M.Namari 7

Page 1

‫شعر‬

‫م‪ -‬نَماری‬


‫فهرست ‪:‬‬ ‫الف ‪:‬‬

‫چند اشاره‬

‫ب‪:‬‬

‫دفترهای شعر ‪:‬‬ ‫نام دفتر‬ ‫‪ -1‬نشانهها ‪.‬‬

‫صفحه‬

‫سال‬ ‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪1731‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪6‬‬

‫‪ -2‬دُورِ چهلوُهشتم ‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪1733‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪64‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪. 1731‬‬

‫‪.‬‬

‫‪103‬‬

‫‪ -4‬نامه به درختِ کوچکِ پُرتقال ‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪1731‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪114‬‬

‫‪ -1‬پُرسشِ تازیانه‪/‬در‪/‬دست‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪1731‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪164‬‬

‫‪ -6‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪1712‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪112‬‬

‫‪ -3‬آوازهای راه‪ ،‬در دورهی پُر‪/‬پیچ‪/‬وُ‪/‬خَمِ راهسپاری بهسوی تو ‪1712‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪214‬‬

‫‪ -1‬چهرهنگاریها‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪1712‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪244‬‬

‫‪ -9‬نیمهکارهها‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪1712‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪262‬‬

‫‪ -10‬و چند شعرِ دیگر ‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪1712‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪233‬‬

‫‪ -11‬در کارزارِسپیدی ‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪1712‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪293‬‬

‫‪ -12‬شعرهای هشتادوُچهار‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪1714‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪706‬‬

‫‪.‬‬

‫‪1719‬‬

‫‪.‬‬

‫‪.‬‬

‫‪749‬‬

‫‪ -7‬های ربابهجان!‬

‫‪ -17‬شعرهای از هشتادوُشش تا اکنون‬


‫چند اشاره ‪:‬‬ ‫برخی از شعرهای این کتاب‪ ،‬پیشاز این‪ ،‬یکبار بهشکلِ یک کتاب و بخشی از آنها نیز در‬ ‫‪‬‬ ‫چند دفتر با چاپِ خانهگی در شماری کم چاپ شدند‪ .‬چندی است که بهاین وَسوَسه افتادهام که آنها‬ ‫را یکجا در یک کتاب چاپ کنم‪ .‬با اینکه میشد برگزیدهای از این شعرها را دراین کتاب بیاورم‪ ،‬ولی‬ ‫سرانجام خطر و یا ضررِ آوردنِ همهی آنها در کتاب را برگزیدهام‪ .‬این داستانِ مِنّوُمِنکردنِ من در آغاز‬ ‫بر سَرِ"برگزیدن"‪ ،‬و سرانجام‪" ،‬برگزیدنِ برنگزیدن"‪ ،‬مرا بهیادِ داستانی ساده انداخت که دیدم دارد‬ ‫دوباره تکرار میشود‪.‬‬ ‫داستان مالِ یکی از شبهای سالهای میانِ ‪ 1746‬تا ‪ -41‬سالهای‪11‬یا ‪12‬دبیرستان‪ -‬است‪ .‬از شب‬ ‫هایی بود که چندتایی رفته بودیم برای خواندنِ درس‪ .‬پیش از آن‪ ،‬رفتیم از باغی کاهوهای فراوانی‬ ‫چیدیم؛ البتّه دزدیدیم‪ .‬همهی آنها را کوت کردیم جایی‪ ،‬و افتادیم بهخوردن‪ .‬برگهای روییِ هر کاهو‬ ‫را‪ ،‬که خوردنی نمیدیدیم‪ ،‬دستوُدلبازانه میکَندیم و همهرا همانبغل تلانبار میکردیم‪ .‬و برگهای‬ ‫تویی را که پاکیزه بودند میخوردیم‪.‬‬ ‫کاهوها که خورده شدند‪ ،‬یکی از ما‪ ،‬که از همه جسورتر بود‪ ،‬درست در کنارِ آن برگهای رویی‪،‬‬ ‫دستبهکارِ ریختنِ آب شد و گاهبهگاه هم آن آب را روی آن برگهای بهاصطالح نخوردنی‪ ،‬که نزدیک‬ ‫به نیمی از همهی برگهای کاهوها بودند‪ ،‬میریخت‪ .‬کسی از ما هیچ نگفت‪ .‬همه سیر بودیم از کاهو‪ ،‬و‬ ‫اکنون دیگرکسی هیچ رغبتی بهسرنوشتِ کنونی و آیندهی این برگهای رویی نداشت‪.‬‬ ‫خواندنِ درس بهدرازا کشید‪ .‬خستهگی آغاز شد‪ .‬نیمههای شب شدهبود و خواب هم داشت در ما بیدار‬ ‫میشد‪ .‬آرامآرام وجود وُ بودِ آن پُشتهی برگهای ناخوردنیِ کاهوها داشت احساس میشد‪ .‬از ما‪ ،‬یکی‪،‬‬ ‫آن که جسورتر بود‪ ،‬بهسوی پُشته رفت‪ .‬این رفتنِ او اگرچه خیلی ساده و معمولی و خودبهخودی‬ ‫مینمود ولی گمان میکنم که همهی ما آن را دریافتیم و با طرزی ساده و معمولی میخواستیم ببینیم‬ ‫بهکجا میانجامد‪ .‬او بهپُشته نزدیک شد‪ ،‬کمی باالی برگها ایستاد و بهآنها شُور رفت‪ .‬اگرچه هیجیک‬ ‫از ما امیدی نداشتیم که این شُوررفتنِ او بهآنجایی کشیدهشود که ما پنهانی راغبِ آن بودیم ولی پَساله‬ ‫آرزو میکردیم که او از برگِ کاهوها ناامید نگردد‪ .‬سپس ما‪ ،‬بهطرزی که گویا هیچ ملتفتِ او نیستیم‪،‬‬ ‫دیدیم که او بهروی آن پُشتهی سبز خم شد و یکی از برگها را با نُکِ انگشتهای دست بلند کرد‪.‬‬ ‫درست همانجور که کسی لبهی یک پارچهی کهنهی مشکوک را گرفته و بخواهد از زمین بلند کند‪.‬‬ ‫خوب برگِ کاهو را برانداز کرد و زیرِ لَب‪ ،‬به طرزی که ما بشنویم ولی خیال کنیم که دارد برای خود‬ ‫زمزمه میکند‪ ،‬گفت‪ « :‬این یکی فکر میکنم که نه کثیف شده و نههم چندان نخوردنی باشد‪ ».‬کمی‬ ‫خاموش ماند‪ ،‬انگار که گوش بهما خوابانده بود تا مگر از ما کسی درستیِ گمانهزنیِ اورا گواهی کند‪ .‬امّا‬ ‫از ما‪ ،‬که مثلِ او جسور نبودیم‪ ،‬هیچ آبی برای او گرم نشد و نُطُقی برنیامد‪ .‬آنگاه این از همهی ما‬ ‫جسورتر‪ ،‬تکّهی کوچکی از آن برگِ کاهو را‪ ،‬که اکنون بسیار سبزتر بهچشمِ ما میآمد‪ ،‬بُرید و بهدهان‬ ‫گذاشت‪ .‬آنرا‪ ،‬با تردید جوید و مزه کرد و سپس قورت داد‪ .‬فکر میکنم که این تردید و مزهکردنِ او‬ ‫عمدی بود وگرنه همه میدانستیم که او در هرحال آن را خواهد خورد‪ .‬البتّه توقّع و آرزوی ما هم همین‬


‫بود‪ « .‬نه! این یکی اصالً کثیف نشدهبود‪ ».‬این او بود که اینرا گفته بود و ما هم در دل این گفتهی او را‬ ‫گواهی کردیم‪ .‬او سپس برگِ دیگری را اینبار ولی از یک "گوشه"ی آن پُشته برداشت؛ یعنی اینکه‬ ‫این یکی دیگر هرگز نمی توانسته کثیف شود چون در گوشه است‪ .‬برگی دیگر‪ ،‬و سپس برگی دیگر‪ ...‬از‬ ‫میانِ ما یکی بهسوی او رفت یعنی در حقیقت بهسوی آن پُشته‪ .‬او نیز‪ ،‬شگفتا‪ ،‬برگی را یافت که کثیف‬ ‫نشدهبود و نخوردنی هم نمینمود‪ .‬و سپس برگهای دیگر‪...‬‬ ‫اکنون دیگر همهی ما دورِ آن پُشته گِردآمدهبویم و با شگفتی میدیدیم که برگهایی را پیدا میکنیم‬ ‫که هیچ کثیف نشدهبودند و خیلی هم خوردنی بودند‪ .‬یافتیم وُ یافتیم وُ یافتیم تا اینکه دیگر هیچ‬ ‫برگِکاهویی از آن پُشته برجا نماند‪.‬‬ ‫غَرَض آنکه من نخواستم با گزینشِ شعرها برای این کتاب‪ ،‬کاری کنم که داستانِ آن کاهوها تکرار‬ ‫شود‪ .‬با اینحال میدانم که این برنگزیدن هم خطرهای خودرا دارد‪ .‬بههررو‪ ،‬کاهوهایی که اکنون‬ ‫میبینید درست همان هستند که از باغ شعرچیدهام (و یا دزدیدهام)‪ .‬من فقط برگهایی از برخی ازآنها‬ ‫را بُریدهام‪ ،‬امّا دور نریخته بلکه جایی در میانِ کاهوها گذاشتهام‪ .‬اینجا و آنجا دیدم که بهتر است‬ ‫تکّههایی از برگی را بکَنَم و دور بریزم امّا نه بهبهانهی اینکه روییاند یا ‪ -‬بهمعنایی که در این داستان‬ ‫آمده‪" -‬کثیف"اند‪ .‬با اینحال‪ ،‬شاید این یا آن برگِ این یا آن کاهو‪ ،‬مزهی خاک بدهد‪ ،‬یا کمی کَجومَژ‬ ‫باشد و یا گاه یک«لِسَک»‪1‬در الی یکی از آنها باشد‪ .‬ممکن هم است که برخی از کاهوها چندان و یا‬ ‫هیچ به کاهو نروند‪ .‬ولی هرچه هست فرآوردهی باغِ من است و خاکِ آن‪ .‬ایرادی اگر در آنها هست از‬ ‫باغ است و از خاک و یا از باغبان؛ و یا از هر سه‪ .‬و یا شاید هم از دزد!‬ ‫در مازندران اگر بخواهند کاهویی را که تازه چیدهشده درجا بخورند‪ ،‬چندان در بندِ کَمَکی خاک و یا‬ ‫خطرِ«لِسَک» نیستند‪ .‬ولی از آنجا که بههرحال کمی هوشیاری چندانبد نیست‪ ،‬بهروالِ خوی وُ عادت‪،‬‬ ‫هر برگِ آنرا پیشاز خوردن چندبار تکان میدهند‪ .‬کاهو را البتّه که میتوان خام هم خورد‪ ،‬ولی با‬ ‫سِرکه و «ئوجی»‪ 2‬و‪ ...‬هم پُر بَد‪/‬مزه نمیشود‪.‬‬ ‫‪‬‬

‫برای بهترخواندهشدنِ شعرها‪ ،‬تالش کردهام از نشانهها بهفراوانی بهرهگیری کنم‪ .‬برای نمونه ‪:‬‬ ‫‪-‬‬

‫‪) -ُ -‬را بهکار گرفتهام‬‫نشانههای حروفِ صدادار ( َ‪ِ -‬‬

‫‪-‬‬

‫کلمههای ترکیبی را با نشانهی (‪ )/‬از هم جدا ساختهام‪ :‬چشم‪/‬در‪/‬راهی‪[ .‬این کار را البتّه‬ ‫پیشتر دیگران انجام دادهاند و من هم دیدم که کارِ سودمندی است‪].‬‬

‫‪ ،) --‬اضافهشدنِ کلمهها برهم را برجسته کردهام ‪ :‬آغازِ بازگشتِ تو‬‫ با نشانهی ( ِ‬‫در این تالش میدانم که گاهی بیشاز اندازه رفتهام‪ ،‬ولی خواست من تنها آسانساختنِ کا ِر خواند ِ‬ ‫ن‬ ‫شعرها بود‪ ،‬نه چیزی دیگر‪.‬‬ ‫همانجورکه گفتهشد‪ ،‬من اینشعرها را در هر دورهای که شمارِ معیّنی از آنها آماده میشدند‬ ‫‪-‬‬ ‫در بهاصطالح دفترهای شعر گِرد میآوردم و خودم آنها را خانهگی چاپ میکردم و بهدوستان و‬ ‫آشنایان میدادم‪ .‬اکنون درست همان دفترهای شعر را من در این کتاب جمع کردهام؛ و از اینرو شعرها‬ ‫‪ -‬رویهمرفته ‪ -‬بههمانترتیبِ زمان ِپیداییِشان و یا زمانِ تکمیلشدنِشان‪ ،‬در کتاب آمدهاند‪ .‬امیدوارم‬


‫که دستهبندیکردنِ برخی شعرها زیرِ نام ‪ :‬بامدادیها‪ ،‬گفتگوها‪ ،‬کوتاهیها و‪ ...‬و نیز شمارهگذاریِ آنها‬ ‫نمای کلّیِ کتاب را پیچیده نسازد‪ .‬اینکار فقط سلیقهی شخصی بودهاست و معنای ویژهای ندارد‪.‬‬

‫شاید پُر بیراه نباشد اگرکه بهیک نکته هم اشاره کنم ‪ :‬همانجورکه پیداست این شعرها‬ ‫‪‬‬ ‫مربوطاند به دو دوره از زندهگی ‪ :‬دورهی‪77‬سالهی درونِ کشور و دورهی تاکنون ‪21‬سالهی بیرونِ کشور‪.‬‬ ‫این دورهی دوّم را گمان میکنم بد نباشد اگرکه همزمان دورهی"تبعید" و "غربت" هر دو نامید تا هم‬ ‫بر جنبهی بهاصطالح سیاسی‪/‬اجتماعی آن تأکید شود و هم بر جنبهی بهاصطالح عاطفیِ آن‪.‬‬ ‫از میانِ دفترهای‪ 17‬گانهی این کتاب‪ ،‬دفترِ یکم تا شعرِ «بر ساحل» و برخی شعرهای دیگری که مالِ‬ ‫دورهی اوّلاند ولی در دورهی دوّم بازسازی شدهاند و در دفترهای دیگر آمدهاند‪ ،‬مالِ دورهی اوّل‪ ،‬و‬ ‫دفترهای دیگر همهگی بهدورهی دوّم مربوطاند‪ .‬اگرچه بهنظر میآید که همانندیها میانِ این دو دوره‬ ‫فراوان است زیرا که آنها‪ ،‬بههرحال‪ ،‬دو دورهی"یک"زندهگیاند‪ ،‬امّا امیدوارم که این اشاره‪ ،‬سببهای‬ ‫برخی دلتنگیها و دریافتهای دورهی دوّم را روشن سازد‪.‬‬ ‫و واپسین اشاره ‪:‬‬ ‫‪‬‬ ‫با یادِ آنانی که‬ ‫رنجِ چاکریکردن را همانگونه برنتافتهاند و برنمیتابند که شرمِ بهچاکریواداشتن را‪،‬‬ ‫که میدانند گاه چه دشوار است شناختنِ چاکریکردن و بهچاکریواداشتن‪،‬‬ ‫که میدانند آدمی‪ ،‬گاه‪ ،‬حتّی با شناختنِ چاکری هم‪ ،‬چه ناتوان میشود در برنتابیدنِ آن‪،‬‬ ‫و میدانند چه تلخ و دشوار است این برنتابیدن‪.‬‬


‫دفتر ‪1‬‬

‫نشانهها‬ ‫‪1731 -1746‬‬ ‫یک پیشْکشِ ساده به یادِ مادر و پدرم‬


‫فهرست‪:‬‬ ‫صفحه‬

‫نامِ شعر‬ ‫‪)1‬‬

‫خاموشی و فراموشی‬

‫‪1‬‬

‫نامِ شعر‬ ‫‪ )23‬خاموش‬

‫صفحه‬ ‫‪79‬‬

‫‪)2‬‬

‫گفتگو )‪ )1‬گفتگو با "تیتی"‬

‫‪9‬‬

‫‪ )21‬زیبایی‬

‫‪79‬‬

‫‪)7‬‬

‫گفتگو (‪ )2‬گقتگو با قناری‬

‫‪10‬‬

‫‪ )29‬ایکاش‬

‫‪41‬‬

‫‪)4‬‬

‫دیدار‬

‫‪ )70‬برساحل‬

‫‪42‬‬

‫‪)1‬‬

‫سنگها نیز‬

‫‪11‬‬

‫‪ )71‬بازگشت‬

‫‪47‬‬

‫‪)6‬‬

‫نَما‬

‫‪12‬‬

‫‪ )72‬زادْ روز‬

‫‪44‬‬

‫‪)3‬‬

‫در ازدحامِ رنگین‬

‫‪17‬‬

‫‪ )77‬گفتگو (‪ )7‬گفتگو با آسمان‬

‫‪41‬‬

‫‪)1‬‬

‫باران‬

‫‪17‬‬

‫‪ )74‬بهار‬

‫‪46‬‬

‫‪)9‬‬

‫شگفتانگیز‬

‫‪14‬‬

‫‪ )71‬دور از آن فانوس‬

‫‪43‬‬

‫‪ )10‬پُرسوُجو‬

‫‪11‬‬

‫‪ )76‬برراه‬

‫‪41‬‬

‫‪ )11‬بامدادیها(‪ : )1‬هرچه میتابد‬

‫‪16‬‬

‫‪ )73‬آن آرزو‬

‫‪49‬‬

‫‪ )12‬شادی‬

‫‪11‬‬

‫‪ )71‬ابله‬

‫‪10‬‬

‫‪ )17‬جدایی‬

‫‪19‬‬

‫‪ )79‬ریشخند‬

‫‪11‬‬

‫‪ )14‬عصر خرداد‬

‫‪20‬‬

‫‪ )40‬بامدادیها(‪ : )2‬سپیده‬

‫‪12‬‬

‫‪ )11‬پنجره‬

‫‪21‬‬

‫‪ )41‬آنسویِ پرده‬

‫‪12‬‬

‫‪ )16‬تنهایی‬

‫‪22‬‬

‫‪ )42‬آرزوها‬

‫‪14‬‬

‫‪ )13‬ژندهچین(‪)1‬‬

‫‪24‬‬

‫‪ )47‬هم‪/‬چون مِه‬

‫‪11‬‬

‫‪ )11‬رهگذر‬

‫‪26‬‬

‫‪ )44‬یادِ دوست‬

‫‪16‬‬

‫‪ )19‬شبراه‬

‫‪23‬‬

‫‪ )41‬گفتگو(‪ )4‬گفتگو با سُرودن‬

‫‪11‬‬

‫‪ )20‬بیماری‬

‫‪21‬‬

‫‪ )46‬درراه‬

‫‪19‬‬

‫‪ )21‬خواهش‬

‫‪29‬‬

‫‪ )43‬در نوجوانی که از دریا باز میگشتم‬

‫‪60‬‬

‫‪ )22‬بر رواق (طرحِ یک)‬

‫‪70‬‬

‫‪ )41‬بامدادیها (‪)7‬‬

‫‪61‬‬

‫‪ )27‬بر رواق (طرحِ دو)‬

‫‪71‬‬

‫‪ )49‬گفتگو (‪ )1‬گفتگوی من پاییز‬

‫‪62‬‬

‫‪ )24‬خبر‬

‫‪77‬‬

‫‪ )10‬گفتگو (‪ )6‬گفتگوی پاییز با من‬

‫‪62‬‬

‫‪ )21‬دو‪/‬دل‬

‫‪74‬‬

‫‪ )11‬بازهم آرزو‬

‫‪67‬‬

‫‪ )26‬آه وَرزا‪ ،‬وَرزا‬

‫‪73‬‬

‫‪10‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫خاموشی و فراموشی‬ ‫تازه رسیدهام‬ ‫و گَردِ پای من هنوز‬ ‫بر شاخههای لختِ درختان برجاست‪.‬‬ ‫جایی اگر قبا و گَردِ تَنام برگیرم‬ ‫شاید کمی بخوابم‬ ‫آن بسترِ بلندِ قدیمام کو؟‬ ‫تازه رسیدن‪،‬‬ ‫همواره حرفهای تازهای دارد‬ ‫آیا به پیشوازِ صدایم گوشی هست؟‬ ‫این کوچه میداند‬ ‫آغاز ِرفتنِ من غوغایی بود؛‬ ‫همکوچهییها میگفتند ‪:‬‬ ‫آغازِ بازگشتِ تو غوغاتر خواهدشد!‬ ‫اینک من آمدهام‬ ‫با کولهبارِ کهنهی خود‬ ‫سرشارِ ابرهای آبستن‬ ‫و داستانهایی باورنکردنی‪.‬‬ ‫آغوشی‪ ،‬یا لبی‪ ،‬دری بگشایید!‬ ‫یک کهنهْپاره پاسخی آخر‪ ،‬یک دستی‪.‬‬ ‫‪1746‬‬

‫(‪) 1‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬ ‫گقتگو(‪)1‬‬

‫گقتگو با "تیتی"‬

‫‪7‬‬

‫آه تیتی! تیتی!‬ ‫سال پیش‬ ‫پس از آنکه رفتی‪ ،‬حتّی ‪-‬‬ ‫"نِی" به اندازهام آزرده نشد‪.‬‬ ‫گاهگاهی حتّی نِیهایی دیدم‬ ‫مینوازند مرا بر لَب‬ ‫میسپارند به نجوایم گوش‪.‬‬ ‫هرپرنده که به پَرکوفتناش سنگ‬ ‫آشیان زد در من‪.‬‬ ‫آه تیتی!‬ ‫پس از آنکه رفتی‬ ‫آبروی من وُ این باغ وُ درختان رفته است‪.‬‬ ‫سالِ پیش‬ ‫ تکیه داده به ستونی از دود ‪-‬‬‫من چه درها که گشودم‬ ‫رویِ هر باد وُ خَسی‪،‬‬ ‫و به رازِ دلِ من‬ ‫چه نخندیدند‪.‬‬ ‫آه تیتی! تیتی!‬ ‫نور پاشیدهای برتیرهگیِ من‪.‬‬ ‫‪1712‬‬

‫(‪) 9‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬ ‫گفتگو(‪)2‬‬

‫گفتگو با قناری‬ ‫برشیشهی شکستهی این دَر‬ ‫بیهوده میسایی پَر‪،‬‬ ‫اینجا کسی بهفکر خودش هم نیست‪.‬‬ ‫آه ای قناریِ دلگیر!‬ ‫لَج کرده با تو باد‪ ،‬میدانم‬ ‫در من کسی پناه گرفته که با تو همدرد است‪.‬‬ ‫‪1746‬‬ ‫ديدار‬ ‫صدایِ پایِ نسیمی‬ ‫میانِ ریزشِ بارانِ زردِ پاییزی‪.‬‬ ‫کِه میرود‪ ،‬کِه میآید؟‬ ‫کِه قفل جاده گشودهاست؟‬ ‫خدایرا چه خبر شد؟‬ ‫مگرپرندهی ما‬ ‫بهرویِ شاخهای‪ ،‬جایی‪ ،‬هنوز میخوانَد؟‬ ‫دال! دال! دلِ خواب آلود!‬ ‫بلند نعره برآور!‬ ‫و از درونِ من‬ ‫صدا دِه آن غُل وُ زنجیر‬ ‫صدا دِه آن ناقوس !‬ ‫وَگرنه میگذرد او‪.‬‬ ‫صدا مکن شب تاریک!‬ ‫صدا مپیچان باد!‬ ‫میانِ ریزشِ بارانِ زرد‬ ‫صدایِ پایِ نسیمیست‪.‬‬ ‫‪1749‬‬

‫(‪)10‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)11‬‬

‫سنگها نيز‬ ‫بهبرادرِ کوچکاَم‬

‫آه کوچولو!‬ ‫خواب رفتند عروسکهایت‬ ‫تو نخوابیدی وُ برچشمانات‬ ‫نگرانی‪ ،‬چو نگهبانی‪ ،‬در آمَدوُشُد‪.‬‬ ‫تو هم این میدانی‬ ‫که دلِ گُربه ‪ -‬این گُربه ‪ -‬به دلنازُکیات میسوزد؟‬ ‫صبرکن!‬ ‫وقتِ سردادنِ آوازِ تو هم خواهدشد‪.‬‬ ‫()‬ ‫کوچولو !‬ ‫همهی چلچلهها دلتنگاند‬ ‫همه میدانند‬ ‫و دراین دلتنگی‬ ‫سنگ ها نیز صدایی دارند‪.‬‬ ‫()‬ ‫میشود دید و نگفت؟‬ ‫‪1743‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫نَما‬ ‫‪1‬‬ ‫کوچه خاموش است؛‬ ‫ایستاده سرِ هر پیچ‪ ،‬سکوتی‬ ‫با چراغی در دست‪.‬‬ ‫‪2‬‬ ‫میزند سرزده‪ ،‬ازجایی سر‬ ‫بادی پیچنده به خاک و خاشاک‬ ‫میزند کوچه بهپهلو غلتی‬ ‫میکشد باز لحافاش در بَر‪.‬‬ ‫‪7‬‬ ‫‪4‬‬

‫و دراین گوشه "وَلیگ"‬ ‫میتکاند دستی؛‬ ‫و در اندیشهی هر برگاش‪ ،‬این بیم ز باد ‪:‬‬ ‫« امشب اینجا‪ ،‬آیا‬ ‫خبری میگذرد؟»‬ ‫‪4‬‬ ‫روی یک شاخهی لرزانِ"وَلیگ"‬ ‫زاغکی‪ -‬همچو شبی گویی‪-‬؛‬ ‫و در اندیشهی تاریکاش‪ ،‬سوسویی‪:‬‬ ‫« امشب اینجا‪ ،‬ایکاش‬ ‫خبری خواهدشد‪».‬‬ ‫‪1746‬‬

‫(‪)12‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫در اِزدحامِ رنگين‬ ‫برای اکبر‬

‫شب‪ ،‬نَمنَمک میبارد‬ ‫و کوچه از سرِ هر تیرِ برق‬ ‫واکرده چترهای سفید وُ روشن‪.‬‬ ‫در زیر چترها لختی بیاسای!‬ ‫بشکن واژههای سُرودَت؛‬ ‫در اِزدحامِ رنگینِ بوقلمونها‬ ‫سُرودِ صافبودنِ کفهای دستها‬ ‫باور نمیشود‪.‬‬ ‫شب‪ ،‬همچنان میبارد‪.‬‬ ‫بنشین!‬ ‫تنها‪ ،‬چشمِ روشنِ ماه میداند‪:‬‬ ‫در این کوچه‬ ‫هرگز کسی بهپُشت نمیخوابد!‬ ‫‪1743‬‬

‫باران‬ ‫آسمان بارید؛‬ ‫این زمین امّا‪،‬‬ ‫همچنان در بسترِ بیماریاش‪ ،‬بیشُخم افتادهاست‪.‬‬ ‫زندهگی در گِل فروماندهاست‪.‬‬ ‫حیفِ گاوِ من که در دشتِ تُهی بیخیش میگردد‬ ‫حیفِ بازویِ سَتَبرِ من‪.‬‬

‫(‪)17‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫بیگمان "این سال"‪،‬‬ ‫بازهم بیخوشه‪،‬‬ ‫بازهم بیتوشه میمانَد‪.‬‬ ‫آسمان!‬ ‫ای آسمان!‬ ‫باران!‬ ‫‪1743‬‬

‫شگفتانگيز‬

‫چه سایهی خُنَکی از درخت میبارد‪،‬‬ ‫نگاهِ دشت چه گیراست‬ ‫و چه گذارِ دلکشی دارند جُوی وُ رُود‪،‬‬ ‫و بانگِ گوساله‬ ‫ چو پیچکی که به دورِ درخت ‪-‬‬‫چه دلنشین بهسکوتِ غروب میپیچد‪.‬‬ ‫چه مِهری با دلِ من دارد این هوا امروز!‬ ‫چه پردههای شگفتانگیزی!‬ ‫رویِ خرابیِ خاطر‪ ،‬زمین‪ ،‬گندم‪ ،‬گاو‬ ‫و رویِ نعشِ آب‪.‬‬ ‫‪1749‬‬

‫(‪)14‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫پُرسوجُو‬

‫ذهـنِ شـب‪ ،‬تیـره تیـره مـیریزد‬ ‫بر بساطِ شـکستخــوردهی شهر‬ ‫چـهرهی شــادِ مـاه پیـدا نیسـت‬ ‫نـه بهبــاال‪ ،‬نـه در روانـــیِ نـَهـر‬ ‫بنشیـن هـمتـرانـهْخـوانِ قــدیم!‬ ‫بِــرَمان بـیبهــانـه حـرف از لب‬ ‫دلاَم امشـب هـوایِ خواندن کرد‬ ‫بعـدِ عمـری که شعـله زد در تب‬ ‫از رفیقان خبر چــه داری‪ ،‬هـان!‬ ‫چون زمینها لبالب و خـیساند؟‬ ‫دختـران مثل پـار مــیدوشنـد؟‬ ‫مـادران مثل پـار مـــیریسنـد؟‬ ‫کـدخـدا‪ ،‬آه پیــرمـردِ عـــزیـز‬ ‫حتم در تکیه روضه دارد‪ ،‬نیست؟‬ ‫یـا کــه در سایهسـار"آقـادار"‬

‫‪1‬‬

‫چپقاش چاقوُگرمِ خوشخوانیست؟‬ ‫ی‪ 6‬شاخزَن خوباست؟‬ ‫حالِ"وَرزا" ِ‬ ‫سفرهی چـوبیاش‪ ،‬پُراز کاه است؟‬ ‫خـاکِ خوبِ زمینْش‪ ،‬میزایـــد؟‬ ‫آب با آن‪ ،‬رفیـق وُ هـمراه اسـت؟‬ ‫راستاست اینکه چندی چـو افتاد‪:‬‬ ‫سـوت وُکور است جـویبارَکِمان؟‬ ‫اینکـه مرغـی دگـر نمـیخــوانَد‪،‬‬ ‫کـرده گُم دستوُپـا‪ ،‬نهـالَکِمان؟‬

‫(‪)11‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)16‬‬

‫راست است این که چند روزِ پیش‬ ‫بخت‪/‬بر‪/‬گشتــه‪/‬قاطری‪ ،‬زاییـــد؟‬ ‫آفتــاب از پِـیِ خجـالت رفــــت‬ ‫مـاهِ بـیچاره تـا سَحـَـر نـالــید؟‬ ‫راست است این‪ ،‬که در تمامِ بهار‬ ‫آبِ آن چشـمهسارها‪ ،‬یخ بَسـت؟‬ ‫"تیتی" از بــامِ شـاخه زیـرافتاد‬ ‫برفِ سختـی‪ ،‬امانِتان بگسست؟‬ ‫بگـذریم‪ ...‬حـالِ"آشنا"ی مـن؟‬ ‫وعـدهاش‪ ،‬هَمچنان‪ ،‬به فردا ماند؟‬ ‫تـوی اِسـتَبلِ گَـرمِ آغـــوشاش‬ ‫بهرِ احوالپُـرسیام جا مانـد‪...‬؟‬ ‫‪1741‬‬

‫بامدادیها(‪)1‬‬

‫هرچه میتابد‬ ‫بازشد مشتِ پُر از بادِ شب‪،‬‬ ‫و زد آیینه ازآن‪ ،‬چیزِ شگفتی که چنانکه میگویند‬ ‫صبح باید باشد؛‬ ‫و شگفتی دیگر‪ ،‬آنسُوتَر‬ ‫بر لب پنجرهای ‪:‬‬ ‫آن دو چشم‬ ‫ دو پرنده‪ ،‬سرِ شاخِ لرزانی‪ ،‬در پَرپَر‪. -‬‬‫چشمها باید از دختری یا از پسری کوچک باشند‪.‬‬ ‫()‬ ‫یک صدایی‪ ،‬از یک سویی‪ ،‬برمیآید‪:‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬

‫(‪)13‬‬

‫« هوم! دیدی؟‬ ‫جانِ بیشبنَمِ این صبحِ بَدَل را دیدی؟‬ ‫دیدی گلهایی را که لبِ این چشمه‪،‬‬ ‫جامِ شبنَم بهزمین کوفتهاند و پژمُردند؟‬ ‫شیههی گلّهی رَمکردهی اسبان را‪،‬‬ ‫و سوارانی را‬ ‫که درنگادنگِ غمزدهی زنجیر ‪ -‬این‬ ‫حاصلِ زحمتِ شبْخوانی وُ شبْگردیِ شان‪ -‬میآید؟‬ ‫قدرِ چشمانِ ترا دِهکده گر میدانست‬ ‫قدرِ چشمانِ ترا دِهکده گر میدانست‪.‬‬ ‫میرِ شب‪ ،‬نامِ تو را الیِ دو نانْپاره فرو بلعید‪،‬‬ ‫و سگان‪ ،‬گلّه به گُرگان دادند؛‬ ‫و بهای این نامردی ‪:‬‬ ‫ اسبِ این‬‫ دلِ آن‬‫ کِشتِ یکسالهی آندیگر‬‫ عُمرِ من‬‫ چشمِ تو‬‫‪3‬‬ ‫ جانهای شیرین ِسَرِ"پَنجی»؛‬‫ دامنِ صاحبِ آن چشمِ پُر از لبخند ‪:‬‬‫[‪ -‬آری‪ ،‬آن دامن‪ ،‬آن دامن‪ ،‬آن‬ ‫پردهی نقاشیهای عجیب ‪:‬‬ ‫پُرِ یک دِهکده عطرِعلف وُ‬ ‫بَعبَعِ بزغاله وُ‬ ‫تکشیههی اسب وُ‬ ‫من وُ خوشْخوانی ُو‬ ‫باد وُ‬ ‫‪1‬‬

‫"لَله وا" ‪] -‬‬ ‫‪9‬‬

‫ "تَبَری"های دلانگیز ‪:‬‬‫که شب ازپنجره بیرون میزد‪،‬‬


‫(‪)11‬‬

‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫مرغِ تنهایی از شاخه فرو میافتاد‪،‬‬ ‫و سکوت از بغلِ دهِکده‪ ،‬برپنجهی پا در میرفت‪.‬‬ ‫باری‪ ،‬دیدی که لگام آن اسبِ سرکش را‬ ‫سادهلوحانه‪ ،‬در این باد‪ ،‬به کاهی بستیم؟‪»...‬‬ ‫()‬ ‫همهچیزی میتابد ‪:‬‬ ‫صبح وُ‬ ‫این رازِ تلخ ُو‬ ‫شب ُو‬ ‫این چشمِ لبِ پنجره ُو‬ ‫خشمِ صدایی که میپیچد‪.‬‬ ‫‪1710‬‬ ‫شادی‬ ‫احساس میکنم‬ ‫یک غولی در درونِ من‪ ،‬بیداد میکند‬ ‫و دشت پُرشده است از‬ ‫طبل پیاپیِ این‬ ‫دیوانه‪.‬‬ ‫باال‪ ،‬ازاین هیاهو‬ ‫ماه و ستارهها‬ ‫چون چلچراغی سیمین میلرزند‪،‬‬ ‫جیروجَری فکنده‪ ،‬این چلچراغِ لرزان‪ ،‬در شب‪.‬‬ ‫پایین‪،‬‬ ‫افتاده دردرو ِ‬ ‫ن‬ ‫شب‪،‬‬ ‫بوی تُندِ‬ ‫سِرگین‪.‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫بیدارگشتهاند آه‬ ‫بیدارگشتهاند‬ ‫همکوچهها‪ ،‬که خوا ِ‬ ‫ب‬ ‫شان کرده بوده دیری‬ ‫باران‪.‬‬ ‫و دشت پُرشدهاست از‬ ‫فانوسهای پچپچ‪.‬‬ ‫من کِیف میکنم از‬ ‫بوی نجیبِ سِرگین‬ ‫امشب‪.‬‬ ‫‪1710‬‬

‫جدايی‬ ‫تو را ز خویش نهادم‬ ‫راهم بودی‬ ‫تو را که بقچهی َ‬ ‫به چوبدستِ من‪.‬‬ ‫و باد‪ ،‬بادِ کمینکرده‪ ،‬از زمینام کَند‪.‬‬ ‫سوارِ جاده شدم‬ ‫سوارِ قاطری کور؛‬ ‫و پیچ‪ ،‬پیچ‬ ‫ نیازِ خندهآورِ هر راه ‪-‬‬‫مرا ز شاخهی پُرشبنَمِ نگاهِ تو چید‪.‬‬ ‫و چشمهای تو‪ ،‬همچون دو عصر‬ ‫ژرف‬ ‫پِلکی زد‪.‬‬

‫(‪)19‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)20‬‬

‫()‬ ‫بدونِ بارِ تو بر دوش‬ ‫سَبُک چو برگی خشک‬ ‫سَبُک چو خاشاکام‪.‬‬ ‫()‬ ‫شود که روزی‪ ،‬جایی‪ ،‬ایکاش‬ ‫پرندههایی که از این درخت پریدهاند‪ ،‬ببینند این درخت هنوز‬ ‫اگرچه سبز نه‪ ،‬امّا ستبر ایستاده است‬ ‫و شاخههاش همه‪ ،‬ز آشیانهشان سرشار؟‬ ‫‪1710‬‬

‫عصرِ خُرداد‬ ‫کنجِ عصرِ خُرداد‬ ‫چه هَدر میرود از دست‪ ،‬بهار‪.‬‬ ‫پای پَرچین‪ ،‬پَرچین‬ ‫زیرِ این سایهی دلْچسبِ نوازشگر‬ ‫نگرانِ چه نشستی؟‬ ‫سنگ وخاک همهی جاده همانجاست که ریخت‬ ‫پیچ و شیب همهی جاده همانجاست که بود‪.‬‬ ‫در بَرِ اینهمه سرسبزی‬ ‫نگرانِ که نشستی‪ ،‬نگران!‬ ‫آه‪ ،‬آن گَرد وُ غبارِ سرِ آن گردنه را میپایی؟‬ ‫بازی وُ شوخیِ بادی باید باشد‪،‬‬ ‫آهِ یک صخرهای‪ ،‬یک درّهای‪ ،‬کوهی شاید‪،‬‬ ‫یا نشانی ز کسانی که سرِ ِهرچه ‪ -‬بجز چشمبهراهیِ تو ‪ -‬با خویش گالویزند‪.‬‬ ‫پای عصرِ خُرداد‬ ‫وَه‪ ،‬چه بیهوده هَدَر میرود از دست‪ ،‬بهار‪.‬‬ ‫‪1711‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)21‬‬

‫پنجره‬ ‫پنجره بیهُده آنجا باز است‬ ‫همچو یک پردهی نقاشی‪،‬‬ ‫پردهی نقاشیهای زمستانی‪ ،‬بینانی‪.‬‬ ‫میکشم از دودِ سیگارم‬ ‫یک ستونی تا سقف‬ ‫میدهم تکیه‪ ،‬بر آن‪.‬‬ ‫پنجره بیهُده آنجا باز است‪.‬‬ ‫سایهی تیرهی یک آینده‬ ‫برسپیدیِ برفِ پشتِ پنجره‪ ،‬یک لحظه اُتراق نکرد‪.‬‬ ‫ترسام از تنهایی نیست‬ ‫حرفام از تنهایی نیست‪.‬‬ ‫من که بر جاده زاده شدهام‬ ‫و معطّر شدم از بویِ سفر‪،‬‬ ‫من که برسنگ چرید َهم‬ ‫خانه کردم در باد‬ ‫با درختانِ کنارِ جاده دوست شدم‪.‬‬ ‫پنجره بیهُده آنجا باز است‪.‬‬ ‫نه‪ ،‬از این پنجره تنها سَرما خواهد آمد‬ ‫زوزههایی‪ ،‬تنها‪.‬‬ ‫نه‪ ،‬از این پنجره تنها بویِ غربتِ این جاده خواهدآمد‪.‬‬ ‫میروم خَلوتِ خودرا پایین‬ ‫هرچه پایینتر‬ ‫کارهاییست که آنجا ‪ -‬تنها آنجا ‪ -‬میباید انجام شوند‪.‬‬ ‫‪1711‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)22‬‬

‫تنهايی‬ ‫خانه در کوچه بَسی تنهاست‬ ‫کوچه از خانه بَسی تنهاتر‪.‬‬ ‫کنجِ یک پنجره ایستادهام؛‬ ‫رود‬ ‫خسته بر بسترِ دیرینهی خود میغلتد؛‬ ‫و هوای سنگینی بَر‬ ‫‪10‬‬ ‫بامهای گِلیِ"غازیلَر" خوابیده است‪.‬‬ ‫همهچیز‬ ‫همچو بیماریِ مجهولی در‬ ‫روحِ کوچه میلولَند‪.‬‬ ‫کنجِ یک پنجره ایستادهام؛‬ ‫تکیه داده به عصای دیرینهام‬ ‫ به عصایی که سقوطَم را چوخوارَکی در کالبدش در کار است ‪-‬‬‫و سگانِ سیَهِ چشمام را‬ ‫بند بگشاده‪ ،‬رها کردهام‬ ‫به هوایی که مگر یافت شود آن آواز‬ ‫در میانِ انبوهِ خاشاکی که‪ ،‬اندیشهی رقصان درختان را آلودهاند‪.‬‬ ‫خانه در کوچه بسی تنهاست‬ ‫کوچه از خانه بسا تنهاتر‪.‬‬ ‫کنج یک پنجره ایستادهام‬ ‫و درختان را شاخهشاخه میخوانم‬ ‫قصّهی سبزِ هزاران مرغی را که دگر جاشان خالیست‬ ‫که فقط خطِّ سرخِ پروازی را‬ ‫بر جُدارِ اندوهِ کوچه‪ ،‬رنگ گرفتند وُ افتادند‪،‬‬ ‫و کنون‬ ‫النههاشان همه آتش‪ ،‬آتش‪.‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)27‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬

‫کنج یک پنجره ایستادهام‬ ‫و خودم را میبینم که ز پیچِ کوچه میآیم‬ ‫و شرابِ پایانِ سرگردانی را با دَر وُ دیوار وُ نَهر وُ مهتاب وُ "غازیلَر"‬ ‫و به یادِ چشمانی مینوشم‪،‬‬ ‫و همانگونه زخودسوخته وُ شعلهور وُ خندان‬ ‫جنگلِ گیسویِ مادر را میآشوبم‪،‬‬ ‫و پدر را‪ ،‬که در این جنگل‪ ،‬سرگردان است‬ ‫میکشانم‬ ‫به شبِ مستیِ دیوار وُ دَر وُ نَهر وُ من وُ مهتاب وُ "غازیلَر"‪.‬‬ ‫خانه درکوچه بسی تنهاست‬ ‫کوچه ازخانه بسی تنهاتر‪.‬‬ ‫کنجِ یک پنجره ایستادهام‬ ‫و بهاین دست میاندیشم وُ‪ ،‬این مِه‬ ‫ روحِ زشتی که چو موشی به تنِ کوچه درافتادهاست‪-‬؛‬‫و به خورشید ‪ -‬به سِرگینِ‪ 11‬برافروختهای که بهاجاقِ دور وُ ساکتِ عصرانه پرتاب شدهست؛‬ ‫به سکوتی که میانِ کوچه میگردد؛‬ ‫به نسیمی که گذر میکند آهسته ز دور؛‬ ‫و بهخود‪ ،‬که لب این پنجره با حنجرهی سوختهای ایستادهام‪ ،‬وَ‬ ‫گوش پَردادهام از پنجره تا دورادور؛‬ ‫و به این خانه که از بستر وُ بیماری من سرشار است؛‬ ‫و دلام مثلِ بهْهمْخوردهگیِ کوه‪ ،‬شکافِ ژرفی میگیرد‪.‬‬ ‫کنجِ یک پنجره ایستادهام‬ ‫و به شب میگویم ‪ :‬صبح بخیر!‬ ‫و نَمانَم میخندم‪.‬‬ ‫‪1710‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)24‬‬

‫‪12‬‬

‫ژندهچين(‪)1‬‬

‫( كارمند )‬ ‫خانهام بر دوش‪ ،‬کهنـهْکیسهام در دست‪ ،‬صبحی پیر‬ ‫پلّهها‪ ،‬یـخبستــه‪ ،‬آویز از سَـکویِ چــوبـیِ خـانــه‬ ‫چکمهها تا زانُوانام کیپ‪ ،‬دل در هایوهـویی‪ ،‬کـای‬ ‫بـاز بـایــد سَـرکُنــم در ژنـدهچینیهــای روزانــه‬ ‫پشـتِ "اَزْنا" ‪ ،17‬پیـرمردِ کـولـهبارِ شعـله بر شــانه‬ ‫خیس وُ سَرماخورده‪ ،‬با صدسُرفه‪ ،‬تنرا میکشـد باال‬ ‫هرچه از هرگوشهایدلواپَسِ او ‪ «:‬هان!عمـوخورشید!‬ ‫خـادمِ پیــرِ اداری‪ ،‬دیــر کــردی‪ ،‬روز را بـگشـا! »‬ ‫میکشد خمـیازه‪ ،‬میخارد تناش بـا دستِ نَرمِ مِه‬ ‫‪14‬‬

‫دخترِ تنْزردِ بـاران‪/‬سالهــا‪ ،‬دوشـیزه "قـیزباخان"‬ ‫خسته از شبزنـدهداری‪ ،‬این طرفتر در لــحافِ ابـر‬

‫خفته‪-‬گرچه میزند غلتی وُ میجُنبَد لباش‪"-‬ساران"‬

‫‪11‬‬

‫هِی عمو ساران! عمو ساران! نفیرِ گُرگهایت یاد‪ ،‬خشمات کــو؟‬ ‫خامُشی‪،‬چون موشی‪ ،‬طبلِ کهنه را خوردهست‪،‬آغازی بیاغازان!‬ ‫‪. . . . . . . . . .‬‬ ‫‪. . . . . . . . . .‬‬ ‫دسـتِ نان مــیگیـرَدَم مُـچ را وُ‪ ،‬مـیگَردانَـدَم از راه‬ ‫مـیروم سردابهی روزانه را پایین‪ ،‬چـو یک نـاچــیز‬ ‫در تـمامِ روز در سَردابـه سـَـرما هسـت وُ تاریــکی‬ ‫نیز گِردابی‪ ،‬که هرچه‪ ،‬هرکِه‪ ،‬میگَردد درآن‪ ،‬من نیز‬ ‫« اِسم؟ ‪" :‬ها" یا "هُوی"‪ .‬شُهرت؟ ‪" :‬هایهو"‪ .‬اهلِ‪...‬؟‪" :‬چهمیدانم"!‬ ‫« شغـل؟ ‪ :‬من تـاریخسـازم!‪" ...‬سِنّـِمارِ"‪ 16‬ایــن خَـرابآبــاد‬ ‫[ هر زمان‪ ،‬بَر میکِشم از خاکِ تیره‪ ،‬کاخی بیمانند‬ ‫وَ سپس از بـام ِبیمـاننـدیِ آن میشـوم پَــرتاب ]‬ ‫« جُرم؟ ‪ :‬تُف بـر پیشهی تاریخیِ خـود‪ .‬کِی؟‪ :‬دلِ شب‪ ،‬مَست »‬ ‫نـاگـهان بر قعــرِ سَــردابـه‪ ،‬سقـوطِ سَـردِ یـک فـــریـــاد‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)21‬‬

‫« آه‪ ،‬این فــریاد‪ ،‬بــوی سینهی من میدهد‪ ،‬دربان!‬ ‫انـدَکَـک دروازههــای کــورِ این سردابـه بگشـا! من‬ ‫جانِ خـودرا دوختــم‪ ،‬زان‪ :‬تیـر‪/‬در‪/‬تـاریکی‪/‬انـدازی»‬ ‫میکِشد سرپنجهی گُرگــی بهچهرِ تیرهگــی‪ ،‬ناخن‬ ‫میچَکَم‪ -‬چون برگها ازشاخهها‪ ،‬خاموش وُ رَنگارنگ‪-‬‬ ‫از لبِ خـونینِ تـیرم ‪ -‬این قلم‪ ،‬بر چـلّهی اَنگُشـت ‪-‬‬ ‫میرَوَد سَــردابـه را بیــرون شتـابان نان وُ‪ ،‬دارد او‬ ‫پیکرم بردوش وُ‪ ،‬خــورشیدِ بهغربآلودهام در مُشت‬ ‫سُرفــههای روحِ سرماخــوردهام بَرمــیدَرَد نـاگــاه‬ ‫پَـردهی آرامــشِ شنــگـرف را در شــامگــاهـان!‬ ‫آنسوی پرده‪ ،‬صـدای پچپچی میپیچد وُ‪ ،‬اینســو‬ ‫خیره بر ژرفای من‪ ،‬روز وُ‪ ،‬شبوُ‪" ،‬ساران"وُ‪" ،‬قیزباخان"‬ ‫میجـزد سِرگینِ آخـر‪ ،‬در اجــاقِ دورْسوزِ عصــر‪...‬‬ ‫‪1711‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫رهَگُذَر‬ ‫از نهانِ ژرفِ من‬ ‫تا سوسوی دورِ ستاره‬ ‫شب‪.‬‬ ‫()‬ ‫همچو غاری کهنه وَهْمانگیز‪ ،‬شب‪،‬‬ ‫من‬ ‫همچو غاری کهنه وَهْمانگیز‪.‬‬ ‫()‬ ‫همچو پاییزآوَرَک‪ ،‬بردستهای باد‬ ‫با سبویی تا گلو سرشار نوش وُ یاد‬ ‫اهلِ شب‬ ‫اهلِ زمستان‬ ‫سرد‪.‬‬ ‫()‬ ‫دوستان!‬ ‫ای جرقّههای آن آتش!‬ ‫یادباد از نیشِتان‪ ،‬آن سوزشِ پنهانِ جانِ من‪.‬‬ ‫()‬ ‫همچو غاری کهنه وَهْم انگیز‪ ،‬من‬ ‫همچو غاری کهنه وَهْم انگیز‪ ،‬شب‪.‬‬ ‫()‬ ‫از نهانِ ژرفِ شب‬ ‫تا سوسویِ دورِ ستاره‬ ‫من‪.‬‬ ‫‪1711‬‬

‫(‪)26‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)23‬‬

‫شبراه‬ ‫بهنام راه وُ سفر‪ ،‬از کنارِ خود برخیز!‬ ‫زکوهی پیر شنیدم به شبْرهی میگفت‪:‬‬ ‫« هوای دیدنِ رویِ سپیده گر داری‬ ‫چو من بهخاکِ تیره میامیز‬ ‫و دل بهشانهی این کوههای کور مبند‪.‬‬ ‫هوای دیدنِ رویِ سپیده گر داری‬ ‫در این شبی که در آنی‪ ،‬به آفتاب بیندیش!‬ ‫در این شبی که در آنی‪ ،‬چو آفتاب بیندیش!‬ ‫و در کالم ِتو‪ ،‬بگذار آفتاب بتابد‬ ‫هم از کالمِ تو نیز!‬ ‫هوای دیدنِ رویِ سپیده گر داری‬ ‫زچشمِ خویش نگه کن‪ ،‬که بامداد‬ ‫بجز نگاهِ تو نیست‪».‬‬ ‫ز کوهی خسته که چون گاوی خیششکسته‬ ‫گذشتههای پُر از آفتاب را‬ ‫چو دستهای علفِ هرزه میکُنَد نُشخوار‪.‬‬ ‫()‬ ‫بهراهِ درْسپرده نظر میکند‪ ،‬به غار‪ ،‬غاری طویل‬ ‫و گوش میدهد از آن به پچپچی‪ ،‬به همهمهای گنگ‪،‬‬ ‫و هیچ هیچ نمیفهمد‪.‬‬ ‫()‬ ‫اگر زخویش نخیزی!‬ ‫و همچنان‪،‬‬ ‫جوالِ کهنهی خود را‬ ‫ز آب وُ خانه وُ دانه ‪ -‬بهانه ‪ -‬انباری‪،‬‬ ‫و هِنّوُهِنِّ غمانگیز را‬ ‫بهجای نغمه‪ ،‬ز ابرِ سیاهِ خویش بباری‪.‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)21‬‬

‫()‬ ‫به گِردِ خویش نظر میکند‬ ‫به هر طرف که شب است‪،‬‬ ‫و هیچ هیچ نمیبیند‪.‬‬ ‫‪1711‬‬

‫بيماری‬ ‫من آبشارِ شادِ بهارانام‬ ‫در درّهای بهعمقی همیشه‪.‬‬ ‫گنجشکِ نوپریدهی بارانام‬ ‫بر شاخههای سوخته‪.‬‬ ‫و بیگمان به آن پگاهی میمانَم‬ ‫کز آنچه روبهرویِ خود میبیند‪ ،‬میسوزد‪.‬‬ ‫بر بستری بلند‬ ‫تکیهزده به بالشی از اندیشه؛‬ ‫و با طنابی کهنه ‪ -‬رها از نگاهِ تشنهی من‪ ،‬برگذارِ شایدِ مرغی‪ ،‬بهانهای‪ ،‬رَفتی‪-‬‬ ‫تن را کشاندهام به جلو‪ ،‬پای پنجره‬ ‫تن را‪ ،‬که رویِ شانهی لرزانِ آن‬ ‫گویی‬ ‫خورشیدِ روی شانهی عصرم‪ ،‬روان‪/‬روان‪.‬‬ ‫خورشیدِ روی شانهی عصرم‪ ،‬نگاه کن!‬ ‫آن سایه را که همچو کالغی‬ ‫از شاخسارِ هر کِه وُ هر چه پَر زد؛‬ ‫و هرچه من فروتر میغلتَم‬ ‫او بیشتر بهرویِ جهان میکشد دو بال‪.‬‬ ‫‪1712‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫خواهش‬ ‫بر تـارهای دردِ من آه اِی نسیـمِ یاد!‬ ‫سرپنجهی ترانـهزنَات‪ ،‬جـاودانـه باد‬ ‫گنجشکهای کـوچْپَرِ خنـده را مُدام‬ ‫بر شاخسارِگـریـهی مـن آشیانـه باد‬ ‫خورشیدی در درونِ شبِ مُشتهای من‬ ‫گرمایــی در سـراسرِ جــانام روانـه باد‬ ‫آن آتشی که بی آن‪ ،‬سَرد است زندهگی‬ ‫همــواره از نگـاه وُ لـبام در زبـانــه باد‬ ‫دوشیـزهی قـدیمِ من اِی پا‪/‬سپُـردِ نان!‬ ‫با تارِ گیسـوانِ تــو از مــن تـرانـه باد‬ ‫چون چشمهساری‪ ،‬جوششِ لبخند برلباَت‪،‬‬ ‫بر شــاخهی نهـالِ نگــاهام جـوانـه باد‬ ‫بـر پــّلههــای قلعــهی پیشانـی ِ تَـرَم‬ ‫این پیر‪ ،‬که شُـکوهِ دلَاش بـیکرانه باد‬ ‫آن کودک‪ ،‬این رفیقِ شب وُ درد وُ کوچههاست‬ ‫مرغی که هرچه دورتر از دامْش‪ ،‬النه باد‬ ‫محبوسِ برجِ کینهی خویشام در این سپَنج‬ ‫توفـانِ خنــده‪ ،‬زندگــیام را بهشــانه باد‬ ‫بر تــارهــای دردِ مـن آه اِی نسیـمِ یاد!‬ ‫سـرپنجـهی تــرانــهزنَات جـــاودانه باد‬ ‫‪1712‬‬

‫(‪)29‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)70‬‬

‫بر رواق‬ ‫(طرح‪)1‬‬

‫در روستای هستیِ خاموشِ من‪ ،‬سگها مداوم پارس میگیرند‪.‬‬ ‫من ایستاده بر رواقِ بیمناکی‬ ‫همچون‬ ‫فانوسِ لرزانی‪.‬‬ ‫()‬ ‫پوشانده هرجا را گِلوُالیی شگفتانگیز‬ ‫خورشید تا زانو فرو در این گِلوُالی‪،‬‬ ‫و در دو سویاش‪ ،‬تا کمر در گِل‬ ‫هم روز‬ ‫هم شب‪.‬‬ ‫هر چیز‪ ،‬پشتِ سنگرِ این شامگاهانِ شگفتانگیز‪ ،‬در تردید‪.‬‬ ‫هر چیز‬ ‫بیوقفه با خود شاخدرشاخ‬ ‫بیوقفه باخود پنجهدرپنجه‪.‬‬ ‫هرخانه همچون بقچهای هنگامِ کوچاکوچ‪،‬‬ ‫هرپنجره همچون پیامِ سربهمُهرِ چشم‪/‬در‪/‬راهی‪،‬‬ ‫هر چینه چون فریادِ من‪ ،‬کوتاه‪.‬‬ ‫"وَرزا" نشسته گوشهای برزخ ‪:‬‬ ‫آماجِ عوعوهای چرکینِ سگان وُ باد‪،‬‬ ‫خونینِ نیشانیشِ زنبوران‪،‬‬ ‫جزغالِ تَشْوَنگی فروخورده‬ ‫ چون کوهی از کاهی که در آن‪ ،‬آتشی دیرینه پنهاناست‪.‬‬‫()‬ ‫من وامدارِ این گُلی هستم‬ ‫که در کنارِ کشتْزارِ کوچکام رویید وُ‪ ،‬آتش‬ ‫شد میهمانِ جاودانِ کومهسارِ داستانِ من‬ ‫در این سرما‪.‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)71‬‬

‫()‬ ‫آه اِی سگانِ پیر!‬ ‫چون پاسداریهای من‪ ،‬بر گِردِ دیوارِ بلندِ قلعهی اندوه‬ ‫ای پاسداریهایتان‪ ،‬خود‪ ،‬قلعهای تاریک!‬ ‫از دور‪ ،‬سوی من‬ ‫یک سایهی بیجسم‬ ‫سرد وُ استخوانی‬ ‫میسپارد راه‪.‬‬ ‫()‬ ‫سگها مداوم پارس میگیرند‬ ‫سگها مداوم پارس میگیرند‬ ‫سگها مداوم پارس میگیرند‪...‬‬ ‫‪1712‬‬

‫بر رواق‬ ‫(طرح‪)2‬‬

‫در روستای هستیِ خاموشِ من‪ ،‬سگها مداوم پارس میگیرند‪.‬‬ ‫من ایستاده بر رواقِ بیمناکی‬ ‫همچون‬ ‫فانوس لرزانی‪.‬‬ ‫در روستای هستیِ خاموشِ من‪ ،‬سگها مداوم پارس میگیرند‪.‬‬ ‫پوشانده هرجا را گِلوالیی شگفت انگیز‪،‬‬ ‫خورشید تا زانو فرو در این گِلوالی‬ ‫و در دو سویاش‪ ،‬تا کمر در گِل‬ ‫هم روز‬ ‫هم شب‪.‬‬ ‫در روستای هستیِ خاموشِ من‪ ،‬سگها مداوم پارس میگیرند‪.‬‬ ‫هر چیز‪ ،‬پشتِ سنگرِ این شامگاهانِ شگفتانگیز‪ ،‬در تردید‪.‬‬ ‫هر چیز‬ ‫بیوقفه باخود شاخدرشاخ‬ ‫بیوقفه باخود پنجهدرپنجه‪.‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)72‬‬

‫در روستای هستیِ خاموشِ من‪ ،‬سگها مداوم پارس میگیرند‪.‬‬ ‫هرخانه همچون بقچهای هنگامِ کوچاکوچ‪،‬‬ ‫هرپنجره همچون پیامِ سَربهمُهرِ چشم‪/‬در‪/‬راهی‪،‬‬ ‫هر چینه چون فریادِ من‪ ،‬کوتاه‪.‬‬ ‫در روستای هستیِ خاموشِ من‪ ،‬سگها مداوم پارس میگیرند‪.‬‬ ‫"وَرزا" نشسته گوشهای برزخ ‪:‬‬ ‫آماجِ عوعوهای چرکینِ سگان وُ باد‪،‬‬ ‫خونینِ نیشانیشِ زنبوران‪،‬‬ ‫جزغالِ تَشْوَنگی فروخورده‬ ‫ چون کوهی از کاهی که در آن‪ ،‬آتشی دیرینه پنهان است‪.‬‬‫()‬ ‫در روستای هستیِ خاموشِ من‪ ،‬سگها مداوم پارس میگیرند‪.‬‬ ‫من وامدار ِاین گُلی هستم‬ ‫که در کنارِ کشتْزارِکوچکام رویید و‪ ،‬آتش‬ ‫شد میهمانِ جاودانِ کومهسارِ داستانِ من‪ ،‬دراین سرما‪.‬‬ ‫()‬ ‫در روستای هستیِ خاموشِ من‪ ،‬سگها مداوم پارس میگیرند‪.‬‬ ‫آه ای سگانِ پیر!‬ ‫چون پاسداریهای من‪ ،‬بر گِردِ دیوارِ بلندِ قلعهی اندوه‬ ‫ای پاسداریهای تان‪ ،‬خود‪ ،‬قلعهای تاریک !‬ ‫از دور‪ ،‬سوی من‬ ‫یک سایهی بیجسم‬ ‫خشک وُ استخوانی‬ ‫میسپارد راه‪.‬‬ ‫()‬ ‫در روستای هستیِ خاموشِ من‪ ،‬سگها مداوم پارس میگیرند؛‬ ‫سگها مداوم پارس میگیرند‬ ‫سگها مداوم پارس میگیرند‬ ‫سگها مداوم پارس میگیرند‪...‬‬ ‫‪1712‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫خبر‬ ‫تا درایـن بیشــه که شیــران را زنجیر‪ ،‬کُنام‬ ‫سـایهســاری به گـرانْخوابــیِ روبـاهان باد‬ ‫خبــر آن است که بــر شاخِ نهـــالِ قصّهام‬ ‫کَرکَسی‪ ،‬با دلـی فرتــوت‪ ،‬خزانخوانـان باد‬ ‫خشــمِ خونینِ پلنگـی قفس‪/‬انداختـه‪ ،‬چون‬ ‫مَستی کِش بــاده بهدیـوار وُ به در‪ ،‬کوبان باد‬ ‫کِشَـدَم راه به راه وُ ‪ ،‬زَنـَدَم کــــوه به کـوه‬ ‫داستانــی شــدهام‪ ،‬کآتشِ شبسَــردان باد‬ ‫نَدَم اِی سکـّهی بــیرونقِ این قُلّکِ پـــوک‬ ‫گـر که بـازارکِ صبـحام‪ ،‬گــذرِ عصــران باد‬ ‫هِل که با خشمِ خموشام‪ ،‬به سیهْچادرِ شعـر‬ ‫کُنـدهی قصّــه برافــروزم وُ ‪ ،‬شب‪ ،‬آیان باد‬ ‫من همانام که بهزندانِ سکوتاش‪ ،‬دلتنـگ‬ ‫آن اجاقام که درآن هیمهای تَر‪ ،‬سـوزان باد‬ ‫آن که از گوشــهی زنداناش‪ ،‬برقِ زنجیرش‬ ‫همچـو مهتـاب‪ ،‬شُکـــوهِ شبِ بیــداران باد‬ ‫گرچه‪ ،‬باری‪ ،‬خبر آناست که برشاخهی من‬ ‫مرغِ پَر ریختــهی فـرتــوتی‪ ،‬خــوانان باد‬ ‫من نهآنام کـه فـرو افـکنام ایـن کهنهسپَر‬ ‫گرچهام پشتِ سپر‪ ،‬خصمی دگـر پنهان باد‬ ‫‪1712‬‬

‫(‪)77‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دو دِل‬

‫(‪)74‬‬

‫(جَدَلِ ارّابهران با اسبِ بسته به ارّابه که دیریست از رفتن سر باز میزند‪).‬‬

‫اسبِ نحیفِ بسته به ارّابه‬ ‫ایستاده در کنارِ من و داستانِ من‬ ‫با باری از غبار‪.‬‬ ‫« هی!های! ای تو سوخته درکورهی درنگ‬ ‫زندانیِ رهاشده در برف و باد و شب‬ ‫زنجیریِ حصارِ فراموشی‬ ‫اِی مثل سيلِ خندهی من بیمهار‪ ،‬هی!‬ ‫رودی بودی که پای سدٌی کهنْسال‬ ‫از رفتن بازماندهای‪،‬‬ ‫و راهِ مانده را‬ ‫درخویشتن سپردی و مُرداب گشتهای‪.‬‬ ‫دیریست در تو‪ ،‬تنها‬ ‫مرغانِ پیرِ خستهپَرِ دشتهای دور‬ ‫ با لعنتِ شکارچیان در قفایشان ‪-‬‬‫کاشانه میکنند‪.‬‬ ‫و از نهادِ توست‪ ،‬که گویی‬ ‫قورباغهها‬ ‫در گوشِ شامگاهِ جهان ناله میکنند‪.‬‬ ‫و آب های راکدِ تو‪ ،‬تنها‬ ‫با بادهای هرزه است که گهگاه‬ ‫چین میخورند وُ خوابِ تو را پاره میکنند‪.‬‬ ‫ چون چینهای چشمهی پیشانیِ تَرم‬‫از بادِ روزگار ‪.-‬‬ ‫اِی در اجاقِ سردِ تو من هيمهوار‪ ،‬هِی!‬ ‫من اهلِ این دیارِ تبهکار نیستم‬ ‫آن نهرِ سرکشم‪ ،‬که به گودالِ این دیار‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫(‪)71‬‬

‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫از خویش‪ ،‬پُر شدم‪.‬‬ ‫ در من چه چرکها که نَشُستند‬‫ در من چه هَرزها که نَرُستند‬‫ در من چه زخمهای فراوان‪...‬‬‫اِی روی تارِ سازِ تو من پنجهوار‪ ،‬هی!‬ ‫من اهلِ این دیارِ تبهکار نیستم‬ ‫آن دشنهام که پرتاب‬ ‫گشتهست تا نشیند‬ ‫برسینهی تباهی‪.‬‬ ‫آن دشنهام که آتشِ شوقِ هزار قلب‬ ‫آن را گداختهست؛‬ ‫حیفا که دستِ مُلتَمِس و چرکیِ درنگ‬ ‫چون بادِ در کمینِ چراغاَم‪ ،‬شناختهست‪.‬‬ ‫افسوس‪-‬‬ ‫بر من که در غالفِ درنگام نشستهام‬ ‫و زنگ میزنم‪.‬‬ ‫ با من چه پردهها که دریدند‬‫ با من چه خندهها که بریدند‬‫ با من چه کُشتههای فراوان‪...‬‬‫بنگر بهمن که من‬ ‫از گوشهی لبام که مُداماش گَزیدهام‬ ‫آن چکچکِ دمادمِ خونام‪ ،‬که‬ ‫پای نهالِ نورسِ فریاد میچکم‪.‬‬ ‫اِی بر گلوی يأسِ تو من دشنهوار‪ ،‬هِی!‬ ‫بارانِ تازیانه وُ دشنام بر تو باد!‬ ‫اِی آن که ایستادهای‬ ‫و پابهپای تو همهچیز ایستادهاست‪.‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)76‬‬

‫شمشیر بر تو باد!‬ ‫اِی آن که چون شغال‬ ‫در بیشهی ارادهی من زوزه میکشی‪.‬‬ ‫وقت است تا به پنجهی عزمی‬ ‫ارّابهی شکسته را‪ ،‬با حسرتی چنان‬ ‫از گُردهات گِرِه بگشایم‬ ‫که سرنوشتِ تیرهی آوارهگیش را‬ ‫آزاد میکند‬ ‫از قایقِ عظیمِ حقارت‪،‬‬ ‫آن‬ ‫کو‬ ‫ز بوی ساحلِ دوری‬ ‫به مرگِ خویش‪،‬‬ ‫نزدیک میشود‪».‬‬ ‫با باری از غبار فروپوشیده‬ ‫ایستاده در کنارِ من وُ داستانِ من‬ ‫اسبِ نحیفِ بسته به ارّابه‪.‬‬ ‫‪1712‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)73‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬

‫آه وَرزا‪ ،‬وَرزا‬ ‫وحشتانگیز وُ خاموش وُ تاریک‬ ‫میچَرَد در دلِ دشنهزارانِ اندوهِ دیرینهی من‬ ‫گاوِ مجروح‪.‬‬ ‫همچو کوهی رَوَنده‬ ‫میچَمَد با علفهای خشکِ خموشی بهلب‪ ،‬در دلِ کوهسارانِ تنهاییِ من‬ ‫گاوِ بیخاک‪.‬‬ ‫چشمهایش ‪ :‬اجاقِ تهیسوزِ خاموشْتر‪/‬گوشهی مطبخِ روستا روستا کاسه وُ دست وُ فریاد‬ ‫زیرِ این دیگِ هستیِ از هِیهِی و‪ ،‬هایهای و‪ ،‬هیاهو لبالب‪.‬‬ ‫میزند غلت در باتالقِ تپالهاش‪.‬‬ ‫غُصهاش ز آخورِ روزگاران‪ ،‬هزاران‬ ‫قصهایش از دلانگیزیِ چشمهی لحظهای‪ ،‬جرعهای نه‪.‬‬ ‫میکشد آه برکاهِ خشکِ خیالاش‪.‬‬ ‫در دلاش آفتابی‪ ،‬نه روشن‬ ‫بر لباش کورهی خفتهی التهابی‪ ،‬نه خاموش‬ ‫بسته بر چوبهی اشتیاقی کهنْسال‬ ‫در گذرگاهِ توفان وُ تاریکی وُ برف وُ‬ ‫فانوسِ پیکارِ اندوهناکی‪ ،‬نه مأیوس‪.‬‬ ‫میشودشاخ درشاخِ سایهاش‪.‬‬ ‫()‬

‫« تو همانی که دردفتر ِخاکِ من قصّهها داشتی تلخ وُشیرین‬ ‫قلبِ من مثل زنگوله بر گردنات‪ ،‬پای‪/‬در‪/‬پایِ نبضِ چمن‪ ،‬زنگ میزد‬ ‫آهِ موزون وُ رامشگَرَم‪ ،‬پای‪/‬در‪/‬پایِ"وَنگِ"تو در عصر‪ ،‬گهوارهی روز را رقص میداد‪،‬‬ ‫در شَبان ‪ -‬آن شَبانی که گویی همانا خودِ روز بودند با رنگِ زیبای مشکین‪-‬‬ ‫آنطرف‪ ،‬این نگاهِ تو بود آن چه از چشمِ ماه وُ ستاره بهما خیره میگشت‬ ‫وینطرف‪ ،‬از اجاقِ دلام‬


‫(‪)71‬‬

‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫آتشی‬ ‫پردهی تُردِ مهتاب را رنگ میزد؛‬ ‫تو همانی‪.‬‬ ‫« وین میان‪ ،‬این منام من ‪:‬‬ ‫این‪ ،‬که چون طبلِ خُرناسههای پدر‪ ،‬دور وُ ترسآور وُ نامرتّب‪.‬‬ ‫و چو این کهنه فانوس‪ ،‬این آشنای شبانه‬ ‫پِتْپِتی‪ ،‬دودخورده‪.‬‬ ‫این‪ ،‬که چون خانهی کهنهمان‪ ،‬پای بر آب‪.‬‬ ‫این‪ ،‬که چون دستِ مادر‬ ‫ این دو پارویِ بر قایقِ خانهمان رویِ دریای توفانیِ شهر‪-‬‬‫از ‪ :‬پس انداز وُ پختوُپز وُ صرفهجویی وُ صابون وُ رَخت وُ ‪...‬دریغا‪/‬دریغا‬ ‫بویناک وُ چروکین‪.‬‬ ‫این‪ ،‬که چون کوچهپسْکوچهی شهر‪ ،‬گُنگ وُ گرهخورده وُ پیچدرپیچ‪.‬‬ ‫قصه کوتاه ‪:‬‬ ‫این‪ ،‬که در کومهی خویش‪ ،‬کِش میکَنَد هرزهْوَزْ‪/‬بادی از جای‪،‬‬ ‫هیمه انداخته در اجاقِ تحمّل‬ ‫هیمه انداخته در اجاقِ تحمّل‬ ‫هیمه انداخته در اجاقِ تحمّل‪.‬‬ ‫وَنگی آه اِی تو سرهِشته بردامنِ باد!‬ ‫وَنگی آه اِی تو بر باد!‬ ‫‪13‬‬ ‫وَنگی اِی باد! »‬ ‫()‬ ‫میزند غلت در باتالقِ تپالهاش‬ ‫میکشد آه برکاهِ خشکِ خیالاش‬ ‫میشود شاخدرشاخِ سایهاش‬ ‫گاوِ مجروح‬ ‫گاوِ بیخاک‬ ‫گاو‪.‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫(‪)79‬‬

‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬ ‫‪1712‬‬

‫خاموش‬ ‫همچو پهلوانی در سیاهْچال‬ ‫زندهگی‪ ،‬نشستهاست‬ ‫در هوای دلکشِ شمال‪.‬‬ ‫در میانِ گفتوُگویِ جوی وُ چشمه وُ پرندهگان‬ ‫پایِ رقصِ شاخهها‬ ‫روبهرویِ آمدوُشدِ پُر از شرابِ آفتاب‬ ‫البهالی جَستوُخیز وُ هایوُهویِ رنگها‬ ‫درکنارِ شوخیِ نسیم وُ‬ ‫پیچوُتابِ خوشهها وُ‬ ‫بانگِ خندهشان‬ ‫زندهگی‪ ،‬نشستهاست‬ ‫با لبی خموش وُ دستی زیر ِچانه وُ هزارها خیال‪.‬‬ ‫آه‪ ،‬ای بهار‪.‬‬ ‫‪1716‬‬

‫زيبايی‬ ‫برای خواهرانام‬

‫گاهی که روی پلّه‪ ،‬بر درگاه‪ ،‬در ایوان‬ ‫خاموش میخوانی کتابی‪،‬‬ ‫گهگاه میخندی‬ ‫گَه دست میسایی به پیشانی‬ ‫برمیکشی آهی ز دل گهگاه‬ ‫گَه میتکانی سر؛‬ ‫با آن که میخواهد کُنَد آن هرزهوَز‪ ،‬چون شعلهات خاموش‪،‬‬ ‫ازهرچه که زیباست تو زیباتری خواهر!‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)40‬‬

‫با تو‬ ‫این خانهمان از روشنی سیراب‬ ‫این آبها‪ ،‬شاداب‬ ‫وین سنگ‪ ،‬همچون آب‪.‬‬ ‫این خانهی ما با تو سرزنده است‬ ‫با چشمِ دل‪ ،‬گر بنگری بر خانه‪ ،‬میبینی‬ ‫او نیز همچون ما‬ ‫وقتی تو را از دور میبیند‪ ،‬به سویت میتکاند دست‪.‬‬ ‫()‬ ‫آن خانهی ديگر‬ ‫آن زیرِ پای باد!‬ ‫آن خانه میکوبد کنون بر در‪.‬‬ ‫آبادیِ آن خانه را اکنون مهیّا شو !‬ ‫آنجا‪ ،‬تو دیگر‪ ،‬خواهرِ قلبِ هزارانی‬ ‫آنجا‪ ،‬تو دیگر‪ ،‬خواهرِ خَلقی‪.‬‬ ‫آنگاه که آبادیِ اين خانه را برمیگشایی دَر‪،‬‬ ‫و بافتهگیسو میاندازی به پشتِ سر؛‬ ‫باآن که میخواهد کُنَد آن هرزه وَز‪ ،‬چون شعلهات خاموش‪،‬‬ ‫از هرچه که زیباست‪ ،‬تو زیباتری خواهر!‬ ‫‪1711‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫ایكاش‬ ‫در این جویباران‬ ‫خوشا قطرهای‪ ،‬نغمهای‪ ،‬سوسویی‪ ،‬موجی بودن‪.‬‬ ‫بغلها ز پیغامها‪ ،‬پُر‬ ‫دل از ترس‪ ،‬خالی‬ ‫و فانوسی روشن بهدست‪،‬‬ ‫خوشا این چنین‬ ‫نیمههای شب‬ ‫در کوچهپسْکوچهی شهر گشتن‪.‬‬ ‫()‬ ‫تو اکنون نه یک بادِ هَرزهوَزی که بههرسو بکوبد‬ ‫و نه یک نسیمی‪ ،‬که تنها غباری بروبد‪.‬‬ ‫خوشا تو!‬ ‫()‬ ‫خوشا شعله را در دلِ برف‬ ‫خوشا خنده را برتنِ آب‬ ‫خوشا نغمه را برلبِ سنگ‪ ،‬دیدن‪.‬‬ ‫‪1716‬‬

‫(‪)41‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)42‬‬

‫بر ساحل‬ ‫شب از شبهای ماهِ بهمن است وُ بادِ سرد وُ یادِگرمِ دوست‬ ‫خزر‪ ،‬و من‪ -‬دو دریا ‪ -‬روبهرویِ هم‪.‬‬ ‫نگاهِ او بهمن خیره‬ ‫نگاهاش میکنم من هم‪.‬‬ ‫زبانِ هر دو توفانیست‪،‬‬ ‫میانِ ما‬ ‫حکایتهای طوالنیست‪.‬‬ ‫شب از شبهای ماه بهمن است وُ بارشِ برف وُ اجاقی خُرد‬ ‫بهیادِ آن نهالِ آتشینام‪ ،‬کاب از خونِ جگر نوشید‬ ‫بهیادِ کاروانِ"رفتهها" هستم‬ ‫بهفکرِ این"بهجامانده"‪.‬‬ ‫شب ازشبهاست‪.‬‬ ‫خزر‪ ،‬و من‪ -‬دو دریا ‪ -‬روبهرویِ هم‪،‬‬ ‫نمیدانَم که او بر ساحلِ من ایستاده‪ ،‬یا که من برساحلِ او ایستادهام‪...‬‬ ‫باکو ‪1762 -‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫بازگشت‬ ‫در هر نگاهاش‪ ،‬خندهاش‪ ،‬آهاش‬ ‫آتش‪.‬‬ ‫()‬ ‫آن موجها که میزند توفانِشان بر صخره میبینی؟‬ ‫آنها دو باره سوی دریا باز میگردند‪.‬‬ ‫فرجامِشان ساده است‬ ‫باری‬ ‫بسیار ساده است‪.‬‬ ‫این ماهیِ برخاک را‪ ،‬فرجام آیا ساده خواهدبود؟‬ ‫()‬ ‫در تار وُ پودِ او‬ ‫اسبی دَمادَم میزند سُم بر زمین وُ میکشد شیهه‪.‬‬ ‫‪1762‬‬

‫(‪)47‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫زادْروز‬ ‫در لباسی از زُاللی‪ -‬همچو یک نهری‪-‬‬ ‫ایستاده بر پگاهِ سالِ پنجُم‬ ‫دخترِ من‪ ،‬بختِ من‪ ،‬روجا‪.‬‬ ‫پیشِ رویِ او‬ ‫پُشتهای ‪:‬‬ ‫از پیچ وُخَم‬ ‫از اُفتوُخیز‬ ‫از راه‬ ‫از بیراه‪.‬‬ ‫‪1762‬‬

‫زادْروز‬ ‫(در طرحی تازه)‬

‫در لباسی از زُاللی ‪ -‬همچو یک نهری‪-‬‬ ‫ایستاده بر پگاهِ سالِ پنجُم‬ ‫دخترِ من‪ ،‬بختِ من‪ ،‬روجا‪.‬‬ ‫پیشِ پایِ او‬ ‫پُشتهای از ‪ :‬راه‪ ،‬از بیراه‪،‬‬ ‫پیچوُخَم‪،‬‬ ‫اُفتوُخیز‪،‬‬ ‫بیشوُکَم‪.‬‬ ‫‪1711‬‬

‫(‪)44‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬ ‫گفتگو(‪)7‬‬

‫گفتوگو با آسمان‬ ‫آسمان!‬ ‫آسمانِ زیبایِ گویایِ سحری!‬ ‫شاهدی تو که چهها میگذرد در دل من‬ ‫و چهها بر لبِ این ابر‪.‬‬ ‫سَرِ تمکینام نیست!‬ ‫من چو ایّامِ پیش از بیماریم‪،‬‬ ‫مینشینم لبِ این جوی‬ ‫مینهم هیمه در این آتشِ خُرد‬ ‫میدَمَم براین نِی‬ ‫میسپارم دلِ پُرسبزه به نجوایِ نسیم‪.‬‬ ‫سَرِ تمکینام نیست!‬ ‫گو لَب از لَب بگشاید این ابر‬ ‫گو ببارد این باران!‬ ‫گو بکوبد توفان کلبهی من از هرسوی‪.‬‬ ‫‪1766‬‬

‫(‪)41‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫بهار‬ ‫گِرِه ز هم بگشا!‬ ‫و آن پرنده رها کن‪.‬‬ ‫نگاهی از همه سو میآید‬ ‫هر آنچه پنهان است‬ ‫هر آنچه پنهانیست‬ ‫پناهگاهی نمییابد‪.‬‬ ‫درونِ آب‬ ‫درونِ شاخه‬ ‫درونِ سنگ‬ ‫صدای بازگشتنِ دَرهاست‪.‬‬ ‫به کارزار درآ!‬ ‫به کارزارِ گُل وُ رنگ‪.‬‬ ‫بهسوی توست‬ ‫نگاهِ مرغ وُ جوانه‬ ‫تو هیچهیچ نمیبینی‬ ‫و همچو یک گِرِه از زیرِ شاخه میگذری‪.‬‬ ‫‪1766‬‬

‫(‪)46‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دور از آن فانوس‬ ‫دور از آن چشمان‬ ‫زندهگی نادیده میمانَد‪.‬‬ ‫()‬ ‫روزها ‪ -‬چون اسبهای خسته وُ فرتوت ‪-‬‬ ‫لَنگ وُ بیشیهه گذر دارند‬ ‫بی سوار وُ بار‪.‬‬ ‫من کنارِ راه ایستادهام‬ ‫در کنارم بارِ سنگینی‬ ‫که مانده سالیان‬ ‫برخاک‪.‬‬ ‫()‬ ‫دور از آن فانوسِ دودْ‪/‬اَندود‬ ‫گرچه از هرسو بتابد بر لبام یک کهکشان خورشید‬ ‫همچو غاریکهنه‪ ،‬خاموشَم‪.‬‬ ‫‪1766‬‬

