در بارهی اهميّتِ مُبرَمِ انسانشناسی وُلف لِپِنيز Wolf Lepenies
برگردان از م -نماري 3131
2
در بارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی -پيشگفتارِ مترجم
چند اشاره از مترجم: ایننوشته ،برگردانیاست از مقالهی: «در بارهی اهميتِ مُبرَمِ انسانشناسی» ( )Zur Aktualität der AnthropologieنوشتهیWolf Lepenies كه دركتابِ«آیندهی فلسفه»( ) Die Zukunft der Philosophieبهكوششِ Marlis Gerhardو از سوی نشرِ Neue editinlistدر سال 3793در آلمان چاپ شده است. #ایننوشته ،همانجور كه پيداست درسال ،3791درست13سال پيش ،در آلمان چاپ شد. نویسندهی آنرا نمیشناسم ولی خودِنوشته در كتابی چاپ شد كه نوشتههای برخی از اندیشه ورزان نسبتاً جدّیِ آلمان هم درآن گِردآورده شدهاند .با اینكه با برخی دیدگاههای نویسنده در ایننوشته نمیتوانم موافق باشم ولی آنرا ترجمه كردهام چون دیدم این نوشته دارای چند نکتهی سودمند است: این نوشته به عاملِ انسان همچون"مسئله"ای توجّه میكند و میخواهد توجّهِ دیگران راهم به این مسئلهی مهم بکشاند. این نوشته -اگرچه كه بهطور فشرده -اشارههایی بهرَوَندِ شکلگيریِ دانشِ انسانشناسی درجامعهی آلمانِ قدرال می كند ،و دراینباره دشواریها یی را كه برسرِ راهِ دانشِ انسانشناسی در این كشور وجودداشته و دارند ،تا اندازهای نشان می دهد .از جمله : دشواری در زمينهی یافتنِ معنای دانش ِانسانشناسی:پيداست كه ،هنوزهم ایندانش نتوانستهاست چنان تعریفِ روشنی از خود بهمثابهِ یک عِلم بهدست دهد كه بتواند مرزهای ميانِ آن و دیگررشتههای عِلمی را ،كه مدّعیِ پرداختن به انسان هستند ،چنان بهروشنی تعيين كند تا بشود آنرا دانشی مستقل و مشخّص ناميد. برای مترجم ،این پرسش البتّه هست كه "اینگونه"كوششهایبشر برای اینگونه"شناخت" ها را تا چه ميزان میتوان بهراستی دانش ،در مفهومِ ویژهی آن ناميد. دشواری در زمينهی یافتنِ معنای انسان :بهروشنی میتواندریافت كه ایندانش هنوزهم نتوانستهاست چنان معنایی از انسان بهدست دهد كه دستِكم خود در بارهی آن یکپارچهگی داشته باشد .و نيز میتوان دید كه چهگونه انسانها خود ،بهپيروی و یا متأثّر از"منافع" :منافع طبقاتی ،سياسی ،صنفی ،و...برسَرِ شناخت و تعریف از انسان ،با یکدیگر جدال میكنند و هریک تالش دارند تا مُهر و نشان خودرا بر شناخت و تعریف از انسان بکوبند! بااینهمه ،نمیتوان پنهان كرد كه در ميانِ آنانی كه در زمينهی این دانش كار میكنند كم نيستند كسانی ،كه میكوشند در راهِ شناختِ انسان ،تا آنجا كه امکان دارد از تأثيرِ"منافع" بركنار بمانند و یا این تأثير را كاهش دهند؛ و درست فقط همينافرادهستندكه دستآوردهای پژوهشهای انسان شناسيکِشان دارای ارزشاند. #با همهی دستآوردهای خوبِ دانشِ انسانشناسی ،باید ولی به آن خطرهایی نيز اشارهكرد كه آنها را مبالغهكردن در بارهی جایگاهِ این رشتهی عِلمی و مبالغه در بارهی ميزانِ ارزشِ دستآوردهای آن برای فرد و جامعه بار آورده وخواهدآورد .یکی از اینخطرها ایناست كه این
1
در بارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی -پيشگفتارِ مترجم
مبالغهها میتوانند بر این حقيقتِ بسيارمهم سایه اندازند ،كه هيچ جامعهی انسانیای فقط از انسانهایی كه بهطورِساده دركنارِ هم زندهگی میكنند پدید نمیآید .این انسانها در چنبرهی مناسبات و روابطِ اجتماعی/اقتصادیِ معيّنی گرفتار میآیند و به طبقات و گروههای اجتماعیِ گوناگونی تعلّق میگيرند .مترجم در اینباره در اینجا بيش از این نمیخواهد سخنی بگوید. خودِ نویسنده در متن ِاین نوشته بهاین بحث میپردازد و خواننده میبيند كه همين بحث ،چه اهميتی در تاریخ این رشتهی عِلمی در آلمان داشته و دارد. #از اینگذشته ،باید بهاین نکته هم اشاره كنم :انسانشناسی ،آنگونه كه آقای لِپِنيز گمان میكند ،نهفقط برای انسانِ آلمانی در سالهای دههی هفتادِ سدهی بيستمِ مسيحی در آلمان دارایِ اهميّتِ مُبرَم بوده ،بلكه برای خودِ انسان در همهیدورهها ،از همانهنگام كه این موجود توانسته خودرا بهعنوان یک"نوع"موجودِ زنده بر رویِ كرهِ زمين دریابد ،باری یعنی هميشه امری مُبرَم و "همچنانكنونی"بوده است! در تاریخِ اندیشه ورزی در ایران هم موضوعِ انسان ،یکی از موضوعاتِ مهم بوده و در اینباره به دیدگاهها و مباحثِ خوبی بر میخوریم. #نمیتوانمبگویم كه این نوشته ،بهترین نوشته از ایننوع بوده كه در آنسالها در آلمان چاپ شدهاند .همانطوركه گفتهشد ،نویسندهی آن را نمیشناسم و نيز نمیدانم كه اكنون چه میكند و در بارهی آنچه كه دراین نوشته گفتهاست اكنون چه میاندیشد .در پایانِ كتابی كه این نوشته در آن چاپ شده ،در شرحهایكوتاهی كه برای نویسندهگانِمقالههایكتاب آمده، در بارهی او هم اینشرح ِكوتاه را نوشتهاند: وُلف لِپِنيز درسال3793متولّدشد .او پروفسور در دانش/كدهی جامعه شناسیِ دانش/گاهِ آزادِ برلين است. آثارِ مهم : « Melancholie und Gesellschaftماليخوليا و جامعه»3797 - « Kritik der Anthropologieنقدِ انسانشناسی»3793 « SoziologischeAnthropologieانسانشناسیِ جامعهشناسيک .مدارك و اسناد»3793 - « Orte des Wilden Denkensجایگاهِ تفکّرِ وحشی[رامنشده ،دستنخورده ،طبيعی] ،در بارهیانسانشناسیِ كلُود لِوي-اشتراوس»3793-
#در ترجمهی این نوشته هر آنچه در ميانِ[ ]...آمده از مترجم است. 3131
9
ُلف لِپِنيز
در بارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی 3 2
در بارهي اهميّتِ مُبرَمِ انسانشناسی تنها یک نگاهِگذرا بهسيلِ چاپونشرِكتابهایعِلمی ،نشان میدهد كه«انسانشناسی» ،دانشِ در بارهی انسان ،تا چهاندازه دارای اهميّتِكنونی است :در این چاپونشرها، آنآثاری كه دارای سمتوسوی انسانشناسيک هستند سهمِ هَردَمفزایندهایدارند و از سوی بخشِ گستردهای ازجامعه بهبحث كشيده میشوند .كُنراد لُرِِنس ،حتِّی پيش از دریافت جایزه ی نوبل برای پزشکی ،در شمارِ نویسندهگانِ پُرفروش درآمدهبود ،امّا حتّی آثارِ انتشاریافتهای مثلِ كتابِ«انسانشناسیِ نوین»كههانس گِئورگ گادامِر در نشرِ آن هم/كاری داشته ،با آنكه كتابیدشوار است و از خواننده دقّتِفراوانی طلب میكند ،از سوی بنگاهِنشرِكتابهایجيبی ،خيلیزود در نسخههای باال چاپ ،و بر پایه ی همهی شواهد ،خوب هم فروش رفته است. در اینباره اكنون گُمانهزنیهایی هست ،تا توجّهِ كنونی به انسانشناسی ،و "رواجِ" آن را ،كه از آن آرنولد گِلِن پيشتر از این درسالِ3719سخن گفتهبود ،در پيوند با پرسشهایی درآورندكه در بارهی شرایطِ كنونیِ انسان پدیدآمدهاند .آیا امروز انسان، در مقياسیبیمانند ،تهدید نمیشود؟ و از اینجا آیا اینسؤال ،كه او چيست و اصالً چه توّقعی ازخود میتواند داشتهباشد وآیندهی او تا چهاندازه روشن بهنظر میآید، سؤالی اضطراری نيست؟ من میخواهم از گُمانههایی از ایندست خودداری كنم -اگر چه دشوار است ،كه اهميّتیابیِ كنونیِ عِلم بهانسان را ،با اینواقعيت در ارتباط نياورد ،كههومو ساپييِن خودرا امروز ،در مقياسی كه تاكنون شناختهنشده ،با محدود/ شدهگیِ گُستَرهیزندهگیاش و محدودشدهگیِ ذخيرههایاینزندهگی رو/در/رو مییاید و در اثرِ این ،خودرا بيشازپيش به/خود/رها/شده میبيند. ولی انسانشناسی اصالً چيست؟ در زبانهای مختلف ،بهگونههای كامالً متفاوت از آن برداشتمیشود .یک انگيسیزبان ،در زیرِ نامِ « »Anthropologyآنچيزیرا می فهمد كه ما [آلمانیزبانها] ترجيح میدهيم 1 Ethnologieیا مردمشناسی بناميم. و یک فرانسوی برعکس ،با انسانشناسی ،نهآن انسانشناسیِفلسفیای را مُراد میكند كه در ذهنِ ما [آلمانیها] با شنيدنِ اینمفهوم ،پيش از هرچيز خطور میكند .و نامِ انگليسیِ Social Anthropologyبا هيچیک از انواعِ تاكنوننامبردهشدهی عِلم در بارهی انسان قياسشدنی نيست و پيشاز همه ،با آن نوع از انسانشناسیِاجتماعی، كه ما نيز در آلمان میشناسيم.
