شعر
م -نَماری
فهرست : الف :
چند اشاره
ب:
دفترهای شعر : نام دفتر -1نشانهها .
صفحه
سال .
.
.
1731
.
.
6
-2دُورِ چهلوُهشتم .
.
.
1733
.
.
64
.
.
.
. 1731
.
103
-4نامه به درختِ کوچکِ پُرتقال .
.
1731
.
.
114
-1پُرسشِ تازیانه/در/دست
.
.
1731
.
.
164
-6در برابرِ پنجاهسالهگی
.
.
1712
.
.
112
-3آوازهای راه ،در دورهی پُر/پیچ/وُ/خَمِ راهسپاری بهسوی تو 1712
.
.
214
-1چهرهنگاریها
.
.
.
1712
.
.
244
-9نیمهکارهها
.
.
.
1712
.
.
262
-10و چند شعرِ دیگر .
.
.
1712
.
.
233
-11در کارزارِسپیدی .
.
.
1712
.
.
293
-12شعرهای هشتادوُچهار
.
.
1714
.
.
706
.
1719
.
.
749
-7های ربابهجان!
-17شعرهای از هشتادوُشش تا اکنون
چند اشاره : برخی از شعرهای این کتاب ،پیشاز این ،یکبار بهشکلِ یک کتاب و بخشی از آنها نیز در چند دفتر با چاپِ خانهگی در شماری کم چاپ شدند .چندی است که بهاین وَسوَسه افتادهام که آنها را یکجا در یک کتاب چاپ کنم .با اینکه میشد برگزیدهای از این شعرها را دراین کتاب بیاورم ،ولی سرانجام خطر و یا ضررِ آوردنِ همهی آنها در کتاب را برگزیدهام .این داستانِ مِنّوُمِنکردنِ من در آغاز بر سَرِ"برگزیدن" ،و سرانجام" ،برگزیدنِ برنگزیدن" ،مرا بهیادِ داستانی ساده انداخت که دیدم دارد دوباره تکرار میشود. داستان مالِ یکی از شبهای سالهای میانِ 1746تا -41سالهای11یا 12دبیرستان -است .از شب هایی بود که چندتایی رفته بودیم برای خواندنِ درس .پیش از آن ،رفتیم از باغی کاهوهای فراوانی چیدیم؛ البتّه دزدیدیم .همهی آنها را کوت کردیم جایی ،و افتادیم بهخوردن .برگهای روییِ هر کاهو را ،که خوردنی نمیدیدیم ،دستوُدلبازانه میکَندیم و همهرا همانبغل تلانبار میکردیم .و برگهای تویی را که پاکیزه بودند میخوردیم. کاهوها که خورده شدند ،یکی از ما ،که از همه جسورتر بود ،درست در کنارِ آن برگهای رویی، دستبهکارِ ریختنِ آب شد و گاهبهگاه هم آن آب را روی آن برگهای بهاصطالح نخوردنی ،که نزدیک به نیمی از همهی برگهای کاهوها بودند ،میریخت .کسی از ما هیچ نگفت .همه سیر بودیم از کاهو ،و اکنون دیگرکسی هیچ رغبتی بهسرنوشتِ کنونی و آیندهی این برگهای رویی نداشت. خواندنِ درس بهدرازا کشید .خستهگی آغاز شد .نیمههای شب شدهبود و خواب هم داشت در ما بیدار میشد .آرامآرام وجود وُ بودِ آن پُشتهی برگهای ناخوردنیِ کاهوها داشت احساس میشد .از ما ،یکی، آن که جسورتر بود ،بهسوی پُشته رفت .این رفتنِ او اگرچه خیلی ساده و معمولی و خودبهخودی مینمود ولی گمان میکنم که همهی ما آن را دریافتیم و با طرزی ساده و معمولی میخواستیم ببینیم بهکجا میانجامد .او بهپُشته نزدیک شد ،کمی باالی برگها ایستاد و بهآنها شُور رفت .اگرچه هیجیک از ما امیدی نداشتیم که این شُوررفتنِ او بهآنجایی کشیدهشود که ما پنهانی راغبِ آن بودیم ولی پَساله آرزو میکردیم که او از برگِ کاهوها ناامید نگردد .سپس ما ،بهطرزی که گویا هیچ ملتفتِ او نیستیم، دیدیم که او بهروی آن پُشتهی سبز خم شد و یکی از برگها را با نُکِ انگشتهای دست بلند کرد. درست همانجور که کسی لبهی یک پارچهی کهنهی مشکوک را گرفته و بخواهد از زمین بلند کند. خوب برگِ کاهو را برانداز کرد و زیرِ لَب ،به طرزی که ما بشنویم ولی خیال کنیم که دارد برای خود زمزمه میکند ،گفت « :این یکی فکر میکنم که نه کثیف شده و نههم چندان نخوردنی باشد ».کمی خاموش ماند ،انگار که گوش بهما خوابانده بود تا مگر از ما کسی درستیِ گمانهزنیِ اورا گواهی کند .امّا از ما ،که مثلِ او جسور نبودیم ،هیچ آبی برای او گرم نشد و نُطُقی برنیامد .آنگاه این از همهی ما جسورتر ،تکّهی کوچکی از آن برگِ کاهو را ،که اکنون بسیار سبزتر بهچشمِ ما میآمد ،بُرید و بهدهان گذاشت .آنرا ،با تردید جوید و مزه کرد و سپس قورت داد .فکر میکنم که این تردید و مزهکردنِ او عمدی بود وگرنه همه میدانستیم که او در هرحال آن را خواهد خورد .البتّه توقّع و آرزوی ما هم همین
بود « .نه! این یکی اصالً کثیف نشدهبود ».این او بود که اینرا گفته بود و ما هم در دل این گفتهی او را گواهی کردیم .او سپس برگِ دیگری را اینبار ولی از یک "گوشه"ی آن پُشته برداشت؛ یعنی اینکه این یکی دیگر هرگز نمی توانسته کثیف شود چون در گوشه است .برگی دیگر ،و سپس برگی دیگر ...از میانِ ما یکی بهسوی او رفت یعنی در حقیقت بهسوی آن پُشته .او نیز ،شگفتا ،برگی را یافت که کثیف نشدهبود و نخوردنی هم نمینمود .و سپس برگهای دیگر... اکنون دیگر همهی ما دورِ آن پُشته گِردآمدهبویم و با شگفتی میدیدیم که برگهایی را پیدا میکنیم که هیچ کثیف نشدهبودند و خیلی هم خوردنی بودند .یافتیم وُ یافتیم وُ یافتیم تا اینکه دیگر هیچ برگِکاهویی از آن پُشته برجا نماند. غَرَض آنکه من نخواستم با گزینشِ شعرها برای این کتاب ،کاری کنم که داستانِ آن کاهوها تکرار شود .با اینحال میدانم که این برنگزیدن هم خطرهای خودرا دارد .بههررو ،کاهوهایی که اکنون میبینید درست همان هستند که از باغ شعرچیدهام (و یا دزدیدهام) .من فقط برگهایی از برخی ازآنها را بُریدهام ،امّا دور نریخته بلکه جایی در میانِ کاهوها گذاشتهام .اینجا و آنجا دیدم که بهتر است تکّههایی از برگی را بکَنَم و دور بریزم امّا نه بهبهانهی اینکه روییاند یا -بهمعنایی که در این داستان آمده" -کثیف"اند .با اینحال ،شاید این یا آن برگِ این یا آن کاهو ،مزهی خاک بدهد ،یا کمی کَجومَژ باشد و یا گاه یک«لِسَک»1در الی یکی از آنها باشد .ممکن هم است که برخی از کاهوها چندان و یا هیچ به کاهو نروند .ولی هرچه هست فرآوردهی باغِ من است و خاکِ آن .ایرادی اگر در آنها هست از باغ است و از خاک و یا از باغبان؛ و یا از هر سه .و یا شاید هم از دزد! در مازندران اگر بخواهند کاهویی را که تازه چیدهشده درجا بخورند ،چندان در بندِ کَمَکی خاک و یا خطرِ«لِسَک» نیستند .ولی از آنجا که بههرحال کمی هوشیاری چندانبد نیست ،بهروالِ خوی وُ عادت، هر برگِ آنرا پیشاز خوردن چندبار تکان میدهند .کاهو را البتّه که میتوان خام هم خورد ،ولی با سِرکه و «ئوجی» 2و ...هم پُر بَد/مزه نمیشود.
برای بهترخواندهشدنِ شعرها ،تالش کردهام از نشانهها بهفراوانی بهرهگیری کنم .برای نمونه : -
) -ُ -را بهکار گرفتهامنشانههای حروفِ صدادار ( َِ -
-
کلمههای ترکیبی را با نشانهی ( )/از هم جدا ساختهام :چشم/در/راهی[ .این کار را البتّه پیشتر دیگران انجام دادهاند و من هم دیدم که کارِ سودمندی است].
،) --اضافهشدنِ کلمهها برهم را برجسته کردهام :آغازِ بازگشتِ تو با نشانهی ( ِدر این تالش میدانم که گاهی بیشاز اندازه رفتهام ،ولی خواست من تنها آسانساختنِ کا ِر خواند ِ ن شعرها بود ،نه چیزی دیگر. همانجورکه گفتهشد ،من اینشعرها را در هر دورهای که شمارِ معیّنی از آنها آماده میشدند - در بهاصطالح دفترهای شعر گِرد میآوردم و خودم آنها را خانهگی چاپ میکردم و بهدوستان و آشنایان میدادم .اکنون درست همان دفترهای شعر را من در این کتاب جمع کردهام؛ و از اینرو شعرها -رویهمرفته -بههمانترتیبِ زمان ِپیداییِشان و یا زمانِ تکمیلشدنِشان ،در کتاب آمدهاند .امیدوارم
که دستهبندیکردنِ برخی شعرها زیرِ نام :بامدادیها ،گفتگوها ،کوتاهیها و ...و نیز شمارهگذاریِ آنها نمای کلّیِ کتاب را پیچیده نسازد .اینکار فقط سلیقهی شخصی بودهاست و معنای ویژهای ندارد.
شاید پُر بیراه نباشد اگرکه بهیک نکته هم اشاره کنم :همانجورکه پیداست این شعرها مربوطاند به دو دوره از زندهگی :دورهی77سالهی درونِ کشور و دورهی تاکنون 21سالهی بیرونِ کشور. این دورهی دوّم را گمان میکنم بد نباشد اگرکه همزمان دورهی"تبعید" و "غربت" هر دو نامید تا هم بر جنبهی بهاصطالح سیاسی/اجتماعی آن تأکید شود و هم بر جنبهی بهاصطالح عاطفیِ آن. از میانِ دفترهای 17گانهی این کتاب ،دفترِ یکم تا شعرِ «بر ساحل» و برخی شعرهای دیگری که مالِ دورهی اوّلاند ولی در دورهی دوّم بازسازی شدهاند و در دفترهای دیگر آمدهاند ،مالِ دورهی اوّل ،و دفترهای دیگر همهگی بهدورهی دوّم مربوطاند .اگرچه بهنظر میآید که همانندیها میانِ این دو دوره فراوان است زیرا که آنها ،بههرحال ،دو دورهی"یک"زندهگیاند ،امّا امیدوارم که این اشاره ،سببهای برخی دلتنگیها و دریافتهای دورهی دوّم را روشن سازد. و واپسین اشاره : با یادِ آنانی که رنجِ چاکریکردن را همانگونه برنتافتهاند و برنمیتابند که شرمِ بهچاکریواداشتن را، که میدانند گاه چه دشوار است شناختنِ چاکریکردن و بهچاکریواداشتن، که میدانند آدمی ،گاه ،حتّی با شناختنِ چاکری هم ،چه ناتوان میشود در برنتابیدنِ آن، و میدانند چه تلخ و دشوار است این برنتابیدن.
دفتر 1
نشانهها 1731 -1746 یک پیشْکشِ ساده به یادِ مادر و پدرم
فهرست: صفحه
نامِ شعر )1
خاموشی و فراموشی
1
نامِ شعر )23خاموش
صفحه 79
)2
گفتگو ) )1گفتگو با "تیتی"
9
)21زیبایی
79
)7
گفتگو ( )2گقتگو با قناری
10
)29ایکاش
41
)4
دیدار
)70برساحل
42
)1
سنگها نیز
11
)71بازگشت
47
)6
نَما
12
)72زادْ روز
44
)3
در ازدحامِ رنگین
17
)77گفتگو ( )7گفتگو با آسمان
41
)1
باران
17
)74بهار
46
)9
شگفتانگیز
14
)71دور از آن فانوس
43
)10پُرسوُجو
11
)76برراه
41
)11بامدادیها( : )1هرچه میتابد
16
)73آن آرزو
49
)12شادی
11
)71ابله
10
)17جدایی
19
)79ریشخند
11
)14عصر خرداد
20
)40بامدادیها( : )2سپیده
12
)11پنجره
21
)41آنسویِ پرده
12
)16تنهایی
22
)42آرزوها
14
)13ژندهچین()1
24
)47هم/چون مِه
11
)11رهگذر
26
)44یادِ دوست
16
)19شبراه
23
)41گفتگو( )4گفتگو با سُرودن
11
)20بیماری
21
)46درراه
19
)21خواهش
29
)43در نوجوانی که از دریا باز میگشتم
60
)22بر رواق (طرحِ یک)
70
)41بامدادیها ()7
61
)27بر رواق (طرحِ دو)
71
)49گفتگو ( )1گفتگوی من پاییز
62
)24خبر
77
)10گفتگو ( )6گفتگوی پاییز با من
62
)21دو/دل
74
)11بازهم آرزو
67
)26آه وَرزا ،وَرزا
73
10
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
خاموشی و فراموشی تازه رسیدهام و گَردِ پای من هنوز بر شاخههای لختِ درختان برجاست. جایی اگر قبا و گَردِ تَنام برگیرم شاید کمی بخوابم آن بسترِ بلندِ قدیمام کو؟ تازه رسیدن، همواره حرفهای تازهای دارد آیا به پیشوازِ صدایم گوشی هست؟ این کوچه میداند آغاز ِرفتنِ من غوغایی بود؛ همکوچهییها میگفتند : آغازِ بازگشتِ تو غوغاتر خواهدشد! اینک من آمدهام با کولهبارِ کهنهی خود سرشارِ ابرهای آبستن و داستانهایی باورنکردنی. آغوشی ،یا لبی ،دری بگشایید! یک کهنهْپاره پاسخی آخر ،یک دستی. 1746
() 1
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه... گقتگو()1
گقتگو با "تیتی"
7
آه تیتی! تیتی! سال پیش پس از آنکه رفتی ،حتّی - "نِی" به اندازهام آزرده نشد. گاهگاهی حتّی نِیهایی دیدم مینوازند مرا بر لَب میسپارند به نجوایم گوش. هرپرنده که به پَرکوفتناش سنگ آشیان زد در من. آه تیتی! پس از آنکه رفتی آبروی من وُ این باغ وُ درختان رفته است. سالِ پیش تکیه داده به ستونی از دود -من چه درها که گشودم رویِ هر باد وُ خَسی، و به رازِ دلِ من چه نخندیدند. آه تیتی! تیتی! نور پاشیدهای برتیرهگیِ من. 1712
() 9
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه... گفتگو()2
گفتگو با قناری برشیشهی شکستهی این دَر بیهوده میسایی پَر، اینجا کسی بهفکر خودش هم نیست. آه ای قناریِ دلگیر! لَج کرده با تو باد ،میدانم در من کسی پناه گرفته که با تو همدرد است. 1746 ديدار صدایِ پایِ نسیمی میانِ ریزشِ بارانِ زردِ پاییزی. کِه میرود ،کِه میآید؟ کِه قفل جاده گشودهاست؟ خدایرا چه خبر شد؟ مگرپرندهی ما بهرویِ شاخهای ،جایی ،هنوز میخوانَد؟ دال! دال! دلِ خواب آلود! بلند نعره برآور! و از درونِ من صدا دِه آن غُل وُ زنجیر صدا دِه آن ناقوس ! وَگرنه میگذرد او. صدا مکن شب تاریک! صدا مپیچان باد! میانِ ریزشِ بارانِ زرد صدایِ پایِ نسیمیست. 1749
()10
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()11
سنگها نيز بهبرادرِ کوچکاَم
آه کوچولو! خواب رفتند عروسکهایت تو نخوابیدی وُ برچشمانات نگرانی ،چو نگهبانی ،در آمَدوُشُد. تو هم این میدانی که دلِ گُربه -این گُربه -به دلنازُکیات میسوزد؟ صبرکن! وقتِ سردادنِ آوازِ تو هم خواهدشد. () کوچولو ! همهی چلچلهها دلتنگاند همه میدانند و دراین دلتنگی سنگ ها نیز صدایی دارند. () میشود دید و نگفت؟ 1743
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
نَما 1 کوچه خاموش است؛ ایستاده سرِ هر پیچ ،سکوتی با چراغی در دست. 2 میزند سرزده ،ازجایی سر بادی پیچنده به خاک و خاشاک میزند کوچه بهپهلو غلتی میکشد باز لحافاش در بَر. 7 4
و دراین گوشه "وَلیگ" میتکاند دستی؛ و در اندیشهی هر برگاش ،این بیم ز باد : « امشب اینجا ،آیا خبری میگذرد؟» 4 روی یک شاخهی لرزانِ"وَلیگ" زاغکی -همچو شبی گویی-؛ و در اندیشهی تاریکاش ،سوسویی: « امشب اینجا ،ایکاش خبری خواهدشد». 1746
()12
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
در اِزدحامِ رنگين برای اکبر
شب ،نَمنَمک میبارد و کوچه از سرِ هر تیرِ برق واکرده چترهای سفید وُ روشن. در زیر چترها لختی بیاسای! بشکن واژههای سُرودَت؛ در اِزدحامِ رنگینِ بوقلمونها سُرودِ صافبودنِ کفهای دستها باور نمیشود. شب ،همچنان میبارد. بنشین! تنها ،چشمِ روشنِ ماه میداند: در این کوچه هرگز کسی بهپُشت نمیخوابد! 1743
باران آسمان بارید؛ این زمین امّا، همچنان در بسترِ بیماریاش ،بیشُخم افتادهاست. زندهگی در گِل فروماندهاست. حیفِ گاوِ من که در دشتِ تُهی بیخیش میگردد حیفِ بازویِ سَتَبرِ من.
()17
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
بیگمان "این سال"، بازهم بیخوشه، بازهم بیتوشه میمانَد. آسمان! ای آسمان! باران! 1743
شگفتانگيز
چه سایهی خُنَکی از درخت میبارد، نگاهِ دشت چه گیراست و چه گذارِ دلکشی دارند جُوی وُ رُود، و بانگِ گوساله چو پیچکی که به دورِ درخت -چه دلنشین بهسکوتِ غروب میپیچد. چه مِهری با دلِ من دارد این هوا امروز! چه پردههای شگفتانگیزی! رویِ خرابیِ خاطر ،زمین ،گندم ،گاو و رویِ نعشِ آب. 1749
()14
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
پُرسوجُو
ذهـنِ شـب ،تیـره تیـره مـیریزد بر بساطِ شـکستخــوردهی شهر چـهرهی شــادِ مـاه پیـدا نیسـت نـه بهبــاال ،نـه در روانـــیِ نـَهـر بنشیـن هـمتـرانـهْخـوانِ قــدیم! بِــرَمان بـیبهــانـه حـرف از لب دلاَم امشـب هـوایِ خواندن کرد بعـدِ عمـری که شعـله زد در تب از رفیقان خبر چــه داری ،هـان! چون زمینها لبالب و خـیساند؟ دختـران مثل پـار مــیدوشنـد؟ مـادران مثل پـار مـــیریسنـد؟ کـدخـدا ،آه پیــرمـردِ عـــزیـز حتم در تکیه روضه دارد ،نیست؟ یـا کــه در سایهسـار"آقـادار"
1
چپقاش چاقوُگرمِ خوشخوانیست؟ ی 6شاخزَن خوباست؟ حالِ"وَرزا" ِ سفرهی چـوبیاش ،پُراز کاه است؟ خـاکِ خوبِ زمینْش ،میزایـــد؟ آب با آن ،رفیـق وُ هـمراه اسـت؟ راستاست اینکه چندی چـو افتاد: سـوت وُکور است جـویبارَکِمان؟ اینکـه مرغـی دگـر نمـیخــوانَد، کـرده گُم دستوُپـا ،نهـالَکِمان؟
()11
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()16
راست است این که چند روزِ پیش بخت/بر/گشتــه/قاطری ،زاییـــد؟ آفتــاب از پِـیِ خجـالت رفــــت مـاهِ بـیچاره تـا سَحـَـر نـالــید؟ راست است این ،که در تمامِ بهار آبِ آن چشـمهسارها ،یخ بَسـت؟ "تیتی" از بــامِ شـاخه زیـرافتاد برفِ سختـی ،امانِتان بگسست؟ بگـذریم ...حـالِ"آشنا"ی مـن؟ وعـدهاش ،هَمچنان ،به فردا ماند؟ تـوی اِسـتَبلِ گَـرمِ آغـــوشاش بهرِ احوالپُـرسیام جا مانـد...؟ 1741
بامدادیها()1
هرچه میتابد بازشد مشتِ پُر از بادِ شب، و زد آیینه ازآن ،چیزِ شگفتی که چنانکه میگویند صبح باید باشد؛ و شگفتی دیگر ،آنسُوتَر بر لب پنجرهای : آن دو چشم دو پرنده ،سرِ شاخِ لرزانی ،در پَرپَر. -چشمها باید از دختری یا از پسری کوچک باشند. () یک صدایی ،از یک سویی ،برمیآید:
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دفترِ یکم :نشانهها
()13
« هوم! دیدی؟ جانِ بیشبنَمِ این صبحِ بَدَل را دیدی؟ دیدی گلهایی را که لبِ این چشمه، جامِ شبنَم بهزمین کوفتهاند و پژمُردند؟ شیههی گلّهی رَمکردهی اسبان را، و سوارانی را که درنگادنگِ غمزدهی زنجیر -این حاصلِ زحمتِ شبْخوانی وُ شبْگردیِ شان -میآید؟ قدرِ چشمانِ ترا دِهکده گر میدانست قدرِ چشمانِ ترا دِهکده گر میدانست. میرِ شب ،نامِ تو را الیِ دو نانْپاره فرو بلعید، و سگان ،گلّه به گُرگان دادند؛ و بهای این نامردی : اسبِ این دلِ آن کِشتِ یکسالهی آندیگر عُمرِ من چشمِ تو3 جانهای شیرین ِسَرِ"پَنجی»؛ دامنِ صاحبِ آن چشمِ پُر از لبخند :[ -آری ،آن دامن ،آن دامن ،آن پردهی نقاشیهای عجیب : پُرِ یک دِهکده عطرِعلف وُ بَعبَعِ بزغاله وُ تکشیههی اسب وُ من وُ خوشْخوانی ُو باد وُ 1
"لَله وا" ] - 9
"تَبَری"های دلانگیز :که شب ازپنجره بیرون میزد،
()11
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
مرغِ تنهایی از شاخه فرو میافتاد، و سکوت از بغلِ دهِکده ،برپنجهی پا در میرفت. باری ،دیدی که لگام آن اسبِ سرکش را سادهلوحانه ،در این باد ،به کاهی بستیم؟»... () همهچیزی میتابد : صبح وُ این رازِ تلخ ُو شب ُو این چشمِ لبِ پنجره ُو خشمِ صدایی که میپیچد. 1710 شادی احساس میکنم یک غولی در درونِ من ،بیداد میکند و دشت پُرشده است از طبل پیاپیِ این دیوانه. باال ،ازاین هیاهو ماه و ستارهها چون چلچراغی سیمین میلرزند، جیروجَری فکنده ،این چلچراغِ لرزان ،در شب. پایین، افتاده دردرو ِ ن شب، بوی تُندِ سِرگین.
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
بیدارگشتهاند آه بیدارگشتهاند همکوچهها ،که خوا ِ ب شان کرده بوده دیری باران. و دشت پُرشدهاست از فانوسهای پچپچ. من کِیف میکنم از بوی نجیبِ سِرگین امشب. 1710
جدايی تو را ز خویش نهادم راهم بودی تو را که بقچهی َ به چوبدستِ من. و باد ،بادِ کمینکرده ،از زمینام کَند. سوارِ جاده شدم سوارِ قاطری کور؛ و پیچ ،پیچ نیازِ خندهآورِ هر راه -مرا ز شاخهی پُرشبنَمِ نگاهِ تو چید. و چشمهای تو ،همچون دو عصر ژرف پِلکی زد.
()19
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()20
() بدونِ بارِ تو بر دوش سَبُک چو برگی خشک سَبُک چو خاشاکام. () شود که روزی ،جایی ،ایکاش پرندههایی که از این درخت پریدهاند ،ببینند این درخت هنوز اگرچه سبز نه ،امّا ستبر ایستاده است و شاخههاش همه ،ز آشیانهشان سرشار؟ 1710
عصرِ خُرداد کنجِ عصرِ خُرداد چه هَدر میرود از دست ،بهار. پای پَرچین ،پَرچین زیرِ این سایهی دلْچسبِ نوازشگر نگرانِ چه نشستی؟ سنگ وخاک همهی جاده همانجاست که ریخت پیچ و شیب همهی جاده همانجاست که بود. در بَرِ اینهمه سرسبزی نگرانِ که نشستی ،نگران! آه ،آن گَرد وُ غبارِ سرِ آن گردنه را میپایی؟ بازی وُ شوخیِ بادی باید باشد، آهِ یک صخرهای ،یک درّهای ،کوهی شاید، یا نشانی ز کسانی که سرِ ِهرچه -بجز چشمبهراهیِ تو -با خویش گالویزند. پای عصرِ خُرداد وَه ،چه بیهوده هَدَر میرود از دست ،بهار. 1711
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()21
پنجره پنجره بیهُده آنجا باز است همچو یک پردهی نقاشی، پردهی نقاشیهای زمستانی ،بینانی. میکشم از دودِ سیگارم یک ستونی تا سقف میدهم تکیه ،بر آن. پنجره بیهُده آنجا باز است. سایهی تیرهی یک آینده برسپیدیِ برفِ پشتِ پنجره ،یک لحظه اُتراق نکرد. ترسام از تنهایی نیست حرفام از تنهایی نیست. من که بر جاده زاده شدهام و معطّر شدم از بویِ سفر، من که برسنگ چرید َهم خانه کردم در باد با درختانِ کنارِ جاده دوست شدم. پنجره بیهُده آنجا باز است. نه ،از این پنجره تنها سَرما خواهد آمد زوزههایی ،تنها. نه ،از این پنجره تنها بویِ غربتِ این جاده خواهدآمد. میروم خَلوتِ خودرا پایین هرچه پایینتر کارهاییست که آنجا -تنها آنجا -میباید انجام شوند. 1711
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()22
تنهايی خانه در کوچه بَسی تنهاست کوچه از خانه بَسی تنهاتر. کنجِ یک پنجره ایستادهام؛ رود خسته بر بسترِ دیرینهی خود میغلتد؛ و هوای سنگینی بَر 10 بامهای گِلیِ"غازیلَر" خوابیده است. همهچیز همچو بیماریِ مجهولی در روحِ کوچه میلولَند. کنجِ یک پنجره ایستادهام؛ تکیه داده به عصای دیرینهام به عصایی که سقوطَم را چوخوارَکی در کالبدش در کار است -و سگانِ سیَهِ چشمام را بند بگشاده ،رها کردهام به هوایی که مگر یافت شود آن آواز در میانِ انبوهِ خاشاکی که ،اندیشهی رقصان درختان را آلودهاند. خانه در کوچه بسی تنهاست کوچه از خانه بسا تنهاتر. کنج یک پنجره ایستادهام و درختان را شاخهشاخه میخوانم قصّهی سبزِ هزاران مرغی را که دگر جاشان خالیست که فقط خطِّ سرخِ پروازی را بر جُدارِ اندوهِ کوچه ،رنگ گرفتند وُ افتادند، و کنون النههاشان همه آتش ،آتش.
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()27
دفترِ یکم :نشانهها
کنج یک پنجره ایستادهام و خودم را میبینم که ز پیچِ کوچه میآیم و شرابِ پایانِ سرگردانی را با دَر وُ دیوار وُ نَهر وُ مهتاب وُ "غازیلَر" و به یادِ چشمانی مینوشم، و همانگونه زخودسوخته وُ شعلهور وُ خندان جنگلِ گیسویِ مادر را میآشوبم، و پدر را ،که در این جنگل ،سرگردان است میکشانم به شبِ مستیِ دیوار وُ دَر وُ نَهر وُ من وُ مهتاب وُ "غازیلَر". خانه درکوچه بسی تنهاست کوچه ازخانه بسی تنهاتر. کنجِ یک پنجره ایستادهام و بهاین دست میاندیشم وُ ،این مِه روحِ زشتی که چو موشی به تنِ کوچه درافتادهاست-؛و به خورشید -به سِرگینِ 11برافروختهای که بهاجاقِ دور وُ ساکتِ عصرانه پرتاب شدهست؛ به سکوتی که میانِ کوچه میگردد؛ به نسیمی که گذر میکند آهسته ز دور؛ و بهخود ،که لب این پنجره با حنجرهی سوختهای ایستادهام ،وَ گوش پَردادهام از پنجره تا دورادور؛ و به این خانه که از بستر وُ بیماری من سرشار است؛ و دلام مثلِ بهْهمْخوردهگیِ کوه ،شکافِ ژرفی میگیرد. کنجِ یک پنجره ایستادهام و به شب میگویم :صبح بخیر! و نَمانَم میخندم. 1710
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()24
12
ژندهچين()1
( كارمند ) خانهام بر دوش ،کهنـهْکیسهام در دست ،صبحی پیر پلّهها ،یـخبستــه ،آویز از سَـکویِ چــوبـیِ خـانــه چکمهها تا زانُوانام کیپ ،دل در هایوهـویی ،کـای بـاز بـایــد سَـرکُنــم در ژنـدهچینیهــای روزانــه پشـتِ "اَزْنا" ،17پیـرمردِ کـولـهبارِ شعـله بر شــانه خیس وُ سَرماخورده ،با صدسُرفه ،تنرا میکشـد باال هرچه از هرگوشهایدلواپَسِ او «:هان!عمـوخورشید! خـادمِ پیــرِ اداری ،دیــر کــردی ،روز را بـگشـا! » میکشد خمـیازه ،میخارد تناش بـا دستِ نَرمِ مِه 14
دخترِ تنْزردِ بـاران/سالهــا ،دوشـیزه "قـیزباخان" خسته از شبزنـدهداری ،این طرفتر در لــحافِ ابـر
خفته-گرچه میزند غلتی وُ میجُنبَد لباش"-ساران"
11
هِی عمو ساران! عمو ساران! نفیرِ گُرگهایت یاد ،خشمات کــو؟ خامُشی،چون موشی ،طبلِ کهنه را خوردهست،آغازی بیاغازان! . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . دسـتِ نان مــیگیـرَدَم مُـچ را وُ ،مـیگَردانَـدَم از راه مـیروم سردابهی روزانه را پایین ،چـو یک نـاچــیز در تـمامِ روز در سَردابـه سـَـرما هسـت وُ تاریــکی نیز گِردابی ،که هرچه ،هرکِه ،میگَردد درآن ،من نیز « اِسم؟ " :ها" یا "هُوی" .شُهرت؟ " :هایهو" .اهلِ...؟" :چهمیدانم"! « شغـل؟ :من تـاریخسـازم!" ...سِنّـِمارِ" 16ایــن خَـرابآبــاد [ هر زمان ،بَر میکِشم از خاکِ تیره ،کاخی بیمانند وَ سپس از بـام ِبیمـاننـدیِ آن میشـوم پَــرتاب ] « جُرم؟ :تُف بـر پیشهی تاریخیِ خـود .کِی؟ :دلِ شب ،مَست » نـاگـهان بر قعــرِ سَــردابـه ،سقـوطِ سَـردِ یـک فـــریـــاد
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()21
« آه ،این فــریاد ،بــوی سینهی من میدهد ،دربان! انـدَکَـک دروازههــای کــورِ این سردابـه بگشـا! من جانِ خـودرا دوختــم ،زان :تیـر/در/تـاریکی/انـدازی» میکِشد سرپنجهی گُرگــی بهچهرِ تیرهگــی ،ناخن میچَکَم -چون برگها ازشاخهها ،خاموش وُ رَنگارنگ- از لبِ خـونینِ تـیرم -این قلم ،بر چـلّهی اَنگُشـت - میرَوَد سَــردابـه را بیــرون شتـابان نان وُ ،دارد او پیکرم بردوش وُ ،خــورشیدِ بهغربآلودهام در مُشت سُرفــههای روحِ سرماخــوردهام بَرمــیدَرَد نـاگــاه پَـردهی آرامــشِ شنــگـرف را در شــامگــاهـان! آنسوی پرده ،صـدای پچپچی میپیچد وُ ،اینســو خیره بر ژرفای من ،روز وُ ،شبوُ" ،ساران"وُ" ،قیزباخان" میجـزد سِرگینِ آخـر ،در اجــاقِ دورْسوزِ عصــر... 1711
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
رهَگُذَر از نهانِ ژرفِ من تا سوسوی دورِ ستاره شب. () همچو غاری کهنه وَهْمانگیز ،شب، من همچو غاری کهنه وَهْمانگیز. () همچو پاییزآوَرَک ،بردستهای باد با سبویی تا گلو سرشار نوش وُ یاد اهلِ شب اهلِ زمستان سرد. () دوستان! ای جرقّههای آن آتش! یادباد از نیشِتان ،آن سوزشِ پنهانِ جانِ من. () همچو غاری کهنه وَهْم انگیز ،من همچو غاری کهنه وَهْم انگیز ،شب. () از نهانِ ژرفِ شب تا سوسویِ دورِ ستاره من. 1711
()26
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()23
شبراه بهنام راه وُ سفر ،از کنارِ خود برخیز! زکوهی پیر شنیدم به شبْرهی میگفت: « هوای دیدنِ رویِ سپیده گر داری چو من بهخاکِ تیره میامیز و دل بهشانهی این کوههای کور مبند. هوای دیدنِ رویِ سپیده گر داری در این شبی که در آنی ،به آفتاب بیندیش! در این شبی که در آنی ،چو آفتاب بیندیش! و در کالم ِتو ،بگذار آفتاب بتابد هم از کالمِ تو نیز! هوای دیدنِ رویِ سپیده گر داری زچشمِ خویش نگه کن ،که بامداد بجز نگاهِ تو نیست». ز کوهی خسته که چون گاوی خیششکسته گذشتههای پُر از آفتاب را چو دستهای علفِ هرزه میکُنَد نُشخوار. () بهراهِ درْسپرده نظر میکند ،به غار ،غاری طویل و گوش میدهد از آن به پچپچی ،به همهمهای گنگ، و هیچ هیچ نمیفهمد. () اگر زخویش نخیزی! و همچنان، جوالِ کهنهی خود را ز آب وُ خانه وُ دانه -بهانه -انباری، و هِنّوُهِنِّ غمانگیز را بهجای نغمه ،ز ابرِ سیاهِ خویش بباری.
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()21
() به گِردِ خویش نظر میکند به هر طرف که شب است، و هیچ هیچ نمیبیند. 1711
بيماری من آبشارِ شادِ بهارانام در درّهای بهعمقی همیشه. گنجشکِ نوپریدهی بارانام بر شاخههای سوخته. و بیگمان به آن پگاهی میمانَم کز آنچه روبهرویِ خود میبیند ،میسوزد. بر بستری بلند تکیهزده به بالشی از اندیشه؛ و با طنابی کهنه -رها از نگاهِ تشنهی من ،برگذارِ شایدِ مرغی ،بهانهای ،رَفتی- تن را کشاندهام به جلو ،پای پنجره تن را ،که رویِ شانهی لرزانِ آن گویی خورشیدِ روی شانهی عصرم ،روان/روان. خورشیدِ روی شانهی عصرم ،نگاه کن! آن سایه را که همچو کالغی از شاخسارِ هر کِه وُ هر چه پَر زد؛ و هرچه من فروتر میغلتَم او بیشتر بهرویِ جهان میکشد دو بال. 1712
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
خواهش بر تـارهای دردِ من آه اِی نسیـمِ یاد! سرپنجهی ترانـهزنَات ،جـاودانـه باد گنجشکهای کـوچْپَرِ خنـده را مُدام بر شاخسارِگـریـهی مـن آشیانـه باد خورشیدی در درونِ شبِ مُشتهای من گرمایــی در سـراسرِ جــانام روانـه باد آن آتشی که بی آن ،سَرد است زندهگی همــواره از نگـاه وُ لـبام در زبـانــه باد دوشیـزهی قـدیمِ من اِی پا/سپُـردِ نان! با تارِ گیسـوانِ تــو از مــن تـرانـه باد چون چشمهساری ،جوششِ لبخند برلباَت، بر شــاخهی نهـالِ نگــاهام جـوانـه باد بـر پــّلههــای قلعــهی پیشانـی ِ تَـرَم این پیر ،که شُـکوهِ دلَاش بـیکرانه باد آن کودک ،این رفیقِ شب وُ درد وُ کوچههاست مرغی که هرچه دورتر از دامْش ،النه باد محبوسِ برجِ کینهی خویشام در این سپَنج توفـانِ خنــده ،زندگــیام را بهشــانه باد بر تــارهــای دردِ مـن آه اِی نسیـمِ یاد! سـرپنجـهی تــرانــهزنَات جـــاودانه باد 1712
()29
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()70
بر رواق (طرح)1
در روستای هستیِ خاموشِ من ،سگها مداوم پارس میگیرند. من ایستاده بر رواقِ بیمناکی همچون فانوسِ لرزانی. () پوشانده هرجا را گِلوُالیی شگفتانگیز خورشید تا زانو فرو در این گِلوُالی، و در دو سویاش ،تا کمر در گِل هم روز هم شب. هر چیز ،پشتِ سنگرِ این شامگاهانِ شگفتانگیز ،در تردید. هر چیز بیوقفه با خود شاخدرشاخ بیوقفه باخود پنجهدرپنجه. هرخانه همچون بقچهای هنگامِ کوچاکوچ، هرپنجره همچون پیامِ سربهمُهرِ چشم/در/راهی، هر چینه چون فریادِ من ،کوتاه. "وَرزا" نشسته گوشهای برزخ : آماجِ عوعوهای چرکینِ سگان وُ باد، خونینِ نیشانیشِ زنبوران، جزغالِ تَشْوَنگی فروخورده چون کوهی از کاهی که در آن ،آتشی دیرینه پنهاناست.() من وامدارِ این گُلی هستم که در کنارِ کشتْزارِ کوچکام رویید وُ ،آتش شد میهمانِ جاودانِ کومهسارِ داستانِ من در این سرما.
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()71
() آه اِی سگانِ پیر! چون پاسداریهای من ،بر گِردِ دیوارِ بلندِ قلعهی اندوه ای پاسداریهایتان ،خود ،قلعهای تاریک! از دور ،سوی من یک سایهی بیجسم سرد وُ استخوانی میسپارد راه. () سگها مداوم پارس میگیرند سگها مداوم پارس میگیرند سگها مداوم پارس میگیرند... 1712
بر رواق (طرح)2
در روستای هستیِ خاموشِ من ،سگها مداوم پارس میگیرند. من ایستاده بر رواقِ بیمناکی همچون فانوس لرزانی. در روستای هستیِ خاموشِ من ،سگها مداوم پارس میگیرند. پوشانده هرجا را گِلوالیی شگفت انگیز، خورشید تا زانو فرو در این گِلوالی و در دو سویاش ،تا کمر در گِل هم روز هم شب. در روستای هستیِ خاموشِ من ،سگها مداوم پارس میگیرند. هر چیز ،پشتِ سنگرِ این شامگاهانِ شگفتانگیز ،در تردید. هر چیز بیوقفه باخود شاخدرشاخ بیوقفه باخود پنجهدرپنجه.
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()72
در روستای هستیِ خاموشِ من ،سگها مداوم پارس میگیرند. هرخانه همچون بقچهای هنگامِ کوچاکوچ، هرپنجره همچون پیامِ سَربهمُهرِ چشم/در/راهی، هر چینه چون فریادِ من ،کوتاه. در روستای هستیِ خاموشِ من ،سگها مداوم پارس میگیرند. "وَرزا" نشسته گوشهای برزخ : آماجِ عوعوهای چرکینِ سگان وُ باد، خونینِ نیشانیشِ زنبوران، جزغالِ تَشْوَنگی فروخورده چون کوهی از کاهی که در آن ،آتشی دیرینه پنهان است.() در روستای هستیِ خاموشِ من ،سگها مداوم پارس میگیرند. من وامدار ِاین گُلی هستم که در کنارِ کشتْزارِکوچکام رویید و ،آتش شد میهمانِ جاودانِ کومهسارِ داستانِ من ،دراین سرما. () در روستای هستیِ خاموشِ من ،سگها مداوم پارس میگیرند. آه ای سگانِ پیر! چون پاسداریهای من ،بر گِردِ دیوارِ بلندِ قلعهی اندوه ای پاسداریهای تان ،خود ،قلعهای تاریک ! از دور ،سوی من یک سایهی بیجسم خشک وُ استخوانی میسپارد راه. () در روستای هستیِ خاموشِ من ،سگها مداوم پارس میگیرند؛ سگها مداوم پارس میگیرند سگها مداوم پارس میگیرند سگها مداوم پارس میگیرند... 1712
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
خبر تا درایـن بیشــه که شیــران را زنجیر ،کُنام سـایهســاری به گـرانْخوابــیِ روبـاهان باد خبــر آن است که بــر شاخِ نهـــالِ قصّهام کَرکَسی ،با دلـی فرتــوت ،خزانخوانـان باد خشــمِ خونینِ پلنگـی قفس/انداختـه ،چون مَستی کِش بــاده بهدیـوار وُ به در ،کوبان باد کِشَـدَم راه به راه وُ ،زَنـَدَم کــــوه به کـوه داستانــی شــدهام ،کآتشِ شبسَــردان باد نَدَم اِی سکـّهی بــیرونقِ این قُلّکِ پـــوک گـر که بـازارکِ صبـحام ،گــذرِ عصــران باد هِل که با خشمِ خموشام ،به سیهْچادرِ شعـر کُنـدهی قصّــه برافــروزم وُ ،شب ،آیان باد من همانام که بهزندانِ سکوتاش ،دلتنـگ آن اجاقام که درآن هیمهای تَر ،سـوزان باد آن که از گوشــهی زنداناش ،برقِ زنجیرش همچـو مهتـاب ،شُکـــوهِ شبِ بیــداران باد گرچه ،باری ،خبر آناست که برشاخهی من مرغِ پَر ریختــهی فـرتــوتی ،خــوانان باد من نهآنام کـه فـرو افـکنام ایـن کهنهسپَر گرچهام پشتِ سپر ،خصمی دگـر پنهان باد 1712
()77
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دو دِل
()74
(جَدَلِ ارّابهران با اسبِ بسته به ارّابه که دیریست از رفتن سر باز میزند).
اسبِ نحیفِ بسته به ارّابه ایستاده در کنارِ من و داستانِ من با باری از غبار. « هی!های! ای تو سوخته درکورهی درنگ زندانیِ رهاشده در برف و باد و شب زنجیریِ حصارِ فراموشی اِی مثل سيلِ خندهی من بیمهار ،هی! رودی بودی که پای سدٌی کهنْسال از رفتن بازماندهای، و راهِ مانده را درخویشتن سپردی و مُرداب گشتهای. دیریست در تو ،تنها مرغانِ پیرِ خستهپَرِ دشتهای دور با لعنتِ شکارچیان در قفایشان -کاشانه میکنند. و از نهادِ توست ،که گویی قورباغهها در گوشِ شامگاهِ جهان ناله میکنند. و آب های راکدِ تو ،تنها با بادهای هرزه است که گهگاه چین میخورند وُ خوابِ تو را پاره میکنند. چون چینهای چشمهی پیشانیِ تَرماز بادِ روزگار .- اِی در اجاقِ سردِ تو من هيمهوار ،هِی! من اهلِ این دیارِ تبهکار نیستم آن نهرِ سرکشم ،که به گودالِ این دیار
دفترِ یکم :نشانهها
()71
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
از خویش ،پُر شدم. در من چه چرکها که نَشُستند در من چه هَرزها که نَرُستند در من چه زخمهای فراوان...اِی روی تارِ سازِ تو من پنجهوار ،هی! من اهلِ این دیارِ تبهکار نیستم آن دشنهام که پرتاب گشتهست تا نشیند برسینهی تباهی. آن دشنهام که آتشِ شوقِ هزار قلب آن را گداختهست؛ حیفا که دستِ مُلتَمِس و چرکیِ درنگ چون بادِ در کمینِ چراغاَم ،شناختهست. افسوس- بر من که در غالفِ درنگام نشستهام و زنگ میزنم. با من چه پردهها که دریدند با من چه خندهها که بریدند با من چه کُشتههای فراوان...بنگر بهمن که من از گوشهی لبام که مُداماش گَزیدهام آن چکچکِ دمادمِ خونام ،که پای نهالِ نورسِ فریاد میچکم. اِی بر گلوی يأسِ تو من دشنهوار ،هِی! بارانِ تازیانه وُ دشنام بر تو باد! اِی آن که ایستادهای و پابهپای تو همهچیز ایستادهاست.
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()76
شمشیر بر تو باد! اِی آن که چون شغال در بیشهی ارادهی من زوزه میکشی. وقت است تا به پنجهی عزمی ارّابهی شکسته را ،با حسرتی چنان از گُردهات گِرِه بگشایم که سرنوشتِ تیرهی آوارهگیش را آزاد میکند از قایقِ عظیمِ حقارت، آن کو ز بوی ساحلِ دوری به مرگِ خویش، نزدیک میشود». با باری از غبار فروپوشیده ایستاده در کنارِ من وُ داستانِ من اسبِ نحیفِ بسته به ارّابه. 1712
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()73
دفترِ یکم :نشانهها
آه وَرزا ،وَرزا وحشتانگیز وُ خاموش وُ تاریک میچَرَد در دلِ دشنهزارانِ اندوهِ دیرینهی من گاوِ مجروح. همچو کوهی رَوَنده میچَمَد با علفهای خشکِ خموشی بهلب ،در دلِ کوهسارانِ تنهاییِ من گاوِ بیخاک. چشمهایش :اجاقِ تهیسوزِ خاموشْتر/گوشهی مطبخِ روستا روستا کاسه وُ دست وُ فریاد زیرِ این دیگِ هستیِ از هِیهِی و ،هایهای و ،هیاهو لبالب. میزند غلت در باتالقِ تپالهاش. غُصهاش ز آخورِ روزگاران ،هزاران قصهایش از دلانگیزیِ چشمهی لحظهای ،جرعهای نه. میکشد آه برکاهِ خشکِ خیالاش. در دلاش آفتابی ،نه روشن بر لباش کورهی خفتهی التهابی ،نه خاموش بسته بر چوبهی اشتیاقی کهنْسال در گذرگاهِ توفان وُ تاریکی وُ برف وُ فانوسِ پیکارِ اندوهناکی ،نه مأیوس. میشودشاخ درشاخِ سایهاش. ()
« تو همانی که دردفتر ِخاکِ من قصّهها داشتی تلخ وُشیرین قلبِ من مثل زنگوله بر گردنات ،پای/در/پایِ نبضِ چمن ،زنگ میزد آهِ موزون وُ رامشگَرَم ،پای/در/پایِ"وَنگِ"تو در عصر ،گهوارهی روز را رقص میداد، در شَبان -آن شَبانی که گویی همانا خودِ روز بودند با رنگِ زیبای مشکین- آنطرف ،این نگاهِ تو بود آن چه از چشمِ ماه وُ ستاره بهما خیره میگشت وینطرف ،از اجاقِ دلام
()71
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
آتشی پردهی تُردِ مهتاب را رنگ میزد؛ تو همانی. « وین میان ،این منام من : این ،که چون طبلِ خُرناسههای پدر ،دور وُ ترسآور وُ نامرتّب. و چو این کهنه فانوس ،این آشنای شبانه پِتْپِتی ،دودخورده. این ،که چون خانهی کهنهمان ،پای بر آب. این ،که چون دستِ مادر این دو پارویِ بر قایقِ خانهمان رویِ دریای توفانیِ شهر-از :پس انداز وُ پختوُپز وُ صرفهجویی وُ صابون وُ رَخت وُ ...دریغا/دریغا بویناک وُ چروکین. این ،که چون کوچهپسْکوچهی شهر ،گُنگ وُ گرهخورده وُ پیچدرپیچ. قصه کوتاه : این ،که در کومهی خویش ،کِش میکَنَد هرزهْوَزْ/بادی از جای، هیمه انداخته در اجاقِ تحمّل هیمه انداخته در اجاقِ تحمّل هیمه انداخته در اجاقِ تحمّل. وَنگی آه اِی تو سرهِشته بردامنِ باد! وَنگی آه اِی تو بر باد! 13 وَنگی اِی باد! » () میزند غلت در باتالقِ تپالهاش میکشد آه برکاهِ خشکِ خیالاش میشود شاخدرشاخِ سایهاش گاوِ مجروح گاوِ بیخاک گاو.
دفترِ یکم :نشانهها
()79
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه... 1712
خاموش همچو پهلوانی در سیاهْچال زندهگی ،نشستهاست در هوای دلکشِ شمال. در میانِ گفتوُگویِ جوی وُ چشمه وُ پرندهگان پایِ رقصِ شاخهها روبهرویِ آمدوُشدِ پُر از شرابِ آفتاب البهالی جَستوُخیز وُ هایوُهویِ رنگها درکنارِ شوخیِ نسیم وُ پیچوُتابِ خوشهها وُ بانگِ خندهشان زندهگی ،نشستهاست با لبی خموش وُ دستی زیر ِچانه وُ هزارها خیال. آه ،ای بهار. 1716
زيبايی برای خواهرانام
گاهی که روی پلّه ،بر درگاه ،در ایوان خاموش میخوانی کتابی، گهگاه میخندی گَه دست میسایی به پیشانی برمیکشی آهی ز دل گهگاه گَه میتکانی سر؛ با آن که میخواهد کُنَد آن هرزهوَز ،چون شعلهات خاموش، ازهرچه که زیباست تو زیباتری خواهر!
