرتِ سیاسی و حکومت بَدَل شد‪.‬‬ ‫واقعیت آن است که فرد‪ ،‬چه در پهنهی اندیشهی اندیشهگران و چه در پهنهی زندهگیِ واقعیِ جوامعِ‬ ‫اروپایی‪ ،‬ازهمگسیخته و درهمریخته است‪ .‬به لیوانِ بلوری میمانَد که بهسببی‪ ،‬رویِ حسّاسترین نقطه‬ ‫ی وجودِ خود‪ ،‬رویِ کانونِ فروپاشیِ خود‪ ،‬بهروی زمینِ سختی افتاده و به بیشمارتکّه بخش شدهباشد‪.‬‬ ‫برخی از مخالفانِ سرسختِ شکلِ پیشینِ این لیوان‪ ،‬این تکّهتکّهشدن را‪ ،‬با تعبیرهای ویژهی خود‪،‬‬ ‫ستایش میکنند‪ .‬اینان موجودیتِ خوردشدهی لیوان را"شکلِ"بهتر و معقولترِ لیوان میدانند‪ .‬اینان در‬ ‫کارِ"ستایشِ" این تکّهها (یا بهگفتهی خودشان ‪ :‬شکلِ تازهی لیوان)‪ ،‬درست شباهت دارند به برخی از‬ ‫آن موافقانِ سرسختِ شکلِپیشینِ لیوان‪ ،‬که چه در گذشته و چهاکنون‪ ،‬شکلِپیشینِ لیوانرا "ستایش"‬ ‫میکردند و میکنند‪ .‬یعنی هر دو‪ ،‬بیشتر ستایشگرند تا هواخواهِخردمندِ فرد‪ .‬یعنی هر دو‪ ،‬فرد را به‬ ‫چیزیمقدّس تبدیل میکنند و سپس در برابرِ آن زانو میزنند‪ .‬برخیها هم هستند که نه به شکلِ‬ ‫پیشینِ لیوان دل بستهاند و نهبهشکلِکنونیِآن‪ .‬ولی همچون آن دو گروه‪ ،‬جزوِ ستایش‪/‬گرانِ"فرد"‬ ‫هستند؛ امّا ستایشگرانِ"عملِ"خوردشدنِ لیوان‪.‬‬ ‫بهدور از غوغایی که این گروهها بهراه انداختهاند‪ ،‬این پرسش همچنان برجا است‪ :‬بهراستی آنچه که‬ ‫شکسته و چندینصد تکّه شدهاست‪ ،‬آن"بودهگی" و موجودیتِ لیوان بوده؟ یا اینکه نه‪ ،‬لیوان نشکسته‬ ‫‪ ،‬بلکه‪ ،‬آنچه که شکسته شده‪ ،‬یکْپارچهگیِ صفِ ستایشگران بوده و نه ستایششونده؟ و یا این که‬ ‫نه‪ ،‬هم لیوان شکسته و هم صفِ ستایشگران لیوان؟‬ ‫پاسخِ درست بهاینپرسش‪ ،‬هر چه که باشد‪ ،‬یک چیز بهنظرِ من روشن است که کامالً نشکسته است‪ :‬و‬ ‫آن‪ ،‬خودِ آن"ستایشِ" از فرد است‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪414‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫()‬ ‫چنین مینماید که بخشِ بزرگی از ما ایرانیها‪ ،‬بهعبارتی همهگانیتر‪ ،‬نسلهایی از روشنفکرانِ ایرانی‪،‬‬ ‫در‪451‬سالِ گذشته بهاینسو‪ ،‬که هوادارِ دگرگونیهای پیشرو در هستیِ جامعهی ایران بوده و هستند‪،‬‬ ‫در جدالِ فکریِ اروپای دورهی"رُنسانس"‪ ،‬جدالی که مهمتر و روشنتر از همه‪ ،‬در میانِ هواخواهان و‬ ‫مخالفانِ دورهای که به"سدههای میانه"(قرونِ وسطی)نامآور شد درگرفته بود‪ ،‬تقریباً دربست در زیرِ‬ ‫تأثیرِ سرراست و یکجانبهی جبههی مخالفان و بهطورِ ویژه مُدِرنیته و مُدِرنیتهچیهای گوناگونِ اروپا‬ ‫بوده و هستند‪ .‬داوریِ اینروشنفکرانِایرانی در بارهی اینجدال و موضوعاتِ آن‪ ،‬اگرچه نه مطلقاً ولی‬ ‫بیشتر نه یک داوریِ مستقل و انتقادی‪ ،‬بلکه یک داوریِ جانبدارانه بوده و هست‪ .‬داوریِ آنها در‬ ‫بارهی این جدال تقریباً دربست همان داوریِ جبههی مُدِرنیتهی اروپایی است‪ .‬یعنی داوریِ آنها در‬ ‫اینباره در حقیقت نسخهبرداری از داوریِ هواخواهانِ گوناگونِ مُدِرنیته بهویژه آن مُدِرنیتهی رسمی‬ ‫است‪.‬‬ ‫افزون براین‪ ،‬اینبخشِ روشنفکرانِ ایرانی‪ ،‬بومیبودن و ویژهبودنِ این جدالِ فکریرا نمیپذیرند ‪-‬یا‬ ‫چندان بهآن کاری ندارند‪ -‬و از همینرو‪ ،‬در مبارزه و در کوششهایشان در راهِ نوسازیِ جامعهی ایران‬ ‫از بهکارگیریِ نهتنها "رَوِش"هایمُدِرنیته ابایی ندارند بلکه حتّی موضوعات و درونمایههای"نو" و‬ ‫"کهنه" در جدالِ فکریِ میانِ نوگرایان و کهنهگرایانِ دورهی"رُنسانسِ" اروپا را نیز در جامعهی ایران‬ ‫واقعی میپنداشتهاند و میپندارند‪ .‬از همینرو‪ ،‬حق با آنگروه از روشنفکرانِایرانی است که معتقدند‬ ‫داوریِ اینگونهروشنفکران دربارهی"رُنسانس"و دربارهی تاریخِ فکریِاروپا‪ ،‬چندان پایهیمحکمی ندارد‪.‬‬ ‫و حقیقت این است‪ ،‬که هنگامی که آدمی مانندِ من به ارزیابیِ آگاهیها و نوعِ داوریهای خودم و هم‪/‬‬ ‫نسلهای خودم دربارهی آن جدالِ اروپایی میاندیشم میبینم که این آگاهی و داوریِ من و همْدوره‬ ‫های من در بارهی این جدال و تاریخِ آن‪ ،‬تا اندازهی بسیاری در زیرِ تأثیرِ همیندسته از روشنفکرانِ‬ ‫ایرانیِ دنبالهرو و یا نا‪/‬منتقد بوده و هست‪ .‬در دورانِ نامبُرده به«دورانِ مشروطه» هم‪ ،‬مسئلهی فردِ‬ ‫آدمی از درونمایههای مهمِ درگیریِ میانِ نوگرایان وکهنهگرایان بوده‪ ،‬و از هر دو سو‪ ،‬به بهرهبرداری‬ ‫های سیاسی برسرِ قدرت آلوده شده است‪ .‬همچنین در میانِ گَردوُخاکی که هوادارانِ گوناگونِ"نو" و‬ ‫هوادارانِ گوناگونِ"کهنه" برانگیخته بودند‪ ،‬هم در"وضعیتِ واقعیِ فرد" و هم در"واقعیتِ وضعیتِ فردِ"‬ ‫آدمی در جامعهی آنروزِ ایران‪ ،‬آشکارا دستکاری شده است‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫‪ -‬عقلِ مُدِرن‪ ،‬و داستانِ « دورهبندیهای تاریخ»‬

‫وجودِ "دوره" در جهان و جامعه‪ ،‬مانندِ وجودِ آب و سنگ‪ ...‬یکی از واقعیتها است‪ .‬هرچیزی واقعی‪،‬‬ ‫ناگزیر از آناست که در رَوَندِ هستیِ خود‪ ،‬از دورههای گوناگون بگذرد‪" .‬دوره"یکی از بخشهای جدا‪/‬‬ ‫نشدنیِ هستی و موجودیتِ هر چیز ‪ -‬مادّی و ذهنی‪ -‬است‪.‬‬ ‫امتیازِ شناختنِ این پدیده از سویِانسان ‪ ،‬امتیازِ ویژهی هیچکشور و یا بهاصطالح ملّتی نیست‪ .‬پیشینه‬ ‫ی شناساییِ اینواقعیت در جهان و در جامعهیآدمی‪ ،‬از کُهَنتریندورهها و در نزدِ همهیانسانها دیده‬ ‫شده است‪.‬‬ ‫گونهی غریزیِ آگاهی بر واقعیتِ"دوره"‪ ،‬در نزدِ جانوران هم دیده میشود‪ .‬اگر چنین نمیبود‪ ،‬امروزه‬ ‫همهی جانوران‪ ،‬و نیز خودِ آدمی هم بهمثابهِ یک جانور‪ ،‬میباید نابود میشدند‪ .‬آیا هماهنگکردنِ‬ ‫هموارهی خود با دگرگونیهای زیستْبومی‪ ،‬چه در میانِ حیوانات و چه انسانها ‪ ،‬خود پِی آمدِ هرچند‬ ‫غریزیِ آگاهی براین واقعیت‪-‬دوره‪ -‬در میانِ حیوان و انسان نیست؟‬ ‫برای آدمیهم‪ ،‬شناختِ این دورهها و هماهنگشدن با آنها اهمیتِ بزرگی برای ادامهی زندهگیاش‬ ‫داشته و دارد‪ .‬بازتابِ خودبهخودیِ این"دوره"ها در اندیشه و رفتارِ آدمی‪ ،‬همیشه سبب آن گردیده که‬ ‫گاه یک جامعه‪ ،‬یکسره و یا آنجور که در بیشترِ مواقع پیش آمده تنها بخشهایی از جامعه‪ ،‬رفتار و‬ ‫اندیشهی خودرا تغییر میداده و یا میدهند‪ ،‬و همین دگرگونی های ناگزیر‪ ،‬که اغلب ناهماهنگ و‬ ‫ناموزون بوده و بر گروههای گوناگونِ جامعه تأثیرهای متفاوت وگاه نا‪/‬همْخوان دارد‪ ،‬موجبِ بسیاری از‬ ‫درگیریها در درونِ جامعه میشده و میشود‪ .‬از اینرو‪ ،‬تالش برای شناختِ"دوره"های تازه‪ ،‬یکی از‬ ‫تالش ها و سرگرمیهای بسیار مهمِ فکری و اندیشهییِ آدمی بوده و هست‪.‬‬ ‫هر"دوره"نیز‪ ،‬مانندِ هر واقعیت دیگر‪ ،‬دارای گذشته‪ ،‬اکنون و آینده است‪ .‬آدمی نیز‪ ،‬ظاهراً از همان‬ ‫آغاز دریافته بود که آیندهی خودِ او بهمیزانِ بسیار زیادی بستهگی به آیندهی آن"دوره" ای دارد که او‬ ‫درآن بهسر میبَرَد‪ ،‬و از همینرو شاید است‪ ،‬که انسان تالش میکند تا دریابد که هر دوره‪ ،‬چهگونه‬ ‫پیش خواهدرفت و چهگونه سِیر خواهدداشت و بهکجا کشیده خواهد شد‪ .‬ولی دورهها دارای دو منشاء‬ ‫و سرچشمهاند‪ ،‬و همین‪ ،‬داستانِ دورهها را بسیار پیچیدهتر از آنچه که هست میسازد‪ .‬این دو منشاء‪،‬‬ ‫یکی‪ ،‬آدمی است و دیگری خودِ واقعیتِ پیرامونِ آدمی‪ .‬یکی ذهن است و دیگری عِین‪ .‬باید تأکید کنم‬ ‫که منظورِ من در اینجا تنها و تنها صورتهای دو گانهی یک"دوره"ی یگانه نیست‪.‬‬ ‫منشاءِ واقعیت‪ ،‬باید خودبهخود روشن باشد‪ .‬یعنی این که دورهها‪ ،‬خود‪ ،‬بخشی از هستیِ جهان اند‪ .‬هم‬ ‫نتیجهی هستیِ جهاناند و هم پیامدِ روابطِ میانِ اجزایِ سازندهی آن‪ ،‬و هم ثمرهی دگرگونیهای این‬ ‫روابطاند‪ .‬در یک سخن ‪ :‬دوره‪ ،‬خود‪ ،‬واقعیت است و در واقعیت‪ ،‬هستی دارد‪.‬‬ ‫منشاءِ دُوُمی‪ ،‬اندیشهی و ذهنِ آدمی است‪ ،‬و مراد در اینجا این دو دسته از دورهها هستند‪:‬‬ ‫یک دسته‪" ،‬بازتابِ"دورههای واقعی در اندیشه هستند‪ .‬دورههایی که بازتابیافتهی دورههایِ واقعاً‬ ‫موجود‪ ،‬در اندیشهی آدمی هستند‪ .‬این دورههای بازتابیافته‪ ،‬بههیچرو‪ ،‬هم‪/‬چنان که دانسته است‪ ،‬با‬ ‫دورههایِ واقعی یکسان نیستند‪ .‬بازتابِ دورههای واقعی در ذهنِ آدمی با خودِ واقعیتِ دورهها کامالً‬


‫چند نوشته‬

‫‪419‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫همخوان و منطبق نیستند‪ .‬بازتابِ آنها در ذهن‪ ،‬مانندِ بازتاب یک شئی یا چیز در یک آیینه نیست‪.‬‬ ‫اندیشه در هنگامِ بازتاباندنِ واقعیتِ بیرونی‪ ،‬به وضعیتِ اجتماعی‪ ،‬روانی‪ ،‬بدنی‪ ،‬داشتههای پیشینِ خود‬ ‫و‪ ...‬وابسته است‪ .‬و در همانهنگام بهوضعیت و ایستارِ کلّیِ خودِ واقعیت هم وابسته است‪ .‬حتّی‬ ‫آشکارترین و دیدنیترین و ملموسترین نمونههای این دسته از دورهها‪ ،‬که حیوانات و گیاهان هم آنها‬ ‫را به شکلِ ویژهی خودِشان"دَر مییابند"‪ ،‬نیز نمیتوانند کامالً همانگونه که هستند در ذهنِ آدمی‬ ‫بازتاب پیدا کنند‪ .‬زمانبندیهایی مانند سالوُماه از این دستهاند‪ .‬همه میدانیم که این دورهها واقعیاند‬ ‫و در طبیعت وجوددارند‪ .‬امّا چهکسی میتواند بگوید که حتّی همیندورهها هم‪ ،‬که واقعیبودنِ آنها‬ ‫یکسره آشکار است‪ ،‬توانستند بازتابِ کاملِ خودرا در اندیشهی آدمی بیابند؟ چهکسی میتواند بگوید‬ ‫که نمیتوان مثالً سال را به بیش از چهار فصل بخش کرد؟‬ ‫دستهیدیگر‪ :‬دورههایی هستند که آدمی‪ ،‬گاهبهگاه‪ ،‬خود‪ ،‬دست بهساختنِ آنها میزند‪ .‬یعنی آدمی‬ ‫دورههایی را خود میسازد و به آنها جان و جنبش میبخشد و بهیک واقعیتِ اجتماعی تبدیل میکند‬ ‫و یا بهتر گفتهشود بر واقعیتِ اجتماعی تحمیل میکند؛ بدونِ این که این دوره ها پیش تر در بیرون از‬ ‫اندیشهی او دارای هستی و موجودیت بوده باشند‪.‬‬ ‫هم بازتابِ"دوره" در ذهنِ آدمی‪ ،‬و هم‪ -‬و من بهویژه بر این تأکید میکنم‪ -‬آن دورههایی که به دستِ‬ ‫آدمی ساخته میشوند‪ ،‬وضعیتِ بسیارپیچیدهایرا در صحنهی پیکارهای فکریِانسانها به بار میآورند‪.‬‬ ‫()‬ ‫صحنهی اندیشهورزیِعقلِمُدِرن در اروپا‪ ،‬از دیدِ میزانِ بهکارگیریِ روشِ دورهبندی‪ ،‬یکی از صحنههای‬ ‫مشخّصِ فکریِ جهان است‪ .‬کمتر متفکرِ اروپایی است که بهنوعی دست به دوره‪/‬بندیِ گذشته یا اکنون‬ ‫و یا آیندهی جامعهی خودی یا جامعههای دیگر نزده باشد‪ .‬در اینکتاب هم بسیاری از اندیشهمندان‬ ‫بهاین کاردست زدهاند‪.‬‬ ‫«فلسفهیمُدِرن نسبت به دین‪ ،‬سه دوران را پشتِ سرگذاشته است‪ .‬نخستین مرحله از دِكارت شروع شد‪...‬مرحلهی ساختنِ‬ ‫نظامهایفلسفی‪...‬دُوُمینمرحله‪...‬شالودهشکنی است و[نمادِ آن] نیچه و هایدگِر‪...‬سِوُمین مرحله‪[...‬دانستنِ]اینکه چهگونه‬ ‫تفکری که‪...‬الئیک شده‪ ،‬میتواند‪...‬کانونهای معنایی را بیابد‬

‫» لُوك فِری‪ -‬ص‪43‬‬

‫«رُویدادها جهتیابیهای گذشتهی خودرا از دست دادهاند‪»...‬بودریار‪ -‬ص؟‬ ‫«عصرِسیّارهای[کنونی] درخصوصِ تمامِمسائلِبزرگِزندهگی و مرگ‪ ،‬سِرِشتیمشترك را پدید‬

‫آورده است‪ ».‬ادگار مورن ‪ -‬ص‪53‬‬

‫و ازاین نمونهها باز هم میتوان آورد‪ .‬مُرادِ من در اینجا بحث برسرِ درستی یا نادرستیِ این داوریها‬ ‫نیست‪ .‬بلکه میخواهم تنها تأکیدکنم که اعتبار و میزانِ درستیِ این دورهبندیها کامالً نسبی است‪.‬‬ ‫نزدیک به همهی اینگونه دورهبندیها‪ ،‬وابستهگیِ فراوانی‪-‬شایدکلمهی فراوان هنوز رسانندهی رسایی‬ ‫نباشد‪ -‬بهآن جایگاههای اجتماعی و فکریِ آن انسانی دارد که آنها را به اندیشه در میآورد‪.‬‬ ‫افزونبر این‪" ،‬دورهسازی"‪ ،‬یکی از ابزارهای بسیار رایج است در درگیریهایِاجتماعی‪ .‬بهویژه زمانی که‬ ‫این درگیریها به درگیریهای سیاسی کشیده میشوند‪ .‬میتوان گفت که تقریباً هیچ گروهِ سیاسیای‬ ‫نیست که دارای"دورههای شخصیِ"خود نباشد‪ .‬یعنی دورههایی که بهزعمِ آنها در جهان و جامعه طِی‬ ‫شدهاند و نیز باید طِی شوند‪ ...‬باورِ سادهلوحانه و خام و آمیخته با تعصّبِ هوادارانِ گوناگونِ این‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫جریانهای سیاسی و اجتماعی بهاین"دورههای شخصی"‪ ،‬تاکنون چه فراوان پیش آمده است که‪ ،‬به‬ ‫پیشآمدهای بسیار ناگوار انجامیده است و همچنان میانجامد‪ .‬غالبِ این"دوره"های سیاسی‪ ،‬ساخته و‬ ‫پرداختهی ذهنِ آدمی هستند برای بهرهبرداریهای سیاسی‪.‬‬ ‫بهرهگیریهای سیاسی از برخی دورهبندیهای فلسفی‪ -‬و نیز مذهبی‪ -‬البتّه در همهی جهان نمونه‬ ‫دارد و قطعاً ویژهی اروپا نیست‪ .‬ولی باید بهروشنی گفت که این نوع بهرهگیریها در اروپا ‪ ،‬در جهان‬ ‫بیمانند است‪ .‬و در اروپا نیز‪ ،‬با آغازِ دورانِ نامبُردارشده به"رنسانس"و بهویژه با آغاز ِفعّالشدنِ‬ ‫عملیِ"مُدِرنیته"‪ ،‬بهربرداریهای سیاسی از واقعیتِ"دوره" در زندهگیِ اجتماعی و هستیِ جهان‪ ،‬به‬ ‫کاری روزمره تبدیل شد‪ .‬هِگِل بهمثابهِ یکی از بزرگترین چشمهی فلسفیِ مُدِرنیته‪ ،‬مفهومِ تکاملِ روح‬ ‫در تاریخ را با زندهگی و کارهای ناپلـئون گِرِه زد‪ ،‬و‪-‬شاید‪ -‬بهسهمِ خود‪ ،‬سنگبنای بهرهبرداریهای‬ ‫سیاسی را از واقعیتِ"دوره"ها از سوی هواداران مُدِرنیته‪ ،‬نهاد‪.‬‬ ‫نهتنها در موردِ هوادارانِ بعدیِ مُدِرنیته‪ ،‬بلکه حتّی در موردِ خودِ هِگِل نیز بهسختی میتوان داوری‬ ‫کرد که آیا بهراستی‪ ،‬خواستهها و گرایشها و چشمداشتهای سیاسیِ این اندیشهورزان است که آنها‬ ‫را بهسوی کشف یا ارائهی دورههای گوناگون در هستی و جهان و جامعه میکشاند‪ ،‬یا نه برعکس‪.‬‬ ‫از سوی ما انسانها‪ ،‬انبوهی از"دوره"ها بر جامعهی بشری تحمیل و بار شده است و میشود که‬ ‫بهراستی هیچ ریشهای در واقعیت نداشته و ندارند؛ یا به گفتهی دیگر‪ ،‬پیامدِ سیرِ طبیعیِ جامعه نبوده‬ ‫و نیستند؛ بلکه از سوی نیروهای برتر و قویترِ جامعه‪ ،‬برای اهدافِ معیّنِ سیاسی و اجتماعی‪ ،‬ساخته‬ ‫و پرداخته شدهاند و با فشار و زٌور به جامعه و به سِیر و جلورفتِ آن تحمیل گشتهاند‪ .‬با سٌستیگرفتنِ‬ ‫این نیروها‪ ،‬گروههای تازهی نیرومند آغاز میکنند به بهاصطالح"تحققِ"‪-‬در حقیقت تحمیلِ‪ -‬دورههای‬ ‫"شخصیِ"خودْساخته بر جامعه‪.‬‬ ‫بهرهگیری از بٌرههی زمانیای که ما معموالً از آن با کلمهی"گذشته" نام میبریم‪ ،‬یکی از کُهَن‪ /‬ترین‬ ‫بهرهگیریهای آدمی برای اثباتِ درستیِ اندیشه و رفتارِ روز او است‪ .‬و در این میان‪ ،‬دورهبندیِ این‬ ‫"گذشته" نیز یکی از کُهَنترین گونهی این بهرهبرداری است‪.‬‬ ‫واقعیت هم این است که هر"گذشته"ای را میتوان به دورهها و بُرههها و مقطعهای گوناگون بخش‬ ‫کرد‪ .‬واقعاً چنین مینماید که در"گذشته"ی آدمی و جامعه و جهان‪ ،‬انبوهی از این دوره ها و بٌرههها‬ ‫وجود دارد‪ .‬بهگفتهی دیگر‪" ،‬گذشته" بهیکمعنا‪ ،‬جز انبوهی از دوره و بٌرهههایی که سپری گشتهاند‬ ‫نیست‪ .‬دشواریِ بزرگ از اینجا آغاز میشود که بخواهیم بدانیم این دورهها و بٌرههها تا چهمیزان و به‬ ‫چهاندازه‪ ،‬درست یا نادرست‪ ،‬در اندیشهی آدمی بازتاب می یابند‪ .‬دشواریِ بزرگ از اینجا آغاز میشود‬ ‫که بخواهیم بپرسیم‪ :‬چهگونه میتوان درستی یا نادرستیِ شناختِ آدمیرا از "دورهایمشخّص" محک‬ ‫زد؟ چهگونه میتوان دورههای"ذهنْساخته"را از دورههای واقعی بازشناخت؟ دشواری از اینجا آغاز‬ ‫میشود که بخواهیم بدانیم کسیکه "گذشته"یا"حالِ"معیّنی را دارد دورهبندی میکند آیا بهراستی‬ ‫دارد اینگذشتهرا"میشناسد" یا درآن "دستْکاری" میکند؟‬


‫‪415‬‬

‫چند نوشته‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫‪ -1‬چند طرح با سیاهْ قلم از چند چهرهی عقل مُدِرن‬ ‫ آیزا برلین‬‫ کورنِلیوس کاستوریادیس‬‫ مارك فرُو‬‫ آنتوانت فوك‬‫ یورگن هابِرماس‬‫()()()‬ ‫آیزا برلین‬ ‫« ماهِ مارس‪4343‬بود‪ .‬قبل از انقالب کمونیستی‪ .‬و من داشتم در چشماندازِ نوسكی در پِطِرزبورگ با والدینام گردش‬ ‫میکردم‪ .‬ناگهان چشمام به یک گروهِ‪ 91-11‬نفری افتاد که داشتند چیزی را در دهان مردی که رنگاش کبود شده بود‪...‬‬ ‫فرو میکردند‪. ..‬از لَلهام پرسیدم‪ ...‬جواب داد اورا میبرند بکُشند‪ .‬بیمحاکمه وسطِ جمعیت اعدام کنند‪ .‬مسلّماً یکی از آن‬ ‫پلیسهایی بود که رویِ بام مستقر شدهبودند تا بهروی انبوهِ تظاهرکنندهگانِ انقالبی تیراندازی کنند‪ .‬این صحنهی کشاندنِ‬ ‫یک مرد بهسوی محلِ اعدام را من هرگز نتوانستهام فراموش کنم‪ .‬از آنهنگام نمیتوانم مشاهدهی هیچگونه خشونتِ‬ ‫جسمانی را تاب بیاورم ‪ » ...‬ص‪ -411‬آیزا برلین‬

‫این اندیشمند هنوز هم هیچ اندوهگین یا شرمگین نیست که چهگونه‪ ،‬در زمانیکه همنوعاناش‪ -‬مسلّماً‬ ‫تنها نه با«انگولکِسیاست»‪ ،‬بلکه پیش ازآن‪ ،‬از ستمِآشکاری که بر آنها میرفت‪ -‬دست به «راه‪/‬‬ ‫پیماییهایمبارزهای»میزدند‪ ،‬ایشان با«والدین»در«چشماندازهاینوسکیِ پطرزبورگ»گردش میکردند‪.‬‬ ‫ایشان هیچ اندوهگین نیستند که‪ :‬اگر در آنسالها‪ -‬بهسبب اینکه باید نوجوانی‪3-41‬ساله بودند‪ -‬نمی‬ ‫توانستند بدانند‪ ،‬امروز مسلّماً میتوانند بدانند که در میانِ آنانبوهِ«تظاهرکنندهگانِانقالبی»‪ ،‬بودهاند بی‬ ‫شماری از نوجوانانِ همسِنوُسالِ او که با تیراندازیِ«پلیسهاییکه رویِ بامها مستقرشدهبودند تا بهرویِ‬ ‫انبوه تظاهرکنندهگان تیراندازی کنند»کُشته شدند‪ ،‬و البتّه بدونِ‪-‬بهگفتهی لَلهیایشان‪ «-‬محاکمه»‪.‬‬ ‫ولی ایشان هنوزکههنوز است تنهاوتنها از دیدنِ آنگوشهای از اینصحنه اندوهگیناند که درآن‪« ،‬مردی‬ ‫را بهسوی اعدام میبردند»‪ .‬البتّه که برای هر انسانِ واقعی‪ ،‬دیدنِ اینگوشه از اینصحنه هم مسلماً‬ ‫اندوهگینکننده است و باید هم باشد‪ .‬امّا آنگوشهی دیگرِ اینصحنهرا چرا نباید دید و اندوهگین نشد؟‬ ‫اگر آنگونه"نیمه انسان"بودن‪ ،‬برای ایشان در آن زمان چندان شرمآور نبوده باشد‪ ،‬زیرا که هنوز یک‬ ‫نوجوان‪3-41‬ساله بودند و مسلّماً در زیرِ تأثیر و فشارِ پدروُمادرِ ثروتمندشان و در زیرِ تأثیرِ پرورشِ آن‬ ‫ها نیز بودند‪ ،‬امروز امّا که به مرزِ‪31‬سالهگی رسیده است اینگونه«نیمه آدمیبودن» باید مسلّماً شرمآور‬ ‫باشد‪ .‬امّا متأسّفانه میبینیم که اینجور نیست و آن نوجوانِ ‪3‬ساله‪ ،‬حتّی امروز در‪31‬سالهگی هم به‬ ‫پرورشِ والدینِ خود وفادار ماندهاست و بر پایهی هماناحساساتی که در نتیجهی جوابِ نیمهحقیقیِ‬ ‫«لَله»یشان در او ایجاد شده‪ ،‬دارد تاریخ می نویسد و تفکر میکند‪.‬‬ ‫امّا آنچه که این اندیشمند مدّعی است"دیده" است‪ ،‬شاید بهراستی"دیده"ی او نبوده و در حقیقت‬ ‫چیزی است که "لَله"اش دیده و به او منتقل کرده‪ ،‬و یا شاید هم"دیده"ی والدینِ او بوده که در آن‬ ‫زمانِ روسیه ‪-‬یعنی در زمانِ بهگفتهی او« انقالب کمونیستی»‪ ،‬که در هرحال اعتراضی بر ضدِّ ستم ِ‬ ‫ثروت مندان بوده‪« -‬صاحبِ جنگلهایی در روسیه»بودهاند؛ و از اینرو که خود یکی از طرفهای درگیر‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫در این جنبشها و بحرانِ جامعه بودهاند نمیتوانستهاند و نمیخواستهاند همهی حقیقت را برای فرزندِ‬ ‫‪41-3‬سالهی خود بیان کنند‪ .‬و تنها نیمی از این حقیقت را برای او بازگویی کردهاند‪ .‬و یا شاید هم‬ ‫هیچ کدام از اینها نبوده‪ ،‬بلکه بهراستی این"دیده"‪ ،‬دیدهی خودِ آقای آیزا برلین بوده با ایناشاره که‬ ‫ایشان در همان سنینِ‪41-3‬سالهگی از والدین و لَلهیشان آموخته بودند که حقایق را نیمه و ناتمام‬ ‫ببینند‪ ،‬بهگفتهی دیگر‪ ،‬آنبخشهایی از حقیقت را ببینند که با تربیتِ خانهوادهگی و با سفارشِ هستیِ‬ ‫اجتماعیِ ایشان همخوان و همسو باشد‪ .‬یعنی یاد گرفته بودند که در زمانِ«انقالبِکمونیستی» در‬ ‫کشورشان‪ ،‬چشم بر رفتارِ نامَردُمیِ آن مَردُمی که«مسلّماً» از آن«پلیسهایی بودند که روی بامها‬ ‫مستقر میشدند تا بهروی انبوهِ تظاهرکنندهگانِ انقالبی تیراندازی کنند» ببندند‪ ،‬ولی در همانحال‬ ‫چشمها را بر رفتارِ زشتِ«‪ 91-11‬نفری که چیزی در دهانِمردی فرو میکنند»‪ ،‬کامالً چارطاق باز‬ ‫بگذارند‪ ،‬و بسیار اصرار داشتهباشند‪ ،‬و بهاین هم بسنده نکرده و برای این که شنوندهیشان را بهخوبی‬ ‫متاْثّر سازند حتماً بگویند که «صورتِ آن مرد کبود شده بود‪.» ...‬‬ ‫این اندیشمند ادّعا میکند‪ ،‬که پس از دیدنِ اینصحنه‪ ،‬که درآن «‪ 91-11‬نفر‪ ،‬مردی که صورتش‬ ‫کبودشدهبود را به سوی اعدام میبردند»‪ ،‬دیگر «نمیتواند هیچگونه خشونتِ جسمی را تاب بیاورد»‪.‬‬ ‫البتّه که اینادّعا‪ ،‬بسیارتیره و تار است‪ .‬و بیشتر بهیک آرایش و بَزَك همانند است تا یک آراستهگیِ‬ ‫مَنِش‪ .‬زیرا که خود او میگوید‪:‬‬ ‫« سدهی بیستم بدترین قرنی است که اروپا به خود دیده است‪ .‬سدهای که کشتار در آن از همهی دورههای دیگرِ تاریخِ این‬ ‫قاره بیشتر بوده است‪ »...‬جملهی آغازیِ گفتگو با آ‪ .‬برلین ‪ -‬ص‪414‬‬

‫این ادعای او تیرهوُتار است‪ ،‬زیرا‪ ،‬پرسش این است که پس چهگونه او‪ ،‬که در آغازِ اینچنینسدهای زاده‬ ‫شده است‪ ،‬نزدیک به‪31‬سال‪ ،‬آنهمه«خشونتِ جسمی»را که دستِکم همان حکومتهای موردِ هوا‪/‬‬ ‫خواهیِ ایشان در غرب موجبِ آنها بودهاند «تاب» آورده است؟‬ ‫كورنِلیوس كاستوریادیس‬ ‫«دموکراسیِ واقعی‪ -‬و نه دموکراسیِ صرفاً آیینی‪ [-‬آیا مُرادِ او از "دموکراسیِ آیینی" همین دموکراسیِ واقعاً موجود‬ ‫نیست؟] جامعهای است که در بارهی خود به تفکّر میپردازد‪ .‬خودرا بهدستِ خود ایجاد میکند‪ .‬پیوسته نهادها و معانی را‬ ‫موردِ سئوال قرار میدهد‪ .‬و با موضوع با تجربهی فناپذیریِ بالقوّهی تمامِ معانیِ ایجادشده بهسر می برد‪ »...‬ص‪411‬‬ ‫«جامعهی مستقل‪ ،‬جامعهی حقیقتاً دموکراتیک‪ ،‬جامعهای است که تمامِ معانیِ پیشداده را موردِ سئوال قرار میدهد‪ ،‬و‬ ‫درآن‪«...‬خَلقِ معانی و داللت های تازه» آزاد شدهاست‪ .‬و درآن‪...‬هر فرد آزاد است تا معناییرا که میخواهد و میتواند برایِ‬ ‫زندهگیاش خلق کند‪ ».‬ص‪453‬‬ ‫«بهیکمعنا میتوانگفت که جامعهیدموکراتیک‪ ،‬نهاد و مؤسسهایاست عظیم برایِآموزش و خودآموزیِ دائمیِ شهروندان‪».‬‬ ‫ص‪434‬‬ ‫«جامعهی دموکراتیک‪ ،‬دقیقاً خالفِ آن چیزی است که‪ ...‬دیده میشود‪».‬‬

‫این متفکّرِ مُدِرن هم‪ ،‬مانندِ بسیاریدیگر‪ ،‬دموکراسی را برایخویش به حصاری تبدیل کردهاست‪ .‬او هم‬ ‫در درونِ این دموکراسی خودرا محصورکردهاست‪ .‬گفتارِ او هم‪ ،‬دربارهی دموکراسی بسیار شباهت دارد‬ ‫بهگفتارِ یک مسلمانِ واقعی یا یک مسیحیِ واقعی و‪ ...‬در بارهی بهشت‪ .‬هر چیزی را ندارد و نمیبیند‬


‫چند نوشته‬

‫‪413‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫ولی آرزویش را میکند حواله میدهد به بهشت‪ .‬این هم نوعی بهشتگرایی است‪ ،‬یک بهشتگراییِ‬ ‫مُدِرن‪ .‬یک دینِ تازه‪ .‬دینِ دموکراسی‪.‬‬ ‫آقای کاستوریادیس‪ ،‬در بارهی دموکراسی‪ ،‬تنها سفارش میکند که بکوشیم همیشه بهایندموکراسی‬ ‫«معنایِ تازه»ای ببخشیم‪ .‬چنینسفارشی و دیدگاهی در بارهی دموکراسی در برخیدیگر از ایناندیشه‪/‬‬ ‫مندان هم دیده میشود‪.‬‬ ‫اگر قرار باشد که ما همواره این«دموکراسی»را در دست بگیریم و بهآن در هر دورهای معناهایی بدهیم‬ ‫حتّی اگرکه این معناها گاهی بههیچرو با هم همخوانی نداشته باشند‪ -‬در اینصورت‪ ،‬معنای این‬‫«سفارش» این است که همهی انسانها در سراسرِ جهان میتوانند هرگونه نامگزاریِ دیگری را که برای‬ ‫جامعهی آزاد دارند کنار بگذارند و بهنام"دموکراسی"چنگ بزنند‪ .‬فقط کافی است که به این دموکراسی‬ ‫«معناهای تازه» بدهند‪.‬‬ ‫گویی این روشنفکران دارند همچون باورمندانِ به خدا‪ ،‬در بارهی خدا حرف میزنند‪ .‬یک خدا هست وُ‬ ‫نیست جز او‪.‬‬ ‫درجایی از کتاب‪ ،‬پرسشگر از او میپرسد‪[ :‬آیا]بحرانِ خلیجِفارس نشاندهندهی شکستِ اینادّعا نیست‬ ‫که‪ :‬ارزشهای غربی اهمیت و بُردِ جهانی دارند؟‬ ‫و کورنلیوس‪ ،‬که هوادار بُردِ جهانیِارزشهایِغربی است‪ ،‬پاسخی میدهد که همهاش انتقاد و خُرده‪/‬‬ ‫گیری از خلیجِ فارسیهاست‪:‬‬ ‫«بحرانِ خلیجِ فارس‪ ،‬ابزاری بسیار نیرومند برای آشکارساختنِ عواملی بود که یا از قبل میشناختیمِشان‪ ،‬یا آن که میباید‬ ‫بشناسیمِشان‪ .‬توانستیم ببینیم که عَرَبها و بهطورِکلّی مسلمانان‪ ،‬یکپارچه با این کانگستر و جلّادِ ملّتِ خویش‪ -‬یعنی‬ ‫صدامحسین‪ -‬احساسِ همبستهگی و یکدلی میکنند‪ .‬بهمحضِ این که صدام در برابرِ غرب قرار گرفت اینان آماده بودند بر‬ ‫ماهیتِ رژیم و تراژدیِ ملّتاش سرپوش بگذارند‪ ».‬ص‪59-‬‬

‫راست ایناست‪ ،‬که به دلیلِ وجودِ همینگونه روشنفکران با این بالهتِ سیاسیِشاناست که در دورهی‬ ‫لشکرکشیِ زورگویانهی آمریکا به خلیجِ فارس و«مقابله» با صدام حسینِ زورگو‪ ،‬جز موردهایی‬ ‫بسیارکم‪ ،‬هیچ صدای وَزین و دَرخُور و هوشمندانه و مسئوالنه از حلقومِ روشنفکرانِ غربی بهویژه‬ ‫آمریکایی بر ضدِّ این جنگ‪ -‬که یکی از نشانههای آشکارِ عقبماندهگیِ بارزِ فرهنگیِ جامعهی آمریکا‬ ‫بوده است‪-‬شنیدهنشد‪ .‬و بلکه برعکس‪ ،‬بسیاری از اینروشنفکران همان گفتارهایسیاسیِ سیاست‪/‬‬ ‫مدارانِ خودرا تکرار کردند‪ .‬یعنی صدام را بهحق«کانگستر»خواندند ولی دربارهی جرج بوش یا خاموشی‬ ‫گرفتند و یا به هواخواهی پرداختند‪ .‬درست همچون مردمِ سادهی عراق‪ ،‬آنها هم زیرِ فشار و ترس و‬ ‫ابلهی‪ ،‬از کانگسترهای خود هواداری کردند‪.‬‬ ‫کورنلیوس سپس اینجور بحثِ خودرا دنبال میکند‪:‬‬ ‫«سنّت و بنیادگراییِ اسالمی از همیشه نیرومندتر است و به مناطقی گسترش مییابد که تصّور میکردیم بهراهِ دیگری‬ ‫میروند یعنی شمالِ آفریقا‪ ،‬پاکستان‪ ،‬جنوبِ صحرا(؟)‪» ...‬ص‪ -451‬تأکیدها از من‬

‫اصطالحات و نامها همه هماناست که در رسانههای همهگانیِ رسمیِ اروپا در جامعه پراکنده میشوند‪.‬‬ ‫بندِ پایانیِ این گفتار البتّه پُرمعناتر است‪ .‬کورنلیوس نمیگوید که مُرادش از «راهِ دیگر» چیست‪ ،‬ولی از‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫سراسرِ گفتگوی او میشود بهآسانی فهمید که همان راهِ اروپایی(غربی)‪ ،‬یا آنجورکه اغلب بیان میشود‬ ‫‪ :‬راهِ بهسوی غرب است‪ .‬او در اینجا این برداشتِ خودرا آشکار نمیگوید ولی سالهای بسیار پیشِ از‬ ‫او‪ ،‬فیلسوفِ برجستهی آلمان ف‪ .‬هِگِل دستِ بر قضا در بارهی همینگوشه از جهان‪ ،‬که کورنلیوس بهآن‬ ‫اشاره میکند‪ ،‬چنین گفته است‪:‬‬ ‫«منطقهی شمالیِ آفریقا‪ ...‬سرزمینیاست که سرنوشتاش طفیلِ سرنوشتِ رویدادهای عظیمی است که در جاهای دیگر‬ ‫گذشته‪ ،‬بیآنکه چهرهی ویژهی خودرا داشتهباشد‪ .‬این بخشِ آفریقا‪ ،‬مانندِ آسیای صغیر‪ ،‬رو بهسویِ اروپا دارد‪ ،‬میتواند و‬ ‫باید به اروپا بپیوندد چنان که از چندی پیش‪ ،‬فرانسویان نیز در همینراه کوشیده و کامیاب شدهاند‪ ».‬کتابِ«عقلِکُل در‬ ‫تاریخ» ف‪ .‬هِگِل‪ .‬برگردانِ ح‪ .‬عنایت ص‪ -193‬تاکید از من‬

‫و البتّه همانجور که ح‪ .‬عنایت‪ ،‬مترجم‪ ،‬در زیرنویسِ اینصفحه یادآوری میکند‪« :‬مقصودِ هِگِل‬ ‫سیاستِ استعماریِ فرانسه در الجزایر برای یکیکردنِ آن سرزمین با کشورِ خویشاست‪».‬‬ ‫هِگِل در این گفتارِ خود‪ ،‬آشکارا هوادار استعمار است‪ .‬كورنلیوس چه؟‬ ‫کورنلیوس در جای دیگری میگوید‪:‬‬ ‫«عامگرایی صرفاً آفریدهی غرب نیست‪ ...‬آیینِ بودا‪ ،‬مسیحیت‪ ،‬اسالم‪ ،‬عامگرا هستند‪ .‬چه دعوتِ آنها اصوالً خطاب به‬ ‫همهی انسانهاست‪ .‬هر کس بهگرویدن بهآنها حقّی یکسان دارد‪ ...‬الزمهی این گرویدن وجودِ ایمانی مقدّم بر آن است‪ ...‬و‬ ‫نتیجهی آن‪ ،‬پیوستن به جهانی است متشکل از معانی( و نیز هنجارها‪ ،‬ارزشها)ی خاص و «محصور»‪ .‬این محصوریت‪،‬‬ ‫مشخّصهی جوامعی است که از حدِّ باالیی از عدم استقالل برخوردارند‪ .‬ویژهگیِ تاریخِ یونانی‪/‬غربی‪ ،‬شکستنِ این حصار و‬ ‫طرحِ پرسش در بارهی معانی‪ ،‬نهادها‪ ،‬و نمایندهگیهایی است‪ ،‬که جامعه برقرارشان کرده است که خود محتوای کامالً‬ ‫متفاوتی بهآن میبخشد‪ ».‬ص‪455‬‬

‫من همهی این گفتارِ دراز را آوردهام تا دیدگاهِ این نویسنده بهتر دریافته شود‪ .‬هدفِ من از این گفتارِ‬ ‫دراز ولی‪ ،‬همان بخشِپایانی آناست‪ .‬یعنی«حصارها»و«محصوریتها»‪ .‬برداشتِ کورنلیوس از «حصار»‬ ‫و «محصوریت»‪ ،‬خود‪ ،‬محصور در حصار است‪ .‬چرا؟‬ ‫نخست از آنرو‪ ،‬که او خودسَرانه بهساختنِ دو«جبهه»دست میزند‪ :‬یکی‪ ،‬جبههی یونانی‪/‬غربی و‬ ‫دیگری جبههی آیینِ بودا‪ ،‬مسیحیت‪ ،‬اسالم‪ .‬بهسخنِ دیگر‪ ،‬جبههی یونان‪/‬غرب و جبههی مذهب‪ .‬امّا‬ ‫برخالفِ باورِ او‪ ،‬آنچه که روشن است ایناست که در برابرِ مذاهب‪ ،‬نهتنها یکی بل که بیشمار جبهه‬ ‫وجود داشته و دارد‪ .‬و از اینگذشته‪ ،‬هر جبههگیری در برابرِ مذهب حتماً بهمعنای بهتر از مذهببودنِ‬ ‫آن جبهه نیست‪ .‬یعنی به معنای«بیحصاربودن» نیست؛ بلکه درست بهدلیلِ همین«در‪/‬برابر‪/‬بودن»‪،‬‬ ‫در جبههای جادارد؛ و درست بهدلیلِ«در‪/‬جبههای‪/‬بودن» ‪ ،‬خود در حصار جا دارد‪ .‬چه‪ ،‬هر جبههای یک‬ ‫«حصار»است؛ و دارای انواع«محصوریت»هاست‪.‬‬ ‫و دُوُم از آنرو‪ ،‬که او «حصار» را‪ ،‬آن وجود‪ ،‬آن پدیده و آن واقعیتی در اینجهان بهشمار نمی آورد که‬ ‫در همهجا و در درونِ همهچیز حضوردارد‪ .‬آیا بهراستی«بیحصاری»‪ ،‬خود‪ ،‬گونهای «حصار» نیست؟ آن‬ ‫آدمی و یا آن پدیدهی فرهنگی و یا آن جماعتی از انسانها که به «شکستنِ اینحصارها» خو گرفتهاند‬ ‫در حقیقت یکجور در حصارِ عادتوُخویِ حصارشکنِ خود محصورند‪.‬‬ ‫من خودم البتّه گمان نمیکنم که مطلقکردنِ«محصوریت» در همهچیز و در همهی پهنههای هستی‪،‬‬ ‫کارِ درستی باشد‪ .‬جهانِ ما را‪ -‬به نظر میرسد‪ -‬نمیشود به داشتنِ مرام وآیین و سمت و سویی متّصف‬


‫چند نوشته‬

‫‪413‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫کرد‪ .‬در چنینجهانی نمیتوان چیزی را مطلقاً مطلق کرد! هم میتواند مطلق باشد و هم نمیتواند‪.‬‬ ‫چیزی میانِ هرجوُمرج و آیینمندی است بهاضافهی"یک چیزِدیگر"‪" .‬چیزِدیگر"ی‪ ،‬که موجب میشود‬ ‫تا رَوَندِ رویدادها به"چیزِ دیگری" بَدَل شود‪.‬‬ ‫و سِوُم ازآنرو‪ ،‬که او بهراستی باور دارد که حصارشکنی همیشه خوب است؛ و همین باور‪ ،‬خود‪ ،‬یک‬ ‫حصار است ‪.‬یک حصارِ کهنسال و استوار‪ .‬او در اینحصار‪ ،‬در اینباور‪ ،‬زندانی است‪ .‬محصور است‪.‬‬ ‫این حصارشکنی‪ ،‬البتّه یکی از ویژه‪/‬ادّعاها و شعارهای بسیاری از هوادارانِ مُدِرنیته بوده و هست‪ .‬همهی‬ ‫گونههای مُدِرنیته در حصارِ این ویژهگی گرفتارند‪ .‬آنها بهراستی هم برخی از حصارها را شکستهاند و‬ ‫هنوز هم میشکنند‪ .‬امّا پرسش درست در همینجاست‪ :‬حصارشکنی‪" ،‬هر"حصاری‪- ،‬اگرکه تازه هرگز‬ ‫ممکن و شدنی باشد‪ ،-‬چه سودی برای آدمی دارد؟ آیا هر حصارشکنیای درست است؟‬ ‫در مُدِرنیته و در جهانِ مُدِرنیتهی اروپا‪/‬غرب‪ ،‬همزمان با هر‪/‬چه‪/‬بیشتر‪/‬نیرومندترشدنِ سرمایهداری و‬ ‫سرمایهداران‪ ،‬که نیرویِ اصلیِ اجتماعی و نیز فرهنگیِ مُدِرنیته بوده و هستند‪ ،‬بسیاری از حصارها‬ ‫شکسته شده و میشوند؛ پردهها دریده شده و میشوند‪ .‬امروزه مثالً در کشورِ آلمان دستگاهِ عظیمِ‬ ‫آگهیهای بازرگانی‪ ،‬به خصوصیترین و به ژرفترین گوشههای اندیشه و روان و زندهگیِ آدمها سَرَك‬ ‫میکشند تا جایی و بهانهای برای فروشِ کاالی خود بیابند‪ .‬دولتها هر روزه به آنچه که چاردیواری و‬ ‫حریمِ خودی و خصوصیِ آدمی قلم‪/‬داد میشود یورش میبرند‪ .‬و در دورترین و پنهانترین گوشههای‬ ‫روان‪ ،‬اندیشه‪ ،‬زندهگی و کردارِ آدمی‪ ،‬دستگاههای"شنُوس"و جاسوسی کار میگذارند‪ .‬و نیرویِ مسلّح و‬ ‫ارتش را به درونِ زندهگیِ انسانها میکشانند‪ .‬دانش و هنر و ادب و مذهب و‪ ...‬محصورههای اندیشه و‬ ‫روان و عادات و خویها‪ ...‬در یککالم‪ :‬آرامش و ثباتِ تودهی انسانها را جوالنگاهِ جنونِ سرگرمی و‬ ‫قدرتخواهی و سودپرستیِ خود میکنند‪.‬‬ ‫این"آنها"‪ ،‬که کورنلیوس آنها را"حصارشکنان"مینامد‪ ،‬ملغمهی پُرهرجوُمَرجی است از دهها گروه از‬ ‫آدمها با صدها خواستهوُهدفوُآرمانِ گونهگون که در دایرهی تنگِمُدِرنیته گیرافتادهاند‪.‬‬ ‫کورنلیوس سپس رهنمودی هم به این«در‪/‬حصار‪/‬ماندهگان» میدهد‪:‬‬ ‫«برای این که دیگران ‪ -‬مسلمانان‪ ،‬هندوها ‪ ،‬چه میدانم [!!]‪ -‬عامگرایی را با مفهومی که غرب میکوشد به آن بدهد[ کسب‬ ‫کنند] باید از حصارِ دینیِشان‪ ،‬از تودهی معانی خیالیِ شان خارج شوند‪» .‬ص‪ ] [ -451‬ازمن‬

‫و این دیگر‪ ،‬البتّه باید یکی از ستیغهای اندیشهی او بهشمار آید‪ .‬از این"ستیغ"های فکری البتّه در‬ ‫اینکتاب کمنیست‪ .‬خواهش و یا رهنمودِ او به مسلمانها و هندوها‪ -‬یا بهگفتهی او‪ ،‬بهاین«چه‬ ‫میدانمها»‪ -‬که"از حصارِ دینیِشان خارج شوند" از بس که خام و سادهلوحانه است ارزشِ بحث را هم‬ ‫ندارد‪ ،‬امّا آنچه که او«تودهی معانیِ خیالی» مینامد و دیگران را به خروج از آنها فرا میخواند ارزش‬ ‫بحث را دارد‪ .‬بهراستی مُرادِ او از این«تودهی معانیِ خیالی»چیست؟ این دیگر نباید دین و مذهب باشد‪،‬‬ ‫یا حصارهای دینی باشد‪ .‬او در جایی میگوید ‪:‬‬ ‫ن نا‪/‬اروپایی و نا‪/‬مُدِرن!]‬ ‫«در میانِ اینان[کلمهی«اینان» در حقیقت ضمیری خوارکننده است بهجای نامِ ساکنان جها ِ‬ ‫مارکسیسمِ ساختهگی یا جهانِسِوُمگرایی جای دین را گرفته است ‪ » ...‬ص‪ -451‬درون[ ] از من است‬


‫چند نوشته‬

‫‪441‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫به اینترتیب‪ ،‬تقریباًروشن میشود که مُرادِ او از«تودهیمعانیِخیالی»چیست‪ .‬او در حقیقت بهاین‬ ‫«اینان»میگوید مبارزه بر ضدِّ جهانخواریِ غرب و استعمار و «امپریالیسم»و‪ ...‬کاری بوده و هست بی‬ ‫هوده‪ .‬پیش از این در بارهی این بخش از نظریهی او کمی گپ زدهایم‪ .‬ولی آیا ممکن است این «تودهی‬ ‫معانیِخیالی» دربرگیرندهی آنچیزهاییهم باشدکه «محتوایغربیِ»عامگرایی از آنها بهکلّی تهی و‬ ‫خالی است؟ شاید‪ .‬بعید نیست‪ .‬امّا آن چیزهایی که محتوای غربیِ عامگرایی ازآنها تهیاست چیست؟‬ ‫دو نمونه از زبانِ گفتگو شوندهگان در این کتاب میآورم‪:‬‬ ‫«من فکر میکنم مسئلهی بزرگِ جهانِ الئیک(مُدِرنیته)‪ ،‬نه دموکراتیکشدنِ نظام‪ ،‬که هم‪ /‬چنان مسئلهای فرعی است‪،‬‬ ‫[بلکه] مسئلهی معناست‪ »...‬ص‪ -41‬لُوك فِری‬ ‫«دنیای الئیک(مُدِرنیتهی امروز) [دموکراتیکِمُدِرن]در خصوصِ معنویت چیزِ زیادی برای گفتن ندارد‪ .‬و مسئلهی بزرگاش‬ ‫همین است‪»...‬ص‪ -11‬لُوك فِری‬ ‫«هیروشیما فقط جنگ نبود‪...‬بلکه علم نیز بود‪...‬دیدیم که علم‪...‬بههمان اندازه‪ ...‬موجبِ خشونت بود که نا‪/‬عِلم‪ .‬در‪11‬سالهی‬ ‫پس از واقعهی هیروشیما‪...‬کتابهای متعدّدی دربارهی شناختشناسیِ فیزیک منتشر شد‪ ،‬امّا در هیچیک از آنها اشارهای‬ ‫به مسئله نشد‪...‬تصّور میکنم فلسفهی غرب از اینجهت که فرصتی برای تفکّرِ اینگونه مسائل به دست نداده است قابل‬ ‫سَرزَنش باشد ‪ »...‬ص‪ -11‬میشل ِسر‬

‫و اینها فقط برخی نقدها و خُردهگیریهایی است که تنها در اینکتاب از «محتوای عامگراییِ غربی»‬ ‫شده است؛ و خودِ کورنلیوس میداند که دامنهی«تهیبودنِ»عامگراییِغربی از همان چیزهایی که او «‬ ‫تودهی معانیِ حیالی» مینامد بسیار بیش از اینها است‪.‬‬ ‫کورنلیوس و دیگر‪/‬اندیشهورانِ اروپاییِ همانندِ او‪ ،‬باید باورکنند که در درونِحصارهایِ تو‪/‬در‪/‬تو گرفتارند‬ ‫‪ .‬آن دانشی در غرب که به این آگاهی و باور آمیخته نباشد‪ ،‬دانشی بیروح است و کارگشا و گرهگشای‬ ‫مسائلِ عامِ بشری نتواند بود‪ .‬البتّه این حصارهای تو‪/‬در‪/‬تو‪ ،‬به باورمن‪ ،‬نه این انسانها بلکه همهی ما را‬ ‫در سراسرِ جهان در خود زندانی کرده است‪ .‬ولی در هرگوشهای از این جهان‪ ،‬تنها نام و درونمایه و‬ ‫مختصاتِ این حصارها با هم فرق دارند‪.‬‬ ‫کورنلیوس‪-‬آنگونه که از این گفتگویش بر میآید و از آن میتوان تأویل کرد‪ -‬رویهمرفته در زمرهی‬ ‫آن روشنفکرانِ است که خُرده گیریهایشان و مخالفتِشان با مبارزهی اجتماعی بیش از موافقتِشان‬ ‫با آن است‪ ،‬امّا نمیخواهند در جبههی رو‪/‬به‪/‬رویی‪ ،‬یعنی مخالفانِ مبارزهی اجتماعی‪ ،‬جای بگیرند‪.‬‬ ‫ضمنِ آن که موافقتِ شان با جبههی رو‪/‬به‪/‬رویی هم بیش از مخالفتِ شان با آن است‪.‬‬ ‫کورنلیوس باید حصارهای ویژهی روشنفکرانِ اروپایی(غربی) را بشناسد‪ ،‬و گرنه گفتارِ پایانیِ او در این‬ ‫کتاب‪ ،‬گفتاری کودکانه و خام و فریبدهنده خواهد بود‪:‬‬ ‫«من‪ ...‬برنامهای دارم که آنرا رها نمیکنم‪ .‬باید سعیکنم واقعیت و نیروهای مؤثرِ اجتماعی‪ /‬تاریخی را تا سرحدِّ امکان‬ ‫روشن و واضح ببینم‪ ».‬ص‪431‬‬


‫چند نوشته‬ ‫مارك فِرو‬

‫‪444‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫‪11‬‬

‫برای نگارشِ چهرهیمارك فرو‪-،‬البتّه چهرهی او در اینکتاب‪ -‬دیدم که هیچ نیازی به"سیاه قلمِ"‬ ‫آدمی مانندِمن نیست‪ .‬گفتههای خودِ او در اینکتاب‪ ،‬بسیار بهتر از قلمِسیاهِ آدمی مثلِمن‪ ،‬کممحتواییِ‬ ‫اینگفتارها را نشانمیدهد‪ .‬من فقط زیرِ برخی از گفتارهای اورا خط کشیدهام و دو‪/‬سه جمله هم در‬ ‫میانِ [‪ ]...‬آوردهام‪.‬‬ ‫پرسشگر‪ :‬شما چهگونه به تاریخ‪ ...‬عال قهمند شدید؟‬ ‫م‪ .‬ف‪ ...« -4 .‬از سنِّ‪41‬سالهگی در فکرِ آموزشِ تاریخ بودم‪ .‬و در همان‪41‬سالهگی چیزی نوشتم در بارهی تاریخِ جهان [!!]»‬ ‫ص‪ -411‬تأکید و [ ] از من‬ ‫م‪ .‬ف‪ -1.‬از نزدیک در جنبشِ استقاللطلبیِ سالهای‪4311‬تا‪ 4311‬شرکت داشتم‪ .‬با چندتن از دوستانم جنبشِ‬ ‫آزادیخواهانِ الجزایر را پیریزی کردیم‪ [...‬درست مثلِ این که کسی شرکتی ساختمانی را بنا کُنَد!] من خیلی فعّال بودم‪.‬‬ ‫حتّی درسال‪4351‬در الجزایر باگی موله [میبینید که چهکارِ خطرناکی کردهاند]و همچنین با اعضای جبههی رهاییبخش‬ ‫که بهخوبی می شناختمِشان و نیز با فرانسویهای اهلِ الجزایر یا با آفریقاییهای فرانسویتبار مذاکراتی [و باز هم ببینید‬ ‫که چه کارِ خطرناکی]انجام دادهام‪ ».‬تاکیدها و[] از من‬ ‫م‪ .‬ف‪« -9 .‬تاریخ‪ ،‬ابزارِ تالشِ من برای کمک به هموطنانم[؟]بود‪ .‬چرا که بهنظرِ من‪ ،‬نقشِ تاریخ این است که بهانسانها‬ ‫بیاموزد که هیچگاه فریبِ ایدئولوژیها‪ ،‬تبلیغات و سیاست را نخورند[ و بلکه فریبِ خودِ ایشان را بخورند] بههمین‬ ‫دلیلاست که آثارِ تاریخیِ من آثاری انتقادی هستند‪ ] [ !! »...‬از من‬ ‫«اگر بهبررسیِ انقالبِ روسیه پرداختم برایآنبود که میدیدم هریک از گروههای شرکتکننده در آن انقالب مثلِ‬ ‫بلشویکها‪ ،‬آنارشیستها‪ ،‬تروتسکیست ها و ضدِّکمونیستها تاریخ را به گونهی خاصِّ خود روایت میکند‪ .‬تالشِ من امّا‬ ‫معطوف به آن بود که به روشنی نشان دهم کجا و چهگونه کمونیستها اشتباه کردند‪ .‬کجا و چهگونه آنارشیستها‪ .‬کجا و‬ ‫چهگونه ضدِّ کمونیستها‪[ ...‬در یک کالم‪ ،‬ایشان هم روایت خاص خودرا از تاریخِ روسیه دادند]» [ ] از من‬ ‫م‪ .‬ف‪« -1.‬در ضمن‪ ،‬چون تا حدّی با مسائلِ اسالم در شمالِ آفریقا آشنایی داشتم‪ ،‬کارشناسِ مسائلِ تاتارها و اسالم و‬ ‫ملّیتها در روسیه هم شدم‪».‬‬ ‫پرسشگر ‪« :‬چرا شما بهجای اینکه مورّخِ الجزایر شوید مورّخِ روسیه شدید؟»‬ ‫م‪ .‬ف‪« -5.‬روزی در یک گِردِهمآیی از من خواستند [چهکسانی؟] تا در بارهی اسالم و کمونیسم صحبت کنم‪ ...‬من هم‬ ‫تحلیلهایی‪ ...‬ارائه دادم و همهگی تحلیلهای مرا تأیید کردند‪ ...‬این بود که وسوسه شدم[وسوسهی چی؟] در موردِ روسیه‬ ‫بیشتر مطالعه کنم‪ »...‬تأکیدها و [ ] از من است‬ ‫م‪ .‬ف‪« -3.‬من اولین مورّخِ غربی هستم که موفق شدهاست به آرشیوهای شوروی دست پیداکند‪!! »...‬‬ ‫پرسشگر‪« :‬چطور شد[بهجای زندهگینامهی لنینو‪]...‬ترجیح دادید زندهگینامهی مارشال پتن را بنویسید؟»‬ ‫م‪ .‬ف‪« -1 .‬دربارهی اینها که نام بردهاید زندهگینامههای خوبی در دست بود‪ .‬امّا دربارهی پتن زندهگینامهای در دست‬ ‫نبود‪».‬‬ ‫پرسشگر ‪« :‬آیا شما ‪ ...‬هیچگاه موردِ آزار و اذیتِ دولتِ شوروی شدهاید؟»‬ ‫م‪ .‬ف‪« -3.‬آنها اصال! باورِشان نمیشد[!] که من بتوانم از تمامیِ آرشیوِشان استفاده کنم [چه آزار و اذیتی!]‪ .‬آنها بهمن‬ ‫خیلی بد و بیراه گفتند[ باز هم عجب آزار و اذیّتِ وحشتناکی!] و از من به عنوان تاریخنگارِ بورژوایی نام بردهاند‪[.‬و این‬ ‫یکی‪ ،‬البتّه دیگر خیلی آزار و اذیت بود!]»[ ] از من‪.‬‬

‫‪Mark Ferro -11‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪441‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫البتّه در«آزار و اذیتِ»آشکاری که پژوهندهگانِ نقّادومستقل در اتّحاد شوروی میدیدند شکّی نمیتوان‬ ‫داشت‪ .‬بحث در اینجا در بارهی فرصتطلبیهای ریاکارانه و آشکارِ این پژوندهگانِ نا‪/‬حقیقت‪/‬جو و مزد‪/‬‬ ‫بگیر از آن«آزار و اذیت»ها است‪.‬‬ ‫پرسشگر‪« :‬آیا با پایانِ کارِ کمونیسم [و البتّه آقای پرسشگر خود هم با اینگونه کلمهها و جملهها چندانهم کمتر از م‪.‬‬ ‫ف‪ .‬برای یک چهرهپردازیِ سیاه‪ /‬قلم شایستهگی ندارند]در اروپا نگرشِ شما‪...‬نسبت بهمسائلِ روز تغییر کرده است؟»[]از من‬ ‫م‪ .‬ف‪ « -41 .‬نه‪ .‬به هیچوجه‪ .‬چون تغییرِ رژیمِ کمونیستی را در روسیه‪ ...‬تحلیل کرده بودم [مرادِشان این است که‬ ‫پیشبینی کردهبودند] واضح است که نمیتوانستم پیشبینی کنم فردی که پساز انهدامِ نظام بهقدرت میرسد گرباچف‬ ‫باشد ‪]!![ »...‬‬ ‫م‪ .‬ف‪ «-44 .‬لنین که افکارِ تندِ کمونیستی داشت‪ ...‬خدمتکارش را وادار میکرد تا روی زمین بخوابد ‪ ...‬و خواهرش را برای‬ ‫جستوجوی کتاب بهآن سرِ اروپا میفرستاد‪ ...‬و عضوِ دیگری از خانهواده را وادار به اجامدادن کارِ دیگری برای خودش‬ ‫میکرد‪ ...‬خالصه او یک شکنجهگرِ خانهگی بود‪[ ...‬الحق که این آدم تاریخ نگار است‪ ...‬با چنین ژرفبینی که‬ ‫خاص«رنگیننامهها» است هیچ معلوم نیست که چه بالیی بر سرِ بیچاره مارشال پتن درآورده است‪ .‬و این بیچاره‪-‬‬ ‫همانجور که هنرپیشهی فیلمِ ژنرال پتن در پایانِ این فیلم گفته‪ -‬االن دارد کجا «غاز میچراند‪ ][»].‬از من‬ ‫‪« -41‬بایدگفت بهلحاظِ علمی‪ ...‬زندهگینامه‪ ،‬پیش و پا افتادهترین نوعِ تاریخ نویسی است[و بهراستی که این حرف در‬ ‫بارهی آنچه که شما آقای مُدِرن! مثالً در بارهی لنین نوشتهاید بهویژه درست است‪ ].‬امّا من [«امّا من» در اینجا چیزی‬ ‫بهجای این جمله است‪ :‬امّا من به«خالفِ علم»] تصوّر میکنم که این چندان درست نیست‪».‬‬

‫در همهی این گفتارآوردنها‪ ،‬تأکیدها و [ ] از من است‪.‬‬ ‫آنتوانت فوك‬

‫این خانم در آغاز میگوید‪:‬‬ ‫«من در منطقهای در فرانسه بهدنیا آمدهام که به زنستیزی مشهور بود‪ ».‬ص‪911‬‬

‫و سپس میگوید‪:‬‬ ‫« امّا [و این ازآن امّاها است]در خانهوادهی ما وضع کمی متفاوت بود‪[ ...‬و اینكمی تفاوترا اینجور بیان میکند] پدرم‬ ‫شاید بهاین دلیل كه یك مبارزِ سیاسی بود؛ مردی منصف و عادل بود‪ .‬او بیشترین احترام و عاطفهرا بهمادرم ابراز‬ ‫میداشت‪ .‬هرچند اثراتی از فرهنگِ سنتی‪ ...‬در او وجود داشت‪ ».‬ص‪ -911‬تأکیدها و [ ] از من‬

‫این که این خانم می گوید پدرِشان‪ ،‬چون یک مبارزِ سیاسی بود‪ ،‬بیشترین احترام و عاطفه را بهمادرِ‬ ‫ایشان ابراز میکردند‪ ،‬شاید از همان تعارفهاینازِل و سَبُک است که نسبت بهمبارزانِسیاسی میکنند‪.‬‬ ‫ولی از دیدِ هر مبارزِ جدّی‪ ،‬انبوهِ انسانهای بهاصطالح"نا‪/‬مبارز"‪ -‬یعنی همان انسانهای زحمتکش‪-‬‬ ‫اگر که نه بیشتر‪ ،‬باری کمتر از مبارزانِ سیاسی‪ ،‬به مادرانِ خانهواده های خود«احترام و عاطفه» اِبراز‬ ‫نمیکنند‪ .‬این خانم اگر کمی بهتر به منطقهی زندهگیِ خود نگاه میکرد شاید میتوانست این حقیقتِ‬ ‫ساده را دریابد‪.‬‬ ‫اگر همهی زنهای جهان میخواستند در بارهی چهگونگیِ وضعیتِ زن و مرد در خانهوادهی پدر‪/‬مادریِ‬ ‫خود گپ بزنند‪ ،‬شمارِ آن زنانی که«خانوادهی ما» را از میانِ خانوادههای زنستیز استثناء میکردند چه‬ ‫میزان میبود؟ در چهشماری از خانهوادهها این وضعِ«كمی متفاوت»دیده میشد؟ گمان میکنم اگر‬ ‫چه بهدستآوردن یک آمارِ درست که بشود بهآن اعتماد کرد کاری است تقریباً ناشدنی‪ ،‬ولی میزانِ این‬


‫چند نوشته‬

‫‪449‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫دستکم این‬ ‫ِ‬ ‫«خانهوادههایاستثنایی»‪ ،‬که درآنها«وضع‪ ،‬كمی متفاوت»است‪ ،‬بههیچرُو کم نمیبود!‬ ‫قدر بود که دیگر نمیشد از«استثناء»سخن گفت‪.‬‬ ‫برخی از علّتهای این امر میتواند این باشد‪:‬‬ ‫‪ -4‬نا‪/‬همخوانیها در برداشت از رابطهی زن و مرد‪ ،‬یکی از کلیدهای این ارزیابیهای متفاوت‪ ،‬از مسئله‬ ‫ی زن و مرد در درونِ خانهوادهی خودی است‪ .‬هرگز چیزِ تازهای نیست اگر که بگویم دهها و صدها‬ ‫برداشت از مفهومِ برابری و یا نابرابریِ میانِ زن و مرد وجوددارد‪ .‬میزانِ این گونهگونهگیها و اختالفها‬ ‫‪ ،‬زمانی که پایِ ارزیابیکردن رابطههای مشخّص میانِ زنان و مردانِ مشخّص بهمیان میآید‪ ،‬از این هم‬ ‫بیشتر است‪ .‬همه میدانیم که این گونهگونهگی و اختالف‪ ،‬تنها در میانِ نوها با سُنّتیها وجود ندارد‪،‬‬ ‫بلکه در درونِ هر یک از ایندستهبندیها نیز بهفراوانی دیده میشود‪ .‬مثالً دیدگاه و برداشتِ خود این‬ ‫خانم‪ ،‬دیدگاهِ یک سیاستمدار است‪ .‬دیدی از دریچهی سیاست‪ ،‬و دیدی آغشته به اشرافیتِ سیاسی‪.‬‬ ‫‪ -1‬قدرت‪ ،‬با آن که در چارچوبِ خانهواده هم وجوددارد و چهرهی زشتِ خودرا مینمایاند‪ ،‬امّا بههیچرو‬ ‫آن مَنِش و نقش و بود‪/‬وُ‪/‬باشی را ندارد که در درونِ جامعه دارد‪ .‬روشن است که خانهواده‪ ،‬همچون یک‬ ‫اندامواره و یک پدیده و یک مفهومِ اجتماعی‪ ،‬زیرِ تأثیرِ وابستهگیهای اجتماعی و طبقاتیِ اعضای خود‬ ‫بهویژه مادر و پدر هستند‪ .‬همینجور‪ ،‬وضعیتِ فرهنگی‪ ،‬ویژهگی های روانی‪ ،‬میزان و نوعِ تجربههای‬ ‫پدر و مادر‪ ،‬میزانِ خوی و عادتِ آنها به استقالل در اندیشه و رفتار‪ ،‬و نیز ساختاری که غرایزِ آنها‬ ‫دارند‪ ...‬تأثیرِ بسزایی در ژرفا و پهنای اختالفها و از آنجمله اختالفِ جنسیتی و راهها و روشهای حلِّ‬ ‫آنها برجای میگذارد‪ .‬یکیپنداشتنِ درگیری هایِ خانهوادگی میانِ زن و مرد با درگیریهای اجتماعیِ‬ ‫میان زن و مرد‪ ،‬کاری است کودکانه؛ و از اینکودکانهتر‪ ،‬ندیدنِ مَنِشِ جدا‪/‬از‪/‬همِ خانه و جامعه است‪ .‬و‬ ‫کودکانهتر از اینها نیز ایناست که خواستهشود با میانجیگریِ"سیاست"در میانِ خانه و جامعه‪ ،‬یعنی‬ ‫در حقیقت میانجیساختنِ کریهترین گونهیقدرت‪ ،‬به روشنگری و نیز حلِّمسایلِ خانه پرداخت‪.‬‬ ‫‪ -9‬چارچوبِ خانهواده و چارچوبِ جامعه از یک قماش و قواره نیستند‪ .‬خانهواده جایی است که در آن‪،‬‬ ‫مادر و پدر و فرزندان معموالً در کنارِ هماند‪ .‬از نزدیک شاهدِ شادیها و ناشادیهای هماند‪ .‬و بهآسانی‬ ‫وادار میشوند که در این شادی و ناشادیهای هم سهیم و همباز شوند‪ .‬حتّی بیگانهگی و دوریِ آدمها‬ ‫در اینجا بهکلّی با آنچه که در درونِ جامعه است تفاوتدارد‪ .‬نابرابری های اجتماعی و حقوقیِ میان‬ ‫زن و مرد‪ ،‬در چارچوبِ خانهواده‪ ،‬همان کارکرد و بازتاب و بود‪/‬وُ‪/‬باشِ نیرومند و سرد را ندارند که در‬ ‫چارچوبِ جامعه دارند‪ .‬بهویژه در آنخانهوادههایی که در آنها چرخهای زندهگی با دستهای زن و مرد‬ ‫هر دو میچرخد و فرزندان هم‪ ،‬بهنسبت‪ ،‬هر یک در آن نقشی دارند‪ ،‬بازتابِ رابطهی میان زن و مرد آن‬ ‫چنان که در جامعه است‪ ،‬بسیار کمرنگ است‪ .‬با آن که خانهواده‪ ،‬یک جامعهی بسیارکوچک در درونِ‬ ‫"جامعه"است ولی به دالیلِ ویژهگیهای خود‪ ،‬دارای استقالل و چارچوبِ ویژهیخود است‪ .‬فراموش‪/‬‬ ‫کردنِ این جدایی و این دو گونهی موجودیت خانهواده و جامعه‪ ،‬خطری است که متأسّفانه در همهجا و‬ ‫در همهی زمانها دیده میشود‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪441‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫نهتنها مسایل و دشواریهای درونِخانهواده دارای ماهیّتومَنِشِدیگری‪ ،‬در سنجش با دشواری های‬ ‫همانند (و نیز بهظاهرهمانند) در درونِ جامعه هستند‪ ،‬بلکه روشهای حلِّ این دشواریها هم دارای‬ ‫ماهیت و مَنِشِ ویژهی خودند‪.‬‬ ‫روشناست که میزانِ این جدایی و استقالل میانِ خانه و جامعه‪ ،‬بستهگیِفراوانی دارد به فرهنگ و‬ ‫سیاست و اقتصادِ چیره بر جامعه‪ .‬و از آن مهمتر شاید‪ ،‬بستهگی دارد به میزانِ چیرهگیِ هر یک این‬ ‫حوزهها بر جامعه‪ .‬بهویژه هجوم و مسابقهی پُر آز و طمعِ سیاست و اقتصاد برای تسخیرِ خانهواده‪ ،‬به‬ ‫استقالل و جداییِ خانه از جامعه آسیبهای فراوانی زده است و این واحدِ پایه را‪ ،‬که سرچشمهی یکی‬ ‫از بهترین انواعِ رفتارهای آدمها با یکدیگر است‪ ،‬به لرزه در آورده است‪ .‬متأسّفانه کمنیست نمونههایی‬ ‫که در آنها پهنهی خانه و رفتار آدمها در آن‪ ،‬با پهنهی سیاست یا اقتصاد یکی گرفته میشود‪.‬‬ ‫«همهی منطقه زنستیز ‪ ...‬بود‪ ».‬امّا خانهوادهی خودِ این خانمِ محترم نه‪.‬‬ ‫«آنچه تعادلِ این خانهواده را بههم میزد تفاوتی بود که میدیدم که بینِ برادر و خواهرم قائل میشوند‪ .‬مثالً خواهرم حقِّ‬ ‫سوارشدن به دوچرخهرا نداشت‪ .‬پدرم نمیگذاشت او آرایش کند‪ .‬با پسری بیرون برود ‪ »...‬ص‪911‬‬

‫آیا اینها مسائلِ خصوصیِ خانهوادگی نیستند؟ قطعاً صددرصد نه‪ ،‬ولی چند دَرصَدِ آنها خصوصیاند؟‬ ‫قطعاً درصدی از اینچیزها خصوصیاند و نتیجهی رقابت واختالفِ روزمره و معمولی میانِ برادرها و‬ ‫خواهرها هستند‪ ،‬و ساده انگارانه است اگر اینگونهچیزها را بازتابِ نابرابریِ میان زن و مرد دانست‪.‬‬ ‫آنها میتوانند بازتابِ گونهاینابرابری باشند امّا نه حتماً نا‪ /‬برابریِ اجتماعیِ زن و مرد‪ .‬آیا همینگونه‬ ‫نابرابریها را هر یک از ما در پهنهی خانهوادهیمان میانِ برادر با برادر و یا میانِ خواهر با خواهر‬ ‫نمیبینیم؟ و آیا کماند‪ ،‬برای نمونه‪ ،‬خواهرانی که از نابرابریِ در رفتارِ مادر و پدرشان در میانِ خود‪ ،‬از‬ ‫آنان گِلِه مَندَند؟ و بههمینترتیب‪ ،‬آیا برادرانی هم که چنین گِلِهمندیهایی دارند کماند؟‬ ‫هدف من این نیست که بگویم اینگونه نابرابریها که این خانم از آنان نام برده بههیچرو و در هیچ‬ ‫وضعیتی از اندیشهیمُزمِنِ نابرابریِ زن و مرد و از مردساالری متأثّر نیست‪ ،‬فقط میخواهم بگویم که‬ ‫اینگونه نمونهها و تجربهها را باید با بهاصطالح"قیدِ احتیاط" یادآوری کرد‪ .‬بهویژه شایسته نیست که‬ ‫به اینگونه نمونههای سُست و ناتوان استناد کرد‪ .‬هرکسی‪ ،‬که تا اندازهای جدّی باشد و ترس از جَوِّ روز‬ ‫را نداشتهباشد‪ ،‬میداند که بیرونرفتنِ یک دختر و یا پسر از خانه بهویژه ناهنگام‪ ،‬بسیار کم به اندیشه‬ ‫ی نابرابریِ زن و مرد‪ ،‬و بسیار بیشتر‪ ،‬به ترس و هراس از آن انواعِ خطر و ناامنی مربوط است که باند‬ ‫های مافیاییِ پنهان و آشکار‪ ،‬و فسادِ سراسریِ جامعه مُسبِّب آنهایند‪.‬‬ ‫«آنچه امروز در جوامعِ سُنّتیِ شرقی وجوددارد و برخی آنرا به پانصدسالِ پیش نسبت میدهند‪ ،‬در واقع پنجاه سالِ پیش‬ ‫در جنوبِ فرانسه بود‪ ».‬ص‪914‬‬

‫نه این«آنچه» در اینجا روشن است‪ ،‬و نه مُراد از«جوامعِ سُنّتیِ شرقی» توضیح داده شده است‪ ،‬و نه‬ ‫روشن است که این «برخی» چه کسانی هستند‪ .‬اینگونه گفتارهای تاریک و تیره البتّه ارزش بحث را‬ ‫ندارند‪ .‬امّا بخشِپایانیِ اینگفتارِ تاریک‪ ،‬بسیار روشناست و بههماناندازه بسیار نادرست‪ .‬زیرا که «زن‬ ‫ستیزی» در فرانسه نه پنجاه سالِ پیش بلکه امروز هم بیداد میکند‪ .‬آنهم نه در فقط«جنوبِفرانسه»‬ ‫بلکه در سراسرِ آن‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪445‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫« دخترانِ دوستِ من نمیتوانستند خَلَبان یا کاپیتانِ کشتی‪ ...‬شوند‪».‬‬ ‫« مدرسهی پُلیتکنیک شاگردِ دختر نمیپذیرفت‪».‬‬

‫روشناست که پذیرشِ دختران برای خَلَبانی وکشتیبانی چیزِ خوبیاست‪ ،‬ولی این پذیرش به چه دلیل‪،‬‬ ‫یکسره نشانهی پذیرشِ برابریِ زن و مرد است؟ چرا به میزانی نشانهی این نیست که قانونِ بازارِ کار‪،‬‬ ‫دست‪/‬اندر‪/‬کارانِ آنرا واداشته تا به کارِ زنان هم چشمِ طمع بدوزند؟‬ ‫«[جنبشِ] مِه‪ 11‬با نوعی انقالب در روابطِ زن و مرد همراه بود‪ .‬ما متوجّه شدیم که این انقالب ‪ ...‬تنها بهحوزهی روابطِ‬ ‫جنسی محدوداست‪».‬ص‪914‬‬

‫اینگفتار در بارهی«جنبشهای ماهِ مِه‪ »11‬چیزِ تازهاینیست‪ .‬رویِهمرفته دههی‪11‬مسیحی‪ ،‬دورهای‬ ‫بوده که برخی جوامعِ اروپایی را موجهای بهنسبت نیرومندی از دگرگونیهای آشکار در پهنهی مفهومِ‬ ‫"زن" و "مرد"و مفهومِ«کارِ جنسی»درنَوَردیده است‪ .‬نهتنها گروههایزنان‪ ،‬بلکه گروههای گوناگون و‬ ‫نیرومندِ پهنههای سیاست و اقتصاد بهسوی این مایه و موضوع‪-‬که میتوانست برای آنها بسیار سودآور‬ ‫باشد‪ -‬یورش آوردند‪ .‬برخیها این دگرگونیها در اینعرصه را«انقالبِ جنسی» نامیدهاند‪.‬‬ ‫پاسخِ اینخانم بهپرسشگر در بارهی اینکه چهگونه بهبرپاییِ«گروهِ روانکاوی و سیاست» دست زدهاند‪،‬‬ ‫نشانمیدهد که نگاهِ این خانم به مسئلهی زن‪ ،‬در بخشِ بزرگِ خود‪ ،‬نگاهِ یک سیاست‪/‬مدار است که‬ ‫اکنون دیگر دارندهی یک کُرسی در«پارلمانِ اروپا»هم شده‪ ،‬و یعنی خود یک کارمند و کارگزارِ پهنهی‬ ‫[ یا بازارِ] سیاست است‪.‬‬ ‫«بهنظر میآمد که فعالیتِ سیاسی برای عدّهای حُکمِ برونافکنی و سربازکردنِ سرکوبهای روحیرا دارد‪ ...‬اینامکان وجود‬ ‫دارد که این برونافکنی‪ ،‬اَشکالِ خطرناکی همچون جنون و نیز تروریسم بهخود بگیرد‪ »...‬ص؟‬

‫جنون و تروریسم پدیدههایی هستند که بهلحاظِ ماهیت و خاستگاهِ خود دارای تفاوتهای جدّیاند‪.‬‬ ‫«جنون»‪ ،‬نامِ آن رفتارها و اندیشههایی است که معموالً در شرایطِ در‪/‬هم‪/‬شکستهگیِ نیرویِ اراده و‬ ‫اندیشه‪ ،‬بههمریزیِ بسیار شدیدِ سازمان و سامانِ روانی و فکری‪ ،‬از فردِ آدمی سر میزند و قطعاً در‬ ‫بارهی حیوان و هر جاندار و رواندارِ دیگری هم راست در میآید‪ .‬نهتنها رفتارِ یک فرد‪ ،‬بلکه رفتارِ‬ ‫یک گروه از آدمها هم میتواند جنون نامیده شود‪ .‬برخی جنبشها و رفتارهای اجتماعی را میتوان‬ ‫جنونآمیز نامید‪« .‬ترورریسم»نامِ التینِ آن رفتاریاست که می خواهد بر پایه و با کمکِ هراسافکنی و‬ ‫پراکندنِ ترس و وحشت‪ ،‬به حلِّ دشواریها پرداخته و یا به پیشبُردِ خواستهها یا اندیشهها بپردازد‪.‬‬ ‫تروریسم با خشونت یکی نیست و میتواند با خشونت و یا بدونِ خشونت انجام گیرد‪.‬‬ ‫قراردادنِ سادهی پدیدههای اجتماعی‪/‬روانیِ پیچیده و چندینوُچندسویهای چون«جنون»در کنارِ پدیده‬ ‫ای اجتماعی‪/‬سیاسی بهنام«تروریسم» کارِ شایستهی خردمندانهی راهگشایی نیست‪.‬‬ ‫یککاسهکردنِ نابخردانه و حسابگرانهی تروریسم‪ -‬بهمثابهِ شکلی از مبارزهیاجتماعی‪ -‬با جنون‪،‬‬ ‫بهفراوانی از سوی کوششکنندهگان و سُر‪/‬گَرمان و شاغالنِ سیاست‪ ،‬در همهی روزگارها دیده شدهاست‬ ‫و بهواقع هرگز چیزِ تازهای نیست‪ .‬بهکارگیریِ پدیدههای روانی‪ ،‬بهمثابهِ ابزاری در درگیریهای روزمره‬ ‫و یا درگیریهای سیاسی و اجتماعیِ بزرگ‪ ،‬بهراستی هیچ تازه نیست‪ .‬حتّی در رفتارهای روزمره هم ما‬ ‫آدمها هرگاه به ورطهی اختالف با یکدیگر میغلطیم همدیگر را بهفراوانی به جنون متّهم میکنیم‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪441‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫آنچه که"عقلِ مُدِرنِ اینکتاب" از گلوی این خانمِگرامی بیان میکند در حقیقت تکرارِ همین اتّهاماتِ‬ ‫ساده و روزمره است و تا گلو در همان آلودهگی غرق است که اینگونه‪ -‬و کلّاً هرگونه عمل و اندیشهی‬ ‫بهکارگیریِ پدیدههای روانی بهمثابهِ ابزاری در درگیریها و بهویژه در درگیریهای سیاسی و برای‬ ‫قدرت ‪ -‬درآن غوطه ورند‪.‬‬ ‫همهی ما از پیشآمدهای ناگوار و از فجایعی که در نتیجهی یککاسهکردنِ پدیدههای روانی با پدیده‬ ‫های اجتماعی رخ دادهاند کمابیش آگاهیم‪ .‬بهجرئت میتوان گفت‪ :‬هیچ حکومتی( از چپ و راست‪،‬‬ ‫مذهبی و نامذهبی‪ ،‬آزاد و نا آزاد‪ ،‬مُدِرن و نا‪/‬مُدِرن‪ ،‬مردمی و نامردمی‪ )...‬نمیتوان سراغ کرد که در آن‪،‬‬ ‫جویندهگانِ قدرت‪ ،‬همدیگر را زیرِ همین"اندیشه"ها و نامها و بهانهها نَدَریده باشند‪.‬‬ ‫بااینهمه‪ ،‬ساخت و پاختِ این دو پدیده‪ ،‬یعنی پدیدههای روانی و اجتماعی‪ ،‬با یکدیگر‪ ،‬در شکلدهیِ‬ ‫رفتارهای فردی و اجتماعیِ آدمی چشمناپوشیدنی است‪ .‬و همین‪ ،‬بشر را ناگزیر میکند تا همیشه برای‬ ‫فهمیدنِ جهانِ روانِ خود به جهانِ روانِ جامعه بازگردد‪ ،‬و یا برای فهمیدنِ مسائلِ آن یکی به این یکی‬ ‫مراجعه کند‪.‬‬ ‫خانمِ فوك در جای دیگری از این گفتگو میگوید‪:‬‬ ‫«باید از دستآوردهای روانکاوی و نیز از خودِ روانکاوها برای حلِّ معضالتِ اجتماعی سود بُرد‪».‬‬

‫با چنیندیدگاهی‪ ،‬و با توجّه بهاینکه نابرابریِ زن و مرد هم خود یکیاز بهاصطالح«مُعضَالتِ اجتماعی»‬ ‫است‪ ،‬شکّی نمیماند که این خانمِ گرامی باور دارد که همین نابرابری هم از راهِ «درمانِ روانکاوانه»و یا‬ ‫با کمکِ «دستآوردهای روانکاوی» و نیز با کمکِ «خودِ روانکاوان» گشوده و حل خواهدشد‪ .‬شاید‬ ‫حق با او باشد‪ .‬شاید او‪ -‬که یک سیاستمدار است‪ -‬این دارُویِ شیرینرا بیشتر برای آن مردانی تجویز‬ ‫میکند که در سیاست و یا اقتصاد سرآمدند و بهدلیلِ همین ایستگاه و جایگاهِ "بلند ِ"شان‪ ،‬بهگمانِ‬ ‫او‪ ،‬هواخواهیِشان از نابرابریِ زن و مرد ریشهی روانی دارد‪.‬‬ ‫یورگِن هابِرماس‬

‫اگرچه چندان درست نیست‪ ،‬که برپایهی یک"گفتگوی کوتاهِ"کسی‪ ،‬بر سرِ اندیشههای او بحث و‬ ‫داوری کرد‪ ،‬ولی از آنجا که گفتگوهای کوتاه هم‪ ،‬دستِ کم‪ ،‬گوشههای کوچک از اندیشهها را نشان‬ ‫میدهند‪ ،‬شاید بتوان به گوشههایی از اندیشههاییورگِن هابِرماسپرداخت‪ .‬و بههرحال‪ ،‬با یادآوریِ‬ ‫این مطلب است که بهبحث و داوری میپردازیم‪.‬‬ ‫گفتههایهابِرماس در بارهی فرد و جامعه‪ ،‬بهراستی چیزِ تازهای در بر ندارد‪ .‬آیا همین حرفها مثالً‬ ‫در‪1-3‬سدهی پیش‪ ،‬در نوشتهها و اندیشههایخواجهنصیر توسی هم نیامدهاست؟ و در اینصورت‪،‬‬ ‫پس مرزها و تفاوتهای میانِ عقلِ مُدِرن و سنتّی در کجاست؟‬ ‫«پس از جنگ دُوُم‪ ،‬من به سوسیالیسم گرایش پیداکردم‪ .‬بههمینعلّت‪ ،‬مسئلهی"فرایندِ دموکراتیککردنِ قدرتِ سیاسی و‬ ‫پشتیبانی از فرهنگی سیاسی که لیبرالی باشد و احترامِ متقابل را رعایت کند" بَدَل به مسئلهی زندهگیِ من شد‪».‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪443‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫«سیاستگذاریِ عقالنی بدونِ مشارکتِ دموکراتیکِ مردم قابل اجرا نیست‪...‬دستیابی بهچنین مشارکتی باید از طری ِ‬ ‫ق‬ ‫فرایندهای تصمیمگیریِ نهادی شده صورت گیرد‪...‬ولی آرایِ عمومی باید با استفاده از گفتگو و تبادلِ نظر ساخته شود تا‬ ‫بتواند نفوذی بر سیاست داشته باشد‪ »...‬ص‪415‬‬

‫در گفتگو برسرِ دموکراسی‪ ،‬و این که «گفتگوی همهگانی» راهِ حلِّ بسیاری از دشواریهای جامعهاست‪،‬‬ ‫هابِرماس آدمها را از وابستهگیهایاجتماعیِشان جدا میکند‪ .‬این جداکردن بهویژه در یک جامعهی‬ ‫اروپایی‪ ،‬خطایی بسیار بزرگ است‪ .‬بهایندلیل‪ ،‬که در این جوامع‪ ،‬در درازای دو‪/‬سه سدهی گذشته‪،‬‬ ‫جداییها و شکافهای اجتماعی(طبقاتی‪ ،‬سیاسی‪ )...‬بسیار بیشاز دیگر جوامعِ جهان گسترش و ژرفش‬ ‫یافته است‪ .‬نبایدگذاشت تا آن پردهی رنگین‪ ،‬که با کمکِ انجامِ برخی کارهای البتّه سودمند در این‬ ‫جوامع در جهتِ بهبودیِ زندهگیِ اجتماعی‪ ،‬بر روی نابرابریهایِ اجتماعی کشیده شدهاست‪ ،‬ما را در‬ ‫اینباره بفریبد‪.‬‬ ‫ویرانگریهای نزدیک به‪911‬سالهی اجتماعی و فرهنگیِ نظامِ سرمایهداری‪ ،‬رشدِ سرسامآورِ ارزشِ پول‬ ‫در این جوامع‪ ،‬و قانونی و عادیشدنِ بهدست آوردنِ سود با هر ابزار و از هر راهی‪ ،‬مُهرِ نامیمونِ خودرا‬ ‫بر اخالق و فرهنگِ جامعه زده است‪ .‬و بیاعتمادیِ کامالً آشکارِ گروهها و طبقاتِ اجتماعی بههم دیگر‬ ‫را به میزانی باورنکردنی ژرفا بخشیده است‪.‬‬ ‫همین بیتوجهی بهاینفرهنگ و همین در‪/‬نظرآوردنِجامعه بهمثابهِ چیزی شکلیافته از انبوهی بیشکل‬ ‫از انسانها‪ ،‬سبب میشود دموکراسیِ هابِرماس بهآشفتهبازاری بَدَل شود که در آن‪ ،‬در همان هنگام که‬ ‫همه در گسترهی گفتگوی همهگانی با هم به گفتگو میپردازند‪ ،‬شمشیرها را نیز همچنان در دست‬ ‫داشته باشند‪ ،‬و یا اینکه دربهترین حالت‪ ،‬آنرا بهاصطالح"از رو ببندند"‪.‬‬ ‫از گفتههای هابِرماس چنین برمیآید‪ ،‬که او حتّی نابرابریهایِ اجتماعی را هم میخواهد از راهِ گفتگو‬ ‫بهسرانجام برساند‪ .‬چنین آرزو و نیتّی البتّه بهخودیِ خود چیزِ بدی نیست و بسا که با ارزش هم است‪.‬‬ ‫امّا در این باره هم او فراموش میکند که چنینچیزی را از یک جامعهی اروپایی(غربی) چشمداشتن‬ ‫خطا و بالهت و سادهلوحیاست‪ .‬در جوامعی که اخالقِ انسانی مدتهاست که دیگر وزنی درخور ندارد؛‬ ‫در جوامعی که بهگفتهی بسیاریاز کسانی که در همینکتاب با آنها گفتگو شدهاست‪ ،‬زندهگی و‬ ‫اندیشهی آدمی از معناهایانسانی تهی شدهاست‪ ،‬چنینآروزهاینیکی‪ ،‬بهاین میماند که کسی خانهای‬ ‫را که موریانهها بنایِ آنرا دارند پوك میکنند (و یا خود پوك کردهاند) با نماکاری‪ ،‬از ویرانی برهاند‪.‬‬ ‫او «برابریِموقعیتهایاجتماعی»را الزم میبیند و آنرا در سودمندواقعشدنِ «گفتگو» ضروری میداند‪،‬‬ ‫ولی برداشتِ او از برابریِ موقعیت‪ ،‬بسیار از برابریِ واقعی در بهرهگیری از ثروتهای جامعه بهدور است‪.‬‬ ‫با کمکِ آنراهی‪ ،‬که هابِرماس پیشنهاد میکند‪ ،‬شاید بتوان مثالً در جامعهی آلمان بهآن آرامشی‬ ‫دست یافت که با آن‪ ،‬این جامعه بتواند به کارهای خود برای دستاندازی به بازارهای جهانی‪ ،‬که نا ِم‬ ‫دیگر و خودمانیِ استعمار و استثمارِ کشورهای دیگر است‪ ،‬بپردازد‪ .‬امّا قطعاً نمیتوان به چنان آرامشی‬ ‫دست یافت که در پناهِآن بتوان برابریِ واقعیِانسانها را در درونِ اینجامعه‪ ،‬از راهِ گفتوگویِ همهگانی‬ ‫متحقّق ساخت‪ .‬جامعهی آلمان بارها نشان داده است که برای"آلمانیکردنِ جهان" آماده است تا با هر‬


‫چند نوشته‬

‫‪441‬‬

‫نقدی بر نقدی‬

‫ابزار و روشی‪ ،‬آرامشِ درونیِ خودرا بهدست آورد‪ .‬گونهی"بیسمارك"یِ این آرامش و گونهی"هیتلر"یِ‬ ‫آن‪ ،‬از نمایانترینِ اینگونه«آرامشِ درونی» بوده که این جامعه توانسته تاکنون بهدست آورد‪ .‬امّا همین‬ ‫جامعهی آلمان‪ ،‬آن هنگام که بخواهند"آنرا با جهان درآمیزند"‪ ،‬و یا بخواهند آنرا دادگرانه و عادالنه‬ ‫سازند‪ ،‬آرامشِ خود را از دست میدهد؛ و تبدیل میشود به یکی از ناتوانترینجوامعِبشری در راهِ‬ ‫دستیابی به آرامشِ درونی‪.‬‬ ‫‪4933‬‬



‫تنگناییهایی در گسترهی عظیمِ مَثنَوی‬ ‫موالنا جاللالدین محمّدِ بلخی‬ ‫بر پایهی نسخهی ‪:‬‬ ‫مثنویِ معنوی‬ ‫رینُولد نیکِلسُون‬ ‫با شرحِ کوتاهی در بارهی مولوی ‪ :‬بدیع الزمان فروزانفر‬ ‫‪4931‬‬


‫فهرست ‪:‬‬ ‫‪.‬‬

‫یك اشاره‬

‫‪.‬‬

‫‪ -1‬تنگنایی در «جدال با مُدّعیان »‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪122‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪123‬‬

‫سَبُکْگویی‪ ،‬آسانگویی‬ ‫‪ -2‬تنگناییِ فلسفی‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪12‬‬

‫‪.‬‬

‫مرگ در مثنوی‬ ‫‪ -3‬تنگناییِ اجتماعی‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪133‬‬

‫غالم ـ غالمیگری ـ غالمداری‬ ‫‪ -4‬تنگناییِ اجتماعی ـ هنری ‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪139‬‬

‫بررسیِ یک داستان‬ ‫تالشی برای یافتنِ سرچشمههای تنگناییها‬ ‫تنگناییهایِ اجتماعی‪:‬‬ ‫فلسفهی هستی‬ ‫دنبالهرَوی از "عام"‬ ‫تأکیدِ یکسویه بر(نوعی)معنویت‬ ‫گونهی ویژهی معنویتِ مولویِ مثنوی‬

‫تنگنایهایِ فرهنگی‪/‬اجتماعی‬ ‫قدرت‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪144‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬ ‫هیـچ آدابـی وُ ترتیبـی مجـوی‬ ‫هرچه میخواهد دلِتَنگاَت بگوی‬ ‫مثنوی معنوی‬

‫یك اشاره‪:‬‬ ‫گفتگو در بارهی تنگناها و تنگناییها در کارِ اندیشهیی و هنریِ مولوی در مثنوی‪ ،‬بههیچرو بهمعنای‬ ‫بیارجکردن و یا بیارجدانستنِ مثنوی‪ ،‬و یا کاستن از ارجِ عظیمی که این"کارِ"سترگِ او برای آدمی‬ ‫دارد نیست‪ .‬ارج و ارزشِ کارهای مولوی‪ -‬و از جمله مثویِ او‪ -‬در خودِ این کارها نهفته است‪ .‬خودِ‬ ‫همین ارزشِ نهفته در "کار"های مولوی‪ ،‬با زبانی رسا و همهگیر‪ ،‬در درازایِ سدههای بلند و طوالنی‪ ،‬از‬ ‫این کارها پاسداری کرده و همچنان خواهدکرد‪.‬‬ ‫باید با صدای بلندگفت که برابردانستنِ مولویِمثنوی با خشکمغزان‪ ،‬کاری بیپایه است‪ .‬او را با خشک‪/‬‬ ‫مغزان نمیتوان سنجید‪ .‬جایدادنِ او در کنارِ آنان کارِشایستهای نیست‪ ،‬از اینروکه او از جنسِ بهکلّی‬ ‫دیگری است‪ .‬کیفیتِ اندیشههای او و بهویژه کیفیتِ کارهای هنریِ او با هیچ استداللی در کنارِ کیفیتِ‬ ‫اندیشه و کارهای خشکمغزان جای نمیگیرد‪ .‬با اینهمه‪ ،‬همانندیهای میانِ او و خشکمغزانرا‬ ‫نمیتوان نادیده گرفت‪ .‬آنچهکه این همانندیها را از هم متفاوت و جدا میکند و بهآنها رنگوُبوی‬ ‫جداگانهای میبخشد‪ ،‬آنچهکه این همانندیها را در همان هنگام که همانندیاند‪ ،‬ناهمانند میکند‪،‬‬ ‫ژرفاندیشی‪ ،‬عواطفِ نیرومندِ انسانیِمولوی‪ ،‬و نیز استادیِ هنرمندانه و شگفتآورِ او در شعر و در به‬ ‫کارگیریِ زبان و کلمات است؛ بهگونهای که اگر میشد این"چندچیز"را از مولوی و از"کارِ"او (مثنوی)‬ ‫جداکرد‪ ،‬در آنصورت باری از اینانسان و از مثنویِاو چیزی جز همان"استخوان‪/‬پیله"های خشک‪/‬‬ ‫مغزان برجای نمیماند‪.‬‬ ‫خوشبختانه بهروشنی میتواندید‪ ،‬که در گوشهوُکنارِ مثنوی‪ ،‬مولویِغزلسُرا‪ ،‬بهویژه آنمولویِ سراینده‬ ‫ی غزلهای دورهی آشنایی با شمس تبریزی‪ -،‬نگران و دلواپس و آشفته‪ -‬در کنارِ مولویِ مثنویسُرا‬ ‫ایستاده است‪ ،‬و تالش میکند تا همزادِ خودرا‪ ،‬که تن به برپاییِ مثنوی در چارچوبی تنگ دادهاست‪،‬‬ ‫وادارد تا اینچارچوبرا هرچه که ممکناست گستردهتر کند‪ .‬اهمیتِ نقشِ این مولویِ سُرایندهی‬ ‫"غزلهایشمس"‪ -‬این مولویِ میانهسالِ تقریباً‪ 11/95‬ساله‪ ،‬که یا بهبهانهی آشنایی با آدمی بهنامِ‬ ‫شمس‪ ،‬و یا واقعاً بهدلیلِ و در اثرِ آشنایی با او‪ ،‬سر بهطغیان برآورد و بر تنگناییهایی که وجودِ مولوی‬ ‫را تا آن دوران در چنبرهی خود گرفته و درهم میفشردند شورید‪ -‬باری اهمیتِ نقشِ اینمولوی‪ ،‬در‬ ‫باالبردنِ ارزشهای ادبیِ مثنوی و نیز در آن دلیریها و خظرکُنیهای مولویِ مثنویسرا در مثنوی‪،‬‬ ‫چنان بارِز و برجسته است که میتوانگفت بدونِ این"مولویِ غزلهای شمس"‪ ،‬آن مولویِ مثنویسُرا‬ ‫چیزی جز یک موالنا‪ ،‬نظیرِ صدها از این موالناهایی که در همهجا میرُویند‪ ،‬نبود و مثنویِ او هم‪،‬‬ ‫چیزی جز صدها از آن مثنویها نمیبود که آنها را"مثنویهایِ صَدمَن"مینامند‪ .‬و اگر در ایننوشته‬ ‫گاهگاه سخن از غزلهای شمس است‪ ،‬مراد‪ ،‬اگرچه نه مطلقاً ولی بهطورِ عمده همین مولویِ میانهسال‬ ‫و سُرایندهی غزلهای دورهی آشناییاش با شمس است‪.‬‬


‫‪419‬‬

‫چند نوشته‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫‪ -1‬تنگنایی در «جدال با مُدَّعیان »‬ ‫‪ 1-1‬سَبُكْ گویی‪ ،‬آسان گویی‬

‫مولوی نهفقط در "غزلهایشمس"‪ ،‬بلکه در مثنویهم‪ ،‬جابهجا‪ ،‬آن ژرفدلی و گستردهگیِ روحیِ‬ ‫احترامبرانگیزِ خودرا نشان میدهد‪ ،‬امّا‪ -‬شاید بهدلیلیکه در بخشِدیگرِ ایننوشته خواهد آمد‪ -‬اینجزء‬ ‫از مَنِشِ مولوی نتوانستهاست در مثنوی‪ ،‬بهآناندازه که در غزلهایشمس‪ ،‬روشن و نیرومند منعکس‬ ‫شود‪ .‬شاید بهدلیلِ همین کمرنگْشدهگیِ آن"ژرفْدلیوُگستردهگیِ روحیِ" مولوی در مثنویاست‪ ،‬که‬ ‫او در مباحثهها و گفتگوهایخود با مُدَّعیانی که آنها را بهنحوی رقیبِخود و یا مانعِ پیشْبردِ اندیشه‬ ‫هایخود میداند‪ ،‬از نوعی روشوُنحوهی بیان سود میجوید که میتوان آنرا سَبُکگویی و یا آسانْ‬ ‫گویی نامید‪ ،‬و در هرحال بههیچرو خُورَندِ آدمیمثلِاو نیست‪ ،‬یعنی همانآدمِوارستهی خوشمَنِش با آن‬ ‫روحِ گسترده که در غزلهای شمس آنهمه بلندنظر است‪.‬‬ ‫ از ویژهگیهای این روش‪ ،‬یکی‪ ،‬ریشْخندکردنِ مخالف است ‪:‬‬‫در جدال با جهودان‬ ‫آن مسیحا مرده زنده میکند‬

‫وانجهود ازخشم سِبلَت میکَنَد‬

‫ص‪114‬‬

‫ یکیدیگر‪ ،‬صحنهپردازیکردن و مخالفرا‪ ،‬بهدلْخواه‪ ،‬درآنصحنه بهبازی گرفتن‪ ،‬یا به بازی کردنِ‬‫نقشهای خودساخته وادارکردن است ‪:‬‬ ‫دربرخورد با جهودان ‪:‬‬ ‫ «داستانِ آن پادشاهِ جهود که نصرانیان را میکشت ‪»...‬‬‫چون پدیدآمد که آن مسجد نبود خانهی حیلت بُد و دامِ جهود‬ ‫مطرحهیخاشاكوُخاکسترکنید‬ ‫پس نَبی فرمود آن را پُر کنید‬

‫ص‪41‬‬ ‫ص‪911‬‬

‫ و باز یکیدیگر‪ ،‬رسواکردن و بیآبروکردنِ مخالف است از راهِ دستکاری در زبانزدها (ضرب المثلها)‬‫و یا از راهِ ساختنِ زبانزدهای تازه ‪:‬‬ ‫در جدال با جهودان ‪:‬‬ ‫خانهی آن دل که مانَد بی ضیاء از شعاع آفتابِ کبریا‬ ‫تنگ و تاریک است چون جانِ یهود بی نوا از ذوقِ سلطانِ ودود‬

‫ص‪911‬‬

‫ و بازهم نمونهیدیگر‪ ،‬بهکارگیریِ نامِ اندیشههای مُدَّعیاناست همچون کلمهی تحقیر و ناسزا‪.‬‬‫بهگفتهی دیگر‪ ،‬تالش برای تبدیلِ این نامها به کلماتِ تحقیر و ناسزا در میان جامعه ‪:‬‬ ‫در جدال با گَبران ‪:‬‬ ‫ « داستانِ آن صوفی که زن خودرا با بیگانه بگرفت »‬‫پس شهیدان زنده زین رویند خوش‬ ‫گفت صوفی با دلِخود‪ :‬کای دو گبر‬

‫تو بدان قالب بمنگر گبر وَش ص‪143‬‬ ‫ازشماکینهکشم لیکن بهصبر ص‪191‬‬

‫‪ 2-1‬بهره گیری از ترس‪ ،‬خرافه‪ ،‬مجازات و معجزه در بحثها‬ ‫در جدال با «كافران»‬ ‫‪« -‬داستانِآمدنِ آنزنِکافر با طفلِ شیرخواره بهنزدیکِ مصطفیعلیه السالم»‬


‫‪411‬‬

‫چند نوشته‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫فشردهی داستان ‪:‬‬ ‫زنی از کافران با کودكِ دوماههاش بهسوی پیغمبر میرود‪ .‬کودكِ دوماهه به پیغمبر سالم میکند‪ .‬مادر بر این کودكِ‬ ‫دوماههی خود خشم میگیرد و میپرسد‪ :‬چه کسی این را بهتو آموخت؟ کودكِ دوماهه بهمادرِ خود پاسخ میدهد ‪ :‬خدا به‬ ‫من آموخت پس از او جبرییل‪ .‬مادر از کودكِ دو ماههی خود میپرسد‪ :‬جبرییل کجاست؟ کودكِ دوماهه بهمادرِ خود پاسخ‬ ‫میدهد‪ :‬باالی سرِ تو ‪« ...‬ص ‪ 114‬ـ دفترسِوُم»‬

‫چنیناست استداللهای شگفتانگیزِ گویندهی دریا‪/‬دلِ و وارستهی غزلهایشگفتانگی ِز شمس‬ ‫برایبهکُرسینشاندنِ درستیِ باورهایمذهبیوفلسفیِخود دربرابرِ باورهایمذهبیوفلسفیِدیگران!‬ ‫در جدال با دَهریون ‪:‬‬ ‫ « جوابِ دَهری که منکرِ الوهیت است و عالَم را قدیم میداند» ص‪133‬‬‫فشردهی داستان‪:‬‬ ‫دَهری و سُنُّی با هم در بارهی جهان و آفرینش گفتگو میکنند‪ .‬هر دو‪ ،‬دلیل میآورند‪ .‬هردو سو‪ ،‬همدیگر را نمیپذیرند‪.‬‬ ‫سُنّی میگوید ‪ :‬برای این که روشن شود که تو و من کدام دروغ میگوییم‪ ،‬هردو در آتش می رویم‪ ،‬هرکس نسوخت او‬ ‫درست میگوید‪.‬‬ ‫کاندرآتش درفتند این دو قرین‪...‬‬ ‫هست آتش امتحان آخرین‬ ‫حجت باقیِ حیرانان شویم‬ ‫تا من و تو هردو درآتش شویم‬

‫سپس مولوی هردو را درآتش می اندازد‪ .‬و ناگهان‬ ‫آن خدا گوینده مردِ مُدّعی‬

‫رَست و سوزید اندرآن آتش دغی‬

‫باری به همین سادهگی!‬ ‫ و بازهم نمونهایدیگر‪ ،‬که نشانمیدهد مولوی‪ ،‬گهگاه‪ ،‬هوادارانِ خودرا هم‪ ،‬برای واداشتنِشان به‬‫دوریجُستنِ از اندیشههای دیگران‪ ،‬با «تحّکم»‪ ،‬به پناهگرفتن در پُشتِ آیههای قرآنی و درخواستِ‬ ‫کمک از خدا فرا میخوانَد‪ ،‬بهجای تشویقِ آنها به بهکارگیریِ استدالل‪.‬‬ ‫در جدال با جَبریُون ‪:‬‬ ‫هین! بخوان ربِّ بما اغویتنی‬ ‫بر درختِ جَبر تا کی بَرجَهی‬

‫تانگردی جَبری و کژ کم تنی‬ ‫اختیارِخویشرا یکسو نهی ص‪131‬‬

‫در جدال با فیلسوف ‪:‬‬ ‫‪ -‬داستانِ«انکارِ[مردِ]فلسفیبرقرائتِ ان اصبح ماء وکم غورا»ص ‪111‬‬

‫فشردهی داستان ‪:‬‬ ‫آدمی مسلمان آیهای از قرآن میخواند دراین مایه‪ :‬من چشمهها را میخشکانم‪ .‬پس ازآن این من هستم که می توانم دوباره‬ ‫آبرا بهآن برگردانم‪ .‬دراین هنگام یک آدمِ فیلسوف که دارد از راه می گذرد جلو میآید و میگوید‪ :‬نه‪ ،‬ما هم می توانیم با‬ ‫بیل وکلنگ دو باره آب را به چشمه برگردانیم ‪...‬‬

‫آنگاه مولوی نقل‬

‫میکند‪ :‬این فیلسوف بهخانه میرود‪ .‬آن شب خواب میبیند که پیرمردی دو چشمِ اورا کورکرده و‬

‫آنگاه ازاو میخواهد که نور را دوباره به چشمهای خود برگرداند‪ .‬فیلسوف بیدار میشود میبیند که واقعاً هم دو چشمِ او‬ ‫کورشده است ‪!...‬‬ ‫از دالیل باز بر عکسش صفی‬ ‫می فزاید در وسایط فلسفی‬ ‫بی دُخان مارا درآن آتش خوشاست‬ ‫گر دُخان اورا دلیل آتش است‬


‫چند نوشته‬

‫‪415‬‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫مولوی میافزاید که این فیلسوف اگر بهدرگاهِ خدا ناله و زاری و توبه میکرد خوب میشد و می گوید ‪:‬‬ ‫ولی او توبه نکرد ‪!...‬‬ ‫حتّی اگر چنین معجزهی باورنکردنیای واقعاً هم شدنی بوده و پیش آمده بودهباشد‪ ،‬باز هم درخورِ روحِ‬ ‫بلندِ سرایندهی"غزلهایشمس"نیست تا آنرا همچون"دلیلی"بهکارگیرد‪ ،‬و با کمکِآن و با مَددگرفتن‬ ‫از عذاب و جریمه هایی چنین سنگین‪ ،‬مخالفان را به پذیرشِ چیزی و یا به توبهکردن از چیزی وادارد‪.‬‬ ‫مولوی ازاینگونه"استدالل"ها بارها در مثنوی‪ ،‬هنگامِ رو‪/‬در‪ /‬رویی و مقابله با مخالفان‪ ،‬و نیز برای اقناع‬ ‫پیرواناش مدد میگیرد‪.‬‬ ‫()()()‬ ‫ازاینکه مولوی با اندیشههایی که با آنها مخالفاست درگیر میشود هیچ ایرادی بر او نمیتوان و نباید‬ ‫گرفت‪ .‬برعکس‪ ،‬اگر او در میدانِ اندیشهها‪ ،‬در راهِ آوردنِ اندیشهی تازه و استوار بر تجاربِ خودی تالش‬ ‫نمیکرد و خاموش میماند‪ ،‬میبایست بر او خُرده گرفته میشد‪ ،‬و یا دستِکم میشد او را بهخاطرِ این‬ ‫خاموشی به پرسش گرفت‪.‬‬ ‫اوخود سفارشهایی‪ -‬مانندِ آنچه که دراین ابیات خواهدآمد‪ -‬به هوادارانِ خود و بههمهی ما میکند‬ ‫که همچنان شایستهی شنیدن و تکرارکردناند ‪:‬‬ ‫میکند موصوف غیبی را صفت‪...‬‬ ‫همچنان که هرکسی در معرفت‬ ‫این حقیقت دان نه حقاند این همه نِی بکلّی گمرهانند این همه‪...‬‬ ‫قلبها را نقدکردن کی توان‪...‬‬ ‫گر نبودی در جهان نقدی روان‬ ‫پس مگو کین جمله دمها باطلند باطالن بر بوی حق دامِ دلند‬ ‫پس مگو جمله خیالاست و ضالل بیحقیقت نیست درعالم خیال ‪...‬‬ ‫ص‪ 911‬دفتر دوم‬ ‫نه همه شبها بود قدر ای جوان نه همهشبها بُوَد خالی ازآن‪...‬‬

‫این گونه سفارشها بسیار با ارزشاند؛ ولی روشن است که بهتنهایی نمیتوانند مرزی جدّی میانِ او و‬ ‫خشکمغزی و خشکمغزان باشند‪ .‬گفتار‪ ،‬اگرچه بخشی از این مرز قلمداد میشود ولی مرزِ کامل و‬ ‫گذرناپذیر قطعاً با كردار ساخته میشود‪ .‬مولوی میتوانست مرزِ خودرا با خشکمغزان تنها با گفتار برپا‬ ‫ندارد و بلکه با کردارِ خود آنرا استوار سازد‪.‬‬ ‫بحث در این نیست که روشها و روالهایی که او درجدال با مُدَّعیان بهکار میگیرد‪ ،‬یکسره همان‬ ‫روش و روالِ آن کسانیاست که او آنها را بهخاطرِ قشریگریِشان و خشکمغزیِشان بهدرستی انتقاد‬ ‫میکند‪ .‬نه! او با آنها فرق دارد اگرچه دراین پهنه‪ -‬مراد برخورد با مُدَّعیان است‪ -‬فرقِ میان او و‬ ‫خشکمغزان فرقِ برجستهای نیست‪ .‬بحث دراین است که چرا او با همهی این سفارشهای درست‬ ‫بهما‪ ،‬خود ولی در رویا‪/‬روییِ عملیاش با دیگران تا بهاین اندازه بهروالِ"معمول"‪ ،‬بهروالِ آدمهای‬ ‫معمولی دست مییازد؟ او در کِردارش با مخالفان بههمان ابزاری دست میبَرَد که معموالً اندیشه‪/‬‬ ‫مندانِ"عادی" ازآنها سود میجویند‪ .‬برای انسانی چون مولوی‪ ،‬این‪ ،‬هیچافتخاری ندارد که با خشک‪/‬‬ ‫مغزان فرق داشتهباشد‪ ،‬افتخار‪ -‬اگرکه اصالً به کارگیریِ چنین کلمهای درست باشد‪ -‬آنهنگامی میبود‬ ‫که او "فراتر" از "میانگین"میرفت‪ ،‬فراتر از"معمول" و "عادی"‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫()()()‬ ‫اینگونه از تنگناییها را میتوان در نزدِ همهیانسانها و در میانِ همهیجماعتها دید‪ .‬گونهی اروپاییِ‬ ‫این نوع از تنگناییها و محدودیتها را اگر نتوان از بدترین انواعِ برخورد با مُدَّعیان برشمرد‪ ،‬دستِکم‬ ‫میتوان از ناخوشایندترینِ آنها دانست‪ .‬فریدریش نیچه یکی ازآن اندیشمندانِ اروپایی است که‬ ‫نزدیک به پنج سده پساز مولوی‪ ،‬یکی از گونههای ناخوشایندِ اینتنگنایی را در برخورد با مخالفاناش‬ ‫بهنمایش میگذارد‪ .‬داستانِ آن موجودیکه او آفریده و آنرا "اَبَر اِنسان"(‪) Der Übermensch‬نامیده‪،‬‬ ‫داستان خودِ اوست‪ .‬او درکتابِ«فراسویِ نیکوُبد»چنین میگوید‪:‬‬ ‫« فیلسوفانِ راستین‪ ،‬فرماندهاناند و قانونگزاران‪ .‬و میگویند‘‘چنین باید باشد‘‘‪ .‬نخست آنان هستند که "بهکجا" و‬ ‫"ازکجا"ی بشر را معیّن میکنند ‪ » ...‬ص‪431‬‬

‫در تَحَکّمآمیزبودنِ آهنگ و در تحَکّمآمیزتربودنِ معنای این گفتهها (بهتر است گفتهشود این دستورها‬ ‫وآیههای بی چون وچرا)جای هیچگونه تردیدی نیست‪.‬‬ ‫او سپس‪ ،‬پرسشهایی بهمیان میکشد که با توجه به نحوه و گونهیطرحِشان کامالً پیداست که پاسخِ‬ ‫به آنها‪ -‬از دیدِخودِ نیچه‪ -‬منفی است (یعنی در حقیقت نیچه بهما دستور میدهد تا بهاینپرسشها‬ ‫پاسخِ منفی بدهیم) ‪:‬‬ ‫«آیا امروز چنین فیلسوفانی هستند؟ آیا تاکنون چنین فیلسوفانی بودهاند؟ ص‪433‬‬

‫او سپس بدون هیچ مکثی پرسشِ دیگری بهمیان میکشد که پاسخِ آن بهزعمِ نیچه مثبت است(یعنی‬ ‫در حقیقت بهما دستور میدهد که بهآن پاسخِ مثبت بدهیم) ‪:‬‬ ‫« آیا نمی باید چنین فیلسوفانی باشند؟ » ص‪433‬‬

‫او در همینصفحه جملهای میگوید که‪ ،‬به یک معنا‪ ،‬نشان دهد که او جز خود هیچکسِ دیگر را به‬ ‫فیلسوفی نمیپذیرد ‪:‬‬ ‫« فیلسوف‪ ،‬اگرکه امروزه فیلسوفی در کار باشد‪ ».‬ص‪433‬‬

‫او در همینکتاب در بخشیدیگر باز هم سخنانی دارد که نحوهی برخوردِ کامالً خودخواهانه و‬ ‫نفیکنندهاش را در برابرِ مُدَّعیان (یا آنچنانکه برگردانندهی کتاب ترجمه کرده در برابرِ « دانشواران»)‬ ‫نهتنها در پهنهی فلسفه بلکه در پهنههای دیگرهم بهروشنی نمایان میکند ‪:‬‬ ‫«تمامیِ روانشناسی تاکنون به پیشداوریها و ترسهای اخالقی چسبیده بودهاست و جسارتِ فرورفتن به ژرفناها را‬ ‫نداشتهاست‪ .‬هنوز هیچکس کاریرا که منکردهام‪ ،‬حتّی در ضمیرِ خویش نیز نکرده است‪ ».‬ص‪ 55‬تاکید از من‪.‬‬

‫نیچه درهمینکتاب کارِ ستایش از فردگراییِ خودخواهانهرا بهجایی میرسانَد که میتوان زبونیِ عظیمِ‬ ‫نهفته درآنرا بهروشنیدید‪ .‬زبونیِ عظیمی که نیچهرا تا پَرتگاهِ نژادپرستی کشاند ‪:‬‬ ‫«برای راهیافتن به هرجهانِ واال‪ ،‬بایدتعلّقی مادرزاد بهآن داشت‪ ،‬یا روشنتر بگویم برای آن پرورانده بایدشد‪ .‬حقِ رهیافت به‬ ‫فلسفه‪ -‬به عالیترین معنای آن‪ -‬را تنها از برکتِ تیره و تبار‪ ...‬میتوانداشت‪" .‬خون" دراینجا تصمیم گیرنده است‪».‬‬ ‫ص‪411‬تاکید از من‪.‬‬

‫این‪ ،‬گونهای از تنگناییاست که ویژگیِ بزرگِ آن‪ ،‬خودخواهیِمعطوف بهفردگراییِ تند‪/‬روانه است‪ .‬انسانِ‬ ‫نیچه موجودی است که از دستْرنجِ جامعهای که درآن میزید بهرهگیری میکند ولی در همانهنگام‬


‫چند نوشته‬

‫‪413‬‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫جامعه را بههیچ میگیرد‪ .‬و فقط بهشرطی آمادهاست برای جامعه هم حقّی بشناسدکه همهی جامعه‬ ‫یکپارچه بهاو بَدَل شود‪ .‬یعنی همهی«فرد»ها در فردِ او حل و منحل شوند‪ .‬یعنی جامعه‪ ،‬خودرا در«‬ ‫فرد» منحل کند!‬ ‫اندیشهی مولوی امّا از این بالهتها بهدور است‪ .‬او ظاهراً تا بهآناندازه"فرو" نیفتادهبود که ناگزیر شود‬ ‫به پستی در برابرِ "فردِ" آدمی تن در دهد‪ .‬او‪ ،‬ظاهراً‪ ،‬در برابرِ فردِ آدمی هماناندازه هوشیار بود که در‬ ‫برابرِ جمعِ آدمی‪.‬‬


‫‪411‬‬

‫چند نوشته‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫‪ -2‬تنگناییِ فلسفی‬ ‫مرگ در مثنوی‬

‫«داستانِنگریستنِ عزرائیل بر مردی وگریختن آنمرد در سرایسلیمان‪»...‬‬ ‫فشردهی داستان ‪:‬‬ ‫روزی مردی عزرائیل را میبیند که از کنارش میگذرد‪ .‬مرد از نگاهِ معناداری که عزرائیل بهاو میکند گمان میکند که‬ ‫هنگام مرگِ او رسیده است‪ .‬او بی درنگ خودرا به سلیمان میرساند و ازاو میخواهد که کمک کند و او را هرچه زودتر‬ ‫بهجایی بسیار دور بفرستد ‪ ...‬سلیمان‪ ،‬پس ازآن که میبیند آرامکردنِ مرد بهجایی نمیرسد‪ ،‬او را بهخواستِخودش در‬ ‫یکآن به هندوستان میفرستد‪ .‬بیدرنگ پس از رسیدنِ مرد به هندوستان‪ ،‬عزرائیل پیدا میشود و جانِ اورا می‬ ‫گیرد‪...‬عزرائیل سپس در زمانی دیگر در پاسخ به پرسشی که سلیمان از او دربارهی آن مرد میکند پاسخ میدهد ‪ :‬زمانی‬ ‫که من آن مرد را آنجا دیدم خیلی تعجب کردم زیرا که درست چند لحظه دیگر میبایستی جانِ این مرد را در هندوستان‬ ‫میگرفتم و برایِم عجیب بود که او چهگونه خواهد توانست خودرا ازاین راهِ دور به هندوستان برساند‪...‬‬

‫و سپس مولوی می گوید ‪:‬‬ ‫از کِه بگریزیم از خود ای محال‬

‫ازکِه بَربالیم ازحق ای وَبال‬

‫بهزعمِ بسیاری از ما انسانها‪ ،‬مرگ‪ ،‬بهراستی یکی از خندهآورترین قانونها در جهانِ هستی است‪ .‬فرار‬ ‫از مرگ یکی از آرزوهای بزرگ و کُهَنِ آدمی است‪ .‬و با این وصف‪ ،‬مولویِ بزرگ ما را فرا میخواند تا در‬ ‫برابرِ این قانون سرفرود بیاوریم؛ و تالشهای ما را برای اعتراض بهاین پدیدهی ناگزیر ولی بیمعنا‬ ‫بهریشخند میگیرد‪.‬‬ ‫تالشِ آدمی برای فرار از مرگ‪ ،‬یکی از سببها و سرچشمههای خشک ناشدنیِ پیدایشِ صحنههای‬ ‫غمانگیز و دردآورِ حیات در جهاناست‪ .‬صحنههایی که آدمی در آنها به انجامِ نقشی پیچیده و توان‪/‬‬ ‫فرسا واداشته میشود‪ ،‬نقشی که"نقشبازِ"آن خودرا به نابودی میکشاند ولی خودِ آن"نقش"‪ ،‬جاودان‬ ‫برجا میماند تا باز "نقشبازِ"دیگری سر برسد و"صحنه"ی دردناك در هستی جهان‪ ،‬همیشه گرم‪ ،‬گرم‬ ‫از بازیشدهگی و بازیشدن و بازیچهشدن‪ ،‬باشد‪.‬‬ ‫این"صحنه"‪ ،‬گهگاه معجونی میشود ازغمانگیزی و خندهآوری‪ .‬تماشاگرِ این صحنه‪ ،‬گاه در هجومِ‬ ‫احساسهای گوناگون و متناقض و ضدِّ ِهم‪ ،‬که در درونِ او پدید میآیند(مثل ریشخند‪ ،‬گریه‪ ،‬شادی‪،‬‬ ‫نفرت‪ ،‬عشق‪ ،‬ترس‪ ،‬تسلیم‪ ،‬خشم‪ )...‬از پا در میآید‪.‬‬ ‫مرگ چیست؟ چراست؟ چهگونه میتوان برآن چیره شد؟ آیا میشود برآن چیره شد؟ آیا اصالً باید‬ ‫برآن چیره شد؟‪ ...‬بحث پیرامونِ مرگ تنها بهخودِ مرگ محدود نمیشود‪ ،‬بلکه آرامآرام همه و یا‬ ‫دستِکم بیشترِ مسایلِ هستی را دربرمیگیرد‪ .‬در برابرِ پرسشهای دربارهی مرگ‪ ،‬آدمی تاکنون‬ ‫نتوانسته به این یا آن پاسخ بسنده کند‪ .‬ازمیانِ انواع پاسخهایی که تاکنون بهاینپرسشها دادهشده‪،‬‬ ‫هیچ یک نتوانستهاست آرامشِ را در میانِ انسانها(ی پُرسَنده) پابرجا کند‪ .‬پاسخ به مُعضَلِ مرگ از نوعِ‬ ‫پاسخهای عادی نیست‪ .‬این پاسخها برای اینکه بتوانند قانعکننده باشند تنها کافی نیست که به‬ ‫درستبودن بسنده کنند‪ .‬درستبودن در این بحث مفهومی پیچیدهاست‪ .‬قانعشدن در اینبحث تنها‬ ‫بهمعنای آرامشدنِ عقل و"غریزهی دانش" نیست‪ ،‬بلکه بهمعنای آرامگشتن و قانعشدنِ دل هم هست‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪413‬‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫بهنظر میرسد که آدمی‪ ،‬تا بر مرگ چیره نشود‪ ،‬به هیچ پاسخی بسنده نخواهد کرد‪ .‬یعنی در حقیقت‬ ‫آدمی پاسخِ خودرا زمانی خواهدگرفت که دیگر مرگی در میان نباشد!‬ ‫پاسخهای دانش بهاین پرسشها هماناندازه نارسا و‪-‬یا بهترگفتهشود‪ -‬قانع نکنندهاند که پاسخهای‬ ‫فلسفه‪ ،‬مذهب‪ ،‬هنر‪ ،‬و‪...‬‬ ‫نگاهِ مولوی بهمرگ‪ -‬در اینبخش از مثنوی‪ -‬نگاهیاست ساده‪ .‬او گویی میخواهد تلخیِ مرگ را در‬ ‫این سادهگی پنهان کند‪ .‬شاید همین سادهگیِنگاه موجب میشود که مولوی‪ ،‬با آن روحِ بلند و حسّاس‪،‬‬ ‫نهتنها از ناتوانی و درماندهگیِ آن مردِ بیچاره‪ ،‬آزرده نمیشود بلکه حتّی سنگدِالنه بر این مرد‪-‬که‬ ‫میتواند نمادِ بسیاری از ماها باشد‪ -‬میشورد‪ ،‬و اورا بهتحقیر «وبال»و«محال»میخوانَد‪ .‬او حتّی‬ ‫"صحنه" را چنان میپردازد که تالشِ آن مرد برای فرار از مرگ تبدیل به تالشی ابلهانه و ساده‪ /‬لوحانه‬ ‫و ریشخندآمیز میشود‪.‬‬ ‫اگر مولوی بههمان حسّاسیتهای ژرف و نیرومندِ خود در غزلهایشمس وفادار میماند می بایست‬ ‫پیشاز هرچیز بر"عزراییل"میتازید‪ ،‬و هَمو را بهخاطرِ رفتارِ خشکِ دیوانساالرانه و مأمور‪/‬مآبانهاش‬ ‫نکوهش میکرد‪ .‬تردیدی نیست که"عزراییل" از رنجِ آدمی و از هراسِ او در برابرِ مرگ خبری ندارد‪ .‬او‬ ‫مأمور در دستْگاهی است که به او وظیفهی بهانجامرساندنِ فرمانِ مرگ را دادهاست‪ .‬او از "داشتنِ"‬ ‫احساسِ انسانی‪ ،‬محروم و قدغن شدهاست‪ ،‬و شگفتزدهشدنِ او–در آنهنگام که آنمرد را نه در‬ ‫هندوستان‪ -‬جایِ گرفتنِ جانِ او‪ -‬بلکه در جایی بسیار دور از هندوستان میبیند‪ -‬شگفتزدهگیِ‬ ‫خشک و بیروح آن مأمورِ دیوانی است که هیچگونه لَنگِشی را در نظامی که درآن مأموریت خودرا‬ ‫انجام میدهد برنمیتابد و درنمییابد‪ ،‬و وقتی هم که بهناگهان با چنین لنگِشی روبهرو میشود هاج‪/‬وُ‪/‬‬ ‫واج میماند‪.‬‬ ‫حتّی سلیمان هم در اینصحنه همراه و در کنارِ انسان نیست‪ .‬زیرا که‪ :‬اگرچه او خواهشِ آنمرد را‬ ‫میپذیرد و او را به دورترینجاها میفرستد ولی اینکارِ او بهمعنای کمکِ او بهآنانسان برای فراریدادنِ‬ ‫او از مرگ نبوده است‪ ،‬اگر سلیمان میدانست که آن مرد برای فرار از مرگ میخواهد از آنجا دور‬ ‫شود هرگز و قطعاً بهاو کمک نمیکرد‪ ،‬و باز هم زیرا که ‪ :‬سلیمان خود از وابسته گان به آن دستگاه و‬ ‫نظامی است که مرگ از "مشیّاتِ"آن است‪.‬‬ ‫()()()‬ ‫امّا بااینهمه‪ ،‬مولوی"ستایشگرِ"مرگ نیست‪ .‬او این هوشمندی را دارد که به پیشوازِ مرگ نرود‪ ،‬و‬ ‫بلکه برعکس‪ ،‬از هرچه"بهپیشوازِ مرگرفتن"گریزان باشد‪ .‬شاید این مخالفتِ او با "پیشواز از مرگ"‬ ‫نیز (همچون مخالفتِ او با فرارِ از مرگ) بهخاطرِ پایبندیاش بهمشیّت و ارادهی آن"وجودِ واحد"باشد‪،‬‬ ‫هر چه که باشد نمیتوان مولوی را ستایشگرِ مرگ دانست‪.‬‬ ‫به پیشوازِ مرگنرفتن و مخالفت باآن‪ ،‬چه پیش و چه پس از مولوی در میانِ اندیشهمندان و هنرمندان‬ ‫ایران‪ -‬بجز شماری کمتر از انگشتانِ دست و آنهم در این گذشتهی نزدیک‪ -‬از ویژهگیهای برجستهی‬ ‫همهگانی است و هرگز ویژهی مولوی نیست‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪491‬‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫و این درحالیاست که در برخی دیگر از جوامع‪ ،‬بهویژه درجوامع اروپایی‪ ،‬این وضع درست بر‬ ‫عکساست‪ .‬برای نمونه‪ ،‬درجامعهی آلمان کم نیستند اندیشهمندان و هنرمندانی که از راهِ خودکُشی به‬ ‫پیشوازِ مرگ رفتهاند‪ .‬برخی ازآنها ‪:‬‬ ‫پاول سِالن‪ ،‬شاعر‪4311-4331 ،‬‬ ‫اِشتِفان تسوایگ ‪-‬به همراهِ همسرش‪ -‬نویسنده و داستاننویس ‪4114-4311‬‬ ‫فرانتس کافکا‪ ،‬داستاننویس ‪4119-4343،‬‬ ‫کورت توخولسکی‪ ،‬نویسنده و شاعر‪4131-4395 ،‬‬ ‫گِئورگ تراکل‪ ،‬شاعر‪4113-4341 ،‬‬ ‫اینگهبُرگ باخمان‪ ،‬شاعره و داستاننویس‪4311-4339 ،‬‬ ‫هاینریش فون کالیست (با دوستِ زناش)‪ ،‬شاعر و نمایشنامهنویس‪4333-4144،‬‬ ‫والتر بِنیامین‪ ،‬نویسنده و فیلسوف‪4131-4311 ،‬‬ ‫گیلدا‪ ،‬خواننده‪ -4333 ،‬؟‬ ‫دو تن از رهبرانِ حزبِ سبزها (زن و مرد) سیاستمدار ‪ -4335‬؟‬ ‫اِرنست لودویگ کوشنِر‪ ،‬نقاش‪/‬پیکرهساز‪4111-4391 ،‬‬

