نقدی بر نقدی نقدی بر كتابِ «نقدِ عقلِ مُدِرن» «گردآوریِ گفتگوهايی با چندتن از انديشمندانِ اروپايی به كوششِ رامين جهانبگلو -چاپ تهران»4731
م .نماری پاييز4733
فهرست : -اشاره
صفحه .
.
.
.
.
.
3
.
.
.
.
.
.
.
.
6
-2مُدِرنيته :فاصلهگيری با سُنّت .
.
.
.
.
.
11
.
.
.
.
.
.
11
.
.
.
.
.
11
-4در بارهی معنای مُدِرنيته -7عقلِ مُدِرن و فلسفه
-1جایگاهِ اجتماعیِ عقلِ مُدِرن . عقلِ مُدِرن بخشِ دولتی ،عقلِ مُدِرن بخشِ خصوصی
-5عقلِ مُدِرن و سياست
.
.
.
.
.
.
11
-4عقل مُدِرن و دموكراسی -2عقل مُدِرن ،و پيوندِ ميانِ دموكراسی و سياست -دولت -7سياست :و تسخيرشدنِ غولآسای انديشهها به دستِ سياست
-6بررسیِ«بررسیِ» عقلِ مُدِرن از برخی رویدادهای كنونی -4 -2 -7 -1 -5
.
.
.
12
سنجشِ ترازویِ سنجشگران سنجشِ خودِ سنجشگران انديشه و جامعه عاملِ انسانی قدرت/سياست/مداری
-3عقلِ مُدِرن و فردِ آدمی
.
-8عقلِ مُدِرن و داستانِ «دورهبندیِ تاريخ»
.
.
.
.
.
51
.
.
.
.
.
15
.
.
.
.
15
-9چند طرح با سياه/قلم از چند چهرهی عقلِ مُدِرن آيزا بِرلين كورنِليوس كاستورياديس مارك فرُو آنتوانت فوك يورگِن هابِرماس
7
نقدی بر نقدی -اشاره
اشاره :
هميشه و در هرگوشهای از جهان ،در دورههايی ،دگرگونیهای بزرگ در تاريخِ بشر رُخ دادهاند كه بحث در بارهی همه يا بسياری از جنبههای آنها همچنان ادامه دارد. در سدههای 46تا 49مسيحی ،دگرگونیهايی در گروهی از جوامعِانسانی در گوشهای از جهان كه اروپا (غرب) ناميده میشود انجامگرفت .بهنامِ ايندگرگونیها ،تاكنون ،چه كارهای سودمند كه انجام نگرفت و نيز چه كارهای زيانمند كه نشد .چنان كه مرسوم و محتوم است. در همان اروپا ،از همان آغازِ نخستين نشانههایِ پيدايیِ اين دگرگونیها ،بحثهای بسياری آغاز شده بود در بارهی مشخّصههای اين دگرگونیها ،ابعاد و دامنهی آنها ،ماهيّتِ آنها ،معنا و جایگاهِ آنها در تاريخِ انسان ،و نيز در بارهی نامِ اين دگرگونیها .در آنجا هم ،آندگرگونیها دارای موافقان و مخالفان و بیطرفان بودند ،همانطور كه در هر جايی مرسوم و محتوم است. موافقان تالشكردهاند آندگرگونیها را"مُدِرنيته"بنامند و از يک"آغاز" ،آغازِ دورانِمُدِرن ،نهتنها در اين گوشهی جهان بلكه در سراسرِ جهان نام ببرند .بهتدريج كسانی از بیطرفانهم بهآنها پيوستند .و سپس گروههايی از مخالفانهم خودرا بهلباسِمُدِرنيته درآوردند .بازهم همچنانكه مرسوموُمحتوم است. در طولِساليان ،از درونِ موافقانِ"عامِ"ايندگرگونیها(مُدِرنيته) ،و نيز حتّی از درونِ موافقانِ"خاصِّ"آن ها ،كه همهگی اين دگرگونیها را مُدِرنيته میناميدند و مینامند ،گروهها و نحلههای بیشماری در آمدند .به رسمِ محتوم! اينبحثها در دهههای گذشته نيز در اروپا/غرب ادامه يافته و افزون بر پرسشهایِقديمی پرسشهايی تازه را نيز در بر میگيرند از جمله در بارهی اينكه آيا اين دگرگونیها(مُدِرنيته) بهسرانجام و پايانِ قطعیِ خود رسيدهاند و آيا دورهی كنونی دورهی پس از آندگرگونیها(مُدِرنيته)است ،و يا هنوز آن دگرگونیها(مُدِرنيته)«طرحیناتمام»اند...؟ اينكه ادامهيافتنِ بحث در بارهی ايندگرگونیها(مُدِرنيته) آيا اصالً بهدليلِ نيازِ واقعیِجامعه بهضرورتِ روشنساختنِ گوشههای هنوز/نا/شناختهی ايندگرگونیها(مُدِرنيته)است ،يا نه ،اين فقط همانا نيازهایِ سياسی/اقتصادیِ برخی گروهها و يا طبقاتِ معيّناست كه اينبحثها را گاه/به/گاه بهعمد "ضروری" میگردانند ،خود موضوعی مهم ولی بههرحال جداگانه است. در كشورِ ما نيز ،هم اين دگرگونیهای اروپايی/غربی(مُدِرنيته) و هم مباحثِ خودِ اروپاييان /غربيان در بارهی اين دگرگونیها (مُدِرنيته) ،از همان آغاز ،آثارِ خودرا برجا مینهادند و هنوز هم مینهند .در ميانِ ما نيز نسبت بهاين دگرگونیها (مُدِرنيته) و نسبت به بحثهای غربيان در پيرامونِآن ،موافقانِ(منتقد، مقلِّد ،)...،و مخالفانِ(آزاده ،مَسلَکی/مَرامی)...،و به/لباسِ/آنان/درآمده گان ،و نيز بیطرفان ،بودهاند و هستند .اين بحثها ،در جامعهی ما هم ،نههميشه زيرِ فشارِ ضرورتهای سياسی/اجتماعیِ رشدِ جامعه ی ما در میگرفت ،بلكه گاه زيرِ فشارِ منافعِ گروهها و نيز طبقاتِ معيّن درگيرانده میشد. اكنون در اينسالها نيز موجِ تازهای از مباحث پيرامونِ آندگرگونیها(مُدِرنيته) ،در كشورِما بهراه افتاده است .برخی از ايرانيانِ درگير در اينبحثها ،متأسّفانه چنان میانگارند و می انگارانند كه گويی برای
1
نقدی بر نقدی -اشاره
نخستينبار است كه دركشورِما در اينبارهها بحث درمیگيرد .برخیها نيز چنين میانگارند و چنين میانگارانند كه گويی آنبحثها يکسره و يا عمدتاً بیراه بودند و بر شناختِالزموعينی از آندگرگونی ها(مُدِرنيته)پايه نداشتند .اينداوریها نشان میدهند كه الزم است تاريخچهی اينبحثها در جامعهی مان ،بهطورِ عادالنه و آزادانه ،بارِ ديگر بررسی شود .روشن است كه هيچيک از ما ،خواهانِ اين نيستيم كه تاريخِ اينبحثها ،بهناحق بیارج شود و اينتجارب ،كه بههرحال پُشتوانههای فرهنگیِ همهی ما هستند ،به هَدَر روند. راست ايناست ،كه دركشورِ ما ،بخشِ نهچندان كوچکی از اينبحثها دربارهی ايندگرگونیها(مُدِرنيته) ،درحقيقت" ،بحثها در بارهی بحثها"بود .يعنی بحثها بيشتر در بارهی خودِ بحثهای اروپاييان/ غربيان در بارهی اين دگرگونیها (مُدِرنيته) بود ،گيرم كه حتّی از ميانِ آن بحثهایِ خودِ غربيانهم، نهبهطورِ عمده اصلِ آنبحثها بلكه بيشتر"بحثهایصادراتیِ" كانونِ بحثهای درونِ كشورِ ما بودند .همچنان كه مرسوم و محتوم است .اينهم راست است ،كه دركشورِ ما ،خودِ آن دگرگونیها (مُدِرنيته) تجربه نشدند .بلكه بيشتر نوعِصادراتیِ آن دگرگونیها(مُدِرنيته) تجربه شدهبودند .همچنان كه مرسوم و محتوم است. راست است كه آن بحثها ،به ميزانِ بااليی ،در زيرِ فضایِ اجتماعی/سياسی/فرهنگیِ پديدآمده در اثرِ كاركردهای سياسی/اجتماعیِ حکومتِموسِوُم به"پَهلَوی"ها ،انجام میگرفتند .اينحکومت ،آن دگرگونی ها (مُدِرنيته)را با شيوههايی چنان آشکارا ويرانگر ،در زمينههایِ اقتصادی/سياسی/فرهنگیِ جامعه متحقّق میساخت ،كه نه فقط مخالفتهایِ محافلی كه منافعِ خودرا در پُشتِ واپسگرايی پنهان كرده بودند ،بلكه ايستادهگیهایِ برحقِّ محافلِ پيشرو را هم ،كه با خودِ آن دگرگونیها(مُدِرنيته) هماهنگ هم بودند ،برانگيخته بود .امّا اينهم راستاست كه با وجودِ تالشهایِ حکومت و آن محافلِ پنهانشده در پُشتِ واپس/گرايی برایِ به ژرفا/نرفتن و نقّادانه/نگشتنِ اينبحثها ،و بهرغمِ تنگنايیهای سياسی، انبوهِ بزرگی از انسانهای ايرانی از گروهها و اليههای گوناگونِ اقتصادی و فرهنگی ،میكوشيدند تا اين بحثها هرچه ژرفتر و سنجشگرانهتر ادامهيابد؛ در نتيجهی كوششهای اين انبوهِ گستردهی انسانها، بخشِ بزرگی از آنبحثها در آندورهها ،در سهجنبهی به/هم/پيوسته انجامگرفتند: -4بحث در بارهی بحثهایِ غربیها در بارهی آن دگرگونیها (مُدِرنيته)، -2بحث در بارهی خودِ اين دگرگونیها (مُدِرنيته) در غرب، -7و بهويژه ،بحث در بارهی آندگرگونیهايی در جامعهیايران ،كه ادّعا میشد انتقالِ هماندگرگونیها (مُدِرنيته) بهايران است .ايندگرگونیهایِ در ايران ،در زيرِ تأثيرِ و فشارِ سياسی/اقتصادیِسنگينی انجام میگرفت كه از سویِ صاحبانِ قدرتِ سياسی و اقتصادیِ گروهی از جوامعِ قدرتمندِ اروپايی/غربی ،كه خودرا وارثان و حامالنِ هماندگرگونیها(مُدِرنيته) می ناميدند ،و نيز از سویِ برخی از محافلِ فکری/ فرهنگیِ آنجوامع هم كه با آنها همكاری می كردند ،وارد میآمد. بسياری از شركتكنندهگان درآنبحثها ،اگرچه آندگرگونیهایِغرب(مُدِرنيته)را تجربه نکرده و به اصطالح نزيسته بودند ،امّا دگرگونیهايی را در جامعهی خودشان -ايران -تجربه كرده و زيسته بودند
5
نقدی بر نقدی -اشاره
كه مستقيماً زيرِ فشار و تأثيرِ آن دگرگونیها (مُدِرنيته) در غرب بر جامعهی ايران -بهنادرست يا بهدرستی -تحميل شدهبودند .ماهيّتِ آندگرگونیهايی كه اينبحثها ،در كورانِ تحققِ آنها در كشور، انجام میگرفتند ،هنوز موردِ بحث است ،بحثی كه بسيار مهم است. امّا از سویِديگر ،اگرچه آندگرگونیهای در جامعهی ايرانِآندوره ،بهزور انجامگرفته ،و آلوده با برنامه هایِ استعماری ،امپرياليستی و جهانخوارانه بوده ،ولی در همانحال ،همانندیهای بسياری با همان دگرگونیها(مُدِرنيته) در غرب داشتند .از اينرو: اين انتقادات ،نهفقط متوجّهِ شيوههایِ استعماری ،وابستهكننده ،و امپرياليستیِ صدورِ آن دگرگونیها(مُدِرنيته) بهايران ،بلكه نيز ،متوجّهِ معايبِ سرشتیِ خودِ آن دگرگونیها (مُدِرنيته) هم بوده است. اينگونه نبود كه انتقادِ شركتكنندهگانِ در آنبحثها از آن دگرگونیها (مُدِرنيته) در غرب ،هيچما/به/اِزایِ تجربی نداشته است. و هم ازاينرو ،برای نسلِ ما نيز ،هم آن دگرگونیها (مُدِرنيته) و مباحثِ پيراموِن آنها در غرب ،و هم آن دگرگونیها در كشورِ ما ،از همان دهههای 73و ،13بسيار آشنا بودند .در ميانِ ما هم ،از موافقانِ عامِ آندگرگونیها(مُدِرنيته)در غرب وجودداشتهاند تا موافقانِخاصِّ آن ،يعنی كسانی كه آندگرگونیها را فقط و تنها با نامِ مُدِرنيته می پسنديدند و پشتيبانی میكردند. نوشتهی پيشِرو ،كوششیاست برای شركت در اين موجِ تازه از آنمباحثِ نا/تازه .امّا نه كوششی بهاصطالح عام ،بلكه كوششی از راهِ نقدِ انديشههای مشخّصِ گروهی از هوادارانِ خاصِ آن دگرگونی (مُدِرنيته) ،كه آن دگرگونیها را فقطبهفقط و بهاصرار ،مُدِرنيته مینامند .و مُدِرنيته را هم فقط و فقط خوب و سودمند میاِنگارند .كتابِ«عقلِ مُدِرن»و« نقدِ عقلِ مُدِرن» نيز پايهی اصلیِ-و البتّه نه يگانه پايهی-بحث است .اميدوارم كه لَحنِايننوشته ،كه گهگاه چندان دلچسب نيست ،سبب نشود كه رابطه ی ميانِ خواننده و ايننوشته آسيب ببند.
نقدی بر نقدی -در بارهی معنای مُدِرنيته
6 -1در بارهي معناي مُدِرنيته
درحالیكه مُدِرنيته ،بهگفتهی بسياری از انديشهمندانِ اين كتاب ،ريشه و پايهی بخشِ بزرگی از انديشه و نيز زندهگیِ جامعهی اروپا (غرب) است ،ولی هنوز يک گونهگونیِ نزديک به هرج و مرج بر بحثِ پيرامونِ معنا و نقشِ تاريخیِ آن سايه انداختهاست .در اين كتاب هم تقريباً هر يک از انديشهگران، برداشتِ ويژهی خودرا از مُدِرنيته دارند .در اينبخش ،بهكوششی كه آلِن تورین 1بهزعمِ خود برای روشنیافکندن بر درونْمايهی مُدِرنيته انجام داده است ،نگاهِ كوتاهی انداخته میشود. «چه دركشورهای رشديافته و چه دركشورهای درحالِ رشد ،از قلمروِ وسيله بهقلمروِ هدف ميروند .اين چيزیاست كه مفهومِ«مُدِرنيته»را میسازد .يعنی مُدِرنيته ،نوعي جامعهاست كه تعريفِ آن در آغاز ،بهادادن به عقالنیسازی و دُنيَویسازیِ زندهگیِ اجتماعیاست ،همراه با انديشهی حذفِ تدریجيِ امرِ اجتماعي و فرهنگي و سُنّتي و مذهبي بهنفعِ دنياي شفاف و نافذِ تكنيك ...جامعهی مُدِرن جامعهای است كه بهكمكِ عقل ،جهاتِ بيشازپيش كامل و متنوّعِ فردیت ،فرهنگ ،و جامعهرا مطرح میسازد».ص . 35تاكيدها از من
آنچه كه اين انديشهمند در بارهی مُدِرنيته میگويد ،بهگمانِ من ،واقعیترين گفتار و داوری در اين كتاب در بارهی مُدِرنيته است .عيبِ كوچکِآن تنها ايناست ،كه آلِن تورِن -بهمثابهِ يک هواخواهِ تندرُویِ مُدِرنيته -پردهی فريبندهای از جمالتِ پرطمطراق بر روی حقايقِ تلخِ جوامعِ مُدِرنيته میكشد: 4ـ وقتی گفته میشود «مُدِرنيته نوعی جامعه است ،»...اگر كه مراد اين باشد ،كه «هر نوع جامعهای است ،»...دراين صورت ،اين حکم نادرست است ،زيرا كه مُدِرنيته تنهاوتنها یك نوع جامعه است. آنهايیكه تالش دارند تا مُدِرنيتهرا چيزی جهانی بپندارند و بپندارانند و از اينپندار هواخواهی می كنند ،خود با اين«بومیبودنِ مُدِرنيته» مواجه شدهاند. «اتهامِ قوممَداری ...من تصوّر نمیكنم كه چون فکری در بافتِ جغرافيايی و تاريخیِ خاصّی پديد آمده، ضرورتاً وابسته بههمان بافت باشد».ص -43لُوك فِری لُوك فِري ،2البتّه بارها در بحثِ مشخّص در بارهی چيزی مشخّص ،يعنی مُدِرنيته ،به استدالل های نامشخّص و كلّی میپردازد .و آنگاه هم كه بهآوردنِ دليلی مشخّص روی میآورد بهيک نظيرهسازیِ بسيار نامعقول دچار میآيد .او میگويد : « ببينيد ،اعراب واضعِ عِلمِ جبر هستند ،امّا تمامِ جهان از آن استفاده میكنند » ...ص44
گمانمیكنم كه نا/به/جايیِ اينمثال برای اينبحث كامالً روشنباشد .بحث در بارهی مُدِرنيته ،بحث در بارهی يک پديدهیفرهنگی ،اجتماعی ،فلسفی ،سياسیاست ،درحالیكه رياضی چنينويژهگیایراندارد. برخی از كسان میكوشند تا اين«مُعضَل»را با اينپاسخ حل كنند ،كه مُدِرنيته دارای انواعوگونه های بیشمار میتواند باشد .و اين البتّه پاسخی است كه نهتنها هوادارانِ مُدِرنيته ،بلكه همهیكسانی كه هوادار و خواهانِ جهانیكردنِ«الگویِ زندهگی»خودی هستند از آن بهره میگيرند.
Alain Tourain -4 Luc Ferry -2
3
نقدی بر نقدی -در بارهی معنای مُدِرنيته
در اينجا ،گفتگو بر سرِ اين نيست ،كه مُدِرنيته ،مانندِ هر تجربهی ديگر در جهان ،چيزهايی و يا اجزايی برای يادگيری در ديگر سرزمينها ندارد .گفتگو تنها برسرِ اين است ،كه مُدِرنيته همچون يک مجموعه و يک"رُویِهمِ"مشخّص ،همچون بهاصطالح يک كُل ،نمیتواند جهانی قلمداد گردد. درست ايناست ،كه مُدِرنيته بهمثابهِ يکی از مهمترين پيآمدِ نوعِ اروپايی (غربیِ )رُشد و پيشرفتِ صنعت است .مهار و سُکانِ اصلیِ اين نوعِ پيشرفت ،در دستِ سرمايهداران ،و در زيرِ فشار و انگيزشِ انگيزه های ويژهی نظام سرمايهداری -سودبَری و پولسازی -بوده و هست .گذشته از اين ،مُدِرنيته در زمينِ فرهنگیِ اروپايی(غربی)شکل گرفته و نشو و نما كردهاست .همچنين" ،بُرهه"ی زمانیِ پاگيریِ مُدِرنيته ،نيز ،رنگِ خودرا برآن زده ،و افزون براينها ،شيوه و نوعِ تالش و مبارزهی نيروهای راهبَرِ مُدِرنيته-در دورهی آغازينِ آن -بر ضدِّ سدها و موانعی كه بر سرِ راهِ آن بودند ،نيز ،آثار و نشانههای ژرف و سنگينی بر درونمايه و برونمايهی آن گذاشته؛ و سخن كوتاه :همهی اين چيزها ،مُدِرنيته را به پديدهای بومی و ويژه بَدَل كرده است. 2ـ «تکنيک» ،يکی ازآن كلماتی است كه ريشه در زبانِ يونانی دارند و از بس در طولِ زمان با معانی و برداشتهای گوناگون بهكار رفته ،از درونمايهها و معناهای فراوان و گاه ضدِّ هم و نا/همْ/خوان انباشته شده است. میگويند" :تکنيک"مجموعهی آن تجربهها ،مهارتها و اُستادی ،رَوِشها ،و هنرِآفرينش ...است كه به كمکِ آنها آدمی میتواند دانش و شناختِ خودرا از جامعه و طبيعت-دانش و شناختهای گِردآمده در همهی پهنههای علم و هنر و -...به بهترينشکل در راهِ توليد و آفريدن و ساختنِ چيزهايی كه به آن ِ سوی ها نيازمند است بهكارگيرد .تکنيک(فن) ،پُلی است ميانِ دانش و تجربه از يکسو ،و آفرينش از ديگر .بهسخن ديگر ،توانايیِ آدمی است در كالبد/بخشيدن به دانش و تجربه -)Duden(»...فرهنگِ زبان آلمانی با آنكه فن در همهی عرصهها وجود دارد ،ولی از نحوهی بيانِ آلِن تورین پيداست كه او از يکسو، بهويژه به تکنيک در اقتصاد بيشتر توجّه دارد .و از يکسو ،در حقيقت مرادِ او بيشتر كلمهی هم/ريشه با كلمهی تکنيک ،يعنی"تکنولوژی" است. امّا مفهومِ فن يا تکنيک ،و نيز فنآوری يا تکنولوژی ،آشفتهتر از آن است كه در نگاهِ نخست احساس میشود .و اين آشفتهگی هنگامی بيشتر بَرمَال میشود كه بخواهيم اين مفاهيم را در پهنهی"عمل" و در صحنهی زندهگیِ روزمره بهكار گيريم .مثالً در جامعهای كه نظامِ اقتصادیِ آن بر كاركردِ سرمايه و سود استوار است و هر چيزی بهمثابهِ كاال ارزيابی میشود ،تکنيک يا فن ،و فنآوری يا تکنولوژی ،در بخشِ بزرگ و نيرومندِ خود ،آن چيزیاست كه دانش و مهارت و تجربه و ...آدمی را تنها در خدمتِ افزايش سودِ سرمايه و رقابت در بازار و ...مینهد .چنين برداشتی و چنين كاربُردی از تکنيک ،البتّه تنها و يگانه برداشت و كاربُردِ از آن در چنين جوامعی نيست ،و برداشتهای ديگری كه از گونههای انسانیترِ كاربُردِ تکنيک در جامعه هواخواهی می كنند نيز وجود دارند ،ولی تنها همين گونهی سود/ جويانهی كاربُردِ تکنيکاست كه مُهر وُ نشانِ خودرا بر"كاربُردِ"آن در اينجوامع میزند .دنيای اين چنين تکنيکی ،بر خالفِ ديد و داوریِآلِن تورین ،نهتنها «نافذ و شفّاف» نيست بلكه بسيار تيره است
8
نقدی بر نقدی -در بارهی معنای مُدِرنيته
و نا/نافذ .چنين گونهای از تکنيک ،يکی از زيانبارترين و نيز كهنه ترين نوعِ تکنيک و فن در جهان است .اين نوعِ تکنيک تاكنون نقشِ بسيار بزرگی در نابودساختنِ نيرویِ طبيعی و اجتماعی و انسانی داشته و دارد .همين نوعِ تکنيک ،از جملهی آن انواعی از تکنيکاست كه نهتنها «امرِ اجتماعی، فرهنگی ،سنّتی »...و البتّه نه مذهب را ،بهنفعِ دنيای تيره و نا/نافذِ خود« ،حذف میكند» بلكه فقط انسانها را به«نفعِ»ايندنيا حذف میكند .چنين فاجعهایرا میتوان در همهی كشور هایسرمايهداریِ جهانِ معاصر ،و همهی كشورهایديگری كه بهايننوعِپيشرفتِ تکنيک گردننهادهاند ،كم يا بيش ،ديد. چنيننوعی از تکنيک ،در واقعهم يکی از پايههایاصلیِ"مُدِرنيته"بوده و هست .چنين ارزيابیای نسبت بهرابطهی اين نوعِ تکنيک و تکنولوژی با مُدِرنيته ،نه تازه است و نه در انحصارِ متفکّرانِ بهاصطالح چپ .بسياری از روشنفکرانِاروپايی-كه"چپ"نبوده و يا نيستند-از همانِآغازِ مُدِرنيته چنينارزيابیای داشتهاند« .سرمايهداری ...قاطعترين نيرویِ سازندهیزندهگیِ مُدِرناست ».ماكس وِبِر«-مقدّمهی اخالقِ پروتستانی» با آنكه گاهگاهی ميانِ برداشت از فنوُتکنيک در اقتصاد و جامعه ،با برداشت از آن در هنر و ادبيات ،نا/ خوانايیها و نا/هم/سويیهايی وجوددارد ،ولی مبالغه بر نقشِ تکنيک و فن در هنر و ادبياتِ اين جوامع هم پيشينه دارد و بهسهمِ خود به«حذف»های فاجعهبار در بخشِبزرگی از ادبيات و هنر انجاميده است. يعنی به«حذفِ امرِ اجتماعی» ،امرِ عاطفی ،و امرِ محتوا و درون مايه در هنر. «مُدِرنيته» ،نامِ "يکی"از تجربهها و راههای"نوآوری"در جهاناست كه از همانِ آغاز ،ويژهگیِ بزرگِ آن، بزرگنمايی و مبالغه در نقشِ تکنيک و فن بوده است .امری كه موجب شده تا در جوامعِ مُدِرنيته« امرِ اجتماعی و فرهنگی »...بهتدريج بهميزانِ فراوان«حذف»شوند. -7آلِن تورین در جای ديگری میگويد : «مُدِرنيته ،جدايیِ امرِ عينی و امرِ ذهنی است ...مُدِرنيته اين است .فاعل ،فردی است كه قادر است نوعیوحدت را ميانِ تعلّقاتِجمعي...ازيکسو ،وعقالیيساختن بهكمكِبازاروصنعتوقانون ،از سویِديگر
حفظكند»...ص38تاكيد از من
همانجوركه ديدهمیشود«تعلّقاتِ جمعی»و عقالنیسازیِآن بهكمکِ بازار و صنعت و قانون ،كاری است كه فردِ مُدِرن در جامعهی مُدِرنيته انجام میدهد .بهگفتهیديگر ،جامعهی مُدِرن ،همان«وحدت»ی است كه فردِ مُدِرن ميانِ تعلّقاتِ جمعی(همان ارزشهای فرهنگی ،اجتماعی ،سنّتی )...و عقالنی سازیِ آنها با «كمکِ» بازار و صنعت و قانون برقرار كرده است. مفهومِ چنين«كمک»ی بايد بهروشنی آشکارباشد« .كمک»ی كه بازار و صنعت -صنعتی كه بازاری است -میتوانندبکنند هرگز بجز ايننيست كه اين«تعلّقات»را سودآور و پولساز كنند ،تا مانع و جلوگيرِ توليد نشوند ،يعنی كاریكنند كه در عمل اينارزشها بهدنبالِ بازار و صنعت راه بيفتند و از آن پيروی كنند ،و اگر نخواستند پيرویكنند هرگونه مقاومتِ آنها را به هر تَرفَند و زور درهم بشکنند. كاری كه تاكنون انجام دادهاند .در حقيقت ،از اينديدگاه ،جامعه در يکسو قرار میگيرد ،و عقالنی/ سازی در سوی ديگر ،و در مياِن اين دو ،بازار(صنعت)و قانون ،واسطه میشوند تا ايندو باهم "كنار" بيايند .كنارآمدن و وحدتی كه بازار يکی از كارگذارانِآن باشد ،هر نامی كه بخواهد بهخودبگيرد ،چيزی نخواهد بود جز كنارآمدنی سوداگرانه .چيزی كه در جوامعِ اروپايی(غرب) گواهِ آن هستيم.
9
نقدی بر نقدی -در بارهی معنای مُدِرنيته
آن «عقالنیسازی» ،كه بهكمکِ بازار و صنعت انجام بگيرد ،ناگزير است تا از «عقل»برداشتی بازاری داشتهباشد" .عقلِ معاش" البتّه كه يکی از گونههای عقل است ولی قطعاً يکی از گونه های مُنحَطِآن. آنچهكه در اينكتاب ازآن بعنوانِ«عقلِ ابزاری»نام بردهاند هميننوع عقل است كه بهباور آلِن تورین فردِ آدمی بايد بهكمکِ آن ،تعلّقاتِ اجتماعی را عقالنی سازد. -1و درست همينعقلاست كه بهاعتقاد آلِن تورین«جهاتِ بيشازپيش متنوّع وكاملِ فرديت ،فرهنگ و جامعه را مطرح میسازد» .آنچه كه او میگويد ،در جوامعِ غربی واقعيت دارد ،فقط پرسش ايناست كه مراد از«متنوّع و كامل»چيست؟ ظاهراً پاسخِ اين پرسش ،خود دارای«تنوّعِ كامل» است! آنتنوّعی كه امروزه ،برای نمونه ،جامعهی آلمان را فراگرفته ،آميزهای از چندينگونه از«تنوّع» است. هريک ازاين گونههای تنوّع را ارزشِويژهای است؛ برای نمونه : -4يک گونه از تنوّع ،آن تنوّعی است كه از سویِ بخشِ بزرگی از"اقتصادِ بازار" در اينجامعه دامن زده میشود و از سوی اين نيرو سامان میيابد .گسترهی اين گونهی تنوّع ،در عمل هيچ محدوديتی ندارد. هرچيزی كه بتواند بهصورتِ"كاال" درآيد و به"بازار"بّردهشود و ازآن" ،سود" بهدستآيد ،میتواند در گسترهی اينتنوّع جای گيرد :گوشت ،خودرو ،پوشاك ،ابزارهایِخانهگی ،شعر و داستان و هر فراوردهی هنریِ ديگر ،انواعِ دانش ،سياست ،اخالق و... در اينگونهیتنوّع" ،نوع"ها پيشوُبيش از همه ،از نيازها و درخواستهای سرمايهگذاران پيروی میكنند .تنوّعخواهی بهگونهایماليخوليايی رواج دادهمیشود .دستگاههایعظيمِآوازهگریهای بازرگانی، از هرچيزی و از هر شيوهای سود میجويند تا انسانها را به ستايش و كُرنِش در برابرِ اينتنوّعخواهی وا دارند .مصرفِالابالی و خودسردانه و بیرحم ،پايه وكانونِ اينتنوّع است .هم آغازِ آناست و هم پايانِ آن. ويژهگیِ بزرگِ ايننوعِ تنوّع درايناست كه هيچگونه تنوّعِ ديگریرا كه باآن ،ناسازگاریِ سِرِشتی داشته باشد برنمیتابد .در حقيقت ،دشمنِ هرگونه تنوّعیاست كه پايهیآن بر روی سود و پول نباشد .اين تنوّعِ بازاری ،امروزه بهيکی از"ثبات"های كهنهی جامعهی آلمان بَدَل شدهاست .و هوادارانِ آن آمادهاند كه برای حفظ و نگهداشتِ اين ثبات ،بههر كاری حتّی جنگ دست بزنند. -2تنوّعِ ديگر ،رهآوردِ گسترشِ بیحسابِ"خودخواهی"و"خود/مَداری"-يا خود/ترسی است .آن"نوعها" ،كه اين تنوّع از آنها ساخته میشود ،ظاهراً در زيرِ فشار و تحريکِ غريزههای مربوط به اينگونه "تنوّعخواهی"ها -بهويژه غريزهی خودخواهی-است كه پديدار میشوند .اين تنوّعخواهی بيش از هر چيز برای فرونشاندنِ هَوَسهای"من" ،برای نمايشِ"خود" است" .من"و"خودی" ،كه میخواهد بههر شکل و شيوهای"نموده" شود .و غالباً -بر خالفِ تالشِ برخی از روشنفکرانِ اينكتاب -نمودی دروغين دارند .كسانی مانندِ یُورگِن هابِرماس7و ليُوتار-1البتّه هر يک بههدفی -میكوشند تا ايننمايشِ دروغينِ "من"را« ،خود/متحقق/سازی»و «خود/متعيِّن /سازیِ»فرد در جامعهی مُدِرن بنامند.
Jürgen Habermas -7 Jean-François Lyotard -1
43
نقدی بر نقدی -در بارهی معنای مُدِرنيته
زندهگیِ آدمی امّا برای اين كه بتواند معنايی و معنويتی بيابد نياز به"ثبات"دارد .حتّی برای آن كه خودِ "تنوّع" بتواند پابرجا بماند نياز به ثبات دارد .ثبات ،يعنی دَوامداشتنِ دواندنِ ريشه در خاك .و اين ريشه هر چه ژرفتر ،و آن خاك هر چه باكيفيتتر و مرغوبتر و نيز با موضوعِ تنوّع -يعنی با آن تخمی كه میخواهد كاشته شود -خواناتر و مناسبترباشد ،آن ثبات استوارتر است .آن تنوّع ،كه "نوع" های تشکيلدهندهی آن ،دارای ژرفا و عمق نباشند ،از انواعِ تنوّعهای بیريشه است كه از توانِ برجا گذاشتنِ تأثيرهای جدّی بیبهره است ،و نمیتواند زندهگیِ آدمی را معنا بخشد .نه میتواند تفکّرِ آن آدمیرا كه بهآفريدنِ اين"نمود" -يا همان «خود/تعيّن/سازی» و «خود/تحقق/سازی» -میپردازد برانگيزد ،و نه میتواند تفکّرِ آنآدمیرا ،كه میخواهد بهاين"نمودِ آفريدهشده" ،بهاين«تعيُّن و تحقق» بينديشد ،برانگيخته و اورا به انديشيدن -اين نيازیترين رفتارهایِ بشری -ترغيب كند. "تنوّع برای تنوّع" ،يک بيماری است .تنوّعطلبیِ جنونآميز ،يک بيماری است؛ و امروزه اين گونه از تنوّع ،نيرومندترين گونهی تنوّع در جوامعِ غربیاست .اين همان تنوّعیاست كه «عقالنیسازیِ جامعه بهكمکِ بازار» ،نيرویِ اصلیِ سازندهی آن است. اگرچنانكه مرادِآلِن تورین از واژهی«كامل» ،مفهومِ«كمال»باشد ،چنين تنوّعی فاصلهی بسيار دوری با «كمال» دارد. -7در كنارِ اينگونه تنوّعها ،البتّه نيرو و خواستِديگریهم در اينجوامع هست كه میكوشد تنوّعیرا بيافريند كه نه در خدمتِ بازار و عقلِمعاش باشد ،بلكه رَوَندی باشد واقعی ،اصيل ،و درونی ...كه حتّی بازار و عقلِمعاشرا هم بهخدمتِخود ،بهخدمتِ عقلِانسانی ،بهخدمتِ جامعه در آورد.