1
در بارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی
اگر بخواهيم برایخودِ ما روشنباشد كه ما ،در زیرِ نامِ عِلمِ در بارهی انسان چه چيزی را باید بفهميم كه مناسبومؤثّر باشد ،لزومینداردكه بهاینهمه تفاوتهای ظریف و دقيق ،كه نههميشه بهلحاظِ تخصصی دفاعشدنیاند ،توجّه كنيم. كافیاست تا ما پيشِچشم داشتهباشيم ،كه انسان از یکسو -،پيش از هرچيز ،اگر ما او را با حيوان ،و حتّی با عالیترینِآن ،مثلِ ميمونهایانساننما ،مقایسه كنيم -در تاریخِ تکاملِ عنصرِ زنده كامالً یک/تا و یگانه است .و از سویدیگر ،با همهی این یک/ تایی ،باری فقط در متفاوتترینشکلها ،بر روی اینخاك پدیدار میشود ،این موضوع هنوز كاملتر روشنتر میشود ،اگر در نظر داشتهباشيم ،كه فقط انسان وجود ندارد؛ یک خنثی وجودندارد[ ،بلكه] فقط انسانِ مرد و انسانِ زن وجود دارد. ما میتوانيم آنانسانشناسیرا ،كه پيشاز هرچيز به بی/همتاییِنوعیِانسان میپردازد، انسان شناسیِ زیستشناسيک بناميم؛ و هر آننوع عِلم به انسانرا ،كه با گونهگونهگیِ نادیدهگرفتنیِ ظهورِ تجربیِ انسان ،ظهورِ تجربیای كه انسان از آناست كه حادث میشود ،سر و كار دارد ،انسانشناسیِمردمشناسيک 9بناميم .يورگِن هابِرماس حوزهی موضوعیِ انسانشناسیِ زیستشناسيک را اینطور تعریف میكند:
9
« -3انسانشناسی ،در آغاز ،نام یک دانشِ معيّنِ جداگانه است ،و همانا نامِ آنرشته از عِلمِ طبيعتشناسی است كه از نقطهنظرِ زیستشناسی با انسان سروكار دارد .این رشتهرا ،از جهاتی ،میشود بهمثابه بخشی از وحششناسی قلمداد كرد :موضوع آن ،انسان بهمثابه یک نوع است ،یک نوع ،كه آنرا این رشته ،بهلحاظ شکلوساخت 3و بهلحاظِ فيزیکی ،با دیگر انواع حيوانها مقایسه میكند و از لحاظِ ژن با آنها در ارتباط میآورد .این دانش ،با تاریخِ طبيعیِ انسان ،با"ریشهگرفتنِ"انسان از بهاصطالح ،Anthropoideميمونِ انسان/نما ،سروكار دارد، ایندانش پهنهیگستردهای مییابد آنگاه كه میپردازد به مقایسهی نژادهای جداگانهی انسان برپایهی نشانههای نژادی مانندِ شکلِ جمجمه و بزرگیِ آن ،ساختمانِ تن ،رنگِ مو و
پوست و الخ» ()3 مشخّصهی وضعيتِكنونیِانسانشناسی ،و درحقيقت همهیانواعِ عِلمِبهانسان این است ،كه رشتههایجداگانهیانسانشناسی ،در زیرِ فشارِ مسائل و وظایفِميان/رشتهیی، بيشوُبيشتر بهسویهمدیگر حركتمیكنند .چنينوضعی ،درپهنهیسازمانی و نهادی هم بروز مییابد ،وقتیكه براینمونه ،در آمریکا ،یعنی در جاییكه انسانشناسیِ زیستشناسيک و مردمشناسيک ،بهطورِ سنّتی ،به رشتهها و دانشكدههای مختلف وابستهاند ،از هماكنون آنكوششهایی هَر دَم بيشتر زمينه پيدا میكنند كه می خواهند یک«انسانشناسیِعمومی»را طرحریزی كنند و انسانشناسیِزیست/شناسيک و مَردُمشناسيک را ،هم بهلحاظِ موضوعی و هم از نگاهِ سازمانی ،یکی سازند .همانندِ
9
در بارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی
اینرا میشود در فرانسه هم ،از راهِ توجّه بهدگرگونیِساختاری در «دانشهای انسانشناسی» و نيز در دانشكدهها[رشتهها]ی مربوطه دریافت. میتوان تردیدكرد ،كه این انسانشناسیِ تازهطرحریزیشده ،هماهنگشده ،این دانشِ یکپارچهشدهی در بارهیانسان ،همانگونه رشد و تکامل بيابد كه انسانشناسیِ فلسفیِكالسيک یافتهاست .طرحِوظایفِ ویژهی این انسانشناسی را میشود بهخوبی در تشریحی مشخّصكردكه بازهم يورگِن هابِرماس از انسانشناسیِفلسفیِسنّتی به دست داده است: « انسانشناسیِ فلسفی ،در سالهای 23قرنِ ما [قرن ]23با پژوهشها و مطالعههایماكس شِلِر 7و هِلموت پلِسنِر33بنياد نهاده شد .حوزهی اندیشهییِ انسانشناسیِ فلسفيک اگرچه هماناندازه كُهَن است كه خودِ فلسفه ، ...ولی جایگاهِ ویژه و مستقلِ اینرشته در ميانهی نظریه و تجربه ،بر حَسبِ وظيفهی این رشتهیعِلمی ،یعنی تفسيرِ فلسفی از نتایج ِبهدست آمدهی عِلمی ،دارای زمان و تاریخِ دقيقاست :نخست میبایست علومِ در بارهی انسان ،از انسانشناسیِ زیستشناسيک گرفته تا روانشناسی و جامعهشناسی ،پيشرفت می كردند تا یک نيازمندی به روشنگری و تفسيرِ دستآوردهای تجربیِ آنها پدیدآید .انسانشناسیِ فلسفی ،یک انشعابِ عِلمی همانندِ فلسفهی مُدِرنِ طبيعت(درقالبِ نظریهی حيات) و فلسفهی مُدِرنِ تاریخ (در قالبِ نظریهی اجتماع) ،از اتحادیهی فلسفه نيست ،بلكه برعکس[ ،بهمثابهِ] یک واكنشِ فلسفهاست نسبتبه هرآن علومِ تازهسربرافراشتهای ،كه موضوع و ادّعای فلسفه را محلِ اِشکال میكنند .یکچنين رشتههای"واكنشیِ" فلسفی دیگر همانكارِ فلسفهی عالی را انجام نمیدهند :آنها دیگر ،علوم را پِیریزی نمیكنند ،آنها بر روی این علوم كار میكنند؛ آنها ،دیگر[این طورنيست] كه بگذارند علوم«بهبيرون بجوشند» .آنها میباید بگذارند كه این علوم خود خویشتن را بروز دهند .انسانشناسیِ فلسفی ،دیگر این ادّعا را طرح نمیكند كه پایه و بنياد33باشد .انسانشناسیِ فلسفی ،انسانشناسی را از همهی انسان شناسیِ بهاصطالح
پایهیی[بنيادین] جدا میكند)2( » . باید در مَدِّ نظر داشت،كه انسانشناسیِ فلسفی ،بهاینترتيب ،ادّعایی را نمایندهگی میكند ،كه میشودگفت "قطعكنندهی" سنّتِ فلسفیِ آلمان است ،همانگونه كه آرنولد گِلِن آن را رسا بيان كرده است: «ولی اینكه میتوان با نادیدهگرفتن و كنارگذاشتنِ فرضياتِ ماوراء طبيعتی ،اندیشهی فلسفی كرد ،اینكه بنابراین یک فلسفهی تجربی وجود دارد ،یکی از آن عقایدی است كه در آلمان
بههماناندازه كم رایج است كه در انگليس و یا آمریکا در شمارِ بدیهيات است)1( ». بهاین دیدگاه البتّه ،از سوی يوآخيم ريتِر همانا در سال 3711انتقاد شد ،از سویِ كسی كه تردید داشت كه بيگانهگیِ علومِ جداگانه «آنگاه كه كاركردنِ عِلمی در بارهی
انسان ،از قلم/روِ تجربه به قلم/روِ جهانبينی برود» ( )9بهواقع بتواند برطرف شود ،از سویِ
9
در بارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی
