خیره در نگاهِ خویش در بارهی برخی معناها و ویژهگیهای سازمانِ چریکهای فداییِ خلقِ ایران تا 7531 در بارهی رَوَندِ چیرهشدنِ سیاست/قدرت/مداری بر "اکثریتِ"سازمانِ فداییانِ خلق در 7531تا 7531(مَتنِ کوتاهشده)
م .نماری 7535-7537
صفحه
فهرست:
خیر در نگاهِ خویش .بخشِ یکم 1831
8
خیر در نگاهِ خویش .بخشِ دُوُم 1838
04
فهرستِ بخشِ یکم:
بخش یکم
8
پیش از فصول فصل یکم
0
طرح کُلّی الف ـ پدیدهی چندمعنایی ،چندمعناییِ پدیدهها ،پدیدههای چندمعنا ب ـ "تکمعنایی""،چندمعنایی""،هرمعنایی" ج ـ نورها ،پدیدهها ،و معناها
فصل دوم
3
چند معناییِ س .ف. 7ـ س .ف .از نگاهِ س .ف. 1ـ س .ف .از نگاهِ دیگران : 7 -1از نگاهِ "اهلِ توجّه" 1 -1از نگاهِ "انبوه انسانها" 5 -1از نگاهِ هواخواهان
فصل سِوُم
10
معنای س .ف .در (از) نگاهِ من ()7 دربارهی روحیّهای ویژه درجامعهی ما 7ـ کلیات : الف :کلیاتی نهچندان تازه ب :کلیاتی در بارهی پیوندِ روحیّه و اندیشه ج :کلیاتی در بارهی نقشِ روحیّه در زندهگیِ افراد 1ـ مشخّصات : وارستهگی دربرابر قدرت :خصوصیتِ برجستهی آن روحیّه
فصل چهارم
38
معنای س .ف .در (از) نگاه من ()1 7ـ هم معناییِ س .ف .و روحیّهای معیّن در جامعهی ما 1ـ انفجار ِ نَه 5ـ آنچه که نمیشود "گفت" 4ـ وارستهگیِ ستیزنده در برابرِ قدرت :معنای اصلی و ویژه گیِ ِبرجسته : الف :سازمانناپذیری (در مفهومِ قفسناپذیری) ب :کارِ اجتماعی ،کارِ سیاسی ج :آرمانخواهی
فصل پنجم
83
در بارهی معنای بههمپیوستنِ ما همه به یكی ،یكی به همه ،همه به همه ،هیچکس به هیچکس؟! پدیدهی هواداران
و آنگاه...
83
5
چند نوشته
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
خیر در نگاهِ خویش .بخشِ یکم ( ) 1831
پیش از فصول
در راه
گهگاه خیره میشوم از روی شانههام بهپُشتِ سر به رازِ درگشوده. آنگاه انبوهی از پرنده بهسُویم میکوچند انبوهی پُرهیاهو ،رنگین؛ من میشوم بَدَل به درختی -اگرکه سبز نه ،امّا ستبر - و شاخههای من همه از آشیانهها سرشار. در من ،درهم میلولند از زاغ تا کبوتر ،بلبل ،تیكا ،جغد ،واشه ... در من ،درهم میجوشند از غارغار ،تا ترانه ،چهچه ،هُوهُو ،نغمه ،ناله ... ( بخشی از یک شعر )7514
چند نوشته
4
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
بخشِ یکم فصل یکم طرح كلّي الف :پدیدهیچندمعنایی ،پدیدههایچندمعنا ،چندمعناییِ پدیدهها ب " :تکمعنایی" ،چندمعنایی"" ،هر/معنایی" ج :نورها ،پدیدهها ،و معناها
()()() الف -پدیدهيچند/معنایي،چند/معنایيِپدیدهها،پدیدههايچند/معنا
ویژهگی بزرگِ س .ف .چند/معناییِ آن بود. کشش و جذبهی او از جمله بهدلیلِ همین خصیصهاش بود. کم نیستند پدیدههایی(اجتماعی یا طبیعی)که دارای دو یا چند معنیاند .یكی ،آن معنایی که خود از خویشتنِ خویش ارائه میدهند و یا به نمایش میگذارند و یا -آنجا که بحث بر سرِ پدیدههای انسانی است" -مدّعی"می شوند؛ و دیگر ،آن معنا یا معناهایی که از آنها استنباط ،تعبیر ،و یا برداشت میشود .این چند/معنایی ،چنان خاصیت و ویژهگیایست که نههمهی پدیدهها از آن برخوردارند. برخی از پدیدهها قابلیت وآمادهگیِ تعبیر ،تفسیر ،و برداشتپذیری گستردهای را دارند درحالی که برخیدیگر چنین نیستند .این پدیدهها می توانند بهآسانی با عمومیترین آرزوها و نیز -این یكی مهمتر است شاید -با خصوصیترین آرزوهای نیک و انسانیِ شمارِ بزرگی از انسانها پیوند بخورند ،و حتّی این انسانهارا برانگیزانند تا با میل و اشتیاق ،بهتعبیرو تفسیرِ کامالً آزاد از آنها (پدیدهها) بپردازند؛ بهآنها بپیوندند ویا آنها را از آنِ خود کنند. آنچه چند/معناییِ یک پدیده را موجب میشود گمان میکنم وجودِ نوعی ابهام ،نوعی ایهام ،نوعی ناروشنی در آن پدیده است .معنای"چندمعناییِ"یک گروهِ انسانی -حزبِ سیاسی ،انجمنِ فرهنگی، محفلِ دوستانه )...در چیست؟ آیا تنها وجود سلیقهها وافكارِ گونهگون و یا بهاصطالح وجودِ جناحهای فكری میتواند بهمعنای چند/معناییِ آن گروه باشد؟ من تصور می کنم نه. چندمعناییِ یک پدیده بهلحاظِ وجودِ ایهام و ابهام در آنپدیدهاست .ایهام و ابهامی کامالً روشن! ولی نه هر ابهام و ایهامی .ایهام ،درسرشتِ یک پدیدهی چند معنا جای دارد؛ خود جزئی از سرشتِ آن است. ایهام و ناروشنیِ س .ف .اصالت داشت ،ریشه در موجودیتِ خودِ س .ف .داشت .ایهامی بود که با نیرومندترینزبانها هم "کامالً روشن" نمیشد .رازی بود سَربهمُهر. او با روشنی و وضوح ،از ایهام و با ایهام سخن میگفت .در روزگارِ صراحت های ابلهانه و بیشرمانه ،در روزگارِ ابلهیها و بیشرمیهای صریح ،با دلیری از ناگزیریِ حقیقتِ تلخِ ایهام و ابهام سخن میگفت .در روزگاری که احزابِ سیاسی و حاکمان ،و چهبسیار محكومان حتّی ،خواهان"صراحت"در بارهی"همه" ی مواضعِ اجتماعی ،جامعهی و آیندهی آن ،و در بارهی بهاصطالح "تعیینِ تكلیفِ" خود در صفبندی های جهانی و ،...و بودند ،و واقعیتِ وجودِ ابهام و ایهام را در نمییافتند و یا انكار میکردند ،او از ایهام و ابهام سخن میگفت .در روزگاری که"مآل اندیشی" ،انبوهی از مَردُم را وادارکردهبود تا چشم بر حقایقِ
چند نوشته
3
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
تلخِ "اکنونیِ"پیرامونِ خود ببندند ،او به"مآلاندیشی" اعتنایی نكرد ،و با وجودِ نامعلومی و ابهام در "مآل" و در آینده و در سرانجامِ خود و جامعه و انسان و آرمانها و زندگیاش ،بهسوی آنچه که او را به خود میخواند و میکشاند بهحرکت درآمد .با چراغِ "تحلیلِ"همواره"مشخّص" از"شرایطِ" همواره "مشخّص" .س .ف .دستِکم تا یكی/دوسال پس از انقالب 31دارای چنینمایهای بود .پس از اینسال ها ،او ،در«اکثریتِخود» ،بهتدریج اینخاصیتِ خودرا از دست داد. ب" -تك معنایي""،چند معنایي"" ،هر/معنایي"
تأکیدِ من بر ویژهگیِ چند/معناییِ پدیدهی س .ف .ازیکسو تأکید براین است ،که"تک/معنا"ساخت ِ ن این پدیده ،واقعی و درست نیست .و از سوی دیگر تأکید براین نكته است ،که"هرمعنایی"ساختنِ این پدیدههم واقعینیست .صفت یا قیدِ"چند" ،که من در اینجا بهکار بردهام ،اگرچهخود ،دامنهی"شمار" را روشن نمیکند ولی با "بیشمار" کامالً دارای مرز است .بهجز فرصتطلبان ،فكر میکنم کمتر کسی است که باور کند هر معنایی را میتوان از س .ف .ارائه داد .دامنه و شمارِ معناهایی که به س .ف .داده خواهدشد سرانجام در جایی بسته و محدود خواهد شد .ولی کجا؟ کجا؟ پاسخ بهاین"کجا" وابسته بهآن معنا(یِ البتّه واقعی و مربوطی)است که هر کس از س .ف .ارائه میدهد .کجا؟ آنجاکه توانِ معنادهیِ مثبتِ انسانیِ س .ف ،.توانِ او برای معنویت بخشیدن بهجامعهی انسانی ،بهپایان میرسد .آنجا که ویژهگیِ چند/معناییِ او میخشكد. بااینحال ،همهی ما گواه بودهایم که س .ف .در طول زندهگیِ کوتاهِ خود چندبار به بیرون از محدودهی معنادهیِ انسانیِ خود ،بردهشد .بهآن جاهایی که درآنها او را دل بریدند ،و خودهم میرفت تا به بریدنِ دلهای بیگناهان دست بیازد .بدترین نمونهی این"جا"ها ،حوزهی سیاست/قدرت/مداری بود، یعنی آن"جا" یی که این پدیده را به تقدیسِ قدرت بهویژه قدرتِ سیاسی ،و به دفاع از قدرتِ حاکم و جمهوری اسالمی در سالهای7531واداشتهاند. و متأسّفانه حقیقتِ تلخِ بهسوی این زمین و آن مزرعه کشاندنِ این جُوی ،هم چنان تكرار میشود. چهکسی میداند که کارِ تزریقِ معناهای زهرآگین به س .ف .باز و باز انجام نخواهدگرفت؟ اکنون سال هاست که پدیدهی س .ف .دیگر یک پدیدهیمستقل ،که تنها در جهانِ بیرون از ذهن و اندیشه موجودیت دارد نیست .اینپدیده اکنون سالهاست که در درونِ جهانِ موجود در ذهن و اندیشه (یعنی در درونِ ذهن و اندیشهی انبوهی از انسانها)هم برایِ خود حضوری و بودی و بودنی مستقل پیدا کرده است .و درست همین موجودیتِ دوم است که میتواند بهآسانی دست کاری شود و از اینراه ،امكانِ پدیدآمدن تعابیرِ تازهی نا/هم/خوان از س .ف .را افزایش دهد. باتوجه بههمینامكانِ غولآسای خطرناكِ فاجعهآفرینِ انسان به"دستکاریکردنِ" آن جهانی که بخشِ بزرگ و حسّاس زندهگیاش درآن میگذرد -یعنی جهانِتعبیرهای او از جهان ،جهانِ موجود در اندیشه و ذهنِ او -متأسّفانه باید گفت :ما باز و باز شاهد کوششهایی خواهیم بود که میخواهند س .ف .را بهپدیدهای بَدَلکنند"هر/معنا" .بازهم خواهیمدید که کسانی هرجا هرمعنایی را که خواستند بهآن
چند نوشته
3
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
تزریق خواهندکرد .باز هم خواهیمدید که کسانی هر زمان که خواستند هدفهای پَست خودرا همان معنای س .ف .جا خواهندزد و آن را بر این زبان بسته بار خواهند کرد تا به"مقصد"برسانند .گویی این، سرنوشت همهی موجودیتهای چندمعناست که گاهی قربانیِ همین ویژهگیِ خود شوند. ج -نورها ،پدیدهها ،و معناها
بدونِ نور ،انسان نه امكانِ"دیدنِ"پدیدهها و چشماندازها را دارد و نه تواناییِ"دریافتِ"آنها را .یک پدیده و چشماندازِ طبیعي ،در زیرِ انواعِ نورها جلوههای گونهگون بهخود میگیرد .نور و روشنایی نقش مؤئّری از یکسو در چهگونهگیِ تأثیرِ یک پدیده و چشمانداز بر انسان دارد؛ و از سویدیگر در تعبیری که انسان از این پدیده و چشمانداز میکند .اگر چنانچه این پیوند صورت نگیرد ،کارِ"دیدنِ" این چشماندازها انجام نمیگیرد. بههمینروال ،میانِ"دیدهشدن" و "دریافتهشدنِ"یکپدیده و چشماندازِ اجتماعي از سوی انسان ،و آن نور و روشناییِ ویژهای ،که این دید و دریافت را ممكن گردانیده ،نیز پیوندی است .بینایی و یا نابیناییِ بدنی ،در این مورد ،یعنی دیدنِ پدیدههای اجتماعی ،هیچ تأثیری در اصلِ موضوع ندارد .در برابرِ چشماندازهای اجتماعی ،نابینایان به هماناندازه برای"دیدن" و یا برای"دریافتِ"این چشماندازها، از نور متأثر میشوندکه بینایان .در برابرِ چشماندازههای اجتماعی ،اگرکارِ"دیدن"را تنها بهآن کارکردی محدود کنیم که با کمکِ حسِّ بینایی و عضوِ آن ،یعنی چشم ،بهدست میآید ،آنگاه در بارهی بیناییِ اجتماعیِ برخی نابینایان و نابیناییِ اجتماعیِ برخی بینایان دچارِ سردرگمی خواهیم شد. در برابرِ یک پدیده و چشماندازِ طبیعي ،چشم ،ظاهراً ،اصلیترین ابزارِ"دیدن"است ،امّا حتّی در این جا هم-چنین مینماید-که نیروی دریافتِ انسان میتواند بدونِچشم نیز مرزهای دیدنرا ،تا اندازه هایی ،دَرنَوَردَد و بهحوزهی آن-دیدن -وارد شود .در برابرِ یکپدیده و چشماندازِ اجتماعيامّا ،ظاهراً این ،همانا "دریافت"است که نقشِ اصلی را دارد ،اگرچه "دیدنِباچشم"میتواند کمکِ گاه بزرگی باشد. بههرحال ،هم در برابرِ یک پدیده و چشماندازِ طبیعی و هم در برابرِ یک پدیده و چشماندازِ اجتماعی، "دیدن" و "دریافت" ،هر دو دو بخشِ یک چیزِ یگانهاند .و دیدنودریافت ،هر دو در پَرتُوِ کدامنور است که تحقق مییابند. اینطور مینماید که ،در هنگامِ"دیدنِ اشیاءِ در طبیعت" از سوی انسان ،نور ،چیزی اساساً بیرونیاست؛ ولی برای دیدنِ"اشیاءِاجتماعی!» ،نور اساساً چیزی درونیاست؛ ایننور در زیرِ تأثیرِ هستیِاجتماعیِ او در او پدید میآید .امّا در هنگامِ"دریافتِ"انسان از یکپدیده ،چه طبیعی یا اجتماعی ،نور اساساً درونی است .به هرحال بدونِ نور ،هیچ دیدنی و هیچ دریافتنی ،و از اینرو هیچ تعبیری و معناکردنی از سوی انسان انجام نمیتواندبگیرد .و برای انسان ،بدونِ تعبیرکردن و بدونِ معنیکردن ،جهانی وجود نمیتواند داشته باشد .بدونِ نور حتّی ظلمت هم برای انسان قابل دیدن نیست. امّا برای اینکه "دیدن و دریافت"تحقّق یابد ،فقط بودنِ پدیدهای دیدنی و نوری که در پَرتُوِ آن بشود دید ،کافی نیست .بلکه عاملِ دیدن هم الزماست .یعنی انسان .بدون انسان ،کارِ آندیدن ،که در اینجا
چند نوشته
1
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
موضوعِ بحثِ ما است ،به سرانجامِ قطعیِخود نخواهد رسید .و شگفت آنکه ،درست آندَم که کارِ دید ِ ن یک پدیده با ورودِ انسان بهسرانجامِ قطعیِ خود میرسد ،درست همینهنگام ،هم در انسان و هم در موجودیتِ آنپدیده ،یک بیقطعیتیِتازهای آغاز میشود :جدال بر سرِ تعبیر .جدال بر سرِ معنایِ آن پدیدهایکه دارددیده میشود .زیرا انسان نهتنها یک موجودیطبیعی بلکه موجودیاجتماعینیز هست. اینها البتّه بر همهگان روشناند.
چند نوشته
3
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
فصل دوم چند معنایيِ س .ف. 7ـ س .ف .از نگاهِ س .ف. 1ـ س .ف .از نگاهِ دیگران : 7 -1از نگاهِ "اهلِ توجّه" 1 -1از نگاهِ "انبوه انسانها" 5 -1از نگاهِ هواخواهان
()()() سادهاندیشیاست اگرکه آثارِ نوشتهشدهی بنیانگذارانِ س .ف .یگانهمبنای تعریفِ پدیدهی س .ف .قرار بگیرند .آنچه که در این آثارِ نوشتهشده ،مهم است ،روشِ بهکاررفته در آنها است؛ روشی پویا ،نقّاد ،و جستجوگر .با اینحال ،اگر توجه شود که شمارِ این نوشتهها تا چه اندازه کم بوده و از آن مهمتر اگر توجه شود که دامنهی مطالب و اندیشههای طرحشده در آن آثار تا چهمیزان محدود بوده ،آنگاه ژرفای آنسادهاندیشی ،و همچنین ناتوانی و نارساییِ خودِ اینآثار برای اینکه یگانهمبنا و پایهی تعریفِ همهگیرِ پدیدهی س .ف .قراربگیرند آشكارتر میشود. تعریفومعنای س .ف .دستکم از سال 7541تا سالهای 7531از چهارچوبِ آثارِ نوشتهشدهی بنیانگذارانِ آن فراتر میرود .اینمعانیوتعاریف اگرچه دارای همانندیهای آشكاری هستند ولی تفاوت ها و ناهمانندیهای آشكاری هم دارند .اینتفاوتها دارای آنچنان ژرفا و گسترهای هستندکه میتوان بهروشنی از چند س .ف .سخن گفت .یكی از علّتهای مهمِ اینموضوع همان چند/پهلویی و چند/ معناییبودنِ ذاتیِ این پدیدهی کممانند است .علّت دیگر ،ایناست که موجودیتِ س .ف .دارای چندین خاستگاه و آفریننده بود .این معانی را میتوان بهطورکلّی دو دسته کرد : معناهای س .ف .در اندیشههای نوشتهشدهی بنیانگذارانِ آن معناهای س .ف .در تصوّراتِ نانوشتهشدهی پشتیبانان آن و جامعه ،بهویژه پس ازسال. 7541قصد من در اینبخش ،بررسیِمشروح این س .ف.های متعدد نیست؛ بلکه تنها برجستهساختنِ واقعیتِ وجود آنها است. 1ـ س .ف .از نگاهِ س .ف ( .س .ف .از نگاهِ بنیانگذارانِ آن )
هدف من اینجا این نیست که نشان دهم بانیان س .ف .چه تعریفی از این رفتارِ اجتماعیِ خود ،از پدیدهی س .ف .داشتهاند؛ من میخواهم فقط بهاین نكته اشاره کنم ،که اگرچه نمیشود انكار کرد که س .ف .ی س .ف .نقشِ مهمتر و کانونیتری در میانِ س .ف.های دیگر داشته است ،امّا س .ف .از نگاهِ س .ف .فقط یک س .ف.ی ویژه است ،یگانه س .ف .نیست بلکه تنها یكی از میان چندین و چند س. ف .است .افزون براین ،میخواهم به یک نكتهی دیگر هم اشاره بكنم ،و آن این که ،حتّی برای تعریف "این" س .ف .هم خطا خواهد بود اگرکه نوشتههای اوّلیهی بنیانگذارانِ آن ،تنها و یگانهمبنا گرفته شوند .چون ،بهنگاه من ،حتّی تعریفِ موجودیتِ پیش از 7541این سازمان هم باز از چهارچوبِ این آثار در میگذرد .من بعید میبینم که اندیشههای بهمیانآمده در نوشتههای اوّلیه ،نهتنها همه بلکه حتّی
چند نوشته
1
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
دستِکم بخشِ بزرگِ آن"تصوّراتی"را در برداشته باشند ،که احتماالً بخشِ بزرگِ بنیانگذارانِ این سازمان در بارهی ابعادِ تاریخیِ رفتارِ اجتماعیِ خود در سر داشتهاند. برای دریافتِ بیشترِ اینگونه پدیدهها ،و خوانشِ تكمیلیِ اینگونه نوشتهشدهها ،باید تواناییِ خواندنِ نانوشتهها را هم داشت .اندیشههاینوشتهشدهی بنیانگذارانِ س .ف .وکیفیتِ علمی ،سیاسی ،اجتماعیِ آنها ،همیشه در"بوته"ی نقد و بررسی نهادهشده و میشود .هر زرگری بوتهی خودرا دارد .ما هم! هرکسیهم ،زَر را جوری تعریف میکند ،ما هم! کم نبوده و نیستند نوعی از "زَرگَران"که گفتهاند: اندیشههای نوشتهشدهی نخستینِ فداییان"ساده" بوده است .ظاهرِ کار بهاین زرشناسان حق میدهد. آنچه که بهصورت نوشتهشده از پایهگذاران آن بهجا ماندهاست انگشتشمار و بهلحاظِ محتوایشان کمدامنهاند .امّا زرگران و زرشناسانی هستند که زر برایشان معنایی کامالً دیگر دارد .آنکسانی که س. ف .را تنها یک پدیدهیسیاسی میدانند ،و نیز آنکسانی که در هر حرکتِ اجتماعی و دستهجمعی بهدنبالِ ایناند که اینها چه سود یا امكانِ عملی سیاسیای بهبار میآورند یا اینکه چه بخت و اقبالی برای خیزشبهسوی قدرت دارند ،باری این زرشناسان ،آنچیزی را زَر مینامند که دیگران آنرا مِس میدانند و یاخود چیزینمیشمارند .چنینزرگرانی ،درایننوشتههایاولیه ،بیهوده بهدنبالِزَر میگردند. امّا اگر نهاز نگاهِ سیاست/قدرت/مداری بهاینپدیده نگاهشود ،آنگاه چشماندازِ س .ف .و همزمان چندوُ چونِ ایننوشتهها بهکلّی چیزِدیگری میشود .به نظرِ من ،س .ف .نه پدیدهای صرفاً بهاصطالح سیاسی/ قدرتی بود و نه فقط آنچیزی بود که در نوشتههایبنیانگذارانِ آن آمدهاست .فهمِ ایننكته اصالً دشوار نیست که آن"مجموعهچیزها"ییکه فداییان در تالشِ شناساییِ آن بودند فقط همانچیزهایی نبود که در نوشتههایشان آمد .چنداندشوار نیست که فهمید آنها بهدالیلِروشنِ سیاسی و تواناییهای فكری و عملی ،فرصت و امكان آن را نداشتهاند تا آنچه که گفتنیاست را رساتر و دقیقتر بنویسند و بلکه حتّی دریابند .آنچه که فهمِ آن دشوار است ایناست که فداییان در زُمرهی آنگروههایی در جامعهی ایران بودند و هستند ،که سَردَرپیِ شناختنِ و بیانِ چیزی نهادند که "شناختنی"نیست .آنها در شمارِ جستجو/کنندگانِ آن"چشمهیدرونِ ظلمات"اند ،که کاروانِشان قرنهاست در جامعهیایران -همچون در همهیِ جامعههای انسانی -بهراه افتاده است و همچنانهنوز در راه است و همچنان هنوز در راه خواهدبود .از ایننگاه ،آنچهکه بهصورت نوشتهشده از آنان بهجاماندهاست انگشتشمار و بهلحاظِ محتوایِشان کم دامنهاند. ویژهگی و ارزشِ اصلیِ اینآثار ،در رَوِشیاست که این آثار برای شناخت برگزیده بودند :روشِ نقّاد ،پویا، جستجوگر ،مشخّصاندیش ،و انسانگرا. 3ـ س .ف .از نگاهِ دیگران
اگرتعریفِ س .ف.ی پیش از7541چندان آسان نباشد ،تعریفِ س .ف.ی پس از 41بهمراتب بههیچروی آسان نیست و بلکه بسیار دشوار است؛ زیرا از سالِ41بهبعد ،س .ف .وارد در اذهان و اندیشهها و توقّعات و چشمداشتهای "دیگران" ،یعنی انبوهی از انسانها در جامعه میشود .معنیکردنِ این س.
چند نوشته
71
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
ف .که دراندیشههای این"دیگران"شكل گرفتهاست تقریباً ناممكناست؛ زیرا برای جستوجو و یافتن این تعریف ،ما باید بهدرونِ تصوّراتِ نا/نوشتهی شمارِ بزرگی از انسانهای هواخواهِ این سازمان در آنسالها و سالهای پس ازآن راه بیابیم .و تازه بهفرضِ راهیافتن بهدرونِ آنتصوّرات -کاریکه دشواریِ آن از پیش آشكار است -باید بتوانیم آنها را بیان کنیم .و اینآخری ،یعنی تواناییِ بیانِ آنها ،از همه دشوارتر بلکه ناممكناست .مگر اینکه آنهوا/خواهان خود آغازکنند بهبیانِ تصوِراتی که خود در آن سالها بهراستی از پدیدهی س .ف .داشتند. 3 -1س .ف .از نگاهِ "اهلِ توجّه"
منظورِ من از "اهلِ توجّه" ،آن بخشی از جامعهاست که حسّاس به پیشآمدها و رخدادهای اجتماعی است .و همینحسّاسّیت ،آن ویژهگیای است که اینگروه را در جامعه مشخّص میکند .راه و روشهای سیاسی و یا فلسفی و یا وابستهگیهای ملّی و قومیِ آنها در اینجا بههیچروی درنظر نیست .کلماتِ "روشنفكر"" ،آگاه" و مانندِ اینها ،اگرچه کمابیش میتوانند برای این گروهِ اجتماعی بهکار گرفته شوند ولی این اصطالحات گُنگیها و ابهامهایی دارند .آن گروهِ اجتماعی ،که من در اینجا در جلوی چشم دارم ،هم دربر دارندهی بی سواد است هم با سواد ،هم اهلِ فكر و هم اهلِ کار .فكر و سواد و نوعِ کار و مَعیشَت ،مُششخصّهی این گروهِ"اهلِ توجّه"نیست .شاخص در اینمیانه تنها" ،توجّهِ" اینگروه به رُویدادها ،تنها حسّاسیّت و توجّهِ آنها به رخ دادها است؛ آنهم ،توجّهی پویا ،سنجشگر ،آزاد از مرام و مَسلَک ،تآمّلگر. پس از تجربههای سالهای7511-7551بخشِ بزرگی از این اهلِ توّجه بهمیزان زیادی از گونهی اتحّادِ شورویِ برپائیِ جامعه ی عادالنه ناامید شده و از تعبیر و روایتِ نوعِ حزب کمونیست اتحاد شوروی در بارهی پایههای اندیشهئیِ جامعهی عادالنهای که دوست داشتند درکشورِ خود برپادارند-یعنی از اندیشه های كارل ماركس بهروایت اتّحادِ شوروی و حزب توده -دور شدهبودند .مفهوم و مضمونِ این دور/شده /گی ،در میانِ نسلهای پس از کودتای 7551چندان به بررسی و تحلیل و تحقیق کشیده نشدند. اگرچه برخیخطها و صَفها و جمع بندیهایی شكل گرفته بودند ولی آنها چنان از هم متمایز نگشته بودند که روبهروی هم بایستند و بهرقابتِ آشكار با هم کشیدهشوند .ازاینرو ،هواخواهانِ این خطها و صفبندیها همچنان دارای نقاطِ اشتراك و همانندیهای فراوانِ فكریو عملی با یکدیگر بودند. صف/ناکشیدهگیِ انبوهِ منتقدین«چپِ»آزمونِ اتّحاد شوروی ،در برابرِ همدیگر ،اگرچه به شناختِ بهترِ تجربهی اتّحاد شوروی کمکِ چندانی نكرد ولی یک مزیّت داشت و آن ،نیرومندنگهداشتنِ روحیهی همکاریِ گستردهی عملی در میانِ اینمنتقدین بود .روحیهایکه س .ف .خوش/بختانه تا گلو درآن غرق بود .آن دور/شدهگی از اتّحادِ شوروی ،که ازآن نام برده شد ،از یکسو روحیهای نیرومند با گرایش به استقالل دربرابرِقدرتهای بزرگرا ساخت ،و از سویدیگر گرایشی نیرومند بهسوی اتكاءبرخودرا برانگیخت ،و شاید همین دو عامل بودند که مخالفتی آنچنان سرسختانه را با حكومت پهلویها ،که نه استقالل داشت و نه برخود متكی بود ،دامن زده بودند.
چند نوشته
77
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
معنای س .ف .از نگاهِ"اهلِ توجه" -که س .ف .ریشههای عمیقی درآنها داشت -از چهارچوبِ معنایی که خودِ س .ف .از خود ارائه دادهبود و یا میداد فراتر میرفت .اینمعنای س .ف .دارای دامنه و محدودهای بهمراتب گستردهتر بود .اینمحدوده نهتنها س .ف .را بلکه گروهها و محافلِ همانند و افرادی از هواخواهانِ دیگربازیگرانِ میدانِ مبارزهی اجتماعی/سیاسی را هم شامل میشد .امّا ایندامنه تنها بهحوزهی مبارزهیاجتماعی/سیاسی پایاننمیگرفت و بسیاری از افراد و محفلها و گروههای اجتماعی و فرهنگی را نیز در بر میگرفت که رفتار و گفتار و افكارِشان تأثیرهای همانندی ازشرایط و روح و فضای جامعهی آنسالهای ایران پذیرفته بودند در تعریفی که"اهلِتوجه" از س .ف .داشت مبارزهی مسلّحانه یا نا/مسلّحانه ،نهتنها نقشِ مطلق که حتی نقش بهاصطالح اساسی و پایهیی -و یا اگر با زبانِ آنروزگار بگوییم -نقشِ محوری هم نداشت ،و بههرحال ،بود یا نبودِ اسلحه ،ترازو و میزان و نشانِ همبستهگی و یا ناهمبستهگیِ آنان با س .ف .نبود .بهبیانِ شاید روشنتر میتوانگفت که در محدودهی این تعریف ،تنها س .ف .جای نمیگرفت بلکه گروههای دیگرهم جای میگرفتند .امّا آن هاییکه در محدودهی اینتعریف نمیگنجیدند و در بیرون ازآن جای میگرفتند متعلّق بودند به : وابستهگان ،در هر نام و مرام، قدرتپیشهگان نیمهراهان ،یعنی آنگروهها و افرادی ،که خشم و نارضایتیِ بخشِ نه/چندانکوچكی از جامعه ی ایران تاحدودی بهسوی آنها نیز نشانهگیری شدهبود .خشم و نارضایتیایکه پیامدِ شكستِ عمومی جامعه در 13مُرداد 7551و پیروزیِ خصوصیِ پهلویها بود. 3ـ 3س .ف .از نگاهِ" انبوه انسانها"
مرادِ من از"انبوهِ انسانها"تقریباً همانچیزیاست که معموالً و بهعادت آنرا"تودهیمَردُم"هم مینامیم. مرزِ تمایزِ این انبوهِ انسانها با دیگرگروههای جامعه نه سواد است و نه دانش ،نه بیسوادی و بیدانشی، نه کار و فكر ،و نه دارایی و نداری .در اینجا هم معیارِ اصلی ،تنها همان حسّاسبودن به رویدادها درجامعه وجهان است .از همین رو ،این"انبوهِ انسانها" هماناندازه شاملِ بسیاری از روشنفكران و دانشمندان است که شامل نا/روشنفكران و نا /دانشمندان .اینها کسانی هستند که نسبت بهمسایل جامعهیشان یا هیچ ،یا بسیارکم ،و در هرحال ،بسیار بهسختی و بهنُدرَت حسّاسیت و توجّه نشان می دهند .من دراینجا به انگیزه ویا علّتِ این کم و یا بیتوجّهی و یا سختتوجّهی کاری ندارم .روشناست که بیتوجّهی و کمحسّاسیتی به مسائل و رویدادهای جامعه گاه بهخاطرِ بیوجدانی است و گاه بهدلیل بیرغبتیِ مأیوسانه؛ گاه به خاطرِگرفتاریهای زندهگیست وگاه به دلیل این است که خودِ این رویدادها و مسائل اعتبار و ارزشِ خودرا ازدست می دهند وگاه... "حماسهیجنگل"در سال7541موجبشد که خبرِ وجودِ س .ف .از محدودهی اهلِتوجّه درگُذَرَد و به درونِ انبوهِ انسانها ،به بخشی که بیشترینهی جامعه درآن گردآمدهاند ،راه یابد .ازاینهنگام است که معنا و تعریف سِوُم و تازهی س .ف .در جامعهی ما آغاز کرد به نطفه بستن.
چند نوشته
71
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
آنچهکه از سوی س .ف" .حماسهیجنگل"نامیدهشد و از سوی هواخواهان هم بههمین نام پذیرفته شد ،در میان انبوهِ انسانها هیچ نام معیّنی بهخود نگرفت .نه حماسه نامیدهشد و نه از سیاهكل دانسته شد .بلکه بهطورِ ساده و با کمی ناباوری :درگیریِ گروهی جوانِ"درسخوانده" و "فهمیده" با حكومتِ شاه قلمداد شد که کارد به استخوانِشان رسیده و برخالفِ "دیگران" حاضرنشدند زیرِ بارِ زور برَوَند. شهامت بهخرج دادند و رودرروی شاه ایستادند...آدمهای پُرشوری که نمیدانند مُشت در برابرِ دَرَفش کاری نمیتواندبكند ولی بااینحال ،مُشترا در برابرِ دَرَفش گرفتهاند...کمونیستاند؟! خوب بههرحال بچّههای این مملكتاند... بههرتقدیر ،معنای س .ف .در میانِ این گروه ،تا آنجا که من بهآن گوش داده بودم ،کموبیش همین بود؛ کوتاه .ساده .و بهشكلِ جملههای شكسته و پراکنده .هرگونه مبالغهای دربارهی میزانِ بازتابِ "سیاهكل"در میان اینگروه بیهوده و کودکانه است .آن"بازتاب"ی که من در آنهنگام در میان آن بخشی از انبوهِانسانها -که پارهای از موجودیتِ من نیز جزئی ازآن بود-دیدهام و شنیدهام تنها به اندازهی جرقّهای بود بسیار کمسو و آنی" .انبوهِ انسانها" ،هم/چون در هرروزگاری ،درآن روزگار هم درگیرِکار و زندگی بودند .درگیرِ تَبَعاتِ بیپایانِزشتوزیبای یک زندهگیِ معمول .آبهای بِرکههای یک زندهگیِ معمولی ،نه ازآن آبهایی است که با هر بادی موج بردارد .این آب ،به سنگ بیشتر شباهت دارد .و بههرحال" ،آب"یاست که نه"آبی"است و نه بهسادهگی موج بردار و جاریشونده. 3-8س .ف .از نگاهِ هواخواهان
بسیاری ازاین تعاریفی که از س .ف .درآنسالها میانِ هواخواهانِ آن وجود داشت با تفكّر و روحیّهای که در میانِ"اهلِ توجه" و بهویژه در میانِ "انبوه انسانها"وجود داشت -تفكّر و روحیّهای که دارای سّنّتهایی کُهَن در جامعهی ایران است -بدرستی خوانائی داشت .تردیدی نیست که روشِ اندیشهگری و اندیشههای طرحشده در آثارِ مكتوبِ بنیانگذارانِ س .ف ،.ازنقاطِ اشتراكِ مهمِ میانِ آن و هوادارانِ آن بود .امّا این آثار بههیچ روی بازتاباننده و منعكسکنندهی خوب و یا حتی نسبتاً خوبِ همهی آن اندیشهها و فرهنگی نبودند که در آنسالها در میانِ آنبخش از جامعه ،که بهشكلی توجّهِ خودرا به سوی س .ف .برگردانده بود ،وجود داشت .در همانحال امّا ،روحِ و روشِ حاکم براین نوشتهها و بهویژه روحِ حاکم بر رفتار و کردارِ نویسندهگانِ آنها ،با تفاوتی بسیار اندك ،منعكسکنندهی خوب و بلکه بسیارخوبِ همانروح وُ فضائی بود که حاکم بر آنبخش-اهلِ توجّه-بود .از اینرو است احتماالً ،که شمارِ بزرگی از هواخواهانِ س .ف ،.نه پذیرندهگانِ سادهی بیچونوُچرای اندیشهها و راهحلهای پیشکشیدهشده در اینآثار ،که بیشتر ،هم/سویان ،هم/رَوِشها و هم/روحیّههای آنها بودند .یعنی همین روح و روحیّات و روش ،در حقیقت ،نقطههای اصلیِ هم/خوانی و هم/بازی بودند. در میان هواداران س .ف ،.تعریف از س .ف .از تعریفی که آثارِ نوشتهشدهی این پایهگذاران ارائه میدادند فراتر میرفت .مگرکم بودهاند هوادارانِ نزدیكی ،که ضمنِ هواخواهی از س .ف ،.با گروهها و محافلِ دیگر -از سیاسی ،سیاسی/اجتماعی ،فرهنگی -...نیز نزدیكیهای بسیار داشتهاند؟ پیوستهگیِ
چند نوشته
75
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
این هواداران بهس .ف .بههیچرو دلیلی بر پذیرشِ کامل و یا حتّی گاهی ناکاملِ آنچه که در اینآثار آمدهبود نبوده است .یكی از علّتهای این امر ،احتماالً این بودهاست که این هواداران با رشتههای بسیار ،به گروهبندیِ دوم" ،اهلِ توّجه" ،و از آنهم بیشتر ،بهگروهبندیِسِوُم" ،انبوهِ انسانها" ،هم تعلّق داشتهاند ،و این تعلّقهایِشان ،تعلّقهائی ساده نبوده و بلکه حتّی آنها بهاین تعلّقها ،وابستهگی و تمایلِ بیشتری داشتهاند تا به تعلّقِ خود بهس .ف .بهخاطرِ همین تعلّقهای چندگانهی این هواخواهان است که بهگمان من ،دادنِ معنای یگانه و واحدی از س .ف .در میان هواخواهاناش کاریست تقریباً ناشدنی .شاید بهتعدادِ محافل وحتّی افرادی که به شكلی به هواخواهی از س .ف .برخاستند تعریف از س .ف .وجودداشته ویا هنوز هم دارد .ما -یعنی بخشِ بزرگِ هواخواهانِ س .ف -.پیش یا فراتر از تعلّق بهس .ف ،.بهآنگروهبندیِ اهلِ توجّه تعلق داشته ایم و داریم ،واگر تا کَمَر در همانندی با س .ف .فرو رفته بودهایم ،قطعاً در عوض تا گلو در همانندی با آن"اهلِتوجّه" غرقه بودهایم .همچنانکه آن گروه/ بندیِ اهلِ توجّه هم ،مخصوصاً بهلحاظِ روش و روحیّهیشان ،تا گلو و یا بلکه تا فرقِسر در همانندی با "انبوه انسانها" غرقه بوده و هست .این غرقهبودهگی ،نهتنها برای ما شرمی ندارد که نطفه و نقطهی نیرومندی ماست. این موضوع ،یعنی گوناگونیِ معناهای س .ف .درمیان هواخواهان ،بهخالفِ دیدگاهِ خُردهگیران ،نه دلیلِ ضعف و کمبود ،که نشانهی توانایی و پُربودِ س .ف .بود .هرگونه تالش برای گردهمآوردنِ این گوناگونیِ معانی ،این معانیِ گوناگون از س .ف .بهزیرِ فقط یکمعنا ،کاریست نا سودمند و زیانبخش .این کاریست ناشدنی؛ و اگرچنانچه بخواهند بهزورآنرا شدنیسازند -چنانکه زمانیما خود متأسّفانه درسالهای7531خواستهبودیم -قطعاً به خفّهشدن و نابودیِ این گوناگونیها ،و در پیِآن ،به بیروحی و مُردهگیِ س .ف .خواهد انجامید -چنانکه درآن سالها انجامیده بود. -
چند نوشته
74
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
فصل سِوُم معناي س .ف .در ( از ) نگاه من()1 دربارهي روحیّهاي ویژه در جامعهي ما 7ـ کلّیات : الف :کلّیّاتی نهچندان تازه ب :کلیاتی در بارهی پیوندِ روحیّه و اندیشه ج :کلیاتی در بارهی نقشِ روحیّه در زندهگیِ افراد 1ـ مشخّصات : وارستهگی در برابرِ قدرت ،خصوصیتِ برجستهی آن روحیّه
()()() این بخش ازایننوشته ،اگرچه همه وقف تشریحِ روحیّهای معیّن است ،ولی در حقیقت و در همانحال، تالشی است برای شناختنِ "نگاه" .شناخت (یا شناساندن) کاملِ یک نگاه ،حتّی اگر نگاهِ خودی باشد، کاریاست ناشدنی .تنها میتوان رشتههایی از اینکالف را یافت؛ و یا فقط برخی از گِرِههای آنرا باز کرد -و یا خیالکرد که بازشدهاند-. آنتعبیروُمعنایی که من از س .ف .کرده بودم بیپایه نبود .تصویری که من از س .ف .در تصوّرم ساخته بودم باطلنبود .محتوای آنمعنا و تعبیر و تصویرِ من از س .ف .بهدرستی و بهراستی یكی از محتواهای حقیقیِ س .ف .بود .دراینجا ،فریبی در کار نبود .و این نعمتی بزرگ بود که در روزگارِ دروغ و ریا و خودفریبی ،میانِ تعبیرکننده و تعبیرشونده فریبی درکار نباشد. این درستیِ تعبیرهای من از س .ف ،.نشانهی آناست که س .ف .دارای زمینههای چنانتعبیرهایی بود، و من بهخطا نرفته بودم .امّا در همانحال ،خودِ نفسِ چنانتعبیری که من داشتهام نشان میدهد که در وجودِ من هم زمینههای چنانتعبیرکردنی بودهاست .هم س .ف .زمینهی چنانتعبیرشدنی را داشت و هم من زمینهی چنان تعبیرکردنی را داشتم .پس ،دراینجا میانِ ما باید زمینهی مشترکی بوده باشد. این زمینهی مشترك چهبود ؟ اندیشهی مشترك ؟ یا روش و روحیّهی مشترك؟ اندیشههای همانند و مشابه با آنچهای که س .ف .درآنسالها بیان میداشت ،در آنروزگار در جامعه ی ما کم نبوده بلکه فراوان بودند .پس چرا میانِ من و دیگر جریانهای سیاسی/اجتماعی ،آن زمینهی نزدیكیِ مشترك پدید نیامده بود؟ نه دراینجا باید چیزی بهجز اندیشه نقش بازی کردهباشد. اینکه بگویم ما با هم ،هم اشتراكِ اندیشهیی داشتیم هم روحیّهیی ،با آنکه پُر بیراه هم نیست ولی راضیام نمیکند .گرایشی در درونِمن-که من از تعریفِ آن ناتوانم -مرا میکشاند بهاینسمت که بگویم :اشتراكِ ما در زمینهی روش و "روحیّه" ،که من آنرا در کلمهی روحیّه خالصه میکنم ،وزنی بیشتر از اشتراك در زمینهی اندیشه داشتهاست .روحیّهیمشترك نقشِ کارسازتری از اندیشهی مشترك بازی میکرد .اگرکه کلمهی"کارساز"چندان رسا نباشد میتوانم بگویم :نقشی جذّابتر ،نقشی زیباتر ،نقشی گیراتر بازی کرده است.
چند نوشته
73
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
ازهمین رو ،برای روشنتر/بیانکردنِ آن معنایی که س .ف .در (و از) نگاهِ من داشت ناگزیرم به معنای روحیّهای ویژه در ایران بپردازم ،زیرا س .ف .تنها بهدلیل اینکه همین روحیّه را درخود و با خود داشت برای من جذّاب بود. درباره ي روحیّهاي ویژه در جامعهي ما 1ـ كلّیّات
آنچه در پِی میآید ،برای من ،درراهِ توصیف آنچه که قصد بیانِ آنها را دارم ،اگرچه کلّیاتاند ولی در اینبحث ،درحقیقت ،جزوِ مشخّصاتاند .این کلّیات کمک خواهندکرد تا من بتوانم بهخواننده و یا شنونده نشاندهم که من و ما در آن روزگاران از کدام"جا"و از کدام"گوشه"ای بهجهان و به هر چیزی و از جمله به س .ف" .نگاه"میکردیم و آنکلّیاتی که این نگاه را رنگوبو و ویژهگی میداد چه بودند. الف -كلّیّاتي نه چندان تازه در بارهي روحیّهها در جامعه
شایدنامِ"روحیّه"برای آن پدیدهیاجتماعی یا انسانی که من دراینبخش میخواهم بهآن بپردازم چندان مناسب نباشد ،و نتواند آنچهای را که من قصدِ بیان آنرا دارم آنچنانکه دلخواهِ مناست به خواننده برساند .کلماتی مانند گرایش یا مِیل و یا اراده یا فرهنگ و همانندآنها ،با آنکه برخی از چشمداشت های مرا در اینباره میتوانند برآوردهسازند؛ ولی من کلمهی روحیّهرا رویِهمرفته بهجاتر میبینم. مفهوم"روحیّه" -از نگاهِ من -تنها دربردارندهی"روح" و مسائلِ در پیوند با آن نیست ،بلکه نامِ آن بخشی از موجودیتِ یک فرد یا یک جمع است که عادتها ،خُلقوخوها ،و سلیقهها ،روشها ،و برخی گرایشهای مهمِ رفتاری و اندیشهییِ ...ما را شامل میشود. بر فراز و در میانِ هرگروهِ بهنسبت پایدارِ اجتماعی ،که مدّت زمانِ معیّنی از موجودیتِ آن گذشته باشد ،روحها و روحیّههایی در پرواز و گشتوگذارند .این روحیّهها بخشی از محتویات و درونمایهی آن چیزی از یک جمع هستند که میتوان آنرا همان"فضا" یا "جَوِ" آنجمع نامید .در هرجمعی یا جامعهای ،این روحها و روحیّهها همهگی از یک جنس و قماش نیستند .هر الیه و گروهِ بهنسبت پایدار و مهمِ هر جمع یا جامعهای ،روحیّهی ویژهی خودرا تولید میکند و آنرا در جامعه میگُستَرَد .میزانِ این گستردهشدن بستگی بهاین دارد که آن گروه چه اندازه "زمینه""،امكان" و "توان" دارد. امّا این روحیّهها ،تنها بهدستِ گروههای اجتماعی ساخته نمیشوند .حوادث و پیشآمدهای بزرگ ،و یا رویدادهایی که ممكناست بزرگ نباشند ولی میتوانند حسّاسّیتهای جمع را برانگیزند ،هم میتوانند مَنِشاءِ پیدایی و گسترشِ روحیّهها و روحها در جامعه شوند. این روحها و روحیّهها ،برفراز و یا درخاللِ جمع ،میگردند و میگردند ،تا کجا و کِی در اندیشه وکردار و یا بر زبانِ این یا آنانسان ،بازنمودهشوند؛ و نیز گاه -درآن بُرهههایی که ،زمینهها و چندوچونیِ عینیِ زندهگیِ اجتماعی ،جنبشها وحرکتهای گوناگونِ دستهجمعی و فردیرا برمیانگیزانند -همچون نیرویی نامرئی برانگیخته و پدیدار میشوند و آغاز میکنند به متآثّرساختن و رنگآمیزیِ این جنبشها. اینروحها و روحیّهها در نگاه و در دیدِ جمع و فرد راه مییابند؛ آنها را رنگ میزنند ،و شكل میدهند.
چند نوشته
73
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
ب :كلیاتي در بارهي پیوندِ روحیّه و اندیشه
من برای روشنساختنِ بحثِ خود ،سودمند میبینم که از میانِ موضوعاتِ گوناگونی که میتوان دربارهی روحیّه گفت ،تنها دربارهی پپوندِ آن با اندیشه ،یادآوریِ کوتاهی بكنم . روحیّه ،به نوعی ،آگاهی است .روحیّه یكی از تجلّّیها ،و بهسخنِ دیگر ،یكی از تجلّیگاههای آگاهی است .بخشهایی از روحیّه ،همان آگاهی است که به صورت روحیّه در میآید .روحیّه همچون اندیشه بخشی از آگاهیهای ما را در خود دارد .روحیّه اگرچه همان اندیشه نیست ولی همچون اندیشه ،بخشِ بزرگی از تجارب ،روش ،و شناختهایی را در بر میگیرد .همچنین ،نوع و شیوهی تأثیرِ این دو حوزه- اندیشه و روحیّه -بر ما متفاوت است .تأثیرِحوزهی اندیشه بر ما -گمان میکنم -بیشتر مستقیم و از راهِ استدالل و منطق و دانشاست ،در حالی که تأثیرِ روحیّه بر ما ظاهراً بیشتر نا/مسقیم و بر پایهی اِقناعِ روحی و معنوی و عاطفی است .نوع و شیوهی آن تأثیری هم که این دو حوزه بهکمکِ ما بر جهانِ بیرون و بر جهانِ درون میگذارند با هم متفاوتاند. ج :كلُیّاتي دربارهي نقشِ روحیّه در زندهگيِ افراد
نكتهیدیگری که اشاره بهآن میتواند بههدفِمن از اینبحث کمککند ایناست ،که انسانها را میتوان بهلحاظِ میزانِ وابستهگیشان بهحوزهی اندیشه یا به حوزهی روحیّه ،به سه گروه بخش کرد : کسانی که بهشكلِ ارادی یا خودبهخودی ،تابعِ روحیّهی خویشاند کسانی که بهشكلِ ارادی یا خودبهخودی ،تابعِ اندیشهی خویشاند کسانی که بهشكلِ ارادی یا خودبهخودی ،بهتبعیتِ متعادل از هر دویِ اینحوزهها تن می دهند. امّا تشخیصِ این ،که این یا آنآدم در اینرفتار یا آنگفتارِخود تابعِ روحیّهی خودبوده یا تابعِ اندیشهی خود ،کاریاست نههمیشه آسان. روحیّه با آنکه قطعاً بخشی جداناشدنی از کلِّموجودیتِ فرد است ولی نوعِ پیوندِ آن با بخشهای دیگرِ موجودیتِ فرد ممكن است در افرادِ گوناگون متفاوتباشد. روحیّه میتواند بهارث برسد .روحیّهای که بهارث رسیده ،میتواند با تجربههای تازهی خودی دگرگونی بپذیرد. یک روحیّه همیشه در کشاکش با دیگرِ روحیّههایِ از گونههایِ دیگر است. 3ـ مشخّصات
نمیگویم که"اندیشه" ،در رَوَند بههمپیوستنِ ما هواخواهان و س .ف .بههمدیگر نقشی نداشتهاست ولی اهمیت و جایگاهِ اندیشه بهگونهای ویژه بود .آن روش و روحیّهی درهمآمیختهشده با ایناندیشه بودکه بهاین اندیشه یک جالءو جلوهی خاص دادهبود .اندیشهی ناب ،حتّی شاید درست بهدلیلِ همین درهم آمیختهگیاش با اینروش و روحیّهبود ،که دارای جذبه و گیرایی شدهبود .به هرحال ،میتوانم بهروشنی بگویم که نقشِ رَوِش و روحیّهی حاکم بر اندیشه ،آن اندیشهرا دلخواهتر و جذّّابتر ساخته بود.