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()40
با تو این خانهمان از روشنی سیراب این آبها ،شاداب وین سنگ ،همچون آب. این خانهی ما با تو سرزنده است با چشمِ دل ،گر بنگری بر خانه ،میبینی او نیز همچون ما وقتی تو را از دور میبیند ،به سویت میتکاند دست. () آن خانهی ديگر آن زیرِ پای باد! آن خانه میکوبد کنون بر در. آبادیِ آن خانه را اکنون مهیّا شو ! آنجا ،تو دیگر ،خواهرِ قلبِ هزارانی آنجا ،تو دیگر ،خواهرِ خَلقی. آنگاه که آبادیِ اين خانه را برمیگشایی دَر، و بافتهگیسو میاندازی به پشتِ سر؛ باآن که میخواهد کُنَد آن هرزه وَز ،چون شعلهات خاموش، از هرچه که زیباست ،تو زیباتری خواهر! 1711
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
ایكاش در این جویباران خوشا قطرهای ،نغمهای ،سوسویی ،موجی بودن. بغلها ز پیغامها ،پُر دل از ترس ،خالی و فانوسی روشن بهدست، خوشا این چنین نیمههای شب در کوچهپسْکوچهی شهر گشتن. () تو اکنون نه یک بادِ هَرزهوَزی که بههرسو بکوبد و نه یک نسیمی ،که تنها غباری بروبد. خوشا تو! () خوشا شعله را در دلِ برف خوشا خنده را برتنِ آب خوشا نغمه را برلبِ سنگ ،دیدن. 1716
()41
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()42
بر ساحل شب از شبهای ماهِ بهمن است وُ بادِ سرد وُ یادِگرمِ دوست خزر ،و من -دو دریا -روبهرویِ هم. نگاهِ او بهمن خیره نگاهاش میکنم من هم. زبانِ هر دو توفانیست، میانِ ما حکایتهای طوالنیست. شب از شبهای ماه بهمن است وُ بارشِ برف وُ اجاقی خُرد بهیادِ آن نهالِ آتشینام ،کاب از خونِ جگر نوشید بهیادِ کاروانِ"رفتهها" هستم بهفکرِ این"بهجامانده". شب ازشبهاست. خزر ،و من -دو دریا -روبهرویِ هم، نمیدانَم که او بر ساحلِ من ایستاده ،یا که من برساحلِ او ایستادهام... باکو 1762 -
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
بازگشت در هر نگاهاش ،خندهاش ،آهاش آتش. () آن موجها که میزند توفانِشان بر صخره میبینی؟ آنها دو باره سوی دریا باز میگردند. فرجامِشان ساده است باری بسیار ساده است. این ماهیِ برخاک را ،فرجام آیا ساده خواهدبود؟ () در تار وُ پودِ او اسبی دَمادَم میزند سُم بر زمین وُ میکشد شیهه. 1762
()47
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
زادْروز در لباسی از زُاللی -همچو یک نهری- ایستاده بر پگاهِ سالِ پنجُم دخترِ من ،بختِ من ،روجا. پیشِ رویِ او پُشتهای : از پیچ وُخَم از اُفتوُخیز از راه از بیراه. 1762
زادْروز (در طرحی تازه)
در لباسی از زُاللی -همچو یک نهری- ایستاده بر پگاهِ سالِ پنجُم دخترِ من ،بختِ من ،روجا. پیشِ پایِ او پُشتهای از :راه ،از بیراه، پیچوُخَم، اُفتوُخیز، بیشوُکَم. 1711
()44
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه... گفتگو()7
گفتوگو با آسمان آسمان! آسمانِ زیبایِ گویایِ سحری! شاهدی تو که چهها میگذرد در دل من و چهها بر لبِ این ابر. سَرِ تمکینام نیست! من چو ایّامِ پیش از بیماریم، مینشینم لبِ این جوی مینهم هیمه در این آتشِ خُرد میدَمَم براین نِی میسپارم دلِ پُرسبزه به نجوایِ نسیم. سَرِ تمکینام نیست! گو لَب از لَب بگشاید این ابر گو ببارد این باران! گو بکوبد توفان کلبهی من از هرسوی. 1766
()41
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
بهار گِرِه ز هم بگشا! و آن پرنده رها کن. نگاهی از همه سو میآید هر آنچه پنهان است هر آنچه پنهانیست پناهگاهی نمییابد. درونِ آب درونِ شاخه درونِ سنگ صدای بازگشتنِ دَرهاست. به کارزار درآ! به کارزارِ گُل وُ رنگ. بهسوی توست نگاهِ مرغ وُ جوانه تو هیچهیچ نمیبینی و همچو یک گِرِه از زیرِ شاخه میگذری. 1766
()46
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دور از آن فانوس دور از آن چشمان زندهگی نادیده میمانَد. () روزها -چون اسبهای خسته وُ فرتوت - لَنگ وُ بیشیهه گذر دارند بی سوار وُ بار. من کنارِ راه ایستادهام در کنارم بارِ سنگینی که مانده سالیان برخاک. () دور از آن فانوسِ دودْ/اَندود گرچه از هرسو بتابد بر لبام یک کهکشان خورشید همچو غاریکهنه ،خاموشَم. 1766
()43
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()41
بر راه سُرفهها میپیچَدَم برخویش ُو دردی کهنه میاندازَدَم از پا، ولی من میدَوَم یکریز. گاهگاه همچو یک کودک بیقرارِ آخرِ این داستانَم. همچو نجوایِ روانِ چشمهای در قعرِ تنهاییِ کوهستان گر نبودی در خیالِ من در چنینراهی چهکارم بود! گاهگاهی نیز همچو محکومی که مرگِ ناگزیرِ خویش را نزدیک میبیند بیقرارم :کِی بهآخر میرسد این کهنهْتشریفات؟ این چنین بودم و این چنینام من : سَر ،فرو در ابرِ روئیایی که آن را تو همچو نجوای روانِ چشمهای در قعرِ تنهاییِ کوهستان -میآرایی؛پا ،ولی بر سنگالخِ جادهای که همچنان با او هیچ از آن پایان -کهاَش آغوشِ تو آغازگر باشد -نشانی نیست. راه! راهِ سَر/دَر/مِه! رو بهسویِ هرچه داری ،کِی میافروزی چراغِ منزلِ آخر؟ میدَوَم یکْریز ،امّا سُرفهها میپیچَدَم برخویش وُ دردی کهنه میاندازَدَم از پا. 1761
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
آن آرزو
پیچد بهخاک ،باد پیچد بهبرگ ،خاک پیچد به آندو ،برگ. () آن آرزو که دَربهدَرش گشتم دیدم که دَربهدَرتر از من بود. () دستی بکش بهزلفِ بهاری که میدمَد! بگذار تا روانه شود از او نهری ز"رنگ" جانبِ تو اِی پریدهرنگ! زان پیشتر که جانِ حریصِ گُل وُ گیاه شادابیاش ببلعد. () برگی ،رها ز شاخه خاکی ،رها به باد. () آن آرزو که در پِیاَش میتازم بیش ازگذشته ،پیشتر از من میتازد. () هیهات! باد است وُ برگ وُ خاک. 1769
()49
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
ابله این ابلهی که در من پنهان شدهست دیری با جانِ تو چهکردهست! () آخر چهگونه شد که توانستم با آن که همچو بیشهای عریان بودم -پنهان بدارَماَت، و شرم داشتهباشم که ردِّ پای تو حتّی برجادهای که سویِ خلوتِ من میرفت برجای ماندهباشد. دیری ز دستِ ناتوانیِ خود نالیدم اکنون در آتشم ز دستِ توانایی. () هیمه! آیا شود که آتش بارِ دگر زبانه کشد از زبانِ تو؟ () افسانه نیست رُستَم؛ من بارها شدهاست که دیدم چیزی در گوشهای ز غارِ درونام جرقّه زد؛ آنگاه دیدم او خیرهشده بهپیکرِ سهراب -از دردِ ناگزیریِ خونی که ریختهاست چون ابری در سپیدهدَم ،میسوخت. افسوس افسانه نیست رُستَم. ()
()10
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()11
هیمه! باید شود که آتش بارِ دگر زبانهکشد از زبانِ تو! 1769
ريشخند نه! هیچ روزنهای نیست چنین که خیرهسر ایستاده در برابرِ من حقیقتِ زهرآگین. () درونِ زمزمهی باد ،ریشْخندی نهفتهست درونِ هرچه که اطرافِ من پراکندهست. () بهاین کسی که کنارم خموش میسپُرَد راه مینگرم بهاین کسی که هیچ شباهت بهآن که دوست داشتهبودم نبردهاست بهاین کسی که هیچ شباهت بههیچچیز نبردهاست. بهاو نگاه میکنم وُ یادِ جهل وُ بختِ خویش میافتم؛ و ریشْخندِ پلیدی ،روانه میشود از گوشههای لبِ من چنان گدازهای ،ز آتشفشانِ آنکوهیکه در درونِ من از دیرباز ،دوُد وُ هَمهَمه میکرد .- () نه! هیچ راهِ گریزی نیست چنین که سَرزَده ایستاده در برابرِ من حقیقتِ زهرآگین. درونِ زمزمه باد ،ریشْخندی نهفتهاست. 1730
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
بامدادیها()2 آوازِ پرندهگان اسفند خورشید وُ بامداد شادی رنگ آسمان سکوت روشنی. () در پیشاپیش ِصحنهی دَرهَمآمیزیِ این"یکچند"، خوشا که همچنان هنوز درختی هستم با جوشش ِپنهانِ جوانهها.-1732 آنسوی پرده دیروز وقتی صبح می شد ،باز دستِ نسیمی ،یا نَمایی ازدرختی ،چشماندازی آن پردهی افتادهی دیرینه ،یکسو زد : دیدم اطرافِ من تا چشمِ آدم کار میکرد آرامشی آغشته با رنگ وُ درخت وُ روشنی بود. هر گوشهای از آشنایی برق میزد هر پیچ هر راه هر چشمانداز هر طرحِ رقصِ شاخهای در آسمان وُ نور هر زمزمه ،هرخنده ،هر چهره؛ هر گلّهی ابری که میجنبید وُ طرحی تازه میشد
()12
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()17
اما نه همچون ابرِ من ،یا چون منِ ابربا طرحهایی گاه زیبا گاه دلواپسکننده گاهگاهی خندهآور گاه بیمعنا. هرچیز روشن بود حتّی اگر تیره، روشنتر از هرچیز شاید رنگها بودند. من میتوانستم بهآسانی بههرچیزی درآمیزم یا خود درآمیزد بهمن هرچیز حتّی هراسِ مرگ ،کهاینک چون هزارانچیزِ دیگر بودخندان در حول وُ حُوشِ من.- احساس میکردم من نیز چیزی گشتهام مثلِ :نسیمی تپّهای سنگی سکوتی گوشهای شیبی فرازی چشماندازی. بیصورتَك ،بیچهره ،بیپيرايه ،بیپَرده... خالی ز هرچیزی که سنگین است سرشار بودم از زاللی ،از سَبُکبالی.
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()14
دفترِ یکم :نشانهها
اندوه، چون الشهی یک کَشتیِ دَرهَمشکسته بود بر ساحلِ دریا ،کهاینک بعدِ توفانی میآسایید. دیدم درجای خود هستم، جایی کهاش گُم کرده بودم : کوچک ،ولی مُشرِف به صدها چشمانداز کوچک ،ولی من میتوانستم ازآن ،تا ژرفنایِ هرچه وُ هرکِه بدوزم چشم. دیدم که جای خالیام پُر بود، امّا شگفتِ روزگار آنکه ،کنارِ جای من ،اکنون آن جای خالیماندهی دیرینه هم پُر بود. 1732 آرزوها! 1 سپیدهدَمی با :صدایِ گامهایِ آرامِ خورشید از پشتِ کوهها خطِّ باریکی از مِهی مالیم ،معلّق در دامنهی تپّهها زمزمه وُ پچپچهی درختان وُ سبزهها وُ پرندگان وُ شبنمها جنبشِ خاموشِ رنگها ،که درهم میلولند و میپیچند و دگرگون میشوند؛ و من و تو و هزاران. 2 در برابرِ چشماندازی زیبا که ما را دوره کرده است بنشینیم تو با گلوی من سخن بگویی من با قلبِ تو احساس کنم و هزاران جوی از طبیعتِ پیرامون بهسوی ما و از ما بهسوی یکدیگر روان باشد.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()11
7 باالی تپّهای ناپدید در یکدیگر گرم زیر خورشیدِ بوسهها بهزانو درآییم در پناهِ سبزهها در سرازیری بغلتیم ودر پایینِ تپّه همچون قطرههایی روشن در آغوشِ زاللِ رودخانهای فرو افتیم. 1737
همچونمِه از "تاکسی" ،ازکیفِ پول و از هزار تنگنای نهفته در این دو ،بیرون میآیم و چون مِهی مالیم آرام میخزم به درونِ بیرون : آن جا که آفتاب بیمِنَّت ،و از سرِ نیازِ خود میتابد و زیرِ آن کنارِ هم خوابیدهاند بی ذرّهای اندیشه آرامش وُ ،گیاه وُ ،راهی خاکی و آبی که چالههای پراکنده ،از آن لبریز و شاداباند. و ناپدید میشوم آرام آرام در نورِ آفتاب. شادا! شادا! که تا دَمی دیگر نه دیده میشوم ،و نه احساس. 1737
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
يادِ دوست (بهیاد ِشاخههای درختان)
باز شاخه است وُ ،باد وُ ،رقص وُ ،روبهرو وُ ،من. شاخه :همراهِ فراموشِ قدیمی در سپیدهدم در شباهنگام نیمههای شب نیمههای روز. دیدهای اورا از هزاران گوشه در هزاران گونه. زیرِ بارِ برف زیرِ برگ وُ بار زیرِ بارِ برگ وُ بیبرگی زیرِ بارِ بار و بیباری. زیرِ بارِ آشیانه ،نغمه ،پرواز وُ پرنده زیر ِبارِ شبنَم وُ مِه. زیر ِگَردِ راه زیرِ نورِ ماه. شاخه ،همچون طُرّهی رقصانِ گیسویی روی پیشانیِ چشمانداز. از ورای شاخه -این را هرکه میداند- جلوههای دیگری دارد شفق هم آسمان هم آب هم مهتاب.
()16
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
شاخه هم ،باری جلوههای دیگری دارد رویِ"بومی" ازشفق از آسمان از آب از مهتاب. همچنان ،حتّی در اینجا نیز گاهگاهی از سرِ دیوار ،پشتِ پنجره ،یا بر لبِ ایوان خیره بر من ،خلوتِ من ،بر بساطِ من میتکانَد دست میتکانَد سر و نمیدانم چه میگوید. 1737
()13
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه... گفتگو()4
گفتگو با سُرُودن
من در تو در پناه بودم بیش ازآن ،که درکشورِ خود. تو خانهام بودی؛ در تو من بیداری کشیدم ،زیستم و از کنار پنجرهات بهاینجهان نگریستم خندیدم ،گریستم. در تو من خود را آنچنان مینمودم که بودم؛ دلیر بودم و گنجایشِ دریایی را داشتم. تو کوچک و کهنه بودی؛ برتو بسیاری ،خندیدند و گاهگاهی من خود نیز. امّا ما از تو ناگزیریم؛ ما -یعنی آن "بسیاری" ،و من ،این خندهآوران- این ما ،که زیرِ بارِ نشانهای افتخار داریم فرو میریزیم یا بلکه ،باری ،دیرزمانیست فروریختهایم. از کنارِ پنجرهات ،جهان دیدنیتر بود حتّی آنگاه که شیشهها را بُخار میپوشانْد. 1732
()11
دفترِ یکم :نشانهها
()19
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
در راه گهگاه خیره میشوم از رویِ شانههام بهپُشتِ سر به رازِ درگشوده. آنگاه انبوهی از پرنده بهسُویم میکوچند انبوهی پُرهیاهو ،رنگین؛ من میشوم بَدَل به درختی -اگرکه سبز نه ،امّا ستبر - و شاخههایِ من همه از آشیانهها سرشار. در من ،درهم میلولند از زاغ تا کبوتر ،بلبل ،تیکا ،جغد ،واشه... در من ،درهم میجوشند از غارغار ،تا ترانه ،چهچه ،هُوهُو ،نغمه ،ناله... () گهگاه خیره میشوم بر آنچه روبهرو ست به رازِ ناگشوده. 11
19
آنگاه همچون همیشه در من میپیچد شیههی این اسبی که دیریست در من ،از چیزی ،رَم کرده است و چارنعل ،به روبهرو میتازد. من ،برنشانده همچو سواری بر این رَموک با آنکه رامکردناش را ،آسیمهافسار برکشیدهام تنگاتنگ- بی وقفه بُرده میشوم سویِ آن مِه آن مِه ،که هرچه ،هرکه ،فرو میرود در آن وُ ،گُم میشود. بسیار چیزهاست که میخواهم با خود به یادگار بردارم بسیار چیزهاست که میخواهم از خود به یادگار بگذارم. 1734
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()60
در نوجوانی كه از دريا باز میگشتم خستگیِ دلپذیر بوی برنج رفتنِ آرامِ آفتاب جنبشِ خاموشِ رنگها. آزادیِ همهگانیِ آدمها و چیزها : از پیوندها ،بندها از گونهگیها از "شکل"هایی که "بهخود دادهاند" یا بهآنان"داده شد". همهچیز همچون اجزای پیکرهای که بندهایش ازهم گشوده شدهباشدشناور در پیرامونِ من در خالئی نشئهآور. نه اندیشهای ،بگومگویی ،گفتوُگویی تنها همهمهای آرامبخش ،و دستنیافتنی همچون زمزمهی دریا یا جنگل در سپیدهدم. نه بهشادی نیازی ،و نه از اندوه گزندی و نه نشانی از این آگاهیِ تلخ که :چه کوتاه وُ زودگذر است این لحظه. 1734
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()61
بامدادیها()7 آسمانی ابری ،امّا نه دلگیر پروازِ شادِ دستهای پرنده دستِ دخترم ،همچون بالِ پرندهای بازیگوش ،در دستِ من. خورشید دیده نمیشود امّا هرچیزی شاداب از اوست. همهچیز باری ! بارِ دیگر همهچیزِ این جهانِ بیگانه ،آشنایی شده است دیرین وُ دلنواز حتّی آن "گوشه" از گورستان ،با درختان وُ سبزه وُ گور غوطهور در هماهنگیِ زنده و شادابِ رنگ ها وُ نور. اِی جهان! اِی زندهگی! اِی زنده! بیبامداد حسکردنِ زیبایی ،دلنوازی ،آشنایی در شما چه دشوارتر از این میبود! 1734
دفترِ یکم :نشانهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دفترِ یکم :نشانهها
()62
گفتگو()1
گفتگو ()6
گفتگوی من با پاييز
گفتگوی پاييز با من
سرریز گشته از تو به سوی من انبوهِ بیشمارِ خبرگیران، میجوییام میکاویام و چیزی در نگاهِ تو میسوزد.
سرریز گشته از تو به سوی من انبوهِ بیشمارِ خبرگیران، میجوییام میکاویام و چیزی در نگاهِ تو میسوزد.
هرگز ندیدهبودمَت اینگونه خیره در من در تو چه میشود ؟
هرگز ندیدهبودمَت اینگونه خیره در من، بر تو چه میرود؟
تنها نه زیرِ پای من ،نه زیرِگوشِ باران یا باد، با برگهای تو همهجا گفتگو ز توست با رنگهای تو که فرو میریزند.
با برگهای من در زیرِ پای تو باشند یا زیرِ پای باران یا زیرِ پای باد باری! با برگهای من همهجا گفتگو ز توست با رنگهای من که فرو میریزند.
هرگز نگشتهبودهام اینگونه خیره در تو، با تو چه میشود؟
از برگهای من از رنگهای من که فرو میریزند هر پچپچی که میشنوی داستانِ توست. هرگز نگشته بودهام اینگونه خیره در تو، با تو چه میشود؟ 1731
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
باز هم آرزو آتشی کومهای یارانی. جام هایی شبی جنگلی. آمُلی سازی خواندنی. و هیچ،هیچ ،هیچ دلْشورهای. آمیزهی چنین دلنشینی ،ایکاش . 1734
()67
دفترِ یکم :نشانهها
دفتر 2
دورِ چهلوهَشتُم
بهار 1733
عکس :بازیِ کودکانهی ماندانا با رنگ
فهرست: نامِ شعر )1
چهل وُ هشتمین پاییز
صفحه 66
نامِ شعر )11ژنده چین ()2
صفحه 11
)2
گفتگو ( )3گفتگو با"تیتی"پس از70سال63
)19هُشدار
91
)7
تَبَری
61
)20آشیانه ،شاخه ،باد
92
)4
گفتگو( )1گفتگو با چشمانداز
69
)21آمدن یا رفتن
97
)1
آباد و آبادی
30
)22بیدِ مجنون
94
)6
ویرانه و ویرانی
31
)27بودن
91
)3
تنها و هزاران
32
)24هیاهو -نجوا
96
)1
همچنان
32
)21نگرانی
96
)9
زنهار
34
)26این تاریکی
93
31
)23سَگ
91
)10ای که پنجاه رفت و... )11این خالیِ بزرگ
36
)21گفتگو( )11گفتوُگو در درون
99
)12گقتگو( )9گفتگو با تیکا
31
)29بامدادیها ( : )4تعبیرهایی از پگاه
101
)17بر این پهناور
39
)70چِکّهها
101
)14از زبانِ یک چشمانداز
12
)71خاشاکی ایکاش
102
)11دو نِگاره
14
)72در برابرِ گُلْریزانِ درختِ گُلِ گیالس 107
)16در برابرِ پگاه
11
)77دوری دیگر
101
)13گفتگو( )10گفتگو با چشمها
16
)74چهل وُ هشتمین بهار
101
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()66
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
چهل وُ هشتمين پاييز (چند تصویر)
با برگِ خشک با رنگِ زرد هم میشود شگفتی افروخت. () از یاد برده بودم : گهگاه ،برگِ خشکی اینگونه با شکوه فرو میریزد اینگونه سربلند؛ و یک جهان برای دیدن او بر میخیزد. () پاییز چون شعـلهی بهباالکشیدهی فانوسی در دستِ روزگار، که آن را جلوی چهرهی من گرفته بهمن خیره مانده است. () از برگِ زرد از رنگِ خشک هم میتوان شگفتی آموخت. () بر شاخه باشد ،یا در هوا معلّق ،یا بر خاک این برگِ زردِ خشک با تابشِ خورشیدِ غولپیکر میسازد و زرد وُ خشک را شکوهی میبخشد رساتر از طراوت وُ سرسبزی. () هر روز ،برگِ خشکِ زردی از شاخساری در مشرق فرا میافتد! یکچند در هوا میچرخد ،میرقصد ،میافروزد آنگاه دیدنیتر ،در مغرب فرو میافتد. 1731
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()63
گفتگو ( )3گفتگو با "تیتی" پس از 03سال با آنکه تازه روزهای اوّلِ اسفند است تو مست وُ بیقرارِ تماشای این جهانِ خاکیِ مایی در هرکنار وُ گوشهای سوسوی توست چون سوسویِ نگاهِ کودکِ بیصبریاز البهالی پچپچه وُ دستوُپا وُ شانهی انبوهِ مردمی که غرق تماشایند.- () تیتیجان! از دیدنِ تو ،من ،نه کمتر از دیدار آشنایانام لذّت بردم و دید وُ بازدیدِ من وُ تو ،از من وُ آنان ،کمتر نبود و گفتگوی من با تو ،نه کمتر از با آنان ،شیرین بود؛ من فکر میکنم بدونِ تو و آنان این سیسال سی بَرگِ خشک هم نمیارزید. تیتیجان! سالِ گذشته ،سالِ آشنایی من بود با چند درخت چند راهِ خاکی ،با پیچهایی یاد برانگیز و چند چشم انداز. سالِ گذشته دوستیِ میانِ من وُ این چارفصل ،به ژرفا کشید آنها مرا به گوشههای تازهای از خلوتِ خود بردند من هم دریچههای تازهای از جانام را گشودم بر آنان. در البهالی فصلها ،اگر گزافه نگویم ،چریدم ،غلت زدم همراهِ رَنگهایشان ،رنگ گرفتم ،دگرگون گشتم همراهِ برگهایشان ،سَبزشدم ،خشکیدم ،فروافتادم دریافتم که سال ،نَه از چار ،از دَهها فصل است. تیتیجان! سال گذشته هم افسارهای کهنه ،همچنان بهگردنِ من بودند : نان ،میکشید مرا یک سو
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()61
زمان ،یک سو بچّههایم یک سو؛ 21 شوقِ"نَمار" 20وُ "دریو" یکسو...؛ کوتاه :من کشیده میشدهام اینسو ،آنسو. با اینهمه ،فراوان پیش آمد که بهخود هم بودم بیافسار یا با افسارهایم بر دوش. () امّا تو! میهمان! تنها ،نه ماندنِ تو ،بلکه آمدنِ تو ،رفتنات هم زیباست، و گاهگاهی اِیبسا زیباتر. () ... ... () اکنون دیگر تیتیجان! روزهای آخرِ اسفند است، چون آن کودک که شوق ِاو برایِ دیدن ،سوسو میزد تو دیگر از میان تماشاگران گذشتهای وُ ،ایستادهای پیشاپیش، سوسو نمیزنی دیگر ،بلکه یکسر میرخشی. اینک ،تو وین جهان! از صدهزار گوشه تماشا کن! در صدهزار گونه تماشا شو! 1736
تَبَری
22
پشتِ پرچین ِشب تَبَریْخوان میخوانَد. بادِ لجکرده اگر بگذارد. ()
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()69
امسال، سال نو نوروز و بهار هر سه در ماهِ محرّم افتادهاند! () تَبَریْخوان میخوانَد. این هیاهوی بیهوده اگر بگذارد. 1736ـ1743
گقتگو()1
گفتگو با چشمانداز آسان نیست بیریشخندی بر چهره در روبهروی تو. گاهی ،همهی آتشها ،در تو در خاموشی گاهی ،همهی خاموشیها ،در تو در آتش. گهگاه ،آنچه حاصل عمریست در لحظهای ،در تو چنان فرو میریزد که گویی هرگز چیزی در این میانه نبوده است؛ و گاه ،برگِ خشکی ،در تو بر شاخهای شکسته ،چندان برجا میماند که به ننگی بَدَل میگردد و افتادناش به آرزویی خام. گاه از ورای هرچه بهتو مینگرم ،زیبایی : از پشتِ پرده ،از ورای اشک ،ورای دوُد هم از ورای گرد و غبارِ جدالِ خنده آورِ من با مرگ.
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()30
گاهی به هرچه می نگرم در تو زیباست : هم پرده ،اشک ،دود هم مرگ ،هم جدالِ خندهآورِ من با مرگ. گهگاه ،از درخششِ کِرمِ شبتابی در جانام ،سرشاری از پیدایی؛ گه ناپدیدی ،در ظالمِ لکّهی خُردی که مینشیند : گاهی بر خاطر گاهی بر دامن گاهی بر دیده. گاهی پُر از شکوفه نگاهم ،از تو میپژمُرَد نگاهِ من از تو ،گهگاه. گر در درونِ تو ،بودن بیریشخندی برچهره ،آسان باشد این سان که من اکنون هستمیا بلکه نارساتر از این بودن حتّی - در روبهرویِ تو امّا ،ایستادن آسان نیست بی ریشخندی بر چهره. 1731
آباد و آبادی آبادهایی دیدم ،از ویرانهیشان ویرانتر آبادهایی ،شگفتا! ،از ویرانهیشان آبادانتر. آبادهایی دیدم ،که تازه پس از ویرانی ،دریافتم غولی بودند آبادهایی ،که پس از ویرانی ،نه غولی که مینمودند ،گولی بودند. آبادهایی دیدم ،همواره در ویرانی. آبادهایی دیدم ،ویرانهشان از خودِ آنان تماشاییتر آبادهایی ،که از آنان ویرانهای هم حتّی ،بر جا ،نه.
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()31
آبادهایی دیدم ،پا/بر/جا ،بیویرانی ،امّا سرد آبادهایی دیدم ،پا/بر/آب ،در ویرانی ،امّا گرم. آبادهایی دیدم آباد آبادهایی ویران. آبادهای بیویرانه آبادهای بیویرانی. 1731
ويرانه و ويرانی ویرانههایی دیدم ،از آبادشان آبادانتر ویرانههایی ،از آبادشان ،ویرانتر ویرانههایی ،ویرانیِ پنهانِ آبادشان ،در آنان نمایانتر. ویرانههایی دیدم غرورانگیز ویرانههایی شرم آور. ویرانههایی ،آبادشان را رسواگر ویرانههایی ویرانگر. ویرانههایی ،تجسّمِ دوبارهی آبادِشان ماللآور گاهی یاسآور گاهی هراسآور. اِی بسا ویرانهها ،دیدم که ستایش میشوند اِی بسا ویرانهگی اِی بسا ویرانی. ویرانههای آباد ویرانههای ویرانه. ویرانههای بیآبادی ویرانههای بیویرانی. 1731
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
()32
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
تنها و هزاران بگذار در رَوَند، در بندِشان مباش اینان که بودنِشان هم ،تنهاییست. () گهگاه در میانِ هزارانْ تن ،تنهایی؛ گهگاه در برابرِ لبخندی ،چشمی ،برگی ،پرندهای ،راهی خاکی... سرشارِ گفتگوی هزارانی. () بگذار در رَوَند، انگارکُن که برگِ خشکی از درختات فرو میافتد انگارکُن که گَردِ راهی از تناَت فرو میریزد انگارکُن که برفِ سنگینِ پشتِ بامِ لرزانات ،آب شده فرو میچکد. () بگذار در رَوَند! در بندِشان مباش. 1731 /1710 همچنان مددی کن! ورنه میپوَشد این کلبهی کوچک را « ،لَم » ورنه میبَلعَد این آهن را ،زنگ ورنه میپوَسدَم این نَم. () همچنان آن زندانی ،زندانیست. همچنان ایستاده سرِ هر پیچ ،سکوتی ـ با چراغی در دست.
27
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()37
همچنان سنگها نیز صدایی دارند. همچنان در کنار من ،آن جایِ قدیمی خالیست. همچنان هیچ امیدی نیست. () مددی کن! هِل که تا بشکفد آن راز هِل که تا بشکفد آن بقچهی دیرین ـ آن که دیریست به یک گوشه در این تاریکی افتادهاست هِل که تا بشکفد آن توشهی راه : آن قبای کهنه چوبدستیِ قدیمی دلِ زین هر دو قدیمیتر. () میزند زردی بر شاخهی من ،آن سبز غژغژِ خشکی میپیچد از ریشهى من با هر باد. هَرَسی باید! ناگوار است تَبَرخوردن ناگواراتر از این امٌا ،بیم وُ غمِ خشکیدن وُ افتادن ناگواراتر از این هم امّا ،امّا ،با انبوهِ شاخهی بیهوده ،خوکردن. هَرَسی باید! مددی! 1736
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()34
زنهار! آرام! حیوان! گهگاه بوی زوزهی روباه دارد شیهههای تو. زنهار تا همواره این قلبِ تو باشد کز گلویت میکشد شیهه! هرچند او هم ،گاهگاهی لهجهای بیگانه میگیرد تپیدنهاش.اِیخوش ،چَریدن در هوای خویش؛ افسار اِیخوش ،بهروی شانه ،یا برخاک از دنبال. زنهار! گهگاه بویِ زوزهی روباه دارد شیهههای تو. حیوان! آرام! 1736
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
ای كه پنجاه رفت و در خوابی...
24
()31
« جدال » با سعدی
از روبهرو ،بهسوی من ،شتابان در راه است پنچاه سالهگی ـ پنجاهِ با شتابِ صدها پا. من ایستادهام بر آستانِ دَر بهتماشا، وَز آنهمه نخوابی وُ شبْزندهداشتن دارم از پا میافتم. ()
نه! پیرمرد ! گهگاهی خوابی ،غفلتی میبایست. در خوابهای کوتهِ گهگاه بس آرزوها که برآوردم من؛ در خوابهای کوتهِ گهگاه بس بیشتر ز بیداری ،شگفتی آفریدم من؛ بسبارها که تیرهگیام را از آن نگاهِ درخشان ،رخشان دیدم آری آری آری آری در خوابهای کوتهِ گهگاه! بیهوده نیست شیرینیِ شراب ،جوانی ،عشق این خوابهای غفلتِ کوتاه. ایکاش ،جاودانه به ژرفای خوابی شیرین ،فریفته میماند این اژدهای خفته در بیداری این اژدهای بیداری. نه پیرمرد! شاید گناه از خودِ پنجاهسالهگیست که اینگونه پُرشتاب وُ سرزده میآید. ()
به روبهرو ،بهسوی پنجاه ،لنگانلنگان در راهم من ،با درنگِ صدها سنگ؛ وَز آن همه نخوابی وُ شبْزندهداشتن دارم از پا میافتم.
1736
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
اين خالیِ بزرگ
پنهانگرِ بزرگ! این خالیِ بزرگ را ،پنهانکردن آسان نیست. () مِیخوارهی بزرگ! اِی جامِ روبهرویِ تو هِی خالی ،خالیتر! در جامِ روبهرویِ خود این خالیِ بزرگ را پنهان مکن! این خالیِ بزرگ باهیچ مستیای پنهان نمیشود. () این خالیِ بزرگ این"جا" کنارِ من. () غوغاگرِ بزرگ! بر طبلِ توخالی میکوبی در این جهان ،این طبلِ توخالی. این خالیِ بزرگِ در زیرِ پای تو با هیچ هایهویی پنهان نمیشود. () بیهوده نیست که همواره چنین آسان بر باد میروی؛ با اینهمهخالی که در دستِ توست. ()
()36
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()33
من کِشتْگاهِ کوچکِ خود را ،با یقین و ترانه ،دانه پاشیدم وَرزا شدم" ،اْزال" 21کشیدم بر دوش باران شدم ،بر او باریدم پَرچین شدم ،بهدور او پیچیدم گهگاه چون مَتَرسَکی در او ایستادم؛ با اینهمه ،با اینهمه ،این خالی ،این خالی ،این خالیِ بزرگ در او ره یافت. برزیگرِ بزرگ! در کشتْزارِکوچکِ تو، این خالیِ بزرگ با هیچ هرزهْروئی پنهان نمیشود. () بیعشق بیجوانی خامی، این خالیِ بزرگ را ،پنهانکردن آسان نیست. 1736
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()31
گقتگو()9
گفتگو با "تيكا"
26
شرمنده از نگاهِ تو هستم ،تیکا! یک چشم ِنیمهباز است وُ ،صدها نگاهکردنی یک دستِ نیمهبسته وُ ،صدها نگاهداشتنی یک شانه وُ ،صدها بار. () گهگاه اِی پرنده ،راهْگشودن بهتو آساناست یک پنجره ،که نیمه باز شود ،کافیست یک دَر ،که نیمه بسته یک روزنه. گهگاه راهِ من بهتو ،هِی پیچ میخورَد انگار ،پابهپای این ماری که در من ،از زخمی برخود میپیچد، هرچیزی ،مثل گِردْبادی ،دور وُ بَرَم ،برخود میپیچد؛ از چارسو ،صدای تو میآید، از هیچسو ،بهسوی تو راهام نیست. () شرمنده از نگاهِ تو هستم ،تیکا! یک اسبِ لَنگاست وُ ،صدها ارّابه یک پا وُ ،صدها راه ،صدها گُمراهی یک فرصتِ کوتاه وُ ،صدها کار. از من بهدل مگیر! میخوان! میپَر! 1736
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()39
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
بر اين پهناور برای :مادر و پدر
هم پارو بودید هم پاروزن. () کِی ،در کجا ،چه کسی این قایق را بر آب انداخت؟ از جایی ،چیزی ،میگریختهاست بهجایی ،چیزی؟! یا آنکه نه ،کسی ،جایی این قایق را بر این پهناور ،خالیرو ،سرگردان دیدهاست وانگاه شوقِ یک گذار وُ گشتِ کوتاهی او را بهسوی این قایق برد؟ شوقِ گذشتوُگشتِ کوتاهِ ما این زندهگی- گشتوُگذارِ کوتاه این جاودانه کوتاه، کوتاهِ جاودانه. ()
هم آبی بودید هم آب. ()
درپشتِ سر ،هنوز هم این مِه پابرجاست. این مِه میخواهد زیوری بهگردنِ این پتیارهی غولآسایی باشد که پشتِ سرم ایستادهست یا خود بهرویِ تلخیِ رازی ،فریبی میخواهدباشد شیرین، یا آنکه رویِ دامنِ این کوهسارِ سنگیِ سنگْآئین میخواهد که لطافتی رقصان باشد، یا خود در این زمانهی بیدادِ دانایی ،ابهامی میخواهدباشد خیالبرانگیز؛ باری ،میخواهد هرچهای که میخواهد باشد امّا یک چیز روشن است : این مِه در پشتِ سر ،هنوز هم این مِه پابرجاست. ()
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
هم قایق بودید هم قایقران. ()
میپیچ! میسپار! 23
تناور"لتکا "! دربندِ این مباش بهسوی کدام سو : ساحل :صدای شیطنتِ دخترِ من است وقتی که از کشاکشِ حیوانیِ روزانه بر میگردم. ساحل :نگاهی ،خندهای ،آغوشیست. خیرهشدن به دورنمایی زیباست اُتراقی زیرسایهی یک نامهای ،پیغامی. ساحل :آن نجوا ست ـ فرقی نمیکندکه برلبِ من باشد یا برلبِ پرندهای یا چشمهای نَهری برگی سازی. ساحل :گاهی ،انبوهِ یادهاست باری ،انبوهِ یادها هرچند ،یادها گهگاهی بر میآرند فریاد از نهاد. ساحل :ایناناند اینان که در تواَند :همْسفرانِ من ،همْپاروها؛ بسبسیار ساحلها در آنان پنهاناست من بارها بر این ساحلهاشان پناه بردهام. میپیچ! میسپار! تناور"لتکا"!
()10
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()11
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
() هم توفان بودید هم آرامش. () انبوهِ بیشمارِ قایقها انبوهِ بیشمارِ قایقرانان انبوهِ بیشمارِ قایقرانی. انبوهِ بیشمارِ به اینسو آنسو افتادن انبوهِ بیشمارِ کجگشتن انبوهِ بیشمارِ کجرفتن. انبوهِ بیشمارِ دریاها انبوهِ بیشمارِ ساحلها. انبوهِ بیشمارِ توفانها انبوهِ بیشمارِ آرامشها. انبوهِ بیشمارِ خود را بهآبافکندن تا بلکه تختهْپارهای در دستْرسِ صدای غریقی گشتن. انبوهِ بیشمارِ بهگِردابافتادن انبوهِ بیشمارِ بههرتختهْپارهای چنگزدن و گاهی پیشِ پای تختهْپارههای حقیری زانوزدن ،خُردشدن [اِی فریاد ...اِی فریاد!] انبوهِ بیشمارِ... انبوهِ بیشمارِ... انبوهِ بیشمارِ... () هم دریا بودید هم ساحل. 1763
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()12
از زبانِ يك چشمانداز همچو انبوهِ چشماندازی که همهجا گستردهاند، من هم این گوشه به هوای خویش باری ،گستردهام همچو یک چشم انداز. () از تماشا از تماشاگر فریاد! () هر تماشاگری تنها بهتماشای یک گونهای از من خُو کردهاست : برخی ،گاهی که مِهآلودم برخی ،گاهی که مَهآلود برخی ،گاهی که تاریکام. برخی ،گاهی که ،از سوسوی صبحی درچشمِ شبنم هایم ،میرخشم برخی ،گاهی که بر جادهی خاکیِ در من ،در من میگذرند. برخی ،گاهی که میبارد در من بر من از من برف. برخی ،گاهی که از آنان دورم برخی ،گاهی که بهآنان نزدیکام. و نگاهِ این انبوهِ انسانهایی که بهتماشا در من مینگرند : گاهی ،همچون نهری با گُلی از زمزمه بر پُشت گاهی ،همچون بارانی با سنگی در مُشت گاهی آمیزهای از خار وُ خنده گاهی ،انگار کسی در آن ،تهدیدکنان با من میگوید :
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()17
روبهرویِ چشماندازی چون تو از تماشاگربودن فریاد! () اِی خوشا چشمِ یک چشمه ،یک بِرکه ،یک چالهی آب اِی خوشا چشمِ یک قطرهی باران ای خوشا چشمِ یک شبنم، این تماشاکارانِ خاموشی که به هرلحظه به هرگونه که باشم من در تماشاشان میتابام باز. () از تماشای انسان از تماشاگرِ انسان فریاد! () اِی خوشا چشمهای ،یا بِرکهای ،یا چالهی آبی اِی خوشا قطرهی باران اِی خوشا شبنم؛ این تماشاگرهای خاموشی که -چو ماهی با آب - با تماشا زندهاند در تماشا غرقاند به تماشا بندند. () از تماشاگشتن از تماشاییگشتن ،فریاد! () همچو یک چشمانداز من هم این گوشه باری ،گستردهام: گاهی پَرپَرزن در دامِ تماشایی گاهی بنهاده تماشایی را دام. 1736
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دو نِگاره
()14
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
ديداری از نگارخانهی هستی
نقّاشی یکم : نقّاشیِ یک کودک نقّاشیِ هر کودک نقّاشیِ صدها هزار کودک : نهری حیاطی خانهای ،با دری گشاده ،پنجرهای روشن دورنمای زیبای کوهی درختی خورشیدی ،با تبسّمی تابان پرندههایی پوشاکهایی از رنگ ،برتنِ هر یک آمیزشی که در آغوشش هرچیزی همچو کودکی ،آرام است با هیچ ،هیچ ،هیچ نشانهای از هنرنماییِ دانایی. نقّاشی ِدوم: نقاشیای شگفت: بر روبهروی بومی کهنسال انبوهِ ما کهنساالن. انبوهِ رنگها انبوهِ نقشها. هِی رَنگ میزنیم هِی پاک میکنیم. هِی نقش میزنیم هِی پاک میکنیم. 1736
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()11
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
در برابرِ پگاه اِیکاش جاودانه در برابرِ من میتابیدی. () بیداد است این روشناییِ شبنمخورده این رَنگِ با نسیمِ سحر ،رقصان. بیداد است این سوسوی دلپذیرِ آب انگار در درونِ هرقطره ،بامدادی میتابد. بیداد است این آرامشِ پس از توفانِ بیخوابی ،پس از خوابِ توفانی آرامشِ پیش از توفانِ نان وُ بینانی ،این کشاکشِ حیوانی. بیداد است این دَم ،این سپیدهدَم این دَمزدنِ کوتاه این لحظهی آزادی از قُالدهی"راه" وُ "رَفت" وُ "کشاکشِ سمتوُسو". بیداد است این خوشْسوییِ میان دو بَدْسویی : یکسوی :شب ،شبِ درون ،شبِ پیرامون و پهنهی همیشه روبهسوی ناپیدایی؛ یکسوی :روز ،روزِ بیدرون ،بیخون و صحنهی همیشه روبهسوی پیدایی. () بیدادی بیدادی بیدادی اِی پگاه! اِی سوسوی این هستی : این شبنمِ زُاللآویخته ز برگی ،ازشاخِ این درختِ از فرطِ غولآسایی ناپیدا، این شبنَمِ همواره برفرازِ دهانِ بازِ چکیدن ،لرزان.-
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()16
اِیکاش جاودانه در برابرِ تو تابیده میشدم اِی جاودانهکوتاه! پگاه! 1736
گقتگو ()10
گفتگو با چشمها (چند تصویر از چشمهای آن کودکان ،مردان و زنانِ شریف)
1 گاهگاهی همچون تابشِ خورشیدِ زمستان بودی نوبَر وُ خوشْگرما. 2 آبشاری شدهای گاهی و فروریختهای در من در منِ درّه : ژرفیِ خالی وُ خاموشِ من از زمزمهها ،لبریز. 7 گاهی انگار هزاران جُغد برسرِ شاخهی تو خیره بر من چیره بر من. 4 آه ،این گودالِ خاموشِ جانِ من چه فراوان پیش آمد که به مُردابی گندیده بَدَل گشتهاست زیرِ بارانِ زردِ شرمی آلوده روبهروی تو.
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()13
1 بر رواقِ خنده ،گفت وُ گو ،خاموشی ،غم بر رواقِ الله ،آسمان ،شبنَم... باری هرچندکه هرگوشه چراغی میسوزد؛ بیچراغِ تو ولی ،ای چهبسا گوشه که روشن ،امّا خاموش است. 6 بیچراغِ تو همچو یکگوشهی تاریک است این چراغِ دل وین چراغِ کهنه ،که در دل میسوزد؛ این چراغِ کهنه ،که چه شگفتیهایی بیآن ناپیداست. با چراغِ تو تابشِ تلخِ انبوهِ چراغی که ،در پرتوِ آنان چه مصیبتهایی پیداست میشود پنهان در نوری شیرین. 3 گاهی چون پنجرهای هستی بر دیوارِ زندانِ تن مثلِ یک پنجرهی میلهییِ کوچکِ زندانی در یک قلعه : گاهی آویخته از آن -کوتاه وُ پاره -رقصِ طنابی گاهی میآید از آن ،نغمهی سازِ دلِ تنگی ایستادهاست به درگاهاش گاهی دشنامِ تلخی... 1736
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()11
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
ژندهْچين(( )2تاکسیران) 1 آن ژندهچینِ سالهای گذشتهام با ژندهها با ژندهگی با ژندهْدانِ سالهای گذشته. و این جهان هنوز آن ژندهْزارِ سالهای گذشتهست. اینبار من "تاکسی" میرانم شاید هم آن کسی هستم که "تاکسی" او را میرانَد. نان درمیآورم انگار ماری از دلِ سوراخی انگار مویی از تنِ خِرسی. 2 جز این"تیکا" که هر بامداد ،پُشتِ در ،در کوچه میخوانَد چهچیزی میتوانسته این روز ،وین کشاکشِ حیوانی را ،با آغازی چنین زیبا بیاراید؟ جز شادیِ شادابِ بچّههایم ،که هر شامگاه ،پُشتِ در ،در خانه میخوانند چهچیزی میتوانسته گِردبادِ این دریغِ از دستدادنِ یک روز را چنین زیبا بیارامانَد؟ 7 با بیشمار زندانی در زندانِ دل ،زندانِ لب کَتْبسته در زندانِ تن هر روزه مینشینم در این زندان. انبوهِ زندانیها انبوهِ زندانها انبوهِ رنگارنگِ زنجیر. 4 اینجا کنارِ روزنهای تنگ دل ،تنگ
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()19
جا ،تنگ خُلقوُخُو ،تنگ؛ هنگامه میکند این زندان را گهگاهی این کنارِ/هم/نشستنِ تنگاتنگ. 1 انبوهِ راه انبوهِ چارراه انبوهِ راهِ گُم ،گُمْ راهان. انبوهِ راهنمایی ،راهنمایان : انبوهِ سرخها انبوهِ سبزها انبوهِ زردها؛ رنگینیِ کَپَکزدهی نخْنما شده تکرارِ رنگْباختهی فرسوده. 6 گاهی به قایقرانی میمانم که در زیرِ پاروهایش میپوسد آب؛ هم قایق هم پارو هم راندن هر چیزی ،تا گلو ،در این مُرداب. 3 گاهی به یادِ "چارپادارانِ" خودمان میافتم آنها که آوایِ[مثلِ سگهاشان]گیرایِ نای وُ نیِشان ،در گوشام ماندهست؛ باری بهیادِ همکارانام هستم. 1 در گوشهی خیابان گهگاه مینشینم بر جلوخانِ گُلی ،گیاهی ،برگی ،بیدی : سرشارِ زمزمه ،بگو وُ بخند وُ نسیم وُ یاد وُ چایی وُ چشمانداز. 9 آن ژندهچینِ سالهای گذشته هستم من ،باری
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()90
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
وآن کیسهی قدیمِ ژندهچینیِ من نیز با من است سرشارِ ژندههای گرانمایه؛ امروز من کنارِ آن کیسه ،کیسهی دیگری هم دارم این کیسه نیز ژندهدانِ شگفتانگیزیست این ژندهدانِ تازه ،همانگونه که شما میبینید ،کیفِ پولِ من است : و داستانِ کیفِ پول من وَ من امّا ،داستانِ غریبیست : گهگاه او ،بهعینه ،تُوبرهای را میمانَد برگردنِ این اسب : این که گاهش به زین میبندم ،میتازم گاهی به پاالناش میبندم ،و هرچه سنگینی دارم بر او بار میکنم گاهی به گُردهاش دُرُشکهای میبندم ،سر مینهم به دشت وُ تماشا گاهی به این ارّابهاش میبندم ،این ارّابه ،این همواره از سنگینیها ،پُر. گهگاه او ،این کیفِ پول ،بهعینه یک چاه است من ،سکّهای سیاه گُم در درونِ او -که تیرهترین ژرفاهاست،- و این جهانِ پهناور چون سکّهای لهیده ،بر دهانهی این چاه. باری! و داستان این ژندهْدانِ تازه ،این کیفِ پول ،وَ من ،داستان شگفتیست گهگاهی من بهعینه ضحّاکام ،او ماری ،نه بر دوشام ،بلکه در جانام میپیچَم از گَزیدنِ او همچون تُوماری درهم؛ آنگاه تا فراهم سازم بلکه خشنودیِ زهراگیناش را ،هر دَم سر مینهم بهپایِ هر پَستی پا مینهم بهرویِ هر باالیی. 10 و روز ،راست بگویم ،عیناً آن گوشهای از این جهان -این زندانِ غول آسا -ست کز تابشِ گَهاگَهِ خورشید -این چراغکِ گَردانِ برجِ دیدهوَری -روشن میگردد. 1736
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()91
هُشدار یا که سِیلی ،بیخبر ،از پُشتِ سر ،دنبالِشان کردهست یا به پیشِ رو ،جلوترها خبرهاییست، وَرنه آخر پس برای چیست میتازند سر برهنه ،از کنارِ من گَلّهی تا پیشازاین آرام وُ رامِ روز وُ ماه وُ سال؟ « نه ز پُشتِ سر نه جلوترها، بیمِ آن دارم که زیرپای تو شاید خبرهاییست! گوش کن! این ستونِ کهنه برلب پچپچی دارد راستی این تَرکها چیست بر پیشانیِ تو؟ شاید این گَلّه ،ز بوی بیمِ ویرانیِ آوارِ تو ،رَم کردهست!» کَمکَمَک هرچیزی دارد میشود تاریک؛ یا در آن بیرون یا در این خانه یا درونِ چشمهای من، یک نفر در یک چراغی شعلهای را بلکه دارد میکشدپایین؟! « هم در آن بیرون هم در این خانه هم درونِ چشم های تو، یک نفر در یک چراغی شعلهای را میکشدپایین. هرچه دارد میشود تاریک بنگر! این دروازه را دارند میبندند». 1736
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()92
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
آشيانه ،شاخه ،باد
بر بامِ آشیانهی کوچکی که براین شاخه بهتو سهم رسیده ،چراغی برپا کُن! پرندهی بینوا! بی«سُو»ی این چراغی که ،در این غروب ،در نشیبِ خاموشی افتاده است اندوهِ نابِ کلبهی این شامگاهِ تماشایی جز شیونِ تاریکی ،بیش نمیبود. بر بامِ آشیانهی کوچکی که بر این شاخه بهتو سهم رسیده ،چراغی برپا کن! این باد را سرِ نَوَزیدن وین شاخه را توانِ نلرزیدن نیست، وین آشیانه دیر و یا زود فرو میافتد. بر بامِ آشیانهی کوچکی که بهتو سهم رسیده ،چراغی برپا کن! بگذار در کشاکشِ بیمعنای باد وُ آشیانه وُ شاخه سوسویِ این چراغِ تو همچون یک کِرمِ شبتابی بهرقص درآید. بربامِ آشیانهی کوچکات ،چراغی برپا کن! بی سوسوی چراغِ تو در این تاریکی نه باد دیده میشود ،نه وزیدن نه آشیانه ،وَ نه این شاخه. بی سوسوی چراغِ تو ،حتّی این تاریکی هم ،پنهان میمانَد. بی سوسوی چراغِ تو ،پنهان میمانَد فرجامِ تلخِ این کشاکشِ بیهوده :
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()97
افتادنِ ناگزیرِ این آشیانه از این شاخه از وزش این باد. بربامِ آشیانه ،چراغی برپا کن! 1736
آمدن يا رفتن چهگونه این پا/بَر/آبی ،پا/بر/جا ماندهست؟ چهگونه این بهبادرفتنِ همواره ،تاکنون بهباد نرفتهست؟ به پشتِ سر نگاه کن! آنهمه پیچاپیچی ،دود ،آتش! آیا تو آمدهای؟ یا با تو آمدهاند؟ آنسان که با اسبی ،سواری زخمی یا با رودی ،گِلوُالیی یا با بادی ،غباری. میگویند"ابراهیم اَدهَم" 21بر آب میرفت تو خود نه کمتری ،که چنین همواره بهآسانی بر باد میروی! او روی آب میرفت توخود نه کمتری که بر این آب ،خانه ساختهای ،ماندهای! به پیشِرو نگاه کن! اینهمه دوری ،اینهمه دورا/دوری؛ آیا تو بیش از آن که آمدهباشی ،نرفتهای؟ 1733
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()94
بيدِ مجنون
آبشاری از شاخه فوّ ارهای از رنگ. شب اگر فانوسی در جاناش بیفروزی کلبهایست از زمزمه وُ برگ. مستِ سحر باشد یا خود شناور در مِه یا گم میانِ گرد وُ غبار وُ هایهوی خیابان، هرگز گذارِ هیچ نسیمی از او پنهان نیست. لرزیدن شاید که نامِ دیگرِ رقـصِ اوست ،در نواختهشدنِ باد؛ آنسان که رقـص شاید که نامِ دیگرِ لرزه بر اندامِ ماست ،در وزشِ آهنگ. انبوهِ ریسمان ،که بهسوی زمین رها شدهاست تا من در این میانه گهگاهی باال روم از اینهمه دیوارِ اینهمه زندان باال روم از اینهمه پَستی. 1733
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()91
بودن
سربازِ بینوا! در قعرِگَردوُخاک وُ ،هایهویِ این نبردهای پیاپی ،دیگر نه دیده میشوی نه شنیده. زنهار! همچنان که از آغاز ،در درونِ این زرهِ خندهدار میگذرد این کوتاه و همچنان که از آغاز ،در غبار میگذرد این پیچاپیچ و همچنان که از آغاز ،شوقِ نانوُنام ،لگامِ گردنِ این لَنگ است؛ و آنچه درخُور است ،هنوز آنجا ،دور از ما ،در برا برِ ما ،بیما ،میپژمُرَد. فرمانبَرِ بزرگ! تو همچنان هم جنگی هم جنگاوری هم میدانِ جنگ. ایکاش بودنِ من ،جا را برای بودنِ آن دیگر تنگ نمیکرد ایکاش بودن وُ نبودن ،با هم ،در کنار هم میبودند وین جنگِ پُرغبار ،ناگزیر نمیبود. حیفا ،که میوهای چنین شیرین با رشتهای چنین شکننده بر شاخهای چنین لرزنده حیف. 1731
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()96
هياهو -نجوا این هیاهو ،که چنین در پای تپّه ،میخراشد دل هرچه از این تپّه باال میروی نزدیک میگردد به نجوایی نوازشگر. () اینهمه نجوای پنهان در هیاهو. () این هیاهو ،پای تپّه یک کمی از تپّه که باال روی ،یک پچپچِ گُنگاست یک کمیتر هم اگر باالتَرک ،یک بیشتر پچپچ و سپس ،یک هیچ. () این هیاهوهای پنهانگشته در نجوا. () شاید این نجوای روح انگیزِ بر منقارِ آب وُ باد چون به آن نزدیکتر گردی ،هیاهوییاست. 1731 نگرانی میانِ این مِهِ پهن وُ غلیظ چنین پَرَکْزن 29وُ کمْسو ستا رهآ! که تویی. مباد! به گِردِ نام تو ،دیوار. مباد! که زنده مانی ،ولی زندانی. مباد! جهان برای تو تابوت. 1734/1743
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
()93
اين تاريكی فریاد اگر که هر چیزی روشن میبود، باری بویژه :این تاریکی ،این راز. () 70 «کِلِردِ» مِهْگرفته ،چرا از کِلِردِ مِهنگرفته کمتر زیبا نیست؟ یا راهِ در غبار چرا اینهمه زیباست؟ سیمای تیرهی کوه چرا زیباست بر بُومِ شامگاهان ،پگاهان ،مهتاب؟ "دوری" چهگونه زیبا نیست؟! اویی که هایهویِ خشکِ دهل را چنین تَر وُ ،خوش وُ ،زیبا کردهاست. پس شب ،چهگونه این همه زیبایی در اوست؟ () فریاد اگر که این مِه ،این غبار ،نمیبود فریاد اگر که این شب ،این مهتاب ،این پگاه فریاد اگر که دوری نمیبود. () این شرم ازخودم را چه میکردم من؟ بیزاری از شما عزیزان را؟ گر سنگری ،نهانگاهی نمیبود. یا خود ،شما در البهالی روشناییِ صدها چراغی که در نگاه وُ چهرهیتان میسوزند سوسوی اینهمه تاریکی را چه میکردید گر چهرهپوشی ،صورتکی ،نقابی نمیبود؟ آری شما عزیزان،آری شما که بیشما این زندان ،چه بیشتر از این ،زندان خواهدبود هرچند با شما هم ،کمتر زندان نیست- . ()
71
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()91
شادا که هرچیزی روشن نیست شادا که چهرهپوشی ،صورتکی ،نقابی هست شادا که سنگری شادا که نهانگاهی هست؛ ورنه چه باید میکردیم این شرم را اینهمه تاریکی را این راز را؟ 1736
سَـگ چندیست برآستانِ این دَری ،که ازآن باز میشوم ایستادهاست سگی. دیریست از نوای دلانگیزِ کوبههای دَر خبری نیست؛ ناآشنا ،هنوز به نزدیکِ دَر نیامده تارانده میشود، دیریست آشنا هم از این آستانه ،پرهیزگار وُ ساکت وُ برپنجه میگذرد، چندیست رفتوآمدِ من هم دیگر بدون چوبْدستی ممکن نیست. () در میگشودهام : گاهی دَرِ نگاهی گاهی دَرِ ترانهای ،برگی ،آبی گاهی دَرِ نوای دلانگیزِ گاوی گاهی دَرِ آغوشی گاهی دَرِ پگاهی. پَر میگشودهام بهدرونِ سنگ دَر میگشودهام بهدرونِ دَر سر میکشیدهام زسرِ هر دیوار.
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دَر میگشودهام دَر میگشودنم. () اکنون دیوارتر از هرچه دیوار، بر گِردِ من این دَر. () ماری شده بهگَردنِ من پیچیدهست قفلی شده که آشیانه زده بر دَر زنجیری برخیالم، این پارسهای دَمبهدَمِ بیهوده. () برآستانِ این دَر گیرا وُ تیزگوش ،سگی ایستادهاست. 1736
گقتگو()10
گفت وُ گو در درون نه خستهام و نه فرسوده بسیار بیش از آن که حدس توانی زد امّا ،آزردهام. «واشه! از اینهمه به/دامِ/حقارت/افتادن چیزی نماندهاست که دیگر از تو وز آن بلندْجایی چیزی بهجا نمانَد».
()99
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()100
نه خستهام ،و نه فرسوده بسیار بیش از آن که حدس توانی زد امّا ،نگرانم. « این روشَنَک ،گریزی ندارد از روشنبودن این روشَنَک ،گریزی ندارد از روشنکردن تا این فتیله ،تا گلو در تو غرقاست. تا این فتیله ،تا گلو در تو غرقاست از این چراغ هم روشنی هم گرم». 1733
بامدادیها()4
تعبيرهايی از پگاه گشایشِ رنگینِ پردهای بر رویِ صحنهی بازی ،بازیچهگی در این تماشاخانهی تاریک. دستبهدستشدنی شورانگیز با جامی پُرشراب برشانه در دوری جاودانه. سرشاریای : آنسویاش :چشمهای -نهری که ازخود پُر شد - اینسویاش :نهری -چشمهای که برون شد ازخود .- پیچی ،بر گَردَنهای در دامنهی کوهی که میسپارد دَرّهای تماشایی را به تماشای دَرّهای دیگر.