كسیكه میخواست اثبات كند كه فلسفهای كه به انسانشناسی روی میكند ،ضرورت ًا فرا/طبيعتی میشود .ظاهراً انسانشناسیِفلسفی ،بهرَغمِ آنكه خود میخواسته تجربی باشد ،در خارج از آلمان هم ،جایی كه [این عِلم] تا امروز كامالً ناشناخته ماندهاست، درست درهمين معنی[بهمعنای رشتهای فرا/طبيعتی]تعبير شدهاست. وضعِ آشفتهی انسانشناسی ،كه خاصِّ آناست ،امّا بيشتر آشکار میشود هرگاه كه بهرابطهیویژهی آن با دانشهایِاجتماعی نگریسته شود .براینمونه ،یک جامعهشناسِ نامآور تأكيد میكند ،در نظریهی اجتماع باید« این تصوّر كنارگذاشتهشود ،كه اجتماع از انسانها<تشکيلمیشود>»()1و یکی دیگر می نویسد: «جامعه از فردها تشکيل نمیشود .بلكه بيانكنندهی جميعِ آن روابط و مناسباتی است كه در آنها این فردها دركنار هم میایستند)9( ». گفتارِ نخست ،در سال3793گفتهشد و آنرا نيكالس لومَن ،31نظریهپردازِ سامانهها [سيستم ،نظام]در جَدَل با يورگِن هابِرماساِبراز داشتهاست .گفتارِ دوّم از سویكارل ماركس در بيشاز صدسالِ پيش در طرحِخامِاوّليهبرای كتابِ«سرمایه» ،كه درسالِ 3313-3319نوشتهشده شکلبندی شدهاست .از راهِ توجّه بهآن فاصلهای كه در ميانِ مواضعِ این دو نویسنده هست ،روشنمیشود كه در زیرِ عنوانِ بدگُمانی به انسان/ شناسی ،كه از آن ،كمنيستند دانشمندانی كه پشتيبانی میكنند ،چهچيزی باید فهميدهشود .این موضوع هنوز روشنتر خواهدشد اگر بر اینگفتهها ،كالمِ پایانیِ یکی از مؤثرترینكتابها ،كه پس از جنگ[دوّمِ جهانی] در علوم انسانی چاپ شده است، یعنی كتابِ« نظم اشياء» از ميشِل فوكو 39را بيافزایيم: «یکچيز در هرحال روشناست :انسان ،نه كُهَنترین و نيز نه ثابت/حال/ترین مسئلهای است كه خودرا در برابرِ دانشِبشری نهادهاست .اگر یک دورهی زمانیِ كوتاه را ،و یک بُرِشِ مرزبندی شدهی زمينشناسيک را بيرون بکشيم -یعنی فرهنگِ اروپا را از سدهی ،-39میتوانيم مطمئن شویم ،كه انسان یک اختراعِ تازه است .نه برایِ او[ انسان] و برایِ رازهای او بود كه دانش ،زمانی طوالنی با قدمهای مردّد در تاریکی میگشت .بهواقع در ميان دگرگونیهایی ،كه عِلمِ به اشياء و نظمِ آنها را ،عِلمِ به هویّتها ،به تفاوتها ،به نشانهها ،به هم/ترازیها ،به كلمات را متأثر ساختند ...تنها یک دگرگونی ،كه از بيشاز چندسده ی پيش آغازشده و اكنون شاید دارد به پایان میرسد ،ممکن ساخت تا هيئتِ انسان پدیدار شود .این ،نه رهاشدن از یک ناآرامی[آشوبِ] قدیمی بود ،نه گذارِ یک تشویشِ هزارانساله به یک آگاهیِ كامآلروشن، كمک آنچيزی كه زمانی دراز در باورهای عقيدتی و در فلسفه زندانی ِ نه رسيدن به عينيت به بود :این ،تأثيرِ یک دگرگونی در استعدادها و داشتهها و آمادهگیهای بنيادینِ دانش بود. انسان یک اختراع است ،اختراعی كه تاریخِ كوتاهِ آن ،پيشينهی تفکّر ما را كامالً آشکار نشان می دهد .شاید پایان نزدیک آن را هم.
3
در بارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی
زمانی كه این استعدادها و داشتهها و آمادهگیها[یِ بنيادینِ دانش] گُم شوند ،همانگونه كه پدیدار شدهاند ،زمانی كه این استعدادها و داشتهها و آمادهگیها ،در اثرِ یک رخ/داد ،كه امکان آن را ما ازپيش حداكثر حدس توانيم زد ،ولی شکل و یا پِیآمدهای آنرا اكنون هنوز نمیشناسيم ،بهلرزه درآیند ،همان طوركه در مرزِ سدهی 33پایههای تفکّرِ كالسيک چنين شد ،آنگاه میتوان بهخوبی شرط بست كه انسان گم می شود ،آنگونه كه یک چهره در
ساحلِ دریا در درونِ شِن)9( ». اكنون البتّه جامعهشناسی اجازه نمیدهد كه اساساً با انسانشناسی/ستيزی و برپایهی احتمالِ بدگُمانبودنِ برخی جامعهشناسان به انسانشناسی ،مشخٌص و تعریف شود. اگركه دقيقتر گفته شود ،دو گروه در تاریخِ جامعهشناسی پدیدآمدند .یکی از آنها، بهرغمِ انگيزههایمتفاوتِ نمایندهگانِجداگانهاش ،براستقاللِ رشتهی «جامعهشناسی» تأكيد دارد ،در همانحال ،دیگری ،برآن است ،كه كار ِروشنكردنِ رفتارهای بهلحاظِ اجتماعی مهم ،باید تا درونِ حوزههای بنيادی ،از آن جمله در فردِ انسانی دنبال شود. از اینرو ،در نيمهیدوّمِ سدهی ،37در روزگاریكه جامعهشناسی در آستانهی پذیرفته شدناش بهمثابهِ یک رشتهی عِلمی/پژوهشی 31ایستادهبود ،یک جامعهشناس با نامِ گابريِل تارده در آثارِ بِزِهشناسیاش ،درست برعقيدهی مبتنی بر مسئوليتِ روان شناختیِ بِزِهكار در برابرِ رفتارش پافشرد ،و این تصوّر را رد كرد ،كه دالیلِاجتماعی میتوانند برای این رفتارها نقشِ قاطع داشتهباشند .تارده كه در جامعهشناسیاش پيشاز هرچيز پدیدهیتقليد را بررسی میكند ،این فکر را بيشتر رشد داد و میشود گفت كه آنرا معمولساخت .كموبيش در همينزمان ،در هرحال نهچنداندیرتر از تارده ،برعکس ،اِميل دُوركهايْم 39خواست تا برتریِ[علّتهای]اجتماعیرا بر [علّت های]فردی -ازجمله ،در نمونهی مذهب و اخالق -با مدارك و اسناد ،نشاندهد و حقِ زندهگیِجامعهشناسی بهمثابهِ یک رشتهی نظام/مندِ مستقلِ عِلمیرا درست بهپيروزیِ این اثبات ،وابسته كرد. امروز امّا ،عِلمِاجتماع ،حقِّ زندهگی خودرا ،نيرومندتر از گذشته ،از سوی انسانشناسی در خطر میبيند ،و البتّه از سوی یک انسانشناسیای كه ریشهییتر از خود را نمیگذارد تصوّر شود ،یعنی از سویِ Ethologieیا رفتار/پژوهشیِ تطبيقی ،كه رفتارِ انسان و حيوان را بررسی می كند ،و هيچ فاصلهی گذارناپذیری ميانِ انسان و حيوان نمیبيند .و بهاینترتيب در واقع عِلم بهانسانرا در درونِ عِلم به موجودِ زنده مُنحَل میكند .هانا آرِنت33در كتابِخود«قدرت و اِعمالِزور» ،37خطریكه جامعهشناسی را ازسوی انسانشناسیِ در هيئتِرفتارشناسی ،تهدیدمیكند ،خطریكه بهاندازهایبسيار سببِ اهميّتیابیِكنونیِانسانشناسی نيز هست ،بهگونهایدقيق ترسيم كردهاست:
7
در بارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی 23