44
نقدی بر نقدی -مُدِرنيته ،فاصلهگيری با سُنَّت -1مُدِرنيته :فاصلهگيري با سُنّت
«من گمان میكنم ،كه فاصلهی انتقادی(از سنّتهای خود...كه در فرهنگِ اروپای قرن هجدهم تبلوريافت)...در عينِحال و بهاحتمالِزياد ،يکیاز ويژهگیهای نوعِ انساناست ...بهگمانِ من ...آنچهكه مميّزهی انسان از سايرِ موجوداتِ زندهاست ،دقيقاً همينقابليتِ فاصلهگرفتن از خود است[...تا] انسان مانندِ حيوانات[نباشد] و از طريقِغريزهی طبيعیِخود رفتار نکند ».لُوك فِری ص42و 47
هوادارانِ مُدِرنيته ،معموالً در هنگامِ بحث پيرامونِ مفهوم و معنای مُدِرنيته ،يکی از ويژهگی هایِ آنرا رو/در/رويیِ آن با سُنّت میدانند .با همهی كوششهايی كه برای روشنساختنِ اين ويژهگی بهكار بُرده شده ،بايد گفت ،هم رابطهی واقعیِ مُدِرنيته با سُنّت ،و هم ،برداشتِ ذهنیِ هوادارانِ مُدِرنيته از اين رابطه ،به هرجوُمرج و آشفتهگی و نيز گاهگاه -با آنكه میدانم اين بيان ناخوشايند است -به دو/دوزه/ بازی آلودهاست .هر فرد و يا هر دستهای برداشتِ خودرا از اين«رابطه»و رو/در/رويی دارد .برخیها اين رو/در/رويیرا تُند ،برخیها كُند ،و برخیها جورهای ديگر میبينند. حقيقت هم ايناست ،كه نيروهای اصلیِ مُدِرنيته -سرمايه داران ،قدرت مداران ،و دستهای از روشن فکرانِ گوناگون-در عمل و كِردار ،و در انديشه و پندار با سُنّت درگيرند .بهاينترتيب ،ارزيابیِ درونمايه و شيوهی اين«درگيری» ،نيز برای شناخت مُدِرنيته اهميتِ فراوانی دارد. () درگيری با سُنّت (و يا با آنچه كه سُنّت شدهاست) هميشه يکی از ناگزيریهای جامعهی آدمی در درازایِ تاريخِ او بوده است .هر فردِ آدمی نيز ناگزير است باآنچه كه در او سُنّت شده و به عادتِ او تبديل شده است درگير شود ،آنجا كه اين سُنّت و عادت ،سدِّ راهِ او میشود .چنين درگيریای در بارهی حيوانات هم راست در میآيد .حتّی میتوانگفت ،كه درگيری ميانِ"نو"(دگرگونی) با سُنّت -آن دگرگونیهای پيشين كه ديگر به سدِّ راهِ دگرگونی های تازه مبّدَل شدهاند -هم در جهانِ زنده و جهان نا/زِنده ،يکی از قانونها و آيينهای كُهَنِ هستی است. درگيری ميانِ مُدِرنيته بهمثابهِ پديدهای اروپايی(غربی) و سُنّت -سُنّتی كه قطعاً در پيوند با اين مُدِرنيته و از نگاهِ آن ،مفهوم و معنای ويژه ،و گسترهی بهلحاظِ مکانی و زمانی محدودِ خودرا دارد -يک و تنها يکنوع از انواعِ بیشمارِ درگيری ميانِ تازه و كهنه ،ميانِ عادی و نا/عادی ،ميانِ خو/گرفته/شده و خو/نا/گرفته/شده ...در رویِ كرهِزمين و در جهانِهستی بهطورِكلّی است. درگيری ميانِ آنچه كه"میآيد"و آنچه كه"هست"را همواره نمیتوان درگيریِ ميانِ نو و كهنه ارزيابی كرد .ممکن است اين درگيری ،ميانِ كهنهای كه دارد بر میگردد و نويی كه بهراستی هنوز كهنه نشده است ،باشد. "كهنه" تنها آن چيزی نيست كه ديگر سودی ندارد ،يا زَنگار گرفته است ،و بود و نبودِ آن هيچ كمکی نمیكند .چنين كهنهگیای ،تقريباً میتوان گفت كه ،با زمان و مکان كاری ندارد ،اگرچه در زمان و مکان جای دارد؛ بهكسی و بهچيزی آسيبی نمیرساند؛ خصومتی با كسی و چيزی نمیكند؛ نه حتّی با كسانِ نو/جو و يا با خودِ نو/جويی .امّا گاه ،كهنه آن نويی است كه به سدّی در برابرِ ادامهی معقوالنه و
42
نقدی بر نقدی -مُدِرنيته ،فاصلهگيری با سُنَّت
بهتر و آسانترِ زندهگیِ فردی و اجتماعی مبّدَل می شود ،سدّی كه زنده و فعّال در روبه/روی دگرگونی و نويی میايستد و با آن مقابله میكند ،و درست همينگونه از كهنه است كه بايد يا كنار گذاشتهشود و يا دگرگون شده و انطباق يابد. دادنِ تعريفی"جامع و رادع" از نو و كهنه ،و از پيوندِ ميان اين دو ،هنوز در جامعهی آدمی بهپايان نرسيده و هرگز نخواهدرسيد .زيرا كه برداشتِ فرد آدمی و يا يک گروهِ اجتماعی از اين دو مقوله، همواره نهتنها وابسته است به وضعِ اجتماعی و طبقاتی و سياسی و ...بلكه همچنين -بهويژه آنجا كه بحث بر سرِ يک فردِ آدمی ست -وابسته است به وضعِ روانی و فکری و نيز به بیشماری انگيزههای ديگر كه ريشه در غرايزِ اجتماعی و طبيعیِ فرد و گروهِ انسانی دارند .در همينكتابِ«نقدِ عقلِ مُدِرن» هم باز در يکی دو جا بحث بر سرِ چونی وُچرايیِ نو و كهنه است. تاريخچهی نسبتاً كوتاهِ مُدِرنيته در رو/در/رويیاش با سُنّت ،نشان میدهد كه اين درگيری نه هميشه ميانِ نو و كهنه ،بلكه چهبسا ميانِ كهنه با كهنه ،ميانِ كهنه با نو ،و ميانِ نو با نو بوده است .در حقيقت تنها گاهگاهی بوده (و هست) كه درگيریِ ميانِ مُدِرنيته با سُنّت را میتوان همچون درگيریِ ميانِ نو و كهنه ارزيابی كرد .اين تاريخچه سرشار است از كجرویها و نا/شايسته/گیها و خودانگيخته گیها و دنبالهرویها ،از غريزه؛ غرايزِ اجتماعی/طبقاتی و غرايزِ طبيعی .و بهراستی هم تاريخچهای كه با جنبشِ نامبردارشده به«رُنسانس» آغاز شد و در اروپا گسترش پيدا كرد ،تاريخ/چهای كمافتخاراست برای مُدِرنيته در رو/در /رويیاش با سُنّت. «فرايندِ شالودهشکنیِ[مُدِرنيته] بَدَل به فرايندِ تخريب شدهاست ...در مِيلبهآزادی گامی برداشته شد كه تخريبِ ايدههای روشنگری بود ...اين اقدام يکی از عللِ برخی از مصا ئبِ توتاليترِ قرن بيستم بود».ص -47لوك فری
البتّه از رویِهمِ گفتارهای اينانديشمند روشن میشود كه او -لُوك فِری -از سَمت وُ نگاهی بهاصطالح محافظهكارانه دارد اين تاريخ/چهرا بررسی میكند و ظاهراً تنها به تُندرویهای"چپ روانه" نظردارد. «اگرفلسفهی روشنگری به وعدههای خود[آزادیوحقيقت] عمل نکرده است دليل نمیشود كه ما نيز از اين وعده ها روی بگردانيم».ص -45لُوك ِفری «تبِ مُدِرنيسمی وجود داشت كه بشريت را به دو بخشِ زنده و غيرزنده تقسيم میكرد .بخشی كه مُدِرن بود و بخشی كه مُدِرن نبود و درآنهنگام مُردهبود يعنی كسانی كه بعداً ترور آنها را نابود كرد».ص-472
مُدِرنيته در جدالاش با سُنّت-و يا با آنچه كه خودِ او سُنّت ناميده است -بارها دچار دو/رويی و ريا شده است .شايد يکی از علّتهای اين امر ،اين بوده كه جدالِ مُدِرنيته با سُنّت ،تنها و تنها جدالی فرهنگی و انديشهيی نبوده ،بلكه جدالی برسرِ"قدرت"هم بودهاست .و هيچ جدالی بر سرِ قدرت ،از دورويی و ريا خالی نيست .علتِ بزرگِديگر را بايد در اين دانست كه نيروی بزرگِ مالی و اقتصادی و نيز البتّه انديشهيیِمُدِرنيته ،نيرویِسرمايهداری[بورژوازی]بوده و هست .بر پايهی اين دو دليل ،مُدِرنيته، هم در ميزانِ ضدّيتِ خود با سُنّت ،هم در برداشت و شناختِ خود از مفهومِ سُنّت ،هم در دستهبندیِ جريانهای مشخّصِ اجتماعی و فرهنگی-كه آنها را رقيبِ خود میپنداشت -در صفِ سنّت ،و هم در تبيينِ ماهيّتِ جدالِ خود با سُنّت ،به دروغ و دستكاری و بزرگنمايی دست زد.
47
نقدی بر نقدی -مُدِرنيته ،فاصلهگيری با سُنَّت
فينكلكروت 5میگويد : « مُدِرنيته را نمیتوان مسئولِ تمامِ جرايمی دانست كه در بطنِ آن بهوقوع ييوست »...ص474
مُراد از قيدِ«تمام»در اينداوری ،اينداوریرا از ارزش میاندازد .آيا مراد ايناست كه مسئوليتِ "بخش هايی"از اينجرايم بهگَردنِ مُدِرنيتهاست؟ و اگر هست در كجاها است؟ يکی از گفتگو/شوندهگانِ اين كتاب ،در جايی هنگامِبحث از«اعالميهی حقوقِ بشرِ»فرانسه-كه قطعاً يکی از فراوردههای مهمِّ مُدِرنيته بايد قلمداد شود -به چند مورد اشاره میكند: «استفادهی ايدئولوژيک از حقوقِ بشر ،نخستينبار در فرانسه اتفاق افتاد و هدفِ از آن ،محوِ تمامِ تفاوتها در درونِ جامعهی مَدَنی بود ...از سویِديگر ،در استعمارِ جوامعِ ديگر نيز از حقوقِ بشر استفادهی ايدئولوژيک شدهاست .در آراءِ ژول فِري و دوركيم...و آراءِ توكوویل ديده میشود».ص -43لُوك فِری
واقعيتها نشان میدهند كه مُدِرنيته نيز خود يکی از نيروهایِ فعّال در«استعمارِ جوامعِ ديگر» بوده و هنوزهم هست .فينكلكروت در همان ص 474میگويد : «برخیها میخواهند مُدِرنيته را ازاين جرايم تبرئه كنند»...
و خود با گفتارهای خود در اين كتاب ،كم و بيش در كنار همين«برخیها» قرار میگيرد .يکی از همين«برخیها» -بهگمانِ من -یورگِن هابِرماس است .او میگويد : «دوگانهگیِ عميقی ميانِ مُدِرنيسمِ اجتماعی و فرهنگی وجوددارد».ص411
هابِرماس -بهنظرمیآيد -با اين گفتار میخواهد : -4خودِ مُدِرنيته را ،بهمثابهِ يکكُل ،همچون مسبّب و دستاندركارِ بسياری از ويرانگریهای مُدِرنيسمِ اجتماعی تبرئه كند. -2بهويژه مُدِرنيتهی فرهنگی را نمايندهی درست و اصلیِ مُدِرنيته قلمداد كند كه گويا بهگمانِ او نهتنها در جرائمِ مُدِرنيسمِ اجتماعی دستی نداشته است بلكه بر ضدِّ آن بوده و هست. اين استدالل البتّه چندان تازه نيست ،ولی بههرحال يکی از استداللهای شناختهشدهی هوادارانِ مُدِرنيته در«تبرئه»ی مُدِرنيته از اتّهاماتیاست كه بهآن میزنند .با اينهمه ،مُدِرنيتهی فرهنگی هم چندان نمیتواند دامنِ خودرا در همكاری و همسويی با مُدِرنيتهی اجتماعی -چه در رفتارهای ناپسند در جوامعِ اروپايی و چه در« استعمارِ جوامعِ ديگر» پاك نشان دهد. و امروز هم ،كه ما در پايانِ سدهی بيستمِ مسيحی يا چهاردهمِ اسالمی يا ...هستيم ،همين كمبودها وآلودهگی های آشکار ،در بهاصطالح"جَدَلِ"مُدِرنيته بر ضدِّ سُنّت ديده میشود .چنين جَدَلِ آشفتهای، ديگر خود بهيک"سُنّتِ مُدِرنيته"تبديل شده است .سُنّتی زشت ،ويرانگر و پُر هياهو ،كه در اقتصاد و سياست و فرهنگ و اخالقِ مُدِرن جا افتاده و كهنه شده است و خود به يکی از سدهای بزرگ در راهِ جوامعِ اروپا(غرب) ،و برسَرِ راهِ مُدِرنيته بهسوی«معنويت و معنا» بَدَل شده است. نهتنها در گذشته ،بلكه امروزه هم كم نيستند هوادارانِ مُدِرنيته كه تعصّبِشان به مُدِرنيته از تعصّبِ هوادارانِ سُنّت نسبت به سُنّت بههيچرو كمتر نيست .و نمونهی پيامدهای ناگواری كه اين تعصّب/
Alain Finkielkraut -5
41
نقدی بر نقدی -مُدِرنيته ،فاصلهگيری با سُنَّت
ورزی(سُنّتپرستیِ) مُدِرنيته-چه در غرب و چه دركشورهای ديگر-بهبارآورده هرگز كمتر از پيامدهای ناگوارِ خشکمغزیهای سُنّتپرستان نبوده است. اينبخش از ايننوشتهرا با گفتارِ ظاهراً ضدِّ/سُنّتیِ آقایلّوك فِري آغازكردم ،و با گفتارِ سنّت پرستانهی او هم بهپايان میبرم .او پساز آنگفتار ،كه آنرا در آغازِ اينبخش خواندهايد ،ناگهان گويی نمیتواند در برابرِ "غرايزِ طبيعیِ"خود ،كه بهگفتهی نادرستِ او« :گويا تنها حيوانات ازآن پيروی میكنند» ،پايداری كند و میگويد: «من به نقدِ مُدِرنيته میگويم آری ،امّا به نقدِ تمام و كمالِ آن میگويم نه .ما بايد بهآن وفادار
بمانيم».ص -45تاكيد از من
نقدی بر نقدی -مُدِرنيته ،و فلسفه
45 -3عقلِ مُدِرن و فلسفه
آشکار است كه هم فلسفه ،هم انديشهی فلسفی ،و هم فلسفیكردنِ رویدادها ،در بسياری از موارد ابزاری است در دستِ گروههايی ،كه بههر دليلی با همديگر درگيرند .ابزاری است برای حسابرسیهای گروهی و طبقهيی و. ... جنگِ تعبيرهایفلسفیِ رویدادهای جامعه و جهان ،در بسياری موارد ،ادامهی جنگها و درگيریهای اجتماعی است در ميدانی ديگر .اين جنگِ تعبيرها از جمله به تعبيرِ جنگها نيز كشيده شدهاست .در كداميک از درگيرها و جنگهای اجتماعی ديده شدهاست كه گروههای درگير ،فالسفهی خودرا (در شکل ها و نامهای گونهگون) نداشته بودهاند؟ فلسفهی مُدِرن هم از وابستهگی بهاين كاركردِ سخيف آزاد نمانده است. بُودِریار 6میگويد« :من هوادارِ فلسفهی بسته نيستم» .مرادِ او از اينگفته ايناست ،كه فلسفهی مُدِرن ،فلسفهای باز است .اين ،مسلّماً بهاين معناست كه فلسفهی او محصور و بسته نيست .اگر اينجور باشد ،دراين صورت ،بايد اين فيلسوفان بتوانند -حتّی برای آزمايش هم شده -از اين فلسفه بيرون هم بروند! میتوان پرسيد كه آيا مراد از اين گفته ايناست كه اين فلسفهی«باز» هيچ مرزی ندارد؟ هم از رویِهمِ گفتگو با بُودِریار و هم از ديگرگفتگوهای اينكتاب میتوان دريافت ،كه پاسخِ اينپرسش، مثبتاست .ولی آيا چنين ادعايی درست هم هست؟ آيا اين فلسفهی«باز» ،بيرون هم دارد؟ اگر كه دارد ،آيا آغازِ اين«بيرون» ،پايانِ «درونِ» فلسفهی مُدِرن نيست؟ و اگر "درونِ" اينفلسفه در جايی بهيک"بيرون"میرسد ،اين آيا بهمعنای آن نيست ،كه اين فلسفه برای خود دارای"محدوده"ای هست؟ كه اين فلسفهی باز ،در جايی بسته میشود؟ همه میدانيم كه فلسفهی مُدِرن ،تنها يکی از فلسفههای جهان است .همين"يکی از چندين بودن" ،نشان میدهد كه اين فلسفه در جايی بسته میشود .برای خود مرز و چارچوبی دارد .و از اينرو ،در جايی بسته میشود .در جايی پايان میيابد .و در جايی با فلسفههای ديگر هم/مرز میشود .فلسفهی مُدِرن ،يک فلسفهی اروپايی(غربی)است .همين بومیبودن، اين فلسفه را محدود و بسته میكند. در گفتارهای فلسفیِ بودریار ،خوانندهای مثلِ من گمان میكند كه بيشتر با يک "تأثّر"و يا "تأمّلِ" فلسفی رو/به/رو است تا با يک فلسفه .اين درست ،كه فلسفه و جهان بينیِ هر كسی ،از تأثّراتِ او نيز مايه میگيرد ،ولی براين پايه آيا سادهتر اين نيست كه از تأمّالت و تأثّراتِ فلسفی سخن گفت و نه حتماً از فلسفه؟ اگرچه گونهگونی و گاه نا/هم/خوانیهای انديشههای اين متفکّرين بهاندازه ای زياد است كه آدم گمان میكند هيچرشته و نقطهیمشترك و همهگانیای ،آنها را بههم وصل نمیكند .امّا اين گمان ،زمانیكه بيشتر بهاين تنوّع و ماهيت و سرشتِ آن توجّه میشود ،از بين میرود .روشن میشود كه اين انديشمندان وانديشههایِشان را نقاطِ مشتركِ فراوانی بههم نزديک میكند.
Jean Baudrillard -6
46
نقدی بر نقدی -مُدِرنيته ،و فلسفه
يکی از نقطههای مشترك ايناست :چنين مینمايد كه ،انبوهِ روشن/فکرانی كه در اينكتاب در زيرِ پرچمِ مُدِرنيته يا پُستمُدِرنيته ...گِردآورده شدهاند ،اگرچه خودرا از انديشه و جهتگيریهای كارل ماركس و هواداران و هممسلکانِ او جداكردهاند ،ولی از پرداخت و پيشنهادِ ديگری ناتوان بودهاند .با آن كه برخی از آنها توانستهاند گوشههای تازه و مثبتی از نظامِ سرمايهداری و جوامعِ اروپايی را دريابند ،و همچنين ،بهنارسايیهای معيَّنی در نظامهای نا/سرمايهداری (و جامعهگرا) دست يابند ،ولی نتوانستهاند خود و انديشههای خودرا از چَنبَره و از بهاصطالح "جذبه"های نظامِ سرمايهداری بيرون بکشند. يکی ديگر از نقاطِ مشترك ،بهنظر میرسد ،اين است ،كه اين هوادارانِ عقلِ مُدِرن در حقيقت بهنوعی دست/و/پا/زدن در اين"چَنبَره" معتاد شدهباشند؛ و البتّه هر يک بهميزانی .برخی از آن ها تالش كردهاند تا خودرا ازاين مَنگَنه و تَله و چَنبَره رها كنند .ولی بهنظر میرسد كه برای بيشترينهی آنها تالش كردن برایِ"راهجويی از درونِ دشواریهای جامعه" ،و نيز تالش برای "راهيابی بهبيرونِ چنبرهی اين دشواریها"چندان خوشايند نبوده و نيست .آيا بیهوده است كه برخی ازآنها ،بهگونهای ستايش گرانه ،از دست/و/پازدنِ رنجآور ،و-آنگونهكه خود دوست دارند بنامند -از«تراژدی» ،و از در/فاجعهای/ دهشتناك/غوطهخوردن حرف میزنند؟ بخشِ بزرگی از آنان خود در گِرداب فردگرايیِ نوعِ غربی غرقاند ،فردگرايیای ،كه بسيار به خودخواهی آلوده است .شايد بتوانگفت فردگرايیایكه خود ،ميوه و آفريدهیخودخواهی است. احساس میشود كه برای بسياری ازآنها ،كارِ انديشهگری ،گذشته از آنكه انجامدادنِ خدمتِ گروهی و اجتماعیشان است ،همزمان ،به ابزاری تبديل شدهاست برای فرونشاندنِ اشتهایِ پُر نشدنیِ اژدهای ِ هزار/سَرِ فردگرايی ،كه همچون مارهای افسانهيیِ بر دوشهای ضحّاك ،هر دَم نياز بهانديشههای تازه يا تازههای انديشه دارد تا آرام بگيرد. نهتنها در پهنهی فلسفه و جهاننگری ،بلكه با همان شتاب و نيرو ،در ديگر پهنههای شناخته شدهی زندهگیِ اجتماعی مانندِ :هنر و فرهنگ و دانش ...نيز ما گواه هستيم بر كنکاشهای بیامان -و چندان بیراه نخواهدبود اگر بگويم بيمارگونهی -اين آدمها در همهی گوشه و كنار های دور و نزديکِ آدمی، جامعه ،و طبيعت... بخشِ بسيار بزرگی از اينكنکاشها ،بهراستی با يک كنکاشِ واقعی و ضروری و سودمند ،كه نتيجهی كنجکاویهای مسئوالنه و نه ازسرِسرگرمی و وقتكُشی باشد ،بسيار كم همانندی دارند .آنچه من در اينجا میخواهم بگويم چيزی كامالً جدا ازآننوع انديشهورزی است كه برای فروشِ"فراوردهها" و "كاال"های انديشهيی به دولتها و سياستها و يا به مشتريانِ بخشِ خصوصی-از شركتهای غول/ آسایِ بازرگانی و توليدی گرفته تا غولِ سيریناپذير رسانهها و -...انجام میگيرند. شايد بههمين دليل است ،كه در اين كتاب ،هم پرسشگر و هم برخی از پاسخ دهندگان ،بهاين واقعيت اشاره میكنند كه انبوهی از مردمِ جوامعِ اروپايی ،از كارِ فکری دلزدهاند .گمان میكنم اينوضع، آنگونه كه آدمهايی مثلِ هابِرماس میانگارند ،تنها ،نتيجهی اين نيست كه اينگونه فيلسوفها اعتقادی بهاين ندارند كه فلسفه بايد حتماً بهمسائلِ عملی پاسخ دهد ،بلكه همچنين بايدگفت كه
43
نقدی بر نقدی -مُدِرنيته ،و فلسفه
عيبِ بزرگِ كارِ اين فيلسوفان-مانندِ بودریار-در ايناست ،كه آنها غوطهور در بحثهای بزرگ بر سَرِ مسائلِ كوچک و كم اهميتاند و مهمتر از اين ،در اين است كه آنها تالش میكنند اين مسائلِ خُرد و ريز و كماهميت را مُهِم جلوه دهند .و بازهم مهمتر از اينها ،در ايناست ،كه آنها بحث در بارهی اين مسائلِ خُرد و ريز و كماهميت را میخواهند حتماً "بحثِ فلسفی" بينگارند و بينگارانند .ولی از اينها گذشته ،بايد بهاين گفتهی درست ،كه :بسياری از مردم در اروپا از فلسفه ،دلزده شدهاند ،اينرا هم افزود ،كه اين دلزدهگی تنها از فلسفه و از جَدَلهای بیهوده و كِشدار فلسفی ،آنگونه كه پرسشگرِ اينكتاب -جهانبيگلو -فکر میكند-نيست ،بلكه اين دلزدهگی همچنين شاملِ بسياری از فراوردههای هنری و علمی و ...نيز هست كه زيرِ نام مُدِرن عرضه میشوند.
نقدی بر نقدی -جايگاهِ اجتماعیِ "عقلِ مُدِرن"
48
-5جايگاهِ اجتماعيِ عقلِ مُدِرن الف -عقل مُدِرن بخشِ دولتي
ادّعايی وجوددارد كه میگويد :دولت و سياستِ مُدِرن ،بيش از دولتها و سياستهای"نا/مُدِرن يا سنّتیِ كنونی و ديروزی" ،دارای رفتارها و برنامههای از پيشانديشيدهشده و متّکی بر دانش و شناختِ علمیِ جامعه و نيازهای آن اند .ولی برخالفِ اين ادّعا ،میتوان در رَوَندِ انجامگرفتنِ روزمرهی اين سياست ها از سوی دولتها (و سازمانهای سياسیِ)"مُدِرن"نشان داد كه دولت و سياستِ مُدِرن هم بههماناندازهی همْ/پالگیِ"نا/مُدِرن"شان دچارِ دنبالهروی از سيرِ پيشرفتِ خودبهخودیِ جامعه و روی/دادهای آن هستند .فراوان ديده میشود كه"مُدِرن"ها هم بخشِ مهمی از تالشهایشان در راهِ روشنگریِ"انجامداده"های خودشان و دفاع از درستیِ آنها-و در حقيقت پوشاندنِ خطاهایِشان- بهكار برده میشود .همچون هم/زادهای سُنّتیِشان. با توجه به سرشت و مَنِشِ قدرت و بهويژه قدرتِ سياسی ،هيچ سياست و دولتی توانايی آنرا ندارد كه بتواند بهآناندازهای از شناختِ جامعه دست يابد كه بتواند بر پايهی آن ،سياستی را در پيش بگيرد كه آنرا ،حتّی نسبتاً ،آگاهانه و ارادهمند قلم/داد كرد .سياستمداران ناگزيرند كه تنها از دريچهی تنگِ سياست به جامعه و جهان بنگرند .آنها ناگزيرند كه تنها بهكمکِ نگاهی يکسويه ،جامعه و جهان را برانداز كرده و معنا كنند ،و از همينرو آنها غالباً حتّی از تشخيصِ سود و زيانِ خود -بهمثابهِ يک صنف -ناتوناند تا چهرسد به تشخيصِ سود و زيانهای هوادارانِخودشان-طبقات وگروههای اجتماعی- ؛ تشخيصِ سود و زيانِ جامعه ديگر جای خوددارد. هم/چون در جهانهای نا/مُدِرن ،در جهانِ مُدِرن هم ،سياست و بهويژه دولت ،برای خود "كارگزاران"ی دارد كه كارِ پايهيیِشان كمکِ فکری به آنها است .بخشِ مهمی از اين كمکِ فکری را اين وظيفه در بر میگيرد :پوشاندنُ پوشاكی از انديشه بر پيکرِ كاركردها و رفتارهایِ سياست و دولت ،تا عنصرِ خود/ به/خودیبودنِ آنها به چشم نزند! زيرا اينكاركردها و رفتارها برحسبِ سرشتِ خودبهخودیِشان ،با هرجومرج و آشفتگی تواَماند .و معموالً بدونِروشنگری ،از سویِجامعه و حتّی از سوی هوادارانِدولت ،و اِیبسا از سوی خودِ انجام /دهندگانِ شان هم درست و بموقع فهميده نمیشوند. بخشِ بزرگی از عقلِ مُدِرنيته ،بيش از دو سده است كه يکی از رَوَندهای فعّالِ انديشهگری در درون و در كنارِ دولتها و يا سياستها در اروپا است .يعنی همچون عقلی دولتی و يا نيمه/دولتی در انجامِ وظيفه است .بخشِ بزرگی از اين وظيفه ،همان پوشاندنِ پوشاكی از انديشه بر كاركرد و رفتارهای سياست و دولت بوده است .برخی از دارندهگانِ عقلِ مُدِرن در اينكتاب از اين دستهاند :انديشهگرانی چون یُورگِن هابِرماس و خانمِ آنتوانت فوك 3و...
Antoinette Fouque -3
نقدی بر نقدی -جايگاهِ اجتماعیِ "عقلِ مُدِرن"
49
برای نمونه ،یُورگن هابِرماس دارای اين كُرسی ها بوده و هست: مديرِ مؤسّسهی ماكس پالنک استاد در دانشگاه فرانکفورت عضوِ فرهنگستانِ زبان و شعرِآلمان و مؤسّسهی جهانیِ فلسفه در پاريس عضوِ فرهنگستانِ علومِ انگلستانو خانمِ فوك اكنون نمايندهیپارلمانِاروپا است .او درگذشته در جنبشِزنانِفرانسه شركت داشته است. روشن است كه اين ،بهخودیِخود عيبی نيست كه بخشی از عقلِ مُدِرن در درونِ دولت و سياست ،و يا در حاشيهی آنها -و بههرحال در پَرتُوِ آنها و يا به سفارشِ آنها -سرگرمِ كار و يا بهترگفته شود، سرگرمِ"تعقّل"است .حتّی همين عقلِ نيمه/دولتی و يا دولتی هم قطعاً میتواند گوشههايی از دشواری هایِ جامعه را بشناسد و يا راههايی به سویِ گشايش و حلِّ آن ها بيابد .و اين نه عيب كه امتياز است؛ ولی كمبود و عيبِ بزرگِ اينعقل-كه هم/چنين يکی از نشانهها و ويژهگیهای آن نيز هست -دولتی/ بودن و نيمه/دولتیبودنِ آن است .همين كمبود و ويژهگی ،آنرا به اين يا آن ميزان و در اين يا آنباره به پيروی و دنبالهروی و حرفشنوی از" قدرت" و فشارها و اجبارهای آن می كشاند .اين وابستگی به قدرت ،حتّی اگر يگانهعيبِ عقلِمُدِرنِدولتی بهشمار آيد هم باز كافیخواهدبود تا نسبت به دست/آورد های اين گونه از عقلِ مُدِرن با دو/دلی و هشياری و ترديد رفتاركرد. ب -عقلِ مُدِرن بخشِ خصوصي
در كنارِعقلِ مُدِرندولتی ،میتوان از گونهی ديگری از عقلِمُدِرن نام برد كه"عقالنيت"را ابزاری میكند برای فروش .برای اينگونه از عقلِ مُدِرن ،عقالنيت همچون كااليیاست برای اِمرارِ معاش .اينگونه از عقلِ مُدِرن دارای همان ويژهگی عقلِمُدِرندولتی است ،يعنی او هم برحسبِ سفارش "تعقّل" میكند. ولی نه همچون همتایِ دولتیِ خود تنها به سفارشِ دولت ،بلكه در كنارِ آن ،او به برآوردِ شخصیِ خود از اوضاعِ رویِهمِ بازار و جامعه نيز دست میزند و بر پايهی اين برآورد از نيازهای بازارِ خريدوفروشِ انديشهها ،به توليد می پردازد. ميشل سِر در صفحهی« : 11شغل
ما كتابنوشتن است» تاكيد ازمن
درصفحهی3 « : 13ساعت در روز مینويسم[و تازه] بهخواندن هم احتياج است».
[ ] از من
اينهمه "توليدِ تعقل" بايد بتواند برایِ خود بازار هم پيدا كند .مانندِ همهی توليدكنندهگان ،اينها هم نمیتوانند تنها به نيازهايی كه خود/به/خودی پيدا میشوند بسنده كنند ،و ازاينرو ،خود دست به پيدايی و ايجادِ نيازهای تازه برای كاالی خود يعنی انديشه میزنند. بخشِ مهمی از"تعقّلِ" اين عقلمندان در خدمتِ يافتنِ راههای تازهی امکانِ"گشايشِ بازارهای نو"، يعنی ايجادِ نيازهای جديد برای كاالی فکری و هنریِ عقلِ مُدِرن ،يعنی در خدمتِ سازماندهی تبليغ و آوازهگری و جارزنیِ ويژهی كاالهای فکری است .مثالً همين انديشمند درص11میگويد : «فکر میكنم كه سياستمدار بايد فيزيکدان هم باشد البتّه فيزيک به معنای يونانیِ كلمه يعنی طبيعت».
23
نقدی بر نقدی -جايگاهِ اجتماعیِ "عقلِ مُدِرن"
يعنی او بهاينترتيب میخواهد بازاریتازه در پهنهیسياست برایِ مثالً فيزيک بيابد .مشابهِ اينگونه "بازاريابی"ها را میتوان امروزه نهتنها در كشورهايی مثلِ آلمان بلكه در غالبِ كشورها ديد .فراموش نبايدكرد كه"عقلِ مُدِرن" ،امروزه در بسياری پهنهها-پهنهی نظری :جامعه شناسی ،روان شناسی، تاريخ ...؛ و پهنهی عملی :در آموزشگاهها ،كارگاهها ،و بيکارگاهها! -...به"توليدِانبوهِ" فراورده های فکری و عقلی میپردازد .اين فراوردهها ،افزون بر آنچه كه عقلِ مُدِرن ،خود با ارزيابیِ شخصیِ خود از بازارِ فروش ،توليد میكند ،دربردارندهی آن توليداتی نيز هست كه به"سفارشِ"سازمانهايی انجام میگيرد كه در بخشِ"چاپ :كتاب و روزنامه و "...بهكار اشتغال دارند .سازمان های چاپ و نشرِ كتاب و هرچه كه خواندنی باشد امروزه در آلمان ،خود يکی از قدرتهای بزرگِ اقتصادی هستند. از اينگذشته ،فراوردههای فکری و هنریِ عقلِ مُدِرن بهسراسرِ جهان نيز صادر میشوند .ميشل ِسر : «طرحی برای دولتِ فرانسه و طرحِ ديگری نيز برای يونسکو در زمينهی دانشگاهِ سال 2333دارم ...اصوالً اين طرحها برای كشورهای غيرغربی تهيه می شوند »...ص11
كوتاهِ سخن :عقلِ مُدِرن فعّال در بخشِ خصوصی بهمثابهِ يک بخشِ بزرگ در اقتصادِ كشورهايی مانند آلمان عمل میكند. داوری دربارهی اينكه اين انبوهِ توليدِ كاالهای فکری و هنریِ عقلِ مُدِرن ،تا چهاندازه براستی در پاسخ به نيازهایِ واقعیِ جامعه انجام میگيرد چندان دشوار نيست .هم/چون در پهنهی توليدات صنعتی ،در اينپهنه هم توليدات در زيرتآثيرِ"جنونِ توليد" انجام میگيرد .يعنی همان"جنونِ"معروف :توليد برای توليد برای توليد برای. ...