‫(‪)43‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)41‬‬

‫بر راه‬ ‫سُرفهها میپیچَدَم برخویش ُو‬ ‫دردی کهنه میاندازَدَم از پا‪،‬‬ ‫ولی من میدَوَم یکریز‪.‬‬ ‫گاهگاه‬ ‫همچو یک کودک‬ ‫بیقرارِ آخرِ این داستانَم‪.‬‬ ‫همچو نجوایِ روانِ چشمهای در قعرِ تنهاییِ کوهستان‬ ‫گر نبودی در خیالِ من‬ ‫در چنینراهی چهکارم بود!‬ ‫گاهگاهی نیز‬ ‫همچو محکومی که مرگِ ناگزیرِ خویش را نزدیک میبیند‬ ‫بیقرارم ‪ :‬کِی بهآخر میرسد این کهنهْتشریفات؟‬ ‫این چنین بودم‬ ‫و این چنینام من ‪:‬‬ ‫سَر‪ ،‬فرو در ابرِ روئیایی که آن را تو‬ ‫ همچو نجوای روانِ چشمهای در قعرِ تنهاییِ کوهستان‪ -‬میآرایی؛‬‫پا‪ ،‬ولی بر سنگالخِ جادهای که همچنان با او‬ ‫هیچ از آن پایان‪ -‬کهاَش آغوشِ تو آغازگر باشد ‪ -‬نشانی نیست‪.‬‬ ‫راه!‬ ‫راهِ سَر‪/‬دَر‪/‬مِه!‬ ‫رو بهسویِ هرچه داری‪ ،‬کِی میافروزی چراغِ منزلِ آخر؟‬ ‫میدَوَم یکْریز‪ ،‬امّا‬ ‫سُرفهها میپیچَدَم برخویش وُ‬ ‫دردی کهنه میاندازَدَم از پا‪.‬‬ ‫‪1761‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫آن آرزو‬

‫پیچد بهخاک‪ ،‬باد‬ ‫پیچد بهبرگ‪ ،‬خاک‬ ‫پیچد به آندو‪ ،‬برگ‪.‬‬ ‫()‬ ‫آن آرزو که دَربهدَرش گشتم‬ ‫دیدم که دَربهدَرتر از من بود‪.‬‬ ‫()‬ ‫دستی بکش بهزلفِ بهاری که میدمَد!‬ ‫بگذار تا روانه شود از او‬ ‫نهری ز"رنگ" جانبِ تو اِی پریدهرنگ!‬ ‫زان پیشتر که جانِ حریصِ گُل وُ گیاه‬ ‫شادابیاش ببلعد‪.‬‬ ‫()‬ ‫برگی‪ ،‬رها ز شاخه‬ ‫خاکی‪ ،‬رها به باد‪.‬‬ ‫()‬ ‫آن آرزو که در پِیاَش میتازم‬ ‫بیش ازگذشته‪ ،‬پیشتر از من میتازد‪.‬‬ ‫()‬ ‫هیهات!‬ ‫باد است وُ برگ وُ خاک‪.‬‬ ‫‪1769‬‬

‫(‪)49‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫ابله‬ ‫این ابلهی که در من‬ ‫پنهان شدهست دیری‬ ‫با جانِ تو چهکردهست!‬ ‫()‬ ‫آخر چهگونه شد که توانستم‬ ‫ با آن که همچو بیشهای عریان بودم ‪-‬‬‫پنهان بدارَماَت‪،‬‬ ‫و شرم داشتهباشم که ردِّ پای تو حتّی‬ ‫برجادهای که سویِ خلوتِ من میرفت‬ ‫برجای ماندهباشد‪.‬‬ ‫دیری ز دستِ ناتوانیِ خود نالیدم‬ ‫اکنون‬ ‫در آتشم ز دستِ توانایی‪.‬‬ ‫()‬ ‫هیمه!‬ ‫آیا شود که آتش‬ ‫بارِ دگر زبانه کشد از زبانِ تو؟‬ ‫()‬ ‫افسانه نیست رُستَم؛‬ ‫من بارها شدهاست که دیدم چیزی‬ ‫در گوشهای ز غارِ درونام جرقّه زد؛‬ ‫آنگاه دیدم او‬ ‫ خیرهشده بهپیکرِ سهراب ‪-‬‬‫از دردِ ناگزیریِ خونی که ریختهاست‬ ‫چون ابری در سپیدهدَم‪ ،‬میسوخت‪.‬‬ ‫افسوس‬ ‫افسانه نیست رُستَم‪.‬‬ ‫()‬

‫(‪)10‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)11‬‬

‫هیمه!‬ ‫باید شود که آتش‬ ‫بارِ دگر زبانهکشد از زبانِ تو!‬ ‫‪1769‬‬

‫ريشخند‬ ‫نه!‬ ‫هیچ روزنهای نیست‬ ‫چنین که خیرهسر ایستاده در برابرِ من‬ ‫حقیقتِ زهرآگین‪.‬‬ ‫()‬ ‫درونِ زمزمهی باد‪ ،‬ریشْخندی نهفتهست‬ ‫درونِ هرچه که اطرافِ من پراکندهست‪.‬‬ ‫()‬ ‫بهاین کسی که کنارم خموش میسپُرَد راه مینگرم‬ ‫بهاین کسی که هیچ شباهت بهآن که دوست داشتهبودم نبردهاست‬ ‫بهاین کسی که هیچ شباهت بههیچچیز نبردهاست‪.‬‬ ‫بهاو نگاه میکنم وُ یادِ جهل وُ بختِ خویش میافتم؛‬ ‫و ریشْخندِ پلیدی‪ ،‬روانه میشود از گوشههای لبِ من‬ ‫ چنان گدازهای‪ ،‬ز آتشفشانِ آنکوهی‬‫که در درونِ من از دیرباز‪ ،‬دوُد وُ هَمهَمه میکرد ‪.-‬‬ ‫()‬ ‫نه! هیچ راهِ گریزی نیست‬ ‫چنین که سَرزَده ایستاده در برابرِ من‬ ‫حقیقتِ زهرآگین‪.‬‬ ‫درونِ زمزمه باد‪ ،‬ریشْخندی نهفتهاست‪.‬‬ ‫‪1730‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫بامدادیها(‪)2‬‬ ‫آوازِ پرندهگان‬ ‫اسفند‬ ‫خورشید وُ بامداد‬ ‫شادی‬ ‫رنگ‬ ‫آسمان‬ ‫سکوت‬ ‫روشنی‪.‬‬ ‫()‬ ‫در پیشاپیش ِصحنهی دَرهَمآمیزیِ این"یکچند"‪،‬‬ ‫خوشا که همچنان هنوز درختی هستم‬ ‫ با جوشش ِپنهانِ جوانهها‪.-‬‬‫‪1732‬‬ ‫آنسوی پرده‬ ‫دیروز وقتی صبح می شد‪ ،‬باز‬ ‫دستِ نسیمی‪ ،‬یا نَمایی ازدرختی‪ ،‬چشماندازی‬ ‫آن پردهی افتادهی دیرینه‪ ،‬یکسو زد ‪:‬‬ ‫دیدم‬ ‫اطرافِ من تا چشمِ آدم کار میکرد‬ ‫آرامشی آغشته با رنگ وُ درخت وُ روشنی بود‪.‬‬ ‫هر گوشهای از آشنایی برق میزد‬ ‫هر پیچ‬ ‫هر راه‬ ‫هر چشمانداز‬ ‫هر طرحِ رقصِ شاخهای در آسمان وُ نور‬ ‫هر زمزمه‪ ،‬هرخنده‪ ،‬هر چهره؛‬ ‫هر گلّهی ابری که میجنبید وُ طرحی تازه میشد‬

‫(‪)12‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)17‬‬

‫ اما نه همچون ابرِ من‪ ،‬یا چون منِ ابر‬‫با طرحهایی‬ ‫گاه زیبا‬ ‫گاه دلواپسکننده‬ ‫گاهگاهی خندهآور‬ ‫گاه بیمعنا‪.‬‬ ‫هرچیز روشن بود‬ ‫حتّی اگر تیره‪،‬‬ ‫روشنتر از هرچیز شاید رنگها بودند‪.‬‬ ‫من میتوانستم بهآسانی بههرچیزی درآمیزم‬ ‫یا خود درآمیزد بهمن هرچیز‬ ‫ حتّی هراسِ مرگ‪ ،‬کهاینک چون هزارانچیزِ دیگر بود‬‫خندان‬ ‫در حول وُ حُوشِ من‪.-‬‬ ‫احساس میکردم‬ ‫من نیز چیزی گشتهام مثلِ ‪ :‬نسیمی‬ ‫تپّهای‬ ‫سنگی‬ ‫سکوتی‬ ‫گوشهای‬ ‫شیبی‬ ‫فرازی‬ ‫چشماندازی‪.‬‬ ‫بیصورتَك‪ ،‬بیچهره‪ ،‬بیپيرايه‪ ،‬بیپَرده‪...‬‬ ‫خالی ز هرچیزی که سنگین است‬ ‫سرشار بودم از زاللی‪ ،‬از سَبُکبالی‪.‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)14‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬

‫اندوه‪،‬‬ ‫چون الشهی یک کَشتیِ دَرهَمشکسته بود‬ ‫بر ساحلِ دریا‪ ،‬کهاینک بعدِ توفانی میآسایید‪.‬‬ ‫دیدم‬ ‫درجای خود هستم‪،‬‬ ‫جایی کهاش گُم کرده بودم ‪:‬‬ ‫کوچک‪ ،‬ولی مُشرِف به صدها چشمانداز‬ ‫کوچک‪ ،‬ولی من میتوانستم ازآن‪ ،‬تا ژرفنایِ هرچه وُ هرکِه بدوزم چشم‪.‬‬ ‫دیدم که جای خالیام پُر بود‪،‬‬ ‫امّا شگفتِ روزگار آنکه‪ ،‬کنارِ جای من‪ ،‬اکنون‬ ‫آن جای خالیماندهی دیرینه هم پُر بود‪.‬‬ ‫‪1732‬‬ ‫آرزوها!‬ ‫‪1‬‬ ‫سپیدهدَمی با ‪ :‬صدایِ گامهایِ آرامِ خورشید از پشتِ کوهها‬ ‫خطِّ باریکی از مِهی مالیم‪ ،‬معلّق در دامنهی تپّهها‬ ‫زمزمه وُ پچپچهی درختان وُ سبزهها وُ پرندگان وُ شبنمها‬ ‫جنبشِ خاموشِ رنگها‪ ،‬که درهم میلولند و میپیچند و دگرگون میشوند؛‬ ‫و من‬ ‫و تو‬ ‫و هزاران‪.‬‬ ‫‪2‬‬ ‫در برابرِ چشماندازی زیبا که ما را دوره کرده است بنشینیم‬ ‫تو با گلوی من سخن بگویی‬ ‫من با قلبِ تو احساس کنم‬ ‫و هزاران جوی‬ ‫از طبیعتِ پیرامون بهسوی ما‬ ‫و از ما بهسوی یکدیگر روان باشد‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)11‬‬

‫‪7‬‬ ‫باالی تپّهای‬ ‫ناپدید در یکدیگر‬ ‫گرم زیر خورشیدِ بوسهها‬ ‫بهزانو درآییم‬ ‫در پناهِ سبزهها در سرازیری بغلتیم‬ ‫ودر پایینِ تپّه‬ ‫همچون قطرههایی روشن‬ ‫در آغوشِ زاللِ رودخانهای فرو افتیم‪.‬‬ ‫‪1737‬‬

‫همچونمِه‬ ‫از "تاکسی"‪ ،‬ازکیفِ پول‬ ‫و از هزار تنگنای نهفته در این دو‪ ،‬بیرون میآیم‬ ‫و چون مِهی مالیم‬ ‫آرام میخزم به درونِ بیرون ‪:‬‬ ‫آن جا که آفتاب‬ ‫بیمِنَّت‪ ،‬و از سرِ نیازِ خود میتابد‬ ‫و زیرِ آن کنارِ هم خوابیدهاند‬ ‫بی ذرّهای اندیشه‬ ‫آرامش وُ‪ ،‬گیاه وُ‪ ،‬راهی خاکی‬ ‫و آبی که چالههای پراکنده‪ ،‬از آن لبریز و شاداباند‪.‬‬ ‫و ناپدید میشوم آرام آرام‬ ‫در نورِ آفتاب‪.‬‬ ‫شادا! شادا! که تا دَمی دیگر‬ ‫نه دیده میشوم‪ ،‬و نه احساس‪.‬‬ ‫‪1737‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫يادِ دوست‬ ‫(بهیاد ِشاخههای درختان)‬

‫باز‬ ‫شاخه است وُ‪ ،‬باد وُ‪ ،‬رقص وُ‪ ،‬روبهرو وُ‪ ،‬من‪.‬‬ ‫شاخه ‪ :‬همراهِ فراموشِ قدیمی‬ ‫در سپیدهدم‬ ‫در شباهنگام‬ ‫نیمههای شب‬ ‫نیمههای روز‪.‬‬ ‫دیدهای اورا‬ ‫از هزاران گوشه‬ ‫در هزاران گونه‪.‬‬ ‫زیرِ بارِ برف‬ ‫زیرِ برگ وُ بار‬ ‫زیرِ بارِ برگ وُ بیبرگی‬ ‫زیرِ بارِ بار و بیباری‪.‬‬ ‫زیرِ بارِ آشیانه‪ ،‬نغمه‪ ،‬پرواز وُ پرنده‬ ‫زیر ِبارِ شبنَم وُ مِه‪.‬‬ ‫زیر ِگَردِ راه‬ ‫زیرِ نورِ ماه‪.‬‬ ‫شاخه‪ ،‬همچون طُرّهی رقصانِ گیسویی‬ ‫روی پیشانیِ چشمانداز‪.‬‬ ‫از ورای شاخه‪ -‬این را هرکه میداند‪-‬‬ ‫جلوههای دیگری دارد شفق‬ ‫هم آسمان‬ ‫هم آب‬ ‫هم مهتاب‪.‬‬

‫(‪)16‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫شاخه هم‪ ،‬باری‬ ‫جلوههای دیگری دارد‬ ‫رویِ"بومی" ازشفق‬ ‫از آسمان‬ ‫از آب‬ ‫از مهتاب‪.‬‬ ‫همچنان‪ ،‬حتّی در اینجا نیز‬ ‫گاهگاهی از سرِ دیوار‪ ،‬پشتِ پنجره‪ ،‬یا بر لبِ ایوان‬ ‫خیره بر من‪ ،‬خلوتِ من‪ ،‬بر بساطِ من‬ ‫میتکانَد دست‬ ‫میتکانَد سر‬ ‫و نمیدانم چه میگوید‪.‬‬ ‫‪1737‬‬

‫(‪)13‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬ ‫گفتگو(‪)4‬‬

‫گفتگو با سُرُودن‬

‫من در تو در پناه بودم‬ ‫بیش ازآن‪ ،‬که درکشورِ خود‪.‬‬ ‫تو خانهام بودی؛‬ ‫در تو من بیداری کشیدم‪ ،‬زیستم‬ ‫و از کنار پنجرهات بهاینجهان نگریستم‬ ‫خندیدم‪ ،‬گریستم‪.‬‬ ‫در تو من خود را آنچنان مینمودم که بودم؛‬ ‫دلیر بودم‬ ‫و گنجایشِ دریایی را داشتم‪.‬‬ ‫تو کوچک و کهنه بودی؛‬ ‫برتو بسیاری‪ ،‬خندیدند‬ ‫و گاهگاهی من خود نیز‪.‬‬ ‫امّا ما از تو ناگزیریم؛‬ ‫ما ‪ -‬یعنی آن "بسیاری"‪ ،‬و من‪ ،‬این خندهآوران‪-‬‬ ‫این ما‪ ،‬که زیرِ بارِ نشانهای افتخار‬ ‫داریم فرو میریزیم‬ ‫یا بلکه‪ ،‬باری‪ ،‬دیرزمانیست فروریختهایم‪.‬‬ ‫از کنارِ پنجرهات‪ ،‬جهان دیدنیتر بود‬ ‫حتّی آنگاه که شیشهها را بُخار میپوشانْد‪.‬‬ ‫‪1732‬‬

‫(‪)11‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫(‪)19‬‬

‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫در راه‬ ‫گهگاه خیره میشوم از رویِ شانههام بهپُشتِ سر‬ ‫به رازِ درگشوده‪.‬‬ ‫آنگاه‬ ‫انبوهی از پرنده بهسُویم میکوچند‬ ‫انبوهی پُرهیاهو‪ ،‬رنگین؛‬ ‫من میشوم بَدَل به درختی ‪ -‬اگرکه سبز نه‪ ،‬امّا ستبر ‪-‬‬ ‫و شاخههایِ من همه از آشیانهها سرشار‪.‬‬ ‫در من‪ ،‬درهم میلولند‬ ‫از زاغ تا کبوتر‪ ،‬بلبل‪ ،‬تیکا ‪ ،‬جغد‪ ،‬واشه‪...‬‬ ‫در من‪ ،‬درهم میجوشند‬ ‫از غارغار‪ ،‬تا ترانه‪ ،‬چهچه‪ ،‬هُوهُو‪ ،‬نغمه‪ ،‬ناله‪...‬‬ ‫()‬ ‫گهگاه خیره میشوم بر آنچه روبهرو ست‬ ‫به رازِ ناگشوده‪.‬‬ ‫‪11‬‬

‫‪19‬‬

‫آنگاه‬ ‫همچون همیشه در من میپیچد‬ ‫شیههی این اسبی که دیریست‬ ‫در من‪ ،‬از چیزی‪ ،‬رَم کرده است‬ ‫و چارنعل‪ ،‬به روبهرو میتازد‪.‬‬ ‫من‪ ،‬برنشانده همچو سواری بر این رَموک‬ ‫ با آنکه رامکردناش را‪ ،‬آسیمه‬‫افسار برکشیدهام تنگاتنگ‪-‬‬ ‫بی وقفه بُرده میشوم سویِ آن مِه‬ ‫آن مِه‪ ،‬که هرچه‪ ،‬هرکه‪ ،‬فرو میرود در آن وُ‪ ،‬گُم میشود‪.‬‬ ‫بسیار چیزهاست که میخواهم با خود به یادگار بردارم‬ ‫بسیار چیزهاست که میخواهم از خود به یادگار بگذارم‪.‬‬ ‫‪1734‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)60‬‬

‫در نوجوانی كه از دريا باز میگشتم‬ ‫خستگیِ دلپذیر‬ ‫بوی برنج‬ ‫رفتنِ آرامِ آفتاب‬ ‫جنبشِ خاموشِ رنگها‪.‬‬ ‫آزادیِ همهگانیِ آدمها و چیزها ‪:‬‬ ‫از پیوندها‪ ،‬بندها‬ ‫از گونهگیها‬ ‫از "شکل"هایی که "بهخود دادهاند" یا بهآنان"داده شد"‪.‬‬ ‫همهچیز‬ ‫ همچون اجزای پیکرهای که بندهایش ازهم گشوده شدهباشد‬‫شناور در پیرامونِ من‬ ‫در خالئی نشئهآور‪.‬‬ ‫نه اندیشهای‪ ،‬بگومگویی‪ ،‬گفتوُگویی‬ ‫تنها همهمهای آرامبخش‪ ،‬و دستنیافتنی‬ ‫همچون زمزمهی دریا یا جنگل در سپیدهدم‪.‬‬ ‫نه بهشادی نیازی‪ ،‬و نه از اندوه گزندی‬ ‫و نه نشانی از این آگاهیِ تلخ‬ ‫که ‪ :‬چه کوتاه وُ زودگذر است این لحظه‪.‬‬ ‫‪1734‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)61‬‬

‫بامدادیها(‪)7‬‬ ‫آسمانی ابری‪ ،‬امّا نه دلگیر‬ ‫پروازِ شادِ دستهای پرنده‬ ‫دستِ دخترم‪ ،‬همچون بالِ پرندهای بازیگوش‪ ،‬در دستِ من‪.‬‬ ‫خورشید دیده نمیشود امّا‬ ‫هرچیزی شاداب از اوست‪.‬‬ ‫همهچیز‬ ‫باری ! بارِ دیگر‬ ‫همهچیزِ این جهانِ بیگانه‪ ،‬آشنایی شده است دیرین وُ دلنواز‬ ‫حتّی آن "گوشه" از گورستان‪ ،‬با درختان وُ سبزه وُ گور‬ ‫غوطهور در هماهنگیِ زنده و شادابِ رنگ ها وُ نور‪.‬‬ ‫اِی جهان! اِی زندهگی! اِی زنده!‬ ‫بیبامداد‬ ‫حسکردنِ زیبایی‪ ،‬دلنوازی‪ ،‬آشنایی در شما‬ ‫چه دشوارتر از این میبود!‬ ‫‪1734‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬

‫(‪)62‬‬

‫گفتگو(‪)1‬‬

‫گفتگو (‪)6‬‬

‫گفتگوی من با پاييز‬

‫گفتگوی پاييز با من‬

‫سرریز گشته از تو به سوی من‬ ‫انبوهِ بیشمارِ خبرگیران‪،‬‬ ‫میجوییام‬ ‫میکاویام‬ ‫و چیزی در نگاهِ تو میسوزد‪.‬‬

‫سرریز گشته از تو به سوی من‬ ‫انبوهِ بیشمارِ خبرگیران‪،‬‬ ‫میجوییام‬ ‫میکاویام‬ ‫و چیزی در نگاهِ تو میسوزد‪.‬‬

‫هرگز ندیدهبودمَت اینگونه خیره در من‬ ‫در تو چه میشود ؟‬

‫هرگز ندیدهبودمَت اینگونه خیره در من‪،‬‬ ‫بر تو چه میرود؟‬

‫تنها نه زیرِ پای من‪ ،‬نه زیرِگوشِ باران یا باد‪،‬‬ ‫با برگهای تو همهجا گفتگو ز توست‬ ‫با رنگهای تو که فرو میریزند‪.‬‬

‫با برگهای من‬ ‫در زیرِ پای تو باشند‬ ‫یا زیرِ پای باران‬ ‫یا زیرِ پای باد‬ ‫باری!‬ ‫با برگهای من همهجا گفتگو ز توست‬ ‫با رنگهای من که فرو میریزند‪.‬‬

‫هرگز نگشتهبودهام اینگونه خیره در تو‪،‬‬ ‫با تو چه میشود؟‬

‫از برگهای من‬ ‫از رنگهای من که فرو میریزند‬ ‫هر پچپچی که میشنوی داستانِ توست‪.‬‬ ‫هرگز نگشته بودهام اینگونه خیره در تو‪،‬‬ ‫با تو چه میشود؟‬ ‫‪1731‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫باز هم آرزو‬ ‫آتشی‬ ‫کومهای‬ ‫یارانی‪.‬‬ ‫جام هایی‬ ‫شبی‬ ‫جنگلی‪.‬‬ ‫آمُلی‬ ‫سازی‬ ‫خواندنی‪.‬‬ ‫و هیچ‪،‬هیچ‪ ،‬هیچ دلْشورهای‪.‬‬ ‫آمیزهی چنین دلنشینی‪ ،‬ایکاش ‪.‬‬ ‫‪1734‬‬

‫(‪)67‬‬

‫دفترِ یکم ‪ :‬نشانهها‬


‫دفتر ‪2‬‬

‫دورِ چهلوهَشتُم‬

‫بهار ‪1733‬‬

‫عکس‪ :‬بازیِ کودکانهی ماندانا با رنگ‬


‫فهرست‪:‬‬ ‫نامِ شعر‬ ‫‪)1‬‬

‫چهل وُ هشتمین پاییز‬

‫صفحه‬ ‫‪66‬‬

‫نامِ شعر‬ ‫‪ )11‬ژنده چین (‪)2‬‬

‫صفحه‬ ‫‪11‬‬

‫‪)2‬‬

‫گفتگو (‪ )3‬گفتگو با"تیتی"پس از‪70‬سال‪63‬‬

‫‪ )19‬هُشدار‬

‫‪91‬‬

‫‪)7‬‬

‫تَبَری‬

‫‪61‬‬

‫‪ )20‬آشیانه‪ ،‬شاخه‪ ،‬باد‬

‫‪92‬‬

‫‪)4‬‬

‫گفتگو(‪ )1‬گفتگو با چشمانداز‬

‫‪69‬‬

‫‪ )21‬آمدن یا رفتن‬

‫‪97‬‬

‫‪)1‬‬

‫آباد و آبادی‬

‫‪30‬‬

‫‪ )22‬بیدِ مجنون‬

‫‪94‬‬

‫‪)6‬‬

‫ویرانه و ویرانی‬

‫‪31‬‬

‫‪ )27‬بودن‬

‫‪91‬‬

‫‪)3‬‬

‫تنها و هزاران‬

‫‪32‬‬

‫‪ )24‬هیاهو‪ -‬نجوا‬

‫‪96‬‬

‫‪)1‬‬

‫همچنان‬

‫‪32‬‬

‫‪ )21‬نگرانی‬

‫‪96‬‬

‫‪)9‬‬

‫زنهار‬

‫‪34‬‬

‫‪ )26‬این تاریکی‬

‫‪93‬‬

‫‪31‬‬

‫‪ )23‬سَگ‬

‫‪91‬‬

‫‪ )10‬ای که پنجاه رفت و‪...‬‬ ‫‪ )11‬این خالیِ بزرگ‬

‫‪36‬‬

‫‪ )21‬گفتگو(‪ )11‬گفتوُگو در درون‬

‫‪99‬‬

‫‪ )12‬گقتگو(‪ )9‬گفتگو با تیکا‬

‫‪31‬‬

‫‪ )29‬بامدادیها (‪ : )4‬تعبیرهایی از پگاه‬

‫‪101‬‬

‫‪ )17‬بر این پهناور‬

‫‪39‬‬

‫‪ )70‬چِکّهها‬

‫‪101‬‬

‫‪ )14‬از زبانِ یک چشمانداز‬

‫‪12‬‬

‫‪ )71‬خاشاکی ایکاش‬

‫‪102‬‬

‫‪ )11‬دو نِگاره‬

‫‪14‬‬

‫‪ )72‬در برابرِ گُلْریزانِ درختِ گُلِ گیالس ‪107‬‬

‫‪ )16‬در برابرِ پگاه‬

‫‪11‬‬

‫‪ )77‬دوری دیگر‬

‫‪101‬‬

‫‪ )13‬گفتگو(‪ )10‬گفتگو با چشمها‬

‫‪16‬‬

‫‪ )74‬چهل وُ هشتمین بهار‬

‫‪101‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)66‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬

‫چهل وُ هشتمين پاييز‬ ‫(چند تصویر)‬

‫با برگِ خشک‬ ‫با رنگِ زرد‬ ‫هم میشود شگفتی افروخت‪.‬‬ ‫()‬ ‫از یاد برده بودم ‪:‬‬ ‫گهگاه‪ ،‬برگِ خشکی‬ ‫اینگونه با شکوه فرو میریزد‬ ‫اینگونه سربلند؛‬ ‫و یک جهان برای دیدن او بر میخیزد‪.‬‬ ‫()‬ ‫پاییز‬ ‫چون شعـلهی بهباالکشیدهی فانوسی‬ ‫در دستِ روزگار‪،‬‬ ‫که آن را جلوی چهرهی من گرفته بهمن خیره مانده است‪.‬‬ ‫()‬ ‫از برگِ زرد‬ ‫از رنگِ خشک‬ ‫هم میتوان شگفتی آموخت‪.‬‬ ‫()‬ ‫بر شاخه باشد‪ ،‬یا در هوا معلّق‪ ،‬یا بر خاک‬ ‫این برگِ زردِ خشک‬ ‫با تابشِ خورشیدِ غولپیکر میسازد‬ ‫و زرد وُ خشک را شکوهی میبخشد رساتر از طراوت وُ سرسبزی‪.‬‬ ‫()‬ ‫هر روز‪ ،‬برگِ خشکِ زردی‬ ‫از شاخساری در مشرق فرا میافتد!‬ ‫یکچند در هوا میچرخد‪ ،‬میرقصد‪ ،‬میافروزد‬ ‫آنگاه دیدنیتر‪ ،‬در مغرب فرو میافتد‪.‬‬ ‫‪1731‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)63‬‬

‫گفتگو (‪ )3‬گفتگو با "تیتی" پس از ‪ 03‬سال‬ ‫با آنکه تازه روزهای اوّلِ اسفند است‬ ‫تو مست وُ بیقرارِ تماشای این جهانِ خاکیِ مایی‬ ‫در هرکنار وُ گوشهای سوسوی توست‬ ‫ چون سوسویِ نگاهِ کودکِ بیصبری‬‫از البهالی پچپچه وُ دستوُپا وُ شانهی انبوهِ مردمی که غرق تماشایند‪.-‬‬ ‫()‬ ‫تیتیجان!‬ ‫از دیدنِ تو‪ ،‬من‪ ،‬نه کمتر از دیدار آشنایانام لذّت بردم‬ ‫و دید وُ بازدیدِ من وُ تو‪ ،‬از من وُ آنان‪ ،‬کمتر نبود‬ ‫و گفتگوی من با تو‪ ،‬نه کمتر از با آنان‪ ،‬شیرین بود؛‬ ‫من فکر میکنم بدونِ تو و آنان‬ ‫این سیسال‬ ‫سی بَرگِ خشک هم نمیارزید‪.‬‬ ‫تیتیجان!‬ ‫سالِ گذشته‪ ،‬سالِ آشنایی من بود با چند درخت‬ ‫چند راهِ خاکی‪ ،‬با پیچهایی یاد برانگیز‬ ‫و چند چشم انداز‪.‬‬ ‫سالِ گذشته دوستیِ میانِ من وُ این چارفصل‪ ،‬به ژرفا کشید‬ ‫آنها مرا به گوشههای تازهای از خلوتِ خود بردند‬ ‫من هم دریچههای تازهای از جانام را گشودم بر آنان‪.‬‬ ‫در البهالی فصلها‪ ،‬اگر گزافه نگویم‪ ،‬چریدم‪ ،‬غلت زدم‬ ‫همراهِ رَنگهایشان‪ ،‬رنگ گرفتم‪ ،‬دگرگون گشتم‬ ‫همراهِ برگهایشان‪ ،‬سَبزشدم‪ ،‬خشکیدم‪ ،‬فروافتادم‬ ‫دریافتم که سال‪ ،‬نَه از چار‪ ،‬از دَهها فصل است‪.‬‬ ‫تیتیجان!‬ ‫سال گذشته هم‬ ‫افسارهای کهنه‪ ،‬همچنان بهگردنِ من بودند ‪:‬‬ ‫نان‪ ،‬میکشید مرا یک سو‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)61‬‬

‫زمان‪ ،‬یک سو‬ ‫بچّههایم یک سو؛‬ ‫‪21‬‬ ‫شوقِ"نَمار"‪ 20‬وُ "دریو" یکسو‪...‬؛‬ ‫کوتاه ‪ :‬من کشیده میشدهام اینسو‪ ،‬آنسو‪.‬‬ ‫با اینهمه‪ ،‬فراوان پیش آمد که بهخود هم بودم‬ ‫بیافسار‬ ‫یا با افسارهایم بر دوش‪.‬‬ ‫()‬ ‫امّا تو! میهمان!‬ ‫تنها‪ ،‬نه ماندنِ تو‪ ،‬بلکه‬ ‫آمدنِ تو‪ ،‬رفتنات هم زیباست‪،‬‬ ‫و گاهگاهی اِیبسا زیباتر‪.‬‬ ‫()‬ ‫‪...‬‬ ‫‪...‬‬ ‫()‬ ‫اکنون دیگر تیتیجان! روزهای آخرِ اسفند است‪،‬‬ ‫چون آن کودک که شوق ِاو برایِ دیدن‪ ،‬سوسو میزد‬ ‫تو دیگر از میان تماشاگران گذشتهای وُ‪ ،‬ایستادهای پیشاپیش‪،‬‬ ‫سوسو نمیزنی دیگر‪ ،‬بلکه یکسر میرخشی‪.‬‬ ‫اینک‪ ،‬تو وین جهان!‬ ‫از صدهزار گوشه تماشا کن!‬ ‫در صدهزار گونه تماشا شو!‬ ‫‪1736‬‬

‫تَبَری‬

‫‪22‬‬

‫پشتِ پرچین ِشب‬ ‫تَبَریْخوان میخوانَد‪.‬‬ ‫بادِ لجکرده اگر بگذارد‪.‬‬ ‫()‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)69‬‬

‫امسال‪،‬‬ ‫سال نو‬ ‫نوروز‬ ‫و بهار‬ ‫هر سه در ماهِ محرّم افتادهاند!‬ ‫()‬ ‫تَبَریْخوان میخوانَد‪.‬‬ ‫این هیاهوی بیهوده اگر بگذارد‪.‬‬ ‫‪1736‬ـ‪1743‬‬

‫گقتگو(‪)1‬‬

‫گفتگو با چشمانداز‬ ‫آسان نیست‬ ‫بیریشخندی بر چهره‬ ‫در روبهروی تو‪.‬‬ ‫گاهی‪ ،‬همهی آتشها‪ ،‬در تو در خاموشی‬ ‫گاهی‪ ،‬همهی خاموشیها‪ ،‬در تو در آتش‪.‬‬ ‫گهگاه‪ ،‬آنچه حاصل عمریست‬ ‫در لحظهای‪ ،‬در تو چنان فرو میریزد که گویی هرگز‬ ‫چیزی در این میانه نبوده است؛‬ ‫و گاه‪ ،‬برگِ خشکی‪ ،‬در تو‬ ‫بر شاخهای شکسته‪ ،‬چندان برجا میماند که به ننگی بَدَل میگردد‬ ‫و افتادناش به آرزویی خام‪.‬‬ ‫گاه از ورای هرچه بهتو مینگرم‪ ،‬زیبایی ‪:‬‬ ‫از پشتِ پرده‪ ،‬از ورای اشک‪ ،‬ورای دوُد‬ ‫هم از ورای گرد و غبارِ جدالِ خنده آورِ من با مرگ‪.‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)30‬‬

‫گاهی به هرچه می نگرم در تو زیباست ‪:‬‬ ‫هم پرده‪ ،‬اشک‪ ،‬دود‬ ‫هم مرگ‪ ،‬هم جدالِ خندهآورِ من با مرگ‪.‬‬ ‫گهگاه‪ ،‬از درخششِ کِرمِ شبتابی در جانام‪ ،‬سرشاری از پیدایی؛‬ ‫گه ناپدیدی‪ ،‬در ظالمِ لکّهی خُردی که مینشیند ‪:‬‬ ‫گاهی بر خاطر‬ ‫گاهی بر دامن‬ ‫گاهی بر دیده‪.‬‬ ‫گاهی پُر از شکوفه نگاهم‪ ،‬از تو‬ ‫میپژمُرَد نگاهِ من از تو‪ ،‬گهگاه‪.‬‬ ‫گر در درونِ تو‪ ،‬بودن‬ ‫بیریشخندی برچهره‪ ،‬آسان باشد‬ ‫ این سان که من اکنون هستم‬‫یا بلکه نارساتر از این بودن حتّی ‪-‬‬ ‫در روبهرویِ تو امّا‪ ،‬ایستادن آسان نیست‬ ‫بی ریشخندی بر چهره‪.‬‬ ‫‪1731‬‬

‫آباد و آبادی‬ ‫آبادهایی دیدم‪ ،‬از ویرانهیشان ویرانتر‬ ‫آبادهایی‪ ،‬شگفتا!‪ ،‬از ویرانهیشان آبادانتر‪.‬‬ ‫آبادهایی دیدم‪ ،‬که تازه پس از ویرانی‪ ،‬دریافتم غولی بودند‬ ‫آبادهایی‪ ،‬که پس از ویرانی‪ ،‬نه غولی که مینمودند‪ ،‬گولی بودند‪.‬‬ ‫آبادهایی دیدم‪ ،‬همواره در ویرانی‪.‬‬ ‫آبادهایی دیدم‪ ،‬ویرانهشان از خودِ آنان تماشاییتر‬ ‫آبادهایی‪ ،‬که از آنان ویرانهای هم حتّی‪ ،‬بر جا‪ ،‬نه‪.‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)31‬‬

‫آبادهایی دیدم‪ ،‬پا‪/‬بر‪/‬جا‪ ،‬بیویرانی‪ ،‬امّا سرد‬ ‫آبادهایی دیدم‪ ،‬پا‪/‬بر‪/‬آب‪ ،‬در ویرانی‪ ،‬امّا گرم‪.‬‬ ‫آبادهایی دیدم آباد‬ ‫آبادهایی ویران‪.‬‬ ‫آبادهای بیویرانه‬ ‫آبادهای بیویرانی‪.‬‬ ‫‪1731‬‬

‫ويرانه و ويرانی‬ ‫ویرانههایی دیدم‪ ،‬از آبادشان آبادانتر‬ ‫ویرانههایی‪ ،‬از آبادشان‪ ،‬ویرانتر‬ ‫ویرانههایی‪ ،‬ویرانیِ پنهانِ آبادشان‪ ،‬در آنان نمایانتر‪.‬‬ ‫ویرانههایی دیدم غرورانگیز‬ ‫ویرانههایی شرم آور‪.‬‬ ‫ویرانههایی‪ ،‬آبادشان را رسواگر‬ ‫ویرانههایی ویرانگر‪.‬‬ ‫ویرانههایی‪ ،‬تجسّمِ دوبارهی آبادِشان ماللآور‬ ‫گاهی یاسآور‬ ‫گاهی هراسآور‪.‬‬ ‫اِی بسا ویرانهها‪ ،‬دیدم که ستایش میشوند‬ ‫اِی بسا ویرانهگی‬ ‫اِی بسا ویرانی‪.‬‬ ‫ویرانههای آباد‬ ‫ویرانههای ویرانه‪.‬‬ ‫ویرانههای بیآبادی‬ ‫ویرانههای بیویرانی‪.‬‬ ‫‪1731‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫(‪)32‬‬

‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫تنها و هزاران‬ ‫بگذار در رَوَند‪،‬‬ ‫در بندِشان مباش‬ ‫اینان که بودنِشان هم‪ ،‬تنهاییست‪.‬‬ ‫()‬ ‫گهگاه در میانِ هزارانْ تن‪ ،‬تنهایی؛‬ ‫گهگاه در برابرِ لبخندی‪ ،‬چشمی‪ ،‬برگی‪ ،‬پرندهای‪ ،‬راهی خاکی‪...‬‬ ‫سرشارِ گفتگوی هزارانی‪.‬‬ ‫()‬ ‫بگذار در رَوَند‪،‬‬ ‫انگارکُن که برگِ خشکی از درختات فرو میافتد‬ ‫انگارکُن که گَردِ راهی از تناَت فرو میریزد‬ ‫انگارکُن که برفِ سنگینِ پشتِ بامِ لرزانات‪ ،‬آب شده فرو میچکد‪.‬‬ ‫()‬ ‫بگذار در رَوَند!‬ ‫در بندِشان مباش‪.‬‬ ‫‪1731 /1710‬‬ ‫همچنان‬ ‫مددی کن!‬ ‫ورنه میپوَشد این کلبهی کوچک را‪ « ،‬لَم »‬ ‫ورنه میبَلعَد این آهن را‪ ،‬زنگ‬ ‫ورنه میپوَسدَم این نَم‪.‬‬ ‫()‬ ‫همچنان آن زندانی‪ ،‬زندانیست‪.‬‬ ‫همچنان‬ ‫ایستاده سرِ هر پیچ‪ ،‬سکوتی ـ‬ ‫با چراغی در دست‪.‬‬

‫‪27‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)37‬‬

‫همچنان‬ ‫سنگها نیز صدایی دارند‪.‬‬ ‫همچنان‬ ‫در کنار من‪ ،‬آن جایِ قدیمی خالیست‪.‬‬ ‫همچنان هیچ امیدی نیست‪.‬‬ ‫()‬ ‫مددی کن!‬ ‫هِل که تا بشکفد آن راز‬ ‫هِل که تا بشکفد آن بقچهی دیرین‬ ‫ـ آن که دیریست به یک گوشه در این تاریکی افتادهاست‬ ‫هِل که تا بشکفد آن توشهی راه ‪:‬‬ ‫آن قبای کهنه‬ ‫چوبدستیِ قدیمی‬ ‫دلِ زین هر دو قدیمیتر‪.‬‬ ‫()‬ ‫میزند زردی بر شاخهی من‪ ،‬آن سبز‬ ‫غژغژِ خشکی میپیچد از ریشهى من با هر باد‪.‬‬ ‫هَرَسی باید!‬ ‫ناگوار است تَبَرخوردن‬ ‫ناگواراتر از این امٌا‪ ،‬بیم وُ غمِ خشکیدن وُ افتادن‬ ‫ناگواراتر از این هم امّا‪ ،‬امّا‪ ،‬با انبوهِ شاخهی بیهوده‪ ،‬خوکردن‪.‬‬ ‫هَرَسی باید!‬ ‫مددی!‬ ‫‪1736‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)34‬‬

‫زنهار!‬ ‫آرام!‬ ‫حیوان!‬ ‫گهگاه بوی زوزهی روباه دارد شیهههای تو‪.‬‬ ‫زنهار تا همواره این قلبِ تو باشد کز گلویت میکشد شیهه!‬ ‫ هرچند او هم‪ ،‬گاهگاهی لهجهای بیگانه میگیرد تپیدنهاش‪.‬‬‫اِیخوش‪ ،‬چَریدن در هوای خویش؛‬ ‫افسار‬ ‫اِیخوش‪ ،‬بهروی شانه‪ ،‬یا برخاک از دنبال‪.‬‬ ‫زنهار!‬ ‫گهگاه بویِ زوزهی روباه دارد شیهههای تو‪.‬‬ ‫حیوان!‬ ‫آرام!‬ ‫‪1736‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫ای كه پنجاه رفت و در خوابی‪...‬‬

‫‪24‬‬

‫(‪)31‬‬

‫« جدال » با سعدی‬

‫از روبهرو‪ ،‬بهسوی من‪ ،‬شتابان در راه است‬ ‫پنچاه سالهگی ـ‬ ‫پنجاهِ با شتابِ صدها پا‪.‬‬ ‫من ایستادهام‬ ‫بر آستانِ دَر بهتماشا‪،‬‬ ‫وَز آنهمه نخوابی وُ شبْزندهداشتن‬ ‫دارم از پا میافتم‪.‬‬ ‫()‬

‫نه! پیرمرد !‬ ‫گهگاهی خوابی‪ ،‬غفلتی میبایست‪.‬‬ ‫در خوابهای کوتهِ گهگاه‬ ‫بس آرزوها که برآوردم من؛‬ ‫در خوابهای کوتهِ گهگاه‬ ‫بس بیشتر ز بیداری‪ ،‬شگفتی آفریدم من؛‬ ‫بسبارها که تیرهگیام را از آن نگاهِ درخشان‪ ،‬رخشان دیدم‬ ‫آری آری آری آری در خوابهای کوتهِ گهگاه!‬ ‫بیهوده نیست‬ ‫شیرینیِ شراب‪ ،‬جوانی‪ ،‬عشق‬ ‫این خوابهای غفلتِ کوتاه‪.‬‬ ‫ایکاش‪ ،‬جاودانه به ژرفای خوابی شیرین‪ ،‬فریفته میماند‬ ‫این اژدهای خفته در بیداری‬ ‫این اژدهای بیداری‪.‬‬ ‫نه پیرمرد!‬ ‫شاید گناه از خودِ پنجاهسالهگیست که اینگونه پُرشتاب وُ سرزده میآید‪.‬‬ ‫()‬

‫به روبهرو‪ ،‬بهسوی پنجاه‪ ،‬لنگانلنگان در راهم‬ ‫من‪ ،‬با درنگِ صدها سنگ؛‬ ‫وَز آن همه نخوابی وُ شبْزندهداشتن‬ ‫دارم از پا میافتم‪.‬‬

‫‪1736‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫اين خالیِ بزرگ‬

‫پنهانگرِ بزرگ!‬ ‫این خالیِ بزرگ را‪ ،‬پنهانکردن آسان نیست‪.‬‬ ‫()‬ ‫مِیخوارهی بزرگ!‬ ‫اِی جامِ روبهرویِ تو هِی خالی‪ ،‬خالیتر!‬ ‫در جامِ روبهرویِ خود‬ ‫این خالیِ بزرگ را پنهان مکن!‬ ‫این خالیِ بزرگ‬ ‫باهیچ مستیای‬ ‫پنهان نمیشود‪.‬‬ ‫()‬ ‫این خالیِ بزرگ‬ ‫این"جا"‬ ‫کنارِ من‪.‬‬ ‫()‬ ‫غوغاگرِ بزرگ!‬ ‫بر طبلِ توخالی میکوبی‬ ‫در این جهان‪ ،‬این طبلِ توخالی‪.‬‬ ‫این خالیِ بزرگِ‬ ‫در زیرِ پای تو‬ ‫با هیچ هایهویی‬ ‫پنهان نمیشود‪.‬‬ ‫()‬ ‫بیهوده نیست که همواره چنین آسان‬ ‫بر باد میروی؛‬ ‫با اینهمهخالی که در دستِ توست‪.‬‬ ‫()‬

‫(‪)36‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)33‬‬

‫من کِشتْگاهِ کوچکِ خود را‪ ،‬با یقین و ترانه‪ ،‬دانه پاشیدم‬ ‫وَرزا شدم‪" ،‬اْزال" ‪ 21‬کشیدم بر دوش‬ ‫باران شدم‪ ،‬بر او باریدم‬ ‫پَرچین شدم‪ ،‬بهدور او پیچیدم‬ ‫گهگاه چون مَتَرسَکی در او ایستادم؛‬ ‫با اینهمه‪ ،‬با اینهمه‪ ،‬این خالی‪ ،‬این خالی‪ ،‬این خالیِ بزرگ در او ره یافت‪.‬‬ ‫برزیگرِ بزرگ!‬ ‫در کشتْزارِکوچکِ تو‪،‬‬ ‫این خالیِ بزرگ‬ ‫با هیچ هرزهْروئی‬ ‫پنهان نمیشود‪.‬‬ ‫()‬ ‫بیعشق‬ ‫بیجوانی‬ ‫خامی‪،‬‬ ‫این خالیِ بزرگ را‪ ،‬پنهانکردن آسان نیست‪.‬‬ ‫‪1736‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)31‬‬

‫گقتگو(‪)9‬‬

‫گفتگو با "تيكا"‬

‫‪26‬‬

‫شرمنده از نگاهِ تو هستم‪ ،‬تیکا!‬ ‫یک چشم ِنیمهباز است وُ‪ ،‬صدها نگاهکردنی‬ ‫یک دستِ نیمهبسته وُ‪ ،‬صدها نگاهداشتنی‬ ‫یک شانه وُ‪ ،‬صدها بار‪.‬‬ ‫()‬ ‫گهگاه اِی پرنده‪ ،‬راهْگشودن بهتو آساناست‬ ‫یک پنجره‪ ،‬که نیمه باز شود‪ ،‬کافیست‬ ‫یک دَر‪ ،‬که نیمه بسته‬ ‫یک روزنه‪.‬‬ ‫گهگاه راهِ من بهتو‪ ،‬هِی پیچ میخورَد‬ ‫انگار‪ ،‬پابهپای این ماری که در من‪ ،‬از زخمی برخود میپیچد‪،‬‬ ‫هرچیزی‪ ،‬مثل گِردْبادی‪ ،‬دور وُ بَرَم‪ ،‬برخود میپیچد؛‬ ‫از چارسو‪ ،‬صدای تو میآید‪،‬‬ ‫از هیچسو‪ ،‬بهسوی تو راهام نیست‪.‬‬ ‫()‬ ‫شرمنده از نگاهِ تو هستم‪ ،‬تیکا!‬ ‫یک اسبِ لَنگاست وُ‪ ،‬صدها ارّابه‬ ‫یک پا وُ‪ ،‬صدها راه‪ ،‬صدها گُمراهی‬ ‫یک فرصتِ کوتاه وُ‪ ،‬صدها کار‪.‬‬ ‫از من بهدل مگیر!‬ ‫میخوان!‬ ‫میپَر!‬ ‫‪1736‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)39‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬

‫بر اين پهناور‬ ‫برای ‪ :‬مادر و پدر‬

‫هم پارو بودید‬ ‫هم پاروزن‪.‬‬ ‫()‬ ‫کِی‪ ،‬در کجا‪ ،‬چه کسی این قایق را بر آب انداخت؟‬ ‫از جایی‪ ،‬چیزی‪ ،‬میگریختهاست بهجایی‪ ،‬چیزی؟!‬ ‫یا آنکه نه‪ ،‬کسی‪ ،‬جایی این قایق را بر این پهناور‪ ،‬خالیرو‪ ،‬سرگردان دیدهاست‬ ‫وانگاه شوقِ یک گذار وُ گشتِ کوتاهی او را بهسوی این قایق برد؟‬ ‫شوقِ گذشتوُگشتِ کوتاهِ ما‬ ‫این زندهگی‪-‬‬ ‫گشتوُگذارِ کوتاه‬ ‫این جاودانه کوتاه‪،‬‬ ‫کوتاهِ جاودانه‪.‬‬ ‫()‬

‫هم آبی بودید‬ ‫هم آب‪.‬‬ ‫()‬

‫درپشتِ سر‪ ،‬هنوز هم این مِه پابرجاست‪.‬‬ ‫این مِه‬ ‫میخواهد زیوری بهگردنِ این پتیارهی غولآسایی باشد که پشتِ سرم ایستادهست‬ ‫یا خود بهرویِ تلخیِ رازی‪ ،‬فریبی میخواهدباشد شیرین‪،‬‬ ‫یا آنکه رویِ دامنِ این کوهسارِ سنگیِ سنگْآئین‬ ‫میخواهد که لطافتی رقصان باشد‪،‬‬ ‫یا خود در این زمانهی بیدادِ دانایی‪ ،‬ابهامی میخواهدباشد خیالبرانگیز؛‬ ‫باری‪ ،‬میخواهد هرچهای که میخواهد باشد امّا‬ ‫یک چیز روشن است ‪:‬‬ ‫این مِه‬ ‫در پشتِ سر‪ ،‬هنوز هم این مِه پابرجاست‪.‬‬ ‫()‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫هم قایق بودید‬ ‫هم قایقران‪.‬‬ ‫()‬

‫میپیچ!‬ ‫میسپار!‬ ‫‪23‬‬

‫تناور"لتکا "!‬ ‫دربندِ این مباش بهسوی کدام سو ‪:‬‬ ‫ساحل ‪ :‬صدای شیطنتِ دخترِ من است‬ ‫وقتی که از کشاکشِ حیوانیِ روزانه بر میگردم‪.‬‬ ‫ساحل ‪ :‬نگاهی‪ ،‬خندهای‪ ،‬آغوشیست‪.‬‬ ‫خیرهشدن به دورنمایی زیباست‬ ‫اُتراقی زیرسایهی یک نامهای‪ ،‬پیغامی‪.‬‬ ‫ساحل ‪ :‬آن نجوا ست‬ ‫ـ فرقی نمیکندکه برلبِ من باشد‬ ‫یا برلبِ پرندهای‬ ‫یا چشمهای‬ ‫نَهری‬ ‫برگی‬ ‫سازی‪.‬‬ ‫ساحل ‪ :‬گاهی‪ ،‬انبوهِ یادهاست‬ ‫باری‪ ،‬انبوهِ یادها‬ ‫هرچند‪ ،‬یادها گهگاهی بر میآرند‬ ‫فریاد از نهاد‪.‬‬ ‫ساحل‪ :‬ایناناند‬ ‫اینان که در تواَند‪ :‬همْسفرانِ من‪ ،‬همْپاروها؛‬ ‫بسبسیار ساحلها در آنان پنهاناست‬ ‫من بارها بر این ساحلهاشان پناه بردهام‪.‬‬ ‫میپیچ! میسپار! تناور"لتکا"!‬

‫(‪)10‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)11‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬

‫()‬ ‫هم توفان بودید‬ ‫هم آرامش‪.‬‬ ‫()‬ ‫انبوهِ بیشمارِ قایقها‬ ‫انبوهِ بیشمارِ قایقرانان‬ ‫انبوهِ بیشمارِ قایقرانی‪.‬‬ ‫انبوهِ بیشمارِ به اینسو آنسو افتادن‬ ‫انبوهِ بیشمارِ کجگشتن‬ ‫انبوهِ بیشمارِ کجرفتن‪.‬‬ ‫انبوهِ بیشمارِ دریاها‬ ‫انبوهِ بیشمارِ ساحلها‪.‬‬ ‫انبوهِ بیشمارِ توفانها‬ ‫انبوهِ بیشمارِ آرامشها‪.‬‬ ‫انبوهِ بیشمارِ خود را بهآبافکندن‬ ‫تا بلکه تختهْپارهای در دستْرسِ صدای غریقی گشتن‪.‬‬ ‫انبوهِ بیشمارِ بهگِردابافتادن‬ ‫انبوهِ بیشمارِ بههرتختهْپارهای چنگزدن‬ ‫و گاهی پیشِ پای تختهْپارههای حقیری زانوزدن‪ ،‬خُردشدن [اِی فریاد‪ ...‬اِی فریاد!]‬ ‫انبوهِ بیشمارِ‪...‬‬ ‫انبوهِ بیشمارِ‪...‬‬ ‫انبوهِ بیشمارِ‪...‬‬ ‫()‬ ‫هم دریا بودید‬ ‫هم ساحل‪.‬‬ ‫‪1763‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)12‬‬

‫از زبانِ يك چشمانداز‬ ‫همچو انبوهِ چشماندازی که همهجا گستردهاند‪،‬‬ ‫من هم این گوشه‬ ‫به هوای خویش‬ ‫باری‪ ،‬گستردهام‬ ‫همچو یک چشم انداز‪.‬‬ ‫()‬ ‫از تماشا‬ ‫از تماشاگر فریاد!‬ ‫()‬ ‫هر تماشاگری تنها بهتماشای یک گونهای از من خُو کردهاست ‪:‬‬ ‫برخی‪ ،‬گاهی که مِهآلودم‬ ‫برخی‪ ،‬گاهی که مَهآلود‬ ‫برخی‪ ،‬گاهی که تاریکام‪.‬‬ ‫برخی‪ ،‬گاهی که‪ ،‬از سوسوی صبحی درچشمِ شبنم هایم‪ ،‬میرخشم‬ ‫برخی‪ ،‬گاهی که بر جادهی خاکیِ در من‪ ،‬در من میگذرند‪.‬‬ ‫برخی‪ ،‬گاهی که میبارد‬ ‫در من‬ ‫بر من‬ ‫از من‬ ‫برف‪.‬‬ ‫برخی‪ ،‬گاهی که از آنان دورم‬ ‫برخی‪ ،‬گاهی که بهآنان نزدیکام‪.‬‬ ‫و نگاهِ این انبوهِ انسانهایی که بهتماشا در من مینگرند ‪:‬‬ ‫گاهی‪ ،‬همچون نهری با گُلی از زمزمه بر پُشت‬ ‫گاهی‪ ،‬همچون بارانی با سنگی در مُشت‬ ‫گاهی آمیزهای از خار وُ خنده‬ ‫گاهی‪ ،‬انگار کسی در آن‪ ،‬تهدیدکنان با من میگوید ‪:‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)17‬‬

‫روبهرویِ چشماندازی چون تو‬ ‫از تماشاگربودن فریاد!‬ ‫()‬ ‫اِی خوشا چشمِ یک چشمه‪ ،‬یک بِرکه‪ ،‬یک چالهی آب‬ ‫اِی خوشا چشمِ یک قطرهی باران‬ ‫ای خوشا چشمِ یک شبنم‪،‬‬ ‫این تماشاکارانِ خاموشی که به هرلحظه به هرگونه که باشم من‬ ‫در تماشاشان میتابام باز‪.‬‬ ‫()‬ ‫از تماشای انسان‬ ‫از تماشاگرِ انسان فریاد!‬ ‫()‬ ‫اِی خوشا چشمهای‪ ،‬یا بِرکهای‪ ،‬یا چالهی آبی‬ ‫اِی خوشا قطرهی باران‬ ‫اِی خوشا شبنم؛‬ ‫این تماشاگرهای خاموشی که ‪ -‬چو ماهی با آب ‪-‬‬ ‫با تماشا زندهاند‬ ‫در تماشا غرقاند‬ ‫به تماشا بندند‪.‬‬ ‫()‬ ‫از تماشاگشتن‬ ‫از تماشاییگشتن‪ ،‬فریاد!‬ ‫()‬ ‫همچو یک چشمانداز‬ ‫من هم این گوشه‬ ‫باری‪ ،‬گستردهام‪:‬‬ ‫گاهی پَرپَرزن در دامِ تماشایی‬ ‫گاهی بنهاده تماشایی را دام‪.‬‬ ‫‪1736‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دو نِگاره‬

‫(‪)14‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬

‫ديداری از نگارخانهی هستی‬

‫نقّاشی یکم ‪:‬‬ ‫نقّاشیِ یک کودک‬ ‫نقّاشیِ هر کودک‬ ‫نقّاشیِ صدها هزار کودک ‪:‬‬ ‫نهری‬ ‫حیاطی‬ ‫خانهای‪ ،‬با دری گشاده‪ ،‬پنجرهای روشن‬ ‫دورنمای زیبای کوهی‬ ‫درختی‬ ‫خورشیدی‪ ،‬با تبسّمی تابان‬ ‫پرندههایی‬ ‫پوشاکهایی از رنگ‪ ،‬برتنِ هر یک‬ ‫آمیزشی که در آغوشش هرچیزی همچو کودکی‪ ،‬آرام است‬ ‫با هیچ‪ ،‬هیچ‪ ،‬هیچ نشانهای از هنرنماییِ دانایی‪.‬‬ ‫نقّاشی ِدوم‪:‬‬ ‫نقاشیای شگفت‪:‬‬ ‫بر روبهروی بومی کهنسال‬ ‫انبوهِ ما کهنساالن‪.‬‬ ‫انبوهِ رنگها‬ ‫انبوهِ نقشها‪.‬‬ ‫هِی رَنگ میزنیم‬ ‫هِی پاک میکنیم‪.‬‬ ‫هِی نقش میزنیم‬ ‫هِی پاک میکنیم‪.‬‬ ‫‪1736‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)11‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬

‫در برابرِ پگاه‬ ‫اِیکاش جاودانه در برابرِ من میتابیدی‪.‬‬ ‫()‬ ‫بیداد است‬ ‫این روشناییِ شبنمخورده‬ ‫این رَنگِ با نسیمِ سحر‪ ،‬رقصان‪.‬‬ ‫بیداد است این‬ ‫سوسوی دلپذیرِ آب‬ ‫انگار در درونِ هرقطره‪ ،‬بامدادی میتابد‪.‬‬ ‫بیداد است این‬ ‫آرامشِ پس از توفانِ بیخوابی‪ ،‬پس از خوابِ توفانی‬ ‫آرامشِ پیش از توفانِ نان وُ بینانی‪ ،‬این کشاکشِ حیوانی‪.‬‬ ‫بیداد است این دَم‪ ،‬این سپیدهدَم‬ ‫این دَمزدنِ کوتاه‬ ‫این لحظهی آزادی از قُالدهی"راه" وُ "رَفت" وُ "کشاکشِ سمتوُسو"‪.‬‬ ‫بیداد است این‬ ‫خوشْسوییِ میان دو بَدْسویی ‪:‬‬ ‫یکسوی ‪ :‬شب‪ ،‬شبِ درون‪ ،‬شبِ پیرامون‬ ‫و پهنهی همیشه روبهسوی ناپیدایی؛‬ ‫یکسوی ‪ :‬روز‪ ،‬روزِ بیدرون‪ ،‬بیخون‬ ‫و صحنهی همیشه روبهسوی پیدایی‪.‬‬ ‫()‬ ‫بیدادی بیدادی بیدادی اِی پگاه!‬ ‫اِی سوسوی این هستی ‪:‬‬ ‫ این شبنمِ زُالل‬‫آویخته ز برگی‪ ،‬ازشاخِ این درختِ از فرطِ غولآسایی ناپیدا‪،‬‬ ‫این شبنَمِ همواره برفرازِ دهانِ بازِ چکیدن‪ ،‬لرزان‪.-‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)16‬‬

‫اِیکاش جاودانه در برابرِ تو تابیده میشدم‬ ‫اِی جاودانهکوتاه!‬ ‫پگاه!‬ ‫‪1736‬‬

‫گقتگو (‪)10‬‬

‫گفتگو با چشمها‬ ‫(چند تصویر از چشمهای آن کودکان‪ ،‬مردان و زنانِ شریف)‬

‫‪1‬‬ ‫گاهگاهی همچون تابشِ خورشیدِ زمستان بودی‬ ‫نوبَر وُ خوشْگرما‪.‬‬ ‫‪2‬‬ ‫آبشاری شدهای گاهی‬ ‫و فروریختهای در من‬ ‫در منِ درّه ‪:‬‬ ‫ژرفیِ خالی وُ خاموشِ من از زمزمهها‪ ،‬لبریز‪.‬‬ ‫‪7‬‬ ‫گاهی انگار هزاران جُغد‬ ‫برسرِ شاخهی تو‬ ‫خیره بر من‬ ‫چیره بر من‪.‬‬ ‫‪4‬‬ ‫آه‪ ،‬این گودالِ خاموشِ جانِ من‬ ‫چه فراوان پیش آمد که به مُردابی گندیده بَدَل گشتهاست‬ ‫زیرِ بارانِ زردِ شرمی آلوده‬ ‫روبهروی تو‪.‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)13‬‬

‫‪1‬‬ ‫بر رواقِ خنده‪ ،‬گفت وُ گو‪ ،‬خاموشی‪ ،‬غم‬ ‫بر رواقِ الله‪ ،‬آسمان‪ ،‬شبنَم‪...‬‬ ‫باری هرچندکه هرگوشه چراغی میسوزد؛‬ ‫بیچراغِ تو ولی‪ ،‬ای چهبسا گوشه که روشن‪ ،‬امّا خاموش است‪.‬‬ ‫‪6‬‬ ‫بیچراغِ تو‬ ‫همچو یکگوشهی تاریک است‬ ‫این چراغِ دل‬ ‫وین چراغِ کهنه‪ ،‬که در دل میسوزد؛‬ ‫این چراغِ کهنه‪ ،‬که چه شگفتیهایی بیآن ناپیداست‪.‬‬ ‫با چراغِ تو‬ ‫تابشِ تلخِ انبوهِ چراغی که‪ ،‬در پرتوِ آنان چه مصیبتهایی پیداست‬ ‫میشود پنهان در نوری شیرین‪.‬‬ ‫‪3‬‬ ‫گاهی چون پنجرهای هستی بر دیوارِ زندانِ تن‬ ‫مثلِ یک پنجرهی میلهییِ کوچکِ زندانی در یک قلعه ‪:‬‬ ‫گاهی آویخته از آن‪ -‬کوتاه وُ پاره ‪ -‬رقصِ طنابی‬ ‫گاهی میآید از آن‪ ،‬نغمهی سازِ دلِ تنگی‬ ‫ایستادهاست به درگاهاش گاهی دشنامِ تلخی‪...‬‬ ‫‪1736‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)11‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬

‫ژندهْچين(‪( )2‬تاکسیران)‬ ‫‪1‬‬ ‫آن ژندهچینِ سالهای گذشتهام‬ ‫با ژندهها‬ ‫با ژندهگی‬ ‫با ژندهْدانِ سالهای گذشته‪.‬‬ ‫و این جهان هنوز‬ ‫آن ژندهْزارِ سالهای گذشتهست‪.‬‬ ‫اینبار من "تاکسی" میرانم‬ ‫شاید هم آن کسی هستم که "تاکسی" او را میرانَد‪.‬‬ ‫نان درمیآورم‬ ‫انگار ماری از دلِ سوراخی‬ ‫انگار مویی از تنِ خِرسی‪.‬‬ ‫‪2‬‬ ‫جز این"تیکا" که هر بامداد‪ ،‬پُشتِ در‪ ،‬در کوچه میخوانَد‬ ‫چهچیزی میتوانسته این روز‪ ،‬وین کشاکشِ حیوانی را‪ ،‬با آغازی چنین زیبا بیاراید؟‬ ‫جز شادیِ شادابِ بچّههایم‪ ،‬که هر شامگاه‪ ،‬پُشتِ در‪ ،‬در خانه میخوانند‬ ‫چهچیزی میتوانسته گِردبادِ این دریغِ از دستدادنِ یک روز را چنین زیبا بیارامانَد؟‬ ‫‪7‬‬ ‫با بیشمار زندانی در زندانِ دل‪ ،‬زندانِ لب‬ ‫کَتْبسته در زندانِ تن‬ ‫هر روزه مینشینم در این زندان‪.‬‬ ‫انبوهِ زندانیها‬ ‫انبوهِ زندانها‬ ‫انبوهِ رنگارنگِ زنجیر‪.‬‬ ‫‪4‬‬ ‫اینجا کنارِ روزنهای تنگ‬ ‫دل‪ ،‬تنگ‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)19‬‬

‫جا‪ ،‬تنگ‬ ‫خُلقوُخُو‪ ،‬تنگ؛‬ ‫هنگامه میکند این زندان را گهگاهی این کنارِ‪/‬هم‪/‬نشستنِ تنگاتنگ‪.‬‬ ‫‪1‬‬ ‫انبوهِ راه‬ ‫انبوهِ چارراه‬ ‫انبوهِ راهِ گُم‪ ،‬گُمْ راهان‪.‬‬ ‫انبوهِ راهنمایی‪ ،‬راهنمایان ‪:‬‬ ‫انبوهِ سرخها‬ ‫انبوهِ سبزها‬ ‫انبوهِ زردها؛‬ ‫رنگینیِ کَپَکزدهی نخْنما شده‬ ‫تکرارِ رنگْباختهی فرسوده‪.‬‬ ‫‪6‬‬ ‫گاهی به قایقرانی میمانم که در زیرِ پاروهایش میپوسد آب؛‬ ‫هم قایق‬ ‫هم پارو‬ ‫هم راندن‬ ‫هر چیزی‪ ،‬تا گلو‪ ،‬در این مُرداب‪.‬‬ ‫‪3‬‬ ‫گاهی به یادِ "چارپادارانِ" خودمان میافتم‬ ‫آنها که آوایِ[مثلِ سگهاشان]گیرایِ نای وُ نیِشان‪ ،‬در گوشام ماندهست؛‬ ‫باری بهیادِ همکارانام هستم‪.‬‬ ‫‪1‬‬ ‫در گوشهی خیابان‬ ‫گهگاه مینشینم بر جلوخانِ گُلی‪ ،‬گیاهی‪ ،‬برگی‪ ،‬بیدی ‪:‬‬ ‫سرشارِ زمزمه‪ ،‬بگو وُ بخند وُ نسیم وُ یاد وُ چایی وُ چشمانداز‪.‬‬ ‫‪9‬‬ ‫آن ژندهچینِ سالهای گذشته هستم من‪ ،‬باری‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)90‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬

‫وآن کیسهی قدیمِ ژندهچینیِ من نیز با من است‬ ‫سرشارِ ژندههای گرانمایه؛‬ ‫امروز من کنارِ آن کیسه‪ ،‬کیسهی دیگری هم دارم‬ ‫این کیسه نیز ژندهدانِ شگفتانگیزیست‬ ‫این ژندهدانِ تازه‪ ،‬همانگونه که شما میبینید‪ ،‬کیفِ پولِ من است ‪:‬‬ ‫و داستانِ کیفِ پول من وَ من امّا‪ ،‬داستانِ غریبیست ‪:‬‬ ‫گهگاه او ‪ ،‬بهعینه‪ ،‬تُوبرهای را میمانَد‬ ‫برگردنِ این اسب ‪:‬‬ ‫این که گاهش به زین میبندم‪ ،‬میتازم‬ ‫گاهی به پاالناش میبندم‪ ،‬و هرچه سنگینی دارم بر او بار میکنم‬ ‫گاهی به گُردهاش دُرُشکهای میبندم‪ ،‬سر مینهم به دشت وُ تماشا‬ ‫گاهی به این ارّابهاش میبندم‪ ،‬این ارّابه‪ ،‬این همواره از سنگینیها‪ ،‬پُر‪.‬‬ ‫گهگاه او‪ ،‬این کیفِ پول‪ ،‬بهعینه یک چاه است‬ ‫من‪ ،‬سکّهای سیاه‬ ‫گُم در درونِ او ‪ -‬که تیرهترین ژرفاهاست‪،-‬‬ ‫و این جهانِ پهناور‬ ‫چون سکّهای لهیده‪ ،‬بر دهانهی این چاه‪.‬‬ ‫باری!‬ ‫و داستان این ژندهْدانِ تازه‪ ،‬این کیفِ پول‪ ،‬وَ من‪ ،‬داستان شگفتیست‬ ‫گهگاهی من بهعینه ضحّاکام‪ ،‬او ماری‪ ،‬نه بر دوشام‪ ،‬بلکه در جانام‬ ‫میپیچَم از گَزیدنِ او همچون تُوماری درهم؛‬ ‫آنگاه تا فراهم سازم بلکه‬ ‫خشنودیِ زهراگیناش را‪ ،‬هر دَم‬ ‫سر مینهم بهپایِ هر پَستی‬ ‫پا مینهم بهرویِ هر باالیی‪.‬‬ ‫‪10‬‬ ‫و روز‪ ،‬راست بگویم‪ ،‬عیناً‬ ‫آن گوشهای از این جهان‪ -‬این زندانِ غول آسا‪ -‬ست‬ ‫کز تابشِ گَهاگَهِ خورشید ‪ -‬این چراغکِ گَردانِ برجِ دیدهوَری‪ -‬روشن میگردد‪.‬‬ ‫‪1736‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)91‬‬

‫هُشدار‬ ‫یا که سِیلی‪ ،‬بیخبر‪ ،‬از پُشتِ سر‪ ،‬دنبالِشان کردهست‬ ‫یا به پیشِ رو‪ ،‬جلوترها خبرهاییست‪،‬‬ ‫وَرنه آخر پس برای چیست میتازند‬ ‫سر برهنه‪ ،‬از کنارِ من‬ ‫گَلّهی تا پیشازاین آرام وُ رامِ روز وُ ماه وُ سال؟‬ ‫« نه ز پُشتِ سر‬ ‫نه جلوترها‪،‬‬ ‫بیمِ آن دارم که زیرپای تو شاید خبرهاییست!‬ ‫گوش کن!‬ ‫این ستونِ کهنه برلب پچپچی دارد‬ ‫راستی‬ ‫این تَرکها چیست بر پیشانیِ تو؟‬ ‫شاید این گَلّه‪ ،‬ز بوی بیمِ ویرانیِ آوارِ تو‪ ،‬رَم کردهست!»‬ ‫کَمکَمَک هرچیزی دارد میشود تاریک؛‬ ‫یا در آن بیرون‬ ‫یا در این خانه‬ ‫یا درونِ چشمهای من‪،‬‬ ‫یک نفر در یک چراغی شعلهای را بلکه دارد میکشدپایین؟!‬ ‫« هم در آن بیرون‬ ‫هم در این خانه‬ ‫هم درونِ چشم های تو‪،‬‬ ‫یک نفر در یک چراغی شعلهای را میکشدپایین‪.‬‬ ‫هرچه دارد میشود تاریک‬ ‫بنگر! این دروازه را دارند میبندند‪».‬‬ ‫‪1736‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)92‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬

‫آشيانه‪ ،‬شاخه‪ ،‬باد‬

‫بر بامِ آشیانهی کوچکی که براین شاخه بهتو سهم رسیده‪ ،‬چراغی برپا کُن! پرندهی بینوا!‬ ‫بی«سُو»ی این چراغی که‪ ،‬در این غروب‪ ،‬در نشیبِ خاموشی افتاده است‬ ‫اندوهِ نابِ کلبهی این شامگاهِ تماشایی‬ ‫جز شیونِ تاریکی‪ ،‬بیش نمیبود‪.‬‬ ‫بر بامِ آشیانهی کوچکی که بر این شاخه بهتو سهم رسیده‪ ،‬چراغی برپا کن!‬ ‫این باد را سرِ نَوَزیدن‬ ‫وین شاخه را توانِ نلرزیدن نیست‪،‬‬ ‫وین آشیانه‬ ‫دیر‬ ‫و یا زود‬ ‫فرو میافتد‪.‬‬ ‫بر بامِ آشیانهی کوچکی که بهتو سهم رسیده‪ ،‬چراغی برپا کن!‬ ‫بگذار در کشاکشِ بیمعنای باد وُ آشیانه وُ شاخه‬ ‫سوسویِ این چراغِ تو همچون یک کِرمِ شبتابی بهرقص درآید‪.‬‬ ‫بربامِ آشیانهی کوچکات‪ ،‬چراغی برپا کن!‬ ‫بی سوسوی چراغِ تو‬ ‫در این تاریکی‬ ‫نه باد دیده میشود‪ ،‬نه وزیدن‬ ‫نه آشیانه‪ ،‬وَ نه این شاخه‪.‬‬ ‫بی سوسوی چراغِ تو‪ ،‬حتّی این تاریکی هم‪ ،‬پنهان میمانَد‪.‬‬ ‫بی سوسوی چراغِ تو‪ ،‬پنهان میمانَد‬ ‫فرجامِ تلخِ این کشاکشِ بیهوده ‪:‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)97‬‬

‫افتادنِ ناگزیرِ این آشیانه‬ ‫از این شاخه‬ ‫از وزش این باد‪.‬‬ ‫بربامِ آشیانه‪ ،‬چراغی برپا کن!‬ ‫‪1736‬‬

‫آمدن يا رفتن‬ ‫چهگونه این پا‪/‬بَر‪/‬آبی‪ ،‬پا‪/‬بر‪/‬جا ماندهست؟‬ ‫چهگونه این بهبادرفتنِ همواره‪ ،‬تاکنون بهباد نرفتهست؟‬ ‫به پشتِ سر نگاه کن!‬ ‫آنهمه پیچاپیچی‪ ،‬دود‪ ،‬آتش!‬ ‫آیا تو آمدهای؟‬ ‫یا با تو آمدهاند؟‬ ‫آنسان که با اسبی‪ ،‬سواری زخمی‬ ‫یا با رودی‪ ،‬گِلوُالیی‬ ‫یا با بادی‪ ،‬غباری‪.‬‬ ‫میگویند"ابراهیم اَدهَم"‪ 21‬بر آب میرفت‬ ‫تو خود نه کمتری‪ ،‬که چنین همواره بهآسانی بر باد میروی!‬ ‫او روی آب میرفت‬ ‫توخود نه کمتری که بر این آب‪ ،‬خانه ساختهای‪ ،‬ماندهای!‬ ‫به پیشِرو نگاه کن!‬ ‫اینهمه دوری‪ ،‬اینهمه دورا‪/‬دوری؛‬ ‫آیا تو بیش از آن که آمدهباشی‪ ،‬نرفتهای؟‬ ‫‪1733‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)94‬‬

‫بيدِ مجنون‬

‫آبشاری از شاخه‬ ‫فوّ ارهای از رنگ‪.‬‬ ‫شب اگر فانوسی در جاناش بیفروزی‬ ‫کلبهایست از زمزمه وُ برگ‪.‬‬ ‫مستِ سحر باشد‬ ‫یا خود شناور در مِه‬ ‫یا گم میانِ گرد وُ غبار وُ هایهوی خیابان‪،‬‬ ‫هرگز گذارِ هیچ نسیمی از او پنهان نیست‪.‬‬ ‫لرزیدن‬ ‫شاید که نامِ دیگرِ رقـصِ اوست‪ ،‬در نواختهشدنِ باد؛‬ ‫آنسان که رقـص‬ ‫شاید که نامِ دیگرِ لرزه بر اندامِ ماست‪ ،‬در وزشِ آهنگ‪.‬‬ ‫انبوهِ ریسمان‪ ،‬که بهسوی زمین رها شدهاست‬ ‫تا من در این میانه گهگاهی‬ ‫باال روم از اینهمه دیوارِ اینهمه زندان‬ ‫باال روم از اینهمه پَستی‪.‬‬ ‫‪1733‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)91‬‬

‫بودن‬

‫سربازِ بینوا!‬ ‫در قعرِگَردوُخاک وُ‪ ،‬هایهویِ این نبردهای پیاپی‪ ،‬دیگر‬ ‫نه دیده میشوی نه شنیده‪.‬‬ ‫زنهار! همچنان که از آغاز‪ ،‬در درونِ این زرهِ خندهدار میگذرد این کوتاه‬ ‫و همچنان که از آغاز‪ ،‬در غبار میگذرد این پیچاپیچ‬ ‫و همچنان که از آغاز‪ ،‬شوقِ نانوُنام‪ ،‬لگامِ گردنِ این لَنگ است؛‬ ‫و آنچه درخُور است‪ ،‬هنوز آنجا‪ ،‬دور از ما‪ ،‬در برا برِ ما‪ ،‬بیما‪ ،‬میپژمُرَد‪.‬‬ ‫فرمانبَرِ بزرگ!‬ ‫تو همچنان‬ ‫هم جنگی‬ ‫هم جنگاوری‬ ‫هم میدانِ جنگ‪.‬‬ ‫ایکاش بودنِ من‪ ،‬جا را برای بودنِ آن دیگر تنگ نمیکرد‬ ‫ایکاش بودن وُ نبودن‪ ،‬با هم‪ ،‬در کنار هم میبودند‬ ‫وین جنگِ پُرغبار‪ ،‬ناگزیر نمیبود‪.‬‬ ‫حیفا‪ ،‬که میوهای چنین شیرین‬ ‫با رشتهای چنین شکننده‬ ‫بر شاخهای چنین لرزنده‬ ‫حیف‪.‬‬ ‫‪1731‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)96‬‬

‫هياهو ‪ -‬نجوا‬ ‫این هیاهو‪ ،‬که چنین در پای تپّه‪ ،‬میخراشد دل‬ ‫هرچه از این تپّه باال میروی‬ ‫نزدیک میگردد به نجوایی نوازشگر‪.‬‬ ‫()‬ ‫اینهمه نجوای پنهان در هیاهو‪.‬‬ ‫()‬ ‫این هیاهو‪ ،‬پای تپّه‬ ‫یک کمی از تپّه که باال روی‪ ،‬یک پچپچِ گُنگاست‬ ‫یک کمیتر هم اگر باالتَرک‪ ،‬یک بیشتر پچپچ‬ ‫و سپس‪ ،‬یک هیچ‪.‬‬ ‫()‬ ‫این هیاهوهای پنهانگشته در نجوا‪.‬‬ ‫()‬ ‫شاید این نجوای روح انگیزِ بر منقارِ آب وُ باد‬ ‫چون به آن نزدیکتر گردی‪ ،‬هیاهوییاست‪.‬‬ ‫‪1731‬‬ ‫نگرانی‬ ‫میانِ این مِهِ پهن وُ غلیظ‬ ‫چنین پَرَکْزن‪ 29‬وُ کمْسو ستا رهآ! که تویی‪.‬‬ ‫مباد!‬ ‫به گِردِ نام تو‪ ،‬دیوار‪.‬‬ ‫مباد!‬ ‫که زنده مانی‪ ،‬ولی زندانی‪.‬‬ ‫مباد!‬ ‫جهان برای تو تابوت‪.‬‬ ‫‪1734/1743‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬

‫(‪)93‬‬

‫اين تاريكی‬ ‫فریاد اگر که هر چیزی روشن میبود‪،‬‬ ‫باری بویژه ‪ :‬این تاریکی‪ ،‬این راز‪.‬‬ ‫()‬ ‫‪70‬‬ ‫«کِلِردِ» مِهْگرفته‪ ،‬چرا از کِلِردِ مِهنگرفته کمتر زیبا نیست؟‬ ‫یا راهِ در غبار چرا اینهمه زیباست؟‬ ‫سیمای تیرهی کوه چرا زیباست‬ ‫بر بُومِ شامگاهان‪ ،‬پگاهان‪ ،‬مهتاب؟‬ ‫"دوری" چهگونه زیبا نیست؟!‬ ‫اویی که هایهویِ خشکِ دهل را چنین تَر وُ‪ ،‬خوش وُ‪ ،‬زیبا کردهاست‪.‬‬ ‫پس شب‪ ،‬چهگونه این همه زیبایی در اوست؟‬ ‫()‬ ‫فریاد اگر که این مِه‪ ،‬این غبار‪ ،‬نمیبود‬ ‫فریاد اگر که این شب‪ ،‬این مهتاب‪ ،‬این پگاه‬ ‫فریاد اگر که دوری نمیبود‪.‬‬ ‫()‬ ‫این شرم ازخودم را چه میکردم من؟‬ ‫بیزاری از شما عزیزان را؟‬ ‫گر سنگری‪ ،‬نهانگاهی نمیبود‪.‬‬ ‫یا خود‪ ،‬شما‬ ‫در البهالی روشناییِ صدها چراغی که در نگاه وُ چهرهیتان میسوزند‬ ‫سوسوی اینهمه تاریکی را چه میکردید‬ ‫گر چهرهپوشی‪ ،‬صورتکی‪ ،‬نقابی نمیبود؟‬ ‫ آری شما عزیزان‪،‬‬‫آری شما که بیشما این زندان‪ ،‬چه بیشتر از این‪ ،‬زندان خواهدبود‬ ‫هرچند با شما هم‪ ،‬کمتر زندان نیست‪- .‬‬ ‫()‬