«در جَدَلها و بحثهای سالهای نزدیک ،آنچه يوزِف آلزُپ 13سالِ پيش گفتهبود به حقيقت پيوست -دانشِ نوینِرفتارشناسی"كه میتوان آنرا بهطورِ فشرده زیستشناس ِ ی رفتاری تعریف كرد"(لرُِنس) .نهتنها پژوهشهای قدیمیترِ رفتار را بهزور بهكنار میزند ،بلكه میگذارد تا جانورشناسان ،زیستشناسان و كار/اندامشناسان ،23بهگونهای كه گویی بهزودی سُلطه مییابند ،به حوزهای واردشوند كه هنوز تا چنددههیپيش ،از سوی روانشناسان، جامعه شناسان ،و سياستشناسان اشغال شدهبود .و نخستين[عاملِ]برانگيزانندهی اینتسخير، كتابِ پرآوازهیكُنْراد لُرِنس در بارهی"آن بهاصطالح خبيث"در سالِ3793بود ،كه در آن، نویسنده موضوعی را كه او(ستيزهخویی)22مینامد ،و ما آنرا بيشتر(اِعمالِزور)میناميم، بهلحاظِ تاریخِ طبيعی بررسی میكند .تازهگیها دانشِ دیگری به رفتارشناسی پيوست با نامِ ( Polemologieدانش دربارهیجَنگ)كه نيروی محرّكهی ویژهی رفتارشناسیرا بهطرزی روشن اِبراز میدارد .همهی اینبررسیهای دانشمندانِ علومِ طبيعی ،با اینهدف كه مسئلهی زُور را ،نهتنها مطرح كنند بلكه با توجّه به اوضاعِ تهدیدكنندهای كه در اثرِ تکاملِ فنّآوری در آن گيركردهایم ،هم/چنين حل نيز بکنند ،چناناند كه -همانطور كه البتّه لُرِِنس هم میپذیرد -گویی"یک پژوهشگر ،در یک سيّارهی دیگر ،مثالً در مارس ،نشستهاست و در بارهی رفتارِ اجتماعیِ انسانها تحقيق میكند" .میتوان بهخوبی تصوَركرد ،كه این پژوهشگر بهاین نتيجه برسد كه "جامعه ی انسانی بسيار همانند با جامعهی موشها ساخته شدهاست"، وآنچه كه در ميانِ انسانها "از شوقْ بههيجانآمدن"ناميده میشود ،از بسياری جهات ...با فریادِ پيروزیِ غازها " همانند است". باتوجّه بهزحمتهای به/هم/پيوستهی شمارِ باالیی از پژوهشگرانِ برجسته و با توجّه به طرح های بیشمارِ تحقيقی ،كه با كمکِ پولیِ نهادها و بنيادها در همهجا بهراه افتادهاست ،باید گستاخانه[متکبٌرانه]باشد ،اگر بخواهند كه مسئلهی[اِعمالِ]زُور را ،از یک چشم/اندازِ به
اصطالح" انساندوستانه " ،بدونِ هيچ"تحقيق" ،آنهم فقط طرح كنند)3( ». بنابر این ،در/دستورِ/روز/بودنِ انسانشناسی ،علّتهایخودرا در سياستِ علوم هم دارد ؛ اینعلّتها ،ریشه در شرایطِ چشم/هم/چشمی و رقابتِ ميانِ دانشهای جداگانهی رفتار[شناسی]دارند .براینمونه ،جامعهشناسی نمیتواند بدونِ بهخطرانداختنِ آن تصوّری كه از خود بهمثابهِ رشتهی پایهیی دارد ،رفتارشناسی را تأیيد كند ،و آن انسانشناسی ،كه خودرا هم/چون گذشته ،یک عِلمِ در بارهی انسان ،یعنی یک عِلم در بارهی ناحيوان ،میشناسد ،بهیک وضعِ دشوارِ بهمراتب خطرناكتری میافتد :این عِلم باید در برابرِ جامعهشناسی ،رویِ هویّت و استقالل خود پافشاری كند ،آمّا ،او مجبور است كه هم/زمان با تالش برای حفظِ چهرهی مشخّصِ خود ،بکوشد تا [مبادا] از سویِ رفتارپژوهیِ عمومی و تطبيقی ،بهمثابهِ یکی از بخشها بلعيده شود. مشکلِ هویّتِ رشتههایجداگانه ،در همانحال ،مشکلِ كمکهاییرا هم ،كه برایِ پژوهش در اختيار آنها نهادهمیشوند ،میآفریند .مثالً دشوار نيست پيشبينی كرد،
33
در بارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی
كه كارِ پخشِ كمکها و ابزارهای مثالً انجمنِ تحقيقِ آلمان و یا هنوز مستقيمتر ،نهاد های پژوهشیِ زیرِ نفوذِ حکومت ،چهگونه پيش خواهدرفت ،وقتی كه دليل برای پذیرش اینفرض باشد ،كه مثالً با معنیتر آن است كه رفتارشناسان بهمثابه پژوهش گرانِ در بارهیصلح پشتيبانی شوند ،زیرا كه پرسشها در بارهی جنگ و صلح را سرانجام بایستی بهمسائلِ مربوط به امکاناتِغریزههای ما ،و بهآناِرثهایی كه ما به لحاظِ تاریخِشجرهیمان میبریم ،كشاند .من احتمالمیدهم-و ایناحتمال بر زمينهی استداللهایِهانا آرِنت جای دارد -كه جریانِ پولِ بودجههای تحقيق در اینحوزه، همينجوریهم ،مدّتهاست انباشته شده است. از سویدیگر ،تعيينكنندهی وضعيتِكنونیِانسانشناسی ،نهفقط رقابت و چشم/هم/ چشمی با دیگر علومِ رفتارشناسیاست ،بلكه نيز یک گرایش یه سوی هم/كاری ،كه شاملِ همه علومِانسانی میشود ،نيز هست .پيکرهی آتیِ عِلمِ در بارهی انسان ،پيشاز همه ،بهاین وابسته است ،كه آیا رقابت به كُرسی مینشيند یا هم/كاری .گرایش بهسوی سؤالهایی كه در ميانِ خودِ این رشتهها مطرح است هميشه بيشتر میشود. این گرایشرا ،شاید بهروشنترینشکل ،در نظریهی عمومیكردن 21میشود نشان داد همچنين و بهویژه ،اگر كه از نقشپذیریِاجتماعیِ رَوندِ تربيت در وسيعترین مفهومآن حركت شود .امروز دیگر بهخوبی میتوان از تجربههای بسيارگوناگونی كه انجام گرفتهاند نتيجه گرفت ،كه پيامدهایِ تأمّالتِ مبتنی بر نظریهی اجتماعیكردن ،چه اندازه زیانآور بودند؛ تأمّالتی كه از باور به آمادهگیِكاملِ انسان برای پذیرش و تواناییِ انطباقِ كاملِ او با محيط ،و هم/راه باآن ،از قابليّتِ شکلپذیریِ نامحدودِ انسان از سویجامعه حركت كردهاند .هردَم روشنتر میشود ،كه تالش هایی كه میخواهند با كمکِ یک رشته كارهایی در زمينهی سياستِ اجتماعی ،تفاوتهای موجود در رَوَند های تربيتیرا ،تفاوتهایِخاصِّ الیهها[یِاجتماعی]را ،با همهی پِیآمدهای وسيعِ شان برای فرد و جامعه ،از ميان برداشته و هم/وار كنند ،نهتنها از سوی یک نظریهی عمومیكردن كه با مالحظاتِ انسانشناسيک پیریزی شدهباشد ،جلوگيری نمیشوند، بلكه بهكمکِ آن واقعگرایانهتر و بهاینترتيب سرانجام مؤثرتر انجام میگيرند .ديتِر كلِسِنْ ْز 29این خوشبينیِ تردیدآميز را ،كه آنرا میتوان بههرحال بهمثابهِ نشانهی تأمّلهای انسانشناسيکِ مُدرن دانست ،به گونهای كه در پِی میآید تشریح میكند: «اگركه امروزه قرار باشد یک«نظریهی عمومیكردن» ،یعنی یک نظریهیتربيتی كه شاملِ همهی عامل هایی بشود كه در رَوَندِ رشدِ انسان سهيم و انباز هستند ،برپایهی انسانشناسی پیریزیشود ،آنگاه بهصالح است كه با احتياط رفتار كرد -،حتّی اگركه فشارِ سياسی ،یعنی
33
در بارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی
فشارِ آنانی كه خودرا «قيّمستيز» و یا «پيش/رو»میدانند ،فشار برای پيش/بُردِ فوریِ تالش
های عدالت جویانه ،بزرگ باشد» ()7 از ضرورتِ بيمهكردنِ تأمّالتِ حوزهی نظریهیعمومیكردن باكمکِ انسانشناسی ،بال/ فاصله اهميتِفزایندهی انسانشناسی برایِ مسایلِجامعهشناسیِ خانهواده نتيجه میشود .همانا درستامروز ،اینسئوال هميشه وَزنِسنگينتری مییابد ،كه آیا خانهوادهی زناشوییِ نوعِ سُنّتی ،بهراستی شکلِ مناسب با جامعهی ما برای زندهگیِ مشتركِ جنسيتهایانسانی ،و برای تربيتِ فرزندانِ ما است ،بهویژه ،كه بَدیلها و شقوقِ گوناگونی در برابرِ خانهوادهیكوچکِمعمول ساختهشدهاند ،كه از ميانِ آنها كُمونها 21فقط یکنمونهاند .بهاینترتيب امّا ،پاسخ بهاینسؤال هم هميشه ضروریتر میشود ،كه شاید پيش/شرطهایانسانشناسيکی وجودداشتهباشند كه بر آن میدارند تا شکلهایخاصّی از باهمبودن ،مثالً خانهوادهیكوچکِسُنّتی را نسبت بهدیگر اَشکال ،مثالً كُمون ،برتری داد .بهنظر میرسد كه از اینرو نيز سودمندباشد ،از كتابِ ماراي بُوزِن 29كه بر روی خانهواده بهمثابهِ چارچوبهای مطمئن برای تحقيقِ نوین در بارهی بيماریِ شيزوفِرنی كار میكند ،بهاینخواسته كه در پِی میآید توجّه شود: «آنچه كه بسيارضروری است ،یک عقيدهیجامع در بارهی انساناست ،یک مبنایِ قابلِ اتّکاء، كه برای ما ممکن میسازد ،پيوندهای ضروری را ميان سلولها[یاختهها] و روان ،و شاید ميانِ