‫اگرچه به بحثِ کنونی پیوندی ندارد ولی بر اینآمار باید"خودکشیِگروهی"را هم افزود که از سوی‬ ‫فرقههای گوناگونِ مذهبی‪/‬مسیحی انجام میگیرند‪ .‬اینفرقهها"پیشواز از مرگ"را حتّی سازمان می‬ ‫دهند‪ .‬میزانِ خود کشی در آلمان ساالنه نزدیک به دههزار نفر است‪.‬‬ ‫ولی اندیشههای مولوی دربارهی مرگ‪ ،‬هیچیک ازگونههای این رفتارها را بر نمیتابد‪ .‬و این از نقاطِ‬ ‫نیرومندِ نظامِ اندیشهییِ مولوی است‪.‬‬ ‫داوریِ مولوی در بارهی محالبودنِ چیرهگیِ انسان بر مرگ‪ ،‬داوریِ درستی است‪ .‬بهدرستی هم‪ ،‬تا‬ ‫زمانی که چرخِجهانِهستی بر اینمنوال که تاکنون بودهاست بگردد؛ تا زمانی که نظامِحاکم بر بافت وُ‬ ‫ساختِ"هستی" همیناست که "هست"‪ ،‬انسان را و هیچ وجودی را از مرگ گریزی نیست‪ .‬مرگ‪،‬‬ ‫جزیی از این نظام است‪ .‬تنها درصورتی میتوان مرگ را"حل"کرد که نظامِ هستیِجهان (و جهانِ‬ ‫هستی) دگرگون شود‪.‬‬ ‫امّا مفهومِ "جهان"چیست؟ محدوده و گسترهی"جهان" تا کجاست؟‬ ‫معموالً هنگامی که ما از جهان حرف می زنیم‪ ،‬مرادِ ما آن گسترهای است که بخشی از آن به شناختِ‬ ‫ما درآمده و بخش دیگری ازآن را ما با "حدس و گمان" درمییابیم‪ .‬آیا"جهانِ واقعی" برابر با همین‬ ‫"جهانی" است که ما انسانها تاکنون آنرا شناختهایم و یا حدسوگمان می زنیم؟‬ ‫پاسخِ این پرسش‪ ،‬آشکارا و قطعاً منفی است‪ .‬بهسادهگی میتوان دریافت که"جهانِ واقعی" بسیار‬ ‫وسیعتر از"آنچه"ای است که ما شناختهایم و یا وجودِ آنرا با حدسوُگمان ممکن میدانیم‪ .‬گسترهی‬ ‫جهانی که ما شناختهایم بهسختی از مرزِ کرهِ زمین فراتر میرود‪ .‬مجموعهی این"جهانِ شناختهشده"‪،‬‬ ‫یعنی این جهانِ خاکیِ ما همراه با آن بخشی از جهان که ما آنرا "حدس و گمان"میزنیم‪ ،‬حتّی در‬ ‫برابرِ آن ابعادی که ما "گمان" میکنیم جهان دارا است هم نقطهای حقیر است؛ و در برابرِ آن ابعادی‬ ‫که جهان در ورایِ"گمان" ما دارد حتّی از اینهم حقیرتر است‪ .‬در اینصورت از کجا روشن است که‬


‫چند نوشته‬

‫‪494‬‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫قوانین‪-‬و ازجمله بهویژه قانونِ مرگِ‪ -‬حاکم بر"هستی"در این جهانِ خاکی‪ ،‬بههمان میزان بر همهی‬ ‫هستیها در"جهانِ واقعی"‪-‬و یا بر سراسرِ جهانِ واقعیِ هستی‪-‬حاکم باشد؟ چرا نباید ممکنباشد که‬ ‫در گوشهای از جهانِ واقعی‪ ،‬هستی‪ ،‬از مرگ خالی باشد؟‬ ‫من البتّه نمیدانم که مرادِ مولوی از ناگزیریِمرگ‪ ،‬ناگزیریِآن تنها در محدودهی جهانِ شناختهشدهی‬ ‫انسانی است یا اینکه او این ناگزیری را به سراسرِ جهانِ واقعی هم گسترش میدهد‪ ،‬هرچهکه باشد‬ ‫عیبِ مولوی آناست که–که مانندِ خیّام‪ -‬برآن نظامِ فرمانروا بر هستی‪ ،‬که مرگ را ناگزیرکرده است‪،‬‬ ‫هیچ ایرادی نمیگیرد‪ .‬و برعکس‪ ،‬همهی تالشِ او در مثنوی ایناست که این نظام را به انسان بپذیراند‪.‬‬ ‫او خودرا در کنارِ آن"دستگاه"‪ ،‬آن قدرتی مینهد که این نظام را برجهان حاکم کرده است‪ .‬او به دفاع‬ ‫از این قدرت می پردازد‪.‬‬ ‫()()()‬ ‫گمان میکنم شیفتهگیِ آمیخته با تعصّبِ مولوی نسبت به آن"نِیِستان"ی که "نِیِ" او را ازآن بریده و‬ ‫جدا کردهاند و در این جهانِ خاکی به«حکایت و شکایت» واداشتهاند‪ ،‬یکی ازآن گِرِه‪ /‬گاههای مهم در‬ ‫اندیشه و روحِ مولویِ مثنوی بطورکلی‪ ،‬و بهویژه در رابطه با موضوعِ مرگ است‪ .‬گِرِهی که خودِ مولوی‬ ‫هم ظاهراً گاهگاه از گشودنِ آن باز میماند‪ .‬این گِرِهگاه‪ ،‬گمان میکنم‪ ،‬یکی از آنعناصرِ مهمیاست که‬ ‫در کنارِ عنصرهای دیگر‪ ،‬مولویرا به در‪/‬پیش‪/‬گرفتنِ رفتارِ معیّن نسبت به مرگ‪ ،‬و انداختنِ نگاهِ معینّی‬ ‫به آن‪ ،‬ناگزیرساخته است‪.‬‬ ‫باید یادآوری کنم که مرادِ من بههیچرو ایننیست که بخواهم برداشتِ مثنوی از مرگرا محدود‬ ‫بهفقط"یک"برداشت کنم‪ .‬میتوان برداشتهای گوناگونی از مرگرا در مثنوی یافت‪ .‬چند‪ /‬جانبهگی و‬ ‫چندبُعدیبودنِمثنوی در اینباره کامالًروشناست‪ .‬این چندجانبهگی یکی از آن چند‪/‬ویژهگیهاییاست‬ ‫که ‪-‬همانجور همهگان گفتهاند‪-‬مثنویرا همیشه زنده نگاهداشته است‪.‬‬ ‫با اینهمه‪ ،‬برداشتِ من ایناست که گونهی معینّی از میانِ انواعِ برداشت از مرگِ موجود در مثنوی‪،‬‬ ‫درآن بسیار برجسته شدهاست‪ .‬اینگونهی برجستهی برداشت از مرگ ـاز نگاهِ من ـ این است ‪:‬‬ ‫جهانِ خاکی‪ ،‬جهانی که ما انسان ها درآن زندهگی میکنیم و"زنده" هستیم‪ ،‬در چشمِ مولوی همان‬ ‫جایی است که"نِیِ" اورا پس از بُریدن و جداکردناش از"نیستان"در آن رها کردهاند‪ .‬از نگاهِ مولوی‪،‬‬ ‫اینجهان بهمعنای دوری و هجران و جدایی از آن نیستان است‪ .‬و"نِی"‪ -‬و یا هر کس و موجودِ دیگری‬ ‫که"ِنیبودنِ" خودرا دریافته‪ -‬در اینجهان‪ ،‬بیوقفه در کارِ«حکایت وُ شکایت» است‪ .‬بیرون رفتن از این‬ ‫جهانِخاکی‪ ،‬بهمعنای "پایانیافتنِ"آن دوری و هجران و جدایی است‪ .‬مرگ‪ ،‬از نگاهِ مولوی‪ ،‬نامیاست‬ ‫که آدمی به این"پایان" دادهاست‪ .‬آنکس که بر "نِیبودنِ"خود‪ ،‬آگاه است‪ ،‬از این"پایان"‪ ،‬از این مرگ‪،‬‬ ‫شاد است‪" .‬نِی"های ناآگاه و ابله‪ ،‬از این پایان میهراسند‪.‬‬ ‫ایناست فشردهی آن برداشتِ عمده از مرگ در مثنویِ مولوی از نگاهِ من‪.‬‬ ‫اگر واقعاً مولوی چنینبرداشتی از مرگ داشتهباشد باید پرسید‪ :‬چرا مولوی گمان میکند که "پایانِ"‬ ‫این جهانِخاکی‪ ،‬قطعاً و صددرصد آغازِ آن"نیستان" است؟ چرا او اعتقاد دارد که "نیستان"اش درست‬


‫چند نوشته‬

‫‪491‬‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫در آنسویِ مرزِ این جهانِ خاکی جای دارد؟ آیا این احتمال هست که میانِ این جهانِ خاکی که کانو ِ‬ ‫ن‬ ‫تعیّن و بازشناسیِ آن را انسان میسازد‪ ،‬و آن نیستان‪ ،‬جهان یا جهانهای دیگری هم باشد که نه‬ ‫ایناند و نه آن؟ این احتمال تا چه اندازه است؟ بهچه دلیل "نِی"‪ ،‬با رَستن از این جهانِ خاکی‪ ،‬از‬ ‫هرگونه سرگردانی خواهد رَست؟ چه دلیلی در دست است که"نِی" از این"چاه" به"چاله"ای دیگر‬ ‫نخواهد افتاد؟ مولوی چهگونه بهاین"نِی"‪ ،‬این "نِی"ای که با دستِ شگفتیآفرینِ خودِ مولوی بهیکی از‬ ‫زیباترین نمادها در ادبیاتِ جهان بَدَل شد‪ ،‬تضمین خواهدداد که او پس از پایانِ این جهانِ خاکی‪ ،‬از‬ ‫دستِ"حکایتها و شکایتها" آزاد خواهدشد؟‬ ‫پاسخِ مولوی در مثنوی بهاینپرسشها بهگونهای روشن‪" ،‬انکار" است‪ ،‬انکارِ درستیِ پاسخهایی بجز آن‬ ‫پاسخهایی که خودِ او میدهد‪ .‬بهتراست بگویم که در اینباره مولوی در مثنویِ خود به احتمالِ درستیِ‬ ‫پاسخهای دیگری اشاره نمیکند‪ .‬در همانحال مولوی میکوشد که پاسخِ درست بهاین پرسش ها را‪-‬‬ ‫به هر وسیله و بهکمکِ حتّی برخی روشهایی که درخورِ او نیستند‪ -‬تنها بهپاسخهای خود محدود‬ ‫کند‪ .‬او دهانِ"جهود"وُ"گَبر"وُ‪ ...‬را میبندد‪ .‬و "جبری" وُ "دَهری" وُ "فیلسوف"را از میدان بیرون‬ ‫میکند‪ ،‬و اجازهی پاسخ گویی را بهآنها نمیدهد؛ و یا اینکه پاسخهای آنها را با طرزی ناخوشایند و‬ ‫نا‪/‬دَر‪/‬خور‪ ،‬مُثله کرده و به ریشخند میگیرد و شنوندهاش را با توسّل به کیفرهای خوفانگیز‪ ،‬از‬ ‫پذیرش و حتّی از تأمّل در بارهی پاسخهای آنها بر حَذَر میدارد‪ .‬او این"پاسخدهندهگانِ دیگر"را در‬ ‫یکی از مهمترین میدانهای فکری و فلسفیِ آدمی بهخاموشی میکشاند و یا در غباری از ریشخند گُم‬ ‫میکند‪ .‬مولوی در میدانی چنین حیاتی‪ -‬یعنی در میدانِ راه گشایی در ظلماتِ مرگ‪ -‬عرصه را چنین‬ ‫برخود و بر دیگران تنگ میکند‪ .‬خودرا و اندیشهی خودرا در"تنگنا"میگذارد‪ .‬او با وجودِ آن ذهنِ‬ ‫زیباییشناس‪ ،‬با وجودِآن زیباییشناسی و زیباییآفرینیِ شگفتآورِ خود‪ ،‬با سماجتِ شگفتی جلوی‬ ‫گشودهشدنِ چشماندازهای تازه از مرگ را سد میکند‪ .‬چشماندازهایی که برخیشان از زیباییِ‬ ‫آرامبخشی برخوردارند و تماشاییاند‪ .‬او بر خالفِ مولویِ غزلهای شمس‪ ،‬که حتّی در سنگها دهان‬ ‫میگشود و کوهها را به رقص میآورد‪ ،‬در مثنوی‪ ،‬در دهانها سنگ میگذارد‪ .‬او با بستنِ هر دهان‪ ،‬در‬ ‫حقیقت خودرا‪ -‬و مثنوی را‪ -‬یکّهتر و تنهاتر و از دیگران دورتر میسازد‪ .‬با هر دیواری که در جلویِ‬ ‫دیگران میکشد‪ ،‬در حقیقت خویشتنِ خودرا بیشتر در یک چاردیواری‪ ،‬در یک چارچوب و تنگنا‬ ‫گرفتار میکند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪499‬‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫‪ -3‬تنگنایی اجتماعی‬ ‫مثنوی و‪ :‬غالم‪ ،‬غالمیگری‪ ،‬غالمداری‬

‫‪« -4‬حکایتِآنکسکه در"هری"غالمانِآراستهی عمیدِخراسانرا دید و‪»...‬‬ ‫فشردهی حکایت ‪:‬‬ ‫« آن کس با دیدنِ غالمانِ آراستهی عمیدِ خراسان رو بهخدا کرد و گفت‪[ :‬خدایا]بندهداری از عمید بیاموز‪ .‬پسازآن‪ ،‬مولوی‬ ‫داستانی میسازد و کارِ عمیدِ خراسان(خواجهی غالمدار) را بهجایی میرساند که شاه با او دشمنی می کند و‪...‬و این شاه‪،‬‬ ‫غالمانِ عمید را بهمدّتِ یک ماه شکنجه میکند تا مگر آنانرا به نشاندادنِ جای طالهای پنهانشدهی عمید وادارسازد؛ ولی‬ ‫غالمان بهاین کار تن درنمیدهند‪...‬آنگاه مولوی از زبانِ خدا بهآن کس میگوید ‪ :‬حاال تو بندهگی را ازاین غالمانِ عمید‬ ‫بیاموز‪»...‬‬

‫آفریدهشده بهآفریدگار میگوید‪ :‬خوب بندهداری کُن‪ .‬و آفریدگار به آفریدهشده میگوید‪ :‬خوب بندهگی‬ ‫کُن‪ .‬بحث در میانِ این دو‪ ،‬برسرِ خودِ بندهگی نیست‪ ،‬بحث برسرِ چهگونهگیِ آن است‪.‬‬ ‫‪« -1‬حکایتِ آن امیرکه غالم را گفت که مِی بیار و‪»...‬‬ ‫‪« -9‬حکایتِ غالمِ هِندُو‪ ،‬که بهخداوندزادهی خود پنهان هوا آوردهبود و‪»...‬‬ ‫فشرده ی داستان ‪:‬‬ ‫غالمِ هندو به دخترِخواجهی خود(غالمدار) دلمیبازد‪ .‬دختر را میخواهند به غالمدارِ دیگری بدهند‪ .‬میفهمند که غالم‪،‬‬ ‫دختر را دوست دارد‪ .‬زنِ خواجه خشمگین میشود ولی خواجه راهِ حیله در پیش میگیرد‪ :‬با زناشوییِ غالم و دختر موافقت‬ ‫میکنند‪ ،‬ولی در شبِ زفاف بهجای عروس(دخترِخواجه) مردی را بهاُتاقِ داماد(غالم) میفرستند و‪...‬فردا غالم از‬ ‫به‪/‬زنی‪/‬گرفتنِ دخترِخواجه پشیمان میشود‪.‬‬

‫پس از این "موفقیتِ" خواجه‪ ،‬مولوی بیدرنگ بخشی را بهاین داستان میافزاید‪ .‬نامِ این بخش چنین‬ ‫است ‪:‬‬ ‫«در بیانِ اینکه اینغرور تنها آنغالمرا نبود بلکه هرآدمی بهاینغرور مبتالست»‪.‬‬ ‫مولوی دلدادهگیِ غالمرا بهآندختر‪" ،‬غرور"مینامد‪ ،‬و مُرادِ او از اینکلمه(غرُور)) چیزیاست مانندِ‬ ‫تکبُّر‪ ،‬خودخواهی و پا را از گلیمِ خود بیرونگذاشتن‪ .‬او در اینبخش سخنانی میگوید که هر چیزی از‬ ‫آن میتواندریافت جز پشتیبانیاز غالم و از عشقِ او‪ .‬او این عشقِ غالم را طبیعی نمیداند و تالش‬ ‫میکند بههر ترتیبیکه شده بهغالم"پند"دهد تا از ایندلدادهگی دست بکشد‪.‬‬ ‫آیا این همانمولویاست که دیوانِشمسرا سرودهاست؟ همان شوریدهی نترسِ خطرکُن است که عشقِ‬ ‫خود به شمسرا‪ ،‬علیرغمِ همهی"پند"هایی که مخالفانِ عافیتجوی او بهاو می دادند‪ ،‬آشکار و‬ ‫عاشقانه دنبال کرد؛ و یکی از واالترین و شگفتانگیزترین گونههای عشق را به جهان پیشکش کرد؟‬ ‫مولویِ غزلهای شمس به"پَندها" و "پَند‪/‬دهندهها" چنین پاسخ میداد‪:‬‬ ‫توبهی ما جانعمو! توبهی ماهیست ز جُو‬ ‫از دلوُجان توبه کند هیچتن اِی شیخاجل؟دیوان شمس‪ -‬ص‪ 913‬شعرشماره ‪4911‬‬ ‫ولی مولویِ مثنوی‪ ،‬غالمِ"سیاه"را از پافشاریکردن برعشقِ خود باز میدارد‪ .‬او خود بههمان پَند‪/‬‬ ‫دهندههایی بَدَل میشود که آنها را بهطنز«جانعمو» مینامید‪ .‬مولویِ مثنوی البتّه بهاین هم بسنده‬


‫چند نوشته‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫‪491‬‬

‫نمیکند‪ .‬یعنی او نهتنها بهآن غالمِ سیاه‪ ،‬بلکه در همان آغازِ مثنوی‪ ،‬حتّی به مولویِ غزلهای شمس‬ ‫هم"پند" میدهد تا دست از عشقِ خود بکشد ‪:‬‬ ‫فتنهوُآشوب ُوخونریزی مجوی‬

‫بیشازاین از شمسِتبریزی مگوی‬

‫متْنوی ـ ص‪44‬‬

‫‪« -1‬خشمکردنِپادشاه بر نَدیم وشفاعتکردنِ شفیع آنمغضوبعلیه را‪»...‬‬ ‫‪ « -5‬دیدنِ خواجه غالم را سپید‪ ،‬و نشناختن که اوست‪» ...‬‬ ‫فشردهی داستان ‪:‬‬ ‫خواجه بهجمعی وارد میشود و در میانِ جمع‪ ،‬غالمِ خودرا بجا نمیآورد؛ زیرا که غال ِم او به« فض ِ‬ ‫ل‬ ‫یزدان» رنگاش سپید شدهاست‪.‬‬ ‫کو غالمِ من؟ بگفت اینک منم‬

‫کرد دستِ فضلِ یزدان روشنم‬

‫همانجور که از نامِ داستان پیداست‪ ،‬غالم سیاهپوست است‪ .‬در غالبِ نمونهها‪ ،‬هرگاه که از غالم گفتگو‬ ‫میشود‪ ،‬مراد انسانی سیاهپوست است‪ ،‬که بهدالیلی‪ ،‬که معموالً از آنها سخنی در میان نمیآید‪ ،‬به‬ ‫غالمی دچارشده یا او را بهغالمی دچارکردهاند‪.‬‬ ‫جملهی«فضلِیزدان»‪ ،‬که اینجا آوردهشده‪ ،‬نشان میدهد که هم غالمِ مثنوی‪ ،‬هم خواجهی مثنوی‪ ،‬و‬ ‫هم مولویِ مثنوی‪ ،‬هر سه از اینپیشامد‪ ،‬خوشحالاند‪ .‬این‪ ،‬یک پیشآمدِ خوشآیند باید باشد زیرا که‬ ‫«فضلِیزدان»کاری ناخوشایند نمیکند!‬ ‫مولوی البتّه چند بیت پایینتر بهآنغالم‪ -‬و احتماالً بهما‪ -‬چنین ندا میدهد ‪:‬‬ ‫رنگ‪ ،‬دیگر شد ولیکن جانِ پاك‬

‫فارغ از رنگ است و از اَرکان وُ خاك‬

‫این بیت دارای دو بخش و دارای دو فکر است ‪:‬‬ ‫بخشِ نخست یک فرمان و داوریِ کوتاه و بُرّنده است‪« :‬رنگ‪ ،‬دیگر شد!»‪ .‬منظور این نیست که رنگِ‬ ‫سیاه‪ -‬که در نگاهِ خواجه و خواجهپرستان‪ -‬یک "رنگِ زشت و پَست" قلمداد میشود‪ ،‬بَدَل شد به رنگِ‬ ‫سپید که‪ -‬در نگاهِ خواجهپرستان‪ -‬یک رنگِ زیبا و متعالی قلمداد میشود‪ .‬بلکه منظور دقیقاً این‬ ‫است‪ :‬رنگِ غالم‪ ،‬که در این جا یک رنگِ سیاه است‪ ،‬بَدَل شد به رنگِ خواجه‪ ،‬که در اینجا یک رنگِ‬ ‫سپید است‪ .‬و این بَدَلشدن‪ ،‬که به«فضلِ یزدان»انجام گرفت‪ ،‬یک تحوّلِ خوشآیند است‪ .‬زیرا که رنگِ‬ ‫غالم‪-‬میخواهد سیاه باشد یا سپید یا سرخ و‪-...‬رنگیفقیر و رنگِفقیران است‪ ،‬و رنگِخواجه‪-‬میخواهد‬ ‫سیاه باشد یا سپید یا سرخ‪ -‬رنگی ثروتمند و رنگِ ثروتمندان است‪.‬‬ ‫آیا این‪ ،‬بهمعنایِ رفتارِ نابرابر و طرفدارانهیِ مولوی در برابرِ رنگها نیست؟‬ ‫بخشِ دوم‪ ،‬فقط یک دلداریدادنِ بیارزش است ‪:‬‬ ‫« ‪ ...‬ولیکن جانِ پاك‬

‫فارغ از رنگ است و از اَرکان و خاك»‬

‫خوب! جسم‪ ،‬مولوی می گوید بهتراست به رنگِ خواجه باشد‪ ،‬امّا جان؟ مولوی میگوید‪ :‬نه! جان از‬ ‫هرچه رنگ فارغ است! خیالِ شما آسوده باشد!‬ ‫او"نقد"را از دستِ ما‪ ،‬دستیکه آنرا بهاعتماد بهسوی او پیش بردهایم‪ ،‬میگیرد و میدهد به خواجه‬ ‫اش‪ ،‬و آنگاه بهجایِآن‪ ،‬یک"نسیه"را میگذارد توی دستِ ما‪ ،‬دستیکه مولوی میبیند ما آنرا هنوز‪،‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪495‬‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫از تعجّب و تردید‪ ،‬پس نکشیدهایم‪ .‬امّا این"نسیه"ی او واقعاً چیست؟ چرا مولوی نه از جان بهطورِکلّی‬ ‫بلکه از"جانِپاك" سخن میگوید؟ این صفتِ«پاك» معنیاش چیست؟‬ ‫الف‪ -‬معنیِ جانِ پاك‪ ،‬آنچنانکه مولوی میگوید‪ ،‬عبارت است از جانِ پاكشده از جسم و آلودهگی‬ ‫های جسمانی‪ ،‬پاكشده از«اَرکان»وُ«خاك»‪ ،‬یعنی جانِ ناب‪ .‬این جان‪ ،‬مهم نیست که در جهانِخاکی‪،‬‬ ‫جانِ غالم بوده یا جانِ خواجه؛ در جهانِجان‪ ،‬رنگها از میان برداشته میشوند‪.‬‬ ‫واقعاً؟! پس داستانِ بِهِشت و بَرزَخ وُ دوزخ چه است؟ مگر این‪ ،‬همانا «جهانِجان»نیست که به سه‬ ‫مکان تقسیم شده است؟ و مگر ساکنانِ این سه آبادیِ متمایز از هم همه همانا جانها نیستند؟ پس در‬ ‫جهانِجانها هم‪ ،‬باری رنگها و مرزها‪ ،‬و «اَرکان» وجوددارند! اینرا مولوی باید بهتر از «عوام»بداند که‬ ‫در دوزخ با جانها چه میکنند‪ ،‬که آن«دادگاهِ عالی» فقط برای شناختنِ جان های پاك و ناپاك است‪،‬‬ ‫برای تشخیصِ«رنگ«هاست‪ .‬پس جانها هم رنگیناند! و مرادِ مولوی از صفتِ پاك‪ ،‬پاك از جسم و‬ ‫ارکان و خاك نباید باشد!‬ ‫ب‪ -‬امّا بهرغمِ اینکه مولوی چه میانگارد‪ ،‬نتیجهی پذیرفتنِ جانِپاك این است که پس جان های‬ ‫ناپاك هم وجوددارند‪ ،‬که پس در جهانِ جانها نیز‪« ،‬جانهای ناپاك» از رنگِ دیگری هستند‪ .‬پس آیا‬ ‫مرادِ مولوی این است که فقط در میانِ جانهای پاك است که رنگها رنگ میبازند! وگرنه جانهای‬ ‫ناپاك در جهانِ جانها‪ ،‬درست مانندِ جسمهای ناپاكِشان در جهانِ جسم‪ ،‬دارایِ رنگِ ناپاكاند‪ ،‬و به‬ ‫سزای رنگهایِ ناپاكِ خود‪ ،‬به سزای«دیگر‪/‬رنگیِ»خود خواهند رسید! باری‪ ،‬پاك‪ ،‬باید درست بههمین‬ ‫معنی باشد‪.‬‬ ‫و اکنون اینپرسش‪ :‬اگر در"جهانِجسمها"‪ ،‬که از "اَرکانِخاك" است‪ ،‬این خواجهها و مولویهای‬ ‫مثنویسرا هستندکه رنگهای"اصیل" و "پاك" را تعیین میکنند‪ ،‬در جهانِجانها‪ ،‬آیا چهکسانی بر‬ ‫پایهی چه معیارهایی تعیین می کنند که کدام جان‪ ،‬پاك‪ ،‬و کدام‪ ،‬ناپاك است؟ پس ظاهراً‪ ،‬در مَرامِ‬ ‫مولویِ مثنوی‪" ،‬جهانِ جانها"هم‪ ،‬چندان فارغ از رنگها‪ -‬همانا همان تمایزها و نابرابریها‪ -‬نیست‪.‬‬ ‫هیهات!‬


‫‪491‬‬

‫چند نوشته‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫‪ -4‬تنگناییِ اجتماعی‪/‬هنری‬ ‫بررسیِ یك داستان‬

‫« فریفتنِ روستایی شهری را و به دعوت خواندن به البه و الحاحِ بسیار»‬ ‫فشردهی داستان‪:‬‬

‫دفترسِوُم ـ ص‪954‬ـ‪931‬‬

‫یک بازرگانِ شهری بارها از سوی یک روستایی‪ ،‬که مشتریِ او است‪ ،‬به روستا دعوت میشود‪ .‬مردِ بازرگان پس ازروزگاری‬ ‫دودلی‪ ،‬سرانجام باخانواده به سوی دِه راه میافتد‪ .‬ولی مردِ روستایی از انجامِ میزبانی و پذیرشِ بازرگان و خانوادهاش سر باز‬ ‫میزند؛ خودرا از آنها پنهان میکند و در بهروی آن ها باز نمیکند و آنها را در پُشتِ در بیپاسخ میگذارد‪.‬‬

‫ایناست هستهی اصلی داستان‪-‬یا بهتر است گفتهشود که‪ -‬ایناست همهی داستان‪ .‬شاید بهسختی‬ ‫میتوان چنین چیزی را داستان نامید؛ ولی بههرحال این‪ ،‬فشردهی آن چیزی است که مولویِ بزرگ‬ ‫بهآن نامِ داستان میدهد‪ 19 .‬صفحه از مثنویِ عظیمِ خودرا برای پرداختِ آن هزینه میکند؛ و نزدیک‬ ‫به ‪ 151‬بیت برای شرحِ آن میسراید‪.‬‬ ‫همهی داستان از نگاهِ خواجه است که بازگویی میشود‪ .‬از نگاهِ خواجه است که به داستان و به آن‬ ‫روستایی نگریسته میشود‪.‬‬ ‫در آغازِ داستان‪ ،‬مولوی‪ ،‬گاه از زبانِ خود و گاه از زبانِ آن خواجه و دیگران‪ ،‬به شرح و ستایش از‬ ‫نیکخواهیهای خواجه و بهرهمندیهای آن روستایی از خوانِ خواجه میپردازد‪:‬‬ ‫از زبانِ دیگران ‪:‬‬ ‫حقها بر وِی تو ثابت کردهای‬

‫رنج ها درکارِ او بس بردهای‬

‫از زبان خودِ بازرگان ‪:‬‬ ‫شرح میکردشکه منآنمکه تو‬

‫آن فالن روزت خریدم آن متاع‬ ‫و مولوی از زبانِ خود ‪:‬‬ ‫هرحوایج را که بودی آن زمان‬ ‫آخرین کرّت سه ماه آن پهلوان‬

‫لوتها خوردیزخوانِمن دوتو‬

‫‪...‬‬ ‫راستکردی مردِشهری رایگان‬ ‫خوان نهادش بامدادانو شبان‬

‫گویی اصالً خودِ خواجه است که دارد داستانرا تعریف میکند‪ .‬و یا اینکه گویی این تاجر‪ ،‬نخست‬ ‫داستان را بهمولوی گفته و چنان آنرا"سیرداغ"زده که پیرمردِ بزرگوارِ ما را سخت زیرِ تأثیرِ خودگرفته‪،‬‬ ‫و سپس این پیرِ جادو‪/‬زبان‪ ،‬با بیانِ شگفتیآورِخود بهبازسازیِ صدچندان تأثیر‪/‬گزارندهترِ اینداستان‬ ‫دست زده است‪.‬‬ ‫و درست برعکسِ داوری در بارهی رفتارهای بازرگان‪ ،‬هرچه در اینداستان در بارهی رفتارهایِ آن‬ ‫روستایی داوری میشود همه بدون هیچ استثناء بدی و بدخواهیِ روستایی است‪ .‬و مولوی برای بیانِ‬ ‫هرچه متأثّرترکنندهی این بدیها و بدخواهیها بهراستی همهی توانِ هنرِ شگفتآورِ خودرا درشعر‬ ‫بهکار میگیرد‪ .‬او پس از شرحِ این بدخواهیها‪ ،‬میافزاید که با اینهمه‪ ،‬این روستایی سالها از آن‬ ‫بازرگان با "البه و اِلحاحِ"بسیار دعوت میکرده است‪ .‬مولوی خود‪ ،‬حتّی در نامِ داستان هم‪ ،‬همهی‬ ‫بهاصطالح زهرِ خودرا نثْارِ روستایی میکند‪"« .‬فریفتنِ"روستایی شهریرا و به دعوتخواندن به البه و‬ ‫الحاحِ بسیار» و سپس حتّی در جایی هم میگوید ‪:‬‬


‫‪493‬‬

‫چند نوشته‬ ‫بعدِ ده سال و به هرسالی چنین‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫البه ها و وعدههای شکّرین‬

‫گویی که دلدادهای از دلداری درخواستِ دیدار میکند! چنین دوستی و دلدادهگیای در میانِ یک‬ ‫بازرگان‪-‬که بخشِ عظیمِ فروشِ کاالها و سودش نتیجهی خریدِ اجناساش از سویِ این روستایی است‪-‬‬ ‫و یک روستایی‪-‬که برای پرداختِ وامهایش به بازرگان باید بخشِ عظیمِ کِشتوُکارش را بهاو بدهد‪ ،‬و یا‬ ‫برای بهدستآوردنِ پولِ نقد بهاو بفروشد‪ -‬نمیتوانستهاست پدیدآمده و واقعیت داشتهباشد‪ .‬ولی این‬ ‫میتوانسته واقعیت داشتهباشد که آن روستایی‪ ،‬یا از رویِ خوی و عادتی که در همهی ما نسبت‬ ‫به"تعارف" هست و البتّه بههیچروی ناپسندیده هم نیست‪ ،‬و یا برای نرمساختنِ مردِ بازرگان‪ ،‬بهطمعِ‬ ‫اینکه بلکه بهرهی کمتری بهاو بپردازد‪ ،‬و یا برای بهدست آوردنِ اعتمادِ مردِ بازرگان برای گرفتن‬ ‫وامهای بیشتر از او‪ ،‬و یا برای دهها چیزِ دیگری همانندِ اینها‪ ،‬هر بار که بهشهر میرفته از بازرگان‬ ‫دعوت میکرده که به او سَربزند‪ .‬تا اینجا البتّه موضوع ساده و عادی است‪ .‬شاید گناه در اینجا‬ ‫بهگردنِ آن خواجه است‪-‬و تاحدودی هم مولوی‪ -‬که این تعارفها را جدّی گرفتهاند!‬ ‫همهی اینحدسها البتّه زمانی موضوعیت مییابد که اصالً بپذیریم خودِ داستان حقیقت دارد! زیرا که‪،‬‬ ‫این را دیگر همهی ما میدانیم که مولویِ عزیز از روستا و روستایی دلِ خوشی ندارد‪ .‬و این دلناخوشیِ‬ ‫او هیچ ربطی به آزردهشدنِ آن خواجه از دستِ آن روستایی ندارد‪ .‬امّا اگرهم کسی این نا‪/‬دل‪/‬خوشیِ‬ ‫دیرینهی اورا نسبت به روستا و روستایی نداند‪ ،‬از نوع ِبازگوییِ این داستان‪ ،‬هم از همان آغازش‪،‬‬ ‫میتواند دریابد که روابط پیرمردِ شاعر با روستا و روستایی‪ ،‬پیش از این داستان هم خراب بوده است!‬ ‫بهگواهِ خودِ مثنوی‪ ،‬مولوی با"خواجهها" نشست وُ برخاست داشته و با آنها دارای روابطِ نیکو بوده‬ ‫است‪ .‬او بهپدیدهی"خواجهگی"بههیچرو انتقادی ندارد‪ .‬او ظاهراً در سرتاسرِ مثنوی حتّی یک سخن‪ ،‬که‬ ‫نشانهی بالهت‪ ،‬سادهلوحی‪ ،‬و نادانیِ"خواجه"باشد نمیگوید و یا بهاو نسبت هم نمیدهد‪ .‬ولی دربارهی‬ ‫روستا و روستایی هرجا که دست داده بهگفتنِ سخنانِ بدبینانه پرداختهاست‪ .‬مثالً بجز در این داستان‪،‬‬ ‫مولوی در جایِدیگری هم در مثنویِ خود‪ ،‬حکایتی ریشخندآمیز را بهروستایی نسبت میدهد‪:‬‬ ‫« خاریدنِ روستایی به تاریکی شیر را به ظنِّ آنک گاوِ اوست»‬ ‫روستایی گاو در آخور ببست‬ ‫روستایی شد درآخر سویِگاو‬ ‫دست میمالید بر اعضای شیر‬

‫شیر‪ ،‬گاوش خورد برجایش نشست‬ ‫گاو را میجُست شب آن کنجکاو‬ ‫دفتردوم ـ ص‪111‬‬ ‫پشت و پهلو گاه باال گاه زیر ‪...‬‬

‫مولوی در همان آغازِ داستانِ«فریفتن‪ ،»...‬بارها بهمردِ بازرگان هشدارهایی میدهد که میتوانند نشانهی‬ ‫پیشینهداربودنِ تیرهگی پیوندِ خودِ مولوی با روستا و روستایی باشند ‪:‬‬ ‫صحبتی باشد چوشمشیرِقطوع‬ ‫حزم آن باشد که ظنِّ بَد بَری‬ ‫روی صحرا هست هموار و فراخ‬ ‫آن بُزِکوهی دَود کی دام کو‬

‫همچو دی در بوستان و در زروع ‪...‬‬ ‫تا گریزی و شوی از بَد بَری‬ ‫هر قدم دام است کمران اوستاخ‬ ‫چون بتازد دامش افتد در گلو ‪...‬‬

‫یعنی بهراستی تردید و دو‪/‬دلیِ یک بازرگان برای رفتن یا نرفتن بهمهمانیِ یکی از مشتریاناش‪،‬‬ ‫اینهمه پیچیدهگی دارد؟ یا اینکه مولویِ بزرگ خواسته است تا از این فرصتِ پیشآمده‪ ،‬برای آشکار‬ ‫ساختنِ انتقادهای خود از روستا و روستایی بیشترین بهره برداری را بکند؟‬


‫‪491‬‬

‫چند نوشته‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫ما البتّه کمی جلوتر خواهیمدید که پیرمردِ عظیمِ مثنوی حتّی بهاین گفتارهای انتقادیِ خود نسبت به‬ ‫روستا و روستایی نیز بسنده نمیکند و زهرآگینترین تیرِ خودرا بهجانِ روستا و روستایی فرو میکند‪.‬‬ ‫گفتاری که به یک زبانزد در جامعهی ایران تبدیل شد‪ ،‬و خود گویاتر از هر چیزی است ‪:‬‬ ‫دِه مرو دِه مرد را احمق کند‬

‫عقل را بینور و بیرونق کند ‪...‬‬

‫بههرحال‪ ،‬با همهی این اگرها و مگرها و هشدارها‪ ،‬باری آخراالمر روزی خواجه با خانوادهاش بهسویِ دِه‬ ‫راه میافتد‪ .‬مولوی ناگهان این راهافتادنرا به راهافتادنِ سیلِ نتیجهگیریها و داوریها و گفتارهایی بَدَل‬ ‫میکند که در بارهی جهان و هستی‪ ،‬در اندیشه و روحِ خودِ او گردآمده بوده و چشمبهراهِ بهانهای برای‬ ‫طغیان بودهاند‪.‬‬ ‫از همانآغازِ راهافتادنِ خواجه و خانهوادهاش بهسویروستا‪ ،‬مولویچنین میگوید‪:‬‬ ‫کز سفرها ماه کیخسرو شود‬

‫بی سفرها ماه کِی خسرو شود؟‬

‫در شگفتیآفرینیِ سِحرآسای مولوی در این بیانِ نیرومند‪ ،‬نه سخنی هست و نه حرفی‪ .‬سخن فقط در‬ ‫این است که چرا مولوی بهناگهان «سخن»را بهاین سمت تازانده است؟‬ ‫آیا بهراستی راهافتادنِ یک تاجر با خانهوادهاش بهسوی یک روستا برایِرفتن بهیکمهمانی پیشِ یک‬ ‫روستایی‪ ،‬که حتّی با یک سفرِ ساده هم بهسختی میتواند شباهتی داشتهباشد‪ ،‬میتواند با چنان سفری‬ ‫که در آن«ماه» «کیخسرو»میشود حتّی کوچکترینشباهتی داشتهباشد؟‬ ‫باری بگذریم‪ .‬و با خواجهوخانهوادهاش در زیرِ نگاهِمولوی‪ ،‬بهسوی دِه برویم و ببینیم کاربهکجا می کشد‪.‬‬ ‫()()()‬ ‫داستان نهتنها با پخشِ پیدرپیِ نتیجهگیریها و داوریها و دیدگاهها‪ ،‬بلکه هم‪/‬چنین با "میانْپرده"‬ ‫های چندی‪ ،‬هَردَم حجیمتر میشود‪ ،‬میانْپردههایی که گهگاه پیوندِ آنها با داستانِ اصلی بسیار‬ ‫ناروشن است‪.‬‬ ‫میانْپردهی نخست ‪ « :‬قصّهی اهل سبا و طاغیکردن نعمت ایشان را »‬ ‫بخشِ اول این قصّه ‪41‬بیت دارد‪ ،‬و مولوی در این ابیات میخواهد بگویدکه باید بهکسی که بهتو کمک‬ ‫میکند وفا کنی‪ .‬ارزشِ مثبتِ چنین حکم و داوری ای یکسره روشناست؛ ولی این چه پیوندی با‬ ‫داستانِ خواجه و روستایی دارد ؟ یک دعوتِ ساده به مهمانی چه ربطی به وفاداری دارد؟‬ ‫شاید اینقصّه‪ ،‬همان پاسخِ پدر‪-‬خواجه‪-‬بهفرزنداناش است که از او پرسیده بودهاند چرا به مهمانیِ مردِ‬ ‫روستایی نمیرود‪ .‬این میانپرده بهناگهان گسسته شده و ناتمام رها میشود‪.‬‬ ‫میانپردهیدوم‪«:‬جمعآمدنِ اهلِآفت هر صباحی بر دَرِ صومعهی عیسی(ع)جهتِ طلبِ شفا به دعای او»‬ ‫این بخشرا میتوان درحقیقت "میانْپردهای در میانِ میانْپردهای"نامید‪ ،‬چون که در میانِ دو بخش از‬ ‫«قصّهی اهلِ صبا‪ ،»...‬که خود میانپردهای در میانِ داستانِ اصلی است‪ ،‬جا گرفتهاست‪ .‬داستانِ‬ ‫«جمعآمدن‪ »...‬دارای‪ 11‬بیت است و آن پرسشِ همیشهگی‪ ،‬که چهپیوندی با داستانِ پایه دارد‪ ،‬هم‪/‬‬ ‫چنان لنگلنگان آن را هم‪/‬راهی میکند‪.‬‬ ‫دنبالهی میانپردهی نخست(؟)‬ ‫در اینجا دوباره گفته میشود ‪« :‬باقیِ قصّهی اهلِ سبا»‬


‫‪493‬‬

‫چند نوشته‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫در حقیقت«باقی» کلمهی درستی نیست‪ ،‬زیرا در بخشِ پیشین «قصّه»ای گفته نشدهبود که این بخش‬ ‫«باقیِ»آن بشمار بیاید‪ .‬این بخش خود‪11‬بیت دارد و بازهم در همهی این ابیات قصّهای گفته نمیشود‪.‬‬ ‫آنچه گفته میشود تنها در همان دوسه بیتِ اولیه است که درآنها تنها اشاره میشود که ‪ :‬اهلِ صبا‬ ‫کفرِنعمت میکردند و به ناصحان گوش نمیدادند‪.‬‬ ‫()()()‬ ‫سپس مولوی میرود برسرِ داستانِ اصلی و چنین میگوید ‪:‬‬ ‫« بقیهی داستانِ رفتنِ خواجه به دعوتِ روستایی سوی دیه »‬ ‫و باز هم در اینجا تنها دو کلمه «داستان» وجود دارد‪ :‬روستایی پافشاری میکند بر آمدنِ خواجه‪ ،‬و‬ ‫بچّههای خواجه هم دلِشان میخواهد بهاین دعوت بروند‪ ،‬خواجه ولی هم‪/‬چنان دو دِل است‪.‬‬ ‫این بخش هم در عمل عمدتاً گفتارهای خودِ مولوی است در این که ‪:‬‬ ‫هرچه ازیادت جدا اندازد آن‬

‫مشنو آنرا کان زیان دارد زیان‬

‫و سپس میانْپردهای دیگر آغاز میشود‪.‬‬ ‫()()()‬ ‫میانپردهی سِوُم ‪ « :‬دعوتِ باز بطان را از آب به صحرا »‬ ‫رویِهم ‪ 1‬بیت‪ ،‬در بارهی اینکه«باز»ی از«بَطی» خواست که از آب برخیزد تا دشتها را بهتر ببیند‬ ‫ولی «باز» از این کارخودداری میکند‪.‬‬ ‫در دنبالهیهمینمیانپرده‪ ،‬مولوی بدونِ هیج نامگذاریِ دیگر‪ ،‬داستانِ خواجه و روستاییرا دنبال‬ ‫میکند‪ .‬خواجه هم‪/‬چنان بهانهمیآورد برایِنرفتن؛ ولیمولوی در بخشِ بزرگِ اینقسمت میپردازد‬ ‫بهاینکه‪ ،‬قضا بر رفتنِ او بود و وقتی قضا ایناست دیگر کارینمیشود کرد‪ .‬و آنگاه باز ناگهان‬ ‫میانْپردهای دیگر‪.‬‬ ‫()()()‬ ‫میانپردهیچهارم‪« :‬قصّهی اهلِ ضروان و حیلتکردنِایشان تا بیزحمتِ درویشان باغهارا قطاف کنند»‬ ‫در اینجا هم هیچ قصّهای درکار نیست‪ .‬تنها در بیتِ نخست تا چهارم شرح میدهد که اصحابِ ضروان‬ ‫با نیرنگ میکوشیدند تا از دسترنجِ درویش بهرهجویی کنند‪ ،‬و پنهانی حیله میکردند‪ .‬و بازماندهی‬ ‫ابیات همه گفتارِخودِ مولوی است در بارهی این که به هرجا که میروی نترس و ‪...‬‬ ‫()()()‬ ‫آن گاه دوباره به داستان اصلی بازگشت میشود‪.‬‬ ‫« روانهشدنِ خواجه به سوی دیه »‬ ‫این بخش دارای‪91‬بیت است‪ .‬تنها ‪1/5‬بیت‪ ،‬دارای داستان است و آنهم این جملهی کوتاه است‪:‬‬ ‫خواجه و خانهوادهاش بههر ترتیب راه میافتند‪ .‬بقیه همه گفتارهایمولوی است که البتّه از زبانِ خواجه‬ ‫و خانهوادهاش بیان میشود ‪ :‬همه شادند که االن میرویم آنجا و روستایی برای خوشآمدِ ما چه و چه‬ ‫خواهد کرد و‪...‬‬


‫‪411‬‬

‫چند نوشته‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫پیرمردِ ما درست در همینجاستکه باز فرصترا بهچنگ میآورد و بر روستاوُروستایی میتازد‪ ،‬تاختنی‬ ‫که نهتنها در اینجا هیچ مناسبتی ندارد‪ ،‬بلکههم‪ ،‬درخورِ پیرمردِ پرشکوهِ غزلهایشمس نیست‪:‬‬ ‫دِه مرو دِه مرد را احمق کند‬ ‫هرکه در روستا بُوَد روزی و شام‬

‫عقل را بینور و بیرونق کند‬ ‫تابه ماهی عقلِ او نَبوَد تمام [!]‬

‫()()()‬ ‫و سپس یک نامگذاریِ دیگر ‪ « :‬رفتنِ خواجه و قومش بهسوی دیه »‬ ‫تنها دو بیتِ اوّل شرحِ داستان است‪ ،‬که آنهم هیچ چیزِ تازهای ندارد و پیش ترگفته شدهبود ‪ :‬خواجه‬ ‫و بچگان بهسوی دیه راه میافتند‪...‬‬ ‫ولی در حقیقت‪ ،‬در اینجا‪ ،‬پیش از «خواجه و قومش»‪ ،‬این خودِ مولوی است که راه میافتد!‬ ‫کَز سفرها ماه کیخسرو شود‬

‫بی سفرها ماه کِی خسرو شود‬

‫و هیچ روشن نسیت که چرا پیرمرد‪ ،‬رفتنِ سادهی یک خانهوادهی ساده از یک شهریِ ساده بهسوی‬ ‫یک دِه ساده بهدعوتِ سادهی یک روستاییِ ساده را ناگهان هم‪/‬چون یک سفرِ پُرنشیبوُفرازی میانگارد‬ ‫و میانگاراند که باآن‪ ،‬ماه‪ ،‬خسرو میشود‪.‬‬ ‫در پایانِ این بخش‪ ،‬مولوی وصف میکند که مهمانان( یا آنگونهکه پیرِ شگفتِ ما دوست دارد بنامد ‪:‬‬ ‫«مسافرانِ سفری پرماجرا» بیصبرانه میخواهند به دِه برسند ‪:‬‬ ‫هرکه می آمد ز دِه ازسوی او‬

‫بوسه میدادند خوش برروی او‬

‫این دیگر انصافاً از یکتأکید‪ ،‬مبالغه‪ ،‬و بزرگنماییِ هنرمندانه و زَبَردستانه‪ ،‬که بهکمکِ آن‪ ،‬کشش و‬ ‫گیرایی و هیجان و تأثیرِ داستانی را چندچندان میکنند‪ ،‬بهدور است‪.‬‬ ‫ولی گویا خودِ پیرمردِ حسّاسِ ما بیش از هرکسِ دیگر هیجانزده میشود‪ .‬آن سیلِ پنهانِ در روحِ‬ ‫ناآرامِ مولویِ شمس‪ ،‬در اینجای مثنوی طغیانِ تازهای را آغاز میکند ‪:‬‬ ‫میانپردهی پنجم ‪« :‬نواختنِ مجنون آن سگ را که مقیمِ کوی لیلی بود»‬ ‫اوج و برآمدی بهراستی بزرگ و شگفتانگیز که ویژهی مولویِ بزرگ است‪ .‬و با اینهمه‪ ،‬هرگز و‬ ‫بههیچروی زبانِ حالِ یک خانهوادهی سادهی مهمانِ در راهِ یک مهمانیِ ساده نیست ‪:‬‬ ‫همچو مجنونکو سگیرا مینواخت‬

‫بوسهاشمیداد و پیشش میگداخت‬

‫()()()‬ ‫و سپس بخشِ پایانیِ داستان آغاز مییابد ‪:‬‬ ‫«رسیدنِخواجهو قومش به دیه و نادیدهوناشناختهآوردنِ روستاییایشانرا» ‪419‬بیت‪.‬‬ ‫خودِ نامگذاری‪ ،‬شرحِ همهی داستان نیزهست! ولی بد نیست که به بخشِ بسیارِ کوچکی از این پایان‬ ‫اشاره شود‪ :‬روستایی درِ خانه را میبندد و خودرا پنهان میکند‪ .‬خواجه و خانهوادهاش روزها در پُشتِ‬ ‫در میمانند ‪:‬‬ ‫بَر دَرش ماندند ایشان پنج روز‬

‫شب به سرما‪ ،‬روز خود خورشیدسوز‪...‬‬

‫مولوی در جلویخانهی آنروستایی میخواهد دست بهساختنِ چنانفضایی بزند که در آن‪ ،‬تلخی‬ ‫عظیمی نسبت به روستایی و رفتارِ او در دلِ شنونده رسوخ کند‪ .‬ولی گمان نمیکنم به ساختنِ چنین‬


‫‪414‬‬

‫چند نوشته‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫فضایی موفق شود؛ زیرا شنونده اگر از خود بپرسد‪ :‬آخر مگر میشود که بازرگانی چنین سادهلوح باشد؟‬ ‫و اگرهم که کسی تا بهاین اندازه سادهلوح و ابله باشد دیگر چهجای دلْسوزی بر او خواهدبود؟ آخر این‬ ‫چهگونه آدمی است که حاضر است با خانهواده اش پنج روز بر درِ یک روستایی در یک روستا آنهم در‬ ‫سرما و گرما اتراق کند؟ از حماقت است یا از دَلهگی؟ و گویا خودِ پیرمردِ شاعرِ ما هم متوجه این عیب‬ ‫داستان می شود؛ و تالش میکند اینطور پاسخ بدهد ‪:‬‬ ‫نِی ز غفلت بود ماندن‪ ،‬نِی خَری‬

‫بلک بود از اضطرار و بیخری‬

‫نه! یک چنین توضیحی را هیچ شنوندهی بیطرفی برنمیتابد؛ و‪ ...‬البتّه حرف رُویِ حرفِ این پیرمردِ‬ ‫شکوهمندِ شگفتیساز آوردن کارِ درستی نیست!‬ ‫()()()‬ ‫و اکنون دو‪/‬سه نکته در پیرامونِ این«داستان» ‪:‬‬ ‫اگرچه نامِ این بخش از مثنوی داستاناست‪ ،‬و یا دستِکم خواننده چشم دارد که داستانی گفته شود‪،‬‬ ‫ولی درحقیقت داستانی‪ ،‬یا چیزی که بتوان بهآن داستان گفت‪ ،‬گفته نمیشود‪ .‬آنچهای را که گفته‬ ‫شده شاید میشد"مثال"‪" ،‬تمثیل"‪ ،‬و"اشاره" نامید‪.‬‬ ‫نیمی از این"مثال"‪" ،‬تمثیل"و"اشاره"‪ ،‬اشارهای است بسیارکوتاه بهیک رفتار و یا بهیک رابطهی‬ ‫روزمره و ساده و پیشِپاافتاده‪ ،‬که در میانِ شهر و روستا‪ ،‬هم در ایران و هم در هر جامعهی دیگری‪ ،‬به‬ ‫فراوانی دیده یا شنیده میشود‪ .‬میانِ بازاریان و فروشندهگانِخُرد و بزرگِشهری از یکسو‪ ،‬و روستاییانِ‬ ‫کوچکوبزرگ از سویدیگر‪ ،‬که هم مشتریِ هماند و هم فروشنده به هم‪.‬‬ ‫نیمِ دیگرِ آن ولی‪ ،‬ساده و روزمره نیست‪ ،‬و برعکس چنان ناساده و ناروزمره است که بعید است هرگز‬ ‫روی دادهباشد‪ .‬یا بازرگان(خواجه) دروغهایِ شاخدار پیشِ پیرمردِ شاعر(مولوی) گفته تا او را به رحم‬ ‫بیاورد‪ ،‬و یا شاید هم خودِ مولوی بزرگ‪ ،‬این نیمهی شگفتانگیز را به "داستان" چسبانده تا‪ ...‬بهراستی‬ ‫تا چه شود؟ اینکار چهسودی برای این پیر داشتهاست؟ آیا زیرِ تأثیرِ خواجه گرفتار شده گولِ اورا‬ ‫خورده؟ "چیزی" از خواجه دریافت کرده؟ و یا اینکه خودِ مولوی بهراستی به روستا و روستایی چنین‬ ‫بدبین بوده؟‬ ‫جالب ایناست که خودِ مولوی هم در میانهی شرحِ داستان بهاین"اِشکالِ"داستان پیبرده و یا مشاوران‬ ‫اش به او در اینباره یادآوری کردهاند‪ ،‬زیرا درست در همانجا که پیرِ ما با درشتی و بهروشنی به روستا‬ ‫و روستایی میتازد‪ ،‬ناگهان کمی لَنگَر میدهد و بهفکر فرو میرود! ابتدا تالش میکند تا مگر بهکمکِ‬ ‫یک «حدیث»‪ ،‬بیمهریِ خودرا نسبت به روستا و روستایی توجیه کند و به پیغمبرِ اسالم پناه میبرد ‪:‬‬ ‫قولِ پیغمبرشنو ای مجتبی‬

‫گورِ عقل آمد وطن در روستا‬

‫نمیدانم که"پیغمبرِ اسالم"چنین داوریای داشته یا نداشتهاست‪ ،‬ولی مطلب کامالً روشناست‪ :‬مولو ِ‬ ‫ی‬ ‫بزرگِ ما درمییابد که داوریِ او و زبانِ او در داستانِ خواجه و روستایی‪ ،‬بهطورِ روشن و طرفدارانه‬ ‫بهسودِ خواجه است و نیز در مییابد که حتّی انداختنِ مسئولیتِ این"داوریِ نابرابر" بهگردنِ پیغمبر‬ ‫هم‪ ،‬بهفرض که پیغمبرِ مسلمانان چنین داوریای کردهبودهباشد‪ ،‬دردی را دوا نمیکند‪ .‬و شاید از‬ ‫اینرو است که تالش میکند تا مگر از راهِ دیگری بتواند این"اِشکالِ" داستان را برطرف کند ‪:‬‬


‫‪411‬‬

‫چند نوشته‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫دِه چه باشد شیخِ واصل ناشده دست درتقلیدوحجّت درزده‬ ‫پیشِ شهرِ عقلِ کلّی این حواس چون خرانِ چشمبسته در خرآس‬

‫ایندلیل‪ ،‬دلیلِ دَرخُور و جذّاب و ثابتشده‪ ،‬و در هرحال‪ ،‬دلیلِ با ارزشی نیست‪ ،‬و چنین می نماید که‬ ‫خودِ مولوی هم به بیپایهبودنِ این دلیلِ خود‪ ،‬توجّه کرده‪ ،‬زیرا بدون هیچ مکثی سپس به ما پیشنهاد‬ ‫میکند که ‪:‬‬ ‫این رها کُن صورتِ افسانه گیر‬ ‫ظاهرش گیر اَرچه ظاهر کژ پرد‬

‫هِل تو دُردانه تو گندم دانه گیر‬ ‫عاقبت ظاهر سوی باطن بَرَد‬

‫همین پیشنهاد و سفارشِ پیرمرد خود بسیار گویاست و در همانحال ارزشِ این"داستان"(یا هر نا ِم‬ ‫دیگری که دارد) را بسیار پایین میآورد‪ .‬او خود اذعان میکند که «ظاهرِ» داستان «کَژ»است‪ .‬گیرم که‬ ‫«باطنِ»داستان هنوز کَژتر است‪ .‬استادِ بزرگِ سخن و کلمه‪ ،‬با همهی این ها بهجای درپیشگرفتنِ راهِ‬ ‫دیگر‪ -‬یعنی یا دگرگونساختنِ داستان از پایه و اساس و در حقیقت همان بیرونآوردنِ داستان از‬ ‫دستِ خواجه‪ ،‬و یا کنارگذاشتنِ داستان بهطورکامل‪ ،-‬بر ادامهی بازگوییِ داستان پافشاری میکند و‬ ‫نشان میدهد که هم نمیتواند و هم نمیخواهد از این تنگنا بیرون برود‪.‬‬ ‫این چوپانِ ورزیده و کُهَنسال‪ ،‬که گلّههای عظیم و خروشانِ کلمات در برابرِ «هِیهای»های پُرطنینِ‬ ‫او‪ ،‬توانِ هیچ سرکشی و حرفناشنوی ندارند‪ ،‬این چوپانِ کارکُشتهای که این گلّهی ناآرام را در غزل‬ ‫های شمس‪ ،‬با آنهمه ورزیدهگی و دلیری‪ ،‬بدون هیچ هراسی‪ ،‬از مرزهای تعیینشده‪ ،‬به هر سو و‬ ‫بهسوی هر دشتی و چراگاهی که بوی عشق دهد‪ ،‬راه میبَرَد و از میانِ درّهها و دشتها و باریکهراهها‬ ‫میگذرانَد‪ ،‬باری اینچوپانِبیبَدیلِکلمات‪ ،‬گهگاه در مثنوی (و از جمله در اینداستان)نمیتواند «خود»‬ ‫را از راندنِ این گلّه به دشتها و چراگاه های خشک و بیمایه و پوشیده از علفهای هَرز بازدارد‪.‬‬ ‫از پرسشهای گزندهی شنوندگان‪ ،‬پرسشهایی که بهاحتمال بسیار در درونِ خودِ مولوی هم میباید‬ ‫طنین افکندهباشند‪ ،‬حوصلهاش سر میرود و بهما سوگند میدهد تا دست از «اِشکال تراشی»برداریم ‪:‬‬ ‫بَهرِحق این را رها کن یک نفس‬

‫تا خرِ خواجه بجنباند جَرَس‬

‫‪ -9‬تمثیل و اشارهای بهاین سادهگی و روزمرهگی‪ ،‬توانِ کشیدنِ چنین بارِ سنگینیرا‪ ،‬که مولوی تالش‬ ‫کرده بر دوشِ آن بگذارد‪ ،‬ندارد‪ .‬چندان دشوار نیست که خواننده ببیند که این مثال و اشارهی بیگناه!‪،‬‬ ‫در طولِ نزدیک به‪11‬صفحه با نزدیک به‪ 131‬بیت‪ ،‬با چه وضعِ رقّتباری در زیرِ این بارِ بهراستی‬ ‫سنگین (وعمیق و گستردهی) عرفانی‪ ،‬لرزیده و بارها از نفس میافتد؛ تا «خرِ خواجه»ی مولوی‪ ،‬و خرِ‬ ‫خودِ مولوی‪« ،‬جَرَس بجُنباند»‪.‬‬ ‫‪ -1‬بهرهگیری از رویدادها و پیشآمدهای روزمره و عادی و خوگرفتهشده‪ ،‬نه تنها از سوی هنرمندان و‬ ‫اندیشهمندان‪ ،‬بلکه از سوی همهیانسانها‪ ،‬بهطورِ روزمره انجام میگیرد‪ .‬و نهتنها بهنُدرت بلکه چنان‬ ‫وسیع و فراوان انجام میگیرد که میتوانگفت خودِ اینکار (یعنی همین بهرهگیری) بهامری و رُخدادی‬ ‫روزمره و عادی تبدیل شدهاست‪ .‬چنان عادی که کسی به ساده گی و بدون دقّت متوجّهِ آن نمیشود‪.‬‬ ‫این بهرهگیری‪ ،‬همچون جداکردنِ طال از سنگ است‪ ،‬گاهی آدمی تالش میکند تا معنای واقعیِ پنهان‬ ‫در این رویدادها را بشناسد و بشناساند‪ .‬و گاهی هم بهانهای میشود برای گویاتر‪/‬کردن و روشنتر‬


‫چند نوشته‬

‫‪419‬‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫ساختنِ آنچه که در ضمیرِ خودِ آدمی پنهان است و میخواهد بیان شود‪ ،‬و خالصه به دهها دلیل و‬ ‫بهانه آدمی به این رویدادها اشاره میکند و از آنها مدد میگیرد‪.‬‬ ‫ولی گمان نمیکنم بهرهگیریِ مولوی از این رویدادِ روزمرهی موردِ بحث‪ ،‬یک بهرهگیریِ موفق باشد‪.‬‬ ‫مولوی در عمل بهجای جداکردن طال از سنگ‪ ،‬طال را در سنگ گم کردهاست‪ .‬آیا او خواسته است تا با‬ ‫آمیختنِ این سنگ‪ ،‬یعنی این داستان‪ ،‬با طالیِ خود‪ ،‬یعنی اندیشههای عرفانی و اجتماعیِ خود‪ ،‬بهاین‬ ‫سنگ ارزش و اعتبار ببخشد؟ اگر که واقعاً هم چنین خواستهای در میان بودهباشد باز هم باید گفت که‬ ‫او موفّق نبوده است‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫تالشی برای یافتنِ سرچشمههای تنگناییها‬

‫شاید چندان بیراه نباشد اگر گفتهشود‪ ،‬که بسندهکردن بهجستجو برای یافتنِ فقط"یک"ریشهی‬ ‫مشترك و همهگانی برای"همه"یتنگناییها و محدودیتهای اجتماعی و اندیشهییِ مولوی‪ ،‬کاریاست‬ ‫نادرست و سطحی‪ .‬تالش برایِیافتنِ"همه"یریشهها هم‪ ،‬کاری است خام و انجامناشدنی‪ .‬نهتنها‬ ‫درختانِ تنومندی مانندِ مثنوی و مولوی‪ ،‬بلکه انبوهِ عظیمی از انسانهایی که ظاهراً بهاصطالح ساده‬ ‫زندهگی می کنند نیز بعید است که تنها با یک ریشه به زمین وصل باشند‪ .‬از همینرو چندانزیانبخش‬ ‫نخواهدبود اگر که تالششود برای تنگناییها و محدودیتهایِ مختلفی که در ایننوشته به مولویِ‬ ‫مثنوی نسبت دادهشده‪ ،‬ریشههایِ مختلف جستجوکرد‪ .‬من ولی در اینجا تالشام تنها بر این است تا‬ ‫برایِ ریشهیابی"تنگناییِاجتماعیِ" و "تنگناییِ فرهنگی‪/‬اجتماعیِ"مثنویِ مولوی بهآزمایشی دست بزنم‪.‬‬ ‫‪ -1‬آزمایشی برای ریشهیابیِ تنگناییِ اجتماعیِ مثنویِ مولوی‬

‫مهمترین جزءِ این تنگناییِ اجتماعی‪ ،‬دفاعِ خاموشِ مولویِ مثنوی از غالمداری است‪.‬‬ ‫متأسّفانه لکّهی"پشتیبانی از غالمسازی و غالمداری و غالمیگری"‪ ،‬دامنِ مولویِمثنوی را رها نمیکند‪.‬‬ ‫در مثنوی در بسیارجاها‪ ،‬از غالم سخن میرود‪ .‬رفتارِ مولوی در برابرِ غالمان‪ ،‬رفتاری است که میتوان‬ ‫آن را‪ ،‬در چارچوبی معیّن‪ ،‬انسانی و نیکخواهانه دانست‪ .‬مولوی غالمانرا در برابرِ خدا و در معنویت‪ ،‬با‬ ‫غالمداران برابر میداند‪ .‬و از انسانی مانندِ او همین هم پُر بَد نیست! در همانحال امّا‪ ،‬مولوی از زشتیِ‬ ‫پدیدهی زشتِ غالمیگری و غالمداری‪ ،‬در بارهی زشتیِ به غالمی‪/‬درآوردنِ انسانی بهدست انسانی‬ ‫دیگر‪ ،‬و نیز حتّی در بارهی زشتیِ غالمیکردنِ انسانی برای انسانی دیگر هیچ نمیگوید‪.‬‬ ‫هیچتردیدی در ایننیست که آدمیرا در اینجهان و در اینهستی‪ ،‬از زندانها و تنگناها و ناگزیری‬ ‫هایی‪-‬که همهگی‪ ،‬گونههایمختلفِ بندهگیاند‪-‬هیچ گریزینیست‪ .‬اینناگزیری یکیاز حقایق و واقعیاتِ‬ ‫تلخِ هستیِ انسان است‪ .‬امّا این دلیل نمیشودکه ما از اینحقیقتِتلخ شکایت نکنیم‪ ،‬به خُردهگیری از‬ ‫آن نپردازیم و حتّی آنرا بهبادِ ریشْخند نگیریم و برضدِّ آن نکوشیم‪.‬‬ ‫شاید دربارهی خاموشیِ ناپسند و پرسشبرانگیزِ مثنوی دربارهی ماهیّت و ذاتِ پدیدهی زشتِ غالمداری‬ ‫و‪ ...‬بتوان به چنددلیل اشاره کرد‪:‬‬ ‫●‪ -‬فلسفهی هستی‬

‫در پهنهی افکار و اندیشهها و مشغلههای جهانبینانهی مثنوی‪ ،‬هیچاجباری و هیچنیازی مولوی را‬ ‫بهبررسیِ انتقادیِ پدیدهی غالمداری وا نمیدارد‪ .‬گویی از نگاهِ او‪ ،‬پدیدهی غالمداری تنها مربوط به‬ ‫"هستیِاجتماعیِ"انسان بر روی"کرهِخاکی"است‪ .‬او هستیِاجتماعیِ انسان بر روی"کرهِخاکی"را مانندِ‬ ‫یک "هستِ" بسیار ناچیز و حقیر و گذران در هستیِ پایدار و جاودانهی جهان میداند‪.‬‬ ‫●‪ -‬دنبالهرَوی از "عام"‬

‫خاموشیِ مثنوی در بارهی ماهیّتِ غالمداری‪ ،‬شاید تا حدودی پیآمدِ آن هدفها و چشمداشت ها و نیز‬ ‫آن سفارشهایی باشد که مولوی‪ ،‬مثنویِ خودرا بر پایهی آنها بِنا کرده است‪.‬‬ ‫در دفترِ سِوُم‪ ،‬بخشی است بهنام «سئوالکردنِ بهلول آن درویش را»‪.‬‬


‫‪415‬‬

‫چند نوشته‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫بهلول از درویشی میخواهد که دیدگاهِ خودرا در بارهی جهان بگوید‪ .‬او به درویش‪ ،‬راه و سَبک و‬ ‫اسلوبِ گفتن و بیان را هم "گوشْزد" و "سفارش"میکند ‪:‬‬ ‫‪................‬‬ ‫آن چنان که فاضل و مردِ فضول‬ ‫آن چنانش شرح کن اندر کالم‬ ‫ناطقِ کامل چو خوانباشی بُوَد‬ ‫که نمانَد هیچ مهمان بی نوا‬

‫شرح کن اینرا بیانکن نیک نیک‬ ‫چون به گوشِ او رسد آرد قبول‬ ‫که از آن بهره بیابد عقلِ عام‬ ‫خوانش پُر هرگونهی آشی بُوَد‬ ‫هرکسی یابد غذای خود جدا‬

‫گویی‪ ،‬که اینسفارشها در"نحوهی بیانِ اندیشهها"را‪ ،‬بهلولها نه به«درویش» بلکه به مولوی کردهاند‬ ‫تا او مثنویِ خودرا بر پایهی آنها بسراید‪ .‬مولوی چه در گزینشِ حکایات و زبانْزدهای کهنه‪ ،‬و چه در‬ ‫ساختن و پرداختنِ حکایات و زبانْزدهای تازه‪ ،‬و چه‪-‬و این مهم است‪ -‬در داوری در بارهی مسائلِ مهمِ‬ ‫اجتماعی ‪ -‬از جمله پدیدهی غالمداری‪ -‬این معیارِ کارِ خودرا‪ ،‬یعنی این گونهی ویژهی عامگرایی و‬ ‫عامیانهکردن را رها نمیکند‪ .‬امّا عامیانه بهچه معنی؟ پیش از آن ولی خوب است برداشتِ خودرا از‬ ‫"عامِ"مولوی بگویم‪ .‬من از"گونهی ویژهی عامگراییِ"مولوی نام بردهام؛ و مرادِ من ایناست که این‬ ‫"عام"‪ ،‬که مولوی‪ ،‬مثنویِ خودرا متناسب با "عقلِ" او پدیدآورده‪:‬‬ ‫ حتّی در زمانِ خودِ مولوی هم اکثریتِ جامعهی ایران نبوده است؛‬‫ این"عام"‪ ،‬یک "عامِ خاص"است؛‬‫ این"عام"‪ ،‬عامِ خاصِّ خواجهگان است؛‬‫ این"عام"‪ ،‬عامِ خواجهگانِ خاص است‪.‬‬‫و امّا عامیانه بهچه معنی؟‬ ‫از یکسو‪ :‬بهاینمعنا‪،‬که مولوی وادار شدهاست تا گریبانِ خودرا بهدستِ گونهایاز"عامیانهگی" بِسپُرَد‪.‬‬ ‫یعنیدر گزینش و شرحِداستانها‪ ،‬و در استداللها سختگیری نکرده و بهگونههای کم‪/‬ارزشو بیارزش‬ ‫و نازلِ آنها تن دهد‪.‬‬ ‫از سویدیگر‪ :‬بهاینمعنی‪ ،‬که او خودرا در گونهای"عامیانهاندیشی"گرفتار میکند‪ .‬او در بیانِ اندیشه‬ ‫های خود به«عقلِ عام» اتّکا دارد‪ .‬همهی تالش و چشمداشتِ او ایناست‪ ،‬که اندیشه های خودرا جوری‬ ‫بازگوییکند «که از آن بهره بیابد عقلِعام»‪ .‬ولی دربسیاری از جاها بهراستی روشن نیست که مولوی‬ ‫برای"شیرفهمکردنِ""عامه"است که بهداستانها و استداللهای ساده ی سَبُک توسّل میجوید‪ ،‬و یا‬ ‫اینکه خودِ او بهواقع بهاین گونهی سَبُکِ اندیشیدن مبتال شده است‪ .‬واقعیت آن است‪ ،‬که گاهگاهی‬ ‫بسیار دشوار است که آدمی دریابد مولوی این یا آن داستان و یا مَثَل را‪ ،‬که یا خود ساخته و یا از‬ ‫جامعه و یا منابعِ دینی گرفته است‪ ،‬دارد تنها بهعنوانِ یک ابزار برای شرحِ عامهفهمِ اندیشههای خود‬ ‫بهکار می گیرد‪ ،‬یا این که بهراستی خود به آنها باور دارد‪.‬‬ ‫از یکسو‪ :‬بهاینمعنا‪ ،‬که مولوی بهطرزِ اغراقآمیزی تالش میکند تا سخنانِ خودرا چنان بازگویی کند‬ ‫تا نهتنها"همهگان" از هر قماشی بتوانند آنها را "دریابند"(چیزی که در باال بهآن اشارهشد)‪ ،‬بلکه‬ ‫مهمتر از آن‪" ،‬همه گان" بتوانند آنها را "بپذیرند"‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫و ازسویدیگر‪ :‬عامیانه نه فقط بهاین معنی‪ ،‬که مولوی تالش کرده تا جوری حرف بزندکه«عام» بتواند‬ ‫آنرا"بفهمد"‪ ،‬بلکه همچنین بهاینمعنا‪ ،‬که خودرا وادار کردهاست تا آنمسائل و موضوعاتِ اجتماعی‬ ‫را‪ ،‬که در آنهنگام"عام"بودهاند‪ ،‬یعنی مُهرِ پذیرشِ عام را بر خود کوبیده‪/‬شده داشتهاند‪ ،‬و«عامِ» آن‬ ‫زمانه را برپا داشته بودهاند‪ ،‬خودش"رعایت"کند‪ ،‬مسائل و موضوعاتی که در آنزمان‪ ،‬دلیلِ شکلگیری‬ ‫"عام" و نیز ضامنِ ادامهی آن بودهاند‪ .‬او تالش کرده است تا با این موضوعاتِ عامِ پذیرفتهشده از سوی‬ ‫عامه‪ -‬و در حقیقت پذیراندهشده به عامه‪ -‬در نیفتد‪ .‬او کوشید تا در برخورد با اینگونه موضوعات‪ ،‬آن‬ ‫میانگین‪ ،‬آن میانه‪ ،‬وسط‪ ،‬و متوسطِ جامعه را برگزیند‪ .‬مولوی ظاهراً نخواسته است در ساختارِ موجودِ‬ ‫«عامِ»زمانهی خود دگرگونی و خللی ایجاد کند‪ .‬او نخواسته است تا «عامِ» تازهای را پیریزی کند‪ ،‬او‬ ‫کاری بهاین ندارد که این موضوعات و مسائل مانندِ غالمداری‪-‬که بیشتر جنبهی اجتماعی دارند و‬ ‫پذیرشِ عام یافتهاند‪ -‬درستاند یا نه‪ .‬آنچه که برای مولوی اهمیّت دارد ایناست که این مسائل‬ ‫قابلیتِ اینرا داشته باشند تا بهاو در بیانِ هرچه عامه فهمترِ اندیشهها و اهدافاش کمک کنند؛ یعنی‪:‬‬ ‫ هرچهگستردهترساختنِ دامنهی این عام‪.‬‬‫ گِردآوردنِ هرچهبیشتری از انسانهای وابسته بهاین عام بهدورِ خود‪ ،‬بهدورِ نوعی عرفانِ میانگین‪،‬‬‫متوسّط؛ و او دراینراه بهگونهای آشکار به دنبالهروی از«عامِ»زمانهی خود درمیغلتد‪.‬‬ ‫کوتاه‪ :‬خاموشیِ آگاهانه و تاییدآمیزِ او در برابرِ مسئلهی غالمداری و غالمیگری‪-‬گذشته از دالیلِ دیگر‪-‬‬ ‫یکیهم پیامدِ دنبالهرویِ مولوی از"عامِ"زمانهی خود‪ ،‬و درافتادنِ او بهورطهی عامیانهگی است‪.‬‬ ‫●‪ -‬تأكیدِ یكسویه بر(نوعی)معنویت‬

‫شاید یکی دیگر از ریشههای این گونه از تنگنایی ها در مثنوی‪ ،‬این باشد که مولوی مرزِ میانِ "زندهگیِ‬ ‫واقعی"و"زندهگیِ معنوی"را نادیده میگیرد و یا آنرا مخدوش میسازد‪ ،‬و زندهگیِ واقعیرا در زندهگیِ‬ ‫معنوی منحل میکند‪ .‬بیدلیلی نبودهاست که خودِ او مثنویِ خودرا"مثنویِ معنوی"نامیده است‪.‬‬ ‫مرادِ من دراینجا از زندهگیِ واقعی و معنوی‪ ،‬اشارهای تنها بهدوگونهی مشخّص از میانِ چندین گونهی‬ ‫مختلفِ زندهگیاست‪ .‬دوگونهای که‪ -‬در کنارِ گونههای دیگرِ زندهگی‪ -‬رویهم رفته‪ ،‬آن زندهگیِ کلّی و‬ ‫عامِ یک جامعه یا یک انسانرا میسازند‪.‬‬ ‫مراد از زندهگیِمعنوی‪ ،‬آنگونههایی از زندهگیِانسانها با همدیگر است که علّت‪ ،‬کانون و پایهی بر‪/‬‬ ‫پاییِشانرا همبستهگیِعاطفی‪ ،‬معناها و درونمایههایاخالقی‪/‬انسانی‪ ،‬هدفها و اندیشههای اجتماعی‪/‬‬ ‫انسانی میسازند‪ .‬مانندِ زندهگیِانسانها در خانهواده‪ ،‬محافلِدوستی‪ ،‬و نیز در سازمانها و یا انجمنها و‬ ‫نهادهای اجتماعی‪ ،‬که شناسهیاصلیِشان داشتنِ هدفهایانساندوستانه و نیکخواهانه است‪.‬‬ ‫منظور از زندهگیِ واقعی‪ ،‬آنگونههایی از زندهگیاست‪ ،‬که سبب و پایه و کانونِ آنها را تالشِ آدمی‬ ‫برای زندهماندن در پهنهی واقعیت‪ ،‬بهطورِعمده واقعیتِ جامعه‪ ،‬میسازد‪ .‬میتوان آنرا زندهگیِ مادّی و‬ ‫یا زندهگیِ روزمره نامید‪ .‬و بههرحال مراد ازآن‪ ،‬آن پهنهای است‪ ،‬که درآن‪" ،‬هستیِ طبیعیِ"یک انسان‪،‬‬ ‫که غرایزِطبیعیِ انسانی نیروی اصلیِ فعّالِ آن است‪ ،‬و"هستیِ اجتماعیِ"او‪ -‬که وضعِ اجتماعی‪ ،‬طبقاتی‪،‬‬ ‫جنسی‪ ،‬نژادی‪ ...‬به همراهِ غرایزِ اجتماعی اجزای برجستهی اصلیِ آن هستند‪ -‬رفتارِ اورا شکل میدهند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪413‬‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫این دوگونهی زندهگی‪ ،‬بههیچروی‪ ،‬دو زندهگیِ بهکلّی جدا ازهم نیستند‪ ،‬بلکه در حقیقت‪ ،‬دو وجه از‬ ‫زندهگیِ کلّیاند که در دو پهنهی متفاوت جریان دارند‪.‬‬ ‫در زندهگیِ معنوی‪ ،‬در مقایسه با زندهگیِ واقعی‪ ،‬معموال" آدمها بهنوعی و به اندازهای از برابریِ حقوقیِ‬ ‫بیشتری برخوردارند‪ .‬بهترگفتهشود ‪ :‬از حق و حقوقِ برابر میتوانند بهرهمند شوند‪ .‬در گونههای بهتر و‬ ‫شایستهتر و برابریخواهترِ زندهگیِ معنوی این برابریها روشنتردیده میشود‪ .‬این درست است که در‬ ‫زندهگیهای معنوی‪ ،‬معموالً انسانها بیش از سرنوشتِ«فردِ»خود‪ ،‬به سرنوشتِ آن"جمعی" عالقه‪/‬‬ ‫مندندکه خودرا (در حقیقت تحققِّ آرمانهای خودرا) بهکمکِ آن وابسته میدانند‪ .‬به"باهمبودن" و به‬ ‫"برایِ همبودن"‪ -‬چه در درونِ گروهها و محافل و چه در درونِ جامعه‪ -‬بیشتر اهمیت میدهند تا به‬ ‫"با خودبودن"و به"برای خودبودن"‪ .‬آنها تالش میکنند تا به نابرابریهایِ میانِ اعضایِ جمعِ خود در‬ ‫پهنهی زندهگیِ واقعی کمتر اهمیت دهند‪ .‬یعنی آنها میکوشند تا این نابرابریها در زندهگی واقعیِ‬ ‫شانرا زیرِ سایهی برابریهای میانِ خودِشان بهمثابهِ اعضای آنجمعِ معیّن (زندهگیِ معنوی) جای داده‬ ‫و بیرنگ سازند‪ ،‬و بهاین ترتیب حقیقتِ تلخِ وجودِ نابرابریهایِشان در زندهگیِ واقعیرا پنهان سازند‪.‬‬ ‫تالشِ مولوی‪ ،‬گمانمیکنم‪ ،‬تالشِ همین انسانهاست‪ .‬او بهما نصیحت میکند که همان فضای زندهگیِ‬ ‫معنوی را به زندهگیِ واقعی منتقل کنیم بدون این که در زندهگیِ واقعی تغییری بدهیم‪ .‬او گمان‬ ‫میکند که میتوان غالمداری و غالمیگری (یعنی پدیدههایِ زندهگی واقعی)را با گِردآوردنِ غالمدار و‬ ‫غالم در زندهگیِ معنوی‪ ،‬باهم سازش داد‪ .‬و گمان میکند که بهاین ترتیب میتوان به نابرابریِ غالم و‬ ‫غالمدار پایان داد‪.‬‬ ‫واقعیت هم ایناست‪ ،‬که در بسیاری ازشرایط و دورهها‪ ،‬زندهگیِ معنوی به پردهای زیبا و لطیف بَدَل‬ ‫میشود بر رویِ زمختیها و خراشیدهگیها و مظاهرِ شرمآور زندهگی واقعی‪:‬‬ ‫ مانندِ گسترشوتسرّیِ فضایِ خوبِ زندهگیِمعنویِ محافلِدوستانه به زندهگیِواقعیِاعضایِاین محافل‪،‬‬‫ و یا مانندِ نیرومندشدنِ معنویت و زندهگیِمعنوی در جامعه در هنگامِ رُخدادهایاجتماعی (دگرگونی‬‫هایمثبتِهمهگانی)و یا رخدادهای طبیعی (زمینلرزه‪ .)...‬در چنین شرایط و بُرهههایی‪ ،‬زندهگیِ معنوی‬ ‫چون مِهِ نازك و مالیمیاست که فضای زندهگیِ واقعی را دربَر میگیرد‪ ،‬آنرا تلطیف میکند و بهمرزها‪،‬‬ ‫نا‪/‬همواریها و زمختیهایِآن‪ ،‬گونهای نا‪/‬روشنیِدلچسب و آرامشدهنده می بخشد‪.‬‬ ‫پیونددادنِ مناسبِ این دو وَجه (یا این دو پهنهی)مهمِ زندهگی‪ ،‬یکی از آنمسائلِ بحثبرانگیز و وقت‬ ‫گیریاست که آدمی همیشه و همهجا با آن روبهرو است‪ .‬نتایجِ این بحث نشانه و مُهرِ خودرا بر فرهنگ‬ ‫و مَنِشِجامعه برجا مینهد‪ .‬این نشانهها و مٌهرها همانخصوصیاتِمهمی هستند که معموالً انواعِ فرهنگ‬ ‫ها را با کمکِ آن ها ازهم مشخّص میکنند‪.‬‬ ‫مولوی فقط بخشِمعنویِ زندهگی را میبیند و یا بهنمایش میگذارد‪ .‬او تالش میکند تا انسانها را تنها‬ ‫در پهنهی زندهگیِ معنوی ببیند و بسنجد‪ .‬او زندهگیِواقعی را در زندهگیِمعنوی حل میکند‪ ،‬لغو‬ ‫میکند‪ ،‬پنهان میکند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫بااینهمه‪ ،‬روشناست که زندهگیِ معنوی‪ ،‬اینطور نیست که یکسره از زندهگیِ واقعی جدا باشد و یا‬ ‫بتواند ازآن برای زمانی دراز جدا نگه داشتهشود‪ .‬آن نا‪/‬برابریها در زندهگیِ واقعی‪ ،‬یعنی نابرابریها در‬ ‫وضعِ اجتماعی‪ ،‬طبقاتی‪ ،‬جنسی‪ ،‬نژادی‪ ،‬فرهنگی و سیاسی و غریزی‪ ...‬خواه ناخواه خود و ملزومهای‬ ‫خود‪ ،‬و فشارها وتنگناییها و محدودیتهای خودرا به درونِ زندهگی معنویِ انسانها میکشاند‪ ،‬و تأثیرِ‬ ‫خودرا بر رفتار و پندارِ انسانها و نیز حتّی بر قواعدِ حقوقیِ میانِ آنها در درونِ این زندهگیِ معنوی‬ ‫برجای می نهد‪ .‬ما میتوانیم تأثیرِ ناگوار و گاهی مرگبارِ زندهگیِ واقعی را در بسیاری از زندهگیهای‬ ‫معنوی ببینیم‪ .‬اگرچه بسیاری از اعضای محافل و گروهها و نهادهایی‪ ،‬که درآنها زندهگیِ معنوی اصل‬ ‫است‪ ،‬تالش میکنند تا این تأثیر های ناگوار را در زیرِ توجیهها و استداللهای بیپایه پنهان کنند‪.‬‬ ‫زندهگیِ معنوی تابعِ زندهگیِ واقعی و بهیکسخن حتّی فرع بر آن است‪ .‬اینحقیقت تلخ ظاهراً نباید از‬ ‫نگاهِ مولویِ مثنوی پنهان بودهباشد که‪ :‬مطلقکردن زندهگیِمعنوی‪ ،‬مستقلدانستنِ آن‪ ،‬تأکیدِ یکسویه‬ ‫برآن و مبالغه در اهمیتِآن‪ ،‬و پافشاری براینکه زندهگیِواقعی تابعِ زندهگیِ معنوی بهشمار آورده شود‪،‬‬ ‫تنها از سوی برخی از هوادارانِ گوناگونِ عدالت و برابری (و از جمله خودِ او) نیست که انجام میگیرد‪،‬‬ ‫بلکه درهمانحال‪ ،‬اینتالش یکی از ابزارهای شناختهشدهی هوادارانِ گوناگونِ بیعدالتی و نابرابری‬ ‫نیز هست‪ .‬مولوی قطعاً باید می دانست که این هوادارانِ نابرابری‪ ،‬میکوشند تا نابرابری های واقعیِ‬ ‫انسانها درزندهگیِ واقعیِشانرا از چشمها پنهان بدارند‪ ،‬و همچنین این نابرابریها را بهکمکِ گونههای‬ ‫مختلفِ«تلطیف»‪ ،‬همیشهگی سازند‪.‬‬ ‫●‪ -‬گونهی ویژهی معنویتِ مولویِ مثنوی‬

‫دلیل دیگرِ اینگونه تنگناییهای اجتماعی‪ ،‬میتواند نوعِ معنویتی باشد که مولوی از آن در مثنویِ خود‬ ‫دفاع میکند‪ .‬روشن است که گروههای بسیاری از انسانها هستند که از روی نیک خواهی هواخواهِ‬ ‫معنویت در زندهگیِ اجتماعیاند‪ .‬کامالً روشناست که این هوادارانِ نیکخواهِ معنویت در زندهگی‪،‬‬ ‫یکدست نیستند‪ .‬هریک ازآنها هواخواهِ گونههای خاصی از معنویتاند‪ ،‬گونههایی که با همدیگر دارای‬ ‫تفاوتهای گاه بسیار جدّیاند‪ .‬یعنی در حقیقت ما با نظامهای گوناگونِ معنویت روبهرو هستیم‪ .‬نه هر‬ ‫نظامِ معنویت‪ ،‬خالی از کمبود و اشکال است و نه‪ ،‬تنها و تنها یک گونهی معنویت قادر خواهد بود تا‬ ‫مشکل و گِرِهِ کُهَن و عظیمِ معنویساختنِ زندهگیِ انسان را برطرف ساخته و باز کند‪.‬‬ ‫معنویتخواهیِ مولوی قطعاً از گونههای نیکخواهانهی معنویتخواهی است‪ .‬نوعِ معنویتِ او از انواعِ‬ ‫معنویتهایی است که در ایران ریشهای ژرف و کُهَن دارند‪ .‬با آنکه مولوی خود در فحوای کالماش‬ ‫گویی میخواهد چنین وانمود کندکه معنویتِ او اسالمی است‪ ،‬با آنکه او تالش می کند تا باآوردنِ‬ ‫احادیث و داستانهای مذهبی‪ ،‬پشتیبانیِ اسالم را از معنویتِ خود نشان دهد‪ ،‬و با آن که میانِ معنویتِ‬ ‫او و برخی ازآن معنویتهایی که برخی خوانشها از اسالم از آنها پشتیبانی میکنند همانندیهای‬ ‫زیادی دیده میشود‪ ،‬با اینهمه‪ ،‬به گمانِ من اسالمینامیدنِ معنویتِ مولوی کاری از پایه نادرست‬ ‫است‪ .‬چنین معنویتی در ایرانِ پیش از اسالم هم بود‪ .‬حتّی انتساب اینگونه معنویتها به مذهب‬ ‫بهطورکلّی هم‪ ،‬دور از درستی است؛ زیرا که چنین معنویتی اصالً پیش از برپاییِ مذاهب هم‪ ،‬بهگمان‬


‫چند نوشته‬

‫‪413‬‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫من‪ ،‬در جوامعِ انسانی بود‪ .‬این معنویت در دورههای گوناگون‪ ،‬چه در ایران و چه در جاهای دیگر‪ ،‬گاه‬ ‫گاهی در زیرِ سایهی اسالم و یا مذاهبدیگر‪ ،‬برای خود پناهگاهی و یا حقِ زندهماندن میجسته است‪.‬‬ ‫همانطور که مذاهب هم در زیرِ سایهی اینگونهمعنویتها برای خود پناهگاهی میجُستند و میجویند‪.‬‬ ‫تردیدی نیست که حتّی خودِ اسالم هم در ایران از این معنویت سود برده و نتوانسته از بخشهایی از‬ ‫آن پشتیبانی نکند‪.‬‬ ‫متأسّفانه مولوی در زُمرهی آن اندیشهمندان وعارفانِ ایرانی بودهاست که نسبت به ایرانِ پیش از اسالم‬ ‫دارای یک داوری و دیدگاهِ منفی و یا دستِکم آمیخته با دودلی و ظن و شک بودهاند‪ .‬در اینباره‬ ‫مولوی قطعاً در کنارِ کسانی مانندِ فردوسی نایستاده است‪ .‬او اگرچه در کنارِآن گروه از اندیشهورزانِ‬ ‫ایرانی‪ ،‬که ایرانِ پیش از اسالم را یکسره گمراهی و تباهی ارزیابی میکردهاند و حتّی زبانِ فارسی را‬ ‫احتماالً نَجِس میدانستهاند جای ندارد‪ ،‬ولی با بسیاری از آنها در نفرتورزیِ قدرتخواهانهیشان با‬ ‫زرتشتیگری همگام است‪ .‬دریغا که این نفرتورزیِمولوی‪ ،‬درست همان نفرتورزیِ قدرتمندانِ تازهی‬ ‫مسلمان و تازهمسلمان بود که در چهرهی زرتشتیگرایی‪ ،‬بیشتر یک رقیب برای قدرتِشان‪ ،‬یک رقیبِ‬ ‫مذهبی‪ ،‬یک مذهبِ رقیب‪ ،‬و یک رقیبِ پنهان شده در زیرِ لوای مذهب میدیدند‪.‬‬ ‫بههمیندلیل‪ ،‬تالشِ مولوی برای اسالمینامیدنِ معنویتی که از آن در مثنویِخود دفاع میکند چندان‬ ‫جدّی نیست‪ .‬برعکس‪ ،‬متأسّفانه تالشِ او برای این‪ ،‬که چیزی در مثنوی نگوید که دالِّ بر این گردد که‬ ‫او معنویتِ خود یا بخشهایی ازآنرا از ایرانِ پیشاز اسالم آموختهاست‪ ،‬همان اندازه جدّی است‪ .‬به‬ ‫هرحال معنویتِ مثنوی‪:‬‬ ‫از یکسو‪ ،‬در برابرِ بسیاری از گونههای"ستم"خاموش نمیمانَد‪ ،‬و در اندیشه و کردار بر ضدِّ آنها‬ ‫شوریده و مبارزه میکند؛‬ ‫و از سویدیگر ولی‪ ،‬این معنویت در برابرِ نفسِپدیدهینابرابری خاموشاست‪ .‬بهویژه در راهِ ریشهکن‪/‬‬ ‫ساختنِ زمینههای اجتماعیِ این نابرابریها عالقهای از خود نشان نمیدهد و یا کم عالقه است‪ .‬آیا این‬ ‫بیعالقهگی و یا کمعالقهگی‪ ،‬از اینرو نیست که هوادارانِ این معنویت نسبت به امکانِ ریشهکنشدنِ‬ ‫نابرابری در جامعه ناامیدند؟ ناامیدی‪ ،‬صددرصد یکی از علّتها و بخشهای این بیعالقهگی است‪ .‬ولی‬ ‫ناامیدی یگانهدلیلِ آن نمیتواند بهشمار آید‪ .‬میتوان نوعی واهمه را هم در این بی یا کمعالقهگی‬ ‫دخیل دانست‪ .‬ناامیدیِ آنها قطعاً ریشهیفلسفی دارد‪ ،‬ولی واهمهی آنها‪ ،‬هم میتواند ریشهی فلسفی‬ ‫داشتهباشد و هم ریشههایاجتماعی‪ .‬یعنی این که‪ :‬انکار نمیتوان کرد که برخی از ریشههای این واهمه‬ ‫را میتوان و باید در درونِ پایگاهِ اجتماعی و طبقاتیِ برخی هواخواهان این معنویت جستوجوکرد‪.‬‬ ‫امّا مطلقکردن‪-‬و یا مبالغهکردن دربارهی‪-‬تأثیرِ وضعِ اجتماعیِ این هواخواهانِ معنویت در خود داری و‬ ‫یا کمعالقهگیِشان نسبت به حلِّ ریشهییِ نابرابریهایاجتماعی‪ ،‬ما را در راهِ شناختِ درست و منصفانه‬ ‫از این معنویت دچار گم راهی خواهدکرد؛ و منجر بهاین خواهدشد که ارزش و نقشِ این نوع معنویت‬ ‫در راهِ بهبودیِ زندهگیِ اجتماعی نادیده گرفتهشود‪ .‬حقیقت آناست که کمنیستند روشنفکران و‬ ‫متفکرانی‪ ،‬که نهحتماً بهدلیلِ منافعِاجتماعیِشان از تالش در راه محوِ نابرابری در جامعه سُر باز میزنند‬


‫چند نوشته‬

‫‪451‬‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫و یا اینکه اندیشه و رفتارِشان در اینراه دچارِ کُندی و سًستی میشود؛ بلکه این سُر‪/‬باز‪/‬زدن و کُند ِ‬ ‫ی‬ ‫شان یا بهدلیلِ ناامیدیِ فلسفیِشاناست نسبت بهامکانِ ریشهکنشدنِ نابرابری در جامعه‪ ،‬و یا نیز‬ ‫بهدلیلِ واهمهیِشان است از عواقبِ این ریشهکنی‪ ،‬که بهزعمِ آنها ممکن است برایِجامعه بهطورکلّی‬ ‫و برای نظامهای اعتقادی(فلسفی‪ ،‬مذهبیِ) آنها بهطورِ ویژه بهبار بیاورد‪.‬‬ ‫با همهی اینحرفها‪ ،‬باید تأکیدکرد که مولوی در هیچگوشهای از مثنویِخود سخنی بر ضدِّ غالمداری‬ ‫و بهسودِ برابریِ اجتماعیِ انسانها نگفته است‪ .‬اگرچه بهدلیل این کمبود نمیتوان مولوی را یکسره‬ ‫مخالفِ برابریِ اجتماعیِ انسانها قلمداد کرد ولی این یک کمبود بسیارجدّی در مولویِ مثنوی و در‬ ‫مثنویِ مولوی و در نوعِ معنویتِ مثنویِ او است‪.‬‬ ‫‪ -2‬كوششی برایِ ریشهیابیِ تنگناییهایِ فرهنگی‪/‬اجتماعی در مثنویِ مولوی‬

‫من همهی آنرفتارهاییرا که مولوی در مثنویِخود با جهودان‪ ،‬فیلسوفان‪ ،‬و مخالفانِفکریِخود میکند‪،‬‬ ‫زیرِ نامِ"تنگناییِ فرهنگی‪/‬اجتماعی" گِرد میآورم‪ .‬زیرا این رفتارها بهطرزِ آشکاری دارایِ هر دو جنبهی‬ ‫فرهنگی و اجتماعیاند‪ .‬بهسخنِ دیگر‪ ،‬جنبهیاجتماعیِ اینرفتارها هماناندازه انکارناشدنیاند که جنبه‬ ‫یِ فرهنگیِ آنها‪.‬‬ ‫●‪ -‬قدرت‬

‫برخی از آنریشههایی که من بهزعمِ خود برایِ توضیحِ"تنگناییهایِاجتماعیِ"مثنویِ مولوی برشمردهام‬ ‫میتوانندگوشههایی از تنگناییهایِ"فرهنگی‪/‬اجتماعیِ"مثنوی را هم توضیح دهند‪ .‬امّا درکنارِ اینریشه‬ ‫ها‪ ،‬قدرت‪ ،‬آنریشهیبزرگتر است که بهزعمِمن در توضیحِ رساترِ این تنگناییهایِ فرهنگی‪/‬اجتماعی‬ ‫نمیتوان و نباید از آن چشم پوشید‪.‬‬ ‫انکارناشدنی است که مولوی در مثنوی‪ ،‬گهگاهی مهار از دستاش دررفته و‪-‬همچون در هنگامِ سرودنِ‬ ‫غزلیات شمس‪-‬نشان داده که سوارکارِ استادِ توسُنِ خیال و احساسها و دریافتهای آزاد است‪ ،‬ولی با‬ ‫اینهمه‪ ،‬این دیگر بهگمان من یکسره آشکار است که مولوی‪ ،‬بهخالفِ دورهی سرودنِ غزلیاتِ شمس‪،‬‬ ‫در سرودنِمثنوی‪ ،‬اندیشهها و اهدافِ و نحوهی گفتار و زبانِ خودرا پیشاپیش برمیگزیده و سپس چون‬ ‫یکوظیفه به"سرودنِ"آنها میپرداختهاست‪ .‬نمی توان ندید و یا نادیده گرفت که او در مثنوی‪ ،‬دیگر‬ ‫یک "موالنا" است‪ .‬اگرچه یک "موالنا"یی که چیرهدست در شعر نیز هست‪ ،‬ولی به هررو‪ ،‬یک موالنا‬ ‫است‪ .‬صاحبِ قدرتِ موالیی‪ .‬او دیگر آن شوریدهی شمس نیست‪ .‬آن شوریده‪ ،‬دیگر "موالنا" شده است‪.‬‬ ‫در صدد است تا از قدرتِخود‪ ،‬از"موالیی"و"مولَویَتِ"خود دفاعکند‪ .‬و درستهمینجاست آنآغازِ دچار‪/‬‬ ‫شدنِکامالًآشکار و چشمگیِرِ مثنوی و مولوی بهآن"تنگناها"و بهویژه بهآن"تنگناییِ اجتماعی"‪.‬‬ ‫مولویِمثنوی میخواهد خودرا در اینجهان‪ ،‬و در این"دورانِدوری از نِیِستان"‪ ،‬ساکن و خانه‪/‬نشین‬ ‫کند‪ .‬میخواهد در"اینجا"‪ ،‬خانه و کاشانه برپا کند‪ .‬آیا این"نِیِ" خوشصدای جادویی‪ ،‬از بازگشت به‬ ‫نِیِستانِ خود نا امیدشده است؟ و یا منصرف شده است؟ پاسخِ این پرسشها هرچه باشد (یا نباشد) در‬ ‫این‪ ،‬هیچ تردیدی نمیماند‪ ،‬که این"نِی" به اینجهان‪ ،‬به این"نا‪/‬نِیِستان"‪ ،‬به این"دوری" آلوده شده و‬


‫‪454‬‬

‫چند نوشته‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫از آن رنگوُبو گرفتهاست‪-‬و یا بهترگفته شود‪ :‬رنگوُبوی خودرا از دست دادهاست‪ .-‬بهیک"اینجهانی‬ ‫شده" بهیک"معمولی"بَدَلشده‪ ،‬به"معمولیت"نزدیک شده و بهآن گردن نهادهاست‪ .‬اگرچه هنوز چیز‬ ‫هاییکه معمولی نیستند در مولویِمثنوی یافت میشود ولی آنچیزهایی هم که بسیار معمولی هستند‬ ‫در او فراوان شدهاند‪ .‬من این"چیزهایمعمول" را "تنگنایی"نامیدهام و تنگناییِاجتماعی یکی از این‬ ‫تنگناییها است‪.‬‬ ‫آنشوریدهیسر‪/‬از‪/‬پا‪/‬نشناسِغزلهایشمس‪ ،‬در مثنوی با یهود و گَبر و فیلسوف بهورطهییک"درگیریِ‬ ‫معمولی" گرفتار میآید‪ .‬چرا معمولی؟ ‪:‬‬ ‫چون‪ ،‬مولوی در چهرهی آنها یک"رقیب"میبیند‪ .‬رقیب بهمعنایی کامالًمعمولی‪ .‬بهنظر میآید که او به‬ ‫همینخاطر همانهدفیرا در ایندرگیریها دنبالمیکند که در همهیصحنههایِدرگیریهایِمعمولی‪،‬‬ ‫معمولاست‪ :‬یعنی از میدان‪/‬به‪/‬در‪/‬کردنِ رقیب‪ .‬او تالش نکردهاست تا ایندرگیریها بهژرفشو گسترشِ‬ ‫اندیشههای طرفهایدرگیر منجرشود‪ ،‬و حتّی آنکسانیهم که بهایندرگیریها گوش سپردهاند فرصت‬ ‫بیابند تا بهاندیشههای خود ژرفا و گستردهگی ببخشند‪.‬‬ ‫چون‪ ،‬ابزارهاییکه او در ایندرگیریها بهکار میگیرد نیز معمولیاند‪ .‬برخیاز اینابزارها همان استدالل‬ ‫های عامیانه و حکایات و قصّههاییاند که من تالش کردهام چند نمونه از آنها را در همین نوشتهی‬ ‫کوتاه نشان دهم‪.‬‬ ‫گرفتارشدن در ورطهی معمولیت و معمولیگری‪ ،‬بدونِهیچبحثی بهمعنای از‪/‬دست‪/‬دادنِ ویژهگی و‬ ‫خصوصیتِ یک انسانِ برجسته‪ ،‬بهمعنای از دستدادنِ برجستهگی و بارِز‪/‬بودنِ فردِ آدمیاست‪ .‬در همان‬ ‫حال اینورطه‪ ،‬بهترین کِشت گاه است برای انواعِ فساد وآلودهگی‪.‬‬ ‫گویی مولوی در توجیهِ همین"بهورطهی معمولیگریافتادن"های خودش است که میگوید‪:‬‬ ‫از ضرورت هست مُرداری مباح‬

‫بس فسادی کز ضرورت شد صالح‬

‫پذیرشِ"ضرورت"های یک زندهگیِ معمولی‪ ،‬البتّه یکی از ناگزیریهای ناگوارِ همهی ما آدمهایی است‬ ‫که از یک"زندهگیِ"متعالی و نامعمولی دور میشویم ‪ ،‬و بهبهانهی"تندادن به معمولیشدن"در حقیقت‬ ‫به"مُرداری" تن میدهیم‪ .‬یعنی بهرفتارها و اندیشههایی تن میدهیم که چیزی جز«فساد»و«مُرداری»‬ ‫نیستند‪ .‬حتّی آنهنگام که بهتکاپو میافتیم تا بر رویِ این«فساد»و«مُرداری» پردهی زیبا و فریبندهی‬ ‫«ضرورت»را دَرکشیم تا بهاینترتیب آنها را«مباح» و«صالح» جلوهدهیم‪ ،‬باری درست همین"تکاپو"ی‬ ‫ما خود یکی از نشانههای بارِز و گویای درافتادنِ ما به فساد و مُرداری خواهد بود‪.‬‬ ‫مولویِ مثنوی‪ ،‬هرچه برای پاسداری از"خود" و برای پیریزیِ دستگاهِ فکری و سازمانیِ جمعیت یا‬ ‫حزبِ خود بیشتر تالش میکند‪ ،‬بیشتر خود را در تنگناها جای میدهد‪:‬‬ ‫هرکه سوی خوانِ غیرِ تو رود‬ ‫هر که از همسایهگیِ تو رود‬

‫دیو با او دان که هم کاسه بود‬ ‫دیو‪ ،‬بیشکی‪ ،‬که همسایهاش شود‬

‫و این همه درحالی است که خودش میگوید ‪:‬‬ ‫ما برای وصلکردن آمدیم‬

‫نی برای فصلکردن آمدیم‬


‫چند نوشته‬

‫‪451‬‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫آن انسانِ غیر‪/‬معمولِ غزلهای شمس‪ ،‬انسانی که هم غزلهای شمسِ او و عشقِ او به شمس هر دو از‬ ‫نشانههای بارزِ غیرمعمولیبودنِ او بودند‪ ،‬ناگزیر میشود همچون هر انسانِ معمولیِ دارندهی قدرت‪،‬‬ ‫به«ضرورت»های دفاع از قدرت گردننهد‪ ،‬و هرکهرا که بهزعمِ او چشمِ طمع بهاین قدرتِ او بدوزد‬ ‫«دیو»بنامد و از خود دور کند‪ .‬بهگمانِمن‪ ،‬مولوی در جایگاهِ یک دارندهی قدرت‪ ،‬نتوانسته است‬ ‫رفتاری غیرمعمولی‪ ،‬نامعمولی‪ ،‬و تازه را به نمایش بگذارد‪ .‬یعنی وقتی صاحبِ قدرت شد‪ ،‬تبدیل شد به‬ ‫یک صاحبقدرت کامالً معمولی‪ .‬شد صاحبِ معمولیِ قدرت‪ ،‬مثل همهی دیگرصاحبانِ قدرت‪ .‬من البتّه‬ ‫گمان نمیکنم که کسی بتواند در جهان‪ ،‬هم دارندهی قدرت باشد و هم بخواهد دارای رفتاری متعالی‬ ‫و نامعمولی باشد‪ .‬چنینکاری از انسان و نیز از نهادهایِ اجتماعیِ او بر نمیآید‪.‬‬ ‫و شاید هم همین گردنسپردنِ مثنوی بهاینگونه«ضرورت»هاست که عشق‪ ،‬عشقِ مولوی به شمس‪،‬‬ ‫عشقی که هستهی آزادهگی و شوریدهگی و نیرومندی است‪ ،‬در مثنوی بَدَل میشود به عشقِ یک‬ ‫انسانِ معمولی که هستهی آن‪ ،‬دیگر نه آزادهگی بلکه بندهگی است‪.‬‬ ‫چون فراموشِ خودی یادت کنند بندهگشتی آنگه آزادت کنند‬

‫آن صدای جادویی‪ ،‬خیالبرانگیز‪ ،‬آرامبخش‪ ،‬و گیرای آن"نِی"‪ ،‬نِئی که مولوی‪ ،‬مثنویِ عظیمِ خود را با‬ ‫نوایِ دلنشینِ آن آغاز میکند‪ ،‬نِئی که از نِیِستانِ خود جدامانده‪ ،‬باری صدای این نِی‪ ،‬آرامآرام در‬ ‫طولِ مثنوی‪ ،‬با برخی نواهای ناهماهنگ و خیالکُش آمیخته میشود‪ .‬شاید هم دلیلِ این آمیختهگی‬ ‫اینباشد که این"نِی"‪ -‬یا خودِ نِیزَن‪ ،‬و یا هر دو!‪ -‬دیگر نهفقط بههوایِ دلِ خود‪ ،‬بلکه بههوای نگه‪/‬‬ ‫داشتن و جلوگیرکردن از پراکندهگشتنِ شنوندهگان‪ -‬پیروان‪ ،‬مُشتریان‪ ،‬اعضاءِ حزب یا گروه یا انجمنِ‪-‬‬ ‫خود مینوازد‪ .‬یعنی هدفِ واالیش بَدَل میشود( یا آمیخته میشود) به هدفی پَست‪.‬‬ ‫آن"نِی"‪ ،‬که مولوی‪ ،‬آنچنان دلانگیز و گیرا‪ ،‬مثنویِ عظیمِ خودرا با نوا و نامِ آن آغاز میکند‪ ،‬و از‬ ‫همهگان میخواهد تا بهحکایتهای آن‪ ،‬که یکسره حکایتِ شکایت از جدایی از نِیِستان است‪ ،‬گوش‬ ‫بسپارند‪ ،‬باری این نِی‪ ،‬گویی وقتی دیدهاست که انبوهِ عظیمی از آدمیان دارند به او گوش میسپارند‪،‬‬ ‫تصمیم گرفتهاست که همینجا‪ ،‬در همین جهانِخاکی‪ ،‬در همین"دوری"و جدایی بماند؛ و از آن هدفِ‬ ‫خود‪ ،‬که پیوستن به "نیستان" بود‪ ،‬دست بکشد‪ ،‬و یا آن هدف را بَدَل کند به دستآویزی برایِ بر‪/‬پا‪/‬‬ ‫ساختنِ یک خیمه و خرگاه در همین جهانِ"دوری"‪ ،‬تا از اینهمه"گوشسپارندهی مشتاق" "دور"‬ ‫نگردد‪ .‬این"نِی"‪ ،‬دیگر‪" ،‬موالنا"شده است‪" .‬موالنا نِی"‪ .‬نشسته یا نشاندهشده بر تختِ موالییکردن بر‬ ‫آن شنوندهگانِ مُشتاق‪ ،‬تا این شنوندهگان را به"پِیروان" بَدَل کند‪ .‬و این‪ ،‬قدرت است‪ .‬این نِی‪ ،‬اکنون‬ ‫دیگر بر مِنبَر نشستهاست‪ ،‬نِیِ مِنبَری شدهاست‪ .‬و یا مولوی خود او را بر مِنبَر نشاند تا برخی از داوریها‬ ‫و عقایدِ خودرا در نوایِ دلنشینِ او بگنجانَد‪ .‬و این مِنبَر‪ ،‬قدرت است‪.‬‬ ‫آیا این"قدرت" بهدهانِ این"نِی" مزه نکردهاست؟ گمان من این است که دریغا چنیناست‪ .‬این "نی"‪،‬‬ ‫برایِ انجامِ این هدفِ نوینِ خود‪ ،‬هدفِ بهسویِ قدرت‪ ،‬مولوی را بهخدمتِ خود فراخوانده است‪ .‬و مولوی‬ ‫بهاین فراخوان پاسخِ مثبت داد‪ .‬شاید هم این داستان بهگونهی دیگری رُخ داده است؛ یعنی شاید که‪،‬‬ ‫این‪ ،‬نِی نبوده که مولوی را‪ ،‬بلکه این‪ ،‬مولوی بوده که نِی را به خدمتِ خود درآورده است‪ .‬هر چه که‬


‫‪459‬‬

‫چند نوشته‬

‫تنگناییهایی در گُسترهی عظیمِ مثنوی‬

‫باشد‪ ،‬آن پُشت‪/‬کرد به هدفِ نخستین‪ ،‬و این رُوی‪/‬کرد به هدفِ نوین‪ ،‬انجام گرفته است‪ .‬یک دگردیسیِ‬ ‫بزرگ و ماهوی رُخ داده است‪ .‬و درست همین دگردیسی‪ ،‬سرچشمهی بزرگِ بسیاری از آن تنگناییها‬ ‫و محدودیتهای"مثنویِ مولوی" و "مولویِ مثنوی" است‪.‬‬ ‫آن حقیقتِ تلخ را‪ ،‬که من تالش کردهام با زبانِ اَلکَنِ خود در اینبخش از این نوشته در بارهی مولویِ‬ ‫مثنوی بیان کنم‪ ،‬خودِ مولوی‪ ،‬با بیانِ نیرومندی که دارد‪ ،‬چنین ساده و روشن و نیرومند بیان میکند‪:‬‬ ‫باز اگر باشد سپید و بینظیر‬

‫چونک صیدش موش باشد شد حقیر‬ ‫‪4931‬‬



‫خیره در نگاهِ خویش‬ ‫(مَتنِ کوتاهشده)‬


‫صفحه‬

‫فهرست‪:‬‬

‫خیر در نگاهِ خویش‪ .‬بخشِ یكم ‪13 1‬‬

‫‪157‬‬

‫خیر در نگاهِ خویش‪ .‬بخشِ دُوُم ‪13 3‬‬

‫‪114‬‬

‫فهرستِ بخشِ یكم‪:‬‬

‫بخش یكم‬

‫‪157‬‬

‫پیش از فصول‬ ‫فصل یكم‬

‫‪15‬‬

‫طرح کُلّی‬ ‫الف ـ پدیدهی چندمعنایی‪ ،‬چندمعناییِ پدیدهها‪ ،‬پدیدههای چندمعنا‬ ‫ب ـ "تکمعنایی"‪"،‬چندمعنایی"‪"،‬هرمعنایی"‬ ‫ج ـ نورها‪ ،‬پدیدهها‪ ،‬و معناها‬

‫فصل دوم‬

‫‪192‬‬

‫چند معناییِ س‪ .‬ف‪.‬‬ ‫‪4‬ـ س‪ .‬ف‪ .‬از نگاهِ س‪ .‬ف‪.‬‬ ‫‪1‬ـ س‪ .‬ف‪ .‬از نگاهِ دیگران ‪:‬‬ ‫‪ 4 -1‬از نگاهِ "اهلِ توجّه"‬ ‫‪ 1 -1‬از نگاهِ "انبوه انسانها"‬ ‫‪ 9 -1‬از نگاهِ هواخواهان‬

‫فصل سِوُم‬

‫‪197‬‬

‫معنای س‪ .‬ف‪ .‬در (از) نگاهِ من (‪)4‬‬ ‫دربارهی روحیّهای ویژه درجامعهی ما‬ ‫‪ 4‬ـ کلیات ‪:‬‬ ‫الف ‪ :‬کلیاتی نهچندان تازه‬ ‫ب ‪ :‬کلیاتی در بارهی پیوندِ روحیّه و اندیشه‬ ‫ج ‪ :‬کلیاتی در بارهی نقشِ روحیّه در زندهگیِ افراد‬ ‫‪ 1‬ـ مشخّصات ‪:‬‬ ‫وارستهگی دربرابر قدرت‪ :‬خصوصیتِ برجستهی آن روحیّه‬

‫فصل چهارم‬

‫‪177‬‬

‫معنای س‪ .‬ف‪ .‬در (از) نگاه من (‪)1‬‬ ‫‪4‬ـ هم معناییِ س‪ .‬ف‪ .‬و روحیّهای معیّن در جامعهی ما‬ ‫‪1‬ـ انفجار ِ نَه‬ ‫‪9‬ـ آنچه که نمیشود "گفت"‬ ‫‪1‬ـ وارستهگیِ ستیزنده در برابرِ قدرت‪ :‬معنای اصلی و ویژه گیِ ِبرجسته ‪:‬‬ ‫الف ‪ :‬سازمانناپذیری (در مفهومِ قفسناپذیری)‬ ‫ب ‪ :‬کارِ اجتماعی‪ ،‬کارِ سیاسی‬ ‫ج ‪ :‬آرمانخواهی‬

‫فصل پنجم‬

‫‪1 1‬‬

‫در بارهی معنای بههمپیوستنِ ما‬ ‫همه به یکی‪ ،‬یکی به همه‪ ،‬همه به همه‪ ،‬هیچکس به هیچکس؟!‬ ‫پدیدهی هواداران‬

‫و آنگاه‪...‬‬

‫‪112‬‬


‫‪453‬‬

‫چند نوشته‬

‫بخشِ یكم‬ ‫پیش از فصول‬

‫در راه‬

‫گهگاه خیره میشوم از روی شانههام بهپُشتِ سر‬ ‫به رازِ درگشوده‪.‬‬ ‫آنگاه‬ ‫انبوهی از پرنده بهسُویم میکوچند‬ ‫انبوهی پُرهیاهو‪ ،‬رنگین؛‬ ‫من میشوم بَدَل به درختی‪ -‬اگرکه سبز نه‪ ،‬امّا ستبر ‪-‬‬ ‫و شاخههای من همه از آشیانهها سرشار‪.‬‬ ‫در من‪ ،‬درهم میلولند‬ ‫از زاغ تا کبوتر‪ ،‬بلبل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جغد‪ ،‬واشه ‪...‬‬ ‫در من‪ ،‬درهم میجوشند‬ ‫از غارغار‪ ،‬تا ترانه‪ ،‬چهچه‪ ،‬هُوهُو‪ ،‬نغمه‪ ،‬ناله ‪...‬‬ ‫( بخشی از یک شعر ‪)4931‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬


‫چند نوشته‬

‫‪451‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫فصل یكم‬ ‫طرح كلّی‬ ‫الف ‪ :‬پدیدهیچندمعنایی‪ ،‬پدیدههایچندمعنا‪ ،‬چندمعناییِ پدیدهها‬ ‫ب ‪" :‬تکمعنایی‪" ،‬چندمعنایی"‪" ،‬هر‪/‬معنایی"‬ ‫ج ‪ :‬نورها‪ ،‬پدیدهها‪ ،‬و معناها‬

‫()()()‬ ‫الف ‪ -‬پدیدهیچند‪/‬معنایی‪ ،‬چند‪/‬معناییِپدیدهها‪ ،‬پدیدههایچند‪/‬معنا‬

‫ویژهگی بزرگِ س‪ .‬ف‪ .‬چند‪/‬معناییِ آن بود‪.‬‬ ‫کشش و جذبهی او از جمله بهدلیلِ همین خصیصهاش بود‪.‬‬ ‫کم نیستند پدیدههایی(اجتماعی یا طبیعی)که دارای دو یا چند معنیاند‪ .‬یکی‪ ،‬آن معنایی که خود از‬ ‫خویشتنِ خویش ارائه میدهند و یا به نمایش میگذارند و یا‪ -‬آنجا که بحث بر سرِ پدیدههای انسانی‬ ‫است‪" -‬مدّعی"می شوند؛ و دیگر‪ ،‬آن معنا یا معناهایی که از آنها استنباط‪ ،‬تعبیر‪ ،‬و یا برداشت‬ ‫میشود‪ .‬این چند‪/‬معنایی‪ ،‬چنان خاصیت و ویژهگیایست که نههمهی پدیدهها از آن برخوردارند‪.‬‬ ‫برخی از پدیدهها قابلیت وآمادهگیِ تعبیر‪ ،‬تفسیر‪ ،‬و برداشتپذیری گستردهای را دارند درحالی که‬ ‫برخیدیگر چنین نیستند‪ .‬این پدیدهها می توانند بهآسانی با عمومیترین آرزوها و نیز‪ -‬این یکی مهمتر‬ ‫است شاید‪ -‬با خصوصیترین آرزوهای نیک و انسانیِ شمارِ بزرگی از انسانها پیوند بخورند‪ ،‬و حتّی این‬ ‫انسانهارا برانگیزانند تا با میل و اشتیاق‪ ،‬بهتعبیرو تفسیرِ کامالً آزاد از آنها (پدیدهها) بپردازند؛ بهآنها‬ ‫بپیوندند ویا آنها را از آنِ خود کنند‪.‬‬ ‫آنچه چند‪/‬معناییِ یک پدیده را موجب میشود گمان میکنم وجودِ نوعی ابهام‪ ،‬نوعی ایهام‪ ،‬نوعی‬ ‫ناروشنی در آن پدیده است‪ .‬معنای"چندمعناییِ"یک گروهِ انسانی‪ -‬حزبِ سیاسی‪ ،‬انجمنِ فرهنگی‪،‬‬ ‫محفلِ دوستانه‪ )...‬در چیست؟ آیا تنها وجود سلیقهها وافکارِ گونهگون و یا بهاصطالح وجودِ جناحهای‬ ‫فکری میتواند بهمعنای چند‪/‬معناییِ آن گروه باشد؟ من تصور می کنم نه‪.‬‬ ‫چندمعناییِ یک پدیده بهلحاظِ وجودِ ایهام و ابهام در آنپدیدهاست‪ .‬ایهام و ابهامی کامالً روشن! ولی نه‬ ‫هر ابهام و ایهامی‪ .‬ایهام‪ ،‬درسرشتِ یک پدیدهی چند معنا جای دارد؛ خود جزئی از سرشتِ آن است‪.‬‬ ‫ایهام و ناروشنیِ س‪ .‬ف‪ .‬اصالت داشت‪ ،‬ریشه در موجودیتِ خودِ س‪ .‬ف‪ .‬داشت‪ .‬ایهامی بود که با‬ ‫نیرومندترینزبانها هم "کامالً روشن" نمیشد‪ .‬رازی بود سَربهمُهر‪.‬‬ ‫او با روشنی و وضوح‪ ،‬از ایهام و با ایهام سخن میگفت‪ .‬در روزگارِ صراحت های ابلهانه و بیشرمانه‪ ،‬در‬ ‫روزگارِ ابلهیها و بیشرمیهای صریح‪ ،‬با دلیری از ناگزیریِ حقیقتِ تلخِ ایهام و ابهام سخن میگفت‪ .‬در‬ ‫روزگاری که احزابِ سیاسی و حاکمان‪ ،‬و چهبسیار محکومان حتّی‪ ،‬خواهان"صراحت"در بارهی"همه"‬ ‫ی مواضعِ اجتماعی‪ ،‬جامعهی و آیندهی آن‪ ،‬و در بارهی بهاصطالح "تعیینِ تکلیفِ" خود در صفبندی‬ ‫های جهانی و‪ ،...‬و بودند‪ ،‬و واقعیتِ وجودِ ابهام و ایهام را در نمییافتند و یا انکار میکردند‪ ،‬او از ایهام و‬ ‫ابهام سخن میگفت‪ .‬در روزگاری که"مآل اندیشی"‪ ،‬انبوهی از مَردُم را وادارکردهبود تا چشم بر حقایقِ‬ ‫تلخِ "اکنونیِ"پیرامونِ خود ببندند‪ ،‬او به"مآلاندیشی" اعتنایی نکرد‪ ،‬و با وجودِ نامعلومی و ابهام در‬


‫چند نوشته‬

‫‪453‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫"مآل" و در آینده و در سرانجامِ خود و جامعه و انسان و آرمانها و زندگیاش‪ ،‬بهسوی آنچه که او را‬ ‫به خود میخواند و میکشاند بهحرکت درآمد‪ .‬با چراغِ "تحلیلِ"همواره"مشخّص" از"شرایطِ" همواره‬ ‫"مشخّص"‪ .‬س‪ .‬ف‪ .‬دستِکم تا یکی‪/‬دوسال پس از انقالب‪ 53‬دارای چنینمایهای بود‪ .‬پس از اینسال‬ ‫ها‪ ،‬او‪ ،‬در«اکثریتِخود»‪ ،‬بهتدریج اینخاصیتِ خودرا از دست داد‪.‬‬ ‫ب‪" -‬تك معنایی"‪"،‬چند معنایی"‪" ،‬هر‪/‬معنایی"‬

‫تأکیدِ من بر ویژهگیِ چند‪/‬معناییِ پدیدهی س‪ .‬ف‪ .‬از یکسو تأکید براین است‪ ،‬که"تک‪/‬معنا"ساخت ِ‬ ‫ن‬ ‫این پدیده‪ ،‬واقعی و درست نیست‪ .‬و از سوی دیگر تأکید براین نکته است‪ ،‬که"هرمعنایی"ساختنِ این‬ ‫پدیدههم واقعینیست‪ .‬صفت یا قیدِ"چند"‪ ،‬که من در اینجا بهکار بردهام‪ ،‬اگرچهخود‪ ،‬دامنهی"شمار"‬ ‫را روشن نمیکند ولی با "بیشمار" کامالً دارای مرز است‪ .‬بهجز فرصتطلبان‪ ،‬فکر میکنم کمتر کسی‬ ‫است که باور کند هر معنایی را میتوان از س‪ .‬ف‪ .‬ارائه داد‪ .‬دامنه و شمارِ معناهایی که به س‪ .‬ف‪ .‬داده‬ ‫خواهدشد سرانجام در جایی بسته و محدود خواهد شد‪ .‬ولی کجا؟‬ ‫کجا؟ پاسخ بهاین"کجا" وابسته بهآن معنا(یِ البتّه واقعی و مربوطی)است که هر کس از س‪ .‬ف‪ .‬ارائه‬ ‫میدهد‪ .‬کجا؟ آنجاکه توانِ معنادهیِ مثبتِ انسانیِ س‪ .‬ف‪ ،.‬توانِ او برای معنویت بخشیدن بهجامعهی‬ ‫انسانی‪ ،‬بهپایان میرسد‪ .‬آنجا که ویژهگیِ چند‪/‬معناییِ او میخشکد‪.‬‬ ‫بااینحال‪ ،‬همهی ما گواه بودهایم که س‪ .‬ف‪ .‬در طول زندهگیِ کوتاهِ خود چندبار به بیرون از محدودهی‬ ‫معنادهیِ انسانیِ خود‪ ،‬بردهشد‪ .‬بهآن جاهایی که درآنها او را دل بریدند‪ ،‬و خودهم میرفت تا به‬ ‫بریدنِ دلهای بیگناهان دست بیازد‪ .‬بدترین نمونهی این"جا"ها‪ ،‬حوزهی سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری بود‪،‬‬ ‫یعنی آن"جا" یی که این پدیده را به تقدیسِ قدرت بهویژه قدرتِ سیاسی‪ ،‬و به دفاع از قدرتِ حاکم و‬ ‫جمهوری اسالمی در سالهای‪4953‬واداشتهاند‪.‬‬ ‫و متأسّفانه حقیقتِ تلخِ بهسوی این زمین و آن مزرعه کشاندنِ این جُوی‪ ،‬هم چنان تکرار میشود‪.‬‬ ‫چهکسی میداند که کارِ تزریقِ معناهای زهرآگین به س‪ .‬ف‪ .‬باز و باز انجام نخواهدگرفت؟ اکنون سال‬ ‫هاست که پدیدهی س‪ .‬ف‪ .‬دیگر یک پدیدهیمستقل‪ ،‬که تنها در جهانِ بیرون از ذهن و اندیشه‬ ‫موجودیت دارد نیست‪ .‬اینپدیده اکنون سالهاست که در درونِ جهانِ موجود در ذهن و اندیشه (یعنی‬ ‫در درونِ ذهن و اندیشهی انبوهی از انسانها)هم برایِ خود حضوری و بودی و بودنی مستقل پیدا کرده‬ ‫است‪ .‬و درست همین موجودیتِ دوم است که میتواند بهآسانی دست کاری شود و از اینراه‪ ،‬امکانِ‬ ‫پدیدآمدن تعابیرِ تازهی نا‪/‬هم‪/‬خوان از س‪ .‬ف‪ .‬را افزایش دهد‪.‬‬ ‫باتوجه بههمینامکانِ غولآسای خطرناكِ فاجعهآفرینِ انسان به"دستکاریکردنِ" آن جهانی که بخشِ‬ ‫بزرگ و حسّاس زندهگیاش درآن میگذرد‪ -‬یعنی جهانِتعبیرهای او از جهان‪ ،‬جهانِ موجود در اندیشه‬ ‫و ذهنِ او‪ -‬متأسّفانه باید گفت‪ :‬ما باز و باز شاهد کوششهایی خواهیم بود که میخواهند س‪ .‬ف‪ .‬را‬ ‫بهپدیدهای بَدَلکنند"هر‪/‬معنا"‪ .‬بازهم خواهیمدید که کسانی هرجا هرمعنایی را که خواستند بهآن‬ ‫تزریق خواهندکرد‪ .‬باز هم خواهیمدید که کسانی هر زمان که خواستند هدفهای پَست خودرا همان‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫معنای س‪ .‬ف‪ .‬جا خواهندزد و آن را بر این زبان بسته بار خواهند کرد تا به"مقصد"برسانند‪ .‬گویی این‪،‬‬ ‫سرنوشت همهی موجودیتهای چندمعناست که گاهی قربانیِ همین ویژهگیِ خود شوند‪.‬‬ ‫ج ‪ -‬نورها‪ ،‬پدیدهها‪ ،‬و معناها‬