‫‪71‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)91‬‬

‫شادا که هرچیزی روشن نیست‬ ‫شادا که چهرهپوشی‪ ،‬صورتکی‪ ،‬نقابی هست‬ ‫شادا که سنگری‬ ‫شادا که نهانگاهی هست؛‬ ‫ورنه چه باید میکردیم‬ ‫این شرم را‬ ‫اینهمه تاریکی را‬ ‫این راز را؟‬ ‫‪1736‬‬

‫سَـگ‬ ‫چندیست‬ ‫برآستانِ این دَری‪ ،‬که ازآن باز میشوم‬ ‫ایستادهاست سگی‪.‬‬ ‫دیریست از نوای دلانگیزِ کوبههای دَر خبری نیست؛‬ ‫ناآشنا‪ ،‬هنوز به نزدیکِ دَر نیامده تارانده میشود‪،‬‬ ‫دیریست آشنا هم از این آستانه‪ ،‬پرهیزگار وُ ساکت وُ برپنجه میگذرد‪،‬‬ ‫چندیست رفتوآمدِ من هم دیگر بدون چوبْدستی ممکن نیست‪.‬‬ ‫()‬ ‫در میگشودهام ‪:‬‬ ‫گاهی دَرِ نگاهی‬ ‫گاهی دَرِ ترانهای‪ ،‬برگی‪ ،‬آبی‬ ‫گاهی دَرِ نوای دلانگیزِ گاوی‬ ‫گاهی دَرِ آغوشی‬ ‫گاهی دَرِ پگاهی‪.‬‬ ‫پَر میگشودهام بهدرونِ سنگ‬ ‫دَر میگشودهام بهدرونِ دَر‬ ‫سر میکشیدهام زسرِ هر دیوار‪.‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دَر میگشودهام‬ ‫دَر میگشودنم‪.‬‬ ‫()‬ ‫اکنون‬ ‫دیوارتر‬ ‫از هرچه‬ ‫دیوار‪،‬‬ ‫بر گِردِ من‬ ‫این دَر‪.‬‬ ‫()‬ ‫ماری شده بهگَردنِ من پیچیدهست‬ ‫قفلی شده که آشیانه زده بر دَر‬ ‫زنجیری برخیالم‪،‬‬ ‫این پارسهای دَمبهدَمِ بیهوده‪.‬‬ ‫()‬ ‫برآستانِ این دَر‬ ‫گیرا وُ تیزگوش‪ ،‬سگی ایستادهاست‪.‬‬ ‫‪1736‬‬

‫گقتگو(‪)10‬‬

‫گفت وُ گو در درون‬ ‫نه خستهام‬ ‫و نه فرسوده‬ ‫بسیار بیش از آن که حدس توانی زد امّا‪ ،‬آزردهام‪.‬‬ ‫«واشه!‬ ‫از اینهمه به‪/‬دامِ‪/‬حقارت‪/‬افتادن‬ ‫چیزی نماندهاست که دیگر از تو‬ ‫وز آن بلندْجایی‬ ‫چیزی بهجا نمانَد‪».‬‬

‫(‪)99‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)100‬‬

‫نه خستهام‪ ،‬و نه فرسوده‬ ‫بسیار بیش از آن که حدس توانی زد امّا‪ ،‬نگرانم‪.‬‬ ‫« این روشَنَک‪ ،‬گریزی ندارد از روشنبودن‬ ‫این روشَنَک‪ ،‬گریزی ندارد از روشنکردن‬ ‫تا این فتیله‪ ،‬تا گلو در تو غرقاست‪.‬‬ ‫تا این فتیله‪ ،‬تا گلو در تو غرقاست‬ ‫از این چراغ‬ ‫هم روشنی‬ ‫هم گرم‪».‬‬ ‫‪1733‬‬

‫بامدادیها(‪)4‬‬

‫تعبيرهايی از پگاه‬ ‫گشایشِ رنگینِ پردهای بر رویِ صحنهی بازی‪ ،‬بازیچهگی‬ ‫در این تماشاخانهی تاریک‪.‬‬ ‫دستبهدستشدنی شورانگیز‬ ‫با جامی پُرشراب برشانه‬ ‫در دوری جاودانه‪.‬‬ ‫سرشاریای ‪:‬‬ ‫آنسویاش ‪ :‬چشمهای ‪ -‬نهری که ازخود پُر شد ‪-‬‬ ‫اینسویاش‪ :‬نهری‪ -‬چشمهای که برون شد ازخود ‪.-‬‬ ‫پیچی‪ ،‬بر گَردَنهای در دامنهی کوهی‬ ‫که میسپارد دَرّهای تماشایی را به تماشای دَرّهای دیگر‪.‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)101‬‬

‫پِلکْبرهمْزدنی تماشایی‬ ‫در دو سویاش تماشا ‪:‬‬ ‫تماشای خواب‬ ‫تماشای بیداری‪.‬‬ ‫بیداریای شیرین و کوتاه در میانِ دوخواب ‪:‬‬ ‫خوابی با چشمِ بسته‬ ‫خوابی با چشمِ باز‪.‬‬ ‫آبرویی‬ ‫بر چهرهی این رسواییِ بیکرانهی هَرزهگَرد‪.‬‬ ‫‪1736‬‬ ‫چكّهها‬ ‫همچنان از طُرّهی این شیروانی میچکد آن برفِ سنگینی که باریدهست‪.‬‬ ‫میچکد آن برف‬ ‫همچنان از شیروانی‪.‬‬ ‫همچنان از شیروانی‬ ‫چکّهی سنگینِ آن برفی که باریدهست‪.‬‬ ‫برفی باریدهاست‬ ‫همچنان این شیروانی میکند چکّه‪.‬‬ ‫شیروانی میکند چکّه‬ ‫همچنان زان برف‪.‬‬ ‫برف‬ ‫میکند چکّه‪.‬‬ ‫شیروانی‬ ‫برف‬ ‫چکّه‪.‬‬ ‫‪1736‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)102‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬

‫خاشاكی اِیكاش‬

‫بر پُشتِ این یابویی که حتّی به زیرِ بارِ خویشتنِ خویش هم به هِنّوُهِن افتادهست‬ ‫فریاد اگر که باری گَردَم‪،‬‬ ‫یا سرباری‬ ‫خاری حتّی!‬ ‫اِیکاش کوهی از بیباروبَری بر دوش‬ ‫امَا بردوشِ کوهی حتّی‪ ،‬خاشاکی هم نه‪،‬‬ ‫دراین زمانهى مِنٌت‪.‬‬ ‫گرکه باری گَردم باید‪،‬‬ ‫خاشاکی گَردم ایکاش‬ ‫بیباروبَر‬ ‫امّا سَبُک‬ ‫هرچه سَبُکتر بهتَر‪.‬‬ ‫()‬ ‫بیهودهگیِ سنگین‬ ‫بیهوده گیِ سنگینی‪.‬‬ ‫()‬ ‫گهگاهی رَشک میبرم بهتو خاشاکا!‬ ‫این بیشمار بارها را میبینی؟‬ ‫این بیشمارِ برزمینمانده؟‬ ‫میبینی؟‬ ‫این یابوی فرسوده‬ ‫دارد در زیرِ رنجِ ننگِ سنگینِ بارهای برزمینمانده‪ ،‬فرومیریزد‬ ‫یا خود‪ ،‬فروریختهاست‪.‬‬ ‫()‬ ‫سنگینیِ بیهوده‬ ‫سنگینیِ بیهودهگی‪.‬‬ ‫‪1736‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)107‬‬

‫دربرابرِ گلريزانِ درختِ گلِ گيالس‬ ‫درگوشهای از این گوشهْزار‬ ‫چشم دوختهام به کارزاری تماشایی‬ ‫از بیشمار کارزارِ تماشایی در بهار ‪:‬‬ ‫گُلریزیِ درختِ گُلِ گیالس‬ ‫و طرحهایی میزنم از آن ‪:‬‬ ‫‪ 1‬ـ از شاخههای درختِ گلِ گیالس‬ ‫آویختهاست آبشاری‪.‬‬ ‫‪ 2‬ـاز شیروانیِ هرشاخه‬ ‫سرریزِ چکّههای درخشان وُ رقصان؛‬ ‫شایدکه رویِ بامِ این درخت‪ ،‬بارانی رنگین وُ خوشبو میبارد‪.‬‬ ‫یا خود برفی که پیشازاین باریده‪ ،‬دارد آب میشود‪.‬‬ ‫‪ 7‬ـاز جامِ شاخهها‬ ‫در دستِ مستِ درختِ گلِ گیالس‬ ‫لبْپَرزن‬ ‫شراب‪.‬‬ ‫از گوشهای در این گوشهْزار‬ ‫خودرا بهکارزاری تماشایی دوختهام‬ ‫از کارزارهای بهار ‪:‬‬ ‫گُلریزیِ درختِ گُلِ گیالس‬ ‫و طرحهایی میزنم از آن ‪:‬‬ ‫‪ -4‬انگار دستهدسته پرنده‬ ‫نومید از اینکه لرزهناکیِ این شاخهها قراری گیرد‬ ‫سرریز‪ ،‬سوی خاک‪،‬‬ ‫تا بلکه رویِ خاک قراری گیرند؛‬ ‫آه این خیالِ خام‪.‬‬ ‫‪ 1‬ـ انگار‬ ‫در روبهروی اینهمه بیمعنایی‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬

‫(‪)104‬‬

‫چشمیکنارِ پنجرهی هرشاخهای نشستهست‬ ‫در گریه‬ ‫بی هایهای وُ گُلْبِهی وُ آرام‪.‬‬ ‫یک "وصله"ای تماشا‬ ‫بر پارهگیِ کارزاری تماشایی دوختهام‬ ‫از گوشهای در این کارزار ‪:‬‬ ‫گُلریزیِ درختِ گُلِ گیالس‬ ‫و طرحِ گفتگویی میریزم با او ‪:‬‬ ‫گیالسْگُل!‬ ‫این کیست که هرساله‬ ‫این برگْریز را‪ ،‬از تو میآویزد؟‬ ‫این کیست که هرساله‬ ‫زیباییای چنین تماشایی را‬ ‫بر شاخههای تو‬ ‫بر دار میکند؟‬ ‫آخر چهگونه است‬ ‫این که چنین به چشمِ من زیباست‬ ‫هرساله بر فرازِ تو بر دار میشود؟‬ ‫آخر چهگونهاست که این خونریزی‬ ‫این برگریزِ تو‬ ‫این مرگِ برگهای تو‬ ‫در چشم من چنین تماشاییست؟‬ ‫آخر چهگونه است‬ ‫این برگْریز‪ ،‬کهاش هرساله‬ ‫بر شاخههای تو‪ ،‬بردار میکنند‬ ‫در چشمِ من چنین تماشاییست؟‬ ‫در پای تو‬ ‫این خونِ چیست و یا کیست که میریزد؟‬

‫‪1733‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دوری ديگر‬ ‫با غصّههای کهنه کجا سال‪ ،‬نو شدهاست؟‬ ‫این کهنه‬ ‫این کهنهگی‬ ‫این کهنهگشتنی‬ ‫این کهنهگشتهگی‪.‬‬ ‫با غصّههای کهنه‬ ‫هم سال‪ ،‬نو شدهاست‪.‬‬ ‫این‬ ‫نوگشتهگیِ کهنهی هرساله‪.‬‬ ‫بیغصّههای تازه‪ ،‬کجا سال‪ ،‬نو شدهاست؟‬ ‫این کهنهْنو‪.‬‬ ‫‪1733‬‬ ‫چهلوهَشتمين بهار‬ ‫زنهار! باز هم بهار میآید‪.‬‬ ‫این راه‬ ‫این کوتاه‬ ‫کوتاهترشدهاست‪.‬‬ ‫()‬

‫آویز شو بهار!‬ ‫آویز شو پردهی رنگارنگ!‬ ‫در بینِ این دریچه وُ این چشم‬ ‫در بینِ این دریچه وُ این دیدن‬ ‫دربینِ این دریچه وُ این دیدنی‪.‬‬ ‫()‬

‫(‪)101‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)106‬‬

‫زنهار! باز هم بهار میآید‪.‬‬ ‫آن دور‬ ‫آن دیجور‬ ‫نزدیکتر شدهاست‪.‬‬ ‫()‬

‫بیچاره چشمانداز!‬ ‫در روبهرویِ خود‪ ،‬چه میبینی که هرساله بارهای بار‪ ،‬پیاپی‬ ‫برچهره‪ ،‬رنگ گرفته رنگ میبازی؟‬ ‫()‬

‫زنهار! باز هم بهار میآید‪.‬‬ ‫این بار‬ ‫این "بار"‬ ‫این دشوار‬ ‫دشوارتر شدهاست‪.‬‬ ‫()‬

‫آه اِی بهار!‬ ‫طاووسِ سالْخورده!‬ ‫شادا که چترِ کهنهى خودرا هنوز‪ ،‬باز توانی کرد؛‬ ‫بگشای چترِ کهنهی خودرا بگشای!‬ ‫نیرنگِ رنگِ رنگْباختهات را برکش ‪:‬‬ ‫بر این رفت‬ ‫بر این همیشه در رفت‬ ‫بر این غبارِ کهنهی رفتارفت‪.‬‬ ‫بر روی ردِّ پا‬ ‫بر روی ردِّ چرخ‬ ‫بر روی ردِّ چادرِ برچیده‪.‬‬ ‫بر راه‬ ‫بر سفر‪.‬‬ ‫‪1733‬‬

‫دفترِ دوم ‪ :‬دورِ چهل وُ هشتم‬


‫دفتر ‪7‬‬

‫های ربابهجان!‬ ‫‪1731‬‬


‫فهرست ‪:‬‬ ‫نامِ شعر‬

‫صفحه‬

‫نامِ شعر‬

‫صفحه‬

‫فصل دوم ‪ :‬رُفو‬

‫فصل يكم‬

‫( چندشعرِ قدیمی که بازسازی شدهاند)‬

‫‪)1‬‬

‫گفتن‪ ،‬و آنسوی گفتن‬

‫‪109‬‬

‫‪)2‬‬

‫بامدادیها (‪ : )1‬گذرِ بامداد‬

‫‪110‬‬

‫‪ )29‬زان باد‬

‫‪140‬‬

‫‪)7‬‬

‫هنگامهی بیدها‬

‫‪111‬‬

‫‪ )70‬زمانهی عجیب‬

‫‪141‬‬

‫‪)4‬‬

‫از زبانِ قهوهخانهای برسرِ این راه‬

‫‪112‬‬

‫‪ )71‬او و پیرامون‬

‫‪141‬‬

‫‪)1‬‬

‫هنگامهای در اینسو و آنسویِ دَر‬

‫‪117‬‬

‫‪ )72‬نَمارستاق‬

‫‪142‬‬

‫‪)6‬‬

‫گهگاه در نیمروز‬

‫‪114‬‬

‫‪ )77‬صدایی در کوچه‬

‫‪147‬‬

‫‪)3‬‬

‫در دستِ نیشها (‪)1‬‬

‫‪111‬‬

‫‪ )74‬فصلِ پنجم‬

‫‪144‬‬

‫‪)1‬‬

‫در دستِ نیشها (‪)2‬‬

‫‪116‬‬

‫‪ )71‬گفتگو (‪ : )17‬گفتگو با قناری‬

‫‪141‬‬

‫‪)9‬‬

‫گفتگو (‪ : )12‬گفتگوی یک ماهی‪...‬‬

‫‪113‬‬

‫‪ )76‬درانداز هیمه!‬

‫‪146‬‬ ‫‪143‬‬

‫‪111‬‬

‫‪ )73‬من‪ ،‬درخت‪ ،‬بِرکه‬

‫‪ )11‬هنگامهی مرزها‬

‫‪119‬‬

‫‪ )71‬گفتگو (‪)14‬محاجّه با سایه(طرحِیک) ‪149‬‬

‫‪ )12‬راهی از این حریم‬

‫‪120‬‬

‫‪ )79‬گفتگو (‪ )11‬محاجّه با سایه(طرحِدو) ‪149‬‬

‫‪ )17‬بامدادیها (‪ : )6‬هنگامهی بیداری‬

‫‪121‬‬

‫‪ )40‬پرسشهای نوجوانی‬

‫‪110‬‬

‫‪ )14‬در برابرِ رقصِ یک گلِ وحشی‪...‬‬

‫‪127‬‬

‫‪ )41‬شب‪ ،‬و شب‪/‬کشیک‬

‫‪111‬‬

‫‪ )10‬در پُشتِ این غبار‬

‫‪ )11‬هنگامهی خبر و فراموشی‬

‫‪127‬‬

‫‪ )16‬بامدادیها (‪ : )3‬بیدار در سحر‬

‫‪121‬‬

‫‪ )13‬این لکّهی ابر‬

‫‪126‬‬

‫‪ )11‬بامدادیها (‪ : )1‬خواب و بامداد‬

‫‪123‬‬

‫‪ )19‬هنوز که هنوز است‬

‫‪121‬‬

‫‪ )20‬دوبیتی!‬

‫‪129‬‬

‫‪ )21‬آغاز ِپاییز‬

‫‪170‬‬

‫‪ )22‬چشم‪/‬دوخته و چشم‪/‬انداز‬

‫‪171‬‬

‫‪ )27‬بامدادیها (‪ : )9‬در البهالی بامداد‬

‫‪172‬‬

‫‪ )24‬حقارتِ عظیم‬

‫‪174‬‬

‫‪ )21‬از گورستانِ باد‬

‫‪171‬‬

‫‪ )26‬تو سادهلوح تماشاگر!‬

‫‪176‬‬

‫‪ )23‬های ربابهجان!‬

‫‪173‬‬

‫‪ )21‬نجوای یک سوسو‬

‫‪171‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)109‬‬

‫گفتن‪ ،‬و آنسویِ گفتن‬

‫گیرم که "گفته"های مرا دریابی‬ ‫زین بیشتر چه میتوانی کرد؟‬ ‫نیمی از من در آنسویِ آنچه که میگویم پنهاناست‬ ‫در آنچه که نمیگویم‪.‬‬ ‫نیمِ عظیمی ازمن همیشه آنجا برجا میمانَدکه ناتوان میمانم ازگفتن؛‬ ‫ آنجا که گفتن‪ ،‬ناتوان میماند از اِبرازِ من‪-‬‬‫آن را که ناتوانم ازگفتن‪ ،‬چهگونه درخواهی یافت؟‬ ‫ای باهزارزبان!‬ ‫هرچند بیشتر بهزبان میآیی‬ ‫نیمِ عظیمتری ازتو‪ ،‬پنهان میمانَد‬ ‫و بیشتر اتّفاق میافتد که ناتوان میمانی ازگفتن؛‬ ‫آن را که ناتوانی از گفتن‪ ،‬چهگونه درخواهم یافت؟‬ ‫فریاد از این جنونِ زبان‪ ،‬جنونِ سخن‪ ،‬جنونِ گفتن وُ واگفتن‪.‬‬ ‫اِیخوشبهحالِ این مِه‬ ‫این گویشِ شگفت که خاموش و بیسخن بهدامنهی کوه وسحرگه میپیچد‪.‬‬ ‫اِیخوش بهحالِ تابشِ خورشید‬ ‫کاین گویشِ شگفت را دارد آهسته آهسته درمییابد‪،‬‬ ‫و آنچناناش بهتمامی درمییابد‪ ،‬که بهزودی‪ ،‬چیزی از آن بهجا نمیمانَد‬ ‫و روشنایی همهجا را میپوشانَد‪.‬‬ ‫‪1733‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬ ‫بامدادیها (‪)1‬‬

‫گذرِ بامداد ( یا در کمینِ بامداد )‬

‫تا کُـلَه چـرخ دادی مــیبینـی‬ ‫بـامـدادِ رَمـــوکِ آهــوْ‪/‬چَــم‬ ‫ این دلانگیـزِ جـاودان در رَم‪-‬‬‫در پسِ شام‪ ،‬نـاپدیـد شـدهست‬ ‫بهعبث‪ ،‬گـاه‪ ،‬پشتِ چینهی شب‬ ‫بهکـمین مــینشینـی تا شـاید‬ ‫کَـمَکــی بیـشتــر جــلو آیــد‬ ‫بی یکی گــام‪ ،‬ناپدید شـدهست‬ ‫دام بـر مـینهــی وُ مــیدانــی‬ ‫تـا ببینـی کـِی آمـد و کِی رفت‬ ‫او ‪ -‬که تنها ازو بهجا ماندهست‬ ‫گَردی در دام ‪ -‬ناپدید شدهست‬ ‫‪33‬‬

‫(‪)110‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)111‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬

‫هنگامهی بيدها‬ ‫همچنان از جامِ خود سرریز‬ ‫باهزاران پچپچِ آویخته برگردنِ آرامشی رقصان‬ ‫پای تا سر چشم‬ ‫خیره‪ ،‬سر در خالیِ بیانتهای زیرِ پای خویش‬ ‫این طرف‬ ‫بیصدا‬ ‫نیمههای شب‬ ‫بید‪.‬‬ ‫من‬ ‫بیدِ دیگر‬ ‫نیمههای شب‬ ‫بیصدا‬ ‫اینطرفتر؛‬ ‫با هزاران بید‪ ،‬لرزان درمنِ آرام‪ ،‬در آرامیِ من‬ ‫با هزاران شاخهی روئیدهی آویخته در من‬ ‫روی هریک شاخهی مثلِ طنابی کهنه‪ ،‬یک زندانیِ آویخته از برج و باروی منِ زندان؛‬ ‫پای تا سر چشم‬ ‫خیره‪ ،‬سر در خالیِ بیانتهای زیرِ پای خویش‪.‬‬ ‫با هزاران گوش‬ ‫درکمینِ معنیای در این خرابه‬ ‫درکمینِ معنیای براین خرابی؛‬ ‫پای تا سر چشم‬ ‫خیره‪ ،‬سر در ژرفیِ بیانتهای زیرِ پای خویش‬ ‫بیصدا‬ ‫درهمه اطراف‬ ‫بیدِ دیگر‬ ‫شب‪.‬‬ ‫‪1733‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)112‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬

‫از زبانِ قهوهخانهای بر سرِ اين راه‬ ‫برسرِ این راه‬ ‫باری! قهوهخانهای هستم ‪:‬‬ ‫گاهی منزلگاهی نزدیکام‪،‬‬ ‫بادی با بارِ غباری کهنه برشانه‬ ‫روبهسوی من‪.‬‬ ‫گاهگاهی میزبانِ شادیِ اندوهناکی‬ ‫گاهگاهی سرپناهِ اندُهِ شادی‪.‬‬ ‫گفتگوی رهروانِ ناشناسِ هرچه جز اکنونِشان تاریک‬ ‫گاه میپیچد چنان خوش در درونِ من به فانوس وُ اجاق وُ نور وُ نجوا وُ شراب وُ شب‬ ‫که بهپیرامونِ من‪ ،‬بیرونِ سرماخورده بر من میبَرَد حسرت‪.‬‬ ‫گاهگاهی نیز میبینم که یک لبخندهی نومید‬ ‫بههوای دیدنِ من‪ ،‬میکشد سر از میان گردوُخاکِ راه‬ ‫ گَردوُخاکی که دروناش گم شده یک گمشده‪ ،‬گمرفته‪ ،‬گمکرده‪-‬‬‫تا ببیند چیست‬ ‫این که در فانوسکِ او سوسویی افروخت‪.‬‬ ‫گاهگاه‬ ‫راه را که برف میگیرد‬ ‫من چراغام میشود تاریک‪.‬‬ ‫آه اگر این راه‬ ‫نگذرد از من‪.‬‬ ‫()‬ ‫قهوهخانه‬ ‫بر سرِ این راه‪،‬‬ ‫چون گِرِهی کور در طولِ طنابی‪.‬‬ ‫‪1733‬‬


‫(‪)117‬‬

‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫هنگامهای در اينسو و آنسویِ دَر‬ ‫کوبه‬ ‫بر دَر‬ ‫میکوبد سر‪.‬‬ ‫هم‪ ،‬کوبه افتاده به جانِ دَر‬ ‫هم‪ ،‬دَر بهجانِ کوبه افتادهست‪.‬‬ ‫« غلتی بهپهلو میزند‪ ،‬گرشاسب‪».‬‬

‫‪72‬‬

‫در مرز ِ​ِبیرون وُ درون‪ ،‬باهم گالویزند‬ ‫این کوبه وُ‪ ،‬این دَر‪.‬‬ ‫هم از بیرون‬ ‫هم از درون‬ ‫در میزنند‪.‬‬ ‫« گرشاسب!‬ ‫هرچند حق با توست ‪ :‬فرقی نیست در بیداری وُ خواب‪،‬‬ ‫یکدَم ولی بیدار شو از خواب‪» .‬‬ ‫من ایستادهام‬ ‫امّا نمیدانم کجا ‪:‬‬ ‫در بیرون‬ ‫یا در درون؛‬ ‫هم در درون‪ ،‬انبوهی از بیرون‬ ‫هم از درون‪ ،‬انبوهی در بیرون‪.‬‬ ‫« گرشاسب!‬ ‫کوتاه کن این بازیِ بیلطفِ غلتیدن از اینپهلو بهآنپهلو!‬ ‫بیدارشو از خواب‪».‬‬ ‫‪1733‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)114‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬

‫گهگاه در نيمروز‬ ‫یکباره چون زمینی میشوم از گَندنای بلندِ قدکشیده پوشیده‬ ‫لبریز میشوم از بُو وُ دَمه وُ‪ ،‬رنگِ سبزی که همچو جلبکی‪ ،‬بر درون وُ برونام میبندد؛‬ ‫هر"دَم" که میکشم به درون‪ ،‬گویی‬ ‫بیرون به دُودی چرب وُ خیس وُ تیره بدل میشود جلوی دهانام؛‬ ‫هر "بازَدم"‪ ،‬به این میماند که‬ ‫بیرون بهتُوپی کهنه وُ پاره بَدَل گشتهست‬ ‫و من چو کودکی دارم به این عظیمِ پاره‪ ،‬باد میکنم‪.‬‬ ‫گاهی به گاوی میمانم که خودرا بهناگهان برآستانهی کشتارگاهی مییابد؛‬ ‫بوی فریبی همچون دشنه در مشامَام فرو وُ فروتر میرود؛‬ ‫میبینم ایستادهام‬ ‫باشاخِ تیز‪ ،‬نیرومند‪ ،‬اما تا گَردن در یک مُرداب‪.‬‬ ‫گاهی بهآن لذّتِ خوردن بَدَل میشوم‬ ‫کز انفجارِ ناگهانیِ سنگی در الی دندانها‬ ‫همچون آهویی سراسیمه‬ ‫گم میشود درونِ فرارِ خود‪.‬‬ ‫گهگاهی چون درختی که خاکِ زیرپای او بهناگهان به آب بَدَل شود‬ ‫در ژرفِ زیرِ پای خود فرو میغلتم؛‬ ‫آنگاه پیش از آن که در درون خود ناپدیدشوم‬ ‫چشمَم را پُشتِسر بر این بیرون‪ ،‬این بیرون‬ ‫همچون دَری‪ ،‬به انزجار بههم میکوبم وُ میبندم‪.‬‬ ‫‪1733‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)111‬‬

‫در دستِ نيشها (‪)1‬‬ ‫ساقیا! آب درانداز مرا تا گردن‬ ‫زان که اندیشه چو زنبور بُوَد من عورم (مولوی)‬

‫از دستِ نیشِ این پشهها‬ ‫نه خواب میتوان کرد‪ ،‬نه حتّی‬ ‫بیدار میتوان ماند‪.‬‬ ‫شایدکه یک دریچهای‪ ،‬روزنهای‪ ،‬دری واماندهست‪.‬‬ ‫« ابله تو!‬ ‫آنها بهبوی سوسوی این روشنی میآیند‪،‬‬ ‫یا در براین چراغ فروبند‬ ‫یا هرچه دَر‪ ،‬دریچه‪ ،‬روزن بربند‪» .‬‬ ‫آن گاه‬ ‫از نیشِ تنهایی‬ ‫از بانگِ کوبهها‬ ‫نه خواب میتوان کرد‪ ،‬نه حتّی‬ ‫بیدار میتوان ماند‪.‬‬ ‫« اِی سادهلوح!‬ ‫پس پَردهای توری بههرچه روزنه وُ دریچه وُ دَر برکش‬ ‫یا پردهای توری درکِش برخود‬ ‫یا سادهتر‪ ،‬پردهای توری برکِش درخود‪».‬‬ ‫‪1733‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬

‫(‪)116‬‬

‫در دستِ نيشها (‪)2‬‬ ‫ساقیا! آب درانداز مرا تا گردن زانکه اندیشه چو زنبور بُوَد من عورم‬

‫(مولوی)‬

‫از دستِ نیشِ این پشهها‬ ‫نه خواب میتوان کرد‪ ،‬نه حتّی‬ ‫بیدار میتوان ماند‪.‬‬ ‫« شاید که یک دریچهای‪ ،‬روزنهای‪ ،‬دَری باز است‬ ‫پس هرچه دَر‪ ،‬دریچه‪ ،‬روزن برخود بربند!»‬ ‫ابله تو!‬ ‫آنگاه‬ ‫از نیشِ تنهایی‬ ‫از نیشِ کوبهها‬ ‫نه خواب میتوان کرد‪ ،‬نه حتّی‬ ‫بیدار میتوان ماند‪.‬‬ ‫« شاید آنها بهبویِ سوسویِ این روشنی میآیند‬ ‫پس دَر بر این چراغ فروبند!»‬ ‫آنگاه‬ ‫از نیشِ این تاریکی‬ ‫نه خواب میتوان کرد‪ ،‬نه حتّی‬ ‫بیدار میتوان ماند‪.‬‬ ‫« این بار امّا‪ ،‬ابله تو!‬ ‫شاید که در دِلات‪ ،‬خیالات‪ ،‬جانات‪ ،‬نگاهات‪...‬جایی دَری باز است‬ ‫پس هرچه دَر‪ ،‬دریچه‪ ،‬روزن درخود بربند!»‬ ‫‪...‬‬ ‫‪...‬‬ ‫‪1733‬‬


‫(‪)113‬‬

‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬ ‫گفتگو(‪)22‬‬

‫گفتگوی يك ماهیِ برخاكافتاده با رودخانه‬ ‫ازساحلِ تو مینگرم بر تو‬ ‫میبینمَت که در میان معرکهی چیزها‬ ‫در این پشیز‪/‬کَده‬ ‫نه بیشتر از چیزی هستی؛‬ ‫میبینمَت در این "بیرون"‬ ‫ در این "بیرون"‪ ،‬که دارم آن را آرام آرام در مییابم‪-‬‬‫نه بیشتر از پشیزی هستی‪.‬‬ ‫روانهای ‪ :‬آلوده‪ ،‬گِلآلوده‪ ،‬پیچان‬ ‫ دانسته نیست از زخم‪ ،‬از مستی‪ ،‬یا از گمراه‪-‬‬‫آیا بهراستی رفتارت را معنایی هست؟‬ ‫زمزمهات در دشت‬ ‫فریادت در درّه‪،‬‬ ‫آیا بهراستی بِهازاینات معنایی هست؟‬ ‫من در "درونِ"تو چهگونه تاب آوردم؟‬ ‫بر ساحلِ تو مینگرم در خود‬ ‫از ساحلِ تو مینگرم برخود‬ ‫میبینم که یکسان است ‪:‬‬ ‫یک ماهی در درونِ تو بودن‬ ‫یا صخرهای بهدامنِ کوهی‬ ‫گَردی میانِ دشت‬ ‫ژرفی در آسمان‪...‬‬ ‫گهگاه در کنارِ تو‬ ‫برخاک‬ ‫درخود‬ ‫تپنده بهتر‪.‬‬ ‫‪1733‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)111‬‬

‫در پُشتِ اين غبار‬

‫اِی از غبار فروپوشیده!‬ ‫در پُشتِ این غبار چه پنهان کردی؟‬ ‫چشم وُ نگاه وُ اشک وُ لب وُ زَهر وُ خنده‬ ‫و انبوهِ رنگها‬ ‫در چهرهات بهجانِ هم افتادهاند‪.‬‬ ‫به صخرهای بَدَل گشتهای که بر آن هزار دریا سر میکوبد‬ ‫به آن دَری بَدَل گشتهای که دارد از فشارِ مُشتِ هزاران کوبه چاک میخورَد‪.‬‬ ‫اِی درغبار!‬ ‫احساس میکنم‬ ‫از پُشتِ این غبار‬ ‫گویی که چیزی داری میگویی با ما‪.‬‬ ‫‪1733‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)119‬‬

‫هنگامهی مرزها‬ ‫ز مرز وقتی میگذشتم‬ ‫میرفت تَشتِ کهنهی خورشید در آرامشِ مغرب فرو اُفتد‬ ‫از بام‪،‬‬ ‫کج‬ ‫لرزان‬ ‫خالی‪.‬‬ ‫از بامِ نام‬ ‫از بامهای هرچه‪ ،‬هر ناچه!‬ ‫افتادنِ تَشت و صدای تَشت‪.‬‬ ‫بیدادِ رسوایی‬ ‫رسوایی ِ​ِبیداد؛‬ ‫از مرز وقتی میگذشتم‪.‬‬ ‫آن سادهلوحی که هنوزم هرچهای با سادهلوحیهاش آغشتهست‬ ‫گاهی کنارِ چشمهای من نشسته بود‬ ‫گاهی سَبُک چون برگ‪ ،‬رویِ جویِ نجواهایِ من میرفت؛‪...‬‬ ‫و روبهرویِ او‪ ،‬زمان‬ ‫چون در دهانِ آتشی‪ ،‬یک پُشته کاهِ خشک؛‬ ‫و لحظهها‪ ،‬مثلِ جرقّههای این آتش‬ ‫کوتاه؛‬ ‫از مرز وقتی میگذشتم‪.‬‬ ‫هان! ای درختان‬ ‫آن آشیانه‬ ‫که مرغِ آن پَر باز کرد وُ لب فروبست‪،‬‬ ‫سنگینتر از یک میوهی تلخست؛‬ ‫حق با شماست‪.‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)120‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬

‫از مرز وقتی میگذشتم‬ ‫در پُشتِ سر تا چشم میشد داد!‬ ‫هنگامهی مرز وُ گذشت از مرز ‪:‬‬ ‫از مرزِ بیمرزی‬ ‫از رویِ مرزِ ناشکیبایی‪ ،‬شکیبایی‬ ‫از رویِ بس پَرچین‪ ،‬بهسوی چیدنِ هرچه که میشد (یا نمیشد) چید‪...‬‬ ‫شبهای ژرفِ بیچراغِ سوسویِ مرزی‬ ‫روزانِ تلخِ سر بهدیوارِ بلندِ مرزهای بسته کوبیدن‪...‬‬ ‫در پیشِرو تا گوش میشد کرد‬ ‫هنگامهی مرز وُ گذشت از مرز؛‬ ‫از مرز وقتی میگذشتم‪.‬‬ ‫‪1733‬‬

‫راهی از اين حريم‬ ‫گهگاه فکر میکنم چه مصیبت میبود‬ ‫گر برخی چیزهای ساده‪ ،‬نمیبودند‬ ‫از جمله مثلِ‪ :‬معرکهی برگ وُ نور وُ رنگ؛‬ ‫آیینهبازیِ آب؛‬ ‫نجوای باد با ما‪ ،‬بر این دریچهی کوچک؛‬ ‫یا حتَی این‬ ‫آوازِ زیرِ لب‪.‬‬ ‫حقاً چه میکردی تو‪ ،‬اگر که میبایستی همواره فقط در کنارِ ما بهسر میبُردی؟‬ ‫یا در کنارِ این کسی که چنین خودْسر در درونِ تو جاخوش کردهست؟‬ ‫حقاً چه میکردی تو‪ ،‬اگر که میبایستی همیشه فقط یک انسان باشی؟‬ ‫گاهی باید برگی شد‪ ،‬آبی شد‪ ،‬بادی‪ ،‬خاکی‪ ،‬کوهی‪ ،‬کاهی‪...‬‬ ‫گاهی باید با برگی بود‪ ،‬با آبی بود‪ ،‬با بادی‪ ،‬خاکی‪ ،‬کوهی‪ ،‬کاهی‪...‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)121‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬

‫گاهی باید از این حریم‪ ،‬از این حریمهای تودرتو ‪ ،‬بیرون زد‬ ‫گاهی باید بهاین بیرون‪ ،‬بهاین بیرونهای تودرتو‪ ،‬راهی جُست‪:‬‬ ‫با بالِ نجواهای بادی‬ ‫از راهِ برگی‪ ،‬نوری‪ ،‬رنگی‬ ‫برشانههای سوسوی آبی‬ ‫یا خود‪ ،‬سوارِ قایقی بر روی این رُودِ خوش‪/‬چَمِ جاری از لب ‪-‬‬ ‫منظور من آواز است‪ ،‬آوازِ زیرِ لب‪.‬‬ ‫باری!‬ ‫‪1733‬‬

‫بامدادیها (‪)6‬‬

‫هنگامهی بيداری‬

‫دیروز‪ ،‬بامداد‬ ‫ازآنسو‪ ،‬در بیرون‪ ،‬آفتابِ همیشه‪ ،‬جهانِ همیشهگی را روشن میکرد‬ ‫وز اینسو‪ ،‬در درونِ من‪ ،‬آفتابی دیگر‪ ،‬تیرهگیِ در من را‪.‬‬ ‫آنیک‪ ،‬تنها روزی را روشن میکرد‬ ‫اینیک امّا‪ ،‬روزگاری پریشان را‪.‬‬ ‫در روبهروی روزی که در درونِ من روشن میشد‬ ‫روزی که در بيرون از من روشن میشد‪ ،‬به کورسویی میمانست‪.‬‬ ‫همپای این تاریکِ کهنهای که در بیرون روشن میگشت‬ ‫انبوه تاریکیهای نو را میدیدم که دردرونِ من روشن میگردند‪.‬‬ ‫آنچه که در پناهِ روشناییِ بیرون به خندهای زالل شباهت میبُرد‬ ‫در پرتُوِ روشناییِ درونام دیدم که نیشی زهرآلوده درخود پنهان داشت‪.‬‬ ‫دیدم از آن بنایی‪ ،‬که در روشناییِ خورشیدِ روزمرّه‪ ،‬آنهمه غولآسایی میکرد‬ ‫درز وُ شکاف وُ لرزه مثلِ مورچه باال میرفت‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)122‬‬

‫()‬ ‫مرز ِمیانِ خواب و بیداری‪ ،‬سرزمینِ شگفتیهاست‬ ‫دیدن‪ ،‬دراینجا‪ ،‬ازهر چه دیدنِ دیگر‪ ،‬دیدنْتر است‬ ‫دیدن‪ ،‬دراینجا‪ ،‬ازهرچه دیدنییِ دیگر‪ ،‬دیدنیتر‪.‬‬ ‫دراین دیدن‬ ‫نه پردهی مالحظهای هست‬ ‫و نه مالحظهی پردهای‪.‬‬ ‫بسیار چیزهاست که با چشمِ بسته دیده میشوند‬ ‫بسیار چیزهاست که با چشمِ بسته‪ ،‬دیدهتر میشوند‪.‬‬ ‫()‬ ‫روز ‪:‬‬ ‫گاهی یعنی"تاریک"ی روشن‬ ‫گاهی یعنی "پنهان"ی پیدا‬ ‫و گاهی یعنی پردهای روشن بر انبوهِ تاریکیها‪.‬‬ ‫و شب ‪:‬‬ ‫گاهی یعنی رستاخیزِ تلخِ تاریکیها‬ ‫یعنی قیامتِ تلخترِ تلخیهایی که در سیاهیِ خود پنهاناند‬ ‫غوغای اعترافهای زهرآلودهی پنهانها‪ ،‬پنهانیها‬ ‫هنگامهی دریدهگیِ پردههای نور بر دریچهها وُ میانهها‬ ‫بیدادِ آشکاریِ تاریکیها‪.‬‬ ‫شب‪ ،‬گاهی یعنی روشناییِ تاریک‪.‬‬ ‫()‬ ‫بیداریِ دیروز‪ ،‬بیداریِ بیداریها بود‬ ‫بیداریِ دیروز‪ ،‬باری بهراستی بیداری بود ‪:‬‬ ‫تلخ‪ ،‬پردهدَ​َر‪ ،‬بیشرم‪ ،‬شرمآور‪.‬‬ ‫و چشم باز که کردم دیدم‬ ‫روزِ خجسته‪ ،‬دارد آخرین پرده را رویِ آخرین تاریکیها درمیکشد‪.‬‬ ‫‪1733‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)127‬‬

‫دربرابرِ رقصِ يكگُلِ وحشیِ كوچك در دشتی پهناور و خاموش‬

‫هم نَهر ازاین که از کنارِ رقصِ تو خواهدگذشت‪ ،‬روانتر‬ ‫هم آب درکنارِ تو از آببودنِ خود‪ ،‬شاکر‬ ‫هم خاک‪ ،‬سربلند‬ ‫و هم زمین ازاین که بارِ رقصِ تو برشانه میبَرَد‪ ،‬خوشْرفت‪.‬‬ ‫هم باد از وزیدنِ خود خشنود‬ ‫هم من از این تماشایَم شاد‬ ‫هم با صفا و زندهتر این چشمانداز‬ ‫هم جرعهای مستی در این پیالهی خالی‪.‬‬ ‫و اینهمه‪ ،‬بهیُمنِ اینکه تو میرقصی‬ ‫اِی خُردِ تُردِ بیخبرِ بینام!‬ ‫‪1733‬‬ ‫هنگامهی خبر و فراموشی‬ ‫از چه گالیه میکنی اِی در پناهِ فراموشی!‬ ‫میبینی که چهگونه خبر دادوسِتَد میکنند‬ ‫میبینی که چهگونه خبرکاران بههماناندازه فراواناند که بیکاران‬ ‫میبینی که چهگونه در زمینِ هرکه و هرچه‪ ،‬خبر میکارند‬ ‫می بینی که!‬ ‫از چه گالیه میکنی اِی دستهی علفِ خوشْخوراکِ در دهانِ فراموشی!‬ ‫میبینی که چهگونه فراموشی را خریدوفروش میکنند‬ ‫میبینی که چهگونه برای فراموشی‪ ،‬خانه میسازند‬ ‫میبینی که چهگونه برای فراموشی‪ ،‬جشن میگیرند‬ ‫میبینی که چهگونه فراموشی را جار میزنند‬ ‫میبینی که چهگونه فراموشخانهها را آذین میبندند‪.‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)124‬‬

‫()‬ ‫پس کینهها چرا بهفراموشخانهها راه نمییابند؟‬ ‫پیوندها‬ ‫پیمانها‬ ‫پیغامها اگر که بهآسانی بهفراوانی‪.‬‬ ‫()‬ ‫از تو خبر میگیرند‬ ‫تا جا دیگری آن را بفروشند‪.‬‬ ‫از تو خبر میگیرند‬ ‫انگار از درختی بیباغ و بیصاحب میوه میچینند‪.‬‬ ‫از تو خبر میگیرند‬ ‫و تو بهروشنی میدانی که برای سرماشان هیمه تدارک میبینند‪.‬‬ ‫از تو خبر میگیرند‬ ‫و تو بهآسانی در مییابی که فراموشات کردهبودند‪.‬‬ ‫از تو خبر میگیرند‬ ‫از تو‪ ،‬تو سادهلوح!‬ ‫و تو‪ ،‬توسادهلوح‬ ‫راز و دَر و دریچه و آغوش میگشایی‪.‬‬ ‫با که گالیه میکنی اِی زیرِ پای فراموشی!‬ ‫‪1733‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)121‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬

‫بامدادیها (‪)3‬‬

‫بيدار در سَحَر‬

‫صدها هزار آغوش‬ ‫سر برکشیده اند از‬ ‫هرگوشه وکنارِ این پهنه ‪-‬‬ ‫که من باشم‪.‬‬ ‫هرچیزی درآغوشِ من‬ ‫در این منِ آغوش‬ ‫خواباش بردهست‬ ‫امّا من‬ ‫خوابام نمیبَرَد‪.‬‬ ‫()‬ ‫شاید مرا هم خواب باخود بردهست؛‬ ‫و شاید این کسی که از من دراینجا‪ ،‬دراین پگاه‪ ،‬برجا ماندهست‬ ‫ این ناخفته که من میپندارم من هستم ‪-‬‬‫آن نیمهی هماره نارضای از من باشد‬ ‫آن نیمهای که اکنون میپندارد‪ :‬به پهنهای که دور و برش را فراگرفته‪ ،‬بَدَل گشتهست؛‬ ‫و اکنون از این که میبیند‪ ،‬آن نیمِ دیگرِ من‪ ،‬آن اخمو را خواب باخود بردهست‬ ‫ازشادی‬ ‫خواباش نمیبرد‪.‬‬ ‫()‬ ‫با آن که باران دیری باریدهست‬ ‫با آن که سیلی راه افتادهست‬ ‫آبام نمیبَرَد‪.‬‬ ‫‪1733‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫اين لكّهی ابر‬

‫(‪)126‬‬

‫‪77‬‬

‫این لکّه ابرِ کهنه دست برنمیدارد از من‪.‬‬ ‫در روبهروی من‪ ،‬این بامداد را‪ ،‬این غولآسا تماشایی را‬ ‫یک اتفاق ساده‪ ،‬بهچیزی که از پشیز هم فروترست بَدَل کردهست‬ ‫چیزی چنان حقیر که دیگر حتّی به چشم نمیآید‪.‬‬ ‫این لکّه ابرِ کهنه دست برنمیدارد‪.‬‬ ‫هنگام که میآید راهِ نگاه و یاد و گلو را میبندد‬ ‫هر پنجره که نوری‪ ،‬نسیمی از آن میآید را‬ ‫هر راهی‪ ،‬کوره راهی را‪.‬‬ ‫هنگام که پدید میآید‪ ،‬هرچیزی پنهان میمانَد‬ ‫هم من از هر چیزی پنهان میمانم‬ ‫هم هرچیزی از من‪.‬‬ ‫()‬ ‫درپُشتِ این لکّهابر‪ ،‬این غُبارِ جهانخوار‬ ‫نیمی از این هستی پنهان ماندهست‬ ‫و اِیبسا که نیمِ شگفتیآور ‪:‬‬ ‫چه بیشمار چراغ و روشنی و آفتاب‬ ‫و بیشمار دیدنیِ ناب‪.‬‬ ‫چه بیشمار پیمان‬ ‫چه بیشمار مستی‬ ‫چه بیشمار پیمانه‪.‬‬ ‫و زندهگی‬ ‫بسیار بیش از این که پدیدار است‬ ‫درپُشتِ این غبارِ جهانْخواره‪ ،‬پنهاناست‪.‬‬ ‫()‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫(‪)123‬‬

‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬

‫هستی به خورشیدی بَدَل خواهد شد‬ ‫و تنگنایی ازجهان‪ ،‬و از نگاه و دست و دلِ آدمی ناپدید خواهدشد‬ ‫روزی اگر که آدمی بتواند این لکّهی ابرِ کوچک را کنار زند‬ ‫روزی اگر که آدمی‪ -‬این پشیزِکهنه‪ -‬بتواند چنان غولآسا شود که این ابرِکوچک را کنار زند‬ ‫روزی اگر که آدمی بتواند‪ . . . ،‬ایکاش‪.‬‬ ‫‪1733‬‬

‫بامدادیها (‪)1‬‬

‫خواب و بامداد‬

‫با این‬ ‫ژرفِ‬ ‫تیره؛‬ ‫در این‬ ‫تیرهترینْژرف؛‬ ‫آه اگر این بامداد نمیبود‪.‬‬ ‫()‬ ‫خواب ‪:‬‬ ‫تنها جایی که تو را اینهمه نزدیک‬ ‫تنها جایی که تو را اینهمه با خود تنها مییابم؛‬ ‫تنها جایی که تو را اینهمه میبینم در دامنههای خود‬ ‫تنها جایی که تو را اینهمه ماننده به آن نقش که برصخرهای درخود از تو حک کردهام‪.‬‬ ‫خود بهکجا میکشیده کارِ من و تو!‬ ‫خود بهکجا میکشیده کارِ من و‬ ‫کارِکار و‬ ‫کارِنان و‬ ‫مان‪.‬‬ ‫آه اگر این بامداد نمیبود‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)121‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬

‫()‬ ‫آه اگر این بامداد ‪ :‬این‪-‬‬ ‫خلوتِ گرمِ‬ ‫کلبهی گرمِ‬ ‫این جهانِ سرد‪-‬‬ ‫آه اگر این بامداد نمیبود‪.‬‬ ‫‪1733‬‬

‫هنوزكه هنوز است‪...‬‬

‫نه‪ ،‬این غبار فرو ننشستهاست‪.‬‬ ‫بارانِ مثل تَرکههای خیس و نازک‪ ،‬دیریست بر سر و رو فرو باریدهست‬ ‫بادِ وزیده دیرزمانیست هرچه برگ و بار ز هرشاخه دَررُبود و فروپاشیدهست‬ ‫توفان‪ ،‬دیری نشستهاست‪ ،‬و از دور‪ ،‬آنچهرا که شکستهست‪ ،‬سِیر میکند وُ بر خود میبالد!‬ ‫وان آهوی بهخاک درافتاده‪ ،‬دارد آهسته آهسته از همهسو برمیخیزد‪.‬‬ ‫بااینهمه‪ ،‬هنوز که هنوزاست این غبار فروننشستهست‪.‬‬ ‫‪1733‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دو‪/‬بيتی!‬

‫چوپان!‬ ‫چوپانِ ساده لوح‪.‬‬ ‫همچون همیشه‬ ‫برشانه‪ ،‬چوبدستی‬ ‫و دست ها‪ ،‬دوسوی‪ ،‬حمایل برآن‬ ‫و شبکاله‪ ،‬برسر‪ ،‬کج‪.‬‬ ‫همچون همیشه‬ ‫انبوهِ گَلـّهی نگرانی در پیش‬ ‫انبوهِ گَلـّه و نگرانی در پیش‬ ‫انبوهِ گَلـّهی نگران در پیش‪،‬‬ ‫تو‪ ،‬یکـّه‪ ،‬نغمهخوان‪ ،‬از پِی‪.‬‬ ‫همچون همیشه‬ ‫دشت وُ سگ‬ ‫دُمْجنبان‬ ‫همراهِ تو‪.‬‬ ‫همچون همیشه‬ ‫غرقِ ستاره آسمان وُ شبِ تو‬ ‫از برقِ چشمِ گُرگ‪.‬‬ ‫همچون همیشه‪ ...‬آه‬ ‫فریاد اگرکه این نِـیِ دیرینه‪ ،‬با تو‪ ،‬یار نمیبود‪.‬‬ ‫‪1733‬‬

‫(‪)129‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫آغازِ پاييز‬

‫بـیخیـالـیِ سـبــ ِز‬ ‫خفتـه بر شـاخهساران‬ ‫باز از خُـو پریـدهست‬ ‫از صــدایی‪ ،‬هراسان‬ ‫برگرفتـهست فـانـوس‬ ‫آمـــد آسیــمهسر باز‬ ‫رویِ ایــوانِ هر بـرگ‬ ‫تـا کـه دریابد این راز‬ ‫او‪ ،‬که دنبالِ راز است‬ ‫خود شـده رازی زیبا‬ ‫شـعلهی زردِ فانوس‬ ‫رازتــر کـــرده او را‬ ‫کـاش چون رازی زیبا‬ ‫جاودان نـقش میبست‬ ‫رویِ ایـوانِ برگ‪ ،‬ایـن‬ ‫سبـزِ فانوسْ در دست‬ ‫‪1733‬‬

‫(‪)170‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)171‬‬

‫چشمدوخته و چشمانداز‬ ‫( اندیشههای جداگانهی یک چشمانداز‪ ،‬و یک انسان که خاموش به آن چشم دوخته است )‬

‫یک شاخه از میان هزارانشاخه‬ ‫خَم گشته رویِ خاک ‪:‬‬ ‫« ایکاش که شکست‬ ‫تنها ز‪/‬پا‪/‬درافتادن میبود؛‬ ‫از چشمها‪/‬افتادن نمیبود اِیکاش‪،‬‬ ‫و تلختر هنوز‬ ‫از نیشِ چشمها بهخودپیچیدن‪».‬‬ ‫بیهوده خَم نگشته اینشاخه‪.‬‬ ‫شاید رنگِ زردی که دارد در جانِ برگوُبارَش میریزد‬ ‫سنگینتر از رنگِ سبزی باشد که دارد در برگوُبارَش جان میبازد‪.‬‬ ‫شاید که برگِ خشک وُ زرد‬ ‫سنگینتر باشد از‬ ‫برگِ سبز‪.‬‬ ‫« بسبارها شاهدباشی که‬ ‫حتّی نسیمهای دیر‪/‬وَزِ دور‪/‬گُذر هم تو را بهچیزی نمیگیرند‪».‬‬ ‫به یک نفّاشی میمانَد که خیس شده و رنگهایش درهم شدهباشد‬ ‫به یک نقاشی میمانَد این چشمانداز‪.‬‬ ‫« از دستِ"سوز"ی که میآید‬ ‫خودرا بهسوی ژرفترینگوشه در کُنامِ خویش کنارکشیدن‪».‬‬ ‫هیهات!‬ ‫باد است وُ باران وُ بوران‪.‬‬ ‫‪1733‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)172‬‬

‫بامدادیها (‪)9‬‬

‫در البهالی بامداد‬

‫همهچیزی بیدار‬ ‫همهجا بیداری‪.‬‬ ‫برگی که میافتد را همه میدانند‬ ‫حتّی پیش ازآن که برگی بیفتد همه میدانند‪.‬‬ ‫هرگوشه درتأللوی بیداریست‪.‬‬ ‫همهجا روشن‬ ‫همهچیزی شناور در روشنی‬ ‫هم گذشته‪ ،‬هم آینده‬ ‫هم این انبوهِ آدمی‪ ،‬که اکنوندیگر‪ ،‬چیزی شدهست همچون هرچیزِ دیگر ‪:‬‬ ‫آرام‪ ،‬سازگار‪ ،‬یگانه‪.‬‬ ‫بامدادی در بامدادی در بامدادی در بامدادی‪.‬‬ ‫()‬ ‫همهچیزی دستیافتنی‬ ‫همهچیزی دریافتنی‪.‬‬ ‫همهچیز در دستْرسِ هرچیز‬ ‫هرچیز در دستْرسِ همهچیز‪.‬‬ ‫همهچیز در گفتگو‬ ‫بی غارغارِ گوشْخراشِ واژهها‬ ‫بی نعره‪ ،‬بی گلو‪ ،‬بی دل‪ ،‬بی زبان‪ ،‬بی حس‪...‬‬ ‫بی اینهمه سنگینی‪ ،‬این سنگینی‪ ،‬این سنگینی‪.‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)177‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬

‫و دوستداشتن‬ ‫ این دشواری در دشواری در دشواری در دشواری‬‫اکنون همه همواری در همواری در همواری در همواری‪.‬‬ ‫گفتگویی در گفتگویی در گفتگویی در گفتگویی‪.‬‬ ‫()‬ ‫همهچیزی‪ ،‬هستند‬ ‫هم شب ‪ :‬این اسبِ زیبای مشکینِ با خالِ سفیدش در یک گوشه به چریدن‬ ‫هم صبح ‪ :‬این گاوِ شیرِ گرماش در پستان‬ ‫هم پگاه ‪ :‬این دخترِ شیرینِ خُردسالِ دو چشمِ خوابآلودهاش را ماالن‬ ‫هـم روز ‪ :‬که بارِ سنگین را بسته‪ ،‬کناری ایستاده‪ ،‬چشمبهراهِ من است‬ ‫هم شامگاه ‪ :‬این گربهی سیاهوُسفیدی که بُراق و دُمجنبان بهاین معرکه چشم دوخته است‪.‬‬ ‫برآمدنی در برآمدنی در برآمدنی در برآمدنی‪.‬‬ ‫()‬ ‫هرچیزی‪ ،‬هست‬ ‫و چنان نیرومند و قطعی هست که اگر نباشد گوشهای خالی میماند‬ ‫هرچند"گوشهی خالی" هم خود چیزیست که همچون هرچیزِ دیگری اکنون همهجا هست‪.‬‬ ‫هیچ چیزی شگفتیانگیز نیست‬ ‫نه افتادن‪ ،‬نه خشکیدن‪...‬‬ ‫و نه حتّی این انبوههی آدمی‪ ،‬که در این بامداد چیزی شدهست همچون هرچیزِ دیگر ‪:‬‬ ‫آرام‪ ،‬سازگار‪ ،‬یگانه‪.‬‬ ‫"شگفتانگیزی"هم خود‪ ،‬همچون هرچیزِ دیگری‪ ،‬همه جا هست‪،‬‬ ‫سرگرمِ کارِ خویش‪.‬‬ ‫و نیستی هم هست‪.‬‬ ‫آفتابی در آفتابی در آفتابی در آفتابی‪.‬‬ ‫‪1733‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)174‬‬

‫حقارتِ عظيم‬

‫و ناگهانی پچپچی افتاد در میانهی ما‪ ،‬گویی‬ ‫که ناگهانی دستهی خوکی به کِشتْگاهی بیپَرچین‪ ،‬بی‪/‬شب‪/‬پا‪.‬‬ ‫چنین حقیر‪ ،‬شگفتا‪ ،‬چنین حقیر‬ ‫چنین عظیمْ حقیر‪.‬‬ ‫بی پرچین‬ ‫بی شبپا‬ ‫هنوز هم که هنوز است کِشتگاهی‪ ،‬امن نمیمانَد؛‬ ‫و خوک‬ ‫هنوز هرچه بههم میریزد‪.‬‬ ‫چنین حقیر‪ ،‬شگفتا‪ ،‬چنین حقیر‬ ‫چنین عظیمْ حقیر‪.‬‬ ‫هنوز چندبارِ دگر باید‬ ‫ز رویِ خویش در این آینه خَجِل باشیم؟‬ ‫چنین حقیر شگفتا‪...‬‬ ‫‪1733‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)171‬‬

‫از گورستانِ باد‬

‫از گورستان برمیگردم‬ ‫آمیزهای از سَبُکی‪ ،‬تلخی‪ ،‬افسوس‪.‬‬ ‫از گورستان برمیگردم‬ ‫امّا نه از بهخاکسپردن‬ ‫بل از بهبادسپردن‪.‬‬ ‫هم از بهبادسپردن برمیگردم‬ ‫هم از بهبادرفتن‪.‬‬ ‫از گورستان برمیگردم‬ ‫از گورستانِ باد‪.‬‬ ‫()‬ ‫خیّامِ بیخبر!‬ ‫تنها نه «سینهی خاک»‬ ‫روزی اگر که سینهی این باد هم شکافته میشد‪ ،‬میدیدی‬ ‫‪74‬‬ ‫«بس گوهرِ گِران» که پنهان در آن‪...‬‬ ‫‪1733‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)176‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬

‫تو سادهلوح تماشاگر‬ ‫و تاکنون چهلوُهشتبار پرده فرود آمد؛‬ ‫توسادهلوح تماشاگر‬ ‫ز روی الشهی گندیده برنخاستهای!‬ ‫()‬ ‫از آن"فراز"‬ ‫بهزیر آمدی‬ ‫بهاین"فرود"‬ ‫که چه؟!‬ ‫کنارِ سفرهی این الشه‪ ،‬ماندهگار شوی؟!‬ ‫بهسوی این طعمه‬ ‫تو رهسپار نگشتی عقاب!‬ ‫تو سرنگون شدهای‪.‬‬ ‫هَال تو فاتحِ این الشهی حقیر!‬ ‫نگاه کن!‬ ‫فرازِ انداماَت‬ ‫سَرَت به پرچمی فرسوده رویِ بامِ یکی کلبهی خرابه بَدَل گشتهست‪.‬‬ ‫()‬

‫هزار پرده فرارفت‬ ‫هزار پرده فرود آمد‪،‬‬ ‫تو هیچ‪ ،‬هیچ ندیدی‬ ‫و همچنان خیالِ خوشاَت را چو آبْنباتی گرفتهای وُ میمَکی وُ تخمه میشکنی‪،‬‬ ‫تو سادهلوح تماشاگر!‬ ‫هزارپرده دریده‪ ،‬درانده شد؛‬ ‫چهچیزها که تو از الیِ این دریدهگیِ بیشمارِ پرده میشدهست ببینی‪،‬‬ ‫تو سادهلوح تماشاگر!‬ ‫()‬

‫چهل‬ ‫و هشت پرده فرود آمد‪.‬‬ ‫‪1733‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)173‬‬

‫همزمان با طنینِ آهنگِ‬

‫« های ربابهجان »‬

‫‪71‬‬

‫که پدرِمان‪ ،‬هربار که دلاش میگرفت‪ ،‬میخواند‪.‬‬

‫میبارد باران؛‬ ‫آبِ این چاله‬ ‫میکشد چهره درهم‪.‬‬ ‫« های ربابهجان »‬ ‫کج میکند راه‬ ‫همراه‬ ‫ناگاه ؛‬ ‫و گاه‬ ‫هم‪ ،‬راه‪.‬‬ ‫« های ربابهجان »‬ ‫چندی ‪ -‬شگفتآور اینکه ‪ -‬هرچیزی که پایان مییابد با آه‬ ‫میخندد بر من ‪:‬‬ ‫مثلِ چاه‬ ‫مثلِ همراه‬ ‫هم‪ ،‬راه‪.‬‬ ‫« های ربابه جان »‬ ‫کِی گفتم من‪ ،‬بر زانوها نشکستم ‪ -‬با کوهی در دل ‪ -‬بر درگاهِ کاهی‪ ،‬گاهی؟!‬ ‫من کِی گفتم‪ ،‬در جُستوجوی خورشیدی‪ ،‬که بر زمین افتاد و ناپیدا شد‪،‬‬ ‫دستی بر سِرگینِ گاوی ننهادم گاهی‪،‬‬ ‫در این اِستَبلِ تاریک؟!‬ ‫من کِی گفتم در این"جُست"وُ"جو"‬ ‫پا ننهادم در این تاریکی‬ ‫بر روی سوسویی گاهی؟!‬ ‫یا بر دُمِ این گُربه‬ ‫این گُربه که کَز میکُنَد در یک گوشه در این تاریکِ خاموش‬ ‫من کِی گفتم پا ننهادم؟!‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)171‬‬

‫کِی گفتم من؟‬ ‫من کِی گفتم؟‬ ‫« های ربابه جان »‬ ‫هم در بیرون‬ ‫هم در درون‬ ‫هم از زمین‬ ‫هم زآسمان‪،‬‬ ‫باران میبارد‬ ‫میبارد باران‪.‬‬ ‫« های ربابه جان »‬ ‫‪1733‬‬ ‫بهار‪ ،‬در روزهای پايانیِ زمستان‬ ‫(یا ‪ :‬نجوایِ سوسو )‬

‫هم من بهنجوا آمدهام‪ ،‬هم سنگ‪ ،‬هم سوز‪.‬‬ ‫یک چشمه‪ ،‬در ژرفایِ هرچیزی که از خاموشی خشکیدهست‬ ‫در حالِ نجوا ست‪.‬‬ ‫نجوا بهمن آمد‬ ‫یا من بهنجوا؟‬ ‫در سنگ‬ ‫در سوز‪،‬‬ ‫یک چشمهای در ژرفنای هرچه دارد میزند سوسو‪.‬‬ ‫‪1733‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)179‬‬

‫بخش دوم‬ ‫رُفُو‬ ‫چند شعرقديمی كه بازسازی شدهاست‬

‫ديروز‪ ،‬در كارگاهِ امروز‬ ‫امروز‪ ،‬در كشتگاهِ ديروز‬ ‫ديروزِ امروزين‬ ‫امروزِ ديروزين‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬

‫(‪)140‬‬

‫زان باد‬

‫زان باد‬

‫آن دل کهسـوی دوست رهـا کـردم‬ ‫برچـوبــهدارِ تهمــتاش آویخـــت‬ ‫وان دستِ را که ســاده جلــو راندم‬ ‫ناخـوانده در دهان فراموشی ریخت!‬

‫زان بـاد‪ ،‬بـاد‪ ،‬بـاد کـه بر در کوفـت‬ ‫چشمــانِ آتشینِ اجــاقات افســرد‬ ‫تو مـانـدی وُ سیاهـی وُ راهـی مانده‬ ‫وچوبْدستیای که چو تو خون میخورْد!‬

‫جویــی که دشنهای درآن پنهان بود‬ ‫سرریز شـد بـهتشنهگـیِ دشــتِ من‬ ‫زد آشیانــه مرغ شگفــتانگیــــزی‬ ‫با بانـگِ دیگــری‪ ،‬بـــهدرخـتِ مـن‬

‫پس پِیکـی سـوی دوست فرستادی‬ ‫پیک و خبر یهدارِ سـکوت آویخــت‬ ‫پس دسـت در هـزار جَهَت پَر دادی‬ ‫ناحـوانده در دهانِ فراموشـی ریخت‬

‫زان بـاد‪ ،‬بـاد‪ ،‬بـاد کـه بر در کوفت‬ ‫چشمـانِ آتشینِ اجــاقام افســرد‬ ‫من مـاندم وُ سیاهی وُ راهـی مانده‬ ‫وچوبْدستیای که چو من خون میخورْد!‬ ‫ای بــادهــای هَرزهوَزِ هَرزاَنـدیش!‬ ‫در خانهام دگر چراغــی برپــا نیست‬ ‫جز چوبْدستییی‪ ،‬کـــه بـرآن دارم‬ ‫تکیه‪ ،‬که تکیهگاهِ دگر پیدا نیســـت‪.‬‬ ‫‪1746‬‬

‫جویـی که دشنهای درآن پنهان بود‬ ‫سرریز شد بـه تشنهگـــیِ دشتِ تو‬ ‫زد آشیـانـه مــرغ شگفتانگیـــزی‬ ‫بـا بانـگِ دیگـری‪ ،‬بـهدرخـتِ تــو‬ ‫گفتـی به بادِ هَــرزهوَزِ هَــرزاَندیش ‪:‬‬ ‫«در خانهام دگر چراغــی برپا نیست‬ ‫«جز چوبْدستــیای‪ ،‬که بـرآن دارم‬ ‫«تکیه‪ ،‬که تکیهگاهِ دگر پیدا نیست‪».‬‬ ‫هـرچنـد تــو بههَــرزهوَزان گفتـی‪:‬‬ ‫«در خانهات دگر چراغی برپا نیست»‬ ‫برپایی تا بهچوبدستِ خودت‪،‬جاناَت‬ ‫سرشــار از چـراغ و چراغانـــیست‪.‬‬ ‫‪1719‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)141‬‬

‫زمانهی عجيب‬ ‫زمانهی بلندِ رنجِ ماندنی چنین‬ ‫زمانِ گریههای کاجها و برگهای رنگباختهَست‪.‬‬ ‫بهبامِ صبح‬ ‫بهسَقفِ شب‬ ‫و در درونِ خانه روی رَف‬ ‫نه! این بهپِتّوُپِت نشسته‪ ،‬هرچه هست‪ ،‬دیگر آن چراغ نیست‪.‬‬ ‫کنارِ جوی‪ ،‬این خرابه‪ ،‬هرچه هست‪ ،‬باغ نیست‪.‬‬ ‫و زیرِ پای این زنی که گُم شدهست چهرهاش درونِ گیسوی سفید‬ ‫ز باغَکی که وعده داده آن کتاب‬ ‫سراغ نیست‪.‬‬ ‫چهگونه میتوانَمات بیان کنم‪ ،‬زمانهی عجیب!‬ ‫منی که رشک میبرم بههمّتِ پشیز‪،‬‬ ‫ناچار بر ستیغِ حیرتم‬ ‫و نعره میزنم غریب‬ ‫بادا که هرچه باد!‬ ‫‪1719/1746‬‬

‫او و پيرامون‬ ‫در‪ ،‬میکوبد بر کوبه‪ ،‬سر‬ ‫بسترِ کهنه از او برمیخیزد‬ ‫کفش او را میپوشد‬ ‫چوبدستی‪ ،‬او را از بغلِ گوشه برمیدارد‬ ‫پلّهکان میرود از او پایین‬ ‫میگشاید او را دَر‬ ‫میگذارد پا در او‪ ،‬بیرون‬ ‫میدَمانَد او را برخود‪ ،‬صبح‬ ‫و میآغازد او را روز‪.‬‬ ‫‪1733/1746‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫نَمارستاق‬

‫(‪)142‬‬

‫‪76‬‬

‫سیرت نگاه میکنم اِی درّهی بلند!‬ ‫از دیدگاهِ شهر‬ ‫شهری که سالهای بلندش تنها یک فصل دارد‪ ،‬باری یک فصل‪.‬‬ ‫سیرت نگاه میکنم اِی درّه!‬ ‫از شانههای این بُرج‬ ‫بُرجی که رو بهسوی تو برپا کردم‬ ‫تا از فرازِ هرچه دوری‪ ،‬هر چه دیوار و مِه‬ ‫هم تو بهمن بتابی‬ ‫هم سدِّ کهنهی"من" این بیتابی را تاب آرَد‪.‬‬ ‫فریاد اگر که زندانی گردد این بُرج‬ ‫فریاد اگر که تاب نیارد این سَد‪.‬‬ ‫یادِ تو زندهباد!‬ ‫عشقی که در تو با تو میکردم‬ ‫خوشْگامیام بهپهنیِ آزادی‪.‬‬ ‫آه اِی سکوتِ شستهی برّاق‬ ‫نمارستاق!‬ ‫‪1736/1746‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)147‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬

‫صدايی در كوچه‬ ‫در کوچه یک نفر میخوانَد ‪:‬‬ ‫« ما برگِ سبز و سادهای بودیم‬ ‫تحفه به دستِ هرخَس و ناخَس‬ ‫کهاینگونه رویِ خاک‪».‬‬ ‫این رهْرو‬ ‫بایدکه مست کردهباشد‪،‬‬ ‫وَرنه دراین میانهی شب‬ ‫این نغمههای کهنهی بیهودهی ناروشن‪ ،‬چه سودی دارد؟‬ ‫خوب است کُنجِ پنجره بنشینم‪.‬‬ ‫« هم دلهاتان همواره بسته میمانْد اِیکاش‬ ‫هم این گِرِه‪ ،‬که با آن‬ ‫افسارِ کهنهْتان‪ ،‬شما را بر این خاموشی بستهنگهداشتهست»‪.‬‬ ‫این رهْرو‬ ‫یا شاید بهترست بگویم این از‪/‬ره‪/‬مانده‬ ‫یا شاید بهترست بگویم این از‪/‬ره‪/‬برگشته‬ ‫یا شاید بهترست بگویم این رهگمکرده‬ ‫این بیراه‬ ‫این بیراههگو‬ ‫این در‪/‬ره‪/‬گمگشته؛‬ ‫خوباست کُنجِ پنجره بنشینم‪.‬‬ ‫« اِی آن که خفتهیتان بهتر!‬ ‫بی خوابِتان چهگونه میتوانسته این"خجسته‪/‬امشب" اینجا چادر زند‪:‬‬ ‫این شب ‪:‬‬ ‫این آرامِ با مهتاب آغشته‬ ‫این آرامِ سرشار از این بیهمنشینیِ بیهمتا‬ ‫این آرامِ سرشار از این بیهمکالمیِ بیهمتا‬ ‫این از هزار گوشهی خلوت‪ ،‬پُر؛‬ ‫الحق که خفتهیتان بهتر!‬ ‫‪1733/1746‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)144‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬

‫فصلِ پنجم‬ ‫نانی‬ ‫آبی‬ ‫و هزاران فکر‪.‬‬ ‫لبِ این سُفره‪ ،‬من‬ ‫مردِ خوشاقبالی هستم نیست؟‬ ‫تو چه‪ ،‬گهگاهی‪ ،‬خوش میخندی!‬ ‫لبِ این سفره‪ ،‬بعینه بهلبِ درّهای در آمُل میمانَدکه جوبارِ زمزمه در ژرفایش میپیچید؛‬ ‫لبِ این سفره‪ ،‬بعینه بهلبِ چشمهی «کَشپِل»‪ 73‬میمانَد‬ ‫[ گرچه میدانم اکنون آنجا‬ ‫مادهآهوی شگفتیست که در چشماش آمیزهای از اشک و سنگ و شعله میجوشد‪].‬‬ ‫و تو امّا‪ ،‬تو که گهگاهی خوش میخندی!‬ ‫در کجا‪ ،‬جز لبِ این سفره وُ آن درّه وُ آن چشمه‬ ‫سرِحالام دیدی؟‬ ‫گُلِ من را میبینی؟‬ ‫آن که آنجا بغلِ پنجره‪ ،‬در گلدان‪ ،‬جا خوشکردهست‬ ‫و به این پنجرهی ساده‪ ،‬غنا بخشیدهست؟‬ ‫او خزانْدیدهترینگلهاست‪.‬‬ ‫او در این گلدان‬ ‫من کنارِ این سفره‬ ‫هر دو ‪ -‬دلسرد از این‬ ‫چارفصلِ کهنه ‪-‬‬ ‫به امیدِ فصلِ پنجم پا میکوبیم‬ ‫بر کفِ چوبینِ اینخانه‪ ،‬اینخانه‬ ‫با اُمید از دستِ گُنگِ اینان!‬ ‫و تو امّا‬ ‫گاه گاهی‬ ‫خوب میخندی!‬

‫‪1733/1746‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)141‬‬

‫گفتگو (‪)17‬‬

‫گفتگو با قناریها‬

‫قناریها! قناریها!‬ ‫قدمهاتان به چشمِ کوچهمان تبریک!‬ ‫اگر اینجا درختِ سالمی دیدید‪ ،‬رویِ شاخه بنشینید؛‬ ‫بهروی شانههایم‪ ،‬پنجههایم‪ ،‬هم سکوتام‪ ،‬خندهام‪ ،‬آهام‪ ،‬نگاهام هم‪.‬‬ ‫قناریها !‬ ‫میانِ کوچه دنبالِ چه میگردید؟‬ ‫مگر فریادِ چوبینِ درختان را نمیبینید؟‬ ‫قناریها !‬ ‫مهارِ کوچه در دستِ زمستان است‬ ‫و این یابوی بیچاره‪ ،‬از اینرو‪ ،‬داستانِ رفت و رفتارش‬ ‫پُر است از پیچدرپیچی و گُمراهی‪.‬‬ ‫قناریها! قناریها!‬ ‫گُذارِ گرمی در اینجُوی پیدا نیست‬ ‫نهادِ برگ از یادِ نسیمی سالها خالیست‬ ‫و پچپچها فقط تا پنجره بازند!‬ ‫وَرای پنجره‪ ،‬آنان ولی‪ ،‬مثلِ خودِ اینپنجره بستهاند‪.‬‬ ‫‪1733/1743‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)146‬‬

‫در انداز هيمه!‬ ‫در انـداز هیمـه اجــاقِ زبــان را قنــاری! که شــب دررسیدهست‬ ‫نگـهکن که بر شاخسـارانِ شــب با چه شــوقـی جوانه دمیدهست‬ ‫هوایـم شـد امشـب بهدریا زنـم ایـن دلِ بـــیهـوای چـمـوشــم‬ ‫ز هم بردَرَم تـارِ این عنـکبوتی کــه دیــریست بر جان تنیدهست‬ ‫سهپنجـیست گم کــردهام در هجومی چنین ناگهــانی خـودم را‬ ‫بَدَل گشتـهام به کَمانـــی که با تیرِ زهــری به هرسـو کشیدهست‬ ‫عبــوری کجـا دیـدی از دل بـه دل‪ ،‬راهِ دلهـا پُــر از راهزن شـد‬ ‫هم از دل‪ ،‬هم از دشت وُ چشم وُ زبان‪ ،‬آهویِ ترسخورده رمیدهست‬ ‫نه خوابـــی تـوان کــرد در غـارغـارِ شــب این ازدحـامِ کالغـان‬ ‫نـه کس در هیــاهـوی ایـن"بوم"‪ ،‬بانگِ تَرِ صبـحدَم را شنیدهست‬ ‫دو روزیست افتـاده برشانـهی بـاغ‪ ،‬ایـن سبــزیِ زخـــمْخــورده‬ ‫کسی زَهرهی آن ندارد بپـرسد‪ :‬کِــه رگهـای رَنگاش دریدهست؟‬ ‫هـوا پُر زغـوغــای زنجیــر و هر جـاده قوروق‪ ،‬کجـا مـیتوان رفت‬ ‫زبان در دهان مـیخورَد خاک وُ بـیهوده هرکس لبان را گزیدهست‬ ‫بهآن سـادهگی‪ ،‬آن زمانــی کــه آن بـاد از چــارسو حملــه آورد‬ ‫خمیـدیم درخـود‪ ،‬چه شرمـی! که زهرابهای در رگــاناَم دویدهست‬ ‫دال! تا نیـامیختـــم نغمــههـــا را به خــونات‪ ،‬بننشینم از پــا‬ ‫گَــرَم پای در بند وُ توفـانی از خـار در چشـمهــایـم خلیدهست‬ ‫هَر‪/‬از‪/‬گَه‪ ،‬غـمِ نان بههـم مـیزند هر بساطی کـه چیـدم بـه معبـر‬ ‫هــم‪ ،‬اندیشههای کـج وکــولِ هم‪/‬سفـرهیـیها‪ ،‬اماناَم جویدهست‬ ‫هنـوز اَرچه برپلّـــهی هجـده ایستـادهام‪ ،‬لَنـگ آمــد نفـسهـام‬ ‫نه آن حـالِ شـادی و خــواندن‪ ،‬کمـر زیـرِ بـارِ زبانام خمیدهست‬ ‫بههرحال‪ ،‬حــالِ من وُ تـو ‪ ،‬قنـاری من! حـــالِ زنــدانیــانسـت‬ ‫در انــداز هیمــه اجـــاقِ زبان را قنـاری! کـه شب دررسیـدهست‬ ‫‪1733/1743‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)143‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬

‫من‪ ،‬درخت‪ ،‬بِركه‬ ‫بنشین کنارِ بسترِ من‪ ،‬راست میگفتی‬ ‫کس بینِ آنهمه که میگفتم ماندگار نشد‪.‬‬ ‫«تو سادهلوح باز فراموشات شد!‬ ‫ما بارها شدهست که با هم دیدیم ‪:‬‬ ‫برشاخ و شاخسارِ درختی‬ ‫انبوهِ گنجشکانی ‪ -‬که به نظرمیآمد آنگونه غرق ِهیاهوشان باشند‬ ‫که غرّشِ تفنگی حتّی‪ ،‬ازخود به در نخواهدشان آورد ‪-‬‬ ‫از سُرفهی خفیفِ عابرِ پیری که غرقِ خویشتن از زیر ِآن درخت گذر میکرد‬ ‫یا از تکانِ دستِکودکی ازخانهقهرکرده که از روی کینه ادای سنگپراندن در میآورْد‪...‬‬ ‫باری‪ ،‬از چیز‪/‬میزهایی که در واقع هیچ نبودند‪،‬‬ ‫ناگاه آنچنان از سر و شاخ آن درخت پاک میشدند که از آنان‬ ‫وَزآنهمه هیاهو‪ ،‬حتّی‬ ‫گَردی بهجا نمیماند؛‬ ‫و آن درخت‪ ،‬ناگاه‬ ‫با آن سکوتِ معنادار‬ ‫میشد ما‬ ‫عیناً ما ‪-‬‬ ‫در لحظههایِ حاشا‪».‬‬ ‫()‬ ‫بنشین کنارِ بسترِ من‪ ،‬راست میگفتی‬ ‫آرامشی که من چنان بهآن یَله دادم‪ ،‬چنان نبوده که میگفتم‪.‬‬ ‫«دلنازکِ غریبی هستی تو!‬ ‫ما بارها شدهست که با هم دیدیم ‪:‬‬ ‫از بادی هرزهْوَز‬ ‫یا از نسیمی وِلگَرد‪...‬‬ ‫یا چیز‪/‬میزهایی که در واقع هیچ نبودند‬ ‫آرامِ سالْیانیِ یک بِرکه ناگهان به دَمی میشکست؛‬ ‫آرامشی که گُمان میکردی فوالد است‪».‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)141‬‬

‫()‬ ‫اکنون‬ ‫من ماندهام‪ ،‬این بِرکه وُ‪ ،‬آرامشِ شکسته‪،‬‬ ‫من ماندهام‪ ،‬درخت وُ‪،‬‬ ‫انبوهِ گنجشکانی که پَر کشیدهاند؛‬ ‫بنشین کنارِ بسترِ من‪ ،‬بنشین‬ ‫بنشین وُ چشمِ چوبیِ پنجره برهم نِه!‬ ‫تا بویِ جویِ در‪/‬لجن‪/‬وامانده‬ ‫آرامِ آبْوارهی این کلبه را نیاالید‪.‬‬ ‫‪1733/1741‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)149‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬

‫گفتگو (‪)14‬‬

‫گفتگو (‪)11‬‬

‫محاجّهی رَهرُوی با سايهاش (طرح‪)1‬‬

‫محاجّهی رَهرُوی با سايهاش (طرح‪)2‬‬

‫رَهروی همراهِ یک سایه‪،‬‬ ‫در کنارِ این دو‪ ،‬یک فانوس‪.‬‬

‫شب‪،‬‬ ‫و‬ ‫رَهرُوی همراهِ یک سایه‪،‬‬ ‫[ یا که شاید‪ :‬سایهای همراهِ یک رهرُو ]‬ ‫در کنارِ این سه‪ ،‬یک فانوس‪.‬‬