روان و آنچيزی ،كه آن را روح[جان] میشناسيم ،دریابيم» ()33 بهاینترتيب ،بهطورِضمنی بهیکمجموعه از موضوعاتِدیگری اشارهشدهاست ،كه برایِ آنها تأمّلهای انسانشناسيک مداوم با اهميتتر میشوند .در جوامعِ مُدِرنِ صنعتی، هَر دَم آنكوششهایی نيرو میگيرند ،كه میخواهند هم در بارهی بيرونآوردنِ بيمارانِ بهاصطالحروحی از چارچوبِبيماری ،و هم در بارهی بيرونآوردنِ در/زندان/ نشستهگان ازحوزهی بزِه ،كار كنند. در اینباره يورگِن هابِرماس در سخن/رانیاش برای دریافتِ جایزهی هِگِل در شهرِ اشتوتگارت اشاره كرده است .اینگونه تأمُّلها و اندیشهگریها ولی ،بههماناندازهكه در آزمایشها و بررسیهایضروریِعملی ،بيشتر بهكار گرفته میشوند ،بههماناندازه نيز بيشتر به راه/نماییهایانسانشناسيک نيازمند میشوند ،راه/نماییهاییكه چيزی مثل شروطِكلّیرا معيّن میكنند ،كه در سایهی آنها تجاربِ نام/برده میتوانند بهتر انجام گيرند. بخشهایدیگری ،كه در آنها تجزیه و تحليلهایانسانشناسيک هميشه با اهميتتر میشوند ،نظریهیزبان ،جامعهشناسیِحقوق ،نظریههای تمدّن ،و نيز نظریههای نهادها و سازمانها هستند .امّا بازگشت بهنظریهیانسانشناسيک ،شاید در غافل/گيرانه/ترین
32
در بارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی
حالت ،در هم/كاریِ ميانِ انسانشناسی با تاریخ باشد كه دارد پدیدار میشود .این نزدیکی ،از اینلحاظ غافلگيرانهاست ،كه[تاكنون]بهطورِ سُنتی ،انسانشناسی و تاریخ در برابرِ هم قرار داده شدهاند ،و معموالً به اِبرازِنظرهای انسانشناسيک ،با اشاره به تاریخيتِ طبيعتِانسان ،پاسخِ دندانشکن داده میشود .از اینهم غافلگيرانهتر این است ،كه امروزه یک كشش و تمایلِ خویشاوندانهیِ ژرفی از سویِ[عِلمِ]تاریخ به سوی مسائلِ انسانشناسيک آشکار میشود -یک تمایل ،كه در ضمن ،گذشتهی عِلمِ تاریخ را هم دست نخورده نمیگذارد[ ،و]اینموضوع را بهزیرِ سؤال میبَرَد ،كه آیا [بهواقع] تاریخ و انسانشناسی ،چنانكه یک انسانشناسیِ تاریخستيز و نيز یک تاریخِ مظنون به انسانشناسی ،بهما القاء كردهاند ،از لحاظِ اصول از یکدیگر جدا بودند. یک كارِ مقدماتی در بارهی یک«روانشناسیِ تاریخی»را ما در آثارِ نُربِرت اِلياس29و يانهِنريك فاندِنبِرگ23در اختيار داریم .هم/چنين ،كارِ بسيار بزرگِ نویسندهی فرانسویفيليپ آريِس 27در بارهی تحوّل[دگردیسیِ]تاریخیِ باورهایِ دورانِ كودكی، در همينرابطه است .اینكتابِ در رَوِشِخود تازه ،بهتازهگی در آلمان ترجمه شده و هنوز در اینكشور شناخته نشدهاست .در آلمان ،پيشاز همه ،مورّخان توماس نيپِرداي13و راينهارد كُزِلِك13بهضرورتِ یک«انسانشناسیِتاریخی» اشاره كردهاند. توماس نيپِرداي با دليل و بُرهان از اینفکر پشتيبانیكرد ،كه انسانشناسی« ،خواه یک خاستگاه[12سرچشمهی] فلسفی باشد خواه جامعهشناسيک/مردمشناسيک» ،در تاریخ/ پژوهی پذیرفتهشود ،نهبرایِآنكه مسائلِتاریخیرا در انسانشناسی ،بلكه برایِ اینكه مسائلِ
انسانشناسيکرا درعِلمِ تاریخ جا انداخته و هماهنگكرد)33(. همانند با توماس نيپِرداي ،راينهارد كُزِلِك [نيز]بهمثابه پاسخ به پرسشِ«چرا هنوز تاریخ؟» دانشِ تاریخ را هم/چون یک دانشِ اجتماعی طرحریزی كرد و به دانشِ تاریخ با چنينمفهومی ،پيشاز هرچيز ،وظيفهی ایجادِ یک« انسانشناسیِتاریخی» را واگذار كرد .هدفِ این[دانش]میبایستی از جمله اینباشد ،كه«ساختارهای یک عصرِ تاریخی را همانا با تنظيمِ انسانشناسيکِ آنها» نشاندهد .در اینجا صحبت كمتر بر سرِ این است كه در بارهی پيداییِ مقولههای تازهی انسانشناسيک در بُرهههای زمانیِ معيَّن، و در بارهی شروط و دالیلِ آنها جُستوجو شود[ .بلكه بيشتر صحبت بر سرِ این است]كه بُرههها و دگرگونیهایتاریخیِ قابلِاثبات را ،در یک مقياسِبزرگ مانندِ آستانههای عصرها :مثلِ آستانهی گذار به انقالب صنعتی و به مّدرنيته ،برپایهی تغييرِ واقعیِ نحوههای نمونهوار[اساسیِ]رفتار ،بررسیكرد. بنا براین یک انسانشناسیِتاریخی در جُستوجویِ تغييرِ تاریخیِ نحوهی رفتار ،كه در نگاه اوّل "ثابت و یکسان" مینماید ،بر میآید؛ دگرگونیهایرفتار در مقياسِبزرگ
31
در بارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی
كه قابلِ اثبات باشند ،برای اینعِلم ،هم/چون دليل و سندِ تغييرِ دورانها هستند .اگر كه قرار باشد یک رابطه با انسانشناسی محفوظ بماند ،باید این سند و دليل متّکی بر نحوهی نمونهوار[اساسیِ]رفتار باشد ،اگركه قرار باشد [عِلمِ]تاریخ ،از این سند و دليل برای تعيينِ تناوبِ دورهها نقطهیاستناد بهدستآورَد ،باید[این سند و دليل]برای یک محدودهیِ روشنِ زمانی ،تثبيتشدنی باشد. دشواریهای مخصوصِ یک انسانشناسیِتاریخی ،زمانیكه خواستهشود تحوّلِ نحوهی نمونهوار[اساسیِ]رفتار در یک دورهیزمانیِمعيّن ،دقيق ترسيمگردد ،مشخّص خواهد شد ،پيشاز هرچيز از اینرو كه حتّی خودِ ارزیابیِ آنچيزی كه نمونه وار [اساسی] ناميده میشود ،بهلحاظِ تاریخی ،متغيّر است. «گرسنهگی ،گرسنهگیاست ،ولی آنگرسنهگی ،كه با گوشتِ پخته و با چنگال و كارد برطرف میشود ،آن گرسنهگیای نيست ،كه گوشتِ خام را به كمکِ چنگ و دندان میبلعد». چنينمیگویدماركس درحاشيه بر «سرمایه» .)31(.ماركس ولی نمی توانست هرگز بهمثابه همگام و پيشگامِ یک«انسانشناسیِتاریخی» بهشمار آید .مرحلهیكنونیِ بحثِ انسانشناسی ،كه به اهميتیابیِ نيرومندترِ كنونیِ انسانشناسی انجاميد ،بهطورِ گستردهای از جدال در بارهی ارثيهیماركس و یک تعبيرِ"درست" از ماركس تأثير گرفتهاست .از آنطرفهم ،میتوان بدونِدشواری نشانداد ،كه بحث در بارهی ماركس ،چهبسيار از جدال در بارهی انسانشناسیِماركس متأثر شدهاست -دستِكم از سالهای 13قرنِ[ ،]23زمانی كه «دست/نوشتههای اقتصادی/فلسفیِ» ماركسِ جوان كشف شد .اینكه با جا افتادنِ فاشيسم در آلمان ،نه بحثوفحصِ همهگانی در بارهی ماركس و نه كارِ ویژه بر رویِ دست/نوشتههایی كه بهتازهگی پيداشده بودند ادامه یافت ،این پيامد را داشت ،كه پس از 3791نيازِ هر/دَم/آشکار/شونده به جبرانِ كار در بارهی ماركس ،اغلب به تفسيرِ نوشتههایی[از ماركس]كشيدهشد كه دارای سمت/گيریِ انسانشناسانه بودند .يورگِن هابِرماس در 3791در تشریحِ خود از «بحثِ فلسفی در پيرامونِ ماركس و ماركسيسم» در این باره نوشت: «برعکس ،پس از شکستِ ،3791و با افزایش استحکامِ اقتصادی و نيز سياسیِ آلمانِ غربی، ماركسيسم ،دانشگاهی 11شد .كمونيستها در كشور ،درست مثلِ این بود ،كه دیگر وجود ندارند؛ سوسياليستها تا امروز گُنگ ماندهاند .كارل لوويت19درست درآغازِ سالهای ،93در بيرون از كشور ،تعبير و تفسيرهای بسيارخوبِ خودرا دربارهی تاریخِ اندیشه در سدهی 37به پيش نهاد؛ در پِیِآن ،عادت شده كه از ماركس در كنارِ كیيِر كِگارد11و نيچه 19در یکردیف نام بردهشود .از آنزمان ،ماركس در ردهی"فيلسوفانِ بزرگ"در میآید؛ او بَدَل میشود به موضوعِ مهمِ پایاننامههای دانشگاهها .ناشرانِ كتاب های برگزیدهی نویسندگان ،او