‫بدونِ نور‪ ،‬انسان نه امکانِ"دیدنِ"پدیدهها و چشماندازها را دارد و نه تواناییِ"دریافتِ"آنها را‪ .‬یک‬ ‫پدیده و چشماندازِ طبیعی‪ ،‬در زیرِ انواعِ نورها جلوههای گونهگون بهخود میگیرد‪ .‬نور و روشنایی‬ ‫نقش مؤئّری از یکسو در چهگونهگیِ تأثیرِ یک پدیده و چشمانداز بر انسان دارد؛ و از سویدیگر در‬ ‫تعبیری که انسان از این پدیده و چشمانداز میکند‪ .‬اگر چنانچه این پیوند صورت نگیرد‪ ،‬کارِ"دیدنِ"‬ ‫این چشماندازها انجام نمیگیرد‪.‬‬ ‫بههمینروال‪ ،‬میانِ"دیدهشدن" و "دریافتهشدنِ"یکپدیده و چشماندازِ اجتماعی از سوی انسان‪ ،‬و‬ ‫آن نور و روشناییِ ویژهای‪ ،‬که این دید و دریافت را ممکن گردانیده‪ ،‬نیز پیوندی است‪ .‬بینایی و یا‬ ‫نابیناییِ بدنی‪ ،‬در این مورد‪ ،‬یعنی دیدنِ پدیدههای اجتماعی‪ ،‬هیچ تأثیری در اصلِ موضوع ندارد‪ .‬در‬ ‫برابرِ چشماندازهای اجتماعی‪ ،‬نابینایان به هماناندازه برای"دیدن" و یا برای"دریافتِ"این چشماندازها‪،‬‬ ‫از نور متأثر میشوندکه بینایان‪ .‬در برابرِ چشماندازههای اجتماعی‪ ،‬اگرکارِ"دیدن"را تنها بهآن کارکردی‬ ‫محدود کنیم که با کمکِ حسِّ بینایی و عضوِ آن‪ ،‬یعنی چشم‪ ،‬بهدست میآید‪ ،‬آنگاه در بارهی بیناییِ‬ ‫اجتماعیِ برخی نابینایان و نابیناییِ اجتماعیِ برخی بینایان دچارِ سردرگمی خواهیم شد‪.‬‬ ‫در برابرِ یک پدیده و چشماندازِ طبیعی‪ ،‬چشم‪ ،‬ظاهراً‪ ،‬اصلیترین ابزارِ"دیدن"است‪ ،‬امّا حتّی در این‬ ‫جا هم‪-‬چنین مینماید‪-‬که نیروی دریافتِ انسان میتواند بدونِچشم نیز مرزهای دیدنرا‪ ،‬تا اندازه‬ ‫هایی‪ ،‬دَرنَوَردَد و بهحوزهی آن‪-‬دیدن‪ -‬وارد شود‪ .‬در برابرِ یکپدیده و چشماندازِ اجتماعیامّا‪ ،‬ظاهراً‬ ‫این‪ ،‬همانا "دریافت"است که نقشِ اصلی را دارد‪ ،‬اگرچه "دیدنِباچشم"میتواند کمکِ گاه بزرگی باشد‪.‬‬ ‫بههرحال‪ ،‬هم در برابرِ یک پدیده و چشماندازِ طبیعی و هم در برابرِ یک پدیده و چشماندازِ اجتماعی‪،‬‬ ‫"دیدن" و "دریافت"‪ ،‬هر دو دو بخشِ یک چیزِ یگانهاند‪ .‬و دیدنودریافت‪ ،‬هر دو در پَرتُوِ کدامنور است‬ ‫که تحقق مییابند‪.‬‬ ‫اینطور مینماید که‪ ،‬در هنگامِ"دیدنِ اشیاءِ در طبیعت" از سوی انسان‪ ،‬نور‪ ،‬چیزی اساساً بیرونیاست؛‬ ‫ولی برای دیدنِ"اشیاءِاجتماعی!»‪ ،‬نور اساساً چیزی درونیاست؛ ایننور در زیرِ تأثیرِ هستیِاجتماعیِ او‬ ‫در او پدید میآید‪ .‬امّا در هنگامِ"دریافتِ"انسان از یکپدیده‪ ،‬چه طبیعی یا اجتماعی‪ ،‬نور اساساً درونی‬ ‫است‪ .‬به هرحال بدونِ نور‪ ،‬هیچ دیدنی و هیچ دریافتنی‪ ،‬و از اینرو هیچ تعبیری و معناکردنی از سوی‬ ‫انسان انجام نمیتواندبگیرد‪ .‬و برای انسان‪ ،‬بدونِ تعبیرکردن و بدونِ معنیکردن‪ ،‬جهانی وجود نمیتواند‬ ‫داشته باشد‪ .‬بدونِ نور حتّی ظلمت هم برای انسان قابل دیدن نیست‪.‬‬ ‫امّا برای اینکه "دیدن و دریافت"تحقّق یابد‪ ،‬فقط بودنِ پدیدهای دیدنی و نوری که در پَرتُوِ آن بشود‬ ‫دید‪ ،‬کافی نیست‪ .‬بلکه عاملِ دیدن هم الزماست‪ .‬یعنی انسان‪ .‬بدون انسان‪ ،‬کارِ آندیدن‪ ،‬که در اینجا‬ ‫موضوعِ بحثِ ما است‪ ،‬به سرانجامِ قطعیِخود نخواهد رسید‪ .‬و شگفت آنکه‪ ،‬درست آندَم که کارِ دیدنِ‬


‫چند نوشته‬

‫‪414‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫یک پدیده با ورودِ انسان بهسرانجامِ قطعیِ خود میرسد‪ ،‬درست همینهنگام‪ ،‬هم در انسان و هم در‬ ‫موجودیتِ آنپدیده‪ ،‬یک بیقطعیتیِتازهای آغاز میشود‪ :‬جدال بر سرِ تعبیر‪ .‬جدال بر سرِ معنایِ آن‬ ‫پدیدهایکه دارددیده میشود‪ .‬زیرا انسان نهتنها یک موجودیطبیعی بلکه موجودیاجتماعینیز هست‪.‬‬ ‫اینها البتّه بر همهگان روشناند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫فصل دوم‬ ‫چند معناییِ س‪ .‬ف‪.‬‬ ‫‪4‬ـ س‪ .‬ف‪ .‬از نگاهِ س‪ .‬ف‪.‬‬ ‫‪1‬ـ س‪ .‬ف‪ .‬از نگاهِ دیگران ‪:‬‬ ‫‪ 4 -1‬از نگاهِ "اهلِ توجّه"‬ ‫‪ 1 -1‬از نگاهِ "انبوه انسانها"‬ ‫‪ 9 -1‬از نگاهِ هواخواهان‬

‫()()()‬ ‫سادهاندیشیاست اگرکه آثارِ نوشتهشدهی بنیانگذارانِ س‪ .‬ف‪ .‬یگانهمبنای تعریفِ پدیدهی س‪ .‬ف‪ .‬قرار‬ ‫بگیرند‪ .‬آنچه که در این آثارِ نوشتهشده‪ ،‬مهم است‪ ،‬روشِ بهکاررفته در آنها است؛ روشی پویا‪ ،‬نقّاد‪ ،‬و‬ ‫جستجوگر‪ .‬با اینحال‪ ،‬اگر توجه شود که شمارِ این نوشتهها تا چه اندازه کم بوده و از آن مهمتر اگر‬ ‫توجه شود که دامنهی مطالب و اندیشههای طرحشده در آن آثار تا چهمیزان محدود بوده‪ ،‬آنگاه‬ ‫ژرفای آنسادهاندیشی‪ ،‬و همچنین ناتوانی و نارساییِ خودِ اینآثار برای اینکه یگانهمبنا و پایهی تعریفِ‬ ‫همهگیرِ پدیدهی س‪ .‬ف‪ .‬قراربگیرند آشکارتر میشود‪.‬‬ ‫تعریفومعنای س‪ .‬ف‪ .‬دستکم از سال‪ 4913‬تا سالهای‪ 4953‬از چهارچوبِ آثارِ نوشتهشدهی‬ ‫بنیانگذارانِ آن فراتر میرود‪ .‬اینمعانیوتعاریف اگرچه دارای همانندیهای آشکاری هستند ولی تفاوت‬ ‫ها و ناهمانندیهای آشکاری هم دارند‪ .‬اینتفاوتها دارای آنچنان ژرفا و گسترهای هستندکه میتوان‬ ‫بهروشنی از چند س‪ .‬ف‪ .‬سخن گفت‪ .‬یکی از علّتهای مهمِ اینموضوع همان چند‪/‬پهلویی و چند‪/‬‬ ‫معناییبودنِ ذاتیِ این پدیدهی کممانند است‪ .‬علّت دیگر‪ ،‬ایناست که موجودیتِ س‪ .‬ف‪ .‬دارای چندین‬ ‫خاستگاه و آفریننده بود‪ .‬این معانی را میتوان بهطورکلّی دو دسته کرد ‪:‬‬ ‫ معناهای س‪ .‬ف‪ .‬در اندیشههای نوشتهشدهی بنیانگذارانِ آن‬‫ معناهای س‪ .‬ف‪ .‬در تصوّراتِ نانوشتهشدهی پشتیبانان آن و جامعه‪ ،‬بهویژه پس ازسال‪. 4913‬‬‫قصد من در اینبخش‪ ،‬بررسیِمشروح این س‪ .‬ف‪.‬های متعدد نیست؛ بلکه تنها برجستهساختنِ واقعیتِ‬ ‫وجود آنها است‪.‬‬ ‫‪1‬ـ س‪ .‬ف‪ .‬از نگاهِ س‪ .‬ف‪ ( .‬س‪ .‬ف‪ .‬از نگاهِ بنیانگذارانِ آن )‬

‫هدف من اینجا این نیست که نشان دهم بانیان س‪ .‬ف‪ .‬چه تعریفی از این رفتارِ اجتماعیِ خود‪ ،‬از‬ ‫پدیدهی س‪ .‬ف‪ .‬داشتهاند؛ من میخواهم فقط بهاین نکته اشاره کنم‪ ،‬که اگرچه نمیشود انکار کرد که‬ ‫س‪ .‬ف‪ .‬ی س‪ .‬ف‪ .‬نقشِ مهمتر و کانونیتری در میانِ س‪ .‬ف‪.‬های دیگر داشته است‪ ،‬امّا س‪ .‬ف‪ .‬از نگاهِ‬ ‫س‪ .‬ف‪ .‬فقط یک س‪ .‬ف‪.‬ی ویژه است‪ ،‬یگانه س‪ .‬ف‪ .‬نیست بلکه تنها یکی از میان چندین و چند س‪.‬‬ ‫ف‪ .‬است‪ .‬افزون براین‪ ،‬میخواهم به یک نکتهی دیگر هم اشاره بکنم‪ ،‬و آن این که‪ ،‬حتّی برای تعریف‬ ‫"این" س‪ .‬ف‪ .‬هم خطا خواهد بود اگرکه نوشتههای اوّلیهی بنیانگذارانِ آن‪ ،‬تنها و یگانهمبنا گرفته‬ ‫شوند‪ .‬چون‪ ،‬بهنگاه من‪ ،‬حتّی تعریفِ موجودیتِ پیش از ‪4913‬این سازمان هم باز از چهارچوبِ این آثار‬ ‫در میگذرد‪ .‬من بعید میبینم که اندیشههای بهمیانآمده در نوشتههای اوّلیه‪ ،‬نهتنها همه بلکه حتّی‬


‫چند نوشته‬

‫‪419‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫دستِکم بخشِ بزرگِ آن"تصوّراتی"را در برداشته باشند‪ ،‬که احتماالً بخشِ بزرگِ بنیانگذارانِ این‬ ‫سازمان در بارهی ابعادِ تاریخیِ رفتارِ اجتماعیِ خود در سر داشتهاند‪.‬‬ ‫برای دریافتِ بیشترِ اینگونه پدیدهها‪ ،‬و خوانشِ تکمیلیِ اینگونه نوشتهشدهها‪ ،‬باید تواناییِ خواندنِ‬ ‫نانوشتهها را هم داشت‪ .‬اندیشههاینوشتهشدهی بنیانگذارانِ س‪ .‬ف‪ .‬وکیفیتِ علمی‪ ،‬سیاسی‪ ،‬اجتماعیِ‬ ‫آنها‪ ،‬همیشه در"بوته"ی نقد و بررسی نهادهشده و میشود‪ .‬هر زرگری بوتهی خودرا دارد‪ .‬ما هم!‬ ‫هرکسیهم‪ ،‬زَر را جوری تعریف میکند‪ ،‬ما هم! کم نبوده و نیستند نوعی از "زَرگَران"که گفتهاند‪:‬‬ ‫اندیشههای نوشتهشدهی نخستینِ فداییان"ساده" بوده است‪ .‬ظاهرِ کار بهاین زرشناسان حق میدهد‪.‬‬ ‫آنچه که بهصورت نوشتهشده از پایهگذاران آن بهجا ماندهاست انگشتشمار و بهلحاظِ محتوایشان‬ ‫کمدامنهاند‪ .‬امّا زرگران و زرشناسانی هستند که زر برایشان معنایی کامالً دیگر دارد‪ .‬آنکسانی که س‪.‬‬ ‫ف‪ .‬را تنها یک پدیدهیسیاسی میدانند‪ ،‬و نیز آنکسانی که در هر حرکتِ اجتماعی و دستهجمعی‬ ‫بهدنبالِ ایناند که اینها چه سود یا امکانِ عملی سیاسیای بهبار میآورند یا اینکه چه بخت و اقبالی‬ ‫برای خیزشبهسوی قدرت دارند‪ ،‬باری این زرشناسان‪ ،‬آنچیزی را زَر مینامند که دیگران آنرا مِس‬ ‫میدانند و یاخود چیزینمیشمارند‪ .‬چنینزرگرانی‪ ،‬درایننوشتههایاولیه‪ ،‬بیهوده بهدنبالِزَر میگردند‪.‬‬ ‫امّا اگر نهاز نگاهِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری بهاینپدیده نگاهشود‪ ،‬آنگاه چشماندازِ س‪ .‬ف‪ .‬و همزمان چندوُ‬ ‫چونِ ایننوشتهها بهکلّی چیزِدیگری میشود‪ .‬به نظرِ من‪ ،‬س‪ .‬ف‪ .‬نه پدیدهای صرفاً بهاصطالح سیاسی‪/‬‬ ‫قدرتی بود و نه فقط آنچیزی بود که در نوشتههایبنیانگذارانِ آن آمدهاست‪ .‬فهمِ ایننکته اصالً دشوار‬ ‫نیست که آن"مجموعهچیزها"ییکه فداییان در تالشِ شناساییِ آن بودند فقط همانچیزهایی نبود که‬ ‫در نوشتههایشان آمد‪ .‬چنداندشوار نیست که فهمید آنها بهدالیلِروشنِ سیاسی و تواناییهای فکری‬ ‫و عملی‪ ،‬فرصت و امکان آن را نداشتهاند تا آنچه که گفتنیاست را رساتر و دقیقتر بنویسند و بلکه‬ ‫حتّی دریابند‪ .‬آنچه که فهمِ آن دشوار است ایناست که فداییان در زُمرهی آنگروههایی در جامعهی‬ ‫ایران بودند و هستند‪ ،‬که سَردَرپیِ شناختنِ و بیانِ چیزی نهادند که "شناختنی"نیست‪ .‬آنها در شمارِ‬ ‫جستجو‪/‬کنندگانِ آن"چشمهیدرونِ ظلمات"اند‪ ،‬که کاروانِشان قرنهاست در جامعهیایران‪ -‬همچون‬ ‫در همهیِ جامعههای انسانی‪ -‬بهراه افتاده است و همچنانهنوز در راه است و همچنان هنوز در راه‬ ‫خواهدبود‪ .‬از ایننگاه‪ ،‬آنچهکه بهصورت نوشتهشده از آنان بهجاماندهاست انگشتشمار و بهلحاظِ‬ ‫محتوایِشان کم دامنهاند‪.‬‬ ‫ویژهگی و ارزشِ اصلیِ اینآثار‪ ،‬در رَوِشیاست که این آثار برای شناخت برگزیده بودند‪ :‬روشِ نقّاد‪ ،‬پویا‪،‬‬ ‫جستجوگر‪ ،‬مشخّصاندیش‪ ،‬و انسانگرا‪.‬‬ ‫‪2‬ـ س‪ .‬ف‪ .‬از نگاهِ دیگران‬

‫اگرتعریفِ س‪ .‬ف‪.‬ی پیش از‪4913‬چندان آسان نباشد‪ ،‬تعریفِ س‪ .‬ف‪.‬ی پس از‪ 13‬بهمراتب بههیچروی‬ ‫آسان نیست و بلکه بسیار دشوار است؛ زیرا از سالِ‪13‬بهبعد‪ ،‬س‪ .‬ف‪ .‬وارد در اذهان و اندیشهها و‬ ‫توقّعات و چشمداشتهای "دیگران"‪ ،‬یعنی انبوهی از انسانها در جامعه میشود‪ .‬معنیکردنِ این س‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫ف‪ .‬که دراندیشههای این"دیگران"شکل گرفتهاست تقریباً ناممکناست؛ زیرا برای جستوجو و یافتن‬ ‫این تعریف‪ ،‬ما باید بهدرونِ تصوّراتِ نا‪/‬نوشتهی شمارِ بزرگی از انسانهای هواخواهِ این سازمان در‬ ‫آنسالها و سالهای پس ازآن راه بیابیم‪ .‬و تازه بهفرضِ راهیافتن بهدرونِ آنتصوّرات‪ -‬کاریکه دشواریِ‬ ‫آن از پیش آشکار است‪ -‬باید بتوانیم آنها را بیان کنیم‪ .‬و اینآخری‪ ،‬یعنی تواناییِ بیانِ آنها‪ ،‬از همه‬ ‫دشوارتر بلکه ناممکناست‪ .‬مگر اینکه آنهوا‪/‬خواهان خود آغازکنند بهبیانِ تصوِراتی که خود در آن‬ ‫سالها بهراستی از پدیدهی س‪ .‬ف‪ .‬داشتند‪.‬‬ ‫‪ 2 -1‬س‪ .‬ف‪ .‬از نگاهِ "اهلِ توجّه"‬

‫منظورِ من از "اهلِ توجّه"‪ ،‬آن بخشی از جامعهاست که حسّاس به پیشآمدها و رخدادهای اجتماعی‬ ‫است‪ .‬و همینحسّاسّیت‪ ،‬آن ویژهگیای است که اینگروه را در جامعه مشخّص میکند‪ .‬راه و روشهای‬ ‫سیاسی و یا فلسفی و یا وابستهگیهای ملّی و قومیِ آنها در اینجا بههیچروی درنظر نیست‪ .‬کلماتِ‬ ‫"روشنفکر"‪" ،‬آگاه" و مانندِ اینها‪ ،‬اگرچه کمابیش میتوانند برای این گروهِ اجتماعی بهکار گرفته‬ ‫شوند ولی این اصطالحات گُنگیها و ابهامهایی دارند‪ .‬آن گروهِ اجتماعی‪ ،‬که من در اینجا در جلوی‬ ‫چشم دارم‪ ،‬هم دربر دارندهی بی سواد است هم با سواد‪ ،‬هم اهلِ فکر و هم اهلِ کار‪ .‬فکر و سواد و نوعِ‬ ‫کار و مَعیشَت‪ ،‬مُششخصّهی این گروهِ"اهلِ توجّه"نیست‪ .‬شاخص در اینمیانه تنها‪" ،‬توجّهِ" اینگروه به‬ ‫رُویدادها‪ ،‬تنها حسّاسیّت و توجّهِ آنها به رخ دادها است؛ آنهم‪ ،‬توجّهی پویا‪ ،‬سنجشگر‪ ،‬آزاد از مرام‬ ‫و مَسلَک‪ ،‬تآمّلگر‪.‬‬ ‫پس از تجربههای سالهای‪4911-4991‬بخشِ بزرگی از این اهلِ توّجه بهمیزان زیادی از گونهی اتحّادِ‬ ‫شورویِ برپائیِ جامعه ی عادالنه ناامید شده و از تعبیر و روایتِ نوعِ حزب کمونیست اتحاد شوروی در‬ ‫بارهی پایههای اندیشهئیِ جامعهی عادالنهای که دوست داشتند درکشورِ خود برپادارند‪-‬یعنی از اندیشه‬ ‫های كارل ماركس بهروایت اتّحادِ شوروی و حزب توده‪ -‬دور شدهبودند‪ .‬مفهوم و مضمونِ این دور‪/‬شده‬ ‫‪/‬گی‪ ،‬در میانِ نسلهای پس از کودتای ‪4991‬چندان به بررسی و تحلیل و تحقیق کشیده نشدند‪.‬‬ ‫اگرچه برخیخطها و صَفها و جمع بندیهایی شکل گرفته بودند ولی آنها چنان از هم متمایز نگشته‬ ‫بودند که روبهروی هم بایستند و بهرقابتِ آشکار با هم کشیدهشوند‪ .‬ازاینرو‪ ،‬هواخواهانِ این خطها و‬ ‫صفبندیها همچنان دارای نقاطِ اشتراك و همانندیهای فراوانِ فکریو عملی با یکدیگر بودند‪.‬‬ ‫صف‪/‬ناکشیدهگیِ انبوهِ منتقدین«چپِ»آزمونِ اتّحاد شوروی‪ ،‬در برابرِ همدیگر‪ ،‬اگرچه به شناختِ بهترِ‬ ‫تجربهی اتّحاد شوروی کمکِ چندانی نکرد ولی یک مزیّت داشت و آن‪ ،‬نیرومندنگهداشتنِ روحیهی‬ ‫همکاریِ گستردهی عملی در میانِ اینمنتقدین بود‪ .‬روحیهایکه س‪ .‬ف‪ .‬خوش‪/‬بختانه تا گلو درآن‬ ‫غرق بود‪ .‬آن دور‪/‬شدهگی از اتّحادِ شوروی‪ ،‬که ازآن نام برده شد‪ ،‬از یکسو روحیهای نیرومند با گرایش‬ ‫به استقالل دربرابرِ قدرتهای بزرگرا ساخت‪ ،‬و از سویدیگر گرایشی نیرومند بهسوی اتکاءبرخودرا‬ ‫برانگیخت‪ ،‬و شاید همین دو عامل بودند که مخالفتی آنچنان سرسختانه را با حکومت پهلویها‪ ،‬که نه‬ ‫استقالل داشت و نه برخود متکی بود‪ ،‬دامن زده بودند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪415‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫معنای س‪ .‬ف‪ .‬از نگاهِ"اهلِ توجه"‪ -‬که س‪ .‬ف‪ .‬ریشههای عمیقی درآنها داشت‪ -‬از چهارچوبِ معنایی‬ ‫که خودِ س‪ .‬ف‪ .‬از خود ارائه دادهبود و یا میداد فراتر میرفت‪ .‬اینمعنای س‪ .‬ف‪ .‬دارای دامنه و‬ ‫محدودهای بهمراتب گستردهتر بود‪ .‬اینمحدوده نهتنها س‪ .‬ف‪ .‬را بلکه گروهها و محافلِ همانند و‬ ‫افرادی از هواخواهانِ دیگربازیگرانِ میدانِ مبارزهی اجتماعی‪/‬سیاسی را هم شامل میشد‪ .‬امّا ایندامنه‬ ‫تنها بهحوزهی مبارزهیاجتماعی‪/‬سیاسی پایاننمیگرفت و بسیاری از افراد و محفلها و گروههای‬ ‫اجتماعی و فرهنگی را نیز در بر میگرفت که رفتار و گفتار و افکارِشان تأثیرهای همانندی ازشرایط و‬ ‫روح و فضای جامعهی آنسالهای ایران پذیرفته بودند در تعریفی که"اهلِتوجه" از س‪ .‬ف‪ .‬داشت‬ ‫مبارزهی مسلّحانه یا نا‪/‬مسلّحانه‪ ،‬نهتنها نقشِ مطلق که حتی نقش بهاصطالح اساسی و پایهیی‪ -‬و یا اگر‬ ‫با زبانِ آنروزگار بگوییم‪ -‬نقشِ محوری هم نداشت‪ ،‬و بههرحال‪ ،‬بود یا نبودِ اسلحه‪ ،‬ترازو و میزان و‬ ‫نشانِ همبستهگی و یا ناهمبستهگیِ آنان با س‪ .‬ف‪ .‬نبود‪ .‬بهبیانِ شاید روشنتر میتوانگفت که در‬ ‫محدودهی این تعریف‪ ،‬تنها س‪ .‬ف‪ .‬جای نمیگرفت بلکه گروههای دیگرهم جای میگرفتند‪ .‬امّا آن‬ ‫هاییکه در محدودهی اینتعریف نمیگنجیدند و در بیرون ازآن جای میگرفتند متعلّق بودند به ‪:‬‬ ‫ وابستهگان‪ ،‬در هر نام و مرام‪،‬‬‫ قدرتپیشهگان‬‫ نیمهراهان‪ ،‬یعنی آنگروهها و افرادی‪ ،‬که خشم و نارضایتیِ بخشِ نه‪/‬چندانکوچکی از جامعه ی ایران تا‬‫حدودی بهسوی آنها نیز نشانهگیری شدهبود‪ .‬خشم و نارضایتیایکه پیامدِ شکستِ عمومی جامعه در ‪ 11‬مُرداد‬ ‫‪4991‬و پیروزیِ خصوصیِ پهلویها بود‪.‬‬ ‫‪2‬ـ‪ 2‬س‪ .‬ف‪ .‬از نگاهِ" انبوه انسانها"‬

‫مرادِ من از"انبوهِ انسانها"تقریباً همانچیزیاست که معموالً و بهعادت آنرا"تودهیمَردُم"هم مینامیم‪.‬‬ ‫مرزِ تمایزِ این انبوهِ انسانها با دیگرگروههای جامعه نه سواد است و نه دانش‪ ،‬نه بیسوادی و بیدانشی‪،‬‬ ‫نه کار و فکر‪ ،‬و نه دارایی و نداری‪ .‬در اینجا هم معیارِ اصلی‪ ،‬تنها همان حسّاسبودن به رویدادها‬ ‫درجامعه وجهان است‪ .‬از همین رو‪ ،‬این"انبوهِ انسانها" هماناندازه شاملِ بسیاری از روشنفکران و‬ ‫دانشمندان است که شامل نا‪/‬روشنفکران و نا ‪/‬دانشمندان‪ .‬اینها کسانی هستند که نسبت بهمسایل‬ ‫جامعهیشان یا هیچ‪ ،‬یا بسیارکم‪ ،‬و در هرحال‪ ،‬بسیار بهسختی و بهنُدرَت حسّاسیت و توجّه نشان می‬ ‫دهند‪ .‬من دراینجا به انگیزه ویا علّتِ این کم و یا بیتوجّهی و یا سختتوجّهی کاری ندارم‪ .‬روشناست‬ ‫که بیتوجّهی و کمحسّاسیتی به مسائل و رویدادهای جامعه گاه بهخاطرِ بیوجدانی است و گاه‬ ‫بهدلیل بیرغبتیِ مأیوسانه؛ گاه به خاطرِگرفتاریهای زندهگیست وگاه به دلیل این است که خودِ این‬ ‫رویدادها و مسائل اعتبار و ارزشِ خودرا ازدست می دهند وگاه‪...‬‬ ‫"حماسهیجنگل"در سال‪4913‬موجبشد که خبرِ وجودِ س‪ .‬ف‪ .‬از محدودهی اهلِتوجّه درگُذَرَد و به‬ ‫درونِ انبوهِ انسانها‪ ،‬به بخشی که بیشترینهی جامعه درآن گردآمدهاند‪ ،‬راه یابد‪ .‬ازاینهنگام است که‬ ‫معنا و تعریف سِوُم و تازهی س‪ .‬ف‪ .‬در جامعهی ما آغاز کرد به نطفه بستن‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫آنچهکه از سوی س‪ .‬ف‪" .‬حماسهیجنگل"نامیدهشد و از سوی هواخواهان هم بههمین نام پذیرفته‬ ‫شد‪ ،‬در میان انبوهِ انسانها هیچ نام معیّنی بهخود نگرفت‪ .‬نه حماسه نامیدهشد و نه از سیاهکل دانسته‬ ‫شد‪ .‬بلکه بهطورِ ساده و با کمی ناباوری‪ :‬درگیریِ گروهی جوانِ"درسخوانده" و "فهمیده" با حکومتِ‬ ‫شاه قلمداد شد که کارد به استخوانِشان رسیده و برخالفِ "دیگران" حاضرنشدند زیرِ بارِ زور برَوَند‪.‬‬ ‫شهامت بهخرج دادند و رودرروی شاه ایستادند‪...‬آدمهای پُرشوری که نمیدانند مُشت در برابرِ دَرَفش‬ ‫کاری نمیتواندبکند ولی بااینحال‪ ،‬مُشترا در برابرِ دَرَفش گرفتهاند‪...‬کمونیستاند؟! خوب بههرحال‬ ‫بچّههای این مملکتاند‪...‬‬ ‫بههرتقدیر‪ ،‬معنای س‪ .‬ف‪ .‬در میانِ این گروه‪ ،‬تا آنجا که من بهآن گوش داده بودم‪ ،‬کموبیش همین‬ ‫بود؛ کوتاه‪ .‬ساده‪ .‬و بهشکلِ جملههای شکسته و پراکنده‪ .‬هرگونه مبالغهای دربارهی میزانِ بازتابِ‬ ‫"سیاهکل"در میان اینگروه بیهوده و کودکانه است‪ .‬آن"بازتاب"ی که من در آنهنگام در میان آن‬ ‫بخشی از انبوهِانسانها‪ -‬که پارهای از موجودیتِ من نیز جزئی ازآن بود‪-‬دیدهام و شنیدهام تنها به‬ ‫اندازهی جرقّهای بود بسیار کمسو و آنی‪" .‬انبوهِ انسانها"‪ ،‬هم‪/‬چون در هرروزگاری‪ ،‬درآن روزگار هم‬ ‫درگیرِکار و زندگی بودند‪ .‬درگیرِ تَبَعاتِ بیپایانِزشتوزیبای یک زندهگیِ معمول‪ .‬آبهای بِرکههای یک‬ ‫زندهگیِ معمولی‪ ،‬نه ازآن آبهایی است که با هر بادی موج بردارد‪ .‬این آب‪ ،‬به سنگ بیشتر شباهت‬ ‫دارد‪ .‬و بههرحال‪" ،‬آب"یاست که نه"آبی"است و نه بهسادهگی موج بردار و جاریشونده‪.‬‬ ‫‪ 2-3‬س‪ .‬ف‪ .‬از نگاهِ هواخواهان‬

‫بسیاری ازاین تعاریفی که از س‪ .‬ف‪ .‬درآنسالها میانِ هواخواهانِ آن وجود داشت با تفکّر و روحیّهای‬ ‫که در میانِ"اهلِ توجه" و بهویژه در میانِ "انبوه انسانها"وجود داشت‪ -‬تفکّر و روحیّهای که دارای‬ ‫سّنّتهایی کُهَن در جامعهی ایران است‪ -‬بدرستی خوانائی داشت‪ .‬تردیدی نیست که روشِ اندیشهگری‬ ‫و اندیشههای طرحشده در آثارِ مکتوبِ بنیانگذارانِ س‪ .‬ف‪ ،.‬ازنقاطِ اشتراكِ مهمِ میانِ آن و هوادارانِ‬ ‫آن بود‪ .‬امّا این آثار بههیچ روی بازتاباننده و منعکسکنندهی خوب و یا حتی نسبتاً خوبِ همهی آن‬ ‫اندیشهها و فرهنگی نبودند که در آنسالها در میانِ آنبخش از جامعه‪ ،‬که بهشکلی توجّهِ خودرا به‬ ‫سوی س‪ .‬ف‪ .‬برگردانده بود‪ ،‬وجود داشت‪ .‬در همانحال امّا‪ ،‬روحِ و روشِ حاکم براین نوشتهها و بهویژه‬ ‫روحِ حاکم بر رفتار و کردارِ نویسندهگانِ آنها‪ ،‬با تفاوتی بسیار اندك‪ ،‬منعکسکنندهی خوب و بلکه‬ ‫بسیارخوبِ همانروح وُ فضائی بود که حاکم بر آنبخش‪-‬اهلِ توجّه‪-‬بود‪ .‬از اینرو است احتماالً‪ ،‬که‬ ‫شمارِ بزرگی از هواخواهانِ س‪ .‬ف‪ ،.‬نه پذیرندهگانِ سادهی بیچونوُچرای اندیشهها و راهحلهای‬ ‫پیشکشیدهشده در اینآثار‪ ،‬که بیشتر‪ ،‬هم‪/‬سویان‪ ،‬هم‪/‬رَوِشها و هم‪/‬روحیّههای آنها بودند‪ .‬یعنی‬ ‫همین روح و روحیّات و روش‪ ،‬در حقیقت‪ ،‬نقطههای اصلیِ هم‪/‬خوانی و هم‪/‬بازی بودند‪.‬‬ ‫در میان هواداران س‪ .‬ف‪ ،.‬تعریف از س‪ .‬ف‪ .‬از تعریفی که آثارِ نوشتهشدهی این پایهگذاران ارائه‬ ‫میدادند فراتر میرفت‪ .‬مگرکم بودهاند هوادارانِ نزدیکی‪ ،‬که ضمنِ هواخواهی از س‪ .‬ف‪ ،.‬با گروهها و‬ ‫محافلِ دیگر‪ -‬از سیاسی‪ ،‬سیاسی‪/‬اجتماعی‪ ،‬فرهنگی‪ -...‬نیز نزدیکیهای بسیار داشتهاند؟ پیوستهگیِ‬


‫چند نوشته‬

‫‪413‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫این هواداران بهس‪ .‬ف‪ .‬بههیچرو دلیلی بر پذیرشِ کامل و یا حتّی گاهی ناکاملِ آنچه که در اینآثار‬ ‫آمدهبود نبوده است‪ .‬یکی از علّتهای این امر‪ ،‬احتماالً این بودهاست که این هواداران با رشتههای‬ ‫بسیار‪ ،‬به گروهبندیِ دوم‪" ،‬اهلِ توّجه"‪ ،‬و از آنهم بیشتر‪ ،‬بهگروهبندیِسِوُم‪" ،‬انبوهِ انسانها"‪ ،‬هم تعلّق‬ ‫داشتهاند‪ ،‬و این تعلّقهایِشان‪ ،‬تعلّقهائی ساده نبوده و بلکه حتّی آنها بهاین تعلّقها‪ ،‬وابستهگی و‬ ‫تمایلِ بیشتری داشتهاند تا به تعلّقِ خود بهس‪ .‬ف‪ .‬بهخاطرِ همین تعلّقهای چندگانهی این هواخواهان‬ ‫است که بهگمان من‪ ،‬دادنِ معنای یگانه و واحدی از س‪ .‬ف‪ .‬در میان هواخواهاناش کاریست تقریباً‬ ‫ناشدنی‪ .‬شاید بهتعدادِ محافل وحتّی افرادی که به شکلی به هواخواهی از س‪ .‬ف‪ .‬برخاستند تعریف از‬ ‫س‪ .‬ف‪ .‬وجودداشته ویا هنوز هم دارد‪ .‬ما‪ -‬یعنی بخشِ بزرگِ هواخواهانِ س‪ .‬ف‪ -.‬پیش یا فراتر از تعلّق‬ ‫بهس‪ .‬ف‪ ،.‬بهآنگروهبندیِ اهلِ توجّه تعلق داشته ایم و داریم‪ ،‬واگر تا کَمَر در همانندی با س‪ .‬ف‪ .‬فرو‬ ‫رفته بودهایم‪ ،‬قطعاً در عوض تا گلو در همانندی با آن"اهلِتوجّه" غرقه بودهایم‪ .‬همچنانکه آن گروه‪/‬‬ ‫بندیِ اهلِ توجّه هم‪ ،‬مخصوصاً بهلحاظِ روش و روحیّهیشان‪ ،‬تا گلو و یا بلکه تا فرقِسر در همانندی با‬ ‫"انبوه انسانها" غرقه بوده و هست‪ .‬این غرقهبودهگی‪ ،‬نهتنها برای ما شرمی ندارد که نطفه و نقطهی‬ ‫نیرومندی ماست‪.‬‬ ‫این موضوع‪ ،‬یعنی گوناگونیِ معناهای س‪ .‬ف‪ .‬درمیان هواخواهان‪ ،‬بهخالفِ دیدگاهِ خُردهگیران‪ ،‬نه دلیلِ‬ ‫ضعف و کمبود‪ ،‬که نشانهی توانایی و پُربودِ س‪ .‬ف‪ .‬بود‪ .‬هرگونه تالش برای گردهمآوردنِ این گوناگونیِ‬ ‫معانی‪ ،‬این معانیِ گوناگون از س‪ .‬ف‪ .‬بهزیرِ فقط یکمعنا‪ ،‬کاریست نا سودمند و زیانبخش‪ .‬این‬ ‫کاریست ناشدنی؛ و اگرچنانچه بخواهند بهزورآنرا شدنیسازند‪ -‬چنانکه زمانیما خود متأسّفانه‬ ‫درسالهای‪4953‬خواستهبودیم‪ -‬قطعاً به خفّهشدن و نابودیِ این گوناگونیها‪ ،‬و در پیِآن‪ ،‬به بیروحی و‬ ‫مُردهگیِ س‪ .‬ف‪ .‬خواهد انجامید‪ -‬چنانکه درآن سالها انجامیده بود‪. -‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫فصل سِوُم‬ ‫معنای س‪ .‬ف‪ .‬در ( از ) نگاه من(‪)1‬‬ ‫دربارهی روحیّهای ویژه در جامعهی ما‬ ‫‪4‬ـ کلّیات ‪:‬‬ ‫الف ‪ :‬کلّیّاتی نهچندان تازه‬ ‫ب ‪ :‬کلیاتی در بارهی پیوندِ روحیّه و اندیشه‬ ‫ج ‪ :‬کلیاتی در بارهی نقشِ روحیّه در زندهگیِ افراد‬ ‫‪ 1‬ـ مشخّصات ‪:‬‬ ‫وارستهگی در برابرِ قدرت‪ ،‬خصوصیتِ برجستهی آن روحیّه‬

‫()()()‬ ‫این بخش ازایننوشته‪ ،‬اگرچه همه وقف تشریحِ روحیّهای معیّن است‪ ،‬ولی در حقیقت و در همانحال‪،‬‬ ‫تالشی است برای شناختنِ "نگاه"‪ .‬شناخت (یا شناساندن) کاملِ یک نگاه‪ ،‬حتّی اگر نگاهِ خودی باشد‪،‬‬ ‫کاریاست ناشدنی‪ .‬تنها میتوان رشتههایی از اینکالف را یافت؛ و یا فقط برخی از گِرِههای آنرا باز‬ ‫کرد‪ -‬و یا خیالکرد که بازشدهاند‪-.‬‬ ‫آنتعبیروُمعنایی که من از س‪ .‬ف‪ .‬کرده بودم بیپایه نبود‪ .‬تصویری که من از س‪ .‬ف‪ .‬در تصوّرم ساخته‬ ‫بودم باطلنبود‪ .‬محتوای آنمعنا و تعبیر و تصویرِ من از س‪ .‬ف‪ .‬بهدرستی و بهراستی یکی از محتواهای‬ ‫حقیقیِ س‪ .‬ف‪ .‬بود‪ .‬دراینجا‪ ،‬فریبی در کار نبود‪ .‬و این نعمتی بزرگ بود که در روزگارِ دروغ و ریا و‬ ‫خودفریبی‪ ،‬میانِ تعبیرکننده و تعبیرشونده فریبی درکار نباشد‪.‬‬ ‫این درستیِ تعبیرهای من از س‪ .‬ف‪ ،.‬نشانهی آناست که س‪ .‬ف‪ .‬دارای زمینههای چنانتعبیرهایی بود‪،‬‬ ‫و من بهخطا نرفته بودم‪ .‬امّا در همانحال‪ ،‬خودِ نفسِ چنانتعبیری که من داشتهام نشان میدهد که‬ ‫در وجودِ من هم زمینههای چنانتعبیرکردنی بودهاست‪ .‬هم س‪ .‬ف‪ .‬زمینهی چنانتعبیرشدنی را داشت‬ ‫و هم من زمینهی چنان تعبیرکردنی را داشتم‪ .‬پس‪ ،‬دراینجا میانِ ما باید زمینهی مشترکی بوده باشد‪.‬‬ ‫این زمینهی مشترك چهبود ؟‬ ‫اندیشهی مشترك ؟ یا‬ ‫روش و روحیّهی مشترك؟‬ ‫اندیشههای همانند و مشابه با آنچهای که س‪ .‬ف‪ .‬درآنسالها بیان میداشت‪ ،‬در آنروزگار در جامعه‬ ‫ی ما کم نبوده بلکه فراوان بودند‪ .‬پس چرا میانِ من و دیگر جریانهای سیاسی‪/‬اجتماعی‪ ،‬آن زمینهی‬ ‫نزدیکیِ مشترك پدید نیامده بود؟ نه‪ ،‬دراینجا باید چیزی بهجز اندیشه نقش بازی کردهباشد‪.‬‬ ‫اینکه بگویم ما با هم‪ ،‬هم اشتراكِ اندیشهیی داشتیم هم روحیّهیی‪ ،‬با آنکه پُر بیراه هم نیست ولی‬ ‫راضیام نمیکند‪ .‬گرایشی در درونِمن‪ -‬که من از تعریفِآن ناتوانم‪ -‬مرا میکشاند بهاینسمتکه بگویم‪:‬‬ ‫اشتراكِ ما در زمینهی روش و "روحیّه"‪ ،‬که من آنرا در کلمهی روحیّه خالصه میکنم‪ ،‬وزنی بیشتر‬ ‫از اشتراك در زمینهی اندیشه داشتهاست‪ .‬روحیّهیمشترك نقشِ کارسازتری از اندیشهی مشترك بازی‬ ‫میکرد‪ .‬اگرکه کلمهی"کارساز"چندان رسا نباشد میتوانم بگویم ‪ :‬نقشی جذّابتر‪ ،‬نقشی زیباتر‪ ،‬نقشی‬ ‫گیراتر بازی کرده است‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪413‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫ازهمین رو‪ ،‬برای روشنتر‪/‬بیانکردنِ آن معنایی که س‪ .‬ف‪ .‬در (و از) نگاهِ من داشت ناگزیرم به معنای‬ ‫روحیّهای ویژه در ایران بپردازم‪ ،‬زیرا س‪ .‬ف‪ .‬تنها بهدلیل اینکه همین روحیّه را درخود و با خود داشت‬ ‫برای من جذّاب بود‪.‬‬ ‫درباره ی روحیّهای ویژه در جامعهی ما‬ ‫‪1‬ـ كلّیّات‬

‫آنچه در پِی میآید‪ ،‬برای من‪ ،‬درراهِ توصیف آنچه که قصد بیانِ آنها را دارم‪ ،‬اگرچه کلّیاتاند ولی‬ ‫در اینبحث‪ ،‬درحقیقت‪ ،‬جزوِ مشخّصاتاند‪ .‬این کلّیات کمک خواهندکرد تا من بتوانم بهخواننده و یا‬ ‫شنونده نشاندهم که من و ما در آن روزگاران از کدام"جا"و از کدام"گوشه"ای بهجهان و به هر چیزی‬ ‫و از جمله به س‪ .‬ف‪" .‬نگاه"میکردیم و آنکلّیاتی که این نگاه را رنگوبو و ویژهگی میداد چه بودند‪.‬‬ ‫الف‪ -‬كلّیّاتی نهچندان تازه در بارهی روحیّهها در جامعه‬

‫شایدنامِ"روحیّه"برای آن پدیدهیاجتماعی یا انسانی که من دراینبخش میخواهم بهآن بپردازم چندان‬ ‫مناسب نباشد‪ ،‬و نتواند آنچهای را که من قصدِ بیان آنرا دارم آنچنانکه دلخواهِ مناست به خواننده‬ ‫برساند‪ .‬کلماتی مانند گرایش یا مِیل و یا اراده یا فرهنگ و همانندآنها‪ ،‬با آنکه برخی از چشمداشت‬ ‫های مرا در اینباره میتوانند برآوردهسازند؛ ولی من کلمهی روحیّهرا رویِهمرفته بهجاتر میبینم‪.‬‬ ‫مفهوم"روحیّه"‪ -‬از نگاهِ من‪ -‬تنها دربردارندهی"روح" و مسائلِ در پیوند با آن نیست‪ ،‬بلکه نامِ آن‬ ‫بخشی از موجودیتِ یک فرد یا یک جمع است که عادتها‪ ،‬خُلقوخوها‪ ،‬و سلیقهها‪ ،‬روشها‪ ،‬و برخی‬ ‫گرایشهای مهمِ رفتاری و اندیشهییِ ‪ ...‬ما را شامل میشود‪.‬‬ ‫بر فراز و در میانِ هرگروهِ بهنسبت پایدارِ اجتماعی‪ ،‬که مدّت زمانِ معیّنی از موجودیتِ آن گذشته‬ ‫باشد‪ ،‬روحها و روحیّههایی در پرواز و گشتوگذارند‪ .‬این روحیّهها بخشی از محتویات و درونمایهی آن‬ ‫چیزی از یک جمع هستند که میتوان آنرا همان"فضا" یا "جَوِ" آنجمع نامید‪ .‬در هرجمعی یا‬ ‫جامعهای‪ ،‬این روحها و روحیّهها همهگی از یک جنس و قماش نیستند‪ .‬هر الیه و گروهِ بهنسبت پایدار‬ ‫و مهمِ هر جمع یا جامعهای‪ ،‬روحیّهی ویژهی خودرا تولید میکند و آنرا در جامعه میگُستَرَد‪ .‬میزانِ‬ ‫این گستردهشدن بستگی بهاین دارد که آن گروه چه اندازه "زمینه"‪"،‬امکان" و "توان" دارد‪.‬‬ ‫امّا این روحیّهها‪ ،‬تنها بهدستِ گروههای اجتماعی ساخته نمیشوند‪ .‬حوادث و پیشآمدهای بزرگ‪ ،‬و یا‬ ‫رویدادهایی که ممکناست بزرگ نباشند ولی میتوانند حسّاسّیتهای جمع را برانگیزند‪ ،‬هم میتوانند‬ ‫مَنِشاءِ پیدایی و گسترشِ روحیّهها و روحها در جامعه شوند‪.‬‬ ‫این روحها و روحیّهها‪ ،‬برفراز و یا درخاللِ جمع‪ ،‬میگردند و میگردند‪ ،‬تا کجا و کِی در اندیشه وکردار‬ ‫و یا بر زبانِ این یا آنانسان‪ ،‬بازنمودهشوند؛ و نیز گاه ‪ -‬درآن بُرهههایی که‪ ،‬زمینهها و چندوچونیِ عینیِ‬ ‫زندهگیِ اجتماعی‪ ،‬جنبشها وحرکتهای گوناگونِ دستهجمعی و فردیرا برمیانگیزانند‪ -‬همچون‬ ‫نیرویی نامرئی برانگیخته و پدیدار میشوند و آغاز میکنند به متآثّرساختن و رنگآمیزیِ این جنبشها‪.‬‬ ‫اینروحها و روحیّهها در نگاه و در دیدِ جمع و فرد راه مییابند؛ آنها را رنگ میزنند‪ ،‬و شکل میدهند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪431‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫ب ‪ :‬كلیاتی در بارهی پیوندِ روحیّه و اندیشه‬

‫من برای روشنساختنِ بحثِ خود‪ ،‬سودمند میبینم که از میانِ موضوعاتِ گوناگونی که میتوان‬ ‫دربارهی روحیّه گفت‪ ،‬تنها دربارهی پپوندِ آن با اندیشه‪ ،‬یادآوریِ کوتاهی بکنم ‪.‬‬ ‫روحیّه‪ ،‬به نوعی‪ ،‬آگاهی است‪ .‬روحیّه یکی از تجلّ​ّیها‪ ،‬و بهسخنِ دیگر‪ ،‬یکی از تجلّیگاههای آگاهی‬ ‫است‪ .‬بخشهایی از روحیّه‪ ،‬همان آگاهی است که به صورت روحیّه در میآید‪ .‬روحیّه همچون اندیشه‬ ‫بخشی از آگاهیهای ما را در خود دارد‪ .‬روحیّه اگرچه همان اندیشه نیست ولی همچون اندیشه‪ ،‬بخشِ‬ ‫بزرگی از تجارب‪ ،‬روش‪ ،‬و شناختهایی را در بر میگیرد‪ .‬همچنین‪ ،‬نوع و شیوهی تأثیرِ این دو حوزه‪-‬‬ ‫اندیشه و روحیّه‪ -‬بر ما متفاوت است‪ .‬تأثیرِحوزهی اندیشه بر ما‪ -‬گمان میکنم‪ -‬بیشتر مستقیم و از‬ ‫راهِ استدالل و منطق و دانشاست‪ ،‬در حالی که تأثیرِ روحیّه بر ما ظاهراً بیشتر نا‪/‬مسقیم و بر پایهی‬ ‫اِقناعِ روحی و معنوی و عاطفی است‪ .‬نوع و شیوهی آن تأثیری هم که این دو حوزه بهکمکِ ما بر جهانِ‬ ‫بیرون و بر جهانِ درون میگذارند با هم متفاوتاند‪.‬‬ ‫ج ‪ :‬كلُیّاتی دربارهی نقشِ روحیّه در زندهگیِ افراد‬

‫نکتهیدیگری که اشاره بهآن میتواند بههدفِمن از اینبحث کمککند ایناست‪ ،‬که انسانها را میتوان‬ ‫بهلحاظِ میزانِ وابستهگیشان بهحوزهی اندیشه یا به حوزهی روحیّه‪ ،‬به سه گروه بخش کرد ‪:‬‬ ‫کسانی که بهشکلِ ارادی یا خودبهخودی‪ ،‬تابعِ روحیّهی خویشاند‬ ‫کسانی که بهشکلِ ارادی یا خودبهخودی‪ ،‬تابعِ اندیشهی خویشاند‬ ‫کسانی که بهشکلِ ارادی یا خودبهخودی‪ ،‬بهتبعیتِ متعادل از هر دویِ اینحوزهها تن می دهند‪.‬‬ ‫امّا تشخیصِ این‪ ،‬که این یا آنآدم در اینرفتار یا آنگفتارِخود تابعِ روحیّهی خودبوده یا تابعِ اندیشهی‬ ‫خود‪ ،‬کاریاست نههمیشه آسان‪.‬‬ ‫روحیّه با آنکه قطعاً بخشی جداناشدنی از کلِّموجودیتِ فرد است ولی نوعِ پیوندِ آن با بخشهای دیگرِ‬ ‫موجودیتِ فرد ممکن است در افرادِ گوناگون متفاوتباشد‪.‬‬ ‫روحیّه میتواند بهارث برسد‪ .‬روحیّهای که بهارث رسیده‪ ،‬میتواند با تجربههای تازهی خودی دگرگونی‬ ‫بپذیرد‪.‬‬ ‫یک روحیّه همیشه در کشاکش با دیگرِ روحیّههایِ از گونههایِ دیگر است‪.‬‬ ‫‪2‬ـ مشخّصات‬

‫نمیگویم که"اندیشه"‪ ،‬در رَوَند بههمپیوستنِ ما هواخواهان و س‪ .‬ف‪ .‬بههمدیگر نقشی نداشتهاست ولی‬ ‫اهمیت و جایگاهِ اندیشه بهگونهای ویژه بود‪ .‬آن روش و روحیّهی درهمآمیختهشده با ایناندیشه بودکه‬ ‫بهاین اندیشه یک جالءو جلوهی خاص دادهبود‪ .‬اندیشهی ناب‪ ،‬حتّی شاید درست بهدلیلِ همین درهم‬ ‫آمیختهگیاش با اینروش و روحیّهبود‪ ،‬که دارای جذبه و گیرایی شدهبود‪ .‬به هرحال‪ ،‬میتوانم بهروشنی‬ ‫بگویم که نقشِ رَوِش و روحیّهی حاکم بر اندیشه‪ ،‬آن اندیشهرا دلخواهتر و جذّ​ّابتر ساخته بود‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪434‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫امّا همهی مطلب در این است‪ ،‬که همهی ما‪ ،‬یعنی س‪ .‬ف‪ .‬و ما و دیگران‪ ،‬زیرِ تأثیرِ روحیّهی معینّی‬ ‫بودیم که در جامعهی ایران وجود داشت‪ ،‬و البتّه خوش بختانه هنوز هم وجوددارد‪ .‬امّا کدام روحیّه؟‬ ‫آیا میشود آن را تعریف کرد؟‬ ‫این روحیّه چه نشانههایی داشت؟‬ ‫این روحیّه چه تاریخچهای داشت؟‬ ‫آیا میشود آن روحیّه را تعریف و بیان كرد؟‬

‫بسیاری از جنبههای این روحیه را میتوان شناخت و تعریف و بیان کرد‪ .‬امّا در فحوای موجودیتِ آن‬ ‫روحیِه چیزهایی هم نهفته بود که نمیشد و نمیشود بیان کرد‪.‬‬ ‫با توجّه بهاین که"شناخت"‪ ،‬خود‪ ،‬یک چیز است و "بیانِ شناخت"‪ ،‬یکچیزدیگر‪ ،‬میشود که یک‬ ‫چیزیرا کسی پیشِ خود طوری تعریف کند ولی در هنگامِ بیان آن برای دیگران با دشواریهای بزرگی‬ ‫روبهرو شود‪ .‬هم شناخت و هم بیانِ این چیزها را هرکس به شکلی و روشی‪ ،‬و با کمکِ زبانِ خاصِ خود‬ ‫انجام میدهد‪.‬‬ ‫چیزهایی درآن روحیّه بود که به"شناخت"‪ ،‬در آن مفهومِ یکبعدی ازاین مقوله‪ ،‬درنمیآیند‪ .‬شناختِ‬ ‫آنها یعنی چه؟ انسان آنها را احساس می کند؛ درمییابد؛ به آنها باور میکند؛ خود و زندگیاشرا‬ ‫وقف آنها میکند؛ دیگران را بهسوی آنها فرامیخواند؛ اگر اینهمهرا میشود شناخت نامید‪ ،‬البتّه‬ ‫دیگر حرفی نیست‪ .‬ولی اگر شناختِ چیزی همان باشد که هواخواهانِ نوعِ متفرعنِ عِلم مدّعیاند‪ ،‬پس‬ ‫اینها شناختپذیر دراین معنا نیستند‪ .‬چیزهایی درآن روحیّه بود که فقط بهشکلِ خاصّی به شناخت‬ ‫در میآیند‪ .‬یعنی نیاز بهآن رَوِشی دارند که ویژهی شناختِ اینگونه مسائلاند‪.‬‬ ‫مراد نوعی ویژه از رَوِش و سلوك با جامعه و جهان و انسان و هستی و نیز با خویشتنِخویش است‪،‬‬ ‫نوعی سلوكِ ویژه حتّی با مفاهیم و مقولهها‪-‬مثلِ خوشبختی‪ ،‬رفاه‪ ،‬آرمانها‪ ،‬و‪ .-...‬هستهی اصلیِ این‬ ‫رَوِش و سلوك را جسارت‪ ،‬استقالل‪ ،‬پاكبازی‪ ،‬و آزادهگی میسازد‪ .‬نوعی از سلوك با اشیاء که از محو‪/‬‬ ‫شدهگی و خوارشدهگیِ انسان در شیئ و در برابرِ شیئِ موردِ رفتار‪ -‬حتّی در برابرِ خدا‪ -‬جلوگیری‬ ‫میکند‪ .‬فردیتِ او را پاس میدارد و بلکه تعالی میبخشد‪ .‬ویژهگیِ دیگرِ این سلوكِ بیمانند‪ ،‬این است‬ ‫که عشق‪ ،‬چراغِ اصلیِ درونِ آن است‪ .‬پیوندِ رئیس و مرئوسی‪ ،‬ارباب و رعیتی‪ ،‬بندهگی و خدایی‪ ،‬و‪...‬را‬ ‫بر نمیتابد‪ .‬و جز به پیوندِ دوستانه‪ ،‬آزادانه‪ ،‬و عاشقانه نمیتواند تن دهد‪.‬‬ ‫امّا نهفقط رَوِش‪ ،‬بلکه بیان این چیزها هم بیان خاصی است‪ .‬زبانِ این ببان‪ ،‬زبانِ جداگانهای است‪.‬‬ ‫دستِکم اینکه‪ ،‬این چیزها را تنهاوتنها با اتّکا به زبانِ کالمی‪ ،‬زبانِ دانش و یا بههرحال زبانِ استداللی‪،‬‬ ‫نمیتوان کامل بیان داشت‪ .‬مثالً بیانِ تعریفِ این روحیّه با زبانِ کسلکنندهی بسیاری از انواعِ دانشِ‬ ‫جامعهشناسی بهویژه گونههای بهاصطالح پوزیتیویستیِ آن‪ ،‬ناشدنی است؛ این"زبان" باید زبانِ "حال"‬ ‫باشد تا بتواند"زبانِ حالِ"آن روحیّه باشد‪ .‬همانند و نظیرِ چنین رَوِش و بیانی را در تاریخ ایران میتوان‬ ‫در رَوِشِ آن بخشِ پویا و زنده و با نشاطِ عرفانِ در ایران دید‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪431‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫این روحیّه چه نشانههایی داشت؟‬

‫امّا اگرتعریف و بیانِ این روحیّه دشوار است‪ ،‬بهجایآن‪ ،‬دادنِ نشانهها و نشانیهایی که شناسایی و‬ ‫تشخیصِ این روحیّهرا درمیانِ انبوهِ روحیّاتِ دیگرِ موجود ممکن سازد‪ ،‬آسان است‪ .‬برخی از مهمترین‬ ‫نشانههای این روحیّه از نگاهِ من ازاین قرار بودهاند ‪:‬‬ ‫() اندوهزده و بهخشمآمده از درهمریزیِ فرهنگِخودیِجامعه‪ ،‬از واردشدن و از واردکردنِ تحقیرکننده‬ ‫یِ فرهنگِ غربی با رهبریِ فرهنگِآمریکایی‪ -‬البتّه گونهی ویژهای از آن‪ .-‬این رَوَند‪ ،‬بهاندازهی رفتارِ‬ ‫دستگاهِ رضا پهلوی در برداشتنِ بهزورِ بهاصطالح "چادُر" از سرِ زنان‪ ،‬خوارکننده بود‪.‬‬ ‫() افسرده از درهمریزیِ زندهگیِروستایی‪ ،‬زندهگیِشهری‪ ،‬و زندهگی بهطورکلّی‪.‬‬ ‫() متمایل به بخشهای ندار‪ ،‬کمدار‪ ،‬و زحمتکشِ جامعه‪.‬‬ ‫() مخالفِ سرسختِ وجودِ طبقاتِاجتماعی در جامعه‪ ،‬مخالفِ سرسختِ توانگری‪ ،‬و طبقاتِ توانگر‬ ‫بهمثابهِ مدافعانِ برتریِ اندیشهی ناگزیریِ وجود طبقات در جامعه‪.‬‬ ‫() بیزار از حکومتِ پهلوی‪ ،‬از وابستهگی و چاکرمَنِشیِ آن در برابرِ قدرتِ بیرون‪ ،‬و از خودکامهگیِ آن در‬ ‫برابرِ بیقدرتانِ درونی‪.‬‬ ‫() نا‪/‬هم‪/‬باز و نا‪/‬هم‪/‬ساز با همهی آنهایی که در برابرِ غرب‪ ،‬شرق و عرب خود را باختند‪.‬‬ ‫() بیزار و ناامید از"قدرت"‪ ،‬در هر شکل و نمود و معنای آن‪.‬‬ ‫() متمایل به اخالق‪.‬‬ ‫() نامطمئن به آیندهی بشر‪ ،‬و در همانحال نگرانِ این آینده‪.‬‬ ‫() درون گرا ‪:‬‬ ‫شکل برای او آن"ریخت"ی بود که"درون"بهخود میگرفت‪ .‬نگاهِ او به"شکل"‪ ،‬از درون بود‪ .‬یعنی از‬ ‫درونِ درون به شکل نگاه میکرد‪ ،‬یا بهآن "عنایت"میکرد‪ .‬شکل برای او خدا نبود‪ .‬از آنگونهای از‬ ‫شکل که داعیهی خدایی دارد دوری میجُست‪ .‬به شکل رغبت داشت و از آن پاسداری میکرد تنها از‬ ‫اینرو‪ ،‬که شکل‪ ،‬درونرا در خود داشت‪ .‬که شکل از"درون" پاسداری میکرد‪.‬‬ ‫() شکیبا در زیرِ "بار"هایزندهگی‪ :‬نداریها‪ ،‬نامرادیها‪ ،‬نامَردیها‪ ،‬نازَنیها‪.‬‬ ‫() ناشکیبا دربرابرِ "شکیباییهایی"‪ ،‬که شاید با توجیههای سیاسی درست باشند ولی از لحاظِ انسانی و‬ ‫عواطف بیمعنیاند‪.‬‬ ‫() نامطمئن به اندیشههای اجتماعیِ"مترقیِ"مدعّیِآزادی و خوشبختی‪.‬‬ ‫() اندوهگین از شکست‪ ،‬یا بهبیانیدیگر‪ ،‬از بهبیراههرفتن( یا بهبیراههکشیدهشدنِ) انقالبِ مشروطه‪.‬‬ ‫برسرِ معنا و درونمایهی این"بیراهه"‪ ،‬عقیدهی یگانهای در میانِ دارنده گانِ آنروحیّه وجود نداشت‬ ‫ولی همهگی میفهمیدند"آن چیزی"که میبایست همراه با این انقالب در جامعهی ما تحقق یابد‬ ‫تحقق نیافت‪ .‬جامعه‪ ،‬رنجهای این انقالب را بر دوش کشید ولی دسترنجی بهاو نرسید‪.‬‬ ‫() آزرده‪ ،‬گولخورده‪ ،‬و کینهمند از سرکوبشدهگیِ تالشها و آرزوهای انسانی در سال‪.4991‬‬


‫‪439‬‬

‫چند نوشته‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫() بخشِ پویا و زنده و با نشاطِ عرفان‪ .‬بهمثابهِ نوعیرَوِشِ ویژه‪ .‬همانطورکه پیشتر گفته شد‪.‬‬ ‫() ضدِّ قدرت‬ ‫این روحیّهای بود که اگرچه نفرت و بیزاریِ برحقّی از قدرتِ سیاسیِ حاکم‪ ،‬یعنی فرمانروائیِ شاه‪ ،‬در‬ ‫تمامِ تاروپودِ آن تنیده شده و از صمیمِقلب و با همهیهستیاش بر ضدِّ آن شوریده بود‪ ،‬امّا در همان‬ ‫حال‪ ،‬این روحیّهای بود اصالً ضدِّ قدرت‪ .‬روحیّهای بود شورشگر برضدِّ هر نوع قدرت‪ .‬این ضدّیت با‬ ‫قدرت‪ ،‬ریشه در شناختِ قدرت داشت و دستآوردِ تعمّق در تجاربِ انکارناپذیرِ انسان در بهکارگیریِ‬ ‫قدرت برایِ سعادت داشت‪.‬‬ ‫این روحیّه چه تاریخچهای داشت؟‬

‫این روحیّه‪ ،‬که ازآن حرف میزنم‪ ،‬با روحیّهای که از آن بهمراتب گسترده تر و کهنتر بوده در پیوند‬ ‫بود‪ .‬میتوانگفت که این روحیّهی تازه‪ ،‬چندان هم تازه نبود‪ .‬مشابهِ این روحیّه پیش ازآن در جامعه‬ ‫وجودداشت‪ .‬بهیک معنا‪ ،‬روحیّهی جدید‪ ،‬شاخه یا شاخههایی بود که بر تَنهی درختی کهن روییده بود‪.‬‬ ‫درهمانحال امّا‪ ،،‬مضمون و درونمایهی تازهای بود که بر مضامین و درونمایه های روحیّهای قدیمی‬ ‫افزوده شدهبود‪ .‬روحیّهای بود در درونِ یک "مجموعه‪ /‬روحیّه"‪ ،‬که در جامعهی ایران پیشینهای بسیار‬ ‫کهن دارد و از روحیّهی تازه ی موضوعِ گفتگوی ما چندین و چندبار گستردهتر و ژرفتر است‪.‬‬ ‫این روحیّهی قدیمیرا بسیاری ازجنبشهای اجتماعی در ایران‪ ،‬و بسیاری ازکسانی که بهشکلهای‬ ‫گوناگون دراین جنبشها‪ ،‬بهرغمِ اندیشههای متفاوتی که در سَر میپروراندند‪ ،‬بهمثابهِ روحیّهای همگون‬ ‫و مشترك در خود داشتند‪.‬‬ ‫این روحیّهی مشتركِ کهن‪ ،‬مجموعهای از روحیّههای گوناگون است‪ .‬نمی خواهم بگویمکه این روحیّه‪،‬‬ ‫مجموعهای از"همه"ی روحیّاتِ موجود در جامعهی ما بود‪ .‬پس بهتراست بگویم یک"مجموعه‪/‬روحیّه"‬ ‫است‪ .‬روشناست که در جامعهی ما از دیرباز چندین و چند"مجموعه‪/‬روحیّه" وجودداشته و دارندکه‬ ‫اگرچه میتوانستند و میتوانند باهم کناربیایند ولی بههیچرو نمیتوانستند و نمیتوانند باهم "ادغام"‬ ‫شوند‪ .‬هریک از این"مجموعه‪/‬روحیّه"ها‪ ،‬مجموعهای از روحیّههای کوچک و بزرگ با نشانهها و صفت‬ ‫های مشترك هستند‪ .‬هر یک از اینمجموعه‪/‬روحیّهها مشخّصاتِجداگانهای دارند و از یکدیگر باز‪/‬‬ ‫شناخته می شوند‪.‬‬ ‫وارستهگی دربرابرِ قدرت‬ ‫خصوصیت برجستهی آن روحیّه وآن مجموعه‪/‬روحیّه‬

‫وارستهگی دربرابرِ قدرت‪ ،‬قدرت نه تنها درمفهومِ سیاسی بلکه همچنین در مفهومِ فلسفیِ آن‪،‬‬ ‫مشخّصهی اصلیِ آن روحیّهای بود که در دههی چهل و پنجاهِ خورشیدی بر بخشِ نهچندان کوچکی از‬ ‫جامعهی ما فرمان میراند‪ .‬اگر قرار باشد که آن روحیّه‪ ،‬که من قصد دارم توجّه را بهسوی آن بکشم‪،‬‬ ‫تعریف شود‪ ،‬این تعریف در گامِ نخست باید بر این عنصرِ اصلی متمرکز شود‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪431‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫امّا وارستهگی در برابرِ قدرت‪ ،‬درهمانحال‪ ،‬عنصرِ اصلیِ آن روحیّهی کهنسال هم هست که روحیّهی‬ ‫آن دههی نامبُرده‪ ،‬همانجورکه گفتهشد‪ ،‬خوددر مجموعه ی آن جای داشت‪ .‬یکی از برجستهترین و‬ ‫پُررنگترین نشانهای که این روحیّهی تازه و آن روحیّهی کهن را بههم پیوند میدهد و درهمانحال‬ ‫هردوی آنها را بهمثابهِ یک مجموعه‪/‬روحیّه ازدیگر مجموعه‪/‬روحیّههای موجود در جامعهی ما متمایز‬ ‫میکند‪ ،‬همین رفتار و کردار و پندارِ آن در برابرِ موضوعِ"قدرت" است‪ .‬وارستهگی در برابرِ قدرت‪،‬‬ ‫مضمونِ این رفتار و کردار است‪.‬‬ ‫معنای وارستهگی در برابرِ قدرت‪ ،‬آنچنان که من ازآن برداشت میکنم‪ ،‬چیزی جز این نیست که فردِ‬ ‫انسانی و یا گروهِ سازمانیافتهی انسانی‪ ،‬اندیشه‪ ،‬دل‪ ،‬و روحِ خودرا از هرگونه مصلحتی‪ ،‬که آن را قدرت‪،‬‬ ‫ضروری میگردانَد آزاد نگاه دارد؛ میانِ اندیشه و دل و روح خود فاصله نیندازد‪.‬‬ ‫"وارستهگی دربرابرِ قدرت" عنوانیاست که من میخواهم درزیرِآن‪" ،‬همهی انواعِ ناهمخوانیها با انواع‬ ‫قدرت"را‪ ،‬که در جامعهی ما از دیرباز تا اکنون وجود داشتهاست گِرد بیاورم‪ .‬تأکیدِ من بر"انواعِ‬ ‫ناهمخوانیها"با قدرت از اینرو است که این ناهمخوانیها از یک ارزشِ برابر برخوردار نیستند‪ .‬میانِ‬ ‫وارستهگیِ فعّال و زنده در برابرِ قدرت‪ ،‬با وارستهگیِ نافعّال و مُرده‪ ،‬و وارستهگیِ بیطرفِ خنثی‪ ،‬و‬ ‫وارستهگیِ گریزنده و بهگوشهای پناه بَرَنده در برابرِ قدرت‪ ،‬باید تفاوت گذاشت‪ .‬اینها برخی از انواعِ‬ ‫وارستهگی دربرابرِ قدرت اند‪ .‬دراینجا الزم است که بر وارستهگیِ ستیزهجو‪ ،‬یا بهبیان دیگر‪ ،‬نوعِ‬ ‫ستیزهجوی وارستهگی در برابرِ قدرت بهویژه تأکیدکنم؛ زیرا در دنبالهی بحث در بارهی معنای س‪ .‬ف‪.‬‬ ‫به کارِ ما خواهدآمد‪.‬‬ ‫باید اذعانکردکه رفتارهای گونهگونِ گروههای انسانی در برابرِ قدرترا روشنتر از هرکجای دیگر‪،‬‬ ‫میتوان در رفتارِشان نسبت به قدرتِ سیاسی دید‪ .‬تأمّل در تاریخِ قدرتِ سیاسی در ایران نشانمیدهد‬ ‫که اینتاریخ‪ ،‬تنها‪ ،‬داستانِ هواخواهانِ قدرت و سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ ،‬تنها‪ ،‬داستانِ کشاکشهای‬ ‫بیزاریآورِ این هواخواهان با یکدیگر‪ ،‬و تنها‪ ،‬داستانِ غمانگیزِ تندادنِ آنان بهحقارتهای عظیم به‬ ‫خاطرِ دستیافتن به قدرت نیست‪ ،‬و مهمتر از همهیاینها‪ ،‬تنها‪ ،‬داستانِ آن زیانهای جبرانناپذیری‬ ‫نیست که این قدرتپرستان‪ ،‬در اثرِ کشاندنِ تودههای بزرگِ انسانهای این سرزمین بهسوی کُرنِش‬ ‫دربرابرِ قدرتِ سیاسی بهمثابهِ یگانهکِلیدِحلِّ نابرابریها‪ ،‬بهبار آوردهاند‪ .‬بلکه درهمانحال‪ ،‬تاریخِ قدرتِ‬ ‫سیاسی در ایران‪ ،‬داستانِ مخالفانِ قدرت هم هست؛ یعنی داستانِ شورانگیزِ تالشهای عظیمِ این‬ ‫مخالفاناست برای تحقیرِ قدرتِ سیاسی‪ ،‬برای بیانِ حقارتها و ناتوانیهای قدرتِ سیاسی در راهِ تحققِ‬ ‫خوشبختیِ جامعه و انسانها‪ ،‬برای مهارزدن بر این قدرت‪ ،‬برای کشاندنِ تودههای بهویژه زحمتکش‬ ‫به سوی هوشیاربودنِ دایمی و مبارزهی بیگُسَست در برابرِ قدرتِ سیاسی و اعتماد نکردنِ بهآن‪ ،‬و برای‬ ‫تهییجِ آنها بهسوی اعتماد و اتّکا به قدرتِ خود؛ این داستان‪ ،‬داستانِ رنجهایی است که این مخالفانِ‬ ‫قدرت‪ ،‬ازسوی هواخواهانِ قدرت بر خود هموار کردهاند‪.‬‬ ‫روشن است که من منظورم دراینجا از"قدرتِ سیاسی"‪ ،‬فقط این یا آن دولت و حکومت نیست بلکه‬ ‫درهمانحال‪ ،‬خودِ پدیدهی قدرتِ سیاسی است‪ .‬موضوعِ اختالف میانِ هواخواهان و مخالفانِ قدرتِ‬


‫چند نوشته‬

‫‪435‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫سیاسی تنها و تنها بر سَرِ ارزیابی از این یا آن حکومت یا دولت نبود بلکه همچنین برسَرِ ارزیابی از‬ ‫خودِ قدرتِ سیاسی بهطورِکلی و فینفسه‪ ،‬و بر سَرِ ارزیابی از نقشِ آن در جامعه‪ ،‬تواناییهای آن‪ ،‬زیان‬ ‫ها و سودهای آن برایجامعههم بوده و هست‪ .‬مفهوم و درونمایهی این گونهی خاصِ مخالفت با قدرتِ‬ ‫سیاسی‪ ،‬هم بهشکل اندیشهی مکتوب در جامعهی ما وجود دارد و هم بهشکلِ روحیّهای نیرومند‪.‬‬ ‫انبوهی از اندیشمندان‪ ،‬هنرمندان و نویسندهگانِ ایران در بارهی گریز‪/‬ناپذیریِ وارستهگی در برابرِ‬ ‫قدرتِ سیاسی با هدفِ کاهشِ تنشهای تحمیلیِ اجتماعی‪ ،‬نوشتند و مینویسند‪ .‬این انبوهه ‪:‬‬ ‫() از شرکت در حکومتها خودداری میکردند‪ .‬و بر استقاللِ خود از حکومت ها پا میفشردند‪ .‬تالش‬ ‫میکردند‪-‬و این‪ ،‬از آنچهکه اشارهشد مهمتراست‪-‬که رفتارِ اجتماعیِشان و بهویژه اندیشههای اجتماعیِ‬ ‫شان‪ -‬بهحکومتهای وقت وابسته نشده‪ ،‬و به سودوزیانهای حکومتها مشروط نشود‪ .‬آنها کوشیدند‬ ‫تا اندیشهها و رفتارِ اجتماعیِشان با وسوسههای"حکومتکردن یا نکردن"درنیامیخته‪ ،‬و به وسوسه‬ ‫های"به حکومترسیدن یا نرسیدن"آلوده نشود‪ .‬در یک کالم‪ :‬آنها نقشِ قدرت سیاسی را در سرنوشتِ‬ ‫جامعه مطلق ندانسته‪ ،‬آنرا تقدیس نمیکردند‪ ،‬و به نقشِ دیگر عاملها باور داشتند‪ .‬آنها اگرچه در‬ ‫حکومتها وارد نمیشدند و بر استقاللِ خود پافشاری می کردند ولی ‪:‬‬ ‫() نسبت بهناهنجاریهای اجتماعی‪ ،‬بیدادگریها‪ ،‬و نابرابریها حسّاس بودند؛ و در جنبشها و کوشش‬ ‫های اجتماعی شرکت میکردند؛‬ ‫() نقشمهمّی در جلوگیری از شلنگاندازیهاینامحدودِ قدرتِسیاسی و قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری داشتند؛‬ ‫() در برپایی و استوارداشتنِ روحیّهی ضدِّحکومتی و ضدِّ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری در درونِ جامعه تالش‬ ‫میکردند؛‬ ‫() بهویژه در نیرومندگرداندنِ جنبههای معنویِ زندهگیِ اجتماعی و فرهنگی سهمِ انکارناپذیری داشتند‪.‬‬ ‫همچنین‪ ،‬در میانِ مبارزان و راهیانِ جنبشهای اجتماعی هم‪ ،‬بهویژه آنهایی که بهسوی کسبِ قدرتِ‬ ‫سیاسی برای و بهرای جامعه کشیده میشدند‪ ،‬کم نبودهاند نمونههایی که با قدرتِ سیاسی در جوهرهی‬ ‫آن مخالف بودند‪ .‬حتّی احتمال دارد آنچه که برخی از آنان را بهسوی مبارزه بر ضدِّ یک قدرتِ‬ ‫سیاسیِ مشخّص و برای کسبِ قدرتِ سیاسی برمیانگیخت‪ ،‬اصالً خود همان نفرت از نفسِ قدرتِ‬ ‫سیاسی بودهباشد‪ .‬همانطورکه احتمال دارد برخیهای دیگر را‪ ،‬نفرت از یک قدرتِ سیاسیِ مشخّص به‬ ‫بیزاری از نفسِ قدرتِسیاسی برانگیخته باشد‪ .‬در هرحال‪ ،‬میتوانگفت که نفرتِ اینان از قدرتِ سیاسی‬ ‫‪ ،‬خود انگیزهی آنان بود در مبارزه برای کسبِ قدرتِ سیاسی برای دگرگون ساختنِ ماهیّتِ آن‪ ،‬طوری‬ ‫که دیگر قدرتِ سیاسی در معنای معمولِ آن نباشد‪ .‬بیدلیل نبود که آن قدرتِ سیاسی‪ ،‬که این افراد‬ ‫در پس از پیروزی های سیاسیِشان و یا در فرصتهایی که بهدست میآوردند برپا میساختند به لحاظِ‬ ‫جوهرهی خود هیچ تناسبی با یک قدرتِ سیاسیِ معمول نداشت‪ ،‬و بلکه اصالً قدرتِ سیاسی نبود‪.‬‬ ‫امّا وارستهگی دربرابرِ نوعِ سیاسیِ قدرت‪ ،‬هرگز بهمعنای ایننیست که وارستهگی در برابرِ انواعِ دیگرِ‬ ‫قدرت‪ ،‬درجامعهی ما وجود نداشته و یا از اهمیتِ کم تری برخوردار بوده است‪ .‬تأمّل در تاریخِ قدرت در‬ ‫ایران‪ ،‬نشان میدهدکه وارستهگیِ بخشِ بزرگی از افراد و گروههای اجتماعی در جامعهی ما در برابرِ‬


‫چند نوشته‬

‫‪431‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫انواعِ تجلّیهای ناسیاسیِ قدرت‪ ،‬بهاندازهی وارستهگی دربرابرِ نوعِ سیاسیِ تجلّیِ قدرت‪ ،‬برجامعه‬ ‫تأتیرگذاشته و بهفرهنگِ آن و همهی حوزههای زندهگیِ آن سمت و سو داده است‪.‬‬ ‫گونههای"قدرتِ ناسیاسی"كداماند؟‬

‫همهی انواعی از قدرت‪ ،‬که معطوف به قدرِت سیاسی نیستند؛ مثلِ قدرتِ مذهبی‪ ،‬قدرتِ پولی‪ ،‬قدرتِ‬ ‫اقتصادی‪ ،‬و نیز حتّی قدرتِ فرهنگی و هنری و‪ ...‬؛ و نیزحتّی قدرت در اندازههای خُرد و ناچیز که در‬ ‫خانهوادهها‪ ،‬محفلهای دوستی‪ ،‬محیطهای کار‪ ،‬و‪ ...‬خودرا نشان میدهند‪ .‬این نمونههای خُرد و ناچیزِ‬ ‫قدرت‪ ،‬اگرچه بهلحاظِ ابعادِ تکتکِشان کوچکاند ولی بهلحاظِ شمارِشان عظیماند و هریک از ما قطعاً‬ ‫در زندهگیِ روزمرهیمان تجلّیِ آنرا در خود و یا در دیگران میبینیم‪ .‬بااین وجود‪ ،‬اگر دراین نوشته‬ ‫گفتگو از قدرت و زیانهایی است که قدرت در سالهای پس از انقالبِ ‪ 53‬بر س‪ .‬ف‪ .‬و ما وارد آورد‪،‬‬ ‫در ردهی نخست‪ ،‬مراد قدرتِ سیاسی است و تجلّیهای قدرتِ غیرسیاسی درست در پس از این رده‬ ‫جای میگیرند‪ .‬زیرا درست پس از و در پیِ مشروعیتیافتن و مجازشدنِ کُرنش در برابرِ قدرتِ سیاسی‬ ‫در اکثریتِ س‪ .‬ف‪( .‬سال‪)4953‬بود که انواع دیگرِ قدرت‪ ،‬زمینه برای تجلّی خود یافتند و درمدّتِ‬ ‫کوتاهی همچون قارچهای سمّی‪ ،‬اندیشه و دل و روان ما را فراگرفتند‪.‬‬


‫‪433‬‬

‫چند نوشته‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫فصل چهارم‬ ‫معنای س‪ .‬ف‪ .‬در(از) نگاهِ من(‪) 1‬‬ ‫‪4‬ـ هممعناییِ س‪ .‬ف‪ .‬و روحیّهای معیّن در جامعهی ما‬ ‫‪1‬ـ انفجار ِ نَه‬ ‫‪ 9‬ـ آنچه که نمیشود گفت‬ ‫‪1‬ـ وارستهگیِ ستیزنده دربرابرِ قدرت‪ :‬معنای اصلیِ و ویژه گیِ برجسته ‪:‬‬ ‫الف‪ :‬سازمانناپذیری ( در مفهومِ قفسناپذیری )‬ ‫ب ‪ :‬کارِ اجتماعی‪ ،‬کارِ سیاسی‬ ‫ج ‪ :‬آرمانخواهی‬

‫()()()‬ ‫نیمی از من درمیانِ"اهلتوجّه"بود‪ ،‬نیمی از من در میانِ"انبوهِ انسانها"‪ .‬وجودِ من دارای نیمه های‬ ‫دیگری هم بود که نه بهاین و نه بهآن تعلّق داشتند‪ .‬بههر یک از این گروهبندیها‪ ،‬هم تعلّق داشتم هم‬ ‫نداشتم‪ .‬چنین موجودیتی که من درآن روزگار داشتم مطمئناً ویژهی من نبود‪ .‬چنین موجودیتی را من‬ ‫در جامعهیمان بسیار دیدهام و گمان میکنم ایننوعموجودیت در بسیاری از انسانها در همهی جوامع‬ ‫دیده میشود‪.‬‬ ‫معنای س‪ .‬ف‪ .‬در نگاهِ نیمهای از من تقریباً آنچیزی بود که در میان"اهلِ توجّه" بود امّا با آن‬ ‫ناهمخوانیهایی نیز داشت‪ .‬معنای من از س‪ .‬ف‪ ،.‬مانندِ بسیاری دیگر از"اهالیِ توجّه"‪ ،‬به تردید آمیخته‬ ‫بود‪ .‬اجزای تشکیلدهندهی آن س‪ .‬ف‪ .‬که من در ذهنِ خود داشتهام بهلحاظِ اهمیتِشان جورِ دیگری‬ ‫ردیف شدهبودند‪ .‬در نگاهِ من س‪ .‬ف‪ .‬سازمانِ معتقدینِ به فقط"مشیِ چریکی" نبود‪ ،‬بلکه گروه یا‬ ‫سازمانِ چریکهای فدایی خلقِ ایران بود‪" .‬مشیِ چریکی" تنها یکی از نامهای این حرکتِ دستهجمعی‬ ‫‪ ،‬و بیانگرِ تنها یکجنبه از جنبههای گوناگونِ موجودیت و هستیِ آن‪ ،‬و تنها یکی از نمودهای درونی‬ ‫و بیرونیِ آن بود‪ .‬برای من آنها"چریک"های فدایی بودند ولی به چهدلیل یک چریک حتماً فقط به‬ ‫فقط به مشیِ چریکی باید بپردازد‪ .‬مبارزهی مسلّحانهیشان در برابرِ حکومتِ شاه ناگزیر درست بود و با‬ ‫تجربهی خودم هم همسویی داشت‪ .‬روحیّهی من برنمیتابید که بیش از این به بحثها و محاجّههای‬ ‫ریزتر بپردازد‪ .‬برای من‪ ،‬آنها از میانِ بحثوفحثهای سنگین و پُردامنهای‪ ،‬چه در ایران و چه در‬ ‫جهان‪ ،‬برآمده بودند که در پیرامونِ نوسازی و نواندیشی در همهی زمینهی سیاسی‪/‬اجتماعی‪ ،‬فرهنگی‪،‬‬ ‫هنری‪ ،‬ادبی‪ ،‬و‪ ...‬در گرفته بود‪ .‬و این‪ ،‬همانا ماهیتِ س‪ .‬ف‪ .‬را رقم زده بود‪.‬‬ ‫برای نیمهیدیگرِ من‪ ،‬که در میان"انبوهِ انسانها"سِیر میکرد‪ ،‬س‪ .‬ف‪ .‬چیزِ دیگری بود‪ .‬معنای دیگری‬ ‫بود‪ .‬از نگاهِ این نیمهی من‪ ،‬رویدادِ سیاهكل نه حماسه بود و نهفقط سیاهکلی‪.‬‬ ‫موجودیتِمن نیمههای دیگری هم داشت که نه بهگروهِ"اهلِتوجّه"تعلّق داشتند و نه به"انبوهِ انسانها"‬ ‫‪ .‬یکی از ایننیمهها قطعاً بهجهانِ روحِ من‪ ،‬بهروحیّهی من تعلّقداشت؛ بهآنچهکه برخی از آدمیان آنرا‬ ‫تجربهیروحی مینامند‪ .‬از نگاهِ ایننیمهیمن‪ ،‬س‪.‬ف‪ .‬بهگروهی از بهجانآمدهگان مانندبودند‪ .‬سرخورده‪/‬‬ ‫گانیکه حاضرنشدهبودند دربرابرِ سرخوردهگی سَر خَم کنند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪431‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫نیمهای دیگر هم داشتهام که احتماالً به جهانِ فلسفیِ من‪ ،‬بهآن فلسفهای که من از انسان داشتم تعلّق‬ ‫داشت‪ .‬از نگاهِ این نیمه‪ ،‬س‪ .‬ف‪ .‬گروهی از انسانهاییبود‪ ،‬که سَوای اندیشههای مادّی‪ ،‬نوجو‪ ،‬و انسانیِ‬ ‫شان و سَوای شهامتِشان در مبارزه‪ ،‬انسانهایی بودند همچون دیگران‪ ،‬بیهیچ برتریای‪ .‬نیمهای از‬ ‫من باز بهجهانِ هنر تعلّق داشت ‪.‬در نگاهِ این نیمهی من‪ ،‬س‪ .‬ف‪ .‬به ابری میمانست که در پشتِ کوهی‬ ‫گِردآمده و نَویدِ باران میدهد ولی بهدستِ باد پراکنده میشود‪.‬‬ ‫پس ظاهراً س‪ .‬ف‪ .‬در نگاهِ هر یک از تکّههای موجودیتِمن‪ ،‬معناییدیگر داشت‪ .‬اگرچه نهکامالً دیگر‪.‬‬ ‫درست همچون بازتاب شیئی در تکّههای پراکندهی یک آینهی شکسته‪ .‬کدامیک از این بازتابها معنا‬ ‫یِ اصلیِ س‪ .‬ف‪ .‬درنگاهِ من بود؟‬ ‫‪1‬ـ هممعناییِ س‪ .‬ف‪ .‬با روحیّهای معیّن در جامعهی ما‬

‫بخشیاز محتوایمعنای س‪ .‬ف‪ .‬در نگاهِ من‪ ،‬قطعاً بخشی از معنایآن روحیّهیکُهَناست که من‬ ‫بهزعمِخود تالشکردهام آنرا در بخشِ پیشین روشن کنم‪.‬‬ ‫معنای س‪ .‬ف‪ ،.‬در چشمِ من‪ ،‬از معنای آن روحیّهای که بهآن اشاره شد جدا نبود‪ .‬خودِ آن نبود ولی‬ ‫بخشهای مهمی از آنرا درخود داشت‪ .‬من پیش از تشریحِ معنای س‪ .‬ف‪ ،.‬بهتشریحِ معنای روحیّهای‬ ‫ویژه در جامعهیمان ناگزیر بودم‪ .‬و از همینروستکه گمانمیکنم اکنون بهتر و آسانتر و روشنتر‬ ‫میتوانم س‪ .‬ف‪ .‬را از نگاهِ آنروزگارِخود تعریف کنم‪.‬‬ ‫آن س‪ .‬ف‪ .‬یی که من بهآن پیوستم فقطوتنها آنچیزی نبود که در تصّورِ بنیانگذارانِ آن تعریف شده‬ ‫بود‪ ،‬بلکه افزون برآن‪ ،‬و از یکنگاهِ دیگر شاید مهمتر ازآن‪ ،‬آن س‪ .‬ف‪ .‬یی بود که من خود در تصّورِ‬ ‫خود بنیانگذاری کردم‪ .‬آنچیزی که یکبار با اندیشه وکردارِ شماری از انسانها در جامعه بنیان‪/‬‬ ‫گذاری شد‪ ،‬در تصّور انبوهی از انسانهای دیگر‪ ،‬که نسبت بهآن‪ ،‬واکنشِ مثبت و هواخواهانه نشان داده‬ ‫بودند بارها و بارها بنیانگذاریشد‪ .‬برای من نهفقط دشوار است بلکه اصالً هیچ تمایلی ندارم آن س‪.‬‬ ‫ف‪ .‬یی را که در نوشتههای بنیانگذارانِآن تعریف شده است از آن س‪ .‬ف‪.‬یی که منخود در تصّورِ خود‬ ‫بنیان گذاشتهام جدا سازم‪.‬‬ ‫و "تصّورِ"من در همانسالهای پایانیِ دههی پنجاه‪ ،‬همچنانکهاکنون‪ ،‬در آمیختهگیهای بسیاری به‬ ‫همانروحیّهای داشت که شرحِ آن رفت‪ .‬و شاید از همینروست که من هنوز هم در بحث پیرامونِ‬ ‫تعریفِ س‪ .‬ف‪ ،.‬این تعریفرا‪ ،‬طوریکه گویی هرگز گریزی از آن نخواهم داشت‪ ،‬با تعریفِ آن"روحیه"‬ ‫دَرهَم میآمیزم‪ .‬باری‪ ،‬برای من بسیار دشوار است که مرزِ میانِ پدیدهای با نامِ"س‪ .‬ف‪ ".‬و آن "روحیّه"‬ ‫ای را که شرح دادهام همیشه از هم تشخیص بدهم‪.‬‬ ‫س‪ .‬ف‪ ،.‬نامِ جنبشِ نهچندان کوچکی در درونِ یک مجموعهی جنبشِهای دستهجمعیِ همانند در‬ ‫جامعهی ایرانِ پس از انقالبِ مشروطه بود‪ ،‬که در جامعهی ایرانِ سالهای پساز ‪4991‬پدید آمد و‬ ‫نهفقط گروهِ کثیری از نسلهای جوانرا بهسوی خود کشید بلکه از پشتیبانیهای فکری و عملی‪ ،‬و از‬ ‫ابرازِ همدردی و همراییِ بسیاری از نسلهای قدیمیتر نیز بهرهمند گردید‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪433‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫از یکنگاه‪ ،‬چنان مینمایدکه گویی گروهی از انسانها خودرا نههمچون کسانی با اندیشههای اجتماعی‪/‬‬ ‫سیاسیِ معیّن‪ ،‬بلکه درحقیقت‪ ،‬بهمثابهِ کسانی با روحیّه و فرهنگی معیّن سازمان میدهند‪ .‬از ایننگاه‪،‬‬ ‫س‪ .‬ف‪ ،.‬سازمان یافتهگیِ خاصِ گروهی از انسانها بودکه خود بخشی از یک گروه از نسلهای‪ -‬اگرچه‬ ‫نهبهاینشکلِ خاص سازمانیافتهی‪ -‬ایرانیانِ پساز انقالبِ مشروطه و جنگِدُوُمجهانی و کودتای‪4991‬‬ ‫بودند‪ .‬این نسلها خود با رشتههای پنهان و آشکارِ بیشماری بهدستهای ویژه از نسلهای بسیار کُهَنِ‬ ‫ایرانیان گره میخوردند‪ .‬نسلهایی کُهَن و پیشینهدار و صاحبمَنِش که دارای ویژهگیهای فرهنگی و‬ ‫روحیِ معیّن بوده و هستند‪ ،‬و بهلحاظِ همین سَبکوُسلوكِ ویژه و معیّن‪ ،‬آشکارا از دیگر گروهبندی‬ ‫های"نسل"های موجود در جامعهی ما باز شناختنیاند‪.‬‬ ‫از نگاهِ دیگر هم‪ ،‬گهگاه اینطور بهنظر میرسد که گویی نه گروهی از انسانها فرهنگی معیّن را‪ ،‬بلکه‬ ‫در حقیقت‪ ،‬فرهنگیمعیّن‪ ،‬گروهی از انسانها را سازمان میدهد‪ .‬به بیانیدیگر‪ ،‬گویی روحیّه و فرهنگی‬ ‫معیّن‪ ،‬خودرا بهدستِ گروهی از انسانها سازمان میدهد‪ .‬از ایننگاه‪ ،‬س‪ .‬ف‪ .‬سازمانیافتهگیِ ویژهی‬ ‫یک روحیّه و فرهنگِمعیّن در جامعهی ما بود‪ .‬روحیّه و فرهنگی که از یکسو‪ :‬ریشه در یکی از‬ ‫پُرخروشترین‪-‬یا دستِکم‪ ،‬ریشه در یکی از انواعِ پُرخروشِ‪ -‬روحیّهها و فرهنگهای ایرانِ پساز انقالبِ‬ ‫مشروطه و جنگِ دوم جهانی داشت‪ ،‬و از سویدیگر‪ :‬با رشته های بیشمارِ پنهان و آشکار‪ ،‬با روحیه و‬ ‫فرهنگی بسیار کُهَن در ایران پیوند داشت‪.‬‬ ‫بسیاری از ماها نیز که به س‪ .‬ف‪ .‬پیوستیم روحیّهیمان را از س‪ .‬ف‪ .‬نگرفته بودیم‪ .‬بلکه ما نیز پیشاز‬ ‫او و مستقل از او زیر تأثیرِ همانروحیّهای بودیم که او خود هم‪ ،‬همان طورکه گفته شد‪ ،‬از آن متأثّر بود‬ ‫‪ .‬معنای پیوستنِ بسیاری از ماها و س‪ .‬ف‪ .‬بههم‪ ،‬بهمعنای به‪/‬هم‪/‬پیوستنِ تکّههای پراکندهی یک‬ ‫روحیّهی یگانه بود‪ .‬بهمعنای بههمپیوستنِ دارندگانِ روحیّههای مشابه بود‪.‬‬ ‫امّا پیوندداشتن با این روحیّه فقط ویژهگیِ س‪ .‬ف‪ .‬و ما نبود‪ .‬چندین و چندگروه و دستهی اجتماعی‪/‬‬ ‫سیاسیِ دیگر هم اینپیوند را داشتند‪ .‬پیوندداشتن با اینروحیّه‪ ،‬حتّی بهگروههایمبارزِ سیاسی‪/‬‬ ‫اجتماعی هم محدود نبود‪ .‬انبوهِ پُرشماری از ایرانیان که در پهنههای گونهگونِ فرهنگی‪ ،‬علمی و ادبی‬ ‫کار میکردند نیز‪ ،‬در پس از سالهای‪ ،4991‬همینروحیّه را در هنر و علم نیز بهکار گرفتند‪ ،‬آنان هم‪/‬‬ ‫چنین تالشِ گستردهای را آغاز کردند برای شناختِ اینروحیّه‪ ،‬و آن شناخترا در هنر و ادبیات‪ ،‬در‬ ‫فرهنگ‪ ،‬و در بررسیهای علمی(جامعه شناسیک‪ ،‬فلسفیک ‪)...‬ثبت کردند‪ .‬در سالهای پساز ‪4991‬‬ ‫آن روحیّهای که درجامعهی ما سر بر میافراشت‪ ،‬از موضوعاتِ مهمِ بحث و جدالهای فکریِ طبقاتِ‬ ‫اجتماعی و گروههای مختلفِ سیاسی‪ ،‬فکری و فرهنگیِ کشور بود‪.‬‬ ‫() کسانی تالشکردهاند بهاینروحیّه بپردازند تا آنرا نیرومندترکرده و گسترشدهند؛‬ ‫() کسانی تالشکردهاند بهاینروحیّه بپردازند تا آنرا ناتوانترکرده و طرد کنند؛‬ ‫() کسانی تالشکردهاند بهاینروحیّهبپردازند تا معناهایدیگریدرآن"تعبیه"کنند؛‬ ‫() کسانی تالش کردهاند بهاین روحیّه نپردازند تا در بیاعتنایی فراموش شود‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫صحنهها‪ ،‬نقشها و نقشبازان‬

‫حقیقت آناستکه آنروحیّه‪ ،‬وابسته بهاین یا آن انسان نبود‪ .‬فرآورده و آفریدهی این انسانها نیز نبود‪.‬‬ ‫روحیّهی نامبرده باید فرآوردهی طبیعیِ وقوع و گرهخوردهگیِ پیشآمدهای(ضروری یا تصادفیِ)چندی‬ ‫بودهباشد‪ .‬اینگونه روحیِّهها هنگامیکه شکل گرفتند انگار گویی به"صحنهها"یی بَدَل میشوند‪ .‬آنگاه‬ ‫دیگر‪" ،‬داستان»"است که باید در چارچوبِ امکاناتِ اینصحنه نوشته شود‪ .‬آنگاه نقش است که باید از‬ ‫سویِکسانی بر روی اینصحنه بازیشود‪ .‬آنگاه کسانی میآیند و دراینصحنه نقشیرا بهعهده میگیرند‬ ‫تا آنرا "بازی" کنند‪.‬‬ ‫‪2‬ـ انفجارِ نَه‬

‫بیهیچتردیدی‪ ،‬یکی از محتویاتِ آنمعنایی که س‪ .‬ف‪ .‬در نگاهِمن داشت درگیریِ مسلّحانهاش در‬ ‫سیاهکل با حکومت پهلوی بود‪ .‬هنوز هم این جزء‪ ،‬یکی از اجزای معنای آن پدیدهای را میسازد که‬ ‫من بهآن پیوستهام و پیوسته ماندهام‪ .‬آنچه در سیاهکل روی داد‪ ،‬در نگاهِ آن روزِ من‪ ،‬همچنان که در‬ ‫نگاهِ امروزِ من‪ ،‬نه حماسه بود نه رویدادی تاریخی‪ ،‬نه تولّد و نه بنیانگذاری‪ ،‬نه آغازِ مبارزهی مسلّحانه‬ ‫‪ ،‬نه خیزش یا قیام‪ ،‬ساده و ساده‪ ،‬انفجارِ"نَه"بود‪" .‬نَه"ای ساده‪ .‬همین سادهگیِ آنحادثه است که‬ ‫همچنان در نگاه و روحِ من ماندهاست‪ .‬این"نه"ای بودکه بیانِ معمول نیافتهبود بلکه منفجر شدهبود‪.‬‬ ‫"نه"ای بود که سالهایسال در گلوی بخشِ بزرگی از جامعه انباشتهشده بود؛ و سپس ترکید‪.‬‬ ‫برای من این"نَه"‪ ،‬در هر نامی که بهآن بدهند‪ ،‬پیشاز هر چیزی‪:‬‬ ‫ نَهگفتن به حکومتِ"شاه"بود‪.‬‬‫ "نه"ای بود به وادارساختنِ غیرقانونیِ انسانها تا فقط از "راهِ قانونیِ" سیاسیِ در سرنوشتِ خود و‬‫جامعه دخالت کنند‪ .‬راهِ قانونیای که پذیرندهگانِ خودرا جز به وادیِ کُرنش و فساد‪ ،‬و همکاری در‬ ‫ستمکاری بر جامعه رَهنمون نمیکرد‪ .‬نهگفتن به راهِ سَر‪/‬در‪/‬ظلماتْفرورفتهی فاسد کنندهی قانونی برای‬ ‫خدمت بهجامعه‪ .‬نهگفتن بهآنکسانیکه با دستها و نگاههای آلودهی پنهانکردهشده در دستکشِ‬ ‫سفیدِ قانون‪ ،‬پاکیزهگی را وعده میدهند‪.‬‬ ‫ امّا درهمینحال‪ ،‬این‪" ،‬نَه"ای بود به"سَرفرودآوردن"‪.‬‬‫برخالفِ برخیداوریها‪ ،‬درهمانسالها‪ ،‬آگاهی نسبت بهاین نگرانی کامالً در میانِ بسیاری از ماها‬ ‫وجودداشت‪ ،‬که هر"نهگفتن به سر‪/‬فرود‪/‬آوردن"‪ ،‬میتواند درپیِ خود دارایِ خطرِ"آریگفتن به سر‪/‬‬ ‫فرود‪/‬نیاوردن" باشد؛ بهعبارتی‪ :‬خطرِ"سر‪/‬فرود‪/‬آوردن در برابرِ سر‪/‬فرود‪ /‬نیاوردن"‪.‬‬ ‫شاخصهی این"نه"‪ ،‬بود یا نبودِ اسلحه نبود‪ .‬عنصرِ اسلحه‪ ،‬بهمثابهِ چیزی در خود و برایِخود‪ ،‬هیچجایی‬ ‫در نگاهِ من و در اندیشهیمن نسبت به س‪ .‬ف‪ .‬نداشت‪ .‬وجودِ عنصرِ اسلحه در این"نه"‪ ،‬نه امری‬ ‫جوهری بلکه عَرضَی بود؛ و سببِ آن‪ ،‬دستگاهِ فرمانرواییِ شاه بود‪ .‬من نگاهِ آن روزِ خودرا بارها و بارها‬ ‫وارسیدهام؛ اینجا وآنجا لکّههای تیره و تاریک در آننگاه دیدهام ولی در آن‪ ،‬هیچنشانهای از آن چیز‬ ‫هایی ندیدهام که برخی"جامعهشناسانِ"ایرانی‪ ،‬و نیز برخی از روشنفکرانی که نگاهِشان بهجامعه به‬


‫چند نوشته‬

‫‪414‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫ناگهان بهنگاهِ نوعی"جامعه شناسیِ ابزاری‪/‬سیاسی" بَدَل شده است‪ ،‬مدّعی هستند‪ .‬منظورم در اینجا‬ ‫اشاره به نوعِ خاصّی از جامعهشناسی است که در تحلیلِ رویدادهای معاصرِ ایران به عواملی مانندِ میلِ‬ ‫غریزیِ ایرانیان بهخشونت‪ ،‬میلِ فرهنگیِ آنان بهخشونت‪ ،‬آلودهگیِشان بهاستبدادزدهگی و به استبداد‪/‬‬ ‫مَداریِ نهادینهشدهی جامعهی ایران و نظیرِ این چیزها استناد میجوید‪ .‬این نوع دانش‪ ،‬با بیانِ برخی‬ ‫حقایق‪ ،‬رویِهمرفته در روشنکردنِ ناروشنیها در میمانَد و خودرا دچار تناقضهای آشکار میکند‪.‬‬ ‫پس از حادثهی سیاهکل تا امروز‪ ،‬چهچیزها که در پیرامونِ معنای این حادثه دیدیم و شنیدیم و‬ ‫گفتیم‪ .‬حتّی آن کسانی که در این رویداد دست داشتهاند هم تالش کردهاند تا آن را تعریف کنند‪.‬‬ ‫گدشته از برخی گفتارهای برخی از دستاندرکارانِ اصلیِ آن پیشآمد‪ ،‬بقیهی عظیمِ آن گفتهها و‬ ‫نوشتهها‪ ،‬حقیقت را‪ ،‬در نگاهِ من چیزی جز قیل وُ قال نیستند‪ .‬قصدِ تحقیرندارم‪ .‬بخشِ عظیمِ این‬ ‫گویندهگان‪ ،‬بخشِ عظیمِ ما گویندهگان‪ ،‬بیشتر اسیرِ خودیم تا در بندِ آنحادثه‪ .‬آن حادثه امّا با همهی‬ ‫این گفتوُنوشتها بیگانه است‪ .‬با همهی این گفتونگفتها‪ .‬اینحادثه امّا همچنان در جامعهی ما تر و‬ ‫تازه است؛ با هالهای برگِردِخویش‪ .‬با هالهای از ایهام و ابهام‪ .‬با انبوهی از پرسشها در پیرامونِ خود‪ ،‬در‬ ‫ذاتِ خود‪ ،‬در سرشتِ خود‪ .‬و همینها بهاین حادثه خصلتِ چند‪/‬معنایی داده بود؛ و همین چندمعنایی‪،‬‬ ‫نیروی اصلیِ تری و تازهگیاش بود و هست‪ .‬این حادثه هم‪/‬چنان شخصیتیست مستقل؛ بهخود و‬ ‫برخود متّکی‪ .‬نه گردن بهمن و ما و همهی گواهان و مفسّران و برداشتکنندهگان و حتّی مخالفان داده‬ ‫است‪ ،‬و نهحتّی گردن به آنکسانی دادهبود که با دستِ آنان روی دادهشد‪ .‬و همین‪ ،‬آن چیزی است که‬ ‫آنرا دیدنی‪ ،‬ستودنی و درنیافتنی میکند‪.‬‬ ‫‪ 3‬ـ آن چه كه نمیشود گفت‬

‫در میانِ محتواهای گوناگونِ معنای س‪ .‬ف‪ ،.‬محتواییبود که با دیگر محتوا ها تفاوت داشت‪ .‬این محتوا‬ ‫نه برنامهی سیاسیِ آن بود نه مبارزهی مسلّحانهی او برضدِّ شاه و نه اندیشهی فلسفیِ مادّیِ او‪ .‬در‬ ‫همهی اینها رسوخ داشت و به آنها جلوهی ویژه و درخشانی میداد‪ .‬این محتوا روحِ معنای او بود‪.‬‬ ‫همینمحتوا‪ ،‬همینروح‪ ،‬آنچیزی بود که انبوهِ هواخواهانِ او را بهسوی او‪ ،‬این افقِ کوچک برانگیخت‪.‬‬ ‫همینمحتوی بود که بهگمانِ من حتّی بنیانگذارانِ آنرا هم برانگیخته بود‪ .‬این محتوا مرزِ او بود با‬ ‫دیگر پدیدههای سیاسی‪/‬اجتماعیِ جامعهی ما‪ .‬با اینوجود‪ ،‬همچنان تا به امروز تعریفناشده و تعریف‬ ‫ناشدنی بجا مانده است‪ .‬این محتوا آینهای بود در درونِ معنای او‪ ،‬که هرکس میتوانست آزادانه عکسِ‬ ‫آرزوها و تعابیرِ خودرا درآن بیابد‪« .‬برزگر باران وُ گازُر آفتاب» (مولوی)‬ ‫‪4‬ـ وارستهگیِ ستیزهجویانه در برابرِ قدرت‪ ،‬هم معنا و هم ویژهگی‬

‫پیشازاین درایننوشته‪ ،‬اشارهیکوتاهی شدهبود بهوارستهگی در برابرِ قدرت‪ ،‬بهمثابهِ یکی از خصوصیاتِ‬ ‫برجستهی یک روحیّهی کُهَنسال درجامعهی ما‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫ستیز با قدرت‪ ،‬یکی از محتواهای بسیار مهمِّ معنای هستیِ س‪ .‬ف‪ .‬هم بود‪ .‬این ستیزه اگرچه در آن‬ ‫روزگار بیشتر بر ضدِّ نوعِ خاصی از تبلورِ قدرت‪ ،‬نوعِ سیاسیِ تبلورِ قدرت‪ ،‬قدرتِ سیاسیِ متمرکزِ‬ ‫آندوره یعنی دستگاهِ فرمانرواییِ سیاسیِ شاه‪ ،‬خودرا بهنمایش گذاشته بود‪ ،‬ولی بههیچرو تنها در آن‬ ‫محدوده گرفتار نبود‪ .‬این ستیزهجویی متوجّهِ همهی گونههای تجلّی و نمودِ قدرت بود‪ .‬روحیّهی چیره‬ ‫و فرماندهنده بر رفتار و اندیشههای س‪ .‬ف‪ .‬روحیّهای ستیزهجو بر ضدِّ قدرت بهطورکلّی بود‪ .‬س‪ .‬ف‪.‬‬ ‫در سالهایی از موجودیتِ خود و بهویژه تا سالِ‪ 53‬و حتّی تا یکیدو سالی پس از انقالبِ بهمن‪ ،‬رویِ‪/‬‬ ‫همرفته از همین روحیّـه برخورداربود‪.‬‬ ‫میگویم"رویهمرفته"‪ ،‬و قصدم از بهکارگیریِ اینکلمه ایناست که تأکید کنم این جریان با همهی‬ ‫فاصلههای آشکاری که از قدرتخواهیهای یک حزبِ سیاسی داشت و بههمین دلیل نمیشد اورا یک‬ ‫حزبِ سیاسی( دستکم در معنای معمولِ حزبِ سیاسی) بهشمار آورد‪ ،‬امّا نباید بر روی این حقیقت‬ ‫پرده انداختهشود که بخشی از موجودیتِ آن آشکارا رنگوُبو و جنبهی سیاسی داشت و از اینرو دغدغه‬ ‫ی قدرتِ سیاسی(و نه"مسئله"ی قدرتِ سیاسی)یکی از اجزای"محتوا"ی موجودیتِ او بود‪ .‬امّا حتّی‬ ‫همین"دغدغه" هم‪ ،‬دغدغهی کسبِ قدرتِ سیاسی بهدستِ خود و برای خود و برای برپاداشتنِ‬ ‫حکومتِ سیاسیِخود نبود‪ .‬معنای روشنِ اینخصیصه اینبود که اندیشهی(سیاسی‪/‬اجتماعی و فلسفیِ)‬ ‫س‪ .‬ف‪ .‬تقدیسِ قدرتِ سیاسی بهمثابهِ کلیدِ گشایشِ مسائلِ جامعه و خلق نبود‪ .‬غالباً از هیچ مصلحتی‬ ‫که آنرا ضرورتِ کسبِ قدرتِ سیاسی موجب شدهباشد پیروی نمیکرد‪ .‬او وارسته از مصلحتهای‬ ‫ناشی از طمعِ قدرتِ سیاسی بود‪ .‬این حقیقترا همهی ما و بهویژه اکثریتِ ما تا پیشاز سالهای‪،4953‬‬ ‫که تازه داشتیم بهکُرنش در برابرِ مصالحِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری در میافتادیم‪ ،‬کمابیش دریافته بودیم‪.‬‬ ‫()‬ ‫امّا ژرفایِ واقعیِ این وارستهگیِ ستیزهجویانهی موجود در س‪ .‬ف‪ .‬در برابرِ قدرت را‪ ،‬بهویژه آنکسانی‬ ‫در س‪ .‬ف‪ ،.‬بهتر و زودتر دریافتند که در روح و اندیشهی آنها مسئلهی نظریِ کسبِ قدرتِ سیاسی از‬ ‫سوی خَلق‪ ،‬خیلی زودتر از سالِ‪ 4953‬بَدَل شدهبود به"دغدغه"ی بیمارگونهی خودِ آنها برایِ کسبِ‬ ‫قدرت بهدستِ و برایِ حزبِ خودی‪ ،‬و بَدَل شده بود به قدرت‪ /‬سیاست‪/‬مداری‪ .‬در حقیقت‪ ،‬آنکارزارِ‬ ‫دردناك و بی‪/‬انصافانهای که در سالهایِ ‪ 53‬با کمکِ این "بیمار‪/‬شدهگان"و نیز با سکوتِ تاییدآمیزِ‬ ‫بیشترینهی ماها‪ ،‬برای قلَع و قَمعِ روحیّهی ضدِّ قدرتِ موجود در درونِ ما آغاز شدهبود‪ ،‬نشاندهندهی‬ ‫این حقیقت بود که وارسته‪/‬گی در برابرِ قدرت‪ ،‬و ستیزه و ضدِّ قدرت(همهی گونههای قدرت)‪ ،‬و گریزِ‬ ‫ما از قدرت‪ ،‬تا چهاندازه در ما ریشه داشت‪ .‬بهجرئت میتوان گفت که نزدیکبههمهی آن بهاصطالح‬ ‫"تصحیح"هایی‪ ،‬که در پساز انقالبِبهمن و آشکارا در سال‪ 4953‬انجام گرفت‪ ،‬همه برای فراهمساختنِ‬ ‫آنچنان زمینهای در درونِ س‪ .‬ف‪ .‬بود که بر پایهی آن این محتوای وارستهگی در برابرِ قدرت و این‬ ‫محتوای ضدِّ قدرت در س‪ .‬ف‪ .‬از میان برود و بهاینترتیب این جریان بَدَلگردد به پدیدهای تقدیس‬ ‫کنندهی قدرت‪ ،‬منفعل در برابرِ آن‪ ،‬و از همهیاینها مهمتر‪ ،‬بَدَل گردد به پدیدهای که همهی گفتار و‬ ‫کردارش بر مَدارِ سیاست‪/‬قدرت بچرخد‪ .‬این"تصحیحها" توانستند در س‪ .‬ف‪ .‬اکثریت‪ ،‬به پیروزیهایی‬


‫چند نوشته‬

‫‪419‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫بزرگ! دست یابند‪ .‬بخش دُوُم ایننوشته اختصاص دارد به بازگوییِ ویژهی چندوُچونِ این قَلعوُ قَمع به‬ ‫دستِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری در درونِ س‪ .‬ف‪ .‬اکثریت و در درونِ روح و اندیشهیما‪.‬‬ ‫()‬ ‫به باورِ من‪ ،‬س‪ .‬ف‪ .‬تا سالهای‪4953‬و حتّی تا یکیدو سال پسازآن‪ ،‬میتواند رویهمرفته در شمارِ‬ ‫وارستهگان در برابرِ قدرت‪ ،‬در شمارِ مخالفانِ"قدرت"‪ ،‬نهتنها"قدرتِ سیاسی"بهطور مشخّص‪ ،‬بلکه‬ ‫همهی گونههای قدرت بهطورکلّی‪ ،‬جای بگیرد‪.‬‬ ‫شاید اینادّعا‪ ،‬بسیار عجیب و متناقض بنماید‪ .‬چهگونه ممکناست کسانیرا که حتّی با گذشتن از جانِ‬ ‫خود "میخواستهاند" "خلقِ" خودرا برانگیزند تا دارندهگانِ قدرتِ سیاسیرا براندازد و قدرتِسیاسیرا‬ ‫خود بهدست گیرد‪ ،‬از یکسو‪ :‬نقّاد و مخالفِ جوهر و نفسِ قدرتِ سیاسی‪ -‬و قدرت بهطورِ کلّی‪-‬دانست؛‬ ‫و از سویِ دیگر‪ :‬نا‪/‬باور و مظنون به قدرتِ سیاسی بهمثابهِ کلیدِ حلِّ دشواریهای جامعه دانست‪.‬‬ ‫متناقضبودنِ گفتهای بهخودیِ خود بهمعنای نادرستیِ آنگفته نیست؛ تناقض‪ ،‬واقعیتِ انکار ناپذیرِ‬ ‫همهی اشیاء در جهانِهستی است‪ .‬آنجا که به س‪ .‬ف‪ .‬مربوط میشود‪ ،‬اینهم یکی از تناقضهای‬ ‫فراوانِ آن بود‪ .‬رفتارِ او در برابرِ قدرت اصالً متناقض بود‪ .‬این تناقضرا نهتنها در موجودیتِ ذهنیِ او‪-‬در‬ ‫اندیشه و ذهنِ او‪ -‬میشد دید بلکه در موجودیتِ عینیِ او هم میشد دریافت‪.‬‬ ‫همین رفتارِ دوگانه و متناقض نسبت به قدرتِ سیاسی‪ ،‬در اندیشههایِ کارل مارکس نیز بهخوبی آشکار‬ ‫است‪ .‬او از یکسو‪ ،‬در بارهی در‪/‬هم‪/‬شکستنِ قدرتِ سیاسیِ بورژوازی کوچکترین تردیدی ندارد‪ ،‬و از‬ ‫سویِ دیگر‪ ،‬به قدرتِ سیاسیِ "پرولهتاریا" و زحمتکشان نیز کوچکترین اعتمادی ندارد و خواهانِ‬ ‫"محوِ آن است‪ .‬و اندیشه ی کارل مارکس اگرچه نه یگانه جزء ولی یکی از اجزایِ مؤثّرِ موجودیتِ ذهنیِ‬ ‫س‪ .‬ف‪ .‬بودهاست‪ .‬امّا از اینگذشته‪ ،‬چنین رفتارِ متناقض و دوگانه نسبت به قدرتِ سیاسی را میتوان‬ ‫در نزدیک به همهی جنبشهایِ واقعیِ تودههایِ انسانهایی که با آرمانهایِ انسانیِشان صادق هستند‬ ‫نیز بهروشنی دریافت‪ .‬در اینجا ولی من‪ ،‬میخواهم بر موجودیتِ بهاصطالح عینیِ س‪ .‬ف‪ .‬بهمثابهِ‬ ‫خاستگاهِ دیگرِ ضدِّ قدرتبودنِ او و وارستهگیاش در برابرِ قدرت تآکید کنم‪ .‬این مَنِشاء و سرچشمه‪ ،‬از‬ ‫نگاهِ من‪ ،‬مهمتر از مَنِشاءِ ذهنی است‪ .‬محتوای موجودیتِ عینیِ او چنان بوده است که توانست او را‪،‬‬ ‫حتّی بهرغمِ آنچه که خودِ او گمان میکرد‪ ،‬به ناگزیر پدیدهای ضدِّ قدرت نگه دارد‪.‬‬ ‫()‬ ‫پایههایِ وارستهگیِ ستیزهگرِ س‪ .‬ف‪ .‬در برابرِ قدرت‪ ،‬در هوا جای نداشت؛ این پایهها بر رویِ باورها‪ ،‬بر‬ ‫روی تجارب‪ ،‬و بر روی صفاتی قرار داشت که در ما و در جامعهی ما ریشهای گسترده داشتند‪ .‬این‬ ‫باورها و تجارب و صفات‪ ،‬بهرغمِ اندیشهها و خواستهایِ سیاسیِ ما‪ ،‬و مستقل از آنها در ما ریشه‬ ‫دوانده بودند و جزءِ درونمایههای مهمِّ معنای ما و س‪ .‬ف‪ .‬و نیز معنایِ آن روحیّهی نامبرده بودند‪ .‬این‬ ‫باورها و صفات چه بودند؟ ‪:‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫الف‪ -‬شایستهگی درحكومتنكردن‪،‬‬ ‫در سیاست‪/‬قدرت‪/‬مِدار‪/‬نبودن‪،‬‬ ‫در باور‪/‬نداشتن به اصلیبودنِ نقشِ قدرت سیاسی در راه به سوی آزادی و خوشبختی‬

‫حقیقت آناست که بسیاری از ماها به هیچرو دارای روحیّهی حکومتکردن بر"مَردُم" نبودهایم‪ .‬این‬ ‫ممیّزهی ما‪ ،‬برخالفِ آنچه که در دورهینخستِ سالهای پساز انقالب‪ ،‬برایِ برخیاز ماها بسیار ناگوار‬ ‫میآمد‪ ،‬یک واقعیتِ انکارناشدنیبود‪ .‬نداشتنِ"قابلیت"و"شایستهگیِ"حکومتکردن یکی از ویژهگیهای‬ ‫برجستهی ما بود‪ .‬کاش میشد درهمانسالها ازاین ویژهگیِ خود با سربلندی و شهامت دفاع میکردیم‬ ‫و آن را پاس می داشتیم‪.‬‬ ‫ما اهلِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری نبودیم‪ ،‬اگرچه در همانحال در شمارِ بهتریننیروهای جامعهیمان به‬ ‫شمار میرفتیم که میتوانستهاند شایستهگیِآنرا داشتهباشند که در کارهای اجتماعی‪/‬انسانی‪ ،‬در راهِ‬ ‫هواخواهی از دادگری‪ ،‬و ایستادهگی در برابرِ بیداد‪ ،‬آنهم بدونِ هیچ چشمداشت ‪ ،‬شرکت کنند‪ .‬و این‬ ‫از سَرچشمههای نیرو مندیِ ما بود‪.‬‬ ‫اگر در پیشبردِ این وظیفه‪ ،‬بسیار پرشور‪ ،‬کمابیش مؤثّر‪ ،‬و بهقدرِ رضایت موفّق بودیم بهسببِ این بود‬ ‫که آنرا در عینِ آزادهگیِمان‪ ،‬در عینِ وارستهگیِمان‪ ،‬و در عینِ چشمپوشی از هرگونه چشمداشتی‬ ‫انجام میدادیم‪ .‬بههمین دلیل‪ ،‬انجامِ این وظیفه هرگز هیچ سنخیتی با مقولهی"حکومتکردن"‪ ،‬چه بر‬ ‫جامعه و چه بر فرد‪ ،‬نداشت‪ .‬ما اهلِ سیاست‪/‬مَداری نبودیم‪ ،‬و این‪ ،‬نقطهی نیرومندیِ ما بود‪.‬‬ ‫ما انسانهای سادهای بودیم‪ ،‬و هرگز بهدردِ قدرت‪/‬سیاستمداری نمیخوردیم‪ .‬ما بهشکلِ سادهلوحانهای‬ ‫سادهلوح بودیم‪ .‬یعنی هرگونه پدیدهی ناسازگار با ارزشهای انسانی‪ ،‬بدون این که مصلحتبینیهای‬ ‫سیاسی‪/‬قدرتی بتواند راه برآن ببندد‪ ،‬در قلبِما نفوذ میکرد و ما را به آسانی بسیار متأثّر می ساخت‪ .‬و‬ ‫این از نشانههای قوّت ما بود‪.‬‬ ‫ما بهدردِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری نمیخوردیم نهازایننگاه که سیاست‪ ،‬کاری است پیچیده و ستُرگ‪ .‬بر‬ ‫عکس‪ ،‬بهگمان من‪ ،‬سیاست‪ ،‬کاری نه ستُرگ است و نه پیچیده‪ .‬ما اهلِ سیاست‪/‬قدرت نبودیم‪ ،‬یعنی‬ ‫عادت نداشتیم که بهبهانهی مصالحِ قدرتِ (شخصی یاگروهی)‪ ،‬مالحظهی کسی یا انجمنی را بکنیم‪،‬‬ ‫چشم بر حقایقی ببندیم و یا چشمها را بهسوی"حقایِقِ ساختهگی" برگردانیم‪ .‬ما‪ ،‬هم از پردهپوشیهای‬ ‫سیاسی‪/‬قدرتی بهدور بودیم و هم از پردهدریهای سیاسی‪ /‬قدرتی‪ .‬و اینها از نقاطِ نیرومندی ما بود‪.‬‬ ‫ما اهلِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری نبودیم یعنی مسئلهی قدرتِسیاسی و"مصلحتهاوضرورتها"ی بهچنگ‪/‬‬ ‫آوردنِ آن‪ ،‬نگاهِ ما را به انسان و جامعه رقم نمیزد و رفتارِ ما را شکل نمیداد‪ .‬دیدن و رفتارِ ما وارسته‬ ‫از قدرت بود‪.‬‬ ‫ما اهل سیاست نبودیم‪ ،‬خودمان هم بهطرز سادهلوحانهای چندان این را در نمی یافتیم‪ .‬شاید از بس‬ ‫که عادّی بود‪ .‬ما اهلِ هجوم به قدرت بودیم‪ .‬اهلِ یورش بهقدرت در هر نمودی که به خود میگرفت‪.‬‬ ‫بهویژه در نمودِ سیاسیِ آن‪ .‬حتّی ما اهلِ"گرفتنِ"قدرت هم بودیم‪ .‬چیزی که ما نبودیم اینبود که"اهلِ‬ ‫قدرت" نبودیم‪ .‬در حوزهی قدرت‪ ،‬بیگانه بودیم‪ .‬درآنجا احساسِ غریبی میکردیم‪ .‬این بعدها در سال‬ ‫های‪4953‬بود‪ ،‬یعنی آنزمان که وضعیتِعینیِما‪ ،‬ما را بر سرِ دو‪/‬راهیِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدارشدن یا‬


‫چند نوشته‬

‫‪415‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫نشدن کشاند‪ ،‬که برخی از ماها موضوعِ"اهلِ یورش بهقدرت"بودن را با "اهلِ قدرت"بودن برابر گرفتیم‬ ‫و این‪ ،‬خطای ما بود‪.‬‬ ‫ما اهلِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری نبودیم‪ ،‬بهاینمعنی‪ ،‬که اگرچه همهی توانِمان را بهکار میانداختیم‪-‬و‬ ‫همچنان بهکار میگیریم‪-‬تا کمک کنیم قدرتِ سیاسی به دستِ"خلق"و بهویژه طبقهی کارگر بیفتد‪،‬‬ ‫امّا درست در همینجا‪ ،‬در همین بزنگاهِ جابهجاییِ قدرت‪ ،‬پرسشها و مسائلِ بسیار بنیادینی در بارهی‬ ‫مقولهی قدرتِ سیاسی و نقش و جایگاهِ آن در جامعه و در مبارزه در راهِ عدالت و برابری‪ ،‬و تجربههایِ‬ ‫زیانبارِ ا‪.‬ج‪ .‬شوروی و دیگران در این باره‪ ،‬در برابرِ ما بودند که بحث و تفکّر در بارهی آنها‪ ،‬چه در‬ ‫درونِ س‪ .‬ف‪ .‬و چه در درونِ جامعهی ایران‪ ،‬هم در پیش و هم در پس از پیداییِ س‪ .‬ف‪ .‬جریان داشت‬ ‫؛ س‪ .‬ف‪ .‬یکی از آن نهادهایی بود که چه پیش و چه پس از پیداییِ سیاهكَلیِ خود‪ ،‬با توجّه به برخی‬ ‫از نوشتههای اگرچه نه ژرفِ برخی از بنیاننَهَندهگانِ خود و با توجّه به گرایش و بستهگیِ برخی از‬ ‫نخستین کسانی‪ ،‬که در شمارِ بنیانگذارانِ آن باید بهحساب آیند‪ ،‬با محافلِ فرهنگیِ معیّن‪ ،‬نشان داده‬ ‫بود که نهتنها با حوزه های پُر تکاپوی هنری‪/‬ادبی‪ ،‬فلسفی‪ ،‬سیاسیِ این بحث و تفکّرها در ایران و در‬ ‫جهان‪ ،‬پیوند داشت‪ .‬و از آن بحث و تفکّرها متأثّر بود؛ بلکه با دریافتهای قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدارانهی‬ ‫تجربهی ا‪.‬ج‪ .‬شوروی مخالف‪ ،‬و همسو است با همهی نحلههای نقدِ قدرت و نقدِ قدرت‪/‬مداری‪ ،‬که درآن‬ ‫روزگار بهشکلی ویژه و گسترده در جریان بودند‪.‬‬ ‫باری‪ ،‬ناشایستهگیِ ما در حکومتکردن‪ ،‬از شایستهگیهای ما بود‪.‬‬ ‫ب ـ "كارِاجتماعیِآزادانه"‪" ،‬كارِاجتماعیِ اداری‪/‬سیاسی"‬

‫ماها اغلبِمان بهانجامِ کارهایاجتماعی با اهدافِ همهگانی‪ ،‬آمادهگیِ بیدریغ داشتهایم و حتماً بسیاری‬ ‫از ماها هنوز هم داریم‪ .‬ولی این خطا بوده است که گمان کرده بودیم بهدلیلِ این توانایی‪ ،‬پس تواناییِ‬ ‫نهفقط انجام بلکه حتّی پذیرفتنِ کارهای اداری‪/‬سیاسی را هم خواهیم داشت‪ .‬سرِشتِ کارهای‬ ‫اجتماعی بهگونهای است که آنها را نه میتوان شغل نامید و نه کار در مفهومِ عادی بهویژه کار در‬ ‫مفهومِ اداری‪/‬سیاسی قلمداد کرد‪.‬‬ ‫از سوی دیگر‪ ،‬شرکتِ ثمربخشِ کسی در یک شورشِ اجتماعیِ انسانی‪ ،‬در سازماندهیِ یک اعتراضِ‬ ‫اجتماعیِ بر حق‪ ،‬در بسیجکردنِ انسانهای یک محلّه و یا شهر برای کمکهای انسانی یا برای ساختن‬ ‫راهی یا پُلی و از این جورچیزها‪ ،‬بههیچروی دلیلی بر شایستهگیِ همین آدم برای انجامِ همینکارها‬ ‫ولی بهمثابهِ یک کارمندِیک دولت‪ ،‬و یا خود‪ ،‬کارمندِ یک حزب‪ ،‬و بهمثابهِ یک وظیفهی دولتی و یا‬ ‫حزبی نیست‪.‬‬ ‫در حقیقت دراینجا بحث برسرِ دو گونه از کارِ اجتماعی است‪:‬‬ ‫ کارِ اجتماعیِ آزادانه و داوطلبانه و بیچشمداشت‬‫‪ -‬کارِ اجتماعیِ ناآزادانه‪ ،‬وظیفهیی‪ ،‬با دستمزد‪ ،‬حرفهیی‪ ،‬و دولتیشده‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫ج‪ -‬سازمانناپذیری (در مفهومِ قفس ناپذیری)‪ :‬خصیصهای عالی‬

