M. Namari -15 negahi be she'rhaye Akbar M.N.

Page 1

‫"من آتشام کنارِ شما میسوزد"‬

‫نگاهی به سهدفتر از شعرهای‬

‫علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫م‪ -‬نماری‬ ‫‪4931‬‬


‫فهرست‪:‬‬

‫صفحه‬

‫‪" -1‬من آتشام کنارِ شما میسوزد"‬

‫‪4‬‬

‫شعرِ اعتراض‬ ‫‪ -4‬الف‪ :‬اعتراض‪ :‬مبارزهی اجتماعی‬ ‫‪ -4‬ب‪ :‬مبارزهی اجتماعی‪ ،‬جمعی و فردی است‬ ‫‪ -4‬ج‪ :‬رَوَندِ اعتراض در دفترهای سهگانه‬ ‫‪ -4‬د‪ :‬احساس‪ ،‬و ارزشِ دوگانهی آن‬ ‫‪ -4‬ذ‪ :‬جایگاهِ شعر در بیانِ حقیقت‬ ‫‪ -4‬ر‪ :‬راهی دیگر‬

‫‪" -2‬در زیرِ چتری‪ ،‬زیرِ اینهمه باران"‬

‫‪6‬‬ ‫‪7‬‬ ‫‪8‬‬ ‫‪48‬‬ ‫‪14‬‬ ‫‪19‬‬

‫‪27‬‬

‫‪93‬‬ ‫‪ -1‬الف‪ :‬شعرِ بومی‬ ‫‪ -1‬ب‪ :‬اشارهایکوتاه به بومینگری در اقتصاد و سیاست در شهرستان آمُل ‪97‬‬ ‫‪98‬‬ ‫ اقتصاد‬‫‪19‬‬ ‫‪ -‬سیاست‬

‫‪ -3‬بهجایِ پسگفتار‬

‫‪45‬‬

‫لحظهی شعر‪ ،‬شعرِ لحظه‬

‫‪ -4‬پِیوَست‬ ‫اشارهای کوتاه بر نوعی نقدِ ادبی‬

‫‪44‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪9‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫علیاکبر مهجوریاننماری از سالهای‪ 4911‬شعر سرودهاست‪ .‬شعرهایش در مجلّهی‬ ‫"فردوسی"و‪...‬نیز دریکروزنامهیچاپِساریچاپمیشدند‪ .‬نخستینکتابی که از او در‬ ‫همانسالها چاپشد داستانیبود با نامِ"ایزابلِ فقیرِمن! تو یک عروسکی"‪.‬‬ ‫او شعرهای از دههی‪ 61‬خودرا در سالهای گذشته در سهدفتر چاپ کرد‪ .‬متنِ این‬ ‫نوشته هم بر پایهی همین کتابها انجام گرفته است‪:‬‬ ‫‪ -1‬سرودهایی از دیارِ خانههای بارانی‬

‫‪1311‬‬

‫‪ -2‬از این حوالیِ بارانی‬

‫‪1342‬‬

‫‪1344‬‬ ‫‪ -3‬به گندمهایی که بعد از ما میرویند‬ ‫شعرهای دفترِ یکم‪ ،‬برگزیدهیشعرهایی هستند که در سالهای‪ 4961‬و شعرهای‬ ‫دفترهای دوُّم و سوُّم همه در پیرامونِ همانسالهایانتشارِشان سروده شدهاند‪ .‬یعنی‬ ‫از‪ 4931‬تا ‪ .4931‬او بجز ایندفترهایشعر‪ ،‬از سالهای‪ 4971‬کتابهایی در زمینهی‬ ‫‪4931‬‬ ‫فرهنگِ مازندران نوشته و چاپ کرده است‪:‬‬ ‫باورها و بازیهای مردم آمل‬

‫‪1374‬‬

‫فرهنگ واژگان مازندرانی در اشعارِ فارسیِ نیما ‪1371‬‬ ‫یاریگری در فرهنگِ عامیانهی مردم مازندران‬

‫‪1314‬‬

‫و نوشتههایی در بارهی فرهنگِ بومی در کتابها و دفترهای محتلف‪.‬‬ ‫او از همکارانِ گروهی بوده که کتابِ با ارزشِ"فرهنگِ بزرگِ تَبَری" را فراهم آوردهاند‪.‬‬ ‫با"فرهنگخانهی مازندران"نیز همکاری داشتهاست‪ ،‬و یکی از آثارِ با ارزشِ این‬ ‫همکاری‪ ،‬نشرِ به اصطالح شنیداریِ شعرهایِ تَبَریِ نیما در دو بخش با نامِ"روجا ‪ 4‬و‬ ‫‪ "1‬است‪ ،‬که با (زندهیاد) احمد محسنپور‪ ،‬عبّاس قزوانچاهی‪ ،‬علی بخشی‪ ،‬ابراهیم‬ ‫عالمی‪ ،‬سیما شکرانی و‪ ...‬فراهمآمده است‪.‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪1‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫شعرِ اعتراض‬ ‫شعرهایِ این سهدفتر همهگی شعرهای اعتراضاند؛ بهویژه شعرهای دفترِسوُّم‪.‬‬ ‫شاید این داوریِ من‪ ،‬بهویژه در بارهی شعرهای دفترِسوُّم‪ ،‬برای برخی از آن‬ ‫کسانی که این دفترها را خواندهاند‪ ،‬تا اندازهای شگفتیآور باشد‪.‬‬ ‫شاید همهچیز بستهگی دارد بهاینکه اعتراض را چه بدانیم و چه بنامیم‪ .‬دور‬ ‫نیست که آنچه را که من"اعتراض"میدانم‪ ،‬آندیگری"احتراز"بداند‪.‬‬ ‫از اینگذشته‪ ،‬شاید همهچیز بستهگی بهاین دارد که هم اعتراض و هم احتراز‬ ‫هر یک دارای گونههای چندی هستند‪ :‬گونهی علمی‪ -‬نا‪/‬علمی‪ ،‬بد‪ -‬خوب‪،‬‬ ‫منطقی‪ -‬نا‪/‬منطقی‪ ،‬انسانی‪ -‬ناانسانی‪ ،‬سیاسی‪/‬اجتماعی‪ -‬ناسیاسی‪/‬اجتماعی‪،‬‬ ‫امیدوار‪ -‬ناامیدوار‪...‬‬ ‫و از اینهم گذشته‪ ،‬شاید همهچیز بستهگی دارد بهاینکه ما با چهنگاهی به‬ ‫هستی مینگریم‪ ،‬و یا بهسخنِ دیگر‪ ،‬هستی‪ ،‬خودرا به چهگونهای به نگاهِ ما‬ ‫مینمایانَد‪ .‬و اینکه در اینهستی‪ -‬آنچنان که در نگاهِ ما پدیدار میشود‪-‬‬ ‫مقولهی اعتراض چه پدیدهای است و چه جایگاهی دارد‪.‬‬ ‫بگذارید تا از همین موضوعِ آخری شروع کنیم‪ .‬تردیدی نیست که ما انسانها‪،‬‬ ‫دستکم تا اکنون‪ ،‬وقتی از هستی حرف میزنیم مرادِ ما یک کُل است که از‬ ‫ِ‬ ‫میانِ عناصرِ تاکنونشناختهشدهی آن‪ ،‬سه عُنصُر از همه برجستهترند‪ :‬جهان‪،‬‬ ‫انسان و جامعه‪ .‬انسانها همه در یکجهان زندهگی میکنند ولی هزارها‬ ‫برداشت از این"یک"جهان دارند‪ .‬برداشتهایی چنان نا‪/‬هم‪/‬خوان با یکدیگر‪،‬‬ ‫که گویی آنها در هزاران جهان بهسر میبرند‪ ،‬و آدمی بهشک میافتد که آیا‬ ‫بهراستی این‪ ،‬یک جهان است یا هزاران جهان؟ آیا این‪" ،‬یک"جهان است که‬ ‫خودرا در هزارگونه به نگاهِ انسانها مینمایانَد‪ ،‬یا این‪ ،‬نگاههای گوناگونِ‬ ‫گروههایگونهگونِ انسانها است که"یک"جهان را در"هزارها" گونه میبینند؟‬ ‫اینکه ریشههای این"نگاههای گوناگون بهجهان" چههستند‪ ،‬و این ریشهها در‬ ‫درونِ جامعهاند یا در درونِ سرِشتِ انسانها و یا در اندیشهیشان‪ ،...‬و اینکه‬ ‫خودِ این انسانها بر این نگاههایگوناگونِ خود آگاهاند یا نه‪ ،‬هرچه که باشد‬ ‫یکچیز روشن است‪ :‬این "نگاههای گوناگون بهجهان" یک واقعیت است‪.‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪3‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫اکبر در شمارِ گروهِ معیّنی از انسانها است که دارایِ نگاهِ معیّنی به جهان‬ ‫هستند و جهان در نگاهِ آنان دارایِ معنایِ معیّنی است‪ .‬از نگاهِ آنان‪ ،‬در جهانِ‬ ‫هستی‪ ،‬اعتراض‪ ،‬یک اصل است‪ .‬در اینجهان هرچیزی سسبسازِ اعتراض‬ ‫است‪ .‬خودِ جهان اعتراضبرانگیز است‪ .‬و حتّی گویی جهان خود با اعتراض‬ ‫پدید آمد‪ .‬پِیآمدِ یک اعتراض بود‪ .‬شکلِ یک اعتراض بود‪.‬‬ ‫از دیدِ اینانسانها‪ ،‬در اینهستی و در اینجهان‪ ،‬آدمیان بههمهچیز و بههمهجا‬ ‫و بههمهکس اعتراض میکنند‪ .‬از دیدِ این انسانها‪ ،‬آدمیان با این اعتراضها‬ ‫زندهاند‪ ،‬با این اعتراضها زندهگی میکنند‪ .‬با اعتراض سرزندهاند‪ .‬اعتراض‪ ،‬یک‬ ‫کارِروزمرّهی همهیآنان‪ ،‬بلکه همهیموجودات است‪ .‬آنها جلویِ اعتراضهای‬ ‫خودرا نمیگیرند‪ .‬نمیتوانند بگیرند‪ .‬برایِشان اعتراض‪ ،‬بیجا و یا بهجا ندارد؛‬ ‫نسبت بهدوست و یا به دشمن ندارد‪ .‬زیبا یا نا‪/‬زیبا ندارد‪...‬‬ ‫نمیتوانستم‬ ‫تا "ماه"ی باشم که خود‪/‬سرانه برای خودم بِتَراوم‬ ‫و زیرِ تیرِ چراغهای برق‪ -‬که برقهاشان را بردهاند‪-‬‬ ‫به آمد و شدِ دلدادگان نظاره کنم (‪)4‬‬ ‫و بوسههای امنِشان را در شب بپّایم‪.‬‬ ‫نمیتوانستم‪ ،‬آری نشد که "آفتاب"ی باشم‬ ‫در پُشتِ ابرها و سیاهیها و بیخیالیها‪،‬‬ ‫و خود‪ ،‬برایِ خودم‪ ،‬بیخیال بِگَردَم‪ .‬ص‪ 66‬دفترِدوُّم‬

‫اعتراضِ این کسان‪ ،‬گاه با فریاد است‪ ،‬گاه با آه‪ ،‬گاه با سکوت‪ ،‬گاه با ناله‪ ،‬گاه با‬ ‫خشم‪ ،‬گاه با آزردهگی‪ ،‬گاه با کنارهجویی‪ ،‬گاه در خلوت‪ ،‬گاه در معبر‪ ،‬گاه به‬ ‫قدرتِمداران‪ ،‬گاه به فرزندان‪ ،‬بهخود‪ ،‬به خانهواده به دوست به فقر به حسرت‪-‬‬ ‫چه حسرتِ فردی چه اجتماعی چه فرهنگی‪...-‬‬ ‫گریههای آنان هم‪ ،‬گاه‪ ،‬اعتراض هستند‪.‬‬ ‫با وجودِ گستردهگیِ اعتراض‪ ،‬این اعتراض امّا دارایِ مرز است‪ :‬با ناامیدی مرز‬ ‫دارد‪ .‬با بیزاریجویی از جهان مرز دارد‪ .‬ضدِّ انسان نیست‪ .‬ضدِّ خوبی‪ ،‬ضدِّ‬ ‫زیبایی‪ ،‬ضدِّ برابری نیست‪ .‬یعنی نمیتواند باشد‪.‬‬

‫‪4‬‬

‫عاشقیخودش‪ ،‬زمانیکه‬ ‫ِ‬ ‫ و این البتّه بهاینمعنا نیست که اکبر‪ ،‬بهعشق بیاعتناء بوده یا هست‪ .‬داستانِ‬‫با همسرش آشناشد‪ ،‬خود داستانِ یکی از عشقهای پُرشور بود که ماه با شور و حال نظارهاشکرده بود‪.‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪6‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫لحنِ این اعتراض‪ ،‬با زاری و شیوَن و البه فرق دارد‪ .‬اگرچه گاه به این البه و‬ ‫زاری و شیون شباهتهایی پیدا میکند‪ .‬این لحن‪ ،‬ضدِّ شیون‪ ،‬البه‪ ،‬زاری‪،‬‬ ‫حقارت‪ ،‬سُستی‪ ،‬جَزَع است‪ .‬اینان بر این نکته هم آگاهاند که گاهگاه مرزِ میانِ‬ ‫برخی از گونههای اعتراضِشان با ناامیدی‪ ،‬استغاثه‪ ،‬بیچارهگی‪ ،‬جَزَع‪ ...‬چندان‬ ‫روشننیست‪ .‬بهرغمِاین امّا‪ ،‬هرگز شرمنمیکنند که چرا اینجا آنجا اعتراضِ‬ ‫شان همانندیهایی با البه و شیون پیدا میکند‪ .‬زیرا آنان به ناتوانیها هم باور‬ ‫دارند‪ .‬از اینرو است که به ناتوانیها هم اعتراض میکنند‪ .‬آنان میدانند که‬ ‫خودنیز از همینناتوانها هستند‪ .‬یعنی از همینانسانها‪ .‬پردهپوشی نمیکنند؛‬ ‫نه سُستیِخودرا و نه حقارتِ قدرتپرستان را‪...‬‬ ‫اعتراض‪ :‬مبارزهی اجتماعی‬ ‫اکبر‪ ،‬تند و بیمالحظه‪ ،‬ولی صادقانه‪ ،‬اعتراض میکند‪ .‬بهبوم و بَر‪ ،‬به هر آنچه‬ ‫که در این بَر و بوم هست‪ .‬و حتّی به خود‪.‬‬ ‫همهیشعرهایِ این دفترهایسهگانه‪ ،‬شعرهایاعتراض هستند‪ .‬نوعِ ایناعتراض‬ ‫نیز چنان است که این شعرها را به شعرِ مبارزهی اجتماعی و خودِ شاعر را به‬ ‫یک مبارزِ اجتماعی بَدَل میسازد‪.‬‬ ‫مبارزهی اجتماعی‪ ،‬نامِ نوعیویژه از اعتراض است‪ .‬هر مبارزهی اجتماعی‪ ،‬یک‬ ‫اعتراض است‪ .‬هر اعتراض‪ ،‬یک نقد است‪ .‬هر نقد‪ ،‬نقدِ قدرت است‪ .‬هر نقدِ‬ ‫قدرت‪ ،‬دیر یا زود ناگزیر است به نقدِ قدرتِ سیاسی بپردازد‪ .‬هر نقدِ قدرتِ‬ ‫سیاسی باید به قدرتِ سیاسیِ حاکم بپردازد وگرنه دیگر نقدِ قدرت نیست‪ ،‬نقد‬ ‫نیست‪ ،‬اعتراض نیست‪ ،‬مبارزهی اجتماعی نیست‪ .‬ضدِّ آن است‪ .‬و دیر یا زود از‬ ‫"مبارزهی اجتماعی"به "سرکوبِ مبارزهی اجتماعی" بَدَل میشود‬ ‫در حقیقت‪ ،‬مبارزهیاجتماعی نیز باید در درونِ مقولهیاعتراض جای دادهشود‪.‬‬ ‫اعتراض‪ ،‬نامِعمومیِ گونهای از رفتارِ عملی یا فکریِ آدمیاست که هم مبارزهی‬ ‫اجتماعیِ"جمعیِ"انسانها را دربرمیگیرد‪ ،‬هم دربرگیرندهیمبارزهیاجتماعیِ‬ ‫"فردیِ"آنها است‪.‬‬ ‫اعتراض به قدرت و نهادهایِ سیاسی‪ ،‬اجتماعی‪ ،‬اقتصادی‪ ،‬فرهنگیِ آن‪ ،‬یکی از‬ ‫جنبهها و نشانههای مهمِّ یک مبارزهیاجتماعیِ جدّی است‪ ،‬و از آنجا که‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪7‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫پِیآمدهای خطرناک دارد‪ ،‬انجامِ آن‪ ،‬خطرکردن میخواهد‪ .‬در همانحال‪،‬‬ ‫اعتراض به رفتارها و اندیشههای ناپسند و پلِشتِ انسانهایی‪ -‬که اگرچه به‬ ‫قدرت وابسته نیستند ولی رفتارها و اندیشههایشان به پیوندهایاجتماعیِ‬ ‫آسیب میزند‪ -‬نیز در جایِ خود‪ ،‬یکی از جنبهها و نشانههایِ مهمِّ مبارزهی‬ ‫اجتماعیاست‪ ،‬که پِیآمدهایآن برای یک مبارزِ اجتماعی‪ ،‬اگرکه بیشتر از‬ ‫اعتراض به قدرت نباشد کمتر نیست و بهیکمعنا شاید سهمگینتر است؛ و از‬ ‫اینرو‪ ،‬انجامِایناعتراضنیز خطرکردنمیخواهد‪ .‬اعتراضبهرفتارها و اندیشه‬ ‫هایِ زشت و ناپسندِ همخانهییها‪ ،‬همکوچهییها‪ ،‬هممحلّهییها‪ ،‬همشهریها‪،‬‬ ‫و هممیهنها‪ ،‬و همنوعها‪ ،‬اگر حتّی اهدافی اجتماعی را هم دنبال نکند‪ ،‬باید از‬ ‫نشانههای یک مبارزهی اجتماعی قلمداد شود‪.‬‬ ‫هر مبارزهیاجتماعی‪ ،‬یک اعتراضاست؛ ولی هر اعتراض میتواند هم مبارزهی‬ ‫اجتماعی باشد و هم‪ ،‬در همانحال که اعتراض برجا میمانَد‪ ،‬از چارچوبِ‬ ‫مبارزهیاجتماعی فراتر رود‪ .‬اعتراضِ خیّام‪ -‬و اعتراضهایی از ایندست‪ -‬اگر‬ ‫چه میتوانند به مبارزهی اجتماعی نیز پیوند داشتهباشند ولی میتوانند در‬ ‫شمارِ اعتراضهای اجتماعی‪/‬فکری‪/‬فلسفی هم باشند‪.‬‬ ‫مبارزهیاجتماعی‪ :‬جمعی و فردی است‬ ‫مبارزهیاجتماعی بهمثابهِگونهایویژه از اعتراض‪ ،‬عبارتاست ازمبارزهیانسانها‬ ‫برای اهدافِ مستقیمِ اجتماعی‪/‬اقتصادی‪/‬سیاسی‪ .‬منظور از "اجتماعیبودنِ"‬ ‫مبارزه‪ ،‬تنها ایننیست که"جمعی"در آنها شرکتدارند‪ .‬این اگرچه درست‬ ‫است ولی رسا نیست‪ .‬منظور از اجتماعیبودنِمبارزه‪" ،‬هدفهایِاجتماعیِ"‬ ‫مبارزه هم هست‪ .‬و این نکتهیمهمّی است‪ .‬مبارزهیاجتماعی در این معنایِ‬ ‫آخری‪ ،‬دربرگیرندهی همهی آن مبارزههایی میشود که چهجمعی و چهفردی‬ ‫بر ضدِّ آننارساییهایی که گفتیم انجام میگیرند‪ .‬از اینرو‪ ،‬همهی آن مبارزه‬ ‫های فردیِ انسانها نیز‪ ،‬که نه اهدافِ فردی بلکه اجتماعی را دنبالمیکنند‪،‬‬ ‫باید در شمارِ مبارزهیاجتماعی قلمدادشوند‪ .‬مبارزهی اجتماعیِفردیِ انسانها‬ ‫وسیعترین و مؤثّرترین نوعِ مبارزهی اجتماعیِ انسانها در جوامعِبشری است‪.‬‬ ‫اگر نبود و نباشد شمارِ بسیارِ فراوانِ آن انسانیهایی که این مبارزاتِ اجتماعیِ‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪8‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫فردی را انجام میدهند‪ ،‬هرگز مبارزهی جمعیِ انسانها به نتیجه نمیرسد‪ -‬یا‬ ‫بهنتیجه نخواهد رسید‪.-‬‬ ‫یک اندیشه را‪ ،‬یک اندیشهی منجمدشدهی بهشکلِ یک چیزِ مقدّسدرآمده را‬ ‫که مانندِ دندانِ کِرمخورده‪ ،‬دهانِ مبارزهی اجتماعی را به گَند کشیده‪ ،‬باید از‬ ‫دهانِ مبارزهیاجتماعی کَند‪ .‬یعنی این اندیشه را که میگوید‪" :‬اصل‪ ،‬مبارزهی‬ ‫اجتماعیِ جمعیاست‪ .‬و مبارزهیاجتماعی فقط‪ -‬و یا بهطورِمؤثر فقط‪ -‬میتواند‬ ‫جمعی باشد"‪ .‬این اندیشه‪ ،‬مبارزهی اجتماعیِ فردیِ کرور‪/‬کرور "افرادِ" انسانی‬ ‫را به سُخره گرفته و تخطئه میکند‪ .‬اندیشهای که تاکنون‪ ،‬آسیبهای جدّی‬ ‫به مبارزهیاجتماعی‪ ،‬و به اجتماعیبودنِ مبارزهیاجتماعیِ انسانها زده است‪.‬‬ ‫آنچه درست است ایناست‪ :‬اصل‪ ،‬مبارزهیاجتماعی است‪ .‬یک ضمانتِ معتبر‬ ‫و یک ستونِ استوارِ این مبارزهیاجتماعی‪ ،‬مبارزهیاجتماعیِ"فردها"ی آزاد‪/‬‬ ‫اندیش‪ ،‬آزادیخواه‪ ،‬و هواخواهِ دادگری است؛ و ضمانت و ستونِ دیگرِ آن‪،‬‬ ‫مبارزهیاجتماعیِ"جمعها"یی است که از این فردها پدید میآیند‪.‬‬ ‫رَوَندِ اعتراض در دفترهای سهگانه‬ ‫اعتراضی که بهآن اشاره شد‪ ،‬در هر سهدفترِ شعر وجود دارد‪ .‬از اینرو‪ ،‬همهی‬ ‫شعرهای همهی این دفترها شعرِ اعتراض هستند‪ .‬ولی احساسِ من این است‬ ‫که این اعتراض‪ ،‬از دفترِ یکم بهسویِ دفترِسوُّم به یک روال و لحن و سمتوسو‬ ‫نیست‪ .‬بلکه رَوَندی را درمیسپارد‪ .‬پویا و دگرگونیابنده است‪ .‬و همین‪ ،‬خود‬ ‫نشانمیدهد که اکبر‪ ،‬در شمارِ آنانسانهاییاست که نمیگذارند‪ -‬و یا‬ ‫نمیتواند بگذارند‪ -‬که چیزهایی مانندِ تعهّد یا مرام یا آرمانِ اجتماعی‪ -‬با‬ ‫همهی اهمیتی که دارند‪ -‬احساساتِ آنها را و هر آنحقایقی را که این‬ ‫احساسات بهآنها میرسانند پنهان کرده و یا آنها را به حقایقِ حاشیهیی بَدَل‬ ‫کنند؛ حتّی اگر اینحقایق به مصلحتِ مرام و مسلکِ اجتماعی نباشد‪ .‬اینگونه‬ ‫انسانها بههیچرو این توانایی را ندارندکه بگذارند‪ -‬و یا این توانایی را دارند که‬ ‫نگذارند‪ -‬جهان‪ ،‬جهانی که آنها میبینند‪ ،‬از احساسات تهی شود‪ .‬جهانی که‬ ‫ارزشِاحساسات را نداند احساسِارزشهای خود از سویِ انسانها را نیز از میانِ‬ ‫برداشته و از انسانیت تهی میشود‪.‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪3‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫من بهزعمِ خودم دو گونهی برجستهای را‪ ،‬که اعتراض در رَوَندِ پیداییِ این‬ ‫دفترها به خود میگیرد‪ ،‬چنین نامگزاری میکنم‪ :‬اعتراض بهقدرت‪ .‬اعتراض به‬ ‫جامعه‪ -‬انسان‪ .‬ایننامگزاریها دقیق نیستند‪ .‬میتوان نامهای بهتر و دقیقتری‬ ‫برگزید‪ .‬من با بهکارگیریِ آنها میخواهم فقط آنسمتِاصلیِ هر یک از گونه‬ ‫هایی را که ایناعتراض بهخود میگیرد نشان دهم‪ .‬در ضمن‪ ،‬برخی از شعر‬ ‫هایی که من آنها را در اینجا میآورم‪ ،‬میتوانند هم نمونهی اعتراضِ به‬ ‫قدرت باشند و هم نمونهی اعتراضِ به جامعه‪ -‬انسان‪.‬‬ ‫نمونههایِ اعتراض در دفترِ یکم‪:‬‬