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()101
پِلکْبرهمْزدنی تماشایی در دو سویاش تماشا : تماشای خواب تماشای بیداری. بیداریای شیرین و کوتاه در میانِ دوخواب : خوابی با چشمِ بسته خوابی با چشمِ باز. آبرویی بر چهرهی این رسواییِ بیکرانهی هَرزهگَرد. 1736 چكّهها همچنان از طُرّهی این شیروانی میچکد آن برفِ سنگینی که باریدهست. میچکد آن برف همچنان از شیروانی. همچنان از شیروانی چکّهی سنگینِ آن برفی که باریدهست. برفی باریدهاست همچنان این شیروانی میکند چکّه. شیروانی میکند چکّه همچنان زان برف. برف میکند چکّه. شیروانی برف چکّه. 1736
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()102
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
خاشاكی اِیكاش
بر پُشتِ این یابویی که حتّی به زیرِ بارِ خویشتنِ خویش هم به هِنّوُهِن افتادهست فریاد اگر که باری گَردَم، یا سرباری خاری حتّی! اِیکاش کوهی از بیباروبَری بر دوش امَا بردوشِ کوهی حتّی ،خاشاکی هم نه، دراین زمانهى مِنٌت. گرکه باری گَردم باید، خاشاکی گَردم ایکاش بیباروبَر امّا سَبُک هرچه سَبُکتر بهتَر. () بیهودهگیِ سنگین بیهوده گیِ سنگینی. () گهگاهی رَشک میبرم بهتو خاشاکا! این بیشمار بارها را میبینی؟ این بیشمارِ برزمینمانده؟ میبینی؟ این یابوی فرسوده دارد در زیرِ رنجِ ننگِ سنگینِ بارهای برزمینمانده ،فرومیریزد یا خود ،فروریختهاست. () سنگینیِ بیهوده سنگینیِ بیهودهگی. 1736
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()107
دربرابرِ گلريزانِ درختِ گلِ گيالس درگوشهای از این گوشهْزار چشم دوختهام به کارزاری تماشایی از بیشمار کارزارِ تماشایی در بهار : گُلریزیِ درختِ گُلِ گیالس و طرحهایی میزنم از آن : 1ـ از شاخههای درختِ گلِ گیالس آویختهاست آبشاری. 2ـاز شیروانیِ هرشاخه سرریزِ چکّههای درخشان وُ رقصان؛ شایدکه رویِ بامِ این درخت ،بارانی رنگین وُ خوشبو میبارد. یا خود برفی که پیشازاین باریده ،دارد آب میشود. 7ـاز جامِ شاخهها در دستِ مستِ درختِ گلِ گیالس لبْپَرزن شراب. از گوشهای در این گوشهْزار خودرا بهکارزاری تماشایی دوختهام از کارزارهای بهار : گُلریزیِ درختِ گُلِ گیالس و طرحهایی میزنم از آن : -4انگار دستهدسته پرنده نومید از اینکه لرزهناکیِ این شاخهها قراری گیرد سرریز ،سوی خاک، تا بلکه رویِ خاک قراری گیرند؛ آه این خیالِ خام. 1ـ انگار در روبهروی اینهمه بیمعنایی
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
()104
چشمیکنارِ پنجرهی هرشاخهای نشستهست در گریه بی هایهای وُ گُلْبِهی وُ آرام. یک "وصله"ای تماشا بر پارهگیِ کارزاری تماشایی دوختهام از گوشهای در این کارزار : گُلریزیِ درختِ گُلِ گیالس و طرحِ گفتگویی میریزم با او : گیالسْگُل! این کیست که هرساله این برگْریز را ،از تو میآویزد؟ این کیست که هرساله زیباییای چنین تماشایی را بر شاخههای تو بر دار میکند؟ آخر چهگونه است این که چنین به چشمِ من زیباست هرساله بر فرازِ تو بر دار میشود؟ آخر چهگونهاست که این خونریزی این برگریزِ تو این مرگِ برگهای تو در چشم من چنین تماشاییست؟ آخر چهگونه است این برگْریز ،کهاش هرساله بر شاخههای تو ،بردار میکنند در چشمِ من چنین تماشاییست؟ در پای تو این خونِ چیست و یا کیست که میریزد؟
1733
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دوری ديگر با غصّههای کهنه کجا سال ،نو شدهاست؟ این کهنه این کهنهگی این کهنهگشتنی این کهنهگشتهگی. با غصّههای کهنه هم سال ،نو شدهاست. این نوگشتهگیِ کهنهی هرساله. بیغصّههای تازه ،کجا سال ،نو شدهاست؟ این کهنهْنو. 1733 چهلوهَشتمين بهار زنهار! باز هم بهار میآید. این راه این کوتاه کوتاهترشدهاست. ()
آویز شو بهار! آویز شو پردهی رنگارنگ! در بینِ این دریچه وُ این چشم در بینِ این دریچه وُ این دیدن دربینِ این دریچه وُ این دیدنی. ()
()101
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()106
زنهار! باز هم بهار میآید. آن دور آن دیجور نزدیکتر شدهاست. ()
بیچاره چشمانداز! در روبهرویِ خود ،چه میبینی که هرساله بارهای بار ،پیاپی برچهره ،رنگ گرفته رنگ میبازی؟ ()
زنهار! باز هم بهار میآید. این بار این "بار" این دشوار دشوارتر شدهاست. ()
آه اِی بهار! طاووسِ سالْخورده! شادا که چترِ کهنهى خودرا هنوز ،باز توانی کرد؛ بگشای چترِ کهنهی خودرا بگشای! نیرنگِ رنگِ رنگْباختهات را برکش : بر این رفت بر این همیشه در رفت بر این غبارِ کهنهی رفتارفت. بر روی ردِّ پا بر روی ردِّ چرخ بر روی ردِّ چادرِ برچیده. بر راه بر سفر. 1733
دفترِ دوم :دورِ چهل وُ هشتم
دفتر 7
های ربابهجان! 1731
فهرست : نامِ شعر
صفحه
نامِ شعر
صفحه
فصل دوم :رُفو
فصل يكم
( چندشعرِ قدیمی که بازسازی شدهاند)
)1
گفتن ،و آنسوی گفتن
109
)2
بامدادیها ( : )1گذرِ بامداد
110
)29زان باد
140
)7
هنگامهی بیدها
111
)70زمانهی عجیب
141
)4
از زبانِ قهوهخانهای برسرِ این راه
112
)71او و پیرامون
141
)1
هنگامهای در اینسو و آنسویِ دَر
117
)72نَمارستاق
142
)6
گهگاه در نیمروز
114
)77صدایی در کوچه
147
)3
در دستِ نیشها ()1
111
)74فصلِ پنجم
144
)1
در دستِ نیشها ()2
116
)71گفتگو ( : )17گفتگو با قناری
141
)9
گفتگو ( : )12گفتگوی یک ماهی...
113
)76درانداز هیمه!
146 143
111
)73من ،درخت ،بِرکه
)11هنگامهی مرزها
119
)71گفتگو ()14محاجّه با سایه(طرحِیک) 149
)12راهی از این حریم
120
)79گفتگو ( )11محاجّه با سایه(طرحِدو) 149
)17بامدادیها ( : )6هنگامهی بیداری
121
)40پرسشهای نوجوانی
110
)14در برابرِ رقصِ یک گلِ وحشی...
127
)41شب ،و شب/کشیک
111
)10در پُشتِ این غبار
)11هنگامهی خبر و فراموشی
127
)16بامدادیها ( : )3بیدار در سحر
121
)13این لکّهی ابر
126
)11بامدادیها ( : )1خواب و بامداد
123
)19هنوز که هنوز است
121
)20دوبیتی!
129
)21آغاز ِپاییز
170
)22چشم/دوخته و چشم/انداز
171
)27بامدادیها ( : )9در البهالی بامداد
172
)24حقارتِ عظیم
174
)21از گورستانِ باد
171
)26تو سادهلوح تماشاگر!
176
)23های ربابهجان!
173
)21نجوای یک سوسو
171
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()109
گفتن ،و آنسویِ گفتن
گیرم که "گفته"های مرا دریابی زین بیشتر چه میتوانی کرد؟ نیمی از من در آنسویِ آنچه که میگویم پنهاناست در آنچه که نمیگویم. نیمِ عظیمی ازمن همیشه آنجا برجا میمانَدکه ناتوان میمانم ازگفتن؛ آنجا که گفتن ،ناتوان میماند از اِبرازِ من-آن را که ناتوانم ازگفتن ،چهگونه درخواهی یافت؟ ای باهزارزبان! هرچند بیشتر بهزبان میآیی نیمِ عظیمتری ازتو ،پنهان میمانَد و بیشتر اتّفاق میافتد که ناتوان میمانی ازگفتن؛ آن را که ناتوانی از گفتن ،چهگونه درخواهم یافت؟ فریاد از این جنونِ زبان ،جنونِ سخن ،جنونِ گفتن وُ واگفتن. اِیخوشبهحالِ این مِه این گویشِ شگفت که خاموش و بیسخن بهدامنهی کوه وسحرگه میپیچد. اِیخوش بهحالِ تابشِ خورشید کاین گویشِ شگفت را دارد آهسته آهسته درمییابد، و آنچناناش بهتمامی درمییابد ،که بهزودی ،چیزی از آن بهجا نمیمانَد و روشنایی همهجا را میپوشانَد. 1733
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه... بامدادیها ()1
گذرِ بامداد ( یا در کمینِ بامداد )
تا کُـلَه چـرخ دادی مــیبینـی بـامـدادِ رَمـــوکِ آهــوْ/چَــم این دلانگیـزِ جـاودان در رَم-در پسِ شام ،نـاپدیـد شـدهست بهعبث ،گـاه ،پشتِ چینهی شب بهکـمین مــینشینـی تا شـاید کَـمَکــی بیـشتــر جــلو آیــد بی یکی گــام ،ناپدید شـدهست دام بـر مـینهــی وُ مــیدانــی تـا ببینـی کـِی آمـد و کِی رفت او -که تنها ازو بهجا ماندهست گَردی در دام -ناپدید شدهست 33
()110
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()111
دفترِ سوم :های ربابهجان!
هنگامهی بيدها همچنان از جامِ خود سرریز باهزاران پچپچِ آویخته برگردنِ آرامشی رقصان پای تا سر چشم خیره ،سر در خالیِ بیانتهای زیرِ پای خویش این طرف بیصدا نیمههای شب بید. من بیدِ دیگر نیمههای شب بیصدا اینطرفتر؛ با هزاران بید ،لرزان درمنِ آرام ،در آرامیِ من با هزاران شاخهی روئیدهی آویخته در من روی هریک شاخهی مثلِ طنابی کهنه ،یک زندانیِ آویخته از برج و باروی منِ زندان؛ پای تا سر چشم خیره ،سر در خالیِ بیانتهای زیرِ پای خویش. با هزاران گوش درکمینِ معنیای در این خرابه درکمینِ معنیای براین خرابی؛ پای تا سر چشم خیره ،سر در ژرفیِ بیانتهای زیرِ پای خویش بیصدا درهمه اطراف بیدِ دیگر شب. 1733
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()112
دفترِ سوم :های ربابهجان!
از زبانِ قهوهخانهای بر سرِ اين راه برسرِ این راه باری! قهوهخانهای هستم : گاهی منزلگاهی نزدیکام، بادی با بارِ غباری کهنه برشانه روبهسوی من. گاهگاهی میزبانِ شادیِ اندوهناکی گاهگاهی سرپناهِ اندُهِ شادی. گفتگوی رهروانِ ناشناسِ هرچه جز اکنونِشان تاریک گاه میپیچد چنان خوش در درونِ من به فانوس وُ اجاق وُ نور وُ نجوا وُ شراب وُ شب که بهپیرامونِ من ،بیرونِ سرماخورده بر من میبَرَد حسرت. گاهگاهی نیز میبینم که یک لبخندهی نومید بههوای دیدنِ من ،میکشد سر از میان گردوُخاکِ راه گَردوُخاکی که دروناش گم شده یک گمشده ،گمرفته ،گمکرده-تا ببیند چیست این که در فانوسکِ او سوسویی افروخت. گاهگاه راه را که برف میگیرد من چراغام میشود تاریک. آه اگر این راه نگذرد از من. () قهوهخانه بر سرِ این راه، چون گِرِهی کور در طولِ طنابی. 1733
()117
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
هنگامهای در اينسو و آنسویِ دَر کوبه بر دَر میکوبد سر. هم ،کوبه افتاده به جانِ دَر هم ،دَر بهجانِ کوبه افتادهست. « غلتی بهپهلو میزند ،گرشاسب».
72
در مرز ِِبیرون وُ درون ،باهم گالویزند این کوبه وُ ،این دَر. هم از بیرون هم از درون در میزنند. « گرشاسب! هرچند حق با توست :فرقی نیست در بیداری وُ خواب، یکدَم ولی بیدار شو از خواب» . من ایستادهام امّا نمیدانم کجا : در بیرون یا در درون؛ هم در درون ،انبوهی از بیرون هم از درون ،انبوهی در بیرون. « گرشاسب! کوتاه کن این بازیِ بیلطفِ غلتیدن از اینپهلو بهآنپهلو! بیدارشو از خواب». 1733
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()114
دفترِ سوم :های ربابهجان!
گهگاه در نيمروز یکباره چون زمینی میشوم از گَندنای بلندِ قدکشیده پوشیده لبریز میشوم از بُو وُ دَمه وُ ،رنگِ سبزی که همچو جلبکی ،بر درون وُ برونام میبندد؛ هر"دَم" که میکشم به درون ،گویی بیرون به دُودی چرب وُ خیس وُ تیره بدل میشود جلوی دهانام؛ هر "بازَدم" ،به این میماند که بیرون بهتُوپی کهنه وُ پاره بَدَل گشتهست و من چو کودکی دارم به این عظیمِ پاره ،باد میکنم. گاهی به گاوی میمانم که خودرا بهناگهان برآستانهی کشتارگاهی مییابد؛ بوی فریبی همچون دشنه در مشامَام فرو وُ فروتر میرود؛ میبینم ایستادهام باشاخِ تیز ،نیرومند ،اما تا گَردن در یک مُرداب. گاهی بهآن لذّتِ خوردن بَدَل میشوم کز انفجارِ ناگهانیِ سنگی در الی دندانها همچون آهویی سراسیمه گم میشود درونِ فرارِ خود. گهگاهی چون درختی که خاکِ زیرپای او بهناگهان به آب بَدَل شود در ژرفِ زیرِ پای خود فرو میغلتم؛ آنگاه پیش از آن که در درون خود ناپدیدشوم چشمَم را پُشتِسر بر این بیرون ،این بیرون همچون دَری ،به انزجار بههم میکوبم وُ میبندم. 1733
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()111
در دستِ نيشها ()1 ساقیا! آب درانداز مرا تا گردن زان که اندیشه چو زنبور بُوَد من عورم (مولوی)
از دستِ نیشِ این پشهها نه خواب میتوان کرد ،نه حتّی بیدار میتوان ماند. شایدکه یک دریچهای ،روزنهای ،دری واماندهست. « ابله تو! آنها بهبوی سوسوی این روشنی میآیند، یا در براین چراغ فروبند یا هرچه دَر ،دریچه ،روزن بربند» . آن گاه از نیشِ تنهایی از بانگِ کوبهها نه خواب میتوان کرد ،نه حتّی بیدار میتوان ماند. « اِی سادهلوح! پس پَردهای توری بههرچه روزنه وُ دریچه وُ دَر برکش یا پردهای توری درکِش برخود یا سادهتر ،پردهای توری برکِش درخود». 1733
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دفترِ سوم :های ربابهجان!
()116
در دستِ نيشها ()2 ساقیا! آب درانداز مرا تا گردن زانکه اندیشه چو زنبور بُوَد من عورم
(مولوی)
از دستِ نیشِ این پشهها نه خواب میتوان کرد ،نه حتّی بیدار میتوان ماند. « شاید که یک دریچهای ،روزنهای ،دَری باز است پس هرچه دَر ،دریچه ،روزن برخود بربند!» ابله تو! آنگاه از نیشِ تنهایی از نیشِ کوبهها نه خواب میتوان کرد ،نه حتّی بیدار میتوان ماند. « شاید آنها بهبویِ سوسویِ این روشنی میآیند پس دَر بر این چراغ فروبند!» آنگاه از نیشِ این تاریکی نه خواب میتوان کرد ،نه حتّی بیدار میتوان ماند. « این بار امّا ،ابله تو! شاید که در دِلات ،خیالات ،جانات ،نگاهات...جایی دَری باز است پس هرچه دَر ،دریچه ،روزن درخود بربند!» ... ... 1733
()113
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه... گفتگو()22
گفتگوی يك ماهیِ برخاكافتاده با رودخانه ازساحلِ تو مینگرم بر تو میبینمَت که در میان معرکهی چیزها در این پشیز/کَده نه بیشتر از چیزی هستی؛ میبینمَت در این "بیرون" در این "بیرون" ،که دارم آن را آرام آرام در مییابم-نه بیشتر از پشیزی هستی. روانهای :آلوده ،گِلآلوده ،پیچان دانسته نیست از زخم ،از مستی ،یا از گمراه-آیا بهراستی رفتارت را معنایی هست؟ زمزمهات در دشت فریادت در درّه، آیا بهراستی بِهازاینات معنایی هست؟ من در "درونِ"تو چهگونه تاب آوردم؟ بر ساحلِ تو مینگرم در خود از ساحلِ تو مینگرم برخود میبینم که یکسان است : یک ماهی در درونِ تو بودن یا صخرهای بهدامنِ کوهی گَردی میانِ دشت ژرفی در آسمان... گهگاه در کنارِ تو برخاک درخود تپنده بهتر. 1733
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()111
در پُشتِ اين غبار
اِی از غبار فروپوشیده! در پُشتِ این غبار چه پنهان کردی؟ چشم وُ نگاه وُ اشک وُ لب وُ زَهر وُ خنده و انبوهِ رنگها در چهرهات بهجانِ هم افتادهاند. به صخرهای بَدَل گشتهای که بر آن هزار دریا سر میکوبد به آن دَری بَدَل گشتهای که دارد از فشارِ مُشتِ هزاران کوبه چاک میخورَد. اِی درغبار! احساس میکنم از پُشتِ این غبار گویی که چیزی داری میگویی با ما. 1733
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()119
هنگامهی مرزها ز مرز وقتی میگذشتم میرفت تَشتِ کهنهی خورشید در آرامشِ مغرب فرو اُفتد از بام، کج لرزان خالی. از بامِ نام از بامهای هرچه ،هر ناچه! افتادنِ تَشت و صدای تَشت. بیدادِ رسوایی رسوایی ِِبیداد؛ از مرز وقتی میگذشتم. آن سادهلوحی که هنوزم هرچهای با سادهلوحیهاش آغشتهست گاهی کنارِ چشمهای من نشسته بود گاهی سَبُک چون برگ ،رویِ جویِ نجواهایِ من میرفت؛... و روبهرویِ او ،زمان چون در دهانِ آتشی ،یک پُشته کاهِ خشک؛ و لحظهها ،مثلِ جرقّههای این آتش کوتاه؛ از مرز وقتی میگذشتم. هان! ای درختان آن آشیانه که مرغِ آن پَر باز کرد وُ لب فروبست، سنگینتر از یک میوهی تلخست؛ حق با شماست.
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()120
دفترِ سوم :های ربابهجان!
از مرز وقتی میگذشتم در پُشتِ سر تا چشم میشد داد! هنگامهی مرز وُ گذشت از مرز : از مرزِ بیمرزی از رویِ مرزِ ناشکیبایی ،شکیبایی از رویِ بس پَرچین ،بهسوی چیدنِ هرچه که میشد (یا نمیشد) چید... شبهای ژرفِ بیچراغِ سوسویِ مرزی روزانِ تلخِ سر بهدیوارِ بلندِ مرزهای بسته کوبیدن... در پیشِرو تا گوش میشد کرد هنگامهی مرز وُ گذشت از مرز؛ از مرز وقتی میگذشتم. 1733
راهی از اين حريم گهگاه فکر میکنم چه مصیبت میبود گر برخی چیزهای ساده ،نمیبودند از جمله مثلِ :معرکهی برگ وُ نور وُ رنگ؛ آیینهبازیِ آب؛ نجوای باد با ما ،بر این دریچهی کوچک؛ یا حتَی این آوازِ زیرِ لب. حقاً چه میکردی تو ،اگر که میبایستی همواره فقط در کنارِ ما بهسر میبُردی؟ یا در کنارِ این کسی که چنین خودْسر در درونِ تو جاخوش کردهست؟ حقاً چه میکردی تو ،اگر که میبایستی همیشه فقط یک انسان باشی؟ گاهی باید برگی شد ،آبی شد ،بادی ،خاکی ،کوهی ،کاهی... گاهی باید با برگی بود ،با آبی بود ،با بادی ،خاکی ،کوهی ،کاهی...
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()121
دفترِ سوم :های ربابهجان!
گاهی باید از این حریم ،از این حریمهای تودرتو ،بیرون زد گاهی باید بهاین بیرون ،بهاین بیرونهای تودرتو ،راهی جُست: با بالِ نجواهای بادی از راهِ برگی ،نوری ،رنگی برشانههای سوسوی آبی یا خود ،سوارِ قایقی بر روی این رُودِ خوش/چَمِ جاری از لب - منظور من آواز است ،آوازِ زیرِ لب. باری! 1733
بامدادیها ()6
هنگامهی بيداری
دیروز ،بامداد ازآنسو ،در بیرون ،آفتابِ همیشه ،جهانِ همیشهگی را روشن میکرد وز اینسو ،در درونِ من ،آفتابی دیگر ،تیرهگیِ در من را. آنیک ،تنها روزی را روشن میکرد اینیک امّا ،روزگاری پریشان را. در روبهروی روزی که در درونِ من روشن میشد روزی که در بيرون از من روشن میشد ،به کورسویی میمانست. همپای این تاریکِ کهنهای که در بیرون روشن میگشت انبوه تاریکیهای نو را میدیدم که دردرونِ من روشن میگردند. آنچه که در پناهِ روشناییِ بیرون به خندهای زالل شباهت میبُرد در پرتُوِ روشناییِ درونام دیدم که نیشی زهرآلوده درخود پنهان داشت. دیدم از آن بنایی ،که در روشناییِ خورشیدِ روزمرّه ،آنهمه غولآسایی میکرد درز وُ شکاف وُ لرزه مثلِ مورچه باال میرفت.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()122
() مرز ِمیانِ خواب و بیداری ،سرزمینِ شگفتیهاست دیدن ،دراینجا ،ازهر چه دیدنِ دیگر ،دیدنْتر است دیدن ،دراینجا ،ازهرچه دیدنییِ دیگر ،دیدنیتر. دراین دیدن نه پردهی مالحظهای هست و نه مالحظهی پردهای. بسیار چیزهاست که با چشمِ بسته دیده میشوند بسیار چیزهاست که با چشمِ بسته ،دیدهتر میشوند. () روز : گاهی یعنی"تاریک"ی روشن گاهی یعنی "پنهان"ی پیدا و گاهی یعنی پردهای روشن بر انبوهِ تاریکیها. و شب : گاهی یعنی رستاخیزِ تلخِ تاریکیها یعنی قیامتِ تلخترِ تلخیهایی که در سیاهیِ خود پنهاناند غوغای اعترافهای زهرآلودهی پنهانها ،پنهانیها هنگامهی دریدهگیِ پردههای نور بر دریچهها وُ میانهها بیدادِ آشکاریِ تاریکیها. شب ،گاهی یعنی روشناییِ تاریک. () بیداریِ دیروز ،بیداریِ بیداریها بود بیداریِ دیروز ،باری بهراستی بیداری بود : تلخ ،پردهدََر ،بیشرم ،شرمآور. و چشم باز که کردم دیدم روزِ خجسته ،دارد آخرین پرده را رویِ آخرین تاریکیها درمیکشد. 1733
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()127
دربرابرِ رقصِ يكگُلِ وحشیِ كوچك در دشتی پهناور و خاموش
هم نَهر ازاین که از کنارِ رقصِ تو خواهدگذشت ،روانتر هم آب درکنارِ تو از آببودنِ خود ،شاکر هم خاک ،سربلند و هم زمین ازاین که بارِ رقصِ تو برشانه میبَرَد ،خوشْرفت. هم باد از وزیدنِ خود خشنود هم من از این تماشایَم شاد هم با صفا و زندهتر این چشمانداز هم جرعهای مستی در این پیالهی خالی. و اینهمه ،بهیُمنِ اینکه تو میرقصی اِی خُردِ تُردِ بیخبرِ بینام! 1733 هنگامهی خبر و فراموشی از چه گالیه میکنی اِی در پناهِ فراموشی! میبینی که چهگونه خبر دادوسِتَد میکنند میبینی که چهگونه خبرکاران بههماناندازه فراواناند که بیکاران میبینی که چهگونه در زمینِ هرکه و هرچه ،خبر میکارند می بینی که! از چه گالیه میکنی اِی دستهی علفِ خوشْخوراکِ در دهانِ فراموشی! میبینی که چهگونه فراموشی را خریدوفروش میکنند میبینی که چهگونه برای فراموشی ،خانه میسازند میبینی که چهگونه برای فراموشی ،جشن میگیرند میبینی که چهگونه فراموشی را جار میزنند میبینی که چهگونه فراموشخانهها را آذین میبندند.
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()124
() پس کینهها چرا بهفراموشخانهها راه نمییابند؟ پیوندها پیمانها پیغامها اگر که بهآسانی بهفراوانی. () از تو خبر میگیرند تا جا دیگری آن را بفروشند. از تو خبر میگیرند انگار از درختی بیباغ و بیصاحب میوه میچینند. از تو خبر میگیرند و تو بهروشنی میدانی که برای سرماشان هیمه تدارک میبینند. از تو خبر میگیرند و تو بهآسانی در مییابی که فراموشات کردهبودند. از تو خبر میگیرند از تو ،تو سادهلوح! و تو ،توسادهلوح راز و دَر و دریچه و آغوش میگشایی. با که گالیه میکنی اِی زیرِ پای فراموشی! 1733
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()121
دفترِ سوم :های ربابهجان!
بامدادیها ()3
بيدار در سَحَر
صدها هزار آغوش سر برکشیده اند از هرگوشه وکنارِ این پهنه - که من باشم. هرچیزی درآغوشِ من در این منِ آغوش خواباش بردهست امّا من خوابام نمیبَرَد. () شاید مرا هم خواب باخود بردهست؛ و شاید این کسی که از من دراینجا ،دراین پگاه ،برجا ماندهست این ناخفته که من میپندارم من هستم -آن نیمهی هماره نارضای از من باشد آن نیمهای که اکنون میپندارد :به پهنهای که دور و برش را فراگرفته ،بَدَل گشتهست؛ و اکنون از این که میبیند ،آن نیمِ دیگرِ من ،آن اخمو را خواب باخود بردهست ازشادی خواباش نمیبرد. () با آن که باران دیری باریدهست با آن که سیلی راه افتادهست آبام نمیبَرَد. 1733
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
اين لكّهی ابر
()126
77
این لکّه ابرِ کهنه دست برنمیدارد از من. در روبهروی من ،این بامداد را ،این غولآسا تماشایی را یک اتفاق ساده ،بهچیزی که از پشیز هم فروترست بَدَل کردهست چیزی چنان حقیر که دیگر حتّی به چشم نمیآید. این لکّه ابرِ کهنه دست برنمیدارد. هنگام که میآید راهِ نگاه و یاد و گلو را میبندد هر پنجره که نوری ،نسیمی از آن میآید را هر راهی ،کوره راهی را. هنگام که پدید میآید ،هرچیزی پنهان میمانَد هم من از هر چیزی پنهان میمانم هم هرچیزی از من. () درپُشتِ این لکّهابر ،این غُبارِ جهانخوار نیمی از این هستی پنهان ماندهست و اِیبسا که نیمِ شگفتیآور : چه بیشمار چراغ و روشنی و آفتاب و بیشمار دیدنیِ ناب. چه بیشمار پیمان چه بیشمار مستی چه بیشمار پیمانه. و زندهگی بسیار بیش از این که پدیدار است درپُشتِ این غبارِ جهانْخواره ،پنهاناست. ()
دفترِ سوم :های ربابهجان!
()123
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دفترِ سوم :های ربابهجان!
هستی به خورشیدی بَدَل خواهد شد و تنگنایی ازجهان ،و از نگاه و دست و دلِ آدمی ناپدید خواهدشد روزی اگر که آدمی بتواند این لکّهی ابرِ کوچک را کنار زند روزی اگر که آدمی -این پشیزِکهنه -بتواند چنان غولآسا شود که این ابرِکوچک را کنار زند روزی اگر که آدمی بتواند . . . ،ایکاش. 1733
بامدادیها ()1
خواب و بامداد
با این ژرفِ تیره؛ در این تیرهترینْژرف؛ آه اگر این بامداد نمیبود. () خواب : تنها جایی که تو را اینهمه نزدیک تنها جایی که تو را اینهمه با خود تنها مییابم؛ تنها جایی که تو را اینهمه میبینم در دامنههای خود تنها جایی که تو را اینهمه ماننده به آن نقش که برصخرهای درخود از تو حک کردهام. خود بهکجا میکشیده کارِ من و تو! خود بهکجا میکشیده کارِ من و کارِکار و کارِنان و مان. آه اگر این بامداد نمیبود.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()121
دفترِ سوم :های ربابهجان!
() آه اگر این بامداد :این- خلوتِ گرمِ کلبهی گرمِ این جهانِ سرد- آه اگر این بامداد نمیبود. 1733
هنوزكه هنوز است...
نه ،این غبار فرو ننشستهاست. بارانِ مثل تَرکههای خیس و نازک ،دیریست بر سر و رو فرو باریدهست بادِ وزیده دیرزمانیست هرچه برگ و بار ز هرشاخه دَررُبود و فروپاشیدهست توفان ،دیری نشستهاست ،و از دور ،آنچهرا که شکستهست ،سِیر میکند وُ بر خود میبالد! وان آهوی بهخاک درافتاده ،دارد آهسته آهسته از همهسو برمیخیزد. بااینهمه ،هنوز که هنوزاست این غبار فروننشستهست. 1733
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دو/بيتی!
چوپان! چوپانِ ساده لوح. همچون همیشه برشانه ،چوبدستی و دست ها ،دوسوی ،حمایل برآن و شبکاله ،برسر ،کج. همچون همیشه انبوهِ گَلـّهی نگرانی در پیش انبوهِ گَلـّه و نگرانی در پیش انبوهِ گَلـّهی نگران در پیش، تو ،یکـّه ،نغمهخوان ،از پِی. همچون همیشه دشت وُ سگ دُمْجنبان همراهِ تو. همچون همیشه غرقِ ستاره آسمان وُ شبِ تو از برقِ چشمِ گُرگ. همچون همیشه ...آه فریاد اگرکه این نِـیِ دیرینه ،با تو ،یار نمیبود. 1733
()129
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
آغازِ پاييز
بـیخیـالـیِ سـبــ ِز خفتـه بر شـاخهساران باز از خُـو پریـدهست از صــدایی ،هراسان برگرفتـهست فـانـوس آمـــد آسیــمهسر باز رویِ ایــوانِ هر بـرگ تـا کـه دریابد این راز او ،که دنبالِ راز است خود شـده رازی زیبا شـعلهی زردِ فانوس رازتــر کـــرده او را کـاش چون رازی زیبا جاودان نـقش میبست رویِ ایـوانِ برگ ،ایـن سبـزِ فانوسْ در دست 1733
()170
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()171
چشمدوخته و چشمانداز ( اندیشههای جداگانهی یک چشمانداز ،و یک انسان که خاموش به آن چشم دوخته است )
یک شاخه از میان هزارانشاخه خَم گشته رویِ خاک : « ایکاش که شکست تنها ز/پا/درافتادن میبود؛ از چشمها/افتادن نمیبود اِیکاش، و تلختر هنوز از نیشِ چشمها بهخودپیچیدن». بیهوده خَم نگشته اینشاخه. شاید رنگِ زردی که دارد در جانِ برگوُبارَش میریزد سنگینتر از رنگِ سبزی باشد که دارد در برگوُبارَش جان میبازد. شاید که برگِ خشک وُ زرد سنگینتر باشد از برگِ سبز. « بسبارها شاهدباشی که حتّی نسیمهای دیر/وَزِ دور/گُذر هم تو را بهچیزی نمیگیرند». به یک نفّاشی میمانَد که خیس شده و رنگهایش درهم شدهباشد به یک نقاشی میمانَد این چشمانداز. « از دستِ"سوز"ی که میآید خودرا بهسوی ژرفترینگوشه در کُنامِ خویش کنارکشیدن». هیهات! باد است وُ باران وُ بوران. 1733
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()172
بامدادیها ()9
در البهالی بامداد
همهچیزی بیدار همهجا بیداری. برگی که میافتد را همه میدانند حتّی پیش ازآن که برگی بیفتد همه میدانند. هرگوشه درتأللوی بیداریست. همهجا روشن همهچیزی شناور در روشنی هم گذشته ،هم آینده هم این انبوهِ آدمی ،که اکنوندیگر ،چیزی شدهست همچون هرچیزِ دیگر : آرام ،سازگار ،یگانه. بامدادی در بامدادی در بامدادی در بامدادی. () همهچیزی دستیافتنی همهچیزی دریافتنی. همهچیز در دستْرسِ هرچیز هرچیز در دستْرسِ همهچیز. همهچیز در گفتگو بی غارغارِ گوشْخراشِ واژهها بی نعره ،بی گلو ،بی دل ،بی زبان ،بی حس... بی اینهمه سنگینی ،این سنگینی ،این سنگینی.
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()177
دفترِ سوم :های ربابهجان!
و دوستداشتن این دشواری در دشواری در دشواری در دشواریاکنون همه همواری در همواری در همواری در همواری. گفتگویی در گفتگویی در گفتگویی در گفتگویی. () همهچیزی ،هستند هم شب :این اسبِ زیبای مشکینِ با خالِ سفیدش در یک گوشه به چریدن هم صبح :این گاوِ شیرِ گرماش در پستان هم پگاه :این دخترِ شیرینِ خُردسالِ دو چشمِ خوابآلودهاش را ماالن هـم روز :که بارِ سنگین را بسته ،کناری ایستاده ،چشمبهراهِ من است هم شامگاه :این گربهی سیاهوُسفیدی که بُراق و دُمجنبان بهاین معرکه چشم دوخته است. برآمدنی در برآمدنی در برآمدنی در برآمدنی. () هرچیزی ،هست و چنان نیرومند و قطعی هست که اگر نباشد گوشهای خالی میماند هرچند"گوشهی خالی" هم خود چیزیست که همچون هرچیزِ دیگری اکنون همهجا هست. هیچ چیزی شگفتیانگیز نیست نه افتادن ،نه خشکیدن... و نه حتّی این انبوههی آدمی ،که در این بامداد چیزی شدهست همچون هرچیزِ دیگر : آرام ،سازگار ،یگانه. "شگفتانگیزی"هم خود ،همچون هرچیزِ دیگری ،همه جا هست، سرگرمِ کارِ خویش. و نیستی هم هست. آفتابی در آفتابی در آفتابی در آفتابی. 1733
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()174
حقارتِ عظيم
و ناگهانی پچپچی افتاد در میانهی ما ،گویی که ناگهانی دستهی خوکی به کِشتْگاهی بیپَرچین ،بی/شب/پا. چنین حقیر ،شگفتا ،چنین حقیر چنین عظیمْ حقیر. بی پرچین بی شبپا هنوز هم که هنوز است کِشتگاهی ،امن نمیمانَد؛ و خوک هنوز هرچه بههم میریزد. چنین حقیر ،شگفتا ،چنین حقیر چنین عظیمْ حقیر. هنوز چندبارِ دگر باید ز رویِ خویش در این آینه خَجِل باشیم؟ چنین حقیر شگفتا... 1733
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()171
از گورستانِ باد
از گورستان برمیگردم آمیزهای از سَبُکی ،تلخی ،افسوس. از گورستان برمیگردم امّا نه از بهخاکسپردن بل از بهبادسپردن. هم از بهبادسپردن برمیگردم هم از بهبادرفتن. از گورستان برمیگردم از گورستانِ باد. () خیّامِ بیخبر! تنها نه «سینهی خاک» روزی اگر که سینهی این باد هم شکافته میشد ،میدیدی 74 «بس گوهرِ گِران» که پنهان در آن... 1733
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()176
دفترِ سوم :های ربابهجان!
تو سادهلوح تماشاگر و تاکنون چهلوُهشتبار پرده فرود آمد؛ توسادهلوح تماشاگر ز روی الشهی گندیده برنخاستهای! () از آن"فراز" بهزیر آمدی بهاین"فرود" که چه؟! کنارِ سفرهی این الشه ،ماندهگار شوی؟! بهسوی این طعمه تو رهسپار نگشتی عقاب! تو سرنگون شدهای. هَال تو فاتحِ این الشهی حقیر! نگاه کن! فرازِ انداماَت سَرَت به پرچمی فرسوده رویِ بامِ یکی کلبهی خرابه بَدَل گشتهست. ()
هزار پرده فرارفت هزار پرده فرود آمد، تو هیچ ،هیچ ندیدی و همچنان خیالِ خوشاَت را چو آبْنباتی گرفتهای وُ میمَکی وُ تخمه میشکنی، تو سادهلوح تماشاگر! هزارپرده دریده ،درانده شد؛ چهچیزها که تو از الیِ این دریدهگیِ بیشمارِ پرده میشدهست ببینی، تو سادهلوح تماشاگر! ()
چهل و هشت پرده فرود آمد. 1733
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()173
همزمان با طنینِ آهنگِ
« های ربابهجان »
71
که پدرِمان ،هربار که دلاش میگرفت ،میخواند.
میبارد باران؛ آبِ این چاله میکشد چهره درهم. « های ربابهجان » کج میکند راه همراه ناگاه ؛ و گاه هم ،راه. « های ربابهجان » چندی -شگفتآور اینکه -هرچیزی که پایان مییابد با آه میخندد بر من : مثلِ چاه مثلِ همراه هم ،راه. « های ربابه جان » کِی گفتم من ،بر زانوها نشکستم -با کوهی در دل -بر درگاهِ کاهی ،گاهی؟! من کِی گفتم ،در جُستوجوی خورشیدی ،که بر زمین افتاد و ناپیدا شد، دستی بر سِرگینِ گاوی ننهادم گاهی، در این اِستَبلِ تاریک؟! من کِی گفتم در این"جُست"وُ"جو" پا ننهادم در این تاریکی بر روی سوسویی گاهی؟! یا بر دُمِ این گُربه این گُربه که کَز میکُنَد در یک گوشه در این تاریکِ خاموش من کِی گفتم پا ننهادم؟!
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()171
کِی گفتم من؟ من کِی گفتم؟ « های ربابه جان » هم در بیرون هم در درون هم از زمین هم زآسمان، باران میبارد میبارد باران. « های ربابه جان » 1733 بهار ،در روزهای پايانیِ زمستان (یا :نجوایِ سوسو )
هم من بهنجوا آمدهام ،هم سنگ ،هم سوز. یک چشمه ،در ژرفایِ هرچیزی که از خاموشی خشکیدهست در حالِ نجوا ست. نجوا بهمن آمد یا من بهنجوا؟ در سنگ در سوز، یک چشمهای در ژرفنای هرچه دارد میزند سوسو. 1733
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()179
بخش دوم رُفُو چند شعرقديمی كه بازسازی شدهاست
ديروز ،در كارگاهِ امروز امروز ،در كشتگاهِ ديروز ديروزِ امروزين امروزِ ديروزين
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دفترِ سوم :های ربابهجان!
()140
زان باد
زان باد
آن دل کهسـوی دوست رهـا کـردم برچـوبــهدارِ تهمــتاش آویخـــت وان دستِ را که ســاده جلــو راندم ناخـوانده در دهان فراموشی ریخت!
زان بـاد ،بـاد ،بـاد کـه بر در کوفـت چشمــانِ آتشینِ اجــاقات افســرد تو مـانـدی وُ سیاهـی وُ راهـی مانده وچوبْدستیای که چو تو خون میخورْد!
جویــی که دشنهای درآن پنهان بود سرریز شـد بـهتشنهگـیِ دشــتِ من زد آشیانــه مرغ شگفــتانگیــــزی با بانـگِ دیگــری ،بـــهدرخـتِ مـن
پس پِیکـی سـوی دوست فرستادی پیک و خبر یهدارِ سـکوت آویخــت پس دسـت در هـزار جَهَت پَر دادی ناحـوانده در دهانِ فراموشـی ریخت
زان بـاد ،بـاد ،بـاد کـه بر در کوفت چشمـانِ آتشینِ اجــاقام افســرد من مـاندم وُ سیاهی وُ راهـی مانده وچوبْدستیای که چو من خون میخورْد! ای بــادهــای هَرزهوَزِ هَرزاَنـدیش! در خانهام دگر چراغــی برپــا نیست جز چوبْدستییی ،کـــه بـرآن دارم تکیه ،که تکیهگاهِ دگر پیدا نیســـت. 1746
جویـی که دشنهای درآن پنهان بود سرریز شد بـه تشنهگـــیِ دشتِ تو زد آشیـانـه مــرغ شگفتانگیـــزی بـا بانـگِ دیگـری ،بـهدرخـتِ تــو گفتـی به بادِ هَــرزهوَزِ هَــرزاَندیش : «در خانهام دگر چراغــی برپا نیست «جز چوبْدستــیای ،که بـرآن دارم «تکیه ،که تکیهگاهِ دگر پیدا نیست». هـرچنـد تــو بههَــرزهوَزان گفتـی: «در خانهات دگر چراغی برپا نیست» برپایی تا بهچوبدستِ خودت،جاناَت سرشــار از چـراغ و چراغانـــیست. 1719
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()141
زمانهی عجيب زمانهی بلندِ رنجِ ماندنی چنین زمانِ گریههای کاجها و برگهای رنگباختهَست. بهبامِ صبح بهسَقفِ شب و در درونِ خانه روی رَف نه! این بهپِتّوُپِت نشسته ،هرچه هست ،دیگر آن چراغ نیست. کنارِ جوی ،این خرابه ،هرچه هست ،باغ نیست. و زیرِ پای این زنی که گُم شدهست چهرهاش درونِ گیسوی سفید ز باغَکی که وعده داده آن کتاب سراغ نیست. چهگونه میتوانَمات بیان کنم ،زمانهی عجیب! منی که رشک میبرم بههمّتِ پشیز، ناچار بر ستیغِ حیرتم و نعره میزنم غریب بادا که هرچه باد! 1719/1746
او و پيرامون در ،میکوبد بر کوبه ،سر بسترِ کهنه از او برمیخیزد کفش او را میپوشد چوبدستی ،او را از بغلِ گوشه برمیدارد پلّهکان میرود از او پایین میگشاید او را دَر میگذارد پا در او ،بیرون میدَمانَد او را برخود ،صبح و میآغازد او را روز. 1733/1746
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
نَمارستاق
()142
76
سیرت نگاه میکنم اِی درّهی بلند! از دیدگاهِ شهر شهری که سالهای بلندش تنها یک فصل دارد ،باری یک فصل. سیرت نگاه میکنم اِی درّه! از شانههای این بُرج بُرجی که رو بهسوی تو برپا کردم تا از فرازِ هرچه دوری ،هر چه دیوار و مِه هم تو بهمن بتابی هم سدِّ کهنهی"من" این بیتابی را تاب آرَد. فریاد اگر که زندانی گردد این بُرج فریاد اگر که تاب نیارد این سَد. یادِ تو زندهباد! عشقی که در تو با تو میکردم خوشْگامیام بهپهنیِ آزادی. آه اِی سکوتِ شستهی برّاق نمارستاق! 1736/1746
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()147
دفترِ سوم :های ربابهجان!
صدايی در كوچه در کوچه یک نفر میخوانَد : « ما برگِ سبز و سادهای بودیم تحفه به دستِ هرخَس و ناخَس کهاینگونه رویِ خاک». این رهْرو بایدکه مست کردهباشد، وَرنه دراین میانهی شب این نغمههای کهنهی بیهودهی ناروشن ،چه سودی دارد؟ خوب است کُنجِ پنجره بنشینم. « هم دلهاتان همواره بسته میمانْد اِیکاش هم این گِرِه ،که با آن افسارِ کهنهْتان ،شما را بر این خاموشی بستهنگهداشتهست». این رهْرو یا شاید بهترست بگویم این از/ره/مانده یا شاید بهترست بگویم این از/ره/برگشته یا شاید بهترست بگویم این رهگمکرده این بیراه این بیراههگو این در/ره/گمگشته؛ خوباست کُنجِ پنجره بنشینم. « اِی آن که خفتهیتان بهتر! بی خوابِتان چهگونه میتوانسته این"خجسته/امشب" اینجا چادر زند: این شب : این آرامِ با مهتاب آغشته این آرامِ سرشار از این بیهمنشینیِ بیهمتا این آرامِ سرشار از این بیهمکالمیِ بیهمتا این از هزار گوشهی خلوت ،پُر؛ الحق که خفتهیتان بهتر! 1733/1746
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()144
دفترِ سوم :های ربابهجان!
فصلِ پنجم نانی آبی و هزاران فکر. لبِ این سُفره ،من مردِ خوشاقبالی هستم نیست؟ تو چه ،گهگاهی ،خوش میخندی! لبِ این سفره ،بعینه بهلبِ درّهای در آمُل میمانَدکه جوبارِ زمزمه در ژرفایش میپیچید؛ لبِ این سفره ،بعینه بهلبِ چشمهی «کَشپِل» 73میمانَد [ گرچه میدانم اکنون آنجا مادهآهوی شگفتیست که در چشماش آمیزهای از اشک و سنگ و شعله میجوشد]. و تو امّا ،تو که گهگاهی خوش میخندی! در کجا ،جز لبِ این سفره وُ آن درّه وُ آن چشمه سرِحالام دیدی؟ گُلِ من را میبینی؟ آن که آنجا بغلِ پنجره ،در گلدان ،جا خوشکردهست و به این پنجرهی ساده ،غنا بخشیدهست؟ او خزانْدیدهترینگلهاست. او در این گلدان من کنارِ این سفره هر دو -دلسرد از این چارفصلِ کهنه - به امیدِ فصلِ پنجم پا میکوبیم بر کفِ چوبینِ اینخانه ،اینخانه با اُمید از دستِ گُنگِ اینان! و تو امّا گاه گاهی خوب میخندی!
1733/1746
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()141
گفتگو ()17
گفتگو با قناریها
قناریها! قناریها! قدمهاتان به چشمِ کوچهمان تبریک! اگر اینجا درختِ سالمی دیدید ،رویِ شاخه بنشینید؛ بهروی شانههایم ،پنجههایم ،هم سکوتام ،خندهام ،آهام ،نگاهام هم. قناریها ! میانِ کوچه دنبالِ چه میگردید؟ مگر فریادِ چوبینِ درختان را نمیبینید؟ قناریها ! مهارِ کوچه در دستِ زمستان است و این یابوی بیچاره ،از اینرو ،داستانِ رفت و رفتارش پُر است از پیچدرپیچی و گُمراهی. قناریها! قناریها! گُذارِ گرمی در اینجُوی پیدا نیست نهادِ برگ از یادِ نسیمی سالها خالیست و پچپچها فقط تا پنجره بازند! وَرای پنجره ،آنان ولی ،مثلِ خودِ اینپنجره بستهاند. 1733/1743
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()146
در انداز هيمه! در انـداز هیمـه اجــاقِ زبــان را قنــاری! که شــب دررسیدهست نگـهکن که بر شاخسـارانِ شــب با چه شــوقـی جوانه دمیدهست هوایـم شـد امشـب بهدریا زنـم ایـن دلِ بـــیهـوای چـمـوشــم ز هم بردَرَم تـارِ این عنـکبوتی کــه دیــریست بر جان تنیدهست سهپنجـیست گم کــردهام در هجومی چنین ناگهــانی خـودم را بَدَل گشتـهام به کَمانـــی که با تیرِ زهــری به هرسـو کشیدهست عبــوری کجـا دیـدی از دل بـه دل ،راهِ دلهـا پُــر از راهزن شـد هم از دل ،هم از دشت وُ چشم وُ زبان ،آهویِ ترسخورده رمیدهست نه خوابـــی تـوان کــرد در غـارغـارِ شــب این ازدحـامِ کالغـان نـه کس در هیــاهـوی ایـن"بوم" ،بانگِ تَرِ صبـحدَم را شنیدهست دو روزیست افتـاده برشانـهی بـاغ ،ایـن سبــزیِ زخـــمْخــورده کسی زَهرهی آن ندارد بپـرسد :کِــه رگهـای رَنگاش دریدهست؟ هـوا پُر زغـوغــای زنجیــر و هر جـاده قوروق ،کجـا مـیتوان رفت زبان در دهان مـیخورَد خاک وُ بـیهوده هرکس لبان را گزیدهست بهآن سـادهگی ،آن زمانــی کــه آن بـاد از چــارسو حملــه آورد خمیـدیم درخـود ،چه شرمـی! که زهرابهای در رگــاناَم دویدهست دال! تا نیـامیختـــم نغمــههـــا را به خــونات ،بننشینم از پــا گَــرَم پای در بند وُ توفـانی از خـار در چشـمهــایـم خلیدهست هَر/از/گَه ،غـمِ نان بههـم مـیزند هر بساطی کـه چیـدم بـه معبـر هــم ،اندیشههای کـج وکــولِ هم/سفـرهیـیها ،اماناَم جویدهست هنـوز اَرچه برپلّـــهی هجـده ایستـادهام ،لَنـگ آمــد نفـسهـام نه آن حـالِ شـادی و خــواندن ،کمـر زیـرِ بـارِ زبانام خمیدهست بههرحال ،حــالِ من وُ تـو ،قنـاری من! حـــالِ زنــدانیــانسـت در انــداز هیمــه اجـــاقِ زبان را قنـاری! کـه شب دررسیـدهست 1733/1743
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()143
دفترِ سوم :های ربابهجان!
من ،درخت ،بِركه بنشین کنارِ بسترِ من ،راست میگفتی کس بینِ آنهمه که میگفتم ماندگار نشد. «تو سادهلوح باز فراموشات شد! ما بارها شدهست که با هم دیدیم : برشاخ و شاخسارِ درختی انبوهِ گنجشکانی -که به نظرمیآمد آنگونه غرق ِهیاهوشان باشند که غرّشِ تفنگی حتّی ،ازخود به در نخواهدشان آورد - از سُرفهی خفیفِ عابرِ پیری که غرقِ خویشتن از زیر ِآن درخت گذر میکرد یا از تکانِ دستِکودکی ازخانهقهرکرده که از روی کینه ادای سنگپراندن در میآورْد... باری ،از چیز/میزهایی که در واقع هیچ نبودند، ناگاه آنچنان از سر و شاخ آن درخت پاک میشدند که از آنان وَزآنهمه هیاهو ،حتّی گَردی بهجا نمیماند؛ و آن درخت ،ناگاه با آن سکوتِ معنادار میشد ما عیناً ما - در لحظههایِ حاشا». () بنشین کنارِ بسترِ من ،راست میگفتی آرامشی که من چنان بهآن یَله دادم ،چنان نبوده که میگفتم. «دلنازکِ غریبی هستی تو! ما بارها شدهست که با هم دیدیم : از بادی هرزهْوَز یا از نسیمی وِلگَرد... یا چیز/میزهایی که در واقع هیچ نبودند آرامِ سالْیانیِ یک بِرکه ناگهان به دَمی میشکست؛ آرامشی که گُمان میکردی فوالد است».
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()141
() اکنون من ماندهام ،این بِرکه وُ ،آرامشِ شکسته، من ماندهام ،درخت وُ، انبوهِ گنجشکانی که پَر کشیدهاند؛ بنشین کنارِ بسترِ من ،بنشین بنشین وُ چشمِ چوبیِ پنجره برهم نِه! تا بویِ جویِ در/لجن/وامانده آرامِ آبْوارهی این کلبه را نیاالید. 1733/1741
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()149
دفترِ سوم :های ربابهجان!
گفتگو ()14
گفتگو ()11
محاجّهی رَهرُوی با سايهاش (طرح)1
محاجّهی رَهرُوی با سايهاش (طرح)2
رَهروی همراهِ یک سایه، در کنارِ این دو ،یک فانوس.
شب، و رَهرُوی همراهِ یک سایه، [ یا که شاید :سایهای همراهِ یک رهرُو ] در کنارِ این سه ،یک فانوس.
« بر گِلیمِ خوشنگارِ نورِ این فانوس یک نفس بنشین و سیگاری بکش کاکا!» هر دو سرشار از سیاهی : این ،سیاه از مستی وُ ،آن ،از سیاهی مست. « باز دیشب گُم شدی از من شاخدرشاخِ شبِ دیوانه کردی ،اِی سیاهْاندیش! این شبِ بیهوده ،با من تا سَحَر پَرخاش میکردهست این شبِ بیهوده با من تیرهتر بود از شَبانِ پیش» مستِ خواب افتاده شب -این سایهی سنگین- درکنارِ او ،دو سایه ،مستِ بیداری درکنار اینسه ،یک فانوس. 1733/1710
« بر گِلیمِ خوشنگارِ نورِ این فانوس یک نفس بنشین و سیگاری بکش کاکا!» رَهروی با سایه میگوید. هر سه سرشار از سیاهی : رَهرو از مستی سیاه وُ سایه وُ شب ،از سیاهی مست! « باز دیشب گُم شدی از من شاخدرشاخِ شبِ دیوانه کردی ،اِی سیاهْاندیش! این شبِ بیهوده ،با من تا سَحَر پَرخاش میکردهست این شبِ بیهوده ،با من تیرهتر بود از شَبانِ پیش». رَهگذر با سایه میگوید. مستِ خواب افتاده شب ،این سایهی سنگین درکنارِ او ،دو سایه ،مستِ بیداری درکنارِ این سه ،یک فانوس. 1733/1710
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
پرسشهای نوجوانی
چرخهای چه خَسْروبهای ،در پُشتِ پاهای من میزندچرخ؟ بسته برگُردهی من چیست این چیست این چیست؟ این مسافر این که با پای من در سفرهای دیرینه پرتاب، کیست این کیست این کیست؟ رودها ،کاروانان! شیههی ترسناکی که ترکید ،از النهی دشت مرغِ سبزینهْخوان را چه کردهست؟ خیلِ دورِ ستاره! نیشِ دندانِ این موش این که قد داده از پای نمناکِ دیوارهای زمانه-گونیِ کهنهی آسمان را چه کردهست؟ 1733/1741
()110
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()111
شب ،و شب/كشيك
« خواب میکنند. خوابِ شان و زبانِشان چون اجاقِشان سوت و کور». باز ،ماه وُ کوچه وُ کشیک وُ ،شبْکشیک. « یاد ،آن که خواند وُ رفت شاد ،آن که ماند وُ خواند وایِ من ،که میجَزَم میانِ خواند وُ ماند وُ رفت. سالهاست که نه "میر/شب" "میرِ"شب، بلکه "شب" "میرِ" اوست. « این ،که زیرِ سایهی کشیکِ تو بهخواب رفتهاند خود ،کشیک/کارِ کهنهکاریاند؛ هم کشیک میدهند هم کشیک دادهمیشوند؛ خود ،کشیک هم کشیک دادهمیشود». در درونِ میرِ شب همچنان که در درونِ شب -باد میوزد برف میزند. « و تو هم ،تو هم کشیک دادهمیشوی».