‫یکی از خصوصیاتِ مثبتِ دیگری که در ما ریشه داشت‪ ،‬سازمانناپذیریِ ما بود‪ .‬امّا سازمان در معنای‬ ‫قفس‪ ،‬و سازمانناپذیری به معنای قفسناپذیری؛ درست و عیناً همین‪ .‬این خصیصه‪ ،‬همچنین‬ ‫ازعنصرهای مهمِّ آن روحیّهی کُهَنسال هم بود‪ .‬در پیرامونِ این خصیصه و بهویژه در بارهی ارزیابی از‬ ‫آن‪ ،‬بحثهای کلّی و پا‪/‬بر‪/‬هوا بینتیجهاست‪ .‬قطعاً در میانِ ما تعریفهای مختلف و بهویژه ارزیابیهای‬ ‫متفاوتی از این خصیصه وجود داشته و خواهد داشت‪ ،‬که ریشهی برخی اختالفها بوده و خواهدبود‪.‬‬ ‫پس بهتر است هرکس تعریف و ازریابیِ خودرا پایهی بحث خود قراردهد‪.‬‬ ‫میدانیم که سازمانناپذیری مانندِ سازمانپذیری دارای انواع گوناگونی است‪ .‬در میانِ ما هم‪ ،‬سازمان‪/‬‬ ‫ناپذیری از این قاعده برکنار نبود‪ ،‬یعنی چندین نوع از سازمانناپذیری در میانِ ما وجود داشت‪ .‬نوع ‪-‬‬ ‫یا انواعِ‪ -‬غالب و بزرگِ سازمانناپذیری در میانِ ما قطعاً از انواعِ ناپسندِ آن یعنی"ولنگاری" و "بیبند و‬ ‫باری"نبودند‪ .‬این سازمانناپذیریِ ما هیچ مخالفتی با داشتنِ تعهّد و پایبندی بهاین تعهّد نداشت‪ .‬قول‬ ‫و قرارها و تالش برای انجامِ درستِ آنها بهراحتی و بلکه با راحتیِ بیشتری با این سازمانناپذیری‬ ‫کنار میآمد‪ .‬آن چیزی که این سازمانناپذیری را موجبشده و آنرا سرِپا نگهمیداشت درست همین‬ ‫بزرگداشتِ تعهّدها و قول و قرارها بود‪ .‬چیزی در ما وجودداشت که برای ما از سازمانیابی‪ -‬با هرنام و‬ ‫با هر مرامی‪-‬مهمتر بود‪ .‬همین"چیز"بود که ما را وا میداشت حتّی با "سازمانِ"چریکها هم نه بر پایه‬ ‫یِ عِرق و تعصّبِ سازمانی بلکه بر پایهی همان تعهّدهایمان بپیوندیم و یا از آن بیرون برویم‪ .‬میگویم‬ ‫"حتّی" با سازمانِ چریکها‪ ،‬زیرا که از دیدِ من کلمهی"سازمان" در جملهی"سازمانِ چریکها"در نزدِ‬ ‫ما هرگز هیچرابطهای با هیچیک ازآن برداشتها و درونمایههای اداری و بیروح از سازمان یابی‪ ،‬که در‬ ‫سالهای‪ 4911‬بر ما تحمیل شد‪ ،‬نداشت‪ .‬و با اینوجود‪ ،‬حتّی همین"سازمانِ" سازمان چریکها هم‬ ‫برای ما هرگز بیشتر از تعهّداتِ ما بهارزشها و آرزوهای خودِ ما اهمیت و اعتبار نداشت‪.‬‬ ‫باری‪ ،‬سازمانناپذیریِما بهمعنایتعهِدناپذیرینبود‪ .‬ما تعهّدهایاجتماعیِمانرا پیشاپیش برگزیده بودیم‪،‬‬ ‫بهسخنِدیگر‪ ،‬تعهّدهایاجتماعی‪ ،‬ما را پیشاپیش برگزیده بودند‪ .‬و پیوستنِما به س‪ .‬ف‪ .‬هم اصالً به این‬ ‫دلیلبود که او هم پیشتر اینتعهّداترا پذیرفتهبود‪ .‬وگرنه ما با هم‪ ،‬چهکاری میتوانستیم داشتهباشیم؟‬ ‫تمایزِ میانِ"تجمّعِ"افراد و"تشکّلِ"افراد روشناست و نیازی بهتأکید برآن نیست‪ .‬اگرچه هیچ "تجمّعی"‬ ‫نیست که از گونهای و یا از میزانی از"تشکّل" خالی باشد؛ و اگرچه"تشکّل"هم خود نوعی"تجمّع"‬ ‫است‪ ،‬ولی ایندو‪ ،‬دو پدیده و مفهومِ جداگانهاند‪ ،‬و سرانجام در"جایی" از یکدیگر جداشده و از هم‬ ‫مشخّص میشوند و هر یک‪ ،‬مَنِش و خصوصیتِ خودرا آشکار میسازند‪ .‬ولی کجا؟‬ ‫س‪ .‬ف‪ .‬از نگاهِ من‪ ،‬درست در همین"کجا" ایستاده بود‪ .‬نه جمعی ساده بود و نه تشکّل و سازمان‪/‬‬ ‫یافتهگی معمولِ تا آنزمانی‪ .‬روحِ"محفل"نیز در روابط و پیوندها رسوخ داشت و به آنها لطافت و نرمیِ‬ ‫سرزندهای میداد‪.‬‬ ‫درست در سالهای‪4953‬بود که ما بهتالش بد‪/‬سرانجامی دستزدیم تا این"کجا"را به "جایی"برسانیم‬ ‫‪ .‬تا"جمعِ"فداییانرا به"تشکّل"بَدَلسازیم؛ تا خودرا"سازمانیافته"سازیم‪ .‬پس با داسِ اساسنامهی‬


‫چند نوشته‬

‫‪413‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫حزبی بهریشهکنساختنِ گیاهانِ با نشاط پرداختیم‪ .‬برای روحِ سازمانناپذیرِ قفسْ گریزِ خود‪ ،‬قفسی بر‬ ‫ساختیم و درآن گرفتار آمدیم‪.‬‬ ‫رویِهمرفته‪ ،‬س‪ .‬ف‪ ،.‬در نگاهِآنروزهایمن‪ ،‬در برابرِ مقولههای"جمع"‪"،‬تشکّل"و"فرد"‪ ،‬همانگونه‬ ‫ایستادهبود که خودِ من‪ ،‬همچون بسیاریاز ماها‪ ،‬ایستادهبودم‪ :‬بیباور‪ ،‬گریزان‪ ،‬و ستیزان با گونههای‬ ‫تشکّلهایدولتی و حتّی تشکّلهایمخالفینِدولتِشاه؛ و در جستوجویِگونههایدیگر و تازهی"جمع"‪.‬‬ ‫این روحیّهی سازمانناپذیر‪ ،‬قطعاً تا اندازهای پیامدِ داستانهای تلخی بود که تشکیالتهای سیاسی در‬ ‫جامعهی ما رقم زدهبودند‪ .‬در همینحال‪ ،‬دور نیست که این خصیصه‪ ،‬یکی از نمودهای آن بیعالقهگیِ‬ ‫تواَم با نقّادی نسبت به مقولهی"شکل"بوده و یا باشد‪ ،‬که ریشهی "تشکّل"و"تشکیالت"است‪ .‬در کنارِ‬ ‫آن‪ ،‬من گمان میکنم‪ ،‬این روحیّه میتواند پیامدِ روحیّهای بهمراتب گستردهتر در جامعهی ما بوده و‬ ‫باشد؛ یعنی همانروحیّهیکُهَن که از آن سخن رفتهاست؛ روحیّهای که خوبیها و بدیهای"جمع"را‬ ‫میدانست و در همانحال‪ ،‬بهخوبیها و بدیهای "فرد"هم وقوف داشت‪.‬‬ ‫د ـ آرمانگرایی ‪ :‬رُویكَردی انسانی‬

‫آرمانگرایی و یا آرمانخواهی یکیدیگر از خصوصیاتِ مهمِّ ما بود‪ .‬دارای دو جنبهی ناهمخوان‪.‬‬ ‫هستیبخش و کُشنده‪ .‬شمشیری دو ‪/‬دَم‪.‬‬ ‫آرمانخواه‪ ،‬آرماندوست‪ ،‬آرمانگرا‪ ،‬آرمانی و‪ ...‬اینها نامهای گوناگونِ یک گروه و یا یک نوع از انسان‬ ‫ها هستند که دارای آرزوهای انسانی برای جامعهی خودند و آمادهاند برای تحقق آنها از خود بگذرند‪.‬‬ ‫آن آرمانهایی که ایندسته از انسانها ازآنها هواخواهی میکنند"مُلکِ طلقِ"آنان نیست‪ .‬دیگرانی هم‬ ‫هستند که دارای این آرمانها هستند و از آن آرمانها هواخواهی میکنند؛ ولی نمیتوان آنها را‬ ‫آرمانخواه نامید‪ .‬آنها خود هم‪ ،‬چنین نامگذاریای را برای خود نمیپذیرند‪ .‬پس تعریفِ انسانِ آرمان‪/‬‬ ‫خواه نهتنها داشتنِ آرمان است بلکه این هم هست که او بهآرمانِ خود عشق میورزد؛ و آمادهاست‬ ‫برای تحققِ آن از خود درگذرد‪ .‬این‪ ،‬از نگاهِ من‪ ،‬هستهی مهمِ تعریفِ یک انسانِ آرمانی است‪.‬‬ ‫آنچه که س‪ .‬ف‪ .‬را از دیگر"دارندهگانِ آرمانهای انسانی"جدا میکرد و او را در صفِ "آرمانخواهان"‬ ‫میگذاشت‪ ،‬بیشاز هرچیز‪ ،‬آمادهگیِشان بود در از‪ /‬خود‪/‬گذشتن برای تحققِ آن آرمانها‪ .‬من در اینجا‬ ‫عمداً بر رویِ"گذشتن از خود"تأکید میکنم و نه بر روی"گذشتن از جان"‪ .‬و این نهبهمعنای بیارج‬ ‫ساختنِ کسانی است که در هر زمان آمادهاند در راهِ آزادی و شرفِ انسانی از جانِ خود بگذرند‪ .‬فداییان‬ ‫نشان دادهبودند که در گذشتن از جانِ خود‪ ،‬آنجا که برای اهدافِ بزرگِ انسانی الزم است‪ ،‬تردیدی‬ ‫بهخود راه نمیدادهاند‪ .‬و این خصیصهی عالیِ آنها همچنان از کارنامهی زندگیِ کوتاهِ آنها هنوز تا‬ ‫روزگاران خواهد تابید‪ .‬امّا آنها نهتنها از‪/‬جان‪/‬گذشتهگان بودند بلکه از‪/‬خود‪/‬گذشتهگانهم بودند‪.‬‬ ‫"از‪/‬خود‪/‬گذشتهگی"در همانحال که همان"از‪/‬جان‪/‬گذشته‪/‬گی"نیست ولی دربرگیرندهیآن هم هست‪.‬‬ ‫آیا نیستند کسانی‪،‬که آمادهاند از جانِخود بگذرند ولی از"خودِ خود"‪ ،‬از خویشتنِ خود‪ ،‬نه؟ فرق است‬ ‫میانِ"جان" و "خود"‪ .‬میانِ"جانِخود" و "خودِ خود"‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪411‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫نیازی بهدلیل ندارد که آرمانخواهیِ انسانی دارای گونهها و انواعِ مختلف است‪ .‬هم آرمانهای انسانی‬ ‫متعدّدند‪ ،‬هم آرمانخواهیها‪ ،‬و هم آرمانخواهان‪ .‬آرمانخواهیِ س‪ .‬ف‪ .‬از گونههای انسانی بود‪.‬‬ ‫هرکوششی که اینآرمانخواهی را نا‪/‬انسانی بداند‪ ،‬هر کوششی که بخواهد آنرا در کنارِ انواعِ واپسمانده‬ ‫و واپسگرایِآرمانخواهی بگذارد انصافرا در داوری زیرِپا گذاشتهاست‪ .‬اینآرمانخواهی دارای ویژهگی‬ ‫هایی بود که آنرا در میانِ انواعِ آرمانخواهیهای انسانی‪ ،‬در کنارِ بهترینهایِ آنها قرار میداد‪ .‬این‬ ‫آرمانخواهی‪ ،‬از گونههای مُداراگر‪ ،‬و نوگرای آرمان خواهیِ انسانی بود‪.‬‬


‫‪413‬‬

‫چند نوشته‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫فصل پنجم‬ ‫در بارهی معنای به‪/‬هم‪/‬پیوستنِ ما‬ ‫همه به یکی‬ ‫یکی به همه‬ ‫همه به همه‬ ‫هیچکس به هیچکس؟‬

‫()()()‬ ‫بهباورِ من‪ ،‬خطاست اگرکه گفتهشود در سالهای‪ 54/51‬و نیز در سالهای‪ 51/55‬و مخصوصاً در سال‬ ‫های‪ 53‬بهبعد انبوهِ عظیمی از ایرانیان بهس‪ .‬ف‪ .‬پیوستند‪ .‬حتّی در درونِ س‪ .‬ف‪ .‬هم بهخطا این گمان‬ ‫بود که‪ :‬همهی آن انبوهی از دارندهگانِ روحیّهی اشارهشده‪ ،‬که درسالهای نامبرده به هواخواهی از او‬ ‫بر خاستند‪ ،‬بهاو پیوستند‪.‬‬ ‫بهحقیقت نزدیکتر است اگرکه گفته شود در این سالها انبوهِ عظیمی از ایرانیان که دارای روحیّهی‬ ‫همانند و مشترکی بودند بههم پیوستند‪.‬‬ ‫معنایپیوستنِ بسیاریاز ماها و س‪ .‬ف‪ .‬بههم‪ ،‬چیزی فراتر از به‪/‬هم‪ /‬پیوستنِ تکّههای پراکندهی یک‬ ‫روحیّهی یگانهبود‪ .‬بلکه این‪ ،‬بهمعنای به‪/‬هم‪ /‬پیوستنِ دارندهگانِ روحیّههای مشابه بود که همه از یک‬ ‫آبشخور سیراب بودند‪ .‬بسیاری از ماها روحیّهیمان را از س‪ .‬ف‪ .‬نگرفته بودیم‪ .‬بلکه ما نیز پیش از او‬ ‫و مستقل از او زیر تأثیرِ همان روحیّهایی بودیم که خودِ او هم ازآن متأثّر بود‪ .‬ازاینرو و دراینمعنا‪ ،‬هم‬ ‫س‪ .‬ف‪ .‬و هم آنانبوهِ انسانها باید"هوادار" نامیده شوند‪ .‬هوادارانیکه برایانجامِ آنچه که هوایِآنرا‬ ‫داشتند بههمدیگر پیوستند‪.‬‬ ‫گستره و مرزِ هوادارانِ س‪ .‬ف‪ .‬و خودِ س‪ .‬ف‪ .‬از سالهای ‪ ،55/4951‬دارای یک دگرگونیِ بزرگی شد‪.‬‬ ‫از خودِ س‪ .‬ف‪ .‬نزدیک به هیچکس بهجا نماند‪ ،‬امّا هزارانِ انسانِ دیگری پیدا شدند که همراه و همزمان‬ ‫با پیداشدنِشان‪ ،‬پدیدهای شگفت آغازکرد به پدیدارشدن‪ :‬پدیدهی "هواداران"‪.‬‬ ‫پدیدهی هواداران‬

‫ت انقالبِ‪ ،53‬نزدیک بههمهی کسانی که خود را فدایی مینامیدند‪ ،‬در‬ ‫بهویژه از همان ماههای نخس ِ‬ ‫حقیقت "هوادارانِ"فدایی بودند‪.‬‬ ‫این پدیدهی کممانند‪ ،‬هنوز هم پس از دهها سال پیداییِ خود‪ ،‬ناشناخته ماندهاست‪ .‬مرز و گسترهی‬ ‫این پدیدهی هواداران‪ ،‬بهیکمعنا چنانبود که حتّی خودِ آن چندنفرِ بازمانده از س‪ .‬ف‪ .‬را هم در بر‬ ‫میگیرد‪ .‬یعنی در حقیقت‪ ،‬دیگر همه هوادار بودند‪ .‬هیچکس نمیتوانست ادّعا کند که در شمارِ انسان‬ ‫های نمایندهی آن"اصل"است‪ .‬اینکه در سالهای‪ ،53/4951‬اینجا و آنجا‪ ،‬کسانی تالشهایی کردند‬ ‫تا مگر خودرا نمایندهی آن"اصل" بنامند‪ ،‬خیلی زود نشان داد که بسیاری از این انسانها‪ ،‬که در مَنِش‬ ‫نیکِ آن ها تردیدی نبود‪ ،‬از آن تغییرِ بزرگ خبردار نشدند‪ ،‬و در نیافتند که حتّی آنان هم از همان سال‬ ‫های‪ 55/4951‬عناصرِ مهمّی از"هواداربودن" در خود دارند‪ .‬همه از سهمگینبودنِ ضربه های آنسالها‬ ‫میگویند امّا کم بودند که دریابند یکی از نشانههای سهمگینیِ آنضربهها اینبود‪ ،‬که نمایندههای‬


‫چند نوشته‬

‫‪431‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫"اصلِ"را از میان برداشت‪ ،‬و "اصل"‪ ،‬خوشبختانه از آن آزمون بهسالمتگذشت‪ .‬دیگر همه هوادارند‪.‬‬ ‫نهاینکه"فرع" شدهباشند‪ .‬نه! بلکه هواداراناند؛ هوادارانِ اصل‪ .‬هوادارانِ اصلی‪ .‬اصلِ هواداران‪.‬‬ ‫چه در پیشاز انقالب و چه بهویژه در پس ازآن‪ ،‬همهی ما که به هواخواهی از س‪ .‬ف‪ .‬برخاسته بودیم‬ ‫پذیرفتیم که همراه با س‪ .‬ف‪ .‬یکجا و یکسره "فدایی خلق" نامیده شویم‪ .‬نامِ"فدایی خلق" از نامهای‬ ‫زیبنده‪ ،‬ناآلوده‪ ،‬خوشخاطره و معتبرِ جامعهی ما بود و هست و امیدوارم همچنان باشد‪ .‬امّا اینجا بحث‬ ‫برسرِ چیزِ بهکلّی دیگری است‪ .‬حقیقت را‪ ،‬که نمیشد هرکسی را که از این روحیّه متأثّر بود "فدایی‬ ‫خلق" نامید‪ .‬همچنان که نمیشد همهی آن کسان و گروههای سیاسی یا فرهنگی یا مذهبی گوناگونی‬ ‫را که دارای آن روحیّه بودند و آنرا در رفتار و اندیشههای خود کموبیش باز مینمایاندند فدایی خلق‬ ‫نامید‪ .‬فداییخلق نامِ تنهاوتنها یكی از همهی آنگروههاییبود که درشمارِ دارندهگانِ صادقِ این روحیّه‬ ‫بهحساب میآمدند‪ .‬حتّی همهی هوادارانِ نزدیکِ س‪ .‬ف‪ .‬را هم نمیتوان"فدایی خلق" نامید و یا از این‬ ‫نامگذاری چنین نتیجه گرفت که گویا همهیشان بهیکمیزان و یکنحو از آنروحیّه متأثّر بودند‪ .‬زیرا‬ ‫میانِهوادارانِ س‪ .‬ف‪ .‬هم تفاوتهایمعیّنی در میزانِ تأثیرپذیریِشان از آنروحیّه و در میزانِ پایبندیِ‬ ‫شان نسبت بهآن روحیّه وجود داشت‪.‬‬ ‫از علّتها و یا انگیزههای پذیرش این نامگزاری مشتركِ ناکامل و شُبهه برانگیز‪ ،‬یکی‪ ،‬فشارهای در‪/‬هم‪/‬‬ ‫شکنندهی بهاصطالح"ضرورتِ""سازمانیافتهشدن"بود‪ .‬ضرورتِسازمانیافتهشدن‪ ،‬نامیرا بر خود می‬ ‫طلبید‪ ،‬و زحماتِ بیدریغ س‪ .‬ف‪ .‬در سالهای پیش از انقالب‪ ،‬نامِ اورا بهحق و بهشایستهگی بر سازمان‬ ‫‪/‬یابندهگیِ تازهیمان حک میکرد‪ .‬و چنینهم شد‪ .‬یکی دیگر از علّتها هم قطعاً سادهباوری و ساده‪/‬‬ ‫دلیِ صادقانهی ویژهی آن روحیّهی نامبرده باید بوده باشد که همهی ما‪ ،‬یعنی هم س‪ .‬ف‪ .‬و هم‬ ‫هواداران آن را‪ ،‬در نَوَردیده و در بر گرفتهبود‪ .‬و البد همین مسئله بود که سبب شده بود نه س‪ .‬ف‪ .‬از‬ ‫دادنِ نام خود بهآن"انبوهه" اِکراه کند و نه آن انبوهه بر نامیدهشدن و انتسابِ خود بهایننام‪ ،‬کدام‬ ‫بهایی و قیمتی یا احیاناً شرطی و امّایی بگذارد‪ .‬و از اینرو‪ ،‬هیچ چانهزدنی انجام نگرفت‪.‬‬ ‫هیچ بعید نیست که این نامگذاری دریکی‪/‬دوسالِ نخستِ پس از انقالب‪ ،‬تا اندازههایی‪ ،‬یک پَردهکشیِ‬ ‫عامدانه برروی آن تفاوتها بودهباشد برای گِرد آوریِ نیروهای بیشتر‪ .‬در همانحال که بایدگفت‪:‬‬ ‫ادامهدارشدنِ این نامگذاریِ نامناسب از سالهای بهویژه ‪4953‬بهبعد‪ ،‬قطعاً در زیرِ تأثیرِ حسابگریهای‬ ‫حقیرِ سیاسی بود‪ ،‬که در آنهنگام "اکثریتِ" ما را در خود بلعیده بود‪ .‬حقیقت ایناست که این نامِ‬ ‫مشترك‪ ،‬بر برخی از تفاوتهایی که میان ماها وجود داشت پرده میکشید‪ .‬ازجملهی تفاوتهایی که‬ ‫این نامِ مشترك آن را از دیدهها ودیدها‪ ،‬حتّی دیدهای خودِ ما هم‪ ،‬پنهان میکرد همین تفاوتِ هر‬ ‫یک از ماها در میزانِ تأثیرپذیریمان از آنروحیّه ی نامبرده و در میزانِ پای بندیمان نسبت بهآن بود‪.‬‬ ‫وجودِ این تفاوتها حقیقتیاست که تصوّر نمیکنم کسی آنرا انکار کند‪ .‬ازپساز انقالب تاکنون همهی‬ ‫ما شاهد بودیم و هنوز هم هستیم که این تفاوتها‪ ،‬از سوی كسانی‪ ،‬هرگاه که الزم میآمد پردهپوشی‬ ‫میشد تا نمایشِ وحدت‪ ،‬وحدت بهخاطرِ مطامع حقیرِ سیاسی‪ ،‬هر چه چشمگیرتر باشد‪ ،‬و هرجا الزم‬ ‫میافتاد از پرده بیرون آورده میشد و همچون ماری به میانه پرتاب میگشت برای ترساندن‪ ،‬و یا به‬


‫چند نوشته‬

‫‪434‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫بهانهای بَدَل میشد برای سرشاخشدن با همدیگر و یا بَدَل میشد بهیکی از موضوعاتِ مهمِ بحث و‬ ‫فحثهای درونِ ما‪ .‬برخی متّهم میشدند به اینکه از آن روحیّه فاصله گرفتهاند و برخی دیگر متّهم‬ ‫میشدند بهاین که هنوز بهاین روحیّهی "کهنه و زیانبخش و عرفانزده و درویشمسلک" آلودهاند‪ .‬و‬ ‫باری‪ ،‬بههرحال هیچکس وجودِ آن روحیّه را در درونِ ما بهطورِکلّی انکار نمیکرد‪ .‬وجود این تفاوتها‬ ‫خود دلیل روشنی است بر این که در درونِ ما‪ ،‬در زیرِ آن روحیّهی اصلی‪ ،‬روحیّههای کوچکتری هم‬ ‫وجود داشتهاند که دارای مَنِش ویژهی خودبودند‪ .‬بهاعتقادِ من یکی از پایههای اختالفهاییکه در باره‬ ‫یِ برخی از رویدادها و یا موضوعهای سیاسی و یا اجتماعی وجود داشت‪ ،‬همین تفاوتها میان این‬ ‫روحیّههای کوچکتر با هم‪ ،‬و میانِ آنها با آن روحیّهی اصلی و یا بزرگتر بود‪ .‬من هیچ تردیدی ندارم‬ ‫که آنروحیّه‪ ،‬که بخشِ بزرگِ ایننوشته بهاشارههایی در بارهی معنایآن اختصاص یافته است‪ ،‬هم‬ ‫عاملِ به‪/‬هم‪/‬پیوستنِ ما بود‪ ،‬و هم خود از مضامینِ مهمِّ این به‪ /‬هم‪/‬پیوستن‪ .‬حتّی شکلِ به‪/‬هم‪/‬پیوستنِ‬ ‫ما هم آشکارا زیرِتأثیر و نشانگذاریِ آن بوده است‪ .‬همینروحیّه موجب شدهبود که به‪/‬هم‪/‬پیوستنِ ما‪،‬‬ ‫دستِکم تا سالهای‪ ،4953‬معجون و آمیزهای از گونههای مختلفِ به‪/‬هم‪/‬پیوستن باشد‪ :‬به‪/‬هم‪/‬پیوستنِ‬ ‫همه‪/‬به‪/‬همه؛ یکی‪/‬به‪/‬همه؛ همه‪/‬به‪/‬یکی؛ و حتّی هیچکس‪/‬بههیچکس‪ .‬به‪/‬هم‪/‬پیوستنی که برای بهدست‪/‬‬ ‫گرفتنِ قدرتِ سیاسی‪ ،‬کارایی نداشت و بلکه برضدِّ آن بود‪ ،‬ولی بهلحاظِ اجتماعی دارای کاراییِ باالیی‬ ‫بود‪ .‬به‪/‬هم‪ /‬پیوستنی شگفت‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪431‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ یِکُم‬

‫و‪ ...‬آنگاه‬

‫و آنگاه در گوشهوُکنارِجامعه‪ ،‬درگوشهوُکنارِ روحِ ما‪ ،‬روشناییای آغازکرد به رامشگری‪ .‬چهلحظههایی‬ ‫بود‪ ،‬شگفتا چهلحظههایی‪ .‬هرگز خودرا با انسانوُ جهان وُ هرچه در آنهاست‪ ،‬اینچنین درآمیخته‬ ‫احساس نکردهبودم‪ .‬همراه با بیشمار انسانِ دیگر‪ ،‬یگانه شده بودم با همهکس و با همهچیز‪ .‬بیگانه شده‬ ‫بودم با هرچه بیگانهگی با هرچه و با هرکِه‪ .‬نهآنکه از یاد بردهبودهباشم که آدمی چه معجونِ غریبی‬ ‫است و جهانوُ هرچه که در اوست چه آلودهگیها و ناپاکیهاییرا درخوددارند‪ ،‬و زمانه همیشه چه‬ ‫داستانهای شگفتی میسازد‪ .‬بلکه من‪ -‬مانندِ آن بیشمار‪/‬دیگران‪ ،‬همهیآنها را همراه با همهی‬ ‫آلودهگیها و ناپاکیهایشان در آغوش گرفتهبودم‪ ،‬و خویشتنِ خودرا هم با همهی آلودهگیها و ناپاکی‬ ‫هایم بهآغوشِ آنها رها کردهبودم‪ .‬از همهی تجربههای شخصی و کشفوُشهودهای تنهایی و شنیدهها‬ ‫وُ دیدهها وُ خواندهها بر میآمد که این‪ ،‬روشناییِ انقالباست‪ .‬و بود‪ .‬من در آنلحظهها هیچ تردیدی در‬ ‫این نداشتم‪ .‬و اکنونهم هیچتردیدی درآن بیتردیدی ندارم‪ .‬با هماننگاه‪ ،‬که هم‪/‬چونچراغی در دل و‬ ‫در دیده میسوخت‪ ،‬با همانسادهگیوُ سادهلوحیوُ خلوص‪ ،‬آنرا باور کردم‪ .‬آنرا باورکردیم‪ .‬و کوشیدیم‬ ‫تا دیگرانرا هم‪ -‬آندیگرانی که امروز دیگر عارِمان میآید آنها را به همان نامِ واقعیشان که در آن‬ ‫روزگار مینامیدیم بنامیم‪ ،‬یعنی کارگران و زحمتکشانرا‪ -‬متقاعد کنیم که آنروشناییرا باور کنند‪.‬‬ ‫آنروحیّهیکهنسال‪ ،‬که از آن سخن رفتهاست‪ ،‬و نیز آنروحیّهی نوسال‪ ،‬که از آنهم باز سخن گفته‬ ‫شد‪ ،‬بهبیانی دیگر‪ ،‬آن"مجموعه‪/‬روحیّه"‪ ،‬در برابرِ ورطهایهولناك قرارگرفت(یا ایستاد‪ ،‬یا ایستاندهشد‪،‬‬ ‫و یا بهایستادن واداشتهشد‪ ،‬و یا بهسوی اینایستادن کشاندهشد)‪ :‬در برابرِ ورطهای هراسآور‪« :‬ورطهی‬ ‫همهچیز را بهضرورتهایسیاستوقدرت گرهزدن»؛ در برابرِ «ورطهی قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری»؛ در برابرِ‬ ‫«ورطهی جدالیبیافتخار‪ :‬ورطهی جدال بر سرِ سَهمی در قدرتِ سیاسی»‪.‬‬ ‫کش‪/‬مکشی در درونِ اینروح‪ ،‬اینروحیّه‪ ،‬بر سرِ درافتادن یا درنیفتادن بهاینورطه‪ ،‬شعلهگرفت‪.‬‬ ‫و آنگاه بُرههی دیگری آغازشد‪...‬‬ ‫‪4914‬‬



‫خیره در نگاهِ خویش‬ ‫بخش دوم‬ ‫فهرست‪. :‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫صفحه‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪119‬‬

‫اشاره‬

‫‪11‬‬

‫پیش از فصول‬ ‫دربارهی رَوَندِ سیاه‬ ‫سرچشمههای پیداییِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مَدارِی در میانِ ما‬ ‫قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‪ :‬روحیّهای تازه یا واکنشِ تازهی روحیّهی قدیم؟‬ ‫فصل یكم‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪219‬‬

‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و دگردیسیِ جامعه‬ ‫فصل دوم ‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪21‬‬

‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و دگردیسیهای ما‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و سرنوشتِ مَنِشهای سیاسیِ ما‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و رابطهی ما و قدرت‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و نگاه ما‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و دگردیسیِ تصویرِ جهان در ذهنِ ما‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و زندهگیِ گروهیِ ما‬ ‫در‪/‬هم‪/‬ریزیِ درون و بیرون‬ ‫فصل سِوُم‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪217‬‬

‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و دگردیسیهای من‬ ‫پیداییِ شکلِ تازهای از پنهانداری‬ ‫بستنِ بهموقعِ چشم‬ ‫به سودای هَرَس‪ ،‬تَبَر‪/‬در‪/‬دست‪ ،‬در برابر ِ درختِ خویشتنِ خود!‬ ‫فصل چهارم‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪221‬‬

‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و دگردیسیِ رابطهی ما و انسان‬ ‫فصل پنجم‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪224‬‬

‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و جداییها‬ ‫فصل ششم‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪22‬‬

‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و دگردیسیِ رفتارِ ما با اندیشه و اندیشهورزی‬ ‫دو رفتار با اندیشه‬ ‫دربارهی برخی صفتهای دگرگونیهای اندیشهییِ ما‬ ‫مباحثِ ما و استدالل‬ ‫مباحثِ ما و مقولههای پذیرش‪ ،‬اقناع‪ ،‬تسلیم‬ ‫مباحثِ ما و پدیدهی تردید‬ ‫مباحثِ ما و تأثیرِ گونههای ناسیاسیِ قدرت‬ ‫فصل هفتم‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و دنبالهرَوی از واقعیت‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪231‬‬


‫واکُنشِ خودبهخودی‪ ،‬و غریزی‬ ‫طغیانِ غریزهها‬ ‫ردیابیِ نقشِ این عوامل در موضوعِ "اتّحادها"و"مبارزهها"‬ ‫فصل هشتم‬

‫‪..‬‬

‫‪.‬‬

‫‪24‬‬

‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و دگردیسیِ فرهنگِ"اتّحاد" و "مبارزه" در جامعه و در نزدِ ما‬ ‫فصل نهم‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪251‬‬

‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و مقولهی خیانت‬ ‫فصلِ دَهُم‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪254‬‬

‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و رابطهی ما با گروههای سیاسی‬ ‫سه نمونهی عملیِ کوچک برای مباحثِ فصلِ هَشتُم و نُهُم‬ ‫فصل یازدهم‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪259‬‬

‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و آن روحیّه‬ ‫فصل دوازدهم‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪291‬‬

‫پسگفتار‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪293‬‬

‫پس از فصول‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪297‬‬

‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و وظیفهی من‬


‫‪431‬‬

‫چند نوشته‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫اشاره ‪:‬‬ ‫بخشِیکمِ ایننوشته‪ ،‬همه در تشریحِ برخی از ویژهگیها و خصلتهایما‪ ،‬بهعنوان یک مجمعوعهی‬ ‫نهچندان کوچکی از تودهی ایرانیان‪ ،‬بود‪ .‬این مجموعه‪ ،‬دربرگیرندهی افراد‪ ،‬انجمن ها‪ ،‬گروهها و سازمان‬ ‫های فرهنگی‪ ،‬فکری‪ ،‬سیاسی‪ ،‬اجتماعی‪ ...‬بود‪ .‬همهی اجزایِ این مجموعه‪ ،‬با همهی ناهمانندیهایِ‬ ‫شان‪ ،‬دارای همانندیِ مشترکی بودند‪ .‬من این هم‪/‬مانندیِ مشترك را یک "روحیّهی معیَّن" نامیدهام‪ ،‬و‬ ‫کوشیدهام تا بهزعمِ خود بگویم که نسلِ ما‪ ،‬یک "عنصر"و"جزءِ" این مجموعه‪ ،‬و از عنصرها و جزءهایِ‬ ‫پُرشور و چشمگیرِ آن بود‪ .‬من در آن بخش‪ ،‬تالش کردم تا خصایصِ آن روحیّهیمشتركرا‪ ،‬آنطورکه‬ ‫نگاِه من آنرا میدیدم‪ ،‬بَربِشمُرم‪ .‬بهدالیلِ شخصی‪ ،‬به«سازمان چریکهای فداییخلقایران»(س‪ .‬ف‪ ).‬در‬ ‫آنبخش از نوشته‪ ،‬بهگونهای ویژه اشاره شده بود‪.‬‬ ‫در اینبخش‪ ،‬صحبت بر سرِ سرنوشتِ آن روحیّهی مشترك در سالهای پس از انقالب‪ 4953‬تا ‪4911‬‬ ‫بهطورِ کلّی است‪ .‬و صحبتِ من در بارهی سرنوشتِ آن روحیهی مشترك‪ ،‬باز هم بهدالیلِ شخصی‪،‬‬ ‫بهویژه بهسرنوشتِ س‪ .‬ف‪ .‬و به خصوص به س‪ .‬ف‪" .‬اکثریت" متوجّه و متمرکز است‪ .‬صحبت دربارهی‬ ‫فرازها و نکاتِ گوناگونِ این سرنوشت نیز‪ ،‬بهویژه و یا شاید فقط متمرکز است بر یک نکته و فرازِ بزرگِ‬ ‫این سرنوشت‪ ،‬یعنی بر سیاستِ دفاع و پشتیبانیِ ما س‪ .‬ف‪ .‬اکثریت از جمهوریِاسالمی و شکوفا‪/‬ساختنِ‬ ‫آن‪ .‬زیرا این فراز از این سرنوشت‪ ،‬دردناك‪ /‬ترین و زیانبارترین نکات و فرازهای این سرنوشت است و‬ ‫ماهیّتِ این سرنوشت را رقم زده است‪.‬‬ ‫من در اینبخش‪ ،‬کوشیدهام که این سرنوشترا‪ ،‬از راهِ کَندوکاو در برخی دگردیسیهای درونیِ خودم‪ ،‬و‬ ‫دقّت در برخی دگردیسیها در برخی از وجوهِ اندیشهیی و کرداریِ س‪ .‬ف‪ .‬در رَوَندِ انقالب دنبالکنم‪ .‬در‬ ‫جریانِ این دنبالهگیری و بهاصطالح"تحقیق"‪ ،‬بهاین نتیجه رسیدهام که سیاستِ اکثریتِ ما در پشتیبانی‬ ‫از ج‪ .‬ا‪ .‬نتیجه و پیامدِ اینحقیقت است که اکثریتِ س‪ .‬ف‪ .‬در سالِ‪ 4953‬به کُرنش در برابرِ سیاست‪/‬‬ ‫قدرت‪ /‬مداری درغلتید‪ .‬آن کسانی که تصوّر میکنند ریشهی در پیش گرفتنِ این"سیاست"‪ ،‬همانا در‬ ‫پذیرشِ"ضدامپریالیستیبودنِ" ج‪ .‬ا‪ .‬و روحانیتِ آن‪ ،‬ضدِّ امپریالیستبودنِ خودِ فداییان‪ ،‬پذیرشِ نظریه‬ ‫هایِ راهِرشدِ غیرسرمایهداری بهروایتِ ح‪ .‬ك‪ .‬شوروی‪ ،‬و‪ ...‬و یا غالبشدنِ یک"باندِ" خیاتکار بر این‬ ‫اکثریت است‪ ،‬با آنکه کمی درست میگویند‪ ،‬بهطورِکلّی برخطا هستند‪ .‬همهی این چیزها بهانه‪،‬‬ ‫دستآویز و توجیههایی بیش نبودند‪ .‬ریشهیاصلیِ درپیشگرفتنِ آن"سیاست"‪ ،‬چیرهگی‪/‬یافتنِ قدرت‪/‬‬ ‫سیاست‪/‬مداری بر این"اکثریت"بوده است‪.‬‬ ‫آغازِ انقالب‪ ،‬بهدرستی در زبانِ شعریِ پیش ازآن‪ ،‬به"طلوع" و برآمدِ خورشید تشبیه میشد‪ .‬آنچه که‬ ‫امّا کمتر بهآن پرداخته میشد این بود که با برآمدِ آفتاب‪ ،‬چه چیزهای دیده خواهند شد‪.‬‬ ‫« صبح وقتی كه هوا روشن شد‬ ‫هركسی خواهددانست وُ‪ ،‬بهجا خواهد آورد مرا‬ ‫كه براین پهنهور‪/‬آب‬ ‫به چه ره رفتم وُ‪ ،‬از بهرِ چهام بود عذاب‪ ».‬نیما یوشیج‬


‫چند نوشته‬

‫‪433‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫آیا میشد همچون نیما چنین روشن و ساده به روشناییِ فردا و به خلوصِ نگاهِ نگرندهها امیدداشت؟‬ ‫آیا بهراستی«هرکسیخواهددانست»و«بهجاخواهدآورد» که«براینپهنهورآب»«بهچهرَهرفتیم»؟ آنروحیّه‬ ‫که از آن سخن رفتهاست چنینامیدی داشت‪ .‬نیما خودهم‪ ،‬یکی از دارندهگانِ همینروحیّه بود‪.‬‬ ‫پس همه به"روشنی"درآمدیم‪ .‬تفاوت میان آنچه که تا آنهنگام فقط"بهگوش میرسید و بهخیال‬ ‫مینشست"‪ ،‬با آنچه که اکنون دیگر "بهچشم میآمد و بهدریافت مینشست"‪ ،‬آغازکرد به جانگرفتن‪.‬‬ ‫آزمونِ تصوّرات بود و صورتها‪ .‬تنها "مدعیان"نبودند که آزمون میشدند؛ همهکس و همهچیز ‪ :‬هم‬ ‫"مُدّعی"‪ ،‬هم"مُدّعا"‪ ،‬هم"دعوتشده"‪ .‬هم "رهبران"‪ ،‬هم راهها‪ ،‬هم خلق‪.‬‬ ‫درست در همانآستانهی بُرههیتازه‪ ،‬روحیّهی نام‪/‬برده خودرا در برابرِ آزمایشی بزرگ دید‪ .‬هم‪ /‬پای او‪،‬‬ ‫بخشی از انسانِایرانینیز‪ ،‬که اینروحیّه را در رفتارها و اندیشههای خود داشت‪ ،‬خودرا با همین آزمایش‬ ‫رو‪/‬به‪/‬رو دید‪ .‬آنچه در اینبخش از ایننوشته میآید‪ ،‬گوشهای از این داستانِ رو‪/‬در‪/‬روییاست با بیانی‬ ‫بهگونهی خود‪ .‬برای این که گسستی میانِ بخشِ یکُمِ این نوشته و بخشِ دُوُم آن پیش نیاید‪ ،‬پایانِ بخشِ یکم‬ ‫را در آغازِ بخشِ دوم تکرار میکنم‪:‬‬

‫«و آنگاه در گوشهوُکنارِجامعه‪ ،‬درگوشهوُکنارِ روحِ ما‪ ،‬روشناییای آغازکرد به رامشگری‪ .‬چهلحظههایی‬ ‫بود‪ ،‬شگفتا چهلحظههایی‪ .‬هرگز خودرا با انسانوُ جهان وُ هرچه درآنهاست‪ ،‬اینچنین درآمیخته‬ ‫احساس نکردهبودم‪ .‬همراه با بیشمار انسانِ دیگر‪ ،‬یگانه شده بودم با همهکس و با همهچیز‪ .‬بیگانه شده‬ ‫بودم با هرچه بیگانهگی با هرچه و با هرکِه‪ .‬نهآنکه از یاد بردهبودهباشم که آدمی چه معجونِ غریبی‬ ‫است و جهانوُ هرچه که در اوست چه آلودهگیها و ناپاکیهاییرا درخوددارند‪ ،‬و زمانه همیشه چه‬ ‫داستانهای شگفتی میسازد‪ .‬بلکه من‪ -‬مانندِ آن بیشمار‪/‬دیگران‪ ،‬همهیآنها را همراه با همهی‬ ‫آلودهگیها و ناپاکیهایشان در آغوش گرفتهبودم‪ ،‬و خویشتنِ خودرا هم با همهی آلودهگیها و ناپاکی‬ ‫هایم بهآغوشِ آنها رها کردهبودم‪ .‬از همهی تجربههای شخصی و کشفوُشهودهای تنهایی و شنیدهها‬ ‫وُ دیدهها وُ خواندهها بر میآمد که این‪ ،‬روشناییِ انقالباست‪ .‬و بود‪ .‬من در آنلحظهها هیچ تردیدی در‬ ‫این نداشتم‪ .‬و اکنونهم هیچتردیدی درآن بیتردیدی ندارم‪ .‬با هماننگاه‪ ،‬که هم‪/‬چونچراغی در دل و‬ ‫در دیده میسوخت‪ ،‬با همانسادهگیوُ سادهلوحیوُ خلوص‪ ،‬آنرا باور کردم‪ .‬آنرا باورکردیم‪ .‬و کوشیدیم‬ ‫تا دیگرانرا هم‪ -‬آندیگرانی که امروز دیگر عارِمان میآید آنها را به همان نامِ واقعیشان که در آن‬ ‫روزگار مینامیدیم بنامیم‪ ،‬یعنی کارگران و زحمتکشانرا‪ -‬متقاعد کنیم که آنروشناییرا باور کنند‪.‬‬ ‫آنروحیّهیکهنسال‪ ،‬که از آن سخن رفتهاست‪ ،‬و نیز آنروحیّهی نوسال‪ ،‬که از آنهم باز سخن گفته‬ ‫شد‪ ،‬بهبیانی دیگر‪ ،‬آن"مجموعه‪/‬روحیّه"‪ ،‬در برابرِ ورطهایهولناك قرارگرفت(یا ایستاد‪ ،‬یا ایستاندهشد‪،‬‬ ‫و یا بهایستادن واداشتهشد‪ ،‬و یا بهسوی اینایستادن کشاندهشد)‪ :‬در برابرِ ورطهای هراسآور‪" :‬ورطهی‬ ‫همهچیز را بهضرورتهایسیاستوقدرت گرهزدن"؛ در برابرِ "ورطهی قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری"؛ در برابرِ‬ ‫"ورطهی جدالیبیافتخار‪ :‬ورطهی جدال بر سرِ سَهمی در قدرتِ سیاسی"‪.‬‬ ‫کش‪/‬مکشی در درونِ اینروح‪ ،‬اینروحیّه‪ ،‬بر سرِ درافتادن یا درنیفتادن بهاینورطه‪ ،‬شعلهگرفت‪.‬‬ ‫و آنگاه بُرههی دیگری آغازشد‪»...‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪431‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫پیش از فصول!‬ ‫در بارهی رَوَندِ سیاه‬

‫یکی از پیآمدهای انقالبِ بهمن این بود‪ ،‬که رَوَندهای بیشماری را‪ -‬که تا پیشازآن‪ ،‬زمینه یا امکا ِ‬ ‫ن‬ ‫روانشدن نیافته و یا در نیمهراهِ خود باز ایستاده بودند‪ -‬در جامعه روانه ساخت‪ .‬نهتنها درونِ جامعه‪،‬‬ ‫بلکهحتّی درونِانسانها هم بهپهنهی درنَوَردیدهشدنِ اینرَوَندها بَدَل شدهبود‪ .‬جویباری از هزارانجوی‪.‬‬ ‫این رَوَندها طراوت و تازهگی با خود میآوردند ولی همچنین گِل وُ الی و گاهحتّی بویِتعفّنرا هم‪.‬‬ ‫یکی از این رَوَندها‪ ،‬که بوی کامالً دیگر و یکّهای داشت‪ ،‬ژرف و عریض بود؛ من این رَوَند را‪ ،‬رَوَندِ سیاه‬ ‫مینامم‪ .‬ورطهای عظیم‪ ،‬که در زیرِپای جامعه دهان گشود‪ .‬مضمونِ این رَوَند‪ ،‬که من همهی مطالبِ‬ ‫این نوشتهرا بر مَدارِ آن بهگَردش درآوردهام‪ ،‬در فشردهترینشکلِ خود این است‪:‬‬ ‫رَوَندِ کشیدهشدنِما بهسوی"سیاست‪/‬مَداری" و "قدرت‪/‬مَداری"‪ ،‬بهسوی"قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری"‪ .‬رَوَندِ‬ ‫کشیدهشدنِ ما بهسوی"نگریستن بهانسان و بهحقیقت و به دادگری و آزادی از دریچهی مصلحتهای‬ ‫سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری"‪ .‬رَوَندِ کشیدهشدنِ ما بهسوی تقدیسِ قدرتِ سیاسی‪.‬‬ ‫آغازِ پیوستنِما به قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‪ ،‬آغازِ جداشدنِ ما بود از مبارزهی سیاسی و اجتماعیِ توده‬ ‫های گستردهی انسانها‪ ،‬که در همهی حوزه های زنده گیِ اجتماعی روان بود‪ ،‬زنده و نوجو و پویا بود‪،‬‬ ‫و هدفِ اصلیِ آن‪ ،‬دگرگونکردنِ انسانی و انقالبیِ همهی حوزههای زندهگیِاجتماعی بود‪ .‬آغازِپیوستنِ‬ ‫ما بود بهمبارزهی سیاسیای‪ ،‬که آنرا فقط احزابِ سیاسی انجام میدهند‪ ،‬تودههای انسانی در آن‬ ‫نقشی ندارند و تنها "ماشینِرأی"اند‪ ،‬مبارزهای محدود و محافظهکار‪ ،‬و بهدور از پویایی و انسانی‪/‬سازی‬ ‫‪ ،‬مبارزهی که هدفِ اصلیِ آن‪ ،‬بهدستآوردنِ قدرتِ سیاسی و یا نگهداشتِ آن است‪.‬‬ ‫اینرَوَند‪ ،‬بهیکمعنی‪ ،‬رَوَند جایگزینشدنِ آن"وارستهگیِ ستیزهجویانه از قدرت" با "وابستهگیِ کُرنش‪/‬‬ ‫گرانه بهقدرت"بود‪ .‬اینرَوَند یکدگردیسیِ ماهَوی بود‪ .‬هرگونه توضیح بیشترِ این رَوَند‪ ،‬در اینجا‪،‬‬ ‫کاری دوباره است‪ ،‬زیراکه متنِ این نوشته‪ ،‬سراسر‪ ،‬چیزی جز همین توضیح نیست‪.‬‬ ‫امّا منظورِمن از"ما"‪ ،‬در اینبخش‪ ،‬نیاز به یک اشارهی کوتاه دارد‪ .‬از یکسو‪ ،‬تا آنجاکه سخن بر سرِ‬ ‫قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداریِ عام است‪ ،‬این"ما"‪ ،‬در برگیرندهی همهی گروههای فداییاست‪ ،‬که برای خود‬ ‫"تشکیالت" دارند‪ ،‬و از عمرِ اینتشکیالتها اکنوندیگر دستکم دو‪/‬دهه میگذرد؛ این "تشکیالتها"‬ ‫همهگی‪ ،‬البتّه هریک بهاین یا آن اندازه‪ ،‬در زیرِ سلطهی قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری درآمدهاند‪ .‬با این فرق‪،‬‬ ‫که هر یک در زیرِ سلطهی نوعِ ویژهای (چپ‪ ،‬راست‪ ،‬میانه) از این قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری هستند‪ .‬و از‬ ‫سویِ دیگر‪ ،‬این"ما"‪ ،‬فقط در برگیرندهی آن بخشی از فداییان است‪ ،‬که در سالهای‪ 11/4953‬بهزیرِ‬ ‫سلطهی نوعِ راستروانهی قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری درآمدهاند‪ ،‬و با نامِ س‪ .‬ف‪« .‬اکثریت» شناخته شدهاند‪.‬‬ ‫بخشِ عمده و اصلیِ این نوشته البتّه‪ ،‬در بارهی دگرگونیها و دگردیسیهای سیاسی‪/‬فکری‪/‬اجتماعیِ‬ ‫همینبخش از فداییاناست در دورهی رَوَندِ کشیدهشدنِشان بهسوی قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‪ ،‬تا سالهای‬ ‫‪11/53‬؛ و در بارهی نتایجِ زیانبارِ این دگرگونیها و دگردیسیهای آن فداییان در دورهای که ‪ 4/5‬تا ‪1‬‬ ‫سال طول کشید‪ ،‬از ‪ 11/4953‬تا ‪. 11/4914‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪433‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫در این دورهی دُوُم‪ ،‬چیرهگیِ آن رَوَندِ سیاه بر"موجودیتِ دست‪/‬جمعیِ"ما (س‪ .‬ف‪" .‬اکثریت")‪ ،‬دیگر‬ ‫بـُرّا و چشم ناپوشیدنی شده بود‪ .‬این دورهای است که درآن‪ ،‬هر یک از ما‪ ،‬به هر دلیلی و بهانهای و یا‬ ‫سببی‪ ،‬گذاشتیم تا آن"تمایلِ هیوالیی"‪ ،‬آن سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداریِ راستروانه‪ ،‬که میتوان آن را هم‪/‬‬ ‫چنین "تمایل به هیوالشدن" هم نامید‪ ،‬به درونِ ما راه یابد و سپس ما را آرامآرام ببلعد؛ و همینطور‬ ‫هم‪ ،‬ما را آرام آرام به خوی"بلعیدن" مبتال سازد‪.‬‬ ‫در بارهی سرچشمههای پیداییِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مَدارِی در میانِ ما‬

‫بهگردشدرآمدنِ ما بر مَدارِ سیاست‪/‬قدرت‪ ،‬پدیدهای است عام‪ ،‬که همهی ما را‪ ،‬هر یک را بهنوعی و در‬ ‫دورهای‪ ،‬در برگرفت‪ .‬و نوعِ خاصِّ این پدیده‪ ،‬نوعِ راستروانهیآن‪« ،‬اکثریتِ»مارا در سالهای‪14/11‬‬ ‫بهکامِخودکشید‪ .‬این پدیدهی تازهی نا‪/‬هم‪/‬خوان با ما و با روحیّهی پیشینِ ما‪ ،‬بهویژه نوعِ راست روانهی‬ ‫آن‪ ،‬دارای دو سرچشمه بود ‪:‬‬ ‫ یک سرچشمه‪ ،‬آنجا که سخن برسرِ نوعِ راستروانهی این پدیده است‪ ،‬آنکسانی بودندکه از پیش‬‫دارای روحیّهی نسبتاً منسجمِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدارِ راستروانه شدهبودند‪ .‬آنها این پدیده را از بیرون‪،‬‬ ‫بهدرونِ س‪ .‬ف‪ .‬آورده بودند‪.‬‬ ‫من امّا اصالً بر اینباور نیستم که بهاصطالح "جاسوس"ها در میان ما رخنه کردند؛ نیز باور ندارم که‬ ‫حادثه‪ ،‬نخست انسانهایمعیّنیرا در درون س‪ .‬ف‪" .‬اشغال"کرد و سپس بهدستِ اینافرادِ"اشغالشده"‬ ‫به همهی درون و بیرونِ س‪ .‬ف‪" .‬سرایت"دادهشد‪ .‬این افراد را همهی ما با نام میشناسیم‪ .‬این افرادِ‬ ‫معیّن‪ ،‬مسئولیتِ معیّنی را بهگردن دارند و نمیتوان آنها را در شتاببخشیدن بهاین تسخیر و اشغال‪،‬‬ ‫و نیز در زیانآورترساختنِ این تسخیر‪ ،‬و در گستاخانهتر ساختنِ آن مُبرّا دانست‪.‬‬ ‫ سرچشمهی دیگر‪ ،‬که نقشِ اصلی را داشت‪ ،‬نیازِ ناگزیر و ضروریِ ما به نشاندادنِ واكنش نسبت به‬‫آن شرایطی بود‪ ،‬که ما همه در آن گرفتارآمدهبودیم‪ .‬همینواکنش نسبت بهآنشرایط‪ ،‬که چندوچونِ‬ ‫آن در بخشهای دیگرِ این نوشته آمده است‪ ،‬این پدیدهی تازه را در ما تولید میکرد‪ .‬از این نگاه‪ ،‬این‬ ‫پدیده‪ ،‬از درونِ خودِ ما سر برآورد‪.‬‬ ‫از همان سالهای پیشاز ‪ ،4953‬همچنان که در بخشِ بزرگی از جامعه‪ ،‬همانطور هم میانِ دارندهگانِ‬ ‫آنروحیّه که س‪ .‬ف‪ .‬هم در میانِآنان جایِ چشمگیریداشت‪ ،‬ارادهای بسیار نیرومند درکار بود برای‬ ‫شرکت در زندهگیِجامعه و در زندهگیِکارگران و گروههایِگستردهی اجتماعیِ "خلق"‪ .‬این آرزو‪ ،‬که‬ ‫چنان شرایطی در کشور پدید آید که بتوان این اراده را بهطورِ آزاد بهکار انداخت‪ ،‬یکی از آرزوهای‬ ‫بزرگ بود‪ .‬نشانههای نحستینِ چنین شرایطی را میشد از سالهای‪ 51/4955‬دید‪ .‬این نشانه ها را هم‬ ‫س‪ .‬ف‪ .‬و هم بهویژه گروه های هوادارِ آن‪ ،‬در گوشه و کنارِ کشور دیدند و آنرا بیان کردند‪ .‬از جمله‬ ‫گروهِ ما هم در مازندران گزارشی از شورشِ جوانان را در شهرِ آمل به شکلِ اعالمیه منتشر کرد‪ .‬این‬ ‫اعالمیه پس از زمانِ کوتاهی از سوی س‪ .‬ف‪ .‬چاپ و در کشور منتشر گردید‪ .‬نمونهی اینگونه اعالمیه‬ ‫ها را دیگر گروههای هوادار هم در کشور‪ ،‬همزمان و یا پیشتر از آن‪ ،‬بیرون دادهبودند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫این ببانیهها نشانگرِ این بودند که ما نشانههای پیداییِ آن شرایطِ آرزویی را دریافتهبودیم‪ .‬همزمان با‬ ‫دریافتِ پیداییِ این نشانهها‪ ،‬کوششهای فکری و عملی نیز برای شناختِ بیشترِ این شرایط و یافتنِ‬ ‫راهوُکارهای بهرمندشدن از آن در میانِما پدیدآمد‪ .‬اینکوششها البتّه پراکنده بودند ولی در همانحال‪،‬‬ ‫از یک نیازِ واقعی و همانند بهسوی یافتنِ یک پاسخِمشترك انجام میشدند‪ .‬دهها هزار انسان‪ ،‬که دارای‬ ‫آنروحیّهای‪ ،‬که شرحِآن در بخشِنخستِ این نوشته گفتهآمد‪ ،‬بودهاند‪ ،‬درشهرها و روستاها‪ ،‬در کارخانه‬ ‫ها‪ ،‬نهادهایآموزشی‪ ،‬در راه پیماییها و اعتراضها‪ ،‬خودرا ناگزیر بهیافتنِ پاسخهای روشن برای مسائلِ‬ ‫اجتماعی‪ ،‬طبقاتی‪ ،‬ملّی‪ ...‬میدیدند‪ .‬آنان میکوشیدند تا بر زمینهی آنروحیّه‪ ،‬عملِ اجتماعیِ میلیونها‬ ‫انسانرا سازمان دهند‪ .‬و در همانحال‪ ،‬برایِخودشانهم نحوهی عملیساختنِ اینوظیفهرا تدوین کنند‪.‬‬ ‫بهسخنِ دیگر‪ ،‬این آن روحیّهی پیشینِ ما بود که خودرا بهدرستی ناگزیر دیدهبود تا نسبت بهشرایط و‬ ‫نیازمندیهای تازهی زمان و جامعهی ما‪ ،‬و نسبت به وضعیت و موقعیتِ تازهی خودِ ما واکنش نشان‬ ‫دهد‪ .‬آن روحیّه‪ ،‬که خودرا ناگهان و بهطرزی که باورکردنِ آن برای او دشوار مینمود‪ ،‬در برابرِ امکانِ‬ ‫بسیارزودرسِ کار برای و در میانِ خلقِ خود میدید‪ ،‬آغازکرد به واکنشنشاندادن نسبت به شرایطِ تازه‪.‬‬ ‫این آغاز‪ ،‬بهیک معنی‪ ،‬آغازِ روبهروشدنِ این روحیّه و آن دهها هزار انسانِ دارندهی اینروحیّه بود با‬ ‫موانع و راهبستهای اجتماعی‪ ،‬فرهنگی‪ ،‬سازمانی‪ ،‬و کمی بعدتر‪ ،‬با بزرگترینِ این موانع و راهبستها‬ ‫یعنی قدرتِ سیاسیِ کشور‪ ،‬که قبضهیآن اکنون داشت به دستِ مدّعیانِ تازهای"سپرده"میشد که‬ ‫خودرا هوادارانِ جمهوریِاسالمی مینامیدند‪.‬‬ ‫این جمهوریِاسالمیخواهان‪ ،‬شعارهای احزابِ سیاسی و بهویژه جریانهای اجتماعی‪/‬سیاسیای مانندِ‬ ‫ما را میدزدیدند‪ ،‬آنها را "اسالمی"میکردند و بهاینترتیب رقابتی بسیار مشکوكرا سازمانمیدادند‪.‬‬ ‫مشکوك‪ ،‬زیرا این هوادارانِ"مسلمانکردنِ قدرتِسیاسیِایران"‪ ،‬آنجا که به جریانهای اجتماعیای‬ ‫مانندِ ما برمیگردد‪ ،‬همهجا آنان را با گلوله و زندان چنان سرکوبِ میکردند که گویی دشمناناند نه‬ ‫رقیبان‪ .‬همهی شواهد نشان میداد که آنها با ما نه رقابت که دشمنی میکنند‪ .‬همانگونه که همهی‬ ‫شواهد نشان میداد که اینان با حکومتِ شاه نه دشمنی که رقابت میکنند‪ .‬آن مبارزهی طبقاتی‪ ،‬که‬ ‫در ماههای نخستِ انقالب هنوز کمابیش یک مبارزهیجدّی میان طبقاتِجدّی بود‪ ،‬از سویِ این‬ ‫"جمهوریِاسالمیخواهان" بهطرزی بسیار شکبرانگیز شتابانده میشد و آلوده میشد به ریاکاریهای‬ ‫آشکارِ سیاسی‪ .‬آنها توانستند آن مبارزهی اجتماعی‪/‬طبقاتیِ سازنده و پویا میانِ طبقات را بَدَل کنند‬ ‫به زائدهی یک مبارزهی ریاکارانهی سیاسیِ گروههای سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدار که خودرا بُزدالنه در پشتِ‬ ‫مبارزهیطبقات پنهان کردهبودند‪ .‬در همانحال‪ ،‬برخی از طبقاتِ اجتماعی مانندِ سرمایهداریِ شکستِ‪/‬‬ ‫سیاسی‪/‬خوردهی وابستهی پیش از انقالب‪ ،‬و آن بهاصطالح سرمایهداریِ ملّی و نیز سرمایهداریِ بازار‪...‬‬ ‫بههمراهِ سرمایهداریِ بهاصطالح جهانی‪ ،‬بر آن شدند تا خودرا بُزدالنه در پُشتِ این مبارزهی ریاکارانهی‬ ‫سیاسی این گروههایِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارِ جمهوریِاسالمیخواه پنهان کنند‪.‬‬ ‫روبهروشدن با موانع و راهبستها بهویژه با مانعِ جمهوریِ"اسالمی"‪ ،‬و کوشش برای یافتنِ راهِچارهی‬ ‫این موانع بهویژه مانعی با نامِ جمهوریِ اسالمی‪ ،‬زمینهسازِ تأمّلها و چارهجوییهایی در میانِ ما شد که‬


‫چند نوشته‬

‫‪114‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫هم‪ -‬بهسببِ شتابِ بسیارتندِ رُخدادها‪ -‬متأسّفانه ناگزیر بسیار شتابان بهپیش میرفت‪ ،‬و هم‪ ،‬متأسّفانه‬ ‫هرچهبیشتر‪ ،‬از مبارزهی اجتماعی‪/‬طبقاتی دورتر و به مبارزهی سیاسی نزدیکتر میشد‪ .‬درست همین‬ ‫تأمّلها و چارهجوییها‪ -‬که من آنها را در یککالم‪ ،‬واکنش مینامم‪ -‬همانسرچشمهایاست که من‬ ‫آن را اصلیترین زمینه برای ریشهدواندنِ آن رَوَندِ سیاه‪ ،‬یعنی قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‪ ،‬در میانِ ما‬ ‫میدانم‪ .‬و این واکنش‪ ،‬از دو نوع و از دو سو بود‪:‬‬ ‫واکنشِ بهاصطالح"رَهبَرانِ" در"باال"‪،‬‬ ‫و‬ ‫واکنشِ بهاصطالح"رَهبَرانِ" در"پایین"‪.‬‬ ‫در رَوَند این نشاندادنِ واکنش‪ -‬این تأمّلها و چارهجوییها‪ -‬در درونِ س‪ .‬ف‪ .‬کسانی‪ ،‬با سرعتی‬ ‫باورنکردنی‪ ،‬بهطوری که میتوانگفت بهناگهان‪ ،‬با همدیگر به جدالی بسیار سهمگین بر سرِ فقط جنبه‬ ‫های قدرتی‪/‬سیاسیِ آن واکنش‪ ،‬آن تأمّلها و چارهجوییها آنهم بهویژه فقط بر سرِ ماهیّتِ جمهوریِ‬ ‫اسالمیخواهان درآمدند‪ .‬اینجدال‪ ،‬اینکسانرا بهنحوی و با شتابی شگفتی ‪/‬آور و تأسّفبار درخود غرقه‬ ‫کرد؛ و اینجدال‪ ،‬هرچه که بیشتر از جنبههای اجتماعی خالیتر میشد بههمان اندازه هم پُرشتابتر‬ ‫به ورطهای هولناكتر بَدَل میگردید‪ .‬چندان طول نکشید تا اینان‪ ،‬که بسیاریشان مبارزانِ شریفی هم‬ ‫بودند‪ ،‬به رَوَند شقّهشدن و انشعاب و جدایی در میانِ جنبههای قدرتی‪/‬سیاسی و اجتماعیِ آن روحیّهی‬ ‫حاکم بر س‪ .‬ف‪ .‬تسلیم شدند‪ ،‬و ساده لوحانه فقط بر جنبهی قدرتی‪/‬سیاسیِ آن واکنش‪ ،‬آن تأمّلها و‬ ‫چارهجوییها تأکیدکردند و اهمیتِ این جنبهرا مطلق ساختند‪ ،‬و از اینهم بدتر اینکه‪ ،‬اینکار را به‬ ‫نحوی چنان سطحی انجام دادند که هیچ درخورِ آن روحیّه نبود‪.‬‬ ‫چندی نگذشت که این کسان‪ ،‬اگرچه به"چپ"یا"راست"یا"میانه"بخش میشدند و تفاوتهای بسیار‬ ‫سخت و ژرفی با هم داشتند‪ ،‬و کموبیش در چند گروهِ فدایی بخش شدهبودند‪ ،‬ولی در یک چیز با هم‬ ‫مشترك شدند ‪ :‬قدرتِ سیاسی‪ ،‬کانونِ مقدّسِ مبارزهی اجتماعیِ آنان شد؛ اینان کسبِ قدرتِ سیاسی و‬ ‫یا مبارزه با دارنده گانِ قدرتِ سیاسی بر سرِ سهم در قدرتِ سیاسی را کانونِ مبارزهی اجتماعیِ خود‬ ‫ساختند و همهی دیگر جنبهها و خواستههای همهی جنبش های اجتماعیِ تودههای انسان را تابعی از‬ ‫این کانون ساخته و در حقیقت در خدمتِ این کانون درآوردند‪ .‬اکنون دیگر میشد آنها را سیاست‪/‬‬ ‫قدرت‪/‬مدار نامید‪ .‬اکنوندیگر میشد اینانرا بیشتر مبارزانِقدرتی‪/‬سیاسی نامید تا مبارزانِ اجتماعی‪/‬‬ ‫سیاسیِ مَردُمی‪.‬‬ ‫اینان‪ ،‬از پسِ اینمحرومساختنِخود از آنروحیّه‪ ،‬بهشیوههایمتناسب با سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری کوشیدند‬ ‫ وکمکم توانستند هم‪ -‬همین یکجانبهگیِ مشتركِشان را‪ ،‬مانندِ یک نشان و اَنگوُمُهر‪ ،‬بر آن تأمّلها‬‫و چارهجوییهای آن انبوهِ دههاهزاریِ گِردآمده دورِ نامِ س‪ .‬ف‪ .‬بکوبند‪ .‬آنها کارِ مشترك در درونِ س‪.‬‬ ‫ف‪.‬را مشروط ساختند به دستیافتن به یک برداشتِ مشترك از ماهیتِجمهوریِ اسالمی‪.‬‬ ‫امّا برای آن"رَهبَرانِ در پایین"‪ ،‬یعنی آن انبوهِ دههاهزاریِ فداییان‪ ،‬آن واکنش‪ ،‬یعنی آن تأمّلها و چاره‪/‬‬ ‫جوییها‪ ،‬هم علّتهای دیگری داشت و هم بهدنبالِ"هدفهایدیگری" میگشت‪ .‬و درست در همین‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫تودهی فداییان بود که اکنون آنروحیّهی درونِ فداییان‪ ،‬پساز درغلتیدهشدنِ گروهِ نخست در ورطهی‬ ‫سیاست‪/‬قدرت‪ ،‬بختی برای نجاتِ خود و ادامهی زندهگی و سرزندهگیِ خود میدید‪.‬‬ ‫اینکه رَوَندِ تحققِ آن واکنش‪ ،‬یعنی رَوَندِ انجامگرفتنِ آن تأمّلها و چارهجوییها‪ ،‬در میانِ این تودهی‬ ‫گستردهی انسانها چه راهی را پیمود و بهچه سرنوشتی انجامید‪ ،‬نه یک داستان بلکه داستانهایی‬ ‫جداگانه دارد‪ .‬این گروهِ گستردهی انسانها‪ ،‬در اثرِ آن جداییها و انشعابها‪ ،‬که مسئولیتِ اصلیِ آنها‬ ‫بهدوشِ همان گروهِ نخست‪ -‬یعنی مطلقکنندهگانِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری در انواعِ"چپ"و"راست"و‬ ‫"میانه" ی آن‪ -‬بود‪ ،‬میانِ چند گروهِ فدایی بخش و پخش شدند‪ .‬امّا همیشه خودرا نه فقط متعلّق به‬ ‫گروهِ خود‪ ،‬بلکه‪ ،‬اگر نگویم بیشازآن دستِکم بههماناندازه‪ ،‬متعلّق بهآن روحیّهی یگانه نیز میدید‪.‬‬ ‫سرنوشتِ آن واکنش‪ -‬آن تأمّلها و چاره جوییهای این تودهی انسانها‪ -‬در هر یک از این گروهها ویژه‬ ‫است‪ ،‬امّا یکچیز در همهی این سرنوشتها مشترك است‪ :‬آن واکنش‪ -‬آن تأمّلها و چارهجوییها‪ -‬در‬ ‫همهی اینگروهها بهبُنبست کشیدهشدند؛ زیرا این تودههایفدایی‪ ،‬میخواستندکه اینواکنش‪ ،‬با‬ ‫نگه داشت و حفظِ ماهیتِ آن روحیّه‪ ،‬که ازآن در بخشِ نخست سخن بهمیان آمد‪ ،‬انجامگیرد‪ ،‬و آن‬ ‫روحیّه‪ ،‬بهدلیلِ ماهیّت و ویژهگیهایخود‪ ،‬نمیتوانست دراین"تشکّل"های بهزیرِ تسلّطِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬‬ ‫مداریدرآمده‪ ،‬رشد و تکاملِ همواره و آزادانه و خلّاقانهی خودرا دنبال کند‪.‬‬ ‫اگرچه همهی داستانهای جداگانهی این سرنوشتها تا سالهای‪ ،11/4914‬بهرغمِ نشانهها و سمتوُ‬ ‫سوهای ویژه‪ ،‬دارای بسیاری نشانهها و سمتوسو های مشترك نیز هستند‪ ،‬ولی من در اینجا فقط به‬ ‫داستانِ سرنوشتِ آن واکنش‪ -‬آن تأمّلها و چارهجوییها‪ -‬در میانِ آنگروهی از این انسانها میپردازم‬ ‫که در رَوَندِ جداییها‪ ،‬در گروهِ س‪ .‬ف‪.‬ا‪( .‬س‪ .‬ف‪«.‬اکثریت») گِردآمدند‪ .‬گروهی که درآن‪ ،‬با چیرهشدنِ‬ ‫نوعِ راستروانهی قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری در سال‪ ،4911‬هرگونه زمینهای جدّی برای رشد و گسترشِ آن‬ ‫تأمّلها و چارهجوییها بر پایهی مختصاتِ آن روحیّهی نامبرده از میان رفت‪.‬‬ ‫باری‪ .‬این تودهی گستردهی انسانها‪ ،‬همزمان با گروهِ نخست‪ ،‬در همانحال که جدالِ میانِ این گروهِ‬ ‫نخست را هوشیارانه دنبال میکرد و درستی یا نادرستیِ آنرا در تجربه میآزمود‪ ،‬و بهاندازههایی هم‬ ‫زیرِ فشار و زیرِ تأثیرِ این گروه بود‪ ،‬ولی خود نیز مستقل‪ ،‬آن واکنش‪ ،‬آن تأمّلها و چارهجوییها را پی‬ ‫میگرفت‪ .‬برای این تودهیفدایی‪ ،‬هدف از این تأمّلها و چارهجوییها‪ ،‬در گامِ نخست و پیش از هرچیز‪،‬‬ ‫یافتنِ راهی برای بهپیشبُردنِ خواستههای تودههای انسانهایی بود که هر روز با آنان سروُکار داشتند‪.‬‬ ‫اینان را میتوان بیشاز هر چیز‪ ،‬مبارزانِ اجتماعی‪/‬سیاسیای نامید‪ ،‬که برایِشان جنبههایاجتماعیِ‬ ‫مبارزه کانونِ اصلیاست؛ و نمی خواهند این کانونرا زایدهای و تابعی از"مصلحتها"ی مبارزهی قدرتی‪/‬‬ ‫سیاسی‪ ،‬با همهی اهمیتِ آن‪ ،‬سازند بر عکس‪ ،‬برای اینان مبارزهی قدرتی‪/‬سیاسی باید‪ ،‬با همهی‬ ‫دشواریهایی که بر سرِ این راه است‪ ،‬تابعی از مصلحتهای مبارزهی اجتماعیِشان باشد‪ .‬اینان‪ ،‬شاید به‬ ‫دلیلِ همان پیوندِ نزدیکِشان با "خلق"‪ ،‬از جدالِ بیمعنایی که در میانِ آن گروهِ نخست‪ ،‬که اکنون‬ ‫دیگر رَدای"رهبری"را نیز بر دوشِ خود افکندهشده میدیدند‪ ،‬سردرنمیآوردند‪ ،‬و بهدنبالِ آنچنانراهِ‬


‫چند نوشته‬

‫‪119‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫حلّی میگشتند که جنبههای سیاسی و اجتماعی را بهدرستی چنان با هم تلفیق کند که اهمیت و‬ ‫ارزشِ اجتماعیِ مبارزهیشان را همچنان پُررنگ نگهدارد‪.‬‬ ‫اینان اگرچه همچون گروهِنخست با مطلقساختنِ راهِ حلِّ قدرتی‪/‬سیاسی همرای نبودند و نمیخواستند‬ ‫مبارزهی اجتماعیِشان را فدای راهِ حلِّ قدرتی‪/‬سیاسی کنند‪ ،‬در همانحال‪ ،‬بهویژه در نتیجهی سنگ‪/‬‬ ‫اندازیها و سرکوبهای قدرتِ سیاسیِ تازه‪ ،‬خودرا ناگزیر به درپیشگرفتنِ چیزی میدیدند که آنرا‬ ‫"هُنرِ مبارزه"‪" ،‬هُنرِ کارِسیاسی"‪" ،‬هُنَرِ همپاییوُ همدوشی با خلق"و‪ ...‬میشد نامید‪ .‬در راهِ بهکارگیریِ‬ ‫این بهاصطالح"هُنَر"‪ ،‬گاهگاه با نُمودهای چیزی در خود روبهرو میشدند که همانندیهای معیّنی با‬ ‫ریاکاریِ سیاسی داشت‪ .‬میشد بسیاری از آن نُمود ها را نه همانا عینِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری بلکه‬ ‫نُمودهای نخستین و خامِ چیزی نظیرِ آن نامید‪ .‬بهاین ترتیب‪ ،‬آن تودهی گستردهی انسانِ فدایی هم‪،‬‬ ‫دستِکم از همان سالِ ‪ ،51‬با نُمودهای یک پدیدهی تازهی مظنون به سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداریِ راستروانه‬ ‫در درونِ خود‪ ،‬درگیر شدهبود ‪:‬‬ ‫از یکسو‪ ،‬نُمودِ نسبتاً پیشرفته و روشنِ این پدیده را در برخی از هم‪/‬راهانِمان هم میدیدیم‪ .‬نُمودِ‬ ‫این پدیده‪ ،‬دراین"برخی از هم‪/‬راهان"‪ ،‬بهمیزانی پیشرفته و منسجم بهنظر میرسید‪ ،‬که آنرا میشد‬ ‫همانا سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداریِ آشکارا راستروانه نامید؛ از سوی دیگر‪ ،‬همین نمود را در گروهِ نخست هم‬ ‫میدیدیم‪ ،‬که بهرغمِ برخی ناهمخوانیها با نمودِ همین پدیده در میانِ آن برخیاز همراهان‪ ،‬با آن‬ ‫همسو بود‪ ،‬و از سوی دیگر‪ ،‬نُمودهایی از یک پدیدهیناروشن ولیمظنون را در درونِ هر یک از خودمان‬ ‫میدیدیم که تازه داشت میجوشید‪ ،‬و هنوز از این که سیاست‪ /‬قدرت‪/‬مداریِ متمایلبهراست نامیده‬ ‫شود سر باز میزد‪.‬‬ ‫ارزیابی از این نُمودهای بهظاهرجداگانه‪ ،‬کمابیش یکی از موضوعهای تأمّلهایفردی و بحثهایجمعی‬ ‫بود‪ .‬گاهی گمان میشد که این سه نمود‪ ،‬تفاوتهای جدّی با هم دارند و اصالً بهیک پدیدهی واحد‬ ‫تعلّق ندارند و شباهتها‪ ،‬میانِ آنچه که خوشتر داشتیم آنرا "هنرِ کار در میانِخلق" و "هنرِ کارِ‬ ‫سیاسی"در شرایطِ تازه بنامیم و آنچه آن را آشکارا سیاست‪/‬بازی مینامیدیم‪ ،‬ظاهری و فریبندهاند‪.‬‬ ‫گاهی چنین گمان میشد که این سه نُمود‪ ،‬سه نُمودِجداگانهی یک پدیدهیواحد هستند و این تفاوت‬ ‫ها جدّی‪ ،‬و مهمتر از این‪ ،‬ماهوی نیستند‪ ،‬و فقط در میزانِ پیشرفت با هم تفاوت دارند‪ ،‬و اگر آن‬ ‫نُمود‪ ،‬که در ما بود‪ ،‬رشد کند‪ ،‬ناگزیر بههمانچیزی بَدَل خواهدشد کهاکنون بهشکلِ یک روحیّهی‬ ‫قوامیافته درآن برخی‪/‬از‪/‬هم‪/‬راهان و یا بهشکلِ یک روحیّهی بهاصطالح التقاطی در گروهِ نخست وجود‬ ‫دارد‪ .‬این پیشبینیِ نادرست را هم ما دامن میزدیم‪ ،‬همآن برخی‪/‬از‪/‬هم‪/‬راهان و همآن گروهِ نخست‪.‬‬ ‫این پدیدهی تازهی پاگیرنده در درونِ ما‪ ،‬حتّی هنوز تا سالهای‪ 14/11‬قطعاً متفاوت بود بهویژه با آن‬ ‫چیزی که درآن برخی ازهم‪/‬راهانِ ما‪ ،‬شاید در پیش ازانقالب‪ ،‬پیشرفت کرده و بهشکلِ یک روحیّه‬ ‫انسجامِ معیّنی یافتهبود‪ ،‬فرصتِکم‪ ،‬و نیز آن فرصتطلبیای که بهآن اشاره کردهام‪ -‬فرصت طلبیای‬ ‫که پابهپای رشدِ آن پدیدهی تازه در ما رشد میکرد و اصالً یکی از همزادها و پیامدهای آن پدیده بود‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫و ما آنرا با"حسابگری و هوشیاریِ سیاسی"اشتباه گرفتهبودیم‪ -‬این اجازه را نداد که ما بهاین‬ ‫تفاوتها بیشتر بیاندیشم و بر ماهیتِ جداگانهی شان پافشاری کنیم‪.‬‬ ‫تا سالهای‪ ،11/53‬خودِ من‪ ،‬شاید مثلِ بسیاریدیگر‪ ،‬میانِ این پیچیدهگی دربارهی سرچشمه های این‬ ‫سه نُمود و آیندهی آنها در مانده بودم‪ .‬احساس میکردم که دارم با آن"برخی از هم‪/‬راهان" و آن‬ ‫گروهِ نخست همانند میشوم ولی نمیدانستم این همانندی از کجاست‪ .‬برخی از ماها‪ ،‬و نیز آنها که با‬ ‫نامِ«اقلیت»و‪ ...‬از هم جداشدیم و نیز برخیگروههای سیاسیِ دیگر‪ ،‬تصوّر میکردند که این پدیده‪ ،‬از‬ ‫سوی آن برخی هم‪/‬راهان‪ ،‬از راههای توطئه‪ ،‬در ما"تزریق" میشود‪ .‬این تصوّر تا اندازهای درست بود‪ ،‬و‬ ‫چنانکوششهایی بهراستی نیز از سوی آن برخی از همراهان از راهِ عمدتاً توطئه‪ ،‬انجام میگرفتند‪ .‬ولی‬ ‫همهی حقیقتِ داستان این نبود‪ .‬بسیاری از ماها می دیدیم‪ ،‬کهآن"شرایطی"‪ ،‬که ما همهگی درآن‬ ‫جای گرفتهبودیم‪ ،‬خود یکی از سرچشمهها و بلکه سرچشمهی اصلیِ تولیدِ نُمودهای هَر‪/‬دَم‪/‬روشنتر‪/‬‬ ‫شوندهی قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری بود‪.‬‬ ‫ از سرچشمههای دیگر‪ ،‬یکی‪ ،‬خودِ موجودیتِ تازهی گروهیِ ما بود‪ ،‬در پیرامونِ سال‪4953‬و بهویژه‬‫پس ازآن‪ ،‬موجودیتِ انجمنِ ما دامنهی بزرگی گرفت‪ .‬آن جمعِ کوچکِ سالهای پیش از انقالب‪ ،‬اکنون‬ ‫بَدَل شدهیود به جُثّهی یک غول‪ .‬بَدَل شدیم به پیکرهای‪ ،‬که نهتنها دیگران بلکه خود او هم داشت به‬ ‫الشهی لذیذِ خود چشمِ طمع میدوخت‪.‬‬ ‫ فشارهای گروههای گستردهای از انسانها (خَلق)‪ ،‬هم یکی دیگر از سرچشمهها بود‪.‬‬‫سنگینیِ این فشارها بر س‪ .‬ف‪ .‬به دالیلِ روشن بسیار بیشتر از سنگینیِ آنها بر دیگر سازمانهای‬ ‫سیاسیِهمانند بود‪ .‬از سویینیز‪ ،‬ادّعایی میگفت و هنوزهم میگوید‪ ،‬که همانا"خلقگراییِ"این سازمان‪،‬‬ ‫سبب شد که او نخست به دنبالهروی از خلق و سپس بهسویِ پشتیبانی از ج‪ .‬ا‪ .‬ا‪ .‬کشانده شود‪ .‬به‬ ‫گمانِ من‪ ،‬اگرچه در نیرمندبودنِ گرایش ما به خلق هیچ تردیدی نیست‪ .‬امّا آن ادّعا نیز درست نیست‪.‬‬ ‫در بارهی چندوُچونِ نقشِ این فشارها و آنخلقدوستی در سمتگیریِما بهسویِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‬ ‫ و در پِیِ آن‪ ،‬پشتیبانی از ج‪ .‬ا‪ .‬ا‪ - .‬باید دقیق و منصف باشیم‪ .‬انداختنِ گناه بهگردنِ گروهِ بزرگی از‬‫انسانها(خلق)‪ ،‬و یا بهگردنِ انساندوستی(خلقگرایی)‪ ،‬کارِ ما و کارِ یک پژوهندهی حقیقت نیست‪.‬‬ ‫راست آن است‪ ،‬که فشارِ توده های گوناگونِ خلق بر ما‪ ،‬دارای یک هدف و یک سمت نبود‪ .‬این فشارها‬ ‫از یكسو‪ ،‬از ناحیهی آن بخشِ نسبتاً بزرگِ تودههای خلق که نهبهسویِ"روحانیت بهمثابهِ روحانیت"‬ ‫بلکه "روحانیت بهمثابهِ صاحبانِ بعد از شاهِ قدرتِ سیاسی در ایران"سوق داده شده بودند‪ ،‬بر ما آورده‬ ‫میشد تا ما را بهسوی قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‪ -‬و سپس بهپشتیبانی از حکومتِ"اسالمی"‪ -‬ببَرَند؛ ولی از‬ ‫سویِدیگر‪ ،‬این فشارها از سویِ آنبخشهایی از خلق نیز بود که هرگز تقریباً هیچاعتمادی به سیاست‬ ‫و کارساز‪ /‬بودنِ آن در جامعه بهطورِ کلّی‪ ،‬و بهویژه به سیاست با رهبریِ روحانیت‪ ،‬نداشتهاند‪ ،‬و درآن‬ ‫زمان هم نداشتند و هنوز نیز ندارند‪ ،‬و از اینرو‪ ،‬س‪ .‬ف‪ .‬را از هر نوع پشتیبانی و بهویژه از آن‬ ‫پشتیبانیِ"شکوفا‪/‬ساز" از ج‪ .‬ا‪ .‬ایران‪ ،‬که بعدها انجام گرفت‪ ،‬برحَذَر میداشتند‪ .‬امّا این هر دو گروه‪ ،‬هر‬


‫چند نوشته‬

‫‪115‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫یک با برداشتی متفاوت‪ ،‬بر ما فشار میآوردند تا ما را بهسوی تندادن بهنوعی"بازی"در صحنهی‬ ‫سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ ،‬زیرِ نامِ "هنرِ سیاست"‪" ،‬زرنگیِ سیاسی" و‪ ...‬ترغیب کنند‪.‬‬ ‫همهی این فشارها وجود داشتند؛ ولی در برابرِ همهی این فشارها‪ ،‬در درونِ ما‪ ،‬یک مخالفتِ جدّی و‬ ‫جانانه هم در کار بود‪ .‬دلیلِ این مخالفت همان روحیّهای بود که از آن سخن رفته است و در آن هنگام‬ ‫هنوز در س‪ .‬ف‪ .‬و در درونِ بسیاری از خودِ ما زنده و شاداب و درکار بود‪ .‬ایستادهگی در برابرِ این فشار‬ ‫ها تا دوسال و نیم طول کشید‪.‬‬ ‫درست ایناست که‪ ،‬در‪/‬افتادنِ ما به ورطهی دفاع از ج‪ .‬ا‪ .‬نه به سببِ این فشارهایِ خلق بر ما و نه‬ ‫بهسببِ همراهی و گرایشِ ما با خلق‪ ،‬بلکه بهسببِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارشدنِ ما بود؛ یعنی تازه آن‬ ‫زمان‪ ،‬که کارِ بهاصطالح "هنر‪/‬ورزیهای سیاسی"ما‪ ،‬پیشاز هر چه‪ ،‬کارِ خودِ ما را ساخت و آن رَوَندِ‬ ‫پیوستنِ «اکثریتِ»ما به قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری بهسرانجامِ سیاهِ خود رسید‪ ،‬باری تازه دراین هنگام بود‬ ‫که آن فشارهای از جانبِ بخشی از خلق بر رویِ ما و آن "گرایش به خلقِ"ما‪ ،‬مؤثّر شدند‪ .‬آن هم بهاین‬ ‫نحو‪ ،‬که بهدستِ خودِ ما بهویژه بهدستِ گروهی از ما‪ ،‬بَدَل به اَهرُمی شدند برایِ توجیهِ پشتیبانی از‬ ‫حکومت و برایِ دستکشیدن از پشتیبانیِ از گذشتهیخودِمان و حتّی برایِ دستکشیدن از پشتیبانیِ‬ ‫ما از بخشهایی از خودِ خلق‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫فصل یكم‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و دگردیسیِ جامعهی ایران‬

‫هیوالیِتازهنفسِقدرتِسیاسی‪ ،‬هیوالییکهمدّتِکوتاهیبود طعمهیلذیذیبهنامِ"پهلویها"و سرمایهداریِ‬ ‫وابستهی بهاین قدرتِسیاسی را از دست داده بود‪ ،‬باحرص و ولع بهدنبالِ طعمهی دیگری می گشت؛ به‬ ‫جستوجویِ انسانهایی میگشت که در روح و اندیشهیشان رسوخ کند‪ .‬تا زمانی که این هیوال هنوز‬ ‫لقمهیتازهی خودرا نیافتهبود‪ ،‬و از همینرو‪ ،‬ناتوان و بیحال درگوشهایافتادهبود‪ ،‬جامعه نفس بهراحتی‬ ‫میکشید‪ .‬فضای باز و سَبُک و دوستانهی جامعهی ما در سالهای‪ 53‬و ‪ 51‬مؤیّد این حقیقت بود‪.‬‬ ‫امّا انتظارِ هیوال چنداندیر نپایید‪ :‬آنکسانیکه خود از مدّتها پیش بهزیرِ سلطهی هیوال درآمده بودند‬ ‫و زَدوُبَندها را در پسِپرده به انجام رسانده بودند‪ ،‬و تاج را از سرِ هیوال برداشته و عمامه را آماده ساخته‬ ‫بودند تا بر سرِ هیوال نهند‪ ،‬و سپس آنکسانی که برای نخستینبار بهسوی هیوالی قدرتِ سیاسی‬ ‫"پرتاب"شدهبودند‪ ،‬و"مرعوبِ"هیوالی درون گردیدهبودند‪ ،‬باری همهی اینها‪ ،‬مصمّم و خشنود!‪ ،‬در‬ ‫صفِ قربانیان‪ ،‬در صفِ بلعیدهشدن از سوی این هیوال ایستادند‪ .‬این کُرُور‪/‬کُرُور انسانها آغاز کردهبودند‬ ‫بهاینکه بگویند‪ -‬و یا دستِکم بهاینکه فکرکنند‪ -‬سهمِشان در قدرت چهمیشود‪ .‬اینانبوهه‪ ،‬غوغای‬ ‫شرمآورِ خود در بارهی سهمِ خود در قدرترا با فریادهای بر‪/‬حقِ میلیونها انسانِعدالتخواه‪ ،‬که آزادی‪،‬‬ ‫جمهوری‪ ،‬کار‪ ،‬مسکن‪ ،‬استقالل‪ ...‬میخواستند‪ ،‬درآمیخت و کوشید تا این فریادهای این تودههای‬ ‫انسانی برای بیانِ خواستههای اجتماعی‪/‬همهگانیرا بهفریادهایی برای سهمگیری در قدرتِسیاسی بَدَل‬ ‫کنند‪ .‬آنها همچنین توانستند فریادِ برحقِّ بخشِ بزرگی از اینمیلیونها انسان برایسهمِشان در‬ ‫پیروزیِ انقالب را بهغوغاگری برای سهمِ"حتماً مُهمترِ"سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداران در قدرتِسیاسی بَدَل‬ ‫کنند‪ .‬پس غوغای شرمآوری با دهانِ میلیونها انسان برپا شد؛ میلیونها انسان بهراه انداخته شدند تا‬ ‫غوغایی شرمآور برپا شود و سهمی"حتماً بیشتر"را تضمین کنند‪ .‬و این‪ ،‬نخستین دگردیسیِ بزرگِ‬ ‫جامعه بود‪.‬‬ ‫نیاز بهدریافتِ آزاد‪ -‬آزاد از مطامع و مصالحِ قدرت و نهآزاد از منافعِ بر حقِّ اجتماعی‪ ،‬و بیطرفانه‪-‬‬ ‫بیطرفانه نسبت به منافعِ گروهی‪ -‬از روی‪/‬دادههای جامعه‪ ،‬یکی از نیازهایی بود که اگر چنانچه تأمین‬ ‫میشد میتوانست هم پیروزی انقالبرا و هم سالمتِ جامعهرا بهسهمِخود تضمین کند‪ .‬یکی از ضامن‬ ‫های برآوردهشدنِ ایننیاز‪ ،‬همانروحیّهای بود که توانستهبود انبوه عظیمِ انسانهارا برانگیزاند بهسوی‬ ‫انسانیساختنِجامعه‪ .‬امّا درآنسالها‪ ،‬نهاینکه شرایط فراهمنبود‪-‬آنگونهکه شرایط‪/‬پَرَستان میاندیشند‬ ‫‪ ،‬بلکه آنانسانهاییکه میباید مایهینیرومندیِ اینروحیّهباشند‪ ،‬نتوانستندآن آمادهگیایرا که پیش‬‫تر نوید میدادند‪ ،‬از خود نشان دهند‪.‬‬ ‫هیوالی قدرت‪ ،‬و هیوالی تقدیسِ قدرت‪ ،‬بخشِ بزرگ و مؤثّرِ جامعه را یا بلعیدهبود یا بهخدمت گرفته‬ ‫بود و یا بهخود سرگرم ساختهبود‪ .‬در آنسالها‪ ،‬در جامعهی ما بخشِ بزرگی از آنانسان هایی که دارای‬ ‫روحیّهی وارستهگیِ ستیزنده در برابرِ"قدرت"و در برابرِ"تمایل بهتقدیسِ قدرتِ سیاسی"بودند و اندیشه‬ ‫و کردارِ اجتماعیِشان مستقل از بلواهای احزابِسیاسی بود‪ ،‬توانستند‪ ،‬اگرچهکوتاه‪ ،‬برآن وارستهگی و‬


‫چند نوشته‬

‫‪113‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫استقالل بایستند‪ .‬آنروحیّهی بسیارکُهَنتر نیز‪ ،‬در همهجا بود‪ ،‬و گاه با زبانِ و کالمِ این یا آن انسانها‪،‬‬ ‫گاه با زبانِ احساسها‪ ،‬و در هرحال با زبانهای مختلف‪ ،‬و حتّی با زبانِ بیزبانی‪ ،‬بر سرِ جامعه فریادهای‬ ‫دردآلودهی خودرا میزد‪ ،‬ولی صدای او‪ ،‬صدای نا‪/‬وابسته به سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ ،‬شنیده نمیشد؛ و‬ ‫اگر شنیده هم میشد بهآن اعتماد نمی شد؛ و بلکه تخطئههم میشد‪ .‬آنکسانی که از اینروحیّه‬ ‫هواخواهی میکردند‪ ،‬یا وادار بهتسلیموُخاموشی میشدند و یا بهبیرون پرتاب میگشتند‪ .‬هر قربانی‬ ‫ایکه بلعیدهمیشد جامعهرا ناتوان میساخت و سنگرِ افرادِ آزاد و به‪/‬خویشتن‪/‬پابرجا را خالیتر میکرد‪.‬‬ ‫و این‪ ،‬دگردیسیِ دیگرِ جامعه بود‪.‬‬ ‫جامعه آشکارا از بیمِ جانگیریِ دوبارهی این هیوال‪ ،‬بر‪/‬خود و در‪/‬خود میلرزید‪ .‬آن تشنّج هایآشکار‪،‬‬ ‫که در میانِ خودِ تازه‪/‬برخاستهگان‪ ،‬که بیشترینهی جامعهرا درآنسالها تشکیل میدادند‪ ،‬رُخ می‬ ‫نمودند‪ ،‬مانندِ جنگها و درگیریهاییکه در گوشهوُکنارِ کشور بیداد میکردند و روحِ جامعهرا متالطم‬ ‫میساختند‪ ،‬و نیز آن تشنّجهای پنهان‪ ،‬که در درونِ بسیاری از انسانها و هم‪/‬چنین در ما آغاز شده‬ ‫بودند‪ ،‬هر دو باز‪/‬نما و بازتابِ آن"لرزه"هایی بود که جامعه‪ ،‬در بیرون و درونِ خود بهآن دچارآمده بود‪.‬‬ ‫امّا هیاهوی کَرکنندهی احزاب سیاسی و تبلیغِ افسار گسیختهی سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداران برای رواجدادنِ‬ ‫این عقیده که‪« :‬شرکتِ خلق(مرادِ شان البتّه احزابِ سیاسی بود) در قدرت‪ ،‬و نیز کسبِ قدرتِ سیاسی‬ ‫از سوی هوادارانِ انقالب (مرادِشان البتّه هوادارانِ خودِ این احزاب و قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداران بودند) تنها‬ ‫راهِ سعادتِ جامعه است» نمیگذاشت تا جامعه معنای واقعیِ آن"لرزیدنها"ی خودرا دریابد‪ .‬و رواجِ‬ ‫این قدرت‪/‬سیاست ‪/‬مداری‪ ،‬دگردیسیِ آخرینِ جامعه بود‪ .‬هم‪/‬چون ضربهی آخرین‪.‬‬ ‫و این‪ ،‬پیراموِن سال‪4911/4953‬بود‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫فصل دوم‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و دگردیسیهای ما‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و دگردیسیِ مَنِشهای سیاسیِ ما‬ ‫گونههای مَنِش سیاسی در میانِ ما‬

‫()()()‬ ‫‪ -1‬مَنِش سیاسیِ"مُبهم"‬

‫ماهیّتِ اینمَنِشسیاسیرا همانعناصری تعیین کردهبودند که در بارهیآنها در بخشِنخستِ ایننوشته‬ ‫سخن رفتهاست‪ .‬عنصرِ تعیینکننده در میانِ این عناصر را من در آنبخش‪« ،‬وارستهگیِ ستیزه جویانه‬ ‫در برابرِ قدرت» نامیدهام‪.‬‬ ‫این مَنِش را من در اینجا«مُبهَم» مینامم‪ ،‬یکی از اینلحاظ که در بارهی آن بحث و کنکاش های الزم‪،‬‬ ‫چه پیش و چه پس از انقالب‪ ،‬انجام نگرفته بود‪ .‬ولی علّتِ اصلیِ مبهمخواندنِ این مَنِش سیاسی این‬ ‫است‪ ،‬که این مَنِش در برابرِ میزان و اهمیّت و ابعادِ واقعیِ نقشِ قدرتِ سیاسی درکارِ انجامِ یافتنِ‬ ‫پیوستهی یک زندهگیِ شایستهی انسان در جامعه‪ ،‬اندیشناك و تأمّلگر و تردیدمَند و نقّاد بود‪ .‬نه‬ ‫تقدیسکنندهی قدرت‪.‬‬ ‫تا پیش از انقالب بهمن‪ 53‬هدفِ سیاسیِ س‪ .‬ف‪ ،.‬که مستقیماً به قدرتِ سیاسی مربوط میشد‪ ،‬کمک‬ ‫به تحقّقِ برکنارساختنِ حکومتِ شاه ‪ -‬که انبوهِ جامعه را به برانداختن خودِ وادار ساخته بود ‪ -‬از قدرتِ‬ ‫سیاسی‪ ،‬و کمک به سپردهشدن این قدرتِ سیاسی به نیرویی بهنامِ"خلق"بود‪ .‬نه از نوشتههای س‪ .‬ف‪.‬‬ ‫و نه بهویژه از آن تصوّرها و تعابیری که از آن در جامعه وجود داشت‪ ،‬چنین بر نمیآمد که این نیروی‬ ‫اجتماعی‪ ،‬طمعِ سهمی"برای خود"در قدرتِسیاسی دارد؛ و ازاینمهمتر‪ ،‬چنین برنمیآمد که میخواهد‬ ‫آرمانهای بزرگِ اجتماعی‪/‬انسانیِ خودرا به ضرورتها و مصلحتهای اینطمع گِرِه بزند‪ .‬و یا خود حتّی‬ ‫تحقّقِ آن آرمانها را از راهِ شرکتِ احزابِسیاسی در قدرتِ سیاسی انجامشدنی بداند‪ .‬این پدیدهی‬ ‫شگفتِ اجتماعی بهدرستی بهجمعی"فدایی"تعبیر میشد تا بهجمعی در اندیشهی تابعساختنِ تعهّد‬ ‫های انسانیِاش به"سهمِ خود در قدرتِ سیاسی"‪ .‬بیهودهنبود که اینجریان‪ ،‬بارها و بارها از سوی‬ ‫احزابِ سیاسیِ گونهگون‪ ،‬بهنداشتنِ«برنامهای برای کسبِ قدرتِ سیاسی به دستِ خود» متّهم میشد‪.‬‬ ‫مرادِ این ناقدان البتّه این بود که رفتارِ این«سازمان» در برابرِ"سهمِ خود"در قدرتِ سیاسی دارای‬ ‫"ابهام" و "ناروشنی" است‪ .‬این بهاصطالح ابهام و ناروشنی البتّه دارای پَشتوانهی بزرگِ تجربی و فکری‬ ‫بود و از روی زیرکیهای سیاسی نبود‪ ،‬و نمیشد آنرا حیلهای و تَرفَندی حسابگرانه دانست؛ و کسی‬ ‫هم از منتقدین چنین ادّعایی نداشت‪ .‬اگرچه ضربههای سختی که از سوی دستگاهِ فرمان رواییِ شاه بر‬ ‫اینسازمان وارد شدهبود میتوانسته نقشی در ادامهدارشدنِ این"ناروشنی و ابهامِ" مرموز داشته باشد‬ ‫ولی ریشهی این ناروشنی را باید در همان موضعِ ‪ :‬اندیشناك‪ ،‬تأمّلگر‪ ،‬تردیدمَند و نقّادِ این مَنِش‬ ‫سیاسی در برابرِ میزان و اهمیّت و ابعادِ واقعیِ نقشِ قدرت سیاسی در کارِ انجامیافتنِ پیوستهی یک‬ ‫زندهگیِ شایستهی انسان در جامعه‪ ،‬جستوجو کرد‪ .‬همان ریشهای که هستهی مهم و ماهویِ مَنِش‬


‫چند نوشته‬

‫‪113‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫سیاسیِ آن پدیدهای بود که همهی ما بهآن تعلّقداشتهایم؛ مَنِشی"مبهم"ولیخاص‪ ،‬غیرعادی‪ ،‬انسانی‪،‬‬ ‫آزاد‪ ،‬و وارسته‪.‬‬ ‫‪ -2‬مَنِش سیاسیِ روشن (صریح)‬

‫انواعِ مَنِشهای سیاسیای‪،‬که دارای"صراحت"و"روشنی"در برابرِ قدرتِ سیاسی بودند‪ ،‬اگرچه ممکن‬ ‫است که در پیش از انقالب هم در میانِ س‪ .‬ف‪ .‬و ما وجود داشتهبودهاند‪ ،‬ولی بهگمان من تنها پس از‬ ‫انقالب بود که توانستند در میانِ ما سر برافراشته و جوالن بگیرند‪ .‬در سالهای نخستینِ پساز انقالب‪،‬‬ ‫خودِ انقالب موجب شده بود که هیوالی قدرتِ سیاسی‪ ،‬که طعمهی خود بهنام"پَهلَوی"ها را از دست‬ ‫داده بود‪ ،‬بهدنبالِ طعمههای تازهای بگردد‪ ،‬و بههرکجا هم که میگشت و از درونِ هرکس و گروهی که‬ ‫میگذشت‪ ،‬تمایلهای موافق با خودرا بر میانگیخت‪ .‬در برابرِ چنین فشارِسنگینی‪ ،‬پافشاری بر ادامهی‬ ‫آن"ابهام"و"ناروشنی" در برابرِ قدرتِ سیاسی‪ ،‬بسیار دشوار شدهبود؛ و دستِکم اینکه چنین پافشاری‬ ‫ای کارِ هر کسی و هر گروهی نمیتوانست باشد‪ .‬در شرایطِ آنروزگار‪ ،‬گردننهادن به تمایلهای موافقِ‬ ‫قدرت‪ ،‬که بابِ روز و تمایلِ مسلّط بود‪ ،‬آسانتر بود‪ .‬چنین بود که در میانِ ما گونههای مَنِش سیاسی‬ ‫ای‪ ،‬که با"صراحت"به نقشِ کلیدیِ قدرتِ سیاسی باور داشتند‪ ،‬آغاز کردند به شکلی و هیئتی تازه‬ ‫پدیدارشدن‪ .‬دو گونهی بزرگِ این نوع مَنِش سیاسی اینها بودند ‪:‬‬ ‫الف‪ -‬تمایل شهوانی به قدرت‬

‫یکی از این مَنِشهای سیاسی‪ ،‬مَنِشی بود که هستهی آن را میلِ شدید‪ ،‬و اگر بهکسی برنخورَد‪ ،‬میلی‬ ‫شَهَوانی به قدرتِ سیاسی تشکیل میداد‪ .‬این مَنِش سیاسی‪ ،‬بعدها از سالهای‪ ،4953‬توانست مبارزهی‬ ‫بخشِ بزرگِ س‪ .‬ف‪.‬را به کُرنِش در برابرِ قدرتِ سیاسی بهطورِ عام‪ ،‬و به کُرنِش در برابرِ قدرتِ سیاسی‬ ‫بهطورِ خاص‪ ،‬جمهوری اسالمی‪ ،‬بکشاند و آن مبارزه را به"مبارزه برای سهمِ خود در قدرتِ سیاسیِ‬ ‫روز" متمرکز کند؛ تمرکزی که پایهی پراکندهگیِ ما شد‪.‬‬ ‫این مَنِش سیاسی‪ ،‬ارزش و بها و مَنزِلُتِ هرکس و هرچیز را تابع این کرده بود که تا چه اندازه ما را به‬ ‫کسبِ سهمِ خود در قدرتِ سیاسی نزدیک کند‪ .‬این مَنِش توانست در مرکزِ فرماندهی و هدایتِ‬ ‫اندیشهها و رفتارهایِ سیاسیِ ما‪ ،‬در زمانی که دیگر مَنِشهای سیاسی بهدالیلی سُست و گیج شده‬ ‫بودند‪ ،‬دستِ باال را بگیرد‪ .‬این مَنِش‪ ،‬بنا بهسرشتِ خود‪ ،‬عزم کرده بود که بجز دریچهی سیاستِ قدرت‬ ‫و قدرتِ سیاسی‪ ،‬همهی دیگر دریچه را بر ما ببندد‪ .‬این مَنِش‪ ،‬توانِ آن نداشت که از دریچههای‬ ‫دیگری بجز دریچهی سیاست‪ ،‬به انسان و جهان نگاهکند‪ ،‬چنیننگاهی را برنمیتابید‪ ،‬و ازآن هراسان‬ ‫بود‪ .‬این مَنِش‪ ،‬مَنِشی بود وابسته‪ ،‬وابستهگیخواه‪ ،‬وابستهگیآور‪ ،‬وابستهکننده و ستایشگر وابستهگی‪.‬‬ ‫مَنِشی بود نا‪/‬مستقل‪ ،‬نا‪/‬آزاد‪ ،‬نا‪/‬فعّال‪ ،‬یکسویه‪ ،‬خشکمغز و متعصّب‪ .‬مَنِشی سخت محافظهکار در برابرِ‬ ‫هرگونه امتناع و یا حتّی سُستی در دفاع از قدرت‪.‬‬


‫‪141‬‬

‫چند نوشته‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫امّا خطاست اگرکه گمانکنیم اینمَنِش بهلحاظِمحافظهکاری و بیشهامتیِ خود در برابرِ قدرت‪ ،‬از‬ ‫ماجراجویی مبرّا و یا بینیاز بودهاست‪ .‬برعکس‪ ،‬آنجا که قدرتاش بهخطر میافتاد و یا آنجا که کسبِ‬ ‫قدرت ضروری میساخت‪ ،‬از ماجراجویی و حتّی جنگآفرینی هم ابایی نداشت‪ .‬دارندهی چنین مَنِشی‪،‬‬ ‫نهتنها جانِ دیگران که حتّی جان خود را هم فدای قدرت میکند‪.‬‬ ‫اگر من درایننوشته از یک"رَوَندِ سیاه"حرف میزنم؛ و اگر از زیانِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری بر ما و بر‬ ‫جامعهی ما حرف میزنم‪ ،‬و اگرکه میگویم ما نمیبایستی به ورطهی مبارزهی سیاست‪ /‬قدرت‪/‬مدارانه‬ ‫فرو میرفتیم‪ ،‬بیشتر و پیشتر از هر مَنِش سیاسیای‪ ،‬همین مَنِش سیاسیرا در جلوی چشم دارم‪.‬‬ ‫اینمَنِش‪ ،‬در سالهای‪ 11/14‬بر«"اکثریتِ"جمع ِما چیره شد‪.‬‬ ‫ب‪ -‬تمایلِ انسانی‪/‬آرمانخواهانه به قدرت‬

‫این مَنِش سیاسی‪ ،‬باور و تمایلِ آشکاری به قدرتِ سیاسی داشت ولی تمایلی نهشهوانی‪ .‬این مَنِش‪،‬‬ ‫بهآن مَنِش مبهمِ سیاسیِ سالهای پیشین بیشتر نزدیک بود؛ امّا قرابتهایی هم با «مَنِش دارای‬ ‫تمایلِ شهوانی بهقدرتِ سیاسی»داشت‪ .‬معجونی بود که مزهی غالب برآن مزهی باور به نقشِ کلیدیِ‬ ‫قدرتِ سیاسی در پیشبُردِ جامعه بهسوی آزادی و دادگری بود‪ .‬در این مَنِش سیاسی‪ ،‬گونهای اتّکا بر‬ ‫خودِ غریبی در برابرِ قدرتِ سیاسی دیده میشد که هم با خود خواهی تفاوت داشت و هم چندان پخته‬ ‫و آزمون پسداده در میدان قدرت نبود‪ .‬هراسی از قدرت و بهویژه از قدرت سیاسی نداشت؛ علّتِ‬ ‫بیهراسیِ این مَنِش سیاسی از قدرت‪ ،‬پوشاكها و پوششهایی بود که بر تنِ قدرتِ سیاسی انداخته‬ ‫بود‪ .‬پوشاكهایی که اندامِ قدرتِ سیاسی را جَال میدادند‪ .‬برخی از مهمترینِ این پوششها از این قرار‬ ‫بودند‪ :‬طبقهکارگر و خلق‪ ،‬تالشهای فداکارانهی چریکها در درورهی پیش از انقالب‪ ،‬جوانیِ پُرشوری‬ ‫که از سوی همهی ما چنان صادقانه صرفِ تالش برای آزادی و برضدِّ ستمگری میشد‪ ،‬اندیشههای‬ ‫كارل ماركس در راهِ محوِ ناگزیرِ هرگونه دولت (قدرتِ سیاسی)‪ ،‬آرزوهای دیرینهی جاافتاده و ریشهدار‬ ‫در فرهنگِ خودی‪ ...‬میشد کمابیش احساس کرد که اندامِ قدرتِ سیاسی در درونِ این پوششها هنوز‬ ‫خوب جا نیفتاده است‪.‬‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و دگردیسیِ رابطهی میان ما و قدرت‬

‫دورهی میانِ سالهای‪4953‬تا‪ 4953‬دورهی غریبی بود‪ .‬نزدیک بههمهی ماها در میانِ این سهگونهی‬ ‫مَنِش سیاسی‪ ،‬در میانِ این گونههای متناقضِ کشیدهشدن و یا راندهشدن بهسوی قدرتِ سیاسی‬ ‫گرفتار آمده بودیم‪ .‬امواجِ پیدرپیِ تسلیم و کُرنش در برابرِ میل به قدرت‪ ،‬که جامعه را در مینوردید‪،‬‬ ‫انبوههی ما را هم در خود فروگرفت و به اینسو و آنسو پرتاب کرد‪ .‬سایهای سیاه و سنگین بر فکر و‬ ‫روح و زندهگیِ ما افتاد‪ ،‬رَوَندی و راهی تلخ و دشوار و جان‪/‬کاه در درونِ ما و در بیرونِ ما و درکنارِ ما‬ ‫آغاز شدهبود که پُر بود از دوگانهگی‪ ،‬چندگانهگی‪ ،‬بیگانهگی‪ ،‬چندشاخهگی‪ ،‬چندراههگی‪ .‬راهی و‬ ‫رَوَندی که دائماً بهچهار‪/‬راههها و سه‪/‬راههها و دو‪/‬راههها میرسید و ما می بایستی یکیرا بر میگزیدیم‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪144‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫رَوَندی بود بیگانه با تجربهی ما‪ ،‬با خوی و خُلقِ ما‪ ،‬با سالیقِ ما‪ .‬رَوَندی پُر از شب‪/‬نخوابیها‪،‬‬ ‫درگیریهای درون‪ ،‬خودفریبیها‪ ...‬ازیکسو‪ ،‬گرمای نشئهآورِ تحقّقِ آرزوی دگرگونیهای انسانیِ جامعه‪،‬‬ ‫و ازسویدیگر‪ ،‬اجبار(یا ضرورت و یا فشارِ) تندادن به سرمای استخوانشکن و وجدانسوزِ سیاست و‬ ‫بازیِ قدرت‪ .‬این"اجبار"‪ ،‬ما را در بیرون بهسمتِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری در پهنهی کشور‪ ،‬و همزمان در‬ ‫درون‪ ،‬در درونِ جمعِ سازمانیِ ما‪ ،‬بهسمتِ قدرتِ سازمانی‪ ،‬و قدرتمداریِ سازمانی(حزبی) سوق‬ ‫میداد‪ .‬اینکه آیا این «بیرونِ بهزیرِ سلطهی سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری درآمده»ی سازمانِ ما بود که درونِ‬ ‫ما را هم بهبندِ قدرت‪/‬مداری کشاندهبود‪ ،‬و یا این درونِ قدرت‪/‬مدارشدهی سازمان ما بود که بیرونِ ما را‬ ‫بهسوی کُرنش در برابرِ قدرت‪/‬سیاست ‪/‬مداری سوقداد‪ ،‬بحثیاست سودمند ولی جداگانه‪.‬‬ ‫چندینوُچند نا‪/‬هم‪/‬خوانی‪ ،‬در درونِ چارچوبِ تنگِ جمع ما‪ ،‬در کنارِ هم جاگرفتند و در طولِ سالهای‬ ‫اوّلیهی انقالب‪ ،‬باهم و در برابرِهم رشد کردند‪ .‬نا‪/‬هم‪/‬خوانیِ بزرگ ولی‪ ،‬نا‪/‬هم‪/‬خوانیِ میانِ "سیاست‪/‬‬ ‫قدرت‪/‬مداری"و"آرمان‪/‬مداریِ ستیزهجو با قدرت" بود‪ .‬پدیدآوردنِ"هم‪/‬خوانی"میانِ ایندو نا‪/‬هم‪/‬خوان‪،‬‬ ‫تبدیل شدهبود بهیکی از اندیشهها و دغدغههای کانونیِ غالبِ ماها‪ .‬آگاهانه و ناآگاهانه‪.‬‬ ‫با آغاز ایندوره‪ ،‬یکنوع شک و ظنِّ ویژهای در درونِ ما افزایش یافت‪ .‬این شکوظنّ‪ ،‬نهفقط به یک‪/‬‬ ‫دیگر بود بلکه بهخودِ خویشتن هم بود‪ .‬علّتِ دو‪/‬سویه‪/‬بودنِ این شک‪ ،‬اینبود که آنرَوَندِ سیاه‪ ،‬هم‬ ‫ازسوی برخی هم‪/‬راهان به درونِ جمعِ ما تزریق میشد و هم‪ ،‬از درونِ موقعیتِ تازهی ما میجوشید‪.‬‬ ‫بهباورِ من‪ ،‬این‪ ،‬خطایی آشکار و نیز عمدی آشکار بود و هست که ریشهی این شک و ظنِّ پدید آمدهرا‪،‬‬ ‫در بهاصطالح"فرهنگِ توطئهبینِ روحیّهی چریکی"و"فرهنگِ واپسماندهی جامعهی" ما میدید و‬ ‫میبیند و میدیدانْد و میبینانَد‪ .‬این روشِ تحلیل‪ ،‬روشی است ساده و عادی‪ .‬انواعِ بهاصطالح سالمِ این‬ ‫روشِتحلیل‪ ،‬پیامدِ بیطاقتی و بیحوصالهگی‪ ،‬و نیز سراسیمهگی‪ ،‬و همچنین کودکانهگی بوده و از این‬ ‫رو‪ ،‬خطایی آشکار بودند‪ .‬امّا انواعِ ناسالمِ این روش‪ ،‬متعلّق بودند بههمانکسانی‪ ،‬که از"سمتِ راست"با‬ ‫روحیّهی کُهَنِ جامعهی ما و س‪ .‬ف‪" .‬نا‪/‬هم‪/‬خوانی "داشتند و ازاین رو‪ ،‬آشکارا عمدی بودند‪.‬‬ ‫واقعیت این است‪ ،‬که هم فشارِ یک ضرورتِ اجتماعی‪ ،‬که نهتنها از سوی جامعه بلکه نیز از موقعیتِ‬ ‫تازهی اجتماعی ما میآمد و از درونِ تکتکِ ماها میلِ بهسوی آن رَوَندسیاه را بر میانگیخت‪ ،‬و هم‬ ‫فشارِ یک ضرورتِ غیرِ اجتماعی‪ ،‬که از سویگروهی از ما بر ما اِعمال میشد‪ ،‬ما را وادار میکرد همه‬ ‫چیزمان را بر مَدارِ سیاست‪/‬قدرت به گردش درآوریم‪ .‬هر دویِ این عامل ها‪ ،‬از پس از انقالب و همراه‬ ‫با انقالب برآمده بودند‪ ،‬و پیامدِ آن شرایطِ تازه بودند‪ ،‬که در بارهی آن درایننوشته پیشتر اشارههایی‬ ‫شدهاست‪ .‬نه بهآنروحیّه مربوط بودند و نه بهفرهنگِ جامعه‪ .‬باری‪ ،‬بسیاری از ماها کمابیش بهایننکته‬ ‫توجه داشتهایم که یک نا‪/‬هم‪/‬خوانیای پدیدآمدهاست میانِ اخالق انسانیِ آزاد از قدرت‪/‬سیاسیت‪/‬مداری‬ ‫ما‪ ،‬و یک سمتگیریِ سیاسی‪/‬اجتماعیِ نوپا‪ .‬ما البتّه اینرا دریافتهبودیم که این اخالقِ ما از سوی این‬ ‫سمتگیریِ نوپا در خطر گرفتارآمده است‪ .‬چیزی که درنیافته بودهایم این بود‪ ،‬که آن تالشی که ما‬ ‫آنروزها برای پدیدآوردنِ هم‪/‬خوانی میان این دو نا‪/‬هم‪/‬خوان‪ ،‬بهآن دست زده بودیم‪ -‬و یا بهتر بگویم‪:‬‬ ‫به دستزدن بهآن وادار شدهبودیم‪ -‬تالشیاست نه تازه؛ بلکه بسیاربسیار قدیمی‪ .‬درنیافتیم که این‬


‫چند نوشته‬

‫‪141‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫تالشِ ما‪ ،‬همان تالشیاست که همسنوسال با خودِ انسان و زندهگیِ اجتماعیِ او است‪ .‬همان تالش‪،‬‬ ‫که بیشماری از انسانها در طولِ تاریخ‪ ،‬نه فقط و فقط در زمانِ انقالبها بلکه همیشه انجام دادهاند‬ ‫برای یک هدفِ بسیار مهم اگر چه در زیرِ نامهای مختلف‪ ،‬ازجمله زیرِ نامِ آشتیدادن میانِ قدرت و‬ ‫اخالق‪ ،‬و یا آشتیدادن میانِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری و آرمان‪/‬مَداری‪ ،‬و یا نامهای دیگر‪ .‬همان تالش‪ ،‬که‬ ‫ما آنهمه در بارهی اهمیت و نیز دشواریهای عظیمِ آن خوانده و شنیده بودیم‪ ،‬و آشنا بودیم با بررسی‬ ‫های بیشماری که دربارهی آن در همهی گوشهکنارهای جهان شدهبود‪ .‬بخشِ مهمّی از این بررسیها‬ ‫در آخرین دهههای پیشاز نسلِ ما انجام شده بودند‪ .‬و نزدیک بههمهی آنها از سوی کسانی انجام‬ ‫گرفتهبودند که هم مارکسیست و هم نا‪/‬مارکسیست ولی درهرحال دارای آزاداندیشی‪ ،‬دارای وارستهگی‬ ‫از قدرتهای کمونیستی و سرمایهداری‪ ،‬و اصوالً دارای ایستنگاهی انتقادی نسبت به قدرت بهطورِکلّی‪،‬‬ ‫و دارای آرمان های انسانیِ اجتماعی بودند‪ .‬این بررسیها بهلحاظِ ژرفا‪ ،‬گستردهگی‪ ،‬و شمارِ آنها‪ ،‬در‬ ‫تاریخِ فکر تا آن زمان بیمانند بودند‪ .‬اکنون خودِ این موضوعِ مهم در برابرِ خودِ ما و من ایستاده بود‪ ،‬و‬ ‫ما آنرا درست بهجا نمیآوردیم‪.‬‬ ‫نا‪/‬هم‪/‬خوانیِ بزرگ‪ ،‬میان سیاست(قدرت‪)-‬مَداری و آرمان‪/‬مَداریِ ستیزهگر با قدرت بود‪ .‬و در این جدا ِ‬ ‫ل‬ ‫اندیشهیی و دیدگاهی و کرداریِ میان این دو‪ ،‬این آرمان‪/‬مِداریِ قدرتستیز بود که میبایست خودرا از‬ ‫آن ورطهی قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری کنار میکشید‪ .‬زیرا که سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری بهطورِکلّی در هیچجا‬ ‫اهلِ کناررفتن نیست‪ ،‬و برسرِ سفرهی قدرت بهویژه‪ ،‬هرگز نمیتواند اهلِ کناررفتن باشد‪ .‬چنین‬ ‫کناررفتنی تنها میتوانست از آرمان‪/‬خواهیِ قدرتستیز انتظار برود‪ ،‬زیرا که چنین کنارهگیریای برای‬ ‫آرمانمِداری کاری نه فقط آسان بلکه شیرین و زندهگیساز و ضروری است‪ .‬در اینجدالی که در‬ ‫آنسالها میانِ این دو گرایش در درونِ ما جریان داشت‪ ،‬خُردهگیری و انتقاد‪ ،‬نهتنها به قدرت‪/‬مَداری‬ ‫بلکه به آرمان‪/‬مَداری هم وارد است‪ .‬مثالً اینانتقاد آشکارا بر آرمان‪/‬مَداری بجا استکه انتظار داشت ‪:‬‬ ‫از یکسو‪ ،‬با نگاهی و روحی هردَم سیاست‪ /‬قدرت‪/‬مَدارشونده‪ ،‬بهسوی کسبِ قدرتِ سیاسی از سوی‬ ‫خلق برود‪ ،‬و ازسوی دیگر‪ ،‬بدونِ آنکه اسبابِ کار را فراهمآورد امید داشت که هیوالی قدرت‪/‬سیاست‪/‬‬ ‫مَداری‪ ،‬ضمنِ بهرهجوییِ کافی از آرمانهای او‪ ،‬اورا و یا روحیّه واخالق و آزادهگیاش را از سرِ راه بر‬ ‫ندارد‪ .‬سادهلوحانه چشم داشت که بیباکانه و بی حزم با روحِ سیاست‪/‬قدرت درآمیزد و با الشه خواران‬ ‫بر سَرِ سهمِ خود از الشه بستیزد‪ ،‬ولی صفتِ الش‪/‬خوران دراو النه نکند‪.‬‬ ‫از میانِ آن دو‪/‬نا‪/‬هم‪/‬خوانِ بزرگ‪ ،‬قدرت‪/‬سیاست‪/‬مَداری‪ ،‬در سالهای بعد‪ ،‬بر جمعِ ما چیره شد‪ .‬در‬ ‫سالهای‪ ،14/11‬آن رو‪/‬در‪/‬رویی با حکومت‪ ،‬هر حکومتی ‪ ،‬به دوشادوشی با حکومت‪ ،‬هر حکومتی‪ ،‬بَدَل‬ ‫شد‪ .‬همین خود برایما میبایستی شرمآور بودهباشد؛ شرمآوربودنِ پشتیبانی از حکومتِ ایران که خود‬ ‫اصالً جای خود دارد‪ .‬با اینحال‪ ،‬بهگمانِ من‪ ،‬حتّی بدتر از این دو‪ ،‬این واقعیت بود که ما چشم بر‬ ‫جنایتها بستیم و خود هنوز به جنایت آلوده شدیم‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪149‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫آن رَوَند سیاه‪ ،‬آن نا‪/‬هم‪/‬خوان بزرگ با روحیّه و آرمانِ ما‪ ،‬برای این که بتواند بر "اکثریتِ" ما سُلطه‬ ‫یابد و ما را در بَست به"تالش" برای سهمِ خود در قدرتِ سیاسی‪ ،‬و "گردیدن" بر مَدارِ قدرت وادار‬ ‫سازد‪ ،‬زمان الزم داشت‪ .‬زیرا که این‪ ،‬کارِ سادهای نبود‪ .‬تا سالهای‪ 11/4953‬ما هم‪/‬چنان بهمثابهِ یک‬ ‫نیروی بیشتر اجتماعی‪/‬انسانی و کمتر سیاسی برجا ماندهبودیم و آن دو‪/‬نا‪/‬هم‪/‬خوان را در درونِ خود‬ ‫به آرزوی هم‪/‬خوانی‪ ،‬بهیک اندازه نیرومند‪ ،‬نگه داشتیم‪ .‬ولی پیروزیِ آن تمایلِ ویرانگر بر"اکثریتِ" ما‪،‬‬ ‫در سالهای‪ 11/14‬قطعیتیافت‪ .‬این بُرهه‪ ،‬چرخشِ بزرگی بود در نگاه و روح و روحیّهی ما‪ .‬بُرههای‬ ‫بود که ما در گذارِ آن بهجای آنکه قدرت و سیاست را بر مَدارِ آرمانهای خود به گردش واداریم‪ ،‬خود‬ ‫بر مَدارِ آن بهگردش درآمدیم‪ .‬به جای آن که قدرت و سیاست را بهدستِ خلق کسب کنیم‪ ،‬خود به‬ ‫دستِ سیاست و قدرت "کَسب شدیم"‪ .‬و در سالهای‪ 14/11‬به گونهی قطعی بَدَل شدیم ‪:‬‬ ‫ از یک نیروی اجتماعی‪/‬انسانی به یک نیروی قدرت‪/‬سیاست‪/‬مَدار‪.‬‬‫ از یک نیروی مستقل از مصلحتِ سیاست‪/‬قدرت‪ ،‬بهیک نیروی وابسته بهآن‪.‬‬‫ از یک نیرویِ"در بیرونِ قدرتِسیاسی" بهیک نیروی"در درونِ قدرتِسیاسی"‪.‬‬‫ از یک نیرویِ "در برابرِ قدرت» به یک نیروی "در کنارِ قدرت"‪.‬‬‫ از یک نیرویِ آرمانی‪/‬انسانیِ"مقابلهگر با قدرتِسیاسی" بهیک نیرویِ "مقابلهگر با نیروهای مقابلهگر‬‫با قدرتِ سیاسی"‪.‬‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و دگردیسیِ نگاه‬

‫دگردیسیها تنها در روحیّات انجام نمیگرفت‪ .‬شعبههایی از سِیلی‪ ،‬که‪ -‬در قالبِ آن رَوَندِسیاه‪ -‬بهسوی‬ ‫ما راه افتاده بود‪ ،‬نهتنها بهزمینِ روحیّهی ما وارد شده و آن را فرا میگرفت بلکه به باغِ نگاهِ ما هم راه‬ ‫میجست و آرامآرام در آن باال میآمد تا کِی آنرا درخود غرقکند‪ .‬در بارهی آنچه که به دگردیسیِ‬ ‫نگاهِ ما منجر شد نمیتوانم بگویم بهچه چیزها محدود میشد‪ .‬آیا این تغییرها در"دیدِ"ما پدید آمدهبود‬ ‫یا در "دیدگاهِ"ما و یا در "دیدنِیِ"ما‪ .‬گمان میکنم ولی درستتر ایناستکه بگویم اینتغییرها در هر‬ ‫سهبخش پیش آمدهبود‪ .‬یعنی ‪:‬‬ ‫ در دیدِ ما‪ .‬در نوعِ ایندید‪ ،‬در کیفیتِ آن‪ ،‬در رنگ و طعمِ آن‪ ،‬در مضمونِ این دید و نیز در شکلِ دیدِ‬‫ما‪ .‬همچنین در فرهنگِدیدنِ ما‪ .‬در منطقِدیدن ما‪ .‬در تجربهیما در دیدن و نیز در تجربهینگاه ما‪.‬‬ ‫ در دیدگاهِ ما‪ .‬یعنی درآن محل و جایی که ما از آنجا نگاه میکردیم‪.‬‬‫ در دیدنیِ ما‪ .‬یعنی در موضوعِ نگاهِ ما‪ .‬درچشماندازِ روبهرو و پیرامونِ ما‪.‬‬‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و دگردیسیِ تصویرِ جهان در ذهنِ ما‬

‫بهویژه در سالهای‪ 14/11‬دامنهی دگردیسیهای ما‪ ،‬آن پهنهای از ذهنِ ما را فراگرفت‪ ،‬که در آن‪،‬‬ ‫تصویرِ جهانِ بیرون ساخته میشود؛ جهان‪ ،‬شاملِ همهچیز است‪ :‬انسان و مفاهیم و ارزشهای او‪،‬‬ ‫طبیعت‪ ،‬و هستی‪ .‬نوعِ این تصویرِ از جهان‪ ،‬به یک فرد‪ ،‬یک نسل‪ ،‬یک ملّت‪ ...‬تشخّص میدهد‪ .‬یکی از‬


‫چند نوشته‬

‫‪141‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫موادِ مؤثرِ شکلگیریِ این تصویر‪ ،‬همانا تعبیر است‪ .‬تعبیر‪ ،‬اساسِ این تصویر است‪ .‬آن چیزی است که‬ ‫رنگها‪ ،‬نورها‪ ،‬معناها‪ ،‬نحوهی ترکیبِ همهی چیزهایی که تصویر از آنها ساختهمیشود‪ ،‬سَبْکِ تصویر‪،‬‬ ‫و در یککالم‪ ،‬یکتایی و بینظیریِ تصویر را موجب میشود‪.‬‬ ‫در سالهای نامبرده‪ ،‬تصویرِ پیشینِ جهان در ذهنِ ما‪ ،‬دچارِ دگرگونی و دگردیسیِ فراوانی شد‪ .‬و این‬ ‫دگرگونی‪ ،‬بیشازهمه‪ ،‬خودِ تعبیرِ ما از جهان را در برگرفت‪ ،‬و آنهم از سه لحاظ‪ :‬از لحاظِ محتوایِ این‬ ‫تعبیر‪ ،‬از لحاظِ نوعِ اینتعبیر‪ ،‬و از لحاظِ گوهرِ آن‪ .‬بهاینترتیب‪ ،‬تعبیرِ پیشینِما از جهان از ویژهگیهای‬ ‫خود خالی شد؛ همچنین میتوانگفت که تقریباً تعبیرِتازهای‪ ،‬جانشینِ تعبیرِ کُهَنِ ما شدهبود‪ .‬در حالی‬ ‫که اجزاء و عناصرِ تصویرِجهان در ذهنِما‪ ،‬هم‪/‬چنان برجا بودند‪ ،‬تعبیرِ ما از اینتصویر دگرگون می شد‪.‬‬ ‫در تعبیرِجدید‪ ،‬جهان‪ ،‬در تصویرِخود در ذهنِما‪ ،‬بَدَل شدهبود به ادارهای خشک و آرام‪ .‬و ما نیز به‬ ‫کارمندانِ خشک و آرام‪ .‬همهچیز ازپیش معیّناست‪ ،‬و ما را نیامدهاست که به نقدِ آنها بپردازیم‪ .‬نوعی‬ ‫آسوده‪/‬خیالیِ دیوانی و کار‪/‬مندانه بر ما چیره شدهبود‪ .‬نوعی بیعاری‪ ،‬یا نوعی"عارِ"دیوانساالرانه بر ما‬ ‫حاکم شد‪ .‬اکنون دیگر‪ ،‬اگرچه هنوزهم از این یا آنرخ‪/‬دادِ ناگوار‪ ،‬وگاه حتّی از کشتهشدن این یا آن‬ ‫دوست‪ ،‬آزرده میشدیم‪ ،‬ولی اینآزردهگی‪ ،‬دیوانی شدهبود‪ ،‬هم‪/‬چون یکوظیفهیاداری آه میکشیدیم‪،‬‬ ‫و هم‪/‬چون وظیفهای اداری اعتراض می کردیم‪ ،‬و مثلِ یک اداریِ منظّم‪ ،‬منتظرِ پاسخِ اداری و قانونی‬ ‫میماندیم‪ ،‬و همینپاسخ‪ ،‬وجدانِ اداری و کارمندانهشدهی ما را خشنود و رام میکرد‪.‬‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و دگردیسیِ زندهگیِ گروهیِ ما‬