‫در این دفتر‪ ،‬سمتِ عمومی اعتراض به قدرت است‪.‬‬ ‫پُر کُن! که زخم‬ ‫کاریتر از گلولهی بیداریست‬ ‫بر سینهی تپندهی قراول‪،‬‬ ‫وقتی که صبحگاهان‬ ‫بر کُندههای زانو بنشستند‬ ‫و دستهاشان میلرزید‬ ‫از وحشت و هراس و تغافل‪ ....‬ص‪ 14‬دفتر یکم‬

‫پیمانههای هر شبهی ما را‬ ‫از آن غَرابه پُر کُن!‬ ‫تا پچپچِ سالم و سالمت‬ ‫راهی شود به نشئه‪ ،‬به نعره‪ .‬ص‪ 11‬دفتر یکم‬

‫من از سُاللهی سرسبزِ خِطّهیهای شمالام‬ ‫که گلّههاشان را تارانده گرگهای مهاجم‪ .‬ص‪ 13‬دفتر یکم‬

‫که من صدایِ تو را در صدایِ "بینجهگر"انی شنیدهام‬ ‫که با صدایِ تو در کِشتزارها خواندند‬ ‫و در مزارع جان دادند‪ .‬ص‪ 16‬دفتر یکم‬

‫تا‪ ،‬از سوادِ راه درآیی‬ ‫و بُغضِ ناگشودهی اسبام بهناگهان‬ ‫در مَقدَمات به شیهه برآید ز حنجره‪،‬‬ ‫من بر همان قرارم و‪ ،‬بر آن مَدار هم‪ .‬ص‪ 91‬دفتر یکم‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪41‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫پرندهجان!‪...‬‬ ‫کِه بر تو سنگ پراندهست‬ ‫کِه‪ ،‬از کدام کمینگاه‬ ‫پَرِ تو رنگین کردهست؟ص‪96‬دفترِ یکم‬

‫بِپَر! ز خانهی ما پَر بزن مسافرجان!‬ ‫که این درخت‪ ،‬شاخهاش ایمن نیست‪ .‬ص‪ 96‬دفتر یکم‬

‫ایکاش‪ ،‬بود‬ ‫هر جایِ هر علفزار‬ ‫مأوایِ برّههامان؛‬ ‫ایکاش‬ ‫این چینهها‪ ،‬چَپَرها‬ ‫هرگز نبود گِردِ "کِرِس"هامان‪ ...‬ص‪ 31‬دفتر یکم‬

‫واکُن دو دیدهات را‬ ‫صحرا و بیشهها را‪ ،‬هیچ اعتماد نیست برادر!‬ ‫دشمن تو را نشسته به بیراه‬ ‫شب در کمین تو را‪ ...‬ص‪ 36‬دفتر یکم‬

‫مردانِ ناکسان‬ ‫از پشتِ چینهها و چَپَرها‬ ‫بر حاسته‪ ،‬بهزانو بنشستند‬ ‫آنگاه‬ ‫در غرّشِ دمادمِ "بِرنو"ها‬ ‫شد مَرد و هیمههاش معلّق‪،‬‬ ‫و دامنِ چَپَرها خونین شد‪ .‬ص‪ 38‬دفتر یکم‬

‫امّا اعتراض به جامعه‪ -‬انسان نیز در دفترِ یکم وجود دارد‪:‬‬ ‫بیهوده میتراود مهتاب‪،‬‬ ‫بیهوده این زمین‬ ‫بر گِردِ خویش میگردد‪،‬‬ ‫نه! این جهان زیبا نیست‪ .‬ص‪ 98‬دفتر یکم‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪44‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫نمونههایِ اعتراض در دفترِ دوُّم‬

‫در این دفتر‪ ،‬اعتراض اگرچه همچنان بهسوی قدرت است ولی چیزهایی در‬ ‫این اعتراض آغاز میکنند به خودنمایی‪ .‬سمتِ اعتراض بهسویِ جامعه‪ -‬انسان‬ ‫هم کشیده میشود‪ .‬این سمت‪ ،‬البتّه که پیشتر هم بودهاست ولی در زیرِ‬ ‫سمتِ ضدِّ قدرت اعتراض کم به چشم میآمد‪.‬‬ ‫نمونهی اعتراضِ به قدرت در دفترِ دوُّم‬ ‫دو باره هیمه بیاور‬ ‫و آن اجاقِ قدیمی را روشن کن‬ ‫چراغ را روشن کن‬ ‫همان چراغ‬ ‫که میدانی‬ ‫میسوزد‬ ‫در پَستو‪ ...‬ص‪ 36‬دفترِ دوُّم‬

‫در آن دو‪/‬راهیِ بارانی‬ ‫عروسکی خیس‪ -‬خیسِ خیس‪-‬‬ ‫ز حال رفته و‪ ،‬خوابیدهست‬ ‫و کودکی که کنارش‬ ‫به الیالیِ غریبی دل خوش کردهست‪ ...‬ص‪ 68‬دفتر دوُّم‬

‫بگو که چشم چشم را نمیبیند‬ ‫بگو که باران کارش را کردهست‬ ‫بگو کسی به کسی نیست‪ ...‬ص‪ 69‬دفترِ دوُّم‬

‫درختها را کِی بردند؟‬ ‫تَمِشکها را کِی چیدند؟‬ ‫و سرخیِ تنِشان را کِی شُستند از پَرچین؟ ص‪ 61‬دفترِ دوُّم‬

‫صدا مِهآلود است‬ ‫و راهِ حنجره را بسته بارشِ باران‪...‬ص‪38‬دفترِ دوُّم‬

‫مگر چه رفته که باران هنوز میبارد؟‬ ‫کسی بهزمزمهای در میانِ مِه میخواند‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪41‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫و چشمهایش را در باران میشُست‪.‬‬ ‫کسی ندید‪ ،‬صدایی ز برگها نشنید‪ .‬ص‪ 97‬دفترِ دوُّم‬

‫نمونههای اعتراض به جامعه‪-‬انسان در دفترِ دوُّم‬ ‫و در زمستانِ این حوالیِ همیشهبارانی امّا‬ ‫مِه همهجا را گرفته است و‪ ،‬چشم چشم را نمیبیند‪ .‬شعرِ پیشگفتارِ کتاب‬

‫دلم گرفته رفیقا! دلم گرفته! هوا تنگ است‬ ‫و برگ‪ ،‬بویِ سفر میدهد‪ .‬ص‪ 7‬دفترِ دوُّم‬

‫کجاست گوشهی دنجی‬ ‫کجا‪ ،‬کجا بِنِشینی‪ ،‬دَمی بیاسایی‪ .‬ص‪ 11‬دفترِ دوُّم‬

‫بگو که باریدن‪ ...‬نامردیست‬ ‫بر آن پرنده که راهش را گُم کردهست‪.‬‬ ‫چه مشقهایی را باریدی‪...‬‬ ‫چه شعرهایی را شُستی بر دیوار‬ ‫و شاعرانِ شریفی را با خود بُردی‪ .‬ص‪ 11‬دفترِ دوُّم‪ -‬اعتراض به باران‬

‫تکان نخورد ز جا ابری‬ ‫نه آبی از آبی‬ ‫و در میانِ درختانِ مِهگرفته‪ ،‬نه برگی‪.‬‬ ‫سری ز پنجره بیرون نشد‪ ...‬ص‪ 91‬دفترِ دوُّم‬

‫ببین چه میکند این باران‪...‬‬ ‫و بویِ ماندهی باران و‬ ‫کودکی که بهدنبالِ عابران‬ ‫برایِ گُردهی نانی باران را میکاود‪ ...‬ص‪ 93‬دفترِ دوُّم‬

‫هفتاد سال‪ -‬سالِ سیاه‪ -‬است‬ ‫که این "نمار" را‬ ‫همراهِ نامِ خود به یدک بردی‪...‬‬ ‫مهجوریان!‬ ‫هفتادسال‪-‬عمری‪-‬‬ ‫با خود کشیدی او را‪ ...‬ص‪ 14‬دفترِ دوُّم‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪49‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫بگو که در نزند‪ ،‬گِردِ خانه نگردد‪...‬‬ ‫بگو که چشم چشم را نمیبیند‬ ‫بگو که باران کارش را کردهست‪ ...‬ص‪ 61‬دفترِ دوُّم‬

‫نمونههایِ اعتراض در دفترِ سوُّم‬

‫درشعرهای ایندفتر‪ ،‬آرایشِ آنعناصری که اعتراضِاکبر را میسازند بهگونهی‬ ‫چشمگیری بههم میخورَد‪ .‬جنبهی نقدِ قدرتِ آن کمتر و جنبهی نقدِ جامعه‪-‬‬ ‫انسانِ آن بیشتر میشود‪.‬‬ ‫نمونهی اعتراضِ به قدرت در دفترِ سوُّم‪:‬‬ ‫آنسویتر‬ ‫دیدم‪ ،‬پرندهای را‪ ،‬با دشنه میبریدند‬ ‫ میشناختماش‪ ،‬دیدهبودهاماش در شهر‪ -‬خسته بود‬‫و حوصلهاش سر رفته بود‪ .‬ص‪ 19‬دفترِ سوُّم‬

‫کسی ز من میپرسد‬ ‫منی که راهام را گُم کردهام میانِ دَم و مِه‬ ‫و جادهها را بستهاند‪ .‬ص‪ 37‬شعرِ تَب‪ -‬دفترِ سوُّم‬

‫آنانکه میروند‪...‬‬ ‫با چکمهها‪-‬‬‫( بهیادِ پدر میافتد‪ ،‬مات بود پدر)‬ ‫وقتی‬ ‫با چکمهها‪ ،‬و مهمیز و آرایش‬ ‫میآمدند و میبردند‪،‬‬ ‫و در مِه‬ ‫گُم میشدند‪ .‬ص‪ 36‬دفترِ سوُّم‬

‫چه فرق میکند اینجا باشم‬ ‫اینجا میانِ مورچهها‪ ،‬موریانهها‬ ‫و سوسمارهایی که راهِ تو را میبندند‬ ‫تا نکند شعری را‬ ‫پناه داده باشی‬ ‫در جیبات‬ ‫یا عاشق باشی‪ ،‬بی پاسپورتی‪ ...‬ص‪ 77‬دفترِ سوِّم‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪41‬‬

‫سرد است‬ ‫تا میتواند سرد است‬ ‫و این گریبان‪ ،‬یخ‪ .‬ص‪ 81‬دفترِ سوُّم‬

‫ض بهجامعه‪-‬انسان در دفترِ سوُّم‬ ‫نمونههای اعترا ِ‬ ‫اهلِ همین حوالیِ بارانی هستم‬ ‫و کوچههای شما را میشناسم‬ ‫و داستانِتان را میدانم‪....‬‬ ‫بر تختهسنگی اینجا نشستهام‬ ‫تا خونِ من بریزد بر سنگ‪...‬ص‪ 6‬دفترِ سوُّم نخستین شعر‬

‫پرندهای که از ایوانِ خانهام پَر زد‬ ‫دگر نیامد‪ ،‬سراغِ ما نگرفت‪.‬‬ ‫پرنده خستهتر از من‬ ‫پرنده خسته از اینجا بود‪ .‬ص‪41‬دفترِ سوُّم‬

‫چه میتوانم گفت با این درخت‬ ‫که برگهایش را از من برمیگردانَد‬ ‫و این ستاره که روی از من و خیاالتام‪،‬‬ ‫و میرود پِیِ کارش‪ .‬ص‪96‬دفترِ سوُّم‬

‫این بامداد‪ ،‬بامداد نیست‬ ‫گرمش نمیشود به طلوعی‪،‬‬ ‫و ماه‪ ،‬یخ بستهست‪ .‬ص‪ 11‬دفترِ سوُّم‬

‫اهلِ حکایتِتان نیستم‬ ‫و شِکوهای ندارم از آنچه بر من رفتهست‪.‬‬ ‫من داستانام را آن پرندهای میداند‬ ‫کهاینجا‪ ،‬بر سنگی‪ ،‬مُردهست‪ .‬ص‪ 31‬دفترِ سوُّم‬

‫نه! این درخت‪ ،‬صبرش تمام شد‬ ‫از بسکه آستینی‪ ،‬بیرون نشد که بچیند از او میوهای‪.‬‬ ‫نجوای برگهایش تلخ است‪ .‬ص‪ 39‬دفترِ سوُّم‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪43‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫بهروشنی دیده میشود که سمتِ اعتراض‪ ،‬در همانحال که به سویِ قدرت‬ ‫نشانهروی شده‪ ،‬اینبار‪ -‬در دفترِسوِّم‪ -‬کمی بیشتر بهسویِ جامعه‪ -‬انسان‬ ‫برگشته که او برایِ خوبزیستنِشان تالش و آرزو کرده است‪ .‬در دفترِ سوُّم‪،‬‬ ‫آن دگرگونیهایی که در نحوهی آرایشِ اجزای سازندهی ساختارِ اعتراض رخ‬ ‫داده چشمگیرتر است‪ .‬هیچ جزئی کم نشده بلکه اجزاء فقط "بهنحوِ تازه"ای‬ ‫سامان و سازمان مییابند‪.‬‬ ‫این اعتراض‪ ،‬در ساختارِ تازهای که بهخودگرفته‪ ،‬شاید بهویژه در نگاهِ اوّل‪،‬‬ ‫چندان و یا بهسختی با اعتراض همانند باشد‪ .‬امّا این برداشتی خطا است‪ .‬یکی‬ ‫از دالیلِ این خطا‪ ،‬این است که نگاهِ ما به مقولهی اعتراض و چشمداشتِ ما از‬ ‫این مقوله کمی یکبُعدی و کمی نارسا است‪ .‬این‪ ،‬همان اعتراضِ پیشین است‬ ‫ولی با ساختاری تازه‪ .‬این اعتراض به جامعه‪ -‬انسان‪ ،‬در ساختارِ تازهی خود‪،‬‬ ‫دو جنبه دارد‪ :‬یکی‪ ،‬اعتراض به جامعه ‪ -‬انسان‪ ،‬و یکی اعتراض به مقولهها‪.‬‬ ‫‪ -1‬سمتگیریِ اعتراض بهسوی جامعه‪ -‬انسان‪:‬‬

‫دفترِسوُّم‪ ،‬دفترِ اعتراض بهانسان و بهجامعهی پیراموناست‪ .‬جامعه و انسانی که‬ ‫اکبر عمری برای آنها و بهنامِ آنها کوشش کرد‪ .‬انسانهایی که اکبر خطاب‬ ‫بهآنها میگوید‪:‬‬ ‫"من آتشام کنارِ شما بد میسوزد‪".‬ص‪ 11‬دفترِسوِّم‬

‫حق با او است‪ .‬این‪ ،‬داستانِ بسیاری از ماها نیز هست‪ .‬ماهایی که در شما ِر‬ ‫انسانهای پیرامونِ اکبر هستیم‪ .‬آتشهای اکبرها‪ ،‬در کنارِ ما بد میسوزد‪ .‬ما‪،‬‬ ‫بسیاری از ماها‪ ،‬دیگر کمتر به آنچهای که پیشترها بودهایم شباهت داریم‪ .‬ما‬ ‫که پاسدارِ آتشهای اکبرها و همانندهای او بودیم‪ ،‬اکنون چنانشدهایم که آن‬ ‫آتشها در کنارِ ما بد میسوزند‪ .‬حتّی آتشهای خودِ ما هم در کنارِ ما بد‬ ‫میسوزند‪ .‬بسیاری از ماها اینحقیقت را باور نداریم و بهاینگونهحرفها‬ ‫میخندیم؛ بسیاری دیگر‪ ،‬اینحقیقت را میبینیم ولی آن دلیری در ما نیست‬ ‫که آن را بیان کنیم‪ .‬اکبر این شهامت را دارد که این حقیقت را به ما بگوید‪ .‬و‬ ‫این شرافت را دارد که چنان به ما بگوید که به دل بنشیند‪.‬‬ ‫آنقدر صبر کردم‪ ،‬صبر کردم‪ ،‬صبر کردم‬ ‫که سنگ‪ ،‬حوصلهاش سر رفت؛‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪46‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫آنقدر گفتم‪ ،‬گفتم‬ ‫که ماه‪ ،‬تَرکَم کرد‪ .‬ص‪ 66‬دفترِ سوُّم‬

‫سنگ‪ ،‬که نمادِ صبوری باید باشد؛ و ماه‪ ،‬که نمادِ همدَمی است؛ باری چنین‬ ‫کمحوصله گشتهاند‪ .‬زیرا که دیگر تابِ شنیدنِ اعتراضها را‪ ،‬آنگاه که این‬ ‫اعتراض بهسویِ خودِ آنان نشانهگیری میشود‪ ،‬ندارند‪.‬‬ ‫اکبر نه فقط به جامعه‪ -‬انسان‪ ،‬که حتّی به"نِی" هم اعتراض میکند‪.‬‬ ‫" ‪ ...‬و این نِی‪ ،‬که بیهوده‪ ،‬هِی شکایت میکند‪ ".‬ص‪63‬دفترِ سوِّم‬

‫و به باران هم‪:‬‬ ‫چه مشقهایی را باریدی‪...‬‬ ‫چه شعرهایی را شُستی بر دیوار‬ ‫و شاعرانِ شریفی را با خود بُردی‪ .‬ص‪ 11‬دفترِ دوُّم‪ -‬اعتراض به باران‬

‫باری‪ .‬با همهی آندگرگونیهایی‪ ،‬که بهگمانِمن‪ ،‬در نحوهیسازمانیابیِ اجزای‬ ‫سازندهی ساختارِ اعتراض در شعرهای دفترِسوُّم پدید آمدهاند‪ ،‬این اعتراض امّا‬ ‫همچنانهنوز هماناعتراضِ پیشیناست‪ .‬اعتراضی اجتماعی‪/‬انسانی‪ .‬از این‬ ‫سبب است که اکبر‪ ،‬با همهی اعتراضهایش به جامعه و انسانهای پیرامون‪،‬‬ ‫همچنان همان آدمِاجتماعیاست‪ .‬همانکه انسانها را دوستدارد‪ .‬و اعتراض‬ ‫هایش به آنان از رویِ دوستی است‪.‬‬ ‫از اینگذشته‪ ،‬انساندوستیِ او یک انساندوستیِ هوشمند و آگاه است‪ .‬او‬ ‫میداند که انسانیکه او دوستدارِ آناست تا چهاندازه در اینروزگار نا‪/‬دوست‬ ‫داشتنی گردیده است‪ .‬و بااینهمه‪ ،‬او آگاه است که همینانسان‪ ،‬و نه چیزِ‬ ‫دیگری‪ ،‬پاسدارِ آتشِ او است‪ .‬و از اینرو است شاید‪ ،‬که با همهی اعتراضهای‬ ‫درست و برحق به این انسانها‪ ،‬خطاب به آنها میگوید‪:‬‬ ‫"من آتشام کنارِ شما میسوزد‪ ".‬ص‪ 73‬دفترِسوِّم‬

‫و این‪ ،‬یکی از آن "اوج"های برجسته در این دفترِ سوُّم است‪ .‬این‪ ،‬اوجِ تواناییِ‬ ‫اکبر در این زندهگیِ از‪/‬هم‪/‬گسیختهیکنونی است‪ .‬این‪ ،‬اوجِ زیباییِ شعرهایِ‬ ‫دفترِ سوُّم است‪ .‬اعتراف بهاینحقیقت‪ ،‬که"من آتشام کنارِ شما میسوزد" یک‬ ‫اعترافِ ساده نیست‪ .‬این اعتراف را کسی میکند که عمری را در کنارِ این‬ ‫"شما"کوشید‪ ،‬زیست‪ ،‬خندید‪ ،‬و گریست‪ .‬و در اثرِ این همکناری‪ ،‬حکایتهایی‬ ‫نیز بهناروا بر او رفت که او سزاوارِ آنها نبود‪.‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪47‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫"نه‪ .‬این که بر من میرود‬ ‫حکایتِ من نبود‪.‬‬ ‫و این نِی که بیهوده‪ ،‬هِی شکایت میکند‪ ".‬ص‪ 63‬دفترِ سوِّم‬

