تنگنايیهايی در گسترهی عظيمِ مَثنَوی موالنا جاللالدين محمّدِ بلخی
"مولوی"
م .نماری 8731
فهرست : .
یک اشاره
.
-1تنگنایي در «جدال با مُدّعيان »
.
.
.
3
.
.
.
4
سَبُكْگويی ،آسانگويی -2تنگنایيِ فلسفي
.
.
9
.
مرگ در مثنوی -3تنگنایيِ اجتماعي
.
.
.
.
14
غالم ـ غالمیگری ـ غالمداری -4تنگنایيِ اجتماعي ـ هنري .
.
.
.
11
بررسیِ يك داستان -5تالشي براي یافتنِ سرچشمههاي تنگنایيها تنگنايیهایِ اجتماعی: فلسفهی هستی دنبالهرَوی از "عام" تأكيدِ يكسويه بر(نوعی)معنويت گونهی ويژهی معنويتِ مولویِ مثنوی
تنگنایهایِ فرهنگی/اجتماعی قدرت
.
.
25
7
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -اشاره هيـچ آدابـي وُ ترتيبـي مجـوي هرچه ميخواهد دلِتَنگاَت بگوي مثنوی معنوی
یک اشاره: گفتگو در بارهی تنگناها و تنگنايیها در كارِ انديشهيی و هنریِ مولوی در مثنوی ،بههيچرو بهمعنای بیارجكردن و يا بیارجدانستنِ مثنوی ،و يا كاستن از ارجِ عظيمی كه اين"كارِ"سترگِ او برای آدمی دارد نيست .ارج و ارزشِ كارهای مولوی -و از جمله مثویِ او -در خودِ اين كارها نهفته است .خودِ همين ارزشِ نهفته در "كار"های مولوی ،با زبانی رسا و همهگير ،در درازایِ سدههای بلند و طوالنی ،از اين كارها پاسداری كرده و همچنان خواهدكرد. بايد با صدای بلندگفت كه برابردانستنِ مولویِمثنوی با خشكمغزان ،كاری بیپايه است .او را با خشك/ مغزان نمیتوان سنجيد .جایدادنِ او در كنارِ آنان كارِشايستهای نيست ،از اينروكه او از جنسِ بهكلّی ديگری است .كيفيتِ انديشههای او و بهويژه كيفيتِ كارهای هنریِ او با هيچ استداللی در كنارِ كيفيتِ انديشه و كارهای خشكمغزان جای نمیگيرد .با اينهمه ،همانندیهای ميانِ او و خشكمغزانرا نمیتوان ناديده گرفت .آنچهكه اين همانندیها را از هم متفاوت و جدا میكند و بهآنها رنگوُبوی جداگانهای میبخشد ،آنچهكه اين همانندیها را در همان هنگام كه همانندیاند ،ناهمانند میكند، ژرفانديشی ،عواطفِ نيرومندِ انسانیِمولوی ،و نيز استادیِ هنرمندانه و شگفتآورِ او در شعر و در به كارگيریِ زبان و كلمات است؛ بهگونهای كه اگر میشد اين"چندچيز"را از مولوی و از"كارِ"او (مثنوی) جداكرد ،در آنصورت باری از اينانسان و از مثنویِاو چيزی جز همان"استخوان/پيله"های خشك/ مغزان برجای نمیماند. خوشبختانه بهروشنی میتوانديد ،كه در گوشهوُكنارِ مثنوی ،مولویِغزلسُرا ،بهويژه آنمولویِ سراينده ی غزلهای دورهی آشنايی با شمس تبريزی -،نگران و دلواپس و آشفته -در كنارِ مولویِ مثنویسُرا ايستاده است ،و تالش میكند تا همزادِ خودرا ،كه تن به برپايیِ مثنوی در چارچوبی تنگ دادهاست، وادارد تا اينچارچوبرا هرچه كه ممكناست گستردهتر كند .اهميتِ نقشِ اين مولویِ سُرايندهی "غزلهایشمس" -اين مولویِ ميانهسالِ تقريباً 24/73ساله ،كه يا بهبهانهی آشنايی با آدمی بهنامِ شمس ،و يا واقعاً بهدليلِ و در اثرِ آشنايی با او ،سر بهطغيان برآورد و بر تنگنايیهايی كه وجودِ مولوی را تا آن دوران در چنبرهی خود گرفته و درهم میفشردند شوريد -باری اهميتِ نقشِ اينمولوی ،در باالبردنِ ارزشهای ادبیِ مثنوی و نيز در آن دليریها و خظركُنیهای مولویِ مثنویسرا در مثنوی، چنان بارِز و برجسته است كه میتوانگفت بدونِ اين"مولویِ غزلهای شمس" ،آن مولویِ مثنویسُرا چيزی جز يك موالنا ،نظيرِ صدها از اين موالناهايی كه در همهجا میرُويند ،نبود و مثنویِ او هم، چيزی جز صدها از آن مثنویها نمیبود كه آنها را"مثنویهایِ صَدمَن"مینامند .و اگر در ايننوشته گاهگاه سخن از غزلهای شمس است ،مراد ،اگرچه نه مطلقاً ولی بهطورِ عمده همين مولویِ ميانهسال و سُرايندهی غزلهای دورهی آشنايیاش با شمس است.
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی در «جدال با مدّعيان»
2
-1تنگنایي در «جدال با مُدَّعيان » 1-1سَبُکْ گویي ،آسان گویي
مولوی نهفقط در "غزلهایشمس" ،بلكه در مثنویهم ،جابهجا ،آن ژرفدلی و گستردهگیِ روحیِ احترامبرانگيزِ خودرا نشان میدهد ،امّا -شايد بهدليلیكه در بخشِديگرِ ايننوشته خواهد آمد -اينجزء از مَنِشِ مولوی نتوانستهاست در مثنوی ،بهآناندازه كه در غزلهایشمس ،روشن و نيرومند منعكس شود .شايد بهدليلِ همين كمرنگْشدهگیِ آن"ژرفْدلیوُگستردهگیِ روحیِ" مولوی در مثنویاست ،كه او در مباحثهها و گفتگوهایخود با مُدَّعيانی كه آنها را بهنحوی رقيبِخود و يا مانعِ پيشْبردِ انديشه هایخود میداند ،از نوعی روشوُنحوهی بيان سود میجويد كه میتوان آنرا سَبُكگويی و يا آسانْ گويی ناميد ،و در هرحال بههيچرو خُورَندِ آدمیمثلِاو نيست ،يعنی همانآدمِوارستهی خوشمَنِش با آن روحِ گسترده كه در غزلهای شمس آنهمه بلندنظر است. از ويژهگیهای اين روش ،يكی ،ريشْخندكردنِ مخالف است :در جدال با جهودان آن مسيحا مرده زنده میكند
وانجهود ازخشم سِبلَت میكَنَد
ص448
يكیديگر ،صحنهپردازیكردن و مخالفرا ،بهدلْخواه ،درآنصحنه بهبازی گرفتن ،يا به بازی كردنِنقشهای خودساخته واداركردن است : دربرخورد با جهودان : «داستانِ آن پادشاهِ جهود كه نصرانيان را میكشت »...چون پديدآمد كه آن مسجد نبود خانهی حيلت بُد و دامِ جهود مطرحهیخاشاكوُخاكستركنيد پس نَبی فرمود آن را پُر كنيد
ص81 ص724
و باز يكیديگر ،رسواكردن و بیآبروكردنِ مخالف است از راهِ دستكاری در زبانزدها (ضرب المثلها)و يا از راهِ ساختنِ زبانزدهای تازه : در جدال با جهودان : خانهی آن دل كه مانَد بی ضياء از شعاع آفتابِ كبريا تنگ و تاريك است چون جانِ يهود بی نوا از ذوقِ سلطانِ ودود
ص721
و بازهم نمونهیديگر ،بهكارگيریِ نامِ انديشههای مُدَّعياناست همچون كلمهی تحقير و ناسزا.بهگفتهی ديگر ،تالش برای تبديلِ اين نامها به كلماتِ تحقير و ناسزا در ميان جامعه : در جدال با گَبران : « داستانِ آن صوفی كه زن خودرا با بيگانه بگرفت »پس شهيدان زنده زين رويند خوش گفت صوفی با دلِخود :كای دو گبر
تو بدان قالب بمنگر گبر وَش ص482 ازشماكينهكشم ليكن بهصبر ص172
2-1بهره گيري از ترس ،خرافه ،مجازات و معجزه در بحثها در جدال با «كافران» « -داستانِآمدنِ آنزنِكافر با طفلِ شيرخواره بهنزديكِ مصطفیعليه السالم»
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی در «جدال با مدّعيان»
3
فشردهی داستان : زنی از كافران با كودكِ دوماههاش بهسوی پيغمبر میرود .كودكِ دوماهه به پيغمبر سالم میكند .مادر بر اين كودكِ دوماههی خود خشم میگيرد و میپرسد :چه كسی اين را بهتو آموخت؟ كودكِ دوماهه بهمادرِ خود پاسخ میدهد :خدا به من آموخت پس از او جبرييل .مادر از كودكِ دو ماههی خود میپرسد :جبرييل كجاست؟ كودكِ دوماهه بهمادرِ خود پاسخ میدهد :باالی سرِ تو « ...ص 218ـ دفترسِوُم»
چنيناست استداللهای شگفتانگيزِ گويندهی دريا/دلِ و وارستهی غزلهایشگفتانگي ِز شمس برایبهكُرسینشاندنِ درستیِ باورهایمذهبیوفلسفیِخود دربرابرِ باورهایمذهبیوفلسفیِديگران! در جدال با دَهریون : « جوابِ دَهری كه منكرِ الوهيت است و عالَم را قديم میداند» ص132فشردهی داستان: دَهری و سُنُّی با هم در بارهی جهان و آفرينش گفتگو میكنند .هر دو ،دليل میآورند .هردو سو ،همديگر را نمیپذيرند. سُنّی میگويد :برای اين كه روشن شود كه تو و من كدام دروغ میگوييم ،هردو در آتش می رويم ،هركس نسوخت او درست میگويد. كاندرآتش درفتند اين دو قرين... هست آتش امتحان آخرين حجت باقیِ حيرانان شويم تا من و تو هردو درآتش شويم
سپس مولوی هردو را درآتش می اندازد .و ناگهان آن خدا گوينده مردِ مُدّعی
رَست و سوزيد اندرآن آتش دغی
باری به همين سادهگی! و بازهم نمونهایديگر ،كه نشانمیدهد مولوی ،گهگاه ،هوادارانِ خودرا هم ،برای واداشتنِشان بهدوریجُستنِ از انديشههای ديگران ،با «تحّكم» ،به پناهگرفتن در پُشتِ آيههای قرآنی و درخواستِ كمك از خدا فرا میخوانَد ،بهجای تشويقِ آنها به بهكارگيریِ استدالل. در جدال با جَبریُون : هين! بخوان ربِّ بما اغويتنی بر درختِ جَبر تا كی بَرجَهی
تانگردی جَبری و كژ كم تنی اختيارِخويشرا يكسو نهی ص122
در جدال با فيلسوف : -داستانِ«انكارِ[مردِ]فلسفیبرقرائتِ ان اصبح ماء وكم غورا»ص 121
فشردهی داستان : آدمی مسلمان آيهای از قرآن میخواند دراين مايه :من چشمهها را میخشكانم .پس ازآن اين من هستم كه می توانم دوباره آبرا بهآن برگردانم .دراين هنگام يك آدمِ فيلسوف كه دارد از راه می گذرد جلو میآيد و میگويد :نه ،ما هم می توانيم با بيل وكلنگ دو باره آب را به چشمه برگردانيم ...
آنگاه مولوی نقل
میكند :اين فيلسوف بهخانه میرود .آن شب خواب میبيند كه پيرمردی دو چشمِ اورا كوركرده و
آنگاه ازاو میخواهد كه نور را دوباره به چشمهای خود برگرداند .فيلسوف بيدار میشود میبيند كه واقعاً هم دو چشمِ او كورشده است !... از داليل باز بر عكسش صفی می فزايد در وسايط فلسفی بی دُخان مارا درآن آتش خوشاست گر دُخان اورا دليل آتش است
1
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی در «جدال با مدّعيان»
مولوی میافزايد كه اين فيلسوف اگر بهدرگاهِ خدا ناله و زاری و توبه میكرد خوب میشد و می گويد : ولی او توبه نكرد !... حتّی اگر چنين معجزهی باورنكردنیای واقعاً هم شدنی بوده و پيش آمده بودهباشد ،باز هم درخورِ روحِ بلندِ سرايندهی"غزلهایشمس"نيست تا آنرا همچون"دليلی"بهكارگيرد ،و با كمكِآن و با مَددگرفتن از عذاب و جريمه هايی چنين سنگين ،مخالفان را به پذيرشِ چيزی و يا به توبهكردن از چيزی وادارد. مولوی ازاينگونه"استدالل"ها بارها در مثنوی ،هنگامِ رو/در /رويی و مقابله با مخالفان ،و نيز برای اقناع پيرواناش مدد میگيرد. ()()() ازاينكه مولوی با انديشههايی كه با آنها مخالفاست درگير میشود هيچ ايرادی بر او نمیتوان و نبايد گرفت .برعكس ،اگر او در ميدانِ انديشهها ،در راهِ آوردنِ انديشهی تازه و استوار بر تجاربِ خودی تالش نمیكرد و خاموش میماند ،میبايست بر او خُرده گرفته میشد ،و يا دستِكم میشد او را بهخاطرِ اين خاموشی به پرسش گرفت. اوخود سفارشهايی -مانندِ آنچه كه دراين ابيات خواهدآمد -به هوادارانِ خود و بههمهی ما میكند كه همچنان شايستهی شنيدن و تكراركردناند : میكند موصوف غيبی را صفت... همچنان كه هركسی در معرفت اين حقيقت دان نه حقاند اين همه نِی بكلّی گمرهانند اين همه... قلبها را نقدكردن كی توان... گر نبودی در جهان نقدی روان پس مگو كين جمله دمها باطلند باطالن بر بوی حق دامِ دلند پس مگو جمله خيالاست و ضالل بیحقيقت نيست درعالم خيال ... ص 733دفتر دوم نه همه شبها بود قدر ای جوان نه همهشبها بُوَد خالی ازآن...
اين گونه سفارشها بسيار با ارزشاند؛ ولی روشن است كه بهتنهايی نمیتوانند مرزی جدّی ميانِ او و خشكمغزی و خشكمغزان باشند .گفتار ،اگرچه بخشی از اين مرز قلمداد میشود ولی مرزِ كامل و گذرناپذير قطعاً با كردار ساخته میشود .مولوی میتوانست مرزِ خودرا با خشكمغزان تنها با گفتار برپا ندارد و بلكه با كردارِ خود آنرا استوار سازد. بحث در اين نيست كه روشها و روالهايی كه او درجدال با مُدَّعيان بهكار میگيرد ،يكسره همان روش و روالِ آن كسانیاست كه او آنها را بهخاطرِ قشریگریِشان و خشكمغزیِشان بهدرستی انتقاد میكند .نه! او با آنها فرق دارد اگرچه دراين پهنه -مراد برخورد با مُدَّعيان است -فرقِ ميان او و خشكمغزان فرقِ برجستهای نيست .بحث دراين است كه چرا او با همهی اين سفارشهای درست بهما ،خود ولی در رويا/رويیِ عملیاش با ديگران تا بهاين اندازه بهروالِ"معمول" ،بهروالِ آدمهای معمولی دست میيازد؟ او در كِردارش با مخالفان بههمان ابزاری دست میبَرَد كه معموالً انديشه/ مندانِ"عادی" ازآنها سود میجويند .برای انسانی چون مولوی ،اين ،هيچافتخاری ندارد كه با خشك/ مغزان فرق داشتهباشد ،افتخار -اگركه اصالً به كارگيریِ چنين كلمهای درست باشد -آنهنگامی میبود كه او "فراتر" از "ميانگين"میرفت ،فراتر از"معمول" و "عادی".