چند نوشته
71
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
امّا همهی مطلب در این است ،که همهی ما ،یعنی س .ف .و ما و دیگران ،زیرِ تأثیرِ روحیّهی معینّی بودیم که در جامعهی ایران وجود داشت ،و البتّه خوش بختانه هنوز هم وجوددارد .امّا کدام روحیّه؟ آیا میشود آن را تعریف کرد؟ این روحیّه چه نشانههایی داشت؟ این روحیّه چه تاریخچهای داشت؟ آیا ميشود آن روحیّه را تعریف و بیان كرد؟
بسیاری از جنبههای این روحیه را میتوان شناخت و تعریف و بیان کرد .امّا در فحوای موجودیتِ آن روحیِه چیزهایی هم نهفته بود که نمیشد و نمیشود بیان کرد. با توجّه بهاین که"شناخت" ،خود ،یک چیز است و "بیانِ شناخت" ،یکچیزدیگر ،میشود که یک چیزیرا کسی پیشِ خود طوری تعریف کند ولی در هنگامِ بیان آن برای دیگران با دشواریهای بزرگی روبهرو شود .هم شناخت و هم بیانِ این چیزها را هرکس به شكلی و روشی ،و با کمکِ زبانِ خاصِ خود انجام میدهد. چیزهایی درآن روحیّه بود که به"شناخت" ،در آن مفهومِ یکبعدی ازاین مقوله ،درنمیآیند .شناختِ آنها یعنی چه؟ انسان آنها را احساس می کند؛ درمییابد؛ به آنها باور میکند؛ خود و زندگیاشرا وقف آنها میکند؛ دیگران را بهسوی آنها فرامیخواند؛ اگر اینهمهرا میشود شناخت نامید ،البتّه دیگر حرفی نیست .ولی اگر شناختِ چیزی همان باشد که هواخواهانِ نوعِ متفرعنِ عِلم مدّعیاند ،پس اینها شناختپذیر دراین معنا نیستند .چیزهایی درآن روحیّه بود که فقط بهشكلِ خاصّی به شناخت در میآیند .یعنی نیاز بهآن رَوِشی دارند که ویژهی شناختِ اینگونه مسائلاند. مراد نوعی ویژه از رَوِش و سلوك با جامعه و جهان و انسان و هستی و نیز با خویشتنِخویش است، نوعی سلوكِ ویژه حتّی با مفاهیم و مقولهها-مثلِ خوشبختی ،رفاه ،آرمانها ،و .-...هستهی اصلیِ این رَوِش و سلوك را جسارت ،استقالل ،پاكبازی ،و آزادهگی میسازد .نوعی از سلوك با اشیاء که از محو/ شدهگی و خوارشدهگیِ انسان در شیئ و در برابرِ شیئِ موردِ رفتار -حتّی در برابرِ خدا -جلوگیری میکند .فردیتِ او را پاس میدارد و بلکه تعالی میبخشد .ویژهگیِ دیگرِ این سلوكِ بیمانند ،این است که عشق ،چراغِ اصلیِ درونِ آن است .پیوندِ رئیس و مرئوسی ،ارباب و رعیتی ،بندهگی و خدایی ،و...را بر نمیتابد .و جز به پیوندِ دوستانه ،آزادانه ،و عاشقانه نمیتواند تن دهد. امّا نهفقط رَوِش ،بلکه بیان این چیزها هم بیان خاصی است .زبانِ این ببان ،زبانِ جداگانهای است. دستِکم اینکه ،این چیزها را تنهاوتنها با اتّكا به زبانِ کالمی ،زبانِ دانش و یا بههرحال زبانِ استداللی، نمیتوان کامل بیان داشت .مثالً بیانِ تعریفِ این روحیّه با زبانِ کسلکنندهی بسیاری از انواعِ دانشِ جامعهشناسی بهویژه گونههای بهاصطالح پوزیتیویستیِ آن ،ناشدنی است؛ این"زبان" باید زبانِ "حال" باشد تا بتواند"زبانِ حالِ"آن روحیّه باشد .همانند و نظیرِ چنین رَوِش و بیانی را در تاریخ ایران میتوان در رَوِشِ آن بخشِ پویا و زنده و با نشاطِ عرفانِ در ایران دید.
چند نوشته
73
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
این روحیّه چه نشانه هایي داشت؟
امّا اگرتعریف و بیانِ این روحیّه دشوار است ،بهجایآن ،دادنِ نشانهها و نشانیهایی که شناسایی و تشخیصِ این روحیّهرا درمیانِ انبوهِ روحیّاتِ دیگرِ موجود ممكن سازد ،آسان است .برخی از مهمترین نشانههای این روحیّه از نگاهِ من ازاین قرار بودهاند : () اندوهزده و بهخشمآمده از درهمریزیِ فرهنگِخودیِجامعه ،از واردشدن و از واردکردنِ تحقیرکننده یِ فرهنگِ غربی با رهبریِ فرهنگِآمریكایی -البتّه گونهی ویژهای از آن .-این رَوَند ،بهاندازهی رفتارِ دستگاهِ رضا پهلوی در برداشتنِ بهزورِ بهاصطالح "چادُر" از سرِ زنان ،خوارکننده بود. () افسرده از درهمریزیِ زندهگیِروستایی ،زندهگیِشهری ،و زندهگی بهطورکلّی. () متمایل به بخشهای ندار ،کمدار ،و زحمتکشِ جامعه. () مخالفِ سرسختِ وجودِ طبقاتِاجتماعی در جامعه ،مخالفِ سرسختِ توانگری ،و طبقاتِ توانگر بهمثابهِ مدافعانِ برتریِ اندیشهی ناگزیریِ وجود طبقات در جامعه. () بیزار از حكومتِ پهلوی ،از وابستهگی و چاکرمَنِشیِ آن در برابرِ قدرتِ بیرون ،و از خودکامهگیِ آن در برابرِ بیقدرتانِ درونی. () نا/هم/باز و نا/هم/ساز با همهی آنهایی که در برابرِ غرب ،شرق و عرب خود را باختند. () بیزار و ناامید از"قدرت" ،در هر شكل و نمود و معنای آن. () متمایل به اخالق. () نامطمئن به آیندهی بشر ،و در همانحال نگرانِ این آینده. () درون گرا : شكل برای او آن"ریخت"ی بود که"درون"بهخود میگرفت .نگاهِ او به"شكل" ،از درون بود .یعنی از درونِ درون به شكل نگاه میکرد ،یا بهآن "عنایت"میکرد .شكل برای او خدا نبود .از آنگونهای از شكل که داعیهی خدایی دارد دوری میجُست .به شكل رغبت داشت و از آن پاسداری میکرد تنها از اینرو ،که شكل ،درونرا در خود داشت .که شكل از"درون" پاسداری میکرد. () شكیبا در زیرِ "بار"هایزندهگی :نداریها ،نامرادیها ،نامَردیها ،نازَنیها. () ناشكیبا دربرابرِ "شكیباییهایی" ،که شاید با توجیههای سیاسی درست باشند ولی از لحاظِ انسانی و عواطف بیمعنیاند. () نامطمئن به اندیشههای اجتماعیِ"مترقیِ"مدعّیِآزادی و خوشبختی. () اندوهگین از شكست ،یا بهبیانیدیگر ،از بهبیراههرفتن( یا بهبیراههکشیدهشدنِ) انقالبِ مشروطه. برسرِ معنا و درونمایهی این"بیراهه" ،عقیدهی یگانهای در میانِ دارنده گانِ آنروحیّه وجود نداشت ولی همهگی میفهمیدند"آن چیزی"که میبایست همراه با این انقالب در جامعهی ما تحقق یابد تحقق نیافت .جامعه ،رنجهای این انقالب را بر دوش کشید ولی دسترنجی بهاو نرسید. () آزرده ،گولخورده ،و کینهمند از سرکوبشدهگیِ تالشها و آرزوهای انسانی در سال.7551
71
چند نوشته
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
() بخشِ پویا و زنده و با نشاطِ عرفان .بهمثابهِ نوعیرَوِشِ ویژه .همانطورکه پیشتر گفته شد. () ضدِّ قدرت این روحیّهای بود که اگرچه نفرت و بیزاریِ برحقّی از قدرتِ سیاسیِ حاکم ،یعنی فرمانروائیِ شاه ،در تمامِ تاروپودِ آن تنیده شده و از صمیمِقلب و با همهیهستیاش بر ضدِّ آن شوریده بود ،امّا در همان حال ،این روحیّهای بود اصالً ضدِّ قدرت .روحیّهای بود شورشگر برضدِّ هر نوع قدرت .این ضدّیت با قدرت ،ریشه در شناختِ قدرت داشت و دستآوردِ تعمّق در تجاربِ انكارناپذیرِ انسان در بهکارگیریِ قدرت برایِ سعادت داشت. این روحیّه چه تاریخچهاي داشت؟
این روحیّه ،که ازآن حرف میزنم ،با روحیّهای که از آن بهمراتب گسترده تر و کهنتر بوده در پیوند بود .میتوانگفت که این روحیّهی تازه ،چندان هم تازه نبود .مشابهِ این روحیّه پیش ازآن در جامعه وجودداشت .بهیک معنا ،روحیّهی جدید ،شاخه یا شاخههایی بود که بر تَنهی درختی کهن روییده بود. درهمانحال امّا ،،مضمون و درونمایهی تازهای بود که بر مضامین و درونمایه های روحیّهای قدیمی افزوده شدهبود .روحیّهای بود در درونِ یک "مجموعه /روحیّه" ،که در جامعهی ایران پیشینهای بسیار کهن دارد و از روحیّهی تازه ی موضوعِ گفتگوی ما چندین و چندبار گستردهتر و ژرفتر است. این روحیّهی قدیمیرا بسیاری ازجنبشهای اجتماعی در ایران ،و بسیاری ازکسانی که بهشكلهای گوناگون دراین جنبشها ،بهرغمِ اندیشههای متفاوتی که در سَر میپروراندند ،بهمثابهِ روحیّهای همگون و مشترك در خود داشتند. این روحیّهی مشتركِ کهن ،مجموعهای از روحیّههای گوناگون است .نمی خواهم بگویمکه این روحیّه، مجموعهای از"همه"ی روحیّاتِ موجود در جامعهی ما بود .پس بهتراست بگویم یک"مجموعه/روحیّه" است .روشناست که در جامعهی ما از دیرباز چندین و چند"مجموعه/روحیّه" وجودداشته و دارندکه اگرچه میتوانستند و میتوانند باهم کناربیایند ولی بههیچرو نمیتوانستند و نمیتوانند باهم "ادغام" شوند .هریک از این"مجموعه/روحیّه"ها ،مجموعهای از روحیّههای کوچک و بزرگ با نشانهها و صفت های مشترك هستند .هر یک از اینمجموعه/روحیّهها مشخّصاتِجداگانهای دارند و از یکدیگر باز/ شناخته می شوند. وارستهگي دربرابرِ قدرت خصوصیت برجستهي آن روحیّه وآن مجموعه/روحیّه
وارستهگی دربرابرِ قدرت ،قدرت نه تنها درمفهومِ سیاسی بلکه همچنین در مفهومِ فلسفیِ آن، مشخّصهی اصلیِ آن روحیّهای بود که در دههی چهل و پنجاهِ خورشیدی بر بخشِ نهچندان کوچكی از جامعهی ما فرمان میراند .اگر قرار باشد که آن روحیّه ،که من قصد دارم توجّه را بهسوی آن بكشم، تعریف شود ،این تعریف در گامِ نخست باید بر این عنصرِ اصلی متمرکز شود.
چند نوشته
11
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
امّا وارستهگی در برابرِ قدرت ،درهمانحال ،عنصرِ اصلیِ آن روحیّهی کهنسال هم هست که روحیّهی آن دههی نامبُرده ،همانجورکه گفتهشد ،خوددر مجموعه ی آن جای داشت .یكی از برجستهترین و پُررنگترین نشانهای که این روحیّهی تازه و آن روحیّهی کهن را بههم پیوند میدهد و درهمانحال هردوی آنها را بهمثابهِ یک مجموعه/روحیّه ازدیگر مجموعه/روحیّههای موجود در جامعهی ما متمایز میکند ،همین رفتار و کردار و پندارِ آن در برابرِ موضوعِ"قدرت" است .وارستهگی در برابرِ قدرت، مضمونِ این رفتار و کردار است. معنای وارستهگی در برابرِ قدرت ،آنچنان که من ازآن برداشت میکنم ،چیزی جز این نیست که فردِ انسانی و یا گروهِ سازمانیافتهی انسانی ،اندیشه ،دل ،و روحِ خودرا از هرگونه مصلحتی ،که آن را قدرت، ضروری میگردانَد آزاد نگاه دارد؛ میانِ اندیشه و دل و روح خود فاصله نیندازد. "وارستهگی دربرابرِ قدرت" عنوانیاست که من میخواهم درزیرِآن" ،همهی انواعِ ناهمخوانیها با انواع قدرت"را ،که در جامعهی ما از دیرباز تا اکنون وجود داشتهاست گِرد بیاورم .تأکیدِ من بر"انواعِ ناهمخوانیها"با قدرت از اینرو است که این ناهمخوانیها از یک ارزشِ برابر برخوردار نیستند .میانِ وارستهگیِ فعّال و زنده در برابرِ قدرت ،با وارستهگیِ نافعّال و مُرده ،و وارستهگیِ بیطرفِ خنثی ،و وارستهگیِ گریزنده و بهگوشهای پناه بَرَنده در برابرِ قدرت ،باید تفاوت گذاشت .اینها برخی از انواعِ وارستهگی دربرابرِ قدرت اند .دراینجا الزم است که بر وارستهگیِ ستیزهجو ،یا بهبیان دیگر ،نوعِ ستیزهجوی وارستهگی در برابرِ قدرت بهویژه تأکیدکنم؛ زیرا در دنبالهی بحث در بارهی معنای س .ف. به کارِ ما خواهدآمد. باید اذعانکردکه رفتارهای گونهگونِ گروههای انسانی در برابرِ قدرترا روشنتر از هرکجای دیگر، میتوان در رفتارِشان نسبت به قدرتِ سیاسی دید .تأمّل در تاریخِ قدرتِ سیاسی در ایران نشانمیدهد که اینتاریخ ،تنها ،داستانِ هواخواهانِ قدرت و سیاست/قدرت/مداری ،تنها ،داستانِ کشاکشهای بیزاریآورِ این هواخواهان با یکدیگر ،و تنها ،داستانِ غمانگیزِ تندادنِ آنان بهحقارتهای عظیم به خاطرِ دستیافتن به قدرت نیست ،و مهمتر از همهیاینها ،تنها ،داستانِ آن زیانهای جبرانناپذیری نیست که این قدرتپرستان ،در اثرِ کشاندنِ تودههای بزرگِ انسانهای این سرزمین بهسوی کُرنِش دربرابرِ قدرتِ سیاسی بهمثابهِ یگانهکِلیدِحلِّ نابرابریها ،بهبار آوردهاند .بلکه درهمانحال ،تاریخِ قدرتِ سیاسی در ایران ،داستانِ مخالفانِ قدرت هم هست؛ یعنی داستانِ شورانگیزِ تالشهای عظیمِ این مخالفاناست برای تحقیرِ قدرتِ سیاسی ،برای بیانِ حقارتها و ناتوانیهای قدرتِ سیاسی در راهِ تحققِ خوشبختیِ جامعه و انسانها ،برای مهارزدن بر این قدرت ،برای کشاندنِ تودههای بهویژه زحمتکش به سوی هوشیاربودنِ دایمی و مبارزهی بیگُسَست در برابرِ قدرتِ سیاسی و اعتماد نكردنِ بهآن ،و برای تهییجِ آنها بهسوی اعتماد و اتّكا به قدرتِ خود؛ این داستان ،داستانِ رنجهایی است که این مخالفانِ قدرت ،ازسوی هواخواهانِ قدرت بر خود هموار کردهاند. روشن است که من منظورم دراینجا از"قدرتِ سیاسی" ،فقط این یا آن دولت و حكومت نیست بلکه درهمانحال ،خودِ پدیدهی قدرتِ سیاسی است .موضوعِ اختالف میانِ هواخواهان و مخالفانِ قدرتِ
چند نوشته
17
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
سیاسی تنها و تنها بر سَرِ ارزیابی از این یا آن حكومت یا دولت نبود بلکه همچنین برسَرِ ارزیابی از خودِ قدرتِ سیاسی بهطورِکلی و فینفسه ،و بر سَرِ ارزیابی از نقشِ آن در جامعه ،تواناییهای آن ،زیان ها و سودهای آن برایجامعههم بوده و هست .مفهوم و درونمایهی این گونهی خاصِ مخالفت با قدرتِ سیاسی ،هم بهشكل اندیشهی مكتوب در جامعهی ما وجود دارد و هم بهشكلِ روحیّهای نیرومند. انبوهی از اندیشمندان ،هنرمندان و نویسندهگانِ ایران در بارهی گریز/ناپذیریِ وارستهگی در برابرِ قدرتِ سیاسی با هدفِ کاهشِ تنشهای تحمیلیِ اجتماعی ،نوشتند و مینویسند .این انبوهه : () از شرکت در حكومتها خودداری میکردند .و بر استقاللِ خود از حكومت ها پا میفشردند .تالش میکردند-و این ،از آنچهکه اشارهشد مهمتراست-که رفتارِ اجتماعیِشان و بهویژه اندیشههای اجتماعیِ شان -بهحكومتهای وقت وابسته نشده ،و به سودوزیانهای حكومتها مشروط نشود .آنها کوشیدند تا اندیشهها و رفتارِ اجتماعیِشان با وسوسههای"حكومتکردن یا نكردن"درنیامیخته ،و به وسوسه های"به حكومترسیدن یا نرسیدن"آلوده نشود .در یک کالم :آنها نقشِ قدرت سیاسی را در سرنوشتِ جامعه مطلق ندانسته ،آنرا تقدیس نمیکردند ،و به نقشِ دیگر عاملها باور داشتند .آنها اگرچه در حكومتها وارد نمیشدند و بر استقاللِ خود پافشاری می کردند ولی : () نسبت بهناهنجاریهای اجتماعی ،بیدادگریها ،و نابرابریها حسّاس بودند؛ و در جنبشها و کوشش های اجتماعی شرکت میکردند؛ () نقشمهمّی در جلوگیری از شلنگاندازیهاینامحدودِ قدرتِسیاسی و قدرت/سیاست/مداری داشتند؛ () در برپایی و استوارداشتنِ روحیّهی ضدِّحكومتی و ضدِّ قدرت/سیاست/مداری در درونِ جامعه تالش میکردند؛ () بهویژه در نیرومندگرداندنِ جنبههای معنویِ زندهگیِ اجتماعی و فرهنگی سهمِ انكارناپذیری داشتند. همچنین ،در میانِ مبارزان و راهیانِ جنبشهای اجتماعی هم ،بهویژه آنهایی که بهسوی کسبِ قدرتِ سیاسی برای و بهرای جامعه کشیده میشدند ،کم نبودهاند نمونههایی که با قدرتِ سیاسی در جوهرهی آن مخالف بودند .حتّی احتمال دارد آنچه که برخی از آنان را بهسوی مبارزه بر ضدِّ یک قدرتِ سیاسیِ مشخّص و برای کسبِ قدرتِ سیاسی برمیانگیخت ،اصالً خود همان نفرت از نفسِ قدرتِ سیاسی بودهباشد .همانطورکه احتمال دارد برخیهای دیگر را ،نفرت از یک قدرتِ سیاسیِ مشخّص به بیزاری از نفسِ قدرتِسیاسی برانگیخته باشد .در هرحال ،میتوانگفت که نفرتِ اینان از قدرتِ سیاسی ،خود انگیزهی آنان بود در مبارزه برای کسبِ قدرتِ سیاسی برای دگرگون ساختنِ ماهیّتِ آن ،طوری که دیگر قدرتِ سیاسی در معنای معمولِ آن نباشد .بیدلیل نبود که آن قدرتِ سیاسی ،که این افراد در پس از پیروزی های سیاسیِشان و یا در فرصتهایی که بهدست میآوردند برپا میساختند به لحاظِ جوهرهی خود هیچ تناسبی با یک قدرتِ سیاسیِ معمول نداشت ،و بلکه اصالً قدرتِ سیاسی نبود. امّا وارستهگی دربرابرِ نوعِ سیاسیِ قدرت ،هرگز بهمعنای ایننیست که وارستهگی در برابرِ انواعِ دیگرِ قدرت ،درجامعهی ما وجود نداشته و یا از اهمیتِ کم تری برخوردار بوده است .تأمّل در تاریخِ قدرت در ایران ،نشان میدهدکه وارستهگیِ بخشِ بزرگی از افراد و گروههای اجتماعی در جامعهی ما در برابرِ
چند نوشته
11
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
انواعِ تجلّیهای ناسیاسیِ قدرت ،بهاندازهی وارستهگی دربرابرِ نوعِ سیاسیِ تجلّیِ قدرت ،برجامعه تأتیرگذاشته و بهفرهنگِ آن و همهی حوزههای زندهگیِ آن سمت و سو داده است. گونههاي"قدرتِ ناسیاسي"كداماند؟
همهی انواعی از قدرت ،که معطوف به قدرِت سیاسی نیستند؛ مثلِ قدرتِ مذهبی ،قدرتِ پولی ،قدرتِ اقتصادی ،و نیز حتّی قدرتِ فرهنگی و هنری و ...؛ و نیزحتّی قدرت در اندازههای خُرد و ناچیز که در خانهوادهها ،محفلهای دوستی ،محیطهای کار ،و ...خودرا نشان میدهند .این نمونههای خُرد و ناچیزِ قدرت ،اگرچه بهلحاظِ ابعادِ تکتکِشان کوچکاند ولی بهلحاظِ شمارِشان عظیماند و هریک از ما قطعاً در زندهگیِ روزمرهیمان تجلّیِ آنرا در خود و یا در دیگران میبینیم .بااین وجود ،اگر دراین نوشته گفتگو از قدرت و زیانهایی است که قدرت در سالهای پس از انقالبِ 31بر س .ف .و ما وارد آورد، در ردهی نخست ،مراد قدرتِ سیاسی است و تجلّیهای قدرتِ غیرسیاسی درست در پس از این رده جای میگیرند .زیرا درست پس از و در پیِ مشروعیتیافتن و مجازشدنِ کُرنش در برابرِ قدرتِ سیاسی در اکثریتِ س .ف( .سال)7531بود که انواع دیگرِ قدرت ،زمینه برای تجلّی خود یافتند و درمدّتِ کوتاهی همچون قارچهای سمّی ،اندیشه و دل و روان ما را فراگرفتند.
15
چند نوشته
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
فصل چهارم معناي س .ف .در(از) نگاهِ من() 1 7ـ هممعناییِ س .ف .و روحیّهای معیّن در جامعهی ما 1ـ انفجار ِ نَه 5ـ آنچه که نمیشود گفت 4ـ وارستهگیِ ستیزنده دربرابرِ قدرت :معنای اصلیِ و ویژه گیِ برجسته : الف :سازمانناپذیری ( در مفهومِ قفسناپذیری ) ب :کارِ اجتماعی ،کارِ سیاسی ج :آرمانخواهی
()()() نیمی از من درمیانِ"اهلتوجّه"بود ،نیمی از من در میانِ"انبوهِ انسانها" .وجودِ من دارای نیمه های دیگری هم بود که نه بهاین و نه بهآن تعلّق داشتند .بههر یک از این گروهبندیها ،هم تعلّق داشتم هم نداشتم .چنین موجودیتی که من درآن روزگار داشتم مطمئناً ویژهی من نبود .چنین موجودیتی را من در جامعهیمان بسیار دیدهام و گمان میکنم ایننوعموجودیت در بسیاری از انسانها در همهی جوامع دیده میشود. معنای س .ف .در نگاهِ نیمهای از من تقریباً آنچیزی بود که در میان"اهلِ توجّه" بود امّا با آن ناهمخوانیهایی نیز داشت .معنای من از س .ف ،.مانندِ بسیاری دیگر از"اهالیِ توجّه" ،به تردید آمیخته بود .اجزای تشكیلدهندهی آن س .ف .که من در ذهنِ خود داشتهام بهلحاظِ اهمیتِشان جورِ دیگری ردیف شدهبودند .در نگاهِ من س .ف .سازمانِ معتقدینِ به فقط"مشیِ چریكی" نبود ،بلکه گروه یا سازمانِ چریکهای فدایی خلقِ ایران بود" .مشیِ چریكی" تنها یكی از نامهای این حرکتِ دستهجمعی ،و بیانگرِ تنها یکجنبه از جنبههای گوناگونِ موجودیت و هستیِ آن ،و تنها یكی از نمودهای درونی و بیرونیِ آن بود .برای من آنها"چریک"های فدایی بودند ولی به چهدلیل یک چریک حتماً فقط به فقط به مشیِ چریكی باید بپردازد .مبارزهی مسلّحانهیشان در برابرِ حكومتِ شاه ناگزیر درست بود و با تجربهی خودم هم همسویی داشت .روحیّهی من برنمیتابید که بیش از این به بحثها و محاجّههای ریزتر بپردازد .برای من ،آنها از میانِ بحثوفحثهای سنگین و پُردامنهای ،چه در ایران و چه در جهان ،برآمده بودند که در پیرامونِ نوسازی و نواندیشی در همهی زمینهی سیاسی/اجتماعی ،فرهنگی، هنری ،ادبی ،و ...در گرفته بود .و این ،همانا ماهیتِ س .ف .را رقم زده بود. برای نیمهیدیگرِ من ،که در میان"انبوهِ انسانها"سِیر میکرد ،س .ف .چیزِ دیگری بود .معنای دیگری بود .از نگاهِ این نیمهی من ،رویدادِ سیاهکل نه حماسه بود و نهفقط سیاهكلی. موجودیتِمن نیمههای دیگری هم داشت که نه بهگروهِ"اهلِتوجّه"تعلّق داشتند و نه به"انبوهِ انسانها" .یكی از ایننیمهها قطعاً بهجهانِ روحِ من ،بهروحیّهی من تعلّقداشت؛ بهآنچهکه برخی از آدمیان آنرا تجربهیروحی مینامند .از نگاهِ ایننیمهیمن ،س.ف .بهگروهی از بهجانآمدهگان مانندبودند .سرخورده/ گانیکه حاضرنشدهبودند دربرابرِ سرخوردهگی سَر خَم کنند.
چند نوشته
14
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
نیمهای دیگر هم داشتهام که احتماالً به جهانِ فلسفیِ من ،بهآن فلسفهای که من از انسان داشتم تعلّق داشت .از نگاهِ این نیمه ،س .ف .گروهی از انسانهاییبود ،که سَوای اندیشههای مادّی ،نوجو ،و انسانیِ شان و سَوای شهامتِشان در مبارزه ،انسانهایی بودند همچون دیگران ،بیهیچ برتریای .نیمهای از من باز بهجهانِ هنر تعلّق داشت .در نگاهِ این نیمهی من ،س .ف .به ابری میمانست که در پشتِ کوهی گِردآمده و نَویدِ باران میدهد ولی بهدستِ باد پراکنده میشود. پس ظاهراً س .ف .در نگاهِ هر یک از تكّههای موجودیتِمن ،معناییدیگر داشت .اگرچه نهکامالً دیگر. درست همچون بازتاب شیئی در تكّههای پراکندهی یک آینهی شكسته .کدامیک از این بازتابها معنا یِ اصلیِ س .ف .درنگاهِ من بود؟ 1ـ هممعنایيِ س .ف .با روحیّهاي معیّن در جامعهي ما
بخشیاز محتوایمعنای س .ف .در نگاهِ من ،قطعاً بخشی از معنایآن روحیّهیکُهَناست که من بهزعمِخود تالشکردهام آنرا در بخشِ پیشین روشن کنم. معنای س .ف ،.در چشمِ من ،از معنای آن روحیّهای که بهآن اشاره شد جدا نبود .خودِ آن نبود ولی بخشهای مهمی از آنرا درخود داشت .من پیش از تشریحِ معنای س .ف ،.بهتشریحِ معنای روحیّهای ویژه در جامعهیمان ناگزیر بودم .و از همینروستکه گمانمیکنم اکنون بهتر و آسانتر و روشنتر میتوانم س .ف .را از نگاهِ آنروزگارِخود تعریف کنم. آن س .ف .یی که من بهآن پیوستم فقطوتنها آنچیزی نبود که در تصّورِ بنیانگذارانِ آن تعریف شده بود ،بلکه افزون برآن ،و از یکنگاهِ دیگر شاید مهمتر ازآن ،آن س .ف .یی بود که من خود در تصّورِ خود بنیانگذاری کردم .آنچیزی که یکبار با اندیشه وکردارِ شماری از انسانها در جامعه بنیان/ گذاری شد ،در تصّور انبوهی از انسانهای دیگر ،که نسبت بهآن ،واکنشِ مثبت و هواخواهانه نشان داده بودند بارها و بارها بنیانگذاریشد .برای من نهفقط دشوار است بلکه اصالً هیچ تمایلی ندارم آن س. ف .یی را که در نوشتههای بنیانگذارانِآن تعریف شده است از آن س .ف.یی که منخود در تصّورِ خود بنیان گذاشتهام جدا سازم. و "تصّورِ"من در همانسالهای پایانیِ دههی پنجاه ،همچنانکهاکنون ،در آمیختهگیهای بسیاری به همانروحیّهای داشت که شرحِ آن رفت .و شاید از همینروست که من هنوز هم در بحث پیرامونِ تعریفِ س .ف ،.این تعریفرا ،طوریکه گویی هرگز گریزی از آن نخواهم داشت ،با تعریفِ آن"روحیه" دَرهَم میآمیزم .باری ،برای من بسیار دشوار است که مرزِ میانِ پدیدهای با نامِ"س .ف ".و آن "روحیّه" ای را که شرح دادهام همیشه از هم تشخیص بدهم. س .ف ،.نامِ جنبشِ نهچندان کوچكی در درونِ یک مجموعهی جنبشِهای دستهجمعیِ همانند در جامعهی ایرانِ پس از انقالبِ مشروطه بود ،که در جامعهی ایرانِ سالهای پساز 7551پدید آمد و نهفقط گروهِ کثیری از نسلهای جوانرا بهسوی خود کشید بلکه از پشتیبانیهای فكری و عملی ،و از ابرازِ همدردی و همراییِ بسیاری از نسلهای قدیمیتر نیز بهرهمند گردید.
چند نوشته
13
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
از یکنگاه ،چنان مینمایدکه گویی گروهی از انسانها خودرا نههمچون کسانی با اندیشههای اجتماعی/ سیاسیِ معیّن ،بلکه درحقیقت ،بهمثابهِ کسانی با روحیّه و فرهنگی معیّن سازمان میدهند .از ایننگاه، س .ف ،.سازمان یافتهگیِ خاصِ گروهی از انسانها بودکه خود بخشی از یک گروه از نسلهای -اگرچه نهبهاینشكلِ خاص سازمانیافتهی -ایرانیانِ پساز انقالبِ مشروطه و جنگِدُوُمجهانی و کودتای7551 بودند .این نسلها خود با رشتههای پنهان و آشكارِ بیشماری بهدستهای ویژه از نسلهای بسیار کُهَنِ ایرانیان گره میخوردند .نسلهایی کُهَن و پیشینهدار و صاحبمَنِش که دارای ویژهگیهای فرهنگی و روحیِ معیّن بوده و هستند ،و بهلحاظِ همین سَبکوُسلوكِ ویژه و معیّن ،آشكارا از دیگر گروهبندی های"نسل"های موجود در جامعهی ما باز شناختنیاند. از نگاهِ دیگر هم ،گهگاه اینطور بهنظر میرسد که گویی نه گروهی از انسانها فرهنگی معیّن را ،بلکه در حقیقت ،فرهنگیمعیّن ،گروهی از انسانها را سازمان میدهد .به بیانیدیگر ،گویی روحیّه و فرهنگی معیّن ،خودرا بهدستِ گروهی از انسانها سازمان میدهد .از ایننگاه ،س .ف .سازمانیافتهگیِ ویژهی یک روحیّه و فرهنگِمعیّن در جامعهی ما بود .روحیّه و فرهنگی که از یکسو :ریشه در یكی از پُرخروشترین-یا دستِکم ،ریشه در یكی از انواعِ پُرخروشِ -روحیّهها و فرهنگهای ایرانِ پساز انقالبِ مشروطه و جنگِ دوم جهانی داشت ،و از سویدیگر :با رشته های بیشمارِ پنهان و آشكار ،با روحیه و فرهنگی بسیار کُهَن در ایران پیوند داشت. بسیاری از ماها نیز که به س .ف .پیوستیم روحیّهیمان را از س .ف .نگرفته بودیم .بلکه ما نیز پیشاز او و مستقل از او زیر تأثیرِ همانروحیّهای بودیم که او خود هم ،همان طورکه گفته شد ،از آن متأثّر بود .معنای پیوستنِ بسیاری از ماها و س .ف .بههم ،بهمعنای به/هم/پیوستنِ تكّههای پراکندهی یک روحیّهی یگانه بود .بهمعنای بههمپیوستنِ دارندگانِ روحیّههای مشابه بود. امّا پیوندداشتن با این روحیّه فقط ویژهگیِ س .ف .و ما نبود .چندین و چندگروه و دستهی اجتماعی/ سیاسیِ دیگر هم اینپیوند را داشتند .پیوندداشتن با اینروحیّه ،حتّی بهگروههایمبارزِ سیاسی/ اجتماعی هم محدود نبود .انبوهِ پُرشماری از ایرانیان که در پهنههای گونهگونِ فرهنگی ،علمی و ادبی کار میکردند نیز ،در پس از سالهای ،7551همینروحیّه را در هنر و علم نیز بهکار گرفتند ،آنان هم/ چنین تالشِ گستردهای را آغاز کردند برای شناختِ اینروحیّه ،و آن شناخترا در هنر و ادبیات ،در فرهنگ ،و در بررسیهای علمی(جامعه شناسیک ،فلسفیک )...ثبت کردند .در سالهای پساز 7551 آن روحیّهای که درجامعهی ما سر بر میافراشت ،از موضوعاتِ مهمِ بحث و جدالهای فكریِ طبقاتِ اجتماعی و گروههای مختلفِ سیاسی ،فكری و فرهنگیِ کشور بود. () کسانی تالشکردهاند بهاینروحیّه بپردازند تا آنرا نیرومندترکرده و گسترشدهند؛ () کسانی تالشکردهاند بهاینروحیّه بپردازند تا آنرا ناتوانترکرده و طرد کنند؛ () کسانی تالشکردهاند بهاینروحیّهبپردازند تا معناهایدیگریدرآن"تعبیه"کنند؛ () کسانی تالش کردهاند بهاین روحیّه نپردازند تا در بیاعتنایی فراموش شود.
چند نوشته
13
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
صحنهها ،نقشها و نقشبازان
حقیقت آناستکه آنروحیّه ،وابسته بهاین یا آن انسان نبود .فرآورده و آفریدهی این انسانها نیز نبود. روحیّهی نامبرده باید فرآوردهی طبیعیِ وقوع و گرهخوردهگیِ پیشآمدهای(ضروری یا تصادفیِ)چندی بودهباشد .اینگونه روحیِّهها هنگامیکه شكل گرفتند انگار گویی به"صحنهها"یی بَدَل میشوند .آنگاه دیگر" ،داستان»"است که باید در چارچوبِ امكاناتِ اینصحنه نوشته شود .آنگاه نقش است که باید از سویِکسانی بر روی اینصحنه بازیشود .آنگاه کسانی میآیند و دراینصحنه نقشیرا بهعهده میگیرند تا آنرا "بازی" کنند. 3ـ انفجارِ نَه
بیهیچتردیدی ،یكی از محتویاتِ آنمعنایی که س .ف .در نگاهِمن داشت درگیریِ مسلّحانهاش در سیاهكل با حكومت پهلوی بود .هنوز هم این جزء ،یكی از اجزای معنای آن پدیدهای را میسازد که من بهآن پیوستهام و پیوسته ماندهام .آنچه در سیاهكل روی داد ،در نگاهِ آن روزِ من ،همچنان که در نگاهِ امروزِ من ،نه حماسه بود نه رویدادی تاریخی ،نه تولّد و نه بنیانگذاری ،نه آغازِ مبارزهی مسلّحانه ،نه خیزش یا قیام ،ساده و ساده ،انفجارِ"نَه"بود" .نَه"ای ساده .همین سادهگیِ آنحادثه است که همچنان در نگاه و روحِ من ماندهاست .این"نه"ای بودکه بیانِ معمول نیافتهبود بلکه منفجر شدهبود. "نه"ای بود که سالهایسال در گلوی بخشِ بزرگی از جامعه انباشتهشده بود؛ و سپس ترکید. برای من این"نَه" ،در هر نامی که بهآن بدهند ،پیشاز هر چیزی: نَهگفتن به حكومتِ"شاه"بود. "نه"ای بود به وادارساختنِ غیرقانونیِ انسانها تا فقط از "راهِ قانونیِ" سیاسیِ در سرنوشتِ خود وجامعه دخالت کنند .راهِ قانونیای که پذیرندهگانِ خودرا جز به وادیِ کُرنش و فساد ،و همکاری در ستمکاری بر جامعه رَهنمون نمیکرد .نهگفتن به راهِ سَر/در/ظلماتْفرورفتهی فاسد کنندهی قانونی برای خدمت بهجامعه .نهگفتن بهآنکسانیکه با دستها و نگاههای آلودهی پنهانکردهشده در دستکشِ سفیدِ قانون ،پاکیزهگی را وعده میدهند. امّا درهمینحال ،این" ،نَه"ای بود به"سَرفرودآوردن".برخالفِ برخیداوریها ،درهمانسالها ،آگاهی نسبت بهاین نگرانی کامالً در میانِ بسیاری از ماها وجودداشت ،که هر"نهگفتن به سر/فرود/آوردن" ،میتواند درپیِ خود دارایِ خطرِ"آریگفتن به سر/ فرود/نیاوردن" باشد؛ بهعبارتی :خطرِ"سر/فرود/آوردن در برابرِ سر/فرود /نیاوردن". شاخصهی این"نه" ،بود یا نبودِ اسلحه نبود .عنصرِ اسلحه ،بهمثابهِ چیزی در خود و برایِخود ،هیچجایی در نگاهِ من و در اندیشهیمن نسبت به س .ف .نداشت .وجودِ عنصرِ اسلحه در این"نه" ،نه امری جوهری بلکه عَرضَی بود؛ و سببِ آن ،دستگاهِ فرمانرواییِ شاه بود .من نگاهِ آن روزِ خودرا بارها و بارها وارسیدهام؛ اینجا وآنجا لكّههای تیره و تاریک در آننگاه دیدهام ولی در آن ،هیچنشانهای از آن چیز هایی ندیدهام که برخی"جامعهشناسانِ"ایرانی ،و نیز برخی از روشنفكرانی که نگاهِشان بهجامعه به
چند نوشته
11
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
ناگهان بهنگاهِ نوعی"جامعه شناسیِ ابزاری/سیاسی" بَدَل شده است ،مدّعی هستند .منظورم در اینجا اشاره به نوعِ خاصّی از جامعهشناسی است که در تحلیلِ رویدادهای معاصرِ ایران به عواملی مانندِ میلِ غریزیِ ایرانیان بهخشونت ،میلِ فرهنگیِ آنان بهخشونت ،آلودهگیِشان بهاستبدادزدهگی و به استبداد/ مَداریِ نهادینهشدهی جامعهی ایران و نظیرِ این چیزها استناد میجوید .این نوع دانش ،با بیانِ برخی حقایق ،رویِهمرفته در روشنکردنِ ناروشنیها در میمانَد و خودرا دچار تناقضهای آشكار میکند. پس از حادثهی سیاهكل تا امروز ،چهچیزها که در پیرامونِ معنای این حادثه دیدیم و شنیدیم و گفتیم .حتّی آن کسانی که در این رویداد دست داشتهاند هم تالش کردهاند تا آن را تعریف کنند. گدشته از برخی گفتارهای برخی از دستاندرکارانِ اصلیِ آن پیشآمد ،بقیهی عظیمِ آن گفتهها و نوشتهها ،حقیقت را ،در نگاهِ من چیزی جز قیل وُ قال نیستند .قصدِ تحقیرندارم .بخشِ عظیمِ این گویندهگان ،بخشِ عظیمِ ما گویندهگان ،بیشتر اسیرِ خودیم تا در بندِ آنحادثه .آن حادثه امّا با همهی این گفتوُنوشتها بیگانه است .با همهی این گفتونگفتها .اینحادثه امّا همچنان در جامعهی ما تر و تازه است؛ با هالهای برگِردِخویش .با هالهای از ایهام و ابهام .با انبوهی از پرسشها در پیرامونِ خود ،در ذاتِ خود ،در سرشتِ خود .و همینها بهاین حادثه خصلتِ چند/معنایی داده بود؛ و همین چندمعنایی، نیروی اصلیِ تری و تازهگیاش بود و هست .این حادثه هم/چنان شخصیتیست مستقل؛ بهخود و برخود متّكی .نه گردن بهمن و ما و همهی گواهان و مفسّران و برداشتکنندهگان و حتّی مخالفان داده است ،و نهحتّی گردن به آنکسانی دادهبود که با دستِ آنان روی دادهشد .و همین ،آن چیزی است که آنرا دیدنی ،ستودنی و درنیافتنی میکند. 8ـ آن چه كه نميشود گفت
در میانِ محتواهای گوناگونِ معنای س .ف ،.محتواییبود که با دیگر محتوا ها تفاوت داشت .این محتوا نه برنامهی سیاسیِ آن بود نه مبارزهی مسلّحانهی او برضدِّ شاه و نه اندیشهی فلسفیِ مادّیِ او .در همهی اینها رسوخ داشت و به آنها جلوهی ویژه و درخشانی میداد .این محتوا روحِ معنای او بود. همینمحتوا ،همینروح ،آنچیزی بود که انبوهِ هواخواهانِ او را بهسوی او ،این افقِ کوچک برانگیخت. همینمحتوی بود که بهگمانِ من حتّی بنیانگذارانِ آنرا هم برانگیخته بود .این محتوا مرزِ او بود با دیگر پدیدههای سیاسی/اجتماعیِ جامعهی ما .با اینوجود ،همچنان تا به امروز تعریفناشده و تعریف ناشدنی بجا مانده است .این محتوا آینهای بود در درونِ معنای او ،که هرکس میتوانست آزادانه عكسِ آرزوها و تعابیرِ خودرا درآن بیابد« .برزگر باران وُ گازُر آفتاب» (مولوی) 0ـ وارستهگيِ ستیزهجویانه در برابرِ قدرت ،هم معنا و هم ویژهگي
پیشازاین درایننوشته ،اشارهیکوتاهی شدهبود بهوارستهگی در برابرِ قدرت ،بهمثابهِ یكی از خصوصیاتِ برجستهی یک روحیّهی کُهَنسال درجامعهی ما.
چند نوشته
13
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
ستیز با قدرت ،یكی از محتواهای بسیار مهمِّ معنای هستیِ س .ف .هم بود .این ستیزه اگرچه در آن روزگار بیشتر بر ضدِّ نوعِ خاصی از تبلورِ قدرت ،نوعِ سیاسیِ تبلورِ قدرت ،قدرتِ سیاسیِ متمرکزِ آندوره یعنی دستگاهِ فرمانرواییِ سیاسیِ شاه ،خودرا بهنمایش گذاشته بود ،ولی بههیچرو تنها در آن محدوده گرفتار نبود .این ستیزهجویی متوجّهِ همهی گونههای تجلّی و نمودِ قدرت بود .روحیّهی چیره و فرماندهنده بر رفتار و اندیشههای س .ف .روحیّهای ستیزهجو بر ضدِّ قدرت بهطورکلّی بود .س .ف. در سالهایی از موجودیتِ خود و بهویژه تا سالِ 31و حتّی تا یكیدو سالی پس از انقالبِ بهمن ،رویِ/ همرفته از همین روحیّـه برخورداربود. میگویم"رویهمرفته" ،و قصدم از بهکارگیریِ اینکلمه ایناست که تأکید کنم این جریان با همهی فاصلههای آشكاری که از قدرتخواهیهای یک حزبِ سیاسی داشت و بههمین دلیل نمیشد اورا یک حزبِ سیاسی( دستکم در معنای معمولِ حزبِ سیاسی) بهشمار آورد ،امّا نباید بر روی این حقیقت پرده انداختهشود که بخشی از موجودیتِ آن آشكارا رنگوُبو و جنبهی سیاسی داشت و از اینرو دغدغه ی قدرتِ سیاسی(و نه"مسئله"ی قدرتِ سیاسی)یكی از اجزای"محتوا"ی موجودیتِ او بود .امّا حتّی همین"دغدغه" هم ،دغدغهی کسبِ قدرتِ سیاسی بهدستِ خود و براي خود و برای برپاداشتنِ حكومتِ سیاسیِخود نبود .معنای روشنِ اینخصیصه اینبود که اندیشهی(سیاسی/اجتماعی و فلسفیِ) س .ف .تقدیسِ قدرتِ سیاسی بهمثابهِ کلیدِ گشایشِ مسائلِ جامعه و خلق نبود .غالباً از هیچ مصلحتی که آنرا ضرورتِ کسبِ قدرتِ سیاسی موجب شدهباشد پیروی نمیکرد .او وارسته از مصلحتهای ناشی از طمعِ قدرتِ سیاسی بود .این حقیقترا همهی ما و بهویژه اکثریتِ ما تا پیشاز سالهای،7531 که تازه داشتیم بهکُرنش در برابرِ مصالحِ قدرت/سیاست/مداری در میافتادیم ،کمابیش دریافته بودیم. () امّا ژرفایِ واقعیِ این وارستهگیِ ستیزهجویانهی موجود در س .ف .در برابرِ قدرت را ،بهویژه آنکسانی در س .ف ،.بهتر و زودتر دریافتند که در روح و اندیشهی آنها مسئلهی نظریِ کسبِ قدرتِ سیاسی از سوی خَلق ،خیلی زودتر از سالِ 7531بَدَل شدهبود به"دغدغه"ی بیمارگونهی خودِ آنها برایِ کسبِ قدرت بهدستِ و برایِ حزبِ خودی ،و بَدَل شده بود به قدرت /سیاست/مداری .در حقیقت ،آنکارزارِ دردناك و بی/انصافانهای که در سالهایِ 31با کمکِ این "بیمار/شدهگان"و نیز با سكوتِ تاییدآمیزِ بیشترینهی ماها ،برای قلَع و قَمعِ روحیّهی ضدِّ قدرتِ موجود در درونِ ما آغاز شدهبود ،نشاندهندهی این حقیقت بود که وارسته/گی در برابرِ قدرت ،و ستیزه و ضدِّ قدرت(همهی گونههای قدرت) ،و گریزِ ما از قدرت ،تا چهاندازه در ما ریشه داشت .بهجرئت میتوان گفت که نزدیکبههمهی آن بهاصطالح "تصحیح"هایی ،که در پساز انقالبِبهمن و آشكارا در سال 7531انجام گرفت ،همه برای فراهمساختنِ آنچنان زمینهای در درونِ س .ف .بود که بر پایهی آن این محتوای وارستهگی در برابرِ قدرت و این محتوای ضدِّ قدرت در س .ف .از میان برود و بهاینترتیب این جریان بَدَلگردد به پدیدهای تقدیس کنندهی قدرت ،منفعل در برابرِ آن ،و از همهیاینها مهمتر ،بَدَل گردد به پدیدهای که همهی گفتار و کردارش بر مَدارِ سیاست/قدرت بچرخد .این"تصحیحها" توانستند در س .ف .اکثریت ،به پیروزیهایی
چند نوشته
11
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
بزرگ! دست یابند .بخش دُوُم ایننوشته اختصاص دارد به بازگوییِ ویژهی چندوُچونِ این قَلعوُ قَمع به دستِ سیاست/قدرت/مداری در درونِ س .ف .اکثریت و در درونِ روح و اندیشهیما. () به باورِ من ،س .ف .تا سالهای7531و حتّی تا یكیدو سال پسازآن ،میتواند رویهمرفته در شمارِ وارستهگان در برابرِ قدرت ،در شمارِ مخالفانِ"قدرت" ،نهتنها"قدرتِ سیاسی"بهطور مشخّص ،بلکه همهی گونههای قدرت بهطورکلّی ،جای بگیرد. شاید اینادّعا ،بسیار عجیب و متناقض بنماید .چهگونه ممكناست کسانیرا که حتّی با گذشتن از جانِ خود "میخواستهاند" "خلقِ" خودرا برانگیزند تا دارندهگانِ قدرتِ سیاسیرا براندازد و قدرتِسیاسیرا خود بهدست گیرد ،از یکسو :نقّاد و مخالفِ جوهر و نفسِ قدرتِ سیاسی -و قدرت بهطورِ کلّی-دانست؛ و از سویِ دیگر :نا/باور و مظنون به قدرتِ سیاسی بهمثابهِ کلیدِ حلِّ دشواریهای جامعه دانست. متناقضبودنِ گفتهای بهخودیِ خود بهمعنای نادرستیِ آنگفته نیست؛ تناقض ،واقعیتِ انكار ناپذیرِ همهی اشیاء در جهانِهستی است .آنجا که به س .ف .مربوط میشود ،اینهم یكی از تناقضهای فراوانِ آن بود .رفتارِ او در برابرِ قدرت اصالً متناقض بود .این تناقضرا نهتنها در موجودیتِ ذهنیِ او-در اندیشه و ذهنِ او -میشد دید بلکه در موجودیتِ عینیِ او هم میشد دریافت. همین رفتارِ دوگانه و متناقض نسبت به قدرتِ سیاسی ،در اندیشههایِ کارل مارکس نیز بهخوبی آشكار است .او از یکسو ،در بارهی در/هم/شكستنِ قدرتِ سیاسیِ بورژوازی کوچکترین تردیدی ندارد ،و از سویِ دیگر ،به قدرتِ سیاسیِ "پرولهتاریا" و زحمتکشان نیز کوچکترین اعتمادی ندارد و خواهانِ "محوِ آن است .و اندیشه ی کارل مارکس اگرچه نه یگانه جزء ولی یكی از اجزایِ مؤثّرِ موجودیتِ ذهنیِ س .ف .بودهاست .امّا از اینگذشته ،چنین رفتارِ متناقض و دوگانه نسبت به قدرتِ سیاسی را میتوان در نزدیک به همهی جنبشهایِ واقعیِ تودههایِ انسانهایی که با آرمانهایِ انسانیِشان صادق هستند نیز بهروشنی دریافت .در اینجا ولی من ،میخواهم بر موجودیتِ بهاصطالح عینیِ س .ف .بهمثابهِ خاستگاهِ دیگرِ ضدِّ قدرتبودنِ او و وارستهگیاش در برابرِ قدرت تآکید کنم .این مَنِشاء و سرچشمه ،از نگاهِ من ،مهمتر از مَنِشاءِ ذهنی است .محتوای موجودیتِ عینیِ او چنان بوده است که توانست او را، حتّی بهرغمِ آنچه که خودِ او گمان میکرد ،به ناگزیر پدیدهای ضدِّ قدرت نگه دارد. () پایههایِ وارستهگیِ ستیزهگرِ س .ف .در برابرِ قدرت ،در هوا جای نداشت؛ این پایهها بر رویِ باورها ،بر روی تجارب ،و بر روی صفاتی قرار داشت که در ما و در جامعهی ما ریشهای گسترده داشتند .این باورها و تجارب و صفات ،بهرغمِ اندیشهها و خواستهایِ سیاسیِ ما ،و مستقل از آنها در ما ریشه دوانده بودند و جزءِ درونمایههای مهمِّ معنای ما و س .ف .و نیز معنایِ آن روحیّهی نامبرده بودند .این باورها و صفات چه بودند؟ :
چند نوشته
51
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
الف -شایستهگي درحکومتنکردن، در سیاست/قدرت/مِدار/نبودن، در باور/نداشتن به اصليبودنِ نقشِ قدرت سیاسي در راه به سوي آزادي و خوشبختي
حقیقت آناست که بسیاری از ماها به هیچرو دارای روحیّهی حكومتکردن بر"مَردُم" نبودهایم .این ممیّزهی ما ،برخالفِ آنچه که در دورهینخستِ سالهای پساز انقالب ،برایِ برخیاز ماها بسیار ناگوار میآمد ،یک واقعیتِ انكارناشدنیبود .نداشتنِ"قابلیت"و"شایستهگیِ"حكومتکردن یكی از ویژهگیهای برجستهی ما بود .کاش میشد درهمانسالها ازاین ویژهگیِ خود با سربلندی و شهامت دفاع میکردیم و آن را پاس می داشتیم. ما اهلِ قدرت/سیاست/مداری نبودیم ،اگرچه در همانحال در شمارِ بهتریننیروهای جامعهیمان به شمار میرفتیم که میتوانستهاند شایستهگیِآنرا داشتهباشند که در کارهای اجتماعی/انسانی ،در راهِ هواخواهی از دادگری ،و ایستادهگی در برابرِ بیداد ،آنهم بدونِ هیچ چشمداشت ،شرکت کنند .و این از سَرچشمههای نیرو مندیِ ما بود. اگر در پیشبردِ این وظیفه ،بسیار پرشور ،کمابیش مؤثّر ،و بهقدرِ رضایت موفّق بودیم بهسببِ این بود که آنرا در عینِ آزادهگیِمان ،در عینِ وارستهگیِمان ،و در عینِ چشمپوشی از هرگونه چشمداشتی انجام میدادیم .بههمین دلیل ،انجامِ این وظیفه هرگز هیچ سنخیتی با مقولهی"حكومتکردن" ،چه بر جامعه و چه بر فرد ،نداشت .ما اهلِ سیاست/مَداری نبودیم ،و این ،نقطهی نیرومندیِ ما بود. ما انسانهای سادهای بودیم ،و هرگز بهدردِ قدرت/سیاستمداری نمیخوردیم .ما بهشكلِ سادهلوحانهای سادهلوح بودیم .یعنی هرگونه پدیدهی ناسازگار با ارزشهای انسانی ،بدون این که مصلحتبینیهای سیاسی/قدرتی بتواند راه برآن ببندد ،در قلبِما نفوذ میکرد و ما را به آسانی بسیار متأثّر می ساخت .و این از نشانههای قوّت ما بود. ما بهدردِ سیاست/قدرت/مداری نمیخوردیم نهازایننگاه که سیاست ،کاری است پیچیده و ستُرگ .بر عكس ،بهگمان من ،سیاست ،کاری نه ستُرگ است و نه پیچیده .ما اهلِ سیاست/قدرت نبودیم ،یعنی عادت نداشتیم که بهبهانهی مصالحِ قدرتِ (شخصی یاگروهی) ،مالحظهی کسی یا انجمنی را بكنیم، چشم بر حقایقی ببندیم و یا چشمها را بهسوی"حقایِقِ ساختهگی" برگردانیم .ما ،هم از پردهپوشیهای سیاسی/قدرتی بهدور بودیم و هم از پردهدریهای سیاسی /قدرتی .و اینها از نقاطِ نیرومندی ما بود. ما اهلِ سیاست/قدرت/مداری نبودیم یعنی مسئلهی قدرتِسیاسی و"مصلحتهاوضرورتها"ی بهچنگ/ آوردنِ آن ،نگاهِ ما را به انسان و جامعه رقم نمیزد و رفتارِ ما را شكل نمیداد .دیدن و رفتارِ ما وارسته از قدرت بود. ما اهل سیاست نبودیم ،خودمان هم بهطرز سادهلوحانهای چندان این را در نمی یافتیم .شاید از بس که عادّی بود .ما اهلِ هجوم به قدرت بودیم .اهلِ یورش بهقدرت در هر نمودی که به خود میگرفت. بهویژه در نمودِ سیاسیِ آن .حتّی ما اهلِ"گرفتنِ"قدرت هم بودیم .چیزی که ما نبودیم اینبود که"اهلِ قدرت" نبودیم .در حوزهی قدرت ،بیگانه بودیم .درآنجا احساسِ غریبی میکردیم .این بعدها در سال های7531بود ،یعنی آنزمان که وضعیتِعینیِما ،ما را بر سرِ دو/راهیِ قدرت/سیاست/مدارشدن یا
چند نوشته
57
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
نشدن کشاند ،که برخی از ماها موضوعِ"اهلِ یورش بهقدرت"بودن را با "اهلِ قدرت"بودن برابر گرفتیم و این ،خطای ما بود. ما اهلِ قدرت/سیاست/مداری نبودیم ،بهاینمعنی ،که اگرچه همهی توانِمان را بهکار میانداختیم-و همچنان بهکار میگیریم-تا کمک کنیم قدرتِ سیاسی به دستِ"خلق"و بهویژه طبقهی کارگر بیفتد، امّا درست در همینجا ،در همین بزنگاهِ جابهجاییِ قدرت ،پرسشها و مسائلِ بسیار بنیادینی در بارهی مقولهی قدرتِ سیاسی و نقش و جایگاهِ آن در جامعه و در مبارزه در راهِ عدالت و برابری ،و تجربههایِ زیانبارِ ا.ج .شوروی و دیگران در این باره ،در برابرِ ما بودند که بحث و تفكّر در بارهی آنها ،چه در درونِ س .ف .و چه در درونِ جامعهی ایران ،هم در پیش و هم در پس از پیداییِ س .ف .جریان داشت ؛ س .ف .یكی از آن نهادهایی بود که چه پیش و چه پس از پیداییِ سیاهكَليِ خود ،با توجّه به برخی از نوشتههای اگرچه نه ژرفِ برخی از بنیاننَهَندهگانِ خود و با توجّه به گرایش و بستهگیِ برخی از نخستین کسانی ،که در شمارِ بنیانگذارانِ آن باید بهحساب آیند ،با محافلِ فرهنگیِ معیّن ،نشان داده بود که نهتنها با حوزه های پُر تكاپوی هنری/ادبی ،فلسفی ،سیاسیِ این بحث و تفكّرها در ایران و در جهان ،پیوند داشت .و از آن بحث و تفكّرها متأثّر بود؛ بلکه با دریافتهای قدرت/سیاست/مدارانهی تجربهی ا.ج .شوروی مخالف ،و همسو است با همهی نحلههای نقدِ قدرت و نقدِ قدرت/مداری ،که درآن روزگار بهشكلی ویژه و گسترده در جریان بودند. باری ،ناشایستهگیِ ما در حكومتکردن ،از شایستهگیهای ما بود. ب ـ "كارِاجتماعيِآزادانه"" ،كارِاجتماعيِ اداري/سیاسي"
ماها اغلبِمان بهانجامِ کارهایاجتماعی با اهدافِ همهگانی ،آمادهگیِ بیدریغ داشتهایم و حتماً بسیاری از ماها هنوز هم داریم .ولی این خطا بوده است که گمان کرده بودیم بهدلیلِ این توانایی ،پس تواناییِ نهفقط انجام بلکه حتّی پذیرفتنِ کارهای اداری/سیاسی را هم خواهیم داشت .سرِشتِ کارهای اجتماعی بهگونهای است که آنها را نه میتوان شغل نامید و نه کار در مفهومِ عادی بهویژه کار در مفهومِ اداری/سیاسی قلمداد کرد. از سوی دیگر ،شرکتِ ثمربخشِ کسی در یک شورشِ اجتماعیِ انسانی ،در سازماندهیِ یک اعتراضِ اجتماعیِ بر حق ،در بسیجکردنِ انسانهای یک محلّه و یا شهر برای کمکهای انسانی یا برای ساختن راهی یا پُلی و از این جورچیزها ،بههیچروی دلیلی بر شایستهگیِ همین آدم برای انجامِ همینکارها ولی بهمثابهِ یک کارمندِیک دولت ،و یا خود ،کارمندِ یک حزب ،و بهمثابهِ یک وظیفهی دولتی و یا حزبی نیست. در حقیقت دراینجا بحث برسرِ دو گونه از کارِ اجتماعی است: کارِ اجتماعیِ آزادانه و داوطلبانه و بیچشمداشت -کارِ اجتماعیِ ناآزادانه ،وظیفهیی ،با دستمزد ،حرفهیی ،و دولتیشده.