‫و بااینحال‪ ،‬میگوید‪:‬‬ ‫"من آتشام کنارِ شما میسوزد‪".‬‬

‫زِهازِه! زِهازِه به این دوستی‪ .‬به این امید به"شما"‪ ،‬و به انسان‪.‬‬ ‫این امید‪ ،‬بسیار امید است‪ .‬عمیقاً امید است‪ .‬امیدی است که اعتراف بهآن‪،‬‬ ‫شهامت میخواهد‪ .‬و آگاهی و شعور میخواهد‪ .‬این امید‪ ،‬از جنسِ آنامیدهایِ‬ ‫بیهزینه نیست که آنرا کسانی جار میزنند که امیدِشان بهانسان بهسببِ‬ ‫عشقِشان بهقدرت است؛ بهسببِ مَرامِشاناست؛ بهدستورِ حزبِشاناست؛ و‬ ‫بهسببِ مصلحتِ قدرتمداریِشان است‪ ...‬دستیافتن بهیکچنینامیدِ پا‪/‬بر‪/‬‬ ‫جایی‪ ،‬دلیری میخواهد‪.‬‬ ‫نه! من هنوز هستم‬ ‫و با شما نگرانم‪ .‬ص‪44‬دفترِ دوُّم‬

‫‪ -2‬سمتگیریِ اعتراض به سویِ مقولهها‪:‬‬ ‫به راه‪ ،‬ایمانم نیست‬ ‫به ماه‪ ،‬که راهاش را گُم کردهست‬ ‫و به آغازِ فصلهایی که بیهوده میروند‪.‬‬ ‫مگر بهآتشِ خاموشی دلخوش باشم‪ -‬آن آتش‪-‬‬ ‫که هیمههایش هنوز به کورسویی میسوزد‪ .‬ص‪ 38‬دفترِ سوُّم‬

‫او به "راه"‪" ،‬ماه"‪" ،‬فصلها" و مقولههای دیگری‪ ،‬که هر یک معناهایِ روشن‬ ‫خودرا دارند اعتراض میکند‪ ،‬و بهروشنی ایمانِ خودرا از آنها دریغ میدارد‪ .‬او‬ ‫هیچ ترسی از این ندارد که مبادا راهپرستان‪ ،‬ماهپرستان و فصلپرستان او را به‬ ‫ناامیدی متّهم سازند و بگویند که او دیگر "بر آن مدار" و "بر آن قرار" نیست‪.‬‬ ‫هیچ ترسی ندارد زیرا که او میداند این ماه‪ ،‬این راه و این فصلها همه یخزده‬ ‫و سرد و برفگرفتهمیشوند آنگاهکه‪" :‬آنآتش‪ ،‬که هیمههایش هنوز بهکورسویی‬ ‫میسوزد" بهکلّی خاموش شود‪ .‬ازاینروست‪ ،‬که او دل بهاینآتش بستهاست‪.‬‬ ‫از جملهی اینمقولهها‪ ،‬یکینیز مقولهی امید است‪ .‬شعرهایدفترِسوُّم شعرهای‬ ‫اعتراض به مقولهی امید نیز هستند‪ .‬هم به انواعی از امید‪ -‬از جمله به آن نوع‬ ‫امیدی که تاکنون بود‪ ،-‬و هم‪ ،‬بهخودِ امید‪ .‬من در دنبالهی ایننوشته‪ ،‬اشارهای‬


‫‪48‬‬

‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫کردهام در اینباره‪ ،‬که از نگاهی که اکبر و همانندهای او بهجهان دارند در این‬ ‫جهانِ ما‪ ،‬مقولههایی مانندِ امید و ناامیدی ارزشِ نسبی و نقشِ معیّن دارند‪ .‬در‬ ‫اینجا می خواهم اشاره کنم که برخی از انواعِ امیدها بهتر آن است که بهدور‬ ‫انداخته شوند‪ .‬کدام برخیها؟ امیدهای واهی‪ ،‬و امیدهایی که کهنه و کُند‬ ‫شدهاند‪ .‬و امیدهایی که کم ماندهاست تا بهبیماری بَدَل شوند‪ .‬و آدمی تازه‬ ‫پس از آنکه این گونه امیدها را بهدور میاندازد‪ -‬از کف میدهد‪ -‬است که‬ ‫احساسِ سَبُکی و آزادی میکند‪ .‬انگار که باری از دوش برداشته شد‪ .‬امید هم‪،‬‬ ‫باری‪ ،‬به "بار"ی بر دوش بَدَل میشود‪.‬‬ ‫اگرچه آنطور که شاملو هم میگوید درست است‪:‬‬ ‫نه امیدی‪ -‬چه امیدی؟ بهخدا حیفِ امید!‪-‬‬ ‫نه چراغی‪ -‬چه چراغی؟ چیزِ خوبی میشه دید؟‪ -‬دخترای ننهدریا ‪ -‬شاملو‬

‫ولی این هم درست است که گاهگاه باید گفت‪ :‬حیفِ آدم و حیفِ زندهگی که‬ ‫به فقط به"امید" بسته و مشروط شوند‪.‬‬ ‫احساس‪ ،‬و ارزشِ دوگانهی آن‬ ‫اکبر در شمارِ آننوع از انسانها استکه برایِشان‪ ،‬احساس جایِ ویژه و‬ ‫برجستهای دارد‪.‬‬ ‫از یکسو‪ ،‬در نزدِ این انسانها‪ ،‬احساس‪ ،‬بهمثابهِ یک راه‪ ،‬یک رَوِش‪ ،‬و یک‬ ‫دریچهی مستقلِ شناختِ جهان قلمداد میشود‪ ،‬این انسانها‪ ،‬جهان را فقط از‬ ‫راهِ عقل و یا خِرَد نمیشناسند بلکه آنرا با احساسِخود هم دریافت میکنند‪.‬‬ ‫اینان به احساسهای خود بهمثابهِ یکی از ابزارهای شناخت مینگرند و به آن و‬ ‫به دریافتهای آن ارزش مینهند‪ .‬دریافتهای احساس هماناندازه معتبرند که‬ ‫دریافتهای دانش و عقل و خِرَد‪ .‬برای این انسانها‪ ،‬احساس‪ ،‬ستونی استوار‬ ‫است در کنارِ دیگر ستونهای استوارِ شناخت‪ .‬ستونی که برای خود‪ ،‬وجود و‬ ‫بودِ مستقل دارد در همانحال با ستونهای دیگر در پیوند است‪.‬‬ ‫و از سویِی‪ ،‬احساس بهمثابهِ یک جزءِ مهم از اجزایِ سازندهی هر یک از انواعِ‬ ‫ابزارهایِ دیگرِ شناخت قلمداد میشود‪ .‬برای اینان‪ ،‬احساس‪ ،‬مانندِ یک روح و‬ ‫یک جان است که در درونِ عقل‪ ،‬خِرَد‪ ،‬دانش و‪ ...‬باید جریان داشته باشد‪.‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪43‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫وجودِ احساس در درونِ عقل‪ ،‬خِرَد‪ ،‬و دانش‪ ،‬و بهطورِکلّی در درونِ اندیشیدن‪،‬‬ ‫به اینها جالء‪ ،‬سرزندهگی‪ ،‬طراوت‪ ،‬و اطمینان میبخشد‪.‬‬ ‫نگاهِ این انسانها بهدرونِ این جهان‪ -‬به انسان‪ ،‬طبیعت‪ ،‬جامعه‪ -‬نیز بسیار‬ ‫سخت با احساساتِشان درآمیخته است‪ .‬از اینرو است که اینان نمیتوانند‬ ‫معترض نباشند‪ .‬نمیتوانند پیوند نگیرند‪ .‬نمیتوانند کنارهگیری کنند‪ .‬اینگونه‬ ‫آدمها هیچ روزنهای نمیبینند تا بهآن"جا"یی که در آن بتوان با جهان هیچ‬ ‫کاری نداشت بگریزند‪ .‬نهفقط از اینرو کهاینان اهلِچنینگریختنهایی نیستند‬ ‫بلکه افزون براین‪ ،‬هم از اینرو که میدانندچنین"جا"یی وجود ندارد‪.‬‬ ‫جهانی که اینانسانها میشناسند جهانیاست که در آن‪ ،‬احساس‪ ،‬تخطئه‬ ‫نمیشود‪ .‬و یا بهزنجیرِ مَرامها و مَسلَکها‪ ،‬و بهزنجیرِ مصلحتهای اینمَرام و‬ ‫مَسلَکها کشیده نمیشود‪ .‬اگر احساس‪ ،‬زشتیها را در مییابد و بیان میکند‪،‬‬ ‫عقل بر او نهیب نمیزند‪ .‬و یا خود‪ ،‬جلویِ او را نمیگیرد‪ .‬زیرا که در اینجهان‪،‬‬ ‫عقل‪ ،‬عقلِ بااحساس است؛ خِرَد‪ ،‬خِرَدِ بااحساس است‪ ،‬دانش‪ ،‬دانشِ بااحساس‬ ‫است‪ .‬و عقل و خِرَد و دانش چون با احساساند‪ ،‬ترسو و محافظهکار نیستند؛‬ ‫جهانِ خود را خوب میشناسند‪ ،‬و میدانند که اینجهان‪ ،‬با آنکه بسیارچیزها‬ ‫در آن سُستبنیادند ولی چناننیست که با آشکارگشتنِزشتیهایش فرو بریزد‪.‬‬ ‫میدانند که شناختِزیبایِ زشتیهای اینجهان و بیانِزیبایِ اینزشتیها خِللی‬ ‫بر اینجهان نمیآوَرَد؛ میدانند آنچه بر اینجهان خِلَل میآوَرَد همانا شناختِ‬ ‫زشتِزیباییهایآن و بیانِزشتِاینزیباییهاست‪ .‬و میدانندکه شناختِزیبا‬ ‫فقط از دانشِ بااحساس‪ ،‬از خِرَدِ بااحساس‪ ،‬از عقلِ بااحساس‪ ،‬و در یک کالم‪،‬‬ ‫(‪)1‬‬ ‫از اندیشیدینِ بااحساس بر میآید‪.‬‬ ‫از اینرو است که اکبر و همانندهای او چنین بهآسانی و روانی از نارساییِ‬ ‫امید‪ -‬بهطورِکلّی‪ -‬و از نا‪/‬مؤثّرشدنِ گونههایی از امید‪ -‬بهطورِ معیّن‪ -‬سخن‬ ‫میگویند؛ و بههمانآسانی و روانی از یأس سخن میگویند؛ و با اطمینانِرسا از‬ ‫"بیمِ ویرانیِ خانه"حرف میزنند‪ .‬و چنین دلیرانه افشاء میکنند‪:‬‬

‫‪1‬‬

‫ جملهی "خِرَدِ بااحساس" و "دانشِ بااحساس"‪ ...‬شاید بتواند با جملهی بهتری جایگزین شود که‬‫برایِ آن مفهومی که من در نظرم دارم رساتر باشد‪.‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪11‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫"بیهوده میتراود مهتاب‬ ‫بیهوده این زمین‬ ‫بر گِردِ خویش میگردد‪،‬‬ ‫نه! این جهان زیبا نیست!" ص‪ 98‬دفترِ یکم‬

‫این یأس‪ ،‬این بیم‪ ،‬و این انتقاد از امید‪ ،‬هرگز آن یأس و بیم‪ ،‬و آن انتقادها از‬ ‫امید نیستند که آدمی را وامیدارند که از همهچیز و همهکس ببُرّد و یا به‬ ‫زندهگیِ خود پایان دهد و یا دست از آرزوها و آرمانها بردارد‪ .‬او همزمان با‬ ‫بیانِ این هُشدارها‪ ،‬عاشقِ زندهگی است‪ ،‬عاشقِ دوستی است؛ او بهاین عشقِ‬ ‫خود بهزندهگی و بهدوستان اطمینان دارد‪ ،‬و از اینرو است که میداند‪ -‬و از‬ ‫این داناییِخود شادمان است‪ -‬که با وجودِ این هُشدارها و اعتراضهایش‪ ،‬و با‬ ‫وجودِ آنکه میبیند که آتشِ او در کنارِ دیگران بد میسوزد‪ ،‬امّا مطمئن است‬ ‫که این آتشِ او درست در کنارِ همین"دیگران" است که میسوزد؛ که چایِ او‬ ‫درست در کنارِ همین"دیگران" است که همچنان گرم است‪.‬‬ ‫ختمِ مرا نگیرید‬ ‫من زندهام‬ ‫و چایِ تازهام‬ ‫آنجا کنارِ شما گرم است‪ .‬ص‪76‬دفترِ سوِّم‬

‫راهیافتن به آن درکی که این انسانها از جهان دارند و فهمیدنِ آن‪ ،‬ساده است‬ ‫و از هرکسی برمیآید؛ ولی اینکارِ ساده‪ ،‬فقط برایِ آنکسانی دشوار و یا حتّی‬ ‫ناشدنی است که در نگاه و درکِ آنها از جهان و انسان‪ ،‬احساس جایی ندارد‪.‬‬ ‫جهانِ اینکسان‪ ،‬آنجهانیاست که در آن‪ ،‬یأس کُشندهاست‪ .‬گریه‪ ،‬کارِ سُست‬ ‫عنصران است‪ ،‬و نقدِ محیط و نقدِ انسان‪ ،‬دور از مآلاندیشی است و انسانها را‬ ‫میرمانَد و مأیوس میکند‪ .‬در جهانِبدونِاحساسِ اینگروه از آدمیان‪ -‬و یا ‪ :‬در‬ ‫جهانیکهاینان از راهِ نگاهِبدونِاحساسِخود میشناسند‪ -‬چون رَوَندِتاریخ بهسودِ‬ ‫انسانیت و بهترشدن است‪ ،‬حرفیکه البتّه درست است‪ ،‬پس هیچگونه تردیدی‬ ‫و یا احساسِیأسی‪" ،‬سودمند" و یا "جایز"نیست و یا خود اصالً هیچ "دلیلی"‬ ‫برایِآنها وجود ندارد‪ .‬اینکسان سخنگفتن از دشواری های راه را سودمند و‬ ‫یا خود حتّی مُجاز نمیدانند‪ ،‬و از آن وحشت دارند‪ .‬بهدلیلِ آنکه"رسیدنِ‬ ‫بیچون و چرا به هدف‪ ،‬قطعی است"!‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪14‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫یک انسانِمَرامپرست و مَسلَکمدار بر احساساتِخود دَهَنه میزند‪ .‬از نگاهِ‬ ‫چنینانسانیهایی‪" :‬هنرمند فقط باید به آرزوهای بزرگ و اساسیِ جامعه بپردازد‪ .‬پرداختن‬ ‫به جزئیات و توجّهکردن به هر مسئله کارِ هنرمند نیست‪ .‬همدردی با مَردُم فقط به معنای‬ ‫همدردی با دردهای بزرگِ آنان است‪ .‬نه دردهای فرعی‪ .‬هنرمند حق ندارد از اندوهِ کسی در‬ ‫مرگِ عزیزش اندوهگین شده و یا خود حتّی بگرید‪ .‬اینکارها خودرا آزارکردن است‪ .‬ما باید‬ ‫راستاهایاساسی را دریابیم‪ .‬و همدردی های ما باید کلّی باشد‪ .‬نه آنکه اشکِمان از هر دردِ‬

‫هر آدمی در بیاید‪ "...‬برخی از اینان‪ ،‬شاید بهراستیهم‪ ،‬در برابرِ تردیدها و در برابرِ‬ ‫دیدنِ زشتیها‪ ،‬تاب نمیآورند و در‪/‬هم میریزند؛ ولی برایِ برخی دیگر از این‬ ‫انسانها شاید اینبهاصطالح"امید‪ ،‬وقطعیت"‪ ،‬بهانهای و دستآویزیاست برای‬ ‫نان‪/‬در‪/‬آوردن و نیز نام‪/‬در‪ /‬آوردن‪.‬‬ ‫امّا در جهانیکه اکبر و همانندهای او میشناسند‪ ،‬گریه هماناندازه واقعیاست‬ ‫که خنده‪ .‬مرگ هماناندازه واقعیاست که زندهگی‪ .‬و امید هماناندازه واقعی‬ ‫(‪)9‬‬ ‫است که ناامیدی‪ .‬اینانسانها میانِگریه میخندند‪ .‬هم امید دارند و هم غم‪.‬‬ ‫شعر‪ ،‬و جایگاهِ آن در شناخت و در بیانِ حقایق‬ ‫در بخشِپیش‪ ،‬به دو نوع شناخت اشارهشد‪ :‬شناختِبدونِاحساس‪ ،‬شناختِ با‬ ‫احساس‪ .‬و اشاره شد به تفاوت میانِ حقایقی که این دو نوع شناخت بهدست‬ ‫میآورند‪ .‬در اینبخش‪ ،‬اشاره بهایننکتهاست که مقولههایی مانندِ دانش‪ ،‬عقل‪،‬‬ ‫خِرَد‪ ،‬احساس‪ ،‬و رشتههایی مانندِ عِلم‪ ،‬هنر و ادبیات‪ ،‬فلسفه‪ ...،‬نهفقط در‬ ‫مقایسهی این دو نوعِ شناخت با یکدیگر‪ ،‬بلکه در مقایسهی جایگاهِ این‬ ‫مقولهها و رشتهها در درونِ هر یک از این دو نوعِشناخت‪ ،‬دارایِ ارزشِ متفاوت‬ ‫هستند‪ .‬و بر همینروال‪ ،‬آنحقایقینیز‪ ،‬که اینمقولهها و رشتههایمختلف‪ ،‬در‬ ‫بارهی جهان بهدستمیآورند‪ ،‬دارایِ ارزش و جایگاهِ متفاوتاند‪.‬‬ ‫اشاره‪ ،‬بهطورِمشخّص‪ ،‬بهایننکتهاست‪ :‬برایِ آنانی که مانندِ اکبر با نگاهِ‪ /‬با‪/‬‬ ‫احساسِخود جهانرا میشناسند‪ ،‬در اینجهان‪ ،‬شعر‪ ،‬مانندِ هر یک از رشتهها‪،‬‬ ‫دارای جایگاهِ مهم و مستقل است‪ .‬جایگاهِ مهم و مستقل‪ ،‬نهفقط در مقایسه‬ ‫‪9‬‬

‫ نمونههای فراوانی را میتوان در ادبیات و هنرِ ایران آورد‪ .‬دو نمونه‪:‬‬‫زبانِ آتشینام هست امّا در نمیگیرد حافظ‬ ‫میانِ گریه میخندم که چون اندرینمجلس‬ ‫وین میان‪ ،‬خوش دست و پایی میزنم شاملو‬ ‫خود نه از امّید رَستَم نِی ز غم‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪11‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫با آنجایگاهِ نامُهِم و نامستقلّی که شعر در جهانِبیاحساس دارد بلکه‬ ‫همچنین در مقایسه با جایگاهی که دیگررشتهها در جهان بااحساس دارند‪.‬‬ ‫در جهانِ اکبر‪ ،‬شعر فقط شکلِظاهری نیست‪ .‬بلکه شعر‪ ،‬هر شکلی که داشته‬ ‫باشد‪ ،‬یکی از چندینوُچند زبان‪ ،‬و یکی از چندینوُچند نحوهیبیان‪ ،‬و مهمتر‬ ‫از همه‪ ،‬یکی از چندینوُچند رشته و ابزارِ شناخت است که با کمکِ آن‪ ،‬آدمی‬ ‫به دریافت و بیانِ آنحقایقی میپردازد که آنها را تنها با کمکِ شعر‪ ،‬که یک‬ ‫رشته و یک ابزارِویژه از میانِ رشتهها و ابزارهایِشناختِبااحساساست بهدست‬ ‫میآوَرَد‪ .‬شعر‪ ،‬یکی از رشتهها و ابزارهایِمستقل و خود‪/‬ویژهی شناختِ‬ ‫بااحساسِجهان است‪ ،‬که انسان را به دریافتنِحقایقی کمک میکند که آنها‬ ‫شناختبدونِاحساس‪ ،‬بلکه حتّی با کمکِ دیگر‪/‬‬ ‫ِ‬ ‫را نهتنها نمیتوان بهکمکِ‬ ‫رشتهها و دیگر‪/‬ابزارهای شناختِبااحساس نیز نمیتوان دریافت‪.‬‬ ‫فراوانمیبینیم که حتّی در میانِ آنکسانی که دارای شناختِبااحساس هستند‬ ‫نیز‪ ،‬زمانیکه در بارهی شناخِتیکواقعیتِمعیّن با یکدیگر بحث میکنند‪،‬‬ ‫مواردی پیش میآید که یکدیگر را به ندیدنِواقعیت متّهم میکنند‪ .‬در میانِ‬ ‫این موارد‪ ،‬کم نیستند موردهایی که بحث باید در اصل نهبرسرِ ندیدنِ واقعیت‬ ‫بلکه برسرِ نحوهیدیدنِ آنواقعیت باشد‪ .‬در حقیقت هر دوطرف دارند واقعیت‬ ‫را میبینند‪ .‬ولی دارند از دو حقیقتِ یک واقعیت سخن میگویند‪.‬‬ ‫آن انسانهایی که دارایِ نوعِ نگاهِ بدونِ احساس به جهان هستند‪ ،‬هیچ باوری‬ ‫بهاین ندارند که انسان‪ ،‬در شعر‪ -‬یا بهطورِکلّی در ادبیات و هنر‪ -‬از نوعی از‬ ‫شناختِ جهان و جامعه سخن میگوید و به بیانِ حقایق میپردازد‪ .‬در جهانِ‬ ‫این انسانها نهتنها حقیقت یکیاست بلکه شناختِ این حقیقت را نیز تنها در‬ ‫آنحوزهای از شناخت ممکن میدانند که خود باور دارند‪ .‬یکی باور به حوزهی‬ ‫عِلم دارد دیگری به دین یا به فلسفه و یا به هنر‪ ...‬البتّه برخی از اینکسان باور‬ ‫دارند آدمی در ادبیات و هنر"نیز" از حقیقت سخن میگوید ولی بر اینگمان‬ ‫هستند که آنچه‪ -‬بهتر استبگوییم آنحقایقیکه‪ -‬یک شاعر یا ادیب یا‬ ‫هنرمند بیان میکند‪ ،‬در حقیقت بیانِشاعرانه یا ادیبانه و یا هنریِ همان‬ ‫حقایقی است که مثالً علم بیان میکند‪.‬‬