3
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی در «جدال با مدّعيان»
()()() اينگونه از تنگنايیها را میتوان در نزدِ همهیانسانها و در ميانِ همهیجماعتها ديد .گونهی اروپايیِ اين نوع از تنگنايیها و محدوديتها را اگر نتوان از بدترين انواعِ برخورد با مُدَّعيان برشمرد ،دستِكم میتوان از ناخوشايندترينِ آنها دانست .فریدریش نيچه يكی ازآن انديشمندانِ اروپايی است كه نزديك به پنج سده پساز مولوی ،يكی از گونههای ناخوشايندِ اينتنگنايی را در برخورد با مخالفاناش بهنمايش میگذارد .داستانِ آن موجودیكه او آفريده و آنرا "اَبَر اِنسان"() Der Übermenschناميده، داستان خودِ اوست .او دركتابِ«فراسویِ نيكوُبد»چنين میگويد: « فيلسوفانِ راستين ،فرماندهاناند و قانونگزاران .و میگويند‘‘چنين بايد باشد‘‘ .نخست آنان هستند كه "بهكجا" و "ازكجا"ی بشر را معيّن میكنند » ...ص831
در تَحَكّمآميزبودنِ آهنگ و در تحَكّمآميزتربودنِ معنای اين گفتهها (بهتر است گفتهشود اين دستورها وآيههای بی چون وچرا)جای هيچگونه ترديدی نيست. او سپس ،پرسشهايی بهميان میكشد كه با توجه به نحوه و گونهیطرحِشان كامالً پيداست كه پاسخِ به آنها -از ديدِخودِ نيچه -منفی است (يعنی در حقيقت نيچه بهما دستور میدهد تا بهاينپرسشها پاسخِ منفی بدهيم) : «آيا امروز چنين فيلسوفانی هستند؟ آيا تاكنون چنين فيلسوفانی بودهاند؟ ص832
او سپس بدون هيچ مكثی پرسشِ ديگری بهميان میكشد كه پاسخِ آن بهزعمِ نيچه مثبت است(يعنی در حقيقت بهما دستور میدهد كه بهآن پاسخِ مثبت بدهيم) : « آيا نمی بايد چنين فيلسوفانی باشند؟ » ص832
او در همينصفحه جملهای میگويد كه ،به يك معنا ،نشان دهد كه او جز خود هيچكسِ ديگر را به فيلسوفی نمیپذيرد : « فيلسوف ،اگركه امروزه فيلسوفی در كار باشد ».ص832
او در همينكتاب در بخشیديگر باز هم سخنانی دارد كه نحوهی برخوردِ كامالً خودخواهانه و نفیكنندهاش را در برابرِ مُدَّعيان (يا آنچنانكه برگردانندهی كتاب ترجمه كرده در برابرِ « دانشواران») نهتنها در پهنهی فلسفه بلكه در پهنههای ديگرهم بهروشنی نمايان میكند : «تمامیِ روانشناسی تاكنون به پيشداوریها و ترسهای اخالقی چسبيده بودهاست و جسارتِ فرورفتن به ژرفناها را نداشتهاست .هنوز هيچكس كاریرا كه منكردهام ،حتّی در ضميرِ خويش نيز نكرده است ».ص 33تاكيد از من.
نيچه درهمينكتاب كارِ ستايش از فردگرايیِ خودخواهانهرا بهجايی میرسانَد كه میتوان زبونیِ عظيمِ نهفته درآنرا بهروشنیديد .زبونیِ عظيمی كه نيچهرا تا پَرتگاهِ نژادپرستی كشاند : «برای راهيافتن به هرجهانِ واال ،بايدتعلّقی مادرزاد بهآن داشت ،يا روشنتر بگويم برای آن پرورانده بايدشد .حقِ رهيافت به فلسفه -به عالیترين معنای آن -را تنها از بركتِ تيره و تبار ...میتوانداشت" .خون" دراينجا تصميم گيرنده است». ص814تاكيد از من.
اين ،گونهای از تنگنايیاست كه ويژگیِ بزرگِ آن ،خودخواهیِمعطوف بهفردگرايیِ تند/روانه است .انسانِ نيچه موجودی است كه از دستْرنجِ جامعهای كه درآن میزيد بهرهگيری میكند ولی در همانهنگام
1
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی در «جدال با مدّعيان»
جامعه را بههيچ میگيرد .و فقط بهشرطی آمادهاست برای جامعه هم حقّی بشناسدكه همهی جامعه يكپارچه بهاو بَدَل شود .يعنی همهی«فرد»ها در فردِ او حل و منحل شوند .يعنی جامعه ،خودرا در« فرد» منحل كند! انديشهی مولوی امّا از اين بالهتها بهدور است .او ظاهراً تا بهآناندازه"فرو" نيفتادهبود كه ناگزير شود به پستی در برابرِ "فردِ" آدمی تن در دهد .او ،ظاهراً ،در برابرِ فردِ آدمی هماناندازه هوشيار بود كه در برابرِ جمعِ آدمی.
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی فلسفی
2
-2تنگنایيِ فلسفي مرگ در مثنوي
«داستانِنگريستنِ عزرائيل بر مردی وگريختن آنمرد در سرایسليمان»... فشردهی داستان : روزی مردی عزرائيل را میبيند كه از كنارش میگذرد .مرد از نگاهِ معناداری كه عزرائيل بهاو میكند گمان میكند كه هنگام مرگِ او رسيده است .او بی درنگ خودرا به سليمان میرساند و ازاو میخواهد كه كمك كند و او را هرچه زودتر بهجايی بسيار دور بفرستد ...سليمان ،پس ازآن كه میبيند آرامكردنِ مرد بهجايی نمیرسد ،او را بهخواستِخودش در يكآن به هندوستان میفرستد .بیدرنگ پس از رسيدنِ مرد به هندوستان ،عزرائيل پيدا میشود و جانِ اورا می گيرد...عزرائيل سپس در زمانی ديگر در پاسخ به پرسشی كه سليمان از او دربارهی آن مرد میكند پاسخ میدهد :زمانی كه من آن مرد را آنجا ديدم خيلی تعجب كردم زيرا كه درست چند لحظه ديگر میبايستی جانِ اين مرد را در هندوستان میگرفتم و برايِم عجيب بود كه او چهگونه خواهد توانست خودرا ازاين راهِ دور به هندوستان برساند...
و سپس مولوی می گويد : از كِه بگريزيم از خود ای محال
ازكِه بَرباليم ازحق ای وَبال
بهزعمِ بسياری از ما انسانها ،مرگ ،بهراستی يكی از خندهآورترين قانونها در جهانِ هستی است .فرار از مرگ يكی از آرزوهای بزرگ و كُهَنِ آدمی است .و با اين وصف ،مولویِ بزرگ ما را فرا میخواند تا در برابرِ اين قانون سرفرود بياوريم؛ و تالشهای ما را برای اعتراض بهاين پديدهی ناگزير ولی بیمعنا بهريشخند میگيرد. تالشِ آدمی برای فرار از مرگ ،يكی از سببها و سرچشمههای خشك ناشدنیِ پيدايشِ صحنههای غمانگيز و دردآورِ حيات در جهاناست .صحنههايی كه آدمی در آنها به انجامِ نقشی پيچيده و توان/ فرسا واداشته میشود ،نقشی كه"نقشبازِ"آن خودرا به نابودی میكشاند ولی خودِ آن"نقش" ،جاودان برجا میماند تا باز "نقشبازِ"ديگری سر برسد و"صحنه"ی دردناك در هستی جهان ،هميشه گرم ،گرم از بازیشدهگی و بازیشدن و بازيچهشدن ،باشد. اين"صحنه" ،گهگاه معجونی میشود ازغمانگيزی و خندهآوری .تماشاگرِ اين صحنه ،گاه در هجومِ احساسهای گوناگون و متناقض و ضدِّ ِهم ،كه در درونِ او پديد میآيند(مثل ريشخند ،گريه ،شادی، نفرت ،عشق ،ترس ،تسليم ،خشم )...از پا در میآيد. مرگ چيست؟ چراست؟ چهگونه میتوان برآن چيره شد؟ آيا میشود برآن چيره شد؟ آيا اصالً بايد برآن چيره شد؟ ...بحث پيرامونِ مرگ تنها بهخودِ مرگ محدود نمیشود ،بلكه آرامآرام همه و يا دستِكم بيشترِ مسايلِ هستی را دربرمیگيرد .در برابرِ پرسشهای دربارهی مرگ ،آدمی تاكنون نتوانسته به اين يا آن پاسخ بسنده كند .ازميانِ انواع پاسخهايی كه تاكنون بهاينپرسشها دادهشده، هيچ يك نتوانستهاست آرامشِ را در ميانِ انسانها(ی پُرسَنده) پابرجا كند .پاسخ به مُعضَلِ مرگ از نوعِ پاسخهای عادی نيست .اين پاسخها برای اينكه بتوانند قانعكننده باشند تنها كافی نيست كه به درستبودن بسنده كنند .درستبودن در اين بحث مفهومی پيچيدهاست .قانعشدن در اينبحث تنها بهمعنای آرامشدنِ عقل و"غريزهی دانش" نيست ،بلكه بهمعنای آرامگشتن و قانعشدنِ دل هم هست.
83
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی فلسفی
بهنظر میرسد كه آدمی ،تا بر مرگ چيره نشود ،به هيچ پاسخی بسنده نخواهد كرد .يعنی در حقيقت آدمی پاسخِ خودرا زمانی خواهدگرفت كه ديگر مرگی در ميان نباشد! پاسخهای دانش بهاين پرسشها هماناندازه نارسا و-يا بهترگفتهشود -قانع نكنندهاند كه پاسخهای فلسفه ،مذهب ،هنر ،و... نگاهِ مولوی بهمرگ -در اينبخش از مثنوی -نگاهیاست ساده .او گويی میخواهد تلخیِ مرگ را در اين سادهگی پنهان كند .شايد همين سادهگیِنگاه موجب میشود كه مولوی ،با آن روحِ بلند و حسّاس، نهتنها از ناتوانی و درماندهگیِ آن مردِ بیچاره ،آزرده نمیشود بلكه حتّی سنگدِالنه بر اين مرد-كه میتواند نمادِ بسياری از ماها باشد -میشورد ،و اورا بهتحقير «وبال»و«محال»میخوانَد .او حتّی "صحنه" را چنان میپردازد كه تالشِ آن مرد برای فرار از مرگ تبديل به تالشی ابلهانه و ساده /لوحانه و ريشخندآميز میشود. اگر مولوی بههمان حسّاسيتهای ژرف و نيرومندِ خود در غزلهایشمس وفادار میماند می بايست پيشاز هرچيز بر"عزراييل"میتازيد ،و هَمو را بهخاطرِ رفتارِ خشكِ ديوانساالرانه و مأمور/مآبانهاش نكوهش میكرد .ترديدی نيست كه"عزراييل" از رنجِ آدمی و از هراسِ او در برابرِ مرگ خبری ندارد .او مأمور در دستْگاهی است كه به او وظيفهی بهانجامرساندنِ فرمانِ مرگ را دادهاست .او از "داشتنِ" احساسِ انسانی ،محروم و قدغن شدهاست ،و شگفتزدهشدنِ او–در آنهنگام كه آنمرد را نه در هندوستان -جایِ گرفتنِ جانِ او -بلكه در جايی بسيار دور از هندوستان میبيند -شگفتزدهگیِ خشك و بیروح آن مأمورِ ديوانی است كه هيچگونه لَنگِشی را در نظامی كه درآن مأموريت خودرا انجام میدهد برنمیتابد و درنمیيابد ،و وقتی هم كه بهناگهان با چنين لنگِشی روبهرو میشود هاج/وُ/ واج میماند. حتّی سليمان هم در اينصحنه همراه و در كنارِ انسان نيست .زيرا كه :اگرچه او خواهشِ آنمرد را میپذيرد و او را به دورترينجاها میفرستد ولی اينكارِ او بهمعنای كمكِ او بهآنانسان برای فراریدادنِ او از مرگ نبوده است ،اگر سليمان میدانست كه آن مرد برای فرار از مرگ میخواهد از آنجا دور شود هرگز و قطعاً بهاو كمك نمیكرد ،و باز هم زيرا كه :سليمان خود از وابسته گان به آن دستگاه و نظامی است كه مرگ از "مشيّاتِ"آن است. ()()() امّا بااينهمه ،مولوی"ستايشگرِ"مرگ نيست .او اين هوشمندی را دارد كه به پيشوازِ مرگ نرود ،و بلكه برعكس ،از هرچه"بهپيشوازِ مرگرفتن"گريزان باشد .شايد اين مخالفتِ او با "پيشواز از مرگ" نيز (همچون مخالفتِ او با فرارِ از مرگ) بهخاطرِ پایبندیاش بهمشيّت و ارادهی آن"وجودِ واحد"باشد، هر چه كه باشد نمیتوان مولوی را ستايشگرِ مرگ دانست. به پيشوازِ مرگنرفتن و مخالفت باآن ،چه پيش و چه پس از مولوی در ميانِ انديشهمندان و هنرمندان ايران -بجز شماری كمتر از انگشتانِ دست و آنهم در اين گذشتهی نزديك -از ويژهگیهای برجستهی همهگانی است و هرگز ويژهی مولوی نيست.