‫« بر گِلیمِ خوشنگارِ نورِ این فانوس‬ ‫یک نفس بنشین و سیگاری بکش کاکا!»‬ ‫هر دو سرشار از سیاهی ‪:‬‬ ‫این‪ ،‬سیاه از مستی وُ‪ ،‬آن‪ ،‬از سیاهی مست‪.‬‬ ‫« باز دیشب گُم شدی از من‬ ‫شاخدرشاخِ شبِ دیوانه کردی‪ ،‬اِی سیاهْاندیش!‬ ‫این شبِ بیهوده‪ ،‬با من تا سَحَر پَرخاش میکردهست‬ ‫این شبِ بیهوده با من تیرهتر بود از شَبانِ پیش»‬ ‫مستِ خواب افتاده شب‪ -‬این سایهی سنگین‪-‬‬ ‫درکنارِ او‪ ،‬دو سایه‪ ،‬مستِ بیداری‬ ‫درکنار اینسه‪ ،‬یک فانوس‪.‬‬ ‫‪1733/1710‬‬

‫« بر گِلیمِ خوشنگارِ نورِ این فانوس‬ ‫یک نفس بنشین و سیگاری بکش کاکا!»‬ ‫رَهروی با سایه میگوید‪.‬‬ ‫هر سه سرشار از سیاهی ‪:‬‬ ‫رَهرو از مستی سیاه وُ‬ ‫سایه وُ شب‪ ،‬از سیاهی مست!‬ ‫« باز دیشب گُم شدی از من‬ ‫شاخدرشاخِ شبِ دیوانه کردی‪ ،‬اِی سیاهْاندیش!‬ ‫این شبِ بیهوده‪ ،‬با من تا سَحَر پَرخاش میکردهست‬ ‫این شبِ بیهوده‪ ،‬با من تیرهتر بود از شَبانِ پیش‪».‬‬ ‫رَهگذر با سایه میگوید‪.‬‬ ‫مستِ خواب افتاده شب‪ ،‬این سایهی سنگین‬ ‫درکنارِ او‪ ،‬دو سایه‪ ،‬مستِ بیداری‬ ‫درکنارِ این سه‪ ،‬یک فانوس‪.‬‬ ‫‪1733/1710‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫پرسشهای نوجوانی‬

‫چرخهای چه خَسْروبهای‪ ،‬در‬ ‫پُشتِ پاهای من میزندچرخ؟‬ ‫بسته برگُردهی من‬ ‫چیست این چیست این چیست؟‬ ‫این مسافر‬ ‫این که با پای من در سفرهای دیرینه پرتاب‪،‬‬ ‫کیست این کیست این کیست؟‬ ‫رودها‪ ،‬کاروانان!‬ ‫شیههی ترسناکی که ترکید‪ ،‬از النهی دشت‬ ‫مرغِ سبزینهْخوان را چه کردهست؟‬ ‫خیلِ دورِ ستاره!‬ ‫نیشِ دندانِ این موش‬ ‫ این که قد داده از پای نمناکِ دیوارهای زمانه‪-‬‬‫گونیِ کهنهی آسمان را چه کردهست؟‬ ‫‪1733/1741‬‬

‫(‪)110‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)111‬‬

‫شب ‪ ،‬و شب‪/‬كشيك‬

‫« خواب میکنند‪.‬‬ ‫خوابِ شان‬ ‫و زبانِشان‬ ‫چون اجاقِشان‬ ‫سوت و کور‪».‬‬ ‫باز‪ ،‬ماه وُ کوچه وُ کشیک وُ‪ ،‬شبْکشیک‪.‬‬ ‫« یاد‪ ،‬آن که خواند وُ رفت‬ ‫شاد‪ ،‬آن که ماند وُ خواند‬ ‫وایِ من‪ ،‬که میجَزَم میانِ خواند وُ ماند وُ رفت‪.‬‬ ‫سالهاست‬ ‫که نه "میر‪/‬شب" "میرِ"شب‪،‬‬ ‫بلکه "شب"‬ ‫"میرِ" اوست‪.‬‬ ‫« این‪ ،‬که زیرِ سایهی کشیکِ تو بهخواب رفتهاند‬ ‫خود‪ ،‬کشیک‪/‬کارِ کهنهکاریاند؛‬ ‫هم کشیک میدهند‬ ‫هم کشیک دادهمیشوند؛‬ ‫خود‪ ،‬کشیک هم کشیک دادهمیشود‪».‬‬ ‫در درونِ میرِ شب‬ ‫ همچنان که در درونِ شب ‪-‬‬‫باد میوزد‬ ‫برف میزند‪.‬‬ ‫« و تو هم‪ ،‬تو هم کشیک دادهمیشوی‪».‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)112‬‬

‫در درونِ میرْشب‪ ،‬صدای خِشّوُخِشِّ گامهاست‬ ‫مثلِ گامهای یک پلنگِ رو بهسوی طعمه رهسپار‪.‬‬ ‫« آه‬ ‫دشتِ خشک را چه کس کشیک میدهد؟!‬ ‫همچنان بهپاست‬ ‫در درون میرِشب‪ ،‬صدای پای یک پلنگِ در کمین‪.‬‬ ‫« گرنه دشتِ خشک هم کشیک دادهمیشود‬ ‫پس چرا هنوز که هنوز‬ ‫دشت‪ ،‬دشت‬ ‫خشک‪ ،‬خشک‬ ‫دشتِ خشک‪ ،‬دشتِ خشک ماندهاست؟»‬ ‫آتشی درونِ پچپچِ درون زبانه میکشد‪.‬‬ ‫« اِی دروغِ کهنهْکار!‬ ‫گوش کن چهگونه باغها میاَفسُرند‬ ‫گوش کن چهگونه موریانهها گلوی هرچه را میاَفشُرند‬ ‫گوش کن چهگونه روزها وُ خندهها وُ چهرهها چروک میخورند‪.‬‬ ‫پس چهکس‪ ،‬کجا‪ ،‬چه چیز را کشیک میدهد؟‬ ‫از کجاست پس نفوذِ این خرابی در میانِ ما؟ »‬ ‫چیزی در درونِ میرِ شب "میایستد"؛‬ ‫مثلِ هایهوی بیگُدارِ دستهای پرنده‪ ،‬که بهناگهان بهایستد‬ ‫در برابرِ صدایی ناشناس‬ ‫و بَدَل شود به دَرهَمی ز گوش وُ شکّ وُ ترس‪.‬‬ ‫« ما کشیک میدهیم‬ ‫تا که اینکه خفته‪ ،‬خوش بهخوابِ ژرف غوطهور شود‬ ‫تا که اینکه خفته‪ ،‬خفتهتر شود‪.‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)117‬‬

‫ما کشیک میدهیم‬ ‫تا دروغ تویِ کوچهها بهراحتی قدم زَنَد‬ ‫تا دریغ تویِ سینهها بهراحتی نفس کَشَد‬ ‫تا کسی سکوتِ اینخرابه نَشنَوَد‬ ‫تا کسی خرابیِ نهانِ اینسکوت را بجا نیاوَرَد‪.‬‬ ‫ما کشیک میدهیم‬ ‫تا نیفتد این لحافِ کهنه از‬ ‫رویِ رازِ ترسناک وُ خٌُرخُرِ هراسناکِ او‪».‬‬ ‫میرِشب‬ ‫تکیه داده بر قدِ بلندِ چوبْدست؛‬ ‫سایهی عظیمِ او نشسته در کنارِ او‪.‬‬ ‫‪1731/1710‬‬

‫دفترِ سوم ‪ :‬های ربابهجان!‬


‫دفتر ‪4‬‬ ‫نامه به‬

‫درختِ كوچكِ پُرتقال‬ ‫‪1731‬‬

‫اشاره ‪ :‬درحیاطِ کوچکِ خانهی مادر‪/‬پدریمان‪ ،‬درختِ‬ ‫پرتقالی در نزدیک به پنجاهسالِپیش کاشته شدهبود‪ .‬با‬ ‫اینسنّوُسال‪ ،‬ایندرخت‪ ،‬ریزه و کوچکانداماست ( یا‬ ‫بود؟ )؛ امّا پُربار‪ ،‬با پرتقالهایی شیرین‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)111‬‬

‫دفترِ چهارم ‪ :‬نامه بهدرختِ کوچکِ پُرتقال‬

‫درختِ کوچکِ پرتقال! درختِ کوچکِ پرتقال!‬ ‫به شاخ وُ برگِ تو از من سالم‪،‬‬ ‫به شبنمات‪،‬‬ ‫به سایهات‬ ‫ نه چنان پهن بود و هست گرچه‪ ،‬که آن را بتوان آنچنان رویِ سرکشید‬‫که هم عمیقترین‬ ‫و هم که دورترینگوشههای جان وُ خیالِ آدم‬ ‫ز دستِ نیشِ هرچه روشناییِ خشکاننده حفظ شود‪.‬‬

‫درختِ کوچکِ پرتقال!‬ ‫درختِ کوچکِ پرتقال‬ ‫گواهِ دَرزدنِ بیشمار‬ ‫گواهِ دلنگرانیِ دَر‬ ‫و دل ‪.‬‬ ‫گواهِ "رفتنَ"ام از خانه‪ ،‬دَم‪/‬دَمای سَحَر ‪:‬‬ ‫گواهِ "رفتنِ"آغشتهی ‪ :‬به خواب‬ ‫به ناسزا‪،‬‬ ‫به سَحَر‬ ‫آفتاب‪.‬‬ ‫گواهِ"آمدنِ" لُولِ من بهخانه رویِ پنجهی پا‬ ‫به نیمهشب‪ :‬نیمهشبی که عمیق ایستاده بود و تماشا میکرد‬ ‫و رویِ طبلِ خموشیِ ژرفِ خود میکوبید‬ ‫که تا من از وسطِ خفتهگانِ بیشمار‪ ،‬سالمت گذرکنم ‪.-‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)116‬‬

‫دفترِ چهارم ‪ :‬نامه بهدرختِ کوچکِ پُرتقال‬

‫درختِ کوچکِ پرتقال! درختِ کوچکِ پرتقال!‬ ‫دلم هوای تو دارد‬ ‫هوای باز هم از زیرِ شاخهی تو گذشتن‪،‬‬ ‫هوای همچو آن «جوانَکهسِگ●» روبهروی تو‪ ،‬روی پلّه نشستن‪،‬‬

‫و البهالی مِه و بامداد و تابشِ خورشید ‪ -‬که چون پرتقالِ تو رُخ مینمود – غوطهزدن‪.‬‬

‫دلام هوای تو دارد‪ ،‬و آن مِه‬ ‫مِهِ خیالبرانگیزِ وَهْمزا‬ ‫مِهی که سختیِ بیچارهوارِ جان و درختان و راه و چهره و دل را نَرمی میبخشید‬ ‫به خشک و خشکی و خشکیدهگی لطافت میداد؛‬ ‫مِهی که همچو پرده‪ ،‬درکشاکشِ بیمعنیِ درون و برون‪ ،‬نرم و چابُکانه وساطت میکرد‪.‬‬ ‫مِهی که گاهی از «کِلِرد» میگذشت‬ ‫و گاهی از دلِ من‪،‬‬ ‫زمانی پَرسهزنان در میانِ محفلِ یاران میگشت‪.‬‬ ‫مِهِ درونِ صدا‬ ‫مِهِ درونِ کالم‬ ‫مِهِ درونِ سکوت‬ ‫مِهِ درونِ نگاه‬ ‫مِهِ درونِ دوبیتی‬ ‫مِهِ درون‪.‬‬ ‫●‪ -‬پسرِ جوان‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)113‬‬

‫دفترِ چهارم ‪ :‬نامه بهدرختِ کوچکِ پُرتقال‬

‫درختِ کوچکِ پرتقال!‬ ‫درختِ کوچکِ پرتقال!‬ ‫همیشه دستههای تازهای ازاین پرندههایی که بر شاخسارِ من از دیرباز النه کردهاند‪،‬‬ ‫بهجمعِ این پرندههایی میپیوندند که پیش از آنان‬ ‫از من بهزیر آمده‪ ،‬دور و بَرِ من نشستهاند‪،‬‬ ‫و همچنان که غرقِ تماشای آنچهاند که در شعلههای خامیِ من میسوزند‬ ‫دارند از فشارِ خنده رودهبُر میشوند‪،‬‬ ‫یا بلکه‪ ،‬باری‪ ،‬دیرزمانیست رودهبُر شدهاند‪.‬‬

‫درختِ کوچکِ پرتقال!‬ ‫درختِ کوچکِ پرتقال!‬ ‫کَسان‪ ،‬هنوز‪ ،‬همانگونهای فراواناند‬ ‫که بیکَسان‬ ‫که ناکَسان‬ ‫که بیکَسی‬ ‫که کَرکَسان‪.‬‬ ‫و بسیار بیشتر از پیشتر‪ ،‬دراین جهان‪ ،‬کَسی به کَسی نیست‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)111‬‬

‫دفترِ چهارم ‪ :‬نامه بهدرختِ کوچکِ پُرتقال‬

‫درختِ کوچکِ پرتقال!‬ ‫چهگونه میشود آخر‬ ‫بَدَل به جانوری شد عجیب‬ ‫که بیصدا سَرِ خود میخورَد؟‬ ‫چه میشدهست اگر میشدهست ریشخند و ناسزا و زهرِ هَالهَل را باهم آمیخت‪،‬‬ ‫وز این سه‪ ،‬صخرهای عظیم پدیدآورد‪،‬‬ ‫وانگاه از فرازترینِ فرازها‪،‬‬ ‫آن را فروفکند بر سرِ این جانورشدهگان‬ ‫که در فرودترینِ فرودها درغلتیدند‬ ‫و بیصدا سرِخود میخورند‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)119‬‬

‫دفترِ چهارم ‪ :‬نامه بهدرختِ کوچکِ پُرتقال‬

‫درختِ کوچکِ پرتقال!‬ ‫درختِ کوچکِ پرتقال!‬ ‫چه لذّتیست‪ ،‬شگفتا‪ ،‬چه لذّتیست!‬ ‫ز الی پارهگیِ بیشمارِ پردهی این شب‬ ‫بهصحنههایی در آنسوی پرده خیرهشدن‪:‬‬ ‫ بهکارزارِ نسیم و پرندگان و شبنم و رنگ و سکوت و جوی ‪-‬‬‫و تکّههایی ز اندامِ صبح را دیدن!‬ ‫چه لحظهایست‪ ،‬شگفتا‪ ،‬چه لحظهایست!‬ ‫که صبح مثل ِبادی میافتد بهجانِ این پرده‪،‬‬ ‫و این سیاهْپردهی فرسودهی هزارْپاره کَنده میشود از جا‪،‬‬ ‫و همچنان که تکّههایی ازآن گیر میکند بهدار ودرخت و در و دیوار‪،‬‬ ‫کشیده میشود از چارسو بهسوی دورترین گوشههای این جهانِ بیسر و بیپا‪.‬‬ ‫چه صحنهایست شگفتا چه صحنهایست!‬ ‫غریوِ «بازگشتِ» هزاران دَر‬ ‫برآستانِ دَرِ «بَسته»‪،‬‬ ‫کنارِ میلهی زندان‬ ‫در آستانهی ویرانی‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)160‬‬

‫دفترِ چهارم ‪ :‬نامه بهدرختِ کوچکِ پُرتقال‬

‫درخت کوچک پرتقال! درخت کوچک پرتقال!‬ ‫چه داستانهای شگفتی که از زبانِ زمانه زبانه میکشند ‪:‬‬ ‫چهگونه ممکناست که از دستِ دوستانِ قدیمی مار برویَد‪،‬‬ ‫چهگونه ممکناست که «پیری» به پرچمی سفید در برابرِخواری بَدَل شود‪،‬‬ ‫چهگونه ممکناست که اینگونه ژرف در دِلِ مُردابِ سطح فرورفت؟!‬ ‫چهگونه ممکناست که آوازِ یک پرنده به ضجّه بَدَل شود‬ ‫چهگونه در ترانهی یک دشت‪ ،‬النه میزند زوزهی روباه؟‬ ‫چهگونه آن کالغ توانسته آنهمه انجیرِ آن درختِ کهنْسال را نیمهْخور کند؟‬ ‫چنینکه از دو طرف میکَشیم‬ ‫کدام ریسمانی توانستهاست تاب بیارد؟‬ ‫چهگونه این شبِ بیهوده‪ ،‬میشود سحری داشتهباشد؟!‬ ‫چنین که از بدنِ آفتاب اینهمه خون رفتهاست‬ ‫چنین که از نفس افتاده آفتاب پای سراشیبِ کوه‬ ‫چنین که آفتابی نمیتابد‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)161‬‬

‫دفترِ چهارم ‪ :‬نامه بهدرختِ کوچکِ پُرتقال‬

‫درختِ کوچکِ پرتقال!‬ ‫درختِ کوچکِ پرتقال!‬ ‫نگاه کن همهجا راه میکَشند‬ ‫نگاه کن همهجا جنگِ راههاست‬ ‫نگاه کن هیچ گوشهی دِنجی برای راهنرفتن نماندهاست‪.‬‬ ‫جنونِ راهگشودن‬ ‫جنونِ راهسپردن‬ ‫جنونِ راهبُری‬ ‫جنونِ راهبَری‬ ‫جنونِ راهسپاران‬ ‫جنونِ راه‪.‬‬ ‫و هرچه راه فراوانتر‬ ‫چراغ ِراهزنان‬ ‫چراغ ِراهزنی روشنتر‪.‬‬ ‫هَال درود به راه«نَمار» وُ «سُوتهکال»‬ ‫هَال درود به راهِ میانِ خانه وُ مدرسه‬ ‫هَال درود به بیراهههای راهْتر از شاهراههها‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)162‬‬

‫دفترِ چهارم ‪ :‬نامه بهدرختِ کوچکِ پُرتقال‬

‫درختِ کوچکِ پرتقال!‬ ‫نگاه کن که زمانه‪ ،‬چهگونه مثلِ اسبی که رَم کرده‪ ،‬رو بهسوی جنون میتازد‪،‬‬ ‫نگاه کن!‬ ‫که از دو سوی دیدهی ما رَهْگذران‪ ،‬برنشستهگانِ براین اسب‪ ،‬مثلِ باد میگذرد دنیا‬ ‫بهشکلِ نقطههای سیاه وخطوطِ درهمِ کوتاه ‪:‬‬ ‫نه چهرهای بهیادِ کسی میمانَد‬ ‫نه طرحِ روشنی ازچشماندازی‬ ‫نه حرفی‪ ،‬خاطرهای‪ ،‬پیغامی‬ ‫نه راهِ آمده‪.‬‬

‫و روی راه فقط ردِّ پا وُ ردِّ سُمّ وُ ردِّ چرخ‪...‬‬ ‫نه ردّی از قلبی‪ ،‬تأمّلی‪ ،‬اُتراقی‪...‬‬ ‫هَال درود به آهستهگی‬ ‫هَال درود به لنگانلنگانرفتن‬ ‫هَال درود به اُتراقهای پیدرپی‬ ‫هَال درود به اُتراقگاههای فراوان‪.‬‬


‫(‪)167‬‬

‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دفترِ چهارم ‪ :‬نامه بهدرختِ کوچکِ پُرتقال‬

‫درختِ کوچکِ پرتقال!‬ ‫درختِ کوچکِ پرتقال!‬ ‫اگر ‪ -‬نه آنچنان که شنیدم ‪ -‬هنوز برگی و باری ماندهست‪،‬‬ ‫و ‪ -‬نه چنان که شنیدم ‪ -‬هنوز هست نسیمی که میوزد بهتو گهگاه‪،‬‬

‫و میشود که به او – چون گذشته‪ -‬محرمانهای بسپاری‪،‬‬ ‫بهاو بگو سرِ راهاش سالمِ من بوَزانَد ‪:‬‬

‫به روشناییِ خاموشِ بامداد‪ ،‬که همچون زاللِ رودخانهای از روی هرچه میگذشت‪،‬‬ ‫و خواب وُ خانه وُ کوی وُ در وُ دیار وُ هرچه‪ ،‬بر کفِ آن در غُنُود بود و شناوری‪.‬‬ ‫به ناسزای گُهَربارِ مادرم‪ ،‬که هنوز خیلِ سزاوارِ آن فراواناند‪.‬‬ ‫به پیچهای فراوان‬ ‫که بیمساعدتِ آنان‬ ‫نه کوچه میشدهست بهجایی ره یابَد‬ ‫و نه جهان بهخانهی ما ره مییافت‪.‬‬ ‫به‪...‬‬ ‫به‪...‬‬ ‫به هرکه‪ ،‬هرچه که میدانی‪.‬‬

‫پاييز‪8731‬‬


‫دفتر ‪1‬‬

‫پُرسشِتازیانهْ‪/‬دَرْ‪/‬دَست‬ ‫آلمان ‪1731‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)161‬‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫هستم مُحاطْ در غُل و زنجیر‪».‬‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫دارم ازخود میپرسم‪:‬‬ ‫آخر چهگونه میتوانم از این همحصارِ خود شاکر باشم‬ ‫من‪ ،‬که اکنون چهلوُنُه سالاست با او در اینحصار آشنایی دارم؟‬ ‫از این یابو!‬ ‫خاموش‪ ،‬درجایی که میبایستی شیهه سر میداد‪،‬‬ ‫چاموش‪ ،‬درجایی که میبایستی به گردنْنهادن‪ ،‬گردن میداد‪.‬‬ ‫از این کسی‪ ،‬که نیمِ درازِ این فرصتِ کوته را خوابید‪،‬‬ ‫و نیمی از بیداریِ کوتهِ خودرا هم‪ ،‬چنان سپری کرد‬ ‫که بیشتر به خوابی شیرین میمانست‬ ‫تا خود به یک بیداریِ شیرین‪.‬‬ ‫از این کسی که هیچ نمیآموزد‬ ‫و همچنان‪ ،‬سرِ آن دارد‪ ،‬که نیمهی دیگر را هم‪ ،‬چنان سپری سازد‪.‬‬ ‫زندان ادامه دارد ‪.‬‬ ‫زندان ادامه دارد‪ ،‬امٌا من‬ ‫پنهانشده درونِ نغمهها وُ زمزمههایم‪،‬‬ ‫از دَرز وُ مرزِ این زندان‬ ‫نَمنَم‪ ،‬ولی همواره‪ ،‬آزاد میشوم‪».‬‬

‫دفترِ پنجم ‪ :‬پرسشِ تازیانه‪/‬در‪/‬دست‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫باری نهاده روی شانهی خود‪ ،‬سویی میبرم‪».‬‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫در جُستوجوی صید وشکارم ‪:‬‬ ‫قلّابی در فکندهام به هر بیآبی‬ ‫قلّابی در فکندهام به هر بیآب‬ ‫قلّابی در هر ناآب‬ ‫در هر سراب‬ ‫درهر آبی‬ ‫هر آب‪.‬‬ ‫دامی نهادهام بههر معبر‬ ‫دامی بههر عبور ‪».‬‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫هم کار میکنم‪ ،‬هم‬ ‫کاری نمیکنم‪».‬‬

‫(‪)166‬‬

‫دفترِ پنجم ‪ :‬پرسشِ تازیانه‪/‬در‪/‬دست‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)163‬‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫در فکرِ این هیوال هستم ‪:‬‬ ‫او اژدها نمیشودش نامید‬ ‫او اژدهاتر است‪.‬‬ ‫با بیشمار سر‬ ‫و بیشمار چهره‪،‬‬ ‫با بیشمار سرهای بیچهره‬ ‫و چهرههای بیسر ‪.‬‬ ‫با یک سر میخندد‬ ‫با یک سر میخنداند‪.‬‬ ‫با یک چهره میگرید‬ ‫با یک چهره میگریاند‪.‬‬ ‫از یک دهان آتش میبارد‬ ‫از یک دهان ادای آتشبازیِ یک شعبدهبازی در یک شعبدهبازی‪!...‬‬ ‫تنها نه کودکان فریفتهی اویند‬ ‫که سالخوردهگان هم؛‬ ‫اینگونهکه بهرنگ درآمیختهاست‬ ‫اینگونهکه بهنیرنگ‪.‬‬ ‫تا نعرهاش بهنعره نمانَد‬ ‫و خود به اژدها‪،‬‬ ‫خودرا بهرنگها آغشتهست‪.‬‬ ‫و رنگها و رنگرَزان خود را بهاو آلودهاند‬ ‫خودرا بهاو فروختهاند‪،‬‬ ‫تا نعرهاش بهنعره نمانَد‬ ‫و خود به اژدها‪.‬‬

‫دفترِ پنجم ‪ :‬پرسشِ تازیانه‪/‬در‪/‬دست‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫رسواییِ عظیمِ رنگ‬ ‫رسواییِ عظیمِ رنگرَزان‪.‬‬ ‫هرچند اژدها نیست‬ ‫امّا‪ ،‬از اژدها کَمَکی اژدهاتر است‪».‬‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫در فکرِ کِشتگاهام هستم‬ ‫آنجا که کاشتم‬ ‫و کاشته شدم‪.‬‬ ‫انگاشته‬ ‫نگاشته‬ ‫انباشته شدم‪».‬‬

‫(‪)161‬‬

‫دفترِ پنجم ‪ :‬پرسشِ تازیانه‪/‬در‪/‬دست‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)169‬‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫همواره دور میشوم از نزدیکان‪.‬‬ ‫وین پرده ‪ -‬کاین میانه نهتنها سیاه‪ ،‬که کهنه هم شدهاست‬ ‫این کهنهی سیاه‪ ،‬که بیوقفه ژرف میشود وُ تیره وُ صخیم ‪-‬‬ ‫چیزی نماندهاست بهیک دیوار‪.‬‬ ‫گهگاهی اینسوی پرده چراغی میافروزم من‬ ‫و سایههایی از من میافتد بر پرده؛‬ ‫گهگاهی آنسوی پرده چراغی میافروزند آنان‪ ،‬نزدیکان!‬ ‫و سایههایی از آنان میافتد بر پرده‪.‬‬ ‫و اینچنین‬ ‫آری چنین‬ ‫ما گاهی همدیگر را میبینیم!»‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫گاهی دراین فراخِ بیدَر وُ پیکر‬ ‫در جستجوی گوشهی دِنجی‪ ،‬فرصتِ کوتاهی‬ ‫تا بلکه گریهای وُ‪ ،‬هایهایِ بلندی‪».‬‬

‫دفترِ پنجم ‪ :‬پرسشِ تازیانه‪/‬در‪/‬دست‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫کارم شمردناست‪.‬‬ ‫چند آسمان ستاره شمردم‬ ‫و همچنان ستارهشماریست کارِ من‪.‬‬ ‫شب از ستاره روشن‬ ‫من روشن از ستارهشمردن‪».‬‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫مُرداب!‬ ‫در روبهروی من مُرداباست‬ ‫تا چشم کار میکند مُرداب‪.‬‬ ‫از ابرها بارانهای مُرده فرو میبارد‬ ‫و آبهای زنده قطره قطره فرو میمیرند‪.‬‬ ‫خُشکاب!‬ ‫و تازهگی در این آبها خشکیدهست‪،‬‬ ‫و آنچه دائماً در این آبها تازهاست‪ ،‬خشکیست‪.‬‬ ‫سنگاب!‬ ‫به آب میمانَد‪ ،‬امّا سنگاست‬ ‫به سنگ میمانَد‪ ،‬امّا آب‪».‬‬

‫(‪)130‬‬

‫دفترِ پنجم ‪ :‬پرسشِ تازیانه‪/‬در‪/‬دست‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)131‬‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫اینجا چه میتوان کرد؟»‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫بر روی چارپایهای کهنه نشستهام‬ ‫در گوشهای ازاین بازارِ مکّاره ‪:‬‬ ‫غوغای گونهگونی‬ ‫و گونهگونیِ غوغا‪.‬‬ ‫درخلوتِ هرگوشهی هر گونه‬ ‫چنبرزده‪ ،‬بهدورِ خودپیچیدهست‬ ‫با نیشِ زهرآگیناش‬ ‫"تاریکی"‪،‬‬ ‫"تاریک"ی‪.‬‬ ‫غوغای گونهگونه‬ ‫و گونهگونه غوغا‪.‬‬ ‫و گونهگونگی‪ ،‬اینجا یگانهگونهایست که فرمان میراتَد‪.‬‬ ‫و گونهگونگی‪ ،‬اینجا یگانهگونهایست که هرگونهی دیگر را میبلعد‪».‬‬

‫دفترِ پنجم ‪ :‬پرسشِ تازیانه‪/‬در‪/‬دست‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫انبوهِ جام میگذرند‬ ‫پیوسته‪ ،‬پُرشتاب‪ ،‬ناخورده؛‬ ‫و دور‪ ،‬تازه میشود هرلحظه‬ ‫بی نوشنوش‪،‬‬ ‫هیهات!‬ ‫مستان به قعرِ درّهی هُشیاری درغلتیدهاند‬ ‫چون مُشتی سنگ و صخره‪،‬‬ ‫وین درّه از غبار وُ جنون وُ نعره لبریز است‪.‬‬ ‫هُشیاریِ شگرف و ژرفی داردآن مستی را میبلعد؛‬ ‫چیزی نماندهاست که دیگر از آن‬ ‫چیزی بهجا نمانَد‪.‬‬ ‫جام از مِیِ نخورده سرشار است‬ ‫ما از نخوردنِ مِی‪».‬‬

‫(‪)132‬‬

‫دفترِ پنجم ‪ :‬پرسشِ تازیانه‪/‬در‪/‬دست‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫دیگر نه از نسیمی میلرزد‬ ‫نه از بادی‬ ‫نه از توفان هم‪،‬‬ ‫بیدی که از وزیدنِ مهتاب‬ ‫وز چینِ روی خوابِ خفته‪ ،‬پریشان میشد‪.‬‬ ‫یا بیدها به بید نمیمانند‬ ‫یا بادها به باد‪.‬‬ ‫یاران و باران‬ ‫یاد و باد‬ ‫بر طبل در درون و برون میکوبند‪،‬‬ ‫او در درون‪ ،‬و در برون ایستادهست‬ ‫سنگین‬ ‫سنگی‬ ‫سنگ‪.‬‬ ‫یا یارها به یار نمیمانند‬ ‫یا یادها به یاد‪».‬‬

‫(‪)137‬‬

‫دفترِ پنجم ‪ :‬پرسشِ تازیانه‪/‬در‪/‬دست‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)134‬‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫سرگرمِ گفتوگوی ساالنهام‬ ‫با این درختِ گُلِ گیالس‪:‬‬ ‫میبینی؟ همچنان ادامه دارم من‪،‬‬ ‫و باز هم کنارِ تو‪ ،‬روبهروی تو ایستادهام‬ ‫گیالسْگل!‬ ‫تعریف کن‪ ،‬تعریف کن!‬ ‫از"سرگذشت"‬ ‫از"دلْگذشت"‬ ‫از"جانْگذشت"‪.‬‬ ‫این بار هم‬ ‫هم تو زمستان را تاب آوردی‬ ‫هم من انسان را‪،‬‬ ‫گیالسْگل!‬ ‫سالِ گذشته من شکایت کردم‬ ‫امسال تو حکایت کن!‬ ‫آیا بجز زمستان‬ ‫تو ناگزیر باز چهها را تاب آوردی؟‬ ‫دور همچنان میچرخد‬ ‫چندان بهروبهروی هم نمیپاییم‪،‬‬ ‫تعریف کن‪ ،‬تعریف کن!‬ ‫گیالسْگل!»‬

‫دفترِ پنجم ‪ :‬پرسشِ تازیانه‪/‬در‪/‬دست‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫درکارِ پافشاریام بر رفتن‪،‬‬ ‫با هر فشارِ پا ولی فروتر میغلتم‬ ‫در ماندن‪.‬‬ ‫آنچه "فرار"بود به"ماندن"بَدَل شدهست‪.‬‬ ‫از هرچه ماندن فریاد‪،‬‬ ‫فریادتر ولی ازاین ماندن‪».‬‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫همچون گذشتهها‬ ‫در آتشِ تماشا ‪:‬‬ ‫تا چشم کار میکند بیرون است وُ سرما‪،‬‬ ‫انبوهِ بیپناهان‬ ‫اندوهِ بیپناهی‪.‬‬ ‫در هیچجا درونی نماندهست‪،‬‬ ‫انبوهِ بیدَرونان‬ ‫اندوهِ بیدرونی‪».‬‬

‫(‪)131‬‬

‫دفترِ پنجم ‪ :‬پرسشِ تازیانه‪/‬در‪/‬دست‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)136‬‬

‫دفترِ پنجم ‪ :‬پرسشِ تازیانه‪/‬در‪/‬دست‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫گهگاهی ازدرونِ هرچه‪ ،‬صدای گوشْخراشی میشنوم‪،‬‬ ‫حتّی اگر هزار دَر هم برخود ببندم بیهودهست‪،‬‬ ‫انگار از خودِ سکوت وُ خَلوَت وُ تنهایی هم صدای گوشخراشی میآید‪.‬‬

‫اجزای لَقِّ هرچه دور و بَرَم را فراگرفته‪ ،‬بههم میخورند و صدا میدهند؛‬ ‫حتّی درونِ نغمهی جوی و نسیم و پرنده‬ ‫و در عبورِ ابر‬ ‫یا در درونِ تابشِ خورشید هم‪،‬‬ ‫فتوبَستِ کهنه‪ ،‬زنگ زده هَرز شدهست‪.‬‬ ‫یک چِ ُ‬ ‫چون خنجری شدهست بر کَمَرِ هرچهای‪ ،‬صدا‪.‬‬ ‫فریاد از این صدا‪».‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)133‬‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫گهگاهی هرچه در درون و بیرون‬ ‫هم خود درون‪ ،‬و بیرون‬ ‫همچون کالفی سَردَرگُم‪،‬‬ ‫سر ‪ -‬در ‪ -‬گُم‪،‬‬ ‫در گُم‪،‬‬ ‫گُم‪.‬‬ ‫ما خود مگر چه هستیم‬ ‫بر روی این کالفِ خاکی‪ ،‬این زمینِ سَردَرگُم؟‬ ‫گاهی کالفی هستیم سَردَرگُم‪،‬‬ ‫گاهی سرِکالفی هستیم در گُم‪،‬‬ ‫گاهی گُمی‪ ،‬که صدهزار کالف وُ‪ ،‬صدهزارسرِکالف در آن گُم‪.‬‬ ‫برروی این کالفِ خاکآلود!‬ ‫انبوهِ بیشماری از ما هرلحظه‬ ‫سرهای بیشماری از کالفها در دست‬ ‫درجُستوجوی یک گُم‪،‬‬ ‫در کار وُ فکرِ گُمکردن‪».‬‬

‫دفترِ پنجم ‪ :‬پرسشِ تازیانه‪/‬در‪/‬دست‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)131‬‬

‫دفترِ پنجم ‪ :‬پرسشِ تازیانه‪/‬در‪/‬دست‬

‫اينجا چه میكنی؟‬

‫« هیچ!‬ ‫گهگاهی عکسی میگیرم‬ ‫گهگاهی طرحی میزنم‬ ‫از اینسو وُ‪ ،‬آنسوی چهرههایی از هممیهنانِ خود ‪:‬‬ ‫هممیهنِ غریبِ من در غرب‬ ‫‪1‬‬ ‫در غربِ این جهانِ غریب ‪:‬‬ ‫چهره نگاری ‪1‬‬ ‫نیمی از خود را پنهان‬ ‫نیمی از خود را انکار‪،‬‬ ‫چیزی از او نماندهست‪.‬‬ ‫چهره نگاری ‪2‬‬ ‫از دستِ خود متواری‪،‬‬ ‫از خود بدَر زدهست‬ ‫بر خود خروج کردهست‪.‬‬

‫‪1‬‬

‫‪ -‬زیرنویس‪:‬‬

‫حق با شماست‬ ‫من دستگاه وُ نحوهی عکاسیام قدیمیست‬ ‫هم این سیاهقلم‪ ،‬و خطوطاش هم‪،‬‬ ‫هم رنگ وُ نور وُ دید‪.‬‬ ‫وَرنه شما کدامتان کجْچهرهست!‬ ‫وَرنه شما کدامتان بیچهرهست!‬ ‫وَرنه شما کدامتان محتاج ِچهرهبند است‪،‬‬ ‫وَرنه شما کدام چهره‪ -‬از میانِ چهرههای فراوانِتان ‪ -‬خللی دارد؟‬ ‫آه اِی شما که دوستِتان دارم!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)139‬‬

‫چهره نگاری ‪7‬‬ ‫باالی سَر گرفته خویشتنِ خود را‬ ‫تا بر زمین‬ ‫یا بر زمان بکوبد!‬ ‫چهره نگاری ‪4‬‬ ‫در زیر ِپای یک تندیس‬ ‫خاموش وُ خُرد وُ خَم‪.‬‬ ‫زانو زدهست؟‬ ‫از پا درآمدهست؟‬ ‫بر خاک افتادهست؟‬ ‫یا آن که در خاللِ نیایش خواباش بُردهست؟!‬ ‫چهره نگاری ‪1‬‬ ‫او هیچچیز بیشتر از رنگِ خویش‪ ،‬کالفهاش نمیکند‪،‬‬ ‫و هیچچیز بیشتر از رنگِ بوی خویش‪،‬‬ ‫و هیچچیز بیشتر از بوی رنگِ خویش‪.‬‬ ‫چهره نگاری ‪6‬‬ ‫در چهرهاش چیزی نیست‬ ‫جز خدشهای‪ ،‬خراشی‪.‬‬ ‫چهره نگاری ‪3‬‬ ‫در زیر ِبارِ نامِ"قدیمیِ"خود به هِنّوهِنّ افتادهست ‪:‬‬ ‫او نامِ خود را پیشازاین هم میدانست‪ ،‬امّا‬ ‫چندیست دارد این را هم "میداند"‬ ‫که وَزنِ نام او هم سنگین بودهست‪.‬‬ ‫چهره نگاری ‪1‬‬ ‫در زیر آفتابِ بُرُنز‪/‬کُننده دراز کشیدهست‬ ‫خوشبخت‪.‬‬ ‫اندیشهاش بُرنْزیشد‬ ‫روئیاهاش‬

‫دفترِ پنجم ‪ :‬پرسشِ تازیانه‪/‬در‪/‬دست‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)110‬‬

‫و خندههاش هم‪،‬‬ ‫این آدم‪.‬‬ ‫دیگر‪ ،‬نهتنها بیرونِ او‬ ‫که اندرونِ او هم‪ ،‬از بختِ خوش‬ ‫تا چشم کار میکند بُرُنزی گشتهست‪».‬‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫دلتنگی؛‬ ‫بر دوش میکشم دلِ تنگی‪».‬‬ ‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫در فکرِ این روباهام ‪:‬‬ ‫« وقتی‪ ،‬روباهی گرسنه به بیشهای رسید‬ ‫و درآن بیشه طبلی افتاده بود‬ ‫و باد شاخِ درخت میجنبانید‬ ‫‪71‬‬ ‫و از آن طبل با سببِ شاخ بانگی سخت بر میآمد‪»...‬‬ ‫در فکر این روباه‪ ،‬این روباه!‬ ‫این پیشهاش اندیشه‬ ‫اندیشههایش حیله‪،‬‬ ‫با اینهمه‪ ،‬هزاران سال‬ ‫بازیچهی حقیرِ شاخه وُ باد وُ طبل‬ ‫ایستاده خُرد وُ خوار وُ هراسان‬ ‫بر آستانهی این بیشه‪ ،‬این بیشه‪ ،‬این جهان‪.‬‬ ‫()‬ ‫اِی زندهباد باد!‬ ‫اِی زندهباد شاخه‪» .‬‬

‫دفترِ پنجم ‪ :‬پرسشِ تازیانه‪/‬در‪/‬دست‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)111‬‬

‫اينجا چه میكنی؟‬ ‫« هیچ!‬ ‫از دستِ روشناییِ زهرآلودَت اِی پُرسش!‬ ‫درکارِ برکشیدنِ یک سایهبانی هستم از پاسخها‪،‬‬ ‫تا بلکه در پناهِ سیاهِ سایهی آن‪ ،‬بتوانم روشنتر دریابم‬ ‫اینجا چه میکنم‪».‬‬

‫پایان‬

‫دفترِ پنجم ‪ :‬پرسشِ تازیانه‪/‬در‪/‬دست‬


‫دفتر ‪6‬‬

‫در برابرِ پنجاهسالهگی‬ ‫پاییز ‪1712‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫پنجاهسالهگی!‬ ‫صدها درود بر تو‪.‬‬

‫پنجاهسالهگی!‬ ‫یک شب بهافتخارِ تو‬ ‫با دوستان نشستم و مِیخوردم‪.‬‬ ‫اکنون به افتخارِ تو چندیست‬ ‫با خود نشستهام‬ ‫جشنیگرفتهام‬ ‫مِی میخورم‪.‬‬

‫من هستم و جمعِ من ‪:‬‬ ‫یک سالهگیم‬ ‫دوسالهگیم‪...‬‬ ‫ششسالهگیم‪...‬‬ ‫دهسالهگیم‪...‬‬ ‫و بیستسالهگیم‪...‬‬ ‫چلسالهگیم‪...‬‬ ‫وین تازه‪/‬از‪/‬ره‪/‬آمده‪ ،‬پنجاهسالهگیم‪.‬‬ ‫نزدیکتر بیا‬ ‫و گوش کن به اندرونِ صدای من‪،‬‬ ‫و گوش کن به اندرونِ نگاهِ من‪،‬‬ ‫و گوش کن به اندرونِ سکوتِ من ‪:‬‬

‫(‪)117‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)114‬‬

‫آنیک‪ ،‬من ِ​ِسهسالهست‬ ‫آن کودک؛‬ ‫دلْنازكیِ كودكانهی من از اوست‪.‬‬

‫آن‪ ،‬که کنارِ خُمرهی روحاَم نشستهاست‬ ‫ نوشای بیحریف ‪-‬‬‫وِلگَردیِ شبانهی من از اوست‪.‬‬

‫آن‪ ،‬که درونِ چهرهی من لَم دادهاست‬ ‫و در پناهِ شمعِ کوچکِ این جشن ‪:‬‬ ‫ـ شمعی که بادِ هرزه‪ ،‬تاکنون وقت نکرده که خاموشاش سازد‬ ‫ـ یا بلکه شاید یادش رفته که خاموشاش سازد‬ ‫ـ یا بلکه شاید صرفهای نمیبُرده که خاموشاش سازد‬ ‫دارد برای شعرِتازه‪ ،‬بهدنبالِ وزن میدَوَد وُ شکل وُ هیچوُهوچ!‬ ‫ در دورهای که هرکه بهدنبالِ نام میدَوَد وُ نان ‪-‬‬‫باری او‬ ‫غمهای ابلهانهی من از اوست‪.‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)111‬‬

‫آن نوجوانِ هفدهساله‪،‬‬ ‫آن که نخستین شورش‬ ‫در دروهی زمامْداری او‪ ،‬در من برپا شد‪،‬‬ ‫دارد برای ما شعری میخوانَد؛‬ ‫اين شعر – بهگُمانهی من ‪ -‬از اوست ‪:‬‬ ‫« شب آمــد وُ بــهچشــم نشسـت وُ نیامــدی‬ ‫دل زیـر ِبــار ِ غصّــه گُسَـســت وُ نیامــدی‬ ‫شب خیس شد ز بارشِ شبنم‪ ،‬و رنگ باخت‬ ‫بغضِ خـروسِ خستـه شـکست وُ نیامــدی »‬

‫آنیک‪ ،‬منِ هجدهسالهست؛‬ ‫هم این غزل‪ ،‬که این چنین متناقض به روبهروی نسیم ایستادهست‬ ‫هم احتماالً اين اَخم ‪-‬‬ ‫اين باری از هزار بارِ روی شانهی من ‪ -‬از اوست‪:‬‬ ‫« رقص آمد از تـرانهای این تکدرختِ پیر‬ ‫نو شد هـوای کوچـهی در گـَند مانده دیر‬ ‫بر برگِ رنـگباختهی ما نسیــم؟! هُـوم!‬ ‫باور چـهگــونه دارم ایــن افسانه از کویـر‬ ‫ما بچّــههای فصــلهای بـیترانـــهایـم‬ ‫در آرزوی یــک هـــوای تــازهای اسیــر‬ ‫برچشـمِ ما شـرارتِ خــورشیـدو شنِّ داغ‬ ‫از پهنـهی زبانِ مــا پَـر مـیزنــد نفیــر‬ ‫گُل کرده درمیانهی شب شوخیات نسیم؟‬ ‫این خـوابِ نیمـهسیرِ ما ازچشــم ما مگیر‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)116‬‬

‫ره اشتبــاه آمــدی اینجــا بهـار نیسـت‬ ‫بنگـر بـهدشـــتِ خـالـیِ انـکارنــاپذیــر‬ ‫بــرگَـرد! تازهتـر مکـن انــدوهِ کهنــه را‬ ‫ما بـاوَرَت نمــیکنیم ای بـینوا سفیــر‬ ‫در مـا صفـای روستـا را کینـه کـردهانـد‬ ‫در بیشــهی ارادهی ما تیر خــورده شیر‬ ‫درپای کوچـه‪ ،‬نَمنَمَک شب‪ ،‬رنگ میدهد‬ ‫برگَرد! محضِ خاطرت آنسـوی جاده گیر »‬

‫این شعر در هزاروُسیصدوُچهلوُنُه سرودهشد‬ ‫در بارهی"سیاهکَل"؛‬ ‫این شعر از اوست‬ ‫اویی‪ ،‬که من هنوز هم از روحِ سرکشِ او میآموزم‬ ‫آن بیستْسالهْمن‬ ‫آن سَربهزیرَکِ زیرَک‪،‬‬ ‫او‪ ،‬كه خرابِ خانهی من از اوست!‬ ‫«‬

‫بیگمان‬ ‫پشتِ این کوه‪ ،‬خبرهای سفیدی میجنبید‬ ‫بادها را دیدی‬ ‫که چهگونه ابرِ پُرحاصل را تاراند؟‬ ‫و چهگونه ابری بیحاصل را باراند؟‬ ‫خبر از فاجعه میپیچد در دایرهی تیرهی آب ‪:‬‬ ‫ابرها‬ ‫خبر از فاجعه میبارند در دلهای نازکِ هر چشمه‬ ‫چشمهها‬ ‫خبر از فاجعه میجوشند در دلهای نازکِ هر رُود‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)113‬‬

‫رودها‬ ‫خبر از فاجعه میریزند در دلهای نازکِ هر دشت‬ ‫دشتها‬ ‫خبر از فاجعه میکارند در دلهای نازکِ هر سبز‪.‬‬ ‫خبر از فاجعه میپیچد در دایرهی تیرهی آب‬ ‫هم ازاین روست خروشِ امواجِ این دریا‬ ‫هم ازاینروست که امواج چنین خودرا بر ساحل میکوبانند‪.‬‬ ‫من یقین دارم‬ ‫رنجِ امواج‪ ،‬بهتنگآمدن از دریا نیست‬ ‫این بهتنگ آمدن از مرگِ نهنگانِ مسموم است‪.‬‬ ‫من به این تلخ‪ ،‬یقین دارم‬ ‫من که چون قطرهای بر گِرداگِردِ این دریا چرخیدم‪،‬‬ ‫وز تماشای اجسادِ امواجِ بهجانآمده در مسلخِ ساحلها‪،‬‬ ‫از دو دریای پریشانام‪ ،‬امواجی بهتنگْآمده را‪ ،‬دیدم‬ ‫که چهگونه سر بر ساحلِ من میکوبند‪» .‬‬

‫اینشعر هم از اوست‬ ‫او‪ ،‬آن منِ سیوُششساله‬ ‫او که دارد برای ما از "باکو" میگوید‬ ‫ نَز بادهاش‪ ،‬بلکه از بر‪/‬باد‪/‬رفته‪/‬هاش ‪-‬‬‫او‪ ،‬كه زبانههايی از دريغِ پُرزبانهی من از اوست‪:‬‬

‫«اِی میهمانِ سرزده!‬ ‫زنهار تا بههَرزه بر اینخاک نگذری‬ ‫او میزبانِ توست‪.‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫()‬ ‫او را بهنام وُ بینام‪ ،‬بر دار میبرند‬ ‫در سرزمینِ من‬ ‫در هر کجا‬ ‫یعنی که در سراسرِ این"بیجا"‪.‬‬ ‫()‬ ‫اِی میزبانِ بیچیز!‬ ‫اِی قلب‪ ،‬اِی اُجاق! شعله برآور!‬ ‫او میهمانِ توست؛‬ ‫وَرنه‪ ،‬پس این زبانهی خونین از چیست؟‬ ‫بر بامِ روزگارِ پریشان‬ ‫روحَش‪ -‬اگرچه کَمسو ‪-‬‬ ‫در اهتزاز؛‬ ‫در جستوُجویی مینگرد بر هرسو‬ ‫بر کِشتگاهِ سوختهی من هم‪ ،‬ایدریغ‬ ‫بر من هم‪ ،‬اِی دریغتر‪،‬‬ ‫بر اینخَجِل‪.‬‬ ‫()‬ ‫اِی میهمانِ ناچیز!‬ ‫ای جانِ همچو خلوتیخاموش! گوش فرادار!‬ ‫این اوست اوست اوست‬ ‫او میزبان توست؛‬ ‫وَرنه‪ ،‬پس این زبانِ خونین از کیست؟»‬

‫(‪)111‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)119‬‬

‫آنیک‪ ،‬من ِ​ِچلسالهست‬ ‫آن که روحاش مثالِ سارُغی چلتکّـهست‬ ‫ چلدستباف وُ‪ ،‬چلگِرِه وُ‪ ،‬چلرنگ! ‪-‬‬‫او که بهیُمنِ اوست که پنجاهسالهگیم‬ ‫سرشارِ چِلچِلیست؛‬ ‫اويی كه اين ترانهی من از اوست ‪:‬‬

‫زمینِ مُـرده نفس مـیکشد‪ ،‬چــه ایستــادی‬ ‫میانِ این خسوُخاشاک‪ ،‬اِی خس وُ خاشاک!‬ ‫زمینِ مُـرده نفس مـیکشد‪ ،‬چـه میلـولــی‬ ‫میـانِ ریخـتوُپاشی کـه از تو مـاند به خاک‬ ‫زمین ِ مُــرده نفس مـیکشد‪ ،‬چـه ایستـادی‬ ‫میانِ این خسوُخاشاک‪ ،‬اِی خس وُ خاشاک!‬ ‫از آن دوا که در آن دوره در بســاطِ تو بود‬ ‫بیاب قطــرهای‪ ،‬تُر کن ازآن دوا لبِ خاک‬ ‫زمینِ مُـرده نفس مـیکشد گمـان نداری اگر‬ ‫میانِ این خسوُخاشاک‪ ،‬ای خـس وُ خـاشاک!‬ ‫بـرای آن کـه دَمِ گــرمِ او بـه چشـم ببینی‬ ‫بیاب شیشـهای‪ ،‬بگــذار زیــرِ بینــیِ خـاک‬ ‫زمینِ مُرده نفس مـیکشد گمــان نداری اگر‬ ‫ببین که از نفسِ گــرمِ او بخـار نشـستهست‬ ‫بـهرویِ هـر یـکـی از تـکّه هــای آینـــهای‬ ‫که در درون وُ برونِ تو‪ ،‬سالهاست شکستهست‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫زمینِ مُرده نفس میکشد هم از اینروست‬ ‫بنفشـه مُژده بهلــب‪ ،‬شــادمانه مـیخوانَد‬ ‫نسیــمِ شیــفته بـا تــازیـانــهی بـوســه‬ ‫ز دیــدهگانِ زمـان‪ ،‬خـوابِ کهنـه میرانَد‬ ‫بـه چشمهـای درختـان نگاه کن‪ ،‬زآنجـا‬ ‫نگاهِ گـرمِ هزاران جـوانـه جــانبِ توسـت‬ ‫ز‪/‬هَـمْ‪/‬گسیختــه از زیـرِ شاخــهها مگـذر‬ ‫هـزار چشم ز هَـر شاخهای مراقبِ تـوست‬ ‫گِـرِه ز هَـم بِگُشا! اِی گِـرِه! ز هَــم بِگُشا!‬ ‫و مرغِ دلشده بگـذار بــال وُ پـر بِگُشـایَد‬ ‫بــه کـارزار درآ! اِی بــه کـــارِ زارِ درون‬ ‫و جانِ سوخته بگذار تا بهرقص در آیــد »‬

‫(‪)190‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫پنجاه وارهگی!‬ ‫از این جشنِ کوچک‬ ‫از این چراغ وُ چراغانی‬ ‫"سُو"یی شدم میان این تاریکی‪،‬‬ ‫وَز جانبِ عظیمِ فراموشی‬ ‫انبوهههای گُمشدهگان رو به"سُویِ"من‪:‬‬ ‫چندین هزار صبح‬ ‫چندین هزار شام‬ ‫چندین هزار شب‬ ‫و نیمهشب‪.‬‬ ‫چندین هزار چشم‬ ‫چندین هزار قلب‬ ‫چندین هزار خنده‬ ‫و نیشخند‪.‬‬ ‫اندوهِ من هم آمده کنارِ من ایستادهست‬ ‫بشّاش وُ چارشانه‬ ‫با آن نگاهِ دلکشِ محزون‪.‬‬ ‫شادم شاد‬ ‫تا چشم کار میکند شادم شاد؛‬ ‫آبادم آباد؛‬ ‫هم از درون‬ ‫هم از برون‪ ،‬بیدادم بیداد‪.‬‬

‫(‪)191‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)192‬‬

‫پنجاهوارهگی!‬ ‫آن بادهها که خوردهام‬ ‫از دستِ این وُ آن‬ ‫دریا شده‪ ،‬درونِ من میتوفند‪.‬‬ ‫آن جرعهها که نوشیدهام‬ ‫از خونِ بامدادان‪،‬‬ ‫همچون هزار خورشید‬ ‫در شامگاهِ ساکتِ من میسوزند‪.‬‬

‫‪79‬‬

‫آن "کیمه"‬ ‫با بامِ کوچکاش از‬ ‫کاهِ سفید!‬ ‫این اوست‪ ،‬او‪ ،‬منِ چهلونُهساله‪.‬‬ ‫این دو‪/‬سه‪/‬چند زمزمه هم از اوست ‪:‬‬ ‫[ هرچند او اشاره میکند که نگویم‬ ‫هم‪ ،‬گاهی گريههای بیبهانهی من از اوست‪] .‬‬

‫« ‪2‬ـ طرحهايی از بهار‬ ‫هَدَرِ عظیمِ رنگ‪.‬‬ ‫«خرقهای برسَرِ صدعیب»‬

‫‪40‬‬

‫پوشاکی شاداب بر فرتوتیِ یک اندام‪.‬‬ ‫آرایشی بر چهرهی سالخوردهی روزگاری چروکیده‪.‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)197‬‬

‫پردهای فریبا بر وحشتناکیِ رازی تلخ‪.‬‬ ‫لبخندی برکشیده بر وخامتِ درونِ این"میان‪/‬تُهی"‪.‬‬ ‫شکلِ شکیلی بر درونهی بدْشکلِ این غزلِ قدیمِ شکلکباز‪.‬‬ ‫بر دستِ مثلِ دشنهای فرو‪/‬رفته‪/‬در‪/‬کِتف‪ ،‬آستینی زربفت‪.‬‬ ‫هَدَرِ عظیمِ رنگ‪ ،‬برای پوشاندنِ ناسزای حکشده براین دیوار‪.‬‬ ‫هدرِ عظیمِ رنگ‪».‬‬ ‫« ‪2‬ـ افتاده بر گذارِ خواب‬ ‫کنارِ پیکرِ روزی که از نفس افتادهَست‬ ‫ز پا درآمدم من وُ‪ ،‬خون‬ ‫ چنان‪ ،‬که از تنِ روز‪-‬‬‫تمام از تنِ بیدارْماندنام رفتهست‪.‬‬ ‫دگر بهدردِ هیچ کاری نمیآیم‬ ‫چو طعمهای شدم افتاده برگذارِ تو کفتار!‬ ‫فرو ببلع مرا خوابِ ژرف!‬ ‫چه سرنوشتِ عجیبی شدهست بیداری‪.‬‬ ‫فرا بگیر مرا خوابِ ژرف!‬ ‫چنان که مزرعهای بیحصار وُ بیبُته را‪ ،‬آب‬ ‫چنان که شعلهی فانوسی دودگرفته را‪ ،‬پگاه‬ ‫چو شب که کوچهای تنها را‪.‬‬ ‫به سرنوشتِ غریبی دچارآمده یک بیدار‪.‬‬ ‫فروبگیر مرا خوابِ ژرف!‬ ‫چو یک غالفِ کهنه‪ ،‬که از دستی خسته‪ ،‬دشنه را‪،‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫چو یک شناگرِ افتاده از نفس را‪ ،‬دریا‬ ‫چو راهِ طیشدهای را‪ ،‬غبار‬ ‫چو فاصله‪ ،‬که صدا را‪.‬‬ ‫به سرنوشتِ غریبی دچار آمده "بیداری"‪.‬‬ ‫فرابگیر مرا آبِ ژرف!‬ ‫بِهِل که در تو تَهنشست شوم‬ ‫چنان گِلی که در آب‪».‬‬

‫« ‪ 0‬ـ يادِ آشناها‬ ‫يادِ شبانْگاه‬ ‫غروبینا! غَـما! جای تو خالی‬ ‫شبِ پُرروزَنـا! جای تو خالی‬ ‫دلام ازروشناییها گرفتهست‬ ‫هال!ناروشنـا! جای تو خالی‬ ‫يادِ پگاه‬ ‫پگـاهِ بیمَنا ! جای تـو خالی‬ ‫قدیمـی‪/‬همدَما! جای تو خالی‬ ‫دلام تار از حقیقتهای تلخست‬ ‫دروغِ روشنـا! جای تو خالی‬ ‫يادِ همراه‬ ‫شباست وُ یادها‪ ،‬جای تو خالی‬ ‫غـمِ میـعـادهــا‪ ،‬جای تو خالی‬ ‫ازیـن بیـدادهـا فریــاد‪ ،‬فریـاد‬ ‫دراین فـریادهـا جای تو خالی »‬

‫(‪)194‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)191‬‬

‫پنجاهسالهگی!‬ ‫چهبسیار مستیها کردم ‪:‬‬ ‫قلبام جلوتر از من‪ ،‬میخورْد مَست بر در وُ دیوار‬ ‫روحام به سویی میرفت‪ ،‬چشمم به سویی‪ ،‬گوش به سویی‪ ...‬باری‬ ‫چون چشمهای روانه میشدهام در هرسو‪.‬‬ ‫چهبسیار مستیها کردم ‪:‬‬ ‫دستام بهروی شانهی شوقی که‬ ‫خود مَست بود وُ هرچه دوتا میدید‬ ‫پایَم بهرویِ راهِ عجیبی که‬ ‫در هر زمان بهسوی دوسو میپیچید‪.‬‬ ‫چهبسیار مستیها کردم ‪:‬‬ ‫هشیاریام‬ ‫‪41‬‬ ‫با آن«چراغموشی»اش در دست‬ ‫از پُشتِ سر‪ ،‬عبوس وُ ازنفسافتاده‪ ،‬سَرزَنِشام میکرد‬ ‫از ترسِ آبرو‬ ‫هِی آب رویِ آتشِ من میریخت‪.‬‬ ‫امروز نیز مستم‬ ‫یکدستِ من بهگردنِ سیسالهگیم‬ ‫یکدستِ من بهشانهی دهسالهگیم‬ ‫آنیک‪ -‬گمان کنم‪ -‬منِ چلسالهست‬ ‫از هرطرف نگرانِ من‪،‬‬ ‫با دستِ چشمهایش‬ ‫دارد هوایِ من که نیفتم‪.‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)196‬‬

‫پنجاهسالهگی!‬ ‫چندی نمیشود که برتو برنشستهام‬ ‫یا راستتر بگویم‬ ‫چندی نمیشود که برتو برنشاندنَم‪،‬‬ ‫گردن بهمن نمیدهی‪ ،‬باشد‬ ‫خود‪ ،‬دستِکم‪ ،‬بگو بهکجا میکشانیام‪.‬‬ ‫اسبِ رَموک!‬ ‫خستهَم ‪ -‬شکسته نیستم امّا ‪ -‬خستهَم‪،‬‬ ‫زان پیشتر که همچو یک سربار‬ ‫از شانهات بیفتم‬ ‫ایکاش میرساندیام تا آشیانهام‪.‬‬ ‫پیرِ رَموک!‬ ‫رامَم نمیشوی میدانم‪،‬‬ ‫من دل نمیکَنَم ولی از تازیانهام‪.‬‬

‫پنجاهسالهگی!‬ ‫گهگاهی با هزارچراغ‬ ‫ آویز از دلام‪ ،‬دستام‪ ،‬نگاهام‪ ،‬روحام‪ ،‬خیالام‪ ،‬آهام‪-‬‬‫میگَردم وُ چیزی نمیبینم؛‬ ‫‪42‬‬ ‫گهگاهی زیرِ پَرتُوِ این«کینگه‪/‬سو‪/‬پلِج»‬ ‫نُورَم‬ ‫نُوراالَنوار‪.‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫پنجاهوارهگی!‬ ‫این گَلـّه هم‪ ،‬چنان همان گَلـّهست ‪:‬‬ ‫پاشیده در سراسرِ این مَرتَع‬ ‫دلْبستهی چریدن‬ ‫پابستهی چراگاه‪.‬‬

‫پنجاهسالهگی!‬ ‫اندوهِ نان‪ ،‬هنوز‬ ‫اندوهناکترین اندوهاست؛‬ ‫برشانهها هنوز هم این اندوه‬ ‫کوهیست‪ ،‬کوه‪ ،‬کوهترینکوه؛‬ ‫با اینهمه‪ ،‬شگفتا‬ ‫این تنگنای خاکی‬ ‫از"نان‪/‬به‪/‬نرخ‪ِ/‬روز‪/‬خوران" انبوهاست‪.‬‬

‫پنجاهسالهگی!‬ ‫این الکپُشتِ پیر‬ ‫هرچند فکر میکند تا بلکه‬ ‫سَر دَر بیاورد از این الکی که‬ ‫افتاده روی پیکرِ روحاَش!‬ ‫ممکن نمیشود‪.‬‬

‫(‪)193‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)191‬‬

‫پنجاهوارهگی!‬ ‫گهگاه مثلِ یک تماشاگر‬ ‫از تیرهگیِ ژرفِ تماشاخانهام‬ ‫بر صحنه خیره میشوم‪ -‬با چشم‪ ،‬با خیال‪: -‬‬ ‫برصحنهی یک خنده‬ ‫برصحنهی یک انسان‬ ‫برصحنهی یک باران‪ ،‬یک برگ‪ ،‬یک هرچه‪.‬‬ ‫هر پَردهای که باز میشود‪ ،‬پَشتاش پَردهست‬ ‫پَردهست پُشتِ پَرده که میبینم‬ ‫پَردهست‪ ،‬تنها پَردهست‬ ‫پَردهست‪.‬‬ ‫در پُشتِ هیچ پَردهای چیزی پیدا نیست‬ ‫جز پَردهای دیگر‪ ،‬بیشمار پَرده‪ ،‬بیانتها‪...‬‬ ‫هرچند گاهگاهی "دیدن"هم‬ ‫خود پَردهایست‬ ‫بر هرچه دیدنی‪.‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)199‬‬

‫پنجاهسالهگی!‬ ‫دنیا به ژندهدانِ عظیمی بَدَل شدهست ‪:‬‬ ‫مهتاب‬ ‫چون تکّههای پارهپُورهی یک توریِ سفید‬ ‫بر شاخِ این سیهْدار‬ ‫بازیچه دستِ باد‪.‬‬ ‫چیزی که روزگاری عشق مینامیدند‬ ‫افتاده بر معابر‪.‬‬ ‫"افتادهگی"‬ ‫با سَر فرو افتادهست‬ ‫از بامِ نامِ خود‪.‬‬ ‫دنیا به ژندهگاهِ غریبی بَدَل شدهست ‪:‬‬ ‫تا چشم کار میکند زردی است وُ خشکی‬ ‫تا چشم کار میکند فریادِ رنگْباختهی برگاست‪.‬‬ ‫تا چشم کار میکند جایی نیست‬ ‫تا آدمی بتواند در آن قدمی بردارد‬ ‫بیآنکه زیرپای او‪ ،‬بانگِ خشکِ برگی برخیزد‬ ‫بیآنکه زیرپای او‪ ،‬رنگِ زرد وُ غوغای رنگْباختهگی شَتَک زند‪.‬‬ ‫دنیا به ژندهزارِ عجیبی بَدَل شدهست‬ ‫دنیا به ژندهای‪.‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)200‬‬

‫پنجاهسالهگی!‬ ‫همچون کسی که آشیان زده در قلبِ یک مَسیل‬ ‫همواره بوی سِیل میشنوم‪ ،‬بوی سِیل‪ ،‬سِیل؛‬ ‫از این خبر که مثلِ باد میگذرد‪ ،‬مثلِ باد‪ ،‬باد‬ ‫صدها هزار بید‬ ‫در خنده‪ ،‬در نگاهِ من میلرزند‪.‬‬ ‫هرچیز از این خبر‬ ‫یا مثلِ من میلرزد‬ ‫یا دارد میگریزد‪.‬‬ ‫دیریست کوهها هم‬ ‫دیگرچندان بهکوه نمیمانند ‪:‬‬ ‫آنها در پُشتِ نامِ خود از پا افتادهاند ‪:‬‬ ‫[ همچون کسی که از هراسی بهیک قلعهی عظیم پناه آرد‬ ‫دروازهی عظیمِ آنرا‪ ،‬پُشتِ سرش ببندد‬ ‫و پشتِ در‪ ،‬حقیروار بلرزد‪].‬‬ ‫آنها درونِ شکلِ خود پنهاناند‬ ‫آنها بهظاهرست که ایستادهاند‬ ‫ورنه پُر از گریز وُ فرارند‬ ‫وز دستِ سوزِ این خبرِ دهشتزا‬ ‫تا مغزِ استخوانِشان میلرزند‪.‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)201‬‬

‫پنجاهوارهگی!‬ ‫دیریست کوه دیگر‬ ‫تنها نمادِ استواری نیست؛‬ ‫آخر مگر نه اینکه کاه هم ‪ -‬باری کاه! ‪-‬‬ ‫در این جهانِ توفان‬ ‫برجای مانده است؟‬

‫پنجاهوارهگی!‬ ‫چندین وُ چندبار خویشتنِ خودرا‬ ‫چون دفتری بهدست گرفتم وُ خواندم؛‬ ‫خود را ورق زدم‪:‬‬ ‫نه! من پشیمان نیستم‪.‬‬ ‫ایکاش دشنهی زبانهی فانوسام را‬ ‫در قلبِ آن سیاهی‬ ‫آنقدر میفشردهام که سَحَر میشد‪.‬‬ ‫تا خود بَدَل بهگوشهای تاریک وُ نَمگرفته نگشتهام‬ ‫ایکاش میشدهست که چندین وُ چندبارِ دگر بر میگشتم‬ ‫فانوسِ من بهدست‬ ‫به قلبِ آن سیاهی‪.‬‬ ‫نه من پشیمان نیستم‬ ‫و همچنان«رضا»یَم‪،‬‬ ‫هرچند‪ -‬گاهی فکر میکنم ‪ -‬درختی اگر میبودم‪ ،‬رضاتر بودم‪.‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)202‬‬

‫پنجاهسالهگی!‬ ‫پنجاه بار‬ ‫همراهِ این زمین‬ ‫بر گِردِ آفتاب چرخیدم‪.‬‬ ‫پنجاه بار‬ ‫همراهِ آفتاب‬ ‫بر گِردِ این جهان‪ ،‬این گِرداب‪.‬‬ ‫و بیشمار بار‬ ‫چون گِردبادی چرخ زدم بر مَدارِ خویش‪.‬‬

‫پنجاهسالهگی!‬ ‫بی پهلوان‪ ،‬اگرچه که "بودن" برجا میمانَد‬ ‫بی پهلوانی‪ ،‬بیگمان بهزندان میمانَد‪.‬‬ ‫اکنون‪ ،‬نگاه کُن ‪:‬‬ ‫نیمی ز پهلوانان‬ ‫در زیرِ بارِ پهلوانیِ خود میلرزند‪.‬‬ ‫نیمی‬ ‫از یادِ پهلوانیِ خود بیخواب؛‬ ‫لَم داده نیمی زیرِسایهی آن در خواب‪.‬‬ ‫نیمی در اندرون ِخود به دو نیمه‬ ‫و نیمی‪ ،‬چون درختهای زیرِ تَبَرهای خیلِ هیمهگران‬ ‫انبوهی نیمهنیمه‪.‬‬ ‫و نیمی‬ ‫نیمهکاره‪.‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫پنجاهسالهگی!‬ ‫جان‪/‬بَر‪/‬کَفانی دیدم‬ ‫بازیچه برکفِ نان‪.‬‬ ‫بازیچه برکفِ نام‬ ‫جان‪/‬بَر‪/‬کَفانی دیدم‪.‬‬

‫پنجاهسالهگی!‬ ‫در یاد‪ ،‬نام ِآن گُل‬ ‫ماندهست‪ ،‬آری‪ ،‬امّا‬ ‫امّا چه ماندنی‪:‬‬ ‫انگار قابِ عکسِ کسی را‬ ‫آویز کردهاند از‬ ‫تیرهترین دیوار از‬ ‫تیرهتریناُتاق از‬ ‫تیرهترین خانه‪ ،‬در‬ ‫تیرهترین دیاری‪ ،‬با‬ ‫تیرهترین روزگار‪.‬‬ ‫اینگونه خندهآور‬ ‫در یاد‪ ،‬نامِ آن گُل!‬

‫(‪)207‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)204‬‬

‫پنجاهوارهگی!‬ ‫اکنون دیگر نوبت به این منِ پنجاهساله است‬ ‫این کودکِ مُسِن‬ ‫یا این مُسِنِّ کودک؛‬ ‫چیزی از او هنوز نمیدانم‪ ،‬امّا‬ ‫اين شعرِ هشتْگانهی من از اوست ‪:‬‬

‫« ‪ 2‬ـ آلمان‬ ‫جنگلِ قانون‬ ‫جنگلِ قانونی‬ ‫و همچنان ولی مقهورِ قانونِ جنگل‪.‬‬ ‫جنگل‪ ،‬که برآن‪ ،‬قانون‪ ،‬بههیئتِ حیوانی زورمند‪ ،‬چیره است‬ ‫جنگل‪ ،‬که درآن‪ ،‬قانون‪ ،‬درّندهترین حیوان است‪.‬‬ ‫جنگل‪ ،‬که درآن‪ ،‬چیرهگییافتن‪ ،‬قانوناست‬ ‫جنگل‪ ،‬که درآن‪ ،‬چیرهگییافتن‪ ،‬قانونیست‪.‬‬ ‫()‬

‫آه امّا‬ ‫دل در قفس‬ ‫سرما در دل‪.‬‬ ‫()‬

‫عشقِ قانونی‬ ‫هرزهگیِ قانونی‪.‬‬ ‫انسانیتِ قانونی‬ ‫حیوانیتِ قانونی‪.‬‬ ‫جنگِ قانونی‬ ‫کشتارِ قانونی‪.‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)201‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬

‫دروغِ قانونی‬ ‫حقیقتِ قانونی‪.‬‬ ‫قانونِ قانونی‬ ‫بیقانونیِ قانونی‪».‬‬ ‫« ‪ 2‬ـ "دارایِ" اين جهان‬

‫‪47‬‬

‫"دارایِ" ایــــن جهان که شما باشید‬ ‫شیرانِ ایــن جهان که شما باشید‬

‫گـــو این جهان بهنامِ شما باد‬ ‫پـس این جهان کُنـامِ شما باد‬

‫یَلهای ایـن جهان که شما باشید‬ ‫انسانِ ایــن جهان که شما باشید‬

‫گـــو این جهان‪،‬نشانِ شما باد‬ ‫پـس این جهان‪،‬جهانِ شما باد‬

‫سرفصلِ این جهان که شما باشید‬ ‫میـرابِ ایـن جهان که شما باشید‬

‫گــو این جهان‪ ،‬کتابِ شما باد‬ ‫پس این جهان‪ ،‬سرابِ شما باد‬

‫مستانِ ایـن جهان که شما باشید‬ ‫بنـّای ایــن جهان که شما باشید‬

‫گــو این جهان‪ ،‬شرابِ شماباد‬ ‫پس این جـهان‪،‬خرابِ شما باد‬

‫« ‪ 0‬ـ ديدن و نديدن‬ ‫اَمان از شب وُ هیچنادیدنِ شب‬ ‫خوشـا تیرهی روشنِ شامگاهان‬ ‫بَـدا روز وُ‪ ،‬هـرچیز را دیدنِ روز‬ ‫خوشا روشـنِ تیـرهی بامدادان‬ ‫درآنسو درآنسو درآنسوی ایـن صبح‬ ‫هیـوال‪ ،‬هیــوالی چیـــزینـــدیــدن‬ ‫درینسو درینسو درینسوی این شام‬ ‫هَیُـــوالی دیـدن‪ ،‬هَیُــوالی دیـــدن‬ ‫بسـا دیـده کِه کـاش نـادیـده میمـانـد‬ ‫بسـا دیدنی‪ ،‬حیـف نـادیـده مـانـدهست‬ ‫نـه هــرچیــزی‪ ،‬بـاری‪ ،‬سزاوارِ دیـدن‬ ‫نه دیدن سزای هر آنچیزی که هسـت‬


‫(‪)206‬‬

‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬

‫بهدرگاهات ای چشم اندازِ فرتوت!‬ ‫نهتنها که از دستِ هـر روشنـایی‬ ‫که از دستِ هر ظلمتی نیز فـریاد‪.‬‬ ‫خوشـا روشنِ تیـرهی صبحگاهی‬ ‫چهمیشد اگر میشد‪ ،‬ایکاش میشد‬ ‫که هرچیزی چون طرحِ دور و سیاهـی‬ ‫درآنسوی این چشمانداز میسـوخت‬ ‫خوشـا تیـرهی روشـنِ شـامگــاهـی »‬ ‫« ‪ 4‬ـ با راهپيمايان‬

‫‪44‬‬

‫ـ همراه با آلمانیها در راهپیماییِ ماهِ اکتبر‪ 2000‬در شهرِ «دُورتموند»بر ضدِّ فاشیسم‬

‫فریادِ برکشیدهیتان‪ ،‬به دشنهای میمانَد‬ ‫زنگار بسته دیری در درونِ غالفِ کهنهی مرطو ِ‬ ‫ب‬ ‫روحِ شما‪.‬‬ ‫فریاد نیست این؛‬ ‫فریاد هم که باشد‬ ‫فریادِ بیدرونِ پائول سِالن است‪.‬‬ ‫فریاد نیست این؛‬ ‫فریاد هم که باشد‬ ‫فریادِ نمگرفتهی اِنسِنزبِرگِر‬ ‫فریادِ سربهزیرِ گراس است‪.‬‬ ‫فریاد نیست این؛‬ ‫فریاد هم که باشد‬ ‫«فریادِ» تاروُتیرهی مونك است‪.‬‬ ‫فریادِ عشق را میبینم‬ ‫در بینِ تان‪ ،‬بهجستجوی گلویی‪.‬‬ ‫فریادهای برِشت‪41‬را میبینم‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)203‬‬

‫درمسلخِ تماشاخانههاتان‪ ،‬سر میبُرّند‪،‬‬ ‫در زیرِپای چشمِ شماها‬ ‫که قهرمانِ بیبدیلِ تماشایید‪.‬‬ ‫روحِ زولينگِن‪ 46‬را میبینم‬ ‫فریادِ آن‬ ‫از دستِتان بلند؛‬ ‫آنسان‪ ،‬که سالهاست‬ ‫فریادِ روحِ سرزمینِ من‬ ‫از دستِ من‪ ،‬که دیریست‬ ‫خود‪ ،‬قهرمانِ بیبدیلِ تماشایم‪.‬‬ ‫()‬ ‫فردا دوباره در دهانِ هیوالی روزمرّه بَلع میشوید‬ ‫در کامِ این هیوال‬ ‫که خونِ سرزمین شما را‬ ‫ همچون بهای آبی که آن را چو استخوانی پیشِ دشتِ شما میاندازد‪-‬‬‫بلعیدهبود وُ باز هم‬ ‫چندین وُ چندبارِ دگر بلعیدهست‬ ‫و همچنان میبلعد ‪».‬‬ ‫«‪5‬ـ‬

‫گفتگو(‪)16‬‬

‫گفتگو با مُشت‬ ‫مُشتِ بلندباال!‬ ‫بیتو نمیشود‪.‬‬ ‫بیچارهگیست‬ ‫بیچارهگیست‪ ،‬امّا‬ ‫بیتو نمیشود‪.‬‬ ‫()‬ ‫گَه راندهَمت بهسنگ‬ ‫گَه خواندهَمت‪ -‬برای آنکه بیارامی‪ -‬سوی جام‪.‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)201‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬

‫گاهی بهسوی آسمان‪ ،‬پرتاب کردهمَت‬ ‫گاهی بهروی خاک‪.‬‬ ‫کوبیدهمَت به دَر‬ ‫کوبیدهمَت به دیوار‪.‬‬ ‫گاهی تو را فشردهام دَرهَم‪،‬‬ ‫خون میزد از رَگانام بیرون‬ ‫رَگ میزد از صدا وُ آه وُ نگاهام دَر‪.‬‬ ‫برشانهام گرفتهاَمَت سالیانِ سال‪،‬‬ ‫همراهِ خود کشاندهاَمت با چَنگ‬ ‫دنبالِ خود کشیدهاَمت با دندان؛‬ ‫پنهانات کردم پنهان‬ ‫در حوصلهَام‬ ‫در خندهاَم‬ ‫و در خیالِ خاماَ م‪.‬‬ ‫()‬

‫از چارسو بهحرفِ من میخندند ‪:‬‬ ‫برگی که مظلومانهاش‪ ،‬هرساله‪ ،‬میسوزانند‬ ‫آنگاه از فرازِ خزان‬ ‫در درّهای به عُمقی همیشه‪ ،‬میغلتانند‪،‬‬ ‫میبینم همچنان که میسوزد‬ ‫دارد بهحرفِ من میخندد‪.‬‬ ‫آن حسرتی که چهرهیمان را هنوز شور میکند وُ تیره وُ عبوس‪،‬‬ ‫دارد بهحرفِ من میخندد‪.‬‬ ‫چشمی از اندرونِ گذشته‬ ‫دارد بهحرفِ من میخندد‪.‬‬ ‫آهی‪ -‬که همچو یک مِه‪ -‬سرگرداناست‬ ‫در درّههای گُمشدهی روحِ ما هنوز‪،‬‬ ‫و ما از او‪ ،‬هنوز هم که هنوز است‪ ،‬تیره ماندهایم وُ رازناک وُ مِهآلود‪،‬‬ ‫دارد بهحرفِ من میخندد‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)209‬‬

‫آنان حق دارند‪،‬‬ ‫من خود هم‪ -‬گرچه تلخ ولی‪ -‬دارم بهحرفِ خود میخندم‪ ،‬امّا‬ ‫بغضِ بههمفشرده!‬ ‫بیتو نمیشود‪.‬‬ ‫()‬ ‫تا بیتو سَر کنیم‪،‬‬ ‫ما خویش را بهسنگ بَدَل کردیم‬ ‫ما قلب را بهسنگ بَدَل کردیم‬ ‫ما چشم را بهسنگ بَدَل کردیم‪.‬‬ ‫ما آب را به سنگ‬ ‫مهتاب را به سنگ بَدَل کردیم‪.‬‬ ‫امروز را‬ ‫دیروز را به سنگ بَدَل کردیم‪.‬‬ ‫()‬ ‫مُشتِ بلند!‬ ‫خشمِ به‪/‬هم‪/‬فشرده!‬ ‫شرمندهگیست‬ ‫شرمندهگیست امّا‬ ‫بیتو نمیشود‪».‬‬ ‫« ‪ 6‬ـ پيغامِ اين پيغامآور‬

‫(برداشتی از آغازِ پاییز)‬

‫یکْچند از آن برگهای سبز را یک گوشه پنهان کن!‬ ‫آن قاصدی که رَنگ از رویاش پریدهاست‬ ‫با آن غبارِ زردِ همراه‬ ‫وآن دودِ در فریاد‪،‬‬ ‫پیداست پیغاماش چهخواهد بود‪.‬‬ ‫()‬ ‫یک صحنه از یک خواب‪،‬‬ ‫بر روی آن رخشان‬ ‫یک قطره بیداری ‪:‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)210‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬

‫« باد‪ ،‬از دوسوی جادهای خاکی‬ ‫انبوههای از برگِ زردِ خشک را بر روی جاده گِرد میآورْد؛‬ ‫هرچیز‪ ،‬بوی بازیِ زیبای برگ وُ باد در پاییز را میداد‪.‬‬ ‫دیدم که هرچه برگِ زردِ خشک از هرگوشهی دنیا بهاین انبوهه میپیوست‪،‬‬ ‫انبوهه هِی انبوههتر میشد؛‬ ‫و همچنان هرچیز‪ ،‬بوی بازیِ معمولِ برگ وُ باد را میداد‪.‬‬ ‫ناگاه دیدم باد‪ ،‬آن انبوهه را در روی جاده پیش میرانَد بهسوی من؛‬ ‫انبوهه میغرّید وُ میآمد‬ ‫در هیئتِ گاهی پلنگی‪ ،‬گاه گاوی‪ ،‬گاه چیزی در همینمعنا‪،‬‬ ‫آمیزهای از خصم وُ زخم وُ خشم؛‬ ‫این بار امّا‪ ،‬هرچه‪ ،‬بوی خونِ من میداد‪»...‬‬ ‫()‬ ‫پیغامِ این پیغامآور‪ ،‬بادها را میکَنَد ازجا‪،‬‬ ‫تو برگهایت‪ ،‬اِی درختِ کاهْریشه!‪ ،‬جای خود دارند‪.‬‬ ‫یکْچند از آن برگهای سبز را یک گوشه پنهان کن!‬ ‫« ‪ 7‬ـ يادِ آن سگ‬ ‫برای هادی‬