چند نوشته
51
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
ج -سازمانناپذیري (در مفهومِ قفس ناپذیري) :خصیصهاي عالي
یكی از خصوصیاتِ مثبتِ دیگری که در ما ریشه داشت ،سازمانناپذیریِ ما بود .امّا سازمان در معنای قفس ،و سازمانناپذیری به معنای قفسناپذیری؛ درست و عیناً همین .این خصیصه ،همچنین ازعنصرهای مهمِّ آن روحیّهی کُهَنسال هم بود .در پیرامونِ این خصیصه و بهویژه در بارهی ارزیابی از آن ،بحثهای کلّی و پا/بر/هوا بینتیجهاست .قطعاً در میانِ ما تعریفهای مختلف و بهویژه ارزیابیهای متفاوتی از این خصیصه وجود داشته و خواهد داشت ،که ریشهی برخی اختالفها بوده و خواهدبود. پس بهتر است هرکس تعریف و ازریابیِ خودرا پایهی بحث خود قراردهد. میدانیم که سازمانناپذیری مانندِ سازمانپذیری دارای انواع گوناگونی است .در میانِ ما هم ،سازمان/ ناپذیری از این قاعده برکنار نبود ،یعنی چندین نوع از سازمانناپذیری در میانِ ما وجود داشت .نوع - یا انواعِ -غالب و بزرگِ سازمانناپذیری در میانِ ما قطعاً از انواعِ ناپسندِ آن یعنی"ولنگاری" و "بیبند و باری"نبودند .این سازمانناپذیریِ ما هیچ مخالفتی با داشتنِ تعهّد و پایبندی بهاین تعهّد نداشت .قول و قرارها و تالش برای انجامِ درستِ آنها بهراحتی و بلکه با راحتیِ بیشتری با این سازمانناپذیری کنار میآمد .آن چیزی که این سازمانناپذیری را موجبشده و آنرا سرِپا نگهمیداشت درست همین بزرگداشتِ تعهّدها و قول و قرارها بود .چیزی در ما وجودداشت که برای ما از سازمانیابی -با هرنام و با هر مرامی-مهمتر بود .همین"چیز"بود که ما را وا میداشت حتّی با "سازمانِ"چریکها هم نه بر پایه یِ عِرق و تعصّبِ سازمانی بلکه بر پایهی همان تعهّدهایمان بپیوندیم و یا از آن بیرون برویم .میگویم "حتّی" با سازمانِ چریکها ،زیرا که از دیدِ من کلمهی"سازمان" در جملهی"سازمانِ چریکها"در نزدِ ما هرگز هیچرابطهای با هیچیک ازآن برداشتها و درونمایههای اداری و بیروح از سازمان یابی ،که در سالهای 7531بر ما تحمیل شد ،نداشت .و با اینوجود ،حتّی همین"سازمانِ" سازمان چریکها هم برای ما هرگز بیشتر از تعهّداتِ ما بهارزشها و آرزوهای خودِ ما اهمیت و اعتبار نداشت. باری ،سازمانناپذیریِما بهمعنایتعهِدناپذیرینبود .ما تعهّدهایاجتماعیِمانرا پیشاپیش برگزیده بودیم، بهسخنِدیگر ،تعهّدهایاجتماعی ،ما را پیشاپیش برگزیده بودند .و پیوستنِما به س .ف .هم اصالً به این دلیلبود که او هم پیشتر اینتعهّداترا پذیرفتهبود .وگرنه ما با هم ،چهکاری میتوانستیم داشتهباشیم؟ تمایزِ میانِ"تجمّعِ"افراد و"تشكّلِ"افراد روشناست و نیازی بهتأکید برآن نیست .اگرچه هیچ "تجمّعی" نیست که از گونهای و یا از میزانی از"تشكّل" خالی باشد؛ و اگرچه"تشكّل"هم خود نوعی"تجمّع" است ،ولی ایندو ،دو پدیده و مفهومِ جداگانهاند ،و سرانجام در"جایی" از یکدیگر جداشده و از هم مشخّص میشوند و هر یک ،مَنِش و خصوصیتِ خودرا آشكار میسازند .ولی کجا؟ س .ف .از نگاهِ من ،درست در همین"کجا" ایستاده بود .نه جمعی ساده بود و نه تشكّل و سازمان/ یافتهگی معمولِ تا آنزمانی .روحِ"محفل"نیز در روابط و پیوندها رسوخ داشت و به آنها لطافت و نرمیِ سرزندهای میداد. درست در سالهای7531بود که ما بهتالش بد/سرانجامی دستزدیم تا این"کجا"را به "جایی"برسانیم .تا"جمعِ"فداییانرا به"تشكّل"بَدَلسازیم؛ تا خودرا"سازمانیافته"سازیم .پس با داسِ اساسنامهی
چند نوشته
55
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
حزبی بهریشهکنساختنِ گیاهانِ با نشاط پرداختیم .برای روحِ سازمانناپذیرِ قفسْ گریزِ خود ،قفسی بر ساختیم و درآن گرفتار آمدیم. رویِهمرفته ،س .ف ،.در نگاهِآنروزهایمن ،در برابرِ مقولههای"جمع""،تشكّل"و"فرد" ،همانگونه ایستادهبود که خودِ من ،همچون بسیاریاز ماها ،ایستادهبودم :بیباور ،گریزان ،و ستیزان با گونههای تشكّلهایدولتی و حتّی تشكّلهایمخالفینِدولتِشاه؛ و در جستوجویِگونههایدیگر و تازهی"جمع". این روحیّهی سازمانناپذیر ،قطعاً تا اندازهای پیامدِ داستانهای تلخی بود که تشكیالتهای سیاسی در جامعهی ما رقم زدهبودند .در همینحال ،دور نیست که این خصیصه ،یكی از نمودهای آن بیعالقهگیِ تواَم با نقّادی نسبت به مقولهی"شكل"بوده و یا باشد ،که ریشهی "تشكّل"و"تشكیالت"است .در کنارِ آن ،من گمان میکنم ،این روحیّه میتواند پیامدِ روحیّهای بهمراتب گستردهتر در جامعهی ما بوده و باشد؛ یعنی همانروحیّهیکُهَن که از آن سخن رفتهاست؛ روحیّهای که خوبیها و بدیهای"جمع"را میدانست و در همانحال ،بهخوبیها و بدیهای "فرد"هم وقوف داشت. د ـ آرمانگرایي :رُويكَردي انساني
آرمانگرایی و یا آرمانخواهی یكیدیگر از خصوصیاتِ مهمِّ ما بود .دارای دو جنبهی ناهمخوان. هستیبخش و کُشنده .شمشیری دو /دَم. آرمانخواه ،آرماندوست ،آرمانگرا ،آرمانی و ...اینها نامهای گوناگونِ یک گروه و یا یک نوع از انسان ها هستند که دارای آرزوهای انسانی برای جامعهی خودند و آمادهاند برای تحقق آنها از خود بگذرند. آن آرمانهایی که ایندسته از انسانها ازآنها هواخواهی میکنند"مُلکِ طلقِ"آنان نیست .دیگرانی هم هستند که دارای این آرمانها هستند و از آن آرمانها هواخواهی میکنند؛ ولی نمیتوان آنها را آرمانخواه نامید .آنها خود هم ،چنین نامگذاریای را برای خود نمیپذیرند .پس تعریفِ انسانِ آرمان/ خواه نهتنها داشتنِ آرمان است بلکه این هم هست که او بهآرمانِ خود عشق میورزد؛ و آمادهاست برای تحققِ آن از خود درگذرد .این ،از نگاهِ من ،هستهی مهمِ تعریفِ یک انسانِ آرمانی است. آنچه که س .ف .را از دیگر"دارندهگانِ آرمانهای انسانی"جدا میکرد و او را در صفِ "آرمانخواهان" میگذاشت ،بیشاز هرچیز ،آمادهگیِشان بود در از /خود/گذشتن برای تحققِ آن آرمانها .من در اینجا عمداً بر رویِ"گذشتن از خود"تأکید میکنم و نه بر روی"گذشتن از جان" .و این نهبهمعنای بیارج ساختنِ کسانی است که در هر زمان آمادهاند در راهِ آزادی و شرفِ انسانی از جانِ خود بگذرند .فداییان نشان دادهبودند که در گذشتن از جانِ خود ،آنجا که برای اهدافِ بزرگِ انسانی الزم است ،تردیدی بهخود راه نمیدادهاند .و این خصیصهی عالیِ آنها همچنان از کارنامهی زندگیِ کوتاهِ آنها هنوز تا روزگاران خواهد تابید .امّا آنها نهتنها از/جان/گذشتهگان بودند بلکه از/خود/گذشتهگانهم بودند. "از/خود/گذشتهگی"در همانحال که همان"از/جان/گذشته/گی"نیست ولی دربرگیرندهیآن هم هست. آیا نیستند کسانی،که آمادهاند از جانِخود بگذرند ولی از"خودِ خود" ،از خویشتنِ خود ،نه؟ فرق است میانِ"جان" و "خود" .میانِ"جانِخود" و "خودِ خود".
چند نوشته
54
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
نیازی بهدلیل ندارد که آرمانخواهیِ انسانی دارای گونهها و انواعِ مختلف است .هم آرمانهای انسانی متعدّدند ،هم آرمانخواهیها ،و هم آرمانخواهان .آرمانخواهیِ س .ف .از گونههای انسانی بود. هرکوششی که اینآرمانخواهی را نا/انسانی بداند ،هر کوششی که بخواهد آنرا در کنارِ انواعِ واپسمانده و واپسگرایِآرمانخواهی بگذارد انصافرا در داوری زیرِپا گذاشتهاست .اینآرمانخواهی دارای ویژهگی هایی بود که آنرا در میانِ انواعِ آرمانخواهیهای انسانی ،در کنارِ بهترینهایِ آنها قرار میداد .این آرمانخواهی ،از گونههای مُداراگر ،و نوگرای آرمان خواهیِ انسانی بود.
53
چند نوشته
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
فصل پنجم در بارهي معناي به/هم/پیوستنِ ما همه به یكی یكی به همه همه به همه هیچکس به هیچکس؟
()()() بهباورِ من ،خطاست اگرکه گفتهشود در سالهای 37/31و نیز در سالهای 33/33و مخصوصاً در سال های 31بهبعد انبوهِ عظیمی از ایرانیان بهس .ف .پیوستند .حتّی در درونِ س .ف .هم بهخطا این گمان بود که :همهی آن انبوهی از دارندهگانِ روحیّهی اشارهشده ،که درسالهای نامبرده به هواخواهی از او بر خاستند ،بهاو پیوستند. بهحقیقت نزدیکتر است اگرکه گفته شود در این سالها انبوهِ عظیمی از ایرانیان که دارای روحیّهی همانند و مشترکی بودند بههم پیوستند. معنایپیوستنِ بسیاریاز ماها و س .ف .بههم ،چیزی فراتر از به/هم /پیوستنِ تكّههای پراکندهی یک روحیّهی یگانهبود .بلکه این ،بهمعنای به/هم /پیوستنِ دارندهگانِ روحیّههای مشابه بود که همه از یک آبشخور سیراب بودند .بسیاری از ماها روحیّهیمان را از س .ف .نگرفته بودیم .بلکه ما نیز پیش از او و مستقل از او زیر تأثیرِ همان روحیّهایی بودیم که خودِ او هم ازآن متأثّر بود .ازاینرو و دراینمعنا ،هم س .ف .و هم آنانبوهِ انسانها باید"هوادار" نامیده شوند .هوادارانیکه برایانجامِ آنچه که هوایِآنرا داشتند بههمدیگر پیوستند. گستره و مرزِ هوادارانِ س .ف .و خودِ س .ف .از سالهای ،33/7533دارای یک دگرگونیِ بزرگی شد. از خودِ س .ف .نزدیک به هیچکس بهجا نماند ،امّا هزارانِ انسانِ دیگری پیدا شدند که همراه و همزمان با پیداشدنِشان ،پدیدهای شگفت آغازکرد به پدیدارشدن :پدیدهی "هواداران". پدیدهي هواداران
ت انقالبِ ،31نزدیک بههمهی کسانی که خود را فدایی مینامیدند ،در بهویژه از همان ماههای نخس ِ حقیقت "هوادارانِ"فدایی بودند. این پدیدهی کممانند ،هنوز هم پس از دهها سال پیداییِ خود ،ناشناخته ماندهاست .مرز و گسترهی این پدیدهی هواداران ،بهیکمعنا چنانبود که حتّی خودِ آن چندنفرِ بازمانده از س .ف .را هم در بر میگیرد .یعنی در حقیقت ،دیگر همه هوادار بودند .هیچکس نمیتوانست ادّعا کند که در شمارِ انسان های نمایندهی آن"اصل"است .اینکه در سالهای ،31/7533اینجا و آنجا ،کسانی تالشهایی کردند تا مگر خودرا نمایندهی آن"اصل" بنامند ،خیلی زود نشان داد که بسیاری از این انسانها ،که در مَنِش نیکِ آنها تردیدی نبود ،از آن تغییرِ بزرگ خبردار نشدند ،و در نیافتند که حتّی آنان هم از همان سال های 33/7533عناصرِ مهمّی از"هواداربودن" در خود دارند .همه از سهمگینبودنِ ضربه های آنسالها میگویند امّا کم بودند که دریابند یكی از نشانههای سهمگینیِ آنضربهها اینبود ،که نمایندههای
چند نوشته
53
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
"اصلِ"را از میان برداشت ،و "اصل" ،خوشبختانه از آن آزمون بهسالمتگذشت .دیگر همه هوادارند. نهاینکه"فرع" شدهباشند .نه! بلکه هواداراناند؛ هوادارانِ اصل .هوادارانِ اصلی .اصلِ هواداران. چه در پیشاز انقالب و چه بهویژه در پس ازآن ،همهی ما که به هواخواهی از س .ف .برخاسته بودیم پذیرفتیم که همراه با س .ف .یکجا و یکسره "فدایی خلق" نامیده شویم .نامِ"فدایی خلق" از نامهای زیبنده ،ناآلوده ،خوشخاطره و معتبرِ جامعهی ما بود و هست و امیدوارم همچنان باشد .امّا اینجا بحث برسرِ چیزِ بهکلّی دیگری است .حقیقت را ،که نمیشد هرکسی را که از این روحیّه متأثّر بود "فدایی خلق" نامید .همچنان که نمیشد همهی آن کسان و گروههای سیاسی یا فرهنگی یا مذهبی گوناگونی را که دارای آن روحیّه بودند و آنرا در رفتار و اندیشههای خود کموبیش باز مینمایاندند فدایی خلق نامید .فداییخلق نامِ تنهاوتنها یکي از همهی آنگروههاییبود که درشمارِ دارندهگانِ صادقِ این روحیّه بهحساب میآمدند .حتّی همهی هوادارانِ نزدیکِ س .ف .را هم نمیتوان"فدایی خلق" نامید و یا از این نامگذاری چنین نتیجه گرفت که گویا همهیشان بهیکمیزان و یکنحو از آنروحیّه متأثّر بودند .زیرا میانِهوادارانِ س .ف .هم تفاوتهایمعیّنی در میزانِ تأثیرپذیریِشان از آنروحیّه و در میزانِ پایبندیِ شان نسبت بهآن روحیّه وجود داشت. از علّتها و یا انگیزههای پذیرش این نامگذاری مشتركِ ناکامل و شُبهه برانگیز ،یكی ،فشارهای در/هم/ شكنندهی بهاصطالح"ضرورتِ""سازمانیافتهشدن"بود .ضرورتِسازمانیافتهشدن ،نامیرا بر خود می طلبید ،و زحماتِ بیدریغ س .ف .در سالهای پیش از انقالب ،نامِ اورا بهحق و بهشایستهگی بر سازمان /یابندهگیِ تازهیمان حک میکرد .و چنینهم شد .یكی دیگر از علّتها هم قطعاً سادهباوری و ساده/ دلیِ صادقانهی ویژهی آن روحیّهی نامبرده باید بوده باشد که همهی ما ،یعنی هم س .ف .و هم هواداران آن را ،در نَوَردیده و در بر گرفتهبود .و البد همین مسئله بود که سبب شده بود نه س .ف .از دادنِ نام خود بهآن"انبوهه" اِکراه کند و نه آن انبوهه بر نامیدهشدن و انتسابِ خود بهایننام ،کدام بهایی و قیمتی یا احیاناً شرطی و امّایی بگذارد .و از اینرو ،هیچ چانهزدنی انجام نگرفت. هیچ بعید نیست که این نامگذاری دریكی/دوسالِ نخستِ پس از انقالب ،تا اندازههایی ،یک پَردهکشیِ عامدانه برروی آن تفاوتها بودهباشد برای گِرد آوریِ نیروهای بیشتر .در همانحال که بایدگفت: ادامهدارشدنِ این نامگذاریِ نامناسب از سالهای بهویژه 7531بهبعد ،قطعاً در زیرِ تأثیرِ حسابگریهای حقیرِ سیاسی بود ،که در آنهنگام "اکثریتِ" ما را در خود بلعیده بود .حقیقت ایناست که این نامِ مشترك ،بر برخی از تفاوتهایی که میان ماها وجود داشت پرده میکشید .ازجملهی تفاوتهایی که این نامِ مشترك آن را از دیدهها ودیدها ،حتّی دیدهای خودِ ما هم ،پنهان میکرد همین تفاوتِ هر یک از ماها در میزانِ تأثیرپذیریمان از آنروحیّه ی نامبرده و در میزانِ پای بندیمان نسبت بهآن بود. وجودِ این تفاوتها حقیقتیاست که تصوّر نمیکنم کسی آنرا انكار کند .ازپساز انقالب تاکنون همهی ما شاهد بودیم و هنوز هم هستیم که این تفاوتها ،از سوي كساني ،هرگاه که الزم میآمد پردهپوشی میشد تا نمایشِ وحدت ،وحدت بهخاطرِ مطامع حقیرِ سیاسی ،هر چه چشمگیرتر باشد ،و هرجا الزم میافتاد از پرده بیرون آورده میشد و همچون ماری به میانه پرتاب میگشت برای ترساندن ،و یا به
چند نوشته
51
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
بهانهای بَدَل میشد برای سرشاخشدن با همدیگر و یا بَدَل میشد بهیكی از موضوعاتِ مهمِ بحث و فحثهای درونِ ما .برخی متّهم میشدند به اینکه از آن روحیّه فاصله گرفتهاند و برخی دیگر متّهم میشدند بهاین که هنوز بهاین روحیّهی "کهنه و زیانبخش و عرفانزده و درویشمسلک" آلودهاند .و باری ،بههرحال هیچکس وجودِ آن روحیّه را در درونِ ما بهطورِکلّی انكار نمیکرد .وجود این تفاوتها خود دلیل روشنی است بر این که در درونِ ما ،در زیرِ آن روحیّهی اصلی ،روحیّههای کوچکتری هم وجود داشتهاند که دارای مَنِش ویژهی خودبودند .بهاعتقادِ من یكی از پایههای اختالفهاییکه در باره یِ برخی از رویدادها و یا موضوعهای سیاسی و یا اجتماعی وجود داشت ،همین تفاوتها میان این روحیّههای کوچکتر با هم ،و میانِ آنها با آن روحیّهی اصلی و یا بزرگتر بود .من هیچ تردیدی ندارم که آنروحیّه ،که بخشِ بزرگِ ایننوشته بهاشارههایی در بارهی معنایآن اختصاص یافته است ،هم عاملِ به/هم/پیوستنِ ما بود ،و هم خود از مضامینِ مهمِّ این به /هم/پیوستن .حتّی شكلِ به/هم/پیوستنِ ما هم آشكارا زیرِتأثیر و نشانگذاریِ آن بوده است .همینروحیّه موجب شدهبود که به/هم/پیوستنِ ما، دستِکم تا سالهای ،7531معجون و آمیزهای از گونههای مختلفِ به/هم/پیوستن باشد :به/هم/پیوستنِ همه/به/همه؛ یكی/به/همه؛ همه/به/یكی؛ و حتّی هیچکس/بههیچکس .به/هم/پیوستنی که برای بهدست/ گرفتنِ قدرتِ سیاسی ،کارایی نداشت و بلکه برضدِّ آن بود ،ولی بهلحاظِ اجتماعی دارای کاراییِ باالیی بود .به/هم /پیوستنی شگفت.
چند نوشته
53
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ یِكُم
و ...آنگاه
و آنگاه در گوشهوُکنارِجامعه ،درگوشهوُکنارِ روحِ ما ،روشناییای آغازکرد به رامشگری .چهلحظههایی بود ،شگفتا چهلحظههایی .هرگز خودرا با انسانوُ جهان وُ هرچه در آنهاست ،اینچنین درآمیخته احساس نكردهبودم .همراه با بیشمار انسانِ دیگر ،یگانه شده بودم با همهکس و با همهچیز .بیگانه شده بودم با هرچه بیگانهگی با هرچه و با هرکِه .نهآنکه از یاد بردهبودهباشم که آدمی چه معجونِ غریبی است و جهانوُ هرچه که در اوست چه آلودهگیها و ناپاکیهاییرا درخوددارند ،و زمانه همیشه چه داستانهای شگفتی میسازد .بلکه من -مانندِ آن بیشمار/دیگران ،همهیآنها را همراه با همهی آلودهگیها و ناپاکیهایشان در آغوش گرفتهبودم ،و خویشتنِ خودرا هم با همهی آلودهگیها و ناپاکی هایم بهآغوشِ آنها رها کردهبودم .از همهی تجربههای شخصی و کشفوُشهودهای تنهایی و شنیدهها وُ دیدهها وُ خواندهها بر میآمد که این ،روشناییِ انقالباست .و بود .من در آنلحظهها هیچ تردیدی در این نداشتم .و اکنونهم هیچتردیدی درآن بیتردیدی ندارم .با هماننگاه ،که هم/چونچراغی در دل و در دیده میسوخت ،با همانسادهگیوُ سادهلوحیوُ خلوص ،آنرا باور کردم .آنرا باورکردیم .و کوشیدیم تا دیگرانرا هم -آندیگرانی که امروز دیگر عارِمان میآید آنها را به همان نامِ واقعیشان که در آن روزگار مینامیدیم بنامیم ،یعنی کارگران و زحمتکشانرا -متقاعد کنیم که آنروشناییرا باور کنند. آنروحیّهیکهنسال ،که از آن سخن رفتهاست ،و نیز آنروحیّهی نوسال ،که از آنهم باز سخن گفته شد ،بهبیانی دیگر ،آن"مجموعه/روحیّه" ،در برابرِ ورطهایهولناك قرارگرفت(یا ایستاد ،یا ایستاندهشد، و یا بهایستادن واداشتهشد ،و یا بهسوی اینایستادن کشاندهشد) :در برابرِ ورطهای هراسآور« :ورطهی همهچیز را بهضرورتهایسیاستوقدرت گرهزدن»؛ در برابرِ «ورطهی قدرت/سیاست/مداری»؛ در برابرِ «ورطهی جدالیبیافتخار :ورطهی جدال بر سرِ سَهمی در قدرتِ سیاسی». کش/مكشی در درونِ اینروح ،اینروحیّه ،بر سرِ درافتادن یا درنیفتادن بهاینورطه ،شعلهگرفت. و آنگاه بُرههی دیگری آغازشد... 7537
خیره در نگاهِ خویش -بخش دوم ()7535 فهرست. :
.
.
.
.
.
.
.
صفحه
.
.
.
.
.
.
.
.
03
اشاره
00
پیش از فصول دربارهی رَوَندِ سیاه سرچشمههای پیداییِ سیاست/قدرت/مَدارِی در میانِ ما قدرت/سیاست/مداری :روحیّهای تازه یا واکنشِ تازهی روحیّهی قدیم؟ فصل یکم
.
33
.
30
رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ جامعه فصل دوم
.
رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیهای ما رَوَندِ سیاه ،و سرنوشتِ مَنِشهای سیاسیِ ما رَوَندِ سیاه ،و رابطهی ما و قدرت رَوَندِ سیاه ،و نگاه ما رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ تصویرِ جهان در ذهنِ ما رَوَندِ سیاه ،و زندهگیِ گروهیِ ما در/هم/ریزیِ درون و بیرون فصل سِوُم
.
38
رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیهای من پیداییِ شكلِ تازهای از پنهانداری بستنِ بهموقعِ چشم به سودای هَرَس ،تَبَر/در/دست ،در برابر ِ درختِ خویشتنِ خود! فصل چهارم .
.
36
رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ رابطهی ما و انسان فصل پنجم .
.
64
فصل ششم .
.
60
رَوَندِ سیاه ،و جداییها رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ رفتارِ ما با اندیشه و اندیشهورزی دو رفتار با اندیشه دربارهی برخی صفتهای دگرگونیهای اندیشهییِ ما مباحثِ ما و استدالل مباحثِ ما و مقولههای پذیرش ،اقناع ،تسلیم مباحثِ ما و پدیدهی تردید مباحثِ ما و تأثیرِ گونههای ناسیاسیِ قدرت فصل هفتم .
.
33
رَوَندِ سیاه ،و دنبالهرَوی از واقعیت واکُنشِ خودبهخودی ،و غریزی طغیانِ غریزهها ردیابیِ نقشِ این عوامل در موضوعِ "اتّحادها"و"مبارزهها" فصل هشتم ..
.
40
رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ فرهنگِ"اتّحاد" و "مبارزه" در جامعه و در نزدِ ما فصل نهم
.
43
فصلِ دَهُم
.
144
رَوَندِ سیاه ،و مقولهی خیانت رَوَندِ سیاه ،و رابطهی ما با گروههای سیاسی سه نمونهی عملیِ کوچک برای مباحثِ فصلِ هَشتُم و نُهُم فصل یازدهم .
.
143
فصل دوازدهم
.
143
پسگفتار
.
144
پس از فصول
.
118
رَوَندِ سیاه ،و آن روحیّه رَوَندِ سیاه ،و وظیفهی من
چند نوشته
41
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
اشاره : بخشِیكمِ ایننوشته ،همه در تشریحِ برخی از ویژهگیها و خصلتهایما ،بهعنوان یک مجمعوعهی نهچندان کوچكی از تودهی ایرانیان ،بود .این مجموعه ،دربرگیرندهی افراد ،انجمن ها ،گروهها و سازمان های فرهنگی ،فكری ،سیاسی ،اجتماعی ...بود .همهی اجزایِ این مجموعه ،با همهی ناهمانندیهایِ شان ،دارای همانندیِ مشترکی بودند .من این هم/مانندیِ مشترك را یک "روحیّهی معیَّن" نامیدهام ،و کوشیدهام تا بهزعمِ خود بگویم که نسلِ ما ،یک "عنصر"و"جزءِ" این مجموعه ،و از عنصرها و جزءهایِ پُرشور و چشمگیرِ آن بود .من در آن بخش ،تالش کردم تا خصایصِ آن روحیّهیمشتركرا ،آنطورکه نگاِه من آنرا میدیدم ،بَربِشمُرم .بهدالیلِ شخصی ،به«سازمان چریکهای فداییخلقایران»(س .ف ).در آنبخش از نوشته ،بهگونهای ویژه اشاره شده بود. در اینبخش ،صحبت بر سرِ سرنوشتِ آن روحیّهی مشترك در سالهای پس از انقالب 7531تا 7531 بهطورِ کلّی است .و صحبتِ من در بارهی سرنوشتِ آن روحیهی مشترك ،باز هم بهدالیلِ شخصی، بهویژه بهسرنوشتِ س .ف .و به خصوص به س .ف" .اکثریت" متوجّه و متمرکز است .صحبت دربارهی فرازها و نكاتِ گوناگونِ این سرنوشت نیز ،بهویژه و یا شاید فقط متمرکز است بر یک نكته و فرازِ بزرگِ این سرنوشت ،یعنی بر سیاستِ دفاع و پشتیبانیِ ما س .ف .اکثریت از جمهوریِاسالمی و شكوفا/ساختنِ آن .زیرا این فراز از این سرنوشت ،دردناك /ترین و زیانبارترین نكات و فرازهای این سرنوشت است و ماهیّتِ این سرنوشت را رقم زده است. من در اینبخش ،کوشیدهام که این سرنوشترا ،از راهِ کَندوکاو در برخی دگردیسیهای درونیِ خودم ،و دقّت در برخی دگردیسیها در برخی از وجوهِ اندیشهیی و کرداریِ س .ف .در رَوَندِ انقالب دنبالکنم .در جریانِ این دنبالهگیری و بهاصطالح"تحقیق" ،بهاین نتیجه رسیدهام که سیاستِ اکثریتِ ما در پشتیبانی از ج .ا .نتیجه و پیامدِ اینحقیقت است که اکثریتِ س .ف .در سالِ 7531به کُرنش در برابرِ سیاست/ قدرت /مداری درغلتید .آن کسانی که تصوّر میکنند ریشهی در پیش گرفتنِ این"سیاست" ،همانا در پذیرشِ"ضدامپریالیستیبودنِ" ج .ا .و روحانیتِ آن ،ضدِّ امپریالیستبودنِ خودِ فداییان ،پذیرشِ نظریه هایِ راهِرشدِ غیرسرمایهداری بهروایتِ ح .ك .شوروی ،و ...و یا غالبشدنِ یک"باندِ" خیاتکار بر این اکثریت است ،با آنکه کمی درست میگویند ،بهطورِکلّی برخطا هستند .همهی این چیزها بهانه، دستآویز و توجیههایی بیش نبودند .ریشهیاصلیِ درپیشگرفتنِ آن"سیاست" ،چیرهگی/یافتنِ قدرت/ سیاست/مداری بر این"اکثریت"بوده است. آغازِ انقالب ،بهدرستی در زبانِ شعریِ پیش ازآن ،به"طلوع" و برآمدِ خورشید تشبیه میشد .آنچه که امّا کمتر بهآن پرداخته میشد این بود که با برآمدِ آفتاب ،چه چیزهای دیده خواهند شد. « صبح وقتي كه هوا روشن شد هركسي خواهددانست وُ ،بهجا خواهد آورد مرا كه براین پهنهور/آب به چه ره رفتم وُ ،از بهرِ چهام بود عذاب ».نیما یوشیج
چند نوشته
45
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
آیا میشد همچون نیما چنین روشن و ساده به روشناییِ فردا و به خلوصِ نگاهِ نگرندهها امیدداشت؟ آیا بهراستی«هرکسیخواهددانست»و«بهجاخواهدآورد» که«براینپهنهورآب»«بهچهرَهرفتیم»؟ آنروحیّه که از آن سخن رفتهاست چنینامیدی داشت .نیما خودهم ،یكی از دارندهگانِ همینروحیّه بود. پس همه به"روشنی"درآمدیم .تفاوت میان آنچه که تا آنهنگام فقط"بهگوش میرسید و بهخیال مینشست" ،با آنچه که اکنون دیگر "بهچشم میآمد و بهدریافت مینشست" ،آغازکرد به جانگرفتن. آزمونِ تصوّرات بود و صورتها .تنها "مدعیان"نبودند که آزمون میشدند؛ همهکس و همهچیز :هم "مُدّعی" ،هم"مُدّعا" ،هم"دعوتشده" .هم "رهبران" ،هم راهها ،هم خلق. درست در همانآستانهی بُرههیتازه ،روحیّهی نام/برده خودرا در برابرِ آزمایشی بزرگ دید .هم /پای او، بخشی از انسانِایرانینیز ،که اینروحیّه را در رفتارها و اندیشههای خود داشت ،خودرا با همین آزمایش رو/به/رو دید .آنچه در اینبخش از ایننوشته میآید ،گوشهای از این داستانِ رو/در/روییاست با بیانی بهگونهی خود .برای این که گسستی میانِ بخشِ یكُمِ این نوشته و بخشِ دُوُم آن پیش نیاید ،پایانِ بخشِ یكم را در آغازِ بخشِ دوم تكرار میکنم:
«و آنگاه در گوشهوُکنارِجامعه ،درگوشهوُکنارِ روحِ ما ،روشناییای آغازکرد به رامشگری .چهلحظههایی بود ،شگفتا چهلحظههایی .هرگز خودرا با انسانوُ جهان وُ هرچه درآنهاست ،اینچنین درآمیخته احساس نكردهبودم .همراه با بیشمار انسانِ دیگر ،یگانه شده بودم با همهکس و با همهچیز .بیگانه شده بودم با هرچه بیگانهگی با هرچه و با هرکِه .نهآنکه از یاد بردهبودهباشم که آدمی چه معجونِ غریبی است و جهانوُ هرچه که در اوست چه آلودهگیها و ناپاکیهاییرا درخوددارند ،و زمانه همیشه چه داستانهای شگفتی میسازد .بلکه من -مانندِ آن بیشمار/دیگران ،همهیآنها را همراه با همهی آلودهگیها و ناپاکیهایشان در آغوش گرفتهبودم ،و خویشتنِ خودرا هم با همهی آلودهگیها و ناپاکی هایم بهآغوشِ آنها رها کردهبودم .از همهی تجربههای شخصی و کشفوُشهودهای تنهایی و شنیدهها وُ دیدهها وُ خواندهها بر میآمد که این ،روشناییِ انقالباست .و بود .من در آنلحظهها هیچ تردیدی در این نداشتم .و اکنونهم هیچتردیدی درآن بیتردیدی ندارم .با هماننگاه ،که هم/چونچراغی در دل و در دیده میسوخت ،با همانسادهگیوُ سادهلوحیوُ خلوص ،آنرا باور کردم .آنرا باورکردیم .و کوشیدیم تا دیگرانرا هم -آندیگرانی که امروز دیگر عارِمان میآید آنها را به همان نامِ واقعیشان که در آن روزگار مینامیدیم بنامیم ،یعنی کارگران و زحمتکشانرا -متقاعد کنیم که آنروشناییرا باور کنند. آنروحیّهیکهنسال ،که از آن سخن رفتهاست ،و نیز آنروحیّهی نوسال ،که از آنهم باز سخن گفته شد ،بهبیانی دیگر ،آن"مجموعه/روحیّه" ،در برابرِ ورطهایهولناك قرارگرفت(یا ایستاد ،یا ایستاندهشد، و یا بهایستادن واداشتهشد ،و یا بهسوی اینایستادن کشاندهشد) :در برابرِ ورطهای هراسآور" :ورطهی همهچیز را بهضرورتهایسیاستوقدرت گرهزدن"؛ در برابرِ "ورطهی قدرت/سیاست/مداری"؛ در برابرِ "ورطهی جدالیبیافتخار :ورطهی جدال بر سرِ سَهمی در قدرتِ سیاسی". کش/مكشی در درونِ اینروح ،اینروحیّه ،بر سرِ درافتادن یا درنیفتادن بهاینورطه ،شعلهگرفت. و آنگاه بُرههی دیگری آغازشد»...
چند نوشته
44
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
پیش از فصول! در بارهي رَوَندِ سیاه
یكی از پیآمدهای انقالبِ بهمن این بود ،که رَوَندهای بیشماری را -که تا پیشازآن ،زمینه یا امكا ِ ن روانشدن نیافته و یا در نیمهراهِ خود باز ایستاده بودند -در جامعه روانه ساخت .نهتنها درونِ جامعه، بلکهحتّی درونِانسانها هم بهپهنهی درنَوَردیدهشدنِ اینرَوَندها بَدَل شدهبود .جویباری از هزارانجوی. این رَوَندها طراوت و تازهگی با خود میآوردند ولی همچنین گِل وُ الی و گاهحتّی بویِتعفّنرا هم. یكی از این رَوَندها ،که بوی کامالً دیگر و یكّهای داشت ،ژرف و عریض بود؛ من این رَوَند را ،رَوَندِ سیاه مینامم .ورطهای عظیم ،که در زیرِپای جامعه دهان گشود .مضمونِ این رَوَند ،که من همهی مطالبِ این نوشتهرا بر مَدارِ آن بهگَردش درآوردهام ،در فشردهترینشكلِ خود این است: رَوَندِ کشیدهشدنِما بهسوی"سیاست/مَداری" و "قدرت/مَداری" ،بهسوی"قدرت/سیاست/مداری" .رَوَندِ کشیدهشدنِ ما بهسوی"نگریستن بهانسان و بهحقیقت و به دادگری و آزادی از دریچهی مصلحتهای سیاست/قدرت/مداری" .رَوَندِ کشیدهشدنِ ما بهسوی تقدیسِ قدرتِ سیاسی. آغازِ پیوستنِما به قدرت/سیاست/مداری ،آغازِ جداشدنِ ما بود از مبارزهی سیاسی و اجتماعیِ توده های گستردهی انسانها ،که در همهی حوزه های زنده گیِ اجتماعی روان بود ،زنده و نوجو و پویا بود، و هدفِ اصلیِ آن ،دگرگونکردنِ انسانی و انقالبیِ همهی حوزههای زندهگیِاجتماعی بود .آغازِپیوستنِ ما بود بهمبارزهی سیاسیای ،که آنرا فقط احزابِ سیاسی انجام میدهند ،تودههای انسانی در آن نقشی ندارند و تنها "ماشینِرأی"اند ،مبارزهای محدود و محافظهکار ،و بهدور از پویایی و انسانی/سازی ،مبارزهی که هدفِ اصلیِ آن ،بهدستآوردنِ قدرتِ سیاسی و یا نگهداشتِ آن است. اینرَوَند ،بهیکمعنی ،رَوَند جایگزینشدنِ آن"وارستهگیِ ستیزهجویانه از قدرت" با "وابستهگیِ کُرنش/ گرانه بهقدرت"بود .اینرَوَند یکدگردیسیِ ماهَوی بود .هرگونه توضیح بیشترِ این رَوَند ،در اینجا، کاری دوباره است ،زیراکه متنِ این نوشته ،سراسر ،چیزی جز همین توضیح نیست. امّا منظورِمن از"ما" ،در اینبخش ،نیاز به یک اشارهی کوتاه دارد .از یکسو ،تا آنجاکه سخن بر سرِ قدرت/سیاست/مداریِ عام است ،این"ما" ،در برگیرندهی همهی گروههای فداییاست ،که برای خود "تشكیالت" دارند ،و از عمرِ اینتشكیالتها اکنوندیگر دستکم دو/دهه میگذرد؛ این "تشكیالتها" همهگی ،البتّه هریک بهاین یا آن اندازه ،در زیرِ سلطهی قدرت/سیاست/مداری درآمدهاند .با این فرق، که هر یک در زیرِ سلطهی نوعِ ویژهای (چپ ،راست ،میانه) از این قدرت/سیاست/مداری هستند .و از سویِ دیگر ،این"ما" ،فقط در برگیرندهی آن بخشی از فداییان است ،که در سالهای 31/7531بهزیرِ سلطهی نوعِ راستروانهی قدرت/سیاست/مداری درآمدهاند ،و با نامِ س .ف« .اکثریت» شناخته شدهاند. بخشِ عمده و اصلیِ این نوشته البتّه ،در بارهی دگرگونیها و دگردیسیهای سیاسی/فكری/اجتماعیِ همینبخش از فداییاناست در دورهی رَوَندِ کشیدهشدنِشان بهسوی قدرت/سیاست/مداری ،تا سالهای 31/31؛ و در بارهی نتایجِ زیانبارِ این دگرگونیها و دگردیسیهای آن فداییان در دورهای که 7/3تا 1 سال طول کشید ،از 31/7531تا . 31/7537
چند نوشته
43
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
در این دورهی دُوُم ،چیرهگیِ آن رَوَندِ سیاه بر"موجودیتِ دست/جمعیِ"ما (س .ف" .اکثریت") ،دیگر بـُرّا و چشم ناپوشیدنی شده بود .این دورهای است که درآن ،هر یک از ما ،به هر دلیلی و بهانهای و یا سببی ،گذاشتیم تا آن"تمایلِ هیوالیی" ،آن سیاست/قدرت/مداریِ راستروانه ،که میتوان آن را هم/ چنین "تمایل به هیوالشدن" هم نامید ،به درونِ ما راه یابد و سپس ما را آرامآرام ببلعد؛ و همینطور هم ،ما را آرام آرام به خوی"بلعیدن" مبتال سازد. در بارهي سرچشمههاي پیدایيِ سیاست/قدرت/مَدارِي در میانِ ما
بهگردشدرآمدنِ ما بر مَدارِ سیاست/قدرت ،پدیدهای است عام ،که همهی ما را ،هر یک را بهنوعی و در دورهای ،در برگرفت .و نوعِ خاصِّ این پدیده ،نوعِ راستروانهیآن« ،اکثریتِ»مارا در سالهای37/31 بهکامِخودکشید .این پدیدهی تازهی نا/هم/خوان با ما و با روحیّهی پیشینِ ما ،بهویژه نوعِ راست روانهی آن ،دارای دو سرچشمه بود : یک سرچشمه ،آنجا که سخن برسرِ نوعِ راستروانهی این پدیده است ،آنکسانی بودندکه از پیشدارای روحیّهی نسبتاً منسجمِ قدرت/سیاست/مدارِ راستروانه شدهبودند .آنها این پدیده را از بیرون، بهدرونِ س .ف .آورده بودند. من امّا اصالً بر اینباور نیستم که بهاصطالح "جاسوس"ها در میان ما رخنه کردند؛ نیز باور ندارم که حادثه ،نخست انسانهایمعیّنیرا در درون س .ف" .اشغال"کرد و سپس بهدستِ اینافرادِ"اشغالشده" به همهی درون و بیرونِ س .ف" .سرایت"دادهشد .این افراد را همهی ما با نام میشناسیم .این افرادِ معیّن ،مسئولیتِ معیّنی را بهگردن دارند و نمیتوان آنها را در شتاببخشیدن بهاین تسخیر و اشغال، و نیز در زیانآورترساختنِ این تسخیر ،و در گستاخانهتر ساختنِ آن مُبرّا دانست. سرچشمهی دیگر ،که نق شِ اصلی را داشت ،نیازِ ناگزیر و ضروریِ ما به نشاندادنِ واكنش نسبت بهآن شرایطي بود ،که ما همه در آن گرفتارآمدهبودیم .همینواکنش نسبت بهآنشرایط ،که چندوچونِ آن در بخشهای دیگرِ این نوشته آمده است ،این پدیدهی تازه را در ما تولید میکرد .از این نگاه ،این پدیده ،از درونِ خودِ ما سر برآورد. از همان سالهای پیشاز ،7531همچنان که در بخشِ بزرگی از جامعه ،همانطور هم میانِ دارندهگانِ آنروحیّه که س .ف .هم در میانِآنان جایِ چشمگیریداشت ،ارادهای بسیار نیرومند درکار بود برای شرکت در زندهگیِجامعه و در زندهگیِکارگران و گروههایِگستردهی اجتماعیِ "خلق" .این آرزو ،که چنان شرایطی در کشور پدید آید که بتوان این اراده را بهطورِ آزاد بهکار انداخت ،یكی از آرزوهای بزرگ بود .نشانههای نحستینِ چنین شرایطی را میشد از سالهای 33/7533دید .این نشانه ها را هم س .ف .و هم بهویژه گروه های هوادارِ آن ،در گوشه و کنارِ کشور دیدند و آنرا بیان کردند .از جمله گروهِ ما هم در مازندران گزارشی از شورشِ جوانان را در شهرِ آمل به شكلِ اعالمیه منتشر کرد .این اعالمیه پس از زمانِ کوتاهی از سوی س .ف .چاپ و در کشور منتشر گردید .نمونهی اینگونه اعالمیه ها را دیگر گروههای هوادار هم در کشور ،همزمان و یا پیشتر از آن ،بیرون دادهبودند.