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و سياست
24 - 1عقلِ مُدِرن و سياست
-4عقلِ مُدِرن ،و دموكراسی -2عقلِ مُدِرن ،و پيوندِ ميان دموكراسی و سياست/دولت -7عقلِ مُدِرن ،وكمک بهتسخيرِغولآسای انديشههابهدستِ سياست
()()() - 1عقلِ مُدِرن و دموكراسي
در نزدِ عقلِ مُدِرن ،دموكراسی چيزی شده است همچون"مدينهی فاضله" يا بهگفتهای"آرمان /شهر" و "جامعهی آرزويی"و... «دموكراسی در حقيقت ،آن نوع حکومتی است كه زندهگی و همزيستیِ صلح جويانه در كنارِ ...نا/هم/خوانیها را امکانپذير سازد ».ی .هابرماس «دموكراسی ،تنها يک بُعد ندارد .جامعه تا آنجا دموكراتيک است كه مردم بتوانند ...در خصوصِ مسائلی كه بهآنها مربوط است شركت كنند ».نوم چامسکی ص33
از اين گفتارها میتوان بهفراوانی در اينكتاب از زبانِ اين انديشمندان ،نمونه آورد .هيچيک از آنان آمادهگیِ آن را ندارد ،حتّی برای يکبار هم شده ،اين دموكراسی را هم/چون يک به/هم /پيوسته و يک پديدهی كامل ،كنار بگذارد و بهدنبال و بهجستجوی چيزِ ديگری با نام و خاست/گاه و مَنِش و درون/ مايهی ديگری برود .گويی آنها هيچ تجربهی ديگری را در جهانی بهاين بزرگی و رنگارنگی ،از انسان های ديگری بيرون از چارچوبهی اروپا و غرب نمیشناسند و يا قابلِ بهرهگيری نمیدانند. همه میدانيم كه دموكراسی نامی همه/گانی نيست ،بلكه كلمهای است با خاست/گاه و رنگ و بویِ فرهنگی ،و معنی و درونمايهای ويژه و خاص .و مراد از آن ،تنها يکگونه (از ميانِ گونههای) زندهگی و همزيستیِ آدمها درجامعه است. هرگونه تالش برای تبديلِ اينكلمه به نامی همهگانی برای همهیگونههایزندهگیِ پسنديدهی گروهی و اجتماعیِ انسانها ...سرانجامِ نيکی نخواهدداشت ،و هرگونه كوشش برای همْ/ارز/ساختنِ مطلقِ اين كلمه با كلمات بهراستی همهگانی چون آزادی و ...هيچ بهرهی مثبتی در پی نخواهد داشت .و برعکس، بر هرج ومرج و آشفتهگیِ موجودِ بحثها و گفتگوها بر سرِ شکل و شيوهی سازمانيابیِ شايسته و انسانی در جامعه خواهد افزود .گيرم كه حتّی كلمههايی مانندِ آزادی هم ،يکسره و صد در صد همه/ گانی نيستند و از رنگ و بوهای بومی و محلّی متأثّرند. روشناست ،كه دموكراسی نامیاست كه در يونانِباستان تنهابهیكگونهیمشاركت و"همباز"یِ آدمهای يک جامعه ،آنهم تنها در برخي از پهنهها چون سياست ،و تنها بهیك گونه از رفتارِ اجتماعی كه فقط بهنوعي آزادانه بود ،دادهمیشد .و همهی اينها نيز تنها بهگروهِ بسيار اندكی از"مَردُم"مربوط می شد. در همان روزگار نيز ،بر دموكراسی خُردهگيریها و انتقادهای بسياری از سویِ برخی انديشمندا ِ ن رسمی و نيمهرسمیِ آن روزگار انجام گرفته است .از همان روزگار ها ،اين دموكراسی آلوده بود به نوعی نژادپرستی و نادادگری ،و محدود بود به اشراف و بردهدار ها و بازرگانان-آنهم نه همهی بازرگانان.-
22
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و سياست
آلوده بود به انديشههايی كه عمدتاً از سوی همين گروههای اجتماعی موعظه و يا پشتيبانی میشد .و بخشِ"دِمو" از اينكلمه در حقيقت محدود بود به همين گروهها. در روزگارِ"رُنسانس" ،و نيز روشنگری ،در اروپا ،كوششِ هوادارانِرُنسانسوروشنگری برای زندهساختنِ اين دموكراسی ،تنهاوتنها بهدليلِ دفاع از آزادی نبود ،بلكه بهميزانِ زيادی برای رو /در/رويی با قدرتِ يکتا و خودكامهی كليسا هم بوده است .مُرادَم در اينجا به هيچرُو تخطئه ی آرزوها و اعمالِ آن كسانی نيست كه بهراستی برای آرمانهایآزادی و برای حرمتِ انسانی مبارزه كردهاند .بحث بر سرِ آن آلوده/ گیهایِ جدّیاست كه در طولِتاريخ ،بر انديشه وُ رفتارِ انسانها در اينگوشه از جهان سايه انداخته است .آلودهگیهايیكه تنهاوتنها بهدليلِ وجودِ گروه های اجتماعی نظيرِ اشراف و بازرگانانِ نوپا و قدرتمندان پيدا نشدهاند ،بلكه دركنارِ آن و افزون برآن ،در درونِ نوعِ نگاهِ خودِ روشنفکران و مبارزان بهجهان وُ جامعه نيز ريشه داشته و دارند. حتّی بهتر است اگر كه دموكراسی ،تنها"يک"گونه از "پُرشمار"گونههای تالشِ آدمی برای يک جامعه ی شايسته بهشمارآيد .با تأكيد بركلمهی تالش ،میخواهم اين نکتهرا برجسته كنم ،كه حتّی با تحققِ كاملِ آنچه كه در يونان و امروزه در اروپا وغرب ،دموكراسی ناميده میشود نيز نمیتوان گفت كه جامعهای دلخواه و شايستهی يک زندهگیِ انسانی تحقق يافته است .بهگفتهی ديگر ،تالش در راهِ دموكراسی ،تالشی است كه در برخی كشورهای اروپايی و غربی انجام گرفته و نيز میگيرد تا مگر به كمک و به وسيلهی اين دموكراسی به يک جامعهی آزاد و آباد و شايسته دست يابند .تاكنون-حتّی بر پايهی ارزيابیهايی كه از سویِ عقلِ مُدِرن در اينكتاب از دموكراسیِ واقعاً موجود داده میشود هم- اين تالشِ آدمی در اين گوشه از جهانِ ما هنوز به به بسياری از هدفهای خود دست نيافته است. «جامعهی دموكراتيک ...دقيقاً خالفِ آنچيزی است كه ...ديده میشود ».ك.كاستورياديس .ص 434تأكيد از من
و اين ،درحالی است كه به باورِ برخی ديگر از صاحبانِ عقلِ مُدِرن دراينكتاب ،دموكراسی ،تحقق يافتهاست(آیزا برلين) ،8و بهباورِ برخیديگر ،جامعهیدموكراتيک هنوز با انبوهی از مسائلِ ناگشوده دستبهگريبان است(هابِرماس) .همهی اين داوریهای متناقض بهآن معنا است ،كه بر خالفِ ديدگاهِ خيالیِ عقلِمُدِرن ،حتّی در اروپا(غرب)نيز ،دموكراسی میتواند بهحلوُ گشايشِ"فقط"برخی از مسائل دستيابد و نه همهی مسايل ،و تازه آنهم نه بهبهترين گونه. دموكراسی چيزی همرديف و همارز با"مدينهی فاضله" و يا "جامعهی آرزويی" و ...نيست. از سوی ديگر ،برای اين كه برداشتِ من در اين باره ،هنوز روشنتر بيان گردد ،بايد بيفزايم كه حتّی اگر روزی در جايی در اروپا و غرب ،بهفرضِمحال ،تحققِ دموكراسی منطبق گردد با تحققِ كاملِ آزادی و هم/زيستیِ شايستهی انسان ها ،بازهم تنها میتوانگفت كه فقط يکگونه از جامعهی آزاد و شايسته كه دموكراسی ناميده میشود متحقق شدهاست ،ونبايد فراموش كرد كه گونههای ديگرِ تحققِ يک جامعهی آزاد و شايسته با نامی و درونمايهای و مَنِشی و ساختاری ديگر و ويژه میتواند در جاهای ديگرِ جهان تحقق يابند(يا خود تحقق يافتهاند). Isaiha Berlin -8
27
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و سياست
در همينحال ،بايد گفت كه دموكراسی پديدهای بومی است و نه جهانی. با اينحال ،عقلِ مُدِرن در اين كتاب ،نه اين"بومی و خاصبودنِ"دموكراسی را میپذيرد و نه اين گرايش و آمادهگی را دارد تا شکلهای ديگرِ جامعهی آزاد را تجربه كند و يا به"تجربه" های ديگرِ انسانها در گوشههای ديگرِ جهان توجّهِ جدّی بکند. برخی از اينها ،كورنليوس كاستاریادیس ،9از يکسو ،هيچهمانندیای ميانِ«دموكراسیِ تحقق/ يافته» "-دموكراسیِ واقعاًموجود" -مانندِ "سوسياليسم واقعا!موجود -و برداشت و چشمداشتِ خود از دموكراسی نمیبينند و با اينهمه ،جامعهی دلخواه خودرا دموكراسی مینامند .آنها بههردليل و انگيزه وخيالی ،در دموكراسیهای واقعاً موجود در اروپا وغرب-و مینمايد كه در جهان هم -چيزی كه برآن بتوان همچون نمادِ يک جامعهی آزاد و شايسته اتّکا كرد نمی بينند ،با اينهمه ،براين باورند كه بهجز"دموكراسی"چشمانداز و راهِ د يگری را نمیشناسند. آنها گويی يک دل/بستهگیِ غريزی به اين«نام» و«كلمه» دارند. واقعيت اين است ،كه در بيشترِ گروههای اجتماعی ،كه معموالً بر گِردِ يک انديشه يا آرمان و يا هر چيزِ ديگری ساختهمیشوند ،با گذشتِ روزگار ،همراه با اينكه خوی و عادتها و سُنّت های معيّنی شکل میگيرند ،نامها و كلمه های معينّی نيز همچون نشانه يا نمادی مقدّس ،باب میشوند .نامها و كلمههايی ،كه به انبارهايی همهگانی و بزرگ بَدَل میگردند كه در آنها ،آدم های وابسته به گروه، برداشتها و منظورها و تعبيرهای پايهيی خودرا در بارهی موضوعهای مهمِ گروه ،در آن نگه میدارند و انبار میكنند .اينگونه نامها و كلمهها ،ديگر نام وكلمهای معمولی نيستند و معموالً از چندينوچند درونمايه برخوردارند .چنينچيزی ،هم در ميانِ گروههای خداآيين و مذهبی ديده میشوند و هم در گروههای نامذهبی و يا ضدِّمذهبی .هم در ميان سُنتّی ها و هم در ميانِ نو ها... عقلِ مُدِرن هم ،همچون يک گروهِ اجتماعی ،دارای نام و نشان ،دارای نامها و كلمههای مقّدسِ خود است .جالب اين است ،كه بحث و جَدَلهای درونِ عقلِ مُدِرن بر سرِ اين نامها و كلمهها ،و تفسير و تأويلِ از آنها ،يکسر با آنچه كه در گروههای مذهبی بر سرِ كلمههای معيّن ديده میشود همانند است .به هماناندازه كسالتبار و تکراری و مالنقطی .از نمونههای اينگونه نامها و كلمهها میتوان همين دموكراسی-و نيز خودِ مُدِرنيته و -...را نام برد. دموكراسی ،برای عقلِمُدِرن ،بهيک"مطلق"دگرديسی يافتهاست .عقلِمُدِرن برخالفِ پا/فشاری و اصرارش بر اين ،كه هيچچيزی را مطلق نکند ،خود بهچنگِ مطلقهايی گرفتار آمدهاست .چنين می نمايد ،كه برای عقلِ مُدِرن ،نام و كلمهی"دموكراسی" ،جایگاه و ارزشِ يک ستونِ مهم ،يک پايهی نيرومند را دارد .ستون و پايهای ،كه اگر چنانچه نباشد و فرو بريزد ،ساختمانِ انديشهيیِ عقل مُدِرن فرو خواهدريخت.
Cornelius Castoriadis -9
21
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و سياست
از ديدِ آنها ،عقلِ مُدِرن ،دموكرات است و دموكرات همان عقلِ مُدِرن است .و با توجّه بهاين كه يکی از چندينوچند معنا و درونمايهی پيوستیِ دموكراسی ،آزادی نيز هست ،پس ،از ديدِ آنها ،عقلِمُدِرن همان آزادیوآزادیخواهی ،و آزادیوآزادیخواهی نيز همان عقلِمُدِرن است. -1عقلِ مُدِرن :پيوندِ ميانِ دموكراسي و سياست-دولت
ت سياسی از برای عقلِ مُدِرن ،دموكراسی ،همان همهگانیكردنسياستاست .درآوردنِ دولتوقدر ِ شکلوُساختِ يک شركتِخصوصی يا خانهوادهگی به شکلوُساخت يک شركتِ سهامی است. آنها به مَنِش و سِرِشتِ سياست ،چه به نامِ دموكراتيک باشد و چه نامهای ديگری بهخود بگيرد، خيلیكم كار دارند .و به سِرِشت ويرانگرِ آن ،حتّی هيچ كاری ندارند .آنها با نام و ريخت و شکلِ سياست كار دارند .آنها به نوعِ دموكراتيکِ سياست اعتماد دارند .آنها بهاين كاری ندارند كه سياست، بهدور از نام و نشان و ريختی كه بهخود میگيرد ،بهمثابهِ يک پديدهی زندهی اجتماعی دارای مَنِش و سِرِشتِ ويژه است .مَنِش و سِرِشتی كه در همهی گونهها و انواعِ سياست يکسان است. ژان فرانسوا ليُوتار میگويد : «سياست در كشورهای ما/بعد/صنعتی عبارت است از ادارهی خوب يا بدِ جرياناتِ اجتماعی ،حركتهای مردم ،جريانِ پول و جزء آن».ص235
بیپايهگیِ اين انديشهیليوتار آنهنگام نمودار میشود ،كه بحث برسرِ مفهومِ"خوب"و"بد"درگيرشود. از اينگذشته ،گفتگو بر سرِ واژهی«ادارهكردن»و درونمايهیآن هم جدا از بحث بر سرِ "خوب" و "بدِ" آن نيست .درست در هنگامِ بحث بر سرِ اين صفتها و يا كاركردها است كه ناگهان جامعه دچار چند/پارچهگی شده و اژدهاهای منافع از هرگوشه و در هرگونهای سَر بَر میآورند ،و درست در "اداره" ی اين كشاكشها در راهِ يافتنِ راهِ حلِّ انسانی و دادگرانهی اينكشاكش هاست كه شايستهگیِ سياست برای ادارهكردنِ جامعه بهزيرِ سوآل كشيده میشود. پُل ریكور 43هم چيزی نزديک به همين نظر ِ ليوتار را دارد : «كارِ سياست ايناست كه عملِ تصميمگرفتن را برای جوامع امکانپذير سازد » .ص273 «بهنظرِ من ،سياست هميشه با اخالق رابطه داشته است»ص226
همو به ستايشِ سياست میپردازد و میگويد : « تاريخِ اروپای غربی و آمريکا بهما اجازه میدهد كه بگوييم نوعی از سياست ايجاد شدهاست كه اصيل است و شايد با اَشکالِ بسيار متفاوتی از اقتصاد آميخته است».ص -226تأكيد از من
كار و وظيفهیسياست اين نبودهاست كه عملِ تصميمگرفتن را برایِجامعه امکانپذير سازد .چنين كاری و وظيفهای از توان و مَنِشِ سياست بهدور است .چنين ادّعايی را البتّه خودِ سياست از زبان همهی سياستمداران در همهی روزگارها و در همهی كشورها كرده و میكند .ولی بر خالفِ همهی اين ادّعاها ،سياست ،هميشه عملِتصميمگيریرا تنها برایِخويش خواسته و تنها برایِخويش «امکان/
Paul Ricœur -43
25
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و سياست
پذير»ساختهاست.مسئلهی امکانپذيرساختنِ عملِ تصميمگيری برای جامعه ،هميشه يک مسئلهی بعدی و يک شعارِ انتخاباتی بوده است .و اين شکافِ ميانِ ادّعا و كردار ،يکی از علّتهای بزرگِ بحرانِ سياست است .بحرانی كه درست در اروپا و آمريکا ،بيشاز جاهای ديگر است. سياست البتّه بسيار كوشيدهاست كه با اخالق رابطه بگيرد ولی تاكنون موفق بهاين كارنشده است ،زيرا اين دو با هم كنارآمدنی نيستند. اين واقعيت ،ديگر بسيار آشکار است كه در جوامعِ اروپايی(غربی) ،تاكنون دامنهی كارِ دولت و سياست نهتنها محدود نشدهاست بلكه بسيار هم غولآسا شده است .خودِ مُدِرنيته ،همچون يکی از پايههای فلسفی و انديشهيیِ اين جوامع ،و نيز يکی از نيروهای جدّیِ سازنده و پردازنده و عملیِ آنها ،سهمِ بسيار بزرگی در اين رشدِ غولآسای دولت داشته و دارد .مُدِرنيته ،در طولِ زندهگی خود ،يکی از نيروها يی بود كه به سياست ،وظايفِ تازهی بسياریرا محوّل كرده است .و به اين ترتيب ،به تمركزِ قدرت در دستِ سياست-دولت ،ابعادی بسيار غولآسا بخشيدهاست. مُدِرنيته ،با وجودِ همهی خُردهگيریها و نقّادیهايش نسبت به دولت و سياستِ پيشازخود در "سده های ميانه" ،كه شمارِ بسياری از آننقّادیها درست هم بودهاند ،نتوانست پساز به قدرترسيدن، جلوی آسيبها و صدماتی را ،كه تنها به دليلِ موجوديتِ دولت و سياست بر جامعه زده میشوند بگيرد .يکی از داليلِ بزرگِ اين ناتوانی ،اين بوده كه مُدِرنيته در بخشِ بسيار بزرگِ خود ،بسيار كم به مقولهی"ضرورتِ" دولت و سياستِ سُنّتی و به سِرِشت و منَشِ آنها پرداخته است .و بر خالفِ ادّعای خود ،كه هيچ چيز نبايد از دايرهی نقّادی دور بماند ،پديده و مفهومِ دولت و سياست/قدرت را از دايرهی يک نقّادیِ جدّی دور نگه داشته است. مُدِرنيته كوشيد تا انبوهِ عظيمی از افرادِ جامعهرا بهبهانه-و يا بهدليلِ -دموكراتيکكردنِ قدرتِ سياسی بهسوی همان ادارهی سُنّتیِ سياسیِ جامعه بکشاند و از اينراه بخشِ بزرگی از جامعهرا به درونِ فساد و تباهیهای سياستِ سُنّتی دراندازد .و كوشيد-و موفق هم شد -تا بهسهمِ خود ،پهنه و ژرفای وظايف و اختياراتِ سياستِ سُنّتی را صدچندان بيشتركند. امروزه در آلمان ،سياست ،كه عقلهای مُدِرن چونیورگُن هابِرماس و ديگران بهمثابهِ انديش/مندانِ دولتی و نيمهدولتی ،و رسمی و نيمهرسمی در خدمتِ آن هستند ،ابعادی ترسناك بهخودگرفتهاست. دولت ،همچون هستهی اصلیِسياست/قدرت ،میكوشد امروزه بهخصوصیترينگوشههایِزندهگیِ انسان ها سُر بکشد ،خودرا به عرصهی خانهواده و مسائلِ درگيرِ در آن درآميزد ،تا مسائل و پيچيدهگیها و دشواریهايی را ،كه بهلحاظِ سِرِشتِ خود ،با روشها و ابزارهای عاطفی و دوستانه و ريشسفيدانه و نا/رسمی و نا/دولتی ،بهتر میتوانند حل شوند ،با راه و روشهای سياسی/دولتی/قانونی برطرف كند. هم در دورهی فرمانروايیِ حزبِ دستراستیِ اتّحاديهی دموكراتهای مسيحی ،و هم در آغازِ برپايیِ حکمرانیِ سوسيالدموكراتها-همزمان با آغازِ سال -4999هر دو حکومتگران بر نياز و ضرورتِ دخالتِ دولت در خانهواده ،پوشاكِ قانون پوشاندند :يکبار بهنامِ جلوگيری از زورگويی و تجاوزِ جنسیِ بهزور در ميانِ زنوِشوهر ،و يکبار هم بهبهانهی جلوگيری از كتکزدنِ مادران و پدران به فرزندان .اين
26
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و سياست
كه ،هم آن"زورگويیِجنسی"و هم ،اين"كتکزدن" ،هر دو از واقعيتهای تلخ هستند كه بايد از پهنهی خانهواده رانده شوند ،كامالً آشکار است .آنچه كه در اينجا با بحثِ ما پيوند دارد ايناست ،كه بازكردنِ پای سياست/دولت به خانهواده ،نشاندنِ عقربِكور بهجای مار است .سياستِ سُنّتی میكوشد تا با سياسیساختنِ اينگونه مسائلِ اجتماعی ،چنگالهای خودرا به پهنههای تازهتر و گستردهتری باز كند. سودِ اصلیِ چنين گسترشِ پهنهی قدرتِ سياسی ،نخست بهجيبِ طبقاتِ سرمايهدار -و هر آن طبقاتِ اجتماعیِ نيرومندتر در هر جامعهای ،-و سپس به جيبِ سياست/قدرت/مدارانِ آنان میرود .بیهوده نيست كه اين سياست/قدرت/مداران ،با هر نام و رنگی كه داشتهباشند ،از جمله آقای وُلفگانگ شُویبله 44در برخی كتابها و نوشتههايش ،میكوشند تا ثابت كنند كه برای سياست/مداران ،هميشه و بيشازپيش ،وظايفِ تازه پديد میآيد .اين آدمها ،كه از هرگونه دخالتِمستقيمِ گروههای گستردهی بهاصطالح"مَردُم"در بهدستگرفتنِ كارهایجامعه بيمناكاند ،با همهی توان به مقدّسساختنِ قدرتِ سياسی و نهادهای آن بهمثابهِ رهبر ،ناجی و سُکّان دار -يا خود بهمثابهِ سُکّانِ نجات ،-و بهاثباتِ جای/ گزينی/ناپذيریِ نقشِ سياست/قدرت/مداران در گرداندنِ اينسُکّان ،و در نتيجه ،به غولآساتر /ساختنِ نهادِ هيوالی قدرت/سياست میپردازند. -3عقلِ مُدِرن ،وكمكِ آن بهتسخيرِشدنِ غولآساي اندیشهها بهدستِ سياست
يکی از حقايقِتلخ ،كه گريبانگيرِ جوامعِبشریشدهاست ،غولآساشدنِ سياست است .اينحقيقتِ ناگوار، امروزه بهيک چيزِ روزمره و عادی بَدَل شدهاست .چنان بهآن خوگرفتهايم كه ديگر بهآسانی احساساش نمیكنيم .غولآسايیِسياست چنانابعادی يافتهاست كه ديگر از فرطِبزرگی ديده نمیشود! اين غولآساشدنرا میتوان از چندينوُچند جنبه بررسی كرد .برای نمونه: 4ـ از جنبهی سازمانیِ سياست 2ـ از جنبهی وظايفِ آن 7ـ از جنبهی اختيارها و دامنهی كاركردهايی كه خود بهطورِ سَرِخودی بهخود دادهاست و 1...ـ از جنبهی تالشِ آن برایِ بهتسخير/درآوردنِ انديشهی مليونها انسان؛ و من در اينجا میخواهم بر غولآسا/شدهگیِ سياست درست از همينجنبه تأكيدكنم. مُرادم از تسخيرِ انديشهی ميليونها انسان از سوی سياست چيست؟ الف -يکی ،نيرو و توانايی و امکانِ سياست در جهتْدهیِ انديشههای تودهی انسانهاست. ب -يکیديگر ،خوگرفتنِ انبوهِ ميليونیِ انسانها به نگريستن بهجهان از دريچهی سياست است. ج -يکی هم ،خوگرفتنِ "مَردُم" به نگريسته شدن از دريچهی سياست است .خوگرفتن بهاين ،كه آنها، هم/چون يک رویدادِ اجتماعی ،از سوی سياست/مَداران ،انديشيده شوند .اين فکر ،كه اگر چنانچه سياستمدار بهكمک نيايد بسياری از مسايلِ"مَردُم" حل نخواهند شد ،فکری است كه امروزه بيش از
Wolfgang Schäuble-44از گردانندهگانِ حزب دموكرات/مسيحیِ آلمانِ قدرال
23
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و سياست
زمانهای پيشين در ميانِ باشندهگانِ هر سرزمينی ديده میشود .هم در ميانِ روشنفکران و هم ناروشنفکران ،هم در ميانِ جوانان و هم سالْمندان ،هم در ميانِ مُدِرنها و هم نا/مُدِرنها... د -خوگرفتنِ بسياری از انسانها با اينباور ،كه انسان موجودی سياسیاست .باوری بسيار كهنه و نارسا. ذ -آلودهشدنِ انديشه و ذهنِ"مَردُم" به گونههای سياسی-سياست/قدرت/مَدارانهی-شناختِ جامعه و جهان .بهگفتهیديگر :نفوذِ نتايجِ فلسفی ،هنری ،اخالقی و...یِ "نگاهِ قدرت/سياست/محور بهجامعه و حهان" ،در ذهن و انديشهی انبوهِ ميليونیِ انسانها. () در همينزمينه ،بايد به آموزش -بهترگفته شود :به واداشتنِ -انسانها به"كُرنِش در برابرِ قانون" هم اشاره كرد كه خود به گسترشِ بيشترِ پهنهی كارِ دولت و سياست میانجامد .میدانيم كه "ستايشِ كُرنِشْگرانهی قانون"و بزرگْنمايی وُ مبالغه در كارايیِ"قانون"برای ساماندهیِجامعه ،يکی از ويژهگی های از جمله مُدِرنيته بوده و هست .پديدآمدنِ كالفِ سر/در/گمِ انبوهِ كمرشکنِ قوانين ،حقيرشدن و كمرنگشدن ابزارهایعُرفی و اخالقی و ابتکارهایفردی برایهمْزيستی و حلِّاختالفها ،يکی از پيامد های اينكُرنِش در برابرِ قانون ،و ازآنسو غولآساشدنِ دولت و سياست ،از پيامدهای ديگرِآن بوده است. "دموكراسی" ،بدونِ سياست/قدرت/دولت ،بهچيزی پا/در/هوا بَدَل میشود .بدونِ بودنِ دولت/سياست/ قدرت ،دموكراسی چيزی بیمورد خواهد بود. البتّه درست اين است ،كه گسترشِ سرطانیِ سياست و دولت ،تنهاوتنها از مُدِرنيته سرچشمه نمیگيرد؛ و تنهاوتنها در جوامعِ"مُدِرن" پيش نيامدهاست .چنين رشدِ سرطانیِ دولت/قدرت /سياست را در همهجا میتوان ديد .اين نيز از جمله رَوَندهايی بوده است كه بهرغمِ ايستادهگیِ بیشمارِ آدمی در همه ی جوامع و در همهی روزگارها ،خودرا بر جوامع تحميل و بار كرده است .در كنارِ عواملی مانندِ منافعِ ثروت/مندان ،و برخی عاملهایِ اجتماعیِ ديگر ،همانا عاملِ بخشِ غريزیِ موجوديتِ آدمی نيز يکی از سرچشمههای مهمِ اين رَوَندِ زيانبار بوده است .سِرِشت و ماهيتِ خودِ قدرت/سياست بهمثابهِ جلوهگاهِ بزرگِ اجتماعیِ قدرت ،خود چنان است كه چنگ /اندازی به سراسرِ جامعهرا ،هم موجب میشود و هم بهآن شتاب میبخشد .ولی مُدِرنيته از همان آغازِ خود نشان داد كه مخالف جدّیِ اين رَوَند نبوده است. مُدِرنيته تنها كوشيد تا اينرَوَند را"مُدِرنيزه"كند .همچنانكه در بارهی بسياریديگر از مسائلِ اجتماعی هم ،برخالفِ آن چه كه مدّعیِ آن است ،نتوانسته و نيز نخواسته تا بر خالفِ رَوَندِ آب شنا كند .و از همينرو است ،كه فرقِ يک دولت و سياستِ مُدِرن با همتای مخالفِ خودش-دولت و سياستِ نا/مُدِرن و سُنّتی ،-در همين بهطرزی غولآساتر بزرگتربودنِ آن است! راست ايناست ،كه رو/در/رويی و مخالفتِ مُدِرنيته با نظامِ پيشاز خودش-نظامِ سُنّتی ،-همانجور كه مخالفان و خُردهگيرانِ مُدِرنيته نيز گفتهاند ،به اندازهی زيادی ،آلودهگیِ جدّی به مبارزه بر سرِ قدرت داشت .همين آلودهگیِ جدّیِ مُدِرنيته ،آنرا در همان نخستين گامهايش يکْسره در خود غرق كرد. مُدِرنيته هيچگاه نخواسته بر ضدِّ موجوديت دولتوُسياست ،كه هيچ ،بلكه حتّی در راهِ محدودتركردنِ آن هم تالش كند.
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و سياست
28
پاسخ بهاينپرسش كه آيا میتوان گروههای باورمند به انديشهی نامبُردارشده به"آنارشيسم"را-كه ظاهراً در برابرِ مقولهی دولت(و نيز سياست/قدرت/مداری)نقّادیهايی جدّی داشته -در درونِ مُدِرنيته جای داد يا در بيرونِ آن ،پاسخِ دشواری است .هميندشواری در پاسخدادن به چندیو چونیِ پيوندِ ميان ماركسيسم-كه آنهم ،كموُبيش در برابرِ موجوديتِ دولت ،ايستاری انتقادی و ترديدآميز داشت- و مُدِرنيته هم وجوددارد .با اينهمه ،همهی اينگروهها اگرچه در اين يا آنموارد ،از مُدِرنيته دور می شدند ،ولی در هرحال ،همهی آنها در فضای آغشته با مُدِرنيته نفس میكشيدند و در بسياری ديگر از انديشهها و باورهای مُدِرنيته با آن سهيم و هم/باز بودند. بههمينسبب بهتر است بگوييم كه بَدَنهی اصلیِمُدِرنيته ،و يا حتّی بهتر است گفتهشود :آنبخشِ بزرگِ مُدِرنيته ،كه توانست در طولِ نزديک به دو/سده در پهنهی سياستودولت ،در جامعهی اروپايی(غربی) هم/چون يکی از عامالنِاصلی ،مُهرِ خودرا بر ساختارِ سياستودولت در اينكشورها بزنند ،هميشه هواخواهِ گستردهتركردنِ دامنهی كارِ دولت و سياست بودهاند. كسانی چون فریدریش نيچه ،42كه ظاهراً بهنوعی از مُدِرنيته ،انتقادهایجدّی داشتند نيز ،در اين زمينهی بحثِ ما ،هواخواهِ اين گسترشِ نقشِ دولت بودهاند .نيچه خود میگفت: « اليبنيتس و كانت -آن دو بزرگترين سدكنندهی يکْپارچهگیِ فکریِ اروپا[!] -سرانجام ،هنگامی كه بر پُلِ ميانِ دو قرن انحطاط ،كه يک قوّهی قهريهی پُر/نبوغ و با اراده قابلِ رؤيت شد ،قوّهای بهاندازهی كافی نيرومند كه میتوانست اروپا را به منظورِ فرمانراندن بر زمين در يک اتحّادِ سياسی و اقتصادی قالب ريزد ،آلمانیها با جنگهای آزادیخواهانهیشان ،اروپا را از معنا ،از معجزهی معنای وجودِ ناپلئون محروم ساختند»...ف .نيچه .آنَک انسان .ترچمه؟ص 492تأكيدها از من
يگانهگی و وحدتِ اروپا نمیتوانست به فاجعهی بنيانگذاریِ يک دولتِ غولآساتر از آنچه كه در سده های ميانه در اروپا بود نيانجامد ،فاجعهای كه امروز با تحققِ ظاهراً نزديکِ«وحدتِ اروپا» در دستِ تکميل است.