‫آن سگِ دلگیر یادت هست؟‬ ‫میهمان یا میزبان‪ ،‬فرقی نمیکردهست‬ ‫پارس میکرد او‪.‬‬ ‫گاهگاهی که دراین شب‪ -‬این شبِ بیهودهی من‪ -‬ماه میتابید‬ ‫در تمامِ دشتِ روحِ من‪ ،‬صدای زوزهاش یکریز میپیچد‬ ‫این سگِ دلْنرم‪.‬‬ ‫گاهگاهی پارس میکردهست برخورشیدِ بیجانی‪،‬‬ ‫آنکه مثلِ کرمْخوردهْسیبی میلرزید روی شاخسارِ شامگاهان‪.‬‬ ‫گاهگاهی پارس میکردهست بر صبحی که مثلِ شامگاهی بود‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)211‬‬

‫گاهی بر دروازهی بسته‬ ‫و دو چشمِ بازِ پشتِ آن‪.‬‬ ‫گاهی برخاموشیِ سردی‬ ‫ که چو گاوی لَخت‪ ،‬لَم میداد بر سرتاسرِ هستی‬‫و تمامِ راهها را بند میآورد‪.‬‬ ‫گاهی ایستادهست بر ایوانِ چشمِ من‬ ‫پارس میگیرد‪.‬‬ ‫گاهی ایستادهست بر درگاهِ روحِ من‬ ‫پارس میگیرد‪.‬‬ ‫گاهی خود پنهان درونِ دستهای من‬ ‫پارس میگیرد‪.‬‬ ‫گاهگاهی هم نمیدانم کجای هستیِ من میشود پنهان‪،‬‬ ‫پارسهایش همچنان امّا‬ ‫در طنین‪ ،‬در من‪.‬‬ ‫گاهی میایستد کنارِ راه‬ ‫پارس میگیرد به هرکس یا به هرچیزی ‪:‬‬ ‫به سفر‪ ،‬به آمدن‪ ،‬رفتن‬ ‫به غباری که میایستد سالها برجا؛‬ ‫نه بهتوفان میدهدگردن‬ ‫نه بهباران‪،‬‬ ‫نه بهسنگ وُ خندههایی که بهسویش میشود پرتاب‪،‬‬ ‫او کنارِ راه میایستد‬ ‫و مداوم پارس میگیرد‬ ‫این سگِ ولْگرد‪.‬‬ ‫گاهگاهی میشودخاموش‬ ‫یا که شاید میشود تاریک‪،‬‬ ‫میشود خاموشِ تاریکی‬ ‫میشود تاریکِ خاموشی‪.‬‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)212‬‬

‫اینچنین که الی هر پَرچین کمینکردهست آن روباه‪،‬‬ ‫اینچنین که در درونِ هرچه‪ ،‬یک ذرّه از آن روباه‪ ،‬خَف کردهست‪،‬‬ ‫اینچنین که هرچه را آلودهی خود کرده آن روباه‪،‬‬ ‫آخر این حیوان چهگونه میشود خاموش بنشیند؟‬ ‫گوش کن!‬ ‫سنگها هم پارس میگیرند‪.‬‬ ‫الحکایت!‬ ‫داشتم میگفتم از آن سگ‬ ‫آن سگِ دلْتنگ‪،‬‬ ‫بلکه یادت هست!؟»‬ ‫« ‪ 8‬ـ ديدار‬ ‫صدها هزارچشم‬ ‫از خلوتِ درونام سَربَرکردهاند‬ ‫و در هزار جهت در هوای دیدنِ تو میچرخند؛‬ ‫و چیزی مثلِ سیل‬ ‫از درّهها وُ کوههای خموشِ روحام راه افتادهاست‬ ‫و دارد از تمامِ گوشه وُ کنارِ من‪ ،‬گَرد میکند وُ نعره میکشد وُ میآید‪،‬‬ ‫تا این دَر‬ ‫ این سدِّ کهنه‪ -‬را بهرویِ تو بگشاید‪.‬‬‫زیرا تو‬ ‫از بَعدِ سالیانِ سال میآیی‪.‬‬ ‫وین دَر‪ ،‬این قدیمترین بسته‬ ‫ اندیشناکِ این‪ ،‬که چه هنگامهای برآستانهی او برپاخواهدشد ‪-‬‬‫هرلحظه بیشمارْبار بههم میخورَد وُ باز میشود وُ بسته میشود‪،‬‬ ‫و کوبهاش‬ ‫چشمانتظار این که چههنگام‬ ‫انگشتِ آشنای تو او را بنوازد‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)217‬‬

‫تا او هزاربار‪ ،‬هزارانبار‬ ‫بر طبل‪ ،‬طبل‪ ،‬طبل بکوبد‪.‬‬ ‫زیرا تو‬ ‫از بَعدِ سالیانِ سال میآیی‪.‬‬ ‫زنهار!‬ ‫دلْواپَسَم که مبادا این سیل‬ ‫همراهِ سدِّ کهنه‪ ،‬تو را هم ازجا بردارد‪.‬‬ ‫دَر‬ ‫بیشمار دَر‬ ‫انبوهِ بیشمارِ دَر‬ ‫تا در حضورِ تو‪ ،‬بهرویِ تو بگشایم‪.‬‬ ‫ایداد!‬ ‫از بَعدِ سالیانِ سال میآیی‪».‬‬

‫پایان‬

‫دفترِ ششم ‪ :‬در برابرِ پنجاهسالهگی‬


‫دفتر ‪3‬‬ ‫آوازهای راه‬ ‫در دورهی پُرپیچوُخَمِ راهْسپاری‬

‫بهسوی تو‬ ‫دورهی بازگشت به زادگاه پس از‪20‬سال‬ ‫(در پنج پَرده)‬

‫‪1712‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)211‬‬

‫پردهی يكم ‪ :‬بهسوی تو‬

‫اِی آشناچراگاه!‬ ‫با گَلّهاش‪ ،‬بهسویِ تو راه افتاده این چوپان‬ ‫چوپانِ ساده لوح؛‬ ‫درپیشِ روی او ‪ :‬صدای زنگوله‬ ‫و گَلّه؛ بیگِلِه‪.‬‬ ‫و در کنارِ او ‪ :‬این سگ‪،‬‬ ‫این از وفای او‪ ،‬دل وُ راه وُ زمانه شرمنده‪.‬‬ ‫درپُشتِ سر ‪:‬‬ ‫غُبار ‪،‬‬ ‫انبوههای علفْچَر‪،‬‬ ‫ نیمی ازآن‪ ،‬نیمهچَریده‬‫و نیمی‪ ،‬ناچَریده ‪-‬‬ ‫و نِی‪،‬‬ ‫ این نغمهی عظیماش‬‫تنها بهباد بسته! ‪-‬‬ ‫و ردّ ِپا‪،‬‬ ‫و آه‪.‬‬

‫میگویم ‪:‬‬ ‫افتادهام به راه‬ ‫انگار گویی آتشی میگوید ‪:‬‬ ‫افتادهام به خرمنگاه‪.‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)216‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬

‫افتادهام به راه‬ ‫تنها بهسوی تو‬ ‫تنها بهبوی تو‬ ‫روی تو‬ ‫تو‪.‬‬ ‫نه این ظالمْراهان‪،‬‬ ‫اینان که آبِ رویشان دیریست ریختهست‬ ‫بر روی خاکِ تو؛‬ ‫و جویها روانه از این آبِ ریخته‪،‬‬ ‫و در کنارِ هر جُوی‬ ‫رُسته درختِ لعنت‪.‬‬

‫اکنون بهبوی تو‬ ‫ چون کاروانسرایی که دروازهی عظیم وُ کهنهی آن با صدایی زرد وُ خالی وُ پژمُرده باز شود‬‫و خیل ِاسبهای تنومندِ مستِ بوی علف‪ ،‬رَمکنند سوی هزاران علفچری که پیاپی سبز میشوند ‪-‬‬ ‫سرشارم از نشاط وُ هلهلهی رَفتارَفت‪.‬‬

‫افتادهام بهراه‬ ‫امّا بهسویِ بویِ تو تنها‪ ،‬وَ‬ ‫آن خلوتی که گهگاه‬ ‫چون سایهی درختی‬ ‫افتادهبود بر راه؛‬ ‫آن خلوتی که گاهی‬ ‫سر میکشیدناگاه‬ ‫از اندرونِ آهی‬ ‫[ گاهی که برسرِ دل‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫ بر این چراغ جادو‬‫دستام کشیده میشد‪].‬‬ ‫و در برابرِ من‬ ‫میایستاد وُ میگفت ‪:‬‬ ‫در خدمتِ توام!‬ ‫بازَت چه بر سر آمد؟‬ ‫بازَت کدام آرزو پیچاندهاست‬ ‫در گِردباد؟‬

‫تنها بهسوی تو‪،‬‬ ‫یعنی بهسوی شاخهی رقصانِ آن درخت‬ ‫ آن گر چه سبز نه امّا‬‫از آنِ من‪،‬‬ ‫آنِ من‬ ‫آن‪ ،‬من‪.‬‬ ‫آن شاخهای که این پرندهی بازیگوش‬ ‫گهگاه که ازاین قفس آزاد میشدهست‬ ‫ از دام و از شکاچیان هم ‪-‬‬‫پَر میکشیده بر آن‪،‬‬ ‫میداد پَر ترانههایش را‬ ‫تا بلکه چارهای بشود‪...‬‬

‫(‪)213‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)211‬‬

‫تنها بهسویِ"سو"ی تو میآیم‪ ،‬وَ‬ ‫آن ایوان ‪:‬‬ ‫ایوان وُ‪ ،‬بامداد‬ ‫ایوان وُ‪ ،‬شامگاه‬ ‫ایوان وُ‪ ،‬برگ وُ نیمهشب وُ کوچه وُ نسیم‬ ‫ایوان وُ‪ ،‬آسمان وُ شب وُ سوسو وُ خیال وُ فکر وُ تماشا‪...‬‬

‫تنها بهسوی تو‪َ ،‬و‬ ‫آن قهوهخانهای که در آن کار کردهام‬ ‫و گاهگاهی استکان و نعلبکی را "ساز"ی میکردم‬ ‫و مینواختم‬ ‫و جینگْجینگِ شیطنتآمیزش را میپیچاندم‬ ‫در هایهوی بازار؛‬ ‫آن بویچای‬ ‫آواز ِمستِ "مَهوَش"‬ ‫و داستان"چِلطوطی"ش‪.‬‬

‫آری بهسوی تو‪ ،‬یعنی‬ ‫سوی نگاهِ خود‪.‬‬ ‫آن هیزمی که میسوخت در چشمهای من‬ ‫میسوزد همچنان؛‬ ‫[ و شعلههای گرماش‬ ‫همچون پرندههایی برآن بالوُپَرزنان]‬ ‫هرچند نیمی از آن هیزم‬ ‫اکنون بَدَل شدهست بهخاکستر؛‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫گیرم که این اواخر‬ ‫هم پُرجرقّهتر‬ ‫هم قدری دوُدزایتر شده این هیزم‪.‬‬ ‫هرچند فکر میکنم میبینم حق با توست‬ ‫و در گذشته هم این هیزم‬ ‫همواره از رطوبت‪ ،‬تَر بود‬ ‫و بوی دُود میداد‪.‬‬ ‫وآن نگاهِ دیروز‬ ‫امروز دودناک است‬ ‫و بویِ دُود میدهد گرمای این نگاه‪.‬‬

‫بوی تو میآیم من‬ ‫تنها بهبوی تو؛‬ ‫نه آن کَسان‬ ‫که در نگاهِشان‬ ‫در آهِشان‬ ‫و راهِشان‪ ،‬لَجَن‪.‬‬ ‫در جامِشان لَجَن‬ ‫و در پیامِشان‬ ‫پیمانِشان‬ ‫ایمانشان‬ ‫ِ‬ ‫و نامِشان‪.‬‬ ‫در سینهشان لَجَن‬ ‫در عشقِشان‬ ‫و کینهشان‪.‬‬

‫(‪)219‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)220‬‬

‫تنها بهسویِ توست که میآیم‪،‬‬ ‫تا درپیچم دوباره با فریادهای تو ‪:‬‬ ‫هم آن فریادی که گاهی‪ ،‬از رویِ ناامیدی برمیآری‬ ‫ انگار ریسمانِ بلندی را محبوسی‬‫میافکَنَد بهجانبِ بارُوی قلعهای که خویشتنِ خودِ او در آن زندانیست‬ ‫بیهیچ اُمیدِ اینکه بهجایی بتواند بند شود؛‪-‬‬ ‫هم آن فریادی که گاهی از رویِ ناگزیری برمیداری‬ ‫ از دستِ بیصدایی‬‫از بیصداییِ دست‬ ‫از بیصدایی‪ ،‬از دست‪-.‬‬ ‫هم این فریادِ تازهی خونینات‬ ‫ این فریادِ هرچند از گلوهایی دیگر‪ ،‬امّا‬‫با بوی سینهی من‪-‬؛‬ ‫فریادِ تازهبرکشیدهای که ناگهانی هرچه پوسته را فرو کوبیدهاست‬ ‫و از هزارگوشهی تو اکنون چون‬ ‫فوّارهای هزارشاخه فرا‪/‬روییدهاست‬ ‫و نورِ این غروبی که بر او تابیده‪ ،‬او را چنین به زیبایی پوشیدهاست ‪:‬‬ ‫ آه این غروبِ مَعرکهای که همیشه آسمان تو را جلوه دادهاست‬‫آه این غروب معرکهای که بهیُمنِ او‬ ‫برخود اگر که آسمان تو تا جاودان ببالد حق دارد‪-.‬‬

‫حاال که بحث وُ صحبتِ فریادهایِ تو پیشآمد‬ ‫بگذار تا که از سکوتِ تو هَم چیزی بگویم ‪:‬‬ ‫فریاد از این سکوتِ نفسگیرت‪ ،‬این‬ ‫سردابهی عمیقِ نمورِ تاریک؛‬ ‫این عیناً مثلِ آن آبْانبارِ قدیمِ متروکِ آمُل‬ ‫با آن کالهِ گنبدی برسر‬ ‫و روزنی که از میانهی آن‪ ،‬از سردابه چیزهایی بهشیطنت میپرسیدیم‬ ‫و پاسخ ِشیطنتآمیزِ دلبخواهِمان را از او‪ -‬درحقیقت‪ -‬میدزدیدیم ‪:‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫ آبْانبار! "پِر" بَمیرِه‪" ،‬مار"؟‬‫ مار!‬‫ آبْانبار! مار بَمیرِه‪ ،‬پِر؟‬‫‪ -‬پِر!‬

‫(‪)221‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬

‫‪43‬‬

‫سوی تو میآیم من‬ ‫یعنی بهسوی آنچه که از آدمی بهنامِ رضا برجا ماندهست ‪:‬‬ ‫در گوشهی بینامی‬ ‫‬‫ در پایِ آهِ سَر‪/‬به‪/‬زیر‪/‬بُردهی حسرتباری‬‫ در کنجِ شعری‪ ،‬زمزمهای‪ ،‬ناسزایی‪ ،‬لعنتی‪ ،‬دستمَریزادی‪ ،‬دُشنامی‪.‬‬‫میخواهماش ببینم وُ چندی‬ ‫مهمانِ مَستِ سرزدهاش باشم؛‬ ‫چندین وُ چند شعر از او‪ ،‬گوشهوُکنارِحافظهام ماندهست‬ ‫که بندهایی از آنها افتادهاست‪.‬‬ ‫میخواهماش ببینم وُ از او سراغِ شعرهای گُمشده را پرسوُجو کنم‬ ‫هرچند او یقیناً خواهدگفت ‪:‬‬ ‫«مردِعزیز!‬ ‫در این جهان که بندهای عظیمی از آن افتادهست‬ ‫شرمَات نمیشود که پس از سالیانِ سال‬ ‫در جستوُجوی بندهای فراموشِ چندشعرِ خاکخوردهی بیمقداری؟!»‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)222‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬

‫سوی تو راه میسپُرَم‬ ‫و سوی زادگاهاَم آمل‪:‬‬ ‫آن دریا در کنارِ دریایی‬ ‫آن دریاتر؛‬ ‫تا بازهم شنا کند این قطرهی دریاباز‬ ‫این آبْباز؛‬ ‫تا بازهم رها شود برآن‬ ‫در نیمههای شب‬ ‫این قایق‬ ‫این بر گِل‪.‬‬

‫سوی تو در راهَم من‬ ‫سوی تو وُ‪ ،‬آن شامگاه ‪:‬‬ ‫آمیزهای ‪:‬‬ ‫از رنگِ تیرهی جادویی‬ ‫از طرحِ ماتِ درختان‬ ‫از بوی هیمه وُ آتش؛‬ ‫از اندُهی که بهدل مینشست‬ ‫از دلْتپیدنی که با نشاطی ناشناخته در میآمیخت؛‬ ‫از مِه‬ ‫ مِهی که رازِ لطیفی بهروی هرچه میکشید‬‫ آری بهروی هرچه که میشد شنید وُ دید وُ فکرکرد وُ فکرنکرد؛‬‫از بیمِ مرگِ زودرسِ شب‬ ‫ شبی که از همهسو جان میگرفت‬‫و تا طلوعِ سَحَر میبایست‬ ‫که با ترانه وُ شعر وُ شراب وُ پَرسه وُ دل‪ ،‬زنده نگاهداشتهمیشد‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫تنها بهسوی تو‬ ‫تو ‪ ،‬آنچنان که در نگاهِ من بودی‬ ‫و آنچنان که در خیالِ من‬ ‫و آنچنان که در من؛‬ ‫نه آنچنان که بودی‪ ،‬هستی‪ ،‬شدی‪ ،‬خواهی شد‪...‬‬ ‫سوی تو آمدم‬ ‫اِی بیشمار معنی‬ ‫اِی بیشمار پهلو‬ ‫اِی بیشمار جنبه‬ ‫اِی بیشمار"سو"!‬ ‫سویِ تمامِ معنی و پهلوی تو‬ ‫سوی تمامِ جنبه و "سو"ی تو آمدم‪.‬‬ ‫خندهات برای چیست؟! نمیدانم‬ ‫اِی خندهات دل انگیز!‬ ‫آن قطرهی تو هستم دیگر‬ ‫‪41‬‬ ‫آن قطرهی شگفتِ «مَحالاندیش»‪:‬‬ ‫درسَر خیالِ دریا‬ ‫در دل‬ ‫بیحوصله‪.‬‬

‫آن کوچهْگَردِ کوچْپَرِکوچهسارِ تو هستم‪،‬‬ ‫بگذار بازهم سَرِ هر پیچ‬ ‫از پا درآید این‬ ‫روحِ شرابْباره‪.‬‬

‫(‪)227‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)224‬‬

‫اهلِ تو بودهام‬ ‫اهلِ تو ماندهام؛‬ ‫چیزی ولی درونِ من مثلِ گذشتهها‬ ‫نااهلی میکند‬ ‫(‪)1‬‬ ‫با هرچه‪ ،‬هرکِه‪ ،‬هر جا‪.‬‬

‫‪1‬‬

‫‪ -‬زیرنویس ‪:‬‬

‫یادت اگر که باشد‬ ‫چلسالِ پیش‬ ‫در گفتگویی تلخ وُ طوالنی با آن اسب‬ ‫ آن بسته بر ارّابهام با باری از غبار‪،‬‬‫آن که درآن زمانه چنان در میانهی راه ایست کردهبود‬ ‫که پابهپای او همه چیز ایستاده بود‪...‬‬ ‫باری بهاو گفتم ‪:‬‬ ‫« من اهلِ این دیارِ تَبَهکار نیستم‬ ‫آن نهرِ سرکشام که بهگودالِ این دیار‬ ‫ازخویش پُر شدم‪.‬‬ ‫‪»...‬‬ ‫منظورم از"دیار" تو بودی‬ ‫"منظورم"! ای بهیوغِ تبهکاران‪.‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫آن دشنهی قدیمیِ بُرّندهی تواَم‬ ‫آن دشنهی قدیمی ‪:‬‬ ‫زنگار بسته دیری‬ ‫در این غالف‪ ،‬این‬ ‫آویخته ز میخی‬ ‫بر‬ ‫دیوارِ روزگار‪.‬‬ ‫آن دشنهی قدیمیام‬ ‫بردارم از نیام!‬ ‫آن دشنهی قدیمیام‬ ‫یک دشنه از میان آن انبوهِ دشنهگان‪:‬‬ ‫پنهان بهپُشتِ نامِ شان‪ ،‬روئیای آببودن‬ ‫پنهان بهپُشتِ نامِ شان‪ ،‬سودای برگبودن‬ ‫پنهان بهپُشتِ نامِ شان‪ ،‬اندوهِ دشنهبودن‪.‬‬ ‫بردارم از نیام‬ ‫امّا برای قسمتِ نان تنها‬ ‫امّا برای نصفکردنِ شادی‬ ‫امّا برای اِنصاف‪.‬‬ ‫بردارم از نیام‪ ،‬یعنی‬ ‫بردارم از شمایلام‪ ،‬یعنی‬ ‫از کامِ نامِ من بهدر آرَم‪ ،‬یعنی‬ ‫از دشنهگی برهانم‪.‬‬

‫(‪)221‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)226‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬

‫در طولِ راهِ خود بهسوی تو‬ ‫گاه از نفس افتادم‬ ‫گاه از پا‬ ‫گاه از هوس‬ ‫گاه از دل‪.‬‬ ‫هنگامِ برگذشتنام‪ ،‬ازآن پُلِ نحیفِ چوبیِ بیپا‬ ‫‪1‬‬ ‫ عیناً "لْکونیِ پْل"‬‫آن پُل که هرکِه شوقِ تو دارد‪ ،‬از آن گریزی ندارد‬ ‫با ذاتِ من چه میشود؟‬ ‫با نامِ من‪ ،‬پیامِ من‪ ،‬سوغاتِ من؟‬ ‫دنیا پُر است از پَلِ چوبی‪ ،‬از "لْکونی ِپْل"‬ ‫پُلهایی که فقط یکیدو چوبِ نازکِ لرزاناند؛‬ ‫و این شگفت که اکنون اگر هنوز جهان همچنان بههم پیوستهست‬ ‫و قلبها اگر هنوز بههم ره مییابند‬ ‫پیغامها اگر هنوز داد وُ دهش میشوند‬ ‫و یا اگر هنوز متنهای بیکالم وُ بینوا وُ رَنگ‪ ،‬فهم میشوند‬ ‫تنها بهیُمنِ برگذشتنِ خوفآور از همین پُلهاست‪.‬‬

‫‪ -1‬زیرنویس‪:‬‬ ‫ و این"لکونیِ پل"یک پُلِ چوبی بود‬‫و یا که بهتراست بگویم که یک نهچندان پُل! ‪:‬‬ ‫ یک یا دو چوبِ نازکی بر نهری‪-‬‬‫در یک"دوبیتیِ"محلّی امّا‬ ‫تبدیل شد به یک پُلِ نامآور‪.‬‬ ‫از آن زمان‪،‬‬ ‫چه بیشمار کسان‪ ،‬با چه بارهای گرانِ رویِ شانه‪ ،‬از سرِ این پُل گذشتهاند‬ ‫چه بیشمار کسان هم از آن فروافتادهاند‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)223‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬

‫اکنون میانِ راه‪ ،‬بهسوی تو‬ ‫در آتشِ پگاهام‬ ‫و با رضایتِ کامل دارم میسوزم‬ ‫و صبحِ بردَمَنده‪ ،‬بهیُمنِ وجودِ هیمهی خوشسوزِ شوقوُشادیِ من در اجاقِ عظیماش‬ ‫روشنتر از همیشهاست‬ ‫با رنگ وُ نوری غیرِ همیشه!‬

‫در سالهای دوری‬ ‫من زندهگی نکردهام‬ ‫زنده نگاه داشتهام خودرا‪.‬‬ ‫همچون دو دست‪ ،‬گِرد شدم دورِ شعلهام‪.‬‬

‫درسالهای غربت‬ ‫دیدم غریبهایی که از غربت وُ غریبهگیِ خود شادند‬ ‫دیدم غریبههایی که بر غربت وُ غریبهگیِ خود فَخر میکنند‬ ‫دیدم غریبههای غریبی‪.‬‬ ‫میبینی این غریبههایی که فریادِ شادمانیِشان در هوا پُر است؟!‬ ‫غربت کجاست؟ غریبهگی به چهمعنا؟ غریب کیست؟‬ ‫گر دوری از تو غربت است و غریبی‬ ‫گر دورماندهگانِ تو‪ ،‬تنها‪ ،‬غریبهاند‬ ‫پس«گریههای شامِ غریبانه»‪ 49‬از چهروی بلند است‬ ‫از«در‪/‬تو‪/‬ماندهگان»‬ ‫اینگونه پُرزبانهتر از«از‪/‬تو‪/‬راندهگان»؟‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)221‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬

‫بازارِ بیبدیل و غریبی شدهست‪،‬‬ ‫غربت را جار میزنند‬ ‫غربت را میفروشند‬ ‫و میخرند‪،‬‬ ‫کاالی زینتیِ غریبی شدهست غربت‪.‬‬ ‫و«خندههای شامِ غریبانه»است که امروزه درجهان وُ غزل میپیچد‬ ‫و«گریههای شامِ غریبانه» هیچ قُربی ندارد؛‬ ‫بر«گریههای شامِ غریبانه» خنده میزنند‪.‬‬ ‫و آفتاب نیز دیرزمانیست‬ ‫در آخرین غروب خود‪ ،‬با چینی بر پیشانیاش ایستادهست‬ ‫مبهوت دربرابرِ ما‪ ،‬که‪ ،‬برای دیدنِ او صف کشیدهایم‬ ‫و بیش از آنکه محوِ تماشای آمدن وُ طلوعِ او‪ ،‬و معرکهی آشنای رنگ وُ نورِ پگاهاش باشیم‬ ‫دَربَست‪ ،‬محوِ رفتنِ او وُ غروبِ او هستیم‪،‬‬ ‫و از صمیمِ قلب! بر او ُو‬ ‫رفتنِ او وُ‬ ‫غروبِ او وُ‬ ‫غربتِ او "غبطه" میخوریم‪.‬‬ ‫خورشیدِ شامگاهی‪ ،‬هرگز‬ ‫اینگونه پُرتماشاگر نبود‪،‬‬ ‫خورشیدِ بامدادی هم هرگز‬ ‫اینگونه بیتماشاگر‬ ‫اینگونه یکّهآی وُ ناشناس وُ غریب‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫من با تو آشنام‬ ‫آنسان که رهْ نَوَردی‪ ،‬با راه آشناست ‪:‬‬ ‫با پیچهای راه‬ ‫با درّههای راه‬ ‫با پرتْگاههاش‪.‬‬ ‫با پستیاش‬ ‫و با بلندیاش‪.‬‬ ‫با چاههاش‬ ‫گُمراهههاش‬ ‫اُتراقگاههاش‪.‬‬ ‫با قاطعانِ راه‬ ‫و نیمهراهیان‪.‬‬ ‫من با تو آشنام‪،‬‬ ‫من در تو‬ ‫با تو با خودم با هرچه آشنام‬ ‫با ناشناس هم‪.‬‬

‫(‪)229‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫ما با هم آشناییم‬ ‫کم آشنا نبودهام با آفتابِ تو‬ ‫امّا تو نیز‬ ‫کم آشنا نبودهای با آفتابِ من!‬ ‫کم آشنا نبودهام با آفتابِ تو‬ ‫پنهان ولی نمیکنم که میانِ ما‬ ‫گهگاهی میشدهست که ابری میشد‪.‬‬ ‫کم آشنا نبودهام با آفتابِ تو‬ ‫پنهان ولی نمیکنم که گهگاهی‬ ‫یکباره لحظهای چنان تاریک میشدم‪ ،‬که‬ ‫هم آفتابِ تو‬ ‫هم آفتابِ من‬ ‫بیچاره میشدند!‬

‫(‪)270‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)271‬‬

‫ پردهی دُوُم ‪ :‬در ديدرَس‬‫اکنون دیگر تمام قد ایستادهام‬ ‫ از دور همچو نقطهای کوچک اگرچه‪ ،‬امّا‬‫در دیدرس ‪:‬‬ ‫به بادها بگو بنوازند‬ ‫به بیدها‪ ،‬تا بهرقص درآیند‬ ‫به بِرکهها‪ ،‬تا بهموج برآیند‪.‬‬ ‫به بادها بگو که بتوفند‬ ‫بگذار بامِ هرچه کَنده شود از جا!‬ ‫بگذار تا بپیچد‪ ،‬چون برگی روحِ من‬ ‫در گِردبادِ تو‪.‬‬ ‫بگذار تا بغلتم با گردبادِ تو‬ ‫همچون کالهی در گذرِکوچهها و خیابانها‬ ‫که از سرِ زمانه فرو افتادهست‬ ‫که باد از سرِ زمانه ربودهست‪.‬‬ ‫بگذار تا بخندد ابر‬ ‫بر ریشِ این زمانه‬ ‫یا خود اگر زمانه‪ ،‬زنی است‬ ‫بر گیسوان او‪.‬‬ ‫بگذار تا بخندد ابر‬ ‫آن قدر تا که پُر شود از اشک‪ ،‬مَشکِ او!‬ ‫بگذار تا که سیلی از خنده راه بیفتد‪.‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫ پردهی سِوُم ‪ :‬در آستانهی وعدهگاه‬‫اکنون دیگر به وعدهگاه چیزی نماندهست‬ ‫آن جا که تو میدانی‬ ‫وآن"دیگران"‪.‬‬ ‫آن روح را بگو که بیاید‪،‬‬ ‫ آن بال را‪ ،‬آن ناب را‪.‬‬‫با او صفای دیگری دارد‬ ‫هم وعده‪ ،‬وعدهگاه‪ ،‬و هم ما‪.‬‬ ‫آن آرزو اگر که نیامد‪ ،‬نیامدهست‬ ‫او اهل آمدن نیست‪،‬‬ ‫او "رفت" میتواند وُ "ماندن"‪" ،‬نیامدن"‪،‬‬ ‫"آینده" نیست او‪،‬‬ ‫حق هم با اوست‬ ‫چون آرزوست‪.‬‬ ‫آن آرزو اگر که نیامد‪ ،‬امّا‬ ‫آن قلبها بگو که بیایند‪.‬‬ ‫ناگفتهها بگو که بیایند‬ ‫ناخفتهها‪ ،‬همینطور‪.‬‬ ‫آن نیمهراه اگر که نیامد‪ ،‬نیامدهاست‬ ‫آن راهها بگو که بیایند‬ ‫با پیچهایشان‪ ،‬پُلهایشان‪ ،‬نشیبِشان‪ ،‬فرازِشان‪...‬‬

‫همراهِ آن« گُل‪ ،‬بلبل‪ ،‬تنهایی‪ ،‬شمع وُ دوست»‬ ‫«پروانه» هم بگو که بیاید‪.‬‬

‫(‪)272‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)277‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬

‫آن کوچْپَر اگر که نیامد‪ ،‬نیامدهست‬ ‫آن کوچهها بگو که بیایند‬ ‫و‪ ،‬آن چراغْبرقهای سرِ پیچ‪.‬‬ ‫آن دورهها بگو که بیایند‬ ‫آن دورهها که این رودخانه‪ ،‬خروشان بود‬ ‫و من در او خروشی‬ ‫آن دورهها که من بهسوی آنچه که میخواندنَم‪ ،‬راه نمیسپردهام‪ ،‬شناور میرفتم‪.‬‬ ‫آن دورهها که من بهسوی آنچه که میخواندَمَاش روانه میشدهام‬ ‫خواهی که راهی جانب آن بود یا نبود‪.‬‬ ‫آن دورهها بگو که بیایند‬ ‫تا من دوباره شناور گردَم در "رفت"‬ ‫تا من دوباره غرقه شوم در رُود‬ ‫تا من دوباره محو شوم در راه‪.‬‬ ‫تا من دوباره باز کنم این همه افسارِ بیهُدهای را که دورِ گردن این اسب بستهام‬ ‫تا من دوباره بیلگام بتازم‪ ،‬لگامگُسسته‬ ‫با اسبِ خود یکی شوم‬ ‫تا من دوباره اسب شوم‪...‬‬ ‫معجونی گردم از سوار وُ راه وُ اسب وُ شوق وُ مقصد وُ شیب وُ فراز وُ گَرد وُ غبار‪...‬‬ ‫آن دوره ها بگو که بیایند‬ ‫تا من از اینهمه بهراهخیرهشدن برخیزم‬ ‫از اینهمه بهجانِ راه افتادن‬ ‫از این بهراهِرفته اندیشیدن‬ ‫از این بهراهِ زیرِ پا پیچیدن‬ ‫و راهِ مانده را با هزار پرسش‪ ،‬پیچاندن‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)274‬‬

‫فانوس را بگو که بیاید‪،‬‬ ‫میخواهمَاش بیاویزم بر ‪:‬‬ ‫ایوانِ روحِ خود‬ ‫ایوانِ روزگار‪.‬‬ ‫پیچیده بر درختِ ما‪ ،‬بَختِ ما‪ ،‬دستِ ما‪ ...‬صدها پیچک؛‬ ‫پیغامها پیچیدهاند‬ ‫و راهِ ما بهخانه‪ ،‬فقط پیچ میخورَد‬ ‫در خلوتها فقط صدای شِکوه میپیچد‪،‬‬ ‫آن سادهگی بگو که بیاید‪.‬‬ ‫آن تلخْدل اگرکه نیامد‪ ،‬باکی نیست‬ ‫آن «تلخْوَش»‪ 10‬بگو که بیاید‪.‬‬ ‫آن چنددل اگرکه نیامد‪ ،‬غم نیست‬ ‫آن یکْدالن بگو که بیایند‬ ‫آن پیرزن بگو که نیاید‬ ‫یا بهتراست بگویم‬ ‫آن پیرزن نگو که بیاید‪.‬‬ ‫من میروم بهدیدنِ او‬ ‫[ ایکاش در کنارِ او‪ ،‬نه بر مزار او ‪].‬‬ ‫همراهِ پیرزن‬ ‫به آن «چَکامه» هم بگو که نیاید؛‬ ‫آن «مابَقی» بگو که بیایند‪،‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -1‬زیرنویس‪:‬‬ ‫و این«چکامه» نامِ آخرین نوزاد است‪.‬‬ ‫شعری که در"دیوانِ"ما‪" ،‬این دیوانِ همواره ناکامل"‬ ‫بهتازهگی سروده شد‪.‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)271‬‬

‫آن مابقی که بینِ این دو‪ ،‬چناناند‬ ‫که در میانهی دو شفق‪ ،‬خِیلِ بیقرارِ ستاره‪.‬‬ ‫شادابِ بامدادهای تو بودم‬ ‫و روشنام هنوز‬ ‫از یادهایشان؛‬ ‫آنان بگو بیایند‪.‬‬ ‫آن لحظهها اگر که نیایند‬ ‫ آن لحظههای عشق‪،‬‬‫آن لرزهها بگو که بیایند‬ ‫ آن لرزههای دل‪.‬‬‫آ ن "رفته"ها بگو که بیایند ‪:‬‬ ‫بربادرفتهها‬ ‫برداررفتهها‬ ‫ازدسترفتهها‬ ‫درخویشرفتهها‪.‬‬ ‫آن"گوشه"ها بگو که بیایند‬ ‫آن گوشهها که نامی ندارند‬ ‫و "جا"یی نیستند‬ ‫"حال"اند وُ‪" ،‬فرصت"اند وُ‪" ،‬دَم"اند وُ؛ هم‪/‬واره ناگهانی میآیند‬ ‫و همچنان هم ناگهان از دست میروند‬ ‫‪11‬‬ ‫امّا دل وُ زمانه وُ انسان از آنان همواره «سکّهسو»یی دارد؛‬ ‫عیناً به ریزههای بیشمارِ گوهرین میمانند‬ ‫در صخرههای سنگیِ غولآسا‪ ،‬که شادمانه سوسو میزنند‬ ‫وقتی که آفتاب بتابد‪.‬‬ ‫آن "گوشه" را بگو که بیاید‬ ‫آن گوشه‪ ،‬زیرِ آن درخت‪ ،‬لبِ آن آب‬ ‫آن گوشه‪ ،‬من‪ ،‬کنارِ زنِ من؛‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)276‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬

‫وان"لحظه"ها‪ ،‬که دور و برِ ما میرقصیدند‬ ‫و آن دو چشم‬ ‫با قلبی در کنارِشان‬ ‫که بیگمان با حسرتی ما را میپاییدند‪.‬‬ ‫آن "گوشه" هم بگو که بیاید‬ ‫آن گوشه از‬ ‫آن آسمانِ دَمِ شام ‪:‬‬ ‫ با رنگِ زرد‪ /‬آبی‪ /‬سفیدِ تیره‬‫ و روشناییِ تیره‬‫ و ابرهای تیره‬‫ و آرامشِ خموشِ مشکین‬‫‪ -‬و دشتِ روبهسوی ژرفشِ هموارهی شبِ دَمنده سرازیر‪...‬‬

‫به «داگ»‪ 1‬هم بگو که بیاید‬ ‫هم‪/‬چون گذشته ‪ :‬دُمْجنبان‪ ،‬عوعوگر‪ ،‬بیپروا‪ ،‬و کمی خُلْچَم‬ ‫با رنگِ زردِ تیره‪ ،‬که اَلحَق بهقامتِ او میآمد‪.‬‬

‫‪-1‬‬

‫زیرنویس ‪:‬‬

‫و «داگ»‪ ،‬روزگاری نامِ سگی بود‬ ‫یک اهل از اهالیِ«سوتهکال»‬ ‫یک دوست‪ ،‬باری بلکه هم قوم وُ خویش‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)273‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬

‫آن گُربه هم بگو که بیاید‬ ‫با نرمیِ تنُاش‬ ‫و نرمیِ رفتارش‬ ‫و نرمیِ نگاهَاش؛‬ ‫آن گربه که زمانی طوالنی را با هم در یک جا زندهگی میکردیم‬ ‫و اِیبسا که روی دُمَاش پا نهادهایم وُ‪ ،‬بهما حملهور شد وُ‪ ،‬دشنام داد وُ‪ ،‬باز‬ ‫دوباره آمد وُ‪ ،‬لَم داد رویِ شانهی ما‪،‬‬ ‫در بغلِ ما‬ ‫در سایهی ما‬ ‫در لحافِ ما‬ ‫در دلِ ما‪ ...‬و سرانجام‬ ‫در خاطرهی ما‪.‬‬

‫آنان که انتظارِ چیزِ شگفت و تازهای دارند‬ ‫اینان بگو نیایند‪،‬‬ ‫ما‪ ،‬همچنان گذشته‪ ،‬آدمهای سادهای هستیم‬ ‫با آرزویی ساده‬ ‫و قلبی سادهتر‬ ‫و آنچنان ساده هستیم وُ‪ ،‬شگفتینیانگیز وُ‪ ،‬معمولی‬ ‫که گرچه صدهزاربار هم ازپیشِ چشمِ تیزگوشترینسگانِ گلّه گذر کنیم آنانرا‬ ‫به عوعویی خفیف وُ معمولی هم بر نمیانگیزیم!‬

‫به طعنهها بگو که نیایند‬ ‫نه جا برای زخمِ تازهای ماندهست‬ ‫نه رغبتَام دگر به بازکردِ کالفهای هزارانتو ست‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫آن راز را بگو که بیاید‬ ‫آن راز را که باران میگفت‬ ‫بر بام‬ ‫با نیمهشب‪.‬‬ ‫آن راز را که کوچه‬ ‫ آن جا که پیچ میخورْد‪ -‬میتابانْد‬‫با نور هرچراغِ سرِ هر تیرِ برق‬ ‫بر سنگفرش‬ ‫بر ظلمت‪.‬‬ ‫‪...‬‬ ‫‪...‬‬ ‫‪...‬‬

‫(‪)271‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)279‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬

‫ پردهی چهارم ‪ :‬بهسویِ تو از ميانِ تماشاگران‬‫اکنون دیگر بهسوی تو میآیم از میانِ تماشاگران‬ ‫و گوش میکنم بهگفتوُگوی نگاهها‬ ‫و بحثوُفحصِ پُزتَنِشِ چشمها ‪:‬‬ ‫ « اين اوست؟!‬‫اين است او؟!‬ ‫آنی که سایهاش چنان غولآسا بود؟!»‬ ‫ « آری این اوست‬‫این حقیرَک اوست‪» .‬‬ ‫ « او سایهاش غولآسا بود‬‫زیرا که آفتاب بر او نه از بلندی‪ ،‬از پَستی میتابد‪».‬‬ ‫ « از او بود؟‬‫آن سایهی غولآسا از او بود؟‬ ‫از این حقیرَک؟»‬ ‫ « آری! او سایهاش هنوز هم غولآساست‬‫زیرا که آفتابِ زمینگیرشده‪ ،‬از زمین بر او میتابد‪».‬‬ ‫ « باور نمیکنیم‬‫آیا بهراستی آن سایه از این او‪ -‬این حقیرَک‪ -‬بود؟‬ ‫آن سایه که آن نقشِ غولآسا را در این صحنه بازی کردهست؟»‬ ‫ « آری! آری! او‪ -‬این حقیرک‪ -‬سایهاش غولآساست‬‫زیرا که آفتاب براو از میانِ پَستترین گوشهی شفق میتابد‪».‬‬ ‫و ناگهان صدایی میگوید ‪:‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)240‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬

‫ « او سایهاش غولآساست‬‫زیرا که آفتابِ او دارد غروب میکند‬ ‫آن دستهی کالغها را نمیبینی که برمیگردند؟»‬ ‫و ناگهان صدای دیگری میگوید ‪:‬‬ ‫ « نه این غروبِ او نیست‪ ،‬طلوعِ اوست‬‫آن شبنم‪،‬آن نسیمِ سحر‪ ،‬آن ترانهی شادِ رنگ را نمیبینی؟»‬ ‫ « این سایهای که این چنین غولآسا‬‫در صحنه نقش بازی میکرد‪ ،‬از او بود؟‬ ‫از این حقیرک بود؟»‬ ‫ « او سایهاش غولآساست‬‫زیراکهدرکنارِ شعلههای سرکشِ یک آتشِ عظیم نشستهاست‬ ‫دراین ظلمت‪».‬‬ ‫و باز ناگهان صداهایی چند ‪:‬‬ ‫ « باری! کنارِ شعلههای سرکشِ این آتش‬‫ این آتشی که در بساطِ خَلق افتاده است‬‫ این آتشی که در دلِ مَردُم‬‫ این آتشی که در هر خرمن‬‫ این آتشی که در دلِ ما‪ ،‬دفترِ او‬‫ این آتشی‪...‬‬‫و یک صدای دیگر ‪:‬‬ ‫ « خاموش!‬‫خورشیدی در میان نیست‬ ‫و یا که آتشی‪،‬‬ ‫او سایهاش غولآساست‬ ‫زیرا که فانوسی در این تاریکیِ گسترده با خود دارد‪».‬‬ ‫و ناگهان صداهای دیگر ‪:‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫ زیرا که در دلاش فانوسیست‬‫ زیرا که او دلاش فانوسیست‬‫ زیرا که او فانوسیست‪.‬‬‫و آخرین صدا که از این خِیل میشود فهمید ‪:‬‬ ‫ « خورشید‪ ،‬خود‪ ،‬فانوسِ اوست‬‫فانوسی که کنارِ قدمهایش میتابد‬ ‫و سایهای چنین غولآسا از او میسازد‪».‬‬

‫(‪)241‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)242‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬

‫‪ -‬پردهی پنجم ‪ :‬در روبهرویِ تو‬

‫همچون دو آینه اکنون‬ ‫در روبهروی یکدگر ایستادهایم‬ ‫تکرار میشویم درونِ هم‬ ‫در قالبِ کالم ‪:‬‬ ‫« ویرانهی گرامی!‬ ‫آباد کن مرا!»‬ ‫و هر کالم را‬ ‫هم تو به من میگویی‬ ‫هم من بهتو میگویم‪.‬‬ ‫« آوارهی تواَم‬ ‫در بند کُن مرا!»‬ ‫و این کالمها‬ ‫هم گفتههای توست که پیچیده در درونِ من وُ‪ ،‬از زبانِ من بهتو برمیگردند‬ ‫هم گفتههای من‪ ،‬که دَمی در درونِ تو پیچیده‪ ،‬از زبان تو‪ ،‬دوباره بهمن برمیگردند‪.‬‬ ‫« خالی!‬ ‫سرشار کُن مرا!»‬ ‫میپیچی در درونِ من در هیئتِ کالم‬ ‫میپیچم در درونِ تو در هیئتِ کالم‬ ‫« از مرگِ من میندیش!‬ ‫نه زخمِ خصم کاریست‬ ‫نه زخمِ دوست حتّی؛‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)247‬‬

‫زان کهنه‪/‬نوشدارو‬ ‫پُر کن پیالهها را!»‬ ‫هم تو طنینِ من‬ ‫هم من طنینِ تو‪،‬‬ ‫تکرار میشویم درونِ هم‪.‬‬ ‫« "زخم"ی رسیدهام!‬ ‫این زخمْبندِ کهنه را بگشا ز رویِ من‬ ‫سر بازکن مرا! »‬ ‫میپیچد گفتههای تو در من‬ ‫میپیچد گفتههای من در تو‪.‬‬ ‫« خوابام ربوده دیری‬ ‫بیدار کن مرا!»‬ ‫تکرار‪.‬‬ ‫« فرسوده میکند این بیداری‬ ‫درخواب کن مرا!»‬

‫پاییز ‪1712‬‬

‫دفترِ هفتم ‪ :‬آوازهای راه‪ ...‬بهسوی تو‬


‫دفتر ‪1‬‬

‫چهرهنگاریها‬ ‫‪1712‬‬


‫چهرهنگاریهایِ شمارهی ‪ 9‬تا ‪74‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)246‬‬

‫پيشگفتارِ چهرهنگار‬ ‫همچون نشستی هستم این ایّام‬ ‫گِردآمده در من به بحث وُ فحص‬ ‫چهرهنگار وُ‬ ‫صاحبانِ چهرهها وُ‬ ‫چهرههایی که ز روی چهرهی آنان نگارش یافت‪.‬‬ ‫از صاحبانِ چهرهها‪ ،‬یک تن ‪:‬‬ ‫« یا چهره مخدوش است‬ ‫یا چشم این چهرهنگار‬ ‫یا این قلم‪ ،‬و یا خطوطِ آن‪».‬‬ ‫چهرهنگار ‪:‬‬ ‫« من چهرههاتان را چنین دیدم که میبینید‬ ‫باور کنید‬ ‫ما چهرههامان خدشهخوردهست‪».‬‬ ‫و چند تن از صاحبانِ چهرهها ‪:‬‬ ‫« با این چراغی که تو روشنکردهای در خود‬ ‫و در نگاهِ خود‪،‬‬ ‫هرچهره را مخدوش میبینی‪».‬‬ ‫و بازهم از صاحبانِ چهرهها یک تن ‪:‬‬ ‫« هم چهرهها مخدوشاند‬ ‫هم چشمِ این چهرهنگار‬ ‫هم این قلم‪ ،‬و هم خطوطِ آن‪».‬‬ ‫و چهرهای از چهرههای اصل ‪:‬‬ ‫« نه خدشهای بر چهرهها‪ ،‬یا بر قلم‪ ،‬یا بر نگاهِ توست؛‬ ‫این چشمه مخدوش است‪،‬‬ ‫این چشمهای که چهرهها را باز میتابد‪».‬‬ ‫و یک نفر‪ -‬از دور‪ ،‬از بیرونِ من‪ -‬فریاد میدارد ‪:‬‬ ‫« چهرهنگارا! چهرهبند است این‬ ‫آنچه که تو پنداشتی چهرهاست!»‬ ‫و چهرههایی که من آنان را نگاراندم‬ ‫خود این میان خاموش ایستادهاند‪.‬‬

‫دفترِ هشتم ‪ :‬چهرهنگاریها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫چهرهنگاری ‪9‬‬ ‫یک صحنه است‬ ‫با پردهای دریده‪.‬‬ ‫تن میدهد به هر نمایشنامه‪.‬‬ ‫بیماجرا در پَردهاست‬ ‫بستهست‪.‬‬ ‫زنده بهماجرا ست‬ ‫وقتی که ماجرایی نباشد مُردهست‪.‬‬ ‫درچشمِ او‪ ،‬جهان‬ ‫چون یک تماشاخانهست‬ ‫هرچند چشم او هم‬ ‫چون یک تماشاخانهست‪.‬‬ ‫یک صحنهاست تنها‪ ،‬یک صحنه‬ ‫در یک تماشاخانه‪.‬‬ ‫چهره نگاری ‪23‬‬ ‫افتاده مثل یک دوچرخه‬ ‫کهنه‬ ‫زهوار دررفته‪.‬‬ ‫با توقهاش مِعوج‬ ‫با زنگِ در خاموشیافتادهاش‬ ‫که دینگدانگِ آخرینِ آن‬ ‫زنگاربسته‬ ‫پاشیده در اطراف؛‬ ‫آن دینگ دانگِ آخرینی که‬ ‫نشنیده ماندهست‪.‬‬

‫(‪)243‬‬

‫دفترِ هشتم ‪ :‬چهرهنگاریها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫چهرهنگاری ‪22‬‬

‫یک پردهی نقاشی است ‪:‬‬ ‫انباشته از چهره‬ ‫از مَنظَره‬ ‫و پَنظَره!‬ ‫پیچیده در دلِ هم‬ ‫بر روی هم تلمبار‪.‬‬ ‫مُثله‪.‬‬ ‫تمثالی بیمثال‪.‬‬

‫چهرهنگاری ‪22‬‬ ‫سادهلوح‬ ‫سادهلوحِ سادهلوح‪.‬‬ ‫« تو‬ ‫جهان‬ ‫نگاه‬ ‫من‪...‬‬ ‫ابله این میانه کیست؟»‬ ‫لوحِ سادهی عجیب‬ ‫اِی عجیب سادهلوح‬ ‫اِی عجیبِ سادهلوح!‬

‫(‪)241‬‬

‫دفترِ هشتم ‪ :‬چهرهنگاریها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)249‬‬

‫« بلکه حق‬ ‫با تو است‬ ‫با گُمانِ توست‪».‬‬ ‫ساده‬ ‫سادهگی!‬ ‫« در نگاهِ تو جهان‪ ،‬گمان کنم‪ ،‬چو لوحِ سادهایست‬ ‫بلکه حق‬ ‫با نگاهِ توست‪».‬‬

‫چهرهنگاری ‪20‬‬ ‫برای اصغر‬

‫هرکجا که خنده گریه میکند‬ ‫هرکجا که گریه خنده میکند‬ ‫داستانِ"داستانهای او"ست‬ ‫داستانِ اوست‪.‬‬ ‫()‬ ‫خنده مثل برّهای‬ ‫خفته زیرِ سایهی نوازشَاش‪.‬‬ ‫()‬ ‫در مجالسی که اوست خندههایی دیدهام ‪:‬‬ ‫خندههایی دیدهام که گریه کردهاند‬ ‫گریههایی دیدهام که خنده کردهاند‪.‬‬ ‫نیشْخند دیدهام‬ ‫ریشْخند‬ ‫دردْخند‬ ‫سردْخند‬ ‫چشمْخند‬ ‫شرمْخند‪...‬‬

‫دفترِ هشتم ‪ :‬چهرهنگاریها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)210‬‬

‫خندهای‪ ،‬که چون سگی که بوی جفت را شنیدهاست‬ ‫تا کنارِ لب دویدهاست وُ ناگهان‬ ‫با نهیبِ صاحباش‬ ‫گیج وُ منگ وُ دُمْزن ایستادهاست‬ ‫لَهلَهَاش بلند‪.‬‬ ‫خندهی نهانی در درونِ جیب!‬ ‫خندهای که پُشتِ چهره گیرکردهاست‬ ‫مثل گُربهای که پُشتِ پَرده گیر کردهاست‬ ‫و بهروی پَرده پنجه میکشد‪.‬‬ ‫خندهای که زیرِ سُرفهها لِه وُ لَوَرده شد‪.‬‬ ‫خندههای نانوشته‬ ‫خندههای نانوشتنی‪.‬‬ ‫()‬ ‫میلِ خنده دارم او کجاست؟‬ ‫« او‪ ،‬گمان کنم‪ ،‬به جُستوُجوی خلوتیست‬ ‫گریهاش گرفته او‪».‬‬ ‫()‬ ‫مثلِ برّهای گرفته در بغل‬ ‫خنده را‪.‬‬ ‫« خنده را رها کن از بغل!‬ ‫تا میانِ سبزهها چَرا کُنَد‬ ‫و میانِ این سکوت‬ ‫زنگُلهش صدا کُنَد‪».‬‬ ‫میلِ گریه دارد این زمانه‪ ،‬پس کجاست او؟‬ ‫او کجاست‪ ،‬پس کجاست او؟‬ ‫« او‪ ،‬گمان کنم‪ ،‬که پشتِ دَر‬ ‫این دری که باز وُ بسته میشود‬ ‫بسته مانده است‪.‬‬ ‫خندهاش گرفته او‪».‬‬

‫دفترِ هشتم ‪ :‬چهرهنگاریها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫()‬ ‫مثلِ برّهای نشستهاست‬ ‫خنده‪ ،‬در کنارِ قلبِ نازکاش‪.‬‬ ‫خنده‬ ‫مثلِ برّهای گرفتهاش بهبَر‪.‬‬ ‫چهرهنگاری ‪24‬‬ ‫هیزمیست که‬ ‫ترس دارد از‬ ‫سوختن‪.‬‬ ‫گرم از او نمیشود‬ ‫هیچ گوشهای‬ ‫خانهای‬ ‫و دلی‪.‬‬ ‫چهرهنگاری ‪25‬‬ ‫هم چاره میکند‪ ،‬هم‬ ‫بیچاره میکند‪.‬‬ ‫او نیز‬ ‫در فکرِ چارهاست‬ ‫بیچارهگیِ ما را‬ ‫بیچارهگیِ ما همهگان را‬ ‫بیچارهگیِ همهگانی را‪.‬‬ ‫او خود دچارِ چارهگریست‬ ‫انگار که دچارِ تَریاک است‪.‬‬ ‫بیچاره ما‬ ‫بیچاره این جهان‪.‬‬

‫(‪)211‬‬

‫دفترِ هشتم ‪ :‬چهرهنگاریها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫چهرهنگاری ‪26‬‬ ‫مثلِ روزگار‬ ‫تلخ‬ ‫زهر‪.‬‬ ‫چهرهنگاری ‪27‬‬ ‫روحِ او‬ ‫مثلِ رَختِ تازهشستهای‬ ‫پهن بر طنابِ تن‪.‬‬ ‫چهرهنگاری ‪28‬‬ ‫مثلِ جادهی«هراز»‬ ‫داستانِ او‬ ‫داستانِ پَستی و بلندی است؛‬ ‫[پَستیاش‬ ‫چون بلندیاش‬ ‫ترسناک‪].‬‬ ‫داستانِ پیچ و خَم‬ ‫داستانِ ریزش و‬ ‫بهمن و‬ ‫کوههای ابلهانه در‪/‬شکافته‪.‬‬ ‫مثلِ جادهی «هراز»‬ ‫بَد‪/‬بنا‪/‬نهاده‪ ،‬بَد‪/‬نهاد‪.‬‬

‫(‪)212‬‬

‫دفترِ هشتم ‪ :‬چهرهنگاریها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)217‬‬

‫چهرهنگاری ‪29‬‬ ‫پنج چهرهنگاری از‬ ‫آن سوی يك چهره‬ ‫که آن را در میانِ آلمانیها هرروزه میتوان دید‬

‫‪1‬‬ ‫تا مغزِ استخوان‪ ،‬سرباز‪.‬‬ ‫در چشمِ او هرچیزی یک سِالح است‬ ‫و این جهان‬ ‫یک پادگان‪.‬‬ ‫بی فرمان مُردهست‬ ‫و زندهست برای فرمانبردن‪.‬‬ ‫و زندهگانیِ خود را در این جهان چنان سپری میکند که سربازی ـ‬ ‫دورهی اِشغالِ یک دِهِ کوچک را در خاکِ دشمن؛‬ ‫سربازی‪ :‬نیمیش مَرد‪ ،‬نیمیش زن‬ ‫تشنه‪ ،‬گرسنه‪ ،‬مستِ بوی زن‪ ،‬مستِ بوی مرد‪.‬‬ ‫‪2‬‬ ‫یخچال است‪.‬‬ ‫هرچیزی بیدرنگ در او یخ میزند؛‬ ‫گرمای یخزده‪.‬‬ ‫دل‪ ،‬دلدادهگی‪ ،‬دلدارِ یخزده‪.‬‬ ‫از سرما میلرزد‬ ‫و روی این لرزیدن‪ ،‬پردهای از رقص میکشد‪.‬‬ ‫و آفتاب را «دستگاهی»میداند که میتوان خرید‬ ‫تا زیرِ آن‬ ‫تندیسِ رنگباخته را جالیی بخشید‪.‬‬

‫دفترِ هشتم ‪ :‬چهرهنگاریها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)214‬‬

‫دفترِ هشتم ‪ :‬چهرهنگاریها‬

‫‪7‬‬ ‫در پُشتِ خاموشی ایستادهست‬ ‫و کس نمیداند آیا خود را در پُشتِ این خاموشی پنهان کردهست‬ ‫سنگَرگرفته پُشتِ این خاموشی‬ ‫یاخود به احترامِ خاموشی‪ ،‬خاموش است‪.‬‬ ‫حتّی برای بیرونرفتن هم دَر میزند!‬ ‫‪4‬‬ ‫یک غُلـِّک است‬ ‫از بیخوبُن یک غُلـِّک است‪.‬‬ ‫بیرون‪ ،‬بهچشمِ او جاییست که از آن‪ ،‬مُدام سکـّهای بتوان بلعید‬ ‫و راهِ او بهاین"بیرون" بهاندازهایست که تنها بتواند رفتوُآمدِ یک سکّه را تکافو کند‪.‬‬ ‫‪1‬‬ ‫از کوچکی میترسد‬ ‫و آمادهست برای بزرگی بههر حقارتی تن در دهد‪.‬‬ ‫میخندد‪ ،‬میخندد‪ ،‬دارد میخندد‬ ‫پروردگارا!‪ ،‬دارد میخندد!‬ ‫‪1731‬‬

‫چهره نگاری ‪23‬‬ ‫جوییست‬ ‫محبوسِ سَمتِ خویش‬ ‫محبوسِ بستری که‬ ‫یا خود کَندهست‬ ‫یا کَندهاند‬ ‫یا کَندهشد‪.‬‬ ‫جویی که هیچ چیزی نمیجوید؛‬ ‫مقصد یا دریا‬ ‫تنها بهانهایست برای روانشدن‪ ،‬روانهشدن‪ ،‬روانهگیکردن!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫امّا‬ ‫عاشق روانهشدن نیست‬ ‫ِ‬ ‫او‬ ‫محبوس در رَوَند و روانیست‪.‬‬ ‫جویی که جز مسیری نمیجوید‪.‬‬ ‫جوی است جوی‬ ‫فقط یک جوی‪.‬‬ ‫چهرهنگاری ‪22‬‬ ‫او نیز از شورشگران است‬ ‫شوریده بر افسارِ خود‪ ،‬دیری‪.‬‬ ‫« با گردنات امّا چه خواهی کرد‬ ‫اِی زیرِ بارِ گردنات از پا درافتاده؟»‬ ‫افسار از هر گوشه میرُویَد‪.‬‬ ‫چهرهنگاری ‪22‬‬ ‫او یک درختِ انجیر است‬ ‫همواره با یک سایهی تَفکرده وُ سنگین‬ ‫همواره در اواسط مُرداد!‬ ‫با این حال‬ ‫او نیز در شمارِ درختان است‬ ‫که سایه میدهند‬ ‫در زیرِ نورِ لعنتِ این خورشید‪.‬‬ ‫چهرهنگاری ‪20‬‬ ‫هرچه گشتهام‬ ‫چهرهای نیافتم‬ ‫در میانِ گردن وُ سرش‪.‬‬

‫(‪)211‬‬

‫دفترِ هشتم ‪ :‬چهرهنگاریها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)216‬‬

‫چهرهنگاری ‪24‬‬ ‫برای دخترم‬

‫به صبحانهای میمانَد چیدهشده بر سفرهای‪ ،‬میزی‪ ،‬سبزهای‬ ‫در ایوانی‪ ،‬باغی‪ ،‬دشتی‪،‬‬ ‫و نورها راه بهسوی آن کج کردهاند‬ ‫تا از بوی چای آن سیراب شوند‬ ‫و در استکان‪ ،‬خوشتر‪ ،‬بازبتابند‪.‬‬ ‫چهرهنگاری ‪25‬‬ ‫خوردنیست خندهاش‪،‬‬ ‫چون خیارِ سبزِ نازُکی که تازه چیدهاند وُ‪،‬‬ ‫چیدهاند‬ ‫رویِ دستمالِ قرمزی‪.‬‬ ‫چهرهاش چو باغِ کوچکیست با‬ ‫حاصلی عظیم؛‬ ‫هرکَه میتواند از‬ ‫این‬ ‫باغِ خنده‪ ،‬هرچه خنده خواسته بچیند وُ‬ ‫بگذرد؛‬ ‫او‪ ،‬ولی‬ ‫ایستاده در کنارِ باغِ خویش وُ حاصلِ عظیمِ آن‬ ‫غرقِ خود‬ ‫بیخبر‬ ‫بیتکبّر وُ‬ ‫بی‪-‬‬ ‫چشمْداشت‪.‬‬ ‫آفرین بهخندهات‬ ‫دخترم!‬

‫دفترِ هشتم ‪ :‬چهرهنگاریها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)213‬‬

‫چهرهنگاری ‪26‬‬ ‫سراسر چشم است چهرهی او‬ ‫سراسر چشم‬ ‫و نگاهی که زُالل فرو میریزد‪.‬‬ ‫آبشار است چهرهی او‬ ‫سراسر آبشار‬ ‫فرو میریزد‬ ‫زُالل فرو میریزد‪.‬‬ ‫تحسین است‪ ،‬که از تماشای او‪ ،‬در هیئتِ فریاد‪ ،‬از همهگان بر میخیزد‪.‬‬ ‫چهرهنگاری ‪27‬‬ ‫« اکنون »‬ ‫آن چیزی را‪ ،‬که او اکنون دارد با کلمه میآرایَد‪ ،‬و با زبان میگویانَد‬ ‫بسیار پیشتر از این با چهرهاش گویانده بود‬ ‫بسیار پیشتر از این‪ ،‬در چهرهاش میشد خواند‪.‬‬ ‫« اکنون‬ ‫این باال‬ ‫باالیِ این بلندی ‪:‬‬ ‫این فوّاره‬ ‫این موج‬ ‫این تپّه‬ ‫این دار‬ ‫این تنهایی‬ ‫یکّه‪/‬بهجا‪/‬نهادهگی‪...‬‬ ‫دلگیرم از همه‬ ‫دلسَردَم از یکایک‪».‬‬

‫دفترِ هشتم ‪ :‬چهرهنگاریها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫چهره نگاری ‪28‬‬

‫(‪)211‬‬

‫نگارهای دستهجمعی از ‪ :‬در‪/‬برابرِ‪/‬خود‪/‬ایستادهگان‬

‫سال هاست‬ ‫دربرابرِ خود ایستادهاست ‪:‬‬ ‫مثلِ آینه‬ ‫دربرابرِ‬ ‫آینه‪.‬‬ ‫مثلِ کودکی که در میانِ گریه‪ ،‬ناگهان بایستد‬ ‫در برابرِ صدای یک‬ ‫قارقارَکی‪.‬‬ ‫مثلِ پارویی‬ ‫گیجمانده‪ ،‬در برابرِ‬ ‫قایقِ بهگِلنشسته وُ‬ ‫ناسزایِ صاحباش‪.‬‬ ‫مثلِ صخرهای‬ ‫دربرابرِ‬ ‫درّهای‪.‬‬ ‫مثلِ من‬ ‫دربرابرِ‬ ‫شکلناپذیریِ‬ ‫این‬ ‫شکلناپذیر‪.‬‬ ‫مثلِ عابری‬ ‫گیرکرده‪ ،‬غفلتاً‬ ‫در برابرِ سگی‬ ‫در محلّهی غریبهای ‪:‬‬ ‫سگ در انتظارِ یک بهانهای از او که یورش آوَرَد‬ ‫او در انتظارِ فرصتی که جان بهدر بَرَد!‬ ‫هر دو بیتکان‬ ‫بیصدا‪.‬‬

‫دفترِ هشتم ‪ :‬چهرهنگاریها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫چهره نگاری ‪29‬‬ ‫دیریست که‪ ،‬بر ساحلِ خود ایستادهست‬ ‫دریای در تشویش؛‬ ‫مغروقِ غوغای شناگرها‬ ‫بازیچهی بازیگرانِ قصّهی خویش‪.‬‬ ‫افتاده همچون الشهای در ساحلِ خود‬ ‫دریا‬ ‫این غرقه در سوکِ غریقِ خویش‪.‬‬ ‫چهره نگاری ‪03‬‬ ‫اینسوی چهرهاش‪ ،‬برای تماشاست‬ ‫آنسوی چهرهاش‪ ،‬برای پنهانکردن‪.‬‬ ‫چهره نگاری ‪02‬‬ ‫یک گونی است عیناً‪ ،‬یک گونی‬ ‫از چشم وُ قلب وُ خنده وُ روح وُ‪ ...‬خِرت وُ پِرت‪.‬‬ ‫یک گونیِ عینکزده‪.‬‬ ‫یک گونی‬ ‫بر دوشی‪.‬‬ ‫چهره نگاری ‪02‬‬ ‫دست را چو پَردهای کشیده روی چهرهاش‪.‬‬ ‫سادهلوحَکا!‬ ‫پس چه میکشی بهروی این ‪:‬‬ ‫«دست را چو پَردهای کشیده روی چهرهاش»؟‬

‫(‪)219‬‬

‫دفترِ هشتم ‪ :‬چهرهنگاریها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫چهره نگاری ‪00‬‬ ‫( ‪ 2‬چهره در یک قاب )‬

‫سَرو ‪:‬‬ ‫« اِی فغان از این‪-‬‬ ‫سبزیِ همیشهگی؛‬ ‫نشئهی خزانی کاش‪.‬‬ ‫باد!‬ ‫هِمّتَت اگرکه هست‬ ‫سبزی از تَنام برآر!»‬ ‫بید ‪:‬‬ ‫دست پَرده کرده روی لُختگشتهگیِ ناگهانیاش‬ ‫در هجومِ ناگهانیِ خزان‬ ‫ایستاده هاج وُ واج ‪:‬‬ ‫پُرسئوال‬ ‫بیجواب‪.‬‬

‫(‪)260‬‬

‫دفترِ هشتم ‪ :‬چهرهنگاریها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)261‬‬

‫چهره نگاری ‪04‬‬ ‫چهرهی چهرهها اوست‪.‬‬ ‫تا که طرحی دراندازم از او‬ ‫من‪ ،‬قلمهای چهرهنگاری بهشانه‪،‬‬ ‫سالها میشود در کمینَم‬ ‫پشتِ هر صورتَک‬ ‫پشتِ هر چهرهبند‪.‬‬ ‫جُستوُجو میکنم چهرهها را‬ ‫زیر‪/‬وُ‪/‬رو میکنم خندهها‪ ،‬چشمها‪ ،‬گفتهها‪ ،‬نیز ناگفتهها را‪.‬‬ ‫جُستوُجُو میکنم در قلمها‬ ‫شاید او نیز امروزه‪ ،‬چون آرزوهای دیگر‪ ،‬فقط در قلمهاست‪.‬‬ ‫پُرسوُجُو میکنم از"قلمهای دیگر"‬ ‫بلکه او را قلمهای دیگر مگر دیده باشند‬ ‫بلکه ردّی از او نزدِ آنهاست‪.‬‬ ‫گاهی میپُرسَم از خود ‪:‬‬ ‫بلکه عیب از قلمهای توست‬ ‫بلکه باید قلمهای تازه تراشید‬ ‫بلکه عیب از نگاهِ غمافزای توست‬ ‫بلکه باید به یک نحوهی تازه‪ ،‬از گوشهای تازه دید‪.‬‬ ‫سالها پیش‪ ،‬در چهرهها‪ ،‬بیشتر دیده میشد‬ ‫میشُدَش زود دریافت‬ ‫سادهتر خوانده‪ ،‬فهمیده میشد‪.‬‬ ‫پیبهپی میتراشم قلمهای نو‪،‬‬ ‫میکُنَم در پسِ صورتَکهای هر چهرهای جُستوُجو؛‬ ‫گاهگاهی صدا میزند سوسویی آشنا‬ ‫من سراسیمه‪ ،‬چون کودکیگمشده‪ ،‬بانگ برمیکشم‬ ‫ بانگی آغشته با شادی وُ گریه وُ شِکوِه وُ هایوُهو ‪:‬‬‫آه این اوست‪ ،‬این اوست‪ ،‬این اوست‬ ‫زنده است چهرهی چهرهها‬ ‫زندهاست او‪.‬‬

‫دفترِ هشتم ‪ :‬چهرهنگاریها‬


‫دفتر ‪9‬‬

‫نیمهکارهها‬ ‫پاییز ‪1712‬‬


‫این"نیمهکارهها"را‪ ،‬هم میتوانم "یک دفترِ شعر" بنامم و هم "یک شعر" ؛ این دفترِ شعر و یا این شعر‪،‬‬ ‫هر چه که نامیده شود‪ ،‬ساخته شده است از چندین وُ چند شعرِ نیمه‪/‬کاره‪/‬مانده‪ ،‬که هر یک برای‬ ‫خود وزنی و آهنگی و مفهومی و سببی جداگانه دارند‪ ،‬تمامْکارهکردنِ آنها برای من‪ -‬دستِکم تاکنون‬ ‫ میسّر نشد‪ .‬در این روزگار‪ ،‬چهبس احساسها و دریافت ها [خواه هنری یا علمی و یا فلسفی و یا‪]...‬‬‫که در درون آدمی پدید میآیند ولی‪ -‬بهسببِ گرفتاریهای روزمره و یا تغییرِ پِیدرپِیِ رویدادها و‬ ‫حالتها و جابهجاییِ تندِ احساسها ‪ -‬به کناری زده میشوند؛ و نیمهکاره در دنیای درونِ آدمی رهاشده‬ ‫و یا بهکلّی محو میشوند‪.‬‬ ‫درجهانِ ما‪ ،‬شمارِ نیمهکارهها‪ ،‬چه انسانهای نیمهکاره و چه احساسها و اندیشهها و کردارهای نیمه‬ ‫کاره‪ ،‬اگر که از شمارِ"تمامکارشده"ها بیشتر نباشد‪ ،‬باری‪ ،‬شایدکمتر هم نباشد‪ .‬کسی چه میداند!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫‪1‬‬ ‫فریاد میکشم‪ ،‬و همان هنگام‬ ‫افسوس میخورم که چرا آخر‬ ‫فریاد برکشیدهام و‪ ،‬این پرنده را‬ ‫از شاخهی سکوتی چنین شفّاف‬ ‫پَر دادهام‪.‬‬ ‫‪2‬‬ ‫چون گودیِ عظیمی شدهام کز هر سو‬ ‫انبوهِ نهرهای جدامانده‬ ‫انبوهِ نهرهای جدا‪/‬رانده‬ ‫انبوهِ آبهای بهجامانده‬ ‫در او پناه میجویند‪.‬‬ ‫‪7‬‬ ‫شب ‪:‬‬ ‫تختهْپارهایست‬ ‫ روی این تالطمِ عمیق‬‫این‪ ،‬که سمت وُ سوش نَه‪-.‬‬ ‫چنگ میزنم در او‪.‬‬ ‫‪4‬‬ ‫آب!‬ ‫آبِ بیکران!‬ ‫روبهرویِ من نشستهای‬ ‫بیخیالِ این غریق‬ ‫این اسیرِ تختهپارهها‪.‬‬ ‫‪1‬‬ ‫آن که بهدوشِ شـاخــهها هر صبح میسُرُود‬ ‫اکنون گرفته شاخهی صبحی بهدوشِ خویش‬ ‫در این غروبِ دلکشِ خاموش‪.‬‬

‫‪264‬‬

‫نیمهکارهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫‪261‬‬

‫‪6‬‬ ‫شنیدهام صدای تو را من‪ ،‬پرندهی در بهار!‬ ‫گلوی خود نَدَران‪.‬‬ ‫‪3‬‬ ‫باز هم این بیزبان یکریز میخوانَد‬ ‫این درونِ بیزبانیهای او صدها زبان پنهان‪.‬‬ ‫باز هم گرچه نمیفهمم چه میخوانَد‬ ‫هر زمان که او بخوانَد‪ ،‬میشکوفم باز‪.‬‬ ‫‪1‬‬ ‫راهها را همچنان دَرمینَوَردد او‬ ‫همچنان که راهها او را‪.‬‬ ‫راهها از"دَرنَوَردیدهشدن"برخویش میپیچند‬ ‫او ولیکن همزمان از"دَرنَوَردیدهشدن"‪ ،‬از"دَرنَوَردیدن"‪.‬‬ ‫راهها برخویش میپیچند‬ ‫او ولی در خویش‪.‬‬ ‫هر دو پیچیده‬ ‫هر دو پیچنده‪.‬‬ ‫راهها‪ ،‬سَر در درونِ جنگل وُ مِه گُم‬ ‫او ولی سَر در درونِ جنگلی از راههای مِهگرفته‪،‬گُم‪.‬‬ ‫‪9‬‬ ‫دوباره با تو چه پیش آمده ست مردِ عزیز!‬ ‫مهارِ اسب کشیدی میانِ معرکه وُ‪ ،‬باز‬ ‫به جایی خیره شدی‪.‬‬ ‫چه جای خیرهشدن‬ ‫چه وقتِ خیرهشدن؟‬ ‫بتاز مردِ گرامی‪ ،‬بتاز!‬

‫نیمهکارهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫‪266‬‬

‫‪10‬‬ ‫در چشم تو هر چیزی باید آب باشد‪ ،‬آب؛‬ ‫آنگاه حتّی در درونِ سنگها هم میتوانی صیدِ ماهی کرد‪.‬‬ ‫گیرم که این چشمِ مناست که خُشک میبیند‪،‬‬ ‫در چشمهای خشکیده امّا‬ ‫آخر چهگونه میشود هرچیزی مثلِ آب باشد؟‬ ‫در چشمِ تو هر چیزی باید آب باشد‪ ،‬آب؛‬ ‫آنگاه حتّی در درونِ سنگها هم میتوانی صیدِ ماهی کرد‪.‬‬ ‫گهگاهی امّا هرچه مُرداباست‬ ‫مُردابها را پس چه باید دید؟‬ ‫در چشمِ تو هر چیزی باید آب باشد‪ ،‬آب؛‬ ‫آنگاه حتّی در درونِ سنگها هم میتوانی صیدِ ماهی کرد‪.‬‬ ‫من همچنان‪ ،‬مثلِ گذشته‪ ،‬کوششام ایناست‬ ‫در چشمِ من هرچیزی مثلِ آب باشد‪.‬‬ ‫این آبهای مُرده را امّا چه میگویی؟‬ ‫کوتاهی از آباست که چندیست مُردهست‪.‬‬ ‫‪11‬‬ ‫با آنکـه مـیدانم بـهرویِ حـرفِ من خواهیـد خندید‬ ‫امّـا دلَم اینجا هـزارانبار در هــرلحظـه مــیگیــرد‬ ‫با آنکه میدانیـد اینجا‪ ،‬دل هــزارانبار مــیگیــرد‬ ‫امّـا بهرویِ حرفِ من هرلحظه‪ ،‬مـیدانمکه‪ ،‬میخندید‬

‫نیمهکارهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬ ‫‪12‬‬

‫بی کوه‬ ‫بی دریا‪ ،‬بی درخت‬ ‫بی یادِ تو‪ ،‬بیشادی‪ ،‬بی اندوه‬ ‫حتّی بی این‪ -‬بر آسمان‪ ،‬به دامنِ من‪ -‬لکّههای ابر‪،‬‬ ‫زیباییِ پگاه وُ شبانگاه‬ ‫بیروح میشدهست‪.‬‬ ‫‪17‬‬

‫چهگونه مثلِ باد گذشتهست‬ ‫چهگونه مثلِ بید بهجا ماندیم‬ ‫هزار لرزه بر اندام‪.‬‬ ‫‪14‬‬

‫حیفِ آن‬ ‫صبحها که صرفِ فکر در‬ ‫بارهی تو شد‪.‬‬ ‫حیفِ آن‬ ‫فرصتی که صرفِ طرح‬ ‫و تراشدادنِ تو شد‬ ‫سختِ سنگ!‬ ‫طرحِ سنگْتر!‬ ‫‪11‬‬

‫سادهاست‬ ‫اینکه ‪ :‬آبرو‬ ‫گاه مثلِ سیلی میرَوَد‬ ‫و تمامِ خانه را گرفته رویُ دوش وُ میبَرَد‪.‬‬ ‫اینکه‪ :‬گاهگاهی دل‪ ،‬شکسته میشود‪.‬‬ ‫آه‪ ،‬سادهاست‪ ،‬سادهاست!‬ ‫ساده مثل این که گفته باشی ‪ :‬آبی میرود‬ ‫شاخهای شکسته میشود‪.‬‬

‫‪263‬‬

‫نیمهکارهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫‪261‬‬

‫‪16‬‬ ‫بیهوده در حوالیِ من‪ ،‬پَرسه میزند این الشهخوار!‬ ‫هنوز الشه نشد تن‬ ‫هنوز الشه نشد روح‬ ‫هنوز الشه نشد آرزو‪.‬‬ ‫‪13‬‬ ‫من خانهام آنجاست‬ ‫آن جا که ازآن دور ماندهَم‪ ،‬خانهام آنجاست‪.‬‬ ‫خانه‬ ‫یعنی دری که میتوانی تو بهآسانی بهروی هر که بگشایی‬ ‫یعنی درونی که تو با بیرون بهآسانی توانی دربیامیزی‪.‬‬ ‫‪11‬‬ ‫چرا باید این حقایقِ زهرآلوده را پیاپی بازبگویی؟‬ ‫حقایقی که همچون ماری خانهگی چنبر زدهاند‬ ‫در این تاریکیِ نموری که دیریست رخنه کردهاست‬ ‫در سرشتِمان‬ ‫در نوِشتِمان‬ ‫و در سرنوشتِمان‪.‬‬ ‫چرا باید این زهرِ آلوده به حقیقت را پیاپی بازبنوشی؟‬ ‫‪19‬‬ ‫همچنان‬ ‫غمِ نان میخورَد انسان را‬ ‫غمِ نان را انسان‪.‬‬ ‫نانواییِ بزرگیست زمین ‪:‬‬ ‫غرقه در تاریکی‬ ‫با تنوری پُرِ آتش‪ ،‬پُرِ دود‬ ‫مثلِ چشمِ یک غول‬ ‫مثلِ غولِ یکْچشم‪.‬‬

‫نیمهکارهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫‪269‬‬

‫‪20‬‬ ‫خنده‪" ،‬بار"ی شدهاست‬ ‫خنده‪ ،‬کاری‪ ،‬آری‪.‬‬ ‫روزگاری شدهاست‬ ‫روزگاری‪ ،‬باری!‬ ‫‪21‬‬ ‫آسمان‬ ‫مثلِ یک گنجشک‬ ‫میکشد هَردَم سَر‬ ‫به درونِ من‬ ‫از دریچه‪.‬‬ ‫بیرون‬ ‫پُشتِ شیشه‬ ‫میکند بازی‬ ‫مثلِ یک شاخهی سبزِ شاداب‪.‬‬ ‫‪22‬‬ ‫بوی گندم‬ ‫بوی برنج‬ ‫بوی کاه ‪:‬‬ ‫کاهِ شبنمخورده‪ ،‬کاهِ نَمخورده‪ ،‬کاهِ پس از دِرُو‪ ،‬کاهِ در شهریور‪ ،‬در مهر‪...‬‬ ‫بویِ علف‬ ‫بویِ هیمه‬ ‫بویِ ماهی‬ ‫بویِ نگاه‬ ‫بویِ پگاه‬ ‫بویِ راه‬ ‫بویِ‪...‬‬

‫نیمهکارهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫‪27‬‬ ‫تنهاییِ میانِ هزاران‬ ‫تنهاییِ میانِ تنهایان‬ ‫تنهاییِ هنگامِ کوچاکوچ‬ ‫تنهاییِ پس از بهخاکْسپردن‬ ‫تنهایی‪...‬‬ ‫تنهایی‪...‬‬ ‫این همه تنهایی‪.‬‬ ‫‪24‬‬ ‫تو را چهگونه درختان و رود و راه‬ ‫میانِ این مِهِ پهن و غلیط بشناسند؟‬ ‫اگرکه سینهی خاموشی‬ ‫تو را چو دشنهای از فوالد‬ ‫اگرکه دشنهی (پنهان و آشکار)‬ ‫تو را به سینهای از سنگِ خاره نشناسد!‬ ‫چنان بکوش که حتّی‬ ‫طنینِ نام ِتو در یاد‬ ‫ستونِ وحشتِ ایّام را بلرزاند‪.‬‬ ‫‪21‬‬ ‫گاهی یک احساس‬ ‫راه میافتد پِیِ من مثلِ یک بَرّه‬ ‫با درنگادنگِ صد زنگوله بر گَردن‪.‬‬ ‫‪26‬‬ ‫‪...‬‬ ‫‪...‬‬ ‫بهزیرِ آسمانِ چنین تاریک‬ ‫بهراهِ نان سپریگشتن‬ ‫و کُنجِ سُفره لَمیدن‪ ،‬حقارتیست عظیم‪.‬‬