‫برخیها عقیده دارند‪ :‬ما پساز انقالب متوجهشدیم که"ذات"ما تا چهاندازه خراب"بوده است"‪ .‬خالفِ‬ ‫این‪ ،‬من بهاین باورگرایشدارم که ‪ :‬ما پساز انقالب متوجّهشدیم که"ذاتِ"ساده و انسانی و پاكِ ما دارد‬ ‫بهسوی خرابشدن رانده "میشود"‪ .‬من تردیدی ندارم که بیشترینهی ما‪ ،‬در درونِ خود و در خلوتِ‬ ‫خود‪ ،‬به شکلی و سیاقی‪ ،‬گواهِ این رَوَندِ دردناكِ خرابشدنِ ذاتِ خود بودهاند‪.‬‬ ‫بهباورِ من‪ ،‬نگاه"ما" به حوادثِ جامعه‪ ،‬هنوز آزادانه و انسانی بود‪ .‬نگاهِ ما بهانسان‪ ،‬هنوز نگاهیبود آزاد‪،‬‬ ‫و تنها بهخود و بهارزشهایانسانی متّکی‪" .‬درونِ"ما هنوز هم‪/‬چنان‪ ،‬جایی بود گشوده و باز‪ ،‬و در دستْ‬ ‫رسِ همهی آنکسان و همهی آناندیشههایی که با صفایِدل به"همهگان"فکر میکردند‪ .‬هنوز در میان‬ ‫ما و یا در "درونِ" ما‪ ،‬کسی جرأت اینرا پیدا نکرده بود تا بهما بگوید درونِ خودرا تنها بهروی آنکسان‬ ‫و یا آناندیشههایی بازکنیم که مصلحتهای قدرتِ سیاسی حکم میکرد‪.‬‬ ‫تا وقتیکه پیوندِ میان س‪ .‬ف‪ .‬و آن انبوه انسانهایی که با آن هم‪/‬راهی میکردند‪ ،‬بهراستی بر پایهی‬ ‫"هم‪/‬راهی" بود‪ ،‬فضا و میدان برای هر‪/‬دو‪/‬سوی این پیوند بهویژه برای آنانبوه‪ ،‬بسیار باز و فراخبود‪.‬‬ ‫هر‪/‬دو‪/‬سو‪ ،‬درعینِ داشتن اشتراكهای کلّی‪ ،‬میتوانستند در برخی موردهای کلّی و در نزدیک به‬ ‫همهی موردهای جزئی‪ ،‬آزادانه و بدون اینکه شک وظنِّ دیگری را برانگیزد رفتار کنند‪ .‬هر کس و یا‬ ‫هر محفل و گروهی‪ ،‬در هنگامِ روبهروشدن با رخ‪/‬دادها و حوادثِ محل و یا کشور‪ ،‬بیشازآن که به‬ ‫"مرکز" و یا به مصلحتِ قدرت گوش بِسپُرَد‪ ،‬به تجربه و شعورِ خود‪ ،‬و به وجدانِ خود گوش میسِپُرد‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪145‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫هنوز نگاهها‪ ،‬و ترازوها و معیارها و محکها در ارزیابیِ جهان و انسان و حتّی اشیاء و رخدادها‪ ،‬پیشاز‬ ‫هرچیزی‪ ،‬سرنوشتِ همهگانیِ همهگان‪ ،‬و عدل و داد‪ ،‬و وجدانِ شخصی بود‪ .‬در پیرامونِ سالهای ‪/53‬‬ ‫‪ ،11‬این پیوندِ نَرم و منعطف و حسّاس و آزاد‪ ،‬به تدریج سخت و سختتر‪ ،‬و یا آنگونهکه برخیها‬ ‫دوست داشته و دارند بگویند‪" :‬مستحکم" شد‪ .‬تا این که در‪ 14/4911‬بَدَل شد به پیوندی سارُوجی و‬ ‫سنگی‪ .‬محکم ولی مُرده‪ .‬سخت ولی بیروح‪ .‬بهاصطالح"ناگسستنی"ولی خالی از توافق و رضایت‪ .‬در‬ ‫حقیقت "دلسپردهگی" به"سرسپردهگی" بَدَلشد‪ .‬با ایندگردیسی‪ ،‬بزرگترین زیانِ مُهلِک بر ما فرود‬ ‫آمده بود‪ .‬اینزیان‪ ،‬خود سرچشمهی زیانهای فراوانِ دیگری شد‪ .‬آنچهکه آن پیوندِ فعّال و با طراوت و‬ ‫آزادانه را بَدَل کرد به پیوندی نافعّال و خشک و ناآزادانه‪ ،‬باری پیش از هرچیزی‪ ،‬سیاسی‪/‬قدرتیشدنِ‬ ‫یکسرهی نگاهِ ما بود؛ تسخیرِ نگاهِ ما بود از سوی"میل و گرایش به قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری"‪ .‬پس آغاز‬ ‫کردیم به دستیازیدن بهرفتارهای مبتذل و بیمایه نسبت به همدیگر‪ ،‬و دچار شدیم بهناتوانی در‬ ‫گذشت و مسامحه و چشمپوشی‪ .‬سال‪ 11/53‬سالهای آغازِ بیگذشتیها بود‪ .‬سالهای خاموششدنِ‬ ‫گذشتها بود‪ .‬برخی از ماها دوست داشتیم این پدیده را قاطعیت بنامیم‪.‬‬ ‫در افسانههای ما‪ ،‬اسفندیار‪ ،‬نمونهی آنقهرمانانی استکه قهرمانیِشان بهنوعِ ویژهای از قدرتگرایی‬ ‫آلودهاست‪ .‬ویژهگیِ این گونهی قهرمانی در ایناست‪ ،‬که آمیختهایاست از‪ :‬گرایش به قدرتِ دارای ابعادِ‬ ‫گستردهی اجتماعی بهویژه قدرتِ سیاسی‪ ،‬و گرایش به گونههای شخصی و غیرِ سیاسیِ قدرت‪ .‬او‪،‬‬ ‫کسی که در شجاعتاش در میدانِ نبرد تردیدینیست‪ ،‬هرگز نتوانست از طمعِ تاج و تختی که بهاو‬ ‫وعده داده شدهبود دستبکشد و شجاعانه از مبارزه با رُستَم‪ 14 .‬چشمپوشی کند تا مگر از فاجعهای که‬ ‫رخ داد جلو بگیرد‪ .‬قهرمانیِ او‪ ،‬بنا بر گفتهای‪ ،‬از "پهلوانی" بهرهی کافی نداشت‪.‬‬ ‫در‪/‬هم‪/‬ریزیِ درون و بیرون‬

‫از سال‪ 11/53‬بهبعد‪ ،‬درونِ س‪ .‬ف‪ .‬با آنچهکه در بیرونِ او‪ ،‬یعنی در جامعه‪ -‬و یا درستتر بگویم‪ -‬در‬ ‫سادهترین و ظاهریترین الیههای واقعیتِ جامعه می گذشت‪ ،‬تقریباً یکی شده بود‪ .‬بودن و زندهگی در‬ ‫درونِ س‪ .‬ف‪ .‬با بودن و زندهگی در درونِجامعه همانند شدهبود‪ .‬آن تعالی و برتریِ بودن و زندهگی‬ ‫کردن در درونِ س‪ .‬ف‪ .‬نسبت به زندهگیِ معمول در درونِ جامعه تقریباً دیگر محو شدهبود‪ .‬همهی آن‬ ‫معمولیتهای زندهگیِ جامعه بهدرونِ زندهگی و بهزندهگیِ درونیِ س‪ .‬ف‪ .‬هم راه یافته بود‪.‬‬ ‫درونِسرزندهی س‪ .‬ف‪ .‬تا یکیدوسال پساز انقالب‪ ،‬سرشار بود از هواهای تازه‪ ،‬که در نتیجهی کارِ‬ ‫اجتماعی و مبارزهییِ پیوستهی ماها در بیرون‪ ،‬بهدرونِ س‪ .‬ف‪ .‬سرازیر میشد‪ ،‬سرشار بود از بحث و‬ ‫جَدَلهای پُرشور در بارهی انسانها و دشواریهایشان‪ ،‬از گفتگوهای آزادانه در بارهی این تالشها‪ ،‬و‬

‫‪ -14‬اگرچه میزانِ پهلوانی در رُستم بسیار بیشتر از اسفندیار است امّا رُستم هم بهنوعی اسیرِ قدرتیاست که بهاو داده‬ ‫شدهاست‪ .‬بهاذعانِ خودِ فردوسی‪ ،‬کم نیستند «دل»هایی که از رُستم‪-‬از جمله بهخاطرِ زبونیاش در کُشتَنِ سُهراب‪ -‬به‬ ‫«خشم آمدهاند»‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪141‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫از طرحها و پیشنهادهای شورانگیزی که فداییان در محلِ کار و زندهگی به انسانها ارائه میدادند‪ ،‬و‬ ‫سرشار بود از بحثوجَدَلهای فکری‪/‬دیدگاهیِ آموزنده‪ ،‬و نواندیشیهای جسورانه‪.‬‬ ‫امّا اندكاندك‪ ،‬و هم‪/‬پا با درآمیختهشدنِ درونِ س‪ .‬ف‪ .‬با سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ ،‬درونِ س‪ .‬ف‪ .‬بَدَل شد‬ ‫بهبیرونِ جامعه‪ .‬و درونِجامعه بَدَلشد به بیرونِ س‪ .‬ف‪ .‬جامعه و س‪ .‬ف‪ .‬هر دو از هم تهی شدند‪.‬‬ ‫همگام با این دگرگونی‪ ،‬پهنهی کارِ بسیاری از ماها‪ ،‬از بیرونِ س‪ .‬ف‪ ،.‬یعنی از درونِ جامعه‪ ،‬منتقل شد‬ ‫به درونِ س‪ .‬ف‪ .‬یعنی بهبیرونِ جامعه‪ .‬درونِ اینچنین تهیشدهی س‪ .‬ف‪ .‬بَدَل شد به پهنهی اصلیِ‬ ‫کارِ ماها‪ ،‬و کار در چنین"درون"ی شد کارِ اصلیِ منها‪.‬‬ ‫این کار هم‪ ،‬که ما را بیش از پیش به کام خود کشید‪ ،‬بهسهمِ خود‪ -‬عالوه بر رویاندنِ دغدغهی قدرت‪/‬‬ ‫سیاست بر درختِ من و ما‪ -‬برخی دیگر از سرشاخههای ما را زد تا درخت وجودِ ما را به سلیقهی خود‬ ‫هَرَس کند‪ .‬کارِ من‪ -‬همچون دوستانِدیگر‪ -‬شدهبود نگه‪/‬داشتِ آن محدودهی سازمان‪ ،‬و شدهبود کار‬ ‫برای چفت‪/‬وُ‪/‬بَستِ آن‪ ،‬برای دفاع از آن‪ .‬از ‪ 11/53‬به بعد‪ ،‬اینکار بَدَل شدهبود به یک وظیفه؛ وظیفهای‬ ‫که انجامِ آن مرا – مانندِ بسیاری از دوستانِ دیگر‪ -‬بیشازپیش از موجودیت و نگاههای پیشینام و از‬ ‫امکانها و فرصتهای پیشین که شوق و ذوق مرا بر میانگیختند دور میکرد‪ .‬عرصهی زندهگیکردن‬ ‫در"ایندرون"‪ ،‬بهدفعات‪ ،‬چنان تنگ میشد که نیاز بهپناهبردن بهبیرون‪ ،‬بهطبیعت‪ ،‬بهتنهایی‪ ،‬بهخلوت‪،‬‬ ‫به هرچه"غیر"باشد‪ ،‬دوباره باز پیدا شدهبود‪ .‬بهکرّات الزم میآمد تا ایندرونرا هم مثلِ درونِجامعه‪ ،‬در‬ ‫هر فرصتی که دست میداد به فراموشی بسپارم‪ .‬با هر جام مِی‪ ،‬در هر محفلِ دوستانهی غیرِ س‪ .‬ف‪،.‬‬ ‫در هر فرصتِ آزاد از تعلّق بهس‪ .‬ف‪ .‬و به سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ ،‬بههمهی متعلّقاتِ اینتعلّق هم‪.‬‬ ‫دیگر نمیتوانستم برای برافروختنِ آتش در سرمایِدرونِ خود‪ ،‬بهآن فضایِگرم‪ ،‬و یا برای فرونشاندنِ‬ ‫آتشِدل بهخُنَکای آنفضا و حَجمِ مألوفی که زمانی در درونِ س‪ .‬ف‪ .‬دیده میشد پناه ببرم‪.‬‬ ‫پس‪ ،‬در این"درون"نیز تنهایی آغازشد‪ .‬تنهاییای تازه‪ .‬تنهاییای تواَم با بیچارهگی و درماندهگی‪ .‬شدم‬ ‫مجموعهی ستونهای بهجامانده از بنایی ویرانشده‪ .‬مجموعه‪/‬ستونهایی اگرچه در نگاهِ دیگران و یا در‬ ‫نگاههایی دیگر‪ ،‬پا‪/‬بر‪/‬جا و دیدنی بود ولی در نگاهِ خودِ من‪ ،‬مجموعه ای از ستونهای یکّه و تنها بود که‬ ‫هر یک بهتنهایی بخشی از بنای موجودیتِ مرا بهدوش گرفته بودند‪.‬‬ ‫و این‪ ،‬پس ازسال ‪ 11/4953‬بود‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪143‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫فصل سِوُم‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و دگردیسیهای من‬

‫در آغاز‪ ،‬همچون بسیاری دیگر‪ ،‬کوشیدم به روحیّهی کُهَنِ مشتركِمان کمک کنم تا او بتواند در آزمونِ تازه‪ ،‬که‬ ‫زمانه اورا به انجامِ آن ناگزیر کرده بود‪ ،‬یعنی در آزمونِ رسیدن به تحقّقِ آرزوهای اجتماعی از راهِ گذشتنِ ناگزیر‬ ‫از ورطهی سیاست و قدرت‪ ،‬سربلند بیرون آید‪.‬‬ ‫در همانحال‪ ،‬این گذشتن از آن ورطه باید در کنارِ برخی هم‪/‬راهانی انجام میگرفت‪ ،‬که یا خود از پیش و یا در‬ ‫میانِ راه بهاین نتیجه رسیدهبودند که برای رسیدن بهآن آرزوها‪ ،‬باید بر مَدارِ سیاست و قدرت"به گردش درآمد"‬ ‫و قصدِشان از آنحرکت‪ ،‬هرگز گذشتن از ورطهی سیاست و قدرت برای رسیدن به آن آرزوها نبود بلکه خود‬ ‫هدفشان همانا این قدرت‪/‬سیاست بود‪ ،‬آنها‪ ،‬کمی دیرتر‪ ،‬دیگر سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری را ورطه نمینامیدند و‬ ‫ِ‬ ‫گذشتن از آنرا بالهتِ آرمانخواهان میخواندند‪.‬‬

‫این دو حرکت‪ ،‬دو رَوَندِ نا‪/‬هم‪/‬خوان بودند که بهطرزی خندهآور بههم درآمیخته بودند‪ ،‬و سپس کمی‬ ‫دیرتر‪ ،‬بهآن رَوَندهای مشابهِ بیشمارِ دیگر درآمیخته شدند‪ ،‬که از گوشههای دیگرِ جامعه بهراه افتاده‬ ‫بودند‪ ،‬با همان هدفِ "رسیدن به آرزوهای اجتماعی‪/‬انسانی از راهِ گذشتن از ورطهی قدرت‪/‬سیاست‪/‬‬ ‫مداری"‪ .‬رَوَندِ انجامدادنِ اینآزمون‪ ،‬رَوَندِ انجامگرفتنِ دگردیسیِ من بود‪ .‬رَوَندی بود که در طولِ آن‬ ‫من میبایست بهیک فشارِ پنهان و مرموز امّا سنگین تسلیم می شدم‪ .‬فشاری که مرا بهسوی شرکتِ‬ ‫فعّال در بازیِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری سوق میداد‪ .‬رَوَندی که در گذارِ آن‪ ،‬من میبایست در گامِ نخست‬ ‫بهخود و در گامِ دُوُم به دیگران میقبوالندم که به دردِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری هم میخورَم‪.‬‬ ‫آگاهانه بود‬

‫باید بگویم که دگردیسیهای ما در اینسالها بهسویِ قدرت‪/‬سیاست هرگز یک‪/‬سره ناآگاهانه نبوده‬ ‫است‪ .‬کم یا بیش‪ ،‬هر یک از ما‪ ،‬باید فهمیده بودهباشیم که میخواهیم از لجنزاری بگذریم‪ .‬از سال‬ ‫‪4953‬بهبعد‪ ،‬گونهی انسان‪/‬مدارِ نامعمولِ مبارزهی اجتماعی‪/‬سیاسی آغازکرد به دگردیسی‪ .‬و میرفت تا‬ ‫بهنوعِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداریِ"معمولیِ"مبارزهی سیاسی‪/‬اجتماعی بَدَل شود‪ .‬دشوار است بگویم که من‬ ‫در چندماههی نخست‪ ،‬آیا متوجّه این دگرگونی شدهبودم یا نه‪ .‬و اینکه آیا این دگرگونیها چه‬ ‫بازتابهایی را دردرونِ من برمیانگیختهاند‪ .‬اینرا احساس ولی میکردم که چیزهایی در درونِ من‬ ‫دارند عوض میشوند‪ .‬میدیدم که برای ادامهدادن بهکار‪ ،‬دارم وادار میشوم بهادامهندادنِ خود‪ .‬اینرا‬ ‫احساس میکردم که دارم از آن"جا"‪ ،‬از آن ایستن‪ /‬گاه‪ ،‬از آن حال و هوا و روحیّهای که داشتهام‪ ،‬دور‬ ‫میشوم‪ .‬دارم بهجای دیگری کوچانده میشوم‪ .‬هراسِ من از اینكوچ‪ ،‬نه هراس از تازهگی و ناشناخته‬ ‫گیِ آن"جا"یی بود که میبایست میرفتم‪ ،‬و نه هراس از نو و تازه بودنِ یک تجربه بود‪ ،‬بلکه بیشتر‪،‬‬ ‫هراس از خطری بود که بوی آنرا میشنیدم‪.‬‬ ‫از سالهای‪4951‬من بَدَل شدهبودم بهصحنهای عجیب که درآن‪ ،‬بازیِ غریب و پیچیدهی پنهانکردن‪،‬‬ ‫آغاز کردهبود به بهنمایشدرآمدن‪ .‬برخیتمایلهایگذشته‪ ،‬باید از چشمِ تماشاگرانِ این صحنه پنهان‬ ‫نگاه داشتهمیشدند! و برخی دیگر از تمایلهای تازهی این صحنه میباید از خودم پنهان میماندند!‬


‫چند نوشته‬

‫‪141‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫پوشاندنِ چشمِ خود بر عاداتِ تازه‬

‫دگرگونیها‪ ،‬در برخی از بخشهای هستیِ من‪ ،‬ژرف بود و در بخشهای دیگر سطحی‪ .‬در یکحوزه‬ ‫پُرشتاب و آشکار‪ ،‬و در حوزهیدیگر‪ ،‬کُند و پنهانی‪ .‬از برخی از این دگرگونیها آگاه نمیشدم؛ گاهگاهی‬ ‫پَرتُوی از برخی از آندگردیسیها را میدیدم ولی چندانمکثی رویِ آنها نمیکردم‪ ،‬گاه آنها را به‬ ‫روشنی میدیدم و در آنها تأمّل میکردم‪ .‬گاه آنها را ناروشن و مبهم و تار میدیدم‪ ،‬به آنها خیره‬ ‫میشدم تا ببینم چیستاند این اشباح که در درونِ مِهِ درون من پیدا شدهاند‪ .‬ولی تالطمِ کارهای‬ ‫روزمره و کوتاهیِ فرصت نمیگذاشتند که آن تأمّلها و خیره شدنها ادامه یابند و شناختِ من از این‬ ‫رَوَندها‪ ،‬و در حقیقت از خودِ من‪ ،‬به ژرفا برود‪.‬‬ ‫امّا حقیقترا‪ ،‬که این تنها‪ ،‬کارهای روزمره و کوتاهیِ فرصت نبودند که نمیگذاشتند من این پدیدههای‬ ‫تازهی بیگانهی درونِ خودرا بشناسم‪ .‬یک عاملِ دیگر هم بود که مرا از این کار باز میداشت؛ عاملی که‬ ‫میتوانم آنرا چنین بنامم‪ :‬تمایلِ پنهان بهچشمپوشیدن بر حقایقِ تلخِ دگردیسیهای درونیِ خود؛‬ ‫تمایلِ پنهان بهپنهانساختنِ حقایقِ تلخ از چشمِ خود‪.‬‬ ‫و این‪ ،‬آن زمانی بود که دیگر یکسال از عمرِ این دگردیسی میگذشت‪ ،‬اکنون دیگر‪ ،‬گاهی چشم بر‬ ‫آن دگرگونیها میبستم‪ .‬زیرا که"چشمرا بهموقع بستن"‪ ،‬عادتی است که در پهنهی قدرت‪/‬سیاست‪/‬‬ ‫مداری از"ملزومات"است‪ .‬و اینعادت داشت در من جان میگرفت‪ .‬این چشم بستنها بهویژه آنگاه که‬ ‫آگاهانه انجام میشد درآغازِ کار‪ ،‬یکی از تلخترینلحظههای آن آزمون بود و تلخیِ آن تا روزها و هفتهها‬ ‫در جان و وجدانام میماند‪.‬‬ ‫پوشاندنِ عاداتِ پیشین از چشمِ دیگران‬

‫این ناگزیری‪ ،‬یکی دیگر از ناگوارکارهایی بود‪ ،‬که بسیاری از ماها و من خود بهانجامِ آنها در این آزمون‬ ‫واداشته شدیم‪ :‬پنهانکردن یا پنهانداشتنِ آن چیزها(ی اگر چه کمشماری)که در ما ریشه داشتهاند و‬ ‫برای دگرگونساختنِ‬ ‫ِ‬ ‫ما ولی آنها را‪ ،‬هم بهلحاظِ اینکه دوستِشان داشتیم و هم بهلحاظِ اینکه وقت‬ ‫شان نبود‪ ،‬نمیخواستیم و نمیتوانستیم عوضکنیم‪ .‬این پنهانداشتن‪ ،‬هم بهمعنای نجاتدادنِ آنچیز‬ ‫ها از خطرِ به هدررفتنِشان بود‪ ،‬هم بهمعنای نگهداشتنِ آنها همچون یک راز‪ ،‬از نگاهِ نامحرمان بود‪ ،‬و‬ ‫هم بهمعنای نَهَرساندن و یا نَرَماندنِ آن دیگرانی بود که آنچیزها را نمیپسندیدند‪.‬‬ ‫این"چیزها"را من باید بهفراموشی میسپردم؛ و در خودم زنجیرمیکردم؛ جلویِ بروزِ آنها را میگرفتم؛‬ ‫و از چشمِ دیگران پنهان میساختم‪ .‬امّا اینکار به همینجا هم محدود نمیشد زیرا من میبایست‬ ‫افزون بر این‪ ،‬میکوشیدم که خویشتنِ کنونیِ خودم را هم از آن روحیّه و آن صفات دور و پنهان نگه‬ ‫میداشتم تا مبادا آنها مرا بهاصطالح"گیر"بیندازند و خودرا در رفتار و گفتارِ من بهنمایش درآورند‪.‬‬ ‫چرا؟ زیرا این"چیزها" بهدردِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری نمیخورْدند؛ بهدردِ اینفکر که ‪" :‬قدرت‪ ،‬آرمانِ‬ ‫نهایی است" نمیخوردند؛ بهدردِ کسب قدرت سیاسی بهمثابهِ وظیفهای مقدّس نمیخورْدند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪143‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫به سودای هَرَس‪ ،‬تَبَر‪/‬در‪/‬دست‪ ،‬در برابر ِ درختِ خویشتنِ خود!‬

‫خصوصیتِ این رَوَند فقط در این نبود که من میبایست در طولِ آن به تشکیلشدنِ پدیدههایی تازه که‬ ‫بیگانه با روحیُاتِ انسانی و قدرت‪/‬گریزِ ما بودند رضا میدادم‪ ،‬جنبهی دیگرِ این خصوصیت این بود‪ ،‬که‬ ‫میبایست برخی از چیزها را از وجودم میکَندَم و دور میریختم‪ .‬این جنبهی آن رَوَند دگرگونی‪ ،‬از‬ ‫جنبهی دیگرِ آن کم مضحکتر و دردناكتر نبود‪ .‬بخشِ بزرگِ این چیزها‪ ،‬خصایل و عادات و احساسات‬ ‫و حساسیتهایی بودند که ما درست بهسببِ همانها توانستهبودیم تا آن روزها چنان پرشور و بیریا و‬ ‫درستکارانه در راهِ دادگریهای انسانی و هواخواهی ازحرمتِ انسانی درجامعهیمان شرکت کنیم‪.‬‬ ‫این جنبه از آن رَوَند را میشود به هَرَسکردن و هَرَسشدن هم تشبیه کرد‪ .‬هَرَسکردنی و هَرَسشدنی‬ ‫غمانگیز‪ ،‬که ضرورتِ انجامِ آنرا نه از خودِ درخت میپرسند و نه از هَرَسگر‪ .‬هَرَسی هراسآور‪.‬‬ ‫همه در این هَرَس شرکت داشتیم‪ .‬همه بهاین هَرَس گرفتار بودیم‪ .‬برخی آگاهانه‪ ،‬برخی ناآگاهانه‪.‬‬ ‫برخی آگاهانه ولی ابلهانه‪ .‬برخی ابلهانه ولی حسابگرانه‪ .‬برخی از ما بریدهشدنِ شاخههامانرا میدیدیم‬ ‫ولی دردِ آنرا نمیفهمیدیم‪ .‬برخی نمیدیدیم ولی دردِ آن را‪ ،‬بهویژه گاهگاه که به خلوتِ خود‬ ‫میرفتیم‪ ،‬احساس میکردیم‪ .‬بودند کسانی هم که رنجِ بریدهشدنِ آن شاخهها را به جان میخریدند‬ ‫زیرا که گمان داشتهاند"ضروتِ زمانه" از این بریدهشدن شادمان است‪ .‬اینها کسانیاند که همیشه از‬ ‫شادمانیِ زمانه شادماناند و همیشه شادمانیِزمانه را میخواهند‪ .‬اینها از دیروز شرم دارند و از فردا‬ ‫هراس‪ .‬اینها مرعوبِ"امروز"اند‪ .‬و مناسبِروز‪ .‬آنها خودرا‪ -‬بهزورِ مدارك و سَنَد‪ ،‬و با اصراری مشکوك‬ ‫ "فرزندِ زمانه"ی خود میدانند و بهاینفرزندی شادند و مُفتَخَر؛ و هرگز بهخود اجازه نمیدهند که از‬‫فرمانِ پدر(یا مادر)‪-‬زمانه‪ -‬برگردند‪.‬‬ ‫بَزَكِ خود در برابرِ آینه‬

‫من و مایی که در برابرِ هر کس و هر چیز‪ ،‬همانگونه میایستادیم که بودیم‪ ،‬وا‪/‬داشته شدیم تا خودرا‬ ‫در برابرِ نگاهِ قدرت‪/‬سیاست‪" ،‬جمع‪/‬وُ‪/‬جور"کنیم‪ .‬آنکس که خودرا در برابرِ دیگران "جمع‪/‬وُ‪/‬جور"‬ ‫میکند‪ ،‬معنیاش آناست که نگرانِ"سَر‪/‬وُ‪/‬وضعِ"خود است‪ .‬میکوشد تا "پاشیدهگیها"یش را "جمع"‬ ‫کند و خودرا «جور»سازد با آنکس و یا با آننگاه که در برابرِ او ایستاده است‪ .‬این"جمع ُ‪/‬و‪/‬جورکردنِ»‬ ‫خود‪ ،‬چیزی جز بَزَكکردنِ خود نبود‪ .‬چیزی جز پنهانساختن وضع طبیعی و وضع خودِمانی و وضع‬ ‫آزادانهی خود نبود‪ .‬این‪ ،‬آن آراستنی نبود که بر پایهی یک شناخت و معرفتِ آزاد‪ ،‬جوهری‪ ،‬و مبتکرانه‬ ‫از زیبایی شکل گرفته بودهباشد‪ ،‬بلکه آراستنی بود بر پایهی سلیقهای برخالفِ خواستِ قلبی و گرایشِ‬ ‫درونی‪ ،‬و میرفت تا بَدَلشود بهپیروی از امیال و گرایشهایِ بهسوی فریفتن و یا بهسوی بابِ روزشدن‪،‬‬ ‫بهسوی مقبولشدن‪ .‬در یک کالم ‪ :‬همهی اینها‪ ،‬هم‪/‬راه شدن با آن رَوَندِ سیاه بود‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫كارنامه‬

‫من از کارکرد و کارنامهی خود در کارِ کوتاهِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری راضی نیستم‪ .‬من اگرچه خویشت ِ‬ ‫ن‬ ‫خودرا نکُشتهام‪ .‬خویشتنکُشی نکردهام‪ .‬دستام را به خونِ خود نیالودهام‪ .‬ولی خویشتنِ خود را به‬ ‫تنگنا انداختهام؛ به تنگه هُل دادهام؛ و سرانجام به تنگ آوردهام‪.‬‬ ‫همچون بسیاری از دوستانِ دیگر‪ ،‬تا سالهای‪ 11/4953‬توانستم در پهنهی مبارزهی اجتماعی‪/‬‬ ‫سیاسی‪ ،‬فردی نامعمول و غیرعادی و نامتعارف باشم‪ .‬توانستهبودم بهجای تندادن به"ضرورت"های‬ ‫قدرت و سیاست‪ ،‬این دو را وادارم که بهمن تن دهند! تا سالهای ‪ 11/53‬چنین بود رفتارِ من در‬ ‫عرصهی سیاست‪ .‬همانگونه که میلیونها انسانِ دیگر چنین بودند‪ .‬ولی از سالهای‪ 11/53‬بهبعد‪ ،‬هیچ‬ ‫عنصرِ برجسته و تازهای در رفتارِ من نسبت به قدرت و سیاست نبود‪ .‬در بهترینحالت‪ ،‬من یک‬ ‫سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارِ معمولی شده بودم‪ ،‬که اگرچه با سیاست و قواعد و پیآمدهای منفیِآن‪ ،‬کامالً و‬ ‫دَر‪/‬بَست تن نمیداد‪ ،‬ولی رویِهمرفته با آن کنار میآمد‪ .‬و همینهم حتّی‪ ،‬برای من بساست تا من‬ ‫در برابرِ خویشتنِ خود سَرَم پایین باشد‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪114‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫فصل چهارم‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و دگردیسیِ رابطهی ما و انسان(خَلق)‬ ‫در‪/‬هم‪/‬آمیزیِ دو مفهومِ "رهبریكردن" بر جامعه و "حكومتكردن"بر آن‬

‫وجودِ روشنِ ابهام دربارهی استقاللداشتنازهمدیگر و در همانحال بههمدیگرربطداشتنِ دو مفهومِ‬ ‫"رهبریکردنِ"جامعه و مَردُم‪ ،‬و"حکومتکردن"بر آنان‪ ،‬یکی از آننشانههایبارزی بود که سرشتِ نا‪/‬‬ ‫سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارانهی س‪ .‬ف‪ .‬را‪ ،‬و آن تردید و ظنِّ ژرفِ روحیّهی ما را نسبت بههرچه که حکومت و‬ ‫حکومتی بود رقم زدهبود‪ .‬همینایهام‪ ،‬ویژهبودنِ برداشتِ ما از موضوعِ قدرت‪ ،‬بهویژه در پهنهی معمولِ‬ ‫سیاستِ معمولِ آن سالها‪ ،‬را اثبات میکرد‪ .‬در بارهی این مقولهها‪ ،‬اگرچه در درونِ س‪ .‬ف‪ .‬کم‪ ،‬امّا در‬ ‫درونِ کشور و در کشورهای دیگر بحثهای طوالنی بوده و هست و خواهدبود‪.‬‬ ‫دربارهیمقولهی"رهبری"‪ ،‬آنچهکه به س‪ .‬ف‪ .‬برمیگردد‪ ،‬اینسازمان همیشه خودرا"پیشتاز" و"پیش‪/‬‬ ‫آهنگ"مینامید‪ .‬هرگز و در هیچکجا "رهبر"ننامیده بود‪ .‬او وظیفهی خودرا یاریرساندن به طبقهی‬ ‫کارگر و خلق در مبارزاتِاجتماعیِگوناگونِشان ازیکسو‪ ،‬و بردنوترویجِآگاهیهای سوسیالیستی و‬ ‫طبقاتی بهمیانِ آنها از سویدیگر میانگاشت‪ .‬وظیفهی"رهبری"را از آنِ"خلق"در دورهای‪ ،‬و سپس‪ ،‬از‬ ‫آنِ طبقهیکارگر در دورهی بعدتر میدانست‪ .‬اگر از نقشِ"رهبریکننده"یخود صحبتی میکرد‪،‬‬ ‫مفهومِآن‪ ،‬رهبریکردنِ مبارزاتِکارگرانوخلق بود برایآنکه آنان بتوانند رهبریِجامعهرا بهدست گیرند‪.‬‬ ‫افزون بر این‪ ،‬برداشتهای این سازمان از مقولهی رهبری‪ ،‬همچنان که از بسیاری دیگر از مقوله ها‪ ،‬زیرِ‬ ‫تأثیرِ بحثها و جدلهای فکریای بود‪ ،‬که در دههی‪ 51/11‬خورشیدی در ایران و در دههی‪11/51‬‬ ‫مسیحی در دیگر جاها درکار بودهاند‪ .‬این بحث و جدلها‪ ،‬هم آنبحثهایی را که بهطورِ ویژه به انگیزه‬ ‫ی بررسیِ تجربههای کشورهای نامبُردارشده به"سوسیالیسمِ واقعاً موجود"بهراه افتاده بودند در‬ ‫برمیگرفت‪ ،‬و هم آنبحثهاییرا‪ ،‬که بهطورِ معمول و همیشهگی برایِ بررسیهای انتقادیِ مرامهای‬ ‫اجتماعیِ گوناگون درکار بودند‪ .‬از جملهی این بحثها‪ ،‬بحث پیرامونِ مقولهی رهبری بود و اینکه آیا‬ ‫اصالً جامعه را میتوان رهبری کرد؟ یعنی خودِ مقولهی رهبری زیرِ پرسشهای جدّی بود‪.‬‬ ‫اگرچه اینبحثوُجدلها در بارهی ممکنبودن یا ممکننبودنِ رهبریکردنِ جامعه‪ ،‬در درونِ اینسازمان‬ ‫بهنتیجهگیریهای روشن نرسیدهبودند‪ ،‬ولی رُویِهمِ هستیِسیاسی‪/‬فکریِآن بهروشنی بر ایننکته‬ ‫گواهیمیداد که اینسازمان خودرا متعلّق بهبخشِ نقّاد‪ ،‬نوسازیگرا‪ ،‬نواندیش‪ ،‬و آزاد از جبههگیری‬ ‫هایمعمولِآنروزگار میدانست‪ .‬بختِ بد آنکه همانزمان که آن رَوَندِ سیاه‪ ،‬در درونِ ما بهسرانجامِ‬ ‫قطعیِ خود رسید‪ ،‬آن بحثها و تأمّلهای هرچند پراکنده در بارهی مقولهی"رهبری"‪ -‬بههمراهِ دیگر‬ ‫مباحثِ جدّی‪ -‬با شتابی باورنکردنی بهسوی یک سرانجامِ متناسبِ با سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری رانده شد‪ ،‬و‬ ‫ناگهان این سازمان خودرا"حزبِرهبرِ"طبقهیکارگر نامید‪" .‬طبقهیکارگرِ رهبر"بَدَلشد به"حزبِ رهبرِ‬ ‫طبقهی کاگر"‪ ،‬و البتّه از انواعِ "ترازِ نوینِ"آن‪.‬‬ ‫در بارهی مقولهی"حکومتکردن"هم‪ ،‬این سازمان خودرا باورمند به"حکومتِخلق" و برای پساز آن‪،‬‬ ‫"حکومتِکارگران و زحمتکشان"میدانست‪ .‬تازه اینکه چنینحکومتکردنیهم‪ ،‬دارای چه نشانههایی‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫است‪ ،‬و با حکومتکردنهای معمول در"سوسیالیسمِ واقعاً موجود" و در نظامهای دیگر‪ ،‬دارای چه‬ ‫تفاوتهایی میباشد نیز بجثهای بسیار پُردامنهای وجودداشت‪ .‬از اینرو بود شاید‪ ،‬که این سازمان‪ ،‬با‬ ‫آنکه در راهِ آگاهیِ همهگانی‪ ،‬و در مبارزهی عملیِ انسانها‪ ،‬پُرشور و خستهگیناپذیر بود‪ ،‬امّا هنوز از‬ ‫این که خودِ او باید و یا حتّی میتواند"حکومت"هم بکند‪ ،‬هم اکراه و هم تردید داشت‪.‬‬ ‫افزون براینها‪ ،‬دو مقولهی"رهبریکردن"و"حکومتکردن"‪ ،‬همانندِهم گرفته نمیشدند بلکه آنها دو‬ ‫مقولهی در پیوند باهم و در همانحال مستقل‪/‬از‪/‬هم بهشمار میآمدند‪ .‬در میانِ صاحبانِ آن روحیّهای‪،‬‬ ‫که ما همهگی دارای آن بودیم‪ ،‬هنوز این بحثها به سرانجامی نرسیده بودند‪.‬‬ ‫دگردیسیِ رابطهی ما و انسان(خَلق)‬

‫در سال‪ ،4953‬پس از دو سال کشاکش‪ ،‬با چیرهشدنِ آن رَوَندِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ ،‬آن ایهامهای نام‪/‬‬ ‫برده‪ ،‬در بخشِ«اکثریتِ»س‪ .‬ف‪ .‬بهسودِ از‪/‬آنِ‪/‬خود‪/‬اعالمکردنِ وظیفهی"رهبریکردن" و "حکومت‬ ‫کردن" "حل"شد؛ وسپس خودِ مقولهی"رهبری"هم در شکمِ مقولهی"حکومتکردن" "مُنحَل"گردید‪.‬‬ ‫آنگاه‪ ،‬ما آغاز کردیم بهاثباتِ این‪ ،‬که میتوانیم حکومت هم بکنیم‪ .‬آنگاه‪ ،‬مَردُمگراییِ فعّال و سازنده‬ ‫و نقّادانه و آزادانه و درستکارانهی ما‪ ،‬برگردانده شد بهسوی "مَردُمداری"‪ .‬و پس از سالهای ‪ 53‬یک‪/‬‬ ‫سره در این مَردُمداری محو شد‪ .‬کمکِ آزادمَنِشانه به آزادیِ انسانها بَدَل شد به کوشش برای حفظ و‬ ‫نگهداشتِ "مَردُم" به طمعِ"رأی" و "نظرمساعدِ" آنان‪.‬‬ ‫آن"مَردُم"ی‪ ،‬که آنهمه به خوشبختیِشان عالقه داشتهایم‪ ،‬دیگر بهمیزانِ زیادی بَدَل شدهبودند به‬ ‫"مُشتری"‪ .‬مشتریهایی که ما میبایست جنس و کاالهایمان را بهآنها عرضه میداشتم و در برابرِ‬ ‫رأیی که آنها بهما میدادند‪ ،‬آن کاالها را بهآنها میدادیم‪ .‬آن ‪ :‬نان‪ ،‬مسکن‪ ،‬آزادی؛ که"آرمانها"ی ما‬ ‫بودند برای همهیجامعه‪ ،‬بَدَلشد به"شعارِ"انتخاباتیِ ما برای"کسبِ"رأیِ خلق‪ .‬بَدَل شدند به کاالهایِ‬ ‫در پیشخوانِ دُکانِ ما‪.‬‬ ‫نگاهِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدارانه‪ ،‬نگاههای دیگرِ ما را بست‪ .‬کارِ"سیاسیکارانه" با انسانها‪ ،‬به ویرانشدنِ آن‬ ‫امکانها و فرصتهایی انجامید که با کمکِ آنها‪ ،‬میشد بسیار مؤثّرتر از آنچه که سیاست‪/‬قدرت‪/‬‬ ‫مدارشدن نوید میداد‪ ،‬بهدور از توجّهِ مظنونانهی انسانها‪ ،‬و بهدور از مطامعِ سیاسی‪ ،‬به انسانها‬ ‫نزدیک شد و بهدرونِ آنها رسوخ کرد و بهنحوی آزاد با آنها رابطه گرفت‪ ،‬و گونههای مختلفِ زندهگی‬ ‫در کنارِ آنها را تجربه کرد و ازآنها آموخت و بهآنها آموزاند‪.‬‬ ‫()()()‬ ‫پس دیدمکه بَدَلشدم بهسیاستمداریمعمول‪ ،‬که پارچه‪/‬نوشتهای بهدوشگرفته‪ ،‬و در کوچه‪/‬پسکوچه‬ ‫ها جار میزند ‪ :‬به ما رأی دهید تا به شما نان و مسکن و آزادی بدهیم‪.‬‬ ‫()()()‬ ‫احساسمیکردم کهرابطهام با"مَردُم"و"خلق"‪ ،‬دارد رنگِ دیگری میگیرد‪ .‬میدیدم که آنها در نگاهِ‬ ‫من دارند بَدَلمیشوند به"کسانی"که من میبایستی"مجیزِ"شان را بگویم‪ .‬و بهآنها‪ ،‬عالقهامرا "اثبات"‬


‫چند نوشته‬

‫‪119‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫کنم‪ .‬و اینعالقهرا در هرجایی"جار"بزنم‪ .‬تبلیغ کنم‪ .‬آن"خلق"و"مَردُمی" که ما عادت کرده بودیم از‬ ‫آنها دفاع کنیم و دل را بیدریغ برایِشان بسوزانیم و اینهمهرا چیزی جز معنایِزندهگی نمیدانستیم‪،‬‬ ‫بَدَل میشدند به"دارندهگانِحقِّرأی"که میبایست آرایِخودرا بهما میدادند‪" .‬کسبِ"رایِ آنها بهیکی‬ ‫از کسبهای ما بَدَل شدهبود‪ .‬آنها شدهبودند فروشنده و ما خریدار‪ .‬داشتیم به"کاسب" بَدَل میشدیم‪.‬‬ ‫دفاع از مَردُم‪ ،‬داشت به"فنِّ کسبِ"ما بَدَل میشد‪ .‬آرمان میرفت بهکاال بَدَل شود‪.‬‬ ‫نگاه کنید به زندگینامههایی که از سویِ این سازمان برای نامزدهای انتخابات برای مجلس شورای ملّی‬ ‫سال‪ 51‬و در سالهای دیگر نوشته شدند‪ .‬در این"زندگینامه"ها‪ ،‬پشتیبانیهای بیچشمداشت و‬ ‫بیدریغِ انساندوستانه و نیکخواهانهی این انسانهای شریف‪ ،‬و حتّی کار و زحمتهای فردیِشان برای‬ ‫زندهگیِ خود و خانهواده‪ ،‬بَدَل شدند به"کارنامه"‪ .‬به نشان‪ ،‬به تختِ افتخار‪.‬‬ ‫چنین کارهایی از ما بر نمیآمد‪ .‬و داشت آرام آرام "بر میآمد"‪.‬‬ ‫در نگاهِ من و همانندهای من‪" ،‬مَردُم" و"خلق" چیزی بودند بسیار بیشتر از گروهی از انسانها‪ .‬پنهان‬ ‫نمیتوانکرد که کلمهی"خلق" از جنبههایانسانیِ ژرفی برخوردار بود‪ .‬نههمچون خامانِ نیمه‪/‬‬ ‫سوختهای باید شد که امروزه خامتر از گذشته شدهاند و فراموش کردهاند که‪ :‬اینها فقط کلمه‬ ‫نبودهاند‪ .‬در پُشتِ این نشانهها‪ ،‬گروهی از انسانها مراد بودهاند که عمرِ بیبازگشت و کوتاهِ خودرا در‬ ‫اینجهانِ خاكخورده برای نان‪/‬در‪/‬آوردن و یک زندهگیِ نیمه حیوانی هَدَر میدادند و از سوی آزمندانِ‬ ‫بَردهی پول و قدرت به فالکتی دایمی وادار میشدند‪ .‬رُوی‪/‬کردِ ما به"مَردُم" و خلق‪ ،‬بههیچروی‬ ‫بیسببی نبود؛ و از میانِ سببها نیز تنها بهسببِ اخالق نبود؛ که این خود‪ ،‬سببِ اخالقِ ما بود‪ .‬همین‬ ‫رُویکرد است که نهتنها سببِ برانگیخته شدنِ نهتنها نسلِ ما بهسوی محوِ نابرابریها؛ بلکه از قدیم‪/‬‬ ‫ترینسببهای بسیجشدنِ انبوههای بیشمارِ آدمی بودهاست (و در آینده هم خواهدبود) بهسوی دست‪/‬‬ ‫یابی به جامعهای شایسته‪.‬‬ ‫تا پیشاز آلودهگیِمان به سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ ،‬گرایشِمان به خَلق و آزادی و آسودهگیِ او‪ ،‬هرگز مانعِ‬ ‫این نبود که بسیاری از ماها حقایقِ تلخِ مربوط به سرشت و طبیعتِ انسانیِ افرادِ متعلق به"خلق" را‬ ‫آشکارا بیان کنیم و ازآنها خُرده بگیریم‪ .‬پس از سال‪ 11/53‬به بعد ولی چنین نبود‪ .‬عنایت و عشقِ ما‬ ‫به خلق بَدَل شد به مَردُمداری‪ ،‬و آنهم‪ ،‬بهگمانِمن‪ ،‬بهگونههای نازلِ مَردُم‪/‬داری؛ گونهای از مَردُم‪/‬داری‬ ‫که محافظهکار بود و در حقیقت از مَردُم میترسید‪ .‬گیرم که مفهومِ کلمهی"مَردُم" در جمالتی مانندِ‬ ‫"مَردُمداری"‪ ،‬هرگز هیچ سنخیتی با مفهومِ کلمهی "مَردُم"در جمالتی مانندِ "مَردُم‪ /‬گرایی"و‪ ...‬ندارد‪.‬‬ ‫اینها‪ ،‬دو مَردُم هستند‪.‬‬ ‫اگرکه زمانی میگفتیم‪" :‬ما انسان را رعایت کردیم‪ ،‬خود اگر شاهکارِ خدا بود یا نبود‪( ».‬ا‪ .‬شاملو)اکنون تالش‬ ‫میکردیم قواعدِ قدرترا"رعایت"کنیم تا خلق با رعایتکردنِ ما‪ -‬یعنی دادنِرأیِخود بهما‪-‬شاهکار کند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫فصل پنجم‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و جداییها‬

‫جدایی و پراکندهگی در س‪ .‬ف‪ .‬یکی از حوادثِ تلخِ جامعهیما بود که بر روح و روانِ هزاران انسانِ این‬ ‫سرزمین‪ ،‬نشانهها و آثارِ ناگواری برجا گذاشت‪ .‬برای بسیاری از ماها این رَوَندِ پراکندهشدن‪ ،‬همچون‬ ‫رَوَندِ پرکندهشدنِ مرغی زنده بود‪ .‬مهمترینِ این جداییها‪ ،‬یکی جداییِ آن دوستانی بود که بهسببِ‬ ‫بودنِ انسانِ مبارز و محبوب‪ ،‬اشرفِ دهقانی"‪ ،‬در میانِشان‪ ،‬گروهِ اشرف "نامانده"شد ولی نامِاصلیِشان‬ ‫"چریکهایِ فداییِ خلق ایران"است؛ دیگری‪ ،‬جداییِ نامبردارشده به"اقلیّتِ س‪ .‬چ‪ .‬ف‪ .‬خ‪ .‬ا‪ ".‬است؛‬ ‫دیگری‪ ،‬جداییِ موسوم به"اکثریتِ س‪ .‬ف‪ .‬خ‪ .‬ا‪ ".‬است‪ ،‬و یکی هم‪ ،‬جداییِ با نامِ"‪41‬آذر"‪...‬‬ ‫جدایی از چهرو؟‬

‫در بارهی چهگونهگیِ و چراییِ اینپراکندهگی‪ ،‬از همانآغاز‪ ،‬بحثوُجَدَلهای زیادی بود و هنوز هم‬ ‫هست‪ .‬بههیچرو نمیتوان با اَشکالِگونهگونِ آندیدگاهی موافقبود‪ ،‬که میخواهد اینجداییها را با‬ ‫کمکِ مفاهیمِ کِشداریمثلِ"دموکراسی" توضیحدهد‪ .‬اینافراد‪ ،‬آنجداییها را پیامدِ نبودِ دموکراسی و‬ ‫"دموکرات"نبودنِ ما و جامعهی ما میدانند‪.‬‬ ‫روحیّهی چیره بر س‪ .‬ف‪ .‬هوادارِ مُدارا‪ ،‬سِعهی صَدر‪ ،‬گوناگونی‪ ،‬و شناساییِ حقوق بود‪ .‬این نه نبودِ‬ ‫دموکراسی در جمعِ ما بلکه همانا گرفتارشدنِ جمعِما در چنبرهی قدرت‪/‬سیاست‪ /‬مداری بودکه سببِ‬ ‫اصلیِ آنجداییها و مهمتر ازآن‪ ،‬سببِ آن نحوهی نارسای جداییها گردید‪ .‬تواناییِ دموکراسی و نیز‬ ‫دموکراتها‪ ،‬که در تعبیرهای معیّن‪ ،‬در س‪ .‬ف‪ .‬وجود هم داشتند‪ ،‬در برابرِ آن طغیانِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬‬ ‫مداری‪ ،‬بهمراتب کم بود و اگر چیرهگیِ آن روحیّه نبود‪ ،‬نهتنها از دستِ آن دموکراسی و آن دموکراتها‬ ‫کارِ چندانی برنمیآمد بلکه اِیبسا که آن جداییها زیانهای بهمراتب بیشتری بهبار میآوردند‪.‬‬ ‫مسئلهی قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‪ ،‬هرجا که سر بهطغیان بردارد‪ ،‬کانونِ هر چه که جمع است و هر چه که‬ ‫ضامنِجمعاست را بهفساد میکشد؛ و ازآنجا که کانونِدموکراسی نیز‪ ،‬با همه و هر برداشت از‬ ‫دموکراسی‪ ،‬همچون استبداد‪ ،‬مسئلهی"قدرت‪/‬مداری"است‪ ،‬هرجا که آن طغیانِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‬ ‫رُخ دهد‪ ،‬دموکراسی را اتّفاقاً آسانتر از دیگر ضمانتهای ادامهکاریِجمع‪ ،‬از میان بر میدارد و یا حتّی‬ ‫خودِ دموکراسی را به ابزارِ خود بَدَل میکند‪ ،‬چنانکه همهی آنجداییها نهحتّی بهبهانهی دموکراسی‬ ‫بلکه درست بر پایهی آن بهمثابهِ یک حق انجام گرفتند‪.‬‬ ‫جدایی از چه؟‬

‫آنچیزی‪ ،‬که همهی ما ازآن جدا شدیم‪ ،‬همانا آن روحیّهای بود‪ ،‬که بخشِ نخستِ این نوشته همه برای‬ ‫تشریحِ آن نگاشته شد‪ .‬در اینمعنی‪ ،‬همهی ماها‪ ،‬که در گروهها و سازمانهای گوناگونِ "فدایی" گِرد‬ ‫آمدهبودیم‪ ،‬از بهاصطالح"انشعابیون"هستیم‪ .‬جداییِاصلی‪ ،‬در حقیقت‪ ،‬میانِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری و‬ ‫مَردُم‪/‬آرمان‪/‬مداری بود‪ .‬هیچیک از اینگروهها نمیتوانند گروهِ خودرا دنبالکننده و نمایندهی اصلی و‬


‫چند نوشته‬

‫‪115‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫راستینِ س‪ .‬ف‪ .‬بنامند‪ .‬با هر یک ازاین جداییها‪ ،‬در حقیقتِ کار و پیشاز هرچیز‪ ،‬همانا آنروحیّه بود‬ ‫که شماری از هوادارانِ خودرا از دست میداد‪ .‬و از ایننگاه‪ ،‬با هر جداییای که انجام میشد‪ ،‬از یکسو‪،‬‬ ‫راه برآن گرایش بهسوی یافتنِ پاسخ های تازه در شرایطِ تازه‪ ،‬دشوارتر میشد‪ ،‬و از سویدیگر‪ ،‬راه برای‬ ‫شتابگرفتنِ رَوَندِ قدرت‪ /‬سیاست‪/‬مداری در هریک از این گروهها‪ ،‬هموارتر میگردید‪.‬‬ ‫حقیقت ولی ایناست‪ ،‬که من هنوز تا سالهای‪ 4953‬بهصحنهی این جداییها‪ ،‬اینگونه که اکنون‪ ،‬نگاه‬ ‫نمیکردم‪ .‬گمانِ من بر این بود‪ ،‬که بخت و اقبال برای یافتنِ پاسخهایی برای شرایطِ اجتماعیِ تازه‪ ،‬در‬ ‫این جمعی که هنوز بخشِ گستردهترِ هوادارانِ س‪ .‬ف‪ .‬درآن هستند‪ ،‬بیشتر است‪ .‬از اینرو بود‪ ،‬که من‬ ‫رَوَندِ جداشدنها را رَوَندِ جداشدنِ دیگران از"این"جمع میدانستم‪ ،‬زیرا که اینجمع را بدنهی اصلیِ‬ ‫اِمکانِ تحققِ بَخت و اِقبالِ آن روحیّه برایِ نشان دادنِ واکنشی هرچه درستتر به شرایطِ تازهی جامعه‬ ‫در س‪ .‬ف‪ .‬تصوّر میکردم‪ .‬تا مدّتها‪ ،‬بسیاری از ماها‪ ،‬با این یا آن"جداشوندهگان"‪ ،‬بهرغمِ همهی‬ ‫مخالفت ها‪ ،‬دارای همان روحیّهی مشترك بودیم‪ ،‬و درست بر پایهی دفاع از همین روحیّهی مشترك‬ ‫بود شاید‪ ،‬که بهخیالِ خود‪ ،‬میکوشیدیم تا مگر از راهی و با با ابزارهایی بجز آنچه که آنها پیشنهاد‬ ‫کردهبودند‪ ،‬به شرایطِ تازه واکنش نشان دهیم‪ .‬بهسخنِ دیگر‪ ،‬من‪ ،‬مثلِ بسیاری از دوستانِ دیگر‪ ،‬با‬ ‫وجودِ شقوقی که دیگران پیشنهاد کرده بودند‪ ،‬شقوقی که با همهی حقیقتهایی که درآنها بود‪،‬‬ ‫بهحق نمیشد آنها را بهمثابهِ یک کلیّت پذیرفت‪ ،‬کوشیدم تا مگر با جستوجوی راهها و شقوق دیگر‪،‬‬ ‫بهروحیّهی کُهَنِ مشتركِمان کمک کنم‪.‬‬ ‫پنهان نبایدکرد‪ ،‬که از لحاظِ سیاسی‪ ،‬ارزیابی از سرشتِ جمهوری اسالمی‪ ،‬مرکزِ این جداییها بود؛ ولی‬ ‫آشکار بایدکرد که مسئلهی قدرت‪/‬سیاست‪/‬مَداری نیز‪ ،‬که اکنون ناگهان در متنوّع ترین گونههای خود‬ ‫در میانِ همهی ما سربلند کردهبود‪ ،‬قطعاً نقشِ بسیار بزرگی در این جداییها داشته است‪ .‬این آخری‪،‬‬ ‫ضربهاش کاریتر بود‪ .‬قدرت‪ ،‬در اشکالِ گوناگونِ تجلّیِ آن‪ ،‬عاملِ اصلی بود در اینکه آن جداییها‬ ‫نتوانستند پخته‪ ،‬نیرومندکننده‪ ،‬افزایندهی حیثیتِ همهی طرفهای درگیر‪ ،‬و رواجدهندهی همهی‬ ‫جنبههای ممكنِ حقیقت در جامعه باشند‪.‬‬ ‫بزرگترینِ این پراکندهگیها یا پَرکَندهگیها‪ ،‬که در همانحال تلخترینِ آن هم بود‪ ،‬بدونِ اینکه‬ ‫بخواهم اهمیتِ دیگر جداییها را کم جلوه دهم‪ ،‬جداییِ معروف به"اقلیت" و"اکثریت" بود‪ .‬تلخیِ این‬ ‫جدایی در این بود که پایهی آن بر دو رفتارِ کامالً متفاوت در برابرِ یک قدرتِ سیاسیِ اعتمادناپذیر‬ ‫جای داشت‪ .‬و همین موجب شد که ما هم‪/‬دیگر را در برابرِ ضربههایی که حکومت بر هر یک از ما فرود‬ ‫می آورد تنها گذاشتیم‪ .‬نمیگویم که ما از کشتهشدنِ یکدیگر بهدستِ حکومت خوشحال میشدیم‬ ‫ولی کاری هم نمی کردیم و فقط شاید سری بهتأسّف تکان میدادیم و سپس در بهاصطالح"مشغلههای‬ ‫روزمرّه"گم میشدیم‪ .‬و درست همینرفتار‪ ،‬باری‪ ،‬شرمآور بود‪ .‬این شرمآوری‪ ،‬بهویژه آنجا که بهرفتارِ‬ ‫بیاعتنای کسانیکه در"اکثریت" گرد آمدهبودند برمیگردد‪ ،‬پُررنگتر بود زیرا که این بهاصطالح‬ ‫"اکثریت" از لحاظِ سیاسی هواخواهِ پشتیبانیِ (باری مشروط!) از حکومتِ ایران بود‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫با اینهمه‪ ،‬نمیخواهم از گفتنِ ایننکته خودداریکنم‪ ،‬که آنکسانی نیز‪ ،‬که با نامِ چریکها و فداییها‪،‬‬ ‫و در حقیقت با نامِ آنروحیّه‪ ،‬در گروههایدیگر گِردآمده بودند‪ ،‬با آنکه پافشاریِ آنها بر حقیقتِ‬ ‫سیاسیِ تازهی جامعه در پساز انقالب‪ ،‬درست بود‪ ،‬در برابرِ سرکوبی که بعدها حکومتِ "اسالمی"‪ ،‬این‬ ‫بار بر ضدِّ"اکثریتِ"ما بهراه انداخت‪ ،‬بهنوعی بهاینگونه بیاعتناییهای شرمآور دچار شدند‪ .‬زیرا که‬ ‫مسئلهی قدرت‪ ،‬همچنان که پیش ازاین هم گفتهشد‪ ،‬برای آنها هم‪ ،‬اگرچه با ماهیّتی دیگر‪ ،‬ولی به‬ ‫هرحال یک موضوعِ کانونی بود‪ ،‬و از اینرو برایِ آنان هم انسان‪ ،‬اگر نگویم کمتر از قدرت‪ ،‬باری در‬ ‫بهترین حالت همارز با قدرت شدهبود و نه برتر ازآن‪.‬‬ ‫من عمداً دراینجا از خودِ موضوعِ جداییها و یا بهاصطالح انشعابها بهعنوانِ پدیدههای زشت نام‬ ‫نمیبرم؛ زیرا آنچه که از خودِ این جداییها و انشعابها‪ ،‬شکنندهتر و خوارکنندهتر بود نوعِ رفتار و‬ ‫سلوكِ جمع ِ ما در برابرِ همدیگر و در برابرِ مقولهی قدرت بود‪.‬‬ ‫تحلیلِ "تحلیل از جداییها" در آن روزگار در میانِ «اكثریت»‬

‫همزمان با نخستینجداییها‪ ،‬از‪" ،4951‬تحلیلهایعلمیِ" جمع ِما در راهِ روشنگریِ ریشههای جامعه‬ ‫شناختی‪ ،‬روانشناختی‪ ،‬و‪ ...‬تاریخیبینانهی رفتارهای یکدیگر آغاز شدند‪ ،‬تا"مَردُم"‪ ،‬مفهومی که‬ ‫اکنون آنهم میرفت تا بهابزاری در دستِ ما بَدَل شود‪" ،‬گناهکاران" را در این انشعابها "بشناسند"‪.‬‬ ‫این"تحلیلهای علمی"‪ ،‬تا آنجا که از سوی اکثریتِ جمعِ ما بهکارگرفته شده بودند ‪:‬‬ ‫‪ -4‬بهلحاظِ انگیزهی خود‪ ،‬مقهورِ غرایزِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری بودند‪،‬‬ ‫نیّتِ نیک و انسانیِ ما برای شناختِ درستِ رفتارِ جداییخواهانه‪ ،‬آلوده شدهبود به بهرهبرداریِ سوء از‬ ‫رابطهی میان عین و ذهن‪ ،‬رابطهی میان هستیِ اجتماعی و شعورِ اجتماعی‪ ،‬بهرهبرداریِ سوء از این‬ ‫بحث ‪ :‬که انسان محصولِ روابطِ اجتماعی است‪.‬‬ ‫اکثریتِ جمعِ ما با این بهرهبرداریهای سوء‪ ،‬بهجای شناختِ زمینههای رفتارِ جداییافکن‪ ،‬به شناختِ‬ ‫جداییافکنان پرداخت‪ .‬با بهرهبرداری از اکثریتِ خود‪ ،‬دیگران را جداییطلب نامید‪ ،‬و ریشههای رفتارِ‬ ‫شانرا در شعور‪ ،‬که آنرا هم تازه برآمده از هستیِ اجتماعی (خاستگاهِ طبقاتی‪ /‬اجتماعیِ غیرکارگریِ)‬ ‫آنها قلمداد کردهبود‪ ،‬پیداکرد‪.‬‬ ‫‪ -1‬بهلحاظِ روش و شیوهیعلمی‪ ،‬مقهورِ شیوههای انواعِ"علومِ منحط"بودند‪.‬‬ ‫روشها و شیوههای مسلّط بر اکثریتِ جمعِ ما در راهِ شناختِ زمینههای مخالفت‪ ،‬روشِ"علمِ عامیانه" و‬ ‫"عوامیگریِ عالمانه"بود‪ .‬این روشها میخواستند در سطحِ تجربهی عامّه باشند‪ ،‬ولی عوامفریبانه‬ ‫شدند؛ و میخواستند در سطحِ دانشِ خاص باشند‪ ،‬ولی خواصفریبانه شدند‪ ،‬زیرا هم "علمِ عامیانه"‬ ‫وجود دارد‪ ،‬هم"عوامیگریِ عالمانه"‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪113‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫یعنی چه «اكثریت»؟‬ ‫«چون سبویی تشنه کاندر خواب بیند آب‪ ،‬وَندَر آب بیند سنگ‪ ».‬م‪ .‬امید‬

‫حقیقت آن است‪ ،‬که انبوهِ عظیمی از فداییان‪ ،‬پس از انقالب‪ ،‬از هیچ یک از رَوَندهای فکری‪/‬سیاسیِ‬ ‫درونِ س‪ .‬ف‪ ،.‬بهاندازهای که خشنودکننده باشد سیراب نمیشدند‪ .‬وجهِ روحیِ عطشِ این انسانها‪ ،‬اگر‬ ‫چه خودرا هنوز در پس از انقالب هم تا بهمیزانِ زیادی سیراب میکرد‪ ،‬وجوهِ دیگرِ این عطش‪ ،‬وجوهِ‬ ‫فرهنگی‪ ،‬فکری‪ ،‬سیاسی‪ ،‬هنری‪ ،‬فلسفی و‪ ،...‬هم‪/‬چنان بهدنبال آبِ کافی می گشتند‪ .‬س‪ .‬ف‪ .‬هنوز‬ ‫بسیار کمتوان تر و کمبنیهتر ازآن بود که بتواند همهی این وجوهِ آن عطش را نه سیراب که حتّی‬ ‫نمناك کند‪ .‬زیرا تنگناییهایِ س‪ .‬ف‪ .‬هنوز چنان آن فراوان بود که شماری از اهلِ ادبیات و فرهنگ و‬ ‫دانش که خود در این پهنهها از برجستهگان و نامدارانِ جامعه هم بودند‪ ،‬بهرغمِ آن که میخواستند‬ ‫نمیتوانستند به این سازمان کمک کنند‪.‬‬ ‫آن پدیدهای که بهنام"اکثریت" از دلِ س‪ .‬ف‪ .‬در آمد‪ ،‬تنها در برابرِ"اقلیت" بود که اکثریت بود؛ وگرنه‪،‬‬ ‫این"اکثریت"‪ ،‬در درونِ خود‪ ،‬و در برابرِ دشواری های جامعه‪ ،‬مجموعهای از "اقلیتها" بود‪ .‬اقلیتهایی‬ ‫که بهلحاظِ روحی‪ ،‬فکری‪ ،‬سلیقهیی‪ ،‬سیاسی‪ ...‬از هم جدا میشدند‪ .‬آنچه که بسیاری از این اقلیتهای‬ ‫درونِ اکثریت را از اقلیتِ بیرون متمایز میکرد فقط این بود که اینها از اکثریتِ س‪ .‬ف‪ .‬بیرون نزدند (‬ ‫یا بیرون رانده نشدند)‪.‬‬ ‫حقیقتِ تلخ ولی در اینجا بود‪ ،‬که درمیانِ«اکثریت»‪ ،‬برداشتها و چشم داشتهای متفاوتی از مفهومِ‬ ‫اکثریت و از میل به حفظ و نگهداشتِ اکثریتِ فداییان وجود داشت‪ .‬و این حقیقت تلخ‪ ،‬درآن زمان‬ ‫دیده نمیشد ویا بهتر است بگویم باور نمیشد که وجود داشته باشد‪.‬‬ ‫کِتمان نمیتوانکردکه برای برخیها این حفظ و نگهداشتِ اکثریت کامالً جنبهی سیاسی داشت و‬ ‫بهمطامعِ سیاسیِ روز گِرِه خوردهبود و دنبالهرُوی از غریزهی قدرتجویی و قدرتبارهگی بود‪ .‬اگرچه‬ ‫میتوان از اشخاصِ معیّنی نام برد‪ ،‬که با سُستعنصری و حقارتِ روشنی به دنبالِ این مطامع و غریزه‬ ‫راه افتاده بودند‪ ،‬امّا حقیقتِ تلختر این جاست‪ ،‬که ردِّ این سُستعنصری و حقارت را در روح و روحیّهی‬ ‫بسیاری از ماها هم میشد زد‪ .‬در اینسالها همهی ما در معرضِ گردبادی بودیم که ما را درخود‬ ‫گرفتار کردهبود و روح و اندیشهی ما را درخود درهمپیچانده بود‪ .‬و روحِ مصلحتبینیهای حسابگرانه‪،‬‬ ‫که داشت در بسیاری از ماها جوانه میزد‪ ،‬یکی از پیامدهای این گِردباد بود‪.‬‬ ‫برای گروهی هم این حفظِ اکثریت فقط حفظِ اکثریت بود بدون هیچ هدفِ سیاسی‪ .‬نگهداشت اکثریت‬ ‫برای نگهداشت اکثریت‪ .‬اینها همیشه در کنارِ اکثریت اند‪ .‬اشتباه نشود‪ ،‬این افراد را نمیتوان با کسانی‬ ‫یکی کرد که تابعِ بادند و پیروِ قدرتِ برتر‪ ،‬که حتّی آمادهاند به "اکثریت برای اهداف غیر انسانی" هم‬ ‫تن دهند‪ .‬نه‪ .‬اینها نوعی اکثریت‪/‬خواهِ در صفِ انسانهای شریف اند‪ .‬هدفِ این گروه از اکثریت‪ ،‬هدفی‬ ‫بود ساده‪ ،‬روشن‪ ،‬سودمند و انسانی‪.‬‬


‫‪111‬‬

‫چند نوشته‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫فصل ششم‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و دگردیسیِ رفتارِ ما با اندیشه و اندیشهورزی‬ ‫‪ -1‬دو رفتار با اندیشه و اندیشهورزی‬

‫بررسیِ من از رفتارِ ما با اندیشه و اندیشهورزی دربرگیرندهی بررسیِ رفتارِ ما با اندیشهورزی در دو دوره‬ ‫است ‪:‬‬ ‫ دورهی از ‪ 53‬تا ‪ 53‬که بررسیِ رفتارِ ما بهمثابهِ جنبشِ فداییان( ج‪ .‬ف‪ -.‬شاملِ س‪ .‬ف‪ .‬و هواداران‪) -‬‬‫با اندیشهورزی است؛‬ ‫ دورهی از‪ 53‬تا ‪ 11‬که بررسیِ رفتارِ ما بهمثابهِ س‪ .‬ف‪« .‬اکثریت» با اندیشهورزی است‪.‬‬‫پیشاز هرچیز ولی الزماست براین نکته تأکیدکنم‪ ،‬که شرکتجویی در اندیشهورزیها و تأمّل های‬ ‫فکریِ جامعهی ما در کارِ جهان و انسان و هستی‪ ،‬چه با بارِ فلسفی و هنری و علمی و یا بارهای دیگر‪،‬‬ ‫از شاخصههای آن روحیّهای بود که پیشتر‪ ،‬ازآن سخن گفتهشد و ما مانندِ دیگر هوادارانِ آن روحیّه‪،‬‬ ‫در کنارِ بسیاری از انسانهای دیگرِ جامعه‪ ،‬اگرچه با راه و رسمهای فکریِ دیگر‪ ،‬در شمارِ دارندهگان و‬ ‫تحققبخشندهگانِ اندیشهورزی درآمده بودیم‪.‬‬ ‫در سُنّتِ آن روحیّه و در سُنّت و تاریخچهی کوتاهِ خودِ س‪ .‬ف‪ .‬که از این روحیّه متأثّر بود‪ ،‬رفتار با‬ ‫اندیشه و اندیشهورزی هم ویژه بود و هم درخشان‪ .‬باور به در‪/‬هم‪/‬آمیختهگیِ اندیشه و کردار‪ ،‬تالش‬ ‫برای تحلیلِ مشخّص از شرایطِ مشخّص‪ ،‬دستنکشیدن از اندیشیدنِ دوباره در بارهی مسائل بهبهانهی‬ ‫اینکه دیگران پیشتر در بارهی آنها اندیشیده اند‪ ،‬و تالش برای شناختِ مستقلِ هرچیز‪ ،‬از جملهی‬ ‫ویژهگیهای رفتار با اندیشه در س‪ .‬ف‪ .‬و ج‪ .‬ف‪ .‬و پویایی در شناخت‪ ،‬از جمله دالیلِ درخشندهگیِ این‬ ‫رفتار بود‪.‬‬ ‫در دورهی آغازِ انقالبِ ‪ ،4953‬ادامهی زندهگی و سرزندهگیِ این روحیّه‪ ،‬بارِ دیگر به شرکت در اندیشه‪/‬‬ ‫ورزیها و تأمّلهای اجتماعی گِرِه خوردهبود‪ .‬بارِ دیگر ضرورتِ شرکتِ هرچه بیشتر در کردارِ جامعه و‬ ‫در همانحال‪ ،‬هنرِ فاصلهگرفتن برای نزدیکشدن‪.‬‬ ‫درست پس از انقالبِ ‪ ،53‬جنبشِ فداییان‪ ،‬همانندِ دیگر جنبشهای کوچک و بزرگِ جامعهی آن زمانِ‬ ‫ما‪ ،‬خودرا در برابرِ انبوهی از مسائلِ اجتماعی دید که میباست بیدرنگ بهآنها‪ -‬هم در کردار و هم در‬ ‫اندیشه‪ -‬همزمان پاسخ میداد‪ .‬در نحوهی این پاسخدهی‪ ،‬دو رفتار از میانِ چندین رفتارِ موجود در‬ ‫درونِ ج‪ .‬ف‪ .‬و س‪ .‬ف‪ .‬با اندیشه و اندیشهورزی را میتوان برجستهتر دانست ‪:‬‬ ‫ یکی‪ ،‬رفتارِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارانه با اندیشه و اندیشهورزی‪ ،‬که پاسخ دهی به مسائلِ اجتماعی را‬‫فرعی و تابعِ پاسخدهی بهمسائلِ در پیوند با قدرتِسیاسی میدانست؛ میکوشید تا اندیشه و اندیشه‪/‬‬ ‫ورزی چنان انجام گیرند که یا در خدمتِ مبارزه با ج‪ .‬ا‪ .‬و یا در خدمتِ مصالحه با آن باشد‪ .‬اندیشهها و‬ ‫اندیشهورزیهای نا‪/‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارانه را بیطرف‪ ،‬بیعمل‪ ،‬غیرِ اجتماعی‪ ،‬روشنفکرانه و خود‪/‬‬ ‫خواهانه ‪ ...‬میدانست و بهآن مشکوك بود‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪113‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫ و دیگری‪ ،‬رفتارِ نا‪/‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارانه با اندیشه و اندیشهورزی‪ ،‬یا بهاصطالح جامعه‪/‬مَردُم‪ /‬مدار‪ ،‬که‬‫پاسخدهی بهمسائلِ اجتماعیِ مَردُم بهویژه کارگران و زحمتکشانرا اصل میدانست و پاسخدهی‬ ‫بهمسائلِ در پیون د با قدرتِ سیاسی را فرعی و تابعی از رَوَندِ پاسخدهی بهمسائلِ اجتماعی میشمرد‪.‬‬ ‫هرچه که ج‪ .‬ا‪ .‬بیشتر میکوشید تا مسئلهی مبارزه یا مصالحه با خودرا به مَردُم و مبازرانِشان تحمیل‬ ‫کند‪ ،‬هوادارانِ اینگونهی رفتار با اندیشهگری مصرّانهتر تالش میکردند تا ضمنِ مبارزه با ج‪ .‬ا‪ .‬اندیشه و‬ ‫اندیشهورزیهای خود دربارهی مسائلِ جامعهرا به "خدمتِ" این مبارزه یا مصالحه در نیاورند بلکه‬ ‫آنرا همچنان پویا‪ ،‬مستقل و بدونِ مصلحت های قدرت‪/‬سیاست بهپیش ببرند‪.‬‬ ‫نمیتوان در درونِ جنبشِ فداییان بهطورِروشن مرزِ آن پهنههایی را‪ ،‬که در آنها هریک از این دو رفتار‬ ‫دارای زمینهی بیشتر و بهتری بودند‪ ،‬نشان داد؛ این دو رفتار‪ ،‬تا آنجا که سخن بر سرِ رفتار است‪ ،‬در‬ ‫همهی اینپهنهها درکار بودند‪ .‬امّا رفتارِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدار بیشتر در میانِ کسانی که خود را میراث‪/‬‬ ‫دارِ اصلیِ س‪ .‬ف‪ .‬میدانستند؛ و آن رفتارِدیگر‪ ،‬بیشتر در میانِ آن انبوههی بزرگِ کسانی که هوادار‬ ‫نامیده میشدند زمینه داشت‪ .‬در مجموعهی جنبشِفداییان‪ ،‬رفتارِ اوّلی در اقلّیت بود ولی دارای اختیار‬ ‫هایی بسیار زیاد‪ ،‬و رفتارِ دُوُم در اکثریتبود ولی با اختیارهایی بسیارکم‪ .‬خوشبختانه آنروحیّهی چیره‬ ‫بر اینجنبش و نیز خودِ آن رفتارِ نا‪/‬سیاست‪/‬مدار‪ -‬که وزنهی فکری و تجربیِ آن بیشتر از رفتارِ قدرت‪/‬‬ ‫سیاست‪/‬مدار بود‪ -‬امکانرا برای وجودِ هر دویِ اینرفتارها ضمانت میکرد‪ ،‬و تا سالِ‪ 53‬این دو رفتار در‬ ‫کنارِ هم درراهِ تحقّقِ خواستهی خود میکوشیدند‪.‬‬ ‫آن انبوهِ دههاهزارنفریِ انسانهاییکه در جنبشِ فداییان بههم گِردآمده بودند‪ ،‬بهیُمنِ انقالب که مسائلِ‬ ‫جامعه را بهروشنی آشکار ساختهبود‪ ،‬هرروز با انبوهی ازپُرسشهای عملی و نظری روبهرو میشدند که‬ ‫غالباً از پرسشهای حیاتیِ کشور بودند‪ .‬اینانبوهِ پُرشور‪ ،‬کهدارای بُنیهی فکری و تجربیِ ژرف و گسترده‬ ‫بود‪ ،‬آغاز کردهبود بهشرکتِ زنده و صادقانه در یافتنِ پاسخهای مناسب برای این پُرسشها‪ .‬آنها هزاران‬ ‫مسئلهی زندهی جامعهرا به س‪ .‬ف‪ .‬وارد میکردند با انبوهی از راهِحلها و طرحهایی که نشان از رفتارِ‬ ‫پویا و شادابِشان بود با جامعه‪.‬‬ ‫در همان ماهها و بلکه هفتههای نخستِ سالِ‪ ،51‬جنبشِ فداییان بهیک دایناسوری همانند میشد که‬ ‫جُثّهای عظیم ولی مغزی بسیارکوجک دارد‪ .‬این تصویر‪ ،‬بسیار نادرست و وارونه بود‪ ،‬و بهسهمِخود‬ ‫بهکجرویهای مُهلِک و جبرانناپذیری در زمینهی تصمیمگیریهای سازمانی‪ ،‬سیاسی و اجتماعی‬ ‫انجامید‪ .‬در حقیقت‪ ،‬این جنبش در آغازِ سالِ ‪ 51‬یک دایناسوری بود با مغزی عظیم و جُثّهای کوچک‪.‬‬ ‫آن چشمها بهایندلیل اینتصویر را وارونه دیدهبودند که هنوز سادهلوحانه براین باور بودند که خودِشان‬ ‫س‪ .‬ف‪ .‬هستند و آن انبوهِ دستِکم دههاهزارنفری‪ ،‬هواداراناند‪ .‬خودرا رهبر میدیدند و آنانبوههی‬ ‫بزرگ را رهروان‪ .‬خود را مغز میدیدند و آن انبوهِ بزرگ را جُثّه‪.‬‬ ‫و این‪ ،‬درحالیبود‪ ،‬که هم س‪ .‬ف‪ .‬و هم بخشِ بزرگی از این هزاران‪ ،‬یکی از پُرشورترین و گستردهترین‬ ‫کارزارهای فکریِ نحلههای گوناگونِ کمونیستها و انقالبیون و آزادیخواهان‪ -‬چه در جهان و چه در‬ ‫ایران‪ -‬در دههی‪ 11‬و‪51‬ش را تجربه کرده و اندوختههای فراوانِ فکری فراهم ساختهبودند‪ .‬از سوی‬


‫چند نوشته‬

‫‪191‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫همین"هزاران"‪ ،‬در پساز انقالب‪ ،‬سیلِ گزارشهای زنده‪ ،‬مستقیم و واقعی از دیدگاه ها و اندیشههای‬ ‫طبقاتِ گوناگونِ اجتماعی و دشواریها و خواستههایِشان‪ ،‬و سیلِ طرحهای فکری و پیشنهادهای‬ ‫واقعی بهدرونِ س‪ .‬ف‪ .‬سرازیر میشد‪ .‬فکر نمیکنم که س‪ .‬ف‪ .‬هرگز تا آنزمان چنین سرشار از داده‬ ‫های واقعی از جامعه و از"خلق"‪ ،‬که او خودرا فداییِآن مینامید‪ ،‬بوده بود‪ .‬بر رویِ ایندادهها‪ ،‬در بخش‬ ‫های نا‪/‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارِ ج‪ .‬ف‪ .‬کار میشد و از آنها جمعبندیهای درخشانی ارائه میگردید‪ .‬امّا در‬ ‫بخشِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارِ س‪ .‬ف‪ .‬توانوُجسارتِ کابُردِ اینجمعبندیها نبود‪ .‬و اینناتوانی و بی‪/‬جسارتی‬ ‫یا کم‪/‬جسارتی هیچدلیلینداشت جز این‪ ،‬که آنها خودرا بهدستِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداریسپرده بودند‪.‬‬ ‫آنها که‪ -‬چه درآن روزگار و چه اکنون‪ -‬بهاین بُنیهی نیرومند و بهآن شورِ زنده‪ ،‬و به تواناییِ این انبوهِ‬ ‫انسانها ناباور بودند و نسبت یهآن بیاعتناعی و یا کماعتنایی میکردند و یا هنوز هم میکنند‪ ،‬سبب‬ ‫شدندکه هم خودشان و هم جامعهی تشنهی ما نتواند از این چشمهی جوشان بهرهیِکافی بگیرد‪.‬‬ ‫افزونبراین‪ ،‬اینناباوران‪ ،‬برپایهی همین ناباوری و بیاعتناییِ ناروا‪ ،‬نتوانستند دریابند‪ ،‬که اگرچه پیشاز‬ ‫هرچیز‪ ،‬آنسرکوبِ اینچشمهیخروشان از سویِحکومتِ"اسالمی"‪ ،‬ولی پسازآن‪ ،‬آن کمدامنهساختنِ‬ ‫جوششِآزادانهی اینچشمه از سویِ آنرَوَندِسیاهِ درونِ س‪ .‬ف‪ ،.‬چه آسیبِجبرانناپذیری بهجامعه زدند‪.‬‬ ‫آن مَنِشهایسیاسی‪ ،‬که قبالً نام بردهشدند و در میانِما جوالن میدادند‪ ،‬هریک بهنحوی‪ ،‬میخواستند‬ ‫تا مُهرِ خودرا براین اندیشهورزیها و تأمّلها بزنند‪ .‬و ایننیرویِ بزرگِ اندیشهورزی را فقط درخدمتِ آن‬ ‫مسائلی درآورند که خود آنها را تعیین میکنند‪ .‬این مَنِشهای سیاسی میکوشیدند تا شتاب و سرعتِ‬ ‫برآوردهشدنِ نیازِ جامعه به اندیشهورزیشدنِ مسائلاشرا مشروط سازند به پاسخگفتنِ قبلی بهنیازهایِ‬ ‫تازهی خودِ س‪ .‬ف‪ .‬که اکنون دیگر بسیار بزرگ شده بود و سادهلوحانه اجازهدادهبود تا ادّعای رهبریِ‬ ‫جامعهرا بر او بار کنند‪.‬‬ ‫امّا از میانِ این مَنِشهای سیاسی‪ ،‬منحطترینِ آنها موفق شد تا «اکثریتِ» هوادارانِ آنروحیّه و نیز‬ ‫خودِ آن"نیازِ بهاندیشهکردن و تأمّل"را‪ ،‬بهسویی و به شکلی و بهراهی بکشاند که ویژهی بیارزشترین و‬ ‫نازلترین اندیشهورزیهاست‪ ،‬و در جوهرهی خود چیزی جز"هتکِحرمتِ" اندیشهورزی نیست‪ .‬بهسوی‬ ‫بیارزشترین و نازلترینِ اندیشهورزیها‪ ،‬نه از اینلحاظ که آن مَنِشِ سیاسیِ منحط‪ ،‬ما را واداشت تا‬ ‫رسواییسیاسی‪ -‬و یا دنبالهروی‬ ‫ِ‬ ‫اندیشهورزی را بهبهانهای و بهنردبانی برای دنبالهروی از حکومت‪-‬‬ ‫رسوایی نظری‪ -‬بَدَل کنیم‪ ،‬بلکه مهمتر ازآن‪ ،‬از اینلحاظ‪ ،‬که روش و‬ ‫ِ‬ ‫از"سوسیالیسمِ واقعاً موجود" ‪-‬‬ ‫شیوهی آن‪ ،‬حتّی اگر بهتصادف هم به نتایجِ درستِ سیاسی میرسید‪ ،‬روش و شیوهایاست که در آن‪،‬‬ ‫اندیشهورزی تنها یک "ابزارِ در خدمتِ توجیه" است‪ ،‬و اندیشهورز‪" ،‬کارمند"ی است که هر زمان الزم‬ ‫آمد فراخوانده میشود تا پلیدی را توجیه کند‪ ،‬غریزه را اندیشه نشان دهد و ‪...‬‬ ‫آن نیرویِ عظیمِ تآمُّلگری و اندیشهورزی‪ ،‬که در آن انسانها نهفته بود‪ ،‬میتوانست در پهنههای‬ ‫گوناگونِ زندهگیِ اجتماعی بهکار انداختهشود‪ ،‬نهآنکه فقط به پهنهی قدرت‪/‬سیاست محصور نگه‬ ‫داشتهشود‪ ،‬و تازه در اینپهنه هم‪ ،‬با طرحکردنِ سَر‪َ/‬اسبی و نازلِ پرسشهای اگرچه مهم ولی آلودهشده‬ ‫به نگاهِ تنگِ منافعِ"جناحی" یا "گروهی"‪ ،‬به ابزاری برای بهجانِ‪/‬هم‪ /‬انداختهشدن بَدَل گردد‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪194‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫متأسّفانه رفتارِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدار‪-‬از نوعِ چپ و راست و میانهاش‪-‬بهدلیلِ راهانداختنِ روزنامهی«کار»‬ ‫و دیگر نشریهها‪ ،‬که نزدیک بههمهی نوشتههایِشان‪ -‬چه در تعیینِ مسائلِ مهم و چه در نحوهی‬ ‫پاسخدهی بهاین مسائل‪ -‬فقط رسانای سلیقه و شیوهی طرفدارانِ این رفتار بودند‪ ،‬رَوَندِ کارِ طرفدارانِ‬ ‫رفتارِ دُوُم را مختل میکرد‪ ،‬بر آنان جا و زمان را برای طرح و بحث در بارهی آن مسائلِ اجتماعی‪ ،‬که‬ ‫بهزعمِ اینان مهم بودند‪ ،‬تنگ میساخت و در رَوَندِ آنها گسست پدید میآورد‪ .‬بهویژه اینکه‬ ‫طرفدارانِ رفتارِ قدرت‪/‬سیاست ‪/‬مدار‪ ،‬روزنامهی «کار» و نشریههای دیگر را اگرچه با نامِ س‪ .‬ف‪ .‬ولی‬ ‫بهمثابهِ نمایندهی مواضعِ همهی جنبشِ فداییان چاپ و پخش میکردند؛ در حالیکه هیچ چنین نبود‪.‬‬ ‫این امکانِ مطبوعاتی با این حقِّ نمایندهگیِ مغشوش‪ ،‬یکی از عاملهایی بود که بهسهمِ خود سبب‬ ‫گردید تا رفتارِ بهنسبت معقولتر و سازندهتر با اندیشه و اندیشهورزی‪ ،‬که در بخشِ نا‪/‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬‬ ‫مدارِ جنبشِ فداییان دیدهمیشد‪ ،‬دچارِ صفتهای منفی و آسیبهای جدّی گردد‪ .‬باید آشکارا اذعان‬ ‫کرد که اگر چه ناتوانیها و کمبودهای مهمی در خودِ اینبخشِ جنبشِ فداییان وجود داشت‪ ،‬ولی عاملِ‬ ‫مهم در نیمهکارهماندنِ تالشهای اندیشهییِ اکثریتِ آن دهها هزار انسانِ پُرشورِ درونِ جنبشِ فداییان‪،‬‬ ‫همانا قدرتگیریِ آن رَوَندِ سیاه‪ ،‬یعنی گرایشِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدارِ در انواعِ گوناگونِ آن تا سالِ‪ ،53‬و‬ ‫گرایشِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدار در نوعِ راستروانهاش‪ ،‬از سالِ‪ 53‬تا ‪ ،11‬بوده است‪.‬‬ ‫بهاینترتیب‪ ،‬چیرهگیِ آن رَوَندِ سیاه بر ما‪ ،‬تنها بهاین یا آنبخش از موجودیتِ ما محدود نشد‪ .‬این رَوَندِ‬ ‫سیاه‪ ،‬با شتابی که هر بار افزایش مییافت‪ ،‬سراسرِ بود وُ نبودِ ما را فرا میگرفت‪ .‬پهنهی"دیدگاه"‪،‬‬ ‫"نظر"‪" ،‬پایههای اندیشهیی‪/‬فلسفیِ"کردارها و داوریهای سیاسی‪/‬اجتماعی ما‪ ،‬در یک کالم‪ :‬پهنهی‬ ‫اندیشهورزیهای ما نیز از جملهی آن پهنههایی از وجودِ ما بود که در سالهای‪ 4953‬میبایست‬ ‫سرانجام به"اشغالِ"آن رَوَندِ سیاه در میآمد‪ .‬هیچیک از انشعابهایی که در اینسال و کمی بعدتر در‬ ‫جنبشِ فداییان انجامگرفت بر سرِ مخالفت با خودِ رفتارِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدارانه با اندیشه و اندیشهورزی‬ ‫نبوده بلکه فقط مخالفت با نوعِآن بودهاست؛ و اصالً همانا طرفدارانِ انواعِ رفتارِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدارانه‬ ‫با اندیشه واندیشهورزی بودند که این انشعابها را سببشدند‪ .‬از اینرو‪ ،‬آناندیشهورزیِ خلّاق‪ ،‬آزاد‪ ،‬و‬ ‫مستقل و آنرفتارِ آفریننده و پویا با اندیشه و اندیشهورزی‪ ،‬در هریک از بخشهای انشعابی در زیرِ‬ ‫سایهی سیاهِ یکی از گونههای رفتارِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارانه بود‪.‬‬ ‫در بخشِ انشعابیِ«اکثریت»‪ ،‬در زیرِ فشارِ گونهی راستروانهی رفتارِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدار با اندیشه و‬ ‫اندیشهورزی بود که درسالِ‪ 53‬آنرفتارِ پویا با اندیشه و آن اندیشهورزیِ آزادِ خلّاقِ مستقل درهم فرو‬ ‫ریخت و بهجایِ آن‪ ،‬یک رفتارِ ایستا و اداری با اندیشه و یک اندیشهورزیِ دیوانیِ گوشبهفرمانِ‬ ‫توجیهگر نشاندهشد‪.‬‬ ‫‪ -2‬در بارهی برخی صفتهای دگرگونیهای اندیشهییِ ما‬

‫در اینجا مایل هستم در بارهی برخی صفتهای آن دگرگونیهایی‪ ،‬که در اندیشههای ما در دو سالهی‬ ‫نخستِ انقالب‪ -‬از‪ 53‬تا ‪ -53‬پدیدآمدند‪ ،‬سخنی بگویم‪ .‬امّا پیش ازآن باید به ‪ 9‬نکته اشاره کنم ‪:‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪191‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫‪ -4‬منظور از"اندیشهها"ی ما‪ ،‬مجموعِ اندیشههای نوشتهشدهی س‪ .‬ف‪ .‬و ج‪ .‬ف‪ .‬و نیز مجموعِ اندیشه‬ ‫های نوشتهشده و نا‪/‬نوشتهی موجود در آن جریانِ بزرگِ نوین و سُنّتشکنانهی ایرانِ پس از کودتای‬ ‫‪4991‬ش و جریانِ بزرگِ همسو با آن در بیرون از ایران در دهههای پس از جنگِ دُوُم جهانی است‪.‬‬ ‫آن چه که این اندیشهها و حتّی بنیادهایِ اندیشورزیِ ما را بهچالش گرفته بود‪ ،‬در اصل‪ ،‬همانا شرایطِ‬ ‫نوینِ جامعه پس از آغازِ انقالبِ ‪ 53‬بود؛ امّا در فرع‪ ،‬آن فشارهایِ بخشِ هر‪/‬دَم‪/‬بیشتر بهورطهی قدرت‪/‬‬ ‫سیاست‪/‬مداری‪/‬درغلتندهی ما بود که موجبِ میشد تا تعبیرهایِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدارانه از این چالش‬ ‫در برابرِ تعبیرهایِ نا‪/‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدار برخیزد و شرایطِ نوینِ خودرا بهجایِ شرایطِ نوینِ جامعه‬ ‫بنشاند و خودش اندیشههای ما را به چالش بگیرد و سپس این چالشرا بهسمتِ یک نوعِ خاص از‬ ‫پرسشها و یک نحوهی خاص طرحِآنها و بهسوی یک رَوَندِ خاصِ پاسخگویی بهآنها بکشاند‪ .‬از اینرو‪،‬‬ ‫از میانِ انبوهِ پرسشهای مهمِ جامعه‪ ،‬این پرسشها بودند که در برابرِ ما انداخته میشدند‪ :‬در بارهی‬ ‫"جمهوری اسالمی ایران"؛ در بارهی تاریخِ س‪ .‬ف‪ ،.‬جهانِ معاصر‪ ،‬سوسیالسمِ موجود‪ ...‬این پرسشها‪،‬‬ ‫فقطوتنها‪ ،‬از جنبهی مصلحت های سیاسیِ این بخش از ما ‪ -‬و نه ضرورتهای اجتماعیِ‪ -‬بود که‬ ‫مطرح میشدند‪ ،‬آنهم خود بهشکلی بسیار نازل و واژگونشده‪ .‬اینپرسشها‪ ،‬نه از دیدگاهِ انسانگرایی‪،‬‬ ‫بهویژه گرایش بهانسانِ زحمتکش‪ ،‬و نیز نه از لحاظِ مصالحِ جامعه‪ ،‬که اصلاند و سیاست باید فرعی‬ ‫ازآنها باشد‪ ،‬بلکه فقط از دیدگاهِ قدرتگرایی‪ ،‬بهویژه قدرتِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬گرایی‪ ،‬که گویا اصلاست‬ ‫و خودِ جامعه باید فرعی از آن قلمداد شود‪ ،‬مطرح میشدند‪.‬‬ ‫در رَوَندِ بهاصطالح "مباحثِ"ما پیرامونِ این پُرسشها‪ ،‬اندیشههای تاآنزمانِ موجود در س‪ .‬ف‪ .‬و نیز‬ ‫در ج‪.‬ف‪ .‬دچارِ دگرگونیهایی شد‪.‬‬ ‫‪ -1‬مفهومِ"ما"‪ ،‬در اینسال‪ ،‬دارای دستِکم سه وَجه بود‪:‬‬ ‫یکوَجهِ این"ما"‪" ،‬ما"ی سازمانیافته در س‪ .‬ف‪ .‬بود که چند صباحی پس از انقالب به دغدغهیِ انجامِ‬ ‫کارِ خطیر و خطرناكِ وحدتِ سازمانیِ فداییان گرفتار آمد و خواسته و ناخواسته بهآن"جا"یی راندهشد‬ ‫که درآن‪ ،‬توّهمِ فاجعهبارِ رهبریکردن بر جنبشِ فداییان‪ ،‬در کنارِ اراده های رهبریستیز خیمه زده‬ ‫بود‪ .‬همینوَجهِ"ما"‪ ،‬در سالهای‪4953‬بهبعد‪« ،‬اکثریتِ»ما را بهورطهی یک سازماندهیِ بهاصطالح‬ ‫حزبی در انداخت‪ ،‬و«اقلیّتِ»ما و سپس گروههای دیگری از ما را به اَشکالِ دیگرِ سازماندهی‪ -‬که‬ ‫اگرچه بهتر از تشکّلِ حزبی‪ ،‬ولی به رغمِاین‪ ،‬تنگوُتار بود‪ -‬گرفتار کرد‪ .‬اینوَجهِ آن"ما"‪ ،‬در زیرِ سیطره‬ ‫و در معرضِ گرایشِ هَر‪/‬دَم‪/‬نیرو‪/‬گیرندهی قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‪ ،‬ازگونههای مختلفِآن‪ ،‬بود‪.‬‬ ‫وَجهِ دُوُم این"ما"‪" ،‬ما"ی بههیئتِ افراد و گروههایِ جداگانه بود که هنوز اگر چه دارایِ پیوندِ سازمانی‬ ‫با س‪ .‬ف‪ .‬بود ولی خوشبختانه تا‪ 4953 /11‬تن بهآن سازمانیابیهای مُهلِکِ اندیشهسوزِ اندیشهکُش‬ ‫نداده بود‪.‬‬ ‫وَجهِ سِوُم"ما"‪ ،‬آنکسان یا محفلهایی بودند که هیچ پیوندِ سازمانی با س‪ .‬ف‪ .‬نداشتهاند ولی همسویی‬ ‫ها و عالقهیشان به سرنوشتِ س‪ .‬ف‪ .‬بهاندازهای بود که باید بخشی از جنبشِ فداییان بهشمار آیند‪ .‬در‬ ‫میانِ اینکسان و محافل‪ ،‬اندیشهها دارایِ استقاللِ هنوز بیشتری از س‪ .‬ف‪ .‬و در حقیقت از سیاست‪/‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪199‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫قدرت‪/‬مداریبودند‪.‬‬ ‫این دو وَجهِ دُوُم و سِوُم آن"ما"‪ ،‬عمدتاً تا سالهای‪ 53‬زیرِ گرایشِ نا‪/‬سیاست‪/‬قدرت ‪/‬مداری بودند‪ .‬آن‬ ‫اندیشههایی که مستقل از س‪ .‬ف‪ .‬در این دو بخش از "ما"‪ -‬پدید آمدند‪ ،‬همان اندیشههایی نبودند که‬ ‫در"جمعیّتِما"‪ -‬یعنی در "ما"یِ درونِ س‪ .‬ف‪ -.‬پدید آمدهبودند‪.‬‬ ‫در اینبخش از ایننوشته‪ ،‬منظورِ من از "انحطاطِ رفتارِ ما با اندیشهورزی"‪ ،‬اگر چه همهی اندیشهورزی‬ ‫هایِ موجود در همهی این وجوهِ سهگانهی"ما" است‪ ،‬امّا بهویژه و بهطور برجستهتر‪ ،‬منظورِ من‪،‬‬ ‫انحطاطِ رفتار وَجهِ اوّلِ "ما"‪ ،‬یعنی همانا وَجهِ تا آنزمان سازمانیافتهی"ما" (س‪ .‬ف‪ ).‬با اندیشهورزی‬ ‫است‪ .‬توجّه بهاین نکته بسیار پُر اهمیتاست‪ ،‬زیرا‪ ،‬بهگمانِ من‪ ،‬رفتار با اندیشهورزی در وَجهِ دُوُم و‬ ‫سِوُم"ما"‪ ،‬نسبت بهآن رفتار با اندیشهورزی که در وَجهِ اوّلِ"ما" وجود داشت‪ ،‬بمراتب رفتاری پویاتر‪،‬‬ ‫آفرینندهتر و از اینرو برای مستعدساختنِ اندیشهورزی در راهِ شناختِ واقعیترِ مسائلِ جامعه و در راهِ‬ ‫پاسخدهیِ واقعبینانهتر بهاینمسائل کاراتر بوده‪ ،‬و بر اینپایه‪ ،‬آندگرگونهایی هم که در همین دو‪/‬سه‬ ‫ساله در اندیشههایِ اینبخش از"ما"‪ ،‬بهیُمنِ همین رفتارِ آزادیبخش با اندیشهورزی‪ ،‬پدید آمدهبود‪،‬‬ ‫بسیار ژرفتر‪ ،‬گستردهتر‪ ،‬طبیعی تر‪ ،‬و اصیلتر از دگرگونیهاییبودکه در اندیشههای "ما"ی تا آنزمان‬ ‫"سازمانیافتهی بههیئتِ جمعدرآمده" یا همان س‪ .‬ف‪ .‬پدید آمدهبود‪.‬‬ ‫‪ -9‬هیچ تردیدی ندارم که غالبِ ماها تالش نَفَسگیری میکردیم تا بتوانیم از راههایممکن‪ ،‬شناخت‬ ‫هایی بهدستآوریمکه هرچهبیشتر به حقیقتِ امور نزدیک باشند‪ .‬نهفقط آن روحیّهای‪ ،‬که ما از آن‬ ‫برخورداربودیم‪ ،‬خودرا مسئول میدید که بهحقیقت‪ ،‬هرچند که تلخ‪ ،‬وفادار باشد‪ ،‬بلکه در بسیاری از‬ ‫فردهای ما هم چنین احساسِمسئولیتی بود‪ .‬اشاره بهاین برخیصفات که در پِی میآید‪ ،‬نه بهمعنای‬ ‫بیارجکردنِ اندیشهها و اندیشهورزیهایِشبانهروزیِمان‪ ،‬بلکه اشاره به نوعیاندیشه و به نوعیاندیشه‪/‬‬ ‫ورزی است که میتوان آنرا اندیشه و اندیشهورزیِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارانه نامید؛ و اشاره به نوعیرفتار با‬ ‫اندیشه و اندیشهورزیاست که میتوان آنرا رفتارِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارانه با اندیشه و اندیشهورزی نامید‪.‬‬ ‫و هیچاندیشه و اندیشهورز و اندیشه‪/‬ورزیایرا ازاینصفتها گریزینیست‪ ،‬اگرچنانچه هوشیاری در‬ ‫میان نباشد‪.‬‬ ‫با ایناشاره‪ ،‬دگرگونیها در اندیشهیما‪ ،‬از نگاهِمن‪ ،‬دارای اینصفتها بودند‪:‬‬ ‫ مصلحتآمیز‬‫ در زیرِ تأثیرِ فشارها‪ ،‬و ازاینرو‪ ،‬خودبهخودی‬‫ غریزی‬‫ شتابانده و کم ژرفا‪.‬‬‫هشدارها در بارهی لزومِ بهژرفابردنِ اندیشهها بهبار نمینشست‪ .‬آن هستیِ سیاسیِ تازهی جمع ِما‪ ،‬که‬ ‫اکنون غولی شدهبود‪ ،‬نوعی نگرانی از این که مبادا از آهنگِ رخ‪/‬دادها پسبمانیم را در جمعِ ماها پدید‬ ‫آوردهبود‪ .‬خودِ آن رَوَندِ سیاهِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری در همهیانواعاش که در میانِما بود و بهویژه‬ ‫هوادارانِ نوعِ راستروانهیآن‪ ،‬آنها نیز این بهاصطالح"کُندی"را بر نمیتابیدند‪ .‬و آن نا‪/‬شکیباییِ البتّه‬


‫چند نوشته‬

‫‪191‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫مستقل از آن رَوَندِسیاه هم بر آتشِ این شتاب‪ ،‬از هر سو میدمید‪ .‬و این عاملها‪ ،‬بهویژه دو عام ِ‬ ‫ل‬ ‫آخری‪ ،‬دگرگونیهای فکریِ ما را میشتاباندند‪ .‬اندیشهها‪ ،‬مثلِ گوسفندانیکه باید برای گرفتنِ آن‬ ‫"شیرِ"دلخواه‪ ،‬هرچه زودتر دوشیده شوند‪ ،‬با هر وسیله‪ ،‬هایوُهو و حیله بهسوی"آغُل"رانده میشدند‪.‬‬ ‫‪ -3‬در بارهی مباحث ما‬

‫منظور از مباحث‪ ،‬آن مباحثی است که از ‪ 4951‬تا ‪ 4953‬در نزدیک به همهی جنبشِ فداییان بجز چ‪.‬‬ ‫ف‪ .‬خ است‪ ،‬و نیز ادامهی آن مباحث در بخشِ«اکثریتِ»این جنبش از ‪ 4953‬تا ‪.4914‬‬ ‫‪ 1-3‬مباحثِ ما و مقولهی استدالل‬

‫یکی از ویژهگیهای بحثهای درونیِ ما در سالهای‪ 4951‬و ‪ 53‬این بود که هنوز حربهی استدالل در‬ ‫آن نقشِ بارز و زیادی نداشت‪ .‬استدالل‪ ،‬مقولهی پیچیدهای است‪ .‬شناختِ لُغَویِ آن دشوار نیست‪ .‬ولی‬ ‫شناختِ مقولهییِ آن بسیار دشوار است‪ .‬افزون براین‪ ،‬خودِ مقولهی دلیل هم برای خود دارای ویژهگی‬ ‫بود‪ .‬هرکسی بهدنبالِ "دلیلِ خود"بود؛ نههمیشه «به دنبال»‪ ،‬گاهی هم «در دنبالِ»دلیل خود؛ گاهی‬ ‫هم دلیل بهدنبالِ ما و یا در دنبالِ ما بود‪ .‬بسیاری از انواعِ بروز و پدیداریِ دلیل را من در اینایّام تجربه‬ ‫کردهام‪ .‬انسان خودرا گاهی در حلقهیتنگِ یورشِدلیلهایی میدید که هر یک اورا بهراهی میخواندند‪.‬‬ ‫مواردی هم بودند که نمیشد به مقولهی دلیل تکیه کرد؛ زیرا دلیلی نبود‪ .‬و میباید به چیزی بجز‬ ‫دلیل تکیه میشد‪.‬‬ ‫بر همینروال‪ ،‬پذیرشها و اقناعها هم کمتر به استدالل و بیشتر به عناصر و روشهای دیگر اتّکا‬ ‫داشت‪ .‬هنوز کم نبودهاند کسانی که بهجز استداللهایی که میشنیدند یا ارایه میکردند به احساس‬ ‫های خود هم گوش میدادند؛ به درونِ خود هم نگاهی می انداختند؛ به عواطف خود هم توجه داشتند‪.‬‬ ‫ما هنوز این توانایی را داشتیم که بر خالفِ استدالل‪/‬مداران‪ ،‬مطلب را‪ ،‬هم‪/‬چنین‪ ،‬بهاصطالح "با همهی‬ ‫وجود" خود بفهمیم و دریابیم و بپذیریم‪.‬‬ ‫کمکم‪ ،‬درسالهای‪ 53‬بهبعد و بهویژه درسالهای تبعید (چه تبعید به درونِ خود یا به بیرون از صحنه‬ ‫و یا به بیرون از کشور‪ ،) ...‬دستِکم بخشِ بزرگی از ماها‪ ،‬به چنگالِ استدالل‪/‬مداری گرفتار آمدیم‪ .‬و‬ ‫بههرحال‪ ،‬به استدالل بیش ازآن که شایستهگی داشت اتّکا کردیم‪ .‬و ازاینرو‪ ،‬هم خودمان و هم‬ ‫بحثهای مان و هم روالهایِمان‪ ،‬عبوس و خشک‪ ،‬بی روح و کم عاطفه شدند‪ .‬درستیِ حقایق‪ ،‬دیگر‬ ‫کمتر در آنجایی که وجدان‪-‬وجدانِ علمی یا وجدانِ هنری با وجدان‪ -...‬مینامند‪ ،‬محک زده میشد‪.‬‬ ‫من دراینجا از تجربه و آزمایش و عملِ اجتماعی و خردِ جمع و‪ ...‬بهعنوانِ ابزارهای اصلیِ محکزدن‬ ‫حقیقتِ اندیشههایاجتماعی نام نمیبرم‪ ،‬زیرا که همهی اینها‪ ،‬با همهی نقشیکه در تشخیصِ حقّانیتِ‬ ‫اندیشههای اجتماعی دارند ولی نه میتوانند جایِ وجدان را بگیرند و نه بدونِ وجدان مؤثّر هستند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪195‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫‪ 2 -3‬مباحثِ ما‪ ،‬و گونههای پذیرش‪ ،‬اقناع‪ ،‬و تسلیم‬

‫میدانیم که هرجا استدالل انجام میگیرد‪ ،‬در حقیقت بهدنبال پذیرش و یا پذیراندنِ درستیِ مطلبی‬ ‫میگردند‪ .‬امّا میدانیم پذیرفتن داریم تا پذیرفتن‪ ،‬همچنان که پذیراندن داریم تا پذیراندن‪.‬‬ ‫چه در پذیرفتن و چه در پذیراندن‪ ،‬کم پیش نیامده است که دیدهام از دستِ استدالل‪ ،‬کاری ساخته‬ ‫نیست؛ بهروشنی میدیدم که عقل و اندیشه و مجموعهی تواناییهای من در راهِ بهکارگیریِ ابزارهای‬ ‫منطق‪ ،‬بهبنبست رسیدهاند؛ آنگاه بهسوی اقناع(شدن یا ساختن)بهراهافتادم؛ در همانحالیکه میدیدم‬ ‫احساسات‪ ،‬تجارب و عواطفِ من قانع نشدهاند؛ و چیزی در درونِ من‪ ،‬در وجدانِ من‪ ،‬قانع‪/‬ناشده و‬ ‫ناخرسند و ناخشنود است‪ .‬رنجی درونی‪.‬‬ ‫فکر میکنم مرزِ میانِ پذیرفتن‪-‬و نیز اقناع‪ -‬با تسلیم‪ ،‬مرزِ سادهای نیست‪ .‬در نگاهِ من‪ ،‬اراده‪ ،‬آگاهی و‬ ‫خُرسندی نشانههای یک پذیرش‪-‬و نیز یک اقناعِ‪ -‬جدّی و درست و پابرجا هستند؛ ولی من چندان به‬ ‫این نشانهها نمیتوانم تکیه کنم‪ ،‬زیرا بسیاربار تسلیمهایی هم دیدهام که دارای همین نشانهها بودهاند‪.‬‬ ‫گویا زیادی بر رویِ این کلمات مکث کردهام‪ .‬ما که دورههایِطوالنیِ بحثهای نظری را سپری کردهایم‬ ‫قاعدتاً باید بهتجربه دریافتهباشیم که اینها فقط کلماتی ساده نیستند‪ .‬پدیدههای جانداریاند که گاه‬ ‫به هیئتِ هیوالیی رُخ مینمایند و یا گاه همچون جامِ شوکراناند که به دستِ انسان داده می شوند‪ .‬امّا‬ ‫ما را از دستِ این"کلمات" هیچ گریزی نیست‪.‬‬ ‫در نگاهِ من‪ ،‬تجربهی آن بحث و جَدَلها نشان میدهند‪ ،‬که در میانِ ما سَبْکهای گونهگونِ پذیرش و‬ ‫اقناع وجود داشتهاست‪ .‬برخیها بهپذیرش و اقناعِ فلسفی بیشتر عادت داشتهاند؛ برخیها بهپذیرش و‬ ‫اقتاعِ علمی‪ ،‬برخیها بهپذیرشِ عاطفی‪ ،‬و برخیها حتّی بهنوعی پذیرش که میشود با کمی نادقّتی‪،‬‬ ‫آنرا پذیرشِخیالی نامید‪ .‬برخیها هم بودند که به پذیرشِبهاصطالح تمامعیار عادت داشتند‪ .‬دارندهگان‬ ‫اینسَبک‪ ،‬کوچکترین ابهامرا در کارِ پذیرش بر نمیتابیدند؛ و در برابرِ گونههای دیگرِ پذیرش‪ ،‬یک‬ ‫ناتوانیِ آشکارِ تواَم با ترس داشتند‪ ،‬و غالباً شاید بههمیندلیل بهپذیرشهایدیگران مشکوك بودند‪.‬‬ ‫‪ 3 -3‬مباحثِ ما و پدیدهی تردید‬

‫همیشه در میانِ هر جمعی و از جمله در میانِ آنجمعی‪ ،‬که چندپاره می شود و بهویژه آنجا‪ ،‬که یک‬ ‫جمع به دو پارهی اکثریت و اقلیت‪ -‬این مفاهیمِ سهمگین‪ -‬بخش میشود‪ ،‬روحِ تردیدِ عدّهای در پرواز‬ ‫است؛ روحیکه نخواسته است و یا نتوانستهاست خودرا در"اقناع"بهطورکلّی‪ ،‬و در"اقناع ِفریبنده"‪،‬‬ ‫بهویژه‪ ،‬محو سازد‪ .‬دریغا که این روحِ تردید‪ ،‬بر پایهی تجریهی خودِ من‪ ،‬متأسّفانه در غالبِ بارهها‪،‬‬ ‫بهشکلِ روحیسرگرداناست که در زیر ِفشارِ"قاطعان"و"روشن‪/‬رایان"‪ ،‬هراسناك و درخودپیچیده‪ ،‬به‬ ‫زندهگیِ خود ادامه میدهد‪.‬‬ ‫نشانهی یک تردیدِ زنده و بشّاش و دلیرانه چه هست؟ گمان میکنم یکی از نشانههای آن ایناست‪ ،‬که‬ ‫دایماً و در همهجا‪ ،‬خودرا به عنوانِ تردید معرفی می کند‪ .‬خودرا پنهان نمیکند‪ .‬تجربه بهمن میگوید‬ ‫اگر که مردّدینِ در میان ما‪ ،‬بر تردیدهای خود"پیروز" نمیشدند‪ ،‬شکستِ قاطعان و شکستِ قاطعیت‪،‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪191‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫که در آن سالها "بابِ روز" بود‪ ،‬حتمی بود و یا دستِکم‪ ،‬بیشتر میسّر میبود‪ .‬آنگاه شاید برخی‬ ‫جداییهای ما از همدیگر‪ ،‬و آن جداییِ ما از آن روحیّه‪ ،‬پیش نمیآمد و یا الاقل بهآن شکلِ تلخ رُخ‬ ‫نمینمود‪ ،‬و برخی از گمراهیهایِسیاسی‪ ،‬ما را بهراههای شرمآور و نا‪/‬هم‪/‬خوان با روحیّات و آرمان‬ ‫هایمان در نمیانداخت‪ ،‬و ما را بهابزاری در راهِ پشتیبانی از هیچ حکومتی و بهویژه حکومت اسالمی‬ ‫نمیکشاند و شاید‪...‬‬ ‫حقیقت این است که در سالهای‪ 51‬و ‪ ،53‬تردید‪ ،‬در نزدیک به همهی ما وجود داشت‪ .‬زمانی که بر‬ ‫سرِ اندیشههای احمدزاده و دیگران از یکسو‪ ،‬و اندیشههای جَزَنی و دیگران از سوی دیگر‪ ،‬تالطمی در‬ ‫میانِ ما درگرفت‪ ،‬و یا زمانیکه پشتیبانی از جمهوری اسالمی‪ ،‬چهرهی‪ -‬از همانآغازِ این بحث خدشه‬ ‫خوردهی‪-‬سیاسیِ ما را رقم میزد‪ ،‬در درونِ بسیاری از ماها‪ ،‬روحِ تردید به جوالن درآمده بود‪ .‬بسیاری‬ ‫از ماها‪ ،‬ماهها نمیتوانستیم از دستِ خود رها شویم‪ .‬حتّی برخی از"قاطعان" و"قاطعیت‪/‬مداران" هم‪،‬‬ ‫که در برابرِ قاطعیتِ خود‪ ،‬زبون و ذلیلاند و هیچ ارادهای از خود ندارند و هرچه که غریزهی قاطعیت‬ ‫فرمان دهد همان میکنند‪ ،‬باری حتّی برخی از اینان هم وادار شده بودند که خودرا در تردید نشان‬ ‫دهند‪ .‬شاید برخیشان هم بودند که واقعاً در تردید بودهاند امّا بهدلیلِ ترس و هراسی که این نوع‬ ‫انسانها از پدیدهی تردید دارند‪ ،‬از نمایانشدنِ آن در رفتار و کردار خود جلو میگرفتند‪.‬‬ ‫همین تردید‪ ،‬در آنسالها‪ ،‬یکی از سببهای شگفتِ نیرومندیِ آن روحیّهی واالی انسانی در جمع و‬ ‫در فردِ ما بود‪ .‬همین تردید بودکه از برخی از پیش آمدهای فاجعهبار جلو گرفته بود‪ ،‬و یا دستِکم‬ ‫آنها را به تأخیر انداخته بود‪ .‬همین تردید بود که چهرهی انسانیِ جمع و فردِ ما را حفظ کردهبود و‬ ‫نمیگذاشت که به یک جمع ِ سیاسیِ معمول و پیشِ پا افتاده استحاله یابیم‪.‬‬ ‫به باورِ من‪ ،‬ما نشان دادیم که شناگرانِ خوبی در دریای تردید نبودیم‪.‬‬ ‫امّا بهتراستکه من‪ ،‬از"ما" دست بردارم و ناتوانیهای"منِ" خودرا در ناتوانیِ"ما" پنهان نکنم و یا‬ ‫کمرنگ نسازم‪ ،‬و از دستِ"خود" به درون"ما" فرار نکنم‪ .‬اذعان میکنم‪ ،‬که من بهاندازهای که الزم و‬ ‫شایسته بود از تردیدهای خود دفاع نکردهام‪ .‬آنها را در زیرِ مصلحتبینیها‪ ،‬اگرچه گاهی درست هم‬ ‫بودند‪ ،‬پنهانکردم و دستِآخر که دیدم رهاکردنِشان ممکن نیست آنها را نیمهجان و نیمهچَر و‬ ‫نیمهراه در درونِ خود رها کردم تا برای مدتی هم که شده در هزارتویِ درونِ من از تکوُتا بیفتند‪.‬‬ ‫اذعان میکنم که استوارماندن در تردید‪ ،‬کارِ ستُرگی است‪ .‬و من در سالهایی که ازآنها سخن در‬ ‫میاناست‪ ،‬از آزمونِ استوارماندن درتردید‪ ،‬پیروز در نیامدهام‪.‬‬ ‫‪ 4-3‬مباحثِ ما‪ ،‬و تأثیرِ گونههای نا‪/‬سیاسیِ قدرت بر آنها‬

‫تأکید بر این گونههای نا‪/‬سیاسیِ قدرت الزم است‪ ،‬تانقشِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‪ ،‬مطلق‪ .‬و نقشِ قدرتِ‬ ‫نا‪/‬سیاسی کم گرفته نشود‪ .‬برخی از گونههای ناسیاسیِقدرت‪ ،‬که میشد آنها را در آن دوره در میانِ‬ ‫ما دید‪ ،‬اینها بودند ‪:‬‬ ‫‪ -‬قدرتِ محفل‬


‫چند نوشته‬

‫‪193‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫ قدرتِ مالحظه‬‫ قدرتِ جایگاه‪/‬خواهی‬‫ قدرتِ ناتوانی‪ :‬مثلِ ناتوانی در برابرِ مالحظهکاری‪ ،‬در برابرِ خواهشهای دوستانه‪ ،‬و یا ناتوانی در برابرِ‬‫مثالً خطرِ تنهاماندن و‪...‬‬ ‫ قدرتِ خشک‪/‬اندیشی‬‫ قدرتِ خود‪/‬خواهی‬‫ قدرتِ ترس‪ :‬مثلِ ترس از متّهمشدن به آلودهگی بهبرخی از همینگونههای قدرت که در اینجا‬‫ازآنها نام برده میشود‪.‬‬ ‫ قدرتِ"حوزه"یی‬‫ قدرتِ مَنِش این یا آن فرد‬‫ قدرتِ سُلوك و رَوشِ فکری و رفتاریِ این یا آن فرد‪.‬‬‫کارکردِ این عوامل در مخالفتها و یا موافقتهای ما در هنگام مباحث‪ ،‬محدود به سنّ و یا جنسیت‪ ،‬و‬ ‫یا جایگاه معیّنی نبود‪.‬‬ ‫روشناست که همه یا بسیاری از اینها را‪ ،‬که من بهمثابهِ گونههای تَجَلّیِ نا‪/‬سیاسیِقدرت دسته‪ /‬بندی‬ ‫کردهام‪ ،‬میتوان بهنامهای دیگر و بهسببهای دیگر و در زیرِ عناوینِ دیگر هم دستهبندی کرد‪ .‬بسیاری‬ ‫از این گونههای تجلّیِ قدرت‪ ،‬چناناند که انسان را از گردننهادن به آنها‪ ،‬در موقعیتها و بهانههای‬ ‫مختلف‪ ،‬گریزی نیست؛ بلکه حتّی باید گفت گردننهادن به آنها نه همیشه کاری ناپسند و بی اعتبار‬ ‫است‪.‬‬ ‫‪ 5-3‬مباحثِ ما‪ ،‬و تأثیرِ برخی گرایشها و عادات برآنها‬

‫میخواهم در اینجا از چند گرایش نام ببرم‪ ،‬نه از افراد؛ چون‪ ،‬اگرچه افرادی بودند که گرایش هایشان‬ ‫کامالً سمتوسو داشت‪ ،‬ولی بسیاری از ماها هم بودیم که همزمان چند گرایشِ نا‪/‬هم‪ /‬خوان را از خود‬ ‫بروز میدادیم‪.‬‬ ‫() برخی از شیوهها‪ ،‬برخی ازموضعگیریها و خود حتّی برخی ازبحثهای نظری‪ ،‬در حقیقت نتیجهی‬ ‫گرایش به نظریساختنِ زورکیِ اختالفهایی بودند که فقط پیامدِ خصوصیاتِ کامالً شخصیِ افراد‬ ‫بودند‪ .‬این اختالفها نه در اندیشهها بلکه در سلیقهها و خویوُخُلقها ریشه داشتند‪ ،‬و گاهی نیز اصالً‬ ‫گویی در آنجاهایی ریشه داشتندکه معموالً بر ما پوشیدهاست‪ ،‬یعنی در"هیچْجا"و در"ناکجا"‪ .‬ولی‬ ‫اینگرایش میکوشید تا اینگونه اختالفها را بهزور به حیطهی دیدگاه و نظر بکشاند‪.‬‬ ‫() گرایشی بود‪ ،‬که اگرچه آدمهارا به سوی این و یا آن سمتِ فکری بر میانگیخت‪ ،‬امّا دقّت نشان‬ ‫میداد که افرادِ برانگیختهشده از سوی این گرایش هیچ بهاصطالح عِرقی به اندیشه هاییکه ازآنها‬ ‫هواداری میکردند ندارند‪ .‬شوری و هیجانی در پشتیبانیهایشان ازآن اندیشه ها نبود‪ .‬نمیتوان این‬


‫چند نوشته‬

‫‪191‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫گرایشرا گرایش به"فرصتطلبی"نامید‪ ،‬افرادِ دارای اینگرایش اصالً در"طلبِ" هیچچیزی نبودند حتّی‬ ‫در طلبِ فرصت‪.‬‬ ‫() در برابرِ این گرایش‪ ،‬گرایشِ دیگری بود که هرچیزی را به یک بازی‪ ،‬به یک بازیچه بَدَل میکند‪.‬‬ ‫دارندهگانِ این گرایش‪ ،‬شور و هیجان در بحثها نشان میدادند ولی آن شور و هیجانی که در یک‬ ‫ورزشگاه است‪ ،‬و یا در نزدِ قماربازان و بهویژه در نزدِ آن بهاصطالح "پُشتِ دستنشینان"دیده میشود‪.‬‬ ‫() گرایش به جبههگشاییهای بیهوده‪ ،‬که فقط از سرِ "میل به جبههبازی" انجام میگیرد‪.‬‬ ‫() برخیها گرایشها هم بودند که میتوان دارندهگانِآنهارا در شمارِکسانی دانست‪ ،‬که معموالً‬ ‫خوشتر دارند ثابت کنند که عاداتِ اجتماعیِشان‪ ،‬نه عادات بلکه"عقیده وُ نظرِ" هستند‪.‬‬ ‫() بودهاند گرایشهایی‪ ،‬که برخی از ماها را میکشاندند بهسوی اینکه سادهلوحانه سر بهفرمان عِلم‬ ‫بسپاریم؛ این گرایشها اعتقادی"مقدّس"به عِلم را در ماها برمیانگیختند‪ .‬از نگاهِ افرادِ تن‪/‬بهاین‪/‬‬ ‫گرایش‪/‬داده‪ ،‬عِلم قادر است به هر علتّی و هر پدیدهای پِی ببرد‪.‬‬ ‫() گرایشهایی هم بودهاند‪ ،‬که افراد را بر میانگیختند تا همینگونه سادهلوحانه باور داشته باشند که‬ ‫هر چیزی که از آدمی سر میزند ریشه در اندیشهی او دارد‪ .‬بجز اندیشه‪ ،‬دیگر بخشهای موجودیت‬ ‫انسان را‪ ،‬همچون مولوی‪ ،‬جز"استخوان و ریشه" نمیدانستند‪.‬‬ ‫() برخی گرایشها بودند که برخی از ماها را برمیانگیختند تا رفتارهای غریزیِمان را رفتارهای‬ ‫اندیشیدهشده وانمودکنیم‪ .‬گویی که برخی از ماها احتماالً از غریزیبودنِ رفتارهای خود بیم داشتیم و‬ ‫آنرا در شأنِ خود نمی دانستیم‪.‬ا شرم داشتیم بپذیرنیم که برخی اختالفهایمان با دیگران در نتیجه‬ ‫ی فشارِ غرایز است‪.‬‬ ‫() از سوی برخی از ماها‪ ،‬این گرایش دیدهشد که به طرزی ناپسند و برخورنده تالش شود تا از هرحرف‬ ‫و جملهای‪ ،‬یک"نظر" و "دیدگاه" بیرون کشیده شود‪ ،‬و از این هم مشمئزکنندهتر‪ ،‬تالش شود تا این‬ ‫"دیدگاه" و "نظر"را‪ ،‬که از یک حرف و جملهی کسی "استخراج"میشود‪ ،‬بهآن بهاصطالح "جبههی‬ ‫دیدگاهها و نظرها"یی منسوبکنیم که درآنلحظه در س‪ .‬ف‪ .‬بهحق یا بهناحق جزو خامترین گونههای‬ ‫نظرگاهها شمرده میشدند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪193‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫فصل هفتم‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و ‪:‬‬ ‫ دنبالهروی از واقعیت‬‫ واكُنشِ خودبهخودی‪ ،‬و غریزی‬‫ طغیانِ غریزهها‬‫ردیابیِ نقشِ این عوامل در موضوعِ"اتّحادها"و"مبارزهها"‬

‫()()()‬ ‫تأکیدِ من در اینبخش‪ ،‬بر دو نکتهاست‪:‬‬ ‫‪ -4‬سرِشتِ این رَوَند‪ ،‬همانا قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‪ ،‬چناناست که وقتی انسان‪ ،‬چه بههیئتِ فرد و چه‬ ‫بهشکلِ جمع‪ ،‬درراستایآن بهحرکت در میآید‪ ،‬آنگاه ‪:‬‬ ‫الف‪ :‬تواناییِ خود برای فهمِ مستقلّانهی واقعیت‪ ،‬و تواناییِ در‪/‬آمیختهشدنِ خلّاقانه و با‪/‬جسارت با آن‬ ‫برای تغییردادنِ آن با تکیه بر نیرویِ اراده و آگاهیرا از دست میدهد؛‬ ‫ب‪ :‬در درونِ این موجودیتِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدارانهی او‪ -‬که در آن‪ ،‬اراده و آگاهیِ خودِ او بهکنار زده‬ ‫شده است‪ -‬زمینه برای بهجوالندرآمدنِ غرایزِ او بسیار مناسب می شود تا جاییکه اینغرایز امکانِآن‬ ‫مییابند که سر بهطغیان بردارند و‪ ،‬بهجایِ ارادهی آگاهانهی او‪ ،‬مهارِ واکنشها و رفتار های اجتماعیِ‬ ‫اورا بهدست گیرند‪.‬‬ ‫‪ -1‬خودِ شرایطِ عینیِ نخستین سالهای انقالبِ ‪ 53‬نیز بهسهمِ خود سببسازِ آن شد که نهتنها در‬ ‫حوزهی سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری بلکه حتّی در بخشِ بیرون از این حوزه هم‪ ،‬که بسیار گستردهتر بوده‪،‬‬ ‫دنبالهرَوی از واقعیت و واکُنشِ خودبهخودی‪ ،‬از عواملِمؤثّر در رُویدادهایاجتماعی و بهویژه در موضوعِ‬ ‫مهمِ "اتّحادها و مبارزه"های سیاسی‪/‬اجتماعی گردند‪.‬‬ ‫اینتأکیدهای من‪ ،‬بههیچرو بهمعنای تخطئهی جنبههای آگاهانه و اِرادیِ مبارزهی میلیونها انسانِ‬ ‫انسان زحمتکش و آزادیخواه نیست‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫ایرانیِ نا‪/‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارِ در آنسالها بهویژه‬ ‫نگاهی بهعواملِ اصلیِ كارگردانیِ صحنهی"اتّحادها و مبارزهها"‬

‫سادهلوحی و سادهبینیِ محضاست اگرکه گمانشود همهی آن"اتّحاد"ها و"مبارزه"ها تنها و مطلقاً‬ ‫پدیدههای ضروریِ اجتماعی بودهاند‪ ،‬و یا خود حتّی صِرفاً ریشههای اجتماعی و طبقاتی داشتهاند؛ و‬ ‫نیروی برانگیزانندهی آنها‪ ،‬تنهاوتنها انگیزهها و محرّکههایِ ذهنی بودهاند؛ و یا خود حتّی عاملِ انسانیِ‬ ‫انجامدهندهی آنها‪ ،‬تنها و فقط پیروِ آگاهی و ارادهی خود و پایبند به نیاز های جامعه و دلسپرده به‬ ‫آرمانهای انسانی بودهاست‪ .‬البتّه در واقعیبودنِ نقشِ این عامل ها هیچ تردیدی نیست؛ امّا کم نیستند‬ ‫نمونههایی از از‪/‬هم‪/‬پاشیدهگیِ این یا آن اتّحادِ سیاسی‪ ،‬و یا تبدیلشدنِ یک"اتّحاد" بهیک"مبارزه"‪ ،‬که‬ ‫در آنها هیچ نیاز و یا هیچ ریشه و یا هیچ محرّکهی اجتماعی و نیز هیچ آگاهی و ارادهی انسانی‬ ‫نمیتوان دید‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫نقشِ غرایز‪ ،‬كاركردِ غریزیِ منافع‬