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()112
در درونِ میرْشب ،صدای خِشّوُخِشِّ گامهاست مثلِ گامهای یک پلنگِ رو بهسوی طعمه رهسپار. « آه دشتِ خشک را چه کس کشیک میدهد؟! همچنان بهپاست در درون میرِشب ،صدای پای یک پلنگِ در کمین. « گرنه دشتِ خشک هم کشیک دادهمیشود پس چرا هنوز که هنوز دشت ،دشت خشک ،خشک دشتِ خشک ،دشتِ خشک ماندهاست؟» آتشی درونِ پچپچِ درون زبانه میکشد. « اِی دروغِ کهنهْکار! گوش کن چهگونه باغها میاَفسُرند گوش کن چهگونه موریانهها گلوی هرچه را میاَفشُرند گوش کن چهگونه روزها وُ خندهها وُ چهرهها چروک میخورند. پس چهکس ،کجا ،چه چیز را کشیک میدهد؟ از کجاست پس نفوذِ این خرابی در میانِ ما؟ » چیزی در درونِ میرِ شب "میایستد"؛ مثلِ هایهوی بیگُدارِ دستهای پرنده ،که بهناگهان بهایستد در برابرِ صدایی ناشناس و بَدَل شود به دَرهَمی ز گوش وُ شکّ وُ ترس. « ما کشیک میدهیم تا که اینکه خفته ،خوش بهخوابِ ژرف غوطهور شود تا که اینکه خفته ،خفتهتر شود.
دفترِ سوم :های ربابهجان!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()117
ما کشیک میدهیم تا دروغ تویِ کوچهها بهراحتی قدم زَنَد تا دریغ تویِ سینهها بهراحتی نفس کَشَد تا کسی سکوتِ اینخرابه نَشنَوَد تا کسی خرابیِ نهانِ اینسکوت را بجا نیاوَرَد. ما کشیک میدهیم تا نیفتد این لحافِ کهنه از رویِ رازِ ترسناک وُ خٌُرخُرِ هراسناکِ او». میرِشب تکیه داده بر قدِ بلندِ چوبْدست؛ سایهی عظیمِ او نشسته در کنارِ او. 1731/1710
دفترِ سوم :های ربابهجان!
دفتر 4 نامه به
درختِ كوچكِ پُرتقال 1731
اشاره :درحیاطِ کوچکِ خانهی مادر/پدریمان ،درختِ پرتقالی در نزدیک به پنجاهسالِپیش کاشته شدهبود .با اینسنّوُسال ،ایندرخت ،ریزه و کوچکانداماست ( یا بود؟ )؛ امّا پُربار ،با پرتقالهایی شیرین.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()111
دفترِ چهارم :نامه بهدرختِ کوچکِ پُرتقال
درختِ کوچکِ پرتقال! درختِ کوچکِ پرتقال! به شاخ وُ برگِ تو از من سالم، به شبنمات، به سایهات نه چنان پهن بود و هست گرچه ،که آن را بتوان آنچنان رویِ سرکشیدکه هم عمیقترین و هم که دورترینگوشههای جان وُ خیالِ آدم ز دستِ نیشِ هرچه روشناییِ خشکاننده حفظ شود.
درختِ کوچکِ پرتقال! درختِ کوچکِ پرتقال گواهِ دَرزدنِ بیشمار گواهِ دلنگرانیِ دَر و دل . گواهِ "رفتنَ"ام از خانه ،دَم/دَمای سَحَر : گواهِ "رفتنِ"آغشتهی :به خواب به ناسزا، به سَحَر آفتاب. گواهِ"آمدنِ" لُولِ من بهخانه رویِ پنجهی پا به نیمهشب :نیمهشبی که عمیق ایستاده بود و تماشا میکرد و رویِ طبلِ خموشیِ ژرفِ خود میکوبید که تا من از وسطِ خفتهگانِ بیشمار ،سالمت گذرکنم .-
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()116
دفترِ چهارم :نامه بهدرختِ کوچکِ پُرتقال
درختِ کوچکِ پرتقال! درختِ کوچکِ پرتقال! دلم هوای تو دارد هوای باز هم از زیرِ شاخهی تو گذشتن، هوای همچو آن «جوانَکهسِگ●» روبهروی تو ،روی پلّه نشستن،
و البهالی مِه و بامداد و تابشِ خورشید -که چون پرتقالِ تو رُخ مینمود – غوطهزدن.
دلام هوای تو دارد ،و آن مِه مِهِ خیالبرانگیزِ وَهْمزا مِهی که سختیِ بیچارهوارِ جان و درختان و راه و چهره و دل را نَرمی میبخشید به خشک و خشکی و خشکیدهگی لطافت میداد؛ مِهی که همچو پرده ،درکشاکشِ بیمعنیِ درون و برون ،نرم و چابُکانه وساطت میکرد. مِهی که گاهی از «کِلِرد» میگذشت و گاهی از دلِ من، زمانی پَرسهزنان در میانِ محفلِ یاران میگشت. مِهِ درونِ صدا مِهِ درونِ کالم مِهِ درونِ سکوت مِهِ درونِ نگاه مِهِ درونِ دوبیتی مِهِ درون. ● -پسرِ جوان
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()113
دفترِ چهارم :نامه بهدرختِ کوچکِ پُرتقال
درختِ کوچکِ پرتقال! درختِ کوچکِ پرتقال! همیشه دستههای تازهای ازاین پرندههایی که بر شاخسارِ من از دیرباز النه کردهاند، بهجمعِ این پرندههایی میپیوندند که پیش از آنان از من بهزیر آمده ،دور و بَرِ من نشستهاند، و همچنان که غرقِ تماشای آنچهاند که در شعلههای خامیِ من میسوزند دارند از فشارِ خنده رودهبُر میشوند، یا بلکه ،باری ،دیرزمانیست رودهبُر شدهاند.
درختِ کوچکِ پرتقال! درختِ کوچکِ پرتقال! کَسان ،هنوز ،همانگونهای فراواناند که بیکَسان که ناکَسان که بیکَسی که کَرکَسان. و بسیار بیشتر از پیشتر ،دراین جهان ،کَسی به کَسی نیست.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()111
دفترِ چهارم :نامه بهدرختِ کوچکِ پُرتقال
درختِ کوچکِ پرتقال! چهگونه میشود آخر بَدَل به جانوری شد عجیب که بیصدا سَرِ خود میخورَد؟ چه میشدهست اگر میشدهست ریشخند و ناسزا و زهرِ هَالهَل را باهم آمیخت، وز این سه ،صخرهای عظیم پدیدآورد، وانگاه از فرازترینِ فرازها، آن را فروفکند بر سرِ این جانورشدهگان که در فرودترینِ فرودها درغلتیدند و بیصدا سرِخود میخورند.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()119
دفترِ چهارم :نامه بهدرختِ کوچکِ پُرتقال
درختِ کوچکِ پرتقال! درختِ کوچکِ پرتقال! چه لذّتیست ،شگفتا ،چه لذّتیست! ز الی پارهگیِ بیشمارِ پردهی این شب بهصحنههایی در آنسوی پرده خیرهشدن: بهکارزارِ نسیم و پرندگان و شبنم و رنگ و سکوت و جوی -و تکّههایی ز اندامِ صبح را دیدن! چه لحظهایست ،شگفتا ،چه لحظهایست! که صبح مثل ِبادی میافتد بهجانِ این پرده، و این سیاهْپردهی فرسودهی هزارْپاره کَنده میشود از جا، و همچنان که تکّههایی ازآن گیر میکند بهدار ودرخت و در و دیوار، کشیده میشود از چارسو بهسوی دورترین گوشههای این جهانِ بیسر و بیپا. چه صحنهایست شگفتا چه صحنهایست! غریوِ «بازگشتِ» هزاران دَر برآستانِ دَرِ «بَسته»، کنارِ میلهی زندان در آستانهی ویرانی.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()160
دفترِ چهارم :نامه بهدرختِ کوچکِ پُرتقال
درخت کوچک پرتقال! درخت کوچک پرتقال! چه داستانهای شگفتی که از زبانِ زمانه زبانه میکشند : چهگونه ممکناست که از دستِ دوستانِ قدیمی مار برویَد، چهگونه ممکناست که «پیری» به پرچمی سفید در برابرِخواری بَدَل شود، چهگونه ممکناست که اینگونه ژرف در دِلِ مُردابِ سطح فرورفت؟! چهگونه ممکناست که آوازِ یک پرنده به ضجّه بَدَل شود چهگونه در ترانهی یک دشت ،النه میزند زوزهی روباه؟ چهگونه آن کالغ توانسته آنهمه انجیرِ آن درختِ کهنْسال را نیمهْخور کند؟ چنینکه از دو طرف میکَشیم کدام ریسمانی توانستهاست تاب بیارد؟ چهگونه این شبِ بیهوده ،میشود سحری داشتهباشد؟! چنین که از بدنِ آفتاب اینهمه خون رفتهاست چنین که از نفس افتاده آفتاب پای سراشیبِ کوه چنین که آفتابی نمیتابد.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()161
دفترِ چهارم :نامه بهدرختِ کوچکِ پُرتقال
درختِ کوچکِ پرتقال! درختِ کوچکِ پرتقال! نگاه کن همهجا راه میکَشند نگاه کن همهجا جنگِ راههاست نگاه کن هیچ گوشهی دِنجی برای راهنرفتن نماندهاست. جنونِ راهگشودن جنونِ راهسپردن جنونِ راهبُری جنونِ راهبَری جنونِ راهسپاران جنونِ راه. و هرچه راه فراوانتر چراغ ِراهزنان چراغ ِراهزنی روشنتر. هَال درود به راه«نَمار» وُ «سُوتهکال» هَال درود به راهِ میانِ خانه وُ مدرسه هَال درود به بیراهههای راهْتر از شاهراههها.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()162
دفترِ چهارم :نامه بهدرختِ کوچکِ پُرتقال
درختِ کوچکِ پرتقال! نگاه کن که زمانه ،چهگونه مثلِ اسبی که رَم کرده ،رو بهسوی جنون میتازد، نگاه کن! که از دو سوی دیدهی ما رَهْگذران ،برنشستهگانِ براین اسب ،مثلِ باد میگذرد دنیا بهشکلِ نقطههای سیاه وخطوطِ درهمِ کوتاه : نه چهرهای بهیادِ کسی میمانَد نه طرحِ روشنی ازچشماندازی نه حرفی ،خاطرهای ،پیغامی نه راهِ آمده.
و روی راه فقط ردِّ پا وُ ردِّ سُمّ وُ ردِّ چرخ... نه ردّی از قلبی ،تأمّلی ،اُتراقی... هَال درود به آهستهگی هَال درود به لنگانلنگانرفتن هَال درود به اُتراقهای پیدرپی هَال درود به اُتراقگاههای فراوان.
()167
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دفترِ چهارم :نامه بهدرختِ کوچکِ پُرتقال
درختِ کوچکِ پرتقال! درختِ کوچکِ پرتقال! اگر -نه آنچنان که شنیدم -هنوز برگی و باری ماندهست، و -نه چنان که شنیدم -هنوز هست نسیمی که میوزد بهتو گهگاه،
و میشود که به او – چون گذشته -محرمانهای بسپاری، بهاو بگو سرِ راهاش سالمِ من بوَزانَد :
به روشناییِ خاموشِ بامداد ،که همچون زاللِ رودخانهای از روی هرچه میگذشت، و خواب وُ خانه وُ کوی وُ در وُ دیار وُ هرچه ،بر کفِ آن در غُنُود بود و شناوری. به ناسزای گُهَربارِ مادرم ،که هنوز خیلِ سزاوارِ آن فراواناند. به پیچهای فراوان که بیمساعدتِ آنان نه کوچه میشدهست بهجایی ره یابَد و نه جهان بهخانهی ما ره مییافت. به... به... به هرکه ،هرچه که میدانی.
پاييز8731
دفتر 1
پُرسشِتازیانهْ/دَرْ/دَست آلمان 1731
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()161
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! هستم مُحاطْ در غُل و زنجیر».
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! دارم ازخود میپرسم: آخر چهگونه میتوانم از این همحصارِ خود شاکر باشم من ،که اکنون چهلوُنُه سالاست با او در اینحصار آشنایی دارم؟ از این یابو! خاموش ،درجایی که میبایستی شیهه سر میداد، چاموش ،درجایی که میبایستی به گردنْنهادن ،گردن میداد. از این کسی ،که نیمِ درازِ این فرصتِ کوته را خوابید، و نیمی از بیداریِ کوتهِ خودرا هم ،چنان سپری کرد که بیشتر به خوابی شیرین میمانست تا خود به یک بیداریِ شیرین. از این کسی که هیچ نمیآموزد و همچنان ،سرِ آن دارد ،که نیمهی دیگر را هم ،چنان سپری سازد. زندان ادامه دارد . زندان ادامه دارد ،امٌا من پنهانشده درونِ نغمهها وُ زمزمههایم، از دَرز وُ مرزِ این زندان نَمنَم ،ولی همواره ،آزاد میشوم».
دفترِ پنجم :پرسشِ تازیانه/در/دست
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! باری نهاده روی شانهی خود ،سویی میبرم».
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! در جُستوجوی صید وشکارم : قلّابی در فکندهام به هر بیآبی قلّابی در فکندهام به هر بیآب قلّابی در هر ناآب در هر سراب درهر آبی هر آب. دامی نهادهام بههر معبر دامی بههر عبور ».
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! هم کار میکنم ،هم کاری نمیکنم».
()166
دفترِ پنجم :پرسشِ تازیانه/در/دست
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()163
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! در فکرِ این هیوال هستم : او اژدها نمیشودش نامید او اژدهاتر است. با بیشمار سر و بیشمار چهره، با بیشمار سرهای بیچهره و چهرههای بیسر . با یک سر میخندد با یک سر میخنداند. با یک چهره میگرید با یک چهره میگریاند. از یک دهان آتش میبارد از یک دهان ادای آتشبازیِ یک شعبدهبازی در یک شعبدهبازی!... تنها نه کودکان فریفتهی اویند که سالخوردهگان هم؛ اینگونهکه بهرنگ درآمیختهاست اینگونهکه بهنیرنگ. تا نعرهاش بهنعره نمانَد و خود به اژدها، خودرا بهرنگها آغشتهست. و رنگها و رنگرَزان خود را بهاو آلودهاند خودرا بهاو فروختهاند، تا نعرهاش بهنعره نمانَد و خود به اژدها.
دفترِ پنجم :پرسشِ تازیانه/در/دست
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
رسواییِ عظیمِ رنگ رسواییِ عظیمِ رنگرَزان. هرچند اژدها نیست امّا ،از اژدها کَمَکی اژدهاتر است».
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! در فکرِ کِشتگاهام هستم آنجا که کاشتم و کاشته شدم. انگاشته نگاشته انباشته شدم».
()161
دفترِ پنجم :پرسشِ تازیانه/در/دست
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()169
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! همواره دور میشوم از نزدیکان. وین پرده -کاین میانه نهتنها سیاه ،که کهنه هم شدهاست این کهنهی سیاه ،که بیوقفه ژرف میشود وُ تیره وُ صخیم - چیزی نماندهاست بهیک دیوار. گهگاهی اینسوی پرده چراغی میافروزم من و سایههایی از من میافتد بر پرده؛ گهگاهی آنسوی پرده چراغی میافروزند آنان ،نزدیکان! و سایههایی از آنان میافتد بر پرده. و اینچنین آری چنین ما گاهی همدیگر را میبینیم!»
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! گاهی دراین فراخِ بیدَر وُ پیکر در جستجوی گوشهی دِنجی ،فرصتِ کوتاهی تا بلکه گریهای وُ ،هایهایِ بلندی».
دفترِ پنجم :پرسشِ تازیانه/در/دست
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! کارم شمردناست. چند آسمان ستاره شمردم و همچنان ستارهشماریست کارِ من. شب از ستاره روشن من روشن از ستارهشمردن».
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! مُرداب! در روبهروی من مُرداباست تا چشم کار میکند مُرداب. از ابرها بارانهای مُرده فرو میبارد و آبهای زنده قطره قطره فرو میمیرند. خُشکاب! و تازهگی در این آبها خشکیدهست، و آنچه دائماً در این آبها تازهاست ،خشکیست. سنگاب! به آب میمانَد ،امّا سنگاست به سنگ میمانَد ،امّا آب».
()130
دفترِ پنجم :پرسشِ تازیانه/در/دست
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()131
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! اینجا چه میتوان کرد؟»
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! بر روی چارپایهای کهنه نشستهام در گوشهای ازاین بازارِ مکّاره : غوغای گونهگونی و گونهگونیِ غوغا. درخلوتِ هرگوشهی هر گونه چنبرزده ،بهدورِ خودپیچیدهست با نیشِ زهرآگیناش "تاریکی"، "تاریک"ی. غوغای گونهگونه و گونهگونه غوغا. و گونهگونگی ،اینجا یگانهگونهایست که فرمان میراتَد. و گونهگونگی ،اینجا یگانهگونهایست که هرگونهی دیگر را میبلعد».
دفترِ پنجم :پرسشِ تازیانه/در/دست
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! انبوهِ جام میگذرند پیوسته ،پُرشتاب ،ناخورده؛ و دور ،تازه میشود هرلحظه بی نوشنوش، هیهات! مستان به قعرِ درّهی هُشیاری درغلتیدهاند چون مُشتی سنگ و صخره، وین درّه از غبار وُ جنون وُ نعره لبریز است. هُشیاریِ شگرف و ژرفی داردآن مستی را میبلعد؛ چیزی نماندهاست که دیگر از آن چیزی بهجا نمانَد. جام از مِیِ نخورده سرشار است ما از نخوردنِ مِی».
()132
دفترِ پنجم :پرسشِ تازیانه/در/دست
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! دیگر نه از نسیمی میلرزد نه از بادی نه از توفان هم، بیدی که از وزیدنِ مهتاب وز چینِ روی خوابِ خفته ،پریشان میشد. یا بیدها به بید نمیمانند یا بادها به باد. یاران و باران یاد و باد بر طبل در درون و برون میکوبند، او در درون ،و در برون ایستادهست سنگین سنگی سنگ. یا یارها به یار نمیمانند یا یادها به یاد».
()137
دفترِ پنجم :پرسشِ تازیانه/در/دست
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()134
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! سرگرمِ گفتوگوی ساالنهام با این درختِ گُلِ گیالس: میبینی؟ همچنان ادامه دارم من، و باز هم کنارِ تو ،روبهروی تو ایستادهام گیالسْگل! تعریف کن ،تعریف کن! از"سرگذشت" از"دلْگذشت" از"جانْگذشت". این بار هم هم تو زمستان را تاب آوردی هم من انسان را، گیالسْگل! سالِ گذشته من شکایت کردم امسال تو حکایت کن! آیا بجز زمستان تو ناگزیر باز چهها را تاب آوردی؟ دور همچنان میچرخد چندان بهروبهروی هم نمیپاییم، تعریف کن ،تعریف کن! گیالسْگل!»
دفترِ پنجم :پرسشِ تازیانه/در/دست
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! درکارِ پافشاریام بر رفتن، با هر فشارِ پا ولی فروتر میغلتم در ماندن. آنچه "فرار"بود به"ماندن"بَدَل شدهست. از هرچه ماندن فریاد، فریادتر ولی ازاین ماندن».
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! همچون گذشتهها در آتشِ تماشا : تا چشم کار میکند بیرون است وُ سرما، انبوهِ بیپناهان اندوهِ بیپناهی. در هیچجا درونی نماندهست، انبوهِ بیدَرونان اندوهِ بیدرونی».
()131
دفترِ پنجم :پرسشِ تازیانه/در/دست
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()136
دفترِ پنجم :پرسشِ تازیانه/در/دست
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! گهگاهی ازدرونِ هرچه ،صدای گوشْخراشی میشنوم، حتّی اگر هزار دَر هم برخود ببندم بیهودهست، انگار از خودِ سکوت وُ خَلوَت وُ تنهایی هم صدای گوشخراشی میآید.
اجزای لَقِّ هرچه دور و بَرَم را فراگرفته ،بههم میخورند و صدا میدهند؛ حتّی درونِ نغمهی جوی و نسیم و پرنده و در عبورِ ابر یا در درونِ تابشِ خورشید هم، فتوبَستِ کهنه ،زنگ زده هَرز شدهست. یک چِ ُ چون خنجری شدهست بر کَمَرِ هرچهای ،صدا. فریاد از این صدا».
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()133
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! گهگاهی هرچه در درون و بیرون هم خود درون ،و بیرون همچون کالفی سَردَرگُم، سر -در -گُم، در گُم، گُم. ما خود مگر چه هستیم بر روی این کالفِ خاکی ،این زمینِ سَردَرگُم؟ گاهی کالفی هستیم سَردَرگُم، گاهی سرِکالفی هستیم در گُم، گاهی گُمی ،که صدهزار کالف وُ ،صدهزارسرِکالف در آن گُم. برروی این کالفِ خاکآلود! انبوهِ بیشماری از ما هرلحظه سرهای بیشماری از کالفها در دست درجُستوجوی یک گُم، در کار وُ فکرِ گُمکردن».
دفترِ پنجم :پرسشِ تازیانه/در/دست
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()131
دفترِ پنجم :پرسشِ تازیانه/در/دست
اينجا چه میكنی؟
« هیچ! گهگاهی عکسی میگیرم گهگاهی طرحی میزنم از اینسو وُ ،آنسوی چهرههایی از هممیهنانِ خود : هممیهنِ غریبِ من در غرب 1 در غربِ این جهانِ غریب : چهره نگاری 1 نیمی از خود را پنهان نیمی از خود را انکار، چیزی از او نماندهست. چهره نگاری 2 از دستِ خود متواری، از خود بدَر زدهست بر خود خروج کردهست.
1
-زیرنویس:
حق با شماست من دستگاه وُ نحوهی عکاسیام قدیمیست هم این سیاهقلم ،و خطوطاش هم، هم رنگ وُ نور وُ دید. وَرنه شما کدامتان کجْچهرهست! وَرنه شما کدامتان بیچهرهست! وَرنه شما کدامتان محتاج ِچهرهبند است، وَرنه شما کدام چهره -از میانِ چهرههای فراوانِتان -خللی دارد؟ آه اِی شما که دوستِتان دارم!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()139
چهره نگاری 7 باالی سَر گرفته خویشتنِ خود را تا بر زمین یا بر زمان بکوبد! چهره نگاری 4 در زیر ِپای یک تندیس خاموش وُ خُرد وُ خَم. زانو زدهست؟ از پا درآمدهست؟ بر خاک افتادهست؟ یا آن که در خاللِ نیایش خواباش بُردهست؟! چهره نگاری 1 او هیچچیز بیشتر از رنگِ خویش ،کالفهاش نمیکند، و هیچچیز بیشتر از رنگِ بوی خویش، و هیچچیز بیشتر از بوی رنگِ خویش. چهره نگاری 6 در چهرهاش چیزی نیست جز خدشهای ،خراشی. چهره نگاری 3 در زیر ِبارِ نامِ"قدیمیِ"خود به هِنّوهِنّ افتادهست : او نامِ خود را پیشازاین هم میدانست ،امّا چندیست دارد این را هم "میداند" که وَزنِ نام او هم سنگین بودهست. چهره نگاری 1 در زیر آفتابِ بُرُنز/کُننده دراز کشیدهست خوشبخت. اندیشهاش بُرنْزیشد روئیاهاش
دفترِ پنجم :پرسشِ تازیانه/در/دست
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()110
و خندههاش هم، این آدم. دیگر ،نهتنها بیرونِ او که اندرونِ او هم ،از بختِ خوش تا چشم کار میکند بُرُنزی گشتهست».
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! دلتنگی؛ بر دوش میکشم دلِ تنگی». اينجا چه میكنی؟ « هیچ! در فکرِ این روباهام : « وقتی ،روباهی گرسنه به بیشهای رسید و درآن بیشه طبلی افتاده بود و باد شاخِ درخت میجنبانید 71 و از آن طبل با سببِ شاخ بانگی سخت بر میآمد»... در فکر این روباه ،این روباه! این پیشهاش اندیشه اندیشههایش حیله، با اینهمه ،هزاران سال بازیچهی حقیرِ شاخه وُ باد وُ طبل ایستاده خُرد وُ خوار وُ هراسان بر آستانهی این بیشه ،این بیشه ،این جهان. () اِی زندهباد باد! اِی زندهباد شاخه» .
دفترِ پنجم :پرسشِ تازیانه/در/دست
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()111
اينجا چه میكنی؟ « هیچ! از دستِ روشناییِ زهرآلودَت اِی پُرسش! درکارِ برکشیدنِ یک سایهبانی هستم از پاسخها، تا بلکه در پناهِ سیاهِ سایهی آن ،بتوانم روشنتر دریابم اینجا چه میکنم».
پایان
دفترِ پنجم :پرسشِ تازیانه/در/دست
دفتر 6
در برابرِ پنجاهسالهگی پاییز 1712
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
پنجاهسالهگی! صدها درود بر تو.
پنجاهسالهگی! یک شب بهافتخارِ تو با دوستان نشستم و مِیخوردم. اکنون به افتخارِ تو چندیست با خود نشستهام جشنیگرفتهام مِی میخورم.
من هستم و جمعِ من : یک سالهگیم دوسالهگیم... ششسالهگیم... دهسالهگیم... و بیستسالهگیم... چلسالهگیم... وین تازه/از/ره/آمده ،پنجاهسالهگیم. نزدیکتر بیا و گوش کن به اندرونِ صدای من، و گوش کن به اندرونِ نگاهِ من، و گوش کن به اندرونِ سکوتِ من :
()117
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()114
آنیک ،من ِِسهسالهست آن کودک؛ دلْنازكیِ كودكانهی من از اوست.
آن ،که کنارِ خُمرهی روحاَم نشستهاست نوشای بیحریف -وِلگَردیِ شبانهی من از اوست.
آن ،که درونِ چهرهی من لَم دادهاست و در پناهِ شمعِ کوچکِ این جشن : ـ شمعی که بادِ هرزه ،تاکنون وقت نکرده که خاموشاش سازد ـ یا بلکه شاید یادش رفته که خاموشاش سازد ـ یا بلکه شاید صرفهای نمیبُرده که خاموشاش سازد دارد برای شعرِتازه ،بهدنبالِ وزن میدَوَد وُ شکل وُ هیچوُهوچ! در دورهای که هرکه بهدنبالِ نام میدَوَد وُ نان -باری او غمهای ابلهانهی من از اوست.
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()111
آن نوجوانِ هفدهساله، آن که نخستین شورش در دروهی زمامْداری او ،در من برپا شد، دارد برای ما شعری میخوانَد؛ اين شعر – بهگُمانهی من -از اوست : « شب آمــد وُ بــهچشــم نشسـت وُ نیامــدی دل زیـر ِبــار ِ غصّــه گُسَـســت وُ نیامــدی شب خیس شد ز بارشِ شبنم ،و رنگ باخت بغضِ خـروسِ خستـه شـکست وُ نیامــدی »
آنیک ،منِ هجدهسالهست؛ هم این غزل ،که این چنین متناقض به روبهروی نسیم ایستادهست هم احتماالً اين اَخم - اين باری از هزار بارِ روی شانهی من -از اوست: « رقص آمد از تـرانهای این تکدرختِ پیر نو شد هـوای کوچـهی در گـَند مانده دیر بر برگِ رنـگباختهی ما نسیــم؟! هُـوم! باور چـهگــونه دارم ایــن افسانه از کویـر ما بچّــههای فصــلهای بـیترانـــهایـم در آرزوی یــک هـــوای تــازهای اسیــر برچشـمِ ما شـرارتِ خــورشیـدو شنِّ داغ از پهنـهی زبانِ مــا پَـر مـیزنــد نفیــر گُل کرده درمیانهی شب شوخیات نسیم؟ این خـوابِ نیمـهسیرِ ما ازچشــم ما مگیر
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()116
ره اشتبــاه آمــدی اینجــا بهـار نیسـت بنگـر بـهدشـــتِ خـالـیِ انـکارنــاپذیــر بــرگَـرد! تازهتـر مکـن انــدوهِ کهنــه را ما بـاوَرَت نمــیکنیم ای بـینوا سفیــر در مـا صفـای روستـا را کینـه کـردهانـد در بیشــهی ارادهی ما تیر خــورده شیر درپای کوچـه ،نَمنَمَک شب ،رنگ میدهد برگَرد! محضِ خاطرت آنسـوی جاده گیر »
این شعر در هزاروُسیصدوُچهلوُنُه سرودهشد در بارهی"سیاهکَل"؛ این شعر از اوست اویی ،که من هنوز هم از روحِ سرکشِ او میآموزم آن بیستْسالهْمن آن سَربهزیرَکِ زیرَک، او ،كه خرابِ خانهی من از اوست! «
بیگمان پشتِ این کوه ،خبرهای سفیدی میجنبید بادها را دیدی که چهگونه ابرِ پُرحاصل را تاراند؟ و چهگونه ابری بیحاصل را باراند؟ خبر از فاجعه میپیچد در دایرهی تیرهی آب : ابرها خبر از فاجعه میبارند در دلهای نازکِ هر چشمه چشمهها خبر از فاجعه میجوشند در دلهای نازکِ هر رُود
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()113
رودها خبر از فاجعه میریزند در دلهای نازکِ هر دشت دشتها خبر از فاجعه میکارند در دلهای نازکِ هر سبز. خبر از فاجعه میپیچد در دایرهی تیرهی آب هم ازاین روست خروشِ امواجِ این دریا هم ازاینروست که امواج چنین خودرا بر ساحل میکوبانند. من یقین دارم رنجِ امواج ،بهتنگآمدن از دریا نیست این بهتنگ آمدن از مرگِ نهنگانِ مسموم است. من به این تلخ ،یقین دارم من که چون قطرهای بر گِرداگِردِ این دریا چرخیدم، وز تماشای اجسادِ امواجِ بهجانآمده در مسلخِ ساحلها، از دو دریای پریشانام ،امواجی بهتنگْآمده را ،دیدم که چهگونه سر بر ساحلِ من میکوبند» .
اینشعر هم از اوست او ،آن منِ سیوُششساله او که دارد برای ما از "باکو" میگوید نَز بادهاش ،بلکه از بر/باد/رفته/هاش -او ،كه زبانههايی از دريغِ پُرزبانهی من از اوست:
«اِی میهمانِ سرزده! زنهار تا بههَرزه بر اینخاک نگذری او میزبانِ توست.
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
() او را بهنام وُ بینام ،بر دار میبرند در سرزمینِ من در هر کجا یعنی که در سراسرِ این"بیجا". () اِی میزبانِ بیچیز! اِی قلب ،اِی اُجاق! شعله برآور! او میهمانِ توست؛ وَرنه ،پس این زبانهی خونین از چیست؟ بر بامِ روزگارِ پریشان روحَش -اگرچه کَمسو - در اهتزاز؛ در جستوُجویی مینگرد بر هرسو بر کِشتگاهِ سوختهی من هم ،ایدریغ بر من هم ،اِی دریغتر، بر اینخَجِل. () اِی میهمانِ ناچیز! ای جانِ همچو خلوتیخاموش! گوش فرادار! این اوست اوست اوست او میزبان توست؛ وَرنه ،پس این زبانِ خونین از کیست؟»
()111
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()119
آنیک ،من ِِچلسالهست آن که روحاش مثالِ سارُغی چلتکّـهست چلدستباف وُ ،چلگِرِه وُ ،چلرنگ! -او که بهیُمنِ اوست که پنجاهسالهگیم سرشارِ چِلچِلیست؛ اويی كه اين ترانهی من از اوست :
زمینِ مُـرده نفس مـیکشد ،چــه ایستــادی میانِ این خسوُخاشاک ،اِی خس وُ خاشاک! زمینِ مُـرده نفس مـیکشد ،چـه میلـولــی میـانِ ریخـتوُپاشی کـه از تو مـاند به خاک زمین ِ مُــرده نفس مـیکشد ،چـه ایستـادی میانِ این خسوُخاشاک ،اِی خس وُ خاشاک! از آن دوا که در آن دوره در بســاطِ تو بود بیاب قطــرهای ،تُر کن ازآن دوا لبِ خاک زمینِ مُـرده نفس مـیکشد گمـان نداری اگر میانِ این خسوُخاشاک ،ای خـس وُ خـاشاک! بـرای آن کـه دَمِ گــرمِ او بـه چشـم ببینی بیاب شیشـهای ،بگــذار زیــرِ بینــیِ خـاک زمینِ مُرده نفس مـیکشد گمــان نداری اگر ببین که از نفسِ گــرمِ او بخـار نشـستهست بـهرویِ هـر یـکـی از تـکّه هــای آینـــهای که در درون وُ برونِ تو ،سالهاست شکستهست
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
زمینِ مُرده نفس میکشد هم از اینروست بنفشـه مُژده بهلــب ،شــادمانه مـیخوانَد نسیــمِ شیــفته بـا تــازیـانــهی بـوســه ز دیــدهگانِ زمـان ،خـوابِ کهنـه میرانَد بـه چشمهـای درختـان نگاه کن ،زآنجـا نگاهِ گـرمِ هزاران جـوانـه جــانبِ توسـت ز/هَـمْ/گسیختــه از زیـرِ شاخــهها مگـذر هـزار چشم ز هَـر شاخهای مراقبِ تـوست گِـرِه ز هَـم بِگُشا! اِی گِـرِه! ز هَــم بِگُشا! و مرغِ دلشده بگـذار بــال وُ پـر بِگُشـایَد بــه کـارزار درآ! اِی بــه کـــارِ زارِ درون و جانِ سوخته بگذار تا بهرقص در آیــد »
()190
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
پنجاه وارهگی! از این جشنِ کوچک از این چراغ وُ چراغانی "سُو"یی شدم میان این تاریکی، وَز جانبِ عظیمِ فراموشی انبوهههای گُمشدهگان رو به"سُویِ"من: چندین هزار صبح چندین هزار شام چندین هزار شب و نیمهشب. چندین هزار چشم چندین هزار قلب چندین هزار خنده و نیشخند. اندوهِ من هم آمده کنارِ من ایستادهست بشّاش وُ چارشانه با آن نگاهِ دلکشِ محزون. شادم شاد تا چشم کار میکند شادم شاد؛ آبادم آباد؛ هم از درون هم از برون ،بیدادم بیداد.
()191
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()192
پنجاهوارهگی! آن بادهها که خوردهام از دستِ این وُ آن دریا شده ،درونِ من میتوفند. آن جرعهها که نوشیدهام از خونِ بامدادان، همچون هزار خورشید در شامگاهِ ساکتِ من میسوزند.
79
آن "کیمه" با بامِ کوچکاش از کاهِ سفید! این اوست ،او ،منِ چهلونُهساله. این دو/سه/چند زمزمه هم از اوست : [ هرچند او اشاره میکند که نگویم هم ،گاهی گريههای بیبهانهی من از اوست] .
« 2ـ طرحهايی از بهار هَدَرِ عظیمِ رنگ. «خرقهای برسَرِ صدعیب»
40
پوشاکی شاداب بر فرتوتیِ یک اندام. آرایشی بر چهرهی سالخوردهی روزگاری چروکیده.
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()197
پردهای فریبا بر وحشتناکیِ رازی تلخ. لبخندی برکشیده بر وخامتِ درونِ این"میان/تُهی". شکلِ شکیلی بر درونهی بدْشکلِ این غزلِ قدیمِ شکلکباز. بر دستِ مثلِ دشنهای فرو/رفته/در/کِتف ،آستینی زربفت. هَدَرِ عظیمِ رنگ ،برای پوشاندنِ ناسزای حکشده براین دیوار. هدرِ عظیمِ رنگ». « 2ـ افتاده بر گذارِ خواب کنارِ پیکرِ روزی که از نفس افتادهَست ز پا درآمدم من وُ ،خون چنان ،که از تنِ روز-تمام از تنِ بیدارْماندنام رفتهست. دگر بهدردِ هیچ کاری نمیآیم چو طعمهای شدم افتاده برگذارِ تو کفتار! فرو ببلع مرا خوابِ ژرف! چه سرنوشتِ عجیبی شدهست بیداری. فرا بگیر مرا خوابِ ژرف! چنان که مزرعهای بیحصار وُ بیبُته را ،آب چنان که شعلهی فانوسی دودگرفته را ،پگاه چو شب که کوچهای تنها را. به سرنوشتِ غریبی دچارآمده یک بیدار. فروبگیر مرا خوابِ ژرف! چو یک غالفِ کهنه ،که از دستی خسته ،دشنه را،
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
چو یک شناگرِ افتاده از نفس را ،دریا چو راهِ طیشدهای را ،غبار چو فاصله ،که صدا را. به سرنوشتِ غریبی دچار آمده "بیداری". فرابگیر مرا آبِ ژرف! بِهِل که در تو تَهنشست شوم چنان گِلی که در آب».
« 0ـ يادِ آشناها يادِ شبانْگاه غروبینا! غَـما! جای تو خالی شبِ پُرروزَنـا! جای تو خالی دلام ازروشناییها گرفتهست هال!ناروشنـا! جای تو خالی يادِ پگاه پگـاهِ بیمَنا ! جای تـو خالی قدیمـی/همدَما! جای تو خالی دلام تار از حقیقتهای تلخست دروغِ روشنـا! جای تو خالی يادِ همراه شباست وُ یادها ،جای تو خالی غـمِ میـعـادهــا ،جای تو خالی ازیـن بیـدادهـا فریــاد ،فریـاد دراین فـریادهـا جای تو خالی »
()194
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()191
پنجاهسالهگی! چهبسیار مستیها کردم : قلبام جلوتر از من ،میخورْد مَست بر در وُ دیوار روحام به سویی میرفت ،چشمم به سویی ،گوش به سویی ...باری چون چشمهای روانه میشدهام در هرسو. چهبسیار مستیها کردم : دستام بهروی شانهی شوقی که خود مَست بود وُ هرچه دوتا میدید پایَم بهرویِ راهِ عجیبی که در هر زمان بهسوی دوسو میپیچید. چهبسیار مستیها کردم : هشیاریام 41 با آن«چراغموشی»اش در دست از پُشتِ سر ،عبوس وُ ازنفسافتاده ،سَرزَنِشام میکرد از ترسِ آبرو هِی آب رویِ آتشِ من میریخت. امروز نیز مستم یکدستِ من بهگردنِ سیسالهگیم یکدستِ من بهشانهی دهسالهگیم آنیک -گمان کنم -منِ چلسالهست از هرطرف نگرانِ من، با دستِ چشمهایش دارد هوایِ من که نیفتم.
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()196
پنجاهسالهگی! چندی نمیشود که برتو برنشستهام یا راستتر بگویم چندی نمیشود که برتو برنشاندنَم، گردن بهمن نمیدهی ،باشد خود ،دستِکم ،بگو بهکجا میکشانیام. اسبِ رَموک! خستهَم -شکسته نیستم امّا -خستهَم، زان پیشتر که همچو یک سربار از شانهات بیفتم ایکاش میرساندیام تا آشیانهام. پیرِ رَموک! رامَم نمیشوی میدانم، من دل نمیکَنَم ولی از تازیانهام.
پنجاهسالهگی! گهگاهی با هزارچراغ آویز از دلام ،دستام ،نگاهام ،روحام ،خیالام ،آهام-میگَردم وُ چیزی نمیبینم؛ 42 گهگاهی زیرِ پَرتُوِ این«کینگه/سو/پلِج» نُورَم نُوراالَنوار.
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
پنجاهوارهگی! این گَلـّه هم ،چنان همان گَلـّهست : پاشیده در سراسرِ این مَرتَع دلْبستهی چریدن پابستهی چراگاه.
پنجاهسالهگی! اندوهِ نان ،هنوز اندوهناکترین اندوهاست؛ برشانهها هنوز هم این اندوه کوهیست ،کوه ،کوهترینکوه؛ با اینهمه ،شگفتا این تنگنای خاکی از"نان/به/نرخِ/روز/خوران" انبوهاست.
پنجاهسالهگی! این الکپُشتِ پیر هرچند فکر میکند تا بلکه سَر دَر بیاورد از این الکی که افتاده روی پیکرِ روحاَش! ممکن نمیشود.
()193
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()191
پنجاهوارهگی! گهگاه مثلِ یک تماشاگر از تیرهگیِ ژرفِ تماشاخانهام بر صحنه خیره میشوم -با چشم ،با خیال: - برصحنهی یک خنده برصحنهی یک انسان برصحنهی یک باران ،یک برگ ،یک هرچه. هر پَردهای که باز میشود ،پَشتاش پَردهست پَردهست پُشتِ پَرده که میبینم پَردهست ،تنها پَردهست پَردهست. در پُشتِ هیچ پَردهای چیزی پیدا نیست جز پَردهای دیگر ،بیشمار پَرده ،بیانتها... هرچند گاهگاهی "دیدن"هم خود پَردهایست بر هرچه دیدنی.
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()199
پنجاهسالهگی! دنیا به ژندهدانِ عظیمی بَدَل شدهست : مهتاب چون تکّههای پارهپُورهی یک توریِ سفید بر شاخِ این سیهْدار بازیچه دستِ باد. چیزی که روزگاری عشق مینامیدند افتاده بر معابر. "افتادهگی" با سَر فرو افتادهست از بامِ نامِ خود. دنیا به ژندهگاهِ غریبی بَدَل شدهست : تا چشم کار میکند زردی است وُ خشکی تا چشم کار میکند فریادِ رنگْباختهی برگاست. تا چشم کار میکند جایی نیست تا آدمی بتواند در آن قدمی بردارد بیآنکه زیرپای او ،بانگِ خشکِ برگی برخیزد بیآنکه زیرپای او ،رنگِ زرد وُ غوغای رنگْباختهگی شَتَک زند. دنیا به ژندهزارِ عجیبی بَدَل شدهست دنیا به ژندهای.
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()200
پنجاهسالهگی! همچون کسی که آشیان زده در قلبِ یک مَسیل همواره بوی سِیل میشنوم ،بوی سِیل ،سِیل؛ از این خبر که مثلِ باد میگذرد ،مثلِ باد ،باد صدها هزار بید در خنده ،در نگاهِ من میلرزند. هرچیز از این خبر یا مثلِ من میلرزد یا دارد میگریزد. دیریست کوهها هم دیگرچندان بهکوه نمیمانند : آنها در پُشتِ نامِ خود از پا افتادهاند : [ همچون کسی که از هراسی بهیک قلعهی عظیم پناه آرد دروازهی عظیمِ آنرا ،پُشتِ سرش ببندد و پشتِ در ،حقیروار بلرزد]. آنها درونِ شکلِ خود پنهاناند آنها بهظاهرست که ایستادهاند ورنه پُر از گریز وُ فرارند وز دستِ سوزِ این خبرِ دهشتزا تا مغزِ استخوانِشان میلرزند.
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()201
پنجاهوارهگی! دیریست کوه دیگر تنها نمادِ استواری نیست؛ آخر مگر نه اینکه کاه هم -باری کاه! - در این جهانِ توفان برجای مانده است؟
پنجاهوارهگی! چندین وُ چندبار خویشتنِ خودرا چون دفتری بهدست گرفتم وُ خواندم؛ خود را ورق زدم: نه! من پشیمان نیستم. ایکاش دشنهی زبانهی فانوسام را در قلبِ آن سیاهی آنقدر میفشردهام که سَحَر میشد. تا خود بَدَل بهگوشهای تاریک وُ نَمگرفته نگشتهام ایکاش میشدهست که چندین وُ چندبارِ دگر بر میگشتم فانوسِ من بهدست به قلبِ آن سیاهی. نه من پشیمان نیستم و همچنان«رضا»یَم، هرچند -گاهی فکر میکنم -درختی اگر میبودم ،رضاتر بودم.
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()202
پنجاهسالهگی! پنجاه بار همراهِ این زمین بر گِردِ آفتاب چرخیدم. پنجاه بار همراهِ آفتاب بر گِردِ این جهان ،این گِرداب. و بیشمار بار چون گِردبادی چرخ زدم بر مَدارِ خویش.
پنجاهسالهگی! بی پهلوان ،اگرچه که "بودن" برجا میمانَد بی پهلوانی ،بیگمان بهزندان میمانَد. اکنون ،نگاه کُن : نیمی ز پهلوانان در زیرِ بارِ پهلوانیِ خود میلرزند. نیمی از یادِ پهلوانیِ خود بیخواب؛ لَم داده نیمی زیرِسایهی آن در خواب. نیمی در اندرون ِخود به دو نیمه و نیمی ،چون درختهای زیرِ تَبَرهای خیلِ هیمهگران انبوهی نیمهنیمه. و نیمی نیمهکاره.
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
پنجاهسالهگی! جان/بَر/کَفانی دیدم بازیچه برکفِ نان. بازیچه برکفِ نام جان/بَر/کَفانی دیدم.
پنجاهسالهگی! در یاد ،نام ِآن گُل ماندهست ،آری ،امّا امّا چه ماندنی: انگار قابِ عکسِ کسی را آویز کردهاند از تیرهترین دیوار از تیرهتریناُتاق از تیرهترین خانه ،در تیرهترین دیاری ،با تیرهترین روزگار. اینگونه خندهآور در یاد ،نامِ آن گُل!
()207
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()204
پنجاهوارهگی! اکنون دیگر نوبت به این منِ پنجاهساله است این کودکِ مُسِن یا این مُسِنِّ کودک؛ چیزی از او هنوز نمیدانم ،امّا اين شعرِ هشتْگانهی من از اوست :
« 2ـ آلمان جنگلِ قانون جنگلِ قانونی و همچنان ولی مقهورِ قانونِ جنگل. جنگل ،که برآن ،قانون ،بههیئتِ حیوانی زورمند ،چیره است جنگل ،که درآن ،قانون ،درّندهترین حیوان است. جنگل ،که درآن ،چیرهگییافتن ،قانوناست جنگل ،که درآن ،چیرهگییافتن ،قانونیست. ()
آه امّا دل در قفس سرما در دل. ()
عشقِ قانونی هرزهگیِ قانونی. انسانیتِ قانونی حیوانیتِ قانونی. جنگِ قانونی کشتارِ قانونی.
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()201
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
دروغِ قانونی حقیقتِ قانونی. قانونِ قانونی بیقانونیِ قانونی». « 2ـ "دارایِ" اين جهان
47
"دارایِ" ایــــن جهان که شما باشید شیرانِ ایــن جهان که شما باشید
گـــو این جهان بهنامِ شما باد پـس این جهان کُنـامِ شما باد
یَلهای ایـن جهان که شما باشید انسانِ ایــن جهان که شما باشید
گـــو این جهان،نشانِ شما باد پـس این جهان،جهانِ شما باد
سرفصلِ این جهان که شما باشید میـرابِ ایـن جهان که شما باشید
گــو این جهان ،کتابِ شما باد پس این جهان ،سرابِ شما باد
مستانِ ایـن جهان که شما باشید بنـّای ایــن جهان که شما باشید
گــو این جهان ،شرابِ شماباد پس این جـهان،خرابِ شما باد
« 0ـ ديدن و نديدن اَمان از شب وُ هیچنادیدنِ شب خوشـا تیرهی روشنِ شامگاهان بَـدا روز وُ ،هـرچیز را دیدنِ روز خوشا روشـنِ تیـرهی بامدادان درآنسو درآنسو درآنسوی ایـن صبح هیـوال ،هیــوالی چیـــزینـــدیــدن درینسو درینسو درینسوی این شام هَیُـــوالی دیـدن ،هَیُــوالی دیـــدن بسـا دیـده کِه کـاش نـادیـده میمـانـد بسـا دیدنی ،حیـف نـادیـده مـانـدهست نـه هــرچیــزی ،بـاری ،سزاوارِ دیـدن نه دیدن سزای هر آنچیزی که هسـت
()206
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
بهدرگاهات ای چشم اندازِ فرتوت! نهتنها که از دستِ هـر روشنـایی که از دستِ هر ظلمتی نیز فـریاد. خوشـا روشنِ تیـرهی صبحگاهی چهمیشد اگر میشد ،ایکاش میشد که هرچیزی چون طرحِ دور و سیاهـی درآنسوی این چشمانداز میسـوخت خوشـا تیـرهی روشـنِ شـامگــاهـی » « 4ـ با راهپيمايان
44
ـ همراه با آلمانیها در راهپیماییِ ماهِ اکتبر 2000در شهرِ «دُورتموند»بر ضدِّ فاشیسم
فریادِ برکشیدهیتان ،به دشنهای میمانَد زنگار بسته دیری در درونِ غالفِ کهنهی مرطو ِ ب روحِ شما. فریاد نیست این؛ فریاد هم که باشد فریادِ بیدرونِ پائول سِالن است. فریاد نیست این؛ فریاد هم که باشد فریادِ نمگرفتهی اِنسِنزبِرگِر فریادِ سربهزیرِ گراس است. فریاد نیست این؛ فریاد هم که باشد «فریادِ» تاروُتیرهی مونك است. فریادِ عشق را میبینم در بینِ تان ،بهجستجوی گلویی. فریادهای برِشت41را میبینم
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()203
درمسلخِ تماشاخانههاتان ،سر میبُرّند، در زیرِپای چشمِ شماها که قهرمانِ بیبدیلِ تماشایید. روحِ زولينگِن 46را میبینم فریادِ آن از دستِتان بلند؛ آنسان ،که سالهاست فریادِ روحِ سرزمینِ من از دستِ من ،که دیریست خود ،قهرمانِ بیبدیلِ تماشایم. () فردا دوباره در دهانِ هیوالی روزمرّه بَلع میشوید در کامِ این هیوال که خونِ سرزمین شما را همچون بهای آبی که آن را چو استخوانی پیشِ دشتِ شما میاندازد-بلعیدهبود وُ باز هم چندین وُ چندبارِ دگر بلعیدهست و همچنان میبلعد ». «5ـ
گفتگو()16
گفتگو با مُشت مُشتِ بلندباال! بیتو نمیشود. بیچارهگیست بیچارهگیست ،امّا بیتو نمیشود. () گَه راندهَمت بهسنگ گَه خواندهَمت -برای آنکه بیارامی -سوی جام.
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()201
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
گاهی بهسوی آسمان ،پرتاب کردهمَت گاهی بهروی خاک. کوبیدهمَت به دَر کوبیدهمَت به دیوار. گاهی تو را فشردهام دَرهَم، خون میزد از رَگانام بیرون رَگ میزد از صدا وُ آه وُ نگاهام دَر. برشانهام گرفتهاَمَت سالیانِ سال، همراهِ خود کشاندهاَمت با چَنگ دنبالِ خود کشیدهاَمت با دندان؛ پنهانات کردم پنهان در حوصلهَام در خندهاَم و در خیالِ خاماَ م. ()
از چارسو بهحرفِ من میخندند : برگی که مظلومانهاش ،هرساله ،میسوزانند آنگاه از فرازِ خزان در درّهای به عُمقی همیشه ،میغلتانند، میبینم همچنان که میسوزد دارد بهحرفِ من میخندد. آن حسرتی که چهرهیمان را هنوز شور میکند وُ تیره وُ عبوس، دارد بهحرفِ من میخندد. چشمی از اندرونِ گذشته دارد بهحرفِ من میخندد. آهی -که همچو یک مِه -سرگرداناست در درّههای گُمشدهی روحِ ما هنوز، و ما از او ،هنوز هم که هنوز است ،تیره ماندهایم وُ رازناک وُ مِهآلود، دارد بهحرفِ من میخندد.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()209
آنان حق دارند، من خود هم -گرچه تلخ ولی -دارم بهحرفِ خود میخندم ،امّا بغضِ بههمفشرده! بیتو نمیشود. () تا بیتو سَر کنیم، ما خویش را بهسنگ بَدَل کردیم ما قلب را بهسنگ بَدَل کردیم ما چشم را بهسنگ بَدَل کردیم. ما آب را به سنگ مهتاب را به سنگ بَدَل کردیم. امروز را دیروز را به سنگ بَدَل کردیم. () مُشتِ بلند! خشمِ به/هم/فشرده! شرمندهگیست شرمندهگیست امّا بیتو نمیشود». « 6ـ پيغامِ اين پيغامآور
(برداشتی از آغازِ پاییز)
یکْچند از آن برگهای سبز را یک گوشه پنهان کن! آن قاصدی که رَنگ از رویاش پریدهاست با آن غبارِ زردِ همراه وآن دودِ در فریاد، پیداست پیغاماش چهخواهد بود. () یک صحنه از یک خواب، بر روی آن رخشان یک قطره بیداری :
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()210
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
« باد ،از دوسوی جادهای خاکی انبوههای از برگِ زردِ خشک را بر روی جاده گِرد میآورْد؛ هرچیز ،بوی بازیِ زیبای برگ وُ باد در پاییز را میداد. دیدم که هرچه برگِ زردِ خشک از هرگوشهی دنیا بهاین انبوهه میپیوست، انبوهه هِی انبوههتر میشد؛ و همچنان هرچیز ،بوی بازیِ معمولِ برگ وُ باد را میداد. ناگاه دیدم باد ،آن انبوهه را در روی جاده پیش میرانَد بهسوی من؛ انبوهه میغرّید وُ میآمد در هیئتِ گاهی پلنگی ،گاه گاوی ،گاه چیزی در همینمعنا، آمیزهای از خصم وُ زخم وُ خشم؛ این بار امّا ،هرچه ،بوی خونِ من میداد»... () پیغامِ این پیغامآور ،بادها را میکَنَد ازجا، تو برگهایت ،اِی درختِ کاهْریشه! ،جای خود دارند. یکْچند از آن برگهای سبز را یک گوشه پنهان کن! « 7ـ يادِ آن سگ برای هادی
آن سگِ دلگیر یادت هست؟ میهمان یا میزبان ،فرقی نمیکردهست پارس میکرد او. گاهگاهی که دراین شب -این شبِ بیهودهی من -ماه میتابید در تمامِ دشتِ روحِ من ،صدای زوزهاش یکریز میپیچد این سگِ دلْنرم. گاهگاهی پارس میکردهست برخورشیدِ بیجانی، آنکه مثلِ کرمْخوردهْسیبی میلرزید روی شاخسارِ شامگاهان. گاهگاهی پارس میکردهست بر صبحی که مثلِ شامگاهی بود.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()211
گاهی بر دروازهی بسته و دو چشمِ بازِ پشتِ آن. گاهی برخاموشیِ سردی که چو گاوی لَخت ،لَم میداد بر سرتاسرِ هستیو تمامِ راهها را بند میآورد. گاهی ایستادهست بر ایوانِ چشمِ من پارس میگیرد. گاهی ایستادهست بر درگاهِ روحِ من پارس میگیرد. گاهی خود پنهان درونِ دستهای من پارس میگیرد. گاهگاهی هم نمیدانم کجای هستیِ من میشود پنهان، پارسهایش همچنان امّا در طنین ،در من. گاهی میایستد کنارِ راه پارس میگیرد به هرکس یا به هرچیزی : به سفر ،به آمدن ،رفتن به غباری که میایستد سالها برجا؛ نه بهتوفان میدهدگردن نه بهباران، نه بهسنگ وُ خندههایی که بهسویش میشود پرتاب، او کنارِ راه میایستد و مداوم پارس میگیرد این سگِ ولْگرد. گاهگاهی میشودخاموش یا که شاید میشود تاریک، میشود خاموشِ تاریکی میشود تاریکِ خاموشی.