‫‪230‬‬

‫نیمهکارهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫‪231‬‬

‫پس‪ ،‬از درونِ"نهان"ام‬ ‫شرابِ کهنهی پنهاننگاهداشته را‪،‬‬ ‫بهشانه برگرفتم وُ باخود‬ ‫به هرمصیبتی‪ ،‬یک شب‪ ،‬بهصحنه آوردم‪،‬‬ ‫و سرکشیدهام آنرا جلوی چشمِ تماشاگرانِ نیشْخنده بهلب‬ ‫بهنامِ نامیِ عشق‬ ‫بهنامِ نامیِ راه‬ ‫بهنامِ نامیِ یاران‬ ‫بهنامِ نامیِ آن که قدح قدح دَرد است‪.‬‬ ‫شرابِ تلخ ولی ناب‬ ‫شرابِ ناب ولی تلخ‪.‬‬ ‫‪23‬‬ ‫در جهانی که در آن هرچه بهمویی بستهاست‬ ‫باز مان پنجرهی کوچک!‬ ‫آه! این فرصتِ کوتاه‪ ،‬چه بیهوده‪ ،‬در پُشتِ انبوهِ درِ بسته‪ ،‬هَدَر رفتهست!‬ ‫‪21‬‬ ‫تا در کنارِ نهرِ رَگام ریشه دارد این نهالَکِ نورافشان‬ ‫بیمی ندارم از تاریکی‪.‬‬ ‫نیمی درونِ تاریکی سپری گشتم‬ ‫نیمی کنار آن‪،‬‬ ‫با تاریکی پیشینهام دیرینهست!‬ ‫کم نیست تاریکیهایی که دیری جا خوش کردهاند‬ ‫در جاناَم‬ ‫در دل َام‬ ‫نگاه َام‬ ‫داماناَم هم‪.‬‬

‫نیمهکارهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫‪232‬‬

‫وین آخرین تاریکی‬ ‫اینکه در او هزار وُ یک خاموشی پنهان گشتهَند‬ ‫چندی نمیشود که پشتِ سرم راه افتادهاست‪.‬‬ ‫‪...‬‬ ‫‪...‬‬ ‫‪29‬‬ ‫پُشتِ سر‪ ،‬رویِ جاده‬ ‫در دو سویِ‬ ‫ردِّ پاهای من‪ ،‬ردِّ چرخیست‪.‬‬ ‫بسته بر گُردهی کیست ارّابهی پُشتِسر؟‬ ‫اسبِ من‪ ،‬یا منِ اسب؟‬ ‫‪70‬‬ ‫درست وقتی که باید دو چشمِ خویش ببندم‬ ‫و در درونِ کلبه‬ ‫کنارِ دل بنشینم؛‬ ‫ چو الکپشتی‬‫که زیرِ دَمْدَمهی آفتابِ تیر‬ ‫کنارِ جوی‪-‬‬ ‫درست همچه زمانی باید باز بمانم‬ ‫بهروی این بیرون‬ ‫درست مثل دَری‪.‬‬ ‫و عُمر دربسپارم بهکارِ دَربانی‬ ‫بهکارِ خودْبانی!‬ ‫درست همچه زمانی‪ ،‬دریغ!‬ ‫درست همچه زمانی باید دوچشمِ خویش باز نگهدارم‬ ‫که دست‪ ،‬باری‪ ،‬مبادا بهزیرِ سنگ بمانَد؛‬ ‫بهزیرِ سنگِ زمانه‬ ‫بهزیرِ سنگِ کَسوُناکَس‪.‬‬

‫نیمهکارهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫‪71‬‬ ‫از جمله شگفتیهای خانهی ما‬ ‫این جوجهکَکِ است؛‬ ‫بوسیدن دارد‬ ‫خشماش‬ ‫آنگاه که با بالوپَرِ نورس‬ ‫گستاخانه برابرِ خندهی من میایستد‪.‬‬ ‫درخانهی ما جوجهکَکِ رنگینیست‬ ‫آوازش رنگین‪،‬‬ ‫آوازهی او هم رنگین‬ ‫خاموشی و غیبت و نگاهِ او هم‪.‬‬ ‫در سایهی رنگینی او‬ ‫رنگین ‪ :‬دلِ ما‪ ،‬خندهی ما‪ ،‬گریهی ما حتّی‪.‬‬ ‫‪72‬‬ ‫بیچاره تماشاگر!‬ ‫زندانیِ زندانِ عجیبی که"تماشا" مینامی‬ ‫سرگرمِ تماشای چه هستی تو؟‬ ‫«هیچ!‬ ‫سرگرمِ تماشایِ ‪:‬‬ ‫چیزی که من وُ تو "برگ"مینامیم‬ ‫در فاصلهی میان شاخه‪ ،‬و زمین؛‬ ‫سرگرمِ تماشای این‬ ‫چیزی که من وُ تو"برگریزان"مینامیم‪.‬‬ ‫سرگرمِ تماشای این‬ ‫چیزی که من وُ تو"رَنگ" مینامیم‬ ‫سرگرمِ تماشای این‬ ‫چیزی که "خزان" مینامیم‪».‬‬

‫‪237‬‬

‫نیمهکارهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫‪234‬‬

‫‪77‬‬ ‫یک چند‪ ،‬جایی پَهن گشتم‪ ،‬پَهن مثلِ یک زمینِ بِکر وُ حاصلخیز؛‬ ‫ناگاه دیدم گَلّههای بینوای کاسهها را‪ ،‬چون چراگاهی شدم تنها وُ بیپَرچین‬ ‫دیدم که پیشِ چشمِ خود دارم چریده میشوم هر دَم‬ ‫و گلّهها وُ بینواییهایشان پایان نمیگیرند؛‬ ‫دریافتم پس ابلهی هستم‪.‬‬ ‫آنگاه چندی روی برگرداندهام آنسو‪،‬‬ ‫آنجا سخنرانان‬ ‫شلّاقِشان بر لب‪ ،‬سخن را‪ -‬همچو مَرکوبی‪ -‬بههرسو پیش میراندند‬ ‫مَرکوبها‪ ،‬انبوهِ بیسامانِ قاطرهای ازپاماندهی نازا‪.‬‬ ‫من دیدم آنان را که با سِرگین ِقاطرها‪ ،‬کَماکَم‪ ،‬سنگری کَندند‬ ‫و پشتِ آن‪ ،‬در انتظارِ دشمنی نادیده‪ ،‬با آرامشی مذبوح لَم دادند‪،‬‬ ‫مندیدم‪ ،‬آنهنگام گودالِخموشِ جانِشان را‪ ،‬آبشارِ شرمی آلوده‪ ،‬بهمُردابی بَدَل میکرد‪.‬‬ ‫دریافتم پس ابلهان بودند‪.‬‬ ‫‪...‬‬ ‫‪...‬‬ ‫آه اِی شُبانان! اِی رها در شبْکالتان صدهزاران شب‪ ،‬شبانِ من‪،‬‬ ‫نِی‪ ،‬هیچِتان آیا نخواهدخواند؟‬ ‫آه اِی سگان!‬ ‫بوی نجیبِ استخوانهای عبوری‪ ،‬هیچِتان آیا نخواهد برد؟‬ ‫‪...‬‬ ‫‪...‬‬ ‫اِی گلّههای کاسههای خالیافتاده!‬ ‫دستانِ تاریخیِ مادر‪ ،‬هیچِتان آیا‪ ،‬کنارِ نهرِ رگهایم نخواهد شُست؟‬ ‫‪...‬‬ ‫‪...‬‬

‫نیمهکارهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫‪74‬‬ ‫ناگهان‪ ،‬در آسمان‬ ‫بالوپَرزنی‬ ‫بالوپَرزنان‪.‬‬ ‫من نشانه میروم بهسوی آسمان‬ ‫ذهن را‬ ‫نگاه را‬ ‫آه را‪.‬‬ ‫‪71‬‬ ‫او "زندان"یست‬ ‫نه یک زندان‬ ‫او خودِ زنداناست‪.‬‬ ‫بیرونِ او‪ ،‬آزادیست‬ ‫میخواهد این بیرون‪ ،‬مُردابی باشد‬ ‫میخواهد دشتی زیبا‬ ‫این بیرون‪ ،‬میخواهد بههرگونهکه باشد‪ ،‬آزادیست‪.‬‬ ‫زندان‪ ،‬اوست‪.‬‬ ‫‪76‬‬ ‫انسان را از پناهْگاهِ نبودن میرانند‬ ‫پرتاب میکنند به بودن؛‬ ‫آنگاه جای تازیانه بر او بانگ میزنند ‪:‬‬ ‫«اکنون برای خود پناهی میجُو!»‬ ‫و مرگ را‪ ،‬چون سگِ هاری‪ ،‬در پسِ او میتازانند‪.‬‬

‫‪231‬‬

‫نیمهکارهها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫‪73‬‬ ‫اِی چشم! چشمهگی کُن‬ ‫اِی باده! بادهگی کُن‬ ‫اِی تشنه! تشنهگی کُن‬ ‫نزدیک میشود او‪.‬‬ ‫()‬ ‫اِی جاده! جادهگی کُن‬ ‫اِی خانه! خانهگی کُن‬ ‫نزدیک میشود او‪.‬‬ ‫()‬ ‫اِی سنگ! شیشهگی کُن‬ ‫اِی باد! شانهگی‬ ‫صُبحا! شبانهگی کُن‬ ‫خورشیدا! سایهگی‪.‬‬ ‫پیچنده! سادهگی کُن‬ ‫پیچیده! سادهگی!‬ ‫نزدیک میشود او‪.‬‬

‫‪236‬‬

‫نیمهکارهها‬


‫دفتر ‪10‬‬

‫و چندشعردیگر‪...‬‬ ‫پاییز ‪1712‬‬ ‫پیشکش به برادرزادهام « آزاده »‬


‫نامِ شعر‬

‫صفحه‬

‫‪)1‬‬

‫گالیههای درختی در گفتگو با پرندهای که دیرزمانی بر شاخهاش آشیانه دارد‪...‬‬

‫‪239‬‬

‫‪)2‬‬

‫طرح‬

‫‪211‬‬

‫‪)7‬‬

‫نامه به آزاده‬

‫‪212‬‬

‫‪)4‬‬

‫بامدادیها ( ‪)26 -9‬‬

‫‪217‬‬

‫‪)1‬‬

‫زیرِ باران وُ بام‬

‫‪211‬‬

‫‪)6‬‬

‫فس فسی‬

‫‪290‬‬

‫‪)3‬‬

‫خطابهای به برادری کوچک‬

‫‪290‬‬

‫‪)1‬‬

‫دربرابر ِشامگاه‬

‫‪291‬‬

‫‪)9‬‬

‫به پُشتیبانی از "بید"‪ ،‬و "حافظ"‬

‫‪292‬‬

‫فهرست ‪:‬‬

‫‪ )10‬براین دیوار‬

‫‪297‬‬

‫‪ )11‬خواب‬

‫‪294‬‬

‫‪ )12‬از این دایره‬

‫‪291‬‬

‫‪ )17‬گفتی گفتم‬

‫‪291‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)239‬‬

‫دفترِ دهم ‪ :‬و چند شعرِ دیگر‬

‫گاليههای درختی در گفتگو با پرندهای كه ديرزمانی بر شاخهاش آشيانه دارد‪...‬‬

‫دسـت از سـَرَم بگیر وُ رهایـم کُن‬ ‫برشاخهَم اِی پرنده چـه میجویی؟‬ ‫اکنـون نه رغبتام‪ ،‬نه تـوانَام تا ‪-‬‬ ‫سَردَربیاورم که چـه میگــویــی‬ ‫بـردار آشیـانِ خــود را بــــردار!‬ ‫ایـن بار را ز شانــهی مــن بردار!‬ ‫من بـارهای بیهُـدهام کَم نیست‬ ‫بارِ سـکوت وُ شاخه وُ برگ وُ بار‬ ‫این دشت‪ ،‬با نوایِ تو هم‪ ،‬خاموش‬ ‫این شاخه‪ ،‬با حضورِ تـو هم‪ ،‬غمبار‬ ‫بـردار این نوایِ خـودت را‪ ،‬بردار!‬ ‫ایـن خار را ز دیـدهی مـن بردار!‬ ‫پابَستِ ایـن دو قطرهی خونم‪ ،‬گر‬ ‫ایستادهام هنوز در این بُـنبَـست‬ ‫بنگر! که این زمینِ بهخون معتاد‬ ‫چون زالویی بهریشهام چسبیدهست‬ ‫در زیرِ نورِ لعنتِ این خــورشیــد‬ ‫از سـایـهافکنیم گــریـزی نیـست‬ ‫ورنـه بـه شورهزاری نمکنشنـاس!‬ ‫من سایهافکنیم بــرای چیــست؟‬ ‫نـه خود به دانه اعتمـاد تـوان کـرد‬ ‫یاخود بهخاک وُ آنچه کَزو میرُویند‬ ‫پَرچین‪ ،‬وجین‪ ،12‬مَتَرسک وُ شبْپایی‬ ‫بـیهودهانــد یــکسره بیهـودهانـد‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دیریست بر نمیدَمَـد از این خاک‪-‬‬ ‫آن حاصلی کـه دانهی آن میکـاری‬ ‫چیزی غریب میدَمَد ازهرچه کاشتی‬ ‫آری‪ ،‬چه روزگـارِ غریبی‪ ،‬بـــــاری‬ ‫میسازی آشیـانی سَرِ هـر شـاخــه‬ ‫تا بلکه مرغی‪ ،‬شوری در آن انگیخت‬ ‫یکْبـاره ریشْخنـدی بهتـو میگوید ‪:‬‬ ‫درالنهی خودت همهچی درهم ریخت‬ ‫خَم میشوی ز چشمه بنوشـــی آب‬ ‫آتـش زبـانـــه مـیکشــد از چشمه‬ ‫در بــاز مـیکنـی بـهصدای دوسـت ‪:‬‬ ‫دشنـامـی پُشتِ دَر‪ ،‬بـهلباش دشنــه‬ ‫درجُست وجـوی آن که دلَم با اوست‬ ‫این شـاهْراهـهها همــه باریکــهانــد‬ ‫هـرچند"جُستن"وُ"دل"وُ"راه"وُ"او‬ ‫بازیچـهاند یـکسـره بازیچــهانــد‬ ‫راهام بـهســوی مــَرُدم و آزادیست‬ ‫شوقام بـهسوی هرچـه که انسانــــی‬ ‫چیــزی ولـی درونِ نـگاهام هســت‬ ‫دلْسَرد از هرآنچـه کــه مــیدانـی‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬

‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬

‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬

‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬

‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬

‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬

‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬

‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬

‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬ ‫‪.‬‬

‫دسـت از سَــرَم بگــیر وُ رهــایم کــن‬ ‫دسـت از سَــرَم بگــیر وُ رهــایم کــن‬ ‫دسـت از سَــرَم بگــیر وُ رهــایم کــن‬ ‫دسـت از سَــرَم بگــیر وُ رهــایم کــن‬

‫(‪)210‬‬

‫دفترِ دهم ‪ :‬و چند شعرِ دیگر‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)211‬‬

‫دفترِ دهم ‪ :‬و چند شعرِ دیگر‬

‫طرح‬ ‫در میانِ صحنه ایستادهَست یک صیّاد‬ ‫عنقریب از پا درآید زیرِ بارِ بیسرانجامِ کمان وُ تیر؛‬ ‫و بهپیرامونِ او‪ ،‬ایستاده یک خاموشیِ مرطوب وُ کهنه‬ ‫که چنانچون بوتههای هَرزهی اطراف‪ ،‬روییده است‬ ‫در درونِ روح او‬ ‫و همه اطراف‪.‬‬ ‫ناگهان‬ ‫از میان بوتههای هرزهی روییده در اطراف وُ روحِ او‬ ‫خیزشِ رنگینِ دستههای رنگارنگِ قرقاول‬ ‫با غریوِ شادِشان‪ ،‬از خیزشِشان نیز رنگینتر‪.‬‬ ‫مثل ِبادی میوزد سوی کمان و تیرِ خود صیّادِ غافلگیر؛‬ ‫گِردبادی میشود برپا وُ میپیچد بهصیّاد وُ کمان وُ تیر وُ آه وُ حسرت وُ خاموشی وُ اطراف‪.‬‬ ‫()‬ ‫از میان خیلِ قرقاول‪ -‬که اکنون چیزی از آنان نمانده غیرِ یک غوغای دورادور‪-‬‬ ‫مانده تنها حسرتی رنگین‬ ‫رویِ خاک‬ ‫نیمهزخمی‬ ‫بال‪/‬وُ‪/‬پَر‪/‬زَن‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫نامه به « آزاده »‬

‫باچشـمِ خــود نـدیـدهامت گـرچه سالهـاست‬ ‫دل‪ ،‬سـالیــــان سـال‪ ،‬ولــی با تــو آشنــاست‬ ‫آن نــازنیـنِ کــوچکِ خــوشْلهجــهای هنـوز‬ ‫روشــن ز شعـــلههای کـالماَت اجـاق مـاست‬ ‫همواره خواندی‪ «:‬ماه میآید»‪ ،17‬بخوان هنـوز!‬ ‫چنــدین هــزار مــاه دراین « آیَد‪ ،‬آیَدا »ست‬ ‫مَـه در درونِ تـوســت‪ ،‬درونِ صـدای تــوست‬ ‫ورنـه پس ایـن تـرانهی مهتابی از کجــاست؟‬ ‫میخوان و مــینـواز کـــه از ایـن پیــام تــو‬ ‫ســرشـارِ مــاه‪ ،‬ایــن شبِ دیــرینِ دیرپاست‬ ‫«یکدست بیصداست» شگفتا هزار دست‬ ‫فریـاد مـیکشند که يك دست بیصداست‬ ‫یکْدست بیصدا نیستگَر دستْ دستِ توست‬ ‫ای زندهباد دستِ تـو کـه دستِ دستهــاست‬ ‫بر ایـن جهانِ « دیـدنــی »‪ ،‬دائــم نثــار بـاد‬ ‫بـا آن زبانِ دلکَشِ تـو هــرچــه نـاســزاست‬

‫(‪)212‬‬

‫دفترِ دهم ‪ :‬و چند شعرِ دیگر‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫بامْدادیها‪9-‬‬ ‫گاهی صبح ‪:‬‬ ‫مُشتی رَنگ و‪ ،‬مُشتی روشنایی‪ ،‬مُشتی شب‪،‬‬ ‫ذرّهای نسیم‪،‬‬ ‫پُشتهای درخت و کوه‪،‬‬ ‫قدرِ استطاعت آفتاب‪،‬‬ ‫دستْرس اگر که بود ‪:‬‬ ‫یک دهن ترانه از‬ ‫یک پرندهای‪،‬‬ ‫ورنه‪ ،‬جای خالیای‬ ‫روی شاخهای‪.‬‬ ‫بامْدادیها‪10-‬‬ ‫گاهی صبح ‪:‬‬ ‫رَنگِ مُردهای وُ‬ ‫بانگِ مرغی نیمهجان ُو‬ ‫گوشِ خوابرفتهای‪.‬‬

‫بامْدادیها‪11-‬‬ ‫صبح‪ ،‬گاهی اینچنین بهمن دمید ‪:‬‬ ‫تا گَلوم غرق بودهام درونِ شب‪،‬‬ ‫نَشت کرده بود شب‪ ،‬درونِ من؛‬ ‫تیره بود دل‬ ‫روحِ تیره‪ ،‬تیرهتر‪.‬‬ ‫تشنه بودهام‬ ‫تشنهی یکیدو چکّه روشنی‪.‬‬

‫(‪)217‬‬

‫دفترِ دهم ‪ :‬و چند شعرِ دیگر‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫راهِ بازگشت‬ ‫گُمتر از‬ ‫راهِ گَشت‪.‬‬ ‫راهِ گَشت‬ ‫گُمتر از‬ ‫راهِ بازگشت‪.‬‬ ‫وانچهای که جُسته بودم وُ نیافتم‬ ‫گُمتر از‬ ‫راهِ گَشت وُ‬ ‫راهِ بازگشت‪.‬‬ ‫بامْدادیها‪12-‬‬ ‫گاه‪ ،‬صبح‬ ‫هیچ‬ ‫جز صدای زنگِ ساعتی‬ ‫یا صدای مادرم‬ ‫بیمِ کار‬ ‫بیمِ درس‬ ‫بیمِ نان‬ ‫بیم‬ ‫هیچ‪ ،‬بیم‪.‬‬ ‫بامْدادیها ‪17-‬‬ ‫گاه‪ ،‬صبح‬ ‫روشناییای‬ ‫گَرم‬ ‫نَرم‬ ‫خوشنگار‬ ‫در اتاق‪.‬‬

‫(‪)214‬‬

‫دفترِ دهم ‪ :‬و چند شعرِ دیگر‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫بامْدادیها‪14-‬‬ ‫گاه‬ ‫صبحْگاه‬ ‫آتشی درونِ پُشتههای کاه‪.‬‬ ‫بامْدادیها‪11-‬‬ ‫صبح‪ ،‬گاه‬ ‫جنگِ رَنگها؛‬ ‫گاه‬ ‫رنگِ جنگها‪.‬‬ ‫بامْدادیها‪16-‬‬ ‫گاه‪ ،‬صبح‬ ‫پچپچ ِسپیدیای نَمور‬ ‫پُشتِ سُرمهئیِ پَردهای‪.‬‬ ‫بامْدادیها‪13-‬‬ ‫گاهی صبح یعنی ‪ « :‬آه‬ ‫دوستان!‬ ‫همپیالهگان!‬ ‫باز نیمهکاره مانده این شب وُ‬ ‫نیمهخورده این پیاله وُ‬ ‫نیمهخوانده این ترانه وُ‬ ‫نیمهمانده ما‪.‬‬ ‫این میان فقط‬ ‫حسرت است که‬ ‫چون همیشه کامل است‪».‬‬

‫(‪)211‬‬

‫دفترِ دهم ‪ :‬و چند شعرِ دیگر‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)216‬‬

‫بامْدادیها‪11-‬‬ ‫گاهی صبح یعنی ‪ :‬کوهی خَم شده است و‪ ،‬چشمهای‬ ‫چکّه چکّه میچکد‬ ‫روی دشتِ در هوا معلّقِ سکوت و خواب‪.‬‬ ‫بامْدادیها‪19-‬‬ ‫گاهگاهی صبح‬ ‫بعنی‪:‬‬ ‫؟‬ ‫!‬ ‫؟!‬ ‫!! ‪.‬‬ ‫بامْدادیها‪20-‬‬ ‫صبح را نظاره کردهام‬ ‫زیرِ آن درخت‪،‬‬ ‫ بید بود گمان کنم ‪-‬‬‫مستِ خواب بودم و‬ ‫مستِ دل‬ ‫مستِ راه‪.‬‬ ‫بامْدادیها‪21-‬‬ ‫صبح‬ ‫گاهی رنگِ رقص‬ ‫گاهی رقصِ رنگ ‪:‬‬ ‫عینِ دامنی‬ ‫دورِ پیکری که رقص میکند‬ ‫پابهپای نغمهای‪.‬‬ ‫پیچوتاب میخورَد‬ ‫پابهپای او‬ ‫رنگ و طعم و عشق‪.‬‬

‫دفترِ دهم ‪ :‬و چند شعرِ دیگر‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫بامْدادیها‪22-‬‬ ‫گاه صبح‬ ‫عینِ سِنْج ‪:‬‬ ‫میخورَد بههم‬ ‫پخش میکند‬ ‫رنگ و نور‪.‬‬ ‫بامْدادیها‪27-‬‬ ‫صبح را‬ ‫گاهی دیدهام‬ ‫گاهی هم شنیدهام‬ ‫گاهی خواندهام‬ ‫گاهی سرکشیدهام‬ ‫گاهی هم چشیدهام‬ ‫گرچه چندبار نیز‬ ‫صبح را مکیدهام‪.‬‬ ‫صبح را‬ ‫گاه رفتهام‬ ‫گاه آمدهام‪.‬‬ ‫بامْدادیها‪24-‬‬ ‫صبحهایی دیدهام‬ ‫همچنان که میدَمیدهاند‬ ‫میدَمیدهاند روح‪ ،‬در تنِ‬ ‫این نِیِ‬ ‫خشک ِاین جهان‪.‬‬

‫(‪)213‬‬

‫دفترِ دهم ‪ :‬و چند شعرِ دیگر‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫بامْدادیها‪21-‬‬ ‫گاهی ناسزا گشودهام بهروی صبح‬ ‫گاهی چشم را ز خشم بستهام بهروی او‪،‬‬ ‫گاهی نیز این سگِ کنارِ من لمیده را‬ ‫کیش دادهام بهسوی او‪.‬‬ ‫بامْدادیها‪26-‬‬ ‫صبح را‬ ‫گاه همچو مرهَمی کشیدهام‬ ‫رویِ زخم‪.‬‬

‫زيرِ باران و بام‬ ‫در بینِ خانههای هزاران‬ ‫تنها بهبامِ خانهی ویرانهی مناست‬ ‫باران‬ ‫وین ابرِ مهربان‪.‬‬ ‫اِی بام‪ ،‬بامِ من!‬ ‫خوشبخت بامِ من‪.‬‬ ‫آه اِی صدای آب‬ ‫آه اِی صدای باران‪.‬‬

‫(‪)211‬‬

‫دفترِ دهم ‪ :‬و چند شعرِ دیگر‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫اِی بام‪ ،‬بامِ من!‬ ‫اِی آن که در پناهِ تو‬ ‫چندین وُ چندسال است‬ ‫خوابَام نمیبَرَد!‬ ‫اِی جاودانه لرزان‬ ‫لرزانِ جاودان!‬ ‫چون آینه‬ ‫چون بیشمار آینه‬ ‫در گِردِ من فرود میآیند‬ ‫بارانِ قطرهها‪.‬‬ ‫اِی بام‪ ،‬بامِ من!‬ ‫اِی آهِ من ستونِ تو‬ ‫فریادِ من ستونِ تو‬ ‫یادم ستونِ تو!‬ ‫با اینهمه ستون‬ ‫باور نمیکنم که فروریزی بر سرم!‬ ‫چون آینه‬ ‫سرشار از تصاویر‬ ‫تصویرِ آشنایان‬ ‫تصویرِ دوستان‬ ‫تصویرِ یادها‬ ‫تصویرِ خندهها‪...‬‬ ‫تصویر‪ ،‬باری یکسره تصویر‪.‬‬ ‫این ابرِ مهربان‬ ‫وین باران‬ ‫تنها بهبامِ خانهی ویرانهی مناند‬ ‫در بینِ خانههای هزاران‪.‬‬

‫(‪)219‬‬

‫دفترِ دهم ‪ :‬و چند شعرِ دیگر‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫فسْفسی‬

‫‪14‬‬

‫در البهالی شاخهی چندین درخت‬ ‫انبوهی از پرنده نشستهاند‬ ‫آوازِشان بلند‪.‬‬ ‫در بینِشان پرندهای دیگر نشستهاست‬ ‫با نغمهای تکیده‪،‬‬ ‫و جثٌهای تکیدهتر از نغمهاش؛‬ ‫او ناماَش فسْفسی ست‪.‬‬ ‫میخوان دراین میانه تو هم جان فسْ فسی!‬ ‫در بندِ این مباش که نشنیده میشوی‪.‬‬ ‫خطابهای به برادری كوچك‬ ‫ساز!‬ ‫پس کِه کُوک میشوی؟‬ ‫عُرضهای اگر که داری عَرضه کن!‬ ‫وَرنه بارِ شاخه را گران مکن‬ ‫آه تو!‬ ‫اِی جوانهاَک!‬ ‫ساز!‬ ‫پس چهگونه کُوک میشوی؟‬ ‫ساز!‬ ‫پنجهای اگر‬ ‫از دلی دَمید‪،‬‬ ‫تن بهروی تارهای تو کشید‬ ‫[ آنچنان که اسب‬ ‫هر زمان که وقتِ خارشِ تَناست وُ روح‬ ‫تن بهرویِ هرچهای که دستداد میکشد]‬ ‫هِل که تا ترانهها وُ نغمهها روانه گردد از‬ ‫چاربندِ تو‪.‬‬

‫(‪)290‬‬

‫دفترِ دهم ‪ :‬و چند شعرِ دیگر‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫پنجهای اگرکه از دلی نمیدمَد‪،‬‬ ‫یا که پنجهها اگرکه رغبتی نمیکنند‪،‬‬ ‫تو بهسوی پنجهها برو‬ ‫تارهای خود بکش بهرویِ نازِ شَستِشان‬ ‫[ آنچنان که اسب‬ ‫هر زمان که وقتِ خارشِ تَناست وُ روح‬ ‫تن بهروی هرچهای که دستداد میکشد]‬ ‫هِل که هرچه در نگاهِ تو به پنجهای بَدَل شود‪.‬‬ ‫ساز!‬ ‫پس کِه چارهساز میشوی؟‬ ‫ساز اگرکه ساز بُود‬ ‫سازگار میشود‪،‬‬ ‫سازِ سازگار‬ ‫با هزار پنجه از هزار دل‪ ،‬هزارگونه همنواز میشود‪،‬‬ ‫راز میگشاید و‬ ‫راز میشود‪.‬‬ ‫عَرضه شو!‬ ‫در برابرِ شامگاه‬ ‫این شامگاه را‬ ‫آلودهاش مکن‬ ‫با شعر‬ ‫با هنر‬ ‫با خود‪.‬‬ ‫انسانیاش نکن!‬ ‫تنها نگاه کن!‬ ‫آنهم بهگونهای که مبادا یک وقت‬ ‫آلودهاش کنی به نگاهِ خود‪.‬‬

‫(‪)291‬‬

‫دفترِ دهم ‪ :‬و چند شعرِ دیگر‬


‫(‪)292‬‬

‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دفترِ دهم ‪ :‬و چند شعرِ دیگر‬

‫آلودهاش مکن بههنر‪ ،‬با شعر‬ ‫بگذار تا بتابد هر جور میلِ اوست‪،‬‬ ‫بگذار تا چَرا کُنَد این آهوی عجیب‪،‬‬ ‫افساریاش نکن!‬ ‫بهپشتيبانی از "بيد"‪ ،‬و "حافظ"!‬

‫‪11‬‬

‫[ بندهای ‪1‬و‪ 2‬دارای یک وزن‪ ،‬و بندِ ‪ 7‬دارای وزنی دیگر و بندهای دیگر دارای یک وزنِ جداگانه هستند‪].‬‬

‫‪1‬‬ ‫بیدِ بیچاره!‬ ‫اسمِ تو بَد دَررفتهست؛‬ ‫کوه میلرزد وُ ما هیچ نمیگوییم‪.‬‬ ‫‪2‬‬ ‫بادِ بیجا‪/‬وَز!‬ ‫آه بر تو‬ ‫گر که بیدی بر سرِ راهَات نمیلرزید‪.‬‬ ‫‪7‬‬

‫در جمعِ ما‪ ،‬در جشنِ ما‪ ،‬دیریست‬ ‫برخاسته این بید‬ ‫شنگول‪،‬‬ ‫وز هرکناروُگوشه‪ ،‬روحِ رقص‪ ،‬آمادهست تا با او درآمیزد‪.‬‬ ‫آهنگ!‬ ‫کِی میوَزی پس؟‬ ‫‪4‬‬

‫هم اگر که بید"میلرزد"‬ ‫"میوَزَد" هم باد؛‬ ‫سَرزنِشْکارا!‬ ‫سرزنشهایت چرا بر لرزه وُ بید است‬ ‫بر وَزش‪ ،‬و باد‪ ،‬امّا نه؟‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬ ‫‪1‬‬

‫(‪)297‬‬

‫من نمیدانم‬ ‫«حافظ» آن دوره که همچون کوه بود وُ بر سرِ ایمان نمیلرزید‪ ،‬زیبا بود‬ ‫یا درآن لحظه که همچون بید گشت وُ بر سرِ ایمانِ خود لرزید؟‬ ‫و نمیدانم‬ ‫بید‪ ،‬حافظ شد‬ ‫یا که حافظ‪ ،‬بید‪.‬‬ ‫‪6‬‬

‫بید شد‪ ،‬حافظ‬ ‫تا توانستهست دل پیدا کند‪ ،‬وانگاه‬ ‫بیهراس وُ شرم‬ ‫بر سرِ ایمانِ خود لرزید‪.‬‬ ‫‪3‬‬

‫لرزهی حافظ‬ ‫در مقامِ بید‬ ‫بر سرِ ایمان‬ ‫حافظِ «حافظ»‬ ‫در جهانِ خاک ‪-‬‬ ‫این گذارِ باد‪.‬‬ ‫بر اين ديوار‬ ‫اگرکه زندهگانی این است‬ ‫اگرکه عشق این؛‬ ‫آ ه‪.‬‬ ‫()‬

‫نقشی شدن بر دیوار‪ ،‬هیهات‬ ‫درست همانگونه که سعدی گفت‪.‬‬

‫‪16‬‬

‫()‬

‫بارِ ابزارهای شهوت بر دوش‬ ‫روان از پِیِ نام وُ خانه وُ دانه‬ ‫دوان از پیشِ گلّهای از سگان وُ نگرانیهای هار‬ ‫در چمبرهی بیمایهگی؛‬ ‫آه اگرکه بودن این است‪.‬‬

‫دفترِ دهم ‪ :‬و چند شعرِ دیگر‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)294‬‬

‫()‬

‫اگرکه دل نه برای باختناست‬ ‫اگرکه نگاه نه برای دیدن‪،‬‬ ‫پس نهجز نقشی هستیم‬ ‫بر این دیوارِ کهنهی یکْوَر!‬ ‫خواب‬ ‫خواب بود‬ ‫مثلِ خواب نه‬ ‫عینِ خواب‪.‬‬ ‫گاهگاهی چشم باز کردهام‬ ‫دیدهام که خواب رفتهام‬ ‫خفتهام‪،‬‬ ‫مستِ خواب‬ ‫گرمِ خواب‪.‬‬ ‫چندبار‪ ،‬خود گواه بودهام‪ ،‬و دیدهام که خفتهام‪.‬‬ ‫دیدهام بهچشم دیدهام‬ ‫خواب بودهام‪،‬‬ ‫خواب بود‪.‬‬ ‫خواب میچکد هنوز از‬ ‫بندبندِ من‪.‬‬ ‫هر زمان که دست داد‬ ‫پا برون نهادم از‬ ‫بندِخواب‪،‬‬ ‫چشم باز کردم وُ جهان واقعیِ خویش را نظاره کردهام‪،‬‬ ‫گوشههایی از‬ ‫این جهانِ واقعی‬ ‫شعرِها‬ ‫و خیالهای خامِ من‪.‬‬

‫دفترِ دهم ‪ :‬و چند شعرِ دیگر‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)291‬‬

‫از اين دايره‬

‫هم درخت‬ ‫و‪ ،‬هم این بِرکه‬ ‫هم خیالِ من‬ ‫و‪ ،‬هم حتّی این کوه‪،‬‬ ‫هرچه میرقصد از این شوخْنسیم‪.‬‬ ‫فرصتی جور شد اِی دایرهگَرد!‬ ‫تا از این دایره بیرون روی‪ ،‬این دایره این دایره این‪...‬‬ ‫هرچه میرقصد از این شَنگْنسیم‪.‬‬ ‫تا که گرم است سرِ هرچه بهاین شوخْنسیم‬ ‫هان! که یک لحظه از این دایره بیرون بزن این دایره این دایره این‪...‬‬ ‫گفتی گفتم‬ ‫گفتی ‪ :‬غنیمتاست‬ ‫نجوایِ گاهگاهیِ این مرغ‬ ‫[ برشاخههای کَمْبرِ این سایهافکنی‬ ‫که روزی یک نهالِ جوان بود‬ ‫در سایهی من و تو‪،‬‬ ‫وَکنون‬ ‫لطفِ لطیفِ سایهی او بر ما‪].‬‬ ‫بَلوا مَکُن که این مرغ‬ ‫هرچند خو گرفته بهما وُ بهاین درخت‪،‬‬ ‫روزی پریدنیست؛‬ ‫گفتم پریدنینیست‬ ‫دیدم پریدنیست‪.‬‬ ‫گفتم که بارِ شاخهات یکروز چیدنیست‬ ‫گفتی که چیدنی نیست‬ ‫دیدی که چیدنیست‪.‬‬

‫دفترِ دهم ‪ :‬و چند شعرِ دیگر‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫قفلی مشو! و منشین‬ ‫ گفتم ‪ -‬براین دری که ما با آن‬‫وا میشویم‬ ‫ گاهی بهرویِ خویشتنِ خویش‬‫ گاهی بهرویِ هم‬‫ گاهی بهرویِ هیچ؛‬‫براین دَر‬ ‫این دَر بویژه این دَر؛‬ ‫ما بسته میشَویم به رویِ هم‬ ‫ گفتم ‪-‬؛‬‫وین دَر‬ ‫دیگر گشودنینیست؛‬ ‫گفتی گشودنیست‬ ‫دیدی گشودنینیست‪.‬‬ ‫این ساز را که خلوتَم با اوست‬ ‫گفتی بلندتر بنوازم‪ ،‬شنیدنیست؛‬ ‫گفتم"شنیدنی" نیست‬ ‫گفتی شنیدنیست‪،‬‬ ‫دیدی؟! "شنیدنی" نیست!‬

‫(‪)296‬‬

‫دفترِ دهم ‪ :‬و چند شعرِ دیگر‬


‫دفتر ‪11‬‬

‫در کارزارِ سپیدیها‬ ‫‪ 22‬طرح از يك چشمانداز‬

‫اسفند ‪1712‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)291‬‬

‫دفترِ یازدهم ‪ :‬در کارزارِ سپیدیها‬

‫طرح ‪2‬‬ ‫از هرطرف سپیدیست ‪:‬‬ ‫هم این سپیدیای که میبارد‬ ‫هم این سپیدیای که میرُوید‬ ‫هم یک سپیدیای که نشستهست‪.‬‬ ‫اسفند است‪.‬‬ ‫« برروی شاخههای درختان این چیست‬ ‫که با سپیدی‪ ،‬کارزاری بهپا کردهست؟‬ ‫از دورها نمیتوان دریافت‪».‬‬ ‫میپُرسد آن پرنده‬ ‫آن لکّهی سیاهِ نامفهوم‬ ‫آن خستهی بهسوی ما پَرپَرزَن‪.‬‬ ‫« اِی داد! »‬ ‫و این منم که هراسان در دل میگویم ‪:‬‬ ‫« اِی داد!‬ ‫تنها بهدستِ پَردهْدَرِ"نزدیکی"ست‬ ‫که این پرنده میتواند دریابد‬ ‫این کارزارِ برف و شکوفه‪ ،‬تنها نیست؛‬ ‫من هم نشستهام میانِ درختان‬ ‫بر شاخهام سپیدیای دیگر‪».‬‬ ‫پنهان شو اِی سپیدیِ پیری!‬ ‫در البهالی کارزارِ سپیدی در اسفند‪،‬‬ ‫تا این پرندهای که سالیانِ بلندیست رو بهجانبِ من میبالد‬ ‫همواره شوقِ آشیانهزدن روی شاخههای مرا مثلِ نغمههایی بهمنقار داشتهباشد‬ ‫همواره سوی من آیان باشد‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫طرح ‪2‬‬ ‫ازهرطرف سپیدیست ‪:‬‬ ‫هم یک سپیدیای که میبارد‬ ‫هم یک سپیدیای که میرُوید‬ ‫هم یک سپیدیای که نشستهست‪.‬‬ ‫اسفند است‪.‬‬ ‫« بر روی شاخههای درختان این چیست‬ ‫« که با سپیدی‪ ،‬کارزاری بهپا کردهست؟»‬ ‫از دورها نمیتوان دریافت‪.‬‬ ‫تنها بهدستِ پَردهْدرِ"نزدیکی"ست‬ ‫که میتوان شناخت‬ ‫این کارزارِ برف و شکوفهست‪.‬‬ ‫طرح ‪0‬‬ ‫ازهرطرف سپیدیست ‪:‬‬ ‫جایی سپیدیای که میبارد‬ ‫جایی سپیدیای که میرُوید‬ ‫جایی سپیدیای که نشستهست‪.‬‬ ‫اسفند است‪.‬‬ ‫من هم درختی دیگر‬ ‫با شاخهای سپید‪.‬‬ ‫پنهان شو اِی سپیدیِ پیری!‬ ‫در البهالی کارزارِ سپیدی در اسفند؛‬ ‫پنهان شو!‬ ‫در برف‬ ‫در شکوفه‪.‬‬

‫(‪)299‬‬

‫دفترِ یازدهم ‪ :‬در کارزارِ سپیدیها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)700‬‬

‫دفترِ یازدهم ‪ :‬در کارزارِ سپیدیها‬

‫طرح ‪4‬‬ ‫از هرطرف سپیدیست ‪:‬‬ ‫اینجا سپیدیای که میبارد‬ ‫آنجا سپیدیای که میرُوید‬ ‫هرجا سپیدیای که نشستهست‪.‬‬ ‫اسفند است‪.‬‬ ‫بر روی شاخههای درختان این چیست‬ ‫که با سپیدی‪ ،‬کارزاری بهپا کردهست؟‬ ‫از دورها نمیتوان دریافت‪.‬‬ ‫تنها بهدستِ پَردهْدَرِ"نزدیکی"ست‬ ‫که میتوان شناخت‬ ‫این کارزارِ برف و شکوفهست‪.‬‬ ‫پنهان شو اِی سپیدیِ پیری!‬ ‫در البهالی کارزارِ سپیدی در اسفند‪،‬‬ ‫تا این پرندهای که سالیانِ بلندیست رو بهجانبِ من میبالد‬ ‫همواره شوقِ آشیانهزدن روی شاخههای مرا مثلِ نغمههایی بهمنقار داشتهباشد‬ ‫همواره سوی من آیان باشد‪.‬‬ ‫طرح ‪5‬‬ ‫ازهرطرف سپیدیست ‪:‬‬ ‫یکسو سپیدیای که میبارد‬ ‫یکسو سپیدیای که میرُوید‬ ‫یکسو سپیدیای که نشستهست‪.‬‬ ‫اسفند است‪.‬‬

‫بر روی شاخههای درختان این چیست‬ ‫که با سپیدی کارزاری بهپا کردهست؟‬ ‫ازدورها نمیتوان دریافت‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫تنها بهدستِ پَردهْدَرِ"نزدیکی"ست‬ ‫که میتوان شناخت‬ ‫این کارزارِ برف و شکوفهست‪.‬‬ ‫من هم نشستهام میانِ درختان‬ ‫برشاخههای من سپیدیای دیگر ‪.‬‬ ‫طرح ‪6‬‬ ‫ازهرطرف سپیدیست ‪:‬‬ ‫یکسو سپیدیای که میبارد‬ ‫یکسو سپیدیای که میرُوید‬ ‫یکسو سپیدیای که نشستهست‪.‬‬ ‫اسفند است‪.‬‬ ‫من هم نشستهام میانِ درختان‬ ‫برشاخهام سپیدیای دیگر‪.‬‬

‫طرح ‪7‬‬

‫از هرطرف سپیدیست ‪:‬‬ ‫گاهی سپیدیای که میبارد‬ ‫گاهی سپیدیای که میرُوید‬ ‫گاهی سپیدیای که نشستهست‪.‬‬ ‫اسفند است‪.‬‬ ‫« بر روی شاخههای درختان این چیست‬ ‫که با سپیدی کارزاری بهپا کردهست؟‬ ‫از دورها نمیتوان دریافت ‪».‬‬

‫(‪)701‬‬

‫دفترِ یازدهم ‪ :‬در کارزارِ سپیدیها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫من هم نشستهام‬ ‫در البهالی درختان‬ ‫با یک سپیدیِ دیگر برسر‪.‬‬ ‫« تنها بهدستِ پَردهْدَرِ"نزدیکی"ست‬ ‫که میتوان شناخت‬ ‫این کارزارِ برف و شکوفهست‪».‬‬ ‫همواره دور باشی اِی نزدیکی‬ ‫نزدیک باشی اِی دور ی‪ ،‬همواره‬ ‫تا آن مسافر ِخوشآواز‬ ‫آن لکّهی سیاه‬ ‫تا آن پرندهاَک نتواند دریابد‬ ‫برشاخهَم این سپیدیِ دیگر چیست‪.‬‬ ‫طرح ‪8‬‬ ‫تنها نشستهام میانِ درختان‪،‬‬ ‫هم در درون‬ ‫هم در برون من اسفند است‪.‬‬ ‫ازهرطرف سپیدیست ‪:‬‬ ‫در یکطرف سپیدیای که میبارد‬ ‫در یکطرف سپیدیای که میرُوید‬ ‫در یکطرف سپیدیای که نشستهست‪.‬‬ ‫اسفند است‪.‬‬ ‫« بر روی شاخههای درختان این چیست‬ ‫که با سپیدی کارزاری بهپا کردهست؟»‬ ‫ازدورها نمیتوان دریافت‪.‬‬ ‫تنها بهدستِ پَردهْدَرِ"نزدیکی"ست‬ ‫که میتوان شناخت‬ ‫این کارزار از من و برف و شکوفهاست‪.‬‬

‫(‪)702‬‬

‫دفترِ یازدهم ‪ :‬در کارزارِ سپیدیها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫طرح ‪9‬‬ ‫از هرطرف سپیدیست ‪:‬‬ ‫گاهی سپیدیای که میبارد‬ ‫گاهی سپیدیای که میروید‬ ‫گاهی سپیدیای که نشستهست‪.‬‬ ‫اسفند است‪.‬‬ ‫من هم نشستهام میانِ درختان‬ ‫بر شاخههای من سپیدیای دیگر‪.‬‬ ‫قلبی‬ ‫از دور‪ ،‬سوی ما‬ ‫پَرپَرزن‪.‬‬ ‫طرح ‪23‬‬ ‫از هرطرف سپیدیست ‪:‬‬ ‫هم این سپیدیای که میبارد‬ ‫هم این سپیدیای که میرُوید‬ ‫هم این سپیدیای که نشستهست‪.‬‬ ‫اسفند است‪.‬‬ ‫« بر روی شاخههای درختان این چیست‬ ‫که با سپیدی‪ ،‬کارزاری بهپا کردهست؟‬ ‫برف است یا شکوفهست؟»‬ ‫من هم نشستهام میانِ درختان‬ ‫بر شاخههای من سپیدیای دیگر‪.‬‬ ‫« از دورها نمیتوان دریافت‬ ‫ستپَردهْدَرِ"نزدیکی"ست‬ ‫تنها بهد ِ‬ ‫که میتوان شناخت‬ ‫این کارزار‪ ،‬از من وُ برف وُ شکوفهست‪».‬‬

‫(‪)707‬‬

‫دفترِ یازدهم ‪ :‬در کارزارِ سپیدیها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)704‬‬

‫طرحِ پرندهای‬ ‫از دور سوی ما‬ ‫نزدیک میشود‪.‬‬ ‫طرح ‪22‬‬ ‫از هرطرف سپیدیست ‪:‬‬ ‫هم این سپیدیای که میبارد‬ ‫هم این سپیدیای که میرُوید‬ ‫هم این سپیدیای که نشستهست‪.‬‬ ‫اسفند است‪.‬‬ ‫بر روی شاخههای درختان این چیست‬ ‫که با سپیدی‪ ،‬کارزاری بهپا کردهست؟‬ ‫از دورها نمیتوان دریافت‪.‬‬ ‫تنها بهدستِ پَردهْدَرِ"نزدیکی"ست‬ ‫که میتوان شناخت‬ ‫این کارزار‪ ،‬از من و برف و شکوفهست‪.‬‬ ‫من هم نشستهام میان درختان‬ ‫بر شاخههای من سپیدیای دیگر‪.‬‬ ‫طرح پرندهای‬ ‫از دور‪ ،‬سوی ما‪.‬‬ ‫اِیکاش این پرنده همیشه فقط از دور بالوُپَر گشوده بماند به سوی من‬ ‫نزدیکِ من شدن نتواند ایکاش؛‬ ‫تا رازِ این سپیدیِ بر شاخههای من‪ ،‬براو‪ ،‬ناگشوده بماند‬ ‫وز راهِ خویش باز نگردد؛‬ ‫تا این خیالِ خوش‪ ،‬همیشه النه داشته باشد بهروی شاخهی من‬ ‫که ‪ :‬یک پرندهای همواره رو بهجانب من میآید؛‬ ‫خیالِ او خوش از اینکه سپیدیام ز شکوفهست‬ ‫خیالِ من خوش از اینکه درونِ نغمهی اویم‪.‬‬

‫دفترِ یازدهم ‪ :‬در کارزارِ سپیدیها‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫طرح ‪22‬‬ ‫از هرطرف سپیدیست ‪:‬‬ ‫هم این سپیدیای که میبارد‬ ‫هم این سپیدیای که میرُوید‬ ‫هم این سپیدیای که نشستهست‪.‬‬ ‫اسفند است‪.‬‬ ‫من هم نشستهام میانِ درختان‬ ‫و بر سرم سپیدیای دیگر‪.‬‬ ‫بر روی شاخههای درختان این چیست‬ ‫که با سپیدی‪ ،‬کارزاری بهپا کردهست؟‬ ‫از دورها نمیتوان دریافت‪.‬‬ ‫تنها بهدستِ پَردهْدَرِ"نزدیکی"ست‬ ‫که میتوان شناخت‬ ‫این کارزار‪ ،‬از من و برف و شکوفه ست‪.‬‬ ‫آوازِ یک پرنده‬ ‫از دور سوی ما‬ ‫پَرپَرزن‪.‬‬ ‫اِیکاش میتوانستم من هم درختی باشم در اسفند‬ ‫تا آن پرنده بپندارد‬ ‫بر شاخههای من هم این سپیدیِ دیگر‪ ،‬شکوفهاست‬ ‫وز راهِ خویش باز نگردد‪.‬‬

‫(‪)701‬‬

‫دفترِ یازدهم ‪ :‬در کارزارِ سپیدیها‬


‫دفتر ‪12‬‬

‫شعرهای هشتاد وُ چهار‬ ‫‪1714‬‬


‫فهرست ‪:‬‬

‫نامِ شعر‬

‫صفحه‬

‫الف‪ -‬زمزمههای گُنگ‬ ‫‪)1‬‬

‫دو اَندَرز‬

‫‪701‬‬

‫‪)2‬‬

‫زندهباد نا‪/‬پَرچمی و بی‪/‬پَرچَمی‬

‫‪709‬‬

‫‪)7‬‬

‫دوری‪ ،‬و این جهان‬

‫‪710‬‬

‫‪)4‬‬

‫چرا نمیتوان توانست‬

‫‪710‬‬

‫‪)1‬‬

‫دهانِ باز‬

‫‪711‬‬

‫‪)6‬‬

‫همسراییِ آینه و آینهپَرداز‬

‫‪712‬‬

‫‪)3‬‬

‫زندهباد شما‬

‫‪714‬‬

‫‪)1‬‬

‫گرفته‬

‫‪714‬‬

‫‪)9‬‬

‫فضا‬

‫‪711‬‬

‫‪ )10‬پای صحبتِ دوستی دیرین‬

‫‪716‬‬

‫‪ )11‬بازجویی‬

‫‪713‬‬

‫‪ )12‬در این سرما‬

‫‪711‬‬

‫‪ )17‬زمزمههای مبهم‬

‫‪719‬‬

‫‪ )14‬در این هیاهوکَده‬

‫‪720‬‬

‫‪ )11‬سربلندی‬

‫‪721‬‬

‫‪ )16‬محاجّه با درختی پیر‬

‫‪721‬‬

‫‪ )13‬امید‬

‫‪727‬‬

‫‪ )11‬چکّه‬

‫‪724‬‬

‫‪ )19‬شهابِ بر مَدار‬

‫‪721‬‬

‫‪ )20‬بازساریِ یکی از شعرهای پیشین‬

‫‪721‬‬

‫‪ )21‬جهان‬

‫‪726‬‬

‫‪ )22‬زمزمههای تیره‬

‫‪723‬‬

‫‪ )27‬زمزمههای ناشنیدنی‬

‫‪721‬‬

‫‪" )24‬حق"‪" ،‬با"‪" ،‬شما"‪ ،‬و "است"‬

‫‪721‬‬

‫‪ )21‬فقط بهاندازهای کم‪...‬‬

‫‪729‬‬

‫ب‪ -‬كوتاهیها ( از شمارهی یک تا ‪) 20‬‬

‫‪771‬‬

‫ج‪ -‬چهرهنگاریها (از شمارهی ‪ 71‬تا ‪)41‬‬

‫‪773‬‬

‫د‪ -‬بامدادیها ( از شمارهی ‪ 23‬تا ‪)71‬‬

‫‪741‬‬


‫(‪)701‬‬

‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫الف ‪ -‬زمزمههای گُنگ‬ ‫دو اَندَرز‬ ‫بایست برسرِ پیمانِ خویش ‪:‬‬ ‫بههر فراز وُ نشیب‬ ‫فریبِ خلق مخور‬ ‫و خلق را مفریب‪.‬‬ ‫برای نیکبختیِشان از جان هم بگذر‪ ،‬امّا‬ ‫ز خندهشان نه غمِ ناامیدی از خاطر میبَر‬ ‫ز گریهشان نه نشاطِ امید را‪.‬‬ ‫« به هیچ یار مَدِه خاطر و به هیچ دیار »‬

‫‪13‬‬

‫این را سعدی هم گفته‪ ،‬و خوب هم گفتهاست‬ ‫بهیکچنین حقیقتِ تلخی‪ ،‬سعدی هم نتوانسته معترف نشود‪،‬‬ ‫اویی که یک زمانی کودکانه برمیآشفتهاست‬ ‫بر ساربانِ بیگناه‪ ،‬که با کاروانِ یارش تندی میکرد‪.‬‬ ‫اویی که وانمود کرده در تمامِ زندهگیاش در رفتن بود‬ ‫و دائم« از سرِحسرت به پُشتِ سر» نگران میشدهاست‪.‬‬ ‫« به هیچ یار مَدِه خاطر وُ به هیچ دیار »‬ ‫این را سعدی هم گفته‪ ،‬و خوب هم گفتهاست‬ ‫هرچند او‪ ،‬ازپسِ این اعترافِ تلخِ خود به این حقیقتِ سنگین دراین قصیدهی خوشدست‬ ‫یکباره در میانهی این قصیده ادّعا میکند ‪« :‬هزار نوبت از این رای باطل استغفار»‬ ‫امّا من این قصیدهی زیبای سعدی را بارها زیر وُ زبر کردهام‬ ‫و مطمئنّم که پیرمردِ"مصلحِ دین"‪ ،‬بهمصلحت‪ ،‬پناه بُرده به« استغفار»‬ ‫از ترسِ اعتراض وُ قیامِ دیار وُ یار‪.‬‬ ‫بههوش باش وُ بهخاطر بسپار!‬ ‫برای آنکه چو سعدی بهمصلحت‪ ،‬طَلَبِ مغفرت نکنی‪ ،‬زنهار!‬ ‫بایست برسرِ پیمانِ خویشتن‪ ،‬امّا‬ ‫به هیچ یار مَدِه خاطر وُ بههیچ دیار!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)709‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫زندهباد ناپَرچَمی و بیپَرچَمی‬ ‫از بین آن انبوهِ رنگارنگِ پَرچَمها‬ ‫روزیت خواندم زیرِ یک پَرچَم ‪:‬‬ ‫آن پَرچَمِ بیرنگ‬ ‫آن "پَرچمِ بیرَنگی"‪،‬‬ ‫آن پَرچَمِ برضدِّ هر پَرچَم‪.‬‬ ‫و رَنگها امّا‪ -‬همانگونه که در دل بیمِ آن میرفت‪-‬‬ ‫در جانِ پَرچَم رخنه آوردند‪،‬‬ ‫آن"روح"‪ ،‬که‪ ،‬در جانِ پَرچَم میستیزیدهست با هر رَنگ و هر نارَنگ‬ ‫از پَرچَم‬ ‫بیرون زد؛‬ ‫[یا رَنگها او را بهبیرون پَرت کردند‪].‬‬ ‫آن پَرچَم هم‬ ‫رنگين دیگر شد‬ ‫ِ‬ ‫یک پَرچَمِ‬ ‫در زُمرهی انبوهِ رنگارنگِ پَرچَمها که میدانی‪.‬‬ ‫بیرَنگی را نمیتوان پَرچَم کرد‬ ‫و "پَرچَمِ بیرَنگی"‬ ‫یا نادانیست‬ ‫یا نیرَنگی!‬ ‫هر پَرچَمی رَنگی دارد‬ ‫بیرَنگی با پَرچَم نمیخوانَد‪.‬‬ ‫فرق است بینِ رَنگِ یک پَرچَم‬ ‫و رَنگِ یک گُل ؛‬ ‫هر رَنگی‪ ،‬نیرَنگ است وقتی که به یک پَرچَم میآمیزد‪.‬‬ ‫فرق است بینِ گُل که در باغ است‬ ‫و گُل‪ ،‬که آن را باغباناش میکَنَد و میکُنَد پَرچَم!‬ ‫هرچیزی‪ ،‬نیرنگ است وقتی که به یک پَرچَم مبدّل شد‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)710‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫دوری‪ ،‬و اين جهان‬

‫در جهانی که هنوز نتوانستهاست بهکرانهای دست یابد‬ ‫درهمشکستن از دوری‪ ،‬کودکانه مینماید‪.‬‬ ‫غربت است این دوری‪ ،‬یا تبعید؟‬ ‫پناهجویی است این‪ ،‬یا عافیتجویی؟‬ ‫گریز از تعهّد است یا از هراسِ تسلیم؟‬ ‫پناهگاهیست که بهخانه بَدَل شدهاست؟‬ ‫یا دنبالهی جدیدِ آن نبردِ قدیم؟‬ ‫معجون است این دوری‪ ،‬معجون‪.‬‬

‫چرا نمیتوان توانست‬ ‫میتوان دوستان! برادران! خواهران! بههمه چیز خندید‬ ‫میتوان به اعتیاد و تریاک ادامه داد‬ ‫میتوان از هم بیزار بود و یا به هم مردّد‬ ‫ولی میتوان همدیگر را دوست هم داشت‬ ‫ دستِکم تا بهآناندازه که برای آسانکردن دشواریها الزم است!‬‫چارهای جز دوستداشتنِ همدیگر نیست؛‬ ‫برآشفته نشوید‪ ،‬البتّه تنها بهآناندازه که برای آسانزندهگیکردن الزم است‪.‬‬ ‫چارهای نیست‪ .‬میخواهید برآشفته شوید یا نه‬ ‫برای قدری آسانزیستن هم که باشد‪ ،‬میتوان همدیگر را دوست داشت‪.‬‬ ‫میتوان به تردیدِ خود ایمان داشت‬ ‫میتوان اعتمادی به پیروزیِ دادگری یا دادگران نداشت‬ ‫میتوان بههمدیگر ناسزا گفت و ناسزا روا داشت‬ ‫و هماندَم چنان با لطیفهای خندید که گویی هیچ اتّفاقی نیفتاده است!‬ ‫ولی بههمینگونههم چرا نمیتوان همدیگر را دوست داشت‪،‬‬ ‫و گمان کرد که هیچ اتّفاقی نیفتاده است؟‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)711‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫چرا دوست داشتن به رویدادی بزرگ بَدَل شده است؟!‬ ‫چرا نمیتوان همدیگر را دوست داشت‪،‬‬ ‫آن هم نهچندان زیاد‪ ،‬خدا را نهچندان زیاد‪ ،‬فقط به آن اندازه‬ ‫که در این تاریکی برای روشنکردنِ چراغی که خاموش شدهاست الزم است!‬ ‫دوستان عزیز! چهِتان شده است؟‬ ‫دهانِ باز (چند طرحِ جداگانه از ‪ :‬كالغان‪ ،‬روباهان‪ ،‬درخت‪ ،‬دهانهای باز‪ ،‬و پنير)‬ ‫(بازآفرینیِ یک حکایت در چند طرح)‬

‫‪11‬‬

‫‪1‬‬ ‫اِی کالغِ با پنیرِ دزدیده در دهان!‬ ‫اگرچه دزدی وُ نا‪/‬به‪/‬کار‪،‬‬ ‫امّا آن پنیر‪ ،‬بهتر که در دهانِ تو‬ ‫تا در کامِ این روباه‪،‬‬ ‫دهانات را بستهنگاهدار!‬ ‫‪2‬‬ ‫بارهاست به ایفایِ نقشِ آن کالغ پرداختهای‬ ‫بر روی این درختی کهاش تو به میزِ خطابه بَدَل ساختهای‬ ‫و از هراسِ آنکه مَدحِ تو را از تو دریغ کند این روباه!‬ ‫سخن را مثالِ آن پنیرِ دزدیده به پایین انداختهای‪.‬‬ ‫دهانات را ببند!‬ ‫پیش ازآن که دهانها باز شوند و بگویند‪ :‬دهانات را ببند‪.‬‬ ‫‪7‬‬ ‫اکنون سالیانِ سال است‬ ‫روی این درخت به کالغی عظیمحقیر بَدَل گشتهای‬ ‫و پنیری که دزدیدهای بهدهان گرفتهای‬ ‫و دهان‪ ،‬برای نیفتادنِ پنیر‪ ،‬چنین بستهای‪.‬‬ ‫بهاین روباهِ ایستاده در پای درخت نگاه کن!‬ ‫افتادنِ پنیر را‪ ،‬دهان بهمَدحِ تو باز نهادهاست تا کِی تو دهان بازکنی‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)712‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫آن پنیر به صاحباش برگردان!‬ ‫و خویشتن از کالغ و‪ ،‬ازاین درخت و‪ ،‬ازاین داستان برهان!‬ ‫‪4‬‬ ‫بهزیرِپای این درختی که بر روی آن اکنون به کالغی بَدَل شدهای نگاه کن!‬ ‫پنیری که از دهانات افتادهاست‬ ‫هنوز روانه است به سوی دهانِ این روباهی‬ ‫که بهحیلهی مدحِ تو‪ ،‬دهانات را سرانجام برگشاده است‬ ‫به طمعِ آن پنیر‪ ،‬که از مَردُم دزدیده بودهای‪.‬‬ ‫‪6‬‬ ‫رازِ سعادتَ همهگاناست این پنیری که در دهان نهادهای‬ ‫یا بیاموز که دهان را بسته نگاهداری‬ ‫یا آن را بهآن همهگان برگردان‬ ‫اگر که توانِ بستهنگهداشتنِ دهان را از دست دادهای‪-‬‬ ‫در برابرِ مدایح این روباهی که با دهانِ باز کمین کردهاست‬ ‫در زیرِ این درختی که بر روی آن تو چون کالغی لنگر انداختهای‪.‬‬

‫همسرايیِ آينه و آينهپرداز‬ ‫آینهپرداز‪ :‬میخواهم این آینهام را چنان صیقل دهم که چنین باشد ‪:‬‬ ‫آینهای که بتواند از بازتاباندنِ بیاراده بپرهیزد‬ ‫نه او هرآنچه در برابرِ او بتابد را بازبتاباند‬ ‫و نه هرآنچه‪ ،‬که در برابرِ او بتابد بتواند خودرا دراو بازبتاباند‬ ‫آینهای که خدمتگزار نباشد‪.‬‬ ‫آینه ‪ :‬اِی گرمِ کارِ آینهپردازی!‬ ‫گر همزمان بهخویش نپردازی‪ ،‬خیالپردازی!‬ ‫آینهپرداز‪ :‬آینهای که بازتاباندن‪ ،‬وظیفهاش نه‪ ،‬هنرش باشد‬ ‫آینهای که بازتاباندن‪ ،‬اِبرازِ آزادانهی آینهگیاش باشد‬ ‫آینهای که بازتاباندن‪ ،‬نه بهجاآوردنِ سُنّت‪ ،‬که نیازِ دلِ او باشد برای دل‪.‬‬ ‫آینه ‪ :‬اِی گرمِ کارِ آینهپردازی!‬ ‫گر همزمان بهخویش نپردازی‪ ،‬خیالپردازی!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)717‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫خریداران او‪ ،‬و نه بازتاباندن پیشهی او‬ ‫ِ‬ ‫آینهپرداز‪ :‬آینهای نه بازتابشوندهگان‬ ‫نه آنان فریفتهی او‪ ،‬نه او فریفتهی آنان‬ ‫نه او بازیچهی آنان‪ ،‬نه آنان بازیچهی او‪.‬‬ ‫آینهای که برنتابد چیزی در او خودرا بَزَک کند‪.‬‬ ‫آینه ‪ :‬اِی گرمِ کارِ آینهپردازی!‬ ‫گر همزمان بهخویش نپردازی‪ ،‬خیالپردازی!‬ ‫آینهپرداز‪ :‬آینهای که نهتنها بتواند حقیقت را ببیند بلکه نیز بازبتاباند‬ ‫و میداند که دیدنِ حقیقت و بازتابانیدنِ آن زمانی سرمیگیرد‬ ‫که او با قدرت و قدرتمندان درنیامزد بلکه درآویزد‪.‬‬ ‫آینه ‪ :‬اِی گرمِ کارِ آینهپردازی!‬ ‫گر همزمان بهخویش نپردازی‪ ،‬خیالپردازی!‬ ‫آینهپرداز‪ :‬آینهای که بازتاباندن را به راز و سِحر نپیچاند‬ ‫و آنچنان بهسادهگی آینهگی کند که هر چیزی دریابد که میتواند آینهگی کند‬ ‫تنها اگرکه از دل صیقل شود‪.‬‬ ‫آینهای که آینهگیاش از غبارافکنیها‪ ،‬غباری نگیرد‪ ،‬و نمیرد‪.‬‬ ‫آینهای‪ ،‬اگرچه از آنِ من‪ ،‬امّا نقّاد‪ ،‬و بیپَرده‪.‬‬ ‫آینه ‪ :‬اِی گرمِ کارِ آینهپردازی!‬ ‫گر همزمان بهخویش نپردازی‪ ،‬خیالپردازی!‬ ‫آینهپرداز‪ :‬آینهای که در کالم من است‪ .‬در نگاهِ من‪ .‬در احساسِ من‪ .‬در آرزوها‪...‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)714‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫زندهباد شما‬ ‫اِی زندهباد شما!‬ ‫که عمری ایستادهاید‬ ‫بر سرِ پیمانِتان با باد‪.‬‬ ‫که عمری پافشردهاید‬ ‫بر گِلِ زیرِ پایتان‪.‬‬ ‫که چنین پهلوانانه‬ ‫بر کینههای حقیرتان پافشردهاید‪.‬‬ ‫که نیرومندیِ شگفتانگیزِتان را در ناتوانبودن‪ ،‬چنان به نمایش گذاشتهاید‬ ‫که هیزترین چشمها هم از تماشای شما شرم میکنند‪.‬‬ ‫اِی زندهباد شما‬ ‫که مرگ را موهبتی کردهاید‬ ‫موهبتی دردناک که شرِّ شماها را از سَرِ ما در این سَرما کَم میکند‪.‬‬

‫گرفته‬ ‫بخـوابان مــرا اِی قـدیمـیتـرین نغمـــهی خـواب !‬ ‫که چـندیست از هـرچــه بیــداری حالم گرفتهست‬ ‫چنان خوابیکه هرچه چشموچراغ است در من ببندد‬ ‫که از هرچه چشموچراغاست پنداری حالم گرفتهست‬ ‫کــجایـی کجـایـی کجـایـی کجــایـی کجـایـــــی‬ ‫هال اِی "کجـایی" که در "هیچجـا"یی‪ ،‬کجـــایی؟‬ ‫هال اِی "کجـا"یی که در هیچ"جـا"یی‪ ،‬کجــایی؟‬ ‫براینخاکِ"هرجایی"‪،‬از هرچه دیداری حالم گرفتهست‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)711‬‬

‫فضا‬ ‫کوچه است وُ قسمتی از شهر وُ نیمهشبی تمام‬ ‫و یک فضا‪ -‬که آن را تو‬ ‫اِی آنکه داریام میخوانی!‪-‬‬ ‫تنها بهیُمنِ حس وُ روحِ ویژه‪ ،‬توانی دریابی‪.‬‬ ‫پردهای توری بهرنگِ مشکیِ شفّاف‪ ،‬رویِ هرچه که پیداست‬ ‫و رویِ هرچه که ناپیدا هم‪.‬‬ ‫آرامشی چنان سَبُک‬ ‫که ‪ -‬اِی کسی که داریام میخوانی‪-‬‬ ‫گویا که هیچگاه از این خطّه‪ ،‬آدمی برنگذشتهست‪.‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)716‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫پای صحبتِ دوستی ديرين‬ ‫از دوستان قدیم است‬ ‫و گوشسپردن بهصحبت او‬ ‫از کار وُ بارهای قدیمی‪.‬‬ ‫امروز هم دوباره پای صحبتِ اویَم ‪:‬‬ ‫من هستم وُ کنارِ من درختِ گلِ گیالس وُ ریزشِ گهگاهِ برگهای گُلبِهیِ او‪،‬‬ ‫و در کنارِ ما‪ ،‬کَمَکی دورتَرَک‪ ،‬زمانهاست وُ رفتنِ بیبازگشتِ او وُ شتابِ همیشهگیِ او‪،‬‬ ‫و کشوری‪ ،‬که هنوز از پسِ ایّام‪ ،‬همچنان "دیارِ غریب" است‪.‬‬ ‫صحبتِ او زچیزی قدیمیست‬ ‫هزاربار بهآن گوش دادهایم وُ سَبُک شدهایم‬ ‫هزاربار بهآن گوش دادهایم وُ رازها وُ پیچخوردهگیِ روحِ خویش گشودهایم‬ ‫و همچنان‪ ،‬باز گهاگاه در شنیدن آن غرقه میشویم‪.‬‬ ‫صحبتِ او نه از آزادیاست‪ ،‬نه از حرمتِ انسان‪ ،‬نه از عدالت‪ ،‬ستمگران‪ ،‬و ستم دیدهگان‪،‬‬ ‫صحبت او نه از وفای رفیقاناست وُ پُشتهپُشته راهِ نیمهطیشده‪،‬‬ ‫یا خود‪ ،‬ز دست وُ پازدنِ ما در این هزارتویی که این عنکبوت بافتهاست‬ ‫ این عنکبوت‬‫که در نام وُ جام وُ حال وُ فکر وُ عشق وُ ‪-‬‬ ‫روح وُ شعر وُ خنده وُ آواز وُ خامُشیِ ما نشستهاست وُ تار میتَنَد‪،‬‬ ‫صحبتِ او نه از نداری وُ داراییاست وُ بود وُ نبود‪،‬‬ ‫نه از حقارتِ ما و‪...‬‬ ‫صحبتِ او‪ ،‬از آنچهایست که در صحبتِ ما آدمیان صحبتی نمیشود از آن‬ ‫صحبتِ او‪ ،‬از آنچهایست که با این زبانِ اَلکَنِ ما آدمیان‪ ،‬از آن نمیشود صحبت کرد‬ ‫صحبتِ او‪ ،‬از آنچهایست که دربارهاش فقط باران توان صحبتکردن دارد‬ ‫صحبت‪ ،‬باری‪ ،‬ز صحبتِ باران است‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)713‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫بازجويی‬ ‫اعتراف میکنم ‪:‬‬ ‫رنجههای دوست کارگرتر آمده است از شکنجههای خصم؛‬ ‫بعدِ سالها مقاومت‪ ،‬درآمدم ز پا‬ ‫زیر ِزخمِ تازیانههای دوست‪.‬‬ ‫اعتراف می کنم ‪:‬‬ ‫« رازدارِ خلق‪ -‬یَحتَمِل‪ -‬اگر که » ماندهام‬ ‫رازدارِ خود نماندهام‪.‬‬ ‫اعتراف میکنم ‪:‬‬ ‫راز اگر که رازِ واقعىست‪ ،‬پس بههیچ مُهری سر نمیدهد‬ ‫رازِ سر‪/‬به‪/‬مُهر‪/‬داده‪ ،‬مثلِ اسبِ رامِ سَر‪/‬به‪/‬ذلّتِ‪/‬کَمَند‪/‬داده است‪.‬‬ ‫رازِ سر‪/‬به‪/‬مُهر داده‪ ،‬هرچه هست«سر‪/‬سپُرده» است‪.‬‬ ‫اعتراف میکنم ‪:‬‬ ‫رازها به مُهری سَر‪/‬سپُرده سر سپُردهاند‪.‬‬ ‫اعتراف میکنم ‪:‬‬ ‫مُهرهای رازها‪،‬‬ ‫رازتر ز هرچه راز بوده اند!‬ ‫اعتراف میکنم ‪:‬‬ ‫رازی در میانه نیست‬ ‫غیرِ مُهر!‬ ‫اعتراف میکنم ‪:‬‬ ‫قلبهای سَر‪/‬به‪/‬مُهر‪/‬داده کم ندیدهام‬ ‫چشمها‪ ،‬نگاههای سَر‪/‬به‪/‬مُهر‪/‬داده کم ندیدهام‪.‬‬ ‫اعتراف میکنم ‪:‬‬ ‫روزها همان شباند‪ ،‬لیک‬ ‫زیرِ نورِ آفتاب‪.‬‬ ‫و شَبان همان‬ ‫روزِ لیک زیرِ نورِ ماه‪.‬‬ ‫اعتراف میکنم ‪:‬‬ ‫گرچه پیرهزن تمام کاسه‪/‬کوزه را بههم زدهست‬ ‫کاسه‪/‬کوزههای ما هم آنچنان بههمنخور نبودهاند‪،‬‬ ‫نازِ شَستِ او‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)711‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫اعتراف میکنم ‪:‬‬ ‫بارها بهشِکوه گفته با من این خَرِ صبورِ بیگناه ‪:‬‬ ‫« هر زمان که فکر کردهای تفاوتیست‬ ‫بین راه وُ چاه‪،‬‬ ‫راندیام سویِ خَالبِ اشتباه‪» .‬‬ ‫دستی میکشم بهرویِ گوشهای او وُ میزنم بهزیرِ خنده قاهقاه!‬ ‫اعتراف میکنم ‪:‬‬ ‫ابلهان دوباره فتح کردهاند‬ ‫ابلهان همیشه فاتحانِ هر زمانهاند‪.‬‬ ‫اعتراف میکنم که اعترافهای من همه حقیقتاند‬ ‫ناگواریشان دلیل ادّعای من‪.‬‬

‫در اين سرما‬

‫اکنون دیگر نوای خودت را روشن کن بلبلِ عاشق!‬ ‫خاموشام کرده فکرِ این اجاقی که دیری‬ ‫در خانهها بهسردی گراییدهست‪.‬‬ ‫اکنون دیگر‪ ،‬اُجاقِ زبان را روشن کن بلبلِ عاشق!‬ ‫در بندِ این مباش که جزغاله میشوم‬ ‫من آهنام‪ ،‬گداخته میشوم ازاین آتش‬ ‫بگذار تا که باز ببینم گدازهوار فرو میچکم ز نگاهام‪ ،‬لبام‪ ،‬کالماَم‪ ،‬چشماَم؛‬ ‫بگذار تا دوباره ببینم روانه گشتهام از خود بهسوی هرچه روندهاست‬ ‫چنان گدازهای ز آتشفشان‪.‬‬ ‫روشنکن روشنکن روشنکن روشنکن!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)719‬‬

‫زمزمههای مبهم‬ ‫در این زمانه‬ ‫اگر که میخواهی دورتر نگردیم از هم‬ ‫نزدیکتر نیا!‬ ‫در نزدِ من کسیست که دوریاش از من‪ ،‬دورترین دوریهاست‬ ‫هرچند‪ ،‬جای او کنار من‪ ،‬نزدیکترینجاها ست‬ ‫یعنی که‪ ،‬جای او بهمن بیشتر از خودِ او نزدیک است‪.‬‬ ‫()‬ ‫دوری اگرچه برای خود صفاهایی هم دارد ‪:‬‬ ‫ از دور‪ ،‬شهری را دیدن‬‫ از دور‪ ،‬چشمی را‬‫ از دور‪ ،‬چشماندازی را دیدن‬‫ گاهی بهگوشهی دوری پناهگرفتن‬‫ از دور‪ ،‬دل به بانگهای دُهُل دادن‪.‬‬‫این حفرهای که در میانهی ما دهان گشوده‪ ،‬ولی دیگر دوری نیست‬ ‫جانوریست که هرچه نزدیکی را میبلعد‪.‬‬ ‫()‬ ‫گهگاهی نزدیکی هم جانوری بیهمتا ست‬ ‫و هرچه را میبلعد‬ ‫گهگاهی نزدیکی تلخترین دوریست‬ ‫و خود‪ ،‬دوبار دوری حتّی‬ ‫دوری از دوری!‬ ‫دراین زمانه‬ ‫پایانِ نزدیکیها‬ ‫از غمگسارترین پایانهاست‬ ‫و پُرشمارترینِ آنها نیز‪.‬‬ ‫()‬ ‫برای ما‪ ،‬نزدیکترشدن بههم‪ ،‬در"نزدِ"ما پایان گرفت‬ ‫نزدیکیِ ما با هم‪ ،‬از"نزدِ"ما فراتر نیامد‪.‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)720‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫ما "نزدِ هم" بودیم نه "نزدیکِ هم"!‬ ‫ما بیشتر به دوری نزدیک بودهایم‬ ‫تا بیشتر به نزدیکی نزدیک‪.‬‬ ‫با اینهمه‪ ،‬با اینهمه!‬ ‫دراین زمان که هرچه‪ ،‬بهجز دوری‪ ،‬ازهمهگان دور است‬ ‫در نزدِ هم بودن هم‪ ،‬از آن غنایمِ نایاب است‪.‬‬ ‫درنزدِ هم بودن‪ ،‬آری ‪:‬‬ ‫ هرچند چون مجسّههایی خاموش‬‫ هرچند ابلهانه‪ ،‬یا به تصادف‬‫ هرچند چون بازیچههای یک کودک ‪:‬‬‫درهم‪ /‬برهم ‪ ،‬برهمتلمبار امّا در نزدِ هم‪.‬‬ ‫درنزدِ هم بودن‪ ،‬آری‪ :‬مثلِ ما!‬ ‫دراين هياهو‪/‬كده‬ ‫دراین هیاهو‬ ‫بازهم این آدم گوشه گرفتهاست‪.‬‬ ‫[یا شاید درستتر اینباشدکه بگویم‪ :‬همهچیز را بهگوشهرانده است]‬ ‫دراین هیاهو‬ ‫چنان خاموش بهخاموشی گوش سپردهاست‬ ‫که میتواند هر صدای نا‪/‬هم‪/‬خوان را بشنود‪.‬‬ ‫بازهم پهلو گرفتهاست‬ ‫این کَشتیِ عظیم‬ ‫و دریا‪ ،‬هم‪/‬چون بِرکهای شدهاست در کنار او‪.‬‬ ‫[ شاید بهتر است بگویم ‪ :‬دریا از او پهلو گرفته است‬ ‫و یا شاید هنوز بهتراست بگویم ‪:‬‬ ‫دریا اورا چون کشتیِ عظیمی بهساحل نشانده تا دَمی از سنگینیِ او آسوده شود‪].‬‬ ‫باز خاموش است این آدم‪،‬‬ ‫و این هیاهوکدهی کُهَنسال‪ ،‬درکنارِ او‬ ‫بَدَل شدهاست به دِهکدهای دوردست‪ ،‬که ازآن‪ ،‬فقط همهمهای میرسد‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)721‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫سربلندی‬ ‫سربلند آن کسیست‬ ‫که در برابرِ حقارتهای خود‪ ،‬سربهزیر نیست‪.‬‬ ‫کسی که پنهان نمیزیَد‬ ‫و پنهان نمیمیرد‪.‬‬ ‫سربلند کسیست‬ ‫که فریادِ او از دستِ آن کسی که برای سربلندی میزیَد‪ ،‬بلند است‪.‬‬ ‫کسیست که سر در کارِ خود و جهان فروبرده است‬ ‫و حتّی برای سربلندی هم‪ ،‬سر‪ ،‬بلند نمیکند‪.‬‬ ‫سربلند‪ ،‬آن کسیاست که سرافکندهگیها و سرافکندنهای خودرا پنهان نمیکند‬ ‫کسی که برای بلند بودن‪ ،‬سر خَم نمیکند‬ ‫و برای سربلندیِ خود‪ ،‬سرهای دیگران را بهزیر نمیآورد‪.‬‬ ‫سربلند‪ ،‬آن کسیست که دربرابرِ آینهی خود سربهزیر است‪.‬‬