88
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی فلسفی
و اين درحالیاست كه در برخی ديگر از جوامع ،بهويژه درجوامع اروپايی ،اين وضع درست بر عكساست .برای نمونه ،درجامعهی آلمان كم نيستند انديشهمندان و هنرمندانی كه از راهِ خودكُشی به پيشوازِ مرگ رفتهاند .برخی ازآنها : پاول سِالن ،شاعر8243-8233 ، اِشتِفان تسوايگ -به همراهِ همسرش -نويسنده و داستاننويس 8118-8224 فرانتس كافكا ،داستاننويس 8117-8283، كورت توخولسكی ،نويسنده و شاعر8123-8273 ، گِئورگ تراكل ،شاعر8113-8282 ، اينگهبُرگ باخمان ،شاعره و داستاننويس8241-8237 ، هاينريش فون كاليست (با دوستِ زناش) ،شاعر و نمايشنامهنويس8333-8188، والتر بِنيامين ،نويسنده و فيلسوف8124-8223 ، گيلدا ،خواننده -8222 ،؟ دو تن از رهبرانِ حزبِ سبزها (زن و مرد) سياستمدار -8223؟ اِرنست لودويگ كوشنِر ،نقاش/پيكرهساز8113-8271 ،
اگرچه به بحثِ كنونی پيوندی ندارد ولی بر اينآمار بايد"خودكشیِگروهی"را هم افزود كه از سوی فرقههای گوناگونِ مذهبی/مسيحی انجام میگيرند .اينفرقهها"پيشواز از مرگ"را حتّی سازمان می دهند .ميزانِ خود كشی در آلمان ساالنه نزديك به دههزار نفر است. ولی انديشههای مولوی دربارهی مرگ ،هيچيك ازگونههای اين رفتارها را بر نمیتابد .و اين از نقاطِ نيرومندِ نظامِ انديشهيیِ مولوی است. داوریِ مولوی در بارهی محالبودنِ چيرهگیِ انسان بر مرگ ،داوریِ درستی است .بهدرستی هم ،تا زمانی كه چرخِجهانِهستی بر اينمنوال كه تاكنون بودهاست بگردد؛ تا زمانی كه نظامِحاكم بر بافت وُ ساختِ"هستی" هميناست كه "هست" ،انسان را و هيچ وجودی را از مرگ گريزی نيست .مرگ، جزيی از اين نظام است .تنها درصورتی میتوان مرگ را"حل"كرد كه نظامِ هستیِجهان (و جهانِ هستی) دگرگون شود. امّا مفهومِ "جهان"چيست؟ محدوده و گسترهی"جهان" تا كجاست؟ معموالً هنگامی كه ما از جهان حرف می زنيم ،مرادِ ما آن گسترهای است كه بخشی از آن به شناختِ ما درآمده و بخش ديگری ازآن را ما با "حدس و گمان" درمیيابيم .آيا"جهانِ واقعی" برابر با همين "جهانی" است كه ما انسانها تاكنون آنرا شناختهايم و يا حدسوگمان می زنيم؟ پاسخِ اين پرسش ،آشكارا و قطعاً منفی است .بهسادهگی میتوان دريافت كه"جهانِ واقعی" بسيار وسيعتر از"آنچه"ای است كه ما شناختهايم و يا وجودِ آنرا با حدسوُگمان ممكن میدانيم .گسترهی جهانی كه ما شناختهايم بهسختی از مرزِ كرهِ زمين فراتر میرود .مجموعهی اين"جهانِ شناختهشده"، يعنی اين جهانِ خاكیِ ما همراه با آن بخشی از جهان كه ما آنرا "حدس و گمان"میزنيم ،حتّی در برابرِ آن ابعادی كه ما "گمان" میكنيم جهان دارا است هم نقطهای حقير است؛ و در برابرِ آن ابعادی كه جهان در ورایِ"گمان" ما دارد حتّی از اينهم حقيرتر است .در اينصورت از كجا روشن است كه
84
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی فلسفی
قوانين-و ازجمله بهويژه قانونِ مرگِ -حاكم بر"هستی"در اين جهانِ خاكی ،بههمان ميزان بر همهی هستیها در"جهانِ واقعی"-و يا بر سراسرِ جهانِ واقعیِ هستی-حاكم باشد؟ چرا نبايد ممكنباشد كه در گوشهای از جهانِ واقعی ،هستی ،از مرگ خالی باشد؟ من البتّه نمیدانم كه مرادِ مولوی از ناگزيریِمرگ ،ناگزيریِآن تنها در محدودهی جهانِ شناختهشدهی انسانی است يا اينكه او اين ناگزيری را به سراسرِ جهانِ واقعی هم گسترش میدهد ،هرچهكه باشد عيبِ مولوی آناست كه–كه مانندِ خيّام -برآن نظامِ فرمانروا بر هستی ،كه مرگ را ناگزيركرده است، هيچ ايرادی نمیگيرد .و برعكس ،همهی تالشِ او در مثنوی ايناست كه اين نظام را به انسان بپذيراند. او خودرا در كنارِ آن"دستگاه" ،آن قدرتی می نهد كه اين نظام را برجهان حاكم كرده است .او به دفاع از اين قدرت می پردازد. ()()() گمان میكنم شيفتهگیِ آميخته با تعصّبِ مولوی نسبت به آن"نِيِستان"ی كه "نِیِ" او را ازآن بريده و جدا كردهاند و در اين جهانِ خاكی به«حكايت و شكايت» واداشتهاند ،يكی ازآن گِرِه /گاههای مهم در انديشه و روحِ مولویِ مثنوی بطوركلی ،و بهويژه در رابطه با موضوعِ مرگ است .گِرِهی كه خودِ مولوی هم ظاهراً گاهگاه از گشودنِ آن باز میماند .اين گِرِهگاه ،گمان میكنم ،يكی از آنعناصرِ مهمیاست كه در كنارِ عنصرهای ديگر ،مولویرا به در/پيش/گرفتنِ رفتارِ معيّن نسبت به مرگ ،و انداختنِ نگاهِ معينّی به آن ،ناگزيرساخته است. بايد يادآوری كنم كه مرادِ من بههيچرو ايننيست كه بخواهم برداشتِ مثنوی از مرگرا محدود بهفقط"يك"برداشت كنم .میتوان برداشتهای گوناگونی از مرگرا در مثنوی يافت .چند /جانبهگی و چندبُعدیبودنِمثنوی در اينباره كامالًروشناست .اين چندجانبهگی يكی از آن چند/ويژهگیهايیاست كه -همانجور همهگان گفتهاند-مثنویرا هميشه زنده نگاهداشته است. با اينهمه ،برداشتِ من ايناست كه گونهی معينّی از ميانِ انواعِ برداشت از مرگِ موجود در مثنوی، درآن بسيار برجسته شدهاست .اينگونهی برجستهی برداشت از مرگ ـاز نگاهِ من ـ اين است : جهانِ خاكی ،جهانی كه ما انسان ها درآن زندهگی میكنيم و"زنده" هستيم ،در چشمِ مولوی همان جايی است كه"نِیِ" اورا پس از بُريدن و جداكردناش از"نيستان"در آن رها كردهاند .از نگاهِ مولوی، اينجهان بهمعنای دوری و هجران و جدايی از آن نيستان است .و"نِی" -و يا هر كس و موجودِ ديگری كه"ِنیبودنِ" خودرا دريافته -در اينجهان ،بیوقفه در كارِ«حكايت وُ شكايت» است .بيرون رفتن از اين جهانِخاكی ،بهمعنای "پايانيافتنِ"آن دوری و هجران و جدايی است .مرگ ،از نگاهِ مولوی ،نامیاست كه آدمی به اين"پايان" دادهاست .آنكس كه بر "نِیبودنِ"خود ،آگاه است ،از اين"پايان" ،از اين مرگ، شاد است" .نِی"های ناآگاه و ابله ،از اين پايان میهراسند. ايناست فشردهی آن برداشتِ عمده از مرگ در مثنویِ مولوی از نگاهِ من. اگر واقعاً مولوی چنينبرداشتی از مرگ داشتهباشد بايد پرسيد :چرا مولوی گمان میكند كه "پايانِ" اين جهانِخاكی ،قطعاً و صددرصد آغازِ آن"نيستان" است؟ چرا او اعتقاد دارد كه "نيستان"اش درست
87
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی فلسفی
در آنسویِ مرزِ اين جهانِ خاكی جای دارد؟ آيا اين احتمال هست كه ميانِ اين جهانِ خاكی كه كانو ِ ن تعيّن و بازشناسیِ آن را انسان میسازد ،و آن نيستان ،جهان يا جهانهای ديگری هم باشد كه نه ايناند و نه آن؟ اين احتمال تا چه اندازه است؟ بهچه دليل "نِی" ،با رَستن از اين جهانِ خاكی ،از هرگونه سرگردانی خواهد رَست؟ چه دليلی در دست است كه"نِی" از اين"چاه" به"چاله"ای ديگر نخواهد افتاد؟ مولوی چهگونه بهاين"نِی" ،اين "نِی"ای كه با دستِ شگفتیآفرينِ خودِ مولوی بهيكی از زيباترين نمادها در ادبياتِ جهان بَدَل شد ،تضمين خواهدداد كه او پس از پايانِ اين جهانِ خاكی ،از دستِ"حكايتها و شكايتها" آزاد خواهدشد؟ پاسخِ مولوی در مثنوی بهاينپرسشها بهگونهای روشن" ،انكار" است ،انكارِ درستیِ پاسخهايی بجز آن پاسخهايی كه خودِ او میدهد .بهتراست بگويم كه در اينباره مولوی در مثنویِ خود به احتمالِ درستیِ پاسخهای ديگری اشاره نمیكند .در همانحال مولوی میكوشد كه پاسخِ درست بهاين پرسش ها را- به هر وسيله و بهكمكِ حتّی برخی روشهايی كه درخورِ او نيستند -تنها بهپاسخهای خود محدود كند .او دهانِ"جهود"وُ"گَبر"وُ ...را میبندد .و "جبری" وُ "دَهری" وُ "فيلسوف"را از ميدان بيرون میكند ،و اجازهی پاسخ گويی را بهآنها نمیدهد؛ و يا اينكه پاسخهای آنها را با طرزی ناخوشايند و نا/دَر/خور ،مُثله كرده و به ريشخند میگيرد و شنوندهاش را با توسّل به كيفرهای خوفانگيز ،از پذيرش و حتّی از تأمّل در بارهی پاسخهای آنها بر حَذَر میدارد .او اين"پاسخدهندهگانِ ديگر"را در يكی از مهمترين ميدانهای فكری و فلسفیِ آدمی بهخاموشی میكشاند و يا در غباری از ريشخند گُم میكند .مولوی در ميدانی چنين حياتی -يعنی در ميدانِ راه گشايی در ظلماتِ مرگ -عرصه را چنين برخود و بر ديگران تنگ میكند .خودرا و انديشهی خودرا در"تنگنا"میگذارد .او با وجودِ آن ذهنِ زيبايیشناس ،با وجودِآن زيبايیشناسی و زيبايیآفرينیِ شگفتآورِ خود ،با سماجتِ شگفتی جلوی گشودهشدنِ چشماندازهای تازه از مرگ را سد میكند .چشماندازهايی كه برخیشان از زيبايیِ آرامبخشی برخوردارند و تماشايیاند .او بر خالفِ مولویِ غزلهای شمس ،كه حتّی در سنگها دهان میگشود و كوهها را به رقص میآورد ،در مثنوی ،در دهانها سنگ میگذارد .او با بستنِ هر دهان ،در حقيقت خودرا -و مثنوی را -يكّهتر و تنهاتر و از ديگران دورتر میسازد .با هر ديواری كه در جلویِ ديگران میكشد ،در حقيقت خويشتنِ خودرا بيشتر در يك چارديواری ،در يك چارچوب و تنگنا گرفتار میكند.
82
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی اجتماعی -3تنگنایي اجتماعي مثنوي و :غالم ،غالميگري ،غالمداري
« -8حكايتِآنكسكه در"هری"غالمانِآراستهی عميدِخراسانرا ديد و»... فشردهی حكايت : « آن كس با ديدنِ غالمانِ آراستهی عميدِ خراسان رو بهخدا كرد و گفت[ :خدايا]بندهداری از عميد بياموز .پسازآن ،مولوی داستانی میسازد و كارِ عميدِ خراسان(خواجهی غالمدار) را بهجايی میرساند كه شاه با او دشمنی می كند و...و اين شاه، غالمانِ عميد را بهمدّتِ يك ماه شكنجه میكند تا مگر آنانرا به نشاندادنِ جای طالهای پنهانشدهی عميد وادارسازد؛ ولی غالمان بهاين كار تن درنمیدهند...آنگاه مولوی از زبانِ خدا بهآن كس میگويد :حاال تو بندهگی را ازاين غالمانِ عميد بياموز»...
آفريدهشده بهآفريدگار میگويد :خوب بندهداری كُن .و آفريدگار به آفريدهشده میگويد :خوب بندهگی كُن .بحث در ميانِ اين دو ،برسرِ خودِ بندهگی نيست ،بحث برسرِ چهگونهگیِ آن است. « -4حكايتِ آن اميركه غالم را گفت كه مِی بيار و»... « -7حكايتِ غالمِ هِندُو ،كه بهخداوندزادهی خود پنهان هوا آوردهبود و»... فشرده ی داستان : غالمِ هندو به دخترِخواجهی خود(غالمدار) دلمیبازد .دختر را میخواهند به غالمدارِ ديگری بدهند .میفهمند كه غالم، دختر را دوست دارد .زنِ خواجه خشمگين میشود ولی خواجه راهِ حيله در پيش میگيرد :با زناشويیِ غالم و دختر موافقت میكنند ،ولی در شبِ زفاف بهجای عروس(دخترِخواجه) مردی را بهاُتاقِ داماد(غالم) میفرستند و...فردا غالم از به/زنی/گرفتنِ دخترِخواجه پشيمان میشود.