‫‪19‬‬

‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫ولی در جهانیکه شناختِبااحساس بهما میشناسانَد‪ ،‬همهیرشتهها و ابزارهای‬ ‫شناخت در دریافتِ حقایق به یک اندازه مهم هستند‪ .‬هر یک از این رشتهها و‬ ‫ابزارها ما را به دریافتِ حقایقِ دیگری یاری میرسانند‪ .‬در جهانِ شناختِ‬ ‫بااحساس‪ ،‬در اصل و در واقع‪ ،‬آن حقایقی که انسان آنها را با ادبیات و هنر‬ ‫بیان میکند‪ ،‬حقایقی مستقل از حقایقی هستند که مثالً علم بیان میکند‪.‬‬ ‫این حقایق‪ ،‬حقایقِدیگری هستند‪ .‬علم‪ ،‬منظور علمِ بااحساس‪ ،‬توانِ درکِ آنها‬ ‫را ندارد‪ .‬یعنی اصالً علم‪ ،‬که تواناییِ دریافتِ حقایقِ ویژه و مستقلِّ خودرا دارد‪،‬‬ ‫کارش دریافتِ این حقایق نیست‪ .‬و اگر عالِمی از چنین حقایقی سخن بگوید‪،‬‬ ‫حتماً از حوزهی علم بیرون آمده و دارد در حوزهی هنر و ادبیات بهجهان‬ ‫مینگرد‪ .‬در جهانِشناختِبااحساس‪ ،‬حوزههایمختلفِشناختِحقایق‪ ،‬از حقایقِ‬ ‫دریافتشدهیهمدیگر بهره میگیرند‪ .‬یک شعر و یک هنر نمیتواند از حقایقی‬ ‫که دانش بهآنها دست مییابد بهره نَبَرَد؛ همینطور‪ ،‬هیچ دانشی نمیتواند از‬ ‫حقایقیکه شعر و هنر بهآن دستمییابند بهره نگیرد‪.‬‬ ‫افزونبر این‪ ،‬همهمیدانیم که انسان‪ ،‬هم ادبیاتِعلمی آفریده و هم علمِادبیاتی‪.‬‬ ‫امّا این روشن است که این ادبیاتِعلمی‪ ،‬چنیننیست که فقط همانا حقایقیِ‬ ‫علمی را به زبانِ ادبیات بیان میکند؛ و یا علمِ ادبیاتی‪ ،‬همانحقایقِادبیاتی را‬ ‫به زبانِعلم بیان میکند‪ .‬حتّی حقایقیکه در ادبیاتِعلمی بیانمیشوند محض‬ ‫حقایقیِعلمی نیستند؛ و همینطور هم‪ ،‬آنحقایقی که در علمِادبیاتی بیان‬ ‫میشوند محض همان حقایقِادبیاتی نیستند‪.‬‬ ‫"راهی دیگر"‬ ‫درست در آنجایی که آدمی از فشارِ درماندهگیها بر میآشوبد‪:‬‬ ‫نفرین نمیکنم‬ ‫دُشنام میدهم من‪،‬‬ ‫و اشکهایم را در باران‬ ‫و مُشتهایم را بر دیوار‪ ...‬ص‪ 91‬دفتر‪" 9‬به گندمها"‬

‫درست در همینجا راهی دیگر را جُستوجوکردن‪:‬‬ ‫راهی دگر بزن! بس است!‬ ‫کوکی دیگر کُن!‬ ‫رطلِ گِران را بریز باران بشوید‪ ...‬ص‪33‬دفتر سوُّم‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪11‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫چنین است زیباییِ داستانِ امید یا ناامیدی‪.‬‬ ‫حرفِ من در اینجا با آننوع از ما آدمیان است که‪ -‬چه در گفتار و چه در‬ ‫کردارِمان‪ -‬چنان بهسادهگی از امید هواداری و با ناامیدی مخالفت میکنیم که‬ ‫هر شنوندهی "اهلِکار" که بهما گوش میسپارد بهخوبی میتواند احساسکند‬ ‫که ما‪ ،‬نه امید را تجربه کرده و میشناسیم و نه ناامیدی را‪.‬‬ ‫بررسیِ موضوعِ امید و ناامیدی‪ ،‬و تأمُّل و غورِ جدّی و پِیگیر در آنها کاری‬ ‫است که هم بهما در شناختِ جنبههایی از وجودِ انسان کمک میکند‪ ،‬و هم‬ ‫بهما آن توانایی و جسارتی را میدهد که بتوانیم پردههایی را کنار بزنیم که‬ ‫بسیاری از ماها از کنارزدنِشان واهمه داریم‪ ،‬از اینرو که مبادا در پُشتِ این‬ ‫پردهها حقایقی ترسناک بر ما آشکار شوند‪ .‬یکی از این پردهها "ناامیدی" و‬ ‫یکی هم "امید" است‪ .‬کم نیستند کسانی در میانِ ماها که گمان دارند حتّی‬ ‫لحظهای هم نمیتوانند ناامید شوند‪ .‬تابِ ناامیدی را ندارند‪ .‬ناامیدی برایِشان‬ ‫هولناک است‪ .‬پایانِ زندهگی است‪ .‬اینها حتّی آمادهگیِ این هم ندارند که‬ ‫پرده از رویِ امید و ناامیدی‪ ،‬که اینهمه آنها را بهخود مشغولداشته‪ ،‬بردارند‪.‬‬ ‫تا ببینند چه چیزی پُشتِ این مقولهها نهفته است‪.‬‬ ‫این واهمه البتّه دارای دالیلِ نیرومندِ واقعی است‪ ،‬و به همینسبب‪:‬‬ ‫ کمنیستند انسانهایی‪ ،‬که از کنارزدنِ این پردهها خودداری میکنند‪،‬‬‫ و یا کمنیستند انسانهایی که میکوشند به خود و بهما بپذیرانند که نگران‬‫نباشیم زیرا ناامیدی اصل نیست؛ و این‪ ،‬امید است که اصل است‪،‬‬ ‫ و یا کمنیستند انسانهایی که میکوشند به خود و بهما بپذیرانند که نگران‬‫باشیم زیرا امید‪ ،‬اصل نیست و این‪ ،‬ناامیدی است که اصل است‪،‬‬ ‫و هریک از اینگروهها برای پذیراندنِ دیدگاهِشان بهخودِشان و بهما‪ ،‬میکوشند‬ ‫تا دالیلِ علمی و فلسفی و یا مذهبی دستوپا کنند‪.‬‬ ‫در این هر سهدفترِ شعرهای اکبر‪ ،‬امید و ناامیدی دوشادوشِ هم هستند‪ .‬او‬ ‫آنها را همواره تجربه میکند‪ .‬آنها را همهجا میبیند‪ .‬از دیدِ او و بهتجربهی‬ ‫او‪ ،‬این دو‪ ،‬از بخشهایِ ناگزیرِ این زندهگیاند‪.‬‬ ‫او دُشنام میدهد‪ ،‬اشکهایشرا در باران میشوید‪ ،‬مُشت بر دیوار میکوبد‪،‬‬ ‫بدونِاینکه این بخواهد از این ناامیدی وحشت کند؛ و در همانحال‪ ،‬راهی‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪13‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫دیگر میجوید‪ ،‬راهی دیگر را طلب میکند‪ ،‬بدونِ اینکه بداند امیدی هست یا‬ ‫نیست‪ .‬برای او‪ ،‬اصل‪ ،‬زندهگیاست‪ ،‬ادامهی آناست‪ .‬بی یا باامید‪.‬‬ ‫او در اعماقِزندهگی است و در آنجا است که سخن میگوید‪ .‬از اعماقِجامعه‬ ‫است که سخن میگوید‪ .‬از اعماقِمطلب است که سخن میگوید‪ .‬او از عمقِ‬ ‫مسئله آگاه است‪ .‬هم از عمقِ فاجعه آگاه است و هم از عمقِ سعادت‪ ،‬بدونِ‬ ‫اینکه هیاهو راه بیندازد که‪ :‬ببینید! من آگاهم‪ ...‬و دارم از اعماق با شما سخن‬ ‫میگویم‪ .‬و دارم با شما در بارهی امید و ناامیدی میگویم‪...‬‬ ‫او در ژرفای یک جامعهای زندهگی میکند که درآن‪ ،‬امید و ناامیدی‪ ،‬از سدهها‬ ‫پیش‪ ،‬با زندهگیِ در آمیختهاند‪ .‬برای باشندهگانِ اینجامعه بسیار آشنایند‪.‬‬ ‫باشندهگانی که از ناامیدی رنج میبرند و از امید شاد میشوند‪ ،‬ولی هرگز نه‬ ‫ترسِ این را میخورند و نه فریبِ آن را‪ .‬انسانیهایی که ناامیدی را بهاندازهی‬ ‫امید چنان زیبا بهبیان میکشند‪ ،‬و از آن زیرِ عنوانِ"هیچ" مجسمّههای زیبا‬ ‫میتراشند‪ .‬و اینها البتّه تازهفقط در ادبیاتِنوشتهشده و یا در هنرِ بهنماشِعام‪/‬‬ ‫درآمدهیشان است‪ ،‬وگرنه‪ ،‬در ادبیات و هنرِ نا‪/‬نوشتهشده و یا بهنمایشِعام‪/‬در‪/‬‬ ‫نیامدهیشان نیز‪ ،‬که بسیار گستردهتر است‪ ،‬از امید و ناامیدی سخن میگویند‬ ‫‪ .‬و حتّی گذشته از ادبیات و هنرِ نوشته یا نا‪/‬نوشته‪ ،‬در زندهگیِ روزمرّهیشان‬ ‫نیز‪ ،‬که بسیاربسیار گستردهتر است‪ ،‬از امید و ناامیدی نهتنها سخن میگویند‬ ‫بلکه آنها را زندهگی میکنند‪.‬‬ ‫در هنگامِ خواندنِ برخی از شعرهای این سهدفتر‪ ،‬بهویژه دفترهای دوُّم و سوُّم‪،‬‬ ‫گاهی آدم بُغض میکند‪.‬‬ ‫اکبر برای "آزاده"‪ ،‬دخترش‪ ،‬دو شعر در این دفترها دارد‪ .‬یکی در دفترِ نخست‬ ‫و دیگری در دفترِسوُّم‪ .‬یکی در سالِ‪ .4988‬و دیگری در‪ .4931‬مصرعهایی از‬ ‫شعرِ اوّل در شعرِ دوُّم تکرار شده است‪ .‬در حقیقت میتوان گفت مصرعهایی را‬ ‫بهشعرِ اوّل افزوده است‪ .‬هر دو شعر در‪/‬هم‪/‬تنیده هستند‪ .‬یک شعرند در دو‬ ‫بخش‪ ،‬که در میانِ دو بخشِ آن‪1 ،‬سال فاصله افتاده است‪ .‬آزاده‪ ،‬یکی از آن‬ ‫پهلوانانی است که من در زندهگیام دیدهام‪ .‬یک پهلوانِزیبا‪ .‬یک زیبایِپهلوان‪.‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪16‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫خودِ جملهی آغازینِ شعرِ اوّل‪" :‬بیسوسویِ نگاهِ تو‪ ،‬دیدن‪ ،‬شرمندهگیست‪ ".‬و‬ ‫جملهی"شرمندهام که من میبینم"‪ ،‬که اکبر آن را در شعرِ دوُّم‪ ،‬بر خالفِ‬ ‫شعرِ اوّل‪ ،‬نه در متن بلکه در زیرِ نامِ شعر‪ ،‬بهعنوانِ جملهی اِهداییه‪ ،‬آورده‪،‬‬ ‫بهراستی غوغا است‪ .‬هر بار که هر کدام از اینشعرها را میخوانم‪ ،‬از فشارِ‬ ‫چیزی‪ ،‬دچارِ حالتی عجیب میشوم که گفتنِ آن ممکن نیست‪ .‬حالتی‪ ،‬که‬ ‫معجونی از دهها چیز است‪ :‬از شوق‪ ،‬گریه‪ ،‬حسرت‪ ،‬دلگرمی‪ ،‬خشم‪ ،‬غرور‪،‬‬ ‫شگفتی‪ ،‬اندوه‪ ...‬و سپس پس از خواندنِ شعر‪ ،‬چنان احساسِ"سَبُکی" میکنم‬ ‫که گویی کاری ستُرگ و دشوار را بهخوبی انجام دادهام‪.‬‬ ‫آیا اینشعرها بهایندلیل که بغضِ ما را درمیآورند‪ ،‬شعرهای بدی هستند؟‬ ‫برخی از شعرها نیز از یأس میگویند‪:‬‬ ‫بیهوده این پرنده بیدارم میکند‬ ‫نه‪،‬‬ ‫صبحدَم ندمیدهست‪ ،‬تاریک است‪،‬‬ ‫و آفتاب‬ ‫خواباش بردهست‪ ...‬ص‪ 64‬دفترِ سوُّم‬

‫او صبح را میشناسد‪ .‬و چون می شناسد است که چنین با جسارت و بیواهمه‬ ‫بیان میکند که صبح ندمیده است‪.‬‬ ‫آیا اینشعرها چون از یأس سخن میگویند پس شعرهای بدیاند؟ برخی از‬ ‫شعرهای این سهدفتر‪ ،‬از یأس میگویند و چهزیبا هم میگویند‪ ،‬ولی هیچ‬ ‫کدام از این شعرها‪ ،‬شعرِ یأس نیستند همانطورکه آن شعرهایی که از امید‬ ‫سخن میگویند شعرهای امید نیستند‪ .‬آنها شعرِ زندهگیاند‪ .‬شعرِ بیدارند‪.‬‬ ‫شعرِ بیداریاند‪ .‬نقدِ زیستگاهاند نه پذیرشِآن‪ .‬نقدی که با میلِ به بهترکردنِ‬ ‫زیست و بهترکردنِ زیستگاه درآمیخته است‪ .‬شعرِ اعتراضاند‪.‬‬ ‫راهی دگر بزن! بس است!‬ ‫کوکی دیگر کُن!‬ ‫رطلِ گِران را بریز باران بشوید‪ ...‬ص‪33‬دفتر سوُّم‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪17‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫"در زیرِ چتری‪ ،‬زیرِ اینهمه باران"‬ ‫بارانِ شمال در شعرهای اکبر‬

‫در بارهایِ اوّلیهی خواندنِ دفترهایسهگانهی شعرهای اکبر‪ ،‬چندان در نیافتم‪.‬‬ ‫ولی آرامآرام دیدم که در زیرِ باران هستم‪ .‬نخست فکر میکردم آنچه از آن‬ ‫احساسِ خیسی میکنم عَرَقی است که با خواندنِ این شعرها میکنم‪ .‬چندی‬ ‫گذشت تا دریافتم مدّتها است که زیرِ بارشِ یکریزِ یک باران هستم‪.‬‬ ‫هرگز در شعرهایِ هیچیک از شاعرانِمازندرانی(و شمالی) و یا در شعرهایِ‬ ‫شاعرانِ کشور‪ ،‬چه گذشتهگان و چه معاصر‪ ،‬ندیدهام که بارانِ شمال ( و باران‬ ‫بهطورِ کلّی)‪ ،‬در یکِ رَوَندِ طوالنی‪ ،‬چنین به شعر کشیده شود‪ .‬چنین گسترده‪،‬‬ ‫چنین در معناهای گوناگون‪ ،‬چنین عجینشده با زندهگی‪ ،‬با اندیشه‪ ،‬با جامعه‪.‬‬ ‫چنین که این باران‪ ،‬در شعرهای اکبر باریدهاست در مازندران نباریدهاست‪.‬‬ ‫در هر سه دفترِ شعرِ اکبر‪ ،‬بارشِ یکریزِ این باران را میبینیم‪ .‬گاهی مثلِ خودِ‬ ‫اکبر‪ ،‬از این باران به تنگ میآییم‪ ،‬گاه از دیدنِ آن بهشوق میآییم‪.‬‬ ‫این باران‪ ،‬حتّی در نامِ دفترِیکم و دوُّم هم میبارد‪" :‬دیارِ خانههای بارانی"و" از این‬ ‫حوالیِبارانی"؛ و در نامِدفترِسوُّم"بهگندمهاییکه بعد از ما میرویند"بهشکلِآشکاری‪،‬‬ ‫پنهانی در حالِباریدناست‪ .‬یا بهشکلِ پنهانی‪ ،‬آشکارا در حالِ باریدن است‪.‬‬ ‫این باران‪ ،‬در دفترِ یکم‪ ،‬نَمنَم و گاهبهگاه میبارد‪ .‬در دفترِ دوُّم آغاز میکند به‬ ‫شتاب‪ .‬تند و تندتر میشود‪ .‬و در دفترِ سوُّم‪ ،‬دیگر هرگز بند نمیآید‪.‬‬ ‫از همان دفترِ اوّل‪ ،‬این باران‪ ،‬از حوزه و از منشِ طبیعیِ خود بیرون میرود و‬ ‫در همهی حوزههایاجتماعی‪/‬سیاسی باریده میشود‪ .‬بهویژه در دفترِسوُّم‪ ،‬این‬ ‫باران بهاوجِ چندمعنایی و چندحوزهیی میرسد‪ .‬امّا در همهی حوزهها همیشه‬ ‫همان بارانِ شمال است‪:‬‬ ‫"برایِ آنکه نبارد‬ ‫نه حاجتی به دعایش نیست‪،‬‬ ‫و استغاثه در او کارگر نمیافتد‪...‬‬ ‫هزارسال‪ ،‬هزارانهزار سالِ سیاه است‬ ‫که مینشیند و بارد‪ "...‬ص‪ 18‬دفترِ دوُّم‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪18‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫"رها نمیکُنَدَم باران‬ ‫نمیگذارَدَم آسوده‬ ‫و پیله کرده بهمن‬ ‫میبارد‪ "...‬ص‪ 18‬دفترِ دوُّم‬

‫هرگز‪ ،‬چه در آغازِ بارشِ این بارانِعجیب‪ -‬دفترِ نخست‪ ،-‬و چه در میانهی این‬ ‫بارش‪ -،‬دفترِ دوُّم‪ ،-‬و چه در اوجِ آن‪ -‬دفترِ سوُّم‪ -‬باری هرگز ایناحساس بهمن‬ ‫دست نداد که اکبر بهعمد آمدهباشد باران را بهعنوانِ یک نُماد برگزیدهباشد‪.‬‬ ‫این‪ ،‬اوجِ صداقتِ او است‪ .‬نیما در "ارزشِ احساسات" بهدرستی در انتقاد از‬ ‫نمادسازانِ مصنوعی میگوید"کوهها را بهانه میکنند تا حرفِ خودرا بزنند‪ .‬ماه‬ ‫را میبینند و آه میکشند"‪ .‬اکبر این باران را برنگزید تا بهبهانهی آن‪ ،‬سخنِ‬ ‫خودرا بگوید؛ برعکس‪ ،‬خودِ این باران است که او را برگزیده‪ ،‬به او پیله کرده‪،‬‬ ‫بر او‪ ،‬در او‪ ،‬باریدن گرفت‪ .‬بر شهر و دیارِ او بارید‪ .‬از آسمان و در آسمان بارید‪.‬‬ ‫از زمین و بر زمین بارید‪ .‬خودرا بر او تحمیل کرد‪ .‬او‪ ،‬بارشِ بیامانِ اینباران را‬ ‫دید‪ ،‬دریافت‪ ،‬و نتوانست از آن سخن نگوید‪ .‬حتّی گمان میکنم خودِ اکبر هم‬ ‫آگاه نبوده که اینباران خودرا بر او تحمیل کردهاست‪ .‬آمدنِ این بارانِ به درونِ‬ ‫نگاهِ او‪ ،‬چنان طبیعی انجام گرفتهاست که هیچاثری از تصنّع در آن دیده‬ ‫نمیشود‪ .‬عنایتِ او به این باران‪ ،‬بارانِ شمال‪ ،‬و یا بهسخنِ دیگر‪ ،‬نفوذِ بارانِ‬ ‫شمال به نگاهِ اکبر و سپس به شعرِ او بهنحوی است که شعرهای این دفترهای‬ ‫سهگانه‪ ،‬بهویژه دفترِ دوُّم و بهویژه دفترِسوُّم‪ ،‬را بهشعرِبومیِ مازندرانی بَدَل‬ ‫کردهاست‪ .‬در همانحال‪ ،‬او اینبا ران را از شمال به سراسرِ کشور میبَرَد و بر‬ ‫آن میبارانَد‪.‬‬ ‫دفترِ یکم‪:‬‬ ‫یک روز‬ ‫ابرِ همین حوالیِ بارانی‬ ‫نامِ مرا‬ ‫نوشت‪،‬‬ ‫بر خوشههای تازهی گندم‬ ‫بر برگهای نارسِ نارنج‬ ‫و بوتههای سرخِ تَمِشک‬ ‫با من‪ ،‬روییدند‪ .‬ص‪ 7‬شعرِ آغازینِ دفتر یکم‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪13‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫بیهوده نیست‪،‬‬ ‫باران دلش گرفته و میبارد‪ ...‬ص‪ 41‬دفترِ یکم‬

‫یارا‪ ،‬فراقنامهی ما را‪،‬‬ ‫بر گونههای باران بنویس‪ ...‬ص‪46‬دفترِ یکم‬

‫امّا‬ ‫در کوچهها‬ ‫باران نمینشیند و میبارد‪...‬‬ ‫باران نمیگذارد‪ .‬ص‪48‬دفترِ یکم‬

‫من از بلندیِ ایوان نظاره میکردم‪...‬‬ ‫به اجتماعِ درختان‬ ‫که مادرانه‪ ،‬گهوارههای خالی را‬ ‫بهزیرِ نَمنَمِ باران به خواب میبردند‪ ...‬ص‪96‬دفترِ یکم‬

‫سهمِ تو را به باران دادند‬ ‫تا هرچه خواست ببارد‪ ...‬ص‪98‬دفترِ یکم‬

‫این گردشِ شبانه و شبگردی‬ ‫این کوچهها و نَمنَمِ باران‬ ‫و پرسهها‪ ...‬ص‪18‬دفترِ یکم‬

‫دیگر‬ ‫تا میتوانی‬ ‫باران‪ ،‬ببار‬ ‫ببار‪ ،‬ببار‪ ...‬ص‪ 68‬شعرِ پایانیِ دفترِ یکم‬

‫دفترِ دوُّم‪:‬‬

‫دفترِ دوُّم هم با باران آغاز و با باران پایان مییابد‪ .‬شعرِ آغازین و شعرِ پایانیِ‬ ‫این دفترِ دوُّم با باران است‪ .‬حتّی در آغازِ کتاب‪ ،‬در متنِ کوتاهی که گویا باید‬ ‫بهجای پیشگفتار باشد چنین آمدهاست‪:‬‬ ‫در اینجا که باشی دلات همیشه میگیرد‬ ‫و باران بیداد میکند‪ ...‬ص‪ 3‬دفترِ دوُّم‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪91‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫به زیرِ بارشِ باران‬ ‫برایِ‬ ‫جای تو خالی‬ ‫کمی قدم بزنم‪ .‬ص‪6‬دفترِ دوُّم‬