‫محاجّه با درختی پير كه دستِ گدايی بهسوی زمين وُ زمان وُ آسمان دراز كرده است‬

‫اِی درختِ پیرِ شریفِ زحمتکش!‬ ‫هرچند این جهان بهعینه سزاوارِ این خطای توست‪،‬‬ ‫امّا چه میکنی؟‬ ‫هرچند که زمانهی ما‪ ،‬زمانهی عُسرتِ همهگانی است‬ ‫و جهان به عُسرتکدهای بَدَل شدهاست عظیم‬ ‫عُسرتکدهای با روکشی از طال‪،‬‬ ‫عُسرتکدهای چراغانیشده‪.‬‬ ‫جهان‪ ،‬یکسره‪ ،‬به دریوزهگی ایستادهاست‬ ‫دریوزهگیِ قدرت‪ ،‬دریوزهگیِ ثروت‪ ،‬دریوزهگیِ مذهب‪ ،‬دریوزهگیِ نام‪ ،‬دریوزهگیِ نان‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)722‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫دریوزهگیِ پیروزی‬ ‫دریوزهگیِ احترام‪،‬‬ ‫دریوزهگیِ راهنمایی‪ ،‬دریوزهگیِ رهبری‪ ،‬دریوزهگیِ فقاهت‬ ‫دریوزهگیِ کینهی خویش‪ ،‬دریوزهگیِ غرایز‬ ‫دریوزهگیِ پیشرفت‪ ،‬دریوزهگیِ تمدّن‪ ،‬دریوزهگیِ سُنّت‪ ،‬دریوزهگیِ تجدّد‬ ‫دریوزهگیِ برتری‪ ،‬دریوزهگیِ نژاد‪،‬‬ ‫دریوزهگیِ استقالل‪ ،‬دریوزهگیِ آزادی‪ ،‬دریوزهگیِ خودمختاری‪...‬‬ ‫سر را بلند کن! درختِ شریف!‬ ‫نگاهکن که آسمان‪ ،‬به کاسهی دریوزهگی بَدَل شدهست‪،‬‬ ‫و زمین به دریوزهسرایی‪،‬‬ ‫نگاهکُن به دریوزهگانی که نه فقط بر درِ خانهها میکوبند‪ ،‬بلکه بر درِ دلها هم میکوبند‪،‬‬ ‫بر درِ بیدَری‪ ،‬بر درِ دَربهدَری‪.‬‬ ‫آرامِ این جهان فدای ناآرامیِ شاخههای تو باد‪،‬‬ ‫اِی درختِ پیرِ هنوز برسرِ دلهای کودکانهی ما سایههای تو!‬ ‫تمامِ پیشرفتهای این جهانِ واپسمانده فدای تو‪،‬‬ ‫اِی تکیه برعصای خودت داده‪ ،‬ایستاده بهحسرت میان آسمان و زمین!‬ ‫چه کردهای درخت پیر!‬ ‫خنده نشاندهای بر لبهای چرکخوردهی آنانی که بر گداییِشان پَردههای زربفت میکشند‬ ‫که گدابودنِ خودرا‪ ،‬در "کمک"ی که بهتو کردهاند پوشاندهاند‬ ‫بسیار بیش ازآن چه که تو از آنان‪ ،‬آنان از تو سپاسگزارند‬ ‫امّا چنان در شهامتِشان گدایند که نمیتوانند سپاسهای خودرا با صدای بلند بگویند‪.‬‬ ‫امّا شما دریوزهگانِ اصیل!‬ ‫شما میتوانید بخندید‬ ‫در دل یا برلب و یا در جیبِ تان‬ ‫و البتّه آنچنانکه رسمِ گدایان است‬ ‫خندهیتان را زیرِ چیندادهگیهایِ مصنوعیِ چهرهیتان میپوشانید‪،‬‬ ‫تا مگر خدایتان ناکرده‪ ،‬شما را شادمان ببینند و کمکِشان را از شما دریغ بدارند‪.‬‬ ‫باری شما میتوانید برحرف های من بخندید‬ ‫و بگویید [ البتّه در دل یا بر زیرِ لب و یا در جیب‪ ،‬آنچنان که رسمِ گدایان است]‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)727‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫که‪ « :‬این "رضا" برای آن که دست‪/‬به‪/‬طلب‪/‬دراز‪/‬کردنِ این درخت را بپوشاند‬ ‫ما و زمان و زمین را گدا مینامد‬ ‫و حتّی جهان را به گداخانه همانند میکند‪» .‬‬ ‫باری شما بخندید و بگویید‪.‬‬ ‫کجاست آن دلِ ریشهدارِ تو اِی درخت!‬ ‫با تو چه کردهاند!‬ ‫با تو چه کرده این زمانهی دریوزه!‬ ‫با تو چه کرده این زمینِ دریوزه!‬

‫اُميد‬ ‫ناامیدانی هستند که از باامیدان گرامیترند‪.‬‬ ‫ناامید از کِه‪ ،‬ازچه‪ ،‬چرا ‪ ،‬و چهگونه‬ ‫باامید به کِه‪ ،‬بهچه‪ ،‬چرا‪ ،‬و چهگونه‪.‬‬ ‫ناامیدیِ دروغ‬ ‫باامیدیِ دروغ گویان‪.‬‬ ‫ناامیدیِ جنایتکاران‬ ‫باامیدیِ قدرتپیشهگان‪.‬‬ ‫باامیدانی که امیدِشان بهسببِ ترسِ شان از ناامیدی است‬ ‫باامیدانی که امید‪ ،‬پناهگاهِ شاناست برای گریزِ شان ازدستِ اندیشه ها و پرسشهای گزنده‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)724‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫چكّه‬ ‫یکروز خواهی چکید چکّهی مغرور!‬ ‫یک لحظه هم غنیمت است‬ ‫بهزیرِ پای من نگاه کن‬ ‫دریای بیکرانه را نمیبینی؟‬ ‫خوشا چکّهای بودن براین آب‪/‬چک‬ ‫تا قطرهای دراین بیکرانهی دریا ‪.‬‬ ‫من آخرین چکّه از بارانی هستم که دیگر بندآمده نمیبارد‪.‬‬ ‫از این آب‪/‬چکِ کهنه‪ ،‬تا کِی آویخته خواهیماند؟‬ ‫چکّهی ابله !‬ ‫میخواهم چکّهگی کنم نه قطرهگی‪.‬‬ ‫اندوهِ نابی‪ ،‬گاهی‪ ،‬در دلِ پاکی‪ ،‬بَدَل میشود به آب‬ ‫من چکّهای از این آبام‪.‬‬ ‫گاهی چکّهی اشکِ شوقام‪.‬‬ ‫گاهی چکّهی عَرَقیام بر پیشانی‬ ‫از شَرم‪ ،‬از گرما‪ ،‬از کار‪ ،‬و یا از ترس‬ ‫گاهی گَرمَمَ‪ ،‬گاهی سرد‪.‬‬ ‫آب‪/‬چک است که تو را رها نمیکند‬ ‫اِی چکّهی بازی‪/‬چه!‬ ‫گاهی آب‪/‬چک‪ ،‬دشنهی خونینیست‬ ‫من‪ ،‬چکّهی سرخ و گرم‪ ،‬آویخته از آن‬ ‫و سرشار از لرزه ‪.‬‬ ‫گاهی آن چکّهام که ازآغاز‪ ،‬بهسببِ شوقی پدید آمد؛ و سپس آن شوق‪ ،‬پیش از آنکه من‬ ‫بچکم‪ ،‬بَدَل شد بهچیزی مثل یأس و یا خشم‪ ،‬و من که هنوز نچکیدهام‪ ،‬نمیدانم چکّهی چه‬ ‫اشکی هستم‪ .‬و باید بهچه نامی و بهنامِ چه بچکم‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)721‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫شهابِ بر "مَدار"‬ ‫سالهاست که دارد بر مَدار میگردد‬ ‫آن که شهاب بود‪ ،‬جرقّه بود‪ ،‬و مَداری نمیشناخت‪ ،‬و هیچ مَداری را گردن نمیداد‬ ‫آن که جنبش بود‪ ،‬جنبشی به هرسو‪ ،‬به همهسو‪.‬‬ ‫اکنون سالهاست که تنها میتواند بر مَدار بگردد‪،‬‬ ‫مَدارِ نان‪ ،‬مَدارِ کار‪،‬‬ ‫مَدارِ معمولیت‪ :‬مَدارِ غمهای معمول‪ ،‬و شادیهای معمول‪،‬‬ ‫مَدارِ زناشوییِ معمول‪ ،‬مَدارِ نغمههای معمول‪ ،‬و‪...‬‬ ‫روزی هم سرانجام مَدارِ مرگی معمول‪.‬‬ ‫نگاهِ او‪ ،‬دیگر توانِ دیدنِ دیدنیهای گذشته را از دست داده است‪.‬‬ ‫[ به اعتراض بر میآشوبد ‪:‬‬ ‫نه! نگاهِ قدیم من هنوز هم از چشمِ چشمِ من‪ ،‬و از چشمِ دلِ من میتابد‬ ‫نه! این‪ ،‬آن دیدنیهای گذشتهاند که دیگر توانِ دیدهشدن را از دست دادهاند‪].‬‬ ‫آه شهابِ ساکن! شهابِ مِسکین! شهابِ بر مَدار!‬ ‫زیباییِ تو در دمیدنِ ناگهانی و زودگذر بود‬ ‫و در بی‪/‬مَداری‪.‬‬ ‫بازسازیِ يكی از شعرهای پيشين‬ ‫از کوچه بیرون رفت‬ ‫بیدار‪/‬مستِ مِیزده‪ ،‬امّا‬ ‫حرفِ عجیبی میزد‪،‬‬ ‫آیا بهراستی این شب آبستناست؟‬ ‫آیا بهراستی مستیِ این مست‬ ‫با راستی میانهای دارد؟‬ ‫این سایهای که امشب‬ ‫بر سنگ‪/‬فرشِ کوچه چنین میخورَد تلو‬ ‫فردا که آفتاب بتابد چه میشود؟‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)726‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫فردا که آفتاب بتابد‪ ،‬چه میشود‬ ‫این سایهای که زیرِ این مهتاب‬ ‫بر سنگ‪/‬فرش کوچه چنین میخورَد تلو؟‬ ‫خوب است کنچ پنجره بنشینم‬ ‫دارم از بیخوابی ازپا میافتم‪ ،‬امّا‬ ‫خوابام نمیبَرَد‪.‬‬ ‫‪1719/1746‬‬ ‫جهان‬ ‫نمیدانم جهان از من دور شده است‪ ،‬یا من از جهان‬ ‫نه از انسان صدایی میآید و نه از جهان‪.‬‬ ‫وقتی که نتوان جهان را احساس کرد‬ ‫آنگاه در بیرونِ جهانی‪،‬‬ ‫بیرونِ این جهان‪ ،‬احساسنکردن آناست‪.‬‬ ‫جهان را انسان فراگرفتهاست‬ ‫جهان غرقه در انسان است‬ ‫آنجا که انسان نباشد‪ ،‬بیرون جهان آنجاست‪.‬‬ ‫تا این جهان‪ ،‬آن گوشهی خاموشیاست که در آن‪ ،‬احساسها دیگر بهکار نمیآیند‬ ‫میلیونها گرسنه را چه بایدکرد؟‬ ‫میلیونها کودک را؟‬ ‫میلیونها فرزند را؟‬ ‫میلیونها نیازمند را؟‬ ‫این جهان پُر از درونها است و پُر از بیرونها‬ ‫درونِ شعر‪ ،‬یکی از این درونهاست‬ ‫و بیرونِ شعر‪ ،‬یکی از بیرونهای بیشمارِ این جهاناست‪.‬‬ ‫"جهانِ بیرون" در همینجهان است‪ ،‬همانگونه که "بیرونِ جهان" هم‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)723‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫درونِ جهان‪ ،‬و بیرون آن‪ ،‬این سو وُ آن سوی یک دَر است‬ ‫این دَر را‪ ،‬آدمی گاه بر خود میبندد و گاه بر او میبندند‪.‬‬ ‫مرگ‪ ،‬تنها یکی از این دَرهاست‬ ‫و جهان پُر است از دَر‪.‬‬ ‫زمزمههای تيره‬ ‫دایرهای ملعون ‪:‬‬ ‫همواره درهمفروریختن‬ ‫همواره خودرا بههمبرفراختن‬ ‫و دوباره درهمفروریختن‪.‬‬ ‫"درهم‪/‬فرو‪/‬ریختن"یعنی ‪:‬‬ ‫صخرهای بینگاری خودرا‪ ،‬امّا‬ ‫ناگاه با فشارِ بادی هَرزه‪ ،‬مثل پیتی حلبی‪ ،‬درهممچاله گردیو فرواُفتیدردرّهی عمیق‪.‬‬ ‫"درهم‪/‬فرو‪/‬ریختن"یعنی‪:‬‬ ‫شادیهای ارزانقیمت‬ ‫یا غمهای نازل‬ ‫لبها وُ چهرهی تو را‪ -‬که به دروازههای یکی قلعهی سترگ شباهت میبَرند ‪-‬‬ ‫همچون دَرِ قراضهی یک کلبهی حقیری‪ ،‬بهآسانی فتح کنند‪.‬‬ ‫و روز وُ شب‪ ،‬پیشِ چشمِ تو‪ ،‬هَدَر میروند‪ ،‬دَر میرَوند‪ ،‬مثل برق وُ باد‬ ‫بهپیشِ چشم تو که حقیروار بهچنگِ این دایره افتادهای‬ ‫و مثل گِردبادی بهدورِ خود میگردی‪.‬‬ ‫تا کِی!‬ ‫همواره چنینحقیر دره‪/‬مفرو‪/‬ریختن‬ ‫و دوباره خودرا چنینحقیر بههم‪/‬بر‪/‬فراختن؟!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)721‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫زمزمههای ناشنيدنی‬ ‫هر"چیز"ی در وجودِ خود زندانیست‬ ‫در بودِ خود‪،‬‬ ‫و در نبودِ خود هم نیز‪.‬‬ ‫"ناچیز" هم برای خود چیزیست‬ ‫چیزی ناچیز‬ ‫زندانیِ وجودِ ناچیزِ خود‪.‬‬ ‫آزادی از این زندان‪ ،‬پوچیست‬ ‫هرچند پوچی هم خود"چیز"یست در حیطهی وجود وُ نبود وُ بود‬ ‫و در وَرا و آنسو و اینسو‪.‬‬ ‫آزادی از این زندان‬ ‫یعنی خیالِ خام‪.‬‬ ‫"حق" و "شما" و "با" و "است"!‬

‫حق با شماست‪،‬‬ ‫زیرا توانستهاید حق را بفریبید‪ ،‬و یا بخرید‪ ،‬و اورا با خود هم‪/‬راه کنید‪.‬‬ ‫حق با شماست‪،‬‬ ‫زیرا توانستهاید با قدرتِ زمان کنار بیایید‪.‬‬ ‫حق با شماست‪،‬‬ ‫زیرا توانستهاید چنان شهامت داشتهباشید که بتوانید چشم بر "نداران"ببندید‪.‬‬ ‫زیرا که "نداری" نداشتهاید‪ ،‬و با دارایان‪" ،‬ندار" بودهاید‪.‬‬ ‫حق با شماست‪،‬‬ ‫زیرا توانستهاید بیشهامتیِ تان را در پشتِ جادویِکالم پنهان سازید‪.‬‬ ‫حق با شماست‪،‬‬ ‫زیرا کالم را به پوششی بَدَل کردهاید زربفت‪ ،‬و اندامِ ناحق خودرا درآن پوشاندهاید‪.‬‬ ‫حق با شماست‪،‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)729‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫زیرا در شمارِ آنانی هستیدکه میخواهندحق‪ ،‬به هر بهایی که شد‪ ،‬با آنها باشد‪.‬‬ ‫حق با شماست‪،‬‬ ‫زیرا برآنید که حق "باید" با شما باشد؛‬ ‫زیرا که میپندارید آن که حق ندارد‪" ،‬ندار" است‪،‬‬ ‫حق با شماست‪،‬‬ ‫زیرا که "داشتنِ" حق هم‪ ،‬برای شما‪ ،‬یکی از "دارایی"هاست‪.‬‬ ‫حق با شماست‪،‬‬ ‫زیرا که حق هم همیشه با آن کسیست که قدرت دارد‪.‬‬ ‫زیرا که حق‪ ،‬بردهی قدرت است‪.‬‬ ‫زیرا که آنکسی که هیچ قدرتی ندارد‪ ،‬حق هم با او نیست‪.‬‬ ‫زیرا که حق‪ ،‬آن برّه خوشنواییست‪ ،‬که به غریزه‬ ‫دنبالِ آن کسی‪ ،‬که دستهای علف با خود داشته باشد‪ ،‬میدَوَد‪،‬‬ ‫و زنگولهی خوشصدای او‪ ،‬خوش صدا میدهد‪.‬‬ ‫حق با شماست‪،‬‬ ‫زیرا که دستهی علف با شماست‪.‬‬

‫فقط بهاندازهای كم‪ ،‬دوست داشته باشيم‬ ‫پشتِ این هیاهو‬ ‫الشههای نیمهجانِ عمرِ گرامی است که میگذرد‪.‬‬ ‫دیدنِ این‪ ،‬چندان دشوار نیست‪ ،‬اگرکه همدیگر را تا اندازهای‪،‬‬ ‫باری فقط تا آن اندازه دوست باشیم که برای دیدن همدیگر الزم است‪.‬‬ ‫دوستان!‬ ‫میتوان به ناحق و یا به حق از همدیگر بیزار بود‪،‬‬ ‫امّا نمیتوان از دستِ این گریخت که چارهای نداریم جزاین که همدیگر را دوست داشته باشیم‬ ‫آه هراس نکنید! فقط البتّه تا آن اندازه که برای بهتر زندهگیکردنِ خودِ شما الزم است‪.‬‬ ‫اگرکه دوست داشتن را چنان مقدّس نسازیم‪،‬‬ ‫اگرکه دوست داشتن را چنان ساده و آسان بدانیم‪،‬‬ ‫اگرکه دوست داشتن را کاری بدانیم که از هرکسی و نسبت به هرکسی بر میآید‪،‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)770‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫آنگاه میتوان همدیگر را دوست باشیم‪،‬‬ ‫آه نهراسید‪ ،‬فقط تا به آن اندازه که برای بههمگرهزدنِ دستهایمان الزم است‪.‬‬ ‫و نه بیشتر از این؛‬ ‫نهراسیم‪.‬‬ ‫اگرکه دشوار است این را دوست داشتن بنامیم‬ ‫بیایید آن را ترّحم بنامیم‪ ،‬بیایید آن را ناگزیری بنامیم‪ ،‬بیایید آن را ضرورت بنامیم‪،‬‬ ‫بیایید هرگز آن را هیچ ننامیم‪،‬‬ ‫ولی آنرا تا آن اندازه‪ -‬خدا را‪ ،‬فقط تا آن اندازه ‪ -‬در میانِمان جا دهیم‬ ‫که برای یک توّجهِ بیهزینه بهاینحقیقت کفایت کند که ‪ :‬ما از یکدیگر ناگزیریم‬ ‫تا بهاین اندازه‪ ،‬فقط‪.‬‬ ‫هراس نکنیم دوستان!‬ ‫فقط بهیکاندازهی کم‪.‬‬ ‫چارهای نیست"برادران" و "خواهران"!‬ ‫باید همدیگر را دوست داشته باشیم‪.‬‬ ‫آه‪ ،‬هراس نکنید‪ ،‬کسی قلبِ شما را از شما نخواسته است‪،‬‬ ‫جیبِ شما که البتّه جای خود دارد‪ .‬کسی بهآن دست نخواهدزد‪.‬‬ ‫فقط بهیکاندازهی ناچیز‪ ،‬فقط بهآناندازه همدیگر را دوست داشته باشیم‬ ‫که برای دیدن این حقیقت الزم است‪.‬‬ ‫فقط همین!‬ ‫هراسِتان از دوستداشتن‪ ،‬اکنون دیگر دوستان‪ ،‬از چهاست؟‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)771‬‬

‫ب ‪ :‬كوتاهیها‬ ‫(كوتاهی‪)2-‬‬ ‫باید گذشت‬ ‫ورنه تمامِ فرصتِ کوتاهِ خویش را‬ ‫باید بایستی‪.‬‬ ‫باید گذشت داشت‬ ‫تا راهِ خویش بند نیاری‬ ‫و راه دیگران هم‪.‬‬ ‫از‪/‬خود‪/‬گذشتهگی کن‬ ‫تا از تو بگذرند‪.‬‬ ‫(كوتاهی‪)2-‬‬ ‫جهان‪ ،‬مادرِ بحران شدهاست‪.‬‬ ‫بحران در برادری‬ ‫بحران در برابری‬ ‫بحران در خواهری‬ ‫بحران در مادری‪.‬‬ ‫بحران‪ ،‬مادرِ جهان شدهاست‪.‬‬ ‫(كوتاهی‪)0-‬‬ ‫چیزی نماندهاست دوباره بَدَل شوم به"هوادارِ خَلق"‪،‬‬ ‫اگرچه در سراسرِ این دورهای که در شمارِ"خاکیانِ زمین"بودم‬ ‫من خود همیشه در شمارِ"خلقِ بیشمار" شمرده میشدهام‪.‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(كوتاهی‪)4-‬‬ ‫آبی بزن به دست وُ رو‪ ،‬و صفایی ده‬ ‫حتّی اگر که آبی در دَمِ دستات نیست‪.‬‬ ‫میخندی؟!‬ ‫(كوتاهی‪)5-‬‬ ‫فکرت رها نمیکُنَدَم ای"زَردُون" !‬

‫‪19‬‬

‫پنجاه وُ پنجسالهام وُ‪ ،‬هم‪/‬چنان ولی‬ ‫یادِ تو چون میافتم‪ ،‬نوزادی میشوم‬ ‫ای پنج‪/‬شیش ساله!‬ ‫اعجوبهى عجیب!‬ ‫(كوتاهی‪)6-‬‬ ‫خوشا پیچشِ موزونِ راه‬ ‫خوشا پیچشِ آواز‬ ‫خوشا پیچشِ نِی‬ ‫حتّی خوشا پیچشِ موزونِ مار!‬ ‫امّا هرگز مبادا چنین در‪/‬هم‪/‬پیچیده که ما شدهایم‬ ‫چنین به‪/‬هم‪/‬دیگر در‪/‬پیچیده‬ ‫چنین پیچیده‪.‬‬ ‫(كوتاهی‪)7-‬‬ ‫اِی‬ ‫بادِ از‪/‬هر‪/‬سو‪/‬وَز !‬ ‫خوب بازیچهای گیرآوردی!‬

‫(‪)772‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)777‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫(كوتاهی‪)8-‬‬ ‫روبهروی عاقبتِ کارِ خود ایستادهای اِی عاقبتاندیش!‬ ‫عاقبت ایستاده برابر‬ ‫عاقبتِ کار‬ ‫روبهروی من‪.‬‬ ‫من‬ ‫روبهروی عاقبتِ کارِ خود ایستادهام آغشته بهحَسرَت‪.‬‬ ‫(كوتاهی‪)9-‬‬ ‫ابلهاناند این بنّایان که من میبینم ‪:‬‬ ‫آنان که بِناهای دیگران را مَبنای بِنایخود میسازند‬ ‫و آنان که بنایخود را فقط برپا میدارند تا مَبنای بِناهای دیگران شود‪،‬‬ ‫لرزانیِ بناهای این بنّایان از اینرو ست‪.‬‬ ‫ایکاش میشد که هیچ بِنایی مَبنای بِناهای تازه نمیشد‪.‬‬ ‫(كوتاهی‪ )23-‬در شادیِ بهخاكسپُردنِ تو!‬

‫گواهی میدهیم که بهخاک سپرده شدهای‬ ‫گواهی میدهیم که خاک‪ ،‬تو را پذیرفت‬ ‫که خاک‪ ،‬تو را شادمانه و با وَلَع تا بهآخر سرکشید‪.‬‬ ‫گواهی میدهیم که تا پایان از جنسِ خاک ماندهای‬ ‫گواهی میدهیم که چنین ماندنی‪ ،‬نه کارِ سادهایست‬ ‫در جهانی که آمدن بهآن و رفتن از آن‪ ،‬چنین عظیم دشوار شدهاست‪.‬‬ ‫خوشا تو!‬ ‫خوشا مُردَنی چنین!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(كوتاهی‪)22-‬‬ ‫راهی نماندهست‬ ‫جز این‪ ،‬که دل بهراه ببندی‪.‬‬ ‫با پا اگر نمیتوانی رفت‬ ‫پس با خیال رو!‬ ‫ازآن خبر‪ ،‬خبری نیست‪.‬‬ ‫از این خبر که میگوید ‪:‬‬ ‫« ازآن خبر‪ ،‬خبری نیست »‬ ‫تنها‪ ،‬کسی که دل بهراه سپرده است خبر دارد‪.‬‬ ‫(كوتاهی‪)22-‬‬ ‫نظاره کُن به شب و روز‬ ‫که بیگُسَست‪ ،‬روشن و تاریک میشوند‬ ‫کسی چراغ میدهد انگار‪،‬‬ ‫کسی اشاره میکند از دور ‪. . .‬‬ ‫(كوتاهی‪)20-‬‬ ‫شگفتاشگفتاشگفتاشگفتاشگفتاشگفتا‬ ‫دریغادریغادریغادریغـدریغـادریغادریغا‬ ‫شگفتادریغاشگفتادریغاشگفتادریغاشگفتا‬ ‫دریغاشگفتادریغاشگفتادریغاشگفتادریغـا‬ ‫(كوتاهی‪)24-‬‬ ‫پیکر‪ ،‬چنان تراش میدهیم‬ ‫چنان پیکرتراشی میکنیم‪،‬‬ ‫انگار‪ ،‬گویی‪ ،‬بهانه میتراشیم‪ ،‬بهانه میکنیم‪.‬‬ ‫بهانههایمان را چنان بههنرمندی میتراشیم‬ ‫چنان بهدقّت بهانه میکنیم‬ ‫گویی که پیکر میتراشیم‪ ،‬پیکرتراشی میکنیم‪.‬‬

‫(‪)774‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)771‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫(كوتاهی‪)25-‬‬ ‫گمشدهگان‪ ،‬سراغِ گمشدههای خودرا‪ ،‬از هم میگیرند‪.‬‬ ‫چرا گُمشده میپنداریم‬ ‫آنچه را که نگاهِمان دیگر‪ ،‬توان و عُرضهی دیدن و دریافتنِشان را ندارد؟‬ ‫گُمی یا پیدایی‪ ،‬ساختهی من و تو ست‪،‬‬ ‫چیزی گم نشدهاست‪.‬‬ ‫در درونِ نگاهِ ماست که چیزی فرونشانده شدهست‬ ‫در درونِ نگاهِ ما است که سویی کُشته شدهست‪.‬‬ ‫(كوتاهی‪)26-‬‬ ‫رازِ بینوا!‬ ‫روبهروی ما نشستهای‬ ‫اینچنین بهسادهگی‪ ،‬بهروشنی‪.‬‬ ‫روبهروی ما‬ ‫این بهدورِ هم‪ ،‬بهاندرونِ هم‪ ،‬برونِ هم‪ ،‬بههرچه ‪ . . .‬پیچخوردهگان‪.‬‬ ‫(كوتاهی‪)27-‬‬ ‫چهگونه ممکن است که من اهلِ داد باشم‬ ‫و هر زمان که گذارم به روبهروی آینهای افتاد‬ ‫خجل ز روی آینه و روی خویش نباشم‬ ‫و از برابرِ خود بگذرم چو اهلِ باد؟!‬ ‫(كوتاهی‪)28-‬‬ ‫اِی آنچه میلِ گفتهشدن داری!‬ ‫او دارد از فشارِ زبان میتَرکَد‬ ‫و رنجِ گفتنِ تو‬ ‫او را دوباره بر در و دیوار میزند‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)776‬‬

‫اِی مدّعی مَدَد کُن!‬ ‫بگذار تا بداند اورا چیست‪،‬‬ ‫اِی اسمهای اعظمِ این روزگارِ بدنام‬ ‫اورا مَدَد کنید‬ ‫بینامیِ عظیمِ اورا نامی دهید!‬ ‫(كوتاهی‪)29-‬‬ ‫با زمانه بساز‬ ‫نه ساختن در خلوت‬ ‫آنگونه"ساختن"ی که حافظ با ساغر داشت در برابرِ لشکرِ غم‪.‬‬ ‫(كوتاهی ‪ )23-‬بیشباهتیِ عجیب‬ ‫نه بهمَستان میروند اینان که در هر گوشه افتادهَند‪،‬‬ ‫نه بهمِی رفتهست این تلخی‪،‬‬ ‫و نه این گودالها به جامهای مِی!‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬


‫(‪)773‬‬

‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫ج‪ :‬چهرهنگاریها‬ ‫چهرهنگاری‪05‬‬ ‫نگارشی از چهرهی خودِ ما‬

‫کوههای خاموششده‬ ‫خاموشهای کوهشده‪.‬‬ ‫کوههایی از کاه‪ ،‬کاههایی از کوه‪ ،‬کوه‪/‬کاه‪/‬هایی‪.‬‬ ‫جماعتی نه‪ ،‬کوهستانی‪.‬‬ ‫نه رازی‪ ،‬نه هیبتی‪ ،‬نه فرودی‪ ،‬نه فرازی‬ ‫نه سهمی‪ ،‬نه عظمتی‪ ،‬نه ایستادهگیای‪.‬‬ ‫تنها حقارتِ آن کسی که از نزدیک بهما مینگرد است که عظمتی به ما« ارزانی»میدهد‪،‬‬ ‫عظمتی حقیر‪ ،‬که حقارتِ آن‪ ،‬هر دَم عظیمتر میشود پابهپای دورشدنِ بینندهی ما‪.‬‬ ‫نه ییالقی در ما‪ ،‬و نه قشالقی‪.‬‬ ‫تنها بلندیم نه بلندباال‪ .‬بلندیم نه تنومند‬ ‫به پَستیهایی میمانیم که بلند شدهباشند!‬ ‫به پَستیهای وارونه میمانیم!‬ ‫به در‪/‬پَستی‪/‬ماندهای میمانیم که باال آمده است‪ ،‬مثلِ ‪:‬‬ ‫باالآمدنِ کُفر‪ ،‬باالآمدنِ بدنِ غرقشدهای در آب‪ ،‬باالآمدنِ گَندِ یک کار‪...‬‬ ‫بهکوهستانی بَدَل شدهایم که هیچ صدایی در آن طنین نمیاندازد‬ ‫بهکوهستانی که هیچ صدایی را نمیتواند طنین بیندازد‪.‬‬ ‫بهکوهستانی بَدَل شدهایم که تنها بیصدایی و خاموشی در آن طنین میاندازد‬ ‫و طنینِ این بیصداییوخاموشی‪،‬‬ ‫هردَم بهسوی آن که این بیصداییوخاموشی را سرداده است بر میگردد‪،‬‬ ‫و این‪ ،‬هزاربارِ دیگر تکرار میشود‪.‬‬ ‫بهکوهستانی بَدَل شدهایم که از درّهها پُر است‬ ‫و الشههای پَرتشدهگانِ بیشمار در آنها تلانبار شدهاست‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)771‬‬

‫بهکوهستانی بَدَل شدهایم که از آن آفتابی‪ ،‬هیچ آفتابی‬ ‫نه سَربَرمیکشد و نه فرو میرود‪،‬‬ ‫کوهستانی‪ ،‬بی شکوهِ پگاه‪ ،‬بی دلانگیزیِ شامگاه‬ ‫بی بستنِ تصویری یا نمایی بر روی پردهی صبحی یا غروبی‪.‬‬ ‫بهکوهستانی بَدَل شدهایم با راههای بسته‬ ‫کوهستانی که فتحِ آن نه افتخاری میآوَرَد و نه شوری برمیانگیزد‬ ‫و درنوردیدنِ آن بهخستهگی و بهخطرهایش نمیارزد!‬ ‫چهرهنگاری ‪06‬‬ ‫چهرهنگاری از ابراهیمهای خام‬

‫در چه آتشها که افکنده شدهاید‬ ‫در چهها که آتش افکندهاید‪.‬‬ ‫جزغاله کردهاید‬ ‫و جزغاله شدهاید‪.‬‬ ‫و شگفتا که هنوز آن خامیِتان ناپخته ماندهاست ‪:‬‬ ‫در نگاهِتان‬ ‫در غرورِتان‬ ‫در کالمِتان‬ ‫و پیامِتان‪.‬‬ ‫در قهرِتان‬ ‫و در قهرمانیهایتان‪.‬‬ ‫در دوستیهای اگرچه شیرین ولی کودکانهیتان‪.‬‬ ‫درعشقِتان‪ ،‬و در دلِتان‪.‬‬ ‫در وَلَعِتان به خوردنِ فریب‬ ‫و به نوشیدنِ جامهایی که بهسویتان حواله میشود‪.‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)779‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫دیروز‪ ،‬شما ابراهیمها در آتش‬ ‫امروز‪ ،‬آتشها در شما ابراهیمها‪.‬‬ ‫آن آتشی که از درونِ جانِ شماها میگذرد‪،‬‬ ‫هزاربار آتشتر است از آن آتشی که از درونِ آن میگذرید‪.‬‬ ‫چهرهنگاری‪07-‬‬ ‫با کلمات وُ خیال وُ وزن وُ هرآنچیز که در نگارشِ یک چهره بهآنها نیاز بیفتد‬ ‫دیریست روبهروی چهرهی او ایستادهام که مگر بلکه‬ ‫طرحی زدم ز چهرهی او روی بومِ شعر‪،‬‬ ‫امّا هربار‪ ،‬پیش ازآن که کارِ نگارش به نیمه هم برسد حتّی‪ ،‬ناگاه‬ ‫معنا وُ طرحِ چهرهی او تازه میشود‪.‬‬ ‫من تاکنون‪ -‬گزافه نباشداگر ‪ -‬هزار چهره از او نگاشتهام‪ ،‬همه امّا نیمه‪.‬‬ ‫شاید که بومِ شعر‪ ،‬بومِ شگفتانگیزیست‪،‬‬ ‫چون بِرکهای شگفت که در آبهای آن هرگز‬ ‫یک چهره آنچنان که هست باز نمیتابد‪.‬‬ ‫شاید هم چهرهی او‬ ‫در بومِ شعر نمیبندد‪.‬‬ ‫یا شاید چهرهی او این است دیگر ‪:‬‬ ‫همواره نیمهکاره!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)740‬‬

‫چهرهنگاری ‪08‬‬ ‫چند چهرهنگاری از چهرهی چهرهنگار‬ ‫( با وزنهای متفاوتِ هر بند )‬

‫‪1‬‬ ‫در پای چهرهای از پا افتادهست‬ ‫یا بهتراست بگویم ‪:‬‬ ‫پای نگارشِ یک چهره از پا افتادهست‪.‬‬ ‫‪2‬‬ ‫سالها میشود که‬ ‫رویدر رویِ یک چهره اُتراق کردهست‬ ‫دُور و اطرافِ او‪ ،‬تا بههرجا که با چشمها میتوان دید‬ ‫طرحهایی هزاران ازاین چهره‪ ،‬بَرهَم تلانبار ‪.‬‬ ‫‪7‬‬ ‫چهرههای فراوانی را تاکنون پرداختهای‬ ‫ولی آیا مطمئنّی که چهرهها را پرداختی‪ ،‬و نه نگاهِ خودرا؟‬ ‫ولی آیا مطمئنّی که چهرهها را پرداختی‪ ،‬و نه ذهنِ خودرا؟‬ ‫تو چهرهها را پرداختی‬ ‫یا چهرهها تو را پرداختند؟‬ ‫چهرهنگاری‪09-‬‬ ‫مدّتهاست که ما هم‪/‬دیگر را بهروشنی و زاللیِ گذشته نمیبینیم‬ ‫نمیاحساسیم‬ ‫نمیاِدراکیم‬ ‫نمیخیالیم‬ ‫نمیتصوّریم‬ ‫نمیانگاریم‪...‬‬ ‫یا ما در میان یک توفانِ مرموزی گرفتار آمدهایم‬ ‫یا توفانِ مرموزی در میانِ ما گرفتار آمدهاست!‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)741‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫از نسلی برآمدهایم و به نسلی درآمدهایم‬ ‫امّا از شکستی که خوردهایم‪ ،‬هنوز شکستهماندهایم‬ ‫نگاه‪ ،‬شکسته؛ ادراک‪ ،‬شکسته؛ خیال‪ ،‬شکسته؛ احساس‪ ،‬شکسته؛‪...‬‬ ‫تَرَکها همچنان بر چهارستونِ بودونبودِ ما بهجا ماندهاند‪.‬‬

‫‬‫‬‫‪-‬‬

‫برخیازماها‪ ،‬تَرَکها را تعمبرکردهایم امّا چه تعمیری!‬ ‫درست مثل پینههایی که مادرمان بر روی پارهگیِ پوشاکهایمان میزد ‪:‬‬ ‫پینههایی که اگرچه پارهگیها را میپوشاندند ولی رسواییِ خودِشان کمتر نبود‬ ‫پینههایی که با هیچ حیلهای با رنگِ اصلیِ پوشاک جور نمیشدند‬ ‫پینههایی که آدم را از هرچه پوشاک بیزار میکردند‪.‬‬ ‫نگاهِ تعمیری؛ ادراکِ تعمیری؛ خیالِ تعمیری؛ احساسِ تعمیری؛ ‪...‬‬ ‫چهرهنگاری‪43-‬‬ ‫در چهرهاش‪،‬‬ ‫دارند بیدَرَنگ پدیدار میشوند‬ ‫اجزای ناپدیدِ آن"آن"‬ ‫"آن"ی که سبز میزند‪ ،‬آن‪ ،‬خنده های او‪.‬‬ ‫دارد دوباره رَنگ میگیرد‬ ‫دارد دوباره رِنگ میگیرد‬ ‫آن"آن"‬ ‫"آن"ی که سبز میزند‪ ،‬آن‪ ،‬خندههای او‪.‬‬ ‫اِی داد!‬ ‫چهرهنگاری‪42-‬‬ ‫بیراه‪ ،‬مُرده است‬ ‫بیرهرُو‪ ،‬مُردهتر‪.‬‬ ‫روزی اگرکه راهی نمانَد در این جهان‬ ‫او راه میگشايد‬ ‫او راه میكَنَد‬ ‫گو سوی هرچه باش!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)742‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫روزی اگرکه رهرُوی هم در جهان نباشد‬ ‫او رهرُو میتراشد‬ ‫از مُرده هم که باشد!‬ ‫گو هَرکِه باش!‬ ‫بی "رهبریشوندهگان" یک مُردهست‬ ‫بی "رهبریکردن"‪ ،‬یک مُردار‪.‬‬ ‫در یک کالم ‪:‬‬ ‫او رهبر است‬ ‫یک رهبر‪ ،‬وَالسالم‪.‬‬ ‫چهرهنگاری‪42-‬‬ ‫نه! هیچ آینهای را توان بازتابِ چهرهی اینان نیست‬ ‫نه«هیچ»‪ ،‬بَلکه«هزار» آینه را هم‪.‬‬ ‫چنین نهانی و درپرده‪.‬‬ ‫چهره نگاری‪40-‬‬ ‫لبریز است از تنگی و تنگنایی ‪:‬‬ ‫تنگیِ چشم‪ ،‬تنگیِ دل‪ ،‬تنگیِ میدان‪ ،‬تنگیِ فکر‪ ،‬تنگیِ نَفَس‪ ،‬تنگیِ دست‪...‬‬ ‫چهرهنگاری‪44-‬‬ ‫گهگاهی او‪ ،‬سهچهارم چشم است‬ ‫و یکچهارم گوش‬ ‫و مابَقی! همه یک ذرّهکک‪.‬‬ ‫زمانی‪ ،‬یکسره‪ ،‬گوش است‬ ‫جهان و هرچه‪ ،‬برایش فقط صدا وُ سکوت است‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)747‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫چهرهنگاری‪45-‬‬ ‫عمری دربرابرِ چهرهی خود ایستاده است‬ ‫عمری در برابرِ چشمِ خود؛‬ ‫و نگاهِ خودرا میشُویَد‪.‬‬ ‫« چشم را باید شُست»‬ ‫کسی به او میگوید‪.‬‬ ‫« کاش میشد میتوانستی نگاه را از چشمات بشویی »‬ ‫و این را او به خود میگوید‪.‬‬ ‫« "چشم را باید شُست" فریبیست‬ ‫« ما را از نگاه‪ ،‬از این آلودهگی‪ ،‬گریزی نیست‬ ‫« گناه از آلودهگیِ نگاه نیست‪ ،‬از نگاهِ آلوده نیست‬ ‫« آلودهگیِ ما خودِ نگاه است؛ گناهِ ما‪ ،‬آلودهگیِ ناگزیرِ ما به نگاه است‪.‬‬ ‫« خوشا رهایی از این آلودهگی‪ ،‬از این زندان‪ ،‬از این دریچه‪ ،‬از این روشنایی‪ ،‬از این تماشا‪،‬‬ ‫از این‪...‬نگاه‪».‬‬ ‫چهرهنگاری‪46-‬‬ ‫بیکالمی‬ ‫یک پرندهای نشسته روی شاخهی‬ ‫یک درخت کوچکِ بلوط‪،‬‬ ‫زير شاخهی بلوط‬ ‫ِ‬ ‫راه‬ ‫مثلِ یک درختِ دیگریست‬ ‫با هزار شاخه که به جانبِ هزار سمت سر کشیدهاند‪.‬‬ ‫رویِ این‬ ‫شاخههای این درخت‪،‬‬ ‫یک رَج از پرندهگانِ بی ‪-‬‬ ‫نام و بینشان‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)744‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫چهرهنگاری‪ 47-‬جدل با ابن سينا‬

‫« امّا آفتاب را نمیتوان در تاریکی دید‪،‬‬ ‫از اینرو که تا با چشمِ بیننده روبهرو شد‪،‬‬ ‫‪60‬‬ ‫جهان را پُر از روشنایی میکند‪ ،‬و جایی را برای تاریکی نمیگذارد‪» .‬‬ ‫ما امّا آفتاب را در تاریکی هم دیدهایم‪ ،‬پسرِ سینا!‬ ‫ما آفتاب را تاریک هم دیدهایم‬ ‫تاریکتر ز تاریکی‪.‬‬ ‫ما امّا آفتاب را و تاریکی را بههم نیز دیدهایم‬ ‫ما آفتابهایی دیدهایم‬ ‫پِیوسته با تاریکی‪.‬‬ ‫چهرهنگاری‪48-‬‬ ‫برای دخترم مهسا‬

‫گفتم بهخود که شعری بگویم برای تو‬ ‫دیدم سروده بودهاَمَت سالیانِ پیش‪،‬‬ ‫شعرم تویی‪.‬‬ ‫شعرِ عزیزِ من!‬ ‫خودرا بخوان‬ ‫بلند بخوان‬ ‫شمرده بخوان‪ ،‬بیپَروا‪ ،‬بیتردید‪،‬‬ ‫هر دَم به وَزنی‪ ،‬آهنگی دیگر‪ ،‬تازه‬ ‫با لَحنِ روحِ خود‪.‬‬ ‫گفتم بهخود که شعری بگویم برای تو‬ ‫شعری برای شعر؟!‬ ‫شعر قشنگِ من!‬ ‫همواره میسُرایماَت‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)741‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫ب‪ :‬بامدادیها‬ ‫بامدادیها‪27-‬‬ ‫عجب تماشا دارد صحرا‬ ‫عجب صحرایی شده این تماشا‬ ‫عجب این جهانِ شهرنشینشده‪ ،‬بَدَل به صحرایی شدهاست تماشایی‪،‬‬ ‫از دامنهی این صبح‬ ‫این صبحِ تماشایی‪ ،‬اینکه هر نگاهی را بهتماشا بَدَل میکند‪.‬‬ ‫همهچیز و همهجا بهتماشا بَدَل شدهاست‬ ‫یک صحرا تماشا‪.‬‬ ‫بامدادیها‪28-‬‬ ‫باز صبح است‪ ،‬و باز دِلَام میخواهد فقط با درختان باشم‬ ‫و با گیاهان‪ ،‬با سنگها‪ ،‬و با هرآنچه«جامد» نامیده میشوند‪.‬‬ ‫تنها صدا نیست که میمانَد‪ .‬خاموشی هم میمانَد‬ ‫خاموشیِ صدا هماناندازه میتواند بمانَد که صدای خاموشی‬ ‫که صدای خاموش‪.‬‬ ‫سرم گیج میرود ازاینصداها که ماندهاند و نمیروند‬ ‫ازاینهمه صدا که تل‪/‬انبار گشتهاند‬ ‫و هیچ گوشهی خاموشی را بهجا ننهادهاند‪.‬‬ ‫چرا صدایی که میمانَد بهتر است از صدایی که نمیمانَد؟‬ ‫دلامعجیب هوایدرخت کرده‪ ،‬هوای سنگ‪ ،‬گیاه‪ ،‬و هرچهکه جامد است‬ ‫دلام عجیب هوای سکوت کرده‪ ،‬و هرچه که بیصداست‬ ‫دلام عجیب گرفته است از زبان‪ ،‬از کالم‪ ،‬از نغمه‪ ،‬از شنیدن‬ ‫دلام عجیب گرفته است از هرچه که زنده است‪ .‬که جاندار است‪.‬‬ ‫صبح است‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)746‬‬

‫بامدادیها‪29-‬‬ ‫چنین وسیع و بزرگ که تو اکنون هستی‬ ‫همه بهلطفِ این بامداد است‪ ،‬این پگاه؛‬ ‫چنین مهربان که تو اکنونی‪ ،‬چنین دوستدارِ همهگان‬ ‫همه از نتایج این سَحَر است‪.‬‬ ‫دوباره روز به نیمه میرسد ؛ و تو نیز هم؛‬ ‫روز‪ ،‬نیم‪/‬روز میشود‪ .‬و تو نیم‪/‬روح‪.‬‬ ‫چنین لطیف که تو اکنونی‪ ،‬روحِ عزیز!‬ ‫چنین خوش‪/‬نگر‪ ،‬خوش‪/‬دریافت‪ ،‬خوش‪/‬بافت‬ ‫همه ازاین صبح است ؛ ازاین معجزهای که هرروز "میشود" ‪.‬‬ ‫و این که تو هرروز این معجزه را دریافت میتوانی‬ ‫همه از آنروست که صبح در تو حلول کردهاست‬ ‫همه از آنروست که تو تا اعماق خود به صبح آغشته شدهای‬ ‫اِی روحِ اکنون چنین بلند‪/‬نظر!‬ ‫بامدادیها‪03-‬‬ ‫دوباره این جهان بَدَل شدهست به آنچه در ‪22‬سالِ پیش بود‪،‬‬ ‫خودِ ‪ 77‬سالهگیام را به عینه میبینم‪،‬‬ ‫گرمابه‪ ،‬خستهگیِ راه‪ ،‬قهوهخانه‪ ،‬بوی چای‪ ،‬و احساس گستردهی من‬ ‫که هم‪/‬چون مِهِ نازکی همهچیز را پوشانده بود‪.‬‬ ‫دوباره بازگشتهام به آنچه که باز نمیگردند‪،‬‬ ‫واینهمه‪ ،‬به یُمنِ توست‬ ‫اِی بامداد!‬ ‫اِی کوتاهتریندَمِ این جهان‪ ،‬که با تو میتوان برای ابد دَم گرفت‪.‬‬ ‫بامدادیها‪02-‬‬ ‫کارکردن‪ -‬که دراین سرزمین به عذابی بَدَل شدهاست ‪-‬‬ ‫اکنون بَدَلشدهست به مرتعی سبز و گیرا‪،‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)743‬‬

‫و من‪ -‬که سالهاست دراین سرزمین کار میکنم ‪-‬‬ ‫بَدَل بهاسبی شدهام یا بهگاوی که بهاشتیاقِ بوی این مرتع میخرامد؛‬ ‫و اینهمه‪ ،‬به یُمنِ توست اِی بامداد!‬ ‫پس درختان چرا خاموشاند؟‬ ‫کجاست بلبل که آتش را بگیرانَد؟!‬ ‫خودرا یافتهام‪ ،‬خودرا دریافتهام‪،‬‬ ‫خودرا که هرروزه گُم میشوم‬ ‫خودرا که از فهمِ او در میمانم؛‬ ‫و اینهمه‪ ،‬به یُمنِ توست اِی بامداد!‬ ‫بازهم انسان به دوستداشتنیترین زندهی جهان بَدَل شدهاست‬ ‫و مِهرورزی به او‪ ،‬بازهم نشاطآور شدهاست‪،‬‬ ‫و اندیشیدن به او و برای سعادتِ او‪ ،‬به کاری لذّتآور؛‬ ‫و اینهمه‪ ،‬به یُمنِ توست بامدادا!‬ ‫بامدادیها‪02-‬‬ ‫آفتاب را‬ ‫باید از‬ ‫چنگِ این‬ ‫صبح‪ ،‬پس گرفت؛‬ ‫عُرضهی طلوعدادناش ندارد او ‪.‬‬ ‫بامدادیها‪00-‬‬ ‫مژدهی دَمیدنِ‬ ‫صبح را‬ ‫دیگر از‬ ‫این خروسهای شیرهیی نمیتوان شنید‪.‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)741‬‬

‫دفترِ دوازدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ چهار‬

‫بامدادیها‪04‬‬ ‫شبِ سنگین‪ ،‬سپری شد؛ اکنون‬ ‫صبح ‪:‬‬ ‫مثل یک پَر ؛‬ ‫نه پَرِ قو‪ ،‬بلکه‬ ‫پَرِ یک گنجشک‬ ‫پَرِ یک قرقاول‪.‬‬ ‫بامدادیها‪05-‬‬ ‫با همهی سردیِ ایّام‬ ‫با همهی برف و باد‪،‬‬ ‫یادِ تو خوش باد‬ ‫اِی پگاهِ با وفای چشم بهراهِ من ایستاده برِکوه!‬ ‫گو که بخندند به پیمانِ من و تو‪،‬‬ ‫باز بههم میرسیم‪.‬‬ ‫یاد تو باید فقط دراین میانه بتابد‪،‬‬ ‫ورنه درین شبی که جهان را محاصره کرده‪ ،‬هزار ماه اگر هم که بتابد‪ ،‬ثمری نیست‪.‬‬ ‫تنها باید که چراغ تو بتابد!‬ ‫اِی چراغِ چاره! برافروز!‬ ‫هم امید هست‬ ‫هم هوای تو‬ ‫دیده نمیشود ولی بیچراغِ تو‪.‬‬ ‫بامداد!‬ ‫یادِ تو خوشباد!‬


‫دفتر ‪17‬‬

‫شعرهای ‪16‬‬ ‫‪1716‬‬


‫فهرست‪ :‬نامِشعر‬

‫صفحه‬

‫الف ‪ :‬از غريبیهای روزگار‬ ‫‪)1‬‬

‫لحظهای از پاییز‬

‫‪711‬‬

‫‪)2‬‬

‫غِنای غربت!‬

‫‪712‬‬

‫‪)7‬‬

‫خسته از اندیشه‬

‫‪712‬‬

‫‪)4‬‬

‫"تحویلِ"سال‬

‫‪717‬‬

‫‪)1‬‬

‫«روزگارِ غریب»‬

‫‪714‬‬

‫‪)6‬‬

‫ابهامگوییهای روشن‬

‫‪711‬‬

‫‪)3‬‬

‫جدلی گذرا بارهگذری‪...‬‬

‫‪716‬‬

‫‪)1‬‬

‫پَرخاشی به آقای ه‪ .‬م‪ .‬اِنسِنزبِرگِر‬

‫‪711‬‬

‫‪)9‬‬

‫اُستاد‬

‫‪719‬‬

‫‪ )10‬جرّ و بحثِ یک جارچی‪...‬‬

‫‪761‬‬

‫‪ )11‬جَدَل با بُلبُلی‪ ،‬که بُلبُلیکردنبرایِ او‪...‬‬

‫‪766‬‬

‫‪ )12‬گِالیه‬

‫‪763‬‬

‫‪ )17‬تالشِ یک مازندرانی برای‪...‬‬

‫‪761‬‬

‫‪ )14‬میانِ گُسَست و پِیوَست‬

‫‪769‬‬

‫‪ )11‬از غَرایبِ روزگار‬

‫‪769‬‬

‫‪ )16‬سِرّ‬

‫‪730‬‬

‫‪ )13‬داستانِ کهنهی خود و خدا‬

‫‪732‬‬

‫‪ )11‬برای تو اِی بهراستی مادر‬

‫‪737‬‬

‫‪ )19‬بگومگو‬

‫‪734‬‬

‫‪" )20‬آمد"‪ ،‬و "رفت"‬

‫‪731‬‬

‫‪" )21‬خود"کُشی‬

‫‪731‬‬

‫‪ )22‬دایرهها‬

‫‪736‬‬

‫‪ )27‬گفتوگو (‪ )13‬بارِ دیگر گفتگو با تیکا‬

‫‪733‬‬

‫‪ )24‬گفتوُگو (‪ )11‬گفتگو با شاعری خوب‬

‫‪731‬‬

‫ب ‪ :‬بامدادیها‬ ‫‪ )21‬بامدادیها (‪)76‬‬

‫‪714‬‬

‫‪ )26‬بامدادیها (‪)73‬‬

‫‪713‬‬

‫ج ‪ :‬چهرهنگاریها‬ ‫‪ )23‬از شمارهی ‪ 49‬تا ‪64‬‬

‫‪711‬‬

‫د ‪ :‬كوتاهیها‬ ‫‪ )21‬از شمارهی ‪ 21‬تا ‪76‬‬

‫ذ‪ )29 -‬بَرآمدنِ شيرينِ تو‬

‫‪793‬‬ ‫‪407‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)711‬‬

‫الف‪ :‬از غريبیهای روزگار‬ ‫لحظهای از پاييز‬ ‫‪1‬‬ ‫در دو سوی راه ایستادهَند‬ ‫چهرهپردازانِ پاییزی‪.‬‬ ‫‪2‬‬ ‫( با وزنی دیگر)‬

‫خورشید تمامِ هنرش را خالی کردهَست‬ ‫مثلِ مِئی ناب‬ ‫در کامِ خود وُ شیوهی تابیدنِ خود؛‬ ‫و‪ ،‬افتادهَست‬ ‫مست‬ ‫در روبهرویِ معرکهی نورِ خود وُ برگ وُ رنگ‪.‬‬ ‫‪7‬‬ ‫( با وزنِ بندِ اوّل)‬

‫از همه اطراف دستی هِی اشاره میکند ‪ :‬این لحظه را دریاب!‬ ‫یکنفر‪ ،‬یک گوشهای‪ ،‬از یک کمینگاهی‬ ‫کرده پای بیقرارِ لحظه در بندِ کَمَندِ خویش؛‬ ‫در میانِ لحظه وُ او کِشمَکِشهایی‬ ‫( آنچنان که در میانِ در‪/‬کَمَند‪/‬افتاده‪/‬اسبی وُ‪ ،‬کَمَند‪/‬انداز‪).‬‬ ‫و شگفتا!‬ ‫لحظه امّا با همه خُردی‬ ‫او وُ آن انبوهِ همپُشتانِ او را‬ ‫میکِشد با خود‪.‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)712‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫غِنای غربت!‬ ‫خوشا تو که‪ ،‬میتوانی و یا ناگزیری فاصله بگیری‬ ‫چه میکنند آنان که نمیتوانند و یا ناگزیر نیستند!‬ ‫فاصله‪ ،‬نه برای آنکه نه بشنوی و نه ببینی؛‬ ‫فاصله‪ ،‬برای آنکه بهتر بشنوی و بهتر ببینی‬ ‫فاصله‪ ،‬یعنی دورشدن از چنبرهای که درآن گرفتار آمدهای‬ ‫فاصله‪ ،‬یعنی دورساختنِ آن چنبرهای که درخود گرفتار آوردهای‪.‬‬ ‫آنچه که آن را مهاجرت‪ ،‬غربت‪ ،‬تبعید‪ ،‬دوری‪ ،‬هجران‪ ...‬میگویند‬ ‫اکنون بَدَل شدهَست به امکانی برای گرفتنِ یک همچه فاصلهای‪.‬‬ ‫خوشا بهتو!‬ ‫که غربتِ دیرپای تو‬ ‫اکنون سرانجام با درآمیختن با این« فاصله »غِنایی یافته است‪.‬‬ ‫زنهار!‬ ‫که غربتِ غنایافته گورستانِ تو نگردد‪.‬‬ ‫بازگشت!‬ ‫هنوز هم زندهگیِ دوبارهی تو در این است‪.‬‬ ‫خسته از انديشه‬ ‫درِ اندیشه ببند!‬ ‫بازبگشا درِ خواب!‬ ‫مدُتی هست که در نورِ چراغی که بهدستِ اندیشهَست‬ ‫هرچه میبینم تکراریست؛‬ ‫ویژه آنگاه که با پَرتُوِ پوسیدهی این کهنهچراغ‬ ‫قصدِ اندیشه این باشد که ‪ :‬انسان‪ ،‬این کهنهعمارت‪ ،‬را بر من روشن سازد‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)717‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫درِ اندیشه ببند!‬ ‫آنچه وادارم کردهَست که افسار در این بیغوله‬ ‫همچنان بستهنگهداشتهباشم بَر‬ ‫چوببستِ دَمِ دروازهی این کهنهعمارت‪ ،‬تنهاتنهاتنها‬ ‫نوعِ زحمتکشِ انسان است‬ ‫و رهاییش ازاین زحمتِ بیهوده ‪ -‬اگر پا دهد ایکاش ‪-‬؛‬ ‫بهجزاین‪ ،‬دیگر هیچ‪.‬‬ ‫در بر اندیشه ببند!‬ ‫بِهِل او پُشتِ درِ خواب بمانَد‪.‬‬ ‫"تحويلِ"سال‬ ‫با سالِ کهنه در دست‪ ،‬ایستادهای‬ ‫در این صفِ طویل‬ ‫تا سال‪ ،‬نو کُنی؛‬ ‫صف تا کجا کشیده‪ ،‬تَهَش پیدا نیست‪.‬‬ ‫هر ساله این صفِ طوالنی‬ ‫هرساله پُشتِ این صف‪ ،‬تو نگران‪ ،‬دلواپس ‪:‬‬ ‫امسال هم سرِ تحویلِ سالِ کهنهی تو‪ ،‬هیاهو خواهد شد؛‬ ‫"تحویلدار" باز هم رُسوایت خواهد کرد‪،‬‬ ‫و پچپچ وُ خنده‪،‬‬ ‫ مثلِ سنگی که به درونِ یک لولهی خالی رها شده باشد‪...‬‬‫ یا مثلِ قوطیای حلبی در جلوی آبی که در جویی سِمِنتی روانشدهباشد‪...‬‬‫تا تَهِ صف‪ ،‬خواهد غلتید‪ ،‬و غلغله خواهدکرد‪.‬‬ ‫همواره "سالِ کهنه"ی تو اینگونه بود ‪:‬‬ ‫آکبَند! بازنکرده‪ ،‬بهکارنرفته‪.‬‬ ‫اِی خوشنشین!‬ ‫دیری نمانده است که این"ارباب"‬ ‫"سالِ نُو"ی بهتو نسپارد دیگر‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)714‬‬

‫باید که سال را بتوانی بهکارزد!‬ ‫بیهوده کَهنهاش نکن!‬ ‫‪ 13‬سال به خرجات نرفته است؟‬

‫« روزگارِ غريب »‬ ‫روزگارِ غریبیست‪.‬‬ ‫از دلِ هرگلویی‬ ‫میزند پَر‬ ‫جملهی «آه‪ ،‬چه روزگارِ غریبیست»‪.‬‬ ‫پُشتِ این جملهی«آه‪ ،‬چه روزگارِ غریبیست»‬ ‫اِی بسا ما‪ ،‬که لَم دادهایم‬ ‫مست وُ کیفور!‬ ‫روزگارِ غریبیست‪.‬‬ ‫مینهیم دَمبهدَم هیمه در این‬ ‫آتشی که در آنیم؛‬ ‫همزمان شِکوه سر میدهیم ‪«:‬آه‪ ،‬چه روزگارِ غریبیست»‪.‬‬ ‫روزگارِ غریبیست‪.‬‬ ‫بادی بر النهی کوچکی میوزد‪،‬‬ ‫میزند بر زمیناش‪،‬‬ ‫و سپس میتمرگَد به یک گوشهای‬ ‫و نظر میکند جوجههای هراسانِ در گریه را؛‬ ‫از تماشای این گریه‪ ،‬او نیز‬ ‫میزند زیرِ گریه‪ ،‬شگفتا!‬ ‫از لبِ او هم این جمله‪ -‬چون لَکّهی خونی‪ -‬سرریز ‪:‬‬ ‫«آه‪ ،‬چه روزگارِ غریبیست»‪.‬‬ ‫روزگارِ غریبیست‪.‬‬ ‫مثلِ سیگاری پُردُود‬ ‫اِی نهاده بهلب جملهی «آه‪ ،‬چه روزگارِ غریبیست»!‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)711‬‬

‫روزگار ایستادهَست‬ ‫مثلِ یک آینه‪ ،‬رویدررویِ تو؛‬ ‫و دراین آینه‪ ،‬عینِ تو‪ ،‬روبهروی تو‪ ،‬یک آشنا ایستادهاست‬ ‫عینِ تو که در او خیرهای‪ ،‬خیره در تو‬ ‫عینِ تو‪ ،‬جملهی «آه‪ ،‬چه روزگارِ غریبیست»را‬ ‫برنهاده بهلب مثلِ سیگاری پُردُود‪،‬‬ ‫عینِ تو‪.‬‬ ‫"روزگار"‬ ‫سالها میشود که گذشتهست؛‬ ‫وآن"غریب"‬ ‫سالها میشود که بَدَل شد بهیک آشنای قدیمی؛‬ ‫ماری چَمبَر زده در نگاهاش‪.‬‬ ‫ابهامگويیهای روشن‬ ‫یک ماهی وُ‪ ،‬اینهمه بِرکه‪.‬‬ ‫تا چشم کار میکند همهجا بِرکهَست‬ ‫حتّی آنجا که چشم کار نمیکند هم بِرکه است ‪:‬‬ ‫شب‪ ،‬بِرکهَست‬ ‫و روز هم‪.‬‬ ‫انسانها‪ ،‬هر کدامِشان یک بِرکهاند ‪:‬‬ ‫همکاران‬ ‫همسُفرهگان‬ ‫همراهان‬ ‫هم‪ ،‬راه‪.‬‬ ‫اندیشه بِرکهَست‬ ‫و شعر هم‪.‬‬ ‫کشور‪ ،‬بِرکهَست‬ ‫آمُل هم‪.‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)716‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫غُربت بِرکهَست‬ ‫"آلمان" بِرکهَست‬ ‫و "دُورتموند"‪ 61‬هم‪.‬‬ ‫راهست او‪ ،‬این ماهیِ غریب‬ ‫همواره در‪َ /‬‬ ‫در بینِ اینهمه بِرکه‪،‬‬ ‫بام وُ شام‪ ،‬گاه وُ بیگاه‪.‬‬ ‫گاهی از این بِرکه به آن بِرکه‬ ‫گاهی از آن بِرکه به این بِرکه‪.‬‬

‫جدلی گذرا با رهگذری‪ ،‬كه در ايران‪ ،‬از هر گذری كه بگذری‪ ،‬میبينی كه در گذر است‪ ،‬و اين‬ ‫سخن از لباش میگذرد ‪ « :‬مَردُم را‪ ،‬این احمقها‪ ،‬احمق گیر آوردند»‬

‫« مَردُم را‪ ،‬این احمقها‪ ،‬احمق گیر آوردند»؛‬ ‫تنوره میکِشد این آدم‪ ،‬این تنورِ سربسته‪.‬‬ ‫جوری سخن میرانَد که گویا او خود‬ ‫نه در شمارِ"مَردُمِ احمق" است و‬ ‫نه در شمارِ آنانی که مَردُم را احمق میگیرند‪.‬‬ ‫اِی همشهری!‬ ‫گرچه آن"مَردُم"که این احمقها میگویند‪ ،‬احمق هم هستند‬ ‫امّا هر"مَردُم"‪ ،‬هر کجای جهان که بگویی‪ ،‬احمقاند‪.‬‬ ‫گیرم که از زرنگترین احمقها!‬ ‫امّا تو میدانی که زرنگترین احمقها خود احمقتر از یک احمقاند‪.‬‬ ‫همشهریجان! حاال داریم میانِ خودِمان گپ میزنیم‬ ‫آیا مَردُمبودن از احمقبودن کمتر بَد است؟‬ ‫آیا گمان نمیکنی که اگر ما‬ ‫احمق نبودهبودیم‪" ،‬مَردُم" نمیشدیم!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)713‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫"مَردُمِآگاه" یک دروغِ فریبندهست‪.‬‬ ‫هرجاکه مَردُمی بهذلّتِ "مَردُمبودن"پی بردهاند‪ ،‬خودرا منحل کردهاند‬ ‫یعنی خودرا رهاکردند‪:‬‬ ‫از بندِ رَهبَران‪ ،‬مَردُمداران‪ ،‬ساالرانِ مَردُم‪ ...،‬حتّی مَردُمساالران‪،‬‬ ‫یعنی که رَهبران را منحل کردند‪.‬‬ ‫تنها آن مَردُم را نمیتوان احمق نامید که همواره میکوشند خودرا از "مَردُمبودن"برهانند‪.‬‬ ‫انسانِ مَردُمی کسیست که میکوشدخودرا و انسانها را از مَردُمبودن برهاند‬ ‫هم آرزو دارد و هم میکوشد تا انسانها تن به ذلّتِ"مَردُمبودن"نسپارند‪.‬‬ ‫آنان امّا‪ ،‬آن احمقهاکه تو اکنون بهحق بر آنان شوریدهای‬ ‫اینان برای جاودانهنگهداشتنِ "مَردُم" میکوشند‬ ‫زیرا اینان بدونِ "مَردُم"‪ ،‬مُردارند و بیکارند و بیقدرت‪.‬‬ ‫هرچند که همشهریجان!‬ ‫همواره در میانِ همین"مَردُم"هم‪ ،‬انسانهایی میبینی که "مَردُمبودن"را خوشتر دارند‬ ‫اینان یا احمقاند‪ ،‬یا خودرا آگاهانه با حماقت میآرایند‬ ‫و یا حماقت را بهصرفهتر میبینند‪.‬‬ ‫امّا اگر که از شوخی نمیرنجی‪ ،‬همشهری!‬ ‫آن جمعی را‪ ،‬که نیمهای از آن زن هستند‬ ‫آخر چهگونه میتوان بهنام آن نیمهی دیگر‪ ،‬یعنی مَردان‪ ،‬مَردُم نامید!‬ ‫میبینی که حتّی خودِ کالمِ "مَردُم" هم‬ ‫یکقدری احمقانه است‪.‬‬ ‫خوب همشهری !‬ ‫این صحبت‪ ،‬من گمان میکردم که‪ ،‬هم شعر میشود‪ ،‬هم کوتاه‬ ‫شدهست و‪ ،‬نه هم آن شد!‬ ‫َ‬ ‫امّا نه این‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)711‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫پَرخاشی به آقای ه‪ .‬م‪ .‬اِنسِنزبِرگِر‬ ‫آقای اِنسِنزبِرگِر!‬ ‫اوهوی!‬ ‫در خانه تشریف دارید؟‬ ‫چهیتان شدهاست؟‬ ‫دو سه سال است که خاموشید؟‬ ‫سال ‪ 2007‬از لشکرکشیِ آمریکا به عراق هواخواهی کردهبودید‬ ‫اکنون چه میگویید؟‬

‫سال ‪ 1999‬در کتابِ سَبُکتر از هوا‬ ‫شعرِ« اعالنِ جنگِ »تان یادِتان میآید؟‬ ‫برای کِه و برای چه آن را سروده بودید؟‬ ‫ترجمهاش کردهام‪ ،‬تا اگر خوانندهای آن را خوانده بداند که حضرتِ عالی‬ ‫خودتان هم در ‪ 2007‬بَدَل شدهبودید بهآن کسانی که بهقولِ شما‬ ‫هنوز ‪ 60‬سال از جنگِ هیتلر نگذشته‬ ‫دوباره سَرِشان سرد شده و « برای سرگرمیشان آتشِجنگ میافروزند‪».‬‬ ‫یا آن شعر را سال‪ 1999‬خطا سرودهای‬ ‫و یا آن جنگ را سال ‪ 2007‬خطا دفاع کردهای؛‬ ‫خاموشیِ امروزِ تو دیگر برای چیست؟‬ ‫خاموشیِ امروزِ تو خطای دیگریست‪ ،‬سُرایندهی خوب!‬ ‫‪ 40/70‬سال پیش از این‬ ‫در دفاع از ادبیات گفتهبودی که ادبیات نمُردهَست؛‬ ‫حق با توست‪ ،‬امّا ادیبان میتوانند آن را به مُردار بَدَل کنند‬ ‫آنگاه که خود به مُردار بَدَل میشوند‪.‬‬ ‫اینطور نیست؟‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)719‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫اُستاد!‬ ‫پَرخاشی به ح ‪ .‬ع‬

‫آن شب که از صداوُسیمای« هیئتِحاکمهی آمریکا» گفتند‪:‬‬ ‫« اُستاد حسینِ علیزاده‪ ،‬فرداشب‪ ،‬مهمانِ ماست »‬ ‫من یادِ آن شبِ دیگر افتادم‪،‬‬ ‫آنشب‪ ،‬که از صداوُسیمای هیئتِ حاکمهی ایران گفتند ‪:‬‬ ‫« فرداشب‪ ...‬اعتراف میکُند‪»...‬‬ ‫دیدم میخندند‪،‬‬ ‫تنها نه نامَردُم‪ ،‬که مَردُم هم‬ ‫دیدم به ریشِ ما میخندند‪.‬‬ ‫این"ریش"‪ ،‬خنده هم دارد‪،‬‬ ‫این ریش‪ ،‬که من وُ تو درآوردیم‪.‬‬ ‫به همچه ریشی هر کس‬ ‫حتّی اگر که"اَبو دَردا"‪ 62‬هم باشد‪ ،‬میخندد‪.‬‬ ‫فرداشب‪ ،‬از اُستادِ ما‪ « ،‬صدا »ی گرمِ آمریکا میپرسد‪:‬‬ ‫« اُستاد!‬ ‫عدّهای گفتهاند که گویا شما‪ ،‬جایزهی فالن را رد میکنید‪ .‬درست است؟»‬ ‫پاسخ اُستاد؛ تُند وُ دلآسیمه ‪:‬‬ ‫« نه! بلکه افتخار میکنم‪»...‬‬ ‫و من بهیاد پاسخِ آن پیرزن میاُفتم‪،‬‬ ‫ آن پیرزن که بهحق اُستادِ زحمت است وُ فداکاری‪-‬‬‫وقتی از او بهشوخی میپرسیدند ‪:‬‬ ‫« پیرِ عزیز!‬ ‫فالنکَسَک گفته که ننه گفته هیچ نیازی دیگر به پول ندارد‪ ،‬تو چنین گفتهای؟»‬ ‫و پیرزن‪ ،‬تُند وُ سرآسیمه‪،‬‬ ‫یک"نَعِ" ژرف وُ عظیمی را‬ ‫مثل صخرهای مینهاد جلوی دهانِ سئوالکنندهی بازیگوش؛‬ ‫گویی که کمترین مکثی ممکن بوده سِیلی راه بیندازد‪،‬‬ ‫و آن بهانهجو‪ ،‬بهانه بیابد‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)760‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫مرغان بهریش ِما میخندند‬ ‫باران‪ ،‬درخت‪ ،‬باد‬ ‫جویی که در میانهی صحرا‪.‬‬ ‫آنشب‪ ،‬که از صدا وُ سیمای « هیئت حاکمه »ی ‪U.S.A‬‬ ‫پیغامِ تو اُستاد را شنیدم‪ ،‬یادِ خودم افتادم؛‬ ‫سال هزاروُسیصدوُپنجاهوُنُهوُنیم‪،‬‬ ‫سالی که من‪ ،‬روبهرویِ"قدرتِ" ناتوان‪ ،‬ناتوان شدم‪ ،‬لرزیدم‪،‬‬ ‫سالی که من‪ ،‬آفتابِ بیمَدار وُ مَدارستیزِ خودرا بر"مَدارِ قدرت" بهرقص در آوردم‬ ‫و تیرهگی هنوز مرا وِل نمیکند‪.‬‬ ‫و سازها بهما میخندند‬ ‫آوازها‪ ،‬ترانهها‪.‬‬ ‫گاهی چنین حقیر‬ ‫گاهی چنین حقیر‪ ،‬شگفتا‬ ‫گاهی چنین عظیمحقیر‪.‬‬ ‫اِیکاشکی از اینگونه"مهمانیها"‬ ‫میشد که پنجههای تو ‪ -‬دستکَم ‪ -‬برکنار بمانند‬ ‫آن پنجهها که وقتِ"نوازش"‬ ‫انبوهِ جوجهگان را میمانند‬ ‫که چَست وُ فِرز وُ شنگول‬ ‫هنگامِ دانهپاشی‪ ،‬دانهها را در هوا میقاپند‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)761‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫جرّ و بحثهای يك جارچی با رهگذران در گذرگاهها‬ ‫[ اشاره! در این شعر‪ ،‬آنبند که تکرار میشود دارای یک وَزن است‪ ،‬ولی آنچه که بهنام پاسخهای گونهگونِ مردُم در« »‬ ‫آمدهاند هر یک دارای وَزنهای جداگانهایاند‪].‬‬

‫کالغی‪،‬‬ ‫کالغی نشستهَست‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهای‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال‪ ،‬مَردُم!‬ ‫«کالغی؟!‬ ‫«درختی؟!‬ ‫«مَردُم؟!»‬ ‫کالغی‪،‬‬ ‫کالغی نشستهَست‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهای‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال‪ ،‬مَردُم!‬ ‫«از این گلو‪ ،‬چندی پیش‬ ‫«بانگی‪ ،‬ما را به"اتّحاد" با همین کالغ فرامیخواند!»‬ ‫کالغی‪،‬‬ ‫کالغی نشستهَست‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهای‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال‪ ،‬مَردُم!‬ ‫«خبری نیست‬ ‫«خبری باشد اگر هم‬ ‫«ثمری نیست‪».‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)762‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫کالغی‪،‬‬ ‫کالغی نشستهَست‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهای‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال‪ ،‬مَردُم!‬ ‫«آن بلبالن چه بهما دادهاند‬ ‫«که این کالغ ندادهَست؟»‬ ‫کالغی‪،‬‬ ‫کالغی نشستهَست‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهای‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال‪ ،‬مَردُم!‬ ‫«سَرد است‬ ‫«دل وُ روح‪ ،‬سَرد است‬ ‫«دل وُ روح‪ ،‬از این درختِ کهنسال‪ ،‬سَرد است‬ ‫«دل وُ روح در سایهی این درختِ کهنسال‪ ،‬سَرد است‪».‬‬ ‫کالغی‪،‬‬ ‫کالغی نشستهَست‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهای‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال‪ ،‬مَردُم!‬ ‫«حق با توست! حق با توست!‬ ‫«امّا او‪ ،‬این کالغ‪ ،‬بهخود سوی ایندرختِ کهنسالِ ما نیامدهاست‪.‬‬ ‫«او را بهسوی این درخت‪ ،‬فرستادهاند؛‬ ‫«و اینکه او دیرگاهی براین درخت مانده‪ ،‬دستِ خودِ او نیست‬ ‫«او را به دیرماندن فرمان دادهاند!»‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)767‬‬

‫کالغی‪،‬‬ ‫کالغی نشستهَست‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهای‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال‪ ،‬مَردُم!‬ ‫«بر روی شاخههای این درختِ کهنسال‬ ‫«نه! این کالغ نیست؛‬ ‫«این یک تکّه تاریکیست‬ ‫«در هیئتِ کالغ‬ ‫«که روزگارِ این درختِ کهنسال را تیره کردهاست‪».‬‬ ‫کالغی‪،‬‬ ‫کالغی نشستهَست‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهای‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال‪ ،‬مَردُم!‬ ‫«انبوهی از ما‪ ،‬از همین"مَردُم" که میبینی‬ ‫«با غارغارِ این کالغی که میگویی‪ ،‬حال میکنیم!‬ ‫«انبوهِ دیگری از ما‪ ،‬از همین مَردُم‬ ‫«رنگِ سیاهِ این کالغی که میگویی را‬ ‫«تبدیل کردهایم به پنهانگاهی‬ ‫«و مال وُ شَرمِ خویش در آن چال میکنیم‪» .‬‬ ‫کالغی‪،‬‬ ‫کالغی نشستهَست‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهای‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال‪ ،‬مَردُم!‬ ‫«این مَردُم‬ ‫«عینِ همین کالغ شدهاند‪،‬‬ ‫«اینها سیاه نگشتهاند بلکه در تاریکی فرورفتهاند؛‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)764‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫«بعنی در اندرونِ خود‬ ‫«هرچه چراغ که میدانی را کُشتهاند‪».‬‬ ‫کالغی‪،‬‬ ‫کالغی نشستهَست‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهای‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال‪ ،‬مَردُم!‬ ‫«برشاخههای یک چنیندرختی‬ ‫«آن بِه‪ ،‬که یک کالغ بخواند‪».‬‬ ‫کالغی‪،‬‬ ‫کالغی نشستهَست‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهای‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال‪ ،‬مَردُم!‬ ‫«من نَه درختی میبینم‬ ‫«و نَه کالغی‪،‬‬ ‫«تا چشم کار میکند بَرَهوت است‪».‬‬ ‫کالغی‪،‬‬ ‫کالغی نشستهَست‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهای‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال‪ ،‬مَردُم!‬ ‫«نادان تویی که همچنان نمیدانی که‬ ‫«هر کودَنی در این کالغسرا اینحقیقت را میداند‪.‬‬ ‫«چیزی که بر درختِ کهنسال‪ ،‬این کالغ را نشاندهنگهداشته تا کنون‬ ‫«نادانیِ مَردُم نه‪ ،‬ناتوانیِ آنان است‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)761‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫«چیزی فرایِ دانش!‬ ‫«آن"چیز" را اگر داری پیشآر!‬ ‫«یعنی‬ ‫«گامی بنِه بهپیش !»‬ ‫«نادانیِ تو وُ‪ ،‬ناتوانیِ مَردُم‬ ‫«دو بالِ این کالغاند!»‬ ‫کالغی‪،‬‬ ‫کالغی نشستهَست‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهای‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال‪ ،‬مَردُم!‬ ‫«تو خود پیشتر گفته بودی ‪:‬‬ ‫« "کالغی که اکنون نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال‪،‬‬ ‫«به بلبل بَدَل گشت خواهد توانست‪» "...‬‬ ‫«اگرچه‪ -‬در آنسالها‪ -‬در میان کالم وُ دلِ تو جَدَل بود‪».‬‬ ‫کالغی‪،‬‬ ‫کالغی نشستهَست‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهای‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال‪ ،‬مَردُم!‬ ‫«این خود‪ ،‬درختِ کهنسال است‬ ‫«که زیرِ یک کالغِ عظیمی نشستهاست‪».‬‬ ‫کالغی‪،‬‬ ‫کالغی نشستهَست‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهای‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال‪ ،‬مَردُم!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)766‬‬

‫«نه! این درختِ کهنسال را‬ ‫«در زیرِ این کالغ نشاندهاند‪» .‬‬ ‫کالغی‪،‬‬ ‫کالغی نشستهَست‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهای‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال‪ ،‬مَردُم!‬ ‫«مَردُم؟!‬ ‫«مَردُم همین کالغِ عظیماند‪».‬‬ ‫کالغی‪،‬‬ ‫کالغی نشستهَست‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهای‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درخت‬ ‫کالغی نشستهَست بر شاخهی این درختِ کهنسال‪ ،‬مَردُم!‬ ‫«این کالغ نیست‪ ،‬میوه است‪،‬‬ ‫«میوهی عظیمِ این درختِ مثلِ پیرهزالی بیوه است ‪:‬‬ ‫«ریشه کرده در ظالم‬ ‫«آب خورده از ظالم‪».‬‬ ‫کالغی‪،‬‬ ‫کالغی نشستهَست‪...‬‬

‫جَدَل با بُلبُلی‪ ،‬كه بُلبُلیكردن برای بهار شغل او شدهاست‬ ‫شنیدهام صدای تو را من‪ ،‬پرندهی در بهار!‬ ‫تمام ِباغ گرفتهای بهروی سَر‪ ،‬که چه آخر!‬ ‫بهار آمده؟ خوب‪ ،‬آمده که آمده دیگر‪،‬‬ ‫چه شد مگر؟!‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)763‬‬

‫تمامِ "بُلبُلیِ" تو همین شدهَست که سالبهسال‬ ‫بهارِ رَنگرَزِ دورهگَردِ سَطلِ‪/‬رَنگ‪/‬بهدست بیاید‪،‬‬ ‫و تو به سَبکوُحالِ مُبَلّغان‪ ،‬که جارزنی شغلِشان شدهاست‬ ‫برای ما‪ ،‬که بهچشمِ تو هم دگر بَدَل به مُشتری شدهایم‪،‬‬ ‫گلوی خود بدَرانی!‬ ‫گِاليه‬ ‫باهمبودن‪ ،‬دوستِ گرامی! سالهای گذشته آسان بود‪،‬‬ ‫آن سالها ما آدمهای آسانی بودیم‪،‬‬ ‫آسان میگرفتیم‪ ،‬آسان رها میکردیم‪،‬‬ ‫آسان زندهگی میکردیم‪ ،‬آسان میمُردیم‪.‬‬ ‫باهمبودن سالهای گذشته جای بزرگی نمیخواست؛‬ ‫انبوهی از ما میتوانست سالهای سال در فضای کوچکی باهم باشد‪،‬‬ ‫امروز ما بزرگ شدهایم‪،‬‬ ‫در جای سالهای پیش نمیگُنجیم‪.‬‬ ‫حق با توست‪ ،‬دوست من!‬ ‫باهمبودن‪ ،‬این روزگار‪ ،‬کارِ سِتُرگیشدهست!‬ ‫باهمبودن امّا‪ ،‬در گذشته نیز‪ ،‬کارِ سِتُرگی بود‬ ‫ما سالهای سال کارِ سِتُرگی میکردیم‬ ‫بیآنکه خود بدانیم!‬ ‫آن سالها‪ ،‬دوستِ دیرینه! ما باهم بودیم‬ ‫امّا مثلِ یک گَلّهی اگرچه نه سربهزیر امّا بیآزار!‬ ‫تنها گِلِه‪ ،‬گِلِه از گُرگان بود‪.‬‬ ‫امروز‪ ،‬آه حق با توست دوستِ گریزانِ من‬ ‫امروز ما بهگَلّهای سربهزیر بَدَل شدیم و از‪/‬هم‪/‬بیزار‬ ‫یک گَلّه از گِلِهمندان از خود‬ ‫یک گَلّه گوسفندِ رقّتآورِ گُرگاَندود!‬ ‫و گِردِ ما نگاهکُن آن گُرگان را‬ ‫از البهالی خندهی خونینِشان‪ ،‬درخششِ آن دندان را!‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)761‬‬