چند نوشته
43
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
این ببانیهها نشانگرِ این بودند که ما نشانههای پیداییِ آن شرایطِ آرزویی را دریافتهبودیم .همزمان با دریافتِ پیداییِ این نشانهها ،کوششهای فكری و عملی نیز برای شناختِ بیشترِ این شرایط و یافتنِ راهوُکارهای بهرمندشدن از آن در میانِما پدیدآمد .اینکوششها البتّه پراکنده بودند ولی در همانحال، از یک نیازِ واقعی و همانند بهسوی یافتنِ یک پاسخِمشترك انجام میشدند .دهها هزار انسان ،که دارای آنروحیّهای ،که شرحِآن در بخشِنخستِ این نوشته گفتهآمد ،بودهاند ،درشهرها و روستاها ،در کارخانه ها ،نهادهایآموزشی ،در راه پیماییها و اعتراضها ،خودرا ناگزیر بهیافتنِ پاسخهای روشن برای مسائلِ اجتماعی ،طبقاتی ،ملّی ...میدیدند .آنان میکوشیدند تا بر زمینهی آنروحیّه ،عملِ اجتماعیِ میلیونها انسانرا سازمان دهند .و در همانحال ،برایِخودشانهم نحوهی عملیساختنِ اینوظیفهرا تدوین کنند. بهسخنِ دیگر ،این آن روحیّهی پیشینِ ما بود که خودرا بهدرستی ناگزیر دیدهبود تا نسبت بهشرایط و نیازمندیهای تازهی زمان و جامعهی ما ،و نسبت به وضعیت و موقعیتِ تازهی خودِ ما واکنش نشان دهد .آن روحیّه ،که خودرا ناگهان و بهطرزی که باورکردنِ آن برای او دشوار مینمود ،در برابرِ امكانِ بسیارزودرسِ کار برای و در میانِ خلقِ خود میدید ،آغازکرد به واکنشنشاندادن نسبت به شرایطِ تازه. این آغاز ،بهیک معنی ،آغازِ روبهروشدنِ این روحیّه و آن دهها هزار انسانِ دارندهی اینروحیّه بود با موانع و راهبستهای اجتماعی ،فرهنگی ،سازمانی ،و کمی بعدتر ،با بزرگترینِ این موانع و راهبستها یعنی قدرتِ سیاسیِ کشور ،که قبضهیآن اکنون داشت به دستِ مدّعیانِ تازهای"سپرده"میشد که خودرا هوادارانِ جمهوریِاسالمی مینامیدند. این جمهوریِاسالمیخواهان ،شعارهای احزابِ سیاسی و بهویژه جریانهای اجتماعی/سیاسیای مانندِ ما را میدزدیدند ،آنها را "اسالمی"میکردند و بهاینترتیب رقابتی بسیار مشكوكرا سازمانمیدادند. مشكوك ،زیرا این هوادارانِ"مسلمانکردنِ قدرتِسیاسیِایران" ،آنجا که به جریانهای اجتماعیای مانندِ ما برمیگردد ،همهجا آنان را با گلوله و زندان چنان سرکوبِ میکردند که گویی دشمناناند نه رقیبان .همهی شواهد نشان میداد که آنها با ما نه رقابت که دشمنی میکنند .همانگونه که همهی شواهد نشان میداد که اینان با حكومتِ شاه نه دشمنی که رقابت میکنند .آن مبارزهی طبقاتی ،که در ماههای نخستِ انقالب هنوز کمابیش یک مبارزهیجدّی میان طبقاتِجدّی بود ،از سویِ این "جمهوریِاسالمیخواهان" بهطرزی بسیار شکبرانگیز شتابانده میشد و آلوده میشد به ریاکاریهای آشكارِ سیاسی .آنها توانستند آن مبارزهی اجتماعی/طبقاتیِ سازنده و پویا میانِ طبقات را بَدَل کنند به زائدهی یک مبارزهی ریاکارانهی سیاسیِ گروههای سیاست/قدرت/مدار که خودرا بُزدالنه در پشتِ مبارزهیطبقات پنهان کردهبودند .در همانحال ،برخی از طبقاتِ اجتماعی مانندِ سرمایهداریِ شكستِ/ سیاسی/خوردهی وابستهی پیش از انقالب ،و آن بهاصطالح سرمایهداریِ ملّی و نیز سرمایهداریِ بازار... بههمراهِ سرمایهداریِ بهاصطالح جهانی ،بر آن شدند تا خودرا بُزدالنه در پُشتِ این مبارزهی ریاکارانهی سیاسی این گروههایِ سیاست/قدرت/مدارِ جمهوریِاسالمیخواه پنهان کنند. روبهروشدن با موانع و راهبستها بهویژه با مانعِ جمهوریِ"اسالمی" ،و کوشش برای یافتنِ راهِچارهی این موانع بهویژه مانعی با نامِ جمهوریِ اسالمی ،زمینهسازِ تأمّلها و چارهجوییهایی در میانِ ما شد که
چند نوشته
41
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
هم -بهسببِ شتابِ بسیارتندِ رُخدادها -متأسّفانه ناگزیر بسیار شتابان بهپیش میرفت ،و هم ،متأسّفانه هرچهبیشتر ،از مبارزهی اجتماعی/طبقاتی دورتر و به مبارزهی سیاسی نزدیکتر میشد .درست همین تأمّلها و چارهجوییها -که من آنها را در یککالم ،واکنش مینامم -همانسرچشمهایاست که من آن را اصلیترین زمینه برای ریشهدواندنِ آن رَوَندِ سیاه ،یعنی قدرت/سیاست/مداری ،در میانِ ما میدانم .و این واکنش ،از دو نوع و از دو سو بود: واکنشِ بهاصطالح"رَهبَرانِ" در"باال"، و واکنشِ بهاصطالح"رَهبَرانِ" در"پایین". در رَوَند این نشاندادنِ واکنش -این تأمّلها و چارهجوییها -در درونِ س .ف .کسانی ،با سرعتی باورنكردنی ،بهطوری که میتوانگفت بهناگهان ،با همدیگر به جدالی بسیار سهمگین بر سرِ فقط جنبه های قدرتی/سیاسیِ آن واکنش ،آن تأمّلها و چارهجوییها آنهم بهویژه فقط بر سرِ ماهیّتِ جمهوریِ اسالمیخواهان درآمدند .اینجدال ،اینکسانرا بهنحوی و با شتابی شگفتی /آور و تأسّفبار درخود غرقه کرد؛ و اینجدال ،هرچه که بیشتر از جنبههای اجتماعی خالیتر میشد بههمان اندازه هم پُرشتابتر به ورطهای هولناكتر بَدَل میگردید .چندان طول نكشید تا اینان ،که بسیاریشان مبارزانِ شریفی هم بودند ،به رَوَند شقّهشدن و انشعاب و جدایی در میانِ جنبههای قدرتی/سیاسی و اجتماعیِ آن روحیّهی حاکم بر س .ف .تسلیم شدند ،و ساده لوحانه فقط بر جنبهی قدرتی/سیاسیِ آن واکنش ،آن تأمّلها و چارهجوییها تأکیدکردند و اهمیتِ این جنبهرا مطلق ساختند ،و از اینهم بدتر اینکه ،اینکار را به نحوی چنان سطحی انجام دادند که هیچ درخورِ آن روحیّه نبود. چندی نگذشت که این کسان ،اگرچه به"چپ"یا"راست"یا"میانه"بخش میشدند و تفاوتهای بسیار سخت و ژرفی با هم داشتند ،و کموبیش در چند گروهِ فدایی بخش شدهبودند ،ولی در یک چیز با هم مشترك شدند :قدرتِ سیاسی ،کانونِ مقدّسِ مبارزهی اجتماعیِ آنان شد؛ اینان کسبِ قدرتِ سیاسی و یا مبارزه با دارندهگانِ قدرتِ سیاسی بر سرِ سهم در قدرتِ سیاسی را کانونِ مبارزهی اجتماعیِ خود ساختند و همهی دیگر جنبهها و خواستههای همهی جنبش های اجتماعیِ تودههای انسان را تابعی از این کانون ساخته و در حقیقت در خدمتِ این کانون درآوردند .اکنون دیگر میشد آنها را سیاست/ قدرت/مدار نامید .اکنوندیگر میشد اینانرا بیشتر مبارزانِقدرتی/سیاسی نامید تا مبارزانِ اجتماعی/ سیاسیِ مَردُمی. اینان ،از پسِ اینمحرومساختنِخود از آنروحیّه ،بهشیوههایمتناسب با سیاست/قدرت/مداری کوشیدند وکمکم توانستند هم -همین یکجانبهگیِ مشتركِشان را ،مانندِ یک نشان و اَنگوُمُهر ،بر آن تأمّلهاو چارهجوییهای آن انبوهِ دههاهزاریِ گِردآمده دورِ نامِ س .ف .بكوبند .آنها کارِ مشترك در درونِ س. ف.را مشروط ساختند به دستیافتن به یک برداشتِ مشترك از ماهیتِجمهوریِ اسالمی. امّا برای آن"رَهبَرانِ در پایین" ،یعنی آن انبوهِ دههاهزاریِ فداییان ،آن واکنش ،یعنی آن تأمّلها و چاره/ جوییها ،هم علّتهای دیگری داشت و هم بهدنبالِ"هدفهایدیگری" میگشت .و درست در همین
چند نوشته
43
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
تودهی فداییان بود که اکنون آنروحیّهی درونِ فداییان ،پساز درغلتیدهشدنِ گروهِ نخست در ورطهی سیاست/قدرت ،بختی برای نجاتِ خود و ادامهی زندهگی و سرزندهگیِ خود میدید. اینکه رَوَندِ تحققِ آن واکنش ،یعنی رَوَندِ انجامگرفتنِ آن تأمّلها و چارهجوییها ،در میانِ این تودهی گستردهی انسانها چه راهی را پیمود و بهچه سرنوشتی انجامید ،نه یک داستان بلکه داستانهایی جداگانه دارد .این گروهِ گستردهی انسانها ،در اثرِ آن جداییها و انشعابها ،که مسئولیتِ اصلیِ آنها بهدوشِ همان گروهِ نخست -یعنی مطلقکنندهگانِ قدرت/سیاست/مداری در انواعِ"چپ"و"راست"و "میانه" ی آن -بود ،میانِ چند گروهِ فدایی بخش و پخش شدند .امّا همیشه خودرا نه فقط متعلّق به گروهِ خود ،بلکه ،اگر نگویم بیشازآن دستِکم بههماناندازه ،متعلّق بهآن روحیّهی یگانه نیز میدید. سرنوشتِ آن واکنش -آن تأمّلها و چاره جوییهای این تودهی انسانها -در هر یک از این گروهها ویژه است ،امّا یکچیز در همهی این سرنوشتها مشترك است :آن واکنش -آن تأمّلها و چارهجوییها -در همهی اینگروهها بهبُنبست کشیدهشدند؛ زیرا این تودههایفدایی ،میخواستندکه اینواکنش ،با نگه داشت و حفظِ ماهیتِ آن روحیّه ،که ازآن در بخشِ نخست سخن بهمیان آمد ،انجامگیرد ،و آن روحیّه ،بهدلیلِ ماهیّت و ویژهگیهایخود ،نمیتوانست دراین"تشكّل"های بهزیرِ تسلّطِ قدرت/سیاست/ مداریدرآمده ،رشد و تكاملِ همواره و آزادانه و خلّاقانهی خودرا دنبال کند. اگرچه همهی داستانهای جداگانهی این سرنوشتها تا سالهای ،31/7537بهرغمِ نشانهها و سمتوُ سوهای ویژه ،دارای بسیاری نشانهها و سمتوسو های مشترك نیز هستند ،ولی من در اینجا فقط به داستانِ سرنوشتِ آن واکنش -آن تأمّلها و چارهجوییها -در میانِ آنگروهی از این انسانها میپردازم که در رَوَندِ جداییها ،در گروهِ س .ف.ا( .س .ف«.اکثریت») گِردآمدند .گروهی که درآن ،با چیرهشدنِ نوعِ راستروانهی قدرت/سیاست/مداری در سال ،7531هرگونه زمینهای جدّی برای رشد و گسترشِ آن تأمّلها و چارهجوییها بر پایهی مختصاتِ آن روحیّهی نامبرده از میان رفت. باری .این تودهی گستردهی انسانها ،همزمان با گروهِ نخست ،در همانحال که جدالِ میانِ این گروهِ نخست را هوشیارانه دنبال میکرد و درستی یا نادرستیِ آنرا در تجربه میآزمود ،و بهاندازههایی هم زیرِ فشار و زیرِ تأثیرِ این گروه بود ،ولی خود نیز مستقل ،آن واکنش ،آن تأمّلها و چارهجوییها را پی میگرفت .برای این تودهیفدایی ،هدف از این تأمّلها و چارهجوییها ،در گامِ نخست و پیش از هرچیز، یافتنِ راهی برای بهپیشبُردنِ خواستههای تودههای انسانهایی بود که هر روز با آنان سروُکار داشتند. اینان را میتوان بیشاز هر چیز ،مبارزانِ اجتماعی/سیاسیای نامید ،که برایِشان جنبههایاجتماعیِ مبارزه کانونِ اصلیاست؛ و نمی خواهند این کانونرا زایدهای و تابعی از"مصلحتها"ی مبارزهی قدرتی/ سیاسی ،با همهی اهمیتِ آن ،سازند بر عكس ،برای اینان مبارزهی قدرتی/سیاسی باید ،با همهی دشواریهایی که بر سرِ این راه است ،تابعی از مصلحتهای مبارزهی اجتماعیِشان باشد .اینان ،شاید به دلیلِ همان پیوندِ نزدیکِشان با "خلق" ،از جدالِ بیمعنایی که در میانِ آن گروهِ نخست ،که اکنون دیگر رَدای"رهبری"را نیز بر دوشِ خود افكندهشده میدیدند ،سردرنمیآوردند ،و بهدنبالِ آنچنانراهِ
چند نوشته
41
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
حلّی میگشتند که جنبههای سیاسی و اجتماعی را بهدرستی چنان با هم تلفیق کند که اهمیت و ارزشِ اجتماعیِ مبارزهیشان را همچنان پُررنگ نگهدارد. اینان اگرچه همچون گروهِنخست با مطلقساختنِ راهِ حلِّ قدرتی/سیاسی همرای نبودند و نمیخواستند مبارزهی اجتماعیِشان را فدای راهِ حلِّ قدرتی/سیاسی کنند ،در همانحال ،بهویژه در نتیجهی سنگ/ اندازیها و سرکوبهای قدرتِ سیاسیِ تازه ،خودرا ناگزیر به درپیشگرفتنِ چیزی میدیدند که آنرا "هُنرِ مبارزه"" ،هُنرِ کارِسیاسی"" ،هُنَرِ همپاییوُ همدوشی با خلق"و ...میشد نامید .در راهِ بهکارگیریِ این بهاصطالح"هُنَر" ،گاهگاه با نُمودهای چیزی در خود روبهرو میشدند که همانندیهای معیّنی با ریاکاریِ سیاسی داشت .میشد بسیاری از آن نُمود ها را نه همانا عینِ سیاست/قدرت/مداری بلکه نُمودهای نخستین و خامِ چیزی نظیرِ آن نامید .بهاین ترتیب ،آن تودهی گستردهی انسانِ فدایی هم، دستِکم از همان سالِ ،33با نُمودهای یک پدیدهی تازهی مظنون به سیاست/قدرت/مداریِ راستروانه در درونِ خود ،درگیر شدهبود : از یکسو ،نُمودِ نسبتاً پیشرفته و روشنِ این پدیده را در برخی از هم/راهانِمان هم میدیدیم .نُمودِ این پدیده ،دراین"برخی از هم/راهان" ،بهمیزانی پیشرفته و منسجم بهنظر میرسید ،که آنرا میشد همانا سیاست/قدرت/مداریِ آشكارا راست روانه نامید؛ از سوی دیگر ،همین نمود را در گروهِ نخست هم میدیدیم ،که بهرغمِ برخی ناهمخوانیها با نمودِ همین پدیده در میانِ آن برخیاز همراهان ،با آن همسو بود ،و از سوی دیگر ،نُمودهایی از یک پدیدهیناروشن ولیمظنون را در درونِ هر یک از خودمان میدیدیم که تازه داشت میجوشید ،و هنوز از این که سیاست /قدرت/مداریِ متمایلبهراست نامیده شود سر باز میزد. ارزیابی از این نُمودهای بهظاهرجداگانه ،کمابیش یكی از موضوعهای تأمّلهایفردی و بحثهایجمعی بود .گاهی گمان میشد که این سه نمود ،تفاوتهای جدّی با هم دارند و اصالً بهیک پدیدهی واحد تعلّق ندارند و شباهتها ،میانِ آنچه که خوشتر داشتیم آنرا "هنرِ کار در میانِخلق" و "هنرِ کارِ سیاسی"در شرایطِ تازه بنامیم و آنچه آن را آشكارا سیاست/بازی مینامیدیم ،ظاهری و فریبندهاند. گاهی چنین گمان میشد که این سه نُمود ،سه نُمودِجداگانهی یک پدیدهیواحد هستند و این تفاوت ها جدّی ،و مهمتر از این ،ماهوی نیستند ،و فقط در میزانِ پیشرفت با هم تفاوت دارند ،و اگر آن نُمود ،که در ما بود ،رشد کند ،ناگزیر بههمانچیزی بَدَل خواهدشد کهاکنون بهشكلِ یک روحیّهی قوامیافته درآن برخی/از/هم/راهان و یا بهشكلِ یک روحیّهی بهاصطالح التقاطی در گروهِ نخست وجود دارد .این پیشبینیِ نادرست را هم ما دامن میزدیم ،همآن برخی/از/هم/راهان و همآن گروهِ نخست. این پدیدهی تازهی پاگیرنده در درونِ ما ،حتّی هنوز تا سالهای 37/31قطعاً متفاوت بود بهویژه با آن چیزی که درآن برخی ازهم/راهانِ ما ،شاید در پیش ازانقالب ،پیشرفت کرده و بهشكلِ یک روحیّه انسجامِ معیّنی یافتهبود ،فرصتِکم ،و نیز آن فرصتطلبیای که بهآن اشاره کردهام -فرصت طلبیای که پابهپای رشدِ آن پدیدهی تازه در ما رشد میکرد و اصالً یكی از همزادها و پیامدهای آن پدیده بود
چند نوشته
31
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
و ما آنرا با"حسابگری و هوشیاریِ سیاسی"اشتباه گرفتهبودیم -این اجازه را نداد که ما بهاین تفاوتها بیشتر بیاندیشم و بر ماهیتِ جداگانهی شان پافشاری کنیم. تا سالهای ،31/31خودِ من ،شاید مثلِ بسیاریدیگر ،میانِ این پیچیدهگی دربارهی سرچشمه های این سه نُمود و آیندهی آنها در مانده بودم .احساس میکردم که دارم با آن"برخی از هم/راهان" و آن گروهِ نخست همانند میشوم ولی نمیدانستم این همانندی از کجاست .برخی از ماها ،و نیز آنها که با نامِ«اقلیت»و ...از هم جداشدیم و نیز برخیگروههای سیاسیِ دیگر ،تصوّر میکردند که این پدیده ،از سوی آن برخی هم/راهان ،از راههای توطئه ،در ما"تزریق" میشود .این تصوّر تا اندازهای درست بود ،و چنانکوششهایی بهراستی نیز از سوی آن برخی از همراهان از راهِ عمدتاً توطئه ،انجام میگرفتند .ولی همهی حقیقتِ داستان این نبود .بسیاری از ماها می دیدیم ،کهآن"شرایطی" ،که ما همهگی درآن جای گرفتهبودیم ،خود یكی از سرچشمهها و بلکه سرچشمهی اصلیِ تولیدِ نُمودهای هَر/دَم/روشنتر/ شوندهی قدرت/سیاست/مداری بود. از سرچشمههای دیگر ،یكی ،خودِ موجودیتِ تازهی گروهیِ ما بود ،در پیرامونِ سال7531و بهویژهپس ازآن ،موجودیتِ انجمنِ ما دامنهی بزرگی گرفت .آن جمعِ کوچکِ سالهای پیش از انقالب ،اکنون بَدَل شدهیود به جُثّهی یک غول .بَدَل شدیم به پیكرهای ،که نهتنها دیگران بلکه خود او هم داشت به الشهی لذیذِ خود چشمِ طمع میدوخت. فشارهای گروههای گستردهای از انسانها (خَلق) ،هم یكی دیگر از سرچشمهها بود.سنگینیِ این فشارها بر س .ف .به دالیلِ روشن بسیار بیشتر از سنگینیِ آنها بر دیگر سازمانهای سیاسیِهمانند بود .از سویینیز ،ادّعایی میگفت و هنوزهم میگوید ،که همانا"خلقگراییِ"این سازمان، سبب شد که او نخست به دنبالهروی از خلق و سپس بهسویِ پشتیبانی از ج .ا .ا .کشانده شود .به گمانِ من ،اگرچه در نیرمندبودنِ گرایش ما به خلق هیچ تردیدی نیست .امّا آن ادّعا نیز درست نیست. در بارهی چندوُچونِ نقشِ این فشارها و آنخلقدوستی در سمتگیریِما بهسویِ قدرت/سیاست/مداری و در پِیِ آن ،پشتیبانی از ج .ا .ا - .باید دقیق و منصف باشیم .انداختنِ گناه بهگردنِ گروهِ بزرگی ازانسانها(خلق) ،و یا بهگردنِ انساندوستی(خلقگرایی) ،کارِ ما و کارِ یک پژوهندهی حقیقت نیست. راست آن است ،که فشارِ توده های گوناگونِ خلق بر ما ،دارای یک هدف و یک سمت نبود .این فشارها از یكسو ،از ناحیهی آن بخشِ نسبتاً بزرگِ تودههای خلق که نهبهسویِ"روحانیت بهمثابهِ روحانیت" بلکه "روحانیت بهمثابهِ صاحبانِ بعد از شاهِ قدرتِ سیاسی در ایران"سوق داده شده بودند ،بر ما آورده میشد تا ما را بهسوی قدرت/سیاست/مداری -و سپس بهپشتیبانی از حكومتِ"اسالمی" -ببَرَند؛ ولی از سويِدیگر ،این فشارها از سویِ آنبخشهایی از خلق نیز بود که هرگز تقریباً هیچاعتمادی به سیاست و کارساز /بودنِ آن در جامعه بهطورِ کلّی ،و بهویژه به سیاست با رهبریِ روحانیت ،نداشتهاند ،و درآن زمان هم نداشتند و هنوز نیز ندارند ،و از اینرو ،س .ف .را از هر نوع پشتیبانی و بهویژه از آن پشتیبانیِ"شكوفا/ساز" از ج .ا .ایران ،که بعدها انجام گرفت ،برحَذَر میداشتند .امّا این هر دو گروه ،هر
چند نوشته
37
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
یک با برداشتی متفاوت ،بر ما فشار میآوردند تا ما را بهسوی تندادن بهنوعی"بازی"در صحنهی سیاست/قدرت/مداری ،زیرِ نامِ "هنرِ سیاست"" ،زرنگیِ سیاسی" و ...ترغیب کنند. همهی این فشارها وجود داشتند؛ ولی در برابرِ همهی این فشارها ،در درونِ ما ،یک مخالفتِ جدّی و جانانه هم در کار بود .دلیلِ این مخالفت همان روحیّهای بود که از آن سخن رفته است و در آن هنگام هنوز در س .ف .و در درونِ بسیاری از خودِ ما زنده و شاداب و درکار بود .ایستادهگی در برابرِ این فشار ها تا دوسال و نیم طول کشید. درست ایناست که ،در/افتادنِ ما به ورطهی دفاع از ج .ا .نه به سببِ این فشارهایِ خلق بر ما و نه بهسببِ همراهی و گرایشِ ما با خلق ،بلکه بهسببِ سیاست/قدرت/مدارشدنِ ما بود؛ یعنی تازه آن زمان ،که کارِ بهاصطالح "هنر/ورزیهای سیاسی"ما ،پیشاز هر چه ،کارِ خودِ ما را ساخت و آن رَوَندِ پیوستنِ «اکثریتِ»ما به قدرت/سیاست/مداری بهسرانجامِ سیاهِ خود رسید ،باری تازه دراین هنگام بود که آن فشارهای از جانبِ بخشی از خلق بر رویِ ما و آن "گرایش به خلقِ"ما ،مؤثّر شدند .آن هم بهاین نحو ،که بهدستِ خودِ ما بهویژه بهدستِ گروهی از ما ،بَدَل به اَهرُمی شدند برایِ توجیهِ پشتیبانی از حكومت و برایِ دستکشیدن از پشتیبانیِ از گذشتهیخودِمان و حتّی برایِ دستکشیدن از پشتیبانیِ ما از بخشهایی از خودِ خلق.
چند نوشته
31
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
فصل یکم رَوَندِ سیاه ،و دگردیسيِ جامعهي ایران
هیوالیِتازهنفسِقدرتِسیاسی ،هیوالییکهمدّتِکوتاهیبود طعمهیلذیذیبهنامِ"پهلویها"و سرمایهداریِ وابستهی بهاین قدرتِسیاسی را از دست داده بود ،باحرص و ولع بهدنبالِ طعمهی دیگری می گشت؛ به جستوجویِ انسانهایی میگشت که در روح و اندیشهیشان رسوخ کند .تا زمانی که این هیوال هنوز لقمهیتازهی خودرا نیافتهبود ،و از همینرو ،ناتوان و بیحال درگوشهایافتادهبود ،جامعه نفس بهراحتی میکشید .فضای باز و سَبُک و دوستانهی جامعهی ما در سالهای 31و 33مؤیّد این حقیقت بود. امّا انتظارِ هیوال چنداندیر نپایید :آنکسانیکه خود از مدّتها پیش بهزیرِ سلطهی هیوال درآمده بودند و زَدوُبَندها را در پسِپرده به انجام رسانده بودند ،و تاج را از سرِ هیوال برداشته و عمامه را آماده ساخته بودند تا بر سرِ هیوال نهند ،و سپس آنکسانی که برای نخستینبار بهسوی هیوالی قدرتِ سیاسی "پرتاب"شدهبودند ،و"مرعوبِ"هیوالی درون گردیدهبودند ،باری همهی اینها ،مصمّم و خشنود! ،در صفِ قربانیان ،در صفِ بلعیدهشدن از سوی این هیوال ایستادند .این کُرُور/کُرُور انسانها آغاز کردهبودند بهاینکه بگویند -و یا دستِکم بهاینکه فكرکنند -سهمِشان در قدرت چهمیشود .اینانبوهه ،غوغای شرمآورِ خود در بارهی سهمِ خود در قدرترا با فریادهای بر/حقِ میلیونها انسانِعدالتخواه ،که آزادی، جمهوری ،کار ،مسكن ،استقالل ...میخواستند ،درآمیخت و کوشید تا این فریادهای این تودههای انسانی برای بیانِ خواستههای اجتماعی/همهگانیرا بهفریادهایی برای سهمگیری در قدرتِسیاسی بَدَل کنند .آنها همچنین توانستند فریادِ برحقِّ بخشِ بزرگی از اینمیلیونها انسان برایسهمِشان در پیروزیِ انقالب را بهغوغاگری برای سهمِ"حتماً مُهمترِ"سیاست/قدرت/مداران در قدرتِسیاسی بَدَل کنند .پس غوغای شرمآوری با دهانِ میلیونها انسان برپا شد؛ میلیونها انسان بهراه انداخته شدند تا غوغایی شرمآور برپا شود و سهمی"حتماً بیشتر"را تضمین کنند .و این ،نخستین دگردیسيِ بزرگِ جامعه بود. نیاز بهدریافتِ آزاد -آزاد از مطامع و مصالحِ قدرت و نهآزاد از منافعِ بر حقِّ اجتماعی ،و بیطرفانه- بیطرفانه نسبت به منافعِ گروهی -از روی/دادههای جامعه ،یكی از نیازهایی بود که اگر چنانچه تأمین میشد میتوانست هم پیروزی انقالبرا و هم سالمتِ جامعهرا بهسهمِخود تضمین کند .یكی از ضامن های برآوردهشدنِ ایننیاز ،همانروحیّهای بود که توانستهبود انبوه عظیمِ انسانهارا برانگیزاند بهسوی انسانیساختنِجامعه .امّا درآنسالها ،نهاینکه شرایط فراهمنبود-آنگونهکه شرایط/پَرَستان میاندیشند ،بلکه آنانسانهاییکه میباید مایهینیرومندیِ اینروحیّهباشند ،نتوانستندآن آمادهگیایرا که پیشتر نوید میدادند ،از خود نشان دهند. هیوالی قدرت ،و هیوالی تقدیسِ قدرت ،بخشِ بزرگ و مؤثّرِ جامعه را یا بلعیدهبود یا بهخدمت گرفته بود و یا بهخود سرگرم ساختهبود .در آنسالها ،در جامعهی ما بخشِ بزرگی از آنانسان هایی که دارای روحیّهی وارستهگیِ ستیزنده در برابرِ"قدرت"و در برابرِ"تمایل بهتقدیسِ قدرتِ سیاسی"بودند و اندیشه و کردارِ اجتماعیِشان مستقل از بلواهای احزابِسیاسی بود ،توانستند ،اگرچهکوتاه ،برآن وارستهگی و
چند نوشته
35
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
استقالل بایستند .آنروحیّهی بسیارکُهَنتر نیز ،در همهجا بود ،و گاه با زبانِ و کالمِ این یا آن انسانها، گاه با زبانِ احساسها ،و در هرحال با زبانهای مختلف ،و حتّی با زبانِ بیزبانی ،بر سرِ جامعه فریادهای دردآلودهی خودرا میزد ،ولی صدای او ،صدای نا/وابسته به سیاست/قدرت/مداری ،شنیده نمیشد؛ و اگر شنیده هم میشد بهآن اعتماد نمی شد؛ و بلکه تخطئههم میشد .آنکسانی که از اینروحیّه هواخواهی میکردند ،یا وادار بهتسلیموُخاموشی میشدند و یا بهبیرون پرتاب میگشتند .هر قربانی ایکه بلعیدهمیشد جامعهرا ناتوان میساخت و سنگرِ افرادِ آزاد و به/خویشتن/پابرجا را خالیتر میکرد. و این ،دگردیسيِ دیگرِ جامعه بود. جامعه آشكارا از بیمِ جانگیریِ دوبارهی این هیوال ،بر/خود و در/خود میلرزید .آن تشنّج هایآشكار، که در میانِ خودِ تازه/برخاستهگان ،که بیشترینهی جامعهرا درآنسالها تشكیل میدادند ،رُخ می نمودند ،مانندِ جنگها و درگیریهاییکه در گوشهوُکنارِ کشور بیداد میکردند و روحِ جامعهرا متالطم میساختند ،و نیز آن تشنّجهای پنهان ،که در درونِ بسیاری از انسانها و هم/چنین در ما آغاز شده بودند ،هر دو باز/نما و بازتابِ آن"لرزه"هایی بود که جامعه ،در بیرون و درونِ خود بهآن دچارآمده بود. امّا هیاهوی کَرکنندهی احزاب سیاسی و تبلیغِ افسار گسیختهی سیاست/قدرت/مداران برای رواجدادنِ این عقیده که« :شرکتِ خلق(مرادِ شان البتّه احزابِ سیاسی بود) در قدرت ،و نیز کسبِ قدرتِ سیاسی از سوی هوادارانِ انقالب (مرادِشان البتّه هوادارانِ خودِ این احزاب و قدرت/سیاست/مداران بودند) تنها راهِ سعادتِ جامعه است» نمیگذاشت تا جامعه معنای واقعیِ آن"لرزیدنها"ی خودرا دریابد .و رواجِ این قدرت/سیاست /مداري ،دگردیسيِ آخرینِ جامعه بود .هم/چون ضربهي آخرین. و این ،پیراموِن سال7531/7531بود.
چند نوشته
34
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
فصل دوم رَوَندِ سیاه ،و دگردیسيهاي ما رَوَندِ سیاه ،و دگردیسیِ مَنِشهای سیاسیِ ما گونههای مَنِش سیاسی در میانِ ما
()()() -1مَنِش سیاسيِ"مُبهم"
ماهیّتِ اینمَنِشسیاسیرا همانعناصری تعیین کردهبودند که در بارهیآنها در بخشِنخستِ ایننوشته سخن رفتهاست .عنصرِ تعیینکننده در میانِ این عناصر را من در آنبخش« ،وارستهگیِ ستیزه جویانه در برابرِ قدرت» نامیدهام. این مَنِش را من در اینجا«مُبهَم» مینامم ،یكی از اینلحاظ که در بارهی آن بحث و کنكاش های الزم، چه پیش و چه پس از انقالب ،انجام نگرفته بود .ولی علّتِ اصلیِ مبهمخواندنِ این مَنِش سیاسی این است ،که این مَنِش در برابرِ میزان و اهمیّت و ابعادِ واقعیِ نقشِ قدرتِ سیاسی درکارِ انجامِ یافتنِ پیوستهی یک زندهگیِ شایستهی انسان در جامعه ،اندیشناك و تأمّلگر و تردیدمَند و نقّاد بود .نه تقدیسکنندهی قدرت. تا پیش از انقالب بهمن 31هدفِ سیاسیِ س .ف ،.که مستقیماً به قدرتِ سیاسی مربوط میشد ،کمک به تحقّقِ برکنارساختنِ حكومتِ شاه -که انبوهِ جامعه را به برانداختن خودِ وادار ساخته بود -از قدرتِ سیاسی ،و کمک به سپردهشدن این قدرتِ سیاسی به نیرویی بهنامِ"خلق"بود .نه از نوشتههای س .ف. و نه بهویژه از آن تصوّرها و تعابیری که از آن در جامعه وجود داشت ،چنین بر نمیآمد که این نیروی اجتماعی ،طمعِ سهمی"برای خود"در قدرتِسیاسی دارد؛ و ازاینمهمتر ،چنین برنمیآمد که میخواهد آرمانهای بزرگِ اجتماعی/انسانیِ خودرا به ضرورتها و مصلحتهای اینطمع گِرِه بزند .و یا خود حتّی تحقّقِ آن آرمانها را از راهِ شرکتِ احزابِسیاسی در قدرتِ سیاسی انجامشدنی بداند .این پدیدهی شگفتِ اجتماعی بهدرستی بهجمعی"فدایی"تعبیر میشد تا بهجمعی در اندیشهی تابعساختنِ تعهّد های انسانیِاش به"سهمِ خود در قدرتِ سیاسی" .بیهودهنبود که اینجریان ،بارها و بارها از سوی احزابِ سیاسیِ گونهگون ،بهنداشتنِ«برنامهای برای کسبِ قدرتِ سیاسی به دستِ خود» متّهم میشد. مرادِ این ناقدان البتّه این بود که رفتارِ این«سازمان» در برابرِ"سهمِ خود"در قدرتِ سیاسی دارای "ابهام" و "ناروشنی" است .این بهاصطالح ابهام و ناروشنی البتّه دارای پَشتوانهی بزرگِ تجربی و فكری بود و از روی زیرکیهای سیاسی نبود ،و نمیشد آنرا حیلهای و تَرفَندی حسابگرانه دانست؛ و کسی هم از منتقدین چنین ادّعایی نداشت .اگرچه ضربههای سختی که از سوی دستگاهِ فرمان رواییِ شاه بر اینسازمان وارد شدهبود میتوانسته نقشی در ادامهدارشدنِ این"ناروشنی و ابهامِ" مرموز داشته باشد ولی ریشهی این ناروشنی را باید در همان موضعِ :اندیشناك ،تأمّلگر ،تردیدمَند و نقّادِ این مَنِش سیاسی در برابرِ میزان و اهمیّت و ابعادِ واقعیِ نقشِ قدرت سیاسی در کارِ انجامیافتنِ پیوستهی یک زندهگیِ شایستهی انسان در جامعه ،جستوجو کرد .همان ریشهای که هستهی مهم و ماهویِ مَنِش
چند نوشته
33
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
سیاسیِ آن پدیدهای بود که همهی ما بهآن تعلّقداشتهایم؛ مَنِشی"مبهم"ولیخاص ،غیرعادی ،انسانی، آزاد ،و وارسته. -3مَنِش سیاسيِ روشن (صریح)
انواعِ مَنِشهای سیاسیای،که دارای"صراحت"و"روشنی"در برابرِ قدرتِ سیاسی بودند ،اگرچه ممكن است که در پیش از انقالب هم در میانِ س .ف .و ما وجود داشتهبودهاند ،ولی بهگمان من تنها پس از انقالب بود که توانستند در میانِ ما سر برافراشته و جوالن بگیرند .در سالهای نخستینِ پساز انقالب، خودِ انقالب موجب شده بود که هیوالی قدرتِ سیاسی ،که طعمهی خود بهنام"پَهلَوی"ها را از دست داده بود ،بهدنبالِ طعمههای تازهای بگردد ،و بههرکجا هم که میگشت و از درونِ هرکس و گروهی که میگذشت ،تمایلهای موافق با خودرا بر میانگیخت .در برابرِ چنین فشارِسنگینی ،پافشاری بر ادامهی آن"ابهام"و"ناروشنی" در برابرِ قدرتِ سیاسی ،بسیار دشوار شدهبود؛ و دستِکم اینکه چنین پافشاری ای کارِ هر کسی و هر گروهی نمیتوانست باشد .در شرایطِ آنروزگار ،گردننهادن به تمایلهای موافقِ قدرت ،که بابِ روز و تمایلِ مسلّط بود ،آسانتر بود .چنین بود که در میانِ ما گونههای مَنِش سیاسی ای ،که با"صراحت"به نقشِ کلیدیِ قدرتِ سیاسی باور داشتند ،آغاز کردند به شكلی و هیئتی تازه پدیدارشدن .دو گونهی بزرگِ این نوع مَنِش سیاسی اینها بودند : الف -تمایل شهواني به قدرت
یكی از این مَنِشهای سیاسی ،مَنِشی بود که هستهی آن را میلِ شدید ،و اگر بهکسی برنخورَد ،میلی شَهَوانی به قدرتِ سیاسی تشكیل میداد .این مَنِش سیاسی ،بعدها از سالهای ،7531توانست مبارزهی بخشِ بزرگِ س .ف.را به کُرنِش در برابرِ قدرتِ سیاسی بهطورِ عام ،و به کُرنِش در برابرِ قدرتِ سیاسی بهطورِ خاص ،جمهوری اسالمی ،بكشاند و آن مبارزه را به"مبارزه برای سهمِ خود در قدرتِ سیاسیِ روز" متمرکز کند؛ تمرکزی که پایهی پراکندهگیِ ما شد. این مَنِش سیاسی ،ارزش و بها و مَنزِلُتِ هرکس و هرچیز را تابع این کرده بود که تا چه اندازه ما را به کسبِ سهمِ خود در قدرتِ سیاسی نزدیک کند .این مَنِش توانست در مرکزِ فرماندهی و هدایتِ اندیشهها و رفتارهایِ سیاسیِ ما ،در زمانی که دیگر مَنِشهای سیاسی بهدالیلی سُست و گیج شده بودند ،دستِ باال را بگیرد .این مَنِش ،بنا بهسرشتِ خود ،عزم کرده بود که بجز دریچهی سیاستِ قدرت و قدرتِ سیاسی ،همهی دیگر دریچه را بر ما ببندد .این مَنِش ،توانِ آن نداشت که از دریچههای دیگری بجز دریچهی سیاست ،به انسان و جهان نگاهکند ،چنیننگاهی را برنمیتابید ،و ازآن هراسان بود .این مَنِش ،مَنِشی بود وابسته ،وابستهگیخواه ،وابستهگیآور ،وابستهکننده و ستایشگر وابستهگی. مَنِشی بود نا/مستقل ،نا/آزاد ،نا/فعّال ،یکسویه ،خشکمغز و متعصّب .مَنِشی سخت محافظهکار در برابرِ هرگونه امتناع و یا حتّی سُستی در دفاع از قدرت.
چند نوشته
33
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
امّا خطاست اگرکه گمانکنیم اینمَنِش بهلحاظِمحافظهکاری و بیشهامتیِ خود در برابرِ قدرت ،از ماجراجویی مبرّا و یا بینیاز بودهاست .برعكس ،آنجا که قدرتاش بهخطر میافتاد و یا آنجا که کسبِ قدرت ضروری میساخت ،از ماجراجویی و حتّی جنگآفرینی هم ابایی نداشت .دارندهی چنین مَنِشی، نهتنها جانِ دیگران که حتّی جان خود را هم فدای قدرت میکند. اگر من درایننوشته از یک"رَوَندِ سیاه"حرف میزنم؛ و اگر از زیانِ سیاست/قدرت/مداری بر ما و بر جامعهی ما حرف میزنم ،و اگرکه میگویم ما نمیبایستی به ورطهی مبارزهی سیاست /قدرت/مدارانه فرو میرفتیم ،بیشتر و پیشتر از هر مَنِش سیاسیای ،همین مَنِش سیاسیرا در جلوی چشم دارم. اینمَنِش ،در سالهای 31/37بر«"اکثریتِ"جمع ِما چیره شد. ب -تمایلِ انساني/آرمانخواهانه به قدرت
این مَنِش سیاسی ،باور و تمایلِ آشكاری به قدرتِ سیاسی داشت ولی تمایلی نهشهوانی .این مَنِش، بهآن مَنِش مبهمِ سیاسیِ سالهای پیشین بیشتر نزدیک بود؛ امّا قرابتهایی هم با «مَنِش دارای تمایلِ شهوانی بهقدرتِ سیاسی»داشت .معجونی بود که مزهی غالب برآن مزهی باور به نقشِ کلیدیِ قدرتِ سیاسی در پیشبُردِ جامعه بهسوی آزادی و دادگری بود .در این مَنِش سیاسی ،گونهای اتّكا بر خودِ غریبی در برابرِ قدرتِ سیاسی دیده میشد که هم با خود خواهی تفاوت داشت و هم چندان پخته و آزمون پسداده در میدان قدرت نبود .هراسی از قدرت و بهویژه از قدرت سیاسی نداشت؛ علّتِ بیهراسیِ این مَنِش سیاسی از قدرت ،پوشاكها و پوششهایی بود که بر تنِ قدرتِ سیاسی انداخته بود .پوشاكهایی که اندامِ قدرتِ سیاسی را جَال میدادند .برخی از مهمترینِ این پوششها از این قرار بودند :طبقهکارگر و خلق ،تالشهای فداکارانهی چریکها در درورهی پیش از انقالب ،جوانیِ پُرشوری که از سوی همهی ما چنان صادقانه صرفِ تالش برای آزادی و برضدِّ ستمگری میشد ،اندیشههای كارل ماركس در راهِ محوِ ناگزیرِ هرگونه دولت (قدرتِ سیاسی) ،آرزوهای دیرینهی جاافتاده و ریشهدار در فرهنگِ خودی ...میشد کمابیش احساس کرد که اندامِ قدرتِ سیاسی در درونِ این پوششها هنوز خوب جا نیفتاده است. رَوَندِ سیاه ،و دگردیسيِ رابطهي میان ما و قدرت
دورهی میانِ سالهای7531تا 7531دورهی غریبی بود .نزدیک بههمهی ماها در میانِ این سهگونهی مَنِش سیاسی ،در میانِ این گونههای متناقضِ کشیدهشدن و یا راندهشدن بهسوی قدرتِ سیاسی گرفتار آمده بودیم .امواجِ پیدرپیِ تسلیم و کُرنش در برابرِ میل به قدرت ،که جامعه را در مینوردید، انبوههی ما را هم در خود فروگرفت و به اینسو و آنسو پرتاب کرد .سایهای سیاه و سنگین بر فكر و روح و زندهگیِ ما افتاد ،رَوَندی و راهی تلخ و دشوار و جان/کاه در درونِ ما و در بیرونِ ما و درکنارِ ما آغاز شدهبود که پُر بود از دوگانهگی ،چندگانهگی ،بیگانهگی ،چندشاخهگی ،چندراههگی .راهی و رَوَندی که دائماً بهچهار/راههها و سه/راههها و دو/راههها میرسید و ما می بایستی یكیرا بر میگزیدیم.
چند نوشته
31
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
رَوَندی بود بیگانه با تجربهی ما ،با خوی و خُلقِ ما ،با سالیقِ ما .رَوَندی پُر از شب/نخوابیها، درگیریهای درون ،خودفریبیها ...ازیکسو ،گرمای نشئهآورِ تحقّقِ آرزوی دگرگونیهای انسانیِ جامعه، و ازسویدیگر ،اجبار(یا ضرورت و یا فشارِ) تندادن به سرمای استخوانشكن و وجدانسوزِ سیاست و بازیِ قدرت .این"اجبار" ،ما را در بیرون بهسمتِ قدرت/سیاست/مداری در پهنهی کشور ،و همزمان در درون ،در درونِ جمعِ سازمانیِ ما ،بهسمتِ قدرتِ سازمانی ،و قدرتمداریِ سازمانی(حزبی) سوق میداد .اینکه آیا این «بیرونِ بهزیرِ سلطهی سیاست/قدرت/مداری درآمده»ی سازمانِ ما بود که درونِ ما را هم بهبندِ قدرت/مداری کشاندهبود ،و یا این درونِ قدرت/مدارشدهی سازمان ما بود که بیرونِ ما را بهسوی کُرنش در برابرِ قدرت/سیاست /مداری سوقداد ،بحثیاست سودمند ولی جداگانه. چندینوُچند نا/هم/خوانی ،در درونِ چارچوبِ تنگِ جمع ما ،در کنارِ هم جاگرفتند و در طولِ سالهای اوّلیهی انقالب ،باهم و در برابرِهم رشد کردند .نا/هم/خوانیِ بزرگ ولی ،نا/هم/خوانیِ میانِ "سیاست/ قدرت/مداری"و"آرمان/مداریِ ستیزهجو با قدرت" بود .پدیدآوردنِ"هم/خوانی"میانِ ایندو نا/هم/خوان، تبدیل شدهبود بهیكی از اندیشهها و دغدغههای کانونیِ غالبِ ماها .آگاهانه و ناآگاهانه. با آغاز ایندوره ،یکنوع شک و ظنِّ ویژهای در درونِ ما افزایش یافت .این شکوظنّ ،نهفقط به یک/ دیگر بود بلکه بهخودِ خویشتن هم بود .علّتِ دو/سویه/بودنِ این شک ،اینبود که آنرَوَندِ سیاه ،هم ازسوی برخی هم/راهان به درونِ جمعِ ما تزریق میشد و هم ،از درونِ موقعیتِ تازهی ما میجوشید. بهباورِ من ،این ،خطایی آشكار و نیز عمدی آشكار بود و هست که ریشهی این شک و ظنِّ پدید آمدهرا، در بهاصطالح"فرهنگِ توطئهبینِ روحیّهی چریكی"و"فرهنگِ واپسماندهی جامعهی" ما میدید و میبیند و میدیدانْد و میبینانَد .این روشِ تحلیل ،روشی است ساده و عادی .انواعِ بهاصطالح سالمِ این روشِتحلیل ،پیامدِ بیطاقتی و بیحوصالهگی ،و نیز سراسیمهگی ،و همچنین کودکانهگی بوده و از این رو ،خطایی آشكار بودند .امّا انواعِ ناسالمِ این روش ،متعلّق بودند بههمانکسانی ،که از"سمتِ راست"با روحیّهی کُهَنِ جامعهی ما و س .ف" .نا/هم/خوانی "داشتند و ازاین رو ،آشكارا عمدی بودند. واقعیت این است ،که هم فشارِ یک ضرورتِ اجتماعی ،که نهتنها از سوی جامعه بلکه نیز از موقعیتِ تازهی اجتماعی ما میآمد و از درونِ تکتکِ ماها میلِ بهسوی آن رَوَندسیاه را بر میانگیخت ،و هم فشارِ یک ضرورتِ غیرِ اجتماعی ،که از سویگروهی از ما بر ما اِعمال میشد ،ما را وادار میکرد همه چیزمان را بر مَدارِ سیاست/قدرت به گردش درآوریم .هر دویِ این عامل ها ،از پس از انقالب و همراه با انقالب برآمده بودند ،و پیامدِ آن شرایطِ تازه بودند ،که در بارهی آن درایننوشته پیشتر اشارههایی شدهاست .نه بهآنروحیّه مربوط بودند و نه بهفرهنگِ جامعه .باری ،بسیاری از ماها کمابیش بهایننكته توجه داشتهایم که یک نا/هم/خوانیای پدیدآمدهاست میانِ اخالق انسانیِ آزاد از قدرت/سیاسیت/مداری ما ،و یک سمتگیریِ سیاسی/اجتماعیِ نوپا .ما البتّه اینرا دریافتهبودیم که این اخالقِ ما از سوی این سمتگیریِ نوپا در خطر گرفتارآمده است .چیزی که درنیافته بودهایم این بود ،که آن تالشی که ما آنروزها برای پدیدآوردنِ هم/خوانی میان این دو نا/هم/خوان ،بهآن دست زده بودیم -و یا بهتر بگویم: به دستزدن بهآن وادار شدهبودیم -تالشیاست نه تازه؛ بلکه بسیاربسیار قدیمی .درنیافتیم که این
چند نوشته
33
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
تالشِ ما ،همان تالشیاست که همسنوسال با خودِ انسان و زندهگیِ اجتماعیِ او است .همان تالش، که بیشماری از انسانها در طولِ تاریخ ،نه فقط و فقط در زمانِ انقالبها بلکه همیشه انجام دادهاند برای یک هدفِ بسیار مهم اگر چه در زیرِ نامهای مختلف ،ازجمله زیرِ نامِ آشتیدادن میانِ قدرت و اخالق ،و یا آشتیدادن میانِ سیاست/قدرت/مداری و آرمان/مَداری ،و یا نامهای دیگر .همان تالش ،که ما آنهمه در بارهی اهمیت و نیز دشواریهای عظیمِ آن خوانده و شنیده بودیم ،و آشنا بودیم با بررسی های بیشماری که دربارهی آن در همهی گوشهکنارهای جهان شدهبود .بخشِ مهمّی از این بررسیها در آخرین دهههای پیشاز نسلِ ما انجام شده بودند .و نزدیک بههمهی آنها از سوی کسانی انجام گرفتهبودند که هم مارکسیست و هم نا/مارکسیست ولی درهرحال دارای آزاداندیشی ،دارای وارستهگی از قدرتهای کمونیستی و سرمایهداری ،و اصوالً دارای ایستنگاهی انتقادی نسبت به قدرت بهطورِکلّی، و دارای آرمان های انسانیِ اجتماعی بودند .این بررسیها بهلحاظِ ژرفا ،گستردهگی ،و شمارِ آنها ،در تاریخِ فكر تا آن زمان بیمانند بودند .اکنون خودِ این موضوعِ مهم در برابرِ خودِ ما و من ایستاده بود ،و ما آنرا درست بهجا نمیآوردیم. نا/هم/خوانیِ بزرگ ،میان سیاست(قدرت)-مَداری و آرمان/مَداریِ ستیزهگر با قدرت بود .و در این جدا ِ ل اندیشهیی و دیدگاهی و کرداریِ میان این دو ،این آرمان/مِداریِ قدرتستیز بود که میبایست خودرا از آن ورطهی قدرت/سیاست/مداری کنار میکشید .زیرا که سیاست/قدرت/مداری بهطورِکلّی در هیچجا اهلِ کناررفتن نیست ،و برسرِ سفرهی قدرت بهویژه ،هرگز نمیتواند اهلِ کناررفتن باشد .چنین کناررفتنی تنها میتوانست از آرمان/خواهیِ قدرتستیز انتظار برود ،زیرا که چنین کنارهگیریای برای آرمانمِداری کاری نه فقط آسان بلکه شیرین و زندهگیساز و ضروری است .در اینجدالی که در آنسالها میانِ این دو گرایش در درونِ ما جریان داشت ،خُردهگیری و انتقاد ،نهتنها به قدرت/مَداری بلکه به آرمان/مَداری هم وارد است .مثالً اینانتقاد آشكارا بر آرمان/مَداری بجا استکه انتظار داشت : از یکسو ،با نگاهی و روحی هردَم سیاست /قدرت/مَدارشونده ،بهسوی کسبِ قدرتِ سیاسی از سوی خلق برود ،و ازسوی دیگر ،بدونِ آنکه اسبابِ کار را فراهمآورد امید داشت که هیوالی قدرت/سیاست/ مَداری ،ضمنِ بهرهجوییِ کافی از آرمانهای او ،اورا و یا روحیّه واخالق و آزادهگیاش را از سرِ راه بر ندارد .سادهلوحانه چشم داشت که بیباکانه و بی حزم با روحِ سیاست/قدرت درآمیزد و با الشه خواران بر سَرِ سهمِ خود از الشه بستیزد ،ولی صفتِ الش/خوران دراو النه نكند. از میانِ آن دو/نا/هم/خوانِ بزرگ ،قدرت/سیاست/مَداری ،در سالهای بعد ،بر جمعِ ما چیره شد .در سالهای ،37/31آن رو/در/رویی با حكومت ،هر حكومتی ،به دوشادوشی با حكومت ،هر حكومتی ،بَدَل شد .همین خود برایما میبایستی شرمآور بودهباشد؛ شرمآوربودنِ پشتیبانی از حكومتِ ایران که خود اصالً جای خود دارد .با اینحال ،بهگمانِ من ،حتّی بدتر از این دو ،این واقعیت بود که ما چشم بر جنایتها بستیم و خود هنوز به جنایت آلوده شدیم.
چند نوشته
31
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
آن رَوَند سیاه ،آن نا/هم/خوان بزرگ با روحیّه و آرمانِ ما ،برای این که بتواند بر "اکثریتِ" ما سُلطه یابد و ما را در بَست به"تالش" برای سهمِ خود در قدرتِ سیاسی ،و "گردیدن" بر مَدارِ قدرت وادار سازد ،زمان الزم داشت .زیرا که این ،کارِ سادهای نبود .تا سالهای 31/7531ما هم/چنان بهمثابهِ یک نیروی بیشتر اجتماعی/انسانی و کمتر سیاسی برجا ماندهبودیم و آن دو/نا/هم/خوان را در درونِ خود به آرزوی هم/خوانی ،بهیک اندازه نیرومند ،نگه داشتیم .ولی پیروزیِ آن تمایلِ ویرانگر بر"اکثریتِ" ما، در سالهای 31/37قطعیتیافت .این بُرهه ،چرخشِ بزرگی بود در نگاه و روح و روحیّهی ما .بُرههای بود که ما در گذارِ آن بهجای آنکه قدرت و سیاست را بر مَدارِ آرمانهای خود به گردش واداریم ،خود بر مَدارِ آن بهگردش درآمدیم .به جای آن که قدرت و سیاست را بهدستِ خلق کسب کنیم ،خود به دستِ سیاست و قدرت "کَسب شدیم" .و در سالهای 37/31به گونهی قطعی بَدَل شدیم : از یک نیروی اجتماعی/انسانی به یک نیروی قدرت/سیاست/مَدار. از یک نیروی مستقل از مصلحتِ سیاست/قدرت ،بهیک نیروی وابسته بهآن. از یک نیرویِ"در بیرونِ قدرتِسیاسی" بهیک نیروی"در درونِ قدرتِسیاسی". از یک نیرویِ "در برابرِ قدرت» به یک نیروی "در کنارِ قدرت". از یک نیرویِ آرمانی/انسانیِ"مقابلهگر با قدرتِسیاسی" بهیک نیرویِ "مقابلهگر با نیروهای مقابلهگربا قدرتِ سیاسی". رَوَندِ سیاه ،و دگردیسيِ نگاه
دگردیسیها تنها در روحیّات انجام نمیگرفت .شعبههایی از سِیلی ،که -در قالبِ آن رَوَندِسیاه -بهسوی ما راه افتاده بود ،نهتنها بهزمینِ روحیّهی ما وارد شده و آن را فرا میگرفت بلکه به باغِ نگاهِ ما هم راه میجست و آرامآرام در آن باال میآمد تا کِی آنرا درخود غرقکند .در بارهی آنچه که به دگردیسیِ نگاهِ ما منجر شد نمیتوانم بگویم بهچه چیزها محدود میشد .آیا این تغییرها در"دیدِ"ما پدید آمدهبود یا در "دیدگاهِ"ما و یا در "دیدنِیِ"ما .گمان میکنم ولی درستتر ایناستکه بگویم اینتغییرها در هر سهبخش پیش آمدهبود .یعنی : در دیدِ ما .در نوعِ ایندید ،در کیفیتِ آن ،در رنگ و طعمِ آن ،در مضمونِ این دید و نیز در شكلِ دیدِما .همچنین در فرهنگِدیدنِ ما .در منطقِدیدن ما .در تجربهیما در دیدن و نیز در تجربهینگاه ما. در دیدگاهِ ما .یعنی درآن محل و جایی که ما از آنجا نگاه میکردیم. در دیدنیِ ما .یعنی در موضوعِ نگاهِ ما .درچشماندازِ روبهرو و پیرامونِ ما.رَوَندِ سیاه ،و دگردیسيِ تصویرِ جهان در ذهنِ ما
بهویژه در سالهای 37/31دامنهی دگردیسیهای ما ،آن پهنهای از ذهنِ ما را فراگرفت ،که در آن، تصویرِ جهانِ بیرون ساخته میشود؛ جهان ،شاملِ همهچیز است :انسان و مفاهیم و ارزشهای او، طبیعت ،و هستی .نوعِ این تصویرِ از جهان ،به یک فرد ،یک نسل ،یک ملّت ...تشخّص میدهد .یكی از
چند نوشته
31
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
موادِ مؤثرِ شكلگیریِ این تصویر ،همانا تعبیر است .تعبیر ،اساسِ این تصویر است .آن چیزی است که رنگها ،نورها ،معناها ،نحوهی ترکیبِ همهی چیزهایی که تصویر از آنها ساختهمیشود ،سَبْکِ تصویر، و در یککالم ،یکتایی و بینظیریِ تصویر را موجب میشود. در سالهای نامبرده ،تصویرِ پیشینِ جهان در ذهنِ ما ،دچارِ دگرگونی و دگردیسیِ فراوانی شد .و این دگرگونی ،بیشازهمه ،خودِ تعبیرِ ما از جهان را در برگرفت ،و آنهم از سه لحاظ :از لحاظِ محتوایِ این تعبیر ،از لحاظِ نوعِ اینتعبیر ،و از لحاظِ گوهرِ آن .بهاینترتیب ،تعبیرِ پیشینِما از جهان از ویژهگیهای خود خالی شد؛ همچنین میتوانگفت که تقریباً تعبیرِتازهای ،جانشینِ تعبیرِ کُهَنِ ما شدهبود .در حالی که اجزاء و عناصرِ تصویرِجهان در ذهنِما ،هم/چنان برجا بودند ،تعبیرِ ما از اینتصویر دگرگون می شد. در تعبیرِجدید ،جهان ،در تصویرِخود در ذهنِما ،بَدَل شدهبود به ادارهای خشک و آرام .و ما نیز به کارمندانِ خشک و آرام .همهچیز ازپیش معیّناست ،و ما را نیامدهاست که به نقدِ آنها بپردازیم .نوعی آسوده/خیالیِ دیوانی و کار/مندانه بر ما چیره شدهبود .نوعی بیعاری ،یا نوعی"عارِ"دیوانساالرانه بر ما حاکم شد .اکنون دیگر ،اگرچه هنوزهم از این یا آنرخ/دادِ ناگوار ،وگاه حتّی از کشتهشدن این یا آن دوست ،آزرده میشدیم ،ولی اینآزردهگی ،دیوانی شدهبود ،هم/چون یکوظیفهیاداری آه میکشیدیم، و هم/چون وظیفهای اداری اعتراض می کردیم ،و مثلِ یک اداریِ منظّم ،منتظرِ پاسخِ اداری و قانونی میماندیم ،و همینپاسخ ،وجدانِ اداری و کارمندانهشدهی ما را خشنود و رام میکرد. رَوَندِ سیاه ،و دگردیسيِ زندهگيِ گروهيِ ما
برخیها عقیده دارند :ما پساز انقالب متوجهشدیم که"ذات"ما تا چهاندازه خراب"بوده است" .خالفِ این ،من بهاین باورگرایشدارم که :ما پساز انقالب متوجّهشدیم که"ذاتِ"ساده و انسانی و پاكِ ما دارد بهسوی خرابشدن رانده "میشود" .من تردیدی ندارم که بیشترینهی ما ،در درونِ خود و در خلوتِ خود ،به شكلی و سیاقی ،گواهِ این رَوَندِ دردناكِ خرابشدنِ ذاتِ خود بودهاند. بهباورِ من ،نگاه"ما" به حوادثِ جامعه ،هنوز آزادانه و انسانی بود .نگاهِ ما بهانسان ،هنوز نگاهیبود آزاد، و تنها بهخود و بهارزشهایانسانی متّكی" .درونِ"ما هنوز هم/چنان ،جایی بود گشوده و باز ،و در دستْ رسِ همهی آنکسان و همهی آناندیشههایی که با صفایِدل به"همهگان"فكر میکردند .هنوز در میان ما و یا در "درونِ" ما ،کسی جرأت اینرا پیدا نكرده بود تا بهما بگوید درونِ خودرا تنها بهروی آنکسان و یا آناندیشههایی بازکنیم که مصلحتهای قدرتِ سیاسی حكم میکرد. تا وقتیکه پیوندِ میان س .ف .و آن انبوه انسانهایی که با آن هم/راهی میکردند ،بهراستی بر پایهی "هم/راهی" بود ،فضا و میدان برای هر/دو/سوی این پیوند بهویژه برای آنانبوه ،بسیار باز و فراخبود. هر/دو/سو ،درعینِ داشتن اشتراكهای کلّی ،میتوانستند در برخی موردهای کلّی و در نزدیک به همهی موردهای جزئی ،آزادانه و بدون اینکه شک وظنِّ دیگری را برانگیزد رفتار کنند .هر کس و یا هر محفل و گروهی ،در هنگامِ روبهروشدن با رخ/دادها و حوادثِ محل و یا کشور ،بیشازآن که به "مرکز" و یا به مصلحتِ قدرت گوش بِسپُرَد ،به تجربه و شعورِ خود ،و به وجدانِ خود گوش میسِپُرد.