‫بهیادِ آن سَروی که زیرِ باران میرفت‬ ‫و زیرِ باران گُم شد‪ .‬ص‪41‬دفترِ دوُّم‬

‫کنارِ پیچِ مِهی در حوالیِ باران‬ ‫گلوی تَرشدهای عاشقانه میخوانَد‪:‬‬ ‫به آفتاب که در پُشتِ ابرهای تو بارانیست‬ ‫‪ ...‬سالمِ ما برسان‪ ...‬ص‪ 43‬دفترِ دوُّم‬

‫در امتدادِ خیابانی خیس‬ ‫که نام آن را باران شُستهست‪ ...‬ص‪ 46‬دفترِ دوُّم‬

‫بگو ببارد باران‬ ‫‪...‬‬ ‫بگو ببارد تا خالی شود ز باریدن‪ .‬ص‪ 47‬دفترِ دوُّم‬

‫دو باره ابر دلاش تنگ میشود‬ ‫برای خاطرِ مردی که جای پایش را آب‬ ‫و سایههایش را باران بُرد‪ .‬ص‪ 11‬دفترِ دوُّم‬

‫چه جای کاش‪ ،‬چه جای دریغ‪،‬‬ ‫چه جای آه‪ ،‬مگر میگذارد این باران؟! ص‪ 14‬دفترِ دوُّم‬

‫بر این روال که باریدی‬ ‫بگو که باریدن‪ -‬نامردی است‪-...‬‬ ‫بر آن پرنده که راهاش را در باران گُم کردهست‪ ...‬ص‪ 19‬دفترِ دوُّم‬

‫برای خاطرِ برگی که سرد افتادهست‬ ‫کناِ پیچِ مِهی‬ ‫باران دارد میبارد‪ .‬ص‪ 16‬دفترِ دوُّم‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪94‬‬

‫رها نمیکُنَدَم باران‬ ‫نمیگذارَدَم آسوده‬ ‫و پیله کرده بهمن میبارد‪ ...‬ص‪ 18‬دفترِ دوُّم‬

‫مگر چه رفته که باران هنوز میبارد‪ .‬ص‪ 96‬دفترِ دوُّم‬

‫مهارِ خویش سپُردهست‬ ‫بهدستِ باد‪ ،‬و دیوانهوار میبارد‬ ‫ببین چه میکُنَد این باران!‬ ‫پرنده خیس‪ ،‬صدایِ پرنده خیس‪ ،‬قفس خیس‬ ‫سالم خیس‪ ،‬گریبان خیس‬ ‫و بوی ماندهی باران و‬ ‫کودکی که بهدنبالِ عابران‬ ‫‪ -‬برای گُردهی نانی‪ -‬باران را میکاود‪ ...‬ص‪ 98‬دفترِ دوُّم‬

‫بهزیرِ بارشِ باران‬ ‫نمیتوانم‬ ‫تا نامهای بنویسم‪ .‬ص‪ 11‬دفترِ دوُّم‬

‫بهساعتِ تو‪ ،‬هر ساعتی‪ ،‬چه فرق میکند‪ ،‬اینجا‬ ‫همیشه باران میبارد‬ ‫و آسمان‪ ،‬لج کردهاست‪ .‬ص‪ 16‬دفترِ دوُّم‬

‫برای آن که نبارد‬ ‫نه‪ ،‬حاجتی به دعایش نیست‬ ‫و استغاثه در او کارگر نمیافتد‪.‬‬ ‫هزارسال‪ ،‬هزارانهزار سالِ سیاه است‬ ‫که مینشیند و میبارد‪ ...‬ص‪ 17‬دفترِ دوُّم‬

‫صدا مِهآلود است‬ ‫و راهِ حنجره را بسته بارشِ باران؛‬ ‫میانِ کوچه‪ - ،‬میبینی و نمیبینی‪-‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪91‬‬

‫سالم و بوسه‪ ،‬غریب است‪ .‬شعر‪ ،‬غریب است‬ ‫و شبکالهِ هر تیربرق افتادهست‪ ...‬ص‪ 38‬دفترِ دوُّم‬

‫‪ ...‬و سهمِ خویش را‬ ‫از آن درختِ قدیمی‪ ،‬که شکلِ دیگرِ پدرم بود‬ ‫و برگهایش را‬ ‫ورقورق به خیابانی دادم‬ ‫که زیرِ بارشِ باراناش گُم کردم‪ .‬ص‪ 76‬شعرِ پایانیِ دفترِ دوُّم‬

‫دفترِ سوُّم‪:‬‬ ‫اهلِ همین حوالی هستم‬ ‫بارانِ این حوالیِ بارانی‬ ‫وقتی که اینجا هستم میبارد‪ ...‬ص‪ 3‬شعرِ آغازِ دفترِ سوُّم‬

‫وقتی که اینجا هستم‬ ‫با پَرسهها و باران و عصر‪ ...‬ص‪ 41‬دفترِ سوُّم‬

‫مثلِ سایهی پدرم‬ ‫که عصرها با نان میآمد‬ ‫و صبحگاهان با سایهها میرفت‬ ‫و چشمهایش را‪ ،‬در باران میشُست‪ ...‬ص‪ 41‬دفترِ سوُّم‬

‫در زیرِ بارِ بارانِ سنگینِ این حوالی‬ ‫آنقدر ایستادم صبور‬ ‫که باران‪ ،‬خسته شد‪ ...‬ص‪ 46‬دفترِ سوُّم‬

‫ایکاش‬ ‫اینجا فرو نیامدهبودم‬ ‫در الی و در لجن‪ ...‬ص‪ 19‬دفترِ سوُّم‬

‫‪...‬یا کودکی کنارِ بساطاش‬ ‫که ترسیده بود‬ ‫و چیپسهایش را باران میبُرد‪ ...‬ص‪ 11‬دفترِ سوُّم‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫تا سینه در گِلو الیم‬ ‫و باران‬ ‫میبارد‪ ...‬ص‪ 18‬دفترِ سوُّم‬

‫گفتم به ابر‬ ‫تا هرچه میتواند بارانی باشد‪ ...‬ص‪ 91‬دفترِ سوُّم‬

‫چه تلخ بود سفر‬ ‫و آن سپیده که باید سر میزد‬ ‫دلاش نمیآمد؛‬ ‫و باران میبارید‪ ...‬ص‪ 91‬دفترِ سوُّم‬

‫بگو ببارد‬ ‫بشُویَد مرا‬ ‫جز یادِ دوستانم‬ ‫و آن جراحتی که میدانی‪ ...‬ص‪ 11‬دفترِ سوُّم‬

‫باران‪ ،‬میبارد‬ ‫و ماه‪ ،‬گُم میشود‬ ‫و میرود پیِ کارش‪ ...‬ص‪ 14‬دفترِ سوُّم‬

‫یکریز میبارد‬ ‫و آفتاب از سرما میلرزد‪ ...‬ص‪ 11‬دفترِ سوُّم‬

‫گاهی شبی بهسُراغام میآید‬ ‫از روزنی که باران میچکد‪ ...‬ص‪ 13‬دفترِ سوُّم‬

‫هِی مینویسم و مینویسم‪...‬‬ ‫و باران‪ ،‬سنگین میبارد‪ ...‬ص‪ 34‬دفترِ سوُّم‬

‫باران دوباره میبارد‪ -‬ظُهر است‪-‬‬ ‫و بچّههایم در ایوان‪ ...‬ص‪ 36‬دفترِ سوُّم‬

‫‪99‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪91‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫باران‪ ،‬مرا بهخوبی میشناسد‪ ...‬ص‪ 66‬دفترِ سوُّم‬

‫بر ردِّ پایی گُمشده گُم میشوم‬ ‫پا میگذارم غمگین‬ ‫بر آب و آب‬ ‫و بر باران‪ .‬ص‪ 67‬دفترِ سوُّم‬

‫ستارهها را با خود میبرم‬ ‫و ماه را‪ ،‬از پُشتِ بامِ خانهی بارانیام‪...‬‬ ‫و ابرهایی را که با من بیدار بودهاند‪ ...‬ص‪ 74‬دفترِ سوُّم شعرِ وصیّت‬

‫و صبحها و بارانها میشناسندَم‪ ...‬ص‪ 73‬دفترِ سوُّم‬

‫من قایقام به خشکی ننشستهست‬ ‫بیپای و پارو در آبم‪ .‬ص‪ 81‬دفترِ سوُّم‬

‫باران‪ ،‬دوباره میگیرد‬ ‫ و دلاش هم‪-‬‬‫و هرچه را با خود میبَرَد ز جوی و خیابان‪ .‬ص‪ 88‬دفترِ سوُّم شعرِ پایانیِ دفتر‬

‫اکبر‪ ،‬بارانِ مازندران را بههمهجا میکشانَد و میبارانَد‪ .‬نهفقط به همهی"جا"ها‬ ‫بلکه به همهیموضوعات نیز‪ .‬در درونِ خود‪ .‬در تنهاییاش‪ .‬در خوابهایش‪.‬‬ ‫در درونِ انسانها‪ .‬در سراسرِ کشور‪.‬‬ ‫بارانِ شعرهای اکبر‪ ،‬بسیار بارانتر از بارانِ شمال است‪.‬‬ ‫او‪ ،‬در زیرِ این بارانی که یکریز میبارد‪ ،‬گاهگاه چتری میگشاید؛ اگرچه‬ ‫در زیرِ چتری که سیمهایش قاطی ست ص‪ 17‬دفترِ سوِّم‬

‫امّا همین چتری که سیمهایش دررفته است را تنها برای خود نمیخواهد؛‬ ‫بلکه برایِ همهی انسانها و حتّی چیزها نیز‪:‬‬ ‫"چتری برایِ زیرِ بارانمان کافیست‪...‬‬ ‫چتری برایِ کودکی‪ -‬با دکّهاش‪ -‬که خواباش بردهست‬ ‫چتری برای آب‪ ،‬یا سیالبی در درّهای‬ ‫چتری‪ ،‬برای کوچه که آتش میگیرد‬ ‫با کبریتی در جیبی‪( ".‬ص‪-61‬دفترِ سوِّم" برای گندمها‪)"...‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪93‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫حقیقت را که این باران با آن بارانی که سهرابِ سپهری میگوید تفاوت دارد‪.‬‬ ‫اگرچه بارانِ سپهری هم باری باران است‪ .‬بارانی که اکبر از آن سخن میگوید‬ ‫ولی‪ ،‬بیشتر‪ ،‬از نوعِ بارانهایعجیب است‪ .‬به"بارانِعجیبِ"نیما میمانَد اگرچه‬ ‫که با"بارانِ عجیبِ"نیما هم تفاوت دارد و از آن فراتر و گسترهتر میرود‪ .‬بارانِ‬ ‫سعدی هم نیست‪ .‬زیرا در لطافتِ طبعِ باران سعدی هیچ خالفی نیست‪ .‬اگرچه‬ ‫بارانِ سعدی بهرغمِ این لطافتِ طبع‪ ،‬در دشت‪ ،‬الله میرویانَد و در شورهزار‬ ‫خار‪ ،‬و این‪ ،‬این باران را کمی به بارانِ اکبر نزدیک میکند‪.‬‬ ‫بارانِ اکبر‪ ،‬در روستا‪ ،‬حتّی کشاورز را هم که نانِ او بدونِ باران "آجُر" است! ‪-‬‬ ‫گمان میکنم‪ -‬وا میدارد که گاه از دستِ این باران ذلّه شود و اِیبَسا آرزو‬ ‫کند که ایکاش به باران نیازش نبود‪ .‬این باران‪ ،‬در شهر‪ ،‬گاه عروسک را با‬ ‫خود میبَرَد‪ ...‬از سقفِ خانههای کمداران فرو میچکد‪ ...‬همه چیز را خیس‬ ‫میکند‪ ...‬بساطِ دستفروشان را به هم میریزد‪ ،‬همهی آنچیزهایی را بهبار‬ ‫میآورد که از آنها خودِ اکبر بهخوبی در شعرهایش سخن گفته است و دیگر‬ ‫نیازی به تکراِرِ من ندارد‪.‬‬ ‫شعرِ بومی چیست؟‬ ‫همانطور که پیشتر گفته شد‪ ،‬عنایتِ او به این باران‪ ،‬بارانِ شمال‪ ،‬و یا‬ ‫به سخنِ دیگر‪ ،‬نفوذِ بارانِ شمال به نگاهِ اکبر و سپس به شعرِ او بهنحوی است‬ ‫که شعرهای این دفترهای سهگانه‪ ،‬بهویژه دفترِ دوُّم و بهویژه دفترِ سوُّم‪ ،‬را به‬ ‫شعرِ بومیِ مازندرانی بَدَل کردهاست‪.‬‬ ‫خودِ اکبر در گفتوگوهای خود در بارهی معنایِ شعرِ بومی چیزهای خوبی‬ ‫گفته و میگوید‪ .‬او میگوید‪ :‬نه هر شعری که به زبانِ مازندرانی باشد بهناگزیر‬ ‫شعری بومی است‪ .‬میتوان تصوّر کرد که یک مازندرانی‪ ،‬میشود که با زبانِ‬ ‫مازندرانی شعر بگوید ولی این شعر مازندرانی نباشد‪ .‬همانطور که میشود با‬ ‫زبانِ ترکی یا فارسی و‪ ...‬شعری گفت که مازندرانی باشد‪.‬‬ ‫او بومی بودنِ یک انسان و یا یک شعرِ مازندرانی را فقط در این نمیداند که‬ ‫زبانِ این انسان یا این شعر‪ ،‬مازندرانی است‪ .‬او مبنای بومیبودن را در این‬ ‫میبیند که این شعر یا این انسان به نگاهِ بومی دست یابد‪ .‬بوم را احساس کند‪.‬‬ ‫دریابد‪ .‬با آن عجین شود‪ .‬بومی ببیند و بومی بیندیشد‪.‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪96‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫خودش میگوید‪:‬‬ ‫من درّههای این حوالی را میشناسم‬ ‫و رازِ تختهسنگها را‬ ‫که کَج نشسته‪ ،‬در خواب و ریزشاند‬ ‫و کومهها را‪ ،‬زیرِ باران‬ ‫و گلّهها را‪ ،‬بی ردّی بر علفی‪ ...‬ص‪ 68‬دفترِ سوُّم‬

‫ممکن است که کسی تعبیرهایی را که اکبر از این بوم و از این محلِّ زندهگی‬ ‫میکند بپذیرد یا نپذیرد؛ این مهم نیست‪ .‬مهم این است که او همواره در تأمّل‬ ‫در پیرامونِ خود است‪ ،‬در پیرامونِ این پیرامون‪.‬‬ ‫او هیچ مخالفتی با بهکارگیریِ زبانِ مازندرانی ندارد‪ ،‬بلکه بسیار هواخواه آن‬ ‫است‪ .‬او بهکارگیریِ این زبان را چه در شعر یا نثر‪ ،‬چه در هنر و ادب یا در‬ ‫دانش و حتّی اقتصاد‪ ...‬بسیار سودمند میداند‪ .‬خواه این بهکارگیری بومی باشد‬ ‫یا نباشد‪ .‬مسئلهی او بومیگری و بومیگرایی نیست‪ .‬بحثِ او در بارهی یک‬ ‫نکتهی مهم است‪:‬‬ ‫از یکسو‪ ،‬بحثِ او در بارهی اهمیتِ شناختِ زبان بهطورِ عام و زبانِ بومی‬ ‫بهطورِ ویژه است‪ .‬در بارهی اهمیّتِ شناختِ زبان است بهدلیلِ پیوندِ پویا و‬ ‫دو‪/‬سویهای که میانِ زبان و تفکّرِ آدمی وجود دارد‪ .‬و بهدلیلِ نقشِ اگرچه‬ ‫محدود ولی مهم است که زبان بر ساختمانِ ذهن دارد‪.‬‬ ‫و از سویِدیگر‪ ،‬بحثِاو دربارهی اهمیّتِ شناختِ بوم و بَر است‪ .‬بهاین دلیلکه‬ ‫پیوندِ پویا و دو‪/‬سویهای میانِ شناختِویژهگیهایمحیط و پیشرفتدادنِ آن‬ ‫وجود دارد‪.‬‬ ‫او با بومیگری مخالف است‪ .‬او بر آن است که انسان‪ ،‬نه این که"باید" بلکه‬ ‫"خوب" است که با محیطِ خود درآمیزد‪ .‬با انسانهای آن‪ .‬با در و دیوارِ آن‪ .‬با‬ ‫دشواریهای آن‪ .‬مشکالتِ آن‪ .‬با گیاه و درخت و پرنده و چرندهاش‪ .‬بهراستی‬ ‫با آن زندهگی کند‪ .‬آنرا احساس کند‪ .‬در آن غور کند‪ .‬تأمّل کند‪ .‬اندیشه کند‪.‬‬ ‫آن را دگرگون کند‪ .‬راهجویی کند‪ .‬آن را از آنِ خود‪ ،‬و خودرا از آنِ آن کند‪.‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪97‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫اشارهایکوتاه بهبومینگری در اقتصاد و سیاست در شهرستانِ آمُل‬

‫(‪)4‬‬

‫و امّا‪ ،‬این بومینگری‪ ،‬هرگز نمیتواند و نباید بهحوزهی شعر‪ -‬و فراتر از این‪ ،‬به‬ ‫حوزهی ادبیات و فرهنگ‪ -‬محدود شود‪ .‬ادبیات و فرهنگ‪ ،‬یکی از حوزهی‬ ‫زندهگیِ اجتماعیاند؛ ولی بههمینروال‪ ،‬اقتصاد و سیاست هم‪ ،‬حوزهی دیگرِ‬ ‫این زندهگی هستند‪ .‬در اینحوزهها نیز الزم است که موضوعِ مهمِّ بومینگری‬ ‫بهکار گرفتهشود‪ .‬من اکنون بهدلیلِ ناتوانی در آگاهیام فقط میتوانم در بارهی‬ ‫چندوچونِ نگاهِ بومی در حوزهی اقتصاد و سیاست در شهرستانِ آمُل بهنکاتی‬ ‫اشاره کنم‪ .‬پیش از آن ولی‪ ،‬یک نکته را بگویم‪ .‬نکتهای که معموالً در هنگامی‬ ‫که گفتوگو بر سرِ بومینگری به حوزهی اقتصاد و سیاست کشیده میشود‬ ‫بهویژه در این روزگارِ وانَفسا اشاره بهآن پُر بد نیست‪:‬‬ ‫ما‪ ،‬و شهرهامان‪ ،‬روستاهامان‪ ،‬کشورمان‪ ،‬بههمراهِ طبیعتِمان‪ ،‬و درختان و‬ ‫گیاهان و پرندهگان‪ ،‬و بههمراهِ فرهنگ و اندیشههامان‪ ،‬اقتصادِمان‪ ،...‬همهگی‬ ‫امروزه در چرخهیسرگیجهآوریگرفتارآمدهایم‪ :‬چرخهیسرگیجهآورِ"پیشرفت‬ ‫و توسعهایمعطوف بهوابستهگی بهیک اقتصادِجهانیِ معطوف به سودِ حدِّاکثریِ‬ ‫از راهِ سُلطهگری در بازارِ رقابتهای جهانیِ اقتصادِ سرمایهداری‪".‬‬ ‫بهساماندرآوردنِ اینچرخه‪ ،‬از مسائلِبزرگِجامعهیما است‪ .‬ولیما ناگزیریم‬ ‫که بهاینمسئله در شرایطی بیندیشیم و با هم گفتگو کنیم که خود به ناگزیر‬ ‫در اینچرخه گرفتاریم و در آن گردانده و گردیده میشویم‪ .‬از اینرو است که‬ ‫صدا به صدا یا نمیرسد‪ ،‬و یا دیر‪ ،‬یا بریدهبریده و نامفهوم میرسد‪.‬‬ ‫یکی از موضوعاتِبحث در بارهی بسامانکردنِ اینچرخهیسرگیجهآور‪،‬موضوعِ‬ ‫بومینگری است‪ .‬در حالیکه برخیها از نیاز به بومینگری حرف میزنند‪،‬‬ ‫برخیهایدیگر از نیاز به نا‪/‬بومینگری سخنمیگویند‪ .‬و مثلِهمیشه‪ ،‬برخی‬ ‫های دیگر هم میکوشند تا پیشنهادها را تلفیق کنند‪ .‬هر یک از این‬ ‫سهجریان‪ ،‬خود‪ ،‬آمیزهای‪ -‬اگرکه نگوییم ملغمهای‪ -‬از چندینوچند جریاناند‪.‬‬

‫‪1‬‬

‫ از زمانِ نوشتنِ این بخش و سپس افزودنِ آن به این متن تا اکنون‪ ،‬نتوانستم به این پرسش پاسخی‬‫بُرّنده بدهم که آیا افزودنِ اینبخش به یک چنین متنی‪ ،‬کارِ درستی هست یا نه‪ .‬دالیل به سود و به‬ ‫زیانِ این افزودن‪ ،‬هر دو چنان هستند که نتوانستم تردیدم را برطرف کنم‪.‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪98‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫نگاهی کُلّی به بومینگری در حوزهی اقتصادِ شهرستانِ آمُل‬