پس از اين "موفقيتِ" خواجه ،مولوی بیدرنگ بخشی را بهاين داستان میافزايد .نامِ اين بخش چنين است : «در بيانِ اينكه اينغرور تنها آنغالمرا نبود بلكه هرآدمی بهاينغرور مبتالست». مولوی دلدادهگیِ غالمرا بهآندختر" ،غرور"مینامد ،و مُرادِ او از اينكلمه(غرُور)) چيزیاست مانندِ تكبُّر ،خودخواهی و پا را از گليمِ خود بيرونگذاشتن .او در اينبخش سخنانی میگويد كه هر چيزی از آن میتواندريافت جز پشتيبانیاز غالم و از عشقِ او .او اين عشقِ غالم را طبيعی نمیداند و تالش میكند بههر ترتيبیكه شده بهغالم"پند"دهد تا از ايندلدادهگی دست بكشد. آيا اين همانمولویاست كه ديوانِشمسرا سرودهاست؟ همان شوريدهی نترسِ خطركُن است كه عشقِ خود به شمسرا ،علیرغمِ همهی"پند"هايی كه مخالفانِ عافيتجوی او بهاو می دادند ،آشكار و عاشقانه دنبال كرد؛ و يكی از واالترين و شگفتانگيزترين گونههای عشق را به جهان پيشكش كرد؟ مولویِ غزلهای شمس به"پَندها" و "پَند/دهندهها" چنين پاسخ میداد: توبهی ما جانعمو! توبهی ماهیست ز جُو از دلوُجان توبه كند هيچتن اِی شيخاجل؟ديوان شمس -ص 712شعرشماره 8713 ولی مولویِ مثنوی ،غالمِ"سياه"را از پافشاریكردن برعشقِ خود باز میدارد .او خود بههمان پَند/ دهندههايی بَدَل میشود كه آنها را بهطنز«جانعمو» میناميد .مولویِ مثنوی البتّه بهاين هم بسنده
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی اجتماعی
83
نمیكند .يعنی او نهتنها بهآن غالمِ سياه ،بلكه در همان آغازِ مثنوی ،حتّی به مولویِ غزلهای شمس هم"پند" میدهد تا دست از عشقِ خود بكشد : فتنهوُآشوب ُوخونريزی مجوی
بيشازاينازشمسِتبريزیمگويمتْنوی ـص88
« -2خشمكردنِپادشاه بر نَديم وشفاعتكردنِ شفيع آنمغضوبعليه را»... « -3ديدنِ خواجه غالم را سپيد ،و نشناختن كه اوست» ... فشردهی داستان : خواجه بهجمعی وارد میشود و در ميانِ جمع ،غالمِ خودرا بجا نمیآورد؛ زيرا كه غال ِم او به« فض ِ ل يزدان» رنگاش سپيد شدهاست. كو غالمِ من؟ بگفت اينك منم
كرد دستِ فضلِ يزدان روشنم
همانجور كه از نامِ داستان پيداست ،غالم سياهپوست است .در غالبِ نمونهها ،هرگاه كه از غالم گفتگو میشود ،مراد انسانی سياهپوست است ،كه بهداليلی ،كه معموالً از آنها سخنی در ميان نمیآيد ،به غالمی دچارشده يا او را بهغالمی دچاركردهاند. جملهی«فضلِيزدان» ،كه اينجا آوردهشده ،نشان میدهد كه هم غالمِ مثنوی ،هم خواجهی مثنوی ،و هم مولویِ مثنوی ،هر سه از اينپيشامد ،خوشحالاند .اين ،يك پيشآمدِ خوشآيند بايد باشد زيرا كه «فضلِيزدان»كاری ناخوشايند نمیكند! مولوی البتّه چند بيت پايينتر بهآنغالم -و احتماالً بهما -چنين ندا میدهد : رنگ ،ديگر شد وليكن جانِ پاك
فارغ از رنگ است و از اَركان وُ خاك
اين بيت دارای دو بخش و دارای دو فكر است : بخشِ نخست يك فرمان و داوریِ كوتاه و بُرّنده است« :رنگ ،ديگر شد!» .منظور اين نيست كه رنگِ سياه -كه در نگاهِ خواجه و خواجهپرستان -يك "رنگِ زشت و پَست" قلمداد میشود ،بَدَل شد به رنگِ سپيد كه -در نگاهِ خواجهپرستان -يك رنگِ زيبا و متعالی قلمداد میشود .بلكه منظور دقيقاً اين است :رنگِ غالم ،كه در اين جا يك رنگِ سياه است ،بَدَل شد به رنگِ خواجه ،كه در اينجا يك رنگِ سپيد است .و اين بَدَلشدن ،كه به«فضلِ يزدان»انجام گرفت ،يك تحوّلِ خوشآيند است .زيرا كه رنگِ غالم-میخواهد سياه باشد يا سپيد يا سرخ و-...رنگیفقير و رنگِفقيران است ،و رنگِخواجه-میخواهد سياه باشد يا سپيد يا سرخ -رنگی ثروتمند و رنگِ ثروتمندان است. آيا اين ،بهمعنایِ رفتارِ نابرابر و طرفدارانهیِ مولوی در برابرِ رنگها نيست؟ بخشِ دوم ،فقط يك دلداریدادنِ بیارزش است : « ...وليكن جانِ پاك
فارغ از رنگ است و از اَركان و خاك»
خوب! جسم ،مولوی می گويد بهتراست به رنگِ خواجه باشد ،امّا جان؟ مولوی میگويد :نه! جان از هرچه رنگ فارغ است! خيالِ شما آسوده باشد! او"نقد"را از دستِ ما ،دستیكه آنرا بهاعتماد بهسوی او پيش بردهايم ،میگيرد و میدهد به خواجه اش ،و آنگاه بهجایِآن ،يك"نسيه"را میگذارد توی دستِ ما ،دستیكه مولوی میبيند ما آنرا هنوز،
81
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی اجتماعی
از تعجّب و ترديد ،پس نكشيدهايم .امّا اين"نسيه"ی او واقعاً چيست؟ چرا مولوی نه از جان بهطورِكلّی بلكه از"جانِپاك" سخن میگويد؟ اين صفتِ«پاك» معنیاش چيست؟ الف -معنیِ جانِ پاك ،آنچنانكه مولوی میگويد ،عبارت است از جانِ پاكشده از جسم و آلودهگی های جسمانی ،پاكشده از«اَركان»وُ«خاك» ،يعنی جانِ ناب .اين جان ،مهم نيست كه در جهانِخاكی، جانِ غالم بوده يا جانِ خواجه؛ در جهانِجان ،رنگها از ميان برداشته میشوند. واقعاً؟! پس داستانِ بِهِشت و بَرزَخ وُ دوزخ چه است؟ مگر اين ،همانا «جهانِجان»نيست كه به سه مكان تقسيم شده است؟ و مگر ساكنانِ اين سه آبادیِ متمايز از هم همه همانا جانها نيستند؟ پس در جهانِجانها هم ،باری رنگها و مرزها ،و «اَركان» وجوددارند! اينرا مولوی بايد بهتر از «عوام»بداند كه در دوزخ با جانها چه میكنند ،كه آن«دادگاهِ عالی» فقط برای شناختنِ جان های پاك و ناپاك است، برای تشخيصِ«رنگ«هاست .پس جانها هم رنگيناند! و مرادِ مولوی از صفتِ پاك ،پاك از جسم و اركان و خاك نبايد باشد! ب -امّا بهرغمِ اينكه مولوی چه میانگارد ،نتيجهی پذيرفتنِ جانِپاك اين است كه پس جان های ناپاك هم وجوددارند ،كه پس در جهانِ جانها نيز« ،جانهای ناپاك» از رنگِ ديگری هستند .پس آيا مرادِ مولوی اين است كه فقط در ميانِ جانهای پاك است كه رنگها رنگ میبازند! وگرنه جانهای ناپاك در جهانِ جانها ،درست مانندِ جسمهای ناپاكِشان در جهانِ جسم ،دارایِ رنگِ ناپاكاند ،و به سزای رنگهایِ ناپاكِ خود ،به سزای«ديگر/رنگیِ»خود خواهند رسيد! باری ،پاك ،بايد درست بههمين معنی باشد. و اكنون اينپرسش :اگر در"جهانِجسمها" ،كه از "اَركانِخاك" است ،اين خواجهها و مولویهای مثنویسرا هستندكه رنگهای"اصيل" و "پاك" را تعيين میكنند ،در جهانِجانها ،آيا چهكسانی بر پايهی چه معيارهايی تعيين میك نند كه كدام جان ،پاك ،و كدام ،ناپاك است؟ پس ظاهراً ،در مَرامِ مولویِ مثنوی" ،جهانِ جانها"هم ،چندان فارغ از رنگها -همانا همان تمايزها و نابرابریها -نيست. هيهات!
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی اجتماعی/هنری
83
-4تنگنایيِ اجتماعي/هنري بررسيِ یک داستان
« فريفتنِ روستايی شهری را و به دعوت خواندن به البه و الحاحِ بسيار» فشردهی داستان:
دفترسِوُم ـ ص738ـ733
يك بازرگانِ شهری بارها از سوی يك روستايی ،كه مشتریِ او است ،به روستا دعوت میشود .مردِ بازرگان پس ازروزگاری دودلی ،سرانجام باخانواده به سوی دِه راه میافتد .ولی مردِ روستايی از انجامِ ميزبانی و پذيرشِ بازرگان و خانوادهاش سر باز میزند؛ خودرا از آنها پنهان میكند و در بهروی آن ها باز نمیكند و آنها را در پُشتِ در بیپاسخ میگذارد.
ايناست هستهی اصلی داستان-يا بهتر است گفتهشود كه -ايناست همهی داستان .شايد بهسختی میتوان چنين چيزی را داستان ناميد؛ ولی بههرحال اين ،فشردهی آن چيزی است كه مولویِ بزرگ بهآن نامِ داستان میدهد 47 .صفحه از مثنویِ عظيمِ خودرا برای پرداختِ آن هزينه میكند؛ و نزديك به 233بيت برای شرحِ آن میسرايد. همهی داستان از نگاهِ خواجه است كه بازگويی میشود .از نگاهِ خواجه است كه به داستان و به آن روستايی نگريسته میشود. در آغازِ داستان ،مولوی ،گاه از زبانِ خود و گاه از زبانِ آن خواجه و ديگران ،به شرح و ستايش از نيكخواهیهای خواجه و بهرهمندیهای آن روستايی از خوانِ خواجه میپردازد: از زبانِ ديگران : حقها بر وِی تو ثابت كردهای
رنج ها دركارِ او بس بردهای
از زبان خودِ بازرگان : شرح میكردشكه منآنمكه تو
آن فالن روزت خريدم آن متاع و مولوی از زبانِ خود : هرحوايج را كه بودی آن زمان آخرين كرّت سه ماه آن پهلوان
لوتها خوردیزخوانِمن دوتو
... راستكردی مردِشهری رايگان خوان نهادش بامدادانو شبان
گويی اصالً خودِ خواجه است كه دارد داستانرا تعريف میكند .و يا اينكه گويی اين تاجر ،نخست داستان را بهمولوی گفته و چنان آنرا"سيرداغ"زده كه پيرمردِ بزرگوارِ ما را سخت زيرِ تأثيرِ خودگرفته، و سپس اين پيرِ جادو/زبان ،با بيانِ شگفتیآورِخود بهبازسازیِ صدچندان تأثير/گزارندهترِ اينداستان دست زده است. و درست برعكسِ داوری در بارهی رفتارهای بازرگان ،هرچه در اينداستان در بارهی رفتارهایِ آن روستايی داوری میشود همه بدون هيچ استثناء بدی و بدخواهیِ روستايی است .و مولوی برای بيانِ هرچه متأثّرتركنندهی اين بدیها و بدخواهیها بهراستی همهی توانِ هنرِ شگفتآورِ خودرا درشعر بهكار میگيرد .او پس از شرحِ اين بدخواهیها ،میافزايد كه با اينهمه ،اين روستايی سالها از آن بازرگان با "البه و اِلحاحِ"بسيار دعوت میكرده است .مولوی خود ،حتّی در نامِ داستان هم ،همهی بهاصطالح زهرِ خودرا نثْارِ روستايی میكند"« .فريفتنِ"روستايی شهریرا و به دعوتخواندن به البه و الحاحِ بسيار» و سپس حتّی در جايی هم میگويد :
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی اجتماعی/هنری
81 بعدِ ده سال و به هرسالی چنين
البه ها و وعدههای شكّرين
گويی كه دلدادهای از دلداری درخواستِ ديدار میكند! چنين دوستی و دلدادهگیای در ميانِ يك بازرگان-كه بخشِ عظيمِ فروشِ كاالها و سودش نتيجهی خريدِ اجناساش از سویِ اين روستايی است- و يك روستايی-كه برای پرداختِ وامهايش به بازرگان بايد بخشِ عظيمِ كِشتوُكارش را بهاو بدهد ،و يا برای بهدستآوردنِ پولِ نقد بهاو بفروشد -نمیتوانستهاست پديدآمده و واقعيت داشتهباشد .ولی اين میتوانسته واقعيت داشتهباشد كه آن روستايی ،يا از رویِ خوی و عادتی كه در همهی ما نسبت به"تعارف" هست و البتّه بههيچروی ناپسنديده هم نيست ،و يا برای نرمساختنِ مردِ بازرگان ،بهطمعِ اينكه بلكه بهرهی كمتری بهاو بپردازد ،و يا برای بهدست آوردنِ اعتمادِ مردِ بازرگان برای گرفتن وامهای بيشتر از او ،و يا برای دهها چيزِ ديگری همانندِ اينها ،هر بار كه بهشهر میرفته از بازرگان دعوت میكرده كه به او سَربزند .تا اينجا البتّه موضوع ساده و عادی است .شايد گناه در اينجا بهگردنِ آن خواجه است-و تاحدودی هم مولوی -كه اين تعارفها را جدّی گرفتهاند! همهی اينحدسها البتّه زمانی موضوعيت میيابد كه اصالً بپذيريم خودِ داستان حقيقت دارد! زيرا كه، اين را ديگر همهی ما میدانيم كه مولویِ عزيز از روستا و روستايی دلِ خوشی ندارد .و اين دلناخوشیِ او هيچ ربطی به آزردهشدنِ آن خواجه از دستِ آن روستايی ندارد .امّا اگرهم كسی اين نا/دل/خوشیِ ديرينهی اورا نسبت به روستا و روستايی نداند ،از نوع ِبازگويیِ اين داستان ،هم از همان آغازش، میتواند دريابد كه روابط پيرمردِ شاعر با روستا و روستايی ،پيش از اين داستان هم خراب بوده است! بهگواهِ خودِ مثنوی ،مولوی با"خواجهها" نشست وُ برخاست داشته و با آنها دارای روابطِ نيكو بوده است .او بهپديدهی"خواجهگی"بههيچرو انتقادی ندارد .او ظاهراً در سرتاسرِ مثنوی حتّی يك سخن ،كه نشانهی بالهت ،سادهلوحی ،و نادانیِ"خواجه"باشد نمیگويد و يا بهاو نسبت هم نمیدهد .ولی دربارهی روستا و روستايی هرجا كه دست داده بهگفتنِ سخنانِ بدبينانه پرداختهاست .مثالً بجز در اين داستان، مولوی در جایِديگری هم در مثنویِ خود ،حكايتی ريشخندآميز را بهروستايی نسبت میدهد: « خاريدنِ روستايی به تاريكی شير را به ظنِّ آنك گاوِ اوست» روستايی گاو در آخور ببست روستايی شد درآخر سویِگاو دست میماليد بر اعضای شير
شير ،گاوش خورد برجايش نشست گاو را میجُست شب آن كنجكاو دفتردوم ـ ص433 پشت و پهلو گاه باال گاه زير ...
مولوی در همان آغازِ داستانِ«فريفتن ،»...بارها بهمردِ بازرگان هشدارهايی میدهد كه میتوانند نشانهی پيشينهداربودنِ تيرهگی پيوندِ خودِ مولوی با روستا و روستايی باشند : صحبتی باشد چوشمشيرِقطوع حزم آن باشد كه ظنِّ بَد بَری روی صحرا هست هموار و فراخ آن بُزِكوهی دَود كی دام كو
همچو دی در بوستان و در زروع ... تا گريزی و شوی از بَد بَری هر قدم دام است كمران اوستاخ چون بتازد دامش افتد در گلو ...
يعنی بهراستی ترديد و دو/دلیِ يك بازرگان برای رفتن يا نرفتن بهمهمانیِ يكی از مشترياناش، اينهمه پيچيدهگی دارد؟ يا اينكه مولویِ بزرگ خواسته است تا از اين فرصتِ پيشآمده ،برای آشكار ساختنِ انتقادهای خود از روستا و روستايی بيشترين بهره برداری را بكند؟
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی اجتماعی/هنری
82
ما البتّه كمی جلوتر خواهيمديد كه پيرمردِ عظيمِ مثنوی حتّی بهاين گفتارهای انتقادیِ خود نسبت به روستا و روستايی نيز بسنده نمیكند و زهرآگينترين تيرِ خودرا بهجانِ روستا و روستايی فرو میكند. گفتاری كه به يك زبانزد در جامعهی ايران تبديل شد ،و خود گوياتر از هر چيزی است : دِه مرو دِه مرد را احمق كند
عقل را بینور و بیرونق كند ...