Friedich Nietzsche -
نقدی بر نقدی -سنجشِ سجنشِ"عقلِ مُدِرن"
29
-6سنجشِ«سنجشِ» عقلِ مُدِرن از برخي رويدادهاي كنوني نکاتی در پيرامونِ نحوه و گونهی نگاه و تحليلِ عقلِ مُدِرن در هنگامِ بررسیِ او از رویدادهای كشورهای نام/برده به"سوسياليسمِ واقعاًموجود" -4-6سنجشِ«ترازوی سنجشِ»سنجشگران غربمَداری :ارزشهای غربی -غربمداری :زندهگیِ غربی
-2-6سنجشِ خودِ سنجشگران -7-6انديشه و جامعه 1-6عاملِ انسانی 5-6قدرت/سياست/مداری ()()() -1-6سنجشِ«ترازوي سنجشِ»سنجشگران غربمَداري :ارزشهاي غربي
يک اشاره : همه میدانند كه از مفهومِغرب ،تعابيرِ مختلفی وجوددارد ، .در ايننوشته امّا ،نويسندهیاينسطور رویِ/ هم/رفته آنتعبيری از غرب را در پيشِ چشم دارد كه غربرا فقط شاملِ آندگرگونیهایسياسی، اقتصادی ،اجتماعی و فکریِ انجامگرفته در753/733سالهی گذشته میداند كه در جوامعِ غربِ اروپا آغاز و سپس در آمريکای شمالی و ...ادامه يافتهاند. ()()() «كمونيزم شايد ترسناك باشد امّا محوِ آن نيز به شيوهای وحشتناك انجام میگيرد .نه هيچ قدرشناسی در كار است و نه مسئوليتِ چيزی بهعُهده گرفته میشود...روشهای بوروكراتيک بهكار گرفته میشود[...امّا] درنزدِ ما غربيان اين كار[يعنی همان محوِ كمونيزم] دقيقتر و با كشوقوسِ بيشتری انجام می گيرد[!!]...در شرق انحطاطِ جمعی و واقعی در موردِ تاريخ وجود دارد...در واقع مردمانِ شرق حتّی وارد تاريخِ خاصِ خود هم نمیشوند .وقتی كه آنها واردِ زمانهای گذشتهی خود میشوند ،تاريخِ حقيقیِ خود را باز نمیيابند .آنها نه تاريخ را بازسازی میكنند و نه واردِ آن میشوند».ص -433بودريار
«غرب» ،ترازویِ اصلیِ اینعقلِمُدِرن در بررسیِ رویدادهايی استكه در سالهایگذشته در كشورهای موسِوُم به"سوسياليسمِواقعاً موجود"پديد آمدهاند. بهروشنی میتوانگفت ،كه اغلبِ اينروشنفکران هنوز گريبانِ خودرا از چنگِ جبههبندیهای فکری/ سياسیِ كُهَن رها نکردهاند .همه میدانيم كه از روزگارانِ بسيار دور ،بهداليلی ،كهچندان روشن نيست، جبههبندیهای فراوانی ،تمدّنها و انسانهای مختلفیرا در رو/به/روی همديگر جای دادهاست. جبهههای مذهبی ،سياسی ،فرهنگی و فکریِ بسياری را میتوان نام برد ،كه هنوز پس از گذشتِ هزارانسال پابرجا هستند و بهسهمِ خود ،سرنوشتِ جهانِ بشریرا رقم میزنند .تأثير و نفوذِ اين جبهه/ بندیها چنان نيرومند و همهجانبه و ريشهيی است ،كه تقريباً میتوانگفت بخشِ نهچندان كماهميتی از انديشهها و اخالق و داوریهای همهی ما را شکل داده و میدهد .مثالً از مهمترينِ اين جبههها، جبههبندیِ بسياركهنسالِ ميانِ"شرق"و "غرب" است .نمونهی ديگرِ اين جبههبندیها ،كه بهاينبخش
73
نقدی بر نقدی -سنجشِ سجنشِ"عقلِ مُدِرن"
از گفتگوی ما پيونددارد ،جبههبندیِ ديگری است ،كه میتوان آنرا بهخاطرِ شکلگيریاش در دورانِ بهاصطالح"جنگِسرد" ،جبههبندیِ جنگِسرد ناميد .پيامدهای اين جبههبندیها هم/چنان در جای/ جایِ داوریهای اين متفکّرين ديده میشود. واقعيت ايناست ،كه برخالفِ داوریِ يکسويه و خامِ ژان بودِریار ،بجز شمارِ بسيار اندكی از انسانها، انبوهِ عظيمِ آنها دراين بهاصطالح«تاريخی» كه بهنامِ همهی آنها رقم زدهشدهاست هنوز وارد نشدهاند و گمان نمیكنم كه -اگر چنانچه اين«تاريخ» بههمينگونه رقم زده شود -هرگز بهآن واردشوند .گمان نمیكنم كه خودِ بودِریار هم از شمارِ كسانیباشد كه بهاين«تاريخ» وارد شدهباشند" .وارد در تاريخ بودن" به چه معناست؟ مگر نه به اين معناست كه آدمی كه وارد در تاريخِ خود قلم/داد میشود سازندهی آگاه و با ارادهی اين تاريخ است؟ در اينكَجاوهیكَجِ تاريخ ،و در اين قايقِشکسته ،چه كسی "وارد" قلم/دادمیشود؟ قطعاً آنكسی ،كه كجاوهكَشِ اينكَجاوه ،كه مَهار/دارِ اين قايق باشد .با چنين برداشتی ،ما هيچكدامِمان سرنشينِ آگاه/به /مقصد ،و مهم تر ازآن ،راهبرِ واقعیِ اين كجاوه ،و اين قايق نيستيم .ما خودِ كجاوهايم! ما را رویدادها و حوادث ،ما را غريزههای مهارناشدهیمان بهدوش میكشند و میبَرَند .ما خود ،كَجاوهايم .قايقايم .ما را-رویِ/هم/رفته-شُتُرها و اَستَرها ،ما را بادها و جريانِ آب با خود میبرند .تاكنون كه اينجور بودهاست .و در اين باره ،اين"ما"را غربی و شرقیكردن بیهوده است. تاريخِغرب بههماناندازه از رویدادهایوحشتناك پُر است كه تاريخِشرق؛ يا شمال ،و يا جنوب. تقريباً همينداوریِبودریار را ژ.ف.ليوتار و برخیهایديگر هم دارند .و اين در حالیاست كه خودِ ليوتار میگويد : «تاريخ بهشکلی محورِ اصلیِ كارهای من است .ولی شايد الزم باشد كه تاريخ را در تمامِ جهاتاش در نظر بگيريم ...نه فقط ...يا حتّی ...بلكه هم چنين تاريخِ خاصی كه هريک از ما داريم و عميقاً از آن بی اطالعيم ...چون نه میدانيم چه میكنيم و نه چه نمیكنيم »...ص 237ژ.ف.ليوتار .تأكيدها از من
شگفتا! كسانی كه«نه میدانند چهمیكنند و نه چهنمیكنند» ،چهگونه میتوانند ادّعا كنند كه«وارد در تاريخِ»خودند؟ مگراين«تاريخ» ،در حقيقت داستانِ"دانستنِ"همين«چهكردنها و چهنکردنها» نيست؟ باری ،در رویدادهای يوگسالوی -و انبوهی از رویدادهای همانند در شرق -دستهای"شرق" همان اندازه خونين است كه دستهای"غرب" .امّا هوا/خواهانِ عقلِ مُدِرن از ديدن كليّتِ اين حقيقت-بهويژه دستهای غرب -سر باز میزنند .و در اين سرباز/زدنها وادار میشوند كه تاريخ را دستكاری كنند .و در همان هنگام دوست دارند بگويند: «چيزی كه بيشازهمه از آن نفرت دارم دستكاری و هوچیگری و از اينجور اعمال است .ص -95بودِريار
باری او ،هماكنون دارد تاريخِ كنونی را دستكاری میكند .او ظاهراً از اين دستكاری گريزی ندارد، زيرا كه او بهاين خرافهی كهنه باور دارد كه گويا می شود بهتاريخ پرداخت بدونِاينكه بهگناهِ دست/ كاریكردنِ آن دچار گرديد؛ بدونِ اينكه درآن دستكاری كرد .او نمیداند شايد ،كه برعکس ،هرگونه بازنگری در تاريخ ،زيرِ هر نام كه باشد ،بازسازیِ تاريخ است .و بازسازیِ تاريخ ،خودِ تاريخ نيست بلكه تاريخِ بازسازیشدهاست .و هرگونه بازسازیِ تاريخ ،رنگ و بو و طعمِ انديشهها و آزوها و گرايشهای انسانِ بازسازیكننده را بهخود میگيرد .در اينجور كارها بیطرفیِ پاك و پاكيزه واقعيت ندارد.
74
نقدی بر نقدی -سنجشِ سجنشِ"عقلِ مُدِرن"
بهويژه ،دستهای اروپا در دستكاریكردنِ تاريخ ،چه تاريخِ خودی و چه تاريخِ كشورهای ديگرِ جهان، بسيار ورزيدهتر از دستهایآسيا و يا دستهایديگر است .و در اينباره ديگر رازی وجود ندارد .و گفتار های تبليغاتیوُ سَبُکِ برخی از عُقَالی مُدِرن -مانندِ آنچهكه كاستاریادیس میگويد -هيچ تغييری در اين حقيقت نمیدهد: « در نظرِ ما ،میتوان معقوالنه از ارزشهای ما[غربيان] دفاع كرد ،آنهم به اين علّت كه[ما] بانيانِ مباحثهی معقول بهعنوانِ سنگِ محکِ مقبول و نامقبول هستيم».كورنليوس كاستورياديس -ص455 غربمداري :زندهگيِ غربي
بررسیِ اين انديشمندان از رویدادهای جوامعِ نامبرده ،برپايهی برداشت های خودِشان است از مسايلی همچون :آزادیِ فردی و بهطورِكلّی از آزادی ،از گونهی پيشرفتِ اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی ،و نيز-چيزی كه نهچندان كم اهميتتراست -از اُلگو و نوعِ زندهگی ،كه در نگاهِ آنان ،رویهمرفته ،همان نوعِ زندهگیِ اروپايی(غربی)است .از همينرو شايد ،بحث ،بيش از هر چيز در بارهی اينگونه مسائل بايد متمركز شود. روشناست ،كه زندهگیِفردی و اجتماعی از لحاظِ شکل و ريختِخود و از لحاظِ معنا و هدفها و ارزش های خود ،دركشورهای گوناگون با فرهنگهای متفاوت ،دارای انواعِ بیشمار است. حقيقت ايناست ،كه هم ماركس و هم سوسياليسمِويژهی او -كه هر دو پديدهای اروپايیاند -انديشهی خودرا در بارهی نوعِ زندهگی ،از راهِ مخالفتِ جدّی و آشکارش با نوعِ زندهگیِ اروپايی (غربیِ)زمانِ خود شکل بخشيد .اين احتمال بسيار نيرومند است ،كه بهراستی هم ،ماركس ،دستِكم درآغاز ،هيچ آشنايیِعميقی با زندهگیِ نوعِ آسيايی نداشتهاست .بهجرئت میتوانگفت كه تقريباً همهی انديشمندانِ اروپايی ،آگاهیِژرفی در بارهی ديگرتمدّنها و فرهنگها نداشتهاند و بهطورِ شگفتآوری از آنها بیخبر بودهاند .ماركس البتّه گويا در هيچكجا بحثِ مشخّصی در بارهی نوعِزندهگی نکردهاست .ولی مخالفتِ او با برخی از ويژهگیهای مهمِ زندهگیِاروپايی ،دربرگيرندهی همان خُردهگيریهايیاست كه صدهاسال پيشتر از او ،از سوی روشن/فکرانِ ديگرگوشههای جهان و از جمله روشنفکرانِ آسيايی بهميان كشيده شده بودند .تنها بعدها بود كه آن"نوعِزندهگی"ای كه ماركس و هوادارانِ او در اروپا از آن پشتيبانی كردهاند با انواعِ زندهگیای كه در آسيا و جاهای ديگر پيشينهای هزارانساله داشته درآميخت ،و خود به مجموعهای از"زندهگی"پيوست كه ويژهگیهایآن ،آنرا از مجموعههای ديگرِ «زندهگی»ها-كه يکی از آنها زندهگیِ اروپايی/غربی بهويژه در درورانِ سرمايهداری بود -جدا ساخت. اينهمه مسائل ،البتّه از نگاهِ انديشهمندانِ اينكتاب در هنگامِ بررسیِ رویدادهای كشورهای موسِوُم به سوسياليستی پنهان مانده است .آنها جهان را از دريچهی خویها و عاداتِ خودِشان میبينند .يعنی اين خویها و عادات را هم/چون ترازو و معيارِ سنجشِ همهیچيزها در جهان بهكار میگيرند .در اين جا مرادِ من هرگز دفاع از انديشهی نسبیگرايی نيست .مرادِ من تنها تأكيد بر اينحقيقتِساده و روشن است ،كه جهان ،متنوّع است و اين تنوّع ،بسيار جدّی و ريشهای است.
72
نقدی بر نقدی -سنجشِ سجنشِ"عقلِ مُدِرن" -1—6سنجشِ خودِ سنجشگران : ردِّ ماركسيسم و سوسياليسم؟ يا ردِّ مبارزهی اجتماعی؟ ردِّ ماركسيسم يا ردِّ سوسياليسم؟ ردِّ سوسياليسم يا ردِّ «سوسياليسمِ واقعاً موجود» ()()()
رویِهمرفته میتوان اين بررِسها و تحليلگرانرا ،در اين موردِ مشخص (يعنی در بررسیِشان در بارهی رویدادهای كشورهای شرقِ اروپا) ،به دو گروه بخش كرد: يکی ،آنهايی ،كه از ريشه و بُن با ماركسيسم مخالفاند ،و اين مخالفتِشان ،هم در جایگاهِ اجتماعیِ آنها ريشه دارد و هم در انديشههایشان. دوم ،كسانی ،كه خودِشان ،كم يا بيش ،در جنبشها و مبارزاتِ اجتماعی شركت داشته و يا دارند ولی، كم يا بيش ،با ماركسيسم فاصله گرفتهاند. انديشهمندانی چون بِرلين و ...در اينبررسی ،از سفارشها و آموزهها و دستورهای هستیِاجتماعیِ خود و از جایگاهِ اجتماعیِ خود پيروی میكنند .آنها از رویِ خوی و عادتی كه از راهِ پرورشِ اجتماعی(و خانهوادگیِ)شان در آنها"تعبيه" شدهاست داوری میكنند .روشنتر گفته شود :از غريزههایِ اجتماعیِ خود پيروی میكنند .اينغريزهها ،هم در هستیِاجتماعی ريشه دارند و هم در هستیِطبيعیِ آدمی .اين آدمها گرفتار در تنگناهای اينغريزهها هستند .در اينگونه آدمها ،غريزهها به گونهای سازمان و سامان يافتهاند كه بر منافعِاجتماعیِ آنها انطباق داشتهباشند .مخالفتِآنها با ماركسيسم و سوسياليسم، بيشتر به"دشمنی" نزديک است .و اين دشمنیرا آنها -مثالً با توجّه بهآنچه كه آیزا برلين در بارهیخود گفته -از پدر و مادر به"ارث"بُردهاند .اينگونهانديشمندان میكوشند تا با بهره/گيری از رویْدادهای دههی 83و93مسيحی در جوامعِ نامبُردارشده به"سوسياليسمِواقعاًموجود" ،نهتنها انديشه های فلسفی و اجتماعیِ زيربنايیِ جنبشهای عدالتخواهانهی كشورهای شرقِ اروپا را ،بهطور مشخّص، از اعتبار بياندازند ،بلكه همچنين ،عمل و مبارزه در راهِ برابریِاجتماعی را ،بهطوركلّی ،تخطئه كنند. « بلشويسم ،چيزی شبيه به نازيسم پديدآورده بود ...وانگهی از بسياری جهات پارادوكس دراينجاست كه بسياری از ويژهگیهای نازيسم ،حاصلِ تقليد از بلشويسم است و بلشويسم ...بر نازيسم [از لحاظِ زمانی]تقدم دارد[ »...هيهات ازاين تحليلها!] پُل ريکور ،ص -228جملههای درونِ [ ] از من است.
پُل ریكور ،در اينجا ،به درهمريزیِ مرزهای كامالً آشکاری میپردازد ،كه در ميانِ بخشی از جنبش های مردمی ،كه در زيرِ نامِ انديشههایماركس و سوسياليسمِ او انجام شدند ،و جنبشهای نامردمیای، كه زيرِ نامِ فاشيسم صورت گرفتهاند ،وجوددارد .با آنكه كجرویها و آلودهگیهای گاه جنايتباری در اينجنبشهایمَردُمی انجام گرفتهاند كه بسيار با جنايتهای جنبش های نامَردُمیِ نامبُرده همانندند، امّا مرزِ ميانِ اين دو گونهی جنبشها كامالً آشکار است. اين حقيقت دارد ،كه امروزه مدّتهاست بخشِ بزرگی از نيروهای روشنفکری در اروپا (غرب) تالش میكنند تا بهبهانهی ضدّيت با هرگونه بهكارگيریِ زور ،از يکسو ،مبارزاتِ مردمِ بهجان/آمده را در جهان تخطئه كنند ،و از سویديگر ،آبِپاكی بر رویِ رفتار و انديشههای زورگويانهی نامَردُمی در تاريخِ
77
نقدی بر نقدی -سنجشِ سجنشِ"عقلِ مُدِرن"
اين ديار(غرب)بريزند .در جامعهی آلمان ،برابرسازیِاستالين با هيتلر ،بهابزاری بَدَل شدهاست در دستِ آنهايی ،كه خود را نيرویِميانه مینامند و میخواهند با كمکِ جناياتِ استالينی بر جناياتِ فاشيسمِآلمان پرده بکشند .و بسياری از روشنفکرانِ هواخواهِ مُدِرنيته و پُستمُدِرنيته هم در اين تالش ها شركت دارند. بهطوِركلّی -چنين مینمايد -كه در نزدِ اين انديشهورزان ،مبارزهی اجتماعی از كمترين ارزش و اعتبار برخوردار است ،و در نزدِ كسانی هم/چونآیزا برلين و مارك فرو ...هرگز هيچ ارزش و اعتباری ندارد. ولی انديش/مندانی چونفرانسوا ليُوتار و ...چنين مینمايد -كه بيشتر ،از گرايشِ كم و بيش"چپِ" خودِشان است كه حرفشنوی دارند .ولی حتّی در انديشهیاينان نيز ،مبارزهیاجتماعی از اعتبار افتاده و به اين يا آن شکل تخطئه میشود. « هماكنون منازعاتی وجود دارند كه میتوانند وحشتناك باشند ولی از زُمرهی تغييرِ عمومیِ جوامع نيستند » ...ف .ليوتار ،ص235-231 «بهنظرِ من ،هيچ نشانهای از يک عاملِ اجتماعیِ ديگر ،وجود ندارد .نشانه هايی كه كوشيدهايم درسطحِ مبارزهی طبقاتی آشکار سازيم هيچ معنايی نداشتهاند .و حتّی مبارزات ضدِّ استعماری نيز ازاينلحاظ نشاندهندهی چيزی نبوده اند .و نمی توانستند امپرياليسم را سرنگون سازند ».ف .ليوتار -ص235-231 «[دراينتباهیِ غرب]من هيچامکانی برای عملِجمعی نمیبينم».بودريار /ص91 «كمترينچيزی كه دربارهی جَدَلِ ضداستعماریِ[عَرَبها و بهطورِكلّی مسلمانان]...میتوانگفت ايناست ،كه در موردِ كشورهای غربی بیمعنا است .من نمیخواهم جناياتِ امپرياليسمِ غرب را كوچک جلوه دهم بَلكه می خواهم پَرده از اين افسانهی نادرست بردارم ،كه میگويد :در تاريخِ مسلمانان هيچ مسئوليتی برخودشان مترتّب نيست »...كورنليوس كاستارياديس /ص 451 «[هابِرماس] قبول دارد ،كه از نظرِتاريخی ،امپرياليسم ،مسئولِ شرايطی است كه دركشورهای جهانِ سِوُم پيدا شدهاست، امّا معتقداست كه اينک استثمارِ اقتصادیِ پيشين ،جای خود را به اَشکالِ گوناگونی از روابطِ بينِ ميان ملّتها داده است .در غيابِ روابطِ اقتصادیِ مستقيم ،آنچه باقی میماند ،صرفاً اعتراض و خشم و رنجشِ اخالقی[!] بر عليهِ جهانِ اوّل است».كتابِ« يورگِن هابِرماس»نوشتهی رابّرت هوالب -برگردان ح .بشيريه /ص 472تاكيدها از من
نقد و بررسیِ رسایِ اينگونهیداوریها ،كارِ ايننوشته نيست .هميناندازه ولی بايدگفت ،كه اينگفتارها نشان میدهند اين انديشهمندان تا چهميزان آشکار ،بخشِ بزرگی از مبارزهیاجتماعیِ دورانِكنونی در جهان را از جرگهی مبارزهیاجتماعی بيرون رانده و يا آنرا-بههردليلی-تخطئه میكنند. با اينهمه ،بر خالفِ دستهی نخستِ انديشمندان مانندآیزا برلين و ،...در بارهی گروهِ دُوُم از اين متفکّران بايدگفت- :چنين مینمايد-كه آنها بيشتر در تنگناهای"روشِ"بررسیِ خود گرفتارند. «آنچه روی داده ،اُفولِ مسائلی است كه بهكمکِ آنها بسياری از غربیها -و نهفقط غربیها -بهمسئلهی تاريخ پرداختهاند .يعنی(حدِّاقل از دو قرنِ پيش بهاينسو) تاريخرا بهصورتِ تراژيک ميان دو اصلِ فهميدن و ترسيمكردن ...در يکسو، سلطانی دروغين و غاصب ،و در سویديگر ،اميرزادهای حقيقی كه شايسته ی ادارهی جامعه است »...ف .ليودار .نقدِ عقلِ مُدِرن /ص 235-237
الف -آنچه كه ليُوتار میگويد ،چيزیاست كه میتوان نهتنها در بارهی رویدادهای كشورهای نامبُرده بلكه در بارهی همهی آن رویدادهایاجتماعی ،كه درگيریهای گروههای بزرگِاجتماعی ،كانونِ آنها
71
نقدی بر نقدی -سنجشِ سجنشِ"عقلِ مُدِرن"
را تشکيل میدهند نيز گفت ،و اين كلّیبودن ،سُستیِ بزرگِ اينگونه داوریهاست .در همانحال ،اين داوری تنها بخشِ بسيار كوچکی از حقيقت را در برمیگيرند. ب -اين شيوه ،گرفتار در"زندانِ انديشه"است .و همانجور كه پيشتر هم بهآن اشاره شد ،ستايشگرِ بیچونوچرای انديشه ،بهمثابهِ عاملِ بیهمتایِ تاريخ ،است .انديشه را توانایِكُل میداند .دستِ آنرا در هر حادثه و رویداد و رفتارِ آدمی و جامعه دركار میبيند .و واقعيترا بازیچهی انديشه میپندارد. ج -اين شيوه ،به خودِ واقعيت نمیپردازد .حقيقت اين است ،كه در بسياری از رویدادهای اجتماعی، نقش(وگناهِ) واقعيت اگربيشتر نباشد هرگز كمتر از انديشهنيست! امّا اينحرف يعنیچه؟ كدامواقعيّت؟: درست ايناست ،كه واقعياتی هستند كه بهيکسان در همهی جوامعِ بشری وجود دارند .همه/گانیاند. اين واقعيتها خميرمايهی واقعيتِ وجودیِ هر جامعه ایاند .ولی در هر جامعهای و يا در هر گروهی از جامعهها ،اين واقعيت ها بهطرزی ويژه و متفاوت سازمان و سامان میگيرند" .نوعِ"سازمانيابیِ اين به اصطالح"اجزای همهگانی"است كه واقعيتِ وجودیِ خودويژهی هر جامعه را میسازد .در هريک از اين انواعِ سازمانيابی اين واقعيتها ،اين يا آن جزء و بخشِ اين واقعيتها برجسته و نيرمندتر میشوند. همين است كه جامعهای يا دستهای از جوامع را از همديگر جدا و يکّهنما و مشخّص میسازد. بهنظر میرسد كه در درونِ نحوهی سامانيابیِ اين واقعيتهای همهگانی در جوامعِ اروپايی ،نوعِ ويژهی سامانيابیِ واقعيتِ"قدرت" ،و واقعيتِ"كردارِ دارندهگانِ قدرت"دارای جایگاهِ بسيار نيرومندی هستند. ولی اين هنوز از ويژهگیهای بارز و چشمگيرِ اين جوامع نيست .ويژهگیِ بزرگ و برجستهای ،كه مُرادِ ما در اينگفتگوست ايناست ،كه از ميانِ گونههای مختلفِ "قدرت" و گونههای مختلفِ "دارندهگانِ" آن ،قدرتِ پول ،نه در معنای سُنّتی و همهگانیِ اين پديده بلكه در معنایِ سرمايه ،و دارندهگانِ آن ،نه بهمعنایِ پولداران بلكه در معنای سرمايه/داران ،نقشِ كامالً و آشکارا برجستهای دارند .پول ،پول داران ،و پولمداری ،كه درهمهی جوامع واقعيت دارند ،در اينجوامع ،بهنحوهای ويژه با ماهيتِ سرمايه، سرمايهداران ،و سرمايهمداری سامان دادهشدهاست .ايننحوهی سامانيابیِقدرت ،ويژهی اينجوامع است .و از همنرو ،اين جوامعرا بهدرستی جوامعِ سرمايهداری مینامند. آنچهكه در گفتار ليُوتار ناپديد است همينحقيقتِ اينواقعيت است .او بهنقشِ اينقدرت ،در جدايی/ انداختن ميانِ انسانها زيرِ نامِ "دارا"و"ندار" توجّه نمیكند .او نقشِ اين واقعيت را در تقسيمِ جامعه به سياه و به سفيد نمیبيند و يا اينكه دیگر نمیبيند .او نمیبيند كه ايننظام ،عاملِاصلیِ اين سياه وُ سفيدشدن است .او بهدرستی بر اين حقيقت انگشت میگذارد كه برخی از روشنفکران جز سياه و سفيد نمیبينند ،ولی او از اينحقيقت بهرهبرداریِ سياه/سفيد/بينانه میكند ،و نمیخواهد ببيند كه اينسياهیِ اين چيزِسياه و اينسفيدیِ اين چيزِسفيد ،پيشازآنكه"ديدنِ"برخی از روشنفکران باشد يک"بودن"در اين جوامع است .پيش از آن كه يک انديشه باشد ،يک واقعيت در اين جوامع است. آن سياه/سفيدكردنها ،كه ليُوتار میگويد ،خالفِ آنچه كه او -بهنظر میرسد كه -میپندارد ،تنها در ميانِ چپهای اين انديشهورزان ديده نمیشود ،بلكه خوی و عادتی استكه در ديگر/گروهها نيز هست
75
نقدی بر نقدی -سنجشِ سجنشِ"عقلِ مُدِرن"
.ف .نيچه در كتابِ"فراسوی نيک و بَد" ،خود ،نمونهای از سياه/سفيد/بينها است .او در بخشِ"با دانشوران" ،نخست ،بيزاریِ خودرا از همهی فالسفهی پيش از خود ابراز میكند و سپس میگويد : «فيلسوف ،اگركه امروزهفيلسوفی دركارباشد».ص439برگردانِ فارسی (؟)
او «فيلسوفِ» خود را چنين میشناساند: « فيلسوفانِراستين ،فرماندِهاناند و قانونگزاران ،و میگويند چنين بايد باشد» ص438
و آمدنِ آنها را اينگونه بهما بشارت میدهد : «روزی بهنوعیتازه از فيلسوفان و فرماندِهان نياز خواهدبود كه در برابرِ شمايلِ آنها هر آنچه تاكنون در روی زمين ...بوده است بیرنگخواهدشد ».ص453
در آن نظامِ انديشهگریِ اروپا ،كه در اين دو/سه سدهی گذشته بر نظامهای ديگرِ انديشهگری در اين ديار غلبه داشته ،رویِهمرفته ،آنگونههايی از انديشمندان كه خويشتندار باشند و در برابرِ قدرت بهلرزه در نيايند و بهآسانی تن به"خود"خواهی و"ديگری"خواری ندهند ،كم است. از نمونههای ديگرِ بيماریِ عقلِمُدِرن در اين كتاب ،كه شايد بتوان آنرا مطلقديدنِ نقشِ انديشه ناميد، و در هردو گروهِ نامبُرده ديده میشود ،در اشارهی -البتّه گذرایِ برخی از -آنها در اينكتاب به رویداد های يوگسالوی نهفته است .هيچيک از آنها هيچ اشارهای به موقعيتِ ويژهی يوگسالوی در جنگِ قدرت ميان شرق و غربِ اروپا ،و به تاريخچهی اين موقعيت در گذشتهی اينقاره و ...نمیكنند ،و نيز كوچکترين اشارهای نمیكنند به واقعيتِ آشکارِ نقشِ كشورهای همسايه ،از همسايههایِ شرقی (ا .ش. شوروی) تا همسايههایِ غربی(اروپایغربی و دخالتهایآمريکا و ديگركشورها) .من در اينجا از كاربُردِ كلماتی مانندِ امپرياليسم و استعمار خودداری میكنم. پُل ریكور با يک ساده نگریِ باورنکردنی میگويد : «در يوگسالوی ...افرادی كه قريب به 53سال باهم زندهگی كردهاند ناگهان بهآنجا میرسند كه كمر به نابودیِ يکديگر میبندند ».ص /273تأكيد از من
اينگونهكسان يا قصدِشان خوابكردن است و يا انديشههایشان خوابآلوده است و يا اينكه خود خواب بودهاند ،و بيدار كه شدند ديدند"ناگهان"مَردُمِ يوگسالوی كمر بهنابودیِ يکديگر میبندند. نمونهی ديگرِ اينگونه مطلقنگریهای سادهلوحانه ،ديدگاهِ بودِریار است : «وقايعِ يوگسالوی را هم میتوان...حاصلِ بیتجربهگی در موردِ دموكراسی و حقوقِبشر دانست ،و هم حاصلِ خطايیتاريخی ».ص432
عقلِ مُدِرن چنان در حصارِ"مطلق"هایخود گرفتار است ،كه حتّی آمادهگی و توانِدركِ چيزهای ساده را هم ندارد .مطلقهای بودِریار در اينبهاصطالح"بررسی"هم ،هماناست كه در "بررسیِ"رویدادهای ديگر كشورهای سوسياليستی نيز بهكار بردهاست :مطلقِدموكراسی ،مطلقِحقوقِ بشر ،مطلقِ"همه چيز بهانديشهی آدمی مربوط است" ،مطلقِ "آنكس كه در غرب و در دموكراسی پرورش نيافته نمیتواند بفهمد كه نبايد ديگری را بکُشَد" ،...و اينگونه مطلق/سازیها در هنگامی انجام میگيرد ،كه خودِ بودریار به مطلقشدنِ يکی از اين مقولهها يعنی مطلقشدنِ دموكراسی انتقاد میكند :
76
نقدی بر نقدی -سنجشِ سجنشِ"عقلِ مُدِرن"
«امروزه دموكراسی تبديل بهامری مطلق ...شده است .بنابراين فرايندی زنده نيست ».ص95
اين"انديشهكاران" ،درستهمانهنگامكه بهنقدِ شيوهاینادرست میپردازند ،خودِشان"هم/چون بسياری از غربیها " «...تاريخرا بهصورتِ تراژيک ميانِ دو اصل میفهمند و ترسيم میكنند ...در يکسو، اميرزادهای حقيقی[غرب] ،و در يکسو ،سلطانی دروغين[...شرق]»[ ] از من. -3-6رابطهي ميانِ رَوَندِ جامعه و اندیشههاي اجتماعيِ موجود درآن
نکتهی اصلی و كانونی در بررسی-و يا بهتر است گفتهشود :در اشاراتِ -اين انديشمندان در بارهی رویدادهای كشورهاینامبرده ،ايناست كه آنها نقشِ انديشه و جهانبينیِماركسيستی ،و نقشِ انديشه های اجتماعی -در اينجا مَرامِ كمونيسم و سوسياليسمِ نوعِ ويژهی اين جهانبينی -را در اين رخدادها مطلق میكنند .زيرا بهزعمِ آنان اين انديشهی اجتماعی موجبِ اصلیِ بحران در اينجامعهها بوده است. نخست آنكه ،رابطهی ميان انديشهی يک انسان -چه انديشهی فردی و چه انديشههای اجتماعیِ او -با هستیِعينیِ او -چه هستیِعينیِ فردی و چه هستیِعينیِ اجتماعیِ او ،-بسيار پيچيده است .پرسش در حقيقت اين است :آيا عينِ او همان ذهنِ او است؟ يا نه ،اين ذهنِ او است كه همانا همان عينِ او است؟ هستیِعينیِ آدمی ،اگرچه از انديشههای او(ذهنِ او) متآثّر میشود ،و اگرچه ميزانِ اين تأثير ،از اين انسان بهآن انسان ،و از اين شرايط تا آن شرايط -كه اين انسان در آن هستی دارد -فرق میكند ،ولی هستیِ عينیِ او بَردهی انديشههای او نيست؛ و اصالً نمیتواند بَردهی انديشههای او باشد حتّی اگر خودِ او چنين بخواهد .در همانحال ،هستیِ ذهنیِ او نيز بَردهی هستیِ عينیِ او نيست؛ و اصالً نمیتواند هم بَردهی هستیِ او باشد حتّی اگر خودِ او چنين بخواهد .زيرا خودِ اين"او" در اين ميان ،يعنی در ميانِ عين و ذهنِ خود ،عنصری جامد نيست .او نمیتواند -حتّی اگر خود بخواهد هم نمیتواند -بَردهی ذهنِ خود يا بَردهی عينِ خود باشد .او همچنين نمیتواند -حتّی اگر خود بخواهد هم نمیتواند -عينِ خودرا بَردهی ذهنِ خود و يا ذهنِ خودرا بَردهی عينِ خود سازد. دُوُم آنكه ،پرسشِ باال اكنون بهشکلِ ديگری مطرح است :آيا عينِجامعه همان ذهنِآناست؟ يا نه ،اين ذهنِ جامعهاست كه همانا همان عينِ آناست؟ رابطهی ميانِ انديشههای اجتماعیِ موجود در جامعه -بهمثابهِ بخشی از هستیِ ذهنیِ جامعه -با هستیِ عينیِ آن جامعه ،هنوزهم بسيار پيچيدهتر از رابطهی آدم با انديشههای او است و بلكه خود از سرِشتی ديگر است .اينرابطه نيز بَردهوار نيست و نمیتواند هم بَردهوار باشد .هستیِعينیِجامعه رُویِ همرفته مستقل از هستیِذهنیِآن و بهويژه مستقل از انديشههایاجتماعی بهمثابهِ بخشی از هستیِ ذهنی است. استقاللِ هستیِعينیِ جامعه از انديشههای اجتماعیِ موجود در آن بهويژه بهاوجِ خود میرسد زمانی كه آن انديشههایاجتماعی به مَرامِ قدرتِ سياسی بَدَل میشوند؛ بهسخنِ ديگر ،به انديشههای اجتماعیِ قدرت/سياست/مداران بَدَل میشوند .يعنی زمانی كه كوشيدهمیشود تا اينانديشهها ،از راهِ قدرت/ سياست/مداری ،بيشتر بر هستیِ عينیِ جامعه مؤثّر گردانيده شوند.
نقدی بر نقدی -سنجشِ سجنشِ"عقلِ مُدِرن"
73
هستیِعينیِجامعه ،رویِهمرفته و در مجموع ،رَوَند و رفتاری خود/به/خودی و خودانگيخته دارد .يعنی جامعه ،راهِخودرا ،رویِ/هم/رفته ،بركنار از انديشههایاجتماعیِموجود بهويژه انديشههایاجتماعیِموجودِ حاكم بر قدرتِ سياسیاش ،درمیسپارد. در جامعههای نامبَرده نيز ،هستیِ عينیِ اين جوامع ،بجز در دورهی كوتاهِ نخستين ،هرگز تن بهبردهگیِ انديشههای اجتماعی و بهويژه به انديشهی اجتماعیِ قدرتِ سياسی نداد .با آنكه انديشهیاجتماعیِ قدرتِسياسیِ اينجوامعِ سوسياليسم بود و با آنكه اين انديشهیاجتماعی ،مبارزهیاجتماعیِ بسيار درخشانی را پشتوانهی خود داشت .همين استقالل از انديشههای اجتماعیرا هستیِعينیِ جامعههای نامبُرده بهكاپيتاليسم ،دموكراسی ،ليبراليسم ...،نيز بهآشکار نشان میدهند. آن انديشهیاجتماعی كه بهمَرامِ قدرت/سياست/مداران بهويژه قدرت/سياست/مدارانِحاكم بَدَل میشود، ديگر نه يک "انديشه"ی اجتماعی بلكه يک"اَهرُمِ"اعمالِ قدرت است مانندِ ارتش ،زندان ،و... آنچهكه بحران در اينجامعهها را موجبشد ،نه ماركسيسم يا سوسياليسم ،بلكه پديدهی قدرت/ سياست/مداری از يکسو ،ودر نتيجهیآن ،طبقهایاجتماعیكه بهنامِ"حکومتِشوروی يا حکومتِخلق"، مالکيتِ نزديک بههمه ی ابزارها و نهادهای توليدی را در اين جامعهها در دست داشت ،از سویِ ديگر بود .آن مبارزهیاجتماعی نيز كه در درونِ اينجوامع داشت نيرو میگرفت ،نه مبارزهای بر ضدِّ انديشه ی اجتماعیِ ماركسيسم و سوسياليسم ،بلكه پيش از هرچيز ،مبارزهای طبقاتی بود ميانِ انبوهِ انسانها در يکسو و دارندهگانِ ثروت و قدرت در سوی ديگر .مبارزهای كه شکلی نزديک به كامالً ويژه داشت. شکلی نزديک به كامالً ويژه داشت از جمله بهايندليل كه طبقهی ثروتمند در اينجامعهها ،خودرا در پشتِ يک انديشهیاجتماعیِانسانی(سوسياليسم)پنهان كردهبود ..در بخشیكه در پِی میآيد اشارهای كوتاه بهاين مبارزه خواهد شد. -5-6عاملِ انسان
از ديدِ تقريباً همهی انديشهمندانِ اينكتاب ،انديشهی اجتماعیِ سوسياليسم و جهانبينیِ ماركسيسم موجبِ اصلی ،و گاه ،يگانهموجبِ بحران در اين كشورها شدهاست .زيرا اين جهان/بينی و آن مَرام هيچ تغييری را برنمیتابد .در انديشهی اين انديشهمندان ،خودِ انسان بهمثابهِ اصلیترين اَهرُم و ابزار و عاملِ اجتماعی و ذهنیِ اين رویدادها جای بسياربسيار كوچکی دارد .آنها به انسان ،بهمثابهِ عاملِ اصلیِ ذهن ،تقريباً هيچتوجّهی ندارند .چنين بیتوجّهی هايی البتّه در همهی زمينههايی ،كه اين روشنفکران در اينكتاب بهآنها میپردازند ،ديده میشود. ترديدینيست كه آنچهكه آنرا"شرايطِ اجتماعیِعينی"میناميم ،نقشِ بسيارمهمی دارد در اينكه انسانها چهگونه با يکديگر زيست كنند .ولی اينحقيقت ،نبايد حقيقتِ ديگری را كه كمتر مهم نيست از ديدِ ما پنهان سازد .يعنی اينحقيقت را ،كه انسان ،عاملِ بسيارمهمی در سرنوشتِ انديشههای اجتماعیِ انسانی است .انسان ،يگانه"عاملِ"ميان اين انديشهها و تحققِ آنها است.