‫روشن است که اگرچه بومینگری در اقتصاد تفاوتهایی دارد با بومینگری در‬ ‫فرهنگ‪ ،‬ولی بومینگری‪ ،‬همانگونه که در فرهنگ‪ ،‬همانگونه نیز در اقتصاد‬ ‫الزم و ضروری است‪ .‬انجامِ این کارِ الزم و ضروری‪ ،‬فقط از اینجا نیست که‬ ‫اقتصاد نیز مانندِ فرهنگ و‪ ...‬برایِ "ادامهدارساختنِکارِخود" ناگزیر بهآن است؛‬ ‫بلکه انجامِ اینکارِ الزم و ضروری‪ ،‬در همانحال‪ ،‬یک مسئولیتِ اجتماعیِ‬ ‫اقتصاد نیز هست‪ .‬این حرف درست است که اقتصادِ کاالیی‪ ،‬و بهویژه اقتصادِ‬ ‫کاالییِسرمایهداری‪ ،‬یک اقتصادِ سیاسیاست‪ .‬سیاسی یعنیاینکه‪ ،‬این اقتصاد‪،‬‬ ‫مسئولیتهایی دارد در برابرِ جامعهای که او با بهرهگیری از امکانهای آن کاال‬ ‫تولید میکند برای فروش و برای سود‪ .‬کاالیی که این اقتصاد تولید میکند‪،‬‬ ‫چه بخواهد یا نخواهد‪ ،‬چه بداند یا نداند‪ ،‬منشائی اجتماعی و نیز مَبدَئی‬ ‫اجتماعی دارد‪ ،‬و بر زندهگیِ اجتماع تأثیر میگذارد‪.‬‬ ‫نمیتوان با دیدگاهِ کسانی موافقبود که با انکارِ نظامِ اقتصادی‪/‬اجتماعی‪ ،‬و‬ ‫بدونِ کوشش برای فراهمآوردنِشرایط برای یک نظامِ اقتصادی‪/‬اجتماعیِ‬ ‫مناسب‪ ،‬میخواهند بنگاههایتولیدیرا بهبنگاههایخیریه بَدَلسازند‪ .‬در همان‬ ‫حال‪ ،‬نمیتوان با دیدگاهِ آنکسانی موافقبود که هیچمسئولیتِ اجتماعی‪/‬‬ ‫سیاسی برای بنگاههای اقتصادی را نمیپذیرند‪ ،‬و یا خود با آن کسانی که به‬ ‫یک اقتصادِ آزاد باور دارند‪.‬‬ ‫همزمان‪ ،‬باید بهحقیقتِناگوارِ ویرانیِسیاسی‪/‬اقتصادی‪/‬اجتماعیِجامعهی کنونیِ‬ ‫ایران باور داشت‪ ،‬و ازینرو‪ ،‬باید دانست که این شرایطِ بیسامانِ کنونی‪ ،‬برای‬ ‫برخی از بنگاههای اقتصادی‪ -‬که به هر دلیلی‪ -‬مسئولیتهای اجتماعی و ملّی‬ ‫خود را میپذیرند و میخواهند کارهایی بکنند تا چه اندازه دستوپاگیر است‪.‬‬ ‫در کنارِ این حقایقِ تلخ‪ ،‬باید همچنین‪ ،‬حق داد به آن مَردُمِ زحمتکشی که از‬ ‫بیکاریِ خود و فرزندانِشان رنج میبرند‪ ،‬و از اینکه با برپاییِ شرکتِ"کاله" و‬ ‫دیگرشرکتها برای هزاراننفر کار فراهم آمدهاست خوشحال هستند‪ .‬با‬ ‫اینهمه‪ ،‬و با آگاهی به همهی اینمسائلِ واقعی‪ ،‬نمیتوان به نقدِ این بنگاهها‬ ‫نپرداخت‪ .‬آنچه که با نامِ اقتصاد در شهرستانِآمل دارد کار میکند‪ ،‬بسیار کم‬ ‫و بهسختی میتواند یک اقتصادِبومی قلمداد شود‪ .‬اقتصاد‪ ،‬آن بزرگترین حوزه‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪93‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫در زندهگیِاجتماعیِ ایندیار است که بیشترین بهرهبرداری را از امکانهای‬ ‫انسانی و طبیعیِ این بوم و بَر میبَرَد‪ ،‬و کمتریننشانی از بومینگری در آن‬ ‫دیده میشود‪ .‬از مهمترین دستاندکارانِ این حوزه‪ ،‬شرکتِ "کاله" است‪.‬‬ ‫ارزیابیِ از میزانِ بومیبودنِ این واحدِ اقتصادی‪ ،‬و از نگاهی که صاحبانِ آن به‬ ‫موضوعِ بومینگری دارند‪ ،‬وظیفهی همهی ما است‪ .‬ما بههماناندازه که باید به‬ ‫دشواریهایاینبنگاهها بیندیشم‪ ،‬بههماناندازههم باید بهوظایفیکه اینبنگاهها‬ ‫در برابرِ محیط دارند دقیق بیندیشیم‪ .‬بسیاری از انسانهایِ اهلِتوجّهها در‬ ‫اینشهر دیدگاهها و نقدها و پیش‪/‬نهادهای سازندهای دارند‪ .‬باید اذعان کنم که‬ ‫من خودم توجّه و آگاهیِ کمی در بارهی اینبنگاه و دیگر بنگاههایاقتصادی‬ ‫اینشهرستان دارم؛ وگرنه این نوشتهی من ایناندازه کلّی نمیبود‪.‬‬ ‫نخست‪ ،‬دانستنیهایی در بارهی اینشرکتِ کاله‪:‬‬ ‫غالم علی سلیمانی‪ -‬صاحب و بنیانگذارِ شرکت "کاله" و گروه سولیکو‪ -‬است‪ .‬برخیها او را "سلطان دِسِرِ‬ ‫ایران و پدر صنعت نوین"میشناسند و او را مردی میشناسند که "اکنون یکی از بززرگتزرین مجموعزه‬ ‫‪)3‬‬ ‫های "هلدینگ"های تولیدِ موادِ غذایی را مدیریت میکند‪".‬‬ ‫بیش از ‪ 3111‬نفر در بنگاههای او کار میکنند‪.‬‬ ‫صفحهی اینترنتیِ تابناک تاریخِ دی ماهِ ‪ 4931‬در جدول اسامی ثروتمندترین کارآفرینان ایرانی را نشان‬ ‫داده است‪ .‬در این جدول‪ ،‬از اقای غالمعلی سلیمانی در کنارِ اسداله عسگر اوالدی‪ ،‬حسین ثابزت‪ ،‬محمزد‬ ‫صدرهاشمینژاد و دیگران نام بزرده شزده و در بزارهی غ‪ .‬سزلیمانی آمزده اسزت‪ " :‬او مؤسّزس و مالزکِ‬ ‫کارخانجاتِ لَبَنیاتِ"کاله"‪" ،‬زمرد"و"مک"است‪ .‬سهمِ کارخانه ی او از بازارِ لَبَنیاتِ ایزران بزه بزیش از‪61‬‬ ‫درصد رسیدهاست‪" .‬کاله"بهتازگی در عراق هم اقدام بهتاسیسِ انبار براینگهداریلَبَنیات کرده‪".‬‬ ‫برخیها نیز شرکتِ کاله را "لشکری یکنفره نامیدهاند‪".‬‬ ‫در "ویکیپیدیا" چنین آمده است‪:‬‬ ‫غالمعلی سلیمانی‪ ،‬زاده ی‪13‬خردادِ ‪ 4913‬در آمُل‪ ،‬کارآفرین و مدیر اهلِایزران‪ ،‬بنیزانگزذار"هُلزدینگِ"‬ ‫"سولیکو"است‪( .‬سولیکو دارای بیش از‪ 11‬زیرمجموعه میباشد که شرکتِ"کاله"بزرگترین و مطرحتزرین‬ ‫آن محسوب میشود‪ ...‬سلیمانی در سال‪ 4931‬تا ‪ 4937‬که به صورتِ جدّی کار را شروع کرد‪ ،‬دو شرکت‬ ‫تاسیس کرد‪ ،‬یک شرکتِ "پروفورم" و شرکت دیگری هم به نام "مارکتینگ سرویس‪ .‬اند‪ .‬ریسزر " کزه‬ ‫با یک آمریکایی و یک هندی تاسیس کرده بود‪ .‬سلیمانی بعد در سزال ‪ ،4936‬در مکزان فعلزی ِشزرکت‬ ‫"کاله" کار خود را با توزیع شیر آغاز نمود‪ .‬پس از مدتی(‪)4971‬شرکتِ لَبَنی "کاله"را به عنوان یکزی از‬ ‫شرکتهای گروهِ "سولیکو" تاسزیس کزرد‪ .‬او در حزالحاضزر صزاحب‪ 11‬شزرکت و ‪ 41‬کارخانزه اسزت‪.‬‬ ‫سلیمانی تنها ایرانی بوده است که توانسته با شرکتهای بزرگِ غزذایی و صزنعتی جهزان ماننزد نسزتله‪،‬‬ ‫‪ -3‬شرکتِ " هلدینگ " (‪ )Holding company‬شرکتی سهامی است که دارای شرکتهای زیرمجموعهی دیگر‬ ‫بوده و نظارت بر شرکتهای زیرمجموعه مستقیماً زیرِ نظرِ مدیران و هیئتمدیرهی شرکتِ اصلی است‪ .‬شرکتِ‬ ‫هلدینگ با خریدنِ بخشِ عمدهای از سهامِ شرکتی دیگر‪ ،‬میتواند در آن شرکت حقِ رأی داشته باشد‪ ،‬که در این‬ ‫"ویکیپِدیا"‬ ‫صورت به شرکتِ دوُّم "شرکت فرعی یا وابسته" هم گفته میشود‪.‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪11‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫دنون‪ ،‬کمپینا‪ ،‬بل‪ ،‬هکلند و امی برای همکاری صحبتِ دوجانبزه داشزته باشزد‪ .‬سزلیمانی در ورزش هزم‬ ‫سرمایهگذاری بزرگی انجام داد و باشگاه ورزشی "کاله" را بنیانگزذاری کزرد‪ .‬در اوّلِ مهزر‪ 4939‬نشزان‬ ‫عالیِ مدیرِ شایستهی ملّی به غالمعلی سلیمانی اهدا شزد‪ .‬سزلیمانی در سزال‪ 1143‬بزه عنزوان نخبزهی‬ ‫اقتصادی و یکی از افرادِ تأثیرگذار در حوزهی اقتصادِ جهان اسالم از سوی مرکزِ تجارتِ بینالمللِ سازمان‬ ‫همکاریهای اسالمی معرفی شد‪".‬‬ ‫خودِ سلیمانی در یک گفتوگو در سالِ‪ 16/8/4987‬چنین میگوید‪:‬‬ ‫"ما شرکتِ"کاله"را با چهارلیتر شیر راهانداختیم و امروز با چهارصدتُن شیر و دَه تُن پنیر بهکارش ادامه‬ ‫میدهد‪".‬‬ ‫در این گفتگو از او پرسیده میشود‪ :‬ضعفهای عمدهی نظام سیاستگذار ما کجاست؟‬ ‫او میگوید‪:‬‬ ‫"من واردِ اینمقوالت نمیشوم‪ .‬کاری بهاینها ندارم‪ .‬من مسائلام را حل میکنم و تا بهحال هم همین‬ ‫اتفاق افتاده است‪" ،"...‬بههرحال من با هر سازی که بزنند میرقصم تا بتوانم مشکلام را حل کنم‪ .‬هدف‬ ‫دارم و هدفام پولدرآوردن نیست که بگویم برایمن میارزد یا نمیارزد‪ .‬هدفِمن ایجادِ کار است‪ .‬ایجادِ‬ ‫صنعتاست‪ .‬بقایکشور را در صنعت میبینم نهتجارت‪ .‬متأسّفانه مملکت بهسمتِتجارت پیش میرود‬ ‫‪"،"...‬من از ابتداء دنبالِ نوآوری بودم‪ .‬هرچیزی که در اروپا میدیدم میخواستم اینجا تولید کنم‪...".‬‬ ‫در بارهی او گفتهاند‪" :‬مثالی معروف در مورد پایهگذارِ"کاله" وجوددارد بهاینمضمون که امروز سلیمانی‬ ‫در رُم از مزهی یک بَستَنی خوششبیاید ماهِ دیگر همانبستنی با مارکِ"کاله"در پیشخوانِ مغازههای‬ ‫"صفحهی اینترنتیِ خبری صنعتِ غذا و کشاورزی"‬ ‫تهران عرضه خواهد شد‪".‬‬ ‫به گفتهی غالمعلی سلیمانی‪ ،‬شرکت"کاله"صادراتِ خود را با ‪8‬هزار دالر آغاز کرد و حاال به ساالنه ‪113‬‬ ‫میلیون دالر رسیده است‪ .‬برخیها سلیمانی را یکی از چند میلیاردِر ایرانی بهشمار میآورند‪.‬‬ ‫سلیمانی همچنین در سالِ‪ 1144‬در گفتگویی با مجلّهی ‪ - Business Year‬یک مجلّه در بارهی کسب‬ ‫و کار در جهان که مرکزِ آن در لندن است‪ -‬چنین میگوید‪:‬‬ ‫در طول سالهای ‪ 4371‬تا ‪ 4373‬من کارخانهای با نام تحقیقات بازاریابی و خدمات داشتم‪ .‬من دو‬ ‫شریک خارجی داشتم‪ ،‬یکی آمریکایی و دیگری هندی‪ .‬ما در حال انجام تحقیقات فراوان بر بازار بودیم‪.‬‬ ‫من در حدود‪9‬سال تا سال‪4376‬در این تجارت بودم‪ ،‬ولی متأسّفانه دراین زمینه موفقیتِ زیادی را‬ ‫کسب نکردم‪ .‬من نمایندهی برخی از کارخانههای خارجی بودم‪ ...‬در سال‪ 4373‬من اوّلین کارخانهی‬ ‫گوشت و فرآوردههای گوشتیِ خودرا در شیراز با نام "دمِس" تأسیس کردم‪ .‬در سال ‪ 4381‬دومین واحدِ‬ ‫گوشتِ خود در تهران را با نام "سولیکو" بنیانگذاری کردم‪ .‬در سال ‪ 4381‬من کارخانهی فرآوردههای‬ ‫گوشتیِ آمُل را که دیگرکارخانهی من بود‪ ،‬افتتاح کردم‪ .‬فعالیتهای خود را در سال‪ 4389‬با واحد‬ ‫شیالت‪...‬آغاز کردم‪ .‬در سال‪ 4381‬دومین کارخانهی فرآوردههای گوشتیِ من در همان شهر"بوشهر"‬ ‫آغاز به کار کرد‪ .‬در سالِ‪ 4383‬کارخانهای با نامِ "عاصر" را بنیان نهادم‪ .‬در سال ‪ 4386‬ما در زمینهی‬ ‫پوشش مصنوعیِ سوسیس" آغاز به کار کردیم‪ .‬در سال ‪ 4387‬ما "پوششهای طبیعی" را به‬ ‫ِ‬ ‫متفاوتِ "‬ ‫اروپا صادر کردیم‪ .‬در این زمان‪ ،‬من مشغولِ به صادراتِ فرش نیز بودم‪ .‬در سال ‪ 4388‬من به صادراتِ‬ ‫چرم و چرمِ طبیعی به ایتالیا نیز مشغول بودم‪ .‬در سال‪ 4331‬من کارخانهی گوشتیِ جدید را در‬ ‫کرمانشاه در غربِ ایران تاسیس کردم‪"...‬‬ ‫در نوشتهای با نامِ ( دانشگاه عالمه طباطبایی دانشکده مدیریت و حسابداری محمد هادیزاده اندواری)‪،‬‬ ‫که باید آنرا اساسنامهی کاله نامید‪ ،‬چنین گفته میشود‪:‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪14‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫"کاله‪ ،‬به نوکِ پستانِ گاو یا گوسفند اطالق میشود که این نام خود بازگوکنندهی اصالت و کلمهای بس‬ ‫شیرین و آشنا در خطّهی سرسبزِ شمال است‪ .‬نامِ شرکت"کاله" در صنعتِ فرآوردههای لَبَنی نیز مترادف‬ ‫کیفیت‪ ،‬اصالت و تنوع است‪"....‬‬ ‫"هدفها ( هدفهای شرکتِ کاله)‪:‬‬ ‫ تبدیل شدن به رهبر بازار لبنیات‪ ،‬حضورِ محصوالتِ ما در تمامِ لحظات زندگیِ مردم‬‫ به وجدآوردن مشتری از طریقِ بهبودِ مستمر‪ ،‬با توجّه به کارِ تیمی‪ ،‬صداقت‪ ،‬کیفیت‪ ،‬خالقیت و‬‫نوآوریِ کارکنان شرکت‬ ‫‪ -‬احترام به مردم و خدمت به مردم‪ ،‬ایجادِ نامِ نیک در ذهنِ مردم‪"...‬‬

‫من این مطالب را‪ -‬که کمی طوالنی شدهاست‪ -‬آوردهام تا مگر‪ ،‬هم خودِ این‬ ‫شرکت را و هم اندیشههای سیاسی‪/‬اقتصادی‪/‬اجتماعیِ صاحبِ آن را نشان‬ ‫دهم‪ .‬متأسّفانه بیشترینهی سرمایهدارانِایرانی بهویژه سرمایهدارانی از نوعِ‬ ‫صاحبِ شرکتِ"کاله"‪ ،‬از داشتنِ نیّات و اهدافِ سیاسی گریزاناند‪ ،‬و یا اگر که‬ ‫کدام نیّتی را داشتهباشند از بیانِ آن خودداری میکنند‪.‬‬ ‫برای آنانیکه ماهیّتِسیاسیِ اقتصادِمعاصر‪ -‬در جهان و در ایران‪-‬را میشناسند‬ ‫‪ ،‬این سخنانِ گروهی از سرمایهدارانِ طبقهی سرمایهداریِ ایران که "من واردِ‬ ‫اینمقوالت[سیاسی] نمیشوم‪ .‬کاری بهاینها ندارم‪ .‬من مسائلام را حل میکنم و تا بهحال هم‬ ‫همیناتفاق افتاده است‪"،"...‬بههرحال من با هر سازی که بزنند میرقصم تا بتوانم مشکلام را‬

‫حل کنم‪ ".‬کمتر نشانِ بالهت که بیشتر نشانِ نوعی زیرکیِ نازِل است‪ .‬بسیاری‬ ‫از شرکتهای در قدّ و قوارهی شرکتِ"کاله" نهتنها با حکومتِ کنونیِکشور‬ ‫همکاریمیکنند و دستِشان در سیاستگزاریهایعمومی درکار است‪ ،‬بلکه‬ ‫در رویدادهایمنطقهیخاورمیانه نیزچنیناست‪ .‬برخیگزارشها که از شعبهی‬ ‫شرکتِ"کاله"در کردستانِ عراق بهگوش میرسد‪ ،‬آشکار میکند که دستِ این‬ ‫گونهشرکتهایایرانی در مثالً جنگهایویرانگرِ منطقه نمیتواند درکار نباشد‬ ‫؛ همانگونه که در‪/‬کار‪/‬بودنِ دستِ بنگاههای اقتصادیِ کشورهای دیگر‪ -‬چه‬ ‫منطقهیی و چه جهانی‪ -‬در اینجنگافروزیها آشکار است‪ .‬اقتصاد‪/‬مداران‬ ‫هماناندازه که سیاست‪/‬مداران‪.‬‬ ‫برای آنانیکه بنگاههایاقتصادیِجامعهیایران را میشناسند‪ ،‬خواندنِ این‬ ‫جمالت در بخشِ اهدافِ اینبنگاهها‪ ،‬مانندِ "به وجدآوردن مشتری از طریقِ بهبودِ‬ ‫مستمر‪ ،‬با توجّه به کارِتیمی‪ ،‬صداقت‪ ،‬کیفیت‪ ،‬خالقیت و نوآوریِ کارکنان شرکت" فقط‬ ‫میتواند یک شعارِرنگین باشد‪ .‬حتّی آگاهیِکمِ کسانی مانندِ من از نحوهیرفتارِ‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪11‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫اینبنگاه با کارگران و کارکنان‪ ،‬نشان میدهد که چهدرکی در پُشتِ "بهوجد‬ ‫آوردنِمُشتری" و "کارِتیمیِکارکُنان"است‪.‬‬ ‫بههرحال‪ ،‬فقط بخشِ فراوردههای شیریِ این شرکت اکنون سالها است که‬ ‫روزانه از بخشِ بزرگی از ثروتها و امکانهای این بوم(آمُل) بهرهگیری میکند‪.‬‬ ‫برای نمونه‪:‬‬ ‫ بیش از‪(4111‬هزار)تُن شیرِخام در روز‪ .‬در برخی آمارها‪ 1311‬تُن شیرِخام روزانه‪.‬‬‫ بیش از ‪ 1111‬نیروی انسانی‬‫ دهها هکتار زمین‬‫صدها گاو و‪ ...‬با دهها گاودار‪ ،‬که شیرِ خام را تأمین میکنند‪.‬‬‫ولی در برابرِ این بهرهبرداریِ عظیم از این بوم و بَر‪ ،‬این شرکت کدام کارهایی‬ ‫را برای جبرانِ این بهرهبرداری انجام میدهد؟‬ ‫این شرکت تنها‪/‬نشانِ "اصالت" یا همان"بومیبودنِ"خودرا نام "کاله" میداند‪.‬‬ ‫کارکردِ بومیسازیِ اینشرکت در حوزهیبازتولیدِ موادِخام‪ ،‬پشتیبانی از دام‪/‬‬ ‫داران و از خودِ دامها‪ ،‬در حوزهی آموزشِکارکنان‪ ،‬و در حوزهی فنّآوری هیچ‬ ‫است‪ .‬در حوزههایِ دیگرِ‪ ،‬بجز اندکی کارهایفرهنگی‪ ،‬که آنهم خود جایِ‬ ‫بحث دارد‪ ،‬مانندِ بزرگداشتِ چندتن از اهالیِ فرهنگِآمل‪ ،‬هیچ نشانهی جدّی‬ ‫از یک نگاهِبومی در آن دیدهنمیشود‪ .‬کارِ اینشرکت در حوزهی ورزش و پدید‬ ‫آوردنِ تیمِوالیبالِ"کاله"‪ ،‬بیشتر یک سرمایهگذاریاست تا کاری با راستای‬ ‫بومینگری‪ .‬گیرم که آن بزرگداشتهای اندکِ فرهنگیان هم نه در چارچوبِ‬ ‫یکنگاهِ بومی‪ ،‬بلکه بههدفِ بهدستآوردنِ امتیازهای دولتی و بانکی است‪.‬‬ ‫و این در حالی است که نکاتِپایهییِ یک بومی‪/‬نگری در اقتصاد هر چه که‬ ‫باشند دستِکم دو نکتهی آن‪ -‬بهنظر میرسند‪ -‬اینها باشند‪:‬‬ ‫ کوشش برایِ جایگزینسازیِ هر آنچه که در این بوم از آنها بهرهبرداری‬‫میشود‪ .‬چه موادِ خام‪ ،‬چه نیرویِ انسانی‪ ...‬تا این ثروتها بازتولید شده و با‬ ‫مصرفِ یکجانبه نابود نگردند‪.‬‬ ‫‪ -‬کوشش برای آن که فنّآوریهای این بهرهبرداری‪ ،‬بومی گردند‪.‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪19‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫انجامِ این "کوشش"‪ ،‬نهتنها در بردارندهی انجامِ کارهایی در آن بخشِ معیّن‬ ‫است که بهرهبرداری در آن انجام میگیرد‪ ،‬بلکه بهناگزیر‪ ،‬نیازمندِ به شرکتِ‬ ‫پویا در همهی حوزههای دیگر اجتماعی‪/‬فرهنگی‪/‬سیاسیِ این بوم است‪.‬‬ ‫نگاهی کلّی به بومینگری در حوزهی سیاست در شهرستانِ آمُل‬