39
در بارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی
را دركنارِ افالتون و اسپينوزا به كالسيکهای سلسله/كتابهایجيبی بَدَل میكنند .او، كامالً بهیک صاحبِ سَبْک و سنّت 19بَدَل میشود ،بههماناندازه كه صاحبِ ارج ،بههماناندازه هم بیزیان .و ماركسيسم در آموزشگاههای عالی بهسطحِ یک داراییِشخصی و مایملکِ فلسفه
رشد میكند -مسئلهای مربوط به تاریحِ اندیشه در ميان مسائلِ دیگر» ()39 ر .او .گروپ13در«آلمانِنوین» ضمنِ بحثی جَدَلی چنين یادآوری میكند: «به جای پژوهشِ مشخّصِ وظایفی ،كه تاریخ آنها را میآفریند ،یک بحثِ بیسر/و/تَهِ پوچ در بارهی"انسان"" ،بيگانهگیِ" او ،و اینجورچيزها مینشيند ...هستهی اصلیِ مطلب در این است ،كه یک سوسياليسمِ كامالًذهنیِ"انسانی" را در مقابلِ سوسياليسمِ عِلمیِ مبتنی بر مبارزهی طبقاتی كه عميقاً انسانی است ،قرار دهند؛ در اینجا ،خيالیاندیشیهای"انسان شناسيک" ،و
نظریههای سوسيالدموكراتيک كه محتوایِ همانند دارند ،بههم میرسند)31( ». بهاینترتيب ،دوگونهی تندروانهی تفسير از ماركس مشخّصمیشوند ،كه برای زمانی طوالنی ،مشخصاً تا سالهای ،93بحث در بارهیماركس را رقم زدند .اگر برای یکی از این دو[ تفسير] ،ماركس فقط بهمثابه انسانشناس پذیرفته میشد ،برای آندیگری، هرگونه كاری در بارهی ماركس كه میكوشيد به مواضعِ سوآلبرانگيزِ انسانشناسيک حتّی اشاره هم بکند ،طرد میشد. امروزه اینجدالِ تُندوتيز ،كُند شدهاست .اگرچه چونگذشته ،اختالفهای آشتیناپذیر در برداشت از انسانشناسیِماركس وجوددارد ،با اینحال ،دیگر از هيچسو اعتراضی بر این نمیشود كه ماركسيسم و انسانشناسی تا اندازهای میتوانند با هم ربط داشته باشند .بر درستیِ این[ادّعا] دالیلی گواهی میدهند ،كه هم در دگرگونیهای واقعیِ سياسی و هم در پيش/رفتها در زمينهی ماركسشناسی وجود دارند[ .در زمينهی دگرگونیهایِ سياسیِ واقعی] ،كشور های سوسياليستی بهناگزیر دریافتهاند ،كه عاملِ انسان ،در برآوردهای سياسیِ خودِ آنها هم ،هنوز در بخشِ بزرگِ خود ،یک عاملِ ناشناخته است .انسانِ طرازِ نوین ،كه انتظارِ آن میرفت و میبایستی در گذار به سوسياليسم ظاهر میشد ،پدید نيامده است .از این بابت ،پرسشهای انسانشناسيک، نهتنها باز ممکناست ،بلكه اصالً ضرور است .برعکس ،گرایش بهسوی تشنّجزداییِ جهانی ميانِ جبهههایبزرگِ سياسی/عقيدتی ،كار را بهاینجا كشانده است ،كه تفسير و تعبيرِ انسانشناسيکِ از ماركس در كشورهایكاپيتاليستی بسياربهنُدرَت در تصميمِ سياسی بهكار گرفتهمیشوند و بهدشواری میتوانند همچون دالیلی ،در جدالهایِ سنگربهسنگرِ جنگِسرد بهكاربُردهشوند .افزون براین[ ،در زمينهی ماركسشناسی] یک كشفِ مهم روی میدهد :ماركس بههيچروی ،فقط در آغازِ آفرینشِخود[نيست] كه به انسانشناسی میپردازد؛ بسيارپيشتر ،در پایانِزندهگیاش ،دقيقاً در سال
31
در بارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی
های3333تا 3332او با انسانشناسیِ مردمشناسيک سرگرمِ كار شد و نوشتههاییرا از لِويس ه .مُرگان ،جان بُود فِر ،جان لُوبُوك ،هِنري سُمِر ماين17جزءبهجزء یادداشتبرداری ،و سنجشگرانه بررسیكرد .تازه در3792بودكه الورِنس كرادِر،93 یک مردمشناسِ مؤثّر كه اكنون دربِرلين زندهگی میكند ،توانست این دفترِ یادداشت را ،كه دربردارندهی نکاتِ برگزیدهی اندیشهیماركساست ،در همان وضعيتی كه ماركس آنرا در هنگامِ مرگِ خود در سالِ3331برجا نهاد ،ویرایشكند .او در كتابِ خود بهنامِ«مردمشناسیوانسانشناسی در نزدِ ماركس» كه در سال 3791از سویِ بنگاهِ نشرِهانس در مونيخ ،چاپشد ،آنچه را كه خودِ او آنرا همچون گذارِ ماركس از فلسفه به انسانشناسیِ تجربی مشخّص میكند ،چنين شرح میدهد: « در رَوَندِ سده ،37دانش در بارهیانسان از یک رشتهیفلسفی بهیک رشتهی اساساً تجربی تحّولیافت .در آغازِ اینسده ،انسانشناسی بهمثابه یک عِلمِفلسفی كه بيشتر دارایِ پایههاینظری است ،فهميده میشد ،آنگونه كه نوشتههای فيشته ،شِلينگ، و هِگِل 93گواه آن هستند .در سالهای 13و 93سدهی ،37آن جنبههایی نظری ،از سوی مکتبهای چپ و راستِ هِگِلی بيشتر بازشد؛ كارل ماركس در اینجنبش، بهمثابه منتقدِ آن سهم داشت .در سال های 3399-3391كارلماركس وضعيتهای گوناگونِ بيگانهگیِ انسان از خود ،از طبيعت ،و از نوعِ خود را توسعه داد ،و آنها را در برابرِهم گذاشت :خود/را/ساختنِ نوعِ انسان و ساختنِجهانِ واقعی ،به شئ/بَدَل/شدنِ انسان و به/شئ/بَدَل/شدنِجهان در رَوَندهای بيگانهگی و خود/سازی ،و در تأثيروتأثّرِ متقابلِ این رَوَندها درخود و بر هم/دیگر. در آغازِ این دوره ،انسان بهمثابه یک نوع درك شد ،یعنی درحالتِ ذهنی ِنابِ آن؛ ولی این تصویرِگذرا ،بههماناندازه كه مطالعهی اقوامِ اروپایی از سوی آ .هاكسهاوزِن، جی.ال.مائورِر ،ف.ر .لِپالي ،92و مطالعهی اقوامِ نااروپایی از سوی اي.ه .مُرگان ،آد. باستيان ،اِ.د.تايلُر 91و دیگران توسعه مییافت ،به تحليل میرفت .پژوهش در بارهی اقوامِ سادهی ابتدایی ،در ایندوره ،در آغاز از زاویهی نگاه تمدّنِاروپایی ،یعنی برپایهی قوم/مداری بهپيش بردهشد ،هم/زمان بهجای كسانی كه فقط اگر فرصتی پيش می آمد سفر میكردند ،كسانی آمدند كه شغلِشان مردمشناسی بود؛ هم/راه با اینافراد، عالیقِحقيقی و یا ظاهراًحقيقیِ مردمشناسی بهمثابه یک دانشِ پژوهشگر ،از انگيزهها و عالیقِ بیواسطهی سياسی ،اقتصادی ،و ترویجِ مذهبی ،پيشی گرفتند. كارِ تخصصی و رشتهیی با مردمِ نااروپایی ،پيشتر ،غالباً با بنياننهادنِ انجمنهای متخصّص ،موزهها ،كُرسیهای عِلمی/پژوهشی و دانشگاهی ،از سویِ ادارهها و گروهِ