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()212
اینچنین که الی هر پَرچین کمینکردهست آن روباه، اینچنین که در درونِ هرچه ،یک ذرّه از آن روباه ،خَف کردهست، اینچنین که هرچه را آلودهی خود کرده آن روباه، آخر این حیوان چهگونه میشود خاموش بنشیند؟ گوش کن! سنگها هم پارس میگیرند. الحکایت! داشتم میگفتم از آن سگ آن سگِ دلْتنگ، بلکه یادت هست!؟» « 8ـ ديدار صدها هزارچشم از خلوتِ درونام سَربَرکردهاند و در هزار جهت در هوای دیدنِ تو میچرخند؛ و چیزی مثلِ سیل از درّهها وُ کوههای خموشِ روحام راه افتادهاست و دارد از تمامِ گوشه وُ کنارِ من ،گَرد میکند وُ نعره میکشد وُ میآید، تا این دَر این سدِّ کهنه -را بهرویِ تو بگشاید.زیرا تو از بَعدِ سالیانِ سال میآیی. وین دَر ،این قدیمترین بسته اندیشناکِ این ،که چه هنگامهای برآستانهی او برپاخواهدشد -هرلحظه بیشمارْبار بههم میخورَد وُ باز میشود وُ بسته میشود، و کوبهاش چشمانتظار این که چههنگام انگشتِ آشنای تو او را بنوازد
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()217
تا او هزاربار ،هزارانبار بر طبل ،طبل ،طبل بکوبد. زیرا تو از بَعدِ سالیانِ سال میآیی. زنهار! دلْواپَسَم که مبادا این سیل همراهِ سدِّ کهنه ،تو را هم ازجا بردارد. دَر بیشمار دَر انبوهِ بیشمارِ دَر تا در حضورِ تو ،بهرویِ تو بگشایم. ایداد! از بَعدِ سالیانِ سال میآیی».
پایان
دفترِ ششم :در برابرِ پنجاهسالهگی
دفتر 3 آوازهای راه در دورهی پُرپیچوُخَمِ راهْسپاری
بهسوی تو دورهی بازگشت به زادگاه پس از20سال (در پنج پَرده)
1712
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()211
پردهی يكم :بهسوی تو
اِی آشناچراگاه! با گَلّهاش ،بهسویِ تو راه افتاده این چوپان چوپانِ ساده لوح؛ درپیشِ روی او :صدای زنگوله و گَلّه؛ بیگِلِه. و در کنارِ او :این سگ، این از وفای او ،دل وُ راه وُ زمانه شرمنده. درپُشتِ سر : غُبار ، انبوههای علفْچَر، نیمی ازآن ،نیمهچَریدهو نیمی ،ناچَریده - و نِی، این نغمهی عظیماشتنها بهباد بسته! - و ردّ ِپا، و آه.
میگویم : افتادهام به راه انگار گویی آتشی میگوید : افتادهام به خرمنگاه.
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()216
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
افتادهام به راه تنها بهسوی تو تنها بهبوی تو روی تو تو. نه این ظالمْراهان، اینان که آبِ رویشان دیریست ریختهست بر روی خاکِ تو؛ و جویها روانه از این آبِ ریخته، و در کنارِ هر جُوی رُسته درختِ لعنت.
اکنون بهبوی تو چون کاروانسرایی که دروازهی عظیم وُ کهنهی آن با صدایی زرد وُ خالی وُ پژمُرده باز شودو خیل ِاسبهای تنومندِ مستِ بوی علف ،رَمکنند سوی هزاران علفچری که پیاپی سبز میشوند - سرشارم از نشاط وُ هلهلهی رَفتارَفت.
افتادهام بهراه امّا بهسویِ بویِ تو تنها ،وَ آن خلوتی که گهگاه چون سایهی درختی افتادهبود بر راه؛ آن خلوتی که گاهی سر میکشیدناگاه از اندرونِ آهی [ گاهی که برسرِ دل
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
بر این چراغ جادودستام کشیده میشد]. و در برابرِ من میایستاد وُ میگفت : در خدمتِ توام! بازَت چه بر سر آمد؟ بازَت کدام آرزو پیچاندهاست در گِردباد؟
تنها بهسوی تو، یعنی بهسوی شاخهی رقصانِ آن درخت آن گر چه سبز نه امّااز آنِ من، آنِ من آن ،من. آن شاخهای که این پرندهی بازیگوش گهگاه که ازاین قفس آزاد میشدهست از دام و از شکاچیان هم -پَر میکشیده بر آن، میداد پَر ترانههایش را تا بلکه چارهای بشود...
()213
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()211
تنها بهسویِ"سو"ی تو میآیم ،وَ آن ایوان : ایوان وُ ،بامداد ایوان وُ ،شامگاه ایوان وُ ،برگ وُ نیمهشب وُ کوچه وُ نسیم ایوان وُ ،آسمان وُ شب وُ سوسو وُ خیال وُ فکر وُ تماشا...
تنها بهسوی توَ ،و آن قهوهخانهای که در آن کار کردهام و گاهگاهی استکان و نعلبکی را "ساز"ی میکردم و مینواختم و جینگْجینگِ شیطنتآمیزش را میپیچاندم در هایهوی بازار؛ آن بویچای آواز ِمستِ "مَهوَش" و داستان"چِلطوطی"ش.
آری بهسوی تو ،یعنی سوی نگاهِ خود. آن هیزمی که میسوخت در چشمهای من میسوزد همچنان؛ [ و شعلههای گرماش همچون پرندههایی برآن بالوُپَرزنان] هرچند نیمی از آن هیزم اکنون بَدَل شدهست بهخاکستر؛
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
گیرم که این اواخر هم پُرجرقّهتر هم قدری دوُدزایتر شده این هیزم. هرچند فکر میکنم میبینم حق با توست و در گذشته هم این هیزم همواره از رطوبت ،تَر بود و بوی دُود میداد. وآن نگاهِ دیروز امروز دودناک است و بویِ دُود میدهد گرمای این نگاه.
بوی تو میآیم من تنها بهبوی تو؛ نه آن کَسان که در نگاهِشان در آهِشان و راهِشان ،لَجَن. در جامِشان لَجَن و در پیامِشان پیمانِشان ایمانشان ِ و نامِشان. در سینهشان لَجَن در عشقِشان و کینهشان.
()219
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()220
تنها بهسویِ توست که میآیم، تا درپیچم دوباره با فریادهای تو : هم آن فریادی که گاهی ،از رویِ ناامیدی برمیآری انگار ریسمانِ بلندی را محبوسیمیافکَنَد بهجانبِ بارُوی قلعهای که خویشتنِ خودِ او در آن زندانیست بیهیچ اُمیدِ اینکه بهجایی بتواند بند شود؛- هم آن فریادی که گاهی از رویِ ناگزیری برمیداری از دستِ بیصداییاز بیصداییِ دست از بیصدایی ،از دست-. هم این فریادِ تازهی خونینات این فریادِ هرچند از گلوهایی دیگر ،امّابا بوی سینهی من-؛ فریادِ تازهبرکشیدهای که ناگهانی هرچه پوسته را فرو کوبیدهاست و از هزارگوشهی تو اکنون چون فوّارهای هزارشاخه فرا/روییدهاست و نورِ این غروبی که بر او تابیده ،او را چنین به زیبایی پوشیدهاست : آه این غروبِ مَعرکهای که همیشه آسمان تو را جلوه دادهاستآه این غروب معرکهای که بهیُمنِ او برخود اگر که آسمان تو تا جاودان ببالد حق دارد-.
حاال که بحث وُ صحبتِ فریادهایِ تو پیشآمد بگذار تا که از سکوتِ تو هَم چیزی بگویم : فریاد از این سکوتِ نفسگیرت ،این سردابهی عمیقِ نمورِ تاریک؛ این عیناً مثلِ آن آبْانبارِ قدیمِ متروکِ آمُل با آن کالهِ گنبدی برسر و روزنی که از میانهی آن ،از سردابه چیزهایی بهشیطنت میپرسیدیم و پاسخ ِشیطنتآمیزِ دلبخواهِمان را از او -درحقیقت -میدزدیدیم :
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
آبْانبار! "پِر" بَمیرِه" ،مار"؟ مار! آبْانبار! مار بَمیرِه ،پِر؟ -پِر!
()221
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
43
سوی تو میآیم من یعنی بهسوی آنچه که از آدمی بهنامِ رضا برجا ماندهست : در گوشهی بینامی در پایِ آهِ سَر/به/زیر/بُردهی حسرتباری در کنجِ شعری ،زمزمهای ،ناسزایی ،لعنتی ،دستمَریزادی ،دُشنامی.میخواهماش ببینم وُ چندی مهمانِ مَستِ سرزدهاش باشم؛ چندین وُ چند شعر از او ،گوشهوُکنارِحافظهام ماندهست که بندهایی از آنها افتادهاست. میخواهماش ببینم وُ از او سراغِ شعرهای گُمشده را پرسوُجو کنم هرچند او یقیناً خواهدگفت : «مردِعزیز! در این جهان که بندهای عظیمی از آن افتادهست شرمَات نمیشود که پس از سالیانِ سال در جستوُجوی بندهای فراموشِ چندشعرِ خاکخوردهی بیمقداری؟!»
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()222
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
سوی تو راه میسپُرَم و سوی زادگاهاَم آمل: آن دریا در کنارِ دریایی آن دریاتر؛ تا بازهم شنا کند این قطرهی دریاباز این آبْباز؛ تا بازهم رها شود برآن در نیمههای شب این قایق این بر گِل.
سوی تو در راهَم من سوی تو وُ ،آن شامگاه : آمیزهای : از رنگِ تیرهی جادویی از طرحِ ماتِ درختان از بوی هیمه وُ آتش؛ از اندُهی که بهدل مینشست از دلْتپیدنی که با نشاطی ناشناخته در میآمیخت؛ از مِه مِهی که رازِ لطیفی بهروی هرچه میکشید آری بهروی هرچه که میشد شنید وُ دید وُ فکرکرد وُ فکرنکرد؛از بیمِ مرگِ زودرسِ شب شبی که از همهسو جان میگرفتو تا طلوعِ سَحَر میبایست که با ترانه وُ شعر وُ شراب وُ پَرسه وُ دل ،زنده نگاهداشتهمیشد.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
تنها بهسوی تو تو ،آنچنان که در نگاهِ من بودی و آنچنان که در خیالِ من و آنچنان که در من؛ نه آنچنان که بودی ،هستی ،شدی ،خواهی شد... سوی تو آمدم اِی بیشمار معنی اِی بیشمار پهلو اِی بیشمار جنبه اِی بیشمار"سو"! سویِ تمامِ معنی و پهلوی تو سوی تمامِ جنبه و "سو"ی تو آمدم. خندهات برای چیست؟! نمیدانم اِی خندهات دل انگیز! آن قطرهی تو هستم دیگر 41 آن قطرهی شگفتِ «مَحالاندیش»: درسَر خیالِ دریا در دل بیحوصله.
آن کوچهْگَردِ کوچْپَرِکوچهسارِ تو هستم، بگذار بازهم سَرِ هر پیچ از پا درآید این روحِ شرابْباره.
()227
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()224
اهلِ تو بودهام اهلِ تو ماندهام؛ چیزی ولی درونِ من مثلِ گذشتهها نااهلی میکند ()1 با هرچه ،هرکِه ،هر جا.
1
-زیرنویس :
یادت اگر که باشد چلسالِ پیش در گفتگویی تلخ وُ طوالنی با آن اسب آن بسته بر ارّابهام با باری از غبار،آن که درآن زمانه چنان در میانهی راه ایست کردهبود که پابهپای او همه چیز ایستاده بود... باری بهاو گفتم : « من اهلِ این دیارِ تَبَهکار نیستم آن نهرِ سرکشام که بهگودالِ این دیار ازخویش پُر شدم. »... منظورم از"دیار" تو بودی "منظورم"! ای بهیوغِ تبهکاران.
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
آن دشنهی قدیمیِ بُرّندهی تواَم آن دشنهی قدیمی : زنگار بسته دیری در این غالف ،این آویخته ز میخی بر دیوارِ روزگار. آن دشنهی قدیمیام بردارم از نیام! آن دشنهی قدیمیام یک دشنه از میان آن انبوهِ دشنهگان: پنهان بهپُشتِ نامِ شان ،روئیای آببودن پنهان بهپُشتِ نامِ شان ،سودای برگبودن پنهان بهپُشتِ نامِ شان ،اندوهِ دشنهبودن. بردارم از نیام امّا برای قسمتِ نان تنها امّا برای نصفکردنِ شادی امّا برای اِنصاف. بردارم از نیام ،یعنی بردارم از شمایلام ،یعنی از کامِ نامِ من بهدر آرَم ،یعنی از دشنهگی برهانم.
()221
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()226
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
در طولِ راهِ خود بهسوی تو گاه از نفس افتادم گاه از پا گاه از هوس گاه از دل. هنگامِ برگذشتنام ،ازآن پُلِ نحیفِ چوبیِ بیپا 1 عیناً "لْکونیِ پْل"آن پُل که هرکِه شوقِ تو دارد ،از آن گریزی ندارد با ذاتِ من چه میشود؟ با نامِ من ،پیامِ من ،سوغاتِ من؟ دنیا پُر است از پَلِ چوبی ،از "لْکونی ِپْل" پُلهایی که فقط یکیدو چوبِ نازکِ لرزاناند؛ و این شگفت که اکنون اگر هنوز جهان همچنان بههم پیوستهست و قلبها اگر هنوز بههم ره مییابند پیغامها اگر هنوز داد وُ دهش میشوند و یا اگر هنوز متنهای بیکالم وُ بینوا وُ رَنگ ،فهم میشوند تنها بهیُمنِ برگذشتنِ خوفآور از همین پُلهاست.
-1زیرنویس: و این"لکونیِ پل"یک پُلِ چوبی بودو یا که بهتراست بگویم که یک نهچندان پُل! : یک یا دو چوبِ نازکی بر نهری-در یک"دوبیتیِ"محلّی امّا تبدیل شد به یک پُلِ نامآور. از آن زمان، چه بیشمار کسان ،با چه بارهای گرانِ رویِ شانه ،از سرِ این پُل گذشتهاند چه بیشمار کسان هم از آن فروافتادهاند.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()223
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
اکنون میانِ راه ،بهسوی تو در آتشِ پگاهام و با رضایتِ کامل دارم میسوزم و صبحِ بردَمَنده ،بهیُمنِ وجودِ هیمهی خوشسوزِ شوقوُشادیِ من در اجاقِ عظیماش روشنتر از همیشهاست با رنگ وُ نوری غیرِ همیشه!
در سالهای دوری من زندهگی نکردهام زنده نگاه داشتهام خودرا. همچون دو دست ،گِرد شدم دورِ شعلهام.
درسالهای غربت دیدم غریبهایی که از غربت وُ غریبهگیِ خود شادند دیدم غریبههایی که بر غربت وُ غریبهگیِ خود فَخر میکنند دیدم غریبههای غریبی. میبینی این غریبههایی که فریادِ شادمانیِشان در هوا پُر است؟! غربت کجاست؟ غریبهگی به چهمعنا؟ غریب کیست؟ گر دوری از تو غربت است و غریبی گر دورماندهگانِ تو ،تنها ،غریبهاند پس«گریههای شامِ غریبانه» 49از چهروی بلند است از«در/تو/ماندهگان» اینگونه پُرزبانهتر از«از/تو/راندهگان»؟
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()221
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
بازارِ بیبدیل و غریبی شدهست، غربت را جار میزنند غربت را میفروشند و میخرند، کاالی زینتیِ غریبی شدهست غربت. و«خندههای شامِ غریبانه»است که امروزه درجهان وُ غزل میپیچد و«گریههای شامِ غریبانه» هیچ قُربی ندارد؛ بر«گریههای شامِ غریبانه» خنده میزنند. و آفتاب نیز دیرزمانیست در آخرین غروب خود ،با چینی بر پیشانیاش ایستادهست مبهوت دربرابرِ ما ،که ،برای دیدنِ او صف کشیدهایم و بیش از آنکه محوِ تماشای آمدن وُ طلوعِ او ،و معرکهی آشنای رنگ وُ نورِ پگاهاش باشیم دَربَست ،محوِ رفتنِ او وُ غروبِ او هستیم، و از صمیمِ قلب! بر او ُو رفتنِ او وُ غروبِ او وُ غربتِ او "غبطه" میخوریم. خورشیدِ شامگاهی ،هرگز اینگونه پُرتماشاگر نبود، خورشیدِ بامدادی هم هرگز اینگونه بیتماشاگر اینگونه یکّهآی وُ ناشناس وُ غریب.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
من با تو آشنام آنسان که رهْ نَوَردی ،با راه آشناست : با پیچهای راه با درّههای راه با پرتْگاههاش. با پستیاش و با بلندیاش. با چاههاش گُمراهههاش اُتراقگاههاش. با قاطعانِ راه و نیمهراهیان. من با تو آشنام، من در تو با تو با خودم با هرچه آشنام با ناشناس هم.
()229
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
ما با هم آشناییم کم آشنا نبودهام با آفتابِ تو امّا تو نیز کم آشنا نبودهای با آفتابِ من! کم آشنا نبودهام با آفتابِ تو پنهان ولی نمیکنم که میانِ ما گهگاهی میشدهست که ابری میشد. کم آشنا نبودهام با آفتابِ تو پنهان ولی نمیکنم که گهگاهی یکباره لحظهای چنان تاریک میشدم ،که هم آفتابِ تو هم آفتابِ من بیچاره میشدند!
()270
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()271
پردهی دُوُم :در ديدرَساکنون دیگر تمام قد ایستادهام از دور همچو نقطهای کوچک اگرچه ،امّادر دیدرس : به بادها بگو بنوازند به بیدها ،تا بهرقص درآیند به بِرکهها ،تا بهموج برآیند. به بادها بگو که بتوفند بگذار بامِ هرچه کَنده شود از جا! بگذار تا بپیچد ،چون برگی روحِ من در گِردبادِ تو. بگذار تا بغلتم با گردبادِ تو همچون کالهی در گذرِکوچهها و خیابانها که از سرِ زمانه فرو افتادهست که باد از سرِ زمانه ربودهست. بگذار تا بخندد ابر بر ریشِ این زمانه یا خود اگر زمانه ،زنی است بر گیسوان او. بگذار تا بخندد ابر آن قدر تا که پُر شود از اشک ،مَشکِ او! بگذار تا که سیلی از خنده راه بیفتد.
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
پردهی سِوُم :در آستانهی وعدهگاهاکنون دیگر به وعدهگاه چیزی نماندهست آن جا که تو میدانی وآن"دیگران". آن روح را بگو که بیاید، آن بال را ،آن ناب را.با او صفای دیگری دارد هم وعده ،وعدهگاه ،و هم ما. آن آرزو اگر که نیامد ،نیامدهست او اهل آمدن نیست، او "رفت" میتواند وُ "ماندن"" ،نیامدن"، "آینده" نیست او، حق هم با اوست چون آرزوست. آن آرزو اگر که نیامد ،امّا آن قلبها بگو که بیایند. ناگفتهها بگو که بیایند ناخفتهها ،همینطور. آن نیمهراه اگر که نیامد ،نیامدهاست آن راهها بگو که بیایند با پیچهایشان ،پُلهایشان ،نشیبِشان ،فرازِشان...
همراهِ آن« گُل ،بلبل ،تنهایی ،شمع وُ دوست» «پروانه» هم بگو که بیاید.
()272
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()277
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
آن کوچْپَر اگر که نیامد ،نیامدهست آن کوچهها بگو که بیایند و ،آن چراغْبرقهای سرِ پیچ. آن دورهها بگو که بیایند آن دورهها که این رودخانه ،خروشان بود و من در او خروشی آن دورهها که من بهسوی آنچه که میخواندنَم ،راه نمیسپردهام ،شناور میرفتم. آن دورهها که من بهسوی آنچه که میخواندَمَاش روانه میشدهام خواهی که راهی جانب آن بود یا نبود. آن دورهها بگو که بیایند تا من دوباره شناور گردَم در "رفت" تا من دوباره غرقه شوم در رُود تا من دوباره محو شوم در راه. تا من دوباره باز کنم این همه افسارِ بیهُدهای را که دورِ گردن این اسب بستهام تا من دوباره بیلگام بتازم ،لگامگُسسته با اسبِ خود یکی شوم تا من دوباره اسب شوم... معجونی گردم از سوار وُ راه وُ اسب وُ شوق وُ مقصد وُ شیب وُ فراز وُ گَرد وُ غبار... آن دوره ها بگو که بیایند تا من از اینهمه بهراهخیرهشدن برخیزم از اینهمه بهجانِ راه افتادن از این بهراهِرفته اندیشیدن از این بهراهِ زیرِ پا پیچیدن و راهِ مانده را با هزار پرسش ،پیچاندن.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()274
فانوس را بگو که بیاید، میخواهمَاش بیاویزم بر : ایوانِ روحِ خود ایوانِ روزگار. پیچیده بر درختِ ما ،بَختِ ما ،دستِ ما ...صدها پیچک؛ پیغامها پیچیدهاند و راهِ ما بهخانه ،فقط پیچ میخورَد در خلوتها فقط صدای شِکوه میپیچد، آن سادهگی بگو که بیاید. آن تلخْدل اگرکه نیامد ،باکی نیست آن «تلخْوَش» 10بگو که بیاید. آن چنددل اگرکه نیامد ،غم نیست آن یکْدالن بگو که بیایند آن پیرزن بگو که نیاید یا بهتراست بگویم آن پیرزن نگو که بیاید. من میروم بهدیدنِ او [ ایکاش در کنارِ او ،نه بر مزار او ]. همراهِ پیرزن به آن «چَکامه» هم بگو که نیاید؛ آن «مابَقی» بگو که بیایند، 1
-1زیرنویس: و این«چکامه» نامِ آخرین نوزاد است. شعری که در"دیوانِ"ما" ،این دیوانِ همواره ناکامل" بهتازهگی سروده شد.
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()271
آن مابقی که بینِ این دو ،چناناند که در میانهی دو شفق ،خِیلِ بیقرارِ ستاره. شادابِ بامدادهای تو بودم و روشنام هنوز از یادهایشان؛ آنان بگو بیایند. آن لحظهها اگر که نیایند آن لحظههای عشق،آن لرزهها بگو که بیایند آن لرزههای دل.آ ن "رفته"ها بگو که بیایند : بربادرفتهها برداررفتهها ازدسترفتهها درخویشرفتهها. آن"گوشه"ها بگو که بیایند آن گوشهها که نامی ندارند و "جا"یی نیستند "حال"اند وُ" ،فرصت"اند وُ" ،دَم"اند وُ؛ هم/واره ناگهانی میآیند و همچنان هم ناگهان از دست میروند 11 امّا دل وُ زمانه وُ انسان از آنان همواره «سکّهسو»یی دارد؛ عیناً به ریزههای بیشمارِ گوهرین میمانند در صخرههای سنگیِ غولآسا ،که شادمانه سوسو میزنند وقتی که آفتاب بتابد. آن "گوشه" را بگو که بیاید آن گوشه ،زیرِ آن درخت ،لبِ آن آب آن گوشه ،من ،کنارِ زنِ من؛
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()276
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
وان"لحظه"ها ،که دور و برِ ما میرقصیدند و آن دو چشم با قلبی در کنارِشان که بیگمان با حسرتی ما را میپاییدند. آن "گوشه" هم بگو که بیاید آن گوشه از آن آسمانِ دَمِ شام : با رنگِ زرد /آبی /سفیدِ تیره و روشناییِ تیره و ابرهای تیره و آرامشِ خموشِ مشکین -و دشتِ روبهسوی ژرفشِ هموارهی شبِ دَمنده سرازیر...
به «داگ» 1هم بگو که بیاید هم/چون گذشته :دُمْجنبان ،عوعوگر ،بیپروا ،و کمی خُلْچَم با رنگِ زردِ تیره ،که اَلحَق بهقامتِ او میآمد.
-1
زیرنویس :
و «داگ» ،روزگاری نامِ سگی بود یک اهل از اهالیِ«سوتهکال» یک دوست ،باری بلکه هم قوم وُ خویش.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()273
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
آن گُربه هم بگو که بیاید با نرمیِ تنُاش و نرمیِ رفتارش و نرمیِ نگاهَاش؛ آن گربه که زمانی طوالنی را با هم در یک جا زندهگی میکردیم و اِیبسا که روی دُمَاش پا نهادهایم وُ ،بهما حملهور شد وُ ،دشنام داد وُ ،باز دوباره آمد وُ ،لَم داد رویِ شانهی ما، در بغلِ ما در سایهی ما در لحافِ ما در دلِ ما ...و سرانجام در خاطرهی ما.
آنان که انتظارِ چیزِ شگفت و تازهای دارند اینان بگو نیایند، ما ،همچنان گذشته ،آدمهای سادهای هستیم با آرزویی ساده و قلبی سادهتر و آنچنان ساده هستیم وُ ،شگفتینیانگیز وُ ،معمولی که گرچه صدهزاربار هم ازپیشِ چشمِ تیزگوشترینسگانِ گلّه گذر کنیم آنانرا به عوعویی خفیف وُ معمولی هم بر نمیانگیزیم!
به طعنهها بگو که نیایند نه جا برای زخمِ تازهای ماندهست نه رغبتَام دگر به بازکردِ کالفهای هزارانتو ست.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
آن راز را بگو که بیاید آن راز را که باران میگفت بر بام با نیمهشب. آن راز را که کوچه آن جا که پیچ میخورْد -میتابانْدبا نور هرچراغِ سرِ هر تیرِ برق بر سنگفرش بر ظلمت. ... ... ...
()271
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()279
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
پردهی چهارم :بهسویِ تو از ميانِ تماشاگراناکنون دیگر بهسوی تو میآیم از میانِ تماشاگران و گوش میکنم بهگفتوُگوی نگاهها و بحثوُفحصِ پُزتَنِشِ چشمها : « اين اوست؟!اين است او؟! آنی که سایهاش چنان غولآسا بود؟!» « آری این اوستاین حقیرَک اوست» . « او سایهاش غولآسا بودزیرا که آفتاب بر او نه از بلندی ،از پَستی میتابد». « از او بود؟آن سایهی غولآسا از او بود؟ از این حقیرَک؟» « آری! او سایهاش هنوز هم غولآساستزیرا که آفتابِ زمینگیرشده ،از زمین بر او میتابد». « باور نمیکنیمآیا بهراستی آن سایه از این او -این حقیرَک -بود؟ آن سایه که آن نقشِ غولآسا را در این صحنه بازی کردهست؟» « آری! آری! او -این حقیرک -سایهاش غولآساستزیرا که آفتاب براو از میانِ پَستترین گوشهی شفق میتابد». و ناگهان صدایی میگوید :
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()240
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
« او سایهاش غولآساستزیرا که آفتابِ او دارد غروب میکند آن دستهی کالغها را نمیبینی که برمیگردند؟» و ناگهان صدای دیگری میگوید : « نه این غروبِ او نیست ،طلوعِ اوستآن شبنم،آن نسیمِ سحر ،آن ترانهی شادِ رنگ را نمیبینی؟» « این سایهای که این چنین غولآسادر صحنه نقش بازی میکرد ،از او بود؟ از این حقیرک بود؟» « او سایهاش غولآساستزیراکهدرکنارِ شعلههای سرکشِ یک آتشِ عظیم نشستهاست دراین ظلمت». و باز ناگهان صداهایی چند : « باری! کنارِ شعلههای سرکشِ این آتش این آتشی که در بساطِ خَلق افتاده است این آتشی که در دلِ مَردُم این آتشی که در هر خرمن این آتشی که در دلِ ما ،دفترِ او این آتشی...و یک صدای دیگر : « خاموش!خورشیدی در میان نیست و یا که آتشی، او سایهاش غولآساست زیرا که فانوسی در این تاریکیِ گسترده با خود دارد». و ناگهان صداهای دیگر :
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
زیرا که در دلاش فانوسیست زیرا که او دلاش فانوسیست زیرا که او فانوسیست.و آخرین صدا که از این خِیل میشود فهمید : « خورشید ،خود ،فانوسِ اوستفانوسی که کنارِ قدمهایش میتابد و سایهای چنین غولآسا از او میسازد».
()241
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()242
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
-پردهی پنجم :در روبهرویِ تو
همچون دو آینه اکنون در روبهروی یکدگر ایستادهایم تکرار میشویم درونِ هم در قالبِ کالم : « ویرانهی گرامی! آباد کن مرا!» و هر کالم را هم تو به من میگویی هم من بهتو میگویم. « آوارهی تواَم در بند کُن مرا!» و این کالمها هم گفتههای توست که پیچیده در درونِ من وُ ،از زبانِ من بهتو برمیگردند هم گفتههای من ،که دَمی در درونِ تو پیچیده ،از زبان تو ،دوباره بهمن برمیگردند. « خالی! سرشار کُن مرا!» میپیچی در درونِ من در هیئتِ کالم میپیچم در درونِ تو در هیئتِ کالم « از مرگِ من میندیش! نه زخمِ خصم کاریست نه زخمِ دوست حتّی؛
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()247
زان کهنه/نوشدارو پُر کن پیالهها را!» هم تو طنینِ من هم من طنینِ تو، تکرار میشویم درونِ هم. « "زخم"ی رسیدهام! این زخمْبندِ کهنه را بگشا ز رویِ من سر بازکن مرا! » میپیچد گفتههای تو در من میپیچد گفتههای من در تو. « خوابام ربوده دیری بیدار کن مرا!» تکرار. « فرسوده میکند این بیداری درخواب کن مرا!»
پاییز 1712
دفترِ هفتم :آوازهای راه ...بهسوی تو
دفتر 1
چهرهنگاریها 1712
چهرهنگاریهایِ شمارهی 9تا 74
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()246
پيشگفتارِ چهرهنگار همچون نشستی هستم این ایّام گِردآمده در من به بحث وُ فحص چهرهنگار وُ صاحبانِ چهرهها وُ چهرههایی که ز روی چهرهی آنان نگارش یافت. از صاحبانِ چهرهها ،یک تن : « یا چهره مخدوش است یا چشم این چهرهنگار یا این قلم ،و یا خطوطِ آن». چهرهنگار : « من چهرههاتان را چنین دیدم که میبینید باور کنید ما چهرههامان خدشهخوردهست». و چند تن از صاحبانِ چهرهها : « با این چراغی که تو روشنکردهای در خود و در نگاهِ خود، هرچهره را مخدوش میبینی». و بازهم از صاحبانِ چهرهها یک تن : « هم چهرهها مخدوشاند هم چشمِ این چهرهنگار هم این قلم ،و هم خطوطِ آن». و چهرهای از چهرههای اصل : « نه خدشهای بر چهرهها ،یا بر قلم ،یا بر نگاهِ توست؛ این چشمه مخدوش است، این چشمهای که چهرهها را باز میتابد». و یک نفر -از دور ،از بیرونِ من -فریاد میدارد : « چهرهنگارا! چهرهبند است این آنچه که تو پنداشتی چهرهاست!» و چهرههایی که من آنان را نگاراندم خود این میان خاموش ایستادهاند.
دفترِ هشتم :چهرهنگاریها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
چهرهنگاری 9 یک صحنه است با پردهای دریده. تن میدهد به هر نمایشنامه. بیماجرا در پَردهاست بستهست. زنده بهماجرا ست وقتی که ماجرایی نباشد مُردهست. درچشمِ او ،جهان چون یک تماشاخانهست هرچند چشم او هم چون یک تماشاخانهست. یک صحنهاست تنها ،یک صحنه در یک تماشاخانه. چهره نگاری 23 افتاده مثل یک دوچرخه کهنه زهوار دررفته. با توقهاش مِعوج با زنگِ در خاموشیافتادهاش که دینگدانگِ آخرینِ آن زنگاربسته پاشیده در اطراف؛ آن دینگ دانگِ آخرینی که نشنیده ماندهست.
()243
دفترِ هشتم :چهرهنگاریها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
چهرهنگاری 22
یک پردهی نقاشی است : انباشته از چهره از مَنظَره و پَنظَره! پیچیده در دلِ هم بر روی هم تلمبار. مُثله. تمثالی بیمثال.
چهرهنگاری 22 سادهلوح سادهلوحِ سادهلوح. « تو جهان نگاه من... ابله این میانه کیست؟» لوحِ سادهی عجیب اِی عجیب سادهلوح اِی عجیبِ سادهلوح!
()241
دفترِ هشتم :چهرهنگاریها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()249
« بلکه حق با تو است با گُمانِ توست». ساده سادهگی! « در نگاهِ تو جهان ،گمان کنم ،چو لوحِ سادهایست بلکه حق با نگاهِ توست».
چهرهنگاری 20 برای اصغر
هرکجا که خنده گریه میکند هرکجا که گریه خنده میکند داستانِ"داستانهای او"ست داستانِ اوست. () خنده مثل برّهای خفته زیرِ سایهی نوازشَاش. () در مجالسی که اوست خندههایی دیدهام : خندههایی دیدهام که گریه کردهاند گریههایی دیدهام که خنده کردهاند. نیشْخند دیدهام ریشْخند دردْخند سردْخند چشمْخند شرمْخند...
دفترِ هشتم :چهرهنگاریها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()210
خندهای ،که چون سگی که بوی جفت را شنیدهاست تا کنارِ لب دویدهاست وُ ناگهان با نهیبِ صاحباش گیج وُ منگ وُ دُمْزن ایستادهاست لَهلَهَاش بلند. خندهی نهانی در درونِ جیب! خندهای که پُشتِ چهره گیرکردهاست مثل گُربهای که پُشتِ پَرده گیر کردهاست و بهروی پَرده پنجه میکشد. خندهای که زیرِ سُرفهها لِه وُ لَوَرده شد. خندههای نانوشته خندههای نانوشتنی. () میلِ خنده دارم او کجاست؟ « او ،گمان کنم ،به جُستوُجوی خلوتیست گریهاش گرفته او». () مثلِ برّهای گرفته در بغل خنده را. « خنده را رها کن از بغل! تا میانِ سبزهها چَرا کُنَد و میانِ این سکوت زنگُلهش صدا کُنَد». میلِ گریه دارد این زمانه ،پس کجاست او؟ او کجاست ،پس کجاست او؟ « او ،گمان کنم ،که پشتِ دَر این دری که باز وُ بسته میشود بسته مانده است. خندهاش گرفته او».
دفترِ هشتم :چهرهنگاریها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
() مثلِ برّهای نشستهاست خنده ،در کنارِ قلبِ نازکاش. خنده مثلِ برّهای گرفتهاش بهبَر. چهرهنگاری 24 هیزمیست که ترس دارد از سوختن. گرم از او نمیشود هیچ گوشهای خانهای و دلی. چهرهنگاری 25 هم چاره میکند ،هم بیچاره میکند. او نیز در فکرِ چارهاست بیچارهگیِ ما را بیچارهگیِ ما همهگان را بیچارهگیِ همهگانی را. او خود دچارِ چارهگریست انگار که دچارِ تَریاک است. بیچاره ما بیچاره این جهان.
()211
دفترِ هشتم :چهرهنگاریها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
چهرهنگاری 26 مثلِ روزگار تلخ زهر. چهرهنگاری 27 روحِ او مثلِ رَختِ تازهشستهای پهن بر طنابِ تن. چهرهنگاری 28 مثلِ جادهی«هراز» داستانِ او داستانِ پَستی و بلندی است؛ [پَستیاش چون بلندیاش ترسناک]. داستانِ پیچ و خَم داستانِ ریزش و بهمن و کوههای ابلهانه در/شکافته. مثلِ جادهی «هراز» بَد/بنا/نهاده ،بَد/نهاد.
()212
دفترِ هشتم :چهرهنگاریها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()217
چهرهنگاری 29 پنج چهرهنگاری از آن سوی يك چهره که آن را در میانِ آلمانیها هرروزه میتوان دید
1 تا مغزِ استخوان ،سرباز. در چشمِ او هرچیزی یک سِالح است و این جهان یک پادگان. بی فرمان مُردهست و زندهست برای فرمانبردن. و زندهگانیِ خود را در این جهان چنان سپری میکند که سربازی ـ دورهی اِشغالِ یک دِهِ کوچک را در خاکِ دشمن؛ سربازی :نیمیش مَرد ،نیمیش زن تشنه ،گرسنه ،مستِ بوی زن ،مستِ بوی مرد. 2 یخچال است. هرچیزی بیدرنگ در او یخ میزند؛ گرمای یخزده. دل ،دلدادهگی ،دلدارِ یخزده. از سرما میلرزد و روی این لرزیدن ،پردهای از رقص میکشد. و آفتاب را «دستگاهی»میداند که میتوان خرید تا زیرِ آن تندیسِ رنگباخته را جالیی بخشید.
دفترِ هشتم :چهرهنگاریها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()214
دفترِ هشتم :چهرهنگاریها
7 در پُشتِ خاموشی ایستادهست و کس نمیداند آیا خود را در پُشتِ این خاموشی پنهان کردهست سنگَرگرفته پُشتِ این خاموشی یاخود به احترامِ خاموشی ،خاموش است. حتّی برای بیرونرفتن هم دَر میزند! 4 یک غُلـِّک است از بیخوبُن یک غُلـِّک است. بیرون ،بهچشمِ او جاییست که از آن ،مُدام سکـّهای بتوان بلعید و راهِ او بهاین"بیرون" بهاندازهایست که تنها بتواند رفتوُآمدِ یک سکّه را تکافو کند. 1 از کوچکی میترسد و آمادهست برای بزرگی بههر حقارتی تن در دهد. میخندد ،میخندد ،دارد میخندد پروردگارا! ،دارد میخندد! 1731
چهره نگاری 23 جوییست محبوسِ سَمتِ خویش محبوسِ بستری که یا خود کَندهست یا کَندهاند یا کَندهشد. جویی که هیچ چیزی نمیجوید؛ مقصد یا دریا تنها بهانهایست برای روانشدن ،روانهشدن ،روانهگیکردن!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
امّا عاشق روانهشدن نیست ِ او محبوس در رَوَند و روانیست. جویی که جز مسیری نمیجوید. جوی است جوی فقط یک جوی. چهرهنگاری 22 او نیز از شورشگران است شوریده بر افسارِ خود ،دیری. « با گردنات امّا چه خواهی کرد اِی زیرِ بارِ گردنات از پا درافتاده؟» افسار از هر گوشه میرُویَد. چهرهنگاری 22 او یک درختِ انجیر است همواره با یک سایهی تَفکرده وُ سنگین همواره در اواسط مُرداد! با این حال او نیز در شمارِ درختان است که سایه میدهند در زیرِ نورِ لعنتِ این خورشید. چهرهنگاری 20 هرچه گشتهام چهرهای نیافتم در میانِ گردن وُ سرش.
()211
دفترِ هشتم :چهرهنگاریها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()216
چهرهنگاری 24 برای دخترم
به صبحانهای میمانَد چیدهشده بر سفرهای ،میزی ،سبزهای در ایوانی ،باغی ،دشتی، و نورها راه بهسوی آن کج کردهاند تا از بوی چای آن سیراب شوند و در استکان ،خوشتر ،بازبتابند. چهرهنگاری 25 خوردنیست خندهاش، چون خیارِ سبزِ نازُکی که تازه چیدهاند وُ، چیدهاند رویِ دستمالِ قرمزی. چهرهاش چو باغِ کوچکیست با حاصلی عظیم؛ هرکَه میتواند از این باغِ خنده ،هرچه خنده خواسته بچیند وُ بگذرد؛ او ،ولی ایستاده در کنارِ باغِ خویش وُ حاصلِ عظیمِ آن غرقِ خود بیخبر بیتکبّر وُ بی- چشمْداشت. آفرین بهخندهات دخترم!
دفترِ هشتم :چهرهنگاریها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()213
چهرهنگاری 26 سراسر چشم است چهرهی او سراسر چشم و نگاهی که زُالل فرو میریزد. آبشار است چهرهی او سراسر آبشار فرو میریزد زُالل فرو میریزد. تحسین است ،که از تماشای او ،در هیئتِ فریاد ،از همهگان بر میخیزد. چهرهنگاری 27 « اکنون » آن چیزی را ،که او اکنون دارد با کلمه میآرایَد ،و با زبان میگویانَد بسیار پیشتر از این با چهرهاش گویانده بود بسیار پیشتر از این ،در چهرهاش میشد خواند. « اکنون این باال باالیِ این بلندی : این فوّاره این موج این تپّه این دار این تنهایی یکّه/بهجا/نهادهگی... دلگیرم از همه دلسَردَم از یکایک».
دفترِ هشتم :چهرهنگاریها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
چهره نگاری 28
()211
نگارهای دستهجمعی از :در/برابرِ/خود/ایستادهگان
سال هاست دربرابرِ خود ایستادهاست : مثلِ آینه دربرابرِ آینه. مثلِ کودکی که در میانِ گریه ،ناگهان بایستد در برابرِ صدای یک قارقارَکی. مثلِ پارویی گیجمانده ،در برابرِ قایقِ بهگِلنشسته وُ ناسزایِ صاحباش. مثلِ صخرهای دربرابرِ درّهای. مثلِ من دربرابرِ شکلناپذیریِ این شکلناپذیر. مثلِ عابری گیرکرده ،غفلتاً در برابرِ سگی در محلّهی غریبهای : سگ در انتظارِ یک بهانهای از او که یورش آوَرَد او در انتظارِ فرصتی که جان بهدر بَرَد! هر دو بیتکان بیصدا.
دفترِ هشتم :چهرهنگاریها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
چهره نگاری 29 دیریست که ،بر ساحلِ خود ایستادهست دریای در تشویش؛ مغروقِ غوغای شناگرها بازیچهی بازیگرانِ قصّهی خویش. افتاده همچون الشهای در ساحلِ خود دریا این غرقه در سوکِ غریقِ خویش. چهره نگاری 03 اینسوی چهرهاش ،برای تماشاست آنسوی چهرهاش ،برای پنهانکردن. چهره نگاری 02 یک گونی است عیناً ،یک گونی از چشم وُ قلب وُ خنده وُ روح وُ ...خِرت وُ پِرت. یک گونیِ عینکزده. یک گونی بر دوشی. چهره نگاری 02 دست را چو پَردهای کشیده روی چهرهاش. سادهلوحَکا! پس چه میکشی بهروی این : «دست را چو پَردهای کشیده روی چهرهاش»؟
()219
دفترِ هشتم :چهرهنگاریها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
چهره نگاری 00 ( 2چهره در یک قاب )
سَرو : « اِی فغان از این- سبزیِ همیشهگی؛ نشئهی خزانی کاش. باد! هِمّتَت اگرکه هست سبزی از تَنام برآر!» بید : دست پَرده کرده روی لُختگشتهگیِ ناگهانیاش در هجومِ ناگهانیِ خزان ایستاده هاج وُ واج : پُرسئوال بیجواب.
()260
دفترِ هشتم :چهرهنگاریها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()261
چهره نگاری 04 چهرهی چهرهها اوست. تا که طرحی دراندازم از او من ،قلمهای چهرهنگاری بهشانه، سالها میشود در کمینَم پشتِ هر صورتَک پشتِ هر چهرهبند. جُستوُجو میکنم چهرهها را زیر/وُ/رو میکنم خندهها ،چشمها ،گفتهها ،نیز ناگفتهها را. جُستوُجُو میکنم در قلمها شاید او نیز امروزه ،چون آرزوهای دیگر ،فقط در قلمهاست. پُرسوُجُو میکنم از"قلمهای دیگر" بلکه او را قلمهای دیگر مگر دیده باشند بلکه ردّی از او نزدِ آنهاست. گاهی میپُرسَم از خود : بلکه عیب از قلمهای توست بلکه باید قلمهای تازه تراشید بلکه عیب از نگاهِ غمافزای توست بلکه باید به یک نحوهی تازه ،از گوشهای تازه دید. سالها پیش ،در چهرهها ،بیشتر دیده میشد میشُدَش زود دریافت سادهتر خوانده ،فهمیده میشد. پیبهپی میتراشم قلمهای نو، میکُنَم در پسِ صورتَکهای هر چهرهای جُستوُجو؛ گاهگاهی صدا میزند سوسویی آشنا من سراسیمه ،چون کودکیگمشده ،بانگ برمیکشم بانگی آغشته با شادی وُ گریه وُ شِکوِه وُ هایوُهو :آه این اوست ،این اوست ،این اوست زنده است چهرهی چهرهها زندهاست او.
دفترِ هشتم :چهرهنگاریها
دفتر 9
نیمهکارهها پاییز 1712
این"نیمهکارهها"را ،هم میتوانم "یک دفترِ شعر" بنامم و هم "یک شعر" ؛ این دفترِ شعر و یا این شعر، هر چه که نامیده شود ،ساخته شده است از چندین وُ چند شعرِ نیمه/کاره/مانده ،که هر یک برای خود وزنی و آهنگی و مفهومی و سببی جداگانه دارند ،تمامْکارهکردنِ آنها برای من -دستِکم تاکنون میسّر نشد .در این روزگار ،چهبس احساسها و دریافت ها [خواه هنری یا علمی و یا فلسفی و یا]...که در درون آدمی پدید میآیند ولی -بهسببِ گرفتاریهای روزمره و یا تغییرِ پِیدرپِیِ رویدادها و حالتها و جابهجاییِ تندِ احساسها -به کناری زده میشوند؛ و نیمهکاره در دنیای درونِ آدمی رهاشده و یا بهکلّی محو میشوند. درجهانِ ما ،شمارِ نیمهکارهها ،چه انسانهای نیمهکاره و چه احساسها و اندیشهها و کردارهای نیمه کاره ،اگر که از شمارِ"تمامکارشده"ها بیشتر نباشد ،باری ،شایدکمتر هم نباشد .کسی چه میداند!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
1 فریاد میکشم ،و همان هنگام افسوس میخورم که چرا آخر فریاد برکشیدهام و ،این پرنده را از شاخهی سکوتی چنین شفّاف پَر دادهام. 2 چون گودیِ عظیمی شدهام کز هر سو انبوهِ نهرهای جدامانده انبوهِ نهرهای جدا/رانده انبوهِ آبهای بهجامانده در او پناه میجویند. 7 شب : تختهْپارهایست روی این تالطمِ عمیقاین ،که سمت وُ سوش نَه-. چنگ میزنم در او. 4 آب! آبِ بیکران! روبهرویِ من نشستهای بیخیالِ این غریق این اسیرِ تختهپارهها. 1 آن که بهدوشِ شـاخــهها هر صبح میسُرُود اکنون گرفته شاخهی صبحی بهدوشِ خویش در این غروبِ دلکشِ خاموش.
264
نیمهکارهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
261
6 شنیدهام صدای تو را من ،پرندهی در بهار! گلوی خود نَدَران. 3 باز هم این بیزبان یکریز میخوانَد این درونِ بیزبانیهای او صدها زبان پنهان. باز هم گرچه نمیفهمم چه میخوانَد هر زمان که او بخوانَد ،میشکوفم باز. 1 راهها را همچنان دَرمینَوَردد او همچنان که راهها او را. راهها از"دَرنَوَردیدهشدن"برخویش میپیچند او ولیکن همزمان از"دَرنَوَردیدهشدن" ،از"دَرنَوَردیدن". راهها برخویش میپیچند او ولی در خویش. هر دو پیچیده هر دو پیچنده. راهها ،سَر در درونِ جنگل وُ مِه گُم او ولی سَر در درونِ جنگلی از راههای مِهگرفته،گُم. 9 دوباره با تو چه پیش آمده ست مردِ عزیز! مهارِ اسب کشیدی میانِ معرکه وُ ،باز به جایی خیره شدی. چه جای خیرهشدن چه وقتِ خیرهشدن؟ بتاز مردِ گرامی ،بتاز!
نیمهکارهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
266
10 در چشم تو هر چیزی باید آب باشد ،آب؛ آنگاه حتّی در درونِ سنگها هم میتوانی صیدِ ماهی کرد. گیرم که این چشمِ مناست که خُشک میبیند، در چشمهای خشکیده امّا آخر چهگونه میشود هرچیزی مثلِ آب باشد؟ در چشمِ تو هر چیزی باید آب باشد ،آب؛ آنگاه حتّی در درونِ سنگها هم میتوانی صیدِ ماهی کرد. گهگاهی امّا هرچه مُرداباست مُردابها را پس چه باید دید؟ در چشمِ تو هر چیزی باید آب باشد ،آب؛ آنگاه حتّی در درونِ سنگها هم میتوانی صیدِ ماهی کرد. من همچنان ،مثلِ گذشته ،کوششام ایناست در چشمِ من هرچیزی مثلِ آب باشد. این آبهای مُرده را امّا چه میگویی؟ کوتاهی از آباست که چندیست مُردهست. 11 با آنکـه مـیدانم بـهرویِ حـرفِ من خواهیـد خندید امّـا دلَم اینجا هـزارانبار در هــرلحظـه مــیگیــرد با آنکه میدانیـد اینجا ،دل هــزارانبار مــیگیــرد امّـا بهرویِ حرفِ من هرلحظه ،مـیدانمکه ،میخندید
نیمهکارهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه... 12
بی کوه بی دریا ،بی درخت بی یادِ تو ،بیشادی ،بی اندوه حتّی بی این -بر آسمان ،به دامنِ من -لکّههای ابر، زیباییِ پگاه وُ شبانگاه بیروح میشدهست. 17
چهگونه مثلِ باد گذشتهست چهگونه مثلِ بید بهجا ماندیم هزار لرزه بر اندام. 14
حیفِ آن صبحها که صرفِ فکر در بارهی تو شد. حیفِ آن فرصتی که صرفِ طرح و تراشدادنِ تو شد سختِ سنگ! طرحِ سنگْتر! 11
سادهاست اینکه :آبرو گاه مثلِ سیلی میرَوَد و تمامِ خانه را گرفته رویُ دوش وُ میبَرَد. اینکه :گاهگاهی دل ،شکسته میشود. آه ،سادهاست ،سادهاست! ساده مثل این که گفته باشی :آبی میرود شاخهای شکسته میشود.
263
نیمهکارهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
261
16 بیهوده در حوالیِ من ،پَرسه میزند این الشهخوار! هنوز الشه نشد تن هنوز الشه نشد روح هنوز الشه نشد آرزو. 13 من خانهام آنجاست آن جا که ازآن دور ماندهَم ،خانهام آنجاست. خانه یعنی دری که میتوانی تو بهآسانی بهروی هر که بگشایی یعنی درونی که تو با بیرون بهآسانی توانی دربیامیزی. 11 چرا باید این حقایقِ زهرآلوده را پیاپی بازبگویی؟ حقایقی که همچون ماری خانهگی چنبر زدهاند در این تاریکیِ نموری که دیریست رخنه کردهاست در سرشتِمان در نوِشتِمان و در سرنوشتِمان. چرا باید این زهرِ آلوده به حقیقت را پیاپی بازبنوشی؟ 19 همچنان غمِ نان میخورَد انسان را غمِ نان را انسان. نانواییِ بزرگیست زمین : غرقه در تاریکی با تنوری پُرِ آتش ،پُرِ دود مثلِ چشمِ یک غول مثلِ غولِ یکْچشم.
نیمهکارهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
269
20 خنده" ،بار"ی شدهاست خنده ،کاری ،آری. روزگاری شدهاست روزگاری ،باری! 21 آسمان مثلِ یک گنجشک میکشد هَردَم سَر به درونِ من از دریچه. بیرون پُشتِ شیشه میکند بازی مثلِ یک شاخهی سبزِ شاداب. 22 بوی گندم بوی برنج بوی کاه : کاهِ شبنمخورده ،کاهِ نَمخورده ،کاهِ پس از دِرُو ،کاهِ در شهریور ،در مهر... بویِ علف بویِ هیمه بویِ ماهی بویِ نگاه بویِ پگاه بویِ راه بویِ...
نیمهکارهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
27 تنهاییِ میانِ هزاران تنهاییِ میانِ تنهایان تنهاییِ هنگامِ کوچاکوچ تنهاییِ پس از بهخاکْسپردن تنهایی... تنهایی... این همه تنهایی. 24 تو را چهگونه درختان و رود و راه میانِ این مِهِ پهن و غلیط بشناسند؟ اگرکه سینهی خاموشی تو را چو دشنهای از فوالد اگرکه دشنهی (پنهان و آشکار) تو را به سینهای از سنگِ خاره نشناسد! چنان بکوش که حتّی طنینِ نام ِتو در یاد ستونِ وحشتِ ایّام را بلرزاند. 21 گاهی یک احساس راه میافتد پِیِ من مثلِ یک بَرّه با درنگادنگِ صد زنگوله بر گَردن. 26 ... ... بهزیرِ آسمانِ چنین تاریک بهراهِ نان سپریگشتن و کُنجِ سُفره لَمیدن ،حقارتیست عظیم.
230
نیمهکارهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
231
پس ،از درونِ"نهان"ام شرابِ کهنهی پنهاننگاهداشته را، بهشانه برگرفتم وُ باخود به هرمصیبتی ،یک شب ،بهصحنه آوردم، و سرکشیدهام آنرا جلوی چشمِ تماشاگرانِ نیشْخنده بهلب بهنامِ نامیِ عشق بهنامِ نامیِ راه بهنامِ نامیِ یاران بهنامِ نامیِ آن که قدح قدح دَرد است. شرابِ تلخ ولی ناب شرابِ ناب ولی تلخ. 23 در جهانی که در آن هرچه بهمویی بستهاست باز مان پنجرهی کوچک! آه! این فرصتِ کوتاه ،چه بیهوده ،در پُشتِ انبوهِ درِ بسته ،هَدَر رفتهست! 21 تا در کنارِ نهرِ رَگام ریشه دارد این نهالَکِ نورافشان بیمی ندارم از تاریکی. نیمی درونِ تاریکی سپری گشتم نیمی کنار آن، با تاریکی پیشینهام دیرینهست! کم نیست تاریکیهایی که دیری جا خوش کردهاند در جاناَم در دل َام نگاه َام داماناَم هم.
نیمهکارهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
232
وین آخرین تاریکی اینکه در او هزار وُ یک خاموشی پنهان گشتهَند چندی نمیشود که پشتِ سرم راه افتادهاست. ... ... 29 پُشتِ سر ،رویِ جاده در دو سویِ ردِّ پاهای من ،ردِّ چرخیست. بسته بر گُردهی کیست ارّابهی پُشتِسر؟ اسبِ من ،یا منِ اسب؟ 70 درست وقتی که باید دو چشمِ خویش ببندم و در درونِ کلبه کنارِ دل بنشینم؛ چو الکپشتیکه زیرِ دَمْدَمهی آفتابِ تیر کنارِ جوی- درست همچه زمانی باید باز بمانم بهروی این بیرون درست مثل دَری. و عُمر دربسپارم بهکارِ دَربانی بهکارِ خودْبانی! درست همچه زمانی ،دریغ! درست همچه زمانی باید دوچشمِ خویش باز نگهدارم که دست ،باری ،مبادا بهزیرِ سنگ بمانَد؛ بهزیرِ سنگِ زمانه بهزیرِ سنگِ کَسوُناکَس.
نیمهکارهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
71 از جمله شگفتیهای خانهی ما این جوجهکَکِ است؛ بوسیدن دارد خشماش آنگاه که با بالوپَرِ نورس گستاخانه برابرِ خندهی من میایستد. درخانهی ما جوجهکَکِ رنگینیست آوازش رنگین، آوازهی او هم رنگین خاموشی و غیبت و نگاهِ او هم. در سایهی رنگینی او رنگین :دلِ ما ،خندهی ما ،گریهی ما حتّی. 72 بیچاره تماشاگر! زندانیِ زندانِ عجیبی که"تماشا" مینامی سرگرمِ تماشای چه هستی تو؟ «هیچ! سرگرمِ تماشایِ : چیزی که من وُ تو "برگ"مینامیم در فاصلهی میان شاخه ،و زمین؛ سرگرمِ تماشای این چیزی که من وُ تو"برگریزان"مینامیم. سرگرمِ تماشای این چیزی که من وُ تو"رَنگ" مینامیم سرگرمِ تماشای این چیزی که "خزان" مینامیم».