بههرحال ،با همهی اين اگرها و مگرها و هشدارها ،باری آخراالمر روزی خواجه با خانوادهاش بهسویِ دِه راه میافتد .مولوی ناگهان اين راهافتادنرا به راهافتادنِ سيلِ نتيجهگيریها و داوریها و گفتارهايی بَدَل میكند كه در بارهی جهان و هستی ،در انديشه و روحِ خودِ او گردآمده بوده و چشمبهراهِ بهانهای برای طغيان بودهاند. از همانآغازِ راهافتادنِ خواجه و خانهوادهاش بهسویروستا ،مولویچنين میگويد: كز سفرها ماه كيخسرو شود
بی سفرها ماه كِی خسرو شود؟
در شگفتیآفرينیِ سِحرآسای مولوی در اين بيانِ نيرومند ،نه سخنی هست و نه حرفی .سخن فقط در اين است كه چرا مولوی بهناگهان «سخن»را بهاين سمت تازانده است؟ آيا بهراستی راهافتادنِ يك تاجر با خانهوادهاش بهسوی يك روستا برایِرفتن بهيكمهمانی پيشِ يك روستايی ،كه حتّی با يك سفرِ ساده هم بهسختی میتواند شباهتی داشتهباشد ،میتواند با چنان سفری كه در آن«ماه» «كيخسرو»میشود حتّی كوچكترينشباهتی داشتهباشد؟ باری بگذريم .و با خواجهوخانهوادهاش در زيرِ نگاهِمولوی ،بهسوی دِه برويم و ببينيم كاربهكجا می كشد. ()()() داستان نهتنها با پخشِ پیدرپیِ نتيجهگيریها و داوریها و ديدگاهها ،بلكه هم/چنين با "ميانْپرده" های چندی ،هَردَم حجيمتر میشود ،ميانْپردههايی كه گهگاه پيوندِ آنها با داستانِ اصلی بسيار ناروشن است. ميانْپردهی نخست « :قصّهی اهل سبا و طاغیكردن نعمت ايشان را » بخشِ اول اين قصّه 81بيت دارد ،و مولوی در اين ابيات میخواهد بگويدكه بايد بهكسی كه بهتو كمك میكند وفا كنی .ارزشِ مثبتِ چنين حكم و داوری ای يكسره روشناست؛ ولی اين چه پيوندی با داستانِ خواجه و روستايی دارد ؟ يك دعوتِ ساده به مهمانی چه ربطی به وفاداری دارد؟ شايد اينقصّه ،همان پاسخِ پدر-خواجه-بهفرزنداناش است كه از او پرسيده بودهاند چرا به مهمانیِ مردِ روستايی نمیرود .اين ميانپرده بهناگهان گسسته شده و ناتمام رها میشود. ميانپردهیدوم«:جمعآمدنِ اهلِآفت هر صباحی بر دَرِ صومعهی عيسی(ع)جهتِ طلبِ شفا به دعای او» اين بخشرا میتوان درحقيقت "ميانْپردهای در ميانِ ميانْپردهای"ناميد ،چون كه در ميانِ دو بخش از «قصّهی اهلِ صبا ،»...كه خود ميانپردهای در ميانِ داستانِ اصلی است ،جا گرفتهاست .داستانِ «جمعآمدن »...دارای 11بيت است و آن پرسشِ هميشهگی ،كه چهپيوندی با داستانِ پايه دارد ،هم/ چنان لنگلنگان آن را هم/راهی میكند. دنبالهی ميانپردهی نخست(؟) در اينجا دوباره گفته میشود « :باقیِ قصّهی اهلِ سبا»
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی اجتماعی/هنری
43
در حقيقت«باقی» كلمهی درستی نيست ،زيرا در بخشِ پيشين «قصّه»ای گفته نشدهبود كه اين بخش «باقیِ»آن بشمار بيايد .اين بخش خود24بيت دارد و بازهم در همهی اين ابيات قصّهای گفته نمیشود. آنچه گفته میشود تنها در همان دوسه بيتِ اوليه است كه درآنها تنها اشاره میشود كه :اهلِ صبا كفرِنعمت میكردند و به ناصحان گوش نمیدادند. ()()() سپس مولوی میرود برسرِ داستانِ اصلی و چنين میگويد : « بقيهی داستانِ رفتنِ خواجه به دعوتِ روستايی سوی ديه » و باز هم در اينجا تنها دو كلمه «داستان» وجود دارد :روستايی پافشاری میكند بر آمدنِ خواجه ،و بچّههای خواجه هم دلِشان میخواهد بهاين دعوت بروند ،خواجه ولی هم/چنان دو دِل است. اين بخش هم در عمل عمدتاً گفتارهای خودِ مولوی است در اين كه : هرچه ازيادت جدا اندازد آن
مشنو آنرا كان زيان دارد زيان
و سپس ميانْپردهای ديگر آغاز میشود. ()()() ميانپردهی سِوُم « :دعوتِ باز بطان را از آب به صحرا » رویِهم 1بيت ،در بارهی اينكه«باز»ی از«بَطی» خواست كه از آب برخيزد تا دشتها را بهتر ببيند ولی «باز» از اين كارخودداری میكند. در دنبالهیهمينميانپرده ،مولوی بدونِ هيج نامگذاریِ ديگر ،داستانِ خواجه و روستايیرا دنبال میكند .خواجه هم/چنان بهانهمیآورد برایِنرفتن؛ ولیمولوی در بخشِ بزرگِ اينقسمت میپردازد بهاينكه ،قضا بر رفتنِ او بود و وقتی قضا ايناست ديگر كارینمیشود كرد .و آنگاه باز ناگهان ميانْپردهای ديگر. ()()() ميانپردهیچهارم« :قصّهی اهلِ ضروان و حيلتكردنِايشان تا بیزحمتِ درويشان باغهارا قطاف كنند» در اينجا هم هيچ قصّهای دركار نيست .تنها در بيتِ نخست تا چهارم شرح میدهد كه اصحابِ ضروان با نيرنگ میكوشيدند تا از دسترنجِ درويش بهرهجويی كنند ،و پنهانی حيله میكردند .و بازماندهی ابيات همه گفتارِخودِ مولوی است در بارهی اين كه به هرجا كه میروی نترس و ... ()()() آن گاه دوباره به داستان اصلی بازگشت میشود. « روانهشدنِ خواجه به سوی ديه » اين بخش دارای72بيت است .تنها 1/3بيت ،دارای داستان است و آنهم اين جملهی كوتاه است: خواجه و خانهوادهاش بههر ترتيب راه میافتند .بقيه همه گفتارهایمولوی است كه البتّه از زبانِ خواجه و خانهوادهاش بيان میشود :همه شادند كه االن میرويم آنجا و روستايی برای خوشآمدِ ما چه و چه خواهد كرد و...
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی اجتماعی/هنری
48
پيرمردِ ما درست در همينجاستكه باز فرصترا بهچنگ میآورد و بر روستاوُروستايی میتازد ،تاختنی كه نهتنها در اينجا هيچ مناسبتی ندارد ،بلكههم ،درخورِ پيرمردِ پرشكوهِ غزلهایشمس نيست: دِه مرو دِه مرد را احمق كند هركه در روستا بُوَد روزی و شام
عقل را بینور و بیرونق كند تابه ماهی عقلِ او نَبوَد تمام [!]
()()() و سپس يك نامگذاریِ ديگر « :رفتنِ خواجه و قومش بهسوی ديه » تنها دو بيتِ اوّل شرحِ داستان است ،كه آنهم هيچ چيزِ تازهای ندارد و پيش ترگفته شدهبود :خواجه و بچگان بهسوی ديه راه میافتند... ولی در حقيقت ،در اينجا ،پيش از «خواجه و قومش» ،اين خودِ مولوی است كه راه میافتد! كَز سفرها ماه كيخسرو شود
بی سفرها ماه كِی خسرو شود
و هيچ روشن نسيت كه چرا پيرمرد ،رفتنِ سادهی يك خانهوادهی ساده از يك شهریِ ساده بهسوی يك دِه ساده بهدعوتِ سادهی يك روستايیِ ساده را ناگهان هم/چون يك سفرِ پُرنشيبوُفرازی میانگارد و میانگاراند كه باآن ،ماه ،خسرو میشود. در پايانِ اين بخش ،مولوی وصف میكند كه مهمانان( يا آنگونهكه پيرِ شگفتِ ما دوست دارد بنامد : «مسافرانِ سفری پرماجرا» بیصبرانه میخواهند به دِه برسند : هركه می آمد ز دِه ازسوی او
بوسه میدادند خوش برروی او
اين ديگر انصافاً از يكتأكيد ،مبالغه ،و بزرگنمايیِ هنرمندانه و زَبَردستانه ،كه بهكمكِ آن ،كشش و گيرايی و هيجان و تأثيرِ داستانی را چندچندان میكنند ،بهدور است. ولی گويا خودِ پيرمردِ حسّاسِ ما بيش از هركسِ ديگر هيجانزده میشود .آن سيلِ پنهانِ در روحِ ناآرامِ مولویِ شمس ،در اينجای مثنوی طغيانِ تازهای را آغاز میكند : ميانپردهی پنجم « :نواختنِ مجنون آن سگ را كه مقيمِ كوی ليلی بود» اوج و برآمدی بهراستی بزرگ و شگفتانگيز كه ويژهی مولویِ بزرگ است .و با اينهمه ،هرگز و بههيچروی زبانِ حالِ يك خانهوادهی سادهی مهمانِ در راهِ يك مهمانیِ ساده نيست : همچو مجنونكو سگیرا مینواخت
بوسهاشمیداد و پيشش میگداخت
()()() و سپس بخشِ پايانیِ داستان آغاز میيابد : «رسيدنِخواجهو قومش به ديه و ناديدهوناشناختهآوردنِ روستايیايشانرا» 847بيت. خودِ نامگذاری ،شرحِ همهی داستان نيزهست! ولی بد نيست كه به بخشِ بسيارِ كوچكی از اين پايان اشاره شود :روستايی درِ خانه را میبندد و خودرا پنهان میكند .خواجه و خانهوادهاش روزها در پُشتِ در میمانند : بَر دَرش ماندند ايشان پنج روز
شب به سرما ،روز خود خورشيدسوز...
مولوی در جلویخانهی آنروستايی میخواهد دست بهساختنِ چنانفضايی بزند كه در آن ،تلخی عظيمی نسبت به روستايی و رفتارِ او در دلِ شنونده رسوخ كند .ولی گمان نمیكنم به ساختنِ چنين
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی اجتماعی/هنری
44
فضايی موفق شود؛ زيرا شنونده اگر از خود بپرسد :آخر مگر میشود كه بازرگانی چنين سادهلوح باشد؟ و اگرهم كه كسی تا بهاين اندازه سادهلوح و ابله باشد ديگر چهجای دلْسوزی بر او خواهدبود؟ آخر اين چهگونه آدمی است كه حاضر است با خانهواده اش پنج روز بر درِ يك روستايی در يك روستا آنهم در سرما و گرما اتراق كند؟ از حماقت است يا از دَلهگی؟ و گويا خودِ پيرمردِ شاعرِ ما هم متوجه اين عيب داستان می شود؛ و تالش میكند اينطور پاسخ بدهد : نِی ز غفلت بود ماندن ،نِی خَری
بلك بود از اضطرار و بیخری
نه! يك چنين توضيحی را هيچ شنوندهی بیطرفی برنمیتابد؛ و ...البتّه حرف رُویِ حرفِ اين پيرمردِ شكوهمندِ شگفتیساز آوردن كارِ درستی نيست! ()()() و اكنون دو/سه نكته در پيرامونِ اين«داستان» : اگرچه نامِ اين بخش از مثنوی داستاناست ،و يا دستِكم خواننده چشم دارد كه داستانی گفته شود، ولی درحقيقت داستانی ،يا چيزی كه بتوان بهآن داستان گفت ،گفته نمیشود .آنچهای را كه گفته شده شايد میشد"مثال"" ،تمثيل" ،و"اشاره" ناميد. نيمی از اين"مثال"" ،تمثيل"و"اشاره" ،اشارهای است بسياركوتاه بهيك رفتار و يا بهيك رابطهی روزمره و ساده و پيشِپاافتاده ،كه در ميانِ شهر و روستا ،هم در ايران و هم در هر جامعهی ديگری ،به فراوانی ديده يا شنيده میشود .ميانِ بازاريان و فروشندهگانِخُرد و بزرگِشهری از يكسو ،و روستاييانِ كوچكوبزرگ از سویديگر ،كه هم مشتریِ هماند و هم فروشنده به هم. نيمِ ديگرِ آن ولی ،ساده و روزمره نيست ،و برعكس چنان ناساده و ناروزمره است كه بعيد است هرگز روی دادهباشد .يا بازرگان(خواجه) دروغهایِ شاخدار پيشِ پيرمردِ شاعر(مولوی) گفته تا او را به رحم بياورد ،و يا شايد هم خودِ مولوی بزرگ ،اين نيمهی شگفتانگيز را به "داستان" چسبانده تا ...بهراستی تا چه شود؟ اينكار چهسودی برای اين پير داشتهاست؟ آيا زيرِ تأثيرِ خواجه گرفتار شده گولِ اورا خورده؟ "چيزی" از خواجه دريافت كرده؟ و يا اينكه خودِ مولوی بهراستی به روستا و روستايی چنين بدبين بوده؟ جالب ايناست كه خودِ مولوی هم در ميانهی شرحِ داستان بهاين"اِشكالِ"داستان پیبرده و يا مشاوران اش به او در اينباره يادآوری كردهاند ،زيرا درست در همانجا كه پيرِ ما با درشتی و بهروشنی به روستا و روستايی میتازد ،ناگهان كمی لَنگَر میدهد و بهفكر فرو میرود! ابتدا تالش میكند تا مگر بهكمكِ يك «حديث» ،بیمهریِ خودرا نسبت به روستا و روستايی توجيه كند و به پيغمبرِ اسالم پناه میبرد : قولِ پيغمبرشنو ای مجتبی
گورِ عقل آمد وطن در روستا