39
در بارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی
كارهای حکومتی ،بنگاههایشخصی ،دولتها ،ادارههای دولتی ،مجلّهها و همانندِ این ها بيشتر پشتيبانی میشد .دیگر بهاقوامِ ابتدایی فقط بهگونهی مجرّد و نا/ملموس و در عموميتی نامعيّن استناد نمیشد ،بل كه آنها اكنون همچون اقوامی مشخّص و زنده با نامهایِشان و با اشاره به خصوصياتِ ویژهیِشان نام برده میشدند .ماركس از این دگرگونیها یادداشت بر میداشت و در آنها سهم داشت :نوشتههای او ،همان انتقالِهمانند ،از انسانشناسیِفلسفی به انسانشناسیِتجربی،را تجربه میكنند)39( ». با پيداشدنِ«دفترِیادداشتِ»ماركس ،هياهو و جدال در بارهی گذارناپذیریِ ميانِ ماركسِجوان ،انسانشناس ،و ماركسِ سالهای پایانی ،اقتصادِ سياسیشناس ،از توان افتاد .بااینحال ،استداللهای انسانشناسانه ،هم در بحثهای سياسی و هم عِلمی در پيرامونِ ماركسيسم ،مانندِ گذشته ،نقشِ بزرگی بازی میكند ،و در قالبِ تازهی خود، دليلِ دیگری است بر ميزانِ رشدِ كنونیِ علومِ انسانشناسيک .به"چپهاینو" ،بارها بهسببِ نادیدهگرفتنِ انسانشناسی ،مسکوتنهادنِ"عاملِ ذهنی"در تاریخ ،ایراد گرفته شدهاست .نمونهی روشنِ این ایرادها ،اینگفتارِ یک زیستشناساست كه چپِنو، هدفاش برپاییِ یک چناننظامِ اجتماعیای است كه بهناگز یک آرمانِ خيالی میماند. اینچپ ،ظاهراً درنمییابد" ،كه آن ناگواری[آن بدبختی] كه منطور است ،هرگز نه از یک نظامِتجریدی ،بلكه از طبيعتِانسان بر میخيزد)39(».یا ،آنطوركه گِرهارد چِچِسنی،99 در پيشاز جداییِ آشکارش از چپها ،تنظيم كرد ،چپ فراموش میكند«كه چيزهای ناپذیرفتنیِ اجتماعیای وجوددارند كه تصویرِ تناقضهای درونیِ انساناند و نه برعکس ،این،
علّتِ آن دیگری)33( ». از اینجا ،بهنظرِچِچِسنی ،این نتيجهمیشود ،كه یک نظریهیاجتماعی بدونِ انسان/ شناسی نمیتواند سر كُنَد ،و بدونِ توجّهكردن به عاملِانسان ،شکستِآن ناگزیر است: «خودرا كامالً آنچنان كه هست نمایانساختن ،فقط زمانی انسان چنين كاریرا میتواندبکند، كه عُرفها و نهادها و مؤسّساتِاجتماعی ،تناقضآميزبودن و نيز رازآميزبودنِ طبيعتِ او را
كامالً روشن بهحساب آورند)37( ». حال ،جای پرسش دارد ،كه آیا این انتقاد به چپهای نو برحق است یا نه ،و آیا آنان مخاطبينِ اصلیِ این انتقاد هستند یا خير. اگر كه چپِنو ،بهطورِفشرده آنطيف از جنبشهایی توصيفشود كه دارای سمت گيریِ سوسياليستیاند و دارایِ انواعی بهلحاظِتاریخی چنين گونهگون هستند و غالباً كامالً در برابرِهم ایستاده ،آنگاه ،چنينچپی ،با اینتالش ،كه ماركسرا با فرُويد ،و فرُويدرا با ماركس آشتی دهد ،مشخّص میشود .البتّه ،امروز دشوار است كه ازپيش دیدهشود ،چپِ نو در كدامسمت ،در سازمانهای متنوّعِ آتیاش ،حركت خواهدكرد.
39
در بارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی
خشکه/مقدّس/شدنِ روزافزونِ بخشِبزرگِ جنبش«ضدِّ اقتدار»[«ضدِّ اُتوریته»] پيشين ،جایِبزرگی به توجّهكردن بهتأمّلهایانسانشناسيک نمیدهد ،شاید میشود گفت ،كه با احيای روزافزونِ تصوّرات و نحوههای تفکّرِ اقتدارگرایی [اُتوریتهگرایی]، انسانشناسی بهمثابه عاملِ اصالح كننده ،كنار نهاده شدهاست .البتّه ممکن است كه بيزاریِ تازه از انسانشناسی ،ميوه و حاصلِ نااميدیِ سياسی هم باشد .اینكه جنبشِ ضدِّ اقتدار ،از تکوُتا و نيروی محرّكهی آغازین محروم شدهاست ،پيوند با این دارد، كه انسانها نشان دادند كه دشوارتر از نهادها ،دگرگون میشوند. برایِ این كه اهمّيّتِكنونیِانسانشناسی ،نقّادانه ارزیابیشود ،سودمند است مثلِ گذشته به ماركس بازگشتشود .ماركس در جدال با اشتيرنِر 91آنارشيست ،یک ارزیابیِ نمونه و بههيچرو كهنهنشدهایرا از انسانشناسی تنظيم میكند: «كمونيستها ،از آنجا كه بر آنبنيادِمادّی دست مییازند ،كه بر رویِآن ،از/جریان/بازایستادنِ تااكنونناگزیرِحسرتها[آرزوها]یا اندیشهها قراردارد ،یگانهكسانی هستند ،كه در اثرِ عملِ تاریخیِشان ،بهجریانافتادنِ آرزوها و اندیشههای راكِد/شونده واقعاً تحقّق مییابد و[آنگاه این به/جریان/افتادن] ،دیگر به اینكه یک فرمانِ بیجانِ اخالقیباشد ،آنچنانكه در نزدِ همهی اخالقگرایانِ تاكنونی" ،تا پایينتر" اشتيرنِر چنيناست ،پایان میدهد .نظامِ كمونيستی، تأثيرِ دوگانهای میگذارد بر روی حسرتها[آرزوها]یی كه آنها را مناسباتِكنونی در فرد پدید میآورد؛ بخشی از اینحسرتها ،یعنی آنهایی كه در هر مناسباتی وجود دارند و فقط در شکل و سمتِشان بهدستِ مناسباتِ گوناگونِاجتماعی دگرگون میشوند ،در اینشکلِ اجتماعی [كمونيسم]هم ،فقط تاآنجا دگرگون میشوندكه وسایل برای یک رشد و توسعهی معمول در اختيار این حسرتها نهادهمیشود؛ برعکس ،بخشِدیگری از اینحسرتها ،یعنیآن حسرتهایی كه سرچشمهیاصلیِ خودرا تنها بهیک شکلِ اجتماعیِ معيّن ،بهیک شرایطِ توليد و مبادلهی معيّن مدیوناند ،زمينهی زندهگیِ خودرا كامالً و بیكموكاست از دست میدهند. اكنون اینكه كدام حسرتها در ساماندهیِ كمونيستی فقطبهفقط دگرگون میشوند و كدام دسته ناپدید و محو میشوند ،تنها در عمل ،از راهِ تغييرِ حسرتهای واقعی و عملی ،و نه از راهِ مقایسه با مناسباتِ تاریخیِ پيشين ،تصميم گرفته خواهدشد...كمونيستها در این باره [حتّی] فکر هم نمیكنند ،كه این از/جریان/افتادنِحسرتها و نيازهایِشان را ،بهآننحوی كه اشتيرنِر در جهانِ جنونِ خود ،از آنها[كمونيستها] دركنارِ همهی انسانهای دیگر توقّع دارد ،از ميان بردارند؛ آنها[كمونيستها] تنها برای برپاییِ آنچنان نظامِ توليد و مبادله تالش میكنند كه برای آنها یک اِرضایمعمولیِهمهی نيازها ،یعنی اِرضایی كه فقط بهوسيلهی خودِ نياز
مندیها محدود میشود ،را ممکن سازد)23( ». در اینبخشاز «ایدهئولوژیِآلمانی» ،مشکالتی اِبراز شدهاند ،كه از حلِّخود هنوز همان اندازه دورند كه در صدسالِپيش .انسان بهصورتِ همانعاملی بر جا ماندهاستكه آنرا آدمی در همهی برنامهریزیهایخود دشوارتر از هرچيزِ دیگر محاسبه میتواند كرد.