237
نیمهکارهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
234
77 یک چند ،جایی پَهن گشتم ،پَهن مثلِ یک زمینِ بِکر وُ حاصلخیز؛ ناگاه دیدم گَلّههای بینوای کاسهها را ،چون چراگاهی شدم تنها وُ بیپَرچین دیدم که پیشِ چشمِ خود دارم چریده میشوم هر دَم و گلّهها وُ بینواییهایشان پایان نمیگیرند؛ دریافتم پس ابلهی هستم. آنگاه چندی روی برگرداندهام آنسو، آنجا سخنرانان شلّاقِشان بر لب ،سخن را -همچو مَرکوبی -بههرسو پیش میراندند مَرکوبها ،انبوهِ بیسامانِ قاطرهای ازپاماندهی نازا. من دیدم آنان را که با سِرگین ِقاطرها ،کَماکَم ،سنگری کَندند و پشتِ آن ،در انتظارِ دشمنی نادیده ،با آرامشی مذبوح لَم دادند، مندیدم ،آنهنگام گودالِخموشِ جانِشان را ،آبشارِ شرمی آلوده ،بهمُردابی بَدَل میکرد. دریافتم پس ابلهان بودند. ... ... آه اِی شُبانان! اِی رها در شبْکالتان صدهزاران شب ،شبانِ من، نِی ،هیچِتان آیا نخواهدخواند؟ آه اِی سگان! بوی نجیبِ استخوانهای عبوری ،هیچِتان آیا نخواهد برد؟ ... ... اِی گلّههای کاسههای خالیافتاده! دستانِ تاریخیِ مادر ،هیچِتان آیا ،کنارِ نهرِ رگهایم نخواهد شُست؟ ... ...
نیمهکارهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
74 ناگهان ،در آسمان بالوپَرزنی بالوپَرزنان. من نشانه میروم بهسوی آسمان ذهن را نگاه را آه را. 71 او "زندان"یست نه یک زندان او خودِ زنداناست. بیرونِ او ،آزادیست میخواهد این بیرون ،مُردابی باشد میخواهد دشتی زیبا این بیرون ،میخواهد بههرگونهکه باشد ،آزادیست. زندان ،اوست. 76 انسان را از پناهْگاهِ نبودن میرانند پرتاب میکنند به بودن؛ آنگاه جای تازیانه بر او بانگ میزنند : «اکنون برای خود پناهی میجُو!» و مرگ را ،چون سگِ هاری ،در پسِ او میتازانند.
231
نیمهکارهها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
73 اِی چشم! چشمهگی کُن اِی باده! بادهگی کُن اِی تشنه! تشنهگی کُن نزدیک میشود او. () اِی جاده! جادهگی کُن اِی خانه! خانهگی کُن نزدیک میشود او. () اِی سنگ! شیشهگی کُن اِی باد! شانهگی صُبحا! شبانهگی کُن خورشیدا! سایهگی. پیچنده! سادهگی کُن پیچیده! سادهگی! نزدیک میشود او.
236
نیمهکارهها
دفتر 10
و چندشعردیگر... پاییز 1712 پیشکش به برادرزادهام « آزاده »
نامِ شعر
صفحه
)1
گالیههای درختی در گفتگو با پرندهای که دیرزمانی بر شاخهاش آشیانه دارد...
239
)2
طرح
211
)7
نامه به آزاده
212
)4
بامدادیها ( )26 -9
217
)1
زیرِ باران وُ بام
211
)6
فس فسی
290
)3
خطابهای به برادری کوچک
290
)1
دربرابر ِشامگاه
291
)9
به پُشتیبانی از "بید" ،و "حافظ"
292
فهرست :
)10براین دیوار
297
)11خواب
294
)12از این دایره
291
)17گفتی گفتم
291
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()239
دفترِ دهم :و چند شعرِ دیگر
گاليههای درختی در گفتگو با پرندهای كه ديرزمانی بر شاخهاش آشيانه دارد...
دسـت از سـَرَم بگیر وُ رهایـم کُن برشاخهَم اِی پرنده چـه میجویی؟ اکنـون نه رغبتام ،نه تـوانَام تا - سَردَربیاورم که چـه میگــویــی بـردار آشیـانِ خــود را بــــردار! ایـن بار را ز شانــهی مــن بردار! من بـارهای بیهُـدهام کَم نیست بارِ سـکوت وُ شاخه وُ برگ وُ بار این دشت ،با نوایِ تو هم ،خاموش این شاخه ،با حضورِ تـو هم ،غمبار بـردار این نوایِ خـودت را ،بردار! ایـن خار را ز دیـدهی مـن بردار! پابَستِ ایـن دو قطرهی خونم ،گر ایستادهام هنوز در این بُـنبَـست بنگر! که این زمینِ بهخون معتاد چون زالویی بهریشهام چسبیدهست در زیرِ نورِ لعنتِ این خــورشیــد از سـایـهافکنیم گــریـزی نیـست ورنـه بـه شورهزاری نمکنشنـاس! من سایهافکنیم بــرای چیــست؟ نـه خود به دانه اعتمـاد تـوان کـرد یاخود بهخاک وُ آنچه کَزو میرُویند پَرچین ،وجین ،12مَتَرسک وُ شبْپایی بـیهودهانــد یــکسره بیهـودهانـد
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دیریست بر نمیدَمَـد از این خاک- آن حاصلی کـه دانهی آن میکـاری چیزی غریب میدَمَد ازهرچه کاشتی آری ،چه روزگـارِ غریبی ،بـــــاری میسازی آشیـانی سَرِ هـر شـاخــه تا بلکه مرغی ،شوری در آن انگیخت یکْبـاره ریشْخنـدی بهتـو میگوید : درالنهی خودت همهچی درهم ریخت خَم میشوی ز چشمه بنوشـــی آب آتـش زبـانـــه مـیکشــد از چشمه در بــاز مـیکنـی بـهصدای دوسـت : دشنـامـی پُشتِ دَر ،بـهلباش دشنــه درجُست وجـوی آن که دلَم با اوست این شـاهْراهـهها همــه باریکــهانــد هـرچند"جُستن"وُ"دل"وُ"راه"وُ"او بازیچـهاند یـکسـره بازیچــهانــد راهام بـهســوی مــَرُدم و آزادیست شوقام بـهسوی هرچـه که انسانــــی چیــزی ولـی درونِ نـگاهام هســت دلْسَرد از هرآنچـه کــه مــیدانـی . . . .
. . . .
. . . .
. . . .
. . . .
. . . .
. . . .
. . . .
. . . .
دسـت از سَــرَم بگــیر وُ رهــایم کــن دسـت از سَــرَم بگــیر وُ رهــایم کــن دسـت از سَــرَم بگــیر وُ رهــایم کــن دسـت از سَــرَم بگــیر وُ رهــایم کــن
()210
دفترِ دهم :و چند شعرِ دیگر
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()211
دفترِ دهم :و چند شعرِ دیگر
طرح در میانِ صحنه ایستادهَست یک صیّاد عنقریب از پا درآید زیرِ بارِ بیسرانجامِ کمان وُ تیر؛ و بهپیرامونِ او ،ایستاده یک خاموشیِ مرطوب وُ کهنه که چنانچون بوتههای هَرزهی اطراف ،روییده است در درونِ روح او و همه اطراف. ناگهان از میان بوتههای هرزهی روییده در اطراف وُ روحِ او خیزشِ رنگینِ دستههای رنگارنگِ قرقاول با غریوِ شادِشان ،از خیزشِشان نیز رنگینتر. مثل ِبادی میوزد سوی کمان و تیرِ خود صیّادِ غافلگیر؛ گِردبادی میشود برپا وُ میپیچد بهصیّاد وُ کمان وُ تیر وُ آه وُ حسرت وُ خاموشی وُ اطراف. () از میان خیلِ قرقاول -که اکنون چیزی از آنان نمانده غیرِ یک غوغای دورادور- مانده تنها حسرتی رنگین رویِ خاک نیمهزخمی بال/وُ/پَر/زَن.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
نامه به « آزاده »
باچشـمِ خــود نـدیـدهامت گـرچه سالهـاست دل ،سـالیــــان سـال ،ولــی با تــو آشنــاست آن نــازنیـنِ کــوچکِ خــوشْلهجــهای هنـوز روشــن ز شعـــلههای کـالماَت اجـاق مـاست همواره خواندی «:ماه میآید» ،17بخوان هنـوز! چنــدین هــزار مــاه دراین « آیَد ،آیَدا »ست مَـه در درونِ تـوســت ،درونِ صـدای تــوست ورنـه پس ایـن تـرانهی مهتابی از کجــاست؟ میخوان و مــینـواز کـــه از ایـن پیــام تــو ســرشـارِ مــاه ،ایــن شبِ دیــرینِ دیرپاست «یکدست بیصداست» شگفتا هزار دست فریـاد مـیکشند که يك دست بیصداست یکْدست بیصدا نیستگَر دستْ دستِ توست ای زندهباد دستِ تـو کـه دستِ دستهــاست بر ایـن جهانِ « دیـدنــی » ،دائــم نثــار بـاد بـا آن زبانِ دلکَشِ تـو هــرچــه نـاســزاست
()212
دفترِ دهم :و چند شعرِ دیگر
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
بامْدادیها9- گاهی صبح : مُشتی رَنگ و ،مُشتی روشنایی ،مُشتی شب، ذرّهای نسیم، پُشتهای درخت و کوه، قدرِ استطاعت آفتاب، دستْرس اگر که بود : یک دهن ترانه از یک پرندهای، ورنه ،جای خالیای روی شاخهای. بامْدادیها10- گاهی صبح : رَنگِ مُردهای وُ بانگِ مرغی نیمهجان ُو گوشِ خوابرفتهای.
بامْدادیها11- صبح ،گاهی اینچنین بهمن دمید : تا گَلوم غرق بودهام درونِ شب، نَشت کرده بود شب ،درونِ من؛ تیره بود دل روحِ تیره ،تیرهتر. تشنه بودهام تشنهی یکیدو چکّه روشنی.
()217
دفترِ دهم :و چند شعرِ دیگر
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
راهِ بازگشت گُمتر از راهِ گَشت. راهِ گَشت گُمتر از راهِ بازگشت. وانچهای که جُسته بودم وُ نیافتم گُمتر از راهِ گَشت وُ راهِ بازگشت. بامْدادیها12- گاه ،صبح هیچ جز صدای زنگِ ساعتی یا صدای مادرم بیمِ کار بیمِ درس بیمِ نان بیم هیچ ،بیم. بامْدادیها 17- گاه ،صبح روشناییای گَرم نَرم خوشنگار در اتاق.
()214
دفترِ دهم :و چند شعرِ دیگر
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
بامْدادیها14- گاه صبحْگاه آتشی درونِ پُشتههای کاه. بامْدادیها11- صبح ،گاه جنگِ رَنگها؛ گاه رنگِ جنگها. بامْدادیها16- گاه ،صبح پچپچ ِسپیدیای نَمور پُشتِ سُرمهئیِ پَردهای. بامْدادیها13- گاهی صبح یعنی « :آه دوستان! همپیالهگان! باز نیمهکاره مانده این شب وُ نیمهخورده این پیاله وُ نیمهخوانده این ترانه وُ نیمهمانده ما. این میان فقط حسرت است که چون همیشه کامل است».
()211
دفترِ دهم :و چند شعرِ دیگر
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()216
بامْدادیها11- گاهی صبح یعنی :کوهی خَم شده است و ،چشمهای چکّه چکّه میچکد روی دشتِ در هوا معلّقِ سکوت و خواب. بامْدادیها19- گاهگاهی صبح بعنی: ؟ ! ؟! !! . بامْدادیها20- صبح را نظاره کردهام زیرِ آن درخت، بید بود گمان کنم -مستِ خواب بودم و مستِ دل مستِ راه. بامْدادیها21- صبح گاهی رنگِ رقص گاهی رقصِ رنگ : عینِ دامنی دورِ پیکری که رقص میکند پابهپای نغمهای. پیچوتاب میخورَد پابهپای او رنگ و طعم و عشق.
دفترِ دهم :و چند شعرِ دیگر
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
بامْدادیها22- گاه صبح عینِ سِنْج : میخورَد بههم پخش میکند رنگ و نور. بامْدادیها27- صبح را گاهی دیدهام گاهی هم شنیدهام گاهی خواندهام گاهی سرکشیدهام گاهی هم چشیدهام گرچه چندبار نیز صبح را مکیدهام. صبح را گاه رفتهام گاه آمدهام. بامْدادیها24- صبحهایی دیدهام همچنان که میدَمیدهاند میدَمیدهاند روح ،در تنِ این نِیِ خشک ِاین جهان.
()213
دفترِ دهم :و چند شعرِ دیگر
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
بامْدادیها21- گاهی ناسزا گشودهام بهروی صبح گاهی چشم را ز خشم بستهام بهروی او، گاهی نیز این سگِ کنارِ من لمیده را کیش دادهام بهسوی او. بامْدادیها26- صبح را گاه همچو مرهَمی کشیدهام رویِ زخم.
زيرِ باران و بام در بینِ خانههای هزاران تنها بهبامِ خانهی ویرانهی مناست باران وین ابرِ مهربان. اِی بام ،بامِ من! خوشبخت بامِ من. آه اِی صدای آب آه اِی صدای باران.
()211
دفترِ دهم :و چند شعرِ دیگر
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
اِی بام ،بامِ من! اِی آن که در پناهِ تو چندین وُ چندسال است خوابَام نمیبَرَد! اِی جاودانه لرزان لرزانِ جاودان! چون آینه چون بیشمار آینه در گِردِ من فرود میآیند بارانِ قطرهها. اِی بام ،بامِ من! اِی آهِ من ستونِ تو فریادِ من ستونِ تو یادم ستونِ تو! با اینهمه ستون باور نمیکنم که فروریزی بر سرم! چون آینه سرشار از تصاویر تصویرِ آشنایان تصویرِ دوستان تصویرِ یادها تصویرِ خندهها... تصویر ،باری یکسره تصویر. این ابرِ مهربان وین باران تنها بهبامِ خانهی ویرانهی مناند در بینِ خانههای هزاران.
()219
دفترِ دهم :و چند شعرِ دیگر
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
فسْفسی
14
در البهالی شاخهی چندین درخت انبوهی از پرنده نشستهاند آوازِشان بلند. در بینِشان پرندهای دیگر نشستهاست با نغمهای تکیده، و جثٌهای تکیدهتر از نغمهاش؛ او ناماَش فسْفسی ست. میخوان دراین میانه تو هم جان فسْ فسی! در بندِ این مباش که نشنیده میشوی. خطابهای به برادری كوچك ساز! پس کِه کُوک میشوی؟ عُرضهای اگر که داری عَرضه کن! وَرنه بارِ شاخه را گران مکن آه تو! اِی جوانهاَک! ساز! پس چهگونه کُوک میشوی؟ ساز! پنجهای اگر از دلی دَمید، تن بهروی تارهای تو کشید [ آنچنان که اسب هر زمان که وقتِ خارشِ تَناست وُ روح تن بهرویِ هرچهای که دستداد میکشد] هِل که تا ترانهها وُ نغمهها روانه گردد از چاربندِ تو.
()290
دفترِ دهم :و چند شعرِ دیگر
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
پنجهای اگرکه از دلی نمیدمَد، یا که پنجهها اگرکه رغبتی نمیکنند، تو بهسوی پنجهها برو تارهای خود بکش بهرویِ نازِ شَستِشان [ آنچنان که اسب هر زمان که وقتِ خارشِ تَناست وُ روح تن بهروی هرچهای که دستداد میکشد] هِل که هرچه در نگاهِ تو به پنجهای بَدَل شود. ساز! پس کِه چارهساز میشوی؟ ساز اگرکه ساز بُود سازگار میشود، سازِ سازگار با هزار پنجه از هزار دل ،هزارگونه همنواز میشود، راز میگشاید و راز میشود. عَرضه شو! در برابرِ شامگاه این شامگاه را آلودهاش مکن با شعر با هنر با خود. انسانیاش نکن! تنها نگاه کن! آنهم بهگونهای که مبادا یک وقت آلودهاش کنی به نگاهِ خود.
()291
دفترِ دهم :و چند شعرِ دیگر
()292
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دفترِ دهم :و چند شعرِ دیگر
آلودهاش مکن بههنر ،با شعر بگذار تا بتابد هر جور میلِ اوست، بگذار تا چَرا کُنَد این آهوی عجیب، افساریاش نکن! بهپشتيبانی از "بيد" ،و "حافظ"!
11
[ بندهای 1و 2دارای یک وزن ،و بندِ 7دارای وزنی دیگر و بندهای دیگر دارای یک وزنِ جداگانه هستند].
1 بیدِ بیچاره! اسمِ تو بَد دَررفتهست؛ کوه میلرزد وُ ما هیچ نمیگوییم. 2 بادِ بیجا/وَز! آه بر تو گر که بیدی بر سرِ راهَات نمیلرزید. 7
در جمعِ ما ،در جشنِ ما ،دیریست برخاسته این بید شنگول، وز هرکناروُگوشه ،روحِ رقص ،آمادهست تا با او درآمیزد. آهنگ! کِی میوَزی پس؟ 4
هم اگر که بید"میلرزد" "میوَزَد" هم باد؛ سَرزنِشْکارا! سرزنشهایت چرا بر لرزه وُ بید است بر وَزش ،و باد ،امّا نه؟
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه... 1
()297
من نمیدانم «حافظ» آن دوره که همچون کوه بود وُ بر سرِ ایمان نمیلرزید ،زیبا بود یا درآن لحظه که همچون بید گشت وُ بر سرِ ایمانِ خود لرزید؟ و نمیدانم بید ،حافظ شد یا که حافظ ،بید. 6
بید شد ،حافظ تا توانستهست دل پیدا کند ،وانگاه بیهراس وُ شرم بر سرِ ایمانِ خود لرزید. 3
لرزهی حافظ در مقامِ بید بر سرِ ایمان حافظِ «حافظ» در جهانِ خاک - این گذارِ باد. بر اين ديوار اگرکه زندهگانی این است اگرکه عشق این؛ آ ه. ()
نقشی شدن بر دیوار ،هیهات درست همانگونه که سعدی گفت.
16
()
بارِ ابزارهای شهوت بر دوش روان از پِیِ نام وُ خانه وُ دانه دوان از پیشِ گلّهای از سگان وُ نگرانیهای هار در چمبرهی بیمایهگی؛ آه اگرکه بودن این است.
دفترِ دهم :و چند شعرِ دیگر
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()294
()
اگرکه دل نه برای باختناست اگرکه نگاه نه برای دیدن، پس نهجز نقشی هستیم بر این دیوارِ کهنهی یکْوَر! خواب خواب بود مثلِ خواب نه عینِ خواب. گاهگاهی چشم باز کردهام دیدهام که خواب رفتهام خفتهام، مستِ خواب گرمِ خواب. چندبار ،خود گواه بودهام ،و دیدهام که خفتهام. دیدهام بهچشم دیدهام خواب بودهام، خواب بود. خواب میچکد هنوز از بندبندِ من. هر زمان که دست داد پا برون نهادم از بندِخواب، چشم باز کردم وُ جهان واقعیِ خویش را نظاره کردهام، گوشههایی از این جهانِ واقعی شعرِها و خیالهای خامِ من.
دفترِ دهم :و چند شعرِ دیگر
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()291
از اين دايره
هم درخت و ،هم این بِرکه هم خیالِ من و ،هم حتّی این کوه، هرچه میرقصد از این شوخْنسیم. فرصتی جور شد اِی دایرهگَرد! تا از این دایره بیرون روی ،این دایره این دایره این... هرچه میرقصد از این شَنگْنسیم. تا که گرم است سرِ هرچه بهاین شوخْنسیم هان! که یک لحظه از این دایره بیرون بزن این دایره این دایره این... گفتی گفتم گفتی :غنیمتاست نجوایِ گاهگاهیِ این مرغ [ برشاخههای کَمْبرِ این سایهافکنی که روزی یک نهالِ جوان بود در سایهی من و تو، وَکنون لطفِ لطیفِ سایهی او بر ما]. بَلوا مَکُن که این مرغ هرچند خو گرفته بهما وُ بهاین درخت، روزی پریدنیست؛ گفتم پریدنینیست دیدم پریدنیست. گفتم که بارِ شاخهات یکروز چیدنیست گفتی که چیدنی نیست دیدی که چیدنیست.
دفترِ دهم :و چند شعرِ دیگر
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
قفلی مشو! و منشین گفتم -براین دری که ما با آنوا میشویم گاهی بهرویِ خویشتنِ خویش گاهی بهرویِ هم گاهی بهرویِ هیچ؛براین دَر این دَر بویژه این دَر؛ ما بسته میشَویم به رویِ هم گفتم -؛وین دَر دیگر گشودنینیست؛ گفتی گشودنیست دیدی گشودنینیست. این ساز را که خلوتَم با اوست گفتی بلندتر بنوازم ،شنیدنیست؛ گفتم"شنیدنی" نیست گفتی شنیدنیست، دیدی؟! "شنیدنی" نیست!
()296
دفترِ دهم :و چند شعرِ دیگر
دفتر 11
در کارزارِ سپیدیها 22طرح از يك چشمانداز
اسفند 1712
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()291
دفترِ یازدهم :در کارزارِ سپیدیها
طرح 2 از هرطرف سپیدیست : هم این سپیدیای که میبارد هم این سپیدیای که میرُوید هم یک سپیدیای که نشستهست. اسفند است. « برروی شاخههای درختان این چیست که با سپیدی ،کارزاری بهپا کردهست؟ از دورها نمیتوان دریافت». میپُرسد آن پرنده آن لکّهی سیاهِ نامفهوم آن خستهی بهسوی ما پَرپَرزَن. « اِی داد! » و این منم که هراسان در دل میگویم : « اِی داد! تنها بهدستِ پَردهْدَرِ"نزدیکی"ست که این پرنده میتواند دریابد این کارزارِ برف و شکوفه ،تنها نیست؛ من هم نشستهام میانِ درختان بر شاخهام سپیدیای دیگر». پنهان شو اِی سپیدیِ پیری! در البهالی کارزارِ سپیدی در اسفند، تا این پرندهای که سالیانِ بلندیست رو بهجانبِ من میبالد همواره شوقِ آشیانهزدن روی شاخههای مرا مثلِ نغمههایی بهمنقار داشتهباشد همواره سوی من آیان باشد.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
طرح 2 ازهرطرف سپیدیست : هم یک سپیدیای که میبارد هم یک سپیدیای که میرُوید هم یک سپیدیای که نشستهست. اسفند است. « بر روی شاخههای درختان این چیست « که با سپیدی ،کارزاری بهپا کردهست؟» از دورها نمیتوان دریافت. تنها بهدستِ پَردهْدرِ"نزدیکی"ست که میتوان شناخت این کارزارِ برف و شکوفهست. طرح 0 ازهرطرف سپیدیست : جایی سپیدیای که میبارد جایی سپیدیای که میرُوید جایی سپیدیای که نشستهست. اسفند است. من هم درختی دیگر با شاخهای سپید. پنهان شو اِی سپیدیِ پیری! در البهالی کارزارِ سپیدی در اسفند؛ پنهان شو! در برف در شکوفه.
()299
دفترِ یازدهم :در کارزارِ سپیدیها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()700
دفترِ یازدهم :در کارزارِ سپیدیها
طرح 4 از هرطرف سپیدیست : اینجا سپیدیای که میبارد آنجا سپیدیای که میرُوید هرجا سپیدیای که نشستهست. اسفند است. بر روی شاخههای درختان این چیست که با سپیدی ،کارزاری بهپا کردهست؟ از دورها نمیتوان دریافت. تنها بهدستِ پَردهْدَرِ"نزدیکی"ست که میتوان شناخت این کارزارِ برف و شکوفهست. پنهان شو اِی سپیدیِ پیری! در البهالی کارزارِ سپیدی در اسفند، تا این پرندهای که سالیانِ بلندیست رو بهجانبِ من میبالد همواره شوقِ آشیانهزدن روی شاخههای مرا مثلِ نغمههایی بهمنقار داشتهباشد همواره سوی من آیان باشد. طرح 5 ازهرطرف سپیدیست : یکسو سپیدیای که میبارد یکسو سپیدیای که میرُوید یکسو سپیدیای که نشستهست. اسفند است.
بر روی شاخههای درختان این چیست که با سپیدی کارزاری بهپا کردهست؟ ازدورها نمیتوان دریافت.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
تنها بهدستِ پَردهْدَرِ"نزدیکی"ست که میتوان شناخت این کارزارِ برف و شکوفهست. من هم نشستهام میانِ درختان برشاخههای من سپیدیای دیگر . طرح 6 ازهرطرف سپیدیست : یکسو سپیدیای که میبارد یکسو سپیدیای که میرُوید یکسو سپیدیای که نشستهست. اسفند است. من هم نشستهام میانِ درختان برشاخهام سپیدیای دیگر.
طرح 7
از هرطرف سپیدیست : گاهی سپیدیای که میبارد گاهی سپیدیای که میرُوید گاهی سپیدیای که نشستهست. اسفند است. « بر روی شاخههای درختان این چیست که با سپیدی کارزاری بهپا کردهست؟ از دورها نمیتوان دریافت ».
()701
دفترِ یازدهم :در کارزارِ سپیدیها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
من هم نشستهام در البهالی درختان با یک سپیدیِ دیگر برسر. « تنها بهدستِ پَردهْدَرِ"نزدیکی"ست که میتوان شناخت این کارزارِ برف و شکوفهست». همواره دور باشی اِی نزدیکی نزدیک باشی اِی دور ی ،همواره تا آن مسافر ِخوشآواز آن لکّهی سیاه تا آن پرندهاَک نتواند دریابد برشاخهَم این سپیدیِ دیگر چیست. طرح 8 تنها نشستهام میانِ درختان، هم در درون هم در برون من اسفند است. ازهرطرف سپیدیست : در یکطرف سپیدیای که میبارد در یکطرف سپیدیای که میرُوید در یکطرف سپیدیای که نشستهست. اسفند است. « بر روی شاخههای درختان این چیست که با سپیدی کارزاری بهپا کردهست؟» ازدورها نمیتوان دریافت. تنها بهدستِ پَردهْدَرِ"نزدیکی"ست که میتوان شناخت این کارزار از من و برف و شکوفهاست.
()702
دفترِ یازدهم :در کارزارِ سپیدیها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
طرح 9 از هرطرف سپیدیست : گاهی سپیدیای که میبارد گاهی سپیدیای که میروید گاهی سپیدیای که نشستهست. اسفند است. من هم نشستهام میانِ درختان بر شاخههای من سپیدیای دیگر. قلبی از دور ،سوی ما پَرپَرزن. طرح 23 از هرطرف سپیدیست : هم این سپیدیای که میبارد هم این سپیدیای که میرُوید هم این سپیدیای که نشستهست. اسفند است. « بر روی شاخههای درختان این چیست که با سپیدی ،کارزاری بهپا کردهست؟ برف است یا شکوفهست؟» من هم نشستهام میانِ درختان بر شاخههای من سپیدیای دیگر. « از دورها نمیتوان دریافت ستپَردهْدَرِ"نزدیکی"ست تنها بهد ِ که میتوان شناخت این کارزار ،از من وُ برف وُ شکوفهست».
()707
دفترِ یازدهم :در کارزارِ سپیدیها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()704
طرحِ پرندهای از دور سوی ما نزدیک میشود. طرح 22 از هرطرف سپیدیست : هم این سپیدیای که میبارد هم این سپیدیای که میرُوید هم این سپیدیای که نشستهست. اسفند است. بر روی شاخههای درختان این چیست که با سپیدی ،کارزاری بهپا کردهست؟ از دورها نمیتوان دریافت. تنها بهدستِ پَردهْدَرِ"نزدیکی"ست که میتوان شناخت این کارزار ،از من و برف و شکوفهست. من هم نشستهام میان درختان بر شاخههای من سپیدیای دیگر. طرح پرندهای از دور ،سوی ما. اِیکاش این پرنده همیشه فقط از دور بالوُپَر گشوده بماند به سوی من نزدیکِ من شدن نتواند ایکاش؛ تا رازِ این سپیدیِ بر شاخههای من ،براو ،ناگشوده بماند وز راهِ خویش باز نگردد؛ تا این خیالِ خوش ،همیشه النه داشته باشد بهروی شاخهی من که :یک پرندهای همواره رو بهجانب من میآید؛ خیالِ او خوش از اینکه سپیدیام ز شکوفهست خیالِ من خوش از اینکه درونِ نغمهی اویم.
دفترِ یازدهم :در کارزارِ سپیدیها
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
طرح 22 از هرطرف سپیدیست : هم این سپیدیای که میبارد هم این سپیدیای که میرُوید هم این سپیدیای که نشستهست. اسفند است. من هم نشستهام میانِ درختان و بر سرم سپیدیای دیگر. بر روی شاخههای درختان این چیست که با سپیدی ،کارزاری بهپا کردهست؟ از دورها نمیتوان دریافت. تنها بهدستِ پَردهْدَرِ"نزدیکی"ست که میتوان شناخت این کارزار ،از من و برف و شکوفه ست. آوازِ یک پرنده از دور سوی ما پَرپَرزن. اِیکاش میتوانستم من هم درختی باشم در اسفند تا آن پرنده بپندارد بر شاخههای من هم این سپیدیِ دیگر ،شکوفهاست وز راهِ خویش باز نگردد.
()701
دفترِ یازدهم :در کارزارِ سپیدیها
دفتر 12
شعرهای هشتاد وُ چهار 1714
فهرست :
نامِ شعر
صفحه
الف -زمزمههای گُنگ )1
دو اَندَرز
701
)2
زندهباد نا/پَرچمی و بی/پَرچَمی
709
)7
دوری ،و این جهان
710
)4
چرا نمیتوان توانست
710
)1
دهانِ باز
711
)6
همسراییِ آینه و آینهپَرداز
712
)3
زندهباد شما
714
)1
گرفته
714
)9
فضا
711
)10پای صحبتِ دوستی دیرین
716
)11بازجویی
713
)12در این سرما
711
)17زمزمههای مبهم
719
)14در این هیاهوکَده
720
)11سربلندی
721
)16محاجّه با درختی پیر
721
)13امید
727
)11چکّه
724
)19شهابِ بر مَدار
721
)20بازساریِ یکی از شعرهای پیشین
721
)21جهان
726
)22زمزمههای تیره
723
)27زمزمههای ناشنیدنی
721
" )24حق"" ،با"" ،شما" ،و "است"
721
)21فقط بهاندازهای کم...
729
ب -كوتاهیها ( از شمارهی یک تا ) 20
771
ج -چهرهنگاریها (از شمارهی 71تا )41
773
د -بامدادیها ( از شمارهی 23تا )71
741
()701
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
الف -زمزمههای گُنگ دو اَندَرز بایست برسرِ پیمانِ خویش : بههر فراز وُ نشیب فریبِ خلق مخور و خلق را مفریب. برای نیکبختیِشان از جان هم بگذر ،امّا ز خندهشان نه غمِ ناامیدی از خاطر میبَر ز گریهشان نه نشاطِ امید را. « به هیچ یار مَدِه خاطر و به هیچ دیار »
13
این را سعدی هم گفته ،و خوب هم گفتهاست بهیکچنین حقیقتِ تلخی ،سعدی هم نتوانسته معترف نشود، اویی که یک زمانی کودکانه برمیآشفتهاست بر ساربانِ بیگناه ،که با کاروانِ یارش تندی میکرد. اویی که وانمود کرده در تمامِ زندهگیاش در رفتن بود و دائم« از سرِحسرت به پُشتِ سر» نگران میشدهاست. « به هیچ یار مَدِه خاطر وُ به هیچ دیار » این را سعدی هم گفته ،و خوب هم گفتهاست هرچند او ،ازپسِ این اعترافِ تلخِ خود به این حقیقتِ سنگین دراین قصیدهی خوشدست یکباره در میانهی این قصیده ادّعا میکند « :هزار نوبت از این رای باطل استغفار» امّا من این قصیدهی زیبای سعدی را بارها زیر وُ زبر کردهام و مطمئنّم که پیرمردِ"مصلحِ دین" ،بهمصلحت ،پناه بُرده به« استغفار» از ترسِ اعتراض وُ قیامِ دیار وُ یار. بههوش باش وُ بهخاطر بسپار! برای آنکه چو سعدی بهمصلحت ،طَلَبِ مغفرت نکنی ،زنهار! بایست برسرِ پیمانِ خویشتن ،امّا به هیچ یار مَدِه خاطر وُ بههیچ دیار!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()709
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
زندهباد ناپَرچَمی و بیپَرچَمی از بین آن انبوهِ رنگارنگِ پَرچَمها روزیت خواندم زیرِ یک پَرچَم : آن پَرچَمِ بیرنگ آن "پَرچمِ بیرَنگی"، آن پَرچَمِ برضدِّ هر پَرچَم. و رَنگها امّا -همانگونه که در دل بیمِ آن میرفت- در جانِ پَرچَم رخنه آوردند، آن"روح" ،که ،در جانِ پَرچَم میستیزیدهست با هر رَنگ و هر نارَنگ از پَرچَم بیرون زد؛ [یا رَنگها او را بهبیرون پَرت کردند]. آن پَرچَم هم رنگين دیگر شد ِ یک پَرچَمِ در زُمرهی انبوهِ رنگارنگِ پَرچَمها که میدانی. بیرَنگی را نمیتوان پَرچَم کرد و "پَرچَمِ بیرَنگی" یا نادانیست یا نیرَنگی! هر پَرچَمی رَنگی دارد بیرَنگی با پَرچَم نمیخوانَد. فرق است بینِ رَنگِ یک پَرچَم و رَنگِ یک گُل ؛ هر رَنگی ،نیرَنگ است وقتی که به یک پَرچَم میآمیزد. فرق است بینِ گُل که در باغ است و گُل ،که آن را باغباناش میکَنَد و میکُنَد پَرچَم! هرچیزی ،نیرنگ است وقتی که به یک پَرچَم مبدّل شد.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()710
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
دوری ،و اين جهان
در جهانی که هنوز نتوانستهاست بهکرانهای دست یابد درهمشکستن از دوری ،کودکانه مینماید. غربت است این دوری ،یا تبعید؟ پناهجویی است این ،یا عافیتجویی؟ گریز از تعهّد است یا از هراسِ تسلیم؟ پناهگاهیست که بهخانه بَدَل شدهاست؟ یا دنبالهی جدیدِ آن نبردِ قدیم؟ معجون است این دوری ،معجون.
چرا نمیتوان توانست میتوان دوستان! برادران! خواهران! بههمه چیز خندید میتوان به اعتیاد و تریاک ادامه داد میتوان از هم بیزار بود و یا به هم مردّد ولی میتوان همدیگر را دوست هم داشت دستِکم تا بهآناندازه که برای آسانکردن دشواریها الزم است!چارهای جز دوستداشتنِ همدیگر نیست؛ برآشفته نشوید ،البتّه تنها بهآناندازه که برای آسانزندهگیکردن الزم است. چارهای نیست .میخواهید برآشفته شوید یا نه برای قدری آسانزیستن هم که باشد ،میتوان همدیگر را دوست داشت. میتوان به تردیدِ خود ایمان داشت میتوان اعتمادی به پیروزیِ دادگری یا دادگران نداشت میتوان بههمدیگر ناسزا گفت و ناسزا روا داشت و هماندَم چنان با لطیفهای خندید که گویی هیچ اتّفاقی نیفتاده است! ولی بههمینگونههم چرا نمیتوان همدیگر را دوست داشت، و گمان کرد که هیچ اتّفاقی نیفتاده است؟
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()711
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
چرا دوست داشتن به رویدادی بزرگ بَدَل شده است؟! چرا نمیتوان همدیگر را دوست داشت، آن هم نهچندان زیاد ،خدا را نهچندان زیاد ،فقط به آن اندازه که در این تاریکی برای روشنکردنِ چراغی که خاموش شدهاست الزم است! دوستان عزیز! چهِتان شده است؟ دهانِ باز (چند طرحِ جداگانه از :كالغان ،روباهان ،درخت ،دهانهای باز ،و پنير) (بازآفرینیِ یک حکایت در چند طرح)
11
1 اِی کالغِ با پنیرِ دزدیده در دهان! اگرچه دزدی وُ نا/به/کار، امّا آن پنیر ،بهتر که در دهانِ تو تا در کامِ این روباه، دهانات را بستهنگاهدار! 2 بارهاست به ایفایِ نقشِ آن کالغ پرداختهای بر روی این درختی کهاش تو به میزِ خطابه بَدَل ساختهای و از هراسِ آنکه مَدحِ تو را از تو دریغ کند این روباه! سخن را مثالِ آن پنیرِ دزدیده به پایین انداختهای. دهانات را ببند! پیش ازآن که دهانها باز شوند و بگویند :دهانات را ببند. 7 اکنون سالیانِ سال است روی این درخت به کالغی عظیمحقیر بَدَل گشتهای و پنیری که دزدیدهای بهدهان گرفتهای و دهان ،برای نیفتادنِ پنیر ،چنین بستهای. بهاین روباهِ ایستاده در پای درخت نگاه کن! افتادنِ پنیر را ،دهان بهمَدحِ تو باز نهادهاست تا کِی تو دهان بازکنی.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()712
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
آن پنیر به صاحباش برگردان! و خویشتن از کالغ و ،ازاین درخت و ،ازاین داستان برهان! 4 بهزیرِپای این درختی که بر روی آن اکنون به کالغی بَدَل شدهای نگاه کن! پنیری که از دهانات افتادهاست هنوز روانه است به سوی دهانِ این روباهی که بهحیلهی مدحِ تو ،دهانات را سرانجام برگشاده است به طمعِ آن پنیر ،که از مَردُم دزدیده بودهای. 6 رازِ سعادتَ همهگاناست این پنیری که در دهان نهادهای یا بیاموز که دهان را بسته نگاهداری یا آن را بهآن همهگان برگردان اگر که توانِ بستهنگهداشتنِ دهان را از دست دادهای- در برابرِ مدایح این روباهی که با دهانِ باز کمین کردهاست در زیرِ این درختی که بر روی آن تو چون کالغی لنگر انداختهای.
همسرايیِ آينه و آينهپرداز آینهپرداز :میخواهم این آینهام را چنان صیقل دهم که چنین باشد : آینهای که بتواند از بازتاباندنِ بیاراده بپرهیزد نه او هرآنچه در برابرِ او بتابد را بازبتاباند و نه هرآنچه ،که در برابرِ او بتابد بتواند خودرا دراو بازبتاباند آینهای که خدمتگزار نباشد. آینه :اِی گرمِ کارِ آینهپردازی! گر همزمان بهخویش نپردازی ،خیالپردازی! آینهپرداز :آینهای که بازتاباندن ،وظیفهاش نه ،هنرش باشد آینهای که بازتاباندن ،اِبرازِ آزادانهی آینهگیاش باشد آینهای که بازتاباندن ،نه بهجاآوردنِ سُنّت ،که نیازِ دلِ او باشد برای دل. آینه :اِی گرمِ کارِ آینهپردازی! گر همزمان بهخویش نپردازی ،خیالپردازی!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()717
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
خریداران او ،و نه بازتاباندن پیشهی او ِ آینهپرداز :آینهای نه بازتابشوندهگان نه آنان فریفتهی او ،نه او فریفتهی آنان نه او بازیچهی آنان ،نه آنان بازیچهی او. آینهای که برنتابد چیزی در او خودرا بَزَک کند. آینه :اِی گرمِ کارِ آینهپردازی! گر همزمان بهخویش نپردازی ،خیالپردازی! آینهپرداز :آینهای که نهتنها بتواند حقیقت را ببیند بلکه نیز بازبتاباند و میداند که دیدنِ حقیقت و بازتابانیدنِ آن زمانی سرمیگیرد که او با قدرت و قدرتمندان درنیامزد بلکه درآویزد. آینه :اِی گرمِ کارِ آینهپردازی! گر همزمان بهخویش نپردازی ،خیالپردازی! آینهپرداز :آینهای که بازتاباندن را به راز و سِحر نپیچاند و آنچنان بهسادهگی آینهگی کند که هر چیزی دریابد که میتواند آینهگی کند تنها اگرکه از دل صیقل شود. آینهای که آینهگیاش از غبارافکنیها ،غباری نگیرد ،و نمیرد. آینهای ،اگرچه از آنِ من ،امّا نقّاد ،و بیپَرده. آینه :اِی گرمِ کارِ آینهپردازی! گر همزمان بهخویش نپردازی ،خیالپردازی! آینهپرداز :آینهای که در کالم من است .در نگاهِ من .در احساسِ من .در آرزوها...
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()714
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
زندهباد شما اِی زندهباد شما! که عمری ایستادهاید بر سرِ پیمانِتان با باد. که عمری پافشردهاید بر گِلِ زیرِ پایتان. که چنین پهلوانانه بر کینههای حقیرتان پافشردهاید. که نیرومندیِ شگفتانگیزِتان را در ناتوانبودن ،چنان به نمایش گذاشتهاید که هیزترین چشمها هم از تماشای شما شرم میکنند. اِی زندهباد شما که مرگ را موهبتی کردهاید موهبتی دردناک که شرِّ شماها را از سَرِ ما در این سَرما کَم میکند.
گرفته بخـوابان مــرا اِی قـدیمـیتـرین نغمـــهی خـواب ! که چـندیست از هـرچــه بیــداری حالم گرفتهست چنان خوابیکه هرچه چشموچراغ است در من ببندد که از هرچه چشموچراغاست پنداری حالم گرفتهست کــجایـی کجـایـی کجـایـی کجــایـی کجـایـــــی هال اِی "کجـایی" که در "هیچجـا"یی ،کجـــایی؟ هال اِی "کجـا"یی که در هیچ"جـا"یی ،کجــایی؟ براینخاکِ"هرجایی"،از هرچه دیداری حالم گرفتهست
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()711
فضا کوچه است وُ قسمتی از شهر وُ نیمهشبی تمام و یک فضا -که آن را تو اِی آنکه داریام میخوانی!- تنها بهیُمنِ حس وُ روحِ ویژه ،توانی دریابی. پردهای توری بهرنگِ مشکیِ شفّاف ،رویِ هرچه که پیداست و رویِ هرچه که ناپیدا هم. آرامشی چنان سَبُک که -اِی کسی که داریام میخوانی- گویا که هیچگاه از این خطّه ،آدمی برنگذشتهست.
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()716
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
پای صحبتِ دوستی ديرين از دوستان قدیم است و گوشسپردن بهصحبت او از کار وُ بارهای قدیمی. امروز هم دوباره پای صحبتِ اویَم : من هستم وُ کنارِ من درختِ گلِ گیالس وُ ریزشِ گهگاهِ برگهای گُلبِهیِ او، و در کنارِ ما ،کَمَکی دورتَرَک ،زمانهاست وُ رفتنِ بیبازگشتِ او وُ شتابِ همیشهگیِ او، و کشوری ،که هنوز از پسِ ایّام ،همچنان "دیارِ غریب" است. صحبتِ او زچیزی قدیمیست هزاربار بهآن گوش دادهایم وُ سَبُک شدهایم هزاربار بهآن گوش دادهایم وُ رازها وُ پیچخوردهگیِ روحِ خویش گشودهایم و همچنان ،باز گهاگاه در شنیدن آن غرقه میشویم. صحبتِ او نه از آزادیاست ،نه از حرمتِ انسان ،نه از عدالت ،ستمگران ،و ستم دیدهگان، صحبت او نه از وفای رفیقاناست وُ پُشتهپُشته راهِ نیمهطیشده، یا خود ،ز دست وُ پازدنِ ما در این هزارتویی که این عنکبوت بافتهاست این عنکبوتکه در نام وُ جام وُ حال وُ فکر وُ عشق وُ - روح وُ شعر وُ خنده وُ آواز وُ خامُشیِ ما نشستهاست وُ تار میتَنَد، صحبتِ او نه از نداری وُ داراییاست وُ بود وُ نبود، نه از حقارتِ ما و... صحبتِ او ،از آنچهایست که در صحبتِ ما آدمیان صحبتی نمیشود از آن صحبتِ او ،از آنچهایست که با این زبانِ اَلکَنِ ما آدمیان ،از آن نمیشود صحبت کرد صحبتِ او ،از آنچهایست که دربارهاش فقط باران توان صحبتکردن دارد صحبت ،باری ،ز صحبتِ باران است.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()713
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
بازجويی اعتراف میکنم : رنجههای دوست کارگرتر آمده است از شکنجههای خصم؛ بعدِ سالها مقاومت ،درآمدم ز پا زیر ِزخمِ تازیانههای دوست. اعتراف می کنم : « رازدارِ خلق -یَحتَمِل -اگر که » ماندهام رازدارِ خود نماندهام. اعتراف میکنم : راز اگر که رازِ واقعىست ،پس بههیچ مُهری سر نمیدهد رازِ سر/به/مُهر/داده ،مثلِ اسبِ رامِ سَر/به/ذلّتِ/کَمَند/داده است. رازِ سر/به/مُهر داده ،هرچه هست«سر/سپُرده» است. اعتراف میکنم : رازها به مُهری سَر/سپُرده سر سپُردهاند. اعتراف میکنم : مُهرهای رازها، رازتر ز هرچه راز بوده اند! اعتراف میکنم : رازی در میانه نیست غیرِ مُهر! اعتراف میکنم : قلبهای سَر/به/مُهر/داده کم ندیدهام چشمها ،نگاههای سَر/به/مُهر/داده کم ندیدهام. اعتراف میکنم : روزها همان شباند ،لیک زیرِ نورِ آفتاب. و شَبان همان روزِ لیک زیرِ نورِ ماه. اعتراف میکنم : گرچه پیرهزن تمام کاسه/کوزه را بههم زدهست کاسه/کوزههای ما هم آنچنان بههمنخور نبودهاند، نازِ شَستِ او.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()711
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
اعتراف میکنم : بارها بهشِکوه گفته با من این خَرِ صبورِ بیگناه : « هر زمان که فکر کردهای تفاوتیست بین راه وُ چاه، راندیام سویِ خَالبِ اشتباه» . دستی میکشم بهرویِ گوشهای او وُ میزنم بهزیرِ خنده قاهقاه! اعتراف میکنم : ابلهان دوباره فتح کردهاند ابلهان همیشه فاتحانِ هر زمانهاند. اعتراف میکنم که اعترافهای من همه حقیقتاند ناگواریشان دلیل ادّعای من.
در اين سرما
اکنون دیگر نوای خودت را روشن کن بلبلِ عاشق! خاموشام کرده فکرِ این اجاقی که دیری در خانهها بهسردی گراییدهست. اکنون دیگر ،اُجاقِ زبان را روشن کن بلبلِ عاشق! در بندِ این مباش که جزغاله میشوم من آهنام ،گداخته میشوم ازاین آتش بگذار تا که باز ببینم گدازهوار فرو میچکم ز نگاهام ،لبام ،کالماَم ،چشماَم؛ بگذار تا دوباره ببینم روانه گشتهام از خود بهسوی هرچه روندهاست چنان گدازهای ز آتشفشان. روشنکن روشنکن روشنکن روشنکن!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()719
زمزمههای مبهم در این زمانه اگر که میخواهی دورتر نگردیم از هم نزدیکتر نیا! در نزدِ من کسیست که دوریاش از من ،دورترین دوریهاست هرچند ،جای او کنار من ،نزدیکترینجاها ست یعنی که ،جای او بهمن بیشتر از خودِ او نزدیک است. () دوری اگرچه برای خود صفاهایی هم دارد : از دور ،شهری را دیدن از دور ،چشمی را از دور ،چشماندازی را دیدن گاهی بهگوشهی دوری پناهگرفتن از دور ،دل به بانگهای دُهُل دادن.این حفرهای که در میانهی ما دهان گشوده ،ولی دیگر دوری نیست جانوریست که هرچه نزدیکی را میبلعد. () گهگاهی نزدیکی هم جانوری بیهمتا ست و هرچه را میبلعد گهگاهی نزدیکی تلخترین دوریست و خود ،دوبار دوری حتّی دوری از دوری! دراین زمانه پایانِ نزدیکیها از غمگسارترین پایانهاست و پُرشمارترینِ آنها نیز. () برای ما ،نزدیکترشدن بههم ،در"نزدِ"ما پایان گرفت نزدیکیِ ما با هم ،از"نزدِ"ما فراتر نیامد.
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()720
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
ما "نزدِ هم" بودیم نه "نزدیکِ هم"! ما بیشتر به دوری نزدیک بودهایم تا بیشتر به نزدیکی نزدیک. با اینهمه ،با اینهمه! دراین زمان که هرچه ،بهجز دوری ،ازهمهگان دور است در نزدِ هم بودن هم ،از آن غنایمِ نایاب است. درنزدِ هم بودن ،آری : هرچند چون مجسّههایی خاموش هرچند ابلهانه ،یا به تصادف هرچند چون بازیچههای یک کودک :درهم /برهم ،برهمتلمبار امّا در نزدِ هم. درنزدِ هم بودن ،آری :مثلِ ما! دراين هياهو/كده دراین هیاهو بازهم این آدم گوشه گرفتهاست. [یا شاید درستتر اینباشدکه بگویم :همهچیز را بهگوشهرانده است] دراین هیاهو چنان خاموش بهخاموشی گوش سپردهاست که میتواند هر صدای نا/هم/خوان را بشنود. بازهم پهلو گرفتهاست این کَشتیِ عظیم و دریا ،هم/چون بِرکهای شدهاست در کنار او. [ شاید بهتر است بگویم :دریا از او پهلو گرفته است و یا شاید هنوز بهتراست بگویم : دریا اورا چون کشتیِ عظیمی بهساحل نشانده تا دَمی از سنگینیِ او آسوده شود]. باز خاموش است این آدم، و این هیاهوکدهی کُهَنسال ،درکنارِ او بَدَل شدهاست به دِهکدهای دوردست ،که ازآن ،فقط همهمهای میرسد.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()721
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
سربلندی سربلند آن کسیست که در برابرِ حقارتهای خود ،سربهزیر نیست. کسی که پنهان نمیزیَد و پنهان نمیمیرد. سربلند کسیست که فریادِ او از دستِ آن کسی که برای سربلندی میزیَد ،بلند است. کسیست که سر در کارِ خود و جهان فروبرده است و حتّی برای سربلندی هم ،سر ،بلند نمیکند. سربلند ،آن کسیاست که سرافکندهگیها و سرافکندنهای خودرا پنهان نمیکند کسی که برای بلند بودن ،سر خَم نمیکند و برای سربلندیِ خود ،سرهای دیگران را بهزیر نمیآورد. سربلند ،آن کسیست که دربرابرِ آینهی خود سربهزیر است.
محاجّه با درختی پير كه دستِ گدايی بهسوی زمين وُ زمان وُ آسمان دراز كرده است
اِی درختِ پیرِ شریفِ زحمتکش! هرچند این جهان بهعینه سزاوارِ این خطای توست، امّا چه میکنی؟ هرچند که زمانهی ما ،زمانهی عُسرتِ همهگانی است و جهان به عُسرتکدهای بَدَل شدهاست عظیم عُسرتکدهای با روکشی از طال، عُسرتکدهای چراغانیشده. جهان ،یکسره ،به دریوزهگی ایستادهاست دریوزهگیِ قدرت ،دریوزهگیِ ثروت ،دریوزهگیِ مذهب ،دریوزهگیِ نام ،دریوزهگیِ نان
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()722
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
دریوزهگیِ پیروزی دریوزهگیِ احترام، دریوزهگیِ راهنمایی ،دریوزهگیِ رهبری ،دریوزهگیِ فقاهت دریوزهگیِ کینهی خویش ،دریوزهگیِ غرایز دریوزهگیِ پیشرفت ،دریوزهگیِ تمدّن ،دریوزهگیِ سُنّت ،دریوزهگیِ تجدّد دریوزهگیِ برتری ،دریوزهگیِ نژاد، دریوزهگیِ استقالل ،دریوزهگیِ آزادی ،دریوزهگیِ خودمختاری... سر را بلند کن! درختِ شریف! نگاهکن که آسمان ،به کاسهی دریوزهگی بَدَل شدهست، و زمین به دریوزهسرایی، نگاهکُن به دریوزهگانی که نه فقط بر درِ خانهها میکوبند ،بلکه بر درِ دلها هم میکوبند، بر درِ بیدَری ،بر درِ دَربهدَری. آرامِ این جهان فدای ناآرامیِ شاخههای تو باد، اِی درختِ پیرِ هنوز برسرِ دلهای کودکانهی ما سایههای تو! تمامِ پیشرفتهای این جهانِ واپسمانده فدای تو، اِی تکیه برعصای خودت داده ،ایستاده بهحسرت میان آسمان و زمین! چه کردهای درخت پیر! خنده نشاندهای بر لبهای چرکخوردهی آنانی که بر گداییِشان پَردههای زربفت میکشند که گدابودنِ خودرا ،در "کمک"ی که بهتو کردهاند پوشاندهاند بسیار بیش ازآن چه که تو از آنان ،آنان از تو سپاسگزارند امّا چنان در شهامتِشان گدایند که نمیتوانند سپاسهای خودرا با صدای بلند بگویند. امّا شما دریوزهگانِ اصیل! شما میتوانید بخندید در دل یا برلب و یا در جیبِ تان و البتّه آنچنانکه رسمِ گدایان است خندهیتان را زیرِ چیندادهگیهایِ مصنوعیِ چهرهیتان میپوشانید، تا مگر خدایتان ناکرده ،شما را شادمان ببینند و کمکِشان را از شما دریغ بدارند. باری شما میتوانید برحرف های من بخندید و بگویید [ البتّه در دل یا بر زیرِ لب و یا در جیب ،آنچنان که رسمِ گدایان است]
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()727
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
که « :این "رضا" برای آن که دست/به/طلب/دراز/کردنِ این درخت را بپوشاند ما و زمان و زمین را گدا مینامد و حتّی جهان را به گداخانه همانند میکند» . باری شما بخندید و بگویید. کجاست آن دلِ ریشهدارِ تو اِی درخت! با تو چه کردهاند! با تو چه کرده این زمانهی دریوزه! با تو چه کرده این زمینِ دریوزه!