چند نوشته
37
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
هنوز نگاهها ،و ترازوها و معیارها و محکها در ارزیابیِ جهان و انسان و حتّی اشیاء و رخدادها ،پیشاز هرچیزی ،سرنوشتِ همهگانیِ همهگان ،و عدل و داد ،و وجدانِ شخصی بود .در پیرامونِ سالهای /31 ،31این پیوندِ نَرم و منعطف و حسّاس و آزاد ،به تدریج سخت و سختتر ،و یا آنگونهکه برخیها دوست داشته و دارند بگویند" :مستحكم" شد .تا این که در 37/7531بَدَل شد به پیوندی سارُوجی و سنگی .محكم ولی مُرده .سخت ولی بیروح .بهاصطالح"ناگسستنی"ولی خالی از توافق و رضایت .در حقیقت "دلسپردهگی" به"سرسپردهگی" بَدَلشد .با ایندگردیسی ،بزرگترین زیانِ مُهلِک بر ما فرود آمده بود .اینزیان ،خود سرچشمهی زیانهای فراوانِ دیگری شد .آنچهکه آن پیوندِ فعّال و با طراوت و آزادانه را بَدَل کرد به پیوندی نافعّال و خشک و ناآزادانه ،باری پیش از هرچیزی ،سیاسی/قدرتیشدنِ یکسرهی نگاهِ ما بود؛ تسخیرِ نگاهِ ما بود از سوی"میل و گرایش به قدرت/سیاست/مداری" .پس آغاز کردیم به دستیازیدن بهرفتارهای مبتذل و بیمایه نسبت به همدیگر ،و دچار شدیم بهناتوانی در گذشت و مسامحه و چشمپوشی .سال 31/31سالهای آغازِ بیگذشتیها بود .سالهای خاموششدنِ گذشتها بود .برخی از ماها دوست داشتیم این پدیده را قاطعیت بنامیم. در افسانههای ما ،اسفندیار ،نمونهی آنقهرمانانی استکه قهرمانیِشان بهنوعِ ویژهای از قدرتگرایی آلودهاست .ویژهگیِ این گونهی قهرمانی در ایناست ،که آمیختهایاست از :گرایش به قدرتِ دارای ابعادِ گستردهی اجتماعی بهویژه قدرتِ سیاسی ،و گرایش به گونههای شخصی و غیرِ سیاسیِ قدرت .او، کسی که در شجاعتاش در میدانِ نبرد تردیدینیست ،هرگز نتوانست از طمعِ تاج و تختی که بهاو وعده داده شدهبود دستبكشد و شجاعانه از مبارزه با رُستَم 7 .چشمپوشی کند تا مگر از فاجعهای که رخ داد جلو بگیرد .قهرمانیِ او ،بنا بر گفتهای ،از "پهلوانی" بهرهی کافی نداشت. در/هم/ریزيِ درون و بیرون
از سال 31/31بهبعد ،درونِ س .ف .با آنچهکه در بیرونِ او ،یعنی در جامعه -و یا درستتر بگویم -در سادهترین و ظاهریترین الیههای واقعیتِ جامعه می گذشت ،تقریباً یكی شده بود .بودن و زندهگی در درونِ س .ف .با بودن و زندهگی در درونِجامعه همانند شدهبود .آن تعالی و برتریِ بودن و زندهگی کردن در درونِ س .ف .نسبت به زندهگیِ معمول در درونِ جامعه تقریباً دیگر محو شدهبود .همهی آن معمولیتهای زندهگیِ جامعه بهدرونِ زندهگی و بهزندهگیِ درونیِ س .ف .هم راه یافته بود. درونِسرزندهی س .ف .تا یكیدوسال پساز انقالب ،سرشار بود از هواهای تازه ،که در نتیجهی کارِ اجتماعی و مبارزهییِ پیوستهی ماها در بیرون ،بهدرونِ س .ف .سرازیر میشد ،سرشار بود از بحث و جَدَلهای پُرشور در بارهی انسانها و دشواریهایشان ،از گفتگوهای آزادانه در بارهی این تالشها ،و
-7اگرچه میزانِ پهلوانی در رُستم بسیار بیشتر از اسفندیار است امّا رُستم هم بهنوعی اسیرِ قدرتیاست که بهاو داده شدهاست .بهاذعانِ خودِ فردوسی ،کم نیستند «دل»هایی که از رُستم-از جمله بهخاطرِ زبونیاش در کُشتَنِ سُهراب -به «خشم آمدهاند».
چند نوشته
31
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
از طرحها و پیشنهادهای شورانگیزی که فداییان در محلِ کار و زندهگی به انسانها ارائه میدادند ،و سرشار بود از بحثوجَدَلهای فكری/دیدگاهیِ آموزنده ،و نواندیشیهای جسورانه. امّا اندكاندك ،و هم/پا با درآمیختهشدنِ درونِ س .ف .با سیاست/قدرت/مداری ،درونِ س .ف .بَدَل شد بهبیرونِ جامعه .و درونِجامعه بَدَلشد به بیرونِ س .ف .جامعه و س .ف .هر دو از هم تهی شدند. همگام با این دگرگونی ،پهنهی کارِ بسیاری از ماها ،از بیرونِ س .ف ،.یعنی از درونِ جامعه ،منتقل شد به درونِ س .ف .یعنی بهبیرونِ جامعه .درونِ اینچنین تهیشدهی س .ف .بَدَل شد به پهنهی اصلیِ کارِ ماها ،و کار در چنین"درون"ی شد کارِ اصلیِ منها. این کار هم ،که ما را بیش از پیش به کام خود کشید ،بهسهمِ خود -عالوه بر رویاندنِ دغدغهی قدرت/ سیاست بر درختِ من و ما -برخی دیگر از سرشاخههای ما را زد تا درخت وجودِ ما را به سلیقهی خود هَرَس کند .کارِ من -همچون دوستانِدیگر -شدهبود نگه/داشتِ آن محدودهی سازمان ،و شدهبود کار برای چفت/وُ/بَستِ آن ،برای دفاع از آن .از 31/31به بعد ،اینکار بَدَل شدهبود به یک وظیفه؛ وظیفهای که انجامِ آن مرا – مانندِ بسیاری از دوستانِ دیگر -بیشازپیش از موجودیت و نگاههای پیشینام و از امكانها و فرصتهای پیشین که شوق و ذوق مرا بر میانگیختند دور میکرد .عرصهی زندهگیکردن در"ایندرون" ،بهدفعات ،چنان تنگ میشد که نیاز بهپناهبردن بهبیرون ،بهطبیعت ،بهتنهایی ،بهخلوت، به هرچه"غیر"باشد ،دوباره باز پیدا شدهبود .بهکرّات الزم میآمد تا ایندرونرا هم مثلِ درونِجامعه ،در هر فرصتی که دست میداد به فراموشی بسپارم .با هر جام مِی ،در هر محفلِ دوستانهی غیرِ س .ف،. در هر فرصتِ آزاد از تعلّق بهس .ف .و به سیاست/قدرت/مداری ،بههمهی متعلّقاتِ اینتعلّق هم. دیگر نمیتوانستم برای برافروختنِ آتش در سرمایِدرونِ خود ،بهآن فضایِگرم ،و یا برای فرونشاندنِ آتشِدل بهخُنَكای آنفضا و حَجمِ مألوفی که زمانی در درونِ س .ف .دیده میشد پناه ببرم. پس ،در این"درون"نیز تنهایی آغازشد .تنهاییای تازه .تنهاییای تواَم با بیچارهگی و درماندهگی .شدم مجموعهی ستونهای بهجامانده از بنایی ویرانشده .مجموعه/ستونهایی اگرچه در نگاهِ دیگران و یا در نگاههایی دیگر ،پا/بر/جا و دیدنی بود ولی در نگاهِ خودِ من ،مجموعه ای از ستونهای یكّه و تنها بود که هر یک بهتنهایی بخشی از بنای موجودیتِ مرا بهدوش گرفته بودند. و این ،پس ازسال 31/7531بود.
چند نوشته
35
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
فصل سِوُم رَوَندِ سیاه ،و دگردیسيهاي من
در آغاز ،همچون بسیاری دیگر ،کوشیدم به روحیّهی کُهَنِ مشتركِمان کمک کنم تا او بتواند در آزمونِ تازه ،که زمانه اورا به انجامِ آن ناگزیر کرده بود ،یعن ی در آزمونِ رسیدن به تحقّقِ آرزوهای اجتماعی از راهِ گذشتنِ ناگزیر از ورطهی سیاست و قدرت ،سربلند بیرون آید. در همانحال ،این گذشتن از آن ورطه باید در کنارِ برخی هم/راهانی انجام میگرفت ،که یا خود از پیش و یا در میانِ راه بهاین نتیجه رسیدهبودند که برای رسیدن بهآن آرزوها ،باید بر مَدارِ سیاست و قدرت"به گردش درآمد" و قصدِشان از آنحرکت ،هرگز گذشتن از ورطهی سیاست و قدرت برای رسیدن به آن آرزوها نبود بلکه خود هدفشان همانا این قدرت/سیاست بود ،آنها ،کمی دیرتر ،دیگر سیاست/قدرت/مداری را ورطه نمینامیدند و ِ گذشتن از آنرا بالهتِ آرمانخواهان میخواندند.
این دو حرکت ،دو رَوَندِ نا/هم/خوان بودند که بهطرزی خندهآور بههم درآمیخته بودند ،و سپس کمی دیرتر ،بهآن رَوَندهای مشابهِ بیشمارِ دیگر درآمیخته شدند ،که از گوشههای دیگرِ جامعه بهراه افتاده بودند ،با همان هدفِ "رسیدن به آرزوهای اجتماعی/انسانی از راهِ گذشتن از ورطهی قدرت/سیاست/ مداری" .رَوَندِ انجامدادنِ اینآزمون ،رَوَندِ انجامگرفتنِ دگردیسیِ من بود .رَوَندی بود که در طولِ آن من میبایست بهیک فشارِ پنهان و مرموز امّا سنگین تسلیم می شدم .فشاری که مرا بهسوی شرکتِ فعّال در بازیِ قدرت/سیاست/مداری سوق میداد .رَوَندی که در گذارِ آن ،من میبایست در گامِ نخست بهخود و در گامِ دُوُم به دیگران میقبوالندم که به دردِ سیاست/قدرت/مداری هم میخورَم. آگاهانه بود
باید بگویم که دگردیسیهای ما در اینسالها بهسویِ قدرت/سیاست هرگز یک/سره ناآگاهانه نبوده است .کم یا بیش ،هر یک از ما ،باید فهمیده بودهباشیم که میخواهیم از لجنزاری بگذریم .از سال 7531بهبعد ،گونهی انسان/مدارِ نامعمولِ مبارزهی اجتماعی/سیاسی آغازکرد به دگردیسی .و میرفت تا بهنوعِ سیاست/قدرت/مداریِ"معمولیِ"مبارزهی سیاسی/اجتماعی بَدَل شود .دشوار است بگویم که من در چندماههی نخست ،آیا متوجّه این دگرگونی شدهبودم یا نه .و اینکه آیا این دگرگونیها چه بازتابهایی را دردرونِ من برمیانگیختهاند .اینرا احساس ولی میکردم که چیزهایی در درونِ من دارند عوض میشوند .میدیدم که برای ادامهدادن بهکار ،دارم وادار میشوم بهادامهندادنِ خود .اینرا احساس میکردم که دارم از آن"جا" ،از آن ایستن /گاه ،از آن حال و هوا و روحیّهای که داشتهام ،دور میشوم .دارم بهجای دیگری کوچانده میشوم .هراسِ من از اینكوچ ،نه هراس از تازهگی و ناشناخته گیِ آن"جا"یی بود که میبایست میرفتم ،و نه هراس از نو و تازه بودنِ یک تجربه بود ،بلکه بیشتر، هراس از خطری بود که بوی آنرا میشنیدم. از سالهای7533من بَدَل شدهبودم بهصحنهای عجیب که درآن ،بازیِ غریب و پیچیدهی پنهانکردن، آغاز کردهبود به بهنمایشدرآمدن .برخیتمایلهایگذشته ،باید از چشمِ تماشاگرانِ این صحنه پنهان نگاه داشتهمیشدند! و برخی دیگر از تمایلهای تازهی این صحنه میباید از خودم پنهان میماندند!
چند نوشته
34
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
پوشاندنِ چشمِ خود بر عاداتِ تازه
دگرگونیها ،در برخی از بخشهای هستیِ من ،ژرف بود و در بخشهای دیگر سطحی .در یکحوزه پُرشتاب و آشكار ،و در حوزهیدیگر ،کُند و پنهانی .از برخی از این دگرگونیها آگاه نمیشدم؛ گاهگاهی پَرتُوی از برخی از آندگردیسیها را میدیدم ولی چندانمكثی رویِ آنها نمیکردم ،گاه آنها را به روشنی میدیدم و در آنها تأمّل میکردم .گاه آنها را ناروشن و مبهم و تار میدیدم ،به آنها خیره میشدم تا ببینم چیستاند این اشباح که در درونِ مِهِ درون من پیدا شدهاند .ولی تالطمِ کارهای روزمره و کوتاهیِ فرصت نمیگذاشتند که آن تأمّلها و خیره شدنها ادامه یابند و شناختِ من از این رَوَندها ،و در حقیقت از خودِ من ،به ژرفا برود. امّا حقیقترا ،که این تنها ،کارهای روزمره و کوتاهیِ فرصت نبودند که نمیگذاشتند من این پدیدههای تازهی بیگانهی درونِ خودرا بشناسم .یک عاملِ دیگر هم بود که مرا از این کار باز میداشت؛ عاملی که میتوانم آنرا چنین بنامم :تمایلِ پنهان بهچشمپوشیدن بر حقایقِ تلخِ دگردیسیهای درونیِ خود؛ تمایلِ پنهان بهپنهانساختنِ حقایقِ تلخ از چشمِ خود. و این ،آن زمانی بود که دیگر یکسال از عمرِ این دگردیسی میگذشت ،اکنون دیگر ،گاهی چشم بر آن دگرگونیها میبستم .زیرا که"چشمرا بهموقع بستن" ،عادتی است که در پهنهی قدرت/سیاست/ مداری از"ملزومات"است .و اینعادت داشت در من جان میگرفت .این چشم بستنها بهویژه آنگاه که آگاهانه انجام میشد درآغازِ کار ،یكی از تلخترینلحظههای آن آزمون بود و تلخیِ آن تا روزها و هفتهها در جان و وجدانام میماند. پوشاندنِ عاداتِ پیشین از چشمِ دیگران
این ناگزیری ،یكی دیگر از ناگوارکارهایی بود ،که بسیاری از ماها و من خود بهانجامِ آنها در این آزمون واداشته شدیم :پنهانکردن یا پنهانداشتنِ آن چیزها(ی اگر چه کمشماری)که در ما ریشه داشتهاند و برای دگرگونساختنِ ِ ما ولی آنها را ،هم بهلحاظِ اینکه دوستِشان داشتیم و هم بهلحاظِ اینکه وقت شان نبود ،نمیخواستیم و نمیتوانستیم عوضکنیم .این پنهانداشتن ،هم بهمعنای نجاتدادنِ آنچیز ها از خطرِ به هدررفتنِشان بود ،هم بهمعنای نگهداشتنِ آنها همچون یک راز ،از نگاهِ نامحرمان بود ،و هم بهمعنای نَهَرساندن و یا نَرَماندنِ آن دیگرانی بود که آنچیزها را نمیپسندیدند. این"چیزها"را من باید بهفراموشی میسپردم؛ و در خودم زنجیرمیکردم؛ جلویِ بروزِ آنها را میگرفتم؛ و از چشمِ دیگران پنهان میساختم .امّا اینکار به همینجا هم محدود نمیشد زیرا من میبایست افزون بر این ،میکوشیدم که خویشتنِ کنونیِ خودم را هم از آن روحیّه و آن صفات دور و پنهان نگه میداشتم تا مبادا آنها مرا بهاصطالح"گیر"بیندازند و خودرا در رفتار و گفتارِ من بهنمایش درآورند. چرا؟ زیرا این"چیزها" بهدردِ قدرت/سیاست/مداری نمیخورْدند؛ بهدردِ اینفكر که " :قدرت ،آرمانِ نهایی است" نمیخوردند؛ بهدردِ کسب قدرت سیاسی بهمثابهِ وظیفهای مقدّس نمیخورْدند.
چند نوشته
33
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
به سوداي هَرَس ،تَبَر/در/دست ،در برابر ِ درختِ خویشتنِ خود!
خصوصیتِ این رَوَند فقط در این نبود که من میبایست در طولِ آن به تشكیلشدنِ پدیدههایی تازه که بیگانه با روحیُاتِ انسانی و قدرت/گریزِ ما بودند رضا میدادم ،جنبهی دیگرِ این خصوصیت این بود ،که میبایست برخی از چیزها را از وجودم میکَندَم و دور میریختم .این جنبهی آن رَوَند دگرگونی ،از جنبهی دیگرِ آن کم مضحکتر و دردناكتر نبود .بخشِ بزرگِ این چیزها ،خصایل و عادات و احساسات و حساسیتهایی بودند که ما درست بهسببِ همانها توانستهبودیم تا آن روزها چنان پرشور و بیریا و درستکارانه در راهِ دادگریهای انسانی و هواخواهی ازحرمتِ انسانی درجامعهیمان شرکت کنیم. این جنبه از آن رَوَند را میشود به هَرَسکردن و هَرَسشدن هم تشبیه کرد .هَرَسکردنی و هَرَسشدنی غمانگیز ،که ضرورتِ انجامِ آنرا نه از خودِ درخت میپرسند و نه از هَرَسگر .هَرَسی هراسآور. همه در این هَرَس شرکت داشتیم .همه بهاین هَرَس گرفتار بودیم .برخی آگاهانه ،برخی ناآگاهانه. برخی آگاهانه ولی ابلهانه .برخی ابلهانه ولی حسابگرانه .برخی از ما بریدهشدنِ شاخههامانرا میدیدیم ولی دردِ آنرا نمیفهمیدیم .برخی نمیدیدیم ولی دردِ آن را ،بهویژه گاهگاه که به خلوتِ خود میرفتیم ،احساس میکردیم .بودند کسانی هم که رنجِ بریدهشدنِ آن شاخهها را به جان میخریدند زیرا که گمان داشتهاند"ضروتِ زمانه" از این بریدهشدن شادمان است .اینها کسانیاند که همیشه از شادمانیِ زمانه شادماناند و همیشه شادمانیِزمانه را میخواهند .اینها از دیروز شرم دارند و از فردا هراس .اینها مرعوبِ"امروز"اند .و مناسبِروز .آنها خودرا -بهزورِ مدارك و سَنَد ،و با اصراری مشكوك "فرزندِ زمانه"ی خود میدانند و بهاینفرزندی شادند و مُفتَخَر؛ و هرگز بهخود اجازه نمیدهند که ازفرمانِ پدر(یا مادر)-زمانه -برگردند. بَزَکِ خود در برابرِ آینه
من و مایی که در برابرِ هر کس و هر چیز ،همانگونه میایستادیم که بودیم ،وا/داشته شدیم تا خودرا در برابرِ نگاهِ قدرت/سیاست" ،جمع/وُ/جور"کنیم .آنکس که خودرا در برابرِ دیگران "جمع/وُ/جور" میکند ،معنیاش آناست که نگرانِ"سَر/وُ/وضعِ"خود است .میکوشد تا "پاشیدهگیها"یش را "جمع" کند و خودرا «جور»سازد با آنکس و یا با آننگاه که در برابرِ او ایستاده است .این"جمع ُ/و/جورکردنِ» خود ،چیزی جز بَزَكکردنِ خود نبود .چیزی جز پنهانساختن وضع طبیعی و وضع خودِمانی و وضع آزادانهی خود نبود .این ،آن آراستنی نبود که بر پایهی یک شناخت و معرفتِ آزاد ،جوهری ،و مبتكرانه از زیبایی شكل گرفته بودهباشد ،بلکه آراستنی بود بر پایهی سلیقهای برخالفِ خواستِ قلبی و گرایشِ درونی ،و میرفت تا بَدَلشود بهپیروی از امیال و گرایشهایِ بهسوی فریفتن و یا بهسوی بابِ روزشدن، بهسوی مقبولشدن .در یک کالم :همهی اینها ،هم/راه شدن با آن رَوَندِ سیاه بود.
چند نوشته
33
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
كارنامه
من از کارکرد و کارنامهی خود در کارِ کوتاهِ سیاست/قدرت/مداری راضی نیستم .من اگرچه خویشت ِ ن خودرا نكُشتهام .خویشتنکُشی نكردهام .دستام را به خونِ خود نیالودهام .ولی خویشتنِ خود را به تنگنا انداختهام؛ به تنگه هُل دادهام؛ و سرانجام به تنگ آوردهام. همچون بسیاری از دوستانِ دیگر ،تا سالهای 31/7531توانستم در پهنهی مبارزهی اجتماعی/ سیاسی ،فردی نامعمول و غیرعادی و نامتعارف باشم .توانستهبودم بهجای تندادن به"ضرورت"های قدرت و سیاست ،این دو را وادارم که بهمن تن دهند! تا سالهای 31/31چنین بود رفتارِ من در عرصهی سیاست .همانگونه که میلیونها انسانِ دیگر چنین بودند .ولی از سالهای 31/31بهبعد ،هیچ عنصرِ برجسته و تازهای در رفتارِ من نسبت به قدرت و سیاست نبود .در بهترینحالت ،من یک سیاست/قدرت/مدارِ معمولی شده بودم ،که اگرچه با سیاست و قواعد و پیآمدهای منفیِآن ،کامالً و دَر/بَست تن نمیداد ،ولی رویِهمرفته با آن کنار میآمد .و همینهم حتّی ،برای من بساست تا من در برابرِ خویشتنِ خود سَرَم پایین باشد.
چند نوشته
31
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
فصل چهارم رَوَندِ سیاه ،و دگردیسيِ رابطهي ما و انسان(خَلق) در/هم/آمیزيِ دو مفهومِ "رهبريكردن" بر جامعه و "حکومتكردن"بر آن
وجودِ روشنِ ابهام دربارهی استقاللداشتنازهمدیگر و در همانحال بههمدیگرربطداشتنِ دو مفهومِ "رهبریکردنِ"جامعه و مَردُم ،و "حكومتکردن" بر آنان ،یكی از آن نشانههای بارزی بود که سرشتِ نا/سیاست/قدرت/مدارانهی س .ف .را ،و آن تردید و ظنِّ ژرفِ روحیّهی ما را نسبت بههرچه که حكومت و حكومتی بود رقم زدهبود .همینایهام ،ویژهبودنِ برداشتِ ما از موضوعِ قدرت ،بهویژه در پهنهی معمولِ سیاستِ معمولِ آن سالها ،را اثبات میکرد .در بارهی این مقولهها ،اگرچه در درونِ س .ف. کم ،امّا در درونِ کشور و در کشورهای دیگر بحثهای طوالنی بوده و هست و خواهدبود. دربارهیمقولهی"رهبری" ،آنچهکه بهس .ف .برمیگردد ،اینسازمان همیشه خودرا "پیشتاز" و "پیشآهنگ"مینامید .هرگز و در هیچکجا "رهبر" ننامیده بود .او وظیفهی خودرا یاریرساندن به طبقهیکارگر و خلق در مبارزاتِاجتماعیِگوناگونِشان ازیکسو ،و بردنوترویجِآگاهیهای سوسیالیستی و طبقاتی بهمیانِ آنها از سویدیگر میانگاشت .وظیفهی"رهبری"را از آنِ "خلق"در دورهای ،و سپس، از آنِ طبقهیکارگر در دورهی بعدتر میدانست .اگر از نقشِ"رهبریکننده"یخود صحبتی میکرد، مفهومِآن ،رهبریکردنِ مبارزاتِکارگرانوخلق بود برایآنکه آنان بتوانند رهبریِجامعهرا بهدست گیرند. افزون بر این ،برداشتهای این سازمان از مقولهی رهبری ،همچنان که از بسیاری دیگر از مقوله ها ،زیرِ تأثیرِ بحثها و جدلهای فكریای بود ،که در دههی 31/41خورشیدی در ایران و در دههی 31/31 مسیحی در دیگر جا ها درکار بودهاند .این بحث و جدلها ،هم آن بحثهایی را که بهطورِ ویژه به انگیزهی بررسیِ تجربههای کشورهای نامبُردارشده به"سوسیالیسمِ واقعاً موجود"بهراه افتاده بودند در برمیگرفت ،و هم آنبحثهاییرا ،که بهطورِ معمول و همیشهگی برایِ بررسیهای انتقادیِ مرامهای اجتماعیِ گوناگون درکار بودند .از چملهی این بحثها ،بحث پیرامونِ مقولهی رهبری بود و اینکه آیا اصالً جامعه را میتوان رهبری کرد؟ یعنی خودِ مقولهی رهبری زیرِ پرسشهای جدّی بود. اگرچه اینبحثوُجدلها در بارهی ممكنبودن یا ممكننبودنِ رهبریکردنِ جامعه ،در درونِ اینسازمان بهنتیجهگیریهای روشن نرسیدهبودند ،ولی رُویِهمِ هستیِسیاسی/فكریِآن بهروشنی بر ایننكته گواهیمیداد که اینسازمان خودرا متعلّق بهبخشِ نقّاد ،نوسازیگرا ،نواندیش ،و آزاد از جبههگیری هایمعمولِآنروزگار میدانست .بختِ بد آنکه همانزمان که آن رَوَندِ سیاه ،در درونِ ما بهسرانجامِ قطعیِ خود رسید ،آن بحثها و تأمّلهای هرچند پراکنده در بارهی مقولهی"رهبری" -بههمراهِ دیگرمباحثِ جدّی -با شتابی باورنكردنی بهسوی یک سرانجامِ متناسبِ با سیاست/قدرت/مداری رانده شد ،و ناگهان این سازمان خودرا"حزبِرهبرِ"طبقهی کارگر نامید" .طبقهیکارگرِ رهبر" بَدَل شد به"حزبِ رهبرِ طبقهی کاگر" ،و البتّه از انواعِ "ترازِ نوینِ"آن. در بارهی مقولهی"حكومتکردن"هم ،این سازمان خودرا باورمند به"حكومتِخلق" و برای پساز آن، "حكومتِکارگران و زحمتکشان"میدانست .تازه اینکه چنینحكومتکردنیهم ،دارای چه نشانههایی
چند نوشته
33
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
است ،و با حكومتکردنهای معمول در"سوسیالیسمِ واقعاً موجود" و در نظامهای دیگر ،دارای چه تفاوتهایی میباشد نیز بجثهای بسیار پُردامنهای وجودداشت .از اینرو بود شاید ،که این سازمان ،با آنکه در راهِ آگاهیِ همهگانی ،و در مبارزهی عملیِ انسانها ،پُرشور و خستهگیناپذیر بود ،امّا هنوز از این که خودِ او باید و یا حتّی میتواند"حكومت"هم بكند ،هم اکراه و هم تردید داشت. افزون براینها ،دو مقولهی"رهبریکردن"و"حكومتکردن" ،همانندِهم گرفته نمیشدند بلکه آنها دو مقولهی در پیوند باهم و در همانحال مستقل/از/هم بهشمار میآمدند .در میانِ صاحبانِ آن روحیّهای، که ما همهگی دارای آن بودیم ،هنوز این بحثها به سرانجامی نرسیده بودند. دگردیسيِ رابطهي ما و انسان(خَلق)
در سال ،7531پس از دو سال کشاکش ،با چیرهشدنِ آن رَوَندِ سیاست/قدرت/مداری ،آن ایهامهای نام/ برده ،در بخشِ«اکثریتِ»س .ف .بهسودِ از/آنِ/خود/اعالمکردنِ وظیفهی"رهبریکردن" و "حكومت کردن" "حل"شد؛ وسپس خودِ مقولهی"رهبری"هم در شكمِ مقولهی"حكومتکردن" "مُنحَل"گردید. آنگاه ،ما آغاز کردیم بهاثباتِ این ،که میتوانیم حكومت هم بكنیم .آنگاه ،مَردُمگراییِ فعّال و سازنده و نقّادانه و آزادانه و درستکارانهی ما ،برگردانده شد بهسوی "مَردُمداری" .و پس از سالهای 31یک/ سره در این مَردُمداری محو شد .کمکِ آزادمَنِشانه به آزادیِ انسانها بَدَل شد به کوشش برای حفظ و نگهداشتِ "مَردُم" به طمعِ"رأی" و "نظرمساعدِ" آنان. آن"مَردُم"ی ،که آنهمه به خوشبختیِشان عالقه داشتهایم ،دیگر بهمیزانِ زیادی بَدَل شدهبودند به "مُشتری" .مشتریهایی که ما میبایست جنس و کاالهایمان را بهآنها عرضه میداشتم و در برابرِ رأیی که آنها بهما میدادند ،آن کاالها را بهآنها میدادیم .آن :نان ،مسكن ،آزادی؛ که"آرمانها"ی ما بودند برای همهیجامعه ،بَدَلشد به"شعارِ"انتخاباتیِ ما برای"کسبِ"رأیِ خلق .بَدَل شدند به کاالهایِ در پیشخوانِ دُکانِ ما. نگاهِ قدرت/سیاست/مدارانه ،نگاههای دیگرِ ما را بست .کارِ"سیاسیکارانه" با انسانها ،به ویرانشدنِ آن امكانها و فرصتهایی انجامید که با کمکِ آنها ،میشد بسیار مؤثّرتر از آنچه که سیاست/قدرت/ مدارشدن نوید میداد ،بهدور از توجّهِ مظنونانهی انسانها ،و بهدور از مطامعِ سیاسی ،به انسانها نزدیک شد و بهدرونِ آنها رسوخ کرد و بهنحوی آزاد با آنها رابطه گرفت ،و گونههای مختلفِ زندهگی در کنارِ آنها را تجربه کرد و ازآنها آموخت و بهآنها آموزاند. ()()() پس دیدمکه بَدَلشدم بهسیاستمداریمعمول ،که پارچه/نوشتهای بهدوشگرفته ،و در کوچه/پسکوچه ها جار میزند :به ما رأی دهید تا به شما نان و مسكن و آزادی بدهیم. ()()() احساسمیکردم کهرابطهام با"مَردُم"و"خلق" ،دارد رنگِ دیگری میگیرد .میدیدم که آنها در نگاهِ من دارند بَدَلمیشوند به"کسانی"که من میبایستی"مجیزِ"شان را بگویم .و بهآنها ،عالقهامرا "اثبات"
چند نوشته
31
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
کنم .و اینعالقهرا در هرجایی"جار"بزنم .تبلیغ کنم .آن"خلق"و"مَردُمی" که ما عادت کرده بودیم از آنها دفاع کنیم و دل را بیدریغ برایِشان بسوزانیم و اینهمهرا چیزی جز معنایِزندهگی نمیدانستیم، بَدَل میشدند به"دارندهگانِحقِّرأی"که میبایست آرایِخودرا بهما میدادند" .کسبِ"رایِ آنها بهیكی از کسبهای ما بَدَل شدهبود .آنها شدهبودند فروشنده و ما خریدار .داشتیم به"کاسب" بَدَل میشدیم. دفاع از مَردُم ،داشت به"فنِّ کسبِ"ما بَدَل میشد .آرمان میرفت بهکاال بَدَل شود. نگاه کنید به زندگینامههایی که از سویِ این سازمان برای نامزدهای انتخابات برای مجلس شورای ملّی سال 33و در سالهای دیگر نوشته شدند .در این"زندگینامه"ها ،پشتیبانیهای بیچشمداشت و بیدریغِ انساندوستانه و نیکخواهانهی این انسانهای شریف ،و حتّی کار و زحمتهای فردیِشان برای زندهگیِ خود و خانهواده ،بَدَل شدند به"کارنامه" .به نشان ،به تختِ افتخار. چنین کارهایی از ما بر نمیآمد .و داشت آرام آرام "بر میآمد". در نگاهِ من و همانندهای من" ،مَردُم" و"خلق" چیزی بودند بسیار بیشتر از گروهی از انسانها .پنهان نمیتوانکرد که کلمهی"خلق" از جنبههایانسانیِ ژرفی برخوردار بود .نههمچون خامانِ نیمه/ سوختهای باید شد که امروزه خامتر از گذشته شدهاند و فراموش کردهاند که :اینها فقط کلمه نبودهاند .در پُشتِ این نشانهها ،گروهی از انسانها مراد بودهاند که عمرِ بیبازگشت و کوتاهِ خودرا در اینجهانِ خاكخورده برای نان/در/آوردن و یک زندهگیِ نیمه حیوانی هَدَر میدادند و از سوی آزمندانِ بَردهی پول و قدرت به فالکتی دایمی وادار میشدند .رُوی/کردِ ما به"مَردُم" و خلق ،بههیچروی بیسببی نبود؛ و از میانِ سببها نیز تنها بهسببِ اخالق نبود؛ که این خود ،سببِ اخالقِ ما بود .همین رُویکرد است که نهتنها سببِ برانگیخته شدنِ نهتنها نسلِ ما بهسوی محوِ نابرابریها؛ بلکه از قدیم/ ترینسببهای بسیجشدنِ انبوههای بیشمارِ آدمی بودهاست (و در آینده هم خواهدبود) بهسوی دست/ یابی به جامعهای شایسته. تا پیشاز آلودهگیِمان به سیاست/قدرت/مداری ،گرایشِمان به خَلق و آزادی و آسودهگیِ او ،هرگز مانعِ این نبود که بسیاری از ماها حقایقِ تلخِ مربوط به سرشت و طبیعتِ انسانیِ افرادِ متعلق به"خلق" را آشكارا بیان کنیم و ازآنها خُرده بگیریم .پس از سال 31/31به بعد ولی چنین نبود .عنایت و عشقِ ما به خلق بَدَل شد به مَردُمداری ،و آنهم ،بهگمان من ،بهگونههای نازلِ مَردُم/داری؛ گونهای از مَردُم/داری که محافظهکار بود و در حقیقت از مَردُم میترسید .گیرم که مفهومِ کلمهی"مَردُم" در جمالتی مانندِ "مَردُمداری" ،هرگز هیچ سنخیتی با مفهومِ کلمهی "مَردُم"در جمالتی مانندِ "مَردُم/ گرایی"و ...ندارد .اینها ،دو مَردُم هستند. اگرکه زمانی میگفتیم" :ما انسان را رعایت کردیم ،خود اگر شاهکارِ خدا بود یا نبود( ».ا .شاملو)اکنون تالش میکردیم قواعدِ قدرترا"رعایت"کنیم تا خلق با رعایتکردنِ ما -یعنی دادنِرأیِخود بهما-شاهکار کند.
چند نوشته
11
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
فصل پنجم رَوَندِ سیاه ،و جدایيها
جدایی و پراکندهگی در س .ف .یكی از حوادثِ تلخِ جامعهیما بود که بر روح و روانِ هزاران انسانِ این سرزمین ،نشانهها و آثارِ ناگواری برجا گذاشت .برای بسیاری از ماها این رَوَندِ پراکندهشدن ،همچون رَوَندِ پرکندهشدنِ مرغی زنده بود .مهمترینِ این جداییها ،یكی جداییِ آن دوستانی بود که بهسببِ بودنِ انسانِ مبارز و محبوب ،اشرفِ دهقانی" ،در میانِشان ،گروهِ اشرف "نامانده"شد ولی نامِ اصلیِ شان"چریکهایِ فداییِ خلق ایران" است؛ دیگری ،جداییِ نامبردارشده به "اقلیّتِ س .چ .ف .خ .ا". است؛ دیگری ،جداییِ موسوم به "اکثریتِ س .ف .خ .ا ".است ،و یكی هم ،جداییِ با نامِ"73آذر". جدایي از چهرو؟
دربارهی چهگونهگیِ و چراییِ اینپراکندهگی ،از همانآغاز ،بحثوُجَدَلهای زیادی بود و هنوزهم هست. بههیچرو نمیتوان با اَشكالِ گونهگونِ آندیدگاهی موافقبود ،که میخواهد اینجداییها را با کمکِ مفاهیمِ کِشداری مثلِ"دموکراسی"توضیح دهد .اینافراد ،آنجداییها را پیامدِ نبودِ دموکراسی و "دموکرات"نبودنِ ما و جامعهی ما میدانند. روحیّهی چیره بر س .ف .هوادارِ مُدارا ،سِعهی صَدر ،گوناگونی ،و شناساییِ حقوق بود .این نه نبودِ دموکراسی در جمعِ ما بلکه همانا گرفتارشدنِ جمعِما در چنبرهی قدرت/سیاست /مداری بودکه سببِ اصلیِ آنجداییها و مهمتر ازآن ،سببِ آن نحوهی نارسای جداییها گردید .تواناییِ دموکراسی و نیز دموکراتها ،که در تعبیرهای معیّن ،در س .ف .وجود هم داشتند ،در برابرِ آن طغیانِ قدرت/سیاست/ مداری ،بهمراتب کم بود و اگر چیرهگیِ آن روحیّه نبود ،نهتنها از دستِ آن دموکراسی و آن دموکراتها کارِ چندانی برنمیآمد بلکه اِیبسا که آن جداییها زیانهای بهمراتب بیشتری بهبار میآوردند. مسئلهی قدرت/سیاست/مداری ،هرجا که سر بهطغیان بردارد ،کانونِ هر چه که جمع است و هر چه که ضامنِجمعاست را بهفساد میکشد؛ و ازآنجا که کانونِدموکراسی نیز ،با همه و هر برداشت از دموکراسی ،همچون استبداد ،مسئلهی"قدرت/مداری"است ،هرجا که آن طغیانِ قدرت/سیاست/مداری رُخ دهد ،دموکراسی را اتّفاقاً آسانتر از دیگر ضمانتهای ادامهکاریِجمع ،از میان بر میدارد و یا حتّی خودِ دموکراسی را به ابزارِ خود بَدَل میکند ،چنانکه همهی آنجداییها نهحتّی بهبهانهی دموکراسی بلکه درست بر پایهی آن بهمثابهِ یک حق انجام گرفتند. جدایي از چه؟
آنچیزی ،که همهی ما ازآن جدا شدیم ،همانا آن روحیّهای بود ،که بخشِ نخستِ این نوشته همه برای تشریحِ آن نگاشته شد .در اینمعنی ،همهی ماها ،که در گروهها و سازمانهای گوناگونِ "فدایی" گِرد آمدهبودیم ،از بهاصطالح"انشعابیون"هستیم .جداییِاصلی ،در حقیقت ،میانِ قدرت/سیاست/مداری و مَردُم/آرمان/مداری بود .هیچیک از اینگروهها نمیتوانند گروهِ خودرا دنبالکننده و نمایندهی اصلی و
چند نوشته
17
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
راستینِ س .ف .بنامند .با هر یک ازاین جداییها ،در حقیقتِ کار و پیشاز هرچیز ،همانا آنروحیّه بود که شماری از هوادارانِ خودرا از دست میداد .و از ایننگاه ،با هر جداییای که انجام میشد ،از یکسو، راه برآن گرایش بهسوی یافتنِ پاسخ های تازه در شرایطِ تازه ،دشوارتر میشد ،و از سویدیگر ،راه برای شتابگرفتنِ رَوَندِ قدرت /سیاست/مداری در هریک از این گروهها ،هموارتر میگردید. حقیقت ولی ایناست ،که من هنوز تا سالهای 7531بهصحنهی این جداییها ،اینگونه که اکنون ،نگاه نمیکردم .گمانِ من بر این بود ،که بخت و اقبال برای یافتنِ پاسخهایی برای شرایطِ اجتماعیِ تازه ،در این جمعی که هنوز بخشِ گستردهترِ هوادارانِ س .ف .درآن هستند ،بیشتر است .از اینرو بود ،که من رَوَندِ جداشدنها را رَوَندِ جداشدنِ دیگران از"این"جمع میدانستم ،زیرا که اینجمع را بدنهی اصلیِ اِمكانِ تحققِ بَخت و اِقبالِ آن روحیّه برایِ نشان دادنِ واکنشی هرچه درستتر به شرایطِ تازهی جامعه در س .ف .تصوّر میکردم .تا مدّتها ،بسیاری از ماها ،با این یا آن"جداشوندهگان" ،بهرغمِ همهی مخالفت ها ،دارای همان روحیّهی مشترك بودیم ،و درست بر پایهی دفاع از همین روحیّهی مشترك بود شاید ،که بهخیالِ خود ،میکوشیدیم تا مگر از راهی و با با ابزارهایی بجز آنچه که آنها پیشنهاد کردهبودند ،به شرایطِ تازه واکنش نشان دهیم .بهسخنِ دیگر ،من ،مثلِ بسیاری از دوستانِ دیگر ،با وجودِ شقوقی که دیگران پیشنهاد کرده بودند ،شقوقی که با همهی حقیقتهایی که درآنها بود، بهحق نمیشد آنها را بهمثابهِ یک کلیّت پذیرفت ،کوشیدم تا مگر با جستوجوی راهها و شقوق دیگر، بهروحیّهی کُهَنِ مشتركِمان کمک کنم. پنهان نبایدکرد ،که از لحاظِ سیاسی ،ارزیابی از سرشتِ جمهوری اسالمی ،مرکزِ این جداییها بود؛ ولی آشكار بایدکرد که مسئلهی قدرت/سیاست/مَداری نیز ،که اکنون ناگهان در متنوّع ترین گونههای خود در میانِ همهی ما سربلند کردهبود ،قطعاً نقشِ بسیار بزرگی در این جداییها داشته است .این آخری، ضربهاش کاریتر بود .قدرت ،در اشكالِ گوناگونِ تجلّیِ آن ،عاملِ اصلی بود در اینکه آن جداییها نتوانستند پخته ،نیرومندکننده ،افزایندهی حیثیتِ همهی طرفهای درگیر ،و رواجدهندهی همهي جنبههاي ممکنِ حقیقت در جامعه باشند. بزرگترینِ این پراکندهگیها یا پَرکَندهگیها ،که در همانحال تلخترینِ آن هم بود ،بدونِ اینکه بخواهم اهمیتِ دیگر جداییها را کم جلوه دهم ،جداییِ معروف به"اقلیت" و"اکثریت" بود .تلخیِ این جدایی در این بود که پایهی آن بر دو رفتارِ کامالً متفاوت در برابرِ یک قدرتِ سیاسیِ اعتمادناپذیر جای داشت .و همین موجب شد که ما هم/دیگر را در برابرِ ضربههایی که حكومت بر هر یک از ما فرود می آورد تنها گذاشتیم .نمیگویم که ما از کشتهشدنِ یکدیگر بهدستِ حكومت خوشحال میشدیم ولی کاری هم نمی کردیم و فقط شاید سری بهتأسّف تكان میدادیم و سپس در بهاصطالح"مشغلههای روزمرّه"گم میشدیم .و درست همینرفتار ،باری ،شرمآور بود .این شرمآوری ،بهویژه آنجا که بهرفتارِ بیاعتنای کسانیکه در"اکثریت" گرد آمدهبودند برمیگردد ،پُررنگتر بود زیرا که این بهاصطالح "اکثریت" از لحاظِ سیاسی هواخواهِ پشتیبانیِ (باری مشروط!) از حكومتِ ایران بود.
چند نوشته
11
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
با اینهمه ،نمیخواهم از گفتنِ ایننكته خودداریکنم ،که آنکسانی نیز ،که با نامِ چریکها و فداییها، و در حقیقت با نامِ آنروحیّه ،در گروههایدیگر گِردآمده بودند ،با آنکه پافشاریِ آنها بر حقیقتِ سیاسیِ تازهی جامعه در پساز انقالب ،درست بود ،در برابرِ سرکوبی که بعدها حكومتِ "اسالمی" ،این بار بر ضدِّ"اکثریتِ"ما بهراه انداخت ،بهنوعی بهاینگونه بیاعتناییهای شرمآور دچار شدند .زیرا که مسئلهی قدرت ،همچنان که پیش ازاین هم گفتهشد ،برای آنها هم ،اگرچه با ماهیّتی دیگر ،ولی به هرحال یک موضوعِ کانونی بود ،و از اینرو برایِ آنان هم انسان ،اگر نگویم کمتر از قدرت ،باری در بهترین حالت همارز با قدرت شدهبود و نه برتر ازآن. من عمداً دراینجا از خودِ موضوعِ جداییها و یا بهاصطالح انشعابها بهعنوانِ پدیدههای زشت نام نمیبرم؛ زیرا آنچه که از خودِ این جداییها و انشعابها ،شكنندهتر و خوارکنندهتر بود نوعِ رفتار و سلوكِ جمع ِ ما در برابرِ همدیگر و در برابرِ مقولهی قدرت بود. تحلیلِ "تحلیل از جدایيها" در آن روزگار در میانِ «اكثریت»
همزمان با نخستینجداییها ،از" ،7533تحلیلهای علمیِ" جمع ِما در راهِ روشنگریِ ریشههای جامعهشناختی ،روانشناختی ،و ...تاریخیبینانهی رفتارهای یکدیگر آغاز شدند ،تا"مَردُم" ،مفهومی که اکنون آنهم میرفت تا بهابزاری در دستِ ما بَدَل شود" ،گناهکاران" را در این انشعابها "بشناسند". این"تحلیلهای علمی" ،تا آنجا که از سوی اکثریتِ جمعِ ما بهکارگرفته شده بودند : -7بهلحاظِ انگیزهی خود ،مقهورِ غرایزِ قدرت/سیاست/مداری بودند، نیّتِ نیک و انسانیِ ما برای شناختِ درستِ رفتارِ جداییخواهانه ،آلوده شدهبود به بهرهبرداریِ سوء از رابطهی میان عین و ذهن ،رابطهی میان هستیِ اجتماعی و شعورِ اجتماعی ،بهرهبرداریِ سوء از این بحث :که انسان محصولِ روابطِ اجتماعی است. اکثریتِ جمعِ ما با این بهرهبرداریهای سوء ،بهجای شناختِ زمینههای رفتارِ جداییافكن ،به شناختِ جداییافكنان پرداخت .با بهرهبرداری از اکثریتِ خود ،دیگران را جداییطلب نامید ،و ریشههای رفتارِ شانرا در شعور ،که آنرا هم تازه برآمده از هستیِ اجتماعی (خاستگاهِ طبقاتی /اجتماعیِ غیرکارگریِ) آنها قلمداد کردهبود ،پیداکرد. -1بهلحاظِ روش و شیوهیعلمی ،مقهورِ شیوههای انواعِ"علومِ منحط"بودند. روشها و شیوههای مسلّط بر اکثریتِ جمعِ ما در راهِ شناختِ زمینههای مخالفت ،روشِ"علمِ عامیانه" و "عوامیگریِ عالمانه"بود .این روشها میخواستند در سطحِ تجربهی عامّه باشند ،ولی عوامفریبانه شدند؛ و میخواستند در سطحِ دانشِ خاص باشند ،ولی خواصفریبانه شدند ،زیرا هم "علمِ عامیانه" وجود دارد ،هم"عوامیگریِ عالمانه".
چند نوشته
15
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
یعني چه «اكثریت»؟ «چون سبویی تشنه کاندر خواب بیند آب ،وَندَر آب بیند سنگ ».م .امید
حقیقت آن است ،که انبوهِ عظیمی از فداییان ،پس از انقالب ،از هیچ یک از رَوَندهای فكری /سیاسیِ درونِ س .ف ،.بهاندازهای که خشنودکننده باشد سیراب نمیشدند .وجهِ روحیِ عطشِ این انسانها ،اگر چه خودرا هنوز در پس از انقالب هم تا بهمیزانِ زیادی سیراب میکرد ،وجوهِ دیگرِ این عطش ،وجوهِ فرهنگی ،فكری ،سیاسی ،هنری ،فلسفی و ،...هم/چنان بهدنبال آبِ کافی می گشتند .س .ف .هنوز بسیار کمتوان تر و کمبنیهتر ازآن بود که بتواند همهی این وجوهِ آن عطش را نه سیراب که حتّی نمناك کند .زیرا تنگناییهایِ س .ف .هنوز چنان آن فراوان بود که شماری از اهلِ ادبیات و فرهنگ و دانش که خود در این پهنهها از برجستهگان و نامدارانِ جامعه هم بودند ،بهرغمِ آن که میخواستند نمیتوانستند به این سازمان کمک کنند. آن پدیدهای که بهنام"اکثریت" از دلِ س .ف .در آمد ،تنها در برابرِ"اقلیت" بود که اکثریت بود؛ وگرنه، این"اکثریت" ،در درونِ خود ،و در برابرِ دشواری های جامعه ،مجموعهای از "اقلیتها" بود .اقلیتهایی که بهلحاظِ روحی ،فكری ،سلیقهیی ،سیاسی ...از هم جدا میشدند .آنچه که بسیاری ازاین اقلیتهای درونِ اکثریت را از اقلیتِ بیرون متمایز میکرد فقط این بود که اینها از اکثریتِ س .ف .بیرون نزدند ( یا بیرون رانده نشدند). حقیقتِ تلخ ولی در اینجا بود ،که درمیانِ«اکثریت» ،برداشتها و چشم داشتهای متفاوتی از مفهومِ اکثریت و از میل به حفظ و نگهداشتِ اکثریتِ فداییان وجود داشت .و این حقیقت تلخ ،درآن زمان دیده نمیشد ویا بهتر است بگویم باور نمیشد که وجود داشته باشد. کِتمان نمیتوانکردکه برای برخیها این حفظ و نگهداشتِ اکثریت کامالً جنبهی سیاسی داشت و بهمطامعِ سیاسیِ روز گِرِه خوردهبود و دنبالهرُویِ غریزهی قدرتجویی و قدرتبارهگی بود .اگرچه میتوان از اشخاصِ معیّنی نام برد ،که با سُستعنصری و حقارتِ روشنی به دنبالِ این مطامع و غریزه راه افتاده بودند ،امّا حقیقتِ تلختر این جاست ،که ردِّ این سُستعنصری و حقارت را در روح و روحیّهی بسیاری از ماها هم میشد زد .در اینسالها همهی ما در معرضِ گردبادی بودیم که ما را درخود گرفتار کردهبود و روح و اندیشهی ما را درخود درهمپیچانده بود .و روحِ مصلحتبینیهای حسابگرانه، که داشت در بسیاری از ماها جوانه میزد ،یكی از پیامدهای این گِردباد بود. برای گروهی هم این حفظِ اکثریت فقط حفظِ اکثریت بود بدون هیچ هدفِ سیاسی .نگهداشت اکثریت برای نگهداشت اکثریت .اینها همیشه در کنارِ اکثریت اند .اشتباه نشود ،این افراد را نمیتوان با کسانی یكی کرد که تابعِ بادند و پیروِ قدرتِ برتر ،که حتّی آمادهاند به "اکثریت برای اهداف غیر انسانی" هم تن دهند .نه .اینها نوعی اکثریت/خواهِ در صفِ انسانهای شریف اند .هدفِ این گروه از اکثریت ،هدفی بود ساده ،روشن ،سودمند و انسانی.