‫معنای غریزه بهبیانیکوتاه چنین باید باشد ‪ :‬آن سازه یا نطفهای‪ ،‬که در نهاد و سِرِشتِ انسان‪ -‬و جامعه‬ ‫اش و نهادهایِ اجتماعیاش‪"-‬نصب"میشود و اورا دارایِ استعدادی میکند که در شرایطِمعیّن به‬ ‫واکنشیمعیّن بَدَل میشود‪ .‬و انسان را‪ ،‬در شرایطِ معیّن بهسمتِ انجامِ یک واکنش و رفتارِ معیّن‬ ‫وامیدارد‪ .‬بهیکمعنا ‪ :‬غریزه یعنی ارادهی ناآگاهانهی انسان‪ ،‬یا آگاهیِ غیرِ اِرادیِ انسان‪ .‬انسان میتواند‬ ‫این"استعداد"را بهیک آگاهیِ اِرادی و یک ارادهی آگاهِ خود تبدیل کند‪ .‬این استعداد امّا میتواند در‬ ‫انسان‪ ،‬در نبود و یا سُستیِ آگاهی و اِراده‪ ،‬سر بهطغیان بردارد و خودرا به دستِ انسان‪ ،‬در شرایطِ معیّن‬ ‫به شکلِ یک واکنشِ معیّن پدیدار سازد‪ .‬امّا تا زمانی که آن زمینههای طبیعی و یا اجتماعی که آن‬ ‫سازه و نطفه را موجب شده و آنرا در نهادِ انسان"نصب"کرده‪ ،‬وجود دارند‪ ،‬این استعداد هم وجود‬ ‫دارد‪ ،‬و این استعداد زمانیکه شرایطیِ مناسب فراهم آید‪ ،‬مستقل از ارادهی آگاهانه و آگاهیِ ارادیِ‬ ‫انسان‪ ،‬فعّال شده و او را بهانجامِ رفتاری معیّن ناگزیرکرده و یا زیرِ فشار مینهد‪.‬‬ ‫منظور از غرایز‪ ،‬نه تنها غرایزِ طبیعی است که هر انسانی بهمثابهِ عنصرِ زندهی طبیعی آنها را داراد‪،‬‬ ‫بلکه منظور همچنین و بهویژه آن غرایزِ اجتماعی اند‪ ،‬که آنها را نه فقط انسانها بهمثابهِ عنصری‬ ‫اجتماعی بلکه نهادهای اجتماعی هم دارا هستند‪ .‬و از میانِ این غرایزِ اجتماعی هم‪ ،‬منظور‪ ،‬با توجّه‬ ‫به زمینهی اصلیِ بحثِ ما یعنی سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ ،‬بهویژه آن غرایزیاند که در پهنهی سیاست‪،‬‬ ‫زمینهای بسیار مناسب برای بهکارافتادن دارند‪.‬‬ ‫رفتارها و یا خود حتّی اندیشههای اجتماعیِ سرچشمهگرفته از غریزهها‪ ،‬نه حتماً بهمعنای نادرستبودن‬ ‫و یا محکومبهشکستبودنِ آن رفتارها و اندیشهها ست‪ .‬بلکه تأکید فقط براین نکته است که این‬ ‫رفتارها و اندیشهها غریزیاند‪.‬‬ ‫در میانِما انسانها‪ ،‬بسیار فراواناند کسانی که نقشِغریزهها را در رفتار و اندیشههای فردی و اجتماعیِ‬ ‫انسان‪ ،‬بهمثابهِ حقیقتی همهگانی و فراگیر‪ ،‬می پذیرند ولی بسیار کماند کسانی که همین واقعیتِ نقشِ‬ ‫غرایز را در رفتار و اندیشههای خودی بپذیرند‪.‬‬ ‫من در جریانِ تأمّلهایم دربارهی حوادثِ مربوط بهموضوعِ "اتّحادها"و"مبارزهها"در آنسالها‪ ،‬میدیدم‬ ‫که نمیتوانم انبوهی از آن با‪/‬هم‪/‬درگیرشدنها و یا به‪/‬هم‪/‬نزدیک‪/‬شدنها را‪ ،‬فقط از راهِ تحلیلهای‬ ‫طبقاتی‪ ،‬اجتماعی‪ ،‬سیاسی و همانندِ اینها توضیحدهم‪ .‬از راهِ بررسی برپایهی معیاری بهنامِ "منافع"هم‬ ‫حتّی‪ ،‬نتوانستم برای بسیاری از آنها توضیحی بیابم‪ .‬آن دشواری و پیچیدهگیِ در بررسیِ اینحوادث بر‬ ‫پایهی"منافعِ"کسان یا گروههای انجام دهندهی آنها‪ ،‬هنگامی بیشتر میشود که میبینیم بسیاری از‬ ‫بهاصطالح"رهبران"‪" ،‬مصالح"را هم در کنارِ"منافع" میگذاشتند و هر دو را هموَزن میساختند و یا‬ ‫گاهی بهعمد و گاهی نیز به سُهو جای مصالح و منافع را عوض میکردند‪ .‬باری‪ ،‬پس بهتدریج توجّهام به‬ ‫پدیدهی غریزه و غریزیبودن کشیدهشد‪ ،‬زیرا دیدم که در بسیاری از آن "اتّحادها و مبارزهها"‪ ،‬نقشِ‬ ‫عریان و رُك و آشکارِ غرایز را به وضوح میتواندید‪ .‬حتّی آنگاه که میشد در برخی از این"اتّحادها و‬ ‫مبارزهها" ردِّ پاهایی از"منافع"‪ -‬از مناقعِ طبقاتی‪ ،‬تا گروهی‪ ،‬قومی‪ ،‬و دیگر انواعِ منافع‪-‬را دید‪ ،‬باز هم‬


‫چند نوشته‬

‫‪114‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫چنین بهنظر میآمد‪ ،‬و میآید‪ ،‬که این منافع بهمثابهِ غریزِهی اجتماعی‪ ،‬و بهشیوهایغریزی دریافت‬ ‫میشدند‪ .‬بهاینترتیب‪ ،‬گفتگو دراینجا بر سرِ غرایز‪ ،‬در گستردهترینمعناهایِآنها‪ ،‬و در گوناگونترین‬ ‫شکلهای بروزِآنها‪ ،‬و در پدیدارشدنِ آنها در متنوّعترینزمینههایزندهگیِفردیواجتماعیِانسان است‪.‬‬ ‫در چنین بُرهههایی غریزههای(طبیعی و اجتماعیِ) انسانها و نهادهای اجتماعی زمینه و امکان بسیار‬ ‫مناسبی مییابند تا بتوانند هم‪/‬چون دیوی که آنرا در شیشهی آگاهی و اراده کردهاند از این شیشه‬ ‫آزاد شوند و بُرّنده و آشکار‪ ،‬بر رفتار افراد و نهادهای اجتماعی‪ ،‬و نیز بر پدیدههای اجتماعی تأثیر نهند‪.‬‬ ‫افزون براین‪ ،‬آنرَوَندِ سیاهِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‪ ،‬نهتنها آبِشخورِ اصلیاش همانا غریزهگیاست بلکه‬ ‫خود هم در آنسالها آبشخورِ اصلیِ بسیاری از رویدادهایاجتماعی‪ ،‬و از جمله بهویژه همین«اتّحادها»‬ ‫و«مبارزهها»یی بودکه دربارهیشان بحثمیکنیم‪ .‬اینرَوَند‪ ،‬نقشِ شاید اصلیرا در طغیانِغرایز در آن‬ ‫سالها‪ ،‬و در طغیانِغریزیِ رویدادهای اجتماعیِ آنسالها داشت‪ .‬باری بجز آنبحران‪ ،‬اینرَوَند هم‪،‬‬ ‫خود‪ ،‬غریزهی سیاست‪ /‬قدرت‪/‬خواهیرا در جامعه‪ ،‬به صورتی بسیار نیرومند بهجوالن درآورده بود‪.‬‬ ‫خودبهخودیبودن‬

‫منظور از خودبهخودیبودن‪ ،‬پیشاز هرچیز‪ ،‬بهمعنای ایناست که این"اتّحادها و مبارزهها"‪ ،‬اگر چه‬ ‫بهدستِ انسانها‪ ،‬ولی بیرون از تأثیرِ ارادهی اگاهانهی این انسانها انجام میگرفتند‪.‬‬ ‫رفتارهای اجتماعیِ خودبهخودی‪ ،‬بهویژه درآن بُرهههایی فراوانتر دیده می شوندکه جامعه‪ ،‬در پیِ یک‬ ‫بحران‪ ،‬دچارِ ازهمپاشیدهگی میشود؛ نظامِتاکنونیِ پیوستهگیِجامعه‪ ،‬از هم میپاشد و قوانین و شرطها‬ ‫و بندوقیدهای معمول‪ ،‬کاراییِ خودرا از دست میدهند‪.‬‬ ‫گمان میکنم که بسیاری از رفتارهای مربوط به"اتّحادها"و"مبارزهها"در آندوره‪ ،‬در پَرتُوِ توجّه به‬ ‫کمشدنِ نقشِ ارادهی آگاهانه و در نتیجه افزایشِ خودبهخودیشدنِ رفتارهای اجتماعیِ در میانِ نو‪/‬‬ ‫قدرتمندان و دیگر افراد و نهادهای فعّال در پهنههای سیاست و در پهنهی مبارزهی اجتماعی‪ ،‬توضیح‪/‬‬ ‫دادنیاند؛ و یا دستِکم کاملتر و رساتر و حقیقیتر توضیح دادهمیشوند‪.‬‬ ‫در آندوره‪ ،‬در اینگونه رفتارهایاجتماعی‪ ،‬نقش و وَزنِ آن انسانها و گروههای اجتماعی‪ ،‬که مدّعیِ‬ ‫داشتنِ ارادهای آگاهانه بودند‪ ،‬بسیارکمتر از نقش و وزنِ خودِ آن واقعیتِ سرسختِ اجتماعیِ آنسالها‬ ‫بود‪ .‬رویِهمرفته‪ ،‬این خودِ واقعیت بود‪ ،‬که سر بهکَمَندِ کوتاه و شکنندهی انسانها و نیروهای اجتماعی‬ ‫نمیداد‪ ،‬که هیچ‪ ،‬بلکه آنان را بهدنبالِ خود میکشاند‪ ،‬و حتّی بسیاری از آنان را به کُرنش نسبت به‬ ‫خود وامیداشت؛ و حتّی وادارِشان میکرد تا فرمانهای او را بهمثابهِ"ضرورتِتاریخ"و یا "ضرورتِ منافعِ‬ ‫طبقه"‪" ،‬مشیتِ االهی"‪" ،‬فنِّ سیاست"‪" ،‬هنرِ رهبری"و‪ ...‬به زیورِ علم و آگاهی و دانش درآورند‪.‬‬ ‫نگاهی به صحنهی "اتّحادها و مبارزهها"در صحنهی جامعه در دورانِ انقالبِ‪57‬‬

‫هم‪/‬زمان با انقالب بهمن‪ ،53‬آن"اتحادها"و"مبارزه"های سیاسی‪/‬اجتماعیِ گفته و ناگفتهای که تا‬ ‫آنزمان در پهنهی مبارزاتِ اجتماعی و سیاسی در جامعهی ایران "بودند"‪ ،‬آغاز کردند به دگرگونی و‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫دگردیسی؛ و همزمان‪ ،‬آن"اتّحادها" و "مبارزه"های گفتهوُناگفتهای که تا آنزمان "نبودهاند"آغازکردند‬ ‫به نمایانشدن‪" .‬متّحدشدهگانِ باهم"بهسوی مبارزه با یکدیگر‪ ،‬و"مبارزه‪ /‬کنندهگانِ با یکدیگر"‬ ‫بهسوی متّحدشدن باهم کشانده شدند‪.‬‬ ‫این رَوَند دگرگونی در اتّحاد و مبارزه‪ ،‬تنها سازمانها و گرایشهای سیاسی را در بر نمیگرفت بلکه‬ ‫این رَوَند‪ ،‬افزون برآنها‪ ،‬همچنین در برمیگرفت ‪ :‬دهها گروهِ سیاسی‪/‬مبازرهییِ کوچکرا ‪ ،‬بیشماری از‬ ‫گروههای ادبی‪/‬هنری‪ ،‬فکری‪ ،‬فرهنگی‪ ،‬کاری‪ ،‬بومی‪/‬محلیرا‪ ،‬هزارها محفلِ دوستیرا که غالباًدارای‬ ‫هدفِسیاسی هم نبودهاند‪ ،‬و نیز خانهوادهها و حلقههایخویشاوندی را‪...‬‬ ‫همهی ما گواه بودیم که اتّحادها و یا مبارزههای بسیار حاد و پیچیدهای در میانِ نیروهای سیاسی و‬ ‫ناسیاسی‪ ،‬سراسرِ جامعه را درمینَوردید‪ .‬هر کسی و هر نیرویی که در میدان بود‪ ،‬او‪ ،‬بهناگزیر و بهنحوی‬ ‫و بهاندازهای‪ ،‬بر سرِ مسائل اجتماعی در"گیرودار"بود‪ ،‬در"تّحاد"و"مبارزه" با این یا آن فرد یا گروه یا‬ ‫نهادِ سیاسی و یا سیاسی‪/‬اجتماعی بود ‪:‬‬ ‫یکی با همطبقهی خود‪ ،‬یکی با هممیهن‪ ،‬یکی با همزبانِ خود‪ ،‬یکی با هم‪/‬رزمِ خود‪ .‬یکی با هم‪/‬بندِ‬ ‫خود‪ .‬یکی با هم‪/‬فکرِ خود‪ .‬یکی با هم‪/‬سَر‪ ،‬با هم‪/‬سایه‪ ،‬با هم‪/‬محلّی‪ ،‬با هم‪/‬شهری‪ ،‬با هم‪/‬طایفه‪ ،‬با‬ ‫هم‪/‬کار‪ ،‬با هم‪/‬خانواده‪ ،‬با هم‪/‬شاگردی‪ ...‬و بسیاری نیز با خود‪ ،‬با خویشتنِ خود‪.‬‬ ‫اینصحنه‪ ،‬تنها دربرگیرندهی رفتارهای بیرونیِ طبقات و گروهها و جمعیّتها نبود‪ ،‬بلکه شاملِ رفتار‬ ‫های درونِ آنها هم بود‪ .‬من میخواهم توجّه خوانندهرا در روی این"صحنه"‪ ،‬بهویژه بههمین"مبارزه"‬ ‫هایی بکشانم که اتّفاقاً در"درونِ" این نهادهای سیاسی‪/‬اجتماعی و یا نیمه سیاسی‪/‬نیمه اجتماعی در‬ ‫کار بودند‪.‬‬ ‫بررسی و بهروزساختنِ"مبارزهها و اتّحادها"ی تا آنزمانی‪ ،‬تنظیمِ نزدیکشدن به همسوها‪ ،‬و درگیر‪/‬‬ ‫شدن با نا‪/‬هم‪/‬سوها‪ ،‬یک نیازِ اجتماعیِ بود که آنرا شرایطِ تازهی جامعه در برابرِ همهی نهادهای‬ ‫سیاسی و انسانهای اهلِ توجّه نهاده بود‪ ،‬و از هر یک از اینان‪ ،‬برحسبِ خواستگاه طبقاتی‪/‬اجتماعیِ‬ ‫شانِ میطلبید که بهآن پاسخ دهند‪.‬‬ ‫این نیاز‪ ،‬نهتنها برای موافقانِ انقالب بلکه برای مخالفانِ آن هم بود‪.‬‬ ‫طرحِ پُرسش‬

‫آیا این درگیرشدنِ این درگیرشوندهگان و یا متحدشدنِ این متحدشوندهگان با هم‪ ،‬رفتاری از روی‬ ‫اراده وآگاهی بود؟ آیا بهراستی همهی آن"مبارزهها"و"اتّحادها"‪ ،‬گذشته از اینکه آیا همهی اینها نیازِ‬ ‫جامعه و ضرورت بودند یا نه‪ ،‬آیا از پیش در بارهیشان فکرشده و آگاهانه بهآنان اراده شده بود؟‬ ‫آیا نقشِ خودبهخودیبودن دراین"مبارزهها و اتّحادها" تا چه اندازه بود؟‬ ‫آیا غریزهها در اینرفتارها نقشی داشتهاند؟ آیا در اینرفتارها‪ ،‬همه یا بیشترینهیکسان‪ ،‬در واقع و در‬ ‫میزانی معیّن‪ ،‬از غریزههایشان دنبالهرَوی نمیکردند؟‬


‫چند نوشته‬

‫‪119‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫آیا بهراستی‪ -‬تاآنجا که بهجنبشِ فداییان بر میگردد‪ -‬همهی آنچه که ما در پیوند با موضوع اتّحادها‬ ‫و مبارزهها انجام دادهایم‪ ،‬به فرمانِ اراده و آگاهیِ ما بودهاند؟ آیا در اینباره بهراستی ما "رفتارِ دیگری"‬ ‫بجز رفتارِ حزبهای سیاسیِ کهنه و قدیمی داشتهایم؟ نگاهی بیندازیم به کار‪/‬کردِمان در پهنهی اتّحاد‬ ‫ها و مبارزهها‪ ،‬چه در میانِ خود و چه با دیگران‪ ،‬آیا حقیقتاً ما آن "فرهنگِ تازه و دیگرواره"ی پیش از‬ ‫انقالبِ خودرا در امرِ اتّحاد و مبارزه‪ ،‬با خود به دوران پس از انقالب آورده بودیم؟‬ ‫نگاهی به"اتّحادها و مبارزهها"در صحنهی عمومیِ سیاست در سالِ ‪57‬‬

‫همهی عمّالِ حوزهی سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری در ایرانِ دورانِ آغازِ انقالب‪ ،‬با همان نخستین نشانه های‬ ‫احتمالِ بیرونآوردهشدنِ قدرتِ سیاسی از دستِ پهلویها‪ ،‬بلوایی بیمانند را بر سرِ تصاحبِ این قدرت‬ ‫بر پاساختند‪ ،‬و بر طبلِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری بهنحوی جنونآمیز کوبیدن آغاز کردند‪ .‬بهویژه آن‬ ‫سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارانی‪ ،‬که زیرِ نامِ اسالم رفتند و با همکاریِ قدرتهای بیرونی بهویژه آمریکا‪ ،‬قدرتِ‬ ‫سیاسی میرفت که به آنان تحویل داده شود‪ ،‬سهمِ بزرگی داشتند در این که پدیدهی قدرت‪/‬سیاست‪/‬‬ ‫مداری بهتندی به یک جنونِ خطرناك بَدَل گردد‪.‬‬ ‫بهمیانانداختنِ پرسشِ"جمهوریِاسالمی‪ :‬آری یا نه؟"‪ ،‬آنهم درست در فروردینِ ‪ ،51‬اوجِ اینجنونِ‬ ‫خطرناك بود‪ .‬اینکار‪ ،‬امکانِ یک پاسخگوییِارادی وآگاهانه بهمسئلهی مهمِ"مبارزه و اتّحاد"را در جامعه‬ ‫بهیکباره بسیار دشوار و بلکه از میان برداشت‪ .‬اینکارِ جنونآمیز‪ ،‬در همانحال‪ ،‬حتّی برای خودِ این‬ ‫جبههی تازهی سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداریِ"اسالمی"نیز هرگونه امکانی را برای اِعمالِارادهی آگاهانهیشان‪،‬‬ ‫از میان برداشت‪ .‬اینکار‪ ،‬نخستین و بزرگتریننشانهی اینحقیقت بود که حتّی در بهاصطالح سازمان‪/‬‬ ‫یافتهترینجبههی موجود در پهنهی آنروزیِ سیاست در ایران‪ ،‬ارادهی آگاهانه بسیار ناتوان است؛ نشان‬ ‫داد که اهداف و نیّات و خواستههای این جبهه نیز نه از مَجرای ارادهی آگاهانه بلکه بهاصطالح از ستادِ‬ ‫غرایز‪ ،‬فرماندهی میشوند و بهنحوی غریزی و خودبهخودی انجام میگیرند‪ .‬اینکار‪ ،‬که از سوی‬ ‫بهمصالحهرسیدهگان در پشتِصحنهی سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری انجام گرفتهبود‪ ،‬آشکارا نشان داد که در‬ ‫آن"پُشت" نیز‪ ،‬هیوالی سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری از زیرِ دستِ ارادهی آگاهانه گریخته و اینبار بهشکلِ یک‬ ‫غریزهی سر‪/‬به‪/‬طغیان‪/‬برداشته وظیفهی رهبریِ اَعمالِ اینجبهه برای اهدافِ مشتركاشرا بهدست‬ ‫گرفتهاست‪ .‬نشانداد که شیوههایِغریزی و نیز خصیصهی خود‪/‬به‪ /‬خودی‪/‬بودن‪ ،‬در آن"پُشت" بیداد‬ ‫میکند‪ .‬اینکار‪ ،‬بهزعمِمن‪ ،‬نخستین نشانهی بزرگِ این حقیقت بود‪ ،‬که سیاست‪ /‬قدرت‪/‬مداری‪ ،‬در هر‬ ‫نام و مرامی که باشد‪ ،‬جز به دنبالهرَوی از واقعیت‪ ،‬و جز به سر‪/‬سپُردن بهغرایز‪ ،‬و جز به محروم ساختنِ‬ ‫جامعه از امکانِ هدایتشدن بر پایهی اراده و آگاهیِ انسانهای جامعه نمیانجامد‪ .‬این سرانجامِ محتوم‪،‬‬ ‫نهتنها حتّی خودِ این جبههیتازهی اسالمیرا در تنظیمِ ارادی و آگاهانهی "اتّحاد وُ مبارزه"اش در راهِ‬ ‫جلوگیری از استقالل و دادگری دچارِ هرجوُمرج ساخت‪ ،.‬بلکه دیگر بخشهای جامعه را نیز در راهِ‬ ‫یک تنظیمِ ارادی و آگاهانهی اتّحادها و مبارزهها درراهِ پیشبُردِ استقالل و دادگری و پیشرفتِ جامعه‬ ‫دچارِ دشواری ساخت‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫نگاهی به "اتّحادها و مبارزهها"در صحنهی جنبشِ فداییان‬

‫امّا پدیدهی قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‪ ،‬در میانِ جنبشِ فداییان هم‪ -‬که تا سالهای‪ 11/4953‬هنوز بسیار‬ ‫بهسختی میشد آنانرا درشمارِ عمّالِ حوزهی سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری دانست‪-‬بهدنبالِ یافتنِ رخنهای‬ ‫گشت و اینرخنه را بیشاز هر جا در میانِ آن گروهِ نخستیافت که سُکّآنهای قدرت در درونِ س‪ .‬ف‪.‬‬ ‫در دستِشان بود‪ ،‬و آرامآرام اینگروهِ نخست را از درك و دریافتِ آزادانه و ارادیِ واقعیتِ تازه ناتوان‬ ‫ساخت‪ .‬و سبب شد که آنان نهتنها بر واقعیت احاطه نیابند بلکه خود به احاطهی واقعیت درآیند‪.‬‬ ‫اینها نهتنها بر شدّتِ خودبهخودیبودنِ رُویدادها بهطورِکُلّی‪ ،‬و بر خودبهخودیبودنِ"اتّحادها و مبارزه‬ ‫ها" بهطورِ مشخّص‪ ،‬افزودند‪ ،‬بلکه بهسهمِ خود مانع ازآن شدند تا آن اانبوهِ پُرشمارِ انسانها که با این‬ ‫جنبش همراه بودند‪ ،‬اراده و آگاهیِشانرا برایِ کمرنگساختنِ جنبهی خودبهخودی و غریزیِ تنظیمِ‬ ‫"اتّحادهاوُمبارزهها"بهکارگیرند‪.‬‬ ‫آن انبوهِ پُرشمارِ فداییان امّا‪ ،‬که در اینمیانه بهدنبالِ راهِ تازه میگشتند‪ ،‬اگر چه نتوانستند به مهار‬ ‫کردنِ اوصاعِ آشفته در پهنهی اتّحادها و مبارزهها دستیابند‪ ،‬امّا نقشِ کمابیش بزرگی داشتند در تُرمُز‬ ‫کردنِ شلنگاندازیهای دستهی نخست که"رهبران"نامیده میشدند‪ .‬آن انبوه‪ ،‬با رشتههای متعدّد‬ ‫بهزندهگیِ واقعیِ طبقاتِ گوناگونِجامعه گِرِه خوردهبودند‪ ،‬برایِآنها عمالً بسیار دشوارتر بود‪ ،‬تا بر پایه‬ ‫ی مصلحتها و بازیهای سیاسی‪ ،‬آن پیوندها‪ -‬اتّحادها‪-‬را بهآسانیِ گروهِ"رهبران"‪ ،‬بر مَدارِ قدرت‪/‬‬ ‫سیاست بهگردش درآوَرَند‪ ،‬بهآسانی ازهم بگسالنند و آنها را بَدَل سازند به"مبارزه"‪ ،‬و همزمان‪,‬‬ ‫بپردازند بهبرقراریِ"اتّحادها"ی تازه با"طرف"هایی که با آنها تا آنروز‪ -‬بهاین یا آن شکل‪"-‬مبارزه"‬ ‫میکردند‪ .‬آنها‪ ،‬برای "نیازِ جامعه به بازنگری در اتّحادها و مبارزهها"‪ ،‬بهدنبالِ آنچنان پاسخهایی‬ ‫میگشتند که متّکی باشد بر آن روحیّه و آرمانها‪ ،‬و نیز بر تجاربِ زنده و واقعیِشان‪ .‬با اینحال‪ ،‬پاسخ‬ ‫هایی که ازسوی اینان بهآن نیاز داده میشد‪ ،‬هم آگاهانه و ارادی بودند و هم غریزی و خود‪/‬به‪/‬خودی‪.‬‬ ‫با این تفاوت که در میانِ اینان‪ ،‬ارادهی غریزی و خود‪/‬به‪/‬خودی بهسوی انقالب‪/‬مداری‪ ،‬انسان‪/‬مداری‪ ،‬و‬ ‫جامعه‪/‬مداری هنوز نیروَمندتر از ارادهی غریزی و خود‪/‬به‪/‬خودی بهسوی قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری بود‪ ،‬و‬ ‫غرایزِ معطوف‪/‬به‪/‬قدرت هنوز از سوی غرایزِ گریز‪/‬از‪/‬قدرت در تنگنا بودند‪.‬‬ ‫این غرایزِ نیک امّا بههردلیل نتوانستند همگام با آهنگِ تندِ رویدادها‪ ،‬که ازسویِ سُکاندارانِ نوینِ‬ ‫سیاسیِ کشور بهعمد تُندتر هم میشد‪ ،‬در همان سطحِ غریزه نمانند و بهآگاهی و ارادهیآگاهانه فرا‬ ‫برویند‪ .‬اگر میشد که اینان میتوانستند جنبههای غریزی و خود‪/‬به‪/‬خودیبودنِ پاسخهای درستِ خود‬ ‫را کمرنگتر سازند‪ ،‬میتوانستند بهسهمِخود تأثیرِ نیرومندی در پیروزیِ ارادهیآگاهانه در جنبشِ‬ ‫فداییان و بهویژه در شکستِ آن رَوَندی که به برپاشدنِ س‪ .‬ف‪" .‬اکثریت"انجامید‪ ،‬داشتهباشند؛ و از این‬ ‫راه‪ ،‬بهسهمِ خود‪ ،‬راهبندهای جدّی برسرِ راهِ یک جریانِ مبتذلِ سیاسی برپا دارند‪ ،‬که بهشتاب‪ ،‬میرفت‬ ‫تا موضوعِ مهم و مؤثّری مانندِ "اتّحاد و مبارزه" و اصولِ انسانیِ آنرا به ابتذال بکشاند و به زائدهای بر‬ ‫سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری تبدیل سازد‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪115‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫کمبودِ بزرگ در میانِ این انبوهِ فداییان‪ ،‬آن ارج و جایگاهِ واالیی بودکه این انسانهای پُرشور‪ ،‬بهحق‪،‬‬ ‫برای"چریکهای فدایی"‪ ،‬و در چهرهی آنان‪ ،‬برای آن معنای اجتماعی و فرهنگی و سیاسیِ گسترده و‬ ‫ژرفی که خودِ "چریکها" از ژرفای آن برخاسته بودند‪ ،‬قایل بودند‪ .‬گوشه هایی از این معنا را این‬ ‫نوشته کوشید در بخشِ نخستِ خود باز نماید‪ .‬همین کمبود‪ ،‬یکی از عاملهای بزرگی بود که سببسازِ‬ ‫آن شد که این انبوهِ سرزنده نتوانند‪ ،‬بسیار نیرومندتر از آنچه که انجام دادند‪ ،‬بر ضدِّ آن‪ -‬بهتر است‬ ‫بگویم‪" -‬به‪/‬رهبر‪/‬بَدَل‪/‬شدهگانِ"درونِ جنبشِ فداییان بشورند‪ .‬و باز هم همین کمبود شاید‪ ،‬سبب شد‬ ‫که این انبوهِ پُرشمارِ انسانها موفّق نشدند تا آن آزمونِ مستقلّانهی خود را برای پاسخدهی به آن نیازِ‬ ‫اجتماعیِ جنیشِ فداییان تا بهآخر بهپیش ببرند‪ ،‬همان نیازی که انقالبِ‪ 53‬از جمله بر سرِ راهِ فداییان‬ ‫نهاده بود‪( .‬بخش دوم‪ .‬زیرِ عنوانِ«پیش از فصول»)‬ ‫و این ناموفّقی سبب شد که بخشِ بزرگِ این انبوهِ فداییان‪ ،‬متأسّفانه‪ ،‬در سالهای ‪ 11/53‬با همکاریِ‪-‬‬ ‫اگرچه آمیخته با امّاها و اگرها و تردیدها‪ -‬در برپاساختنِ س‪ .‬ف‪" .‬اکثریت"‪ ،‬هم آن غریزههای نیکِ‬ ‫خودرا ناتوانتر ساختند و هم در تقویتِ غریزهی معطوف به قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری در درونِ جنبشِ‬ ‫فداییان‪ ،‬و بهطغیانِ غریزهی قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‪ ،‬و ادامهی خود‪/‬به‪/‬خودیبودنِ کنش‪/‬واکنشهایِ‬ ‫درونی و بیرونیِ اینجنبش کمک کردند‪ .‬همانگونه که آن بخشهایی از این انبوهِ انسانها‪ ،‬که در دیگر‬ ‫گروههای فدایی تقسیم شدند نیز‪ ،‬با همکاری در برپاییِ س‪ .‬ف‪«.‬اقلیت» و‪ ،...‬به تقویتِ همان غرایز و‬ ‫همان خود‪/‬به‪/‬خودیبودن‪ ،‬اگرچه در انواعِ دیگر‪ ،‬یاری رساندند‪.‬‬ ‫"روشنگری"‪ :‬پردهایرنگین بر رویِ نقشِغرایز و خودبهخودیبودن‬

‫معموالً گرایش بر ایناست که دامنِ رفتار و اندیشههای"خود"و"خودیها" از هر احتمال یا بیمِ آلوده‬ ‫گی به غریزیبودن و خودبهخودی بودن پاك نشان داده شود‪ .‬و در برابر‪ ،‬رقیبها و مخالفها آلوده به‬ ‫این صفات نشان داده شوند‪.‬‬ ‫یکی میکوشید تا رفتار و اندیشهی خود و خودی ها را"ضرورت تاریخ" قلمداد کند؛ دیگری میکوشید‬ ‫آنها را ارادهی خدا‪ ،‬و آن دیگری آنها را "نیازِ جامعه" و یا بههرحال نیازِ آنجمعی که او بهآن وابسته‬ ‫است ‪ :‬خانهواده‪ ،‬محفل‪ ،‬گروه‪ ،‬طبقه‪ ...‬بینگاراند؛ و تازه برخی هم که میخواستند به ناتوانیِ خود و‬ ‫خودیها در برابرِ غریزی و خودبهخودیبودنِ رفتارهایشان از جمله در موضوعِ "اتّحادها و مبارزهها"‬ ‫اذعان کنند‪ ،‬میکوشیدند آن ناتوانی را"ناگزیر"جلوه دهند‪ .‬نتیجهی این واقعیتِ تلخ‪ ،‬این بود که حجمِ‬ ‫عظیمی از نوشتههای سیاسی‪ ،‬اجتماعی‪ ،‬فلسفی و هنریِ آنها‪ ،‬بههدفِ همین پنهانساختنِ نقشِ‬ ‫غریزهها و خودبهخودیبودنها در رفتار و اندیشهیِشان‪ ،‬تدارك میشدند‪ .‬در آنسالها‪ ،‬بخشِ عظیمی‬ ‫از کارِ چاپیِ سازمانهای کامالً سیاسی‪ ،‬نیمهسیاسی‪ ،‬و کامالً نا‪/‬سیاسی‪ ،‬و نیز افراد و نهادهای فکری‪،‬‬ ‫پژوهشی‪ ،‬فرهنگی‪ ،‬و همانندِ اینها‪ ،‬و بخشِ عظیمی از بحثهای خانهگی‪ ،‬کاری‪ ،‬خیابانی‪ ،‬محفلی و‪،...‬‬ ‫و بخشِ عظیمی از اندیشهورزیهای فردیِ افرادِ شرکتکننده‪ ،‬و نیز افرادِ شرکتنکنندهای که تبعات‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫ن آنها را هم میگرفت‪ ،‬صَرفِ اینکار میشد‪ .‬یعنی تالش میشد تا در‬ ‫این رُویدادها بهشکلی دام ِ‬ ‫موضوعِ "اتّحادها و مبارزهها" ‪:‬‬ ‫ گناهِ درگیریها (مبارزهها) به گردنِ دیگری انداخته شود‪.‬‬‫ اتحادها‪ -‬چه ویرانشدنِ اتّحادهایِ تاکنونی و چه برپاشدنِ اتّحادهایِکنونی‪ -‬بهمثابهِ ضرورتِ جامعه‬‫قلمداد شوند‪.‬‬ ‫ "مبارزهها"ی نادرست بهمثابهِ کارهای ناگزیری که در راهِ حق یا حقیقت و یا دفاع از آزادی و مَردُم‪،‬‬‫گریز ازآن ها ممکن نیست جلوه داده شوند‪.‬‬ ‫ پوششی از تأییدهای علمی بر روی این رفتارها کشیده شود‪ .‬و برای این منظور‪ ،‬راهها و روشها و‬‫ابزارهای برخی علوم مثل جامعهشناسی‪ ،‬روانشناسی‪ ،‬و تاریخ بهکمک گرفته میشد‪.‬‬ ‫بخشِ بزرگی از اینتوضیحگریها‪ ،‬درحقیقتِکار‪ ،‬چیزیجز"توجیهگری"نبودند‪ .‬نمیدانم تفاوت میانِ‬ ‫یک روشنگریِ واقعی و بیطرفانه با یک توجیهگری در کجاست؟ نمیدانم چهگونه می تواندریافت که‬ ‫یک کارِ نظری و دیدگاهی‪ ،‬ناب و مستقل است؛ امّا میدانم که پیچیدهگیِ پاسخ بهاینپرسش‪ ،‬آنهنگام‬ ‫بیشتر میشود که روشنگران (موجّهجلوهدهندهگان)‪ ،‬روشنگریها (توجیهاتِ) خودرا با تعصّب در‬ ‫میآمیزند؛ و حتّی آمادهاند تا جان خودرا هم برسرِ درستیِ آنها بهخطر اندازند‪.‬‬ ‫نمیتوانم بگویم که اینعمل از سوی همهی کسان بهیکسان آگاهانه بوده است‪ .‬امّا میدانم که نهتنها‬ ‫خودِ دستزدن بهایناتّحادهاومبارزهها‪ ،‬بهمیزانیمعیّن‪ ،‬ریشه در غرایزِ ما انسانهایِشرکتکننده داشته‬ ‫اند و خودبه خودی بودند‪ ،‬بلکه همان روشنگریهای نظریِ این اتّحادها و درگیریها هم ریشهای‬ ‫ژرف در غرایز داشتهاند و خودبهخودی انجاممیگرفتند‪ .‬آنروشنگریها درحقیقت گویی "روشنگری"‬ ‫های خودِ همین غرایز بودند‪ ،‬که خودرا‪ ،‬اگر نه با ارادهی نویسندهگان‪ ،‬ولی بهطورِ خود‪/‬به‪/‬خودی به‬ ‫دستِ آنها مینویساندند‪.‬‬ ‫خودِ"نوع" توسّل به توضیحِ نظری یا "روشنگری" نیز نوعِ غریزیِ توسّل بود‪ .‬نوعی بهرهگیریِ غریزی‬ ‫و خودبهخودی بود از توضیحِ نظری بهمثابهِ ابزار‪ .‬درست مثل آن جنگجویی که در هنگامِ خطر‪ ،‬بهطورِ‬ ‫غریزی به اسلحهی خود"توسّل"میجوید‪ .‬این توضیحهایِنظری‪ ،‬با دستِ نیرویِ غریزهی "بهرهگیری از‬ ‫ابزارها برای رسیدن بهاهداف" بهطورِ خودبهخودی انجام میگرفتند‪ .‬کارِ نظری‪ ،‬یک ابزار بود‪" .‬نظر"در‬ ‫آننبود‪ .‬از بهویژه"نظرِناب"درآن خبری نبود‪ .‬اگر هم گاهی درآنها"نظر"ی دیده میشد بهاندازهی سو‪/‬‬ ‫سویی بود‪ .‬و تازه همینسوسویِ"نظر"هم چندان"بینظرانه"نبود‪ .‬یعنی"منظورِ"آن ازپیش روشن بود‪.‬‬ ‫در پایان این فصل‪ ،‬خوب است تا به دو نکته اشاره کنم‪:‬‬ ‫ هیچ تردیدی ندارم که مبالغه دربارهی"نقشِ غریزههایِ طبیعی و اجتماعیِ"انسانها در رفتارهای‬‫فردی و اجتماعیِ آنان‪ ،‬و نیز مبالغه در بارهی خودبهخودیبودنِ این رفتارها‪ ،‬راه به بیراهه میبرد؛ و به‬ ‫پنهانکردن و پنهانشدن‪ ،‬و به نادیده گرفتن و نادیدهگرفتهشدنِ نقشِ مُنکِر‪/‬ناشدنیِ عواملِ اجتماعی‪-‬‬ ‫مانندِ عاملِ طبقاتی‪ ،‬فرهنگی‪ ،‬اقتصادی و‪ -...‬میانجامد‪ .‬امّا اگر این نوشته بهرغمِ اذعان بهاین حقیقتِ‬


‫چند نوشته‬

‫‪113‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫آشکار‪ ،‬باز میکوشد تا بر نقشِ غریزههای آدمی و بر خصیصهی خودبهخودیبودن این رفتارها تآکید‬ ‫کرده و آنها را برجستهتر از آنچه که هست نشان دهد‪ ،‬تنها برای ایناست که مگر توجّهها را کمی‬ ‫بیشتر به نقشِ این عاملها برگرداند‪.‬‬ ‫ بسیاری از آنانسانهایی‪ ،‬که درآنسالها‪ ،‬در آن"مبارزههایِ"میانِ متّحدینِعملیِگذشته و در آن‬‫"اتّحادها"یِ میانِ نا‪/‬متّحدینِگذشته‪ ،‬شرکت داشتهاند‪ ،‬اگر امروز در بارهی آن"مبارزههاواتّحادها" فکر‬ ‫کنند‪ ،‬و اگر این فکرکردنِشان ناوابسته و آزادانه باشد‪ ،‬قطعاً درخواهندیافت که آن نحوه و گونهی‬ ‫"مبارزهها و اتّحادها"‪ ،‬چه آسیبهای جدّی و ژرفی به سالمتِ آن روحیّه‪ ،‬به سالمتِ جامعه و فضای‬ ‫انسانیِآن‪ ،‬و نیز به بنیانهای پیوندهای میانِ آنانیکه"خلق"نامیده میشدند‪ -‬طبقهیکارگر و زحمت‪/‬‬ ‫کشانِشهری و روستایی‪ ،‬و آزادیخواهان‪ -...‬میزدند‪ .‬چهبیشمارپیوندهای خانهوادهگی‪ ،‬دوستی‪ ،‬محلّی‪،‬‬ ‫قومی‪ ،‬هنری‪ ،‬ادبی‪ ...‬که ساخته شدهبودند و یا داشتند ساخته میشدند‪ ،‬ولی در نتیجهی این "مبارزه و‬ ‫اتّحاد"های غریزهیی و خود‪/‬به‪/‬خودی از هم پاشیدند‪.‬‬ ‫آیا ژرفا و میزان این آسیبها را می توان اندازه گرفت؟‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫فصل هشتم‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و دگردیسیِ فرهنگِ"اتّحاد"و"مبارزه" در نزدِ ما‬ ‫اشارههایی كوتاه به دو ویژهگی‬

‫‪ -4‬در سالهای پیشاز انقالب‪ ،‬یک ارزشِ اخالقیِ آشکاری بر"اتّحادِ عملِ"میان مخالفانِ فرمان رواییِ‬ ‫شاه دیده میشد‪ .‬نکتهی برجستهی این اخالق‪ ،‬هواخواهی و هم‪/‬دلی با همه و هرگونه مبارزه و‬ ‫مخالفتِ پیشروِ وابستهگانِ به"خلق"‪ ،‬به هرشکل و محتوی‪ ،‬با فرمانرواییِ شاه بود‪ .‬همینارزشِ‬ ‫اخالقی‪ ،‬بر رفتارِ انبوهِ بزرگی از نهادها و انسانها‪-‬س‪ .‬ف‪ .‬و نسلِ ما و بخشِ بزرگی از جامعهی ایران) با‬ ‫هم‪/‬دیگر‪ ،‬پَرتُو انداخته بود‪ .‬این"انبوهه"‪ ،‬که رویِهمرفته با همان روحیّهی نامبرده پرورش یافتهبود‪ ،‬در‬ ‫کنارِ ارجنهادن بهاین ارزشِ اخالقی‪ ،‬شکل و محتوای هر مخالفتی با خودکامهگیِ شاه را میسنجید‪ ،‬و‬ ‫نتایجِ سنجشِ خودرا هرگز در پردهی مصلحتها و عافیت‪/‬بینیها پنهان نمیکرد‪ .‬در مخالفتِ خود با‬ ‫برخی مخالفتهای بر ضدِّ شاه هماناندازه روشنی و صراحت و صِدق داشت که در موافقتهایش با‬ ‫برخیدیگر از مخالفتها‪ .‬ولی با وجودِ این‪ ،‬صریح و سادهدالنه در برابرِ هرگونه تجلّیِ هم‪/‬بستهگیِ همه‪/‬‬ ‫گانی‪ ،‬بهحق‪ ،‬بهشور و شعف میافتاد‪.‬‬ ‫این اخالق‪ ،‬در میانِ آن انبوهه‪ ،‬در طولِ بیشاز دو‪/‬دهه‪ ،‬به یک عادت بَدَلشد؛ شاید از همینرو بود‪ ،‬که‬ ‫وقتی‪ ،‬هم‪/‬زمان با آغازِ آن رَوَند سیاه‪ ،‬زیرِ‪/‬پا‪/‬نهادهشدنِ آناخالق‪ ،‬و در پیِآن‪ ،‬تبدیل شدنِ آن اتّحادِ‬ ‫عملها به"پراکندهگیِعملها"آغاز شد‪ ،‬بلوایی تلخ و ناگوار در روحِ جامعه درگرفت‪ .‬اگرچه این بلوایِ‬ ‫تلخ در هیاهوهای سالهای نخستِ انقالب‪ ،‬کمتر بهگوش میرسید امّا در احساسِ جامعه‪ ،‬آثارِ آن نقش‬ ‫میبست تا مگر روزی کهگرد و غبارها فرونشست‪ ،‬حقیقتِ تلخ ِوجود خودرا همچون تیری در چشمِ‬ ‫جامعه فرو کند‪ .‬که چنین هم شد‪.‬‬ ‫‪ -1‬در میانِ گونههای متعدّدِ پیوندهایاجتماعیای که میانِ انسانها ساخته میشوند‪ ،‬یکی‪ ،‬پیوندِ‬ ‫سیاسی است‪ .‬مراد از صفتِ"سیاسیِ" این پیوند این است که این نوع پیوندها‪ ،‬تنها میان کسانی برپا‬ ‫میشوند که آماجِاصلیِشان کنارنهادنِیکحکومت و حتّی کنارنهادنِیک نظامِسیاسیاست‪ .‬امّا نمیتوان‬ ‫همهی پیوندهای سیاسی را در شمارِ پیوندهای قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدار جای داد؛ زیرا که تالش برای‬ ‫برانداختن و برکنارساختنِ یک حکومت و حتّی یک نظامِ سیاسی میتواند از سوی همهی آن کسانی‬ ‫هم انجام گیرد که نهتنها خیال و نیّتِ کسبِ قدرتِ سیاسی بهدستِ خود را ندارند‪ ،‬بلکه ازاین مهمتر‪،‬‬ ‫قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدار نیستند‪ .‬از ایندیدگاه‪ ،‬گمانِ من ایناست که نمیتوان بهسادهگی‪ ،‬بسیاری از‬ ‫آنپیوندهاییرا‪ ،‬که در دورهی پیشاز انقالب بهمن‪ ،‬میانِ"س‪ .‬ف‪ ".‬با دیگرگروهها و انجمنهای مبارز ‪،‬‬ ‫و فراتر از این‪ ،‬در پهنهی گستردهترِ جامعه‪ ،‬میانِ همهی دارندهگانِ آنروحیّه وجود داشت‪ ،‬پپوندهایِ‬ ‫سیاسیِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدار دانست‪ .‬قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‪ ،‬درآنمعنایی که در ایننوشته از آن سخن‬ ‫رفتهاست‪ ،‬سرلوحهی این پیوندها نبود؛ بلکه نیرومند ساختنِ مبارزهی اجتماعیِ خلق بهویژه کارگران‪،‬‬ ‫غنابخشدن به جنبههایِ انسانی و معنویِ جامعه‪ ،‬و سنگینترساختنِ آن کفّه از ترازویِ بزرگِ جامعه‪،‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪113‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫که آرزوهایی مانندِ اجتماعیکردن‪ ،‬دادگری و انصاف‪ ،‬و آزادی و آزادمَنِشی درآن جایدارند‪ ،‬از هدف‬ ‫های برجستهی این پیوندها و اتّحادها بودند‪.‬‬ ‫با توجّه بهاین اشارهها‪ ،‬وقتی به سِیر و رَوَندِ مفهومِ اتّحاد و مبارزه در زندهگیِ س‪ .‬ف‪ .‬نگاه میکنم‬ ‫میبینم‪ ،‬که در سالهای پایهریزیِ اینگروه‪ ،‬و رویِهمرفته تا آغازِ انقالبِ بهمن‪ ،‬نحوهی رفتارِ این‬ ‫جمعیت با"نیروهای متحد"اش‪ ،‬همانطور هم با"نیروهای مبارزه"اش‪ ،‬در مجموعِ خود‪ ،‬تابعِ اصول و‬ ‫ارزشهای انسانی بود‪ .‬با آغازِ انقالب‪ ،‬این ارزشها هم آغازکردند به کمرنگ‪ /‬شدن‪ .‬ما همهگی گذاشتیم‬ ‫تا بهجای این ارزشها چیزی نهاده شود که آنرا"هنر و فّنِ رفتار با نیروها"مینامیدیم‪ .‬بهبهانهی اصالحِ‬ ‫آنچهای‪ ،‬که"سادهلوحی"نامیده شدهبود‪ ،‬نوعی زرنگی و بهاصطالح"پیچیدهلوحی"بر اینانجمن تحمیل‬ ‫شد‪ .‬آن تنظیمِ نا‪/‬قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدارِ گذشته جای خودرا به تنظیمِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدارانه داد‪ .‬دو‪/‬رویی‬ ‫و چند‪/‬چهرهگی بهجای یک‪/‬رویی و یک‪/‬چهرهگی نشانده شد‪ .‬میدیدیم داریم با انبوهِ کسانی درگیر‬ ‫میشویم که تا دیروز‪ ،‬با هم "کم وُ بیش" شریک بودیم‪ .‬میدیدم که درگیریِ ما باهم‪ ،‬که پیشتر هم‬ ‫البتّه در اندازههای عادیِ خود وجودداشت‪ ،‬دارد اندازهها و شکلها‪ ،‬و نیز چندوُچونِ تازهای بهخود‬ ‫میگیرد‪ .‬این"چندوُچونِ تازه" چیزی نبود جز این‪ ،‬که مَدارِ پیشین داشت عوض میشد؛ و مَدارِ تازه‬ ‫داشت آغاز میکرد تا ما را بهگردیدن بر پیرامونِ سیاست و قدرت بکشاند‪.‬‬ ‫چه شد که در سالهای‪ 53‬بهبعد‪ ،‬بههمان فرهنگی در اتّحادها و مبارزهها تن دادیم که بیش از دو‪/‬دهه‪،‬‬ ‫بهحق با آن مخالف بودیم؟ میتوان پاسخ داد ‪ :‬آن دیگر‪/‬وارهگیِ فرهنگِ اتّحاد و مبارزه ‪ ،‬که از سوی ما‬ ‫از انقالب تا سالهای‪ 4953/11‬کموُبیش انجام میگرفته‪ ،‬ژرفا و وزنی بسیار کمتر از آن داشت که همه‬ ‫ی ما تا پیشاز انقالب تصوّر میکردیم‪ .‬میتوان بیتجربهگی و یا کم تجربهگی را پاسخِ این دیگر‪/‬‬ ‫وارهگی نامید‪ .‬چنین پاسخی چندحقیقت را بیان میکند ولی در بارهی حقیقتی مُهِم خاموش و یا‬ ‫نادان میماند‪ .‬پاسخِ کامل و رسا بهآنپرسش‪ ،‬آنپاسخیاست که درآن‪ ،‬افزونبر حقایقدیگر‪ ،‬این‬ ‫حقیقت هم اشکارا بیان شود که تغییر در"مَدارِ"موجودیتِ اجتماعیِ ما‪ ،‬و تسلیمشدنِ ما بهتمایلِ‬ ‫قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‪ ،‬از عاملهای اصلیِ دگردیسیِ فرهنگِ اتّحاد در نزدِ ما بود‪.‬‬ ‫ما نتوانستیم پدیدهی اتّحادها و مبارزهها را‪ ،‬از چنگالِ سرنوشتِ محتومی که قدرت‪/‬سیاست‪ /‬مداری‬ ‫مسبّبِ آنها بود نجات دهیم‪ .‬ما نتوانستیم اتّحادهای غیرِ‪/‬قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدارانه را از کشیدهشدن به‬ ‫اتّحادهای قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدار بازداریم‪ .‬ما حتّی نتوانستیم دوستیها را در اتّحاد های سیاسی پا‪/‬بر‪/‬جا‬ ‫نگه داریم؛ و عاملِ اصلیِ این ناتوانی‪ ،‬این بود که قدرت‪/‬مَدار شده بودیم‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪151‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫فصل نهم‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و مقولهی خیانت‬ ‫در بارهی ماهیّت(صفتِ) دگردیسیهای ما‬

‫گفتوگو در بارهی صفتِ این دگردیسیها و نزدیکی یا همانندیِ این صفت با مقولهی خیانت‪ ،‬باز یکی‬ ‫دیگر از مباحث است که ذهنِ من و بسیاری از ما ها را دربرگرفته است‪.‬‬ ‫نخست باید به چند چیز اشاره کنم ‪:‬‬ ‫‪ -4‬اینبخش از ایننوشته‪ ،‬را من بارها تغییر داده و تکمیل و تدقیق کردهام‪.‬‬ ‫‪ -1‬بحث در بارهی خیانت‪ ،‬در اینجا‪ ،‬فقط بر سرِ رفتارِ سیاسیِ اکثریتِ کسانی است که در س‪ .‬ف‪.‬‬ ‫"اکثریت"‪ ،‬بهمثابهِ یک کُل‪ ،‬مبارزه میکردند‪ ،‬و نه بر سَرِ رفتارِ سیاسیِ این یا آن دسته یا باندِ معیّن در‬ ‫میانِ اینکُل‪ .‬بحث در اینجا‪ ،‬نه در بارهی رفتارِسیاسیِ آن معدود باندها که اقلیتی در "اکثریت"بودند‪،‬‬ ‫بلکه در بارهی رفتارِسیاسیِ دهها‪/‬هزار انسانِمبارز است که اکثریتِ این"اکثریت" بودند‪ ،‬و بهدالیلی‪ ،‬در‬ ‫سالِ‪ 11/4953‬همراه با اینباندها‪ ،‬س‪ .‬ف‪".‬اکثریت"نامیدهشدند‪ .‬اکثریتی که حقنداردهمهی مسئولیت‬ ‫ها در بارهی بهزیرِ یوغِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‪/‬درآمدنِ س‪ .‬ف‪" .‬اکثریت"را بهگردنِ باندهای اقلیتِ این‬ ‫"اکثریت"بیاندازد‪ .‬بلکه وظیفه دارد سهمِ بزرگِ خودرا نیز‪ ،‬چه در تندادنِ س‪ .‬ف‪".‬اکثریت"بهسیاستِ‬ ‫مماشات با جمهوریِاسالمی و چه در تندادنِ س‪ .‬ف‪".‬اکثریت" به مماشاتِ با همین باندهایِ درونی‪،‬‬ ‫بهدرستی و صادقانه اعترافکند‪ .‬بحث در بارهیخیانت‪ ،‬در اینجا‪ ،‬فقط برسَرِ رفتارِسیاسی"این"اکثریت‬ ‫است‪ .‬و گرنه‪ ،‬از نگاهِ آن باندهای درونِ"اکثریت"‪ ،‬بحث دربارهی خیانت در رفتارهای سیاسی‪ ،‬بحثی‬ ‫ناروا و بیپایه است که فقط افرادِ آرمانخواهِ احساساتی بهآن میپردازند‪ .‬در آغازِ بخشِدُوُم ایننوشته‪،‬‬ ‫من داوریِکُلّیامرا کوتاه دربارهی اینباندها و میزانِنقش و تأثیرِشان نوشتهام‪.‬‬ ‫‪ -9‬برخی از سَر‪/‬گَرمانِ در حوزهی سیاستِ ناب‪ ،‬درکاربُردِ کلمهی خیانت هیچ اصلیرا پایبند نیستند؛‬ ‫همانگونه که برخی دیگر از کارگزارانِ این پهنه‪ ،‬اصالً با بهکارگیریِ اتّهامِ خیانت در صحنهی سیاست‬ ‫مخالفاند‪ .‬به رغمِ داوریِ این گروهِ آخری‪ ،‬کارکردِ خائنانه و نیز در افتادن به ورطهی خیانت چیزی‬ ‫است که در همهی عرصههای اجتماعی(و فردی) میتواند از یک انسان و یا یک نهادِ اجتماعی سر بزند‪،‬‬ ‫و آن فرد و یا نهاد باید پاسخ گوی آن باشد‪ ،‬وگرنه هر کس و یا نهاد به خود اجازه خواهدداد که زیرِ نامِ‬ ‫آزادی و عدالت‪ ،‬و یا بهبهانهی"ضرورتهای فنّی"‪ ،‬خودرا مصون از پاسخگویی بداند و بههر کاری دست‬ ‫زند‪ .‬امّا بهدور از اینهیاهو‪/‬بازان‪ ،‬بهراستی آیا آندگردیسیهایِما با خیانت رابطهای داشتهاند؟‬ ‫()()()‬ ‫خیانت بهچهمعنیاست؟‪ :‬پیمانشکنی‪ .‬در آشکار بر سرِ پیمانبودن و در پنهان آنرا نقضکردن‪ .‬ساخت‬ ‫وُ پاختِپنهانی با دشمن‪ .‬جاسوسیِپنهانی‪ .‬امانت را خوردن یا فروختن‪ .‬بهرهبرداریِ نادرستِ کسی از‬ ‫اعتمادی که مَردُم بهسببِ درست‪/‬کاریاش در گذشته‪ ،‬بهاو میکنند‪ .‬ناراستی‪ .‬نادرستی‪.‬‬ ‫خیانت در جایی معنی مییابد که پیشاز آن‪" ،‬پیمانی" و "امانتی" و "اعتمادی"در کار بوده باشد‪ .‬در‬ ‫موردِ ما روشن است که همهی اینها درکار بودند‪ .‬ولی پیمان کدام بود؟ امانت چه بود؟ و اعتماد چه‪/‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪154‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫گونه بهدست آمده بود؟ در مفهومِ این سه مقوله هنوز جایِ بحث است‪ ،‬ولی یکچیز بهگمانِ من روشن‬ ‫است ‪ :‬هر سهی این مقولهها دارای سه صفت بودند ‪:‬‬ ‫ خلّاقیت و آفرینندهگی(یعنی خشک و مُردهنبودن)‪ ،‬یعنی اینکه پیمان بر سَرِ این نبود که آن امانت‬‫باید به هر بهایی بههمان شکل و محتوی نگاهداشته شود که در هنگامِ سپُردهشدن داشت‪ .‬قرار نبود که‬ ‫آن امانت در درونِ یک هزار‪/‬توی گمشده در دورترین مکان و یا خود در ال‪/‬مکان نگهداری میشد‪ .‬زیرا‬ ‫که ارزشِ آنامانت درست در تازهگیِ آن بود‪ .‬در تازه‪/‬نگهداشتنِ آن بود‪ .‬در کاربستِ خلّاقانهی آن بود‪.‬‬ ‫ انقالبیبودن(یعنی محافظهکار‪/‬نبودن)‪،‬یعنی آنامانت میباید با زمان و زمانه هم‪/‬راه میبود‪ .‬و امانتدار‬‫میباید که از نوسازیِ همیشهگیِ آن امانت نمیترسید‪.‬‬ ‫ انسانی و آزادیبخشبودن‪ ،‬یعنی که حفظِ آن امانت‪ -‬حال حفظِ انقالبی و خلّاق و یا حفظِ محافظه‪/‬‬‫کارانه و ناخلّاق)آن باید بهگونهای انجام میگرفت که آن امانت میتوانست در هر لحظه در راهِ هدف‬ ‫های انسانی و در راهِ آزادیها بهکار گرفته شده و مؤثّر باشد‪.‬‬ ‫با چنینتعریفی و تعبیری‪ ،‬بهگمانِ من‪ ،‬هیچیک از امانت‪/‬داران و پیمان‪/‬داران یعنی ‪ :‬همهی گروههای‬ ‫فدایی‪ -‬تا آنجا که به اختالف میانِ این گروهها با همدیگر بر سرِ پیمانها و امانت های مشتركِشان‬ ‫که ویژهی فقط آنها بود برمیگردد‪ -‬نمیتوانند گریبانِ خودرا از دستِ دغدغهی "احتمالِ" خیانتِشان‬ ‫در این امانت و شکستنِ پیمانها رها کنند‪ .‬امّا دغدغهی چنین احتمالی برای ما که"اکثریت"نامیده‬ ‫شدیم‪ ،‬در دورهی میان ‪ 11/53‬تا ‪ ،11 /14‬نیرومندتر است‪ .‬چنین دغدغهی زهرآگینی هنوز هم در‬ ‫اندیشه و روانِ بسیاری از ماها مانده است‪.‬‬ ‫خیانت در امانت؟‬ ‫ما در برابرِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری و در برابرِ آن"باندها" و در برابرِ آن تمایلِ هیوالیی مماشات کردیم‪ .‬ما‬ ‫در سالهای نامبرده‪ ،‬امانت‪/‬دارهای خوبی نبودیم؛ یعنی ما در راهِ کاربستِ آن امانت هایی که داشتیم‬ ‫اگرچه خائن نشدهبودیم‪ ،‬امّا به خیانت آلوده شدهایم‪.‬‬ ‫در رابطه با مقولهی خیانت‪ ،‬پرسش در اینجا بهاین شکل است ‪:‬‬ ‫‪ -4‬آیا آن دگرگونیها و دگردیسیهای ما نتیجهی خیانت بودند؟‬ ‫‪ -1‬آیا خیانت نتیجهی آن دگرگونیها و دگردیسیها بود؟‬ ‫‪ -1‬آیا آن دگرگونیها نتیجهی خیانت بودند؟‬

‫نه! همهی تالشِ من در ایننوشته‪ ،‬نشاندادنِ این حقیقتاست‪ ،‬که جنبشِ فداییان‪ ،‬پس از انقالب‪،53‬‬ ‫هم از سوی زمانه ناگزیر شدهبود و هم بهلحاظِ ماهیتِ نا‪/‬ایستا و پویای خود میبایست بهسوی‬ ‫دگرگونی و دگردیسی میرفت‪ .‬دهها هزار انسان‪ ،‬که بهناگهان فدایی نامیده شدهبودند‪ ،‬با کوششهای‬ ‫پُرشورِ خود در بیشترینهی زوایای جامعه‪ ،‬عزمی دیدنی را برای انجامِ خلّاقانهی این دگرگونیها و‬ ‫دگردیسیها‪ ،‬به نمایش گذاشتند‪ .‬انجامِ این دگرگونیها و دگردیسیها خواست و ارادهی این انسانها‬ ‫بود‪ .‬این انسانها‪ ،‬اگرچه در دورهای کوتاه‪ ،‬از هم جدا و در چند نهادِ فدایی پراکنده شدند‪ ،‬ولی در‬


‫چند نوشته‬

‫‪151‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫هیچکدام از این بهاصطالح سازمانیابیها‪ ،‬زیرِ نفوذ و یا بهاصطالح زیرِ"رهبریِ" یکعدّه"رهبر"نبودند‪.‬‬ ‫پیشاز هرچیز‪ ،‬این آن نیاز بهدگرگونی بود‪ ،‬که این انسانها را در این سازمانها‪ ،‬و سپس اکثریتِ این‬ ‫انسانها را در سال‪ 4953/4911‬به گِردآمدن در"فداییانِ اکثریت"کشاند‪ .‬این دگرگونیها و دگردیسی‬ ‫ها نه نتیجهی خیانت که نتیجهی نیازِ جامعهی ما بودند‪.‬‬ ‫باندهای خائن‪ ،‬و یا افرادِ به خیانتدرافتاده‪ ،‬و نیز روشهایِخائنانه البتّه تأثیرِ کمی نداشتند در آلوده‪/‬‬ ‫گشتنِ این دگرگونیها و دگردیسیها به آن نتایجِ خیانتبارِ سیاسی؛ ولی آنها تنها با سوارشدن بر این‬ ‫"مِیلِ برحق به دگرگونی"بود که توانستند آن مُهرِ سیاه و ننگینِ سیاسی را بر رَوندِ این دگرگونیها‬ ‫بزنند و کُلِّ این رَوَند را به خیانت آلوده سازند‪.‬‬ ‫‪ -2‬آیا نتیجهی آن دگرگونیها خیانت بود؟‬

‫الف‪:‬آری!‬ ‫نتیجهی"سیاسیِ"آن دگرگونیها یک خیانت بود‪ .‬نتیجهی سیاسیِ آن دگرگونیها از مرزِ خطا و اشتباه‬ ‫بسیار فراتر رفته بود‪ .‬این نتیجهی سیاسی‪ ،‬در گامِ اوّل همانا قدرت‪/‬سیاست‪ /‬مدارشدنِ ما بود‪ ،‬و در گامِ‬ ‫دُوُم همانا دفاعِ ما از جمهوریِ اسالمی‪ ،‬که خود به سببِ آن گامِ اوّل برداشته شده بود‪.‬‬ ‫از این نگاه‪ ،‬بر دامنِ ما لکّهی خیانت نشست؛ پای ما بهخیانت کشاندهشد‪.‬‬ ‫ما اکثریتِ آن"اکثریت"‪ ،‬درآنسالها‪ ،‬با پذیرشِ گردیدن بر مَدارِ سیاست‪/‬قدرت‪ -‬و یا با تندادن بهآن‬ ‫ بهویژه با توجّه به راستروانهبودنِ رفتارِمان در برابرِ حکومتِوقت‪ ،‬به نوعی ویژه از ماجرا‪/‬جوییِ راست‪/‬‬‫روانهی سیاسی تن دادیم که همیشه خطرهای بزرگی را در پی دارد؛ یکی از این خطرها‪ ،‬خطرِ خیانت‬ ‫بود‪ .‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارشدن ما‪ ،‬و سیاستِ ما در برابرِ دارندهگانِ تازهی قدرتِسیاسی در ایران‪ ،‬بهسویِ‬ ‫و بهسودِ مَردُم‪ ،‬طبقهی کارگر‪ ،‬و جامعه‪ ،‬و روحیّهی خودِ ما نبود؛ و آسیبهای بزرگی به همهی آنها‬ ‫زد‪ .‬پِیآمدهای این آسیبها به این زودیها و شاید هرگز از میان نَرَوَند‪.‬‬ ‫تا اینجای مسئله‪ ،‬من تردیدی ندارم‪ .‬تردیدِ من درست آنجایی آغاز میشود که بخواهم بهاین پرسش‬ ‫پاسخ دهم ‪ :‬آیا "نتیجههایدیگرِ" آن دگرگونیها هم خیانت بودند؟‬ ‫ب‪ :‬نه!‬ ‫"نتیجههایِدیگرِ"آندگرگونیها و دگردیسیها‪ ،‬اگرچه‪-‬زیرِتأثیرِآنرَوَندِسیاه‪ -‬بسیار بهخیانت نزدیک‬ ‫شدهبودند ولیبهآننیانجامیدند‪ .‬بهسخنِدیگر‪" ،‬نتیجههایِدیگرِ"آندگرگونیها بهخیانت نیانجامیدند اگر‬ ‫چه‪ -‬زیرِ تأثیرِ آن رَوَندِ سیاه‪ -‬بسیار به خیانت نزدیک شده بودند‪.‬‬ ‫آن"نتیجههایِدیگر" چه بودند؟ ‪ - :‬جامعهشناسیِ واقعی و زنده‪ ،‬نه آن جامعهشناسیِ ذهنی و مُرده؛ ‪-‬‬ ‫انسانشناسیِ زنده و واقعی‪ ،‬آشناییِ گستردهی تا آنزمان کممانند با انسانهایِ زحمتکش‪ ،‬هم بهمثابهِ‬ ‫انسانِ عضوِ جامعه و هم بهمثابهِ انسانِ عضوِ طبقه؛‪ -‬آشناییِ از نزدیک با حوزهی سیاست‪ ،‬با حزبها‪ ،‬با‬ ‫اندیشههایِ سیاسی و بسیاری از عاداتِ این حوزه؛ ‪ -‬آشنایی با اقتصادِجامعه؛ آشنایی با فرهنگِ جامعه‬ ‫‪ ...‬الزم است تا این دستآوردها بهطورِ نقّادانه بررسی شوند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪159‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫مجموعهی نتیجههای آنرَوَندِ دگرگونساختنِ و دگردیسساختنِخود‪ ،‬که ما از همان نخستین طلیعه‬ ‫هایِ انقالب‪ 53‬آغاز کردیم‪ ،‬بسیار فراتر از آن نتیجهی سیاسیِ نامیمونِ آن دگرگونیها و دگردیسیها‬ ‫بود‪ .‬آن رَوَندِ دگرگونیها و دگردیسیها‪ ،‬که ما در آغازِ انقالب آنچنان با جسارت و بهحق به پیمودنِ‬ ‫آن عزم کردهبودیم‪ ،‬اگرچه تا اندازهی امکان و شرایطِ آن خیانتِ سیاسیِ‪-‬دفاع از ج‪ .‬ا‪ .‬ایران‪ -‬را فراهم‬ ‫کرده بود‪ ،‬امّا خودِ آنرَوَندِ دگرگونکردنِخود‪ ،‬کاری ستُرگ و بزرگ بود‪ .‬و باید بهمثابهِ یکی از نشانه‬ ‫هایِ جسارتِ ما ارزیابی شود بهسویِ پویایی و بهسویِ جست‪/‬وُ‪/‬جو‪/‬گریِ نقّادانه‪ .‬بحث فقط"آموختنِ‬ ‫نقّادانه" است از این"جسارتِ در آموختنِ نقّادانه"‪ ،‬و نه تخطئهیآن‪ .‬یعنی ما نمیتوانیم بهطورِ یکجا‬ ‫همهی آندستآوردها را‪ ،‬که ما در رَوَندِ دگرگونسازیِمان بهدست آوردیم‪ ،‬در زیرِ سایهیمنحوسِ‬ ‫"سیاستِ شکوفاساختنِ ج‪ .‬ا‪ .‬اسالمیِایران"و در زیرِ سایهیمنحوسترِ آن رَوَندِسیاه یعنی قدرت‪/‬‬ ‫سیاست‪/‬مداری‪ ،‬یکسره بهمحاق بسپاریم‪ .‬یعنی نمیتوانپذیرفت که همانا خودِ آنعزمبهسویِ دگرگون‬ ‫گشتن بود که به آن سیاست و به آن رَوَندِ سیاه انجامید‪.‬‬ ‫بهگمانِ من‪ ،‬این یک"بخت"بود که بهما یاری کرد تا در زیرِ تآثیرِ نتیجهی سیاسیِ آن دگرگونیها که‬ ‫بهخیانت انجامیده بود آن نتیجههای سودمند و با ارزشِ آن دگرگونیها نیز‪ ،‬به خیانت نیانجامند‪ .‬بَختی‬ ‫که همراهِ یک بَختَک در سال‪ 4914/11‬بهما رُوی کرد‪ .‬ابعادِ فاجعه چه گستره و ژرفایِ وحشتناكتری‬ ‫پیدا میکرد اگرکه بَختَکِ یورشِجمهوریِاسالمی بهما دراینسال‪ ،‬آننتایجِ"دیگر"و سودمندِ دگرگونی‬ ‫هایِ ما را از انجامیدنِ به خیانت باز نمیداشت و سِیرِ نا‪/‬میمونِ آنها را "منحرف" نمیکرد؟‬ ‫از یکسو‪ ،‬من تردیددارم که آن نتیجهی سیاسی‪ ،‬یعنی آن سیاستِ شکوفاسازی‪ ،‬دیگر‪/‬نتیجههای‬ ‫سودمندِ آن رَوَندِ دگرگونیها و دگردیسیهایِ ما را نیز‪ ،‬بههمراه و در زیرِ تأثیرِ خود‪ ،‬به خیانت آلوده‬ ‫کرده باشد‪ .‬امّا از سویِ دیگر‪ ،‬من این تردید را هم دارم که آن رَوَندِ سیاه‪ ،‬یعنی سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪،‬‬ ‫نتیجههای سودمندِ آن رَوَندِ دگرگونیها و دگردیسیهایِ ما را‪ ،‬بههمراه و در زیرِ تأثیرِ خود‪ ،‬به خیانت‬ ‫نیالوده باشد‪ .‬مَنِشاءِ این تردید‪ ،‬همانا خودِ ماهیّتِ این بحث‪ ،‬و ماهیّتِ آن رَوَندِ دگرگونیهایِما‬ ‫بهمثابهِفداییان بهطورِکلّی و بهمثابهِ اکثریتِفداییانِ"اکثریت"بهطورِ ویژه‪ ،‬و ازهمهمهمتر‪ ،‬همانا گسترده‪/‬‬ ‫گیِ قدرتِ ویرانگریِ آن رَوَندِ سیاه است‪ .‬هر تالشی که بخواهد بهاینپرسش‪ ،‬با"نه"و یا"آری"‪ ،‬پاسخی‬ ‫بهاصطالح بدونِتردید بدهد‪ ،‬بیتردید برخطا است‪ .‬اهمیّتِ خیانتِسیاسیِمان درسالهایِ ‪4911/4953‬‬ ‫را نباید دستکم گرفت‪ .‬تآثیرِ ویرانگرِ آنسیاستِبهخیانتانجامیده‪ ،‬هنوزشاید تا دههها ادامه پیدا کند‪.‬‬ ‫بهباورِ من‪ ،‬آن"سیاست" و آن"رَوَندِ سیاه" باهم یکسان نیستند‪ .‬آن رَوَندِسیاه بسیار فراتر و گستردهتر‬ ‫از آنسیاست‪ ،‬و بسیارخطرناكتر از آناست‪ .‬آن رَوَندِسیاه بود که سببِاصلیِ در پیشگرفتنِ آنسیاست‬ ‫شد‪ .‬تا وقتی که آن رَوَندِ سیاه زنده است‪ ،‬همیشه امکان برایِ در پیشگرفتنِ سیاستِ شکوفاسازیِ‬ ‫حکومتها بهزورِ کلّی‪ ،‬و حتّی حکومتهایِ مشابه با ج‪ .‬ا‪ .‬اسالمی بهطورِ ویژه وجود خواهد داشت‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪151‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫فصلِ دَهُم‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و رابطهی ما با گروههای سیاسی‬ ‫سه نمونهی عملیِ كوچك برای مباحثِ فصلِ هَشتُم و نُهُم‬

‫‪ -4‬درهمیندوره‪ ،‬بودند در میانِس‪ .‬ف‪ .‬اکثریت‪ ،‬انسانهایِ بسیارفراوانی‪ ،‬که بهوابستهگانِ گروههایِ‬ ‫سیاسی‪/‬مَردُمیِ زیرِ پیگردِ حکومت‪ ،‬پناه دادهاند‪ .‬اگرچه بعدها آنها نیز به اینها پناه دادهاند‪ .‬در درونِ‬ ‫س‪ .‬ف‪ .‬اکثریت چنینکسانی را بهسببِ چنینکارهایی‪ ،‬تا آنجاکه من میدانم‪ ،‬بازخواست نمیکردند‪.‬‬ ‫البتّه بودند کسانی در میانِما که بهراهانداختنِ چنینبازخواستهایی را طلبمیکردند‪ ،‬ولیاینها امکانِ‬ ‫پیشبُردِ این"طلبِ"خودرا‪ ،‬تاآنجاکه منمیدانم‪ ،‬بهدست نمیآوردند‪.‬‬ ‫آن رفتارِ انسانیِ آن انسانهایِ شریف با وابستهگانِ گروههایِ سیاسیِ زیرِ پِیگردِ ناحقِّ حکومت‪ ،‬هرگز‬ ‫آبِ پاکی بر خیانتبودنِ سیاستِ س‪ .‬ف‪ .‬اکثریت در پشتیبانی از حکومت نمیریزد‪ .‬امّا آنرفتارِ این‬ ‫انسانها نشانمیدهد که در درونِ همان س‪ .‬ف‪ .‬اکثریت هم حتّی‪ ،‬وجود داشتهاست آن رَوِشی که در‬ ‫آنزمان در همهی سازمانهایِ فدایی و در میانِ بیشترینهی سازمانهایِ سیاسی و بویژه از همهی این‬ ‫ها مهمتر بهگونهای بسیارگستردهتر در میانِ مَردُم بویژه زحمتکشان و آزادیخواهان وجود داشتهاست‪.‬‬ ‫رَوِشی که می توانست اُلگویِ بسیارخوبی باشد برایِ آن گرایش و آن روحیّهی نا‪/‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارِ‬ ‫درونِ این سازمانها و بهویژه درونِ خودِ جامعه‪ ،‬که هم میخواست بکوشد تا مبارزهی طبقاتیِ واقعی‬ ‫ژرفتر شود و هم بهحکومت اعتماد نداشت و هم میخواست از خواستههایِ مَردُمِ زحمتکش‪ ،‬خلقها‪،‬‬ ‫و آزادی‪ /‬خواهان و نیز حتّی طبقاتِ میانیِ جامعه دفاع کند و هم میخواست که جلویِ درگیریهایِ‬ ‫بهاصطالح خونینی را بگیرد که فقط از سویِ احزاب‪ -‬چه در درونِ حکومت و چه بیرون از حکومت‪ -‬و‬ ‫بهدستِ گرایشِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدار بهپیش برده می شدند و انبوهِ میلیونیِ مَردُم در بیرونِ آنها بودند و‬ ‫درآنها شرکت نداشتند‪ ...‬و هم در همهی این حاالت‪ ،‬میخواست ارزشهای انسانی را نیز زیرِپا نگذارد‪.‬‬ ‫رَوِشی که از سویِ گرایشِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدارِ درونِ س‪ .‬ف‪ .‬اکثریت هرگز بهدرستی فهمیده نشد؛ و‬ ‫غالباً بهمثابهِ رَوِشی که دارایِ کاربُردِ سیاسی نیست تخطئه شد‪.‬‬ ‫‪ -1‬در دروهی سیاهِ نام‪/‬برده‪ ،‬در زیر لَوایِ"مبارزه با توطئههایضدِّانقالب"‪ ،‬هم‪/‬کاریهاییخبری از سویِ‬ ‫س‪ .‬ف‪ .‬اکثریت با دست‪/‬گاههایِحکومتی انجام میگرفت‪ .‬مفهومِ"ضدِّ انقالب"‪ ،‬دربرگیرندهی وابستهگانِ‬ ‫به حکومتِ پهلوی و آمریکا و یا انجمنِحجتیه و مانندِ آنها بود‪ .‬اینکه آیا این"هم‪/‬کاری"‪ ،‬از سویِ‬ ‫کمیته ی مرکزی و یا از سویِ کمیتههایِ دیگر در جاهایِ دیگرِ کشور در همین محدوده مانده بوده یا‬ ‫از این محدوده فراتر رفته نمیدانم‪ .‬بیمِ آن دارم که اینجا‪/‬آنجا فراتر رفته باشد‪.‬‬ ‫تا آنجا که بهپهنهی کار ِ من و دوستانِ من در مازندران برمیگردد نیز‪ ،‬این"همکاری"‪ ،‬اگرچه تا آنجا‬ ‫که میدانم در محدودهی همان گروههای نامبرده انجام میگرفت؛ امّا بیمِ آن دارم که در اینمنطقه هم‬ ‫اینجا‪/‬آنجا از اینمحدوده بیرون رفتهباشد‪ .‬اینکه میگویم آن"همکاری"با حکومت درهمان"محدوده"‬ ‫انجام میگرفت‪ ،‬البتّه هیچافتخاری ندارد و کوچکترینتغییری نمیدهد در اینحقیقتِتلخ که حتّی در‬ ‫همینبهاصطالح"محدوده"هم و در رابطه با همانگروههایِنامبرده هم‪ ،‬این"هم‪/‬کاری"هایِ ما با حکومت‬ ‫بههیچرو شایستهیما و در شأنِما نبود و شرم‪/‬آور بود؛ زیرا مبارزهی ما با اینگروهها‪ ،‬که بهلحاظِ ماهیتِ‬


‫چند نوشته‬

‫‪155‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫ضدِّ مردمی و بهلحاظِ نوکر‪/‬پیشهگیِشان هیچاختالفِ بنیادی با حاکمانِ وقت نداشتهاند و هنوز هم‬ ‫ندارند‪ ،‬باید تنها از سویِ خودِ ما و بهدستِ ما و در همکاری با مَردُم و نهادهایِ مَردُمی‪ -‬و نه با کمکِ ما‬ ‫ولی از سویِ حکومت‪ -‬و تنها در چهارچوبِ مبارزهی سیاسی‪/‬اجتماعی انجام میشد‪.‬‬ ‫‪ -9‬مخالفتِ ما را‪ ،‬با آنچه که در ماهِ بهمنِ‪4911‬در آمّل پیش آمد و بهنامِ«درگیریِ میانِ گروهِ "سَر‪/‬به‪/‬‬ ‫داران" و "حکومتِ اسالمی"»‪ ،‬آوازهای برای خود یافت‪ ،‬با هیچتفسیری نمیتوان خیانت نامید‪.‬‬ ‫این بهاصطالح"حمله"‪ ،‬به شهری شد که اینگروه میدانست که درآن‪ ،‬بهجز انبوهِ بزرگیِ از انسانهایِ‬ ‫اهلِ فکر‪ ،‬دستِکم اینکه هزارانانسانِ وابسته به س‪ .‬ف‪ .‬اکثریت نیز میزیستهاند که با همهی خطاهایِ‬ ‫سیاسیِشان هنوز از جنسِ حکومتیها نبودند و بسیار بیشتر و پیشتر از بسیاری از وابسته‪/‬گانِ بومیِ‬ ‫خودِ اینگروه‪ ،‬برایِ این شهر و روستاهای آن و برایِ فرهنگِ آن رنج و زحمت کشیده بودند و اکنون‬ ‫نهبهدلیلِ آن خطایِ سیاسیِ خود و سازمانِشان بلکه بیشتر بهدلیلِ تجارب و خِرَدِ اجتماعیِشان و‬ ‫ارزشهایِ انسانیِشان بهحق با صحنهسازیها و ماجراسازیهای اینچنینی مخالفت داشتهاند‪.‬‬ ‫حملهیمسلّحانهیاینگروه بهشهرِ آمّل‪ ،‬حملهایشکبرانگیز بوده که برایِ خودِ اینآدمها نیز میبایستی‬ ‫پُرسشهایی را بهمیان کشاندهباشد‪ ،‬پُرسشهایِ گزندهای که آنها را بهکَنکاش برای ریشهیابیِ درست‪/‬‬ ‫کارانه و نه کاسبکارانهی این رفتارِشان فرا میخوانند‪ .‬درست مانندِ پُرسشهایِ گزندهای که در پیوند‬ ‫با پشتیبانیِ شرمآورِ خودِ ما از حکومتِ اسالمی در اینسالها‪ ،‬پیشِرویِ خودِما نیز سبز شدهاند و ما را‬ ‫به پاسخهای صادقانه فرا میخوانند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪151‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫فصل یازدهم‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و آن روحیّه‬

‫آن"روحیّه"‪ ،‬در طولِ این رَوَند‪ ،‬در میانِ ما کجا ایستاده بود؟ چهگونه ایستاده بود؟ و چه میاندیشید؟‬ ‫او‪ ،‬آن روحیه‪ ،‬بر فرازِ ما بال و پَر میزد‪ .‬در خاللِ اندیشهها و رفتارِمان خود مینمود‪ ،‬و پنهان میشد‪.‬‬ ‫تصویرِ آنروحیه در آبِ بِرکهی"جمعِما" و در آبِ بِرکهی"فردِ ما" وجود داشت‪ .‬تالطمهایی که بِرکه‬ ‫های"جمع"و"فردِ" ما را در بر میگرفتند‪ ،‬سبب میشدند تا تصویرِ آنروحیه در سطحِ"آبِ"این بِرکهها‬ ‫بشکند و تکّهتکّه شود‪ ،‬این تکّههای تصویرِ آنروحیه‪ ،‬گاه تنها بهشکلِ نقطههایروشنی دیده میشدند‬ ‫که در کنارِ هم بر روی سطح آبِ بِرکهی ما میجنبیدند و میرقصیدند‪ .‬در چنینحالتی نمیشد این‬ ‫تصویر را بهآسانی باز شناخت‪.‬‬ ‫و کسانیکه ما را در هنگامِ چنینتالطمهایی مینگریستند و این نقطههای روشنِ رقصان را در سطحِ‬ ‫بِرکهی"جمع و فردِ" ما میدیدند آنرا به رمز و رازی در وجودِمان تعبیر میکردند‪ .‬این نقطهها‪ ،‬وجودِ‬ ‫ما را در نگاهِ این انسانها‪ ،‬با رمز و راز میآمیخت‪ .‬و اَلحَق‪ ،‬که بازتابِ چنین تصویری از آنروحیّه در ما‪،‬‬ ‫وجودِ ما را معنایی چندپهلو میبخشید؛ ما را شبیه میکرد بهیک اثرِ هنریِ رمزآمیز؛ شبیهِمان میکرد‬ ‫به برخی بیتهای غزلهای حافظ و یا شعرهای نیما‪...‬؛ جذّاب‪ ،‬دستنیافتنی و در همانحال تماشایی‪.‬‬ ‫گاه که این بِرکههای ما کمی آرامتر میشدند‪ ،‬میشد تصویرِ آن روحیّهرا رویِ‪/‬هم‪/‬رفته باز شناخت‪ .‬ولی‬ ‫همچنان این تصویر میلرزید و اینلرزهها تصویرِ آنروحیّهرا بهشکلهای خندهدار و مضحکی درمیآورد‪.‬‬ ‫و کسانی که تصویرِ اینروحیّه را در هنگامِ چنین حالتهایِمان در بِرکهی"جمع و فردِ" ما میدیدند‬ ‫میخندیدند؛ وخندهیشان نه یکسره ریشخند بود و نه یکسره زَهرخند‪ .‬خندهی معجونی بود از زَهر‬ ‫وُ نیش وُ ریش‪ ،‬و آمیخته با شگفتی و احترام و تحسین و ناباوری و نیز کمی رضایت؛ خندهای بامعنا؛‬ ‫بهاین معنا ‪« :‬باشدباشد! هنوز می شود به شما اعتماد کرد‪».‬‬ ‫گاهی که کامالً آرام میگرفتیم؛ حال بههر دلیل‪ :‬یا بهدلیلِ تأمّلوتوجّهکردنِمان بهمسئلهای اجتماعی‪-،‬‬ ‫و این تأمّل و توجّهکردنِ ما بهمسائلِ اجتماعی‪ ،‬یکی از ژرفترین و بهنوعی تازهترین توجّهکردنها‬ ‫بهمسائلِ اجتماعی بهشمار میآمد‪-‬؛ یا بهدلیلِ اینکه در اعتراضهای مَردُم و یا در پشتیبانی از انسان‬ ‫های متعلّق به"خلق"‪ ،‬چنان پُرشور و بیپروا شرکت میکردیم‪ ،‬و در هوایِ لطیف و دلنشینِ این هم‪/‬‬ ‫دردیها مَست و از خود بیخود میشدیم؛ و یا بهدلیلِاینکه به خلوتِمان میرفتیم‪ ،‬در آنزمانهایی‬ ‫که بهآنسوی کشاکشهای روزانه میرفتیم (یا بُرده میشدیم و یا پرتاب میشدیم‪ ) ...‬باری‪ ،‬گاهی که‬ ‫آرام میگرفتیم‪ ،‬میشد تصویر و عکسِ آن روحیّه را به روشنی و زیبایی تمام در بِرکهی ما دید‪.‬‬ ‫و کسانی که ما را در چنینحالتهایِمان نظاره میکردند‪ ،‬دل از تماشایِما بَر نمیتوانستند بگیرند‪ .‬نه‬ ‫بهسببِ خودِ ما‪ ،‬که بهسببِ بازتابِ تماشایی و خوش و از لحاظِ فنّی بیعیبِ تصویرِ آنروحیّه در بِرکهی‬ ‫وجودِ"جمع و یا فردِ "ما‪.‬‬ ‫در برابرِ فشارهای شرایطِ تازه‪ ،‬از آغازِ انقالب تا سالهای‪ ،11/53‬ایستادهگی و پای‪/‬داریِ روحیّهییِ ما‬ ‫بهمراتب نیرومندتر از پایداریِ اندیشهییِ ما بود‪ .‬در حالی که‪ ،‬تسلیمِ فكریِ ما در برابرِ اینفشارها‪،‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪153‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫نیازِ نا‪/‬مباركِ" اکثریتِ"ما را بر میآورد تا چهرهی رسمی و "کاغذینِ" خود را‪ -‬بهنامِ روزنامهی"کار"‬ ‫و‪ -...‬بَزَك کند‪ ،‬پایداریِ روحیّهییِ ما در برابرِ همانفشارها‪ ،‬نیازِ مباركِ اکثرِ ما را برآورده میساخت‬ ‫تا بیآالیشی و بَزَكناپذیریِ چهرهی نا‪/‬رسمی و نا‪/‬کاغذینِ خودرا حفظکنیم‪ .‬داستانِ کوششهای آن‬ ‫هزارانانسان‪ ،‬برای آن که مگر آن سازش‪ /‬پذیری و این سازشناپذیریرا چنان بههم پیوند دهند که‬ ‫شیرازهی جمع و فردِ ما از هم نپاشد‪ ،‬بهحق‪ ،‬داستانهای شورانگیزیاند که نشان میدهند‪ ،‬آدمی گاه‬ ‫چه شورها که بر نمیانگیزد‪ .‬اگرچه برای ارزشهای کوچک باشد‪ .‬شورانگیزیهایی اگرچه مؤثّر‪ ،‬ولی‬ ‫خاموش‪ ،‬بیهیاهو و بی‪/‬چشم‪/‬داشت‪.‬‬ ‫دورهی‪ 14/11‬دورهی اوجِ کش‪/‬مکش میانِ آن اندیشیدنِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارانهی ما و آن روحیّهی ما‬ ‫بود‪ .‬تلخیِ این سالها در این بود‪ ،‬که هریک از ایندو‪ -‬این اندیشه و آن روحیّه‪ -‬یکی دیگری را به‬ ‫خیانت‪ ،‬و آن دیگری این یک را به بی ارادهگی و تردید متّهم میکرد‪.‬‬ ‫اندیشیدن‪ ،‬گاهی بهشکلِ تعقّلاست‪ ،‬گاهی بهشکلِ تصوّر‪ ،‬گاهی تخیّل‪ ...‬و گاهی حتّی به شکلِ توّهم‪.‬‬ ‫اندیشیدنِ ناب هم شکلی از اندیشیدناست‪ .‬گاهی هم اندیشه‪ ،‬شکلی دارد کهحاصلِ درآمیختهگیِ‬ ‫چندین شکلاست‪ .‬مثلِ اندیشهی تعقّلی‪/‬تصوّری‪ .‬این‪ ،‬با آنچه که اندیشهی التقاطی مینامند متفاوت‬ ‫است‪ .‬آنشکلی از اندیشه‪ ،‬که در رَوَندِ نامبردهشده در ایننوشته‪ ،‬بهتدریج در میانِ ما و در درونِ تکتکِ‬ ‫ما برایِ خود جا بازکرد‪ ،‬از انواعِ شکلِ تعقّلیِ اندیشیدن بود‪ .‬اندیشهای که عقل‪ ،‬هم برانگیزانندهی آن و‬ ‫هم معیارِ ارزیابیِ حقیقتِ آن بود‪.‬‬ ‫اندیشهی عقلی‪ ،‬اندیشهای پیچیده و فریبندهاست‪ ،‬از آنجا که عقل‪ ،‬خود پیچیده و فریبنده است‪ .‬عقلِ‬ ‫معاش‪ ،‬عقلِ اَبزاری‪ ،‬عقلِ خیرِ‪ ،‬عقلِ شرّ‪ ،‬عقلِ کُلّی‪ ،‬عقلِ جزئی‪ ،‬عقلِ خالص‪ ،‬عقلِ فعّال‪ ،‬عقلِ منفعل‪،‬‬ ‫عقلِ فاعل‪ ،‬عقلِ به قوّه‪ ،‬عقلِ بالمَلَکه‪ ،‬عقلِ قُدسی‪ ،‬عقلِ اوّل‪ ،‬عقلِ غریزی‪ ،‬عقلِ مضاعف‪( ...‬فرهنگِ دهخدا‬ ‫و کتابِ شفا‪ ،‬ابن سینا)‪ .‬همهی اینها گونههای عقل قلم‪/‬داد شدهاند؛ برخی ازاین گونهها هیچ سازشی با‬ ‫هم ندارند‪ .‬عقل بر ضدِّ عقل‪.‬‬ ‫اندیشهی آن مَنِشِ سیاسیای‪ ،‬که من آنرا"مَنِشِسیاسیِدارایِتمایلِ شهوانی به قدرت" نامیدهام‪ ،‬تماماً‬ ‫بر عقلِ ابزاری تکیه داشته و دارد‪ .‬البتّه در سالهای پس از انقالب‪ ،‬رجوع و توسّل به نوعی عقل‪ ،‬در‬ ‫همهی ما پدید آمدهبود‪ .‬هم‪/‬زمان‪ ،‬اشکالِ گوناگونِ عقل در میانِ ما آغاز کردند به پدیدارشدن‪ .‬این‬ ‫عقلها با یکدیگر در ستیز بودند‪ .‬درسالهای‪ 14/11‬عقلِ ابزاری و عقلِ غریزی‪ ،‬شاید بیش از دیگر‬ ‫انواعِ عقل‪ ،‬بر جمعِ ما سلطه یافتند‪.‬‬ ‫آنروحیّهایکه ما دارایِ آن بودیم‪ -‬بهگمانِ من‪ -‬اگرچه با عقل‪ ،‬دشمنی نداشت‪ ،‬ولی رغبت و دوستیِ‬ ‫بیچون و چرا هم باآن نداشت‪ .‬با عقلِ ابزاری ولی بههیچرو سرِ سازگاری نداشت‪ .‬همهی این توضیحِ‬ ‫واضحات را برایِاین تکرار میکنم تا مگربهتر تصویر کنم صحنهی مجادله و کش‪/‬مکشِ میان آن روحیّه‬ ‫و آن اندیشهی ابزاریِمان را در سالهای پساز انقالب‪ ،‬بهویژه در سالهای‪ .14/11‬باری‪ ،‬در هر فرصتِ‬ ‫هرچندکوتاه‪ ،‬که شکافی در ادّعاهای آن اندیشهی معطوف بهپیوستن بهآن رَوَندِ سیاه پدید میآمد‪،‬‬ ‫روحیّهی ناراضیِ ما سر به طغیان برمیداشت‪ .‬زیرا ‪ :‬گردننهادنِ ما به "تنظیمکردنِ اندیشهها و رفتار بر‬


‫چند نوشته‬

‫‪151‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫مَدارِ قدرت‪/‬سیاست"‪ ،‬نه بهاین معناست که ما به یک‪/‬باره از هرگونه جنبهی انسانی و آرمانهای انسانیِ‬ ‫گذشته خالی شده بودیم‪ .‬کاش چنین بود‪.‬‬ ‫دستِکم در بارهی بیشترینهی ما که در‪ 11/53‬مَدارِ قدرت را برگزیدیم‪ ،‬چنین نبود‪ .‬البتّه بهگردش‬ ‫درآمدنِ ما بر مَدارِ قدرت‪ ،‬سبب شدهبود که جنبههای انسانیِ وجودِ ما از کاراییِ نیرومندِ پیشینِ خود‬ ‫بیفتد‪ .‬برگزیدنِ مَدارِ قدرت‪ ،‬ساختارِ وجود و هستیِ ما را درهمریخت‪ ،‬امّا هیچیک از اجزای آنرا‬ ‫نتوانست بهدور اندازد‪ ،‬بلکه آن اجزاءرا با سازه و سازمان و سازشیدیگر‪ ،‬سامان داد و دوباره ساخت‪ .‬از‬ ‫آن بهبعد‪ ،‬ما در اجزای خود‪ ،‬هنوز بازشناخته میتوانستیم شد ولی در ترکیبِ تازهیمان و در "کُلِّ"‬ ‫تازهیمان‪ ،‬دیگر بهآسانی بازشناخته نمیشدیم‪.‬‬ ‫ی ما‬ ‫و گاه که آبِ بِرکهیمان گِلآلود میشد‪ ،‬دیگر هیچچیزی از تصویرِ آن روحیّه‪ ،‬در"سطحِ"آبِ بِرکه ِ‬ ‫دیده نمیشد‪ .‬پَردهای بودیم تیره و سیاه‪ .‬سیاههای بودیم ناخوانا‪ .‬و این‪ ،‬آن لحظاتی بود که جدالِمان‬ ‫بر سرِ قدرت‪ ،‬وجودِ ما را‪ ،‬و رفتار و گفتار ما را از شفّافیّت پاك میکرد؛ آینهها را در ما میشکست؛ و‬ ‫بَدَلِمان میکرد به آهن و سنگِ درآمیخته به لَجَن‪.‬‬ ‫و کسانی که ما را در چنینحالتهایِمان میدیدهاند هیچ از ما سر در نمیآوردند‪ ،‬ما را نمی دیدند؛ ما‬ ‫دیگر نه دیدنی بودیم و نه تماشایی‪ .‬زیرا که تصویرِ آن روحیّه دیگر در ما نبود‪.‬‬ ‫اشتراكِ روحیّهییِ ما نتوانست ضامنِ اشتراكِ اندیشهییِ میانِ ما و آنها که از هم جدا شدیم شود‪ .‬از‬ ‫سویِدیگر‪ ،‬اشتراكِ اندیشهییِ ما نتوانست ضامنِ اشتراكِ روحیّهییِ ما با برخی از آن هایی که با هم‬ ‫در"اکثریت"بودیم شود‪ .‬پس تأثیر و نقشِ روحیّه در هستیِ یک انسان چیست؟ پس تأثیر و نقشِ‬ ‫اندیشه در هستیِ یک انسان چیست؟ پس یکانسان‪ -‬آنگونه که مولوی میگوید ‪« :‬همه اندیشهاست»‬ ‫ همه اندیشه نیست و یا همه روحیّه نیست؛ و یا همه غریزه‪ ،‬و یا همه سرِشت نیست‪ .‬بلکه انسان‪،‬‬‫همهی اینهاست‪ .‬و گاه هم انسان‪ ،‬هیچیک ازاینها نیست‪ .‬یعنی گاهی انسان نهآنچیزیاست که در او‬ ‫هست‪ ،‬بلکه آنچیزی است که او در آن هست‪ ،‬یعنی موقعیت‪ ،‬شرایط‪ .‬گاهی هم‪ -‬بهنظر میرسد‪ -‬که‬ ‫انسان‪ ،‬نهآنچیزی است که در او هست و نهآنچیزیاست که او در آن هست؛ بلکه آنچیزی است‬ ‫که با او است‪ ،‬و تا پایانِ زندهگی اش ثابتاست و به‪/‬هر‪/‬اندازه هم که آنچیزی که در او هست و آن‬ ‫چیزی که او در آن هست‪ ،‬تغییر کند باز هم ثابت میماند‪ .‬اینچیز‪ ،‬نمیدانم چه نام دارد ولی آن وجهِ‬ ‫مشخصّهای که او را‪ -‬در هر موقعیتی که باشد‪ -‬از کودکیاش تا پیری‪ ،‬از دیگر انسانها متمایز میکند‪.‬‬ ‫سالهای‪ 14/11‬این همانا موقعیتِ ما بود که مهمترین خطوطِ رفتار ما را نسبت به مسئلهی قدرت‪-‬‬ ‫در همهی مظاهرِ آن‪ -‬و برخی از مهمترین صفاتِ نگاهِ ما را‪ ،‬رقم میزد‪ .‬آنروحیّهیکُهَنِ ما‪ ،‬در زیرِ‬ ‫سایهی سنگینِ موقعیتِ ما‪ ،‬تاریک شدهبود‪ .‬امیدوارم که نشانههای اصلیِ این موقعیت را‪ ،‬از نگاه خود‪،‬‬ ‫در فصلِ چهارم ترسیم کردهباشم‪.‬‬ ‫بی بازتابِ تصویرِ آن روحیّه در بِرکهی وجودِ جمعی و فردیِ ما‪ ،‬ما دیگر نه تنها دیدنی نبودیم‪ ،‬بل که‬ ‫تواناییِمان را در دیدنِ دیدنیها نیز از دست دادیم‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪153‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫‪ ...‬و من دیگر نِکبت و پِلِشتیِ جنایتهای حکومترا نمیدیدم‪ .‬دیگر لرزش هایقلبِ خودرا از دیدنِ‬ ‫جنایتها نمیدیدم‪ .‬دیگر خودرا نمیدیدم‪ .‬دیگر حرمتِ دیدنرا هم نمیدیدیم‪ .‬دیدنرا بَدَلکردیم به‬ ‫موضعگیریِ سیاسی که میباید در خدمتِ سود و زیانِ ما میبود‪ .‬آغازکردیم یاد بگیریم "حرفهیی"‬ ‫شویم‪ .‬دفاع از حق و مَردُم و آزادی بَدَلشد به"حرفه"یما‪ .‬و این‪ 14/4911،‬بود‪ .‬سالِ"حرفهییشدنِ"ما‬ ‫‪ .‬سالِ"حرفهییشدنِ"من‪ .‬سالِ شکوفاساختنِ جمهوریِاسالمی‪ .‬سالی که ما بهمَدارِ سیاست‪/‬قدرت در‬ ‫آمدیم‪ .‬بهاستخدامِ سیاستو قدرت‪.‬‬ ‫بِرکه تیره شد‬ ‫و تصویرِ آنروحیّه‪ ،‬دیگر نمیتوانست در بِرکهی ما دیده شود‬ ‫آبِ بِرکهی ما دیگر نمیتوانست تصویرِ آن روحیّه را بازبتاباند‬ ‫آن تصویر در بِرکهی ما خشکید؛‬ ‫بدونِ آنتصویر‪ ،‬آبِ بِرکه بَدَل به آبِ خشک شد‬ ‫زمانی نیما پرسیده بود ‪ « :‬من‪ ،‬آب را چگونه کنم خشک؟» (شعرِ قایق)‬ ‫من‪ ،‬بدونِ این که بدانم‪ ،‬خشککردنِ آب را تجربه کردم!‬ ‫بِرکهی ما پُر شد از آبِ خشک!‬ ‫بِرکه‪ ،‬در همانحال که سرشار از آب بود‪ ،‬خشکید‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫فصل دوزدهم‬ ‫رَوَندِ سیاه‪ ،‬و وظیفهی من‬ ‫()()()‬

‫با آغازِ انقالب‪ ،‬آن روحِ سركشِ انسانی كه در ما بود میبایست‪ ،‬هم‪/‬چنان كه در پیش از‬ ‫انقالب‪ ،‬سایهی مِهر و توجّهِ خودرا بر همهی عرصههایی كه در آنها داد و دادگران حضور‬ ‫داشتهاند بگستراند؛ هم‪/‬چنانكه می بایست سایهی خودرا از همهی آن عرصههایی كه در‬ ‫آنها بیداد و بیداد‪/‬گران یكّهتازند دریغ بدارد‪ .‬نه عنایتِ این روحِ انسانی به داد و دادگران‪،‬‬ ‫و نه بیعنایتیاش به بیداد و بیدادگران‪ ،‬هرگز بهمعنای ابرازِ لطف و"بزرگواریِ"او نباید‬ ‫تلقّی شود‪ .‬بلكه‪ ،‬هم آن عنایت و هم این بیعنایتی‪ ،‬هر دو‪ ،‬مایه و مَنِشاءِ زندهگی و نشاطِ‬ ‫آن روحِ ناآرام بود‪ -‬هم‪/‬چنانكه هنوز هست‪.-‬‬ ‫داشتنِ چنینعنایتی به همهی«مَردُم»‪ ،‬هیچ ضدیّتی با طرف‪/‬داریِ طبقاتیِ ما نداشت‪ .‬نه آن روحیّهای‬ ‫که داشتهایم و نه آن مِرام و اندیشهی اجتماعیای که داشتهایم و نه حتّی واقعیتِ اجتماعیِ بسیاری از‬ ‫ماها‪ ،‬هیچ کدام‪ ،‬سازگار با وجودِ طبقات در جامعه نبود‪ .‬مبارزهی اجتماعی در ایرانِ آنروز‪ -‬اگرچه‬ ‫جنبهی طبقاتیِ آن در زیرِ پیچیدهگیِ رفتارِ احزابِ سیاسی بهویژه حکومتگرانِ وقت‪ ،‬پنهان ماندهبود‪-‬‬ ‫بخشی از مبارزهی طبقاتی بود‪ .‬و ما بر حسبِ روحیّهیمان و مَرام و اندیشهیمان‪ ،‬موظّف بودیم در کنارِ‬ ‫طبقاتِ زحمتکش‪ ،‬و بهویژه در کنارِ طبقهی کارگر‪ ،‬که برای ما دارای ارزشی چندگانه بود‪ ،‬باشیم‪.‬‬ ‫اگر ما بهآن رَوَندِ سیاهِ نامیمون نمیپیوستیم میتوانستیم هم برای خود و هم برای جامعه و هم برای‬ ‫طبقهی خود بیشتر سودمند باشیم‪ .‬آنزیانها‪ ،‬که تسلیمِ ما در برابرِ آن تمایل و دستزدنِ ما بهآن‬ ‫"تالشِ"مذموم عایدِ خودِ ما و جامعهی ما کرد‪ ،‬بهجای خود بیشتر از سود هایی بود که بهزعم برخی‬ ‫از دوستان نصیبِ جامعهی ما ساخت‪ .‬اگر ما بهآن رَوَندِ سیاه گردن نمیدادیم این امکانرا پیدا‬ ‫میکردیم که برایجامعه‪ ،‬و برایجلوگیریاز به‪/‬گمراهه‪/‬کشیدهشدنِ انقالبِبهمن بهدستِ"مذهبیِ"‬ ‫وابستهگی‪ ،‬و برایِ به‪/‬هَدَر‪/‬نرفتنِ همهیآنزحماتِبیدریغی که از سوی بسیاری از انسانهای این‬ ‫سرزمین انجامگرفتهبود‪ ،‬سودمندتر و مؤثرتر شویم‪.‬‬ ‫انسانِ جامعهی ما میبایست رفتار با پدیدهی انقالب را در جامعه به شیوهای بجز شیوهی معطوف به‬ ‫قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری تنظیم میکرد‪ .‬انسانِ جامعهی ما میباید میکوشید تا آن روحیّهی کُهَن‪ ،‬بر این‬ ‫رفتار دمیده میشد؛ تا از اینراه از"تنظیمِ سیاست‪/‬قدرت ‪/‬مدارانهیِ" رفتارِ جامعه با این پدیده (انقالب)‬ ‫جلو میگرفت؛ و سهمِ شلنگاندازیهای احزابِسیاسی و قدرتمدارانرا در اینتنظیم‪ ،‬هرچه کمدامنهتر‬ ‫میساخت‪ .‬و از اینراه‪ ،‬جامعه را وا میداشت تا از نقشِ خودبهخودیِ غریزه و خودبهخودیبودن در‬ ‫اینتنظیم‪ ،‬بهاندازهای که ممکن باشد‪ ،‬بکاهد‪ ،‬و نقشِ ارادهی توام با آگاهی و اخالق را‪ -‬در این تنظیم و‬ ‫از جمله در هدایتِ غریزهها‪ -‬افزایش دهد‬ ‫مبارزه در راه آزادی و دادگری‪ ،‬دشوارترین رفتارِ اجتماعیِ انسان است‪ .‬راهِ اینمبارزه‪ ،‬راهیاست که در‬ ‫طولِآن‪ ،‬انسان خودرا ناگزیر میبیند از"خوان"هایی بگذرد که از شگفتآورترین و هراسآورترین‬


‫چند نوشته‬

‫‪114‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫خوانها هستند‪ .‬نه رُستَم و نه غالبِ پهلوانهایی مانندِ او‪ ،‬هیچیک‪ ،‬این خوان های ویژه را ندیدهاند‪.‬‬ ‫چنینرَه‪/‬رُوانِ چنینراهی‪ ،‬رُستَم نیستند که بتوانند فرزندِ خودرا بکُشَند و یا اسفندیار را از پا درآورند و‬ ‫باز هم همچنان پهلوان بمانند‪ ،‬زیرا که در اینراه‪ ،‬نههمیشه نیرویِ"توانستن"‪ ،‬بلکه گاهی ارادهی‬ ‫"نتوانستن"است که همهچیز و از جمله پیروزی‪-‬پیرزویِ واقعی و سزاوار‪-‬را رقَم میزند‪ .‬ویژهگیِ‬ ‫"خوان"های بر سرِ راهِ آزادی و برابری ایناست که انسانِ ره‪/‬رُو‪ ،‬باید اینتواناییرا داشتهباشدکه‪،‬‬ ‫بهبرخی خوانها‪ -‬خوانِ سُهراب‪/‬کُشی‪ -‬تن ندهد‪ ،‬و حتّی از راهِ آنها برگردد و یا راهِ دیگری بجوید‪ .‬در‬ ‫این خوانها‪ ،‬چهبسا‪ ،‬آنکه در چشمِ ما "دیو" مینماید دوست است‪.‬‬ ‫بودنِ آزادی و برابری درجامعه‪ ،‬اگر چه نمیتوانگفت که یگانه عامل‪ ،‬امّا یکی از مهمترین عاملها برای‬ ‫یک زندهگیِاجتماعیِ شایسته و پیشرَوَندهاست‪ .‬این‪ ،‬پیشازآنکه یک فرمان یا ارزشِاخالقی باشد‪ ،‬یک‬ ‫ضرورتِ عینی است‪ .‬رفتنِ جامعههای انسانی بهسوی این آزادی و برابری چیزی ناگزیر است‪ .‬اینرفتن‬ ‫دارای دو جنبه است‪ :‬رفتنِ(رویهمرفته)عینی‪ ،‬خودبهخودی‪ ،‬غریزی‪ ،‬و با شیوههایغریزی؛ و رفتنِ‬ ‫(رویهمرفته)ذهنی‪ ،‬ارادی‪ ،‬آگاهانه‪ ،‬و هدایت شده‪ .‬یکی خودِ رفتن است و دیگری پیشبُردنِ این رفتن‬ ‫‪ .‬گاهی که بهارزیابی از کارنامهی این دو جنبهی اینرفتن‪ -‬در یک گسترهی جهانی‪ -‬میپردازم میبینم‬ ‫که این رفتنِ بزرگ‪ ،‬با همهی دستآوردهای بزرگ در هر دوی این جنبهها‪ ،‬دارای کمبودهای جدّی‬ ‫است‪ .‬نهفقط جنبهی عینی و خودبهخودی و ناگزیرِ اینرفتن دارای آشفتهگی های بزرگیاست بلکه‬ ‫بهویژه آن جنبهی آگاهانه و ارادی و هدایتشدهی این رفتن‪ ،‬بمراتب آشفتهتر است و اِیبَسا کمبودهای‬ ‫همینجنبه از آنرفتناست که حتّی جلوی بهترشدنِ جنبه ی خودبهخودی آنرفتنِرا هم گرفتهاست‪.‬‬ ‫بزرگترینِ این کمبودها‪ ،‬کمبودنِ نقش و تأثیرِ بیواسطهی آن انبوهِ انسانهای زحمتکش‪ ،‬نهادها و‬ ‫افراد‪ ،‬که اندیشههایِشان بهطورِکلّی و اندیشههای اجتماعیِشان بهویژه‪ ،‬آزاد از قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‬ ‫است‪ ،‬در هدایتِ این رفتناست؛ یعنی کسان و نهادهاییکه عمالً آزاد‪/‬اندیشه و آزاد‪/‬اندیشهستند؛ و‬ ‫عمالً و بهاصطالح قهراً نقّادِ بیوقفهی قدرتاند‪ .‬و برعکس‪ ،‬از جملهی مهمترین علّتهای برطرفنشدنِ‬ ‫کمبودهای موجود در جنبهی آگاهانهی اینرفتن‪ ،‬دریغا و تأسّفا‪ ،‬همانا احزابِ سیاسی و همهی آن افراد‬ ‫و نهادهایی هستند که‪-‬آگاه یا ناآگاه‪-‬قدرت‪/‬سیاست‪/‬مَدارند‪ .‬هر جا کهآنرفتن‪ ،‬بهزیرِتأثیرِ این بهاصطالح‬ ‫هدایتکنندهگانِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدار در میآید درست در همینهنگام استکه باید برخی پرسشهای‬ ‫گَزَنده را که پِیدرپِی بهمیان میآیند شنید و شنواند ‪:‬‬ ‫ چنینرفتنی چهگونه میتواند رفتن به سوی آزادی و دادگری باشد؟‬‫ اگرهم بهفرضِمحال چنینرفتنی بهآزادی و دادگری برسد‪ ،‬چنین آزادی و دادگری به دردِ چه کسی‬‫میخورَد؟‬ ‫آنچه که به من بر میگردد این است ‪:‬‬ ‫‪ -4‬میبایست در سالهای ‪ 11/53‬از وابستهگی به"اکثریت"آزاد میشدم‪ .‬مضمونِ این کنارهگیری‬ ‫چیزی نمیباید میبود جز ‪:‬‬ ‫الف‪ -‬آزادشدنِ اندیشه و رفتار و ارادهی و روحیّهی من از بندِآن رَوَندِ سیاه‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫ب‪ -‬آزادشدنِ من از بندِ مصلحتهایی که غولآساشدنِ س‪ .‬ف‪ .‬آنها را به پیش کشیده بود‪.‬‬ ‫پس آنگاه وظیفهی من باید تشکیل میشد از ‪:‬‬ ‫‪ -1‬دفاع ازآن روحیّه‪ ،‬وخصوصیاتِ آن؛ و تعهّد در کردار نسبت بههمهی پیامدهایی که آنها را این‬ ‫دفاع سبب میشد‪.‬‬ ‫‪ -9‬نقدِ هم‪/‬راهیِ"اکثریت" با آن رَوَندِ سیاه‪.‬‬ ‫‪ -1‬دفاع از همهی مخالفتها با حکومت‪ ،‬بجز مخالفتهای شاه‪/‬دوستان و پشتیبانانِ آنها‪ ،‬و همانند‬ ‫هاِیشان‪.‬‬ ‫‪ -5‬پافشاری بر تردیدهای خود‪.‬‬ ‫اینکه چهگونه چنینچیزی ممکن میبود‪ ،‬چهگونه میشد بر ضدِ رَوَندِ کشیدهشدن بهسوی قدرت‪/‬‬ ‫سیاست‪/‬مداری حرکتکرد و در همانحال در نیرومندساختنِ مبارزهها و تالشهای جامعه بهسوی یک‬ ‫زندهگیِ دادگرانه و آزاد و اشتراکی هم‪/‬کاریِ مؤثّر داشت‪ ،‬پرسشِ بجایی است که پاسخ ِآنرا امّا بهتر و‬ ‫معقولتر است که نهتنها و فقط با استناد بهآنسالها بلکه هم‪/‬چنین‪ -‬و شایدتنها‪ -‬بااستناد بهوضعیتِ‬ ‫کنونیِ جامعهیمان و برپایهی شرکت در مبارزهای که امروز جریان دارد‪ ،‬بیابیم‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪119‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫پس‪/‬گفتار‬

‫‪ -4‬همانطور که پیداست‪ ،‬تالشِ من و گرایشِ من در ایننوشته همه ایناست که تجربهی خودِ"من" و خودِ"ما"‬ ‫را یک‪/‬سره در زیرِ تأثیرِ پدیدهی"قدرت‪/‬سیاست‪/‬مَداری"بررسی کنم‪ .‬امّا باید اذعان کنم که من موضوعِ قدرت‪/‬‬ ‫سیاست‪/‬مداری را‪ ،‬به خود و ازپیش برنگزیدهام‪ .‬اصالً بایدبگویم آنرا برنگزیدهام‪ .‬بلکه این موضوع‪ ،‬در طولِ راهی‬ ‫که من‪ ،‬همزمان با هزارانانسانِ دیگر‪ ،‬به در‪/‬سپُردنِ آن ناگزیر شدهبودم‪ ،‬خودرا بهدرونِ نگاهِ من وارد کرد‪.‬‬ ‫انقالبِبهمنِ‪ 53‬و حوادثِ دیگرِ در پیوند با آن‪ ،‬و رخ‪/‬دادهای عظیمِ هم‪/‬زمانِ با این انقالب در جهان بهویژه در‬ ‫کشورهای حوزهی بهاصطالح"سوسیالیسم واقعاً موجود"وکشورهای حوزهی بهاصطالح"سرمایهداریِ واقعاً موجود"‬ ‫از یکسو‪ ،‬و از سویِ دیگر‪ ،‬پدید آمدنِ حوادثی که در پیوند با این رُخدادها در "جهانِ درونِ" ما پدید آمدند‪-‬‬ ‫حوادثی که به روالِ معمول‪ ،‬کمتر بهآنها توجّه میشود‪ ،‬گویی در شمارِ رخدادهای تاریخ نیستند‪ ،-‬مرا هم مانندِ‬ ‫هزارها‪/‬هزار انسانِ ایرانیِ دیگر‪ ،‬به بازنگری بهاینحوادثِ این دو جهان‪ -‬جهانِ بیرون و جهانِ درون‪ -‬کشاند‪.‬‬ ‫این‪ ،‬نه نگریستن به دورترین نقطههای جهانِ بیرون‪ ،‬بلکه نگریستن به زوایای نیمهتاریک و نیمهمرطوبِ جهانِ‬ ‫درون بود که مرا متوجّهِ عنکبوتی کرد که سالهایسال در آن زوایا تارِ تاریکِ خودرا میتنید و من‪ ،‬بیآنکه آن‬ ‫عنکبوت و تنیدنِ تارهای تاریکاش را ببینم‪ ،‬دیدم که چیزی نمانده است بهتسخیرِ این تارها درآیم‪ .‬آنگاه از این‬ ‫درون‪ ،‬درونِ خودِ من‪ ،‬به درونهای دیگرِ موجود در درونِ جهانِ بیرون سرکشیدم‪ .‬و در آندرونها هم زوایایی‬ ‫دیدم تاریک و نَمور با همان عنکبوت و تارهای آن‪.‬‬ ‫این عنکبوت‪ ،‬عنکبوتِ قدرت بود‪ .‬من نامِ آن را قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری نهادم‪ .‬هرچه که بیشتر بهاین عنکبوت‬ ‫خیرهشدم دیدم که نمیتوانم این عنکبوت را فقط قدرت بنامم‪ -‬هرچند که بسیار بهآن همانند است‪-‬؛ "سیاست"‬ ‫هم نمیتوانستم بنامم‪ -‬اگرچه بهآنهم بسیار همانند است‪-‬؛ "قدرتِسیاسی" و یا "سیاستِقدرت" و یا "سیاست‪/‬‬ ‫قدرت" هم نامهایِ رسایی بهچشمِ من نیامدند‪ -‬هرچند که به آنها هم شباهت بسیار برده است‪ .-‬سرانجام دیدم‬ ‫نامِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری بهتر به این عنکبوت میآید‪ ،‬زیرا که کلمه"مَدار" در اینجا نهفقط یک پس‪/‬وَنِد ساده‪،‬‬ ‫بلکه "کانونِ معنایِ" این عنکبوت است‪.‬‬ ‫‪ -1‬بخشِ مربوط به دورهی ‪ 11/53‬تجربهی"ما"‪ ،‬یکی از دهها تجربهی مبارزهی اجتماعی در کشورِ ما است که‬ ‫در پس از انقالبِ بهمن‪ 53‬انجام شد؛ تجربهای که اکنون خود بَدَل بهیکی از آن دهها پهنهی پژوهشیِ تاریخِ‬ ‫کشور شد که انسانهای پُرشماری درآن بهکنکاش و جستُوجویاند‪ .‬برخیها بیچراغ و برخیها باچراغ‪ .‬در میانِ‬ ‫چراغداران میتوان انواعِ چراغداران را دید؛ هم‪/‬چنانکه در میانِ چراغها هم میتوان انواعِ چراغها را یافت‪ .‬برخی‬ ‫ها چراغِ عِلم در دست دارند‪ ،‬برخیها چراغِ دل‪ ،‬برخیها چراغِ سیاست‪ ،‬برخیها چراغِ احساس‪ ،‬و برخیها چراغ‬ ‫های دیگر‪ .‬در پَرتُوِ هریک از اینچراغها‪ ،‬البتّهکه میتوان برگوشههایی از حقیقتِاینتجربه‪ ،‬روشنایی انداخت‪.‬‬ ‫از جمله‪ ،‬تردیدی ندارم که با کاربُردِ زندهی رَوشِكارلماركس در تحلیلِ طبقاتیِ رخ‪/‬دادها‪ -‬و یا ریشهیابیِ رخ‪/‬‬ ‫دادها بهرَوالی که مثالً در کتابِ او «هجدهم برومِر»آمده‪ -‬میتوان به روایتِ دیگری از اینتجربه دست یافت و‬ ‫برخی دیگر از جنبههای اینتجربه را‪ -‬که در روایتهای دیگر تاریک و یا ناروشن میمانند‪ -‬روشن ساخت‪.‬‬ ‫بهرغمِ همهی اینها امّا‪ ،‬من در اینمیانه‪ ،‬مانندِ بسیاری از همراهان‪ ،‬نخست از فشارِ نیازی درونی به‪/‬درسپُردنِ این‬ ‫راه ناگزیر شدم‪ .‬بیچراغی‪ .‬در راه به چراغی رسیدهام که آنرا میجُستم‪ ،‬آنرا برداشتم و بهراه ادامه دادم‪ .‬نامِ‬ ‫اینچراغ چیست نمیدانم‪ .‬در پَرتُوِ روشناییِ اینچراغی که من با خود برداشتهام‪ ،‬باری بههر جهت‪ ،‬پدیدهی‬ ‫قدرت‪/‬سیاست‪/‬مَ داری بیش از اشیاء دیگر پدیدارتر و دیدهتر میشود‪ .‬راست این است‪ ،‬که من این چراغرا از پیش‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫برنگزیدهام و روشن نکردهام‪ .‬این‪ ،‬چراغیاست که خود‪ ،‬در جریانِ کنکاشهای درونیام در من روشن شد‪ .‬مرا با‬ ‫برخی حقایق آشنا کرد که‪ -‬جدا از این که تلخاند یا شیرین‪ ،‬و سودمندند یا زیانمند‪ -‬برای من تازهاند و دیدنی‪.‬‬ ‫تصوّرِ من این است‪ ،‬که در زیرِ پرتُوِ اینچراغ‪ ،‬حقایق و واقعیتهاییرا میتوان دید که در پرتوِ چراغهای دیگر‬ ‫نمیتوانند دیده شوند‪ .‬و یا اگر هم دیده شوند تارند‪ .‬گمان من این است‪ ،‬که دیدنِ روشنترِ این حقیقتها هم‬ ‫مفیدند‪ .‬گیرم که‪ ،‬این نکته به باورِ من بسیار درست است که تاریخ را نباید برای درآوردنِ پند و اندرز بررسی‬ ‫کرد‪ .‬اینکه برخیها میگویند «گذشته چراغِ راهِ آینده است» میتواند منشاءِ بهرهبرداریهای دلخواهانه و نیز‬ ‫سودجویانه از تاریخ باشد‪ .‬گذشته شاید بتواند به چراغِ راهِ آینده بَدَل شود ولی ما با این نیّت به گذشته فرو‬ ‫نمیرویم تا آن را به چراغِ آینده بَدَل کنیم‪ .‬چنینکاری ما را به آن جویندهگان طال بَدَل میکند که آزمندانه در‬ ‫دلِ کوه و زمین نقب می زنند و هیچ هدفی جز طال ندارند‪.‬‬ ‫‪ -9‬تاریخ‪/‬چهی س‪ .‬ف‪ .‬را‪ ،‬و نیز تاریخچهی آن تجربهای که زیرِ نامِ س‪ .‬ف‪ .‬در پس از انقالب‪ 53‬انجام یافت را‪،‬‬ ‫ممکن است کسی یا کسانی فقط در روزنامهها و نوشتههای رسمی و چاپیِ س‪ .‬ف‪ -.‬پیش و پس از ‪ -53‬دنبال‬ ‫کنند؛ و یا ممکن است کس یا کسانِ دیگری آنرا از دریچهی"حوزه"ی سازمانیِ خود‪ -‬پیش یا پس از ‪-53‬‬ ‫بررسی کنند؛ و یا دیگرانی از میدانهای درگیریهای مسلّحانه‪ -‬پیش یا پس از ‪ -53‬یا کسانِ دیگری از راهِ‬ ‫بررسیِ موضعگیریهای سیاسی س‪ .‬ف‪ -.‬پیش یا پس از ‪ -53‬در برابرِ حکومتِ شاه و حکومت اسالمی و یا در‬ ‫برابرِ مسائل دیگر‪ .‬در هر صورت‪ ،‬بسته به این که از کدامجایی به س‪ .‬ف‪ -.‬پیش یا پس از‪ -53‬نگاه شود‪ ،‬چهره‬ ‫هاییِ که از س‪ .‬ف‪ .‬ارائه خواهدشد متفاوت خواهد بود‪.‬‬ ‫من بر آن نیستم که بگویم چهرهای که من از س‪ .‬ف‪ -.‬پیش یا پس از ‪ -53‬ارائه کردهام یگانهچهرهی واقعی‬ ‫است‪ .‬من اصالً بهدنبالِ یافتنِ"یگانه"چهرهی"واقعیِ" س‪ .‬ف‪ -.‬چه پیش از ‪ 53‬و چه در خاللِ آن رَوَندِ سیاه‪-‬‬ ‫نبودهام‪ .‬زیرا آن روحیّهای که بر س‪ .‬ف‪ .‬چیرهتر بود دارای نه یک چهرهی "یگانه"ی واقعی بلکه دارایِ چندین و‬ ‫چند چهره بود که همه واقعی بودند‪ .‬شناختِ این که کدام یک از چهرههایی که از س‪ .‬ف‪ – .‬پیش و پس از ‪-53‬‬ ‫ترسیم میشوند‪ ،‬چهرههای واقعیِ آن هستند دشوار است‪ .‬تنها میتوانم بگویم بجز چهرههایی که با دستِ غرض‪/‬‬ ‫ورزان‪ ،‬از س‪ .‬ف‪ .‬نگاشته میشوند‪ ،‬بقیّهی چهرههایی که نگاشته شده یا خواهندشد‪ ،‬با هر زشتی و کجی و‬ ‫معوجیای که در آنها باشد‪ ،‬میتوانند "چهرههای واقعیِ" س‪ .‬ف‪ .‬باشند‪.‬‬ ‫من‪ ،‬بههرحال‪ ،‬به دنبالِ آن چهرهای بودم که از س‪ .‬ف‪ .‬و از آن روحیّهی معیَّن و از دارندهگان آن در من نقش‬ ‫بسته بود‪ .‬این چهره را من در کجا می توانستم بهتر ببینم؟‬ ‫در روزنامهی«کار»‪11‬؟ در نوشتههای دیدگاهی و فلسفی؟ در نوشتههایدیگران؟ در"اذهانِ"ما و دیگران؟ در رفتار‬

‫‪ -11‬برایِ بررسیِ س‪ .‬ف‪ .‬در پس از ‪ ،53‬روزنامه یا گاهنامهی"کار" و برخی دیگر از "چهرههای کاغذیِ"س‪ .‬ف‪ ،‬دارای ارزشی محدود و‬ ‫ویژهی خود هستند‪ ،‬و اگرچه قطعاً یکی از چهرههای واقعی را نشان میدادند ولی خطایی بزرگ است اگر پنداشته شود که همهی‬ ‫چهرههای این انجمن را باز میتاباندند‪ .‬ارزش و اعتبارِ آنچه که در این روزنامه و نشریههای دیگر نوشته میشد‪ ،‬در درونِ س‪ .‬ف‪ .‬بسیار‬ ‫کمتر‪ -‬و یا درستتر بگویم‪ :‬بسیار متفاوتتر‪ -‬از بیرونِ آن بود‪ .‬این متفاوتبودن‪ ،‬دستِ كم تا سالهای‪ 91/51‬بهحق یک متفاوتبودنِ‬ ‫واقعی و صادقانه بود؛ و سببِ آنهم این بود‪ ،‬که ‪ -4:‬موجودیتِ ما در حالِ شکلیابی بود‪ -1 ،‬هنوز س‪ .‬ف‪ .‬همان معجونِ دل‪/‬چسب‪ ،‬همان‬ ‫پدیدهی چند‪/‬معنای گذشته بود با همان ایهام و ابهامِ سالهای پیش‪ -9 ،‬و مهمتر از همهی اینها‪ ،‬هنوز آن چند‪/‬جانبهِگی پیشین‪ -‬که‬ ‫اکنون بهمیزانی بیشتر هم شدهبود‪ -‬پا بر جا بود‪ .‬امّا اینمتفاوتبودن‪ ،‬در پس از ‪ -91/51‬در س‪ .‬ف‪« .‬اکثریت»‪ ،-‬دیگر یک‪/‬سره‬ ‫دو‪/‬چهرهگی بود‪ ،‬دو‪/‬چهرهگی بهمثابهِ دو‪/‬رویی و تزویر‪ ،‬که ثمرهی پیروزیِ آن رَوندِسیاه در اکثریتِ س‪ .‬ف‪ .‬بود‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪115‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫و در چهرهی تکتکِمان؟ ‪ -‬بسته بهنقشهایی که داشتهایم؟‪ -‬در جهرهیخود؟ در چهرهی"چهرهها"؟ کجا بود‬ ‫بهراستی آن چهرهی از نگاهِ من واقعی؟ واقعیتِ این چهره از نگاهِ من؟‬ ‫نمیدانم‪ .‬هرچه هست این است که من بههر دلیلی‪ ،‬آن چهره را در همان چیزهایی جست و جو کردهام و یافتهام‬ ‫که در ایننوشته می بینید‪.‬‬ ‫‪ -1‬روالِ نوشتهشدنِ اینمتن‪ ،‬بهگونهی یادداشتبرداریهایپراکندهبود‪ .‬تنظیمِآن در فصلها و عنوانهای جداگانه‬ ‫‪ ،‬بعدتر انجام گرفت‪ .‬این فصلبندیها و عنوانبندیها‪ ،‬بهاینسبب انجام شد که مگر نکاتِ اصلی برجستهتر شوند‪.‬‬ ‫با اینوجود‪ ،‬باید بگویم که گِردآوردنِ همه ی نکاتی که با هم پیونددارند در زیرِ یک فصل یا عنوانِمناسب‪ ،‬میسّرم‬ ‫نشد و از اینرو‪ ،‬مسائلِ مشترکی میانِ فصلها و عنوانهای جداگانه وجوددارند‪.‬‬ ‫‪ -5‬تأکیدِ من در این نوشته بر تأثیرِ ویرانکنندهی رَوَندِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مَدارشدن بر روی ما‪ ،‬روشن است که هیچ‬ ‫بهمعنای این نیست که من خود مسئول رفتار و آرایِ خود نبوده و یا نیستم و همهی گناهان بهگردن این رَوَند‬ ‫است‪ .‬نه! همهی آن سُستیهایی که در طولِ این رَوَند‪ ،‬از من در برابرِ قدرت سر زد‪ ،‬سُستیهای من بودهاند‪ .‬رَوَند‬ ‫های بیرونی(و یا حتّی درونی)گناهی ندارند؛ بلکه این رَوَندهگانِ هم‪/‬راه این رَوَندها هستند که قابلیّتِ بهگردن‪/‬‬ ‫گرفتنِ گناه را دارند‪.‬‬ ‫هم خودِ انصاف‪ ،‬و هم خودِ فردِ منصف‪ ،‬چنین حکم میدهند که‪ :‬جداکردنِ منصفانهی سهمِ جمع و سهمِ آن‬ ‫فردی که عضوِ آن جمع است‪ ،‬در سرنوشتِ جمع و نیز در سرنوشتِ فرد‪ ،‬کاریاست ناشدنی‪ .‬دشواریِ چنین‬ ‫کاری زمانی بیشتر میشود که نوع و شیوهی سهمگیریِ فرد و جمع در سرنوشتِ هم‪/‬دیگر‪ ،‬دارای هرج و مرج‬ ‫باشد و یا جمع و فرد هر دو گرفتار در رَوَندی خودبهخودی باشند‪ .‬در هرحال‪ ،‬موضوعِ پیوندِ"سهمِ فرد" و "سهمِ‬ ‫جمع" در زندهگیِ هم‪ ،‬یکی از چندین و چند تناقضی است که میانِ فرد و جمع بوده و هست‪.‬‬ ‫‪ -1‬اینکه من در ایننوشته‪ ،‬رَوَندِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارشدنِمان را رَوَندی سیاه نامیدهام که ما را به ورطهی خیانتِ‬ ‫سیاسی کشاند هرگز‪ -4 :‬بهمعنای بی اعتبار‪/‬دانستنِ ایستادهگیهایما‪ ،‬یعنی آن دههزار انسانِ پُرشور و پُرشعور‪،‬‬ ‫در برابرِ حکومتها (چه پیش و چه پس از انقالب)‪ ،‬و بههیچرُو بهمعنای مخالفت با شرکتِ زنده و فعّال و بیدریغِ‬ ‫ما در نبرد و جدال با حکومتها‪ -‬بهمثابهِ تجسّم قدرت‪/‬خواهی و تباهی‪ -1 ،-‬و نیز بهمعنای بیثمر‪/‬دانستنِ آن‪/‬‬ ‫همه تالشِ آنهمهانسان در آنسالها در پهنههای کوچک و بزرگِ رزمهای اندیشهیی و رزمهای عملی‪ -‬بهویژه‬ ‫در دفاع از کارگران و زحمتکشان‪ -‬نیست‪ .‬بلکه درست برعکس‪ ،‬بهمعنیِ آناست که آنایستادهگیهای بدونِ‪/‬‬ ‫هیچ‪/‬گونه‪/‬طمعِ سالهای پیش از بهمنِ‪ 53‬تا سالهای‪ ،53‬میبایست هم‪/‬چنان بدونِ هیچ طمعی ادامه مییافت و‬ ‫میباید ادامه بیابد‪.‬‬ ‫‪ -3‬تأکیدِ من در ایننوشته بر این که رَوَندِ نامبرده‪ ،‬سببِ مهمِّ زیانهایی بود که دیدهایم‪ ،‬معنایاش هرگز این‬ ‫نیست که برای این زیانها و یا پیداییِ پدیدههای نادرست در درونِ ما‪ ،‬نمیشود سببهای دیگری هم پیدا کرد‪.‬‬ ‫یقین دارم که سبب های دیگری هم درکاربودهاند‪.‬‬ ‫‪ -1‬همانگونه که پیوستن من به مبارزهیاجتماعی‪ ،‬بههمانگونه هم پیوستنِ من به س‪ .‬ف‪ .‬هنوز یکی از سبب‬ ‫های مهمِّ نشاطِ جان و اندیشهی مناست‪ ،‬بههمینروال‪ ،‬گرایشِمن بهانقالب و جنبشهای انقالبی و شرکتِ من‬ ‫ی آنچهای‪،‬‬ ‫در انقالبِ‪ ،53‬سببِ همیناندازه نشاط در جان وُ روح مناست‪ .‬ازهمینرو‪ ،‬ایننوشته اگرکه رو‪/‬به‪/‬رو ِ‬ ‫که آنرا "انقالب"مینامند و آنچهای که آن را انقالبِ‪ 53‬مینامند‪ ،‬ایستادهاست‪ .‬و همچنین اگرکه رو‪/‬به‪/‬روی‬ ‫آنچهای ایستادهاست که هم انجامدهندهیانقالب است و هم انجامشوندهیآن‪ ،‬یعنی انسان؛ این در رو‪/‬به‪/‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬

‫رو‪/‬ایستادن‪ ،‬از رویِ مخالفت نیست بلکه آشکارا از رویِ موافقت است‪ .‬ایننوشته نه رو‪/‬در‪/‬رو بلکه رو‪/‬به‪/‬رویِ‬ ‫اینها ایستادهاست‪ ،‬آنهم نهبرایِ مقابله‪ ،‬بلکه برای بَدَلشدن بهآینهای‪ -‬هرچند بسیارکوچک‪ -‬دربرابرِ آنها‪.‬‬ ‫‪ -3‬نقدِ مسئلهی قدرت‪/‬سیاست‪/‬مَداری‪ ،‬و دفاعِ من از روحیّهای که یکی از ممیّزههای آن‪ ،‬وارستهگیِ ستیزه‪/‬‬ ‫جویانهاش در برابرِ قدرت بهطورِکلّی و در برابرِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری بهطورِ ویژه است‪ ،‬مرا در برابرِ یکی از مهم‬ ‫ترینمسائلی نهادهاست که بر سرِ راهِ رسیدنِ همیشهگی بهدادگری و برابریِ انسانها وجوددارند‪ :‬یعنی نقشِ‬ ‫حکومت (دولت)‪ ،‬و نقشِ سیاست‪( -‬قدرت‪/‬سیسات‪/‬مداری)‪ . .‬بررسیِ هَردَم دوبارهی نقشِ این دو پدیده در اینراه‪،‬‬ ‫و نقد و بررسیِ تکلیفِ مبارزان ( و نیز خودِ مبارزهی) اجتماعی در برابرِ این پدیدهها‪ ،‬بحثهای مهمّیاند که باید‬ ‫بهآنها پرداخته شود‪.‬‬ ‫‪ -41‬روشناست که برخی از کسان‪ ،‬آن رَوَندی را که من سیاه مینامم‪ ،‬سفید مینامند‪ .‬جَدَلها‪ ،‬باری به یک‬ ‫معنا‪ ،‬برسرِ تشخیصِ رنگهاست‪.‬‬ ‫‪ -44‬تاریخ‪ ،‬قطعاً تنها آن حوادثی نیست که در"جهانِ بیرونِ"انسانها‪ ،‬در"درونِجامعه" رُوی میدهند؛ تاریخ‪ ،‬در‬ ‫همانحال‪ ،‬قطعاً شاملِ آنحوادثیهم هست که هم‪/‬زمان با آنحوادثِبیرون و در زیرِ تأثیرِ آنها‪ ،‬در"جهانِ درون"‬ ‫ در"درونِ انسان"ها‪ -‬روی میدهند‪ .‬از ایننگاه‪ ،‬بازتابِ هرچهرساترِ تاریخِ ِیک پدیده‪ ،‬دستِکم کارِ مشتركِ علم‪،‬‬‫هنر‪ ،‬فلسفه و‪ ...‬است‪ ،‬بهشرطی که رهروانِ هر یک از این راههایِ شناخت‪ ،‬با رَوِشهای مستقل و خود‪/‬ویژهی این‬ ‫راهها و با نگاهِ مستقل و خود‪/‬ویژهیخود به دیدن و بررسیِ یک پدیدهی تاریخی‪ ،‬و تاریخِ یک پدیده بپردازند‪.‬‬ ‫اگرچه‪ ،‬ناگزیر و حتمینیست که همه و هر رفتارِ بزرگی که از یک جمع یا یک فرد سر میزند‪ ،‬ریشه در درونِ آن‬ ‫فرد یا آن جمع داشتهباشد‪ ،‬و اگرچه‪ ،‬ناگزیر و حتمینیست که همه و هر رفتارِ بزرگِ یکجمع یا یکفرد‪ ،‬فَرآوردِ‬ ‫کُنِشواکُنِشی قبلی در درونِ فرد یا جمع‪ ،‬و یا فَرآورندهی کُنِشواکُنِشی در درونِ فرد یا جمع باشد‪ ،‬با اینهمه‪،‬‬ ‫الزم است که ردیابیِ آن انگیزهها و عاملهایی‪ ،‬که رفتارها و کردارهای بزرگِ فردها و یا جمعهای انسانی را‬ ‫موجب میشوند‪ ،‬همانگونه که درحوزهی"بیرون"‪ ،‬بههمانگونه نیز در حوزهی"درونِ" فرد و یا جمع انجام گیرد‪.‬‬ ‫‪ -41‬و‪ ...‬بهراستی چیست این انسان‪.‬‬

‫پایان‬ ‫‪4919‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪113‬‬ ‫پس از فصول‬

‫اَبلَه‬ ‫این ابلهی که در من‬ ‫پنهان شدهست دیری‬ ‫با جانِ تو چهکردهست!‬ ‫()‬ ‫آخر چهگونه شد که توانستم‬ ‫ با آن که همچو بیشهای‪ ،‬عریان بودم ‪-‬‬‫پنهان بدارَمَت‪،‬‬ ‫و شرم داشتهباشم که ردّ ِ پای تو حتّی‬ ‫بر جادهای که سویِ خَلوَتِ من میرفت‬ ‫برجای ماندهباشد‪.‬‬ ‫دیری ز دستِ ناتوانیِ خود نالیدم‬ ‫اکنون‬ ‫در آتشاَم ز دستِ توانایی‪.‬‬ ‫()‬ ‫هیمه !‬ ‫آیا شود که آتش‬ ‫بارِ دگر زبانه کشد از زبان تو؟‬ ‫()‬ ‫افسانه نیست رُستَم !‬ ‫من بارها شدهاست که دیدم چیزی‬ ‫در گوشهای ز غارِ درونام جرقّه زد؛‬ ‫آنگاه دیدم او‬ ‫ خیرهشده به پیکرِ سهراب ‪-‬‬‫از دردِ ناگزیریِ خونی که ریختهاست‬ ‫چون ابری در سپیدهدَم‪ ،‬میسوخت‪.‬‬ ‫افسوس‬ ‫افسانه نیست رُستَم ‪.‬‬ ‫()‬ ‫هیمه!‬ ‫باید شود که آتش‬ ‫بارِ دگر زبانه کشد از زبانِ تو !‬ ‫‪4913‬‬

‫خیره در نگاهِ خویش‪ -‬بخشِ دُوُم‬



‫«نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر»‬ ‫در بارهی معنای دگرگونیهای کنونیِ اجتماعی در ایران‬ ‫پاییز ‪4911‬‬


‫صفحه‬

‫فهرست ‪:‬‬ ‫پیشدرآمد‬

‫‪271‬‬

‫زمینهچینیِ بحث‬ ‫تصویری از اکنونِ جامعهی ما با زبانِ شعر‬ ‫آغازِ بحث‪ :‬در بارهی سَحَری که بر آستانه ایستاده است‬ ‫فصلِ یِكُم‬

‫‪277‬‬

‫نگرانیها در زمینهی سیاسی‬ ‫‪ -4‬قدرت‪/‬سیاست‪/‬مَداری‬ ‫‪ -1‬بزرگ‪/‬نمایی در بارهی نقشِ قدرتِ سیاسی در تحوّالتِ اجتماعی‬ ‫‪ -9‬در بارهی مقولهی رهبری‬ ‫ چند اشاره‬‫ بحران در معنایِ "رهبری" و در معنایِ "رهبران"‬‫ "ضرورتِ رهبریکردن"؟ یا "ضرورتِ رهبرینکردن"؟‬‫ برخی دلیلهایِ هوادارانِ ضرورتِ رهبریکردن‬‫رهبران تا چه اندازه آگاهاند؟‬ ‫رهروان‪ ،‬پِیروان‪ ،‬رهبریشوندهگان‪ :‬توده ها تا چه اندازه نا‪/‬آگاهاند؟‬ ‫"روشنفکر" و "انبوهِ انسانها"‬

‫فصلِ دُوُم‬

‫‪211‬‬

‫نگرانیها در زمینهی اجتماعی‬ ‫‪ -4‬کم‪/‬بودهای مبارزهی اجتماعی‬ ‫‪ -1‬تاریکیبینیهای اجتماعی‬ ‫نگاهی به کتابِ مشروطهی ایرانی‪ -‬ماشااله آجودانی‬

‫‪ -9‬بیسامانیِ سازمان‪/‬نا‪/‬یافتهگیِ کنونی‬ ‫‪ -1‬دادگریِ اجتماعی‬ ‫‪ -5‬جای نیمهخالی (یا نیمه‪/‬پُرِ) اخالق‬ ‫فصلِ سِوُم‬

‫‪314‬‬

‫نگرانیها در زمینهی انسان‬ ‫‪ -4‬انسانِ ایرانی‪ ،‬تحوّلِ ایرانی‬ ‫‪ -1‬انسانِ ایرانیِ تحوّلِ کنونی‬ ‫‪ -9‬انسانِ کنونیِ تحوّلِ کنونیِ ایرانِ کنونی!‬ ‫اینهمه نگرانی!‬

‫‪321‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪134‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫پیشدرآمد‬ ‫زمینهچینیِ بحث‬ ‫تصویری از اکنونِ جامعهی ما با زبانِ شعر‬ ‫آغازِ بحث ‪ :‬در بارهی سَحَری که بر آستانه ایستاده است‬

‫()()()‬ ‫زمینهچینیِ بحث‬

‫زمینهی بحثِ این نوشته‪ ،‬یک تصویر است‪ .‬تصویری شاعرانه از اکنونِ جامعهی ما ‪:‬‬

‫مهتاب‬ ‫‪...‬‬ ‫‪...‬‬ ‫نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر‪،‬‬ ‫صبح میخواهد از من‬ ‫کَز مُبارَكدَمِ او آوَرَم این قومِ بهجانباخته را بلکه خبر؛‬ ‫در جگر‪ ،‬خاری لیکن‬ ‫از رَهِ این سفرم میشکَنَد‪.‬‬ ‫‪...‬‬ ‫‪...‬‬ ‫«نیما یوشیج»‬


‫چند نوشته‬

‫‪131‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫همهی این نوشته کوششی برای گونهای بیان و تعبیر از این تصویر است‪ .‬این تصویر دارای چند عنصرِ‬ ‫برجسته است ‪:‬‬ ‫که در حالِ دَمیدن است‪،‬‬ ‫ سَحَر ؛‬‫که بهسببهای بسیار متنوع هنوز نخوابیده است ‪:‬‬ ‫ "من"؛‬‫به سببِ یک سر‪/‬درد‪،‬‬ ‫‬‫به سببِ یک بیماری‪،‬‬ ‫‬‫به دلیل ِ پیری‪،‬‬ ‫‬‫بهسببِ خوابزدهگی‪،‬‬ ‫‬‫به سببِ کار‪،‬‬ ‫‬‫ به سببِ عشق به سَحَر‪،‬‬‫ به سببِ این که سَحُوری‪/‬زن است‪.‬‬‫و یا خواب بوده‪ ،‬و بیدار شده است ‪:‬‬ ‫ به سببِ سروصدا‪،‬‬‫بهسببِ خوابی سیر‪،‬‬ ‫‬‫ بهسببِ صدایی ‪،...‬‬‫که بیدار است و آگاه‪ ،‬و سرگرمِ زندهگی‪.‬‬ ‫ "قومِ بهجانباخته"؛‬‫که هم در چهرهی سَحَر دیده میشود‬ ‫ نگرانی؛‬‫و هم در چهرهی این «من»‬ ‫و هم در چهرهی«قومِ بهجانباخته»‪.‬‬ ‫در تصویری که نیما در شعرِ خود ارائه میدهد‪ ،‬عنصرِ"خفتهگان"عنصری برجسته است‪ .‬من ولی در‬ ‫اینتصویر عمداً از عنصری بهنامِ"خفتهگان"حرفی نمیزنم‪ .‬بهگمانِمن‪ ،‬تصویرِ نیما تصویری است آلوده‬ ‫به خیالهای پاك ولی نا‪/‬واقعیِ گروهی خاص از مُصلِحین و مبارزانِ اجتماعی‪ ،‬که البتّه ممکن است هر‬ ‫کدام از ما روزگاری و یا همیشه در شمارِ آن بودهباشیم‪ .‬و از اینرو‪ ،‬در اینتصویر‪ ،‬گفتوُگو بر سرِ‬ ‫کسانی نیست که"بیدار"اند و باید"خفتهگان"را بیدارکنند‪ .‬زیراکه خفتهگان چهکسانیاند؟ خفتن بهچه‬ ‫میگویند؟‬ ‫مسئله و دشواریِامروزِ ما‪ ،‬در برابرِ سَحَرهایی از ایندست‪ ،‬مسئلهی"بیداری"است‪ ،‬و مسئلهی"بیداران"‪.‬‬ ‫سَحَرهایی از ایندسترا همهگان میبینند‪ ،‬ولی کماند از اینبینندهگان که بهآنها باور میکنند‪ .‬مشکل‬ ‫در برابرِ اینگونهسَحَرها‪ ،‬آگاهنبودن از آنها نیست بلکه باورنكردن بهآنها است‪ .‬این سَحَرها نخست‬ ‫باید باور شوند‪ ،‬و فقط پس از آن است که میتواناند به"روز"بَدَل شوند‪ .‬آنچه موجب میشود تا سَحَر‬ ‫هایی از ایندست‪ ،‬هنوز به روز بَدَلنشده خاموششوند‪ ،‬خفتهگان و خفتهگینیستند بلکه خودِ بیداران‬ ‫هستند‪ ،‬نوعی از بیداری است‪ .‬بیدارانِ بیباور‪ ،‬بیداریِ بدونِ باور‪ .‬این‪ ،‬بیباوریاست که امروزه بالیِجانِ‬


‫چند نوشته‬

‫‪139‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫جهانِ ما شدهاست‪ ،‬و خوابرا سوزانده‪ ،‬و یکی از شگفتترین و دردناكترین بیداریها را بر همهگان‬ ‫چیره ساختهاست‪.‬‬ ‫از همینرو‪ ،‬کارِ این"من"‪ ،‬که نیما در اینشعر وضعِ دشوارِ او را نمایش میدهد‪ ،‬امروزه بهمراتب‬ ‫دشوارتر شدهاست‪ .‬او باید با وجودِ"خار"هایی که اینگونه باورکردنها‪ ،‬در گذشته‪ ،‬در دلِ او کاشتهاند‪،‬‬ ‫باز هم باور کند و بباورانَد‪ .‬این باور را بپرورانَد در"قومِ بهجانباخته"ای‪ ،‬که او نیز از برخی باورکردن‬ ‫های گذشته‪" ،‬خار"های فراوان در دل دارد‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪131‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫آغازِ بحث‬ ‫در بارهی سَحَری كه بر آستانه ایستاده است‬

‫دگرگونیای مثبت در ماههای گذشته در درونِ جامعهی ما رُخ دادهاست‪ .‬آن جاییکه این دگرگونی در‬ ‫آن رُخ دادهاست نهواقعیتِ عینیِ جامعه بلکه واقعیتِ ذهنی یعنی اندیشهی جامعه است‪ .‬این رُخ‪/‬داد‪،‬‬ ‫آن روشناییِ تازهای است که بر اندیشهی بخشی از جامعهی ما تابیده است‪ .‬این "بخشی از جامعهی‬ ‫ما" تشکیل میشوند از ‪:‬‬ ‫‪ -4‬کسانی‪ ،‬که پساز انقالبِبهمن‪ ،‬در حکومتِ جمهوری اسالمی(ج‪ .‬ا‪ ).‬شرکت کردند؛ مُرادم در اینجا‪،‬‬ ‫آنانبوهِ بینامِ اینکساناند نهآن گروهِکوچک از آنان که به کُرسیوُمقام دست یافتند و دارای نام شدند‪.‬‬ ‫‪ -1‬و کسانی‪ ،‬که در سالهای‪ 53/11‬بهویژه از میانِ"چپ"به"چارچوبه"ی یکموقعیت و یک اندیشه‬ ‫ای گرفتارآمدند که گرفتارشدنِشان را به چارچوبِ ج‪ .‬ا‪ .‬سبب گشتهاند‪ .‬بخشِ بزرگِ اینکسان‪ ،‬در‬ ‫درون و پیرامونِ یک جنبشِ اجتماعی‪/‬سیاسیِ بزرگ گِرد آمدهبودند‪ ،‬که جنبشِ"چریکهایِ فداییِ‬ ‫خلق" نیز بهآن تعلّق داشت و در زمانِ انقالبِ بهمن بهپاسِ گرامیداشتِ چریکهای فدایی‪ ،‬همهگی‬ ‫زیرِ نامِ سازمانِچریکهای فداییِ خلقِ ایران نامیدهشدند‪ .‬بهاین ترتیب‪ ،‬در اینجا منظور از این"چپ"نه‬ ‫حزب تودهی ایران است و نه آن گروهِ کوچک که در درونِ آن جنبشِ بزرگ بود‪ ،‬گروهی که اگر چه از‬ ‫حزبِ توده و یا با آن نبودند ولی روحِ اینگونه "حزب"ها را در بدن داشتند‪،‬‬ ‫‪ -9‬و همچنین‪ ،‬بخشِ مهمی از "مَردُم"‪.‬‬ ‫این روشناییِتازه‪ ،‬در کنارِ روشناییهای همانند و متعدّدِ دیگری‪ ،‬که از اینپیشتر و از همانآغازِ انقالبِ‬ ‫بهمن‪ ،‬بر اندیشههای بخشهای دیگرِ جامعه تابیده شدهبود‪ ،‬سبب شدهاست تا اکنون روشناییِ نسبتاً‬ ‫نیرومندی در اُفُقِ کشور پدید آید؛ روشناییای که تا آناندازه نیرومند هست که بشود آنرا سَحَر نامید‪.‬‬ ‫منظورِ این نوشته از "سَحَر"‪ ،‬همین است‪.‬‬ ‫()()()‬ ‫امّا الزم است در بارهی این روشنایی‪ ،‬پارهای چیزها روشن شود‪:‬‬ ‫برانگیزانندهی این روشنایی‪ ،‬دریافتِ‪ -‬اگرچه بسیار دیرهنگامِ‪ -‬این حقیقتِ سیاسی از سویِ اینبخش‬ ‫از جامعهاست‪« :‬در چارچوبِ ج‪ .‬ا‪ ،.‬دشواریهای جامعهی ایران هموار نخواهندشد‪ .‬ج‪ .‬ا‪ .‬اصالح نخواهد‬ ‫شد‪ .‬ج‪ .‬ا‪ .‬به بنبستِ ناگزیرِ خود رسیدهاست»‪.‬‬ ‫اینحقیقتِسیاسی‪ ،‬اگرچه در بارهی نفیِیكپدیدهی سیاسی‪ -‬ج‪ .‬ا‪ -.‬است‪ ،‬ولی دارای سهبخش است‪.‬‬ ‫گروه نامبرده‪ ،‬از راهِ دریافتِ یکبخش از بخشهایسهگانهی آنحقیقتِ یگانهی سیاسی‬ ‫هر یک از آنسه ِ‬ ‫‪ ،‬به نفیِ ج‪ .‬ا‪ .‬رسیدهاست ‪:‬‬ ‫‪« -4‬در چارچوبِ ج‪ .‬ا‪ ،.‬دشواریهای جامعهی ایران هموار نخواهندشد»‬ ‫‪ « -1‬ج‪ .‬ا‪ .‬اصالح نخواهدشد‪».‬‬ ‫‪« -9‬ج‪ .‬ا‪ .‬بهبنبستِ ناگزیرِخود رسیدهاست‪».‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪135‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫امّا مضمونِ اینروشنایی‪ ،‬عبارتاست از‪" :‬نویدِ"برونرفتِ اندیشهی اینبخشِ نهچندانکوچک از جامعه‬ ‫یما نهفقط از چارچوبِ ج‪ .‬ا‪ ،.‬بلکه بسیار از آن مهمتر‪ ،‬نویدِ برونرفت از چارچوبِ آن ساختاریاست‪،‬‬ ‫که ایناندیشه‪ ،‬حتّی پیشاز گرفتارآمدن به چارچوبِ ج‪ .‬ا‪ ،.‬گرفتارِ آن بود‪.‬‬ ‫امّا سببِدریافتِ آنحقیقتِ سیاسی ازسوی این بخش از مردم‪ ،‬بههیچرو دگرگونیهای تازه در واقعیتِ‬ ‫جامعهی ما بهویژه در واقعیتِسیاسیِ آن نیست‪ ،‬دلیلِ سادهی اینادّعا‪ ،‬ایناست‪ ،‬که آنحقیقتِ سیاسی‪،‬‬ ‫حتّی از همان آغازِ انقالبِ ‪ 53‬و پایهگذاریِ ج‪ .‬ا‪ .‬بهخوبی آشکار و دیدنی بود؛ و چندان کم نبودهاند‬ ‫هوادارانِ انقالب‪ ،‬که این حقیقت را از همان روزهای نخستِ انقالب دیدهبودند‪ .‬پس حقیقتِ موردِ بحث‪،‬‬ ‫از همان آغازِ انقالب‪ ،‬ثابت ماندهاست‪ ،‬و اینبخش از جامعهی ما تازه اکنوناست که دارد آنرا میبیند؛‬ ‫سببِ این"دیدنِ دیرهنگامِ آن حقیقتِ دیرین"‪ ،‬یک‪/‬سره نتیجهیآغازِ وقوعِ دگرگونیهایتازه در بنیاد‬ ‫ها و در ساختارِذهن و اندیشهی اینبخش از جامعهی ما است؛ بهبیانی دیگر‪ ،‬نتیجهی آغازِ برون‪/‬رفتِ‬ ‫این اندیشه از چارچوبِ ساختارهای تاکنونیاش است؛ این ساختارهایِمعیّنِفکری‪ -‬البتّه بدونِ تردید بر‬ ‫زمینهی موقعیتِاجتماعی‪/‬سیاسیِ بیشترینهیافرادِ اینبخش از جامعه و نیز در اثرِ فشارها و محدودیت‬ ‫ها و سرکوبهایِ هواخواهانِ ج‪ .‬ا‪ -.‬بهسهمِ خود سببهای مهمی فراهمکردند تا حکومتِ تحمیلشده‬ ‫بر انقالبِ بهمن‪ ،‬که خودرا جمهوریاسالمی نامید‪ ،‬توانست بهمثابهِ چارچوبی سیاسی پذیرفته شود‪.‬‬ ‫امّا همیندگرگونیِ تازهآغازشده در بنیادها و ساختارهای اندیشهی این افراد است که سببِ قرار گرفتنِ‬ ‫اندیشهی این بخش از جامعهی ما در معرضِ پَرتُوِ روشناییِ آن سَحَریاست که از همان آغازِ انقالب‬ ‫پدیدار شده بود‪.‬‬ ‫اینکه خودِ این"آغازِ دگرگونیها در بنیادها و ساختارِ اندیشهی این بخش از جامعه"را چه عاملهایی‬ ‫سبب شدهاند‪ ،‬باید‪ ،‬پیش از هرچیز‪ ،‬از تأمّلها و اندیشهکردنهای سخت و دردناك و طوالنیِ این افراد‬ ‫نام برد‪ ،‬که‪ ،‬در دورانِ تبعیدِ سیاسیِشان در درون و بیرونِ کشور‪ ،‬که بهویژه با تبعیدِشان بهبیرون از‬ ‫چارچوبِ ج‪ .‬ا‪ .‬نیز تواَم شدهبود‪ ،‬در بارهی تجربهی تلخِ دورانِ پذیرفتنِ چارچوبِ ج‪ .‬ا‪ .‬و پیآمدهای‬ ‫زیانبارِ آن انجام گرفت‪.‬‬ ‫بهدلیلِ گستردهگیِ اینبخش از جامعه‪ ،‬میتوانگفت‪ ،‬که اگر این روشنایی بتواند پهنا و ژرفای اندیشه‬ ‫ی این بخش را فرا و فرو بگیرد‪ ،‬و اگر اینبخش از جامعه تالش و مبارزهی خودرا اینبار ولی در بیرون‬ ‫از چارچوبهی ج‪ .‬ا‪ .‬و از آن مهمتر‪ ،‬در بیرون از چارچوبهی ساختارِ اندیشهی تاکنونیِ خود پِی بگیرد‪،‬‬ ‫میتوان امید داشت که ارادهی جامعهی ما‪ ،‬در اندازهای بزرگتر از آنچه که تاکنون بوده‪ ،‬در راههای‬ ‫درستترِ آزادی و یا در راهِ آزادیهایِ درستتر به جنبش و تکاپو درآوردهشود‪.‬‬ ‫این اراده‪ ،‬سالهایسال بود که در محبسِ آن چارچوبِ اندیشهیی‪ ،‬بهفساد گراییدهبود و هم‪/‬چنان هنوز‬ ‫به فسادِ بیشتر فرو میرود‪ .‬چه ارادههای نیرومند و چه فرصتهای خوب و چه جانهای پاك که در‬ ‫زیرِ فشارِ این اندیشه بههَدَر رفته و یا به تباهی افتادهاند‪ .‬امید است که این بخش‪ ،‬در پَرتُوِ روشناییِ این‬ ‫سَحَر‪ ،‬بتواند ژرفای آنظلمتی را که بر کشور حاکم شد بهتر دریابد بلکه ازآن مهمتر‪ ،‬در پَرتُوِ روشناییِ‬ ‫این سَحَر‪ ،‬بتواند هم به روشنبینیِ ژرفتر و تازهتر‪ ،‬و هم به روشنیبینیِ بیشتری دست یابد‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪131‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫اکنون این امید پدیدار شده است که به لطفِ این سَحَری که نمودارشده‪ ،‬انسانِ ایرانی بتواند جامعهی‬ ‫خودرا از نو "کشفِ تازه" کند؛ و به"کشفهای تازهای" در خویش‪ ،‬یعنی به ارایهی معنای تازهای از‬ ‫خویشتن موفّق شود‪ .‬و نیز بتواند در پَرتُوِ این سَحَر‪ ،‬بهمَحَکِ نقد بکشد درستی و نادرستیِ همهی آن‬ ‫سیاهیهایی را‪ ،‬که شماری از روشنفکرانِ این مرز و بوم مدُعیاند که در طولِ ‪11/45‬سالِ گذشته‪،‬‬ ‫درخویشتنِ انسانِ ایرانی و یا در جامعهی ایرانی"کشف" کردهاند‪.‬‬ ‫از اینرو‪ ،‬میتوان جُرئت کرد و گفت‪ ،‬که جامعهی ما‪ ،‬از دیدِ این تحوّلِ رو‪/‬به‪/‬آغازِ فکری‪ ،‬بختِ آنرا‬ ‫پیدا کرده است تا این باور را‪ ،‬که او‪ ،‬یعنی جامعهی ما‪ ،‬اکنون بر آستانهی یک تحوّلِ اجتماعی ایستاده‬ ‫است‪ ،‬در دوست‪/‬دارانِ خود بیدار کند‪ .‬هم از اینرو است‪ ،‬که بررسیِ این سَحَر‪ ،‬در همانحال‪ ،‬بررسیِ‬ ‫این تحوّلِ اجتماعی هم هست‪.‬‬ ‫این نوشته‪ ،‬تالش میکند تا ‪:‬‬ ‫ هم بازگو‪/‬کنندهی نگرانیهایی باشد که ما نگرندهگانِ بهاینسَحَر نسبت بهاینسَحَر داریم‪ .‬نگرانی‬‫هاییکه‪ ،‬بهزعمِ من‪ ،‬بهسببِ آن نکاتِ هنوز نا‪/‬روشنی است که در خودِ این سَحَری که‪ ،‬پدیدارشده و در‬ ‫برابر ِ ما ایستادهاست‪ ،‬وجود دارد؛‬ ‫ هم نگرانیهایی را بازگو کند که خودِ این سَحَر‪ -‬بهزعمِ من‪ -‬نسبت به ما نگرندهگان دارد‪ .‬نگرانی‬‫هایی که سببِ آنها‪ ،‬آن نکاتِ نا‪/‬روشنی است که در ما نگرندهگان وجود دارد‪ .‬این سَحَر‪ ،‬از ما و آنانی‬ ‫که او را دیدهاند اتتظار دارد که نه تنها او را باور کنند و از دیدنِ او به شور و شعف بیایند و این شور و‬ ‫شعف و باور را به دیگران هم برسانند‪ ،‬بلکه به روشنی به نقد و بررسیِ آن و حتّی تردید در برابرِ آن‬ ‫دست بیازند‪ ،‬و نگرانیهای خود را پنهان نکنند؛‬ ‫‪ -‬و هم نگرانیهاییرا بازگو کند که نسبت به"قومِ بهجانباخته"وجوددارد‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪133‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫فصلِ یِكُم‬ ‫نگرانی در زمینهی سیاسی‬ ‫‪ -4‬قدرت‪/‬سیاست‪/‬مَداری‬ ‫‪ -1‬بزرگ‪/‬نمایی در بارهی نقشِ قدرتِ سیاسی در تحوّالتِ اجتماعی‬ ‫‪ -9‬در بارهی مقولهی رهبری‬ ‫ چند اشاره‬‫ بحران در معنایِ رهبری و در معنایِ رهبران‬‫ "ضرورتِ رهبریکردن"؟ یا "ضرورتِ رهبرینکردن"؟‬‫ برخی دلیلهایِ هوادارانِ ضرورتِ رهبریکردن‬‫رهبران تا چه اندازه آگاهاند؟‬ ‫رهروان‪ ،‬پِیروان‪ ،‬رهبریشوندهگان‪ :‬توده ها تا چه اندازه نا‪/‬آگاهاند؟‬ ‫"روشنفکر" و "انبوهِ انسانها"‬

‫()()()‬ ‫‪ -1‬قدرت‪/‬سیاست‪/‬مَداری‬

‫در ایناندیشه‪ ،‬در اینسَحَری که دارد میشکوفد‪ ،‬هنوز قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری نقشِ بسیاربزرگ و یا‬ ‫اصلیرا بازی میکند‪ .‬معنای این قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‪ ،‬بر پایهی استداللهای صاحبانِ ایناندیشه‪،‬‬ ‫بهتعبیرِ این نوشته‪ ،‬اینگونه است‪:‬‬ ‫الف‪ :‬نقشِ اصلی در راه‪/‬بُردِ جامعه بهسوی خوشبختی و برابری‪ ،‬با قدرتِ سیاسی است‪ .‬کارِ اصلی‪،‬‬ ‫بهدستآوردنِ قدرتِ سیاسی و یا نگهداشتِ آن است‪ .‬همهی قلمها و قدمها باید فقط بهسوی این هدف‬ ‫نشانهگیری شوند‪ .‬هر نشانه‪/‬رَویِ دیگری‪ ،‬دستِکم‪ ،‬جایِتردید دارد‪ .‬هنر و ادبیات‪ ،‬دانش و تأمّلهای‬ ‫فکری‪ ،‬و حتّی رفتار و کردارِ روزمره باید درخدمتِ این"هدف"باشند‪ .‬ارزشِ این"ابزار"ها‪ ،‬بستهگی‬ ‫کامل دارد فقط به ارایهی این"خدمت"‪.‬‬ ‫ب‪ :‬جامعه‪ ،‬نیازمند به رهبران و به رهبری است‪ .‬رهبرانِ سیاسی‪ ،‬رهبرانِ جامعهاند‪ .‬این رهبران‪ ،‬باید‬ ‫رفتار و گفتارِشان را بر مدارِ سیاست بگرداناند‪ ،‬و خودرا و آرمانهای خودرا با مالحظههای سیاسی و‬ ‫ضرورتها و ملزوماتِ بهدستآوردنِ قدرتِ سیاسی"هم‪/‬آهنگ" کنند‪.‬‬ ‫باور بهاین قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‪ ،‬یکی از بنیانهای نیرومندِ ساختمانِ فکریِ گروهی از انسانها در هر‬ ‫جامعه است‪ .‬این‪ ،‬یکی از باورهایی است که در اندیشهی بسیاری از انسانهایایرانی هم ریشههای ژرف‬ ‫دارد‪ .‬پذیرشِ اینباور از سوی اینگروه از جامعه‪ ،‬نه‪ -‬آنچنان که باورمندانِ بهآن ادّعا میکنند‪ -‬ثمرهی‬ ‫تأمّل و تجربهی طوالنیِ جامعه است‪ .‬برعکس‪ ،‬علّتِ پذیرشِ اینباورِ نادرست‪ ،‬در میانِ گروهها و قشر‬ ‫های مختف‪ ،‬گوناگون است‪ .‬برای نمونه‪ ،‬برای آنکسانی که قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری شغلِ آنها است‪،‬‬ ‫علّتِ پذیرشِ اینباور همانا فشارهای"ضرورتهای صنفیِ"اینکسان است‪ .‬در حالیکه‪ ،‬برای کسانی که‬ ‫سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدار نیستند‪ ،‬یعنی برای آن انبوهِ"مَردُم"‪ ،‬علّتِ پذیرشِ اینباور‪ ،‬غالباً فشارِ زندهگیِ‬ ‫اجتماعی و تنگناییهای برآمده از اینفشار است‪ .‬فشار و تنگناییای که پا‪/‬به‪/‬پای مُزمِن‪/‬شدنِ خود‪ ،‬این‬ ‫باور را هم مُزمِن کرده و به یک عادت بَدَل میکند‪ ،.‬عادتی که در بسیاری از "مَردُم"‪ ،‬دیگر چندان‬ ‫کُهَن است که به یک سُنَّ​ّت بَدَل شده است‪ .‬باوری سنّتی!‬


‫چند نوشته‬

‫‪131‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫در بارهی مبتالیانِ بهاینباور‪ ،‬گفتوگو فقطوتنها از آنکسانی نیست که در پهنهی سیاست "استخدام"‬ ‫شدهاند‪ ،‬و بهلحاظِ صنفی و شغلی‪ ،‬خود‪/‬به‪/‬خود بر مَدارِ قدرتِسیاسی و سیاست میگردند‪ ،‬و حق ندارند‬ ‫حتّی تردیدی هم دربارهی این باور‪ ،‬بهخود یا بهدیگران راه دهند؛ بلکه گفتوگو همچنین از آن پُر‪/‬‬ ‫شمار‪/‬انسانهای بیرون از اینپهنهی سیاست‪/‬قدرت هم هست‪ .‬بهسخنی دیگر‪ ،‬اینباورِعُرفی‪/‬شده‪ ،‬عمدتاً‬ ‫بر(و نیز در)سازمانهای سیاسی چیره است امّا بر آنبخشهایی از انسانهایی هم که اگرچه در بیرونِ‬ ‫چارچوبهای این سازمانها هستند ولی بهشکلِ"انبوه"زندهگی میکنند‪ ،‬نیز چیرهاست‪ .‬شاید بشود‬ ‫گفت‪ :‬که اینباور‪ ،‬در هرجا که انسانها بهشکلِ"انبوه"درمیآیند‪ ،‬و درآنجا از فردیتِافراد خبری نیست‬ ‫‪ ،‬چیرهگی مییابد؛ خواه"انبوهِ"انسانهای یک سازمان یا نهاد باشد و خواه"انبوهِ"انسانهای یک جامعه‪.‬‬ ‫در سازمانهای سیاسیِ کنونیِ ما‪ ،‬بسیار اندكاند آنکسانی که در چندیوُچونیِ این باورِخرافی به‬ ‫"نقشِ همیشهتعیینکنندهی قدرتِ سیاسی و سیاست"‪ ،‬جدّاً و آشکارا تردیدداشته باشند‪ .‬امّا برعکس‪،‬‬ ‫در میانِ آن انسانهایی که بیرون از این سازمانها هستند‪ ،‬اگر چه اعتقادِ سُنّتی به اینباور فراوان بلکه‬ ‫در بیشترِ زمانها بسیار فراوانتر است امّا تردید نسبت به این باور هم فراوان و در بسیاری از زمانها‬ ‫بسیار فراوانتر است‪.‬‬ ‫‪ -2‬بزرگ‪/‬نمایی در بارهی نقشِ قدرتِ سیاسی در تحوّلِ اجتماعی‬

‫تردیدی نیست که قدرت سیاسی و‪ ،‬از همینرو‪ ،‬بخشِ سیاست‪ ،‬همچنان برای دستیابیِ بشر به برابری‬ ‫و آزادی دارای نقشی مُعیّن در جامعه است‪ .‬تردید فقط در این باره است که آیا این" نقش" بهراستی‬ ‫"مُعیّن" است و اگر معیّن است‪ ،‬این نقش تا چه اندازه است؟‬ ‫با همهی پیشرفتها و نو‪/‬شدنهایی که‪ -‬البتّه ادّعا میشود‪ -‬در بخشِ مخالفانِ ج‪ .‬ا‪ .‬در پهنهی سیاسیِ‬ ‫جامعه‪ ،‬پدید آمده است‪ ،‬ادّعایی که البتّه از حقیقت یکسره هم خالی نیست؛ یکی از چیزهایی که‬ ‫تاکنون در این فضا همانگونه که بوده دست‪/‬نخورده برجا مانده‪ -‬اگر نگوییم که پا‪/‬بر‪/‬جا‪/‬تر شده است‪-‬‬ ‫همین باورِ عُرفی به نقشِ اغراق شدهی سیاست و قدرتِ سیاسی است‪ .‬در کشور ما‪ ،‬نقدِ پدیدهی قدرت‬ ‫و بهویژه قدرتِ سیاسی‪ ،‬چه بهلحاظِ دیدگاهیِ صِرف و چه بهویژه در پیوند با تجربههای کشورهای‬ ‫"سوسیالیزمِ واقعاً موجود"‪ ،‬اگرچه کم انجام نگرفته ولی هنوز چنانکه باید پیش نرفتهاست‪ .‬حرف فقط‬ ‫در بارهی نقد و سنجشِ مو‪/‬شکافانهی نقشِ"قدرتِ سیاسی‪/‬مَداران» نیست بلکه نیز در بارهی خودِ‬ ‫"قدرتِ سیاسی‪/‬مَداری" هم هست‪.‬‬ ‫بهیکمعنی‪ ،‬از همینرو نیز هست که اکنون نیز تا ایناندازه هول‪/‬ناك باال است شمارِ آن کسانی که‬ ‫همهی اندیشه و کردارِشان و نیز همهی ارزشهای اخالقی و آرمانیِشان بر مَدارِ سیاست میگردد‪ .‬و‬ ‫بههمین معنی‪ ،‬بیهوده نیست که همهجا تأسّف فقط از "نا‪/‬هم‪/‬بستهگیِ سیاسیِ"در اینکشور و در این‬ ‫جامعه است؛ و بحث فقط در بارهی "نیاز و ضرورتِ جبههی سیاسیِ" است‪ .‬کمتر در بارهی خودِ کشور‬ ‫و نا‪/‬هم‪/‬بستهگیِ آن سخن در میان است‪ .‬کمتر در بارهی "نا‪/‬هم‪.‬بستهگیِ اجتماعیِ"کشور سخن در‬ ‫میان است‪ .‬و نگرانی و تأسّف در بارهی"در‪/‬هم‪/‬پاشیدهگیِ فردِ ایرانی" از این هم کمتر است‪ .‬در حالیکه‬


‫چند نوشته‬

‫‪133‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫زندهگیِ جامعه در اینجاها‪ ،‬یعنی در"هم‪/‬بستهگی و یا نا‪/‬هم‪/‬بستهگیِ اجتماعی" و در "به‪/‬سامانی یا‬ ‫نا‪/‬به‪/‬سامانیِ فردِ ایرانی"است که جریان دارد‪ .‬در اینجاها هستند آن بهاصطالح "مَردُم یا خلق" و آن‬ ‫"فرد"‪ ،‬یعنی همان بهاصطالح"رَه‪/‬رو"هاییکه‪" ،‬حقِّ رهبریکردن بر خود"را‪ -‬بنا بهادٌعایِ هوادارانِ‬ ‫"قانونهایِ اساسی"‪ -‬به سیاست‪/‬مداران"تفویض"کردهاند! در حقیقت درستتر این است که گفتهشود‪،‬‬ ‫سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداران در این قوانین‪ ،‬چنین تفویضیرا بهاین"مَردّم و خلق" ها تحمیل و بار کردهاند‪.‬‬ ‫سخن در اینجا بههیچرو مخالفت با هم‪/‬بستهشدنِ هرچهبیشترِ گروههایسیاسیِ مَردُمی نیست‪ .‬سخن‬ ‫در اینباره است که نمیتوان بهاین اتّحادهای گروهها و نهادهای سیاسی تکیه و اعتماد کرد بدونِ اتّحادِ‬ ‫اجتماعیِ همهیالیههای جامعه‪ ،‬بهویژه میانِ مَردُمِ زحمتکش‪ ،‬و بدونِ یک‪/‬پارچهگیِنسبیِ فرد‪ ،‬بهویژه‬ ‫آن فردِجامعهگرا‪ .‬توانمندیِ واقعیِجامعه‪ ،‬درست درایناتّحادِ اجتماعی و دراین یک‪/‬پارچهگیِفرد است‬ ‫مندی نا‪/‬سیاسی در مفهومِ‬ ‫ِ‬ ‫‪ .‬یکچنینتوانمندیای‪ ،‬توانمندیایاست بیرون از قدرتِسیاسی‪ ،‬یک توان‬ ‫مندی ضدِّقدرت‪ ،‬که درست بههمیندلیل بسیار مؤثّرتر‬ ‫ِ‬ ‫نا‪/‬سیاست‪/‬مدار‪ ،‬نا‪/‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدار‪ ،‬یک توان‬ ‫مندی ویژه‪ ،‬نه از آنروست که از آنِمَردُم است‪ ،‬بلکه از آنروست که از‬ ‫ِ‬ ‫است!‪ .‬و مؤثّرتر بودنِ این توان‬ ‫آنِ مَردُمی است که سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدار نیستند‪.‬‬ ‫سخن تنها برسرِ این نگرانی است که باز دو باره آن"بر‪/‬مدارِ‪/‬قدرت‪/‬سیاست‪/‬گَردندهگان"‪ ،‬شمارِ بزرگی از‬ ‫انسانهای زحمت‪/‬کش و نیروهای جوان و یا سالمند را‪ ،‬هم‪/‬راهِ خودِشان‪ ،‬به دورِ مَدارِ قدرتِ سیاسی‬ ‫بجرخانند؛ آن قدر بچرخانند تا جامعه دو باره به سرگیجهی مرگ‪/‬باری گرفتار آید‪.‬‬ ‫در این تردیدی نیست که در پهنهی سیاست‪ ،‬بهویژه در این دو‪/‬دههی گذشته‪ ،‬شمارِ انسانهای شریفی‬ ‫که دارای آرزوهای نیک اند کم نیست‪ .‬سخن ولی بر سرِ آنخطری هست که حتّی این افراد را هم‪-‬‬ ‫بهویژه تا زمانی که در پهنهی قدرت‪/‬سیاست اند‪ -‬تهدید میکند‪ .‬سخن بر سرِ باورِ بدونِ تردید و بدونِ‬ ‫چون و چرا و خرافیِ آنها به نقش قدرتِ سیاسی در رهاییِ انسانها است‪ .‬و سخن بر سرِ این است که‬ ‫آنها بر نقشِ غولآسای قدرتِ سیاسی صِحّه مینهند‪.‬‬ ‫خوشبختانه در همهجا‪ ،‬ولی بهطورِعمده و روشن در میانِ انسانهای"بیرون"از احزاب و سیاست‪/‬‬ ‫قدرت‪/‬مداری‪ ،‬امّا در اندازههایی نیز در"درونِ"احزاب و سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ -‬چه "بر‪/‬سَریرِ‪/‬قدرت‪/‬‬ ‫نشستهگان"و چه "در کمینِ‪/‬قدرت‪/‬نشستهگان‪-‬هم‪ ،‬بحرانِ اعتماد نسبت به سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری هنوز‬ ‫ژرف است‪ .‬بدیِ کار و خطرِ کار در ایناست که این بحرانِاعتماد هنوز در چارچوبِ بحرانِاعتماد جای‬ ‫دارد‪ ،‬هنوز از این چهارچوب بیرون نیامده و هنوز بهیک بیاعتمادیِ بیبحران و آگاهانه و ارادی نسبت‬ ‫به قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری فرا نروییده است‪.‬‬ ‫هیچگریزی نیست‪ .‬باید در برابرِ ادّعاهایی که قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری را تقدیس میکنند‪ ،‬تردیدِ نقّادانه را‬ ‫زنده نگهداشت‪ .‬مؤثّر‪/‬ساختنِ مبارزه در راهِ آزادی و دادگری‪ ،‬آنزمانی مطمئنترخواهدشد که در جامعه‬ ‫‪ ،‬شمارِ مؤثّری از انسانها وجود داشتهباشند که‪ -‬بهرغمِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداران‪ -‬بر این باورند که در‬ ‫اینراه‪ ،‬کارِ اصلیِ‪ -‬نهفقط انسانهایِمبارز بلکه‪ -‬هر انسانِخِرَدمند کمک بهپیداییِ آنشرایطِ واقعاً‬ ‫اجتماعی است که درآن‪ ،‬ناگزیریِ سودمندبودنِ همهگانیِ"چیرهگیِ آزادی و دادگری بر فرهنگ‪ ،‬اخالق‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫‪ ،‬عِلم و‪...‬اقتصاد‪ ِ،‬و حتّی بر قدرتِسیاسیِ" امکانِتحقّق مییابد؛ شرایطیکه چیرهگیِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬‬ ‫مداری بر قدرتِ سیاسی و بر جامعه را نا‪/‬ممکن میسازد‪.‬‬ ‫باید بر خرافیبودنِ باور به نقشِ رهبریکنندهی سیاست و بر مبالغهآمیزبودنِ باور به رهایی‪/‬بخشبودنِ‬ ‫کسبِ قدرتِ سیاسی و سازمانهای سیاسی همیشه تأکیدکرد‪ .‬باید به خطرهایی که گامنهادن با نیّتِ‬ ‫قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدارانه در راهِ کسبِ قدرتِسیاسی و بهویژه گامنهادن در راهِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ ،‬برای‬ ‫آرمانهایانسانی و برای انسانهایآرمانخواه‪ -‬و برایِ همهیجامعه‪ -‬در پِی دارد‪ ،‬تأکیدکرد‪ .‬بایدکوشید‬ ‫تا در دگرگونیِ پیشِرو‪ ،‬از میانِ مبارزانِ اجتماعی‪ ،‬طعمههای تازهای برای هیوالی قدرت فراهم نشود؛ و‬ ‫یا کسانی از آنان‪ ،‬در گردابِ قدرتِ سیاسی‪/‬مداری فرو نروند‪ .‬اگرچه که نتیجهی این تالش از هماکنون‬ ‫ناچیز باشد‪.‬‬ ‫بیرونآمدنِ"قدرتِسیاسی" از دستِ ج‪ .‬ا‪ .‬و از چارچوبِآن‪ ،‬از نیازهایکنونیِ جامعهی ما است؛ بههم‪/‬راهِ‬ ‫آن‪ ،‬بیرونآمدنِ"قدرتِ سیاسی" از دستِ باورهای مبالغهشده در بارهی نقشِقدرتِسیاسی در جامعه‪ ،‬و‬ ‫بیرونآمدنِ هرچه بیشترِ قدرتِسیاسی از چارچوبِ"معمولِ"آن‪ ،‬از نیازهای پایهیی و روزِ جامعهی ما‬ ‫است‪ .‬نیاز است که بدونِتعصّب‪ ،‬بکوشیم تا "قدرت" از "قدرتِسیاسی" گرفتهشود‪ .‬تا قدرتِسیاسی از‬ ‫"رهبریکردنِ"جامعه تهیشود‪ .‬قدرتِسیاسی دارایِ نقشِغولآسایی شدهاست‪ ،‬ایننقش باید از اوگرفته‬ ‫شود‪ ،‬تا جامعه از شَرِّ قدرتِسیاسی و رهبرانِسیاسی و بهویژه از شَرِّ رهبریشوندهگانِسیاسی رها شود‪.‬‬ ‫باید عشقورزیدن و عالقهداشتن بهسرنوشتِ انسانرا از آلودهشدن بهمطامعِسیاسی باز داشت‪ .‬باید‬ ‫انسانگراییرا از بَدَلشدن بهابزاری برایِرسیدنبهقدرتِسیاسی‪ ،‬و انسانگرایانرا از بَدَلشدن به سیاست‬ ‫‪/‬قدرت‪/‬گرایان در َامان نگهداشت‪ .‬باید انواعِ فریب‪/‬کارانهی انساندوستی و مردمداریرا‪ ،‬با حسّاسیت و‬ ‫بیهیچ شتاب و سَبُک‪/‬سری‪ ،‬بَرمَال کرد‪.‬‬ ‫باید چشم بر پهنهی سیاست نبست و از آن غافل نشد‪ .‬باید کمربندی از نظارت بر گردِ همهی کسانی‬ ‫که بر مَدارِ قدرت‪/‬سیاست میاندیشند و حتّی می رزمند‪ ،‬کشید‪.‬‬ ‫باید نسبت به هر آناندیشیدن‪ ،‬و حتّی نسبت به هر آنرزمِ بیباکانهی هرآن انسانی شریف و دادگر هم‪،‬‬ ‫که بر مَدارِ سیاست‪/‬قدرت است‪ ،‬سالحِ نقد و سنجش و سالحِ تأمّل را همیشه بهکارگرفته نگهداشت‪.‬‬ ‫تردیدی نیست که غریزهی قدرتخواهی‪ ،‬و عواملِ اجتماعیِ قدرتمداری‪ ،‬در هرکجا که توان بیابد‪،‬‬ ‫آنجا را به کانونِ قدرت بَدَل میکند‪ .‬حتّی خودِ ستیزه با قدرت را بهخدمتِ قدرت در میآورد‪ .‬از اینرو‬ ‫خویشتنخود‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫‪ ،‬ستیزهجویی با قدرت‪ ،‬ستیزی است پیچیده‪ .‬ستیزی است گاه با خودِ ستیزه‪ .‬و گاه با‬ ‫ستیز با قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری‪ ،‬ستیزی تنها اخالقی نیست‪ .‬و یا فقط ستیزی با قدرت‪/‬طلبان نیست‪ .‬این‬ ‫ستیز‪ ،‬پیش از هر چیز‪ ،‬ستیزی است هم با یک شرایطِ عینیِ و هم با یک اندیشه و کردار‪ .‬آن شرایط و‬ ‫آن اندیشه و کرداری‪ ،‬که انسانرا‪ ،‬حتّی انسانِ مبارز را‪ ،‬بهبردهگیِ قدرت‪/‬سیاست میکشاند‪.‬‬ ‫گولِ غرایزِ خود‪ ،‬گولِ تودههایرهبریشونده‪ ،‬و گولِ هیاهویِرهبریکنندهگانرا نخوریم و آرزوی چیره‬ ‫گی بر قدرت و بر قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداریرا "آرزویی نیک‪ ،‬ولی دور و آتی و واقعیت ناپذیر" ندانیم‪ .‬چشم‬


‫چند نوشته‬

‫‪114‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫بهپیرامونِخود بدوزیم و ببینیم که پوسیدهگیِ"قَدَر‪/‬قدرتیِ قدرتِسیاسی"مدّتها است که نمودار شده‬ ‫است‪ .‬چشم به خود بدوزیم و ببینیم این ماییم که در باورهایِ پوسیده گرفتار آمدهایم‪.‬‬ ‫البتّه جای تردیدِ جدّی است که فرد و یا جمعِ انسان بتواند‪ -‬دستِکم برای زمانی طوالنی‪" -‬بی‪/‬مَدار"‬ ‫باشد‪ ،‬ولی تردیدی نیست که فرد و نیز جمعِ انسان‪ -4:‬میتواند برآنمَدارهایی‪ ،‬که بهدورِآنها بهگردش‬ ‫درمیآید و یا بهگردش درآوردهمیشود‪ ،‬آگاهی یابد و‪ -1‬میتواند بر ضدِّ مدارهایمعمولشده و بابِروز‬ ‫شده‪ ،‬خودرا مستقلنگاه دارد‪.‬‬ ‫باید از جمعِ قدرت‪/‬ستیزان پشتیبانی کرد‪ .‬باید اتّکای فرد به خودرا تر‪/‬وُ‪/‬تازه نگهداشت‪ .‬باید با همهی‬ ‫توان در تحوّلِ پیشِرو شرکت کرد‪.‬‬ ‫متأسّفانه هنوز شمارِ بسیاری از انسانها یا در پهنهیباورِخرافیبهنقشِ قدرتِ سیاسی و سیاست‪/‬قدرت‬ ‫‪/‬مداری گرفتارند و یا در پهنهی بیباوریِخرافی بهآن‪.‬‬ ‫‪ -3‬در بارهی مقولهی رهبری‬ ‫چند اشاره‬

‫ پدیده و مقولهی"رهبری"‪ ،‬که در ایننوشته در نظر است‪ ،‬عبارتاست از چنان پدیدهای‪ ،‬که در یک‬‫"وضعیتِ"معیّن شکل میگیرد؛ وضعیتی که انسانهای یک جامعه یا یک گروه را به"رهبر"و"پِی‪/‬رُو"‬ ‫بخش میکند‪ ،‬و سپس آندو را بهنحوی ویژه‪ ،‬با هم تلفیق میکند؛ مهمترین نشانههای این تلفیقِ ویژه‬ ‫‪ ،‬تبدیلکردنِ پدیده و مقولهی"رهبری"به"تخصّصی دست‪/‬نا‪/‬یافتنی برای همهگان"؛ و تبدیلکردنِ‬ ‫"رهبران" به متخصّصانِ برجستهی تخصّصِ رهبری؛ و تبدیلکردنِ انبوهِ انسانها به پِی‪/‬رُو است‪.‬‬ ‫ از سوی دیگر‪ ،‬در اینبحث در بارهی مقولهی رهبری‪ ،‬اگرچه همهی گونههای مختلفِ کوچک و بزرگِ‬‫"رهبری" با هر مضمونی‪ -‬چه سیاسی یا فرهنگی یا اخالقی یا مذهبی و‪ ، -...‬و در هر شکلی‪-‬چه فردی‬ ‫چه جمعی چه در سایه چه مستقیم و‪ -...‬در نظر است‪ ،‬ولی کانونِتوّجه‪ ،‬همانا همهی گونههای‬ ‫"رهبریکردنِسیاسی‪/‬اجتماعی" است‪ ،‬که از سویِ یک یا چند انسان و یا از سویِ یک یا چند نهاد‬ ‫انجام میگیرد؛ و بر یک جامعه و یا بر یک گروهِ بزرگِ انسانها اِعمال میشود‪ .‬از اینرو‪ ،‬نقدِ مقولهی‬ ‫رهبری‪ ،‬در عینِ آنکه نقدِ خودِ رهبری بهمثابهِ یک مقوله است‪ ،‬در همانحال‪ ،‬نقدِ رهبریکنندهگان و‬ ‫نیز رهبریشوندهگان هم هست‪.‬‬ ‫ توجّهِ اصلی در ایننوشته‪ ،‬در بحث پیرامونِ مقولهی"رهبریِسیاسی‪/‬اجتماعیِ"‪ ،‬بر عاملِ"رهبران و‬‫رهبریکنندهگان" و بر عاملِ"پِی‪/‬رُوان و رهبریشوندهگان"متمرکز است؛ امّا بیشترین نقد وُ بررسی‪،‬‬ ‫متوجّهِ رهبران و رهبریکنندهگان است‪.‬‬ ‫ رهبرانممکناستکه نامهایگوناگونی بهخود بگیرند‪" .‬راه‪/‬نما"‪" ،‬مسئول"‪" ،‬بَلَد"‪" ،‬ناجی"‪" ،‬مُرشِد"‪،‬‬‫"چراغ"‪" ،‬دوست"و همانندِ اینها‪ .‬این رهبران ممکناست انسانها یا نهادها باشند‪ ،‬امّا با هر نام و‬ ‫مَرامی‪ ،‬در یک"وضعیتِ"معیّن پدید میآیند‪ .‬درست نقدِ همین"وضعیت" مرکزِ توجّه است‪ .‬در این‬ ‫راستا‪ ،‬موضوعِ"ستیز با رهبری"‪ ،‬مهمتر از هرچیز‪ ،‬در حقیقت ستیز با چنین وضعیتی است‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫بحران در معنایِ رهبری و در معنایِ رهبران‬

‫نهتنها معنای مقوله ی رهبری‪ ،‬چه معنایِ عامِ آن و چه معنایِ انواعِ آن‪ ،‬روشن نیست‪ ،‬بلکه ضرورتِ‬ ‫آن و میزانِ سودمندی یا زیانمندیِ آن نیز چندان روشن نیست‪ .‬با توجّه بهاینکه جامعه برای این‬ ‫پدیدهی رهبری هزینههای سنگینی میپردازد‪ ،‬و با توجّه بهاینکه این پدیده اهمیتِ بهنادرست و‬ ‫نا‪/‬مستدلِّ زیادی یافتهاست‪ ،‬از اینرو‪ ،‬این وضعیتِ مقولهی رهبری‪ ،‬یکی دیگر از نگرانیهای جدّیِ‬ ‫تحوّلِ کنونیِ جامعه ما است‪.‬‬ ‫مقولهی"رهبری"‪ ،‬یکی از آن مقوالتِ اجتماعیاست که همیشهیروزگار دچارِ بحران و آشفتهگی بوده‬ ‫است‪ .‬اینمقوله‪ ،‬چه در هیئتِ خودکامه یا دموکراتیکِخود‪ ،‬چه در هیئتِ سوسیالیستیِ یا کاپیتالیستیِ‬ ‫هیئت دیگرِ خود‪ ،‬هرگز از بحران و آشفتهگی برکنار نبوده‬ ‫ِ‬ ‫خود‪ ،‬و چه در هیئتِ اسالمیِ خود و یا دهها‬ ‫است‪ .‬در روزگارِ کنونیِ ما هم‪ ،‬نهفقط"گونههایی معیَّن" از رهبران و رهبری بهزیرِ سؤال رفتهاند بلکه‬ ‫خودِ مقولهی رهبری هم بهزیرِ دقّت و تشکیک و سؤال درآمده است‪ .‬در یكسو‪ ،‬تمایلِ اجتماعی و‬ ‫غریزیِ انبوهی از انسانها بهسوی رهبریکردن و رهبریشدن‪ ،‬هنوز ناتوان نشده است‪ .‬و بسیاری از‬ ‫انسانها و نهادها میکوشند تا با برگزیدنِ تعریفی هر‪/‬دَم‪/‬تازه از مقولهی رهبری ولی در همان حوزهی‬ ‫سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ ،‬بهاین تمایلِ اجتماعی‪/‬غریزیِ نام‪/‬برده پاسخِ مثبت دهند‪ .‬و در سویِدیگر‪،‬‬ ‫تمایلِ ایضاً اجتماعی‪/‬غریزیِ انبوهی دیگر از انسانها بهسوی"رهبرینشدن"و "رهبری نکردن"‪ ،‬نیز‬ ‫ناتوان نیست‪ .‬و بسیاری از انسانها نیز‪ ،‬میکوشند تا بهاین تمایل‪ -‬اگرچه بهرغمِ گروهِ اوّل‪ -‬نه در‬ ‫حوزهی سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری بلکه در حوزهای کامالً دیگر‪ ،‬پاسخ دهند؛ حوزهایکه‪ ،‬به هر حال هر‬ ‫نامی که داشته باشد‪ ،‬در بیرون از چار چوبِ مقولهی سیاست‪ /‬قدرت‪/‬مداری جا دارد‪.‬‬ ‫بیشترِ کسانی که بهنامِ"رهبر" کار میکنند در حقیقت همانا"مسئوالنی"هستند که‪ -‬به درست یا به‬ ‫نادرست‪ -‬پیش‪/‬بُرد و انجامِ کاریرا بهگردن میگیرند‪ .‬امّا "ره‪/‬بَران" با "مسئوالن" تفاوت دارند‪ .‬مرزِ‬ ‫میانِ این دو غالباً در‪/‬هم‪/‬ریختهاست‪ .‬این در‪/‬هم‪/‬ریزی‪ ،‬گاهی واقعاً خودبهخودی‪ ،‬و گاهی هم بهدلیلِ‬ ‫همانندیهای واقعاً موجودِ میانِ دو مقولهی"رهبر" و "مسئول" است‪ ،‬ولی نمیتوان اینحقیقت را‬ ‫نادیدهگرفت که مرزهایِ میان این دو مقوله‪ ،‬بهطورِ همیشهگی از سوی هوادارانِ منفعتجویِ "رهبَری"‬ ‫و"پِیرُوی»‪ ،‬بهعمد و سَفسَطه‪ ،‬در‪/‬هم‪/‬ریخته میشوند‪ .‬فراموش نبایدکرد که در‪/‬هم‪/‬ریزیِ معنا های دو‬ ‫مقولهی"رهبر"و"مسئول"‪ ،‬بهنوبهی خود‪ ،‬سببِ آشفتهگی نهتنها در ذهنِ بخشِسادهلوح و پاك‪/‬دلِ‬ ‫هوادارانِ مقولهیرهبَری‪ ،‬بلکه همچنین در ذهنِ هوادارانِ مقولهیپِیروی میشود؛ همین در‪/‬هم‪/‬ریزیِ‬ ‫خود‪/‬به‪/‬خودی هم‪ ،‬بهانهیهای فراوانی بهدستِ هوادارانِ پیچیدهلوح و نا‪/‬پاك‪/‬دلِ«ضرورتِ رهبری»‬ ‫داده و میدهد‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪119‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫"ضرورتِ رهبریكردن"؟‬ ‫یا "ضرورتِ رهبرینكردن"؟‬

‫"ظاهراً چنین مینماید‪ ،‬که در بحث و فحص در بارهی ضرورتِ رهبریکردنِ جامعه و در بارهی انواعِ‬ ‫این رهبریکردن‪ ،‬اگرچه هنوز جایخالی فراوان است امّا کارهایی انجام گرفتهاست؛ ولی در بارهی‬ ‫مقولهی رهبرینکردنِ جامعه بحثی جدّی و دامنهدار در نگرفته است‪ .‬چنین"مینماید"؛ امّا آیا "واقعاً"‬ ‫هم چنین است؟ پاسخ منفی است‪ .‬یعنی همیشه انسانهایی بوده اند و هستند که به بحث و فحص در‬ ‫بارهی ضرورتِ رهبرینکردن و رهبرینشدن نیز پرداخته و در راهِ برمالکردنِ آثارِ زیانهای رهبریشدن‬ ‫و رهبریکردن کوشیده و میکوشند‪ .‬این‪ ،‬واقعیت دارد که تا زمانی که صحبت در بارهی جامعهی ما‬ ‫انسانها است‪ ،‬اینجوامع نمیتواناند از بودنِ انسانهاییکه می خواهند رهبری کنند و یا رهبری شوند‬ ‫رهایی یابند‪ .‬امّا ایننیز واقعیت دارد که اینجوامع نمیتواناند از بودنِ آنانسانهایی نیز که میخواهند‬ ‫رهبری نکنند و یا رهبری نشوند نیز رهایی یابند‪ .‬زیرا در کنارِ عواملی که در اجتماع و در انسان ریشه‬ ‫دارند و تحققِ رهبری را در جامعه"ناگزیر" میسازند‪ ،‬هستند عواملِ دیگری‪ ،‬که آنها هم ریشه در‬ ‫جامعه و در انسان دارند‪ ،‬و تحققِ رهبری را بر نتافته و تحققِ"نا‪/‬رهبری"را ناگزیر میسازند‪ .‬رهبری و‬ ‫نا‪/‬رهبری‪ ،‬دو پدیدهایاند که همیشهی روزگار با انسان و با جامعهی او بودهاند‪ .‬اگر این هر دو واقعیت‬ ‫دارند‪ ،‬بهاینترتیب‪ ،‬بهچهدلیل در بارهی ناگزیربودنِ رهبریکردن باید تأمّلکرد ولی در بارهی ناگزیر‬ ‫بودنِ رهبرینکردن نباید؟‬ ‫شکستخوردنِ نسبی و یا به‪/‬گم‪/‬راههرفتنِ نسبیِ تالشهای انسان برای آزادی و برابری‪ ،‬بههماناندازه‬ ‫که محصولِ"نبودنِ"نیروهای رهبریکننده‪ ،‬بههمان اندازه نیز محصولِ "بودنِ" نیروهای رهبریکننده‬ ‫بودهاست‪ .‬ولی پیروزیهای نسبیِ تالشهای انسان برای آزادی و برابری اگر بهمیزانی کوچک مرهونِ‬ ‫انواعِ نو و تازهی رهبریکردن بوده بهمیزانی بیشتر مرهونِ انواعِ رهبرینکردن و رهبرینگشتن بوده و‬ ‫هست‪ .‬چرا و بهچه دلیل بایدحتماً از نیازِ جامعه به رهبر و به رهبریشدن دفاع کرد و حتّی این نیاز را‬ ‫مقدّسدانست؟ ولی از نیازِ جامعه به رهبرینشدن دفاع نکرد؟‬ ‫نیاز بهرهبری‪ ،‬همه میدانیم‪ ،‬از یکسو یک نیازِ غریزیِ انسانی‪/‬اجتماعی است و از سویدیگر‪ ،‬چیزی‬ ‫است که که آنرا ساختارِ تاکنونیِ جوامع ناگزیر ساختهاست‪ .‬ساختاری که عمدتاً خودبهخودی ساخته‬ ‫شده است‪ .‬امّا نیازِ جامعه به رهبرینشدن هم یک نیازِ غریزیِ انسانی‪ /‬اجتماعی است‪ ،‬و فقط فرق در‬ ‫ایناستکه ساختارِ تاکنونیِ جوامع‪ ،‬بهآناندازه که با آن غرایزِ رقیب خوانایی دارد با این غرایز‪ ،‬بهآسانی‬ ‫نمیخوانَد و اینها را بهسهولتِ آن یکی بر نمیتابد‪.‬‬ ‫در جامعهی ایران نیز گرایش به گردنندادن بهغریزهی انسانی و اجتماعیِ رهبریکردن و رهبریشدن‪،‬‬ ‫هر دو‪ ،‬همیشه بودهاند و خواهندبود‪ .‬در ایران‪ ،‬روحیّهی رهبریناپذیر‪ ،‬همانندِ هر جامعهای‪ ،‬همیشه‬ ‫وجود داشته و هنوز هم وجود دارد‪ ،‬و خود را در حوزههای گونهگونِ سیاسی و اندیشهیی و هنری و‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫علمی و‪ ...‬باز تابانده و میتابانَد‪ .‬در انقالبِ بهمن‪ ،‬برای نمونه‪ ،‬نیروهایی بودند که نهفقط با مفهومِ‬ ‫تاآنزمانیِ رهبری مخالف بودند بلکه به دنبالِ چیزی در بیرون از مقولهی رهبری میگشتند‪.‬‬ ‫به پیرامونِخود خوب نگاه کنیم‪ :‬آیا انواعِ سیاسیِ بسیاری از آنچهای را که‪ -‬از روزگارانِکُهَن در همهی‬ ‫جوامع و از جمله در جامعهیکُهَنِ خودِما‪"-‬سرپیچی"‪" ،‬تَکرَوی"‪" ،‬بی‪/‬هنجاری"‪" ،‬هنجار‪/‬گریزی"‪،‬‬ ‫و‪ ...‬نامیدهاند‪ ،‬همان اعتراضِ بجا و بحق به"رهبری"نیستند؟ آیا اینها همان فریادهای آنکسانی‬ ‫نیستند که نمیخواهند رهبری شوند؟ و نمیخواهند رهبری کنند؟ گول نخوریم! اینها‪ ،‬که بسیاری از‬ ‫خودِ ماها هم جزءِشان بهشمار هستیم‪ ،‬فقط بهتنگآمدهگان از چنگِ این یا آن رهبری نبودهاند و‬ ‫نیستند‪ .‬بسیاری از اینها‪ ،‬از هرچه"رهبری"‪ ،‬از خودِ مقولهیرهبری به تنگ آمدهاند‪.‬‬ ‫آنها که میخواهند رهبری کنند هماناندازه میتوانند زیانبار باشند که آنها که میخواهند رهبری‬ ‫شوند‪ .‬آنها که نه میخواهند رهبریکنند و نه میخواهند رهبریشوند باید نیرومند باشند‪ .‬جامعهای‬ ‫که از این"نیرو"برخوردارنباشد تواناییِ گشودنِ بسیاری از گرهها و دشواریهای خود را نخواهدداشت‪.‬‬ ‫تحوّل یا انقالبِ بدونِ رهبری‪ ،‬بهتر پیش خواهدرفت‪ .‬آنها که رهبریِ"اداریِ"خویشرا عاشقاند‪ ،‬از‬ ‫دركِ این"پیش‪/‬رفت" ناتواناند‪ .‬از دیدنِ انقالبِ بدونِ"رهبری"میهراسند‪ ،‬آنرا تخطئه میکنند‪ ،‬و‬ ‫حتّی بهروی آن اسلحه میکشند‪.‬‬ ‫در انقالبِ بهمن‪ ،‬گروهی انقالبرا بدونِ رهبری دانسته و از اینرو آنرا باور نمیکردند‪ ،‬و گروهی هم‬ ‫تن بههیچ رهبری نمیدادند‪ .‬در میانِ معتقدین به"ناگزیریِ رهبری" نیز‪ ،‬از یکسو انواعِ تعبیرهای‬ ‫دیوانساالرانه از رهبری وجود داشت و از سویدیگر‪ ،‬انواعِ تعبیرهای پویا و قدرت‪/‬ستیز از رهبری‪ .‬با‬ ‫همهیایناحوال‪ ،‬انقالب که همان نیازِ جامعه به تحّول بود‪ ،‬کارِ خودرا بدونِرهبری پیش بُرد و حکومتِ‬ ‫بَرده‪/‬منش و ناشایستِشاهرا بدونِرهبری در‪/‬هم پیچید‪.‬‬ ‫بدونِرهبری یعنی بدونِمرکزِ فرماندهی‪ ،‬بدونِمدیران و مدیریتِکُل‪ ،‬بدونِ دیوانساالرانِحِرفهیی‪،‬‬ ‫بدونِ طمطراقهایکُنگرهها و گردِهم‪/‬آییهای رهبران‪ .‬بدونِ رهبری یعنی وجودِ رَسا و موثّرِ نهادها و‬ ‫افرادِ بهخود‪/‬مُتّکی و مستقل‪.‬‬ ‫"با‪/‬رهبری" یعنی وجودِ کسانی که کسانی دیگر را"راه میبَرَند"‪ ،‬درست مثلِ پدر یا مادری که فرزندِ‬ ‫کوچکرا‪ ،‬یا مثلِ بینایی که نابینایی را‪ ،‬مثلِ راه شناسی که راهنشناسیرا‪" .‬با‪/‬رهبری" یعنی وجودِ چند‬ ‫مدّعی که انبوهی راهْ‪/‬گُم‪/‬کرده یا راه‪/‬نشناس را راه میبَرَند‪ .‬با‪/‬رهبری یعنی وجودِ انبوهوارِ انسانها‬ ‫درست همچون انبوههای از اَبر یا انبوههای از اشیاء‪ .‬با‪/‬رهبری یعنی تضعیفِ روزافزونِ رهبری‪/‬ستیزان‪،‬‬ ‫رهبر‪/‬ستیزان‪ .‬یعنی یأس از خود‪ ،‬یعنی ازدست دادنِ توانِ تحمّلِ فشارِ رهبر‪/‬پَرَستان و رهبری‪/‬جویان‪.‬‬ ‫درست است؛ چشماندازِ تالشِ آدمی برای"مَحوِ"پدیدهی رهبر و رهبری‪ ،‬ناامیدکننده است‪ .‬آبش‪/‬خور‬ ‫های فراوانی هستند که این جانور‪ ،‬این مقولهی رهبری‪ ،‬را سیراب میکنند‪ ،‬و آنرا هر بار بهشکلی تازه‬ ‫زنده میسازند‪ :‬غریزهی انسان‪ ،‬منافعِ طبقاتِ اجتماعی و گروههای قدرت‪/‬مدار‪ ،‬خستهگی و یأسِ گروه‬ ‫های ضدِّ‪/‬رهبری‪ ،‬ناگزیریِ تخصّص و تقسیمِکار در جامعه‪ ،‬تنبلی و کاهلی و مسئولیتگریزیِ بخشِ‬ ‫بزرگِ جامعه‪ ،‬وجودِ نهادهای بزرگِ مذهبی‪ ،‬فرهنگی‪ ...،‬از جملهی این آبش‪/‬خورها هستند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪115‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫"مَحوِ"برایِ همیشهی پدیدهی رهبری و رهبر ناممکن است‪ .‬تنها و تنها الزم است که برای پدیدآمدنِ‬ ‫همواره و نُو‪/‬به‪/‬نُویِ آن"وضعیتِ اجتماعی" کوشیده شود که در آن‪ ،‬نیاز به رهبری و به رهبریکننده و‬ ‫به رهبریشونده نتواند پدید آید‪ .‬وضعیتی‪ ،‬که جامعه و انسانهایش را وامیدارد تا در بارهی مقولهی‬ ‫رهبری و ضدِّرهبری‪ ،‬هر‪/‬دَم‪/‬تازه و جدّی بازنگریِ کنند‪.‬‬ ‫خوشبختانه همیشه برایِ سیرابگشتن و تروتازهماندنِ گرایشِ گریز از قدرت‪ ،‬و یا بهاصطالح"ارادهی‬ ‫نا‪/‬معطوف بهقدرت"نیز آبشخورهای فراوانی وجوددارند‪ .‬رَوَندِ ناگزیر و هموارهی تقدّسزدایی از پدیدهی‬ ‫رهبر و رهبری‪ ،‬تاکنون‪ ،‬هم دستآوردهای بزرگی داشتهاست و هم دارای چشماندازیِامیدبخش است‪.‬‬ ‫برخی دلیلهایِ هوادارانِ "ضرورتِ رهبریكردن"‬

‫‪ « -4‬برای این که جامعه بتواند بهموقع نیازهای واقعیِ خودرا بشناسد و به آنها پاسخِ بهنگام دهد‪،‬‬ ‫رهبریِ جامعه الزم است‪ ».‬این‪ ،‬یکی از"دلیلها"یی است که هم هوادارانِ رهبریکردن و هم هواداران‬ ‫رهبریشدن ازآن سود می جویند‪ .‬آنها در اینجا البتّه بهحقایقی اشاره میکنند‪ ،‬اگرچه نتایجی‬ ‫ناحقیقی میگیرند‪ .‬بیتردید برخی از دلیلهایِ این«نشناختن و پاسخِ بهنگامندادن»را باید در بیرون از‬ ‫مقولهی رهبری‪-‬رهبریکردن یا رهبریشدن‪-‬جُست‪ .‬یعنی در ساختارهای جامعهی انسانی‪ ،‬و در انسان‬ ‫و ویژهگیهای او‪ .‬امّا دستِکم یکی از دلیلهای مهمِ این"نشناختنِ بههنگامِ نیازها و پاسخِندادنِ‬ ‫بههنگام بهآنها"‪ ،‬همانا خودِ مقولهی"رهبری"است؛ یعنی آنها که رهبری میکنند و آنها که رهبری‬ ‫میشوند‪ .‬در اینجا‪ ،‬نه بر سرِ"نیازها" هم‪/‬رایی و توافقی هست و نه برسرِ"واقعی"بودنِ آنها‪ ،‬و نه حتّی‬ ‫بر سرِ "بههنگامبودنِشان"‪ .‬هر دستهای از رهبران‪ ،‬که به طبقهای یا مَرامی یا منافعِ ویژهای وابستهاند‪،‬‬ ‫میکوشند تا شناختِخود از نیازها و پاسخِخود بهاین نیازها را بهشناخت و پاسخِ همهیجامعه بَدَل‬ ‫کنند‪ .‬و البتّه منظورِآنها از"همهیجامعه"‪ ،‬همان"رهبریشوندهگان"اند‪ .‬درست برپایهی همینوضعیت‬ ‫است که بهنظر میرسد این«نشناختن و پاسخِ بهنگامندادن» چیزیاست بدیهی‪ ،‬قاعده‪ ،‬و طبیعی!‬ ‫رهبران تا چه اندازه آگاهاند؟‬

‫‪ -1‬از جملهی دیگر عاملهایی که بهکمکِ آن‪ ،‬ضروریبودنِ رهبری در جامعه توضیح داده میشود‪،‬‬ ‫عاملِ"آگاهیِ رهبران"است‪ ،‬درستتر گفتهشود‪ ،‬عاملِ"ناآگاهیِ" تودهی انسانها است‪ .‬در ایناستدالل‪،‬‬ ‫رهبری‪ ،‬همان عاملِ دارندهی آگاهیاست؛ رَه‪/‬بَر‪ ،‬همان رَه‪/‬شناساست؛ و آگاهی ‪ ،‬همان شناختداشتن‬ ‫از راه است‪ ،‬راهی که بهسوی رسیدن به هدفی دسته‪/‬جمعی میانجامد‪.‬‬ ‫برپایهی این ادّعا‪ ،‬که‪ :‬ره‪/‬بران‪" ،‬آگاهی"را در دست دارند‪ ،‬مقولهی رهبر یا رهبری‪ ،‬از محدوهی معنای‬ ‫لُغَویِ اینمقوله بیرون بردهمیشود‪ .‬رهبر و رهبری‪ ،‬بَدَل میشود به انسان و نهاد و پدیدهای‪:‬‬ ‫ رازآمیز‬‫‪ -‬بَرتَر‪،‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫ دارندهی امتیازِ راه‪/‬بُردن‪[ .‬و آیا بهسببِ همین امتیاز نبوده و نیست‪ ،‬که از همان آغازِ تاریخ تا کنون‪،‬‬‫بسیاری از انسانها بر سرِ کسبِ این امتیاز‪ ،‬به جنگ با هم میپردازند؟ و آیا کسبکردنِ این امتیاز‪،‬‬ ‫یکی از میدانهای پُرهیاهو و پُرهزینهی درگیریها و رخدادهای ناگوار نبوده و نیست؟]‬ ‫و بر اینروال‪ ،‬رهبران و مقولهی رهبری را"بهظاهر" چنان پیچیده‪ ،‬چنان چند‪/‬پهلو‪ ،‬و چنان راز‪/‬آلوده‬ ‫میکنند که معموالً انسان جرئت نمیکند بهآنها نزدیک شده و ازآنها سر در بیاورد‪ .‬امّا بهمحضِ‬ ‫اینکه انسانها بهآنها نزدیک میشوند در مییابد که هستهی اصلیِ این مقولهها"هیچ" است‪ ،‬و آنچه‬ ‫که در اطرافِ این "هیچ" دیده میشود‪ ،‬همه یک‪/‬سره "هیاهو" است‪.‬‬ ‫رهروان‪ ،‬پِیروان‪ ،‬رهبریشوندهگان‬ ‫توده ها تا چه اندازه نا‪/‬آگاهاند؟‬

‫‪ -9‬در کنارِ ایندالیل‪ ،‬همچنین باور به"تودههای نا‪/‬آگاه" نیز‪ ،‬یکی از چشمههای همیشه جوشندهای‬ ‫است‪ ،‬که از آن‪ ،‬باورداشتن بهضرورتِ"رهبریکردن"و"رهبریشدن"‪ ،‬هر‪/‬دَم بهشکلیوُمَزهای‪ ،‬میجوشد‬ ‫و بیرون میزند‪ .‬امّا آیا توده و خلق‪ ،‬نا‪/‬آگاهاند؟‬ ‫نه هیچ ناآگاهیِ نابی وجود دارد و نه هیچ آگاهیِ نابی‪ .‬در بارهی بسیاری از مسایلِ بزرگِ اجتماعی‬ ‫مانندِ نابرابری یا برابریِ اجتماعی‪ ،‬آزادیِ اندیشه و‪ ،...‬نوعی از ناآگاهی وجوددارد که نتیجهی ندانستن‬ ‫است‪ ،‬ولی نوعِ دیگری از ناآگاهی هم وجوددارد که نتیجهی دانستن است؛ و میتوان آنرا "ناآگاهیِ‬ ‫آگاهانه" نامید‪ .‬نامِ کنایه‪/‬آمیزِ آن‪" ،‬خودرا به کوچهی علیچپ زدن!" است‪.‬‬ ‫امّا بحث اینجاست‪ ،‬که این ناآگاهی و یا آگاهیِ تودهها نیست که سببِ خیزش و یا نشینشِ آنها در‬ ‫برابرِ نابرابری و یا برای عدالت و یا آزادی‪ ...‬می شود‪ .‬سببِ اصلی‪ -‬چه دیروز و چه امروز‪ -‬خواستن و‬ ‫توانستن است‪ .‬تودهی انسانهای یک جامعه باید بتوانند بخواهند‪ ،‬باید به خواستن واداشته شوند‪.‬‬ ‫واداشتهشدنِ آنها هم نه فقط‪/‬به‪/‬فقط از راهِ ترغیب و تحریکِ آنها از سویِ انسانهای دیگر است بل‬ ‫که بهویژه در زیرِ فشارهای زندهگی است‪ .‬آنها در تقریباً همهی روزگارها میدانند که خوب چیست و‬ ‫بد کدام است‪ .‬آنها فقط یا نمیخواهند و یا میخواهند که کاری بهسودِ خوب و به زیانِ بد بکنند‪.‬‬ ‫از اینرو‪ ،‬گمان نمیرود که درست باشد مردم را‪ ،‬به دلیلِ ناآگاهی‪ ،‬از مسؤلیتِشان در برابرِ دفاعِشان از‬ ‫این یا آنخطا مبرّا دانست‪.‬‬ ‫گناهِ دفاعِ مردم از اینگونهبدیها‪ ،‬بهگردنِ"آگاهی یا ناآگاهیِ"شان نیست‪ ،‬حتّی بهگردنِ موقعیتی هم‬ ‫نیست که این"انبوهه" درآن نفس میکشد‪ ،‬با آنکه "موقعیت"‪ ،‬نقشِ بزرگی دارد؛ بلکه گناه بهگردنِ‬ ‫فرصتطلبیِشاناست‪ ،‬بهگردنِ"ناتوانی و یا تواناییِشان در خواستن و ناخواستنِ"این انبوهِ انسان است‬ ‫که به هر موقعیتی‪ ،‬که درآن نفسمیکشد‪ ،‬آگاهانه تسلیم میشود؛ در یککالم‪ ،‬بهگردنِ"آگاهانهگی"‬ ‫است‪ :‬از جملهیآن همین"ناآگاهیِآگاهانه"است‪ .‬حتّی مقولهی"بد‪/‬آگاهی"هم همیشه نقشوُتأثیرِ بیش‬ ‫تری داشتهاست تا مقولهی"نا‪/‬آگاهی"؛ و "بد‪/‬آگاهی"‪ ،‬خود نوعیآگاهیاست‪ ،‬نه ناآگاهی‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪113‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫به "تودهیناآگاه"‪ -‬در رابطه با مهمترین مسایلِ سیاسی‪/‬اجتماعی‪ -‬باورداشتن‪ ،‬خود نشانهی ناآگاهی‬ ‫است‪ .‬اگرکه نشانهی فریبکاری و سودجویی نباشد‪ .‬برای نمونه‪ :‬نگاهیکوتاه به آگاهیِ تودهها در ایران‬ ‫و در اتحاد شوروی و درآلمان بکنیم‪:‬‬ ‫در کشورِ ما‪ ،‬امروزه‪ ،‬ارادهای آگاهانه در بخشِ نهچندانکمی از خلق پدیدآمده است تا بر سرِ تحوّلِ‬ ‫عینیِ جامعه‪ ،‬که مستقلِ از ارادهی همهی ما است‪ ،‬معامله کند‪ .‬آنرا قربانیِ‪ -‬البتّه از نگاهِ ما‪ -‬حقیر‬ ‫ترین امتیازها کند‪ .‬وَجهُالمصالحه کند‪ .‬بر آن چوبِ حراج زند‪ .‬گاهی آنرا همچون سِالحی بر میدارد به‬ ‫نشانهی تهدید‪ ،‬و گاهی چشم بر آن فرو میبندد بهنشانهی تسلیم‪ .‬اینها نشانههای آگاهیاند‪.‬‬ ‫کشورهایسوسیالیستی انجامید‪ ،‬تاکنون‬ ‫ِ‬ ‫در بررسیِ روی‪/‬دادهایی که به شکستهایسیاسیِحکومتهایِ‬ ‫به"تودهی انسانها"ی اینجوامع‪ ،‬بهویژه کارگران و زحمتکشان تنها بهمثابهِ تودههای نا‪/‬آگاه توجّه‬ ‫کردهایم‪.‬‬ ‫آن طبقهیکارگر یا مَردُم یا خلق‪ ،‬که هیچ مسئولیتی در برابرِ رویدادهای جامعهی خود نمیپذیرد‪ ،‬و‬ ‫فرصتطلبانه خودرا به بیگناهی میزند‪ ،‬و خودرا بههرحکومتی میفروشد‪ ،‬چرا نا‪/‬آگاه قلم‪/‬داد میشود؟‬ ‫چرا همهی این واکنشها را نباید آگاهانه دانست؟ چرا این‪ ،‬آگاهینیست؟ آن طبقهی کارگر و تودهی‬ ‫زحمتکش که پس از‪ 31‬سال زندهگی در جامعهای‪ ،‬که با همهی فسادهای حکومتاش و با همهی‬ ‫فسادی که در اندیشه و کردارِ کمونیستهایش رخنه کرده بود‪ ،‬ولی بههرحال مدّعیِ رهسپاری بهسوی‬ ‫کمونیزم و بیطبقهگی بود‪ ،‬نخواست راهی برای گشایشِ گرهِ کارگربودنِ خود و زحمتکشبودنِ خود‬ ‫بیابد‪ ،‬چرا نا‪/‬آگاه باید گرفته شود؟‬ ‫آن طبقهیکارگر و یا آن زحمتکشانی که پساز دههها درنیافتهاند که مثالً "کمونیزم"و یا مثالً "از‬ ‫میانرفتنِ طبقاتِ اجتماعی" بهچه معنا هستند و به سودِ شاناند یا به زیانِشان‪ ،‬چنین طبقهیکارگر و‬ ‫چنین زحمتکشانی واقعیت ندارند! آن"توده"ای که در طولِ این سالیانِ دراز چیزی"نفهمیده بوده‬ ‫باشد"‪ ،‬ممکن است به لعنتِ شیطان هم نیارزد؛ ولی تودهی نا‪/‬آگاه نمیتواناش نامید‪ .‬چنین مَردُمیرا‬ ‫نمیتوان ناآگاه نامید‪ .‬آنها را میتوان مَردُمی نامید که آگاهانه به حکومتیها اجازه دادند تا ارادهی‬ ‫آنان را در هم بشکنند‪ ،‬تا آنها را هم با خود بهفساد بکشانند‪ ،‬و سرانجام در ورطهای که امروز میبینیم‬ ‫‪ ،‬تنها‪ ،‬رهایِشان کنند‪ .‬آن"تودهی خلق" که اجازه میدهد اورا نادان بنامند؛ آن خَلقی که نادانی و‬ ‫ناآگاهی را پناهگاهی میکند برای فرار‪ ،‬شایستهی سرزنش باشد یا بایستهی ارزش‪ ،‬خلقی آگاه است‪.‬‬ ‫نا‪/‬آگاه‪ ،‬همانا"ره‪/‬بران" بودهاند‪ .‬و البتّه منظورم از"رهبران" آن کسانی است که صادقانه بهاین بالهتِ‬ ‫"رهبری"باورکردهبودند و فکر میکردند که دارند مَرُدمرا بهسویِ دادگریوکمونیسم"رهبری"میکنند؛‬ ‫و نهآنکسانی که‪ -‬یا خود از آغاز و یا در رَوَندِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مدار‪/‬شدن‪" -‬رهبریکردن بر مَردُم و‬ ‫جامعه"را شغلِپُردرآمدی یافتند‪ ،‬و آگاهانه خودرا بهنا‪/‬آگاهی میزدند نسبت بهآگاهیِ"ضدِّ کمونیستیِ"‬ ‫تودهها و خَلق‪ .‬نا‪/‬آگاه‪ ،‬همانا خودِ این"رهبران"بودند یعنی حزبِ کمونیستِ اتّحادِ شوروی و حکومتِ‬ ‫آن‪ ،‬که دفاعنکردنِ بهحقِّ مَردُمِشان از کمونیسمِ فاسدِ را نا‪/‬آگاهیِ آنان مینامیدند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪111‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫گزارشهای بسیار زندهای بهجا مانده است در بارهی واکنشِ"مَردُمِ"آلمان در فردای شکستِ نظامیِ‬ ‫رایشِ سِوُم‪ ،‬حاکمیتِ فاشیستیِ ناسیونال‪/‬سوسیالیسمِ هیتلری‪ .‬بسیاری از نویسندهگانِ آلمان‪ ،‬مدّعیاند‬ ‫که در سالهای نخستِ پایانِ جنگِ دوم‪ ،‬ناگهان با مَردُمی رو‪/‬به‪/‬رو شدند که میگفتند‪ :‬ما از جنایتها‬ ‫هیچ نمیدانستیم‪ .‬در سالهای پس از جنگ‪ ،‬این"ما هیچ نمیدانستیم" شکاف برداشت و برخیها‬ ‫"مُقِر"آمدند‪ ،‬که باری برخیجیزها میدانستند‪ .‬در بارهی پیچیدهگیهای این جمله‪ ،‬هنوز هم در آلمان‬ ‫میگویند و مینویسند؛ و هنوز هم اینجملهرا میتوان از دهانِ"مَردُم" شنید‪ .‬مُراد از مَردُم‪ ،‬نهفقط‬ ‫"عامّه و عامیها"است‪ ،‬بلکه"خاصّه و خاصّیها"ی این جامعه هم هست‪ .‬شاعران و اندیشه‪/‬مندانی‬ ‫مثلِ گُتفِرید ِبن و مارتین هایدِگِر انگشتشمار نیستند‪ .‬باری حتّی این"خاصان"هم تا پایانِ عُمرِشان‬ ‫نخواستند اعتراف کنند که نسبت به همهی جنایاتِ رایشِ سِوُم آگاه بودند‪.‬‬ ‫بههیچرو نمیتوان کوششهای همهی انواعِ حکومتها و از جمله حکومتهای کشورهای سوسیالیستی‬ ‫را در سرکوبِ مَردُم و در بیخبرنگهداشتنِ خَلق و در ترساندنِ آنان نادیده گرفت‪ ،‬ولی باید بر این باوَر‬ ‫هم تأکید شود که‪ ،‬خَلق‪ ،‬حتّی در خودکامهترینحکومتها هم‪ ،‬نهفقط از بسیاری از حقایقخبردار‬ ‫است بلکه بدونِ تردید از حقایقِ بسیاریآگاهیدارد‪ .‬و اینچیز نهفقط برایِامروز‪ ،‬که آنرا"عصرِ‬ ‫ارتباطات" مینامند‪ ،‬بلکه حتّی برای سدههای پیشینهم درستاست‪.‬‬ ‫دو گروه در انکار و پنهاننگهداشتنِ آگاهبودنِ تودهیانسانها نسبت بهمهمترین مسایلِ جامعهوسیاست‬ ‫سود میبرند و درآن دستدارند‪ -4:‬مدّعیانِ"رهبری"؛ چونکه با اثباتِ"نا‪/‬آگاهیِتوده"‪ ،‬اینان ضرورتِ‬ ‫رهبریکردنِ بر مَردُم را اثباتشده میبینند‪ -1.‬خودِ تودهی رهبر‪/‬خواه‪ ،‬زیرا خودرا بهنادانیزدن نسبت‬ ‫بهبرخی دانستههای خطرناكِ خود‪ ،‬صدها بار آسانتر است از اعترافکردن بهآگاهی از ایندانستهها‪.‬‬ ‫"روشنفكر" و "انبوهِ انسانها"‬

‫‪ -1‬دلیلِ دیگرِ هوادارانِ ضرورتِ رهبری‪ ،‬ضرورتِ روشنکردنِ افکارِ انبوهِ انسانِ نا‪/‬روشن است‪.‬‬ ‫بخشبندیِ پُرآوازهی"روشنفکر و توده"‪ ،‬و بحثو فحصها پیرامونِ پیوندهای این دو گروه‪ ،‬یکی از‬ ‫کُهَنترین تقسیمبندیها در جوامعِ انسانی است؛ کُهَن و بلکه زنگزده؛ و نهفقط کهنه و زنگزده بلکه‬ ‫از همان نخست دارای نارسایی ها و اِشکالهای معیّن‪.‬‬ ‫آن"وظایف"ی که برای"روشنفکر" در برابرِ"توده" معیّن شدهبود و هنوز هم معیّن میشود‪ ،‬تنها از‬ ‫سوی یکبخش و نههمهی بخشهایروشنفکران جدّی گرفتهمیشد و میشود؛ آنبخشِدیگرِ روشن‪/‬‬ ‫فکران بهاین"وظایف"یا بهدیدهی تردید مینگرند و یا بهآنها میخندند‪ .‬اینگروه از روشنفکران که‬ ‫ِ‬ ‫آگاهی‬ ‫معموالً خود از میان و در میانِ"توده"بودند و هستند‪ ،‬بهخوبی میدانند که"خلق" بهلحاظِ‬ ‫سیاسی‪/‬اجتماعی چندانچیزی از روشنفکر کم ندارد‪.‬‬ ‫بحث بر سرِ روشنفکر و توده‪ ،‬اگرچه بهاین نام و شکل‪ ،‬در کشورِ ما با زمینهگیریِ انقالبِ مشروطه پا‬ ‫گرفته است‪ ،‬ولی با نامها و شکلهای گونهگون‪ ،‬پیشینهای بسیار کُهَن دارد‪ .‬اگر رابطهی میانِ"پیامبَر"‬ ‫و "بندهگانِ خدا" را بتوان از انواعِ ویژهی بحثِ"روشنفکر و توده" به شمار آورد‪ ،‬آنگاه سابقهی این در‬


‫چند نوشته‬

‫‪113‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫ایران دستِکم به زرتشت میرسد‪ .‬امّا بهترین نمونهی این بحث‪ ،‬بحثِ میان صوفیان در تاریخِ عرفانِ‬ ‫ایرانی است‪ .‬در بارهی وظیفهی عارف‪-‬روشن فکر‪ -‬در برابرِ خلقِ خدا‪ ،‬ره‪/‬رُوان‪ ،‬مُریدان‪ ،‬مَردُم ( توده )‪...‬‬ ‫و در بارهی صفاتِ ره‪/‬رُوان‪-‬توده‪ .-‬در میانِ شرکتکنندهگانِ اینبحث‪ ،‬از عارفانِ میانهرو و محافظهکاری‬ ‫نظیرِ ابوالحسن ابوالخیر را میتوان دید و جاللالدین مولوی را‪ -،‬اگرچه او در کنارِ میانهروها باید‬ ‫بهشمار آید امّا در دورهای از زندهگیاش‪ ،‬آشناییِ او با شمس‪ ،‬از میانهروی و مالحظهکاری دست کشید‬ ‫ تا منصور حلّاج را‪ ،‬که دستِکم در دورهی پایانیِ زندهگیاش‪ ،‬بر"وظیفهسازی"های عارفانِ میانه‪/‬رو و‬‫رهبری‪/‬خواه دستِ رد زد‪ ،‬و گفت که خدا (آگاهی) در همهگان (توده) بهیکسان حضور دارد‪.‬‬ ‫کسی و نهادی که دل در گرُوِ سعادتِخلق و آرامشِ جامعه دادهاست‪ ،‬و نه در گرُوِ راه‪/‬بَریِ خود‪ ،‬میداند‬ ‫که دشواریِ تودهی انسانی نه ندانستن بلکه نخواستن و نتوانستناست‪ .‬چنین کسی و نهادی میکوشد‬ ‫تا مَردُم"بخواهند" "راه"بیفتند‪ .‬تا مردم"بتوانند"بخواهند که راه بیفتند‪ .‬چنین نهادهایی و چنین‬ ‫کسانی باید بکوشند تا با رفتارِ خود‪ ،‬اُلگو باشند‪ ،‬تا با شوقِ خود‪ ،‬شوق بیافرینند‪ ،‬و هم‪/‬زمان‪ ،‬و در‬ ‫همهی این احوال باید بکوشند تا مبادا در جریانِ این تهییجِ تودهی انسانها‪ ،‬همین انسانها آنها را به‬ ‫رهبر‪ ،‬به رییس‪ ،‬به سرکَردهی خود بَدَل کنند‪ .‬باید بکوشند تا مَردُم آنها را در هالهای از راز‪ ،‬و اَبَر‪/‬‬ ‫انسانی‪ ،‬و امتیاز جا ندهند‪ ،‬و بلکه خود براین"در‪/‬هاله‪/‬نهادن"ها بشورند‪.‬‬ ‫برای انسانِ کنونیِ هوادارِ جامعهی دادگر‪ ،‬بحرانی که اکنون سالهایسال است پهنهی سیاست را در بر‬ ‫گرفته است‪ ،‬بحرانی که بههمینترتیب پهنهی رهبری را در نوردیده است‪ ،‬زمینههای مثبتی فراهم‬ ‫کرده‪ ،‬تا او بتواند همراه با آزادساختنِ جامعه از بندهایِ اقتصادی‪ ،‬اجتماعی و سیاسی‪ ،‬همزمان‬ ‫خویشتنِ خودرا نیز از چنبرهی یک سلسله زندانهای دیگر‪ ،‬از جمله همین "زندانِ رهبری"‪ ،‬برهاند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪131‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫فصلِ دُوُم‬ ‫نگرانی در زمینهی اجتماعی‬ ‫‪ -4‬کم‪/‬بودهای مبارزهی اجتماعی‬ ‫‪ -1‬تاریکیبینیهای اجتماعی‬ ‫یعنی چه تاریکیبینی؟‬ ‫تاریکیبینیهایِ عمدتاً نا‪/‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مَدارِ کنونی و انواعِ آنها‬ ‫نگاهی به کتابِ «مشروطهی ایرانی» نوشتهی ماشاأله آجودانی‬ ‫یابی کنونی‬ ‫‪ -9‬بیسامانی در سازمان‪/‬نا‪ِ /‬‬ ‫‪ -1‬دادگریِ اجتماعی و اجتماعیکردنِ ادارهی جامعه‬ ‫‪ -5‬جای نیمهخالی (یا نیمه‪/‬پُرِ) اخالق‬ ‫()()()‬ ‫‪ -1‬كم‪/‬بودهای مبارزهی اجتماعی‬

‫مبارزهی اجتماعی‪ ،‬در طولِ خودکامهگیِ ج‪ .‬ا‪ .‬هرگز خاموش نبود‪ .‬امّا پنهان نبایدکرد که مجموعِ آدم‬ ‫هایی که در مبارزهی اجتماعی‪ ،‬بهویژه بهسودِ زحمتکشان‪ ،‬شرکت میکنند‪ ،‬به نسبت اگر نگاه کنیم‪،‬‬ ‫ناامیدکنندهاست‪ .‬خودکامهگیِ سیاسی‪ ،‬و هراس از سرکوبشدن‪ ،‬عاملِ بزرگِ سیاسیِ این کم‪/‬بود است‪.‬‬ ‫امّا بهنظر میآید که درکنارِ این عامل‪ ،‬عواملِ دیگری هم در کارند‪ .‬پدیدهی مبارزهی اجتماعی‪ ،‬از سوی‬ ‫عاملهای چندی‪ ،‬آسیبهای جدّی خورده و بسیار از اعتبار افتادهاست‪ .‬اندیشههای بسیاری از مبارزانی‬ ‫که امروز"سال‪/‬خورده"شدهاند و هم اندیشههای جوانها‪ ،‬و هم اندیشههای انبوهِ انسانِ ایرانی‪ ،‬مشحون‬ ‫از بیاعتباریِ مبارزهی اجتماعی است‪ .‬بهنظر میآید‪ ،‬که نهفقط شکستِ انقالبِ بهمن بلکه بههمراهِ‬ ‫آن‪ ،‬تلقّیِ معیّنی از این شکست‪ ،‬و نهفقط شکستِ حکومتهای سوسیالیستی بلکه بههمراهِ آن‪ ،‬تلقّیِ‬ ‫معیّنی از این شکست‪ ،‬عاملهای مهم در اینباره هستند‪.‬‬ ‫پا‪/‬به‪/‬پای بیاعتبارشدنِ مبارزهیاجتماعی‪ ،‬انواعِ دریوزهگی رواج پیدا کردهاست‪ .‬زمانهی عُسرَت شده‬ ‫است؛ عُسرت‪ ،‬هم برای مبارزین‪ ،‬هم برای انبوهِ خلق‪ .‬انواعِ دریوزهگی را میشود هم در پهنهی سیاست‬ ‫(سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری)دید و هم در پهنهی اقتصاد و هم در میانِ کارگران و بیچیزان و کمچیزان و‬ ‫ستمدیدهگان‪ .‬از راهِ دریوزهگی به حقِخودرسیدن‪ ،‬امروزه بیشتر ارج دارد تا از راهِ مبارزه‪ .‬تأسّفبارترین‬ ‫انواعِ این دریوزهگیها را آنجا میتوان دید که انسانی از رویِ نداری بهگدایی میافتد‪ .‬و نفرتانگیزترین‬ ‫انواعِ این دریوزهگیها را میتوان در میانِ حاکمانِ وقت‪ ،‬و هوادارانِ سلطنتِ پهلویها دید‪ ،‬و خشم و‬ ‫تأسّف اینکه‪ ،‬گونههایی از این دریوزهگی را میتوان در میانِ برخی از آنگروه های سیاسی و اجتماعی‬ ‫هم دید که دارای پیشینهی رزمندهگی درراهِ دادگریِ انسانها هستند‪.‬‬ ‫گروهی بسیار‪/‬نا‪/‬هم‪/‬خوان از انسانهایایرانی‪ ،‬مبارزهیاجتماعیرا مانند میکنند بهچیزی مثلِ وحشی‬ ‫گری‪ .‬و بهجایآن‪ ،‬دریوزهگیرا میکنند عینِ تمدّن‪ .‬بهنظر چنینمیآید‪ ،‬که آنچهکه دیری است در‬ ‫کشورِما "مبارزهیمَدَنی" نامیده شدهاست‪ ،‬تا اندازهای نهچندانکم‪ ،‬محصولِ همین بیاعتبارشدنِ‬ ‫مبارزهی اجتماعی بودهاست؛ زیرا تعبیرهایی از همین"مبارزهیمَدَنی"ارائه شدهاند که در بخشِ نه‬ ‫چندانکم‪ ،‬متأسّفانه به"دریوزهگیِمَدَنی"بیشتر همانندیدارد‪ .‬نمیتوان پنهانداشت که افزودنِ پَس‪/‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪134‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫وندِ "مَدَنی"‪ ،‬تنها یک زرنگیِ سیاسی در برابرِ خشونتگریهای چماق‪/‬به‪/‬دستانِحکومت نیست‪ .‬در این‬ ‫اصطالحِ تازه‪ ،‬گونهای نقدِنفیکننده‪ ،‬و گونهای بیزاریو دوریجویی از مبارزهیاجتماعی هم وجود دارد‪.‬‬ ‫دفاعنکردن و بهویژه نوعی دفاعکردنِ شرمگینانهی مبارزینِ پیشین از شکل و مفهومِ مبارزهی اجتماعیِ‬ ‫شان در دیروز‪ ،‬جدا نکردنِ این مبارزاتِ بهحق از انواعِ نادرستِ مبارزهی اجتماعی در اکنون‪ ،‬و رفتارِ‬ ‫نا‪/‬مسئوالنهی اینمبارزانِ پیشین در برابرِ تخطئهکردنِ کنونیِ مبارزهی اجتماعی‪ ،‬که نهفقط ازسوی‬ ‫هوادارانِ نابرابری و بیداد بلکه از سوی برخی از هوادارانِ برابری و دادگری نیز انجام میگیرد‪ ،‬از‬ ‫جملهی سببهایی هستند که کارِ مبارزهی اجتماعیرا به اینجا کشانده است‪.‬‬ ‫بااینهمه‪ ،‬مبارزهی اجتماعی‪ ،‬هنوز هم موثّرترین ابزاری است که انسانها‪ ،‬در هر جامعهای بدون هیچ‬ ‫استثناء‪ ،‬در راهِ دادگری و آزادی و در برابرِ شلنگ اندازیهای پرستندهگانِ قدرتها‪ ،‬در اختیارِ خود‬ ‫دارند‪ .‬جایگزینساختنِ"کسبِ قدرتِ سیاسی" بهجای مبارزهی اجتماعی‪ ،‬کاری کُشنده است‪ .‬قدرتِ‬ ‫سیاسی‪ ،‬هنوز‪ -‬و گمان میکنم که هرگز‪ -‬آن شایستهگیِ را ندارد که مبارزه برای بهدستگرفتنِ آن‬ ‫بتواند بهجای مبارزهی اجتماعی نشانده شود‪ .‬قدرتِ سیاسی‪ ،‬در هر نام و مَرام‪ ،‬تنها در زیرِ فشار و اراده‬ ‫ی مبارزهی اجتماعی است که میتواند موثّر شود‪ .‬مبارزهی اجتماعی و روشنبودنِ آتشِ آن‪ ،‬یکی از‬ ‫منشاءهای زندهبودنِ روحیّهی دادخواهانه و وجودِ فضایی انسانی در جامعه و در فردِ انسانی است‪.‬‬ ‫‪-2‬تاریكیبینیهای اجتماعی‬ ‫یعنی چه تاریكیبینی؟‬

‫شاید خودِ عنوانِ "تاریکیبینی" نتواند بهخوبی نشان دهد که مرادِ از آن در ایننوشته چیست‪" .‬تاریکی‬ ‫بینی"‪ ،‬در ایننوشته‪ ،‬بههیچرو‪ ،‬آن"تاریکدیدن"هایی نیستند که بهطورِعمده ریشه در منافعِ اجتماعی‬ ‫ندارند مانندِ"تاریکدیدنهای فلسفی"‪ ،‬که پیامدِ فلسفهای معیّناند‪ ،‬یا تاریکدیدنهای اجتماعی‪ ،‬که‬ ‫پیامدِ بحرانها و شکستهای اجتماعیاند‪ ،‬و یا تاریکدیدنهای فردی‪ ،‬که پیامدِ بیماریهای فردیاند؛‬ ‫اینگونه تاریکدیدنها چهبسا که روشنگرند و حقایقی را روش میگردانند‪.‬‬ ‫"تاریکیبینیِ"هایمنظورِ ایننوشته‪ ،‬اگرچه ممکن است با همهی این انواعِ تاریکدیدنها گِرِه زدهشوند‬ ‫‪ ،‬ولی هیچ سِنخیتی با آنها ندارند‪ .‬اینها‪ ،‬آن تاریکیبینیهایی هستند که میشود آنها را در دو گروه‬ ‫گِردآورد‪:‬‬ ‫گروهِ یک‪ -‬آن تاریکیبینیهایی‪ ،‬که پیامدِ منافعِ اجتماعی‪/‬سیاسیاند؛ از پیش و بهاراده و قصد انجام‬ ‫میشوند؛ روشنگرِ حقیقت نیستند‪ ،‬بلکه افشاءگرِ رقیباند‪ .‬غوغاگریاند‪ .‬و یکی از پایههایِ اصلیِآنها‬ ‫قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری است‪.‬‬ ‫گروهِ دوم‪ -‬آن تاریکیبینیهایی هستند‪ ،‬که اگرچه بهطورِ عمده پیامدِ منافعِ اجتماعی‪/‬سیاسی نیستند‪،‬‬ ‫و درآغازِ خود‪ ،‬از پیش و بهاراده و قصد انجام نمیگیرند‪ ،‬و حتّی بهاندازهی کم یا بیش بهدنبالِ دیدنِ‬ ‫حقایقاند‪ ،‬امّا ‪-‬بهکدام دلیلی‪-‬زیرِ سیطرهی گروهِ اوّل رفته‪ ،‬از غوغاگریِ آن متأثّر شده‪ ،‬و بهرغمِ میلِ‬


‫چند نوشته‬

‫‪131‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫خود‪ ،‬وادار میشوند آن راه و روشی را در دیدنِ حقایق برگزینند که فقط "میتواند" و "ناگزیر" است‬ ‫"تاریکیبینی"کند‪.‬‬ ‫در اینبخشِ این نوشته فقط همین گروهِ دومِ این"تاریکیبینی"ها هستند که موردِ نظرند‪ .‬زیرا در آنها‬ ‫‪ ،‬بهرغمِ گروهِ اوّلِ این"تاریکیبینی"ها‪ ،‬باری به هر اندازه‪ ،‬نشانههایی از اندیشهورزی دیده میشود؛ از‬ ‫اینگذشته‪ ،‬آنها به هر حال زیرِ نامهای تاریخشناسی‪ ،‬جامعه شناسی‪ ،‬و‪ ...‬به ما ارائه میشوند‪.‬‬ ‫چنین"تاریکیبینی"هایی‪ ،‬درجامعهیما درطولِ‪45/41‬سالهیگذشته‪ ،‬کم دیده نشدهاند‪" .‬تاریکیبینی"‬ ‫هایی از ایندست‪ ،‬در تاریخِ این مَرز و بُوم‪ ،‬همچون در دیگر جاها‪ ،‬همیشه دیده شدهاند؛ کُهَنترین‬ ‫نمونهی تاکنون مستندِ آنها گویا همانا در دورانِ آمدنِ اسالم بهایران رُخ نمودهباشد‪" .‬تاریکیبینی"‬ ‫های تازه نیز‪ ،‬آخرین تاریکیبینی نخواهدبود‪ .‬زیرا که همیشه‪ ،‬منافع و دالیلِ شخصی‪ ،‬یا منافع و دالیلِ‬ ‫اجتماعی‪ ،‬یک یا گروهی از انسانها را بهسوی"دیدنِ"معیّن و از‪/‬پیش‪/‬منظور‪/‬شدهی تاریکیها در تاریخِ‬ ‫این دیار برخواهد انگیخت‪ .‬آنچه دیروز"روشنایی" نامیده میشد‪ ،‬امروز "تاریکی" معنا میدهد‪ ،‬و‪...‬‬ ‫تاریكیبینیهایِ عمدتاً نا‪/‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مَدارِ كنونی و انواعِ آنها‬

‫اینگروه از"تاریکیبینی"های تازه در جامعهی ما‪ ،‬البتّه دارای انواعِ گونهگون هستند و نمیشود همهی‬ ‫آنها را یک‪/‬کاسه کرد و با یک معیار سنجید‪.‬‬ ‫ برخی از این "تاریکیبینی"ها‪ ،‬نتیجهی ایناست‪ ،‬که برخی اندیشهورزان بر مَدارِ سیاست‪ -‬و البتّه‬‫خوشبختانه نه سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارانه‪ -‬میاندیشند‪ .‬و منافعِ کنونیِ اندیشیدنِسیاسی و سیاسی‪/‬اندیشی‬ ‫‪ ،‬انگیزهی اصلیِ آنها در پژوهشِ جامعهی ما و تاریخِ آن است‪.‬‬ ‫ برخیها از این"تاریکیبینی"ها نتیجهی ایناست‪ ،‬که برخی از این اندیشهورزان بر مَدارِ پیش‪/‬رفت‬‫می اندیشند‪ ،‬پیشرفت‪/‬مدار هستند‪ .‬و معیارِشان هم از پیشرفت‪ ،‬همین پیش‪/‬رفتهای کشورهای‬ ‫غربی است‪.‬‬ ‫ برخی از این "تاریکیبینی"ها‪ ،‬نتیجهی ایناست‪ ،‬که برخی اندیشهورزان اندیشههایِشان بر مَدارِ‬‫تجاربِ تلخی میگردد که جامعهی ما بهآنها دچار آمده است‪ .‬اینها بهراستی‪ ،‬دستِکم در آغاز‪ ،‬برای‬ ‫روشن ساختنِ دالیلِ این تجاربِ تلخ است که به"دیدنِ" جامعه و تاریخِ آن میروند‪.‬‬ ‫ برخی از این"تاریکیبینی"ها‪ ،‬نتیجهی این است‪ ،‬که برخی اندیشهورزان‪ ،‬داوریِ گذشتهی خودرا در‬‫بارهی چیزهایی مانندِ‪ :‬امپریالیسم‪ ،‬سرمایهداری‪ ،‬سوسیالیسم و‪ ،...‬و دادگریِ اجتماعی ‪ ،‬برابریِ انسانها‪،‬‬ ‫و‪ ...‬کنار گذاشتهاند‪ ،‬و یا بهآنها تردید کردهاند‪.‬‬ ‫بیشترینهی تولیدکنندهگانِ این تاریکیبینیها این گروهها هستند ‪:‬‬ ‫ گروههای سیاسی‪/‬اجتماعیِ دارای آرمانهای مَردُمی و جدّی‬‫ گروهها و افرادِ فرهنگی(هنرمندان‪ ،‬نویسندهگان‪ ،‬روزنامهنگاران و ‪...‬‬‫ دانشورزان(جامعهشناسان‪ ،‬تاریخشناسان ودیگر وَرزَندهگانِدانش‪)...‬‬‫‪ -‬و بخشهایی از خودِ مَردُم یا خلق یا ملّت‪...‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪139‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫از سوی اینگروهها همهروزه گزارشهای نوشتاری و نا‪/‬نوشتاریِ فراوانی از گذشته و اکنونِ جامعهی‬ ‫ایران و انسانِ ایرانی‪ ،‬در قالبِ هنر‪ ،‬علم‪ ،‬ادبیات و‪ ،...‬تهیّه و پخش میشوند‪.‬‬ ‫اینگزارشها بر فرضیه و حُکمی پایه دارند کهخود از پایه لرزاناست و شایستهی شک و بررسیِ جدّی‬ ‫است‪ .‬من تالش میکنم این فرضیه یا حُکم را‪ ،‬با بهره گیری از یکجملهی یکی از اینگونه کتابها‪،‬‬ ‫بهنحوی فشرده جنین بیانکنم ‪:‬‬ ‫«در جُستوجوی این سؤالها‪ ،‬ما ناگزیر از بررسیِ جامعهیمان بودیم‪ .‬و بررسیِ جامعه‪ ،‬ما را به‬ ‫گذشتهیمان رجعت داد‪ .‬به گذشتهی تاریخیِمان‪ ،‬بهاینکه تاریکیهای تاریخِ چندین و چند هزار ساله‬ ‫یمان برجستهتر از روشناییهایش میباشند‪».‬‬ ‫غالبِ اینگزارشها تأثیری غمانگیز و دلگیر و بینشاط و نکوهنده میگذارند بر هر آنکسی که بخواهد‬ ‫از راهِ اینگزارشها سیمایی از جامعه و انسانِ ایرانی برای خود ترسیم کند‪ .‬و این غمانگیزی نهبهسببِ‬ ‫این است که این گزارشها تاریکیهای جامعهرا نشان میدهند بلکه ‪:‬‬ ‫ بهسببِ آنکه تاریکیبینی میکنند؛‬‫ بهسببِ آن فرضیه و حُکمی که برآن پایه دارند‪.‬‬‫ بهسببِ فقرِ رَوِشیِشان و فقرِ دیدگاهیِشان‪ ،‬و سر و وضعِ در‪/‬هم‪/‬ریختهیشان‪ .‬این تالشهای فکری‪،‬‬‫بر پایهی رَوِشی انجام میشوند که بهپیوندِ میانِ جوامعِ انسانی هیچ باوری ندارد‪ .‬بهرغمِ آنکه گوینده‬ ‫گان و نویسندهگانِشان با شادمانی از چیزی مانندِ"دِهکدهیجهانی"حرف میزنند‪ ،‬امّا پدیدههای‬ ‫سیاسیِجامعهی ما را منجمد میکنند‪ ،‬یعنی پیوندِ اینپدیدهها را با"بیرونِجامعه"‪ ،‬یعنی با همان‬ ‫جهان که آنان آنرا کوچکشده فرض کرده و "دِهکده" مینامند فراموش میکنند‪.‬‬ ‫ بهسببِ آن که اینتالشها‪ ،‬بهنادرست‪ ،‬پهنهی سیاسترا آیینهای میانگارند که همهی کیفیت و توانِ‬‫جامعهی خودرا نمایش میدهد‪ .‬و از اینرو‪ ،‬بر این باورند که بررسیِ پدیدهها و رُخدادهایِ صحنهی‬ ‫سیاست در یک جامعه‪ ،‬همانا بررسیِ خودِ آن جامعه نیز هست‪.‬‬ ‫در نیّتِ نیکِ بسیاری از کسانی که اینگونه"تاریکیبینی"ها را‪ ،‬در قَدَم و قَلَم‪ ،‬ترویج میکنند‪ ،‬تردیدی‬ ‫نیست‪ .‬بحث بر سرِ آن فرضیه و یا حُکمی است که این"تاریکیبینی"ها را محمِل میشوند‪ .‬و نیز بحث‬ ‫برسرِ خودِ آن چیزهایی است که از سوی این افراد "تاریکی" نامیده میشوند‪ .‬آیا برخی از این"چیز"ها‬ ‫واقعاً تاریکیاند یا این که تاریک"دیده" میشوند؟‬ ‫کارِ اینگونه"ریشهیابیِ مسایل‪ ،‬در خودِ جامعهی ایران" بهچنان مضحکهای دچار شدهاست که امروزه‪،‬‬ ‫هرکسی در لباسِ تاریخشناس و جامعهشناس‪ ،...‬میآید و از همانآغاز‪ ،‬مُشتی بر سرِ جامعهی ما‬ ‫میکوبد تا مگر از"قافله" باز نماند‪.‬‬ ‫این"تاریکیبینی"ها‪ ،‬در فضایی"تولید"شده و میشوند که بحرانزده است و آلوده بهپیامدهای شکست‬ ‫ها و بحرانهای سیاسی و دشواریهای اجتماعی‪/‬اقتصادیِ کنونیِ جامعهی ما است؛ فضایی که افزون بر‬ ‫این‪ ،‬در آن‪ ،‬جریانهایِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارِ حاکم و یا غیرِ‪/‬حاکم بهعمد به تاریکیبینیهای مغرضانه‬ ‫دامن میزنند‪ ،‬و ازینرو‪ ،‬بسیاری از این تاریکیبینیها از اینفضا متأثّرند‪ .‬اینگونه تاریکیبینیها‪ ،‬نهتنها‬


‫چند نوشته‬

‫‪131‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫سبب شدهاند که بررسیِ جدّیتر و نقّادانه به جامعهی ایران‪ ،‬زیرِ سایه بماند‪ ،‬بلکه نیز سببشدهاند که‬ ‫هر انتقادِ جدّی به هر تاریکی‪ ،‬بهسودِ این" تاریکیبینیِ قدرت‪/‬سیاست ‪/‬مدارانه" تعبیر شده و به تقویتِ‬ ‫آن بیانجامد‪.‬‬ ‫تردیدینیست که همهیآن"تاریکیبینی"هایِآنگروه از اندیشهورزانیکه اندیشهیشان بر مَدارِ سیاست‬ ‫‪/‬قدرت میگردد‪ ،‬بهمحضِ آنکه قدرتِسیاسی به دستِ خودِشان و یا هوادارانِ این تاریکیبینان بیفتد‪،‬‬ ‫ناگهان محو میشوند‪ ،‬و جامعهی ایران‪ ،‬از نگاهِ اینان ناگهان و یکسره نور و روشنایی میشود! امّاآنجا‬ ‫که به"تاریکیبینانِ"جدّی و خوش‪/‬نیّتِ نا‪/‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدار مربوط میشود‪ ،‬امید است که در زیرِ‬ ‫روشناییِ این سَحَرِ نوینِ پیشِرو‪ ،‬انسانِ ایرانی و جامعهی ایرانی از سوی آنان کشفِ تازه شوند‪ ،‬بارِ دیگر‬ ‫کشف شوند‪ ،‬نهفقط کشفی تاریکیبینانه بلکه هم‪/‬چنین روشنیبینانه‪ ،‬و پیشاز همه‪ ،‬روشن‪/‬بینانه‪ .‬من‬ ‫در اینجا بهنقدِ یکی از همین نمونههای نا‪/‬سیاست‪/‬مدارِ این نوع تاریکیبینیها میپردازم‪.‬‬ ‫نگاهی به کتابِ «مشروطهی ایرانی»‬ ‫نوشتهی ماشاأله آجودانی‬

‫مجموعهی آن اندیشهها و روشهایی که پایههای بررسیِ تاریخِ ایران را از سوی نویسندهی این کتاب‬ ‫میسازند‪ ،‬چناناند که نویسنده را‪ ،‬بهرغمِ نیّتِ او‪ ،‬به"نادیدهگرفتنِ"چیزهای معیّن‪ ،‬و به "دیدهگرفتنِ"‬ ‫چیزهای معیّنِ دیگر ناگزیر می کند‪.‬‬ ‫آجودانی در صفحهی‪ 41‬مینویسد ‪:‬‬ ‫« شاید این شیوهی روشنگری و عواقبِ ناشی از آن‪ ،‬تاوانی باشد که نسلِ من و الاقل بخشی از نسلِ من‪ ،‬باید بابتِ‬ ‫سهلانگاریها و ساده نگریهای خود بپردازد و بارِ مالمتِ آنرا بهدوش بکشد‪ ».‬تأکید از من‪.‬‬

‫مرادِ آجودانی‪ ،‬از«سهلانگاریها و سادهنگریها»‪ ،‬سهلانگاریها و ساده نگریهای او و بخشی از نسلِ‬ ‫او در «گذشته» است‪ ،‬ولی من ترسِ آن دارم که آنچه که "شیوه"ی کارِ او را در این کتاب سبب شده‬ ‫است‪ ،‬سهلانگاریها و سادهنگریهای او و امثالِ او در همین"اکنون" باشد!‬ ‫ازاینگذشته‪ ،‬بحث فقط برسرِ شیوهی نادرست نیست؛ شیوهها در بخشی از خود‪ ،‬اندیشهاند‪ .‬اندیشهها‬ ‫ی نهفته در شیوه ی کارِ این کتاب‪ ،‬نیز‪ ،‬در خطاهای جدّی این کتاب سهم دارند‪ .‬کدام اندیشهها؟‬ ‫میگویم اندیشههای ضّدِ اندیشههای پیشین‪ .‬و از جمله‪ ،‬اندیشهی غربگرا‪.‬‬ ‫آجودانی در صفحهی‪ 955‬مینویسد ‪:‬‬ ‫«مهم ایننیست که موّرخی در کارِ خود اشتباه کند‪...‬در هر کجای دنیا ممکن است‪ ...‬امّا در هیچكجای دنیا جز کشورهایی‬ ‫همچون ایران عزیزِ ما [عزیز!] بهآسانی ممکن نیست که برداشتهای اشتباه‪ ،‬جزوِ باورهای روشنفکرانِ جامعه گردد‪ .‬در‬ ‫کشورهای متمدّن [مگر منظور غیر از غرب است!] بهبرکتِ تحقیقات‪ ،‬گفتگو و آموزش‪ ،‬تصحیح میشود‪ ،‬و در نتیجه‪ ،‬آثارِ‬ ‫مخرّبِ آن برداشتها خنثی میگردد‪ »...‬تأکیدها و [‪ ]...‬از من‪.‬‬

‫چه میشود گفت در بارهی اینهمه احکام که در این جمله گفته شده است! من خود امروز ‪ 45‬سال‬ ‫است که در کشورِ آلمانِ (متمدّن) هستم‪ .‬شما بگویید کدام برداشتهای اشتباه از تاریخ این سرزمین‪،‬‬ ‫پیشتر بوده که امروزه اصالح شده است؟! زیاد هم دور نرویم‪ :‬از همین تاریخِ فاشیسم‪ ،‬حتّی در بارهی‬


‫چند نوشته‬

‫‪135‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫مسئلهی روشنی مانند فاشیسم‪ ،‬همهی صفبندیهای گذشته هنوز زندهاند‪ .‬هنوز هم موافقانِ فاشیسم‪،‬‬ ‫«بهبرکتِ تحقیقاتِ تازه»‪ ،‬برای درستیِ برداشتهای خود دالیلِ تازه گیر میآورند‪ .‬و «بهبرکتِ گفتگو و‬ ‫آموزش»‪« ،‬آثارِمخرّبِ آن برداشتها» را در جامعه میگسترند‪.‬‬ ‫امّا سببِ دیگر‪ ،‬افزون بر شیوه‪ ،‬گرایشهایتازهی اجتماعی‪/‬سیاسیِ آجودانی و اندیشهگرانِ همانند‬ ‫است‪ .‬گرایشهایی که پیامدِ جابهجاییِ"موضع و ایستن‪/‬گاهِ" او و امثال اوست‪ .‬موضع و ایستن‪/‬گاهی‬ ‫که از آنجا بهجهان و هر چه که در اوست نگاه میشود‪" .‬گرایش"هایی که"دانشِ" آنها را نسبت به‬ ‫تاریخ ایران‪ ،‬بهسوی تعبیرهای تازهای از اینتاریخ کشانده است‪ .‬گوشههایی از اینگرایشهای تازهرا‬ ‫تالشکردهام در بخشِ(کمبودهای اجتماعیِ اندیشه و تحوّلِ کنونیِ جامعهی ما) در ایننوشته بیان کنم‪.‬‬ ‫آنچه آجودانی «روشنگری» مینامد عینِ "افشاگری"است‪ .‬خودِآجودانی هم صادقانه میگوید که این‬ ‫روشنگریِ او در اینکتاب عیب دارد‪ .‬امّا آیا حتّی خودِ آن«روشنگریِ»معروفِ«غربِ دو‪/‬سهسدهی‬ ‫پیش» هم‪ ،‬که ازآن بهمثابهِ مجموعهی کردارهایِ معیّنِ گروهی از روشنفکرانِ معیّنِ اروپا نام میبرند و‬ ‫دورهای را هم بهنامِآن نامیدهاند‪ ،‬یعنی همان«روشنگری»یی که کسانی مانندِ آجودانی گویی حتّی‬ ‫اجازهی نقدِ آنرا هم بهخود نمیدهند‪ ،‬در بخشِ نهچندان کمِ خود‪ ،‬همان افشاگری نبودهاست؟‬ ‫سمت‪/‬گیریهای کامالً روشنِ کتاب در« تورّق» در تاریخِ ایران‪ ،‬از زمانه و تب و تابِ زمانه رنگ پذیرفته‬ ‫است‪ .‬نه البتّه از سرِ فرصتطلبی بلکه حتماً از سرِ مَردُم دوستی‪.‬‬ ‫کتاب‪ ،‬در بارهی تعبیرپذیریِ تاریخ‪ ،‬سکوت میکند‪ .‬و بیهیچ تردیدی‪ ،‬تعبیرِخود را از تاریخِ ایران‪،‬‬ ‫خودِ تاریخ میپندارد‪ .‬حقیقت آناست‪ ،‬که اگرچه همهی تاریخهای همهی کشورها‪ ،‬ولی تاریخِ کشور‬ ‫هایی مانندِ ایران بهویژه دارای زمینهی گستردهترین تعبیرپذیریها هستند‪ .‬تاکنون در ایندیار‪ ،‬نزدیک‬ ‫به همهی احزابِ سیاسی‪ ،‬حکومتها‪ ،‬نهادهای هنری و فکری‪ ،‬کوشیدهاند برای درستیِ ادّعاهای خود‪،‬‬ ‫از تاریخِ این مرز و بوم شاهد بیاورند؛ و شگفت این که این تاریخ‪ ،‬به هیچکدامِشان پاسخ منفی نداده‬ ‫است! حتّی هوادارانِ «هم‪/‬جنس‪/‬گراییِ بهاصطالح مُدِرن»هم امروزه‪ ،‬آنهم در آثارِ نهتنها برجستهترین‬ ‫بلکه"محترمترین!"عارفانِ این سرزمین‪ ،‬شاهدی برای برحقبودنِ هم‪/‬جنس‪/‬گراییِ"نوینِ"شان یافتهاند‬ ‫‪ ،‬و کسی نمیداند که باز دیگر چهکسانی چه شواهدی برای برحقبودنِ چهچیزهایِ عجیبِ دیگر‪ ،‬در‬ ‫تاریخِ این سرزمین خواهندیافت‪ .‬تاکنون که این تاریخِ ما هیچکسرا‪ ،‬باری حتّی هوادارانِ جمهوریِ‬ ‫اسالمی را‪ ،‬بیشاهد نگذاشته است!‬ ‫درست در برابرِ هم‪/‬چه تاریخهاییاست که‪ -‬اگر جویای حقیقتیم‪ -‬باید نهتنها شرطِ انصاف را نگه داشت‬ ‫بلکه باید احتیاطرا نیز از دست ننهاد؛ و بر این سفرهی بیدریغِ گستردهی بیصاحبِ این تاریخ‪ ،‬خودرا‬ ‫نباخت‪ ،‬و فریب نخورد!‬ ‫آجودانی‪ ،‬در اینکتاب‪ ،‬برخی از‪ -‬بهگفتهی او‪« -‬روشفکرانِ»ایرانی را‪ ،‬بهلحاظِ این که این افراد تعبیرها‬ ‫و داوریهای دیگری از تاریخِ مشروطه داشتهاند‪ ،‬متّهم میکند که در تاریخِ ایران «توّرق» نکردهاند‪ .‬این‬ ‫استدالل‪ ،‬البتّه یکی از قدیمیترین و سادهترین استداللهایی است که رواج دارد در میانِ انسانهایی‪،‬‬ ‫که برداشتهای مختلفی از روی‪/‬دادهای تاریخی دارند‪ .‬امّا زمینهی این اختالفها‪« ،‬تورّقِ»کم یا زیادِ‬