اُميد ناامیدانی هستند که از باامیدان گرامیترند. ناامید از کِه ،ازچه ،چرا ،و چهگونه باامید به کِه ،بهچه ،چرا ،و چهگونه. ناامیدیِ دروغ باامیدیِ دروغ گویان. ناامیدیِ جنایتکاران باامیدیِ قدرتپیشهگان. باامیدانی که امیدِشان بهسببِ ترسِ شان از ناامیدی است باامیدانی که امید ،پناهگاهِ شاناست برای گریزِ شان ازدستِ اندیشه ها و پرسشهای گزنده.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()724
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
چكّه یکروز خواهی چکید چکّهی مغرور! یک لحظه هم غنیمت است بهزیرِ پای من نگاه کن دریای بیکرانه را نمیبینی؟ خوشا چکّهای بودن براین آب/چک تا قطرهای دراین بیکرانهی دریا . من آخرین چکّه از بارانی هستم که دیگر بندآمده نمیبارد. از این آب/چکِ کهنه ،تا کِی آویخته خواهیماند؟ چکّهی ابله ! میخواهم چکّهگی کنم نه قطرهگی. اندوهِ نابی ،گاهی ،در دلِ پاکی ،بَدَل میشود به آب من چکّهای از این آبام. گاهی چکّهی اشکِ شوقام. گاهی چکّهی عَرَقیام بر پیشانی از شَرم ،از گرما ،از کار ،و یا از ترس گاهی گَرمَمَ ،گاهی سرد. آب/چک است که تو را رها نمیکند اِی چکّهی بازی/چه! گاهی آب/چک ،دشنهی خونینیست من ،چکّهی سرخ و گرم ،آویخته از آن و سرشار از لرزه . گاهی آن چکّهام که ازآغاز ،بهسببِ شوقی پدید آمد؛ و سپس آن شوق ،پیش از آنکه من بچکم ،بَدَل شد بهچیزی مثل یأس و یا خشم ،و من که هنوز نچکیدهام ،نمیدانم چکّهی چه اشکی هستم .و باید بهچه نامی و بهنامِ چه بچکم.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()721
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
شهابِ بر "مَدار" سالهاست که دارد بر مَدار میگردد آن که شهاب بود ،جرقّه بود ،و مَداری نمیشناخت ،و هیچ مَداری را گردن نمیداد آن که جنبش بود ،جنبشی به هرسو ،به همهسو. اکنون سالهاست که تنها میتواند بر مَدار بگردد، مَدارِ نان ،مَدارِ کار، مَدارِ معمولیت :مَدارِ غمهای معمول ،و شادیهای معمول، مَدارِ زناشوییِ معمول ،مَدارِ نغمههای معمول ،و... روزی هم سرانجام مَدارِ مرگی معمول. نگاهِ او ،دیگر توانِ دیدنِ دیدنیهای گذشته را از دست داده است. [ به اعتراض بر میآشوبد : نه! نگاهِ قدیم من هنوز هم از چشمِ چشمِ من ،و از چشمِ دلِ من میتابد نه! این ،آن دیدنیهای گذشتهاند که دیگر توانِ دیدهشدن را از دست دادهاند]. آه شهابِ ساکن! شهابِ مِسکین! شهابِ بر مَدار! زیباییِ تو در دمیدنِ ناگهانی و زودگذر بود و در بی/مَداری. بازسازیِ يكی از شعرهای پيشين از کوچه بیرون رفت بیدار/مستِ مِیزده ،امّا حرفِ عجیبی میزد، آیا بهراستی این شب آبستناست؟ آیا بهراستی مستیِ این مست با راستی میانهای دارد؟ این سایهای که امشب بر سنگ/فرشِ کوچه چنین میخورَد تلو فردا که آفتاب بتابد چه میشود؟
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()726
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
فردا که آفتاب بتابد ،چه میشود این سایهای که زیرِ این مهتاب بر سنگ/فرش کوچه چنین میخورَد تلو؟ خوب است کنچ پنجره بنشینم دارم از بیخوابی ازپا میافتم ،امّا خوابام نمیبَرَد. 1719/1746 جهان نمیدانم جهان از من دور شده است ،یا من از جهان نه از انسان صدایی میآید و نه از جهان. وقتی که نتوان جهان را احساس کرد آنگاه در بیرونِ جهانی، بیرونِ این جهان ،احساسنکردن آناست. جهان را انسان فراگرفتهاست جهان غرقه در انسان است آنجا که انسان نباشد ،بیرون جهان آنجاست. تا این جهان ،آن گوشهی خاموشیاست که در آن ،احساسها دیگر بهکار نمیآیند میلیونها گرسنه را چه بایدکرد؟ میلیونها کودک را؟ میلیونها فرزند را؟ میلیونها نیازمند را؟ این جهان پُر از درونها است و پُر از بیرونها درونِ شعر ،یکی از این درونهاست و بیرونِ شعر ،یکی از بیرونهای بیشمارِ این جهاناست. "جهانِ بیرون" در همینجهان است ،همانگونه که "بیرونِ جهان" هم.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()723
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
درونِ جهان ،و بیرون آن ،این سو وُ آن سوی یک دَر است این دَر را ،آدمی گاه بر خود میبندد و گاه بر او میبندند. مرگ ،تنها یکی از این دَرهاست و جهان پُر است از دَر. زمزمههای تيره دایرهای ملعون : همواره درهمفروریختن همواره خودرا بههمبرفراختن و دوباره درهمفروریختن. "درهم/فرو/ریختن"یعنی : صخرهای بینگاری خودرا ،امّا ناگاه با فشارِ بادی هَرزه ،مثل پیتی حلبی ،درهممچاله گردیو فرواُفتیدردرّهی عمیق. "درهم/فرو/ریختن"یعنی: شادیهای ارزانقیمت یا غمهای نازل لبها وُ چهرهی تو را -که به دروازههای یکی قلعهی سترگ شباهت میبَرند - همچون دَرِ قراضهی یک کلبهی حقیری ،بهآسانی فتح کنند. و روز وُ شب ،پیشِ چشمِ تو ،هَدَر میروند ،دَر میرَوند ،مثل برق وُ باد بهپیشِ چشم تو که حقیروار بهچنگِ این دایره افتادهای و مثل گِردبادی بهدورِ خود میگردی. تا کِی! همواره چنینحقیر دره/مفرو/ریختن و دوباره خودرا چنینحقیر بههم/بر/فراختن؟!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()721
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
زمزمههای ناشنيدنی هر"چیز"ی در وجودِ خود زندانیست در بودِ خود، و در نبودِ خود هم نیز. "ناچیز" هم برای خود چیزیست چیزی ناچیز زندانیِ وجودِ ناچیزِ خود. آزادی از این زندان ،پوچیست هرچند پوچی هم خود"چیز"یست در حیطهی وجود وُ نبود وُ بود و در وَرا و آنسو و اینسو. آزادی از این زندان یعنی خیالِ خام. "حق" و "شما" و "با" و "است"!
حق با شماست، زیرا توانستهاید حق را بفریبید ،و یا بخرید ،و اورا با خود هم/راه کنید. حق با شماست، زیرا توانستهاید با قدرتِ زمان کنار بیایید. حق با شماست، زیرا توانستهاید چنان شهامت داشتهباشید که بتوانید چشم بر "نداران"ببندید. زیرا که "نداری" نداشتهاید ،و با دارایان" ،ندار" بودهاید. حق با شماست، زیرا توانستهاید بیشهامتیِ تان را در پشتِ جادویِکالم پنهان سازید. حق با شماست، زیرا کالم را به پوششی بَدَل کردهاید زربفت ،و اندامِ ناحق خودرا درآن پوشاندهاید. حق با شماست،
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()729
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
زیرا در شمارِ آنانی هستیدکه میخواهندحق ،به هر بهایی که شد ،با آنها باشد. حق با شماست، زیرا برآنید که حق "باید" با شما باشد؛ زیرا که میپندارید آن که حق ندارد" ،ندار" است، حق با شماست، زیرا که "داشتنِ" حق هم ،برای شما ،یکی از "دارایی"هاست. حق با شماست، زیرا که حق هم همیشه با آن کسیست که قدرت دارد. زیرا که حق ،بردهی قدرت است. زیرا که آنکسی که هیچ قدرتی ندارد ،حق هم با او نیست. زیرا که حق ،آن برّه خوشنواییست ،که به غریزه دنبالِ آن کسی ،که دستهای علف با خود داشته باشد ،میدَوَد، و زنگولهی خوشصدای او ،خوش صدا میدهد. حق با شماست، زیرا که دستهی علف با شماست.
فقط بهاندازهای كم ،دوست داشته باشيم پشتِ این هیاهو الشههای نیمهجانِ عمرِ گرامی است که میگذرد. دیدنِ این ،چندان دشوار نیست ،اگرکه همدیگر را تا اندازهای، باری فقط تا آن اندازه دوست باشیم که برای دیدن همدیگر الزم است. دوستان! میتوان به ناحق و یا به حق از همدیگر بیزار بود، امّا نمیتوان از دستِ این گریخت که چارهای نداریم جزاین که همدیگر را دوست داشته باشیم آه هراس نکنید! فقط البتّه تا آن اندازه که برای بهتر زندهگیکردنِ خودِ شما الزم است. اگرکه دوست داشتن را چنان مقدّس نسازیم، اگرکه دوست داشتن را چنان ساده و آسان بدانیم، اگرکه دوست داشتن را کاری بدانیم که از هرکسی و نسبت به هرکسی بر میآید،
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()770
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
آنگاه میتوان همدیگر را دوست باشیم، آه نهراسید ،فقط تا به آن اندازه که برای بههمگرهزدنِ دستهایمان الزم است. و نه بیشتر از این؛ نهراسیم. اگرکه دشوار است این را دوست داشتن بنامیم بیایید آن را ترّحم بنامیم ،بیایید آن را ناگزیری بنامیم ،بیایید آن را ضرورت بنامیم، بیایید هرگز آن را هیچ ننامیم، ولی آنرا تا آن اندازه -خدا را ،فقط تا آن اندازه -در میانِمان جا دهیم که برای یک توّجهِ بیهزینه بهاینحقیقت کفایت کند که :ما از یکدیگر ناگزیریم تا بهاین اندازه ،فقط. هراس نکنیم دوستان! فقط بهیکاندازهی کم. چارهای نیست"برادران" و "خواهران"! باید همدیگر را دوست داشته باشیم. آه ،هراس نکنید ،کسی قلبِ شما را از شما نخواسته است، جیبِ شما که البتّه جای خود دارد .کسی بهآن دست نخواهدزد. فقط بهیکاندازهی ناچیز ،فقط بهآناندازه همدیگر را دوست داشته باشیم که برای دیدن این حقیقت الزم است. فقط همین! هراسِتان از دوستداشتن ،اکنون دیگر دوستان ،از چهاست؟
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()771
ب :كوتاهیها (كوتاهی)2- باید گذشت ورنه تمامِ فرصتِ کوتاهِ خویش را باید بایستی. باید گذشت داشت تا راهِ خویش بند نیاری و راه دیگران هم. از/خود/گذشتهگی کن تا از تو بگذرند. (كوتاهی)2- جهان ،مادرِ بحران شدهاست. بحران در برادری بحران در برابری بحران در خواهری بحران در مادری. بحران ،مادرِ جهان شدهاست. (كوتاهی)0- چیزی نماندهاست دوباره بَدَل شوم به"هوادارِ خَلق"، اگرچه در سراسرِ این دورهای که در شمارِ"خاکیانِ زمین"بودم من خود همیشه در شمارِ"خلقِ بیشمار" شمرده میشدهام.
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
(كوتاهی)4- آبی بزن به دست وُ رو ،و صفایی ده حتّی اگر که آبی در دَمِ دستات نیست. میخندی؟! (كوتاهی)5- فکرت رها نمیکُنَدَم ای"زَردُون" !
19
پنجاه وُ پنجسالهام وُ ،هم/چنان ولی یادِ تو چون میافتم ،نوزادی میشوم ای پنج/شیش ساله! اعجوبهى عجیب! (كوتاهی)6- خوشا پیچشِ موزونِ راه خوشا پیچشِ آواز خوشا پیچشِ نِی حتّی خوشا پیچشِ موزونِ مار! امّا هرگز مبادا چنین در/هم/پیچیده که ما شدهایم چنین به/هم/دیگر در/پیچیده چنین پیچیده. (كوتاهی)7- اِی بادِ از/هر/سو/وَز ! خوب بازیچهای گیرآوردی!
()772
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()777
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
(كوتاهی)8- روبهروی عاقبتِ کارِ خود ایستادهای اِی عاقبتاندیش! عاقبت ایستاده برابر عاقبتِ کار روبهروی من. من روبهروی عاقبتِ کارِ خود ایستادهام آغشته بهحَسرَت. (كوتاهی)9- ابلهاناند این بنّایان که من میبینم : آنان که بِناهای دیگران را مَبنای بِنایخود میسازند و آنان که بنایخود را فقط برپا میدارند تا مَبنای بِناهای دیگران شود، لرزانیِ بناهای این بنّایان از اینرو ست. ایکاش میشد که هیچ بِنایی مَبنای بِناهای تازه نمیشد. (كوتاهی )23-در شادیِ بهخاكسپُردنِ تو!
گواهی میدهیم که بهخاک سپرده شدهای گواهی میدهیم که خاک ،تو را پذیرفت که خاک ،تو را شادمانه و با وَلَع تا بهآخر سرکشید. گواهی میدهیم که تا پایان از جنسِ خاک ماندهای گواهی میدهیم که چنین ماندنی ،نه کارِ سادهایست در جهانی که آمدن بهآن و رفتن از آن ،چنین عظیم دشوار شدهاست. خوشا تو! خوشا مُردَنی چنین!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
(كوتاهی)22- راهی نماندهست جز این ،که دل بهراه ببندی. با پا اگر نمیتوانی رفت پس با خیال رو! ازآن خبر ،خبری نیست. از این خبر که میگوید : « ازآن خبر ،خبری نیست » تنها ،کسی که دل بهراه سپرده است خبر دارد. (كوتاهی)22- نظاره کُن به شب و روز که بیگُسَست ،روشن و تاریک میشوند کسی چراغ میدهد انگار، کسی اشاره میکند از دور . . . (كوتاهی)20- شگفتاشگفتاشگفتاشگفتاشگفتاشگفتا دریغادریغادریغادریغـدریغـادریغادریغا شگفتادریغاشگفتادریغاشگفتادریغاشگفتا دریغاشگفتادریغاشگفتادریغاشگفتادریغـا (كوتاهی)24- پیکر ،چنان تراش میدهیم چنان پیکرتراشی میکنیم، انگار ،گویی ،بهانه میتراشیم ،بهانه میکنیم. بهانههایمان را چنان بههنرمندی میتراشیم چنان بهدقّت بهانه میکنیم گویی که پیکر میتراشیم ،پیکرتراشی میکنیم.
()774
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()771
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
(كوتاهی)25- گمشدهگان ،سراغِ گمشدههای خودرا ،از هم میگیرند. چرا گُمشده میپنداریم آنچه را که نگاهِمان دیگر ،توان و عُرضهی دیدن و دریافتنِشان را ندارد؟ گُمی یا پیدایی ،ساختهی من و تو ست، چیزی گم نشدهاست. در درونِ نگاهِ ماست که چیزی فرونشانده شدهست در درونِ نگاهِ ما است که سویی کُشته شدهست. (كوتاهی)26- رازِ بینوا! روبهروی ما نشستهای اینچنین بهسادهگی ،بهروشنی. روبهروی ما این بهدورِ هم ،بهاندرونِ هم ،برونِ هم ،بههرچه . . .پیچخوردهگان. (كوتاهی)27- چهگونه ممکن است که من اهلِ داد باشم و هر زمان که گذارم به روبهروی آینهای افتاد خجل ز روی آینه و روی خویش نباشم و از برابرِ خود بگذرم چو اهلِ باد؟! (كوتاهی)28- اِی آنچه میلِ گفتهشدن داری! او دارد از فشارِ زبان میتَرکَد و رنجِ گفتنِ تو او را دوباره بر در و دیوار میزند.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()776
اِی مدّعی مَدَد کُن! بگذار تا بداند اورا چیست، اِی اسمهای اعظمِ این روزگارِ بدنام اورا مَدَد کنید بینامیِ عظیمِ اورا نامی دهید! (كوتاهی)29- با زمانه بساز نه ساختن در خلوت آنگونه"ساختن"ی که حافظ با ساغر داشت در برابرِ لشکرِ غم. (كوتاهی )23-بیشباهتیِ عجیب نه بهمَستان میروند اینان که در هر گوشه افتادهَند، نه بهمِی رفتهست این تلخی، و نه این گودالها به جامهای مِی!
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
()773
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
ج :چهرهنگاریها چهرهنگاری05 نگارشی از چهرهی خودِ ما
کوههای خاموششده خاموشهای کوهشده. کوههایی از کاه ،کاههایی از کوه ،کوه/کاه/هایی. جماعتی نه ،کوهستانی. نه رازی ،نه هیبتی ،نه فرودی ،نه فرازی نه سهمی ،نه عظمتی ،نه ایستادهگیای. تنها حقارتِ آن کسی که از نزدیک بهما مینگرد است که عظمتی به ما« ارزانی»میدهد، عظمتی حقیر ،که حقارتِ آن ،هر دَم عظیمتر میشود پابهپای دورشدنِ بینندهی ما. نه ییالقی در ما ،و نه قشالقی. تنها بلندیم نه بلندباال .بلندیم نه تنومند به پَستیهایی میمانیم که بلند شدهباشند! به پَستیهای وارونه میمانیم! به در/پَستی/ماندهای میمانیم که باال آمده است ،مثلِ : باالآمدنِ کُفر ،باالآمدنِ بدنِ غرقشدهای در آب ،باالآمدنِ گَندِ یک کار... بهکوهستانی بَدَل شدهایم که هیچ صدایی در آن طنین نمیاندازد بهکوهستانی که هیچ صدایی را نمیتواند طنین بیندازد. بهکوهستانی بَدَل شدهایم که تنها بیصدایی و خاموشی در آن طنین میاندازد و طنینِ این بیصداییوخاموشی، هردَم بهسوی آن که این بیصداییوخاموشی را سرداده است بر میگردد، و این ،هزاربارِ دیگر تکرار میشود. بهکوهستانی بَدَل شدهایم که از درّهها پُر است و الشههای پَرتشدهگانِ بیشمار در آنها تلانبار شدهاست.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()771
بهکوهستانی بَدَل شدهایم که از آن آفتابی ،هیچ آفتابی نه سَربَرمیکشد و نه فرو میرود، کوهستانی ،بی شکوهِ پگاه ،بی دلانگیزیِ شامگاه بی بستنِ تصویری یا نمایی بر روی پردهی صبحی یا غروبی. بهکوهستانی بَدَل شدهایم با راههای بسته کوهستانی که فتحِ آن نه افتخاری میآوَرَد و نه شوری برمیانگیزد و درنوردیدنِ آن بهخستهگی و بهخطرهایش نمیارزد! چهرهنگاری 06 چهرهنگاری از ابراهیمهای خام
در چه آتشها که افکنده شدهاید در چهها که آتش افکندهاید. جزغاله کردهاید و جزغاله شدهاید. و شگفتا که هنوز آن خامیِتان ناپخته ماندهاست : در نگاهِتان در غرورِتان در کالمِتان و پیامِتان. در قهرِتان و در قهرمانیهایتان. در دوستیهای اگرچه شیرین ولی کودکانهیتان. درعشقِتان ،و در دلِتان. در وَلَعِتان به خوردنِ فریب و به نوشیدنِ جامهایی که بهسویتان حواله میشود.
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()779
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
دیروز ،شما ابراهیمها در آتش امروز ،آتشها در شما ابراهیمها. آن آتشی که از درونِ جانِ شماها میگذرد، هزاربار آتشتر است از آن آتشی که از درونِ آن میگذرید. چهرهنگاری07- با کلمات وُ خیال وُ وزن وُ هرآنچیز که در نگارشِ یک چهره بهآنها نیاز بیفتد دیریست روبهروی چهرهی او ایستادهام که مگر بلکه طرحی زدم ز چهرهی او روی بومِ شعر، امّا هربار ،پیش ازآن که کارِ نگارش به نیمه هم برسد حتّی ،ناگاه معنا وُ طرحِ چهرهی او تازه میشود. من تاکنون -گزافه نباشداگر -هزار چهره از او نگاشتهام ،همه امّا نیمه. شاید که بومِ شعر ،بومِ شگفتانگیزیست، چون بِرکهای شگفت که در آبهای آن هرگز یک چهره آنچنان که هست باز نمیتابد. شاید هم چهرهی او در بومِ شعر نمیبندد. یا شاید چهرهی او این است دیگر : همواره نیمهکاره!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()740
چهرهنگاری 08 چند چهرهنگاری از چهرهی چهرهنگار ( با وزنهای متفاوتِ هر بند )
1 در پای چهرهای از پا افتادهست یا بهتراست بگویم : پای نگارشِ یک چهره از پا افتادهست. 2 سالها میشود که رویدر رویِ یک چهره اُتراق کردهست دُور و اطرافِ او ،تا بههرجا که با چشمها میتوان دید طرحهایی هزاران ازاین چهره ،بَرهَم تلانبار . 7 چهرههای فراوانی را تاکنون پرداختهای ولی آیا مطمئنّی که چهرهها را پرداختی ،و نه نگاهِ خودرا؟ ولی آیا مطمئنّی که چهرهها را پرداختی ،و نه ذهنِ خودرا؟ تو چهرهها را پرداختی یا چهرهها تو را پرداختند؟ چهرهنگاری09- مدّتهاست که ما هم/دیگر را بهروشنی و زاللیِ گذشته نمیبینیم نمیاحساسیم نمیاِدراکیم نمیخیالیم نمیتصوّریم نمیانگاریم... یا ما در میان یک توفانِ مرموزی گرفتار آمدهایم یا توفانِ مرموزی در میانِ ما گرفتار آمدهاست!
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()741
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
از نسلی برآمدهایم و به نسلی درآمدهایم امّا از شکستی که خوردهایم ،هنوز شکستهماندهایم نگاه ،شکسته؛ ادراک ،شکسته؛ خیال ،شکسته؛ احساس ،شکسته؛... تَرَکها همچنان بر چهارستونِ بودونبودِ ما بهجا ماندهاند.
-
برخیازماها ،تَرَکها را تعمبرکردهایم امّا چه تعمیری! درست مثل پینههایی که مادرمان بر روی پارهگیِ پوشاکهایمان میزد : پینههایی که اگرچه پارهگیها را میپوشاندند ولی رسواییِ خودِشان کمتر نبود پینههایی که با هیچ حیلهای با رنگِ اصلیِ پوشاک جور نمیشدند پینههایی که آدم را از هرچه پوشاک بیزار میکردند. نگاهِ تعمیری؛ ادراکِ تعمیری؛ خیالِ تعمیری؛ احساسِ تعمیری؛ ... چهرهنگاری43- در چهرهاش، دارند بیدَرَنگ پدیدار میشوند اجزای ناپدیدِ آن"آن" "آن"ی که سبز میزند ،آن ،خنده های او. دارد دوباره رَنگ میگیرد دارد دوباره رِنگ میگیرد آن"آن" "آن"ی که سبز میزند ،آن ،خندههای او. اِی داد! چهرهنگاری42- بیراه ،مُرده است بیرهرُو ،مُردهتر. روزی اگرکه راهی نمانَد در این جهان او راه میگشايد او راه میكَنَد گو سوی هرچه باش!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()742
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
روزی اگرکه رهرُوی هم در جهان نباشد او رهرُو میتراشد از مُرده هم که باشد! گو هَرکِه باش! بی "رهبریشوندهگان" یک مُردهست بی "رهبریکردن" ،یک مُردار. در یک کالم : او رهبر است یک رهبر ،وَالسالم. چهرهنگاری42- نه! هیچ آینهای را توان بازتابِ چهرهی اینان نیست نه«هیچ» ،بَلکه«هزار» آینه را هم. چنین نهانی و درپرده. چهره نگاری40- لبریز است از تنگی و تنگنایی : تنگیِ چشم ،تنگیِ دل ،تنگیِ میدان ،تنگیِ فکر ،تنگیِ نَفَس ،تنگیِ دست... چهرهنگاری44- گهگاهی او ،سهچهارم چشم است و یکچهارم گوش و مابَقی! همه یک ذرّهکک. زمانی ،یکسره ،گوش است جهان و هرچه ،برایش فقط صدا وُ سکوت است.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()747
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
چهرهنگاری45- عمری دربرابرِ چهرهی خود ایستاده است عمری در برابرِ چشمِ خود؛ و نگاهِ خودرا میشُویَد. « چشم را باید شُست» کسی به او میگوید. « کاش میشد میتوانستی نگاه را از چشمات بشویی » و این را او به خود میگوید. « "چشم را باید شُست" فریبیست « ما را از نگاه ،از این آلودهگی ،گریزی نیست « گناه از آلودهگیِ نگاه نیست ،از نگاهِ آلوده نیست « آلودهگیِ ما خودِ نگاه است؛ گناهِ ما ،آلودهگیِ ناگزیرِ ما به نگاه است. « خوشا رهایی از این آلودهگی ،از این زندان ،از این دریچه ،از این روشنایی ،از این تماشا، از این...نگاه». چهرهنگاری46- بیکالمی یک پرندهای نشسته روی شاخهی یک درخت کوچکِ بلوط، زير شاخهی بلوط ِ راه مثلِ یک درختِ دیگریست با هزار شاخه که به جانبِ هزار سمت سر کشیدهاند. رویِ این شاخههای این درخت، یک رَج از پرندهگانِ بی - نام و بینشان.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()744
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
چهرهنگاری 47-جدل با ابن سينا
« امّا آفتاب را نمیتوان در تاریکی دید، از اینرو که تا با چشمِ بیننده روبهرو شد، 60 جهان را پُر از روشنایی میکند ،و جایی را برای تاریکی نمیگذارد» . ما امّا آفتاب را در تاریکی هم دیدهایم ،پسرِ سینا! ما آفتاب را تاریک هم دیدهایم تاریکتر ز تاریکی. ما امّا آفتاب را و تاریکی را بههم نیز دیدهایم ما آفتابهایی دیدهایم پِیوسته با تاریکی. چهرهنگاری48- برای دخترم مهسا
گفتم بهخود که شعری بگویم برای تو دیدم سروده بودهاَمَت سالیانِ پیش، شعرم تویی. شعرِ عزیزِ من! خودرا بخوان بلند بخوان شمرده بخوان ،بیپَروا ،بیتردید، هر دَم به وَزنی ،آهنگی دیگر ،تازه با لَحنِ روحِ خود. گفتم بهخود که شعری بگویم برای تو شعری برای شعر؟! شعر قشنگِ من! همواره میسُرایماَت.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()741
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
ب :بامدادیها بامدادیها27- عجب تماشا دارد صحرا عجب صحرایی شده این تماشا عجب این جهانِ شهرنشینشده ،بَدَل به صحرایی شدهاست تماشایی، از دامنهی این صبح این صبحِ تماشایی ،اینکه هر نگاهی را بهتماشا بَدَل میکند. همهچیز و همهجا بهتماشا بَدَل شدهاست یک صحرا تماشا. بامدادیها28- باز صبح است ،و باز دِلَام میخواهد فقط با درختان باشم و با گیاهان ،با سنگها ،و با هرآنچه«جامد» نامیده میشوند. تنها صدا نیست که میمانَد .خاموشی هم میمانَد خاموشیِ صدا هماناندازه میتواند بمانَد که صدای خاموشی که صدای خاموش. سرم گیج میرود ازاینصداها که ماندهاند و نمیروند ازاینهمه صدا که تل/انبار گشتهاند و هیچ گوشهی خاموشی را بهجا ننهادهاند. چرا صدایی که میمانَد بهتر است از صدایی که نمیمانَد؟ دلامعجیب هوایدرخت کرده ،هوای سنگ ،گیاه ،و هرچهکه جامد است دلام عجیب هوای سکوت کرده ،و هرچه که بیصداست دلام عجیب گرفته است از زبان ،از کالم ،از نغمه ،از شنیدن دلام عجیب گرفته است از هرچه که زنده است .که جاندار است. صبح است.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()746
بامدادیها29- چنین وسیع و بزرگ که تو اکنون هستی همه بهلطفِ این بامداد است ،این پگاه؛ چنین مهربان که تو اکنونی ،چنین دوستدارِ همهگان همه از نتایج این سَحَر است. دوباره روز به نیمه میرسد ؛ و تو نیز هم؛ روز ،نیم/روز میشود .و تو نیم/روح. چنین لطیف که تو اکنونی ،روحِ عزیز! چنین خوش/نگر ،خوش/دریافت ،خوش/بافت همه ازاین صبح است ؛ ازاین معجزهای که هرروز "میشود" . و این که تو هرروز این معجزه را دریافت میتوانی همه از آنروست که صبح در تو حلول کردهاست همه از آنروست که تو تا اعماق خود به صبح آغشته شدهای اِی روحِ اکنون چنین بلند/نظر! بامدادیها03- دوباره این جهان بَدَل شدهست به آنچه در 22سالِ پیش بود، خودِ 77سالهگیام را به عینه میبینم، گرمابه ،خستهگیِ راه ،قهوهخانه ،بوی چای ،و احساس گستردهی من که هم/چون مِهِ نازکی همهچیز را پوشانده بود. دوباره بازگشتهام به آنچه که باز نمیگردند، واینهمه ،به یُمنِ توست اِی بامداد! اِی کوتاهتریندَمِ این جهان ،که با تو میتوان برای ابد دَم گرفت. بامدادیها02- کارکردن -که دراین سرزمین به عذابی بَدَل شدهاست - اکنون بَدَلشدهست به مرتعی سبز و گیرا،
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()743
و من -که سالهاست دراین سرزمین کار میکنم - بَدَل بهاسبی شدهام یا بهگاوی که بهاشتیاقِ بوی این مرتع میخرامد؛ و اینهمه ،به یُمنِ توست اِی بامداد! پس درختان چرا خاموشاند؟ کجاست بلبل که آتش را بگیرانَد؟! خودرا یافتهام ،خودرا دریافتهام، خودرا که هرروزه گُم میشوم خودرا که از فهمِ او در میمانم؛ و اینهمه ،به یُمنِ توست اِی بامداد! بازهم انسان به دوستداشتنیترین زندهی جهان بَدَل شدهاست و مِهرورزی به او ،بازهم نشاطآور شدهاست، و اندیشیدن به او و برای سعادتِ او ،به کاری لذّتآور؛ و اینهمه ،به یُمنِ توست بامدادا! بامدادیها02- آفتاب را باید از چنگِ این صبح ،پس گرفت؛ عُرضهی طلوعدادناش ندارد او . بامدادیها00- مژدهی دَمیدنِ صبح را دیگر از این خروسهای شیرهیی نمیتوان شنید.
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()741
دفترِ دوازدهم :شعرهای هشتاد وُ چهار
بامدادیها04 شبِ سنگین ،سپری شد؛ اکنون صبح : مثل یک پَر ؛ نه پَرِ قو ،بلکه پَرِ یک گنجشک پَرِ یک قرقاول. بامدادیها05- با همهی سردیِ ایّام با همهی برف و باد، یادِ تو خوش باد اِی پگاهِ با وفای چشم بهراهِ من ایستاده برِکوه! گو که بخندند به پیمانِ من و تو، باز بههم میرسیم. یاد تو باید فقط دراین میانه بتابد، ورنه درین شبی که جهان را محاصره کرده ،هزار ماه اگر هم که بتابد ،ثمری نیست. تنها باید که چراغ تو بتابد! اِی چراغِ چاره! برافروز! هم امید هست هم هوای تو دیده نمیشود ولی بیچراغِ تو. بامداد! یادِ تو خوشباد!
دفتر 17
شعرهای 16 1716
فهرست :نامِشعر
صفحه
الف :از غريبیهای روزگار )1
لحظهای از پاییز
711
)2
غِنای غربت!
712
)7
خسته از اندیشه
712
)4
"تحویلِ"سال
717
)1
«روزگارِ غریب»
714
)6
ابهامگوییهای روشن
711
)3
جدلی گذرا بارهگذری...
716
)1
پَرخاشی به آقای ه .م .اِنسِنزبِرگِر
711
)9
اُستاد
719
)10جرّ و بحثِ یک جارچی...
761
)11جَدَل با بُلبُلی ،که بُلبُلیکردنبرایِ او...
766
)12گِالیه
763
)17تالشِ یک مازندرانی برای...
761
)14میانِ گُسَست و پِیوَست
769
)11از غَرایبِ روزگار
769
)16سِرّ
730
)13داستانِ کهنهی خود و خدا
732
)11برای تو اِی بهراستی مادر
737
)19بگومگو
734
" )20آمد" ،و "رفت"
731
" )21خود"کُشی
731
)22دایرهها
736
)27گفتوگو ( )13بارِ دیگر گفتگو با تیکا
733
)24گفتوُگو ( )11گفتگو با شاعری خوب
731
ب :بامدادیها )21بامدادیها ()76
714
)26بامدادیها ()73
713
ج :چهرهنگاریها )23از شمارهی 49تا 64
711
د :كوتاهیها )21از شمارهی 21تا 76
ذ )29 -بَرآمدنِ شيرينِ تو
793 407
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()711
الف :از غريبیهای روزگار لحظهای از پاييز 1 در دو سوی راه ایستادهَند چهرهپردازانِ پاییزی. 2 ( با وزنی دیگر)
خورشید تمامِ هنرش را خالی کردهَست مثلِ مِئی ناب در کامِ خود وُ شیوهی تابیدنِ خود؛ و ،افتادهَست مست در روبهرویِ معرکهی نورِ خود وُ برگ وُ رنگ. 7 ( با وزنِ بندِ اوّل)
از همه اطراف دستی هِی اشاره میکند :این لحظه را دریاب! یکنفر ،یک گوشهای ،از یک کمینگاهی کرده پای بیقرارِ لحظه در بندِ کَمَندِ خویش؛ در میانِ لحظه وُ او کِشمَکِشهایی ( آنچنان که در میانِ در/کَمَند/افتاده/اسبی وُ ،کَمَند/انداز). و شگفتا! لحظه امّا با همه خُردی او وُ آن انبوهِ همپُشتانِ او را میکِشد با خود.
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()712
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
غِنای غربت! خوشا تو که ،میتوانی و یا ناگزیری فاصله بگیری چه میکنند آنان که نمیتوانند و یا ناگزیر نیستند! فاصله ،نه برای آنکه نه بشنوی و نه ببینی؛ فاصله ،برای آنکه بهتر بشنوی و بهتر ببینی فاصله ،یعنی دورشدن از چنبرهای که درآن گرفتار آمدهای فاصله ،یعنی دورساختنِ آن چنبرهای که درخود گرفتار آوردهای. آنچه که آن را مهاجرت ،غربت ،تبعید ،دوری ،هجران ...میگویند اکنون بَدَل شدهَست به امکانی برای گرفتنِ یک همچه فاصلهای. خوشا بهتو! که غربتِ دیرپای تو اکنون سرانجام با درآمیختن با این« فاصله »غِنایی یافته است. زنهار! که غربتِ غنایافته گورستانِ تو نگردد. بازگشت! هنوز هم زندهگیِ دوبارهی تو در این است. خسته از انديشه درِ اندیشه ببند! بازبگشا درِ خواب! مدُتی هست که در نورِ چراغی که بهدستِ اندیشهَست هرچه میبینم تکراریست؛ ویژه آنگاه که با پَرتُوِ پوسیدهی این کهنهچراغ قصدِ اندیشه این باشد که :انسان ،این کهنهعمارت ،را بر من روشن سازد.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()717
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درِ اندیشه ببند! آنچه وادارم کردهَست که افسار در این بیغوله همچنان بستهنگهداشتهباشم بَر چوببستِ دَمِ دروازهی این کهنهعمارت ،تنهاتنهاتنها نوعِ زحمتکشِ انسان است و رهاییش ازاین زحمتِ بیهوده -اگر پا دهد ایکاش -؛ بهجزاین ،دیگر هیچ. در بر اندیشه ببند! بِهِل او پُشتِ درِ خواب بمانَد. "تحويلِ"سال با سالِ کهنه در دست ،ایستادهای در این صفِ طویل تا سال ،نو کُنی؛ صف تا کجا کشیده ،تَهَش پیدا نیست. هر ساله این صفِ طوالنی هرساله پُشتِ این صف ،تو نگران ،دلواپس : امسال هم سرِ تحویلِ سالِ کهنهی تو ،هیاهو خواهد شد؛ "تحویلدار" باز هم رُسوایت خواهد کرد، و پچپچ وُ خنده، مثلِ سنگی که به درونِ یک لولهی خالی رها شده باشد... یا مثلِ قوطیای حلبی در جلوی آبی که در جویی سِمِنتی روانشدهباشد...تا تَهِ صف ،خواهد غلتید ،و غلغله خواهدکرد. همواره "سالِ کهنه"ی تو اینگونه بود : آکبَند! بازنکرده ،بهکارنرفته. اِی خوشنشین! دیری نمانده است که این"ارباب" "سالِ نُو"ی بهتو نسپارد دیگر.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()714
باید که سال را بتوانی بهکارزد! بیهوده کَهنهاش نکن! 13سال به خرجات نرفته است؟
« روزگارِ غريب » روزگارِ غریبیست. از دلِ هرگلویی میزند پَر جملهی «آه ،چه روزگارِ غریبیست». پُشتِ این جملهی«آه ،چه روزگارِ غریبیست» اِی بسا ما ،که لَم دادهایم مست وُ کیفور! روزگارِ غریبیست. مینهیم دَمبهدَم هیمه در این آتشی که در آنیم؛ همزمان شِکوه سر میدهیم «:آه ،چه روزگارِ غریبیست». روزگارِ غریبیست. بادی بر النهی کوچکی میوزد، میزند بر زمیناش، و سپس میتمرگَد به یک گوشهای و نظر میکند جوجههای هراسانِ در گریه را؛ از تماشای این گریه ،او نیز میزند زیرِ گریه ،شگفتا! از لبِ او هم این جمله -چون لَکّهی خونی -سرریز : «آه ،چه روزگارِ غریبیست». روزگارِ غریبیست. مثلِ سیگاری پُردُود اِی نهاده بهلب جملهی «آه ،چه روزگارِ غریبیست»!
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()711
روزگار ایستادهَست مثلِ یک آینه ،رویدررویِ تو؛ و دراین آینه ،عینِ تو ،روبهروی تو ،یک آشنا ایستادهاست عینِ تو که در او خیرهای ،خیره در تو عینِ تو ،جملهی «آه ،چه روزگارِ غریبیست»را برنهاده بهلب مثلِ سیگاری پُردُود، عینِ تو. "روزگار" سالها میشود که گذشتهست؛ وآن"غریب" سالها میشود که بَدَل شد بهیک آشنای قدیمی؛ ماری چَمبَر زده در نگاهاش. ابهامگويیهای روشن یک ماهی وُ ،اینهمه بِرکه. تا چشم کار میکند همهجا بِرکهَست حتّی آنجا که چشم کار نمیکند هم بِرکه است : شب ،بِرکهَست و روز هم. انسانها ،هر کدامِشان یک بِرکهاند : همکاران همسُفرهگان همراهان هم ،راه. اندیشه بِرکهَست و شعر هم. کشور ،بِرکهَست آمُل هم.
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()716
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
غُربت بِرکهَست "آلمان" بِرکهَست و "دُورتموند" 61هم. راهست او ،این ماهیِ غریب همواره درَ / در بینِ اینهمه بِرکه، بام وُ شام ،گاه وُ بیگاه. گاهی از این بِرکه به آن بِرکه گاهی از آن بِرکه به این بِرکه.
جدلی گذرا با رهگذری ،كه در ايران ،از هر گذری كه بگذری ،میبينی كه در گذر است ،و اين سخن از لباش میگذرد « :مَردُم را ،این احمقها ،احمق گیر آوردند»
« مَردُم را ،این احمقها ،احمق گیر آوردند»؛ تنوره میکِشد این آدم ،این تنورِ سربسته. جوری سخن میرانَد که گویا او خود نه در شمارِ"مَردُمِ احمق" است و نه در شمارِ آنانی که مَردُم را احمق میگیرند. اِی همشهری! گرچه آن"مَردُم"که این احمقها میگویند ،احمق هم هستند امّا هر"مَردُم" ،هر کجای جهان که بگویی ،احمقاند. گیرم که از زرنگترین احمقها! امّا تو میدانی که زرنگترین احمقها خود احمقتر از یک احمقاند. همشهریجان! حاال داریم میانِ خودِمان گپ میزنیم آیا مَردُمبودن از احمقبودن کمتر بَد است؟ آیا گمان نمیکنی که اگر ما احمق نبودهبودیم" ،مَردُم" نمیشدیم!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()713
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
"مَردُمِآگاه" یک دروغِ فریبندهست. هرجاکه مَردُمی بهذلّتِ "مَردُمبودن"پی بردهاند ،خودرا منحل کردهاند یعنی خودرا رهاکردند: از بندِ رَهبَران ،مَردُمداران ،ساالرانِ مَردُم ...،حتّی مَردُمساالران، یعنی که رَهبران را منحل کردند. تنها آن مَردُم را نمیتوان احمق نامید که همواره میکوشند خودرا از "مَردُمبودن"برهانند. انسانِ مَردُمی کسیست که میکوشدخودرا و انسانها را از مَردُمبودن برهاند هم آرزو دارد و هم میکوشد تا انسانها تن به ذلّتِ"مَردُمبودن"نسپارند. آنان امّا ،آن احمقهاکه تو اکنون بهحق بر آنان شوریدهای اینان برای جاودانهنگهداشتنِ "مَردُم" میکوشند زیرا اینان بدونِ "مَردُم" ،مُردارند و بیکارند و بیقدرت. هرچند که همشهریجان! همواره در میانِ همین"مَردُم"هم ،انسانهایی میبینی که "مَردُمبودن"را خوشتر دارند اینان یا احمقاند ،یا خودرا آگاهانه با حماقت میآرایند و یا حماقت را بهصرفهتر میبینند. امّا اگر که از شوخی نمیرنجی ،همشهری! آن جمعی را ،که نیمهای از آن زن هستند آخر چهگونه میتوان بهنام آن نیمهی دیگر ،یعنی مَردان ،مَردُم نامید! میبینی که حتّی خودِ کالمِ "مَردُم" هم یکقدری احمقانه است. خوب همشهری ! این صحبت ،من گمان میکردم که ،هم شعر میشود ،هم کوتاه شدهست و ،نه هم آن شد! َ امّا نه این
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()711
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
پَرخاشی به آقای ه .م .اِنسِنزبِرگِر آقای اِنسِنزبِرگِر! اوهوی! در خانه تشریف دارید؟ چهیتان شدهاست؟ دو سه سال است که خاموشید؟ سال 2007از لشکرکشیِ آمریکا به عراق هواخواهی کردهبودید اکنون چه میگویید؟
سال 1999در کتابِ سَبُکتر از هوا شعرِ« اعالنِ جنگِ »تان یادِتان میآید؟ برای کِه و برای چه آن را سروده بودید؟ ترجمهاش کردهام ،تا اگر خوانندهای آن را خوانده بداند که حضرتِ عالی خودتان هم در 2007بَدَل شدهبودید بهآن کسانی که بهقولِ شما هنوز 60سال از جنگِ هیتلر نگذشته دوباره سَرِشان سرد شده و « برای سرگرمیشان آتشِجنگ میافروزند». یا آن شعر را سال 1999خطا سرودهای و یا آن جنگ را سال 2007خطا دفاع کردهای؛ خاموشیِ امروزِ تو دیگر برای چیست؟ خاموشیِ امروزِ تو خطای دیگریست ،سُرایندهی خوب! 40/70سال پیش از این در دفاع از ادبیات گفتهبودی که ادبیات نمُردهَست؛ حق با توست ،امّا ادیبان میتوانند آن را به مُردار بَدَل کنند آنگاه که خود به مُردار بَدَل میشوند. اینطور نیست؟
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()719
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
اُستاد! پَرخاشی به ح .ع
آن شب که از صداوُسیمای« هیئتِحاکمهی آمریکا» گفتند: « اُستاد حسینِ علیزاده ،فرداشب ،مهمانِ ماست » من یادِ آن شبِ دیگر افتادم، آنشب ،که از صداوُسیمای هیئتِ حاکمهی ایران گفتند : « فرداشب ...اعتراف میکُند»... دیدم میخندند، تنها نه نامَردُم ،که مَردُم هم دیدم به ریشِ ما میخندند. این"ریش" ،خنده هم دارد، این ریش ،که من وُ تو درآوردیم. به همچه ریشی هر کس حتّی اگر که"اَبو دَردا" 62هم باشد ،میخندد. فرداشب ،از اُستادِ ما « ،صدا »ی گرمِ آمریکا میپرسد: « اُستاد! عدّهای گفتهاند که گویا شما ،جایزهی فالن را رد میکنید .درست است؟» پاسخ اُستاد؛ تُند وُ دلآسیمه : « نه! بلکه افتخار میکنم»... و من بهیاد پاسخِ آن پیرزن میاُفتم، آن پیرزن که بهحق اُستادِ زحمت است وُ فداکاری-وقتی از او بهشوخی میپرسیدند : « پیرِ عزیز! فالنکَسَک گفته که ننه گفته هیچ نیازی دیگر به پول ندارد ،تو چنین گفتهای؟» و پیرزن ،تُند وُ سرآسیمه، یک"نَعِ" ژرف وُ عظیمی را مثل صخرهای مینهاد جلوی دهانِ سئوالکنندهی بازیگوش؛ گویی که کمترین مکثی ممکن بوده سِیلی راه بیندازد، و آن بهانهجو ،بهانه بیابد.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()760
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
مرغان بهریش ِما میخندند باران ،درخت ،باد جویی که در میانهی صحرا. آنشب ،که از صدا وُ سیمای « هیئت حاکمه »ی U.S.A پیغامِ تو اُستاد را شنیدم ،یادِ خودم افتادم؛ سال هزاروُسیصدوُپنجاهوُنُهوُنیم، سالی که من ،روبهرویِ"قدرتِ" ناتوان ،ناتوان شدم ،لرزیدم، سالی که من ،آفتابِ بیمَدار وُ مَدارستیزِ خودرا بر"مَدارِ قدرت" بهرقص در آوردم و تیرهگی هنوز مرا وِل نمیکند. و سازها بهما میخندند آوازها ،ترانهها. گاهی چنین حقیر گاهی چنین حقیر ،شگفتا گاهی چنین عظیمحقیر. اِیکاشکی از اینگونه"مهمانیها" میشد که پنجههای تو -دستکَم -برکنار بمانند آن پنجهها که وقتِ"نوازش" انبوهِ جوجهگان را میمانند که چَست وُ فِرز وُ شنگول هنگامِ دانهپاشی ،دانهها را در هوا میقاپند.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()761
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
جرّ و بحثهای يك جارچی با رهگذران در گذرگاهها [ اشاره! در این شعر ،آنبند که تکرار میشود دارای یک وَزن است ،ولی آنچه که بهنام پاسخهای گونهگونِ مردُم در« » آمدهاند هر یک دارای وَزنهای جداگانهایاند].
کالغی، کالغی نشستهَست کالغی نشستهَست بر شاخهای کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال ،مَردُم! «کالغی؟! «درختی؟! «مَردُم؟!» کالغی، کالغی نشستهَست کالغی نشستهَست بر شاخهای کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال ،مَردُم! «از این گلو ،چندی پیش «بانگی ،ما را به"اتّحاد" با همین کالغ فرامیخواند!» کالغی، کالغی نشستهَست کالغی نشستهَست بر شاخهای کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال ،مَردُم! «خبری نیست «خبری باشد اگر هم «ثمری نیست».
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()762
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
کالغی، کالغی نشستهَست کالغی نشستهَست بر شاخهای کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال ،مَردُم! «آن بلبالن چه بهما دادهاند «که این کالغ ندادهَست؟» کالغی، کالغی نشستهَست کالغی نشستهَست بر شاخهای کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال ،مَردُم! «سَرد است «دل وُ روح ،سَرد است «دل وُ روح ،از این درختِ کهنسال ،سَرد است «دل وُ روح در سایهی این درختِ کهنسال ،سَرد است». کالغی، کالغی نشستهَست کالغی نشستهَست بر شاخهای کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال ،مَردُم! «حق با توست! حق با توست! «امّا او ،این کالغ ،بهخود سوی ایندرختِ کهنسالِ ما نیامدهاست. «او را بهسوی این درخت ،فرستادهاند؛ «و اینکه او دیرگاهی براین درخت مانده ،دستِ خودِ او نیست «او را به دیرماندن فرمان دادهاند!»
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()767
کالغی، کالغی نشستهَست کالغی نشستهَست بر شاخهای کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال ،مَردُم! «بر روی شاخههای این درختِ کهنسال «نه! این کالغ نیست؛ «این یک تکّه تاریکیست «در هیئتِ کالغ «که روزگارِ این درختِ کهنسال را تیره کردهاست». کالغی، کالغی نشستهَست کالغی نشستهَست بر شاخهای کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال ،مَردُم! «انبوهی از ما ،از همین"مَردُم" که میبینی «با غارغارِ این کالغی که میگویی ،حال میکنیم! «انبوهِ دیگری از ما ،از همین مَردُم «رنگِ سیاهِ این کالغی که میگویی را «تبدیل کردهایم به پنهانگاهی «و مال وُ شَرمِ خویش در آن چال میکنیم» . کالغی، کالغی نشستهَست کالغی نشستهَست بر شاخهای کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال ،مَردُم! «این مَردُم «عینِ همین کالغ شدهاند، «اینها سیاه نگشتهاند بلکه در تاریکی فرورفتهاند؛
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()764
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
«بعنی در اندرونِ خود «هرچه چراغ که میدانی را کُشتهاند». کالغی، کالغی نشستهَست کالغی نشستهَست بر شاخهای کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال ،مَردُم! «برشاخههای یک چنیندرختی «آن بِه ،که یک کالغ بخواند». کالغی، کالغی نشستهَست کالغی نشستهَست بر شاخهای کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال ،مَردُم! «من نَه درختی میبینم «و نَه کالغی، «تا چشم کار میکند بَرَهوت است». کالغی، کالغی نشستهَست کالغی نشستهَست بر شاخهای کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال ،مَردُم! «نادان تویی که همچنان نمیدانی که «هر کودَنی در این کالغسرا اینحقیقت را میداند. «چیزی که بر درختِ کهنسال ،این کالغ را نشاندهنگهداشته تا کنون «نادانیِ مَردُم نه ،ناتوانیِ آنان است
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()761
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
«چیزی فرایِ دانش! «آن"چیز" را اگر داری پیشآر! «یعنی «گامی بنِه بهپیش !» «نادانیِ تو وُ ،ناتوانیِ مَردُم «دو بالِ این کالغاند!» کالغی، کالغی نشستهَست کالغی نشستهَست بر شاخهای کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال ،مَردُم! «تو خود پیشتر گفته بودی : « "کالغی که اکنون نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال، «به بلبل بَدَل گشت خواهد توانست» "... «اگرچه -در آنسالها -در میان کالم وُ دلِ تو جَدَل بود». کالغی، کالغی نشستهَست کالغی نشستهَست بر شاخهای کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال ،مَردُم! «این خود ،درختِ کهنسال است «که زیرِ یک کالغِ عظیمی نشستهاست». کالغی، کالغی نشستهَست کالغی نشستهَست بر شاخهای کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال ،مَردُم!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()766
«نه! این درختِ کهنسال را «در زیرِ این کالغ نشاندهاند» . کالغی، کالغی نشستهَست کالغی نشستهَست بر شاخهای کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال ،مَردُم! «مَردُم؟! «مَردُم همین کالغِ عظیماند». کالغی، کالغی نشستهَست کالغی نشستهَست بر شاخهای کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال ،مَردُم! «این کالغ نیست ،میوه است، «میوهی عظیمِ این درختِ مثلِ پیرهزالی بیوه است : «ریشه کرده در ظالم «آب خورده از ظالم». کالغی، کالغی نشستهَست...
جَدَل با بُلبُلی ،كه بُلبُلیكردن برای بهار شغل او شدهاست شنیدهام صدای تو را من ،پرندهی در بهار! تمام ِباغ گرفتهای بهروی سَر ،که چه آخر! بهار آمده؟ خوب ،آمده که آمده دیگر، چه شد مگر؟!
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()763
تمامِ "بُلبُلیِ" تو همین شدهَست که سالبهسال بهارِ رَنگرَزِ دورهگَردِ سَطلِ/رَنگ/بهدست بیاید، و تو به سَبکوُحالِ مُبَلّغان ،که جارزنی شغلِشان شدهاست برای ما ،که بهچشمِ تو هم دگر بَدَل به مُشتری شدهایم، گلوی خود بدَرانی! گِاليه باهمبودن ،دوستِ گرامی! سالهای گذشته آسان بود، آن سالها ما آدمهای آسانی بودیم، آسان میگرفتیم ،آسان رها میکردیم، آسان زندهگی میکردیم ،آسان میمُردیم. باهمبودن سالهای گذشته جای بزرگی نمیخواست؛ انبوهی از ما میتوانست سالهای سال در فضای کوچکی باهم باشد، امروز ما بزرگ شدهایم، در جای سالهای پیش نمیگُنجیم. حق با توست ،دوست من! باهمبودن ،این روزگار ،کارِ سِتُرگیشدهست! باهمبودن امّا ،در گذشته نیز ،کارِ سِتُرگی بود ما سالهای سال کارِ سِتُرگی میکردیم بیآنکه خود بدانیم! آن سالها ،دوستِ دیرینه! ما باهم بودیم امّا مثلِ یک گَلّهی اگرچه نه سربهزیر امّا بیآزار! تنها گِلِه ،گِلِه از گُرگان بود. امروز ،آه حق با توست دوستِ گریزانِ من امروز ما بهگَلّهای سربهزیر بَدَل شدیم و از/هم/بیزار یک گَلّه از گِلِهمندان از خود یک گَلّه گوسفندِ رقّتآورِ گُرگاَندود! و گِردِ ما نگاهکُن آن گُرگان را از البهالی خندهی خونینِشان ،درخششِ آن دندان را!
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()761
تالشِ يك مازندرانی برای تكميلِ سخنانِ فردوسیِ خراسانی « که مازندران ،شهرِ ما ،یاد باد»... نه تنها که یاد که فریاد هم!
67
« نوازنده بُلبُل به باغ اندرون » نوازنده/انسان چه پس؟ بهچه اندرون؟ ندارنده انسان چه؟ درونِ کدام اندرون؟ ندیدی! « بَروُبومَش همواره آباد باد » هَال اِی تو! فردوسی ِپهلوانِ زبانباز! بَروُبومَش همواره آباد بود! ولی زندهگی ولی زندهگانِ در این بَرّوُبوم...؟ زبانپهلوانا! هَال اِی زبانِ تو از پهلوانانِ منظومهاَت پهلوانتر! زبانِ منِ ناتوان کِی توانَد که تا از پسِ آنچه برسَر گذشته ،برآید؟ «گُرازنده آهو به راغ اندرون» زبانپهلوانا! به بیرونِ این"باغ" -اِیکاش- به بیرونِ این"راغِ"گُلبیز خوشا رفته بودی تو وُ آن جهانپهلوانِ تو هم نیز.
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()769
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
ميانِ گُسَست و پِیوَست نه! تو هنوز نگُسَستهای از آن بند و همچنان همان شبِ سنگینی را میگذرانی که تو را فراگرفتهاست و همچنان ،سگانِ کمینگرفته بهدرگاهِ چشمِ تو راه را بستهاند بر هر نشانهای از خوابی ژرف بر هر نشانهای از پگاهی شَنگَرف. تا خوابِ تو به چشمهای تو راه نیابد، تا آفتابِ تو ،پگاهی به تیرهگیِ ژرفِ تو نتاباند، کِی میتوانی این آرزوی دیرخفته را به بیدارشدن راغب گردانی، کِی میتوانی این شبِ سنگین را که بر درختِ سرزمینِ تو میخکوبَش کردند از شاخوُبرگِ آن بِرَمانی!