چند نوشته
14
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
فصل ششم رَوَندِ سیاه ،و دگردیسيِ رفتارِ ما با اندیشه و اندیشهورزي -1دو رفتار با اندیشه و اندیشهورزي
بررسیِ من از رفتارِ ما با اندیشه و اندیشهورزی دربرگیرندهی بررسیِ رفتارِ ما با اندیشهورزی در دو دوره است : دورهی از 31تا 31که بررسیِ رفتارِ ما بهمثابهِ جنبشِ فداییان( ج .ف -.شاملِ س .ف .و هواداران) -با اندیشهورزی است؛ دورهی از 31تا 31که بررسیِ رفتارِ ما بهمثابهِ س .ف« .اکثریت» با اندیشهورزی است.پیشاز هرچیز ولی الزماست براین نكته تأکیدکنم ،که شرکتجویی در اندیشهورزیها و تأمّل های فكریِ جامعهی ما در کارِ جهان و انسان و هستی ،چه با بارِ فلسفی و هنری و علمی و یا بارهای دیگر، از شاخصههای آن روحیّهای بود که پیشتر ،ازآن سخن گفتهشد و ما مانندِ دیگر هوادارانِ آن روحیّه، در کنارِ بسیاری از انسانهای دیگرِ جامعه ،اگرچه با راه و رسمهای فكریِ دیگر ،در شمارِ دارندهگان و تحققبخشندهگانِ اندیشهورزی درآمده بودیم. در سُنّتِ آن روحیّه و در سُنّت و تاریخچهی کوتاهِ خودِ س .ف .که از این روحیّه متأثّر بود ،رفتار با اندیشه و اندیشهورزی هم ویژه بود و هم درخشان .باور به در/هم/آمیختهگیِ اندیشه و کردار ،تالش برای تحلیلِ مشخّص از شرایطِ مشخّص ،دستنكشیدن از اندیشیدنِ دوباره در بارهی مسائل بهبهانهی اینکه دیگران پیشتر در بارهی آنها اندیشیدهاند ،و تالش برای شناختِ مستقلِ هرچیز ،از جملهی ویژهگیهای رفتار با اندیشه در س .ف .و ج .ف .و پویایی در شناخت ،از جمله دالیلِ درخشندهگیِ این رفتار بود. در دورهی آغازِ انقالبِ ،7531ادامهی زندهگی و سرزندهگیِ این روحیّه ،بارِ دیگر به شرکت در اندیشه/ ورزیها و تأمّلهای اجتماعی گِرِه خوردهبود .بارِ دیگر ضرورتِ شرکتِ هرچه بیشتر در کردارِ جامعه و در همانحال ،هنرِ فاصلهگرفتن برای نزدیکشدن. درست پس از انقالبِ ،31جنبشِ فداییان ،همانندِ دیگر جنبشهای کوچک و بزرگِ جامعهی آن زمانِ ما ،خودرا در برابرِ انبوهی از مسائلِ اجتماعی دید که میباست بیدرنگ بهآنها -هم در کردار و هم در اندیشه -همزمان پاسخ میداد .در نحوهی این پاسخدهی ،دو رفتار از میانِ چندین رفتارِ موجود در درونِ ج .ف .و س .ف .با اندیشه و اندیشهورزی را میتوان برجستهتر دانست : یكی ،رفتارِ سیاست/قدرت/مدارانه با اندیشه و اندیشهورزی ،که پاسخ دهی به مسائلِ اجتماعی رافرعی و تابعِ پاسخدهی بهمسائلِ در پیوند با قدرتِسیاسی میدانست؛ میکوشید تا اندیشه و اندیشه/ ورزی چنان انجام گیرند که یا در خدمتِ مبارزه با ج .ا .و یا در خدمتِ مصالحه با آن باشد .اندیشهها و اندیشهورزیهای نا/سیاست/قدرت/مدارانه را بیطرف ،بیعمل ،غیرِ اجتماعی ،روشنفكرانه و خود/ خواهانه ...میدانست و بهآن مشكوك بود.
چند نوشته
13
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
و دیگری ،رفتارِ نا/سیاست/قدرت/مدارانه با اندیشه و اندیشهورزی ،یا بهاصطالح جامعه/مَردُم /مدار ،کهپاسخدهی بهمسائلِ اجتماعیِ مَردُم بهویژه کارگران و زحمتکشانرا اصل میدانست و پاسخدهی به مسائلِ در پیوند با قدرتِ سیاسی را فرعی و تابعی از رَوَندِ پاسخدهی بهمسائلِ اجتماعی میشمرد. هرچه که ج .ا .بیشتر میکوشید تا مسئلهی مبارزه یا مصالحه با خودرا به مَردُم و مبازرانِشان تحمیل کند ،هوادارانِ اینگونهی رفتار با اندیشهگری مصرّانهتر تالش میکردند تا ضمنِ مبارزه با ج .ا .اندیشه و اندیشهورزیهای خود دربارهی مسائلِ جامعهرا به "خدمتِ" این مبارزه یا مصالحه در نیاورند بلکه آنرا همچنان پویا ،مستقل و بدونِ مصلحت های قدرت/سیاست بهپیش ببرند. نمیتوان در درونِ جنبشِ فداییان بهطورِروشن مرزِ آن پهنههایی را ،که در آنها هریک از این دو رفتار دارای زمینهی بیشتر و بهتری بودند ،نشان داد؛ این دو رفتار ،تا آنجا که سخن بر سرِ رفتار است ،در همهی اینپهنهها درکار بودند .امّا رفتارِ سیاست/قدرت/مدار بیشتر در میانِ کسانی که خود را میراث/ دارِ اصلیِ س .ف .میدانستند؛ و آن رفتارِدیگر ،بیشتر در میانِ آن انبوههی بزرگِ کسانی که هوادار نامیده میشدند زمینه داشت .در مجموعهی جنبشِفداییان ،رفتارِ اوّلی در اقلّیت بود ولی دارای اختیار هایی بسیار زیاد ،و رفتارِ دُوُم در اکثریتبود ولی با اختیارهایی بسیارکم .خوشبختانه آنروحیّهی چیره بر اینجنبش و نیز خودِ آن رفتارِ نا/سیاست/مدار -که وزنهی فكری و تجربیِ آن بیشتر از رفتارِ قدرت/ سیاست/مدار بود -امكانرا برای وجودِ هر دویِ اینرفتارها ضمانت میکرد ،و تا سالِ 31این دو رفتار در کنارِ هم درراهِ تحقّقِ خواستهی خود میکوشیدند. آن انبوهِ دههاهزارنفریِ انسانهاییکه در جنبشِ فداییان بههم گِردآمده بودند ،بهیُمنِ انقالب که مسائلِ جامعه را بهروشنی آشكار ساختهبود ،هرروز با انبوهی ازپُرسشهای عملی و نظری روبهرو میشدند که غالباً از پرسشهای حیاتیِ کشور بودند .اینانبوهِ پُرشور ،کهدارای بُنیهی فكری و تجربیِ ژرف و گسترده بود ،آغاز کردهبود بهشرکتِ زنده و صادقانه در یافتنِ پاسخهای مناسب برای این پُرسشها .آنها هزاران مسئلهی زندهی جامعهرا به س .ف .وارد میکردند با انبوهی از راهِحلها و طرحهایی که نشان از رفتارِ پویا و شادابِشان بود با جامعه. در همان ماهها و بلکه هفتههای نخستِ سالِ ،33جنبشِ فداییان بهیک دایناسوری همانند میشد که جُثّهای عظیم ولی مغزی بسیارکوجک دارد .این تصویر ،بسیار نادرست و وارونه بود ،و بهسهمِخود بهکجرویهای مُهلِک و جبرانناپذیری در زمینهی تصمیمگیریهای سازمانی ،سیاسی و اجتماعی انجامید .در حقیقت ،این جنبش در آغازِ سالِ 33یک دایناسوری بود با مغزی عظیم و جُثّهای کوچک. آن چشمها بهایندلیل اینتصویر را وارونه دیدهبودند که هنوز سادهلوحانه براین باور بودند که خودِشان س .ف .هستند و آن انبوهِ دستِکم دههاهزارنفری ،هواداراناند .خودرا رهبر میدیدند و آنانبوههی بزرگ را رهروان .خود را مغز میدیدند و آن انبوهِ بزرگ را جُثّه. و این ،درحالیبود ،که هم س .ف .و هم بخشِ بزرگی از این هزاران ،یكی از پُرشورترین و گستردهترین کارزارهای فكریِ نحلههای گوناگونِ کمونیستها و انقالبیون و آزادیخواهان -چه در جهان و چه در ایران -در دههی 41و31ش را تجربه کرده و اندوختههای فراوانِ فكری فراهم ساختهبودند .از سوی
چند نوشته
13
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
همین"هزاران" ،در پساز انقالب ،سیلِ گزارشهای زنده ،مستقیم و واقعی از دیدگاه ها و اندیشههای طبقاتِ گوناگونِ اجتماعی و دشواریها و خواستههایِشان ،و سیلِ طرحهای فكری و پیشنهادهای واقعی بهدرونِ س .ف .سرازیر میشد .فكر نمیکنم که س .ف .هرگز تا آنزمان چنین سرشار از داده های واقعی از جامعه و از"خلق" ،که او خودرا فداییِآن مینامید ،بوده بود .بر رویِ ایندادهها ،در بخش های نا/سیاست/قدرت/مدارِ ج .ف .کار میشد و از آنها جمعبندیهای درخشانی ارائه میگردید .امّا در بخشِ سیاست/قدرت/مدارِ س .ف .توانِوُجسارتِ کابُردِ اینجمعبندیها نبود .و اینناتوانی و بی/جسارتی یا کم/جسارتی هیچدلیلینداشت جز این ،که آنها خودرا بهدستِ سیاست/قدرت/مداریسپرده بودند. آنها که -چه درآن روزگار و چه اکنون -بهاین بُنیهی نیرومند و بهآن شورِ زنده ،و به تواناییِ این انبوهِ انسانها ناباور بودند و نسبت یهآن بیاعتناعی و یا کماعتنایی میکردند و یا هنوز هم میکنند ،سبب شدندکه هم خودشان و هم جامعهی تشنهی ما نتواند از این چشمهی جوشان بهرهیِکافی بگیرد. افزونبراین ،اینناباوران ،برپایهی همین ناباوری و بیاعتناییِ ناروا ،نتوانستند دریابند ،که اگرچه پیشاز هرچیز ،آنسرکوبِ اینچشمهیخروشان از سویِحكومتِ"اسالمی" ،ولی پسازآن ،آن کمدامنهساختنِ جوششِآزادانهی اینچشمه از سویِ آنرَوَندِسیاهِ درونِ س .ف ،.چه آسیبِجبرانناپذیری بهجامعه زدند. آن مَنِشهایسیاسی ،که قبالً نام بردهشدند و در میانِما جوالن میدادند ،هریک بهنحوی ،میخواستند تا مُهرِ خودرا براین اندیشهورزیها و تأمّلها بزنند .و ایننیرویِ بزرگِ اندیشهورزی را فقط درخدمتِ آن مسائلی درآورند که خود آنها را تعیین میکنند .این مَنِشهای سیاسی میکوشیدند تا شتاب و سرعتِ برآوردهشدنِ نیازِ جامعه به اندیشهورزیشدنِ مسائلاشرا مشروط سازند به پاسخگفتنِ قبلی بهنیازهایِ تازهی خودِ س .ف .که اکنون دیگر بسیار بزرگ شده بود و سادهلوحانه اجازهدادهبود تا ادّعای رهبریِ جامعهرا بر او بار کنند. امّا از میانِ این مَنِشهای سیاسی ،منحطترینِ آنها موفق شد تا «اکثریتِ» هوادارانِ آنروحیّه و نیز خودِ آن نیازِ بهاندیشهکردن و تأمّلرا ،بهسویی و به شكلی و بهراهی بكشاند که ویژهی بیارزشترین و نازلترین اندیشهورزیهاست ،و در جوهرهی خود چیزی جز"هتکِحرمتِ" اندیشهورزی نیست .بهسوی بیارزشترین و نازلترینِ اندیشهورزیها ،نه از اینلحاظ که آن مَنِشِ سیاسیِ منحط ،ما را واداشت تا رسواییسیاسی -و یا دنبالهروی ِ اندیشهورزی را بهبهانهای و بهنردبانی برای دنبالهروی از حكومت- رسوایی نظری -بَدَل کنیم ،بلکه مهمتر ازآن ،از اینلحاظ ،که روش و ِ از"سوسیالیسمِ واقعاً موجود" - شیوهی آن ،حتّی اگر بهتصادف هم به نتایجِ درستِ سیاسی میرسید ،روش و شیوهایاست که در آن، اندیشهورزی تنها یک "ابزارِ در خدمتِ توجیه" است ،و اندیشهورز" ،کارمند"ی است که هر زمان الزم آمد فراخوانده میشود تا پلیدی را توجیه کند ،غریزه را اندیشه نشان دهد و ... آن نیرویِ عظیمِ تآمُّلگری و اندیشهورزی ،که در آن انسانها نهفته بود ،میتوانست در پهنههای گوناگونِ زندهگیِ اجتماعی بهکار انداختهشود ،نهآنکه فقط به پهنهی قدرت/سیاست محصور نگه داشتهشود ،و تازه در اینپهنه هم ،با طرحکردنِ سَرَ/اسبی و نازلِ پرسشهای اگرچه مهم ولی آلودهشده به نگاهِ تنگِ منافعِ"جناحی" یا "گروهی" ،به ابزاری برای بهجانِ/هم /انداختهشدن بَدَل گردد.
چند نوشته
11
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
متأسّفانه رفتارِ قدرت/سیاست/مدار-از نوعِ چپ و راست و میانهاش-بهدلیلِ راهانداختنِ روزنامهی«کار» و دیگر نشریهها ،که نزدیک بههمهی نوشتههایِشان -چه در تعیینِ مسائلِ مهم و چه در نحوهی پاسخدهی بهاین مسائل -فقط رسانای سلیقه و شیوهی طرفدارانِ این رفتار بودند ،رَوَندِ کارِ طرفدارانِ رفتارِ دُوُم را مختل میکرد ،بر آنان جا و زمان را برای طرح و بحث در بارهی آن مسائلِ اجتماعی ،که بهزعمِ اینان مهم بودند ،تنگ میساخت و در رَوَندِ آنها گسست پدید میآورد .بهویژه اینکه طرفدارانِ رفتارِ قدرت/سیاست /مدار ،روزنامهی «کار» و نشریههای دیگر را اگرچه با نامِ س .ف .ولی بهمثابهِ نمایندهی مواضعِ همهی جنبشِ فداییان چاپ و پخش میکردند؛ در حالیکه هیچ چنین نبود. این امكانِ مطبوعاتی با این حقِّ نمایندهگیِ مغشوش ،یكی از عاملهایی بود که بهسهمِ خود سبب گردید تا رفتارِ بهنسبت معقولتر و سازندهتر با اندیشه و اندیشهورزی ،که در بخشِ نا/سیاست/قدرت/ مدارِ جنبشِ فداییان دیدهمیشد ،دچارِ صفتهای منفی و آسیبهای جدّی گردد .باید آشكارا اذعان کرد که اگر چه ناتوانیها و کمبودهای مهمی در خودِ اینبخشِ جنبشِ فداییان وجود داشت ،ولی عاملِ مهم در نیمهکارهماندنِ تالشهای اندیشهییِ اکثریتِ آن دهها هزار انسانِ پُرشورِ درونِ جنبشِ فداییان، همانا قدرتگیریِ آن رَوَندِ سیاه ،یعنی گرایشِ قدرت/سیاست/مدارِ در انواعِ گوناگونِ آن تا سالِ ،31و گرایشِ قدرت/سیاست/مدار در نوعِ راستروانهاش ،از سالِ 31تا ،31بوده است. بهاینترتیب ،چیرهگیِ آن رَوَندِ سیاه بر ما ،تنها بهاین یا آنبخش از موجودیتِ ما محدود نشد .این رَوَندِ سیاه ،با شتابی که هر بار افزایش مییافت ،سراسرِ بود وُ نبودِ ما را فرا میگرفت .پهنهی"دیدگاه"، "نظر"" ،پایههای اندیشهیی/فلسفیِ"کردارها و داوریهای سیاسی/اجتماعی ما ،در یک کالم :پهنهی اندیشهورزیهای ما نیز از جملهی آن پهنههایی از وجودِ ما بود که در سالهای 7531میبایست سرانجام به"اشغالِ"آن رَوَندِ سیاه در میآمد .هیچیک از انشعابهایی که در اینسال و کمی بعدتر در جنبشِ فداییان انجامگرفت بر سرِ مخالفت با خودِ رفتارِ قدرت/سیاست/مدارانه با اندیشه و اندیشهورزی نبوده بلکه فقط مخالفت با نوعِآن بودهاست؛ و اصالً همانا طرفدارانِ انواعِ رفتارِ قدرت/سیاست/مدارانه با اندیشه واندیشهورزی بودند که این انشعابها را سببشدند .از اینرو ،آناندیشهورزیِ خلّاق ،آزاد ،و مستقل و آنرفتارِ آفریننده و پویا با اندیشه و اندیشهورزی ،در هریک از بخشهای انشعابی در زیرِ سایهی سیاهِ یكی از گونههای رفتارِ سیاست/قدرت/مدارانه بود. در بخشِ انشعابیِ«اکثریت» ،در زیرِ فشارِ گونهی راستروانهی رفتارِ قدرت/سیاست/مدار با اندیشه و اندیشهورزی بود که درسالِ 31آنرفتارِ پویا با اندیشه و آن اندیشهورزیِ آزادِ خلّاقِ مستقل درهم فرو ریخت و بهجایِ آن ،یک رفتارِ ایستا و اداری با اندیشه و یک اندیشهورزیِ دیوانیِ گوشبهفرمانِ توجیهگر نشاندهشد. -3در بارهي برخي صفتهاي دگرگونيهاي اندیشهیيِ ما
در اینجا مایل هستم در بارهی برخی صفتهای آن دگرگونیهایی ،که در اندیشههای ما در دو سالهی نخستِ انقالب -از 31تا -31پدیدآمدند ،سخنی بگویم .امّا پیش ازآن باید به 5نكته اشاره کنم :
چند نوشته
13
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
-7منظور از"اندیشهها"ی ما ،مجموعِ اندیشههای نوشتهشدهی س .ف .و ج .ف .و نیز مجموعِ اندیشه های نوشتهشده و نا/نوشتهی موجود در آن جریانِ بزرگِ نوین و سُنّتشكنانهی ایرانِ پس از کودتای 7551ش و جریانی بزرگِ همسو با آن در بیرون از ایران در دهههای پس از جنگِ دُوُم جهانی است. آن چه که این اندیشهها و حتّی بنیادهایِ اندیشورزیِ ما را بهچالش گرفته بود ،در اصل ،همانا شرایطِ نوینِ جامعه پس از آغازِ انقالبِ 31بود؛ امّا در فرع ،آن فشارهایِ بخشِ هر/دَم/بیشتر بهورطهی قدرت/ سیاست/مداری/درغلتندهی ما بود که موجبِ میشد تا تعبیرهایِ قدرت/سیاست/مدارانه از این چالش در برابرِ تعبیرهایِ نا/سیاست/قدرت/مدار برخیزد و شرایطِ نوینِ خودرا بهجایِ شرایطِ نوینِ جامعه بنشاند و خودش اندیشههای ما را به چالش بگیرد و سپس این چالشرا بهسمتِ یک نوعِ خاص از پرسشها و یک نحوهی خاص طرحِآنها و بهسوی یک رَوَندِ خاصِ پاسخگویی بهآنها بكشاند .از اینرو، از میانِ انبوهِ پرسشهای مهمِ جامعه ،این پرسشها بودند که در برابرِ ما انداخته میشدند :در بارهی "جمهوری اسالمی ایران"؛ در بارهی تاریخِ س .ف ،.جهانِ معاصر ،سوسیالسمِ موجود ...این پرسشها، فقطوتنها ،از جنبهی مصلحت های سیاسیِ این بخش از ما -و نه ضرورتهای اجتماعیِ -بود که مطرح میشدند ،آنهم خود بهشكلی بسیار نازل و واژگونشده .اینپرسشها ،نه از دیدگاهِ انسانگرایی، بهویژه گرایش بهانسانِ زحمتکش ،و نیز نه از لحاظِ مصالحِ جامعه ،که اصلاند و سیاست باید فرعی ازآنها باشد ،بلکه فقط از دیدگاهِ قدرتگرایی ،بهویژه قدرتِ سیاست/قدرت/گرایی ،که گویا اصلاست و خودِ جامعه باید فرعی از آن قلمداد شود ،مطرح میشدند. در رَوَندِ بهاصطالح "مباحثِ"ما پیرامونِ این پُرسشها ،اندیشههای تاآنزمانِ موجود در س .ف .و نیز در ج.ف .دچارِ دگرگونیهایی شد. -1مفهومِ"ما" ،در اینسال ،دارای دستِکم سه وَجه بود: یکوَجهِ این"ما"" ،ما"ی سازمانیافته در س .ف .بود که چند صباحی پس از انقالب به دغدغهیِ انجامِ کارِ خطیر و خطرناكِ وحدتِ سازمانیِ فداییان گرفتار آمد و خواسته و ناخواسته بهآن"جا"یی راندهشد که درآن ،توّهمِ فاجعهبارِ رهبریکردن بر جنبشِ فداییان ،در کنارِ اراده های رهبریستیز خیمه زده بود .همینوَجهِ"ما" ،در سالهای7531بهبعد« ،اکثریتِ»ما را بهورطهی یک سازماندهیِ بهاصطالح حزبی در انداخت ،و«اقلیّتِ»ما و سپس گروه های دیگری از ما را به اَشكالِ دیگرِ سازماندهی -که اگرچه بهتر از تشكّلِ حزبی ،ولی به رغمِاین ،تنگوُتار بود -گرفتار کرد .اینوَجهِ آن"ما" ،در زیرِ سیطره و در معرضِ گرایشِ هَر/دَم/نیرو/گیرندهی قدرت/سیاست/مداری ،ازگونههای مختلفِآن ،بود. وَجهِ دُوُم این"ما"" ،ما"ی بههیئتِ افراد و گروههایِ جداگانه بود که هنوز اگر چه دارایِ پیوندِ سازمانی با س .ف .بود ولی خوشبختانه تا 7531 /31تن بهآن سازمانیابیهای مُهلِکِ اندیشهسوزِ اندیشهکُش نداده بود. وَجهِ سِوُم"ما" ،آن کسان یا محفلهایی بودند که هیچ پیوندِ سازمانی با س .ف .نداشتهاند ولی همسوییها و عالقهیشان به سرنوشتِ س .ف .بهاندازهای بود که باید بخشی از جنبشِ فداییان بهشمار
چند نوشته
11
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
آیند .در میانِ این کسان و محافل ،اندیشهها دارایِ استقاللِ هنوز بیشتری از س .ف .و در حقیقت از سیاست/قدرت/مداری بودند. این دو وَجهِ دُوُم و سِوُم آن"ما" ،عمدتاً تا سالهای 31زیرِ گرایشِ نا /سیاست/قدرت/مداری بودند .آن اندیشههایی که مستقل از س .ف .در این دو بخش از"ما" -پدید آمدند ،همان اندیشه هایی نبودند که در"جمعیّتِما" -یعنی در "ما"یِ درونِ س .ف -.پدید آمدهبودند. در اینبخش از ایننوشته ،منظورِ من از "انحطاطِ رفتارِ ما با اندیشهورزی" ،اگر چه همهی اندیشهورزی هایِ موجود در همهی این وجوهِ سهگانهی"ما" است ،امّا بهویژه و بهطور برجستهتر ،منظورِ من، انحطاطِ رفتار وَجهِ اوّلِ "ما" ،یعنی همانا وَجهِ تا آنزمان سازمانیافتهی"ما" (س .ف ).با اندیشهورزی است .توجّه بهاین نكته بسیار پُر اهمیتاست ،زیرا ،بهگمانِ من ،رفتار با اندیشهورزی در وَجهِ دُوُم و سِوُم"ما" ،نسبت بهآن رفتار با اندیشهورزی که در وَجهِ اوّلِ"ما" وجود داشت ،بمراتب رفتاری پویاتر، آفرینندهتر و از اینرو برای مستعدساختنِ اندیشهورزی در راهِ شناختِ واقعیترِ مسائلِ جامعه و در راهِ پاسخدهیِ واقعبینانهتر بهاینمسائل کاراتر بوده ،و بر اینپایه ،آندگرگونهایی هم که در همین دو/سه ساله در اندیشههایِ اینبخش از"ما" ،بهیُمنِ همین رفتارِ آزادیبخش با اندیشهورزی ،پدید آمدهبود، بسیار ژرفتر ،گستردهتر ،طبیعی تر ،و اصیلتر از دگرگونیهاییبودکه در اندیشههای "ما"ی تا آنزمان "سازمانیافتهی بههیئتِ جمعدرآمده" یا همان س .ف .پدید آمدهبود. -5هیچ تردیدی ندارم که غالبِ ماها تالش نَفَسگیری میکردیم تا بتوانیم از راههایممكن ،شناخت هایی بهدستآوریمکه هرچهبیشتر به حقیقتِ امور نزدیک باشند .نهفقط آن روحیّهای ،که ما از آن برخورداربودیم ،خودرا مسئول میدید که بهحقیقت ،هرچند که تلخ ،وفادار باشد ،بلکه در بسیاری از فردهای ما هم چنین احساسِمسئولیتی بود .اشاره بهاین برخیصفات که در پِی میآید ،نه بهمعنای بیارجکردنِ اندیشهها و اندیشهورزیهایِشبانهروزیِمان ،بلکه اشاره به نوعیاندیشه و به نوعیاندیشه/ ورزی است که میتوان آنرا اندیشه و اندیشهورزیِ سیاست/قدرت/مدارانه نامید؛ و اشاره به نوعیرفتار با اندیشه و اندیشهورزیاست که میتوان آنرا رفتارِ سیاست/قدرت/مدارانه با اندیشه و اندیشهورزی نامید. و هیچاندیشه و اندیشهورز و اندیشه/ورزیایرا ازاینصفتها گریزینیست ،اگرچنانچه هوشیاری در میان نباشد. با ایناشاره ،دگرگونیها در اندیشهیما ،از نگاهِمن ،دارای اینصفتها بودند: مصلحتآمیز در زیرِ تأثیرِ فشارها ،و ازاینرو ،خودبهخودی غریزی شتابانده و کم ژرفا.هشدارها در بارهی لزومِ بهژرفابردنِ اندیشهها بهبار نمینشست .آن هستیِ سیاسیِ تازهی جمع ِما ،که اکنون غولی شدهبود ،نوعی نگرانی از این که مبادا از آهنگِ رخ/دادها پسبمانیم را در جمعِ ماها پدید آوردهبود .خودِ آن رَوَندِ سیاهِ قدرت/سیاست/مداری در همهیانواعاش که در میانِما بود و بهویژه
چند نوشته
31
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
هوادارانِ نوعِ راستروانهیآن ،آنها نیز این بهاصطالح"کُندی"را بر نمیتابیدند .و آن نا/شكیباییِ البتّه مستقل از آن رَوَندِسیاه هم بر آتشِ این شتاب ،از هر سو میدمید .و این عاملها ،بهویژه دو عاملِ آخری ،دگرگونیهای فكریِ ما را میشتاباندند .اندیشهها ،مثلِ گوسفندانیکه باید برای گرفتنِ آن "شیرِ"دلخواه ،هرچه زودتر دوشیده شوند ،با هر وسیله ،هایوُهو و حیله بهسوی"آغُل"رانده میشدند. -8در بارهي مباحث ما
منظور از مباحث ،آن مباحثی است که از 7533تا 7531در نزدیک به همهی جنبشِ فداییان بجز چ. ف .خ است ،و نیز ادامهی آن مباحث در بخشِ«اکثریتِ»این جنبش از 7531تا .7537 1-8مباحثِ ما و مقولهي استدالل
یكی از ویژهگیهای بحثهای درونیِ ما در سالهای 7533و 31این بود که هنوز حربهی استدالل در آن نقشِ بارز و زیادی نداشت .استدالل ،مقولهی پیچیدهای است .شناختِ لُغَویِ آن دشوار نیست .ولی شناختِ مقولهییِ آن بسیار دشوار است .افزون براین ،خودِ مقولهی دلیل هم برای خود دارای ویژهگی بود .هرکسی بهدنبالِ "دلیلِ خود"بود؛ نههمیشه «به دنبال» ،گاهی هم «در دنبالِ»دلیل خود؛ گاهی هم دلیل بهدنبالِ ما و یا در دنبالِ ما بود .بسیاری از انواعِ بروز و پدیداریِ دلیل را من در اینایّام تجربه کردهام .انسان خودرا گاهی در حلقهیتنگِ یورشِدلیلهایی میدید که هر یک اورا بهراهی میخواندند. مواردی هم بودند که نمیشد به مقولهی دلیل تكیه کرد؛ زیرا دلیلی نبود .و میباید به چیزی بجز دلیل تكیه میشد. بر همینروال ،پذیرشها و اقناعها هم کمتر به استدالل و بیشتر به عناصر و روشهای دیگر اتّكا داشت .هنوز کم نبودهاند کسانی که بهجز استداللهایی که میشنیدند یا ارایه میکردند به احساس های خود هم گوش میدادند؛ به درونِ خود هم نگاهی می انداختند؛ به عواطف خود هم توجه داشتند. ما هنوز این توانایی را داشتیم که بر خالفِ استدالل/مداران ،مطلب را ،هم/چنین ،بهاصطالح "با همهی وجود" خود بفهمیم و دریابیم و بپذیریم. کمکم ،درسالهای 31بهبعد و بهویژه درسالهای تبعید (چه تبعید به درونِ خود یا به بیرون از صحنه و یا به بیرون از کشور ،) ...دستِکم بخشِ بزرگی از ماها ،به چنگالِ استدالل/مداری گرفتار آمدیم .و بههرحال ،به استدالل بیش ازآن که شایستهگی داشت اتّكا کردیم .و ازاینرو ،هم خودمان و هم بحثهای مان و هم روالهایِمان ،عبوس و خشک ،بی روح و کم عاطفه شدند .درستیِ حقایق ،دیگر کمتر در آنجایی که وجدان-وجدانِ علمی یا وجدانِ هنری با وجدان -...مینامند ،محک زده میشد. من دراینجا از تجربه و آزمایش و عملِ اجتماعی و خردِ جمع و ...بهعنوانِ ابزارهای اصلیِ محکزدن حقیقتِ اندیشههایاجتماعی نام نمیبرم ،زیرا که همهی اینها ،با همهی نقشیکه در تشخیصِ حقّانیتِ اندیشههای اجتماعی دارند ولی نه میتوانند جایِ وجدان را بگیرند و نه بدونِ وجدان مؤثّر هستند.
چند نوشته
37
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
3 -8مباحثِ ما ،و گونههاي پذیرش ،اقناع ،و تسلیم
میدانیم که هرجا استدالل انجام میگیرد ،در حقیقت بهدنبال پذیرش و یا پذیراندنِ درستیِ مطلبی میگردند .امّا میدانیم پذیرفتن داریم تا پذیرفتن ،همچنان که پذیراندن داریم تا پذیراندن. چه در پذیرفتن و چه در پذیراندن ،کم پیش نیامده است که دیدهام از دستِ استدالل ،کاری ساخته نیست؛ بهروشنی میدیدم که عقل و اندیشه و مجموعهی تواناییهای من در راهِ بهکارگیریِ ابزارهای منطق ،بهبنبست رسیدهاند؛ آنگاه بهسوی اقناع(شدن یا ساختن)بهراهافتادم؛ در همانحالیکه میدیدم احساسات ،تجارب و عواطفِ من قانع نشدهاند؛ و چیزی در درونِ من ،در وجدانِ من ،قانع/ناشده و ناخرسند و ناخشنود است .رنجی درونی. فكر میکنم مرزِ میانِ پذیرفتن-و نیز اقناع -با تسلیم ،مرزِ سادهای نیست .در نگاهِ من ،اراده ،آگاهی و خُرسندی نشانههای یک پذیرش-و نیز یک اقناعِ -جدّی و درست و پابرجا هستند؛ ولی من چندان به این نشانهها نمیتوانم تكیه کنم ،زیرا بسیاربار تسلیمهایی هم دیدهام که دارای همین نشانهها بودهاند. گویا زیادی بر رویِ این کلمات مكث کردهام .ما که دورههایِطوالنیِ بحثهای نظری را سپری کردهایم قاعدتاً باید بهتجربه دریافتهباشیم که اینها فقط کلماتی ساده نیستند .پدیدههای جانداریاند که گاه به هیئتِ هیوالیی رُخ مینمایند و یا گاه همچون جامِ شوکراناند که به دستِ انسان داده می شوند .امّا ما را از دستِ این"کلمات" هیچ گریزی نیست. در نگاهِ من ،تجربهی آن بحث و جَدَلها نشان میدهند ،که در میانِ ما سَبْکهای گونهگونِ پذیرش و اقناع وجود داشتهاست .برخیها بهپذیرش و اقناعِ فلسفی بیشتر عادت داشتهاند؛ برخیها بهپذیرش و اقتاعِ علمی ،برخیها بهپذیرشِ عاطفی ،و برخیها حتّی بهنوعی پذیرش که میشود با کمی نادقّتی، آنرا پذیرشِخیالی نامید .برخیها هم بودند که به پذیرشِبهاصطالح تمامعیار عادت داشتند .دارندهگان اینسَبک ،کوچکترین ابهامرا در کارِ پذیرش بر نمیتابیدند؛ و در برابرِ گونههای دیگرِ پذیرش ،یک ناتوانیِ آشكارِ تواَم با ترس داشتند ،و غالباً شاید بههمیندلیل بهپذیرشهایدیگران مشكوك بودند. 8 -8مباحثِ ما و پدیدهي تردید
همیشه در میانِ هر جمعی و از جمله در میانِ آنجمعی ،که چندپاره می شود و بهویژه آنجا ،که یک جمع به دو پارهی اکثریت و اقلیت -این مفاهیمِ سهمگین -بخش میشود ،روحِ تردیدِ عدّهای در پرواز است؛ روحیکه نخواسته است و یا نتوانستهاست خودرا در"اقناع"بهطورکلّی ،و در"اقناع ِفریبنده"، بهویژه ،محو سازد .دریغا که این روحِ تردید ،بر پایهی تجریهی خودِ من ،متأسّفانه در غالبِ بارهها، بهشكلِ روحیسرگرداناست که در زیر ِفشارِ"قاطعان"و"روشن/رایان" ،هراسناك و درخودپیچیده ،به زندهگیِ خود ادامه میدهد. نشانهی یک تردیدِ زنده و بشّاش و دلیرانه چه هست؟ گمان میکنم یكی از نشانههای آن ایناست ،که دایماً و در همهجا ،خودرا به عنوانِ تردید معرفی می کند .خودرا پنهان نمیکند .تجربه بهمن میگوید اگر که مردّدینِ در میان ما ،بر تردیدهای خود"پیروز" نمیشدند ،شكستِ قاطعان و شكستِ قاطعیت،
چند نوشته
31
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
که در آن سالها "بابِ روز" بود ،حتمی بود و یا دستِکم ،بیشتر میسّر میبود .آنگاه شاید برخی جداییهای ما از همدیگر ،و آن جداییِ ما از آن روحیّه ،پیش نمیآمد و یا الاقل بهآن شكلِ تلخ رُخ نمینمود ،و برخی از گمراهیهایِسیاسی ،ما را بهراههای شرمآور و نا/هم/خوان با روحیّات و آرمان هایمان در نمیانداخت ،و ما را بهابزاری در راهِ پشتیبانی از هیچ حكومتی و بهویژه حكومت اسالمی نمیکشاند و شاید... حقیقت این است که در سالهای 33و ،31تردید ،در نزدیک به همهی ما وجود داشت .زمانی که بر سرِ اندیشههای احمدزاده و دیگران از یکسو ،و اندیشههای جَزَنی و دیگران از سوی دیگر ،تالطمی در میانِ ما درگرفت ،و یا زمانیکه پشتیبانی از جمهوری اسالمی ،چهرهی -از همانآغازِ این بحث خدشه خوردهی-سیاسیِ ما را رقم میزد ،در درونِ بسیاری از ماها ،روحِ تردید به جوالن درآمده بود .بسیاری از ماها ،ماهها نمیتوانستیم از دستِ خود رها شویم .حتّی برخی از"قاطعان" و"قاطعیت/مداران" هم، که در برابرِ قاطعیتِ خود ،زبون و ذلیلاند و هیچ ارادهای از خود ندارند و هرچه که غریزهی قاطعیت فرمان دهد همان میکنند ،باری حتّی برخی از اینان هم وادار شده بودند که خودرا در تردید نشان دهند .شاید برخیشان هم بودند که واقعاً در تردید بودهاند امّا بهدلیلِ ترس و هراسی که این نوع انسانها از پدیدهی تردید دارند ،از نمایانشدنِ آن در رفتار و کردار خود جلو میگرفتند. همین تردید ،در آنسالها ،یكی از سببهای شگفتِ نیرومندیِ آن روحیّهی واالی انسانی در جمع و در فردِ ما بود .همین تردید بودکه از برخی از پیش آمدهای فاجعهبار جلو گرفته بود ،و یا دستِکم آنها را به تأخیر انداخته بود .همین تردید بود که چهرهی انسانیِ جمع و فردِ ما را حفظ کردهبود و نمیگذاشت که به یک جمع ِ سیاسیِ معمول و پیشِ پا افتاده استحاله یابیم. به باورِ من ،ما نشان دادیم که شناگرانِ خوبی در دریای تردید نبودیم. امّا بهتراستکه من ،از"ما" دست بردارم و ناتوانیهای"منِ" خودرا در ناتوانیِ"ما" پنهان نكنم و یا کمرنگ نسازم ،و از دستِ"خود" به درون"ما" فرار نكنم .اذعان میکنم ،که من بهاندازهای که الزم و شایسته بود از تردیدهای خود دفاع نكردهام .آنها را در زیرِ مصلحتبینیها ،اگرچه گاهی درست هم بودند ،پنهانکردم و دستِآخر که دیدم رهاکردنِشان ممكن نیست آنها را نیمهجان و نیمهچَر و نیمهراه در درونِ خود رها کردم تا برای مدتی هم که شده در هزارتویِ درونِ من از تکوُتا بیفتند. اذعان میکنم که استوارماندن در تردید ،کارِ ستُرگی است .و من در سالهایی که ازآنها سخن در میاناست ،از آزمونِ استوارماندن درتردید ،پیروز در نیامدهام. 0-8مباحثِ ما ،و تأثیرِ گونههاي نا/سیاسيِ قدرت بر آنها
تأکید بر این گونههای نا/سیاسیِ قدرت الزم است ،تانقشِ قدرت/سیاست/مداری ،مطلق .و نقشِ قدرتِ نا/سیاسی کم گرفته نشود .برخی از گونههای ناسیاسیِقدرت ،که میشد آنها را در آن دوره در میانِ ما دید ،اینها بودند : -قدرتِ محفل
چند نوشته
35
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
قدرتِ مالحظه قدرتِ جایگاه/خواهی قدرتِ ناتوانی :مثلِ ناتوانی در برابرِ مالحظهکاری ،در برابرِ خواهشهای دوستانه ،و یا ناتوانی در برابرِمثالً خطرِ تنهاماندن و... قدرتِ خشک/اندیشی قدرتِ خود/خواهی قدرتِ ترس :مثلِ ترس از متّهمشدن به آلودهگی بهبرخی از همینگونههای قدرت که در اینجاازآنها نام برده میشود. قدرتِ"حوزه"یی قدرتِ مَنِش این یا آن فرد قدرتِ سُلوك و رَوشِ فكری و رفتاریِ این یا آن فرد.کارکردِ این عوامل در مخالفتها و یا موافقتهای ما در هنگام مباحث ،محدود به سنّ و یا جنسیت ،و یا جایگاه معیّنی نبود. روشناست که همه یا بسیاری از اینها را ،که من بهمثابهِ گونههای تَجَلّیِ نا/سیاسیِقدرت دسته /بندی کردهام ،میتوان بهنامهای دیگر و بهسببهای دیگر و در زیرِ عناوینِ دیگر هم دستهبندی کرد .بسیاری از این گونههای تجلّیِ قدرت ،چناناند که انسان را از گردننهادن به آنها ،در موقعیتها و بهانههای مختلف ،گریزی نیست؛ بلکه حتّی باید گفت گردننهادن به آنها نه همیشه کاری ناپسند و بی اعتبار است. 3-8مباحثِ ما ،و تأثیرِ برخي گرایشها و عادات برآنها
میخواهم در این جا از چند گرایش نام ببرم ،نه از افراد؛ چون ،اگرچه افرادی بودند که گرایش هایشان کامالً سمتوسو داشت ،ولی بسیاری از ماها هم بودیم که همزمان چند گرایشِ نا/هم /خوان را از خود بروز میدادیم. () برخی از شیوهها ،برخی ازموضعگیریها و خود حتّی برخی ازبحثهای نظری ،در حقیقت نتیجهی گرایش به نظریساختنِ زورکیِ اختالفهایی بودند که فقط پیامدِ خصوصیاتِ کامالً شخصیِ افراد بودند .این اختالفها نه در اندیشهها بلکه در سلیقهها و خویوُخُلقها ریشه داشتند ،و گاهی نیز اصالً گویی در آنجاهایی ریشه داشتندکه معموالً بر ما پوشیدهاست ،یعنی در"هیچْجا"و در"ناکجا" .ولی اینگرایش میکوشید تا اینگونه اختالفها را بهزور به حیطهی دیدگاه و نظر بكشاند. () گرایشی بود ،که اگرچه آدمهارا به سوی این و یا آن سمتِ فكری بر میانگیخت ،امّا دقّت نشان میداد که افرادِ برانگیختهشده از سوی این گرایش هیچ بهاصطالح عِرقی به اندیشه هاییکه ازآنها هواداری میکردند ندارند .شوری و هیجانی در پشتیبانیهایشان ازآن اندیشه ها نبود .نمیتوان این
چند نوشته
34
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
گرایشرا گرایش به"فرصتطلبی"نامید ،افرادِ دارای اینگرایش اصالً در"طلبِ" هیچچیزی نبودند حتّی در طلبِ فرصت. () در برابرِ این گرایش ،گرایشِ دیگری بود که هرچیزی را به یک بازی ،به یک بازیچه بَدَل میکند. دارندهگانِ این گرایش ،شور و هیجان در بحثها نشان میدادند ولی آن شور و هیجانی که در یک ورزشگاه است ،و یا در نزدِ قماربازان و بهویژه در نزدِ آن بهاصطالح "پُشتِ دستنشینان"دیده میشود. () گرایش به جبههگشاییهای بیهوده ،که فقط از سرِ "میل به جبههبازی" انجام میگیرد. () برخیها گرایشها هم بودند که میتوان دارندهگانِآنهارا در شمارِکسانی دانست ،که معموالً خوشتر دارند ثابت کنند که عاداتِ اجتماعیِشان ،نه عادات بلکه"عقیده وُ نظرِ" هستند. () بودهاند گرایشهایی ،که برخی از ماها را میکشاندند بهسوی اینکه سادهلوحانه سر بهفرمان عِلم بسپاریم؛ این گرایشها اعتقادی"مقدّس"به عِلم را در ماها برمیانگیختند .از نگاهِ افرادِ تن/بهاین/ گرایش/داده ،عِلم قادر است به هر علتّی و هر پدیدهای پِی ببرد. () گرایشهایی هم بودهاند ،که افراد را بر میانگیختند تا همینگونه سادهلوحانه باور داشته باشند که هر چیزی که از آدمی سر میزند ریشه در اندیشهی او دارد .بجز اندیشه ،دیگر بخشهای موجودیت انسان را ،همچون مولوی ،جز"استخوان و ریشه" نمیدانستند. () برخی گرایشها بودند که برخی از ماها را برمیانگیختند تا رفتارهای غریزیِمان را رفتارهای اندیشیدهشده وانمودکنیم .گویی که برخی از ماها احتماالً از غریزیبودنِ رفتارهای خود بیم داشتیم و آنرا در شأنِ خود نمی دانستیم.ا شرم داشتیم بپذیرنیم که برخی اختالفهایمان با دیگران در نتیجه ی فشارِ غرایز است. () از سوی برخی از ماها ،این گرایش دیدهشد که به طرزی ناپسند و برخورنده تالش شود تا از هرحرف و جملهای ،یک"نظر" و "دیدگاه" بیرون کشیده شود ،و از این هم مشمئزکنندهتر ،تالش شود تا این "دیدگاه" و "نظر"را ،که از یک حرف و جملهی کسی "استخراج"میشود ،بهآن بهاصطالح "جبههی دیدگاهها و نظرها"یی منسوبکنیم که درآنلحظه در س .ف .بهحق یا بهناحق جزو خامترین گونههای نظرگاهها شمرده میشدند.
چند نوشته
33
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
فصل هفتم رَوَندِ سیاه ،و : دنبالهروي از واقعیت واكُنشِ خودبهخودي ،و غریزي طغیانِ غریزههاردیابيِ نقشِ این عوامل در موضوعِ"اتّحادها"و"مبارزهها"
()()() تأکیدِ من در اینبخش ،بر دو نكتهاست: -7سرِشتِ این رَوَند ،همانا قدرت/سیاست/مداری ،چناناست که وقتی انسان ،چه بههیئتِ فرد و چه بهشكلِ جمع ،درراستایآن بهحرکت در میآید ،آنگاه : الف :تواناییِ خود برای فهمِ مستقلّانهی واقعیت ،و تواناییِ در/آمیختهشدنِ خلّاقانه و با/جسارت با آن برای تغییردادنِ آن با تكیه بر نیرویِ اراده و آگاهیرا از دست میدهد؛ ب :در درونِ این موجودیتِ قدرت/سیاست/مدارانهی او -که در آن ،اراده و آگاهیِ خودِ او بهکنار زده شده است -زمینه برای بهجوالندرآمدنِ غرایزِ او بسیار مناسب می شود تا جاییکه اینغرایز امكانِآن مییابند که سر بهطغیان بردارند و ،بهجایِ ارادهی آگاهانهی او ،مهارِ واکنشها و رفتار های اجتماعیِ اورا بهدست گیرند. -1خودِ شرایطِ عینیِ نخستین سالهای انقالبِ 31نیز بهسهمِ خود سببسازِ آن شد که نهتنها در حوزهی سیاست/قدرت/مداری بلکه حتّی در بخشِ بیرون از این حوزه هم ،که بسیار گستردهتر بوده، دنبالهرَوی از واقعیت و واکُنشِ خودبهخودی ،از عواملِمؤثّر در رُویدادهایاجتماعی و بهویژه در موضوعِ مهمِ "اتّحادها و مبارزه"های سیاسی/اجتماعی گردند. اینتأکیدهای من ،بههیچرو بهمعنای تخطئهی جنبههای آگاهانه و اِرادیِ مبارزهی میلیونها انسانِ ایرانیِ نا/سیاست/قدرت/مدارِ در آنسالها بهویژه انسانِ زحمتکش و آزادیخواه نیست. نگاهي بهعواملِ اصليِ كارگردانيِ صحنهي"اتّحادها و مبارزهها"
سادهلوحی و سادهبینیِ محضاست اگرکه گمانشود همهي آن"اتّحاد"ها و"مبارزه"ها تنها و مطلقاً پدیدههای ضروریِ اجتماعی بودهاند ،و یا خود حتّی صِرفاً ریشههای اجتماعی و طبقاتی داشتهاند؛ و نیروی برانگیزانندهی آنها ،تنهاوتنها انگیزهها و محرّکههایِ ذهنی بودهاند؛ و یا خود حتّی عاملِ انسانیِ انجامدهندهی آنها ،تنها و فقط پیروِ آگاهی و ارادهی خود و پایبند به نیاز های جامعه و دلسپرده به آرمانهای انسانی بودهاست .البتّه در واقعیبودنِ نقشِ این عامل ها هیچ تردیدی نیست؛ امّا کم نیستند نمونههایی از از/هم/پاشیدهگیِ این یا آن اتّحادِ سیاسی ،و یا تبدیلشدنِ یک"اتّحاد" بهیک"مبارزه" ،که در آنها هیچ نیاز و یا هیچ ریشه و یا هیچ محرّکهی اجتماعی و نیز هیچ آگاهی و ارادهی انسانی نمیتوان دید.