نمیدانم كه"پيغمبرِ اسالم"چنين داوریای داشته يا نداشتهاست ،ولی مطلب كامالً روشناست :مولو ِ ی بزرگِ ما درمیيابد كه داوریِ او و زبانِ او در داستانِ خواجه و روستايی ،بهطورِ روشن و طرفدارانه بهسودِ خواجه است و نيز در میيابد كه حتّی انداختنِ مسئوليتِ اين"داوریِ نابرابر" بهگردنِ پيغمبر هم ،بهفرض كه پيغمبرِ مسلمانان چنين داوریای كردهبودهباشد ،دردی را دوا نمیكند .و شايد از اينرو است كه تالش میكند تا مگر از راهِ ديگری بتواند اين"اِشكالِ" داستان را برطرف كند :
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی اجتماعی/هنری
47
دِه چه باشد شيخِ واصل ناشده دست درتقليدوحجّت درزده پيشِ شهرِ عقلِ كلّی اين حواس چون خرانِ چشمبسته در خرآس
ايندليل ،دليلِ دَرخُور و جذّاب و ثابتشده ،و در هرحال ،دليلِ با ارزشی نيست ،و چنين می نمايد كه خودِ مولوی هم به بیپايهبودنِ اين دليلِ خود ،توجّه كرده ،زيرا بدون هيچ مكثی سپس به ما پيشنهاد میكند كه : اين رها كُن صورتِ افسانه گير ظاهرش گير اَرچه ظاهر كژ پرد
هِل تو دُردانه تو گندم دانه گير عاقبت ظاهر سوی باطن بَرَد
همين پيشنهاد و سفارشِ پيرمرد خود بسيار گوياست و در همانحال ارزشِ اين"داستان"(يا هر نا ِم ديگری كه دارد) را بسيار پايين میآورد .او خود اذعان میكند كه «ظاهرِ» داستان «كَژ»است .گيرم كه «باطنِ»داستان هنوز كَژتر است .استادِ بزرگِ سخن و كلمه ،با همهی اين ها بهجای درپيشگرفتنِ راهِ ديگر -يعنی يا دگرگونساختنِ داستان از پايه و اساس و در حقيقت همان بيرونآوردنِ داستان از دستِ خواجه ،و يا كنارگذاشتنِ داستان بهطوركامل ،-بر ادامهی بازگويیِ داستان پافشاری میكند و نشان میدهد كه هم نمیتواند و هم نمیخواهد از اين تنگنا بيرون برود. اين چوپانِ ورزيده و كُهَنسال ،كه گلّههای عظيم و خروشانِ كلمات در برابرِ «هِیهای»های پُرطنينِ او ،توانِ هيچ سركشی و حرفناشنوی ندارند ،اين چوپانِ كاركُشتهای كه اين گلّهی ناآرام را در غزل های شمس ،با آنهمه ورزيدهگی و دليری ،بدون هيچ هراسی ،از مرزهای تعيينشده ،به هر سو و بهسوی هر دشتی و چراگاهی كه بوی عشق دهد ،راه میبَرَد و از ميانِ درّهها و دشتها و باريكهراهها میگذرانَد ،باری اينچوپانِبیبَديلِكلمات ،گهگاه در مثنوی (و از جمله در اينداستان)نمیتواند «خود» را از راندنِ اين گلّه به دشتها و چراگاه های خشك و بیمايه و پوشيده از علفهای هَرز بازدارد. از پرسشهای گزندهی شنوندگان ،پرسشهايی كه بهاحتمال بسيار در درونِ خودِ مولوی هم میبايد طنين افكندهباشند ،حوصلهاش سر میرود و بهما سوگند میدهد تا دست از «اِشكال تراشی»برداريم : بَهرِحق اين را رها كن يك نفس
تا خرِ خواجه بجنباند جَرَس
-7تمثيل و اشارهای بهاين سادهگی و روزمرهگی ،توانِ كشيدنِ چنين بارِ سنگينیرا ،كه مولوی تالش كرده بر دوشِ آن بگذارد ،ندارد .چندان دشوار نيست كه خواننده ببيند كه اين مثال و اشارهی بیگناه!، در طولِ نزديك به43صفحه با نزديك به 233بيت ،با چه وضعِ رقّتباری در زيرِ اين بارِ بهراستی سنگين (وعميق و گستردهی) عرفانی ،لرزيده و بارها از نفس میافتد؛ تا «خرِ خواجه»ی مولوی ،و خرِ خودِ مولوی« ،جَرَس بجُنباند». -2بهرهگيری از رویدادها و پيشآمدهای روزمره و عادی و خوگرفتهشده ،نه تنها از سوی هنرمندان و انديشهمندان ،بلكه از سوی همهیانسانها ،بهطورِ روزمره انجام میگيرد .و نهتنها بهنُدرت بلكه چنان وسيع و فراوان انجام میگيرد كه میتوانگفت خودِ اينكار (يعنی همين بهرهگيری) بهامری و رُخدادی روزمره و عادی تبديل شدهاست .چنان عادی كه كسی به ساده گی و بدون دقّت متوجّهِ آن نمیشود. اين بهرهگيری ،همچون جداكردنِ طال از سنگ است ،گاهی آدمی تالش میكند تا معنای واقعیِ پنهان در اين رویدادها را بشناسد و بشناساند .و گاهی هم بهانهای میشود برای گوياتر/كردن و روشنتر
42
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تنگنايی اجتماعی/هنری
ساختنِ آنچه كه در ضميرِ خودِ آدمی پنهان است و میخواهد بيان شود ،و خالصه به دهها دليل و بهانه آدمی به اين رویدادها اشاره میكند و از آنها مدد میگيرد. ولی گمان نمیكنم بهرهگيریِ مولوی از اين رویدادِ روزمرهی موردِ بحث ،يك بهرهگيریِ موفق باشد. مولوی در عمل بهجای جداكردن طال از سنگ ،طال را در سنگ گم كردهاست .آيا او خواسته است تا با آميختنِ اين سنگ ،يعنی اين داستان ،با طالیِ خود ،يعنی انديشههای عرفانی و اجتماعیِ خود ،بهاين سنگ ارزش و اعتبار ببخشد؟ اگر كه واقعاً هم چنين خواستهای در ميان بودهباشد باز هم بايد گفت كه او موفّق نبوده است.
43
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تالشی برای ريشهيابیِ تنگنايیها -5تالشي براي یافتنِ سرچشمههاي تنگنایيها
شايد چندان بیراه نباشد اگر گفتهشود ،كه بسندهكردن بهجستجو برای يافتنِ فقط"يك"ريشهی مشترك و همهگانی برای"همه"یتنگنايیها و محدوديتهای اجتماعی و انديشهيیِ مولوی ،كاریاست نادرست و سطحی .تالش برایِيافتنِ"همه"یريشهها هم ،كاری است خام و انجامناشدنی .نهتنها درختانِ تنومندی مانندِ مثنوی و مولوی ،بلكه انبوهِ عظيمی از انسانهايی كه ظاهراً بهاصطالح ساده زندهگی می كنند نيز بعيد است كه تنها با يك ريشه به زمين وصل باشند .از همينرو چندانزيانبخش نخواهدبود اگر كه تالششود برای تنگنايیها و محدوديتهایِ مختلفی كه در ايننوشته به مولویِ مثنوی نسبت دادهشده ،ريشههایِ مختلف جستجوكرد .من ولی در اينجا تالشام تنها بر اين است تا برایِ"تنگنايیِاجتماعیِ" و "تنگنايیِ فرهنگی/اجتماعیِ"مثنویِ مولوی به آزمايشی دست بزنم. -1آزمایشي براي ریشهیابيِ تنگنایيِ اجتماعيِ مثنويِ مولوي
مهمترين جزءِ اين تنگنايیِ اجتماعی ،دفاعِ خاموشِ مولویِ مثنوی از غالمداری است. متأسّفانه لكّهی"پشتيبانی از غالمسازی و غالمداری و غالمیگری" ،دامنِ مولویِمثنوی را رها نمیكند. در مثنوی در بسيارجاها ،از غالم سخن میرود .رفتارِ مولوی در برابرِ غالمان ،رفتاری است كه میتوان آن را ،در چارچوبی معيّن ،انسانی و نيكخواهانه است .مولوی غالمانرا در برابرِ خدا و در معنويت ،با غالمداران برابر میداند .و از انسانی مانندِ او همين هم پُر بَد نيست! در همانحال امّا ،مولوی از زشتیِ پديدهی زشتِ غالمیگری و غالمداری ،در بارهی زشتیِ به غالمی/درآوردنِ انسانی بهدست انسانی ديگر ،و نيز حتّی در بارهی زشتیِ غالمیكردنِ انسانی برای انسانی ديگر هيچ نمیگويد. هيچترديدی در ايننيست كه آدمیرا در اينجهان و در اينهستی ،از زندانها و تنگناها و ناگزيری هايی كه همهگی ،گونههایمختلفِ بندهگیاند ،هيچ گريزینيست .اينناگزيری يكیاز حقايق و واقعياتِ تلخِ هستیِ انسان است .امّا اين دليل نمیشودكه ما از اينحقيقتِتلخ شكايت نكنيم ،به خُردهگيری از آن نپردازيم و حتّی آنرا بهبادِ ريشْخند نگيريم و برضدِّ آن نكوشيم. شايد دربارهی خاموشیِ ناپسند و پرسشبرانگيزِ مثنوی دربارهی ماهيّت و ذاتِ پديدهی زشتِ غالمداری و ...بتوان به چنددليل اشاره كرد: ● -فلسفهي هستي
در پهنهی افكار و انديشهها و مشغلههای جهانبينانهی مثنوی ،هيچاجباری و هيچنيازی مولوی را بهبررسیِ انتقادیِ پديدهی غالمداری وا نمیدارد .گويی از نگاهِ او ،پديدهی غالمداری تنها مربوط به "هستیِاجتماعیِ"انسان بر روی"كرهِخاكی"است .او هستیِاجتماعیِ انسان بر روی"كرهِخاكی"را مانندِ يك "هستِ" بسيار ناچيز و حقير و گذران در هستیِ پايدار و جاودانهی جهان میداند. ● -دنبالهرَوي از "عام"
خاموشیِ مثنوی در بارهی ماهيّتِ غالمداری ،شايد تا حدودی پیآمدِ آن هدفها و چشمداشت ها و نيز آن سفارشهايی باشد كه مولوی ،مثنویِ خودرا بر پايهی آنها بِنا كرده است. در دفترِ سِوُم ،بخشی است بهنام «سئوالكردنِ بهلول آن درويش را».
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تالشی برای ريشهيابیِ تنگنايیها
41
بهلول از درويشی میخواهد كه ديدگاهِ خودرا در بارهی جهان بگويد .او به درويش ،راه و سَبك و اسلوبِ گفتن و بيان را هم "گوشْزد" و "سفارش"میكند : ................ آن چنان كه فاضل و مردِ فضول آن چنانش شرح كن اندر كالم ناطقِ كامل چو خوانباشی بُوَد كه نمانَد هيچ مهمان بی نوا
شرح كن اينرا بيانكن نيك نيك چون به گوشِ او رسد آرد قبول كه از آن بهره بيابد عقلِ عام خوانش پُر هرگونهی آشی بُوَد هركسی يابد غذای خود جدا
گويی ،كه اينسفارشها در"نحوهی بيانِ انديشهها"را ،بهلولها نه به«درويش» بلكه به مولوی كردهاند تا او مثنویِ خودرا بر پايهی آنها بسرايد .مولوی چه در گزينشِ حكايات و زبانْزدهای كهنه ،و چه در ساختن و پرداختنِ حكايات و زبانْزدهای تازه ،و چه-و اين مهم است -در داوری در بارهی مسائلِ مهمِ اجتماعی -از جمله پديدهی غالمداری -اين معيارِ كارِ خودرا ،يعنی اين گونهی ويژهی عامگرايی و عاميانهكردن را رها نمیكند .امّا عاميانه بهچه معنی؟ پيش از آن ولی خوب است برداشتِ خودرا از "عامِ"مولوی بگويم .من از"گونهی ويژهی عامگرايیِ"مولوی نام بردهام؛ و مرادِ من ايناست كه اين "عام" ،كه مولوی ،مثنویِ خودرا متناسب با "عقلِ" او پديدآورده: حتّی در زمانِ خودِ مولوی هم اكثريتِ جامعهی ايران نبوده است؛ اين"عام" ،يك "عامِ خاص"است؛ اين"عام" ،عامِ خاصِّ خواجهگان است؛ اين"عام" ،عامِ خواجهگانِ خاص است.و امّا عاميانه بهچه معنی؟ از يكسو :بهاينمعنا،كه مولوی وادار شدهاست تا گريبانِ خودرا بهدستِ گونهایاز"عاميانهگی" بِسپُرَد. يعنیدر گزينش و شرحِداستانها ،و در استداللها سختگيری نكرده و بهگونههای كم/ارزشو بیارزش و نازلِ آنها تن دهد. از سویديگر :بهاينمعنی ،كه او خودرا در گونهای"عاميانهانديشی"گرفتار میكند .او در بيانِ انديشه های خود به«عقلِ عام» اتّكا دارد .همهی تالش و چشمداشتِ او ايناست ،كه انديشه های خودرا جوری بازگويیكند «كه از آن بهره بيابد عقلِعام» .ولی دربسياری از جاها بهراستی روشن نيست كه مولوی برای"شيرفهمكردنِ""عامه"است كه بهداستانها و استداللهای ساده ی سَبُك توسّل میجويد ،و يا اينكه خودِ او بهواقع بهاين گونهی سَبُكِ انديشيدن مبتال شده است .واقعيت آن است ،كه گاهگاهی بسيار دشوار است كه آدمی دريابد مولوی اين يا آن داستان و يا مَثَل را ،كه يا خود ساخته و يا از جامعه و يا منابعِ دينی گرفته است ،دارد تنها بهعنوانِ يك ابزار برای شرحِ عامهفهمِ انديشههای خود بهكار می گيرد ،يا اين كه بهراستی خود به آنها باور دارد. از يكسو :بهاينمعنا ،كه مولوی بهطرزِ اغراقآميزی تالش میكند تا سخنانِ خودرا چنان بازگويی كند تا نهتنها"همهگان" از هر قماشی بتوانند آنها را "دريابند"(چيزی كه در باال بهآن اشارهشد) ،بلكه مهمتر از آن" ،همه گان" بتوانند آنها را "بپذيرند".