78
نقدی بر نقدی -سنجشِ سجنشِ"عقلِ مُدِرن"
ميزانِسهمیكه عاملِانسانی میتواند در زنده/وُ/با/نشاط/نگهداشتنِانديشههایاجتماعی و يا در خشکيده/ نگهداشتن و كُشتنِ اين انديشهها داشته باشد ،از اين انسان بهآن انسان و نيز از اين گروهِ انسانی بهآن گروهِ انسانی متفاوت است. در كشورهای موردِ بررسی ،نقشِ آدمها ،بهويژه آنها كه در راهِ آزادی رزميده بودهاند ،هنگامی كه در قدرتِ سياسی جای میگرفتند نقشی بزرگ و نزديک به يگانه بود .از اينگذشته ،چون قدرتِ سياسی در اينكشورها كانونِاصلیقدرت بود ،نقشِ آدمهايی كه در اينپهنه دارایِقدرت بودند خودبهخود بسيار زياد بود .امّا نقشِ بسيار زيادِ اين آدمها هنوز بهمعنای نقشِ بسيار زيادِ آن انديشهیاجتماعی و آن جهانبينیای كه همراهِ با اين آدمها بر اريکهی قدرت/سياست/مداری نشانده شد ،نبودهاست؛ آنگونه كه عقلِمُدِرن در اينكتاب گمانمیكند .بلكه -همانجوركه گفتهشد -مَرام و جهانبينیِ اين حاكمان ،نه سوسياليسم و كمونيسم و ماركسيسم ،كه حفظِ قدرتِسياسی بوده است .و – از ديدِ منافعِ آنان- سوسياليسم و ماركسيسم میبايد چنان "فهميده"میشد كه اين حفظكردنِ قدرت را توجيه میكرد. جهانبينی و انديشهی اجتماعی ،در نزدِ برخی آدمها ،تأثيری بسيار نيرومند و نزديکبهمطلق بر رفتارِ شان بهطورِكلّی دارد .بهويژه رفتارِ اجتماعیِ اينگونه آدمها از انديشههای اجماعیِشان جدايیناپذير است .در نزدِ چنينآدمهايی ،انديشههای اجتماعی بَدَل به چيزی مقدّس میشوند .اين دسته از آدمها، گونهی خاصّی از ايستادهگی و مخالفترا در برابرِ دگرگونشدن(يا دگرگونساختنِ) انديشهیِاجتماعیِ شان بهنمايش میگذارند. همچنين ،انسانهایِ دارایساختِروانیِايستايیگرا ،تنبل ،و كهنهپرست نيز گونهیديگری از"دگرگون/ نا/شوندهگیِ انديشههای اجتماعی"را بهما مینمايانند .همانجورهم برخیديگر كه بيشتر زيرِ فرمانِ غرايز و نيز احساساتِخود جای دارند بهنوبهیخود ،گونهیديگری از بیرغبتی نسبتبه دگرگونی در انديشههای اجتماعیِشانرا نشان دادهاند. ولی برخی ديگر از انسانها ،بيشتر زيرِ تأثيرِ وضع و جایگاهِ اجتماعیِ شان هستند .مخالفتِ اينها با يک رابطهی خلّاق و نوجويانه با انديشههای اجتماعیِ شان بيشتر به دليلِ وضع و نفعِ اجتماعيِشان است .نشانهی بارزِ اينگونه آدمها ،ميلِ بسيار نيرومندِ آنها به قدرت بهطورِكلّی و به قدرتِسياسی بهطورِ مشخّص است .اينها برای نگهداشتِ قدرت و قدرتِسياسی ،از هرگونهدگرگونی در آن انديشه هایِاجتماعیای كه اعالمِ اعتقاد بهآنها پايهی حفظِقدرتِشان را تشکيل میدهد ،چشمپوشی میكنند و بلكه برضدِّ آندگرگونیها میجنگند .برای اينگونهآدمها ،خشکانديشی و پشتيبانی از خشکمغزی، يک تظاهر است .يک پوشش برای فريب است .يک ابزارِ نيرومند برای نگهداشتنِ قدرتِسياسیاست، گمراهیِ آشکاری است ،اگر كه خشکانديشیِ اين انسانها را به"روشِ نادرستِ فکریِ" آنها معنا كرد. اين خشکانديشی ،به مصلحت و به منفعت است. ايننوع از انسان ،انسانِقدرت/سياست/مدار است .اين ،نوعی از انساناست كه قدرتِسياسیبرایاو نقشی بیبديل ،مستقيم و مقدّس دارد در راهِ بهپيروزیرسيدنِ يک انديشهیاجتماعیِانسانی -در بحثِ كنونیِ ما سوسياليسم.-
79
نقدی بر نقدی -سنجشِ سجنشِ"عقلِ مُدِرن"
اين نوعِانسان ،دارای نَمودهای مختلف است ،در همهجای هر جامعه و در همهی جامعهها ديده میشود .در كشورهای نامبرده ،اين نوعِانسان ،دارای نَمودهای مختلف بود .بارِزترينِ اين نمودها" ،انسانِحزبی" بود .انسانِ حزبی ،هيچ همانندیای ندارد با آنانسانهايی كه به سازمان/يابی و تشکّل بهمثابهِ ابزاری- آنهم نه هميشه و همواره -باور دارند .انسانِ حزبی ،يعنی كسی ،كه حزب را آرمانِ خود میداند ،حزب را "رهبر" میداند ،آنرا ورا و فرای هرچه میداند ،بدونِ حزب ،هيچ كاری را شدنی نمیداند ،بيرون از حزب را همه هرج و مرج میداند ...،انسانِ حزبیِ حاكم بر اتّحادِ شوروی -و ديگرجوامعِ نامبُرده ،-يک طبقهی اجتماعیِ معيّنی بود كه هممنفعت و همسو بود با همهی اليهها و گروههای اجتماعیِ ديگر بهجز با كارگران و زحمتكشان و گروه های آزادیخواه و عدالتخواه .و درست هميننوع انسان بود كه -در ميانِ انواعِ ديگرِ انسانهای بازدارنده -نقشِ بارِز را در بحرانِ كشورهای نامبرده داشته است. ()()() روشناست ،كه "قدرتِسياسی" ،دارندهاشرا "فقط" خشکانديش و متعصّب نمیكند ،بلكه -آنجا كه الزم آيد -نرمانديش و بیتعصّب هم میكند .همهچيز در اينجا به ماهيّت و مَنشِ آن "شيوهها و روشها و ضرورتهای نگهداشتِ"قدرتِ سياسی وابسته است .در همانحال كه قدرتِ سياسی بهلحاظِ سرِشتِ آن ،فقط يک نوع دارد ،بهلحاظِ شيوهی حفظ و نگهداشتِ آن امّا ،دارای گونهها و انواعِ گوناگون است .گونههايی از حفظِ قدرتِ سياسی ،ايجاب میكنند كه دارندههای آن قدرت هم/واره به بازبينی و دگرگونساختنِ انديشههایِاجتماعیِ خود -و نيز حتّی انديشههایديگران -بکوشند .حتّی اگر اين دگرگونیها را نه عقل و خِرَد ،و نه صَالحِ همه/گانی و يا نيازهایِ واقعی تأييد كنند. با اينهمه ،امروزه هيچ قدرتِسياسی در هيچ نظامِاجتماعیای نيست كه بهبازيگران-دارندگانِ -خود اجازهی دگرگونسازیِ بی قيدوُشرطِ انديشههای اجتماعیِ چيره و حاكم بر نظامِ اجتماعی و اقتصادیِ جامعه را بدهد .همهی اين قدرتهای سياسی ،كه امروزه در جهان وجود دارند ،از ساختارهايی بسيار جا/افتاده و كُهَنسال برخوردارند و ريشه در اعماقِجوامع دواندهاند .در اعماقِجامعه/ريشهداشتن ،به معنای ايناست كه هر يک از اين قدرتهایسياسی ،انبوهی از انسانها را بهخود وابسته و مقيَّد و "نيازمند"ساختهاند ،انسانهايی كه بهدليلِ همين وابستهگی و نيازمندیِشان بهاينقدرتها ،بههيچرُو نمیخواهند و نيز نمیتوانند بهآسانی به دگرگونیهای ژرف در آنقدرتها و در انديشههایاجتماعیِ چيره بر آنقدرتها گردن بگذارند .مثالً كدام دارنده -يا خواهنده-ی قدرتِسياسی ،در جوامعِ سرمايه/ داری وجوددارد ،كه اجازهی آنرا داشته باشد-و يا بهخود جرئت دهد -تا -برای حفظِ قدرتِ سياسی- در انديشههایِ اجتماعیِ مدافعِ نظامِ سرمايهداری به دگرگونیهای ژرف دست زند؟ و اين در زمانی است كه هر كسی میداند كه در اينجوامع ،نياز بهايندگرگونیهایژرف ،فراوان وجوددارد ،دگرگونی هايی كه دهها سال است دارند خاك میخورند و جامعه -نه فقط مَردُم بلکه حتّی بخشی از طبقاتِ حاكم هم -از انجام/نا/گرفتنِآنها در رنج است .همينجور است در ديگر اَشکالِ قدرتِسياسی مانند قدرتِ سياسیِ مذهبی ،ملّی و...
نقدی بر نقدی -سنجشِ سجنشِ"عقلِ مُدِرن"
13
در همينحال ،زمانیكه در بررسیِ رویدادهایِكنونیِ اينكشورها ،در زيرِ عنوانِ"نقشِ عاملِ انسانی" از نقشِ بزرگِ "انسانِ قدرت/سياست/مدار" بهمثابهِ نوعی ويژه از انسان سخن میرود ،نمیتوان بیتوجّه بود بهايننکته ،كه آن"شرايطِ اجتماعی" ،كه در آن اين قدرتِسياسی بهاصطالح شناور است ،نيز به اندازهایمعيّن نقش بازی میكند در اينكه" ،مِيلِ"قدرت/سياست/مداران به نگهداشتِ قدرتِسياسی ،تا چهميزان به خودِ اين قدرت/مداران اين اجازه را میدهد تا آنان به دگرگونساختنِ يا دگرگوننساختنِ انديشهها و مرامهایِاجتماعیِ حاكم بر جامعه بهطورِكُلّی ،و انديشهها و مرامهایحاكم بر خودِ نظامِ قدرت بهطورِ مشخّص دست بزنند .زيرا برای قدرت/سياست/مداران تفاوتی نمیكند كه نگهداشتِ قدرتِسياسیِشان را با و يا بدونِ دگرگونساختنِ انديشهها و مرامهای حاكم بر قدرتِسياسی تأمين كنند .امّا يعنی چه "شرايطِ اجتماعی"؟ اين مقولهی "شرايطِ اجتماعی" ،آن مقولهی مرموز و سهمگينی است كه هر انسانی هرگاه كه قافيه بر او تنگ میآيد و میبيند كه دارد به جَفَنگ میآيد بهآن پناه میبرد .آنچه كه"شرايطِاجتماعی"ناميده میشود هرچه باشد روشن است كه يکی از اجزایِ مهمِ آن ،همانا همان انبوهِ انسانها هستند كه آنها را گاهی"ملّت" ،گاهی"خلق" ،گاهی "اُمَّت" ،گاهی"كارگران و زحمتكشان" ،گاهی"دِمو ،"Demo گاهی"عوام"" ،رُعايا" ،گاهی"نيروهای مترقّی" ،گاهی"اكثريت" و ...نيز گاهی مجموعهای از همهی اين چيزها میناميم .كسانی -و از جمله برخی از عقلهایمُدِرن اينكتاب -اين انبوهه را همهكارهی جامعه و تاريخِ آن میدانند و كسانی -و از جمله برخیديگر از همينعقلهایِمُدِرن -آنرا هيچكاره میخوانند. كسانی ،آنرا آن عنصرِ آگاهِهمواره میپندارند ،و كسانی ،عنصرِ ناآگاه كه اگر آگاه شود دورانساز میشود .كسانی ،آنرا عنصرِ ناآگاهِهمواره میپندارند ،وكسانیهم آنرا عنصرِ ناآگاه میپندارند كه اگر آگاه شود ویرانساز میشود. بهاينترتيب ،زمانی كه بهدرستی بر نقشِ بزرگِ انسانِ قدرت/سياست/مدار در رویدادهایِكشورهای نام/برده تأكيد میكنيم ،نمیتوانيم از نقشِ اگر كه نه اصلیِ ولی بسيار مهمِ اين انبوههی بزرگِ انسانی در اينجوامع هيچ نگوييم .آن"انبوههی بزرگِ انسانی" ،كه در هر جامعهای عنصرِ مهمِ آنچيزی است كه "شرايطِ اجتماعی" ناميده میشود .راستیرا در رویدادهایِ جوامعِ نامبرده چه میكرد يا چه نمیكرد؟ بهراستی چيست اين انبوههي انسان يا اين انسانِ انبوهه؟ مُدِرنيته اورا «منشاءِ مشروعيتِ حکومت»ناميد« .منشاءِ ثروت»ناميد .ديگران اورا «سازندهی تاريخ» ناميدند .اديانی اورا «گَلّه»ناميدند .كسانی او را«رهبرِ جامعه بهسوی سوسيالسم»ناميدند ...آيا ممکن است كه همهی اينها "تعارفاتی تو/خالی"باشند؟ نَکُنَد كه همهی اين عناوين ،بهراستی جز مفاهيمی خيالی بيش نباشند! -1-6قدرت/سياست/مَداري
بیهوده است اگر دگرگوننگشتهگیِ ساختارهای نادرست و يا كهنهی جوامعِ نامبرده را ،در دگرگونی ناپذيریِ انديشههای ماركس و سوسياليسم بهمثابهِ انديشهراهنمای حاكم بر انقالب اكتبر جُست .نقشِ
14
نقدی بر نقدی -سنجشِ سجنشِ"عقلِ مُدِرن"
قدرتِ سياسی ،درستتر گفته شود :نقشِ قدرت/سياست/مداری ،در فسادی كه اين جوامع به آن دچار شدند نقش بسيار پُراهميتی است. دركشورهای نامبردهی دارای نظامهای اجتماعیِ مردمگرا ،گرهخوردهگی و بههم/پيوستهگیِ مصلتهای قدرتِ سياسی با آرمانهای اجتماعیِ بزرگ مانندِ برابری ،آزادی ،نابودیِ ستمهای اقتصادی و اجتماعی ...يکی از سرچشمههای بزرگِ آن كجرویها و بحرانهايی گرديد ،كه از همان نخستين سالهایِ افتادنِ قدرتِسياسی در دستِ كمونيستها و كارگران و دهقانان ،آغاز شدند .در پس از انقالب اكتبر ،4943قدرتِ سياسی در كشورِ روسيه نه تنها ناتوان و كوچک نشد بلكه بسيار هم غولآساترشد .آن شعار و برنامهی اساسیِ معروف« :همهی قدرت بهدستِ شوراها» ،با شتاب ،بَدَل شد به « :همهی شوراها بهدستِ قدرت» .شورا كه قرار بود قدرت را به دست گيرد و آنرا آرامآرام «مَحو» سازد ،خود بهدستِ قدرت «مَحو»شد .اينحقيقت ،كه قدرت ،حتّی اگر آنرا بهراستی هم شورايی كنند باز قدرت است ،و قدرتِ شورايی نيز ،در ذات و سرِشتِ خود ،همان قدرت است ،تخطئه و با شتاب بهدور انداخته شد. همزمان ،نگهداشتِ قدرتِسياسی ،بهاينبهانهكه اينقدرتِسياسیِنوين ،قدرتِشوراها است ،به جایگاهی فراتر از آرمانهای اجتماعی و بسيجِ انسانها برای تحققِ اين آرمانها نشانده شد .و خودِ اين"نگهداشتِ قدرت" ،بَدَل شد بهآرمانِ اصلی .بهجای آنكه قدرتِ سياسی ،بهخدمتِ جامعه درآيد ،خودِ جامعه بهخدمتِ قدرتِسياسی درآورده شد .جامعهمداری و انسانمداری بَدَل شد به قدرت /سياست/مداری. بهجای آنكه از زاويهی منافعِ انسان به قدرت/سياست نگريسته شود ،از زاويهی مصالحِ قدرت/سياست به انسان نگريسته شد .سوسياليسمِ قدرتستيز ،به سوسياليسمِ قدرتپرست بَدَل شد .آرمانِ جامعه بَدَل شد به آرمانِ دولت .جامعه بَدَل شد به دولت-حکومت. اين بَدَلشدنهای مرگبار ،بههيچرو ،پِیآمدِ ناگزيرِ انديشهی سوسياليسم و كمونيسم نبود ،بلكه پِیآمدِ دولتیشدنِسوسياليسم ،پِیآمدِ سوسياليسمِدولتی ،پِیآمدِ سوسياليسمِ قدرت/سياست/مدار، پِیآمدِ سوسياليسمِ قدرت/سياست/مداران بود. سياست-قدرتِ سياسی ،-در هر نام و مَرام ،نه تنها خود يکی از منشاءهای فساد است ،بلكه همچنين در برابرِ فساد دارای آسيبپذيریِ بسيار بااليی است .قدرتِ سياسیِ نوين در كشورِ شوراها ،هم خود با شتاب به فساد گراييد ،و هم با شتاب به فاسدسازیِ ماركسيسم و سوسياليسم پرداخت .اين فساد پذيری و فسادسازیِ مضاعف ،با شتاب و بهزور بهدرونِ آن"آرمانهایاجتماعی" ،كه بهپرچمِ اين قدرتِ سياسی مبدّل شدهبود ،سرايت كرد .يکی از مؤثّر ترين پيامدهای اين كار ،اين بوده كه درونمايههای اين آرمانها و انديشهها به فساد كشانده شد ،از اينهم مؤثّرتر ،اين بود كه قدرتِ سياسی ،به اين آرمانها مفاهيم و درونمايههايی فاسد بخشيد .و میتوان گفت ،كه اين آرمانها بهتدريج به پوششی بَدَل شدند برای پنهانساختنِ سرِشتِ آرمانستيزِ قدرتِ سياسیِ نوين و قدرت /سياست/مدارانِ نوين. امّا يعنی چه اين "آرمانهای اجتماعی/انسانی با درونمايهای فاسد"؟! واقعيت ايناست ،كه در جهانِ بشری ،ما گواهِ اين حقيقت هستيم كه يک آرمانِ اجتماعیِ انسانی ،همزمان:
12
نقدی بر نقدی -سنجشِ سجنشِ"عقلِ مُدِرن"
میتواند آرمانِ بيشترينهی انسانهای يک جامعه باشد میتواند آرمانِ انسانها و نهادهای قدرت/سياست/مدار گردد میتواند آرمانِ حاكمان گردد میتواند آرمانِ محکومين گردد ...آيا اين آرمانِ انسانی/اجتماعی ،در هر يک ازاين موقعيتهایخود دارای يک ارزش است؟ دركشورهای سرمايهداری و بهطورِكلّی در همهی نظامهايی كه درآنها اقتصادِ بهاصطالح آزاد و يا نيمهآزاد-در حقيقت بايد گفت :رقابتی و نيمه رقابتی -وجوددارد و اقتصاد نقشِكانونی را بازی میكند، سياست يکّهتازِ ميدان نيست ،بلكه آن اسبی است كه اقتصاد ،سوار بر آن ،يکّه /تازی میكند .افزون بر اين ،در جوامعِ سرمايهداری در فضای زد/و/بند و سودجويی و فسادِ اقتصادِ بازار ،سياست نيز در فساد و دروغِ آشکار غرقهاست .قدرتِسياست در اينكشورها از هرگونه"آرمانِ"بشری و آرمانخواهیِ اجتماعی/ انسانی خالیاست ،و از اينرو ،آن سياست و قدرتِسياسی كه مدّعیِ استقالل از اقتصاد باشد ،دارای به اصطالح"اعتبار"نيست و باور نمیشود .چون برای آنانی كه نسلها در اينجوامع زندهكردهاند ،خودكامه گیِ اقتصاد در اينگونه جوامع كامالً آشکار است. در جوامعِ "سوسياليسمِ واقعاً/قدرت/سياست/مدارِ واقعا!/موجود"نيز ،از جمله در اتّحادِ شوروی ،قدرتِ سياسی ،بجز در سالهاینخستِ انقالب اكتبر ،4943هرگز مستقل از طبقاتِاجتماعی و از اقتصاد نبوده و نمیتوانست هم باشد .خودكامهگیِ چندسالِنخستِ اين قدرتِسياسی نيز بههيچرو نمیتوانسته فقط خودكامهگیِ قدرتمدارانِسياسی باشد .واگذار شدنِ مالکيتِ نزديک بههمهی ابزارهای توليدیِ اقتصاد به قدرتِ سياسیِ افتاده بهدستِ شوراها ،آمادهشدنِ بهترين زمينه بود برای اقتصادِ غولآسای آنروزگارِ روسيه ،تا با شتابی بسيار ،بهدستگرفتهگانِ تازه /نفسِ قدرتِ سياسی را بهزودی بخَرَد و بخورَد ،و از آنان طبقهی اجتماعیِ خودرا پديد آوَرَد .پاقشاریِ شوراها بر قدرت/سياست/مداری بهجای جامعهمداریِ قدرتستيز ،كارِ اين اقتصادِ دولتیشده را بسيار آسان ساخت تا هم از بَدَلشدنِ كاملِ خود به يک اقتصادِ سوسياليستی سر باز زند و هم با آسانیِ بيشتری خودكامهگیِ خود-يعنی خودكامهگیِ اقتصاد- را به خودكامهگیِ قدرت/سياست/مداران -يعنی به خودكامهگیِسياست"-واگذار" كند .اينخودكامهگی در كشور های سوسياليستیِ نامبرده ،نهپيامدِ بهكارگيریِ آننظريهی ديکتاتوریِ پرولتاريا است كه آن خود بحثِكامالً ديگری است .خودكامهگیِ انجامشده در اينكشورها نه ديکتاتوریِ زحمت/كشان ،كه ديکتاتوریِ قدرت/سياست/مدارانه ،و ديکتاتوریِ قدرت/سياست/مدارانِ مالِکِ/اقتصاد /شده بوده است. از اينرو است كه میتوانگفت كه خودكامهگیِ قدرت/اقتصاد/مداری در جوامعِ بازارِ آزاد -سرمايهداری- ،با خودكامهگیِ قدرت/سياست/مداری در جوامعِ نامبُردهی سوسياليستی ،با آنكه هر دو ،خودكامهگی هستند ،و با آنكه هر دو از اقتصاد فرمان میبرند ،امّا با هم فرق دارند .و درست همين فرق ،آن چيزیاست كه در بررسیِ عقلِ مُدِرن اينكتاب ،بهآن حتّی اشاره هم نمیشود.
17
نقدی بر نقدی -سنجشِ سجنشِ"عقلِ مُدِرن"
()()() امّا در اين جا بد نيست اگر به نقدِ يک ديدگاهِ ديگری اشاره شود كه نه از سوی انديشهورزانِ اين كتاب، بلكه از سویِ انديشهورزان و نيز حزبهای سياسیِ چپِ سوسياليستی طرح میشود .و نه البتّه به تازهگی بلكه درهمانسالهاینخستينِ پيش و پساز انقالبِاكتبر4943نيز .يعنی آنانكه "سوسياليسمِ دموكراتيک"را ،بهمثابهِ راهِ درستِ پيروزیِ سوسياليسم بهميانمیكشند .پذيرفتنِ "سوسياليسمِ دموكراتيک" ،بهمعنای پذيرفتنِ اين است ،كه سوسياليسم خود همان دموكراسی نيست. سوسياليسم ،اگركه واقعیاست ،همان دموكراسیاست .پس اينان درحقيقت از"دموكراسیِ دموكراتيک" سخن میگويند .آيا میتوان گفت كه دموكراسی را از راهِ دموكراتيک بايد متحقّق كرد؟ عيبِ بزرگِ "سوسياليسمِ دموكراتيک" ،همان عيبِ بزرگِ"سوسياليسمِ واقعاً موجود" است ،يعنی :تقديسِ قدرتِ سياسی بهمثابهِ يگانه/ابزارِپيشرفتنِجامعه بهسویِسوسياليسم .زيرا :دموكراسی ،همچنانكه ديکتاتوری، بهرغمِ همهی ابهامهايش و بهرغمِ همهی عيبهايش ،در يک چيز تعريفِروشنی دارد .دموكراسی ،يعنی آزادنهادنِ نسبیِجامعه برای بهدستگرفتنِ قدرتِ سياسی از سویِ گروههایِ اجتماعی و سياسیِ مدّعی. يعنی راهِ اصلیِ دموكراسی همان قدرتِ سياسی است. دموكراسی و ديکتاتوری ،دو برادر -يا خواهرِ -دو/قلو هستند .هم دموكراسی و هم ديکتاتوری ،در طولِ تاريخِ انسان ،بسيار گوناگون ارزشگذاری شده ،و بسيار گوناگون معنا شده ،و بسيار گوناگون بهكار گرفتهشده -اِعمال شده -اند .هم دموكراسی و هم ديکتاتوری ،حتّی گاه در شمارِ آرمانهای نيکِ اجتماعیِ جنبشهایانسانی هم درآمدهاند .و از همينرو است شايد ،كه در بسياری از جامعهها و از جمله در جامعهی ما هم ،گاهی انسانِ دموكرات بهمعنیِ انسانِ خوب و با اخالق و آزادیخواه و دادگر و ...بوده و هست؛ همانطور كه گاهی ،اگرچه با اِكراه و نه بهاندازهی انسانِ دموكرات ،انسانِ ديکتاتور نيز ،بهمعنایِ انسانِ خوب ،با اِراده ،پشتيبانِ آزادی و دادگری و ...قلمداد شده و میشود. امّا با همهی اين گونهگونهگیهایِشان در معنا ،معنایِ اصلیِ دموكراسی و ديکتاتوری را بايد معنایِ سياسیِ آنها دانست؛ و از ميانِ همهی آن حوزههایزندهگیِاجتماعیای كه در آنها كلماتِ دموكراسی و ديکتاتوری بهكار گرفته شدهاند ،اصلیترين حوزه -و يا :حوزهی اصلیِ -كاربُردِ آنها را حوزهی سياست/قدرت بايد دانست .در اين معنایِ اصلیِ خود ،دموكراسی و ديکتاتوری ،دو شيوه-و نيز همزمان میشود گفت :دو شکلِ) اِعمالشدنِ قدرتِسياسی هستند .نه دموكراسی حتماً بدونِ كُشتار و زور است و نه ديکتاتوری حتماً با كُشتار و زور همراه است .بلكه آنچه -نه درهمهی حوزهها بلكه در حوزهی مبازرات سياسی-سرچشمه و منشاءِ كُشتار و زور است همانا خودِ قدرتِسياسی است كه منشاء و سرچشمهی اين دو مقوله -دموكراسی و ديکتاتوری -است. مركز ،مَدار ،و "آرمانِ" دموكراسی نيز همانا قدرتِسياسیاست" .سوسياليسمِدموكراتيک" همان سوسياليسمِدولتی ،همانسوسياليسمِقدرت/سياست/مدار ،همانسوسياليسمِقدرت/سياست/مداران است. بحث اينجا بر سرِ دشمنی با سوسياليسمِدموكراتيک نيست .بحث بر سرِ نقد و بررسیِ آناست.
11
نقدی بر نقدی -سنجشِ سجنشِ"عقلِ مُدِرن"
سوسياليسمِ همه يا اكثريتِ جامعه ولی ،به قدرتِ سياسی و مصالحِ برآمده از آن وابسته نيست بلكه با آن دشمن -و در بهترين حالت به آن مظنون-است .آنرا نه راهِ پيروزی بلكه سدِّ پيروزی میداند .اين سوسياليسم ،خودرا مشروط به قدرتِ سياسی و كسبِ آن نمیكند .اين سوسياليسم ،خودرا هرجا كه دست دهد برپا میكند. عيبِ همهی سوسياليسمهای قدرت/سياست/مدار ايناست كه نمیگذارند سوسياليسم به دستِ همه يا اكثريتِ َ"مَردُمِ"جامعه انجام گيرد .نمیگذارند كه جامعه خود بهضرورتِ اجتماعیساختنِ زندهگیِ اجتماعیِ خود برسد ،و سودمندیها و برتریهایآنرا دريابد .هوادارانِ اين سوسياليسمهای قدرت/ سياست/مدار ،در ميانِ "مَردُم" و سوسياليسم ،گروهی به نامِ نماينده ،رهبر ،...و يا نهادی به نامِ قدرتِ سياسی را جای میدهند ،و بر اين باورند كه بدونِ اين"واسطهها" ،جامعه و سوسياليسم بههم نخواهند رسيد .اين هوادارانِ سوسياليسمِ قدرت /سياست/مدار هرگونه تالشِ جامعه برای كنارزدنِ اين واسطهها و برای شركتِمستقيم در اجتماعیساختنِ زندهگیِاجتماعیِشان را به ديدهی ترديد و ظنِّ بد مینگرند، آن را تخطئه و گاه سركوب میكنند .همچنان كه در ا .ج .شوروی و...
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و فردِ آدمی
15 -5عقلِ مُدِرن و فردِ آدمي
شکّینيست كه در اروپا ،در آغازِ دورهی"رُنسانس"و بهويژه در دورانِ روشنگری ،در جدالِ فکریِ ميا ِ ن جبهههای گوناگونِ انديشهگی ،بهويژه در ميانِ دو جبههی بزرگِ"مخالفان"و"هواخواهانِ" آن دورانی كه به"قرونِ وُسطی"نامبُردار شد ،موضوعِ فردِ آدمی نقشوُوزنِ بزرگی پيداكرد .هم چون همهی مسايلِ ديگر ،مسئلهی فردِ آدمی هم ،ملغمهی دستِ اين دو جبهه شدهاست .از هر دو/سو ،كوشششده تا از اينموضوع نيز بهمثابهِ ابزاری برای مبارزهی قدرت بهرهبرداری شود. حتّی همين جدالِ فکری نيز دارای رنگ و بویِ بسيار تندِ بومی/اروپايی است. بهنظر میرسد ،كه از همان آغاز ،هم تند/رَویهای روشنفکران و هم تند/رَویهای سرمايهداریِ نوخاسته ،و هم تند/رَویهای پرستندهگان قدرت ،تأثيرِ بسيار زيانبخشی بر روی بحث بر سرِ تعريفِ فردِ آدمی ،و حقوق و آزادیهای او ،و پيوندِ او با جامعه و جهان گذاشتهاست .يک روحِ تُند/روانه، يکجور تند/رَوی با رنگ و لعابِ تند/رَویهای"روشنفکرانه/سرمايهدارانه /بازارپَسَندانه/قدرتپرستانه" بر جبههی مخالفت با ميراثهای فرهنگی ،سياسی ،اقتصادی ،فکریِ "قرونِ وسطی" فرمان میرانده است؛ بهويژه بر"نيروی مُدِرنيته" ،كه يکی از مهمترين نيروهای اين جبهه بهشمار میآمد. سايهی يک چنينتُندرَویای ،بر بسياری از حقايق پَرده پوشيده است .و سببِ يک مبالغه و بزرگنمايی گرديد در چند عرصه : از يکسو ،بهمبالغهی تبليغاتی در بارهی برتریهای جایگاه و مقامِ"فرد"در" مُدِرنيته" انجاميده، از سویديگر ،به مبالغهی تبليغاتی در بارهی وضع و جایگاهِ اَسَفبارِ"فرد"در"قرون وُسطی" انجاميده، و از سويی ديگر ،بهستايشِ تبليغاتی از گونهی ويژهای از"فرد" انجاميده ،كه شاخصِ بزرگ و برجستهی آن ،كُرِنش در برابرِ"سود" است. بررسی و شناختِ درستِ مفهومِ فرد در غرب ،بايد در دو پهنه و ميدان انجام گيرد .پهنهی انديشه و پهنهی عمل. الف -در پهنهي اندیشه :فرد بهمثابهِ مفهوم
"فردِآدمی" بهمثابهِ يک مفهوم ،يعنی فردِ آدمی نه آنگونه كه واقعاً هست بلكه آنگونه كه بايد باشد، هنوز هم در پهنهی انديشه در جوامعِ اروپايی(غربی) ،موضوعِ مهمِ انديشهيی است. در پهنهی نوعی از انديشهیغربی ،فرد ،بهمثابهِ مفهوم ،درست همچون خودِ فرد بهمثابهِ يک واقعيت در پهنهی زندهگیِ جامعه ،به بازی گرفته شدهاست .فرد ،بهمثابهِ يک مفهوم ،در ذهن و انديشهی بسياری از انديشمندانِ غربی ،همانقدر مشحون از آشفتهگی و هرجومرج است كه بهمثابهِ يک انسانِ واقعی در جامعهیغرب .بسياری از تعريفهايی كه از مفهومِ فرد شده خالی از يکپارچهگی و هماهنگی است. فرد ،در انديشهی بيشترِ هواخواهانِ عقلِ مُدِرن در اينكتاب نيز ،بيشتر به سايهای میماند ،بیچهره و ناشناس و ناشناختنی .و اين در حالیاست كه غالبِ اين انديشهوران بر اين باورند كه فردِ آدمی در كانونِ مُدِرنيته جای دارد .و ادّعا میكنند كه جامعهی اروپا در"پيش از مُدِرنيته"و نيز جامعههای
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و فردِ آدمی
16
كنونیِ"نا/مُدِرن"-كه هر يک به دليلی"مُدِرنيته"را بهمثابهِ راهبرِ جامعهی خود نمیپذيرند -فردِ آدمی را فراموش كرده و از ارزش انداخته و در درونِ"همه" يا "كُُل» و در "ارزشهای همهگانیِ مقدّس"... ناپديد میكنند. مفهومِ فرد در انديشهی هر يک از اين متفکّرين ،تقريباً میتوانگفت كه ويژهی همو است .و با مفهومِ فرد در نزدِ ديگری نمیخواند .فرد در نزدِ نيچه ،سارتر ،هایدگر ،و -در اينكتاب -در نزدِ هابرماس، ليوتار ،ریكو و ...با هم فرق دارند. فرد ،و پيوندِ او با جهان و جامعه « من فکر میكنم ...انفصالی كه فروید و نيچه ميانِ فرد و جامعه ديدهاند ،حقيقتاً میتواند به تصويری موهوم از فاعل(فرد) بيانجامد».ص / 38آلن تورين
گذشته از تعريف از فردِ دلخواه ،موضوعِ پيوند -و يا نوعِ پيوندِ -ميانِ فردِ آدمی و جامعه نيز ،يکی از دشواریهای تفکّرِ غربی است. اين دشواری البتّه يک دشواریِ كُهَنِ زندهگی اجتماعی است. ريشهی اين دشواری در سِرِشتِ هستیِ طبيعیِ آدمی ازيکسو ،و در طبيعتِ و سِرِشتِ ساختارِ جامعه از سوی ديگر نهفته است .و آدمی ،دستِكم ناكنون ،نشان داده كه توانايیِ آن ندارد تا در اين دو- طبيعت ،و سِرِشتِ اجتماعی -چنان دست بَرَد كه به مسئلهی فرد و جامعه پايان داده شود .با اينحال، تاريخِ راهجويی برایِ حل و گشودنِ ايندشواری بهاندازهی تاريخِ خودِ ايندشواری ،كُهَن و قديمی است. انسان را نه توانايی و نه امکان و نه آن جرئت و دليری است كه بتواند خودرا ازشّرِ زندهگیِ اجتماعی آزاد كند؛ و اين در حالیاست ،كه اين موجود در قالبِ فردهای جداگانه-كه نمونههای متنوّع و بسيار گوناگونِ آنها كم نيستند -هميشه چنين آرزويی و يا چنين گرايشی را دارند. در جامعهی ايران هم ،اين دشواری از ديرباز شناخته شده بوده و راهِ حلهای گوناگونی بهكاربسته شده است .مثالً بهنظر میرسد كه بهويژه در ميانِ گروه هايی از عارفان و صوفيان میتوان گونهای ويژه از اين كوششها را ديد .برخی از نمونههای تندروانهی اين كوششها را میتوان بازتابِ اين دانست كه در اين جامعه نيز هم/چون در ديگر جوامع ،از ديرباز حتّی انديشهی بیهودهبودن و بُنبستیِ هرگونه كوشش برای پيونددادنِ فرد و جامعه نيز تجربه شده بود .جالب است كه اين نااميدیِ ويژه ،برخالفِ آنچه كه در برخی جوامعِ ديگر ديدهشده ،به پديدهی خودكشی نيانجاميده و برعکس در برابرِ اين"راهِ حلِّ" ابلهانه سخت ايستادهگی كرده است .نمونهی ديگرِ كوشش برای حلِ مسئلهی فرد و جامعه ،باور بهاين انديشه است كه «بنی آدم اعضای يک پيکرند .»...اين ،يکی از تجربههای همهگانی دراين جامعه است .راهِ حلّی ميانه و معتدل و واقعبينانه كه راهی جز سازش برای كمخطرتركردنِ درگيریِ ميانِ اين دو هيوال -فرد و جامعه -نمیبيند .اين راهِحل ،پردهای از فريبی دلپذير بر رویِ طبيعتِ نابسامانِ آدمی ،و بر رویِ ساختارِ نابسامانِ جامعه میكشد تا از سوزَندهگیِ اين حقيقتِ تلخ بکاهد.