‫تالشِ يك مازندرانی برای تكميلِ سخنانِ فردوسیِ خراسانی‬ ‫« که مازندران‪ ،‬شهرِ ما‪ ،‬یاد باد‪»...‬‬ ‫نه تنها که یاد‬ ‫که فریاد هم!‬

‫‪67‬‬

‫« نوازنده بُلبُل به باغ اندرون »‬ ‫نوازنده‪/‬انسان چه پس؟‬ ‫بهچه اندرون؟‬ ‫ندارنده انسان چه؟‬ ‫درونِ کدام اندرون؟‬ ‫ندیدی!‬ ‫« بَروُبومَش همواره آباد باد »‬ ‫هَال اِی تو! فردوسی ِپهلوانِ زبانباز!‬ ‫بَروُبومَش همواره آباد بود!‬ ‫ولی زندهگی‬ ‫ولی زندهگانِ در این بَرّوُبوم‪...‬؟‬ ‫زبانپهلوانا!‬ ‫هَال اِی زبانِ تو از پهلوانانِ منظومهاَت پهلوانتر!‬ ‫زبانِ منِ ناتوان کِی توانَد‬ ‫که تا از پسِ آنچه برسَر گذشته‪ ،‬برآید؟‬ ‫«گُرازنده آهو به راغ اندرون»‬ ‫زبانپهلوانا!‬ ‫به بیرونِ این"باغ" ‪ -‬اِیکاش‪-‬‬ ‫به بیرونِ این"راغِ"گُلبیز‬ ‫خوشا رفته بودی‬ ‫تو وُ آن جهانپهلوانِ تو هم نیز‪.‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)769‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫ميانِ گُسَست و پِیوَست‬ ‫نه! تو هنوز نگُسَستهای از آن بند‬ ‫و همچنان همان شبِ سنگینی را میگذرانی که تو را فراگرفتهاست‬ ‫و همچنان‪ ،‬سگانِ کمینگرفته بهدرگاهِ چشمِ تو راه را بستهاند‬ ‫بر هر نشانهای از خوابی ژرف‬ ‫بر هر نشانهای از پگاهی شَنگَرف‪.‬‬ ‫تا خوابِ تو به چشمهای تو راه نیابد‪،‬‬ ‫تا آفتابِ تو‪ ،‬پگاهی به تیرهگیِ ژرفِ تو نتاباند‪،‬‬ ‫کِی میتوانی این آرزوی دیرخفته را به بیدارشدن راغب گردانی‪،‬‬ ‫کِی میتوانی این شبِ سنگین را‬ ‫که بر درختِ سرزمینِ تو میخکوبَش کردند‬ ‫از شاخوُبرگِ آن بِرَمانی!‬

‫از غَرايبِ روزگار‬

‫هرچیزی از صمیم قلب میکوشد تا خودرا با زشتترین چهره بهتماشا بگذارد‬ ‫تا مگر خاری شود زهرآگین در چشمِ تماشاگران‬ ‫گویی از چشمها انتقام میگیرد‪.‬‬ ‫هرچیزی میکوشد تا خودرا چنان ویران کند که گَردوُغبار وُ تأسّف وُ دردناکیِ آن‬ ‫هر نگاهِ آباد‪ ،‬هر نگاهِ آبادیجو‪ ،‬و هر خاطرهای از آبادی را بپوشانَد‪.‬‬ ‫چنان بهنابودیِ خود کَمَر بستهایم که هیچ چیزی جلودار ِمان نمیتواندشد‪.‬‬ ‫عزمی چنین شگفت!‬ ‫هرآن چیزی که زیباست را چنان از درون وُ بیرونِ خود پاک میکنند‬ ‫و بر رویِ این زیباییها چنان پردههای ضخیم با نقشهای نفرتانگیز میکِشند‬ ‫که هیچکس هیچ لذّتی نتواند بَرَد‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)730‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫بُلبُل بهعمد زوزهی روباه میدهد‪.‬‬ ‫گُل بهعَمد خاری میکُنَد‬ ‫آسمان بهعَمد زمینی میکُنَد‬ ‫باالیی بهعَمد پَستی میکُنَد‬ ‫راه بهعَمد بیراهی میکُنَد‪.‬‬ ‫هرچیزی برایِ ریشخندِ خود و دیگران قیام کردهاست‪.‬‬ ‫سِرّ‬ ‫آن بستهای که میبینی‪ ،‬سَرَش را ازآنرو بستهاند که تو را بهدیدنِ آن برانگیزانند‬ ‫برآن بسته ازآنرو مُهری نهادهاندکه آن را آسانتر درچشم وُ قلب وُ اندیشهی تو بگذارند؛‬ ‫رازی در میانهی آن نیست!‬ ‫راز‪ ،‬زیباست‪ ،‬حیرتانگیز است‪ ،‬شگفتیآور است‬ ‫راز‪ ،‬عینِ داناییست‪ ،‬عینِ دانستهگیست‪" ،‬باز" است‪" ،‬بازی"نیست‪.‬‬ ‫آنچه سَربسته است‪ ،‬رازی در خود ندارد‬ ‫آنکَس که سَر بهمُهری دادهاست‪ ،‬میخواهد رازنبودنِ خودرا پنهان کُنَد‬ ‫آن کَس که رازی در خود دارد سَر به هیچ مُهری نمیدهد‪.‬‬ ‫آنچه که هست‪،‬‬ ‫نه سِرّی دارد‪،‬‬ ‫نه سَر بهمُهری دادهاست‪،‬‬ ‫نه در پسِ پرده است‬ ‫و نه قُفلی برآن؛‬ ‫نه با دانستن برطرف میشود‪ ،‬و نه با ندانستن بهمیان میآید‪.‬‬

‫اِی کالفِ سردرگُم!‬ ‫چه سَرها که از درونِ تو پیداآمدهاند‬ ‫و ادّعای بازکردنِ تو را داشتهاند‬ ‫امّا چیزی نبودهاند جز رشتههای کوتاهی در میان آن هزاران رشتهای که در تو‪ ،‬و بر تو پیچیدهاند‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)731‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫آیا بهواقع تو ‪ ،‬اِی کالفِ غولآسا! چیزی بیش از رشتههای بیشمارِ کوتاهِ گُسستهای هستی؟‬ ‫آنگاه که ازهم بازشوی ‪:‬‬ ‫کدام حقیقتها روشن خواهند شد که تاکنون روشن نشدهاند؟‬ ‫کدام دهانها بسته خواهندشد که تاکنون بسته نشدهاند؟‬ ‫کدام دلبستهگیها‪ ،‬کدام همبستهگیها‪ ،‬و امیدها بسته خواهندشد که هنوز بازماندهاند؟‬ ‫آیا دلهای بسته هم باز خواهندشد؟‬ ‫تنها نه از یک رشته هستی تو که درهم پیچیده شدهباشد‬ ‫از هزاران رشتهی گُسَستهای هستی که در تو پیچخوردهاند‪،‬‬ ‫باهمگالویزشدهاند‪،‬‬ ‫در جدالِ باهم گرفتارآمدهاند‪.‬‬ ‫کالف نیستی‬ ‫کالفه هستی‪.‬‬ ‫مُهر‪ ،‬فریبی بیش نیست‬ ‫و کُلُون‬ ‫و قفل‬ ‫و پرده‬ ‫و گِرِه نیز‪.‬‬ ‫آن بسته‪ ،‬جز "باز"ی نیست‪،‬‬ ‫جز "بازی" نیست‪،‬‬ ‫جز برای بهبازیگرفتن نیست‪.‬‬ ‫بسا بستههای سَر‪/‬به‪/‬مُهری‪/‬ناسپرده که بستهترند از بستههای سَر‪/‬به‪/‬مُهری‪/‬سپرده‪،‬‬ ‫بسا "باز"هایی که بستهتر از بستهاند‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)732‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫داستانِ كهنهی خود و خدا‬ ‫"خودِ" ما به خدای ما بَدَل شدهاست‬ ‫به خودیِخود!‬ ‫و این"ما"ی در گذشته بههرچه بندهگی و خدایی شورنده‬ ‫چنان در برابر ِاین خدا خَم شدهایم که گویی«دیگر راست نیاییم مگر به آتش»!‬ ‫و آن دیگران‪ :‬بندهگانِ راستین ِخدایانِ راستین‪ :‬پول و قدرت‬ ‫از دیدنِ خودِ به‪/‬خد‪/‬ابَدَل‪/‬شدهی ما پایکوبی میکنند!‬ ‫و آن"ما"ی در گذشته بههرچه بندهگی و خدایی شورنده‬ ‫به بندهگان بَدَل شدهایم‬ ‫بندهگانِ خود‬ ‫بندهگانی که در بندهگی‪،‬خدا شدهایم‪.‬‬ ‫و آن دیگران‪ :‬بندهگانِ راستینِ خدایانِ راستین‪ :‬پول و قدرت‬ ‫از دیدنِ به‪/‬بندهگان‪/‬بَدَلشدنِ ما پایکوبی میکنند!‬ ‫و این مای در گذشته بههرچه بندهگی و خدایی شورنده‬ ‫بَدَل شدهایم به خدایانِ "بندهگی در برابر ِخود"‪:‬‬ ‫خدایانی که نه آفریدهگارند‪ ،‬نه آفریده‪ ،‬نه رحماناند و نه رحیم‪...‬‬ ‫خدایانی که بندهی خودند‪ ،‬یگانه خدایانی که بندهی خودند‪.‬‬ ‫و آن دیگران‪ :‬بندهگانِ راستین ِخدایانِ راستین‪ :‬پول و قدرت‬ ‫از دیدنِ به‪/‬خدایان‪/‬بَدَلشدنِ ما پایکوبی میکنند!‬ ‫و ما بهجانِ هم افتادهایم‪ :‬جنگِ خود‪/‬خدایان؛ جنگِ خدایانِ خود؛‬ ‫و آن دیگران‪ :‬بندهگانِ راستینِ خدایانِ راستین‪ :‬پول و قدرت‬ ‫از دیدنِ به‪/‬جانِ‪/‬هم‪/‬اُفتادنِ ما پایکوبی میکنند!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)737‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫برای تو اِی بهراستی مادر‬

‫بهشتی زیرِ پای تو نبود‪،‬‬ ‫و عظمتِ تو در همین بود‪.‬‬ ‫و اگر که دوستات داشتهایم‪،‬‬ ‫نه بهطمع ِآن بهشتی بود که آن را یاوهپنداران درزیرِ پای مادران نهاده پنداشتهاند‬ ‫تا بهطمعِ آن‪ ،‬مگر مادرانِ خودرا دوست داشتهبتوانند؛‬ ‫طمع ِما‪ ،‬همه به زیباییِ وحشیِ تو بود‬ ‫اِی پیرزنِ شریفِ زحمتکش!‬ ‫گاهی تو را همچون آن سگِ با وفایِ گیرایی میبینم‬ ‫که بر گِرداگِردِ خرمنِ فرزندانِ خود‪ ،‬شیروار میگَردی و میغُرّی‬ ‫در برابرِ یورشِ باد و توفان‪،‬‬ ‫در برابرِ یورشِ بیوفاییها‬ ‫در برابرِ اربابان و ( از اینان هم نفرتانگیزتر) پیشکارانِشان‪.‬‬ ‫سالم بر تو‪ ،‬اِی نگاهبانِ شریف!‬ ‫سالم بر تو و بر ایستادهگیِ رعشهبرانگیزِ تو در برابرِ زمانهی دَلهدزد‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)734‬‬

‫بگومگو‬

‫دنیا پُر از سگانِ زنجیریست؛‬ ‫و نیز این محلّهی ما هم‪.‬‬ ‫« آخر چهگونه این سگان‪ ،‬زنجیریاند؟‬ ‫« اینان به صاحبانِ شان هم پارس میکنند!‬ ‫« حتّی به خود‪ ،‬به زنجیر‪».‬‬ ‫دنیا پُر از سگانِ زنجیریست‬ ‫و ما هنوز برسرِ این بحث میکنیم‪.‬‬ ‫« این جملهی «سگانِ زنجیری»‬ ‫« وِردِ زبانِ ناشکیبایانیست‬ ‫« که ساده میاِنگارند‬ ‫« پیچیدهگی را یرنمیتابند‬ ‫« و اتّهام میزنند‪».‬‬ ‫پیچیدهاست دنیا‬ ‫پیچیدهاست زنجیر‬ ‫پیچیده این سگان؛‬ ‫دنیا ولی پُر از سگِ زنجیریست‪.‬‬ ‫دنیا پُر است از سگِ زنجیریِ سگِ زنجیری‬ ‫دنیا پُر است از سگِ زنجیریِ سگِ زنجیریِ سگِ زنجیری‪.‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)731‬‬

‫"آمد"‪ ،‬و "رفت"‬ ‫دنیا محلِّ آمد وُ رفت است‬ ‫و انسان‬ ‫یک "آمد" است وُ یک "رفت"‪.‬‬ ‫سودی نمیکُنَد گلعمو! داد وُ قالِ تو!‬ ‫آن کَس که رفته است‬ ‫آمد نمیتواند‪.‬‬ ‫آنکَس که«"رفت"را تجربه کردهاست‬ ‫"آمد" نمیتواند؛‬ ‫تنها‪ ،‬کسی که "آمد" را تجربه کردهست‪ ،‬باری‬ ‫او "رفت" میتواند‪.‬‬ ‫هرکَس که"رفت" را تجربه کردهَست‬ ‫دیگر نیامدهَست؛‬ ‫هر کَس که "آمد"را تجربه کرده‪ ،‬امّا‬ ‫از بَعدِ مکثِ با معنا یا بیمعنایی رفتهَست‪.‬‬ ‫"خود"كُشی‬ ‫نه دوستِ سادهی من! "خود"کُشی چیزِ دیگریست‪.‬‬ ‫آن که تَنَاش را میکُشد‬ ‫او "خود"کُشی نمیکُنَد!‬ ‫()‬

‫این "اندرونِ" ما‬ ‫میدانِ کارزارِ گاهی سنگین است‬ ‫در بین ِ"خود"های ما؛‬ ‫میدانِ"خود"کُشیها‪ ،‬کُشتنِ "خودها" اینجاست‪ ،‬این اندرون!‬ ‫اینجا‪ ،‬کُشتن نه آن کُشتنِ معمولیِ با‪/‬خون‪/‬بزک‪/‬شدهی رنگین است‬ ‫کُشتن در اینجا مثلِ کُشتنِ شعلههاست‬ ‫مثلِ کُشتنِ یک اُجاق‬ ‫یا کُشتنِ یک چراغ!‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)736‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫ما یک مِیدانایم‪ ،‬یک میدان‪ :‬مِیدانِ این جدال‬ ‫مِیدانِ این جدال‪ ،‬که بیمعنا یا با معنا‪ ،‬گریزی ازآن نیست‪.‬‬ ‫پایانِ این جدال‪ ،‬همانا پایانِ این میدان است؛‬ ‫پایانِ این میدان هم‪،‬‬ ‫پایانِ این جدال‪.‬‬ ‫()‬ ‫این خستهگان ناامید امّا‬ ‫"خود"را نمیکُشند‪ ،‬بلکه‪ ،‬میدان را میکُشند!‬ ‫این کُشتن‪" ،‬خود"کُشی نیست‪" ،‬میدانکُشی"ست‬ ‫این کُشتن را باید همان کُشتنِ معمولیِ با خون بَزَکشدهی رنگین نامید‪.‬‬ ‫دايرهها‬ ‫اینبار هم ماندنِ تو دراین دایرهها طوالنی شد‬ ‫نگاه کن! هرکَسی و هرچیزی در نگاهِ تو به شکلِ دایره درآمدهاست‬ ‫دایرهای در دایرهای در دایرهای در دایرهای در دایرهای در دایرهای در دایرهای‪...‬‬ ‫گاهی باید از این دایرهها بیرون زنی ‪:‬‬ ‫از دایرهی اعتماد‪ ،‬دایرهی تَوّهُم‪ ،‬دایرهی محبّت‪ ،‬دایرهی تفسیرها‪ ،‬دایرهی پندارها‪...‬‬ ‫از دایرهی نگاه! شنید و شنود!‬ ‫از دایرهی ترسهای بیهودهی روزمرّه‬ ‫از دایرهی شهامتهای بیهودهی قهرمانانِ روزمرّهگی‪.‬‬ ‫از دایرهی خود!‬ ‫گاهی"خودداری" کُن از "خود"داری!‬ ‫از خود بهدَر بزن!‬ ‫پا را از این دایرهها بیرون نِه!‬ ‫هرچند که بیرونِ هر دایرهای دایرهی دیگریست‬ ‫و هر بیرونی‪ ،‬اندرونیست‪( ،‬دایرهایست)‪.‬‬ ‫آزادی از "اندرون" و از "دایره" شدنینیست؛‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)733‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫[گیرم اگر شدنی هم باشد‪ ،‬در تو‪ -‬که با دایرهگَردی خُو کردی‪ -‬توانِ این"شدنی" "شدنی"نیست‪].‬‬ ‫آزادی از این یا آن اندرون و دایره‪ ،‬امّا شدنیست؛‬ ‫[گیرمکه گرچه این شدنیست‪ ،‬امّا در تو‪-‬که با دایرهگَردی خُوکردی‪ -‬توانِاین"شدنی" "ناشدنی"ست‪].‬‬ ‫دایره یعنی مدارِ بسته‪ ،‬یعنی در مَداری بسته گردیدن‬ ‫یعنی گَشتن دورِ خود‪ ،‬دورِ نگاهِ خود‪ ،‬پندارِ خود‪ ،‬تعبیرِ خود‬ ‫دورِ آن چیزهایی حتّی که دایره نیستند یا تو میپنداری که نیستند‪.‬‬ ‫مُزغکِ دلتنگ!‬ ‫گاهی بخوان نه بههوای دلِ خود‪ ،‬بههوای خواندن تنها‪ .‬بههوای خواندن بخوان‬ ‫گاهی نخوان‪ ،‬نه بههوای دلِ خود‪ ،‬بههوای نخواندن تنها‪ .‬بههوای نخواندن نخوان‪.‬‬ ‫گفتوُگو (‪)13‬‬ ‫بارِ ديگر گفتوُگو با تيكا‬ ‫«تیکا» جان!‬ ‫این مار بر گلویِ تو هم پیچیدهَست؟‬ ‫ابن جُغد در صدایِ تو هم النه کردهَست؟‬ ‫دیروز‪ ،‬بیشتر‪ ،‬ترانه بود آنچه‬ ‫از تو فرامیرویید؛‬ ‫‪64‬‬ ‫امروز‪ ،‬بیشتر "کزلیگ" است این که‬ ‫از تو فرومیریزد‪.‬‬ ‫پیریست!‬ ‫بارِگذشته این من بودم‬ ‫پَرپَرزن در‬ ‫دامِ نگاهِ سرزنشآمیزِ تو‪.‬‬ ‫(آن شعرِ«گفتوُگو با تیکا»را میگویم‪ ،‬یادت هست؟)‬ ‫اینبار این تو هستی‬ ‫پَرپَرزن در‬ ‫لبخندِ تلخِ من‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)731‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫گفتوُگو (‪)11‬‬ ‫گفتوُگو با شاعری خوب‬ ‫برای ا‪ .‬ش‬

‫در لحظههای آخرِ آن مهلتِ کوتاهَت گفتی ‪:‬‬ ‫«بنگر چهدرشتناک تیغ برسرِ من آخته‬ ‫‪61‬‬ ‫آنکه باورِ بیدریغ در او بسته بودم‪».‬‬ ‫ایکاش که سخن بههمین آسانی بود‪.‬‬ ‫امّا سخن‪ ،‬دریغا‪ ،‬بههمین آسانی نیست‬ ‫زیرا که تو نگفتهای ‪ :‬آن تيغ چیست‬ ‫وین آن که تو در او باورِ بیدريغ بسته بودی‪ ،‬کیست؟‬ ‫()‬ ‫این آن‪ ،‬که تو میگویی‪ ،‬از قدیم یککم پیچیدهست‪،‬‬ ‫در آن‪ ،‬همیشه دستِکم‪ ،‬دو آن دَرهَمپیچیدهست ‪:‬‬ ‫یک آن ‪ - :‬که من گمان نمیکنم آنی باشد‬ ‫که بر سرِ تو تیغ آخت‬ ‫لیک از يقينِ خونينات میتوان نشانههایی در آن بازشناخت‪-‬‬ ‫اين آن‪ ،‬آنی قدیمیست‬ ‫او هیئتی ندارد ؛ یکسره معنیست‬ ‫این آن‪ ،‬آنِ هیچ کسی نیست‪.‬‬ ‫کسانی آنرا عشق مینامند‪ ،‬کسانی نیاز‪ ،‬کسانی آزادی‪ ،‬کسانی«اِعجاز»‪...‬‬ ‫این آن‪ ،‬همیشه هست‬ ‫تا هر زمان که انسان هست‬ ‫نه! بهتر است بگوییم ‪:‬‬ ‫تا هر زمان که انسانیَّت‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)739‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫آنانی که «هوای تازه»ای در سر دارند‬ ‫همواره بیدریغ در او باور میبندند‬ ‫وآنان که بردهگی بهقدرت را در باورها میکارند‬ ‫«باور بستن در او» را با تیغوُتَبَر میدَرّند‪.‬‬ ‫او از انسانِ در طَلَب طَلَب میکُند که باورِ بیدریغ دراو بسته خودرا از آنِ او كند‬ ‫و این شگفت کهآنکس‪ ،‬بهمحضِ آنکه ازآنِ این آن شد‬ ‫آغاز میکُنَد به به‪/‬هم‪/‬پیوستن‪ ،‬رَستن‪ ،‬رُستن‬ ‫و خود ‪ -‬و هرچه مُردهای‪ -‬را زنده ساختن!‬ ‫در اين آن ‪ ،‬که تو نیز بیدریغ باور بستی‬ ‫پیشاز تو هم کسانی باور بستند‬ ‫بعداز تو هم کسانی‪ ،‬همینگونه بیدریغ‪ ،‬باور میبندند؛‬ ‫اینگونه میشکوفد این هستی‪.‬‬ ‫امّا آن آنِ دیگر!‬ ‫ و بیگمان همان‪ ،‬که برسرِ تو تیغ آهیخت ‪: -‬‬‫اين آن همیشه در میانهی انسان هست وُ آن آن‬ ‫و خود میانههای فراوانی دارد هم با انسان‪ ،‬هم با آن آن‪.‬‬ ‫این آن‪ ،‬همیشه هیئتی دارد ‪:‬‬ ‫گاهی بههیئتِ خويشتنِخودِ یک انسان‬ ‫گاهی بههیئتِ اين یا آن انسان‬ ‫گهگاهی هم بههیئتِ خودِ انسان‪.‬‬ ‫اين آن همیشه هست‬ ‫تا هر زمان که انسان هست وُ نفرت هست وُ نیازِ به عشق‬ ‫تا هر زمان که انسان هست وُ زندان هست وُ نیازِ به آزادی‬ ‫تا هر زمان که انسان هست وِ ‪ -‬بهقولِ تو‪« -‬سفاهت»هست وُ نیازِ به «اعجاز»‪...‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)710‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫اين آن ‪،‬آنی قدیمی نیست‬ ‫گرچه همیشهگیست‬ ‫هر جا ولی بههیئتی‪ ،‬نامیست‬ ‫همواره هم‪ ،‬از آنِ کسانیست‪.‬‬ ‫او از انسانِ در طَلَب ِآن آن‪ ،‬طَلَب میکُند که باورِ بیدریغ دراو بسته اورا از آنِ خود كند‬ ‫امّا شگفتآنکه خودِ او‪ ،‬بهمحضِ آنکه آنِ کسی شد‬ ‫آغاز میکُنَد به از‪/‬هم‪/‬باز‪/‬گشتن‪ ،‬و گُسستن‬ ‫تا آنکه یکروزی ناگهان بر سرِ آن سادهلوح تیغ میکِشَد‬ ‫و خودرا میکُشَد!‬ ‫همچون تو که در آنِ خود بیدریغ باور بستی‬ ‫پیشاز تو هم کسانی در آنِ خود باور بستند‬ ‫بعداز تو هم کسانی‪ ،‬همینگونه بیدریغ‪ ،‬در یک همچه آنی باور میبندند؛‬ ‫اینگونه میشکوفد این هستی‪.‬‬ ‫عیب از باوربستن در این آن نیست‬ ‫عیب از خودِ این آن است که روزی باوربستن‪/‬به‪/‬خود را برمیانگیزد‬ ‫آنگاه بعدِ فرصتِ کوتاهی‬ ‫از آنچهای که خود برانگیخته میپرهیزد‪.‬‬ ‫آنیکه « بیدریغ» در او باور بستی‪ ،‬مَردِ خوب!‬ ‫باور بستن بهخود را‪ ،‬خود‪ ،‬از خود دریغ داشت؛‬ ‫آن که درشتناک بر تو تیغ کشیدهست‬ ‫او تیغ پیشازاین‪ ،‬درشتناکتر از این‪ ،‬برخود آخت‬ ‫آنهم تنها نه اینآنِ تو‪ ،‬بلکه بیشمار از اینآنها!‬ ‫از جملهکُشتارهای دردناکِ سالهای گذشته‬ ‫کُشتارِ دردناکِ همین آنها بهدستِ خودِ این آنها ست‬ ‫یک«خودکُشانِ»جمعی!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)711‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫این جویهای خونِ سالیانِسال بههرگوشهای روانه را چهگونه ندیدی؟!‬ ‫خونی وُ‪ ،‬پیکرههایی وُ‪ ،‬کُشتنی وُ‪ ،‬کُشتهگانی عجیب!‬ ‫آنگاه‪ ،‬درمیانهی این «جویبارِ»خون‪ ،‬تو داری از یک‪-‬‬ ‫«باریکه»ی خونی سخن میگویی که «از یقینِ تو جاریست»؛‬ ‫این از تو انتطار نمیرفت!‬ ‫یک سادهگی تو کردی ‪ :‬باوربستن در این آن‪ ،‬آننیز بیدریغ‬ ‫یک ابلهی هم او کرد ‪ :‬یازیدن روی شاعری مثلِ تو‪ ،‬آنهم تیغ!‬ ‫من امّا «اِعجاز»ی در این میانه نمیبینم‬ ‫این هر دو‪ ،‬عجزِ آدمیست نه اِعجاز‪.‬‬ ‫«اِعجاز» آن زمانی میشد باشد که خالفِ آنچه که میشد پنداشت‬ ‫نه تو دراو باورِ بیدریغ میبستی‬ ‫نه او بر تو چنان درشتناک تیغ برمیآخت!‬ ‫«اِعجاز» از تو سرزدهست‪ ،‬که او اینگونه‬ ‫با یک تیغی که بر تو آخته‪ ،‬کارِ یقینَات را ساخت!‬ ‫این نیز از تو انتظار نمیرفت!‬ ‫هرجند که حق با توست‬ ‫قلبِ بزرگ هم امّا با توست‪.‬‬ ‫در او تو بد نکردهبودی اگر بیدریغ باور بستی‬ ‫تو بد نکردی‪ ،‬سادهگی کردی!‬ ‫یک همچوکاری را هرکسی که احساسی دارد کردهست وُ خواهد هم کرد‬ ‫خوبانِ روزگار هماینطورند؛‬ ‫امّا اگر که آن زمانه چنان بیدريغ در او باور"بستی"‪ ،‬شاعرِ همدرد!‬ ‫شایستهی تو نیست که این زمانه‪ ،‬چنین بادريغ‪" ،‬بسته»"ی خود "باز" کُنی‪ ،‬سادهمَرد!‬ ‫«باور بستن‪ ،‬بیدریغ»وُ‪ ،‬سپس«تیغِ آخته بر‪/‬سر‪/‬دیدن»‬ ‫تلخ است تلخ‪ ،‬تلختر از هر تلخی‪ [ ،‬امّا‬ ‫آهسته زیرِ گوشِ دل میگویم ‪:‬‬ ‫یا خود‪ ،‬دل زیرِ گوشِ من میگوید ‪:‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫(‪)712‬‬

‫و هر دو زیرِ گوشِ تو هم میگوییم‪:‬‬ ‫اکنون اگرچه زیرِ تیغاش هستیم‬ ‫شادا! که مثلِ دیگران‪ ،‬شرمنده نیستیم؛‬ ‫دستات مریزاد اِی بخت!‬ ‫َ‬ ‫کو اینزمانه گرچه تیغ گشودهَست‬ ‫امّا درآنزمانه‪ ،‬فریبکار نبودهَست‬ ‫وَرنه گیرم که از زخمِ تیغاش رَستیم‬ ‫از زخمِهی فریباش نمیجَستیم!]‬ ‫()‬ ‫امّا جهانِ ما هم‪ -‬چندان که تو پنداشتهای‪ -‬فقط«سراچهی اعجاز»نیست‬ ‫او تنها گَهگاهی بهیک سراچه میمانَد‬ ‫و تنها گهگاهی در آن‪ ،‬سوسوی اعجازی برمیتابد‬ ‫آنهم فقط گاهی که خودِ آدمی بهعَجز درمیآید‪.‬‬ ‫گاهی انسان بهطرزِ اِعجازآمیزی بهعَجز درمیآید‬ ‫در فهموهضمِ آن کسی که که چنان عاجز میمانَد‬ ‫که تیغ برسَرِ هر سادهدلی میکشد که دراو بیدریغ باور میبندد؛‬ ‫آنسانکه گاهی هم انسان بهطرزِ اِعجازآمیزی بهعجز درمیآید‬ ‫در فَهموهَضمِ آن کسی که چنان عاجز میمانَد‬ ‫که میداند نمیتواند باورِ بیدریغ نبندد در آن کسی یا چیزی‬ ‫که تیغ برسَرِ هر سادهدلی میکشد که دراو بیدریغ باور میبندد‪.‬‬ ‫()‬

‫اکنون‪ ،‬که واپسین در جهان دیدی‬ ‫میبینم خامسوزتر‪ 66‬گردیدی‬ ‫از آن زمان که «نخستین در جهان دیدی»!‬ ‫اِی بامداد !‬ ‫نخستین که در جهان دیدی‪ ،‬فقط «بَرگِ گُل‪ ،‬بوی یاسمن» دیدی‬ ‫و آن«سَموم» را نتوانستی دریابی که پیشاز تو از این«بوستانِ» کهنسال برگذشتهبود‬ ‫بیهوده نیست که از دیدنِ آن «بَرگوُبو»تعجّبی در تو درنگرفت؛‬ ‫و واپسین که در جهان دیدی فقط «سَمومِ»روزگارِ خودت را دیدی‬ ‫و آن«بَرگِ گُل‪ ،‬بوی یاسمن» را نتوانستی دریابی که زیرِ سایهی این بوستان بهجا ماندهبود‬ ‫بیهوده نیست که از ندیدنِ آن« بَرگوُبو »‪ ،‬تعجّبی در تو درنگرفت‪.‬‬ ‫‪63‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)717‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫()‬ ‫در کاروانسرای جهان یکروز‬ ‫از دَر دَرآمدی وُ‪ ،‬براین بیدریغسُفره نشستی‬ ‫پُختی‪ ،‬خوردی وُ نوشیدی‪ ،‬نوشِ جانِ عزیزت‪ ،‬امّا!‬ ‫(‪) 61‬‬ ‫هنگامِ رفتن‪ -‬بهنظر میآید‪ -‬که نرفتی‪ ،‬بلکه بَرجَال زدی ‪ ،‬بَرجَستی‬ ‫و از حواسِ پَرت وُ‪ ،‬از آن تیغِ ناروا‪ ،‬نمکدان را‬ ‫در پای سُفره‪ ،‬مُلتَفِتنشده روی زمین افکندی‪،‬‬ ‫آری همان نمکدان که تو هم آن را بیتردید‬ ‫با شعرهای پُرشور آکَندی!‬ ‫اکنون کنارِ سفرهی بیدریغ‪،‬‬ ‫نمکدانی واژگون و‬ ‫باریکهراهی گرسنه که میهمانِ عزیزِ ما را‪ ،‬خامِخام فرو بلعید‪.‬‬ ‫()‬ ‫(‪) 69‬‬ ‫« باری! سخن دراز شد‪»...‬‬ ‫یادِ تو زنده باد برادر!‬ ‫و یادِ آن مَرامِ خوب‬ ‫و آن کالمِ خوبتَر‬ ‫و شعرِ خوبتَرتَر!‬


‫(‪)714‬‬

‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫ب‪ -‬بامدادیها‬ ‫بامدادیها‪06-‬‬

‫سپيده و شب‪.‬‬ ‫ايستادهام ميان بيداری و خواب‪ .‬ميانِ خوابآلودهگی و بيداریآلودهگی‪.‬‬ ‫همين لحظاتِ پيش بود كه بَدَل شدهبودهام به يكی از تپّههای دامنههای كوههای در دو سوی‬ ‫جادهی خاكیِ ميان«پَنجو»‪ 73‬و« نمار »‪ ،‬بَدَل شدهبودهام به بلندیای از بلندیهای اين منطقه‪.‬‬ ‫اكنون دارم بَدَل به همهی اين منطقه میشوم‪.‬‬ ‫از وجودِ انسانیام فقط دو چشمام ماندهاست و كمی نيروی انديشيدن‪ .‬چشمها بازند‪ ،‬همين‬ ‫اندازه كه بتوانم خودرا همچون تپّهای در ميانِ تپّههای اطراف"ببينم"‪ .‬انديشهام بسيار‬ ‫سَبُك در كار است‪ ،‬هيچ فشاری بر من نمیگذارد‪ ،‬گويی مثل مِهی رقيق است كه از درونِ‬ ‫من‪ ،‬چرخان‪ ،‬میگذرد‪.‬‬ ‫"جهانِ جامد"نامِ گویایی نیست‪ .‬کلمهی"جامد"را ما انسانها به بهاصطالح "اشیاء"دادهایم تا‬ ‫احتماالً "جهانِ جاندار"را درجهای و اَرجی باالتر ببخشیم‪.‬‬ ‫جهانِ جانداران‪ ،‬و از میان آنان‪ ،‬جهانِ انسانها‪ ،‬حقیقت را‪ ،‬که بهترین جهان نیست‪.‬‬ ‫خوشا رهاشدن از انسانبودن‬ ‫خوشا رهاشدن از جانداربودن‬ ‫خوشا رهاشدن از جانداریكردن‬ ‫خوشا رهاشدن از جان‬ ‫خوشا رهاشدن از جمودِ جان‪ ،‬از جمودِ انسانبودن‪.‬‬ ‫خوشا بودن در جهانِ بیجان‬ ‫خوشا جامِدبودن‪.‬‬ ‫کلمهی"بیجان"برای جهانِ اینموجوداتیکه من هماکنون در آن پا نهادهام‪ ،‬رساتر از کلمهی‬ ‫"جامد" است‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)711‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫دراز كشيدهام‪ .‬همچون غولی‪ .‬همچون غولآسايی‪ .‬معجونی از انسان و ناانسان؛ بههمآميخته‬ ‫ای از جانور و بیجان‪ .‬از من (يعنی از جهانِ جانوران) تنها دو چشمام و كَمَكی انديشه‪ ،‬و از‬ ‫جهانِ بیجان‪ ،‬همهی كوهها و درّهها و هرآنچه كه انسانی نيست‪.‬‬ ‫دراز كشيدهام‪ .‬تپّهای از تپّههای«نمار»را كردهام بالش و سرنهادهام بر آن؛ و پايم‪ ،‬در پايين‪،‬‬ ‫در كنارهی جادهی«هراز»‪ ،‬در درونِ رودخانهی هراز‪.‬‬ ‫همهی آن«جاندارانی» که توانستهاند‪، ،‬حتّی برای زمانی کوتاه‪ ،‬به جهانِ بیجان بِرَوَند‪ ،‬به‬ ‫حَتم مزهی بیجانبودن را چشیدهاند‪ .‬جهانِ بیجان‪ ،‬گاهی گریزگاهی است‪ ،‬گاهی پناهگاهی‪،‬‬ ‫و گاهی هم گردشگاهی‪ .‬هیچ انسانِ جانداری نیست که جهانِ بیجان را درنیافته باشد‪.‬‬ ‫در راهِ میانِ جهانِ جاندار و جهانِ بیجان‪ ،‬همیشه انسانهای بیشماری در رفت و برگشت‬ ‫اند‪ .‬گاهی نیز در رفتِ بیبرگشت‪ .‬احتماالً ‪:‬‬ ‫برخی خودکُشیکردهها‪ ،‬مَستها‪ ،‬ازخودبیخودگشتهها‪ ،‬از جهانِجانبُریدهها‪ ،‬ازجهانِجان‬ ‫گریختهها‪ ،‬و نیز‪ -‬حتّی بهیقین‪ -‬فریبکاران‪ ،‬آن فریبکارانی که مثلِ دارندهگانِ بنگاههای‬ ‫مسافرتی‪ ،‬مدّعیاند که انسانها را همچون مسافرانی به سفرِ این جهانها میبرند ‪ :‬فرقههای‬ ‫مذهبی‪/‬صوفی‪/‬عرفانیِ گوناگون‪...-‬‬ ‫صدا هست‪.‬سكوت هست‪.‬زمزمه هست‪.‬هستی هست‪.‬نيستی هم هست‪.‬بود هست‪ ،‬و نبود هم‪.‬‬ ‫بهرغمِ دروغپردازیهای آگاهانه و غُلوکُنیهای ناآگاهانه‪ ،‬رفت و برگشت از جهانِ جانداران به‬ ‫جهانِ بیجان کاریست آسان‪ ،‬بینیازی به هیچ ابزار‪.‬‬ ‫‪31‬‬ ‫دروازهی میان این دو جهان همیشه باز است‪" .‬الچّهوا" ‪ .‬هر جانداری میتواند بهآسانی‬ ‫میانِ این دو جهان رفت وُ آمد کُنَد‪.‬‬ ‫در جهانِ ميانِ اين جهاناَم و جهانی ديگر‪ .‬نيمی در اين‪ ،‬و نيمی در آناَم‪ .‬معجونی شدهام‪ .‬بی‬ ‫جاناَم و جاندار‪.‬‬ ‫در این"میان" هیچ رازی نیست‪ ،‬هیچ رازی جز دروازهای که همیشه باز است‪ .‬انسان ناگهان ‪-‬‬ ‫در خیابان یا در خواب یا در میدانِ مبارزه یا در زندان‪ ...‬باری هر کجا که باشد ولی فقط‬ ‫ناگهان ناخوانده‪ -‬خودرا در برابرِ این دروازه مییابد‪ .‬خودرا بر کنارهی این راه میبیند‪ .‬خودرا‬ ‫در "میان" میبیند‪.‬‬ ‫نه عارفاَم و نه صوفی‪ .‬نه مَستاَم و نه نَشئه‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)716‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫و آنانی که دراین"میان" در رفتوُآمد و یا در رفتُونيامد هستند‪ ،‬هیچ مزیّتی بر دیگرانی‬ ‫که در این"میان"نیستند ندارند‪ .‬اگرچه انسانهای مزیّتپرست هم در این"میانه" هستند ولی‬ ‫آنانکه هیچ مزیّتیرا برنمیتابند و بر هرچه مزیّتی میشورند‪ ،‬آسانتر از این دروازه میگذرند‪.‬‬ ‫میخواهم فقط با درختانباشم‪ .‬و با گياهان‪.‬‬ ‫با سنگها وُ هرچهكه بیجاناست‪ ،‬كه جانوَر نيست‪.‬‬ ‫نه ازآنرو که آنها را بیشتر از انسانها دوست دارم‪.‬‬ ‫آه‪ ،‬دوستداشتن را فقط آنهایی سزاوارند که میتواناند دوستداشتهشدن را برانگیزانند‪.‬‬ ‫اگرچه دوستداشتن از بِهترین واکنشهاست‪ .‬امّا واکنشهای بِهتر از دوستداشتن هم وجود‬ ‫دارند‪ .‬این واکنشها را در جهانِ بیجانها بِهتر و بیشتر میتوان دید‪.‬‬ ‫تنها صدا نيست كه میمانَد‪ .‬اين همهی حقيقت نيست‪ .‬خاموشی هم میمانَد‪ .‬خاموشیِ صدا به‬ ‫هماناندازه میتواند بمانَد كه صدایِخاموشی‪ .‬و نهتنها صدایِخاموشی كهحتّی صدایِخاموش‪.‬‬ ‫و تازه‪ ،‬اين هم هنوز همهی حقيقت نيست‪.‬‬ ‫خاموشی هم میمانَد‪ .‬صدا هم میمانَد‪ .‬وگرنه از بهانههای دلِ خود چهگونه میشد گريزگاهی‬ ‫پيدا كرد‪.‬‬ ‫و تازه‪ ،‬بحث وُ جدل در اینباره بیثمر میشود اگر که پیشاز آن‪ ،‬جدل بر سرِ این بحث به‬ ‫سرانجامی پُرثمر نرسد که ‪" :‬ماندن" یعنیچه‪ ،‬و امتیازِ ماندن بر "نماندن" در چه است‪ .‬چرا‬ ‫صدایی که "میمانَد" از صدایی که "نمیمانَد" بِهتر است؟‬ ‫جهان گيج میرَوَد از اينهمه صدا كه ماندهاند و نمیروند‪ .‬از اينهمه صدا كه رویِهم تلمبار‬ ‫شدهاند و هيچ گوشهی خلوت‪ ،‬و خاموش‪ ،‬و بیصدايی را بهجا ننهادهاند‪.‬‬ ‫دلام عجيب هوای درختشدن كردهاست‪ ،‬هوای گياهشدن‪ ،‬و سنگشدن‪ ،‬و هرچه كه جامد‬ ‫است‪ .‬دلام عجيب گرفته است از زبان و نغمه‪ .‬از شنيدن‪ ،‬از هرچه كه باصداست‪ .‬كه جاندار‬ ‫است‪ .‬كه هست‪.‬‬ ‫خوشا نيستی‪ ،‬اكنون كه در ميانهی دو جهان ايستادهام‪ ،‬در اين بامداد‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫بامدادیها‪07-‬‬ ‫صبحِ آشنا سالم!‬ ‫اِی تو آشناتر از‬ ‫هرچه آشنا! سالم‪.‬‬ ‫اِی هنوز هم‬ ‫آشناتر از‬ ‫هرچه آشنا!‬ ‫دلگشاتر از‬ ‫هر کسی که تا کنون هزار دل‬ ‫پیشِ او گشادهام‪.‬‬ ‫[ آه‪،‬‬ ‫قصدِ من بهانهکردنِ تو نیست تا‬ ‫بد بگویم از‬ ‫هرچه آشنا!]‬ ‫بادبان گشوده بودهام‬ ‫سویِ نان‪،‬‬ ‫ همچنان که هر‬‫روز‬ ‫مثلِ بَردهگان‪-‬‬ ‫دیدهام که پشتِ پنجره‬ ‫دلگشایی میکنی‪.‬‬ ‫الغرض‪ ،‬سالم!‬

‫(‪)713‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)711‬‬

‫ج‪ -‬چهرهنگاریها‬ ‫چهرهنگاری‪49-‬‬ ‫از کارگران است او‪،‬‬ ‫از کارگران‪.‬‬ ‫یعنی که یکی‬ ‫از آن "طبقه"‪.‬‬ ‫سر بُرده درونِ الک‬ ‫یک الکِ قشنگ‬ ‫این الکبهپُشت‪.‬‬ ‫چهرهنگاری‪53-‬‬ ‫او یک زحمتکِش است‪.‬‬ ‫زحمت میکِشد ‪:‬‬ ‫انگار یک افیونی افیون میکِشد‪،‬‬ ‫انگار یک درخت قَد میکِشد‪،‬‬ ‫انگار یک زندانی فریاد‪.‬‬ ‫او زحمت میکِشد ‪:‬‬ ‫انگار یک اسبی‪ ،‬ارّابهای را‪.‬‬ ‫چهرهنگاری‪52-‬‬ ‫رقّاصهگان؛‬ ‫یا خود هنوز تلختر از این ‪:‬‬ ‫با هر بادی‪ -‬از هر کجا‪ ،‬بههر دلیلی بِوَزد‪ -‬تابخوارهگان‪.‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)719‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫چهرهنگاری‪52-‬‬ ‫دو چهرهای که در ظاهر بههم شبیهاند ولی در باطن هیچ شباهتی ندارند‬

‫چهرهی یکم ‪:‬‬ ‫انسان نیست‪ ،‬او تمساح است‪،‬‬ ‫اشکاش ولی انسانیست‪.‬‬ ‫آن حُفرهای که در درونِ او دهان گشوده‪ ،‬دهانِ تمساح است‬ ‫آن اشکها ولی از آنِ خودِ اوست ‪:‬‬ ‫رنجیست که‪ ،‬از دستِ تمساح ِدرون خود‪ ،‬میبَرَد وُ‪ ،‬اکنون‬ ‫شورآبهای شدهست وُ از چشمهایش فرو میریزد‪.‬‬ ‫یک مانداب است ‪:‬‬ ‫تمساحی‪ ،‬در سراسرِ این مانداب‪ ،‬هرچه را میبلعد‬ ‫درگوشهای در این مانداب امّا‪ ،‬انسانی ناتوان را هم نشاندهاند که میگِریَد‪.‬‬ ‫چهرهی دوم ‪:‬‬ ‫تمساح نیست‪ ،‬او انسان است‪،‬‬ ‫اشکاش ولی تمساحیست‪.‬‬ ‫آن حُفرهای که در درونِ او دهان گشوده‪ ،‬دهان انسان است‬ ‫آن اشکها ولی از آنِ یک تمساح است ‪:‬‬ ‫شورآبهایست که در کنارِ چشمِ خود آویختهست‬ ‫یعنی که رنج میکِشد‪.‬‬ ‫یک مانداب است ‪:‬‬ ‫ماندابی که در سراسرِ آن‪ ،‬یک انسان هرچه را میبلعد‬ ‫در گوشهای در این مانداب امّا‪ ،‬تمساحی را هم نشاندهاند که میگِریَد‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫چهرهنگاری‪50-‬‬ ‫(چهرهی یک درخت)‬

‫پیوَند خورده با درختانِ ناهمجنس‪.‬‬ ‫او نیز در شمارِ درختانِ بیشمارِ شگفتانگیز است‬ ‫با سایهای شگفت‬ ‫با میوهای شگفت‬ ‫با برگ وُ شاخهای شگفت‬ ‫با حالتی شگفت در برابرِ این فصلهای شگفتانگیز‪.‬‬ ‫وردهست‪.‬‬ ‫پِیوَند او را خ َ‬ ‫چهرهنگاری‪54-‬‬ ‫دهندرّه میکنند‬ ‫دهندرّه میکنند‬ ‫و دهندرّه میکنند‪.‬‬ ‫خَمیازه میکِشند‬ ‫خَمیازه میکَشند‬ ‫و خَمیازه میکَشند‪.‬‬ ‫اشک در چشمهایشان حلقه میزند‬ ‫اشک در چشمهایشان حلقه میزند‬ ‫و اشک در چشمهایشان حلقه میزند‪.‬‬ ‫نعرههای خستهگی میزنند‬ ‫نعرههای خستهگی میزنند‬ ‫و نعرههای خستهگی میزنند‪.‬‬ ‫‪..................‬‬ ‫‪..................‬‬ ‫و‪................‬‬

‫(‪)790‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)791‬‬

‫چهرهنگاری‪55-‬‬ ‫از چهرههایی که در روزگارِ جوانی نگاشته شدهاست‬

‫بهگِردِ خویش نظر میکُنَد‬ ‫بههر طرف که شب است‬ ‫و هیچهیچ نمیبیند‪.‬‬ ‫بهجانِ خویش‬ ‫بهراهِ رفته‬ ‫بهپِشتِ خویش نظر میکُنَد بهغار‪ ،‬غاری طویل‪،‬‬ ‫و گوش میدهد از آن‪ ،‬به پِچپِچه‪ ،‬بههَمهَمهای گُنک‪،‬‬ ‫و هیچهیچ نمیفهمد‪.‬‬

‫چهرهنگاری‪56-‬‬

‫مثلِ جُملهای‬ ‫بیسَر وُ‬ ‫بیتَه است‪.‬‬ ‫مثلِ این جهان‪.‬‬ ‫مثلِ تکّهی‬ ‫پیچوتابخوردهای ز جویی ناشناس ‪:‬‬ ‫که نه سَر‪-‬‬ ‫چشمهاش شناختهَست‬ ‫و نه سَر‪-‬‬ ‫مَنزِلاش‪.‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)792‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫چهرهنگاری‪57-‬‬ ‫نگارش ِیک چهره صِنفی‪ :‬صِنفِ رَهبَران!‬

‫از صِنفِ رَهبَراناند ‪:‬‬ ‫بیهیچ خَمبراَبرو‪ ،‬بیتردید‪ ،‬بیمانند‪.‬‬ ‫زنهار! "کمسوادان"همیشه بهآسانی اینان را رَهبُران میخوانند!‬ ‫زیراکه فرق رَهبَران و رَهبُران چنان کماستکه چشمانِ"کمسواد" درنمییایند‪.‬‬ ‫امّا چنانکه "پُرسوادان"درمییابند فرق رَهبَران و رَهبُران آنَست که ‪:‬‬ ‫این فَتحه میپذیرد‪ ،‬آن ضَمّه!‬ ‫فرقی چنین عظیم!‬ ‫و رَهبُران‪ -‬اگرکه برای "کمسوادان" نامأنوس است‪" ،‬پُرسوادان" میدانند‪-‬‬ ‫که رَهبُران‪ ،‬همان "قاطعانِ طریق"اَند‪.‬‬ ‫چهرهنگاری‪58-‬‬ ‫اینان که میبینید گروهی از گرفتاراناند‬ ‫من خود سالهایسال است که میبینم گرفتارند‬ ‫و خود هم سالهایسال میشود که گرفتارِ برخی از همین گرفتارانام‬ ‫آنان از باال به پایین از این قرارند ‪:‬‬ ‫گرفتارِ در میانِ سادهدلی و‬

‫پیچیدهگیِ بودن‪ ،‬پیچیدهبودن‪ ،‬بر"بودن"پیچیدن‬

‫گرفتارِ در میانِ سادهدلی و‬

‫پیچیدن بر مَدارِ عقل‪ ،‬تعقّل‪ ،‬عقلِ پیچیده‬

‫گرفتارِ در میانِ سادهدلی و‬

‫مارپیچها‪ ،‬پیچیدهگیِ راه‪ ،‬راهِ پیچیده‬

‫گرفتارِ در میانِ سادهدلی و‬

‫دیدنِ پیچیدهگی‪ ،‬پیچیدهگیِ دیدن‬

‫گرفتارِ در میانِ سادهدلی و‬

‫پیچیدهساختن‬

‫گرفتارِ در میانِ سادهدلی و‬

‫پیچیدهدیدن‪ ،‬پیچیدهاندیشیدن‪ ،‬پیچیدهخندیدن‪...‬‬

‫گرفتارِ در میانِ سادهدلی و‬

‫خود را در لفّافهپیچیدن‬

‫گرفتارِ در میانِ سادهدلی و‬

‫بهخودپیچیدن‬

‫‪...‬‬

‫و‬

‫‪...‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)797‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫چهرهنگاری‪59-‬‬ ‫گرفتار است‬ ‫گرفتارِ نگاهِ تنگ‪ ،‬دستِ تنگ‪ ،‬حوصلهی تنگ‬ ‫گرفتارِ تَن‪ ،‬این پوششِ تنگ‬ ‫گرفتارِ اینجهان‪ ،‬اینتنگنایبیکرانه‪ ،‬اینبیکرانهی تنگ‪ ،‬اینبیکرانی از تنگناییها‪.‬‬ ‫گرفتارِ این گرفتاریهاست‪.‬‬ ‫چهرهنگاری‪63-‬‬ ‫چهرهی یک خندهی دستهجمعی‬

‫خنده است؛‬ ‫ولیکن نه آن جوششِ ناگهانی وُ خودجوشِ آن چشمهی نامِ آن دِل‪.‬‬ ‫همین تازه آن را روی لب "نهادهاند"‬ ‫بهمحضیکه دیدند دارد کسی چهرهای دستهجمعی از احوالِشان مینگارد‪.‬‬ ‫زیور است ‪:‬‬ ‫چو گُلدانی زیبا‪ ،‬لبِ پنجره‪ ،‬رو‪/‬به‪/‬کوچه‪ ،‬برای تماشای بیرون وُ بیرونیان‪.‬‬ ‫سُنّت است ‪:‬‬ ‫بهویژه بههنگامِ عکّاسی وُ عکس وّ عکّاس‬ ‫"بهویژهتر" آنکه اگر عکس‪ ،‬جمعیست‪.‬‬ ‫پوشش است ‪:‬‬ ‫بهرویِ چه؟‬ ‫مُهِم روبهرویِ كِه است‬ ‫و نه رویِ چه!‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)794‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫چهرهنگاری‪62-‬‬ ‫اینان که چهرهیشان دارد اینجا‪ ،‬روی بُوم‪ ،‬نگاشته میآید‪ :‬بُتشکناناَند ‪:‬‬ ‫در یکی از دستهایشان تَبَر است آنچه که میرخشد‬ ‫در دستِ دیگرِشان هم تَبَر است آنچه که میرخشد!‬ ‫اینان مهارتِشان در شکستنِ بُتهاست‬ ‫و این مهارت‪ ،‬شُغلِشان شدهست‬ ‫نان درمیآورند‬ ‫و در کنارِ آن‪ ،‬کَمَکی هم نام‪.‬‬ ‫اینان تَبَر بُتِشان است‪.‬‬ ‫چهرهنگاری‪62-‬‬ ‫نامِ او "عَوام"‬ ‫کارِ او "فریبخوردن"است‪.‬‬ ‫خوردنِ فریب‪ ،‬کارِ اوست‬ ‫کارکُشتهاست در‬ ‫کارِ خود‪.‬‬ ‫در کنارِ این"عَوامِ"جاودانه سربهکارِ"خوردنِ فریب"‪،‬‬ ‫گامی آنطرفتَرَک‪ ،‬درست روبهرویِ او‬ ‫ایستادهاست آن‬ ‫نامدارِ ناشناخته ‪:‬‬ ‫نامِ او"خواص"‬ ‫کارِ او "فریبدادن"است‪.‬‬ ‫همچنانکه آنیکی‪،‬‬ ‫کارکُشتهاست نیز این یکی‬ ‫در‬ ‫کارِ خود‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)791‬‬

‫هر دُوشان‬ ‫نهفقط که کارکُشتهاند؛‬ ‫بلکهنیز کُشتهی‬ ‫کارِ خود!‬ ‫چهرهنگاریها‪60-‬‬ ‫لُولِلُولاَند‪.‬‬ ‫مثلِ انبوهِ کِرم‬ ‫روی این الشهی عظیم‬ ‫میلُولاَند‪.‬‬ ‫چهرهنگاریها‪64-‬‬ ‫هر دو "حزبالّه"اند؛‬ ‫آنیک‪ ،‬حزبِ خودرا حزبِ خدا میدانَد‬ ‫اینیک‪ ،‬خود‪ ،‬حزب را خدا میخوانَد‪.‬‬ ‫هر دو‪ ،‬عضوِ حزباند‬ ‫جهان برای اینان یک حزب است‬ ‫هر گوشهای از این جهان‪ ،‬برای اینان‪ ،‬یک حوزهی حزبیست‬ ‫آنیک‪ ،‬خدا را "رهبرِ"حزباش میخوانَد‬ ‫اینیک‪ ،‬خدا را "دبیرِکُلِ" جهان میدانَد‪.‬‬ ‫بیحزب‪ ،‬مُردهاند‬ ‫با حزب‪ ،‬مُرداری گندیدهاند‬ ‫هرگز ولی برای حزبِشان نمیمیرند‪.‬‬ ‫خدمت به‪ :‬مَردُم‪ ،‬انسان‪ ،‬زحمتکشان‪ ،‬کارگران‪ ،‬ملّت یا اُمّت‪...‬‬ ‫یکسر بهانهاست؛‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)796‬‬

‫اینان نخست خادمِ حزباند‬ ‫و بعدازآن‪ ،‬تازه اگرکه حزبِشان فرمان دهد‪ ،‬خادمِ آن مَردُم‪ ،‬انسان‪...‬‬ ‫با هر رنگ وُ مَرامی‪ ،‬اینان از یک صِنفاند‪ ،‬همصنفاند‪.‬‬ ‫قدرت را میپرستند‪ ،‬قدرتِ دولت‪ ،‬دولتِ قدرت را‪.‬‬ ‫بر مرکزِ پیشانیِ اندیشه وُ روحِ چروکخوردهیشان‬ ‫آن جای مُهر را نمیبینی؟‬ ‫در یک کالم‪ :‬اینان بندهیِ حزباند‬ ‫و حزبِشان بندهی قدرت‪.‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)793‬‬

‫د‪ -‬كوتاهیها‬ ‫كوتاهی (‪)21‬‬ ‫دریغا که انساندوستی‪ ،‬بهیک غریزهی صِنفی بَدَل شدهست؛‬ ‫اگر درختی میبودیم‪ ،‬درختدوست میشدیم‬ ‫یا خود اگر که گُرگی میبودیم‪ ،‬گُرگدوست‪.‬‬ ‫اکنونکه انساندوستی‪ ،‬تنها از روی غریزه است‬ ‫تکاپوی تو دیگر برای چیست‪ ،‬اِی انسانِ انساندوست؟!‬ ‫چه سودی دارد این انساندوستی؟‬ ‫نهتنها برای آنکسی که انسان را دوست میدارد‬ ‫بلکه نیز برای آن انسانی که دوستداشته میشود؟‬ ‫چهگونه شدهاست که تماشای این شاخهی این درختی‬ ‫که با رقصِ زیبای خود بهوزیدنِ ناپیدای این نسیم معنا میدهد‪،‬‬ ‫زیباتر است ازتماشای این انسانهایی که در دور وُ بَرِ من ایستادهاند؟‬ ‫چه پیش آمدهاست که دیریست‬ ‫انسانِ این روزگار‪ ،‬نه تنها شریفترین که زیباترین هم نیست؟!‬

‫كوتاهی (‪)22‬‬ ‫اینهمه دِل‪،‬‬ ‫باز این دِل‬ ‫اینهمه دلگیر!‬ ‫ابنهمه خورشید در‬ ‫اینهمه دل‬ ‫باز شب‬ ‫اینهمه تاریک!‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫كوتاهی (‪)27‬‬ ‫آه‬ ‫داستانِ غریبی شدهَست این‬ ‫داستانِ"غریبی"‪.‬‬ ‫آشنای غریبی شدهَست این"غریبی"‪.‬‬ ‫كوتاهی (‪)24‬‬ ‫اِی بَردهگانِ قدرت!‬ ‫اینگونه با شهامت وُ بیتردید‬ ‫که ما بهجانِ هم افتادیم!‬ ‫ ما‪ ،‬این بههرچهقدرت شورندهگان‬‫حق با شماست بخندید؛‬ ‫همراه با شما‪ ،‬خودِ حق هم حق دارد‪.‬‬ ‫كوتاهی (‪)21‬‬ ‫از شهر‬ ‫اینگونه بهقهر‬ ‫پُر بیراهه نمیرَوَد این جوی‬ ‫این اوقاتاش تلخ‬ ‫این زَهر‪.‬‬ ‫پُربیراهه نمیکُنَد پَرخاش‬ ‫این جویِ روان‬ ‫در گوشهای در کنارهیِ این شهر‪.‬‬

‫(‪)791‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)799‬‬

‫كوتاهی (‪)26‬‬ ‫(طرح)‬

‫یک گاو با پستانِ سرشارِ شیر‬ ‫دوشیده میشود بهدستِ هزاران دستی‬ ‫که زیرِ پستاناش با هم سرشاخاَند‪.‬‬ ‫و گاو خود‪،‬‬ ‫افکنده شاخدرشا ِ‬ ‫خ‬ ‫یک گاوِ دیگری‪.‬‬ ‫كوتاهی (‪)23‬‬ ‫(همراه با فکرِ نان‪ ،‬در خیابان)‬

‫یک شاخه از میانهی انبوهِ شاخههای بلوطی کنارِ راه‬ ‫رقصنده با نسیمی‬ ‫رقصنده در نسیمی؛‬ ‫در زیرِ شاخه‪ ،‬روی زمین‪ ،‬من‬ ‫انسانی از میانهی انبوهِ انسانها‬ ‫خیره در او‪،‬‬ ‫خیره بر او؛‬ ‫رقصنده‬ ‫از رقصِ او‪.‬‬ ‫كوتاهی (‪)21‬‬ ‫داستان هنور‬ ‫همچنان همان‬ ‫داستانِ کهنهاست‪.‬‬ ‫داستانِ پافشاری رویِ پافشاری است‬ ‫داستانِ پافشاری رویِ سُستپایی وُ‬ ‫داستانِ سُستپایی رویِ پافشاری است‪.‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)400‬‬

‫داستان‬ ‫همچنان هنوز‬ ‫داستان!‬ ‫كوتاهی (‪)29‬‬ ‫اِی غولآسای بیچارهشده در دایرهی گردشِ بیمعنای خود!‬ ‫اِی بیخیالِ ‪:‬‬ ‫ما ‪ -‬بهخاکآلودهگان‬ ‫و این خاکِ آلودهای که میگردد وُ ما را میگردانَد‬ ‫و این آلودهگی‪.‬‬ ‫اِی بیخیال!‬ ‫كوتاهی (‪)70‬‬ ‫فریاد از این غدّاران‬ ‫این ابلهان که هر چه را قَدّاره میکنند ‪:‬‬ ‫آزادی را‪ ،‬حقیقت را‪ ،‬انسان را‪ ،‬عشق را‪...‬‬ ‫كوتاهی (‪)71‬‬ ‫در نیمهی یک راهِ دراز وُ پیچ‪/‬در‪/‬پیچ‬ ‫در گوشهی قهوهخانهای‪ ،‬بوی خوشِ چای در آن پیچان‬ ‫بر دیواری که پیچکی برآن پیچیدهَست‬ ‫شعری دیدم که همچنان در من میپیچد‬ ‫شعری که در آن نه "هیچ" بلکه "چیزی" هست‬ ‫شعری که اگرچه ساده امّا پیچیده است‬ ‫شعری که درآن فریب وُ آگاهی در هم پیچیدهَند‬ ‫یک فریبِ آگاهانه‬ ‫یا یک آگاهیِ فریبنده؟! ‪:‬‬ ‫«دنیا همه هیـچ وُ کـارِ دنیا همه هیـچ‬ ‫اِی هیـچ! ز بهرِ هیـچ با هیـچ مَپیـچ!»‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)401‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬

‫كوتاهی (‪)72‬‬ ‫بِنایی که برپا میداری‪ ،‬خود‪ ،‬مَبنای بِناهای تازهای خواهدشد‪.‬‬ ‫هیچکس نمیداند که بِنا میسازد یا مَبنا‪.‬‬ ‫کاش میشد بِنایی ساخت که خود بر مَبنایی نبوده و خود مَبنای بِنای دیگری نمیشود‪.‬‬ ‫خوشا بِنایی بیمَبنا‪ .‬مَبنایی بیبِنا!‬ ‫كوتاهی (‪)77‬‬ ‫زنهار تا بههَرزه براین خاک نگذری!‬ ‫برروی خاک‪ ،‬هَرزهنرفتن آسان نیست‬ ‫خاکی که هم گیاهِ هَرزه بهآسانی از آن میرُویند‬ ‫هم هَرزهگان بر روی آن چنین بهآسانی بر طبلِ پیروزی میکوبند‬ ‫هم هَرزهگی برروی آن چنین بهآسانیست‪.‬‬ ‫این خاک یک گذرگهِ کوتاهَست‬ ‫زنهار! تا بههَرزه بر این خاک نگذری!‬ ‫بگذار تا بههَرزه بر این خاک نگذریم!‬ ‫كوتاهی (‪)74‬‬ ‫چشماندازِ روبهرو هَردَم بهشکلی درمیآید ‪:‬‬ ‫چشم بهدلّالی بَدَلشدهاستکهچشمانداز را آنگونهکه خود میخواهد میبینانَد‪.‬‬ ‫مِیلِ درون‪ ،‬چشمانداز را چنان میبیند که خود میخواهد‪.‬‬ ‫تو خود در این میانه چهای‪ ،‬یا کِهای؟‬ ‫میانِ تو و این چشمانداز چه میکنند ‪-‬‬ ‫اینهمه دلّاالن‪ ،‬میانجیان‪ ،‬پیامبَران وُ پیامآوران‪ ،‬نمایندهگان‪ ،‬مُحَلِّالن‪...،‬؟‬ ‫كوتاهی (‪)71‬‬ ‫یک لحظهای سر بُرده بودی باز زیرِ آبِ فکرِ خود‬ ‫و باز هم این بِرکه از غورباغهها وُ وَغوَغِ پِیوَستهشان پُرشد‪.‬‬ ‫یک بانگِ کوتاه‬ ‫پَرتاب کُن دَر‬ ‫این وَغوَغی که بِرکهاَت را‬ ‫عیناً بَدَلکرده بهیک غورباغهای از آب‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫(‪)402‬‬

‫تکیهزده بر بیلِ سَر‪/‬در‪/‬خاک‬ ‫تو بازهم یکلحظه خواباَت بُرد‬ ‫و‪ ،‬این کالغان باز برگشتند‪.‬‬ ‫بردار سنگی پَرت کُن بر این درختی که کنارِ باغِ تو روئید‪،‬‬ ‫این غارغارِ خُشک را از شاخههای آن برانداز!‬

‫كوتاهی (‪)76‬‬ ‫زنهار! فریبِ تعبیرهای خودرا نخوریم!‬ ‫آنچه در آینههای روبهرویمان بازتابانده میشود‬ ‫میتواند تصویرِ واقعیِ آنی‪ ،‬که در آینهها در برابرِ ما ایستاده‪ ،‬نباشد‪.‬‬ ‫زنهار! فریبِ آینهها را نخوریم‪.‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫بَرآمدنِ شيرينِ تو‬ ‫در آستانهی تولّدِ نوهام«شیرین»‬

‫تا چشم کار میکُنَد‬ ‫دارند باز میشوند ‪:‬‬ ‫چندینهزار گُل‪ ،‬دروازه‪ ،‬آغوش‪ ،‬پنجره‪...‬‬ ‫و یکجهان گِرِه‪،‬‬ ‫و نیز این جهانِ گِرِهخورده !‬ ‫و اینهمه‪ ،‬بهیُمنِ آنکه تو بَرمیآیی‪.‬‬ ‫()‬ ‫هنگامه کرده آمدنِ تو‪.‬‬ ‫()‬ ‫همراهِ این گُشایشِ همهگانی‬ ‫اِیکاش‪ ،‬مَحضِ دیدنِ روی تو هم که شد‬ ‫سَر بازکردخواهد زودا‪/‬زود‬ ‫آن غنچه نیز!‬ ‫مهر ماه ‪1711‬‬

‫(‪)407‬‬

‫دفترِ سیزدهم ‪ :‬شعرهای هشتاد وُ شش‬


‫(‪)404‬‬

‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫زیرنوسها‬

‫زيرنويسها ‪:‬‬ ‫‪1‬‬

‫‪ -‬لِسَک ‪ :‬حَلَ​َزون‬

‫‪ -2‬ئوجی ‪ :‬پونه‪ .‬گیاهی خوشبو که آنرا چاشنیِ سِرکه کرده و کاهو را با آن میخورند‪.‬‬ ‫‪ -7‬تیتی ‪ :‬شکوفه‬ ‫‪ -4‬وَلیگ ‪ :‬نام درختی است‪.‬‬ ‫‪ -1‬آقا دار ‪ :‬هر درختِ کهنسالی که بر مزار یک "امامزاده"روییده باشد‪.‬‬ ‫‪ -6‬وَرزا ‪ :‬گاو نَر‬ ‫‪ -3‬پَنجی ‪ :‬هنگام‪ ،‬جا‪ ،‬و برنامهی پخش آب میان کشاورزان‪.‬‬ ‫‪ -1‬لَلهوا ‪ :‬نِی‬ ‫‪ -9‬تَبَری‪ :‬طَبَری ‪ -‬آهنگ و آوازی مازندرانی‪.‬‬ ‫‪ -10‬غازیلَر(قاضیلَر؟) ‪ :‬از محلّههای شهر هِرُوآباد (مرکز شهرستان خلخال)‪.‬‬ ‫‪ -11‬سِرگین ‪ :‬سوختی که ازتپالههای گاو درست میکنند‪.‬‬ ‫‪( -12‬ژندهچین‪ -2‬تاکسیران)در سال‪1731‬در آلمان سروده شد‪ .‬در دفتر «دورِ چهلوهشتم»آمده است‪.‬‬ ‫‪ -17‬اَزنا ‪:‬‬

‫نام کوهی کوچک درپیرامون هِرُوآباد‪.‬‬

‫‪ -14‬قیزباخان ‪ :‬نام یک بلندیِ کوچک در شهرِ هِرُوآباد روبهسوی کوهِ آقداغ؛ گویا تماشاگاهِ عصرانه بود‪.‬‬ ‫‪ -11‬ساران ‪:‬‬

‫نام کوهی کوچک در پیرامون هِرُوآباد‪.‬‬

‫‪ -16‬سِنّمار ‪ :‬نیز سِنِمار ‪ :‬معماری روُمی که قصر خُوَرنَق را برای نعمان بن مُنذر[ فرمانروایی در بینالنهرین همدوره با قباد و‬ ‫یزدگِردِ ساسانی]ساخت‪ .‬نعمان برای این که وی کاخی نظیر یا بهتر از آن برای دیگری نسازد‪ ،‬دستور داد تا وی را از فراز‬ ‫کاخ بر زمین افکنند‪ ( .‬فرهنگ دهخدا)‬ ‫‪ -13‬وَنگ ‪ :‬بانگ‪ ،‬صدای بلند‪.‬‬ ‫‪ -11‬تیکا ‪ :‬توکا‪ .‬پرندهای خواننده بهاندازهی سار ‪.‬‬ ‫‪ -19‬واشه ‪ :‬باشه ‪ ،‬قوش (پرنده)‬ ‫‪" -20‬نمار"‪" ،‬سوتهکال" ‪ :‬نام ‪2‬روستا در شهرستان آمُل‪.‬‬ ‫‪ -21‬دریو ‪ :‬دریوک ‪ ،‬دشتی بزرگ در نمار‪.‬‬ ‫‪ -22‬تَبَری ‪ :‬ر‪.‬ک‪ .‬به زیرنویس ‪.3‬‬ ‫‪ - 27‬لَم ‪ :‬انبوهِ گیاهانِ خودرو‪.‬‬ ‫‪ -24‬ای که پنجاه رفت وُ در خوابی‬

‫مگر این پنجروزه دریابی «سعدی»‬

‫‪ -21‬ازال ‪ :‬خیش‪ -‬گاوآهن‬ ‫‪ -26‬تیکا ‪ :‬توکا ‪ -‬پرندهای به اندازهی سار‪.‬‬ ‫‪ -23‬لتکا ‪ :‬قایق بزرگ‪.‬‬ ‫‪ -21‬ابراهیم اَدهَم‪ :‬از درباریانِ شهر بَلخ‪ 166/100.‬ه‪.‬ق‪ .‬میگویند از زندهگیِ درباری دست کشید و درویشی پیشه کرد‪ .‬به او‬ ‫نیز‪ ،‬همانطورکه به دیگرصوفیان‪" ،‬کراماتِ"بسیاری نسبت دادهاند و گفتهاند که او بر رویِآب راهمیرفت‪ .‬چنین"کرامتی"را‬ ‫به صوفیان و عارفان دیگر هم نسبت دادهاند‪.‬‬ ‫‪ -29‬پَرَکزن ‪ :‬به مازندرانی ‪ :‬پَرپَرزن‪ ،‬رو بهحاموشی‪ ،‬لرزان (شعلهی چراغ)‪.‬‬ ‫‪ -70‬کِلِـرد ‪ :‬محل و گردشگاهی زیبا در نزدیکی آمُل‪.‬‬ ‫‪ « -71‬آواز دُهُل شنیدن از دور خوش است»‪.‬‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫زیرنوسها‬

‫(‪)401‬‬

‫‪ -72‬گرشاسب ‪ :‬یکی از پهلوانان ایران باستان‪ .‬در دورانی از زندهگیاش به آیین مَزدِ یسنا بیاعتنایی کرد‪ .‬در جنگی زخم‬ ‫برداشت و بهسببِ این زخم به خوابی همیشهگی فرو رفت‪.‬‬ ‫‪ -77‬آفتابِ بهاین بزرگی را‬

‫لکّهای ابر ناپدیدکند «سنایی»‬

‫‪ -74‬ای خاک! اگر سینهی تو بشکافند بس گوهرِ قیمتی که در سینهی توست «خیّام»‬ ‫‪« -71‬های ربابهجان»‪ :‬یکی از ترانههای مازندرانی‪.‬‬ ‫‪ -76‬نمارستاق‪ -‬نمار ‪ :‬ن‪.‬ک «نَمار»شماره‪.2‬‬ ‫‪ -73‬کَشپِل ‪ :‬نام چشمهای در جنگلهای نزدیکِ منطقهی «چَمستان» از شهرستان نور‪ .‬در سالهای‪ 1760‬گویا چند تن از‬ ‫مبارزان در آنجا تیرباران شدند‪.‬‬ ‫‪71‬‬ ‫‪79‬‬

‫ « داستانهای بیدپای »‪ .‬ترجمه ‪ :‬محمد ابن عبداهلل البخاری‪ .‬ویرایش ‪ :‬ب‪ .‬خانلری ـ م‪ .‬روشن‬‫‪ -‬کیمه ‪ :‬کومه ‪ :‬مازندرانی؛ « خانه ای را گویند که از نی و علف سازند و گاهی پالیزبانان در آن نشسته و محافظت فالیز و زراعت کنند و‬

‫گاهی صیادان در کمین صید نشینند‪ .‬خانه چوبی است که سقفش از ساقهٔ گاله یا ساقهٔ برنج پوشانده میشود ‪.‬در گذشته این گونه خانه برای‬ ‫زیست موقت در روستاها ساخته میشد‪ » .‬دهخدا‬

‫‪ -40‬خرقهپوشیِ من از غایتِ دینداری نیست‬ ‫‪41‬‬

‫پردهای برسرِ صد عیبِ نهان میپوشم «حافظ» ا‪.‬ش‬

‫‪ -‬چراغموشی ‪ « :‬چراغِ نفتیِ دستساز و فتیلهدار که بدونِ حباب است » فرهنگِ واژگانِ تَبَری‪ -‬ج‪2‬‬

‫‪ -42‬کینگه‪/‬سو‪/‬پلِج ‪ :‬کِرم ِشبتاب‪.‬‬ ‫‪47‬‬

‫‪ -‬بهانگیزهی کمکهای از فرطِ ناچیزی شرمآورِحکومتِ سرخ‪/‬سبزِآلمان بهترکیه درزمانِ فاجعهی زمین لرزه دراین کشور‬

‫درسال‪1733‬و به موزامبیک درزمانِ فاجعهی طغیانِ آب در این کشور سال‪1731‬و به‪...‬‬ ‫‪ -44‬اکتبر ‪ 2000‬در شهر دُورتموند‪ -‬آلمان؛ راهپیمایی بر ضدّ فاشیسم و کشتار یک خانهوادهی تُرک در شهر زولینگنِ آلمان‬ ‫بهدستِ فاشیستها‬ ‫‪( 1920 - Paul Celan -41‬چرنوویتز)‪(1930‬خودکشی در پاریس) شاعر معاصر آلمان‬ ‫ ‪ 1923 -Günter Gras‬نویسنده و شاعر آلمان‬‫‪ 1929 -H.M.Enzensberger -‬از شاعران پُرآوازهی معاصر آلمان‬

‫ ‪ -1916-1191 B. Brecht‬نمایشنامهنویس و شاعر آلمان‬‫‪« -‬فریاد» نامِ یکی از نقاشیهای ‪E. Munch‬‬

‫‪ E. Munch -‬نقاش نُـروژی ( ‪ )1944 – 1167‬که سالها در آلمان زیستهاست‪.‬‬

‫‪ Solingen -46‬شهری در آلمان که درآن در سال‪2000‬چند عضوِ یک خانوادهیتُرک بهدستِ قاشیستها درآتش سوحتند‪.‬‬ ‫‪ -43‬مار ‪ :‬مادر‬ ‫ پِر ‪ :‬پدر‬‫‪ -41‬خیالِ حوصلهی بحر میپزد هیهات‬ ‫‪ -49‬نمازِ شامِ غریبان چو گریه آغازم‬

‫چههاست در سرِ این قطرهی محالاندیش «حافظ»‬ ‫به مویههای غریبانه قصّه پردازم‬

‫‪ -10‬آن تلخوَش که صوفی اُمّالخَبائثاش خواند اَشهی لَنا وَ اَحلی مِن قُبلَته العِذارا‬

‫«حافظ»‬ ‫«حافظ»‬

‫‪« -11‬سِکّهسُو» ‪ :‬درخشش‪ ،‬رونق‪.‬‬ ‫‪ -12‬وجین ‪ :‬بُریدنِ علفهای هَرز ‪.‬‬ ‫‪ -17‬ترانهای با صدای فرهاد و با شعر ا‪ .‬شاملو با آغازِ ‪ « :‬یِه شبِ مهتاب‪»...‬‬ ‫‪ -14‬فسفسی ‪ :‬نام یک پرندهی کوچک‪.‬‬ ‫‪ -11‬چو بید بر سرِ ایمانِ خویش میلرزم‬ ‫‪ -16‬این همه نقشِ عجب بر در وُ دیوارِ وجود‬

‫که دل بهدستِ کمانابروییست کافرکیش «حافظ»‬ ‫هر که فکرت نکند نقش بُوَد بر دیوار‬

‫«سعدی»‬


‫درختی از زاغ‪ ،‬کبوتر‪ ،‬بُلبُل‪ ،‬تیکا‪ ،‬جُغد‪ ،‬واشه‪...‬‬

‫زیرنوسها‬

‫(‪)406‬‬

‫که بَرّ وُ بَحر فراخ است وُ‪ ،‬آدمی بسیار‬ ‫‪ -13‬قصیدهای از سعدی با آغازِ ‪ :‬بههیچ یار مَدِه خاطر وُ بههیچ دیار‬ ‫میگویند «این قصیده درستایشِ محمّدِجُوینی است‪ .‬وی از مالزمانِ سلطانمحمّدخوارزمشاه و مستوفیِ دیوانِ او [سَرحساب‬ ‫رَسِ مالیاتی (قرن هفتم) ]‪ ،‬و برادرِ عطا ملکِ جُوینی[ از سیاستمدارانِ قرن هفتم و نویسندهی«تاریخِ جهانگشا»] بود‪.‬‬ ‫‪ -11‬اشاره به حکایتِ معروفِ«روباه و زاغ» و پنیری که زاغ دزدیده و روباه آنرا از چنگِ زاغ میرباید‪...‬‬ ‫‪ -19‬زَردُون ‪ :‬به کسی میگویند که رنگِ چهرهاش‪ ،‬بیسبب و یا به سببِ کدام بیماریای‪ ،‬زرد است‪.‬‬ ‫‪ -60‬ابن سینا «روان شناسی شفا»‪ .‬ص‪ . 111‬ترجمه ‪ :‬اکبر‪ ،‬داناسرشت‪.‬‬ ‫‪ Dortmund -61‬شهری در آلمان‬ ‫‪ -62‬اَبودَردا ‪ :‬این کلمه را برخیها در مازندران برای کسانی بهکار میبرند که بسیار بیمارند و یا همیشه آهوُناله میکنند‪.‬‬ ‫فرهنگِ دهخدا هم از «آشِ ابودردا»نام میبرد‪.‬‬ ‫‪" -67‬شاهنامه"ی فردوسی ‪« :‬پادشاهیِ کِیکاووس و رفتنِ او به مازندران»‬ ‫‪« -64‬کزلیگ» ‪ :‬مدفوعِ مرغان و پرندهگان‬ ‫‪-61‬‬

‫گپی با احمد شاملو در بارهی شعری از او با نامِ ‪" :‬نخستین که در جهان دیدم" از کتابِ ‪ :‬حدیثِ بیقراریِ ماهان‬

‫تو فرودآی برفِ تازه سالم!‬ ‫‪ -66‬خامسوزیم الغرض بِدرود‬ ‫‪63‬‬ ‫ از این سَموم که بر طَرفِ بوستان بگذشت عجب که برگِ گُلی ماند وُ بوی یاسمنی(«حافظ» ا‪ .‬ش‪ -‬غزل ‪413‬‬‫( ا‪ .‬شاملو‪ .‬غزلِ برفِ نو‪ .‬کتاب ‪ :‬باغ آینه)‬

‫‪ - 61‬بَرجَال زدن ‪ :‬در مازندران این کلمه یعنی‪ :‬از خشم برجهیدن‪ ،‬برق زدن‬ ‫‪ « -69‬باری‪ ،‬سخن دراز شد‬ ‫وین زخمِ دردناک را‬ ‫خونابه باز شد »‬

‫ا‪ .‬شاملو ‪" .‬شعری که زندگیست"‪ .‬از کتابِ "هوای تازه"‬

‫‪ -30‬پَنجو ‪ :‬روستایی در آمل‪ ،‬کنارِ جادهی هراز‬ ‫‪« -31‬الچّهوا» ‪ :‬بیشاز اندازه گشودهشده‪ ،‬کامالً باز‪.‬‬


Turn static files into dynamic content formats.

Create a flipbook
Issuu converts static files into: digital portfolios, online yearbooks, online catalogs, digital photo albums and more. Sign up and create your flipbook.