43
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تالشی برای ريشهيابیِ تنگنايیها
و ازسویديگر :عاميانه نه فقط بهاين معنی ،كه مولوی تالش كرده تا جوری حرف بزندكه«عام» بتواند آنرا"بفهمد" ،بلكه همچنين بهاينمعنا ،كه خودرا وادار كردهاست تا آنمسائل و موضوعاتِ اجتماعی را ،كه در آنهنگام"عام"بودهاند ،يعنی مُهرِ پذيرشِ عام را بر خود كوبيده/شده داشتهاند ،و«عامِ» آنز مانه را برپا داشته بودهاند ،خودش"رعايت"كند ،مسائل و موضوعاتی كه در آنزمان ،دليلِ شكلگيری "عام" و نيز ضامنِ ادامهی آن بودهاند .او تالش كرده است تا با اين موضوعاتِ عامِ پذيرفتهشده از سوی عامه -و در حقيقت پذيراندهشده به عامه -در نيفتد .او كوشيد تا در برخورد با اينگونه موضوعات ،آن ميانگين ،آن ميانه ،وسط ،و متوسطِ جامعه را برگزيند .مولوی ظاهراً نخواسته است در ساختارِ موجودِ «عامِ»زمانهی خود دگرگونی و خللی ايجاد كند .او نخواسته است تا «عامِ» تازهای را پیريزی كند ،او كاری بهاين ندارد كه اين موضوعات و مسائل مانندِ غالمداری-كه بيشتر جنبهی اجتماعی دارند و پذيرشِ عام يافتهاند -درستاند يا نه .آنچه كه برای مولوی اهميّت دارد ايناست كه اين مسائل قابليتِ اينرا داشته باشند تا بهاو در بيانِ هرچه عامه فهمترِ انديشهها و اهدافاش كمك كنند؛ يعنی: هرچهگستردهترساختنِ دامنهی اين عام. گِردآوردنِ هرچهبيشتری از انسانهای وابسته بهاين عام بهدورِ خود ،بهدورِ نوعی عرفانِ ميانگين،متوسّط؛ و او دراينراه بهگونهای آشكار به دنبالهروی از«عامِ»زمانهی خود درمیغلتد. كوتاه :خاموشیِ آگاهانه و تاييدآميزِ او در برابرِ مسئلهی غالمداری و غالمیگری-گذشته از داليلِ ديگر- يكیهم پيامدِ دنبالهرویِ مولوی از"عامِ"زمانهی خود ،و درافتادنِ او بهورطهی عاميانهگی است. ● -تأكيدِ یکسویه بر(نوعي)معنویت
شايد يكی ديگر از ريشههای اين گونه از تنگنايی ها در مثنوی ،اين باشد كه مولوی مرزِ ميانِ "زندهگیِ واقعی"و"زندهگیِ معنوی"را ناديده میگيرد و يا آنرا مخدوش میسازد ،و زندهگیِ واقعیرا در زندهگیِ معنوی منحل میكند .بیدليلی نبودهاست كه خودِ او مثنویِ خودرا"مثنویِ معنوی"ناميده است. مرادِ من دراينجا از زندهگیِ واقعی و معنوی ،اشارهای تنها بهدوگونهی مشخّص از ميانِ چندين گونهی مختلفِ زندهگیاست .دوگونهای كه -در كنارِ گونههای ديگرِ زندهگی -رویهم رفته ،آن زندهگیِ كلّی و عامِ يك جامعه يا يك انسانرا میسازند. مراد از زندهگيِمعنوي ،آنگونههايی از زندهگیِانسانها با همديگر است كه علّت ،كانون و پايهی بر/ پايیِشانرا همبستهگیِعاطفی ،معناها و درونمايههایاخالقی/انسانی ،هدفها و انديشههای اجتماعی/ انسانی میسازند .مانندِ زندهگیِانسانها در خانهواده ،محافلِدوستی ،و نيز در سازمانها و يا انجمنها و نهادهای اجتماعی ،كه شناسهیاصلیِشان داشتنِ هدفهایانساندوستانه و نيكخواهانه است. منظور از زندهگيِ واقعي ،آنگونههايی از زندهگیاست ،كه سبب و پايه و كانونِ آنها را تالشِ آدمی برای زندهماندن در پهنهی واقعيت ،بهطورِعمده واقعيتِ جامعه ،میسازد .میتوان آنرا زندهگیِ مادّی و يا زندهگیِ روزمره ناميد .و بههرحال مراد ازآن ،آن پهنهای است ،كه درآن" ،هستیِ طبيعیِ"يك انسان، كه غرايزِطبيعیِ انسانی نيروی اصلیِ فعّالِ آن است ،و"هستیِ اجتماعیِ"او -كه وضعِ اجتماعی ،طبقاتی، جنسی ،نژادی ...به همراهِ غرايزِ اجتماعی اجزای برجستهی اصلیِ آن هستند -رفتارِ اورا شكل میدهند.
41
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تالشی برای ريشهيابیِ تنگنايیها
اين دوگونهی زندهگی ،بههيچروی ،دو زندهگیِ بهكلّی جدا ازهم نيستند ،بلكه در حقيقت ،دو وجه از زندهگیِ كلّیاند كه در دو پهنهی متفاوت جريان دارند. در زندهگیِ معنوی ،در مقايسه با زندهگیِ واقعی ،معموال" آدمها بهنوعی و به اندازهای از برابریِ حقوقیِ بيشتری برخوردارند .بهترگفتهشود :از حق و حقوقِ برابر میتوانند بهرهمند شوند .در گونههای بهتر و شايستهتر و برابریخواهترِ زندهگیِ معنوی اين برابریها روشنترديده میشود .اين درست است كه در زندهگیهای معنوی ،معموالً انسانها بيش از سرنوشتِ«فردِ»خود ،به سرنوشتِ آن"جمعی" عالقه/ مندندكه خودرا (در حقيقت تحققِّ آرمانهای خودرا) بهكمكِ آن وابسته میدانند .به"باهمبودن" و به "برایِ همبودن" -چه در درونِ گروهها و محافل و چه در درونِ جامعه -بيشتر اهميت میدهند تا به "با خودبودن"و به"برای خودبودن" .آنها تالش میكنند تا به نابرابریهایِ ميانِ اعضایِ جمعِ خود در پهنهی زندهگیِ واقعی كمتر اهميت دهند .يعنی آنها میكوشند تا اين نابرابریها در زندهگی واقعیِ شانرا زيرِ سايهی برابریهای ميانِ خودِشان بهمثابهِ اعضای آنجمعِ معيّن (زندهگیِ معنوی) جای داده و بیرنگ سازند ،و بهاين ترتيب حقيقتِ تلخِ وجودِ نابرابریهایِشان در زندهگیِ واقعیرا پنهان سازند. تالشِ مولوی ،گمانمیكنم ،تالشِ همين انسانهاست .او بهما نصيحت میكند كه همان فضای زندهگیِ معنوی را به زندهگیِ واقعی منتقل كنيم بدون اين كه در زندهگیِ واقعی تغييری بدهيم .او گمان میكند كه میتوان غالمداری و غالمیگری (يعنی پديدههایِ زندهگی واقعی)را با گِردآوردنِ غالمدار و غالم در زندهگیِ معنوی ،باهم سازش داد .و گمان میكند كه بهاين ترتيب میتوان به نابرابریِ غالم و غالمدار پايان داد. واقعيت هم ايناست ،كه در بسياری ازشرايط و دورهها ،زندهگیِ معنوی به پردهای زيبا و لطيف بَدَل میشود بر رویِ زمختیها و خراشيدهگیها و مظاهرِ شرمآور زندهگی واقعی: مانندِ گسترشوتسرّیِ فضایِ خوبِ زندهگیِمعنویِ محافلِدوستانه به زندهگیِواقعیِاعضایِاين محافل، و يا مانندِ نيرومندشدنِ معنويت و زندهگیِمعنوی در جامعه در هنگامِ رُخدادهایاجتماعی (دگرگونیهایمثبتِهمهگانی)و يا رخدادهای طبيعی (زمينلرزه .)...در چنين شرايط و بُرهههايی ،زندهگیِ معنوی چون مِهِ نازك و ماليمیاست كه فضای زندهگیِ واقعی را دربَر میگيرد ،آنرا تلطيف میكند و بهمرزها، نا/همواریها و زمختیهایِآن ،گونهای نا/روشنیِدلچسب و آرامشدهنده می بخشد. پيونددادنِ مناسبِ اين دو وَجه (يا اين دو پهنهی)مهمِ زندهگی ،يكی از آنمسائلِ بحثبرانگيز و وقت گيریاست كه آدمی هميشه و همهجا با آن روبهرو است .نتايجِ اين بحث نشانه و مُهرِ خودرا بر فرهنگ و مَنِشِجامعه برجا مینهد .اين نشانهها و مٌهرها همانخصوصياتِمهمی هستند كه معموالً انواعِ فرهنگ ها را با كمكِ آن ها ازهم مشخّص میكنند. مولوی فقط بخشِمعنویِ زندهگی را میبيند و يا بهنمايش میگذارد .او تالش میكند تا انسانها را تنها در پهنهی زندهگیِ معنوی ببيند و بسنجد .او زندهگیِواقعی را در زندهگیِمعنوی حل میكند ،لغو میكند ،پنهان میكند.
42
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تالشی برای ريشهيابیِ تنگنايیها
بااينهمه ،روشناست كه زندهگیِ معنوی ،اينطور نيست كه يكسره از زندهگیِ واقعی جدا باشد و يا بتواند ازآن برای زمانی دراز جدا نگه داشتهشود .آن نا/برابریها در زندهگیِ واقعی ،يعنی نابرابریها در وضعِ اجتماعی ،طبقاتی ،جنسی ،نژادی ،فرهنگی و سياسی و غريزی ...خواه ناخواه خود و ملزومهای خود ،و فشارها وتنگنايیها و محدوديتهای خودرا به درونِ زندهگی معنویِ انسانها میكشاند ،و تأثيرِ خودرا بر رفتار و پندارِ انسانها و نيز حتّی بر قواعدِ حقوقیِ ميانِ آنها در درونِ اين زندهگیِ معنوی برجای می نهد .ما میتوانيم تأثيرِ ناگوار و گاهی مرگبارِ زندهگیِ واقعی را در بسياری از زندهگیهای معنوی ببينيم .اگرچه بسياری از اعضای محافل و گروهها و نهادهايی ،كه درآنها زندهگیِ معنوی اصل است ،تالش میكنند تا اين تأثير های ناگوار را در زيرِ توجيهها و استداللهای بیپايه پنهان كنند. زندهگیِ معنوی تابعِ زندهگیِ واقعی و بهيكسخن حتّی فرع بر آن است .اينحقيقت تلخ ظاهراً نبايد از نگاهِ مولویِ مثنوی پنهان بودهباشد كه :مطلقكردن زندهگیِمعنوی ،مستقلدانستنِ آن ،تأكيدِ يكسويه برآن و مبالغه در اهميتِآن ،و پافشاری براينكه زندهگیِواقعی تابعِ زندهگیِ معنوی بهشمار آورده شود، تنها از سوی برخی از هوادارانِ گوناگونِ عدالت و برابری (و از جمله خودِ او) نيست كه انجام میگيرد، بلكه درهمانحال ،اينتالش يكی از ابزارهای شناختهشدهی هوادارانِ گوناگونِ بیعدالتی و نابرابری نيز هست .مولوی قطعاً بايد می دانست كه اين هوادارانِ نابرابری ،میكوشند تا نابرابری های واقعیِ انسانها درزندهگیِ واقعیِشانرا از چشمها پنهان بدارند ،و همچنين اين نابرابریها را بهكمكِ گونههای مختلفِ«تلطيف» ،هميشهگی سازند. ● -گونهي ویژهي معنویتِ مولويِ مثنوي
دليل ديگرِ اينگونه تنگنايیهای اجتماعی ،میتواند نوعِ معنويتی باشد كه مولوی از آن در مثنویِ خود دفاع میكند .روشن است كه گروههای بسياری از انسانها هستند كه از روی نيك خواهی هواخواهِ معنويت در زندهگیِ اجتماعیاند .كامالً روشناست كه اين هوادارانِ نيكخواهِ معنويت در زندهگی، يكدست نيستند .هريك ازآنها هواخواهِ گونههای خاصی از معنويتاند ،گونههايی كه با همديگر دارای تفاوتهای گاه بسيار جدّیاند .يعنی در حقيقت ما با نظامهای گوناگونِ معنويت روبهرو هستيم .نه هر نظامِ معنويت ،خالی از كمبود و اشكال است و نه ،تنها و تنها يك گونهی معنويت قادر خواهد بود تا مشكل و گِرِهِ كُهَن و عظيمِ معنویساختنِ زندهگیِ انسان را برطرف ساخته و باز كند. معنويتخواهیِ مولوی قطعاً از گونههای نيكخواهانهی معنويتخواهی است .نوعِ معنويتِ او از انواعِ معنويتهايی است كه در ايران ريشهای ژرف و كُهَن دارند .با آنكه مولوی خود در فحوای كالماش گويی میخواهد چنين وانمود كندكه معنويتِ او اسالمی است ،با آنكه او تالش می كند تا باآوردنِ احاديث و داستانهای مذهبی ،پشتيبانیِ اسالم را از معنويتِ خود نشان دهد ،و با آن كه ميانِ معنويتِ او و برخی ازآن معنويتهايی كه برخی خوانشها از اسالم از آنها پشتيبانی میكنند همانندیهای زيادی ديده میشود ،با اينهمه ،به گمانِ من اسالمیناميدنِ معنويتِ مولوی كاری از پايه نادرست است .چنين معنويتی در ايرانِ پيش از اسالم هم بود .حتّی انتساب اينگونه معنويتها به مذهب بهطوركلّی هم ،دور از درستی است؛ زيرا كه چنين معنويتی اصالً پيش از برپايیِ مذاهب هم ،بهگمان
73
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تالشی برای ريشهيابیِ تنگنايیها