33
در بارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی
براینمونه ،ما از فداكاری[برایِدیگران ازخودگذشتن]كُلّاً چهمیتوانيم انتظار داشته باشيم؟ آیا راهبُردهایِ تربيتی كه بهراستی موّفق هم هستند ،تا چهاندازه میگذارند دستِكم از نگاهِتکامل دگرگون ساختهشوند -بدونِآنكه ویرانیهای بيشتری بهبار آید در مقایسه با ویرانیهایی كه نهادهای كهنهشده و هر/دَم نا/كار/آمد/شونده بهبار میآورند؟ آیا یک جامعهی انسانی كه برابریِ بسيارگستردهی همهی اعضای خودرا به سطحِ اصلِنظامِخود بلند ببَرَد ،تصوّرشدنی و پيشاز هرچيز انجامیافتنی است؟ آیا برابریِ همه ،حقيقتاً ،تحققپذیر است؟ و یا فقط بهمثابه ادّعایی حقوقی بر رفتارِ برابر، اندیشيدنیاست؟ دانش در بارهی انسان ،امروز هم هنوز نمیتواند بهاین پرسشها پاسخهای قطعی بدهد .امّا هرگز بهاینسبب ،آن كسی كه میخواهد بههر قيمتی جلوی تغييرِ اوضاع را بگيرد ،نمیتواند[حقندارد]بهاینعِلم استناد كند :انسانشناسی، هيج انقالبیرا تُرمُز نمیكند .از سویِدیگر هم ،انسانشناسی هيچضمانتی نمیدهد بهآنكسانی ،كه تغيير میدهند و هم/زمان می خواهند خودرا از پِیآمدهای ناخوش/ آیندِ تغيير بيمه كنند .در/دستورِ/روز/بودن و فِعليّتِ انسانشناسی ،هم/چونگذشته، در فروتنیِ آناست؛ او میخواهد آن چيزیرا بياموزاند كه در عِلم ،همانگونهكه در سياست ،شاید بيشازهمه ضروری و مُبرَم است :تردید را [رفتارِ نقّادِ آزماینده را]. پایان 3131
37
دربارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی -زیرنویسها
یادداشتهای نویسنده
23
دربارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی -زیرنویسها
یادداشتهای مترجم : Wolf Lepenies -3 Aktualität -2اهميتِ كنونیِ چيزی .فعليّت .به/روز/بودهگی .مُبرَمبودن .در/دستور/بودن .)3737-3731( « Konrad Lorenz -1وحششناسِ اُتریشی .از نمایندهگانِ اصلیِ"رفتار/پژوهیِ تطبيقیِ"سُنّتی .او با نازیسم همكاری داشت ،و به دفاعِزیستشناسيک از حکومتِ هيتلر وِ از نژادپرستی پرداخت .منسوب است بهعاميانهسازیِ پژوهشهای علمی »...ویکیپيدیا .)2332-3733(« Hans-Georg Gadamer -9از فيلسوفانِ برجستهی سدهی 23آلمان .بنيانگذارِ تعبيرِ(خوانشِ)عام .-universale Hermeneutik-.او از امضاءكنندهگانِ"بيانيهی استادانِ دانشگاهها و مدارسِعالیِ آلمان"در هواخواهیاز هيتلر و حکومتِ ناسيونالسوسياليستِآلمان()3711بود» ویکیپيدیا )3799-3739(«Arnold Gehlen -1؛ فيلسوف ،جامعهشناس و انسانشناسِآلمانی .او از امضاء كننده گانِ"بيانيهیاستادانِدانشگاههاومدارسِعالیِآلمان"درهواخواهیاز هيتلر و حکومتِ ناسيونالسوسياليستِ آلمان( )3711بود .در پسازجنگ ،در جبههی مخالفت با آدُورنُو و دیگر فيلسوفانِ مکتبِ فرانکفورت جای داشت ».ویکیپيدیا ethnologische Anthropologie -9 Jürgen Habermas -9 Morphologie -3عِلمِ شناختِ شکل و ساختارِ یک پدیده. )3723-3399( Max Scheler -7 )3731-3372(Helmuth Plessner -33 prima Philosophia -33فلسفهینخستين و نخستين/فلسفه« .برای ارسطو ،اینكلمه نشانهایاست برای نخستينحوزهی موضوعی درچارچوبِ عِلمِ نظری...ارسطو فلسفهی نخستين را در پيشاپيشِ همهی آن علومی میگذارد كه خودِ او آنها را پرورانده و در زیرِ فلسفه تنظيم و مرتّب ساخته بود». Joachim Ritter -32 .)3773-3729(«Niklas Luhmann -31جامعهشناسونظریهپرداز .یکی از طرّاحانِ نظریهیِ اجتماعیِ سامانهها - soziologische Systemtheorie -از جامعهشناسانِ برجستهی قرنِ .23آنطور كه 2339روشن شد ،در نوجوانی عضوِ حزبِ نازی بود».ویکیپيدیا Michel Foucault -39 Akademische Disziplin -31 Gabriel Tarde -39 Emile Durkheim -39 Hana Arendt -33 « Macht und Gewalt -37قدرت و اجبار» یا «قدرت و جبر» و یا «قدرت و زورگویی»... .)3737-3733( Joseph Alsop -23مقالهنویس و روزنامهنگارِ آمریکایی .مادرش از خویشانِنزدیکِ
ت .روزوِلت بود و بههمراهِ شوهرش از فعّاالنِحزبِجمهوریخواهانِ آمریکا بود .او خود بهرغمِ آنكه
23
دربارهی اهمّيتِ مُبرَمِ انسانشناسی -زیرنویسها
جمهوریخواهِ محافظهكار بود ،از انتخابِ ج .اف .كِنِدی پشتيبانی كرد .او یکی از طرّاحانِ جنگِ ویتنام بود»ویکیپيدیا Physiologen -23 Aggression -22 Sozialisationstheorie -21 Dieter Claessens -29 ( Die Kommune -21انجمن یا جامعهی اشتراكی) .درتاریخِ آلمان ،مانندِ نزدیک بههمهی جوامع، اینشکل از زندهگیِ جمعی/اشتراكی دارایِ صدها سال پيشينه است .مرادِ نویسنده ولی در اینجا ،آن كُمونهاییاست كه در دههی93ميالدی ،در سالهای ،3799در آلمان پدید آمدند ،و هنوز هم وجود دارند .آنها نسبت به كُمونهای دیرین دارایِ ویژهگیهای كامالً تازهاند و نسبتبههمدیگر نيز بهلحاظِ هدف و محتوا تفاوتدارند .برخی از آنها خودرا بهمثابهِ بَدیلی برای«خانهوادهی كوچکِ معمول» میدانند .آنها دارایِ نامهای گوناگوناند :مانندِ « :كُمونِ »3كُمونِ»2و ...و یا «خانههای اشتراكی»و ...و دارایِ نشریه ،گردهمآییهای ساالنه و ...هستند. Murray Bowen -29 Norbert Elias -29 Jan Henrik van den Berg -23 Philippe Aries -27 Thomas Nipperdey -13 Reinhart Koselleck -13 Provenienz -12 Akademisch -11 Karl Löwith -19 Kier kegaard -11 Friedrich Nitzsche -19 Klassiker -19 R.O.Grop -13 John Lubbock,Henry Summer Maine,Jahn Budd Phear,Levis Henry Morgan -17 Lawrence Krader -93 Fichte,Scheling, Hegel -93 A.Haxthausen, G.L.Maurer,Fr.LePlay -92 Ad.Bastian, E.B.Tylor -91 Gerhard Szczesny -99 )3339/3319« Max Stirner -91فيلسوف و روزنامهنگارِ آلمانی .منسوب به«هِگِلیهای جوان».