‫منظور از حوزهی "سیاست" در شهرستان آمل‪ ،‬در این نوشته‪ ،‬حوزهی کارکردِ‬ ‫دو نهادِ حکومتی است‪ :‬شهرداریِ شهرستانِ آمل‪ ،‬و فرمانداریِ این شهرستان‪،‬‬ ‫که مدّتی است "فرمانداریِ ویژه" نامیدهمیشود‪ .‬اسنادِ من در اینداروی‪،‬‬ ‫بررسیِ گزارشهای این دو نهاد است که در اینترنت آمده‪ ،‬و نیز دیدهها و‬ ‫شنیدهها‪ ،‬که البتّه محدود هستند‪.‬‬ ‫هرگز نیازی نیست که سرپرستانِ این نهادها خود بومی باشند تا بومی بنگرند‪.‬‬ ‫زیرا که در این نوشته‪ ،‬بومینگری هیچ پیوندی با عِرقِ محلّی ندارد‪ .‬بومینگری‬ ‫در معنای ایننوشته یک نگرشاست‪ ،‬یک وظیفه و یک نیاز‪ .‬و بهویژه‬ ‫بومینگری در اقتصاد و سیاست هرگز به بومیبودنِ فرد مشروط نیست‪.‬‬ ‫در اسنادِ ایننهادها‪ -‬یعنی در برنامهها‪ ،‬گزارشها‪ ،‬نشستهایاداری‪ ،‬گردِهم‪/‬‬ ‫آییها‪ -...‬هرگز نمیتوان اسنادی یافت که نشانگرِ بحثِ جدّی این نهادها در‬ ‫بارهی موضوعِ بومینگری یا نشاندهندهی نگاهِ بومیِ آنان باشد‪ .‬آنچهکه این‬ ‫دو نهادِ حکومتی در زمینهی"بومیسازی" انجام داده و میدهند‪ ،‬پیش از‬ ‫هرچیز‪" ،‬بومیکردنِ"دستورهایحکومتِمرکزی است‪ ،‬که بیشترِشان و بهویژه‬ ‫آن دستورهایی که سمتوسویِ فرهنگی و اجتماعی دارند‪ ،‬با بهکارگیریِ‬ ‫ابزارها و روشهایی انجام میگیرند که بهناگزیر ابزارهای "انجامِ بهزور"هستند‪.‬‬ ‫گاهگاهی‪ ،‬بهطورِموردی‪ ،‬از سویِ این نهادها کارهایی در زیرِ نامِ"محیطِزیست"‬ ‫انجام میگیرند‪ .‬اینموردها زمانی پیش میآیند که یا از مرکز دستوری میآید‬ ‫و یا اعتراضِ مَردُم باال میگیرد‪ .‬کارهای این نهادها در این موارد نیز همهگی‬ ‫بدونِ استثناء زیرِ نامِ "آموزش به شهروندان" انجام میشوند‪.‬‬ ‫حقیقت آناست که این خودِ سرپرستان هستند که نیاز به"آموزش"دارند‪.‬‬ ‫شهروندان و دِهوَندان‪ -‬یعنی حوزهی غیرِحکومتی‪ -‬بسیار بیشتر از خودِ این‬ ‫سرپرستان‪ -‬یعنی حوزهی حکومتی‪ -‬میدانند‪ .‬ژرفا و سطحِ آگاهیِ حوزهی‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪11‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫غیرِحکومتی در این شهرستان‪ ،‬مانندِ همهجای کشور‪ ،‬بسیار بیشتر از حوزهی‬ ‫حکومتی است‪ .‬همچنین‪ ،‬نگرشِ بومی در میانِ حوزهی غیرِحکومتی بسیار‬ ‫بیشتر‪ ،‬بسیار متنوّعتر‪ ،‬و بسیار جدّیتر است‪ .‬چه در زمینهی آرایشِ بیرونِ‬ ‫مغازهها در بازارِ شهر(نامها‪ ،‬سَردَرها‪ ،)...‬چه در زمینهی معماریِخانهها‬ ‫(معماریِ بیرونی و درونی)‪ ،‬چه در زمینهی فرهنگ‪ ،‬و یا محیطِ زیست‪ .‬آن‬ ‫جوشوخروشی را‪ ،‬که در زمینهی بومینگری‪ ،‬در حوزهی غیرِحکومتی‪ ،‬که‬ ‫بزرگترین و آگاهترین و مسؤلترین و مؤثّرترینبخشِ جامعهی شهری و‬ ‫روستایی است‪ ،‬وجود دارد‪ ،‬از هر گوشه که نگریستهشود‪ ،‬هرگز نمیتوان در‬ ‫حوزهیحکومتی دید‪ .‬برعکس‪ ،‬حوزهی حکومتی بهاینحوزهی غیرِحکومتی با‬ ‫ظَنّ و تردید‪ ،‬و با دشمنی مینگرد؛ و حتّی به تخطئهی آن میپردازد‪ ،‬آن را‬ ‫پس میزند‪ ،‬درهایِ مالءِ عام را بر آن میبندد‪ ،‬و گاه بر آن میکوبد‪.‬‬ ‫کسانی از حوزهی غیرِ‪/‬حکومتی‪ ،‬کانونِ بوم را‪ ،‬هرکجا که باشد‪ ،‬انسان میدانند‪.‬‬ ‫نه از اینرو که اینان انسان‪/‬مدارند یا دارای آرمانهایانسانیاند‪ .‬بلکه تنها از‬ ‫اینرو که اینان این واقعیت را دریافتهاند که بدونِ انسانِسالم‪ ،‬و در عدالت و‬ ‫آزادی زیستکننده‪ ،‬نگرشِبومی عملی نمیشود و بهانسانهایکمشمارِ متعهّد‬ ‫محدود میمانَد‪ .‬از دیدگاهِاینان‪ ،‬آنچه امروزه از سویِ برخیکسان "محیطِ‬ ‫زیست" نامیده میشود‪ ،‬فقط بخشیکوچک از بوم را در بر میگیرد‪.‬‬ ‫آن جوش و خروشِ در حوزهی غیرِحکومتی در زمینهی نگرشِبومی‪ ،‬نیازی به‬ ‫آموزش از سویِ نهادهای حکومتی ندارد‪ .‬تنها نیازِ آن‪ ،‬آزادی است‪.‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪13‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫ بهجایِ پسگفتار‬‫لحظهیشعر‪ ،‬شعرِ لحظه‬ ‫()()()‬

‫بسیاری از اینشعرها‪ ،‬بهویژه شعرهای دفترهایدوُّم و سوُّم‪ ،‬شعرِلحظه هستند‪.‬‬ ‫لحظهها فقط در شعر‪ -‬در ادبیات و هنر‪ -‬نیست که مهم هستند‪ .‬در همهی‬ ‫رشتههاییکه در بارهی حقایقِجهان اندیشهمیکنند‪ ،‬از جمله در عِلمنیز‪ ،‬نمونه‬ ‫هاییهستکه نشانمیدهد گاه دریافتِمهمترینحقایق یا پدیدآمدنِ نخستین‬ ‫(‪)6‬‬ ‫پُرسشها و انگیزشها بهسویِ دریافتِحقایق‪ ،‬در"لحظه" روی میدهد‪.‬‬ ‫ولی"شعرِلحظه"برای اکبر‪ ،‬نههمانمعنایی را دارد که برخیکسان در زیرِ نامِ‬ ‫"شعرِاکنون" از آن میفهمند‪" .‬شعرِلحظه" برایاکبر همانمعنای "علمِلحظه"‬ ‫در داستانِنیوتُن و "تداعیِلحظه"در کالمِحافظ است‪ .‬یعنی برایاکبر‪" ،‬اکنون"‬ ‫نهچیزی بیسر‪/‬وُ‪/‬بیتَهاست‪" .‬اکنون"‪"،‬دنباله"ی"پیشاز این"و"ادامه"ی "بعد‬ ‫از این"است‪ .‬اکنون‪ ،‬یعنی جوششِناگهانیِتأمّلها و تحمّلهایتاکنونی‪ .‬یعنی‬ ‫زمانِرویارویی‪ .‬یعنی دیگر زمانِآنرسیده‪ .‬اکنون‪ ،‬یعنی وگرنه دیر میشود‪.‬‬ ‫"باید همین حاال بنویسم‬ ‫تا پُستچی نرفته‪،‬‬ ‫تا مِه نیامده‪ ،‬تا برف‬ ‫تا زخم تازه است‪ ".‬ص‪ 63‬دفترِ سوِّم‬

‫()()()‬ ‫آخرینِشعرِ دفترِ سوُّم‪ ،‬شعری است با نامِ "آوار"‪:‬‬ ‫پرنده پَر زد پرید‬ ‫و تَرکَام کرد‪،‬‬ ‫دیگر تمام شد‪ ،‬راحت شد‪.‬‬ ‫حاال من‬ ‫با این قفس چهتوانم کرد؟‬ ‫‪6‬‬

‫ داستانِ افتادنِسیب از درخت و نیوتُن‪ ،‬و یا این گفتهی حافظ‪:‬‬‫یادم از کِشتهی خویش آمد و هنگامِ دِرو‬ ‫مزرعِ سبزِ فَلَک دیدم و داسِ مَهِ نو‬ ‫و یا موضوعِ کشفوُشهود که از آن در عرفان سخنمیرود‪ ،‬و یا مقولهی اِلهام‪ ،‬و بسیاری دیگر از نمونهها‪،‬‬ ‫همه بهنوعی در"لحظه"روی میدهند‪.‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪16‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫با النهای که تنها ماندهاست‪،‬‬ ‫و خانهای که بر سَرَم آوار‪.‬‬ ‫باران دوباره میگیرد‪ -،‬و دلاش هم‪-‬‬ ‫و هرچه را با خود میبَرَد‪ ،‬ز خیابان و جوی‪ .‬ص‪ 88‬دفترِ سوُّم‬

‫آیا این‪ ،‬یک "کالمِپایانیِ"کتاب‪ ،‬و در حقیقت‪ ،‬یک کال ِم پایانیِ این سهدفترِ‬ ‫شعر است؟ "یک کالمِ پایانیِ"یک دورهی بیشاز سیساله؟‬ ‫من گماندارم که قرارگرفتنِ اینشعر در پایانِ دفترِ سوُّم‪ ،‬بهمثابهِ"کالمِ پایانی"‬ ‫نیست‪ .‬این شعر هم مانندِ بسیاری از شعرهایدیگرِ ایندفترها‪" ،‬شعرِلحظه"‬ ‫است‪ .‬چیزهایی که این شعر دربر دارد‪ ،‬هیچچیزی نیست که در شعرهای دیگر‬ ‫نبوده است‪ .‬تفاوت فقط در"جایگاهِ"این شعر با شعرهای دیگر است‪ .‬یعنی در‬ ‫"پایانِ"ایندفترها "جای"گرفته است‪ .‬و درست همین"جایگاه" است که به‬ ‫این شعر تشخّصیدیگر بخشیدهاست‪ .‬وگرنه او نیز از گذشته آمده‪ ،‬از همان‬ ‫جایی که شعرهای دیگر آمدهاند‪ ،‬و رفتهاند‪ .‬اینشعر‪ ،‬نه پایان و نه آغاز است‪ .‬او‬ ‫فقط در یک"جا"یِ ویژهای در آنرَوَند آمده و ایستادهاست‪ .‬قهوهخانهای است‬ ‫بر سرِ راهیکه ادامه دارد‪ .‬حلقهایاست از زنجیری بیانتها‪ .‬پیامآوریاست از‬ ‫خیلِپیامآوران که در اینمحل‪ ،‬در اینبیتوتهگاه‪ ،‬در اینسایهسار‪ ،‬در اینصحنه‪،‬‬ ‫در این برگِ آخرِ دفترِ سوُّم جاگرفته تا بهسهمِ خود‪ -‬مانندِ دیگرشعرهایِ پیش‬ ‫از خود‪ -‬چیزی بگوید و سپس برود‪ .‬تا از پسِ او آن دیگران برسند‪.‬‬ ‫آیا میشود گفت که با اینشعر‪ ،‬دورهی تازهای آغاز شد؟‬ ‫شاید برای خودِ اکبر‪ ،‬این‪ ،‬پایانِ دورهیاخیر باشد‪ .‬آغازِ دورهای تازه باشد‪ .‬بعید‬ ‫نیست‪ .‬زیرا اکبر‪ ،‬کارِ خودرا کرده است‪ .‬درست مانندِ آنبارانی که به گفتهی او‬ ‫"کارِ خودرا کرده است"‪ .‬یعنی یک دورهای را‪ ،‬که آن را‪ ،‬هم او و هم بسیاری‬ ‫از ماها و انسانهای اینسرزمین درنوردیدهایم‪ ،‬بهطرزیویژه‪ ،‬با زبان و نگاهِ‬ ‫خود‪ ،‬و بهطرزی زیبا و کممانند در ایندفترهایسهگانهیشعرهایش نوشت‪.‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪17‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫و آیا اینآغاز‪ ،‬یعنی پایاِن آناعتراض؟ نه‪ .‬گمانِ من ایننیست‪ .‬خودِ این آخرین‬ ‫شعرِ آخریندفترِایندوره‪ ،‬این شعر هم‪ ،‬شعرِ اعتراض است‪ .‬و نشان میدهد که‬ ‫اعتراض ادامه مییابد‪ .‬زیرا در اینشعر‪ ،‬همهی عواملِاعتراض همچنان درکارند‪:‬‬ ‫‪ -4‬باران‪ ،‬که یک نشانهیبرجستهیاینسهدفتر و آندوره است‪ ،‬هنوز برجا‬ ‫است‪ .‬آن بارانِ عجیبِ این دورهی عجیب‪.‬‬ ‫باران دوباره میگیرد‪ -،‬و دلاش هم‪-‬‬ ‫و هرچه را با خود میبَرَد‪ ،‬ز خیابان و جوی‪.‬‬

‫‪ -1‬پرنده هنوز هست اگرچه اکبر میپندارد که رفت و راحت شد‪ .‬ولی قفسِ او‬ ‫همچنان هست‪ .‬النهیتنها‪.‬‬ ‫"با این قفس‬ ‫با النهای که تنها ماندهاست‪"،‬‬

‫پرنده رفتهاست‪ .‬یعنی در حقیقت اکبر خودشگماندارد که این‬ ‫پرنده رفته است‪ ،‬و با این رفتن راحت نیز شد‪ .‬واقعاً؟ پرنده راحت‬ ‫شد؟ نمیدانم‪ .‬شاید خودِ اکبر هم از رفتنِ این پرنده کمی احساسِ‬ ‫راحتی کند‪ .‬فاصلهگرفتن‪ ،‬گاهی الزم است‪ .‬حتّی از عزیزان‪ ،‬و حتّی‬ ‫از عزیزترینچیزها‪ .‬ولی گمانِمن این است که پرنده شاید برگردد‪.‬‬ ‫یعنی حتماً برخواهد گشت؛ هرچند ممکناست که در آنهنگام‪،‬‬ ‫دیگر نتواند اکبر را ببیند‪ .‬هرچههست یکچیز روشن است‪ :‬اینپرنده‬ ‫و اکبر‪ ،‬سالیانِسال با هم زیسته‪ .‬و از هم تأثیر گرفتهاند‪ .‬پرنده‪،‬‬ ‫گمانِ قویِ من این است که رفتهاست تا در جاهای دیگر‪ ،‬در میانِ‬ ‫پرندهگان‪ ،‬همان"اعتراض" را زنده نگهدارد که آن را‪ ،‬هم اکبر به او و‬ ‫هم او به اکبر آموزانده است‪.‬‬ ‫‪ -9‬و سببهایاعتراضهمهستند‪:‬‬ ‫ قفسِ آن پرنده‪.‬‬‫"با النهای که تنها ماندهست"‬

‫ خانهایکه دارد فرو میریزد‪.‬‬‫"و خانهای که بر سَرَم آوار‪".‬‬

‫خانهای که او میگوید‪ ،‬خانهی همهیما است‪ .‬ما همه در آن زندهگی‬ ‫میکنیم ‪ .‬باید هم نگرانِ آن باشیم‪ .‬اینخانه‪ ،‬مدّتها است که بر سرِ‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪18‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫همهی ما آوار است‪ .‬و هر لحظه بیمِ فرورختنِ آن میرود‪ .‬بهویژه که‬ ‫آن پرنده هم رفته و خانه را ساکت کردهاست‪ .‬آن"ناکسان"‪ ،‬که اکبر‬ ‫بارها از آنان سخنگفتهاست‪ ،‬هم میتوانند"انسانهایناکس"باشند و‬ ‫هم "شرایطِ ناکسساز"‪ ،‬این ناکسان میخواهند این خانهرا ویران‬ ‫کرده‪ ،‬و آنرا همچون یکآوار بر سرِ ما و انسانها فرود آورند‪.‬‬ ‫‪ -1‬و خودِ اکبر‪ ،‬که عاملِ بزرگِ این اعتراضاست‪ ،‬هنوز هست‪.‬‬ ‫"حاال من‬ ‫با این قفس چهتوانم کرد؟"‬

‫اکبر‪ ،‬بهمثابهِ همانپُرسِشگرِ جسور برجامانده و در آستانهی این"شاید"دورهی‬ ‫تازه ایستاده است‪ ،‬و هنوز همچون گذشته گزندهترین پُرسشها را با روشنی و‬ ‫سادهگی بیان میکند‪ .‬و خود و خوانندهرا بهسویِ جدّیگرفتن این مسئلهها و‬ ‫این پُرسشها‪ ،‬و جُستوجویِ جدّی برای گشایشِآنها میکشانَد‪.‬‬ ‫حاال من‬ ‫با این قفس چه توانم کرد؟‬

‫او هنوز هست‪" ،‬و با ما نگران است"‪:‬‬ ‫ نگرانِ آن پرنده‪ .‬اگرچه گمان میکند که پرنده "راحت شد"‪.‬‬‫ نگرانِ النه و قفسِ او‪.‬‬‫ نگرانِ خود‪ ،‬که آیا چه میتواند کرد با این قفس‪.‬‬‫ نگرانِ خانه‪ ،‬که بر سرش آوار شده است‪.‬‬‫کوتاهآنکه‪ ،‬او‪ ،‬این عاملِ اصلی و بزرگِ آن دورهی سیساله‪ ،‬او هنوز هست‪ .‬او‪،‬‬ ‫مَنِشِ او‪ ،‬نوعِ نگاهِ او به جهان‪ ،‬احساسِاو‪ ،‬حسّاسیتِ او‪ ،‬شعورِ او‪ ،‬و پویاییِ او‪.‬‬ ‫اگر بهراستی بشود از یک آغازِ تازه سخنگفت‪ ،‬باری این آغاز عبارت است از‪:‬‬ ‫"حاال چه بایدکرد با اینقفس‪ ،‬این جایِخالیِماندهی آنپرنده؟" و با "خانهای‬ ‫که دارد آوار میشود؟"‪.‬‬ ‫در ایندورهای که شاید دارد آغاز میشود‪ ،‬اعتراضِ او و شعرِ اعتراضِ او ادامه‬ ‫مییابند‪ .‬شاید لحن و یا شکل و یا سمتِ اعتراضهای او و شعرهایش "تازه"‬ ‫شوند ولی "پایان" نمیگیرند‪.‬‬ ‫()()()‬ ‫بهمنِ‪4931‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪13‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫پِیوَست‪:‬‬ ‫اشارهای کوتاه به نوعی نقدِ ادبی‬

‫میخواهم کمی با برخی از کسانی گفتوگو کنم که مدّتی نسبتاً طوالنی است بهیک‬ ‫گرفتاری دچار آمدهاند‪ .‬درافتادنِ اینکسان در این گرفتاری‪ ،‬سبب شد که اینان از‬ ‫شناختنِ واقعیِ جنبههای گوناگونِ تجربههای جماعتی در ایران‪ ،‬که خودِ اینکسان‬ ‫آنانرا "دههیچهلی"مینامند‪ ،‬ناتوان شوند؛ و بهاین ترتیب‪ ،‬خود از دریافتِ لذّت از‬ ‫این تجربههای خوب یا بدِ اینجماعت بینصیب گردند‪ .‬و از اینبدتر‪ ،‬به یک داوریِ‬ ‫ناعادالنه و نارسا در بارهی این جماعت و دربارهی کارهاییکه آنان در هنر و فرهنگ و‬ ‫علمِکشور کردهاند دستبیازند‪ .‬اینکسان بیشترینهیشان از عزیزانهستند؛ بهرغمِاین‬ ‫که برخی از آنان این"گرفتاری"را بهابزاری برایمطامعِسیاسی‪/‬اقتصادی بَدَل‬ ‫ساختهاند‪ .‬اینگرفتاری که در زیرِ پایِ اینکسان گشوده شد‪ ،‬ساختهی این یا آن آدم‬ ‫نبودهاست‪ .‬این گرفتاری نتیجهی سیرِ طبیعیِ رویدادهایی است که در دو‪/‬سه‪/‬دههی‬ ‫گذشته در کشور و همزمان در جهان رخدادهاند‪.‬‬ ‫یکی از ایندوستان در صفحهیاینترنتیِ خود در بارهی دفترِیکمِ شعرهای اکبر چنین‬ ‫میگوید‪:‬‬ ‫"علیاکبر مهجوریان کارِ نوشتن و شعر را در دههی چهل شروع میکند‪ .‬جایی که شاملو و اخوان و فروغ‬

‫غول هایی دست نیافتنی بودند و برای شاعران شهرستانی خدایانی بی بدیل‪ .‬همپای آنها جریانهای‬ ‫فرمگرا‪ ،‬حجمیها و موجیها هم به عرصه میآمدند امّا در چشمِ شاعرانی که برای نجاتِ انسان پا به‬ ‫عرصهگذاشتهاند‪ ،‬اینحرکتها جریانیانحرافی و ساختهیدستِحکومت بهنظرمیآمد‪ .‬نهایتاً سوسولبازی‬ ‫یک عدّهی بی درد‪.‬‬