من ،در جوامعِ انسانی بود .اين معنويت در دورههای گوناگون ،چه در ايران و چه در جاهای ديگر ،گاه گاهی در زيرِ سايهی اسالم و يا مذاهبديگر ،برای خود پناهگاهی و يا حقِ زندهماندن میجسته است. همانطور كه مذاهب هم در زيرِ سايهی اينگونهمعنويتها برای خود پناهگاهی میجُستند و میجويند. ترديدی نيست كه حتّی خودِ اسالم هم در ايران از اين معنويت سود برده و نتوانسته از بخشهايی از آن پشتيبانی نكند. متأسّفانه مولوی در زُمرهی آن انديشهمندان وعارفانِ ايرانی بودهاست كه نسبت به ايرانِ پيش از اسالم دارای يك داوری و ديدگاهِ منفی و يا دستِكم آميخته با دودلی و ظن و شك بودهاند .در اينباره مولوی قطعاً در كنارِ كسانی مانندِ فردوسی نايستاده است .او اگرچه در كنارِآن گروه از انديشهورزانِ ايرانی ،كه ايرانِ پيش از اسالم را يكسره گمراهی و تباهی ارزيابی میكردهاند و حتّی زبانِ فارسی را احتماالً نَجِس میدانستهاند جای ندارد ،ولی با بسياری از آنها در نفرتورزیِ قدرتخواهانهیشان با زرتشتیگری همگام است .دريغا كه اين نفرتورزیِمولوی ،درست همان نفرتورزیِ قدرتمندانِ تازهی مسلمان و تازهمسلمان بود كه در چهرهی زرتشتیگرايی ،بيشتر يك رقيب برای قدرتِشان ،يك رقيبِ مذهبی ،يك مذهبِ رقيب ،و يك رقيبِ پنهان شده در زيرِ لوای مذهب میديدند. بههميندليل ،تالشِ مولوی برای اسالمیناميدنِ معنويتی كه از آن در مثنویِخود دفاع میكند چندان جدّی نيست .برعكس ،متأسّفانه تالشِ او برای اين ،كه چيزی در مثنوی نگويد كه دالِّ بر اين گردد كه او معنويتِ خود يا بخشهايی ازآنرا از ايرانِ پيشاز اسالم آموختهاست ،همان اندازه جدّی است .به هرحال معنويتِ مثنوی: از يكسو ،در برابرِ بسياری از گونههای"ستم"خاموش نمیمانَد ،و در انديشه و كردار بر ضدِّ آنها شوريده و مبارزه میكند؛ و از سویديگر ولی ،اين معنويت در برابرِ نفسِپديدهینابرابری خاموشاست .بهويژه در راهِ ريشهكن/ ساختنِ زمينههای اجتماعیِ اين نابرابریها عالقهای از خود نشان نمیدهد و يا كم عالقه است .آيا اين بیعالقهگی و يا كمعالقهگی ،از اينرو نيست كه هوادارانِ اين معنويت نسبت به امكانِ ريشهكنشدنِ نابرابری در جامعه نااميدند؟ نااميدی ،صددرصد يكی از علّتها و بخشهای اين بیعالقهگی است .ولی نااميدی يگانهدليلِ آن نمیتواند بهشمار آيد .میتوان نوعی واهمه را هم در اين بی يا كمعالقهگی دخيل دانست .نااميدیِ آنها قطعاً ريشهیفلسفی دارد ،ولی واهمهی آنها ،هم میتواند ريشهی فلسفی داشتهباشد و هم ريشههایاجتماعی .يعنی اين كه :انكار نمیتوان كرد كه برخی از ريشههای اين واهمه را میتوان و بايد در درونِ پايگاهِ اجتماعی و طبقاتیِ برخی هواخواهان اين معنويت جستوجوكرد. امّا مطلقكردن-و يا مبالغهكردن دربارهی-تأثيرِ وضعِ اجتماعیِ اين هواخواهانِ معنويت در خود داری و يا كمعالقهگیِشان نسبت به حلِّ ريشهيیِ نابرابریهایاجتماعی ،ما را در راهِ شناختِ درست و منصفانه از اين معنويت دچار گم راهی خواهدكرد؛ و منجر بهاين خواهدشد كه ارزش و نقشِ اين نوع معنويت در راهِ بهبودیِ زندهگیِ اجتماعی ناديده گرفتهشود .حقيقت آناست كه كمنيستند روشنفكران و متفكرانی ،كه نهحتماً بهدليلِ منافعِاجتماعیِشان از تالش در راه محوِ نابرابری در جامعه سُر باز میزنند
78
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تالشی برای ريشهيابیِ تنگنايیها
و يا اينكه انديشه و رفتارِشان در اينراه دچارِ كُندی و سًستی میشود؛ بلكه اين سُر/باز/زدن و كُند ِ ی شان يا بهدليلِ نااميدیِ فلسفیِشاناست نسبت بهامكانِ ريشهكنشدنِ نابرابری در جامعه ،و يا نيز بهدليلِ واهمهیِشان است از عواقبِ اين ريشهكنی ،كه بهزعمِ آنها ممكن است برایِجامعه بهطوركلّی و برای نظامهای اعتقادی(فلسفی ،مذهبیِ) آنها بهطورِ ويژه بهبار بياورد. با همهی اينحرفها ،بايد تأكيدكرد كه مولوی در هيچگوشهای از مثنویِخود سخنی بر ضدِّ غالمداری و بهسودِ برابریِ اجتماعیِ انسانها نگفته است .اگرچه بهدليل اين كمبود نمیتوان مولوی را يكسره مخالفِ برابریِ اجتماعیِ انسانها قلمداد كرد ولی اين يك كمبود بسيارجدّی در مولویِ مثنوی و در مثنویِ مولوی و در نوعِ معنويتِ مثنویِ او است. -2كوششي برايِ ریشهیابيِ تنگنایيهايِ فرهنگي/اجتماعي در مثنويِ مولوي
من همهی آنرفتارهايیرا كه مولوی در مثنویِخود با جهودان ،فيلسوفان ،و مخالفانِفكریِخود میكند، زيرِ نامِ"تنگنايیِ فرهنگی/اجتماعی" گِرد میآورم .زيرا اين رفتارها بهطرزِ آشكاری دارایِ هر دو جنبهی فرهنگی و اجتماعیاند .بهسخنِ ديگر ،جنبهیاجتماعیِ اينرفتارها هماناندازه انكارناشدنیاند كه جنبه یِ فرهنگیِ آنها. ● -قدرت
برخی از آنريشههايی كه من بهزعمِ خود برایِ توضيحِ"تنگنايیهایِاجتماعیِ"مثنویِ مولوی برشمردهام میتوانندگوشههايی از تنگنايیهایِ"فرهنگی/اجتماعیِ"مثنوی را هم توضيح دهند .امّا دركنارِ اينريشه ها ،قدرت ،آنريشهیبزرگتر است كه بهزعمِمن در توضيحِ رساترِ اين تنگنايیهایِ فرهنگی/اجتماعی نمیتوان و نبايد از آن چشم پوشيد. انكارناشدنی است كه مولوی در مثنوی ،گهگاهی مهار از دستاش دررفته و-همچون در هنگامِ سرودنِ غزليات شمس-نشان داده كه سواركارِ استادِ توسُنِ خيال و احساسها و دريافتهای آزاد است ،ولی با اينهمه ،اين ديگر بهگمان من يكسره آشكار است كه مولوی ،بهخالفِ دورهی سرودنِ غزلياتِ شمس، در سرودنِمثنوی ،انديشهها و اهدافِ و نحوهی گفتار و زبانِ خودرا پيشاپيش برمیگزيده و سپس چون يكوظيفه به"سرودنِ"آنها میپرداختهاست .نمی توان نديد و يا ناديده گرفت كه او در مثنوی ،ديگر يك "موالنا" است .اگرچه يك "موالنا"يی كه چيرهدست در شعر نيز هست ،ولی به هررو ،يك موالنا است .صاحبِ قدرتِ مواليی .او ديگر آن شوريدهی شمس نيست .آن شوريده ،ديگر "موالنا" شده است. در صدد است تا از قدرتِخود ،از"مواليی"و"مولَويَتِ"خود دفاعكند .و درستهمينجاست آنآغازِ دچار/ شدنِكامالًآشكار و چشمگيِرِ مثنوی و مولوی بهآن"تنگناها"و بهويژه بهآن"تنگنايیِ اجتماعی". مولویِمثنوی میخواهد خودرا در اينجهان ،و در اين"دورانِدوری از نِیِستان" ،ساكن و خانه/نشين كند .میخواهد در"اينجا" ،خانه و كاشانه برپا كند .آيا اين"نِیِ" خوشصدای جادويی ،از بازگشت به نِيِستانِ خود نا اميدشده است؟ و يا منصرف شده است؟ پاسخِ اين پرسشها هرچه باشد (يا نباشد) در اين ،هيچ ترديدی نمیماند ،كه اين"نِی" به اينجهان ،به اين"نا/نِیِستان" ،به اين"دوری" آلوده شده و
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تالشی برای ريشهيابیِ تنگنايیها
74
از آن رنگوُبو گرفتهاست-و يا بهترگفته شود :رنگوُبوی خودرا از دست دادهاست .-بهيك"اينجهانی شده" بهيك"معمولی"بَدَلشده ،به"معموليت"نزديك شده و بهآن گردن نهادهاست .اگرچه هنوز چيز هايیكه معمولی نيستند در مولویِمثنوی يافت میشود ولی آنچيزهايی هم كه بسيار معمولی هستند در او فراوان شدهاند2 .من اين"چيزهایمعمول" را "تنگنايی"ناميدهام و تنگنايیِاجتماعی يكی از اين تنگنايیها است. آنشوريدهیسر/از/پا/نشناسِغزلهایشمس ،در مثنوی با يهود و گَبر و فيلسوف بهورطهیيك"درگيریِ معمولی" گرفتار میآيد .چرا معمولی؟ : چون ،مولوی در چهرهی آنها يك"رقيب"میبيند .رقيب بهمعنايی كامالًمعمولی .بهنظر میآيد كه او به همينخاطر همانهدفیرا در ايندرگيریها دنبالمیكند كه در همهیصحنههایِدرگيریهایِمعمولی، معمولاست :يعنی از ميدان/به/در/كردنِ رقيب .او تالش نكردهاست تا ايندرگيریها بهژرفشو گسترشِ انديشههای طرفهایدرگير منجرشود ،و حتّی آنكسانیهم كه بهايندرگيریها گوش سپردهاند فرصت بيابند تا بهانديشههای خود ژرفا و گستردهگی ببخشند. چون ،ابزارهايیكه او در ايندرگيریها بهكار میگيرد نيز معمولیاند .برخیاز اينابزارها همان استدالل های عاميانه و حكايات و قصّههايیاند كه من تالش كردهام چند نمونه از آنها را در همين نوشتهی كوتاه نشان دهم. گرفتارشدن در ورطهی معموليت و معمولیگری ،بدونِهيچبحثی بهمعنای از/دست/دادنِ ويژهگی و خصوصيتِ يك انسانِ برجسته ،بهمعنای از دستدادنِ برجستهگی و بارِز/بودنِ فردِ آدمیاست .در همان حال اينورطه ،بهترين كِشت گاه است برای انواعِ فساد وآلودهگی. گويی مولوی در توجيهِ همين"بهورطهی معمولیگریافتادن"های خودش است كه میگويد: از ضرورت هست مُرداری مباح
بس فسادی كز ضرورت شد صالح
پذيرشِ"ضرورت"های يك زندهگیِ معمولی ،البتّه يكی از ناگزيریهای ناگوارِ همهی ما آدمهايی است كه از يك"زندهگیِ"متعالی و نامعمولی دور میشويم ،و بهبهانهی"تندادن به معمولیشدن"در حقيقت به"مُرداری" تن میدهيم .يعنی بهرفتارها و انديشههايی تن میدهيم كه چيزی جز«فساد»و«مُرداری» نيستند .حتّی آنهنگام كه بهتكاپو میافتيم تا بر رویِ اين«فساد»و«مُرداری» پردهی زيبا و فريبندهی «ضرورت»را دَركشيم تا بهاينترتيب آنها را«مباح» و«صالح» جلوهدهيم ،باری درست همين"تكاپو"ی ما خود يكی از نشانههای بارِز و گويای درافتادنِ ما به فساد و مُرداری خواهد بود. مولویِ مثنوی ،هرچه برای پاسداری از"خود" و برای پیريزیِ دستگاهِ فكری و سازمانیِ جمعيت يا حزبِ خود بيشتر تالش میكند ،بيشتر خود را در تنگناها جای میدهد: هركه سوی خوانِ غيرِ تو رود هر كه از همسايهگیِ تو رود
ديو با او دان كه هم كاسه بود ديو ،بیشكی ،كه همسايهاش شود
و اين همه درحالی است كه خودش میگويد : ما برای وصلكردن آمديم
نی برای فصلكردن آمديم
77
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تالشی برای ريشهيابیِ تنگنايیها
آن انسانِ غير/معمولِ غزلهای شمس ،انسانی كه هم غزلهای شمسِ او و عشقِ او به شمس هر دو از نشانههای بارزِ غيرمعمولیبودنِ او بودند ،ناگزير میشود همچون هر انسانِ معمولیِ دارندهی قدرت، به«ضرورت»های دفاع از قدرت گردننهد ،و هركهرا كه بهزعمِ او چشمِ طمع بهاين قدرتِ او بدوزد «ديو»بنامد و از خود دور كند .بهگمانِمن ،مولوی در جایگاهِ يك دارندهی قدرت ،نتوانسته است رفتاری غيرمعمولی ،نامعمولی ،و تازه را به نمايش بگذارد .يعنی وقتی صاحبِ قدرت شد ،تبديل شد به يك صاحبقدرت كامالً معمولی .شد صاحبِ معمولیِ قدرت ،مثل همهی ديگرصاحبانِ قدرت .من البتّه گمان نمیكنم كه كسی بتواند در جهان ،هم دارندهی قدرت باشد و هم بخواهد دارای رفتاری متعالی و نامعمولی باشد .چنينكاری از انسان و نيز از نهادهایِ اجتماعیِ او بر نمیآيد. و شايد هم همين گردنسپردنِ مثنوی بهاينگونه«ضرورت»هاست كه عشق ،عشقِ مولوی به شمس، عشقی كه هستهی آزادهگی و شوريدهگی و نيرومندی است ،در مثنوی بَدَل میشود به عشقِ يك انسانِ معمولی كه هستهی آن ،ديگر نه آزادهگی بلكه بندهگی است. چون فراموشِ خودی يادت كنند بندهگشتی آنگه آزادت كنند
آن صدای جادويی ،خيالبرانگيز ،آرامبخش ،و گيرای آن"نِی" ،نِئی كه مولوی ،مثنویِ عظيمِ خود را با نوایِ دلنشينِ آن آغاز میكند ،نِئی كه از نِیِستانِ خود جدامانده ،باری صدای اين نِی ،آرامآرام در طولِ مثنوی ،با برخی نواهای ناهماهنگ و خيالكُش آميخته میشود .شايد هم دليلِ اين آميختهگی اينباشد كه اين"نِی" -يا خودِ نِیزَن ،و يا هر دو! -ديگر نهفقط بههوایِ دلِ خود ،بلكه بههوای نگه/ داشتن و جلوگيركردن از پراكندهگشتنِ شنوندهگان -پيروان ،مُشتريان ،اعضاءِ حزب يا گروه يا انجمنِ- خود مینوازد .يعنی هدفِ وااليش بَدَل میشود( يا آميخته میشود) به هدفی پَست. آن"نِی" ،كه مولوی ،آنچنان دلانگيز و گيرا ،مثنویِ عظيمِ خودرا با نوا و نامِ آن آغاز میكند ،و از همهگان میخواهد تا بهحكايتهای آن ،كه يكسره حكايتِ شكايت از جدايی از نِیِستان است ،گوش بسپارند ،باری اين نِی ،گويی وقتی ديدهاست كه انبوهِ عظيمی از آدميان دارند به او گوش میسپارند، تصميم گرفتهاست كه همينجا ،در همين جهانِخاكی ،در همين"دوری"و جدايی بماند؛ و از آن هدفِ خود ،كه پيوستن به "نيستان" بود ،دست بكشد ،و يا آن هدف را بَدَل كند به دستآويزی برایِ بر/پا/ ساختنِ يك خيمه و خرگاه در همين جهانِ"دوری" ،تا از اينهمه"گوشسپارندهی مشتاق" "دور" نگردد .اين"نِی" ،ديگر" ،موالنا"شده است" .موالنا نِی" .نشسته يا نشاندهشده بر تختِ مواليیكردن بر آن شنوندهگانِ مُشتاق ،تا اين شنوندهگان را به"پِیروان" بَدَل كند .و اين ،قدرت است .اين نِی ،اكنون ديگر بر مِنبَر نشستهاست ،نِیِ مِنبَری شدهاست .و يا مولوی خود او را بر مِنبَر نشاند تا برخی از داوریها و عقايدِ خودرا در نوایِ دلنشينِ او بگنجانَد .و اين مِنبَر ،قدرت است. آيا اين"قدرت" بهدهانِ اين"نِی" مزه نكردهاست؟ گمان من اين است كه دريغا چنيناست .اين "نی"، برایِ انجامِ اين هدفِ نوينِ خود ،هدفِ بهسویِ قدرت ،مولوی را بهخدمتِ خود فراخوانده است .و مولوی بهاين فراخوان پاسخِ مثبت داد .شايد هم اين داستان بهگونهی ديگری رُخ داده است؛ يعنی شايد كه، اين ،نِی نبوده كه مولوی را ،بلكه اين ،مولوی بوده كه نِی را به خدمتِ خود درآورده است .هر چه كه
تنگنايیهايی در گُسترهی عظيمِ مثنوی -تالشی برای ريشهيابیِ تنگنايیها
72
باشد ،آن پُشت/كرد به هدفِ نخستين ،و اين رُوی/كرد به هدفِ نوين ،انجام گرفته است .يك دگرديسیِ بزرگ و ماهوی رُخ داده است .و درست همين دگرديسی ،سرچشمهی بزرگِ بسياری از آن تنگنايیها و محدوديتهای"مثنویِ مولوی" و "مولویِ مثنوی" است. آن حقيقتِ تلخ را ،كه من تالش كردهام با زبانِ اَلكَنِ خود در اينبخش از اين نوشته در بارهی مولویِ مثنوی بيان كنم ،خودِ مولوی ،با بيانِ نيرومندی كه دارد ،چنين ساده و روشن و نيرومند بيان میكند: باز اگر باشد سپيد و بینظير
چونك صيدش موش باشد شد حقير 8731