چند نوشته
33
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
نقشِ غرایز ،كاركردِ غریزيِ منافع
معنای غریزه بهبیانیکوتاه چنین باید باشد :آن سازه یا نطفهای ،که در نهاد و سِرِشتِ انسان -و جامعه اش و نهادهایِ اجتماعیاش"-نصب"میشود و اورا دارایِ استعدادی میکند که در شرایطِمعیّن به واکنشیمعیّن بَدَل میشود .و انسان را ،در شرایطِ معیّن بهسمتِ انجامِ یک واکنش و رفتارِ معیّن وامیدارد .بهیکمعنا :غریزه یعنی ارادهی ناآگاهانهی انسان ،یا آگاهیِ غیرِ اِرادیِ انسان .انسان میتواند این"استعداد"را بهیک آگاهیِ اِرادی و یک ارادهی آگاهِ خود تبدیل کند .این استعداد امّا میتواند در انسان ،در نبود و یا سُستیِ آگاهی و اِراده ،سر بهطغیان بردارد و خودرا به دستِ انسان ،در شرایطِ معیّن به شكلِ یک واکنشِ معیّن پدیدار سازد .امّا تا زمانی که آن زمینههای طبیعی و یا اجتماعی که آن سازه و نطفه را موجب شده و آنرا در نهادِ انسان"نصب"کرده ،وجود دارند ،این استعداد هم وجود دارد ،و این استعداد زمانیکه شرایطیِ مناسب فراهم آید ،مستقل از ارادهی آگاهانه و آگاهیِ ارادیِ انسان ،فعّال شده و او را بهانجامِ رفتاری معیّن ناگزیرکرده و یا زیرِ فشار مینهد. منظور از غرایز ،نه تنها غرایزِ طبیعی است که هر انسانی بهمثابهِ عنصرِ زندهی طبیعی آنها را داراد، بلکه منظور همچنین و بهویژه آن غرایزِ اجتماعی اند ،که آنها را نه فقط انسانها بهمثابهِ عنصری اجتماعی بلکه نهادهای اجتماعی هم دارا هستند .و از میانِ این غرایزِ اجتماعی هم ،منظور ،با توجّه به زمینهی اصلیِ بحثِ ما یعنی سیاست/قدرت/مداری ،بهویژه آن غرایزیاند که در پهنهی سیاست، زمینهای بسیار مناسب برای بهکارافتادن دارند. رفتارها و یا خود حتّی اندیشههای اجتماعیِ سرچشمهگرفته از غریزهها ،نه حتماً بهمعنای نادرستبودن و یا محكومبهشكستبودنِ آن رفتارها و اندیشهها ست .بلکه تأکید فقط براین نكته است که این رفتارها و اندیشهها غریزیاند. در میانِما انسانها ،بسیار فراواناند کسانی که نقشِغریزهها را در رفتار و اندیشههای فردی و اجتماعیِ انسان ،بهمثابهِ حقیقتی همهگانی و فراگیر ،می پذیرند ولی بسیار کماند کسانی که همین واقعیتِ نقشِ غرایز را در رفتار و اندیشههای خودی بپذیرند. من در جریانِ تأمّلهایم دربارهی حوادثِ مربوط بهموضوعِ "اتّحادها"و"مبارزهها"در آنسالها ،میدیدم که نمیتوانم انبوهی از آن با/هم/درگیرشدنها و یا به/هم/نزدیک/شدنها را ،فقط از راهِ تحلیلهای طبقاتی ،اجتماعی ،سیاسی و همانندِ اینها توضیحدهم .از راهِ بررسی برپایهی معیاری بهنامِ "منافع"هم حتّی ،نتوانستم برای بسیاری از آنها توضیحی بیابم .آن دشواری و پیچیدهگیِ در بررسیِ اینحوادث بر پایهی"منافعِ"کسان یا گروههای انجام دهندهی آنها ،هنگامی بیشتر میشود که میبینیم بسیاری از بهاصطالح"رهبران"" ،مصالح"را هم در کنارِ"منافع" میگذاشتند و هر دو را هموَزن میساختند و یا گاهی بهعمد و گاهی نیز به سُهو جای مصالح و منافع را عوض میکردند .باری ،پس بهتدریج توجّهام به پدیدهی غریزه و غریزیبودن کشیدهشد ،زیرا دیدم که در بسیاری از آن "اتّحادها و مبارزهها" ،نقشِ عریان و رُك و آشكارِ غرایز را به وضوح میتواندید .حتّی آنگاه که میشد در برخی از این"اتّحادها و مبارزهها" ردِّ پاهایی از"منافع" -از مناقعِ طبقاتی ،تا گروهی ،قومی ،و دیگر انواعِ منافع-را دید ،باز هم
چند نوشته
31
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
چنین بهنظر میآمد ،و میآید ،که این منافع بهمثابهِ غریزِهی اجتماعی ،و بهشیوهایغریزی دریافت میشدند .بهاینترتیب ،گفتگو دراینجا بر سرِ غرایز ،در گستردهترینمعناهایِآنها ،و در گوناگونترین شكلهای بروزِآنها ،و در پدیدارشدنِ آنها در متنوّعترینزمینههایزندهگیِفردیواجتماعیِانسان است. در چنین بُرهههایی غریزههای(طبیعی و اجتماعیِ) انسانها و نهادهای اجتماعی زمینه و امكان بسیار مناسبی مییابند تا بتوانند هم/چون دیوی که آنرا در شیشهی آگاهی و اراده کردهاند از این شیشه آزاد شوند و بُرّنده و آشكار ،بر رفتار افراد و نهادهای اجتماعی ،و نیز بر پدیدههای اجتماعی تأثیر نهند. افزون براین ،آنرَوَندِ سیاهِ قدرت/سیاست/مداری ،نهتنها آبِشخورِ اصلیاش همانا غریزهگیاست بلکه خود هم در آنسالها آبشخورِ اصلیِ بسیاری از رویدادهایاجتماعی ،و از جمله بهویژه همین«اتّحادها» و«مبارزهها»یی بودکه دربارهیشان بحثمیکنیم .اینرَوَند ،نقشِ شاید اصلیرا در طغیانِغرایز در آن سالها ،و در طغیانِغریزیِ رویدادهای اجتماعیِ آنسالها داشت .باری بجز آنبحران ،اینرَوَند هم، خود ،غریزهی سیاست /قدرت/خواهیرا در جامعه ،به صورتی بسیار نیرومند بهجوالن درآورده بود. خودبهخوديبودن
منظور از خودبهخودیبودن ،پیشاز هرچیز ،بهمعنای ایناست که این"اتّحادها و مبارزهها" ،اگر چه بهدستِ انسانها ،ولی بیرون از تأثیرِ ارادهی اگاهانهی این انسانها انجام میگرفتند. رفتارهای اجتماعیِ خودبهخودی ،بهویژه درآن بُرهههایی فراوانتر دیده می شوندکه جامعه ،در پیِ یک بحران ،دچارِ ازهمپاشیدهگی میشود؛ نظامِتاکنونیِ پیوستهگیِجامعه ،از هم میپاشد و قوانین و شرطها و بندوقیدهای معمول ،کاراییِ خودرا از دست میدهند. گمان میکنم که بسیاری از رفتارهای مربوط به"اتّحادها"و"مبارزهها"در آندوره ،در پَرتُوِ توجّه به کمشدنِ نقشِ ارادهی آگاهانه و در نتیجه افزایشِ خودبهخودیشدنِ رفتارهای اجتماعیِ در میانِ نو/ قدرتمندان و دیگر افراد و نهادهای فعّال در پهنههای سیاست و در پهنهی مبارزهی اجتماعی ،توضیح/ دادنیاند؛ و یا دستِکم کاملتر و رساتر و حقیقیتر توضیح دادهمیشوند. در آندوره ،در اینگونه رفتارهایاجتماعی ،نقش و وَزنِ آن انسانها و گروههای اجتماعی ،که مدّعیِ داشتنِ ارادهای آگاهانه بودند ،بسیارکمتر از نقش و وزنِ خودِ آن واقعیتِ سرسختِ اجتماعیِ آنسالها بود .رویِهمرفته ،این خودِ واقعیت بود ،که سر بهکَمَندِ کوتاه و شكنندهی انسانها و نیروهای اجتماعی نمیداد ،که هیچ ،بلکه آنان را بهدنبالِ خود میکشاند ،و حتّی بسیاری از آنان را به کُرنش نسبت به خود وامیداشت؛ و حتّی وادارِشان میکرد تا فرمانهای او را بهمثابهِ"ضرورتِتاریخ"و یا "ضرورتِ منافعِ طبقه"" ،مشیتِ االهی"" ،فنِّ سیاست"" ،هنرِ رهبری"و ...به زیورِ علم و آگاهی و دانش درآورند. نگاهي به صحنهي "اتّحادها و مبارزهها"در صحنهي جامعه در دورانِ انقالبِ36
هم/زمان با انقالب بهمن ،31آن"اتحادها"و"مبارزه"های سیاسی/اجتماعیِ گفته و ناگفتهای که تا آنزمان در پهنهی مبارزاتِ اجتماعی و سیاسی در جامعهی ایران "بودند" ،آغاز کردند به دگرگونی و
چند نوشته
33
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
دگردیسی؛ و همزمان ،آن"اتّحادها" و "مبارزه"های گفتهوُناگفتهای که تا آنزمان "نبودهاند"آغازکردند به نمایانشدن" .متّحدشدهگانِ باهم"بهسوی مبارزه با یکدیگر ،و"مبارزه /کنندهگانِ با یکدیگر" بهسوی متّحدشدن باهم کشانده شدند. این رَوَند دگرگونی در اتّحاد و مبارزه ،تنها سازمانها و گرایشهای سیاسی را در بر نمیگرفت بلکه این رَوَند ،افزون برآنها ،همچنین در برمیگرفت :دهها گروهِ سیاسی/مبازرهییِ کوچکرا ،بیشماری از گروههای ادبی/هنری ،فكری ،فرهنگی ،کاری ،بومی/محلیرا ،هزارها محفلِ دوستیرا که غالباًدارای هدفِسیاسی هم نبودهاند ،و نیز خانهوادهها و حلقههایخویشاوندی را... همهی ما گواه بودیم که اتّحادها و یا مبارزههای بسیار حاد و پیچیدهای در میانِ نیروهای سیاسی و ناسیاسی ،سراسرِ جامعه را درمینَوردید .هر کسی و هر نیرویی که در میدان بود ،او ،بهناگزیر و بهنحوی و بهاندازهای ،بر سرِ مسائل اجتماعی در"گیرودار"بود ،در"تّحاد"و"مبارزه" با این یا آن فرد یا گروه یا نهادِ سیاسی و یا سیاسی/اجتماعی بود : یكی با همطبقهی خود ،یكی با هممیهن ،یكی با همزبانِ خود ،یكی با هم/رزمِ خود .یكی با هم/بندِ خود .یكی با هم/فكرِ خود .یكی با هم/سَر ،با هم/سایه ،با هم/محلّی ،با هم/شهری ،با هم/طایفه ،با هم/کار ،با هم/خانواده ،با هم/شاگردی ...و بسیاری نیز با خود ،با خویشتنِ خود. اینصحنه ،تنها دربرگیرندهی رفتارهای بیرونیِ طبقات و گروهها و جمعیّتها نبود ،بلکه شاملِ رفتار های درونِ آنها هم بود .من میخواهم توجّه خوانندهرا در روی این"صحنه" ،بهویژه بههمین"مبارزه" هایی بكشانم که اتّفاقاً در"درونِ" این نهادهای سیاسی/اجتماعی و یا نیمه سیاسی/نیمه اجتماعی در کار بودند. بررسی و بهروزساختنِ"مبارزهها و اتّحادها"ی تا آنزمانی ،تنظیمِ نزدیکشدن به همسوها ،و درگیر/ شدن با نا/هم/سوها ،یک نیازِ اجتماعیِ بود که آنرا شرایطِ تازهی جامعه در برابرِ همهی نهادهای سیاسی و انسانهای اهلِ توجّه نهاده بود ،و از هر یک از اینان ،برحسبِ خواستگاه طبقاتی/اجتماعیِ شانِ میطلبید که بهآن پاسخ دهند. این نیاز ،نهتنها برای موافقانِ انقالب بلکه برای مخالفانِ آن هم بود. طرحِ پُرسش
آیا این درگیرشدنِ این درگیرشوندهگان و یا متحدشدنِ این متحدشوندهگان با هم ،رفتاری از روی اراده وآگاهی بود؟ آیا بهراستی همهی آن"مبارزهها"و"اتّحادها" ،گذشته از اینکه آیا همهی اینها نیازِ جامعه و ضرورت بودند یا نه ،آیا از پیش در بارهیشان فكرشده و آگاهانه بهآنان اراده شده بود؟ آیا نقشِ خودبهخودیبودن دراین"مبارزهها و اتّحادها" تا چه اندازه بود؟ آیا غریزهها در اینرفتارها نقشی داشتهاند؟ آیا در اینرفتارها ،همه یا بیشترینهیکسان ،در واقع و در میزانی معیّن ،از غریزههایشان دنبالهرَوی نمیکردند؟
چند نوشته
31
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
آیا بهراستی -تاآنجا که بهجنبشِ فداییان بر میگردد -همهی آنچه که ما در پیوند با موضوع اتّحادها و مبارزهها انجام دادهایم ،به فرمانِ اراده و آگاهیِ ما بودهاند؟ آیا در اینباره بهراستی ما "رفتارِ دیگری" بجز رفتارِ حزبهای سیاسیِ کهنه و قدیمی داشتهایم؟ نگاهی بیندازیم به کار/کردِمان در پهنهی اتّحاد ها و مبارزهها ،چه در میانِ خود و چه با دیگران ،آیا حقیقتاً ما آن "فرهنگِ تازه و دیگرواره"ی پیش از انقالبِ خودرا در امرِ اتّحاد و مبارزه ،با خود به دوران پس از انقالب آورده بودیم؟ نگاهي به"اتّحادها و مبارزهها"در صحنهي عموميِ سیاست در سالِ 36
همهی عمّالِ حوزهی سیاست/قدرت/مداری در ایرانِ دورانِ آغازِ انقالب ،با همان نخستین نشانه های احتمالِ بیرونآوردهشدنِ قدرتِ سیاسی از دستِ پهلویها ،بلوایی بیمانند را بر سرِ تصاحبِ این قدرت بر پاساختند ،و بر طبلِ قدرت/سیاست/مداری بهنحوی جنونآمیز کوبیدن آغاز کردند .بهویژه آن سیاست/قدرت/مدارانی ،که زیرِ نامِ اسالم رفتند و با همکاریِ قدرتهای بیرونی بهویژه آمریكا ،قدرتِ سیاسی میرفت که به آنان تحویل داده شود ،سهمِ بزرگی داشتند در این که پدیدهی قدرت/سیاست/ مداری بهتندی به یک جنونِ خطرناك بَدَل گردد. بهمیانانداختنِ پرسشِ"جمهوریِاسالمی :آری یا نه؟" ،آنهم درست در فروردینِ ،33اوجِ اینجنونِ خطرناك بود .اینکار ،امكانِ یک پاسخگوییِارادی وآگاهانه بهمسئلهی مهمِ"مبارزه و اتّحاد"را در جامعه بهیکباره بسیار دشوار و بلکه از میان برداشت .اینکارِ جنونآمیز ،در همانحال ،حتّی برای خودِ این جبههی تازهی سیاست/قدرت/مداریِ"اسالمی"نیز هرگونه امكانی را برای اِعمالِارادهی آگاهانهیشان، از میان برداشت .اینکار ،نخستین و بزرگتریننشانهی اینحقیقت بود که حتّی در بهاصطالح سازمان/ یافتهترینجبههی موجود در پهنهی آنروزیِ سیاست در ایران ،ارادهی آگاهانه بسیار ناتوان است؛ نشان داد که اهداف و نیّات و خواستههای این جبهه نیز نه از مَجرای ارادهی آگاهانه بلکه بهاصطالح از ستادِ غرایز ،فرماندهی میشوند و بهنحوی غریزی و خودبهخودی انجام میگیرند .اینکار ،که از سوی بهمصالحهرسیدهگان در پشتِصحنهی سیاست/قدرت/مداری انجام گرفتهبود ،آشكارا نشان داد که در آن"پُشت" نیز ،هیوالی سیاست/قدرت/مداری از زیرِ دستِ ارادهی آگاهانه گریخته و اینبار بهشكلِ یک غریزهی سر/به/طغیان/برداشته وظیفهی رهبریِ اَعمالِ اینجبهه برای اهدافِ مشتركاشرا بهدست گرفتهاست .نشانداد که شیوههایِغریزی و نیز خصیصهی خود/به /خودی/بودن ،در آن"پُشت" بیداد میکند .اینکار ،بهزعمِمن ،نخستین نشانهی بزرگِ این حقیقت بود ،که سیاست /قدرت/مداری ،در هر نام و مرامی که باشد ،جز به دنبالهرَوی از واقعیت ،و جز به سر/سپُردن بهغرایز ،و جز به محروم ساختنِ جامعه از امكانِ هدایتشدن بر پایهی اراده و آگاهیِ انسانهای جامعه نمیانجامد .این سرانجامِ محتوم، نهتنها حتّی خودِ این جبههیتازهی اسالمیرا در تنظیمِ ارادی و آگاهانهی "اتّحاد وُ مبارزه"اش در راهِ جلوگیری از استقالل و دادگری دچارِ هرجوُمرج ساخت ،.بلکه دیگر بخشهای جامعه را نیز در راهِ یک تنظیمِ ارادی و آگاهانهی اتّحادها و مبارزهها درراهِ پیشبُردِ استقالل و دادگری و پیشرفتِ جامعه دچارِ دشواری ساخت.
چند نوشته
11
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
نگاهي به "اتّحادها و مبارزهها"در صحنهي جنبشِ فداییان
امّا پدیدهی قدرت/سیاست/مداری ،در میانِ جنبشِ فداییان هم -که تا سالهای 31/7531هنوز بسیار بهسختی میشد آنانرا درشمارِ عمّالِ حوزهی سیاست/قدرت/مداری دانست-بهدنبالِ یافتنِ رخنهای گشت و اینرخنه را بیشاز هر جا در میانِ آن گروهِ نخستیافت که سُكّآنهای قدرت در درونِ س .ف. در دستِشان بود ،و آرامآرام اینگروهِ نخست را از درك و دریافتِ آزادانه و ارادیِ واقعیتِ تازه ناتوان ساخت .و سبب شد که آنان نهتنها بر واقعیت احاطه نیابند بلکه خود به احاطهی واقعیت درآیند. اینها نهتنها بر شدّتِ خودبهخودیبودنِ رُویدادها بهطورِکُلّی ،و بر خودبهخودیبودنِ"اتّحادها و مبارزه ها" بهطورِ مشخّص ،افزودند ،بلکه بهسهمِ خود مانع ازآن شدند تا آن اانبوهِ پُرشمارِ انسانها که با این جنبش همراه بودند ،اراده و آگاهیِشانرا برایِ کمرنگساختنِ جنبهی خودبهخودی و غریزیِ تنظیمِ "اتّحادهاوُمبارزهها"بهکارگیرند. آن انبوهِ پُرشمارِ فداییان امّا ،که در اینمیانه بهدنبالِ راهِ تازه میگشتند ،اگر چه نتوانستند به مهار کردنِ اوصاعِ آشفته در پهنهی اتّحادها و مبارزهها دستیابند ،امّا نقشِ کمابیش بزرگی داشتند در تُرمُز کردنِ شلنگاندازیهای دستهی نخست که"رهبران"نامیده میشدند .آن انبوه ،با رشتههای متعدّد بهزندهگیِ واقعیِ طبقاتِ گوناگونِجامعه گِرِه خوردهبودند ،برایِآنها عمالً بسیار دشوارتر بود ،تا بر پایه ی مصلحتها و بازیهای سیاسی ،آن پیوندها -اتّحادها-را بهآسانیِ گروهِ"رهبران" ،بر مَدارِ قدرت/ سیاست بهگردش درآوَرَند ،بهآسانی ازهم بگسالنند و آنها را بَدَل سازند به"مبارزه" ،و همزمان, بپردازند بهبرقراریِ"اتّحادها"ی تازه با"طرف"هایی که با آنها تا آنروز -بهاین یا آن شكل"-مبارزه" میکردند .آنها ،برای "نیازِ جامعه به بازنگری در اتّحادها و مبارزهها" ،بهدنبالِ آنچنان پاسخهایی میگشتند که متّكی باشد بر آن روحیّه و آرمانها ،و نیز بر تجاربِ زنده و واقعیِشان .با اینحال ،پاسخ هایی که ازسوی اینان بهآن نیاز داده می شد ،هم آگاهانه و ارادی بودند و هم غریزی و خود/به/خودی. با این تفاوت که در میانِ اینان ،ارادهی غریزی و خود/به/خودی بهسوی انقالب/مداری ،انسان/مداری ،و جامعه/مداری هنوز نیروَمندتر از ارادهی غریزی و خود/به/خودی بهسوی قدرت/سیاست/مداری بود ،و غرایزِ معطوف/به/قدرت هنوز از سوی غرایزِ گریز/از/قدرت در تنگنا بودند. این غرایزِ نیک امّا بههردلیل نتوانستند همگام با آهنگِ تندِ رویدادها ،که ازسویِ سُكاندارانِ نوینِ سیاسیِ کشور بهعمد تُندتر هم میشد ،در همان سطحِ غریزه نمانند و بهآگاهی و ارادهیآگاهانه فرا برویند .اگر میشد که اینان میتوانستند جنبههای غریزی و خود/به/خودیبودنِ پاسخهای درستِ خود را کمرنگتر سازند ،میتوانستند بهسهمِخود تأثیرِ نیرومندی در پیروزیِ ارادهیآگاهانه در جنبشِ فداییان و بهویژه در شكستِ آن رَوَندی که به برپاشدنِ س .ف" .اکثریت"انجامید ،داشتهباشند؛ و از این راه ،بهسهمِ خود ،راهبندها ی جدّی برسرِ راهِ یک جریانِ مبتذلِ سیاسی برپا دارند ،که بهشتاب ،میرفت تا موضوعِ مهم و مؤثّری مانندِ "اتّحاد و مبارزه" و اصولِ انسانیِ آنرا به ابتذال بكشاند و به زائدهای بر سیاست/قدرت/مداری تبدیل سازد.
چند نوشته
17
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
کمبودِ بزرگ در میانِ این انبوهِ فداییان ،آن ارج و جایگاهِ واالیی بودکه این انسانهای پُرشور ،بهحق، برای"چریکهای فدایی" ،و در چهرهی آنان ،برای آن معنای اجتماعی و فرهنگی و سیاسیِ گسترده و ژرفی که خودِ "چریکها" از ژرفای آن برخاسته بودند ،قایل بودند .گوشه هایی از این معنا را این نوشته کوشید در بخشِ نخستِ خود باز نماید .همین کمبود ،یكی از عاملهای بزرگی بود که سببسازِ آن شد که این انبوهِ سرزنده نتوانند ،بسیار نیرومندتر از آنچه که انجام دادند ،بر ضدِّ آن -بهتر است بگویم" -به/رهبر/بَدَل/شدهگانِ"درونِ جنبشِ فداییان بشورند .و باز هم همین کمبود شاید ،سبب شد که این انبوهِ پُرشمارِ انسانها موفّق نشدند تا آن آزمونِ مستقلّانهی خود را برای پاسخدهی به آن نیازِ اجتماعیِ جنیشِ فداییان تا بهآخر بهپیش ببرند ،همان نیازی که انقالبِ 31از جمله بر سرِ راهِ فداییان نهاده بود( .بخش دوم .زیرِ عنوانِ«پیش از فصول») و این ناموفّقی سبب شد که بخشِ بزرگِ این انبوهِ فداییان ،متأسّفانه ،در سالهای 31/31با همکاریِ- اگرچه آمیخته با امّاها و اگرها و تردیدها -در برپاساختنِ س .ف" .اکثریت" ،هم آن غریزههای نیکِ خودرا ناتوانتر ساختند و هم در تقویتِ غریزهی معطوف به قدرت/سیاست/مداری در درونِ جنبشِ فداییان ،و بهطغیانِ غریزهی قدرت/سیاست/مداری ،و ادامهی خود/به/خودیبودنِ کنش/واکنشهایِ درونی و بیرونیِ اینجنبش کمک کردند .همانگونه که آن بخشهایی از این انبوهِ انسانها ،که در دیگر گروههای فدایی تقسیم شدند نیز ،با همکاری در برپاییِ س .ف«.اقلیت» و ،...به تقویتِ همان غرایز و همان خود/به/خودیبودن ،اگرچه در انواعِ دیگر ،یاری رساندند. "روشنگري" :پردهايرنگین بر رويِ نقشِغرایز و خودبهخوديبودن
معموالً گرایش بر ایناست که دامنِ رفتار و اندیشههای"خود"و"خودیها" از هر احتمال یا بیمِ آلوده گی به غریزیبودن و خودبهخودی بودن پاك نشان داده شود .و در برابر ،رقیبها و مخالفها آلوده به این صفات نشان داده شوند. یكی میکوشید تا رفتار و اندیشهی خود و خودی ها را"ضرورت تاریخ" قلمداد کند؛ دیگری میکوشید آنها را ارادهی خدا ،و آن دیگری آنها را "نیازِ جامعه" و یا بههرحال نیازِ آنجمعی که او بهآن وابسته است :خانهواده ،محفل ،گروه ،طبقه ...بینگاراند؛ و تازه برخی هم که میخواستند به ناتوانیِ خود و خودیها در برابرِ غریزی و خودبهخودیبودنِ رفتارهایشان از جمله در موضوعِ "اتّحادها و مبارزهها" اذعان کنند ،میکوشیدند آن ناتوانی را"ناگزیر"جلوه دهند .نتیجهی این واقعیتِ تلخ ،این بود که حجمِ عظیمی از نوشتههای سیاسی ،اجتماعی ،فلسفی و هنریِ آنها ،بههدفِ همین پنهانساختنِ نقشِ غریزهها و خودبهخودیبودنها در رفتار و اندیشهیِشان ،تدارك میشدند .در آنسالها ،بخشِ عظیمی از کارِ چاپیِ سازمانهای کامالً سیاسی ،نیمهسیاسی ،و کامالً نا/سیاسی ،و نیز افراد و نهادهای فكری، پژوهشی ،فرهنگی ،و همانندِ اینها ،و بخشِ عظیمی از بحثهای خانهگی ،کاری ،خیابانی ،محفلی و،... و بخشِ عظیمی از اندیشهورزیهای فردیِ افرادِ شرکتکننده ،و نیز افرادِ شرکتنكنندهای که تبعات
چند نوشته
11
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
ن آنها را هم میگرفت ،صَرفِ اینکار میشد .یعنی تالش میشد تا در این رُویدادها بهشكلی دام ِ موضوعِ "اتّحادها و مبارزهها" : گناهِ درگیریها (مبارزهها) به گردنِ دیگری انداخته شود. اتحادها -چه ویرانشدنِ اتّحادهایِ تاکنونی و چه برپاشدنِ اتّحادهایِکنونی -بهمثابهِ ضرورتِ جامعهقلمداد شوند. "مبارزهها"ی نادرست بهمثابهِ کارهای ناگزیری که در راهِ حق یا حقیقت و یا دفاع از آزادی و مَردُم،گریز ازآن ها ممكن نیست جلوه داده شوند. پوششی از تأییدهای علمی بر روی این رفتارها کشیده شود .و برای این منظور ،راهها و روشها وابزارهای برخی علوم مثل جامعهشناسی ،روانشناسی ،و تاریخ بهکمک گرفته میشد. بخشِ بزرگی از اینتوضیحگریها ،درحقیقتِکار ،چیزیجز"توجیهگری"نبودند .نمیدانم تفاوت میانِ یک روشنگریِ واقعی و بیطرفانه با یک توجیهگری در کجاست؟ نمیدانم چهگونه می تواندریافت که یک کارِ نظری و دیدگاهی ،ناب و مستقل است؛ امّا میدانم که پیچیدهگیِ پاسخ بهاینپرسش ،آنهنگام بیشتر میشود که روشنگران (موجّهجلوهدهندهگان) ،روشنگریها (توجیهاتِ) خودرا با تعصّب در میآمیزند؛ و حتّی آمادهاند تا جان خودرا هم برسرِ درستیِ آنها بهخطر اندازند. نمیتوانم بگویم که اینعمل از سوی همهی کسان بهیکسان آگاهانه بوده است .امّا میدانم که نهتنها خودِ دستزدن بهایناتّحادهاومبارزهها ،بهمیزانیمعیّن ،ریشه در غرایزِ ما انسانهایِشرکتکننده داشته اند و خودبه خودی بودند ،بلکه همان روشنگریهای نظریِ این اتّحادها و درگیریها هم ریشهای ژرف در غرایز داشتهاند و خودبهخودی انجاممیگرفتند .آنروشنگریها درحقیقت گویی "روشنگری" های خودِ همین غرایز بودند ،که خودرا ،اگر نه با ارادهی نویسندهگان ،ولی بهطورِ خود/به/خودی به دستِ آنها مینویساندند. خودِ"نوع" توسّل به توضیحِ نظری یا "روشنگری" نیز نوعِ غریزیِ توسّل بود .نوعی بهرهگیریِ غریزی و خودبهخودی بود از توضیحِ نظری بهمثابهِ ابزار .درست مثل آن جنگجویی که در هنگامِ خطر ،بهطورِ غریزی به اسلحهی خود"توسّل"میجوید .این توضیحهایِنظری ،با دستِ نیرویِ غریزهی "بهرهگیری از ابزارها برای رسیدن بهاهداف" بهطورِ خودبهخودی انجام میگرفتند .کارِ نظری ،یک ابزار بود" .نظر"در آننبود .از بهویژه"نظرِناب"درآن خبری نبود .اگر هم گاهی درآنها"نظر"ی دیده میشد بهاندازهی سو/ سویی بود .و تازه همینسوسویِ"نظر"هم چندان"بینظرانه"نبود .یعنی"منظورِ"آن ازپیش روشن بود. در پایان این فصل ،خوب است تا به دو نكته اشاره کنم: هیچ تردیدی ندارم که مبالغه دربارهی"نقشِ غریزههایِ طبیعی و اجتماعیِ"انسانها در رفتارهایفردی و اجتماعیِ آنان ،و نیز مبالغه در بارهی خودبهخودیبودنِ این رفتارها ،راه به بیراهه میبرد؛ و به پنهانکردن و پنهانشدن ،و به نادیده گرفتن و نادیدهگرفتهشدنِ نقشِ مُنكِر/ناشدنیِ عواملِ اجتماعی- مانندِ عاملِ طبقاتی ،فرهنگی ،اقتصادی و -...میانجامد .امّا اگر این نوشته بهرغمِ اذعان بهاین حقیقتِ
چند نوشته
15
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
آشكار ،باز میکوشد تا بر نقشِ غریزههای آدمی و بر خصیصهی خودبهخودیبودن این رفتارها تآکید کرده و آنها را برجستهتر از آنچه که هست نشان دهد ،تنها برای ایناست که مگر توجّهها را کمی بیشتر به نقشِ این عاملها برگرداند. بسیاری از آنانسانهایی ،که درآنسالها ،در آن"مبارزههایِ"میانِ متّحدینِعملیِگذشته و در آن"اتّحادها"یِ میانِ نا/متّحدینِگذشته ،شرکت داشتهاند ،اگر امروز در بارهی آن"مبارزههاواتّحادها" فكر کنند ،و اگر این فكرکردنِشان ناوابسته و آزادانه باشد ،قطعاً درخواهندیافت که آن نحوه و گونهی "مبارزهها و اتّحادها" ،چه آسیبهای جدّی و ژرفی به سالمتِ آن روحیّه ،به سالمتِ جامعه و فضای انسانیِآن ،و نیز به بنیانهای پیوندهای میانِ آنانیکه"خلق"نامیده میشدند -طبقهیکارگر و زحمت/ کشانِشهری و روستایی ،و آزادیخواهان -...میزدند .چهبیشمارپیوندهای خانهوادهگی ،دوستی ،محلّی، قومی ،هنری ،ادبی ...که ساخته شدهبودند و یا داشتند ساخته میشدند ،ولی در نتیجهی این "مبارزه و اتّحاد"های غریزهیی و خود/به/خودی از هم پاشیدند. آیا ژرفا و میزان این آسیبها را می توان اندازه گرفت؟
چند نوشته
14
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
فصل هشتم رَوَندِ سیاه ،و دگردیسيِ فرهنگِ"اتّحاد"و"مبارزه" در نزدِ ما اشارههایي كوتاه به دو ویژهگي
-7در سالهای پیشاز انقالب ،یک ارزشِ اخالقیِ آشكاری بر"اتّحادِ عملِ"میان مخالفانِ فرمان رواییِ شاه دیده میشد .نكتهی برجستهی این اخالق ،هواخواهی و هم/دلی با همه و هرگونه مبارزه و مخالفتِ پیشروِ وابستهگانِ به"خلق" ،به هرشكل و محتوی ،با فرمانرواییِ شاه بود .همینارزشِ اخالقی ،بر رفتارِ انبوهِ بزرگی از نهادها و انسانها-س .ف .و نسلِ ما و بخشِ بزرگی از جامعهی ایران) با هم/دیگر ،پَرتُو انداخته بود .این"انبوهه" ،که رویِهمرفته با همان روحیّهی نامبرده پرورش یافتهبود ،در کنارِ ارجنهادن بهاین ارزشِ اخالقی ،شكل و محتوای هر مخالفتی با خودکامهگیِ شاه را میسنجید ،و نتایجِ سنجشِ خودرا هرگز در پردهی مصلحتها و عافیت/بینیها پنهان نمیکرد .در مخالفتِ خود با برخی مخالفتهای بر ضدِّ شاه هماناندازه روشنی و صراحت و صِدق داشت که در موافقتهایش با برخیدیگر از مخالفتها .ولی با وجودِ این ،صریح و سادهدالنه در برابرِ هرگونه تجلّیِ هم/بستهگیِ همه/ گانی ،بهحق ،بهشور و شعف میافتاد. این اخالق ،در میانِ آن انبوهه ،در طولِ بیشاز دو/دهه ،به یک عادت بَدَلشد؛ شاید از همینرو بود ،که وقتی ،هم/زمان با آغازِ آن رَوَند سیاه ،زیرِ/پا/نهادهشدنِ آناخالق ،و در پیِآن ،تبدیل شدنِ آن اتّحادِ عملها به"پراکندهگیِعملها"آغاز شد ،بلوایی تلخ و ناگوار در روحِ جامعه درگرفت .اگرچه این بلوایِ تلخ در هیاهوهای سالهای نخستِ انقالب ،کمتر بهگوش میرسید امّا در احساسِ جامعه ،آثارِ آن نقش میبست تا مگر روزی کهگرد و غبارها فرونشست ،حقیقتِ تلخ ِوجود خودرا همچون تیری در چشمِ جامعه فرو کند .که چنین هم شد. -1در میانِ گونههای متعدّدِ پیوندهایاجتماعیای که میانِ انسانها ساخته میشوند ،یكی ،پیوندِ سیاسی است .مراد از صفتِ"سیاسیِ" این پیوند این است که این نوع پیوندها ،تنها میان کسانی برپا میشوند که آماجِاصلیِشان کنارنهادنِیکحكومت و حتّی کنارنهادنِیک نظامِسیاسیاست .امّا نمیتوان همهی پیوندهای سیاسی را در شمارِ پیوندهای قدرت/سیاست/مدار جای داد؛ زیرا که تالش برای برانداختن و برکنارساختنِ یک حكومت و حتّی یک نظامِ سیاسی میتواند از سوی همهی آن کسانی هم انجام گیرد که نهتنها خیال و نیّتِ کسبِ قدرتِ سیاسی بهدستِ خود را ندارند ،بلکه ازاین مهمتر، قدرت/سیاست/مدار نیستند .از ایندیدگاه ،گمانِ من ایناست که نمیتوان بهسادهگی ،بسیاری از آنپیوندهاییرا ،که در دورهی پیشاز انقالب بهمن ،میانِ"س .ف ".با دیگرگروهها و انجمنهای مبارز ، و فراتر از این ،در پهنهی گستردهترِ جامعه ،میانِ همهی دارندهگانِ آنروحیّه وجود داشت ،پپوندهایِ سیاسیِ قدرت/سیاست/مدار دانست .قدرت/سیاست/مداری ،درآنمعنایی که در ایننوشته از آن سخن رفتهاست ،سرلوحهی این پیوندها نبود؛ بلکه نیرومند ساختنِ مبارزهی اجتماعیِ خلق بهویژه کارگران، غنابخشدن به جنبههایِ انسانی و معنویِ جامعه ،و سنگینترساختنِ آن کفّه از ترازویِ بزرگِ جامعه،
چند نوشته
13
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
که آرزوهایی مانندِ اجتماعیکردن ،دادگری و انصاف ،و آزادی و آزادمَنِشی درآن جایدارند ،از هدف های برجستهی این پیوندها و اتّحادها بودند. با توجّه بهاین اشارهها ،وقتی به سِیر و رَوَندِ مفهومِ اتّحاد و مبارزه در زندهگیِ س .ف .نگاه میکنم میبینم ،که در سالهای پایهریزیِ اینگروه ،و رویِهمرفته تا آغازِ انقالبِ بهمن ،نحوهی رفتارِ این جمعیت با"نیروهای متحد"اش ،همانطور هم با"نیروهای مبارزه"اش ،در مجموعِ خود ،تابعِ اصول و ارزشهای انسانی بود .با آغازِ انقالب ،این ارزشها هم آغازکردند به کمرنگ /شدن .ما همهگی گذاشتیم تا بهجای این ارزشها چیزی نهاده شود که آنرا"هنر و فّنِ رفتار با نیروها"مینامیدیم .بهبهانهی اصالحِ آنچهای ،که"سادهلوحی"نامیده شدهبود ،نوعی زرنگی و بهاصطالح"پیچیدهلوحی"بر اینانجمن تحمیل شد .آن تنظیمِ نا/قدرت/سیاست/مدارِ گذشته جای خودرا به تنظیمِ قدرت/سیاست/مدارانه داد .دو/رویی و چند/چهرهگی بهجای یک/رویی و یک/چهرهگی نشانده شد .میدیدیم داریم با انبوهِ کسانی درگیر میشویم که تا دیروز ،با هم "کم وُ بیش" شریک بودیم .میدیدم که درگیریِ ما باهم ،که پیشتر هم البتّه در اندازههای عادیِ خود وجودداشت ،دارد اندازهها و شكلها ،و نیز چندوُچونِ تازهای بهخود میگیرد .این"چندوُچونِ تازه" چیزی نبود جز این ،که مَدارِ پیشین داشت عوض میشد؛ و مَدارِ تازه داشت آغاز میکرد تا ما را بهگردیدن بر پیرامونِ سیاست و قدرت بكشاند. چه شد که در سالهای 31بهبعد ،بههمان فرهنگی در اتّحادها و مبارزهها تن دادیم که بیش از دو/دهه، بهحق با آن مخالف بودیم؟ میتوان پاسخ داد :آن دیگر/وارهگیِ فرهنگِ اتّحاد و مبارزه ،که از سوی ما از انقالب تا سالهای 7531/31کموُبیش انجام میگرفته ،ژرفا و وزنی بسیار کمتر از آن داشت که همه ی ما تا پیشاز انقالب تصوّر میکردیم .میتوان بیتجربهگی و یا کم تجربهگی را پاسخِ این دیگر/ وارهگی نامید .چنین پاسخی چندحقیقت را بیان میکند ولی در بارهی حقیقتی مُهِم خاموش و یا نادان میماند .پاسخِ کامل و رسا بهآنپرسش ،آنپاسخیاست که درآن ،افزونبر حقایقدیگر ،این حقیقت هم اشكارا بیان شود که تغییر در"مَدارِ"موجودیتِ اجتماعیِ ما ،و تسلیمشدنِ ما بهتمایلِ قدرت/سیاست/مداری ،از عاملهای اصلیِ دگردیسیِ فرهنگِ اتّحاد در نزدِ ما بود. ما نتوانستیم پدیدهی اتّحادها و مبارزهها را ،از چنگالِ سرنوشتِ محتومی که قدرت/سیاست /مداری مسبّبِ آنها بود نجات دهیم .ما نتوانستیم اتّحادهای غیرِ/قدرت/سیاست/مدارانه را از کشیدهشدن به اتّحادهای قدرت/سیاست/مدار بازداریم .ما حتّی نتوانستیم دوستیها را در اتّحاد های سیاسی پا/بر/جا نگه داریم؛ و عاملِ اصلیِ این ناتوانی ،این بود که قدرت/مَدار شده بودیم.
چند نوشته
13
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
فصل نهم رَوَندِ سیاه ،و مقولهي خیانت در بارهي ماهیّت(صفتِ) دگردیسيهاي ما
گفتوگو در بارهی صفتِ این دگردیسیها و نزدیكی یا همانندیِ این صفت با مقولهی خیانت ،باز یكی دیگر از مباحث است که ذهنِ من و سیاری از ما ها را دربرگرفته است. نخست باید به چند چیز اشاره کنم : -7اینبخش از ایننوشته ،را من بارها تغییر داده و تكمیل و تدقیق کردهام. -1بحث در بارهی خیانت ،در اینجا ،فقط بر سرِ رفتارِ سیاسیِ اکثریتِ کسانی است که در س .ف. "اکثریت" ،بهمثابهِ یک کُل ،مبارزه میکردند ،و نه بر سَرِ رفتارِ سیاسیِ این یا آن دسته یا باندِ معیّن در میانِ اینکُل .بحث در اینجا ،نه در بارهی رفتارِسیاسیِ آن معدود باندها که اقلیتی در "اکثریت"بودند، بلکه در بارهی رفتارِسیاسیِ دهها/هزار انسانِمبارز است که اکثریتِ این"اکثریت" بودند ،و بهدالیلی ،در سالِ 31/7531همراه با اینباندها ،س .ف".اکثریت"نامیدهشدند .اکثریتی که حقنداردهمهی مسئولیت ها در بارهی بهزیرِ یوغِ قدرت/سیاست/مداری/درآمدنِ س .ف" .اکثریت"را بهگردنِ باندهای اقلیتِ این "اکثریت"بیاندازد .بلکه وظیفه دارد سهمِ بزرگِ خودرا نیز ،چه در تندادنِ س .ف".اکثریت"بهسیاستِ مماشات با جمهوریِاسالمی و چه در تندادنِ س .ف".اکثریت" به مماشاتِ با همین باندهایِ درونی، بهدرستی و صادقانه اعترافکند .بحث در بارهیخیانت ،در اینجا ،فقط برسَرِ رفتارِسیاسی"این"اکثریت است .و گرنه ،از نگاهِ آن باندهای درونِ"اکثریت" ،بحث دربارهی خیانت در رفتارهای سیاسی ،بحثی ناروا و بیپایه است که فقط افرادِ آرمانخواهِ احساساتی بهآن میپردازند .در آغازِ بخشِدُوُم ایننوشته، من داوریِکُلّیامرا کوتاه دربارهی اینباندها و میزانِنقش و تأثیرِشان نوشتهام. -5برخی از سَر/گَرمانِ در حوزهی سیاستِ ناب ،درکاربُردِ کلمهی خیانت هیچ اصلیرا پایبند نیستند؛ همانگونه که برخی دیگر از کارگزارانِ این پهنه ،اصالً با بهکارگیریِ اتّهامِ خیانت در صحنهی سیاست مخالفاند .به رغمِ داوریِ این گروهِ آخری ،کارکردِ خائنانه و نیز در افتادن به ورطهی خیانت چیزی است که در همهی عرصههای اجتماعی(و فردی) میتواند از یک انسان و یا یک نهادِ اجتماعی سر بزند، و آن فرد و یا نهاد باید پاسخ گوی آن باشد ،وگرنه هر کس و یا نهاد به خود اجازه خواهدداد که زیرِ نامِ آزادی و عدالت ،و یا بهبهانهی ضرورتهای"فنّی" ،خودرا مصون از پاسخگویی بداند و بههر کاری دست زند .امّا بهدور از اینهیاهو/بازان ،بهراستی آیا آندگردیسیهایِما با خیانت رابطهای داشتهاند؟ ()()() خیانت بهچهمعنیاست؟ :پیمانشكنی .در آشكار بر سرِ پیمانبودن و در پنهان آنرا نقضکردن .ساخت وُ پاختِپنهانی با دشمن .جاسوسیِپنهانی .امانت را خوردن یا فروختن .بهرهبرداریِ نادرستِ کسی از اعتمادی که مَردُم بهسببِ درست/کاریاش در گذشته ،بهاو میکنند .ناراستی .نادرستی. خیانت در جایی معنی مییابد که پیشازآن" ،پیمانی" و "امانتی" و "اعتمادی"در کار بوده باشد .در موردِ ما روشن است که همهی اینها درکار بودند .ولی پیمان کدام بود؟ امانت چه بود؟ و اعتماد چه/
چند نوشته
11
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
گونه بهدست آمده بود؟ در مفهومِ این سه مقوله هنوز جایِ بحث است ،ولی یکچیز بهگمانِ من روشن است :هر سهی این مقولهها دارای سه صفت بودند : خلّاقیت و آفرینندهگی(یعنی خشک و مُردهنبودن) ،یعنی اینکه پیمان بر سَرِ این نبود که آن امانتباید به هر بهایی بههمان شكل و محتوی نگاهداشته شود که در هنگامِ سپُردهشدن داشت .قرار نبود که آن امانت در درونِ یک هزار/توی گمشده در دورترین مكان و یا خود در ال/مكان نگهداری میشد .زیرا که ارزشِ آنامانت درست در تازهگیِ آن بود .در تازه/نگهداشتنِ آن بود .در کاربستِ خلّاقانهی آن بود. انقالبیبودن(یعنی محافظهکار/نبودن)،یعنی آنامانت میباید با زمان و زمانه هم/راه میبود .و امانتدارمیباید که از نوسازیِ همیشهگیِ آن امانت نمیترسید. انسانی و آزادیبخشبودن ،یعنی که حفظِ آن امانت -حال حفظِ انقالبی و خلّاق و یا حفظِ محافظه/کارانه و ناخلّاق)آن باید بهگونهای انجام میگرفت که آن امانت میتوانست در هر لحظه در راهِ هدف های انسانی و در راهِ آزادیها بهکار گرفته شده و مؤثّر باشد. با چنینتعریفی و تعبیری ،بهگمانِ من ،هیچیک از امانت/داران و پیمان/داران یعنی :همهی گروههای فدایی -تا آنجا که به اختالف میانِ این گروهها با همدیگر بر سرِ پیمانها و امانت های مشتركِشان که ویژهی فقط آنها بود برمیگردد -نمیتوانند گریبانِ خودرا از دستِ دغدغهی "احتمالِ" خیانتِشان در این امانت و شكستنِ پیمانها رها کنند .امّا دغدغهی چنین احتمالی برای ما که"اکثریت"نامیده شدیم ،در دورهی میان 31/31تا ،31 /37نیرومندتر است .چنین دغدغهی زهرآگینی هنوز هم در اندیشه و روانِ بسیاری از ماها مانده است. خیانت در امانت؟ ما در برابرِ قدرت/سیاست/مداری و در برابرِ آن"باندها" و در برابرِ آن تمایلِ هیوالیی مماشات کردیم .ما در سالهای نامبرده ،امانت/دارهای خوبی نبودیم؛ یعنی ما در راهِ کاربستِ آن امانت هایی که داشتیم اگرچه خائن نشدهبودیم ،امّا به خیانت آلوده شدهایم. در رابطه با مقولهی خیانت ،پرسش در اینجا بهاین شكل است : -7آیا آن دگرگونیها و دگردیسیهای ما نتیجهی خیانت بودند؟ -1آیا خیانت نتیجهی آن دگرگونیها و دگردیسیها بود؟ -1آیا آن دگرگونيها نتیجهي خیانت بودند؟
نه! همهی تالشِ من در ایننوشته ،نشاندادنِ این حقیقتاست ،که جنبشِ فداییان ،پس از انقالب،31 هم از سوی زمانه ناگزیر شدهبود و هم بهلحاظِ ماهیتِ نا/ایستا و پویای خود میبایست بهسوی دگرگونی و دگردیسی میرفت .دهها هزار انسان ،که بهناگهان فدایی نامیده شدهبودند ،با کوششهای پُرشورِ خود در بیشترینهی زوایای جامعه ،عزمی دیدنی را برای انجامِ خلّاقانهی این دگرگونیها و دگردیسیها ،به نمایش گذاشتند .انجامِ این دگرگونیها و دگردیسیها خواست و ارادهی این انسانها بود .این انسانها ،اگرچه در دوره ای کوتاه ،از هم جدا و در چند نهادِ فدایی پراکنده شدند ،ولی در
چند نوشته
13
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
هیچکدام از این بهاصطالح سازمانیابیها ،زیرِ نفوذ و یا بهاصطالح زیرِ"رهبریِ" یکعدّه"رهبر"نبودند. پیشاز هرچیز ،این آن نیاز بهدگرگونی بود ،که این انسانها را در این سازمانها ،و سپس اکثریتِ این انسانها را در سال 7531/7531به گِردآمدن در"فداییانِ اکثریت"کشاند .این دگرگونیها و دگردیسی ها نه نتیجهی خیانت که نتیجهی نیازِ جامعهی ما بودند. باندهای خائن ،و یا افرادِ به خیانتدرافتاده ،و نیز روشهایِخائنانه البتّه تأثیرِ کمی نداشتند در آلوده/ گشتنِ این دگرگونیها و دگردیسیها به آن نتایجِ خیانتبارِ سیاسی؛ ولی آنها تنها با سوارشدن بر این "مِیلِ برحق به دگرگونی"بود که توانستند آن مُهرِ سیاه و ننگینِ سیاسی را بر رَوندِ این دگرگونیها بزنند و کُلِّ این رَوَند را به خیانت آلوده سازند. -3آیا نتیجهي آن دگرگونيها خیانت بود؟
الف:آری! نتیجهی"سیاسیِ"آن دگرگونیها یک خیانت بود .نتیجهی سیاسیِ آن دگرگونیها از مرزِ خطا و اشتباه بسیار فراتر رفته بود .این نتیجهی سیاسی ،در گامِ اوّل همانا قدرت/سیاست /مدارشدنِ ما بود ،و در گامِ دُوُم همانا دفاعِ ما از جمهوریِ اسالمی ،که خود به سببِ آن گامِ اوّل برداشته شده بود. از این نگاه ،بر دامنِ ما لكّهی خیانت نشست؛ پای ما بهخیانت کشاندهشد. ما اکثریتِ آن"اکثریت" ،درآنسالها ،با پذیرشِ گردیدن بر مَدارِ سیاست/قدرت -و یا با تندادن بهآن بهویژه با توجّه به راستروانهبودنِ رفتارِمان در برابرِ حكومتِوقت ،به نوعی ویژه از ماجرا/جوییِ راست/روانهی سیاسی تن دادیم که همیشه خطرهای بزرگی را در پی دارد؛ یكی از این خطرها ،خطرِ خیانت بود .سیاست/قدرت/مدارشدن ما ،و سیاستِ ما در برابرِ دارندهگانِ تازهی قدرتِسیاسی در ایران ،بهسویِ و بهسودِ مَردُم ،طبقهی کارگر ،و جامعه ،و روحیّهی خودِ ما نبود؛ و آسیبهای بزرگی به همهی آنها زد .پِیآمدهای این آسیبها به این زودیها و شاید هرگز از میان نَرَوَند. تا اینجای مسئله ،من تردیدی ندارم .تردیدِ من درست آنجایی آغاز میشود که بخواهم بهاین پرسش پاسخ دهم :آیا "نتیجههایدیگرِ" آن دگرگونیها هم خیانت بودند؟ ب :نه! "نتیجههایِدیگرِ"آندگرگونیها و دگردیسیها ،اگرچه-زیرِتأثیرِآنرَوَندِسیاه -بسیار بهخیانت نزدیک شدهبودند ولیبهآننیانجامیدند .بهسخنِدیگر" ،نتیجههایِدیگرِ"آندگرگونیها بهخیانت نیانجامیدند اگر چه -زیرِ تأثیرِ آن رَوَندِ سیاه -بسیار به خیانت نزدیک شده بودند. آن"نتیجههایِدیگر" چه بودند؟ - :جامعهشناسیِ واقعی و زنده ،نه آن جامعهشناسیِ ذهنی و مُرده؛ - انسانشناسیِ زنده و واقعی ،آشناییِ گستردهی تا آنزمان کممانند با انسانهایِ زحمتکش ،هم بهمثابهِ انسانِ عضوِ جامعه و هم بهمثابهِ انسانِ عضوِ طبقه؛ -آشناییِ از نزدیک با حوزهی سیاست ،با حزبها ،با اندیشههایِ سیاسی و بسیاری از عاداتِ این حوزه؛ -آشنایی با اقتصادِجامعه؛ آشنایی با فرهنگِ جامعه ...الزم است تا این دستآوردها بهطورِ نقّادانه بررسی شوند.
چند نوشته
11
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
مجموعهی نتیجههای آنرَوَندِ دگرگونساختنِ و دگردیسساختنِخود ،که ما از همان نخستین طلیعه هایِ انقالب 31آغاز کردیم ،بسیار فراتر از آن نتیجهی سیاسیِ نامیمونِ آن دگرگونیها و دگردیسیها بود .آن رَوَندِ دگرگونیها و دگردیسیها ،که ما در آغازِ انقالب آنچنان با جسارت و بهحق به پیمودنِ آن عزم کردهبودیم ،اگرچه تا اندازهی امكان و شرایطِ آن خیانتِ سیاسیِ-دفاع از ج .ا .ایران -را فراهم کرده بود ،امّا خودِ آنرَوَندِ دگرگونکردنِخود ،کاری ستُرگ و بزرگ بود .و باید بهمثابهِ یكی از نشانه هایِ جسارتِ ما ارزیابی شود بهسویِ پویایی و بهسویِ جست/وُ/جو/گریِ نقّادانه .بحث فقط"آموختنِ نقّادانه" است از این"جسارتِ در آموختنِ نقّادانه" ،و نه تخطئهیآن .یعنی ما نمیتوانیم بهطورِ یکجا همهی آندستآوردها را ،که ما در رَوَندِ دگرگونسازیِمان بهدست آوردیم ،در زیرِ سایهیمنحوسِ "سیاستِ شكوفاساختنِ ج .ا .اسالمیِایران"و در زیرِ سایهی منحوسترِ آنرَوَندِسیاه یعنی قدرت/ سیاست/مداری ،یکسره بهمحاق بسپاریم .یعنی نمیتوانپذیرفت که همانا خودِ آنعزم بهسویِ دگرگونگشتن بود که به آن سیاست و به آن رَوَندِ سیاه انجامید. بهگمانِ من ،این یک"بخت"بود که بهما یاری کرد تا در زیرِ تآثیرِ نتیجهی سیاسیِ آن دگرگونیها که بهخیانت انجامیده بود آن نتیجههای سودمند و با ارزشِ آن دگرگونیها نیز ،به خیانت نیانجامند .بَختی که همراهِ یک بَختَک در سال 7537/31بهما رُوی کرد .ابعادِ فاجعه چه گستره و ژرفایِ وحشتناكتری پیدا میکرد اگرکه بَختَکِ یورشِجمهوریِاسالمی بهما دراینسال ،آننتایجِ"دیگر"و سودمندِ دگرگونی هایِ ما را از انجامیدنِ به خیانت باز نمیداشت و سِیرِ نا/میمونِ آنها را "منحرف" نمیکرد؟ از یکسو ،من تردیددارم که آن نتیجهی سیاسی ،یعنی آن سیاستِ شكوفاسازی ،دیگر/نتیجههای سودمندِ آن رَوَندِ دگرگونیها و دگردیسیهایِ ما را نیز ،بههمراه و در زیرِ تأثیرِ خود ،به خیانت آلوده کرده باشد .امّا از سویِ دیگر ،من این تردید را هم دارم که آن رَوَندِ سیاه ،یعنی سیاست/قدرت/مداری، نتیجههای سودمندِ آن رَوَندِ دگرگونیها و دگردیسیهایِ ما را ،بههمراه و در زیرِ تأثیرِ خود ،به خیانت نیالوده باشد .مَنِشاءِ این تردید ،همانا خودِ ماهیّتِ این بحث ،و ماهیّتِ آن رَوَندِ دگرگونیهایِما بهمثابهِفداییان بهطورِکلّی و بهمثابهِ اکثریتِفداییانِ"اکثریت"بهطورِ ویژه ،و ازهمهمهمتر ،همانا گسترده/ گیِ قدرتِ ویرانگریِ آن رَوَندِ سیاه است .هر تالشی که بخواهد بهاینپرسش ،با"نه"و یا"آری" ،پاسخی بهاصطالح بدونِتردید بدهد ،بیتردید برخطا است .اهمیّتِ خیانتِسیاسیِمان درسالهایِ 7531/7531 را نباید دستکم گرفت .تآثیرِ ویرانگرِ آنسیاستِبهخیانتانجامیده ،هنوزشاید تا دههها ادامه پیدا کند. بهباورِ من ،آن"سیاست" و آن"رَوَندِ سیاه" باهم یکسان نیستند .آن رَوَندِسیاه بسیار فراتر و گستردهتر از آنسیاست ،و بسیارخطرناكتر از آناست .آن رَوَندِسیاه بود که سببِاصلیِ در پیشگرفتنِ آنسیاست شد .تا وقتی که آن رَوَندِ سیاه زنده است ،همیشه امكان برایِ در پیشگرفتنِ سیاستِ شكوفاسازیِ حكومتها بهزورِ کلّی ،و حتّی حكومتهایِ مشابه با ج .ا .اسالمی بهطورِ ویژه وجود خواهد داشت.