از غَرايبِ روزگار
هرچیزی از صمیم قلب میکوشد تا خودرا با زشتترین چهره بهتماشا بگذارد تا مگر خاری شود زهرآگین در چشمِ تماشاگران گویی از چشمها انتقام میگیرد. هرچیزی میکوشد تا خودرا چنان ویران کند که گَردوُغبار وُ تأسّف وُ دردناکیِ آن هر نگاهِ آباد ،هر نگاهِ آبادیجو ،و هر خاطرهای از آبادی را بپوشانَد. چنان بهنابودیِ خود کَمَر بستهایم که هیچ چیزی جلودار ِمان نمیتواندشد. عزمی چنین شگفت! هرآن چیزی که زیباست را چنان از درون وُ بیرونِ خود پاک میکنند و بر رویِ این زیباییها چنان پردههای ضخیم با نقشهای نفرتانگیز میکِشند که هیچکس هیچ لذّتی نتواند بَرَد.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()730
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
بُلبُل بهعمد زوزهی روباه میدهد. گُل بهعَمد خاری میکُنَد آسمان بهعَمد زمینی میکُنَد باالیی بهعَمد پَستی میکُنَد راه بهعَمد بیراهی میکُنَد. هرچیزی برایِ ریشخندِ خود و دیگران قیام کردهاست. سِرّ آن بستهای که میبینی ،سَرَش را ازآنرو بستهاند که تو را بهدیدنِ آن برانگیزانند برآن بسته ازآنرو مُهری نهادهاندکه آن را آسانتر درچشم وُ قلب وُ اندیشهی تو بگذارند؛ رازی در میانهی آن نیست! راز ،زیباست ،حیرتانگیز است ،شگفتیآور است راز ،عینِ داناییست ،عینِ دانستهگیست" ،باز" است" ،بازی"نیست. آنچه سَربسته است ،رازی در خود ندارد آنکَس که سَر بهمُهری دادهاست ،میخواهد رازنبودنِ خودرا پنهان کُنَد آن کَس که رازی در خود دارد سَر به هیچ مُهری نمیدهد. آنچه که هست، نه سِرّی دارد، نه سَر بهمُهری دادهاست، نه در پسِ پرده است و نه قُفلی برآن؛ نه با دانستن برطرف میشود ،و نه با ندانستن بهمیان میآید.
اِی کالفِ سردرگُم! چه سَرها که از درونِ تو پیداآمدهاند و ادّعای بازکردنِ تو را داشتهاند امّا چیزی نبودهاند جز رشتههای کوتاهی در میان آن هزاران رشتهای که در تو ،و بر تو پیچیدهاند.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()731
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
آیا بهواقع تو ،اِی کالفِ غولآسا! چیزی بیش از رشتههای بیشمارِ کوتاهِ گُسستهای هستی؟ آنگاه که ازهم بازشوی : کدام حقیقتها روشن خواهند شد که تاکنون روشن نشدهاند؟ کدام دهانها بسته خواهندشد که تاکنون بسته نشدهاند؟ کدام دلبستهگیها ،کدام همبستهگیها ،و امیدها بسته خواهندشد که هنوز بازماندهاند؟ آیا دلهای بسته هم باز خواهندشد؟ تنها نه از یک رشته هستی تو که درهم پیچیده شدهباشد از هزاران رشتهی گُسَستهای هستی که در تو پیچخوردهاند، باهمگالویزشدهاند، در جدالِ باهم گرفتارآمدهاند. کالف نیستی کالفه هستی. مُهر ،فریبی بیش نیست و کُلُون و قفل و پرده و گِرِه نیز. آن بسته ،جز "باز"ی نیست، جز "بازی" نیست، جز برای بهبازیگرفتن نیست. بسا بستههای سَر/به/مُهری/ناسپرده که بستهترند از بستههای سَر/به/مُهری/سپرده، بسا "باز"هایی که بستهتر از بستهاند.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()732
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
داستانِ كهنهی خود و خدا "خودِ" ما به خدای ما بَدَل شدهاست به خودیِخود! و این"ما"ی در گذشته بههرچه بندهگی و خدایی شورنده چنان در برابر ِاین خدا خَم شدهایم که گویی«دیگر راست نیاییم مگر به آتش»! و آن دیگران :بندهگانِ راستین ِخدایانِ راستین :پول و قدرت از دیدنِ خودِ به/خد/ابَدَل/شدهی ما پایکوبی میکنند! و آن"ما"ی در گذشته بههرچه بندهگی و خدایی شورنده به بندهگان بَدَل شدهایم بندهگانِ خود بندهگانی که در بندهگی،خدا شدهایم. و آن دیگران :بندهگانِ راستینِ خدایانِ راستین :پول و قدرت از دیدنِ به/بندهگان/بَدَلشدنِ ما پایکوبی میکنند! و این مای در گذشته بههرچه بندهگی و خدایی شورنده بَدَل شدهایم به خدایانِ "بندهگی در برابر ِخود": خدایانی که نه آفریدهگارند ،نه آفریده ،نه رحماناند و نه رحیم... خدایانی که بندهی خودند ،یگانه خدایانی که بندهی خودند. و آن دیگران :بندهگانِ راستین ِخدایانِ راستین :پول و قدرت از دیدنِ به/خدایان/بَدَلشدنِ ما پایکوبی میکنند! و ما بهجانِ هم افتادهایم :جنگِ خود/خدایان؛ جنگِ خدایانِ خود؛ و آن دیگران :بندهگانِ راستینِ خدایانِ راستین :پول و قدرت از دیدنِ به/جانِ/هم/اُفتادنِ ما پایکوبی میکنند!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()737
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
برای تو اِی بهراستی مادر
بهشتی زیرِ پای تو نبود، و عظمتِ تو در همین بود. و اگر که دوستات داشتهایم، نه بهطمع ِآن بهشتی بود که آن را یاوهپنداران درزیرِ پای مادران نهاده پنداشتهاند تا بهطمعِ آن ،مگر مادرانِ خودرا دوست داشتهبتوانند؛ طمع ِما ،همه به زیباییِ وحشیِ تو بود اِی پیرزنِ شریفِ زحمتکش! گاهی تو را همچون آن سگِ با وفایِ گیرایی میبینم که بر گِرداگِردِ خرمنِ فرزندانِ خود ،شیروار میگَردی و میغُرّی در برابرِ یورشِ باد و توفان، در برابرِ یورشِ بیوفاییها در برابرِ اربابان و ( از اینان هم نفرتانگیزتر) پیشکارانِشان. سالم بر تو ،اِی نگاهبانِ شریف! سالم بر تو و بر ایستادهگیِ رعشهبرانگیزِ تو در برابرِ زمانهی دَلهدزد.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()734
بگومگو
دنیا پُر از سگانِ زنجیریست؛ و نیز این محلّهی ما هم. « آخر چهگونه این سگان ،زنجیریاند؟ « اینان به صاحبانِ شان هم پارس میکنند! « حتّی به خود ،به زنجیر». دنیا پُر از سگانِ زنجیریست و ما هنوز برسرِ این بحث میکنیم. « این جملهی «سگانِ زنجیری» « وِردِ زبانِ ناشکیبایانیست « که ساده میاِنگارند « پیچیدهگی را یرنمیتابند « و اتّهام میزنند». پیچیدهاست دنیا پیچیدهاست زنجیر پیچیده این سگان؛ دنیا ولی پُر از سگِ زنجیریست. دنیا پُر است از سگِ زنجیریِ سگِ زنجیری دنیا پُر است از سگِ زنجیریِ سگِ زنجیریِ سگِ زنجیری.
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()731
"آمد" ،و "رفت" دنیا محلِّ آمد وُ رفت است و انسان یک "آمد" است وُ یک "رفت". سودی نمیکُنَد گلعمو! داد وُ قالِ تو! آن کَس که رفته است آمد نمیتواند. آنکَس که«"رفت"را تجربه کردهاست "آمد" نمیتواند؛ تنها ،کسی که "آمد" را تجربه کردهست ،باری او "رفت" میتواند. هرکَس که"رفت" را تجربه کردهَست دیگر نیامدهَست؛ هر کَس که "آمد"را تجربه کرده ،امّا از بَعدِ مکثِ با معنا یا بیمعنایی رفتهَست. "خود"كُشی نه دوستِ سادهی من! "خود"کُشی چیزِ دیگریست. آن که تَنَاش را میکُشد او "خود"کُشی نمیکُنَد! ()
این "اندرونِ" ما میدانِ کارزارِ گاهی سنگین است در بین ِ"خود"های ما؛ میدانِ"خود"کُشیها ،کُشتنِ "خودها" اینجاست ،این اندرون! اینجا ،کُشتن نه آن کُشتنِ معمولیِ با/خون/بزک/شدهی رنگین است کُشتن در اینجا مثلِ کُشتنِ شعلههاست مثلِ کُشتنِ یک اُجاق یا کُشتنِ یک چراغ!
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()736
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
ما یک مِیدانایم ،یک میدان :مِیدانِ این جدال مِیدانِ این جدال ،که بیمعنا یا با معنا ،گریزی ازآن نیست. پایانِ این جدال ،همانا پایانِ این میدان است؛ پایانِ این میدان هم، پایانِ این جدال. () این خستهگان ناامید امّا "خود"را نمیکُشند ،بلکه ،میدان را میکُشند! این کُشتن" ،خود"کُشی نیست" ،میدانکُشی"ست این کُشتن را باید همان کُشتنِ معمولیِ با خون بَزَکشدهی رنگین نامید. دايرهها اینبار هم ماندنِ تو دراین دایرهها طوالنی شد نگاه کن! هرکَسی و هرچیزی در نگاهِ تو به شکلِ دایره درآمدهاست دایرهای در دایرهای در دایرهای در دایرهای در دایرهای در دایرهای در دایرهای... گاهی باید از این دایرهها بیرون زنی : از دایرهی اعتماد ،دایرهی تَوّهُم ،دایرهی محبّت ،دایرهی تفسیرها ،دایرهی پندارها... از دایرهی نگاه! شنید و شنود! از دایرهی ترسهای بیهودهی روزمرّه از دایرهی شهامتهای بیهودهی قهرمانانِ روزمرّهگی. از دایرهی خود! گاهی"خودداری" کُن از "خود"داری! از خود بهدَر بزن! پا را از این دایرهها بیرون نِه! هرچند که بیرونِ هر دایرهای دایرهی دیگریست و هر بیرونی ،اندرونیست( ،دایرهایست). آزادی از "اندرون" و از "دایره" شدنینیست؛
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()733
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
[گیرم اگر شدنی هم باشد ،در تو -که با دایرهگَردی خُو کردی -توانِ این"شدنی" "شدنی"نیست]. آزادی از این یا آن اندرون و دایره ،امّا شدنیست؛ [گیرمکه گرچه این شدنیست ،امّا در تو-که با دایرهگَردی خُوکردی -توانِاین"شدنی" "ناشدنی"ست]. دایره یعنی مدارِ بسته ،یعنی در مَداری بسته گردیدن یعنی گَشتن دورِ خود ،دورِ نگاهِ خود ،پندارِ خود ،تعبیرِ خود دورِ آن چیزهایی حتّی که دایره نیستند یا تو میپنداری که نیستند. مُزغکِ دلتنگ! گاهی بخوان نه بههوای دلِ خود ،بههوای خواندن تنها .بههوای خواندن بخوان گاهی نخوان ،نه بههوای دلِ خود ،بههوای نخواندن تنها .بههوای نخواندن نخوان. گفتوُگو ()13 بارِ ديگر گفتوُگو با تيكا «تیکا» جان! این مار بر گلویِ تو هم پیچیدهَست؟ ابن جُغد در صدایِ تو هم النه کردهَست؟ دیروز ،بیشتر ،ترانه بود آنچه از تو فرامیرویید؛ 64 امروز ،بیشتر "کزلیگ" است این که از تو فرومیریزد. پیریست! بارِگذشته این من بودم پَرپَرزن در دامِ نگاهِ سرزنشآمیزِ تو. (آن شعرِ«گفتوُگو با تیکا»را میگویم ،یادت هست؟) اینبار این تو هستی پَرپَرزن در لبخندِ تلخِ من.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()731
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
گفتوُگو ()11 گفتوُگو با شاعری خوب برای ا .ش
در لحظههای آخرِ آن مهلتِ کوتاهَت گفتی : «بنگر چهدرشتناک تیغ برسرِ من آخته 61 آنکه باورِ بیدریغ در او بسته بودم». ایکاش که سخن بههمین آسانی بود. امّا سخن ،دریغا ،بههمین آسانی نیست زیرا که تو نگفتهای :آن تيغ چیست وین آن که تو در او باورِ بیدريغ بسته بودی ،کیست؟ () این آن ،که تو میگویی ،از قدیم یککم پیچیدهست، در آن ،همیشه دستِکم ،دو آن دَرهَمپیچیدهست : یک آن - :که من گمان نمیکنم آنی باشد که بر سرِ تو تیغ آخت لیک از يقينِ خونينات میتوان نشانههایی در آن بازشناخت- اين آن ،آنی قدیمیست او هیئتی ندارد ؛ یکسره معنیست این آن ،آنِ هیچ کسی نیست. کسانی آنرا عشق مینامند ،کسانی نیاز ،کسانی آزادی ،کسانی«اِعجاز»... این آن ،همیشه هست تا هر زمان که انسان هست نه! بهتر است بگوییم : تا هر زمان که انسانیَّت.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()739
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
آنانی که «هوای تازه»ای در سر دارند همواره بیدریغ در او باور میبندند وآنان که بردهگی بهقدرت را در باورها میکارند «باور بستن در او» را با تیغوُتَبَر میدَرّند. او از انسانِ در طَلَب طَلَب میکُند که باورِ بیدریغ دراو بسته خودرا از آنِ او كند و این شگفت کهآنکس ،بهمحضِ آنکه ازآنِ این آن شد آغاز میکُنَد به به/هم/پیوستن ،رَستن ،رُستن و خود -و هرچه مُردهای -را زنده ساختن! در اين آن ،که تو نیز بیدریغ باور بستی پیشاز تو هم کسانی باور بستند بعداز تو هم کسانی ،همینگونه بیدریغ ،باور میبندند؛ اینگونه میشکوفد این هستی. امّا آن آنِ دیگر! و بیگمان همان ،که برسرِ تو تیغ آهیخت : -اين آن همیشه در میانهی انسان هست وُ آن آن و خود میانههای فراوانی دارد هم با انسان ،هم با آن آن. این آن ،همیشه هیئتی دارد : گاهی بههیئتِ خويشتنِخودِ یک انسان گاهی بههیئتِ اين یا آن انسان گهگاهی هم بههیئتِ خودِ انسان. اين آن همیشه هست تا هر زمان که انسان هست وُ نفرت هست وُ نیازِ به عشق تا هر زمان که انسان هست وُ زندان هست وُ نیازِ به آزادی تا هر زمان که انسان هست وِ -بهقولِ تو« -سفاهت»هست وُ نیازِ به «اعجاز»...
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()710
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
اين آن ،آنی قدیمی نیست گرچه همیشهگیست هر جا ولی بههیئتی ،نامیست همواره هم ،از آنِ کسانیست. او از انسانِ در طَلَب ِآن آن ،طَلَب میکُند که باورِ بیدریغ دراو بسته اورا از آنِ خود كند امّا شگفتآنکه خودِ او ،بهمحضِ آنکه آنِ کسی شد آغاز میکُنَد به از/هم/باز/گشتن ،و گُسستن تا آنکه یکروزی ناگهان بر سرِ آن سادهلوح تیغ میکِشَد و خودرا میکُشَد! همچون تو که در آنِ خود بیدریغ باور بستی پیشاز تو هم کسانی در آنِ خود باور بستند بعداز تو هم کسانی ،همینگونه بیدریغ ،در یک همچه آنی باور میبندند؛ اینگونه میشکوفد این هستی. عیب از باوربستن در این آن نیست عیب از خودِ این آن است که روزی باوربستن/به/خود را برمیانگیزد آنگاه بعدِ فرصتِ کوتاهی از آنچهای که خود برانگیخته میپرهیزد. آنیکه « بیدریغ» در او باور بستی ،مَردِ خوب! باور بستن بهخود را ،خود ،از خود دریغ داشت؛ آن که درشتناک بر تو تیغ کشیدهست او تیغ پیشازاین ،درشتناکتر از این ،برخود آخت آنهم تنها نه اینآنِ تو ،بلکه بیشمار از اینآنها! از جملهکُشتارهای دردناکِ سالهای گذشته کُشتارِ دردناکِ همین آنها بهدستِ خودِ این آنها ست یک«خودکُشانِ»جمعی!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()711
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
این جویهای خونِ سالیانِسال بههرگوشهای روانه را چهگونه ندیدی؟! خونی وُ ،پیکرههایی وُ ،کُشتنی وُ ،کُشتهگانی عجیب! آنگاه ،درمیانهی این «جویبارِ»خون ،تو داری از یک- «باریکه»ی خونی سخن میگویی که «از یقینِ تو جاریست»؛ این از تو انتطار نمیرفت! یک سادهگی تو کردی :باوربستن در این آن ،آننیز بیدریغ یک ابلهی هم او کرد :یازیدن روی شاعری مثلِ تو ،آنهم تیغ! من امّا «اِعجاز»ی در این میانه نمیبینم این هر دو ،عجزِ آدمیست نه اِعجاز. «اِعجاز» آن زمانی میشد باشد که خالفِ آنچه که میشد پنداشت نه تو دراو باورِ بیدریغ میبستی نه او بر تو چنان درشتناک تیغ برمیآخت! «اِعجاز» از تو سرزدهست ،که او اینگونه با یک تیغی که بر تو آخته ،کارِ یقینَات را ساخت! این نیز از تو انتظار نمیرفت! هرجند که حق با توست قلبِ بزرگ هم امّا با توست. در او تو بد نکردهبودی اگر بیدریغ باور بستی تو بد نکردی ،سادهگی کردی! یک همچوکاری را هرکسی که احساسی دارد کردهست وُ خواهد هم کرد خوبانِ روزگار هماینطورند؛ امّا اگر که آن زمانه چنان بیدريغ در او باور"بستی" ،شاعرِ همدرد! شایستهی تو نیست که این زمانه ،چنین بادريغ" ،بسته»"ی خود "باز" کُنی ،سادهمَرد! «باور بستن ،بیدریغ»وُ ،سپس«تیغِ آخته بر/سر/دیدن» تلخ است تلخ ،تلختر از هر تلخی [ ،امّا آهسته زیرِ گوشِ دل میگویم : یا خود ،دل زیرِ گوشِ من میگوید :
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
()712
و هر دو زیرِ گوشِ تو هم میگوییم: اکنون اگرچه زیرِ تیغاش هستیم شادا! که مثلِ دیگران ،شرمنده نیستیم؛ دستات مریزاد اِی بخت! َ کو اینزمانه گرچه تیغ گشودهَست امّا درآنزمانه ،فریبکار نبودهَست وَرنه گیرم که از زخمِ تیغاش رَستیم از زخمِهی فریباش نمیجَستیم!] () امّا جهانِ ما هم -چندان که تو پنداشتهای -فقط«سراچهی اعجاز»نیست او تنها گَهگاهی بهیک سراچه میمانَد و تنها گهگاهی در آن ،سوسوی اعجازی برمیتابد آنهم فقط گاهی که خودِ آدمی بهعَجز درمیآید. گاهی انسان بهطرزِ اِعجازآمیزی بهعَجز درمیآید در فهموهضمِ آن کسی که که چنان عاجز میمانَد که تیغ برسَرِ هر سادهدلی میکشد که دراو بیدریغ باور میبندد؛ آنسانکه گاهی هم انسان بهطرزِ اِعجازآمیزی بهعجز درمیآید در فَهموهَضمِ آن کسی که چنان عاجز میمانَد که میداند نمیتواند باورِ بیدریغ نبندد در آن کسی یا چیزی که تیغ برسَرِ هر سادهدلی میکشد که دراو بیدریغ باور میبندد. ()
اکنون ،که واپسین در جهان دیدی میبینم خامسوزتر 66گردیدی از آن زمان که «نخستین در جهان دیدی»! اِی بامداد ! نخستین که در جهان دیدی ،فقط «بَرگِ گُل ،بوی یاسمن» دیدی و آن«سَموم» را نتوانستی دریابی که پیشاز تو از این«بوستانِ» کهنسال برگذشتهبود بیهوده نیست که از دیدنِ آن «بَرگوُبو»تعجّبی در تو درنگرفت؛ و واپسین که در جهان دیدی فقط «سَمومِ»روزگارِ خودت را دیدی و آن«بَرگِ گُل ،بوی یاسمن» را نتوانستی دریابی که زیرِ سایهی این بوستان بهجا ماندهبود بیهوده نیست که از ندیدنِ آن« بَرگوُبو » ،تعجّبی در تو درنگرفت. 63
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()717
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
() در کاروانسرای جهان یکروز از دَر دَرآمدی وُ ،براین بیدریغسُفره نشستی پُختی ،خوردی وُ نوشیدی ،نوشِ جانِ عزیزت ،امّا! () 61 هنگامِ رفتن -بهنظر میآید -که نرفتی ،بلکه بَرجَال زدی ،بَرجَستی و از حواسِ پَرت وُ ،از آن تیغِ ناروا ،نمکدان را در پای سُفره ،مُلتَفِتنشده روی زمین افکندی، آری همان نمکدان که تو هم آن را بیتردید با شعرهای پُرشور آکَندی! اکنون کنارِ سفرهی بیدریغ، نمکدانی واژگون و باریکهراهی گرسنه که میهمانِ عزیزِ ما را ،خامِخام فرو بلعید. () () 69 « باری! سخن دراز شد»... یادِ تو زنده باد برادر! و یادِ آن مَرامِ خوب و آن کالمِ خوبتَر و شعرِ خوبتَرتَر!
()714
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
ب -بامدادیها بامدادیها06-
سپيده و شب. ايستادهام ميان بيداری و خواب .ميانِ خوابآلودهگی و بيداریآلودهگی. همين لحظاتِ پيش بود كه بَدَل شدهبودهام به يكی از تپّههای دامنههای كوههای در دو سوی جادهی خاكیِ ميان«پَنجو» 73و« نمار » ،بَدَل شدهبودهام به بلندیای از بلندیهای اين منطقه. اكنون دارم بَدَل به همهی اين منطقه میشوم. از وجودِ انسانیام فقط دو چشمام ماندهاست و كمی نيروی انديشيدن .چشمها بازند ،همين اندازه كه بتوانم خودرا همچون تپّهای در ميانِ تپّههای اطراف"ببينم" .انديشهام بسيار سَبُك در كار است ،هيچ فشاری بر من نمیگذارد ،گويی مثل مِهی رقيق است كه از درونِ من ،چرخان ،میگذرد. "جهانِ جامد"نامِ گویایی نیست .کلمهی"جامد"را ما انسانها به بهاصطالح "اشیاء"دادهایم تا احتماالً "جهانِ جاندار"را درجهای و اَرجی باالتر ببخشیم. جهانِ جانداران ،و از میان آنان ،جهانِ انسانها ،حقیقت را ،که بهترین جهان نیست. خوشا رهاشدن از انسانبودن خوشا رهاشدن از جانداربودن خوشا رهاشدن از جانداریكردن خوشا رهاشدن از جان خوشا رهاشدن از جمودِ جان ،از جمودِ انسانبودن. خوشا بودن در جهانِ بیجان خوشا جامِدبودن. کلمهی"بیجان"برای جهانِ اینموجوداتیکه من هماکنون در آن پا نهادهام ،رساتر از کلمهی "جامد" است.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()711
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
دراز كشيدهام .همچون غولی .همچون غولآسايی .معجونی از انسان و ناانسان؛ بههمآميخته ای از جانور و بیجان .از من (يعنی از جهانِ جانوران) تنها دو چشمام و كَمَكی انديشه ،و از جهانِ بیجان ،همهی كوهها و درّهها و هرآنچه كه انسانی نيست. دراز كشيدهام .تپّهای از تپّههای«نمار»را كردهام بالش و سرنهادهام بر آن؛ و پايم ،در پايين، در كنارهی جادهی«هراز» ،در درونِ رودخانهی هراز. همهی آن«جاندارانی» که توانستهاند، ،حتّی برای زمانی کوتاه ،به جهانِ بیجان بِرَوَند ،به حَتم مزهی بیجانبودن را چشیدهاند .جهانِ بیجان ،گاهی گریزگاهی است ،گاهی پناهگاهی، و گاهی هم گردشگاهی .هیچ انسانِ جانداری نیست که جهانِ بیجان را درنیافته باشد. در راهِ میانِ جهانِ جاندار و جهانِ بیجان ،همیشه انسانهای بیشماری در رفت و برگشت اند .گاهی نیز در رفتِ بیبرگشت .احتماالً : برخی خودکُشیکردهها ،مَستها ،ازخودبیخودگشتهها ،از جهانِجانبُریدهها ،ازجهانِجان گریختهها ،و نیز -حتّی بهیقین -فریبکاران ،آن فریبکارانی که مثلِ دارندهگانِ بنگاههای مسافرتی ،مدّعیاند که انسانها را همچون مسافرانی به سفرِ این جهانها میبرند :فرقههای مذهبی/صوفی/عرفانیِ گوناگون...- صدا هست.سكوت هست.زمزمه هست.هستی هست.نيستی هم هست.بود هست ،و نبود هم. بهرغمِ دروغپردازیهای آگاهانه و غُلوکُنیهای ناآگاهانه ،رفت و برگشت از جهانِ جانداران به جهانِ بیجان کاریست آسان ،بینیازی به هیچ ابزار. 31 دروازهی میان این دو جهان همیشه باز است" .الچّهوا" .هر جانداری میتواند بهآسانی میانِ این دو جهان رفت وُ آمد کُنَد. در جهانِ ميانِ اين جهاناَم و جهانی ديگر .نيمی در اين ،و نيمی در آناَم .معجونی شدهام .بی جاناَم و جاندار. در این"میان" هیچ رازی نیست ،هیچ رازی جز دروازهای که همیشه باز است .انسان ناگهان - در خیابان یا در خواب یا در میدانِ مبارزه یا در زندان ...باری هر کجا که باشد ولی فقط ناگهان ناخوانده -خودرا در برابرِ این دروازه مییابد .خودرا بر کنارهی این راه میبیند .خودرا در "میان" میبیند. نه عارفاَم و نه صوفی .نه مَستاَم و نه نَشئه.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()716
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
و آنانی که دراین"میان" در رفتوُآمد و یا در رفتُونيامد هستند ،هیچ مزیّتی بر دیگرانی که در این"میان"نیستند ندارند .اگرچه انسانهای مزیّتپرست هم در این"میانه" هستند ولی آنانکه هیچ مزیّتیرا برنمیتابند و بر هرچه مزیّتی میشورند ،آسانتر از این دروازه میگذرند. میخواهم فقط با درختانباشم .و با گياهان. با سنگها وُ هرچهكه بیجاناست ،كه جانوَر نيست. نه ازآنرو که آنها را بیشتر از انسانها دوست دارم. آه ،دوستداشتن را فقط آنهایی سزاوارند که میتواناند دوستداشتهشدن را برانگیزانند. اگرچه دوستداشتن از بِهترین واکنشهاست .امّا واکنشهای بِهتر از دوستداشتن هم وجود دارند .این واکنشها را در جهانِ بیجانها بِهتر و بیشتر میتوان دید. تنها صدا نيست كه میمانَد .اين همهی حقيقت نيست .خاموشی هم میمانَد .خاموشیِ صدا به هماناندازه میتواند بمانَد كه صدایِخاموشی .و نهتنها صدایِخاموشی كهحتّی صدایِخاموش. و تازه ،اين هم هنوز همهی حقيقت نيست. خاموشی هم میمانَد .صدا هم میمانَد .وگرنه از بهانههای دلِ خود چهگونه میشد گريزگاهی پيدا كرد. و تازه ،بحث وُ جدل در اینباره بیثمر میشود اگر که پیشاز آن ،جدل بر سرِ این بحث به سرانجامی پُرثمر نرسد که " :ماندن" یعنیچه ،و امتیازِ ماندن بر "نماندن" در چه است .چرا صدایی که "میمانَد" از صدایی که "نمیمانَد" بِهتر است؟ جهان گيج میرَوَد از اينهمه صدا كه ماندهاند و نمیروند .از اينهمه صدا كه رویِهم تلمبار شدهاند و هيچ گوشهی خلوت ،و خاموش ،و بیصدايی را بهجا ننهادهاند. دلام عجيب هوای درختشدن كردهاست ،هوای گياهشدن ،و سنگشدن ،و هرچه كه جامد است .دلام عجيب گرفته است از زبان و نغمه .از شنيدن ،از هرچه كه باصداست .كه جاندار است .كه هست. خوشا نيستی ،اكنون كه در ميانهی دو جهان ايستادهام ،در اين بامداد.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
بامدادیها07- صبحِ آشنا سالم! اِی تو آشناتر از هرچه آشنا! سالم. اِی هنوز هم آشناتر از هرچه آشنا! دلگشاتر از هر کسی که تا کنون هزار دل پیشِ او گشادهام. [ آه، قصدِ من بهانهکردنِ تو نیست تا بد بگویم از هرچه آشنا!] بادبان گشوده بودهام سویِ نان، همچنان که هرروز مثلِ بَردهگان- دیدهام که پشتِ پنجره دلگشایی میکنی. الغرض ،سالم!
()713
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()711
ج -چهرهنگاریها چهرهنگاری49- از کارگران است او، از کارگران. یعنی که یکی از آن "طبقه". سر بُرده درونِ الک یک الکِ قشنگ این الکبهپُشت. چهرهنگاری53- او یک زحمتکِش است. زحمت میکِشد : انگار یک افیونی افیون میکِشد، انگار یک درخت قَد میکِشد، انگار یک زندانی فریاد. او زحمت میکِشد : انگار یک اسبی ،ارّابهای را. چهرهنگاری52- رقّاصهگان؛ یا خود هنوز تلختر از این : با هر بادی -از هر کجا ،بههر دلیلی بِوَزد -تابخوارهگان.
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()719
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
چهرهنگاری52- دو چهرهای که در ظاهر بههم شبیهاند ولی در باطن هیچ شباهتی ندارند
چهرهی یکم : انسان نیست ،او تمساح است، اشکاش ولی انسانیست. آن حُفرهای که در درونِ او دهان گشوده ،دهانِ تمساح است آن اشکها ولی از آنِ خودِ اوست : رنجیست که ،از دستِ تمساح ِدرون خود ،میبَرَد وُ ،اکنون شورآبهای شدهست وُ از چشمهایش فرو میریزد. یک مانداب است : تمساحی ،در سراسرِ این مانداب ،هرچه را میبلعد درگوشهای در این مانداب امّا ،انسانی ناتوان را هم نشاندهاند که میگِریَد. چهرهی دوم : تمساح نیست ،او انسان است، اشکاش ولی تمساحیست. آن حُفرهای که در درونِ او دهان گشوده ،دهان انسان است آن اشکها ولی از آنِ یک تمساح است : شورآبهایست که در کنارِ چشمِ خود آویختهست یعنی که رنج میکِشد. یک مانداب است : ماندابی که در سراسرِ آن ،یک انسان هرچه را میبلعد در گوشهای در این مانداب امّا ،تمساحی را هم نشاندهاند که میگِریَد.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
چهرهنگاری50- (چهرهی یک درخت)
پیوَند خورده با درختانِ ناهمجنس. او نیز در شمارِ درختانِ بیشمارِ شگفتانگیز است با سایهای شگفت با میوهای شگفت با برگ وُ شاخهای شگفت با حالتی شگفت در برابرِ این فصلهای شگفتانگیز. وردهست. پِیوَند او را خ َ چهرهنگاری54- دهندرّه میکنند دهندرّه میکنند و دهندرّه میکنند. خَمیازه میکِشند خَمیازه میکَشند و خَمیازه میکَشند. اشک در چشمهایشان حلقه میزند اشک در چشمهایشان حلقه میزند و اشک در چشمهایشان حلقه میزند. نعرههای خستهگی میزنند نعرههای خستهگی میزنند و نعرههای خستهگی میزنند. .................. .................. و................
()790
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()791
چهرهنگاری55- از چهرههایی که در روزگارِ جوانی نگاشته شدهاست
بهگِردِ خویش نظر میکُنَد بههر طرف که شب است و هیچهیچ نمیبیند. بهجانِ خویش بهراهِ رفته بهپِشتِ خویش نظر میکُنَد بهغار ،غاری طویل، و گوش میدهد از آن ،به پِچپِچه ،بههَمهَمهای گُنک، و هیچهیچ نمیفهمد.
چهرهنگاری56-
مثلِ جُملهای بیسَر وُ بیتَه است. مثلِ این جهان. مثلِ تکّهی پیچوتابخوردهای ز جویی ناشناس : که نه سَر- چشمهاش شناختهَست و نه سَر- مَنزِلاش.
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()792
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
چهرهنگاری57- نگارش ِیک چهره صِنفی :صِنفِ رَهبَران!
از صِنفِ رَهبَراناند : بیهیچ خَمبراَبرو ،بیتردید ،بیمانند. زنهار! "کمسوادان"همیشه بهآسانی اینان را رَهبُران میخوانند! زیراکه فرق رَهبَران و رَهبُران چنان کماستکه چشمانِ"کمسواد" درنمییایند. امّا چنانکه "پُرسوادان"درمییابند فرق رَهبَران و رَهبُران آنَست که : این فَتحه میپذیرد ،آن ضَمّه! فرقی چنین عظیم! و رَهبُران -اگرکه برای "کمسوادان" نامأنوس است" ،پُرسوادان" میدانند- که رَهبُران ،همان "قاطعانِ طریق"اَند. چهرهنگاری58- اینان که میبینید گروهی از گرفتاراناند من خود سالهایسال است که میبینم گرفتارند و خود هم سالهایسال میشود که گرفتارِ برخی از همین گرفتارانام آنان از باال به پایین از این قرارند : گرفتارِ در میانِ سادهدلی و
پیچیدهگیِ بودن ،پیچیدهبودن ،بر"بودن"پیچیدن
گرفتارِ در میانِ سادهدلی و
پیچیدن بر مَدارِ عقل ،تعقّل ،عقلِ پیچیده
گرفتارِ در میانِ سادهدلی و
مارپیچها ،پیچیدهگیِ راه ،راهِ پیچیده
گرفتارِ در میانِ سادهدلی و
دیدنِ پیچیدهگی ،پیچیدهگیِ دیدن
گرفتارِ در میانِ سادهدلی و
پیچیدهساختن
گرفتارِ در میانِ سادهدلی و
پیچیدهدیدن ،پیچیدهاندیشیدن ،پیچیدهخندیدن...
گرفتارِ در میانِ سادهدلی و
خود را در لفّافهپیچیدن
گرفتارِ در میانِ سادهدلی و
بهخودپیچیدن
...
و
...
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()797
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
چهرهنگاری59- گرفتار است گرفتارِ نگاهِ تنگ ،دستِ تنگ ،حوصلهی تنگ گرفتارِ تَن ،این پوششِ تنگ گرفتارِ اینجهان ،اینتنگنایبیکرانه ،اینبیکرانهی تنگ ،اینبیکرانی از تنگناییها. گرفتارِ این گرفتاریهاست. چهرهنگاری63- چهرهی یک خندهی دستهجمعی
خنده است؛ ولیکن نه آن جوششِ ناگهانی وُ خودجوشِ آن چشمهی نامِ آن دِل. همین تازه آن را روی لب "نهادهاند" بهمحضیکه دیدند دارد کسی چهرهای دستهجمعی از احوالِشان مینگارد. زیور است : چو گُلدانی زیبا ،لبِ پنجره ،رو/به/کوچه ،برای تماشای بیرون وُ بیرونیان. سُنّت است : بهویژه بههنگامِ عکّاسی وُ عکس وّ عکّاس "بهویژهتر" آنکه اگر عکس ،جمعیست. پوشش است : بهرویِ چه؟ مُهِم روبهرویِ كِه است و نه رویِ چه!
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()794
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
چهرهنگاری62- اینان که چهرهیشان دارد اینجا ،روی بُوم ،نگاشته میآید :بُتشکناناَند : در یکی از دستهایشان تَبَر است آنچه که میرخشد در دستِ دیگرِشان هم تَبَر است آنچه که میرخشد! اینان مهارتِشان در شکستنِ بُتهاست و این مهارت ،شُغلِشان شدهست نان درمیآورند و در کنارِ آن ،کَمَکی هم نام. اینان تَبَر بُتِشان است. چهرهنگاری62- نامِ او "عَوام" کارِ او "فریبخوردن"است. خوردنِ فریب ،کارِ اوست کارکُشتهاست در کارِ خود. در کنارِ این"عَوامِ"جاودانه سربهکارِ"خوردنِ فریب"، گامی آنطرفتَرَک ،درست روبهرویِ او ایستادهاست آن نامدارِ ناشناخته : نامِ او"خواص" کارِ او "فریبدادن"است. همچنانکه آنیکی، کارکُشتهاست نیز این یکی در کارِ خود.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()791
هر دُوشان نهفقط که کارکُشتهاند؛ بلکهنیز کُشتهی کارِ خود! چهرهنگاریها60- لُولِلُولاَند. مثلِ انبوهِ کِرم روی این الشهی عظیم میلُولاَند. چهرهنگاریها64- هر دو "حزبالّه"اند؛ آنیک ،حزبِ خودرا حزبِ خدا میدانَد اینیک ،خود ،حزب را خدا میخوانَد. هر دو ،عضوِ حزباند جهان برای اینان یک حزب است هر گوشهای از این جهان ،برای اینان ،یک حوزهی حزبیست آنیک ،خدا را "رهبرِ"حزباش میخوانَد اینیک ،خدا را "دبیرِکُلِ" جهان میدانَد. بیحزب ،مُردهاند با حزب ،مُرداری گندیدهاند هرگز ولی برای حزبِشان نمیمیرند. خدمت به :مَردُم ،انسان ،زحمتکشان ،کارگران ،ملّت یا اُمّت... یکسر بهانهاست؛
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()796
اینان نخست خادمِ حزباند و بعدازآن ،تازه اگرکه حزبِشان فرمان دهد ،خادمِ آن مَردُم ،انسان... با هر رنگ وُ مَرامی ،اینان از یک صِنفاند ،همصنفاند. قدرت را میپرستند ،قدرتِ دولت ،دولتِ قدرت را. بر مرکزِ پیشانیِ اندیشه وُ روحِ چروکخوردهیشان آن جای مُهر را نمیبینی؟ در یک کالم :اینان بندهیِ حزباند و حزبِشان بندهی قدرت.
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()793
د -كوتاهیها كوتاهی ()21 دریغا که انساندوستی ،بهیک غریزهی صِنفی بَدَل شدهست؛ اگر درختی میبودیم ،درختدوست میشدیم یا خود اگر که گُرگی میبودیم ،گُرگدوست. اکنونکه انساندوستی ،تنها از روی غریزه است تکاپوی تو دیگر برای چیست ،اِی انسانِ انساندوست؟! چه سودی دارد این انساندوستی؟ نهتنها برای آنکسی که انسان را دوست میدارد بلکه نیز برای آن انسانی که دوستداشته میشود؟ چهگونه شدهاست که تماشای این شاخهی این درختی که با رقصِ زیبای خود بهوزیدنِ ناپیدای این نسیم معنا میدهد، زیباتر است ازتماشای این انسانهایی که در دور وُ بَرِ من ایستادهاند؟ چه پیش آمدهاست که دیریست انسانِ این روزگار ،نه تنها شریفترین که زیباترین هم نیست؟!
كوتاهی ()22 اینهمه دِل، باز این دِل اینهمه دلگیر! ابنهمه خورشید در اینهمه دل باز شب اینهمه تاریک!
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
كوتاهی ()27 آه داستانِ غریبی شدهَست این داستانِ"غریبی". آشنای غریبی شدهَست این"غریبی". كوتاهی ()24 اِی بَردهگانِ قدرت! اینگونه با شهامت وُ بیتردید که ما بهجانِ هم افتادیم! ما ،این بههرچهقدرت شورندهگانحق با شماست بخندید؛ همراه با شما ،خودِ حق هم حق دارد. كوتاهی ()21 از شهر اینگونه بهقهر پُر بیراهه نمیرَوَد این جوی این اوقاتاش تلخ این زَهر. پُربیراهه نمیکُنَد پَرخاش این جویِ روان در گوشهای در کنارهیِ این شهر.
()791
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()799
كوتاهی ()26 (طرح)
یک گاو با پستانِ سرشارِ شیر دوشیده میشود بهدستِ هزاران دستی که زیرِ پستاناش با هم سرشاخاَند. و گاو خود، افکنده شاخدرشا ِ خ یک گاوِ دیگری. كوتاهی ()23 (همراه با فکرِ نان ،در خیابان)
یک شاخه از میانهی انبوهِ شاخههای بلوطی کنارِ راه رقصنده با نسیمی رقصنده در نسیمی؛ در زیرِ شاخه ،روی زمین ،من انسانی از میانهی انبوهِ انسانها خیره در او، خیره بر او؛ رقصنده از رقصِ او. كوتاهی ()21 داستان هنور همچنان همان داستانِ کهنهاست. داستانِ پافشاری رویِ پافشاری است داستانِ پافشاری رویِ سُستپایی وُ داستانِ سُستپایی رویِ پافشاری است.
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()400
داستان همچنان هنوز داستان! كوتاهی ()29 اِی غولآسای بیچارهشده در دایرهی گردشِ بیمعنای خود! اِی بیخیالِ : ما -بهخاکآلودهگان و این خاکِ آلودهای که میگردد وُ ما را میگردانَد و این آلودهگی. اِی بیخیال! كوتاهی ()70 فریاد از این غدّاران این ابلهان که هر چه را قَدّاره میکنند : آزادی را ،حقیقت را ،انسان را ،عشق را... كوتاهی ()71 در نیمهی یک راهِ دراز وُ پیچ/در/پیچ در گوشهی قهوهخانهای ،بوی خوشِ چای در آن پیچان بر دیواری که پیچکی برآن پیچیدهَست شعری دیدم که همچنان در من میپیچد شعری که در آن نه "هیچ" بلکه "چیزی" هست شعری که اگرچه ساده امّا پیچیده است شعری که درآن فریب وُ آگاهی در هم پیچیدهَند یک فریبِ آگاهانه یا یک آگاهیِ فریبنده؟! : «دنیا همه هیـچ وُ کـارِ دنیا همه هیـچ اِی هیـچ! ز بهرِ هیـچ با هیـچ مَپیـچ!»
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()401
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
كوتاهی ()72 بِنایی که برپا میداری ،خود ،مَبنای بِناهای تازهای خواهدشد. هیچکس نمیداند که بِنا میسازد یا مَبنا. کاش میشد بِنایی ساخت که خود بر مَبنایی نبوده و خود مَبنای بِنای دیگری نمیشود. خوشا بِنایی بیمَبنا .مَبنایی بیبِنا! كوتاهی ()77 زنهار تا بههَرزه براین خاک نگذری! برروی خاک ،هَرزهنرفتن آسان نیست خاکی که هم گیاهِ هَرزه بهآسانی از آن میرُویند هم هَرزهگان بر روی آن چنین بهآسانی بر طبلِ پیروزی میکوبند هم هَرزهگی برروی آن چنین بهآسانیست. این خاک یک گذرگهِ کوتاهَست زنهار! تا بههَرزه بر این خاک نگذری! بگذار تا بههَرزه بر این خاک نگذریم! كوتاهی ()74 چشماندازِ روبهرو هَردَم بهشکلی درمیآید : چشم بهدلّالی بَدَلشدهاستکهچشمانداز را آنگونهکه خود میخواهد میبینانَد. مِیلِ درون ،چشمانداز را چنان میبیند که خود میخواهد. تو خود در این میانه چهای ،یا کِهای؟ میانِ تو و این چشمانداز چه میکنند - اینهمه دلّاالن ،میانجیان ،پیامبَران وُ پیامآوران ،نمایندهگان ،مُحَلِّالن...،؟ كوتاهی ()71 یک لحظهای سر بُرده بودی باز زیرِ آبِ فکرِ خود و باز هم این بِرکه از غورباغهها وُ وَغوَغِ پِیوَستهشان پُرشد. یک بانگِ کوتاه پَرتاب کُن دَر این وَغوَغی که بِرکهاَت را عیناً بَدَلکرده بهیک غورباغهای از آب.
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
()402
تکیهزده بر بیلِ سَر/در/خاک تو بازهم یکلحظه خواباَت بُرد و ،این کالغان باز برگشتند. بردار سنگی پَرت کُن بر این درختی که کنارِ باغِ تو روئید، این غارغارِ خُشک را از شاخههای آن برانداز!
كوتاهی ()76 زنهار! فریبِ تعبیرهای خودرا نخوریم! آنچه در آینههای روبهرویمان بازتابانده میشود میتواند تصویرِ واقعیِ آنی ،که در آینهها در برابرِ ما ایستاده ،نباشد. زنهار! فریبِ آینهها را نخوریم.
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
بَرآمدنِ شيرينِ تو در آستانهی تولّدِ نوهام«شیرین»
تا چشم کار میکُنَد دارند باز میشوند : چندینهزار گُل ،دروازه ،آغوش ،پنجره... و یکجهان گِرِه، و نیز این جهانِ گِرِهخورده ! و اینهمه ،بهیُمنِ آنکه تو بَرمیآیی. () هنگامه کرده آمدنِ تو. () همراهِ این گُشایشِ همهگانی اِیکاش ،مَحضِ دیدنِ روی تو هم که شد سَر بازکردخواهد زودا/زود آن غنچه نیز! مهر ماه 1711
()407
دفترِ سیزدهم :شعرهای هشتاد وُ شش
()404
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
زیرنوسها
زيرنويسها : 1
-لِسَک :حَلََزون
-2ئوجی :پونه .گیاهی خوشبو که آنرا چاشنیِ سِرکه کرده و کاهو را با آن میخورند. -7تیتی :شکوفه -4وَلیگ :نام درختی است. -1آقا دار :هر درختِ کهنسالی که بر مزار یک "امامزاده"روییده باشد. -6وَرزا :گاو نَر -3پَنجی :هنگام ،جا ،و برنامهی پخش آب میان کشاورزان. -1لَلهوا :نِی -9تَبَری :طَبَری -آهنگ و آوازی مازندرانی. -10غازیلَر(قاضیلَر؟) :از محلّههای شهر هِرُوآباد (مرکز شهرستان خلخال). -11سِرگین :سوختی که ازتپالههای گاو درست میکنند. ( -12ژندهچین -2تاکسیران)در سال1731در آلمان سروده شد .در دفتر «دورِ چهلوهشتم»آمده است. -17اَزنا :
نام کوهی کوچک درپیرامون هِرُوآباد.
-14قیزباخان :نام یک بلندیِ کوچک در شهرِ هِرُوآباد روبهسوی کوهِ آقداغ؛ گویا تماشاگاهِ عصرانه بود. -11ساران :
نام کوهی کوچک در پیرامون هِرُوآباد.
-16سِنّمار :نیز سِنِمار :معماری روُمی که قصر خُوَرنَق را برای نعمان بن مُنذر[ فرمانروایی در بینالنهرین همدوره با قباد و یزدگِردِ ساسانی]ساخت .نعمان برای این که وی کاخی نظیر یا بهتر از آن برای دیگری نسازد ،دستور داد تا وی را از فراز کاخ بر زمین افکنند ( .فرهنگ دهخدا) -13وَنگ :بانگ ،صدای بلند. -11تیکا :توکا .پرندهای خواننده بهاندازهی سار . -19واشه :باشه ،قوش (پرنده) " -20نمار"" ،سوتهکال" :نام 2روستا در شهرستان آمُل. -21دریو :دریوک ،دشتی بزرگ در نمار. -22تَبَری :ر.ک .به زیرنویس .3 - 27لَم :انبوهِ گیاهانِ خودرو. -24ای که پنجاه رفت وُ در خوابی
مگر این پنجروزه دریابی «سعدی»
-21ازال :خیش -گاوآهن -26تیکا :توکا -پرندهای به اندازهی سار. -23لتکا :قایق بزرگ. -21ابراهیم اَدهَم :از درباریانِ شهر بَلخ 166/100.ه.ق .میگویند از زندهگیِ درباری دست کشید و درویشی پیشه کرد .به او نیز ،همانطورکه به دیگرصوفیان" ،کراماتِ"بسیاری نسبت دادهاند و گفتهاند که او بر رویِآب راهمیرفت .چنین"کرامتی"را به صوفیان و عارفان دیگر هم نسبت دادهاند. -29پَرَکزن :به مازندرانی :پَرپَرزن ،رو بهحاموشی ،لرزان (شعلهی چراغ). -70کِلِـرد :محل و گردشگاهی زیبا در نزدیکی آمُل. « -71آواز دُهُل شنیدن از دور خوش است».
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
زیرنوسها
()401
-72گرشاسب :یکی از پهلوانان ایران باستان .در دورانی از زندهگیاش به آیین مَزدِ یسنا بیاعتنایی کرد .در جنگی زخم برداشت و بهسببِ این زخم به خوابی همیشهگی فرو رفت. -77آفتابِ بهاین بزرگی را
لکّهای ابر ناپدیدکند «سنایی»
-74ای خاک! اگر سینهی تو بشکافند بس گوهرِ قیمتی که در سینهی توست «خیّام» « -71های ربابهجان» :یکی از ترانههای مازندرانی. -76نمارستاق -نمار :ن.ک «نَمار»شماره.2 -73کَشپِل :نام چشمهای در جنگلهای نزدیکِ منطقهی «چَمستان» از شهرستان نور .در سالهای 1760گویا چند تن از مبارزان در آنجا تیرباران شدند. 71 79
« داستانهای بیدپای » .ترجمه :محمد ابن عبداهلل البخاری .ویرایش :ب .خانلری ـ م .روشن -کیمه :کومه :مازندرانی؛ « خانه ای را گویند که از نی و علف سازند و گاهی پالیزبانان در آن نشسته و محافظت فالیز و زراعت کنند و
گاهی صیادان در کمین صید نشینند .خانه چوبی است که سقفش از ساقهٔ گاله یا ساقهٔ برنج پوشانده میشود .در گذشته این گونه خانه برای زیست موقت در روستاها ساخته میشد » .دهخدا
-40خرقهپوشیِ من از غایتِ دینداری نیست 41
پردهای برسرِ صد عیبِ نهان میپوشم «حافظ» ا.ش
-چراغموشی « :چراغِ نفتیِ دستساز و فتیلهدار که بدونِ حباب است » فرهنگِ واژگانِ تَبَری -ج2
-42کینگه/سو/پلِج :کِرم ِشبتاب. 47
-بهانگیزهی کمکهای از فرطِ ناچیزی شرمآورِحکومتِ سرخ/سبزِآلمان بهترکیه درزمانِ فاجعهی زمین لرزه دراین کشور
درسال1733و به موزامبیک درزمانِ فاجعهی طغیانِ آب در این کشور سال1731و به... -44اکتبر 2000در شهر دُورتموند -آلمان؛ راهپیمایی بر ضدّ فاشیسم و کشتار یک خانهوادهی تُرک در شهر زولینگنِ آلمان بهدستِ فاشیستها ( 1920 - Paul Celan -41چرنوویتز)(1930خودکشی در پاریس) شاعر معاصر آلمان 1923 -Günter Grasنویسنده و شاعر آلمان 1929 -H.M.Enzensberger -از شاعران پُرآوازهی معاصر آلمان
-1916-1191 B. Brechtنمایشنامهنویس و شاعر آلمان« -فریاد» نامِ یکی از نقاشیهای E. Munch
E. Munch -نقاش نُـروژی ( )1944 – 1167که سالها در آلمان زیستهاست.
Solingen -46شهری در آلمان که درآن در سال2000چند عضوِ یک خانوادهیتُرک بهدستِ قاشیستها درآتش سوحتند. -43مار :مادر پِر :پدر -41خیالِ حوصلهی بحر میپزد هیهات -49نمازِ شامِ غریبان چو گریه آغازم
چههاست در سرِ این قطرهی محالاندیش «حافظ» به مویههای غریبانه قصّه پردازم
-10آن تلخوَش که صوفی اُمّالخَبائثاش خواند اَشهی لَنا وَ اَحلی مِن قُبلَته العِذارا
«حافظ» «حافظ»
« -11سِکّهسُو» :درخشش ،رونق. -12وجین :بُریدنِ علفهای هَرز . -17ترانهای با صدای فرهاد و با شعر ا .شاملو با آغازِ « :یِه شبِ مهتاب»... -14فسفسی :نام یک پرندهی کوچک. -11چو بید بر سرِ ایمانِ خویش میلرزم -16این همه نقشِ عجب بر در وُ دیوارِ وجود
که دل بهدستِ کمانابروییست کافرکیش «حافظ» هر که فکرت نکند نقش بُوَد بر دیوار
«سعدی»
درختی از زاغ ،کبوتر ،بُلبُل ،تیکا ،جُغد ،واشه...
زیرنوسها
()406
که بَرّ وُ بَحر فراخ است وُ ،آدمی بسیار -13قصیدهای از سعدی با آغازِ :بههیچ یار مَدِه خاطر وُ بههیچ دیار میگویند «این قصیده درستایشِ محمّدِجُوینی است .وی از مالزمانِ سلطانمحمّدخوارزمشاه و مستوفیِ دیوانِ او [سَرحساب رَسِ مالیاتی (قرن هفتم) ] ،و برادرِ عطا ملکِ جُوینی[ از سیاستمدارانِ قرن هفتم و نویسندهی«تاریخِ جهانگشا»] بود. -11اشاره به حکایتِ معروفِ«روباه و زاغ» و پنیری که زاغ دزدیده و روباه آنرا از چنگِ زاغ میرباید... -19زَردُون :به کسی میگویند که رنگِ چهرهاش ،بیسبب و یا به سببِ کدام بیماریای ،زرد است. -60ابن سینا «روان شناسی شفا» .ص . 111ترجمه :اکبر ،داناسرشت. Dortmund -61شهری در آلمان -62اَبودَردا :این کلمه را برخیها در مازندران برای کسانی بهکار میبرند که بسیار بیمارند و یا همیشه آهوُناله میکنند. فرهنگِ دهخدا هم از «آشِ ابودردا»نام میبرد. " -67شاهنامه"ی فردوسی « :پادشاهیِ کِیکاووس و رفتنِ او به مازندران» « -64کزلیگ» :مدفوعِ مرغان و پرندهگان -61
گپی با احمد شاملو در بارهی شعری از او با نامِ " :نخستین که در جهان دیدم" از کتابِ :حدیثِ بیقراریِ ماهان
تو فرودآی برفِ تازه سالم! -66خامسوزیم الغرض بِدرود 63 از این سَموم که بر طَرفِ بوستان بگذشت عجب که برگِ گُلی ماند وُ بوی یاسمنی(«حافظ» ا .ش -غزل 413( ا .شاملو .غزلِ برفِ نو .کتاب :باغ آینه)
- 61بَرجَال زدن :در مازندران این کلمه یعنی :از خشم برجهیدن ،برق زدن « -69باری ،سخن دراز شد وین زخمِ دردناک را خونابه باز شد »
ا .شاملو " .شعری که زندگیست" .از کتابِ "هوای تازه"
-30پَنجو :روستایی در آمل ،کنارِ جادهی هراز « -31الچّهوا» :بیشاز اندازه گشودهشده ،کامالً باز.