‫چند نوشته‬

‫‪131‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫تاریخ نیست‪ ،‬بلکه نوعی ویژه از« تورّقِ»تاریخ است‪ .‬تورّقی ویژه‪ .‬تورّقی با انگیزهها و معیارها و نیّتها‬ ‫و تأمّلهای معیّن‪ .‬در یک کالم ‪ :‬تورّقِ کم یا زیاد نه‪ ،‬بلکه تأمّلِ کم یا زیاد‪.‬‬ ‫شاید همیناعتقاد بهاین که‪« ،‬کج‪/‬فهمی»های روشنفکرانِ ایرانی از تاریخِ مشروطه‪ ،‬معلولِ تورّقنکردنِ‬ ‫كافیِ آنها در تاریخ است‪ ،‬سبب شده است که آجودانی بخشِ بزرگی از کتابِ خودرا به نقلِ گفتارهای‬ ‫طوالنی و آوردنِ نمونههای«از اندازه بیرون» داده است تا نشان دهد که بهقدرِکافی تورّق کردهاست‪.‬‬ ‫کاش نویسنده‪ ،‬بههماناندازه که کوشید نشان دهد«تورّق» کرده‪ ،‬نشان میداد که"تأمّل"هم کردهاست‪.‬‬ ‫نویسنده در بارهی خطرهایی که بهسبب پیوندِ میانِ«گرایش و دانشِ» انسان‪ ،‬بهویژه بر سرِ راهِ «بررسی‬ ‫کنندهگانِ تاریخ» و بهویژه«درسآموزی از راهِ روشنگریهایِتاریخی»کمین کردهاست‪ ،‬بهطرزِ آشکاری‬ ‫بیاحتیاط است‪.‬‬ ‫از خودِ کنکاشهای این انسانهای متفکّر‪ ،‬گِلِهای نیست‪ ،‬زحمت میکشند و جستوجو می کنند؛ گِلِه‬ ‫آنجاست که این انسانها‪ ،‬و نویسندهی این کتاب‪ ،‬بهطرزی شگفت و باورنکردنی و بهسادهگیِ عجیبی‪،‬‬ ‫پدیدههای سیاسیِ جامعهی ما را منجمد میکنند‪ .‬نمونهی چنین"منجمد ساختنی" بررسیِ پدیدهی‬ ‫والیتِ فقیه و برآمدِ آن بهسطحِ حکومتِ سیاسی در روزگارِ کنونی در جامعهی ما است‪ .‬این انسانهای‬ ‫متفکّر‪ ،‬در اینبررسیها چندچیز را از نظر میاندازند ‪:‬‬ ‫‪ -4‬آن دستهای پنهان و آشکارِ بیرونی و درونی را‪ ،‬که کوشیدند مثالً همین والیتِ فقیهرا‪ ،‬بر جامعهی‬ ‫ایران بار کنند نمیبینند‪ .‬آیا قدرتهای جهانی در سالهای‪ 53‬نمیخواستهاند که یک حکومتِ اسالمی‬ ‫بر سرِ ایران باشد؟ مگر پیش از آن در پاکستان‪ ،‬با کمکِ همین قدرتهای جهانی نبود که نخستین‬ ‫جمهوریِ اسالمی برپا شد؟ از کجا آمریکا طرحیرا که برای نیرومندساختنِ جنبشهای اسالمی‪/‬‬ ‫واپسگرا در افغانستان در همان سالها داشته‪ ،‬در بارهی ایران هم در سر نمیپرورانده است؟ اگر چنین‬ ‫بوده‪ ،‬پس چرا در این بارهها این کتاب خاموش است؟‬ ‫فرارویاندهشدنِ نظریهی«والیتِفقیه»بهسطحِحکومت در ایران‪ ،‬نمیتوانسته فقطبهدستِ بازار و روحانیت‬ ‫‪ ،‬و از راهِ تکیهی این نیروها بر زمینههای پذیرشِ این نظریه در"جامعهی ایران" بههمراهِ بهرهبرداریِ‬ ‫این نیروها از"تمکین"های"روشن‪/‬فکران"انجام گیرد‪ .‬بازار و روحانیت‪ ،‬چنینتوانی را نداشتهاند‪ .‬تحققِ‬ ‫این"فرارویاندهشدن"‪ ،‬عمدتاً ثمرهی دو کوشش بودهاست‪-4:‬کوشش برای احیای نظریهی والیتِ فقیه و‬ ‫انداختنِ پذیرشِ قدرتِ سیاسی‪ ،‬که تا ‪ 4953‬بهگردنِ پهلویها انداخته شدهبود‪ ،‬به گردنِ آن‪ ،‬و ‪-1‬‬ ‫کوشش برای احیای این نظریه و انداختنِ پذیرشِ آن‪ ،‬بهمثابهِ شکلِ حکومتی‪ ،‬به گردنِ جامعه‪ .‬در‬ ‫نخستین کوشش‪ ،‬خواست و کمکهای آمریکا و اقمارِ آن‪ -‬بههمراهِ هم‪/‬آوازی های اتّحادِ شوروی‪ -‬وزنِ‬ ‫بسیار سنگینی داشت‪ ،‬و در دومین کوشش‪ ،‬خودِ روحانیت و بازار نقش بازی کردند‪.‬‬ ‫این اتّهام‪ ،‬که خودِ جامعهی‪ -‬بهگفتهی روشنفکرانی مانندِ آقای آجودانی‪« -‬استبدادزده» و «مذهبیِ»‬ ‫ایران و روشنفکرانِ آن‪ ،‬مسئول و یاریدهندهی رویِ کارآمدنِ والیتِ فقیه بودهاند‪ ،‬اتّهامی نادرست‬ ‫است‪ .‬هیچیک ازآن دو کوشش‪ ،‬بدونِ سرکوبِ خونینِ مخالفتهای انبوهِ مَردُمِ جامعه و روشنفکرانِ آن‬ ‫در سالهای اولِ انقالب نمیتوانستهاند پیش بروند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪133‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫‪ -1‬در همانحال‪ ،‬این نویسندهگان‪ ،‬مخالفتهای جدّیِ بخشِ بزرگی از انسانِ ایرانی را از همان سال‬ ‫های‪ 53‬بر ضدِّ والیتِ فقیه و حکومتِ اسالمی نادیده میگیرند‪ ،‬و یا کم اهمیت میانگارند‪ .‬چشمِ آنها‬ ‫به طرزِ عجیبی از دیدنِ آن مخالفتها‪ ،‬و اندیشهی آنها بهطرزِ عجیبی از توضیحِ آنهمه مخالفتها که‬ ‫بهبهای جانِ هزاران انسان تمام شد‪ ،‬ناتوان است‪.‬‬ ‫‪ -9‬و دیگر اینکه‪ ،‬اینان به حقیقیبودنِ این باور‪ ،‬بیباورند‪ ،‬که سیاست‪/‬قدرت‪/‬مَداری و "مصالحِ" آن‪ ،‬و‬ ‫نیز توازنِ نیروها در پهنهی سیاست‪ ،‬گاهی چیزهایی را بهگردنِ کّلِ جامعه میاندازد که مسئولیتِ آنها‬ ‫را بههیچ دلیلی نمیتوان به گردنِ عقبماندهگی و مذهبزدهگی و استبدادزدهگیِ همه‪ ،‬و یا دستِکم‪،‬‬ ‫بیشترینهی جامعه انداخت‪ .‬گناهِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری وگناهِ حوزهیسیاست را چرا باید بهحسابِ همه‬ ‫ی جامعه گذاشت؟ یکچنین بهحسابِ ‪/‬جامعه‪/‬انداختنِ گناهِ سیاست‪/‬مداران‪ ،‬وقتی که از سوی خودِ‬ ‫سیاست ‪/‬قدرت‪/‬مدارانِ بُزدِل انجام میگیرد‪ ،‬تعجّبِ چندانی بر نمیانگیزد؛ امّا زمانی که اینکار از سوی‬ ‫کسانی انجام میگیرد که مدّعیِ بررسیِ عالمانهاند‪ ،‬جای تعجّب دارد‪.‬‬ ‫سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداری‪ ،‬بههیچرو‪ ،‬دارایِ آن استعداد نیست که بتواند همهی توان و شخصیتِ یک جامعه‬ ‫را بازتاب دهد‪ .‬برعکس‪ ،‬این پهنه‪ ،‬تنها پهنهای از پهنههای اجتماعی است که این استعداد را دارد که‬ ‫شخصیتِ واقعیِ یک جامعه را به سختی مسخ‪/‬کرده و یا نارسا نمایان سازد‪ .‬نه همیشه‪ ،‬هر ملّتی‪ ،‬سزاوارِ‬ ‫آن حکومتی است که بر سرِ اوست‪ .‬فراموش نباید کرد که‪ ،‬نه همیشه‪ ،‬ملّتها‪ ،‬عاملِ یگانهی رویِ کار‪/‬‬ ‫آمدنِ حکومتیاند که بر سَرِ آنهاست‪ .‬حتّی هر حکومتی نیز‪ ،‬که با عاملیتِ خودِ ملّت‪ ،‬برسرِ او حاکم‬ ‫میشود‪ ،‬نه همیشه‪ ،‬حکومتی خوب است‪.‬‬ ‫بسیاری ازآنچهرا که اینکتاب در بارهی برخی از نویسندهگانوشاعران میگوید‪ ،‬پیش از آن که درست‬ ‫یا نادرست باشند‪ ،‬شبیه بهافشاگریهای سیاسی اند‪ .‬کتاب این افراد را مسخ میکند‪ ،‬همهی حقایق را‬ ‫دربارهی آنها نمیگوید‪ ،‬و این کم‪/‬بود را زیرِ آوارِ مآخذها و نمونههای بیسبب‪/‬طوالنی پنهان میکند‪.‬‬ ‫درست میگویند که در نقلکردنِ گفتارهای افراد‪ ،‬باید بهچندنکته توجّه داشت‪:‬‬ ‫ نه هر گفتاری از کسی را میتوان"دلیل"دانست؛ گفتارها باید بتواناند نمایندهی ویژهگیهای ثابت و‬‫اصلیِ فردی و اجتماعیِ انسانها باشند؛ گفتارها باید بررسی شوند‪ ،‬یعنی تا آنجا که ممکناست عوامل‬ ‫و انگیزههایِ آنها شناخته شوند‪.‬‬ ‫ از اینها گذشته‪ ،‬به دامنه ی تأثیرهای اجتماعیِ گفتارهای افراد هم باید توجه داشت‪ .‬بسا گفتارها‬‫که اکنون گفته یا نوشته‪ ،‬و‪11‬سالِ بعد تازه خوانده یا شنیده میشوند‪ ،‬و نمیتواناند در رُوی‪/‬دادهای‬ ‫زمانِ گفتهشدنِ خود نقشی و یا اصالً نقشی داشتهباشند‪.‬‬ ‫ و باید بهاین نکته توجّه داشت‪ ،‬که گفتارِ یک سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدار‪ -‬خواه هنرمند یا دانشمند یا ‪ -...‬و‬‫یک نا‪/‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدار‪ ،‬و نیز گفتارِ یک فرصتطلب و یا یک ثابت‪/‬قدم‪ ،‬و‪ ...‬هر یک ارزش و جای‪/‬‬ ‫گاهِ معیّنی در زندهگی و در رفتارِ این افراد دارند‪.‬‬ ‫نویسنده در بررسیِ اندیشهها و رفتارهایسیاسیِ افراد و گروههایی که در روی‪/‬دادهایاجتماعی‪/‬سیاسیِ‬ ‫ایران شرکت کردهاند و بهآن سمتوُسو دادهاند‪ ،‬نقشِ جایگاهِ اجتماعی‪/‬طبقاتیِ این افراد و گروهها را‬


‫چند نوشته‬

‫‪131‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫بهکلّی نادیده میگیرد‪ ،‬به خصوصیاتِ فردیِ این انسانها و یا به خصوصیاتِ خودِ این گروهها (نهادها)‬ ‫کاری ندارد‪ ،‬و همهی ریشهها را در «ایرانیبودنِ» آنان میبینند‪.‬‬ ‫معنای ایران چیست و عاملیتِ کدام یک از رفتارهای انسانها و نهادهایی که در این"ایران" هستند را‪،‬‬ ‫باید بهگردنِ"ایران" انداخت‪ ،‬و کدام را بهگردنِ آن"چیزها"یی‪ ،‬که ویژهی ایران نیستند‪ ،‬و در هرکجای‬ ‫جهان هستند و عمل میکنند و اگرچه رنگِ ایرانی میگیرند ولی از ایرانیبودنِ آن افراد و نهادها فرمان‬ ‫نمیبرند و خود نقشِ بارزی در رفتارهای مهمِ انسان دارند‪ .‬مانندِ غرایزِ فردی و اجتماعی‪ ،‬جای‪/‬گاهِ‬ ‫طبقاتی‪/‬اجتماعی‪ ،‬دوری یا نزدیکی به قدرت و کانونهای آن‪ ،‬و ‪...‬‬ ‫خودِ نامِ کتاب‪« ،‬مشروطهیایرانی»‪ ،‬چند اندیشه را در خود نهفته دارد‪ ،‬اگرچه متنِ کتاب‪ ،‬چندان بهاین‬ ‫اندیشهها نمیپردازد‪ .‬درحالیکه دربارهی هر یک ازاین اندیشهها جای بحث است‪.‬‬ ‫ا‪ -‬نویسنده با انتخابِایننام‪ ،‬هرکوششبرایتقلیدنکردن از غربو تأکید بر ایرانیبودنرابهخنده میگیرد‪.‬‬ ‫‪ -1‬نویسنده با انتخابِ این نام‪ ،‬بهروالِ سنّت‪ ،‬انقالبِ سالهای‪4111‬را «انقالب مشروطه» مینامد‪ .‬آیا‬ ‫این انقالب‪ ،‬واقعاً فقط انقالبی بود برای مشروطهکردنِ سلطنت؟ چه کسانی چرا این را گفتهاند؟‬ ‫‪ -9‬نویسنده‪ ،‬آنچه را که بر سرِ انقالبِ موسِوُم به مشروطه آمد‪ ،‬به"ایران"نسبت میدهد‪ .‬آیا "ایران"‪،‬‬ ‫همهی ایران‪ ،‬همینرا میخواست‪ ،‬که از آب درآمد؟ آیا ایرانیساختنِ اینانقالب‪ ،‬نمیتوانست اَشکال‬ ‫دیگری بهخود بگیرد که بهتر باشد؟ اگر چنینامکانی بود‪ ،‬پس چرا آنرا «مشروطهی ایرانی»باید نامید؟‬ ‫و نه مثالً «مشروطهی برخی از ایرانیان»؟‬ ‫چرا نویسنده بهجایِ نامِ «مشروطهیایرانی»‪ ،‬نامِ کتابرا «مشروطهی نا‪/‬ایرانی» ننهاد‪ ،‬و یا دستِباال‪،‬‬ ‫«مشروطهی کم‪/‬ایرانی»‪« ،‬مشروطه نهچندان ایرانی» و یا «مشروطهی بد‪/‬ایرانی»؟‬ ‫()()()‬ ‫آیا این سَحَر‪ ،‬که در این نوشته از آن سخن میرود‪ ،‬آناندازه روشنایی و آناندازه دوام دارد که به این‬ ‫نویسنده و نویسندهگانِ حسّاسِدیگر را برایِ کشفِ تازه و نو و دوباره و رساترِ انسانِ ایرانی و جامعهی‬ ‫ایرانی کمک برساند؟‬ ‫‪ -3‬بی سامانی در سازمان‪/‬نا‪ /‬یابیِ كنونی‬

‫یکی از نکتههای مثبت در زندهگیِ اجتماعیِ انسانِ کنونیِ ایران‪ ،‬گریزِ او از سازمانیابی بهطورِکلّی‪ ،‬و‬ ‫گریزِ او از سازمانیابیِ سیاسی بهطورِ ویژه است‪ .‬به باورِ سیاست‪/‬قدرت‪/‬مَداران ولی‪ ،‬این نکتهی مثبت‪،‬‬ ‫عیبِ انسانِ تحوّلِ کنونی قلمداد میشود‪ .‬برعکسِ دیدگاهِ این سیاست‪/‬قدرت‪/‬مداران‪ ،‬عیب این انسان‪،‬‬ ‫ایناست که این گریز را بهاندازهی رسا هنوز تحلیل نکردهاست‪ .‬این گریز را خوب نشناختهاست‪ .‬مزایای‬ ‫آنرا درك نکردهاست‪ .‬و از اینرو‪ ،‬هنوز‪ ،‬کمیابیش‪ ،‬بهاینگریز مشکوك است‪ .‬تصوّر میکند که اینگریز‪،‬‬ ‫چون به‪/‬هم‪/‬راهِ و کمابیش در اثرِ شکستهای دو دههی گذشته بر او پدیدار شده است‪ ،‬و از دیدِ او‪ ،‬پِی‪/‬‬ ‫آمدِ مستقیمِ شکست است‪ ،‬پس یک‪/‬سره از گیاهی هرزه است‪ .‬و هنوز بهجای آنکه از آن شاد باشد‬ ‫نا‪/‬شاد است‪ .‬بهجای اینکه اکنون با این"گریز"‪ ،‬سَبُکتر و بشّاشتر در زندهگیِ اجتماعی شرکت داشته‬


‫چند نوشته‬

‫‪133‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫باشد‪ ،‬غم‪/‬گینانه شرکت دارد و یا خودرا بر‪/‬کنار‪/‬افتاده میانگارد‪ .‬این انسان‪ ،‬که بسیاری از ماها در شمارِ‬ ‫آن هستیم‪ ،‬هنوز از شکستهای جامعهی خود کم آموختهاست‪ .‬و از اینبدتر‪ ،‬هنوز بههمین آموخته‬ ‫های کمِ خود هم اعتماد ندارد‪ .‬و از اینروست شاید‪ ،‬که او هنوز به"این گریزندهگیِ خود" و بهاین‬ ‫"گریزانبودن خود از سامانیابی" سامان نداده است‪ .‬و آنرا هم‪/‬چنان همانگونه آشفته رها کرده است‪.‬‬ ‫او هنوز آگاه به مزایای"سازماننایافتهگیِ سامانیافته"نیست‪ ،‬و بلکه برعکس‪ ،‬هنوز از خودِ"آشفتهگی"‬ ‫هم دركِ آشفتهای دارد؛ و از اینرو‪ ،‬نمیتواند آشفتهگیِ کنونیِ خودرا به یک"سازمان نایافتهگیِ سامان‬ ‫‪/‬یافته" بَدَل کند‪ .‬عیبِ او این است که او این سازماننایافتهگی را سامان نمیدهد‪ .‬و از اینرو‪ ،‬این خطر‬ ‫هست که بخشِ بزرگی از انسانِ کنونیِ ایرانی‪ ،‬تن و روان و فکرِ خود را بارِ دیگر به زندانِ احزاب و‬ ‫سازمانهای سیاسی بِسپُرند‪ ،‬و در چنبرهی سازمانیافتهگیِ نوعیِ این احزاب‪ ،‬گرفتار آیند‪.‬‬ ‫آنچه کم است انسانِ سر‪/‬نا‪/‬سپرده به"سازمان" است‪ .‬آنچه کم است انسانِ شوریده و شورنده است‪.‬‬ ‫آنچه کماست ارادهی ضدِّ دیوانساالریاست‪ ،‬روحیّهی ضدِّ اِداریاست‪ ،‬انسانِضدِّ بهاصطالح"سلسله‪/‬‬ ‫مراتب"است‪ .‬آنچه کماست نه سازهمانیشدنِ انسانِایرانی‪ ،‬بلکه هم‪/‬بستهشدنِآزادانهی انسانهایآزاد‪،‬‬ ‫آزاده و مَردُمیِ است‪ ،‬هم‪/‬کاریِآنها با هماست‪ ،‬هم‪/‬راهی و هم‪/‬دردیِ اینانسان ها باهم و با جامعهاست‪.‬‬ ‫آنچه کم‪/‬بود است ایناست‪ ،‬که شمارِ کسانی که در پیرامونِ مزیّتهای یک سامانیابیِ ضدِّ قدرت‪ ،‬و‬ ‫راههای انجامِ این کار در کردار‪ ،‬و اهمیّتِ آن برای یک جامعهی مَردُمی‪ ،‬بیاندیشند و بکوشند‪ ،‬هنوز کم‬ ‫است نسبت بهشمارِ کسانی که ‪-‬بهدلیلی که خودهم نمیدانند‪-‬از پراکنده گیِ سیاسی‪/‬حزبی میترسند‪،‬‬ ‫به فرد اعتماد ندارند‪ ،‬گرفتار در بندِ اندیشههاییاند که شهامتِ تردید نسبت بهآن اندیشهها را در خود‬ ‫ندارند‪ ،‬و از اینروست که بهخود پُشت میکنند و از سرِ بیچارهگی به خَلق رو میکنند‪ .‬خَلق و مَردُم را‬ ‫از"پراکندهگی" و ساماندهیِ این پراکندهگی میترسانند‪ .‬همهی آنچه که اینان در بارهی مزایای‬ ‫"نا‪/‬پراکندهگی"میگویند چیزی نیست جز تکرارِ آوازهای آن پرندهگانِخوش‪/‬خوانی که بهقفسِ طالییِ‬ ‫شان خو گرفتهاند‪ ،‬و از پرواز در هوای آزاد میهراسند‪ .‬تجاربی که اینها در زمینهی مزایای سازمان‪/‬‬ ‫یافتهشدن از آن سخن میگویند تجاربِ گروهِ معیّنی از انسانها است که بهرغمِ رَوِشهای متفاوت و‬ ‫نام و پوششهای گونهگون‪ ،‬دارای روحیّهی قدرت‪/‬مدار هستند؛ چاکرِ قدرتاند‪ .‬پِیآمدِ اینگونه تجربه‬ ‫ها‪-‬چه در غرب و چه در شرق‪" -‬گردآوردنِ" انبوههی از انسانها در زندانهای حزبها و نهادها‪ ،‬و به‬ ‫"بهصفکردنِ" انسانها بهمثابهِ سربازانِ ارتش بودهاست‪.‬‬ ‫برای انسانِ کنونیِ هوادارِ جامعهی دادگر‪ ،‬بحرانی که اکنون سالهای سالاست پهنهی سازمان‪/‬دهی‬ ‫های سنّتیِ تاکنونی را آشفته کردهاست‪ ،‬زمینههای مثبتیاند‪ ،‬تا او بتواند پیش از هرچیز خویشتنِ خود‬ ‫را از چنبرهی یکسلسلهزندانهایی‪ ،‬که آنها را عمدتاً قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداران برپاکردهاند‪ ،‬رهایی بخشد‪.‬‬ ‫آیا شمارِ آن کسانی که در راه انجامِ این رهایی دست در کارند پاسخ‪/‬گو است؟‬


‫چند نوشته‬

‫‪911‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫‪ -4‬دادگریِ اجتماعی و اجتماعیكردنِ ادارهی جامعه‬

‫عدالتِاجتماعی‪ ،‬یعنی عدالت برای همهگان‪ ،‬آیا وزنی درخور‪ ،‬در اندیشه وُ کردارِ تحوّلِ کنونیِ جامعهی‬ ‫ما دارد؟ پاسخِ خودِ ایننوشته‪ ،‬در بخشِ"دگرگونیهایطبقاتی در معنایانسان"‪ ،‬ایناست‪ ،‬که اندیشهی‬ ‫تحوّلِ کنونیِ جامعهی ما‪ ،‬کمترین گرایشِ طبقاتیرا بهسودِ کارگران و زحمتکشان دارد‪ .‬از دهانِ این‬ ‫اندیشه‪ ،‬امروز این جمله و یا همانندِ آن کم شنیده و یا دیده نمیشود‪« :‬کوشش برای از‪/‬میان‪/‬برداشتنِ‬ ‫نابرابریِ میانِ انسانها جلویِ رشد و توسعهی کشور را میگیرد‪ ،‬بلکه کوششی بیحاصلاست و جز‬ ‫بهجنایت نمیانجامد!»‬ ‫درستاست‪ .‬عدالتِ اجتماعی را‪ ،‬هم مافیای ایتالیا مدّعی است‪ ،‬هم نازیسمِ آلمان‪ ،‬هم حکومتِ اسالمی‪،‬‬ ‫هم کمونیزمِ روسیهی شوروی و چین‪ ،...‬و هم‪...‬؛ درستاست‪ .‬عدالتِ اجتماعیرا‪ ،‬گاه به"ترّحمِ‬ ‫اجتماعی" بَدَلکردند‪ ،‬گاه بهسطحِ"گدا‪/‬نوازی"پایین آوردند‪ ،‬و گاه به"ابزاری برای تحمیلِ اهدافِ خود‬ ‫خواهانه و قدرت‪/‬مدارانه"‪،‬بَدَلساختند‪ ،‬وگاه‪...‬؛ درستاست‪ .‬عدالتِ اجتماعی گاه به از‪/‬دست‪/‬رفتنِ جانِ‬ ‫کرور‪/‬کرور انسان انجامیدهاست که میشد نیانجامد‪ .‬با اینهمه‪ ،‬عدالتِ اجتماعی حقِ طبیعیِ انسان‬ ‫است؛ زمینهسازِ ایناست‪ ،‬که هرکسی بتواند خودرا بهیک انسانِ آزاد‪ ،‬نا‪/‬وابسته‪ ،‬دل‪/‬بسته بهدیگران‪،‬‬ ‫بَدَل کند‪ .‬همین جای‪/‬گاهِ دادگریِ اجتماعی است‪ ،‬که سبب شده انبوهِ بزرگی از انسانها‪ ،‬بهرغمِ پیچیده‬ ‫گیها و دشواریهای انجامِ این حقِ طبیعی ‪ ،‬باز‪ -‬بهناگزیر‪ -‬به آن باور داشته و در راهِ آن بکوشند‪.‬‬ ‫انسانِ تحوّلِ کنونی‪ ،‬باید در کنارِ"دادگریِ اجتماعی"‪ ،‬همچنین در راهِ عملیبودن و ناگزیر‪/‬بودنِ"‬ ‫اجتماعیکردنِ ادارهی جامعه" نیز بکوشد‪ .‬او باید تواناییِ اینرا داشتهباشد که از گوهرهی این هدفِ‬ ‫اجتماعی‪ ،‬نهفقط بهدالیلِ انسانی‪/‬اخالقی بلکه از این مهمتر بهدلیلِ نیازِ طبیعیِ جامعه بهآن‪ ،‬دفاع‬ ‫کند‪ .‬این انسانِ کنونیِ تحوّلِ کنونی‪ ،‬باید تواناییِ آنرا داشتهباشد که در اینراه‪ ،‬همچون آنگروه از‬ ‫انسانهای تاکنونیِ هواخواهِ این هدف نباشد که بههوادارانِ اشکالِ حزبیشده‪ ،‬سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدارانه و‬ ‫دولتیشدهیِ این هدف و هدفهای مانندِ آن درآمدند؛ بلکه هوادارِ زنده و فعّال و سنجشگر و پُرسای‬ ‫انواعِ پویا و مَردُمی(نه حزبی‪/‬دولتیِ) این هدف باشد؛ و تواناییِ دانستنِ اینحقیقتِ گاه ناگوار و سنگینرا‬ ‫داشتهباشد که میگوید‪ :‬انسان بهاینهدف‪" ،‬نهیکبار برایهمیشه" میرسد بلکه فقط"هر بار"میرسد‪،‬‬ ‫یعنی هرگز "برای همیشه"نمیرسد‪ .‬این انسانِ کنونیِ تحوّل‪ ،‬باید بتواند که از اینهدف‪ ،‬دركِ پویا و‬ ‫مستقلِ خودرا داشتهباشد بهرغمِ آنکه این هدف تاکنون نامهای گوناگونِ بهخودگرفته‪-‬سوسیالیسم‪،‬‬ ‫کمونیسم‪ ،‬اشتراکیکردنِ جامعه‪ ،‬دموکراسیِ(یا بهاصطالح مَردُمساالریِ)مستقیم! و یا‪ ،-...‬و یا بهرغمِ‬ ‫آنکه تاکنون تعبیرها و فهمها و انجامگرفتنهای گوناگون از این هدف شدهاست‪.‬‬ ‫انسانِ تحوّلِ کنونی‪ ،‬باید انواعِ عدالتهای اجتماعی و ادارهکردنهای اجتماعی را از هم جدا کند‪ .‬باید‬ ‫بتواند در حینِ دفاع از هر آزمون و کوششِ جدّیِ دادگرانهی اجتماعی و اشتراکی کنندهی ادارهی‬ ‫جامعه‪ ،‬انواعِ موّثرترِ آنها را بازشناسد‪ .‬و در همانحال‪ ،‬از انواعِ برده‪/‬پَروَر و نژادپرستانه و قدرت‪/‬‬ ‫سیاست‪/‬مدارانهی آنها دوری جسته و باآنها ستیز کند‪ .‬در جامعهیکنونیِ ما‪ ،‬اینکار بسیار پیچیدهتر‬ ‫از پیش شدهاست‪ .‬افزایشِ نیازها و نابرابریها‪ ،‬بسیاری از ماها را بهگدایی و دریوزهگیِ سُنَّتی و "مُدِرن"‬


‫چند نوشته‬

‫‪914‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫انداختهاست‪ .‬این دریوزهگیها‪ ،‬چنان گاه رنگ آمیزیشده و توجیهشده هستند که شناختِ مَنِشِ‬ ‫دریوزهی آنها دشوار و بلکه ناممکن است‪.‬‬ ‫دادگریِ اجتماعی و ادارهی اجتماعیِ جامعه باید بتواند در رَوندِ تحققِ خود‪ ،‬که رَوَندی همیشهگی‬ ‫است‪ ،‬انسان را نه فقط از دستِ بیداد و رهبر‪ ،‬و نه فقط از چنگِ بیدادگران و رهبران‪ ،‬بلکه هم‪/‬چنین‬ ‫از هرنوعوابستهگی بهدادگران و رهبران برهاند‪ .‬اینکار زمانی انجام خواهدگرفت که زمینههای بی‪/‬‬ ‫عدالتی هرجا و هر زمان که باشد آشکارکردهشوند و مبارزه برای از میانبردنِ اینزمینهها هرگز نخشکد‬ ‫‪ .‬کارِ فکریِ بسیاری در اینزمینه‪ ،‬پیشِرویِ همهی ما نهاده شدهاست‪ .‬اندیشهها و کردارهای همهی‬ ‫آنکسانی که در آسیا و اروپا و آفریقا و گوشههای دیگرِ این جهان‪ ،‬بهگونهای جدّی و نه مصلحتی‪ ،‬در‬ ‫بارهی تحقّقِ یک جامعهی دادگر و ادارهی جمعیِ آن تأمّل کردهاند‪ ،‬هر یک‪ ،‬چشمههای هنوز‪/‬جوشانِ‬ ‫اینکارِ فکریاند‪ .‬اندیشههایِ کسانی مانندِ كارل ماركس بهمثابهِ یک اروپایی‪ ،‬و اندیشههای بسیاری‬ ‫دیگر‪ ،‬چه در ایرانِکُهن یا کنونی و چه در گوشهوکنارهای دیگرِ جهان‪ ،‬هنوز هم‪/‬چنان یکی از چشمه‬ ‫های دستیابی بهمعنایِ انسانیِ دادگریِ اجتماعی و اجتماعی کردن ادارهیِ جامعهاست‪ .‬متأسّفانه این‬ ‫اندیشهها بهشکلی نا‪/‬روا واپس زدهشدهاند بهجایِ این که مو‪/‬شکافانه و دلسوزانه بررسی شوند‪.‬‬ ‫امّا اینسرمایههای فکریِ تاکنونی‪ ،‬فقط پشتوانهاند‪ ،‬آنچه از همهی اینها اصلتر است خودِ زندهگیِ‬ ‫جاریِ اجتماعیاست‪ .‬و خودِ آن انسانی که در این زندهگیِ جاریِ اجتماعی کار میکند ‪ ،‬رنج میکشد‪،‬‬ ‫ناامید میشود‪ ،‬امیدوار میشود‪ ،‬و‪ ...‬همیشه خودرا جزئی از اینجریان میداند‪ .‬یعنی فکرمیکند‪ .‬و راهِ‬ ‫میجوید‪.‬‬ ‫انسانِ تحوّلِ کنونی باید بتواند پرداختن به مقولهی دادگریِ اجتماعی و ادارهی اجتماعیرا از دستِ آن‬ ‫انسانهایی که بهرغمِ نیّتِ دادخواهانه‪ ،‬از برابری میترسند‪ ،‬رها کند‪ .‬یا بهترگفتهشود‪ ،‬این انسانها را از‬ ‫ترسی که نسبت به عواقبِ دادگری اجتماعی و ادارهی مستقیم دارند برهاند‪ .‬این انسان‪ ،‬باید بکوشد تا‬ ‫مقولهی عدالتِ اجتماعی و ادارهی اجتماعیِ جامعهرا از شکستی که در‪45/41‬سالهی گذشته‪ ،‬در ایران‬ ‫و در دنیا‪ ،‬خورده است‪ ،‬برهاند‪ .‬او باید بتواند نخست به چشمِ خود ببیند که سوسیالیسم در معنایِ‬ ‫اجتماعیشدنِ زندهگیِ اجتماعی نه هدفی دور‪/‬دست و یا دست‪/‬نیافتنی بلکه پدیدهای است که نه در‬ ‫اثرِ تالشهایِ انسانی بل که در اثرِ رَوَندِ عینیِ جامعه‪ ،‬بیش از گذشته نمودار شده و تحقّق یافته است‪ .‬او‬ ‫باید این را ببیند و سپس ببیناند‪ .‬او‪ ،‬بهاینترتیب‪ ،‬خواهدتوانست خویشتنِخودرا هم از چنگالِ موقعتیتِ‬ ‫روحی‪/‬فکریِ فلجکنندهای برهاند که در این‪45/41‬سالهی گذشته‪ ،‬از جمله درست بهدلیلِ در‪/‬هم‪/‬‬ ‫ریختهشدنِ رابطهی او با عدالتِ اجتماعی و سوسیالیسم پدیدآمده است‪.‬‬ ‫کار بهجایی رسیده که برآستانهی اینسَحَر‪ ،‬نهفقط بهکارگیریِ کلماتی مانندِ"کمونیسم و سوسیالیسم"‪،‬‬ ‫بلکه بهکارگیریِ حتّی کلماتی مانندِ"عدالتِاجتماعی"‪" ،‬ضدِّسرمایهداریبودن"‪" ،‬برابریِ اقتصادی"‪،‬‬ ‫"طبقهیکارگر"‪" ،‬زحمتکشان"‪" ،‬انقالبِضدِسرمایهداری"‪" ،‬حکومتِمَردُمی"‪"،‬خَلق"‪" ،‬آرمان‪/‬شهر"‪،‬‬ ‫"آرمانهایمَردُمی"و‪ ...‬مایهی شرمساری تلقّی و یا خود حتّی جُرم قلم‪/‬داد میشود!‬


‫چند نوشته‬

‫‪911‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫در آستانهی انقالبِ بهمن‪ 53‬با همهی فشارهای گروههای چماق‪/‬دارِ مذهبی( نه مَردُمِ مذهبی) و چماق‬ ‫‪/‬دارهای سلطنتی‪ ،‬این کلمات و مفاهیمِ آنها از سوی هزاران نفر آشکارا و با افتخار بهکارگرفته میشد‪.‬‬ ‫امروز بر آستانهی این سَحَر‪ ،‬بر چماق‪/‬داران قدیم‪ ،‬گروهِ چماق‪/‬دارانِ"مُدِرن و مُدِرنیته‪ ،‬و مَدَنیت" هم‬ ‫افزوده شده است‪ ،‬و به کارگیریِ این کلمات حتّی در خفا هم دشوار شده است‪ .‬آیا انسانِ ایرانیِ تحوّلِ‬ ‫کنونی‪ ،‬که هوادارانِ جدّیِ مُدِرنیته هم در شمارِ آنان هستند‪ ،‬کاربردِ مسؤالنهی این کلمات و کوشش‬ ‫برای تحققِ آنها را‪ ،‬با وجودِ همهی فشارهایی که از اینهم بیشتر خواهد شد‪ ،‬ادامه خواهندداد؟‬ ‫‪ -5‬جایِ نیمهخالی( یا نیمهپُرِ) اخالق‬

‫در پاسخ به چهگونهگیِ پاسخگویی بهنیازهای گوناگونِ خَلق(یا مَردُم یا ملّت)‪ ،‬در اندیشههایِ سیاسی‪/‬‬ ‫اجتماعیِ کسانی که با تحوّلِکنونیِجامعه هم‪/‬راهاند‪ ،‬شروطی مانندِ"زمینههای مادّی و زیربناییِ جامعه"‬ ‫‪ ،‬نقشی نزدیکبهمطلق بازی میکند‪ .‬و ازاینرو‪ ،‬همهی این پاسخگوییها واگذار میشود به آمادهسازیِ‬ ‫قبلیِ این بهاصطالح"زمینههای مادّی و زیربناییِ جامعه"‪ .‬روشن است که گِرِهها و دشواریهایِ بزرگِ‬ ‫جامعه مانند تکّهتکّهشدنِ جامعه به طبقات‪ ،‬بهرهکشیِ انسانِ بیقدرت از سویِ انسانِ دارندهی قدرت‪،‬‬ ‫و‪ ...‬تنها بر زمینهی دگرگونیهای پایهیی و زیر‪/‬بنایی شدنیخواهدبود‪ .‬چیزی که بهدرستی فقط پساز‬ ‫جا‪/‬به‪/‬جاییِ قدرتِ سیاسیِ کنونی‪ ،‬امکانِ آن‪ ،‬و البتّه فقط امکانِ آن فراهم خواهد شد‪ .‬امّا‪ ،‬دهها میلیون‬ ‫انسان دارند هم‪/‬اکنون و در همین شرایط زندهگی میکنند‪ .‬آنها درست هم‪/‬اکنون برخی نیازها دارند‬ ‫که بدونِ پاسخگویی بهآنها زندهگی بر آنها تلختر میشود‪ .‬این نیازها‪ ،‬میتوانند و باید بدونِ آن زمینه‬ ‫های مادّی و زیربنایی و بدونِ آن دگرگونیِ سیاسی هم تا اندازههای زیادی برآورده شوند‪ .‬این نیازها‬ ‫فقط در حوزههای معیّنی از زندهگیِ جامعه وجوددارند‪ .‬روحِ جامعه‪ ،‬معنویتِ جامعه‪ ،‬گوشههایی از‬ ‫اخالقِ جامعه‪ ،‬و بسیاری از زوایای دور‪/‬از‪/‬دست‪/‬رسِ درونِ انسان‪ ،‬از جملهی اینحوزهها هستند‪ .‬نیاز به‪:‬‬ ‫روحِ وسیع‪ ،‬به داشتنِ جبینِ باز‪ ،‬به گذشت(در خانهواده و در میانِ خود)‪ ،‬به فروتنی در برابرِ هم‪ ،‬به‬ ‫عشق به زندهگی و هستی‪ ،‬به خشنودی و رضایت و آرامشِ درونی‪ ،‬و به بسیاری چیزهای همانند‪ ،‬از‬ ‫جملهی اینگونه نیازها هستند‪ .‬حتّی نیاز به پند و اندرزهایِ دوستانه و واقعی که بر کردارهای راستینِ‬ ‫پند و اندرزگویان پایه داشته باشند‪ ،‬نیز از جملهی این نیازها است‪ .‬نیاز به توانایی در هواخواهی و‬ ‫بزرگ‪/‬داشت و پِی‪/‬رَویِ عملی از معنویت‪ -‬نه این یا آنمعنویتِ انسانیِ معیّن بلکه همهی انواعِ معنویت‬ ‫هایی که رویِ‪/‬هم‪/‬رفته در شمارِ معنویتهای کار‪/‬گشا هستند‪ ،-‬نیز از جملهی این نیازها است‪.‬‬ ‫جایِخالیِ کارهایمؤثّر و انسانی و بی‪/‬چشم‪/‬داشت در پاسخگویی بهاینگونهنیازها متأسّفانه فراوان است‪.‬‬ ‫و بههمانمیزان‪ ،‬متأسّفانه برعکس‪ ،‬فراوان است در این حوزهها آنکارهای نا‪/‬موثّر و با‪/‬چشم‪/‬داشت‪ .‬مثالً‬ ‫نگاه کنیم ‪:‬‬ ‫ به انبوهِ"روانشناسان"‪ ،‬که ادّعا دارند با کمکِ روانشناسی به "نیازهایِ روانیِ"مَردُم پاسخ میدهند‪.‬‬‫بیشترینهی این افراد‪ ،‬یا دروغیناند و یا تاجرند و یا کارِشان بر رَوِشهای نادرست و بر گونههای گم‪/‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪919‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫راهکنندهی این"دانش"تکیه دارد‪ .‬آنها بهجای تعریف‪ ،‬به تحریفِمسائلِروانی و خودِ روانِ انسانِ کنونیِ‬ ‫ایران دست میزنند؛‬ ‫ بهانبوهِ"فرقه"های مذهبی‪ ،‬که با دست‪/‬آویز‪/‬کردنِ اندیشههایبودا و عرفانِهندی و ایرانی‪ ،‬انسانِ‬‫"جامعهی نا‪/‬آرامِ" ما را با وعدهی "آرامشِ درونیِ"فردی میفریبند؛‬ ‫ به حکومتِ اسالمی و گروههای روحانی و نا‪/‬روحانیِ اندیشهورزاناش‪ ،‬که چهگونه در جهانِ در‪/‬هم‪/‬‬‫ریختهی درونِ انسانِ کنونیِ ایران یورش میبرند تا مگر از اینجهان برای اهدافِ سیاسی بهرهبرداری‬ ‫کنند و یا اگر چنینچیزی ممکننشد با هر ابزاری بهخاموشساختنِ اینتالطمهای این"جهان"بپردازند‪.‬‬ ‫حوزهی پاسخگویی بهاینگونهنیازهای مَردُم در زندهگیِ جامعه‪ ،‬حوزهایاست که حتّی نه هر مبارزِ‬ ‫اجتماعی را توانِ درآمدن بهآنجا است‪ .‬با اینحال‪ ،‬نیازی بههیچ سندی نیست تا ما بگوییم و یا‬ ‫بپذیریم که همین اآلن‪ ،‬در جامعه‪ ،‬گروهِ بسیار پُرشماری از انسانهای بیمدٌعا و خاموش‪ ،‬در همهجای‬ ‫این کشور‪ ،‬مسؤالنه و آزاد از اهدافِ حقیرِ سیاسی‪ ،‬و تنها بهپاسِ انسان دوستی‪ ،‬به برآوردهساختنِ این‬ ‫نیازها میپردازند‪ .‬اینکسان که در اینعرصههای ناشناخته‪ ،‬بهطورِ روزمره‪ ،‬در میانِ انسانهای محلّه‪،‬‬ ‫شهر‪ ،‬خویشان‪ ،‬و‪ ...‬به نیازهایی که در باال اشاره شد پاسخ میدهند‪ ،‬بهکارِ عظیمی میپردازند‪ .‬اینها در‬ ‫شمارِ مبارزانِ واقعی و برجستهی جامعهاند‪ ،‬و در مبارزهی اجتماعی نقشِ بزرگی دارند‪.‬‬ ‫انجامِ کار در حوزهی پاسخگویی بهاین نیازها‪ ،‬بخشی مهم از مفهومِ مبارزهی اجتماعی است‪.‬‬ ‫کردارها و اندیشههای آنکسانی‪ ،‬که هم‪/‬راه هستند با این سَحَرِ نوینی که بر افقِ جامعهی ما پدیدار‬ ‫شده است‪ ،‬تا چهمیزانِشان به برآوردهساختنِ این نیازها اختصاص یافته است؟‬


‫چند نوشته‬

‫‪911‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫فصلِ سِوُم‬ ‫نگرانیها در زمینهی انسان‬ ‫چند اشاره‬ ‫‪-4‬انسانِ ایرانی‪ ،‬تحوّلِ ایرانی‬ ‫الف‪ :‬انسانِ ایرانی‬ ‫ آیا " انسانِ ایرانی" واقعیت دارد؟‬‫ " ایران" ‪ ،‬یعنی چه ایران؟‬‫ " انسا نِ ایرانی"‬‫ امّا آیا سخنگفتن از «انسان ایرانی» درست است؟ مخالفتها و تردیدها‬‫ب ‪ :‬تحوّلِ ایرانی‬

‫‪ -1‬انسانِ ایرانیِ تحوّلِ کنونی‬ ‫انسانِ عام از دیدگاهِ انسانِ ایرانی‬ ‫انسا نِ ایرانی از نگاهِ انسا نِ ایرانی‬

‫‪ -9‬انسانِ کنونیِ تحوّلِ کنونیِ ایرانِ کنونی!‬ ‫ دگرگونیهای طبقاتی در معنای انسان و در معنای"انسانِ تحوّلِ"ایرانی‬‫ دگرگونی در اندیشهی اجتماعیِ"انسانِ کنونیِ تحوّلِ کنونیِ ایرانی"‬‫در مقایسه با "انسانِ ایرانیِ‪"4953‬‬

‫()()()‬ ‫چند اشاره ‪:‬‬ ‫‪ -4‬مُرادِ این نوشته از "اکنونِ ایران"‪ ،‬دورهی پس از ‪ 4953‬تا کنون است‪.‬‬ ‫‪ -1‬انسان‪ ،‬در زیرِ تأثیرِ رخ‪/‬دادها و رنگبازیهایِ زمانه‪ ،‬که همه همانا با دستِ خودِ او انجام میگیرند‪،‬‬ ‫با شتابی گاهحیرتانگیز دگرگون میشود‪ ،‬و همراه با این دگرگونشدنها‪" ،‬معنا"یِ خودرا هم دگرگون‬ ‫میکند‪ .‬نمونهیمثبتِ اینرا ما در زمانِآغازِ جنبش بر ضدِّ حکومتِپهلویها درسالهای‪ 51/55‬دیدهایم‪.‬‬ ‫‪ -9‬ترازو‪ ،‬و سنگ وُ معیارها‪ ،‬و نتیجهگیریهای آنکسیکه میخواهد از انسان‪ ،‬معنایی بهدست دهد‪،‬‬ ‫نیز‪ ،‬مانندِ خودِ انسان‪ ،‬در اثرِ رنگ‪/‬بازیهایِ زمانه و رخ‪/‬دادها‪ ،‬دگردیسیِ گاه بسیارسریعی میپذیرند‪.‬‬ ‫‪ -1‬روشن است که نویسندهی ایننوشته‪ ،‬که در اینجا از "انسانِایرانی"سخن میگوید‪ ،‬خود بیش از‬ ‫‪11‬سال است‪ ،‬مثلِ هزارها انسانِ ایرانیِ دیگر‪ ،‬در بیرون از مرزهایسیاسیِایران زندهگی میکند‪ .‬همهی‬ ‫بیمِ من ایناست که مبادا این دوری از ایران‪ ،‬بر بحثِ ایننوشته در بارهی انسانِ ایرانی‪ ،‬سایهی چندان‬ ‫سنگینی انداخته باشد‪.‬‬ ‫‪ -5‬گفتوگو در بارهی"انسانِایرانی" قطعاً اینخطر را دارد که بر اینحقیقت که"جامعه تشکیل نمی‬ ‫شود از فردها‪ .‬بلکه بیانکنندهیروابط و مناسباتیاست که درآنها اینفردها درکنارِهم میایستند‪".‬‬ ‫(کارل مارکس) پرده بکشد‪ .‬در این هیچتردیدی نمیتوان داشت که در بزن‪/‬گاهِ تحوّلِ کنونی‪ ،‬آنچه که‬ ‫بهطور عمده و نهایی‪ ،‬بر رفتارِ انسانهایی که در اینتحوّل هم‪/‬باز خواهند شد تأثیرخواهدنهاد‪ ،‬جای‪/‬گاه‬ ‫این انسانها در این"روابط و مناسبات"است‪ .‬حقیقت آناست که "انسانِ ایرانی"‪ ،‬آنهنگام که جامعه‬ ‫در مرحلههای حسّاسِ تحوّل میایستد ‪ ،‬بهمیزانِ زیادی‪ ،‬از حالتِ انسانِ اثیری و میانگین دور میشود‪،‬‬ ‫و به انسانِ ایرانیِ کارگر‪ ،‬انسانِ ایرانیِ سرمایهدار‪ ،‬انسانِ ایرانیِ روشن‪/‬فکر‪ ،‬روستایی و‪ ...‬نزدیک میشود‪.‬‬ ‫ضرورتِ تأمّل در بارهی"انسانِایرانی"نمیتواند و نباید جانشینِ ضرورتِ تأمّل در بارهی"تحلیل و‬


‫چند نوشته‬

‫‪915‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫شناختِطبقاتیِ انسانِایرانی"شود‪ .‬نمیتواند و نباید جانشینِ ضرورتِ شناختِ آن"روابط و مناسباتی"‬ ‫شود که انسانهای ایرانی درآن زندهگی میکنند‪ ،‬میاندیشند و مبارزه میکنند؛ بلکه فقط میتواند و‬ ‫باید بهگستردهساختنِ آن تحلیلها کمک کند‪ .‬ولی با اینهمه‪ ،‬نمیتوان تأثیرِ بسیار مهمِ ایرانیبودنِ‬ ‫این انسانها را نادیده گرفت‪.‬‬ ‫‪ -1‬انسانِ ایرانی‪ ،‬تحوّلِ ایرانی‬

‫تحوّلهایبزرگِاجتماعی‪ ،‬نامِ انقالب داشتهباشند یا هرچه‪ ،‬همهگی دارای دو عاملِ بزرگاند‪ :‬جامعه‪ ،‬که‬ ‫این تحوّل در آن انجام میگیرد؛ و انسان‪ ،‬که اینتحوّل بهدستِ او بهانجام میرسد‪ .‬تحوّلی که اکنون در‬ ‫برابرِ جامعهیایران ایستاده‪ ،‬یک تحوّلِایرانیاست و انسانی هم که آنرا انجام میدهد‪ ،‬انسانِایرانی است‪.‬‬ ‫الف ‪ :‬انسانِ ایرانی‬

‫انسان‪ ،‬عاملِ بزرگِ انجامِ هر تحوّلِ اجتماعیاست‪ .‬و انسان‪ ،‬در همانحال‪ ،‬یک عاملِ نگرانکننده در این‬ ‫تحوّلها است‪ .‬بیهوده نیست که گفته میشود تأمّل در بارهی جنبههای طبقاتی ‪ ،‬فرهنگی‪ ،‬مبارزاتی و‬ ‫دیگرجنبههای اینموجودِ پیچیده مثلِ جنبههای روانی‪ ،‬زیستشناسیک‪ ،‬و‪ ...‬از کارهای بسیار با اهمیتِ‬ ‫همهی آن کسانیاست که میخواهند در تحوّلها و دگرگونیها‪ ،‬شرکتِ آفریننده و زنده داشتهباشند‪.‬‬ ‫از اینرو‪ ،‬این پُرسش نه تنها سودمند بلکه نیز ضروری است که ‪ :‬انسان‪ ،‬هم بهمثابهِ "انسانِ عام"و هم‬ ‫بهمثابهِ "انسانِ ایرانی"‪ ،‬چه جای‪/‬گاه و چه معنایی دارد در اندیشههای تحوّلخواهِ کنونی‪ ،‬و در متنِ‬ ‫عینیِ خودِ تحوّلِکنونیِجامعه‪ ،‬و نیز در اندیشههایِ خودِ آن انبوهِ انسان یا انسانِ انبوه یعنی"مَردُم"‬ ‫که عاملِ انجامِ این تحوّل خواهدبود؟‬ ‫هم"انسانِ عام" و هم "انسانِ ایرانی" از چندجنبه میتواند بررسی شود‪.‬‬ ‫ از جنبهی وابستهگیهای اجتماعیِ او به طبقات‪ ،‬به مَسلَکها و مَرامها‪.‬‬‫ از جنبهی وابستهگیاش به"چیزها"هایی‪ ،‬که او‪ ،‬حتّی بدونِ وابستهگیهای نخست هم‪ ،‬ناگزیر متأثّر‬‫از آنهاست و خواه‪/‬ناخواه ناگزیر بهرعایتِ آنها است‪.‬‬ ‫در اینجا ولی‪ ،‬گفتوگو در بارهی این دو "وَجه" از انسان‪ ،‬نه از جنبهی نخستین یعنی وابستهگیهای‬ ‫اجتماعیِآنها‪ ،‬بلکه از جنبهیدُوُم آن‪ ،‬یعنی از جنبهیوابستهگیاش‪-‬نه دل‪/‬بستهگیاش‪-‬بهآن"چیز"‬ ‫هایی است که این انسان‪ ،‬بهرغمِ وابستهگیِهای اجتماعی و بهدور از خوش‪/‬آمد یا بد‪/‬آمدِ او‪ ،‬خود را با‬ ‫آنها رو‪/‬به‪/‬رو و درگیر میبیند‪.‬‬ ‫امّا اصالً آیا چنین انسانی‪ ،‬یعنی انسان بهمثابهِ "انسانِ عام" و "انسانِایرانی" وجود دارد؟‬ ‫این‪ ،‬پرسشی است که شاید سببِ خنده شود‪ ،‬از بسکه پاسخِ آن بدیهی است‪ .‬ولی بدیهیات را هم‬ ‫انسان بهآسانی فراموش میکند‪ .‬پنهان نمیتوان کرد که حتّی در پاسخهایِ ظاهراً بدیهی بهاین حقیقتِ‬ ‫ظاهراً بدیهی هم اغتشاشِ آشکاری وجود دارد‪ .‬حتّی برخیها باور ندارند که انسان بهمثابهِ انسان و‬ ‫بهمثابهِ انسانِ ایرانی‪ ،‬واقعیت داشته باشد!‬ ‫این اغتشاش بهخوبی آشکار است ‪:‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪911‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫ هم در این سَحَری که میخواهد بتابد‪،‬‬‫ هم در این"قومِ بهجانباخته"‪ ،‬که باید بهاین سَحَر باور کند‪،‬‬‫ هم در اینکسان‪ ،‬که اینسَحَر از آنان میخواهد تا باور بهاورا در این قومِ‪/‬به‪/‬جان‪/‬باخته بکارند‪.‬‬‫آیا " انسانِ ایرانی" واقعیت دارد؟‬

‫ظاهراً هیچکس نمی تواند این واقعیت را نادیده بگیرد‪ ،‬که شماری انسان در سرزمینی که ایران نامیده‬ ‫شده است زندهگی میکنند‪ ،‬و عُمرِ این زندهگی به آناندازهای طوالنی شده است که در عُرفِ زمینی‪،‬‬ ‫بتوان از سرزمینی معیَّن به نامِ ایران و از انسانی معیَّن به نامِ انسانِایرانی سخن گفت‪ .‬وجودِ انسانِ‬ ‫ایرانی یک واقعیت است زیرا وجودِ ایران یک واقعیت است‪.‬‬ ‫آیا کسی بهاین اعتراضی دارد؟ به این‪ ،‬نه! ولی اعتراض از آنجا آغاز میشود که بخواهیم ببینیم‬ ‫آریگفتن بهاینواقعیت چه"اهمیتِسیاسی‪/‬اجتماعی"دارد‪ .‬اینجا است کانونِ جَدَل‪ .‬زیرا این"واقعیت"‪،‬‬ ‫در ذهنِ بخشِبزرگی از انسانِایرانی‪ ،‬که اندیشهاش اکنون مدّتزمانیاست بر آستانهی تحوّل ایستاده‬ ‫است‪ ،‬هنوز تقریباً هیچ" اهمیتی" ندارد‪.‬‬ ‫"ایران" ‪ ،‬یعنی چه ایران؟‬

‫امّا همینانسانها‪ ،‬بهمحضِ اینکه آغاز میکنند بهاین که در کردارِ خود تحوّلِ دل‪/‬خواه خودرا بر‬ ‫زمینهی واقعیتی بهنامِ"ایران"بهانجام برسانند‪ ،‬هم خودشان وادار میشوند "چیزها"یی را بروز دهند‪ ،‬و‬ ‫هم خودِ این "ایران"را به بروزدادنِ"چیزها"هایی بر میانگیزانند‪ ،‬که تا پیشازآن‪ ،‬واقعیبودنِ آنچیزها‬ ‫را در درونِ خویشتنِخود و در درونِ اینایران تقریباً بیاهمیت ارزیابیکرده و یا بهفراموشی میسپردند‪.‬‬ ‫این"چیزها" چیستند؟ و از کجا میآیند؟‬ ‫این"چیزها"‪ ،‬بهنظر میرسد‪ ،‬آن مجموعهایاست که آنرا تنها و تنها واقعیتِ پدیدهای بهنامِ"ایران"بر‬ ‫سرِ راهِ هر آنانسانی پدید میآورد که بخواهد در اینسرزمین دست بهکاری اجتماعی بزند‪ .‬اینچیزها‪،‬‬ ‫درمقایسه با بسیاری از جنبههایدیگرِ اینپدیدهی"ایران"‪ ،‬که ممکناست در پِیِدگرگونیهای اجتماعیِ‬ ‫ایران تغییرکنند‪ ،‬رویِهمرفته ثابت و یک‪/‬سان میمانند‪ .‬دستِکم اینکه تاکنون چنینبوده است‪.‬‬ ‫فقط یک "انسانِ تحوّل"است که نهتنها میتواند بلکه بهناگزیر نمیتواند نتواند که "ایران"را با ابعاد و‬ ‫اندازههای واقعیِ آن درك کند و خود را با آن رو‪/‬به‪/‬رو ببیند‪ .‬انسانِ ایرانیِ تحوّل‪ ،‬کسی است که کمک‬ ‫میکند تا "ایران"‪ ،‬خودرا در گستردهترین جنبه و شکل و اندازه بروز دهد‪ .‬برای آن"انسانِایرانی" که‬ ‫اهلِ تحوّلِ در ایران نیست‪ ،‬ایران پدیدهای بسیارکوچک و بیاهمیت‪ ،‬و تقریباً فراموششدنی است‪.‬‬ ‫مسئله در اینبحث‪ ،‬هرگز هواداری از"ملّتدوستی" و یا ایرانیپرستی و اینمقولهها نیست‪ .‬جاویدماندنِ‬ ‫انسانِ ایرانی‪ ،‬که از آرزوهای برخی انسانهای ایرانیاست و از سوی"متشرّعینِ مذهبِ ملّتپرستی"نیز‬ ‫دامن زدهمیشود‪ ،‬آرزویی بیپایهاست‪ .‬هم‪/‬راه با دگرگونشدن و یا رنگ‪/‬باختن و یا مَحوِ مفهومِ فرهنگی‬


‫چند نوشته‬

‫‪913‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫‪/‬سیاسی‪/‬اجتماعیِ مقولهی"ایران"‪" ،‬انسانِایرانی"هم رنگخواهدباخت‪ ،‬و بهاصطالح بهخاطره خواهد‬ ‫پیوست‪.‬‬ ‫"انسانِ ایرانی "‬

‫"انسانِایرانی"‪ ،‬واقعیت دارد‪ .‬اگرچه تعریفِ آن‪ ،‬چندان آساننیست‪ .‬این انسان‪ ،‬یک انسانِ میانگین‬ ‫است‪ .‬موجودی ذهنیاست‪ .‬یک انبوههای از خصوصیات است‪ .‬خصوصیاتی اگرچه متناقض‪ .‬این انسان‪،‬‬ ‫از وابستهگیهای طبقاتی‪ ،‬سیاسی‪ ،‬قومی‪ ،‬و‪ ...‬آزاد است‪ .‬او را میتوان اگرچه نه در هر کسی ولی در‬ ‫بیش‪/‬ترینهی کسانی که در ایران می زیَند دید‪ .‬ولی او‪ ،‬آشکارتر و بِه‪/‬تر‪ ،‬در رفتاروُ اندیشههایِ اجتماعیِ‬ ‫آن انسانِ ایرانی تَبَلوُر مییابد که در رَوَندِ یک تحوّلِاجتماعی در ایران شرکت میکند‪ .‬یعنی در "انسانِ‬ ‫ایرانیِ تحوّل"‪.‬‬ ‫انسانِ ایرانی‪ ،‬در شمارِ خانهوادهی انسانِ کرهِ زمین است‪ .‬در درونِ انسانِ شرقی جا میگیرد‪ .‬و جزئی از‬ ‫انسانِ آسیایی است‪ .‬و در همینحال‪ ،‬این انسان در سرزمینی ویژه‪-‬ویژه بهلحاظِ آن چیزهایی که همه‬ ‫میدانیم و هر سرزمینی از آنها برخوردار است‪-‬بهسر میبَرَد و برای خود ویژهگیهایقوامیافتهای دارد‪.‬‬ ‫آنچه که در این نوشته از"انسانِایرانی" برداشت میشود‪ ،‬با زبان و یا دین و یا با تاریخ‪ ...‬معنا نمیشود‪.‬‬ ‫و هم‪/‬چنین با "ملّت"‪" ،‬اُمّت"‪" ،‬طایفه"و"مریدان"‪ ...‬و همهی آن دستهبندیهایی که در درونِ چار‪/‬‬ ‫چوبی بهنام ایران میگذرند‪ .‬آنچه که اینجا "انسانِایرانی" نامیده میشود‪ ،‬فقط با انسانی معنا میشود‬ ‫که در همهی این زبانها و دینها و تاریخها و هم‪/‬چنین"ملّتها"‪" ،‬اُمّتها"‪" ،‬طایفهها" و"مریدانِ"‬ ‫این مرز و بوم ‪ ...‬مشترك است‪ .‬و بدونِ او اینها همه بیمعنا میبودند‪ .‬اینمقوله‪ ،‬معنای خودرا فقط از‬ ‫انسانِ ایرانی میگیرد‪ ،‬از"انسان" که در"ایران" است‪.‬‬ ‫امّا آیا سخنگفتن از «انسان ایرانی» درست است؟‬ ‫مخالفتها و تردیدها‬

‫امّا آیا سخنگفتن از"انسانِایرانی"درست است؟ برایِ مخالفانِ این مفهوم‪ ،‬از جمله بدونِ تردید برای‬ ‫هوادارانِ"انسانِجهانیشده"‪ ،‬سخنگفتن از"انسانِایرانی" تا اندازهای پرسشبرانگیز و مظنون مینماید‪.‬‬ ‫این افراد‪ ،‬که شمارِ آنها در میانِ ایرانیها هم افزایش یافته است‪ ،‬دیگر چندان و یا هرگز بهجنبههای‬ ‫سرزمینیِ انسان باور ندارند‪ ،‬و بلکه به"انسانِجهانی"معتقدند‪ .‬در بارهی اینافراد در بخشِ"انسانِ‬ ‫کنونیِ ایرانی" بیشتر اشاره خواهدشد‪ .‬آنچهکه در اینجا نیاز به اشاره دارد این است‪ ،‬که بهرغمِ باورِ‬ ‫این افراد‪ ،‬و بهرغمِ اینکه پدیدهی"جهانیشدن"‪ -‬گذشته از اینکه ما هر کدام چه ارزیابیای از ماهیّتِ‬ ‫کنونیِآن داریم‪ -‬تا اندازههایی بهپیش برده شدهاست‪ ،‬ولی گفتوگو از"انسانِجهانیشده"بهمثابهِ یک‬ ‫واقعیت‪ ،‬هنوز بسیار دور از واقعیت است‪.‬‬ ‫امّا ‪ :‬آیا هرگز "انسانِ جهانی" بر روی این خاك میتواند پدیدآید؟‬ ‫پاسخ بهاین پرسش هرچه باشد‪ ،‬باز پرسشِ دیگریرا میتوان به بحث گذاشت‪" :‬انسانِجهانی" بهچه‬ ‫معنی است؟ نشانهها و شناسههای این انسان چه هستند و چه باید باشند؟‬


‫چند نوشته‬

‫‪911‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫از اینها گذشته‪ ،‬آن انسانی‪ ،‬که در پیامدِ این"جهانیسازی"ای که بهرغمِ مخالفتهای بسیار فراوان‪ ،‬از‬ ‫سوی"هیئتِ حاکمههای قدرتهای جهانی" و در زیرِ فشارِ بازارِ سرمایه بهپیش برده میشود‪ ،‬بهفرض‬ ‫این که بتواند پدید آید‪ ،‬آیا چیزی جز همان انسانِ آن هیئتهای حاکمه و یا انسانِ بازار‪/‬پرست نیست‬ ‫که قرار است جهانی شود؟ آیا مرادِ هوادارانِ"انسانِجهانی"‪ ،‬ایناست که این یا آن نوعِكنونیِ انسان‬ ‫های موجودِ کرهِ زمین‪ ،‬خودرا جهانی کنند؟ پس انواعِ دیگرِ انسانها چه باید بشوند؟ محو؟ فدا؟ نابود؟‬ ‫به انسانِ آمریکایی و غربی و یا شرقی بَدَل شوند؟ آیا هوادارانِ"انسانِجهانی"‪ ،‬بهرغمِ هر نیّتی که دارند‪،‬‬ ‫ناگزیر به دامِ"جنگِ انواع" نخواهند افتاد؟‬ ‫چنینمینماید که"انسانِجهانی"نمیتواند از سویِ هم‪/‬زیستی‪/‬خواهانِانسان‪/‬دوست‪ ،‬دفاعشدنی باشد‪.‬‬ ‫ما فقط میتوانیم بهجای"انسانِجهانی" "جهانی انسانی"را آرزو کنیم و برای آن بکوشیم‪.‬‬ ‫ب‪ :‬تحوّل ِ ایرانی‬

‫آیا"تحوّلِ ایرانی" هم مانندِ انسانِ ایرانی واقعیت دارد؟ پاسخِ بهاین پُرسش هم مانند پاسخ بهپُرسش در‬ ‫بارهی وجودِ "انسانِ ایرانی"‪ ،‬ساده نیست‪ .‬واقعیتِ "تحوّلِ ایرانی" بههماناندازه که برایِ بسیاری از ما‬ ‫بدیهیاست بههماناندازه هم برای بسیاری دیگر دچارِ تردید است‪ .‬زیرا کم نیستند کسانی که‪ ،‬بهویژه‬ ‫امروز‪ ،‬و نهفقط امروز بلکه دیروز هم‪ -‬مثالً در زمانِ یورشِ اسکندر یا اعراب یا مغول و‪ ...‬بهایران‪،-‬‬ ‫ایرانی بودنِ تحوّلِ در ایران را انکار کرده و حتّی تأکید و پافشاری بر واقعیبودنِ آنرا راه‪/‬بندِ حرکتِ‬ ‫جامعه بهسوی پیشرفت و دگرگونی میدانند‪ .‬در اینباره در جایدیگرِ ایننوشته کمی بیشتر گفته‬ ‫شده است‪ .‬آنچه در اینجا باید بهآن اشاره شود ایناست‪ ،‬که برخی از این انسانهایِ مردّد‪ ،‬چندان هم‬ ‫بیربط نمیگویند‪ .‬حقیقت آناست که تحوّلهای امروزِ جوامع‪ ،‬مدتها است که بهطرزِ بیمانندی به‬ ‫بازیچهی قدرتهایبزرگ بَدَل شدهاند‪ .‬این حقیقتیاست که بسیاری از کسانی که بهریشهیابیِ سرانجامِ‬ ‫کارِ انقالبِ ‪ 53‬و رویِکارآمدنِ حکومت اسالمی میپردازند‪ ،‬از آن غفلت میکنند‪ .‬گروهی از این ریشه‪/‬‬ ‫یابها‪ ،‬که خود معتقد به ایرانیبودنتحوّل در ایران نیستند و هم‪/‬رایاند با"جهانیشدنِ"کنونیِجهان‪،‬‬ ‫میکوشند نشاندهند که پافشاری بر ایرانیبودنِ تحوّل در ایران بود که مثالً انقالبِ مشروطهرا به‬ ‫بی‪/‬راهه کشاند و یا انقالبِ بهمنرا به حکومتِ اسالمی داد‪ .‬درستاست که اندیشهی حکومتِ اسالمی‬ ‫در ایران پرداختهشد‪ ،‬ولی آنچه آنرا در ایران متحقِّق ساخت نه یک‪/‬سره جامعهی ایران بلکه در‬ ‫اندازهی بسیارباالیی همان قدرتهایی بودند که با هوادارانِ حکومتِ اسالمی به پیمانی‪ -‬ظاهراً نانوشته‬ ‫ولی واقعی‪ -‬دست زدهبودند‪ .‬این اندیشهورزان‪ ،‬همهی بهاصطالح کاسه‪/‬کوزهها را بر سرِ ایران خراب‬ ‫میکنند‪ .‬اینها بهطرزِ شگفتیآوری فراموش میکنند که در همان سالهای ‪ 55/51‬چهمیزان نیروهایی‬ ‫بودند در همهی گوشه‪/‬کنارهای جامعهی ایران‪ ،‬که اگرچه از حکومتِ پهلویها به ستوه آمدهبودند ولی‬ ‫به جنبشِمذهبیِ بهراهانداختهشده‪ ،‬به دیدهی تردیدِ جدّی مینگریستهاند‪ .‬اینافراد حتّی تا نیمهی دُوُم‬ ‫سال‪ 53‬هم هنوز بهماهیّتِ پیش‪/‬روانهی رخ‪/‬دادهای ‪ 53/51‬تردیدِ جدّی داشتهاند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪913‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫باری‪ ،‬بههرحال‪ ،‬افراد و نهادهایی که با ایرانیبودنِتحوّلِاجتماعی در ایران مخالفت میکنند‪ ،‬تا اندازهای‬ ‫درست میگویند که تحوّل های اجتماعیِ هر کشوری و از جمله ایران‪ ،‬دیگر چندان بومی نیستند‪ .‬هم‬ ‫بهدلیلِ امکانهایتازهای که احتمالِ دست‪/‬کاریِ محافلِ نیرومندترِ بیرون از ایران در این تحوّل را‬ ‫تسهیل کردهاست‪ ،‬و هم بهدلیلِ اینکه بحران در تعریفِ معنایِ انسانِ ایرانی‪ ،‬و نیز آشفتهگیِ کنونیِ در‬ ‫خودِ انسانِ ایرانی‪ ،‬که تحوّلِ کنونیِ پیشِرویِ جامعهی ایرانرا هم بحرانزده و آشفته ساخته‪ ،‬این‬ ‫انسانرا بهسوی هماننیروهایِقدرت‪/‬مندِخارجی‪ ،‬مشتاق کرده و نسبت بهدخالت (یا همان دست‪/‬کاریِ)‬ ‫این نیروها در تحوّلِکنونی موافق ساختهاست‪ .‬از اینرو‪ ،‬چنین تحوّلیکه امروز پیشِروی ما ایستاده‬ ‫است‪ ،‬این تحوّلِ آشفتهشدهیکنونی‪ ،‬فقط از نیازِ درونیِ خودِ جامعهیایران آب‪/‬یاری نمیشود؛ بلکه‬ ‫"نیازِهای بیرون از جامعهی ایران" هم میکوشند بهسهمِ خود‪" ،‬تحوّلهایمعیّنی"را در ایران دامنزنند‬ ‫‪ ،‬و یا تحقّقِ این"تحوّلهای معیّن" را بهمثابهِ یک باج از جامعهی ایران طلب کنند‪ ،‬و یا میکوشند این‬ ‫"تحوّلهایمعیّن"را در کنارِ آن"تحوّلِایرانی"بنشانند و یا خودِ تحوّلِایرانی را دنبالهرُویِ تحوّلِ دل‪/‬‬ ‫خواه خود کنند‪ :‬در رَوَندِ تحوّلِ سال‪ 53‬بهشکلِ دفاع از حکومتِ اسالمی و در اکنون به شکلِ دیگر‪.‬‬ ‫چنینتحوّلِ آشفتهای‪ ،‬اگر بههمینشکل پیش برود‪ ،‬هیج بعید نیست که خودرا‪ ،‬در بُرهههای گوناگونِ‬ ‫تحقّقاش‪ ،‬بههر قدرتی و بههر سَمتی که وعدهی"بهتری"دهد‪ ،‬بفروشد‪ .‬بَدَل شود به تحوّلی خودفروش‪.‬‬ ‫تحوّلی خودفروشانه‪ .‬تحوّلی هَرزه‪.‬‬ ‫این نوشته‪ ،‬یکی از پایههای اندیشهییاش‪ ،‬باورداشتن بهاین اصل است‪ :‬هر تحوّلِ بزرگِ اجتماعی که‬ ‫بخواهد در این سرزمین(ایران) بهسرانجام برسد‪ ،‬ناگزیر"تحوّلی ایرانی"خواهدبود‪ ،‬با همهی تناقضها و‬ ‫نا‪/‬روشنیها‪ ،‬و خوبیها و بدیهایآن‪ .‬ایرانیبودنِ این تحوّل‪ ،‬بدیهی و واقعی و ناگزیر است‪ ،‬و زاییدهی‬ ‫اراده و یا خواستهی گروهی از انسانِ ایرانیِ بهاصطالح میهنپَرَست نیست‪.‬‬ ‫‪ -2‬انسانِ ایرانی ِ تحو ّلِ ایرانی‬

‫اگر آنچهرا که تاکنون در ایننوشته آمده‪ ،‬یعنی واقعیتِ ناگزیرِ"انسانِایرانی"و"ایرانیبودنِتحوّلِ‬ ‫اجتماعیِ"ایران را بتوان پذیرفت‪ ،‬آنگاه‪ ،‬واقعیتداشتنِ"انسانِ ایرانیِ تحوّلِ ایرانی"هم پذیرفته میشود‪.‬‬ ‫این انسان‪ ،‬همان انسانِ ایرانی است ولی در گرماگرمِ انجامگرفتنِ یک تحوّلِ بزرگ در جامعهی ایران‪.‬‬ ‫یعنی چنینانسانی زمانی پدیدار میشود که در ایران‪ ،‬تحوّلی بزرگ در کارِ پیدایی و تکوین باشد‪.‬‬ ‫چنینانسانیرا نمیتوان و نباید در تک‪/‬تکِ انسانهایی که در اینسرزمین زندهگیمیکنند"جُستوُجو"‬ ‫کرد‪" .‬انسانِ ایرانیِ تحوّلِ ایرانی"‪ ،‬مثلِ "انسانِایرانی"‪ ،‬یک پدیدهی فرهنگی‪/‬اجتماعی‪/‬سیاسی است؛ و‬ ‫فقط در آنجا و در آنزمانی فعّال و زنده میشود که بهانجام رساندنِ یک تحوّلِ اجتماعیِ بزرگ در‬ ‫پیشِرُوی جامعهیایرانی باشد؛ و در کسانی فعّال و زنده میشود که در گیر‪/‬وُ‪/‬دارِ این تحوّلِبزرگِ‬ ‫اجتماعی باشند‪ ،‬و برای تحقّقِآن بهصحنهی فعّالیتِ اجتماعی پا بگذارند‪ .‬چه آگاهانه و یا نا‪/‬آگاهانه‪.‬‬ ‫"انسانِ ایرانیِ تحوّلِ ایرانی"‪ ،‬نهاین یا آن انسان است که در درون و یا بیرونِ ایران‪ ،‬فقطوفقط زندهگی‬ ‫میکند‪ ،‬بلکه آن انسانِ ایرانی است که چه در درونِ ایران باشد یا در بیرونِآن‪ ،‬در راهِ تحقّقِ اینتحوّلِ‬


‫چند نوشته‬

‫‪941‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫اجتماعیِ جامعه شرکت میکند‪ .‬یعنی"انسانِ تحوّلِ جامعه" است‪ .‬حال میخواهد در بخشِ سیاسیِ‬ ‫این تحوّل باشد یا در بخشِ فرهنگیِ آن‪ ،‬و یا در بخشِ اقتصادیِ آن‪ .‬فقط اینانسان است که درگیر‬ ‫میشود با آنچه که"ایران" نامیده میشود‪ .‬فقط این انسان است که بهناگزیر نمیتواند نسبت به ایران‬ ‫و تاریخ و فرهنگ و سُنَن و موقعیتِ طبیعی و سیاسی‪/‬طبیعی و خالصه نسبت به هر جنبه و ویژهگیِ‬ ‫این پدیده بیتفاوت بماند؛ جدا از اینکه او بهاین ناگزیری آگاه باشد یا نباشد و جدا از اینکه او این‬ ‫جنبهها را بد ارزیابی کند یا خوب‪ .‬این انسان اگر در آغاز نداند‪ ،‬کمکم در بحبحهی شرکتاش در‬ ‫تحوّلِاجتماعی در ایران‪ ،‬خواهددانست که تحقّقِ آرمانهایاو‪ -‬هرچه میخواهدباشد‪ -‬نهتنها خواه‪/‬نا‪/‬‬ ‫خواه ایرانی است بلکه باید ایرانی باشد‪ .‬بهرغمِ اینکه او وطنپرست باشد یا وطن فروش‪ ،‬ملّیگرا باشد‬ ‫یا جهان وطن‪ ،‬تجدّدخواه باشد یا سُنّت خواه‪ ،...،‬و بهویژه بهرغمِ اینکه‪ ،‬ایرانرا یک‪/‬سره "استبدادزده"‬ ‫بداند یا آزادیزده! و یا "دِموکرات‪/‬زده"‪ ،‬یا عَرَبزده بداند یا غربزده‪ ...‬این انسانِ ایرانیِ تحوّلِ ایرانی‪،‬‬ ‫همانا درست در حینِ انجامِ یک تحوّل در ایران است که در مییابد که او فقط یک "انسانِعام" نیست‪،‬‬ ‫بلکه "انسانِ ایرانی"نیز هست‪ .‬شرکتِ او در تحوّلِ جامعه‪ ،‬اورا با آن "چیزی" که "ایران"معنا میدهد‪،‬‬ ‫در همهی اندازههایآن‪ ،‬درگیر میکند‪ .‬بهاینروال‪ ،‬آنچه که"انسانِایرانی"نامیدهمیشود‪ ،‬و آنچهکه‬ ‫"ایران" نامیدهمیشود‪ ،‬بیشازهمه‪ ،‬در رفتارِ چنین کسانی استکه پدیدار میشود‪.‬‬ ‫بهاینترتیب‪ ،‬دامنهی معنایِ"انسانِ ایرانیِ تحوّلِ ایرانی"در ایننوشته‪ ،‬هرگز خودفروشان را بهطورِکلّی‪،‬‬ ‫و هوادارانِ رنگارنگِ سلطنتِ"پهلویها" و دیگر‪/‬وابستهگانرا بهطورِ ویژه‪ ،‬دربَر نمیگیرد‪ .‬اینها البتّه در‬ ‫تحوّلِ پیشِرو حتماً نقش و شرکت دارند؛ اینها ایرانیاند و در اینسرزمین زندهگی میکنند‪ ،‬امّا در‬ ‫انجامِ تحوّلِ اجتماعیِ در ایران‪ ،‬نمیتوانند‪ -‬حتّی اگر بخواهند ‪ -‬بهایرانیبودنِ این تحوّل پایبند بمانند‬ ‫زیرا آنان ایرانیبودنِ ناگزیرِ تحوّل در ایران را همیشه زیانبخش میدانستهاند‪ .‬اینها نیرویِ تحقّقدادنِ‬ ‫آنچنان تحوّلی در ایران هستند که "نیاز های بیرون از جامعهی ایران" آنرا "طلب" میکند‪.‬‬ ‫ولی"انسانِ ایرانیِ بیرون از شرکت در تحوّلِاجتماعیِ جدّی در ایران"‪ ،‬انسانی رها و معلّق است‪ ،‬اندیشه‬ ‫های اجتماعیاش بهاندازهی زیادی میتواند آزادانه برگزیده شود‪ ،‬او میتواند از تعلّقات اش به طبقات‪،‬‬ ‫به مَرام و مسلک‪ ...،‬آزاد باشد‪ .‬امکان سنجشِ درستی یا نادرستیِ ادعّاهای اینانسان در بارهی ایرانی‪/‬‬ ‫بودناش فقط آنهنگام فراهم میشود که او به"انسانِ تحوّل" فرا برُویَد‪.‬‬ ‫بر همینمنوال‪" ،‬ایران"هم ابعادِ رسایِ واقعیتِوجودِ خودرا‪ ،‬فقط آنزمانی نشان میدهد که در او‪ ،‬رَوَندِ‬ ‫انجامگیریِ یک تحوّلِاجتماعیِبزرگ آغاز شود‪ ،‬حتّی آنابعادی از وجودش‪ ،‬که آنها را‪ ،‬درشرایطِ رکودِ‬ ‫تحوّل‪ ،‬حدس هم نمیتوان زد‪ .‬بهاینترتیب‪ ،‬آنتواناییهایی که در"انسانِایرانی"‪ ،‬و در"ایران" وجود‬ ‫دارند‪ ،‬میتوانند در زمانهی تحوّل‪ ،‬بهشکلهای گاه پیشبینینشدهای "بروز"یابند‪ ،‬و گاه حتّی چنان‬ ‫نامنتظره‪ ،‬که نمیتوان رابطهی میان شکلِ بروز و خودِ آنچه که بروز یافته را دریافت‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪944‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫انسانِ عام از دیدگاهِ انسانِ ایرانی‬

‫گمان میرود میزانِ تأمّل و اندیشیدنِ بهاصطالح شفاهی در بارهی انسانعام‪ ،‬در میانِ تودهی انسانِ‬ ‫ایرانی‪ ،‬همیشه در سطحی باال بوده و هنوز هم هست‪ .‬امّا آنبخش از اینتأمّلها و اندیشیدنها که‬ ‫بهدستِ متفکّرینِ ایرانی‪ ،‬و بهویژه متفکّرینِ کنونیِ ایرانی بهنوشته درآمده باشند ‪ ،‬چندان زیاد نیست‪.‬‬ ‫برکنار از این‪ ،‬این نکتهرا میتوان با اطمینان گفت‪ ،‬که در زیرِ تأثیرِ آسیبهای بسیارسختی که معنای‬ ‫انسانِعامِکنونی در سراسرِ جهان خوردهاست‪ ،‬معنای انسانِعام در ذهنِ میلیونها ایرانی هم‪ ،‬در دو‪/‬‬ ‫دههی گذشته‪ ،‬آسیبهای جدّی خورده و کفهی منفیِ آن سنگینتر شده است‪ .‬این آسیبدیدهگی و‬ ‫منفیشدهگیِ معنای انسانعام را‪ ،‬در هنر و ادبیات و فلسفه‪ ،‬که حسّاسترین حوزهی اندیشهییِ آدمی‬ ‫نسبت به معنایِانسان هستند‪ ،‬میتوان هماناندازه دید که در علم‪ ،‬یعنی حوزهای که در آن‪ ،‬التفات به‬ ‫انسان ظاهراً در زیرِ چیرهگیِ عقلِعبوس است‪ ،‬میتوان دید‪ ،‬و حتّی در سیاست‪ ،‬و ازآنهم حتّی غریب‬ ‫تر‪ ،‬در اقتصاد‪ ،‬یعنی حوزههایی که در آنها التفات به انسان‪ ،‬یک‪/‬سره زیرِ فرمانرواییِ عقلِ ابزاریاست‬ ‫و انسان در آنها بجز ابزار معنایی ندارد‪.‬‬ ‫خطوطِاساسیِ آنتعریفی که امروزه‪ ،‬بهطور برجسته و عمده در حوزههای هنر‪ ،‬علم‪ ،‬سیاست و اقتصاد‪،‬‬ ‫انسانعام ارائه میشود اینها هستند‪:‬‬ ‫ِ‬ ‫از‬ ‫ پایینآوردهشدنِ انسان بهسطحِ دیگر جانداران‪،‬‬‫ خالصهشدن او در"آلتِ تناسلی"اش‪ ،‬و جایگزینشدنِ تأثیرِ اختالفها و نارساییهای جنسی بهمثابهِ‬‫منشاءِ بحرانهای اجتماعی‪ ،‬بهجای اختالفهای طبقاتی و نارساییهای اجتماعی‪،‬‬ ‫ کم‪/‬رنگ و یا اصالً بی‪/‬رنگشدنِ مؤثٍربودنِ نقشِ عواملِاجتماعی در رفتارِ انسان‪ ،‬و به هماناندازه‪ ،‬پُر‪/‬‬‫رنگشدنِ تأثیرهایِ "سرِشتِ انسانی" در کم‪/‬بودهای این رفتارهای آدمی‪،‬‬ ‫ به‪/‬زیرِ‪/‬یورش‪/‬گرفتهشدنِ هر آنچه‪ ،‬که در هنر و ادبیاتِ کنونی و گذشتهی این سرزمین‪ ،‬در بارهی‬‫انسان آمده و میتواند نشانهی خوبیهای این موجود قلم‪/‬داد شود‪ ،‬و نیز هر آنچه که نشانِ انسان‬ ‫دوستی است‪،‬‬ ‫ مطلقشدنِ نقشِ غریزهها‪ ،‬آنهم فقط غریزههای منفی‪ ،‬در رفتار و اندیشههای انسان‪،‬‬‫ ارزیابیشدنِ انسان‪ ،‬بهمثابهِ جان‪/‬داری که جز بهمصرفِکاال نمیاندیشد‪ .‬و در برابر‪ ،‬ارزیابی از "مصرف‬‫کردن" بهمثابهِ رفتاری متعالی‪،‬‬ ‫ ارزیابیشدنِ انسان‪ ،‬بهمثابهِ جان‪/‬داری که جز بهدردِ رهبریشدن نمیخورَد‪،‬‬‫ و‪. ...‬‬‫معنایِ انسان هرگز چیزی کامالً طبیعی و ناب نیست‪ ،‬بلکه این معنی‪ ،‬با رشتههای فراوان‪ ،‬بهحوادثی‬ ‫که در جامعه و بهحوادثی که در روان و اندیشه رخ میدهند در پِی‪/‬وَند است؛ در همینحال این معنا و‬ ‫تعبیر‪ ،‬هرگز از تعبیر و معنایی که این موجود‪ ،‬خود از خویشتن داشته جدا نبودهاست‪ .‬این حقیقت‪،‬‬ ‫امروز هنوز بیشتر از زمانهای پیشین درست است‪ .‬تعبیر و معنایی که‪ ،‬در هر عصری‪ ،‬از انسان ارائه‬ ‫میشود هم نشانهی پَستی یا تعالیِ فرهنگیِ آن عصر است‪ ،‬و هم خصوصیاتِ اخالقی و فرهنگیِ انسانِ‬


‫چند نوشته‬

‫‪941‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫تعبیرگر را در خود دارد‪ .‬انسان‪ ،‬پی‪/‬وَسته خود را تعریف میکند‪ ،‬و این تعریفکردنها نیز بهنوبهی خود‬ ‫هر بار بر خودِ او تأثیر مینهند‪.‬‬ ‫انسان ِ ایرانی از نگاهِ انسانِ ایرانی‬

‫در بارهی این موضوع میتوان بهروشنی گفت‪ ،‬که نهتنها میزانِ تأمّل و اندیشیدنِ بهاصطالح شفاهی در‬ ‫بارهی این پُرسش‪ ،‬در میانِ تودهی انسانِایرانی در سطحی باال است‪ ،‬بلکه از سوی اندیشهکنندهگانِ‬ ‫ایرانی هم داوریهای مکتوب کم نبوده و یا نیست‪.‬‬ ‫همهیمان بهخوبی میدانیم که در بارهی معنای انسانِایرانی‪ ،‬هرگز هیچ داوریِ یک‪/‬سانی میانِ انسان‬ ‫های ایرانی نبوده و نیست‪ ،‬نهفقط در میانِ یک گروهِمعیّنِسیاسی‪/‬اجتماعی بلکه حتّی در میانِ "توده"‬ ‫ی انسانِایرانی هم‪ .‬تنوّع در معنای انسانِ ایرانی‪ ،‬امری کامالً عادی بوده و هست‪ .‬ولی آنچهکه ما امروز‬ ‫گواهِآن هستیم نهتنوّع‪ ،‬بلکه بحرانی است که معنایِ انسانِ ایرانی را در‪/‬هم پیچیده و آشفته کردهاست‪.‬‬ ‫نیازی به اشارهکردن ندارد که امروزه بحران‪ ،‬هم درمعنای انسانِ نوعی و هم در معنای انسانِ مشخّص‪،‬‬ ‫تا اندازهای همهجاییاست و ویژهی انسانِ ایرانی نیست‪ .‬بحرانِ ظاهراً گستردهی کنونیِ جامعهی ایران‪،‬‬ ‫از جمله‪ ،‬معنایِ انسانِ ایرانیرا هم دچارِ بحران کردهاست‪ .‬آن معنا و یا معناهایِ انسانِ ایرانی که تا‬ ‫همین دو‪/‬دههی گذشته کموُبیش عمل میکرد‪ ،‬بهسختی آسیب دیدهاند‪ .‬مسخشدن و نیمهکارهماندن و‬ ‫ناکامگشتن و بد‪/‬سرانجامگردیدنِ نزدیکبههمهی تالشهای همهیگروههای سیاسی‪/‬اجتماعیِ گوناگونِ‬ ‫ایران برای گشودنِ دشواریهایاجتماعیِایران در دهههای گذشته‪ ،‬زمینهی اصلی را برای این آسیب‪/‬‬ ‫پذیری و بحران آماده ساخت؛ و رخدادهایِ بزرگ در پهنهی جهان‪ ،‬بر اندازهها و جنبههای این بحران و‬ ‫آسیب افزود‪.‬‬ ‫امَا دشواری‪ ،‬فقط این بحران و آشفتهگی و آسیب‪/‬دیدهگیِ معنا یا معناهایِ انسان نیست‪ .‬بلکه افزون‬ ‫برآن‪ ،‬تعاریفِ گونهگونیاست از انسانِایرانی که هَر‪/‬دَم از سویِ همینانسانِایرانی بهپیش نهاده میشوند‪.‬‬ ‫برای نمونه ‪:‬‬ ‫ معناهاییاز انسانِایرانی ارائه میشوند که همه از خواری و واپس‪/‬ماندهگی و سُنّت‪/‬پرستیِ این موجود‬‫حکایت میکنند‪ .‬بهبرخی از اینگونه تالشها در بخشِ «ب‪ :‬در زمینهی اجتماع» در ایننوشته اشارهی‬ ‫کوتاهی شدهاست‪.‬‬ ‫ در همینحال‪ ،‬معناهای دیگری هم از انسانِایرانی ارائه میشوند که یک‪/‬سره در برابرِ اینگونه معنا‪/‬‬‫گریها هستند‪.‬‬ ‫ حکومتِ اسالمی هم تالش دارد که انسانِ ایرانی را به دل‪/‬خواهِ خود تعریف کند‪ ،‬و بلکه میکوشد با‬‫همهی ابزارهایی که در دست دارد بخشی از انسانهای این سرزمین را بر پایهی تعریفِ خود از انسانِ‬ ‫ایرانی‪ ،‬بهزور و یا بهفریب"بپَروَرَد" و یا برای ایفای نقشِ چنینانسانی"استخدام" کند!‬


‫چند نوشته‬

‫‪949‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫در میانِ به‪/‬پیش‪/‬نهندهگانِ این تعاریف برای انسانِایرانی‪ ،‬جدالی درگرفتهاست‪ .‬این جدال بر سرِ تعریف‬ ‫از انسان‪ ،‬و از انسانِ ایرانی‪ ،‬یکی از مهمترین جدالهایی است که خاموش و یا روشن‪ ،‬امروزه در میانِ‬ ‫رقبای سیاسی و فرهنگی در جامعهی ما جریان دارد‪.‬‬ ‫و امّا پرسشِ دیگری هم هست که پاسخ بهآن بهمراتب پیچیدهتر است‪ :‬انسانِتحوّلِکنونیِایرانی چهگونه‬ ‫انسانی است؟‬ ‫‪ -3‬انسانِ كنونیِ تحوّلِ كنونیِ ایرانِ كنونی!‬

‫آنچه در اینبخش میآید‪ ،‬تنها یک طرحِ بحث است؛ گیرمکه البتّه نه طرحِ تازهی این بحث‪ .‬برای من‬ ‫آسانتر ایناست که این بحثرا بهشکلِ فشرده و در زیرِ عنوانهای معیّنی طرحکنم؛ اگرچه ممکناست‬ ‫این روش‪ ،‬دارای کم ‪/‬بودهایی باشد‪.‬‬ ‫نخست و پیشازهمه‪ ،‬بر دو حقیقتِ روشن باید تأکیدکرد ‪:‬‬ ‫ بهرغمِ همهی جدالهای میانِ"مدّعیان" بر سرِ تعریف از انسانِایرانی‪ ،‬بهرغمِ جدالهای میانِ انواعِ‬‫واقعیِ انسانِایرانی که همدیگر را به بد‪/‬ایرانیبودن‪ ،‬خوب‪/‬ایرانیِبودن‪ ،‬کم‪/‬ایرانیبودن و ایرانیتربودن‬ ‫متّهم میکنند‪ ،‬مانندِ جدال میانِ انسانِایرانیِ‪ 53‬و یا انواعِ دیگرِ انسانهایِایرانی در ایرانِ دورههای‬ ‫گذشتهی اینسرزمین‪ ،‬و بهرغمِ آنکه بهراستی هم برخی دگرگونیهای مثبت و منفیِ مهم در این‬ ‫انسانِایرانی رخ دادهاست‪ ،‬امّا خودِ انسانِ در ایران‪ ،‬همچنان هنوز برجا مانده است؛ نزدیک به‪35‬میلیون‬ ‫انسان‪ .‬همان انسانِ معروف‪ ،‬که همیشه‪ ،‬هم در ایندیار و هم در سراسرِکرهِ زمین وجودداشته و دارد؛‬ ‫با همهی آن"تخته‪/‬بند"هایی که این موجود‪ ،‬در هر جامعهای که باشد‪ ،‬بهآنها"بند"شدهاست‪ :‬مثلِ‬ ‫"تخته‪/‬بندِ تن"‪ ،‬تخته‪/‬بندِ روح‪ ،‬تخته‪/‬بندِ قدرت‪ ،‬تخته‪/‬بندِ جایگاهِ اجتماعی‪/‬طبقاتی‪ ،‬و دیگر تخته‪/‬‬ ‫بندهای معمول درهمهجای دنیا با هر فرهنگی‪.‬‬ ‫تأکید براین حقیقتِ بدیهی اگرچه کودکانه مینماید‪ ،‬امّا سببِآن‪ ،‬آن ادّعاهای کودکانهی بسیاری از‬ ‫انسانهایِ کنونیِ ایرانی است‪ ،‬که بهراستی‪ ،‬هم ایرانیهستند و هم مدّعیِ مبارزه درراهِ آزادی و سعادتِ‬ ‫ایران اند امّا خودِشان خویشتنرا در شمارِ"انسانِایرانی"نمیآورند‪ ،‬خودرا"تافته"هایی میدانند که‬ ‫گویی جدا از انسانِایرانی"بافته"شدهاند! آن یکی خودرا انسانِالهی میداند و دیگری خودرا انسانِجهانی‬ ‫و آن دیگریتر خودرا انسانِ مُدِرن و‪. ...‬‬ ‫ امّا نهتنها انسانِ ایرانی‪ ،‬همچنان برجا ماندهاست‪ ،‬بلکه نیز آن عاملها و شرایط‪ ،‬و نیز آن نقشها و‬‫نقش‪/‬بازیهایی هم‪ ،‬که هیچ انسانیرا از آنها گریزی و گزیری نیست‪ ،‬یک‪/‬سان برجا ماندهاند‪.‬‬ ‫دگرگونیهای طبقاتی در معنای انسانِ عام و در معنای"انسانِ تحوّلِ"ایرانی‬

‫از جملهیچیزهایی که در پیوند با مسئلهی عاملِکنونیِتحوّلِکنونیِایران‪ -‬یعنی انسان‪ -‬نگرانکننده‬ ‫است‪ ،‬این است که در رَوَندِ تاکنونیِ بحران و آشفتهگی در حوزهی تعریف از انسانِ ایرانی‪ ،‬ما در میانِ‬


‫چند نوشته‬

‫‪941‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫انسانِکنونیِتحوّلِکنونیِایرانی گواهِ یک دگرگونیِطبقاتی هستیم در معنای خودِ این انسان و در معنایی‬ ‫که این انسان از انسانِ عام ارائه میدهد‪.‬‬ ‫واقعیت ایناست که از دورهای‪ ،‬که قدرتِ سیاسی از دستِ دولتهای کمونیست و سوسیالیست در‬ ‫کشورهای"سوسیالیسمِواقعاً موجود"و نیز از دستِ دیگرمدّعیانِ هواداری از مردمِ زحمتکش در برخی‬ ‫دیگر از کشورها‪ ،‬بیرون رفته است‪ ،‬در اندیشهی میلیونها انسان در جهان که‪ -‬بهاین یا آنشکل‪-‬‬ ‫هواخواهِ عدالتِ اجتماعی و اجتماعیکردنِ ادارهی جامعه بودهاند‪ ،‬معنا و تصویرِ انسان بهمثابهِ انسان و‬ ‫بهویژه بهمثابهِ انسانِ زحمتکش دچارِ دگرگونیهای منفی شده و به سختی آسیب دیدهاست‪.‬‬ ‫در پیِ این آسیبدیدهگی‪ ،‬جنبههای مثبتِ انسان بهمثابهِ انسان و انسان بهمثابهِ انسانِزحمتکش بهزیرِ‬ ‫سوآل رفت‪ .‬دوستداشتنِ انسان‪ ،‬بهویژه انسانِ زحمتکش‪ ،‬از اعتبار افتاده و بسیار دشوار شد‪ .‬نوعی از‬ ‫تعریف از انسان در میانِ هوادارانِ انسانهایزحمتکش گسترش یافت که‪ -‬کم یا بیش‪-‬رو‪/‬در‪/‬روِ با آن‬ ‫تعریفِ گذشتهبود‪ .‬بهویژه تعریفِ انسانِزحمتکش‪-‬کارگران و زحمتکشان‪ -‬بهسختی آسیب دید‪.‬‬ ‫بسیاری از آنان‪ ،‬که روزگاری طبقهی کارگر و زحمتکشان را چنان بلند بُردهبودند‪ ،‬امروز با همان‬ ‫"چنانی" بهزیر آوردهاند‪ .‬زحمتکشان با یک فشارِ توهینآمیزی بهگوشههای جامعه رانده شدند‪ .‬آنها‬ ‫دیگر چنگی بهدل نمیزنند‪ .‬آن هالهی زیباکنندهای که به دورِ این مَردُمِ زحمتکش کشیده شدهبود‬ ‫کنار رفت‪ ،‬و اکنون آنچه از این انسانهای زحمتکش در نگاهِ این هواداران برجسته گردید‪ ،‬نداری و‬ ‫تهی‪/‬دستیِ اینانسانها است‪ .‬نداری و تهیدستیای که دیگر امروزه بهمایهی شرم‪/‬ساری بَدَل شده‬ ‫است‪ .‬پس‪ ،‬فرار از این طبقات آغاز شد‪ .‬میل به فرار از طبقاتِ زحمتکش‪ ،‬سبب شد تا ویرانی در‬ ‫اخالق و در معنویتِ جامعه‪ ،‬که به دالیلِ دیگری پیش ازآن آغاز شده بود‪ ،‬بیشتر شود‪.‬‬ ‫اینپیامدِ ناگوار حتّی از دایرهی هوادارانِ این طبقات درگذشته و به خودِ کارگران و زحمت کشان نیز‬ ‫سرایت کرده و سببِ بیاعتمادیِ آنها نهتنها نسبت بهآن نقشِاجتماعی و تاریخی که از سوی هوادارانِ‬ ‫شان بهآنان نسبت داده شدهبود‪ ،‬بلکه نسبت بهخودِشان بهطورِکلّی گردیده است‪.‬‬ ‫هم‪/‬پا با اینرَوَندِ ناحق‪ ،‬بسیاری آغاز کردند بهاینکه طبقاتِ ثروت‪/‬مند را "تازه"کشفکنند‪ .‬آن"هالهی‬ ‫زیباکننده"‪ ،‬اینبار بهدورِ چهرهی این طبقات"بخشیده"شد‪ .‬پس ستایشها در بارهی"خدماتِ"سرمایه‪/‬‬ ‫داران و ثروت‪/‬مندان آغازشد‪ .‬و هم‪/‬راه باآن‪ ،‬نطامِ سرمایهداری گاه "ناگزیر" – و کَم‪/‬کَم‪ -‬گاه"ضروری"‬ ‫و در برخیمواقع"بِه‪/‬تر" از نظامهای دیگر مانندِ"سوسیالیسم"خوانده شد‪ .‬برخی از سازمانهای سیاسیِ‬ ‫مداریشان پیونددارد‪ ،‬بهاین رَوَندِ‬ ‫ِ‬ ‫چپ با مصلحتاندیشیِ ویژهیشان‪ ،‬که با سِرِشتِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬‬ ‫ناحق دامن زده و بر شتابِآن افزودند‪.‬‬ ‫دگرگونی در اندیشهی اجتماعیِ"انسانِ كنونیِ تحوّلِ كنونیِ ایرانی"‬ ‫در مقایسه با "انسانِ ایرانیِ‪"1357‬‬

‫‪-4‬برای اینگروه و نیز برای گروهِبزرگِدیگری از انسانِکنونیِتحوّلِکنونیِ ایرانی‪ ،‬مقولهی"دموکراسی"‬ ‫بَدَل شدهاست به بدیلِ"استقالل" و "عدالتِ اجتماعی"‪ ،‬که برای انسانِ ایرانی‪ 53‬بیبدیل بودند‪ .‬برای‬


‫چند نوشته‬

‫‪945‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫اینگروه از انسانِایرانیِکنونی‪ ،‬دموکراسی بهچیزِ شگفتِ شگفتیآفرینی بَدَل شدهاست‪ :‬به"درختِ‬ ‫نذری"ای بَدَل شده است؛ بَدَل شدهاست به معجزهگرِ مُدِرنیته؛ و بَدَل شدهاست به بدیلی بر ضدِّ برابری‬ ‫و دادگریِ اجتماعی و استقالل‪ .‬گویی که میشود دموکراسی را بهجای نان خورد‪ ،‬بهجای سرپناه در آن‬ ‫خانه کرد و خُفت‪ ،‬و بهرغمِ نداری و فقر‪ ،‬با آن خوشبخت بود‪.‬‬ ‫امّا بخشِبزرگی از اینان حتّی بههمیندموکراسیهم پایبندیِ جدّی ندارند‪ .‬گناهِ این پایبندیِ‪/‬جدّی‪/‬‬ ‫نداشتن همه بهگردنِ خودِ این گونهی امروزین از انسانِ کنونیِ تحوّلِ کنونیِ ایران نیست‪ .‬البتّه یکی از‬ ‫خصوصیاتِ این گروه از انسانِ کنونیِ ایرانی همانا همین جدّینبودن در پایبندی به باورهایِ اجتماعی‬ ‫اش میباشد؛ امّا گناه‪ ،‬بیشتر بهگردنِ خودِ این دموکراسی است که نمیتواند انسان را به یک پایبندیِ‬ ‫جدّی نسبت بهخود برانگیزد‪.‬‬ ‫در مَثَل است که میگویند‪ :‬روزگاری یک مسلمان (مرد یا زن) عاشقِ کسی شد که دینِ دیگری داشت‪.‬‬ ‫خانهواده ی معشوق شرطِ زناشوییِ او با فرزندِشان را بر گرویدنِ او به دینِ خودِشان نهادند‪ .‬عاشقِ‬ ‫مسلمان پس از مدّتی ادّعا کرد که دینِ خودرا یکسره کنار نهاده است‪ .‬در روزِ بستنِ پیمانِزناشویی‬ ‫که در پرستش‪/‬گاهِمعشوق انجام شد‪ ،‬بعد ازآنکه"بله"گفتهشد‪ ،‬بهرسمِ شادی و شگون‪ ،‬چراغِ پرستش‪/‬‬ ‫گاهرا‪ ،‬که بهرسمِدینیِ خانهوادهیهمسر در حینِ مراسم خاموش کردهبودند‪ ،‬روشن ساختند‪ .‬با روشن‬ ‫شدنِ چراغ‪ ،‬آن مسلمان‪ ،‬از رویِ عادتِ مسلمانیاش‪ ،‬ناگهان و بیاراده صلوات فرستاد‪ ،‬و‪ ...‬و زناشویی‬ ‫بههم خورد‪.‬‬ ‫آن"چراغ"‪ ،‬در هنگامِ رخ‪/‬دادهای گوناگونِ‪45/41‬سالهی گذشته‪ ،‬بارها روشن شد؛ و هربار شماری از‬ ‫این گروه از انسانِتحوّلِکنونیِایرانی(مرد یا زن) بهرغمِ ادّعاهایخود در بارهیالتزام به دموکراسی‪ ،‬با‬ ‫روشنشدنِ آن"چراغ" "صلوات"های بلندی فرستادهاند‪ .‬برایِ نمونه‪ :‬در دفاعِشان از بمبارانِ مَردُمِ‬ ‫یوگسالوی به دستِ کشورهای عضوِ پیمانِ"ناتو"‪ ،‬در دفاعِشان از (و یا در خاموشیِشان نسبت به)‬ ‫لشکر‪/‬کشیِ آمریکا به سُومالی و به افغانستان و به عراق‪ ،‬در دفاع و یا سکوتِشان نسبت به هم‪/‬دستی‬ ‫های فرانسه در جنایاتِ دههی‪31‬میالدی در آفریقا‪ ...‬و هنوز میتوان نمونههای بیشتری از روشنشدنِ‬ ‫آن"چراغ" و صلواتهای اینان را شاهد آورد‪.‬‬ ‫من دراینجا‪ ،‬تنها از آنرسواییهایی نمونه آوردهام که روشنشدنِ آن"چراغ"برایِ"مدّعیانِ دموکراسی"‬ ‫بهبار آوردهاست؛ وگرنه این"چراغ"‪ ،‬برایِ"مدّعیانِسوسیالیسم"هم رسواییهای فراوانی بهبار آورده است‬ ‫‪ .‬دفاع از سهیمساختنِ اتّحادِ شوروی در منابعِ ایران در سالهایِ پس از جنگِ جهانیِ دُوُم‪ ...،‬دفاع از‬ ‫لشکر‪/‬کشیهایِ این حکومت به افغانستان و دیگر کشورها‪ ،...‬تنها چند نمونه است‪.‬‬ ‫این"چراغِ"رسواگر‪ ،‬بارها در تاریخِ انسانِتحوّل درهمهی جوامع و نیز در تاریخِ انسانِتحوّلِایرانی‪ ،‬روشن‬ ‫شد‪ ،‬و ادّعاهایِ مدّعیان را به مضحکه بَدَلساخت‪ :‬مَضحکهی هوادارانِ ایرانیِ اسکندرِمقدونی‪ ،‬مَضحکهی‬ ‫هوادارانِایرانیِخلیفههایاسالم مانندِ خانه‪/‬وادههای"بَرَمکی"و دیگران‪ ،‬مَضحکهی شیخِکَنعان‪ ،‬مَضحکهی‬ ‫خواجهنصیرِطوسی در برابرِ مغولها‪ ،‬مَضحکهی"پهلویها" و مَضحکهی"مسلمانانِ"جمهوریِ اسالمی در‬ ‫برابرِ غرب و آمریکا و‪...‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪941‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫‪ -1‬انسانِکنونیِتحوّلِکنونیِایران‪ ،‬در مسئلهای دیگر نیز‪ ،‬با انسانِ‪ 53‬تفاوت پیداکردهاست‪ .‬آنچه پیش‬ ‫از انقالبِ‪" ،53‬امپریالیزم"‪" ،‬استعمار"‪" ،‬جهان خواری"‪ ...‬خوانده شده و بر ضدِّ آن مبارزهمیشد‪ ،‬امروز‬ ‫برای گروهی‪" ،‬جهانیشدن" نام یافته‪ ،‬و اینگروه بر ضدِّ هرگونه مبارزهای بر ضدِّ آن‪ ،‬مبارزه میکند!‬ ‫برخی از هوادارانِ"جهانیشدن"‪ ،‬مقوالتی مانندِ"انسانِ ایرانی" و بهطورِ کلّی انسانِ این یا آن سرزمین‬ ‫را مخلِّ پیشرفت میدانند؛ معتقدند که جهان دیگر به دِه‪/‬کدهای بَدَل شدهاست‪ ،‬هر جنبشِ اجتماعی‬ ‫و فکری را بهبهانهی محلّیگری تخطئه میکنند؛ و بلکه برضدِّ آنها حتّی بهکارگیریِ سالح و ارتش را‬ ‫هم مجاز میدانند‪.‬‬ ‫برخی دیگر از این افراد‪ ،‬که بهدالیلِ گونهگون‪ ،‬هنوز بهجنبشهای"ملّی" وابستهاند‪ ،‬میکوشند که این‬ ‫جنبشها را به کُرنش و تسلیم در برابرِ جهانیکنندهگانِ جهانِ کنونی بکشانند‪ .‬روشِ گروههای مختلفِ‬ ‫این افراد و اندیشهیِشان‪ ،‬بهرغمِ نیّتِ متفاوتی که ممکن است داشته باشند‪ ،‬همانند با روش و اندیشه‬ ‫های شرکتهای بزرگِ تولیدی‪/‬تجاریِ بزرگِ جهانی است که پدیدهی جهانیشدنِکنونی در زیرِ فرمانِ‬ ‫آنها و اهدافِ آنها به پیش برده میشود‪.‬‬ ‫برخی نمونههای این افراد‪ ،‬که تاکنون در حکومتهای برآمده از جهانیشدن‪ ،‬به رهبری رسیدهاند ‪:‬‬ ‫ رهبران برخی از دولتهای کشورهای جداشده از یوگسالوی‬‫ گروهِ "طالبان" و پس از آنها "احمد کَرزای" در افغانستان‪،‬‬‫ "جاللِ طالبانی"و دیگر "رهبرانِ"حزبهای کُردستانِ عراق به هم‪/‬راهِ نمایندههای جمهوریِاسالمی‬‫ایران در حکومتِ عراق‪،‬‬ ‫ "رهبرانِ" "انقالبهای نارنجی"‪،‬‬‫ و‪. ...‬‬‫از جمله در ایران هم کمنیستند نمونههای این افراد و نیروها که میخواهند بهبرکتِ جهانیشدن‪ ،‬برای‬ ‫برپاییِ چنینحکومتهایی تالش کنند ‪ :‬مانندِ‬ ‫ حزبهای هواخواهِ سلطنتِ پهلویها‪،‬‬‫ برخی احزابِ بهاصطالح قومی مانندِ حزبِ دموکراتِ کردستان ایران[با اشاره بهبیانیههایی که این‬‫حزب به سببِ لشکرکشیِ آمریکا به عراق برای رییسجمهوریِ آمریکا نوشت و درآن‪ ،‬لشگرکشیِ این‬ ‫کشور به ایران را هم درخواست و آرزو کرد‪،].‬‬ ‫ افرادِ فراوانی در احزابِ "چپ" و جمهوری خواه و‪،...‬‬‫ و شماری از افرادی که در بیرون از احزابِ سیاسی هستند‪،‬‬‫ و نیز در خودِ حکومت ج‪ .‬ا‪ .‬هم اینگرایش بسیار نیرومند است‪ .‬به نمونههایی از نوعِ ویژهی هم‪/‬کاریِ‬‫ج‪ .‬ا‪ .‬با"جهانیشدنِکنونی" در بیرون از ایران در باال اشاره شد‪ .‬ولی نمونههای هم‪/‬کاریِ ویژهی این‬ ‫حکومت در درونِ ایران را هم میشود دید و بَرشمُرد‪.‬‬ ‫اینکسان‪ ،‬گروهی در‪/‬هم‪/‬پیچیده از انسانهای ایرانیاند که دَم‪/‬به‪/‬دَم ترکیبِ آنها جابهجا میشود؛‬ ‫آنها را نمیتوان یکسره خود‪/‬باخته‪ ،‬یک‪/‬سره خود‪/‬فروخته‪ ،‬و خالصه یک‪/‬سره بی‪/‬خود خواند‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪943‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫‪ -9‬در میانِ انسانِ ایرانیِ تحوّلِ کنونی‪ ،‬انقالبِ بهمن‪4953‬هنوز"حل" و "هضم" نشده است‪ .‬ارزیابی از‬ ‫انقالبِ بهمن ‪ 53‬نهتنها نیمهکاره مانده بلکه بسیار آشفته است‪:‬‬ ‫در میانِ آنهایی که در این انقالب شرکت داشتهاند ‪:‬‬ ‫ بخشِ بزرگِ آنها هنوز از آن دفاع میکند‪،‬‬‫ ولی بخشی نهکوچک از آنها در برابرِ این انقالب مردّد شده است‪،‬‬‫ و بخشی‪ ،‬امروز حتّی بر ضدِ این انقالب است‪.‬‬‫در میانِ آنهایی که این انقالب را ندیدهاند و درآن شرکت نداشتهاند‪ ،‬نیز‪ ،‬ارزیابی از آن ‪:‬‬ ‫ آغشتهاست به نتایجِ مرگ‪/‬بارِ اجتماعیِ رویِ کارآمدنِ ج‪ .‬ا‪،.‬‬‫ آغشتهاست بهآغشتهگیهای ارزیابیهایِ آنهاییکه در آن‪ ،‬شرکت داشتهاند‪ ،‬و با ج‪ .‬ا‪ .‬هم مخالفاند‪،‬‬‫ و آغشته است به وضعیتِ کنونیِ جهان‪.‬‬‫‪ -1‬یکی از پیامدهای اینآشفتهگی دربارهی ارزیابی از انقالبِ بهمن‪ ،53‬آشفتهگیِ رابطهی میانِ بخشی‬ ‫از انسانِکنونیِتحوّل با بخشِبزرگی از انسانهای شرکتکننده در تحوّلِ بهمن‪ 53‬است‪ .‬بخشِ نهچندان‬ ‫کمی از انسانِکنونیِتحوّلِکنونی در ایران‪ ،‬دارای داوریهای نادرستی نسبت به شرکتکننده گانِ در‬ ‫تحوّلِ ‪ 53‬است‪ .‬میانِ این دو‪ ،‬جدایی افتادهاست؛ جداییهایی روشن در زمینههای مختلفِ اندیشهیی‪،‬‬ ‫اجتماعی‪ ،‬اخالقی و ‪...‬؛‬ ‫اگرچه این جداییها را در میانِ هم‪/‬نسالنِ انسانِ ‪ 53‬هم میبینیم و حتّی انسانِ ایرانیِ‪ 53‬و انسانِ‬ ‫ایرانیِکنونی را گاه در درونِ هر دو نسل هم مییابیم‪ ،‬امّا این جداییها همه در چارچوبِ بهاصطالح‬ ‫"جداییِنسلها"نمیگنجند‪ ،‬بلکه در بخشِ مهمِ خود‪ ،‬جداییِ میانِ دو نوع انسانِ ایرانیِ تحوّل هستند‪:‬‬ ‫"انسانِ ایرانیِ تحوّلِ‪ "53‬و "انسانِ ایرانیِتحوّلِکنونی"‪ .‬انسانِ تحوّلِ‪ 53‬و انسانِکنونی‪ ،‬فقط دو "نسل"‬ ‫نیستند بلکه در همانحال‪ ،‬دو "نوع" انسانِ ایرانیِ تحوّلاند‪.‬‬ ‫بحران در ارزیابیای که خودِ انسانهای‪ 53‬از انسانِ‪ 53‬دارند‪ ،‬بهسهمِخود‪ ،‬کارِ اصالحِ داوریهای‬ ‫نادرستِ انسانِ تحوّلِ کنونی نسبت به انسانِ‪ 53‬را حتّی برای خودِ انسانِکنونی دشوارتر کردهاست‪.‬‬ ‫بخشِ عظیمی از انسانِ‪ ،53‬اگرچه امروز سال‪/‬خورده شده است‪ ،‬ولی هنوز وجودِ پویایی دارد و هم‪/‬‬ ‫چنان‪ ،‬بخشیاز انسانِ تحوّلِکنونیاست‪ .‬انسانِکنونیِ تحوّلِپیشِرُو‪ ،‬میتواند بسیار چیزهای سازنده از‬ ‫انسانِ ‪ 53‬بیاموزد‪ .‬باید مراقب بود تا دستهای عصبی و‪ -‬در برخیبارهها‪ -‬بهحقخشمگینِ بخشی از هر‬ ‫دو سوی اینجدایی و اختالف‪ ،‬چهرهی انسانِ‪ 53‬و انسانِ کنونی را بیش از این خدشهدار نکند‪.‬‬ ‫بخشِ بزرگی از انسانِ تحوّلِکنونی‪ ،‬انسانی است که در این"میانه" متولّد شده و پرورش یافته است‪.‬‬ ‫بخشی از پرورشِ این انسانِتازه‪ ،‬به دستِ همانانسانِ‪ 53‬انجامگرفته و میگیرد‪ .‬یکی از درون‪/‬مایههای‬ ‫مهمِ این پرورش‪ ،‬معنایِ انسان است‪ .‬گفتیم آن معنایی که از انسان در اندیشهی انسان‪ 53‬بوده است‬ ‫دچار دگرگونیهای منفی بهزیانِ انسانِ زحمتکش و انسانِ عدالت‪/‬خواه شده است‪ .‬این دگرگونی در‬ ‫معنای انسان را‪ ،‬تا اندازهای‪ ،‬انسانِ بازمانده از ‪ 53‬به انسانِ تازه متوّلدشده منتقل کردهاست‪ .‬آیا آن‬


‫چند نوشته‬

‫‪941‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫بخش از انسانِکنونیِ تحوّلِایرانی‪ ،‬که با اینتعریفِتازه از انسان پرورشیافته‪ ،‬تا چهمیزان میتواند و می‬ ‫خواهد هواخواهِ برابریِاجتماعی‪/‬اقتصادی بهسودِ مردمِ زحمتکش بهدستِ خودِ این زحمتکشان باشد؟‬ ‫‪ -5‬نیمی از انسانِ تحوّلِ کنونیِ ایران‪ ،‬زن است‪ .‬این نسبت در انسانِ‪ 53‬هم بههمین اندازه بود‪ .‬امّا‬ ‫انسانِ زنِ کنونیِ ایران تفاوتهای بسیاری دارد با انسانِ زنِ‪ . 53‬انسانِ ایرانیِ زن‪ ،‬وضعِ انسانِ تحوّلِ‬ ‫کنونیِ ایران و وضعِ تحوّلِ کنونی ایران را بهمراتب پیچیدهتر کرده است‪ .‬متأسّفانه بهدالیلِ روشن‪ ،‬و‬ ‫بهرغمِ آرزوی بسیاری از زنان‪ ،‬مسئلهی زن‪ ،‬بهویژه در دو دههی گذشته‪ ،‬تحوّلِ پیشِرُویِ جامعهی ما‬ ‫را بیشتر به زیانِ دادگریِ اجتماعیِ برای همهگان‪ ،‬و به سودِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداران رقم زده است‪.‬‬ ‫"مسئلهی زن"‪ ،‬متأسّفانه به پهنهای تازه برای شلنگاندازیهای فرصتطلبانِ مرد و زن بَدَل شدهاست‪.‬‬ ‫طرحِ آشفته و نادرستِ مسئلهی زن‪ ،‬از سوی دیگر‪ ،‬چنان دشواریهایهایی را برای جامعه و خانهوادهها‬ ‫پیش آورده است که یک انسانِ بیطرف نمیتواند رابطهی این دشواریها را با سرنوشتِ زن‪ ،‬و رابطهی‬ ‫طرحِ اینچنینیِ مسئلهیزن را با سرنوشتِهمهگانیِجامعه دریابد‪ .‬ایننحوهی طرحِ مسئلهیزن‪ ،‬جنبشِ‬ ‫زنان را به جنبشی بَدَل کردهاست که گویی هیچ عالقهای به سرنوشتِ طبقاتِ زحمتکش‪ ،‬و به اهمیتِ‬ ‫افزایشِ توانِ این طبقات در راهبُرد و اداره ی جامعه‪ ،‬و به اهمیتِ موضوعِ دادگریِ اجتماعیِ همهگانی‬ ‫برای خودِ زنان ندارد‪.‬‬ ‫‪ -1‬انسانِ تحوّلِ کنونی‪ ،‬بهنوعی‪ ،‬به بیماری دچارشده است‪ .‬برخی از رفتارهایِ اجتماعیِ این انسان را با‬ ‫هیچچیزی جز بیماری نمیتوان توضیح داد‪ .‬نشانهایی از این بیماری را میتوان‪ -‬بهاین یا بهآن اندازه‬ ‫ در تک‪/‬تکِ ما انسانهایی که در تحوّلِ کنونی در حالِ شرکت هستیم‪ ،‬دید‪.‬‬‫نشانهایی از این بیماریرا در خودِ تحوّلِکنونی هم میتوان دید‪ .‬برخی رنگها و اَشکالی که این تحوّل‬ ‫تاکنون بهخود گرفتهاست‪ ،‬جز با کمکِ مقولهی بیماری نمیتوانند فهمیدهشوند‪.‬‬ ‫انسانِکنونیِتحوّلِکنونیِایرانی‪ ،‬شاید‪ ،‬یکیاز پیچیدهترینانواعِ انسانهایایرانیِتحوّل در طولِتاریخِ این‬ ‫سرزمین باشد‪ .‬حلوُگشایشِمسایلی که در برابرِ اینانسان نهادهشدهاست‪ ،‬از توانِکنونیِاو بیرون است‪.‬‬ ‫انسانِتحوّلِکنونی‪ ،‬با چنیناحوالی‪ ،‬کدامگونه تحوّلی را در جامعهی ما انجام خواهدداد؟ انسانِ تحوّلِ‬ ‫کنونی‪ ،‬با چنیناحوالی‪ ،‬تحوّلِ ناگزیرِ جامعهیما را‪ ،‬چهگونه و به چهسویی خواهدبرد؟ آیا میتوان نگرانِ‬ ‫انسانِکنونیِایران نبود؟‬ ‫آیا این انسان‪ ،‬جدا از آنچه که خود مدّعی است‪ ،‬توانِ آن را دارد که تحوّلِکنونیِ پیشِرُو را به ابزاری‬ ‫برای انجامِ پیش‪/‬رفت دادنِ خود و جامعه بَدَل کند؟ یا نه‪ ،‬این بار هم این خودِ تحوّل است که انسانِ‬ ‫ایرانی را به ابزاری برای انجامِ منافعِ"دیگران" بَدَل میکند؟‬ ‫()()()‬ ‫در راهِ انجامِ پیشروانهی تحوّلِ پیشِرُو‪ ،‬آنچه که با همهی فراوانی هنوز کم است نوعِ ویژهای از انسانِ‬ ‫تحوّل‪/‬خواه است ‪:‬‬ ‫ انسانیکه هم در رابطه با مقولهی"انسانِ عام"و هم در رابطه با مقولهی"انسانِایرانی"‪ ،‬تواناییهای‬‫معیّنیداشتهباشد‪ .‬از جملهی این"تواناییهای معیَّن" ‪:‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪943‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫یکی‪ ،‬توانایی در ارائهی معنایی واقعی و آزادانه و دور از فشارها از خود بهمثابهِ انسانِایرانی است؛ معنای‬ ‫"انسانِ ایرانی" باید از این آشفتهگی و بحران آزاد شود؛ هم‪/‬زمان‪ ،‬انسانِ ایرانی باید گریبانِ خودرا از‬ ‫چنگالِ آشفتهگی در ارائهی معنایی از"انسانِ عام" نیز رها کند‪.‬‬ ‫و دیگری‪ ،‬توانایی در دفاع از معنایِ واقعیِ خود در برابرِ یورشِ"معنا دهندهگانِ"حرفهیی و تن‪/‬دادهگان‬ ‫به فشارها است‪ ،‬یعنی توانایی در تأثیرنپذیرفتن از معناهاییکه این معنادهندهگان بهاو میدهند‪.‬‬ ‫مهمترین گروهِ این"معنا‪/‬دهندهگانِ" ناباب‪ ،‬گروههای سیاست‪/‬قدرت‪/‬مدار هستند‪.‬‬ ‫ انسانی که در پیوند با موضوعِ قدرتِسیاسی‪ ،‬این ویژهگیها را داشتهباشد ‪ :‬قدرتِسیاسی را در هر نام‬‫و مرامی که دارد در محاصرهی جدّی داشته باشد‪ .‬آن را نقد کند‪ ،‬و تودههای انسانها را هم‪/‬واره برضدِّ‬ ‫آن بسیج کند‪ .‬باور داشته باشد که هیچ قدرتِ سیاسیای‪ ،‬حتّی اگر همهی گردانندهگانِ آن از مَردُمِ‬ ‫زحمتکش و انساندوست باشند‪ ،‬هرگز به سِرِشتِ خود‪ ،‬مَردُمی نیست‪ .‬هر قدرتِ سیاسی‪ ،‬نا‪/‬مَردُمی‬ ‫است‪ .‬فقط این"مَردُمِ" نقّاد و مستقل از قدرتِ سیاسی و از قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداری هستند که میتوانند‬ ‫قدرتِ سیاسی را به خدمتکردن به مَرُدم و برای یک جامعهی مَردُمی وادار سازند‪ .‬مَردُمی که به هیچ‬ ‫بهاصطالح"قدرتِ سیاسیِ مَردُمی" باور ندارند‪ ،‬و از همینرو‪ ،‬حتّی در دورهایهم که قدرتهای سیاسی‬ ‫ادّعای مَردُمیبودن میکنند‪ ،‬فریب نمیخورند‪ ،‬و دربارهی راههای وادارساختنِ همینقدرتهایِسیاسی‬ ‫هم به خدمتکردن بهمَردُم‪ ،‬اندیشهگرند‪ .‬و اینراهها را‪ ،‬همیشه و نو‪/‬به‪/‬نو‪ ،‬جستوجو میکنند؛ و بر این‬ ‫حقیقت تبلیغ میکنند‪ ،‬که در راهِ برپاداشتنِ دَم‪/‬به‪/‬دَم‪-‬و نهیکبار برایِهمیشهی‪-‬یک جامعهی آسوده‬ ‫از طبقات و نداری و بردهگی‪ ،‬قدرتِ سیاسی نقشِ مطلق و حتّی نقشِ اصلی را هم ندارد‪ .‬نقشِ اصلی‬ ‫همیشه و در همهجا در دستِ آن انسانهایی است که کارگزارِ هیچ قدرتِ سیاسیای نمیشوند و هر‬ ‫قدرتِ سیاسی را در محاصرهی خود دارند‪ ،‬و بی مالحظهای‪ ،‬همهگان را بر ضدِّ آنها میشورانند‪.‬‬ ‫ انسانِ هواخواهِ دادگری و عدالتِ اجتماعی‬‫ انسانِ هوادارِ گسترش و ژرفشِ اجتماعیکردن( اشتراکیکردنِ) تولید‪ ،‬و ادارهی زندهگیِ اجتماعی‪.‬‬‫‪ -‬انسانِ ستیزه جو با هرگونهی تجلّیِ "رَه‪/‬بَر" و "رَه‪/‬رُو"‪.‬‬


‫چند نوشته‬

‫‪911‬‬

‫"نگران با من‪ ،‬ایستاده سَحَر"‬

‫این همه نگرانی!‬

‫طبیعی است اگر کسی بپرسد ‪ :‬با اینهمه نگرانی که تو میگویی در اینسَحَر هست‪ ،‬چرا باید از چنین‬ ‫سَحَری پشتیبانی کرد؟ چرا اصالً باید چنین روشناییِ پُر‪/‬نگرانیای را سَحَر نامید؟ و چهگونه میتوان در‬ ‫چنینتحوّلِ پُر‪/‬نگرانیای‪ ،‬پُر شور شرکت کرد؟ و باور بهآن را در دلِ این "قوم" برانگیخت؟‬ ‫نمیدانم چهپاسخی باید داد‪ .‬همهیوجودِ همهگیِما از مِیل و خواهش بهشرکتِ پرُشور در ایندگرگونیِ‬ ‫پیشِرُو‪ ،‬پُر است‪ .‬در انقالبِ بهمنِ‪ 53‬هم همینگونه نگرانیها درکار بودند ولی انسانِ تحولِ‪ 53‬توانست‬ ‫چنان شورانگیز و بیدریغ در آن شرکتکند‪ .‬چنینمینماید که انسانِتحولِّکنونیِایران هیچچارهای جز‬ ‫گستردهساختنوُ پُرجنبهساختنِ اندیشه و روحِ خود ندارد‪ .‬روحِبزرگالزماست‪ ،‬جَبینِباز‪ ،‬دلِخواهان‪،‬‬ ‫شکیباییِ زیاد‪ ،‬تا هم این نگرانیها را بتوان جدّی گرفت و هم در انجامِ تحوّلِ پیشِرو شرکت داشت‪ .‬در‬ ‫همانحال‪ ،‬انسانِ کنونیِ تحولّ در ایران باید نوعِ سلوكِ خودِ با این"نگرانیها"را نیز‪ ،‬همواره وارسی‬ ‫کند تا این سلوك همیشه یک سلوكِ نو و تازه باشد‪.‬‬ ‫رقصِ پُرشورِ انسانِ دادگرِ امروزی در"میدانِ" امروز‪ ،‬رقصی است پیچیده و شگفت‪ .‬و کمتر شباهتی این‬ ‫رقص دارد با رقصِ انسانهایی مانندِ مولَوی که‪« :‬دستی بهزُلفِ یار دارند و دستی به جامِ باده»‪ .‬اگرچه‬ ‫رقصِآرزوییِمولَوی هم در شمارِ رقصهای پُرشور و حال است ولی رقصِ با شور وُ حال وُ آرزوییِ انسانِ‬ ‫دادگریخواهِ امروزی در میدانِدادگری‪ ،‬بهمراتب از آنگونهرقصها پیجیدهتر و شگفتتر و بههمین‬ ‫اندازه زیباتر است‪ .‬شمارِ دستهای اینانسانِ رقصنده باید بسیار بیشتر از دو دست باشد‪ .‬در اینرقص‪،‬‬ ‫دستها هم بر گردنِ یارند‪ ،‬و هم بهگریبانِ"مار"‪ .‬از اینهم افزونتر‪ ،‬در اینمیدانِرقص‪ ،‬نه"یار"ها‬ ‫همیشه چندان به"یار"میمانند و نه بادهها چندان به باده‪ .‬و نواها و آهنگها هم هر دَم به گونهای و به‬ ‫وزنی و دست‪/‬گاهی و مایهای دیگر هستند‪ .‬باید همواره از بادهی هوشیاری مَست بود‪...‬‬ ‫‪4919‬‬


Turn static files into dynamic content formats.

Create a flipbook
Issuu converts static files into: digital portfolios, online yearbooks, online catalogs, digital photo albums and more. Sign up and create your flipbook.