چند نوشته
711
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
فصلِ دَهُم رَوَندِ سیاه ،و رابطهي ما با گروههاي سیاسي سه نمونهي عمليِ كوچك براي مباحثِ فصلِ هَشتُم و نُهُم
-7درهمیندوره ،بودند در میانِس .ف .اکثریت ،انسانهایِ بسیارفراوانی ،که بهوابستهگانِ گروههایِ سیاسی/مَردُمیِ زیرِ پیگردِ حكومت ،پناه دادهاند .اگرچه بعدها آنها نیز به اینها پناه دادهاند .در درونِ س .ف .اکثریت چنینکسانی را بهسببِ چنینکارهایی ،تا آنجاکه من میدانم ،بازخواست نمیکردند. البتّه بودند کسانی در میانِما که بهراهانداختنِ چنینبازخواستهایی را طلبمیکردند ،ولیاینها امكانِ پیشبُردِ این"طلبِ"خودرا ،تاآنجاکه منمیدانم ،بهدست نمیآوردند. آن رفتارِ انسانیِ آن انسانهایِ شریف با وابستهگانِ گروههایِ سیاسیِ زیرِ پِیگردِ ناحقِّ حكومت ،هرگز آبِ پاکی بر خیانتبودنِ سیاستِ س .ف .اکثریت در پشتیبانی از حكومت نمیریزد .امّا آنرفتارِ این انسانها نشانمیدهد که در درونِ همان س .ف .اکثریت هم حتّی ،وجود داشتهاست آن رَوِشی که در آنزمان در همهی سازمانهایِ فدایی و در میانِ بیشترینهی سازمانهایِ سیاسی و بویژه از همهی این ها مهمتر بهگونهای بسیارگستردهتر در میانِ مَردُم بویژه زحمتکشان و آزادیخواهان وجود داشتهاست. رَوِشی که می توانست اُلگویِ بسیارخوبی باشد برایِ آن گرایش و آن روحیّهی نا/سیاست/قدرت/مدارِ درونِ این سازمانها و بهویژه درونِ خودِ جامعه ،که هم میخواست بكوشد تا مبارزهی طبقاتیِ واقعی ژرفتر شود و هم بهحكومت اعتماد نداشت و هم میخواست از خواستههایِ مَردُمِ زحمتکش ،خلقها، و آزادی /خواهان و نیز حتّی طبقاتِ میانیِ جامعه دفاع کند و هم میخواست که جلویِ درگیریهایِ بهاصطالح خونینی را بگیرد که فقط از سویِ احزاب -چه در درونِ حكومت و چه بیرون از حكومت -و بهدستِ گرایشِ قدرت/سیاست/مدار بهپیش برده می شدند و انبوهِ میلیونیِ مَردُم در بیرونِ آنها بودند و درآنها شرکت نداشتند ...و هم در همهی این حاالت ،میخواست ارزشهای انسانی را نیز زیرِپا نگذارد. رَوِشی که از سویِ گرایشِ قدرت/سیاست/مدارِ درونِ س .ف .اکثریت هرگز بهدرستی فهمیده نشد؛ و غالباً بهمثابهِ رَوِشی که دارایِ کاربُردِ سیاسی نیست تخطئه شد. -1در دروهی سیاهِ نام/برده ،در زیر لَوایِ"مبارزه با توطئههایضدِّانقالب" ،هم/کاریهاییخبری از سویِ س .ف .اکثریت با دست/گاههایِحكومتی انجام میگرفت .مفهومِ"ضدِّ انقالب" ،دربرگیرندهی وابستهگانِ به حكومتِ پهلوی و آمریكا و یا انجمنِحجتیه و مانندِ آنها بود .اینکه آیا این"هم/کاری" ،از سویِ کمیته ی مرکزی و یا از سویِ کمیتههایِ دیگر در جاهایِ دیگرِ کشور در همین محدوده مانده بوده یا از این محدوده فراتر رفته نمیدانم .بیمِ آن دارم که اینجا/آنجا فراتر رفته باشد. تا آنجا که بهپهنهی کار ِ من و دوستانِ من در مازندران برمیگردد نیز ،این"همکاری" ،اگرچه تا آنجا که میدانم در محدودهی همان گروههای نامبرده انجام میگرفت؛ امّا بیمِ آن دارم که در اینمنطقه هم اینجا/آنجا از اینمحدوده بیرون رفتهباشد .اینکه میگویم آن"همکاری"با حكومت درهمان"محدوده" انجام میگرفت ،البتّه هیچافتخاری ندارد و کوچکترینتغییری نمیدهد در اینحقیقتِتلخ که حتّی در همینبهاصطالح"محدوده"هم و در رابطه با همانگروههایِنامبرده هم ،این"هم/کاری"هایِ ما با حكومت بههیچرو شایستهیما و در شأنِما نبود و شرم/آور بود؛ زیرا مبارزهی ما با اینگروهها ،که بهلحاظِ ماهیتِ
چند نوشته
717
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
ضدِّ مردمی و بهلحاظِ نوکر/پیشهگیِشان هیچاختالفِ بنیادی با حاکمانِ وقت نداشتهاند و هنوز هم ندارند ،باید تنها از سویِ خودِ ما و بهدستِ ما و در همکاری با مَردُم و نهادهایِ مَردُمی -و نه با کمکِ ما ولی از سویِ حكومت -و تنها در چهارچوبِ مبارزهی سیاسی/اجتماعی انجام میشد. -5مخالفتِ ما را ،با آنچه که در ماهِ بهمنِ7531در آمّل پیش آمد و بهنامِ«درگیریِ میانِ گروهِ "سَر/به/ داران" و "حكومتِ اسالمی"» ،آوازهای برای خود یافت ،با هیچتفسیری نمیتوان خیانت نامید. این بهاصطالح"حمله" ،به شهری شد که اینگروه میدانست که درآن ،بهجز انبوهِ بزرگیِ از انسانهایِ اهلِ فكر ،دستِکم اینکه هزارانانسانِ وابسته به س .ف .اکثریت نیز میزیستهاند که با همهی خطاهایِ سیاسیِشان هنوز از جنسِ حكومتیها نبودند و بسیار بیشتر و پیشتر از بسیاری از وابسته/گانِ بومیِ خودِ اینگروه ،برایِ این شهر و روستاهای آن و برایِ فرهنگِ آن رنج و زحمت کشیده بودند و اکنون نهبهدلیلِ آن خطایِ سیاسیِ خود و سازمانِشان بلکه بیشتر بهدلیلِ تجارب و خِرَدِ اجتماعیِشان و ارزشهایِ انسانیِشان بهحق با صحنهسازیها و ماجراسازیهای اینچنینی مخالفت داشتهاند. حملهیمسلّحانهیاینگروه بهشهرِ آمّل ،حملهایشکبرانگیز بوده که برایِ خودِ اینآدمها نیز میبایستی پُرسشهایی را بهمیان کشاندهباشد ،پُرسشهایِ گزندهای که آنها را بهکَنكاش برای ریشهیابیِ درست/ کارانه و نه کاسبکارانهی این رفتارِشان فرا میخوانند .درست مانندِ پُرسشهایِ گزندهای که در پیوند با پشتیبانیِ شرمآورِ خودِ ما از حكومتِ اسالمی در اینسالها ،پیشِرویِ خودِما نیز سبز شدهاند و ما را به پاسخهای صادقانه فرا میخوانند.
چند نوشته
711
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
فصل یازدهم رَوَندِ سیاه ،و آن روحیّه
آن"روحیّه" ،در طولِ این رَوَند ،در میانِ ما کجا ایستاده بود؟ چهگونه ایستاده بود؟ و چه میاندیشید؟ او ،آن روحیه ،بر فرازِ ما بال و پَر میزد .در خاللِ اندیشهها و رفتارِمان خود مینمود ،و پنهان میشد. تصویرِ آنروحیه در آبِ بِرکهی"جمعِما" و در آبِ بِرکهی"فردِ ما" وجود داشت .تالطمهایی که بِرکه های"جمع"و"فردِ" ما را در بر میگرفتند ،سبب میشدند تا تصویرِ آنروحیه در سطحِ"آبِ"این بِرکهها بشكند و تكّهتكّه شود ،این تكّههای تصویرِ آنروحیه ،گاه تنها بهشكلِ نقطههایروشنی دیده میشدند که در کنارِ هم بر روی سطح آبِ بِرکهی ما میجنبیدند و میرقصیدند .در چنینحالتی نمیشد این تصویر را بهآسانی باز شناخت. و کسانیکه ما را در هنگامِ چنینتالطمهایی مینگریستند و این نقطههای روشنِ رقصان را در سطحِ بِرکهی"جمع و فردِ" ما میدیدند آنرا به رمز و رازی در وجودِمان تعبیر میکردند .این نقطهها ،وجودِ ما را در نگاهِ این انسانها ،با رمز و راز میآمیخت .و اَلحَق ،که بازتابِ چنین تصویری از آنروحیّه در ما، وجودِ ما را معنایی چندپهلو میبخشید؛ ما را شبیه میکرد بهیک اثرِ هنریِ رمزآمیز؛ شبیهِمان میکرد به برخی بیتهای غزلهای حافظ و یا شعرهای نیما...؛ جذّاب ،دستنیافتنی و در همانحال تماشایی. گاه که این بِرکههای ما کمی آرامتر میشدند ،میشد تصویرِ آن روحیّهرا رویِ/هم/رفته باز شناخت .ولی همچنان این تصویر میلرزید و اینلرزهها تصویرِ آنروحیّهرا بهشكلهای خندهدار و مضحكی درمیآورد. و کسانی که تصویرِ اینروحیّه را در هنگامِ چنین حالتهایِمان در بِرکهی"جمع و فردِ" ما میدیدند میخندیدند؛ وخندهیشان نه یکسره ریشخند بود و نه یکسره زَهرخند .خندهی معجونی بود از زَهر وُ نیش وُ ریش ،و آمیخته با شگفتی و احترام و تحسین و ناباوری و نیز کمی رضایت؛ خندهای بامعنا؛ بهاین معنا « :باشدباشد! هنوز می شود به شما اعتماد کرد». گاهی که کامالً آرام میگرفتیم؛ حال بههر دلیل :یا بهدلیلِ تأمّلوتوجّهکردنِمان بهمسئلهای اجتماعی-، و این تأمّل و توجّهکردنِ ما بهمسائلِ اجتماعی ،یكی از ژرفترین و بهنوعی تازهترین توجّهکردنها بهمسائلِ اجتماعی بهشمار میآمد-؛ یا بهدلیلِ اینکه در اعتراضهای مَردُم و یا در پشتیبانی از انسان های متعلّق به"خلق" ،چنان پُرشور و بیپروا شرکت میکردیم ،و در هوایِ لطیف و دلنشینِ این هم/ دردیها مَست و از خود بیخود میشدیم؛ و یا بهدلیلِاینکه به خلوتِمان میرفتیم ،در آنزمانهایی که بهآنسوی کشاکشهای روزانه میرفتیم (یا بُرده میشدیم و یا پرتاب میشدیم ) ...باری ،گاهی که آرام میگرفتیم ،میشد تصویر و عكسِ آن روحیّه را به روشنی و زیبایی تمام در بِرکهی ما دید. و کسانی که ما را در چنینحالتهایِمان نظاره میکردند ،دل از تماشایِما بَر نمیتوانستند بگیرند .نه بهسببِ خودِ ما ،که بهسببِ بازتابِ تماشایی و خوش و از لحاظِ فنّی بیعیبِ تصویرِ آنروحیّه در بِرکهی وجودِ"جمع و یا فردِ "ما. در برابرِ فشارهای شرایطِ تازه ،از آغازِ انقالب تا سالهای ،31/31ایستادهگی و پای/داریِ روحیّهییِ ما بهمراتب نیرومندتر از پایداریِ اندیشهییِ ما بود .در حالی که ،تسلیمِ فکريِ ما در برابرِ اینفشارها،
چند نوشته
715
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
نیازِ نا/مبارکِ" اکثریتِ"ما را بر میآورد تا چهرهی رسمی و "کاغذینِ" خود را -بهنامِ روزنامهی"کار" و -...بَزَك کند ،پايداريِ روحیّهیيِ ما در برابرِ همانفشارها ،نیازِ مبارکِ اکثرِ ما را برآورده میساخت تا بیآالیشی و بَزَكناپذیریِ چهرهی نا/رسمی و نا/کاغذینِ خودرا حفظکنیم .داستانِ کوششهای آن هزارانانسان ،برای آن که مگر آن سازش /پذیری و این سازشناپذیریرا چنان بههم پیوند دهند که شیرازهی جمع و فردِ ما از هم نپاشد ،بهحق ،داستانهای شورانگیزیاند که نشان میدهند ،آدمی گاه چه شورها که بر نمیانگیزد .اگرچه برای ارزشهای کوچک باشد .شورانگیزیهایی اگرچه مؤثّر ،ولی خاموش ،بیهیاهو و بی/چشم/داشت. دورهی 37/31دورهی اوجِ کش/مكش میانِ آن اندیشیدنِ سیاست/قدرت/مدارانهی ما و آن روحیّهی ما بود .تلخیِ این سالها در این بود ،که هریک از ایندو -این اندیشه و آن روحیّه -یكی دیگری را به خیانت ،و آن دیگری این یک را به بی ارادهگی و تردید متّهم میکرد. اندیشیدن ،گاهی بهشكلِ تعقّلاست ،گاهی بهشكلِ تصوّر ،گاهی تخیّل ...و گاهی حتّی به شكلِ توّهم. اندیشیدنِ ناب هم شكلی از اندیشیدناست .گاهی هم اندیشه ،شكلی دارد کهحاصلِ درآمیختهگیِ چندین شكلاست .مثلِ اندیشهی تعقّلی/تصوّری .این ،با آنچه که اندیشهی التقاطی مینامند متفاوت است .آنشكلی از اندیشه ،که در رَوَندِ نامبردهشده در ایننوشته ،بهتدریج در میانِ ما و در درونِ تکتکِ ما برایِ خود جا بازکرد ،از انواعِ شكلِ تعقّلیِ اندیشیدن بود .اندیشهای که عقل ،هم برانگیزانندهی آن و هم معیارِ ارزیابیِ حقیقتِ آن بود. اندیشهی عقلی ،اندیشهای پیچیده و فریبندهاست ،از آنجا که عقل ،خود پیچیده و فریبنده است .عقلِ معاش ،عقلِ اَبزاری ،عقلِ خیرِ ،عقلِ شرّ ،عقلِ کُلّی ،عقلِ جزئی ،عقلِ خالص ،عقلِ فعّال ،عقلِ منفعل، عقلِ فاعل ،عقلِ بهقوّه ،عقلِ بالمَلَكه ،عقلِ قُدسی ،عقلِ اوّل ،عقلِ غریزی ،عقلِ مضاعف( ...فرهنگِ دهخدا و کتابِ شفا ،ابن سینا) .همهی اینها گونههای عقل قلم/داد شدهاند؛ برخی ازاین گونهها هیچ سازشی با هم ندارند .عقل بر ضدِّ عقل. اندیشهی آن مَنِشِ سیاسیای ،که من آنرا"مَنِشِسیاسیِدارایِتمایلِ شهوانی به قدرت" نامیدهام ،تماماً بر عقلِ ابزاری تكیه داشته و دارد .البتّه در سالهای پس از انقالب ،رجوع و توسّل به نوعی عقل ،در همهی ما پدید آمدهبود .هم/زمان ،اشكالِ گوناگونِ عقل در میانِ ما آغاز کردند به پدیدارشدن .این عقلها با یکدیگر در ستیز بودند .درسالهای 37/31عقلِ ابزاری و عقلِ غریزی ،شاید بیش از دیگر انواعِ عقل ،بر جمعِ ما سلطه یافتند. آنروحیّهایکه ما دارایِ آن بودیم -بهگمانِ من -اگرچه با عقل ،دشمنی نداشت ،ولی رغبت و دوستیِ بیچون و چرا هم باآن نداشت .با عقلِ ابزاری ولی بههیچرو سرِ سازگاری نداشت .همهی این توضیحِ واضحات را برایِاین تكرار میکنم تا مگربهتر تصویر کنم صحنهی مجادله و کش/مكشِ میان آن روحیّه و آن اندیشهی ابزاریِمان را در سالهای پساز انقالب ،بهویژه در سالهای .37/31باری ،در هر فرصتِ هرچندکوتاه ،که شكافی در ادّعاهای آن اندیشهی معطوف بهپیوستن بهآن رَوَندِ سیاه پدید میآمد، روحیّهی ناراضیِ ما سر به طغیان برمیداشت .زیرا :گردننهادنِ ما به "تنظیمکردنِ اندیشهها و رفتار بر
چند نوشته
714
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
مَدارِ قدرت/سیاست" ،نه بهاین معناست که ما به یک/باره از هرگونه جنبهی انسانی و آرمانهای انسانیِ گذشته خالی شده بودیم .کاش چنین بود. دستِکم در بارهی بیشترینهی ما که در 31/31مَدارِ قدرت را برگزیدیم ،چنین نبود .البتّه بهگردش درآمدنِ ما بر مَدارِ قدرت ،سبب شدهبود که جنبههای انسانیِ وجودِ ما از کاراییِ نیرومندِ پیشینِ خود بیفتد .برگزیدنِ مَدارِ قدرت ،ساختارِ وجود و هستیِ ما را درهمریخت ،امّا هیچیک از اجزای آنرا نتوانست بهدور اندازد ،بلکه آن اجزاءرا با سازه و سازمان و سازشیدیگر ،سامان داد و دوباره ساخت .از آن بهبعد ،ما در اجزای خود ،هنوز بازشناخته میتوانستیم شد ولی در ترکیبِ تازهیمان و در "کُلِّ" تازهیمان ،دیگر بهآسانی بازشناخته نمیشدیم. ی ما و گاه که آبِ بِرکهیمان گِلآلود میشد ،دیگر هیچچیزی از تصویرِ آن روحیّه ،در"سطحِ"آبِ بِرکه ِ دیده نمیشد .پَردهای بودیم تیره و سیاه .سیاههای بودیم ناخوانا .و این ،آن لحظاتی بود که جدالِمان بر سرِ قدرت ،وجودِ ما را ،و رفتار و گفتار ما را از شفّافیّت پاك میکرد؛ آینهها را در ما میشكست؛ و بَدَلِمان میکرد به آهن و سنگِ درآمیخته به لَجَن. و کسانی که ما را در چنینحالتهایِمان میدیدهاند هیچ از ما سر در نمیآوردند ،ما را نمی دیدند؛ ما دیگر نه دیدنی بودیم و نه تماشایی .زیرا که تصویرِ آن روحیّه دیگر در ما نبود. اشتراكِ روحیّهییِ ما نتوانست ضامنِ اشتراكِ اندیشهییِ میانِ ما و آنها که از هم جدا شدیم شود .از سویِدیگر ،اشتراكِ اندیشهییِ ما نتوانست ضامنِ اشتراكِ روحیّهییِ ما با برخی از آن هایی که با هم در"اکثریت"بودیم شود .پس تأثیر و نقشِ روحیّه در هستیِ یک انسان چیست؟ پس تأثیر و نقشِ اندیشه در هستیِ یک انسان چیست؟ پس یکانسان -آنگونه که مولوی میگوید « :همه اندیشهاست» همه اندیشه نیست و یا همه روحیّه نیست؛ و یا همه غریزه ،و یا همه سرِشت نیست .بلکه انسان،همهی اینهاست .و گاه هم انسان ،هیچیک ازاینها نیست .یعنی گاهی انسان نهآنچیزیاست که در او هست ،بلکه آنچیزی است که او در آن هست ،یعنی موقعیت ،شرایط .گاهی هم -بهنظر میرسد -که انسان ،نهآنچیزی است که در او هست و نهآنچیزیاست که او در آن هست؛ بلکه آنچیزی است که با او است ،و تا پایانِ زندهگی اش ثابتاست و به/هر/اندازه هم که آنچیزی که در او هست و آن چیزی که او در آن هست ،تغییر کند باز هم ثابت میماند .اینچیز ،نمیدانم چه نام دارد ولی آن وجهِ مشخصّهای که او را -در هر موقعیتی که باشد -از کودکیاش تا پیری ،از دیگر انسانها متمایز میکند. سالهای 37/31این همانا موقعیتِ ما بود که مهمترین خطوطِ رفتار ما را نسبت به مسئلهی قدرت- در همهی مظاهرِ آن -و برخی از مهمترین صفاتِ نگاهِ ما را ،رقم میزد .آنروحیّهیکُهَنِ ما ،در زیرِ سایهی سنگینِ موقعیتِ ما ،تاریک شدهبود .امیدوارم که نشانههای اصلیِ این موقعیت را ،از نگاه خود، در فصلِ چهارم ترسیم کردهباشم. بی بازتابِ تصویرِ آن روحیّه در بِرکهی وجودِ جمعی و فردیِ ما ،ما دیگر نه تنها دیدنی نبودیم ،بل که تواناییِمان را در دیدنِ دیدنیها نیز از دست دادیم.
چند نوشته
713
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
...و من دیگر نِكبت و پِلِشتیِ جنایتهای حكومترا نمیدیدم .دیگر لرزش هایقلبِ خودرا از دیدنِ جنایتها نمیدیدم .دیگر خودرا نمیدیدم .دیگر حرمتِ دیدنرا هم نمیدیدیم .دیدنرا بَدَلکردیم به موضعگیریِ سیاسی که میباید در خدمتِ سود و زیانِ ما میبود .آغازکردیم یاد بگیریم "حرفهیی" شویم .دفاع از حق و مَردُم و آزادی بَدَلشد به"حرفه"یما .و این 37/7531،بود .سالِ"حرفهییشدنِ"ما .سالِ"حرفهییشدنِ"من .سالِ شكوفاساختنِ جمهوریِاسالمی .سالی که ما بهمَدارِ سیاست/قدرت در آمدیم .بهاستخدامِ سیاستو قدرت. بِرکه تیره شد و تصویرِ آن روحیّه ،دیگر نمیتوانست در بِرکهی ما دیده شود آبِ بِرکهی ما دیگر نمیتوانست تصویرِ آن روحیّه را بازبتاباند آن تصویر در بِرکهی ما خشكید؛ بدونِ آن تصویر ،آبِ بِرکه بَدَل به آبِ خشک شد زمانی نیما پرسیده بود « :من ،آب را چگونه کنم خشک؟» (شعرِ قایق) من ،بدونِ این که بدانم ،خشککردنِ آب را تجربه کردم! بِرکهی ما پُر شد از آبِ خشک! بِرکه ،در همانحال که سرشار از آب بود ،خشكید.
چند نوشته
713
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
فصل دوزدهم رَوَندِ سیاه ،و وظیفهي من ()()()
با آغازِ انقالب ،آن روحِ سركشِ انساني كه در ما بود ميبایست ،هم/چنان كه در پیش از انقالب ،سایهي مِهر و توجّهِ خودرا بر همهي عرصههایي كه در آنها داد و دادگران حضور داشتهاند بگستراند؛ هم/چنانكه مي بایست سایهي خودرا از همهي آن عرصههایي كه در آنها بيداد و بيداد/گران یکّهتازند دریغ بدارد .نه عنایتِ این روحِ انساني به داد و دادگران، و نه بيعنایتياش به بيداد و بيدادگران ،هرگز بهمعناي ابرازِ لطف و"بزرگواريِ"او نباید تلقّي شود .بلكه ،هم آن عنایت و هم این بيعنایتي ،هر دو ،مایه و مَنِشاءِ زندهگي و نشاطِ آن روحِ ناآرام بود -هم/چنانكه هنوز هست.- داشتنِ چنینعنایتی به همهی«مَردُم» ،هیچ ضدیّتی با طرف/داریِ طبقاتیِ ما نداشت .نه آن روحیّهای که داشتهایم و نه آن مِرام و اندیشهی اجتماعیای که داشتهایم و نه حتّی واقعیتِ اجتماعیِ بسیاری از ماها ،هیچ کدام ،سازگار با وجودِ طبقات در جامعه نبود .مبارزهی اجتماعی در ایرانِ آنروز -اگرچه جنبهی طبقاتیِ آن در زیرِ پیچیدهگیِ رفتارِ احزابِ سیاسی بهویژه حكومتگرانِ وقت ،پنهان ماندهبود- بخشی از مبارزهی طبقاتی بود .و ما بر حسبِ روحیّهیمان و مَرام و اندیشهیمان ،موظّف بودیم در کنارِ طبقاتِ زحمتکش ،و بهویژه در کنارِ طبقهی کارگر ،که برای ما دارای ارزشی چندگانه بود ،باشیم. اگر ما بهآن رَوَندِ سیاهِ نامیمون نمیپیوستیم میتوانستیم هم برای خود و هم برای جامعه و هم برای طبقهی خود بیشتر سودمند باشیم .آنزیانها ،که تسلیمِ ما در برابرِ آن تمایل و دستزدنِ ما بهآن "تالشِ"مذموم عایدِ خودِ ما و جامعهی ما کرد ،بهجای خود بیشتر از سود هایی بود که بهزعم برخی از دوستان نصیبِ جامعهی ما ساخت .اگر ما بهآن رَوَندِ سیاه گردن نمیدادیم این امكانرا پیدا میکردیم که برایجامعه ،و برایجلوگیریاز به/گمراهه/کشیدهشدنِ انقالبِبهمن بهدستِ"مذهبیِ" وابستهگی ،و برایِ به/هَدَر/نرفتنِ همهیآنزحماتِبیدریغی که از سوی بسیاری از انسانهای این سرزمین انجامگرفتهبود ،سودمندتر و مؤثرتر شویم. انسانِ جامعهی ما میبایست رفتار با پدیدهی انقالب را در جامعه به شیوهای بجز شیوهی معطوف به قدرت/سیاست/مداری تنظیم میکرد .انسانِ جامعهی ما میباید میکوشید تا آن روحیّهی کُهَن ،بر این رفتار دمیده میشد؛ تا از اینراه از"تنظیمِ سیاست/قدرت /مدارانهیِ" رفتارِ جامعه با این پدیده (انقالب) جلو میگرفت؛ و سهمِ شلنگاندازیهای احزابِسیاسی و قدرتمدارانرا در اینتنظیم ،هرچه کمدامنهتر میساخت .و از اینراه ،جامعه را وا میداشت تا از نقشِ خودبهخودیِ غریزه و خودبهخودیبودن در اینتنظیم ،بهاندازهای که ممكن باشد ،بكاهد ،و نقشِ ارادهی توام با آگاهی و اخالق را -در این تنظیم و از جمله در هدایتِ غریزهها -افزایش دهد مبارزه در راه آزادی و دادگری ،دشوارترین رفتارِ اجتماعیِ انسان است .راهِ اینمبارزه ،راهیاست که در طولِآن ،انسان خودرا ناگزیر میبیند از"خوان"هایی بگذرد که از شگفتآورترین و هراسآورترین
چند نوشته
711
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
خوانها هستند .نه رُستَم و نه غالبِ پهلوانهایی مانندِ او ،هیچیک ،این خوان های ویژه را ندیدهاند. چنینرَه/رُوانِ چنینراهی ،رُستَم نیستند که بتوانند فرزندِ خودرا بكُشَند و یا اسفندیار را از پا درآورند و باز هم همچنان پهلوان بمانند ،زیرا که در اینراه ،نههمیشه نیرویِ"توانستن" ،بلکه گاهی ارادهی "نتوانستن"است که همهچیز و از جمله پیروزی-پیرزویِ واقعی و سزاوار-را رقَم میزند .ویژهگیِ "خوان"های بر سرِ راهِ آزادی و برابری ایناست که انسانِ ره/رُو ،باید اینتواناییرا داشتهباشدکه، بهبرخی خوانها -خوانِ سُهراب/کُشی -تن ندهد ،و حتّی از راهِ آنها برگردد و یا راهِ دیگری بجوید .در این خوانها ،چهبسا ،آنکه در چشمِ ما "دیو" مینماید دوست است. بودنِ آزادی و برابری درجامعه ،اگر چه نمیتوانگفت که یگانه عامل ،امّا یكی از مهمترین عاملها برای یک زندهگیِاجتماعیِ شایسته و پیشرَوَندهاست .این ،پیشازآنکه یک فرمان یا ارزشِاخالقی باشد ،یک ضرورتِ عینی است .رفتنِ جامعههای انسانی بهسوی این آزادی و برابری چیزی ناگزیر است .اینرفتن دارای دو جنبه است :رفتنِ(رویهمرفته)عینی ،خودبهخودی ،غریزی ،و با شیوههایغریزی؛ و رفتنِ (رویهمرفته)ذهنی ،ارادی ،آگاهانه ،و هدایت شده .یكی خودِ رفتن است و دیگری پیشبُردنِ این رفتن .گاهی که بهارزیابی از کارنامهی این دو جنبهی اینرفتن -در یک گسترهی جهانی -میپردازم میبینم که این رفتنِ بزرگ ،با همهی دستآوردهای بزرگ در هر دوی این جنبهها ،دارای کمبودهای جدّی است .نهفقط جنبهی عینی و خودبهخودی و ناگزیرِ اینرفتن دارای آشفتهگی های بزرگیاست بلکه بهویژه آن جنبهی آگاهانه و ارادی و هدایتشدهی این رفتن ،بمراتب آشفتهتر است و اِیبَسا کمبودهای همینجنبه از آنرفتناست که حتّی جلوی بهترشدنِ جنبه ی خودبهخودی آنرفتنِرا هم گرفتهاست. بزرگترینِ این کمبودها ،کمبودنِ نقش و تأثیرِ بیواسطهی آن انبوهِ انسانهای زحمتکش ،نهادها و افراد ،که اندیشههایِشان بهطورِکلّی و اندیشههای اجتماعیِشان بهویژه ،آزاد از قدرت/سیاست/مداری است ،در هدایتِ این رفتناست؛ یعنی کسان و نهادهاییکه عمالً آزاد/اندیشه و آزاد/اندیشهستند؛ و عمالً و بهاصطالح قهراً نقّادِ بیوقفهی قدرتاند .و برعكس ،از جملهی مهمترین علّتهای برطرفنشدنِ کمبودهای موجود در جنبهی آگاهانهی اینرفتن ،دریغا و تأسّفا ،همانا احزابِ سیاسی و همهی آن افراد و نهادهایی هستند که-آگاه یا ناآگاه-قدرت/سیاست/مَدارند .هر جا کهآنرفتن ،بهزیرِتأثیرِ این بهاصطالح هدایتکنندهگانِ سیاست/قدرت/مدار در میآید درست در همینهنگام استکه باید برخی پرسشهای گَزَنده را که پِیدرپِی بهمیان میآیند شنید و شنواند : چنینرفتنی چهگونه میتواند رفتن به سوی آزادی و دادگری باشد؟ اگرهم بهفرضِمحال چنینرفتنی بهآزادی و دادگری برسد ،چنین آزادی و دادگری به دردِ چه کسیمیخورَد؟ آنچه که به من بر میگردد این است : -7میبایست در سالهای 31/31از وابستهگی به"اکثریت"آزاد میشدم .مضمونِ این کنارهگیری چیزی نمیباید میبود جز : الف -آزادشدنِ اندیشه و رفتار و ارادهی و روحیّهی من از بندِآن رَوَندِ سیاه
چند نوشته
713
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
ب -آزادشدنِ من از بندِ مصلحتهایی که غولآساشدنِ س .ف .آنها را به پیش کشیده بود. پس آنگاه وظیفهی من باید تشكیل میشد از : -1دفاع ازآن روحیّه ،وخصوصیاتِ آن؛ و تعهّد در کردار نسبت بههمهی پیامدهایی که آنها را این دفاع سبب میشد. -5نقدِ هم/راهیِ"اکثریت" با آن رَوَندِ سیاه. -4دفاع از همهی مخالفتها با حكومت ،بجز مخالفتهای شاه/دوستان و پشتیبانانِ آنها ،و همانند هاِیشان. -3پافشاری بر تردیدهای خود. اینکه چهگونه چنینچیزی ممكن میبود ،چهگونه میشد بر ضدِ رَوَندِ کشیدهشدن بهسوی قدرت/ سیاست/مداری حرکتکرد و در همانحال در نیرومندساختنِ مبارزهها و تالشهای جامعه بهسوی یک زندهگیِ دادگرانه و آزاد و اشتراکی هم/کاریِ مؤثّر داشت ،پرسشِ بجایی است که پاسخ ِآنرا امّا بهتر و معقولتر است که نهتنها و فقط با استناد بهآنسالها بلکه هم/چنین -و شایدتنها -بااستناد بهوضعیتِ کنونیِ جامعهیمان و برپایهی شرکت در مبارزهای که امروز جریان دارد ،بیابیم.
چند نوشته
711
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
پس/گفتار
-7همانطور که پیداست ،تالشِ من و گرایشِ من در ایننوشته همه ایناست که تجربهی خودِ"من" و خودِ"ما" را یک/سره در زیرِ تأثیرِ پدیدهی"قدرت/سیاست/مَداری"بررسی کنم .امّا باید اذعان کنم که من موضوعِ قدرت/ سیاست/مداری را ،به خود و ازپیش برنگزیدهام .اصالً بایدبگویم آنرا برنگزیدهام .بلکه این موضوع ،در طولِ راهی که من ،همزمان با هزارانانسانِ دیگر ،به در/سپُردنِ آن ناگزیر شدهبودم ،خودرا بهدرونِ نگاهِ من وارد کرد. انقالبِبهمنِ 31و حوادثِ دیگرِ در پیوند با آن ،و رخ/دادهای عظیمِ هم/زمانِ با این انقالب در جهان بهویژه در کشورهای حوزهی بهاصطالح"سوسیالیسم واقعاً موجود"وکشورهای حوزهی بهاصطالح"سرمایهداریِ واقعاً موجود" از یکسو ،و از سویِ دیگر ،پدید آمدنِ حوادثی که در پیوند با این رُخدادها در "جهانِ درونِ" ما پدید آمدند- حوادثی که به روالِ معمول ،کمتر بهآنها توجّه میشود ،گویی در شمارِ رخدادهای تاریخ نیستند ،-مرا هم مانندِ هزارها/هزار انسانِ ایرانیِ دیگر ،به بازنگری بهاینحوادثِ این دو جهان -جهانِ بیرون و جهانِ درون -کشاند. این ،نه نگریستن به دورترین نقطههای جهانِ بیرون ،بلکه نگریستن به زوایای نیمهتاریک و نیمهمرطوبِ جهانِ درون بود که مرا متوجّهِ عنكبوتی کرد که سالهایسال در آن زوایا تارِ تاریکِ خودرا میتنید و من ،بیآنکه آن عنكبوت و تنیدنِ تارهای تاریکاش را ببینم ،دیدم که چیزی نمانده است بهتسخیرِ این تارها درآیم .آنگاه از این درون ،درونِ خودِ من ،به درونهای دیگرِ موجود در درونِ جهانِ بیرون سرکشیدم .و در آندرونها هم زوایایی دیدم تاریک و نَمور با همان عنكبوت و تارهای آن. این عنكبوت ،عنكبوتِ قدرت بود .من نامِ آن را قدرت/سیاست/مداری نهادم .هرچه که بیشتر بهاین عنكبوت خیرهشدم دیدم که نمیتوانم این عنكبوت را فقط قدرت بنامم -هرچند که بسیار بهآن همانند است-؛ "سیاست" هم نمیتوانستم بنامم -اگرچه بهآنهم بسیار همانند است-؛ "قدرتِسیاسی" و یا "سیاستِقدرت" و یا "سیاست/ قدرت" هم نامهایِ رسایی بهچشمِ من نیامدند -هرچند که به آنها هم شباهت بسیار برده است .-سرانجام دیدم نامِ قدرت/سیاست/مداری بهتر به این عنكبوت میآید ،زیرا که کلمه"مَدار" در اینجا نهفقط یک پس/وَنِد ساده، بلکه "کانونِ معنایِ" این عنكبوت است. -1بخشِ مربوط به دورهی 31/31تجربهی"ما" ،یكی از دهها تجربهی مبارزهی اجتماعی در کشورِ ما است که در پس از انقالبِ بهمن 31انجام شد؛ تجربهای که اکنون خود بَدَل بهیكی از آن دهها پهنهی پژوهشیِ تاریخِ کشور شد که انسانهای پُرشماری درآن بهکنكاش و جستُوجویاند .برخیها بیچراغ و برخیها باچراغ .در میانِ چراغداران میتوان انواعِ چراغداران را دید؛ هم/چنانکه در میانِ چراغها هم میتوان انواعِ چراغها را یافت .برخی ها چراغِ عِلم در دست دارند ،برخیها چراغِ دل ،برخیها چراغِ سیاست ،برخیها چراغِ احساس ،و برخیها چراغ های دیگر .در پَرتُوِ هریک از اینچراغها ،البتّهکه میتوان برگوشههایی از حقیقتِاینتجربه ،روشنایی انداخت. از جمله ،تردیدی ندارم که با کاربُردِ زندهی رَوشِكارلماركس در تحلیلِ طبقاتیِ رخ/دادها -و یا ریشهیابیِ رخ/ دادها بهرَوالی که مثالً در کتابِ او «هجدهم برومِر»آمده -میتوان به روایتِ دیگری از اینتجربه دست یافت و برخی دیگر از جنبههای اینتجربه را -که در روایتهای دیگر تاریک و یا ناروشن میمانند -روشن ساخت. بهرغمِ همهی اینها امّا ،من در اینمیانه ،مانندِ بسیاری از همراهان ،نخست از فشارِ نیازی درونی به/درسپُردنِ این راه ناگزیر شدم .بیچراغی .در راه به چراغی رسیدهام که آنرا میجُستم ،آنرا برداشتم و بهراه ادامه دادم .نامِ اینچراغ چیست نمیدانم .در پَرتُوِ روشناییِ اینچراغی که من با خود برداشتهام ،باری بههر جهت ،پدیدهی قدرت/سیاست/مَ داری بیش از اشیاء دیگر پدیدارتر و دیدهتر میشود .راست این است ،که من این چراغرا از پیش
چند نوشته
771
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
برنگزیدهام و روشن نكردهام .این ،چراغیاست که خود ،در جریانِ کنكاشهای درونیام در من روشن شد .مرا با برخی حقایق آشنا کرد که -جدا از این که تلخاند یا شیرین ،و سودمندند یا زیانمند -برای من تازهاند و دیدنی. تصوّرِ من این است ،که در زیرِ پرتُوِ اینچراغ ،حقایق و واقعیتهاییرا میتوان دید که در پرتوِ چراغهای دیگر نمیتوانند دیده شوند .و یا اگر هم دیده شوند تارند .گمان من این است ،که دیدنِ روشنترِ این حقیقتها هم مفیدند .گیرم که ،این نكته به باورِ من ب سیار درست است که تاریخ را نباید برای درآوردنِ پند و اندرز بررسی کرد .اینکه برخیها میگویند «گذشته چراغِ راهِ آینده است» میتواند منشاءِ بهرهبرداریهای دلخواهانه و نیز سودجویانه از تاریخ باشد .گذشته شاید بتواند به چراغِ راهِ آینده بَدَل شود ولی ما با این نیّت به گذشته فرو نمیرویم تا آن را به چراغِ آینده بَدَل کنیم .چنینکاری ما را به آن جویندهگان طال بَدَل میکند که آزمندانه در دلِ کوه و زمین نقب می زنند و هیچ هدفی جز طال ندارند. -5تاریخ/چهی س .ف .را ،و نیز تاریخچهی آن تجربهای که زیرِ نامِ س .ف .در پس از انقالب 31انجام یافت را، ممكن است کسی یا کسانی فقط در روزنامهها و نوشتههای رسمی و چاپیِ س .ف -.پیش و پس از -31دنبال کنند؛ و یا ممكن است کس یا کسانِ دیگری آنرا از دریچهی"حوزه"ی سازمانیِ خود -پیش یا پس از -31 بررسی کنند؛ و یا دیگرانی از میدانهای درگیریهای مسلّحانه -پیش یا پس از -31یا کسانِ دیگری از راهِ بررسیِ موضعگیریهای سیاسی س .ف -.پیش یا پس از -31در برابرِ حكومتِ شاه و حكومت اسالمی و یا در برابرِ مسائل دیگر .در هر صورت ،بسته به این که از کدامجایی به س .ف -.پیش یا پس از -31نگاه شود ،چهره هاییِ که از س .ف .ارائه خواهدشد متفاوت خواهد بود. من بر آن نیستم که بگویم چهرهای که من از س .ف -.پیش یا پس از -31ارائه کردهام یگانهچهرهی واقعی است .من اصالً بهدنبالِ یافتنِ"یگانه"چهرهی"واقعیِ" س .ف -.چه پیش از 31و چه در خاللِ آن رَوَندِ سیاه- نبودهام .زیرا آن روحیّهای که بر س .ف .چیرهتر بود دارای نه یک چهرهی "یگانه"ی واقعی بلکه دارایِ چندین و چند چهره بود که همه واقعی بودند .شناختِ این که کدام یک از چهرههایی که از س .ف – .پیش و پس از -31 ترسیم میشوند ،چهرههای واقعیِ آن هستند دشوار است .تنها میتوانم بگویم بجز چهرههایی که با دستِ غرض/ ورزان ،از س .ف .نگاشته میشوند ،بقیّهی چهرههایی که نگاشته شده یا خواهندشد ،با هر زشتی و کجی و معوجیای که در آنها باشد ،میتوانند "چهرههای واقعیِ" س .ف .باشند. من ،بههرحال ،به دنبالِ آن چهرهای بودم که از س .ف .و از آن روحیّهی معیَّن و از دارندهگان آن در من نقش بسته بود .این چهره را من در کجا می توانستم بهتر ببینم؟ در روزنامهی«کار»1؟ در نوشتههای دیدگاهی و فلسفی؟ در نوشتههایدیگران؟ در"اذهانِ"ما و دیگران؟ در رفتار و در چهرهی تکتکِمان؟ -بسته بهنقشهایی که داشتهایم؟ -در جهرهیخود؟ در چهرهی"چهرهها"؟ کجا بود بهراستی آن چهرهی از نگاهِ من واقعی؟ واقعیتِ این چهره از نگاهِ من؟ -1برایِ بررسیِ س .ف .در پس از ،31روزنامه یا گاهنامهی"کار" و برخی دیگر از "چهرههای کاغذیِ"س .ف ،دارای ارزشی محدود و ویژهی خود هستند ،و اگرچه قطعاً یكی از چهرههای واقعی را نشان میدادند ولی خطایی بزرگ است اگر پنداشته شود که همهی چهرههای این انجمن را باز میتاباندند .ارزش و اعتبارِ آنچه که در این روزنامه و نشریههای دیگر نوشته میشد ،در درونِ س .ف .بسیار کمتر -و یا درستتر بگویم :بسیار متفاوتتر -از بیرونِ آن بود .این متفاوتبودن ،دستِ كم تا سالهاي 34/34بهحق یک متفاوتبودنِ واقعی و صادقانه بود؛ و سببِ آنهم این بود ،که -7:موجودیتِ ما در حالِ شكلیابی بود -1 ،هنوز س .ف .همان معجونِ دل/چسب ،همان پدیدهی چند/معنای گذشته بود با همان ایهام و ابهامِ سالهای پیش -5 ،و مهمتر از همهی اینها ،هنوز آن چند/جانبهِگی پیشین -که اکنون بهمیزانی بیشتر هم شدهبود -پا بر جا بود .امّا اینمتفاوتبودن ،در پس از -34/34در س .ف« .اکثریت» ،-دیگر یک/سره دو/چهرهگی بود ،دو/چهرهگی بهمثابهِ دو/رویی و تزویر ،که ثمرهی پیروزیِ آن رَوندِسیاه در اکثریتِ س .ف .بود.
چند نوشته
777
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
نمیدانم .هرچه هست این است که من بههر دلیلی ،آن چهره را در همان چیزهایی جست و جو کردهام و یافتهام که در ایننوشته می بینید. -4روالِ نوشتهشدنِ اینمتن ،بهگونهی یادداشتبرداریهایپراکندهبود .تنظیمِآن در فصلها و عنوانهای جداگانه ،بعدتر انجام گرفت .این فصلبندیها و عنوانبندیها ،بهاینسبب انجام شد که مگر نكاتِ اصلی برجستهتر شوند. با اینوجود ،باید بگویم که گِردآوردنِ همه ی نكاتی که با هم پیونددارند در زیرِ یک فصل یا عنوانِمناسب ،میسّرم نشد و از اینرو ،مسائلِ مشترکی میانِ فصلها و عنوانهای جداگانه وجوددارند. -3تأکیدِ من در این نوشته بر تأثیرِ ویرانکنندهی رَوَندِ قدرت/سیاست/مَدارشدن بر روی ما ،روشن است که هیچ بهمعنای این نیست که من خود مسئول رفتار و آرایِ خود نبوده و یا نیستم و همهی گناهان بهگردن این رَوَند است .نه! همهی آن سُستیهایی که در طولِ این رَوَند ،از من در برابرِ قدرت سر زد ،سُستیهای من بودهاند .رَوَند های بیرونی(و یا حتّی درونی)گناهی ندارند؛ بلکه این رَوَندهگانِ هم/راه این رَوَندها هستند که قابلیّتِ بهگردن/ گرفتنِ گناه را دارند. هم خودِ انصاف ،و هم خودِ فردِ منصف ،چنین حكم میدهند که :جداکردنِ منصفانهی سهمِ جمع و سهمِ آن فردی که عضوِ آن جمع است ،در سرنوشتِ جمع و نیز در سرنوشتِ فرد ،کاریاست ناشدنی .دشواریِ چنین کاری زمانی بیشتر میشود که نوع و شیوهی سهمگیریِ فرد و جمع در سرنوشتِ هم/دیگر ،دارای هرج و مرج باشد و یا جمع و فرد هر دو گرفتار در رَوَندی خودبهخودی باشند .در هرحال ،موضوعِ پیوندِ"سهمِ فرد" و "سهمِ جمع" در زندهگیِ هم ،یكی از چندین و چند تناقضی است که میانِ فرد و جمع بوده و هست. -3اینکه من در ایننوشته ،رَوَندِ سیاست/قدرت/مدارشدنِمان را رَوَندی سیاه نامیدهام که ما را به ورطهی خیانتِ سیاسی کشاند هرگز -7 :بهمعنای بی اعتبار/دانستنِ ایستادهگیهایما ،یعنی آن دههزار انسانِ پُرشور و پُرشعور، در برابرِ حكومتها (چه پیش و چه پس از انقالب) ،و بههیچرُو بهمعنای مخالفت با شرکتِ زنده و فعّال و بیدریغِ ما در نبرد و جدال با حكومتها -بهمثابهِ تجسّم قدرت/خواهی و تباهی -1 ،-و نیز بهمعنای بیثمر/دانستنِ آن/ همه تالشِ آنهمهانسان در آنسالها در پهنههای کوچک و بزرگِ رزمهای اندیشهیی و رزمهای عملی -بهویژه در دفاع از کارگران و زحمتکشان -نیست .بلکه درست برعكس ،بهمعنیِ آناست که آنایستادهگیهای بدونِ/ هیچ/گونه/طمعِ سالهای پیش از بهمنِ 31تا سالهای ،31میبایست هم/چنان بدونِ هیچ طمعی ادامه مییافت و میباید ادامه بیابد. -1تأکیدِ من در ایننوشته بر این که رَوَندِ نامبرده ،سببِ مهمِّ زیانهایی بود که دیدهایم ،معنایاش هرگز این نیست که برای این زیانها و یا پیداییِ پدیدههای نادرست در درونِ ما ،نمیشود سببهای دیگری هم پیدا کرد. یقین دارم که سبب های دیگری هم درکاربودهاند. -3همانگونه که پیوستن من به مبارزهیاجتماعی ،بههمانگونه هم پیوستنِ من به س .ف .هنوز یكی از سبب های مهمِّ نشاطِ جان و اندیشهی مناست ،بههمینروال ،گرایشِمن بهانقالب و جنبشهای انقالبی و شرکتِ من ي آنچهای، در انقالبِ ،31سببِ همیناندازه نشاط در جان وُ روح مناست .ازهمینرو ،ایننوشته اگرکه رو/به/رو ِ که آنرا "انقالب"مینامند و آنچهای که آن را انقالبِ 31مینامند ،ایستادهاست .و همچنین اگرکه رو/به/روي آنچهای ایستادهاست که هم انجامدهندهیانقالب است و هم انجامشوندهیآن ،یعنی انسان؛ این در رو/به/ رو/ایستادن ،از رویِ مخالفت نیست بلکه آشكارا از رویِ موافقت است .ایننوشته نه رو/در/رو بلکه رو/به/رويِ اینها ایستادهاست ،آنهم نهبرایِ مقابله ،بلکه برای بَدَلشدن بهآینهای -هرچند بسیارکوچک -دربرابرِ آنها.
چند نوشته
771
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم
-1نقدِ مسئلهی قدرت/سیاست/مَداری ،و دفاعِ من از روحیّهای که یكی از ممیّزههای آن ،وارستهگیِ ستیزه/ جویانهاش در برابرِ قدرت بهطورِکلّی و در برابرِ قدرت/سیاست/مداری بهطورِ ویژه است ،مرا در برابرِ یكی از مهم ترینمسائلی نهادهاست که بر سرِ راهِ رسیدنِ همیشهگی بهدادگری و برابریِ انسانها وجوددارند :یعنی نقشِ حكومت (دولت) ،و نقشِ سیاست( -قدرت/سیسات/مداری) . .بررسیِ هَردَم دوبارهی نقشِ این دو پدیده در اینراه، و نقد و بررسیِ تكلیفِ مبارزان ( و نیز خودِ مبارزهی) اجتماعی در برابرِ این پدیدهها ،بحثهای مهمّیاند که باید بهآنها پرداخته شود. -71روشناست که برخی از کسان ،آن رَوَندی را که من سیاه مینامم ،سفید مینامند .جَدَلها ،باری به یک معنا ،برسرِ تشخیصِ رنگهاست. -77تاریخ ،قطعاً تنها آن حوادثی نیست که در"جهانِ بیرونِ"انسانها ،در"درونِجامعه" رُوی میدهند؛ تاریخ ،در همانحال ،قطعاً شاملِ آنحوادثیهم هست که هم/زمان با آنحوادثِبیرون و در زیرِ تأثیرِ آنها ،در"جهانِ درون" در"درونِ انسان"ها -روی میدهند .از ایننگاه ،بازتابِ هرچهرساترِ تاریخِ ِیک پدیده ،دستِکم کارِ مشتركِ علم،هنر ،فلسفه و ...است ،بهشرطی که رهروانِ هر یک از این راههایِ شناخت ،با رَوِشهای مستقل و خود/ویژهی این راهها و با نگاهِ مستقل و خود/ویژهیخود به دیدن و بررسیِ یک پدیدهی تاریخی ،و تاریخِ یک پدیده بپردازند. اگرچه ،ناگزیر و حتمینیست که همه و هر رفتارِ بزرگی که از یک جمع یا یک فرد سر میزند ،ریشه در درونِ آن فرد یا آن جمع داشتهباشد ،و اگرچه ،ناگزیر و حتمینیست که همه و هر رفتارِ بزرگِ یکجمع یا یکفرد ،فَرآوردِ کُنِشواکُنِشی قبلی در درونِ فرد یا جمع ،و یا فَرآورندهی کُنِشواکُنِشی در درونِ فرد یا جمع باشد ،با اینهمه، الزم است که ردیابیِ آن انگیزهها و عاملهایی ،که رفتارها و کردارهای بزرگِ فردها و یا جمعهای انسانی را موجب میشوند ،همانگونه که درحوزهی"بیرون" ،بههمانگونه نیز در حوزهی"درونِ" فرد و یا جمع انجام گیرد. -71و ...بهراستی چیست این انسان.
پایان 7535
چند نوشته
775 پس از فصول
اَبلَه این ابلهی که در من پنهان شدهست دیری با جانِ تو چهکردهست! () آخر چهگونه شد که توانستم با آن که همچو بیشهای ،عریان بودم -پنهان بدارَمَت، و شرم داشتهباشم که ردّ ِ پای تو حتّی بر جادهای که سویِ خَلوَتِ من میرفت برجای ماندهباشد. دیری ز دستِ ناتوانیِ خود نالیدم اکنون در آتشاَم ز دستِ توانایی. () هیمه ! آیا شود که آتش بارِ دگر زبانه کشد از زبان تو؟ () افسانه نیست رُستَم ! من بارها شدهاست که دیدم چیزی در گوشهای ز غارِ درونام جرقّه زد؛ آنگاه دیدم او خیرهشده به پیكرِ سهراب -از دردِ ناگزیریِ خونی که ریختهاست چون ابری در سپیدهدَم ،میسوخت. افسوس افسانه نیست رُستَم . () هیمه! باید شود که آتش بارِ دگر زبانه کشد از زبانِ تو ! 7531
خیره در نگاهِ خویش -بخشِ دوُّم