13
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و فردِ آدمی
در همهی پهنههای گوناگونِ فکریِ مُدِرنيته (و نيز پُستمُدِرنيته) در اروپا ،فردِ آدمی از هماهنگ ِ ی طبيعی با جامعه ،با جهانِهستی و هستیِجهان ،بيرون كشيدهشده است .و آلوده ساخته شدهاست بهگونههای بیشمارِ خودخواهی .آنجامعهایهم ،كه چنين"فرد"ی به ساختنِ آن میپردازد ،قرار است تا بر جهان رهبری كند ،بر جهان دستيابد ،تا جهان را بهخدمتِ خود درآورد ،نه تنها جهانِ انسانی را، بلكه همچنين ،جهانِ هستی را. چنين"فردِ"آدمی ،در جایگاهِ مناسب و واقعی و درخورِ خود نيست .او خودرا نه جزئی از اين جهان، بلكه چيزی جدا از آن میپندارد .او در تالش برای هماهنگكردنِ خود با مجموعهی هستی نيست، بلكه میكوشد تا جهانِ پيرامون را بههماهنگكردنِ با خود وادارد .و اين ،هنگامی است كه خودِ او، هنوز در درونِ خود ،نتوانسته است به يک خويشتنِ هماهنگ دست بيابد. هماهنگی ،تنها ،بهنظمبودن و بهآيينبودن نيست .ايننيستكه يک شماری از انسانها -يا شماری از هرچيزی -بهمثابهِ يک"مجموعه" ،بههر شکلی ،بهفرمانِ يکكانون ،بهسوی سمتیوُسويی ،سازمان يابد. چنينهماهنگیای ،يک شکلگرايیبیمقدار است .و در شکلگرايی ،شکل ،بيشتر يک پردهی فريبنده است تا بازتابِ واقعیِ يک"درونِ"ارزشمند ،درخورِ تأمّل و ستودن. فردِآدمی ،بهنظر میرسد كه تاكنون ،در دو پهنه خودرا هماهنگ میكند : در پهنهی بيرون ،يعنی با جامعه و جهانِ پيرامون. و در پهنهی درون ،و درآنجا مهمتر و پيشاز هر چيزی با غرايز.از اين ديدگاه ،جهانِ بشری ،تاكنون گونههای بسيار متنوّعی از"فرد"را به صحنه آورده و به نمايش گذاشته است .گونهی نامبُردارشده به "فردِ مُدِرن" ،نيز يکی ازاين انواعِ فردِ آدمی است .هم مُدِرنيته و هم خُردهگيرانِ همشهریاش يعنی پُستمُدِرنيته و ...نوعیويژه از فردِ آدمیرا با نوعیويژه از هماهنگی اش با غرايز ،طرح ريخته و با كمکِ نيروهای اقتصادی و اجتماعیِ ديگر ،كه مهمترينِ آنها بدونِ هيچ ترديدی نيرویِ سرمايهداریاست ،بهتحقق و انجامِ اين طرح پرداختهاند .ويژهگیِ بزرگِ اين فردِآدمی، كه بدينگونه تحقق يافته ،كُرنِش در برابرِ نوعی از"خِرَد"و مدهوششدن در برابرِ"سود"است. سَنَدِ نامبُردارشده به«اعالميهی حقوقِ بشر» ،يکی از نمونههای آشفتهگیِ ويژهی انديشهی اروپا ،در هنگامِ"رُنسانس"و دورهی روشنگری ،در بارهی فردِ آدمیاست .اينآشفتهگی ،نتيجهی آميختهگیِ شتابزدهی سه گونهی تندرَویِاست كه در باال برشمرده شدهاست .همين آشفتهگی ،خود يکی از سرچشمههای آشفتهگیهای آينده در انديشهی اروپايی است. از نمونههای اين آشفتهگی ،مفهومِ"آزادی" در اين سَنَد است .سرفصلِ اين آزادیِ فردی چنين بيان می شود « :فردِ آدمی آزاد به دنيا میآيد»... هركسی میتواند دريابد كه چنينمفهومی از آزادی كامالًخطاست .آزادی دراينجمله ،تنها دربردارندهی آزادی از همهی آن چيزهايی است كه پيش از زادهشدنِ اين فرد در جامعهی او ساخته و پرداخته شدهاند .و اين برداشت و داوری ،خطا و كودكانه است.
18
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و فردِ آدمی
هيچ فردِ آدمی ،حتّی درآن نخستين لحظههای ريختيابی -يا ريختدهیِ -خود آزاد نيست .يکی از مهمترين جزءِ خميرمايهی اينريختيابی و ساخته شدن ،وابستهگی است .اين فردِ در حالِ ريختيابی، چندين و چند ناف دارد :نافی كه اورا به مادرش وابسته میكند ،و همه میدانيم كه اين ناف ،تنها يک پُلی نيست تا نيازهای خوراكی به نوزاد برسد .اين پُلی است كه از رویِ آن بسياری"محموله"های ديگر از هستیِ اجتماعی و طبيعیِ مادر و شدر -همچون آدمی سالمند كه بسياری چيزها از جامعهی خود، بهخود جذب كرده-به سوی نوزاد حمل میشود .امّا اين ناف ،تنها و يگانه ناف نيست .نافِ ديگری نوزاد را به برخی از خویها و عاداتِ اجتماعیِ مادرش و پدرش وابسته میكند .همچنان كه میتوان گفت نافِ ديگری ،نوزاد را به برخی از آنچه كه در جامعهی پيش از او وجود داشته وصل میكند .و همين جور ،نافهای ناپيدای ديگر .از ميان اين نافهای متعدد ،تنها يکی از آنها با زادهشدنِ نوزاد پاره میشود ولی چندين نافِ ديگر تا پايانِ زندهگی ناگسسته میمانند .هيچ فردِ آدمی ،آزاد به دنيا نمیآيد. هم ،اينگونه از آزادی ،و هم ،گونههای ديگرِ آن ،كه در اين«سَنَد» از آنها گفتگو و دفاع میشود- همچون آزادیِ مالکيت و -...يکسره با روح و خمير مايهی«جداسازی و فاصلهاندازی» ميانِ فرد و جامعه آلوده و آغشته است .نويسندهگانِ اين سَنَد ،هم شناختِشان از آزادیِ آدمی در هنگامِ تولّد و نوزادیاش نادرست بود و هم از آزادیِ آدمی در سالمندی و كهنسالیاش .نادرستیِ اينگونه برداشت ها از"آزادی" ،بسيار پيشتر از نوشتهشدنِ اين سَنَد ،چه در اروپا و چه در آسيا و گوشههای ديگرِ جهان ،شناخته و ثابت شده بود .پس چهگونه بود كه اين سَنَد بدونِ توجّه به پيشينهی نسبتاً درازِ بحث و فحص دربارهی مفهومِ آزادی ،به طرحِ نارسای آن پرداخت؟ آيا بهراستی نويسندهگان سَنَد، پيش از نوشتنِ آن به بررسیِ اين بحثها پرداخته بودند؟ ميزانِ آگاهیِ روشنفکران دورهی رُنسانس و دورهی روشنگریِ اروپا دربارهی پيشينهی اينگونهبحثها -مثالً در آسيا -بهگواهیِ آنچه كه خودِشان گفتهاند و به گواهیِ نوشتهها و آثاری كه برجای نهادهاند ،بسيار اندك بود .و شمارِ آثاری كه نشان دهد كه آنها افزون بر آشنايی با اينپيشينه ،آن را بررسی هم كردهباشند تقريباً هيچ است .اين سَنَد ،بهنظر میرسد ،پيش ازهر چيز و پيش ازآن كه بخواهد سَنَدی علمی و انديشهمندانه باشد ،باری ،سَنَدی بوده سياسی ،با اهدافِ سياسی .ابزاری بوده است: برای مبارزه برسرِ قدرت با كليسا و مسيحيتِ كليسايی برای سهيمكردن و همبازكردنِ بخشهای گوناگونِ دارندهگانِ نوينِ قدرتِ اقتصادی و جويندگانِنوينِ قدرت در قدرتِ سياسی برای بازكردنِ راه بر آن گروههای جامعه كه جز به خود و جز به خود خواهی نمیانديشند برای رويارويی با تمدّنهای نااروپايی.بههرحال ،در اينسَنَد ،فردِآدمی ،هم آشفته است و هم برپايهای نادرست و لرزان ايستاده است.
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و فردِ آدمی
19 فرد یا فردگرایي
در اين كتاب ،در برخی از جاها بهگمان من ،جای فرد با فردگرايی درهم ريخته میشود .به گفتهی ديگر ،برای برخی از اينانديشهوران ،فردگرايی بيش از خودِ فرد اهميت و ارزش دارد .همين جابهجايی، موضوعِ فرد را در پهنهی انديشهی آنان بيش از پيش پيچيده كرده است. ميانِ"فردگرايی"و"هواخواهی از فرديّتِآدمی" تفاوت است" .فردگرايی"يکی از گونههای گرايش و هوا/ خواهی از فرديتِ آدمی است .حتّی ميانِ"فردگرايی"و"هواخواهی از آزادیِ فردی"هم تفاوتاست. فردگرايی يکی از شاخههای آزادیِ فردی است. بهنظر میرسد ،كه از اينمتفکّرين برخیها ،غرق در هواخواهی از فردگرايیاند ،و چنان شيفتهی آناند كه خودِ فردِ آدمی ،يعنی موجودِ زندهی واقعی ،را فراموش می كنند .گاهی حتّی آشکارا ديده میشود كه برخی از آنها كارِ دفاع از "مفهومِ" فردگرايی را-كه خود دوست دارند آنرا آزادی فردی بنامند- بهجايی میرسانند كه گويی آمادهاند در راهِ اين بهاصطالحِ آزادی فردی ،فردها و افرادِ ديگر را به آسانی قربانی كنند! گریز از فردِ مشخّصِ شرایطِ مشخّص
چنين مینمايد ،كه اغلبِ گفتگوشوندهگانِ اين كتاب ،فقط آن فردگرايی و فرد را مطلوب می دانند كه در چارچوبِ شرايطِ سياسی و اجتماعیِ اروپا (غرب) پديدآمدهاست .گويی خُو كردهاند و يا خودرا مجبور میبينند و يا وظيفهی مقدّسِ خود میدانند كه فقط از همينگونهی اروپايی (غربیِ)آزادیِ فرد دفاع كنند ،و تازه هميندفاع را هم فقط در اين میدانند كه تنها برداشت های خود از فرد و آزادیهای فردیرا تکرار كنند .گويی برای بسياری از آنها ،هواخواهی از فرد و آزادیِ فردی چيزیاست همچون انجامِ يک وظيفهیاداری يا آيينی/دينی .آنها كاری بهاين ندارند كه فردِ آدمی در چهجايی يا جامعهای با چه ويژهگی و شرايطی زندهگی میكند .آنها اعتقادی ندارند بهاين كه انواعِ بسيار گوناگونِ فردِ آزاد هماكنون -نه هماكنون بلكه هميشه -در همهی جوامع وجوددارد .در انديشهی عقلِمُدِرن ،نهتنها خودِ فرد چهرهی مشخّص ندارد يعنی در شرايطِ مشخّص زيست نمیكند ،بلكه فرديّت نيز همچون چيزی در نظر گرفته نمیشود كه بهناگزير بايد اصالت داشته باشد ،يعنی پيامدِ طبيعیِ رفتار و كردارِ آدمی و همخوان با خواستِ درونیِ او بهمثابهِ موجودی اجتماعی در جامعهای مشخّص باشد. آن فرديّت ،كه عاريهيی باشد ،آن فرديّت ،كه نتيجهی پِیرَوی از"بابِ روز" ،و يا "فضا" ،و يا آن"زور و اجبارِ پنهان"باشد كه انبوهِ"فرد"ها را با فشار و جبر بهسویِ داشتنِ يک فرديّتِ اجباری وادار میكند، آن فرديّتِ زورَكی و دروغين ،آن نوع فرديتّی كه بيشتر بهنوعی آرايش و زينت ماننده است ،و آننوع فرديتّی كه برای فريب و فريفتهساختن است ،باری اينگونه فرديّتها ،اگرچه میتوانند صحنهی نمايش را رنگين و پُر كنند ،ولی بههيچرُو ،نمیتوانند فرديّتی واقعی و گرهخورده با جامعه و هواخواهِ آزادیِ واقعی باشد.
53
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و فردِ آدمی ب -در پهنهي عمل :فرد بهمثابهِ واقعيت
از تماشای فردِ آدمی در پهنهیانديشه دست برداريم و از اينتماشاخانه بيرون برويم و ببينيم در تماشا/ خانهی"زندهگی" ،اين فرد بهراستی چهگونه است. گفتارهايی همانندِ گفتارِ زير ،در ميانِ اين هواخواهیكردنها و هياهو ،بسيار كم است : «در آنچه كه روزنامهنگاران و سياستمداران"دموكراسی"مینامند ...بیهوده...در جستجوی نمونهی چيزی بهنام شَهروَند [فردِ]مسئول هستيم كه ...قادر به حکومتكردن و حکومتشدن باشد ...اين آزادیها ...صرفاً نقشِ ابزار و دستگاهی را بازی میكنند كه كارِ آن افزايشِ"لذّاتِ" فردی و به حداكثر رساندنِ آنهاست .و اين لذّات ،تنها محتوایِ ذاتیِ آن فردگرايی است كه گوشِ ما را با آن پُر میكنند"...ص /453كاستورياديس «افرادی ،كه ادّعا میشود « آزادند هرچه میخواهند بکنند» ،كارِ خاصّی نمی كنند .هيچ كاری نمیكنند .هر بار دست به كارهايی دقيق ،معيّن ،و خاص می زنند ،و خواهانِ برخیچيزها هستند ،و بقيه را كنار میگذارند...امّا هرگز اين چيزها و كارها را نه منحصراً و نه حتّی اساساً« افراد» بهتنهايی تعيين نمیكنند ،و نمیتوانندهم تعيين كنند .قلمروِ اجتماعی/تاريخی و نهادِ ويژهی جامعه ...و داللتهای خيالیِ اين جامعه تعيينكنندهی آنها هستند »...ص / 458كاستورياديس
"فردِ آدمی"در صحنهیعمل و در واقعيتِجوامعِ اروپايی(غربی) ،يعنی فردِ آدمی آنگونهكه واقعاً هست و نه آنگونه كه میگويند بايد باشد ،هنوز هم موضوعِ مهمِ عملی است. ارزيابی از اين فرد و از واقعيتِ او ،و كوشش برای معناكردنِ او ،بازارِ بحث ميانِ انديشهمندان را به آشفتهگیِ آشکاری كشانده است. بهنظر میرسد كه دگرگونیهای پديدآمده در فردِ اروپايی(غربی) و در پيوندِ ميانِ اين فرد و جامعه (جامعهی خودِ او و جامعهی بشری) ،كه ظاهراً از ششسدهی پيش نطفه بسته و از دو /سهسدهی گذشته آشکار گرديده ،به ميزانِ زيادی ،دگرگونیهايی هستند كه بهطورِ خود/به/خودی انجام گرفتهاند. اين دگرگونیها تقريباً در/بَست در زيرِ تأثيرِ خودبهخودیبودنِ دگرگونی های عامِ اين جوامع بودهاند. خودبهخودی نهبهاينمعنا كه ريشه در تحوّلهای اجتماعی/فکری نداشته ،و انديشههای اجتماعی بهطورِ عام و انديشهی مُدِرنيته بهطورِ مُشخّص ،در اين دگرگونیها نقشی نداشتهاند؛ بلكه خودبهخودی بهاين معنا كه رَوَندِ اين دگرگونیها ،درمجموع ،متآثّر از هرجوُمرجِ حاكم بر رَوَندِ رشدِ سرمايهدارانهی اين جامعهها انجام گرفتهاند .زيرا اين رَوَند جز با هرجوُمرج نمیتواند پيشرفتِ ويژهی خودرا متحقق سازد. اصالً خودِ طبقه يا طبقاتِ سرمايهدار جز با هرجوُمرج نمیتوانند وجود اشتهباشند .آن رَوَندِ تحوّلهايی هم كه چنينطبقاتی بخواهند در يک جامعهای بهپيش ببرند بهطريقِاُوال بهاصطالح نمیتواند بدونِ هرجومرج انجام گيرد؛ افزون بر اين ،در كنارِ اين رَوَندِ بورژوايیشدنِ اين جامعه ها ،نهادها و نيروهای ديگری هم بودند ( و هنوز هستند)كه كوشيدهاند بر اين رَوَند تأثير نهند .يا بهكلّی آنرا ايستانده و از حركت بازدارند و يا آنرا بهسویِ معقوالنهای ببرند و يا با بهرهگيری از برخی امکانهای سودمندی كه اين بورژوايیشدن در جامعه پديدآورده جامعه را بهسوی آيندهای بهكلّی ديگر بکشانند. از سويی ،در تجربه ثابت شده كه برای پشتيبانانِ اينرَوَند ،هميشه ،امکانِ تکرَوی فراهم نبوده و از اين/رو آنان ناگزير به سازشها و ائتالفها بوده و هنوز هم هستند .و اين بهسهمِخود هرجومرجِ رَوَند را بيشتر میكند.
54
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و فردِ آدمی
افزون بر اينها ،چنين پيداست ،كه ،چه در دورانی كه رسانههای جمعی بسيار كم بودند و چه امروزه كه غولآسا شدهاند ،هميشه بخشهای بزرگی از انبوهِ فردها در اين جوامع ،از گردونهی تأثيرگزاری و تأثيرپذيری براين تحوّلِ اجتماعیِ دو/سه/سدهی گذشته بركنار ماندهبودند و هنوز هم بركنار ماندهاند. اين بركنارماندهگان ،خود ظاهراً دو گروه هستند :آنانی كه آگاهانه میكوشند خودرا از اين"گَردونه"ی پَرهياهو و ا ز تأثيرپذيری برآن و يا ازآن بركنار نگه دارند ،و آن گروه ،كه آنان را گردانندهگانِ اين گَردونه ،آگاهانه از تأثيرگزاردن بر مسيرِ گَردونه بر كنار نگه دارند. اين هرجوُمرج را برخیها دوست دارند"تکثّرگرايی" ،رقابت ،آزادی ،و دموكراسی ...بنامند ،اگر چه ميلِ به نوعی تنوّعگرايیِ معقوالنه و اصيل در ميانِ گروههايی از روشنفکرانِ نقّاد و ديگر/انديشِ غرب وجود داشته و دارد ،ولی نيروی تعيينكنندهی اين رَوَند ،يعنی سرمايهداری و روشنفکرانِ پشتيبانِ آن ،نقشِ اصلی را داشته و دارند. خودبهخودیبودن بهمعنایايناست ،كه فردهایاينجوامع و پيوندِ اينفردها با پيرامونِشان ،در اينهرج وُمرج شکل گرفتهاند .هم واقعيتِ اين فردِ آدمی ،و هم پيوندِ او با پيراموناش ،دچارِ هرجوُمرج است. هوادارانِ گوناگونِ مُدِرنيته نهتنها نمیتواناند بهآسانی ادّعا كنند كه -در درازای اين سدهها -بخشِ بزرگی از افرادِ اين جوامع را بهصورتِ "فردِ مُدِرن" پديد آوردهاند .بلكه همچنين آنها نمیتواناند بهآسانی ادّعا كنند كه"فردِ مُدِرن" بهتر از انواعِ "فرد"های ديگر است. در اين جوامع ،نوعِ"مُدِرن"فرد ،يعنی فردی كه با روحِ"مُدِرنيته"پديدآمده ،بهلحاظِ شمار ،اگر كمتر از شمارِ انواعِ ديگرِ فرد نباشد ،باری بيشتر نيست. بهنظر میرسد ،همچون در همهی جوامعِانسانی ،در جوامعِ اروپايی(غربی)نيز نمیتوان همهی فردهايی را كه دراينجامعهها زندهگی میكنند در زيرِ يکگروهبندی ،در زيرِ يکنوع فرد ،گِردآورد .در اينجوامع نيز ما با اُلگوهای مختلفِ فرد روبهرو هستيم .انواعِ فردِ سُنّتی ،انواعِ فردِ مُدِرن ،انواعِ فردِ دنبالهرو ،انواعِ فردِ مستقل ،انواعِ فردِ بَرده ،انواعِ فردِ بردهگیستيز ،و ...انواعِ فردِ گردنندهنده بههيچيک ازاين -و يا به هر گونه -گروهبندیكردنها. در اينجوامع هم مانندِهمهی جوامعِ ديگر ،فردهای آدمی ،خواسته يا ناخواسته ،بهاين يا بهآناندازه، بهطبقات و گروهای اجتماعی تعلّق دارند .در اينجوامع هم مانندِ هرجامعهی ديگر ،طبقاتِ اجتماعی و نيز گروههای سياسی و مذهبی و ...میكوشند تا فردهای جامعه را به زيرِ اُلگوی ويژهی خود درآورده و آنها را از آنِ خود كنند. چنين اُلگوسازیهايی هميشه در همهی جوامع وجود داشته است .هرجا نيز كه چنين اُلگو/سازیهايی انجام گرفته ،تالشهايی هم انجام گرفته تا فردها را در چارچوبِ اين اُلگوها "بسازند".و البتّه موفق هم شدهاند گروهی يا بخشی از فردها را چنين بسازند .امّا هميشه ،بخشِ بزرگترِ فردها در جوامع ،زندهگیِ اجتماعی و ماهيتِ اجتماعیِ خودرا از يک سو نه در درونِ چارچوبِ اين يا آن اُلگو و اُلگوها ،بلكه در بيرونِ اين چارچوبها ،و از سویِ ديگر ،نه آگاهانه و بهاراده ،بلكه از راهِ همراهیِ ناگزير با رَوَندِ عمومیِ جامعه ،كه خود رَوَندی در مجموع خودبهخودی ،مطابقِ قانونِ سُلطهناپذيرِ حركتِ جامعه بود رقم زدند.
52
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و فردِ آدمی
در جوامعِ نامبُردارشده به"سوسياليسمِواقعاً موجود"نيز مانندِجوامعِ"كاپيتاليسمِواقعاًموجود» ،تالش شد تا همهی فردهایِآدمیِ موجود در اينجوامع را"انسانِطرازِ نوين"بنامند .كوشيدهشد تا همهی ديگرانواعِ موجودِ فرد را انکار كرده و فقط نوعِ"طرازِ نوينِ"فرد را واقعی بينگارند .امّا اين انسانِ طرازِ نوين: نخست آنكه "انسانِ طرازِ نوين" ،بهرَغمِ همهی ادّعاهای حکومتها و احزابِ سياسیِ اين جوامع ،فقط شمارِكوچکی از فردهایموجود در اينجوامع را در بر میگرفت .يعنی در اينجوامع هم انواعِ فردها وجود داشتهاند(و دارند) و بيشترينه را هم همين نوعها میساختند. و دوم اينكه ،در اين جوامع ،همين شمارِ اندكِ انسانِ طرازِ نوين هم دو نوع بود :يکی ،آن نوعِ انسانِ نوين كه پيدايی آن را شرايطِ انقالب و نيازِ جامعه به نوعی تازه از فرد نويدِ میداد ،و يکی نيز ،آن نوعِ انسانِ نوين ،كه حکومتهایِ اين جوامع كمر به پيدايیِ آن بسته و سپس بهزودی و بهنحوی تبليغی آن را متحقق شده اعالم كردند .نخستين نوع ،ميتوانست چيزِ نوينی داشته باشد ،زيرا كه خواستارِ تالشِ مستقلّانه ،داوطلبانه ،جمعی ،و هميشهگی برایِ انجامِ تغييرهایِ بنيادی در ساختارهایِ كهنه و در راهِ پديدآوردنِ آن چنان شرايطِ اجتماعی بودند كه در آن ،يکجامعهینوين بتواند ريشه بدوانَد، نوين نهتنها به لحاظِ نبودِ امکانِ استثمارِ انسان از انسان در آن ،بلكه نيز نوين بهلحاظِ نوعِ نگاه به انسان و هستی و جهان .اين نوعِ "انسانِ طرازِ نوين" هميشه در اقلّيت برجا ماند ،دچارِ دشواریهایِ بسيار شده ،و از سویِ حکومت و نيز از سویِ نوعِ دومِ انسانِ طرازِ نوين زيرِ فشار بود؛ و نوعِ دوم ،هيچ چيزِ نُوينی نداشت -و همچون بخشی از "نوعِ مُدِرنِ"فرد" ،انسانِ طرازِ مُدِرنِ"جوامعِ كاپيتاليسمِ واقعاً موجود -به خدمتگزارِ قدرتِ سياسی و حکومت بَدَل شد. واقعيت آن است كه فرد ،چه در پهنهی انديشهی انديشهگران و چه در پهنهی زندهگیِ واقعیِ جوامعِ اروپايی ،ازهمگسيخته و درهمريخته است .به ليوانِ بلوری میمانَد كه بهسببی ،رویِ حسّاسترين نقطه ی وجودِ خود ،رویِ كانونِ فروپاشیِ خود ،بهروی زمينِ سختی افتاده و به بیشمارتکّه بخش شدهباشد. برخی از مخالفانِ سرسختِ شکلِ پيشينِ اين ليوان ،اين تکّهتکّهشدن را ،با تعبيرهای ويژهی خود، ستايش میكنند .اينان موجوديتِ خوردشدهی ليوان را"شکلِ"بهتر و معقولترِ ليوان میدانند .اينان در كارِ"ستايشِ" اين تکّهها (يا بهگفتهی خودشان :شکلِ تازهی ليوان) ،درست شباهت دارند به برخی از آن موافقانِ سرسختِ شکلِپيشينِ ليوان ،كه چه در گذشته و چهاكنون ،شکلِپيشينِ ليوانرا "ستايش" میكردند و میكنند .يعنی هر دو ،بيشتر ستايشگرند تا هواخواهِخردمندِ فرد .يعنی هر دو ،فرد را به چيزیمقدّس تبديل میكنند و سپس در برابرِ آن زانو میزنند .برخیها هم هستند كه نه به شکلِ پيشينِ ليوان دل بستهاند و نهبهشکلِكنونیِآن .ولی همچون آن دو گروه ،جزوِ ستايش/گرانِ"فرد" هستند؛ امّا ستايشگرانِ"عملِ"خوردشدنِ ليوان. بهدور از غوغايی كه اين گروهها بهراه انداختهاند ،اين پرسش همچنان برجا است :بهراستی آنچه كه شکسته و چندينصد تکّه شدهاست ،آن"بودهگی" و موجوديتِ ليوان بوده؟ يا اينكه نه ،ليوان نشکسته
57
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و فردِ آدمی
،بلكه ،آنچه كه شکسته شده ،يکْپارچهگیِ صفِ ستايشگران بوده و نه ستايششونده؟ و يا اين كه نه ،هم ليوان شکسته و هم صفِ ستايشگران ليوان؟ پاسخِ درست بهاينپرسش ،هر چه كه باشد ،يک چيز بهنظرِ من روشن است كه كامالً نشکسته است :و آن ،خودِ آن"ستايشِ" از فرد است. () چنين مینمايد كه بخشِ بزرگی از ما ايرانیها ،بهعبارتی همهگانیتر ،نسلهايی از روشنفکرانِ ايرانی، در453سالِ گذشته بهاينسو ،كه هوادارِ دگرگونیهای پيشرو در هستیِ جامعهی ايران بوده و هستند، در جدالِ فکریِ اروپای دورهی"رُنسانس" ،جدالی كه مهمتر و روشنتر از همه ،در ميانِ هواخواهان و مخالفانِ دورهای كه به"سدههای ميانه"(قرونِ وسطی)نامآور شد درگرفته بود ،تقريباً دربست در زيرِ تأثيرِ سرراست و يکجانبهی جبههی مخالفان و بهطورِ ويژه مُدِرنيته و مُدِرنيتهچیهای گوناگونِ اروپا بوده و هستند .داوریِ اينروشنفکرانِايرانی در بارهی اينجدال و موضوعاتِ آن ،اگرچه نه مطلقاً ولی بيشتر نه يک داوریِ مستقل و انتقادی ،بلكه يک داوریِ جانبدارانه بوده و هست .داوریِ آنها در بارهی اين جدال تقريباً دربست همان داوریِ جبههی مُدِرنيتهی اروپايی است .يعنی داوریِ آنها در اينباره در حقيقت نسخهبرداری از داوریِ هواخواهانِ گوناگونِ مُدِرنيته بهويژه آن مُدِرنيتهی رسمی است. افزون براين ،اينبخشِ روشنفکرانِ ايرانی ،بومیبودن و ويژهبودنِ اين جدالِ فکریرا نمیپذيرند -يا چندان بهآن كاری ندارند -و از همينرو ،در مبارزه و در كوششهایشان در راهِ نوسازیِ جامعهی ايران از بهكارگيریِ نهتنها "رَوِش"هایمُدِرنيته ابايی ندارند بلكه حتّی موضوعات و درونمايههای"نو" و "كهنه" در جدالِ فکریِ ميانِ نوگرايان و كهنهگرايانِ دورهی"رُنسانسِ" اروپا را نيز در جامعهی ايران واقعی میپنداشتهاند و میپندارند .از همينرو ،حق با آنگروه از روشنفکرانِايرانی است كه معتقدند داوریِ اينگونهروشنفکران دربارهی"رُنسانس"و دربارهی تاريخِ فکریِاروپا ،چندان پايهیمحکمی ندارد. و حقيقت اين است ،كه هنگامی كه آدمی مانندِ من به ارزيابیِ آگاهیها و نوعِ داوریهای خودم و هم/ نسلهای خودم دربارهی آن جدالِ اروپايی میانديشم میبينم كه اين آگاهی و داوریِ من و همْدوره های من در بارهی اين جدال و تاريخِ آن ،تا اندازهی بسياری در زيرِ تأثيرِ هميندسته از روشنفکرانِ ايرانیِ دنبالهرو و يا نا/منتقد بوده و هست .در دورانِ نامبُرده به«دورانِ مشروطه» هم ،مسئلهی فردِ آدمی از درونمايههای مهمِ درگيریِ ميانِ نوگرايان وكهنهگرايان بوده ،و از هر دو سو ،به بهرهبرداری های سياسی برسرِ قدرت آلوده شده است .همچنين در ميانِ گَردوُخاكی كه هوادارانِ گوناگونِ"نو" و هوادارانِ گوناگونِ"كهنه" برانگيخته بودند ،هم در"وضعيتِ واقعیِ فرد" و هم در"واقعيتِ وضعيتِ فردِ" آدمی در جامعهی آنروزِ ايران ،آشکارا دستكاری شده است.