‫مهجوریان نیز همچون بسیاری از همدورههایش آرمانهای بزرگی را در سر میپروراند که نجاتِ طبقهی‬ ‫زحمتکشِ رنجبران کوچکترینِشان است‪ .‬عدّهای با این شعارها نان می خوردند و عدّهای هم جان‬ ‫میدادند‪ .‬مهجوریانِ جوان امّا قضیه را جدّی میگیرد‪ .‬از شعر و حرف هم جلوتر میرود و بر سرِ همین‬ ‫ناپرهیزیهای سیاسی از زندان سردرمیآوَرَد‪ .‬بعداز رهایی‪ ،‬کارِدولتیاش را از دستمیدهد‪ .‬رانندهی‬ ‫کامیون میشود‪ ،‬کارگرِساختمانی‪ ،‬ویزیتورِ چاپخانه و‪ ...‬همه اینها امّا برای روشنفکرِ آرمانزدهی آن‬ ‫روز نمیتواند بازدارنده باشد‪ "...‬استوره‪ -‬اینترنت ‪ -‬تأکیدها از من است‬ ‫در سال ‪ 88‬تنها مجموعهشعرِ مهجوریان با عنوانِ"سرودهایی از دیارِ خانههای بارانی"‪ ،‬در نشر شِلفین‬ ‫منتشر شد‪ .‬اما غالبِ شعرها تاریخِ دهههای قبل را در پای خود دارند‪ .‬همچنان که فضا و زبانِ شعرها‪،‬‬ ‫سنِّ تقویمیِشان را به نوعی افشا میکند‪ .‬مهجوریانِ شاعر‪ ،‬در بستر شعرِ دههی چهل شروع می شود‪ .‬در‬ ‫صفحهی شعرِ نشریاتِ دهههای چهل و پنجاه حضوری جدّی دارد؛ مثلِ فردوسی‪ ،‬سپید و سیاه و البتّه‬ ‫نشریاتِ محلی‪ .‬تربیتِ ذهنیاَش در همانفضا شکل میگیرد‪ .‬هم از اینروست که بهرغمِ اندکسرایی‪،‬‬ ‫فاصلهای میانِ شعرهای گذشته و امروزِ او نیست‪ .‬شعرهایی که بهلحاظ تقویمی دو‪/‬سه نسل فاصله دارند‪،‬‬ ‫امّا از منظرِ زیباییشناسی این گسست دیده نمیشود‪ .‬شاید کارکرد نوستالوژیکِ اینشعرها بیشتر از‬ ‫کارکردِ هنریِشان باشد‪ .‬سادهتر اینکه‪ ،‬خوانندهی تربیتشدهی دههی چهل و پنجاه‪ ،‬مخاطبِ ایننوع‬ ‫شعرها هستند‪ ،‬چرا که با نوعی شعرِ به یادآورنده سروکار داریم؛ شعری که تمامِ مناسباتش در دهههای‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪31‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫قبل شکلگرفته و بهنوعی بهاتمام رسیده است‪ ...‬زبان و فضای شعر بهخوبی شعرِ سنّتیِ نیمایی را احضار‬ ‫میکند‪ .‬وزنِ نیمایی با لحنی شاملوواره و استعارهها و کنایاتی که در بسترِ شعرِ دههی چهل به مولّفههای‬

‫عمومیِ شعرِ آن دوره بَدَل شدند‪ ...‬شعرِ او سرشار از مفاهیم ازلی‪/‬ابدی است؛ ضمن این که عالیقِ بومی‪،‬‬ ‫در جایجایِشعر خودی نشان می دهند‪ ،‬با انبوهی از واژگانِ محلّی که در شکلگیری فضای شعر دخیل‬ ‫میشوند‪ ...‬با کمالِاحترامیکه برای مهجوریان قائلم‪ ،‬نمیتوانمپنهانکنم که مهجوریانِشاعر‪ ،‬همسرنوشتِ‬ ‫انبوهی از چهرههای گمشدهایاست که نتوانستند نام و ذهنِشانرا با اتّفاقاتِ ادبیِ اینسویِ دههی چهل‬

‫ارتباط دهند‪ .‬از اینروی‪ ،‬در میانِ اهالیِ کلمه‪ ،‬مهجوریانِ بومینویس چهرهای سرشناستر و جدّیتر‬

‫است‪".‬‬

‫استوره‪ -‬اینترنت ‪ -‬تأکیدها از من است‬

‫من ناگزیر بودم تا بخشی طوالنی از داوریِ اینعزیز را بیاورم‪ .‬در اینداوری برخی‬ ‫نکاتی هستند که من هم با آنها موافق هستم‪ .‬ولی با کلّیتِ این داوری موافق نیستم‪.‬‬ ‫این داروی دارای دو بخش است‪ -4 :‬داوری در بارهی یک دوره از تاریخِ ایرانِ معاصر؛‬ ‫و‪ -1‬داوری در بارهی دفترِ یکمِ شعرهای اکبر‪.‬‬ ‫در بارهی بخشِ نخستِ این داوری‪ ،‬ایننکات را دوست دارم یادآوری کنم‪:‬‬ ‫اگرچه نه همه‪ ،‬ولی بخشِبزرگِ آن بهاصطالح"دههیچهلی"ها‪:‬‬ ‫ گروههای بسیارمختلفی بودند‪ .‬و نمیشود (و برای یکآدمِ اهلِپژوهش شایسته‬‫نیست ) همهیآنها را مثلِ انبوههای از سیبزمینی در یک کیسه ریخت‪ .‬شما باید‬ ‫مشخّص کنید از چه گروههایی حرف میزنید‪ .‬کارکردِ اینگروهها نیز تنها در زمینهی‬ ‫مبارزهیاجتماعینبود که شما با اینلحنِ نا‪/‬در‪/‬خور میگویید‪" :‬عدّهای با اینشعارها‬ ‫نانمیخوردند و عدّهایهم جانمیدادند‪ ".‬بلکه افزون براین‪ ،‬اینان در زمینههایهنر‪،‬‬ ‫فرهنگ‪ ،‬علم‪...‬نیز منشاءِ کارهای بزرگی بودند‪.‬‬ ‫ اینبخشِبزرگومؤثّرِ"دههیچِهِلی"هرگزخودرا نمایندهیدههیچهل نمیدانستهاند‪.‬‬‫خودرا اهلِ"یکدهه" نمیدانستهاند‪ .‬اصالً اهلِ این"دههبازی‪/‬درآوردنها" نبودهاند‪.‬‬ ‫میدانستهاند که دههیچهلهم‪ ،‬مانندِ همهی"دههها" در همهیروزگارها‪ ،‬پُر از دهها‬ ‫و صدها نوع انسان و اندیشه بود‪ .‬و باور داشتهاند که دههیچهل‪ ،‬ادامهی دههها و‬ ‫سدههای پیش از خود بود‪.‬‬ ‫ داوریِ اینبخشِبزرگ از"دههیچهلیها"دربارهی رابطهی برخیاز آن بهگفتهی این‬‫عزیزان"جریانهای فرمگرا‪ ،‬حجمیها و موجیها" با قدرت‪ ،‬نه"اتّهامِ"آنان به اینان‪ ،‬بلکه‬ ‫دیدگاهِ برخی از خودِ نظریهپردازانِاین"جریانها"دربارهی رابطهی هنر با قدرت بود‬ ‫که خودِ آنان آن را آشکارا بیان میکردهاند‪ .‬موضوعِ رابطهی هنر و ادبیات با قدرت‪،‬‬ ‫یکی از موضوعاتِمهمّی است که همچنان نیز نیرومند در جریاناست‪ .‬اینرابطه‪ ،‬یکی‬ ‫از مباحثِمهم در زیباییشناسیِهنر و یکی از شاخصهایبزرگ در تبیینِ زیباییاست‪.‬‬ ‫و یکیاز شاخصهایمهم در تشخیصِحقیقت در علومِانسانی نیزهست‪ .‬شایسته نیست‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪34‬‬

‫که این بحثِمهم را با داوریهای شتابزدهای‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬ ‫مانندِ"شاعرانی که برای نجاتِ انسان پا به‬

‫عرصهگذاشته بودهاند‪ ،‬جریانهای موجی و حجمی را نهایتاً سوسولبازیِ یک عدّهی بیدرد میدیدند"‬

‫بهابتذالکشاند‪ .‬در دوسویِ اینمبحثِمهم درآنسالها‪ ،‬نه مُشتی سوسول و مُشتی‬ ‫آرمانزده‪ ،‬بلکه‪ ،‬در هر دو سویِآنمباحث‪ ،‬ژرفاندیشانِ جدّی ایستاده بودند‪.‬‬ ‫ بسیاریاز آنهایی که در"این"دهه زادهشدند و هنوز زندهاند‪ ،‬اهلِهمین دهههایِ‬‫کنونیِروزگارِکنونیهمهستند‪ .‬هنوز زندهاند و برایِ گشایشِ گِرِههای روزگارِکنونیِخود‬ ‫میکوشند‪ .‬و خودرا با جریانِ زمان بهشیوهای پویا و نه به نرخِ روز‪ ،‬هماهنگ میکنند‪.‬‬ ‫ اینبخشِبزرگِآن"دههچِهِلی"ها اگرکسی از آنان میپرسید‪ :‬کیهستند؛ مانندِشما‬‫نمیگفتند‪" :‬من(‪)...‬هستم و باقیِقضایا"‪ .‬اگر از آنها دربارهی"عالیقِسیاسی‪/‬اجتماعیِ‬ ‫"شان میپرسیدند؛ مانندِشما نمیگفتند‪" :‬گفتنینیست"‪ .‬از ادبیاتهم هر نامی داشته‬ ‫یا از هر جایی میآمده‪ ،‬لذّتمیبردند فقطکافیبود هنرداشته و ازتهِدل باشند‪.‬‬ ‫ نه شاملو را "خدایانِبیبدیل"میدانستند و میدانند‪ ،‬و نهاهلِ هیچ قبلهای بودند و‬‫هستند چهبرسد به"قبلهیمتمایلبهشرق" یا قبلهیغرب‪.‬‬ ‫ عنایتِ بسیاریاز اینان به مردمِزحمتکش نه از "آرمانزدهگی"بود‪ ،‬و نه از رویِ‬‫کتاب و عضویت در احرابِچپ‪ .‬آنها خود از همینمردمِزحمتکش بودند‪ .‬نانِ خودرا‬ ‫به سختیدرمیآوردند‪ .‬عاشقِزندهگی بودند‪ .‬انسانها را دوستداشتند و دوست دارند‪.‬‬ ‫من گمان دارم که این دوستانِ عزیز‪:‬‬ ‫ بایدبکوشندخودرا از بحرانی که در آن گرفتار آمدهاند نجات دهند‪ .‬و پیشاز آن الزم‬‫است که دریابند اصالً در بحران هستند‪.‬‬ ‫ باید بکوشند خودرا از چنگِاین"دههسازی"ها درآورند‪ .‬اینچارچوبها را در‪/‬هم‪/‬‬‫بشکنند‪ .‬آنگاه جهان و انسانرا در گستردهتریننمودِشان درخواهند یافت‪.‬‬ ‫ باید نکوشند که بهسیاقِ برخی از همان یا از همین چپهایِحزبیِدیروز و امروزی‪،‬‬‫و یا بهسیاقِ برخیاز همان"موجیها"و"حجمیها"یِدیروز و امروزی‪ ،‬از آشکارساختنِ‬ ‫دیدگاهِسیاسی‪/‬اجتماعیِشان طفرهروند‪ .‬بهتر استکه در پُشتِپرده سایه‪/‬بازی نکنند‪،‬‬ ‫که همهی وجودِ عزیزشان پیداست‪ .‬شرکتداشتن در سرنوشتِ سیاسی‪/‬اجتماعیِ‬ ‫جامعهرا "نا‪/‬پرهیزیِسیاسی"تعبیرکردن‪ ،‬سادهلوحیاست‪ .‬اگر"میلِانسانها بهشرکت‬ ‫کردن در سرنوشتِجامعه برای زیستیانسانیتر" به مبارزهیاجتماعیِ آنان با مخالفانِ‬ ‫همزیستیِ دادگرانه و برابریمدارانه کشیدهمیشود‪ ،‬این‪ ،‬نهبهسببِ پرهیز یا نا‪/‬پرهیزی‬ ‫‪/‬کردنِ اینانسانهاست بلکه پیشاز هرچیز بهسببِ پافشاریِ قدرت‪/‬سیاست‪/‬مداران‬ ‫بر منافعِحقیرِشاناست‪ .‬وگرنه چهکسیاست که از زندان و تبعید و از دستدادنِ کار‪...‬‬ ‫خوشاش بیاید‪.‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪31‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫ باید بکوشند پیش از آنکه انسانها را به دههی چِهِلی یا پنجاهی یا شَستی بخش‬‫کنند و خود و دیگران را در"دهه"ها محبوسسازند‪ ،‬چشمرا باز کنند و یا اگر که‬ ‫چشمِشان باز است‪ -‬که البتّههست‪ -‬نحوهیدیدنرا بِگَردانند‪ .‬و بهگفتهیاکبر "راهی‬ ‫دیگر بزنند"و بگذارند تا چشمِشان آزادانهتر ببیند‪ .‬نه آنکه به سیاقِ آنانی که خود از‬ ‫آنها خُرده میگیرند بر چشم و دلِ خود دَهَنه و قمطَر بزنند‪ .‬آنگاه خواهند دید که‬ ‫جهان چهاندازه متنوّع است‪ .‬و چهزیباست اینتنوّع‪ .‬خواهنددید که اختالفهای بزرگِ‬ ‫اجتماعی معنای خود را دارند و اختالفهای نسلی جایِ خودرا‪ .‬و نباید این اختالفها‬ ‫را با هم درآمیخت‪ .‬مگر نمیبینیم که همانا اختالفهایبزرگِاجتماعی‪،‬خودِ همنسالن‬ ‫را در برابرِ هم قرار میدهد؟ مگر نسلِشما‪ ،‬در برابرِ مسائلِبزرگِکشور و جهان دارای‬ ‫یکموضعاند؟ و در برابرِ هم صف نکشیدهاند؟ آیا اینواقعیت نشانگرِ ایننیست که‬ ‫اختالفهایبزرگِاجتماعی دارای ریشههایگوناگونیاند که غالباً در بیروناز مقولهی‬ ‫نسلها باید جُستوجویِشان کرد؟ اختالفهای میانِ طبقاتِاجتماعی‪ ،‬که مهمترینِ‬ ‫این ریشهها است‪ ،‬راهِ خودرا نهتنها از میانِ همنسالن بلکه از میانِ هممیهنها و‬ ‫همنوعها و همدینها و همخونها هم میگشاید‪ .‬این اختالفهایطبقاتی را همهی‬ ‫انسانها در همهیروزگارها درک میکنند؛ آنها نه کشفِ کارل مارکسِ غربی هستند‬ ‫و نه کشفِ مزدکِ شرقی‪.‬‬ ‫ باید بکوشند که خودرا نمایندهی نسل ننامند و ننمایند‪ .‬تالش کنند تا نسلِ خود را‬‫بشناسند‪ .‬آنگاه درخواهندیافت که تا چهاندازه‪ ،‬بهرغمِخیالِشان‪ ،‬از شناختِ نسلِخود‬ ‫دور هستند‪ .‬آمارِ این نسل را بگیرند و ببینند که این بهاصطالح"نسلِآنان"چه کسانی‬ ‫هستند و بکوشند تا شناختی زنده و واقعی از خود و از نسلِخود داشته باشند‪.‬‬ ‫و البتّه بهتر از من میدانند که اینکار‪ ،‬یعنی "شناختِ زنده و واقعی از خود و از نسلِ‬ ‫خود"‪ ،‬مانندِ هر شناختدیگری که در آن‪" ،‬پایِ شناحتِانسان از سویِ خودِ انسان"‬ ‫در میان است‪ ،‬موضوعی بسیار پیچیده میشود‪ .‬و خوب میدانند که نه کارِ شناختنِ‬ ‫انسان و نه کارِ آنانسانی که میخواهد انسانرا بشناسد‪ ،‬هرگز با اتّکاء بر‬ ‫علومِآزمایشگاههایِدربسته و در آزمایشگاههایعلومِدربسته بهجایی نخواهدرسید‪.‬‬ ‫یعنی هم آنانسانیکه میخواهد انسانرا بشناسد بایدخود در میدانِ زندهگیِاجتماعی‬ ‫حضوریِ زنده و پویا داشتهباشد؛ هم آزمایشگاهِ شناختِانسان باید میدانِ زندهگیِ‬ ‫پویایاجتماعی باشد؛ و هم خودِ آزمایشها باید در جلویِچشمِ میلیونها انسانِ انجام‬ ‫گیرند‪ :‬در زندهگیِ واقعی‪ ،‬در کوچه‪ ،‬خیابان‪ ،‬محلِّکار‪ ،‬محافل‪ ،‬و البتّه در برابر قدرت‪...‬‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪39‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫در بخشِ دوُّمِ داوریِخود‪ ،‬این دوستِ عزیز نکاتی را به دفترِ یکمِ شعرهایِ اکبر نسبت‬ ‫میدهد که درستاند‪ ،‬ولی من نمیتوانم بفهمم چرا او این نکات را بد میداند‪ .‬البتّه‬ ‫آشکار است که او‪ ،‬فقط دفترِیکم را دیده است زیرا دفترهای دیگر آنزمان هنوز چاپ‬ ‫نشده بودند‪ .‬البتّه بهنظر میرسد او حتّی یکشعر از شعرهایی را که اکبر در بهگفتهی‬ ‫او "دههیچهل"سروده را نیز نخواندهاست‪ .‬وگرنه شاید درمییافت که اکبر و همانند‬ ‫های او در هماندههیخودهم اینطور نبود که گرفتارِ جوِّ زمانه باشند‪ ،‬و آنگاه حتماً‬ ‫برخی از نکات را در نوشتهیخود را اصالح میکرد‪.‬‬ ‫ "فاصلهای میانِ شعرهای گذشته و امروزِ او [اکبر] نیست" من فقط دوست دارم از شما‬‫بپرسم این یعنیچه؟ چه فاصلهای؟ خوب‪ ،‬بهفرض که نباشد‪ .‬چه عیبی دارد؟‬ ‫‪" -‬شعرهایی که بهلحاظ تقویمی دو‪/‬سهنسل فاصله دارند‪ ،‬امّا از منظرِ زیباییشناسی این‬

‫گسست دیده نمیشود‪ ".‬کدام زیباییشناسی؟ بهتر نیست که روشن بگویید؟‬ ‫ "شایدکارکردِ نوستالوژیکِ اینشعرها بیشتر از کارکردِهنریِشان باشد‪ ".‬از شما میپرسم‪:‬‬‫مگر کارکردِ نوستالوژیک زیبایی نیست؟ و هنر نیست؟‬ ‫‪" -‬سادهتر اینکه‪ ،‬خوانندهیتربیتشدهی دههیچهلوپنجاه‪ ،‬مخاطبِایننوعشعرها هستند"‬

‫از شما میپرسم‪ :‬مثالً تربیتشدهگانِدهههایبعدی مخاطبِکدامشعرها هستند؟ در‬ ‫همین"دههیشما" مگر همه مثلِ شما هستند؟‬ ‫ "زبان و فضای شعر بهخوبی شعرِ سنّتیِ نیمایی را احضار میکند"‪ .‬من که وزنهای شعر‬‫های ایندفتر را دارای کمترینهمانندی با"وزنِنیمایی" نمیدانم‪ .‬تازه اگرهم چنین‬ ‫باشد مگر چهعیبیدارد؟ اینمقولهی"وزنِنیمایی" ازآنمقولههاییاست که هنوز دست‬ ‫از گریبانِ بسیاریاز ماها بر نداشتهاست‪ .‬گماننمیکنم نیما هم از این"وزنِنیماییِ"‬ ‫شما بتواند سردرآورد‪.‬‬ ‫‪" -‬وزنِ نیمایی با لحنی شاملوواره و استعارهها و کنایاتی که در بسترِ شعرِ دههیچهل به‬

‫مولّفههای عمومیِ شعرِ آن دوره بَدَل شدند" همهی این حُکمها اکنون مدّتها است که‬ ‫بهمعیارهایی در نوعی از نقدِ ادبیِکنونی بَدَل شدهاست‪ .‬همین"عیار"ها‪ ،‬سببشده که‬ ‫این دوستِعزیز هم‪ ،‬بهرغمِ این که دیده میشود که میکوشد نگاهِمستقلّی داشته‬ ‫باشد‪ ،‬نتواند از بیانِ کلیشهیی و از کلیشههای بیانی یکسره دست بردارد‪" .‬با کمالِ‬ ‫احترامیکه برای مهجوریان قائلم‪ ،‬نمیتوانمپنهانکنم که مهجوریانِشاعر‪ ،‬همسرنوشتِ‬ ‫انبوهی از چهرههایگمشدهایاست که نتوانستند نام و ذهنِ شانرا با اتّفاقاتِ ادبیِ اینسویِ‬

‫دههیچهل ارتباطدهند‪ ".‬آه‪ ،‬امان از اینبیان! شما از کدام اتّفاقاتِادبیِ اینسویِدههی‬ ‫چهل حرفمیزنید؟ کدام اتّفاقِ ادبی؟ از اینگذشته‪ ،‬چرا شما فکر میکنید انسانی که‬ ‫میخواهد خودرا بیان کند باید خودرا به اتّفاقاتِ ادبی ربط دهد؟ شما از چه ادبیات و‬


‫من آتشام کنارِ شما میسوزد‬

‫‪31‬‬

‫نگاهی به شعرهای‪ :‬علیاکبر مهجوریاننماری‬

‫هنر و از کدامادیبان و هنرمندان حرف میزنید؟ هر کسی که هنری و ادبی میآفریند‬ ‫باید تنهاوتنها با احساس و با دلِخود‪ ،‬با جهان و موجودات و محیطیکه در آن‬ ‫زندهگی میکند"ربط"داشتهباشد‪ .‬دستبرداریم از نقدهایادبیِکلیشهیی‪ ،‬که ادبیات را‬ ‫در سَبکها و بهقولِ شما در"اتّفاقاتِادبی"محصور میکنند‪ .‬اتّفاقاتیکه در حقیقت‪،‬‬ ‫آب در خوابگهِ مورچهگان هم حتّینیستند؛ زیرا که مورچهگانِامروزیهم دیگر از این‬ ‫آتّفاقات نه بیدار کهحتّی هراسانهم نمیشوند‪ .‬بهتر نیست که بگذاریم آدمی خودرا‬ ‫بیانکند همان گونهکه هست و میتواند؟ مهم فقط ایناست که او بهطورِ پویا با خود‬ ‫و با جهانِخود ارتباطِزنده داشتهباشد نهاینکه هراسان مراقبباشد تا با"اتّفاقاتِنوین"‬ ‫ربطداشتهباشد‪.‬‬ ‫از اینگذشته‪ ،‬موضوع فقط آنکسینیست که مینویسد بلکه آنکسیهم هست که‬ ‫میخوانَد‪ .‬بیایید از آنانینباشیمکه چنان مینویسند که بیشتر خوانده شوند و چنان‬ ‫میخوانند که کمتر ناپرهیزی کنند‪...‬‬ ‫قصدم تخطئهی این افراد نیست‪ .‬قصدم نهادنِ اینپُرسش در برابرِآنها‪ ،‬و نیز در برابرِ‬ ‫خودِمان است‪ :‬پس کجاست آن"زنده"گی؟‬ ‫()()()‬


Turn static files into dynamic content formats.

Create a flipbook
Issuu converts static files into: digital portfolios, online yearbooks, online catalogs, digital photo albums and more. Sign up and create your flipbook.