51
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و "داستانِ دوربندیهای تاريخ" -1عقلِ مُدِرن ،و داستانِ « دورهبنديهاي تاریخ»
وجودِ "دوره" در جهان و جامعه ،مانندِ وجودِ آب و سنگ ...يکی از واقعيتها است .هرچيزی واقعی، ناگزير از آناست كه در رَوَندِ هستیِ خود ،از دورههای گوناگون بگذرد" .دوره"يکی از بخشهای جدا/ نشدنیِ هستی و موجوديتِ هر چيز -مادّی و ذهنی -است. امتيازِ شناختنِ اين پديده از سویِانسان ،امتيازِ ويژهی هيچكشور و يا بهاصطالح ملّتی نيست .پيشينه ی شناسايیِ اينواقعيت در جهان و در جامعهیآدمی ،از كُهَنتريندورهها و در نزدِ همهیانسانها ديده شده است. گونهی غريزیِ آگاهی بر واقعيتِ"دوره" ،در نزدِ جانوران هم ديده میشود .اگر چنين نمیبود ،امروزه همهی جانوران ،و نيز خودِ آدمی هم بهمثابهِ يک جانور ،میبايد نابود میشدند .آيا هماهنگكردنِ هموارهی خود با دگرگونیهای زيستْبومی ،چه در ميانِ حيوانات و چه انسانها ،خود پِی آمدِ هرچند غريزیِ آگاهی براين واقعيت-دوره -در ميانِ حيوان و انسان نيست؟ برای آدمیهم ،شناختِ اين دورهها و هماهنگشدن با آنها اهميتِ بزرگی برای ادامهی زندهگیاش داشته و دارد .بازتابِ خودبهخودیِ اين"دوره"ها در انديشه و رفتارِ آدمی ،هميشه سبب آن گرديده كه گاه يک جامعه ،يکسره و يا آنجور كه در بيشترِ مواقع پيش آمده تنها بخشهايی از جامعه ،رفتار و انديشهی خودرا تغيير میداده و يا میدهند ،و همين دگرگونی های ناگزير ،كه اغلب ناهماهنگ و ناموزون بوده و بر گروههای گوناگونِ جامعه تأثيرهای متفاوت وگاه نا/همْخوان دارد ،موجبِ بسياری از درگيریها در درونِ جامعه میشده و میشود .از اينرو ،تالش برای شناختِ"دوره"های تازه ،يکی از تالش ها و سرگرمیهای بسيار مهمِ فکری و انديشهيیِ آدمی بوده و هست. هر"دوره"نيز ،مانندِ هر واقعيت ديگر ،دارای گذشته ،اكنون و آينده است .آدمی نيز ،ظاهراً از همان آغاز دريافته بود كه آيندهی خودِ او بهميزانِ بسيار زيادی بستهگی به آيندهی آن"دوره" ای دارد كه او درآن بهسر میبَرَد ،و از همينرو شايد است ،كه انسان تالش میكند تا دريابد كه هر دوره ،چهگونه پيش خواهدرفت و چهگونه سِير خواهدداشت و بهكجا كشيده خواهد شد .ولی دورهها دارای دو منشاء و سرچشمهاند ،و همين ،داستانِ دورهها را بسيار پيچيدهتر از آنچه كه هست میسازد .اين دو منشاء، يکی ،آدمی است و ديگری خودِ واقعيتِ پيرامونِ آدمی .يکی ذهن است و ديگری عِين .بايد تأكيد كنم كه منظورِ من در اينجا تنها و تنها صورتهای دو گانهی يک"دوره"ی يگانه نيست. منشاءِ واقعيت ،بايد خودبهخود روشن باشد .يعنی اين كه دورهها ،خود ،بخشی از هستیِ جهان اند .هم نتيجهی هستیِ جهاناند و هم پيامدِ روابطِ ميانِ اجزایِ سازندهی آن ،و هم ثمرهی دگرگونیهای اين روابطاند .در يک سخن :دوره ،خود ،واقعيت است و در واقعيت ،هستی دارد. منشاءِ دُوُمی ،انديشهی و ذهنِ آدمی است ،و مراد در اينجا اين دو دسته از دورهها هستند: يک دسته" ،بازتابِ"دورههای واقعی در انديشه هستند .دورههايی كه بازتابيافتهی دورههایِ واقعاً موجود ،در انديشهی آدمی هستند .اين دورههای بازتابيافته ،بههيچرو ،هم/چنان كه دانسته است ،با دورههایِ واقعی يکسان نيستند .بازتابِ دورههای واقعی در ذهنِ آدمی با خودِ واقعيتِ دورهها كامالً
55
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و "داستانِ دوربندیهای تاريخ"
همخوان و منطبق نيستند .بازتابِ آنها در ذهن ،مانندِ بازتاب يک شئی يا چيز در يک آيينه نيست. انديشه در هنگامِ بازتاباندنِ واقعيتِ بيرونی ،به وضعيتِ اجتماعی ،روانی ،بدنی ،داشتههای پيشينِ خود و ...وابسته است .و در همانهنگام بهوضعيت و ايستارِ كلّیِ خودِ واقعيت هم وابسته است .حتّی آشکارترين و ديدنیترين و ملموسترين نمونههای اين دسته از دورهها ،كه حيوانات و گياهان هم آنها را به شکلِ ويژهی خودِشان"دَر میيابند" ،نيز نمیتوانند كامالً همانگونه كه هستند در ذهنِ آدمی بازتاب پيدا كنند .زمانبندیهايی مانند سالوُماه از اين دستهاند .همه میدانيم كه اين دورهها واقعیاند و در طبيعت وجوددارند .امّا چهكسی میتواند بگويد كه حتّی هميندورهها هم ،كه واقعیبودنِ آنها يکسره آشکار است ،توانستند بازتابِ كاملِ خودرا در انديشهی آدمی بيابند؟ چهكسی میتواند بگويد كه نمیتوان مثالً سال را به بيش از چهار فصل بخش كرد؟ دستهیديگر :دورههايی هستند كه آدمی ،گاهبهگاه ،خود ،دست بهساختنِ آنها میزند .يعنی آدمی دورههايی را خود میسازد و به آنها جان و جنبش میبخشد و بهيک واقعيتِ اجتماعی تبديل میكند و يا بهتر گفتهشود بر واقعيتِ اجتماعی تحميل میكند؛ بدونِ اين كه اين دوره ها پيش تر در بيرون از انديشهی او دارای هستی و موجوديت بوده باشند. هم بازتابِ"دوره" در ذهنِ آدمی ،و هم -و من بهويژه بر اين تأكيد میكنم -آن دورههايی كه به دستِ آدمی ساخته میشوند ،وضعيتِ بسيارپيچيدهایرا در صحنهی پيکارهای فکریِانسانها به بار میآورند. () صحنهی انديشهورزیِعقلِمُدِرن در اروپا ،از ديدِ ميزانِ بهكارگيریِ روشِ دورهبندی ،يکی از صحنههای مشخّصِ فکریِ جهان است .كمتر متفکرِ اروپايی است كه بهنوعی دست به دوره/بندیِ گذشته يا اكنون و يا آيندهی جامعهی خودی يا جامعههای ديگر نزده باشد .در اينكتاب هم بسياری از انديشهمندان بهاين كاردست زدهاند. «فلسفهیمُدِرن نسبت به دين ،سه دوران را پشتِ سرگذاشته است .نخستين مرحله از دِكارت شروع شد...مرحلهی ساختنِ نظامهایفلسفی...دُوُمينمرحله...شالودهشکنی است و[نمادِ آن] نيچه و هایدگِر...سِوُمين مرحله[...دانستنِ]اينكه چهگونه تفکری كه...الئيک شده ،میتواند...كانونهای معنايی را بيابد
» لُوك فِري -ص49
«رُویدادها جهتيابیهای گذشتهی خودرا از دست دادهاند»...بودریار -ص؟ «عصرِسيّارهای[كنونی] درخصوصِ تمامِمسائلِبزرگِزندهگی و مرگ ،سِرِشتیمشترك را پديد
آورده است ».ادگار مورن -ص59
و ازاين نمونهها باز هم میتوان آورد .مُرادِ من در اينجا بحث برسرِ درستی يا نادرستیِ اين داوریها نيست .بلكه میخواهم تنها تأكيدكنم كه اعتبار و ميزانِ درستیِ اين دورهبندیها كامالً نسبی است. نزديک به همهی اينگونه دورهبندیها ،وابستهگیِ فراوانی-شايدكلمهی فراوان هنوز رسانندهی رسايی نباشد -بهآن جایگاههای اجتماعی و فکریِ آن انسانی دارد كه آنها را به انديشه در میآورد. افزونبر اين" ،دورهسازی" ،يکی از ابزارهای بسيار رايج است در درگيریهایِاجتماعی .بهويژه زمانی كه اين درگيریها به درگيریهای سياسی كشيده میشوند .میتوان گفت كه تقريباً هيچ گروهِ سياسیای نيست كه دارای"دورههای شخصیِ"خود نباشد .يعنی دورههايی كه بهزعمِ آنها در جهان و جامعه طِی شدهاند و نيز بايد طِی شوند ...باورِ سادهلوحانه و خام و آميخته با تعصّبِ هوادارانِ گوناگونِ اين
56
نقدی بر نقدی" -عقلِ مُدِرن" و "داستانِ دوربندیهای تاريخ"
جريانهای سياسی و اجتماعی بهاين"دورههای شخصی" ،تاكنون چه فراوان پيش آمده است كه ،به پيشآمدهای بسيار ناگوار انجاميده است و همچنان میانجامد .غالبِ اين"دوره"های سياسی ،ساخته و پرداختهی ذهنِ آدمی هستند برای بهرهبرداریهای سياسی. بهرهگيریهای سياسی از برخی دورهبندیهای فلسفی -و نيز مذهبی -البتّه در همهی جهان نمونه دارد و قطعاً ويژهی اروپا نيست .ولی بايد بهروشنی گفت كه اين نوع بهرهگيریها در اروپا ،در جهان بیمانند است .و در اروپا نيز ،با آغازِ دورانِ نامبُردارشده به"رنسانس"و بهويژه با آغاز ِفعّالشدنِ عملیِ"مُدِرنيته" ،بهربرداریهای سياسی از واقعيتِ"دوره" در زندهگیِ اجتماعی و هستیِ جهان ،به كاری روزمره تبديل شد .هِگِل بهمثابهِ يکی از بزرگترين چشمهی فلسفیِ مُدِرنيته ،مفهومِ تکاملِ روح در تاريخ را با زندهگی و كارهای ناپلـئون گِرِه زد ،و-شايد -بهسهمِ خود ،سنگبنای بهرهبرداریهای سياسی را از واقعيتِ"دوره"ها از سوی هواداران مُدِرنيته ،نهاد. نهتنها در موردِ هوادارانِ بعدیِ مُدِرنيته ،بلكه حتّی در موردِ خودِ هِگِل نيز بهسختی میتوان داوری كرد كه آيا بهراستی ،خواستهها و گرايشها و چشمداشتهای سياسیِ اين انديشهورزان است كه آنها را بهسوی كشف يا ارائهی دورههای گوناگون در هستی و جهان و جامعه میكشاند ،يا نه برعکس. از سوی ما انسانها ،انبوهی از"دوره"ها بر جامعهی بشری تحميل و بار شده است و میشود كه بهراستی هيچ ريشهای در واقعيت نداشته و ندارند؛ يا به گفتهی ديگر ،پيامدِ سيرِ طبيعیِ جامعه نبوده و نيستند؛ بلكه از سوی نيروهای برتر و قویترِ جامعه ،برای اهدافِ معيّنِ سياسی و اجتماعی ،ساخته و پرداخته شدهاند و با فشار و زٌور به جامعه و به سِير و جلورفتِ آن تحميل گشتهاند .با سٌستیگرفتنِ اين نيروها ،گروههای تازهی نيرومند آغاز میكنند به بهاصطالح"تحققِ"-در حقيقت تحميلِ -دورههای "شخصیِ"خودْساخته بر جامعه. بهرهگيری از بٌرههی زمانیای كه ما معموالً از آن با كلمهی"گذشته" نام میبريم ،يکی از كُهَن /ترين بهرهگيریهای آدمی برای اثباتِ درستیِ انديشه و رفتارِ روز او است .و در اين ميان ،دورهبندیِ اين "گذشته" نيز يکی از كُهَنترين گونهی اين بهرهبرداری است. واقعيت هم اين است كه هر"گذشته"ای را میتوان به دورهها و بُرههها و مقطعهای گوناگون بخش كرد .واقعاً چنين مینمايد كه در"گذشته"ی آدمی و جامعه و جهان ،انبوهی از اين دوره ها و بٌرههها وجود دارد .بهگفتهی ديگر" ،گذشته" بهيکمعنا ،جز انبوهی از دوره و بٌرهههايی كه سپری گشتهاند نيست .دشواریِ بزرگ از اينجا آغاز میشود كه بخواهيم بدانيم اين دورهها و بٌرههها تا چهميزان و به چهاندازه ،درست يا نادرست ،در انديشهی آدمی بازتاب می يابند .دشواریِ بزرگ از اينجا آغاز میشود كه بخواهيم بپرسيم :چهگونه میتوان درستی يا نادرستیِ شناختِ آدمیرا از "دورهایمشخّص" محک زد؟ چهگونه میتوان دورههای"ذهنْساخته"را از دورههای واقعی بازشناخت؟ دشواری از اينجا آغاز میشود كه بخواهيم بدانيم كسیكه "گذشته"يا"حالِ"معيّنی را دارد دورهبندی میكند آيا بهراستی دارد اينگذشتهرا"میشناسد" يا درآن "دستْكاری" میكند؟
نقدی بر نقدی -چند طرح با سياهقلم از چند چهرهی"عقلِ مُدِرن"
53
-2چند طرح با سياهْ قلم از چند چهرهي عقل مُدِرن آيزا برلين كورنِليوس كاستورياديس مارك فرُو آنتوانت فوك يورگن هابِرماس()()() آیزا برلين « ماهِ مارس4943بود .قبل از انقالب كمونيستی .و من داشتم در چشماندازِ نوسكي در پِطِرزبورگ با والدينام گردش میكردم .ناگهان چشمام به يک گروهِ 73-23نفری افتاد كه داشتند چيزی را در دهان مردی كه رنگاش كبود شده بود... فرو میكردند. ..از لَلهام پرسيدم ...جواب داد اورا میبرند بکُشند .بیمحاكمه وسطِ جمعيت اعدام كنند .مسلّماً يکی از آن پليسهايی بود كه رویِ بام مستقر شدهبودند تا بهروی انبوهِ تظاهركنندهگانِ انقالبی تيراندازی كنند .اين صحنهی كشاندنِ يک مرد بهسوی محلِ اعدام را من هرگز نتوانستهام فراموش كنم .از آنهنگام نمیتوانم مشاهدهی هيچگونه خشونتِ جسمانی را تاب بياورم » ...ص -482آیزا برلين
اين انديشمند هنوز هم هيچ اندوهگين يا شرمگين نيست كه چهگونه ،در زمانیكه همنوعاناش -مسلّماً تنها نه با«انگولکِسياست» ،بلكه پيش ازآن ،از ستمِآشکاری كه بر آنها میرفت -دست به «راه/ پيمايیهایمبارزهای»میزدند ،ايشان با«والدين»در«چشماندازهاینوسکیِ پطرزبورگ»گردش میكردند. ايشان هيچ اندوهگين نيستند كه :اگر در آنسالها -بهسبب اينكه بايد نوجوانی9-43ساله بودند -نمی توانستند بدانند ،امروز مسلّماً میتوانند بدانند كه در ميانِ آنانبوهِ«تظاهركنندهگانِانقالبی» ،بودهاند بی شماری از نوجوانانِ همسِنوُسالِ او كه با تيراندازیِ«پليسهايیكه رویِ بامها مستقرشدهبودند تا بهرویِ انبوه تظاهركنندهگان تيراندازی كنند»كُشته شدند ،و البتّه بدونِ-بهگفتهی لَلهیايشان «-محاكمه». ولی ايشان هنوزكههنوز است تنهاوتنها از ديدنِ آنگوشهای از اينصحنه اندوهگيناند كه درآن« ،مردی را بهسوی اعدام میبردند» .البتّه كه برای هر انسانِ واقعی ،ديدنِ اينگوشه از اينصحنه هم مسلماً اندوهگينكننده است و بايد هم باشد .امّا آنگوشهی ديگرِ اينصحنهرا چرا نبايد ديد و اندوهگين نشد؟ اگر آنگونه"نيمه انسان"بودن ،برای ايشان در آن زمان چندان شرمآور نبوده باشد ،زيرا كه هنوز يک نوجوان9-43ساله بودند و مسلّماً در زيرِ تأثير و فشارِ پدروُمادرِ ثروتمندشان و در زيرِ تأثيرِ پرورشِ آن ها نيز بودند ،امروز امّا كه به مرزِ93سالهگی رسيده است اينگونه«نيمه آدمیبودن» بايد مسلّماً شرمآور باشد .امّا متأسّفانه میبينيم كه اينجور نيست و آن نوجوانِ 9ساله ،حتّی امروز در93سالهگی هم به پرورشِ والدينِ خود وفادار ماندهاست و بر پايهی هماناحساساتی كه در نتيجهی جوابِ نيمهحقيقیِ «لَله»یشان در او ايجاد شده ،دارد تاريخ می نويسد و تفکر میكند. امّا آنچه كه اين انديشمند مدّعی است"ديده" است ،شايد بهراستی"ديده"ی او نبوده و در حقيقت چيزی است كه "لَله"اش ديده و به او منتقل كرده ،و يا شايد هم"ديده"ی والدينِ او بوده كه در آن زمانِ روسيه -يعنی در زمانِ بهگفتهی او« انقالب كمونيستی» ،كه در هرحال اعتراضی بر ضدِّ ستم ِ ثروت مندان بوده« -صاحبِ جنگلهايی در روسيه»بودهاند؛ و از اينرو كه خود يکی از طرفهای درگير
58
نقدی بر نقدی -چند طرح با سياهقلم از چند چهرهی"عقلِ مُدِرن"
در اين جنبشها و بحرانِ جامعه بودهاند نمیتوانستهاند و نمیخواستهاند همهی حقيقت را برای فرزندِ 43-9سالهی خود بيان كنند .و تنها نيمی از اين حقيقت را برای او بازگويی كردهاند .و يا شايد هم هيچ كدام از اينها نبوده ،بلكه بهراستی اين"ديده" ،ديدهی خودِ آقای آیزا برلين بوده با ايناشاره كه ايشان در همان سنينِ43-9سالهگی از والدين و لَلهیشان آموخته بودند كه حقايق را نيمه و ناتمام ببينند ،بهگفتهی ديگر ،آنبخشهايی از حقيقت را ببينند كه با تربيتِ خانهوادهگی و با سفارشِ هستیِ اجتماعیِ ايشان همخوان و همسو باشد .يعنی ياد گرفته بودند كه در زمانِ«انقالبِكمونيستی» در كشورشان ،چشم بر رفتارِ نامَردُمیِ آن مَردُمی كه«مسلّماً» از آن«پليسهايی بودند كه روی بامها مستقر میشدند تا بهروی انبوهِ تظاهركنندهگانِ انقالبی تيراندازی كنند» ببندند ،ولی در همانحال چشمها را بر رفتارِ زشتِ« 73-23نفری كه چيزی در دهانِمردی فرو میكنند» ،كامالً چارطاق باز بگذارند ،و بسيار اصرار داشتهباشند ،و بهاين هم بسنده نکرده و برای اين كه شنوندهیشان را بهخوبی متاْثّر سازند حتماً بگويند كه «صورتِ آن مرد كبود شده بود.» ... اين انديشمند ادّعا میكند ،كه پس از ديدنِ اينصحنه ،كه درآن « 73-23نفر ،مردی كه صورتش كبودشدهبود را به سوی اعدام میبردند» ،ديگر «نمیتواند هيچگونه خشونتِ جسمی را تاب بياورد». البتّه كه اينادّعا ،بسيارتيره و تار است .و بيشتر بهيک آرايش و بَزَك همانند است تا يک آراستهگیِ مَنِش .زيرا كه خود او میگويد: « سدهی بيستم بدترين قرنی است كه اروپا به خود ديده است .سدهای كه كشتار در آن از همهی دورههای ديگرِ تاريخِ اين قاره بيشتر بوده است »...جملهی آغازیِ گفتگو با آ .برلين -ص484
اين ادعای او تيرهوُتار است ،زيرا ،پرسش اين است كه پس چهگونه او ،كه در آغازِ اينچنينسدهای زاده شده است ،نزديک به93سال ،آنهمه«خشونتِ جسمی»را كه دستِكم همان حکومتهای موردِ هوا/ خواهیِ ايشان در غرب موجبِ آنها بودهاند «تاب» آورده است؟ كورنِليوس كاستوریادیس «دموكراسیِ واقعی -و نه دموكراسیِ صرفاً آيينی [-آيا مُرادِ او از "دموكراسیِ آيينی" همين دموكراسیِ واقعاً موجود نيست؟] جامعهای است كه در بارهی خود به تفکّر میپردازد .خودرا بهدستِ خود ايجاد میكند .پيوسته نهادها و معانی را موردِ سئوال قرار میدهد .و با موضوع با تجربهی فناپذيریِ بالقوّهی تمامِ معانیِ ايجادشده بهسر می برد »...ص462 «جامعهی مستقل ،جامعهی حقيقتاً دموكراتيک ،جامعهای است كه تمامِ معانیِ پيشداده را موردِ سئوال قرار میدهد ،و درآن«...خَلقِ معانی و داللت های تازه» آزاد شدهاست .و درآن...هر فرد آزاد است تا معنايیرا كه میخواهد و میتواند) برایِ زندهگیاش خلق كند ».ص459 «بهيکمعنا میتوانگفت كه جامعهیدموكراتيک ،نهاد و مؤسسهایاست عظيم برایِآموزش و خودآموزیِ دائمیِ شهروندان». ص434 «جامعهی دموكراتيک ،دقيقاً خالفِ آن چيزی است كه ...ديده میشود».
اين متفکّرِ مُدِرن هم ،مانندِ بسياریديگر ،دموكراسی را برایخويش به حصاری تبديل كردهاست .او هم در درونِ اين دموكراسی خودرا محصوركردهاست .گفتارِ او هم ،دربارهی دموكراسی بسيار شباهت دارد بهگفتارِ يک مسلمانِ واقعی يا يک مسيحیِ واقعی و ...در بارهی بهشت .هر چيزی را ندارد و نمیبيند
59
نقدی بر نقدی -چند طرح با سياهقلم از چند چهرهی"عقلِ مُدِرن"
ولی آرزويش را میكند حواله میدهد به بهشت .اين هم نوعی بهشتگرايی است ،يک بهشتگرايیِ مُدِرن .يک دينِ تازه .دينِ دموكراسی. آقای كاستورياديس ،در بارهی دموكراسی ،تنها سفارش میكند كه بکوشيم هميشه بهايندموكراسی «معنایِ تازه»ای ببخشيم .چنينسفارشی و ديدگاهی در بارهی دموكراسی در برخیديگر از اينانديشه/ مندان هم ديده میشود. اگر قرار باشد كه ما همواره اين«دموكراسی»را در دست بگيريم و بهآن در هر دورهای معناهايی بدهيم حتّی اگركه اين معناها گاهی بههيچرو با هم همخوانی نداشته باشند -در اينصورت ،معنای اين«سفارش» اين است كه همهی انسانها در سراسرِ جهان میتوانند هرگونه نامگزاریِ ديگری را كه برای جامعهی آزاد دارند كنار بگذارند و بهنام"دموكراسی"چنگ بزنند .فقط كافی است كه به اين دموكراسی «معناهای تازه» بدهند. گويی اين روشنفکران دارند همچون باورمندانِ به خدا ،در بارهی خدا حرف میزنند .يک خدا هست وُ نيست جز او. درجايی از كتاب ،پرسشگر از او میپرسد[ :آيا]بحرانِ خليجِفارس نشاندهندهی شکستِ اينادّعا نيست كه :ارزشهای غربی اهميت و بُردِ جهانی دارند؟ و كورنليوس ،كه هوادار بُردِ جهانیِارزشهایِغربی است ،پاسخی میدهد كه همهاش انتقاد و خُرده/ گيری از خليجِ فارسیهاست: «بحرانِ خليجِ فارس ،ابزاری بسيار نيرومند برای آشکارساختنِ عواملی بود كه يا از قبل میشناختيمِشان ،يا آن كه میبايد بشناسيمِشان .توانستيم ببينيم كه عَرَبها و بهطورِكلّی مسلمانان ،يکپارچه با اين كانگستر و جلّادِ ملّتِ خويش -يعنی صدامحسين -احساسِ همبستهگی و يکدلی میكنند .بهمحضِ اين كه صدام در برابرِ غرب قرار گرفت اينان آماده بودند بر ماهيتِ رژيم و تراژدیِ ملّتاش سرپوش بگذارند ».ص57-
راست ايناست ،كه به دليلِ وجودِ همينگونه روشنفکران با اين بالهتِ سياسیِشاناست كه در دورهی لشکركشیِ زورگويانهی آمريکا به خليجِ فارس و«مقابله» با صدام حسينِ زورگو ،جز موردهايی بسياركم ،هيچ صدای وَزين و دَرخُور و هوشمندانه و مسئوالنه از حلقومِ روشنفکرانِ غربی بهويژه آمريکايی بر ضدِّ اين جنگ -كه يکی از نشانههای آشکارِ عقبماندهگیِ بارزِ فرهنگیِ جامعهی آمريکا بوده است-شنيدهنشد .و بلكه برعکس ،بسياری از اينروشنفکران همان گفتارهایسياسیِ سياست/ مدارانِ خودرا تکرار كردند .يعنی صدام را بهحق«كانگستر»خواندند ولی دربارهی جرج بوش يا خاموشی گرفتند و يا به هواخواهی پرداختند .درست همچون مردمِ سادهی عراق ،آنها هم زيرِ فشار و ترس و ابلهی ،از كانگسترهای خود هواداری كردند. كورنليوس سپس اينجور بحثِ خودرا دنبال میكند: «سنّت و بنيادگرايیِ اسالمی از هميشه نيرومندتر است و به مناطقی گسترش میيابد كه تصّور میكرديم بهراهِ ديگری میروند يعنی شمالِ آفريقا ،پاكستان ،جنوبِ صحرا(؟)» ...ص -451تأكيدها از من
اصطالحات و نامها همه هماناست كه در رسانههای همهگانیِ رسمیِ اروپا در جامعه پراكنده میشوند. بندِ پايانیِ اين گفتار البتّه پُرمعناتر است .كورنليوس نمیگويد كه مُرادش از «راهِ ديگر» چيست ،ولی از
63
نقدی بر نقدی -چند طرح با سياهقلم از چند چهرهی"عقلِ مُدِرن"
سراسرِ گفتگوی او میشود بهآسانی فهميد كه همان راهِ اروپايی(غربی) ،يا آنجوركه اغلب بيان میشود :راهِ بهسوی غرب است .او در اينجا اين برداشتِ خودرا آشکار نمیگويد ولی سالهای بسيار پيشِ از او ،فيلسوفِ برجستهی آلمان ف .هِگِل دستِ بر قضا در بارهی همينگوشه از جهان ،كه كورنليوس بهآن اشاره میكند ،چنين گفته است: «منطقهی شمالیِ آفريقا ...سرزمينیاست كه سرنوشتاش طفيلِ سرنوشتِ رویدادهای عظيمی است كه در جاهای ديگر گذشته ،بیآنكه چهرهی ويژهی خودرا داشتهباشد .اين بخشِ آفريقا ،مانندِ آسيای صغير ،رو بهسویِ اروپا دارد ،میتواند و بايد به اروپا بپيوندد چنان كه از چندی پيش ،فرانسويان نيز در همينراه كوشيده و كامياب شدهاند ».كتابِ«عقلِكُل در تاريخ» ف .هِگِل .برگردانِ ح .عنايت ص -273تاكيد از من
و البتّه همانجور كه ح .عنايت ،مترجم ،در زيرنويسِ اينصفحه يادآوری میكند« :مقصودِ هِگِل سياستِ استعماریِ فرانسه در الجزاير برای يکیكردنِ آن سرزمين با كشورِ خويشاست». هِگِل در اين گفتارِ خود ،آشکارا هوادار استعمار است .كورنليوس چه؟ كورنليوس در جای ديگری میگويد: «عامگرايی صرفاً آفريدهی غرب نيست ...آيينِ بودا ،مسيحيت ،اسالم ،عامگرا هستند .چه دعوتِ آنها اصوالً خطاب به همهی انسانهاست .هر كس بهگرويدن بهآنها حقّی يکسان دارد ...الزمهی اين گرويدن وجودِ ايمانی مقدّم بر آن است ...و نتيجهی آن ،پيوستن به جهانی است متشکل از معانی( و نيز هنجارها ،ارزشها)ی خاص و «محصور» .اين محصوريت، مشخّصهی جوامعی است كه از حدِّ بااليی از عدم استقالل برخوردارند .ويژهگیِ تاريخِ يونانی/غربی ،شکستنِ اين حصار و طرحِ پرسش در بارهی معانی ،نهادها ،و نمايندهگیهايی است ،كه جامعه برقرارشان كرده است كه خود محتوای كامالً متفاوتی بهآن میبخشد ».ص455
من همهی اين گفتارِ دراز را آوردهام تا ديدگاهِ اين نويسنده بهتر دريافته شود .هدفِ من از اين گفتارِ دراز ولی ،همان بخشِپايانی آناست .يعنی«حصارها»و«محصوريتها» .برداشتِ كورنليوس از «حصار» و «محصوريت» ،خود ،محصور در حصار است .چرا؟ نخست از آنرو ،كه او خودسَرانه بهساختنِ دو«جبهه»دست میزند :يکی ،جبههی يونانی/غربی و ديگری جبههی آيينِ بودا ،مسيحيت ،اسالم .بهسخنِ ديگر ،جبههی يونان/غرب و جبههی مذهب .امّا برخالفِ باورِ او ،آنچه كه روشن است ايناست كه در برابرِ مذاهب ،نهتنها يکی بل كه بیشمار جبهه وجود داشته و دارد .و از اينگذشته ،هر جبههگيری در برابرِ مذهب حتماً بهمعنای بهتر از مذهببودنِ آن جبهه نيست .يعنی به معنای«بیحصاربودن» نيست؛ بلكه درست بهدليلِ همين«در/برابر/بودن»، در جبههای جادارد؛ و درست بهدليلِ«در/جبههای/بودن» ،خود در حصار جا دارد .چه ،هر جبههای يک «حصار»است؛ و دارای انواع«محصوريت»هاست. و دُوُم از آنرو ،كه او «حصار» را ،آن وجود ،آن پديده و آن واقعيتی در اينجهان بهشمار نمی آورد كه در همهجا و در درونِ همهچيز حضوردارد .آيا بهراستی«بیحصاری» ،خود ،گونهای «حصار» نيست؟ آن آدمی و يا آن پديدهی فرهنگی و يا آن جماعتی از انسانها كه به «شکستنِ اينحصارها» خو گرفتهاند در حقيقت يکجور در حصارِ عادتوُخویِ حصارشکنِ خود محصورند. من خودم البتّه گمان نمیكنم كه مطلقكردنِ«محصوريت» در همهچيز و در همهی پهنههای هستی، كارِ درستی باشد .جهانِ ما را -به نظر میرسد -نمیشود به داشتنِ مرام وآيين و سمت و سويی متّصف
64
نقدی بر نقدی -چند طرح با سياهقلم از چند چهرهی"عقلِ مُدِرن"
كرد .در چنينجهانی نمیتوان چيزی را مطلقاً مطلق كرد! هم میتواند مطلق باشد و هم نمیتواند. چيزی ميانِ هرجوُمرج و آيينمندی است بهاضافهی"يک چيزِديگر"" .چيزِديگر"ی ،كه موجب میشود تا رَوَندِ رویدادها به"چيزِ ديگری" بَدَل شود. و سِوُم ازآنرو ،كه او بهراستی باور دارد كه حصارشکنی هميشه خوب است؛ و همين باور ،خود ،يک حصار است .يک حصارِ كهنسال و استوار .او در اينحصار ،در اينباور ،زندانی است .محصور است. اين حصارشکنی ،البتّه يکی از ويژه/ادّعاها و شعارهای بسياری از هوادارانِ مُدِرنيته بوده و هست .همهی گونههای مُدِرنيته در حصارِ اين ويژهگی گرفتارند .آنها بهراستی هم برخی از حصارها را شکستهاند و هنوز هم میشکنند .امّا پرسش درست در همينجاست :حصارشکنی" ،هر"حصاری- ،اگركه تازه هرگز ممکن و شدنی باشد ،-چه سودی برای آدمی دارد؟ آيا هر حصارشکنیای درست است؟ در مُدِرنيته و در جهانِ مُدِرنيتهی اروپا/غرب ،همزمان با هر/چه/بيشتر/نيرومندترشدنِ سرمايهداری و سرمايهداران ،كه نيرویِ اصلیِ اجتماعی و نيز فرهنگیِ مُدِرنيته بوده و هستند ،بسياری از حصارها شکسته شده و میشوند؛ پردهها دريده شده و میشوند .امروزه مثالً در كشورِ آلمان دستگاهِ عظيمِ آگهیهای بازرگانی ،به خصوصیترين و به ژرفترين گوشههای انديشه و روان و زندهگیِ آدمها سَرَك میكشند تا جايی و بهانهای برای فروشِ كاالی خود بيابند .دولتها هر روزه به آنچه كه چارديواری و حريمِ خودی و خصوصیِ آدمی قلم/داد میشود يورش میبرند .و در دورترين و پنهانترين گوشههای روان ،انديشه ،زندهگی و كردارِ آدمی ،دستگاههای"شنُوس"و جاسوسی كار میگذارند .و نيرویِ مسلّح و ارتش را به درونِ زندهگیِ انسانها میكشانند .دانش و هنر و ادب و مذهب و ...محصورههای انديشه و روان و عادات و خویها ...در يکكالم :آرامش و ثباتِ تودهی انسانها را جوالنگاهِ جنونِ سرگرمی و قدرتخواهی و سودپرستیِ خود میكنند. اين"آنها" ،كه كورنليوس آنها را"حصارشکنان"مینامد ،ملغمهی پُرهرجوُمَرجی است از دهها گروه از آدمها با صدها خواستهوُهدفوُآرمانِ گونهگون كه در دايرهی تنگِمُدِرنيته گيرافتادهاند. كورنليوس سپس رهنمودی هم به اين«در/حصار/ماندهگان» میدهد: «برای اين كه ديگران -مسلمانان ،هندوها ،چه میدانم [!!] -عامگرايی را با مفهومی كه غرب میكوشد به آن بدهد[ كسب كنند] بايد از حصارِ دينیِشان ،از تودهی معانی خيالیِ شان خارج شوند» .ص ] [ -456ازمن
و اين ديگر ،البتّه بايد يکی از ستيغهای انديشهی او بهشمار آيد .از اين"ستيغ"های فکری البتّه در اينكتاب كمنيست .خواهش و يا رهنمودِ او به مسلمانها و هندوها -يا بهگفتهی او ،بهاين«چه میدانمها» -كه"از حصارِ دينیِشان خارج شوند" از بس كه خام و سادهلوحانه است ارزشِ بحث را هم ندارد ،امّا آنچه كه او«تودهی معانیِ خيالی» مینامد و ديگران را به خروج از آنها فرا میخواند ارزش بحث را دارد .بهراستی مُرادِ او از اين«تودهی معانیِ خيالی»چيست؟ اين ديگر نبايد دين و مذهب باشد، يا حصارهای دينی باشد .او در جايی میگويد : «در ميانِ اينان است[كلمهی«اينان» در حقيقت ضميری خواركننده است بهجای نامِ ساكنان جهانِ نا/اروپايی و نا/مُدِرن!] ماركسيسمِ ساختهگی يا جهانِسِوُمگرايی جای دين را گرفته است » ...ص -456درون[ ] از من است
نقدی بر نقدی -چند طرح با سياهقلم از چند چهرهی"عقلِ مُدِرن"
62
به اينترتيب ،تقريباًروشن میشود كه مُرادِ او از«تودهیمعانیِخيالی»چيست .او در حقيقت بهاين «اينان»میگويد مبارزه بر ضدِّ جهانخواریِ غرب و استعمار و «امپرياليسم»و ...كاری بوده و هست بی هوده .پيش از اين در بارهی اين بخش از نظريهی او كمی گپ زدهايم .ولی آيا ممکن است اين «تودهی معانیِخيالی» دربرگيرندهی آنچيزهايیهم باشدكه «محتوایغربیِ»عامگرايی از آنها بهكلّی تهی و خالی است؟ شايد .بعيد نيست .امّا آن چيزهايی كه محتوای غربیِ عامگرايی ازآنها تهیاست چيست؟ دو نمونه از زبانِ گفتگو شوندهگان در اين كتاب میآورم: «من فکر میكنم مسئلهی بزرگِ جهانِ الئيک(مُدِرنيته) ،نه دموكراتيکشدنِ نظام ،كه هم /چنان مسئلهای فرعی است، [بلكه] مسئلهی معناست »...ص -48لُوك فِری «دنيای الئيک(مُدِرنيتهی امروز) [دموكراتيکِمُدِرن]در خصوصِ معنويت چيزِ زيادی برای گفتن ندارد .و مسئلهی بزرگاش همين است»...ص -22لُوك فِری «هيروشيما فقط جنگ نبود...بلكه علم نيز بود...ديديم كه علم...بههمان اندازه ...موجبِ خشونت بود كه نا/عِلم .در23سالهی پس از واقعهی هيروشيما...كتابهای متعدّدی دربارهی شناختشناسیِ فيزيک منتشر شد ،امّا در هيچيک از آنها اشارهای به مسئله نشد...تصّور میكنم فلسفهی غرب از اينجهت كه فرصتی برای تفکّرِ اينگونه مسائل به دست نداده است قابل سَرزَنش باشد »...ص -26ميشل ِسر
و اينها فقط برخی نقدها و خُردهگيریهايی است كه تنها در اينكتاب از «محتوای عامگرايیِ غربی» شده است؛ و خودِ كورنليوس میداند كه دامنهی«تهیبودنِ»عامگرايیِغربی از همان چيزهايی كه او « تودهی معانیِ حيالی» مینامد بسيار بيش از اينها است. كورنليوس و ديگر/انديشهورانِ اروپايیِ همانندِ او ،بايد باوركنند كه در درونِحصارهایِ تو/در/تو گرفتارند .آن دانشی در غرب كه به اين آگاهی و باور آميخته نباشد ،دانشی بیروح است و كارگشا و گرهگشای مسائلِ عامِ بشری نتواند بود .البتّه اين حصارهای تو/در/تو ،به باورمن ،نه اين انسانها بلكه همهی ما را در سراسرِ جهان در خود زندانی كرده است .ولی در هرگوشهای از اين جهان ،تنها نام و درونمايه و مختصاتِ اين حصارها با هم فرق دارند. كورنليوس-آنگونه كه از اين گفتگويش بر میآيد و از آن میتوان تأويل كرد -رویهمرفته در زمرهی آن روشنفکرانِ است كه خُرده گيریهایشان و مخالفتِشان با مبارزهی اجتماعی بيش از موافقتِشان با آن است ،امّا نمیخواهند در جبههی رو/به/رويی ،يعنی مخالفانِ مبارزهی اجتماعی ،جای بگيرند. ضمنِ آن كه موافقتِ شان با جبههی رو/به/رويی هم بيش از مخالفتِ شان با آن است. كورنليوس بايد حصارهای ويژهی روشنفکرانِ اروپايی(غربی) را بشناسد ،و گرنه گفتارِ پايانیِ او در اين كتاب ،گفتاری كودكانه و خام و فريبدهنده خواهد بود: «من ...برنامهای دارم كه آنرا رها نمیكنم .بايد سعیكنم واقعيت و نيروهای مؤثرِ اجتماعی /تاريخی را تا سرحدِّ امکان روشن و واضح ببينم ».ص438 مارك فِرو
47
Mark Ferro -47
67
نقدی بر نقدی -چند طرح با سياهقلم از چند چهرهی"عقلِ مُدِرن"
برای نگارشِ چهرهیمارك فرو-،البتّه چهرهی او در اينكتاب -ديدم كه هيچ نيازی به"سياه قلمِ" آدمی مانندِمن نيست .گفتههای خودِ او در اينكتاب ،بسيار بهتر از قلمِسياهِ آدمی مثلِمن ،كممحتوايیِ اينگفتارها را نشانمیدهد .من فقط زيرِ برخی از گفتارهای اورا خط كشيدهام و دو/سه جمله هم در ميانِ [ ]...آوردهام. پرسشگر :شما چهگونه به تاريخ ...عال قهمند شديد؟ م .ف ...« -4 .از سنِّ42سالهگی در فکرِ آموزشِ تاريخ بودم .و در همان42سالهگی چيزی نوشتم در بارهی تاريخِ جهان [!!]» ص -436تأكيد و [ ] از من م .ف -2.از نزديک در جنبشِ استقاللطلبیِ سالهای4918تا 4963شركت داشتم .با چندتن از دوستانم جنبشِ آزادیخواهانِ الجزاير را پیريزی كرديم [...درست مثلِ اين كه كسی شركتی ساختمانی را بنا كُنَد!] من خيلی فعّال بودم. حتّی درسال4956در الجزاير باگي موله [میبينيد كه چهكارِ خطرناكی كردهاند]و همچنين با اعضای جبههی رهايیبخش كه بهخوبی می شناختمِشان و نيز با فرانسویهای اهلِ الجزاير يا با آفريقايیهای فرانسویتبار مذاكراتی [و باز هم ببينيد كه چه كارِ خطرناكی]انجام دادهام ».تاكيدها و[] از من م .ف« -7 .تاريخ ،ابزارِ تالشِ من برای كمک به هموطنانم[؟]بود .چرا كه بهنظرِ من ،نقشِ تاريخ اين است كه بهانسانها بياموزد كه هيچگاه فريبِ ايدئولوژیها ،تبليغات و سياست را نخورند[ و بلكه فريبِ خودِ ايشان را بخورند] بههمين دليلاست كه آثارِ تاريخیِ من آثاری انتقادی هستند ] [ !! »...از من «اگر بهبررسیِ انقالبِ روسيه پرداختم برایآنبود كه میديدم هريک از گروههای شركتكننده در آن انقالب مثلِ بلشويکها ،آنارشيستها ،تروتسکيست ها و ضدِّكمونيستها تاريخ را به گونهی خاصِّ خود روايت میكند .تالشِ من امّا معطوف به آن بود كه به روشنی نشان دهم كجا و چهگونه كمونيستها اشتباه كردند .كجا و چهگونه آنارشيستها .كجا و چهگونه ضدِّ كمونيستها[ ...در يک كالم ،ايشان هم روايت خاص خودرا از تاريخِ روسيه دادند]» [ ] از من م .ف « -1.در ضمن ،چون تا حدّی با مسائلِ اسالم در شمالِ آفريقا آشنايی داشتم ،كارشناسِ مسائلِ تاتارها و اسالم و ملّيتها در روسيه هم شدم». پرسشگر « :چرا شما بهجای اينكه مورّخِ الجزاير شويد مورّخِ روسيه شديد؟» م .ف« -5.روزی در يک گِردِهمآيی از من خواستند [چهكسانی؟] تا در بارهی اسالم و كمونيسم صحبت كنم ...من هم تحليلهايی ...ارائه دادم و همهگی تحليلهای مرا تأييد كردند ...اين بود كه وسوسه شدم[وسوسهی چی؟] در موردِ روسيه بيشتر مطالعه كنم »...تأكيدها و [ ] از من است م .ف« -3.من اولين مورّخِ غربی هستم كه موفق شدهاست به آرشيوهای شوروی دست پيداكند!! »... پرسشگر« :چطور شد[بهجای زندهگینامهی لنينو]...ترجيح داديد زندهگینامهی مارشال پتن را بنويسيد؟» م .ف« -8 .دربارهی اينها كه نام بردهايد زندهگینامههای خوبی در دست بود .امّا دربارهی پتن زندهگینامهای در دست نبود». پرسشگر « :آيا شما ...هيچگاه موردِ آزار و اذيتِ دولتِ شوروی شدهايد؟» م .ف« -9.آنها اصال! باورِشان نمیشد[!] كه من بتوانم از تمامیِ آرشيوِشان استفاده كنم [چه آزار و اذيتی!] .آنها بهمن خيلی بد و بیراه گفتند[ باز هم عجب آزار و اذيّتِ وحشتناكی!] و از من به عنوان تاريخنگارِ بورژوايی نام بردهاند[.و اين يکی ،البتّه ديگر خيلی آزار و اذيت بود!]»[ ] از من.
البتّه در«آزار و اذيتِ»آشکاری كه پژوهندهگانِ نقّادومستقل در اتّحاد شوروی میديدند شکّی نمیتوان داشت .بحث در اينجا در بارهی فرصتطلبیهای رياكارانه و آشکارِ اين پژوندهگانِ نا/حقيقت/جو و مزد/ بگير از آن«آزار و اذيت»ها است.
61
نقدی بر نقدی -چند طرح با سياهقلم از چند چهرهی"عقلِ مُدِرن"
پرسشگر« :آيا با پايانِ كارِ كمونيسم [و البتّه آقای پرسشگر خود هم با اينگونه كلمهها و جملهها چندانهم كمتر از م. ف .برای يک چهرهپردازیِ سياه /قلم شايستهگی ندارند]در اروپا نگرشِ شما...نسبت بهمسائلِ روز تغيير كرده است؟»[]از من م .ف « -43 .نه .به هيچوجه .چون تغييرِ رژيمِ كمونيستی را در روسيه ...تحليل كرده بودم [مرادِشان اين است كه پيشبينی كردهبودند] واضح است كه نمیتوانستم پيشبينی كنم فردی كه پساز انهدامِ نظام بهقدرت میرسد گرباچف باشد ]!![ »... م .ف «-44 .لنين كه افکارِ تندِ كمونيستی داشت ...خدمتكارش را وادار میكرد تا روی زمين بخوابد ...و خواهرش را برای جستوجوی كتاب بهآن سرِ اروپا میفرستاد ...و عضوِ ديگری از خانهواده را وادار به اجامدادن كارِ ديگری برای خودش میكرد ...خالصه او يک شکنجهگرِ خانهگی بود[ ...الحق كه اين آدم تاريخ نگار است ...با چنين ژرفبينی كه خاص«رنگيننامهها» است هيچ معلوم نيست كه چه باليی بر سرِ بيچاره مارشال پتن درآورده است .و اين بیچاره- همانجور كه هنرپيشهی فيلمِ ژنرال پتن در پايانِ اين فيلم گفته -االن دارد كجا «غاز میچراند ][»].از من « -42بايدگفت بهلحاظِ علمی ...زندهگینامه ،پيش و پا افتادهترين نوعِ تاريخ نويسی است[و بهراستی كه اين حرف در بارهی آنچه كه شما آقای مُدِرن! مثالً در بارهی لنين نوشتهايد بهويژه درست است ].امّا من [«امّا من» در اينجا چيزی بهجای اين جمله است :امّا من به«خالفِ علم»] تصوّر میكنم كه اين چندان درست نيست».
در همهی اين گفتارآوردنها ،تأكيدها و [ ] از من است. آنتوانت فوك
اين خانم در آغاز میگويد: «من در منطقهای در فرانسه بهدنيا آمدهام كه به زنستيزی مشهور بود ».ص763
و سپس میگويد: « امّا [و اين ازآن امّاها است]در خانهوادهی ما وضع كمی متفاوت بود[ ...و اينكمي تفاوترا اينجور بيان میكند] پدرم شاید بهاین دليل كه یك مبارزِ سياسي بود؛ مردی منصف و عادل بود .او بيشترين احترام و عاطفهرا بهمادرم ابراز میداشت .هرچند اثراتی از فرهنگِ سنتی ...در او وجود داشت ».ص -763تأكيدها و [ ] از من
اين كه اين خانم می گويد پدرِشان ،چون يک مبارزِ سياسی بود ،بيشترين احترام و عاطفه را بهمادرِ ايشان ابراز میكردند ،شايد از همان تعارفهاینازِل و سَبُک است كه نسبت بهمبارزانِسياسی میكنند. ولی از ديدِ هر مبارزِ جدّی ،انبوهِ انسانهای بهاصطالح"نا/مبارز" -يعنی همان انسانهای زحمتكش- اگر كه نه بيشتر ،باری كمتر از مبارزانِ سياسی ،به مادرانِ خانهواده های خود«احترام و عاطفه» اِبراز نمیكنند .اين خانم اگر كمی بهتر به منطقهی زندهگیِ خود نگاه میكرد شايد میتوانست اين حقيقتِ ساده را دريابد. اگر همهی زنهای جهان میخواستند در بارهی چهگونگیِ وضعيتِ زن و مرد در خانهوادهی پدر/مادریِ خود گپ بزنند ،شمارِ آن زنانی كه«خانوادهی ما» را از ميانِ خانوادههای زنستيز استثناء میكردند چه ميزان میبود؟ در چهشماری از خانهوادهها اين وضعِ«كمي متفاوت»ديده میشد؟ گمان میكنم اگر چه بهدستآوردن يک آمارِ درست كه بشود بهآن اعتماد كرد كاری است تقريباً ناشدنی ،ولی ميزانِ اين دستكم اين ِ «خانهوادههایاستثنايی» ،كه درآنها«وضع ،كمي متفاوت»است ،بههيچرُو كم نمیبود! قدر بود كه ديگر نمیشد از«استثناء»سخن گفت. برخی از علّتهای اين امر میتواند اين باشد:
65
نقدی بر نقدی -چند طرح با سياهقلم از چند چهرهی"عقلِ مُدِرن"
-4نا/همخوانیها در برداشت از رابطهی زن و مرد ،يکی از كليدهای اين ارزيابیهای متفاوت ،از مسئله ی زن و مرد در درونِ خانهوادهی خودی است .هرگز چيزِ تازهای نيست اگر كه بگويم دهها و صدها برداشت از مفهومِ برابری و يا نابرابریِ ميانِ زن و مرد وجوددارد .ميزانِ اين گونهگونهگیها و اختالفها ،زمانی كه پایِ ارزيابیكردن رابطههای مشخّص ميانِ زنان و مردانِ مشخّص بهميان میآيد ،از اين هم بيشتر است .همه میدانيم كه اين گونهگونهگی و اختالف ،تنها در ميانِ نوها با سُنّتیها وجود ندارد، بلكه در درونِ هر يک از ايندستهبندیها نيز بهفراوانی ديده میشود .مثالً ديدگاه و برداشتِ خود اين خانم ،ديدگاهِ يک سياستمدار است .ديدی از دريچهی سياست ،و ديدی آغشته به اشرافيتِ سياسی. -2قدرت ،با آن كه در چارچوبِ خانهواده هم وجوددارد و چهرهی زشتِ خودرا مینماياند ،امّا بههيچرو آن مَنِش و نقش و بود/وُ/باشی را ندارد كه در درونِ جامعه دارد .روشن است كه خانهواده ،همچون يک اندامواره و يک پديده و يک مفهومِ اجتماعی ،زيرِ تأثيرِ وابستهگیهای اجتماعی و طبقاتیِ اعضای خود بهويژه مادر و پدر هستند .همينجور ،وضعيتِ فرهنگی ،ويژهگی های روانی ،ميزان و نوعِ تجربههای پدر و مادر ،ميزانِ خوی و عادتِ آنها بهاستقالل در انديشه و رفتار ،و نيز ساختاری كه غرايزِ آنها دارند ...تأثيرِ بسزايی در ژرفا و پهنای اختالفها و از آنجمله اختالفِ جنسيتی و راهها و روشهای حلِّ آنها برجای میگذارد .يکیپنداشتنِ درگيری هایِ خانهوادگی ميانِ زن و مرد با درگيریهای اجتماعیِ ميان زن و مرد ،كاری است كودكانه؛ و از اينكودكانهتر ،نديدنِ مَنِشِ جدا/از/همِ خانه و جامعه است .و كودكانهتر از اينها نيز ايناست كه خواستهشود با ميانجیگریِ"سياست"در ميانِ خانه و جامعه ،يعنی در حقيقت ميانجیساختنِ كريهترين گونهیقدرت ،به روشنگری و نيز حلِّمسايلِ خانه پرداخت. -7چارچوبِ خانهواده و چارچوبِ جامعه از يک قماش و قواره نيستند .خانهواده جايی است كه در آن، مادر و پدر و فرزندان معموالً در كنارِ هماند .از نزديک شاهدِ شادیها و ناشادیهای هماند .و بهآسانی وادار میشوند كه در اين شادی و ناشادیهای هم سهيم و همباز شوند .حتّی بيگانهگی و دوریِ آدمها در اينجا بهكلّی با آنچه كه در درونِ جامعه است تفاوتدارد .نابرابری های اجتماعی و حقوقیِ ميان زن و مرد ،در چارچوبِ خانهواده ،همان كاركرد و بازتاب و بود/وُ/باشِ نيرومند و سرد را ندارند كه در چارچوبِ جامعه دارند .بهويژه در آنخانهوادههايی كه در آنها چرخهای زندهگی با دستهای زن و مرد هر دو میچرخد و فرزندان هم ،بهنسبت ،هر يک در آن نقشی دارند ،بازتابِ رابطهی ميان زن و مرد آن چنان كه در جامعه است ،بسيار كمرنگ است .با آن كه خانهواده ،يک جامعهی بسياركوچک در درونِ "جامعه"است ولی به داليلِ ويژهگیهای خود ،دارای استقالل و چارچوبِ ويژهیخود است .فراموش/ كردنِ اين جدايی و اين دو گونهی موجوديت خانهواده و جامعه ،خطری است كه متأسّفانه در همهجا و در همهی زمانها ديده میشود. نهتنها مسايل و دشواریهای درونِخانهواده دارای ماهيّتومَنِشِديگری ،در سنجش با دشواری های همانند (و نيز بهظاهرهمانند) در درونِ جامعه هستند ،بلكه روشهای حلِّ اين دشواریها هم دارای ماهيت و مَنِشِ ويژهی خودند.
66
نقدی بر نقدی -چند طرح با سياهقلم از چند چهرهی"عقلِ مُدِرن"
روشناست كه ميزانِ اين جدايی و استقالل ميانِ خانه و جامعه ،بستهگیِفراوانی دارد به فرهنگ و سياست و اقتصادِ چيره بر جامعه .و از آن مهمتر شايد ،بستهگی دارد به ميزانِ چيرهگیِ هر يک اين حوزهها بر جامعه .بهويژه هجوم و مسابقهی پُر آز و طمعِ سياست و اقتصاد برای تسخيرِ خانهواده ،به استقالل و جدايیِ خانه از جامعه آسيبهای فراوانی زده است و اين واحدِ پايه را ،كه سرچشمهی يکی از بهترين انواعِ رفتارهای آدمها با يکديگر است ،به لرزه در آورده است .متأسّفانه كمنيست نمونههايی كه در آنها پهنهی خانه و رفتار آدمها در آن ،با پهنهی سياست يا اقتصاد يکی گرفته میشود. «همهی منطقه زنستيز ...بود ».امّا خانهوادهی خودِ اين خانمِ محترم نه. «آنچه تعادلِ اين خانهواده را بههم میزد تفاوتی بود كه میديدم كه بينِ برادر و خواهرم قائل میشوند .مثالً خواهرم حقِّ سوارشدن به دوچرخهرا نداشت .پدرم نمیگذاشت او آرايش كند .با پسری بيرون برود »...ص763
آيا اينها مسائلِ خصوصیِ خانهوادگی نيستند؟ قطعاً صددرصد نه ،ولی چند دَرصَدِ آنها خصوصیاند؟ قطعاً درصدی از اينچيزها خصوصیاند و نتيجهی رقابت واختالفِ روزمره و معمولی ميانِ برادرها و خواهرها هستند ،و ساده انگارانه است اگر اينگونهچيزها را بازتابِ نابرابریِ ميان زن و مرد دانست. آنها میتوانند بازتابِ گونهاینابرابری باشند امّا نه حتماً نا /برابریِ اجتماعیِ زن و مرد .آيا همينگونه نابرابریها را هر يک از ما در پهنهی خانهوادهیمان ميانِ برادر با برادر و يا ميانِ خواهر با خواهر نمیبينيم؟ و آيا كماند ،برای نمونه ،خواهرانی كه از نابرابریِ در رفتارِ مادر و پدرشان در ميانِ خود ،از آنان گِلِه مَندَند؟ و بههمينترتيب ،آيا برادرانی هم كه چنين گِلِهمندیهايی دارند كماند؟ هدف من اين نيست كه بگويم اينگونه نابرابریها كه اين خانم از آنان نام برده بههيچرو و در هيچ وضعيتی از انديشهیمُزمِنِ نابرابریِ زن و مرد و از مردساالری متأثّر نيست ،فقط میخواهم بگويم كه اينگونه نمونهها و تجربهها را بايد با بهاصطالح"قيدِ احتياط" يادآوری كرد .بهويژه شايسته نيست كه به اينگونه نمونههای سُست و ناتوان استناد كرد .هركسی ،كه تا اندازهای جدّی باشد و ترس از جَوِّ روز را نداشتهباشد ،میداند كه بيرونرفتنِ يک دختر و يا پسر از خانه بهويژه ناهنگام ،بسيار كم به انديشه ی نابرابریِ زن و مرد ،و بسيار بيشتر ،به ترس و هراس از آن انواعِ خطر و ناامنی مربوط است كه باند های مافيايیِ پنهان و آشکار ،و فسادِ سراسریِ جامعه مُسبِّب آنهايند. «آنچه امروز در جوامعِ سُنّتیِ شرقی وجوددارد و برخی آنرا به پانصدسالِ پيش نسبت میدهند ،در واقع پنجاه سالِ پيش در جنوبِ فرانسه بود ».ص764
نه اين«آنچه» در اينجا روشن است ،و نه مُراد از«جوامعِ سُنّتیِ شرقی» توضيح داده شده است ،و نه روشن است كه اين «برخی» چه كسانی هستند .اينگونه گفتارهای تاريک و تيره البتّه ارزش بحث را ندارند .امّا بخشِپايانیِ اينگفتارِ تاريک ،بسيار روشناست و بههماناندازه بسيار نادرست .زيرا كه «زن ستيزی» در فرانسه نه پنجاه سالِ پيش بلكه امروز هم بيداد میكند .آنهم نه در فقط«جنوبِفرانسه» بلكه در سراسرِ آن. « دخترانِ دوستِ من نمیتوانستند خَلَبان يا كاپيتانِ كشتی ...شوند». « مدرسهی پُلیتکنيک شاگردِ دختر نمیپذيرفت».
63
نقدی بر نقدی -چند طرح با سياهقلم از چند چهرهی"عقلِ مُدِرن"
روشناست كه پذيرشِ دختران برای خَلَبانی وكشتیبانی چيزِ خوبیاست ،ولی اين پذيرش به چه دليل، يکسره نشانهی پذيرشِ برابریِ زن و مرد است؟ چرا به ميزانی نشانهی اين نيست كه قانونِ بازارِ كار، دست/اندر/كارانِ آنرا واداشته تا به كارِ زنان هم چشمِ طمع بدوزند؟ «[جنبشِ] مِه 68با نوعی انقالب در روابطِ زن و مرد همراه بود .ما متوجّه شديم كه اين انقالب ...تنها بهحوزهی روابطِ جنسی محدوداست».ص764
اينگفتار در بارهی«جنبشهای ماهِ مِه »68چيزِ تازهاینيست .رویِهمرفته دههی63مسيحی ،دورهای بوده كه برخی جوامعِ اروپايی را موجهای بهنسبت نيرومندی از دگرگونیهای آشکار در پهنهی مفهومِ "زن" و "مرد"و مفهومِ«كارِ جنسی»درنَوَرديده است .نهتنها گروههایزنان ،بلكه گروههای گوناگون و نيرومندِ پهنههای سياست و اقتصاد بهسوی اين مايه و موضوع-كه میتوانست برای آنها بسيار سودآور باشد -يورش آوردند .برخیها اين دگرگونیها در اينعرصه را«انقالبِ جنسی» ناميدهاند. پاسخِ اينخانم بهپرسشگر در بارهی اينكه چهگونه بهبرپايیِ«گروهِ روانكاوی و سياست» دست زدهاند، نشانمیدهد كه نگاهِ اين خانم به مسئلهی زن ،در بخشِ بزرگِ خود ،نگاهِ يک سياست/مدار است كه اكنون ديگر دارندهی يک كُرسی در«پارلمانِ اروپا»هم شده ،و يعنی خود يک كارمند و كارگزارِ پهنهی [ يا بازارِ] سياست است. «بهنظر میآمد كه فعاليتِ سياسی برای عدّهای حُکمِ برونافکنی و سربازكردنِ سركوبهای روحیرا دارد ...اينامکان وجود دارد كه اين برونافکنی ،اَشکالِ خطرناكی همچون جنون و نيز تروريسم بهخود بگيرد »...ص؟
جنون و تروريسم پديدههايی هستند كه بهلحاظِ ماهيت و خاستگاهِ خود دارای تفاوتهای جدّیاند. «جنون» ،نامِ آن رفتارها و انديشههايی است كه معموالً در شرايطِ در/هم/شکستهگیِ نيرویِ اراده و انديشه ،بههمريزیِ بسيار شديدِ سازمان و سامانِ روانی و فکری ،از فردِ آدمی سر میزند و قطعاً در بارهی حيوان و هر جاندار و رواندارِ ديگری هم راست در میآيد .نهتنها رفتارِ يک فرد ،بلكه رفتارِ يک گروه از آدمها هم میتواند جنون ناميده شود .برخی جنبشها و رفتارهای اجتماعی را میتوان جنونآميز ناميد« .ترورريسم»نامِ التينِ آن رفتاریاست كه می خواهد بر پايه و با كمکِ هراسافکنی و پراكندنِ ترس و وحشت ،به حلِّ دشواریها پرداخته و يا به پيشبُردِ خواستهها يا انديشهها بپردازد. تروريسم با خشونت يکی نيست و میتواند با خشونت و يا بدونِ خشونت انجام گيرد. قراردادنِ سادهی پديدههای اجتماعی/روانیِ پيچيده و چندينوُچندسويهای چون«جنون»در كنارِ پديده ای اجتماعی/سياسی بهنام«تروريسم» كارِ شايستهی خردمندانهی راهگشايی نيست. يکكاسهكردنِ نابخردانه و حسابگرانهی تروريسم -بهمثابهِ شکلی از مبارزهیاجتماعی -با جنون، بهفراوانی از سوی كوششكنندهگان و سُر/گَرمان و شاغالنِ سياست ،در همهی روزگارها ديده شدهاست و بهواقع هرگز چيزِ تازهای نيست .بهكارگيریِ پديدههای روانی ،بهمثابهِ ابزاری در درگيریهای روزمره و يا درگيریهای سياسی و اجتماعیِ بزرگ ،بهراستی هيچ تازه نيست .حتّی در رفتارهای روزمره هم ما آدمها هرگاه به ورطهی اختالف با يکديگر میغلطيم همديگر را بهفراوانی به جنون متّهم میكنيم. آنچه كه"عقلِ مُدِرنِ اينكتاب" از گلوی اين خانمِگرامی بيان میكند در حقيقت تکرارِ همين اتّهاماتِ ساده و روزمره است و تا گلو در همان آلودهگی غرق است كه اينگونه -و كلّاً هرگونه عمل و انديشهی
68
نقدی بر نقدی -چند طرح با سياهقلم از چند چهرهی"عقلِ مُدِرن"
بهكارگيریِ پديدههای روانی بهمثابهِ ابزاری در درگيریها و بهويژه در درگيریهای سياسی و برای قدرت -درآن غوطه ورند. همهی ما از پيشآمدهای ناگوار و از فجايعی كه در نتيجهی يکكاسهكردنِ پديدههای روانی با پديده های اجتماعی رخ دادهاند كمابيش آگاهيم .بهجرئت میتوان گفت :هيچ حکومتی( از چپ و راست، مذهبی و نامذهبی ،آزاد و نا آزاد ،مُدِرن و نا/مُدِرن ،مردمی و نامردمی )...نمیتوان سراغ كرد كه در آن، جويندهگانِ قدرت ،همديگر را زيرِ همين"انديشه"ها و نامها و بهانهها نَدَريده باشند. بااينهمه ،ساخت و پاختِ اين دو پديده ،يعنی پديدههای روانی و اجتماعی ،با يکديگر ،در شکلدهیِ رفتارهای فردی و اجتماعیِ آدمی چشمناپوشيدنی است .و همين ،بشر را ناگزير میكند تا هميشه برای فهميدنِ جهانِ روانِ خود به جهانِ روانِ جامعه بازگردد ،و يا برای فهميدنِ مسائلِ آن يکی به اين يکی مراجعه كند. خانمِ فوك در جای ديگری از اين گفتگو میگويد: «بايد از دستآوردهای روانكاوی و نيز از خودِ روانكاوها برای حلِّ معضالتِ اجتماعی سود بُرد».
با چنينديدگاهی ،و با توجّه بهاينكه نابرابریِ زن و مرد هم خود يکیاز بهاصطالح«مُعضَالتِ اجتماعی» است ،شکّی نمیماند كه اين خانمِ گرامی باور دارد كه همين نابرابری هم از راهِ «درمانِ روانكاوانه»و يا با كمکِ «دستآوردهای روانكاوی» و نيز با كمکِ «خودِ روانكاوان» گشوده و حل خواهدشد .شايد حق با او باشد .شايد او -كه يک سياستمدار است -اين دارُویِ شيرينرا بيشتر برای آن مردانی تجويز میكند كه در سياست و يا اقتصاد سرآمدند و بهدليلِ همين ايستگاه و جایگاهِ "بلند ِ"شان ،بهگمانِ او ،هواخواهیِشان از نابرابریِ زن و مرد ريشهی روانی دارد. یورگِن هابِرماس
اگرچه چندان درست نيست ،كه برپايهی يک"گفتگوی كوتاهِ"كسی ،بر سرِ انديشههای او بحث و داوری كرد ،ولی از آنجا كه گفتگوهای كوتاه هم ،دستِ كم ،گوشههای كوچک از انديشهها را نشان میدهند ،شايد بتوان به گوشههايی از انديشههاییورگِن هابِرماسپرداخت .و بههرحال ،با يادآوریِ اين مطلب است كه بهبحث و داوری میپردازيم. گفتههایهابِرماس در بارهی فرد و جامعه ،بهراستی چيزِ تازهای در بر ندارد .آيا همين حرفها مثالً در8-3سدهی پيش ،در نوشتهها و انديشههایخواجهنصير توسي هم نيامدهاست؟ و در اينصورت، پس مرزها و تفاوتهای ميانِ عقلِ مُدِرن و سنتّی در كجاست؟ «پس از جنگ دُوُم ،من به سوسياليسم گرايش پيداكردم .بههمينعلّت ،مسئلهی"فرايندِ دموكراتيکكردنِ قدرتِ سياسی و پشتيبانی از فرهنگی سياسی كه ليبرالی باشد و احترامِ متقابل را رعايت كند" بَدَل به مسئلهی زندهگیِ من شد». «سياستگذاریِ عقالنی بدونِ مشاركتِ دموكراتيکِ مردم قابل اجرا نيست...دستيابی بهچنين مشاركتی بايد از طريقِ فرايندهای تصميمگيریِ نهادی شده صورت گيرد...ولی آرایِ عمومی بايد با استفاده از گفتگو و تبادلِ نظر ساخته شود تا بتواند نفوذی بر سياست داشته باشد »...ص415
69
نقدی بر نقدی -چند طرح با سياهقلم از چند چهرهی"عقلِ مُدِرن"
در گفتگو برسرِ دموكراسی ،و اين كه «گفتگوی همهگانی» راهِ حلِّ بسياری از دشواریهای جامعهاست، هابِرماس آدمها را از وابستهگیهایاجتماعیِشان جدا میكند .اين جداكردن بهويژه در يک جامعهی اروپايی ،خطايی بسيار بزرگ است .بهايندليل ،كه در اين جوامع ،در درازای دو/سه سدهی گذشته، جدايیها و شکافهای اجتماعی(طبقاتی ،سياسی )...بسيار بيشاز ديگر جوامعِ جهان گسترش و ژرفش يافته است .نبايدگذاشت تا آن پردهی رنگين ،كه با كمکِ انجامِ برخی كارهای البتّه سودمند در اين جوامع در جهتِ بهبودیِ زندهگیِ اجتماعی ،بر روی نابرابریهایِ اجتماعی كشيده شدهاست ،ما را در اينباره بفريبد. ويرانگریهای نزديک به733سالهی اجتماعی و فرهنگیِ نظامِ سرمايهداری ،رشدِ سرسامآورِ ارزشِ پول در اين جوامع ،و قانونی و عادیشدنِ بهدست آوردنِ سود با هر ابزار و از هر راهی ،مُهرِ ناميمونِ خودرا بر اخالق و فرهنگِ جامعه زده است .و بیاعتمادیِ كامالً آشکارِ گروهها و طبقاتِ اجتماعی بههم ديگر را به ميزانی باورنکردنی ژرفا بخشيده است. همين بیتوجهی بهاينفرهنگ و همين در/نظرآوردنِجامعه بهمثابهِ چيزی شکليافته از انبوهی بیشکل از انسانها ،سبب میشود دموكراسیِ هابِرماس بهآشفتهبازاری بَدَل شود كه در آن ،در همان هنگام كه همه در گسترهی گفتگوی همهگانی با هم به گفتگو میپردازند ،شمشيرها را نيز همچنان در دست داشته باشند ،و يا اينكه دربهترين حالت ،آنرا بهاصطالح"از رو ببندند". از گفتههای هابِرماس چنين برمیآيد ،كه او حتّی نابرابریهایِ اجتماعی را هم میخواهد از راهِ گفتگو بهسرانجام برساند .چنين آرزو و نيتّی البتّه بهخودیِ خود چيزِ بدی نيست و بسا كه با ارزش هم است. امّا در اين باره هم او فراموش میكند كه چنينچيزی را از يک جامعهی اروپايی(غربی) چشمداشتن خطا و بالهت و سادهلوحیاست .در جوامعی كه اخالقِ انسانی مدتهاست كه ديگر وزنی درخور ندارد؛ در جوامعی كه بهگفتهی بسياریاز كسانی كه در همينكتاب با آنها گفتگو شدهاست ،زندهگی و انديشهی آدمی از معناهایانسانی تهی شدهاست ،چنينآروزهاینيکی ،بهاين میماند كه كسی خانهای را كه موريانهها بنایِ آنرا دارند پوك میكنند (و يا خود پوك كردهاند) با نماكاری ،از ويرانی برهاند. او «برابریِموقعيتهایاجتماعی»را الزم میبيند و آنرا در سودمندواقعشدنِ «گفتگو» ضروری میداند، ولی برداشتِ او از برابریِ موقعيت ،بسيار از برابریِ واقعی در بهرهگيری از ثروتهای جامعه بهدور است. با كمکِ آنراهی ،كه هابِرماس پيشنهاد میكند ،شايد بتوان مثالً در جامعهی آلمان بهآن آرامشی دست يافت كه با آن ،اين جامعه بتواند به كارهای خود برای دستاندازی به بازارهای جهانی ،كه نا ِم ديگر و خودمانیِ استعمار و استثمارِ كشورهای ديگر است ،بپردازد .امّا قطعاً نمیتوان به چنان آرامشی دست يافت كه در پناهِآن بتوان برابریِ واقعیِانسانها را در درونِ اينجامعه ،از راهِ گفتوگویِ همهگانی متحقّق ساخت .جامعهی آلمان بارها نشان داده است كه برای"آلمانیكردنِ جهان" آماده است تا با هر ابزار و روشی ،آرامشِ درونیِ خودرا بهدست آورد .گونهی"بيسمارك"یِ اين آرامش و گونهی"هيتلر"یِ آن ،از نمايانترينِ اينگونه«آرامشِ درونی» بوده كه اين جامعه توانسته تاكنون بهدست آورد .امّا همين جامعهی آلمان ،آن هنگام كه بخواهند"آنرا با جهان درآميزند" ،و يا بخواهند آنرا دادگرانه و عادالنه
33
نقدی بر نقدی -چند طرح با سياهقلم از چند چهرهی"عقلِ مُدِرن"
سازند ،آرامشِ خود را از دست میدهد؛ و تبديل میشود به يکی از ناتوانترينجوامعِبشری در راهِ دستيابی به آرامشِ درونی. 4733